جامع شتات جلد 4

مشخصات کتاب

سرشناسه : میرزای قمی، ابوالقاسم بن محمدحسن، 1151-1231ق.

عنوان و نام پدیدآور : جامع الشتات/ تالیف ابوالقاسم قمی؛ با تصحیح و اهتمام مرتضی رضوی.

مشخصات نشر : تهران: کیهان، 13 -.

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 3200 ریال (ج. 1) ؛ 3700 ریال (ج. 2) ؛ 8000 ریال (ج. 3) ؛ 15000ریال (ج.4)

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد چهارم، 1375.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1371).

یادداشت : ج. 1 (چاپ اول: بهار 1371).

یادداشت : ج. 3 (چاپ اول: پاییز 1371).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : رضوی، مرتضی، 1310 -، مصحح

رده بندی کنگره : BP183/9/م 94ج 2 1300ی

رده بندی دیویی : 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : م 77-3954

ص:1

اشاره

جامع الشتات (جلد چهارم) تألیف: میرزا ابو القاسم قمی با تصحیح واهتمام: مرتضی رضوی چاپ اول: بهار 1371 - پنج هزار نسخه چاپ مؤسسه کیهان حق چاپ برای انتشارات کیهان محفوظ است خیابان انقلاب - مقابل پارک دانشجو - خیابان انوشیروان شماره 10 انتشارت کیهان

ص:2

جامع الشتات (جلد چهارم)

ص:3

فهرست

تصویر

ص:4

بسم الله الرحمن الرحیم

ص:5

کتاب الوقف

کتاب الوقف من المجلد الاول

1: سؤال:

1: سؤال: هر گاه جمعی اقرار واعتراف کنند به آنکه همهء املاکی که در تصرف دارند که از جد ایشان به ایشان منتقل شده، وقف بر اولاد ذکور او بوده، وبعد از فوت این جماعت، بعضی از آن املاک از تصرف اولاد ایشان بیرون رفته، آیا اولاد را می رسد که به سبب وقفیت مطالبهء املاک را بنمایند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه وقف بر اولاد ذکور بوده بطنا بعد بطن همیشه آن اولاد مستحق آن املاک می باشند. مگر اینکه از جهت شرعی از تصرف ایشان به در رفته باشد، مثل اینکه به جهت اختلاف ارباب آن، یا منتهی شدن به خرابی، فروخته شده باشد، به تفصیلی که در محل خود محقق شده است که بیان آن طولی دارد. (1) و هر گاه حال وکیفیت مجهول باشد حکم به صحت آن معامله مشکل است ومحتاج به مرافعه است. وامثال این مقدمات صورت دعوی است واستفتا در آن بی ثمر است، در حضور حاکم باید طی بشود.


1- رجوع کنید به مسأله شماره 12، از همین مجلد.

2: سؤال:

2: سؤال: هر گاه پدر وقف کند ملکی بر ولد صغیر خود وتولیت به جهت خود قرار بدهد ولکن به فکر این نباشد که قصد قبض از جانب صغیر بکند، آیا لازم است یا نه؟ -؟. .

ص: 1

جواب:

جواب: بلی لازم است وهمان قبض ولی کافی است. وظاهر احادیث معتبره و اطلاقات اکثر علما عدم احتیاج به " قصد جدید " است، خصوصا با وجود آنکه تولیت را از برای خود داده.

3: سؤال:

3: سؤال: هر گاه کسی ملکی را وقف اولاد کرده ومعلوم نیست که وقف اولاد ذکور است یا اناث نه به عنوان اطلاق ونه به عنوان تقیید، نه کیفیت آن معلوم است. چگونه قسمت می شود؟.

جواب:

جواب: علی السویه در میان همه قسمت می شود. واین از جملهء مهمات مسائل است که این حقیر در این عصر به حکم آن برخوردم. ودر میان علما اضطراب بسیار بود وهمگی به این رجوع کرده اند، این را ضبط کن. وچنین است حکم در هر جا موقوف علیهم مشتبه باشد در میان جمعی. والله العالم.

4: سؤال:

4: سؤال: هر گاه ملکی در دست سه برادر باشد که مشهور به وقف باشد، وجده مادری ایشان وقف کرده است، وفرزندان آن جده منحصر باشد در مادر همین برادرها وکیفیت وقف معلوم نیست. والحال یکی از سه برادر فوت شده واز او پسری مانده، وبرادر دیگر هم فوت شده بلا عقب، وبرادر سوم که در حیات است سهم برادر بلا عقب را تصرف کرده وبر پسر برادر دیگر هم ادعا می کند که آن سهم هم که از پدر تو مانده مال من است با اجرت المثل ایام تصرف رد کن. ومتمسک است به اینکه " این وقف اولاد است ومادامی که طبقهء علیا از اولاد باشد طبقهء سفلی بهره [ ای ] ندارد. " حکم این چه چیز است؟.

جواب:

جواب: این سؤال کمال اجمال دارد ومحتاج است به تفصیل شقوق و احتمالات. اولا اینکه هر گاه اصل وقفیت ملک ثابت، ومصرف وموقوف علیه به ثبوت شرعی نرسد که چه چیز است وهیچ معلوم نباشد، منافع آن باید به وجوه خیر رسانید مثل فقرا ومساکین وزوار وامثال اینها. وهر گاه معلوم شود وبه ثبوت برسد - به شهود یا استفاضه - که وقف اولاد است، همین تنها بس نیست. بلکه باید مراد واقف معلوم باشد. هر گاه ثابت بشود که واقف وقف کرده است بر اولاد وبس، پس این وقف باطل است بنابر قولی، به جهت آنکه منقطع الاخر است، ووقف باید

ص: 2

مؤبد باشد. پس باید در صورتی که خواهد وقف اولاد کند، به او ضم کند این معنی را که " هر گاه منقطع شوند، وقف باشد بر فقرا ومساکین یا مساجد و حمامات ورباطات وامثال اینها که غالبا منقرض نمی شوند. " وصحیح است بنابر قولی، خواه گوئیم که دوام در وقف شرط نیست یا گوئیم که از باب " حبس " است وبعد از انقطاع اولاد بر می گردد به مالک ووارث او، واظهر قول ثانی است یعنی صحیح است وبعد از انقراض بر می گردد به مالک یاوارث او. و همچنین هر گاه واقف گفته باشد که " وقف کردم بر اولاد خود وبعد از اولاد بر اولاد اولادم " ودیگر فقرا ومساکین را نگفته باشد، هر چند بگوید " اولاد اولادم - تا آخر الدهر " که در این صورت هم هر گاه نسل او منقرض شود باز بر می گردد به مالک یا وارث او. وآنچه به کار مدعی می آید این است که ثابت کند این ملک وقف است به این نهج که " جده ما وقف کرده بر اولاد خود که مادر ما باشد وبعد از آن بر اولاد اولاد خود، وهکذا الی آخر الدهر، وبعد انقراض آنها به فقرا ومساکین وامثال اینها ". در این صورت حق به جانب مدعی است وبا وجود برادر، برادرزاده را نصیبی نمی باشد. واما هر گاه این معنی ثابت نباشد ومحتمل باشد که برادرزاده را هم شریک برادر کند - به این نهج که بگوید که این را وقف کردم بر دخترم وبعد از دخترم بر اولاد دخترم به شرط آنکه اگر یکی از آنها بمیرد واز او فرزندی بماند با سایر برادرها شریک باشد - رد این صورت برادرزاده با برادرها شریک خواهد بود. چنانکه در کتب فقهیه به آن تصریح کرده اند. بلکه ظاهر این است که در این صورت در مال برادر بلا عقب هم شریک خواهد بود. وادعای اینکه " مجمل وقف اولاد به استفاضه ثابت است افاده ترتیب را می کند "(1) موقوف است به اثبات چنین عرفی از برای واقف، وثبوت آن معلوم نیست. وعرف عام زمان ما هم افاده آن را نمی کند. خصوصا هر گاه استفاضه، .

ص: 3


1- بنابر این لازم نیست که مدعی (برادری که زنده است) چکونکی وخصوصیت وقف را (اثبات) صورت اجمال هم حق به جانب اوست.

خصوصیت اولاد ذکور واناث [ را ] هم بیان نکند، با وجود آن که غالب آن است که وقف بر اولاد ذکور می کنند، ومفروض در مانحن فیه آن است که طبقة اول اناث است. و هیچکس از علما اعتبار این معنی را نکرده است. واصل " عدم شرط " هم معنی ندارد. به جهت آن که از برای واقف است که هر شرطی را که خواهد بکند و باید به شرط او عمل کرد. پس ما هر گاه ندانیم که به چه کیفیت وقف کرده است آیا ترتیب را شرط کرده یا نه وآیا شرکت [ ولد ] ولد را با سایر اولاد در حینی که یکی از آنها بمیرد شرط کرده یا نه پس احتمالات همه مساوی اند، واجرای " اصل عدم " در حصول بعض افراد در خارج دون بعض، تحکم است. اگر گوئی که: غالب این است که در وقف ترتیب را ملاحظه می کنند پس مظنون این است که واقف ترتیب را اعتبار کرده باشد به اعتبار غلبه. گوئیم: بر فرض تسلیم، جواز عمل به این غلبه مسلم است در غیر وقتی که یکی از اولاد یا دو نفر [ از آنها ] بمیرد ویکی بماند واز آن دو نفر اولادی هم مانده باشد. و شاهد آن این است که میبینیم مردم را که هر گاه دو پسر یا سه پسر داشته باشند، در حال حیات خود، یکی از پسرها بمیرد واز او اولادی بماند، یک سهمی به جهت آن پسرزاده در حال حیات قرار می دهند وبه صیغه صلح یا امثال آن به آن منتقل می کنند که بعد از فوت بی نصیب نباشد. وغلبهء این عمل از آن عمل اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. وبه این سبب است که فقها هیچ فرقی نگذاشته اند وملتفت به ادعای این غلبه نشده اند وتابع شرط شده اند. بلی هر گاه مدعی اثبات کند که واقف به این عبارت کفته است که " وقف کرده ام بر اولادم، بعد از آن بر اولاد اولادم، و همچنین الی آخر الدهر " به این نهج که شهود به این اطلاق شهادت بدهند، یا استفاضه به این نهج ثابت باشد به این نحو که هر گاه از اهل استفاضه سؤال شود که این اطلاق را در صورت " مردن یکی از اولاد و باقی ماندن فرزندی از او با سایر برادرها " هم می دانید؟ بگویند بلی. به جهت آنکه استفاضه در معنی است نه در لفظ. وادعای استفاضه لفظ، بسیار بعید است. واز مضعفات دعوی مدعی، یکی هم این است که فقها در اولاد هم خلاف کرده اند که آیا شامل اولاد اولاد او هست یا نه؟ -؟ هر چند اظهر این است که شامل

ص: 4

این است ودر صورتی که شامل باشد هم می تواند که مراد واقف این باشد که وقف باشد بر موجودین اولاد به این معنی که بعد از انقراض مجموع اینها وقف باشد بر آنهائی که بعد از اینها بمانند وهکذا... و هر گاه حصهء موقوف علیهم وکیفیت شرط واقف واعتبار ترتیب وعدم اعتبار آن معلوم نباشد، وبر فرض اعتبار وترتیب، کیفیت تریب هم معلوم نباشد پس فی الجمله علم حاصل می شود که مجموع این طبقات از اهل وقف هستند ولکن فی الجمله نه به تفصیل. پس هر یک از این طبقات در حال اجتماع ایشان در وجود، قابل مالکیت واهلیت واستحقاق عین موقوفه هستند. وچون حقیقت حال معلوم نیست ومرجحی ظاهر نیست نه در اصل استحقاق ونه در مقدار آن، پس باید علی السواء در مابین ایشان قسمت کرد. چنانکه علامه در تذکره وقواعد تصریح به آن کرده و همچنین شیخ علی در حال شرح قواعد. وچون از صورت سؤال معلوم می شود که کیفیت وقف مجهول است حتی مطلق مصرف هم ثابت نیست، یا فی الجمله ثابت است اما کیفیت ثابت نیست، بهتر آن است که غله ومنافع موقوف علیه را به طریق مصالحه با همدیگر راضی شوند. (1) بلکه دور نیست که بهتر آن باشد که با وجود این حاکم شرع قصد تصدق واعانت فقرا هم بکند در دادن به ایشان هر گاه فقیر باشند، یا از سایر مصالح بر باشند. واحتمال دخول اولاد این برادر سوم (که در حال حیات است) در اهل وقف در غایت بعد است، وعدم آن در تحت " غلبه " ای که سابق ادعا شده بود باقی است، با وجود آنکه مدعی هم دعوی ترتیب می کند. والله العالم.

5: سؤال:

5: سؤال: هر گاه درخت گردو ویا درخت بارده دیگر در ملک وقف اولادی، بوده باشد، آیا موقوف علیه می تواند او را بفروشد؟ یا قطع نماید؟ با وجود متضرر شدن بطون لا حقه؟ ودر صورت بیع، بعد از فوت او ارباب وقف را بر مشتری تسلطی می باشد؟ یا نه، ودرخت ملک مشتری است می خواهد قطع می نماید ومی خواهد .

ص: 5


1- عبارت باید این باشد: غله ومنافع نوقوفه را به طریق مصالحه قسمت کنند واز همدیگر راضی شوند. والله العالم .

می گذارد -؟. ودرخت چنار ونار وامثال آنها مثل درخت مذکور است یا فرقی دارد؟ -؟. همه را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هر گاه معلوم باشد که درخت هم وقف بوده بیع آن صورتی ندارد. مگر اینکه در صورت یکی از صور مجوزه باشد، مثل اینکه اختلاف شدید ما بین موقوف علیهم باشد که خوف فساد باشد، یا آنکه آن وقف بایر وبی کار شده باشد وامثال آن. وهر گاه حال معلوم نباشد وبینه نباشد، اظهر در نزد حقیر این است که در اینجا مدعی فساد مقدم است وصحت بیع محتاج است به اثبات آنکه یکی از صور مجوزه بوده است. وفرقی مابین درخت گردو وچنار وغیرهما نیست، به جهت آنکه منفعت منحصر در میوه نیست از درخت بی میوه هم می توان منافع برد با بقا عین آنها هر چند به این نحو باشد که قطع کنند وبه آن سقف خانه بپوشند و امثال آنها. وانتفاع به آن تابع قصد واقف است.

6: سؤال:

6: سؤال: مال وقف را به رهن می توان گذاشت یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: رهن مال وقفی جایز نیست هر چند به رضا واختیار باشد.

7: سؤال:

7: سؤال: هر گاه کسی زمینی را وقف کرده باشد بر جمعی، وشرط کرده باشد که یک سال بیشتر به اجاره ندهند. موقوف علیهم آن زمین را به شخصی به اجاره بدهند به شش سال، به این نحو که در سال اول خود به مستأجر بدهند وصیغه بخوانند ومستأجر را وکیل کنند که در هر سال دیگر صیغه از جانب ایشان جاری کند. جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اگر از حال وقف معلوم شود که مرادش این است که باید هیچکس بیش از یک سال نگاه ندارد، ومنظورش تغیر وتبدل مستأجرین باشد، این اجاره صورت ندارد. واگر غرضش این است که باید تجدید صیغه بشود وتأسیس اجاره [ شود ] به جهت حصول تجدید عهد وقفیت، تا به سبب استمرار منشاء انهدام مقصودش از وقف نشود، پس اقرب بطلان است. به جهت عدم مملوکیت موکل فیه در حین توکیل، که فقها این را اعتبار کرده اند، واز جمله شروط وکالت قرار داده اند که باید موکل فیه مملوک موکل باشد. به این معنی که او را عقلا وشرعا مانعی از تصرف نباشد.

ص: 6

مثل اینکه جایز نیست که کسی وکیل کند شخصی را در عتق غلامی که بعد از این خواهد خرید، یا طلاق زنی که او را خواهد گرفت. وبعضی عبارات بلکه بسیاری از آنها ظاهر است در اعتبار تملک از حین توکیل الی زمان تصرف. وشیخ علی (ره) فرموده است که " ظاهر این است که متفق علیه باشد ". ونسبت خلاف را به شافعیه داده. وآخوند ملا احمد (ره) وصاحب کفایه اشکال کرده اند وایرادات بر این کرده اند، واز جمله موارد نقض که ذکر کرده اند " توکیل در طلاق در طهر مواقعه ودر حال حیض " و " توکیل در تزویج زنی وطلاق بعد از آن " یا " خریدن غلامی وآزاد کردن [ ش ] بعد از آن " ومثل " توکیل در تطلیق ثلاث با رجعتین بینهما "، است. وحکم کرده اند به اینکه: این شرط وجهی ندارد ودلیلی ندارد. وبعضی غفلت کرده اند و از موارد نقض این را شمرده اند که هر گاه کسی بگوید که " هر جا مال را به بینی صرف کن " پس باید اگر چیزی داخل مال آن شخص بشود بعد از اذن، نتواند این شخص مأذون در او تصرف کند. وتو میدانی که این همه غفلت است وفرق میانه مثال های اول واین موارد نقض، بسیار است ومحل نزاع جایی است که موکل را هیچ حق تصرف در موکل فیه نباشد، چنانکه در مثال های اول. وموارد نقض از این قبیل نیست. وتوضیح مقام این است که " طهر غیر مواقعه " از شروط صحت طلاق است نه از اسباب تمکن از تصرف در امر زوجه. و همچنین " حصول ملک " از شرایط صحت عتق است نه از شرایط جواز شراء. پس مراد این است که تو وکیلی در طلاق جامع الشرایط وعتق جامع الشرایط، وگاه است که انجام این دو امر موقوف به اتیان مقدمات چند باشد که از جمله انتظار طهر غیر مواقعه، است. وابتدای امکان مقدمات صادق است که ابتدای امکان فعل است وهکذا... و همچنین در صورت " توکیل در تزویج ثم الطلاق " و " الشراء ثم العتق " موکل تسلط بر تزویج وشراء دارد، وهر دو به جهت او ممکن اند ومستتبع جواز طلاق و عتق اند، واو وکیل را مسلط کرد [ ه ] در آنچه خود مسلط بود بر آن در حین توکیل، واحتیاج به واسطه، منافات با تسلط بر شئ ندارد، بخلاف مثال های متقدمه، به

ص: 7

جهت آنکه مطلقا موکل را تسلطی بر طلاق وعتق بالفعل نمی باشد، بلی تسلط دارد اگر تزویج کند یا بخرد. پس مآل توکیل هم به این می شود که وکیل، وکیل است در طلاق اگر تزویج حاصل شود، یا اگر عبد را بخرد، واین خود صحیح نیست، به جهت انکه شرط توکیل ان است که منجز باشد ومعلق نباشد، چنانکه بیان خواهیم کرد. واین نه از باب " انت وکیلی فی بیع عبدی اذا قدم الحاج " است که علامه دعوی اجماع بر صحت آن کرده (چنانکه ذکر خواهیم کرد) به جهت آنکه این کلام مبتنی است بر اینکه قدوم حاج قید بیع باشد نه [ قید ] وکالت. ودر اینجا نمی توان گفت که " در این دو مثال [ نیز ] مطلوب وکالت است مطلقا وأما طلاق وعتق مقید ند به وقت حصول نکاح وبیع ". به جهت آنکه تقیید مقید آن است که آن شیئ مطلق قبل از تقیید تواند بر اطلاق خود وجود داشته باشد. چنانکه در مثال منقول از علامه. بخلاف ما نحن فیه که طلاق وعتق قبل از حصول تزویج وملک، هیچ صورت وقوع وامکان ندارد. واما در صور نقض، مثل " انت وکیلی فی التزویج ثم الطلاق " او " الشراء ثم العتق " پس آن توکیل در طلاق وعتق چون منفرد نیست، وجزء مجموع " توکیل در تزویج ثم الطلاق " و " البیع ثم العتق " است، پس صحیح است، که بالفعل تسلط بر مجموع دارد، وتوکیل در مجموع، معلق به چیزی نیست، وموکل فیه مجموع امرین است نه احدهما ونه کل واحد منهما منفردا. پس صادق است که توکیل در طلاق هم منجز است ومعلق نیست، گودر نفس الامر موقوف باشد به تقدم تزویج. و همچنین است حال عتق. وبه عبارة اخری: طلاق وعتق وبیع را دو اعتبار است: یکی مفهوم کلی " رها کردن زوجه " و " آزاد کردن بنده " ونحو آن، یکی اجرای صیغه خاص بالفعل، و ایجاد این مفهوم در خارج، واین معنی کلی، مملوک صاحب زن وصاحب غلام است در جمیع اوقات زوجیت ومالکیت. گو معنی ثانی محتاج باشد به شرایط و مقدمات چند. پس صاحب زن وعبد می توانند توکیل کنند در معنی عام و خصوصیت معنی ثانی مقید باشد به اذنی وشرطی.

ص: 8

واما در مثالان متقدمان چون موکل مالک هیچیک از معنیین نیست، نمی تواند در آن توکیل کند الا معلقا. پس راجع می شود توکیل او به تعلیق، به جهت آنکه مالکیت امر موکل فیه را، معلق است. وحاصل کلام اینکه باید در توکیل، یا تسلیط در ملک بالفعل حاصل شود، یا تسلیط در " تحصیل ملک وما یستتبعه " ومثالان متقدمان هیچیک از این دو قسم نیستند. بخلاف موارد نقض. واما حکایت " اذن در تصرف در مال " که در آخر مذکور شد: پس آن قیاسی است مع الفارق. به جهت اینکه معرفت رضای مالک در تصرف در ملک کافی است، واین نه معنی توکیل است. حتی آنکه بعضی از علما قائلند که هر گاه وکالت فاسد شود - همچنانکه در معلق به شرط - بعد حصول شرط، پس تصرف جایز است به جهت حصول اذن. وبعضی فرق ما بین وکالت ومطلق اذن نکرده بر این معنی اعتراض کرده اند که: " پس حکم به بطلان تعلیق بی فایده می شود ". وتحقیق در او این است که: هر گاه رضا معلوم باشد بعد از فساد عقد وکالت، جایز است تصرف به این معنی که معصیتی برای او نیست، لکن جمیع آثار وکالت بر او مترتب نیست. مثلا هر گاه کسی نذر کرده باشد که کسی را وکیل کند در ادای زکات مال خود بعد از آن وکیل کند آن شخص را با تعلیق، یا جعاله [ ای ] قرار دهد برای دوسخص [ که ] اگر [ آن دو ] توکیلی [ را ] بروجه ایجاب وقبول صحیح به عمل بیاورند [ فلان مبلغ به آنها خواهد داد، وآنها توکیل معلق به عمل آورند ]، یا چنین توکیلی را شرط قرار بدهد در ضمن عقد لازمی، وامثال اینها، که در اینها ثمره واضح می شود از برای فساد عقد وکالت، هر چند جواز تصرف در موکل فیه حاصل باشد. واما آنچه وعده کردیم در بیان تحقیق تنجیز وکالت: آن این است که: مشهور میان علما بلکه مجمع علیه - چنانکه علامه وشیخ زین الدین (ره) دعوی کرده اند - این است که در وکالت تعلیق به شرط ووصف جایز نیست. چنانکه گوید که " انت وکیلی فی بیع عبدی اذا جاء زید " یا " اذا طلعت الشمس - او - دخل

ص: 9

الشهر ". ودو فاضل سابق(1) در این نیز اشکال کرده اند وگفته اند که: این دلیل ندارد وفرقی نیست مابین این وبین اینکه بگوید " وکلتک فی بیع عبدی لکن لاتبعه الافی الشهر الاتی ". وحال آنکه آن متفق علیه است ظاهرا. وگاه است که توهم شود که " باید اشکال در بطلان تعلیق نباشد بدینجهت که مراد ایشان از این تعلیق، تعلیق اصل حصول وکالت است وانشاء قابل تعلیق نیست. به جهت آنکه باید مضمونش به همین لفظ حاصل شود در حین تلفظ. و آنچه به گوش تو رسیده از شروط صمن العقد معنی دیگر دارد، وآن شرط این شرط نیست " وظاهر این است که این توهم علی الاطلاق بی اصل باشد واحدی قائل به آن نباشد که تعلیق در انشاء جایز نباشد. بلی در بعضی عقود لازمه تصریح به آن شده ولکن آن نه از این راه است که انشاء قابل تعلیق نیست. همچنانکه ملا احمد (ره) در کتاب بیع تصریح کرده به عدم جواز تعلیق در عقد بیع هر گاه خواهد شرطی بکند. واستدلالی که ذکر کرده مبتنی بر این است که خلاف اجماع است، یا آنکه مقتضای صیغه در بیع نقل ملکیت است به سبب صیغه وتمام شدن صیغه. نه از راه عدم قبول انشاء تعلیق را. ودر اینجا به این نحو اشکال کرده. واما مثل " ان جاءگ زید فاکرمه " و همچنین " ان لم تجدوا ماء فتیمموا " پس ظاهر آن است که " شرط " قید " جزاء " است وجزاء اصل است در نزد اهل عربیت. وحاصل مراد از تعلیق این است که " اکرام کن زید را در وقت آمدن او " وأنچه انشاء است طلب اکرام است، وطلب در حال است گو مطلوب مقید باشد. و همچنین است کلام در بعضی ایقاعات مثل " نذر بشرط " با وجود آنکه گفتیم که مطلق انشاء منافات با تعلیق ندارد. وبدان که: علامه دعوی اجماع کرده است بر اینکه صحیح است که بگوید " انت وکیلی فی بیع عبدی اذا قدم الحاج " واین منافات با دعوی اجماع سابقش ندارد. به جهت اینکه ظاهر این است که قدوم حاج قید بیع است نه قید توکیل. پس اگر گوئی که این محض تغییر لفظ است، زیرا که هر گاه بیع معلق باشد به .

ص: 10


1- یعنی اخوند ملا احمد وصاحب کفایه.

قدوم حاج پس لازم او این است که او وکیل نباشد در بیع بدون قدوم حاج، پس وکیل بودن او معلق است به قدوم حاج، پس تناقض لازم می آید ما بین دو دعوی اجماع او. گوئیم که: هیچ منافاتی مابین تنجیز توکیل وتقیید بیع، نیست. وفایده توکیل قبل، از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود وفایده دیگر آنکه گاه است که موکل اراده سفری دارد ومی داند که از برای او میسر نمی شود توکیل، می خواهد الحال انشاء توکیل کرده باشد. گو تصرف در آن امر، معلق باشد به انقضای مدتی معینه. [ پس میان دو دعوی اجماع علامه تناقضی نیست ] بلکه دو دعوی اجماع حتی از شخص واحد اوضح دلیلی است بر کمال فرق مابین توکیل معلق وتوکیل مطلق، که در او تأخیر تصرف شرط شود. و همچنین است توکیل در فعل متاخر، مثل اینکه بگوید که " تو وکیل من باش در مال من از ماه مبارک آینده الی تمام عام " یعنی تو نایب من باش در تصرفاتی که مرا هست در مال خودم از آن وقت. زیرا که مطلق تصرفات در مال شخص بالفعل مملوک آن شخص است فی الجملة. شاید از این راه باشد که وصییت را توکیل نگویند. [ زیرا ] که آن سببی است علی حده وطریقه ای است منفرد ونوع تصرفی است که حق تعالی تجویز کرده وماهیت آن معلق است، وتعلیق در حقیقت آن ملحوظ است، وانشاء بر این ماهیت وارد می شود. پس معلوم شد از آنچه مذکور شد اینکه دلیل در مسأله یعنی عدم صحت توکیل معلق، همان اجماع منقول است، نه توهم عدم امکان تعلیق در مطلق انشاء. بلی بر این وارد می آید که غایت امر بطلان وکالت معلق است. واما عدم صحت تصرف در موکل فیه بعد از بطلان وکالت پس آن اجماعی نیست. بلکه در آن دو قول است. چنانکه در شرح لمعه تصریح به آن کرده وعلامه در تذکره آن را اقرب شمرده و شیخ علی وشهید ثانی در آن توقف کرده اند وآخوند ملا احمد (ره) تقویت آن کرده وصاحب کفایه میل به آن کرده وآن دور نیست، به جهت آن که بطلان وکالت مستلزم بطلان رضای مطلق که در ضمن آن فهمیده می شود نیست، و هر چند تحقیق این است که انتفاء فصل مستلزم انتفاء جنس است لکن می گوئیم که

ص: 11

جهبت؟ تعلیلیه غیر جهت تقییدیه است. وتکیه مادر اذن مطلق نه اذنی است که به سبب وکالت ثابت شده به علت آنکه از جهت وکالت ثابت شده، بلکه از آن حیثیت نیز اذن منتفی است. وشکی نیست که موکل در حین توکیل رضائی که از او مفهوم می شود مطلق است ومعلل نیست به اینکه از توکیل وفهمیده شود، بلکه رضائی است عام که مقارن توکیل است. واین نظیر آن است که در بیع معاطات بنابر قول به بودن آن بیع فاسد (چنانکه علامه در نهایه قائل شده) باز جایز است تصرف، لکن نه به علت آنکه بیع است تا حرام باشد، بلکه به سبب حصول مطلق تراضی است در ضمن آن. واما اشکال در اینکه " بطلان عقود، مستلزم عدم ترتب آثار است پس بنابر قول به صحت تصرف، با فساد اصل وکالت تناقض لازم می آید، واینکه فرقی مابین صحیح وفاسد نمی ماند "، مندفع است به اینکه در بطلان وفساد عقد کافی است عدم ترتب جمیع آثار، وضرور نیست که هیچ اثری مترتب نشود. وپیش دانستی که بسیار از آثار توکیل منتفی می شود مثل مثالهائی که گفتیم در نذر وجعاله وغیر آن. پس صحت فعل موکل فیه از جهت رضای ضمنی است که جهت تقییدی می باشد نه تعلیلی که از جهت نفس وکالت باشد. بلی سخنی که در این مقام می توان گفت این است که تبادر این دو صورت مفروضه (اعنی وکالت معلقه، و وکالت در امر غیر مملوک) منصرف از عمومات نمی شود، وبعد از ملاحظه اجماعات منقوله وعدم ظهور خلاف در آن - با وجود آنکه اصل عدم تحقق آن است، واصل در جمیع معاملات فساد است تا صحت از دلیل ثابت شود - لا اقل شک در صحت این عقد حاصل می شود. [ و ] با وجود شک در حصول آن حکم به صحت کردن محتاج است به دلیل. وبه مجرد احتمال شمول عموم وکالت جرأت در مخالفت امور مذکوره نمودن، به غایت مشکل است. ولکن بسا باشد که حکم به بطلان مستلزم حرج وضرر شدید شود، مثل آن زنی که شوهر او وکیل کند که " اگر بعد دو سال نیایم زن مرا طلاق بگوئید " وبرود ومفقود الخبر شود، وکسی نباشد که نفقه بدهد، وصبر نتواند کرد. تحمل این هم مشکل است. پس الحال بر می گردیم به مسأله مسؤل عنها، وباز تمهید دو مقدمه دیگر

ص: 12

[ می ] کنیم: مقدمه اولی: اینکه در اشتراط اتصال مدت اجاره به عقد، دو قول است. واقرب آن است که هر گاه مدت اجاره در ظرف مدت معلومه [ ای ] باشد که جهالتی نباشد، صحیح است. و هر گاه تصریح کند به تأخیر مدت اجاره ومدت را هم معین کند، مثل اینکه بگوید " تو را اجیر می کنم در ماه مبارک رمضان آینده که فلان عمل را بکنی ". هر چند سه ماه مانده باشد تا ماه رمضان، در این نیز دو قول است. ودور نیست که اقوی جواز باشد. ومقدمه دوم اینکه: هر گاه موقوف علیهم (در صورت مسؤوله) شش نفر را حاضر کنند وبرای هر یک عقد اجاره یک ساله ببندند علی الترتیب، آیا این مخالفت شرط واقف است یانه؟ -؟ وبر فرض عدم مخالفت (چنانکه اظهر این است) آیا عقد شش سال را به شخص واحد متعددا ببندند واحدا بعد واحد - به این نهج که صیغه سال اول را بگوید وبعد از آن صیغه سال دوم را بگوید، و همچنین... تا شش مرتبه صیغه بخواند - اقرب این است که این مخالف مقصد واقف باشد، نظر به علتی که در اول جواب ذکر کردیم. وبنابر عدم مخالفت، وجواز انفصال مدت معینه [ از عقد ] اجاره، وتعیین مدت انفصال وجواز عقد شش سال متتالیا علی التعدد ومتعاقبا، پس صادق است که موکل مسلط بر تصرف در آن عین موکل فیه در حین توکیل هست. پس جایز خواهد بود او را که وکیل کند مستاجر را در اجرای صیغه در سر هر سال به جهت خود. واما چون گفتیم که " اقرب آن است که آن اجاره خلاف مقتضای نظر واقف است "، پس تسلط موجر بر این معنی معلوم نیست. وآنچه مقتضای شرط فقها است که " باید موکل مالک آن امر باشد در حین توکیل " مراد ایشان خصوصیت آن امر است، نه فرد دیگر که به او در جنس یا نوع متحد باشد. وتسلط بر اجاره دادن به اشخاص متعدده فردا فردا در شش سال، غیر تسلط بر اجاره دادن به شخص واحد است بر این نهج. بنابر این اظهر عدم جواز صورت سؤال خواهد بود، وبی شبهه خلاف احتیاط است. بلکه خلاف مقتضای دلیل است، زیرا که غایت امر تعارض ادله وتساقط آن است. واصل در معاملات وعبادات (همگی) فساد است،

ص: 13

تا صحت به دلیل برسد. والله العالم.

8: سؤال:

8: سؤال: آیا شرط است قبض وقبول، در صحت یا لزوم وقف بر مصارف عامه مسلمین - چون وقف بر مسجد - یا نه؟ -؟ وبر فرض اشتراط آیا شرط است قبض و قبول از جانب مجتهد یا نایب از قبل مجتهد باشد (بر فرض امکان)؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: وجوب " قبول " در وقف بر مصالح عامه، معلوم نیست. نهایت " قبض " شرط است در صحت آن، وثمری بر آن مترتب نمی شود بدون قبض. وقبض باید از ناظر شرعی باشد که واقف تعیین کرده باشد. واگر ناظری تعیین نکرده باشد قبض حاکم یا شخصی که منصوب باشد از جانب او، کافی است.

9: سؤال:

9: سؤال: قنات مسمی به " دولت آباد " که مصرف آب آن در اعصار سابقه به این نحو بوده که بر سر آن آب هفتصد خانه (تخمینا) ومساجد ومدارس وحمامات و غسالخانه بنا شده باشد، به این نحو که اولا آب دو شعبه شود هر شعبه به خانه جمعی جاری شود، وصاحبان خانه حیاض وباغچه خانه ها به سر آن آب بنا نموده ودر آن آب تصرف نموده اند ومنازعی نبوده، مگر وقتی که آب قنات کم می شده در این وقت چون آب به خانهای آخر نمی رسیده دعوی می کرده اند. لکن دعوی ایشان انجام نیافته واحدی دعوی ملکیت قنات را ننموده. وعمل عدول وعلما وصلحا که در آن آب تصرف می کرده اند نه بروجه " اجرت دادن به غیر ومصرف رساندن اجرت در مصرفی " بوده. بلکه مجانا تصرف در آن می نموده اند. وهرگز در قنات مزبور مهایاتی وقرادادی نبوده بلکه هر خانه از خانه های سر آب به قدر احتیاج شرب می کرده اند وهچنین تا هر جا وفا کند. واین امر به دست صاحب خانه ها بوده وکسی دیگر در آن دخل نکرده وگاهی شاربین " جویا " ئی(1) تعیین می کنند که متصدی خرابی نهرها واجرای آب به خانه های بعیده بشود، وآنهم ضابطه ندارد هر کس او را راضی کند از خانه های بعید بعضی را بر بعضی مقدم می دارد، لکن خانه های قریب فوهه(2) همیشه در رفاه هستند

ص: 14


1- جویا: میرآب - در بعضی مناطق «جوی آر» و در بعضی دیگر «جووار» نیز گفته می شود.
2- فوهه: دهانه.

وجویا وغیره را در آنها مدخلیتی نمی باشد. در این وقت شخصی وقفنامه طویلی، عریضی، مذهبی، منقحی، ممهور به اسما بسیار، که تاریخ آن سیصد وسی سال می شود، و هیچ کس در این عصر نه شهود را میشناسد ونه خط ونه مهر ایشان را می داند ابراز نموده که چهارده شبانه روز از جمله شانزده شبانه روز قنات مزرعه دولت آباد با قنوات؟ بسیار وحمام ودکاکین وغیره، وقف بر مسجدی است ومتولی وقف اولا د واقف، وموقوفات مرقومه هیچ یک در تصرف اولاد واقف نیست به سوای حمام آن، وتتمه در تصرف غیر است. آیا در صورت مسطوره - با وجود آن که احدی آن شهود را وخط ومهر ایشان را نمیشناسد وشیاعی هم نیست در باب اینکه قنات مرقومه وقف خاص است، و معلوم نیست که قنات مرقومه را " قنات مزرعه دولت آباد " گویند، یا اینکه این اسم هم منحصر در این قنات باشد، وشرایط وقف از اقباض وصیغه وغیره نیز معلوم نیست - بفرمائید که وارث واقف را تسلطی در خصوص قنات مرقوم خواهد بود یا نه؟ -؟ واثبات مطلب وی موقوف است بر چند امر؟. وبر فرض محال که مطالب مرقومه را نزد مجتهد عادل اثبات کند بفرمائید که تسلط دارد که آب را از مجرای خود بگرداند واز خارج ببرد یا اختیار بعضی از آنها نموده سد باقی نماید یا نه؟ -؟. وچنانچه شخصی آبی را مالک باشد که در قدیم الایام از نهری خاص یا انهار مشخصه جاری شود وصاحبان نهر از آن منتفع می شوند از بابت شرب وغسل و وضو وغیره، در این وقت اجرا آن از انهار قدیمه موجب عدم انتفاع مالک شود به آب مرقوم به سبب کم شدن آب ونرسیدن به آخر، در این صورت تسلط بر شق نهر مرقوم دارد یا نه؟ -؟. وآیا اجرای آب قنات مرقوم به نهج مذکور در خانه ومساجد وحمامات در اعصار بی شمار بدون نکیر، مقتضی شیاع وقفیت عامه قنات مرقوم هست یا نه؟ -؟. وبه هر صورت حکم به صحت وبطلان وضو وغسل وحلیت شرب آن آب وحصول ملکیت به جهت موقوف علیهم بر فرض عصیان در تصرف وعدم آن(1) با وجود افراط..

ص: 15


1- در نسخه:... و بر فرض عصیان در تصرف و عدم آن...

وتفریط وزیاد وکم شدن حصه آنها، چه خواهد بود؟.

جواب:

جواب: آنچه از آخر استفتا ظاهر می شود این است که اصل وقفیت هم محل اشکال بوده است، وحقیقت حال آن ظاهر نیست. هر گاه شیاع واستفاضه در وقفیت بر اهل آب وشاربین آن ثابت است، وقفیت بر ایشان به همین ثابت می شود. و هر گاه شیاع واستفاضه وقفیت ثابت نیست وحقیقت حال آب مجهول است، پس در این آب احتمالات بسیار راه می یابد. لکن اظهر احتمالات دوا حتمال است: یکی آن که: وقف باشد بر اهل این خانه ها وانتفاع ایشان از جهات متداوله بینهم، از شرب وتطهیر وتغسیل وشرب باغچه ها وحیاض باشد. دوم اینکه: آب مملوک نشده باشد وبر اباحه اصلیه باقی مانده باشد، از راه اینکه استنباط آن در ارض مباحی شده باشد نه به نیت تملک مطلق، [ بلکه ] با قصد منتفع شدن مردم. وحکم ثانی تقدم هر کس است که اسبق در حیازت است، وبا تشاح، تسویه با امکان، وقرعه عدم امکان آن. وممکن است که " تقدم اقرب به فوهه " در این زمان منوط به اسبقیت بنای خانه وحیازت باشد. وبا جهالت تاریخ بنای خانه ها نیز اقربیت " مرجح تقدیم " خواهد بود، چنانکه حکمت در تقدیم اقرب به فوهه در صورت تساوی در احیای ارض، همان قرب بود. ومشکل می شود این احتمال در صورتی که قنات در ارض مملوکه واقع باشد و تاریخ احیا ومملوکیت ارض مجهول باشد. و " اصل عدم محیاة بودن ارض در حین حفر قنات " معارض است با " اصل تاخر حفر "، به جهت تساوی حادثین در اصل. و در صورتی که قنات مزبور در ارض موات باشد، می توان گفت اصل " عدم طریان ملک " است، به سبب " اصالة عدم نیت تملک ". هر چند در آن هم اشکال توان کرد که " احیا به نیت تملک و " احیا لابنیة التملک " دو فردند از مطلق احیا، واصل نسبت به تحقق کلی در ضمن هر دو فرد، مساوی است. ولکن دفع آن هم ممکن است به اینکه این ضمیمه از بابت " مقومات مهیات حقیقیه " نیست. بلکه از بابت " ممیزات مهیات جعلیه اعتباریه " است وتفکیک در آن ممکن است. وبه هر حال با تعارض این اصول، هر چند قول به عدم ملکیت وبقا بر اباحه

ص: 16

اصلیه قوت دارد از جهت اصل برات واصل اباحه، ولکن ظاهر در اینجا اقتضای طرو ملکیت، می کند. به جهت انضمام قراین وغلبه، به جهت آن که غالب در حفر قنات یا قصد تملک است در ارض موات، یا حفر در ارض مملوکه که به تبعیت مملوک می شود هر چند قصد تملک نشده باشد. وبعد از ثبوت ملک به سبب ظاهر، [ ظاهر ] این است که این ملک طلق نیست به شهادت عمل مستمر مسلمین به نهج مسطور، به جهت آن که ملک طلق یا معلوم المالک است یا مجهول المالک، واینگونه رفتار مسلمین با هیچ یک از آنها مناسبت ندارد. کما لا یخفی. پس باقی ماند انکه وقف باشد. وچون محتمل است که موقوف علیهم در اینجا " جهت محضه " باشد (مثل اینکه منظور واقف این باشد که صرف شود در حق ساکنین این محل). ومحتمل است که اعیان معینه باشد (مثل آن خانه های موجود در آن زمان). یا لفظی گفته باشد که به لفظ جمع باشد وقابل جهت و اعیان وجماعتی از آن اعیان، باشد، یا جماعتی که متصف باشد به آن جهت، و حکم آنها متفاوت است، پس باید نظر کرد در اماراتی که تعیین کم وکیف موقوف علیه را بکند. وظاهر در اینجا نیز این است (به ملاحظه عمل مسلمین) که مراد واقف جماعتی از اهل جهت بوده با احتمال اراده استیعاب، خصوصا در وقتی که قلیل بودن اند، و هر گاه در اعصار متداوله تجدید بیوتات واحداث مشارب جدیده هم می شده بلانکیر، احتمال مذکور قوت می گیرد. پس بنا بر این، امر آسان می شود در تفاوت تصرفات وزیادتی وکمی وتشکیک در صحت وبطلان عبادات وامثال آن، لکن مقتضای چنین وقفی هر گاه واقف ناظری قرار نداده یا داده ومنطمس شده باشد، این است که حاکم شرع متوجه شود آنچه صلاح وبه هر که صلاح دارد برساند، وبدون اذن او تصرف جایز نباشد. هر چند شهید ثانی در اینجا اشکال کرده در جمیع اوقاف عامه، به جهت اینکه اشتراط این معنی مستلزم تفویت غرضهای بسیار واقف می شود. بلکه قرینه هم دلالت دارد بر اینکه مراد واقف این است که هر کس از افراد آن جهت ومصلحت، به آن منتفع می شود، خوب است. پس گویا نظارت وتولیت را به موقوف علیهم مفوض کرده.

ص: 17

وبعد در این هم اشکال کرده بنابر انتقال ملک در وقف به جناب اقدس الهی، خصوصا در جهت عامه، پس واقف مانند اجنبی خواهد بود ومتولی حاکم خواهد بود، وآن قصد او اعتباری نخواهد داشت. وبعد از این کلام گفته است کلامی که حاصل آن این است که " تصرف موقوف علیه گناه است(1) لکن منشا این می شود که ملک او بشود، مگر اینکه مشروط باشد تصرف، به اینکه بعد از خرج کردن بعض منافع آن باشد در امور چند قبل از خرج کردن در موقوف علیه ". وبه این کلام باز فی الجمله کار آسان می شود در صحت وحلیت بعضی تصرفات موقوف علیهم، گو معصیت کرده باشند. ودور نیست که چنین باشد که گفته است. پس ظاهر صحت تصرفات وحصول ملکیت است،(2) خصوصا در وضو وغسل وشرب وتطهیر وامثال آن، خصوصا در سر نهر. وبسیار شبیه است این به امر خراج، واحتیاط در این است که اذن حاکم را در همه حال اعتبار کنند. واما ادعای صاحب وقفنامچه: پس اولا باید به صورت جزم باشد نه به مجرد ملاحظه کاغذ. وبر فرض ادعا بر سبیل جزم، ومجرد همین کاغذ موصوف، حجت شرعیه نمی شود، بدون شاهد حی. واما حصول علم از برای حاکم از این کاغذ بر صدق دعوی، موقوف است بر ابنکه علم بهم رساند بر اینکه آن آب که در وقفنامه است همین آب است، واینکه این کاغذ ساختگی نیست، به جهت آن که مجرد بلاغت وفصاحت کلام وعبارات خوش اندام باعث جزم به صدق مطلب نیست، چنانکه مکرر اتفاق افتاده. ودیگر اینکه باید علم به [ تحقق ] شرایط وقف، از عقد و قبض واقباض وغیر آن حاصل شود، زیرا که گاه است که قبل از عقد کاغذی می نویسند ومعتبر میکنن که بعد صیغه بخوانن وقبل از این متوقف می شود به سبب برائی، یا موتی، یا غیر ذلک. واینکه این شخص که ابراز آن نموده وحاصل ورقه است از او غفلتی واشتباهی وجهالتی رو نداده باشد.

ص: 18


1- یعنی: تصرف موقوف علیه در وقف بدوننظارت ناظر و به طور خودسرانه.
2- در نسخه: ملکیت باشد.

به هر حال، با وجود این همه احتمالات علم بهم رسانیدن محال عادی است، خصوصا با وجود اینکه چهارده شبانه روز چنین آبی وقف مسجد شایعی باشد در بلد چنینی وچنین مهجور باشد، وخلاف آن شایع باشد. وبر فرضی که حاکمی برای او عملی بهم رسد، خود تکلیف خود را بهتر می داند، وحاکم دیگر هم در نقض این حکم از راه آن که محل نقض داند، خود بهتر می داند. ومحتاج است به مرافعه؟ وغور در جزئیات مقام، واین دیگر از اموری نیست که در آن استفتا شود. واما سؤال از اینکه " هر گاه شخصی مالک آبی باشد ودر قدیم در نهرهای معنیه جاری می شده وصاحبان نهرها از آن منتفع می شده اند به انحا انتفاعات از طهارات وتطهیرات وشرب وتشرب حیاض وباغچه ها. والحال مالک آب (به سبب عدم انتفاع، یا تضرر در ابقای او به حال خود از راه کمی آب یا نرسیدن [ به قسمت های ] آخر) خواهد تغییر ممر دهد که تواند استیفای منفعت بکند. آیا جایز است یا نه؟ -؟ تا متفرع شود بر آن جواز تغییر این ممر بر فرض ثبوت مطلب صاحب وقفنامچه ": پس جواب آن این است که: بر فرض ثبوت آن مطلب، یعنی اختصاص رقبه از برای مدعی (هر چند به عنوان وقف باشد) باقی نمی ماند در جانب متصرفین الاید تصرف به ادعای استحقاق منتفع شدن از آب در مصارف مذکوره. وچون در صورت ادعای حق شرب حیاض وباغچه ها پای اشتراک در رقبه وعین، در میان می آید وآن منافی ثبوت اختصاص مدعی است بر رقبه (چنانکه مفروض این است) پس ظاهر جواز گردانیدن معبر است " لان الناس مسلطون علی اموالهم ". و اما در صورت ادعای حق الشرب والتوضی وامثالهما به عنوان اینکه در خانه عبور کند که مآل آن این است که " من مستحقم که آب در خانه من عبور کند که از آن تنزه وتبرد حاصل کنم، وقرب نیل به مقصود هم حاصل شود در باب شرب وتوضی و امثال آنها، هر چند بر سبیل کراهت مالک باشد " پس در این صورت می توان گفت که آن دعوی منافات با اختصاص وتسلط مدعی ندارد. واز باب " جریان آب به سطح خانه همسایه وصب میزاب در ساحت دار جار " باشد. لکن در مانحن فیه - با وجود اضعف بودن این از مشبه به - در صورتی خوب

ص: 19

است که اضرار به مالک لازم نیاید. وتصرف متصرف [ ین ] هر چند داخل " عموم نفی ضرر " هست لکن مالک اولی است به دفع ضرر. بلی اشکال در صورتی است که اثبات اختصاص به جهت مدعی " بکلیته " و " بر مته " نشود. (1) وامر مردد باشد بینهما ومشتبه باشد که آیا استحقاق متصرفین قبل از استیفای مالک است حظ خود را، یا بعد از فاضل آمدن او است، یا موزع است بالنسبة (هر گاه مصرف صرف کردن مالک معلوم باشد که چه چیز است)؟ واحکام این به غایت مشکل است ومآل بسیاری آز آن به مصالحه طی می شود. و گاهی هم احتیاج به قرعه می آفتد. ولکن چون صورت استفتا غیر این مطلب است وحال ومقام اقتضای بسط نمی کند، تفصیل دادن در آن موکول استبه فرصت ارباب فرصت وحال.

10: سؤال:

10: سؤال: شخصی ملکی را بر آستانه امام زاده ای وقف کرده. ودر وقفنامه نوشته است که منافع او را به مصارف معینه از خادم وروشنائی وغیره برسانند، و تولیت صرف منافع آن بر آن آستانه مادام الحیات با خودم باشد، وبعد الحیات با اولاد ذکورم نسلا بعد نسل، وعقبا بعد عقب، که ایشان باید منافع را صرف مصارف آستانه نموده آنچه فاضل آید، متولیان اولاد ذکورم در میان خود علی السویه قسمت نمایند الاقدم فالاقدم، الاولی فالاولی، چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: چون در وقفنامه تصریح به موقوف علیه - بعد از وضع اخراجات آستانه متبرکه - نشده است، ظاهر تر از عبارت این است که مراد این باشد که تا طبقه اولی [ از ] اولاد ذکور باشد، طبقه دوم نبرند، خصوصا به ملاحظه اینکه غالب این است که در وقفنامه ها مراد مشارکت طبقه دوم باشد با اول، تصریح می کنند که هر گاه یکی از آنها فوت شود واز او پسری بماند او هم شریک باشد با عمام خود. وچون در " ناظر وقف " در صورتی که ناظر غیر خود واقف باشد، عدالت شرط است (علی الاشهر والاظهر) و هم چنین تدبیر وعلم به کیفیت تصرف وبه مصرف رسانیدن بر وفق مصلحت، پس هرکی - در هر طرقه - متصف به این دو صفت باشد،ه.

ص: 20


1- برمته: ای: بجملته.

تولیت مختص او می شود منفردا، اگر یکی باشد، ومشترکا، هر گاه متعدد باشند، و اجرتی قرار دهد، وبعد صرف منافع به مصارف آستانه واخذ اجرت خود (اگر حاکم شرع معین کرده آن را - واجرت المثل، هر گاه معین نکرده) آنچه می ماند قسمت کند مابین اولاد ذکور طبقه اولی. ودر صورتی که در اولاد ذکور شخصی که اهلیت داشته باشد موجود باشد - نظر به عبارت وقفنامه - اشکال بهم می رسد که آیا آن فاضل مصارف، مال همان متولی ها است که اهل تولیت اند -؟ یا تمام طبقه اولی؟. واشکال واجمال باعث جهالت می شود. پس چاره در آن نیز تقسیم میان همه آن طبقه است علی السویه، با ملاحظه اجرت المثل برای متولی. هر چند نظر به عبارت وقفنامه در صورتی که اهل در میان آنها نباشد وحاکم نصب متولی کند، بر نمی آید که تقسیم ما بین آنها بشود، به جهت آن که نوشته که " تقسیم شود میان متولی های اولاد ذکور " لکن باقرائن مقام فهمیم که مراد واقف این است که باید به مصرف آنها برسد کائنا ماکان. این در صورتی است که همگی معترف باشند که حجت ایشان همان وقفنامه باشد واگر از آن دست بر دارند پس اگر عمل مستمری در میان ایشان هست از سابق ایام، به آن عمل کنند، هر چند به تشریک طبقه دوم باشد با طبقه اولی، ودر باب تولیت باز باید اهلیت مراعات گردد، چنانکه گفتیم.

11: سؤال:

11: سؤال: هر گاه کسی بگوید که این ملک را وقف کردم بر اولاد ذکور خود نسلا بعد نسل. واز او دو نفر ذکور بماند، بعد از آن یکی از آنها بمیرد واز او پسری بماند. آیا باعم خود شریک است؟. یا آن که ملک مختص عم است؟.

جواب:

جواب: هر چند در کفایه اسناد داده است ترتیب را به " اشهر مابین علما " واز تذکره نقل کرده است که افاده ترتیب نمی کند. ولکن الحال بر حقیر ظاهر نیست اشهریت آن قول. وآنچه اظهر است در نزد حقیر عدم ترتیب است، به جهت این که ظاهر این است که این قید یعنی نسلا بعد نسل، قید اولاد است نه قید وقف. پس مراد بیان این است که وقف مختص به بطن وطبقه اول نسل اول نیست. بلکه ثابت

ص: 21

است از برای اولاد ذکور ما تعاقبوا وتناسلوا. ومقتضای این تسویه است ما بین بطون. غایت امر این است که مجمل باشد ومعلوم نباشد که قید کدام است، ودر اینجا نیز بنا را بر تسویه باید گذاشت تا ترجیح بلامرجح لازم نیاید. والله العالم.

12: سؤال:

12: سؤال: هر گاه کسی از جمله موقوف علیهم در طبقه سابقه، قدری از عین موقوفه را فروخته باشد به شخصی. آیا طبقه ثانیه می تواند استرداد نمود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه معلوم شود وبه ثبوت برسد که آن شخص بروجه صحیح فروخته - مثل اینکه منجر به خراب می شده یا بقای آن منشأ فسادی می شده در میان موقوف علیهم یا امثال آن که در محل خود مذکور است - نمی تواند استرداد بکند. وبعضی توهم کرده اند که چون افعال مسلمین محمول بر صحت است، نمی تواند استرداد کرد. واین صحیح نیست، بلکه عموم " علی الید مااخذت " ومنع تصرف در وقف به عنوان بیع وامثال آن، اقتضای فساد می کند. ومدعی صحت محتاج است بر بینه، ویمینی هم متوجه منکر نمی شود، مگر آن که ادعای علم بر او بکند به صحت که در این صورت " قسم نفی العلم " متوجه او می شود. وآنکه در السنه علما مشهور است که " مقدم میدارند قول مدعی صحت را " در جائی است که دعوی ما بین متعاقدین باشد. مثل بایع ومشتری، وزوج وزوجه. ودر اینجا چنین نیست.

13: سؤال:

13: سؤال: هر گاه کسی ملکی را وقف کند بر اولاد، وشرط کند که زیاده بر سه سال به اجاره ندهند. وبعد از موت او اولاد او آن ملک را به اجاره بدهند به زید ودر ضمن العقد شرط کنند که بعد از این سه سال، سه سال دیگر به او اجاره بدهند. و بعد از آن چهار سال دیگر اجاره بدهند. آیا این اجاره صحیح است یا فاسد؟ -؟.

جواب:

جواب: اجاره فاسد است، به جهت بطلان شرط چهار سال اجاره دادن. بلکه اگر ذکر چهار سال هم نبود، ظاهر بطلان اصل اجاره است. به جهت آن که اگر نگوئیم که میفهمیم که غرض واقف آن است که سه سال بیشتر در قید لزوم نباشد نزد احدی، خواه به عنوان نفس اجاره وخواه به عنوان شرطی که مستلزم آن باشد یا مثل آن، پس لا اقل می گوئیم که اطلاق کلام واقف به آن منصرف نمی شود و

ص: 22

" الوقف علی ما وقفه الواقف "(1)ودر صورت فساد اجاره رجوع به اجرت المثل می شود.

14: سؤال:

14: سؤال: هر گاه زید اولا مزرعه عمرو را بدون اذن عمر وفضولا وقف کند بر خود واولاد خود، وبعد از مصالحه ایضا زید مقر ومعترف به وقف باشد، وقائل باشد بر اینکه تصرف من در املاک به طریق تولیت است، وزید متوفی شده. آیا همان مصالحه که مزرعه را عمرو به زید مصالحه نموده اجازه کاشف از صحت وقفیت است؟ یا مقر ومعترف بودن زید بعد از مصالحه نیز به وقف بودن مزرعه؟ یا هر دو باعث صحت اند.؟ -؟

جواب:

جواب: در مسأله صحت وقف فضولی، خلاف واشکال است. وبر فرض صحت عقد فضولی در وقف، ادله متصوره بر آن یا قیاس به بیع وغیره است، یا عموم " اوفوا بالعقود " وامثال آن. واول باطل است در مذهب ما، خصوصا با وجود فرق. و استدلال دوم بر فرض تمامیت در ما نحن فیه طریق تقریر آن این است که: این عقدی است واقع در محل خود نقصی ندارد به غیر رضای مالک و هر گاه رضا به او ملحق شد، عقد تمامی است ومندرج تحت عموم آیه است. پس لازم است وفای به آن. وبعد از تسلیم تمامیت این اسدلال در ما نحن فیه، بر خصوص صورت سؤال وارد می آید که آنچه مسلم است از کفایت لحوق اجازه، همان اجازه صاحب ملک است در حین اجرای صیغه نه هر کس که مالک آن ملک بشود، ومفروض این است که آن مالک اجازه نکرده است بلکه مصالحه کردن عمرو (که صاحب ملک است در آن وقت) آن مال را قبل از اجازه وقف، به زید دلیل بطلان صیغه است، خصوصا هر گاه علم داشته باشد به اجرای صیغه وقف، به جهت آن که در اینجا ملک را از مال خود بیرون کرده قبل از اجازه واین معنی عدم رضا به وقف است. واز اینجا معلوم شد که مالک شدن زید ملک را به مصالحه بعد از اجرای صیغه2.

ص: 23


1- وسائل، ج13، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.

هم افاده لزوم وقف نمی کند، خصوصا هر گاه الحال زید اجازه عقد را مجدد نکند. وخصوصا بنا بر اینکه گوئیم که وقف کردن بر خود مالک، صحیح نیست. بلکه اگر اجازه هم بکند کافی نیست، به جهت آنکه گفتیم که مسلم ومعتبر اجازه شخصی است که در حال عقد فضولی مالک ملک باشد، ودر اینجا که چنین نیست. واقرار واعتراف زید بر وقفیت اگر مبتنی بر همین صیغه است هم نفعی نمیبخشد و موجب ثبوت وقفیت نمی شود. واگر محتمل است که مجددا خود وقف کرده (همچه احتمالی که اظهر باشد از اینکه بنای او بر همان صیغه سابقه باشد)، در آن وقت باید تفحص کرد از حال کیفیت وقف، اگر باز در إقرار وقف گفته باشد که " این وقف است بر من واولاد من " اشکالات سابقه عود می کند که وقف بر خود کردن، صحیح است یا نه. و هم چنین وقف بر اولاد صحیح است یا نه، به اعتبار اینکه اشکال وخلاف در صحت هر دو هست. (1) به جهت اشتراط " اخراج از ملک ودوام "، واولاد غالبا منقطع می شود. پس باید تصریح به اولاد اولاد وهکذا...، وتصریح به مصرف بعد از انقطاع شود. و بعد از معلوم شدن کیفیت، آن وقت بیان حکم آنها بشود. این مسأله کتاب وقف در او درج است، من در اینجا چه بگویم وچه نویسم. هر گاه عمرو مطلع شود که زید فضولا وقف کرده است وبا وجود این ملک را به زید مصالحه کرده، این در معنی عدم اجازه بلکه ابطال صیغه است ودیگر صیغه وقف اعتباری ندارد. و هر گاه بدون علم به وقف کردن زید مصالحه کرده هم اظهر این است که مالک شدن زید ملک را فایده در تصحیح ولزوم وقف ندارد. بلکه اگر زید بعد از مصالحه هم خود اجازه وقف کند وقف لازم نمی شود. بلی اگر مجددا صیغه وقف جاری کند بر نهج صحیح، لازم می شود. ودر صحت وقف مالک بر نفس خود، بلکه بعلاوه اولاد خود، [ بلکه به اولاد خود ] به تنهائی هم اشکال است. واما اقرار واعتراف زید به وقفیت بعد از مصالحه، اگر مبتنی بر همان صیغه است فایده ندارد. واگر شکلی دیگر است باید بیان شود تا حکم او معلوم شود. و تفصیلات مسأله بسیار است.

ص: 24


1- و در مساله ما بعد (مساله 15) خواهد فرمود که «وقف بر خود» اجماعاً باطل است.

کتاب الوقف من المجلد الثانی

15: سؤال:

15: سؤال: بسم الله الرحمن الرحیم. هر گاه کسی ملکی را وقف کرد به این نحو که: وقف کردم این ملک را الی آخر الابد، وتولیت آن را به جهت خود قرار دادم مادام الحیات، وبعد موت خودم به جهت ولد اکبر ارشد، وبعد از او به جهت ولد ارشد واکبر وهکذا ما تعاقبوا وتناسلوا نسلا بعد نسل وعقبا بعد عقب، ومقرر داشتم که محصول آن را بعد از وضع اخراجات ملک وتحصیل محصول، مادام الحیات خود به مصرف برسانم، وبعد الوفات متولی شرعی بعد از وضع اخراجات، عشر آن را به " حق التولیه " متصرف، وتتمه را بین اولاد من " للذکر مثل حظ الانثیین " قسمت نماید و هر یک از اولاد اناث من که فوت می شود اولاد او را دیگر نصیبی نباشد، وحصه او به دیگران عود کند. به این معنی که اولاد اولاد اناث واقف را در آن ربطی نباشد. وبعد از چندی واقف فوت شد واز او سه نفر اولاد ذکور باقی ماند، وبعضی از اولاد ذکور فوت شد واز اوولدی ماند. آیا نصیب او به ولدش می رسد؟ یا به برادرانش؟. وهکذا این ولد هر گاه فوت شود واز او ولدی بماند میراث او به ولدش می رسد یا به اخوان پدرش یا به اعمام پدرش؟ -؟ -؟. وآیا نظر به اینکه اولاد اولاد اناث را محروم کرده آیا اولاد اناثی که از اولاد ذکوربهم میرسند محروم اند یا نه؟ -؟. و بر فرضی که محروم نباشند آیا اولاد آنها محرومند یا نه؟ -؟.

ص: 25

جواب:

جواب: ظاهر این است که این وقف از اصل باطل است. به جهت آن که منافع ملک را مادام الحیات به جهت خود قرار داده، واز شرایط صحت وقف این است که واقف اخراج کند وقف را از نفس خود. پس هر گاه وقف کند چیزی را بر نفس خود باطل است، هر چند در عقب آن، دیگری را هم ذکر کند که صحیح باشد وقف بر او. و بطلان در حق خودش ظاهرا اجماعی است، چنانکه از جمعی ظاهر می شود، و در حق ما بعد او، مشهور بطلان است، به جهت عدم دلیل بر صحت، وقول به صحت نادر وضعیف است، واستدلال به عمومات " وفای به عقود " خصوصا در وقف ممنوع است، به جهت آنکه بعض عقد جزما باطل شد وباقی که ماند خود آن عقد نیست که وفای به آن لازم باشد. و همچنین اظهر این است که هر گاه غیر را با خود شریک کند هم صحیح نیست به همان جهت که گفتیم. و همچنین هر گاه در ضمن عقد شرط کند که قرض خود را از آن ادا کند، یا مؤنه خود را از آن بردارد، وظاهرا در این هم خلافی نقل نشده بلکه از بعضی اجماع ظاهر می شود، وبعضی اخبارهم به آن دلالت دارد. واما اگر شرط کند در ضمن عقد که اگر محتاج شود وقف عود کند به او، در این خلاف کرده اند، واز ابن ادریس به بطلان آن دعوی اجماع نقل شده، واز سید مرتضی بر صحت آن، ومشهور صحت است، به جهت عمومات وفای به عقود وشروط، و خصوص حدیث امام حسن عسگری علیه السلام: " الوقوف علی حسب ما یقفها اهلها ".(1)

وخصوص صحیحه اسماعیل بن الفضل " قال سألت ابا عبد الله - ع - عن الرجل یتصدق ببعض ماله فی حیاته فی کل وجه من وجوه الخیر وقال: إن احتجت الی شیئ من مالی او من غلته فانا احق به. أله ذلک وقد جعله لله؟ وکیف یکون حاله اذا هلک الرجل أیرجع میراثا او یمضی صدقة؟ قال: یرجع میراثا علی اهله. "(2) ودر صحیحه دیگر اسماعیل از حضرت صادق (علیه السلام) " من اوقف ارضا ثم قال ان احتجت6.

ص: 26


1- وسائل، ج13، احکام الوقوف، باب 2، ح1و2. توضیح: در حدیث اول به جای «یقفها» لفظ «یوقفها» آمده است.
2- تهذیب شیخ طوسی، ج9، ص146.

الیها فانا احق بها، ثم مات الرجل فانها ترجع الی المیراث ".(1) وشاید نظر ایشان در استدلال، به لفظ " یرجع الی المیراث " باشد، پس باید وقف صحیح باشد تا صادق بیاید که بعد موت رجوع می کند به میراث. ودر این استدلال اشکال است، بلکه دلالت این دو حدیث بر بطلان بیشتر است. چنانکه دیگران فهمیده اند ودلیل بر قول به بطلان کرده اند. واما قول ابن ادریس: پس آن از مبسوط وابن جنید وابن حمزه ومحقق در نافع نیز منقول است. ودلیل ان (بعد از اجماع منقول وظاهر این دو حدیث) این است که این شرط مخالف قصد دوام است که معتبر است در وقف، وعمومات را تخصیص می دهند [ به وسیله ] ظاهر این دو حدیث. واین قول در نظر حقیر اظهر می نماید. به جهت ظهور این دو حدیث در بطلان. وبدان که: بنا بر قول به صحت، گفته اند که هر گاه احتیاج بهم رساند ورجوع کرد به وقف، مال او می شود ووقف باطل می شود. و هر گاه محتاج نشد تا مرد، یا محتاج شد اما رجوع نکرد، در آن دو قول است: بعضی می گویند (مثل محقق در شرایع وجماعتی) اینکه این در حکم " حبس " است وبه موت باطل می شود. و سید مرتضی (ره) وجماعتی می گویند که صحیح است وبر استمرار خود باقی است. وادله طرفین که ذکر کرده اند، محل اشکال است. ولکن نظر به آن دو حدیث اظهر بطلان است به مجرد موت. وعمل به حدیث ها در اینجا مؤید بطلان است در اصل مسأله. زیرا که مقتضای صحت شرط وعمل به مقتضای آن این بود که هر گاه محتاج نشود یا محتاج شود ورجوع نکند، بر حال خود باقی باشد. ودر اینجا مفروض خلاف آن است. هر گاه دانستی که اقوی در جمیع شقوقی که واقف خود منتفع شود از وقف، بطلان است، پس بدان که در مسأله ما اشکال دیگر هست. وآن این است که مفروض واقف این است که خود را متولی کرده پس شاید مراد او منتفع شدن از باب حق التولیه باشد که مشهور جواز آن است. ومنتفع شدن از باب تولیت نه از 0.

ص: 27


1- تهذیب، ج9، ص150.

باب منتفع شدن واقف است از وقف وداخل کردن در منافع آن واخراج نکردن. ولکن ظاهر این است که آنچه فقها تجویز کرده اند این است که ناظر از وقف بخورد واطعام کند، نه آن که تمام منافع آن را در حال حیات خود متصرف باشد واحدی با او شریک نباشد. با وجود اینکه بعضی اشکال در جواز اکل واقف کرده اند هر گاه ناظر هم باشد مطلقا. واما آن دو اشکال که سائل متعرض آن شده، هر چند بعد از حکم به بطلان ثمره ندارد لکن چون از مسائل مهمه است اشاره به آن می کنیم. وآن دو اشکال یکی این بود که آیا ولد احد طبقه با اعمام خود شریک می شود در صورت عدم تصریح واقف -؟ یا از قبیل میراث است که اقرب منع ابعد می کند -؟. واظهر در نظر حقیر این است که در صورت جهالت مراتب موقوف علیهم، وعدم تصریح واقف، باید منافع را مابین همگی کسانی که محتمل است شریک باشند علی السویه قسمت کنند. به جهت استحاله ترجیح بلامرجح. پس در صورت سؤال ولد احد ذکور با اعمام خود علی السویه می برند. وهکذا در مراتب تنزل اولاد. واشکال دوم، حکایت سؤال از اولاد اناث اولاد ذکور بود. و هر چند ظاهر کلام واقف در اول این است که اولاد دختر صلبی خود را اخراج کرده لاغیر، لکن به ملاحظه فحوی وقراین چنین مفهوم ذکور او بهم می رسد که از صلب بیگانه ها است، انها بیرون است. واما دختر صلبی خودش ودختران صلبی پسرانش همگی داخل اند.

16: سؤال:

16: سؤال: در وقف صیغه شرط است یا نه؟ -؟. و از باب عقود است که محتاج است به ایجاب وقبول؟. یا ایقاع است؟ وقصد قربت شرط است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی صیغه شرط است وبدون آن منعقد نمی شود. ولفظ صریح آن " وقفت " است. وملحق به آن کرده اند " جعلته وقفا " یا " جعلته صدقة مؤبدة " [ را ]. و اما مثل " تصدقت " یا " ابدت " یا " سبلت " یا " حرمت "، پس آنها محتاجند به قرینه. (1) مثل اینکه بگوید " تصدقت بهذا علی فلان لاتباع ولا توهب " ومثل اینها.

ص: 28


1- مراد «قرینه لفظیه» است.

وبدون قرینه در ظاهر منعقد نمی شود. هر چند ما بین خود وخدانیت او معتبر است ومنعقد است. وبدان که: در لزوم صیغه در خصوص مسجد مخالتی میان علما ظاهر می شود. وظاهر اکثر اشتراط صیغه است در آن نیز. پس اگر کسی مکانی به صورت مسجد بسازد وقصد مسجد بودن هم داشته باشد واذن هم بدهد در نماز در آن، و نمازهم بشود، ولکن به زبان صیغه وقف جاری نشده باشد، حکم وقف بر آن جاری نیست. و هم چنین آب انبار وغیره، مثل مقبره که زمین را وضع کند واذن بدهد از برای دفن اموات؟، ومیت هم در آن دفن بشود، تا صیغه جاری نشود فایده ندارد. چنانکه در تذکره گفته است: " اما الفعل المقترن بالقرائن فقد بینا انه لا یکفی فی الوقف، مثل ان یبنی مسجدا ویأذن للناس فی الصلاة فیه، خلافا لابی حنیفة و احمد. وکذا اذا اتخذ مقبرة واذن فی الدفین، او سقایة ویأذن فی دخولها ". وخلافی از شیعه نقل نکرده اند، ودر آب کلام بعد رد استدلال عامه به قیاس به اطعام مهمان ونثار ودخول حمام وصرف آب قبل از اذن، گفته است که " وقف عقدی است محتاج به ایجاب وقبول، واز برای آن شرایطی است. وکافی نیست در آن قراین مادامی که لفظی نباشد ". بلکه علامه تصریح کرده در تذکره که هر گاه بگوید " جعلته مسجدا " هم کافی نیست. وگفته است که اگر بگوید " جعلته مسجد الله " اقرب این است که کافی باشد. ولکن شهید در ذکری(1) اکتفا کرده است به اینکه بگوید " جعلته مسجدا " واذن بدهد در نمازش، همینکه یک نفر نماز کرد، وقف تمام می شود. و هم چنین هر گاه حاکم قبض کند یا اذن بدهد در قبض. وبعد از آن گفته است که " هر گاه بنا کند به نیت مسجد بودن، مسجد نمی شود. بلی اگر در اینجا اذن بدهد مردم را به نماز کردن، به نیت مسجد اسلام بر ابن نحو شده ". بعد از آن نقل کرده است کلام شیخ را در مبسوط. واطلاق این کلام مقتضی این است که کافی است که نیت کند که این مسجد باشد که نماز کنند مردم در آن، بدون لفظ. و هم چنین از ابن ادریس چنین کلامی

ص: 29


1- در مباحث مساجد.

نقل کرده وگفته است که: شاید این اقرب باشد. وظاهر این است که این مخالفت در خصوص مسجد باشد ولکن سایر وقف ها چنین نباشد. ومحقق ثانی در شرح قواعد در این تأمل کرده است وگفته است " آنچه شهید گفته است معلوم نیست ". وبه هر حال هر چند قول شهید خالی از قوت نیست لکن قول مشهور اظهر است. وتفحص از کیفیت وقف ضرور نیست. همینکه شایع است مسجد بودن، کافی است. وبه هر حال این سخن در خصوص مسجد است ودر سایر وقف ها ندیدم قولی به کفایت نیت در وقف. بلکه لفظ وصیغه ضرور است. واما اشتراط قبول: پس ظاهر اکثر علما چنانکه از شهید ثانی وصاحب کفایه ظاهر می شود این است که شرط نیست مطلقا. واز جمعی نقل شده قول به اشتراط. وجمعی تفصیل داده اند به عدم اشتراط در مثل مسجد ورباط وامثال آن. چون وقف از برای مسلمین است وممکن نیست قبول در حق آنها. دلیل اشتراط مطلقا " اصل عدم انتقال " است. وبعضی گمان کرده اند که در تذکره دعوی اجماع شده بر اینکه " وقف از عقود است " وعقد بدون قبول نمی شود ". وعبارت وما بعد آن دلالت دارد بر اینکه مراد او بیان اشتراط قبض است ودعوی اجماع بر آن است. وایضا: ظاهر عبارات بعد از این مسأله خصوص عنوانی که در مسأله " اشتراط قبول " کرده. بلی صاحب مسالک در بیان قول به اشتراط گفته است " والقول الثانی، اعتباره مطلقا. لاطبا قهم علی انه عقد فیعتبر فیه الایجاب والقبول "، وظاهر این، دعوی اجماع است، ولکن با وجودی که خود از اکثر نقل عدم اشتراط کرده چگونه تواند دعوی اجماع کرد. با اینکه خود تقویت قول به تفصیل کرده. ودلیل عدم اشتراط، " اصل عدم " است. واین معارض است با " اصل عدم انتقال ". ودلیل دیگر ایشان این است که از باب اباحه وفک ملک است مانند عتق.

ص: 30

خصوصا در امور عامه مسجد وغیره. واینهم ضعیف این وقیاس است و حجتی در آن نیست. ودلیل تفصیل، " عدم امکان قبول است از همه مسلمین "، واینکه در اینجا وقف منتقل به خدا می شود. در این هم قدح می توان کرد به امکان قبول از حاکم وناظر. واینکه اقوی در وقف انتقال به موقوف علیهم است هر چند از باب مسجد باشد چون موقوف علیهم مسلمین می باشند. وبه هر حال، در همه اقوال وادله مجال بحث هست. ولکن هر چند عدم اشتراط، اظهر است نظر به اطلاقات وقف، خصوص در امور عامه، ومؤید آن است قول به عدم اشتراط قبول، در بطن ثانی، لکن اصل وظاهر اجماع منقول و اشتراط ایجاب وقبول در صدقه بدون خلاف ظاهری، مرجح اشتراط است. وبه هر حال احوط آن است که قبول را ترک نکنند هر چند در امور عامه باشد. وبدان که: علامه در تذکره گفته است که این سخن در وقف است اما أگر بگوید " جعلت هذا للمسجد " پس این تملیک است نه وقف، و از باب هبه است وقبول قیم وناظر وقبض او شرط است، مثل هبه کردن به طفل. واز این کلام معلوم می شود که هبه به جهت امور عامه متحقق می شود. ودر جای دیگر گفته است - در آخر مسأله زوال ملک واقف از عین موقوفه - " ونمنع انتفا الملک عن المسجد و الرباط. فقد یکون لهما ملک کما یکون علیهما وقف ". واصرح از اینها در اواخر مبحث " بیع وقف " گفته است. واز اینجا معلوم می شود که اغلب بوریاها که در این ازمنه در مسجد ها اندازند، مال مسجد است نه وقف مسجد. چون صیغه وقف در آن جاری نمی کنند. واما قصد قربت: پس در آن نیز خلاف است. وعجب است از شهید ثانی که " عدم اشتراط قربت " را اصح وجهین نامیده و " عدم اشتراط قبول " را احد قولین. و شهید (ره) هم در دروس گفته است " وفی اشتراط نیة القربة وجه ". وحال آن که علامه در مواضع بسیار از تذکره قطع کرده به اشتراط. ودر اکثر مواضعی که وقف بر آنها حرام است، استدلال کرده است به اشتراط نیت قربت. وکلمات او در تذکره مشعر به عدم خلاف است. واز ابن زهرة نیز نقل شده دعوی اجماع امامیه بر آن. وقول

ص: 31

به آن از شیخین وابن ادریس نیز نقل شده، وبعضی ساکت شده اند از ذکر آن. و از بعضی توقف ظاهر می شود. واز محقق در شرایع ظاهر می شود عدم اشتراط، و شهید ثانی نیز ترجیح این را داده. وتمسک مانعین به اطلاقات واصل عدم اشتراط، است، و (بر اینکه) این از باب عتق است که مقصود از آن فک ملک است. واظهر اشتراط است، به دلیل اصل عدم صحت، وعدم تحقق وقف بدون آن، و اجماع منقول از ابن زهره وغیره، وحدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) " اذا مات المؤمن انقطع عمله الامن ثلاثة ولد صالح یدعو له وعلم ینتفع به بعد موته وصدقة جاریة "(1) ودر مسالک گفته است " قال العلما المراد بالصدقة الجاریة، الوقف ". وشهید در دروس تعریف وقف را به همین صدقه جاریه کرده است واحادیث معتبره واطلاق آنها دلالت دارد به این مضمون که " لاصدقة ولا عتق الاماارید به وجه الله تعالی "(2) ومدلول آن ظاهرا نفی صحت است وحمل بر نفی کمال بعید است. وسخن که به اینجا رسید شاید توانیم گفت که از این حدیث ها وملاحظه اطلاق آنها، اشتراط قبول را هم می توان اثبات کرد. چون در صدقه ایجاب وقبول را شرط کرده اند وظاهرا خلافی در آن ندارد. پس اشتراط قبول اظهر خواهد بود. خصوصا در امور غیر عامه. واینکه جمعی تجویز وقف بر دمی کرده اند، منافات با اشتراط قربت ندارد. هر گاه منظور این است که وچون بنده خدا هستند وگاه است که از ایشان مسلمی بهم رسد وباعث اعانت مسلمین هستند در امور دنیا، چنانکه صدقه کردن بر آنها هم جایز است. بلی اگر وقف کنند بر آنها از حیثیت کفر، صحیح نیست، به جهت عدم نیت تقرب. همچنانکه علت عدم صحت وقف بر " بیع " و " کنائس " ونوشتن تورات وانجیل (با وجود قول به صحت وقف بر اهل ذمه) را همین قرار داده اند که این جهت خاصه، قربت در آن حاصل نمی شود، به جهتف.

ص: 32


1- الجامع الصغیر سیوطی حرف همزه، مسالک شهید ثانی، ج1، ص344، چاپ سنگی، 1310.
2- وسائل الشیعه، ج13، ص319، باب 13 از کتاب الوقوف.

اعانت بر اثم وکفر.

17: سؤال:

17: سؤال: هر گاه مدرسه [ ای ] خرابه باشد، ودر دو ضلع آن بیوتات مدرسه بوده ودر یک ضلع آن آب انباری است که بالفعل دایر است. ودر دیگر آن حسینیه مخروبه ای است. والحال کسی می خواهد که مدرسه را تعمیر بکند، به این نحو که در ضلع حسنیه دو مرتبه بنا کند که حجرات تحتانیه داخل مدرسه باشد وفوق آن حسینیه باشد که روی آن به خارج مدرسه باشد وراه آن [ نیز ] از خارج مدرسه باشد. و هم چنین در ضلع آب انبار می خواهد حجرات بنا کند که یکی از آن حجرات بر فوق سقف پله واقع می شود که از آن پائین میروند وآب از آن آب انبار بر میدارند. خلاصه آن که می خواهد بنائی بر فوق آب انبار بشود که از جمله حجرات مدرسه باشد. ودر ضلعی که حسینیه هم بوده است محتمل است که در قدیم الایام دو مرتبه بوده است وتحتانی آن حجرات مدرسه بوده است. ومحتمل است که در فوق پله آب انبارهم حجره بوده است. آیا این تصرفات جایز است یا نه؟ - وعلم به وقف بودن حسینیه وآب انبارهم حاصل نیست. آیا وقف بودن آنها به چه چیز ثابت می شود؟ وچگونه تصرف در مدرسه وآب انبار وامثال آن جایز است؟ وکدام تصرف جایز نیست؟.

جواب:

جواب: بدان که اصل در هر ملکی عدم وقفیت است ووقفیت به بینه باید ثابت شود یا به شیاع. ودر صورت ثبوت به شیاع، خلاف است در اینکه حصول علم شرط است؟ یا ظن نزدیک به علم؟ یا مطلق ظن؟ واظهر قول اول است. چون دلیلی بر کفایت ظن نیست در اثبات دعاوی ومطالب، واینکه در احکام در احکام شرعیه (یا مهیت موضوعات احکام) به ظن اکتفا می کنیم مستلزم این نیست که در اثبات مطالب هم به آن اکتفا کنیم. مگر در جائی که شارع تجویز کرده باشد، مثل بینه یا ید وامثال آن. واینکه بعضی استدلال کرده اند از برای قول دوم به اینکه " هر گاه ظنی از شیاع بهم رسد بیش از ظنی که از شهادت عدلین بهمر سد، اولی است به قبول "، مدفوع است به این که: این در صورتی خوب است که حجیت بینه، از راه

ص: 33

افاده ظن باشد، وآن ممنوع است، بلکه عمل به آن محض تعبد شرعی است، و قیاس جایز نیست. و هر گاه در مدرسه وآب انبار وغیرهما بینه عادله یا شیاع مفید قطع حاصل نشود، نفس آب انبار بودن ومدرسه بودن وحسینیه بودن، دلیل وقفیت نیست، تا صیغه وقف جاری نشود (هر چند بانی مسجد را بسازد ورخصت نمازهم در آن بدهد ونماز هم در آن بشود) حکم وقف بر ان جاری نمی شود تا واقف صیغه نگوید. بلکه علامه در تذکره گفته است که: هر گاه بگوید " جعلته مسجدا " هم کافی نیست. ولکن در این مقام می توان گفت که ید مسلمین به عنوان مسجدیت در مسجد کافی است. چون وقف مساجد از برای مسلمین است وموقوف علیهم حقیقتا مسلمین می باشند واین از باب وقف بر " جهت " است وضرور نیست که جماعت مسلمین - که این ید از ایشان ظاهر می شود - به حد استفاضه مفید قطع باشند. پس اگر کسی در محلی مسجدی را ببیند که یک نفر یادو نفر به اعتقاد مسجدیت در آن نماز میکنن، وید آنها بر این عنوان بر آن ثابت است، حکم می شود به مسجدیت. چون لفظ مسجد در این ازمنه و ازمنه سابقه بر آن، " حقیقت " است در " مسجد وقف " - بلکه " مسجد وقف عام " هر چند قائل شویم که در مسجد، وقف خاص هم متصور می شود، یا آن که گوئیم وقف عام اظهر افراد یا معانی است و متبادر این معنی است، هر چند قائل به حقیقت بودن در وقف خاص نیز شدیم. ودور نیست که در مدرسه هم این ادعا را بکنیم. یعنی ثبوت حقیقت را. واگر آن را دعوی نکنیم اکتفا می کنیم به ید با اعتقاد وقفیت، هر چند استفاضه مفید قطع حاصل نشود. واما آب انبار: پس اشکال ادعای " حقیقت " در آن بیشتر است. وادعای وقفیت در آن تمام نمی شود در صورت فقد بینه الابه استفاضه مفیده قطع، یا به ثبوت ید مسلمین بر آن به عنوان وقف هر چند جمعی نباشد که استفاضه قطعیه از قول ایشان حاصل شود. خلاصه اینکه در این مقام از مقتضای ید نباید غافل شد، که آن

ص: 34

عمده است در امثال این امور که استفاضه قطعیه در آنها نیست. و هم چنین است حسینیه، پس هر گاه فرض شود که در مورد سؤال نه استفاضه قطعیه باشد ونه ید مقبوله بر نهجی که گفتیم، ملحق به مجهول المالک خواهد بود. چون مفروض این است که مالکی از برای آن معلوم نیست. وحکم مجهول المالک بر آن جاری می شود. و هر گاه احد امرین ثابت شد، وقفیت ثابت می شود. وبدان که: وقف مادامیکه بر پاست وآباد است، جایز نیست تغییر آن از هیئت خود. پس هر گاه خانه [ ای ] وقفی باشد نمی توان تغییر داد وباغ کرد، یا به عکس. یا آنها را حمام کنند، یا به عکس. مگر آن که واقف مأذون کرده باشد متولی را در تغییر، وشرط کرده باشد. بلکه هر گاه تغییر وضع آن را هم بدهد جایز نیست. مثل اینکه مسجد را بر دارد ودر زیر آن آب انبار بسازد، یاد کاکین. که باعث این شود مسجد ارتفاع بهم رساند از زمین. چنانکه علامه در تذکره گفته است وخلاف را نسبت به أحمد داده است از عامه، بلکه فرموده است که " چنین است حال، هر گاه زمین مسجد بر همان قرار اول مساوی زمین باشد که آب انبار در عمق زمین ساخته شود. " وفرموده است که مسجد را دکان وآب انبار کنند، وبدل آن مسجد دیگر بسازند ". وبه هر حال، مادامی که عین موقوفه معمور است جایز نیست تصرف در آن، هر چند منفعت آن کم شده باشد وتبدیل آن انفع باشد، مثل درخت میوه که کهنه شده باشد، وحاصل آن بسیار کم شده باشد، نمی توان آنرا کند یا فروخت وعوض آن دیگری گرفت. و هم چنین مسجدی که اهل آن بر طرف شده باشند جایز نیست خراب کردن آن ومصالح وآلات آن را در مسجد دیگر صرف کرد، بلکه باید گذاشت که ماره در آن نماز کنند. بلی علامه در تذکره می فرماید که " هر گاه در پشت بام مسجد تکیه گاهی بسازند که بر سر دیوار مسجد باشد وداخل مسجد بشود وبه دور پشت بام بگردد، اقرب جواز است ". و هم چنین تجویز کرده است که هر گاه مسجد دیوار صحیحی نداشته

ص: 35

باشد که محفوظ باشد از داخل شدن سگ ها در آن، ومناره داشته باشد، جایز است خراب کردن مناره از برای اینکه آلات آن را صرف دیوار بکنند. به جهت آن که مصلحت مسجد در آن است. ومحقق ثانی در شرح قواعد تجویز خراب کردن از برای گشاد کردن آن کرده، چنانکه بعد خواهیم گفت. ومنتهای آنچه از این کلمات بر می آید (بر فرض تسلیم آنها) این است که تصرفی که مصلحت آن بنای وقف در آن باشد، جایز خواهد بود. واما مثل بنای حجره مدرسه در سر آب انبار، این تصرفی نیست که از مصالح آب انبار باشد، بلکه غالبا منشأ سستی بنا وپایه آن می شود به جهت سنگینی. وجواز تصرف در اعیان موقوفه تابع دلیل است. بلی در اینجا می توان گفت که هر گاه محتمل باشد که آب انبار ملک مدرسه باشد، به این معنی که کسی آن را ساخته باشد که اهل مدرسه به آن منتفع شوند، یا اعم از اهل مدرسه، ووقف آن معلوم نباشد، واین ید مسلمین که بر آن هست از بابت آن تملیک باشد، نه وقف، در این صورت حکم وقف نیست. ودر مثل آن جایز است تصرف از متولی مثل حاکم شرع در امثال مذکورات، وتصرفی که صلاح مدرسه در آن باشد، جایز باشد. چنانکه تصریح شده به آن در حصیر مسجد وغیر آن، که از باب تملیک مسجد باشد نه وقف. که هر گاه صلاح در فروختن آن باشد از برای مسجد جایز باشد. وآن اشکال که در وقف هست در ان نباشد. پس هر گاه صلاح مدرسه در بنای آن حجرات باشد وضرری هم به آن آب انبار نرسد، جایز باشد. والحاصل: این ید شایعه که الحال برای مسلمین است هر گاه بخصوص ثابت نباشد که از راه وقفیت است وممکن باشد که از راه همان استمرار تملیکی است که برای مدرسه شده خصوصا هر گاه معلوم نباشد که بانی آن همان بانی مدرسه است، حکم وقف بر آن جاری نیست. ولکن این معنی نفعی در جواز تصرف نمی کند. به جهت آن که چنانکه در وقف نمی توان تصرف کرد، تصرف در مطلق مال غیرهم نمی توان کرد. واگر پای مصلحت را در میان می آوریم در وقف هم جاری خواهد بود.

ص: 36

وممکن است که بگوئیم در صورت سؤال:

وممکن است که بگوئیم در صورت سؤال: که آنچه الحال صورت وقوع داردید عامه ناس است، نه ید اهل مدرسه که طلبه باشند، ومصحح این ید بنابر حمل افعال مسلمین بر صحت چیزی نیست الاوقف بودن، پس از این ید عامه ناس می توانیم اثبات کرد وقفیت را. ومی توان جواب گفت به اینکه تملیک انحصار ندارد در اینکه از برای مدرسه وامثال آن باشد، چه می شود از باب تملیک عامه ناس هم با حاکم است. وآنچه گفتیم در احتمال تملیک، تمام می شود در احتمال اباحه نیز. مثل خمره آبی که کسی در سر شارع عام بگذارد از برای مردم که بخورند، که ید عامه ناس بر انتفاع از آن آب ثابت است، وکسی را نمی رسد منع مسلمین وتصرف در آن آب به غیر جهت شرب، پس علی ای تقدیر ید ثابت است، خواه ید طلبه باشد (بالفعل یا بالقوه) یا ید عامه ناس بالفعل. پس اگر گویی: که با احتمال اباحه، ملک حاصل نمی شود از برای ذوالید، پس در حکم مجهول المالک خواهد بود. گوییم: که ثبوت حق کافی است، گو به عنوان ملک نباشد. اگر بگویی: که آنچه در اینجا ثابت است به سبب ید " استحقاق انتفاع به آب آب انبار وشرب از آن " است مثل خمره، واما خود آب انبار وخمره، پس بر آن یدی نیست. گوئیم: که ثبوت ید بر این حق واستحقاق این منفعت، مستلزم استحقاق رفع و منع از تصرفات در آن " ماینتفع به " است. خصوصا تصرفاتی که مضربه اصل بناء باشد، یا مظنه ضرر در آن باشد. پس در منع تصرف در آب انبار وامثال آن ضرور نیست که متمسک به وقفیت باشیم تا مورد منع ومناقشه باشیم. مگر اینکه بگوییم که قدری که به سبب استیفای حق مستحق می شوند از عین، ومی توانند منع از تصرف غیر کرد؟ در آن، همان صورتی است که ضرری برسد که مانع از بقا واستمرار آن باشد. و هر گاه ضرر نباشد پس عین از باب مجهول المالک است وبا او معامله مجهول المالک می توان کرد.

ص: 37

اگر کسی بگوید: که هر گاه وقفیت ثابت نباشد پس این از باب هبه خواهد بود به جهت عامه، یا از باب اباحه، واینها هیجیک لزوم ندارند وبعد فوت واهب ومبیح رجوع می کند به وارث مانند سایر حقوق که منتقل می شوند به وارث. وچون مالک اصلی ووارث هر دو مجهول اند پس باز داخل مال مجهول المالک می شود. می گوییم که: هر چند عموم " ماترک "(1) در قرآن وخصوص حدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) " ماترک المیت من حق فلوارثه " ظاهرا شامل مانحن فیه می شود (چنانکه فقها نیز به اینها استدلال کرده اند در توریث حق الشفع وحق الخیار) لکن جمعی از علما اشکال کرده اند در جریان آن در هبه. وشاید وجه آن این باشد که در هبه واباحه، مالک از حق خود اعراض کرده، خصوصا در کسانی که جاهل اند به حق الرجوع. و اقوی این است که اعراض موجب خروج از ملک است، وجواز رجوع در هبه واباحه به دلیل خارج، ثابت شده. واصل عدم آن است. وآنچه به دلیل ثابت شده رجوع خود مالک است وآن نیز معلوم نیست، بلکه ظاهر عدم آن است و [ نیز ] اصل عدم آن است. واما خیار وحق الشفع: پس در اینها اعراض متصور نیست واز ابتدای نقل ملک در نظر بایع ومشتری هستند. بخلاف رجوع در هبه واباحه، که حادث وطاری می شوند. تا اینجا کلام در وقف بود مادامی که بر پا است ومعمور است. واما هر گاه خراب شود: پس جایز است تعمیر آن وتصرف در آن. و هر گاه متبرعی بهم نرسد گاه است که جایز می شود که بعض آن را صرف بعض دیگر کنیم. مثل آنکه دیگ شکسته را، قدری از آن را، اجرت بدهیم واز تتمه دیگ کوچکتر بسازیم واگر ممکن نشود، طاسی یا چیزی دیگر بسازیم، وآنهم وقف خواهد بود ومحتاج نیست به وقف جدید، پس خانه وقف خرابه را باز خانه می توان ساخت. وباغ خرابه را باغ. وتغییر آن به نوع دیگر با وجود امکان بنای نوع اول، جایز نیست. ولکن واجب نیست که خانه را به همان نحو سابق بسازند. یا باغ را به همان نحو سابق اشجار غرس کنند، بلکه تغییر اوضاع جایز است، بلکه هر گاه ممکن نشود به مثل سابق آن، کوچکترء.

ص: 38


1- آیه های 7/11،12،33، 33، 176، سوره نساء.

می توان ساخت. گو زیادتی زمین وساحت از وقف بودن بیرون نرود. وممکن است که بگوئیم که بگوئیم که جایز است که بعضی از آن وقف را خرج تته؟ کنیم. چنانکه در دیگ شکسته گفتیم، وچنانکه در " بیع ملک وقف " گفته اند. وظاهرا فرقی مابین دیگ وزمین خانه ومدرسه نیست. ودر مسأله دیگ شکسته (که فقها تصریح کرده اند) اختصاصی ندارد به آنکه موقوف علیهم جماعت خاصه باشند، چنانکه در بیع املاک، موضوع مسأله را آن قرار داده اند. شاید دیگ هم وقف بر جهت عامه باشد وعنوان مسأله شامل آن هم هست. بلی در خصوص مسجد شاید خلافی نداشته باشند که نمی توان بعض آن را فروخت وصرف تعمیر باقی کرد وبه سبب عدم خلاف، تخصیص بدهیم، و همچنین از راه انتقال به خدا وزوال ملک بالمره، مثل عتق عبد. مؤید این است که علامه در تذکره در مسأله " بیع وقف " متعرض مسجد شده وقول به جواز مصرف کردن بعض آن را در باقی، نسبت به عامه داده، واز احدی از اصحاب جواز آن را نقل نکرده، ومتعرض مدرسه ورباط و امثال آن نشده، وشاید اینها را در تحت عموم مسأله " تصرف در وقف خراب محتاج به بیع " داخل کرده. و هر گاه ممکن نشود که به نوع سابق بنا شود، تغییر نوع می توان داد. مثل آنکه آب انبار خرابه که الحال ممکن نیست که بنحو سابق ساخت به جهت عدم امکان آب، می توان آن را دکانی کرد. و همچنین... وبه هر حال باید بروضعی که اقرب به وضع واقف وغرض او باشد بنا شود. پس هر کاه متقلبی(1) باغ یا خانه وقفی را خراب کند وغرامت را از آن توان گرفت، به همان تنخواه بنای خانه وباغ در همان موضع باید کرد. واگر آن ممکن نباشد، در جای دیگر. واینهم وقف خواهد بود. وظاهرا وقف جدید هم ضرور نباشد، مثل آنجا که عین موقوفه را کوچکتر کنند. و همچنین هر گاه کسی پلی در سر رودخانه ساخته ووقف کرده، واتفاق افتد که سیلاب آن موضع پل را چنان خراب کند که دیگر ممکن نشود عبور کردن از پل و نه ساختن پلی در آنجا، می توان سنگ وچوب وآجر آن را در موضع دیگر از همان ی.

ص: 39


1- نسخه بدل: متغلبی.

رودخانه پل ساخت. واین نه مانند مسجد است که هر گاه اهل قریه بر طرف شوند و قریه بالمره خراب شود، مسجد را نمی توان خراب کرد بلکه مسجد را باید به حال خود گذاشت که ماره در آن نماز کنند. بلکه اگر ممکن شود تعمیر آن کنند از برای ماره. و هر گاه خراب شود ومأیوس باشند از تعمیر آن به وجهی از وجوه، در آنوقت هر چند ساحت وفضای آن از وقف بودن بیرون نمیرود، ولکن می توان آلات و مصالح آن را آورد وخرج مسجدی دیگر کرد. واگر آنهم ممکن نشود، به مصرف چیزی دیگر از رباطی یا حمامی یا مثل آن. وبهتر آن است که اقرب به غرض واقف را در هر حال منظور کنند.

واز آنچه گفته شد، معلوم شد که تعمیر حسینیه مذکور بر وجه مذکور، جایز است. چون محض احسان است. وبا احتمال اینکه دو مرتبه بوده است(1) هم لازم نمی آید تغییر وضع وقف. بلکه هر گاه لازم آید نیز جایز خواهد بود هر گاه متبرعی نباشد که به غیر این وجه (یعنی بر طریقه اول) بنا کند. پس گویا مرتبه تحت را در خرج تعمیر مرتبه فوق، قبول کرده اند. وچون مفروض این است که یدی بر آن نیست، ووقفیت هم ثابت نیست، وآن سخن ها که در آب انبار معمور جاری بود در اینجا جاری نیست، پس غایت امر آن است که از بابت موات مجهول المالک باشد واحیای آن از برای همه کس جایز خواهد بود. خصوصا با اراده آنکه در ثانی وقف باشد، یا باز به وضع سابق، بعضی از آن، محل تعزیه وبعضی محل تحصیل علم باشد. وبا احتمال دو مرتبه بودن به نحوی که پیش از این مذکور شد، مندرج در تحت عموم صحیحه عبد الله بن سنان وغیرها که مضمون آنها این است که " کل شیئ فیها حلال وحرام فهو لک حلال حتی تعرف الحرام بعینه "(2) نیز خواهد بود.

واز مجموع آنچه ذکر کردیم معلوم شد که نوع تملیک واباحه در مدارس وآب انبار وامثال آنها، متحقق می تواند شد، که وقف نباشد. وچون تولیت در اینها (در صورت عدم ثبوت تولیت از مالک) از برای حاکم شرع است حاکم انواع تصرفاتی را 7.

ص: 40


1- یعنی دو طبقه بوده است.
2- وسائل، ج16، ابواب الاطعمة المحرمة، باب 64، ح2. و ابواب الاطعمة المباحة، باب 61، ح1و7 از ج17.

که مصلحت این اشیاء در آن باشد، می تواند کرد. ودر این معنی نفاوتی نیست مابین اینکه اصل این امور تملیک [ برای ] جهت عامه شده باشد، یا چیزی دیگر تملیک شود از برای آنچه تملیک شده از برای جهت عامه، مثل تملیک آب انبار از برای مدرسه. پس هر گاه متبرعی خواهد تعمیر خرابی آنها را بکند بر نحو خاصی و صلاح آنها در آن باشد، حاکم را می رسد اذن در آن. خصوصا هر گاه متبرع به غیر آن وجه تعمیر نمی کند. وبه مقتضای عرف وعادت (که معیار است در این امور) پس دور نیست که آب ابنار مذکور ملک مدرسه باشد، ومفروض این باشد که متبرع تعمیر مدرسه را بروجه مسئول عنه می خواهد کرده باشد، حاکم را می رسد اذن مذکور هر گاه صلاح مدرسه یا مجموع مدرسه وآب انبار در آن باشد. ولکن چون احتمال میرود که آب انبار خود مستقل باشد واز توابع مدرسه نباشد. مهما امکن دست از ملاحظه مصلحت آب انبار به خودی خود بر نداریم. پس هر گاه فرض کنیم که بنا کردن حجره بر آن، صلاحی از برای آب انبار در آن باشد، جایز باشد. والا، فلا. واما سؤال از تصرفات جایزه در اعیان موقوفه، مثل مدرسه وآب انبار وحسینیه وغیر اینها پس هر چند مجملا اشاره به آن شد در ضمن سخن های پیش، در اینجا نیز می گوییم که هر گاه شرطی وطریقه [ ای ] از واقف ثابت نباشد، حاکم به هر نحو مصلحت آنها را داند به عمل می آورد. حتی اینکه در نقض از برای توسیع گفته شده است که جایز است، ومحقق شیخ علی در شرح قواعد به متابعت شهید در ذکری بعد [ از ] تردد میل به آن کرده واستدلال به عموم " ما علی المحسنین من سبیل " کرده. و همچنین تجویز احداث روزن وپنجره وغیره کرده هر گاه مصلحت افتضا کند. وشهید در ذکری تجویز کرده است صرف آلات مسجد را در مسجد دیگر هر گاه متعذر باشد استعمال آن در همان مسجد یا به جهت آنکه مسجد دیگر محتاجتر است به آن به سبب کثرت نماز گزارندگان، یا به سبب خراب بودن مسجد اول. بعد از آن گفته است که بلی جایز نیست خراب کردن مسجد به هیچ حال، هر چند از برای این باشد که مسجدی اعظم یا افضل بسازند. وبعد از آن اشکال در توسیع

ص: 41

مسجد را ذکر کرده. چنانکه به آن اشاره کردیم. بلی تصرف در عین مسجد به معنای فروختن بعض آن از برای تعمیر باقی وامثال آن جایز نیست، چنانکه پیش گفتیم که محتمل است که مدرسه ورباط وامثال آن نیز چنین باشد، ومحتمل است که نباشد (چنانکه پیش گفتیم) و هر چند فقها را در مسأله " بیع وقف " در نظر نیست که تصریح به حکم آنها کرده باشند، لکن از کلام ایشان در مسجد، می توان یافت که اینها نیز چنین باشد. بخلاف وقف بر جماعت معنیه که در بعضی از صور جایز است بیع وقف یا بعضی از آن. وجمعی از عامه د ر مسجد هم تجویز کرده اند. ولکن ظاهر این است که مخالفی از اصحاب ما نباشد، چنانکه از علامه در تذکره ظاهر می شود. ووجه آن را این - گفته اند که: ازاله ملک بالمره از مسجد شده است ومانند عتق عبد است ودیگر بیع آن صورتی ندارد. وممکن است که حکم مدرسه ورباط وامثال آن را مدرج در تحت عموم " جواز بیع وقف " کرده باشند. چنانکه پیش گفتیم. پس آنچه ظاهر می شود که جایز است از تصرفات، آن است که مصلحت وقف در آن باشد ومستلزم اخراج آن از مقتضای وقف نباشد، مثل بنای حجره جدیده یا احداث حوض یا بیت الخلا در مکانهائی از آن اماکن، که ضرری نداشته باشد وصلاح در آن باشد، مگر آنچه به دلیل خارج شده مثل تصرف در مسجد. واما مثل اجاره دادن فضای مدرسه از برای سکون اجانب یا اجرای آب از اینجا به خانه های مردم وامثال آن، یا حق مجرای آب به عنوان صلح از برای همسایگان قرار دادن، جایز نیست. بلی هر گاه مدتی مدرسه مثلا خراب باشد وبه هیچ نحو منتفع نمی توان شد الا به اینکه اجاره داده شود که در آنجا مردم خیمه بزنند و ساکن شوند، واز وجه اجاره تعمیر آن بشود، جایز خواهد بود، چون مصلحت در این هست. به هر حال معرفت مصلحت موکول است به نظر حاکم.

18: سؤال:

18: سؤال: زید قدری ملک خود را وقف اولاد کند وصیغه جاری کند، وتولیت آن را مادام الحیات برای خود قرار بدهد. ومدتی در تعمیر موقوفات کوشش نماید ومکرر در نزد اهالی شرع اقرار کند که من فلان ملک را وقف اولاد کرده ام. وبعد از مدتی که در تصرف او بوده اراده بیع آن کند. وبگوید که مراد من از وقف این بود

ص: 42

که مردم طمع در آن ملک نکنند وقصد من وقف حقیقی نبود. آیا سخن او مسموع است؟ وبیع او صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: در وقف شرط است ایجاب وقبول هر دو (علی الاظهر) خصوصا در غیر مصالح عامه وقصد تقرب هم شرط است - علی الاظهر - خصوصا در مصالح عامه. واقباض هم شرط است جز ما. پس اگر موقوف علیهم کبار اولاد بوده اند وبه قبض ایشان نداده تا آن که ملک را فروخته، بیع صحیح است، ووقف باطل است. واگر صغار بوده اند، همان ید ولی ید ایشان است وقبض دیگر ضرور نیست، وبه محض اجرای صیغه وقبول از جانب ایشان، لازم می شود، وبیع صحیح نیست. ودر صورت تمام شدن وقف وشرایط صحت ولزوم، ادعای اینکه قصد وقف نداشتم، مسموع نیست. وظاهر شهید ثانی، در مسالک دعوی اجماع است (در کتاب طلاق) بر اینکه " در هیچ باب از عقود و ایقاعات ادعای اینکه قصد نداشتم از عاقل بالغ مختار نمی شنوند. در خصوص طلاق به دلیل خاصی است که می شنوند " و وقف هم از جمله عقود است. مگر اینکه موقوف علیهم تصدیق او بکنند یا قرینه ظاهره بر صدق او باشد، ودر صورت قرینه ظاهر این است که قبول قول او با یمین است، والله العالم.

19: سؤال:

19: سؤال: یک شبانه روز از آب مزرعه معینی وقف مسجدی است و امام زاده [ ای ] ومشهور است که یک طاق از این است ویک طاق از آن. وبدون قرعه اجاره واستیجار می کنند. آیا بدون قرعه وقسمت، صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: چون در اکثر فصول طاق شب وروز تفاوت فاحشی میدارند، ومعین نیست که طاق شب از کدام است وطاق روز از کدام، مقتضای قاعده این است که مجموع شبانه روز را علی السویه می کنند میانه این دو موقوف علیه علی السویه به حسب ساعات وامثال این. وقرعه می کنند. و هر گاه حاکم شرع یا نایب او مباشر باشد احتیاج به قرعه هم نیست. وبدون تقسیم (چنانکه گفتیم) تصرف صورتی ندارد وصحیح نیست اجاره. ومتولی در اموری که متولی شرعی ندارد حاکم شرع است.

ص: 43

ص: 44

رسالة

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله الواقف علی الضمائر المطلع علی السرائر والصلاة علی محمد افضل الاوائل والاواخر المبعوث من اشرف القبائل واکرم العشائر، وآله المعصومین من الخطایا المحفوظین عن الزلات والجرائر واصحابه المرضیین اسوة اولی الاحلام و قدوة ذوی البصائر. اما بعد فهذه اجابة لالتماس بعض فضلاء اصحابنا الطالبین، اعانه الله علی طاعته وحباه بسعادات الدنیا والدین، فی الجواب عن مسأله احتاج الیها واستفصل حالها، وابتغی؟ بیانها مدللة علی وجه مبین. وهذه صورته:

20: السؤال:

20: السؤال: مدرسة لانعلم ان واقفها من الشیعة الامامیة او من المخالفین. لکن المشهور فی الالسنة انه من المخالفین وله مدارس فی بعض البلاد الا وزبکیة. و حین بناها کان البلداوز (1)بکیا وهو فی ما بینهم. ولکن لم یشهد شاهدان، بل ولا واحد علی العلم با نه من المخالفین. فنرید ان نفهم اولا ان الاصل فی المکلف الکفر او الاسلام؟ -؟ وبعد ثبوت الاسلام، هل الاصل فی المسلم کونه مؤمنا او مخالفا؟ -؟ ولما کان کل من الثلاثة موقوفا علی وجود مقتضیات والاصل عدم تحققها، یمکن القول بان " الاصل الکفر وبعد ثبوت الاسلام لیس الا ایاه ". ولکن فیه ة.

ص: 45


1- و فی النسخه او دکیا و لیس فی الترکی حرف «دال» و الکلمة ترکیة.

ان " کل مولود یولد علی فطرة الاسلام، الا ان ابواه یهودانه وینصرانه ویمجسانه"(1) کما ورد به النص (2) والاصل بقاؤه علی فطرة الاسلام، وعدم انتقاض فطرته من جانب ابویه. وبعد الاغماض عما یقتضیه الاصل، هل کون المکلف مؤمنا او مخالفا یثبت بمحض الشیوع علی بعض افواه الرجال ام لابد من شهادة شاهدین علی العلم با نه مؤمن او مخالف. وبعد ثبوت انه مخالف هل وقف المخالف صحیح؟ ام باطل - نظرا الی ان الوقف عبادة فحکمه حکم باقی عباداته -؟. وبعد صحته، هل یجوز للطلبة الامامیة السکنی فیها - نظر الی ان کونها لجماعة الطلبة معلوم، واختصاصه بطلبة خاصة غیر معلوم -؟ ام لا - نظرا الی ان کونها لاهل نحلتهم وطلبة مذهبهم معلوم، ولطلبة غیر هم غیر معلوم. والی ان المعلوم احوالهم انهم یرضون بقتلهم واسرهم ویحللون دماءهم، فکیف یرضون بسکناهم فی مدار سهم -؟. وهل یمکن الفرق بین العبادة والسکنی بان " المکلف لما اشتغلت ذمته بعبادة صحیحة فلا یتیقن الراءة من العبادة فیها، بخلاف السکنی لان الاصل فی الاشیاء الاباحة الی ان یعلم حظرها من الشرع ولیس، فلیس "؟ ام لا لان الاصل عدم جواز تصرف المکلف فی غیر ملکه الا ان بعلم؟ الجواز ولیس، فلیس -؟. وهل یمکن الاستدلال علی ان واقف المدرسة مخالف، بان فی ذلک الزمان کان البلد اوزبکیا والفرد المشکوک یلحق بالاعم الاغلب -؟ ام لا - نظرا الی ان غایة مایستفاد من هذا لیس الا الظن، والاصل حرمة العمل بالظن الا ماخرج بالدلیل ولیس، فلیس -؟. وهل یمکن الفرق بین المدرسة والمسجد بان الظاهر ان من بنی مسجدا رضی بعبادة کل من عبد فیها، بخلاف المدرسة. لکن فیه مافیه. ومسجد نا هذا مشهور بان واقفه مخالف، مع ان العلماء قدیما وحدیثا لم یزالو یصلون فیها ولم ینکروا علی احد من العبادة فیه. فهذا اجماع منهم علی صحة العبادة فیه، وعدم اطلاعهم علی مذهب الواقف بعید غایة البعد. ..

ص: 46


1- اورد فی البحار نقلا عن «مصباح المنیر» صدر الحدیث، ج67، ص134. و اورد فی «سفینة البحار» فی حرف «ف» کله. لکن فیه، حتی یکون ابواه....
2- اورد فی البحار نقلا عن «مصباح المنیر» صدر الحدیث، ج67، ص134. و اورد فی «سفینة البحار» فی حرف «ف» کله. لکن فیه، حتی یکون ابواه....

فالا ستدعاء منکم ان تکتبوا حکمها مع الدلیل الاجمالی، لانها من المسائل المهمة. لان الطلاب لم یزالوا یصلون فیها فنرید ان نعلم ان عباداتهم فیها صحیحة ام لا؟ -؟ وسکناهم فی مثل تلک المدرسة یجوز ام لا؟ -؟(1)

اقول (وبالله التوفیق وبیده از مة التحقیق): ان قبل الخوض فی المقصود لابد من تقدیم مقدمات: الاولی: اعلم ان التصرف فی مال الغیر ممنوع عقلا وشرعا، الا باذنه. والاذن ینقسم الی صریح وفحوی وشاهد حال. فالصریح کقول القائل لغیره " صل فی داری ". والفحوی کقوله " کن عندنا ضیفا فی دارنا الی الغد " فان ذلک یدل بمفهوم الموافقة علی الرخصة فی صلاته فی الدار والتوضی من مائه واوانیه، وشربه منها. و شاهد الحال مثل ان یکون بینهما مصادقة دنیویة او دینیة ومصافاة بحیث لو اطلع علی انه یرید التصرف فی ماله وداره والدخول فیها والتوضی من مائه واوانیه، لرضی به، ولو استأذه فی ذلک لاذنه. فالاولان اذن بلسان القال اما مطابقة او التزاما. والثالث اذن بلسان الحال، فالحال هی مرابطة بین الاذن والمأذون له ناطقة من جانب صاحب المال بقولها " ادخل الدار وصل ". وهذه المرابطة اما خاصة کالمرابطة الحاصلة بین صدیقین متعارفین یعرف کل منهما صاحبه وصداقته. واما عامه کموادة اهل الایمان بعضهم لبعض لاجل الایمان وان لم یتعارفوا بالشخص والخصوص. وکموادة اولی الارحام بعضهم لبعض وان لم یتعارفوا. فالاذن فی المتعارفین فعلی، وفی المتناکرین قوی(2)، و فی المختلفین یعتبر حال المستاذن فان عرف المرابطة، فیکفیه وان لم یعرفها الاخر، کالاب (الذی لایعرفه ولده لنشوه فی بلد آخر، اولزعمه ان اباه مات) اذا اراد دخول دار ابنه وهو یعرف انه ابنه. ثم ان المعتبر فی المرابطة حصول سببها فی نفس الامر بحسب اذعان المستاذن. ولکن من حیث انه مذعن بتلک السببیة ومادام مذعنا به فقد یتخالف وة

ص: 47


1- جاء فی حاشیة: «رسالة فی تحقیق حال مدارس المشهد المقدس (مشهد) علی بن موسی الرضا(علیه السلام).
2- فعلی و قوی بالفعل و بالقوة

ذلک فی المتصادقین ظاهرا والمتضایفین (ابوة وبنوة وغیرهما) فی نفس الامر، فیحصل بینهما مصادقة لاشتباه وقع فی سببها لوظهر خطاه لتبدل بالتباغض. کالصدیق المنافق فی الصداقة الذی هو فی الظاهر فی غایة اظهار علامات الصداقة، وهو عدو فی الباطن. وکالکافر المتظاهر بالایمان المنافق. فالرفیق الاخر یحب هذا المتظاهر بالصداقة لاجل صداقته علی مقتضی مافهمه من ظاهر حاله. والمؤمن الخالص یحب هذا الکافر المنافق علی مقتضی مافهمه منه من الایمان بحسب ظاهر حاله ویرضی بتصرفه، فالاذن ح نما هو علی ظاهر الحال، واما لو اطلع علی الباطن فلا یأذن له. فح لا اذن لذلک المنافق فی التصرف فی مال الاخر. کما انه فی صورة العکس بالعکس، کما لو انکر احد اباه ولا یرضی بدخول احد فی داره من الاجانب، ویحسب ان اباه هذا اجنبی لانکاره ایاه. فیجوز للاب الدخول لان الابن لو عرف انه ابوه لرضی به اشد الرضا ولاذنه اطوع اذن. وانما قید نا نفس الامر بحسب اذعان المستأذن بقولنا " من حیث انه مذعن بالسببیة ومادام مذعنا "، لان المرابطة العامة قد یکون سببه امرا یوجب المؤاخات والمصافات بحسب اذعان المترابطین یذعنا نه امرا ملا یما حقانیا. فیحصل الرضا فی التصرف لو ظهر له انه متصف بهذا الامر، ولا یحصل له الرضا لو ظهر له انه متصف بخلاف هذا الامر، لکن ذلک انما هولا جل انه اذعن ان هذا الامر انما هو الحق الحقیق لان یکون سببا للمرابطة، دون الاخر. والاخر لایوجب ذلک ولو فرض انه کان حقا لتغیر رضاه جزما، کما لو رضی صاحب الدار دخول زید داره لاجل انه یذعنه صدیقا له او من ار حامه وهو فی نفس الامر من اعدائه، فهو باذعانه راض بدخوله ولکن لو قیل له " ان کان زید فی نفس الامر من اعدائک اترضی بدخوله " لیقول " لا ارضی بدخوله البتة ". وکذلک اهل التباین فی المذاهب واهل التوافق. فالمتوافقان فی المذهب علی حالة التراضی والرضا بالتصرف لاجل هذه المرابطة باذعان ان الحق هو هذه المرابطة. من حیث انه مذعن بذلک ومادام کذلک. فلو فرض کون ذلک الامر باطلا عنده ومخالفه حقا، لتبدل الامر، لانه طالب للحق فی نفس الامر. غایة الامر انه اذعن

ص: 48

ان الحق هو هذا لامخالفه. فالاذن الحالی لموافقه انما هو لاجل هذا الاذعان. و الانکار الحالی لمخالفه انما هو من اجل اذعان بطلانه. ثم علی ماذکرنا من " ان المعیار فی شاهد الحال، انماهو حال المستأذن ". فاذا اذ عن ان الحق هو ماهو علیه فی نفس الامر، وان الاخر لو فرض علمه بذلک لرضی بالدخول جزما فیصح له الدخول ح. لما مران الاذن فی المتناکرین قوی. و انما المانع هنا انما هو الغلط فی الاذعان. والغلطة فی الاذعان(1) لایرفع القوة النفس الامریة. الثانیة: اعلم انه قد اشتهر " ان الالفاظ اسام للامور النفس الامریة " ومرادهم بذلک انه اذا علق حکم علی لفظ فلا ینحصر حکمه فی ما علم المکلف با نه هو، بل یتعلق بما هو فی نفس الامر مسمی بهذا الاسم. مثلا اذا قیل " لله علی الناس حج البیت من استطاع الیه " فلا یکتفی المکلف بعدم علمه با نه مستطیع، فاذا کان له مال لایعلم قیمته ولا مقداره انه هل هو بمقدار الاستطاعة ام لا فلا یجب علیه التفحص وجعل الاموال معرضا للبع لیعرف الحال تمسکا بان الله او جب ذلک علی المستطیع وانا لا اعلم انی مستطیع ام لا. وکذلک اذا قیل " قاصد الثمانیة فراسخ یجب علیه القصر " وهو لا یعلم ان المسافة التی قصدها هل یبلغ ذلک ام لا، لایکتفی بعدم العلم و [ بان ] یقول انی لا اعلم انی قاصد للثمانیة والحکم معلق علیه. وکذلک المالک للدراهم المغشوشة التی لا یعلم بلوغ الخالص منها النصاب. الی غیر ذلک من الامثلة. بل الحکم معلق علی المستطیع، فکأن للشارع حکمین متعلقین بعبادة: احدهما قوله " ان المستطیعین من عبادی یجب الحج علیهم ". والاخر " ان الغیر المستطیعین لایجب علیهم ". وکذلک " ان القاصدین الثمانیة یجب علیهم التقصیر " و " الغیر القاصدین لها علیهم التمام ". فیجب علی المکلفین ان یتفحصوا عن احوالهم هل هم مندر جون تحت ای الخطابین. ولیس المراد من قولهم " ان الالفاظ اسام للامود النفس الامریة والاحکام متعلقة ذن

ص: 49


1- فی الاصل: الاذن

بما فی نفس الامر " انه کذلک کیف ماکان وان لم یحصل(1) العلم بعد التفحص ایضا. فالتکلیف مشروط بالعلم بالمعنی الذی قدمناه، لا بالعلم مطلقا. غایة الامر الاکتفاء بالظن فی تعیین نفس الامر، فاذا حصل العلم او الظن للمکلف با نه مندرج تحت احد العنوانین، یتبعه، وما بقی فیه علی الجهالة، فیرجع فیه الی الاصول و القواعد والادلة الخارجة. فاذا رأینا قوله تعالی " ان جائکم فاسق بنبأ فتبینوا " فلا ریب انه یجب علینا التبین فی خبر معلوم الفسق، والقبول فی معلوم العدالة. و اما فی المجهول الحال فلابد من التفحص. فان حصل علم او ظن بحاله فهو المتبع، والافیر جع الی الدلیل الخارجی. والعلة المنصوصة فی الایة هنا دلیل خارجی یوجب الحاقه بالفاسق لا شتراکهما فی العلة. وفی مثل قول الشارع " یجوز شراء الحلال ویحرم شراء الحرام " فالحکم فی معلومی الحال واضح. واما المجهول، فیرجع فیه الی الدلیل الخارجی وهو اصل البراة والاباحة وقولهم علیهم السلام " کل شیئ فیه حلال وحرام فهو لک حلال حتی تعرف الحرام بعینه " (2) هذا الکلام فی اقوال الشارع وخطاباته بالنسبة الی المکلفین. واما کلمات نفس المکلفین: فهو ایضا یحمل علی ماهو موضوع له فی نفس الامر عندهم. فاذا نذر صوم اول رجب، فهو مکلف بصوم ماهو اوله فی نفس الامر وهو مراده وان کان یحتاج فی تعیینه الی اجتهاد. ویکتفی بالظن فی مالم یحصل العلم. ویعمل بالدلیل الخارجی فی ماجهل الحال. فمقتضی استصحاب الشهر عدمه حتی یحصل الدلیل علیه. ولکن هیهنا دقیقة لابد ان ینبه علیها وهو انه قد یطلق علی شیئ عنوانان من الاضافات والاوصاف. مثل یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) ویوم السابع عشر من الربیع الاول. وقد اختلف الخاصة والعامة فقیل انه یوم الثانی عشر منه. فیختلف التسمیة بهذا الاختلاف. فاذا نذر احد صوم یوم الثانی عشر باعتقادانه مولد النبی (صلی الله علیه و آله) او نذر صوم یوم 7.

ص: 50


1- فی الاصل: و ان یحصل العلم.
2- الوسائل، ج16، ابواب الاطعمة المحرمة، الباب 64، ح2 و ابواب الاطعمة المباحة الباب، 61، خ1و7 از ج17.

مولد النبی (صلی الله علیه و آله) وکان یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) عنده اسما للیوم الثانی عشر، افیجزیه صوم هذا الیوم او یجب علیه صوم السابع عشر اذا استبصر وظهر علیه غلطه فی اذعانه. والظاهر انه یجب علیه صوم یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) فی نفس الامر وان غلط ذلک الناذر فی جعله الیوم الثانی عشر، فیجب علیه صوم السابع عشر وکذلک الظاهر انه یجب علی ولیه (ان اراد قضاءه عنه) ان یصوم یوم المولد الواقعی لا ما حسبه مورثه. وکذلک اذا وقف ضیعة یصرف منافعه فی الاطعام یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) وهو یعتقد انه الیوم الثانی عشر، او الیوم الثانی عشر باعتقاد انه یوم مولده ولاجل ذلک. فهل یجب علینا الیوم صرفه فی الاطعام یوم الثانی عشر او الیوم الذی هو مولده عندنا. الظاهر الثانی، لان الظاهر ان المقصود ادراک فیض یوم مولد النبی من حیث انه مولده (صلی الله علیه و آله). الثالثة: التحقیق ان الحکم فی مالانص فیه، وفی شبهة موضوع الحکم الشرعی، هو العمل علی مقتضی اصل البراءة. للادلة الدالة علیه من العقل والنقل المقررة فی محلها. قد بیناها فی القوانین ومن جملتها صحیحة عبد الله بن سنان عن الصادق (علیه السلام) " قال: کل شیئ یکون فیه حرام وحلال فهو حلال لک ابدا حتی تعرف الحرام منه بعینه فتدعه " (1)وان کان الاستدلال بها فی شبهة الموضوع، اظهر. والشبهة فی نفس الحکم یکون من جهة عدم الدلیل علی الشیئ، او من جهة تعارض الادلة فیصیر مجهول الحکم. والشبهة فی الموضوع یکون من جهة اشتباه حکمه الشرعی لاجل الشک فی انه داخل تحت ای القسمین اللذین علم حالهما بالدلیل الشرعی، فلوا ارتفع الجهل وحصل العلم بکونه احمد هما فلایحتاج الی دلیل شرعی آخر فی معرفة الحکم. واتصاف الاعیان بالحل والحرمة انما هو بسبب اتصاف افعال المکلفین المتعلقة بها بهما. واتصاف الفعل بالحل والحرمة اما من جهة المتعلق، کالخز والمیتة. واما من جهة الحال والوقت کاکل الطعام الحلال علی حال خلاء المعدة، وعلی حال التخمة المضرة للبدن، واکل المیتة فی حال الاضطرار والمجاعة وفی غیرها. فاذا

ص: 51


1- ذکر مصدره انفا.

حصل الشک فی المتعلق او الحال او الوقت ان الفعل فیها من جملة ما هو حلال او حرام، فهو یحکم با نه حلال حتی یعرف الحرام بعینه. الرابعة: التحقیق ان اصل البراءة یجری فی الاحکام الشرعیة وفی موضوعاتها و ان کان من قبیل مهیات العبادات، سیما علی القول بانها اسام للاعم من الصحیحة کما حققناه فی القوانین. وما ذکرناه من الحدیث فیمکن الاستدلال بها فی تصحیح العبادات ایضا. فاذا ورد من الشارع جواز الصلاة فی اجزاء ما یؤکل لحمه والمنع عنها فی اجزاء مالا یؤکل لحمه، واشتبه کون شیئ انه هل هو من هذا او ذاک، فالاظهر الجواز. ومن هذا الباب الصلاة فی الجلد المشتبه بالخز وغیره. و فی العظام المشتبهة فی انها من عظام الفیل او البعیر. وغیر ذلک. الخامسة: اعلم انه اذا اندرس الوقف ولا یتعین الموقوف علیه فی نظرنا، وتردد فی جملة امور معینة لانعرف ایها هو، فالظاهر التسویة فی الکل. ومن فروع ذلک الاشتباه الحاصل فی وقف الاولاد من جهة الجهل بان الواقف هل وقفه علی الترتیب بان لا یکون احد من اولاد الاولاد مستحقا لشیئ ما بقی من الاولاد واحد -؟ او انه وقفه علی ان یکون ولد الولد شریکا لاعمامه؟. فیحکم بتسویتهما ولا یجعل من باب المیراث حتی یمنع الاقرب الابعد. وصرح بذلک العلامة فی التذکرة والقواعد. ووجه ذلک انحصار الامر فیهم ولزوم الترجیح بلامرجح لو فرق بینهم، لعدم جواز القیاس بالمیراث. السادسة: المشهور بین الاصحاب انه اذا وقف علی مصلحة فبطل رسمها، صرف فی وجوه البر. السابعة: اختلف الاصحاب فی ما لو وقف المسلم شیئا علی المسلمین. فعن الشیخ (بل المشهور بینهم ظاهر) انه یکون لجمیع المسلمین من اهل القبلة. و صرح ابن حمزة والعلامة فی المختلف بلحوق اطفالهم وجانینهم ایضا. وعن ابن ادریس انه اذا وقف المسلم شیئا علی المسلمین کان ذلک للمحقین من المسلمین. مستدلا بفحوی الخطاب وشاهد الحال. کما لو وقف الکافر شیئا علی الفقراء کان ماضیا فی فقراء أهل نحلته خاصة، بشهادة دلالة الحال علیه. ورد کلام الشیخ با نه خبر واحد اورده ایرادا لا اعتقادا. واورد [ علیه ] العلامة وشنع علیه

ص: 52

فی هذه النسبة واختار التعمیم الذی ذکره ابن حمزة من انه شامل لکل من اقر بالشهادتین واطفالهم وجانینهم، وادعی الاجماع قال: لنا الاجماع علی جواز الصدقة علیهم وتجویز الوقف علیهم بالخصوصیة. ولا عبرة بخلاف من شذ. ولا فرق بین طوائف الاسلام الامن ارتکب ما یعلم بطلانه من دین النبی " ص " کالغلاة والمجبرة. ولو لم یصح التقرب بصلتهم لم یصح ذلک. اقول: ومرجع کلام العلامة الی اتباع عموم اللفظ وان الاصل، الحقیقة لایعدل عنه الاباقوی منه. واذا رأینا ان مذهب العلماء جواز الوقف بالخصوص علی الفرق المخالفین، فکیف یقال ان الواقف الذی هو عالم من تلک العلما او مقلد لاحدهم " اذا اطلق الوقف علی المسلمین " فهو اخرج من اطلاقه الفرقة المخالفة -؟ سیما اذا لم یزاحموا الفرقة المؤالفة للواقف فیکون النفع اتم، ولعل ابن ادریس نظر الی العصبیة والعناد لا الی ماسن الله من تعمیم حکمه بین العباد وفعل المسلم محمول علی الصحة مالم یعلم فساده فالحکم بان الواقف اراد الوقف علی المؤالفین غالبا، یرجع الی ملاحظة متابعة الحمیة والعصبیة. فاذا وقف رجل من اهل السنة رباطا علی المسلمین المترددین، فلا ینبغی ان یقال " اراد من المسلمین غیر الشیعة ". وکذلک اذا وقف رجل من الشیعة رباطا علی المسلمین، فلا ینبغی ان یحمل علی اخراج اهل السنة منهم اذا لم یزاحموا غیرهم. وعلی هذا فالخروج عن حقیقة اللفظ واخراج الجمع المحلی [ باللام ] الدال علی العموم لغة وعرفا عن الحقیقة بمجرد هذه القرینة، مشکل. وکذلک الامر فی المدرسة فان المسلم الذی خلا عن العصبیة غرضه فی الوقف تحصیل الثواب. ولاریب ان تحصیل العلوم مما یصل نفعه الی کافة العباد. سیما اذا کان من الالیات المشترکة بین جمیع المذاهب، الموجبة لفهم السنة والکتاب. فالجزم بان الواقف من اهل السنة لمدرسة، لا یرضی بان یجلس فیه واحد من الشیعة لاجل انه عدوه، اولا جل انه یحصل مسألة الامامة ویسعی فی تخریب مذهبهم، او بالعکس، مما لایتعاطاه العرفاء والعلماء والصلحاء من العوام. اذ یجوزون ان یقرء مبتدؤ هم فی العلوم علم التصریف والنحو والمعانی والبیان عند عالم من الشیعة، بل یرضون

ص: 53

اشد الرضا. سیما اذا لم یوجد هناک عالم من اهل السنة. وکذلک بالعکس. فلیس محض کون بانی المدرسة سنیا، عدم رضائه بجلوس الشیعی فیها ولا بالعکس. غایة الامر عدم رضاء احد هما بالسعی فی ابطال مذهب الاخر، وهذا لایوجب عدم الرضا باصل السکنی. سیما اذا لم یکن احد آخر یسکن فیه، فانه باعتقاده طالب للثواب ومراده التسبیب لایجاده ماهو خیر وثواب. وماهو معصیة باعتقاد البانی، فمؤاخذته علی المخالف الساکن فیه. وما یفعله من موجبات الخیر، فیصل ثوابه الی البانی. اذا تمهد لک هذه المقدمات فنقول: الظاهران المدرسة المفروضة یجوز لطلبة الشیعة سکناها والاشتغال بالتحصیل فیها، ویصح صلاتهم وعباداتهم فیها. لوجوه: الاول: انها وقف علی الطلبة جزما. غایة الامر ان من المدارس ما یختص بفرقة بجعل الواقف دون فرقة، ولا یجوز التعدی عن مقتضی غرض الواقف، لان الوقف علی ماو قف علیه الواقف، بالنص(1) ففعل المکلف المتعلق بالمدارس وهو " السکون فیها والاشتغال " مما فیه حلال وحرام - لان بعضها مما عینها الواقف لفرقة دون اخری فلا یجوز للفرقة الاخری التصرف فیها. وبعضها مما اطلق فیها الواقف فیجوز التصرف فیها للجمیع - والمدرسة المجهولة الحال، مما لم یعلم کونها مما ثبت حرمة التصرف فیها. فیدل علی جواز التصرف فیها ادلة اصل البراءة مطلقا، و خصوص صحیحة عبد الله بن سنان المتقدمة(2) اذ المفروض انا لا نعلم انها من القسم الاول او الثانی. غایة الامر حصول مظنة بانها من القسم الاول من جهة القرائن المذکورة، والمظنة لایکفی فی المنع. اذ الصحیحة نا طقة باشتراط العلم بکونها محرمة، والعلم حقیقة فی القطع والجزم لولم نقل بکونه حقیقة فی الیقین. وکذلک ادلة اصل البراءة من 7.

ص: 54


1- الوسائل، ج13، ابواب الوقف، الباب 2، ح1و2.
2- الوسائل، ج16، ابواب الاطعمة المحرمة، الباب 64، ح2 و ابواب الاطعمة المباحة، الباب 61، ح1و7 از ج17.

العقل والنقل، فهنا من باب " کل شیئ نظیف حتی تعلم انه قذر " (1)و " کل ماء طاهر حتی یعلم انه قذر "(2) حتی انهم ربما یتأملون فی کفایة شهادة العدلین فی الحکم بالنجاسة. نعم ورد فی الحلال والحرام روایة بجواز العمل بالبینة، مثل ماروی عن الصادق (علیه السلام) " کل شیئ هو لک حلال حتی تعلم انه حرام بعینه فتدعه من قبل نفسک، وذلک مثل الثوب علیک قد اشتریته وهو سرقة، او المملوک عندک ولعله حر قد باع نفسه، او خدع فبیع، او قهر، او امرأة تحتک وهی اختک او رضیعتک، و الاشیاء کلها علی هذا حتی یتبین لک غیر ذلک او تقوم به البینة. "(3) والمفروض فی مانحن فیه فقد البینة علی انه مما لا یجوز التصرف فیه ایضا. وبالجملة هذا من شبهة الموضوع، وقد اتفق کلمة المجتهدین والاخباریین علی ان الاصل فیها براءة الذمة والحلیة. بل ویجعلها الاخباریون من الحلال البین. فان قلت: حمل المشکوک فیه علی الافراد الغالبة قاعدة مسلمة مستفادة من العقل والعرف والنص وعلیها یبتنی کثیر من الاحکام والاصول، منها الاستصحاب فان من جهة تتبع موارد ماثبت انه یدوم بحسب استعداد الموضوع یحصل الظن بان کل ماثبت، دام بحسب استعداده فیحکم فی مورد الشک علی مقتضی الحال السابق. وهو المسمی بالاستصحاب. ومنها حلیة اللحوم والجلود فی سوق المسلمین وان کان فیه غیرهم إذا کان الغالب هم المسلمین، کما نطق به موثقة اسحاق بن عمار(4) واذا کان کذلک فلما استفاض کون بانی المدرسة من اهل السنة مضافا الی کون البلد الذی کان هو فیه من اهل السنة وهو من جملتهم، فیحصل الظن با نه کان منهم. وقرائن الحال تشهد بان السنی لا یرضی بتصرف الشیعی فی ماله، سیما تعلم علوم الشیعة وسیما فی علم الامامة وسیما فی الطعن عل الخلفاء واثبات الفواحش علیهم. فبالا ستفاضة والالحاق بالاغلب یحکم بتسنن البانی للمدرسة. وبقرائن الحال5.

ص: 55


1- الوسائل، ج2، ابواب النجاسات، الباب 37، ح4.
2- الوسائل، ج1، ابواب الماء المطلق ، الباب 1، ح2و5.
3- الوسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، الباب 4، ح4.
4- الوسائل، ج2، ابواب النجاسات، الباب 50، ح5.

یعلم انه وضع المدرسة لاجل طائفة خاصة، وهم اهل السنة او اطلق فی الوقف لطلبة العلوم ولکن اطلاقه ایضا ینصرف الی طلبتهم خاصة. فهذه القاعدة وهذه الظنون المقتبسة من الادلة الشرعیة، حجج شرعیة یقوم مقام العلم، کخبر الواحد الذی یرفع اصالة البراءة. والیقین السابق الذی لا یجوز نقضه الابیقین کما ورد فی الاخبار المستفیضة. قلت: بعد ما ذکرنا لک سابقا لا یبقی وقع لهذا الاعتراض. اذ حصول الظن بکونه من اهل السنة لا ینافی اثبات الحل فی ماجهل حاله. کما ان الظن بکون مجهول الشخص فی بلاد الکفر کافرا مع احتمال وجود مسلم فیه بل الیقین بوجوده فیه لا یستلزم الحکم بنجاسة ما یلاقیه مع الرطوبة. لثبوت ان الاصل طهارة الملاقی حتی یحصل العلم بنجاسته. ولذلک یحکم بطهارة السکر المجلوب عن بلاد الکفر، ونحو ذلک، فظن الحاصل من الغلبة من جملة الظواهر، والظاهر قد یرفع الاصل و قد لا یرفعه ففی مسألة الطهارة والنجاسة لا یرفع الظاهر الاصل، للادلة القائمة علیه. وفی اللحوم والجلود یرفعه. فان الاصل وان کان عدم التذکیة ولکن الشارع جعل ید المسلم قائما مقام العلم بالتذکیة، وهی من الظواهر. واکتفی فی الحکم بکون الید ید مسلم اذا اخذ من ید مجهول الحال، لکون غالب اهل السوق من المسلمین. وکذلک الاخبار المعتبرة التی هی من جملة الظواهر جعلها حجة فی هذا المقام فی رفع المنع عن التصرف فی مال الغیر مع الجهل با نه مال الغیر، فحکم بحلیة الاکل والشراء من مال اهل الظلم والسارقین والعشارین وامثالهم، مالم یعلم الحرمة بالخصوص. مع انه معتضد بالاصل من وجه آخر، وهو " اصالة البراءة عن المنع الافی ما حصل الیقین ". ومما ذکر ظهر الکلام فی ما تمسکت به من القرائن. فان غایته افادة الظن، ولم یعتبر الشارع هنا الا العلم. غایة الامر ان البینة ایضا کافیة من جهة النص، لو سلمناه ولا مسرح للاعتماد علی غیره. مع انا نقول لو فرض ثبوت کونه من اهل السنة، ففی الاعتماد علی شاهد الحال وان القرائن تدل علی عدم الرضا بسکنی الشیعة فیها، اشکال من جهة ما ذکرناه فی المقدمة الاولی، من ان عدم رضاهم

ص: 56

انما هو لاجل اعتقادهم ان الشیعة مبطلون وهم محقون، ومنعهم ایا هم عن التصرف وعدم رضاهم بذلک انما هو فی حال اذعانهم بذلک. بل لاجل اذعانهم بذلک. فلو ظهر بطلان اذعانهم علیهم تشهد حالهم بالرضا جزما. ولو قیل لهم فی هذا الحال " لو فرض کون اهل السنة علی الباطل وهم علی الحق، اما ترضون بهم " فیقولون " نرضی ولکن الفرض غیر غیر واقع ". فهم علی هذا الفرض راضون. والمفروض وقوع الفرض؟؟ علی هذا فالاستثناء الذی انما هو بشاهد الحال، یتبع شاهد الحال ومقتضی حاله فی وقت الوقف، انه انما یستثنی مخالفه فی المذهب(1) لاجل انه یذعنه مبطلا وقد قلنا فی المقدمة ان الذی ینکر اباه ولا یعرفه، لا یشهد حاله بالاذن فی دخول داره. بل یشهد بعدمه اذا عرف من حاله انه لایرضی بدخول احد من الاجانب فی داره ممن یذعنه اجنبیا. فالاستثناء علی شاهد الحال هذه انما هو فی حال اذعانه؟ ذلک کذلک فی نفس الامر، لا مطلقا؟. فلو علم ان اذعانه ذلک لیس علی ماهو فی نفس الامر، فلا یستثنیه البتة. والمفروض ان المؤمن الشیعی ح یعرف بان اذعانه خطأ فی نفس الامر، وهو مکلف بمعتقده، فیظهر له انه غیر مستثنی علی هذا التقدیر. فهو داخل تحت عموم " الطلبة " الذی ورد الوقف علیه. هذا اذا فرضنا ان الواقف وقف علی طلبة العلوم بعنوان العموم، وادعی الاستثناء بشاهد الحال. واما لو فرضنا انه اخرجهم باللفظ بعنوان ان یقول " قد وقفت هذه المدرسة علی اهل الحق من المسلمین اعنی اهل السنة دون غیرهم ". او اکتفی باهل الحق مذعنا بانحصارهم فیهم ففیه انه ایضا غیر مضر. کما بیناه فی المقدمة الثانیة وانه من قبیل من نذر صوم یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) ویعتقد انه الثانی عشر فصام الثانی عشر معتقدا انه هو مولد النبی (صلی الله علیه و آله). وکذلک لو وقف ضیعة لاجل انفاق مداخلها یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) وهو یعتقد انه الثانی عشر، ثم ظهر علیه بعد النذر انه هو الیوم السابع عشر. فالظاهر انه یجب علیه الصرف والصوم فی السابع عشر. لان مراده هو مولد النبی (صلی الله علیه و آله) وقد اخطأ فی اعتقاده انه الثانی عشر. وکذلک لمن جاء.

ص: 57


1- فی الاصل: مخالفته فی المذهب.

بعد وفاته من المسلمین واراد صرف هذا الوقف، فهم یعملون علی مقتضی الواقع من مولد النبی (صلی الله علیه و آله) لا ما اعتقد هو کذلک. فکذلک نقول فی مانحن فیه: اذا وقف علی اهل الحق من الطلبة معتقدا انحصارهم فی اهل السنة، فاذا ظهر علی الواقف خلافه حال حیاته فیبدل الحکم، وکذلک من یرید سکناه من الشیعة فانهم یعلمون انه غلط فی معتقده ان اهل الحق من هو، ولکنه اراد اهل الحق فی نفس الامر ونحن نعرف انه من هو فی نفس الامر. نعم: ان ثبت انه وقف علی طلبة اهل السنة من جهة اخری ولیس مراده اخراج الغیر من جهة کونهم مبطلین، فلا نمنع الاختصاص. کما لو وضع مدرسة خاصة للنحویین ووقفها علیهم واخری للصرفیین کذلک، واخری للفقهاء کذلک. فلاریب انه یختص کل بما وضع له. کما صرح به فی کلام الفقهاء من انه یتبع مقصود الواقف. وکذلک الرباط، بخلاف المسجد فلم یظهر منهم تخصیصه بقوم دون قوم. ومن جمیع ما ذکرنا یظهر انه لو علم ان الواقف قال " وقفته علی طلبة المسلمین " یحمل علی العموم ایضا. کما ذکرنا فی المقدمة السادسة فی حکم " مالو وقف المسلم شیئا علی المسلمین " انه یصرف علی اهل القبلة وکل مقر بالشهادتین، الا المنکرین للضروری من الدین. وان قرینة المقام من ان الواقف انما یرید اهل نحلته من فرق الاسلام مع صحة إبقاء العام علی العموم، لا یعارض اصالة الحقیقة وحمل قول المسلم علی الصحة من عدم العصبیة والتعنت علی الوجه الذی ذکرناه. الوجه الثانی: انها وقف بطلت مصلحتها. فیجب صرفها فی وجوه البر (کما هو المشهور). لانه لوفرض انحصار الموقوف علیه فی اهل السنة، والیوم لیس احد منهم فی هذه البلدة ینتفع بها، فبطل رسم المصلحة المرادة منها، فالواجب علینا صرفها فی وجوه البر. هذا تکلیفنا الیوم ولا کلام لنا فی تکلیفهم. ونحن مکلفون بما نعتقده برا فی الصرف. ولاریب ان سکنی طلبة الشیعة فیها من وجوه البر عندنا فی نفس الامر، ولا یضر عدم کونه برا عندهم. لان الکلام فی تکلیفنا. هذا المطلب

ص: 58

وان کان قد یتأمل فی دلیله ان جعل من باب " عدم انتفاء العام بانتفاء الخاص " فان الوقف علی سکنی الطلبة الخاصة اذا انتفت خصوصیتها فیبقی مطلق سکنی الطلبة. هو مبنی علی " عدم علیة الفصل للجنس ". وهو خلاف التحقیق. و کذلک الکلام ان جعل من باب " الاستصحاب فی الاجزاء العقلیة "، ومن باب " ما لایدرک کله لایترک کله "، و " المیسور لا یسقط بالمعسور "، وامثال ذلک. فان الظاهر انها فی الاجزاء الخارجیة. لکن یمکن الاستدلال علیه با نه احسان " وما علی المحسنین من سبیل ". اما علی القول بعدم خروج الوقف عن الو [ ا ] قف وبقائه فی ملکه، فاحسان الیه. واما علی القول بالانتقال الی الموقوف علیهم، فلا ریب ان اسکان طلبة الشیعة فیها موجب لعمارتها ولو بقیت بلا سکنة لخربت وعطلت بالمرة فهذا احسان الیهم ایضا. واما علی القول بالانتقال الی الله تعالی، فهذا احسن ما اراد الله تعالی. ویمکن الاستیناس لهذا الاستدلال بما اشتهر ایضا بینهم من ان " ما علم کونه وقفا ولم یعلم مصرفه یصرف فی وجوه البر " وینبه علیه روایة أبی علی بن را شد " قال: سألت ابا الحسن (علیه السلام): جعلت فداک، اشتریت ارضا الی جنب ضیعتی بالفی درهم. فلما وفرت المال خبرت ان الارض وقف. قال: لا یجوز شرا الوقوف، ولا تدخل الغلة فی ملکک ادفعها الی من او قفت علیه. قلت: لا اعرف لها ربا. قال: تصدق بغلتها ".(1)

الوجه الثالث: ان هذا مما اندرس فیه شرط الواقف. والامر متردد بین اختصاصه بطلبة اهل السنة. او الاعم. والقول بان الواقف انما اراد التخصیص بالاول او التسویة او الترتیب بمعنی انه جوز اسکان الشیعة بعد فقد اهل السنة، یحتاح الی دلیل ومرجح. والاصل بالنسبة الی الکل مساو. فالتخصیص بالاول ترجیح بلا مرجح وکذلک الترتیب، فیبقی التعمیم والتسویة. لا یقال المرجح هنا هو قرینة المقام. لانا قد بینا بطلانه سابقا قتامل جدا. ثم اذ ظهرلک حال المدرسة المسؤول عنها وحکمها ودلیلها علی حسبف.

ص: 59


1- الوسائل، ج13، ابواب الوقف، الباب 6، ح1 - و فی التهذیب الوقف بدل الوقوف.

مقتضی الوقف ومساعدة الحال، فلا بأس ان نشیر الی مافی کلمات السائل من الاشکالات والغفلات. وهی امور: الاول: الاشکال الحاصل من جهالة حال الواقف بالخصوص والسؤال عن " إن الاصل فی الانسان الکفر او الاسلام " ثم " الاصل فی الاسلام الایمان او اعم ". والتحقیق انک ان اردت من الاصل، الاستصحاب واستمرار العدم الازلی، فهو لا یقتضی الکفر ولا الاسلام، بل الاصل عدمهما جمیعا. اذ التحقیق ان الکفر امر وجودی اختیاری من فعل المکلف. وان کان من جهة اسمتراره لعدم العقائد الحقة، السابق الازلی والالم یستحق العقاب، ولا یتوجه لزوم العتاب علی الاطلاق، ولا یناسبه الوعید الشدید انهم خالدون فی جهنم، ذا لم یکن معهم الا العدم الازلی المستمر. مثل من کان فی اقصی بلاد الکفر ولم یستمع باسم نبی ولا وصی ولا شرع ولادین، ولم یتفطن لوجوب تحصیل الشرائع. غایة الامر انه حصل بفطرته وجود صانع فی الجملة وان کان جسما متحیزا فی السماء. فان مقتضی العدل وقواعد الامامیة، قبح تکلیف الغافل والجاهل بالمرة، و [ قبح ] تکلیف ما لا یطاق. والقول بعدم تحقق مثل هذا الفرض، والقول بان الله تعالی لم یبق احدا من عباده الا واوضح له جمیع سبل الاسلام، مکابرة صرفة. وقد حققنا هذا المطلب فی القوانین. فاذن نقول: الاصل عدم الکفر ایضا کما ان الاصل عدم الاسلام. وان الکفر امر وجودی وهو الانکار صریحا، او استمرار عدم الاعتقاد بالعقائد الحقة مسامحة ومجادلة. واما ماذکره بعض المتکلمین من انه " عدم الملکة ": فالظاهر انهم ارادوا عدمها بالنسبة الی الجنس القریب کالعمی للانسان دون العقرب. فالکفر عدم الاسلام ممن شأنه الاسلام من المتنبهین المتفطنین القابلین له بالفعل. لاعدمه ممن لم یبلغ هذه المرتبة ایضا. او ان مرادهم تعریف الکافر الذی یجری علیه الاحکام الفقهیة من النجاسة وحرمة المناکحة والذبیحة وجواز القتل والسبی، وغیر ذلک لا الاحکام الاخرویة من التعذیب والخلود فی النار. فالایات الواردة فی العذاب انما هو للمقصرین، ولا استحالة فی اثبات احکامهم الفقهیة لغیر المقصرین ایضا، کما حکم الله بنجاسة الکلب والخنزیر من بین سائر الحیوانات. اذ تلک الاحکام من

ص: 60

الاحکام الوضعیة المنوطة بالمصالح الخفیة ولا ملازمة بینها وبین الکفر الذی یوجب العقاب. الاتری ان الله جوز بیع العبد الصالح المؤمن المتقی وشراءه حتی من رجل فاسق فاجر. فلیس جواز سبی الکافر بالمعنی الاول اعنی المصاحب للعدم الازلی الغیر المقصر، اعظم من جواز بیع هذا العبد المؤمن الصالح. ومن ذلک ظهر فساد القول بان الاصل فی المسلم التشیع او التسنن. واما ما تمسک به اخیرا من القول بان الاصل الاسلام من اجل النصوص الواردة فی " ان کل مولود یولد علی فطرة الاسلام "(1) فالاصل بقاؤه علی الفطرة فهو من غرائب القول. فان هذه الاخبار لیست علی ظاهرها جزما. بل المراد منها اما الاستعداد والقابلیة بمعنی انه لو لم یسنحه سانح من متابعة الاباء والامهات وحب طریقتهم والتجافی عن التخلیة والانصاف، لاذعن - بعد الاطلاع علی ادلة الکفر والاسلام - للاسلام ومال الیه، ولیس بخبیث(2) لا یقبل الاسلام، ولا مجبورا بالکفر. او المراد المفطوریة بالاذعان بوجود الصانع او التوحید فی الجملة. واما فروع التوحید من التجرد ونفی التحیز ونفی القبیح وتمام الصفات وعینیتها، فکلا. ولا ریب ان الاسلام لیس محض ذلک، بل هو مع فروع التوحید والاذعان بالرسالة و خصوص الرسول والمعاد وخصوصا الجسمانی. ولیس ذلک کله فطریا، کما هو معاین. وان اراد من " الاصل "، الراجح " فهو یمکن فیه اجراء الاصل، ولکنه متفاوت بتفاوت المقامات. فالراجح فی البلد الذی اغلبه المسلمون، الاسلام. وفی ما اغلبه الکفار، الکفر. وهکذا... الثانی: السؤال عن حال ثبوت الاسلام والکفر والتشیع والتسنن، بالاستفاضة وعدمه بل ولابد فیه من العدلین: فاعلم ان الشهید فی القواعد نقل عن بعضهم انه " یثبته.

ص: 61


1- البحار، ج67، ص134. و اورد تمامه فی سفینة البحار، فی حرف «ف».
2- فی النسخة «بحیث» و یحتمل صحته.

بالا ستفاضة اثنان وعشرون: 1 النسب الی الابوین، 2 الموت، 3 النکاح، 4 الولایة، 5 العزل، 6 الولاء، 7 الرضاع، 8 تضرر الزوجة، 9 الوقوف، 10 الصدقات، 11 الملک المطلق، 12 التعدیل، 13 الجرح، 14 الاسلام، 15 الکفر، 16 الرشد. 17 السفه، 18 الحمل، 19 الولادة، 20 الوصایة، 21 الحریة، 22 اللوث،(1) - قیل: والغصب والدین والعتق والاعسار ". والعمدة فی ذلک تحقیق معنی الاستفاضة، فانهم اختلفوا فیها، فعن کثیر من الاصحاب ان المعتبر منه ما یفید الظن المتأخم للعلم. وعن بعضهم انه ما یفید العلم وعن بعضهم انه مایفید الظن المطلق. ولا یبعد الاکتفاء بالظن المتاخم. اذ الظن الحاصل من ادنی مراتب البینة لیس ظنا متأخما للعلم وهو حجة، فیکون ما هو اقوی ظنا بمراتب شتی اولی بالحجیة. وقد تمسکوا فی خصوص کثیر مما جوزوا فیه العمل بالاستفاضه، بالعسر والحرج وعدم التمکن من اقامة البینة ایضا. و [ قد یقال فی ] القدح فی الاستدلال بالاولویة: بأنه انما یتم اذا کان حجیة البینة انما هو من جهة حصول الظن المطلق، بل لعله کان تعبدا او لحصول الظن الخاص. [ هذا القدح ] وان کان ممکنا لکنه یرد علی القادح ان جمهور العلماء یستدلون فی اشتراط العدالة فی الشاهد بایة النبأ المعللة بقوله تعالی " ان تصیبوا قوما بجهالة " المشعرة بان قبول قول العدل لاجل حصول الظن بصدقه، دون الفاسق. ولذلک یجوز العمل بقول الفاسق بعد التثبت. فکیف یجتمع الاستدلال بالایة فی اشتراط العدالة فی الشاهد مع القول با نه تعبدی. ولکن قد اوردنا علیهم انه لا یجتمع الاستدلال بالایة علی هذا المطلب مع استدلالهم بها علی حجیة خبر الواحد، اذ المقصود فی الاول حجیة العدل الواحد فی الجملة وان احتاج الی التیمم بانضمام الاخر. وفی الثانی کفایة الواحد وان لم ینضم الیه آخر. وبینا ان الاقرب ابطال استدلالهم بها فی الشهادة، وابقاؤها لحجیة خبر الواحد. کما بیناه فی القوانین فی مواضع، منها فی اوائل مبحث " الاجتهاد والتقلید " فی اثبات حجیة مطلق الظن. وکیف کان فعلی مختارنا من حجیة مطلق ظن المجتهد2.

ص: 62


1- فی النسخة: حرف «و» المرکرر بدل الارقام من 1 الی 22.

یترجح القول بحجیة الاستفاضة وان قلنا بان العمل بالبینة تعبدی. فان الظن القوی حاصل بجواز الاعتماد [ علی ] هذا الظن. سیما اذا انضم الیه شئ آخر من العسر والحرج وغیرهما. واما لو اعتبر العلم فلاریب فی [ عدم ] حجیتها وجواز التمسک بها. واما مطلق الظن، فیشکل الاعتماد علیه. الثالث: انه هل یصح الوقف من اهل السنة ام لا؟؟ لم؟ نقف علی مایدل علی فساده، بل الظاهر عدم الخلاف فی الصحة، بل من الکافر ایضا، کما صرح به الفقهاء ولم یذکر احدهم فی شرائط الواقف الاسلام والایمان، بل انما ذکروا البلوغ والعقل والقصد. مع انهم اختلفوا فی " اشتراط نیة القربة " ایضا، وان کان الاظهر اشتراطها، وعدم تحققها من الکافر ایضا محل کلام اذ لاینافی کفره قصد التقرب الی الله، اذلیس کل کافر منکرا لله تعالی، واما ما توهم ان الوقف عبادة وعبادات المخالفین باطلة علی المشهور فهو فاسد لان الوقف کونه عبادة بالمعنی المصطلح ممنوع اولا، وثانیا ان عمدة الدلیل علی بطلان عباداتهم انها غیر جامعة لشرائط الصحة مثل الصلاة مع الوضوء الذی یغسل فیه مایجب مسحه، والسجود علی مالا یصح السجود علیه، و اداء الزکاة الی غیر اهل الولایة، ونحو ذلک، وهو مفقود فی الوقف علی الاطلاق. الرابع: السؤال عن " الفرق بین السکنی والصلاة، وان اصل الاباحة یقتضی جواز السکنی، واصالة عدم صحة الصلاة یقتضی البطلان "، فهو فی غایة الوهن، اذ الاشکال فی صحة الصلاة انما هو من جهة مکان المصلی، فاذا ابحته له باصالة الاباحة فلا یبقی اشکال فی الصحة. والظاهر ان توهم السائل انما نشأ من قول بعضهم " ان التمسک بالاصل لایتم فی مهیة العبادات اذا کانت اسامی للصحیحة ". وفیه - مع ان هذا الکلام غیر تمام مطلقا وخصوصا علی القول المختار من کونها اسامی للاعم. والتحقیق انه یصح اجراء الاصل وان کانت اسامی للصحیحة ایضا کما حققناه فی القوانین - انما هو فی اثبات نفس المهیة واجزائها وشرائطها. و المفروض عدم الاشکال فی شیئ منها. وأما الاشکال فی نفس جواز التصرف فی المکان والاکوان التی قد یتحد فی الوجود مع اجزاء الصلاة فهی لیست من حیث

ص: 63

هی من اجزاء الصلاة غایة الامران المکلف یوجدها فی ضمنها. والاشکال فی الصحة انما هو حین تحقق کونها غصبا وحراما، علی المشهور بین الاصحاب. والمفروض ان الغصب منفی باصل الاباحة، فلم یبق مایوجب التشکیک فی الصحة، واما علی المختار من " عدم استحالة اجتماع الامر والنهی اذا کان بینهما عموم من وجه "، فلا اشکال فی الصحة من هذه الجهة ایضا. الخامس: السؤال عن " کفایة ظن کون الواقف من المخالفین من جهة الغلبة، مع کون الاصل فی العمل بالظن، الحرمة " فنقول: ان الظاهر کفایة هذا الظن، کما یستفاد من العرف والعادة والاخبار. ولا ریب فی حجیة هذا الظن. ولکنه لا یضر فی ما نحن فیه. اذ اشتراط العلم فی حرمة التصرف فی المشتبه بالحرام السمتفاد من الادلة و الاخبار اقدمنا هنا علی جواز التصرف وان ظننا با نه من المخالفین، بل وان علمنا با نه منهم، کما عرفت. والقول باصالة حرمة العمل بالظن مطلقا، غیر تمام فی النظر القاصر، وحققته فی القوانین بقدر وسعی وطاقتی. السادس: السؤال عن " الفرق بین المسجد والمدرسة ": الظاهر وجود الفارق، والامر فی المسجد اسهل. سیما فی المسجد الواقع فی البلدة المسؤول عنها، من جهة عمل المسلمین والعلماء فی الاعصار المتداولة والازمنة المتمادیة من غیر نکیر. ویدل علیه تقریر الائمة علیهم السلام اصحابهم علی الصلاة فی مساجد المخالفین، بل امرهم بالصلاة معهم فی مساجدهم من غیر تفصیل وفرق بین ماکان بانیها منهم او من غیرهم، وترک الاستفصال فی بعض الاخبار وعموم الاخبار. منها " قول الصادق (علیه السلام) لبعض اصحابنا حین قال له: انی لاکره الصلاة فی مساجد هم. فقال: لا تکره فما من مسجد بنی الاعلی قبر نبین او وصی نبی قتل فاصاب تلک البقعة رشة من دمه فاحب الله ان یذکر فیها، فأد فیها الفریضة والنوافل واقض ما فاتک ".(1)

وفی روایة الحلبی سألته عن المساجد المظللة ایکره القیام فیها؟ قال: نعم ولکن لا تضرکم الصلاة فیها الیوم. ولو کان العدل لرأیتم کیف یصنع فی ذلک ".(2) وظ.

ص: 64


1- الوسائل، ج3، احکام المساجد، الباب 21، ح1.
2- المرجع، الباب 9، ح2 - مع تفاوت یسیر فی بعض الالفاظ.

کذلک ما فی معناها. ویویده الاخبار الدالة علی جواز الصلاة فی البیع والکنائس. و حسبک دلیلا علی المقصود قوله تعالی " وأقیموا وجوهکم عند کل مسجد(1) "، فقد فسر بالتوجه الی الصلاة فی کل مسجد یتفق کونه فیه وصلاة ما تیسر(2) له من الصلوات. وقوله تعالی " انما یعمر مساجد الله من آمن بالله والیوم الاخر(3) "، فان احد تفسیریه ان المراد بتعمیرها، شغلها بالعبادة، وفی حصر عمارتها فی الذین آمنوا بالله والیوم الاخر اشارة الی اختصاصه بهم، ولا ریب ان اهل الحق اولی بهذا الوصف من غیرهم. والمراد من الایمان بالله، الایمان به وبکتبه وبرسله و باوصیائهم. وعن رسول الله (صلی الله علیه و آله) " قال الله تعالی: ان بیوتی فی الارض المساجد، وان زواری فیها عمار ها فطوبی لعبد تطهر فی بیته ثم زارنی فی بیتی فحق علی المزور ان یکرم زائر(4)، الی غیر ذلک من الایات والاخبار، وعلی القول بانتقال الوقف الی الله - سیما فی الجهات العامة - فالامر اوضح. وفی الایات والاخبار دلالة واضحة علی الانتقال الی الله فی خصوص المساجد. وممن صرح بالفرق بین المسجد والمدرسة، العلامة (ره) قال فی القواعد " لو وقف مسجدا علی قوم باعیانهم کالفقهاء (5)، فالاقرب عدم التخصیص. بخلاف المدرسة. والرباط والمقبرة ". وقال فی الایضاح " والاصح عدم صحة الوقف - یعنی فی المسجد علی قوم باعیانهم - والفرق بینه وبین المدرسة والرباط، الاجماع علی جوازه فیهما. ولان اسم المسجد لا یصدق حقیقة الامع العموم بخلافهما ". و لکنه قال فی التذکرة " ولو جعل داره مسجدا او ارضه مقبرة او بنی مدرسة او رباطا، فلکل احد ان یصلی ویعتکف فی المسجد ویدفن فی المقبرة ویسکن فیح.

ص: 65


1- 29، اعراف.
2- فی الاصل: ماتهیّأ.
3- 18، توبه.
4- الوسائل،ج1، ابواب الوضو، الباب 10، ح4و5. احکام المساجد، الباب 3، ح5 و الباب 39، ح1. و لیس فیها بعض الجملات المنقولة فی المتن.
5- و فی الایضاح، ط، کوشانپور، الفقراء بدل فقهاء و لکن ما جاء به المصنف(ره) اصح.

المدرسة بشرط الاهلیة وینزل فی الرباط. ولا فرق فیه بین الواقف وغیره. ولو شرط فی الوقف اختصاص المسجد باصحاب الحدیث والراوی او بطائفة معلومة فالاقوی الجواز. عملا بمقتضی الشرط. وهو احد وجهی الشافعیة المفتی به عند هم رعایة لشرط الواقف وقطعا للنزاع فی اقامة الشرط، والثانی بطلان الشرط لان جعل البقعة مسجدا، کالتحریر، فلا معنی لاختصاصه بجماعة ". اقول: ولا یبعد ترجیح مختار التذکرة، للعمومات وقول العسکری (علیه السلام) " الوقوف علی حسب ما یوقفها اهلها ان شاء الله "(1)وما ذکره فی الایضاح من الادلة علی القول الاخر، کلها مدخولة کما لایخفی. ویتفرع علی ذلک انه لو بنی احد مسجدا و جعل التولیة فیه لاحد فی نصب الامام ونحوه وشرطه فی ضمن العقد، یجب ابتاعه(2)، لعموم قول العسکری (علیه السلام)، ولو شرط التدریس فی المدرسة، لعلم، فالامر اوضح. وصرح به ایضا فی التذکرة. وبالجملة: یدل علی جواز الصلاة فی المسجد المسؤول عنه، مضافا الی ماذکرنا هنا، بعض الادلة التی تقدمت فی المدرسة. وظنی ان مسألة. المسجد خالیة عن الشک والریب مبراة عن النقص والعیب. والله هو العالم بالشهادة والغیب. هذا ما سنح بالبال مع ضیق المجال وبلبال البال، مکتفیا بما سمحت به القریحة الجامدة و الفطنة الخامدة. ولم یتیسر لی المراجعة الی الکتاب الاستدلالیة والزبر المطولة لفقدها. مع ان الظاهر من بعض المختصرات الحاضرة ان الکلام فی هذه المسألة مما لم یستقص فی کلماتهم ولم یتعرضوا لبیانها فی مصنفاتهم؟. فالمرجو من الله عزوجل ان لایؤاخذ نی فی التقصیر، وان یقبل منی الیسیر، ویعفو عنی الکثیر، و ان یصلی علی رسوله واهل بیته اولی العصمة والتطهیر وسلم تسلیما کثیرا. و کتبه مؤلفه المتفتقر الی الله الدائم، ابن الحسن ابو القاسم الجیلانی نزیل دار الایمان قم صینت عن التلاطم والتصادم. حین الاقامة فی مشهد مولای ابی الحسن الرضا علیه افضل التحیة والثناء فی آخر شعبان المعظم من شهور سنةد.

ص: 66


1- الوسائل، ج13، احکام الوقوف، الباب 2، ح1و2.
2- راجع المسالة 30 من هذا المجلد.

الف وماتین واربع عشرة من الهجرة الطاهرة. والحمد لله اولا وآخرا وظاهرا و باطنا. تمت الرسالة.

21: سؤال:

21: سؤال: آیا جایز است از وجه زکات، کسی کتب علمیه بخرد ووقف کند از برای عامه مؤمنین یا نه؟ -؟. وبر فرض جواز هر گاه خود نگاه دارد وبه دیگری ندهد وقف صحیح است یا نه؟ -؟. و از زکات برئ الذمه شده یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اظهر واشهر جواز است، چون از جمله فی سبیل الله است. واحوط ترک آن است با وجود فقرا مستحقین. و هر گاه در اول قصد او در وقف این بوده که خود منتفع شود مادام الحیات به دیگران ندهد، در صحت آن اشکال است. چون " منقطع الاول "(1) است، وشاید اظهر بطلان باشد. و هر گاه در اول قصد صحیح بوده ودر آخر منع دیگران کرده، معصیت کرده است ولکن ظاهر براءت ذمه است در زکات، وحاکم شرع آن را از دست او می گیرد.

22: سؤال:

22: سؤال: هر گاه مسجدی شروع به خرابی کرده باشد، می توان " تیر " و " پرتو "(2) ی آن را فروخت وتیرو پرتوی تازه گرفت ومسجد را بهتر از پیش ساخت -؟.

جواب:

جواب: هر گاه مسجدی در شرف خرابی باشد وخوف تضرر از آن باشد، می توان آن را خراب کرد و از نو همان مجسد را ساخت. بلکه گشادتر هم می توان کرد. واما تیر وپرتوی [ آن ] پس هر گاه بسیار کهنه وضایع است که قابل سقف پوشیدن نیست، ظاهر این است که بی اشکال می توان تبدیل کرد به نو، که بفروشند وبه قیمت آن نو بخرند. واما اگر به همان نحو سابق می توان از آن منتفع شد، پس اگر معلوم است که آن تیر وپرتو وقف است چنانکه زمین مجسد وقف است تصرف در آن ظاهرا صورتی ندارد. واما هر گاه معلوم نباشد وقفیت آن، بلکه از باب تملیک مسجد واباحه باشد چنانکه غالب این است که عوام الناس خصوص تیر وپرتو را وقف نمی کنند وصیغه وقف بر آن جاری نمی کنند پس در ین صورت ظاهر اینم.

ص: 67


1- راجع به «منقطع الاول» رجوع کنید به مساله شماره 26 از همین مجلد.
2- به معنای دقیق این لفظ پی نبردم.

است که حاکم شرع یعنی مجتهد عادل هر گاه صلاح مسجد را در آن داند که آنها را بفروشد واز قیمت آن بهتر از آن را بخرد، جایز خواهد بود. همچنین ظاهر این است که در صورتی که وقف باشد ومسجد خراب شود ومتبرعی خواهد گشادتر بسازد وآن تیر وپرتو کوتاه است از آن، باذن حاکم شرع تواند آن را معاوضه کند به بهتر وبلند تر از آنها.

23: سؤال:

23: سؤال: حمام وقفی هست ومتعلقات وتوابع دارد، مثل گلخن ومحل جمع کردن هیزم از برای سوختن حمام. واین توابع زیاده از قدر حاجت حمام است. وآن حمام در لیالی ماه مبارک رمضان وهمچنین از ماقبل طلوع صبح تا طلوع شمس در سایر ایام ممنوع است از دخول زنان. وزنان به جهت غسل معطل میمانند، وباید به جنابت بمانند تا صبح یا طلوع آفتاب. وبه این سبب حرج عظیم رو می دهد. وطریقه وقف وشروط واقف هم معلوم نیست. ایا جایز است احداث حمام کوچکی متصل به همام حمام در همان زمین وسیع که محل جمع کردن هیزم است با بقای مقدار حاجت از آن وعدم حصول ضرری به حمام؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که جایز باشد، چون محض احسان است ومصلحت حال وقف وواقف در آن هست. خصوصا در صورتی که وقف بودن خصوص آن زمین معلوم نباشد ومحتمل باشد که محض اباحه باشد از صاحب آن برای رفع حاجت حمام. وبهتر این است که این امر را به اذن حاکم شرع بکنند. یعنی مجتهد عادل.

24: سؤال:

24: سؤال: هر گاه کسی چند جلد کتاب از کتب فقه وقف کند بر اولاد نسلا بعد نسل. واتفاق افتد که در این طبقه هیچیک از اولاد قابلیت فهمیدن آن کتابها و منتفع شدن از آنها را ندارند. وبعضی قصد فروختن آنها را دارند. می توان خرید یا نه؟ -؟ و هر گاه ببینیم که در صدد تزویر وحک کردن علامت وقف اند که بفروشند، واجب است استنقاذ از دست آنها یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا باید دید که واقف در وقف قصد مطلق انتفاع کرده هر چند به اجاره دادن باشد، یا خصوص اینکه نگاه دارند ومردم به مطالعه آن منتفع شوند. و همچنین باید دید که در صورتی که مقصود مطالعه کردن ودرس خواندن باشد،

ص: 68

آیا وقف " منقطع الاخر " است به این معنی که دیگر بعد از اولاد شرط نکرده است که اگر اولاد منقرض شوند وقف باشد بر سایر طلبه علوم؟ یا شرط کرده است؟. و به هر حال، اگر معلوم باشد که مقصود مطلق انتفاع است هر چند به اجاره باشد، پس می توان از ایشان اجاره کرد ومنتفع شد، ومادامی که اولاد باقی است ایشان را منع از انتفاع نمی توان کرد. وایشان را باید منع کرد از بیع. وحاکم شرع باید مراقب ایشان باشد. و همچنین مؤمنین از باب نهی از منکر. و هر گاه مقصود واقف منتفع شدن به مطالعه ودرس بوده، در اینصورت اگر از ما بعد اولاد ساکت است، از دو حیثیت منقطع الاخر است یکی از حیثیت عدم ذکر ما بعد اولاد بر فرض انقراض ایشان. ویکی از حیثیت عدم قابلیت انتفاع بر فرض بقای اولاد. واما حاکم صورت اولی که ساکت از ما بعد است، پس (چون حقیقتا هنوز آخر منقطع نشده که این را داخل انقراض موقوف علیهم کنیم ورجوع کنیم به اقوالی که در منقطع الاخر، هست) می گوئیم که ظاهر این است که مندرج می شود مسأله تحت مسأله " بطلان مصلحت وقف " که فقها ذکر کرده اند که مصروف می شود در مطلق وجوه بریا اینکه ملاحظه اقرب به مقصد واقف را، می کنند. پس بنابر این می توان داد آن کتابها را به سایر طلبه وعلما که منتفع شوند. و هر گاه من بعد در میان اولاد کسی بهم رسد که آن قابلیت را داشته باشد، باز عود می کند وقف بر حال سابق. به جهت آنکه واجب است عمل به شرط واقف وبیرون رفت از این، آن زمان قلیل به دلیل، وباقی مانده باقی بر حال خود. وشهید ثانی (ره) در مسالک اشاره به این معنی کرده در آخر مسأله " بطلان مصلحت وقف ". واز آنچه گفتیم حکم صورت ثانیه ظاهر می شود به طریق اولی. یعنی جواز منتفع شدن موقوف علیه ما بعد اولاد، اولی به ثبوت است، نه استرداد از ایشان، و رجوع به اولاد بعد حصول ولد قابل مستعد. زیرا که در این معنی اولویت ممنوع است اگر چه ظاهر ثبوت حکم به جواز استرداد است به مقتضای شرط اول.

25: سؤال:

25: سؤال: هر گاه کسی وقف کرده باشد ملکی یا باغی را بر مسجدی، یا حمامی، وآن مسجد یا حمام بالمره خراب شده وامید آبادی هم به آن نیست. آیا

ص: 69

منافع این ملک یا باغ را به چه مصرف [ باید ] رساند؟.

جواب:

جواب: بدان که مشهور میان علما این است که هر گاه کسی وقف بر مصلحتی کرده باشد، ورسم آن مصلحت باطل وتلف شود، باید آن را صرف کرد در " وجوه بر " مثل فقرا ومسجد وپل وغیر آن. ودر مسالک گفته است که به منکری از برای این حکم بر نخورده ام به غیر محقق در نافع که تردد کرده است در این. و هم چنین از ابن فهد در مهذب ظاهر می شود مثل این، چون قول را نسبت به مشهور داده. و بعد از آن وجه تردد محقق را ذکر کرده است. بعد از آن گفته است که این نادر است یعنی اعتنائی به این اشکال وتردد محقق نیست. وبه هر حال، آنچه در نظر ارجح واقوی است قول مشهور است. وآنچه از برای مشهور ذکر کرده اند این است که " وقف از ملک واقف بیرون رفته وعود نمی کند به او، ومصلحت عامه در ضمن مصلحت خاصه موجود است. وبه انتفا جز، کل منتفی نمی شود "... واین سخن هر چند خالی از اشکال نیست، نهایت، تتبع اخبار وصیت وحج وغیره وملاحظه نظایر کافی است در اثبات این. خصوصا با شهرت کذائی. ودر بعض جواب مسائل وصایا تحقیق این مطلب را مستوفی کرده ام. و چون یکی از جمله تنبیهات بر این مطلب شاهد حال واقف است پس می توانیم گفت که آنچه اقرب است به مقصود واقف از وجوه بر آن را مقدم دارد. مثل آن که وقف مسجد را در مسجد، ووقف حمام را در حمام، وهکذا... صرف کند. ولکن مشهور تعمیم داده اند. ودر مسالک تفصیلی داده است وآن این است که مصلحت مذکوره یا از جمله اموری است که غالبا منقرض می شود یا غالبا مستمر می ماند یا مشکوک فیه است. مثال اول: اینکه وقف کند مالی را بر درخت انگور یا درخت انجیر. مثال دوم: اینکه وقف بر چشمه آب مخصوصی که غالبا بر حال خود است، واتفاق افتد که آب آن بالمره فرو رود. مثال سوم: اینکه وقف کند بر مسجدی یا مدرسه [ ای ] که در قریه کوچکی واقع باشد. پس در صورت اولی حکم منقطع الاخر خواهد داشت. یا این، بعض افراد منقطع الاخر است. پس رجوع می کند به مال واقف یا وارث او. با همان خلافی که در محل خود مذکور است. ودر صورت ثانیه حکم همان است که مشهور علما گفته اند. ودر صورت ثالثه اشکال

ص: 70

کرده، نظر به استصحاب بقا، پس حکم مؤبد خواهد داشت. ونظر به شک در حصول شرط انتقال ملک که آن " تأبید " است، پس شک در مشروط حاصل می شود. پس اکتفا می شود به همان قدر متیقن که مدت بقای مصلحت است و باقی می ماند باقی در ملک مالک. وبعد از آن اشکال کرده است در حکایت همین مسجد ومدرسه که " این مصلحت از باب مصالح عامه است، وآن فی الحقیقة وقف بر مسلمین است. پس به انتفای مصلحت خاصه مصلحت عامه منتفی نمی شود. پس صرف می شود به سایر مصالح ایشان. یا صرف می شود به اقرب مقصود واقف، الاقرب فالاقرب. " ولکن باز بر این اشکال کرده که: بر این وارد است جائی که جزما منقطع می شود - در مصالح عامه - مثل اینکه وقف کند بر حمامی که به جزم می داند که آن را در این سال خراب خواهند کرد. به جهت آنکه همین دلیل در آن جاری است وهم حکم منقطع الاخر بر آن جاری است. بعد از آن گفته است که " مگر اینکه این حکم را - یعنی اجرای حکم منقطع الاخر را که رجوع به واقف باشد علی الخلاف - مخصوص جایی کنیم که از مصالح عامه نباشد. مثل وقف بر اولاد بدون ذکر چیزی دیگر از فقرا وامثال آن بعد ایشان. پس اگر فرض شود انقطاع اولاد، حکم منقطع الاخر دارد. ودر مصالح عامه حکم، همان است که فقها گفته اند ". وبعد از این تفصیل باز توقف کرده است. وبعد از آن گفته است که: بدان که هر گاه بعد بطلان رسم مصلحت وصرف در وجوه بر، عود کند مصلحت، باز وقف بر می گردد به شرط سابق. زیرا که واجب است عمل به مقتضای شرط واقف، بیرون رفتیم از مقتضای آن، در حال بطلان رسم مصلحت، به دلیل، و باقی ماند باقی بر حال خود.

26: سؤال:

26: سؤال: زید ملکی را وقف اولاد ذکور نماید، وحال اولاد ذکور منقرض شده اند. آیا این وقف منقطع لاخر، صحیح است یا نه؟ -؟ وبر تقدیر صحت، حال که موقوف علیهم منقرض شده اند به ورثه واقف می رسد یا به ورثه موقوف علیهم می رسد؟ -؟ یا به اولاد ذکوری که از اولاد اناث او بهم رسیده باشد؟. و هر گاه زید ملکی را وقف کند بر خود وبعد از فوت خود بر اولاد خود یا بر فقرا صحیح است یا

ص: 71

نه؟ -؟.

جواب:

جواب: تحقیق این مسأله موقوف است بر تمهید مقدمه وذکر چند مطلب. اما مقدمه: پس این است که شرط است در صحت وقف " تأبید " وبر این تفریع کرده اند دو مسأله را یکی آنکه هر گاه تا مدتی وقف کند - مثل یک سال یا یک ماه - باطل می شود یا نه؟ -؟ دوم اینکه هر گاه وقف کند بر کسی که منقرض می شود غالبا در عادت، مثل اینکه وقف کند بر اولاد ذکور خود وساکت شود از بعد انقراض آنها که در این نیز شرط تأبید نشده صریحا، ومستلزم تأبید هم نیست. واز کلمات ایشان بر می آید تفاوت میان این دو مسأله چنانکه ملاحظه میکنی عبارت قواعد را که در مسأله اول گفته است که " وقف وقوع نمیپذیرد " ودر دومی اشاره به خلاف کرده وگفته است که " اقرب این است که واقع می شود به عنوان حبس " و همچنین محقق در شرایع. و همچنین ظاهر می شود فرق از غیر ایشان نیز. در اینجا قائل به صحت کم است. ودر مسأله دوم قائل به صحت بسیار است. وشاید وجه فرق این باشد که چون تأبید در مفهوم وقف، داخل است، پس تصریح به اینکه " وقف کردم این خانه را بر فقرا تا یک سال " - مثلا - مناقض قصد وقف حقیقی است در نفس الامر ودر نظر واقف هر دو. واما در صورتی که بگوید " این خانه را وقف اولاد کردم نسلا بعد نسل وبطنا بعد بطن " - مثلا - گاه است که مطلقا متفطن احتمال انقراض اولاد نیست وبه اعتقاد دوام می کند (واین اعتقاد هم پر استبعادی ندارد. چنانکه جایز است وقف بر اولاد هاشم وسادات که هیچکس متفطن این نمی شود که شاید سادات منقرض شوند) پس این اگر مناقض وقف حقیقی باشد همان در نفس الامر خواهد بود وآنهم نظر به غالب، نه نظر به اعتقاد واقف بخلاف صورت اولی. پس گاه است که نظر جماعتی که تجویز کرده اند در صورت دوم، به کفایت قصد دوام واعتقاد دوام باشد. وعمده سخن ایشان در مثل مثال مذکور، است ونادر است که کسی وقف کند بر زید تنها که کسی توهم کند که آنهم مثل وقف تا یک سال، است پس فرقی نیست. با وجود آنکه در اینجا فرق ظاهر است. هر گاه این را دانستی، پس بدان که در اینجا چند مطلب است:

ص: 72

مطلب اول: در ذکر مسأله اول: وظاهر این است که مشهور در ان بطلان است. و از ابن زهره نقل اجماع بر آن، هم شده است. ولکن در مسالک گفته است " و اشتراط التأبید متنازع مشکوک فیه ". و همچنین فخر المحققین منع اشتراط کرده است. ودور نیست که مراد ایشان منع اشتراط باشد در معنی اعم از حبس، چنانکه اول کلام مسالک شاهد آن است آن جا که گفته است " فلو قصد الوقف الحقیقی، وجب القطع بالبطلان، لفقد الشرط ". و همچنین علامه در تذکره منع اشتراط تأیید کرده در اینجا ولکن در مسأله بعد - که گفتار در رجوع آن است به واقف، یا به وارث او، یا به ورثه موقوف علیه، بعد انقراض موقوف علیه - گفته است که " حق، رجوع به واقف است یا به وارث او. به جهت آنکه فی الحقیقة حبس است به سبب انقراض ارباب او. پس مؤبد نمی باشد ورجوع می کند به وارث واقف هر گاه خود او در حیات نباشد. چون بالکلیه از ملک او بیرون نرفته است. ". وکلام او در مختلف نیز به همین روش کلام تذکره است. واز این کلمات بر می آید که ایشان مسلم دارند اشتراط تأبید را در اصل وقف حقیقی. بلکه کلام مختلف کا لصریح است. وبه هر حال، اقوی در اینصورت، بطلان وقف است. و قولی نقل کرده است در مسالک به اینکه باطل است در اینصورت وقفیت آن لکن " حبس " می شود واین مختار محقق است در نافع وعلامه در تحریر وشهید در دروس. ودلیل ما در مسأله علاوه بر اجماع منقول اصل است، وعدم انصراف عمومات به وقفی که تصریح شود در آن به مدت، بلکه ظاهر آنها اعتبار تأبید است. چنانکه از ملاحظه اخباری که در اوقاف ائمه علیهم السلام وارد شده است، ظاهر می شود. و باکی نیست که بعض آن اخبار ذکر شود. مثل روایت ربعی بن عبد الله که در تهذیب ومن لا یحضره الفقیه روایت شده از حضرت صادق (علیه السلام) " قال: تصدق امیر المومنین (علیه السلام) بدار له فی المدینة فی بنی زریق. فکتب: بسم الله الرحمن الرحیم، هذا ما تصدق به علی بن ابی طالب وهو حی سوی، تصدق بداره التی فی بنی زریق، لاتباع ولا توهب حتی یرثها الله الذی یرث السموات والارض واسکن هذه الصدقة خالاته ما عشن وعاش عقبهن، فاذا انقرضوا فهی لذوی الحاجة من

ص: 73

المسلمین ".(1) وسند صدوق صحیح است. ونزدیک به همین مضمون است روایت عجلان ابی صالح که در کافی وتهذیب مذکور است، وسند آن در تهذیب معتبر است. چون راوی از عجلان " ابان " است، و راوی از او " فضاله " است. ودور نیست که خود عجلان هم ثقه باشد. پس حدیث موثق یا صحیح، خواهد بود. (2) ومثل آن است روایت عبد الرحمن بن ابی عبد الله واخبار دیگر که طول نمی دهیم به ذکر آنها، که از تتبع آنها ظاهر می شود که در مفهوم وقف تأبید معتبر است. وشیخ طوسی (ره) از این اخبار، اشتراط تأبید (را) فهمیده. چون استدلال کرده است بر عدم جواز بیع وقف به این اخبار. وشیخ مفید (ره) در آخر کتاب مقنعه دستور العملی نوشته است از برای قباله ای که در شرعیات نوشته می شود. از جمله آنها مختصر کتاب وقف است. وآن صریح است در اینکه تأبید در ماهیت وقف درج است، ومحل اشکالی نبوده است در نزد ایشان. و همچنین از اطلاق لفظ " صدقه " بر وقف در اخبار ظاهر می شود که وقف از اقسام صدقه است. واصل در صدقه تأبید است. ومثل عمری وسکنی، به دلیل خارج است اگر مسلم باشد صدق صدقه بر آنها. ووقف را بعضی تعبیر کرده اند از آن، به " صدقه جاریه ". ودر اول کتاب وقف دروس گفته است " وهو الصدقة الجاریة ". وصدقه جاریه که در اخبار وارد شده علما آن را تفسیر کرده اند به وقف، و علامه در تذکره گفته است (قال رسول الله - ص -: اذا مات ابن ادم انقطع عنه عمله الامن ثلاثة ولد صالح یدعوله وعلم ینتفع به بعد موته وصدقة جاریة - رواه العامة. قال العلماء المراد بالصدقة الجاریة الوقف ". و همچنین نسبت این قول را ابن فهد در مهذب به علما داده. واما دلیل قول به اینکه " باطل نمی شود بلکه از باب حبس خواهد بود " – چنانکه

ص: 74


1- التهذیب، ج2، ص371. و الفقیه، ج2، ص293. و الوسائل، ج13، ابواب احکام الوقوف، الباب 6، ح4.
2- الکافی (فروع)، ج2، ص245. التهذیب، ج2، ص371. الوسائل، ج13، ابواب احکام الوقوف، الباب 6، ح3.

در مسالک گفته است - این است که مقتضی موجود است یعنی صیغه وقف که صلاحیت حبس را هم دارد، چون حبس ووقف مشترک اند در معنی و هر یک قائم مقام دیگری می توانند شد. پس چنانکه هر گاه حبس را مقارن تأبید بگویند وقف خواهد بود، همچنین هر گاه صیغه وقف را مقارن عدم تأبید بگویند حبس خواهد بود. واین را پسندیده است. وبعد از ان گفته است که: لکن این در وقتی تمام می شود که قصد حبس کرده باشد. واما هر گاه قصد وقف حقیقی کرده است واجب است قطع به بطلان آن. چون شرط آن مفقود است که تأبید باشد. وممکن است استدلال بر این قول به صحیحه علی بن مهزیار که در کتب ثلاثة روایت شده است: " قال: قلت: روی بعض موالیک عن آبائک علیهم السلام ان کل وقف الی وقت معلوم فهو واجب علی الورثة، وکل وقف الی غیر وقت جهل مجهول فهو باطل مردود علی الورثة. وانت اعلم بقول آبائک علیهم السلام. فکتب (علیه السلام): هکذا هو عندی "(1)وروایت محمد بن الحسن الصفار که در تهذیب روایت شده است وعلامه در خلاصه تصحیح سند آن کرده است " قال: کتبت الی ابی محمد الحسن (علیه السلام) أسأله عن الوقف الذی یصح کیف هو، فقد روی ان الوقف اذا کان غیر موقت فهو باطل مردود علی الورثة، واذا کان موقتا فهو صحیح ممضی، قال قوم: ان الموقت هو الذی یذکره فیه انه علی فلان وعقبه فاذا انقرضوا فهو للفقراء والمساکین الی ان یرث الله الارض ومن علیها، وقال اخرون: هذا موقف اذا ذکرانه لفلان وعقبه مابقوا، ولم یذکر فی اخره للفقراء والمساکین الی ان یرث الله الارض ومن علیها، والذی هو غیر موقت ان یقول هذا وقف، ولم یذکر احدا، فما الذی یصح من ذلک؟ وما الذی یبطل؟ فوقع علیه السلام: الوقوف بحسب ما یو قفها اهلها ان شاء الله ".(2)

ودر کتب استدلالیه فقها که در نزد حقیر هست مثل تذکره ومهذب وتنقیح و مسالک، در هیچیک ندیده ام که استدلال به این دو حدیث کرده باشند. وشاید

ص: 75


1- الوسائل، ابواب احکام الوقوف، الباب 7، ج1. الاستبصار، ج4، ص99 - الکافی (فروع) ج2، ص244. الفقیه، ج2، ص289.
2- المرجع، ج2، صالتهذیب، ج2، ص371.

وجه آن این باشد که شیخ در تهذیب بعد نقل روایت علی بن مهزیار گفته است که " مراد از موقت در این دو حدیث این نیست که مدت مذکور باشد به جهت اینکه در وقف تأبید شرط است و هر گاه مقید به وقت معینی باشد باطل است، بلکه مراد این است که موقوف علیه مذکور باشد بر نهجی که در روایت محمد بن الحسن مذکور است ". وگفته است که " این متعارف بوده است که وقف موقف میگفته اند واین را می خواسته اند، ودلالت می کند بر این روایت محمد بن الحسن الصفار ". پس به این سبب دلالت روایت متشابه می شود. چون شیخ اعرف است به اصطلاح وعرف اصحاب حدیث. هر چند در اینجا می توان گفت که متبادر از موقت، تعیین وقت است. ومجرد اینکه از حدیث دوم بر می آید که استعمال شده است موقت در معنی مذکور، باعث این نمی شود که آن حدیث را از حقیقت خود بیرون کنیم. با وجود اینکه استشهاد به آن حدیث هم نفعی به شیخ ندارد، به جهت اینکه جواب معصوم (علیه السلام) در آخر حدیث، دلالت بر مطلب شیخ ندارد که بطلان توقیت واشتراط تأبید است. ولکن می توانیم گفت که محمد بن الحسن الصفار که از اعاظم فضلاء است از اصحاب ائمه، در این مقام نقل قول ارباب روایت را در معنی " توقیت " منحصر در ذکر موقوف علیهم کرده است. وبا وجود این دیگر اعتمادی به اراده معنی لغوی در حدیث علی بن مهزیار باقی نمی ماند، خصوصا با انضمام قول شیخ به آن. وحاصل مراد شیخ در نظر احقر این است که صحیح نیست که مدت ذکر کنند از برای وقف، هر چند آن وقف جامع شرایط باشد، وذکر موقوف علیه شده باشد. مثلا فقرا را مصرف وقف کردن بر سبیل اطلاق، صحیح است. چون منافات با تأبید ندارد. واما اگر بگوید " وقف فقرا کردم تا ده سال " شیخ این را باطل می داند، چون منافات با تأبید دارد، پس مراد از موقت در روایت علی بن مهزیار موقت به این معنی است که ترک ذکر موقوف علیهم نشده باشد، خواه اکتفا شده باشد به جماعتی که غالبا منقرض می شوند، یا بعد آنها ذکر شده باشد کسی که منقرض نمی شود غالبا. پس آنچه صحیح نیست آن است که موقوف علیه هیچ مذکور نباشد که لفظ " جهل مجهول " با تأکید در روایت علی بن مهزیار دلالت دارد بر آن

ص: 76

به جهت آنکه ترک موقوف علیه غالبا مورث جهالت در مدت وموقوف علیه (هر دو) هست. پس گویا جهل بحت است. وبنا بر این، وجه استدلال شیخ به روایت محمد بن الحسن الصفار بر " اشتراط تأبید وبطلان توقیت " نیز واضح می شود. به جهت آنکه امضای وقوف به حسب جعل واقف ممکن نیست الا در آنچه مجهول بحت نباشد، ودر آنجا ممکن نیست عمل به مقتضای وقف واقف. پس گویا مراد امام (علیه السلام) این است که بنابر هر یک از هر دو قول که نقل کرده است محمد بن الحسن، وقف صحیح است، وبه مقتضای آن باید عمل کرد. هر چند به عنوان حبس باشد. پس از اینجا معلوم شد که مذهب شیخ در مسأله اولی، یعنی توقیت مدت معنین، بطلان است. ودر مسأله دوم، یعنی هر گاه موقوف علیه ممن ینقرض غالبا باشد صحت است. وبدان که: آنچه شهید ثانی (ره) در مسالک گفته است در آخر کلام، در نظر حقیر تمام نیست. به جهت آنکه بنا بر اینکه در وقف حقیقی دوام وتأبید شرط باشد، چنانکه قطع کرده است به آن در اینجا، وظاهر هم این است چنانکه بیان کردیم، پس اگر بحث وکلام در صورت ملاحظه قصد است، که اگر قصد وقف حقیقی کرده باطل است جزما. واگر قصد حبس کرده، در آن خلاف است بعضی گفته اند صحیح است وبعضی گفته اند باطل، پس نزاع در اینصورت در یکی از دو چیز خواهد بود: یا اینکه اصل عقد حبس، مشروع است وصحیح است یا نه؟ -؟ یا اینکه بر فرض تسلیم صحت (چنانکه ظاهرا در آن خلافی نیست) آیا با این لفظ مجازی می توان عقد حبس را به عمل آورد یا نه؟ -؟ یعنی به لفظ " وقف " با قرینه توقیت. واینها هیچیک لایق بحث علما نیست. اما اول: پس به جهت عدم خلاف در آن ظاهرا. واما ثانی: پس به جهت آنکه شکی نیست که این لفظی است مجازی با قرینه. واستعمال آن در معنی مجازی با قرینه، محل اشکال معتد به، نیست. و تحقیق در نزد حقیر این است که باید نزاع در مجهول الحال باشد. یعنی جائی که شخصی گفته باشد " وقفت داری علی الفقراء سنة " ومرده باشد. نمیدانیم که آیا مراد او وقف حقیقی بوده یا حبس. یا آنکه خود در حیات است ولکن به خاطر ندارد

ص: 77

که چه قصد کرده بوده است. این لایق انظار علما است. چنانکه نظیر این در کتب فقهیه در مباحث ایمان ونذور وغیره بسیار است. پس این لفظ قابل این است که وقف غلطی کرده باشد، چون معتقد این بوده که این وقف است وقابل این است که بر سبیل مجاز گفته باشد وحبس خواسته باشد. مرجح اول " اصل عدم علم به مسأله " است و " اصل عدم خروج ملک است از مالک ". ومرجح دوم " حمل فعل مسلم بر صحت " واصل وظاهر در اینجا متعارض می شوند. ودور نیست ترجیح ظاهر بر اصل. واین دو روایت هم مؤید می شوند. پس هر گاه معلوم باشد که قصد او وقف بوده، حکم می کنیم به بطلان. و هر گاه دانیم مقصود حبس بوده، حکم می کنیم به صحت آن. ودر مجهول الحال، اظهر صحت است به عنوان حبس. مطلب دوم: در ذکر مسأله دوم است. یعنی اینکه وقف کند بر " من ینقرض غالبا " پس مذهب مفید وشیخ وابن جنید وسلار وابن براج وابن ادریس وعلامه در چند کتاب خود، ومحقق وسایر متأخرین، صحت وقف است. وشیخ در مبسوط وخلاف نقل کرده است قولی به بطلان از اصحاب. و همچنین محقق در شرایع، وغیر ایشان. ومعلوم نیست که قائل این قول کیست. وعلامه در مختلف وفخر المحققین در ایضاح بعد از آنکه نسبت قول به صحت را به جماعت سابقه داده اند، نسبت قول به صحت به عنوان حبس را به ابن حمزه داده اند. پس بنابر این ظاهر می شود که جماعت سابقین آن را وقف حقیقی میدانند و صحیح میدانند. وابن حمزه آن را صحیح می داند وحبس می داند. واین مختار علامه است در قواعد وارشاد. وآن قول دیگر که قول به بطلان است این است که " نه وقف است نه حبس وباطل است " چنانکه در ایضاح تصریح به آن کرده. ودر تحریر همان دو قول را نقل کرده، یعنی صحت وقف وبطلان وقف، وظاهر او توقف است. وبه هر حال صریح کلام ایضاح این است که اقوال در مسأله سه قول است. وقول جماعت مذکوره، صحت به عنوان وقف، است،. ولکن بعضی را گمان ان است که مراد جماعت هم حبس است. ودور نیست که چنین باشد نظر به اینکه تأبید شرط است در وقف حقیقی در نزد جمهور چنانکه بیان کردیم.

ص: 78

واز کلام مقداد ظاهر می شود که خلاف در بطلان وقف حقیقی، نیست. وگفته است که دو قولی که شیخ در مبسوط نقل کرده است یکی صحت بر سبیل حبس است ودوم بطلان ". وگفته است که " وعلیه الفتوی " یعنی که بنای فتوی بر صحت حبس است. واقوی در نظر حقیرهم صحت است بر سبیل حبس. پس مهم بیان دلیل مسأله است: دلیل قول اول (یعنی صحت وقف حقیقی) چند چیز است: اول، اصل. دوم اینکه وقف نوع تملیکی است وصدقه ای است پس تابع اختیار مالک است. وسوم اینکه اگر شرط شود تملیک اخری در تملیک اولی، لازم می آید تقدم معلول بر علت او. وروایت ابی بصیر که در حکایت وصیت سیدة النساء صلوات الله علیها وارد شده(1) که آن حضرت وصیت فرمود در مورد هفت باغی که داشتند از برای حضرت امیر المؤمین (علیه السلام)، بعد از آن از برای حضرت امام حسن (علیه السلام) وبعد از آن از برای امام حسین (علیه السلام) بعد از آن از برای اکبر اولادش، وساکت شدند از ما بعدش. وبه عموم قول عسکری (علیه السلام) " الوقوف علی ما یوقفها الواقف ". (2) ودر همه این دلیلها بحث هست. اما دلیل اول: پس می گوئیم: اگر مراد اصل براءت است، معارض است به " اصل عدم صحة ". واگر مراد عموم است، اخبار وقف منصرف به " غیر مؤبد " نمی شود و وقف مذکور ممنوع است و همچنین اگر مراد عموم " اوفوا العقود "(3) است. اما دلیل دوم: پس می توان منع جواز رخصت مالک را کرد به عنوان عقد شرعی لازم. والا لازم می آید که او هم شارع باشد. با وجود اینکه ظاهر تملیک، تأبید است وعمری وسکنی وحبس به دلیل خارجی بیرون رفته. واما دلیل سوم: پس اینکه ما نمی گوئیم که تملیک اخری علت تملیک اول است. بلکه می گوئیم شرط تملیک اول، بیان مصرف بعد از آن است. واما روایت: پس بعد تسلیم سند، بر آن وارد است که آن معلوم نیست که وقف باشد. بلکه

ص: 79


1- وسائل، ج 13، ابواب احکام الوقوف، باب 10، ح1.
2- وسائل، ج 13، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.
3- آیه 1 سوره مائده

وصیت است. وایضا آن حضرت چون علم داشت که اولاد او باقی است به بقای دهر، پس از جمله " من ینقرض غالبا " نیست. چون ایشان را خبر داده بوده اند به بقای ائمه " ع " با بقای دنیا. وبه سبب حدیث نبوی " ص " حبلان متصلان لن یفترقا حتی یردا علی الحوض. (1)

واما دلیل چهارم: پس این نیز ممنوع است. چون معلوم نیست که این وقف باشد. واما دلیل قول به " صحت به عنوان حبس ": پس، از آنچه پیش گفتیم در مسأله اولی ظاهر می شود. وتحقیق همان است که گفتیم که نزاع در جایی است که معلوم نباشد قصد وحال. یا معلوم باشد همین معنی که قصد او نقل منافع ملک خود است به اولاد خود (مثلا). هر چند نداند که شرط وقف تأبید است. یا غافل است از این معنی که ممکن است که اولاد منقرض شوند. یا اینکه نداند که این از جمله وقف نیست وحبس است. والحاصل اگر علم دارد که وقف به این نحو وقف حقیقی نیست، وبا وجود این قصد وقف حقیقی کند، باطل است. واما اگر جاهل است به مسأله وقف یا می داند که این حبس است وبه این لفظ می گوید، و ما نمیدانیم که کدامیک از اینها بوده است، در همه صورت حبس است وصحیح. وجهالت مسأله در اینجا مضر نیست. به جهت آنکه از اخبار بر می آید واز فتاوی علما که چنین چیزی حبس است. اما اخبار پس مثل صحیحه عمربن اذینه که در کتب مشایخ ثلاثة مذکور است " قال: کنت شاهدا عند ابن ابی لیلی وقضی فی رجل جعل لبعض قرابته غلة داره ولم یوقت وقتا. فمات الرجل فحضر ورثته ابن ابی لیلی وحضر قرابته الذی جعل له غلة الدار. فقال ابن ابی لیلی: اری ان ادعها علی ما ترکها صاحبها. فقال محمد بن مسلم الثقفی: اما ن علی بن ابی طالب (علیه السلام) قد قضی فی هذا المسجد بخلاف ما قضیت. فقال وما علمک؟. فقال: سمعت ابا جعفر محمد بن علی (علیه السلام) یقول: قضی علی (علیه السلام) برد الحبیس وانفاذ المواریث.

ص: 80


1- قسمتی است از حدیث معروف «ثقلین». رجوع کنید به بحار، ج23، ص104 به بعد که به طرز مکرر با سندهای متعدد آمده است.

فقال له ابن ابی لیلی: هذا عندک فی کتابک؟. قال: نعم. قال: فارسل واتنی به. فقال له محمد بن مسلم: علی ان لا تنظر من الکتاب الافی ذلک الحدیث، قال: لک ذلک. قال: فاحضر الکتاب واراه الحدیث عن ابی جعفر " ع " فی الکتاب فرد قضیته ".(1) وصدوق (ره) بعد نقل این روایت گفته است " والحبس کل وقف الی غیر وقت معلوم. وهو مردود علی الورثة ". وروایت عبد الرحمن جعفی که در کتب ثلاثة مروی است. سند او معتبر است، چون راوی از او عبد الله بن مغیره است. وخود او هم خالی از مدحی نیست: " قال: کنت اختلف الی ابن ابی لیلی فی مواریث لنا لیقسمها، وکان فیه حبیس وکان یدافعنی، فلما طال شکوته الی ابی عبد الله (علیه السلام) فقال: او ما علم ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) امر برد الحبیس وانفاذ المواریث. قال: فاتیته ففعل کما کان یفعل. فقلت له: انی شکوتک الی جعفر بن محمد (علیه السلام) فقال لی کیت وکیت. قال فحلفنی ابن ابی لیلی انه قال ذلک، فحلفت له فقضی لی بذلک ".(2)

پس ظاهر شد از روایات که اصل حبس، صحیح است وآن عبارت است از حبس عین بر انسانی، یا بر راه خدا علی الاطلاق یا با تعیین مدتی. هر چند فرق مابین اقسام آن باشد چنانکه بعد بیان خواهیم کرد. واما فتاوی علما: پس ظاهر این است که اصل حبس اجماعی است وخلافی در آن نیست در میان اصحاب. پس در صورت مذکور که وقف کرده است بر " من ینقرض غالبا " قرینه موجود است که وقف حقیقی نیست. پس امر مردد است ما بین اینکه قصد وقف حقیقی کرده باشد به عنوان غلط، یا مراد او حبس حقیقی باشد به نصب قرینه، یا اینکه قصد حبس بدون قصد تأبید کرده باشد ونداند که حقیقت آن چه چیز است. اصل مقتضی بطلان وعدم خروج از ملک مالک است رأسا وظاهرا. وحمل فعل مسلم بر صحت مقتضی حمل بر حبس است. واین اظهر وارجح است از اول.

ص: 81


1- وسائل، ج 13، ابواب السکنی و الحبیس، باب 5، ح1.
2- همان، ح2.

واز آنچه گفتیم معلوم شد دلیل قول به بطلان رأسا. وآنچه ذکر کرده اند در دلیل؟ ایشان این است که: وقف، شرط آن تأبید است ودر صورت مزبوره شرط متحقق نیست. واینکه این وقف منقطع است پس وقف بر مجهول خواهد بود. [ و ] وقف بر مجهول باطل است. وجواب از شرط تأبید را دانستی که آن شرط وقف حقیقی است، نه شرط وقف مجازی که حبس است. وجواب از جهالت، این است که در اول امر موقوف علیه معلوم است. وبعد از انقطاع، موقوف علیه متحقق نیست که معلوم باشد یا مجهول، بلکه بر می گردد به وارث، چنانکه خواهیم گفت. وبدان که: علما در مقام ذکر خلاف، بعضی دو قول ذکر کرده اند وبعضی سه قول ذکر کرده اند. اما در مقام ذکر دلیل، همان دو دلیل را ذکر کرده اند: دلیل قول بر صحت، ودلیل [ قول ] بر بطلان. واین شاهد بر این است که هر کس قائل به صحت است باید قائل به حبس باشد، ومسامحه کرده اند در اطلاق وقف بر آن. چنانکه از کلمات ایشان در آن مسأله ومسأله بعد ظاهر می شود واشاره به بعض آنها کردیم. وگویا باعث بر مسامحه ایشان این است که ثمره معتد به نیست ما بین صحت آن موقوفا یا حبسا، مگر در نیت، یا در نذر وایمان، مثل اینکه نذر کند که چیزی به مصارف وقف برساند، یا به مصارف حبس برساند. وامثال اینها. همچنانکه در فرق ما بین نذر وعهد وثمرات آنها که نادر است. ولکن این منشاء اتحاد ورفع اثنینیت نمی شود. وبسیاری از ابواب فقه در مصداق متشابهند ودر مهیت مختلفند، واین هم از جمله آنها است. مطلب سوم: بیان حکم ما بعد انقراض موقوف علیه مذکور است که آیا راجع می شود به واقف اگر زنده باشد، وبه وارث او، اگر مرده باشد -؟ ویا راجع می شود به ورثه موقوف علیه؟ یا آنکه صرف می شود در وجوه بر؟ اکثر اصحاب (چنانکه در مسالک تصریح کرده) قائل اند به اول. ومذهب مفید وابن ادریس قول دوم است. وعلامه در تحریر هم تقویت آن کرده است. وقول سوم از ابن زهره است. وعلامه در مختلف تقویت آن کرده. واز مسالک ظاهر می شود که این خلاف بنابر قول به صحت آن وقف است بر سبیل وقف حقیقی. واما بنابر قول به حبس پس شبهه [ ای ] نیست که راجع می شود به واقف یا وارث او. همچنانکه بنابر قول به

ص: 82

بطلان هم از ملک وارث(1) بیرون نرفته است. پس بنابر آنچه تحقیق کردیم سابقا که بطلان وقف حقیقی اتفاقی است (چنانکه از بعضی ظاهر می شود) یا قول اکثر ین است، [ این ] مسأله محض فرض می شود. یعنی بر فرض محالی که وقف صحیح باشد راجع می شود به واقف یا وارث او. یا اینکه مراد اکثرین در اینجا همان بیان اصل فتوای ایشان است در اینجا، واین متمم بیان حبس بودن است. نه اینکه بر فرض حبس بودن می تواند شد که راجع شود به غیر واقف ووارث او. زیرا که معنی حبس همین است که رجوع کند به مالک یاوارث او. وبه هر حال، حق قول اول است. به جهت استصحاب بقای ملک وعدم خروج از ملک مالک بالکلیه. ووقف مزبور متناول به اشخاص معینی است وتعدی به غیر نمی کند. وبنابر اینکه دانستی که این حبس است که اشکالی نیست. چون معنی حبس همین است. وروایتی که از حکایت ابن ابی لیلی نقل کردیم دال بر آن است. ودر این مقام استدلال کرده اند به قول عسگری (علیه السلام) نیز که فرموده است " الوقف علی حسب ما یوقفه اهله "(2) واین بنابر سخن مسالک که " نزاع بنابر قول به وقفیت است " تمام نیست. به جهت آنکه وقف بودن این مسلم نیست تا این حدیث شامل آن باشد. مراد از این حدیث این نیست که جعل مهیت وقف به دست واقف است، والا لازم می آید که واقف شارع باشد. بلکه مراد این است که وقفی که شارع بیان کرده است ومصارف آن را بیان کرده است واختیار انحاء مختلفه مصارف و کیفیات آن را رخصت داده است واقف هر کدام را که اختیار کرد وبنابر آن گذاشت، از آن نمی توان تجاوز کرد. ودلالت می کند بر قول مختار روایت جعفر بن حنان که خالی از اعتبار نیست. چون راوی از او حسن بن محبوب است، ومعتضد است به عمل اصحاب ونظر واعتبار. وآن این است " قال: سألت ابا عبد الله (علیه السلام) عن رجل اوقف غلة له علی قرابته

ص: 83


1- از ملک واقف ظ صح.
2- وسائل، ج 13، ابواب احکام الوقوف، باب2، ح 1و2.

من ابیه وقرابته من امه واوصی لرجل ولعقبه لیس بینه وبینه قرابة بثلاثماة درهم فی کل سنة، ویقسم الباقی علی قرابته من ابیه وقرابته من امه. فقال: جائز للذی اوصی له بذلک. قلت: ارایت ان لم یخرج من غلة الارض التی وقفها الاخمسماة درهم. فقال: الیس فی وصیته ان یعطی الذی اوصی له من الغلة ثلاثماة درهم ویقسم الباقی علی قرابته من ابیه وقرابته من امه؟ قلت: نعم. قال: لیس لقرابته ان یأخذوا من الغلة شیئا حتی یوفوا الموصی له ثلاثماة درهم، ثم لهم ما یبقی بعد ذلک. قلت: ارایت ان مات الذی اوصی له. قال: ان مات کانت الثلاثماة درهم لورثته یتوار ثونها بینهم، فاما اذا انقطع ورثته فلم یبق منهم احد کانت الثلاثماة درهم لقرابة المیت یرد مایخرج من الوقف، ثم یقسم بینهم یتوارثون ذلک ما بقوا وبقیت الغلة. [ قلت: فللورثة من قرابة المیت ان یبیعوا الارض ان احتاجوا ولم یکفهم مایخرج من الغلة؟ قال: نعم اذا رضوا کلهم وکان البیع خیرا لهم باعو ]. "(1)

وجه استدلال این است که ظاهر حدیث این است که وصیت به وقف شده است، واگر نه از برای ورثه موصی چیزی نبود(2)، چنانکه در مختلف وایضاح تصریح به آن شده. پس اشکال در دلالت حدیث هم خوب نیست. واز خلاف نقل شده است که دلالت می کند بر این قول چند روایت. واما دلیل قول دوم: پس این است که وقف ناقل ملک است از واقف، وعود او محتاج است به دلیل. واینکه موقوف علیه مالک می شود وقف را پس منتقل می شود به وارث او. واینکه در بطون ما قبل انقراض به مطلق وارث آن بطن نمی دهند، بلکه به همان که واقف گفته می دهند، مثل ذکور فقط، آن به جهت جعل واقف است. وایضا وقف صدقه است وصدقه عود نمی کند. وبر همه این مقدمات راه منع باز است چنانکه در حبس مسلم است، و همچنین در عمری و سکنی که از افراد صدقه اند.

ص: 84


1- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب 6، ح8.
2- زیرا اگر وصیت به مال بود از برای آن مرد و عقب او پس در حین انقراض بایست مال امام باشد که وارث من لاوارث له است پس وجهی نبود از برای ردّ به ورثه موصی. منه ره.

واما دلیل ابن زهره: پس این است که ملک منتقل شده است از واقف، وعقد وقف شامل ورثه موقوف علیه نیست. ومقصود واقف هم نقل به آنها نیست. و صرف به " وجوه بر " اقرب اشیاء است به مقصود واقف. وضعف این قول ظاهر است. وبدان که: خلاف کرده اند در اینکه بنابر قول به رجوع به ورثه واقف، آیا معتبر ورثه او است در روز انقراض موقوف علیه مثل " ولاء "؟ یا مراد ورثه او است از روزی که مرده است، و همچنین به ترتیب پائین می آید تا روز انقراض -؟ وثمره خلاف ظاهر می شود در جایی که واقف بمیرد ودو پسر داشته باشد، وبعد از آن یکی از پسرها بمیرد واز از پسری بماند پیش از انقراض موقوف علیه. پس بنابر قول اول باید به همان پسر باقی مانده داد، وبنابر قول دوم اوو پسر برادرش هر دو شریک اند. شهید ثانی در مسالک ترجیح قول اول داده. وشهید در دروس قول اول را نقل کرده به عنوان " قیل " وقول ثانی را بر سبیل احتمال ذکر کرده، و ظاهر او " توقف " است، مثل شهید ثانی در شرح لمعه. ومقداد در تنقیح تقویت قول ثانی کرده. وشاید این قول ارجح باشد، چون ملک از واقف بالکلیة منتقل نشده وحق آن متعلق است به آن مال وهمان حق به وارث او در حین موت منتقل می شود و همچنین تا زمان انقراض موقوف علیه. بیش از این نیست که مادامی که موقوف علیه منقرض نشده ممنوع اند از تصرف. حمل بر " ولاء عتق " قیاسی است مع الفارق. مطلب چهارم: هر گاه کسی ملکی را وقف کند بر خود، باطل خواهد بود. خواه بعد از خود کسی را ذکر کند که وقف بر او صحیح باشد، یا نه، اما بطلان وقف نسبت به خود او: پس در آن خلافی ظاهر نیست، وابن ادریس دعوی اجماع بر آن کرده است، وظاهر تذکره هم این است. ودر مسالک نفی خلاف کرده، بلکه از تذکره ظاهر می شود که جایز نیست که شرط کند واقف که بخورد چیزی از میوه های آن وقف، یا منتفع شود به آن. و خلافی نقل نکرده مگر از بعض عامه. وبعض اخبارهم دلالت دارد بر این. مثل روایت علی بن سلیمان بن رشید، وروایت طلحه بن زید. وصاحب کفایه استدلال به دو حدیث صحیحی (که بعد ذکر خواهیم کرد) نموده ودلالت آن ممنوع است. و

ص: 85

ایضا: وقف تملیک واقف است وادخال در ملک موقوف علیه. وتملیک انسان بر نفس خود وادخال منفعت بر او، یا تجدید ملک با وجود ثبوت آن، بی معنی است و مخالف در مسأله بعض عامه است. واما بطلان آن نسبت به غیر - هر گاه بعد از خود وقف کند بر غیر -: پس آن را " منقطع الاول " می گویند (چنانکه آن دو قسمی که در دو مسأله پیش مذکور شد، [ را ] منقطع الاخر میگفتند) ودر آن دو قول است واظهر بطلان است. ظاهر آن است که قول اکثر اصحاب است. ومقتضای اصل هم بطلان است. وقول دوم صحت است ودلیل ایشان عموم " او فوا بالعقود " وامثال آن، وخصوص قول عسکری (علیه السلام) " الوقف علی حسب ما یوقفها الواقف " [ است ] ودلالت هر دو ممنوع است. چون عقد وقف بر مجموع واقع شده، وبعد از بطلان بعض آن عقد، وقف بر حقیقت خود باقی نیست. وبنابر قول به صحت، خلاف کرده اند که آیا منافع آن را در اول عقد به آن غیر می دهند؟ یا به موت واقف؟ ودلیل واضحی بر هیچکدام نیست. خصوصا بر اولی. وبا بطلان اصل صحت حاجتی به ترجیح مسأله نیست ودر حکم وقف بر نفس خود، است حکم وقف بر هرکی [ که ] قابل وقف نیست. مثل میت ومملوک. واگر عکس این باشد، یعنی وقف کند بر اولاد برادرش (مثلا) وبعد از آن بر خودش پس این داخل منقطع الاخراست. وحکم آن گذشت که اقوی در آن این است که صحیح است به عنوان حبس بر همان غیر. واگر در این صورت مذکوره، وقف کند بعد از خودش بر غیر، پس این " منقطع الوسط " است. وحکم این مثل سابق است. یعنی محبوس است بر اول ودر ما بعد باطل است. و هر گاه در اول وآخر وقف کند بر کسی که صحیح نیست، ودر وسط ذکر کند کسی را که صحیح است - مثل اینکه وقف کند بر میت وبعد از آن بر زید و بعد از آن بر عبدی - پس این " منقطع الطرفین " است. وصحت آن نیز دلیلی ندارد. واگر عطف کند غیر را بر خود مثل اینکه بگوید " وقف کردم این را بر خودم وپسرم " مثلا. پس در آن سه وجه است: بطلان، وصحت نسبت به غیر در نصف، و صحت نسبت به غیر در تمام.

ص: 86

وجه اول این است که واجب است اخراج وقف از خود، چنانکه پیش گذشت. و ظاهر اخراج وقف اخراج تمام آن است. ومفروض این است که تمام را اخراج نکرده. ومفروض این است که تمام را وقف کرده نه بعض را، ووجه صحت [ نسبت به غیر در نصف ] این است که داخل منقطع الاول نیست. به جهت آنکه در اول محل صحیح دارد. وعمومات وفای به عقود وشروط وخصوص روایت عسکری (علیه السلام). ودلالت آنها ممنوع است، به جهت آنکه مفروض این است که عقد بر مجموع وارد شده، وجزء که باطل شد پس این خود همان عقد نخواهد بود که وفا به آن لازم باشد. وتوجیه صحت در نصف به اینکه " عقد به هر یک واقع شده نه مجموع من حیث المجموع "، نفعی ندارد در دفع این معنی که " عقد بعد حکم به بطلان بعض، تمام عقد، نیست. " واینکه صحیح میدانیم بیع را در مملوک - هر گاه بایع مملوک وغیر مملوک را به صفقه واحده فروخته باشد - به سبب دلیل خارج است از اجماع واخبار. واما وجه صحت نسبت به غیر در تمام: پس این در نهایت ضعف است. وخلاف مدلول کلام واقف است. و هر گاه بگوید " وقف کردم بر خودم وفقرا " پس کلام در آن نیز همان است. بلی در اینجا در صحت، سه احتمال است: یکی تنصیف، یعنی نصف را به فقرا بدهند. چون مقتضای عطف، شرکت بینهما، است. ونصف که باطل شد نصف فقرا به جا می ماند. ودوم اینکه: صحیح باشد در سه ربع. چون فقرا جمع است واقل جمع سه است وبا خود واقف چهار نفر می شوند. ویک ربع که حصهء اوست باطل است. وسوم صحت است در کل، ومثل وقف واقف است بر خود، به شرط کردن قضای دین خود، یا گذرانیدن معاش ومؤنهء خود از آن وقف، وظاهرا خلافی در این هم نباشد، (به غیر ظاهر کلام ابن جنید که خواهیم گفت) واین شرط خلاف مقتضای عقد است. چون مقتضای آن اخراج از خود است به نهجی که دیگر حقی از برای او در این باقی نباشد. واما اگر شرط کند اینکه اهل وعیال او از آن بخورند، جایز است. چنانکه منقول

ص: 87

است از فعل پیغمبر (صلی الله علیه و آله) وحضرت فاطمه (علیه السلام). وظاهرا فرقی ما بین واجب النفقه و غیر نباشد. ودر اینصورت نفقه واجب النفقه ساقط می شود. و همچنین جایز است شرط کردن اکل ناظر ومتولی، واینکه بخوراند به دیگران. ودر مسالک تصریح کرده به اینکه هر گاه واقف خود متولی باشد هم جایز است که بخورد، واین از باب شرط نفع از برای خود نسیت. وصاحب کفایه در خوردن خود تأمل دارد. وبدان که: در این مقام اشکالی هست، وبه سبب آن بعضی از مردم تردید می کنند. مثلا " ملکی را وقف می کنند بر اولاد وشرط می کنند که تولیت آن مادام الحیات با واقف باشد وبعد از وفات با ارشد اولاد، وشرط می کنند نه [ ونیم ] عشر منافع آن مال واقف باشد به حق التولیه، ونیم عشر را به اولاد بدهند. وبعد از موت نیم عشر را به ارشد اولاد بدهند به حق التولیه وتتمه را میان اولاد قسمت کنند ". وگمان حقیر این است که این صحیح نباشد. زیرا که آنچه از کلام فقها و اخبار ظاهر می شود دو مطلب است: یکی اینکه جایز است که واقف تولیت را مادام الحیات از برای خود قرار بدهد. دوم اینکه جایز است که شرط کند که متولی از منافع وقف بخورد وبخوراند. واز این دو مطلب نتیجه گرفته اند که هر گاه شرط کرده باشد واقف که هر کس متولی باشد از برای او باشد که بخورد وبخوراند، [ پس ] جایز است برای واقف (هر گاه خود متولی باشد) اینکه بخورد وبخوراند. و بعضی هم در اینصورت در جواز خوردن واقف تامل کرده اند. وتومی دانی که مقتضای این کلمات این است که شرط اکل که مجوز است از برای متولی از حیثیت اینکه متولی است مسلم است، نه از حیثیت اینکه خود واقف، متولی باشد. وکلام فقها متفق است در ادای این مطلب به همین قدر که " جایز است که شرط کند از برای متولی وقف اینکه بخورد وبخوراند وهرگاه اتفاق افتد که واقف متولی باشد از برای او همین که برای مطلق متولی قرار داده برای او هم هست ". ودر هیچ جا ندیدم که تجویز کرده باشند که واقف در وقتی که متولی باشد جایز است که از برای خودش هر چه خواهد قرار بدهد از حیثیت اینکه خود متولی است. وشکی نیست که این از جزئیات آن مسأله است که اخراج وقف را از خود نکرده، وخود را شریک کرده. بلکه شریک اعظم. بلکه موقوف علیه در حکم

ص: 88

عدم شده بلکه از " جواز شرط حق التولیه " چنین فردی متبادر نمی شود. وما نحن فیه از قبیل این است که وقف کند بر فقرا وخود فقیر شود. یا بر فقها وخود فقیه شود. بلکه ظاهر این است که فرقی نیست ما بین اینکه در حال عقد فقیر یا فقیه باشد، یا بعد بشود. بلکه در مسالک از شهید نقل کرده قول به اینکه هر گاه شرط کند دخول خود را در فقرا، صحیح نخواهد بود. چون اخراج از خود، نکرده. واین سخن را پسندیده است، وبسیار خوب کرده و هر گاه شرط کرده باشد اخراج خود را، به سبب شرط بیرون میرود. و هر گاه مطلق فقرا باشد جایز است. (1) چون وقف بر جهت عامه است واو خود داخل آنها است. وابن ادریس که اصل حکم را منع کرده، به ملاحظه قاعده " اخراج وقف از نفس خود " [ کرده است ]. واقوی قول مشهور است. وآنچه ما تحقیق کردیم در مسأله (وبیان کردیم بطلان آن حیله وتزویر را) مستفاد می شود از کلام فقها، ولکن محتاج است به تأمل دقیق وفکر عمیق. ودر اینجا ما عبارت تذکره را ذکر می کنیم تأمل کن در آن تا بفهمی. وآن این است " وان شرط آن یأکل المتولی علی الوقف شیئا منه او یطعم صدیقا، جاز. وان ولیها الواقف کان له ان یا کل ویطعم صدیقه عملا بالشرط. ولا یکون ذلک شرط النفع علی نفسه ". وقبل از این باز در تذکره در مقام رد بر بعض عامه قائلین به جواز " وقف بر نفس خود واشتراط نفع بردن خود از آن " چون که استدلال کرده اند به اینکه " هر گاه وقف کند شخصی بر جهت عامه مثل مسجد وآب انبار، جایز است که خود منتفع شود از آن "، گفته است به این عبارت " ودخوله فی الوقف العام لیس بالقصد الاول " یعنی در وقف عام واقف به قصد اول وبالذات خود را قصد نکرده، و انتفاع خود را شرط نکرده بلکه مقصود او انتفاع مسلمین است. ولازم آن می آفتد بالتبع وبه قصد ثانی دخول خود در آن. چون از جمله مسلمین است. پس خود مقصود بالعرض است.

ص: 89


1- یعنی: اگر بر «مطلق فقرا» وقف کند و برخورداری خودش را شرط نکند. در این صورت خودش نیز در کنار فقرا می تواند برخوردار شود.

پس در مانحن فیه دخول متولی در جواز انتفاع نیز باید به قصد ثانوی و بالعرض باشد. یعنی از حیثیت آنکه داخل در کلی " متولی " است. نه اینکه بالاصاله وبه قصد اول مقصود باشد، مثل ما نحن فیه. بلی از کلام علامه در مختلف ظاهر می شود اینکه ابن جنید مخالف است در مسأله جواز شرط انتفاع واقف از وقف. واین عبارت او است " قال ابن الجنید: ولا باس ان یشترط الواقف تطوعا لنفسه ولمن یولیه بعده صدقته، الاکل لثمرتها اولقیمتها اذا لم یجعل له تغییر اصلها وجنسها وکان آخرها الی ابواب البر من المساکین وغیرهم. وجماعة من اصحابنا منعوا من عود نفع الوقف الی الواقف وقالوا لا یجوز له ان یشترط ادرار مؤنته ولا الانتفاع به. لانها صدقة فلا یجوز عود نفعها الیه. للاحادیث الدالة علی المنع منه ". واین قول مهجور است وموافق مذهب عامه است. وغایة امر این است که نسبت ما بین " دلیل جواز انتفاع متولی باشرط از وقف " عموم و (دلیل) عدم جواز شرط منتفع شدن واقف از ان ولزوم اخراج از خود) عموم من وجه باشه. وشکی نیست که ادله ثانی اقوی است از ادلهء اول. بلکه دلیلی براول نیست الا عموم حدیث عسگری (علیه السلام) وعموم " المؤمنون عند شروطهم "، وآن عام مطلق است، وادلهء منع شرط انتفاع و عدم اخراج از نفس؟، خاص مطلق، وخاص مطلق مقدم است بر عام. واما هر گاه واقف شرط کند که اگر محتاج شود وقف عود کند به او، پس در آن خلاف است. واکثر علما ظاهرا (چنانکه از مسالک وغیره ظاهر می شود) قائل به صحت اند. واز جمله ایشان است سید مرتضی که دعوی اجماع امامیه کرده است بر آن. وجمعی دیگر قائل به بطلان اند، که از جمله ایشان ابن ادریس است واو هم دعوی اجماع کرده است. واظهر قول اول است به جهت اجماع منقول وظاهر عمومات وفای به عقود وشروط، وروایت عسگری (علیه السلام) " الوقوف بحسب مایوقفها الواقف ".(1) وخصوص صحیحه اسماعیل بن فضل هاشمی - یا موثقه او، به سبب ابان بن عثمان " عثمان " قال سألت ابا عبد الله (علیه السلام) عن الرجل یتصدق ببعض ما له فی حیاته2.

ص: 90


1- وسائل، ج 13، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.

فی کل وجه من وجوه الخیر وقال: ان احتجت الی شیئ من مالی او من غلته فانا احق به. اله ذلک وقد جعله لله کیف یکون له؟ فاذا هلک الرجل یرجع میراثا او صدقة؟ قال: یرجع میراثا علی اهله ".(1)

وصحیحه دیگر اسماعیل بن الفضل - که باز ابان در سند او هست - " عن ابی عبد الله (علیه السلام) قال: من اوقف ارضا ثم قال ان احتجت الیها فانا احق بها، ثم مات الرجل، فانها ترجع الی المیراث. (2) ووجه استدلال این است که معنی رجوع به میراث این است که پیش از موت داخل صدقه بوده است ووقف بوده ومال او نبوده. وبعد مردن، این مال بر می گردد از وقف بودن وحبس بودن، وداخل مالی می شود که از او میراث می برند. وگاه است که توهم این شود که سؤال راوی از صحت این وقف بود در حال حیات. پس هر گاه این را جواب از حال مال بعد موت بگیریم، جواب مطابق سؤال نمی شود. پس حمل می کنیم جواب را بر معنی مجازی که با بطلان بسازد، وحکم ما قبل موت وما بعد، همه ظاهر شود. پس مراد از " یرجع میراثا " این است که آن مال از ملکیت او بیرون نرفته اصلا. واین توهم دوری است. به جهت اینکه این مجاز کمال بعد دارد، ولفظ را از حقیقت بیرون بردن بدون ضرورت وجهی ندارد. وبه همین اشاره که از لفظ " رجوع " مستفاد می شود به أو جز بیانی، جواب از صحت وقف وحبس بودن ومیراث بودن بعد موت، همه ظاهر می شود. ومؤید آن است صحیحه دومی که در آن سؤالی مذکور نیست وهمان کلام امام (علیه السلام) مذکور است که معلوم می شود از اعتبار قید اخیر که لفظ " ثم مات الرجل " باشد، اینکه حکم " فانها ترجع الی المیراث " از برای حکم ما بعد موت است ودر ما قبل آن اشکال نبوده. وعدم اشکال واحتیاج به ذکر آن قید، یا به سبب ظهور بطلان در حال حیات بوده واشکال در بعد ممات بوده، یا به سبب ظهور صحت وحبس بودن در حال حیات0.

ص: 91


1- التهذیب، ج9، ص146.
2- همان، ص150.

است واشکال در بعد موت است. واول بیوجه است، به سبب اینکه با ظهور بطلان، مال بر حال خود باقی است ومیراث می شود، دیگر حاجتی به بیان نیست. پس باقی ماند ثانی. وبه هر حال اشکال در دلالت روایت خوب نیست. خصوصا با اعتضاد به فهم اصحاب، وعمومات ادله، واشتهار عمل. ودلیل قول به بطلان، اجماع منقول از ابن ادریس است وآن معارض است با اجماع سید وشاید آن اقوی باشد. چون اقرب است به زمان معصوم واینکه این شرط باطل است، به جهت آنکه مخالف مقتضای عقد است وبه بطلان شرط، مشروط هم باطل می شود. وبر این وارد است منع اینکه مطلق عقد وقف منافی با این شرط است ونظیر این است اشکالی که جمعی از محققین کرده اند مثل شهید ثانی در مسأله " شرط عدم اخراج زوجه از بلد " در عقد نکاح، وآخوند ملا احمد اردبیلی (ره) وآقا جمال الدین محمد خوانساری (ره) در مسأله " شرط تضمین در ضمن عقد اجاره " ورد کرده اند بر کسانی که این را باطل میدانند، چون مخالف مقتضای عقد است. وحاصل بحث این است که آنچه مقتضای عقد نکاح است این است که زوجیت اقتضای تسلط بر اختیار زوجه در مکان، ندارد. نه انیکه مقتضای عقد عدم جواز عدم تضمین، من کند. پس آنچه مسلم است در مانحن فیه این است که عقد وقف، اقتضای جواز شرط رجوع عند الحاجه را نمی کند، نه اینکه اقتضای عدم شرط رجوع می کند. واما توهم اینکه مقتضای عقد وقف، دوام وتأبید است واین منافی آن است، مندفع است به اینکه: مسلم از مقتضای عقد وقف، مطلق دوام است نه دوام مطلق. پس دوام بر دو قسم است: دوام باشرط رجوع عند الحاجه، که تحقق آن ممکن است به عدم عروض حاجت که منتج جواز رجوع باشد. ودوام مطلق یا مقید به عدم شرط رجوع. واستدلال کرده اند نیز به آن دو حدیث صحیح که مذکور شد به تقریبی که گفتیم، وظاهر شد ضعف آن. ومقداد در تنقیح استدلال کرده است از برای این قول به اینکه وقف صدقه است وهیچ صدقه در آن رجوع جایز نیست، واین دو مقدمه هر دو اجماعی اند. و

ص: 92

بر این وارد است که عمری وسکنی وحبس نیز صدقه اند وبی شبهه در آنها رجوع هست. وتحقیق این است که اینکه در صدقه رجوع جایز نیست، مسلم است. لکن باید دید که مراد چه چیز است؟ آنچه میفهمیم این است که رجوع در صدقه جایز نیست مادامت صدقة. و هر گاه مسلم شد که صدقه اقسام دارد، بعضی الی نهایه و بعضی الی غیر النهایه وبعضی مطلق، پس در صدقه (ای) که مغیی است به غایتی، قبل از غایت آن در آن رجوعی نیست، نه بعد غایت هم. و هر گاه در ما نحن فیه احتمال این باشد که این " صدقه به غایت " است - بلکه ظاهر این است که آن باشد - چگونه دعوی اجماع می شود بر عدم جواز رجوع، و حال آنکه اگر این قسم اجماعی بود، خلاف معظم علما ودعوی اجماع سید مرتضی بر خلاف آن، چه معنی داشت؟ وبه هر حال، اقوی این است که این عقد صحیح است وشرط صحیح است. ولکن حبس است نه وقف. و هر گاه حاجت رو داد می تواند رجوع کرد وبعد رجوع مال او می شود، وبعد موت میراث می شود. وبدان نیز: که هر گاه حاجت رو نداد تا مرد، باز حبس است وداخل میراث است. چنانکه متقضای آن دو حدیث است. واین قول جمعی از علما است. وقول دیگر این است که هر گاه حاجت رو نداد تا فوت او در رسید، یا با حاجت رجوع نکرد، وقف بر حال خود مستمر است. به سبب اینکه مقتضای صحت شرط، این است که عمل شود به مقتضای آن ومقتضای عقد. پس هر گاه به متقضای شرط، واقف رجوع کرد وقف باطل می شود. واگر رجوع نکرد ومرد، وقف بر حال خود خواهد بود به مقتضای عقد. واین قول سید مرتضی است وعلامه در مختلف. ودر مسالک گفته است که این سخن خوب است اگر به روایت عمل نکنیم، والا قول اول بهتر خواهد بود. ولکن دانستی که عمل به روایت باید کرد. پس اقوی قول اول است. وبدان که: اشکال کرده اند در اینکه آیا محض حصول حاجت، موجب بطلان می شود؟ یا محتاج است به اختیار وفسخ از واقف؟ ظاهر عبارت اکثر علما این است - چنانکه از مسالک ظاهر می شود - که به مجرد حصول حاجت باطل می شود وقف، وعودی می کند مال به او. واحتمال دارد که منفسخ نشود ومحتاج باشد به

ص: 93

فسخ، چنانکه شأن اغلب شروط این است که تسلط به فسخ حاصل می شود. و معهود از شرط هم این است. ودور نیست که بگوئیم که روایت هم ظاهر در این است هر چند بعضی ادعا کرده اند که ظاهر در اول است. ووجه ظهور در آنچه ما گفتیم این است که مراد از کلمه " احق " سزاوارتر واولی بتصرف، باشد. یعنی هر تصرفی که خواهد بکند. خواهد مالک شود، وخواهد آن را به حال خود بگذارد. وراه خیال دیگران گویا این باشد که کلمه " احق " از بابت " اولو الارحام بعضهم اولی ببعض " باشد. واین خلاف ظاهر لفظ است هر چند گاهی در آن معنی هم استعمال می شود، بلی آن سخن خوب است هر گاه حدیث را دلیل قول به بطلان شرط بگیریم، واز کلمهء " یرجع میراثا " به تأویلی که گذشت این معنی را بفهمیم. و تو دانستی که این نیز خلاف ظاهر است. ومراد از آن حال بعد وفات است، نه حال حیات. وبدان که: لفظ حاجت را در روایت، بعضی به استحقاق زکات تفسیر کرده اند، چون او را محتاج می گویند. وبعضی گفته اند کسی است که قاصر باشد مال او از قوت یک شبانه روز. وبعضی به اینکه سؤال کند از غیر. واظهر رجوع به عرف است که در عرف بگویند که فلانی محتاج است به اینکه در این وقف تصرف کند. پس گاه است که مستحق زکات است واز شأن او زکات گرفتن است وبی مضایقه است در آن، وکسی هم هست که همه ساله از وجه زکات کفایت او را می دهند، در عرف او را نمی گویند محتاج است به تصرف در این وقف. وگویا غافل شده اند از اینکه در حدیث کلمه " الیها " بعد " احتجت " مذکور است، وفرق است ما بین حصول نفس احتیاج وحصول احتیاج به تصرف در شیئ خاص. وبدان که: صحت این شرط منافات ندارد با " اشتراط تنجیز " که در وقف شرط شده است. وظاهرا خلافی هم در آن نیست. وتنجیز دو معنی دارد: یکی آنکه معلق نکند وقف را به شرط یا وصف. مثال اول " وقف کردم این را اگر زید آمده باشد ". و [ مثال ] دوم اینکه " وقف کردم این را اگر آفتاب طالع شود ". که آمدن زید ممکن است که در ظرف حصول بیابد وممکن است که نیابد، بخلاف طلوع آفتاب که جزما طالع خواهد شد. واما اگر بگوید " وقف کردم این را اگر امروز جمعه

ص: 94

باشد " ومفروض این باشد که می داند که جمعه است، در صحت این اشکال نیست. وکلام در سایر عقودهم همین است. ومعنی دوم تنجیز این است که شرط خیار فسخ در آن نمی توان کرد. وبنابر این می گوئیم که این شرط از جمله شروط مستثنی است به نص.

27: سؤال:

27: سؤال: هر گاه کسی چیزی را وقف کند بر علما یا بر فقرا (مثلا) وخود از جمله فقرا باشد، یا بعد از وقف فقیر شود مثلا. آیا جایز است که منتفع شود از آن یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: مشهور علما جواز است مطلقا. بلکه علامه در مختلف از شیخ در مبسوط نقل کرده که خلافی در مسأله نیست. واز ابن زهره نیز نقل شده است این معنی. ووجه آن این است که این وقف بر اشخاص معین متصفین به این وصف نیست، واز این جهت است که قبول ایشان شرط نیست هر چند ممکن باشد. وتقسیط آن بر جماعت واجب نیست، بلکه جایز است که به بعض دون بعض داده شود. واین را " وقف بر جهت " می گویند، یعنی مراد واقف مراعات حال جهت فقر یا جهت علم وامثال آن است، نه آن اشخاص. وابن ادریس مخالفت کرده است نظر به " اشتراط اخراج وقف از نفس خود ". وچون عمده دلیل آن اجماع است وآن در ما نحن فیه ممنوع است، واگر نگوئیم که خلاف آن اجماع است. واز بعض اخباری که دلیل آن مسأله بود حکم این را نمیفهمیم، دیگر راهی از برای منع علی سبیل الاطلاق، نیست. بلی از شهید (ره) قولی به تفصیل نقل شده. وآن این است که " خود شریک است با آنها مگر اینکه در اول قصد دخول خود کرده باشد، یا قصد منع خود کرده باشد ".(1) وشهید ثانی این را پسندیده است. وتعلیل کرده است اول را به اینکه وقف بر خود می شود، وثانی را به آنکه نیت او مخصص عام است، ومتابعت شرط واقف لازم است، به جهت روایت عسکری (علیه السلام). (2) واین دور نیست. وشاید نفی2.

ص: 95


1- فتوای خود میرزا(ره) نیز همین بود.
2- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.

خلاف که حکایت کردیم و [ نیز ] شهرت فتوی، قطع نظر از این صورت بوده که قصدی داشته باشد بالخصوص. وعلامه در مختلف تفصیل دیگر داده وآن این است که هر گاه وقف بر مصالح عامه شده مثل مسجد و کاروانسرا وامثال آن، جایز است که خود در آنجا نماز کند یا ساکن شود. بخلاف آن که بر علما یا فقرا (مثلا) وقف کرده باشد. واین قول ضعیف است.

28: سؤال:

28: سؤال: هر گاه واقف شرط کند که هر که را خواهد اخراج کند، یا هر که را خواهد داخل کند. جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهرا خلافی در بطلان وقف، نیست در صورت اول. واز مسالک وکفایه ظاهر می شود که اجماعی است. واما در صورت ثانیه: پس ظاهر جواز است. و عموم روایت عسگری (علیه السلام) (1) دلالت بر آن دارد.

29: سؤال:

29: سؤال: هر گاه بگوید " وقف کردم بر اولاد ذکورم نسلا بعد نسل ". آیا شامل اولاد ذکوری که از اناث او بهم رسند، هست یا نه؟ -؟ بعضی می گویند که این اضافه، بیانی است وبر آنها صادق است که اولاد ذکورند.

جواب:

جواب: اولاد حقیقت است در ولد صلبی. و هر گاه عرف خاصی نباشد که از آن فهمیده شود ولد ولد، از مقتضای حقیقت بیرون نمی توان رفت. وچون گفته است " نسلا بعد نسل " از آن جهت تعدی می کنیم به اولاد اولاد. ولکن می گوئیم که مراد اولاد ذکوری است که از اولاد ذکور بهم رسد، به جهت آنکه متبادر از اولاد ذکور " توصیف " است نه " اضافه ". واگر اضافه هم باشد از باب اضافه موصوف به صفت، است. واز نسلا بعد نسل چنین میفهمیم - بعد از لفظ " وقف کردم بر اولاد ذکورم " - اینکه بعد از آن بر نسل همین اولاد ذکور به همین وصف، یعنی آنها هم اولادی باشند از این اولاد که متصف به ذکوریت باشند. وهکذا... تا هرجا که پایین می آید به طبقات. وظاهرا اشکالی در این نباشد. حتی اینکه در زمان ما چنان شایع است که اگر همان اولاد ذکور تنها بگوید ودیگر " نسلا بعد نسل " راهم نگوید، همین معنی را می فهمند که گفتیم. وبه هر حال جزما اولاد ذکوری که از2.

ص: 96


1- وسائل، احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.

اناث بهم رسد در هیچ طبقه داخل نیست.

30: سؤال:

30: سؤال: هر گاه کسی مدرسه ومسجدی در محوطه [ ای ] بسازد، وتولیت آنها را به جهت اولاد خود قرار دهد، حتی آنکه تصریح کند که حکام شرع هم در آن دخیل نشوند. ووظیقه از موقوفات خود به جهت امام ومدرس قرار دهد. ودر ضمن عقد شرط کند که تعیین امام ومدرس با متولی باشد، ودر ایام صیام، مدرس در مسجد درس بگوید ودر سایر ایام در مدرسه. آیا کسی بدون اذن متولی می تواند در مسجد در ماه صیام مدرس قرار بدهد، یا جماعتی اقامه کند، یا غیر این از اموری که خلاف شرط واقف باشد؟.؟.؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که به مقتضای عموم قول عسکری (علیه السلام) " الوقوف علی حسب ما یوقفها اهلها ان شاء الله "(1) که مشهور ومعمول به فقها است، این شروط صحیح باشد وتخلف از آنها جایز نباشد. ومادامی که متولی بر سمت عدالت و رشد باقی است حاکم شرع هم مزاحم او نمی تواند شد. ودر خصوص مسجد و تعیین امام: هر چند مجال توهم ورود اشکال وخلاف معهود هست که " آیا جایز است وقف مسجد بر جماعت معینی یا نه؟ -؟ ". ولکن ظاهر این است که آن توهم بی وجه است. خصوصا اینکه در اصل آن خلاف هم گویا اظهر جواز تخصیص مسجد است به جماعت معینی، نظر به عموم حدیث سابق وسایر عمومات وضعف دلیل مخالف. چنانکه مختار علامه در تذکره است. ودر قواعد منع کرده، و همچنین فخر المحققین. نظر به اینکه وقف مسجد مانند تحریر عبد است.

31: سؤال:

31: سؤال: آیا وقف به موت واقف یا موقوف علیه قبل از اقباض عین موقوفه باطل می شود؟

جواب:

جواب: هر گاه موقوف علیه صغیری نباشد که واقف ولی او باشد، خلاف نیست در بطلان آن در صورت موت واقف. الانادری که مخالفت کرده است. و هر گاه ولی باشد، قبض او قبض صغیر است وبه موت ولی باطل نمی شود. واما هر گاه موقوف علیه بمیرد ومولی علیه نباشد، پس اظهر در آن نیز بطلان است مطلقا

ص: 97


1- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.

32: سؤال:

32: سؤال: شخصی در سفر ملکی از املاک خود را که در ولایت داشت وقف کرد بر مصرفی از مصارف عامه. ودرهمان سفر فوت شده. وتولیت وقف مزبور را به شخصی تفویض نموده که در ولایت متصرف آن ملک ووکیل واقف بوده است در امور او. آیا وقف مزبور صحیح است یا باطل می شود به فوت واقف؟ -؟.

جواب:

جواب: شرط است در صحت ولزوم وقف، اقباض. و هر گاه واقف قبل از اقباض فوت شود وقف باطل می شود و هر گاه وقف بر مصالح عامه باشد - هر چند کافی دانیم قبض متولی خاصی را که واقف او را قیم امر کرده باشد، و هر چند به این نحو باشد که قبل از وقف در ید متولی باشد - لکن چون اظهر اشتراط قبول است هر چند بر مصالح عامه باشد، پس (1)باید حاکم یا ناظر شرعی قبول کند. در اینجا قبول هم قبل از فوت متحقق نشده است. به هر حال لزوم این وقف بر حقیر ظاهر نیست.

33: سؤال:

33: سؤال: زید ملکی را وقف اولاد ذکور خود نموده که اولاد اناث را در آن مدخلیتی نباشد. وبعد از آن گفته " هر گاه اولاد ذکور منقطع شوند بعد از آن اولاد اناث در آن دخل بکنند ". والحال از اولاد ذکور اناثی باقی مانده است، واز اولاد اناث اناثی. آیا در این حال کدام مقدم اند؟.

جواب:

جواب: هر گاه به این نهج وقف کرده است که وقف باشد بر اولاد ذکور نسلا بعد نسل، به این معنی که موقوف علیه پسران او باشد وبعد از آن، پسران پسران او، و همچنین الی آخر الابد، واگر پسران او نباشند یا پسران پسران او نباشند، دختران او ودختران پسران او ودختران دختران او مدخلیت داشته باشند. یعنی آنها هم موقوف علیه باشند هر چند پسری از دختران او یا دختری از پسران او در میان باشد. چنانکه ظاهر صورت مسأله است. پس در اینصورت دختران پسر ودختران دختر مساوی خواهند بود. و هر گاه پسر دختری یا پسر دختر پسری، هم در میان باشد او هم مساوی خواهد بود با آن دخترها، وزیادتی نخواهد بود. (2)

و هر گاه مراد در صورت سؤال مجهول باشد - به این معنی که معلوم نباشد که آیات.

ص: 98


1- در نسخه که باید...
2- عبارت نسخه: مساوی خواهد بود بآن دخترها و زیادتی نخواهد برداشت.

دختر پسر را مقدم داشته بر دختر دختر، یا نه - این نیز چنین خواهد بود باز باید تسویه کرد. وچنانکه حکم چنین است در هر جا که موقوف علیهم مردد باشد میان چند نفر که تقدم وتاخر هیچیک معلوم نباشد.

34: سؤال:

34: سؤال: خانه [ ای ] وقفی می باشد که خراب شده وخاک در او جمع گردیده. حالا خاک زیاد می باشد. این خاک را چه کند؟ مرخص می فرمایند که ناظر خاک را خشت کند وبفروشد وبه مصرف وقف برساند؟ یا آنکه خاک را اذن بدهند که احتیاج داشته باشد برده باشد، تا خاک زیاده تمام شود.

جواب:

جواب: هر گاه آن خاک به جهت خانه ضرور نیست وضرور هم نمی شود، وخانه محتاج به مرمت باشد، آن خاک را به مصرف میرسانند بر سبیل مصلحت، وخرج تعمیر خانه [ می ] کنند.

35: سؤال:

35: سؤال: هر گاه خانهء شخصی در پهلوی مسجد باشد که واسطه شارع عام باشد. آیا شخص صاحب خانه می تواند که بر روی شارع سقف بزند که یک سر سقف به دیوار مسجد باشد -؟ آیا صورت شرع دارد یا نه؟ -؟. وبه حسب نفع، از برای مسجد واز برای شارع بسیار نافع است. هر گاه مقرر می فرمایند که در صورت نفع ساخته شود والا، فلا.

جواب:

جواب: ظاهر این است که هر گاه صلاح مسجد در این باشد وبه ماره هم ضرری نمی رسد بلکه نفع می رسد جایز باشد. ولکن این را به اطلاع حاکم شرع بکنند. و هر گاه دسترس نباشد وثقات مؤمنین وعدول اهل خبره تصدیق مصلحت بکنند، شاید کافی باشد.

36: سؤال:

36: سؤال: مزرعه [ ای ] هست وقف. ووقفنامه او نیست که طریقهء عمل معلوم شود لکن تا [ جائی که ] جماعت متصرفین در خاطر دارند، واز متصرف سابق شنیده اند، وفی ما بین ایشان معمول بوده است، [ این است که ] هر گاه احدی از ایشان فوت شود، رسد او به وارث ذکورش که منسوب به واقف باشد از جهت اب، منتقل می شود. حال شخصی فوت شده وعم پدری، وعم زاده پدر ومادری، و خال میدارد. وخال از سلسلهء موقوف علیهم نیست، اما چون خود میراث از وقف نمی برد آیا وقف مزبور حکم علی حده دارد؟. وقبل از این تا حال. برادر پدری [ و ]

ص: 99

مادری، را بر برادر پدری مقدم داشته اند. آیا برادرزاده پدر [ و ] مادری رسد می برد؟ یا عم پدری؟. و تا حال چنین مقدمه نشده است.

جواب:

جواب: از مسأله اولی: هر گاه این عنوان قاعده مستمره بوده. که هر یک از موقوف علیهم که فوت شود بنا به این باشد که به وارث ذکور او که منسوب به واقف باشد از جهت پدر، منتقل شود. در صورت مزبوره که از متوفی عم پدری وابن عم پدری [ و مادری ] مانده با خال، ظاهر این است که به عم پدری می رسد. چون اظهر در مسأله " میراث عم پدری با ابن عم پدری ومادری " در صورتی که خال موجود باشد این است که ابن عم محروم است از میراث. وچون این مسأله اجماعیه خلاف اصول وقواعد است اکتفا می کنیم در آن به مورد نص واجماع، که آن صورتی است که وارث منحصر باشد در یک عم پدری ویک ابن عم پدری ومادری [ ی ]، لا غیر. اما جواب از مسأله ثانیه: این سؤال را نفهمیدم. واگر مراد همان سؤال از عم و ابن عم است، جواب همان است که مذکور شد. واگر مراد سؤال علی حده است که در صورت فوت موقوف علیه برادر پدری از او بماند وبرادر پدر مادری، چه باید کرد؟ جواب این است که برادر پدر [ و ] مادری، مقدم است.

37: سؤال:

37: سؤال: زید املاکی چند وقف کرد بر اولاد خود، به این نحو که بعد وضع مصالح آن املاک وخراج دیوان، عشری از منافع آن را متولی متصرف شود، و عشری را به مصرف زوار عتبات برساند، وتتمه را مابین اولاد ذکور واناث قسمت کند. وآن املاک در بلاد بعیده است واز ید موقوف علیهم بیرون رفته است. و مدت مدیدی است که غاصب متصرف است، وانتزاع ممکن نیست. آیا جایز است که موقوف علیهم بیع کنند ودر عوض آن ملکی در محل سکنای خود بخرند که وقف باشد، وبه همان مصرف برسد، یا قیمت را به مصرف خود برسانند؟

جواب:

جواب: اظهر آن است که در صورت خوف باطل شدن ومضمحل شدن غرض واقف، وعدم تمکن از انتفاع، جایز باشد از برای موقوف علیهم بیع آنها. ولکن تا ممکن باشد به قیمت آنها ملکی بخرند که وقف باشد وبه مقتضای شرط واقف

ص: 100

معمول دارند.

38: سؤال:

38: سؤال: شخصی در مقبرهء مسلمین - که در جوار امام زاده ای است - حفر ممر آبی بکند که آب باران وسیل خرابی به قبرستان وقبر امام زاده نرساند. وبه سبب این حفر قلیل آبی بر آید، وبعد از آن دو سه پشته قنات بالا برده وآب بسیار بیرون آورده که در ملک طلق آن شخص جاری می شود. آیا این آب مال حافر است یا مال امام زاده یا همه مسلمین؟ -؟ -؟. ومتولی امام زاده مدعی است (نظر به وقفنامه که در دست دارد که سیصد سال قبل نوشته شده اینکه در سمت غربی امام زاده در قدیم چشمه ساری بوده که وقف امام زاده بوده، وشصت سال قبل از این منطمس شده) این آب همان آب امام زاده است وباید به مصرف او برسد. چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: این قبرستان اگر وقف است تصرف در آن به غیر مقصود واقف، جایز نیست. وحفر قنات جایز نیست. وباید آن قنات را پر کند وزمین را به حال خود بگرداند. و همچنین هر گاه وقفیت ثابت نباشد ودایر باشد ومحل قبر کردن اهل قریه باشد، باز آنهم داخل حریم قریه است وتصرف در آن صورتی ندارد. بلی هر گاه از جمع شدن آب باران وسیلاب ضرر رسد به سبب جمع شدن در بعضی از آن موضع، به قدر رفع ضرر می توان ممر آبی در آن حفر کرد به قدر رفع ضرر و بیشتر جایز نسیت. وبر فرضی که کسی چنین تصرفی کرد وکسی آن قنات را هم پر نکرد، آبی که از آن، جاری است مختص همان زمین قبرستان است واختصاص به حافر ندارد. بلکه در صورت عدم ثبوت وقفیت، منافع حریم متعلق به صاحبان قریه وصاحبان حریم است ودر صورت وقفیت هم متعلق به همان قبرستان است. و هر گاه قبرستان را به آن حاجتی نیست به جهت تعمیر یا رفع ضرر، ظاهر این است که باید به مصارف خیر برسد. ودور نیست که صرف تعمیر قبر همان امام زاده که در جوار قبرستان است بشود، بهتر باشد واگر محتاج نباشد، به مصرف قبرستان یا مقبره امام زاده دیگر برسانند. ودر این صورت هر گاه متولی سخن خود را به ثبوت شرعی برساند به مصرف قبر امام زاده رساندن، واضح خواهد بود. ولکن بر فرض اثبات این مطلب، باز تصرف در قبرستان وحفر قنات بی صورت بوده وبر

ص: 101

نهج سابق باید معمول داشت.

39: سؤال:

39: سؤال: آیا شخصی ملکی وقف نماید واز منافع آن قرارداد نموده که متولی بعد از وفات واقف به جهت او استیجار صوم وصلات نماید. همچه وقفی وقف بر نفس است؟ یا اخراج از نفس در اینصورت صادق می آید؟ آیا مجموع منافع از این قبیل باشد یا بعض آن، تفاوت دارد؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که داخل (وقف بر نفس) است با شرط انتفاع خود از آن و هر گاه منحصر باشد بر این، عیبی دیگر هم دارد که (منقطع الاول) است. چون مادام الحیات، موقوف علیه ندارد. واظهر این است که کل وبعض فرقی ندارد.

40: سؤال:

40: سؤال: هر گاه شخصی اقرار به وقفیت ملک موروثی خود نماید. وبعد ادعا نماید که متولی وقف مرا گول داده. وشخص مقر نیز عامی است واین ادعا در حق او مستبعد نیست. آیا مسموع است یا نه؟ -؟. وبر تقدیر سماع، آیا یمین که متوجه است، متولی را قسم متوجه نمی شود؟ یا می شود؟. و هر گاه مدعی مزبور قسم خورد می تواند ملک مزبور را متصرف گردد؟. اشاره اجمالیه به جواب مع تعیین ادله خواهند فرمود.

جواب:

جواب: گویا مراد سائل این باشد که متولی با ابراز وقفنامه وامثال آن وارث را گول زده واو به سبب جهالت ونادانی (بر این) که وقفنامچه بمجردها حجت شرعیه نیست، اقرار کرده. هر گاه چنین باشد، از این جمله سخنان مسموعه است در حق کسی که از شأن او جهالت باشد. ودر حکم دعوی است وقسم متوجه منکر می شود. ومتولی هر چند من حیث انه متولی قسم متوجه نشود به او بر نفس وقفیت. ولکن بر نفی تغریر می تواند قسم خورد. چون دعوی متوجه او است. و هر گاه متولی خود موقوف علیه باشد اشکالی در جواز قسم خوردن او نیست. واز برای ایشان رد قسم هم جایز است.

41: سؤال:

41: سؤال: فقها در کتب فقهیه صدقه را از جملهء عقود شمرده اند. وتصریح کرده اند به لزوم ایجاب وقبول. وخلاف صریحی هم در کلام ایشان نیست. واین چگونه جمع می شود با اینکه فقه را منقسم کرده اند به (عبادات) و (عقود) و

ص: 102

شمرده اند. وصدقه را اکثری در باب عقود ذکر کرده اند، وبا وجود این گفته اند نیت (قربت) در آن شرط است. واز کلمات ایشان ظاهر است که در زکات ایجاب و قبول در کار نیست. بلکه تصریح کرده اند به عدم لزوم اعلام به اینکه زکات است، بلکه در بعضی موارد راجح شمرده اند. وایضا در مقام فرق مابین عبادات و معاملات گفته اند که عبادت آن است که صحت آن موقوف است بر نیت. بخلاف معاملات. وحال آنکه عقود از جملهء معاملات است. چگونه خواهد بود جمع مابین این سخنها؟.

جواب:

جواب: بدان که صدقه در کلام فقها وکلام شارع، اطلاقات متعدده دارد. بعضی اعم از بعضی، وبعضی مباین دیگری، اما معنی اعم از همهء معانی آن است که شامل زکات وفطره است که جزما از جملهء عباداتند وتوقیفی، ومشتمل اند بر احکام وشرایط چند که عقول احاطه به آن نمی کند (مثل افعال حج ونماز وغسل و وضو) چون در اینها نصاب معین ووقت معین وقدر معین وجنس معین وکیفیات وآداب مخصوصه، معتبر است، که حکمت آنها بر عقول مخفی است. وامتثال به آنها ممکن نیست الا به قصد محض اطاعت مولی. بخلاف توصلیات، مثل غسل جامه از برای نماز وغسل اوانی به جهت اکل وشرب وغیر آنها، که هر چند ترک اطاعت نیز در آنها حرام است وبر وجه حرام کردن منهی عنه است، لکن توصل به مقصود که حصول نماز با جامهء پاک، وخوردن مأکول ومشروب پاک (باشد) بدون نیت وقصد تقرب در غسل حاصل می شود. بلکه هر چند بروجه حرام باشد که مطلب حاصل می شود. وشامل صدقهء مستحبه وصدقه (ای) که به نذر واجب شده باشد، همه هست. و شامل وقف هم هست. بلکه بسا باشد که شامل خمس هم باشد. وبعض اطلاقات آن، همان زکات است لاغیر. مثل آیهء (انما الصدقات للفقراء والمساکین). وممکن است که الف ولام در (الصدقات) از برای عهد باشد پس اطلاق علی حده نخواهد بود. وبعض اطلاقات آن، صدقه ای است که غیر زکات وفطره است، بکله همان است که بدون تحدید در مقدار ووقت ونصاب وغیره، خود آن را از عین المال در راه

ص: 103

خدا بدهند به کسی هر چند محتاج نباشد علی الاظهر. وتعریف آن چنانکه شهید در دروس گفته است: (هی العطیه المتبرع بها بالاصالة من غیر نصاب للقربة). و این را بعد از کتاب زکات وفطره گفته است. وبسیار از فقها آن را در کتاب وقف، و بعضی در کتاب هبه ذکر کرده اند. وشهید بعد از این تعریف، آیات واخباری که دلالت بر فضیلت صدقه دارند ذکر کرده است. ودر آخر می گوید (ویملک بالایجاب والقبول والقبض وان کان بالفعل). وشکی نیست که مراد همگی در اینجا که صدقه را از عقود شمرده اند، این (صدقه به معنی خاص) است که در آخر گفتیم. نه معنی عامی که شامل زکات و فطره وغیر آن باشد. بلی فقها در آخر مبحث این صدقه می گویند که صدقهء واجبه بر بنی هاشم حرام است، مگر اینکه از فرقهء خود ایشان باشد. ودر مستحبه خلاف کرده اند. واین سخن شامل زکات وفطره هم هست. بلکه صریحا متوجه حکم آنها شده اند. واین منشأ تو هم این می شود که صدقه در عنوان این باب (به) معنی اعم باشد. وجزما چنین نیست. بلکه عنوان مبحث، عقد شده از برای صدقه خاصه (ای) که از عین المال خود تبرعا اخراج می کند ونقل مصرف زکات وفطره استطرادی وبالتبع وبه ملاحظهء آن الطلاق دیگر که اعم است، شده. واما اشکال در اینکه این صدقه اگر از عبادات است به جهت اشتراط نیت، پس چرا در زمرهء عقود حساب شده؟ واگر از عقود است، پس چرا مشروط است به نیت؟: پس جواب آن این است که این شق ثالثی است که دو جنبه دارد، از حیثیتی اطلاق عبادت به آن می شود. واز جنبه (ای) داخل عقود (است) واگر این را داخل عقود نکنیم وجهی از برای نقل ملک احدی به غیر، متصور نیست. واما در زکات وفطره وخمس وامثال آن، پس خود آن مال را حقتعالی مال مستحق قرار داده. بیش از این نیست که ولی اخراج آن، مالک است. بخلاف صدقه که فقیر را در آن حقی نمی باشد ومال ملک مالک است، ومجرد اباحه منشأ انتقال ملک نمی شود. پس محتاج می شود به عقدی از عقود. وبیان این مطلب این است که واجبات - بلکه مطلق مطلوبات شرعیه - یا از آن

ص: 104

باب است که خود آنها فی نفسه متقضی اشتراط نیت هستند، خواه شارع امر به نیت بکند یا نه، مثل نماز وحج وامثال اینها از توقیفیات، به جهت آنکه حکم در آنها مخفی است وبدون قصد اطاعت، امتثال عرفی متحقق نمی شود. ویا از آن باب است که فی نفسه مقتضی آن نیست، مانند توصلیات که حکمت آنها معلوم است، وآنها نیز بر دو قسم اند. بعضی از آن باب است که شارع امر کرده است به نیت وقصد تقرب ونیت را شرط صحت آن کرده، مانند عتق وصدقهء متعارفهء مبحوث عنها ووقف، که اگر امر شارع نبود با لذات صحت آنها موقوف به نیت نبود. ومانند توقیفات که بالذات موقوف اند به نیت. وبعضی از آن باب است که شارع نیت را شرط حصول ثواب وکمال آن قرار داده نه شرط صحت آن، مثل نکاح وادای دین وادای امانت وغیر آن. پس بنابر این، صدقه از جملهء عبادات مصطلحه که مقابل معاملات است و منحصر است در امور توقیفیه که عقول به تمام حکمت های آن احاطه نمی کند، نیست. واما آنکه در بعضی عبارات مثل عبارت تذکره از جملهء عبادات شمرده، پس ظاهر این است که از راه مسامحه باشد. ومراد او از عبادات در اینجا اعم است از عبادت مصطلحه، بلکه مراد از آن مطلق هر چیزی است که منشأ رضای الهی باشد. مثل مطلق واجبات ومستحبات وترک منهیات، که ارتکاب واجتناب آنها را عبادت می گویند. وبعضی فرق را به نحوی دیگر گذاشته وحاصل آن این است که صدقه با سایر عبادات فرقش این است که آن نیتی که در عبادات شرط است (به آن تفصیل و شرایط ومقارنهء فعل وخطور در خاطر) در اینجا در کار نیست. بلکه فی الجمله نیت در اینجا کافی است، به این معنی که چون حقتعالی خواسته، می کند. هر چند در آن حال متذکر نباشد. مانند سلام کردن وجواب دادن، ورد ودیعه وامثال آن. واین فرق مشکل است. به جهت اینکه تحقیق در مسأله نیت عبادات مصطلحه نیز همین است که داعی بر فعل، قصد طاعت الهی باشد، و (اخطار به بال) ضرور نیست. بکله حقیقت نیت همان (قصد به فعل معین) است به اعانت داعی امتثال. اگر آن در صدقه موجود است همان نیت عبادت مصطلحه است. واگر نیست، جزما

ص: 105

صحیح نیست. واما مثل نکاح ورد ودیعه وامثال آن، پس هر چند ثواب بردن در آنها موقوف است بر اینکه داعی بر آنها امتثال امر الهی باشد، ولکن چنان نیست که بدون آن اثری مترتب نشود. بلکه دور نیست که سلام ورد سلام هم از این قبیل باشد. پس هر گاه کسی سلام را به محض عادت می کند (وپدر ومادر او تعلیم کرده اند که سلام کن، یا خود دیده که مردم سلام می کنند او هم سلام می کند، ومطلقا به خاطر او خطور نکرده که مستحب است وخدای تعالی فرموده است) چنین نیست که مستحق جواب نباشد وثمره (ای) بر سلام او مترتب نشود، و همچنین کسی که جواب می گوید. بخلاف صدقه که هر گاه قصد قربت در آن نشود مثمر ثمره نیست. یعنی افاده ثمرهء عقد صدقه که انتقال ملک ولزوم آن بعد قبض است، نمی کند. اگر چه محتمل است که افاده اباحه تصرف بکند اما نه از حیثیت اینکه صدقه است بلکه از حیثیت مطلق اباحه که در ضمن این صدقه فاسده است. چنانکه در وکالت فاسده علامه در تذکره وغیر آن گفته اند. وقول به این خالی از وجهی نیست. بلکه اظهر این است که چنین باشد، هر چند در ظاهر حال چنین می نماید که (جنس) به انتفاء (فصل) منتفی می شود، و (معنای عام) را بعد انتفای (قید) بقائی نیست (وتحقیق این مطلب را در بسیاری از فواید خود کرده ام) واین در وقتی است که رضای مطلق از صاحب مال معلوم باشد. واگر داند که راضی نیست که به غیر وجه تصدق صرف کند، حرام خواهد بود. وبدان که: گاه است که توان گفت که افعال حسنه (یعنی آنچه فاعل آن از حیثیت اینکه فاعل آن است مستحق مدح وثواب است) هر چند که فاعل، آن فعل را من حیث انه حسن، می کند نه به امید مدح ونه به امید ثواب ونه از برای اینکه مطلوب الهی است، باز مستحق مدح از خدا وخلق و همچنین ثواب وشکر بوده باشد. چنانکه بعض اخبار هم اشعار به آن دارد، مثل آن روایتی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن دو نفر کافر را امر کرد به امیر المؤمنین (علیه السلام) که گردن بزند وآن حضرت عرض اسلام بر آنها کرد قبول نکردند، یکی را کشت ودیگری را جبرئیل نازل شد، که

ص: 106

حق تعالی می فرماید که او را مکش که سخاوت پیشه بوده. وبه این سبب آن کافر هم مسلمان شد. (1)

پس باید بسیاری از معاملات (مثل تجارت واحیاء موات وجاری ساختن آب و غرس اشجار) که منشاء نفع خلایق است، از این باب باشد. پس ضرور نکرده است که ثواب بردن در عمل هم موقوف به نیت تقرب باشد. پس موارد اشتراط نیت و موارد ترتب ثواب، مختلف است. پس معاملاتی که شارع فرموده مستحق هستند که کاشف از حسن نفس الامری است، عدم اشتراط نیت در ترتب ثواب بر آنها دور نیست. وشاید اکثر سلام وجواب ها ودعا کردن بر کسی که عطسه می کند(2) و آنکه جواب می دهد، از این باب باشد. وفوق این مرتبه آن است که بکند اعمالی را که شارع فرموده که هر گاه به نیت تقرب بکند مثاب خواهد بود، مکلف هم به آن امید بکند باقصد تقرب. وفوق ان، مسأله تصدق است که شارع نیت را شرط صحت آن قرار داده، وثواب به فعل آن حاصل می شود با نیت تقرب. وفوق آن، عبادات مصطلحه است. وبه آنچه گفتیم ظاهر شد فرق ووجه ذکر صدقه در جملهء عقود. وبدان که: چنانچه مطلق ضمان اعم است از حواله وکفالت وضمان خاص، مطلق هبه هم اعم است از هدیه وصدقه وهبه به معنی خاص. وبنابر این پس میان صدقه وهبه به معنی خاص، تباین خواهد بود. وفصل ممیز آن اشتراط به نیت قربت است. وبعد انتفای قصد تقرب نمی توان گفت که داخل هبهء خاصه است واحکام آن بر آن مترتب می شود. واما فرق مابین هدیه وهبه به معنی اخص، وسایر احکام آنها پس اینجا جای آن نیست. وبدان که: بنابر تعریف شهید در دروس که (صدقه آن عطیه ای است که متبرع بها باشد بالاصاله بدون شرط نصابی به قصد تقرب به خدا)، پس صدقات منذوره ود.

ص: 107


1- بحار، ج71، (باب السخاء و السماحة) ص354.
2- در نسخه: کسی که عطیه می کند.

شبه آنها داخل می شود. چون وجوب آنها بالاصاله نیست. واما مشکل می شود به کفارات وبه رد مظالم، چون در کفارات حد معینی هست از شارع، ودر رد مظالم تبرع بالاصاله نیست، چون بالذات هم واجب است مگر اینکه بگوئیم فعل مکلف در تعدی به غیر باعث بر این شده، پس می گوئیم که در رد مظالم صدقه ی واجبی است که بدل ادای دین واجب است. واحکام صدقه بر آن جاری شود. بلکه می گوئیم اختصاص به صورت تعدی ندارد ودر مطلق مجهول المالک ساری است وهمان صدقه مستحبه است که بر متصرف واجب است، وبر صاحب مال، مستحب. واین از قبیل وکیل ووصی است در اخراج صدقهء مندوبه. وبه این جهت است که گفته اند که مصرف آن مصرف صدقات مندوبه است. چون اینهم بالاصل مندوب است ووجوب آن عارضی است. چنانکه در مسالک در مسائل دین تصریح به آن کرده. و همچنین در کفاره هم صدقه ای است که به سبب تقصیر مکلف واجب شده. ومراد از (نصاب) احتراز از مثل نصاب زکات است نه مطلق تحدید به مقدار معینی.

42: سؤال:

42: سؤال: شخصی باغی را بر اولاد خود واولاد اولاد خود وقف نموده. وموقوف علیهم طبقه بر طبقه محصول آن را بالسویه، تا حال قسمت می کرده اند. واز آن تاریخ تا حال آب همان باغ وقفی از زمین وباغ خالد نام میرفته است که آن باغ وقف شرب می شد. وحال اولاد واقف می خواهند که آب همان باغ وقف را از جای دیگر ببرند. در اینصورت می توانند که آن استمرار قدیم را ونهر قدیم را دست بردارند واز باغ دیگر ونهر دیگر آب وقف را به باغ وقف ببرند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اگر مراد این است که تغییر هیئت وقف بر نهجی که سابق بوده می توان داد یا نه، جواب آن این است که آنچه مورد وقف است باغ است. واگر آب هم وقف است معنی وقف آب همان وقف بودن مجرا است. ودر صورت سؤال نه تغییری در باغ داده شده ونه در مجرای آبی که وقف است. و هر گاه صلاح حال باغ وموقوف علیهم در این است که آب را از زمین وباغ خالد نبرند واز جای دیگر ببرند، کسی مانع ایشان نمی تواند شد. مگر اینکه مستلزم تغییر محل وقف از مجرا باشد، یا منافی شرط واقف باشد.

ص: 108

واگر مراد از سؤال این است که آیا خالد می تواند منع کند از تغییر مجرا یا نه، جواب آن این است که هر گاه طریقهء مستمرهء ثابت باشد که آن آب همیشه از میان باغ وزمین خالد عبور می کرده، وخالد هم دعوای استحقاق حق العبور می کند، و موقوف علیهم انکار کنند وبگویند که این عبور از باب عاریه بوده. یا به عنوان عدوان وغصب بوده، وشاهدی در میان نباشد، در اینصورت اظهر این است که قول خالد مقدم است با یمین. وبعد یمین ایشان را الزام می کند که باز آب را از باغ وزمین او ببرند.

43: سؤال:

43: سؤال: واقفی آب خود را در میان شرکای قدیم به (هفته) وقف نموده است. وچندی قبل از این، شرکا از جهت قلت آب ومصلحت حال خود دوران وگردش آب را به (هشت) انداخته اند. آیا در اینصورت می توانند گردش آب را به هشت انداخت به استرضای اولاد واقف ومتولیان -؟ یا اینکه (باید) گردش آب از قراری که واقف وقف کرده است (باشد) واز آن قرار عمل نمایند -؟.

جواب:

جواب: این سؤال، مقصود از آن معلوم نیست که چه چیز است. لکن باید دانست که وقف آب صحیح نیست، بلکه هر که خواهد آب را وقف کند باید مجرای آب را وقف کند. ووقف مشاع هر چند صحیح است لکن باید مقدار آن معین باشد. وتعیین جزء مجرا به هفته وروز معنی ندارد. بلکه باید ملاحظه کند که چند یک آب، کفایت باغ می کند، یا هر قدرس را که منظور دارد که وقف کند همان را وقف کند. مثلا بگوید (ده یک این مجرا را وقف کردم از برای این باغ). وچون تقسیم مجرا متعذر یا متعسر است، (و) انتفاع به آن باید به طریق مهایات ونوبه باشد در اینجا حساب روز وهفته ضرور است. پس بنا میگذارند هر شریکی از شرکا در اصل مجرا (مثلا) یک روز معین تمام آن مجرا را متصرف شده وبه آب آن منتفع شود. و مهایات ونوبه از عقود لازمه نیست، واز باب (قسمت) نیست که بر هم نخورد. پس هر چند واقف بنای نوبه را به هفته گذاشته باشد شرکا می توانند به ملاحظهء مصلحت، بنا را به هشت یا بیشتر یا کمتر بگذارند. واین منافات با شرط واقف ندارد. و هر گاه شرط هم کرده باشد، لزومی ندارد.

44: سؤال:

44: سؤال: شخصی باغی وقف کرده بر مصرفی. وآبی وقف کرده از برای آن. و

ص: 109

موقوف علیهم می خواهند که باغ نوی احداث نمایند وقدری از آن آب وقف را می خواهند از ممر ونهر تازه ببرند. وقدر دیگر آب را می خواهند که از استمرار قدیم به باغ وقف ببرند. در اینصورت می توانند یا نه؟ -؟. واولاد موقوف علیهم که می خواهند باغ نوی به آن آب وقف بالتمام گرفته باشند در اینصورت می توانند وقف را به جای دیگر ببرند، وموقوف علیهم باغ نوی از جهت خود وبطون متأخره، بگیرند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه آب وقفی زاید بر آن باغ باشد واحتیاجی به آن نداشته باشد، بلی می توانند موقوف علیهم باغ نوی احداث کنند و (آن را) به قدری از آن آب، مشروب کنند. ولکن اشکال بهم می رسد در وقتی بعد از این که در آن وقت آب کم شود ووفا به هر دو نکند. که در آن وقت با تمام آب را، یا به قدر حاجت آن را باید به باغ قدیم برد. هر چند باعث خشکیدن باغ جدید شود.

45: سؤال:

45: سؤال: شخصی ملکی را وقف کرده بر دو پسر خود واولاد آنها بعد از آنها. و آن پسرها حاضر نبودند وخبر که به ایشان رسید، گفتند ما راضی نیستیم به این وقف، واین ملگ از مادر ما است، وما معطل هستیم ومی خواهیم بفروشیم. آیا این وقف صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بعد از آنکه ثابت باشد که ملک از پدر آنها است، (باز) اشهر واظهر عدم صحت آن است. چون (قبول) شرط است در وقف. خصوصا در غیر مصالح عامه. چنانکه اظهر اشتراط (نیت قربت) هم هست.

46: سؤال:

46: سؤال: درخت وقفی، که به جهت کهنگی از حیز انتفاع افتاده، می توان (آن را) فروخت وبه مصرف پل وحمام ومسجد وخرابی آنها رسانید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: مادامی که عین موقوفه، ممکن است انتفاع از آن بر حالی که هست، تصرف در آن جایز نیست. واما اگر از آن انتفاع بیفتد - مثل اینکه درخت از ریشه کنده شود - در اینصورت هر گاه ممکن باشد که به مصرف موقوف علیهم برسد بعینها (مثل اینکه موقوف علیه مسجدی است ومی توان همین درخت را به سقف آن کار کرد) اولی این است که جنان کنند. و همچنین هر گاه ممکن شود که به اجاره بدهند ومنفعت آن را صرف موقوف علیه نمایند. و هر گاه ممکن نباشد انتفاع

ص: 110

به عین، بفروشند وبه مصرف موقوف علیه برسانند. واولی این است که تا ممکن شود اقرب به نظر واقف را به عمل بیاورند مثل اینکه باز درختی بخرند که آنهم وقف باشد بر آن مصرف. و هر گاه ممکن نباشد صرف کردن به موقوف علیه، به مصرف سایر وجوه بر برسانند، مثل پل ورباط وغیر آن، وبه هر حال اقرب به مقصود واقف را منظور داشته باشند. وبه هر حال، منع از بیع در صورت عدم انتفاع، خوب نیست، بلکه داخل لغو وعبث است.

47: سؤال:

47: سؤال: بیان فرمایند که هر گاه بعضی از ضلع مدرسه به اعتبار غزارت امطار منهدم، وبرخی دیگر آن مشرف بر انهدام باشد، به حیثیتی که قابل سکنی نباشد. وجمعی از اهل خبره وبنا ومعمار صلاح در این دانند که به وضعی غیر وضع سابق ساخته شود. مثل آنکه سردابی بود ودو حجره در فوق آن وبعضی غیر قابل در بعضی از اطراف، (کذا) سرداب را موقوف نموده وسه حجرهء تحتانی وسه حجره فوقانی ساخته شود. واین وضع را جمع کثیری ترجیح بر وضع سابق می دهند، به جهات عدیده. یگ جهت آنکه سابق بر آن آب جاری داخل سرداب می شده و خالی از روح وصفا وبرودت هوا نبود وحال مدتی است که آب جاری منقطع شده وسرداب (غیر منتفع به) شده نفعی که معتد به، باشد. آیا متولی شرعی را جایز است که به وضعی که أهل خبره صلاح دانند بسازد یا نه؟ -؟. ودر صورت عدم متولی، یا مشخص نبودن آن، آیا بعضی دیگر از مسلمین، یا طلبهء مدرسهء مذکوره را جایز است که اخراجات از مال خود نموده این اعمال به جا آورند؟.

جواب:

جواب: در صورت خرابی ضلع مزبور، یا اشراف بعض آن به انهدام بر نهج مسطور، ظاهر این است که لازم نیست که تجدید حجرات بر وضع سابق باشد. خصوصا هر گاه وضع جدید اصلح باشد به حال مدرسه واهل آن. بلی اشکالی که هست در تغییر سرداب است وتبدیل ان به حجره. ولکن در صورت عدم حصول مقصود از آن - مثل عدم تمکن جریان آب در آن، یا عدم متبرعی که تعمیر را به همان وضع کند. وبه سبب تعویق مدرسه در معرض خرابی وتعطیل می ماند - تبدیل آن نیز جایز است به آنچه اصلح واوفق باشد به حال مدرسه واهل آن بناءا علی هذا هر چند که اذن خاص از حقیر موقوف است بر اطلاع به حقیقت حال، وتعیین

ص: 111

شخصی که متوجه شود، موقوف است بر معرفت اشخاص آن حدود. و هیچیک از این دو تا از برای حقیر موجود نیست. لکن مضایقه نداریم در این معنی که هر گاه متولی شرعی نباشد، عدول مؤمنین متوجه شده به تصدیق امنای اهل خبره آنچه مصلحت دانند چنان کنند. والله الولی.

48: سؤال:

48: سؤال: در صورتی که مدرسه مذکوره به وضع مذکور ساخته شود بعضی از اخشاب واحجار آن اگر بلا مصرف باشد، متولی یا غیر آن می توانند فروخت وقیمت آن را خرج تعمیر مذکور نمایند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی ظاهر این است که اخشاب وادوات که خود آنها مصرفی ندارند از برای مدرسه، ثمن آنها را به مصرف تعمیر برسانند.

49: سؤال:

49: سؤال: شخصی ملکی را وقف کرده است بر أولاد وبرادر و برادرزاده های خود وبعضی مصارف دیگر، مثل آنکه رد مظالم وادای زکات واستیجار حجة الاسلام از منافع آن نیز به عمل آورند. به این نحو که محصول آن ملگ را (بعد از اخراجات دیوانی) یک سال به رد مظالم. ودو سال یا سه سال در عوض زکات بدهند. و همچنین از منافع سه سال یا چهال سال آن، استیجار حجة الاسلام از برای واقف بکنند. ودر ضمن عقد وقف هم چنین شرط شده که هر گاه اولادی از برای واقف، من بعد بهم رسد با موقوف علیهم شریک باشد. آیا وقف مزبور علی النهج المسطور، صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه شخصی بالغ وعاقل خواهد ملکی وقف کند در حال حیات بر هر مصرف بری، می تواند کرد. خواه منتفع شونده اقارب باشند یا اجانب، یا غیر آن. بلی در اینجا دو اشکال است: یکی آنکه ادای زکات ورد مظالم وحجة الاسلام، از جملهء دیونی است که متعلق است به واقف، ودر وقف شرط است (اخراج از نفس واقف) وادای دیون واقف داخل انتفاع خود واقف است به این عین موقوفه. پس بنابر این، (این) وقف صحیح نخواهد بود. هر چند وقف بر اولاد وبرادر وبرادرزاده باشد. واین داخل شرط ضمن العقد نیست. واشکال دوم شرط دخول اولادی که بعد بهم رسد در استحقاق در وقف است. وظاهر این است که با وجود (شرط در ضمن العقد) اشکالی در صحت آن نباشد.

ص: 112

50:سؤال:

50:سؤال: اما اولا: آیا (در) وقف بر مسجد وباقی اشیائی که مصالح عامه است مثل آن، نیت تقرب شرط است یا نه؟ -؟ اما ثانیا: بر تقدیر اشتراط (چنانکه ظاهر مشهور است) آیا جایز است از برای واقف که غیر را وکیل نماید در اجرای صیغهء وقف، به این معنی که بگوید (تو وکیلی در اینکه جاری نمائی صیغه وقف فلان ملک را بر فلان مسجد)؟. واما ثالثا: در صورتی که جایز باشد، آیا نیت تقرب را باید موکل بکند یا وکیل یا هر دو؟ -؟ -؟. واما رابعا: بر هر تقدیر، هر گاه احدی ادعا کند که زید عمرو را وکیل کرد در اجرای صیغهء وقف. وثابت بشود توکیل او. ومفروض این باشد که موکل ووکیل هر دو عارف به مسائل نباشند، خصوصا مسائل نادره مثل این مسأله. آیا به مجرد ثبوت این مرحله، حکم به این می شود که ملک وقف است - نظر به اصالت صحت، یا حمل افعال مسلمین بر صحت؟ یا اینکه ملک بر ملکیت مالک باقی است - نظر به اینکه شک در شرط موجب شک در مشروط است، واستصحاب بقای ملکیت و عدم تحقق وقفیت وامثال اینها -؟. واما خامسا: هرکاه شخصی اقرار بکند به اینکه فلان چیز را وقف کرده ام یا هبه نموده ام، یا فروخته ام، آیا به همین اقرار حکم به لزوم هر یک خواهیم نمود - به این معنی که حکم خواهیم کرد به اینکه کل شرایط این عقود، از شرط صحت ولزوم، به عمل آمده -؟. یا نه بلکه مجرد اصل این عقود ثابت می شود به این اقرار، ودر تحقیق هر یک از شرایط محتاج به دلیل واثبات خواهیم بود -؟. وآیا احوالات مقرین باعث اختلاف حکم می شود یا نه؟ -؟ مثلا هر گاه زید عامی باشد ومسائل این نسبت است) هر گاه اقرار نمود، ویافتیم که غرض او اخبار از صیغه است که فلان وکیل جاری نموده، ونمی دانیم که شرایط صحت عقد به عمل آمده یا نه. حکم به صحت عقد می کنیم یا نه؟ -؟. و همچنین هر گاه عالم به مسائل، اقرار به امثال این عقود نمود حال چگونه است؟ و هر گاه حال آن شخص مجهول باشد که از کدام قبیل است، حال چگونه است؟ و هر گاه متبادر از کلام مقر (فرد صحیح)

ص: 113

باشد، آیا حکم بر آن متعین است یا نه؟ -؟. وآیا در اقرار به این عقود، (فرد صحیح) متبادر است یا نه؟ -؟. واما سادسا: هر گاه واقفی وقف بکند بر امور عامه، مثل مسجد، وناظر خاصی تعیین کند. آیا عدالت وی شرط صحت نظارت وی است؟ یا شرط نیست که بدون آنهم می تواند متولی وقف شود؟. وبنابر اشتراط عدالت، آیا عدالتی که معتبر است در آن، آیا در جمیع امور است یا همین که عادل است در تولی وقف به این معنی که تصرف در امور وقف به مقتضای آنچه واقف تعیین نماید از مصارف، تخلف نمی نماید. چنانکه از حال او این معنی یافته شده کافی است؟ -؟. مثل اینکه کسی بعضی از معاصی کبیره را مرتکب می شود، یا مصر بر صغایر هست، ولکن از حقوق ناس اجتناب می نماید، وتصرف در اموال مردم بدون اذن ایشان نمی کند. یا در مصارف وقوف به مقتضای شرایط عمل کرده است در وقفی دیگر. ومی دانیم که اگر ناظر گردد به مقتضای وقف عمل خواهد نمود. واما سابعا: بنابر اینکه عدالت معتبر باشد به هر یک از معنیین، هر گاه این معنی در ناظر در حال عقد محقق نباشد. آیا بر می گردد وقفی که شده است به صورتی که تعیین ناظر نشده واطلاق شده باشد - که تولیت آن با مالک اصل باشد، یا با موقوف علیه اگر وقف به جهت خاصی باشد ویا نایب عام است که عبارت از فقیه جامع جمیع شرایط است، اگر وقف بر جهت عامه باشد. بنابر اختلاف اقوال -؟ یا این است که صیغه باطل می شود؟. خلاصه در اینجا چند صورت است: صورت اولی اینکه: در نظر واقف خصوص ناظری که تعیین نموده مطلوبیتی ندارد. ولکن شرط کرده است ناظر را در وقف از حیثیت اینکه احد افراد ناظر است. ومقصود او این است که ناظر تعیین نماید فی الجمله و اگر چه خصوصیت شخص مطلوب وی نیست. بلکه مقصود بالذات، وقف است. صورت ثانیه: مقصود لذاته آن وقف است با ناظر معین، وعقدی که واقع ساخته است نیز به آن کیفیتی است که مقصود هر دو است که اگر فساد نظارت ناظر معین، لازم بیاید وقف هم فاسد می شود. وبنابر هر تقدیر آیا فرقی است در اینکه در صیغه بگوید (وقفت فلانا علی فلان وشرطت ان یکون ناظره) یا

ص: 114

اینکه بگوید (وقفت فلانا علی فلان بشرط ان یکون ناظره) -؟. در صورت اولی احتمال میرود که شرط باطل باشد ومشروط باطل نشود. نظر به اینکه به دو لفظ تعبیر شده است. یا باطل بشود نظر به قصد آن که مقصود آن مرکب بوده است، نه وقف مطلق. و همچنین در صورت ثانیه که آیا فساد شرط در اینجا مستلزم فساد مشروط است یا نه؟ -؟. واما ثامنا: آیا در وقف بر امور عامه، قبض شرط است یا نه؟ -؟ وبر فرضی که قبض شرط باشد آیا حاکم شرع میباید قبض بعمل بیاورد یا غیری هم می تواند قبض بعمل بیاورد، وبر فرضی که غیر تواند قبض بعمل بیاورد آیا عدالت در قابض شرط است یا نه؟ وبر فرضی که عدالت در قابض شرط باشد، آیا هر گاه شخصی که قبض به عمل آورده باشد عادل نباشد، قبض صحیح است یا نه؟ -؟. وبر فرضی که قبض صحیح نباشد آیا باعث بطلان وقف می شود؟ یا اینکه وقف متزلزل خواهد بود که هر گاه واقف عدول کند از وقف، ملک به ملکیت او عود خواهد نمود -؟.

جواب:

جواب: اما (از) سؤال اول: آنکه اظهر اشتراط نیت قربت است در اینها، بلکه مطلقا. خصوصا از جهت اینکه وقف از جمله صدقات جاریه است بالنص والفتوی. بل هو هی علی ما عرفه فی الدروس. واما از سؤال ثانی: بلی جایز است توکیل در اجرای صیغه. واما ازسؤال ثالث: احوط این است که هر دو نیت کنند. واظهر این است که نیت موکل کافی است، بشرط استمرار آن نیت حکما إلی جریان الصیغه. ونیت حکمیه بعینها همان داعی بر فعل است لله تعالی. وعدم طریان خلاف داعی کافی است در بقای آن. چنانکه مختار در مسأله نیت زکات هم همین است در صورت توکیل در ادا. واما (از) سؤال رابع: همین که به ثبوت برسد توکیل واجرای صیغه، حکم به صحت وقف می شود، حملا لفعل المسلم علی الصحة. وعامی بودن وغیر عارف بودن به مسائل مضر نیست. مگر اینکه به ثبوت برسد که این عقد خاص بر غیر وجه صحیح به عمل آمده. چنانکه گوشت وپوست سوق مسلمین حلال است، هر چند غالب سلاخ ها ودباغها

ص: 115

عارف به مسائل نیستند. و همچنین غالب اهل معاملات سوق خصوصا اکراد والوار (1)وزراع ومکارین که غلات از اطراف میخرند ومی آورند ومی فروشند، در هیچوقت تفحص نمی کنیم که بیع متاع به چه نحو شده وبیع غلات به چه نحو. و حال آنکه هر یک مشتمل اند بر مسائل بسیار که به سبب ترک مراعات آنها، متاع حرام می شود. وبخصوص در مانحن فیه که اشکال در خصوص نیت قربت است هم ظاهر حال مسلمین این است که وقفی که برای مسجد می کنند از برای تحصیل ثواب است. وهمین معنی در حصول نیت قربت کافی است. چون ثواب را از جانب خدا میدانند. و (استصحاب) و (اصل عدم) و (شک در شرط) وامثال اینها معارضه با قاعدهء مسلمهء حمل افعال مسلمین بر صحت، نمی کنند. بلی اشکال باقی می ماند در حصول (اقباض) که مجرد توکیل واجرای صیغه مستلزم اقباض نیست. و اقباض در وقف شرط لزوم (است)، بلکه (شرط) صحت است علی وجه. وبعد ثبوت اقباض اشکالی نیست. واما از سؤال خامس: اقرار به هبه ووقف وبیع، وغیر ذلک، اقرار بر صحیح آنها است. حملا لقول المسلم علی الصحه، بل وفعله ایضا. واما حکم به لزوم، پس آن عقدی که لزوم داخل مفهوم آن است (چنانکه بیع ومصالحه واجاره وامثال آنها) حمل بر لزوم می شود. چون اصل در اینها لزوم است. وخیارات که در آنها جاری می شود عوارض چنداند بر خلاف اصل. و همچنین احتمال (فضولی) خلاف قاعده و (خلاف) ظاهر وخلاف متبادر از لفظ، است. چنانکه ادعای عدم قصد به مدلول صیغه (در کسی که جاری کند صیغه را) در عقود بیع ونکاح وغیره، مقبول نیست. واما مثل قبض در وقف وهبه، پس هر چند مقتضای قول به اینکه قبض در آنها شرط صحت است، این است که اقرار به انها اقرار به قبض هم باشد، لکن چنین نیست. واقرار به آنها اقرار به قبض نیست. پس هر گاه واقف یا واهب بگوید (وقفت.

ص: 116


1- مراد «لرها» است.

کردم فلان را بر فلان) یا (هبه کردم فلان را بر فلان) وبعد بگوید که به قبض نداده ام، از او می شنوند. ومدعی اقباض باید اثبات کند، و هر گاه عاجز شود، قول واقف وواهب مقدم است با یمین. واین منافات ندارد با قول به اینکه اقباض شرط صحت است. به جهت آنکه مراد از صحت در اینجا همان ترتب اثر است، یعنی اثر ملک وتملک منافع ونماء، در حین قبض حاصل می شود. پس اگر قبض به عمل نیاید تا واقف یا واهب بمیرد، بالمره بهم می خورد. ونما ومنافع ما بعد صیغه تا آن وقت مال واقف وواهب است. و هر گاه قبض به عمل آید کاشف به عمل می آید که در روز اجرای صیغه هم مال موقوف علیه ومتهب، شده بود ومنافع آن زمان هم مال آنها است. پس معنی محمول بودن این عقود به صحت، با عدم اقرار به قبض، این است که این عقد معتنی به است مانند عقد فضولی، که اگر قبض ملحق به آنها شد ثمرات وقف وهبه بر آن مترتب می شود. والا فلا. چنانکه در فضولی هر گاه اجازه ملحق شود ثمرات بیع واقعی، مترتب می شود. والا، فلا. خلاصه اینکه: قبض داخل مفهوم وقف وهبه نیست. چنانکه مشاهد است که در عرف می گویند که (هبه کردم ووقف کردم وبه قبض ندادم). وظاهرا خلافی ندارند در اینکه لزوم قبض، فوری نیست. واشکال در صورتی است که مدعی در برابر نباشد که دعوی قبض کند. مثل اینکه کسی وقف کرده باشد بر امور عامه و ثابت شود اقرار او بر وقف بر امور عامه (مثل فقرا یا مسجد یا امثال آن) وکسی در برابر نیست که بگوید به قبض حاکم، یا ناظر شرعی (که خود تعیین کرده بود) داد. آیا حکم می شود به لزوم یا نه؟ وظاهر این است که در اینجا نیز لزوم ثابت نمی شود. به جهت آنکه اصل عدم اقباض است. واز مجرد اقرار به وقف اقرار به قبض ثابت نمی شود. وجواب از سخنهای بعد - یعنی تفاوت داشتن حال مقرین وعدم آن - از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود، که اصل در اقوال وافعال مسلمین صحت است. مگر اینکه فساد به ثبوت برسد. وفرقی مابین آنها نیست. ودانستنی که مراد از حمل بر صحت با وجود عدم لزوم چه چیز است. واما جواب از سؤال ششم: آنکه اظهر واشهر اشتراط عدالت است در متولی

ص: 117

وقف. مگر اینکه تولیت را برای خود قرار داده باشد. که در آنجا اشهر واظهر عدم اشتراط عدالت است. واظهر این است که عدالت در اینجا همان عدالت است در سایر امور. چون دلیل آن همان اجماع منقول است ظاهرا، وبر همین لفظ (عدالت) اجماع نقل شده است. هر چند در وصی اکتفا می کنیم به مجرد وثوق و اعتماد در امر وصایت، هر چند عدالت به معنی مصطلح نباشد. با وجود آنکه مشهور در آن نیز اشتراط عدالت است. ولکن از دلیل ایشان پیش از وثوق واعتماد بر نمی آید. وبه هر حال علاوه بر عدالت باید عارف در امر تدبیرات وقف باشد، و عدالت تنها کافی نیست. وثمره معتد بها در تدقیقات وتفصیلات مذکوره در آن سؤال، نیست. به غیر معرفت فرق مابین (شرط تعلیقی) و (شرط ضمن العقد). وشرط تعلیقی بر می گردد به اینکه (من این را وقف کردم اگر فلانی قبول کند نظارت را) چون تسلطی بر او نیست وقبولی بر او لازم نیست. واین از قبیل (بعتک فرسی ان جاء زید غدا) می شود. وظاهر این است که اصل این عقد فاسد باشد. چون در حال ایجاب وقبول انشاء عقد به عمل نیامده. و هر گاه مراد (شرط ضمن العقد) باشد، مرجع آن به این بر می گردد که (این را وقف کردم وشرط کردم که فلانی را ناظر کنم) در اینصورت هر گاه فلانی قبول نکند خیار اشتراط حاصل می شود، ومسلط بر فسخ می شود. نه اینکه اصل عقد فاسد شود. و همچنین هر گاه قبول کند و معلوم شود که فاسق بوده. وظاهر این است که فرقی میان آن دو لفظ نیست، واز هر دو (ی) آنها مراد شرط ضمن العقد است. واینکه اختیار قبول تولیت به دست ناظر است منافات ندارد با صحت ایجاب وقبول. پس تعلیق که متصور است در اینجا نسبت به قبول نظارت و شرط مذکور است، نه نسبت به ایجاب. واگر فرض شود که قرینه باشد که از عبارت دوم (تعلیق ایجاب) از آن مفهوم شود، در اینصورت نیز اصل عقد فاسد خواهد بود. وبه هر حال هر گاه عدالت در ناظر متحقق نبوده است بر می گردد حکم آن به صورتی که واقف اطلاق وقف کرده وناظری تعیین نکرده. خصوصا در صورت

ص: 118

عاری بودن از شرط خصوصیت آن ناظر خاص. وحکم صورت اطلاق وعدم تعیین ناظر (چنانکه شهید ثانی وجمعی گفته اند) همان تفصیلی است که در سؤال مذکور است، که مبتنی است بر اقوال ثلاثه: انتقال ملک به موقوف علیهم مطلقا،(1) یا عدم انتقال از واقف مطلقا، یا انتقال به خدا در امور عامه وبه موقوف علیه در امور خاصه. پس بنابر اول نظارت با موقوف علیه است، وبنابر ثانی با واقف، وبنابر ثالث با موقوف علیه است در امور خاصه وبا حاکم است در امور عامه. واظهر و اشهر آن اقوال این است که منتقل می شود ملک به موقوف علیهم. وعلامه در تذکره نسبت آن را داده به اکثر علمای ما. ودر قواعد (در کتاب قضا در مقصد چهارم) کلام او اشعاری دارد به اتفاق علمای ما. و همچنین در مختلف - در کتاب شهادات در مسأله (ثبوت وقف بشاهد ویمین) - اشعار هست به عدم خلاف در آن واینکه مذهب علمای ما این است. واز ظاهر ابن زهره نیز حکایت اجماع شده. بلکه حکایت صریح اجماع بر زوال ملک واقف شده. واز اقوی شواهد این است که مشهور علما تجویز کرده اند بیع موقوف علیهم عین موقوفه را در صورت استثناء. وبدان که گفتار در این مسأله یعنی بیان محل ثبوت ولایت در متولی وقف است که مباشر امور وقف ورساندن به مصارف آن باشد. وهمین جا است که مشهور علما شرط کرده اند عدالت را. واین سخنها بعد حصول وقف صحیح، است. وتمام شدن آن به حصول قبض است. واگر قبض به عمل نیامده است، اصل وقف تمام نشده است. دیگر سخن در تعیین متولی بی وجه است. گاه است که متولی قبض ومتولی وقف یکی می شود. وگاه است که مختلف می شوند. از این معنی نباید غافل بود. ومتفرع می شود بر (این، اینکه هر) چند قائل باشیم به اشتراط عدالت در متولی وقف، ضرور نیست که قائل باشیم به اشتراط عدالت در متولی قبض. واما جواب از سؤال هشتم: (2) بدان که وقف بر امور عامه هر گاه وقف بر (مثل)د.

ص: 119


1- عبارت نسخه... ثلاثه در انتقال ملک در صورت وقف به موقوف علیهم مطلقا یا عدم انتقال.
2- پاسخ سئوال ششم و هفتم را یکجا بیان فرمود.

فقرا باشد یا فقها پس باید نصب قیمی کرد از برای قبض. ونصب قیم بر حاکم شرع است. وظاهر این است که واقف خود می تواند قیمی نصب کند. چنانکه صحیحه صفوان بن یحیی(1) وغیر آن، دلالت دارد بر آن. و هر گاه وقف بر مصلحت عامه باشد مثل پل ومسجد، قبض آن بر ناظر شرعی است که واقف نصب کرده باشد. چنانکه فقها گفته اند وروایت سابقه(2) دلالت بر آن دارد(3)و هر گاه واقف قیمی نصب نکرده است، قبض با حاکم شرع است. وبعضی در قبض مسجد و تحقق آن، شرط کرده اند که نمازی در آن بشود به اذن واقف. و همچنین در مقبره، که میتی در آن دفن شود به اذن او وبعضی قید (اذن واقف) را نکرده اند. وبعضی شرط کرده اند که نماز کردن باید به نیت قبض باشد، پس هر گاه قبل از علم به وقف یا بعد از وقف وقبل از اذن واقف یا با فراموشی وغفلت از اینها، نماز یا دفن به عمل آید، اعتبار ندارد. وظاهر این است که این اقوال در صورتی باشد که حاکم یا نایب مناب او قبض نکرده باشد به اذن واقف. والا همان قبض حاکم کافی است و ضرور به حصول نماز ودفن نیست. وگویا وجه توهم ضرور بودن او این است که چون موقوف علیهم مسلمین اند واقباض به همه آنها ممکن نیست، پس اکتفا می شود به قبض بعض آنها. وآن حاصل می شود به نماز یکی از آنها، یا دفن یکی از آنها. ونظر اصحاب این اقوال به این باشد. واین در صورت قبض حاکم وجهی ندارد. چون آن نایب مسلمین می باشد در امثال این امور. واز مجموع آنچه گفته شد ظاهر شد که اصل اشتراط قبض در امور عامه محل اشکال نیست. چنانکه در امور خاصه ضرور است ومادامی که قبض به عمل نیامده لزومی ندارد، بلکه صحت هم ندارد، به آن معنی که پیش گفتیم، واشتراط عدالت در قابض من حیث انه قابض، دلیلی ندارد. وادعای اینکه باید قابض همان متولی باشد که عدالت در آن شرط است، تمام نیست. واین مطلب را به اصل ود.

ص: 120


1- وسائل، ج13، احکام الوقوف، باب 4، ح4.
2- وسائل، ج13، احکام الوقوف، باب 4، ح4.
3- عبارت نسخه: و روایات سابقه بر آن دلالت دارد.

عمومات وصحیحه صفار که از حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) روایت کرده(1) می توان تمام کرد. هر چند در اطلاق صحیحه صفوان(2) وامثال آن توان خدشه کرد. چون ظاهر آنها تعیین متولی اصل وقف است، نه خصوص قبض. واشتراط عدالت در حاکم شرع در جائی که او قابض است، از حیث این است که حاکم شرع بودن متحقق نمی شود الا به عدالت، نه از حیثیت اینکه قابض است. واطلاق کلام ایشان در مسأله (تعیین متولی در صورت اطلاق واقف که مستلزم تحقق وقف وقبض است قبل از تعیین متولی) هم، اشعار به این دارد که مطلق اقباض کافی باشد. و همچنین اطلاق کلمات جمعی که در قبض مسجد ومقبره اکتفا کرده اند به حصول نمازی یا دفنی، وعدالت مصلی ودفن کننده را اعتبار نکرده اند. و همچنین از تتبع بسیاری از کلمات ایشان بر می آید عدم اشتراط عدالت در قبض در مصالح عامه. واما قابض در وقوف خاصه، پس اشکالی در عدم اشتراط عدالت قابض، نیست. چنانچه اشهر واظهر اشتراط عدالت متولی در آنها است. چنانکه پیش گفتیم.

51: سؤال:

51: سؤال: اما اولا: هر گاه شخصی عادل باشد وبعد معصیتی که موجب خروج از عدالت شود، از آن صادر شود. وبعد از آن معصیت، معصیت دیگر دیده نشود. آیا این کس باقی است بر فسق؟ یا عدالت عود می کند اگر چه از توبه آن مطلع نشویم -؟. واما ثانیا: هر گاه از توبه آن مطلع شویم، آیا دفعتا می توان حکم به عدالت او کرد؟ یا نه بلکه لابد است از مصاحبت ومجاورت تا به مقتضای آنچه معلوم شود عمل شود -؟. واما ثالثا: هر گاه شخصی تصرف در ملک مشترک نمود بدون اذن، بلکه غصب نماید آیا به همین معصیت نقض عدالت به عمل می آید یا نه؟ -؟. خلاصه: صغیره (ای) که واحده باشد ومستمر بر آن باشد، در حکم (اصرار) است – بنابر4.

ص: 121


1- همان مرجع، باب 2، ح1.
2- همان، باب 4، ح4.

آنکه هر وقتی مأمور به ترک تصرف است ودر حکم معاصی متعدده است - یا نه؟ -؟. واما رابعا: هر گاه شخصی مجهول الحال است، آیا محکوم به فسق است یا به عدالت یا به هیچیک؟ -؟ -؟ بنابر اینکه هر یک مشتمل بر بعضی امور عدمیه و وجودیه اند پس متفرع می شود بر آن متفرعاتی چند. که از آن جمله هر گاه ناظر وقف مجهول الحال باشد وعدالت شرط باشد، بنابر اصل عدالت حکم به صحت شود. بینوا توجروا.

جواب:

جواب: اما از سؤال اول: انکه آن شخص باقی است بر فسق تا از توبه او مطلع شویم. واما از سؤال دوم: آنکه حکم می شود به عدالت او به مجرد ظهور توبه. و گویا خلافی هم در آن نباشد. چنانکه از بعض علما ظاهر می شود. واما از سؤال سوم: آنکه اصرار بر صغیره در حکم کبیره است وموجب نقض عدالت است. ومعنی (اصرار) بسیار کردن صغیره است. خواه تکرار یک معصیت باشد یا ارتکاب معاصی مختلفه. ودر معنی اصرار است عزم بر کردن آن ثانیا. و هر گاه صغیره بکند وغافل شود از آن وعازم بر عود نباشد، آن اصرار نیست هر چند توبه نکرده باشد. واما از سؤال چهارم: مجهول الحال در حکم فاسق است. وتکیه بر اینکه اصل در مسلمین عدالت است تا فسق ایشان ظاهر شود، ضعیف است. چنانکه در محل خود بیان کرده ایم.

52: سؤال:

52: سؤال: شخصی قناتی را در بلدی در مجرای خاصی وقف نموده بر اهل خانه های همان مجرا که از آن آب رفع حوایج خود را بنمایند. در این صورت آنهائی که در فوق این مجرا می باشند می گویند که این آب زاید بر مجرا است وبه خانه های ما ضرر می رساند. آیا می توانند آنهائی که در تحت می باشند که از فوق خانه هائی که در فوق اند، شق نهر نموده آب را از مجرای دیگر به خانه های خود ببرند - به طریقی که رفع ضرر از خانه های فوق شده، آنها هم به قدر احتیاج شرب نموده باشند - یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا صاحب خانه های فوق باید خود رفع ضرر را از خود بکنند. وبه سبب تضرر نمی توانند مانع شرب خانه های تحت بشوند. نه اینکه آنها را الزام کنند به

ص: 122

رفع ضرر. واما هر گاه رفع ضرر به شق نهر از فوق خانه های فوق ممکن باشد که به سبب آن خانه های تحت هم به حق خود برسند، وصاحب خانه های تحت هم به طیب خاطر متحمل آن بشوند، وصاحب خانه های فوق هم از آن مضایقه نکنند، جایز است. ولکن بشرطی که از شرط واقف خارج نشوند. پس مقتضای قاعده این است که در اول باید صاحب خانه های فوق رفع ضرر از خود بکنند به اینکه حافتین مجرا را بلند کنند، یا اگر محتاج شود به استعمال صاروج، چنان کنند. یا تنقیهء مجرا کنند که راه آب وسیع شود که رفع ضرر از خود کرده باشند. و هر گاه متحمل ضرر آب بشوند، صاحبان خانه های تحت نمی توانند آنها را الزام کنند که مجرا را تعمیر کنند تا آب به ایشان برسد. بلکه اگر خواهند خود درست کنند که آب به آنها برسد، بکنند. وبه هر حال، هر گاه بنا به شق النهر شود ملاحظهء مصلحت واقف وشرط او هم باید بشود. خصوصا در شق حافه مجرا. و هر گاه واقف یا متولی در میان نباشد که رجوع به آنها شود، باید این معنی به اذن حاکم شرع باشد.

53: سؤال:

53: سؤال: میرزا جعفر نامی ملکی را به جهت مصلحتی وقف کرده. وتولیت آن را به اشخاص مخصوصه بر نهج خاصی مفوض کرده. به اینکه در وقفنامچه نوشته که (تولیت وقف مزبور را مفوض ساخت به نفس خود مادام حیا باقیا، وبعد فوته به اکبر اولاد ذکور خودش اگر محجور علیه نباشند. والا به هر احدی از اولاد خودش که مذکر وبه صفت عقل ورشد موصوف باشد و همچنین اولاد ذکور واولاد اولاد ذکور او نسلا بعد نسل، وعقبا بعد عقب. وبعد فوت خود وعدم ولدی که قابل تولیت باشد از اولادش واولاد اولادش مما تناسلوا، تولیت را مفوض کرده به دو برادر خود میرزا محمدعلی ومیرزا رحیم ومن ولد منهما). به این نوع که در وقفنامچه (توضیحا) نوشته که (بعد فوت خودش وعدم اولاد ذکوری که قابل تولیت باشد واولاد اولاد ذکور خودش وان نزلوا، تولیت وقف مزبور را مفوض ساخت به میرزا محمد علی ومیرزا رحیم برادران امی خود مناصفة، و بعد از ایشان به اکبر اولاد ذکور ایشان واولاد اولاد ایشان ما تناسلوا وتعاقبوا، ودر هر مرتبه از مراتب تولیت، متولی اولاد ذکور خواهد بود دون اناث. که اگر در طبقهء

ص: 123

مقدم ذکور نباشد، ذکور در طبقه مؤخر مقدم خواهد بود. واگر اولاد یکی از متولیان مذکوران منقرض شوند، به اولاد ذکور دیگری مفوض خواهد بود. و هر گاه اولاد ذکور هر دو - العیاذ بالله - منقرض شوند، مفوض خواهد بود به شخص شهداوی که اقرب به ایشان است)... الی آخر وقفنامچه. وبعد که واقف فوت شده از واقف ولد ولدی مانده بود میرزا صادق نام وبه صفات مذکوره که تولیت مزبور مشروط به آنها بود، موصوف بوده. وهمان ملک مزبور در تولیت او بوده مادام حیاته. والحال فوت شده واز او دو پسر صغیر باقی مانده. واز میرزا رحیم (برادر امی واقف) مزبور دو نفر کبیر مذکر بلا واسطه باقی مانده. واز میرزا محمد علی (برادر امی دیگرش) دو نفر کبیر مذکر به واسطه. آیا متولی مزرعه مذکوره، صغیر میرزا صادق است؟ یا کبیر میرزا رحیم منفردا یا (با) کبیر نواده میرزا محمد علی مناصفتا؟.

جواب:

جواب: در صورت مزبوره، صغیر میرزا صادق متولی نیست جزما. ونظر به ظاهر صورت وقفنامچه، منحصر می شود تولیت به کبیر میرزا رحیم. چون ظاهر حال واقف این است که مراعات طبقات کرده. ونواده در طبقه دوم است. وتوضیح وتفصیل آن، این است که عبارت (نسلا بعد نسل، وعقبا بعد عقب) دلالت بر ترتیب ندارد علی الاظهر. وحقیر هم ترتیب (را) از او نفهمیدم، بلکه از آنجا که گفته است که (تولیت را مفوض ساخت به نفس خود مادام حیا وبعد فوته به اکبر اولاد ذکور خودش اگر محجور علیه نباشد والا به هر احدی از اولاد خودش که مذکر وبه صفت عقل ورشد موصوف باشد و همچنین اولاد ذکور او واولاد اولاد ذکور او نسلا بعد نسل وعقبا بعد عقب). زیرا که لفظ (همچنین اولاد ذکور او واولاد اولاد ذکور او) معنیش این است: (و همچنین که تولیت مفوض بود به نفس خودش مادام حیا وبعد فوت خود به اکبر اولاد ذکور خودش که موصوف باشد به آن صفات... - تا به آخر - همچنین تولیت مفوض خواهد بود به اولاد ذکور موصوف به آن صفات مادام حیا وبعد فوته به اکبر

ص: 124

اولاد ذکور او که موصوف باشد به آن صفات. وهکذا ما تناسلوا وتعاقبوا). پس از اینجا معلوم شد که تا اولاد ذکور به وصف مذکور باشد اولاد اولاد، تولیت ندارد. و مادامی که اولاد اولاد به این وصف باشد، اولاد اولاد اولاد تولیت ندارد. وهکذا معلوم شد که تولیت که واقف قرار داده مراتب وطبقات دارد که با وجود قابل تولیت که متصف به صفات مذکوره باشد در طبقه ومرتبه اول، به طبقه ثانیه نمی رسد. هر چند او هم قابل باشد ومتصف به صفات مذکوره باشد. واما بعد انقراض اولاد ذکور واقف که تولیت را به میرزا محمد علی ومیرزا رحیم مفوض کرده نیز گفته است که بالمناصفه بین ایشان وبعد ایشان به اکبر اولاد ذکور ایشان واولاد اولاد ایشان ما تناسلوا وتعاقبوا. وظاهر این است که در اینجا نیز ترتیب را مابین اولاد این دو نفر واولاد اولاد ایشان منظور داشته به قراین بسیار که از جملهء آنها مراعات قرب وبعد است در اولاد خود. وبعد از آن نیز گفته است که بعد انقراض اولاد ایشان تولیت از برای کسی باشد که اقرب به ایشان باشد از سلسلهء شهداوی. واز جملهء آن این است که جزما بسیار اموری که در حق اولاد خود اعتبار کدره در اینجا نیز معتبر است، وبه مقایسه و ظهور واگذاشته، مثلا اکبر بودن اولاد اولاد، ومحجور علیه نبودن وامثال آن. واز جملهء آنها این است که بعد از آن عبارت پیش، گفته است (ودر هر مرتبه از مراتب تولیت، متولی اولاد ذکور خواهد بود دون اناث، که اگر در طبقه مقدم ذکور نباشد، ذکور طبقهء مؤخر مقدم خواهد بود). زیرا که شکی نیست که مراد از مراتب وطبقات، مراتب وطبقات اولاد است. والا مرتبه واقف ومرتبه میرزا محمد علی ومیرزا رحیم که دو مرتبه است از مراتب ملاحظه اولاد ذکور کردن در آن، معنی ندارد. پس مراد طبقات ومراتب اولاد است وتخصیص عموم هر مرتبه به اولاد واقف بی وجه است. ومراد از مرتبه وطبقه این است که مثلا تا اولاد باشد، تولیت به اولاد اولاد نرسد. واین عبارت تأکید است از برای آنچه پیش گذشته است از اعتبار ذکوریت که در اولاد واقف واولاد این دو نفر هر دو ذکر شده بود. ووجه آن این است که: ظاهر از مرتبه وطبقه این است که مرتبه بودن وطبقه

ص: 125

بودن به جعل واقف باشد، نه اینکه قسری باشد که به سبب وجود خارجی منحصر در آن باشد. و هر گاه این معنی را اعتبار نکنیم لازم می آید که هر گاه سه طبقه و مرتبه موجود باشد - مثل اولاد، واولاد اولاد، واولاد اولاد اولاد - هر کدام جمعی کثیر باشند، باید مشترک باشد میان همهء اکبرهای طبقات از اولاد هر یک از آن دو تا. ومتبادر از اکبر همهء طبقات قسریه، اکبر نسبت به جمیع آنها است. نه اکبر هر یک از آنها. غایت امر مفهوم شدن اکبر سلسلهء هر یک از آن دو تا است که دو اکبر در یک طبقهء قسریه معتبر باشد. نه چهار اکبر وشش اکبر. که به ملاحظه هر یک از طبقات قسریه موجود است. باقی ماند کلام در اینکه: بعد از تسلیم ترتیب در اولاد این دو نفر که اولاد مقدم است بر اولاد اولاد وهکذا... این در هر یک از اولاد آن دو نفر معتبر است. وبعد از فوت میرزا محمد علی ومیرزا رحیم که نوبت تولیت به اولاد اینها می رسد پس چون میرزا رحیم پسر دارد نصف تولیت به او می رسد، ومیرزا محمد علی که پسر ندارد به پسر پسر او می رسد، وترتیب نسبت به اولاد هر یک ملاحظه شده بوده است، نه در مجموع من حیث المجموع. وجواب از این، این است که لفظ (بعد ایشان به اکبر اولاد مفوض باشد) به منزله (سلب کلی) است. نه (سلب کل). یعنی هر گاه هیچیک از آن دو نفر نباشد به اولاد ذکور آن دو نفر می رسد. یعنی به (جنس اولاد ذکور) تا شامل صورتی باشد که یکی را اولاد باشد دون دیگری. و همچنین باید مراد از (بعد اولاد به اولاد اولاد ایشان می رسد) انتفای اولاد هر دو باشد نه یکی. وچنانکه با وجود یکی از دو نفر به اولاد دیگری نمی رسد، با وجود اولاد یکی به اولاد اولاد دیگری نمی رسد.

54: سؤال:

54: سؤال: هر گاه ملکی وقف باشد بر طائفه ای از سادات (مثلا) صغیرا وکبیرا. وبعضی از ایشان در ولایات بعیده بوده باشند. آیا در حین قسمت سهمی به ایشان می رسد یا نه؟ -؟ لکن بعض متفرق بعد از وقف که چندین سال متفرق شده (اند) الان اولاد ایشان، بلکه اولاد اولاد ایشان باقی مانده اند.

جواب:

جواب: حصه غایب را باید متولی شرعی اگر بوده باشد والا حاکم شرع ضبط کند. وآن حصه مال غایب است مادامی که محکوم به موت نشده است. وبعد از

ص: 126

آنکه محکوم به موت شد منتقل می شود به وارث او در حین ثبوت موت، و همچنین از او به وارث او، وهکذا... و همچنین حصه وارث - بعد از رسیدن نوبت وقف به ایشان هر گاه وقف بر اولاد باشد نسلا بعد نسل، بر نهجی که واقف شرط کرده - آن نیز در طبقه ای که استحقاق ایشان ثابت شده باشد باید ضبط گردد تا به او یا به وارث او برسد.

55: سؤال:

55: سؤال: هر گاه ملکی وقف باشد. ومن بعد موقوف علیهم احداث نمایند در آن ملک اعیان چند از قبیل نهر آب وقطعات مزرع واشجار وعمارت. آیا مصالحه نمودن بعض موقوف علیهم بعضی از اعیان مزبوره را به یکدیگر، مشروع است یا نه؟ -؟. ودر صورت مذکوره آیا نماز در این املاک صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا باید دانست که هر گاه غرض واقف از وقف زمین معلوم باشد که از برای زراعت است (مثلا)، جایز نیست مخالفت شرط واقف، وجایز نیست در آن خانه ساختن وباغ ساختن وامثال آن. واین غصب است ونماز هم در آن صحیح نیست. واما هر گاه وقف مطلق باشد یا عام باشد که هرگونه انتفاعی که موقوف علیهم بخواهند ببرند هر چند به باغ کردن وخانه ساختن باشد. در اینصورت این تصرفات جایز است به اذن شرکا. ونماز صحیح است ولکن به منزلهء عاریه است و آن زمین مختص این شخص نمی شود. وبدون اذن سایر موقوف علیهم این تصرفات غصب است، مثل سابق. ونماز در آن صحیح نیست. واما صلح اعیان: پس اگر مراد صلح اعیان خارجه است (مثل درختی که در آنجا غرس کرده وسنگ وآجری که از خارج آورده) پس در آن اشکالی نیست هر گاه آن شرکا به یکدیگر صلح کنند. واظهر این است که به غیر ایشان هم صحیح است. و همچنین صلح منافع اشجار واحجار وامثال آن در مدت معینی. واما صلح حق انتفاع به اصل زمین (که شرکا او را در آن مأذون کرده اند وخود هم نصیبی دارد) تا مدت معینی، پس آن نسبت به حصه خود او باکی نیست. واما در غیر آن بدون اذن شرکا - به غیر آن شرکا - پس آن صحیح نیست. چون ملک او نیست، وحق لازمی هم در آن ندارد، وعاریه دادن شرکا به او محض اباحه تصرف است از برای او. چنانکه عین مستعاره را جایز نسیت اعاره واجاره چه جای صلح.

ص: 127

پس همچنین منفعت آن را به غیر نمی توان منتقل کرد بدون اذن ایشان. واما هر گاه مدت معین نباشد یا مادام العمر باشد پس مصالحهء اصل منافع اعیان هم مشکل است چه جای حق زمین. زیرا که معلوم نیست که چنین جهالتی در صلح هم جایز باشد. واما هر گاه بنا وعمارت از سنگ وخاک همان زمین باشد، پس این در حکم اصل زمین است. واز آن قبیل است حفر نهر وساختن مرز در آن خاک.

56: سؤال:

56: سؤال: هر گاه زید وقف کند ملکی را، وتولیت آن را مادام الحیات برای خود قرار دهد، وبعد موته از برای ارشد اولاد ذکور باشد نسلا بعد نسل بشرط تقدم طبقه اولی بر طبقه سفلی ومنافع ملک را چنین قرار دهد که اخماسا قسمت شود. خمسی از آن مصروف سبیل خیر شود. وخمسی از آن را اولاد او به مصرف برسانند به طریق ارث شرعی. وسه خمس دیگر مخصوص واقف باشد من باب التولیه مادام الحیات. وبعد موته دو خمس اول باز به طریق سابق صرف شود وسه خمس دیگر به مصرف مزار واقف وتلاوت قرآن شود از برای او. ودر حین وقف دو پسر داشت یکی بکر ویکی عمرو. الحال بعد انقضای چندین طبقه وارث او پسری از نسل بکر مانده که به پنج پشت به زید می رسد. وپسری نیز از نسل عمرو مانده که آن نیز به پنج پشت به زید می رسد، وپسری دیگر از او مانده که به چهار پشت به زید می رسد. الحال آن خمسی که مقرر داشته بود که به اولاد بدهند به طریق ارث شرعی، چگونه قسمت می شود؟ آیا اقرب به واقف - که آن پسر عمرو است که به چهار پشت به واقف می رسد - منع ابعد می کند از نسل هر کدام باشد -؟. یا منع اقرب ابعد را مختص است به همان سلسلهء عمرو -؟.

جواب:

جواب: بدان که: ظاهرا مراد از قسمت بر سبیل ارث شرعی آن است که در هر طبقه باید منافع را فرض کرد که میراث واقف است وبه طریق میراث قسمت کرد، خواه واقف در حیات باشد یا نه. یعنی چنانکه هر گاه واقف که مالک ملک بوده میمرد واین ملک می ماند بایست در میان اولاد (للذکر مثل حظ الانثیین) قسمت شود وولد صلبی مانع ارث اولاد اولاد باشد، همچنین در حیات واقف منافع (را) (للذکر مثل حظ الانثیین) میان خود اولاد صلبی قسمت کنند، وبه

ص: 128

اولاد آنها چیزی ندهند. و هر گاه در حال حیات واقف اولاد صلبی او همه بمیرند و اولاد آنها باقی بمانند مساوی حصه پسر را به اولاد او بدهند هر چند دختر باشند. و مساوی حصهء دختر را به اولاد او بدهند هر چند پسر باشند. و همچنین است کلام هر گاه واقف بمیرد وتولیت به ارشد اولاد ذکور برسد. پس اگر همان اولاد صلبی بعینهم باقی اند (للذکر مثل حظ الانثیین) در میان آنها قسمت می کنند، ومادامی که احدی از آنها باقی است به اولاد آنها نمی دهند. و هر گاه همه مردند واولاد آنها برجا باشند پس باز مساوی حصه پسر را به اولاد او و مساوی حصه دختر را به اولاد او (به نحوی که گذشت) می دهند. وهکذا الی آخر الابد. پس در صورت سؤال باید منافع را به آن پسر عمرو داد که اقرب است، نه (به) پسر دیگر او ونه به پسر بکر. زیرا که ظاهر این است که بطون لاحقه تلی وقف را از واقف می کنند چون او در اول از برای آنها این حق را قرار داده. نه آنکه هر بطن لاحق از سابق بر خود تلقی کند. زیرا که گاه است که (من یتقرب بموقوف علیه) هیچ حصه نداشته (باشد) که به او منتقل بشود، وبا وجود این باز داخل موقوف علیهم است وحصه می برد. مثل آنکه در حیات واقف از برای واقف پسری بود و پسرزاده (ای)، وبعد از واقف یک فرزندی از همین پسرزاده او مانده، شکی نیست که این فرزند (موقوف علیه) است وآنچه می گیرد از پدر او به او منتقل نشده چون پدر او حصه نداشت. واگر با وجود این، پسری هم از پسر واقف مانده باشد همه را او می برد چون اقرب است به واقف. ودر کلام بعض افاضل معاصرین (ره) (1) دیدم که نوشته است که (اقرب از هر سلسله منع ابعد همان سلسله را می کند). ووجه آن را نفهمیدم. بلی اگر واقف گفته بود که (وقف کردم این ملک را بر بکر وعمرو واولاد هر یک از اینها الی انقطاعهم) با ادعای اینکه ظاهر این کلام این است که در هر طبقه اولاد هر یک مدخلیت داشته باشد، در اینصورت وجهی از برای این سخن بود. ولکن مفروض ).

ص: 129


1- مراد عالی جناب آقای سید حسین قزوینی است (ره).

سؤال غیر این است. زیرا که مفاد آن این است که (وقف کردم این را بر اولاد واولاد اولاد به عنوان ارث شرعی) که این هم دلالت دارد بر اینکه موقوف علیه در هر طبقه کسی باشد که ارث می برد وهم اینکه حصه او به نحوی باشد که در ارث مقرر است. چون تنصیص بر اسم نکرده واکتفا به همین کرده که (خمس آن باید بین الاولاد علی سبیل الارث الشرعی منقسم شود). ومنحصر بودن وارث در حین وقف در بکر وعمر مستلزم آن نیست که مراد او تخصیص آنها شود به اراده، با خصوصیت اراده اولاد هر یک از آنها بالخصوص هر چند اولاد احدی از آنها ابعد از اولاد دیگری باشد نسبت به واقف. واگر واقف نمیگفت که علی طریق الارث الشرعی قسمت کنند، واکتفا می کرد به همین که (خمس آن وقف است بر اولاد واولاد اولاد الی انقطاعهم)، حکم می کردیم به تسویه جمیع در حصه بدون فرقی مابین اقرب وابعد، وذکرو انثی، تا لازم نیاید ترجیح بلامرجح. چنانکه تحقیق آن کرده ام در بسیار از جواب مسائل. وعلمای عصر، جمیعا رجوع کردند به آنچه این حقیر فهمیدم در این مسأله، بعد آنکه همه مخالف بودند در آن. واز تذکره وقواعد نیز مستفاد می شود.

57: سؤال:

57: سؤال: زید وقف کرده است ششدانگ ملک معینی را وششدانگ طاحونهء معینی را. ووقفنامه (ای) نوشته. واحدی از مجتهدین زمان که الحال به جوار رحمت الهی واصل است سجلی نوشته بر آن. وحاصل وقفنامه این است که: وقف کرد زید ششدانگ مزرعه فلان را وششدانگ طاحونه فلان را که چهار دانگ آنها وقف باشد بر اولاد ذکور او نسلا بعد نسل، و هر گاه منقرض شوند، بر اولاد اناث. الی ان یرث الله الارض. ودو دانگ دیگر آنها را به مصارف مفصله ذیل. وحاصل آن مصارف مفصله این است که: در شهور مبارکه رجب وشعبان و رمضان از منافع آن به این طریق صرف خیرات نمایند به جهت واقف که هر ساله در هر یک از دو شهر اول پانزده نفر قاری قرآن را ضیافت کنند که نفری چهار جزء قرآن بخوانند. ودر ازای هر جزء یک شاهی به آنها بدهند. و هر قاری را یک نیمچه(1)ی.

ص: 130


1- یک نوع بشقاب و دوری.

طعام بدهند که با عیال خود به مصرف برسانند. ومقدار طبخ برنج هشت من تبریز باشد. ودر ماه مبارک رمضان سی نفر را ومصرف دیگر اینکه از حین وفات واقف الی انقضاء ده سال در هر سالی یک ساله صوم وصلات از برای واقف استیجار نمایند به انضمام نماز آیات. وآنچه از مداخل در مدت ده سال فاضل آید از مصارف مقرره، وبعد از مدت ده سال مزبور متولی هر یک از طبقات (به) مصارف خیرات جاریات باقیات صالحات ووجوه قربات وهر چیزی که خیر وصلاح واقف ومنشأ اجر اخروی باشد به جهت واقف، برسانند. وچون واقف مدتی مشغول داد وستد دیوان بود، متولی هر طبقه از مداخل موقوفات (مهما امکن) به مصارف رد مظالم وابراء ذمهء واقف رساند. وزیاده از سه سال اجاره ندهند. وشرط نموده واقف که منافع چهار دانگ طاحونهء مزبوره را از حین وفات واقف الی انقضاء دوازده سال تمام، متولی تسلیم زوجه های واقف نماید علی السویه بالتمام. وبعد از آن بر نهج مقرر به اولاد رساند. و در سال اول وفات پانزده تومان مداخل این چهار دانگ را به سه نفر صبایای او بدهند. وشرط نمود واقف که تولیت مجموع مزرعه وطاحونه مادام الحیات با خود واقف باشد، وبعد از او با اکبر اولاد او که عمرو نام است. وبعد از او با اکبر و ارشد اولاد عمرو. وبعد از انقراض اولاد او به سایر اولاد ذکور. وبعد از انقراض آ نها به عالم متقی. وشرط کرده واقف که مادام الحیات نه عشر ونیم از مداخل جمیع مزرعه وطاحونه از باب حق تولیت از برای خودش باشد. ونیم عشر دیگر به اولاد ومصارف مفصله برسد. وبعد وفات او نیم عشر حق التولیه باشد از برای متولیان سایر طبقات. این حاصل اختصار وقفنامه است. واما سجلی که آن مجتهد نوشته است، این است که (بعد اعتراف الواقف المؤید دام عزه صریحا بحذافیر المسند الیه متنا وهامشا لدی وقعت الصیغة الشرعیة علی النهج المسطور، والاقباض والقبض بین یدی، وقد اشترط فی ضمن العقد خروج وجه استیجار القربات ورد مظالم العباد الی مأتی تومان عن منافع الحصة المشترطة لمصارف الوصایا المحررة خلاصا عن الشبهة). این هم آخر سجلی است که آن مجتهد نوشته.

ص: 131

در اینصورت چنین وقفی صحیح است یا باطل؟ -؟ و هر گاه در نظر شما باطل باشد، آیا بطلان آن اجماعی است یا خلافی؟ -؟ وبرهر تقدیر با وجود حکم و امضای آن مجتهد نقض آن حکم وامضا از برای مجتهد دیگر که مخالف او باشد جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ناچار است در تحقیق این سؤال از ذکر سه مطلب: مطلب اول: در بیان صحت وفساد این وقف است. پس می گوئیم که هر گاه مستند در این وقف همین وقفنامه است، وثبوت اینکه وقف مزبور بر همین نحوی که مسطور است در وقفنامه مسلم است، پس آنچه از ادلهء شرعیه در نظر حقیر ظاهر می شود این است که این وقف باطل است از چند جهت: اول اینکه: در خصوص وقف دو دانگ بر مصارف مذکوره یا این است که مراد تنجیز وقف است در حال حیات واقف ولکن مصارف آن بعد موت واقف است، یا مراد وصیت به وقف است یعنی گفته است که بعد من وقف کنند بر این مصارف. پس اگر وقف منجز است در حال حیات، پس موقوف علیه الی حین الممات معلوم نیست که کیست. ووقف عبارت است از نقل ملک از خود به دیگری، به این نحو که به همان صیغهء وقف نقل حاصل شود، منجزا ونقل به آن مصارف بعد الموت معلق است ومنجز نیست ودر معلق هم مراد او منافع ما بعد الموت است. پس منافع مادام الحیات معلوم نیست که از برای کیست وموقوف علیه در آنحال مجهول است. واگر بگوئی که: چونکه در جملهء مصارف مفصله (وجوه خیرات ومبرات) مذکور است، پس شاید منظور او این باشد که مادام الحیات مصارف منافع آن دو دانگ سایر وجوه خیرات ومبرات مذکور، است. وبعد از ممات، آن امور دیگر که ضیافت و تلاوت قرآن واستیجار صوم وصلات باشد. گوئیم که این خلاف ظاهر وقفنامه است، چنانکه پوشیده نیست. وخلاف آن چیزی است که آن مجتهد فهمیده وامضا کرده است چنانکه گفته است (عن منافع الحصة المشترطة لمصارف الوصایا المحررة) که از کلام او مفهوم می شود که همهء آن مصارف از باب وصایا است ووقف آن دو دانگ از برای آن وصایا است که

ص: 132

بعد از موت باید به عمل آید. و هر گاه موقوف علیه در حال حیات خود واقف است، پس شکی در بطلان آن نسبت به واقف نیست، ودر ما بعد واقف هم اظهر بطلان است (چنانکه در جواب سؤال های سابقه در همین مجموعه بیان کرده ایم) (1)، قطع نظر از اشتمال آن بر امور دیگر که موجب بطلان می شود، چنانکه خواهیم گفت. واگر مراد وصیت به وقف است، یعنی (بعد از من وقف کنید که به این مصارف برسد) پس با وجود اینکه منافات دارد با وقفنامه وخلاف ظاهر بلکه صریح آن است از چندین جهت. خصوصا از جهت آنکه تولیت آن را مادام الحیات از برای خود قرار داده وتولیت قبل از وقف شدن، معنی ندارد. از جهات دیگر باطل می شود چنانکه بعد خواهیم گفت. جهت دوم این است که: چنانکه وقف بر نفس واقف باطل است، انتفاع واقف از عین موقوفه واکل از آن هم جایز نیست، و همچنین ادای دین وگذران معیشت از آن، هر چند وقف بر غیر باشد. چنانکه مشهور علماست، بلکه خلافی در آن نقل نشده از شیعه الا از ابن جنید که علامه در مختلف از او نقل کرده قول به جواز انتفاع به ثمرهء وقف، یا قیمت آن ثمره در صورتی که شرط کرده باشد واقف این معنی را. وشهید هم در دروس اسناد داده به او. وقولی در مختلف هم از شیخ نقل شده به جواز نشستن واقف در خانه ای که وقف کرده، واستدلال کرده به روایت ابی الجارود (قال: قال ابو جعفر - ع -: لا یشتری الرجل ما تصدق به، وان تصدق بمسکن علی ذی قرابته فان شاء سکن معهم وان تصدق بخادم علی ذی قرابته خدمه ان شاء). (2) واین روایت با ضعف سند ومعارضهء آن به روایت طلحه بن زید (که سندش ودلالتش اقوی واوضح است) دلالت آن ممنوع است وعمل به آن مهجور است. واقوی قول مشهور است. ودر مسالک گفته است که (چون قاعدهء مذهب اصحاب این است که شرط 2.

ص: 133


1- رجوع کنید به مساله 25 و 26، ج4، موضوع منقطع الاول.
2- وسائل، ابواب الوقوف، باب 3، ح2.

است در وقف اخراج آن ملک وقف از خود واقف به حیثیتی که باقی نماند از برای واقف استحقاقی در آن، به جهت آنکه وقف اقتضا می کند نقل ملک ومنافع آن را از خود. پس هر گاه شرط کند قضای دیون یا ادرار مؤنهء خود وامثال آن را، پس شرط کرده است آنچه (را که) منافی مقتضای عقد است. پس شرط ووقف هر دو باطل می شوند.) وظاهر این کلام مشعر به دعوی اجماع است. وخصوص روایت علی بن سلیمان بن رشید دلالت بر آن دارد (قال: کتبت الی ابی الحسن - ع - جعلت فداک لیس لی ولد ولی ضیاع ورثتها من ابی، وبعضها استفدتها، ولا آمن الحدثان فان لم یکن لی ولد وحدث بی حدث فما تری جعلت فداک لی ان اقف بعضها علی فقراء اخوانی والمستضعفین، او ابیع واتصدق بثمنها علیهم فی حیاتی، فانی اتخوف ان لا ینفذ الوقف بعد موتی. فان وقفتها فی حیاتی فلی ان آکل منها ایام حیاتی ام لا؟ -؟ فکتب - ع -: فهمت کتابک فی امر ضیاعک. فلیس لک ان تا کل منها من الصدقة فان انت اکلت منها لم ینفذان کان لک ورثة. فبع و تصدق ببعض ثمنها فی حیاتک. وان تصدقت امسک لنفسک ما یقوتک، مثل ما صنع امیر المؤمنین). (1)

وموثقة عبد الله (بن) مغیره از طلحة بن زید (عن ابی عبد الله - ع - عن ابیه - ع - ان رجلا تصدق بدار له وهو ساکن فیها، فقال: الحین اخرج منها). (2) ودلالت روایت علی بن سلیمان در کمال وضوح است در عدم جواز انتفاع واقف از عین موقوفه به عنوان اطلاق. زیرا که مراد از (اکلت) در حدیث، خصوص (خوردن حقیقی) نیست، بلکه مراد آن تصرفاتی است که انسان محتاج است به آن. ومراد از کلمهء (فان اکلت منها لم ینفذ) این است که اگر اراده داری که منتفع شوی از آن، وبنای توبه این است، وقف نافذ نیست وصحیح نیست. وشرط انتفاع هم داخل عموم آن هست. بلکه نظر به اینکه راوی اهتمام دارد بر اینکه راهی بجوید که از برای او راهی باشد در منتفع شدن. وامام (علیه السلام) راهی از برای او قرار نداد و فرمود (بفروش آن را وتصدق کن). کالصریح است در نفی قول ابن جنید. زیرا که4.

ص: 134


1- همان، ج1و4.
2- همان، ج1و4.

اگر شرط منتفع شدن در ضمن عقد نفعی داشت آن حضرت بایست بفرمایند که (هر گاه شرط انتفاع خود بکنی جایز است). ودلالت می کند بر این نیز اینکه وقف از جمله صدقات است. چنانکه علما تصریح کرده اند. بلکه تفسیر کرده اند وقف را به اینکه صدقه جاریه است وجایز نیست منتفع شدن به صدقه. چنانکه از اخبار مستفاد می شود واز خصوص همین روایت هم تعلیل به آن مستفاد می شود. که فرمود (فلیس لک ان تأکل منها من الصدقة). ولکن در کتاب من لا یحضره الفقیه کلمه (ولا) بعد (ان تا کل منها) موجود است. (1) وبعضی استدلال کرده اند بر مطلب به دو حدیث صحیح اسماعیل بن فضل وما آنها را سابق بر این در همین مجموعه ذکر کردیم واشکال کردیم در دلالت آنها،(2) وعلی ای حال خالی از تأیید نیستند. (3)

وقول ابن جنید شاذ است ومهجور است وموافق عامه است چنانکه غالب فتاوی او موافق عامه است، ودلیلی از برای او ظاهر نیست به غیر عموم حدیث امام حسن عسکری (علیه السلام) که فرمود (الوقوف یکون علی حسب ما یوقفها اهلها). (4) و این حدیث عام است وآن اخبار خاص اند، وخاص مقدم است بر عام. با وجود اینکه می توانیم قدح در دلالت عام کرد به اینکه مراد از لفظ (وقوف) در کلام امام (علیه السلام) اعیان موقوفه است به قرینه (علی حسب مایوقفها اهلها) که ضمیر (یوقفها) راجع به اعیان است، یعنی باید معامله کرد با اعیان موقوفه بر نهجی که واقف قرار داده ووقف آن کرده، وتغییر آن نباید داد. وبه هر مصرفی که حبس کرده ملک خود را، بر آن ومنع خود وغیر خود کرده از آن صرف باید کرد. پس حکم منفعت محبوسه استفاده می شود، از روایت، نه حکم منفعتی که برای خود گذاشته واخراج از خود نکرده، تا بگوئیم چون در حال وقف انتفاع خود را 2.

ص: 135


1- فقیه، ج2، ص289.
2- رجوع کنید به مساله شماره 15 از همین مجلد.
3- حدیث اول اسماعیل بن فضل در وسائل: ج13، ابواب احکام الوقوف، باب 3، ح3 است، و حدیث دوم در تهذیب شیخ، ج9، ص150.
4- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.

شرط کرده باید متابعت آن را کرد. پس حقیقت این (انتفاع بردن) داخل وقوف و حکم وقوف نیست. وپر واضح است که مراد امام (علیه السلام) این نیست که جعل وقف و انشاء حقیقت وقف به دست اهل آن است که به هر نحو خواهد وقف کند. والا لازم می آید که واقف شارع باشد پس مراد این است که وقفی که از شرع رسیده و تصرفاتی که شارع تجویز کرده، واقف بنا را به هر یک از آن امور مجوزه شارع بگذارد، باید به همان نحو (که واقف اختیار آن کرده از وجوه مجوزه شارع) معمول داشت وتغییر آن جایز نیست. نه اینکه هر جعلی که واقف بکند ونام آن را وقف گذارد باید متابعت کرد. پس اخبار منع، معارضی ندارد. (1) نه عموما ونه خصوصا.

هر گاه این را دانستی پس می گوئیم: شرط اخراج رد مظالم واستیجار صوم و صلات واجرت تلاوت قرآن (همه اینها) داخل شرط انتفاع خود، است. اگر بگوئی که: راوی در حدیث سؤال کرد (ه) از انتفاع در ایام حیات، واین امور انتفاع بعد از موت است. می گوئیم: اما اولا: جواب امام (علیه السلام) عام است وعبرت به (عموم لفظ) است. وسؤال مخصص جواب نیست. چنانکه در موضع خود محقق است. واما ثانیا: اینکه این سؤال از فرد خفی است وغرض راوی این است که بعد از خودم توقعی از آن ندارم واحتیاج در حال زندگانی باعث این قصد من است. پس هر گاه این را امام مرخص نکرد (وگاه است که ایام حیات یک لمحه باشد) پس چگونه مرخص می کند که بعد از ممات، چنین قرار دهد که ابد الدهر هر ساله از برای او تلاوت قرآن کنند یا استیجار عبادات کنند، یا در هر سال از باب رد مظالم احتیاطی وامثال آن چیزی قرار بدهند. وبه هر حال شکی نیست که رد مظالم واجب، از جمله دیون است مثل خمس و زکات و همچنین استیجار صوم وصلات هم ادای دین است که بر ذمه او است. خصوصا بنابر قول به وجوب وصیت به آن (وقول ضعیفی هم هست که واجب است اخراج آن از اصل مال) و همچنین استیجار به جهت تلاوت قرآن وامور مستحبه از..

ص: 136


1- عبارت نسخه: پس اخبار منع آن به غیر انتفاع خود معارضی ندارد...

سایر عبادات وصدقات. اینها همه (شرط انتفاع خود) است هر چند بعد از مردن باشد. وبسا هست که غافل از حقیقت حال در اینجا توهم کند که مطلق وقف از برای خیرات - مثل پل ساختن ومسجد ساختن وامثال اینها - همه نفعی است که به واقف می رسد. پس باید هیچیک صحیح نباشد. وفرقی نیست ما بین اینکه وقف کند از برای اینکه به قاری قرآن بدهند که از برای او بعد از مرگ تلاوت قرآن کند که ثواب آن عاید او می شود. یا اینکه وقف کند بر قاریان قرآن یا اینکه وقف کند که مسجدی بسازند که ثواب آن عاید او شود. واین توهم بسیار ضعیف است. زیرا که در آن صورتها هر کسی که در مسجد نماز می کند یا در حمام غسل می کند یا خود تلاوت قرآن می کند، آن اعمال را از برای خود می کند وثواب آنها را از حق تعالی از برای خود میطلبد. وگاه است که کسی که هیچ خبر ندارد که حمام وقف است در آن غسل می کند وبه خاطر او خطور نمی کند که کسی در ثواب او شریک باشد. و همچنین قاریان قرآن که کسی به ایشان از باب منافع وقف قراء، چیزی می دهد در حین قرائت این معنی در مخیله آنها خطور نمی کند. واما در ما نحن فیه پس مراد این است که از این منافع به قاری می دهند که آنچه می خواند از برای واقف باشد، وثواب آن را برای واقف قرار دهد. وهکذا سایر مثال ها. پس ثوابی که به واقف می رسد در وقف بر خیرات عامه، آن ثواب اعانت آن جماعت وخشنود کردن بندگان خداست بدون توقع عوضی از آن بندگان. بلکه عوض بر خداوند عالمیان است. بخلاف مانحن فیه که در اینجا عوض از بندگان، مطلوب واقف می شود. وبه عبارت اخری: در مانحن فیه معامله ای است با بندگان که از این مال به آنها می دهد وعوض از آنها می گیرد. بخلاف مطلق وقف. واما ثالثا: اینکه این نیز تصرف وانتفاعی است در حال حیات گو وقوع آن عمل و حصول نفع از آن بعد از ممات باشد. زیرا که صادق است بر آن که در حال حیات شرط نفعی از برای خود در آن مال قرار داده، چنانکه در وصیت به عبادات واعمال خیر. وجه سوم: اشتراط نه عشر ونیم است به حق تولیت از برای واقف ما دام الحیات و

ص: 137

هر چند مآل کلام در این وجه هم به وجه دوم بر می گردد ولکن چون در اینجا شائبه مغایرتی هست که همان منشأ تجویز آن شده ما آن را وجهی جداگانه ساختیم وتحقیق کلام در آن این است که اینهم شرط انتفاع واقف است به وقف. بلکه از حیثیتی داخل (وقف بر نفس خود) است گوبا اشتراک غیر باشد. وکسی که این را تجویز کرده غفلت او از این راه است که این را از راه شرط از برای ناظر ومتولی قرار داده، نه از برای خود، واین سخن تمام نیست وناچار است در بیان این مطلب از ذکر چند مقدمه: اول: اینکه مشهور این است که جایز نیست از برای واقف هر گاه وقف بر جمع خاصی کرده باشد (مثل اولاد. یا مثل سادات وخود از جمله سادات نباشد) اینکه بخورد از وقف ومنتفع شود از آن. خواه شرط کند که خود بخورد یا بخوراند به دوستان خود یا نه وخلافی در مسأله به نظر نرسیده الا از ابن جنید در صورت شرط. ومختار، مذهب مشهور است ودلیل ایشان واضح است، وبیان این پیش گذشت. دوم: اینکه هر گاه وقف کند بر مصلحت عامه مثل مسجد ورباط که از برای زوار و مترددین میسازند، ظاهرا خلافی در جواز انتفاع واقف به آن، نباشد. خواه شرط بکند وخواه شرط نکند. سوم: اینکه هر گاه وقف کند بر قومی به عنوان عموم مسلمین یا فقرا یا فقها، اشهر واظهر در آن نیز جواز انتفاع خود او است هر گاه او هم از جمله آنها باشد، خواه در آن حال متصف به آن صفت باشد یا بعد متصف شود. مگر با شرط خروج خود از آنها، یا شرط دخول که در صورت شرط دخول اظهر عدم جواز است. چنانکه مختار شهیدین است. ودر صورت شرط خروج که اشکالی نیست در عدم جواز، و اما در صورت اطلاق، پس جایز است انتفاع خود، خواه در آن حال متصف باشد به آن صفت یا بعد متصف شود. زیرا که صادق نیست بر او که وقف به نفس خود کرده تا جایز نباشد. ومخالف در مسأله ابن ادریس است. وعلامه در مختلف که مطلقا تجویز نکرده. وصاحب کفایه نیز میل به این کرده وگفته است که (در صورت شرط خروج خود و (شرط) عدم خروج، سخن تمام است. ولکن در صورت اطلاق،

ص: 138

جواز مشارکت تمام نیست. زیرا که اطلاق اخبار منع، اقتضا می کند عدم جواز انتفاع را مطلقا). ودر آن اخبار مذکور نیست که چون وقف بر خود است جایز نیست. ودر مسأله هم اجماعی نیست. وانصاف این است که متبادر از اخبار منع غیر این صورتی است که از راه فقیر بودن وفقیه بودن منتفع شود. وعموم حدیث عسکری (علیه السلام) (1) مقتضی این است که جایز باشد، به سبب اینکه عمل کرده است به حسب آنچه وقف کرده واقف. چون واقف به فقرا مثلا وقف کرده واینهم فردی است از فقرا. چهارم: مشهور این است که جایز است که تولیت وقف را از برای خود قرار بدهد. چنانکه جایز است که برای غیر قرار دهد واز علامه در مختلف ظاهر می شود دعوی اجماع ومخالف در مسأله ابن ادریس است وآن ضعیف است. پنجم: جایز است که شرط کند از برای متولی که بخورد وبخوراند. ودر حقیقت در اینجا متولی از جمله موقوف علیهم می شود. واین شرط منافاتی با عقد وقف ندارد. ششم: مشهور این است که جایز است در اینصورت که برای متولی شرط کرده خوردن و خورانیدن را که هر گاه خود متولی باشد اینکه بخورد وبخوراند. وصاحب کفایه در جواز خوردن خود واقف هر گاه متولی باشد تأمل کرده. واین لازم قول ابن ادریس وعلامه است در مختلف زیرا که عموم متولی هم مثل عموم فقرا وفقها است. بلکه چون ابن ادریس تولیت واقف را جایز ندانسته، به طریق اولی این اکل و انتفاع جایز نخواهد بود چون داخل متولی نیست. وتحقیق در مسأله همان است که در وقف بر فقرا وفقها گفتیم که هر گاه شرط کرده است انتفاع خود را در صورت تولیت، جایز نیست. چون داخل (شرط انتفاع خود) است. و هر گاه شرط عدم انتفاع خود کرده، حکم عدم جواز اوضح است. ودر صورت اطلاق جایز است، زیرا که مفروض این است که انتفاع از حیثیت این است که متولی است، نه از حیثیت اینکه خود واقف است. ونه از حیثیت اینکه تولیت خاصه است بلکه از این2.

ص: 139


1- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب2، ح1و2.

جهت است که فردی است از افراد متولی. والحاصل: آنچه ممنوع است تصرف او است در وقوف از حیثیت اینکه خود مقصود باشد در وقف به قصد اول. نه ثانیا و بالعرض. هر گاه این را دانستی، پس می گوئیم که در صورت مفروضه که شرط کرده است که مادام الحیات که خود متولی است نه عشر ونیم ببرد. وبعد الممات که ولد اکبر متولی می شود نیم عشر ببرد، اگر نگوئیم که صریح است در وقف بر خود، لا اقل داخل عموم (شرط انتفاع از برای کلی متولی) نیست، که خود از حیثیت آنکه فردی است از کلی متولی، جایز باشد که ببرد هر چه را که مطلق متولی می برد، مثل کلی فقرا وفقها، بلکه در اینصورت به قدر مساوی نیم عشر هم بر او حلال نیست. به جهت آنکه نیم عشر وقتی حلال بود بر او که استحقاق از راه بودنش فردی از متولی کلی، بود. ودر اینجا قدر مشترکی میان خود وغیر قرار نداده. بلکه در وقفی متولی خاصی قرار داده ومجموع نه عشر ونیم را از برای خود قرار داده، واین نیست الا معنی شرط نفع از برای خود. واگر می گوید که من از حیثیت اینکه متولیم این را میبرم، این بی اصل است. به سبب اینکه هر گاه حیثیت تولیت بنفسها مقتضی این است پس باید در غیر او هم ثابت باشد. وشکی نیست که مفهوم اینکه (از حیثیت اینکه متولیم) مغایرست با مفهوم اینکه (از حیثیت اینکه خود متولیم) وگمان می کنم که این مطلب از کمال وضوح احتیاج به زیاده بر این بیان ندارد. علاوه بر اینها گوئیم که شرط انتفاع متولی از عموم حدیث عسکری (علیه السلام) مستفاد شده واینکه فرموده است که (الوقوف علی حسب ما یوقفها اهلها)(1) وآن منصرف می شود به افراد متعارفه شروط واقفین. واین فردی که حق التولیه اغلب منافع باشد (بلکه آنچه برای موقوف علیهم می ماند کالمعدوم است) از این حدیث متبادر نمی شود. پس معلوم نیست که چنین شرطی واجب الاتباع باشد در صورتی که از برای مطلق متولی قرار دهد، چه جای آنکه از برای خود قرار دهد که شائبه دخول آن در ضمن وقف 2.

ص: 140


1- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب2، ح1و2.

بر نفس هم علاوه می شود. مطلب دوم: در توضیح وبیان مطلب آن مجتهد است در سجلی که به وقفنامه نوشته است. زیرا که آنچه را که از برای خروج از شبهه از باب شرط ضمن العقد قرار داده، مشتبه است. ومعلوم نیست که مقصود ایشان خروج از شبهه در چه چیز است. وگمان حقیر این است که دو چیز در نظر ایشان آمده از طریقه وقف واقف نسبت به دو دانگ دیگر مزرعه در وصایای مفصله که مخل است به حقیقت وقف: یکی اینکه از جمله وصایای محرره رد مظالم واستیجار صوم وصلات وتلاوت قرآن است. واینها همه نفعی است که عاید واقف می شود. وشرط (کردن) آن منشأ، بطلان است بنابر مشهور وگویا ایشان مذهب ابن جنید را اختیار کرده اند، و از برای خروج از شبهه مخالفت مشهور از پی چاره رفته اند وچاره را این قرار داده اند که این را از باب (شرط ضمن العقد) کنند، نه داخل ماهیت وقف. پس اصل ماهیت وقف متحقق شده باشد به وقف بر سایر خیرات ومبرات، ومنتفع شدن خود را از باب شرط خارج قرار داده باشند که دخلی به ماهیت وقف ندارد. به جهت اینکه البته شرط در ضمن العقد غیر از نفس عقد است والا در ضمن عقد بودن آن بی معنی می شود. مثلا هر گاه کسی خانه را بفروشد ودر ضمن عقد بیع خانه شرط کند بایع، که مشتری هم اسب خود را به او بفروشد، بیع اسب مطلقا مدخلیتی در ماهیت بیع خانه ندارد. واین شرط والزامی است که از خارج شارع تجویز آن کرده. وبر این وارد است اولا اینکه: چنانکه در تحقق حقیقت بیع تحقق امور چند لازم است - که بایع است ومشتری وعین معلومه وعوض معلوم وایجاب و قبول - وبعد از تحقق مجموع، شرطی (را) در مابین ایجاب وقبول ذکر می کنند. پس همچنین در حقیقت وقف چند امر معتبر است: واقف وموقوف علیه وتأبید و تنجیز واخراج از نفس بتمامها یعنی تمام ملک ومنافع آن را از خود بیرون کند و برای مصرفی معین قرار دهد ابدا بدون تعلیق به شرطی. پس هر گاه واقف بگوید (وقفت هذه المزرعة علی وجوه الخیرات و المبرات و شرطت ان یصرف مقدار مأتی تومان من منافعها لاجل رد المظالم واستیجار

ص: 141

العبادات)، وناظری که متولی قبول است در امور عامه بگوید (قبلت الوقف والشرط)، پس باید به لفظ ایجاب قصد اخراج تمام موقوف ومنافع آن (را) به سوی موقوف علیه کرده باشد، وبعد از ان ذکر کند شرطی را که مغایر اصل عقد است. ومفروض این است که در ایجاب، مقصود او اخراج تمام منافع وانحصار موقوف علیه در وجوه خیر وبر نیست. بلکه منظور دارد که بعض منافع آن از برای خودش باشد. پس در اینصورت وقف بعض عین ومنافع کرده خواهد بود. نه تمام آن. ومفروض این است که بعض را معین نکرده، والا بایست بگوید (وقف کردم نصف این عین مثلا ومنافع ان را). واما مثل شروطی که جایز است در وقف از باب کیفیت تصرف، وتقسیم منافع، و ترتیب، وتسویه وامثال لنها: پس آنها داخل شرط ضمن العقد نیستند که مغایر عقد باشند بلکه آنها از باب بیان حقیقت موقوف علیه وتمام منافع عین موقوفه، هستند. واما مثل (شرط رجوع به خود هر گاه محتاج شود) یا (ادخال هر کس (که) بخواهد) چنانکه فقها تجویز کرده اند، پس آنها از باب شرط ضمن العقدند که تجویز ان از شارع رسیده. ومنافات با تأبید واخراج از نفس، ندارد. زیرا که تأبید و اخراج از نفس در طی ایجاب فی الجمله در نظر هست. یعنی منظور او این است که این عین ومنافع بتمامها از نفس او خارج شود وابدا از برای موقوف علیهم باشد مگر اینکه حاجتی رو دهد که در آن وقت اختیار رجوع داشته باشد. بخلاف مانحن فیه که در ضمن ایجاب قصد خروج تمام منافع از نفس خود برای وجوه خیر نکرده. پس حقیقت وقف در ضمن ایجاب وقف به عمل نیامده. وثانیا اینکه: چنانکه ذکر کرده اند در وجوه (لزوم شرط در ضمن عقود لازمه) اینکه ان شرط داخل احد عوضین می شود وبه این سبب لازم می شود پس در اینجا هم می گوئیم که وقف از عقود لازمه است با انضمام قبض، مانند صدقه وهبه ذی رحم غیر معوضه، که شرط در ضمن آنها لازم می شود هر چند در طرف دیگر عوضی نباشد. بلکه می گوئیم که عوض، ثواب است. چنانکه بعض فقها استدلال کرده اند از برای لزوم صدقه به اینکه آن داخل هبه معوضه است، وچه عوضی است که بهتر از ثواب باشد (هر چند ما را در این، کلامی هست که در

ص: 142

کتاب هبه همین مجموعه بیان کرده ایم) وبنابر این پس باز لازم می آید (وقف بر نفس وعدم خروج وقف از نفس واشتراط نفع از برای خود). پس این راه چاره فایده (ای) نکرد از برای خروج از شبهه مخالفت مشهور. وثالثا اینکه: عقد اصل است وشرط ضمن العقد تابع است. ومفروض تفصیل واقف، عکس این است. چون او عبادات را ذکر کرده وگفته است که (اگر چیزی فاضل آید صرف خیرات ومبرات کنند). پس چگونه ما اصل عقد را منصرف به خیرات ومبرات کنیم وآنها را از باب شرط قرار دهیم.

ودوم(1)، جهالت مقدار رد مظالم است. بلکه جهالت مقدار اجرت صوم وصلات. خصوصا با توزیع آن بر ده سال که تغییر وجه اجاره در سنوات محتمل است. و تعیین مقدار هم صعوبت دارد. چون معلوم نیست که در هر سال چه خواهد شد. بلکه جهالت گوشت وروغن وادویه طعام وامثال آن نیز. وبه این اشاره کرده است به قولش (إلی مأتی تومان). وتوجیه این چاره به یکی از دو وچه می شود یکی آنکه تلاوت قرآن که مقدار آن ومقدار اجرت آن معین است، وصوم وصلات که هر چند اجرت آن معین نیست لکن مقدار آن معین است، اولا مقدم دارد واز دویست تومان بردارد، تتمه را به رد مظالم بدهد. ووجه دوم اینکه اختیار را با متولی گذاشته باشد که مجموع دویست تومان را به این سه مصرف برساند. که ناسخ آن تفصیل خود واقف باشد. وبر این وارد می آید: امام بر وجه اول: اینکه گاه است تلاوت قرآن وصوم وصلات احاطه کند بر دویست تومان - هر چند این احتمال بعید است در مانحن فیه ولکن چون این چاره افاده عموم جواز آن می کند ودر بسیاری از صور هست که احاطه از احتمالات ظاهر می شود - ودر آنوقت از برای رد مظالم، چیزی باقی نمی ماند. و حال آنکه مقصود او حصول آن است. واما بر وجه دوم (قطع نظر از آنکه نسخ خلاف اصل است. بلکه خلاف ظاهر کلام واقف وآن مجتهد) لازم می آید بر این،د.

ص: 143


1- مراد از دوم عبارت است از آن دو چیزی که در اوایل «مطلب دوم» فرمود که «و گمان حقیر این است که دو چیز در نظر ایشان آمده... یکی...» و این دومین است که شروع می کند.

تقدم تلاوت وصوم وصلات بر رد مظالم، یا تسویه مابین آنها وحال آنکه رد مظالم واجب از حقوق مالیه است واز اصل مال خارج می شود، هر چند آن را در ثلث قرار بدهند. پس چگونه در اینجا مطلقا عبادات را مقدم داریم که یا مستلزم تفویت رد مظالم شود یا تبعیض آن، وعدول به آنچه که جایز نیست عدول به آن. واز مجموع آنچه گفتیم ظاهر شد که آن مجتهد یا غافل شده است بالمره از حکایت شرط واقف نه عشر ونیم را از برای خود به حق التولیه، والا بایست چاره آن شبهه را هم کرده باشد وشبهه لن کمتر از اینها نبود. ویا اینکه نظر او به این بوده که فقها گفته اند که جایز است واقف از برای متولی چیزی قرار بدهد. وهم گفته اند که صورتی که خود متولی باشد جایز است که خود هم منتفع شود مانند متولی های دیگر. وجواب از این را مفصلا بیان کردیم. وبیان کردیم که مقتضای کلام مشهور بطلان آن است. وخروج از شبهه مخالفت ایشان نیز ضرور بود. خصوصا اینکه ابن ادریس قائل شده به عدم جواز تولیت واقف اصلا، هر چند این شبهه ضعیف است ولکن اختیار قول ابن جنید هم بسیار ضعیف است. مطلب سوم: بنابر این که آن مجتهد سابق امضاء وتنفیذ این وقف کرده باشد، آیا جایز است از برای مجتهد دیگر که مخالف او است، نقض آن یا نه؟ -؟. بدانکه آنچه مشهور ومعروف است مابین فقها واصولیین این است که نقض حکم جایز نیست نه از برای خود آن مجتهد (هر گاه رأی او متغیر شود) ونه برای مجتهد دیگر و فرقی نیست در تحقق حکم مابین تحقق خصومت ووجود متخاصمین بالفعل که رفع نزاع به آن بشود وما بین ترقب حصول آن، مثل مانحن فیه. ونقض فتوی جایز است. وحقیر در این مسئله بسط زیادی در قوانین داده ام. وتحقیقات چند در آنجا شده که از خواص آن کتاب است. وحقیر نقض فتوی را هم در بسیاری از احکام جایز نمیدانم. ولکن عدم جواز نقض حکم وفتوی در صورتی است که بطلان حکم یا فتوای اول ظاهر نشود. ودر تحقیق معنی ظهور بطلان هم سخن بسیار است وحاصل مختار در آن (چنانکه مرحوم آخوند ملا احمد اردبیلی اختیار کرده) این است که ظاهر شود که مجتهد سابق مسامحه در اجتهاد کرده بوده است، ودلیل مسأله به حدی

ص: 144

واضح بوده که اگر تتبع تمام وبذل جهد به قدر وسع می کرد، به آن نحو حکم نمی کرد وفتوی نمیداد. والحاصل مراد ظهور بطلان حکم وفتوای سابق است نه مجرد تغییر رای. زیرا که تغییر رای مستلزم بطلان رأی سابق نیست. بلکه مستلزم مرجوحیت آن است علی الظاهر. و هر چند ظن حقیر در خصوص این مقام این است که غفلتی از آن مجتهد حاصل شده واگر نه بایست که چنین بنا گذارد. ولکن صاحب مسأله از من حکم به نقض یا عدم آن را خواهش کرده واینکه من بگویم آنچه او کرده باطل است حکمی خواهد بود از من به بطلان. وحکم بدون مرافعه صورت نمیپذیرد. وبه مجرد کاغذ وقفنامه وامثال آن حکم نمی توان کرد. وفتوی دادن یعنی (اگر چنین است، چنین است. واگر چنان است، چنان است) دخلی به حکم ندارد واز باب فتوی است. ونقض حکم بفتوی با وجود بقای خصمین بالفعل صورتی ندارد. وخصوصا اینکه عبارت آن مجتهد هم متشابه است، واز برای من به محض آن عبارت که در کاغذ نوشته شده علم حاصل نمی شود به حکم او، خصوصا که با آن مجتهد معاشرت نکرده ام واز طریقه او در اصول واستنباط مطلع نیستم که توانم حکم کنم که: نظر به طریقه او نبایست چنین حکم کند پس معلوم است که مسامحه کرده یا سهود وغفلت رو داده. مطلب جهارم در اشاره به بعضی از مواضع مسامحه در وقفنامه است: اول اینکه در وقف چهار دانگ که بر اولاد ذکور شده وبعد از انقراض، بر اناث، واقتصار بر این بلکه با تقیید به (الی ان یرث الله الارض) داخل وقف منقطع الاخر می شود. چون غالب انقراض اولاد است. وامر در این سهل است چون اظهر در آن صحت است و محمول است بر حبس. ودوم اینکه مجموع منافع چهار دانگ وقف اولاد را از روز وفات واقف تا دوازده سال تمام به سه نفر از زوجات او بدهند، واینکه مبلغ پانزده تومان منافع آن را در سال اول به سه نفر صبایای او بدهند. وامر در این مشکل است، به سبب اینکه حقیقت این وقف راجع می شود به (منقطع الوسط) وموقوف علیه از اول ایام وفات، زوجات مزبوره اند. وبعد از آنها اولاد ذکور. واگر تحدید به دوازده سال نبود باکی نبود. اما با تحدید به این مدت چون محتمل است که قبل

ص: 145

از انقضای مدت همه لن زوجات یا بعض آنها بمیرند، در آنوقت معلوم نیست که موقوف علیه کیست. ووقف با جهالت موقوف علیه باطل است هر چند در قدری از زمان آن باشد. ورجوع به خود واقف اگر منظور باشد در ان زمان آنهم صحیح نیست. واینهم معنی ندارد که موقوف علیه را بالاصاله اولاد ذکور بدانیم از اول امر ودادن به زوجات را از باب شرط ضمن العقد خارج. زیرا که معنی ندارد که موقوف علیه اولاد ذکور باشد وتا دوازده سال بالمره محروم از منافع باشد. مگر اینکه مراد واقف این باشد که در آن ظرف مدت، وقف به زوجات باشد و هر گاه همه آنها یا بعض آنها قبل از انقضای مدت بمیرند باز وقف بر اولاد ذکور باشد. وظاهر این است که مراد او هم این است.

58: سؤال:

58: سؤال: شخصی پنج شش نفر اولاد ذکور صغیرا وکبیرا داشته وششدانگ ملکی هم داشته که چهار دانگ آن را وقف اولاد ذکور خود کرده، وبه تصرف هم داده. ودو دانگ دیگر به رسم ثلث به جهت (مصارفی که ثواب آن عاید خودش شود) نیز وقف (کرده) که بعد از فوت اولادش از دو دانگ ثلث توقعی نکرده منافع دو دانگ به مصرف خیرات ومبرات که ثواب آن عاید خودش شود رسیده باشد. ودر وقف ومصرف چهار دانگ اولاد نیز به استحضار وتجویز مرحمت وغفران مآب مجتهد بلد ورضای خاطر کبار ولد نه عشر ونیم حق التولیه را به جهت مصرف خود که متکفل اخراجات صغار اولاد نیز میبوده است مشخص (کرده) که بعد از وفات واقف نه عشر ونیم را موقوف علیهم متصرف، ونیم عشر دیگررا به صیغه حق التولیه متولی هر عصری به مصرف رساند. واقف مزبور سه سال بیشتر در حیات نبوده متوفی شده است. در این باب وقفنامچه مبسوطی قلمی وبه مهر متکی ارائک الجنان جناب مجتهد الزمان حاجی سید حسین علیه الرحمة والغفران نیز رسیده. و وقفنامجات دیگر هم به این مضمون سجل به خط شریف وخاتم منیف مرحوم سید می باشد. وحالا بعضی از ظاهر بیان کتب فقه که ملاهی رسمی باشد تشکیک در صحت چنین وقف می نمایند. چرا که حق التولیه را زیاده بر تعارف قرار داده اند. وحال آنکه مجتهد

ص: 146

عصر، اخراجات صغار ورثه را نیز که موقوف علیهم ومتولی بایست کارسازی و متحمل شوند، در نظر داشته است. لازم بود که حقیقت این مطلب به عرض بندگان عالی برسد که آیا وقف مزبور صحیح وواقف زیاده از اجرت را شغل ذمه موقوف علیهم می باشد؟ ویا اینکه واقف از منافع ثلث خود باید محروم گردیده و ثلث واقف را هم ورثه (به تقریب اشتباه کاتب در عبارت ویا سهود در تحریر مضمون) متصرف وموصی را محروم سازند. بینوا توجروا.

جواب:

جواب: ظاهر این است که حقیر هم از جمله ظاهر بینان وملاهای رسمی باشم. و هر چند مقصد ومراد آن مجتهد مرحوم را علام الغیوب می داند، ولکن آنچه سائل در بیان مقصد ایشان ذکر کرده متدافع ومتناقض، ومبتنی بر قاعده (ای) از قواعد فقها نیست، وباید ساحت مرتبت آن مجتهد مرحوم را از این خیالات منزه ساخت اولا اینکه دو دانگ را به رسم ثلث وقف کرده که بعد از فوت او به مصارف خیرات او برسد. معنی این را نمیفهمم. اگر مراد این است که چون وقف از جمله منجزات است و هر گاه در مرض موت باشد از ثلث اعتبار می شود چنانکه اکثر علما گفته اند، پس (قطع نظر از ضعف این قول واینکه اقوی خروج از اصل است) بر این وارد است که مقتضای این قاعده خروج مجموع وقف است از ثلث. نه اینکه خصوص وقف به جهت این خیرات ومبرات را از ثلث اعتبار می کنند. بلکه هر گاه وقف در حکم وصیت شد از ثلث اعتبار می شود، و هر چه در ذکر مقدم است آن را مقدم میدارند تا استیفای ثلث بشود. خواه وقف برای اولاد باشد وخواه غیر، و خواه از برای نفع خودش. اینها همه بعد از قطع نظر از (بطلان وقف از حیثیت اشتراط منتفع شدن واقف) است. وبعد از قطع نظر از اینکه مفروض این است که این وقفها در مرض موت نبوده. وبا قطع نظر از اینکه موقوف علیه دو دانگ در حال حیات واقف، معلوم نیست. ودر وقف تنجیز شرط است وتعلیق به موت بی معنی است. مگر در وصیت به وقف، وآن خلاف مفروض است زیرا که مفروض وقف در حال حیات است. واگر مراد این است که واقف وصیت کرده است که آن دو دانگ را بعد از حیات او وقف کنند، ومفروض این است که زاید بر ثلث نیست، پس این نیز خلاف ظاهر

ص: 147

سؤال سائل وصریح وقفنامه است بجهات شتی. ودیگر من علم غیب نخوانده ام که سهو کاتب چه چیز است، ومدعی چه سخنی دارد که در اخر سؤال نوشته است که (آیا به تقریب سهو کاتب واقف را باید از ثلث خود محروم کرد) ونفهمیدم که معنی (ثلث خود) چه چیز است. با وجود اینکه اینها همه منافی آن است که متمسک شده به آنکه مرحوم مغفور طاب ثراه این وقفنامه را، وسایر آنها را (با وجودی که از جمله محققین وحقیقت بین بوده اند واز جمله ظاهر بینان نبوده اند) سجل وممهور نموده اند. چگونه شد که به این سهو کاتب که منشأ اختلاف حکم می شود بر نخورده اند. وثانی اینکه از برای گریز از اینکه شرط نه عشر ونیم از برای حق التولیه از بابت (شرط انتفاع واقف به وقف) است وآن جایز نیست - علی المشهور الذی کاد ان یکون اجماعا، که مخالف در آن به غیر ابن جنید کسی نیست - این معنی را ذکر کرده اند که به رضای کبار ورثه شده وانفاق وتکفیل صغار هم در آن منظور شده بوده واینکه مرحوم مغفور طاب ثراه نیز این معنی را در نظر داشته اند (وحاشا از ایشان که چنین معنی در نظر ایشان باشد) وبه این رفع کرده اند سخن بعضی ظاهر بینان را که گفته اند که: این حق التولیه زاید بر متعارف است. این گریز را به هیچ طرف راهی نیست. واین چاره نفعی در تصحیح این قرار داد نمی کند. اما اولا: پس به جهت اینکه آنچه فقها گفته اند که (از برای واقف هست که شرط کند تولیت را از برای خود) مراد ایشان این است که این را در جمله قرار داد وقف کنند وداخل ماهیت وحقیقت آن وقف خاص کنند نه اینکه وقف را به عنوان اطلاق کنند ووقف تمام شود وبعد از آن در مقام تعیین ناظر ومتولی در آیند. وفرق میان این دو مقام هویدا وآشکار است. ودر مقام اول مشهور میان علما، جواز آن است. بلکه دعوی اجماع بر آن شده، ومخالف در آن ابن ادریس است وآن ضعیف است. واما مقام دوم: پس در آن خلاف عظیم است واقوال متعدده هست. وان اقوال مبتنی است بر مسأله انتقال ملک به موقوف علیه یا غیر آن. که گفته اند که بنابر اینکه ملک باز از برای واقف باشد ولایت از برای او خواهد

ص: 148

بود مطلقا، یعنی خواه وقف بر جهت خاصه باشد یا عامه. وبنابر اینکه از برای موقوف علیه باشد، ولایت از برای او خواهد بود مطلقا. وشاید اینکه ملک از برای موقوف علیه باشد، هر گاه موقوف علیه جهت خاصه باشد مثل وقف اولاد. واز برای خدا باشد، هر گاه جهت عامه باشد مثل فقرا ومسجد وامثال آن. پس در صورت اولی تولیت از برای موقوف علیه است ودر صورت ثانیه از برای حاکم شرعی. و هر گاه این را دانستی، می گوئیم که: ظاهر این است که مراد واقف در شرط تولیت همان معنی اول است. یعنی شرط تولیت را از جمله شرایط حال وقف قرار داده، نه اینکه اختیار تولیت کرده از برای خود بعد از اتمام وقف بر وصف اطلاق. خصوصا با ملاحظه اینکه اشهر واقوی در مسأله انتقال ملک این است که منتقل می شود به موقوف علیه. خصوصا در جهت خاصه. پس در اینصورت مادامی که عقد وقف تمام نشده وذکر شرایط آن به انجام نرسیده منتقل به موقوف علیه نشده. پس ذکر رضای کبار موقوف علیهم بی وجه است، ورضای آنها مدخلیتی در صحت تولیت وحق التولیه ندارد. و همچنین: درج کردن نفقه صغیر که واجب است بر او قبل از وقف، بر فرضی که منافع وقف موجب غنای او شود که مسقط نفقه باشد، هنوز عقد وقف تمام نشده که او را غنی کرده باشد. وولی می خواهد که معاوضه کرده باشد. یعنی این مقدار از منافع وقف را برای خود بردارد که در عوض آن نفقه صغیر غنی خود را بدهد. واگر بگوئیم که مراد سائل این است که از باب نفقه ولی باشد که از مال صغیر برمیی دارد (که اقوی در اینجا این است که جایز است که به قدر اجرت المثل عمل در اموال وامور صغیر، بردارد خصوصا با فقر ولی) این نیز بی وجه است. زیرا که معنی اجرت بر عمل در مال صغیر ورتق وفتق امور او، غیر تولیت بر نفس وقف است. با وجود اینکه این نیز بعد از ثبوت ملک شدن این وقف است از برای صغیر. پس قبل از تحقق ملکیت، عملی از برای صغیر در ملک او متصور نیست که اجرتی از برای آن عمل قرار داده شود. پس ثبوت استحقاق حق خدمت از مال صغیر موقوف است بر مال شدن این ملک برای او، ومال شدن باری او موقوف است به اجرای صیغه وقف وتمام شدن ذکر شرایط آن، که از جمله آنها ذکر شرط

ص: 149

حق التولیه است. واین مستلزم دور است. وبر فرض اینکه این را از (دور حقیقی) اخراج کنیم واز باب (دور معی) بگیریم، می گوئیم که شبهه (ای) نیست که ولی از (بابت) حق خدمت صغیر وتصرف در رتق وفتق امور او زیاده از اجرت المثل نمی تواند برداشت کرد. بلکه بعضی گفته اند مستحق قدر کفاف است. وبعضی گفته اند اجرة المثل وبعضی گفته اند اقل الامرین. وبعضی از برای غنی منع کرده اند مطلقا. واین چگونه اجرتی است که در ازای متوجه شدن همین ملک خاص نه عشر ونیم منافع آن را بردارد. واین فرع زیاده بر اصل است. وبه هر حال ناخوشی های این سؤال بسیار است وتوجه به آنها تضییع اوقات است.

59: سؤال:

59: سؤال: هر گاه املاکی چند (را) واقف به جهت اولاد خود ذکورا واناثا، نسلا بعد نسل، موافق وقفنامچه معتبره، وقف نموده. وحال اولادی ذکور واناث از واقف باقی مانده. واملاک مزبوره به جهت نزاعی که در میان ورثه موقوف علیهم می باشد لم یزرع وخراب گردیده. وبعضی از ورثه موقوف علیهم اجحاف وزیادتی به بعضی دیگر می نمایند. ورسدی که واقف به جهت هر یک مشخص نموده به ایشان نمیرسانند. آیا ورثه موقوف علیهم می توانند املاک مذکور را در معرض بیع، یا اینکه مفروز نمایند که هر یک از ورثه به حق خود رسیده باشند؟ قربة الی الله صورت مسأله را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: اظهر واشهر جواز بیع است در صورت مزبوره. ولکن قسمت وقف جایز نیست.

60: سؤال:

60: سؤال: کاروانسرائی هست خراب ومنهدم در بلوک جعفر آباد، واز حیز انتفاع افتاده که به هیچ وجه من الوجوه صورت آبادی ندارد. وخاصیتی هم ندارد. معلوم نیست که آیا وقف بوده است یا طلق. وحال اراده هست که هر گاه می تواند شد، از آجر آن کارو نسرا مسجدی یا حمامی بسازیم یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که در صورت مزبوره توان صرف مسجد کرد. ولکن چون مجهول المالک است به بازدید امنا واهل خبره قیمت آن را به فقرا باید داد.

61: سؤال:

61: سؤال: ملکی را شخصی بر بقعه امام زاده وقف نموده است. واز تصرف واقف بیرون رفته شخصی متصرف شده است وادعای ملکیت می کند. واز جمله

ص: 150

خدام بقعهء مزبوره کسانی هستند که مطلع بر وقفیت ملک مزبور هستند. آیا شهادت بعضی از خدام بقعه مزبوره (که مقبول الشهاده می باشند) بر وقفیت ملک مزبور بر بقعه مزبوره مثبت وقفیت ملک مزبور می شود؟ وشهادت آنها در اثبات این مطلب مسموع است؟ یا آنکه شهادت این اشخاص مسموع نیست (زیرا) که این اشخاص را شرعا مدعی می گویند -؟.

جواب:

جواب: اگر مدعی دیگری باشد وایشان شهادت دهند هم، قبول شهادت مطلقا محل اشکال است. زیرا که غالب این است که از موقوفات امثال این بقاع حصه ای به خدام می دهند. پس مورد تهمت خواهند بود. پس باید تفصیل داد که اگر شهادت ایشان مورد تهمت هست به سبب اینکه منشأ جر نفعی می شود - هر چند به این سبب باشد که به سبب معمور بودن آن بقاع، انتفاع به ایشان می رسد - قبول شهادت مشکل است. واگر معلوم باشد از خارج که مطلقا در شهادت ایشان جر نفعی نیست برای ایشان، قبول می شود. باقی الدعا والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته. والله العالم. تم کتاب الوقف.

ص: 151

ص: 152

کتاب العمری

کتاب العمری من المجلد الاول

62: سؤال:

62: سؤال: هر گاه زید مجرای معینی ویا اراضی مشخصه را به عقد عمری به عمرو بدهد به مدت عمر عمرو. وعمرو بعد از آنکه زرع نموده قبل از رفع محصول فوت شود. آیا زرع موجود حال فوت عمرو مال ورثه عمرو است؟ یا زید (اگر در حیات باشد یا ورثه او)؟

جواب:

جواب: زرع مال ورثه عمرو است. ولکن ظاهر این است که زید یا وراث او توانند امر به ازاله او کنند. واگر خواهند بگذارند واجرت زمان بلوغ زرع را بگیرند. واین از باب عاریه ارض نیست از برای زرع وغرس که هر گاه صاحب زمین او را امر به ازاله کند، صاحب زرع مستحق ارش باشد. ونه از باب مغارسه، که آن نیز چنین است. به جهت انکه در آنجاها مفروض آن است که اذن مالک حاصل بود به ابقاء زرع تا زمان حصاد، وابقای آن درخت مادامی که باقی است. بخلاف مانحن فیه که مدت اذن در تصرف محدود است و مفروض انقضای آن است.

63: سؤال:

63: سؤال: هر گاه کسی ملکی را به عقد عمری به کسی بدهد به هر سالی به مبلغ معینی. وآن شخص ملک را زرع نموده وقبل از رفع محصول، زارع فوت شده. صاحب ملک می خواهد ملک خود را ضبط کند. ووارث آن شخص بعضی صغیر وبعضی کبیر. صاحب ملک را می رسد ازاله زرع یا نه؟ -؟ و هر گاه مطالبهء زاید بر اجرت المثل کند در گذاشتن زرع تا اوان حصاد، می تواند یا نه؟ -؟.

ص: 153

جواب:

جواب: در عقد عمری شرط اجرت وعوض، معنی ندارد. بلکه عمری از باب وقف است که (تحبیس اصل است وتسبیل منفعت). و هر گاه خواهیم این را مندرج در مزارعه یا اجاره کنیم (با وجودی که خلاف صریح لفظ است) آن نیز باطل است. به جهت انکه تعیین مدت در این هر دو شرط است، ومدت عمر معمر مجهول است. پس بنابر این مالک مستحق اجرت المثل ایام تصرف است نه آنچه خود تعیین کرده. وچون اذن تصرف از جانب مالک بیش از ایام معمر نشده می تواند قبل از انقضای مدت حصاد ازاله زرع کند. ومی تواند که اجرت بگیرد. وآن موقوف است به رضای مالک، او را اجبار به اجرت المثل نمی توان کرد. وبهتر ان است که مطالبه بیش از اجرت المثل نکند وبگذارد که زرع برسد.

ص: 154

کتاب الهبات

کتاب الهبات من المجلد الاول

64: سؤال:

64: سؤال: چه می فرمایند در باب ارثی که هنوز تقسیم نشده باشد ومشترک است در میان صغیر وکبیر. ویکی از وراث حصه خود را به مادر خود هبه نموده است که بگیرد. آیا این هبه صورت دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هبهء مال مشترک ومشاع بقدر الحصه جایز است. وچون هبه به مادر شده (لازم) هم هست. واما اقباض شرط است، وهبه بدون اقباض لزوم ندارد. واقباض مشاع در هبه مثل اقباض مبیع مشاع است که کسی بفروشد. واز جانب صغیر، ولی شرعی او باید اذن در قبض بدهد تا قبض به عمل آید.

65: سؤال:

65: سؤال: هر گاه شخصی حقی بر ذمه شخص دیگ داشته باشد وآن حق را ابراء نماید، یا به عوض قلیلی هبه نماید. وجمعی شهود هم باشد بر ابراء مزبور. بعد از مدتی رجوع می تواند کرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه آن حق عین نباشد ودر ذمه آن شخص باشد، به محض ابراء ساقط می شود (خصوصا با قبول آن شخص دیگر) ودیگر رجوع نمی تواند کرد. واما اگر عین باشد پس ابراء منصرف می شود به هبه. ودر هبه هر گاه ذی رحم ومعوضه نباشد مادامی که عین در ید او باقی است رجوع می تواند کرد. و هر گاه هبه ذی رحم و (یا) معوضه باشد وعوض را هم گرفته باشد، دیگر رجوع نمی تواند کرد.

66: سؤال:

66: سؤال: هر گاه زید مطالبه میراثی از عمرو نموده باشد از اعیان، واعیان

ص: 155

مزبوره در تصرف عمرو باشد، وزید مذکور به عمرو ابراء نماید، به محض ابراء حق زید ساقط است؟ آیا می تواند در تانی عود نماید؟. و هر گاه حق مزبور را زید به عمرو هبه نماید به عوض، وچند نفر هم شاهد باشد، آیا می تواند زید مزبور رجوع نماید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه هبه معوضه (باشد) با شرایط، به اینکه عوض را گرفته باشد و ایجاب وقبول لفظی حاصل شده باشد (به هر لفظی که باشد) وبه ثبوت شرعی برسد، لازم است. والا، فلا. و هر گاه عمرو ذی رحم باشد(1) وقبول هم از او حاصل شده باشد، رجوع نمی تواند کرد. واگر (ذی) رحم نباشد مادامی که عین در ید او باقی است، رجوع می تواند کرد. به جهت آنکه لفظ ابراء در اینجا منصرف به هبه می شود. وهبه غیر ذی رحم وغیر معوضه، لازم نیست والله العالم.

ص: 156


1- اگر هبه غیر معوضه هم باشد.

کتاب الهبات من المجلد الثانی

67: سؤال:

67: سؤال: هر گاه زید یک دانگ از آب معین هبه کند به عمرو ولد خود با املاک وباغات. واملاک وباغات زید در آن قریه زیاده بر آب او است. والحال عمرو می گوید که تو یک دانگ از آب وملک به من داده ای من از همه ملک یک دانگ را میگیرم. وزید می گوید: به قدر آب ملک بگیر وزرع کن. وصیغه هبه بر مطلق آب وملک جاری شده. وتعیین نشده (؟).

جواب:

جواب: هر گاه این ملک تعلق به آن آب دارد(1) که تابع آن باشد در خرید وفروش، که هر وقت گویند (یک دانگ آب وملک را فلان کس فروخت) مراد مجموع یک دانگ آن زمین باشد، در اینجا قول عمرو مقدم است. و هر گاه در صورت مزبوره گفته باشد که (یک دانگ آب وبه قدر آنچه این آب کفایت آن کند از زمین تابع آن به تو بخشیدم) در اینصورت عقد هبه باطل است، به سبب جهالت عین موهوبه. و همچنین هر گاه آن زمین تابع آب نباشد، وآب، ملکی که متعلق به آن باشد وتابع آن باشد، ندارد، ولکن واهب املاک علی حده دارد. ویک دانگ آب با هر قدر زمین که از آن شرب شود به او ببخشد، آن نیز باطل است. به جهت جهالت. خصوصا اینکه غالبا امر آب مختلف است به حسب اوقات وسنوات.

ص: 157


1- عبارت نسخه: هرگاه این آب و ملک تعلق به آن دارد.

وآنچه فرموده اند که در هبه جهالت ضرر ندارد، آنجائی است که عین موهوبه محدود ومعین است، لکن کیل ووزن وذرع آن معلوم نیست. مثل یک جوال گندم یا چند رأس گوسفند حاضر را ببخشد و هیچکدام ندانند که عدد وکیل آن چند است. خصوصا هر گاه متهب نداند وواهب داند ضرر ندارد. بلی، هر گاه بگوید (یکی از این دو گوسفند را به تو بخشیدم، یا یکی از این دو باغ را) در اینجا صحیح نیست، علی الاقوی. چنانکه علامه در کتاب احیاء موات تحریر تصریح کرده که صحت هبه مشروط است به تعیین ومعلومیت عین موهوبه. ومتفرع کرده است بر آن اینکه هر گاه صاحب معدن اذن دهد به شخصی که (عمل کن در آن و هر چه در آید از تو باشد) گفته است که برای عامل اجرتی هم نیست. چون عمل از برای خود کرده، وآنچه بیرون آمده است هم مال مالک است. و همچنین هبه زرع مجهول. و در آخر اختیار این کرده که آن از باب اباحه باشد، ومادامی که عین آنچه بیرون آمده باقی است می تواند رجوع کند. وشهید در قواعد نیز تصریح کرده که هبه مجهول مطلق، صحیح نیست، مثل اینکه بگیود (به تو بخشیدم یک چیزی را). و همچنین هر گاه بگوید (بخشیدم به تو دابه ای از دوابم یا (درهمی از آنچه در کیسه من است) بدون تعیین. ولکن جهالت در کیل ووزن یا وصف ضرر ندارد. وعلامه در تذکره اختیار کرده است جواز هبه مجهول را مثل اینکه بگوید: بخشیدم به تو یک گوسفند از گله ام را، یا یک قطعه از زمینم را، چنانکه در نذر ووصیت جهالت مضر نیست، پس هبه مجهول صحیح است هر گاه قبول به عمل آید وتعیین کند مالک هر چه خواهد از گله وزمین بعد از هبه وبه قبض بدهد. وقولی نقل کرده است که هر گاه جهالت از برای واهب باشد ضرر دارد. واما هر گاه برای متهب باشد ضرر ندارد. وتحقیق مقام این است که مثالهای مذکوره در کلام ایشان خالی از خلط نیست. وحق این است که بخشیدن گوسفندی از گله وقطعه (ای) از زمین و درهمی از کیسه وامثال آن اگر معین است نزد مالک (و) مجهول است نزد متهب پس ظاهر صحت است. چون غرری لازم نمی آید ومندرج تحت عمومات است. و

ص: 158

همچنین هر گاه مراد او گوسفندی از گله باشد به این قصد که (هر فرد را معین کنم به اختیار من باشد) اینهم ضرر ندارد، ونقل کلی صحیح است چنانکه نقل جزئی صحیح است. چنانکه در بیع سلف. وچون در بیع سلف غرر از طرفین حاصل می شود به سبب جهالت، شرط کرده اند تعیین مبیع را به وصف ووزن ومدت. وچون در اینجا مدتی نیست غرری هم نیست (چون تبرع محض است) پس همان قدر که امکان تعیین دارد کافی است در صحت. واما جهالت وزن وذرع در عین موهوبهء مشخصه پس در آن اشکالی نیست. پس آنچه مضر است آن است که به هیچوجه تعیین نداشته باشد در نفس الامر واز برای واهب هم ممکن نباشد تعیین از باب اتیان کلی در ضمن فرد، مثل مانحن فیه. ومثل اینکه بگوید (هر قدر زمین که به میراث به فلان کس برسد از املاک پدرش، من به همان قدر از زمین خودم به تو بخشیدم) وحال آنکه معلوم نیست که پدر آن شخص چه قدر ملک دارد، وچه قدر ملک در تصرف او خواهد ماند تا بمیرد، وچند نفر از اولاد او خواهند مرد، یا چند نفر دیگر خواهد بهم رسید. ومثال تحریر در معدن هم از این قبیل است. واما مثال های قواعد وتذکره: پس حال آنها را دانستی که ظاهر این است که مضر نباشد. وبعض فقها از این باب گفته اند هبه آنچه در شکم حیوان است از ولد وآنچه شیر که در پستان است. واین خالی از اشکال نیست. (1) وشاید وجه آن این باشد که داخل معامله غرر است، وگاه است که اگر مقدار را واهب بداند وخوبی ولد را به نهایت اعلا بداند راضی نباشد. مثل کره اسبی که در شکم مادر است گاه است که صد تومان بیرزد وواهب غافل از این است. و همچنین از این طرف چون متهب متحمل منت می شود گاه است اگر داند که آن ولد وشیر قابلیتی ندارد راضی نشود. وبه هر حال مسأله ما از بابت جوال گندم وچند رأس گوسفند موجود، نیست که

ص: 159


1- ممکن است اصل عبارت به صورت زیر بوده: هبه آن چه در شکم حیوان است از ولد و آن چه شیر که در پستان است خالی از اشکال نیست.

صحیح باشد ونه از باب هبه گوسفندی از گله. بلکه اصل عین موهوبه مجهول است. وبه هر حال ظاهر این است که هبه آب صحیح است، اشکال در صحت هبه زمین است. وذکر هر دو با هم در عقد واحد ضرر ندارد والله العالم.

68: سؤال:

68: سؤال: هر گاه شخصی کتابهای خود را به دو پسر خود ببخشد یکی کبیر و دیگری صغیر. واز جانب صغیر تصرف کند وبه تصرف کبیر ندهد. وبعد چند وقت به کبیر بگوید (کتاب ها را به تو بخشیدم) بدون استثنای حق صغیر. وبعد از چند وقت فوت شود در حینی که همه کتابها در تصرف خود او بوده. وبعد از آن دفتری از او ظاهر شود که بعد از زمان هبه باز کتابها را در جمله اموال خود نوشته. وبعضی از ورثه بعد از بلوغ صغیر قدری مال به او قرض داده اند وآن صغیر بالغ فوت شده. آیا کتابها مال کیست؟ وپسر بزرگ که وصی او است چه کار کند؟ و طلبکارها از مال صغیر از بابت کتابها یا غیر، می توانند حق خود را بردارند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هبهء مشاع صحیح است. وعدم تعیین حصه در حین هبه مستلزم تسویه است میان آن دو پسر. وقبض وتصرف ولی از جانب صغیر کافی است ونصف مشاع کتابها مال صغیر است وهبه او صحیح ولازم است. ونصفه حصه کبیر چون قبض به عمل نیامده تا واهب فوت شده لزوم ندارد جزما، بلکه باطل است. چون اظهر در نظر حقیر این است که قبض شرط صحت است، چنانکه اشهر هم هست. وچنانکه اصل هم این است، ودعوی اجماع هم ظاهرا در تذکره بر آن شده. واز ظاهر کلام دروس هم ظاهر می شود، وبعضی اخبار معتبره ظاهر الدلاله بر آن دلالت دارد. واستدلال دیگران به عمومات (اوفوا بالعقود) وامثال آن با وجود عدم لزوم هبه غالبا، بی وجه است. و همچنین اخباری که به آن استدلال کرده اند با وجود منع دلالت آنها رأسا، یا ضعف دلالت، موافق تقیه هم هستند (چنانکه شیخ (ره) تصریح کرده) ومقاومت با ادله مشهور نمی کنند. ووصی هر گاه علم دارد به طلب طلبکار، وامکان ابراء ذمه نباشد، می تواند بدون قسم ادای دین او بکند. و هر گاه محتمل باشد که طلبکار او را برئ الذمه کرده باشد، پس اگر وصی خود مجتهد عادل است (قسم استظهاری) بدهد وادای طلب

ص: 160

بکند. والا، پس ممکن نیست الا به ثبوت به بینه در نزد حاکم. و هر گاه خود وصی طلب ثابت دارد، از باب تقاص می تواند بردارد. و همچنین سایر وراث.

69: سؤال:

69: سؤال: هر گاه کسی ملک معینی را به اولاد خود هبه معوضه نماید وقباله بنویسد به این مضمون که فلان ملک را به عوض معین فلان، هبه نمود به فلان. و قبض واقباض از طرفین واقع شد. واقرار واعتراف نمود مالک مزبور به هبه واخذ عوض واقباض ملک. وبعد از آن به صیغه اجاره عمری قبول نمود واهب مزبور ملک مزبور را از متهب مذکور به مال معینی. الحال بعضی تشکیک می کنند که چون اجاره عمری باطل است به جهت جهالت مدت، پس قبض واقباض به عمل نیامده، وبه این سبب هبه باطل است. آیا با وجود اقرار به قبض واقباض وعقد اجاره که آن را صحیح می دانسته والحال بطلان آن ظاهر شده، مواهبه باطل می شود یا نه؟ -؟. و هر گاه واهب فوت شده وورثهء او این ادعا را می کنند، مسموع است یا نه؟ -؟ وبر فرض بطلان آن اجاره وصحت مواهبه، اجرت المثل ایام سابقه را متهب از مال واهب می تواند مطالبه نماید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: این صورت سؤال خلط ومغالطه وتزویر است. اولا اینکه کاغذ ونوشته به خودی خود حجت شرعیه نیست، پس اگر از خارج به ثبوت شرعی برسد عقد مواهبه با قبض واقباض، به بینه عادله، یا به اقرار واعتراف مدعی علیه، یا به بینه بر اقرار مدعی علیه بر آن، مواهبه صحیح است واشکال در آن نیست. وچون اجاره عمری فاسد است، متهب مستحق اجرت المثل ایام تصرف است که از واهب یا مال آن بگیرد. پس دیگر سؤال از بطلان هبه به جهت عقد اجاره عمری معنی ندارد. وگمان حقیر این است که مدعی عاجز است از اثبات قبض واقباض. و وقوع عقد اجاره مذکوره مسلم طرفین است ومدعی که متهب باشد می خواهد از راه عقد اجاره قبض را اثبات کند، چون این هم نوع تصرفی است در مال موهوبه. و منکر که واهب است یا سایر ورثه او می خواند بگویند که این تصرف فاسد است پس منشاء اثر نمی تواند شد پس هبه بر هم می خورد. وتحقیق این است که بیع واجاره وامثال آنها از عقود، مصداق تصرف می شوند، وقبض به آنها حاصل می شود. هر چند در صحت خود آن عقد اشکال هست

ص: 161

هر چند بالذات صحیح باشد از جهت آنکه (بیع قبل از قبض) است و (اجاره قبل از قبض) است. به جهت آنکه قبض به آن حاصل می شود نه اینکه بعد از قبض واقع شده است. پس همین، ثمره از برای حصول قبض می کند. (1)

پس هر گاه در مانحن فیه تحقق قبض به همین عقد اجاره عمرای فاسد، شده باشد ظاهر این است که مواهبه صحیحه ولازمه باشد. واینکه بعضی ها گمان کرده اند که چون این قبض فاسد است بر آن ثمره مترتب نیست - چنانکه شهید ثانی ذکر کرده است در مسأله اینکه هر گاه مالی در دست غاصب باشد ومالک آن را به او بفروشد یا ببخشد، آیا اذن جدید در قبض ضرور است یا نه. اختیار لزوم اذن جدید کرده به همین جهت که آن قبض اول فاسد است وبر آن اثری مترتب نمی شود. بر او وارد است: اولا: که فساد قبض به معنی عدم ترتب ثمره مطلقا، اول کلام است ومصادره است. وظاهر این است که مراد او این است که قبض اول حرام (است) وبر حرام اثری مترتب نمی شود. در اینصورت مصادره و (دور) از او بر طرف می شود. لیکن بر او وارد است منع از اینکه حرام منشاء ترتب آثار نمی شود. آیا نمی بینی که وطی زوجه در حال حیض حرام است ومنشأ لزوم مهر وغسل وغیره می شود.

70: سؤال:

70: سؤال: هر گاه زوجه حقوق شرعیهء خود را به زوج خود از صداق وغیره هبه کند با این لفظ که بگوید که (من حقوق خود را به تو بخشیدم) آیا ممضی است یا نه؟ -؟ ودر صورت امضا رجوع می تواند کرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اگر صداق عینی باشد وبه قبض او بدهد یا در دست شوهر باشد وشوهر هم قبول هبه کند، اظهر جواز رجوع است مادامی که عین باقی است. و هر گاه دینی باشد بر ذمهء زوج، به لفظ هبه ابراء آن صحیح است ولازم است ورجوع نمی تواند کرد. وظاهر این است که در اینجا قبول شرط نیست. واز اینجا حکم سایر حقوق واموال عینی ودینی ظاهر می شود از نفقه وکسوه وغیر آن از اموال،

ص: 162


1- در اینجا یک سطر به خاطر مشوش بودن حذف شد.

وحکم همه یکی است. واما مثل (حق قسم بین زوجات) مثل مضاجعه ومواقعه، ونفقه وکسوه آینده وغیر آن، پس بخشیدن آن حقوق اگر چه جایز است (بلکه به عنوان معاوضه هم صحیح است) لکن هر گاه محض هبه باشد - مثل اینکه بگوید (حق مضاجعه خود، یا نفقه آینده را به تو بخشیدم) - در آن رجوع می تواند کرد. پس هر گاه حق مضاجعه خود را به زوج ببخشد یا به خبوی خود ببخشد ودر نصف شب پشیمان شود وزوج خبر شود باید بیرون بیاید. با جود اینکه قبض در اینجاها هم هنوز به عمل نیامده است.

71: سؤال:

71: سؤال: آیا در هبه شرط مشروع یا غیر مشروع صحیح است یا نه؟ -؟ وبر فرض صحت وانعقاد هبه، هر گاه به شرط وفا نشود آیا هبه بر صحت خود باقی است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه هبه لازم است مثل هبه ذی رحم، وشرط مشروع (است)، صحیح ولازم است. وبا ترک آن مسلط بر فسخ می شود. و هر گاه هبه جایز است، شرط (نیز) جایز است. وثمره هم ندارد. واین از باب وعده می شود که مشهور استحباب وفا به آن، است. و هر گاه برگردانیم مشروط را به این معنی که (این را بخشیدم به تو که مال تو باشد به این شرط که این کار را بکنی). نه مثل سایر شروط ضمن العقد که شرط وعقد از یکدیگر متمایزند وعقدی است وشرطی، نه عقدی به شرطی، پس در آنصورت هبه باطل می شود چون تعلیق در اصل ایجاب می شود. اما شروط فاسده: مثل آنکه خلاف مقتضای عقد باشد. مثل اینکه بگوید (وهبتک وشرطت علیک ان لا تبیعها ولا تهبها) پس در اینجا شرط فاسد است ودر فساد عقد دو وجه بلکه دو قول است، واظهر بطلان عقد است.

72: سؤال:

72: سؤال: چه می فرمایند در این مسأله شرعیه که هر گاه شخصی در مرض الموت هبه وبخشش نماید کل مال خود را به شخصی در حال صحت عقل. آیا این هبه معتبر وصحیح است از اصل مال یا از ثلث؟ -؟ وآیا در لزوم این مواهبه شرط است تصرف متهب در مال یا نه؟ -؟ وبر فرض اشتراط، آیا تصرف در بعضی در حکم تصرف در کل است یا نه؟ -؟ و هر گاه واهب موهوب را به تصرف متهب بدهد و

ص: 163

متهب او را در اطاق واهب در دولابه(1) گذاشته وکلید آن دولابه را خود متهب بردارد، آیا این را تصرف معتبر در شرع می گویند یا نه؟ -؟ و هر گاه واهب یورتی(2) را به متهب هبه نموده باشد ورفع موانع از تصرف متهب نموده (به این معنی که متهب در آن یورت آمد وشد کند وواهب مانع او نشود ولکن واهب به جهت ناخوشی و بیماری در آن یورت خوابیده باشد) آیا این را تصرف متهب می گویند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی هبه صحیح است. واظهر این است که در تمام مال صحیح است و منحصر در ثلث نیست. وتصرف وقبض در مطلق هبه شرط است وبدون آن لزومی ندارد. واگر قبل از اقباض بمیرد هبه باطل می شود. مگر آنکه متهب صغیر باشد وواهب ولی (او) باشد که قبض ولی قبض صغیر است وضرور به قبض علی حده نیست. وقبض بعض در لزوم کل کافی نیست. ودر منقولات همان اخذ به ید (بخصوص به این نحو که در جائی مضبوط کند) کافی است هر چند در خانه واهب باشد. و همچنین در اقباض یورت تخلیه ید ورفع مانع از تصرفات کافی است هر گاه به قصد اقباض بوده وخوابیدن خود را در آنجا مانع از تخلیه نمی دانسته. وظاهر این است که هر گاه بگوید (خانه از تو وتصرف کن وبیا وبرو ولکن من هم چند روزی در اینجا هستم چون بیمارم) یا آنکه در عرف وعادت مضایقه از بودن آن در آن مکان نمی شده ومی گفته اند که به تصرف او داده، کافی است. وشاید که این از باب اقباض صندوق باشد با وجود آنکه متاع واهب در آن باشد.

73: سؤال:

73: سؤال: هر گاه شخصی در طفولیت از بلده (ای) به بلده دیگر رفته باشد، و بعد از توطن مدت پنجاه سال تقریبا، در آن بلد فوت شود. وآن را ترکه باشد ودر بلده توطن او را وارث نباشد. ودر حیات خود هم لن شخص اقرار نموده باشد که مرا وارثی نمی باشد. آیا بعد از وفات او لازم است که در قریهء تولد آن تفحص و تجسس از وارث او بشود تا قطع به وجود یا عدم وارث بهم رسد؟ یا آنکه مال او را بهق.

ص: 164


1- دولابه: گنجه کوچک تعبیه شده در دیوار. دولاب، دولابچه، نیز گفته شد.
2- یورت: اتاق.

فقرا ومساکین باید داد؟ و هر گاه باید آن را به فقرا ومساکین داد آیا به فقرا و مساکین بلده (ای) که آن شخص در آن فوت شده بایست داد؟ یا آنکه به مطلق فقرا ومساکین می توان داد؟. وبعد از آنکه آن مال به فقرا داده شد هر گاه وارثی ظاهر شود آیا حقی دارد یا نه؟ -؟ وبر فرض ثبوت حق، از چه وجه حق آن وارث داده می شود؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که محض اقرار او به عدم وارث کافی نیست در نفی وارث. وبه مقتضای اخبار بسیار باید تفحص از وارث او گردد به حدی که در عرف و عادت اگر وارثی میبود ظاهر می شد. وبعد از یأس از وارث، اظهر واشهر این است که باید تصدق کرد به فقرا. (1) وبهتر این است که به اذن حاکم شرع باشد. (2) و دلیلی بر وجوب تعیین فقرای بلد نیست. بلی بهتر است صرف به فقرای بلد، مگر آنکه فقرای خارج بلد احوج باشند. وظاهر این است که این وجه را به سادات هم می توان داد. واظهر این است که بعد از عمل به مقتضای تکلیف هر گاه وارثی ثابت شود ضمانتی بر متصرف نباشد. والله العالم.

74: سؤال:

74: سؤال: آیا مطلق هبه مقتضی لزوم عوض، هست یا نه؟ -؟ وبر فرضی که باشد، فرقی مابین تصریح به عوض در حال عقد هبه یا اطلاق عقد ولحوق عوض بعد از آن هست یا نه؟ -؟. و هر گاه شخصی بعضی از اموال محرمه (را) هبه کند به شخصی، وآن شخص نیز در ازای این هبه، از مال حلال خود چیزی بفرستد از برای آن واهب، آیا این عوض حرام است یا حلال؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که خلاف کرده اند در اینکه مطلق هبه مقتضی ثواب هست یا نه یعنی محض بخشیدن مال به کسی موجب این می شود که متهب در عوض آن چیزی ببخشد به واهب یا نه. واشهر واقوی این است که مطلق هبه مستلزم عوض نیست. به جهت اصل وعمومات وعدم دلیل بر وجوب آن. وبعضی گفته اند کهت.

ص: 165


1- در بیست و هفتمین مساله از مسائل کتاب المیراث همین جامع الشتات فرموده است «در اینجا اذن حاکم که نایب امام است شرط است... این کار را بدون اذن حاکم نکنند با وجود امکان». در بعضی از مسائل گذشته هم دیدیم که فرمود «ارث من لا وارث له، مال امام است» ولیکن در اینجا با لفظ «بهتر» آورده است.
2- در بیست و هفتمین مساله از مسائل کتاب المیراث همین جامع الشتات فرموده است «در اینجا اذن حاکم که نایب امام است شرط است... این کار را بدون اذن حاکم نکنند با وجود امکان». در بعضی از مسائل گذشته هم دیدیم که فرمود «ارث من لا وارث له، مال امام است» ولیکن در اینجا با لفظ «بهتر» آورده است.

مطلقا مستلزم لزوم عوض هست، پس واجب است بر متهب که عوض بدهد و هر چند که واهب نطلبد. وممکن است که مراد او این باشد که لزوم آن موقوف است به عوض. چنانکه در مسالک گفته است. پس مخالف مشهور نخواهد بود. وابو الصلاح گفته است که (هبهء ادنی به اعلی مستلزم وجوب عوض هست، نه غیر آن. نظر به اقتضای عرف که بدون عوض راضی نیست. پس جایز نخواهد بود از برای اعلی تصرف در آن الا به عوض مثل آن یا بیشتر). وبنابر مشهور یا این است که واهب شرط می کند عدم عوض را، یا شرط می کند عوض را، یا اطلاق هبه می کند وساکت می شود. اما بنابر اول پس اشکالی نیست در اینکه عوض لازم نیست. و هر گاه هبه به ذی رحم یا به قصد تقرب وامثال آن نباشد مادامی که عین باقی است واهب رجوع می تواند کرد. واگر شرط عوض کند، ظاهرا خلافی در صحت آن نیست. پس یا این است که معین می کند عوض را، یا مطلق می گوید. پس اگر معین کرد لازم است که همان را بدهد. به این معنی که اگر متهب لن را بدهد واو هم قبول کند (هبه) لازم می شود، واگر ندهد (واهب) مسلط بر فسخ است. پس مراد از اینکه گفتیم (لازم است که بدهد) این است که اگر خواهد هبه لازم باشد باید بدهد، نه مطلقا. وبر متهب هم واجب نیست که بدهد. یعنی اگر خواهد همان عین را رد می کند و عوض را نمی دهد. وظاهر این است که هر گاه متهب عوض را بدهد تا واهب قبول نکرده است، لزوم ندارد. چون این به منزلهء هبه تازه ای است ومطلقات اخبار هم دلالت دارد بر جواز رجوع مادامی که عوض داده نشده باشد. وبر او واجب نیست قبول، بلکه هر گاه قبول بکند وهنوز قبض نکرده باشد هم می تواند بر هم زند. و چون معلوم نیست که این از عقود لازمه باشد قبل از قبول وقبض، نمی توان به عموم (اوفو بالعقود) استدلال کرد بر لزوم، چنانکه بعضی گمان کرده اند. و همچنین نمی توان به مثل صحیحه عبد الله بن سنان استدلال کرد که در آنجا فرموده اند (تجوز الهبة لذوی القربی والذی یثاب عن هبته، ویرجع فی غیر ذلک

ص: 166

ان شاء) (1)، زیرا که حصول ثواب وعوض قبل از قبول وقبض، ممنوع است. و همچنین در حدیث صحیح دیگر که (اذا عوض صاحب الهبة فلیس له ان یرجع). (2)

واما هر گاه عوض را واهب در وقت هبه معین نکند وشرط مطلق عوض بکند: پس ظاهر این است که صحیح است وجهالت در اینجا مضر نیست. وظاهر مسالک دعوی اجماع است بر آن. وتعیین آن بعد از عقد موقوف است، یا بر تراضی طرفین، یا رجوع به مثل یا قیمت. و هر گاه تراضی واقع نشود به کمتر از عین موهوبه ومتهب خواهد که لازم شود باید مثل یا قیمت را بدهد. ومادامی که متعین نشده متهب مختار است مابین رد یا عوض دادن مثل یا قیمت. چنانکه واهب هم مختار است مابین رد وقبول، واز مساک ظاهر می شود که از طرف متهب لازم است ونمی تواند وفا به شرط نکند. ودر کفایه این را قولی قرار داده. وشاید نظر صاحب مسالک به این باشد که چون هبه منشأ حصول ملک است از برای متهب پس خواه همان عین را رد کند یا عوض را، صادق است که نمی تواند فسخ هبه کند. چون هبه معوضه است نسبت به او ولازم است. چنانکه قبل از این در مباحث سابقه گفته بود که (ولا فرق فی العوض بین کونه من بعض الموهوب وغیره، عملا بالاطلاق ولانه بالقبض بعد العقد مملوک للمتهب فیصح بذله عوضا عن الجملة) وعبارت مسالک در این مقام نیز این است (ویشکل با نه من طرف المتهب لازم ولا یجوز له الفسخ بنفسه و ان لم یبذل المشروط. وتخییره بین بذل العین والثواب المشروط، لا ینافیه وانما یظهر جوازه من قبل الواهب خاصة) ونظر او به همان معنی است که گفتیم. یعنی رد عین همان عمل به مقتضای شرط است پس نمی تواند فسخ کند به این نحو که هیچ ندهد. بخلاف واهب که فسخ می کند وهیچ نمی دهد. وعبارت کفایه این است که (وهل یجب علی المتهب الوفاء بالشرط، او له

ص: 167


1- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 6، ح1، و نیز باب 9، ح3.
2- همان، باب 9، ح1.

الخییر فیه وفی رد العین. فیه قولان). وندانستم منظور او از قول اول کدام است. اگر مراد اشکال مسالک است، آن بی وجه است، ومعنی آن لزوم وفا به نفس شرط نیست. واگر در جای دیگر آن قول را دیده است پس دلیل آن واضح نیست. و تحقیق همان است که محقق ودیگران گفته اند. عبارت محقق این است که (ولا یجبر الموهوب علی دفع المشترط بل یکون بالخیار) یعنی مختار است مابین دفع مشترط ورد عین. واشکال صاحب مسالک هم بنابر آنچه ذکر کرده است مثمر فرقی نیست، ودر ثمره با قول محقق یکی است. بخلاف کلام صاحب کفایه. پس باید آن قول ودلیلش را بیان کند. وبه هر حال مختار واظهر تخییر او است (مادامی که وفا به شرط نشده وقبول وقبض واهب به عمل نیامده) مابین عمل به شرط ورد عین. ودر اعتبار قیمت در حین قبض، یا در حین دادن عوض، دو قول است. وشاید اول اظهر باشد. واما اگر در حین عقد شرط عوض نشود نه مطلقا ونه معینا ولکن بعد از هبه متهب عوضی به او بدهد به قصد عوض، وواهب هم قبول کند، ظاهر فتوای علما وظاهر اجماعات منقوله واطلاق اخبار این است که لازم می شود. اما به این دو شرط، یعنی قصد عوض وقبول واهب وقبض او. و همچنین ظاهر اطلاقات مذکوره عدم فرق است مابین اینکه عوض قلیل باشد یا کثیر بعد از تراضی. واینکه از همان مال که واهب داده بدهد یا غیر آن. واین مقتضای حصول ملک است به سبب قبض ولکن مشکل می شود به اینکه هر گاه در مقام رد عوض المثل تمام همان عین را بدهد، که این را در عرف عوض نگویند بلکه رد هبه می گویند. واما سؤال از عوض هبه مال حرام: پس اگر متهب این مال حلال را به قصد عوض داده وآن واهب هم این معنی را می دانسته وقبول کرده، ظاهرا بر او حرام است. و هر گاه جاهل بوده وبعد عالم شد به آن، با وجود بقای عین باید رد کند. و هر گاه تلف شده باشد، لزوم رد معلوم نیست.

75: سؤال:

75: سؤال: زید در حال حیات خود قدری املاک خود را به چند نفر اولاد کبیر خود هبه نموده. وقدر دیگر از برای اولاد صغیر خود موضوع کرده وآن را ولایتا متصرف شده است. والحال زید فوت شده است. اولاد کبیر نیز ادعا بر حصهء صغار

ص: 168

می نمایند. چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه هبه به عمل آمده با ایجاب وقبول وقبض وتصرف، آنچه کرده است در حال حیات ممضی است وکسی بر هم نمی تواند زد. وایجاب وقبول و قبض در صغیر همگی در عهدهء همان پدر او است، هر گاه ایجاب به عمل آمده واز جانب صغیر قبول کرده همان قبض خود کافی است وضرور به قبض علی حده نیست، ودر اینصورت دیگران را بر صغیر سخنی نیست.

76: سؤال:

76: سؤال: زید باغ خرابه ای به عمرو اجنبی هبه کرده و (عمرو) تصرف کرد و تعمیر کرد ومال بسیار در آن خرج کرد، وزید فوت شد. والحال ورثه زید مطالبهء باغ را می کنند. آیا حق الرجوع باقی است یا نه؟ -؟ وبر فرضی که باقی باشد آیا عمرو مطالبهء غرامت ها که کشیده (از تعمیر وخراج سلطان وغیره) می تواند کرد یا نه؟ -؟ وبنا وغرسی که در آن شده حکم آن چه چیز است؟.

جواب:

جواب: هر چند مقتضای انتقال حقوق به میراث - مثل حق خیار وحق قصاص و غیره به مقتضای عموم حدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) که (ما ترک المیت من حق فلوارثه) مقتضی جواز رجوع است. ولکن فقها در بعض مسائل حقوق خلاف کرده اند، مثل حق الشفع وحق الرجوع در هبه. واقرب در هبه عدم انتقال است به وارث چنانکه علامه در قواعد ان را اختیار کرده و همچنین شهید در قواعد. وشاید وجه آن این باشد که مالک به قصد هبه واقباض اعراض از مال کرده و حق (او) از آن ساقط شده، خصوصا در کسانی که جاهلند به حق الرجوع. وجواز رجوع خود واهب خلاف اصل است که به دلیل ثابت شده، واصل ودلیل اعراض اقوی است از عموم حدیث واز احتمال دخول در تحت عموم آن. بخلاف خیار بیع وحق شفع وغیر آن. واز این جهت است که مشتری در زمان خیار بایع ممنوع است از اتلاف واخراج عین از ملک (چنانکه در محل خود محقق کرده ایم) ودر هبه به هیچوجه منعی از تصرف نیست. وحق الرجوع در هبه عارض می شود به ارده واهب بعد از عدم تصور آن مطلقا بخلاف حق شفع وخیار در مبیع که در اول امر ثابت هستند، به این معنی که غرض شارع قصدا وبالذات متعلق شده به بیان اینکه شریک را حق اخذ به شفع

ص: 169

هست در حین بیع شریک دیگر، وصاحب حیوان را حق رجوع تا ثلاثة ایام هست در حین بیع، و همچنین در بیع خیار شبرط. واما در هبه قصدا وبالذات مراد بیان استحقاق رجوع نیست، به جهت آنکه استحقاق تصرف در مال خود امری بود حاصل، واینکه هبه موجد آن باشد خلاف نظر حکیم است که مقتضای هبه این باشد که به مجرد حصول آن استحقاق رجوع وتصرف در آن حاصل می شود. بلی این از جمله طواری وعوارض می تواند بود که بعد از نقل ملک واستمرار تملک متهب رجوع تواند کرد. بخلاف حق شفع که در اصل وضع بیع می تواند منظور حکیم استحقاق شریک باشد به اخذ شفعه. وچون اصل بیع منفک از لزوم نیست می تواند منظور نظر حکیم بیان واقع آن باشد در زمان خیار. وفهم این مطلب دقتی دارد اگر خواهی نظیری بگویم که فهم آن آسان باشد. وآن این است که: اظهر این است که در وضوی تجدیدی معتبر است گذشتن مدتی که احتمال وقوع حدثی باشد یا به آن نمازی شده باشد. واحتمالی که صاحب مدارک داده که (مکررا متوالیا وضو بسازد مستحب باشد) بسیار بعید است. واثبات حق الرجوعی که با وضع اصل هبه شریک باشد، مانند وضوی تجدیدی صاحب مدارک است. واین منافات ندارد با اینکه گاهی هم می شود که حق الرجوع در همان مجلس بعد عقد ثابت می شود به سبب پشیمانی، وغرض ما مجرد بیان قوت وضعف این حقوق است وشکی نیست که ثبوت حقیقت آن در هبه از برای مالک به نحوی که به میراث منتقل شود به وارث ضعیف است ومسلم نیست که این از جملهء ماترک باشد که داخل عموم حدیث باشد. واین قول مختار فخر المحققین ومحقق ثانی نیز هست. وقائلی از برای قول دیگر نقل نکرده اند. بلکه شیخ علی (ره) آن را احتمال نامیده چنانکه می آید. ومؤید مطلب است که واهب به موت متهب رجوع به وارث او نمی کند چنانکه در قواعد جزم به آن کرده و نقل خلاف نکرده. وعبارت شیخ علی در این مقام در بیان وجه اختیار علامه - عدم رجوع وارث واهب بعد از موت او به متهب - این است: (ووجه القرب ان الرجوع علی خلاف الاصل، لانه تسلط علی انتزاع مال الغیر فیقتصر فیه علی الواهب لخروجه

ص: 170

بالدلیل. فیبقی غیره علی الاصل. وهو الاصح. ویحتمل انتقاله الیه لانه حق من الحقوق فیورث کالخیار. والفرق قائم بان الخیار حق مؤکد ولهذا لایمنعه تصرف المشتری مستقلا، ولا یسوغ للمشتری اخراج المبیع عن ملکه ولو فعل لم یمض. و حق الرجوع للواهب ضعیف ولم یدل علی انتقاله دلیل فیتمسک فیه بالاصل. و قریب منه موت المتهب ففی استحقاق رجوع الواهب علی وارثه وجهان والاقرب العدم. والمصنف لم یسر الی الوجهین فیه بل ذکره علی وجه الجزم بقوله: ولو مات المتهب لم یرجع الواهب). واما بنابر قول به جواز رجوع ورثه اشکال در این که آیا رجوع به غرامت می شود یا نه. پس ظاهر این است که بلی. چنانکه در رجوع خود واهب هم ظاهر لزوم غرامت است، به جهت آن که واهب او را مغرور کرده است به سبب اذن در تصرفاتی که منشأ ضرر متهب است، وسبب در اینجا اقوی از مباشر است، وقاعده فقها در مسأله (تقدیم سبب بر مباشر) در چنین جائی است. واز جمله مواضع آن جائی است که عین موهوبه مستحق غیر بر آید وتلف شده باشد که مالک رجوع می کند به متهب به مثل یا قیمت آن، ومتهب رجوع می کند به واهب در آنچه غرامت داده در صورتی که هبه بی عوض باشد، یا عوضی داده باشد که کمتر باشد از آنچه غرامت کشیده برای مالک. وفخر المحققین دلیل آن را چنین ذکر کرده (لانه غره باذنه باتلافها بغیر عوض، او عوض اقل، غرورا یفید الاباحة ظاهرا، وله غایة حکمیة مقصودة فی نظر العقلا. وکل مغرور کذلک فمباشرته اضعف من سببیة غروره. وکلما کان کذلک رجع علی الغار. وانما قلنا غرورا یفید الاباحة: احترازا عن ان یقول: اقتل هذا عبدی وانا لا ارجع علیک بالقیمة. فانه لایرجع اجماعا. وانما قلنا: له غایة.. الی آخره، احترازا عن قوله: اتلف مالی هذا. فانه لایرجع علی الاقوی. لان کل ما فیه ضرر ولا حکمة مقصودة له فی نظر العقلاء، فهو عبث). واما در صورتی که عوض داده باشد به مساوی یا اکثر، رجوع می کند به واهب به آنچه داده است به واهب چنانکه در ایضاح گفته است. وبعد از آن گفته است (و یحتمل عدمه لان الهبة لا یعقب الواهب ضمانا، لانها تبرع. ولان التلف فی یده.

ص: 171

والصح الاول). واما سؤال از اشجار وابنیه که در آنجا احداث کرده است: پس ظاهر این است که آنها مال متهب است وواهب یا وارث نمی تواند الزام کند که آن را بی عوض و بدون غرامتی ازاله کند. بلکه مخیر است مابین آنکه آنها را بگذارد به جا با اجرت، یا ازاله کند با ارش وتفاوت قیمت چنانکه در زمین عاریه. قال فی التذکرة (ولو وهبه ارضا فبنی المتهب فیها او غرس، کان للواهب الرجوع فی الارض ولیس له قلع البناء والغرس مجانا. بل یتخیر بین الابقاء بالاجرة او التملیک بالقیمة مع رضا المتهب فیهما، او القلع مع دفع ارش النقصان کما فی العاریة). وبه همین معنی تصریح کرده اند دیگران (مثل شهید ثانی در مسالک) وعلت لزوم ارش را این قرار داده اند که وضع آن عین در آنجا به حق شده وداخل (عرق ظالم) نیست. و هر چند در امثال این مواضع می توان گفت که متهب ومستعیر و مثلهما تقصیر کرده اند با وجود علم به عدم لزوم هبه وعاریه وممکن بود ایشان را که بر وجه مصالحه یا عقد لازمی دیگر، بنا بگذارند. ولکن می توان گفت که - با وجود اینکه این شخن در جمیع مواضع جاری نیست خصوصا با جهالت متهب و مستعیر به عدم لزوم - اینکه حمل قول مسلم بر صدق ووفا وانیکه ظاهر حال او عدم رجوع است در چنین حالی که اذن داده است او را به تحمل مشاق وضررهای بسیار، وسکون واطمینان به حال ظاهر او بسیار اوقات او را غافل می کند از فکر در عاقبت وتصور جواز رجوع. پس غرور وفریب واهب ومعیر غالب است بر تقصیر وعدم تدبیر متهب و مستعیر. ودر عرف وعادت در چنین صورت ها اتلاف واضرار آن را نسبت به واهب و معیر می دهند. نه به متهب ومستعیر.

77: سؤال:

77: سؤال: هر گاه شخصی ملک معینی راهبه کند به بعض ارحام خود وقبض را به همین طریق به عمل آورده که همان ملک را از آن اجاره کرده در مدت بیست سال که به موت مستأجر منفسخ شود. وبعد ظاهر شود که همان ملک را سابق بر هبه، به غیری به اجاره داده بوده است. آیا قبض به همان اجاره حاصل می شود یا نه؟ -؟ وظهور بطلان اجاره باعث بطلان قبض می شود که واهب تواند رجوع کرد

ص: 172

به عین موهوبه؟ یا اینکه به محض اجاره قبض به عمل آمده هر چند اجاره فاسد باشد چون متضمن تخلیهء ید واذن در تصرف است -؟ وآیا هر گاه مدت اجارهء ثانیه زاید باشد بر مدت اولی، آن زیادتی باعث صحت قبض می شود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا مسأله را فرض می کنیم در صورتی که عین موهوبه را به اجاره به کسی نداده با سد. ومی گوئیم هر گاه منظور او این بوده که مطلقا متهب اختیاری نداشته باشد مادام حیات واهب، وبه این نیت بخشیده که ثانیا از او اجاره کند در مدت بیست سال که اگر در این بین بمیرد اجاره منفسخ شود به موت مستأجر. پس می گوئیم که (با قطع نظر از اینکه اجاره به موت مستأجر منفسخ نمی شود علی الاظهر) اصل این هبه واجاره صورت ندراد. اما هبه: پس به جهت اینکه قصد اخراج عین علی الاطلاق از خود نکرده بلکه به شرطی که منافی مقتضای عقد است واقباض هم به عمل نیامده که شرط صحت است علی الاظهر. به جهت اینکه تخلیهء ید بالمره نکرده که ثانیا از او اجاره کند. واما اجاره: پس به جهت اینکه هنوز مال متهب نشده که از او اجاره کند. و اگر فرض کنیم که منظور او این بوده که حقیقتا بالفعل مال متهب باشد وصاحب اختیار باشد مطلقا، وبعد به عقد جدید اجاره کرده، پس در آن نیز اشکال هست. به جهت آنکه اقباض به عمل نیامده. مگر اینکه بگوئیم که خود استیجار از او در معنی اقباض است. وبر این وارد است که چون تحقیق در قبض این است که تخلیهء ید بکند ووصول به عین هم از برای متهب ممکن باشد. یا زمانی بگذرد که ممکن باشد وصول با تمکن متهب از وصول وتصرف - چون ظاهر این است که حکمت در حصول قبض ظهور مبدأ آثار تملک است هر چند به مثل دست گذاشتن وپا گذاشتن در آن ملک باشد - ودر اینجا هر چند بگوئیم که اجاره دادن هم از جملهء مبادی آثار تملک است، لکن مفروض این است که تخلیهء ید نشده است. پس باز اقباض تمام حاصل نشده. واگر تخلیه کرده است ولکن اقباض را به نفس اجاره به عمل آورده (یعنی وصول به آن عین وتصرف در آن را به نفس اجاره به عمل آورده) پس هر چند هبه صورتی

ص: 173

بهم می رساند لکن صحت اجاره مشکل است. به جهت آنکه مفروض این است که قبض از اجاره حاصل شده وصحت اجاره موقوف است به سبق قبض، ومفروض عدم آن است. وتحقق اجاره وقبض به وجود واحد، هم کافی نیست. زیرا سبق قبض ضرور است. وثانیا مسأله را فرض می کنیم در صورتی که قبل از هبه به دیگری اجاره داده بوده است. پس می گوئیم که تمام سخن های گذشته در اینجا نیز جاری است. و ظاهرا اشکالی در جواز هبهء عین مستأجره نیست، وخلافی هم در نظر نیست. و در قواعد وغیر آن تصریح شده به اینکه (کلما یصح بیعه یصح هبته) وبیع عین مستأجره جایز است وظاهرا خلافی در نظر نیست به غیر عبارت تذکره که موهم است. چون گفته است (ویجوز هبة المستأجر من غیر المستأجر ان جوزوا بیعه. و الا ففیه وجهان) وشیخ علی در شرح قواعد در شرح عبارت علامه که گفته است (کلما یصح بیعه یصح هبته) گفته است (لا خلاف بین اصحابنا فی صحة هبة کلما صح بیعه من الاعیان). ودر تحریر گفته است (اذا وهب العین المستأجرة للمستأجر صح وان وهبها لغیره فکذلک مع الاقباض. ولو امتنع المستأجر منه کان له ذلک، وان اذن فیه کان له الانتفاع باقی المدة). ودر قواعد گفته است (ویصح هبة المغصوب من الغاصب وغیره. والمستأجر من غیر المستأجر، والابق والضال، والکلب المملوک). وشیخ علی (ره) در شرح تعلیل کرده است جواز را به امکان قبض در مغصوب وآبق وضال، گو بالفعل مقبوض نباشد. و همچنین در عین مستأجره در صورت هبه به غیر مستأجر وتصحیح قبض به این می شود که متهب وکیل کند مستأجر را که تو از جانب من قبض کن ودر نزد تو باشد. وتعدد حیثیت در قابض ومقبوض کافی است چنانکه از تذکره ظاهر می شود واز تحریر نیز در مسئلهء هبهء عین مستعاره. پس اقباض واهب همان اذن ورخصت او است در قبض ووصول به عین به همان توکیل مستأجر در قبض از جانب متهب حاصل می شود. پس بنابر این ظاهر شد صحت هبهء عین مستأجره لکن موقوف است به قبض از مستأجر. هر چند به توکیل

ص: 174

او باشد در قبض واقباض به نفس خود، واجاره عین مستأجره بعد هبه مصحح اقباض واهب نمی شود، هر چند مدت اجارهء ثانیه از ید باشد از اولی به جهت آنکه هنوز ملک برای متهب حاصل نشده که اجاره بدهد به واهب. پس مسلط کردن واهب متهب را بر اجاره دادن او به واهب، این کافی نیست در صحت قبض هبه. چون رفع ید مستأجر نشده واقباض حاصل نشده که ملک او شود وثانیا از او اجاره کند. وآنکه سائل گفته است که ظهور بطلان اجاره باعث بطلان قبض می شود یا نه: گویا سائل چنین فهمیده که ملکی که در اجارهء غیر باشد اجارهء آن به دیگری باطل است. وآن چنین نیست بلکه صحیح است وموقوف است به اجازهء مستأجر از باب فضولی. و هر گاه اجازه نکند باطل می شود. مگر در صورتی که زمان اجارهء ثانیه زاید بر اجارهء اولی باشد، که در انجا با عدم اجازه مستأجر اول آن مقدار زاید بر حال خود باقی است، ولکن موقوف است به اجازهء مالک. وچون مفروض این است که اجازه کرده پس این منشأ اقباض می شود. واحتمال دارد که مصحح هبه بشود ولکن معلوم نیست که صحیح باشد. بلکه در صحت هبه هم اشکال است. چون در حال عقد بالفعل اقباض ممکن نیست. واشکال دیگر هم هست که زمان مدت اجاره متراخی است از زمان عقد. و می توان گفت که در حین عقد هبه ید مالک بر عین در زاید بر مدت اجارهء سابقه باقی است. ودر اینوقت که متهب را مسلط می کند بعد هبه بر اجاره دادن در مدتی که زاید بر زمان اجارهء اولی است (ومفروض هم این باشد که تخلیه کرده است، به این معنی که ید خود را بالمره از او برداشته، ونسبت به آن قدر زائد هم رفع (ید) شده وبه تسلیط متهب بر اجاره (ای) که مشتمل است بر آن زاید که ید واهب بر آن هست اقباض هم به عمل آمده است. پس با اقباض واهب هبه صحیح می شود). ولکن مشکل می شود (به) اینکه این را ید نمی گویند در عرف بلکه مراد از ید آن ید فعلیه است، وید فعلیه الحال مختص مستأجر است وعرفا نمی گویند در صورت مذکوره واهب الحال رفع ید خود کرد از عین موهوبه در زمان بعد از مدت اجارهء

ص: 175

مستأجر وبه قبض او داد عین را الحال به سبب تسلیط بر اجاره واجرای صیغه. پس این هبه صورتی نخواهد داشت. پس اشکال در صحت وبطلان اجاره نیز راجع می شود به سوی کلام در حصول قبض وعدم قبض، چنانکه بیان آن را کردیم. واما آنچه در این مقام توان اشکال کرد که اصل هبه باطل است از راه عدم تمکن اقباض. چون در ید غیر است وممکن نیست تخلیه ید ورفع مانع. پس اصل هبه باطل خواهد بود. چون اقباض ممکن نیست. چنانکه فقها گفته اند در مسأله هبه ولی به صغیر که قبض ولی قبض صغیر است لکن به شرطی که عین موهوبه در ید ولی باشد ودر اجارهء غیر نباشد وعاریه نزد غیر نباشد که وجه بطلان را عدم صحت اقباض گرفته اند در صورت اجاره. چون در ید ولی نیست. مندفع می شود(1) به اینکه: مراد ایشان همین است که ید مستأجر ید ولی نیست. چنانکه ید ودعی ووکیل ید او است. پس استمرار قبض سابق در اول، کافی نیست چنانکه در اخیرین کافی است ودر عاریه اشکال کرده اند نه اینکه به هیچوجه اقباض ممکن نیست در عین مستأجره. وحال آنکه تصریح کرده اند به جواز هبه عین مستأجره به مستأجر وغیر مستأجر. چنانکه گفتیم پیش که ممکن است قبض به اینکه متهب وکیل کند مستأجر را که از جانب او قبض کند ودر ید او باشد. پس هر گاه در کبیر جایز باشد پس چرا در صغیر جایز نباشد. واما اشکال در صحت قبض در صورت عدم اجازه مستأجر اول، وبطلان اجاره یا (اشکال) از راه بطلان اجاره به سبب عدم تقدم قبض در صورت اولی که فرض کردیم که اجاره پیش (کذا) از هبه متحقق نشده باشد، در صورت عدم تحقق اقباض به وجهی از وجوه الا به اجاره فاسده به تقریب اینکه چون اجاره فاسد است پس اقباضی که به آن حاصل می شود نیز فاسد خواهد بود. چنانکه شهید ثانی (ره) در صورت عین مغصوبه. کرده است که هر گاه هبه یا بیع به غاصب بشود واکتفا شود به همان قبض اول صورتی ندارد، چون حرام است واثری شرعا بر آن مترتب نیست. ..

ص: 176


1- این جمله به اصطلاح ادبی، جواب اما است که فرمود: اما آن چه در این مقام...

مندفع است(1) به اینکه این کلام مصادره است. وعدم ترتب آثار شرعی بر حرام هم ممنوع است. چنانکه مشاهده می شود در ترتب لزوم مهر به وطی در حال حیض وغیر آن. پس حاصل جواب از سؤال این است که مسلط ساختن مالک متهب را بر اجاره دادن به او در معنی اقباض نیست که مصحح هبه او باشد. چون عین در ید مستأجر است ومالک ممنوع است از آن. ودر تصحیح هبه شرط است که واهب عین را سربسته به قبض متهب بدهد پس هبه فاسد است به جهت عدم حصول قبض. پس صحت وفساد اجاره در اینجا مدخلیتی ندارد، به جهت آنکه قبض و اذن مالک به محض اجاره ممکن الحصول نیست، چون یدی ندارد. پس هبه صحیح نیست.

78: سؤال:

78: سؤال: هبه کردن آنچه در ذمه غیر است به شخصی دیگر غیر مدیون، صحیح است یا نه؟ -؟ وبه خود مدیون صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اما مسألهء دوم: پس ظاهرا صحیح است وبر می گردد به ابراء. والحال خلافی در نظر نیست (به غیر اینکه علامه نسبت تردد به شیخ داده) وخبر صحیح هم دال بر آن است. (2) اما مسألهء اولی: پس هر چند اشهر بطلان است ولکن اظهر صحت است. چنانکه مذهب ابن ادریس است وشیخ، وعلامه در مختلف. وعبارت شیخ (چنانکه در تذکره نقل کرده است) مشعر به نقل اجماع است. زیرا که گفته است که: آنچه مقتضای مذهب ما است صحت بیع وهبه است. وقائلین به بطلان متمسک شده اند به عدم امکان قبض چون دین امر کلی است وکلی وجودی در خارج ندارد که قبض توان کرد. وبر این وارد است که قبض کلی ممکن است به قبض بعض جزئیات. وکلی ملک مالک است در ذمهء مدیون، و مانع از برای انتقال آن به ملک غیر نیست. واز این جهت است که بیع دین را هم جایز میدانیم مطلقا. بلکه قبل از حلول اجل هم، هر چند مطالبه نتوان کرد الا بعد 3.

ص: 177


1- جواب است بر «اما».
2- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 1، ح1و2 و باب 7، ح3.

حلول اجل. وفرقی شیخ علی (ره) مابین هبه وبیع گذاشته است در شرح قواعد، و آن تمام نیست. وچنانکه صحت هبه موقوف است بر قبض صحت بیع هم موقوف است بر قدرت تسلیم. وچنانکه (در بیع) تسلیم کلی به تسلیم فرد متحقق می شود قبض کلی در هبه هم به قبض فرد حاصل می شود. ولکن باید مالک بگیرد آن فرد را وبه قبض متهب بدهد یا او را مأذون کند که از جانب او بگیرد ودر ثانی خود از جانب خود قبض کند یا حواله کند به دیگری.

79: سؤال:

79: سؤال: هر گاه زید یک قطعه باغ خرابی که از آن منافعی حاصل نمی شده، به تملیک واختصاص عمرو بدهد. وتا عرض پنج شش سال عمرو مذکور اوقات و اخراجات به مصرف باغ مزبور برساند ومبالغی دیگر خرج دیوار وخراج سلطان همان باغ نموده باشد، ومنافعی از آن باغ مزبور عاید عمرو نشده تا دو سال وبعد از وفات زید مزبور که باغ مذکور حاصلی بهم رسانیده، وحال ورثهء زید که ملاحظهء محصول باغ را نموده اند، می توانند باغ مزبور را از ید عمرو انتزاع نمایند یا نه (وجمعی مطلع به مراتب سنوات ماضیه وحاصل این سال شده باشند)؟ -؟ و عمرو مطالبهء اخراجات خود را که در سنوات ماضیه نموده است به باغ مزبور می تواند از ورثه زید نماید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: طاهر سؤال این است که زید باغ را به عمرو هبه کرده. هر گاه ایجاب وقبول هبه به عمل آمده وبه تصرف متهب داده، پس هر گاه متهب که عمرو است ذی رحم است، یا هبه معوضه است به هیچوجه رجوع صورتی ندارد. و هر گاه غیر این باشد هم اظهر این است که به موت واهب، لازم می شود وورثه واهب رجوع نمی توانند کرد. وبنابر قول به جواز رجوع هم اظهر این است که متهب می تواند در غرامت هائی که کشیده رجوع کند به مال واهب، بعد ملاحظهء وضع عوض اگر عوضی داده باشد. یعنی در صورت هبه معوضه رجوع به عوض می کند. وآنچه زاید بر آن بماند از غرامت ها. وظاهر این است که هر گاه مالی از واهب نمانده

ص: 178

باشد از همین عین می تواند استیفای غرامت ها را بکند. چون اینهم داخل میراث می شود.

80: سؤال:

80: سؤال: ابراء از مجهول صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: علامه در تذکره تصریح کرده است به جواز آن مطلقا. به سبب زوال غرر به ابراء مجموع ما فی الذمه. واز شافعی نقل کرده است که گفته است هر گاه خواهد ابراء مجهول کند باید بگوید (بری کردم تو را از هر چه می خواهم از یک درهم تا هزار درهم:. واز احمد نقل کرده که او گفته است (صحیح است هر گاه راهی به معرفت مقدار نباشد). وحق این است که اگر مراد در این مسأله حکم (به) جواز و عدم جواز است به این معنی که طلبکار با جهالت طلب آیا جایز است که بری کند غریم را علی الاطلاق یا نه، پس در اینجا حق جواز است. به سبب عمومات حسن ابراء وانتفاء غرر. و همچنین حق بری شدن غریم است به همین ابراء در صورتی که هر دو جاهل به مقدار باشند، یا طلبکار عالم باشد وغریم جاهل. اما هر گاه طلبکار جاهل باشد و غریم عالم، پس اگر طلبکار بگوید که تو را بری کردم هر چند هزار تومان از تو طلب داشته باشم، وحال آنکه طلب بسیار کمتر از آن باشد، هم برئ الذمه می شود. و اما اگر به آن نحو نگوید بلکه بگوید که تو را بری کردم از طلب خود، پس در اینجا تفصیل می دهیم ومی گوئیم: یا این است که غریم می داند که طلبکار طلب خود را مقدار کمی می داند - مثل اینکه چنین اعتقاد دارد که ده تومان بیشتر طلب ندارد ولکن مقدار طلب را نمی داند واگر میدانست که صد تومان طلب دارد همه را بری نمی کرد. در اینجا برائت حاصل نمی شود از تمام طلب، بلکه باید تابع حصول یقین به مقدار ابراء بود. و هر گاه از حال او بداند که مطلقا بری کرده طلب هر قدر خواهد باشد، در اینجا برائت از همه حاصل می شود. و هر گاه حال طلبکار مجهول باشد که غریم نداند که اعتقاد او در مقدار طلب چه چیز است وحال او در رضای به ابراء چون است، در اینجا نیز برائت از همه حاصل می شود، نظر به ظاهر لفظ که گفته است تو را بری کردم از هر چه طلب داشتم واما هر گاه دعوی رو دهد وغریم بگوید (تو مرا از همهء

ص: 179

طلب بری کردی نظر به عموم لفظ تو واقرار تو). وطلبکار بگوید که (من چون اعتقاد (به) کمی طلب داشتم، به عموم بری کردم واگر میدانستم بیشتر است نمی کردم. در اینجا اشکال است. (و) چون مستلزم انکار بعد اقرار است، پس باید دعوی او مسموع نباشد. لکن اظهر این است که دعوی او مسموع است چون این از امور غالبه الوقوع است. مثل (اقرار علی رسم القباله). پس قسم متوجه غریم می شود. و هر گاه نکول کرد باید طلبکار را راضی کند. وشاید دعوی عود کند در تعیین مقدار، وقسم در نفی زیادتی متوجه طلبکار شود که بیش از آن مقدار منظور او نبوده در ابراء وبعد از آنچه نقل کردیم از تذکره گفته است که هر گاه او را بری کند از صد درهم در حالی که اعتقاد او اینست که صد درهم طلب ندارد ولکن در واقع طلب داشته باشد، پس در آن اشکال است از این جهت که او را بری کرده است از چیزی که در نفس الامر ملک او است. واز این جهت که ابراء کرده است چیزی را که اعتقاد ملکیت آن را ندارد. واین از باب (بیع مال مورث) است به اعتقاد حیات او وحال انکه مرده باشد و مال بایع شده باشد. ودور نیست ترجیح وجه دوم.

81: سؤال:

81: سؤال: آیا در هبه احد زوجین به دیگری، بعد از حصول اقباض، رجوع جایز است؟ یا جایز نیست مثل ذی رحم؟.

جواب:

جواب: در مسأله خلاف است. وعلامه در تذکره از شیخ عبارتی نقل کرده است که مشعر است بر اجماع بر کراهت رجوع. گفته است که (قال الشیخ - ره - عندنا ان الرجوع فی هبة الزوج او الزوجة مکروه). وبعد از آن گفته است که جماعتی از اصحاب ما گفته اند جایز نیست رجوع مانند ذی رحم. وخود این قول را اختیار کرده. و همچنین فخر المحققین وشهید ثانی وصاحب کفایه. وقول اول را بعضی نسبت به مشهور داده اند وادعای شهرت از جماعتی کرده اند، وآن قول ابن ادریس است واز ابن زهره نقل دعوی اجماع بر آن شده. ومحقق در شرایع ونافع نیز ترجیح این قول داده بعد از تردد. ولازم قول سید مرتضی نیز این است چون دعوی اجماع امامیه کرده است در انتصار بر جواز رجوع در هبه مطلقا. واین هر چند بسیار بعید است بلکه بر خلاف آن، دعوی

ص: 180

اجماع از جمعی شده است بر عدم جواز رجوع در هبه اولاد به والدین وبالعکس. و اکثر علما فتوی داده اند بر عدم جواز در مطلق ذی رحم، چنانکه اقوی هم این است واخبار صحیحه ومعتبره(1) بر طبق آن وارد شده ولکن فی الجمله تأیید این قول می کند. ودلیل این قول (علاوه بر استصحاب ملکیت سابقه واجماع منقول از ابن زهره و ظاهر شیخ وتأیید به اجماع سید) عمومات احادیثی (است) که دلالت دارند بر جواز رجوع در هبه مطلقا، واحادیث صحیحه که دلالت دارند بر خصوص جواز رجوع در غیر ذی رحم که شامل زوجین نیز هست. واما دلیل قول به عدم جواز رجوع: پس آن استصحاب ملکیت متهب است (چون هبه مقتضی تملیک است) وعمومات اخباری که دلالت دارند بر منع رجوع در هبه که از جمله آنها حدیث معتبری است که در آن فرموده اند (انما مثل الذی یرجع فی الهبة کالذی یرجع فی قیئه) (2)، وبه مضمون آن نیز روایت دیگر هست. (3)

وسید مرتضی (ره) در انتصار نیز از عامه نقل کرده که روایت کرده اند از پیغمبر (صلی الله علیه و آله): (الراجع فی هبته کالراجع فی قیئه) وبه لفظ دیگر هم روایت کرده اند (الراجع فی هبته کالکلب یعود فی قیئه). وخصوص صحیحه زراره از حضرت صادق (علیه السلام) در آن حدیث که فرموده (ولا ینبغی لمن اعطی لله عز وجل شیئا ان یرجع فیه. قال: ومالم یعط لله وفی الله، فانه یرجع فیه نحلة کانت او هبة، حیزت او لم تحز. ولا یرجع الرجل فی ما یهب لامرأته ولا المرأة فی ما تهب لزوجها، حیز او لم یحز. لان الله تعالی یقول: ولا تأخذوا مما آتیتموهن شیئا. وقال: فان طبن لکم عن شیئی منه نفسا فکلوه هنیئا مریئا. وهذا یدخل فیه الصدقة والهبة). (4)

وجواب از استصحاب این است که این ملکیت متزلزله افاده لزوم نمی کند، و مطلب ما اثبات لزوم است. و (نیز این استصحاب) معارض است به استصحاب2.

ص: 181


1- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب6، ح1و2. و راجع به هبه بر والدین و بالعکس، همان مرجع، باب 5.
2- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 10، ح3و4. و نیز باب 7، ح5.
3- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 10، ح3و4. و نیز باب 7، ح5.
4- صاحب وسائل(ره) صدر این حدیث را تحت شماره 1. از باب 3 و ذیل آن را تحت شماره 1 از باب 7 آورده است. تهذیب، ج2، ص376، فروع، ج2، ص242.

ملکیت سابقه. واخبار عامه مانعه از رجوع، معارضند به اخبار عامه مجوزه رجوع. و اخبار مجوزه اکثر عددا واصح سندا واوضح دلالة، هستند. ودلالت ان اخبار بر حرمت ممنوع است. واستدلال به آنها بر حرمت به سبب اینکه رجوع به قی حرام است، ممنوع است. زیرا که می توان گفت که مراد از (الراجع فی قیئه) سگ است که عادت او این است که قی خود را می خورد. پس گویا فرموده اند که کسی که رجوع به هبه می کند بی رتبه وخوار است، مثل سگ. ولفظ دوم که سید نقل کرده مؤید آن است که تشبیه کرده اند شخصی را که رجوع به هبه می کند به سگ. نه اینکه تشبیه کرده باشند رجوع به هبه را به رجوع به قی که حرام است. واز کلام سید در انتصار نیز اشاره به این جواب ظاهر می شود. ودر روایت ابراهیم بن عبد الحمد که در تهذیب نقل کرده هم منافات با این نیست. در آنجا فرموده اند (من رجع فی هبته فهو کالراجع فی قیئه). که ظاهر این است که الف لام از برای عهد باشد که راجع به کلب باشد. به هر حال: آن عمومات بالیقین مخصوص اند به غیر ذی رحم وبه غیر هبهء معوضه وبه غیر آنچه در آن قصد قربت شده باشد. وبه این سبب هم ضعفی طاری می شود هر چند مخرج آن (ها) نیست از حجیت. واحادیث صحیحه (1)که تصریح شده در آنها به اینکه جواز رجوع مختص به غیر ذی رحم است، اخص مطلق است از آنها. پس لازم جمع میان آنها این است ک حرام است رجوع در ذی رحم و جایز است در غیر ذی رحم که از جمله آن زوجین است. باقی ماند کلام در خصوص صحیحه زراره. و هر چند ان اخص مطلق است از این اخبار صحیحه و(2) می توان گفت که عموم غیر ذی رحم که آن اخبار دلالت دارند بر جواز رجوع در هبه آنها، مخصص اند به آن حدیث صحیح، پس مقتضای جمع این است که جایز است رجوع در غیر ذی رحم الا در زوجین، ولکن تخصیص عام و تقیید مطلق موقوف است بر مقاومت، وآن ممنوع است به جهت اینکه اینس.

ص: 182


1- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 10، ح4.
2- در نسخه: پس.

صحیحه زراره معارض است با اجماع منقول از ابن زهره که به منزله حدیث صحیح است. وظاهر عبارتی که از شیخ نقل کردیم که ظاهر در نقل اجماع است که دلالت دارند بر جواز رجوع. واین اجماع منقول معتضد است به آن اخبار صحیحه وعمومات جواز رجوع مطلقا وبه شهرت وکثرت قائل (چنانکه گذشت) وبه اصل برائت و استصحاب ملکیت سابقه. وایضا ممکن است معارضه صحیحه زراره به صحیحهء محمد بن مسلم (عن احدهما علیهما السلام، انه سئل عن رجل کانت له جاریة فاذته امرأته فیها، فقال: هی علیک صدقة. فقال: ان کان قال ذلک لله فلیمضها، وان لم یقل فله ان یرجع ان شاء فیها). (1) وتقریب استدلال این است که حقیقت صدقه هبه است با قصد قربت. پس اگر سؤال را وی قابلیت اعم از صدقه نداشت استفصال امام (علیه السلام) وجهی نداشت. به جهت آنکه قصد تقرب داخل مفهوم صدقه بود. پس حاصل مضمون عبارت آخر حدیث این است که (هر گاه به عنوان صدقه نبوده واز باب مطلق هبه بوده، جایز است رجوع کند به آن کنیز بعد از آنکه او را به زوجه خود بخشیده بود). واحتمال اینکه شاید چون به قبض زوجه نداده بوده است جایز است رجوع، بی وجه است. به سبب اینکه فرقی نیست مابین صدقه وهبه در اینکه مادامی که قبض به عمل نیامده است جایز است رجوع. پس روایت را باید حمل کرد بر صورت حصول اقباض که فرق در جواز رجوع وعدم رجوع به سبب همان قصد قربت و عدم آن است. با وجود اینکه در صحیحه زراره ناخوشی دیگر هم هست وآن این است که دلالت دارد بر انکه بدون اقباض هم لازم است. وآن مخالف اجماع است. وناخوشی دیگر اینکه این موافق مذهب اکثر عامه است، چنانکه در تذکره نقل کرده. وسید مرتضی در انتصار این را از ابی حنیفه واصحاب او نقل کرده. پس ممکن است حمل آن بر تقیه. وبه هر حال موافقت عامه ومخالفت مشهور از مضعفات روایت است. 2.

ص: 183


1- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 7، ح2.

وناخوشی دیگر اینکه در اول روایت فرموده است که در مطلق هبه جایز است رجوع هر چند قبض به عمل آمده باشد وهبه ذی رحم باشد علی الاطلاق. ودر تتمهء روایت استثناء زوجین شده. با وجود اینکه ذی رحم اولی بوده به استثناء خصوصا هبه والدین وولد. هر چند اظهر این است که خروج بعض اجزاء حدیث از حجیت منشأ سقوط آن نمی شود، لکن در مقام ذکر مرجحات شکی نیست که اعتبار می شود. باقی ماند کلام در ظاهر آیه که در آخر صحیحه زراره به آن استدلال شده وآن اشاره است به دوآیه از آیات قرآنی: یکی آیه ای است که در باب (خلع ومبارات) وارد شده. ولکن عبارتی که در حدیث است الحال در نظر نیست که در کجای قرآن است. (1) وآنچه در باب خلع وارد شده این است که (ولا یحل لکم ان تأخذوا مما آتیتموهن شیئا الا ان یخافا ان لا یقیما حدود الله). (2) واین هر چند نظر به ظاهر لفظ عموم دارد، ولکن نظر به بعض روایات در حکایت ثابت بن قیس وزوجه او وارد شده که زوجه او از او کراهت داشت. وتفسیر شده (ما آتیتموهن) به صداق واستثنای (الا ان یخافا) هم با مطلق عطیه نمیسازد. زیرا که عوض خلع یا مهر است یا هر چه زوجه بدهد، خواه چیزی باشد که زوج به او داده باشد یا نه. پس نظر به غلبه بذل مهر در عوض خلع، وخصوص مقام وعهد، کمال ظهور دارد که مراد همان مهر باشد. وآیهء دوم نیز در صداق است که فرموده (وآتوا النساء صدقاتهن نحلة فان طبن لکم عن شیئی منه.. الایه) (3)که مفهوم اطلاق (وان طبن لکم) این است که هر گاه از روی رضا ندهد، جایز نیست گرفتن آنچه داده اند به ایشان. واستدلال به این مشکل است، چون ضمیر راجع است به مهر ودلالت بر حکم هبه ندارد. زیرا که (صدقاتهن) تفسیر به مهر شده وبعضی گفته اند که در لغت اهل حجاز مهر را ء.

ص: 184


1- ظاهرا آیه ای در قالب آن چه در حدیث آمده در قرآن نیست.
2- آیه 229 سوره بقره.
3- آیه 4 سوره نساء.

صدقه می گویند. ومراد از نحله این است که عطیه است از جانب خدا هر چند در ظاهر عوض بضع می نماید ولکن چون زوجین هر یک به دیگری محتاج وهر یک از دیگری استمتاع می کنند پس مهر گویا نحله وعطیه است از جانب خدا بلا عوض از برای زوجه. وبه هر حال با ملاحظه شأن نزول آیه وظهور اراده مهر نه مطلق نحله وعطیه، استدلال به آن مشکل است. واین نیز مضعف روایت می شود. والله العالم.

82: سؤال:

82: سؤال: آیا در هبه صیغه خواندن شرط است یا نه؟ -؟ وفرق مابین هبه و صدقه وهدیه وعطیه ونحله چه چیز است؟.

جواب:

جواب: بدان که در هبه ایجاب وقبول شرط است وظاهر این است که هر لفظی که دلالت کند بر تملیک، کافی باشد مثل (وهبتک) و (ملکتک) و (اعطیتک) و (نحلتک) و (اهدیت الیک) و (هذا لک) با نیت انشاء تملیک، یا آنچه افاده معنی آنها کند به لغت فارسی یا غیرآن. و همچنین در طرف قبول بگوید (قبلت) یا (رضیت) وامثال آن. ودر مسالک گفته است که (ظاهر اصحاب اتفاق است بر اشتراط ایجاب وقبول لفظی، وایجاب وقبول فعلی کافی نیست. وبر این متفرع کرده است آنچه متعارف است که به عنوان هدیه میفرستند بدون لفظی، (که) بیش از اباحه افاده نمی کند. پش هر گاه کنیزی باشد، وطی ان جایز نخواهد بود. زیرا که اباحه دخلی در استمتاع ندارد. واز شیخ نقل کرده است (از مبسوط) که هر کس خواهد که ملک ولزوم حاصل شود وکیل کند آن کسی را که هدیه (را) می برد که صیغه بخواند، یا آن کسی (را) که هدیه (را) برای او میفرستد. ودر تحریر وجیه شمرده است قبول فعلی را در هدیه، در آخر باب هبه، بعد از آنکه در اول باب اختیار کرده است اشتراط ایجاب وقبول لفظی را در هدایا، هر چند در اطعمه باشد. ودر آنجا گفته است که جواز تصرف از باب اباحه است. و لازم کلام او است که ایجاب قولی را هم شرط نداند، چون شرط دانسته است تعجیل قبول را بنابر اشتراط لفظ. ولکن از تذکره ظاهر می شود میل به عدم اشتراط ایجاب وقبول قولی. چون نقل کرده است از جمعی از عامه که حاجتی

ص: 185

نیست در هدیه به ایجاب وقبول لفظی بلکه فرستادن مهدی به منزلهء ایجاب است وقبض مهدی الیه به منزله قبول است. زیرا که هدایا از جانب کسری وقیصر می برند از برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همچنین (از طرف) سایر ملوک پس قبول میفرمودند ولفظی در آنجا نبود. وحال بر این منوال باقی مانده تا این وقت در همه بلاد، واز این جهت است که هدایا را به دست اطفال میفرستند که اعتباری به لفظ آنها نیست. بعد از آن نقل کرده از بعض عامه که اعتبار ایجاب وقبول لفظی کرده، مثل هبه، واینکه حکایت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از باب اباحه بوده است. بعد از آن گفته است: جواب داده شده است از این به اینکه: مردم این تصرفات را مالکانه می کردند نه از راه محض اباحه، و همچنین رسول خدا (صلی الله علیه و آله). بعد از آن گفته است که: ممکن است اکتفا شود در خوردنی ها. نظر به حکم عادت بین الناس. بعد از آن گفته است که: تحقیق این است که خوردنی ها وغیر خوردنی مساوی اند، به جهت آنکه مردم غیر خوردنی را هم به هدیه میفرستاند. ومشهور است که جامه ها واسب ها از جانب پادشاهان به هدیه می آورند به جهت لن جناب، وماریه قبطیه که آن حضرت از او فرزند داشت، از جمله هدایا بود. وبعد از این کلام (کلام) دیگر دارد اصرح از این. که در مقام رد بر بعض عامه - که هدایا را از باب اباحه قرار داده - گفته است: این صحیح نیست. چون علما اجماع دارند بر اینکه نام این هدیه است وآن را اباحه نمی گویند. واباحه مختص منافع است. وآن جناب آن اشیا را برای زوجات (خود) میفرستاد، وجامه (ای) را که هدیه برای او آورده بودند از برای امیر المؤمنین علیه السلام فرستاد. وشهید ثانی(1) بعد نقل کلام اول تذکره (چنین که ما نقل کردیم) گفته است که (از این تحقیق که علامه گفت ظاهر می شود که اکتفا می کنند به قبول وایجاب فعلی در هدیه). وخود نیز این را پسندیده وگفته است که می توان این را هم از بابت معاطات بگیریم که افاده ملک متزلزل کند ومبیح تصرف، ووطی کنیز همک.

ص: 186


1- در مسالک.

باشد. ولکن جایز باشد رجوع قبل از تصرف. وبه این جمع کنیم مابین قواعد مختلفه که از حیثیت اصل عدم لزوم به جهت اینکه عقد لفظی نیست باید لازم نباشد. واز حیثیت جواز تصرف بلکه وقوع آن بر نحوی که خلاف مقتضای اباحه محضه است (چنانکه واقع شده از آن جناب در وطی ماریه قبطیه، وبخشیدن اموال به غیر چنانکه آن جناب هدایا را به هدیه میفرستادند از برای ازواج خود. و حلیه از برای آن حضرت فرستادند آن حضرت لن را به هدیه فرستادند از برای امیر المؤمنین (علیه السلام) ونقل نشده که ان حضرت قبول لفظی فرموده باشند. یا آن اشخاصی که هدیه می آوردند ایجاب لفظی گفته باشند) باید جایز باشد تصرفات مالکانه، گو لازم نباشد. وصاحب کفایه نیز متابعت مسالک کرده. وشهید در دروس بعد از آنکه ذکر کرده است اشتراط ایجاب وقبول را در تملیک، وگفته است بدون صیغه بیش از اباحه افاده نمی کند، گفته است: محتمل است که حاجتی به ایجاب وقبول نباشد لفظا، وکافی باشد ایجاب وقبول فعلی. به جهت آنکه هدایا را می آوردند برای پیغمبر (صلی الله علیه و آله) ونقل نشده است که آن حضرت مراعات ایجاب وقبول می کردند. و دور است که حمل کنیم بر محض اباحه. به جهت آنکه آن حضرت تصرفات مالکانه در آن می کردند. ومردم در اعصار وامصار بر این منوال معمول میداشتند. این آخر کلام شهید است. واین سخن را هر چند در اول بر سبیل احتمال گفته ولکن از استدلال او بر می آید که به این راضی باشد. خصوصا استدلال به عمل مردم در اعصار وامصار که اشعاری دارد به دعوی اجماع، والا استدلال به عمل مردم بی معنی خواهد بود. واظهر در نظر حقیر هم همین است که هدایا مفید ملک هستند اما در حکم معاطات می باشند. پس انواع تصرفات مالکانه در آنها می توان کرد. هر چند قبل از اتلاف، یا تصرف، توان رجوع کرد، به هر حال این خلاف در هدیه است. واما در هبه: پس بر نخوردیم به مصرحی به کفایت ایجاب وقبول فعلی. و هر چند هدیه اخص مطلق است از هبه، ودر مسالک دعوی اجماع کرده ظاهرا بر اشتراط ایجاب وقبول لفظی. ولکن چون خود این قول را در هدیه پسندیده است،

ص: 187

معلوم می شود که اجماع در غیر هدیه است. ووجه اخص بودن هدیه آن است که در آن معتبر است نقل از مکانی به مکانی به قصد اکرام وتعظیم آن شخصی که برای او میفرستند. به این جهت (است) که ملک وباغ وامثال آنها را هدیه نمی گویند، بلکه می گویند (هبه کرد). وبدان که لازم کلام مسالک می آفتد که در هبه نیز قایل شویم به صحت معاطات که بدون ایجاب وقبول لفظی مثمر جواز تصرف باشد (هر چند وطی کنیز باشد) و اباحه محضه نباشد. ودر اینجا اشکال حاصل می شود در فرق مابین اباحه محضه ومعاطات در صورت فقد ایجاب وقبول لفظیی. ودور نیست که اصل را معاطات قرار دهیم که مورث ملک متزلزل باشد تا از خارج معلوم شود که اباحه محضه است، نظر به ظاهر. ومؤید آن است روایت محمد بن مسلم که (قال: جلساء الرجل شرکاؤه فی الهدیة). (1) ودر روایت دیگر است (اذا اهدی الی الرجل هدیة من طعام وعنده قوم فهم شرکاء فی الهدیة، الفاکهة وغیرها). (2)

ومحتمل است که اصل را اباحه محضه قرار دهیم. نظر به اصالت عدم زوال ملک. وبه هر حال آن طعامی که در نزد مهمان حاضر می کنند از باب اباحه است نه تملیک. وعلامه در تذکره گفته است: خلافی نیست میان علما در اینکه آوردن طعام پیش مهمان اذن در اکل است واحتیاج به قبول ندارد. بنابر این جایز نیست از برای مهمان که آن را به مهمان های دیگر بدهد، یا به فقیری بدهد. وجایز نیست تصرف در آن به غیر خوردن. مگر اینکه شاهد حالی باشد که صاحب خانه راضی است. پس آنچه پیش از تذکره نقل کردیم که (اباحه مختص به منافع است) مسامحه است در عبارت. وغرض او این است که مالک رقبه مال نمی شود بلکه همان رخصت در انتفاع به آن است به خودی خود، هر چند به اتلاف وخوردن آن باشد. ودر اینجا سخنی باقی ماند. وآن این است که هر گاه هبه را که لفظی در آن نباشد از باب معاطات بگیریم که تصرفات مالکانه در آن توان کرد، پس ثمره دعوی 2.

ص: 188


1- وسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، باب 92، ح1و2.
2- وسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، باب 92، ح1و2.

اجماع بر اشتراط ایجاب وقبول لفظی چه چیز است در جائی که هبه معوضه نباشد وحال آنکه در صورت وجود لفظ هم افاده بیش از آنچه معاطات افاده می کند، نمی کند -؟. وجواب آن این است که ثمره بنابر قول به عدم صحت معاطات، ظاهر می شود. و همچنین در ایمان ونذور وامثال آن ثمره می کند، پس هر گاه کسی نذر کند مثلا که هبه به عمل آورد، بدون صیغه هبه به عمل نمی آید و داخل عمومات هبه که در اخبار وارد است نمی شود، تا متفرع شود بر آن لزوم و عدم لزوم در اجنبی وذی رحم وغیر آن از مواضعی که احکام هبه در آن مختلف می شود. واز آنچه گفتیم فرق مابین هبه وهدیه ظاهر شد. ومعلوم شد که هبه اعم مطلق است از هدیه. و همچنین هیه اعم مطلق است از صدقه. وصدقه همان هبه است به شرط قصد تقرب. ودر کتاب وقف همین مجموعه فرق مابین زکات و صدقه مذکور شد. (1) ودر صدقه هم لازم است ایجاب وقبول لفظی، وظاهرا خلافی در آن نیست. وچون صدقه داخل هبه معوضه محسوب می شود که از عقود لازمه است،(2) اشتراط صیغه در آن اظهر است. (3) وکلام در معاطات آن نظیر آن است که در هبه گفتیم. پس هر گاه صیغه با فقیر خوانده نشود جایز است رجوع مادامی که عین بر حال خود باقی است. (4) ودر اشتراط اقباض وسایر شروط مثل هبه است.

ص: 189


1- نگاه کنید به مساله 41 از همین مجلد.
2- عوضی که در صدقه لحاظ می شود از جانب خداوند است نه از طرف فقیر پس آن به «ایقاع» بیشتر مربوط می شود تا «عقد» بنابراین هیچ گونه «اظهریت» در اشتراط صیغه وجود ندارد.
3- عوضی که در صدقه لحاظ می شود از جانب خداوند است نه از طرف فقیر پس آن به «ایقاع» بیشتر مربوط می شود تا «عقد» بنابراین هیچ گونه «اظهریت» در اشتراط صیغه وجود ندارد.
4- همان طور که گفته شد لزوم صدقه بیشتر (بلکه کاملاً) جنبه ایقاعی دارد. مانند نذر واجب، و هیچ نقشی در ضرورت صیغه با فقیر ندارد. و سیره مسلمین در اعصار و امصار بر عدم اجرای صیغه در صدقه، مبتنی بوده و هست و با این همه باز صدقه لزوم خودش را دارد. و همین صدقه های بدون صیغه موضوع اخبار است. یعنی اخباری که می فرمایند «صدقه لازم و غیر قابل رجوع است» مرادشان همین صدقه های بی صیغه است. به عباراتی از احادیث توجه فرمائید: الف) در صحیحه زراره (باب 3، ح1) آمده است «ولاینبغی لمن اعطی الله شیئا ان یرجع فیه. و ما لم یعط لله و فی الله. فانه یرجع فیه نحلة کانت او هبة حیزت اولم تحز». در این حدیث هبه های غیر لازم مورد نظر است، یعنی آن هبه ها مورد نظر هستند که نه به وسیله شرط و نه به وسیله ذی رحم بودن و نه به وسیله عوض گرفتن از متهب و نه به وسیله اتلاف، هیچ کدام لازم نشه اند. در این زمینه و در این شرایط و اوضاع می فرماید: آن چه برای رضای خدا و توقع ثواب داده شده، لازم است. ب) صحیحه محمد بن مسلم، ح2، همان باب: «ولا یرجع فی الصدقة اذا ابتغی وجه الله. و الهبة و النحلة یرجع فیها ان شاء حیزت اولم تحز الالذی رحم فانه لایرجع فیه». این حدیث دقیقا در مقام تقسیم عوامل لزوم به دو قسم است. قسم اول: عواملی که موجب لزوم مواهب و صدقات و هدیه ها می شوند و منشاء آنها اراده و فعل و قول طرفین است، مانند صیغه، شرط، قبض و اقباض، اتلاف. قسم دوم: عواملی که موجب لزوم می شوند و ربطی به اراده و فعل طرفین ندارد. مانند: قصد قربت و نیت ثواب تنها از جانب واهب، و طبیعت خود موضوع که «هبه به ذی رحم» باشد. این عوامل به تنهایی عامل لزوم هستند خواه عوامل قسم اول همراه اینها باشند یا نباشد. ج) صحیه علی بن جعفر، باب 5، ح5: «قال: وسألته عن رجل تصدق علی رجل بصدقة فلم یجزها، هل یجوز ذلک؟ قال هی جایزة حیزت ام لم تحز قال و سألته عن الصدقة تجعل لله مبتوتة هل له ان یرجع فیها؟ قال: اذا جعلها لله فهی للمساکین و ابن السبیل، فلیس له ان یرجع فیها». این حدیث نیز دقیقا در مقام بیان چگونگی قصد و نیت صدقه دهنده است. همان طور که نذر واجب و نذر مستحب داریم همین طور هم صدقه دهنده می تواند قصد وجوب و قصد غیر وجوب نماید، و هرگاه قصد وجوب نکرده مادامی که صدقه را به قبض نداده (لم یجزها) می تواند از نیت خود رجوع کند و اگر قصد وجوب کرده خواه به قبض داده یا نداده در هر صورت حق رجوع ندارد. این حدیث نیز توجهی به عوامل لزوم طرفین ندارد. تا اینجا همه سخن بر اساس بینش «توقیفیه» بود که مصنف (ره) از جمله قائلین به آن است، و بنابر بینش «امضائیه» باید گفت همه مسلمین از آغاز بعثت تا به امروز در همه اعصار و امصار باور داشته اند و دارند که صیغه خواندن در صدقه با فقیر رفتاری قبیح و ناپسند است و در عین حال همگی تلقی شان بر لزوم صدقه بدون صیغه بوده و این م ورد امضای شارع شده و بوده و هست. موضوع توقیفیه و امضائیه به طور مکرر در این مجلدات بحث شده. از آن جمله رجوع کنید به مساله شماره 41 و 57 از همین مجلد و 342 و 344 از مجلد اول.

واما عطیه ونحله: پس گاهی گفته می شود وهبه از آن خواسته می شود. و گاهی گفته می شود ومطلق اعطاء تبرعی خواسته می شود، پس شامل وقف و صدقه وهبه وهدیه وسکنی وعمری می شود. وعلامه در تذکره گفته است که اغلب استعمال نحله در عطایای به فرزند است. واز صحیحه سابقه زراره(1) ظاهر می شود مغایرت. ومی تواند شد که در آنجا نیز ناظر به این باشد که علامه گفته است. واز شیخ نقل شده است هبه وصدقه وهدیه به یک معنی است. وآن بعید1.

ص: 190


1- فرمود « نحلة کانت اوهبة» ابواب الهبات، باب 3، ح1.

است وخلاف مدلول اخبار است. واما وجه تسمیه صداق به نحله: پس به آن اشاره کردیم در مسأله سابقه.

83: سؤال:

83: سؤال: هر گاه زینب به دختر خود بگوید که: میراث پدرت را به من حلال کن. واو بگوید که: حلال کردم. آیا به همین، آن میراث مال مادرش می شود، یا نه؟...؟

جواب:

جواب: علامه در تذکره گفته است که (لابد است در صیغه هبه از لفظ صریح، و کافی نیست کنایات، چنانکه در بیع. به جهت استصحاب عدم نقل ملک.) وظاهر این است که صریح اعم از لفظ مجازی که با قرینهء ظاهره، باشد خواسته است. وبه هر حال لفظ (حلال کردم) در لغت افاده بیش از اباحه تصرف نمی کند. وبر فرضی که در عرف آن بلد حقیقت باشد در بخشش وهبه، در اینصورت دو امر دیگر هست که قدح در صحت ولزوم می کند: اول اینکه اقباض شرط است وبدون اقباض لزوم ندارد، بلکه صحت ندارد. دوم اینکه بعد از ایجاب، قبول لفظی شرط است و هر گاه مادر نگفته باشد که (قبول کردم) آنهم بی فایده است. وباید دانست که صحت هبه بر فرض تحقق آن، در وقتی است که میراث معلوم باشد. واگر مجهول باشد آنهم صحیح نیست. چون مستلزم غرر است. واینکه گفته اند جهالت مضر نیست، در صورتی است که مستلزم غرری نباشد. وتفصیل این را در اول کتاب هبات ذکر کردیم. و هر گاه بعض میراث دینی باشد که در ذمه غیر داشته باشد، دیگر اشکال بیشتر می شود. (زیرا) باید از لفظ (حلال کردم) هم هبه خواهد وهم حواله. واین جایز نیست، با وجود اینکه در حواله هم صیغه ضرور است که مابین محیل ومحتال خوانده شود. ومشهور علما رضای محال علیه را هم شرط دانسته اند. وآنهم معلوم نمی شود.

84: سؤال:

84: سؤال: هر گاه ضعیفه در حال حیات زوج خود، اقرار نموده که (من صداق خود را مصالحه نمودم به زوج خود. وما دام الحیات خودم، اختیار فسخ از برای خود قرار داده ام). بعد از گذشتن چند روز از آن اقرار، زوج متوفی شد. زوجه گفت من خیار فسخ از برای خود مادام الحیات گذاشته بودم والحال فسخ کردم مصالحه را، وصداق خود را از مخلفات او بر میدارم. وبعد چند روز دیگر زوجه

ص: 191

مریض شده وصیت کرد که ثلث مال مرا صرف عبادات من کنید. وشخصی را وصی کرد. بعد فوت زوجه به سمع وصی رسید که زوجه در حینی که زوج او را غسل میدادند، هنوز بر نداشته، به او خطاب می نموده که من خود را حلال کردم به تو مثل شیر مادر. الحال وصی نمی داند که به این عبارت برائت حاصل می شود برای زوح از صداق، ووصیت زوجه نسبت به صداق باطل است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که صلح صداق می تواند شد که در ازای عوضی باشد که معتد به، نزد عقلا باشد ومی تواند شد که در ازای عوض قلیلی باشد که اعتنائی به آن نباشد و از باب (عقود محاباتیه) باشد. ومی تواند شد که در ازای هیچ عوضی نباشد، زیرا که در صحت عقد مصالحه عوض شرط نیست. چنانکه از علامه در تذکره ظاهر می شود که مراد از مصالحه محض اتفاق وتراضی است. چنانکه گاه هست صلح می کند طلب ثابت را به اقرار مدعی علیه به نصف آن، که آن را (صلح حطیطه) می گویند. وگاه است که صلح می کند حق را وهیچ نمی گیرد. بلکه کلام در عین هم، چنین است واختصاص به دین هم ندارد. ومؤید این مطلب است مذهب شیخ در صلح که آن را تابع یکی از عقود خمسه می داند که یکی از آنها هبه است ویکی از آنها ابراء است. ودر حقیقت هیچیک عوض شرط نیست. پس هر گاه صلح زوجه از باب قسم اول باشد، واقرار مرکبی کرده، یعنی اعتراف کرده که (من مهرم را به زوجم صلح کردم در ازای فلان عوض معتد به با شرط اینکه خیار فسخ با من باشد مادام الحیات) ظاهر این است که اصل صلح فاسد باشد. چون شرط ضمن العقد آن، جهالت دارد به سبب جهالت زمان حیات. وبه فرضی که جهالت در صلح مغتفر باشد، هر چند در عوض با سد وضرر نداشته باشد، معلوم نیست که این قسم از جهالت مغتفر باشد. وجهالت اقسام دارد واقسام آن را در اول کتاب صلح بیان کرده ایم. ودلیل مغتفر بودن جهالت خصوصا در عوض وخصوصا در (صلح ابتدائی) وضوح ندارد. وغایت آنچه مسلم است مقبولیت آن در صورتی است که استعلام بالفعل متعذر باشد یا متعسر.

ص: 192

چنانکه در آنجا بیان کرده ایم ودر اینجا این شرط خیار فسخ از باب عوض است، و معوض صداق است. وشکی نیست که تعیین آن در کمال سهولت است. می تواند خیار فسخ را مثلا در سی سال قرار بدهد یا بیشتر، به قدری که مظنون او آن است که بیش از آن عمر نمی کند، واگر فوت شود هم، خیار فسخ موروث می شود. وبه هر حال بعد از تعارض ادله چون اصل عدم صحت معامله است، صحت این مصالحه مشکوک فیه است. وظواهر ادله، ممنوع الدلالة والانصراف است به این قسم از جهالت. با وجود اینکه می گوئیم که این شرط منافی مقتضای عقد هم هست که عقد لازم مادام الحیاة عاقد، متزلزل باشد. چون ظاهر این است که اصل در عقود لازمه این است که بین المتعاقدین مادام حیاتهما لازم باشد نسبت به هر دو، الا قدری از زمان را که شرط خاص اقتضای آن کند. پس باید که لزوم فی الجمله نسبت به هر یک مادام الحیات ثابت باشد. واین در مانحن فیه مفقود است، به جهت آنکه لزوم نسبت به وارث، لزوم نسب به متعاقدین نیست. و هر گاه صلح صداق از باب یکی از دو قسم دیگر باشد: پس ظاهر این است که این جهالت شرط مضر به آن نباشد. چون مصالحه در اینصورت مبتنی بر مسامحه است. وبا معاملهء عقلا هم منافاتی ندارد. چون ممکن است که غرض صحیحی در آن باشد. ومستلزم غرر نیست. وتوهم اینکه (بر فرضی که از باب قسم ثالث باشد باید باطل باشد به جهت اینکه شرط خیار در ابراء صحیح نیست) فاسد است. زیرا که آنچه مسلم است که شرط خیار در آن صحیح نیست، نفس ابراء است نه مصالحه مطابقه ابراء. زیرا که اقوی این است که صلح عقد مستقلی است وتابع احدی از عقود خمسه نیست. پس جایز خواهد بود شرط خیار از این حیثیت که صلح است. ودلیلی بر اضرار جهالت شرط، در اینجا هم نیست. واگر بگوئی: که در صورت صلح مطابق ابراء حق ساقط می شود وفسخ صلح بعد موت زوج چگونه مستلزم عود حق می شود به ذمه میت، وحال آنکه میت بعد موت مکلف نیست که چیز تازه ای بر (ذمهء) او قرار بگیرد. -؟ وبه مجرد موت زوج مال او به وارث منتقل می شود. چون در آنوقت دینی ندارد که متعلق به مال او شود. ودر حال موت، حق از ذمهء او ساقط بود.

ص: 193

گوئیم: که چنانکه دین مستقر بعد موت متعلق به مال میت می شود، علاوه بر ذمه آن، دین متزلزل هم تعلق می گیرد. پس صداق که دین است وزوجه صلح کرده آن را بر سبیل ابراء، به سبب شرط خیار فسخ آن، سقوط متزلزل است. و چنانکه سقوط آن متزلزل است تعلق آن هم به مال او بعد موت هم متزلزل است. و اینکه گفتی که (صحیح نیست که میت بعد موت چیزی به ذمه او تعلق بگیرد) خوب است در وقتی که ما بگوئیم که حق جدیدی به ذمه او متعلق شد ولکن ما می گوئیم که همان حق سابق متزلزل به عنوان تزلزل در ذمه او بود که مرد. و الحال که زوجه عود کرد وفسخ کرد، همان مقتضای اشتغال ذمه سابق که منشأ تعلق حق به مال (می) شد، الحال تعلق آن به مال مستقر می شود هر گاه مالی باشد و هر گاه مال هم نباشد می تواند شد که باز در ذمه او مستقر شود. چنانکه قبلا بود. مثل اینکه بعد موت زوج بر او ظاهر شود عداوت شدیده نسبت به زوجه و خواهد در قیامت از او باز خواست کند، باز رجوع می کند واشتغال مستقر می شود. واز اینجا ظاهر شد که نمی توان گفت که (فسخ موجب فقد ثمرات معامله است از حین فسخ عقد، نه از اول عقد) تا آنکه مترتب شود بر آن رجوع حکم دین و برگردد به ذمه او در حال حیات که مستصحب بماند تا حین موت. پس این شرط در حین عقد مصالحه، چون شامل صورتی هم هست که زمان فسخ اتفاقا بعد موت زوج باشد، به منزله نذری است در وقت خاصی از اوقات مستقبله که آنوقت در نفس الامر فاقد قابلیت وقوع لن باشد. مثل آنکه زنی نذر کند که در پنجشنبه آینده روزه بدارد واتفاقا آن روز حایض شود. پس نذر منعقد نیست. پس این شرط در وقتی صحیح است که در حین فسخ زوجه، ذمه زوج قابل تعلق حق جدید به او باشد. وبه هر حال: در این مقام باید تفصیل داد که صلح به چه نحو واقع شده. در بعضی صور صحیح است ودر بعضی صور باطل است. ودر صورت بطلان احتیاجی به تصحیح شرط خیار فسخ نیست، وزوجه مهر خود را می طلبد. ودر صورت صحت باز به سبب فسخ باطل می شود، وزوجه صداق خود را میطلبد. واما اینکه زوجه خطاب کرده به زوج میت خود که صداق خود را به تو حلال

ص: 194

کردم که بنابر صورت سؤال قبل از فسخ صلح واقع شده - هر گاه به ثبوت برسد این خطاب. پس می گوئیم که یا این است که زوجه متذکر صلح هست یا نیست. پس اگر متذکر است که صلح کرده است، می گوئیم اما بنابر آن صورتها که صلح صحیح است وهنوز فسخی واقع نشده، پس در ظاهر چنین می نماید که ابراء صحیح نباشد، زیرا که زوجه از او طلبی ندارد که او را حلال کند، وتا فسخ نکند و حق به او عود نکند چه چیز را حلال می کند. ولکن چنین نیست بلکه می گوئیم که می توان گفت که این لفظ این معنی را در بر دارد که (فسخ کردم وحلال کردم) از باب (اعتق عبدک عنی) یعنی غلام خودت را تملیک من کن واز جانب من آزاد کن. یا اینکه (اگر خدشه وعیبی در عقد مصالحه در نفس الامر باشد من احتیاطا او را بری کردم) واین بعید است. یا مراد زوجه این باشد که (حق فسخ ورجوع را به تو حلال کردم) واین دور نیست. ودر صورتی که مراد او یکی از اینها باشد پس می گوئیم که اگر صداق عین موجودی باشد، حلال کردن آن به میت در دو صورت اول معنی ندارد. به جهت آنکه با قطع نظ از اینکه لفظ (حلال کردم) نه صریح است در هبه ونه ظاهر، وشرط است در هبه که به لفظ صریح باشد ودر هبه ایجاب وقبول، واقباض شرط است. واینها در میت محال است. و همچنین هر گاه مراد او از (حلال کردم) اباحه عین باشد. واما در صورت اخیره: پس چون راجع می شود حلال کردن به اسقاط حق رجوع وحق خیار فسخ پس تصحیح آن ممکن است ولکن این در وقتی خوب است که معلوم باشد که مراد زوجه این صورت است. واما در صورت جهالت حال، پس اشکال بهم می رسد. وجه بطلان این است که لفظ، احتمال (بر) هر سه صورت دارد، واصل عدم تحقق شرط صحت است، وشک در شرط موجب شک در مشروط است، چون کلام او مردد است مابین یکی از این سه احتمال، وصحت وقتی ثابت می شود که فرض تحقق احتمال سوم باشد.

ص: 195

ووجه صحت این است که: ظاهر لفظ (حلال کردم) ابراء است واسقاط. وبه این قرینه می توان حمل کرد بر احتمال ثالث. وایضا افعال واقوال مسلمین محمول بر صحت است. پس حمل لفظ زوجه بر معامله صحیحه اولی است از فاسده. واین اظهر است. واما هر گاه صداق دینی باشد: پس می گوئیم که متبادر از لفظ (حلال کردم) در صورت دین بری الذمه کردن است. واگر کسی بگوید: که برئ الذمه کردن میت مستلزم سقوط حق زوجه نمی شود زیرا که بعد فوت میت چنانکه دین در ذمه او باقی است تعلق به مال او هم می گیرد هر گاه مالی داشته باشد. بلکه اظهر در تفسیر آیه شریفه (من بعد وصیة یوصی بها او دین) (1) این است که مال از ملک متوفی بیرون نمیرود تا ادای دین ووصیت نشود مطلقا. یعنی خواه دین مستوعب ترکه باشد یا نباشد. وچنانکه دین تعلق دارد به ذمهء میت تعلق می گیرد به سبب موت به مال او نیز، مانند تعلق حق مرتهن به مال مرهون. پس آن مال به منزله رهن است که اگر وفای دین از آن مال که به منزله رهن است، بشود. یا اینکه متبرعی ادا کند، یا آنکه صاحب طلب او را بری کند، مال از رهن بودن بیرون می آید ومنتقل به وارث می شود. واگر اینها هیچیک به عمل نیاید ومال هم تلف شود، آن مال در ذمه متوفی می ماند تا به قیامت. وتعلق دین به مال از باب تعلق زکات به عین نیست که هر گاه بدون تفریط عین تلف شود، زکات هم ساقط شود ووجه دیگر هم در تفسیر آیه هست که در رساله علی حده بیان آنها کرده ام. واظهر وجوه(2) این است که مذکور شد.

ص: 196


1- نساء، 12.
2- یعنی اظهر وجوه در تفسیر آیه.

وبنابر این پس ممکن است که مراد زوجه اسقاط حق قیامت باشد، نه حق در دنیا که تعلق به مال او دارد. وقرینه مقام هم شاهد است که این سخن به سبب علاقه ومحبت (به) زوج است نه وارث او که مال از آنها نگیرد. ومی خواهد که زوجش معاقب نباشد. نه اینکه مهر او را وارث های او بخورند هر چند دشمنان زوجه باشند. خصوصا در وقتی که می داند که زوج مال بسیار دارد وحکم خدا این است که اول دین را باید ادا کرد واگر چیزی بماند به وارث می دهند. ونفعی دیگر از آن مال به میت نمی رسد. در اینصورت این ابراء چندان نفعی برای زوجش ندارد که تضییع حق خود را بکند. ونظیر این است اینکه هر گاه مالی را غاصبی از کسی بگیرد وغاصب دیگر از آن غاصب بگیرد وهکذا...، پس همه آنها مشغول ذمه مالک هستند ولکن ممکن است که مالک یکی از آنها را برئ الذمه کند بدون اینکه از او چیزی بگیرد. و دیگران را برئ الذمه نکند ومطالبه حق خود را (در دنیا یا آخرت) از آنها بکند. در جواب او می گوئیم: شاید چون زوجه احتمال می دهد که ممکن نشود استیفای حق خود را از مال زوج بکند به سبب اینکه وارث ممانعت کند، یا مرگ مهلت ندهد، احتیاطا زوج را برئ الذمه می کند واعراض می کند از حقی که در مال دارد. یا بر وارث بر فرض تحقق ان یا آنچه قائم مقام اینها شود، مثل تبرع اجنبی، که مبادا خود زوجه بمیرد وزوجش مشغول الذمه بماند. بلکه می توان گفت که برئ الذمه کردن زوج جمع نمی شود با بقای حق در ذمه وارث (یا کسی که قائم مقام او است) که او را بری کند واین را نکند. به جهت آنکه اشتغال ذمه وارث (یاقائم مقام او) به وفا امر مستقل متأصلی نیست. بلکه حصول ان به تبعیت اشتغال ذمهء میت است، وبا نفی آن این نیز منتفی می شود. بخلاف آن نظیری که ذکر شد که در آنجا هر یک از ایدی متعاقبه غصب مستقل اند در اشتغال ذمه. پس در مانحن فیه ابراء کردن زوج در معنی مبتنی بر

ص: 197

تعلیق می شود یعنی اگر وارث وفا نکند یا مال تلف شود زوجم بری باشد ودر قیامت از او مؤاخذه نمی کنم. وتعلیق در ابراء بی صورت است. و هر گاه این تعلیق منظور نباشد ومنجزا او را بری کرده باشد دیگر حقی بر گردن وارث نمی ماند. چون ثبوت حق در گردن وارث تابع اشتغال ذمه میت است وبه انتفای متبوع تابع منتفی می شود. بخلاف صورت غصب که در آنجا با تنجیز ابراء باز اشتغال ذمه دیگران باقی است. وظاهر لفظ واطلاق (حلال کردم) هم این است که منجز باشد. چنانکه حقیقت ابراء هم این است. پس نتوان گفت: که این احتمال در جنب احتمال اول ضعیف است واینکه دلالت لفظ بر اعراض مذکور ممنوع است، وغایت امر تساوی احتمالین است، و اصل بقای حق است تا یقین به رافع حاصل شود، واینکه در حین موت زوج دو حق از برای زوجه حاصل است یکی حقی که در ذمه زوج دارد که اگر در دنیا از مال او به او نرسد در اخرت مطالبه خواهد کرد، ویکی حقی که بر مال زوج دارد در صورت بقای مالی از او واستحقاق مطالبه آن را دارد از وارثی که مال در دست او است، یا از کسی که قائم مقام وارث است که این حق از جانب خدا قهرا وقسرا ثابت است، واسقاط اول مستلزم اسقاط ثانی نیست، واسقاط ثانی در معنی هبه دین است به وارث، یا به منزله ابراء وارث است از حق وجوب وفا از مالی که در دست او است، وحلال کردن میت وابراء او دلالتی بر هبه به وارث یا ابراء او به احدی از دلالت ندارد. پس منافاتی نیست مابین حلال کردن صداق به میت و باقی ماندن حق صداق در مال او، هر گاه مالی داشته باشد. بلکه هر گاه مالی نداشته باشد ومتبرعی از جانب او ادا کند هم جایز خواهد بود گرفتن زوجه آن را. زیرا که: دانستی که ابراء ظاهر در (تنجیز) است. ودلالت لفظ هم ظاهر است. و تبعیت اشتغال ذمه وارث به وفا هم اقتضای همین را می کند.

ص: 198

واحتمال دیگر در اینجا تصور می شود. وان این است که مراد زوجه این باشد که (حقی که بر زوج داشتم ساقط کردم وحقی که در مال او یا بر گردن وارث داشتم آن را هم منتقل کردم به زوجم که وراث به مصرف او برسانند). واراده این معنی بسیار بعید است، ولفظ دلالتی بر آن ندارد. تا اینجا بنای کلام در ان بود که صلح صحیح باشد. واما هر گاه در صورتی باشد که صلح فاسد باشد به یکی از جهات سابقه که بیان شد: پس حلال کردن وبری کردن خوب است واحتیاج به آن توجیهات سابقه نیست. لکن اشکال سابق باز وارد می آید که بری کردن زوج مستلزم سقوط حق زوجه بالمره نمی شود. ودفع آن هم بر وجهی که گفتیم ظاهر شد. پس هر گاه مطالبه صداق کند از مالی که از او مانده باشد وبگوید (که من آنچه حلال کردم آن حقی بود که در گردن زوجم بماند به قیامت. نه اینکه با وجود تمکن از ایفای حقم از مال او آن را هم ساقط کرده باشم.) سماع این دعوی مشکل است. چون در معنی (انکار بعد الاقرار) است. واما هر گاه زوجه متذکر صلح نباشد: پس در صورتی که صلح صحیح باشد این ابراء صحیح نیست. به جهت آنکه بنابر این در نفس الامر حقی ندارد که حلال کند وسخن لغوی گفته. وآن دو احتمال که در صورت صحت با تذکر، گفتیم - یعنی فسخ کردن وبعد از آن ابراء کردن، یا اسقاط حق تسلط بر فسخ - در اینجا راهی ندارد. چون متذکر آنها، هیچکدام، نیست. پس آن فسخ (بعد ثبوت) موجب رجوع صداق به او (می شود) ووصیت او صحیح است. ودر صورتی که صلح صحیح نباشد به جهاتی که ذکر کردیم، پس ابراء او فی الجمله صحیح است. به جهت انکه علی ای تقدیر ابراء بر حق خود وارد شده. خواه به اینوجه که بر حق ثابت بلا عروض عارض، شده (چنانکه در حال عدم تذکر معتقد آن است)، یا بر حق ثابت با عروض عارضی که مثمر ثمر نیست که ان صلح فاسد باشد. ولکن همان اشکال سابق باز وارد می آید که این ابراء مسقط حق او است که

ص: 199

متعلق است به مؤاخذه قیامتی زوج، نه اسقاط حقی که در مال زوج یا بر وارث دارد. وجواب آن هم همان است که مذکور شد. بلی اشکالی در اینجا هست که گاه است که با وجود فساد صلح در نفس الامر، زوجه معتقد صحت آن بوده، ولکن در حین ابراء تکیه او بر اعتقاد بقای حق ثابت است. چون صلح را فراموش کرده واگر متذکر میبود ابراء را منضم می کرد به فسخ آن صلح، یا قصد همان ابراء از حق تسلط بر فسخ می کرد. والحال منجزا ابراء کرده. واین از باب (بیع مال مورث به اعتقاد حیات او، وحال آنکه درواقع مورث در حال بیع مرده بوده است ومال خود وارث بوده) می شود. ودور نیست که همین موافقت نفس الامری کافی باشد، هر چند علی سبیل الاتفاق باشد. هر چند در بعض صورابراء مجهول، این سخن تمام نباشد، چنانکه علامه در تذکره فرض آن را کرده. وآن این است که شخصی بری کند دیگری را از صد درهم در حالی که معتقد این است که صد درهم طلب ندارد ولکن درواقع طلب داشته باشد ودر آن دو وجه ذکر کرده: یکی برائت آن شخص است، زیرا که بری کرده او را از چیزی که در نفس الامر مالک آن است. دوم عدم برائت است، چون اعتقاد ملکیت آن را ندارد از باب بیع مال مورث است به اعتقاد حیات او وحال آنکه مرده باشد. واظهر در این مثال علامه وجه دوم است. بخلاف آنچه گفتیم که در آنجا اظهر صحت است. واما هر گاه حال زوجه معلوم نیست که: متذکر صلح بوده یا نه: اصل وظاهر مقتضی آن است که بنا را بر تذکر بگذاریم وبه مقتضای آن عمل کنیم. واگر دعوی ومخاصمه رو دهد، به مرافعه طی می شود. وحاصل جواب از سؤال سابق این است که صلح اگر به عوض وجه معتد به، واقع شده، فاسد است. به جهت جهالت شرط. و بنابر این وصیت صحیح است که باید به مقتضای آن عمل کرد، خواه فسخ بکند وخواه نکند. واگر بروجه محابات شده - یعنی صلح به وجه قلیلی شده که اعتنائی به آن نیست - یا بدون عوض واقع شده، ظاهر صحت مصالحه است وصحت شرط. [ و ] در صورت فسخ به

ص: 200

مقتضای شرط، باید به مقتضای وصیت او عمل کرد. واین ها در وقتی است که حلال کردن زوجه زوج خود را در حین غسل دادن، ثابت نباشد. واما هر گاه به ثبوت رسد، در آن نیز باید تفصیلی داد. پس اگر صداق عین موجودی است، حلال کردن آن صحیح نیست. زیرا که در اینجا ابراء نیست، بلکه هبه، یا اباحه است. وشرایط هبه واباحه - از قبول وقبض وغیره - در اینجا متصور نیست. و همچنین هر گاه بعض صداق عین باشد، در آن بعض صحیح نیست. واینها درصورتی است که مراد زوجه حلال کردن وبری کردن از حق الرجوع نباشد. زیرا که در اینجا ابراء صحیح است هر چند صداق عین باشد. و هر گاه دین باشد، یا بعض آن دین باشد: پس حکم دین این است که اگر زوجه متذکر صلح هست و از جمله صورت هائی است که صلح صحیح است، پس ظاهر این است که ابراء صحیح است وبالمره از میت ساقط می شود ودر مال او هم حقی ندارد. وبر وارث او هم چیزی نیست. ووصیت او اعتباری ندارد نسبت به صداق او. واگر از جمله صورت هائی است که صلح صحیح نیست، پس ابراء صحیح است و وصیت نسبت به صداق باطل است. و هر گاه متذکر صلح نباشد: پس در صورت صحت صلح، آن ابراء صحیح نیست، وبه مقتضای وصیت باید عمل کرد. ودر صورت فساد صلح، ظاهر این است که ابراء صحیح باشد ودیگر عمل به وصیت نسبت به صداق نمی توان کرد. ودر صورت جهالت حال زوجه در تذکر وعدم تذکر: ظاهر این است که بنا [ را ] بر مقتضای تذکر باید گذاشت. وحکم آن را در آن جاری ساخت. و هر گاه طرفین نزاع داشته باشند در تذکر وعدم تذکر به مرافعه طی می شود والله العالم.

85: سؤال:

85: سؤال: هبه غیر ذی رحم بعد از اجرای صیغه واقباض در چه صورت لازم می شود ودر چه جا نمی شود؟ -؟ ودر جایی که لازم نیست به مجرد اقباض، آیا به سبب تصرف در آن منشاء لزوم می شود یا نمی شود؟ -؟ و هر گاه منشاء لزوم می شود آیا در چه گونه تصرف منشأ لزوم می شود.

جواب:

جواب: هبه غیر ذی رحم هر گاه معوضه نباشد وقصد قربت در آن نشده باشد، به مجرد اقباض لازم نمی شود جزما. وظاهر اخلافی در این نیست، وجمعی دعوی

ص: 201

اجماع بر آن کرده اند واخبار معتبره بسیار که حاجتی به ذکر آنها نیست دلالت بر آن دارند. (1) ومخالف آنها(2) مطروح یا مؤول است. واما هر گاه یکی از اینها حاصل شده باشد لازم است جزما وبه مجرد اقباض دیگر عود نمی توان کرد. وتصرف در آن شرط نیست. ودلیل اینها هم سابقا در جواب مسائل گذشت. (3)

و هم چنین هر گاه عین موهوبه بالمره تلف شده باشد، خواه از جانب خدا تلف شده باشد یا به فعل متهب ویا غیر او. وخلافی در این نیست. بلکه جمعی دعوی اجماع کرده اند وحسنه حلبی(4) هم دلالت بر آن دارد وبعد از این ذکر آن می کنیم. واما هر گاه هیچ یک از اینها نباشد وبعد از اقباض تصرف هم به عمل آمده باشد، پس در آن سه قول است: اول: جواز رجوع است مطلقا خواه آن عین موهوبه بعینها در ید متهب باقی باشد یا منتقل به غیر شده باشد، یا تغییری در آن بهم رسیده باشد مثل این که گندم را آرد کرده یا کرباس را قطعه، قطعه کرده. یا مطلقا تغییری بهم نرسیده مثل این که چاروا [ را ] سوار شده ودر خانه مسکن کرده. و هم چنین سایر تصرفات. واین قول را از ابن جنید وسلار وابو الصلاح وابن زهره، نقل کرده اند. ومحقق هم در هر دو کتاب اختیار آن کرده و از ابن زهره نقل دعوی اجماع بر آن شده. دوم: عدم جواز رجوع است مطلقا. واین را از مفید وشیخ وابن براج نقل کرده [ اند ] ومختار ابن ادریس هم همین است. ودر مسالک این را به اکثر متأخرین نسبت داده بلکه در جائی دیگر این را مشهور نامیده. سوم: تفصیل است به این که هر گاه از ملک او بیرون رفته، یا صورت آن متغیر شده (مثل گازری کردن جامه ونجاری کردن چوب ووطی کردن کنیز) رجوع نمی تواند کرد. و هر گاه بدون اینها باشد (مثل سکنی کردن خانه وسوار شدن1.

ص: 202


1- وسائل، ابواب الهبات، باب 3، ح1و2 و باب 6، ح1 الی 4.
2- همان، بب 4، ح6 الی8.
3- از آن جمله نگاه کنید به مساله 79 همین مجلد.
4- وسائل، ابواب الهبات، باب 8، ح1.

چاروا وپوشیدن جامه) پس لازم نیست ورجوع می تواند کرد. واین قول ابن حمزه است وشهید در دروس. ودر مسالک نسبت آن را به جماعتی از متأخرین داده. وابن حمزه گفته است که خروج از ملک باعث لزوم می شود هر چند باز به او برگشته باشد. واطلاق کلام دیگران هم شامل آن است. و ابن حمزه گفته است که رهن کردن عین، یا مکاتب مشروط کردن عبد منشأ لزوم نمی شود، بلکه هر گاه رهن را خلاص کند یا عبد عاجز شود از ادای مال الکتابه، رجوع می تواند کرد. دلیل قول اول، اصل و استصحاب (جواز رجوع بعد قبض وقبل از تصرف) است و اجماعی که از ابن زهره نقل شده واحادیث معتبره بسیار که دلالت دارند بر جواز رجوع در هبه بالعموم یا بالاطلاق. خصوصا آن اخباری که تفصیل داده اند به این که در ذی رحم هبه لازم است ودر غیر ذی رحم جایز است رجوع وحسنه حلبی که می آید(1) نیز در ادله این قول می تواند شد بر وجهی. ودلیل قول دوم: آنچه در مسالک ذکر کرده ده دلیل است. ولکن اکثر آنها بی وجه است ولایق ذکر نیست. و از جمله آنها دعوی اجماعی است، واز مسالک ظاهر می شود که مدعی آن صاحب کشف الرموز است. ودر مسالک طعن بسیار بر این دعوی زده. وبسیار خوب کرده، خوشم می آید که معارضه کنم این دعوی اجماع را به دعوی سید مرتضی اجماع را بر جواز رجوع در هبه هر چند به ذی رحم باشد حتی در والد وولد، که در غرابت با این دعوی مشترکند. واز جمله آنها روایت ابراهیم بن عبد الحمید از حضرت صادق - ع - است (قال: انت بالخیار فی الهبة مادام فی یدک. فاذا خرجت الی صاحبها فلیس لک آن ترجع فیها. وقال رسول الله - ص -: من رجع فی هبته فهو کالراجع فی قیئه). (2) واین حدیث ضعیف است. ودعوی این که ضعف آن منجر است به عمل اصحاب مدفوع است به این که اصحاب به این عموم عمل نکرده اند. وعموم آن شامل ذی رحم وغیر4.

ص: 203


1- وسائل، ابواب الهبات، باب 8، ح1.
2- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 10، ح4.

آن، وشامل صورت تصرف وعدم آن، هست. وبسیار بعید است اعتماد به همین قدر که اصحاب عمل کرده اند به این قطعه از مدلول این حدیث، یعنی از حیثیث این که دلالت دارد بر این صورت خاصه که مطلق تصرف است عمل به آن کرده اند. واما آخر حدیث: پس هر چند آن در اخبار متعدده وارد شده وسند بعض آنها صحیح است، لکن در دلالت آن منع است. بلکه ظاهر آن کراهت است. واگر تشبیه به رجوع به قی به سبب حرمت اکل قی است، پس لازم می آید که قبل از تصرف هم حرام باشد، وایشان قائل به آن نیستند. وقبح وشناعت ظاهری در عرف وعادت خصوصا در نظر اهل بصیرت وصاحبان مروت مشترک است بینهما هر چند در صورت تصرف شنیعتر باشد. وتخصیص این خالی از تعسفی نیست، چون تعلیل راجع به امر عقلی یا عادی شده، نه محض تعبد که قابل تخصیص باشد. وغایت امر دلالت بر حرمت است وآن دلالت بر فساد وعدم ترتب آثار ندارد. چنانکه در مسالک اشاره به آن کرده. وبه هر حال، بعد از ملاحظه اخبار معتبره بسیار که دلالت بر جواز رجوع در هبه می کند (بالا طلاق یا در بعضی صور)، چگونه اعتماد به دلالت این روایت بر حرمت باقی می ماند. ودلیل قول سوم: حسنه حلبی است به ابراهیم بن هاشم که به منزله صحیحه است، بلکه جمعی روایات او را صحیح شمرده اند وخالی از وجه نیست. وبه هر حال شکی در جواز عمل به مثل این روایت از جهت سند نیست. وآن را حلبی از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده است (قال: اذا کانت الهبة قائمة بعینها فله ان یرجع فیها، والا فلیس له). (1) ودر وجه دلالت گفته اند که متبادر از (قیام بعینها) این است که عین با او صاف سابقه بر جا باشد، با تغییر اوصاف صادق نیست که بعینها باقی است هر چند ذات او باقی باشد. و هم چنین با خروج از ملک متهب صادق نیست که بعینها باقی است، بلکه آن نازل منزله تلف است چه جای تغییر عین ودر مسالک بر این ایراد کرده که اقامه نقل از ملک، مقام تغییر عین یا زوال 1.

ص: 204


1- وسائل، ابواب الهبات، باب 8، ح1.

عین تحکم یا تکلف است. بلکه می توان ادعا کرد بقای عین را با تغییر بسیاری از اوصاف آن، چه جای تغییر کم. وایضا اصحاب این قول، مطلق وطی جاریه را ملحق کرده اند به تغییر عین با صدق بقای عین به حال خود با وطی. مگر این که ادعا شود که در این صورت عین باقی نیست. واین وضوحی ندارد. یا تخصیص بدهیم آن را به صورتی که کنیزام ولد شود. پس مشکل است که به چنین حدیثی که سند آن صحیح نیست و دلالت آن واضح نیست آن احادیث صحیحه بسیار را که دلالت دارند بر جواز رجوع مطلقا، تخصیص بدهیم. بعد از آن اختیار کرده عمل به آن را در جائی که ظاهر باشد دلالت آن، وآن در صورتی است که عرفا صادق آید تغییر عین. وبه این جمع می شود بین الاخبار. این آخر کلام مسالک است با فی الجمله اختصاری. وتحقیق مقام به مقتضای فکر قاصر این بی سر انجام این است که قولی را که نسبت به مشهور داده اند دلیلی که اعتماد توان کرد ندارد. وقول اول هر چند اقوی است از قول مشهور به حسب دلیل لکن اظهر عمل به تفصیل است به سبب همین حدیث که به منزله صحیح بلکه صحیح است. واما کلام در دلالت آن: پس آنچه به فهم حقیر می رسد این است که مراد از (قائمة بعینها) دو چیز است به مقتضای تبادر: یکی آن که عین قائمه باشد در نزد متهب وبه جای دیگر نرفته باشد، ومراد از رجوع، رجوع به متهب است. یعنی از برای واهب است رجوع به متهب در عین موهوبه. زیرا که غالب آن است که بدون این که از متهب بگیرد رجوع متحقق نمی شود. ووقتی که منتقل به غیر شده این را رجوع نگویند، چون به او نداده بود که به او رجوع کند. والحاصل متبادر از رجوع در هبه این است که چنانکه داده بود باز استاند. (1) واین مناسب متهب است نه مشتری که از متهب خریده. و متبادر از مال باز استدن(2) این است که در نزد او باشد وباز استاند. نه این که او ران.

ص: 205


1- کذا: استاند.
2- کذا: استدن.

الزام کند که برود واز مشتری بگیرد وبیاورد. پس در صورت خروج از ملک نگویند که (الهبة قائمة). وعلامه بر تبادر، می گوئیم که مراد از لفظ هبه، عین موهوبه است، ومشتق حقیقت است در متلبس به مبدأ، بلکه جامدات هم چنین اند وحقیقت اند در آنچه وصف عنوانی در آن باقی باشد. زیرا که هوائی که منقلب از ما باشد آن را ما نگویند به عنوان حقیقت. وعین موهوبه در وقتی که مبیعه شد به غیر، آن را مبیعه ومملوکه غیر می گویند به سبب خریدن وهر چند در این اشکال می توان کرد که مبدأ اشتقاق در اینجا حال است وفعل، وآن منقضی شده در دست متهب نیز. نه از باب ملکات وحرف. ولکن باز اطلاق آن بر آن عین (مادامی که در ملک متهب است) اظهر است، واقرب مجازات خواهد بود. پس از اینجا ظاهر شد که در صورت خروج از ملک صدق نمی کند (قائمة بعینها)، هر چند مطلقا در ذات وصفات آن تغییری بهم نرسیده باشد. دوم: این که قائم باشد بعینها ومتبادر از قیام بعینها این است که قائم باشد بذاتها وصفاتها و مشخصاتها. نه این که همین ذات او قائم باشد، هر چند اوصاف و تشخصات زایل شده باشد. پس گندم که آرد شد، بعینه باقی نیست، وکرباسی که خیاط برید برای جامه، یا قصار گازری کرد، یا صباغ رنگ کرد، هیچ یک اینها بعینها قائم نیستند. و هم چنین غلامی را که در جوانی بخشید والحال پیر شده. و اما هر گاه غلامی را به او بخشید ویک فرسخ سوار شد، یا خانه [ ای ] به او بخشید ودر یک روز در آن ساکن شد، یا شمشیری به او بخشید ویک سفر آن را به کمر بست، به محض همین ها در عرف تغییری بهم نرسیده پس قاعده این است که هر چه در عرف صدق کند تغییری بهم نرسیده پس قاعده این است که هر چه در عرف صدق کند تغیبر عین رجوع جایز نباشد وآنچه صدق کند بر آن که متغیر نشده رجوع جایز خواهد بود. وآنچه مشکوک فیه باشد رجوع به اصل باید کرد وآن در اینجا جواز رجوع است به سبب اصل و استصحاب جواز رجوع قبل از تصرف. واین مختلف می شود به حدس ووجدان ونظر اهل ادراک پس هر گاه اختلافی در افهام واقع شود

ص: 206

هر کس مکلف است به فهم خود. و هر گاه به سبب آن نزاع واقع شود در آن وقت باید به مرافعه طی شود. ودر آن وقت معتبر فهم وحکم حاکم است لاغیر. واز مواضع اشکال وطی جاریه است که باکره نباشد یک دفعه، که بعض اصحاب این قول آن را از جمله مغیرات عین، ذکر کرده اند. ودور نیست که چنین باشد. زیرا که محفوظیت عورت جاریه از صفات ظاهره او است والان که عورت مکشوف برای غیر شد وبضع او دست خورده شد، دور نیست که داخل تغییر عین باشد. زیرا که گفتیم که متبادر از (قائمة بعنیها) (قائمة بذاتها وصفاتها و مشخصاتها) است. و نظرها اعتباری داشته باشد، نه مطلق صفات وعوارض. وشاهد آنچه مذکور شد که معیار حدس ووجدان است [ این است که ] در بیان تغییر عین نصی وارد نشده که تعبدا به آن عمل کنیم [ و ] از این جهت فقها بر این مطلب تفریعات کرده اند واختلاف کرده اند در موارد خاصه، مثل این که عین موهوبه درختی باشد یا سنگی باشد ومتهب داخل بنای خود کرده باشد وعین باقی باشد واظهر لزوم است، خصوصا که محتاج است به خراب کردن بنا، وتضرر متهب. ودر عرف هم تغییر صادق است، هر چند در صفتی از صفات آن است. و این کمتر از رنگ کردن جامه وامثال آن نیست. واشکال کرده اند در صورت خروج از ملک وعود. خواه به بیع وامثال آن باشد یا به سبب خیار فسخ وامثال آن. واظهر لزوم است، چنانکه قبل بیان کردیم. به سبب آن که در حین خروج چون عین قائمه نیست در نزد متهب، لازم می شود. وحکم مستصحب است. و هم چنین در وطی امه خصوصا در وقتی که ام ولد شود هر چند ولد بمیرد وعود کند به رقیت محضه، اظهر لزوم است. و هر گاه متهب عین را به اجاره بدهد، اظهر جواز رجوع است. و لکن واهب باید انتظار بکشد تا مدت اجاره منقضی شود. الی غیر ذلک من الفروع. وبدان که مختار صاحب مسالک که تغییر عرفی را اعتبار کرده وبه خروج از ملک اعتبار نکرده خصوصا هر گاه مطلقا تغییری به آن عارض نشده باشد، ظاهرا

ص: 207

مخالف فتوای اصحاب قول به تفصیل است، وموهم خرق اجماع مرکب می شود. و این توهم هم ظاهرا بی صورت است، زیرا خرق اجماع در صورتی است که ثابت باشد تحقق اجماع، و در اینجا معلوم نیست. بلکه ظاهر این است که معنی قول به تفصیل همان عمل به مضمون حدیث است. واختلاف اصحاب تفصیل به سبب فهم حدیث است، وبه این سبب است که در فروع مذکوره اشکال واختلاف واقع شده. وهر کس مکلف است به فهم خود، والله العالم با حکامه.

86: سؤال:

86: سؤال: هبه ای ولد جایز است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: مادامی که ولد او زنده است هبه او صحیح نیست. وقول به خلاف آن، هم در نظر نیست.

87: سؤال:

87: سؤال: هر گاه زید هبه کند ملک خود را به پسر کبیر خود عمرو در حالی که ملک درید عمرو، باشد. وشرط کند که عمرو یک تومان به دختر او زینب بدهد. آیا هبه صحیح ولازم است یا نه؟ -؟ وآیا فرقی هست ما بین این که واهب یا متهب بمیرد قبل از رسیدن یک تومان به آن دختر -؟ وآیا فرقی هست مابین این که شرط کند که یک تومان را در حال حیات بدهد یا بگوید بعد از من به او بده، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا در هبه ایجاب وقبول شرط است، وچون عمرو کبیر است قبض او هم شرط است. و هر گاه در ید او باشد کافی است واقباض جدید ضرور نیست. و لکن اشکال در معنی ید است. وفقها در اینجا تصریح کرده اند به این که فرقی نیست در بین ید متهب وبین ید اجاره وید ودیعه وید عاریه. وهمه را کافی دانسته اند در کفایت قبض. واشکال در ید غصب کرده اند. واظهر در آن نیز کفایت است. ولکن در مسأله هبه به صغیر ید ودیعه را ید ولی دانسته اند، یعنی هر گاه ولی هبه کند مالی را به صغیر در حینی که آن مال به ودیعه در نزد غیر است، گفته اند این ودیعه در حکم ید ولی است. پس کافی است. ودر مسالک گفته است که در عاریه دو وجه است. وگفته است که (هر گاه در اجاره غیر باشد، یا مالی باشد که به ارث به ولی رسیده وهنوز متمکن از قبض نشده - ودر امثال اینها - باید قبض به عمل بیاید از برای صغیر) ولازمه این کلام این است که در مسأله سابقه ید ودیعه ید واهب باشد، پس ید متهب نخواهد بود که

ص: 208

کافی باشد در قبض. ومع هذا اشکال در مثل ید فرزند یا ملازمی است - که در خانه او متوجه اموال او است وحیوان های او را خدمت می کنند وحیوان را به آب می برند وعوامل را به شیار می برند(1) ومی آورند به طویله مالک میبندند، وامثال اینها - که آیا ید اینها هم مثل ید ودیعه وعاریه وغیره است؟ یا بعینه مثل ید مالک است؟ هر گاه مثل ید ماک است پس قبض به عمل نیامده است واین نیابتی و وکالتی است واین اضعف است نسبت به متهب از ید ودیعتی نسبت به مالک. پس هر گاه ید ودیعتی در حکم ید مالک باشد وکافی باشد در قبض نسبت به صغیر، پس ید نیابنی به طریق اولی در حکم ید مالک است. پس چگونه حکم می شود به این که ید متهب است وکافی است در قبض او. وکلام فقها هم منافاتی ندارند با این که ما گفتیم در ید نیابتی به سبب این که ایشان صریحا متعرض این ید نشده اند، وید ودیعتی که آن را کافی دانسته اند در قبض مستودع، مستلزم کفایت ید نیابتی نیست. زیرا که وریعه در اصطلاح فقها عبارت است از استنابت در حفظ وعقدی است که مفید استنابت در حفظ است وبس، وجایز نیست از مستودع تصرف در ودیعه. بخلاف این ید که استنابت در تصرف است. پس باز صادق است که در تصرف مالک است وقبض به عمل نیامده است در ماده کبیر متهب. پس از آنچه گفتیم معلوم شد که ید نیابتی که (تیابت در تصرف) باشد نه (محض محافظت) کافی نیست در قبض متهب. والحاصل: کلام ایشان در این مقام خالی از اشکال نیست. زیرا که اگر تصرف بالفعل در حصول ید معتبر است، در ودیعه حاصل نیست. نه از برای مودع ونه مستودع. پس در هیچ یک از مسألتین کافی نیست، نه برای ولی در هبه به صغیر، ونه از برای واهب در هبه به مستودع، وحال آن که در هر دو جا کافی دانسته اند. واگر تمکن از تصرف وجواز آن کافی است گو بالفعل حاصل نباشد، پس وجهی از براید.

ص: 209


1- یعنی گاوها را برای شخم زدن می برند.

فرق میان عاریه وودیعه در مسأله هبه ولی به صغیر نیست. زیرا که مودع ومعیر هر دو هر وقت خواهند می توانند تصرف در ودیعه وعین معاره بکنند. پس چرا در مسأله هبه به صغیر فرق گذاشته اند. واگر انفراد واستقلال ید معتبر است هر چند در محض محافظت باشد، پس آن در ودیعه از برای مستودع است، ودر عاریه از برای مستعیر. پس در هبه ولی به صغیر، قبض مستودع ومستعیر هیچ یک کافی نیست. واگر تعلق ید فی الجمله کافی است (به معنی این که هر وقت خواهند تصرف می کنند) باز فرق میان مودع ومعیر نیست. چنانکه گذشت. بلی، فخر المحققین دعوای اجماع کرده (در هبه ولی هر گاه مال در دست مستودع باشد، یا در دست وکیل ولی) بر این که ید آنها ید ولی است واینهم مشکل است. مگر این که تعبد محض باشد. وثانیا: این که شرط کرده است که عمرو یک تومان به دختر او بدهد، اجمال دارد. پس اگر مراد این است که تعلیق کرده است هبه را به شرط هبه کردن عمرو یک تومان را به دختر او که حقیقتا تعلیق در انشای ایجاب باشد به حصول آن شرط. پس ظاهر آن بطلان است. چنانکه در بیع هر گاه بگوید (بعتک فرسی هذا ان جا زید غدا من السفر) واگر مراد این است که هبه معوضه واقع سازد، یعنی (هبه معوضه مشروط فیها العوض) چنانکه مورد سؤال است، نه مطلق هبه معوضه، که این حقیقتا قسمی از اقسام شرط ضمن العقد است. پس تحقیق مسأله در این موقوف است به بیان چند مطلب: مطلب اول: این است که شرط است در لزوم هبه معوضه که شرط شده باشد که در عوض آن هبه دیگر به عمل آید از متهب حصول ایجاب وقبول وقبض در هر یک از متهبین، پس [ به ] مجرد ایجاب وقبول وقبض در هبه اول، آن لازم نمی شود تا هبه ثانیه وقبض آن به عمل نیاید. واینکه در مسالک گفته است که (از جانب متهب لازم است نه از جانب واهب) محمول است بر این که متهب نمی تواند فسخ هبه کند، به این معنی که در عوض هبه واهب هبه به عمل نیاورد وعین موهوبه را هم رد نکند. بلکه باید یا هبه عوضی را به عمل بیاورد وعین موهونه را رد کند بخلاف واهب که فسخ می کند وهیچ نمی دهد. چنانکه از کلام او ظاهر می شود

ص: 210

در بیان مسأله (آیا هبه مطلقه مقتضی عوض هست یا نه). و هم چنین از کلام او که قبل از این در لزوم هبه معوضه ظاهر می شود آنجا که گفته است که (در هبه معوضه فرقی نیست مابین این که بعض عین موهوبه را در عوض بدهد یا غیر آن را. به سبب اطلاق وبه سبب این که به سبب هبه ملک او شده است، پس صحیج است که بعض را عوض جمله بدهد). هر چند در اینجا اکتفا کرده به ذکر بعض عین موهوبه. وشاهد آن از جهت این باشد که مراد او بیان این است که عوض هر چند کم باشد، لازم می شود واین کمتر بودن نمی شود الا به این که بعض عین موهوبه باشد. مطلب دوم: آیا شرط عوض به این نحو که (به غیر چبزی ببخشد) در حکم بخشیدن به واهب است وداخل هبه معوضه است یا نه؟ -؟ وتحقیق این موقوف است به تمهید مقدمه. وآن این است که: در هبه معوضه شرط نیست که عوض هبه، هبه دیگر باشد که لازم آن این است که نقل عینی باشد با ایجاب وقبول و قبض. بلکه هر چه قابلیت عوض داشته باشد کافی است. خواه از باب عقود باشد، مثل صلح واجاره وامثال آنها که محتاجند به ایجاب وقبول وعقد علی حده. و خواه نفس عملی باشد، مثل دوختن جامه معین که دیگر ضرور به عقد جدیدی نیست، وبه همان دوختن، هبه معوضه به عمل می آید. وخواه از باب ابرا حقی باشد در ذمه واهب یا در ذمه غیر او. وهر چند تصریحی در کلام علما به این تعمیم در نظر نیست، ولکن اطلاق کلام ایشان شامل همه هست. ودر باب صدقه که استدلال کرده اند از برای لزوم به این که (اجر وثواب آن، عوض است، پس داخل هبه معوضه است) تنبیه بر این دارد. هر چند ما را در آن سخنی هست که بعد اشاره به این می شود. واستاد محقق ما آقا محمد باقر بهبهانی (ره) در رساله فارسیه تصریح به این تعمیم کرده. وآخوند ملا محمد باقر مجلسی (ره) در جواب مسائلی که از ایشان نقل شده فرموده است در جواب از سؤال این که (هر گاه کسی ملکی یا باغی به زوجه خود هبه کند به عوض صداق. آیا داخل هبه معوضه است؟ ومادامی که احدهما رجوع نکند دیگر نمی تواند -؟): بلی هبه معوضه است.

ص: 211

واگر بگوئی: که صاحب مسالک گفته است که (هر گاه واهب خواهد رجوع کند ومتهب عوض را بدهد، واجب نیست بر واهب قبول. بلکه جایز است که امتناع کند تا این که متمکن شود از رجوع از هبه. به دلیل اصل واطلاق نصوص صحیحه در این که هبه لزوم ندارد مادامی که عوضی داده نشده است، وثواب متحقق نشده. وتحقق عوض وثواب حاصل نمی شود الا به قبول. وشرط است در لزوم هبه قبول کردن واهب اول، وبه محض بذل وعطای متهب نمی گویند که عوض وثواب به عمل آمد. به اعتبار این که این عوض دادن به منزله هبه تازه ای است، وواجب نیست بر او قبول). واز این کلام بر می آید که عوض باید هبه [ ای ] باشد. چون گفته است که: این به منزله هبه تازه ای است. گوئیم: که این کلام منافات ندارد با این که عوض غیر هبه باشد، واین از باب مثال است. واز این جهت گفته است (به منزله هبه جدیده است) ونگفته (هبه جدیده است). پس مراد او در اشتراط قبول واهب اول عوض را، این است که بر خود قرار دهد که هبه اول لازم شود. وگرنه جایز است از برای او فسخ وعدم قبول عوض. نه این که شرط باشد در آن، قبول معهود که در مقابل ایجاب است، تا این که مختص عقود باشد، یا مختص هبه باشد. بلی هر گاه واهب گفته باشد که (این را بخشیدم به توبه شرطی که آن جامه که در نزد تو دارم بدوزی - یا - آن نقره که در پیش تو است انگشتری کنی) وبدون اطلاع واهب بدوزد، یا انگشتری کند، در اینجا صادق است که عوض به عمل آمد دیگر پشیمانی سودی ندارد برای واهب. و در اینجا احتیاجی به قبول نیست. پس مراد این است که بذل عوض از جانب متهب کافی نیست مگر با قبول واهب. خواه محتاج باشد عوض به ایجاب وقبول مصطلح (همچنانکه هر گاه عوض، هبه دیگر یا عقدی دیگر از عقود باشد)، یا محتاج نباشد به ایجاب وقبول، مثل ابرا وعمل خیاطی ورزگری در جامه ونقره هر گاه واهب پشمیان شود ومطلع شود قبل از حصول آنها، که در اینجا می تواند قبول نکند ومنع کند از ابرا ودوختن وساختن. وآنکه مشهور علما گفته اند و (اظهر هم آن است) که (ابرا محتاج به قبول نیست) در غیر چنین جائی است که ابرا در عوض چیزی باشد. چنانکه پوشیده

ص: 212

نیست. هر گاه این مقدمه را دانستی، ظاهر می شود که هبه معوضه متحقق می شود به این که واهب شرط کند هبه چیزی [ را ] به غیر خود. یا ابرا غیر، از حقی. وامثال آن. به جهت آن که عرفا صادق است که این هم عوضی است. زیرا گاه است که نفعی عاید واهب می شود به سبب این هبه به غیر، وداخل عموم اخبار است. وگاه است که توهم شود که هبه اول داخل هبه معوضه نبوده(1) و جایز است رجوع در آن. بخلاف هبه ثانیه که آن معوضه است ولازم است. اما اول: پس به جهت این که این از باب (شرط عوض) نیست. بلکه از باب شرطی است که در ضمن عقد هبه بشود. وعمل به آن لازم نیست. چون هبه از عقود جایزه است. بلکه صحیحه عبد الله بن سنان دلالت دارد بر جواز رجوع: (عن الصادق - ع -: تجوز الهبة لذوی القرابة والذی یثاب من هبته، ویرجع فی غیر ذلک ان شا). (2) چون مراد از جواز در اینجا لزوم است، به قرینه مقابله [ با ] (ویرجع فی غیر ذلک). یعنی لازم است هبه کسی که به رحم خود بخشیده باشد. وهبه کسی که در عوض آنچه هبه کرده است چیزی به او داده شود. ودر غیر اینها لازم نیست وجایز است رجوع. زیرا ظاهر این حدیث این است که عوض به واهب برسد نه به غیر او. و هم چنین حسنه عبد الله بن سنان که در آنجا فرموده اند (اذا عوض صاحب الهبة فلیس له ان یرجع). (3) یعنی هر گاه عوض داده شود به صاحب هبه (یعنی واهب) پس دیگر رجوع نمی توان کرد. که مفهوم این حدیث این است که هر گاه عوض به غیر صاحب هبه داده شود رجوع می تواند کرد. واما [ هبه ] ثانی: پس به جهت این که شرط را قسطی از ثمن می باشد. پس این شرط هبه به غیر (که در ضمن عقد هبه اول ذکر شده) باید از عین موهوبه به هبه اول، عوضی داشته باشد. پس هبه معوضه می شود ولازم می شود مگر این که1.

ص: 213


1- در نسخه: بوده.
2- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 6، ح1.
3- همان، باب 9، ح1.

واهب اول رجوع کند در هبه اول: پس این هم رجوع می کند در هبه ثانیه. واین توهم ضعیف است. چنانکه دانستی که در عرف صادق است که این هبه به غیر هم عوضی است که نفع آن بواهب اول می رسد. واگر بگویی که: متبادر از حدیث این است که عین عوض به واهب اول برسد. می گوئیم: (بعد از منع تبادر) این که اگر مسلم داریم تبادر این معنی را هم، می گوئیم که متبادر از حدیث این است که عوض دادن از متهب صادر شود. واین در هبه ثانیه مفقود است. زیرا که در اینجا عوض از متهب به هبه ثانیه صادر نشده، بلکه از واهب هبه اول صادر شده نسبت به واهب هبه ثانیه. با وجود این که این سخن که (شرط را قسطی است از ثمن) سخن اول متوهم را باطل می کند. به جهت آن که شکی نیست که ثمن مثمن است، پس شرط در اینجا نیز عوض از عین موهوبه است، ومفروض این است که به عمل آمد [ ه ]. پس هبه معوضه در هبه اولی هم متحقق می شود. والحاصل: در معنی حدیث محتملات چند هست. زیرا که کلمه (یثاب) ممکن است که نایب فاعل آن ضمیر مستتر باشد که عاید به موصول می شود، که مراد از آن واهب است. وممکن است که نایب فاعل کلمه (من هبته) باشد. وبنابر اول، عوض باید عاید به واهب شود. وبنابر ثانی می تواند شود که عاید به غیر واهب شود. و هم چنین فاعل (ثواب) می تواند که متهب باشد، ومی تواند که غیر او باشد. وگویا نظر فقهائی که صدقه را از جمله هبه معوضه قرار داده اند، به احتمال ثانی باشد. که فاعل عوض در اینجا خدای تعالی باشد. ولکن اظهر احتمالات همان است که نایب فاعل، ضمیر مستتر باشد، وفاعل هم متهب باشد. واشکال همان در معنی عوض است که آیا باید عینی یا عملی باشد که عاید واهب شود؟ یا این که همینکه مطلق نفعی به او می رسد هر چند سرور وصول نفع به غیر باشد، کافی است. ودانستی که عرفا این معنی را عوض می گویند. ومتبادر از عوض وثواب هم اجر الهی نیست. و هر گاه فاعل ثواب راهم اعم از متهب بگیریم پس لازم می آید که اگر عوض را غیر متهب بدهد، لازم شود. و کسی به آن قائل نشده.

ص: 214

وبالجمله: در تحقق هبه معوضه شرط حصول نفعی از برای واهب در عوض هبه کافی است هر چند به دادن چیزی به غیر باشد. واز این جهت است که ما تجویز می کنیم که زوجه شرط کند در جز صداق این که به پدرش هم چیزی بدهند، بلکه خدمت کردن زوجه را از برای پدرش. چون فی الجمله نفعی عاید خودش می شود. مثل تقلیل مؤنه او هر گاه زوجه موسره باشد وپدرش معسر ونفقه اش بر او لازم باشد. واینکه فقها منع کرده اند صحت آن که از برای پدر قرار می دهند، محمول است بر آن که محض از برای پدر باشد در عوض بضع مثل این که صغیره را پدرش عقد کند در ازا خدمت زوج از برای خودش وحکایت شعیب از این باب بود. و ثبوت آن در شرع ما ممنوع است. وما تحقیق این مطلب را در محل دیگر کرده ایم. مطلب سوم: هر گاه شرط عوض در هبه ذی رحم اتفاق افتد، آیا فرق دارد با هبه غیر ذی رحم یا نه؟ -؟ ممکن است که بگوئیم که نظر به آن که شرط در ضمن عقد است منشأ لزوم شرط می شود ولکن منشأ تزلزل عقد می شود. یعنی لزومی که به سبب ذی رحم بودن است متزلزل می شود. پس هر گاه عوض به عمل نیامد به این که متهب عمل به شرط نکند، جایز خواهد بود رجوع. و هم چنین جایز خواهد بود از برای واهب که قبول عوض نکند. لکن [ در این صورت ] لزوم بر هم نمی خورد و رجوع نمی تواند کرد. به جهت آن که آنچه بر مشروط عیله لازم است همان (ایجاب) است وتخلف او منشأ جواز رجوع است، ومفروض این است که او تخلف نکرده. و از این که جایز باشد از برای واهب عدم قبول، لازم نمی آید، جواز رجوع در صورت وفای متهب به شرط. ونمی توان گفت که: در اینجا دو مفهوم در یک مصداق جمع شده، که ما بین آنها عموم من وجه است. پس از حیثیت این که هبه ذی رحم است باید لازم باشد مطلقا. واز حیثیت این که هبه معوضه است باید مادامی که عوض به عمل نیامده، جایز باشد. پس ترجیح احدهما محتاج است به مرجحی. به جهت این که آنچه در اینجا متحقق شده هبه ذی رحم است که در ضمن عقد آن، شرط عوض شده است. واین مستلزم لزوم مطلق نیست. وآنچه مستلزم لزوم است مطلقا هبه ذی رحمی است که در ضمن آن شرطی نباشد. و هم چنین هبه

ص: 215

معوضه که واهب قبول عوض را نکند با بذل متهب، در صورتی منشأ جواز رجوع می شود که ذی رحم نباشد. پس مقتضای آن با مقتضای هبه معوضه منافاتی ندارد. وبدان که: هبه ذی رحم را می توان گفت از عقود لازمه است وشرط عوض در ضمن آن لازم شود. بخلاف هبه معوضه غیر ذی رحم. واما هبه معوضه ای که شرط عوض در آن نشده: پس ظاهر است. به جهت آن که در حین عقد گاه است که دادن عوض به خاطر هیچ یک خطور نکرده، چه جای ذکر آن. وداخل هبه مطلقه است که لزوم ندارد. واما آن که عوض شرط شده در آن: پس به جهت آن که لزوم در آن موقوف است به دادن عوض وقبول واهب، وگاه است که هیچ کدام به عمل نیاید. پس شرط عوض در ضمن عقد هبه غیر ذی رحم منشأ لزوم آن نمی شود. چون هبه غیر ذی رحم از عقود لازمه نیست بنفسه. و هر گاه بدون ذکر شرط از عقود لازمه نباشد منشأ لزوم شرط نمی شود. وبر فرضی که به سبب شرط عوض از جمله عقود لازمه شود هم نفعی نخواهد داشت به جهت آن که در حین عقد از عقود لازمه نبوده که شرط لازم شود. چون لزوم موقوف است به وفای به شرط وقبول واهب. واعتماد به این معنی مستلزم دور است. زیرا که لازم شدن شرایط باید به سبب لازم بودن عقد باشد. پس اگر لزوم عقده هم به سبب شرط حاصل شود این دور صریح است بلکه شرط دیگر هم اگر بشود در ضمن عقد هبه که عوض در آن شرط شود، آن نیز منشأ لزوم آن شرط نمی شود به همین جهت که گفتیم که آن عقد در اول امر از عقود لازمه نیست که هر شرطی که در ضمن آن شود لازم شود. واما شرط در ضمن عقد هبه ذی رحم: پس آن لازم است به جهت آن که اصل عقد از اول وهله لازم است. پس شرطی که در ضمن آن می شود هم لازم می شود. و هر گاه مشروط علیه وفا نکند منشأ تسلط بر فسح می شود. پس جواز رجوع با شرط عوض در هبه ذی رحم به سبب تخلف مشروط علیه است از شرط. ودر هبه غیر ذی رحم جواز رجوع ثابت هست. قطع نظر از تخلف از شرط. اگر بگوئی: که هبه ذی رحم نیز لزوم آن بلکه صحت آن موقوف است بر قبض، و

ص: 216

قبل از قبض لزومی ندارد. پس چگونه شرط در ضمن عقد قبل از تحقق قبض منشأ لزوم می شود؟ وذکر شرط بعد تحقق قبض، خود یعنی (شرط در ضمن العقد لازم) نیست. گوئیم: که مراد ما از عقد لازم آن است که اصل در آن لزوم باشد، هر چند بعضی شرایط داشته باشد. مثل بیع که لزوم آن موقوف است بر انقضای مدت خیار مثلا. ومع هذا شرطی که در ضمن عقد آن بشود لازم است. بخلاف هبه غیر ذی رحم که اصل در آن جواز است وهبه ذی رحم اصل در آن لزوم است. یا آن که می گوئیم که قبض از شرایط صحت اصل هبه است، علی الاظهر. خواه در هبه ذی رحم وخواه غیر آن. پس گویا گفته ایم که اصل در هبه ذی رحمی که قبض لاحق آن شود، لزوم است وشرط در ضمن آن لازم است. وعدم حصول قبض کاشف از عدم صحت و عدم لزوم است اولا، چنانکه قبض کاشف از لزوم است اولا. واصل در هبه غیر ذی رحم جواز است وشرط در ضمن آن لازم نیست. وعدم قبض کاشف از عدم صحت آن نیز هست، چه جای لزوم آن. ولکن قبض کاشف از لزوم آن نیست اولا. مطلب چهازم: این که موت واهب اول قبل از وصول عوض در هبه ای که شرط عوض در آن شده، آیا منشا لزوم می شود - به این معنی که دیگر نمی تواند وارث واهب منع کند از قبول هبه ثانیه به قصد این که معوضه نشود وفسخ کند، بلکه همان جواز الزام بر دادن عوض برای او هست لا غیر -؟ وفرقی مابین ذی رحم و غیر آن هست، یا نه؟. وتحقیق در آن این است که هر چند اظهر در نظر حقیر این است که هبه مطلقه به موت واهب یا متهب لازم می شود (چنانکه پیش از این در همین کتاب تحقیق آن کرده ایم) (1) ولکن در هبه معوضه چنین نیست. زیرا که می توان گفت که در هبه معوضه علاوه بر حق الرجوع [ در ] هبه من حیث انها هبه، حق الرجوع به سبب شرط هم حاصل می شود. زیرا که مقتضای شرط تسلط بر فسخ است به انتفای شرط. وآنچه پیش گفته بودیم که (بعید است از حکمت که در وضع هبه وتشریع آن،

ص: 217


1- رجوع کنید به مساله شماره 79 از همین مجلد.

مقصود بالذات جواز رجوع باشد، بلکه حق الرجوع در آن طاری می شود به سبب پشیمانی که حاصل شود یا به سبب حصول علم به آن بعد از آن که واهب جاهل بود به این حق)، آن در هبه که شرط عوض در آن شده باشد، جاری نیست. بلکه حکمت جواز فسخ در اینجا مقارن [ت ] هبه به شرط عوض است. واز قبیل خیار مجلس وخیار حیوان وخیار شرط است در بیع. واین حق به میراث منتقل می شود ودلیلی بر سقوط آن نیست. وچنانکه مقتضای [ بخش ] اول صحیحه عبد الله بن سنان متقدمه(1) این است که هبه ذی رحم وهبه [ ای ] که عوض آن به صاحبش رسیده، لزوم است، مقتضای [ بخش ] آخرش این است که هبه به غیر ذی رحم وهبه [ ای ] که عوض در آن نرسیده باشد، عدم لزوم است. پس در هبه غیر ذی رحمی که عوض در آن داده نشده دو جهت هست از برای جواز رجوع در آن، که یکی هبه غیر ذی رحم بودن است. ویکی غیر موصول العوض بودن است هر چند شرط عوض شده باشد در اول. پس هر چند از حیثیت اول حق الرجوع به میراث منتقل نشود به وارث. لکن از حیثیت ثانی منتقل می شود. پس بنابر این [ این ] حق الرجوع به میراث می رسد وبه سبب موت واهب یا متهب زایل نمی شود. پس هر گاه واهب بمیرد قبل از وصول عوض، وارث او مستحق فسخ هبه می شود. بلی هر گاه متهب وفا کند به شرط در آنجا دیگر این سخن تمام نیست. به جهت آن که در این وقت دلیل جواز رجوع همان اصل جواز رجوع در هبه است، وما گفتیم که مختار در آن سقوط است به سبب موت. و هم چنین هر گاه متهب بمیرد قبل از تحقق عوض. و از آنچه گفتیم در اینجا ودر مطلب سابق، ظاهر شد حکم آن که واهب ذی رحم باشد. پس در صورت شرط عوض چون از لزوم می آفتد وتابع شرط می شود، مقتضای شرط به میراث می رسد(2) ودر صورتی که متهب عوض را می دهد وواهبد.

ص: 218


1- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 6، ح1.
2- عبارت نسخه: مقتضای شرط نیز به میراث می رسد.

قبول نمی کند، هبه از لزوم نمی آفتد ورجوع جایز نمی شود که این معنی به میراث برسد ووارث تواند رجوع کرد. چنانکه در مطلب سابق گفتیم. وصورت مسأله که سائل سؤال کرده از باب هبه ذی رحم است. و هم چنین ظاهر شد حکم جائی که آن غیر که واهب شرط کرده است بر متهب دادن چیزی را به او فرقی نیست که او هم وارث باشد یا نه. ذی رحم باشد یا بیگانه. مطلب پنجم: هر گاه شرط کند واهب با متهب که بعد از فوت او مالی هبه کند به غیر، حکم آن چه چیز است؟. ودر صورت سؤال حکم چه خواهد بود؟. ودر اینجا اشکال رو می دهد در تصحیح این شرط. از جهت این که از خواص شرط ضمن العقد این است که هر گاه مشروط علیه آن را به عمل نیاورد، از برای مشروط له خیار فسخ باشد. چنانکه از جمله خواص آن این است که وفای به آن بر مشروط علیه واجب است ومشروط له را می رسد که او را اجبار کند بر وفا. و [ در مانحن فیه ] ثبوت این دو (خاصه) در حال حیات نمی شود وتحقق حصول آنها از برای میت، خود بی معنی است. زیرا که میت را قدرتی نمی باشد، واحکام متعلق به او نمی تواند باشد. ووارث او هم بالذات اسحقاق این معنی [ را ] ندارد. وحق ثابتی از برای مورث او نبوده که به ارث به او برسد. وبر فرضی که توانیم گفت که خاصه ثانیه ثابت است، چون به سبب شرط بر مشروط علیه واجب است وفا به آن شرط، واین در حکم دینی باشد که مشروط له از مشروط علیه طلب دارد، واین حق طلب منتقل می شود به وارث. ولکن در خاصه اولی اشکال باقی است. چون تحقق خیار فسخ در حال حیات ثابت نشده و بعد از موت، میت اهل آن نیست که خیاری برای او باشد. وممکن است که بگوئیم که اصل در خیار اشتراط که ناشی از عدم وفای به شرط است، این است که اصل بقای ملک مالک است به حال خود. وقدری که مجزوم به است انقطاع سلطنت او از آن ملک در صورت [ عدم ] وفای به شرط است، وچون درصورتی که مشروط علیه در نفس الامر وفا نخواهد کرد به شرط، انقطاع حق مشروط له از آن ملک ثابت نشده، پس همان حق به میراث به وارث می رسد. پس اگر فرض کنیم که معصومی خبر بدهد به مشروط له که مشروط علیه بعد از موت

ص: 219

تو وفا به شرط نخواهد کرد، حق خیار فسخ برای او در حال حیات ثابت می شود و همان معنی به میراث منتقل می توان شد به وارث. تا اینجا کلام در عدم وفای مشروط علیه بود به شرط. واما هر گاه او وفا کند و وارث مشروط له قبول نکند: پس کلام در آن ظاهر می شود از آنچه پیش گفتیم به همان تفصیل که اگر ذی رحم است لازم است ووارث نمی تواند فسخ کند. و هر گاه ذی رحم نباشد نباشد تواند فسخ کرد وموت در اینجا منشأ سقوط خیار رجوع نمی شود. باقی ماند اشکال در این که آیا این عوض که شرط شده است که ببخشد به غیر بعد از موت، داخل ملک واهب واز جمله ترکه او می شود یا نه؟ -؟. وآیا بر فرضی که داخل ترکه شد وفای به آن واجب است از اصل ترکه یا [ از ] ثلث آن؟ -؟. وظاهر این است که داخل ترکه می شود. وبه همین شرط، وصیتی متحقق می شود از برای آن وارث، پس دخول آن در مال واهب واخراج آن از باب وصیت به جعل واحد می شود. زیرا که از حیثیت این که آن شرط در معنی عوض عین موهوبه است مال واهب می شود. واز حیث این که گفته است که بعد موت به آن وارث خاص بدهد، وصیت است. پس وارد نمی آید که کسی بگوید که (شرط بخشیدن آن مبلغ به آن غیر، وصیت است، وصحت وصیت موقوف است بر استحقاق ومالکیت موصی آن شیئی موصی به را در حال حیات. ومفروض این است که استحقاق ومالکیت او هم متحقق نشده الا به این شرط که در معنی وصیت است. واین مستلزم دوراست). زیرا که این از باب (دور معی) می شود وآنچه محال است (دور توقفی) است. پس ملاحظه خروج آن ثلث می شود. وزاید بر ثلث را هر گاه ورثه امضا نکنند، ما بین همه قسمت می شود. اگر بگوئی: که هر گاه شرط ووصیت به جعل واحد موجود می شوند، پس عدم خروج از ثلث با عدم امضای وارث کاشف از انتفای شرط می شود در زاید بر ثلث، پس باید زاید بر ثلث از عین موهوبه برگردد به ورثه. چون انتفای شرط مستلزم انتفای مشروط است. گوئیم: که هر چند وجود شرط ووصیت به جعل واحد باشد لکن شرط بالذات

ص: 220

تقدم دارد بر وصیت، بلکه تقدم وجود خارجی هم دارد. چون از توابع هبه است و هبه مقدم است در ذکر، ووصیت هم هر چند تابع است ولکن تابع تابع است وتابع مقدم است وبر تابع تابع. پس هبه به سبب تقدم وضعی وطبعی اثر خود را در تملیک مجموع فی الجمله کرده است. پس حکایت نقضی که به سبب ملاحظه ثلث متصور می شود بر همان شرط وارد می آید، نه [ بر ] هبه با وجود آن که آنچه مقتضای شرط است این است که اگر مشروط علیه تقصیر کند در آن، مشروط له مسلط بر فسخ باشد، نه این که مطلق انتفای شرط مستلزم انتفای مشروط باشد. و هر گاه متهب شرط را به عمل نیاورد وورثه فسخ هبه کنند، بنابر توجیهی که سابق کردیم از برای جواز فسخ، آن ملک مشترک خواهد بود میان ورثه کما فرض الله. وحکم آن وصیتی که از شرط مستفاد شده بود نیز باطل می شود، و موصی له از این حیثیت مستحق چیزی نخواهد بود، خصوصا در صورت سؤال. چون باعث بر آن شرط این بود که آن ملک را به بعض ورثه داده بود وغیر را محروم کرده بود والحال از حرمان بر آمد.

88: سؤال:

88: سؤال: هر گاه زید ملکی را به عمرو ببخشد وشرط کند در ضمن عقد هبه که بعد از فوت او دو سال نماز وروزه برای او استیجار کند، یا آن که خود عمرو برای او به جا آورد. این هبه وشرط، صحیح است یا باطل؟ -؟. واجرت المثل اجاره داخل ترکه می شود یا نه؟ -؟ و از اصل مال وضع می شود یا از ثلث معتبر است؟ -؟.

جواب:

جواب: اشکالی که تصور می شود از برای صحت شرط، این است که نیابت در نماز وروزه از برای حی جایز نیست. و بر مکلف واجب است که قضای عبادات خود را در حال حیات کند. پس شرط کردن این که بعد از موت او به جا آورند نا مشروع است. واین اشکال مندفع است به این که گاه است که حین ظن موت این کار را می کند که فرصت آن نیست که خود قضا کند، یا مقصود او این است که شرط صوم وصلات می کند علی الاطلاق وقصد این را دارد که اگر عمر یا توفیق وفا نکرد مشروط علیه عبادات واجبه مرا قضا کند، واگر وفا کرد عمر [ وخودم ] به جا آوردم باز آن عبادات را از باب احتیاط اعمالی که کرده ام بکند. واگر اصل شرط

ص: 221

هم مبتنی بر قضای احتیاطی باشد که اشکالی نیست. بلکه می گوئیم که هر چند عصیانا تأخیر کند در قضای عبادات واجبه وقصد او این است که ترک کند از راه کسالت وبی توفیقی، باز شرط صحیح است. زیرا که آنچه حرام است تأخیر وترک مکلف است، واز این لازم نمی آید که کردن مشروط علیه حرام باشد تا داخل شرط غیر مشروع باشد. واما سؤال از حال اجرت المثل: پس ظاهر این است این که اجرت المثل داخل ترکه می شود. واز باب وصیت می شود به جعل واحد. واز ثلث اعتبار می شود. چنانکه پیش گفتیم در جواب مسأله سابقه. یعنی هر گاه غیر ملک موهوبه مالی دارد که به ضمیمه اجرت المثل آن قدر هست که اجرت المثل ثلث مجموع می شود، [ در این صورت ] در تمام اجرت المثل وصیت ممضی است. و هر گاه اجرت المثل از ثلث برنیاید وورثه امضا نکند، در مقدار ثلث معتبر است. پس هر گاه مال منحصر باشد در همان اجرت المثل، ثلث اجرت المثل را عبادات استیجار می کند وتتمه را به ورثه رد می کند. واما هر گاه شرط کرده باشد که خود موهوب له بنفسه به عمل آورد، پس اشکال بهم می رسد. از این حیثیت که گاه است بر وارث قضای عبادتی لازم نباشد وبر فرضی که باشد مادام الحیات مستحق آن نمی تواند شد. مگر آن که او نیز قرار دهد که (آن زاید بر ثلث را بعد از موت او بکند اگر قضای واجبی بر ذمه او باقی بماند، یا از باب احتیاط اعمالی که به جا آورده، [ انجام دهد ]. یا آن که از برای شخصی دیگر که [ می ] خواهد استیجار صوم وصلات کند از برای میت خود که عمل را از برای او بکند واجرت را از آن شخص بگیرد). بلکه این سخن در آن صورت سابقه که شرط می کرد استیجار صوم وصلات را، نیز جاری است، زیرا که شرط در آنجا نیز نیز استیجار بود، نه اجرت المثل پس آنچه مستحق می شد ثلث استیجار بود نه اجرت المثل. خصوصا هر گاه تعیین نکرده باشد که از غیر استیجار کند وکلام شامل فعل خود مشروط علیه هم باشد. وبدان که جهالت مقدار اجرت در حین شرط استیجار نظر به ما بعد موت مضر نیست. زیرا که شرط به همان نفس استیجار یا نفس عمل بعد موت واقع شده. و

ص: 222

ملاحظه ثلث بودن وزاید بودن، بعد از موت می شود. ودر آن وقت ملاحظه عوض المثل آن وقت می شود. گو در حین شرط عوض المثل مجهول باشد چون نفس شرط معلوم است. پس در هر دو صورت وارث مستحق همان عمل می شود، ومشروط علیه را نمی توان الزام کرد بر اجرت المثل. بلی هر گاه تراضی بر اجرت المثل واقع شود جایز است اخذ زاید بر ثلث در هر دو صورت. واین از باب آن است که (شخصی اجیر کند دیگری را که ده روز گل کاری کند ومستأجر فوت شود) پس باید که اجیر آن ده روز عمل را برای وارث مستأجر بکند. زیرا که اقوی عدم بطلان اجاره است به موت مطلقا. بلی هر گاه اجیر شرط کرده باشد که مستأجر بنفسه استیفای منفعت را بکند اجاره باطل می شود به موت مستأجر، و ورثه مستأجر رجوع می کنند به اجرت المثل اگر به اجیر داده باشد. وبدان که: اگر متهب شرط کند که عبادت را از برای واهب به عمل آورد، به این معنی که متفطن این شده باشد که (گاه باشد که ثلث مال واهب وفا نکند به مجموع شرط، وزاید بر ثلث به وارث منتقل شود) وبه این سبب شرط کند که عمل را برای غیر واهب نکند، شرط صحیح است. ودر زاید بر ثلث، هبه لازم نمی شود (ونمی تواند الزام کند ورثه را که اجرة المثل آن قدر را قبول کنند) و وارث ها از عین موهوبه به قدر آن عمل می توانند استرداد کنند.

89: سؤال:

89: سؤال: زید ادعا می نماید که املاک وبیوتات واثاث البیت وغیر این اشیاء، حصه پدری را همشیره (وهی المسماة) زینب خانم به من هبه وعطیه نموده است. وحال آن که همشیره زید که زینب خانم باشد تقریر می نماید که (زن دیگر بوده است در خانه، برادرم آورده اقرار کرده است وهبه نموده است). شخص واحدی شنیده است در بیرون خانه اقرار هبه را. وآن شخص واحد همشیره زید که زینب خانم است [ را ] نمیشناسد. وهبه بی عوض هم می باشد. آیا این قسم هبه صحیح است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: مدعی هبه باید به ثبوت شرعی برساند هبه را. وبعد عجز تسلط قسمی بر همشیره اش دارد. والله العالم.

ص: 223

ص: 224

کتاب الوصایا

کتاب الوصایا من المجلد الاول

90: سؤال:

90: سؤال: هر گاه احدی وصیت کند که (فلان فرزندم را از مال من بری کنید) چه باید کرد؟

جواب:

جواب: اشهر واظهر آن است که این وصیت صحیح نیست. به جهت عموم آیه(1) واخبار بسیاری که وارد شده است در منع از حیف وجور در وصیت(2) وهبه. وخصوص صحیحه سعد(3) هر چند در خصوص ماده ای است که شخصی فرزند ثابت اللحوق خود را نفی کند و بگوید او را از میراث من بری کنید، ولکن ظاهرا قائل به فرقی ندیده ایم. وروایتی که حسن وشا نقل کرده(4) در ماده وصی علی بن سری که پسرش جعفر به ام ولد او وقاع کرده بود، وعلی وصیت کرده بود که او رابری کنند، وحضرت موسی کاظم (علیه السلام) فرمود که به وصیت او عمل کنند، بعد تسلیم سند وجواز عمل به آن، آن نیز وارد در موضع خاص است وافاده عموم نمی کند. وابن بابویه نیز گفته است که این مخصوص صورتی است که از پسر این حدث سر زند و هم چنین شیخ فرموده که این مختص آن واقعه جزئیه است. ومحقق فرموده که [ این ] روایت مهجور است

ص: 225


1- ... من بعد وصیة یوصی بها اودین غیر مضارّ وصیة من الله و الله علیم حلیم - سوره نساء آیه 12.
2- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 5، ح1و2 و باب 8، ح1 الی 5 و باب 37، ح4.
3- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 90، ح1و2.
4- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 90، ح1و2.

وقول دیگر در مسأله این است که این معنی در حکم وصیت است به این که تمام مال را به سایر ورثه بدهند. پس باید ملاحظه کرد هر گاه ثلث مال وفا می کند به مقدار سهم او، پس مقدار حصه او مختص باقی است. واو با سایر ورثه در ثلثین باقی حصه می برد. واگر وفا نمی کند هر قدر آن که از ثلث خارج شود به باقی ورثه می دهند. و [ او ] در باقی حصه دارد. واین قول ضعیف است، به جهت آن که وصیت از افعال مکلف است وباید مقصود باشد، وشکی نیست که از این عبارت که گفته است، وصیت به باقی ورثه مستفاد نمی شود به هیچ یک از دلالات حتی به دلالت تبعیه که آن را (دلیل اشاره) می گویند. بلی لازم کلام این است - بر فرض قبول واستماع آن - این که همه مال از باقی ورثه شود. به جهت آن که امر منحصر است در این. واین از بابت امور جبریه وقسریه است - مثل انتقال ملک به سبب موت اولاد، ومثل حصول عتق از برای پدر، هر گاه او را فرزند بخرد هر چند نداند پدر است، وامثال آن - واین نه به جعل موصی حاصل شده تا از باب وصیت باشد. وهر امری که مسبب از فعل موصی شود آن را وصیت نمی گویند تا قصد وصیت نداشته باشد.

91: سؤال:

91: سؤال: هر گاه شخصی در حال بیماری وصیت نموده که جمیع متروکات او را صرف حمام یا کاروانسرا ووجوه بر نمایند، واولاد ندارد، وصیت او از ثلث معتبر است یا از اصل؟

جواب:

جواب: وصیت او از ثلث معتبر است. و هر گاه هیچ وارثی ندارد وارث او امام است، به دست فقیه عادل باید داد، آنچه داند چنان کند. والله العالم.

92: سؤال:

92: سؤال: هر گاه زینب در حین مرض موت به این طریق وصیت نموده که (مهر شوهرم را که متوفی گردیده بخشیدم. وفلان هفت قفیز زمین را دو قفیز آن از پسرم باشد، وپنج قفیز باقی از برای ملا نشاندن سر قبر وصلات وصوم من باشد. ومهر و تملیک شوهر حیم را به او بخشیدم. وآنچه خانه شوهر سابقم هست از پسرم باشد. و فلان اطاق که خریده ام از شوهر حالم باشد). ودر باب صرف نمودن پنج قفیز زمین در ما ذکر اهتمام بسیار داشته وصد مرتبه اعاده نموده وسفارش به حاضرین کرده حتی آن که گفته که کسی را در آن دخلی ورجوعی نباشد ودیناری به خود عاید ننمایند وتمام قیمت آن را به مصارف مذکوره برسانند. وبعد از فوت زینب به دو سه یوم شوهرش نیز وفات یافته واز مرحومین یک نفر صبیه

ص: 226

صغیره مانده. وپسر زینب از زوج اول، کبیر ودر حیات است. وظاهر است که تصرفات مذکوره مرتب است به ترتیب ذکری. وبعضی وصایا [ است ] وبعضی منجرات محاباتیه، و برخی غیر محاباتیه، وبعضی از ورثه غیر قابل اجازه. فحسب الوصیة المرقومه رأی شریف خود را در اخراج من الثلث بیان فرمائید. ومعلوم بوده باشد که ظاهر حال موصیه دادن و قسمت نمودن تمامی مال او بوده به طریق مذکور. وتقدیم وتأخیر را (علی الظاهر بل علی الیقین) در تظر نداشته وبالیقین که تفاوت تقدیم وتأخیر و (اختیار بیش از ثلث را نداشتن) ظاهرا نیز نمی دانسته. واما در صرف تمام موصی به (صومی وصلاتی) اعتنا و اهتمام تمام داشته. چنانکه مذکور شد. وچون ابرا به لفظ (بخشش) ادا کرده ومقرون به قبول نشده، آیا منشأ اختلاف حکم می شود یا نه؟ واگر بعد از موت قبول به عمل آید بلا اثر وفایده می دانید کما هو ظاهر الاصحاب وحال سایر العقود، یا رأی شریف به اثر وفایده هست در اینجا؟ الحاصل: آنچه حکم ما ذکر است به تفصیل بیان فرمائید که به آن معمول گردد ان شا الله تعالی.

جواب:

جواب: اما از سؤال اول: بسم الله والحمد لله، پس ظاهر آن است که منجز باشد و داخل وصیت نباشد نهایت، سؤال اجمالی دارد، وتفصیل آن این است که: اگر مهر همه دین بوده است پس لفظ بخشش که ظاهر در هبه است منصرف به ابرا می شود. وابرا ما فی الذمه هر گاه به لفظ هبه باشد وغرض بخشش به خود مدیون باشد، صحیح است علی الاشهر الاظهر. وقبول در ابرا شرط نیست، علی الاشهر الاظهر. خصوصا در متوفی که ممکن نیست. واگر غرض بخشش به وارث زوج اول باشد، پس آن صحیح نیست، به جهت (عدم امکان اقباض مافی ذمة الغیر) واگر مهر عین باشد، پس احتمال بخشش به زوج در اینجا بی معنی است. به جهت آن که متوفی قابل قبض واقباض نیست. وتاویل آن به ابرا نیز محتاج است به قبول و در عین متحقق نمی شود. واگر مراد بخشش به وارث باشد، آن نیز محتاج است به قبول و قبض واقباض، واگر به عمل نیاید صحیح نیست. واگر به عمل آمده باشد (چون وارث بالفرض ذی رحم است) هبه لازم می شود. واگر مهر مشتمل بر عین ودین هر دو باشد، پس اشکال بیشتر می شود، به جهت استعمال لفظ در معنی حقیقی ومجازی. وبعد از قطع نظر از این اشکال با حمل آن بر

ص: 227

عموم مجاز، کلام در تفصیل سابق که مراد بخشش به متوفی یا وارث باشد بعد از تأمل در اینجا معلوم خواهد شد. وظاهر حاصل سؤال با ملاحظه سؤال بعد که گفته است (هر چه در خانه شوهر سابق است از پسرم باشد که از او دارم) علی الظاهر وارث منحصر در او است - این است که زینب گفته است که آنجه به من می رسد از بابت مهر شوهر اولم، هیچ را نمی خواهم واز مال او هیچ بر نمیدارم همه را بدهید به پسر اولم که از او دارم. ولکن ظاهر حال این است که ابرا از دیون منجز باشد. وباقی عین وسایر ترکه او را وصیت کرده است که از پسرش باشد. ومنجز هر گاه با وصیت مذکور شود، منجز مقدم است خصوصا بنابر قول به خروج منجزات از اصل، کما هو الاظهر فی النظر القاصر. واما سؤال دوم: پس آن وصیت است در پنج قفیز زمین [ بر ] ملا نشاندن وصوم و صلات یقینا، ودر دو قفیز که گفته است که از پسرش باشد، علی الظاهر. وامثال این وصیت ها از ثلث ترکه عند الوفان خارج می شود. وتفصبل این کلام بعد مذکور می شود منتظر باش که خواهم گفت. واما سؤال سوم: پس آن نیز منجز است. قرینه قائم است بر این که در این مقام از لفظ (بخشش) معنی عام مجازی خواسته، که شامل به وابرا باشد. وآن صحیح است. واما قبول نسبت به هبه عین مملکه شرط است ودر تحت ید زوج بودن در اقباض کافی است واگر در دست او نباشد، بدون اقباض لزومی ندارد. واما سؤال چهارم وپنجم: پس آنها نیز وصیت اند، علی الظاهر. پس جواب از مجموع سؤالات آن است که منجزات را مقدم میدارند بر وصایا بالاتفاق در ما خرج من الثلث. و علی الالظهر الاقوی از اصل مال، وبعد از آن وصایا را از ثلث باقی اخراج می کنند. واما کیفیت اخراج وصایا: پس آن است که آنجه مقدم است در ذکر - علی الاشهر الاظهر هر چند به لفظ (فا) و (ثم) وآنچه [ در ] معنی آنها باشد در فارسی، نگفته باشد. بلکه هر چند به (واو) عطف کرده باشد یا اصلا بدون حرف عطفی گفته باشد - مقدم میدارند. الاول فالاول، تا ثلث مال تمام شود. وبعد از آن را اگر وارث اجازه نکند، یا اگر اهل اجازه نباشد (چنانکه در صورت سؤال است(1)) آن وصیت اعتبار ندارد. ودلیل تقدیم این است که مفروض این است که هر یک از وصابا کلامی هستند

ص: 228


1- زیرا وارث دختر صغیر است.

مستقل، وهر یک از آنها صحیح اند. اما در ماقبل اتمام ثلث: پس لازم است. واما بعد اتمام ثلث: پس صحیح است اما لزوم آن موقوف است بر اجازه. واین حکم از اخباز نیز مستنبط می شود خصوصا از روایت حمران. (1) وبعضی اخبار که دلالت دارد بر خلاف این مهجور است. (2) وخلاف شیخ وابن جنید و هم چنین خلاف ابن حمزه در مسأله، ضعیف است. لکن در این مقام اشکالی هست. وآن این است که بعض علما مثل شهید ثانی (ره) وغیره، واجبات بدنیه (مثل وصیت صوم وصلات واجبه) را مقدم میدارند بر متبرع بها - مثل وصیت زمین برای پسر واطاق برای شوهر که در صورت سؤال مذکور است - هر چند ذکر آن در وقت وصیت متأخر باشد. ودلیل آن هر چند الحال در نظر حقیر وضوحی ندارد، نهایت حسب المقدور احتیاط این معنی را در نظر داشتن خوب است. ومحتمل است که نظر ایشان به این باشد که بنابر قول به وجوب وصیت بدنی (کما هو الاظهر) در آنچه عصیانا ترک کرده، لازم می آید از تقدیم متبرع بها، ترک واجب. پس وصیت به متبرع بها با وجود اشتغال ذمه به عبادت بدنیه، در صورت مذکوه، باطل [ می ] باشد. پس از این جهت باید آن را مقدم داشت. وبا وجود این که این دلیل اخص از مدعی است، در مقدمات آن منع ظاهر است. ودلالت مر به شیئ) بر (نهی از ضد آن) ممنوع است. وکیفما کان، واجبات بدنیه نیز از ثلث مال اخراج می شود، الاول فالاول. وبعد از آن متبرع بها. واما آنچه از اصل مال خارج می شود پس آن واجبات مالیه محضه است. مثل زکات و خمس وکفارات ونذورات مالیه. یا آنچه مشوب به بدن هم باشد، مثل حج. و هم چنین آنچه ورثه اجازه کنند. واما واجبات بدنیه مثل صوم وصلات، پس آن از ثلث مال خرج می شود. واما آنچه سؤال شده است از اهتمام موصیه در وصیت صوم وصلات وملا نشاندن سر قبر، وکمال تأکید او در آن، پس آن دلالت بر نسخ ما تقدم نمی کند در صورت عدم وفای ثلث. وبنابر قول به (تقدیم واجب بدنی) پس مجرد ذکر آن هم کافی است، هر چند مؤخر باشد. وضرور به اهتمام هم نیست. وآنچه سؤال شده از حال جهل موصیه به (عدم7.

ص: 229


1- وسائل: احکام الوصایا، بابب 66، ح 1.
2- همان، باب 11، ح4 و باب 18، ح7.

اختیار داشتن بیش از ثلث مال) وبه این که (به سبب تقدیم وتأخیر ذکری تفاوت حاصل می شود) پس آن منشأ فرقی نمی شود، به سبب اطلاق ادله. ودر احکام وضعیه، غالبا جهل را مد خلیتی نمی باشد.

93: سؤال:

93: سؤال: ثلث وصیت که معتبر است، آیا آنچه را وصیت کرده همان شیئ بجنسه از ثلث کل مال اخراج می شود؟ یا از کل مال از هر شیئ ثلث اخراج می شود؟

جواب:

جواب: بجنسه همان شیئ را ملاحظه می کنند اگر بعد ملاحظه یمت مجموع مال، قیمت این شیئ اضافه بر ثلث نباشد، همان را به مصرف وصیت میرسانند. واگر اضافه باشد، به قدری که مساوی ثلث باشد آن را به مصرف میرسانند. والله العالم.

94: سؤال:

94: سؤال: شخصی در مرض موت وصیت نموده که قدری از ملک او را به سر کار امام زاده [ ای ] بدهند که او را در جوار آن دفن کنند. ووقفیت آن مکان به هیچ وجه من الوجوه معلوم نیست وآنچه به استماع معلوم شده این است که خدام آستانه مقدسه مذکوره قیمت معینی میگرفته اند وهر کس که خواهش می نمود که در آنجا مدفون شود، دفن می کردند و هم چنین وصیت نموده که بعضی املاک او را بعد از وفاتش وقف نمایند. چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که امثال این بقعه ها وقف باشند. واگر احتمال ظاهری باشد که ملک خدمه باشد، یا آن که واقفی وقف کرده باشد که منافع آن به مصرف امام زاده برسد که این دفن کرده هم از جمله منافع باشد - بلکه احتمال مساوی هم اگر باشد - در این صورت به عمل مستمر می توان عمل کرد. وآنچه را وصیت کرده که وقف کنند، آن نیز در ثلث مال معتبر است. وبهتر آن است که آن عین موصی بها را قیمت کنند بلا منفعت و قیمت کنند با منفعت، وتفاوت ما بین قیمتین را ملاحظه کنند. هر گاه آن تفاوت از ثلث مال بر می آید، تمام آن معتبر است. واگر نه در همان قدری که از ثلث بر می آید اکتفا می کنند وباقی را به ورثه رد می کنند. والله العالم.

95: سؤال:

95: سؤال: زید در حین حیات خود صبیه خود را متزوجه نموده به عمرو داده ویه قدر سهم او از مال خود به او داده. ودر پشت عقد نامچه او تفصیل داده که (به عوض حقوق به او داده ام واو را دیگر حقی وادعائی با وارث باقی نباشد). وحال صبیه زید متوفی یا زوج او می تواند که ادعای ارث زوجه خود را از ورثه [ زید ] نماید یا نه؟

جواب:

جواب: کسی در حال خود تسلطی بر میراث ورثه خود ندارد. مگر این که به این

ص: 230

عنوان گفته باشد که (باقی اموال من بعد از باقی ورثه باشد) واین معنی، وصیتی است که در متروکات خود کرده که بعد از او به غیر آن دختر از سایر وراث بدهند. چنانکه ظاهر صورت سؤال همین است. ودر این صورت ظاهر این است که ثلث مال او را به سایر ورثه می دهند ودر ثلثین باقی دختر با سایر ورثه شریک است. والله العالم.

96: سؤال:

96: سؤال: زینب صاحب فراش دو سه یوم قبل از آن که داعی حق را لبیک اجابت گوید، جمیع مایعرف خود را از املاک وباغات وگوسفند واثاث الدار وحق الصداق حتی الوتد فی الجدار) به زوج خود هبه نموده. ویک نفر عمه زاده حی ویک نفر برادر - که حال مدت چهل سال شاید متجاوز می باشد که مفقود الخبر است - وارث دارد. ترکه او به عمه زاده، یا زوج، یا برادر مفقود او، [ به ] کدامیک انتقال می یابد؟ وهبه مرض موت صحت دارد یا نه؟

جواب:

جواب: علی تقدیر عمه زاده نصیبی ندارد. واظهر آن است که هبه زوجه به زوج لازم باشد هر گاه به قبض وتصرف زوج داده باشد واظهر آن است که در مرض موت بودن باعث رجوع به ثلث نمی شود. الله العالم.

97: سؤال:

97: سؤال: شحصی در حین حیات وصیت نموده که (بعد از آن که داعی حق را اجابت کردم اموالی که بعد از من باقی [ می ] ماند، اولاد برادر من را از مال من بی نصیب وبی بهره ننمائید). به همین لفظ وصیت نموده. نه تعیین وصی نموده ونه تعیین مقدار بهره. آیا در این صورت اولاد برادر متوفی را می رسد که ادعای رسد خود را به عنوان این وصیت از عموی خود نمایند یا نه؟

جواب:

جواب: چون از برای این الفاظ مقدری در شرع وارد نشده است باید رجوع کرد به فهم وتعارف وارث که از این عبارت چه چیز فهمیده است واینکه مراد از (بهره بدهید و نصیبی) یا (بی بهره نکنید وبی نصیب نکنید) چه چیز فهمیده است. یا این که متعارف اهل آنجا چه چیز است، آیا می فهمند که (اولاد برادر را مثل یکی از وارث(1) خودم حساب کنید) یا (قلیل ملکی بدهید) یا قلیل باغی بدهید) هر گاه یکی از اینها معلوم شود به آن عمل کنند. واگر اولاد برادر دعوی علم بر وارث کنند که: تو مراد پدرت را میدانی، واو انکار کند. قسم می توانند داد که او علم ندارد. واگر هیچ یک از اینها نباشد وبه مصالحه..

ص: 231


1- در نسخه، اولاد برادرها را مثل یکی از وراث...

هم طی نشود، اقل ما یحتمل - یعنی کمتر چیزی که محتمل باشد که مراد موصی است - آن را به اولاد برادرش بدهند. والله العالم.

98: سؤال:

98: سؤال: هر گاه وصی را پیری وخرافت وعجز در یابد چه باید کرد؟

جواب:

جواب: حاکم شرع کمکی ومعینی برای تعیین کند.

99: سؤال:

99: سؤال: آیا جایز است رد وصیت؟ یا این که مجرد وصیت کردن به این که فلان کس وصی من است، جایز نیست رد؟

جواب:

جواب: بدان که مشهور میان علما جواز رد وصیت است به معنی این که قبول نکند وصی بودن را. ونقل خلافی ذر مسأله نشده الا از صدوق که استثنا کرده است دو صورت را، یکی این که پدر وصیت کند که پسر وصی او باشد ودیگر در جائی که منحصر باشد امر در همان شخص وکسی دیگر ممکن نشود. وبعضی اخبار معتبره هم دلالت بر اینها دارد. (1) واز مختلف میل به موافقت آن، حکایت شده با تأیید به لزوم عقوق در اول، و منحصر شدن واجب کفائی در ثانی. وبدان نیز که جایز است رد وصیت بعد از قبول وصایت در حال حیات موصی مادامی که زنده است، به شرط آن که برسد به موصی ومطلع شود. پس اگر خبر او نرسد تا بمیرد لازم می شود. وظاهر این است که این اتفاقی باشد، چنانکه در مسالک تصریح کرده، و از شیخ نیز نقل شده، وفحوای اخبار هم دلالت بر آن دارد(2) ولزوم غرر وضرر هم دلالت دارد. به جهت آن که به سبب قبول موصی الیه، موصی مطمئن شده و هر گاه خبر به او نرسد وصیت به دیگری نخواهد کرد. واشکالی کرده اند در این که مجرد بلوغ خبر رد به موصی کافی است یا مشروط است به تمکن موصی از اقامه وصی دیگر به جای او؟ و اطلاق فتوای اصحاب اقتضای اکتفا می کند. ولکن مستفاد می شود از علت منصوصه که در اخبار وارد شده که تمکن شرط است. واین اظهر است. چنانکه در مسالک ترجیح آن داده، واما هرگا ه موصی بمیرد پیش از رسیدن خبر به او پس اگر وصی قبول وصایت کرده وبعد از آن رد کرده وخبر به او نرسیده، پس وصیت لازم است اجماعا. چنانکه در مسالک تصریح کرده. واز دیگران نیز نقل شده. وفحو [ ا ] ی اخبار هم دلالت3.

ص: 232


1- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 24، ح1 در مورد وصیت پدر بر پسر - و در مورد انحصار: باب 23، ح2.
2- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 23، ح2و3.

دارد(1) واخبار بسیار است صحیح وغیر صحیح که دلالت دارند بر صورت عدم قبول(2)واگر قبول وصایت نکرده ورد کند وصیت موصی را، پس در اینجا نیز اشهر واقوی لزوم است. ودعوی اجماع (از بعضی صریحا و [ از ] بعضی ظاهرا) بر آن شده. واخبار بسیار هم دلالت بر آن دارد، واز جمله آنها صحیحه محمد بن مسلم است از حضرت صادق - ع - (قال: ان اوصی رجل الی رجل وهو غایب فلیس له ان یرد وصیته، فان اوصی الیه وهو بالبلد فهو بالخیار ان شا قبل وان شا لم یقبل) (3)وروایت منصور بن حازم از آن حضرت: (اذا اوصی الرجل الی اخیه وهو غایب فلیس له ان یرد علیه وصیته، لا نه لو کان شاهدا فابی ان یقبلها طلب غیره). (4)

وشهید ثانی (ره) از مختلف وتحریر نقل کرده قول به جواز رجوع ورد را وخود نیز میل به آن کرده، به جهت (اصل) ولزوم حرج وضرر. وحمل کرده اند اخبار را بر سبق تحقق قبول یا شدت استحباب. به جهت عدم صراحت آنها در مطلوب. وتو میدانی که ظهور کافی است در استدلال. وعمومات [ و ] اصل وغیره، مقاومت با خاص معمول به اصحاب نمی کند. خصوصا با دعوی اجماع بر آن.

100: سؤال:

100: سؤال: ضعیفه ای فوت شده. وجمعی از مرد وزن - که تخمینا شش نفر یا هفت نفر باشند - می گویند که از دو سال قبل از مردن ضعیفه مزبوره، مکرر از او میشنیدیم که میگفت که (مال من بعد از وفات من خرج من باید شود). ویکی از جمع مدعین این قول را، جمعی تعدیل می کنند. وشش نفر از آن جمع مدعین (که غیر آن یک نفر عادل اند) که عبارت از چهار مرد ودو زن باشند، که یکی از آنها از جمله ورثه است و می گوید که ضعیفه متوفیه سه روز یا ده قبل از وفاتش میگفت که اگر مال مرا خرج من نکنید مشغول الذمه باشید. آیا این عبارت دو سال قبل از وفات با آن عبارت که سه روز قبل از وفات میگفته، وصیت است یا نه؟ وبعد از این که وصیت باشد آیا کی باید این وصیت را به عمل بیاورد؟. و هر گاه باید که وارث به عمل بیاورد می تواند که ثلث قیمت متروکات را به مصرف وصیت برساند یا باید عین آنها را خرج کند؟ وایضا: ورثه ضعیفه متوفی منحصرند به دو3.

ص: 233


1- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 23، ح2و3.
2- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 23، ح1 تا 6.
3- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 23، ح1و3.
4- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 23، ح1و3.

خواهر زاده امی وأبی که یک مرد باشد ویک زن. وآن از جمله آن جمعی است که عبارت مذکور را شنیده اند وبر فرض وصیت بودن آن عبارت، قبول دارد. واما آن مرد می گوید: که از این عبارت که این از زبان ضعیفه مورثه من ادعا می کند، علمی واطلاعی ندارم وقول این جمع را هم قبول ندارم زیرا که از همه خیانت دیده ام وهمه این جمع معلل به غرض فاسد می باشند. آیا در این صورت که آن مرد وارث قول آنها را قبول نکند، میباید آن جمع بر آن مرد ادعای شنیدن خود را ثابت کنند، وبعد از آن، آن مرد ثلث حصه خود را به مصرف وصیت برساند؟ یا آن که قبل از اثبات وعلم، بر آن وارث لازم است که چنین کند؟ وایضا: آن ضعیفه متوفی بعضی وصایای مخصومه کرده مثل این که: مرا به قم ببرید، وبه غسال من فلان رخت را بدهید، وبه مکبرین پیش جنازه فلان جنس را بدهید. آیا اگر در بعض مصارف وصیت ضعیفه که زاید بر قدر واجب است، آن زاید از ثلث مخرج است یا از اصل مال؟ وقدر واجب چه مقدار است؟

جواب:

جواب: چون مفروض سؤال این است که ضعیفه، وصی تعیین نکرده ولایت او با حاکم شرع است یعنی مجتهد عادل. و هر گاه دست به حاکم نرسد عدول مؤمنین هم می توانند متوجه شد، بلکه باید بشوند. وظاهر این است که الفاطی که ضعیفه گفته است وصیت است. پس هر گاه از برای حاکم از قول آن جماعت علم بهم رسد، به علم خود عمل می کند. و هم چنین عدول مؤمنین، هر گاه وارث نتواند مانع آنها شد. ودر غیر دو صورت آن وارثی که اقرار دارد، اقرار او در حق او نسبت به حصه خودش مسموع است. ودور نیست که به شهادت یک مرد عادل ربع وصیت را ثابت دانست. واحتمال اثبات نصف هم خالی از قوت نیست. ووصیت در ثلث مال اعتبار دارد و هر گاه زاید بر ثلث باشد وورثه امضا نکنند، به قدر ثلث برای او خرج می کنند. پس هر گاه حاکم یا عدول مؤمنین آن یک نفر عادل را در دست داشته باشند لا اقل باید سعی در انجام ربع وصیت بکنند. و هر گاه از حال ضعیفه معلوم نشد که مراد او به مصرف رساندن عین مال است، ظاهر این است که توان فروخت به قیمت عدل وصرف او کرد. خصوصا هر گاه بدون فروختن متعذر یا متعسر باشد. و هر گاه خواهند بفروشند باید حاکم یا عدول مؤمنین (به وارث یا غیر وارث) بفروشند. واما سؤال:

جواب: چون مفروض سؤال این است که ضعیفه، وصی تعیین نکرده ولایت او با حاکم شرع است یعنی مجتهد عادل. و هر گاه دست به حاکم نرسد عدول مؤمنین هم می توانند متوجه شد، بلکه باید بشوند. وظاهر این است که الفاطی که ضعیفه گفته است وصیت است. پس هر گاه از برای حاکم از قول آن جماعت علم بهم رسد، به علم خود عمل می کند. و هم چنین عدول مؤمنین، هر گاه وارث نتواند مانع آنها شد. ودر غیر دو صورت آن وارثی که اقرار دارد، اقرار او در حق او نسبت به حصه خودش مسموع است. ودور نیست که به شهادت یک مرد عادل ربع وصیت را ثابت دانست. واحتمال اثبات نصف هم خالی از قوت نیست. ووصیت در ثلث مال اعتبار دارد و هر گاه زاید بر ثلث باشد وورثه امضا نکنند، به قدر ثلث برای او خرج می کنند. پس هر گاه حاکم یا عدول مؤمنین آن یک نفر عادل را در دست داشته باشند لا اقل باید سعی در انجام ربع وصیت بکنند. و هر گاه از حال ضعیفه معلوم نشد که مراد او به مصرف رساندن عین مال است، ظاهر این است که توان فروخت به قیمت عدل وصرف او کرد. خصوصا هر گاه بدون فروختن متعذر یا متعسر باشد. و هر گاه خواهند بفروشند باید حاکم یا عدول مؤمنین (به وارث یا غیر وارث) بفروشند. واما سؤال: از وصایای مخصوصه، وسؤال از قدر واجب: پس بدان که اگر ضعیفه

ص: 234

شوهر ندارد که کفن او وسدر وکافور از اصل مال او وضع می شود. خواه وصیت بکند وخواه نکند. و هم چنین حقوق مالیه مثل دین مردم وحج وزکات وخمس وکفارات وامثال آن. واما هرگا ه وصیت کند به واجب وغیر واجب، پس واجبات مالیه را مقدم میدارند از اصل مال، ودر باقی ملاحظه ثلث می کنند. پس اگر عبادات واجبه بدنیه باشد مثل صوم و صلات، مقدم میدارند بر غیر واجب، هر چند مؤخر در ذکر باشد. وبعد از آن مستحبات را به ترتیب ذکر موصی در وصیت، تا ثلث تمام شود، واگر وصیت کند که همه آنها را از ثلث بدهند، پس واجبات مالیه هم از ثلث اعتبار می شود، به این معنی که اگر چیزی از ثلث باقی نماند وصیت در آنها نافذ نیست. واما اگر ثلث وفا به آنها نکند واجب است که از اصل مال تمام کنند.

101: سؤال:

101: سؤال: هر گاه شخصی زید نام در حین حیات وصحت که اقاریر شرعیه از او مسموع بوده، وصیت نموده باشد، به موجب وصیتنامه به این طریق که (به وجه شرعی بر خود لازم ساخته بود که ثمن از متملکات واموال خود را به نحوی که قلمی می شود. صرف مشاهد مشرفه ائمه طاهرین طلوات الله علیهم اجمعین، نماید بر نهج ذیل: فرزند خود عمرو را وصی شرعی خود کرده که بعد از فوت موصی اموال و متروکات او را کائنا ما کان جمع ومشخص نموده، نصف تمام کامل از مجموع را سواو مشخص. ونصف از نصف مذکور را در وجه خمس ال محمد (صلی الله علیه و آله) قدری معین از آن را به موجب تفصیل و نوشته موصی به اشخاص مشخصه تسلیم نماید، وتتمه را به سادات مستحق برساند. ونصف آن نصف دیگر را به عنوان رد مظالم به فقرا ومستحقین برساند. ونصف بقیه که باقی می ماند(1) بیست تومان او را به شخص امینی که به زیارت مشهد مقدس برود نیابتا عنه، بدهد که آنجا رفته به جهت وی زیارت نماید و اخراجات خود را از وجه مزبور محسوب دارد. وآنچه بماند صرف روشنائی مشهد مزبور (از موم وشمع وغیرها) نماید. و تتمه را که اضافه بر بیست تومان باشد در مصرف اخراجات مشاهد مشرفه مکرمه نجف اشرف وکربلای معلاو کاظمین (علیه السلام) مصرف دارد، به این نحو که تنخواه مزبور را ملکی مرغوب خریداری کرده ومنافع ووجه اجاره آن را سال به سال به مشاهد مشرفه مذکوره مرد امینی برده که اثلاثا در زیارت مذکوره صرف نماید. ویا وجه مذکور را با شخص امیند.

ص: 235


1- و معادل یک هشتم می گردد.

معتبری معامله شرعیه نماید که سال به سال منافع حاصله آن را به نحو مسطور در مشاهد مشرفه صرف نماید. ونصف دیگر از متملکات او را اوصی مزبور دو تومان او را به معتق وی داده وتتمه را بین الورثه کما فرض الله قسمت نماید. وتخلف در هیچ جزئی از اجزا مذکوره ر ا جایز نداند. وناظر گردانید در خصوص وصایای خود بکر ولد خالد را، که در امور مذکوره ولوازم آن، وصی مؤمی الیه به اطلاع وصوابدید او عمل نماید ودر هر باب بالا شتراک عمل نمایند. ونیز وصیت نموده که وصی وناظر (مزبوران) به مشورت با خالد مشار الیه معمول دارند وصایا را ونیز قرار داده ومأذون ساخته وصی وناظر مزبوران، را که با تغذر یا تعسر خریدن ملک ومعامله [ ای ] که در فوق قلمی شد، همان اصل وجه مذکور را اثلاثا در مشاهد مشرفه مذکوره مصروف دارند. ودر هیچ باب تخلف را جایز ندانند. ونیز وصیت نموده که عمرو وصی (مشار الیه) در خصوص اولاد صغار موصی نهایت سعی و اهتمام به عمل آورد. خصوصا ذکور اولاد که به علم ومشق کردن ومحافظت وپرستاری او در هر باب خود را معاف ندارد وکوتاهی ننماید، که باعث رضامندی خدا ووالدین او بوده باشد. در صورت وصیتنامچه مذکوره عمل وصی (در این حال) چه طریق باید بوده باشد؟ و عمل ناظر به چه قسم وتنخواه موصی نصف از بابت وصایا وتتمه تنخواه ارث صغار در تصرف کدامیک از وصی وناظر بوده باشد؟ یا آن که باید در تصرف هر دو بوده باشد نظر به لفظ (اشتراکی) که قلمی شده در وصیتنامچه؟ یا آن که باید تمام تنخواه از بابت وصایا و تنخواه صغار در تصرف وصی بوده باشد، وبه مصارفی که می رسد وعملی که می شود به اطلاع واستحضار ناظر بوده باشد؟ یا در امری که احتیاج به شور بوده باشد استدعا این که آنچه موافق طریق شر ع انور بوده وضوح آن را به طریقی که مبین باشد حکم آن را قلمی نموده

جواب:

جواب: در استفتا از چند چیز سؤال شده: اولا این که وصی چه کار باید بکند. دوم آن که ناظر چه باید بکند. سوم آن که نظر به لفظ به این که (در هر باب بالا شتراک عمل نمایند) آیا مال باید در تصرف وصی وناظر هر دو باشد یا در تصرف وصی بوده باشد. اما جواب از سؤال اول: پس آن موقوف است به تحقیق حال وصیت. وچون وصیت

ص: 236

اضافه بر ثلث مال شده باید تحقیق طریق صحت وفساد ولزوم وعدم لزوم آن را کرد. و تحقیق این است که وصیت شرعیه مثل دادن بعض مال به معتق یا غیر آن، و هم چنین وصیت به واجبات بدنیه مثل صوم وصلات وامثال آن، پس آن در ثلث ترکه معتبر است لاغیر، مگر به امضای وارث بالغ رشید. واما وصیت به واجبات مالیه محضه مثل دین و زکات وخمس ورد مظالم، و هم چنین مالیه مشوب به بدنیه مثل حج: پس آن در اصل مال معتبر است. چنانکه اگر هیچ وصیت نکرده باشد [ باز ] باید از اصل مال وضع شود. و آنچه در کلام موصی مذکور است تمام مالیه محضه است به غیر دو تومان معتق. واز این جهت می توان گفت که همه وصیت ممضی است هر چند به زیاده از ثلث متعلق شده. لکن اشکال در تشخیص مراد موصی می کند کلمات او اولا این که گفته است که (به وجه شرعی بر خود لازم کرده بوده است. در حال حیات که ثمن مال خود را صرف مشاهد منوره کند) به آن تفصیل که نوشته، معنی آن را نفهمیدم. اگر مراد او این است که نذر کرده است مثلا وگفته است (لله علی که ثمن مال خود را که در حال اجرای صیغه نذر مالکم به مصرف مشاهد منوره برسانم به این تفصیل.....) وبعد از آن وصیت کرده است که به مقتضای آن عمل کنند. پس این صحیح وخوب است. لکن باید ملاحظه ثمن مال را در آن وقت کرد، نه بعد از وفات. چنانکه مقتضای وصیت است. و هر گاه گفته باشد (لله علی که ثمن مال را که الحال دارم وارث من بعد از من به این مصرف برساند) این صحیح نیست. به جهت این که فعلی را که مکلف نذر می کند باید خودش به جا بیاورد، نه دیگری. و هم چنین هر گاه بگوید که لله علی که ثمن مال مرا بعد از وفات من وارث من به این مصرف برساند) هم صحیح نیست، به همین جهت که گفتیم. واگر گفته باشد که لله علی که وصیت کنم که ثمن مال حال مرا) یا (ثمن مال بعد وفات مرا) یا مطلق بگوید که (ثمن مالم را صرف به این مصرف کنند)، وبعد از آن وصیت به عمل آمد به مقتضای نذر، پس در این صورت این از جمله وصایای متبرع بها می شود، گواصل وصیت کردن واجب شده به نذر. به جهت این که صرف کردن مال در این مصرف به سبب نذر واجب نشده است تا داخل حقوق مالیه واجبه شده باشد. چنانکه پوشیده نیست. وچون عامی است استفتا می کند از مفتی طلب حکم می کند نه احتمال، پس می گوئیم: ظاهر عبارت سؤال من حیث اللفظ - خصوصا به ملاحظه تعیین بیست تومان

ص: 237

در مصرف مشهد مقدس که آن مناسبت دارد با مال معین موجود که می داند که ثمن او زاید بر بیست تومان هست، نه به مالی که نمی داند که مقدار آن چه قدر خواهد بود. وبعد ملاحظه اینها - با ملاحظه حمل فعل مسلم وقول او بر وجه صحیح باید بنا گذاشت که مراد او این باشد که بر خود لازم کرده است در حال حیات به نذر یا شبه نذر این که ثمن مال خود را که در حین نذر دارد صرف این مصرف بکند). وبعد از آن وصیت کرد [ ه ] که چنین بکنند. ولکن با کلمات بعد نمیسازد که: بعد از مردن من وصی من مال را جمع کند و مشخص کند وتنصیف کند باز نصف را تنصیف کند ومرتبه دیگر این نصف را تنصیف کند که ثمن باشد وبه آن مصرف برساند. به جهت آن که ظاهر این کلام ملاحظه نصف و ربع وثمن بعد وفات است. ومال گاه است که در وقت نذر بیسار بوده الحال کم شده، یا بالعکس. واگر بیشتر بوده باید ثمن آن وقت را به مصرف برساند نه این وقت را. واگر کمتر بوده باید همان ثمن آن وقت را به مصرف برساند. ومقتضای این تنصیف ها این است که به مقتضای ثمن بعد وفات عمل کند. واینها با هم جمع نمی شود. پس خلاص ممکن است که به همین باشد که وضی ثمن وقت نذر را به این مصرف برساند. واگر مال در وقت موت موصی زیاده تر باشد در زاید ملاحظه خروج از ثلث را بکند. و هم چنین: اشکال حاصل می شود در ثمن دیگر به جهت رد مظالم وربع خمس. به جهت آن که مقدار خمس ورد مظالم که از حقوق مالیه حساب می شود باید معین باشد تا ببینیم که این ربع وثمن بعد از وفات مساوی این قدر معین است، یا زاید، یا ناقص. گاه است که موصی ملاحظه ربع وثمن مال حال وصیت را اعتبار کرده بود واشتغال ذمه خود را همان قدر میدانست. پس اگر مال بعد از وفات کمتر شده باید ادای آن حق را تمام کرد. هر چند از برای وارث هیچ نماند. واگر حال زیادتر شده، پای تبرع در میان می آید. به جهت آن که گاه است که این قدر مشغول ذمه نبوده است. پس باز ملاحظه ثلث را کرد. وخلاصی در این هم به این نحو می شود که ربع وثمن آن وقت را از اصل بدهند، ودر باقی ملاحظه ثلث را بکنند هر گاه زیاد شده باشد. وچون اخراج خمس ورد مظالم به عنوان (احتیاط احتمال شغل ذمه) هم جایز است، پس تبرع در وصیت از زاید بر قدر واجب هم جایز خواهد بود. ولکن در آن ملاحظه ثلث را باید کرد

ص: 238

واما سؤال از ناظر: پس بدان که (ناظر) در کتب فقها متداول نیست. بلکه وکول امر به نظر غیر وصی از توابع وصیت است. ومانعی ندارد که موصی به جهت زیادتی اعتماد یا خوف از خدا، وغفلت وصی به جهت عدم خوف، یا احتمال خیانت (بنابر عدم اشتراط عدالت در وصی) ومثل آن، وصیت کند که تصرفات وصی به اطلاع آن ناظر باشد. وبنابر آن، فعل ناظر همان اطلاع و استصواب است. لکن عمل وتصرفات با وصی است. بلی هر گاه موصی ناظر را هم شریک کرده باشد با وصی در عمل، متابعت باید کرد. واما سؤال از لفظ مذکور که آیا منشأ این می شود که باید در تصرف هر دو باشند یا نه: پس به ملاحظه کلمات موصی (از اول تا به اینجا) معلوم می شود که ناظر شریک در عمل نیست. بلی مراد اشتراک به حسب رأی است. وبر فرضی که این لفظ ناسخ ما سبق باشد، افاده اشتراک در ضبط مال صغار، می کند. ومطلق تصرفات را نمی کند، وباعث این نمی شود که ید هر دو بر آن مساوی باشد، بلکه همان قدری که از لوازم عمل است با او شریک می شود در ید تصرف. وبه هر حال ظاهر استقلال وصی است در مباشرت حفظ اموال. چنانکه مستقل است در تربیت صغار، گو در بعضی اوقات محتاج باشد به صلاح [ دید ] ناظر. پس باید وصی متوجه ضبط وربط باشد بر وفق متعارف، لکن به صو ابدید ناظر، حتی در مکان حفظ مال واختیار کردن اشخاص معاملین با او در اموال. وباید دانست: که در امر زیارت مشهد مقدس هم هر گاه خواهند اجیر بگیرند به آن نهج مزبور، پای جهالت اجرت در میان می آید ومشکل می شود. خصوصا هر گاه اجرت را از برای رفتن وبر گشتن هر دو قرار داده باشد. در این وقت معلوم نیست که اخراجات چه چیز است وزاید چه چیز است. مگر این که معلوم باشد از حال موصی که اباحه کرده این قدر را از برای امین به آن نحو خاص، هر چند به ظن وتخمین امین باشد، از باب تراضی. و هم چنین باید دانست که اشخاص را که تعیین کرده از برای خمس، باید در حین ادا بر وصف استحقاق باقی باشند. والله العالم

102: سؤال:

102: سؤال: هر گاه کسی وصیت کند که بعد از موت او چند سال نماز وروزه استیجار کنند از برای او ونایب الزیاره بگیرند که در مدت معینی از برای او زیارت کند وفلان مبلغ را به عمرو بدهند وهر چه از ثلث او بماند به فقرا وسادات بدهند ومبلغ معینی هم به وصی بدهند، ووصی تعیین نکرده بمیرد. بعد از فوت او کبار ورثه احدی را

ص: 239

تعیین نمایند که وصایای او را از ثلث ترکه به مصارفی که گفته برساند. وحق الوصایه [ را ] که متوفی تعیین کرده بود بر دارد آیا این شخص جایز است که حق الوصایه را از ثلث بر دارد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه کسی تعیین وصی نکرده باشد ووصایای چند کرده باشد، تولیت امر او با حاکم شرع است. وبدون رجوع به او صورتی ندارد. و هر گاه ممکن نشود رجوع به حاکم، آحاد عدول مؤمنین هم می توانند کرد بلکه ظاهر این است که واجب باشد بر ایشان متوجه شدن. واما حق السعی در عمل: پس آنچه جمعی [ از ] فقها تصریح به آن کرده اند وظاهر جمعی دیگر است نقل اقوال در (وصی بر یتیم) است وحکم متولی امر یتیم خواه وصی باشد یا ولی شرعی. که بعضی گفته اند هر گاه تعیین نشده باشد حق السعی، اجرت المثل بر میدارد. وبعضی گفته اند به قدر کفایت، وبعضی گفته اند اقل امرین از اجرت المثل وکفایت. ولکن از ظاهر کلام جمعی واز ظواهر بعضی [ از ] ادله که ذکر کرده اند - مثل این که گفته اند که عمل مباحی است ومفروض این است که تبرع در آن نکرده پس مستحق اجرت المثل خواهد بود - این است که کلام در (مطلق مباشر عمل در وصایا) جاری باشد. (1) پس دور نیست که در صورت سؤال هر گاه رجوع به حاکم ممکن نباشد وثقات مؤمنین حسبتا متوجه شده باشند، آنچه را صلاح دانسته باشند جایز باشد. وطاهر این است که در صورت تعذر حاکم احدی از عدول مؤمنین حسبتا می تواند متوجه شود او اجرت المثل را بر دارد. پس در صورت مزبوره حق السعی را بعد از وضع صوم وصلات وزیارت وآنچه گفته است به عمرو بدهند، بر میدارد واگر چیزی بماند به فقرا وسادات می دهند.

103: سؤال:

103: سؤال: هر گاه کسی در مرض موت وصیت کند که (ترکه مرا به اولاد ذکور بدهید) واولاد اناث هم امضا کنند، آیا بعد از وفات، اولاد اناث می توانند رجوع کرد، یا نه؟

جواب:

جواب: اشهر واقوی این است که امضای ورثه کافی است خواه قبل از وفات باشد یا بعد از وفات. وفرقی ما بین صحت ومرض نیست. و هر گاه بعضی امضا کنند دون بعض، به قدر الحصه او ممضی است. و هم چنین هر گاه همه ورثه یا بعضی از آنها، بعضی از زاید بر ثلث را امضا کنند در همان قدر ممضی است. ومذهب علمای شیعه این است که

ص: 240


1- این مساله با همه اقوال و آرای مختلف و توضیحات مربوطه در باب «حجر و تفلیس» از مجلد دوم، بررسی شده رجوع فرمایید.

اجازه وارث از باب هبه نیست که محتاج باشد به قبض وسایر شرایط هبه، وجایز باشد رجوع در آن قبل از تحقق قبض. بلکه از باب (تنفیذات واجرای حکم وصیت) است. پس بنابر این در حکم وصیت به ثلث مال است، ودیگر وارث را در آن مدخلیتی نیست. وجایز نیست از برای وارث رجوع قبل از قبض (چنانکه در هبه جایز است) و هم چنین بعد از قبض به طریق اولی [ جایز نیست ]. واین حکم - یعنی این که اجازه تنفیذ است، نه هبه - در صورت اجازه وارث در حال حیات موصی بی اشکال است. و هر گاه بعد از فوت باشد هم خلافی از شیعه در آن نکرده اند چنانکه گفتیم.

104: سؤال:

104: سؤال: منجزات مریض از اصل مال می شود؟ یا در حکم وصیت است و در ثلث معتبر است؟

جواب:

جواب: اظهر این است که از اصل وضع می شود. و هم چنین اقرار او به شیئ از برای غیر در آن حال. ولکن در اینجا اظهر این است که خروج از اصل مشروط است به این که متهم نباشد بر این که قصد او محروم کردن وارث باشد. وفرقی نیست ما بین این که اقرار از برای وارث کرده باشد یا اجنبی.

105: سؤال:

105: سؤال: هر گاه کسی چهار نفر پسر کبیر وچهار نفر صغیر داشته باشد، ودر حال حیات مال خود را تقسیم کند میان آنها، ومهر زوجه خود را بدهد وقدری آسیا داشته باشد. ووصیت کند که (منافع هر ساله آن را از برای من استیجار صوم وصلات بکنند ولکن هر گاه آنچه از برای صغار قرار داده ام وفا به خرج آنها نکند منافع آسیا را هم صرف آنها بکنند تا کبیر شوند، وبعد از کبیر شدن همه، منافع آن را به استیجار صوم و صلات همه ساله بدهند). والحال بعضی از کبار مانع اند که منافع را صرف صغار بکنند، ومی گویند که: (استیجار صوم وصلات می کنیم). ودیگر این که آیا بعضی از ورثه می تواند که الحال تقسیمی [ را ] که پدر در حال حیات کرده، بر هم زند، یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که وصیت به منفعت ملک ابدا، صحیح است، همچنانکه تا مدت معین، صحیح است. پس باید به منافع آن آسیا استیجار صوم وصلات از برای او بگیرند همیشه. ودر ایام احتیاج صغیرها به قدر حاجت آنها، را صرف ایشان کنند. و کسی مانع آن نمی تواند شد، خصوصا پسر بزرگی که واجب است قضای نماز پدرش. و هر گاه معلوم شود که مراد موصی. از (همه ساله) به قدر ایام تکلیف خود را خواسته، بعد از انقضای آن مدت باز منافع آسیا بر می گردد به ورثه.

ص: 241

وباید دانست که باید ملاحظه کرد که آن منافع ابدی یا [ در ] مدت معین، زاید بر ثلث نباشد. ودر زاید بر ثلث محتاج است به امضا ورثه. وطریق معرفت خروج از ثلث هر گاه مدت معینه باشد این است که آن آسیا را با منافع آن ابدا قیمت کنند وبی منفعت در آن مدت هم قیمت کنند، وببینند که تفاوت مابین قیمتین، از ثلث بر می آید یا نه. مثل این که می گویند آسیا با جمیع منافع به دوازده تومان می آرزد، و هر گاه منافع ده ساله او را وضع کنیم شش تومان می آرزد. وتفاوت میان دو قیمت شش تومان است. پس اگر این شش تومان از ثلث ترکه بر می آید، تمام وصیت ممضی است. وطریق معرفت در صورت وصیت به منافع ابدی، خالی از اشکال نیست. ودر آن چند وجه ذکر کرده اند. بهترین آنها این است که باز چنین کند. یعنی آن آسیا را با منفعت ابدی قیمت کنند وبی منفعت هم قیمت کنند. وتفاوت مابین دو قیمت را ملاحظه کنند که از ثلث بر می آید یا نه. وهر چند نادرست است که مال بی منفعت قیمتی از برای آن بماند لکن در بعضی جاها باز قیمتی از برای او می ماند. مثل این که آن مال که منفعت آن را وصیت می کند غلامی باشد که هر چند منافع او از غیر باشد، که آزاد کردن او از برای کفاره وغیره آن صحیح است. پس البته قیمتی دارد. و هم چنین آسیا هم اگر ملک ورثه باشد تسلط بر آن دارند به انحا تصرفات در این که اول غله خود را در آن آرد کنند یا از غیر را. وامثال آن از منابع که منشأ ثبوت قیمتی از برای او می شود. واما حکایت بر هم زدن تقسیم: جواب آن این است که در لزوم هبه، قبض شرط است. هر گاه در حال حیات به قبض کبار داده واز جانب صغار خود قبض کرده، دیگر کسی نمی تواند بر هم بزند. و هر گاه به قبض کبار نداده باشد در حصه کبار بر هم می توان زد

106: سؤال:

106: سؤال: هر گاه کسی وصیت کند که فلان باغ را به فلان پسر بدهید، وفلان ملک را به فلان دخترم، وفلان خانه را به پسر دیگرم، وهکذا.... تا همه اموال را به این نهج وصیت کند. آیا این معنی (وصیت) است - که در عین مال ویا در ثلث معتبر است. ومقدم در ذکر مقدم است -؟ یا در معنی وصیت به تعیین میراث است؟

جواب:

جواب: هر گاه از خارج معلوم باشد به قرائن که مراد وصیت است به آن اعیان، نه قسمت میراث، پس حکم وصیت در آن جاری است هر چند مستوعب ترکه باشد. واین در صورتی است که موصی جاهل است به مسأله ونمی داند که اختیار بیش از ثلث را ندارد

ص: 242

یا عالم است واما معتقد این است که ورثه امضا خواهند کرد آنچه را که وصیت کرد. پس در این صورت ها مقدم میدارند آنچه مقدم است در ذکر تا به ثلث برسد. وما بقی موقوف است بر اجازه وامضا ورثه. و هم چنین است هر گاه قرینه نباشد یعنی بگوید (فلان مال را به فلان بدهید وفلان مال دیگر را به فلان وارث دیگر) وهکذا.... وندانیم که مراد او وصیت به دادن آن مال است به آن وارث قطع نظر از میراث، یا مراد او تعیین حصه وارث است در آن مال. که اظهر در اینجا هم حمل به وصیت است، نه تعیین حصه میراث. واما هر گاه دانیم که از باب (وصیت در اعیان) نیست که موصی له علاو ه بر حصه خود مستحق آن باشد، بلکه از باب وصیت در تعیین اعیان است. یعنی مراد او این است که این وارث این عین معین را به عوض حصه خود از میراث بردارد، ووارث دیگر آن عین معین دیگر را، وهکذا.... پس در اینجا حکم می شود به این که وصیت است. لکن نه در قیمت وقدر اعیان، بلکه در تعیین اعیان. مثلا هر گاه یک پسر دارد و یک دختر ومال او هم منحصر است در یک غلام ویک کنیز، وقیمت غلام دویست قروش است وقیمت کنیز صد قروش. ووصیت کند که غلام را به پسرم بدهید وکنیز را به دخترم. واین از باب وصیت در تعیین است. وآن نیز در ثلث معتبر است. به این معنی که خارج از میراث وزیاده بر ما فرض الله چیزی به پسر نمی دهند. بلکه وصیت همین کار را می کند که پسر ثلث غلام را معینا از بابت میراث خود بر میدارد. و هم چنین دختر ثلث کنیز را. ودر تتمه غلام وکنیز هر دو شریک اند (للذکر مثل حظ الانثیین). مگر این که هر یک اجازه کنند وصیت را (چنانکه از عبارت قواعد علامه وایضاح ظاهر می شود. وعبارت تحریر هم بر همین تنزیل می شود. وآن عبارت ها در احکام موصی له مذکور است) ودر اینجا تقدم ذکری اعتبار ندارد که بگوئیم که: هر گاه وصیت تعیین غلام از برای پسر مفدم باشد پس باید نصف غلام از راه تعیین، مال پسر باشد، چون ثلث مجموع مال است. به جهت آن که نظر و مقصود او مساوات است در مرتبه وصیت بالفرض. واز اینجا معلوم می شود حکم جائی که آن اعیان موافق حصه واقعی هر یک، نباشد. مثلا سه پسر داشته باشد وسه باغ داشته باشد متفاوت در قیمت. ووصیت کند که آن باغی که صد تومان می آرزد به زید بدهید که پسر بزرگ است، وباغی که چهل تومان می آرزد به عمرو بدهید که پسر میانی است، وباغ دیگر که صد وشصت تومان می ارزد به

ص: 243

بکر بدهید که پسر کوچک است. ودر اینجا پای مسأله دیگر در میان می آید یعنی محروم کردن یک پسر از بعض حصه او. وظاهر این است که حکم این، مثل حکم آن است که وصیت کند به حرمان او از جمیع حصه. واقوی واشهر در آن بطلان است. واحوط آن است که حکم وصیت بر آن جاری شود. پس وضع می کنیم آنچه را که وصیت کرده به حرمان از او وحکم وصیت را بر آن جاری می کنیم، وتتمه را (کما فرض الله) قست می کنیم. واین د رجائی که وصیت به حرمان از جمیع کرده باشد، ونگفته باشد که حصه او را به کی بدهید، ظاهر است (یعنی قدر حصه محروم را به سایر وارث می دهند ودر باقی همه شریک اند). واما در ما نحن فیه: پس معلوم است که اصل ترکه سیصد تومان وبه هر یک صد تومان می رسد. وچون منظور او قسمت میراث است، پس ظاهر این تقسیم این است که برادر بزرگ را مساوی حق به او داده، وبرادر میانی را از شصت تومان محروم کرده واز برای برادر کوچک قرار داده. پس بنابر قول به بطلان وصیت، امر ظاهر است. یعنی باید در مقدار حق وعین هر یک را مساوی صد تومان داد. ولکن بطلان حرمان وثبوت حق، منافات با ملاحظه (وصیت به تعیین) ندارد. زیرا که او قصد دو امر کرده: یکی وصیت قسمت از مقدار مال. دوم وصیت تعیین در حصه هر یک از آنها. وچون در تعیین هم اختیار بیش از ثلث [ را ] ندارد (مثل اصل مال) پس اعتبار می کنیم در ثلث هر یک از باغ ها، از برای آن که وصیت کرده. پس هر یک از ایشان ثلث باغی را که برای او وصیت کرده بر سبیل تعیین میگیرند وباقی می ماند دو ثلث باقی در هر یک از آن باغ ها، مشترک میان همه. زیرا که این وصیت حقیقتا وصیت به دو چیز است، وبطلان احدهما مستلزم بطلان دیگری نیست. واما بنابر این که این را از باب وصیت دانیم احتیاطا: پس مساوی شصت تومان که برادر میانی را از آن محروم کرده آن را از مجموع مال وضع می کنیم برای برادر کوچک. چون آن را از برادر میانی وا گرفته واز برای برادر کوچک قرار داده. وزاید بر ثلث هم نیست، پس مال او خواهد بود. وباقی می ماند تتمه مالی که مساوی دویست وچهل تومان است، میان آنها که همه مستحق او هستند وهر یک مستحق مساوی هشتاد تومان می شود به حسب قدر وقیمت. ومتعین می شود ثلث باغ چهل تومانی از برای میانی، و

ص: 244

ثلث صد تومانی از برای بزرگ، وثلث صد وشصت تومانی از برای کوچک. ودو ثلث دیگر از هر یک از باغ ها مشترک است میان همه اینها که گفتیم بنابر این است که تعیین را اعتبار کنیم. چنانکه اقوی واظهر است. و قولی هم به عدم اعتبار آن هست. حتی در صورت اولی، یعنی آنجائی که وصیت منطبق بر حصص باشد وزیاد وکمی نداشته باشد. وبا کی نیست که عبارت قواعد را در اینجا ذکر کنیم وآن این است: (لواوصی لکل واحد من الوراث [ بقدر نصیبه ] (مثل ان یقول: اعطوا بنی ثلثی مالی وابنتی ثلث مالی) (1) فهو لغو. ولو خصص کل واحد بعین هی قدر نصیبه، فالاقرب الافتقار الی الاجازة. لظهور الغرض فی اعیان الاموال. وکذا لو اوصی ان یباع ماله من انسان بثمن المتل. ولو باع عین ماله من وارثه بثمن المثل، نفذ). وقال ولده (ره) فی شرحه (هنا مسألتان: الاولی: اذا اوصی لکل وارث بعین هی قدر نصیبه، کما اوصی لابنه بعبد قیمته مأتان، اوصی لابنته بعید قیمته مأة. فالا قرب عند المصنف الافتقار الی الاجازة، لتعلق الاغراض بخصوصیات الاعیان والمنافع الحاصلة منها، فکما لایجوز ابطال حق الوارث من قدر حقه لایجوز من عینه. ویحتمل عدم الافتقار الی الاجازة لان الاصل القیمة. اذا اعیان الاموال لا اثر لها فی زیادة المالیة ونقصها مع تساوی القیمة. [ و ] لان اعتبار الاعیان هنهنا مع عدم اعتبارها فی بیع المریض ترکته بثمن المثل. (2) علی تقدیر التسویة بین المنجز والوصیة فی المریض ممالا یجتمعان. والثانی ثابت اجماعا فینتفی الاول. وهذا قوی، والاول اقوی. الثانی: لوا وصی ببیع عین ماله بثمن المثل من شخص، فالحکم کما تقدم من اعتبار الاجازة وعدمها). [ انتهی کلام الفخر فی الایضاح ]. وقال فی التحریر: لو اوصی لکل وارث بشئ من ماله معین، کجاریة قیمتها ضعف قیمة العبد ولا ترکة غیرهما. فاوصی لابنه بها ولابنته بالعبد، وقف علی الاجازة فی مازاد علی الثلث.

ص: 245


1- عبارت میان دو هلال از عبارت قواعد نیست، توضیحی است که میرزا(ره) داده است و لذا آن را میان دو هلال قرار دادیم - رجوع کنید: ایضاح القواعد، چاپ کوشانپور.
2- یعنی علی القول بمساوات منجزات المریض فی مرض الموت مع الوصیة فی الخروج من الاصل او الثلث فکما انه یتعلق المنجز بالاصل اذا کان بثمن المثل (و ان قلنا بتعلقه بالثلث ان کان البیع محاباتیا، و لا یتغیر الاعیان و التعینات فی ملاحظة الثلث) فکما لایتغیر التعینات فی البیع بثمن المثل اجماعا فکذلک لایتغیر فی الوصیة بالاعیان و تعینها للوارث.

وظاهر عبارت تحریر همان است که از قواعد مستفاد می شود. ومراد از اجازه در زاید بر ثلث، اجازه به تعیین است نه نفس اعیان. چنانکه پیش بیان کردیم. وبعضی از افاضل معاصرین این عبارت را حمل کرده بر اجازه وصیت در اعیان. وتائید آن کرده به عبارتی که بعد از این در تحریر مذکور است، وآن این است که (ولو اوصی لهما - یعنی للوارث و الاجنبی - بمازاد علی الثلث، بطلت فی مازاد علی الثلث. فان رتب، دخل النقص علی الاخیر، سوا کان اجنبیا او وارثا. وان شرک، دخل النقص علیهما با لسویة). واین حمل بعید است واین استشهاد هم در محل خود نیست، ومقام مختلف است.

107: سؤال:

107: سؤال: هر گاه وصی که معین شده که فلان مال را بفروشد وبه مصارف او برساند، ووصی مال کذائی را نفروخته وموجود وحاضر است. وبعضی از وصایای او را به عمل آورده وفوت شده. وورثه وصی ادعا می کنند که فلان قدر مورث ما (که وصی بود) از مال خودش به مصرف وصایای موصی رسانیده، وعین موصی به موجود است، یا او را بر میداریم وتتمه را به مصرف وصایای او میرسانیم، یا آن که آن مبلغ را ورثه موصی به ما بدهند. وشاهد بر آن که آن قدر خرج شده، هست. لکن علم ندارند که از مال موصی است یا وصی از مال خود خرج نموده. وورثه وصی می گویند که مال مورث ما است که خرج شده. این چه صورت دارد؟ با دلیل اجمالی بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هر گاه شاهد موجود است بر این که وصی بعضی از وصایای مزبوره را از حیثیت وصایای مزبوره، به عمل آورده به ازای عوضی، ولکن علم ندارند که این عوض را از مال خود صرف کرده یا از مال موصی، پس نمی توان حکم به تلف مال مسلم کرد بلا عوض. پس ورثه وصی مساوی آن مال را طلب دارند. وهر چند مقتضای وصیت این بود که این مال معین را فروخته به مصرف برساند ومفروض آن است که موجود است ونفروخته است وچون بر خلاف وصیت کرده پس مستحق عوض نباشد. لکن چون محتمل است که وصی آن مال را برای نفس خود خریده باشد ودر عوض ثمن آن، آن عمل را کرده باشد، یا مأذون بوده باشد که از وجه دیگر وصیت را به عمل آورد بعد از فروختن آن عین، آن قرض را ادا نماید. پس باید فعل وصی مسلم را حمل بر صحت کرد. وچون مقتضای اصل عدم بیع مال مزبور است مطلقا، پس باز در حکم مال موصی است وحاکم شرع ولی امر است در چنین جائی، آن مال را می فروشد و بعد از ادای حق ورثه وصی تتمه را صرف بقیه وصایا

ص: 246

می کند.

108: سؤال:

108: سؤال: هر گاه شخصی در حال مرض وصیت نمود که (نیم مهجه از ملک یحیی آباد را فروخته وقیمت او را خرج دفن وکفن من بکن). واین نیم مهجه که آن مریض وصیت نموده، خمس آن ملک است. آیا می رسد که وصی او را به معرض بیع در آورد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه ملک مزبور که عبارت از نیم مهجه است مساوی ثلث تمام ترکه او است، باید به مقتضای تمام وصیت عمل کرد. هر چند نیم مهجه مساوی ثلث مجموع آن ملک نباشد.

109: سؤال:

109: سؤال: دیگر آن که موصی سه نفر طفل صغیر دارد، ووصی نظر به صرفه وغبطه جانب صغار، این نیم مهجه را نفروخنه وموصی چند محل زراعت دیگر هم دارد وابواب جمعی ومالیات زیادی دارد که صغار وکبار از عهده حقوق دیوانی آن بر نمی آیند. آیا وصی می تواند که آن نیم مهجه ملک مرغوب را نفروشد وملک دیگر که مالیات سنگین دارد به معرض بیع در آورد یا نه؟

جواب:

جواب: باید به مقتضای وصیت عمل شود وتغییر وتبدیل نمی توان کرد.

1110: سؤال:

1110: سؤال: هر گاه غله مال صغیر به حد نصاب برسد وصی می تواند که از مال صغیر زکات را بدهد؟

جواب:

جواب: اشهر واظهر استحباب زکات است در غلات طفل. وولی طفل (کذا) هر گاه پدر وجد پدری ندارد وصی ایشان می تواند زکات مال طفل را از غلات بدهد. واحوط آن است که به قصد قربت در نیت اکتفا کند، دیگر قصد وجوب استحباب نکند.

111: سؤال:

111: سؤال: هر گاه زید در حال صحت وصیت نموده باشد که (ثلث مالم [ را ] به مصرف خودم برسانید). ودیگر آن که پنج نفر اولاد ذکور دارد، دو نفر از ایشان را زن داده، وسه از ایشان را زن نداده است. باز در حال صحت در خصوص جمعی قرار داده که اخراجات عروسی آن سه نفر را بر داشته بعد از آن، ترکه را کمافرض الله قسمت نمایند. والحال باقی ورثه قائل ثلث ترکه هستند که به مصرف او برسانند، وقائل به وضع اخراجات عروسی آن سه نفر نیستند.

جواب:

جواب: اولا باید وصیت به ثبوت شرعی برسد، وآنچه ثابت نشود نمی توان عمل به آن کرد. وثانیا آن که صورت سؤال مجمل است. ومعلوم نیست که وصیت مرتب است یا غیر

ص: 247

مرتب. وبر فرضی که مرتب باشد معلوم نیست که کدام مقدم است وکدام مؤخر. وبر فرضی که معلوم باشد مقدم ومؤخر، معلوم نیست که لفظی که گفته است چه بوده است. آیا وصیت دوم دلالت بر نسخ اول می کرده یا نه. وبه هر حال هر گاه معلوم شود ترتیب ما بین این دو وصیت اول را پیشتر گفته است وصیت دوم باطل است، مگر این که ثابت شود که به لفظی گفته است که نسخ وصیت او را می کند. وهر گاه مقدم ومؤخر را ندانیم کدام است، قرعه باید کرد اسم هر کدام در آید آن را مقدم میدارند. واگر ورثه اجازه وصیت را بکنند، در همه مسموع است.

112: سؤال:

112: سؤال: هر گاه عمرو (مثلا) ناخوش شود، در حین ناخوشی آنچه وصیت داشت نمود. وعمرو ومزبور پسری داشت وپسر او عروسی در میان داشت، بعد از اتمام وصیت، پسر عمرو نزد پدر آمده وگفت صداق زوجه مرا به چه نحو می نمائی وچه چیز صداق او می نمائی؟. د ر حین ناخوشی گفت (هر چیز صداق او می کنید خود می دانید). وفوت شده. وحال ادعای او می کند که گفته است هر چه خواهی بکن من هر چه می خواهم می کنم.

جواب:

جواب: به محض این سخن حقی ثابت نمی شود. اگر هبه است باید موهوب معلوم باشد، ومفروض خلاف آن است، وقبض هم به عمل نیامده واهب فوت شده. واگر توکیل است هم معلوم نیست که وکیل کیست وموکل فیه چه چیز است. ومعلوم نیست که چنین توکیلی صحیح باشد. خصوصا هر گاه موکل فوت شود قبل از فعل موکل فیه. و اگر وصیت است (بر فرض صحت چنین وصیتی وتسلیم این که از این کلام وصیت فهمیده شود) این خطابی است به صیغه جمع وموکول شده به خواهش واراده همه. هر گاه رأی همه بر چیزی قرار نگرفت، چیزی لازم نیست. با وجود این که این عبارت صریح نیست در این که (از مال من صداق کنید) مگر به ضمیمه قراین خارجیه. به هر حال به محض این عبارت چیزی ثابت نمی شود. وادعای پسر بی وجه است. مگر این که سخن دیگر داشته باشد که امر منجر به مرافعه می شود.

113: سؤال:

113: سؤال: هر گاه زید در حال مرض وصیت نماید که (بعد از من فلان اولادم را از ترکه من چیزی ندهید به علت این که قدری از مالم را به او داده ام). وباقی اولاد را به تفاوت تقسیم مال نماید که: فلان را فلان باغ، فلان را فلان خانه، وفلان را فلان دکان بدهند. وهکذا... واز آن مرض شفا یابد تا مدت یک سال صحیح وسالم باشد. ودر حال

ص: 248

صحت نیز به این نسبت بگوید که (وصیتی که در حال مرض کرده بودم به آن عمل نمائید که هر گاه احدی تخلف نماید مواخذ بوده باشد). وبعد مریض شود ووفات نماید. آیا وصیت صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه معلوم باشد که مراد او تعیین حصه هر یک است نه ترتیب وتقدیم و تأخیر در وصیت به عین اموال وتعیین، اظهر این است که اختیار در ثلث بیشتر ندارد و تا به حد ثلث هر یک به عنوان تعیین از آن اعیان بقدر الحصه می برند، ودر زاید بر ثلث هم شریک اند. وبعد از اعتبار ملاحظه زاید حصه برای هر یک از ثلث، هم از حیثیت عین وهم از حیثیت تعیین، تتمه را کما فرض الله قسمت می کنند. پس هر گاه کسی بمیرد و از او پسری بماند ودختری [ و ] لاغیر، وباغی داشته باشد که هیجده تومان بیرزد. و خانه [ ای ] داشته باشد که نه تومان بیرزد [ و ] وصیت کند که تقسیم میراث را به این نحو بکنید که (باغ را به پسرم بدهید وخانه را به دخترم) پس باید مساوی شش تومان از باغ به پسر داد ومساوی سه تومان از خانه را به دختر داد. وباقی باغ وخانه مشاع می ماند میان پسر ودختر (للذکر مثل حظ الانثیین) قسمت می شود. و هر گاه همین شخص ملکی هم داشته باشد که پنجاه وچهار تومان بیرزد، واز آن ساکت باشد. در اینجا مجموع باغ را به پسر می دهند ومجموع خانه را به دختر، وتتمه را (کما فرض الله) قسمت می کنند. ولکن امر در اینجا مشتبه می شود به اصل (وصیت به مال)، اما چنان نیست. از برای این که مقصود آن شخص این است که این اعیان معینه را در عوض سهم میراث بدهند. نه این که بلا عوض باشد هکذا.. واگر معلوم باشد که مراد او وصیت است که متعارف است، نه تعیین حصه میراث. یا این که حال مجهول باشد وندانیم که از کدامیک است. در هر صورت بنا را به وصیت میگذاریم وبه مقتضای آن عمل می نمائیم که هر کدام مقدم در ذکر است [ او را ] مقدم میداریم تا ثلث تمام شود. وبعد از اتمام ثلث، موقوف است به اجازه وراث. و هر گاه اجازه نکردند، کمافرض الله قسمت می شود. واما حکایت اخراج آن یک نفر از میراث(1): پس اظهر واشهر عدم صحت آن است واو هم با همه ورثه شریک است. ولکن اولی این است که این را در حکم وصیت دانیم که از

ص: 249


1- در نسخه: و اما حکایت اخراج آن یک نفر زید از میراث.

برای دیگران کرده تا به قدر ثلث وضع می شود برای آنها ودر بقیه این با آنها بقدر الحصه شریک است.(1)

114: سؤال:

114: سؤال: عمل به وصیت مطلقا واجب است - هر چند غیر مالی باشد مثل قضای صوم وصلات که خود وصی قضا نماید - یا نه؟ وبنا بر وجوب هر گاه مادر وصیت کند به ولد کبیر خود به قضای صوم وصلات بر سبیل اجمال وقدر او را بیان نکند، ونماز او صحیح نبوده باشد به سبب غلط اعرابی وغیره، لکن صلات فائته بر ذمه او نباشد. بر وصی واجب است که قضا کند کل صلات او را؟ یا به قدری که متعارف است میان مردم که وصیت می کنند به استیجار یک سال ویا دو سال صوم وصلات؟

جواب:

جواب: هر گاه وصیت کند به احدی که نماز کند یا روزه بگیرد، واو هم قبول کند، بر او لازم می شود. و هر گاه خصوصیت کردن او را شرط نکند، استیجاری توان کرد. واما نماز وروزه فرزند از برای مادر، پس اظهر آن است که بر پسر بزرگ واجب است که روزه و نمازها [ ئی ] که از مادر او به سبب عذر فوت شده (مثل مرض ویا سفر، یا فراموشی) قضا کند واما هر گاه عصیانا ترک کرده یا نمازهای او باطل بوده، وجوب قضا معلوم نیست. ولکن اشهر واحوط قضا است. و هر گاه وصیت کند به بجا آوردن صوم وصلات ومقدار آن را نگوید، وبر وارث ووصی معلوم نباشد مراد او که چه قدر است. ظاهر این است که به آن قدر متعارف اکتفا می توان کرد. و هر گاه عرفی مشخص نباشد، به اقل محتمل، یعنی آن قدری که داند از آن کمتر نیست، اکتفا می توان کرد. واین کلام در وصیت بود. [ و ] در صورتی که پسر می خواهد که تکلیف خود را به جا آورد، قطع نظر از وصیت، وبداند که بر گردن متوفی فائته هست وقدر آن را نداند، اظهر این است که قدری بکند که ظن غالب به ادای آن حاصل شود.

115: سؤال:

115: سؤال: هر گاه کسی وصیت کند که (این مال معین مال غایب است. ووارث غایب، فلان کس است) وفوت شود. آیا وصی - در صورتی که وارث غایب محتاج باشد و بگوید که (مال غایب را به من قرض بدهید ومن رهن می دهم) وآن رهن را از مال زوجه خود بدهد به اذن ورضای زوجه - جایز است که آن مال را قرض بدهد به او ورهن بگیرد

ص: 250


1- بحث مشروحه این موضوع در مساله شماره 106 گذشت.

یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر جواز است. ودر (رهن مال غیر به اذن او) هم اشکال نیست. ولکن مکرر به حاکم وغیره اعلام کند ووصیت کند. تا آن که به مرور ایام مخفی نماند ومال غایب از میان نرود.

116: سؤال:

116: سؤال: هر گاه وصی طفل، مال او را به تجارت بدهد وبه دریا غرق شود، ضامن هست یا نه؟

جواب:

جواب: وصی ولی طفل است، وتصرف او در مال طفل وبه تجارت دادن آن باید منوط به مصلحت باشد وبه دست غیر امین ندهد وظاهر این است که به دریا فرستادن مال، تفریط است، ومنشأ ضمان است، مگر در فرض نادری که کشتی محکم باشد واز کنار ساحل آن را به ریسمان بکشند، ظاهر در اینجا عدم ضمان است.

117: سؤال:

117: سؤال: هر گاه کسی وصیت کند به امور چند که بعد از وفات او به عمل آورند و بعض اشیاء را هم به صیغه مصالحه بع بعض ارحام خود منتقل کند. وزوجه او وسایر وراث او اجازه کنند بعد از فوت او، آیا وارث یا زوجه او می توانند رجوع کنند یا نه؟

جواب:

جواب: اما صلح پس آن داخل منجزات است، و هر گاه در حال غیر مرض موت است که در صلح آن اشکالی نیست، واجازه ورثه در آن بی معنی است. واما اگر در مرض موت باشد، پس اظهر این است که آن نیز در اصل مال معتبر است واحتیاج به اجازه ورثه نیست هر چند زاید بر ثلث مال باشد. واما وصیت به اشیاء دیگر، پس آن نیز در ثلث و کمتر از آن، صحیح است ومحتاج به اجازه وارث نیست. و هر گاه زاید بر ثلث باشد وورثه امضا کنند، اگر بعد از موت او امضا کنند پس در آن نیز اشکالی نیست. و هر گاه در حال حیات امضا کنند، در آن خلاف است. واشهر واقوی این است که صحیح است و لازم است. واخبار معتبره دلالت بر آن دارد. وقول به عدم لزوم، ضعیف است. وبدان که اجازه هر گاه از همه وارث است در همه وصیت، نسبت به همه لازم است. و هر گاه از بعضی ورثه است، نسبت به حصه او لازم می شود. و هم چنین هر گاه نسبت به بعض وصیت باشد. وبدان نیز که اجازه در معنی تنفیذ وامضا است، یعنی مجری داشتن عقد وصیت، نه این که ابتدای عطیه وبخشش باشد، پس محتاج به صیغه هبه تازه نیست. وایجاب وقبولی در آن ضرور نیست. وقبض موصی هم در آن شرط نیست. وبه هر حال، مالک شدن موصی له بعد از فوت موصی است وقبل از فوت، ملک او

ص: 251

نمی شود. خواه اجازه قبل از فوت باشد یا بعد، و هم چنین در مطلق وصیت. هر چند خلاف کرده اند که هر گاه قبول هنوز حاصل نشده باشد آیا به مجرد موت ملک موصی له می شود؟ یا آن که قبول موصی له جز سبب است؟ یا کاشف است از ملک در حین موت؟ واقوی این است که قبول، کاشف از حصول ملکیت در حین موت است. وبر این، فروع و ثمرات چند مترتب می شود.

118: سؤال:

118: سؤال: هر گاه زید در حال حیات مال را به یکی از وارث ببخشد وغرض او محروم کردن دیگران باشد این هبه صحیح است یا نه؟.

جواب:

جواب: بلی صحیح است هر چند در مرض موت باشد وزاید بر ثلث باشد.

ص: 252

کتاب الوصایا من المجلد الثانی

119: سؤال:

119: سؤال: هر گاه شخصی وصیت کند که (فلان ملک معین را بفروش به فلان وارث معین وقیمت آن را بگیر و صرف صوم وصلات معینی از برای من وصرف کفن و دفن من بکن) وزاید بر ثلث بوده وورثه هم امضا کرده اند. وگفته است (تا قیمت را نگیری به تصرف او مده. وصوم وصلات را از آن وارث که گفته ام که به او بفروشی مگیر). والحال آن شخص وارث معین فقیر است وقادر برای دادن قیمت نیست. آیا وصی می تواند به دیگری بفروشد یا نه؟ ومدتی است که از این معنی گذشته است. آیا اجرت آن ملک را در ایامی که در تصرف غیر بوده چه کند؟

جواب:

جواب: مقتضای ادله قاطعه، عدم جوار تبدیل وتغییر وصیت است حسب المقدور. پس در صورت سؤال که آن وارث عاجز است از خریدن، هر گاه امید این هست که متمکن شود از خریدن، باید صبر کرد تا متمکن شود، چنانکه تصریح کرده اند به آن در جائی که وصیت کند کسی که عبدی از برای او بخرند به قیمت معینی وآزاد کنند، و عبدی به آن قیمت بهم نرسد وبه زاید بر آن قیمت بهم رسد این که واجب نیست خریدن وباید صبر کرد تا بهم رسد، وبعد از یأس از تمکن به آن قیمت، هر گاه به کمتر از آن قیمت بهم رسد میخرند وآزاد می کنند. وبه مقتضای موثقه سماعه(1) زیادتی قیمت را به1.

ص: 253


1- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 77، ح1.

آن عبد می دهند. پس در صورت سؤال باید صبر کرد. واگر یأس حاصل شود (از تمکن آن وارث به سبب قرائن وعلامات یا به سبب آن که مراد موصی تعجیل بوده وتاخیر منشأ تبدیل وصیت می شود، در این صورت می توان به دیگری فروخت. به جهت آن که حسب المقدور باید ترک مقتضای وصیت نکرد، وچون وصیت او مرکب بوده وبه انتفای بعض أجزا آن بعض دیگری ساقط نمی شود. به جهت احادیث بسیار که دلالت می کنند به این که (میسور ساقط نمی شود به معسور) (1) و (ما لا یدرک کله، لا یترک کله) (2) وامثال اینها از احادیث. ونظیر این در مسائل وصایا بسیار است، از جمله همان مسأله عتق عبد است که گذشت، که فقها قطع نظر از موثقه سماعه استدلال به همین اخبار کرده اند. واز جمله [ آنها ] مسأله (وصیت به عتق عبد مؤمن) است که هر گاه مؤمن بهم نرسد عبد از سایر ناس آزاد می کنند بشرطی که (ناصبی) نباشد، واحادیث هم دلالت بر آن دارد. (3) واز جمله آنها وصیتی است که کسی از برای حج کند که در هر سال از برای او حج بکنند به وجه معینی، وآن وجه در هر سال وفا نکند، که باید به آن ضم کرد از اجرت سال آینده (مثل این که اجرت سه سال را بدهند وحج دو سال بکند واستدلال کرده اند به این که عمل به وصیت است به قدر امکان. وبعضی روایات هم دلالت بر آن دارد. (4) واز جمله آنها این است که وصیت کند که حج کنند از برای او به وجه معینی از بلد، و ممکن نشود ووفا نکند. واز هر جا که ممکن شود ابین راه استیجار می کنند. واز جمله آنها وصیت است به حج مندوبی که شخصی را معین بکند وآن شخص قبول نکند، که بعضی گفته اند از دیگری استیجار می کنند. و از جمله آنها وصیت است به عتق رقبات چند، وثلث وفا نکند به جماعت وممکن باشد که یک نفر آزاد کنند، باید آزاد کرد. بلکه هر گاه ممکن نباشد الا عتق جزئی از عبدی که باید کرد. چنانکه علامه وفخر المحققین اختیار کرده اند واما هر گاه هیچ ممکن نشود، پس در آن اشکال کرده اند که آیا داخل میراث1.

ص: 254


1- غوالی الئالی: عن امیرالمؤمنین(علیه السلام).
2- غوالی الئالی: عن امیرالمؤمنین(علیه السلام).
3- وسائل: احکام الوصایا، باب 73، ح2.
4- وسائل: احکام الوصایا، باب 86، ح1.

می شود یا به وجوه بر صرف می شود؟ و هم چنین اشکال کرده اند در هر جا که وصیت بکند به چیزی در مصرفی وممکن نباشد صرف آن در آن مصرف. وفخر المحققین اختیار بطلان وصیت کرده، پس داخل میراث خواهد بود. و از این باب است (وصیت به حج به وجه معینی که احدی بهم نرسد که به آن مقدار حج کند) ودر آن خلاف کرده اند. ومشهور این است که صرف وجوه بر می کنند، چون از مال ورثه بیرون رفته. ووصیت مرکب است از قصد طاعت با خصوصیت حج، وبه انتفای خاص، عام منتفی نمی شود. وهر دو(1) مقدمه را منع کرده اند. اما اول: به جهت آن که خروج از مال موصی موقوف وصیت است بر صحت، وفقد اجیر کاشف از بطلان است. پس مال منتقل نشده است از موصی. واما ثانی: پس به جهت آن که اصل در مرکبات عقلیه این است که کل منتفی می شود به انتفای جز وجنس تحقق نمیپذیرد بدون فصل، واین سخن در مواضع سابقه جاری نیست. به جهت آن که در آنها فی الجمله دلالتی در کلام موصی به اراده آن اجزا هست بخلاف ما نحن فیه. واز اینجا است که فخر المحققین فرق گذاشته مابین تمکن از عتق جزئی از عبد وعدم تمکن، ودر اول قائل به لزوم عتق شد ودر ثانی تجویز رساندن به مصرف بر نکرده. وقول دوم که مقابل مشهور است این است که مال ورثه می شود. ووجه آن از آنچه گفته شد ظاهر می شود. ودر اینجا قولی دیگر هست که شیخ علی (ره) قائل شده وآن این است که گفته است که (اگر قصور وجه از اجرت حج در حین وصیت بوده، مال وارث می شود. واگر بعد عارض شده است، پس آن مال از ملک ورثه بیرون رفته است به سبب وصیت، ودیگر عود آن محتاج به دلیل، و هر گاه متعذر شد صرف آن در آن مصرف، باید صرف گردد در وجوه بر. به جهت آن که نهایت امر این است که این مجهول المالک باشد ومصرف آن وجوه بر است). واین تفصیل را شهید ثانی (ره) پسندیده است وبعد ار آن گفته است که (هر گاه ممکن باشد که معامله در آن مال بشود که من بعد به آن توان حج کرد هر چند بعد مدتی باشد، پس ظاهر وجوب آن است. و هم چنین هر گاه امید آن باشد که کسی بهم رسد که به آن مقدار حج کند، صبر کند وبه وجوه بر نمی توان صرف کرد الا بعد از یأس. وازت.

ص: 255


1- خروج از مال موصی و مرکب بودن وصیت.

برای این مسأله نظایر بسیار در فقه هست). تمام شد کلام شهید ثانی - ره. تحقیق کلام در این مقام این است که در امثال این وصایا که موصی به وفا نمی کند به موصی له بتمامه، پس یا این است که به سبب قرائن از کلام موصی فهمیده می شود که مراد او اتیان به مأمور به است به حسب مقدور (هر چند به این نحو باشد که هر گاه به هیچ نحو مقدور نشود، اکتفا به جنس آن فعل بشود. که مثل امور خیرات باشد) در آن اشکالی نیست وبه مقتصای آن باید عمل کرد. واما هر گاه از قرائن مفهوم نشود و همان مجرد لفظی است که می گوید (حج بکنند از برای من به فلان مال) یا (بنده آزاد کنند فلان قدر وبه فلان مقدار)، پس می گوئیم که فعل حج در وجود خارجی مرکب است از افعال معهوده وطی مسافت به جهت آن. پس تا ممکن باشد تحقق آن به حیثیتی که وجه صحیحی از برای آن متصور شود، باید کرد. مثل این که از بلد نتوان اجاره کرد از هر جا که توان، باید کرد. و هر گاه مراد حج وعمره است هر گاه وفا نکند به هر دو، به احدهما می توان اکتفا کرد. چنانکه هر گاه بمیرد ومال او غرما شود مابین دیان وحج به حصص، وحصه وفا به حج وعمره هر دو نکند. و هم چنین مثل وصیت به عتق رقبات وممکن شود عتق یک رقبه یا جزئی از رقبه. در اینجاها می توانیم گفت که وجوب از راه دلالت تضمنی یا التزامی خود لفظ است. هر چند قرینه خارجه نباشد ومی توانیم گفت که وجوب از راه استصحاب است در اجزا خارجیه، مثل وجوب غسل بعض اعضای وضو در صورتی که بعضی را نداشته باشد. ومی توانیم گفت که وجوب از راه احادیث است مثل (المیسور لا یسقط بالمعسور) (1) و (ما لا یدرک کله، لا یترک (2)کله)، وامثال آن: واما در جائی که از خارجیه آن چیزی به عمل نمی آید وممکن نیست - مثل آن که عتق جز عبد هم ممکن نیست، واتیان باقل واجب حج، یا احدی از حج وعمره ممکن نیست، ومفروض این است که اتیان ببعض افعال حج مثل وقوف تنها یا طواف از این حیثیت که جز حج باشد به تنها تعبد به آن وارد نشده است - پس در اینجا کلام راجع می شود به اجزا عقلیه که آیا باید جنس حج وعتق که فعل خیر است به جا آورد یا 8.

ص: 256


1- غوالی اللئالی: 4/58.
2- غوالی اللئالی: 4/58.

نه. واشکال در این ظاهر است. و در اینجا ادعای دلالت لفظیه تضمینه یا الترامیه لفظیه، بعید است. واز این جهت است که جمعی منع کرده اند وگفته اند که داخل میراث می شود. و جمعی گفته اند که به وجوه بر مصروف می شود، چنانکه در صورت نسیان وصیت(1) همچنین گفته اند. وراه خیال ایشان که می گویند داخل میراث می شود این است که: اخراج مال از ملک موصی مشروط است در نفس الامر به ممکن بودن حصول آن وصیت. وچون بالفرض در نفس الامر ممکن نبود، هر چند موصی ممکن می دانسته وقصد اخراج کرده، لکن ظهور عدم امکان در آخر کاشف از عدم خروج است از مال او در اول. پس داخل میراث بوده واز اول مال ورثه بوده. پس فی الحقیقه در اصل میراث بوده نه این که عود می کند به میراث چنانکه ظاهر عبارت جمعی است. واین سخن در نظر احقر ناتمام است. به حهت آن که هر چند آن وصیت ممکن الحصول نباشد لکن عدم تمکن حصول وصیت مستلزم انتقال به وارث نیست. و بیان این آن است که: چنانکه صرف مال در وصیت مشروط است به امکان، انتقال مال از میت هم محتاج است به دلیل. وآن سخن که بعضی گفته اند که میت مالک چیزی نمی تواند شد، ممنوع است. چنانکه در رساله علی حده بیان کرده ایم. پس می گوئیم که مال بر ملک میت باقی است وثبوت میراث هم بعد از (وصیت) و (دین) است. چنانکه صریح آیه(2) واخبار، ناطق به آن است. ودر همان رساله بیان کرده ایم که ما ترک میت قبل از وفای دین ووصیت در حکم (مال میت) است ونمای آن [ نیز ] مال میت است. پس هر گاه مال او وفا به دین او نکند، از نمائی که حاصل شده قبل از وصول به دیان می توان داد. وشاهد بر این است نیز کلمات ایشان در مسأله (عدم وفای اجرت حج به حج هر گاه میت مدیون باشد و وفا نکند مال به همه) که گفته اند: بالنسبه تقسیم می شود مال بین اجرت حج وسایر غرما، و هر گاه اجرت حج وفا نکند به حج آن را نیز به دین او می دهند، هر گاه دین باقی مانده. و این نیست الا به جهت بقای او در ملک میت، وآن اولی مصارفی است از برای نفع میت. 2.

ص: 257


1- یعنی نسیان مورد مصرف.
2- سوره نساء آیه 11 و 12.

وقول به این که (مال وارث می شود واو دین را می دهد)، وجهی ندارد، مثل قول به این که (کاشف به عمل می آید که مال دیان بوده). چنانکه دعوی اجماع کرده اند بر این که آن مال قبل از وفای دین ووصیت، ملک دیان نیست. پس می توانیم گفت که ملکیت میت مستصحب است، واو وصیتی کرده به اعتقاد این که ممکن است، وخود را مالک ثلث وصاحب اختیار آن دانسته وآن را از برای مصرف خود وضع کرده، پس با وجود این خلاف عظیم در این مسائل علم به انتقال از ملک او حاصل نمی شود. پس باید به مصرف او رساند. وبهترین مصارف او وجوه بر است که بعد مردن به کار او می آید. پس به این نیز قوت قول مشهور ظاهر می شود در مسألة اجرت حج. ومؤید این است مسأله (نسیان وصی که هر گاه فراموش کرده باشد مصرف را)، که گفته اند صرف می شود در وجوه بر. وبعضی اخبار هم دلالت بر آن دارد،(1) ومشهور اصحاب به آن عمل کرده اند. ودر این مقام نیز تعلیل کرده اند به تضمن وصیت (مطلق بر) را (هر چند می توان گفت که هر وصیت مستلزم قصد قربت نیست). ونیز تعلیل کرده اند به این که: نهایت امر این است که مجهول المالک باشد ومصرف آن هم وجوه بر است. و در این نیز اشکال هست از جهت آن که مصرف مجهول المالک (بنابر اظهر) تصدق است بر فقرا، نه مطلق وجوه بر. بلی از بعضی کلمات ایشان بر می آید که مصرف آن، مصرف زکات است ویکی از مصارف زکات، فی سبیل الله، است. ولکن دلیل این تعمیم در مجهول المالک در نظر نیست. و هم چنین مؤید مطلب حدیثی است که وارد شده در کسی که نذر از برای کعبه بکند. که فرموده اند صرف حجاج می شود،(2) وفقها به آن عمل کرده اند وتعمیم داده اند در مشاهد مقدسه که صرف زوار باید کرد. چنانکه در تنقیح نبست به ایشان داده. پس غایت امر این است که معلوم نباشد که الحال این مال مال کیست. و استصحاب ملکیت مالک بر حال خود است. وچون ادله میراث جزما مقید می باشند به دین ووصیت، وجزما در اینجا وصیتی شده است، وجزما منظور موصی بوده است که این مال به مصرف خودش برسد، بیش از این نیست که معتقد است که این مصرف خاص ممکن خواهد شد وآن را1.

ص: 258


1- وسائل: احکام الوصایا، باب 61، ح1.
2- وسائل: احکام الوصایا، باب 60، ح1.

تعیین کرده. واین دلالت نمی کند که غیر آن را (از مصارف که عاید او شود) نمی خواهد. وهمین قدر در استصحاب کافی است، اگر نگوئیم که علاوه بر این هم می توان ادعا کرد که: کلام او هم دلالت دارد از باب (دلالت ایما واشاره)، مانند دلالت واجب بر وجوب مقدمه آن، بنابر مختار. چنانکه در آنجا می گوئیم که: آمر در حال امر متفطن مقدمات واجب نیست، و بخصوص طلب آنها نکرده است. لکن اگر از او بپرسیم که راضی هستی به ترک مقدمه آن، البته انکار رضا می کند. و هم چنین در اینجا به عنوان جزم می توان گفت که: هر گاه از موصی میپرسیدیم که اگر به فرضی ممکن نشود که این وصیت خاص را به عمل بیاوریم، به مصرف خیر دیگر برای تو برسانیم یا به وارث بدهیم، البته میگفت که به مصرف دیگر برسانید. واین دلالت اشاره که ضم شود به استصحاب وسایر مؤیدات از تتبع نظائر مسأله که اشاره به بعض آنها شد، قول مشهور قوت تمام می گیرد. و از این تحقیق ظاهر شد این که: طلب موصی از وصی مطلب خاصی را که به عمل بیاورد، از قبیل (واجبات مطلقه) است، نه مشروط. و هم چنین وجوب وفای وصی به مقتضای وصیت بعد قبول، از باب واجبات مطلقه است. و هر گاه مسلم شد که مقدمات طلب مطلق، لازم آن طلب است ومدلول کلام طالب است به دلالت اشاره هر چند مقصود به دلالت نباشد. پس هر گاه موصی طلب کند از وصی که به فلان مقدار از برای من حج کن، یا به فلان وجه بنده آزاد کن، ومعتقد امکان آن باشد، پس هر گاه موقوف باشد عمل آوردن آن به تحصیل مقدمات چند، این طلب نسبت به آن مقدمات، مطلق خواهد بود، نه مشروط. پس چنانکه هر گاه موقوف باشد خریدن بنده به آن قیمت خاص به این که وجه را به بلد دیگر بفرستند که در آنجا بهم می رسد. وتحصیل آن موقوف باشد بر این، وخطری هم در راه نیست، لازم است که وصی این مقدمه را به عمل بیاورد. یا آن که موقوف باشد خریدن آن به این قیمت، به این که به عنوان سلف در موعد دو سال یا سه سال بخرد ممکن شود، لازم می شود. و هم چنین هر گاه آن وجه را توان به معامله داد که به ضمیمه ربح آن ممکن شود اتیان به آن. واینها همه داخل مقدمات نمکن است واز باب مقدمه لازم می شود. و چنانکه از باب مقدمه بر وصی لازم است، از باب مقدمه (مطلوب تبعی موصی) نیز بوده است. هر چند در وقت وصیت متفطن آن نشده باشد.

ص: 259

ونظر شهید ثانی (ره) در مسأله حج که پیش اشاره کردیم (که لازم است استنما مال وطلب زیادتی کردن به ربح آن به قدری که وفا کند) ظاهرا به همین است که بیان کردیم. پس از مجموع آنچه گفتیم ظاهر شد که در صورت سؤال، اجرت المثل ایام تصرف آن ملک مال میت است وباید به مصارفی که گفته است برسد. و هر گاه فی الحال آن وارث خاص متمکن از خریدن نیست آن ملک در ملک میت باقی است وباید به اجاره داد به همان وارث، یا غیر آن (به هر کی صلاح باشد) ووجه اجاره را به مصرف او رساند. وبعد از تمام شدن صوم وصلات وغیرهما که وصیت کرده، به مصرف خیرات دیگر برسانند از برای او. وبعد از آن که وارث متمکن شود از خریدن آن به او بفروشند وبه تتمه آنچه وصیت کرده برسانند اگر باقی مانده باشد، والا به مصرف سایر مبراث وخیرات برسانند. چون مال میت است ودلیلی بر انتقال به وارث نیست. و هر گاه وارث مذکور بمیرد، یا یأس حاصل شود از تمکن او از خریدن، به دیگری بفروشند وچنانکه گفتیم معمول دارند، تا به مقتضای وصیت به قدر امکان عمل شده باشد. پس خوب تامل کن تا مطلب را بیابی. وحاصل جواب در صورت مسأله این است که مادامی که امید هست که آن وارث متمکن شود از خریدن وممکن شود که آن ملک را به اجاره بدهند وامور معجله او را به انجام بیاورند، باید صببر کرد ونفروخت به غیر. و هر گاه از قرائن حال یأس حاصل باشد، یا آن که معلوم باشد که مراد موصی تعجیل بوده، و خریدن او به این سبب ممکن نباشد، یا آن که وجهی که در مصرف کفن ودفن و اخراجات آن شده، عوض آن را می خواهند وصبر نمی کنند، می توان به غیر آن وارث فروخته (تمام آن ملک را هر گاه بدون آن نشود، یا به قدری که وفا به معجلات بکند) وبه مقتضای وصیت عمل کرد. واجرت المثل ایام گذشته آن ملک مال میت است وآن را باید به مصارفی که وصیت کرده برسانند. و هر گاه از آن وجه تمام وصیت به عمل آمد باز آن عین ملک، مال میت است ومنافع آن را به مصرف خیرات او میرسانند، تا آن که وارث او متمکن شود از خریدن که به او می فروشند وقیمت آن را صرف خیرات دیگر او می کنند و هر گاه از وجه اجاره، تمام وصیت ها، به عمل نیامد، بعد فروختن بقیه آنها را تمام می کنند وتتمه قیمت را صرف سایر خیرات او می کنند. و هر گاه آن وارث بمیرد یا یأس از تمکن آن حاصل شود به

ص: 260

دیگری می فروشند. وچنانکه گفتیم می کنند به همان تفصیل.

120: سؤال:

120: سؤال: هر گاه کسی در سفر فوت شود وچند نفر یتیم دارد، وچند نفر وصی دارد که بعضی معتمد وبعضی غیر معتمد، ومال او را رفقای او آورده اند ومی خواهند که به صاحبش برسانند، تکلیف ایشان چه چیز است؟ وحال این که ایشان نمیدانند که آیا مقلد مجتهدی بوده یا نه، و بر فرضی که بوده، نمیدانند که مجتهد او رأیش جواز وصایت فاسق بوده یا نه. ونمی دانند که آیا میت این غیر معتمدها را به اعتقاد عدالت وصی کرده یا نه. آیا عدالت در وصی شرط است یا نه؟ وبر فرضی که شرط نباشد، هر گاه عادلی را وصی کند وبعد از آن فسق او ظاهر شود آیا معزول می شود یا نه؟ وآیا تعدد اوصیا جایز است یا نه؟ وآیا استقلال هر یک در تصرف جایز است یا نه؟ ودر صورت لزوم اجتماع، هر گاه اختلاف کنند در رأی، چه باید کرد؟ وبعد از همه این مراحل، آیا الحال بر این شخص که مال در دست او است چیز است؟ مسائل را مفصلا با اشاره اجمالیه به مأخذ بیان فرمائید.

جواب:

جواب: این سؤال مشتمل است بر چند مسأله. اما اولی: خلاف کرده اند در (اشتراط عدالت). واشهر واظهر اشتراط عدالت است. واز ابن زهره نقل دعوی اجماع بر آن شده. وبعضی قائل شده اند به عدم اشتراط. وابن ادریس د راول فتوی به وجوب عدالت داده، به جهت آن که وصیت امانت است وبه غیر عادل کسی مؤتمن نمی تواند بود. وبعد از آن تعلیلی گفته است که (مقتضای مذهب ما و اصول ما وروایات ما این است که عدالت شرط نیست در صحت وصی کردن). وگفته است که: خلافی نیست در این که [ جایز ] است کسی ودیعه بگذارد نزد فاسق. پس همچنین وصیت. بلکه عدالت مستحب است در وصی. ومحقق در نافع وعلامه در مختلف نیز اختیار عدم اشتراط کرده اند. وبعضی گفته اند که شکی نیست که شرط است عدم ظهور فسق او. ودر اشتراط عدالت تامل کرده [ اند ]. دلیل (قول) اول این است که این امین گرفتن در مال غیر است ومعتمد گرفتن در ادای حقوق غیر. وفاسق محل امانت نیست، وبه خبر دادن او از آنچه کرده است نمی توان عمل کرد. به دلیل آیه شریفه (ان جائکم فاسق بنبأ فتبینوا) (1)واشعار دارد بر6.

ص: 261


1- سوره حجرات: آیه 6.

این اخباری که دلالت دارند بر این که (هر گاه کسی بمیرد ومالی داشته باشد وورثه صغار داشته باشد ووصی نداشته باشد، شرط است در آن کسی که مباشر امر آنها می شود عدالت او) (1)و در این اخبار تنبیه هست به این که اگر وصی میداشت هم بایست عادل باشد. وفرق ما بین وصی وقیم وولی شرعی گذاشتن از اره این که موصی تصرف در مال خود می کند، وحاکم در مال غیر. مدفوع است، به آن که موصی نیز تصرف در مال وحق غیر می کند. چون بعد مرگ، او را حقی وتسلطی نیست بر آن اموال. وشهرت بین الاصحاب واجماع منقول وآنچه مذکور شد از ادله و تنبیهات، کافی است در اثبات مطلب. ودلیل قول به جواز عموم آیات(2) واخبار وقیاس به وکیل ومستودع است وعمومات مخصص است به آنچه گفتیم. وقیاش باطل است خصوصا با وجود فارق، چون موکل و مودع مطلع از حال هستند وتصرف در مال خود می کنند. بخلاف موصی که بعد از مرگ، او را خبری از حال نیست خصوصا این که از مال او بیرون است. با وجود آن که راه منع در عدم اشتراط عدالت وکیل ومستودع، مسدود نیست. چنانکه شهید ثانی (ره) اشاره به آن کرده. وبه هر حال دور نیست که مجرد وثوق واعتماد کافی باشد. چنانکه بعض متأخرین میل به آن کرده اند. وشهید ثانی (ره) فرموده است که (شرط عدالت را به جهت حصول وثوق به فعل وصی واعتماد به خبر او کرده اند که هر گاه بگوید چنین کردم، از او قبول کنند. چنانکه ظاهر دلیل ایشان مقتضی این است. وصحت فعل فی نفسه موقوف بر آن نیست). پس هر گاه شخصی ظاهر العداله بوده است واو را وصی کرده اند وکاری بکند و بعد از آن فسق او ظاهر شود، صحیح خواهد بود. بلکه هر چند فسق او ظاهر باشد ولکن به اطلاع دو عدل یا حاکم، بکند، صحیح خواهد بود. چنانکه در نایب حج ذکر کرده اند که عدالت شرط صحت استیجار و استنابت است، نه صحت نیابت وبرائت ذمه منوب عنه. ولکن ظاهر عبارت ایشان در اشتراط عدالت منافی این است. واین اشکال در صحت حج نایب فاسق، هم وارد است، واظهر بطلان آن است. چنانکه در کتاب غنایم الایام بیان آن2.

ص: 262


1- وسائل: احکام الوصایا، باب 88، ح2.
2- بقره: 180 و 240 - نساء: 11 و12.

کرده ایم. چون (نهی در معامله) در اینجا راجع به (نهی در عبادات) می شود. واما بطلان معامله منهی عنه لم پس آن معلوم نیست. مسأله دوم: هر گاه کسی شخص عادلی را وصی کند وبعد از آن فسق او ظاهر شود: پس مشهور این است - بلکه از مقداد وغیر او دعوی اجماع نقل شده - که وصایت او باطل می شود. اما بنابر قول به اشتراط عدالت: پس اشکالی نیست. و هم چنین بنابر قول دیگر هر گاه باعث بر وصی کردن او اعتقاد به عدالت او باشد. واما در غیر آن پس آن جای اشکال است ومقتضای ظاهر اجماع منقول از مقداد واحتمال این که شاید وصیت موصی مبتنی بر اعتقاد عدالت وصی بوده، بطلان وصیت است. وابن ادریس در اینجا نیز حکم به صحت کرده. ونقل قول بطلان را از شیخ در مبسوط کرده وگفته است که (قول مخالفین است واز اصحاب ما روایتی وفتوائی در این باب نیست) واستدلال کرده است به اصل وعموم (فمن بدله بعد ما سمعه فانما اثمه علی الذین یبدلونه). (1)

وبنابر قول به عدم اشتراط عدالت از اصل، اظهر قول ابن ادریس است. وچون مختار مااشتراط است پس اظهر بطلان است. واطلاق کلام آنانکه فتوی به بطلان داده اند به سبب ظهور فسق شامل ظهور فسق قبل از موت موصی وبعد از آن، هر دو هست. خواه در حال حیات موصی علم بهم رساند به فسق یا نه. وبعضی اشکال کرده اند در صورت حصول علم وعدم عزل. وبنابر قول به عدم اشتراط عدالت، این اشکال بجا است. زیرا که این کاشف از نفی احتمال سابق نیست. واظهر این است که وصایت باطل می شود به مجرد ظهور فسق. وموقوف نیست بر حکم حاکم وعزل او. پس هر گاه تصرف کرده باشد قبل از حکم حاکم وبعد ظهور فسق، نافذ نخواهد بود. خصوصا در وقتی که معلوم شود که داعی بر نصب او اعتقاد عدالت او بوده، هر چند قائل به عدم اشتراط عدالت باشیم. و در کفایه گفته است که: از بعض عبارات ظاهر می شود که انعزال او موقوف است به عزل حاکم. واما هر گاه عود کند به عدالت بعد ظهور فسق: پس در آن دو قول است. ودر کفایه گفته است (مشهور عدم رجوع وصایت او است). وبعد از آن نزدیک شمرده است قول به رجوع را. واول اقوی است به جهت اصل وعدم دلیلی بر رجوع بعد از زوال آن.

ص: 263


1- 181 بقره.

مسأله سوم: جایز است تعدد اوصیا، وفتاوی واخبار(1) بر آن متطابق است، واشکالی در آن نیست. مسأله چهارم: هر گاه شرط کند موصی [ اجتماع ] اوصیا را واحب است اجتماع وجایز نیست انفراد هر یک. وظاهرا خلافی در مسأله نیست. وفخر المحققین گفته است که (تصرف احد هما نافذ است منفردا در رد اعیانی که مال غیر باشد، مثل ودیعه واعیان مغصوبه. چون واقع شده در موقع خود. واما عقود وآنچه متعلق اجتهاد است: پس همگی اتفاق دارند بر عدم صحت آن. واز جمله آنها نفقه وکسوه صغار وحیوان است). و گفته است که (خلاف در صورتی است که تشاح وتنازع کنند واتفاق نکنند بر چیزی، که آیا جایز است تصرف در اموری که ناچار است از آن، مثل انفاق یتیم واکسای او). وآن را در مسأله پنجم ذکر می کنیم. وبدان که مراد از اجتماع اتفاق در رای است هر چند مباشر عمل یکی از آنها باشد به اذن دیگری. و هر گاه به عنوان اطلاق دو نفر را وصی کند وشرط اجتماع نکند، اشهر واظهر [ در اینجا ] نیز عدم جواز انفراد است. چنانکه مدلول مکاتبه محدبن الحسن صفار است(2)، و مقتضای اصل، وعموم (فمن بدله بعدما سمعه...) (3) است. چون ظاهر اطلاق، اجتماع است. واز شیخ نقل قولی بر جواز انفراد شده. واستدلال بر آن کرده اند به روایت متشابه الدلالتی که مقاومت با دلیل مشهور نمی کند. و هر گاه خواهند قسمت کنند اوصیا در میان خود (که بعضی تصرف در بعضی امور کنند وبعضی در بعض دیگر) این [ نیز ] جایز نیست. چون مخالف وصیت است. ودر مکاتبه محمد بن الحسن صفار دلالت بر این هست: (قال: کتبت الی ابی الحسن العسکری (علیه السلام): رجل کان اوصی الی رجلین. أیجوز لأحدهما ان ینفرد بنصف الترکة والاخر بالنصف؟ فوقع علیه السلام: لا ینبغی لهما ان یخالفا المیت وان یعملا علی حسب ما امرهما، ان شاالله). وسند روایت صحیح است ودلالت آن هم واضح است به قرینه تنبیه بر علت در آخر آن، که اشاره به آیه (فمن بدله بعدماه.

ص: 264


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 51، ح1-2و3.
2- .همان مرجع: ح1.
3- 181 بقره.

سمعه...) دارد، وصدوق گفته است که (توقیع در نزد من است به خط امام - ع -)(1)واین حدیث شامل صورت اطلاق موصی وتقییدا و (هر دو) هست. واما هر گاه بگوید که (خواهند به انفراد بکنند، وخواهند به اجتماع): پس در آن نیز اشکال نیست که جایز است تصرف هر یک مجتمعا ومنفردا. مسأله پنجم: در صورتی که باید به اجتماع رأی [ عمل ] بکنند، [ اگر ] نزاع کنند در رای ومخالفت کنند، پس ممضی نیست آنچه احدهما به تنهائی بکند. وجمعی از اصحاب استثتا کرده اند اموری چند [ را ] که ناچار است از آن وتاخیر نمی توان کرد. مثل خوراک وپوشاک صغیر وغلام وکنیز وحیوان. ومثل اینها است خریدن کفن از برای میت. وبعضی بر آن زیاد کرده اند ادای دیون او را، وانفاذ وصیت معینه او را، وقبول هبه از جانب صغیر با خوف فوات نفع ورفع دعوی که کسی با میت داشته باشد، یا اثبات حقی برای میت، و هم چنین نسبت به صغیر، ورد ودیعه معینه وعین مغصوبه. واز شیخ در مبسوط نقل شده است اطلاق منع بدون استثنا. واین را فخر المحققین نسبت به ابن ادریس داده وآنچه در سرائر به نظر رسیده خلاف این است. بلکه او نیز در صورت تشاح استثنا کرده است ماکول وملبوس یتیم را، ونسبت او را به روایت داده است. واز ابو الصلاح نقل شده است که (با تشاح، رد می کند امر را ناظر در مصالح امور - یعنی حاکم شرع - به اعلم اوصیا واقوای آنها، وباقی را تابع آن می کند). وعلامه در قواعد گفته است که (محتمل است در نزد من که اگر موصی نهی کرده است از انفراد، ضامن است در تصرف در نفقه یتیم)، وحمل کرده است اقوال علما را در عدم ضمان، بر صورتی که موصی مطلق وصیت کرده باشد. وصاحب کفایه نقل کرده است از بعض متأخرین، ضمان منفرد را مطلقا. وخود پسندیده است آن را. وآنچه در نظر احقر اظهر است این است که از مقتضای وصیت جایز نیست بیرون رفتن، الا در جائی که ضرر لازم آید که عقل ونقل دال بر [ جواز ] آن است. مثل آن که صغار گرسنه اند وبرهنه اند وعسرت میکشند. در اینجا انتظار اتفاق رأی اوصیا موجب هلاک یا عسرت آنها است. و هم چنین در صورتی که عمارت آنها یا حیوان آنها در معرض تلف باشد وتأخیر موجب ضرر می شود. بلکه در غیر صورت تشاح هم هر گاه تأخیر از برای 5.

ص: 265


1- فقیه، ج2، ص275.

اجتماع اوصیا منشا ضرر باشد، آن نیز چنین است. وعموم (ما علی المحسنین من سبیل) شامل آن است. ولکن از کلام فخر المحققین بر می آید که عدم جواز اتفاقی است در غیر صورت تشاح، چنانچه پیش گفتیم، واین مشکل است. بلی خوب است سخن او هر گاه متمکن از رجوع به حاکم باشد ورجوع نکند اما در صورت عدم تمکن پس آن تمام نیست. مگر این که بگوئیم که این تصرف در این وقت از راه این است که وصی احدی از عدول مؤمنین است که در حال فقد حاکم تصرف می تواند کرد (یا مطلق مؤمنین در حین فقد عدول نیز) حسبة نه از باب وصایت است(1) تا با قواعد و اصول مخالفت بکند. ودر این صورت ضمان هم حاصل نمی شود، به جهت آن که احسان محض کرده است. واز کلام ابن ادریس بر می آید که در صورت تشاح روایتی هست. زیرا که گفته است (فان تشاحا فی الوصیة والاجتماع لم ینفذ شیئ مما یتصر فان فیه. الا ما یعود بمصلحة الورثة والکسوة لهم والماکول علی ماروی). از برای کلام علامه هم به دلیلی بر نخوردم که اعتمادی به آن توان کرد. وآنچه جمعی از علما در این مقام گفته اند [ این است ] که در صورت تشاح اوصیا وعدم اتفاق رأی ایشان بر امر واحد، حاکم شرع را می رسد که اجبار کند ایشان را بر اجتماع، بدون این که آنها را به دیگری بدل کند، با امکان، چون حاکم را با وجود وصی ولایتی نمی باشد. وأبو الصلاح در مسأله مخالفت کرده وگفته است که ناظر امر یعنی حاکم شرع امر را وا می گذارد به اعلم واقوای آنها [ ودیگران را تابع او می کند ]. وفی الحقیقه مآل این دو قول یکی است. پس بر او وارد نمی آید که این منافی اجتماعی است که منظور موصی بوده. و هر گاه این هم ممکن نشود آن وقت حاکم شرع آنها را بدل می کند به دیگری. وظاهر این است که تعدد را بر وفق نظر موصی ملاحظه کند تا حسب الامکان از مقتضای وصیت خارج نشده باشد. واز علامه در تذکره نقل شده است تصریح به این که اوصیا به این سبب معزول نمی شوند بلکه آنها را که حاکم نصب کرده، نایب ایشانند. وابن ادریس در سرایر گفته است که (در صورت تشاح حاکم را می رسد که استبدال کند ایشان را، به جهت ظهور فسق ایشان، چون اخلال به واجب کرده اند که قیام به مقتضای وصیت است). ود.

ص: 266


1- توضیح: مصنف(ره) بدین ترتیب جمع بین القولین می کند. یعنی قول فخر المحققین ناظر است بر این که «در صورت ضرر نیز وصی به عنوان وصی نمی تواند اقدام کند». و نظر قائلین به جواز اقدام در صورت ضرر، بر این است که وصی به عنوان احدی از مؤمنین می تواند اقدام کند.

دیگر اجبار حاکم بر اجتماع را ذکر نکرده است. با وجود این که سابق بر این گفته است که (ظهور فسق منشأ بطلان وصیت نمی شود). چنانچه پیش نقل کردیم. وبدان که: در این مقام اشکالی هست. وآن این است که بنابر اشتراط عدالت چگونه می شود که گرفت وگیر اوصیا ومخالفت ایشان به سر حدی برسد که حاکم باید آنها را اجبار کند بر اجتماع رأی؟ پس آنها در این صورت خود فاسق ومعزول می شوند چنانکه پیش گفتیم. واگر عدالت هم شرط نباشد، [ باز ] (بنابر مشهور) ظهور فسق منشأ بطلان وصایت می شود، چنانکه گفتیم. خواه به مجرد مخالفت باشد اگر این تخالف وتعاسر را کبیره دانیم، یا با اصرار بر آن اگر صغیره دانیم. ممکن است دفع آن به این که شاید مراد اصحاب در صورتی باشد که تعاسر وتخالف اوصیا از راه عناد ولجاج [ ن ] باشد. بلکه از راه اختلاف نظر در مصالح وتفاوت اجتهاد آنها باشد. وظاهر هم این است. وبنابر این پس جمع مابین ادله وقواعد مقتضی آن است که در صورت عدم اجتماع، حاکم امر را به اعلم واقوای اوصیا موکول کند ودیگران را تابع او کند، تا از مقتضای وصیت حسب المقدور بیرون نرفته باشد. واجبار مطلقی که در کلام اصحاب است حمل بر این شود. والا گاه است که باید اعلم واقوی تابع اضعف ونادانتر بشود، والا اجتماع ممکن نشود. واین قبیح است. واگر خود اجتهادی بکند وهمه را تابع رأی خود بکند، پس آن عزل ایشان است ونصب خود. وآنها را به منزله نایب خود خواهد کرد. ودر صورتی که موکول کردن امر به اعلم واجبار دیگران به متابعت میسر نشود، پس آن در حکم مفقود بودن وصی است که حاکم خود مستقل خواهد بود. چون عدم اجتماع رأی، ایشان را به منزله معدوم می کند. پس تحقیق همان قول ابو الصلاح است که تاویل کلام مشهور هم به آن ممکن است. وبدان که: هر گاه عجزی رو دهد به یکی از اوصیا به تمام عمل به وصیت (به سبب مرضی یا مثل آن) مشهور این است که حاکم ضم می کند به عاجز، امینی دیگر را، که کمک عاجز بکند. پس در این وقت هر سه باید متوجه شوند. وشهید (ره) در دروس قائل شده به این که (حاکم ضم می کند به آندیگری احدی را)، که در این وقت دو نفر متوجه می شوند. واقوی قول مشهور است. به جهت آن که حسب الامکان مخالفت وصیت نشده باشد. به جهت آن که (عجز فی الجمله) مانع نیست از وصی شدن ابتدائی (چنانکه دعوی

ص: 267

اجماع بر آن کرده اند) پس عجز فی الجمله چگونه مضر باستدامه حکم آن می شود و از این جهت بعضی گفته اند که مراد شهید هم عجز بالمره است. وآن دور نیست، بلکه وجه ظاهری است. وما هر گاه احدهما بالمره عاجز شود یا بمیرد یا دیوانه شود یا غایب باشد غیبت دوری، پس در اینجا حاکم ضم می کند به آندیگری امینی را، بنابر قول جمعی. ومشهور این است که در این صورت احتیاج به ضم حاکم نیست و آن دیگری مستقل است در وصایت. ودور نیست ترجیح اول، تا آن که حسب الامکان به وصیت عمل شده باشد. چون موصی به عمل او مستقلا راضی نبوده. واز اینجا ظاهر می شود که حاکم نتواند همه امر را به دیگری واگذارد. بمعنی این که رخصت حاکم را به منزله ضمیمه قرار دهیم. بلی هر گاه بالمره عجز از برای هر دو حاصل شود، در این وقت حاکم هر چه صلاح داند می کند. خواهد یک نفر نصب می کند وخواهد بیشتر. چون در این وقت عمل به وصیت موصی، به هیچ وجه ممکن نیست وامر منحصر است در ولایت حاکم. واز اینجا معلوم شد که هر گاه از اول وصی یکی باشد عاجز شود فی الجمله، هم، حاکم باید به او ضم کند دیگری را. و هر گاه از اول بالمره عاجز شود، حاکم نصب می کند دیگری را. و همچنین در جائی که دو وصی نصب کرده باشد موصی، واذن داده باشد که هر یک مستقلا ومنفردا عمل کنند، هر گاه یکی از آنها عاجز بالمره شود یا بمیرد، حاکم دیگری را به او ضم نمی کند. از اینجا معلوم می شود حکم جائی که یکی را وصی مستقل کرده باشد ودیگری را به شرط اجتماع، که باید به اقتضای وصیت او عمل کرد. وحکم (عجز فی الجمله) وعجز بالمره) ونصب حاکم از آنچه گفتیم در اینجا هم ظاهر می شود. وبدان که: جایز است که موصی مشرفی وناظری بر اوصیا تعیین کند. به این معنی که اوصیا به رأی او عمل کنند، اما عمل مخصوص اوصیا باشد. وحکم مشرف وناظر هم از آنچه گفتیم ظاهر می شود. هر گاه اینها همه را دانستی، پس بر می گردیم بر سر اصل سؤال وتمهید مقدمه می کنیم وآن این است که: باید دانست که آیا نقض فتوای مجتهد جایز است؟ یا فتوی هم مثل حکم حاکم است که نقض آن جایز نیست؟ واین مسأله بسیار طویل الذیل واز مشکلات مسائل است. وتحقیق آن را در قوانین کرده ایم، ودر آنجا قائل به تفصیلی شده ام که مقام وسعت ذکر آنها را ندارد. واظهر در نظر حقیر این است که در اینجا

ص: 268

مجتهد تواند نقض فتوی کرد. به این معنی که هر گاه مجتهد سابق رأی او جواز وصایت فاسق باشد ومجتهد لاحق چنان نداند، تواند وصی فاسق را عزل کرد. خواه فاسق بوده باشد از ابتدا یا ظاهر شده باشد فسق او بعد از ظهور عدالت، هر گاه رأی او این باشد. وبه مقتضای مقدمات سابقه هر گاه موصی شرط انضمام کرده باشد، حاکم ضمیمه [ را ] در بدل آن قرار بدهد، و هر گاه شرط انفراد کرده باشد، امر را به دیگران واگذارد. و هر گاه معلوم نباشد حال، محتمل است که در حکم مطلق باشد (که اقوی در آن لزوم اجتماع بود) وبه مقتضای آن عمل کند. ومحتمل است که امر موکول به رأی حاکم باشد. چون اطلاق معلوم نیست. واصل عدم تقیید، مقتضی اطلاق نیست، به جهت آن که اطلاق هم در این مقام به منزله قید است، وهر دو از حوادث واصل عدم هر دواست. زیرا که نسبت آنها به صدور از موصی مساوی است. واصل عدم هر دو است. و دور نیست که ترجیح اول را بدهیم. چون اطلاق اغلب است از تعیین انفراد، بلکه غالب احد امرین است یا اطلاق یا شرط اجتماع. ومقتضای هر دو لزوم ضمیمه است.

121: سؤال:

121: سؤال: شخصی متوفی شده ودر حین حیات شخصی را وصی خود نموده که مال او را به مصرف خیر او برساند، ویک شاهد هم دارد، ووارث ادعای میراث می کند. چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: این وصیت از باب وصیت به مال نیست. بلکه از باب وصیت به ولایت است. و حکم آنها متفاوت است. اما وصیت به مال: مثل این که وصیت کند که فلان قدر از مال مرا به زید بدهید، در این صورت موصی له که زید است هر گاه دو مرد عادل شاهد داشته باشد، یا چهار زن عادله مطلب او ثابت می شود. ودر وقت ضرورت وفقد عدول مسلمین دو نفر از عدول اهل ذمه هم کافی است. وهر چند ظاهر آیه(1) وبسیاری از اخبار(2)، اشتراط این است که در سفر باشد، ولکن چون آن قید وارد مورد غالب است اعتماد به آن مشکل است. ومقتضای علت منصوصه که در بعض احادیث صحیحه وغیر صحیحه که تعلیل فرموده اند قبول شهادت ایشان را به این که (خوب نیست که حق احدی باطل شود وضایع شود)، اعتبار مطلق ضرورت است. وبعض علما قسم دادن آنها را بعد نماز عصر هم لازم8.

ص: 269


1- یا ایها الذین آمنوا شهادة بینکم اذا حضر احدکم الموت حین الوصیة اثنان ذواعدل منکم او آخران من غیرکم ان انبتم ضربتم فی الارض فاصابتکم مصیبة الموت تحبسونهما من بعد الصولة فیقسمان بالله... آیه 106، سوره مائده.
2- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 20، ح6-7 و8.

دانسته اند، نظر به ظاهر آیه. و هم چنین ثابت می شود به شهادت یک زن عادله در ربع وصیت. وبه دو زن در نصف آن، وبه سه زن در سه ربع آن. چنانکه مستفاد می شود از اخبار معتبره(1)وظاهرا خلافی هم در آن ندیدیم. واظهر این است که انضمام هم ضرور نیست. وظاهر این است که انضمام یمین به دو زن یا سه زن هم اثبات تمام وصیت را نمی کند. چون در اخبار فرموده اند که به شهادت دو تا، نصف ثابت می شود، وبه شهادت سه تا، سه ربع. و متعرض حال یمین نشده اند. ودلیل عامی که (در همه جا دو زن قائم مقام یک مرد باشد) در نظر نیست. وخلاف کرده اند در این که آیا وصیت به مال به شهادت یک مرد با یمین ثابت می شود یا نه؟ ودور نیست ترجیح قبول. نظر به عموم دلیلی که دلالت دارد بر قبول آن در حقوق مالیه. و هم چنین به شهادت یک مرد ودو زن. وآیا به شهادت یک مرد تنها بدون قسم ثابت می شود نصف، چون قائم مقام دو زن است؟ یا ربع (بنابر این که اولی است از زن به قبول)؟ یا آن که هیچ اعتبار ندارد، چون نصی در آن نیست؟ در این چند احتمال است. ود ر کفایه گفته است که (اضعف احتمالات وجه اول است). ودور نیست که حکم توان کرد به قبول نصف ولا اقل ربع. ومؤید این است روایت اسحاق بن عمار که شیخ روایت کرده (قال سألته عن رجل کانت له عندی دنانیر وکان مریضا، فقال لی: ان حدث بی حدث فأعط فلانا عشرین دینارا وأعط أخی بقیة الدنانیر، فمات ولم اشهد موته. فاتانی رجل مسلم صادق فقال لی: انه امرنی ان اقول لک انظر ولم الدنانیر التی امر تک ان تدفعها الی اخی فتصدق منها بعشرة دنانیر اقسمها فی المسلمین. ولم یعلم اخوه ان عندی شیئا. فقال: أری أن تصدق منها بعشرة دنانیر کماقال) (2) وفیها دلالة بثبوت الوصیة بقول ثقة. واما وصیت به ولایت: - یعنی وصیت کند که فلان کس وصی من باشد -: پس شبهه ای نیست که به شهادت رجلین عدلین ثابت می شود. واما شهادت زنان به تنهائی در آن قبول نمی شود، چون مناط قبول شهادت ایشان منفردا جائی است که از اموری باشد که بر رجال مخفی می ماند. وگویا خلافی هم در آن نباشد. واما شهادت یک مرد با

ص: 270


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 22.
2- وسائل: احکام الوصایا، باب 97، ح1 - تهذیب، ج2، ص399.

یمین، پس مشهور عدم قبول آن است نیز. به جهت آن که قبول آن مختص (حقوق مالیه) است، وولایت (تسلط بر مال) است. نه حق مالی. واینکه گاه است وصی هم اخذ مالی می کند در ازای اجرت، یا از باب (انفاق بر سبیل معروف)، این منشأ این نمی شود که این را (حق مالی) گویند. زیرا که وضع وصایت وولایت برای این نیست. اما شهادت دو زن و یک مرد: پس ظاهر جمعی این است که آن هم قبول نیست. هر گاه این را دانستی بر می گردیم بر سر اصل مسأله ومی گوئیم: اولا وصیت صحیح نیست الا در ثلث، مگر به اجازه وارث. ودر ثلث هر گاه وارث مطلع نباشد، بینه وبین الله ثلث مال را می تواند به مصرف خیر او برساند. و هر گاه مطلع شود محتاج است به اثبات. و اثبات وصایت به شهادت شاهد واحد نمی شود هر چند ضم کند یمین را به آن.

122: سؤال:

122: سؤال: هر گاه کسی را زخمی بزنند که به همان زخم بمیرد، هر گاه وصیت کند از برای برادر خود که ثلث مال او از او باشد، وبعد از فوت او وارث آن شخص با قاتل صلح کنند به دیه. آیا برادر موصی له از ثلث دیه می برد، یا نه؟

جواب:

جواب: بلی مشهور آن است که وصیت متعلق به دیه می شود. واز صاحب کفایه ظاهر می شود - در کتاب وصیت وکتاب میراث هر دو - که خلافی در مسأله نباشد. ولکن چنین نیست، چنانکه خواهی دانست. واظهر واشهر (چنانکه مقتضای اطلاق جماعتی وتصریح جماعتی دیگر است) این است که فرقی مابین عمد وغیر آن نیست. هر چند بنابر مشهور که اصل در عمد قصاص است نه این که وارث مخیر است ما بین قصاص ودیه - اشکال وارد می آید. از جهت آن که در این صورت قصاص حق وارث است واو بذل می کند آن را به دیه، یا بیشتر، یا کمتر، به صلح. پس میت را در آن حقی نیست که وصیت متعلق به آن شود. واین حق مالی نیست از برای میت که وصیت به آن تعلق بگیرد. ورفع این اشکال را به این کرده اند که چون قبول معاوضه می کند به صلح بر مال، پس در قوه حق مالی است. وزیاده بر آن در خصوص دیه خطا دلالت می کند روایت محمد بن قیس از محمدبن مسلم از حضرت باقر - ع - (قال: قلت له: رجل اوصی لرجل بوصیة من ماله، ثلث او ربع، فقتل الرجل خطا (یعنی الموصی)، فقال: یجاز لهذا الوصیة من ماله و من دیته) (1)این حدیث را در کافی در باب نوادر وصایا نقل کرده ودر سند آن تردیدی1.

ص: 271


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 14، ح1.

هست ما بین (عبد الرحمن بن ابی نجران) وغیر او. وبه این سبب حدیث از صحت بیرون میرود. ودر تهذیب نیز روایت کرده به همین سند، وعلاوه بر این (مضمر) است(1).

ودر من لایحضره الفقیه روایت کرده است از عاصم بن حمید از محمد بن قیس [ از محمدبن مسلم ] (2) ومحمد بن مسلم در نسخه حقیر موجود نیست. وهر چند طریق صدوق تا عاصم، (حسن) است به ابراهیم بن هاشم لکن روایت در آنجا نیز مضمر است. ولکن صاحب کفایه گفته است که مشایخ ثلاثه آن را به سند صحیح از محمد بن قیس روایت کرده اند. والحال در نظر حقیر نیست جائی از کتب ثلاثه که سند آن خالی از اشکال باشد. وبه هر حال شکی در اعتبار سند آن نیست، به قراین واعتضاد به عمل. ودر تهذیب از سکونی به سند معتبر روایت است روایت است از حضرت صادق - ع - (قال أمیر المؤمنین - ع -: من اوصی بثلثه ثم قتل خطا فان ثلث دیته داخل فی وصیة) (3)ودر من لایحضره الفقیه نیز روایت مرسلی به همین مضمون هست. وهر چند این روایت ها در خصوص دیه خطا است. ولکن شیخ در سند صحیح از محمدبن قیس روایت کرده است از حضرت باقر - ع - (قال: قضی أمیر المؤمنین - ع - فی رجل اوصی لرجل وصیة مقطوعة غیر مسماة من ماله ثلثا او ربعا اواقل من ذلک او اکثر ثم قتل بعد ذلک الموصی فودی، فقضی فی وصیتة انها تنفذ من ماله ومن دیته کما اوصی) (4)ظاهر این روایت شامل دیه عمد هم هست. وصاحب کفایه در آن اشکال کرده است به این که ممکن است که این واقعه خاصه باشد واستدلال به آن تعمیم مشکل است. ومی توان گفت که حکایت امام (علیه السلام) این مطلب را به عنوان اطلاق از أمیر المؤمنین (علیه السلام) ظاهر در عموم است. اگر مراد مورد خاص بود (تاخیر بیان) لازم می آمد در آنچه (ظاهر این است) که وقت حاجت باشد. وبه هر حال شهرت با این روایت [ و ] با تایید به حکم دین، کافی است در تعمیم. وصاحب کفایه با وجودی که این اخبار را در کتاب وصیت نقل کرده، در کتاب میراث می گوید که (دلیلی در مسأله نیست به عنوان اطلاق ولکن خلاف د ر مسأله در میان اصحاب نمیدانیم) واین غریب است. با وجود این که د ر مسالک1.

ص: 272


1- در کافی تصریح به نام امام باقر(علیه السلام) شده و مضمر نیست - رجوع کنید، فروع، ج2، ص252.
2- فقیه، ج2، ص285.
3- وسائل، همان باب، ح2- تهذیب، ج2، ص287، فقیه، ج2، ص285.
4- وسائل، همان باب، ح3 - تهذیب ج2، ص291.

نقل خلاف کرده. وظاهر این است که د ر این حکم فرقی ما بین دین وصیت نباشد. پس دین میت از دیه او داده می شود واحادیث در این معنی وارد شده است. واز جمله اخبار صحیحه یحیی ازرق است (عن ابی الحسن - ع - فی قتیل وعیله دین ولم یترک مالا، فاخذ اهله الدیة من قاتله، أعلیهم ان یقضوا دینه؟. قال: نعم. قلت: وهو لم یترک شیا. قال: انما اخذوا الدیة فعلیهم ان یقضوا دینه). (1) روایت کرده است شیخ آن را در اقرار مریض، و بعد از آن در زیادات قضا. و هم چنین کلینی در کافی وصدوق در فقیه، ولکن روایت از صفوان ابن یحیای ازرق کرده واین اسم در رجال نیست. وظاهر این است که سهوالقلم شده وتصحیف کلمه (عن) به کلمه (این) شده چون راوی صفوان بن یحیی است. به هر حال حدیث صحیح است ویحیای ازرق ظاهرا همان یحیی بن عبد الرحمن ازرق ثقه است. و هم چنین در باب میراث تهذیب به سند صحیح از علی بن نعمان از یحیی ازرق روایت کرده (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن الرجل یقتل وما ترک شیئا. قال: نعم انما اخذوا دیته فعلیهم ان یقضوا دینه) (2)وکلینی نیز به همین نحو روایت کرده(3)ودر تهذیب د ر کتاب دیون در سند صحیح از صفوان بن یحیی از عبد الحمید بن سعید روایت کرده است از حضرت امام رضا (علیه السلام) (4) به مضمون صحیحه ازرق. واز جمله آنها صحیحه سلیمان بن خالد است از حضرت صادق - ع - (قال: قضی أمیر المؤمنین فی دیة المقتول انه یرثه الورثة علی کتاب الله سهامهم اذا لم یکن علی المقتول دین). (5)

واطلاق اخبار شامل دیه عمد هم هست، بلکه بعض آنها صریح است در حکم عمد، مثل روایت علی بن ابی حمزه از حضرت کاظم (علیه السلام) که در کتاب فقیه مذکور است (قال: قلت له: جعلت فداک رجل قتل قتلا متعمدا او خطا وعلیه دین و [ لیس له ] مال، فاراد اولیاؤه ان یهبوا دمه للقاتل؟ قال: ان وهبوا دمه ضمنوا دینه. فقلت: ان هم ارادوا قتله؟ قال: ان قتل عمدا قتل قاتله وادی عنه الامام الدین من سهم الغارمین. قلت: فانه1.

ص: 273


1- وسائل: ج13، ابواب الدین، باب 24، ح1، کافی، فروع، ج2، ص240، فقیه، ج2، ص284.
2- تهذی، ج2، ص380. توضیح: عبارت تهذیب با عبارت مصنف(ره) تفاوت دارد.
3- ظاهراً این دو حدیث یکی هستند و محدثین(ره) نیز بدین گونه برخورد کرده اند.
4- تهذیب، ج2، ص61.
5- وسائل، ج17، ابواب موانع الارث، باب 10، ح1.

قتل عمدا وصالح اولیاوه قاتله علی الدیه، فعلی من الدین، علی اولیائه من الدیه؟ او علی امام المسلمین؟ فقال: بل یؤدوا دینه من دیته التی صالحوا علیها أولیاه، فانه احق بدیته من غیره) (1) ودر تهذیب از اسحاق بن عمار (عن جعفر - ع - ان رسول الله - ص - قال: اذا قبلت دیة العمد قصارت مالا فهی میراث کسایر الاموال) (2)

آنچه مذکور شد قول مشهور است ودو قول دیگر در مسأله هست: یکی آن که: دیه مطلقا در دین صرف نمی شود. به جهت آن که دین در حال حیات به ذمه میت قرار گرفته، ودیه بعد از وفات مستقر می شود، ومیت بعد موت مالک چیزی نمی شود. واین قول شاذ ونادر واجتهاد است در مقابل نص. وقول دیگر فرق ما بین عمد وخطا است. چون عمد موجب قصاص است نه دیه. وقصاص حق وارث است. پس هر گاه صلح کند به دیه، مال او می شود ودخلی به میت ندارد. وبر این وارد می آید - علاوه بر آن که در قتل خطا هم دیه بعد فوت مستقر می شود ومیت مالک آن نبوده وفرق بی وجه است الا از راه فی الجمله حجیتی که حجت شرعیه نمی شود - اینکه(3) آن نیز اجتهاد است در مقابل نص.

وبدان که بنابر این قول مشهور که دین متعلق به دیه می شود مطلقا، خلاف است که آیا هر گاه وراث خواهند در صورت قتل عمد قصاص کنند ومیت مالی نداشته باشد، طلبکارها می توانند مانع شوند از قصاص - از برای این که دیه بگیرند ودین ایشان را وفا کنند - یا نه؟ اشهر این است که مانع نمی توانند شد. چون قصاص حق ولی است و سلطنت قصاص از برای او است. چنانکه کتاب خدا به آن ناطق است(4)، وروایت علی ابن ابی حمزه سابقه هم دلالت بر آن دارد، و هم چنین عمومات اخبار. وشیخ در نهایه وابو الصلاح وابن براج گفته اند که نمی توانند قصاص کنند، مگر این که ضامن دیه شوند. ودر مختلف استدلال کرده است بر مذهب شیخ به روایت عبد الحمید بن سعید که پیش گذشت، ومنع دلالت آن کرده، به جهت آن که مدلول او جواز منع است(5) در صورتی که ورثه دیه را گرفته باشند، وبه جهت عدم وضوح آن در قتل عمد. و..

ص: 274


1- وسائل، ج19، ابواب قصاص النفس، باب 59، ح2.
2- وسائل، ج17، ابواب موانع الارث، باب 14، ح1.
3- در نسخه: بنابر اینکه....
4- و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطاناً. اسراء آیه 17.
5- در نسخه: و در صوتی که...

گمان حقیر این است که شیخ به روایت ابی بصیر استدلال کرده باشد که در کتاب دین تهذیب است (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن الرجل یقتل وعلیه دین ولیس له مال، فهل لاولیائه ان یهبوا دیته لقاتله وعلیه دین؟ فقال: ان اصحاب الدین هم الخصما للقاتل، فان وهبوا اولیائه دیة القاتل فجائز، وان ارادوا القود فلیس لهم ذلک حتی یضمنوا الدین للغرما، والا فلا). (1) ودر فقیه همین روایت را نقل کرده وبعد از (هم الخصما للقاتل) گفته (فان وهب اولیاؤه دمه للقاتل ضمنوا الدین للغرما، والا فلا) (2)

ومفهوم این نیز افاده می کند که اگر خواهند قصاص کنند ضامن نمی شوند. وسند حدیث ضعیف است به سبب محمدبن اسلم جبلی. ولکن شیخ در کتاب دیات روایت کرده است موافق روایت فقیه به سند خود از یونس از ابن مسکان از ابی بصیر. وسند او تا یونس عیبی ندارد. (3) وبه هر حال این خبر مقاومت نمی کند با دلیل مشهور. ودر اینجا قول دیگر هست که در مختلف از ابی منصور طبرسی(4) نقل کرده. وآن این است که اگر قاتل بذل دیه کند اولیا نمی توانند قصاص کنند مگر با ضمان دین، واگر بذل دیه نکند جایز است قصاص بدون ضمان دین. وبه هر حال این دو حدیث هم از جمله اخباری هستند که دلالت دارند بر تعلق دین به دیه ودر همه جا قول مشهور اقوی واظهر است. والله العالم.

123: سؤال:

123: سؤال: شحصی در حینی که اراده سفر مکه کرده است وصیت کرده است میان اولادش آنچه داشته است. بعضی را زیاده داده است وبعضی را کم. وچون دو زن داشته است بعضی را اسم برده است که عوض مهر والده اش این قدر بدهند. وبعضی را گفته است چون عروسی برای او نکرده ام این قدر بدهند. وحال که موصی امر حق را در سفر مذکور اجابت نموده، بعضی از ورثه که رسد ایشان کمتر است راضی نیستند.

ص: 275


1- وسائل، ج13، ابواب الدین، باب 24، ح2.
2- فقیه، ج4، ص119، باب 57، ح1.
3- تهذیب، ج2، ص95.
4- احمد بن علی بن ابی طالب، صاحب کتاب معروف «احتجاج» تاریخ تولد و وفاتش به طور دقیق مشخص نیست. ولی نظر به اینکه وی استاد رشید الدین مح مد بن علی بن شهر آشوب است و او در سال 588قمری در سن 99 سالگی وفات کرده، می توان گفت طبرسی از شخصیت های اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم است که با شیخ بزرگ ابو علی فضل بن حسن طبرسی صاحب مجمع البیان معاصر بوده و او نیز استاد ابن شهر آشوب است.

جواب:

جواب: مهر والده داخل دیون است واز اصل مال وضع می شود قبل از وصیت و میراث، بعد از ثبوت مقدار، وقسم، در جائی که ضرور باشد. وزیادتی که از برای عروسی کردن بعضی ملحوظ داشته از باب وصیت است و هر گاه از ثلث زاید نباشد باید وضع کرد قبل از میراث. و هر گاه زاید باشد موقوف است به اجازه وارث. واما تقسیم سایر مال بین الوراث: پس اگر خصوص مال معینی را ملاحظه نکرده وحصه هر یک از میراث هم مساوی همان می شود که گفته است، پس آن وصیت لغو است واین معنی بدون وصیت هم ثابت می شود. وهر گاه خصوص اموال معینه را به نظر آورده - مثل آن که فلان باغ را به فلان وارث بدهند وفلان ملک را به فلان و هم چنین... وقیمت آن اعیان هم مساوی حصه ایشان است - وصیت او در تعیین بیش از ثلث ممضی نیست. مگر با اجازه ورثه. پس هر یک از آنها ثلث آنچه را که تعیین کرده متصرف می شوند، ودر باقی همه شریک اند. مگر با امضای ورثه. و هر گاه در تقسیم زیاد وکم قرار داده باشد ومنظور او وصیت در آن زاید بوده، آنهم از ثلث مسموع است. واما اگر قصد او این بوده که از حصه یکی کم کند وحصه او را از برای دیگری قرار بدهد، ظاهرا صحیح نیست. هر چند احوط این است که آنرا هم از باب وصیت محسوب دارد، به این معنی که هر گاه آن قدری که این وارث را از آن محروم کرده زاید بر ثلث نیست، ممضی باشد، والا فلا، مگر با اجازه وارث.

124: سؤال:

124: سؤال: شخصی فوت شده است ودو سه یوم قبل از وفات وصیت کرده است که مجموع امور او تعلق به برادر صلبی وبطنی او داشته باشد. وبرادر مادری تنها هم دارد. و دو خواهر پدر مادری دارد. بیان فرمایند که وصیت او چه صورت دارد؟ وباز هم بیان فرمایند که با وجود دو خواهر ویک برادر که از ابوین خود دارد، برادر مادری تنها چه قدر از متروکات او می برد؟ ووصیت کرده است که یک سال نماز از برای او استیجار نمایند و یک تومان هم از باب زکات بدهند. آیا اینها از اصل مال وضع می شوند یا از ثلث؟

جواب:

جواب: یک تومان زکات از اصل مال وضع می شود. ویک سال نماز از ثلث مال وضع می شود، علی الاظهر الاشهر. وتتمه ثلث را از باب وصیت به برادر صلبی وبطنی او می دهند. ودو ثلث دیگر را میان کل ورثه کما فرض الله قسمت می کنند به این نحو که سدس آن را به برادر مادری می دهند، وباقی را ما بین برادر و خواهرهای پدر مادری (للذکر مثل حظ الانثیین) قسمت می کنند.

ص: 276

125: سؤال:

125: سؤال: شخصی در حال حیات قدری از مال خود را به یکی از وارث ببخشد و تتمه را بگوید که (این از برای دیگران باشد) یعنی بعد فوت او. آیا بعد فوت آن یکی هم با دیگران در تتمه شریک است یا نه؟

جواب:

جواب: آنچه را در حال حیات منتقل کرده به آن یک نفر هر گاه به عنوان هبه جامع شرایط صحت (که از جمله آن اقباض است) یا به صیغه لازم دیگری مثل صلح، مختص او خواهد بود. هر چند در حال مرض موت باشد، علی الاظهر. ودر تتمه هم با دیگران شریک است بعد موت. بلی چون ظاهر حال متوفی وصیت تتمه مال است از برای باقی وراث، نه بری کردن آن یکی پس این وصیت در ثلث معتبر است، واول ثلث آن باقی مانده مال را می دهیم به سایر ورثه وباقی را کلهم اجمعین کما فرض الله قسمت می کنند.

126: سؤال:

126: سؤال: هر گاه زید در حال حیات مالی را به یکی از وارث ببخشد، وغرض او محروم کردن دیگران است، این هبه صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی صحیح است هر چند در مرض موت باشد وزاید بر ثلث باشد.

127: سؤال:

127: سؤال: زید عمرو را وصی، وبکر را ناظر کرد وعمرو فوت شد. واموال زید در دست وصی عمرو است. وبکر می خواهد از دست او انتزاع کند وبر وفق وصیت عمل کند. آیا می تواند یا نه؟

جواب:

جواب: ناظر را حق تصرف نیست. واما وصی عمرو پس اگر وصی او است در مال واولاد خود عمرو لا غیر، پس او هم تصرفی نمی تواند کرد. ووصایت حق حاکم شرع است. واگر وصی او است در وصایای زید پس اگر زید او را مأذون کرده باشد در وصی گرفتن بر عمل آوردن وصایای او، پس آن وصی احق است از حاکم واگر او را منع کرده از وصی گرفتن پس وصی گرفتن عمرو باطل است وحاکم متوجه می شود. و هر گاه زید ساکت بوده از اذن وعدم اذن، خلاف است در صحت این وصیت عمرو وجواز تصرف وصی او. اشهر واقوی عدم جواز است. وقولی به صحت هست، وآن ضعیف است. وحدیثی که به آن استدلال کرده اند مجمل است دلالتی بر مطلب ایشان ندارد. بلکه ظاهر در خلاف آن است. (1)

128: سؤال:

128: سؤال: کسی وصیت کرده است که بعد از فوت او چند نفر ملا در مزار او تلاوت1.

ص: 277


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 70، ح1.

آیات قرآن نمایند. ووصی بعد از فوت او ملاهائی که متعارف است که در مزار مینشینند، در مزار مینشاند. ومتعارف نمی باشد در آن ولایت که از قرائت آنها تفحص نمایند واینهم تفحص نمی کند. آیا وصیت به عمل آمده یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه وصیت به نحوی که وصیت به آن منصرف می شود، به عمل آید، ظاهرا کافی است.

129: سؤال:

129: سؤال: زید در مرض موت می گوید که (من عمرو را وصی خود کردم باید که دو نفر فرزند من که بکر وخالدند، هر یک را از مال من به قدر آنچه که به ولید پسر بزرگم تملیک کرده ام بدهد. وتتمه مال مرا خود متصرف شود وکسی دیگر را در آن حقی نباشد). آیا این وصیت صحیح است ودر ثلث معتبر است؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: هر چند محتمل است که آن وصیت باطل باشد - چون مستلزم حرمان آن یک نفر ولد کبیر است. بلکه محتمل است که مراد حرمان آن دو نفر دیگر هم باشد از قدر زاید حصه آن ولد کبیر - ولکن چون ظاهر این است که مراد او وصیت است از برای دیگران، بنا را به وصیت میگذاریم ودر ثلث اعتبار می کنیم. پس ثلث ترکه (که بعد تملیک آن یک نفر کبیر باقی مانده) وضع می کنیم ومساوی آنچه به آن کبیر داده از آن ثلث به هر یک از اینها می دهیم، وتتمه را اگر بماند به وصی می دهیم ودو ثلث دیگر را بین کل ورثه علی ما فرض الله قسمت می کنیم. اینها در وقتی است که بنا را بر وصیت محض بگذاریم. چنانکه در صورت اشتباه حمل لفظ بر وصیت محض می شود. واما هر گاه معلوم شود که مراد وصیت محض نیست از برای آن دو نفر، بلکه مراد او رساندن حق نفس لامری، است از باب میراث. یا تصرف در آن به عنوان وصیت به این نهج خاص. پس در این صورت هر گاه قائل به فساد این نوع تصرف ووصیت نباشیم، می گوئیم که مراد او این است که غیر حصه ولد کبیر باید مصروف مجموع این دو امر شود (یعنی رساند [ ن ] قدر حصه کبیر که در حال حیات به او داده، به هر یک از این دو نفر، و دادن زایدی - اگر بماند - به وصی). و هم چنین مراد او این است که هر گاه حصه آن دو نفر زیاده از حصه آن کبیر شود زیادتی به وصی داده شود وآنها محروم باشند از آن زیادتی. پس امر آن دو نفر مردد است ما بین حرمان از بعض حق وما بین وصیت از برای آنها به زیادتی. پس گاه است که زیاد می آید چیزی از برای وصی وگاه است نمی ماند. پس هر گاه

ص: 278

تصحیح وصیت کنیم ثلث مال را وضع می کنیم. وثلثین را کما فرض الله قسمت می کنیم میان سه نفر. وبعد از آن ملاحظه می کنیم هر گاه به هر یک از دو نفر به قدر حصه آن کبیر رسیده تمام ثلث مال وصی می شود. و هر گاه نرسیده، از ثلث تمام می کنیم وباقیمانده ثلث را به وصی می دهیم. و هر گاه زیادتر رسیده، از ثلث تمام می کنیم وباقیمانده ثلث را به وصی می دهیم. و هر گاه زیادتر رسیده، زیادتی مال آنها است وبه وصی نمی دهیم. به جهت آن که حرمانی که محتمل بود که منظور موصی باشد نسبت به آنها، به همان وضع ثلث در اول دفعه نسبت به مجموع مال استیفا شده است.

130: سؤال:

130: سؤال: هر گاه شخصی در مدت هفت ماه مرض استسقا داشته، وهفت روز قبل از فوتش باغ وخانه [ ای ] که داشته به زید فروخته به قیمت نازلی، که خود مشتری وبایع هر دو میدانستند که گنجایش بیشتر دارد. وبعد از مبایعه، زید مشتری را وصی خود کرده که (قیمت باغ وخانه مرا به فلان مصرف وفلان مصرف برسان)، ومفروض این است که در این ظرف مدت در میان رختخواب افتاده وقادر به بر خواستن نبوده. آیا در این صورت این معامله صحیح است یا نه؟ و هر گاه صحیح باشد ثلث قیمت باغ وخانه را به مصارفی که گفته است باید برسد یا تمام؟

جواب:

جواب: بیع محاباتی که به اقل از ثمن المثل واقع می شود، از جمله منجزاتی است که هر گاه در مرض الموت واقع شود در آن خلاف است. واظهر در نظر حقیر این است که منجزات مرض الموت از اصل مال صحیح است واختصاص به ثلث ندارد. اما وصیتی که کرده است که آن قیمت را زید مشتری به مصارف خاصه برساند پس اگر آن قیمت زاید بر ثلث اصل مال میت نیست، همه را باید به آن مصارف برساند. واگر زاید بر ثلث اصل مال (یعنی مجموع اموال) او است، پس اگر وارث اجازه آن قدر زاید را نکند، به قدر ثلث اصل مال را به آن مصارف می رساند. وزاید بر آن مال وارث است.

131: سؤال:

131: سؤال: در وصی دیانت وعدالت را شرط می دانید یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر اعتبار عدالت است. ودور نیست که به مجرد وثوق واعتماد هم اکتفا کنیم هر چند به وصف عدالت متصف نباشد. وظاهر این است که شرط عدالت یا وثوق واعتماد از برای قبول خبر او است در آنچه باید بکند. نه از برای صحت فعل او در نفس الامر. پس اگر ظاهر شود فسق او ولکن به ثبوت برسد که آن وصیت را به عمل آورده صحیج است، هر گاه ظهور فسق بعد از عمل آوردن وصیت باشد.

ص: 279

132: سؤال:

132: سؤال: هر گاه وارث موصی مطلع شوند به عدم دیانت وخیانت وصی، آیا می توانند او را عزل کنند؟ یا باید حاکم شرع واقعی او را عزل کند؟.

جواب:

جواب: اظهر واشهر این است که به مجرد ظهور فسق وخیانت وصایت او باطل می شود ومعزول می شود. ومحتاج نیست به معزول کردن حاکم یا وارث. وهر علمی که بعد ظهور فسق کرده نافذ نخواهد بود. واما هر گاه عود کند به عدالت بعد ظهور فسق، پس مشهور واقوی این است که وصایت عود نمی کند. والله العالم.

133: سؤال:

133: سؤال: وصی می تواند از کتب صغیر مطالعه کند یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه اجرتی منظور کند از برای کتاب هر چند در ازای حق العمل خود محسوب کند، باکی نیست. والا، فلا.

134: سؤال:

134: سؤال: هر گاه وصی از اموال صغیر آنچه قیمت می کند وبه جهت خودش میخرد، آیا تصرف می تواند کرد؟ یا آن که باید ثمن را به مصرف صغیر برساند وبعد تصرف کند؟.

جواب:

جواب: بعد از آن که بنا را به این گذاشتیم که (صحیح است خریدن وصی مال صغیر را از برای خود)، به سبب خریدن، مال او می شود، وموقوف نیست جواز تصرف در مبیع به این که ثمن را داده باشد.

135: سؤال:

135: سؤال: وصی در دیون میت دیان را باید قسم بدهد یا نه؟ وخودش قسم می تواند داد یا این که موقوف به حاکم است؟ تا هنوز قسم را نخورده باشد می تواند قرض را بدهد یا نه؟

جوا ب: وصی خودش هر گاه طلبی از میت دارد وعلم دارد به بقای آن طلب، جایز است از برای او استیفای طلب خود، واین در معنی تقاض است. واما طلب سایر ارباب طلب: پس اگر در نزد او ثابت است وعلم دارد به بقای آن در ذمه میت - مثل این که قبل از موت اقرار کرده بود به طلب، واینقدر وقت نگذشته که ممکن باشد در آن وقت ادای دین. وطلبکار هم شخصی نبود که احتمال برود که او را برئ الذمه کرده باشد مانند صغیر ومجنون ومسجد وامثال اینها - در اینجا هم می تواند ادای آن دین را بکند بدون مرافعه به حاکم وبدون قسم. واما هر گاه طلبکاران مکلف باشند ومحتمل باشد که او را برئ الذمه کرده باشند، در این وقت بدون قسم نمی تواند داد، هر چند اصل طلب در نزد او ثابت باشد.

ص: 280

ودر این صورت هم قسم را حاکم شرع باید بدهد، یا مأذون کند وصی را در قسم دادن. بلی هر گاه وصی خود مجتهد جامع الشرایط باشد خود می تواند قسم بدهد وطلب را ادا کند. وبه مجرد این که وصی مدعی علم است به اصل دین، حاکم نمی تواند او را مأذون کند در قسم دادن. بلکه باید در نزد خود حاکم به ثبوت برسد، وبعد ثبوت می تواند او را مأذون کند در قسم دادن. به جهت آن که این در معنی این است که حاکم شرع اصل مرافعه ومحاکمه را به او واگذاشته باشد وادعای ثبوت او را به منزله ثبوت در نزد حاکم کرده باشد. واین جایز نیست. مگر برای مجتهد عادل، ومفروض خلاف آن است وبه هر حال قبل از قسم خوردن ارباب طلب نمی توان دین آنها را ادا کرد. والله العالم.

136: سؤال:

136: سؤال: وصی می تواند از مال اطفال در عوض عمل خود چیزی بردارد؟

جواب:

جواب: هر گاه موصی ار برای او اجرتی قرار داده، اشکالی در آن نیست هر گاه زاید بر ثلث نباشد. ودر زاید موقوف است به اجازه. و هر گاه وصیت نکرده باشد: پس اگر تبرعا عمل کرده باشد، آن نیز مستحق اجرتی نیست. و هر گاه تبرعا نکرده پس اگر فقیر ومعسر باشد پس در آن خلاف است: یک قول استحقاق اجرت المثل است وروایتی معتبر دلالت بر آن دارد، بلکه شیخ طبرسی نسبت داده این را به ظاهر روایات اصحاب. واین اظهر اقوال است. وتفصیل کلام را در کتاب حجر بیان کرده ایم در جواب مسائل حجر و تفلیس، به آنجا رجوع کنید.

137: سؤال:

137: سؤال: آیا وصی می تواند از برای خود از مال صغیر متاعی را بخرد، یا از مال او قرض بردارد؟

جواب:

جواب: بلی می تواند با ملاحظه مصلحت واطمینان از خداع نفس، به قیمتی که دیگران می خرند. (1) ومباشر طرفین ایجاب وقبول هم می تواند شد. و بهتر این است در صورتی که مورد تهمت باشد اجتناب کند. وقول به عدم خریدن از برای خود ضعیف است. واما قرض برداشتن: پس مشهور واظهر نیز جواز است. واحادیث بسیار هم دلالت بر آن دارد(2)ولکن به شرط ملائت(3)واظهر در تفسیر آن این است که این قدر مال داشته4.

ص: 281


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 89، ح1.
2- وسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، باب 76، ح1،2و3.
3- همان مرجع، باب 75، ح1،3،4.

باشد که تواند ادای آن کرد وبعضی رهن گذاشتن را هم شرط دانسته اند وآن احوط است هر چند لزوم آن معلوم نیست. ولکن شاهد بگیرد از برای این که مال صغیر محفوظ بماند. واطلاق ادله مقتضی آن است که عدم ضرر کافی باشد در قرض. بخلاف بیع مال که در آن ملاحظه مصلحت، معتبر است.

138: سؤال:

138: سؤال: چه می فرمایند در خصوص این که زید عازم زیارت باشد وبعضی از املاک واموال خود را به بعض اولاد خود - مثلا به یوسف ومحمد وغیرهما - فروخته یا هبه نموده. ووصیت کرده که (در فلان وفلان ملک من یوسف ومحمد را دخلی نبوده، از سایر ورثه ام باشد). ودر مرض الموت گفته که (وصیت سابقم را اخفا داشته مجموع ثلث ترکه مرا به مصرف فلان صرف نمائید). حال والدان مزبوران از ملکین مزبورین ارث می برند یا نه؟ شقوق محتمله مسأله را (کما ینبغی حسبة لله) بیان فرمایند.

جواب:

جواب: آنجه را به عنوان بیع یا هبه لازمه (یعنی با ایجاب وقبول وقبض واقباض) به یوسف ومحمد منتقل کرده، مال آنها است. ودیگری را در آنها حقی نیست. ووصیت ثلثی را که کرده است که [ به ] فلان مصرف برسانید، باید دانست که وصیت سابق که گفته بود (فلان وفلان ملک را به سایر ورثه بدهید) آن راهم اگر سایر وارث از اصل ممضی ندارند، آن را هم باید از ثلث اعتبار کنیم. پس اول فلان وفلان ملک را به جهت سبقت ذکر وتاکید در امضای آن مقدم داشته. ثلث را به مصرف معینی که گفته میرسانند. واگر ثلث زیاده بر آن ملک ها نباشد وورثه اجازه نکند، چیزی برای آن مصرف که [ در ] آخر گفته به جا نمی ماند. ویوسف ومحمد را دخلی وتصرفی در آنچه به وصیت حق سایر ورثه شده جایز نیست.

139: سؤال:

139: سؤال: شخص عالمی به رحمت خدا رفته است، بیست سال قبل از این. وچند جلد کتاب عربی از او مانده است. ووصیت نموده که (بعد از من از اولاد من هرکی صاحب کمالتر باشد، این کتابها مال او می باشد). وحال یک نوه او سواد عربی دارد. آن کتابها به او می رسد؟ یا تقسیم کنند؟ بیان فرمایند.

جواب:

جواب: هر گاه در حین وصیت در میان اولاد صلبی او صاحب کمالی بوده از همه کاملتر، یا همان اولاد موجود [ اگر ] یکی از آنها بعد او صاحب کمالتر باشد، به او می دهند، وبعد فوت او به وارث او می دهند. وبه این نواده او نمی دهند. و هر گاه قرینه باشد که مراد او از اولاد اعلم از صلبی وولد باشد، وبعد از فوت او صاحب اکملیت نوه

ص: 282

او باشد واین نوه در حین وصیت بوده، به او می دهند. واینها در وقتی است که آن کتابها زاید بر ثلث مال او نباشد. والا، به قدر ثلث صحیح است ودر زاید موقوف است به اجازه ورثه. و هر گاه میان اولاد او کاملی نبوده وقرینه هم بر اراده نواده نبوده، میان همه وراث قسمت می شود.

140: سؤال:

140: سؤال: زید در حین سفر مکه معظمه وصیتنامه نوشت که عمرو وبکر را وصی شرعی خود کردم که اگر من حج نکرده فوت شدم حجه از برای من از بلد بگیرند. وبعد از ادای دیونی که احیانا به ثبوت برسد، پنجاه تومان از مال من وضع نموده فلان قدر معین را ستیجار صوم وصلات وتلاوت قرآن، وفلان قدر را به رد مظالم بدهند. وقدری را هم مدت پنج سال معامله نموده وربح آن را در عیدهای غدیر به فقرای سادات بدهند. ودر سال پنجم مجموع را به آنها بدهند. وآنچه باقی مال است کما فرض الله قسمت کنند. وحصه صغار را ضبط کنند تا زمان رشد واگر صلاح دانند معامله کنند که ربحی برای آنها حاصل شود. ومجموع اینها به نظارت واطلاع ولید باشد). واتفاق افتاد که زید صحیحا سالما با ادای حج معاودت کرد، وتا دو سال دیگر هم در حیات بود. در اوقات این دو سال بعضی وصیتهای دیگر به خالد می کند که بعد وفات او به عمل آورد، ومی گوید (وصیتنامه برای تو می نویسم)، ودو سه نفر از رجال ونسا هم اعتراف او را به وصیت ووعده وصیتنامه نوشتن شنیده باشند، ولکن بعد از فوت او اثری از کاغذ موعود در میان متروکات او نیست. و وصیتنامه اول موجود است. آیا به سبب این (وصیت کردن به خالد) ووعده نوشتن وصیتنامه، وصایت عمرو وبکر بر هم می خورد یا نه؟ و بر فرضی که بر هم نخورد، لکن یکی از آنها غایب باشد ودیگری حاضر، آیا غیبت احدهما باعث بطلان وصیت یا جواز تاخیر عمل به مقتضای وصیت تا آمدن شریک هر چند ضرر حاصل شود، می شود؟ یا نه بلکه جایز است - یا واجب است - که منفردا عمل کند به نظارت ولید؟ وآیا هر گاه در صورت جواز انفراد وعدم انتظار، عاجز باشد از اتمام وصیت به تنهائی، این معنی موجب انفساخ وصیت یا جواز رد آن، می شود یا نه؟

جواب:

جواب: بعد از ثبوت وصیت حین سفر به مکه معظمه ووصایت آن دو نفر وصی به حجت شرعیه یا به حصول علم از قرائن به جهت اوصیا،(1) لازم است عمل به مقتضای آن از ..

ص: 283


1- عبارت نسخه: ... و وصایت آن دو نفر وصی به حجت شرعیه بالحصول علم از قراین به جهت اوصیا...

برای اوصیا هر گاه در حین حیات قبول کرده باشند،(1) یا بعد وفات مطلع شوند. (2) وظاهر این است که وصایت آنها در امور مزبوره به سبب ادارک حج - که عدم آن موهم شرطیت است - در آنها بر هم نمی خورد. ودر کیفیت ادای وصیت ملاحظه خروج پنجاه تومان از ثلث مال، در غیر آنچه از اصل [ مال ] خارج می شود (مثل رد مظالم) باید بشود(3) وبه منزله آن است (إجازه من له الاجازة) در زاید بر ثلث. ومحض وصیت کردن به شخص دیگر در بعض امور، عزل اوصیای سابقه لازم نمی آید. و هم چنین به سبب اعتراف به وصیت کردن ووعده وصیتنامه نوشتن، عزل آنها ووصی بودن این شخص ثالث منفردا، بر نمی آید. وهر گاه مراد سائل اعتراف به وصایت باشد نه خصوص وصیت معینه به بعض اشیاء، در وقتی مضر است به وصایت اوصیای سابقه که وصی بودن این شخص ثالث در جمیع امور ظاهر شود بدون شرکت آنها. واین معنی از عبارت مستفاد نمی شود. زیرا شاید مراد او این باشد که این شخص هم ثالث اوصیا باشد. پس بر این شخص هم لازم است (بعد ثبوت وصیت) که عمل به ومقتضای مامور به خود بکند هر گاه قبول وصیت کرده یا قبول بر او لازم شده بر نهجی که سابق اشاره به آن شد. (4)

وبه سبب غایب بودن احد وصیین وصایت حاضر بر هم نمی خورد. بلکه در آن تفصیلی هست. وآن این است که هر گاه هر دو را وصی کرده به شرط اجتماع، یا اطلاق کرده و قید اجتماع وانفراد نکرده (چنانکه ظاهر سؤال وعبارت وصیتنامچه هم این است) پس در این دو صورت - یعنی شرط اجتماع، وصورت اطلاق - هر دو باید مراعات اجتماع رأی را بکنند. و (در صورت اول اتفاقا، ودر ثانی علی الاظهر) هیچ یک منفردا نمی توانند امری را به جای آورد. مگر در بعضی ضروریات، مثل نفقه یتیم وتعمیر مسکن مشرف به انهدام، که تأخیر به سبب اجتماع رأی موجب ضرر یا عسر شدید شود. واما در صور عجز بالمره یا موت یا جنون یا غیبت بعیده احدهما، اظهر این است که حاکم باید دیگری را با آن حاضر شریک کند تا حسب الممکن با مقتضای وصیت (کهد.

ص: 284


1- میرزا(ره) و اکثر اصحاب تنها در این دو صورت وصایت را «لازم» می دانند.
2- میرزا(ره) و اکثر اصحاب تنها در این دو صورت وصایت را «لازم» می دانند.
3- در نسخه: باید ثابت بشود.
4- مراد همان لزوم وصایت در دو صورت است که در پی نویس دوم همین مساله گفته شد.

عدم انفراد وصی است) عمل کرده شود. وانتظار حضور آن غایب را نباید کشید، خصوصا با حصول ضرر به سبب انتظار، و هر گاه با وجود ضم دیگری به این شخص حاظر هم عجزی از برای حاضر به سبب عدم تمکن بر اتمام، حاصل شود که این شخص ضمیمه [ شده از طرف ] حاکم هم وفا به بیش از حصه خود نمی کند، باز هم حاکم باید معینی از، برای این حاضر تعیین کند. وبه سبب عجز او از بعض بلکه از کل نیز رد وصیت نمی تواند کرد. اینها همه در وقتی است که اصل وصیت ووصایت ثابت باشد. ومحض کاغذ وصیتنامه حجت شرعیه نیست. وبر فرض عدم ثبوت، وعدم جد، ولایت در وصایت با حاکم شرع است، آنچه صلاح داند چنان می کند. وبا عدم تمکن از حاکم شرع ثقات مؤمنین متوجه امور ایتام می شوند. و هم چنین است امر در وصیت ثابته قطع نظر از تعلق به ایتام.

141: سؤال:

141: سؤال: شخصی در این اوقات متوفی شده. چند یوم قبل از وفات وصیت به دیون چند کرده. از روز وصیت تا زمان فوت این قدر زمان گذشته که امکان ادا بود. وارباب دیون هم از جمله اشخاصی می باشند که امکان ادای حق ایشان متصور است. یعنی مثل طفل ومسجد نیستند. وبه حسب العاده ارا نمودن همچه ارباب دیون، کمال اشکال دارد، ووصیی مزبور علم دارد که موصی ادای دیون ننموده. وعلم شرعی هست که ارباب دیون هم ابرا ننوده اند. آیا وصی می تواند بدون قسم استظهاری ادای دیون موصی نماید؟ یا محتاج به قسم است؟ وچنانچه محتاج به قسم باشد احدی را در این ولا صلاح دانند مرخص فرمایند تا طی دعوی شود. رسیدن خدمت حاکم شرع صعوبتی دارد. در اینجا خدمت عالی جناب مقدس القاب آقا سید باقر اظهار شد در خصوص دیون، فرمودند که اگر وصی قطع به عدم ادا و عدم ابرا داشته باشد، بدون قسم استظهاری می تواند ادای دیون نماید. وموصی وصیت به ثلث هم نکرده. وصغیر هم دارد. آنچه رأی عالی قرار یابد مقرر فرمایند. واگر میت کسی را وصی اطفال صغار نکرده باشد مؤمنین می توانند چند نفر را که متدین میدانند تعیین نمایند که متوجه صغار واموال ایشان باشند واموال صغار را به نحوی که غبطه ومصلحت صغار دانند تصرف نمایند. این راهم مقرر فرمایند.

جواب:

جواب: آنچه عالی جناب قدسی انتساب محامد اکتساب علامی فرزند نور العیون آقا سید باقرحرسه الله تعالی فرموده محض حق وصواب است. ودر صورتی که وصی قاطع

ص: 285

باشد به اشتغال ذمه وعدم ابرا الی الحین می تواند بدون قسم، بدهد. ولکن فرض حصول علم در صورت مسأله نادر است. وبه هر حال چون اصل مسأله نفس الامری است وقطع نظر از مناقض ومنازع است، در میانه خود وخدای هم حاکم وهم وصی وهم مقاص همگی با حصول علم به بقا در ذمه وعدم وفای میت وعدم ابرا غرما بدون قسم استیفای حق جایز است. ودر باب ولایت صغار وتفویض امر آنها به احدی، حقیر عالی جناب سابق الالقاب را ثقه ومعتمد وبصیر میدانم، آنچه مصلحت دانند چنان کنند. ودر سؤال سائل بعضی قیود هست. از جمله این که (علم شرعی هست که ارباب دیون او ارا ابرا ننموده اند)، [ که ] مظنه خلط واشتباه هست. لهذااعلام می نمایم که: باید دانست که علمی که در اینجا کافی میدانیم در سقوط قسم، علم جز میقطعی است، نه از باب علم شهود که غالبا مناط آن استصحاب است. والا بایست که اکتفا به بینه بشود. بلکه در این مقام ما اکتفا به علم حاکمی که از راه استصحاب باشد هم نمی کنیم. به هر حال هر گاه علم قطعی از برای حاکم یا وصی یا مقاص باشد، بدون قسم استظهاری می تواند وفا کرد. والا، فلا. واستصحاب شغل ذمه که مزیل آن معلوم نباشد (محتمل است که مراد سائل در علم شرعی آن باشد) کافی نیست. والله العالم.

142: سؤال:

142: سؤال: هر گاه کسی تعیین وصی وناظری نموده باشد، با وجود وصی عمل ناظر مطلق، چه خواهد بود که به نظارت عمل نموده مؤاخذ نباشد؟

جواب:

جواب: با وجود وصی، ناظر بدون اذن وصی نمی تواند تطرف کند. مگر این که ناظر هم وصی باشد از جانب موصی.

143: سؤال:

143: سؤال: زید از قریه خود رفته ودر کربلای معلی مجاور شده، ودر آنجا شنیده که یکی از اولاد او از عمارت او اعراض نموده وعاریه نشین مردم شده. از کربلای معلی مکتوبی ارسال نموده که (هر یک از اولاد من که از عمارت من اعراض کند خارج المیراث است در آن عمارت). آن ولد عاریه نشین که این سخن را شیند ه عازم شده که نقل مکان کند به آن عمارت، پیش از نقل مکان خبر فوت والد را شنیده ودر این اوقات نقل مکان نموده به آن عمارت. آیا در این صورت آن ولد به آن ولد به آن مکتوب، خارج المیراث می شود در آن عمارت یا نه؟

جواب:

جواب: هر چند علاوه بر مکتوب همین سائل شنیدن از لفظ پدر را هم نوشته بود و

ص: 286

محض همین مکتوب نیست لکن اظهر این است که این وصیت صحیح نباشد. وآن پسر از آن عمارت محروم نیست. والله العالم.

144: سؤال:

144: سؤال: هر گاه زید به عمرو بگوید در حضور ورثه که (تو وصی منی). واو قبول کند. وبعد فوت هم ورثه اقرار کنند که تو وصی منی). واو قبول کند. وبعد فوت هم ورثه اقرار کنند که تو وصی پدر مائی. وبعد ورثه انکار کنند وبگویند (اقرار ما برای این بود که تو در امور کفن ودفن وصی ای نه مطلقا). آیا عمرو وصی مطلق است وسخن ورثه مسموع نیست؟ یا وصی است در همانچه که اقرار کرده اند؟ یا اصل وصیت باطل است؟.

جواب:

جواب: هر گاه موصی اکتفا کند به همین لفظ یا (او صیت الیک) وآنچه به معنی اینها است، وساکت شود، وقرینه نباشد که مراد از وصی در چه چیز است. آن وصیت لغو است چنانکه در کتب علما مذکور است. ودر کفایه نسبت این را داده به علما وگفته است (ففی کلامهم انه لغو). وفخر المحققین در ایضاح گفته است که (خلافی در این نیست). واما آنچه را ورثه اقرار کرده اند: پس شاید در آن مسموع باشد، یعنی همان کفن ودفن. بلی هر گاه بگوید (تو را وصی کردم در امور اطفالم) وساکت شود از کیفیت تصرف در آن، وقرینه هم نباشد، در اینجا علما سه وجه ذکر کرده اند: یکی آن که تصرف می تواند کرد در آنچه مصلحت حال ایشان است، نظر به فهم عرف. وصاحب کفایه این را پسندیده. ودر مسالک تقویت آن کرده بعد از آن که فتوی بروجه ثانی داده. ومؤید این است این که (جمع مضاف) یا (مفرد مضاف) در (امر اولادی) یا (امور والادی) افاده عموم می کند. و هم چنین ظاهر این لفظ این است که تو قائم مقام منی. دوم: آن که حمل می شود بر این که از برای او است محافظت مال اینها خاصه. چون آن یقینی است، ومجمع علیه است. وغیر آن مشکوک فیه است. واین مختار فخر المحققین است. وسوم: این است که باطل است. چون بیان کیفیت تصرف نکرده، واظهر وجوه وجه اول است: به جهت آن که ذکر کردیم. واضعف وجوه وجه سوم است. و از کلام فخر المحققین ظاهر می شود که این خلاف اجماع ایشان باشد. وبه این سبب این احتمال را ذکر نکرده. و هم چنین علامه در قواعد اکتفا به همان احتمال دوم کرده است.

145: سؤال:

145: سؤال: هر گاه شخصی در مرض الموت وصیت نموده است، ووصی ووکیل مشخص نموده است که فلان ملک مرا به پسر کبیر من بدهید. وفلان ملک را به رد مظالم بدهید). وبعد حضار مجلس اظهار نموده اند که وصیتی بکن که نفعی برای

ص: 287

خودت داشته باشد. مریض گفته (بعد از آنچه گفته ام، آنچه باقی ماند ثلث آن را سه رسد نمائید، یک را به خمس وزکات ودو ثلث دیگر را به مصرف صوم وصلات بدهید). و ورثه بعد از فوت امضای مراتب را نموده اند. آیا وصایای مزبوره را در چنین صورتی مرتب دارند در اخراج ثلث که ابتدا به اول فالاول نمایند تا هر قدر که ثلث کفایت نماید؟ یا مجموع را با هم حساب نمایند واز هر یک ثلث بگیرند؟

جواب:

جواب: اولا ملکی که گفته است به رد مظالم بدهند، تمام آن را به رد مظالم بدهند. و ثلث ثلث باقیمانده را بعد از وضع ملکی که گفته است به رد مظالم بدهند وملکی که گفته است به پسر بدهند، به مصرف خمس وزکات میرسانند. وچون تعیین مقدار نکرده نصف آن ثلث را به خمس بدهند ونصفی به زکات. باقی می ماند آن ملکی که برای پسر بزرگ وصیت کرده ودو ثلث ثلث باقی که از برای صوم وصلات وصیت کرده. پس باید ملاحظه کرد هر گاه قیمت آن ملک ودو ثلث از آن ثلث باقی، مساوی ثلث مجموع مال هست، بعد وضع رد مظالم وخمس وزکات به همان نحو وصیت معمول میدارند و ملک را به پسر بزرگ می دهند ومساوی دو ثلث ثلث باقی را به مصرف صوم وصلات میرسانند. و هم چنین هر گاه کمتر از ثلث مجموع مال باشد. و هر گاه بیشتر از ثلث مجموع مال باشد. پس هر گاه ورثه اجازه کنند به آن، چنین خواهد بود. و هر گاه ورثه اجازه نکنند مقدم میدارند وصیت ملک را از برای پسر بزرگ. پس هر گاه آن ملک مساوی ثلث است، دیگر چیزی برای صوم وصلات نمی ماند. و هر گاه کمتر است باز ملک را به پسر بزرگ می دهند بالتمام وتتمه را صرف صوم وصلات می کنند. و هر گاه بیشتر است به قدر ثلث اصل مال را از ملک به او می دهند وتتمه داخل میراث است. در صورتی که بنا به گرفتن صوم وصلات شد ظاهر این است که در صورت اطلاق از برای هر سال نماز یک ماه روزه میگیرند. ودور نیست که نماز آیات هم داخل باشد هر گاه از او فوت شده باشد. واینها که گفته شد مبتنی بر آن است که رد مظالم وخمس وزکات حقیقت است در واجبات این حقوق، و هر گاه از قرائن معلوم شود که وصیت به آنها از راه احتیاط است، آنها هم حکم وصیت خواهند داشت، واز ثلث اعتبار می شوند نه از اصل. والله العالم.

146: سؤال:

146: سؤال: هر گاه کسی وصیتنامه نوشته باشد در سفری به این مضمون که (ای فلان هر گاه من در این سفر فوت شوم فلان دین مرا ادا کن. وفلان امر مرا چنان کن. و

ص: 288

فلان مال مرا به فلان شخص بده). واز آن سفر صحیح وسالم مراجعت کند، وبعد از چند سال دیگر فوت شود. آیا مجرد آن کاغذ وصیت ثابت می شود یا نه؟ وآیا وصی [ را ]. لازم است عمل کردن به آن یا نه؟

جواب:

جواب: این مسأله مشتمل است بر چند مطلب: اول: این که این وصیت مطلق نیست و مقید است به موت در آن سفر. وچون از سفر برگشته وصیت باطل می شود. دوم: این که وصیت عقدی است از عقود ومحتاج است به ایجاب وقبول، وظاهرا خلافی در لزوم ایجاب نیست، بلکه اجماع بر آن نقل شده. واما قبول: پس آن نیز فی الجمله ثابت است بدون خلاف ظاهری در امور خاصه. بلی خلاف در امور عامه هست مثل وصیت از برای فقرا، یا از برای جهت عامه مثل صرف در مسجد وامثال آن، که در این محتاج به قبول نیست. چون شخص خاصی نیست وترجیح احدی از مسلمین یا فقرا برای قبول، ترجیح بلا مرجح است. واین سخن مدفوع است به جواز صدور قبول از حاکم، چنانچه در وقف بر امور عامه. ولکن شهید ثانی در شرح لمعه گفته است که (در اینجا قائلی نیست به لزوم قبول از حاکم). وهر چند ظاهر دعوی ابن زهره اجماع را بر اشتراط قبول، شامل، این موضع هست، لکن با وجود خلاف جمعی وملاحظه کلام شرح لمعه اعتمادی بر آن اطلاق دعوی باقی نمی ماند. بلی اصل عدم انتقال مال از موصی وورثه، دلیلی قوی است. و اعتماد به اطلاق آیات واخبار هم نمی توان کرد. زیرا آنها در خصوص بیان حقیقت وصیت وارد نشده اند که توان اعتماد به اطلاق آنها کرد. واز این جهت است که منکرین اشتراط قبول استدلال به آن نکرده اند. والحاصل در اینجا دلیلی در مقابل اصل نیست. ونفی قائل در شرح لمعه معارض است به اطلاق دعوی اجماع ابن زهره. وبه هر حال شکی نیست که مقارنه ایجاب وقبول در اینجا شرط نیست. بلکه خلاف کرده اند در صحت قبول قبل از موت، ومقتضای اصل، عدم صحت آن است. سوم: آن ظاهر این است که در قبول کافی است آنچه دلالت بر رضا کند، هر چند به لفظ نباشد مثل اخذ وتصرف. ودر ایجاب شرط کرده اند که به لفظی باشد که دلالت کند بر مطلوب، مثل این که بگوید که (اوصیت لفلان بکذا) یا (افعلوا بعد وفاتی کذا) خواه به عربی بگوید یا غیر آن. پس هر گاه بگوید (پنجاه تومان بعد از فوت من به زید بدهید) یا (فلانی وصی من است که متوجه اطفال وادای دیون من باشد) کافی است. و هر گاه لال

ص: 289

باشد یا زبان او بسته شود یا مانعی داشته باشد از سخن گفتن، به اشاره ونوشتن اکتفا می شود، به شرطی که دلالت داشته باشد بر مقصود، چنانچه صحیحه حلبی در حکایت امامه (بنت ابی العاص) که مادر او زینب دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود وارد شده که حسنین علیهما السلام در وصیت او اکتفا کردند به اشاره. چون نمی توانست سخن بگوید. (1) و همچنین روایت سدیر از حضرت باقر (علیه السلام) در حکایت وصیت محمدبن حنفیه که زبان او بسته شده بود وآن جناب امر کردند که طشتی را در آن، رمل کردند وامر فرمودند که بنویس. (2)

واما هر گاه عاجز نباشد از سخن گفتن، پس اکتفا نمی شود به اشاره ونوشتن. واز ظاهر کلام محقق در نافع ظاهر می شود که اکتفا به اشاره [ ای ] که دلالت کند بر مقصود و هم چنین کتابتی که دلالت کند بر اراده وصیت، می توان کرد مطلقا، یعنی در غیر حال ضرورت هم. و هم چنین علامه در تذکره احتمال داده است که اشاره وکتابتی که قائم مقام تصریح به لفظ باشد در حصول علم به مراد، کافی باشد. مثل این که بنویسد وبعد بگوید که من قصد کردم به این کتابت وصیت را برای فلان کس. واستدلال کرده اند بر این به این که: صادق است بر آن وصیت عرفا وشرعا واطلاقات شامل آن است وتایید کرده اند این را به اخباری که نهی کرده اند در آنها از آن که انسان بخوابد بدون این که وصیتنامه او در زیر سر او باشد. (3)

واین استدلال خالی از اشکال نیست. چنانکه ظاهر می شود از اشکال در بیع معاطات، وامثال آن، واما احادیث مذکوره: پس در آنها دلالتی بلکه تایید [ ی ] هم نیست. زیرا که شاید وصیتنامه از برای یاد داشت تفصیل است از برای شهود وغیرهم. چنانکه قباله ووثیقه می نویسند در معاملات بعد از اجرای صیغه صحیحه. پس د ر اینجا هم مراد وصیت صحیحه جامع شرایط صحت است که تفصیل آن در مکتوب نوشته شده. و شهیدان در لعمه وشرح آن تقیید کرده اند قبول اشاره وکتابت را به صورت عذر، وجایز ندانسته اند از برای قادر. 7.

ص: 290


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 49، ح1.
2- همان مرجع، باب 48، ح1.
3- همان مرجع، باب 1، ح 5و7.

وشهید ثانی (ره) گفته است در شرح لمعه (کافی نیست کتابت هر چند ببینی نوشتن آن را، یا علم داشته باشی که به خط او است. یا بگوید که این خط من است ومن علم دارم به آن. یا این وصیت است پس شما شاهد باشید به این وصیت من. یا مثل این. وبه امثال اینها نمی توان شهادت داد بلکه ناچار است از تلفظ به مضمون آن نوشته. یا آن که دیگری آن نوشته را بخواند بر او واو اعتراف کند به مضمون آن. زیرا که شهادت مشروط است به علم وآن در صورت اول حاصل نمی شود.) وگفته است که: اقوی این است که اگر شاهد از برای خود بخواند آن کتاب را بدون آن که به قصد سماع موصی باشد ولکن موصی بعد از قرائت اعتراف کند به این که این وصیت من است، هم کافی است. ودر شرح لمعه در دو وضع خلاف ذکر کرده: یکی بعد از آن که گفته است که (یا علم داشته باشی که به خط او است) گفته است (خلافا للشیخ). ومراد او خلاف شیخ است در نهایه. وعبارت نهایه این است که (واذا وجدت وصیة بخط المیت ولم یکن اشهد علیها ولا اقربها، کان الورثة بالخیار بین العمل بها وبین ردها وابطالها، فان عملوا بشیی منها لزمهم العمل بجمیعها). ودوم بعد از آن که گفته است که (شهادت مشروط است به علم و آن در صورت اول حاصل نمی شود) گفته است (خلافا لابن الجنید حیث اکتفی به مع حفظ الشاهد له عنده) یعنی ابن جنید گفته است که کافی است با محافظت کردن شاهد آن مکتوب را نزد خود تا ایمن باشد از تزویر. واین هر دو قول مخالف اصل اند. ودلیل شیخ مکاتبه ابراهیم بن محمد همدانی است (الی ابی الحسن - ع - رجل کتب کتابا بخطه ولم یقل لورثته: هذه وصیتی. ولم یقل: انی قد اوصیت. الا انه کتب کتابا فیه ما ارادان یوصی به. هل یجب علی ورثته القیام فی الکتاب بخطه ولم یأمر هم بذلک؟. فکتب علیه السلام: ان کان له وولد ینفذون کل شیئ یحدونه فی کتاب ابیهم فی وجه البر وغیره). (1) این روایت هر چند در فقیه(2) به سند صحیح است ولکن متن آن خالی از اجمال نیست. ولکن علامه در تذکره علاوه [ ای ] ذکر کرده که به آن دلالت آن واضح می شود وآن این است (فکتب - ع -: ان کان له ولد ینفذون شیئا منه وجب علیهم ان ینفذو اکل شیئ یجدونه فی کتاب ابیهم). ودر تذکره جواب گفته است از آن مجمل به این که ایشان اعتراف کرده باشند به صحت آن، پس باید عمل به همه بکنند. واما اگر اعتراف به صحت بعض آن بکنند وباقی را انکار کنند واجب نیست عمل در آنچه قبول ندارند. وممکن است حمل بر این که عمل به بعض3.

ص: 291


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 48، ح2.
2- .فقیه، 2/273.

قرینه است بر صحت باقی، پس الزام می شوند بر عمل به جمیع در ظاهر حکم شرعی، هر چند در نفس الامر برایشان معصیتی نباشد بر ترک آنچه علم ندارند به آن). ودر حمل اول باکی نیست هر چند محتاج به تقدیر است وآن خلاف اصل وظاهر است اما حمل ثانی، پس آن ممنوع است. زیرا که بر فرض اعتراف به صحت بعض، لازم نمی آید اعتراف به جمیع. چه آن که اعتراف به بعض هم ظاهر نیست. وبه هر حال این روایت با وجود اضطراب واجمال وشذوذ قائل به آن، مقاومت با اصل عدم انتقال مال به موصی له، و شهرت عظیمه، نمی کند. ودر مقام سخنی دیگر هست. وآن این است که ظاهر روایت بیان ثبوت وصیت و عدم آن است به مکتوب، نه بیان تحقق وصیت به خط وعدم آن. یعنی هر گاه اشکالی نیست که اگر ثابت شود وصیت به این مکتوب وصیت صحیحه قولی، خواهد بود. ولکن اشکال در ثبوت وقوع آن است که آیا به این خط ثابت می شود یا نه. پس ذکر خلاف شیخ در این مقام مناسب نخواهد بود. ودر این صورت می توانیم گفت که هر گاه علم بهم رسد از خط موصی [ بر ] این که وصیت قولی به عمل آورده، کافی است. بخلاف آنجا که جزم کنیم که از نوشتن قصد وصیت کرده. زیرا که مانع ندارد که شارع لفظ را (ناقل) کرده باشد لاغیر، واعتبار را به تلفیظ کرده باشد. نه به مجرد رضای باطنی. و هم چنین است کلام در ثبوت وکالت واقرار وغیره به مکتوب.

147: سؤال:

147: سؤال: هر گاه قدری مال به کسی بسپارد که بعد از وفات او در حال فقر و استیصال ورثه کما فرض الله مابین ایشان قسمت کند وبه تدریج حصه هر یک را به قدر احتیاج به او برساند، و هر گاه احتیاج نداشته باشد به فقرای دیگر بدهد. آیا در این صورت مؤتمن چه کند؟ وچه مقدار صبر کند وانتظار فقر ورثه را بکشد؟ وحقوقی که بر آن مال تعلق می گیرد مثل زکات، ادای آن بر کی واجب است؟

جواب:

جواب: هر گاه آن مقدار زاید بر ثلث نیست، وصیت ممضی است، ودر زاید بر ثلث موقوف است بر اجازه ورثه. وبه شرط موصی عمل می کند وانتظار فقر وحاجت آنها را میکشد. واز کلام موصی بیش از انتظار در مدت حیات وصی مستفاد نمی شود. پس هر گاه ظن موت از برای وصی حاصل شود، باید به مقتضای آن عمل کند، وظاهر این است که معیار همان حصول ظن است. یعنی نگاه میدارد تا وقتی که مظنه حاصل شود از برای او که من بعد حاجتی از برای وارث بهم نمی رسد به سبب حصول سرمایه

ص: 292

معتد بهی، یا تحصیل کسبی وحرفه ای. و هر گاه این معنی از برای بعضی حاصل شود دون بعضی به قدر سهم آن را که ظاهرا غنی است به فقرا می دهد. و هم چنین هر یک از وارث که محتاج شدند به قدر نصیب او، به او می دهد به تدریج. واما سؤال از حقوق مالیه: هر گاه وصی علم داشته باشد که خمس یا زکات متعلق به آن مال بوده والحال هم آن مال باقی است، باید بدهد. و هر گاه علم ندارد خمس در آن واجب نمی شود. واما زکات، پس هر گاه حصه هیچ یک از وراث به قدر نصاب نیست، به هیچ وجه زکات به آن متعلق نمی شود. و هم چنین است هر گاه به قدر نصاب باشد مادامی که وارث متمکن از تصرف در آن نشده وملکیت او مستقر نشده به سبب عدم ظهور فقر و حاجت، زکاتی متعلق به آن نمی شود هر چند در دست وصی بماند تا سال بر آن بگذرد، زیرا که شرط است در وجوب زکات، استقرار ملک وتمکن از تصرف و گذشتن سال بر آن (در آنچه حلول سال در آن شرط است) در دست مالک. ومفروض این است که در اینجا نه استقرار ملک حاصل شده ونه تمکن از تصرف.

148: سؤال:

148: سؤال: شخصی وصیت نموده که (بعد از من طفلی دارم باید خاله ام متوجه شود ووصی من است که مال مرا بعد از من به هر نهج که صرفه صغیر باشد از آن قرار عمل نماید). آیا چنین وصیتی صحیح است یا نه؟ وبا وجود وصیت، همین صغیر را خاله مادری می باشد ومی گوید که حضانت طفل همشیره ام به من می رسد. در این صورت کدامیک اولی تر است به حضانت ومتوجه شدن [ به ] اموال او؟. و هر گاه هیچ یک [ از ] اینها قابلیت نداشته باشند (با وجود عدم ولی شرعی) امر صغیر را چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: وصیت پدر در مال صغیر نافذ است، وباید به مقتضای آن عمل کرد. واما وصیت در حضانت ومحافظت صبی، پس ظاهر این است که منوط به وصیت پدر نیست. وآن حقی است که حق تعالی از برای پدر ومادر در حیات ایشان قرار داده است، وبعد از آن از برای اقارب، ونمی توان آن را به وصیت از برای غیر قرار داد. پس باید دانست که حق حضانت ومحافظت بعد از پدر از برای کیست. وچون از ظاهر سؤال معلوم می شود که آن طفل مادر ندارد، حق حضانت ومحافظت بعد از پدر از برای کیست. وچون از ظاهر سؤال معلوم می شود که آن طفل مادر ندارد، حق حضانت بعد از فوت پدر ومادر (هر دو) اظهر این است که به اقارب رجوع می شود، الاقرب فالا قرب. یعنی هر کدام میراث می برند از طفل، مقدم است بر آن میراث نمی برد. ودر جائی که هر دو میراث می برند باید قرعه کرد. وزیادتر بودن میراث منشأ تقدم نمی شود. چنانکه در صورت سؤال خاله پدر دارد وخاله مادر. و

ص: 293

همچنین ظاهر می شود که اقرب از آنها ندارد، مثل جد وبرادر پس باید قرعه کرد چون هر دوی آنها وارث طفل اند هر چند تفاوت دارند در میراث.

149: سؤال:

149: سؤال: چنانچه نوشته [ ای ] به خط میتی بر آید، قطع بهم رسد که این نوشته خط آن میت است. به وصایای او آنچه نوشته باشد می توان عمل کرد؟ و هر گاه شاهد شهادت اجمالی به این مضمون بدهد که (موصی گفت که من در دستک خود چیزی نوشته ام وفلانی را وصی نموده ام) وقرینه ظنیه باشد که نوشته همین است، کافی است یا نه؟

جواب:

جواب: اشهر واظهر این است که کتابت، وصیت نیست، هر چند قطع به اراده وصیت حاصل شود. زیرا که می تواند شد که تلفظ به صیغه را مدخلیت در انعقاد آن باشد، مانند نکاح وغیره. هر چند قول به اکتفا به آن - در صورت حصول قطع به آن سبب قرائن قوتی دارد. لکن اول اقوی است. واما ثبوت وصیت به کتابت در صورت حصول قطع به آن، پس آن مسأله دیگر است وظاهر این است که می توان به آن اکتفا کرد. مانند قطع به توکیل به مکتوب کسی.

150: سؤال:

150: سؤال: شخصی در مرض الموت وجهی را به شخصی هبه نمود. وآن شخص نیز در عوض آن قرار داد نموده که مدت بیست سال صوم وصلات به جهت او استیجار نموده یا خود به عمل آورد. آیا از اصل است یا از ثلث، یا باطل؟ وبر تقدیر صحت، آیا اجرت المثل صوم وصلات داخل ترکه است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه آن شخص هبه آن ملک را به آن شخص کرد وشرط کرد در ضمن عقد که متهب بعد موت او دو سال عبادت از برای او استیجار کند، یا خود به عمل آورد. ظاهر این است که شرط صحیح است واز باب وصیت می شود ومعاوضه ووصیت به جعل واحد به عمل آمده وتوجیه صحت معاوضه با وجود این که انتقال عوض به واهب در حال حیات صحیح نیست چون عبادات واجبه به نیابت احیا صحیح نیست این است که استحقاق این عوض در حال حیات به وجهی از وجوه استحقاق، فی الجمله کافی است در معاوضه و چون عبادت کردن متهب ممکن است منتقل شدن آن به واهب به این نحو که وصیت کند که آن را بعد از موت برای او به عمل آورد، یا در حال حیات از برای پدر او بکند و امثال آن، پس گویا گفته است (من ملک را به تو بخشیدم که در عوض آن بیست سال عبادت بکنی وآن بیست سال را از برای خودم بکنی بعد از وفاتم).

ص: 294

و هر گاه به این مواهبه وصیت متحقق شد پس آنهم در ثلث معتبر است. ووارث مستحق بر زاید بر ثلث است از آن عمل مشروط هر گاه اجازه نکند زاید را، ومستحق اجرت المثل نمی شود. بلکه مستحق نفس عمل است که استیجار باشد، یا عمل کردن خود متهب. بلکه حقیقتا عوض، همان عبادت است وتخییر در طریق وفا به آن است. بلی هر گاه تراضی واقع شود بر اجرت ضرر ندارد ووارث می خواهد آن عمل واستیجار را از برای خود قرار می دهد بعد از موت، یا به دیگری منتقل می کند. وبدان که: هر گاه معین کند که عوض، استیجار بیست سال عبادت باشد وبگوید (یا خود بکن یا استیجار کن) گاه است توهم اشکالی بشود که [ در ] عوض جهالت بهم می رساند. زیرا که گاه است که وجه اجاره مختلف می شود بعد از موت، پس منشأ بطلان می شود. وآن مندفع است به این که عوض هبه حقیقتا همان عبادت است، وآن خود معین است. پس غرض تحصیل آن عبادت است به هر قیمتی که باشد. ودر این جهالتی نیست. با وجود این که در عوض هبه مشروط به عوض، شرط نیست تعیین عوض. بلکه شرط عوض مبهم هم صحیح است ورجوع می شود به عوض المثل. ووصیت راجع می شود به عوض المثل. واما حقیقت این است که در اینجا هیچ نحو ابهامی نیست. چنانکه گفتیم.

151: سؤال:

151: سؤال: چون عمرو واخوان او مدتی خدمت زید را کرده اند، زید وصیت نمود که عوض اجرت ملازمت وحق خدمت، قطعه معینی از سرای زید وقطعه زمینی از ملک مزروعی او را به عمرو واخوان او واگذارند به جهت آن که ایشان راضی شده اند حقوق خدمت را ابرا نمایند. وبعد از فوت [ او ] قطعه سرا را به تصرف عمرو داد [ اند ] وعمرو در آنجا خانه ساخت وچهل سال است که در تصرف دارد. وقطعه زمین مزروعی را به عمرو نداده اند. والحال بعضی از نواد [ ه ] های زید متعرض حال عمرو شده که (یا نصف آن سرائی که در این قطعه معینه بنا نموده [ ای ] به ما واگذار، یا از این مکان بیرون رو) وعمرو می گوید: قطعه زمین مزروعی را هم می خواهم. آیا در این صورت کدامیک تسلط دارند؟.

جواب:

جواب: هر گاه عمرو واخوان او اجیر باشند، یا این که ایشان را امر کرده باشد وایشان هم تبرعا خدمت نکرده اند، در صورت اول ایشان مستحق وجه اجازه اند، ودر صورت ثانی مستحق اجرت المثل. پس الحال که وصیت کرد که آن قطعه سرا را و آن قطعه محل

ص: 295

زراعت را به آنها بدهند در عوض حق ایشان، پس اگر قیمت اینها در حین انتقال (که بعد از موت است) زاید بر اجرت یا اجرت المثل نیست، ایشان مستحق [ هر ] دو قطعه می شوند. و هر گاه قیمت آنها بیشتر باشد از حق آنها، پس اگر زیادتی قیمت زاید بر ثلث مال موصی نیست، باز مستحق تمام دو قطعه هستند. واظهر این است قبض موصی له شرط در تملک نیست. واگر زاید بر ثلث باشد وورثه امضا نکنند، به قدر حق آنها از اجرت به قیمت ما بعد موت از آن دو قطعه، مال طلبکارها است، هر چند قیمت نکرده باشند آنها را در حین ادا و چون تملک را در وصیت مشروط به قبض نمیدانیم، از آن قطعه که به قبض آنها در نیامده به قدر متهم اجرت مستحق هستند ومطالبه می کنند، هر چند وارث تواند زاید از حق آنها را در صورت عدم وفای به آنها ندهد. پس در این صورت مساوی اجرت خود را با آنچه ثلث وفا بکند به آن از مقدار زاید بر اجرت، به آنها می دهند. وتتمه مال وراث است. و هر گاه آن دو قطعه کمتر از اجرت آنها باشد وتراضی بر همان واقع نشود، باقیمانده اجرت را مستحق اند که از مال موصی بگیرند. ولکن چون مفروض سؤال این است که تراضی واقع شده ماتفصیل را بر آن فرض قرار داده ایم.

ص: 296

کتاب الوصیة من المجلد الثالث

152: سؤال:

152: سؤال: چه می فرمایند در باب این مسأله که شخصی وصیت نموده که فلان ملک مرا به زوجه ام بدهید. وحال قیمت آن ملک صد تومان است، ومهر متعارف این سرزمین جزئی است. وموصی در وصیت گفته است که این ملک را به جای مهر وقرض او بدهید که من قرضدار زوجه ام هستم. ورثه دیگر می گویند که به زوجه قرضدار نیست از راه این که ورثه دیگر را محروم کند این وصیت را کرده است. محضالله صورت شرعی آن را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: این سخن موصی مشتمل است بر اقرار به اشتغال ذمه [ به ] مساوی قیمت این ملک از برای زوجه از بابت حق الصداق ودین. وبر وصیت به این که این ملک خاص را بدهند در عوض طلب. اما اقرار: پس اگر در حال غیر مرض موت است، پس از اصل مال بیرون میرود. واگر در حال مرض موت است، پس اگر متهم نیست به قصد حرمان ورثه، آن نیز چنین است علی الاظهر. واگر متهم است پس اگر بعد وضع مهر زاید بر ثلث می شود، اعتبار ندارد در زاید، مگر به اجازه وارث. پس اول باید دعوی مهر را طی کرد به مرافعه، خواه قرار گیرد بر مقدار معینه بینه یا غیر آن، وخواه بنابر مهر المثل شود در صورت عجز از اثبات. و بعد از آن ملاحظه باقی قیمت ملک شود نسبت به ثلث بودن یا زاید بر ثلث بودن.

ص: 297

واما حکایت وصیت کردن به دادن این ملک معین: پس آن نیز در ثلث معتبر است(1)زیرا که چنانکه وارث را حق در آن باقی است که بدون اجازه وارث وصیت زاید بر ثلث جایز نیست، همچنین حق [ او ] در اعیان ثابت است. پس هر گاه وصیت کند که این عین را در عوض دین من بدهید ودین ثابت باشد ولکن آن عین زاید بر ثلث مال باشد، وارث می تواند گفت که ما به قدر ثلث مال از این عین می دهیم وزاید بر ثلث را از اموال دیگر می دهیم.

153: سؤال:

153: سؤال: چه می فرمایند که شخصی ملکی برای فروختن واستیجار حج، معین نموده، وبه وصی خود تاکید تمام کرده که زود فروخته استیجار حج نماید. وصی سهل انگاری نموده تا فوت شده. وپسرهای موصی خود ملک مزبور را فروخته وبه مصرف خود رسانیده اند. آیا شرعا باید ورثه دیگر یا عادلی حسبتالله از ایشان گرفته به وصیت عمل نماید وبر فرض جواز، همان قیمت را که پسرها فروخته اند از ایشان بگیرد چند سال است که از فروختن ایشان میگذرد والحال ملک مزبور به اضعاف مضاعف قیمت بهم رسانیده، هر گاه فروختن ایشان خلاف شرع باشد وبتوان استرداد نمود با تفاوت قیمت، بیان فرمایند.

جواب:

جواب: اظهر این است که به قدر حج میقاتی را موصی مستحق است، خواه ثلث مال آن وفا کند به آن یا نه. وزاید بر اجرت حج میقاتی را از ثلث اعتبار می کنند هر گاه از ثلث مال بر آید، یا وارث امضا کند استیجار می کنند، والا، فلا. واگر وفا به بعض اجرت [ حج ] بلدی کند دون بعضی، به همان قدر از مسافت هم حج را استیجار می کنند. و هم چنین وصیت فروختن ملک خاص راهم باز در آن اعتبار ثلث می شود. زیرا که چنانکه وراث بر زاید د ر ثلث قیمت عین مستحق اند هر گاه آن ملک مخصوص زاید بر ثلث مال باشد، وارث را می رسد که بگوید زاید بر ثلث را از جای می دهم وآنچه در مقابل است از ملک برای خود نگاه میداریم. وعلی ای تقدیر: در قدری که وصی می تواند فروخت به اذن ونفروخت، وبعد از او وارث فروخته وتصرف کرده (خواه تمام ملک باشد یا بعض آن)، پس چون حاکم شرع –

ص: 298


1- توضیح: یعنی از نظر تعیین، فقط ثلث ملک مذکور مشمول تعیین می شود، و وارث می تواند تعیین کردن موسی را نسبت به دو ثلث آن ملک ردّ کند.

یعنی مجتهد عادل - وصی کسی است که وصی ندارد، ولایتا تصرف با او است. باید به مقتضای وصیت عمل کند. پس اگر مصلحت در امضای بیع است [ امضا ] می کند، والا فسخ می کند. ودر صورت عدم امضا می تواند مطالبه ملک را از بایع کند ومی تواند از مشتری مطالبه عین ملک [ را ] بکند، واجرت المثل ایام تصرف را هم از آن می گیرد. واگر مشتری جاهل بوده به این که [ این ] ملک حق غیر است، یا این که عالم بوده ولکن بایع ادعای اذن وجواز تصرف در آن کرده بوده است، مشتری رجوع می کند به بایع به قیمت ملک که داده است وغرامتی که کشیده از اجرت المثل هر چند استیفای منفعت از آن ملک کرده باشد (علی الاظهر). و هر گاه عالم بوده به غصبیت وخریده است، پس اگر قیمتی که به بایع داده تلف شده، رجوع نمی تواند کرد. هر چند دور نیست که بر بایع واجب باشد رد آن. هر چند از برای مشتری جایز نباشد مطالبه آن. و هر گاه باقی باشد می تواند رجوع کرد. هر گاه حاکم شرع رجوع کرد به بایع وغرامت از او گرفت به استرداد عین یا قیمت و اجرت المثل، پس اگر مشتری عالم بوده به غصبیت، بایع رجوع می کند به او در غرامتی که کشیده به غیر غرامتی که در عوض منافع قبل از بیع، کشیده. واما قیمتی که مشتری به او داده پس حکم آن همان است که پیش گذشت (که اگر عین آن باقی است پس می گیرد، واگر تلف شده، نمی تواند مطالبه کند. هر چند دور نیست که بر بایع واجب باشد رد آن) واگر مشتری جاهل بوده به غصبیت، باز بایع رجوع می کند به غرامتی که کشیده در عوض ایامی که در تصرف مشتری بوده. واظهر این است که هر گاه قیمتی که می گیرد حاکم از بایع، زاید است بر قیمتی که مشتری به او داده، بایع نمی تواند آن زیادتی را از مشتری بگیرد. چون مشتری مغرور است ودادن آن زیادتی ناشی از فعل او است که غاصب است. چنانکه در صورت سابق که حاکم رجوع می کند بر مشتری، زاید بر ثمن، مشتری رجوع می کند بر غاصب، به سبب مغرور بودن. و هر گاه دسترس به حاکم شرع واقعی نباشد، عدم مومنین حسبتا این کار را می کنند. واما حکایت زیاد شدن قیمت ملک الحال: پس ظاهر این است که آن زیادتی مال موصی است وبه وارث بر نمی گردد. چنانکه اجرت المثل تصرف مال او بود. پس هر چند الحال این ملک زاید بر ثلث باشد، امضای وارث شرط نیست. پس ملک را

ص: 299

می فروشند واستیجار حجه می کنند، وزیادتی آن را صرف خیرات ومبرات می کنند برای او. ودور نیست که اکمل افراد را ملاحظه کنند چون اشخاص مستأجرین متفاوتند وگاه است وفا کند قیمت به اکمل افراد، وحسب المقدور عمل به مقتضای وصیت شده باشد. به این معنی که اجرت المثل اکمل اشخاص را وضع کنند برای حجه، نه این که زاید از اجرت المثل اکمل اشخاص را به او بدهند. مگر آن که زاید بر اجرت المثل از باب سایر خیرات ومبرات باشد هر گاه آن شخص اکمل، مستحق تصدق وصله باشد که افضل از سایر خیرات باشد. والا باید در خیرات هم اصلح به حال میت را منظور داشت.

154: سؤال:

154: سؤال: اوصی زید بمرزعة مخصوصة من ماله لاجل المبرات لنفسه، ثم آجرها باولاده اجارة محاباتیة الی ثلاثین عاما مرض الموت. بمعنی ارتفاع ثلاثین من محصولها من شتوی وصیفی، وشرط فی ضمن العقدان یکون خیار الفسخ لوصیه حین الممات فهل یصح هذه الوصیة والاجارة والشرط ام لا؟

جواب:

جواب: لا یحضرنی فی کلام الاصحاب تصریح بهذه المسألة الان. نعم قال العلامة فی القواعد: ولو اوصی له بسکنی دار سنة ثم آجرها سنة، لم ینفسخ، فان مات فالا قرب ان له سنة کاملة بعد اتقضا مدة الا جارة). وهو مناسب لهذه المسألة، وتحقیق المقام یستدعی رسم مباحث. الاول: ان الوصیة من العقود الجائزة من الطرفین، یجوز للموصی الرجوع فیها، سوا کان الوصیة بالمال او بالولایة. ویتحقق الرجوع اما بصریح اللفظ مثل (فسخت) و (رجعت)، او بفعل ما ینافیها کالبیع والعتق والهبة مع القبض او بدونه (وان لم یثبت الملک للمتهب بدونه) والوصیة بالبیع، ونحو ذلک، او بالشروع فی مقدمات ذلک الفعل کالعرض للبیع، ومجرد الایجاب فی الرهن والهبة. وبالجملة، کلما دل علی الفسخ صریحا، او ظاهرا، او مع القرینة. واما مثل تزویج العبد والامة واجارتهما وختانهما و تعلیمهما ووطؤها مع العزل فلیس برجوع. وبدونه دلیل علی قصد الرجوع لانه من باب التسری. الثانی: ان منجزات المریض ومعاملاته المحاباتیة یمضی من الاصل (علی الاظهر). الا الاقرار فی المتهم بحرمان الوارث، فمن الثلث. الثالث: انه لابد فی الاجارة (اذا کان تعیین المنفعة بالمدة) تعیین المده. فمثل تقدیرها بقدوم الحاج او ارتفاع المحصول ونحو ذلک، لاینفع. ویبطل الاجارة بسبب

ص: 300

الجهالة. وظاهر التذکرة انه اجماع العلما. الرابع: انه لا تحدید فیجوز بلحظة وبالف سنة وباکثر، وان کان فی حال المرض. نظرا الی الاستصحاب، سیما مع القول بعدم البطلان بالموت کما هو الاظهر. والظاهر انه لاخلاف فیه بین الاصحاب. وادعی فی التذکرة اجماع علمائنا. الخامس: کما یجوز الوصیة بالعین، یجوز بالمنفعة ایضا مادام عمر الوصی له، او مادام بقا العین، او فی مدة معینة مع اعتبار الثلث فی الجمیع. وفی کیفیة معرفته تفصیل مذکور فی محله لیس هنا مقام ذکره. اذا تمهد هذا فلنرجع الی الکلام فی المسألة فنخص البحث اولا بماذکره العلامة ثم نتکلم فی اصل المسألة. فنقول: لو اوصی لاحد بسکنی داره سنة ثم آجرها سنة لم ینفسخ، ای الوصیة. اذا الاجارة لیست مما یدل علی الفسخ بل یجامع الوصیة کما ذکروه فی اجارة العبد والامة الموصی بهما. لکن ان مات ولما یتم مدة الاجارة، فهل یبطل الوصیة؟ ام لابل یصح ویستأنف سنة جدیدة للموصی له بعد انقضا مدة الاجارة؟ فیه وجهان. اختار ثانیهما العلامة وولده فی الایضاح مستدلا بان الموصی له مستحق لمنفعة سنة و لم یمکن ابطال الاجارة فکان له بعدها، ولان الوصیة تناول سنة مطلقة وانما اوجبنا السنة الاولی مبادرة الی توفیة حقه فاذا منع مانع، اعطی سنة غیرها. بخلاف الاجارة فانها تقتضی الاتصال بالعقد والابطلت، لعدم تعیین مبدئها، هذا خلف. ولانه لا منافاة بین الاجارة المعینة والوصیة المطلقة فلایدل علی الرجوع، والاصل عدمه. واستدل للوجه الاول باقتضا اطلاق الوصیة سنة متصلة بالموت. ولهذا وجب علی الوراث تسلیمها الیه بعد الموت علی الفور مع عدم المانع، ولا یتخیر السنة بعینها(1) وهی قد استحقت لغیره، فیبطل. قال: والاصح الاول(2) ونمنع اقتضا الوصیة السنة الاولی بعینها. فعلی الوجه الثانی لو انقضت مدة الاجارة قبل انقضا سنة من یوم الموت، فمنفعة بقیة السنة للموصی له. ویبطل الوصیة فی ما مضی. وان انقضت بعد سنة من یوم الموت، بطل الوصیة. لان الوصیة تناول منفعة السنة الاولی فاذا صرفت الی غیره بطلت الوصیة.

ص: 301


1- و فی النسخة: سنة بعینها - و فی الایضاح نسخة کوشانپور: سنة تعیینها.
2- ای: قال الفخر: و الاصح الاول - و مراده من الاول، الاول فی کلامه، الذی هو الوجه الثانی فی کلام المصنف، و هو عدم البطلان.

قال: وهذا الاحتمال ضعیف. ویتفرع علی الوجهین انه لو لم یکن آجرها الموصی ولم یسلم الوارث الی الموصی له بلا عذر ومضت سنة، فعلی الوجه الاول یسلم الی الموصی له سنة اخری، وعلی الوجه الثانی یغرم الوارث منفعة السنة. واصل المسألة مبنی علی ان الاجارة لا تبطل بموت الموجر، وهو المختار عند المصنف وعندی. انتهی کلامه (ره). اقول: وحاصل المسألة: انه لو حصل وصیة بمنفعة عین فی سنة لاحد واجارة لهذه العین المشخصة مع تقدیم الوصیة علی الاجارة، فالاجارة صحیحة ولا یضربها الموت فی اثنا المدة، علی الاظهر. وکذلک لا ینافی الاجارة الوصیة ولا یوجب فسخ الوصیة (کالبیع و الهبة). لکنه هل یبقی الوصیة بحالها ان مات قبل انقضا مدة الاجارة ام لا؟ فیه وجهان مبنیان علی ان الوصیة بمنفعة سنة مطلقة، هل ینصرف الی عام اول الموت؟ او مطلق یجوز للوارث تسلیمها فی ای عام؟. فعلی الاول: فهل یبطل اثره بترک الفور او یجوز الاتیان به فی السنوات الاتیة وان عصی بالتأخیر. والتحقیق فی المسألة مختارهما (ره) من عدم الفوریة. اذ المطلق لا یدل علی المقید. فلابد من الوفا بمقتضی الاجارة اولاسوا کان تعین مبدأ مدتها بسبب الا طلاق وانصرافه الی حین صدور الصیغة کما هو الاظهر الاشهر او بتعیین الموجر. واما ما ذکره للوجه الثانی من بطلان الوصیة لو لم یصادف حین الموت من وجوب فی الفور فی العمل بالوصیة، فغایته تسلیم الفوریة، وهو لا یستلزم انتفا الوجوب فی الان الثانی. والتحقیق منع الفوریة. فینبغی تقدیم الاجارة وتتمیمها، ثم العمل علی مقتضی الوصیة. وفروع المسألة واضحة. والذی کان ینبغی التعرض له (ما لو صرح فی الوصیة بالسنة الاولی بعد الموت). وبعد تحقیق الکلام فیه یظهر الکلام فی اصل المسألة التی سئل عنها. فنقول: اذا اوصی بمنفعة عقار لزید سنة من حین موته، ثم آجرها بسنة، واتفق الموت قبل اتمام مدة الاجارة: فالذی یظهر لی بطلان الاجارة فی تتمة المدة. کما لو تلف العین المستاجرة فی اثنا المدة، او تعذر الانتفاع بها راسا. فان الموت قبل انقضا المده کاشفه عن عدم کونه مالکا لهذه المنفعة حین الاجارة. ولا ینافی ذلک ما ذکر نافی المقدمات من عدم منافات الاجارة للوصیة، بل ذلک یحقق ما نحن فیه. اذا معنی قولهم (ان الاجارة لا ینافی الوصیة) ان الوصیة باقیه بحالها ولیس [ت ] من باب البیع والهبة والعتق. فکون مقتضی ذلک بقا الوصیة معناه لزوم العمل بالوصیة. ومع العمل بها لا یکن

ص: 302

بقا الجارة بحالها فی تمام المدة. لانها اجارة فی مال الغیر فی نفس الامر. فعایة الامر تعارض السببین، ولا دلیل علی تقدیم مقتضی الاجارة، سیما مع ظنه بقاه الی زمان انقضا الاجارة ان فرض(1) موته فی اثنائها بغتة. ومقتضی الجمع بین الدلیلین والعمل بمقتضی السببین تصحیح الاجارة الی زمان الموت وابطالها ما بعد الموت، الامع اجارة الموصی له لتمامها. ان قلنا بعدم اشتراط وجود المجیز حین العقد فی الفضولی، کما هو الاقوی. (2)

وهذا مع امکان الاجارة، وقد لا یمکن الاجازة. کما لواوصی ببیعه بعد الموت وصرفه فی استیجار العبادات. اذلم یمکن للموصی الاجازة بوجه من الوجوه. وایضا: هذا من قبیل اجارة الولی مال الصغیر فی زمان لایعلم حصول البلوغ فی اثنائه. فانهم ذکروا: انه لو آجر الولی فی زمان یحصل القطع ببلوغة بالسن قبل انقضائها - کمالو آجر ملک من له عشر سنین، فی عشرین سنة - فیبطل فی الزاید، فیحصل خیار التبعض فی الباقی. واما لو آجره فی زمان لایقطع ببلوغه قبل اتمامه بالسن، لکن یحتمل حصوله فی اثنائه بالانبات، اوالاحتلام، فالاصل [ ان ] الاجارة صحیحة فی ظاهر الحال. نظر الی الاستصحاب. واما استمرارها بعد البلوغ: ففیه وجهان. فعن الشیخ فی الخلاف انهاتبقی بحالها. لانه تصرف من الولی علی وجه المصلحة، فیلزم ویستصحب اللزوم. کمالو زوجه ثم بلغ، اوباع داره کذلک. والوجه الثانی انفساخها فی الزائد، قال فی التذکرة: (وهو المعتمد عندنا، الا ان یجیز الصبی بعد البلوغ فیلزم. لا نابینا انه قد زاد علی مدة ولایته وقد تصرف فی منافع لایملک التصرف فیها ولا ولایة علیه فیها، شبیه مااذا عقد علیه بعد البلوغ) وحینئذ نقول: ان زمان الاجارة فی المثال مما یمکن حصول الموت قبل انقضائها، ویکون الموت کاشفا عن عدم تسلطه علی منفعة فی هذا الزمان لاجل الوصیة. فیصح قبل الموت دون ما بعده، وان کان(3) الموصی به منفعة العین مادامت باقیة. فلا یمکن استیفا مدة الاجارة مما بقی بعد الموت. ولیس هذا من باب انتقال المال الی الوارث (حیث لا ینافی بقا الاجارة علی الاصح فینقل العین الی الوارث ویبقی الاجارة بحالها). بخلاف مالو اوصی بمنفعة السنة ..

ص: 303


1- و فی النسخة و ان فرض.
2- راجع المساله المشروحة المفصلة «البیع الفضولی» ی اواخر کتاب التجارة من المجلد الثانی.
3- فی النسخة: فان کان...

الاولی وما بعدها. فان الموصی [ به ] لیس من مال الوارث. اذا عرفت هذا فنرجع الی اصل المسألة وهو الوصیة بالعین. وهیهنا ایضا لا بد من التفصیل: فان کان الوصیة بنقل الملک الی غیر حین الموت، فهولا ینافی صحة الاجارة، فانه یصح وصیة العین لاحد وایجارها لاخر، مع موته قبل الانقضا. لجواز الجمع بین الحقین. امالو اوصی ببیع الملک بعد الموت وصرفه فی استیجار الصوم والصلوة حیث یعلم ان مراده ذلک، فلا. خصوصا ان طال مدة الاجاره ولم یکن للخالیة عن المنافع قیمة بعتدبها. واما شرط خیار فسخ الوصی فی ضمن عقد الاجارة: فهوو ان کان یوهم بطلان الاجارة من اصلها (لجهالة الشرط بسبب جهالة وقت الموت. وجهالة الشرط مستلزمة الفساد العقد) ولکنه لیس کذلک. اما اولا: فلاحتمال تطرق الاشکال فی ضرر الجهالة فی الشرط فی المعاملات المحاباتیة - کما هو مورد السؤال - لان دلیله اما الاجماع، او لزوم السفه. و کلاهما [ ممنوع ] فی محل المحاباتیات. واما ثانیا: فلان الظاهران الموصی حسب ان الاجارة لازم من قبله ولا یصح جعل الخیار لنفسه لکونه میتا، ح. فجعل الخیار للوصی. و مراده من ذلک التحرز عن عدم تاثیر الوصیة وامضائها حین الموت بسبب عقد الاجارة اللازمة من باب الحیلة الشرعیة، ولم یفهم انه لا حاجة الی ذلک فی مثل مالوکان مراده فی الوصیة ان یصرف العین الموصی بها ببیعها بقیمتها الواقعیة فی السنة الاولی فی ما اوصی له. یعنی عدم سقوط ماینزل قیمتها بسبب بقا مدة الاجارة. ومثل مالواوصی بمنفعتها فی السنة الاولی وما بعدها لبطلانها بالذات بسبب الموت ح. فلیس لاحدان یقول: شرط الفسخ معناه ان له الخیارفی الفسخ وعدمه، وهذا قرینة علی عدم ارادته بیعه فی السنة الاولی حتی ینافی بقا الاجارة. فمقتضی ذلک انه لو لم یفسخ تبقی الاجارة بحالها. ومقتضی عدم منافات الاجارة للوصیة ابقا الاجارة بحالها الی تمام مدتها. لا نانقول: معنی هذا الشرط انه لیس للمستاجر دعوی بقا الاجارة ولزومها له، بل الامر للموصی له. لا بمعنی انه مختارفی الفسخ والابقا. بل بمعنی انه لیس للمستاجر حق فیها، وان کان یجب علی الوصی البیع. والحاصل: ان المراد انه لیس هناک اجارة و الامر بید الوصی بعمل بمقتضی الوصیة، لا ان یکون اجارة ولکن الخیرة بید الوصی فی ابقائها وفسخها. فتامل جدا تعرف المراد. وکیف کان فهذا الشرط لغو وجوده

ص: 304

کعدمه لامحل له هنا. لا انه یمکن الشرط الصحیح ولکن [ هو جعله ] علی الوجه الفاسد، بل هو راجع الی تحصیل الحاصل وهو محال. وهذا کله مع تقدم الوصیة علی الاجارة. واما مع تقدیم الاجارة فلا یصح الوصیة بماینا فیها، الامع اجازة المستاجر، بنا علی صحة الفضولی فیها (کماهو الاظهر). وهذا کله مع تعیین مدة الاجارة بالشهور والایام. واما تفسیر (السنوات) برفع ثلثین محصولا: فهو باطل للجهالة، کقدوم الحاج ورواح القافلة. لاختلاف رفع المحصول بسبب حرارة الهوی و برودتها، وحصول الموانع من الحصاد والجذاذ وغیر ذلک. فهو تفسیر مجهول بمجهول، وبجهالته یبطل العقد.

155: سؤال:

155: سؤال: شخصی دیگر در کربلا فوت شده، ووارثی چند در وطن داشته، شخص مزبور در سه یوم قبل از فوت وصیتی کرده وبه جهت هر یک از وارث خود مالی مشخص و معینی [ را ] وصیت کرده. ویکی از اولاد آن شخص متوفی، پانزده ساعت قبل از او فوت شد. آیا آن مالی را که به جهت آن پسر متوفی وصیت کرده بود به آن پسر متوفی می رسد که به وارث آن پسر متوفی بدهند؟ یا آن که چون پانزده ساعت قبل [ از پدر ] فوت شده به آن چیزی از وصیت نمی رسد ومال سایر ورثه است؟ و هم چنین آیا از برای این پسر متوفی شده، حصه از مال پدر متوفی می باشد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه موصی وصیتی کرده از بزای احد وراث، وقرینه نباشد بر این که مقصود همان فرزند باشد نه اولاد او، وآن وارث قبل از موصی بمیرد، وموصی هم از وصیت خود رجوع [ ن ] کرده بود، آن موصی به، منتقل می شود به وارث آن موصی له هر گاه وارث خاصی دارد. چنانکه حق قبول هم منتقل به او می شود، علی الاشهر الاظهر. واما سؤال از میراث بردن آن ولد متوفی از آن اموال، پس آن وجهی ندارد ومیراث بردن مشروط است به حیات وارث بعد از موت مورث. والله العالم.

156: سؤال:

156: سؤال: ضعیفه [ ای ] مثلا خود را مستطیعه دانسته تدارک سفر مکه را مهیا کرده وبه سفر مکه مشرف شد. ودر آن وقت وصیتنامه نوشت به این مضمون که حاکم شرع را وصی نموده وبرادر وشوهر خود را ناظر قرار داده. ووصیت کرده به این که (سیصد تومان از مال من به فقرای عوام وسادات بالسویة باید برسد. واگر به مکه نرسیدم حجه از برای من گرفته شود. وتتمه را، ثلث آن را سی سال صوم وصلات از برای من بگیرند، ونعش مرا به نجف ببرند، وتتمه ثلث را به فقرا برسانند، وباقی مال وارث است).

ص: 305

آن ضعیفه به سفر مکه که رفت مشرف شد وبرگشت. وبعد از دو سه ماه که گذشت بنای او چنین شد که دو طاق آب وملک در دو قنات داشت یکی دایر ویکی بایر، که قیمت اینها مبلغ سیصد وپنجاه تومان می شود، وقف نموده باشد: به این نحو که مداخل آنها به مصارف فقرا برسد، که تولیت آن تا حیات آن باقی است با خود باشد، وبعد از فوت او با برادر وشوهر او باشد، بعد از فوت آن دو نفر با حاکم شرع باشد. در آن اوقات فی الجمله ناخوشی بهم رسانید وشخص عالمی را طلبید وآن دو طاق آب وملک را وقف کرد، وصیغه را هم جاری نمود. واز راه احتیاط که مبادا بعد فقیر شود از دو عالم مجتهد این مسأله را تحقیق نمود که (هر گاه دو طاق آب وملک بیست تومان مثلا منافع داشته باشد هیجده تومان آن را می تواند حق التولیه از برای خود قرار دهد یا نه)؟ آن دو نفر مجتهد تجویز کرده بودند واز این قرار صیغه را جاری کرده بوده است. وبعد از چند روزی این مسأله را از مجتهد دیگر سؤال کرده بودند آن مجتهد گفته بوده است که (حق التولیه که به این قدر باشد، صحیح نیست.). آمده بودند وبه آن ضعیفه گفته بودند که (فلان مجتهد حق التوالیه چنینی را صحیح نمی داند. شما راضی هستید که اگر این وقف صحیح نباشد این آب وملک را به ما ببخشی که بعد از فوت تو ما به مصارف خیرات تو رسانیم)؟. ضعیفه گفت (غرض من این است که این تنخواه به فقرا برسد) وساکت شد. ودر روزی که این دو طاق آب وملک [ را ] وقف کردن این وصیت را هم کرد که (ثلث مال مرا به این مصرف برسانید، وجنازه مرا به نجف اشرف برسانید، وسی سال صوم وصلات از برای من بگیرید، وتتمه ثلث را به فقرا بدهید). واز وصیت سابق هیچ حرف نزده بود. و بعد از چند روزی ضعیفه فوت شد. در این صورت آن وقف صحیح است یا نه؟ وآن وصیت او ل با وجود این دخل وتصرفات به جا می ماند یا نه؟ و هر گاه وقف صحیح نباشد به وصیت اول باید عمل کرد یا نه؟ واگر وقف صحیح باشد در آن یک طاق قنات بایر هم صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: اولا موصی حاکم شرع [ را که ] وصی نموده، معلوم نیست. اگر حاکم شرع معینی است خوب است، والا پس وصی تعیین نکرده، ودر آن وقت ولایت واختیار وصایت با حاکم شرع است هر کی [ را ] او بخواهد او باشد. وثانیا مراد از این که (سیصد تومان از مال من باید به فقرای سادات وعوام بالسویه برسد) هم معلوم نیست. هر چند ظاهر این

ص: 306

است که نصف سیصد تومان به طایفه سادات ونصف دیگر به عوام. یعنی حصه هر یک از دو صنف مساوی دیگری باشد هر چند عدد اشخاص هر یک مساوی دیگری نباشد. و همچنین نباید به هر یک از اشخاص هر صنف مساوی باقی اشخاص همان صنف داد. ولکن معلوم نیست که مرا این است که حق هر یک از دو صنف، از حقوق واجبه است، مثل خمس وزکات، یعنی نصف سیصد تومان از باب خمس واجب بدهید به سادات و نصف آن را از باب زکات واجب (یا امثال آن) بدهید؟ که در این صورت از اصل مال وضع می شود (نه [ از ] خصوص ثلث) مثل حجة الاسلام اگر نمی کرد. ویا این که محض تبرع است؟ پس اگر قرینه بر مراد باشد، باید تبعیت آن کرد. واگر مراد به هیچ وجه معلوم نباشد، ظاهر این است که قول وارث مسموع باشد. واگر او هم نداند یا حاضر نباشد یا صغیر باشد، ظاهر این است که حمل بر وصیت تبرعی بشود، از جهت اصل برائت پس بنابر این از ثلث مال اعتبار می شود. واما ثلثی که بعد از این وصیت، [ وصیت ] کرده که به مصرف صوم وصلات وبردن نعش به نجف برسد، پس آن ناسخ این وصیت نیست. وباید بعد از وضع سیصد تومان از ثلث مال برای فقرای سادات وعوام، اگر چیزی از ثلث باقی ماند صرف صوم وصلات واجبه شود، وبعد از آن به تبرعات. و هم چنین آنچه در ذکر مقدم است بر غیر آن در مطلق تبرعات. بلکه ظاهر این است که گفته است بعد از وصیت اول (ثلث مال مرا صرف من کنید به آن نهج). واگر می گفت که (ثلث مرا) یا (ثلثی که متعلق است به من) یا (ثلثی که وصیت من در آن نافذ است)، در این صورت این وصیت دوم رافع لزوم اول می شد، اگر چه رافع صحت آن نبود با امضای وارث. واما حکایت وقف کردن آن دو طاق آب ناسخ وصیت قبل نمی شود، وآن هم صحیح و ممضی است هر چند یک طاق بایر باشد ونفع بالفعل نداشته، چون قابل تعمیر وآباد کردن است - مثل این که کره اسبی یا گوساله [ ای ] وقف کرده که بعد از بزرگ شدن انتفاع حاصل می شود. واما قرار دادن اکثر منافع به جهت حق التولیه خودش، اگر چه در نظر حقیر مشکل است، ولکن چون مفروض این است که به تقلید دو مجتهد کرده، حکم به بطلان آن نمی کنیم هر گاه صیغه خوانده وقصد قبض را هم کرده، وآن گفتگوها که با ضعیفه شده

ص: 307

در باب نقل مخالفت مجتهد ثالث وخواهش کردن هبه از او که بعد از وفات به مصرف خیر او برسانند، با سکوت ضعیفه عیبی به وقف او نمی کند. ونقصی به آن نمی رسد واین تصرفات وقف کردن ملک، وتجدید وصیت، منشا رفع حکم وصیت سابقه نمی شود.

157: سؤال:

157: سؤال: هر گاه وصیت کند زید به این نحو که (اولاد من در حینی که قسمت اموال من کنند رسدی هم به نبیره من بدهند، وثلث مال مرا خرج من کنند). آیا نبیره را چه باید داد؟ وثلث را خرج چه باید کرد؟

جواب:

جواب: اگر لفظ (رسد) در عرف به (حصه) تعبیر می شود مانند (بهره) در عجمی، و (قسط) و (حظ) و (نصیب) در عربی، بیانی از برای آنها در شرع وارد نشده - چنانکه از برای لفظ (جز) وشیئ) و (سهم) وارد شده - ولکن دور نیست که بگوئیم که در اینجا به قرینه مقام میفهمیم که رسدی مثل رسد یکی از اولاد مراد باشد، اگر ذکور است موافق ذکور واگر اناث است موافق اناث. بخلاف این که هر گاه بگوید (بهره ای از مال من، یا نصیبی از مال من از بر این آن نبیره باشد) که در اینجا مبهم است وحکایت قسمت کردن میراث مذکور نیست. وحکم مبهم آن است که در تفسیر آن رجوع به وارث می شود، واگر وارث هم چیزی نداند یا صغیر باشد، اقل محتمل را می دهند. ودر صورت مخالفت، قول وارث مقدم است. و هر گاه موصی له تعیین قدری کند ووارث انکار کند وموصی له بر او دعوی علم کند، تسلط (قسم نفی العلم) ی دارد. که صوم وصلوة مقدم است واجب است حتی بر سیصد تومان هم بنابر این که از باب تبرع باشد وآنچه از وصایای مذکور زاید بر ثلث باشد موقوفست به امضای ورثه واین به جهت این است وبه هر حال آنچه قرار یافت که حق نبیره باشد، در ثلث مال معتبر است. و هر گاه زاید بر ثلث باشد موقوف است به امضای وارث. اما این که بعد از آن گفته (ثلث مال مرا خرج من کنید) پس ظاهر این است که اگر چیزی باقی ماند از ثلث بعد وضع رسد نبیره، به خرج او میرسانند. واگر چیزی نماند، وصیت اخری موقوف است به امضای وارث. واگر به جای (ثلث مال من) بگوید (ثلث مرا) یا (ثلثی که متعلق به من است) یا (ثلثی که وصیت من در آن نافذ است خرج من کنید)، اظهر این است که این را مقدم میدارند بر رسد نبیره. و در آن موقوف است(1) به اجازه وارث. واین در وقتی است که خرجی که باید کرد از باب واجبات مالیه مثل دین وزکات و خمس نباشد، بلکه مثل نماز وروزه واجبه نیز نباشد. والا پس واجبات مالیه مقدم استث.

ص: 308


1- یعنی: و در رسد نبیره موقوف می شود به اجازه وارث.

بر وصایا مطلق. خواه وصیتی به واجب بدنی باشد یا تبرعی. بلکه خواه وصیت کرده باشد یا نه. وخواه وصیت را در ثلث کرده باشد یا مطلق. و هم چنین واجبات بدنیه و تبرعیه علی الاظهر. واشکال در این مقام هست که: هر گاه چند وصیت تبرعیه بکند به ترتیب در ذکر، آیا هر گاه اولی مستوعب ثلث باشد وصیت بعد از آن ناسخ آن می شود - بالتمام اگر آن هم به قدر ثلاث باشد یا به قدری که مساوی آن باشد هر گاه کمتر از ثلث باشد -؟ یا ناسخ نمی شود؟. یا آن که فرقی مابین الفاظ هست؟. فنقول: ان قال (اعطوا زیدا ثلثا، واعطوا عمرو او ثلثا)، فالقاعدة تقتضی لزوم العمل بالوصیة الاولی لصحتها ومصادفتها محل النفوذ. کما ورد فی الشریعة (ان وصیته فی الثلث لا یتوقف علی اجازة الوارث). وطرو وصیة اخری بعدها لایغیر حکمها. کما لوباع ماله من زید ثم باعه من عمرو. لان المفروض ان کل واحد من الجملتین تامة مستقلة، ولا ینتظر آخر الکلام. بخلاف مالو قال (اعطوا زیدا وعمروا کذا). ویستفاد ذلک من روایة حمران(1) ایضا. فلا وجه لکون الجملة الثانیة ناسخة للاولی، ولکن لا ینافی ذلک بقا الجملة الثانیة ایضا علی الصحة، بمقتضی العموم. غایتها کونها متزلزلة موقوفة علی امضا الورثة، فان اجازوها لزمت، والا بطلت. وکذلک الکلام لوقال (اعطو زیدا ثلثا وعمروا ربعا وبکرا سدسا). وکذلک لوقال (اعطوا زیدا نصفا وعمروا ربعا). بل ولو قال (اعطوا زیدا جمیع المال وعمروا نصفا اوثلثا) و هکذا... وکذلک اذا لم یذکر شیئا من الکسور وقال (اعطوا فلانا بقدر نصیب فلان من المیراث - او عشرة دنانیر) وامثال ذلک. اذ یمکن مطابقتها للکسور بعد الحساب. اما لوقال (اعطوا زیدا ثلثی) او (ثلثی الذی یتعلق بی) او (الثلث الذی ینفذفیه وصیتی) ثم قال (اعطوا عمروا الثلث) بالصفة المذکورة: فیکون الثانیة ناسخة للاولی. لان الثلث الموصوف لیس الا امرا واحدا. فهی بمنزلة ان یقول (اعطوا ضیعتی الفلانیة زیدا) ثم قال (اعطوها عمروا). وقد نسبه فی التحریر الی علمائنا ولکن جعل فیه نظرا. وکذلک استشکل فیه فی القواعد. ولعله لان مجرد اضافته الی نفسه لایقتضی الرجوع. لان جمیع ماله مادام1.

ص: 309


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 66، ح1.

حیاله. وانما یخرج عن ملکه بعد الموت. ورده فی المسالک بان خصوص هذه الاضافة قرینة علی الرجوع، وقدیتوهم ان لفظ (ثلث مالی) ایضا بمنزلة (ثلثی) وما فی معناه. ولیس کذلک، اذ ضمیر المتکلم مضاف الیه للمالک. لا لثلث المال. مثل (حبة رمانی) اذا کان له رمان واراد حبة. لا ما کان له حبة من دون ان یکون له رمان. غایة الامر احتمال الامرین، ومع الشک لا یرجع عن الیقین. والحاصل: ان البالغ العاقل یجوزان یوصی بماله کیف یشا، والمیراث انما هو بعد الوصیة، بنص الکتاب والسنة. غایة الامر انه یثبت ان لزومه فی مازاد علی الثلث موقوف علی اجازة الوارث. واما صحتها فکلا. فالاصل فی الوصایا المستقله المتتابعة، صحتها جمیعا وان کان للاجازة مدخلیة فی اللزوم فی الجملة. واما بطلان بعضها ومنسوخیتها: فیتوقف علی الدالالة، کنا هی موجودة فی المثال المتقدم، اعنی قوله (اعطوا زیدا ثلثی - او ما فی معناه - واعطوا عمروا کذلک). وقال فی المسالک: (لو قال لزید ثلث) ثم قال (اعطوا عمروا ثلثی)، کان ناسخا للاول. ولو عکس فقال (اعطوا زیدا ثلثی) ثم قال (اعطوا عمرو ثلثا)، لم یکن الثانی ناسخا للاول. ثم قال ما حاصله انه لو وجدت قرینة خارجیة فیتبع. یعنی فی مثل هذین المثالین الذین ذکرهما لوجود القرینة وعدمها. ونظره الی ان اضافة الثلث الی نفسه (المقتضیة لا ختصاصه به، انما هو الثلث الذی له امضاؤه بدون توقف علی شئ آخر) قرینة علی رجوعه عن الوصیة الاولی. اذا الوصیة الاولی وان کانت مقتضیة باستقلالها وتمام الکلام فیها اصابتها مخبرها ومصادفتها محل النفوذ، لکن لا وقع ذلک النفوذ من باب الاتفاق لاجل وقوعها فی ابتدا الوصایا. فهذا نفوذ تبعی غیر مقصود بالذات. (1)

اما الوصیة الثانیة لعمرو فانما قصد فیها ان یکون هی بالخصوص ما یقتضی الفنوذ بذاتها من دون توقف علی شیئ. فکانه قال (اسقطت ما حصل من جهة الابتدا بالوصیة الاولی من النفوذ وجعلت النفوذ الذی لایتوقف علی اجازة الوارث فی الثانیة). فیکون [ کونه ] ناسخا للاولی، اقوی. ویرد عیله: ان غایة ذلک اسقاط النفوذ، ولکنه لایسقط اصل الصحة بوقوفه علی اجازة الوارث. اذ ظاهر کلامه (ره) انه یسلم کون الوصیة الاولی لا بشرط کون النفوذ تبعیا، فالذی یرفعه الوصیة الثانیه هو مقتضی ابتدائیة الاولی من النفوذ لا بشرط. واما النفوذ بشرط امضا الوارث فکلا. ولا یرد ان یقال (انتفا اللازم مستلزم لانتفا الملزوم سوا کان اللازم

ص: 310


1- این سطر مبهم است.

اعلم من الملزوم او مساویا له). اذ ذلک انما یسلم فی اللوازم الذاتیة وعدم التوقف علی اجازة الورثه فی المطلق من اللوازم الاتفاقیة. وان شئت فقل: انه لازم مالم یجئی المنافی، لامطلقا. فالوصیة الثانیة انما یرفع الکلازم ویبقی الاولی علی حالها صحیحة موقوفة علی الاجازة. مع ان ما ذکره فی الوصیة الثانیة انها لیست بناسخة للاولی لاینافی کونه قائلا بصحتها لکنها موقوفة علی الاجازة: بل الظاهر انه یقول بها. وکذلک اذا تقدم المطلق و تأخیر المقید. والحاصل ان المطلق المبتد فی الذکر للمقید وغیره لکنه یحمل علی المقید مالم یظهر مناف له. وان جا المقید بعده فیرتفع حکم لزوم الحمل علی المقید ویبقی حکم الا طلاق فی الجمله (وهو صحة الوصیة) موقوفة علی الاجازة. اذ لا منافات بین المطلق والمقید رأسا حتی حکم المطلق مطلقا. ثم: ان ما ذکره (ره) اخیرا من لزوم اتباع القرینة المخرجة عن مقتضی ما اقتضته القرینة فی المثالین المذکورین، اراد ان اضافة الثلث الی نفسه وان کان مقتضاها الناسخیة فی الصورة الاولی(1)، فهو لیس بمطرد. اذ قد یتخلف بسبب بعض العوارض. مثل ان نفرض الموصی معتقدا بان ثلث المال له لاجل ان یصرف فی مصارف نفسه وانه هو الثلث الذی یتعلق به فیقول (اعطوا زیدا ثلثا واصرفوا ثلثی فی مصارفی)، ویعتقد ان سایر وصایاه ایضا ماضیة بدون اجازة الوارث. ولم یفهم ان المراد من الثلث المتلق به انه مما ینفذ تصرفه فیه بدون اجازة الوارث کائنا ما کان، ولا ینفذ فی غیره بدون اجازة الوارث. فحینئذ لا یکون الوصیة الثانیة ناسخة للاولی فی المثال الاول علی معتقده، وان کان مقتضی اطلاق الفظ ذلک. وکذلک فی صورة العکس لو اعتقد ان الوصیة بالثلث المطلق بعد الوصیة بالثلث المتعلق به رجوع عن الاول یکون ناسخا. فلو علم حال الموصی فی المقامین عل ما ذکرنا فهذان من العوارض والامور الخارجیة التی اوجب الخروج عن مقتضی القرینه التی(2) جعلها معیارا للفسخ فی الصورة الاولی، والقرینة التی جعلها معیارا لعدمه فی الصورة الثانیة. ولکن هذا خارج عن اللفظ. ..

ص: 311


1- و هی تقدم المطلق و تأخر المقید.
2- ای: اوجب الخروج عن مقتضی القرینة التی علها معیاراً لعدمه...

ثم انه: حکی [ عن ] المحقق الشیخ علی (ره) انه بنی المسألة علی اصل آخر، وقال بان الثانیة ناسخة للاولی اذا اطلق الثلث فیها. فاذا قال (اوصیت لزید بثلث ولعمرو بثلث) فیکون الثانی ناسخا للاول فیقدم. واولی منه مالو قال (ثلث مالی). ثم فرع علیه انه لو اوصی لزید بثلث ولعمرو بربع ولخالد بسدس، وانتفت القرائن، ان یکون الوصیة الاخیرة رافعة للاولی. مع اعترافه با نه مخالف لما صرح به جمیع الاصحاب. والحاصل له علی ذلک مافهمه من ان اطلاق الوصیة محمول علی النافذة. لان الاصل فی الوصیة ان یکون نافذة فیجب حملها علی ما یقتضی النفوذ، بحسب الامکان. وانما یکون الثانیة نافذة اذا کان متعلقها هو الثلث اذی یجوز للمریض الوصیة به، فیحب حملها عیله. کما یجب حمل اطلاق بیع الشریک النصف علی استحقاقه، وحملا للبیع علی معناه الحقیقی. ثم رده بان الاطلاق فی الوصة وغیرها من العقود انما یحمل علی الصحیحة. اما النافدة بحیث لایترتب علیه فسخ بوجه فلا اعتبار به قطعا. الا تری ان الوصیة بجمیع المال یوصف بالصحة مع وقوف مازاد علی الاجازة. وکذلک فی البیع بالخیار. واما المثال المذکور لبیع الشریک وانه محمول علی استحقاقه فلا یؤثر هنا. للفرق بینه و بین المشاع. لان جمیع الترکة مستحقة للموصی حال حیاته اجماعا فقد اوصی بما یستحقه.

اقول: والاخر(1) کما ذکره فی الرد. ویلزمه ایضا(2) القول بان الثانی ناسخ لو قال (اعطوا زیدا ثلثی وعمروا ثلثا). والتحقیق ماحققناه. وللشیخ (ره) هنا اضطراب فی فتاویه وتخالف لا نطیل بذکره: وان شئت الاطلاع علیه فراجع المسالک.

158: سؤال:

158: سؤال: موصی وصیت کرده که ثلث مال مرا به مصارف واجب ومستحب برسانید، ووصی حاضر نبوده، بعد از موت موصی وصی مطلع شده که چنین وصیت کرده، ووصی بقین می داند که واجب بر ذمه موصی زیاده از ثلث است، حال تکلیف وصی در صرف ثلث است به امر واجب؟ یا آن که موافق وصیت به آن عمل باید بکند؟ وعرض دیگر این که: [ شخصی ] وصیت کرده که مبلغ معینی را صرف واجب ومبلغد.

ص: 312


1- کذا. و لعله «والحق» او «والاصح».
2- تقویة و تتمة لما ذکره فی الرد.

معینی را صرف مستحب نمایند. ووصی بعد از موت که مطلع شده، صرف واجب میت را زیاده بر آنچه معین کرده می داند، آیا وصی می تواند که بعض مستحبات را موقوف دارد و صرف واجبات موصی نماید یا نه؟

جواب:

جواب: اگر آن واجب واجب مالی است (مثل دین وزکات وخمس وامثال اینها) وزاید بر ثلث است، ثلث را تمام به مصرف آنها می رساند. واگر وفا نکند از اصل مال تمام می کند، وبرای مستحب چیزی نمی ماند، مگر وارث اجازه کند. واگر واجب بدنی باشد مثل نماز وروزه، پس اظهر این است که هر گاه ثلث زاید بر آن نباشد تمام ثلث را به مصرف آن می رساند، واز برای مستحب چیزی نمی ماند. واگر زاید باشد اول واجب را به جا می آورد وتتمه را صرف مستحب می کند. و در اینجا واجب از اصل مال اخراج نمی شود هر گاه ثلث وفا نمی کند. و از اینجا ظاهر می شود حکم آن که مالی وبدنی (هر دو) باشد که باز بدنی تعلق به ثلث دارد و از اصل در نمیرود ومالی از اصل تمام می شود هر گاه ثلث به آن وفا نمی کند. و باید دانست که حج واجب حکم آن حکم واجب مالی است، هر چند بدن هم در آن شریک است. وحکم مسأله ثانیه از مسأله سابقه معلوم می شود. زیرا که واجب اگر مالی است از اصل مال بیرون میرود هر چند زاید بر ثلث باشد، وهر چند تمام مال باشد. پس اگر بعد از وضع آن چیزی می ماند باید ملاحظه کرد که آن قدر برای مستحب تعیین کرده هر گاه زاید بر ثلث باقیمانده نیست بیرون می کنند. و هر گاه زاید باشد، در قدر زاید موقوف است به اجازه وارث. و هر گاه آن واجب بدنی باشد، پس وصیت به آن نیز در ثلث معتبر است مثل مستحب. ولکن در این صورت باز اظهر لزوم تقدیم واجب است بر مستحب هر گاه ثلث زائد بر قدر واجب است ومستحب را از تتمه ثلث به قدر ممکن اخراج می کنند والا فلا. مگر به اجازه وارث.

159: سؤال:

159: سؤال: در وصی عدالت شرط است یا نه؟ وعلم موصی به مسأله یا به حال او وعدم علمش تفاوتی دارد یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر اشتراط عدالت است در وصی. و هم چنین اشهر واظهر این است که هر گاه شخص عادلی را وصی کند و بعد از آن فسق او ظاهر شود، باز وصایت باطل می شود ومعزول می شود. واظهر این است که عزل مشروط به حکم حاکم هم نیست.

ص: 313

خصوصا هر گاه به سبب اعتقاد به عدالت او را وصی کرده باشد. هر چند قائل به اشتراط عدالت در وصی هم نباشیم. واما جهل به مسأله: پس بسبب آن فرقی حاصل نمی شود.

ص: 314

کتاب النکاح

کتاب النکاح من المجلد الاول

160: سؤال:

160: سؤال: هر گاه شخصی وفات یافته باشد، ووارث شرعی او منحصر به زوجه غیر ذات الولد، ودختر خاله، ودختر خالو بوده باشد. واز برای شخص مذکور در مدت العمر با وجود اختیار نمودن چند تأهل فرزندی حاصل نشده باشد. وموت پنج سال قبل از فوت نیز متهم به عدم قدرت بر وقاع بوده باشد، زوجه مشار الیه نیز گوید که پنج شش سال است چیزی که دلالت بر حصول امکان ولد بوده باشد از آن شخص مسطوره ندیده ام. ومع ذلک شخص مذکور را جاریه [ ای ] بوده باشد که در وصیتنامچه به خط خود نوشته قید کرده باشد که (فلان جاریه آزاد است). وتاریخ وصیتنامچه مدت دو سال قبل از ظهور حمل جاریه بوده باشد. وعقدی بعد از آن واقع نشده باشد. بعد از فوت مشار الیه از برای جاریه مسطوره حمل ظاهر شود. ومذکور نماید که حمل از آقای من است پنج شش یوم قبل از بیماری به من دخل نموده حمل ظاهر شده. وجاریه مزبوره مقره بوده باشد که آقای من قبل از این به من دخل نکرده. ومع هذا زوجه شخص مرقوم مدعیه بوده باشد که (زوجم جاریه مرقومه را پنج شش سال قبل از فوت خود به عوض جاریه ای که به من باید [ میداد ] داده بود، ومال من بود). وبر مطلب خود پنج شش نفر مرد وزن شاهد اقامه نماید. واز زوجه مذکوره سؤال شود که هر گاه جاریه مال تو بود چرا در وصیتنامه زوجت نوشته که فلان جاریه آزاد است؟ مذکور نماید که: چند سال قبل از این شوهرم صاحب فراش گردید. روزی جاریه و

ص: 315

غلام که مال زوجم بودند در حضور او ایستاده بودند، زوجم به نظر حسرت برایشان نگاه کرد وگفت که میترسم که بعد از من جاریه وغلام به دست غیر گرفتار شوند. من گفتم که ایشان را آزاد کن تا خدا تو را شفا بدهد. گفت ایشان را آزاد کردم. بعد از آن که شفا یافت روزی خواست که غلام را بفروشد. من به او گفتم که تو ایشان را آزاد کرد [ ه ا ] مذکور نمود که من صیغه نگفته ام، تو گفتی که ایشان را آزاد کن. من در جواب گفتم آزاد کردم. وحال وارث نفی ولد مذکور را از شخص مزبور می نماید. ومی گوید که این ولد از زنا بهم رسیده واز وارث ما نیست. به علت این که از برای مورث ما در مدت عمر ولدی حاصل نشده ودر اواخر عمر خود مقر بود که قادر به وقاع نمی باشد. وزوجه شخص مرقوم نفی صریح نمی نماید ومی گوید من نمیدانم که این ولد از کیست، اما جاریه مال من است. واز زوجه شخص مزبور سؤال می نمایند که بر فرض این که جاریه مزبوره از تو بوده وبر تقدیر این که زوجت دخول کرده باشد، تو اذن دخول داده بودی که دخول نماید یا نه. مذکور می نماید که من اذن دخول نداده بودم، اما در میان اتراک متعارف است که زوج به هر نحو تصرف که خواهد در مال زوجه می نماید، اگر زوجم دخول کرده باشد او را حلال می نمایم. ووکیل شرعی وارث، مذکور می نماید که شخص مذکور هرگز به جاریه مزبوره دخول ننموده واین ولد از زنا بهم رسیده. آیا به مجرد ادعای جاریه دخول را، وعدم علم احدی به دخول، جاریه مذکوره (فراش) می شود؟ وولد مزبور ملحق به شخص مرقوم می گردد یا نه؟؟ بینوا جمیع مراتب السؤال لیتحقق علینا حقایق الحال.

جواب:

جواب: چون در آخر مسائل نوشته اند که (بینوا جمیع مراتب السؤال)، امر صعوبتی بهم می رساند. به جهت آن که بعضی از مسائل آن، صورت دعوی ومرافعه است. وذکر آن به جهت عوام بی فایده، وخواص را خود حاجتی به آن نخواهد بود. وچون مطلب مشترک شد مابین عوام وخواص، بالضرورة اشاره به مأخذ هم لا بدمنه است. وبا وجود این هر دو، فروع جمیع مراتب سؤال بسیار است. وحال ومقام مقتضی بیان آنها نیست. واما آنچه از صورت صحیفه معلوم می شود که محل حاجت ومقصود سائل است بیان سه مطلب است: مطلب اول مسأله حمل جاریه است: آنچه در نظر حقیر ظاهر می شود این است که

ص: 316

با قطع نظر از اثبات حریت ورقیت وبدون تکلف اثبات او، جاریه مردد است در نفس الامر، بین الامرین بل الامور الثلاثة. یا حره است یا رقیق زوجه، یا بر رقیت مولی باقی است. وعلی ای تقدیر آن ولد ملحق به متوفی نمی شود. اما بر فرض حریت: پس به جهت آن که آن محتاج است به ثبوت عقد جدیدی از دوام یا منقطع، یا وطی ب شبهه، که انتساب یکی از آنها به متوفی ثابت باشد. ومفروض خلاف این است. زیرا که محض دعوی جاریه مثبت مدعی نیست. خصوصا با وجود این که متضمن (اقرار بر غیر) است، و وارث منکر است. خصوصا با وجود آن که ظاهر عبارت جاریه که گفته است که (این حمل را از آقای خود دارم) منافی دعوی حریت وعقد جدید است. واما بر فرض بقا بر رقیت مولی هم ولد ملحق به متوفی نمی شود. به حهت آن که (ملک مجرداز وطی) باعث ثبوت فراش نیست، بدون خلافی از علما بلکه دعوی اجماع بر آن شده. چنانکه شهید ثانی (ره) در کتاب مسالک در کتاب لعان ادعا نموده است. هر چند ظاهر عبارت شرح لمعه در کتاب موهم وجود خلاف است. ودر این که گفتیم ملک مجرد باعث ثبوت فراش نیست، فرقی نیست ما بین این که ممکن باشد حصول وطی ولحوق یا نه. چنانکه تصریح به آن کرده اند. واخباری که دلالت بر ثبوت فراش از برای جاریه دارد همگی در صورت ثبوت وتحقق دخول است. وبر فرض ثبوت وطی هم فراش شدن جاریه محل خلاف واشکال است. خصوصا هر گاه آن وطی خاصی که به ثبوت رسیده وطی [ ی ] باشد که ممکن نباشد که این ولد از آن باشد. وظاهر اکثر علما واشهر روایات این است که وطی جاریه هم منشأ ثبوت فراش نمی شود، مادامی که اقرار مالک به ولد حاصل نشود. هر چند مالک اعتراف به وطی داشته باشد. لیکن تحقیق این مقام ورفع منافات آن با حکمی که کرده اند در مبحث (احکام اولاد) به لحوق ولد با وطی، وسایر شرایط، محتاج است به تفصیلی که اینجا مقام آن نیست. وبه هر حال عمده فرض ما این است که چون دخول بر فرض رقیت هم ثابت نیست، فراش بودن جاریه ثابت نمی شود. وولد ملحق به متوفی نمی شود. واز آنچه مذکور شد حال مسأله بر فرض رقیت آن به جهت زوجه هم معلوم می شود. خصوصا با تصریح زوحه که من اذن دخولی نداده ام به او. مطلب دوم مسأله حریت ورقیت جاریه است. وهر چند که تحقیق این مسأله به جهت لحوق ولد ثمره ندارد. چنانکه معلوم شد. لکن به جهت تعلق حق وراث به آن وغیر

ص: 317

آن باید معلوم شود. وامارات در اینجا متعارضند. اصل، اقتضای بقای رقیت جاریه می کند بر حال سابق. ووصیتنامچه اقتضای حریت او را می کند. و هم چنین حکایت زوجه آزاد کردن غلام وکنیز را، ودعوی زوجه با شهود وبینه اقتضای مالکیت زوجه را می کند. وظاهر کلام جاریه هم موافق رقیت سابقه است. اولا: وصیتنامچه شرعا اعتباری ندارد. مگر این که به جهت حاکم یا وارث افاده قطع ویقین کند به این که جاریه را آزاد کرده است. یعنی در صورت واقعه، عتق متحقق نشده است. وبعد از حصول یقین به آن، اگر بینه زوجه مقبول نیست ومجروح است، اشکالی نیست. خصوصا به انضمام حکایت زوجه آزاد کردن غلام وکنیز را. و هر گاه بینه زوجه عادله باشد پس اگر تاریخ وصیتنامه مقدم است بر تاریخ بینه، باز بینه را اعتباری نیست. به جهت آن که بینه مفید ظن است ومفروض این است که وصیتنامه مفید یقین است به صورت واقعه. خصوصا با ملاحظه حکایت کردن زوجه آزادی غلام وکنیز را. و اگر فرض کنیم از قول بینه هم علم حاصل شود به صورت واقعه، پس باز بینه اعتباری ندارد. به اعتبار این که واقعه اعلم است از امر متحقق در نفس الامر. و اگر فرض شود حصول یقین به مؤدای بینه یا وصیتنامه در نفس الامر پس آن متبع خواهد بود. و در اینجا فرض تعارض دو یقین محال است. واگر تاریخ بینه مقدم است مقتضای آن را باید مقدم داشت. خصوصا هر گاه بینه مستصحبه باشد واقتصار بر حصول سبب فی الجمله نکرده باشد. ومقتضای وصیتنامه قطع به حصول صورت واقعه است بدون ثمره [ ای ] که بر آن متربت شود. مگر این که فرض کنیم از وصیتنامه یقین نفس الامری به آزادی حاصل شود، که آن متبع خواهد بود. واین فرض قریب به محال است. بنابر این جاریه مال زوجه می شود. ولکن حکایت کردن زوجه آزاد غلام و کنیز را باعث بی اعتباری بینه او می شود در اثبات ملک او. به جهت آن که اقرار مقدم است بربینه، مگر این که از جانب زوجه بگوئیم که آن حکایت دلالت بر آزادی ندارد. و آنچه به گمان حقیر می رسد که مراد زوجه از جمیع این سخن هابا هم [ در ] صورت سؤال (با وجود ظهور منافات آنها با یکدیگر) این است که: شوهرم در حال بیماری اول گفت غلام وکنیز را آزاد کردم، و بعد از آن تملیک من کرد در عوض طلبی که داشتم. واین مبتنی بر این بود که چنین فهمیده بود که به مجرد

ص: 318

لفظ - آزاد کردم - آزاد نمی شود وصیغه علی حده عربی می خواهد. پس آنها را در ملک خود باقی میدانست در عوض مهر، جاریه را تملیک من کرد ونوشتن وصیتنامه مبتنی است بر محض آن لفظی که در حال بیماری گفته است. وچون من هم چنین اعتقاد کرده بودم واعتقاد هم دارم که این لفظ اعتباری ندارد، پس الحال مال من خواهد بود. این توجیه گفتار زوجه است. ولیکن ظاهر آن است که صیغه عربی واجب نباشد. خصوصا در صورت عجز از عربی وصراحت لفظ غیر عربی در لغت متکلم به آن، چنانکه در ما نحن فیه لفظ (آزاد کردم) خصوصا در جواب سؤال زوجه صریح است در عتق. پس زوجه ماخود خواهد بود به اقرار خود. خصوصا با تایید آن به وصیتنامه. ومعلوم می شود تملیک جاریه که بینه بر آن قائم شده صورت تملیکی بوده که حقیقت آن بر بینه معلوم نبوده، یا چنین گمان می کرده اند که لفظ (آزاد کردم) مفید عتق نیست. این سخن ها که گفتیم در اثبات حریت در صورت حصول قطع به وصیتنامه است نسبت به همه ورثه و [ با ] قطع نظر از حصول قطع نیز نسبت به زوجه فقط، به سبب اقرار خود بر آن حکایت. واما بنابر این که وصیتنامه افاده قطع نکند پس جاریه در رقیت سابقه باقی است و مال ورثه است، وزوجه از آن ممنوع است به اقرار خود که مقدم بر بینه او است. مگر این که خدشه در دلالت آن لفظ بر عتق بشود. واگر قبول کنیم عدم دلالت آن را، پس جاریه مال زوجه خواهد بود، به سبب بینه. واظهر قبول دلالت است، پس جاریه آزاد خواهد بود نسبت به حصه زوجه، ورقیق است نسبت به حصه دیگران. مطلب سوم: بعد از آن که عدم لحوق ولد ثابت شد (چنانکه گفتیم) وراث منحصر می شوند در زوجه غیر ذات ولد ودختر خالو ودختر خاله. ربع ترکه مال زوجه است از عین منقولات وما فی معناها، ومحروم است از اعیان واثمان اراضی. خواه املس باشد و خواه مشغول به بنا واشجار. ومحروم است از اعیان ابنیه وآلات واشجار مثمره وغیر مثمره، نه از قیمت آنها. وباقی ترکه تقسیم می شود ما بین دختر خالو ودختر خاله علی السویه، هر گاه در مرتبه واحده باشند. والله العالم.

161: سؤال:

161: سؤال: هر گاه زنی بعد از عقد بگوید که (دختر من شیر والده زوج خود [ ش ] را به قدری که حد رضاع به عمل آمده است، خورده). وجمعی از زنان ومردان هم شهادت می دهند. ومی گوید که (من قبل از نکاح عالم به حرمت نبوده ام). ومادر زوج او

ص: 319

انکار می کند. حکم آن را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: به مجرد ادعای مادر زوجه، رضاع ثابت نمی شود. و هر گاه شهود مقبول الشهاده از مردان عادل، یا زنان عادله، یا مردان وزنان عدول، که در عدالت وعدم پسندیده حاکم شرع باشند وبه تفصیل رضاع وعدد وسایر شرایط در نزد حاکم شرع شهادت بدهند، وثابت شود، بعد از آن حاکم تفریق خواهد کرد. واین بدون مرافعه حاکم نمی شود. والله العالم.

162: سؤال:

162: سؤال: اولا بیان کنید که هر گاه زن به عنوان جزم ادعای مهر بر شوهر خود بکند - یا وارث او بر وارث زوج ادعا کند، یا وارث زوجه بر خود زوج ادعا کند، یا خود زوجه بر وارث زوج ادعا کند - ودرهمه صورتها مدعی علیه بگوید تو مهر نداری چه باید کرد؟. وفرقی مابین مدخوله وغیر مدخوله هست؟ یا نه؟. ثانیا: هر گاه زوجه مهر نامه در دست دارد وبه عنوان جزم ادعا می کند به مطابق آن بر زوج، وشاهد زنده در میان نیست وشوهر انکار اصل مهر می کند. یا شوهر مرده باشد وورثه او صغار باشند، یا منکر اصل مهر باشند، یا بگویند که ما هیچ نمیدانیم، و همچنین هر گاه مهر نامه در دست وارث زوجه باشد وچنین دعوی کنند، چه باید کرد؟. ثالثا: هر گاه وارث زوجه ادعا کند بر زوج مهر را به محض این که غالب ومتعارف این است که زن مهری دارد وادای آن ثابت نشده باشد واقرار کند به این که من جزم ندارم به اشتغال ذمه زوج. یا آن که مهر نامه در دست دارد نهایت به حقیقت آن مطلع نیست وعلم وجزم به این ندارد. وبه غیر آن کاغذ وطریقه متعارفه که (هر زنی مهری دارد) چیزی به دست ندارد. و هم چنین هر گاه وارث گمانی به استحقاق مهر در ذمه زوج دارد، یا آن که خود آن زوجه بیش از گمان به اصل مهر نداشته باشد - مثل این که صغیر بوده و پدر او را عقد کرده باشد - ومهرنامه هم ندارد، یا دارد نهایت به جهت او مفید جزم نیست. چه باید کرد؟. ورابعا: هر گاه، زوجه یا وارث ساکت باشد ومعلوم نباشد که علم به حال دارد یا نه. یا زوجه مجنونه باشد، یا وارث زوجه صغیر باشد، یا غایب باشد وحال معلوم نباشد آیا استفسار لازم است از حال ساکت یا نه؟ -؟. وبر حاکم شرع لازم است استفسار حق مجنون وصغیر وغایب یا نه؟ -؟. ووهر گاه حاکم علم به ثبوت اصل مهر داشته باشد (اما در این صورت که وارث زوجه غایب یا مجنون یا صغیر باشد، یا خود زوجه مجنونه باشد)

ص: 320

علم به بقای حق ندارد اما ظن استصحابی که منشأ شهادت باشد، دارد. می تواند به علم سابق خود عمل کند یا نه؟ -؟. وخامسا: هر گاه زوجه به عنوان جزم ادعای مهر معینی بکند وزوج بگوید نمیدانم، یا فراموش کرده ام، یا وارث زوج بگوید نمیدانم. چه باید کرد؟. وسادسا: هر گاه نزاع زوجین، یا وارثین یا احدهما، با دیگری در مقدار مهر باشد قول کدام مقدم است؟.

جواب:

جواب: اما از سؤال اول: هر گاه زوجه مدخوله باشد، در آن سه قول است: جمعی می گویند بر زوج چیزی لازم نیست. وبعضی می گویند (اقل ما یتمول) مثل (دو غاز) و بیشتر وکمتر. وبعضی می گویند مهر المثل واجب است، واین در نظر حقیر اقوی است. و هر گاه مدخوله نباشد ومعلوم نباشد: پس خلافی نیست در این که مهری ندارد. ولکن ظاهر این است که این سخن در وقتی است که علم به عدم (تفویض) نباشد. ومراد از تفویض آن است که عقد بی مهر شده باشد. وهر گاه علم به عدم تفویض باشد، و احتمال نداشته باشد که زوج صغیر وفقیر بوده وپدر او را عقد کرده که مهر در ذمه پدر باشد - یا غلام بوده وآقا او را تزویج کرده، یا آن که زوج طلبی از زوجه داشته ودر عوض آن به او شوهر کرده وامثال اینها در این صورت باز آن اقوال ثلاثه جاری است، واقوی اعتبار مهر المثل است. واما از سؤال دوم: این است که انکار زوج مسموع نیست. واقوی لزوم مهر المثل است، مگر این که آنچه در مهر نامچه نوشته شده باشد کمتر از مهر المثل باشد. که در این صورت باز مستحق همین خواهد بود. و هم چنین است حکم (یعنی ثبوت مهر المثل است) در وقتی که شوهر مرده باشد (به جمیع اقسام) و در اینجا زوجه باید قسم بربقای حق خود یاد کند وبگیرد. و هم چنین هر گاه مدعی وارث زوجه باشد [ که ] در اینجا (قسم نفی العلم) است. واما از سؤال سوم: این است که دعوی زوجه ووارث (هیچ کدام) مسموع نیست. مگر هر گاه دعوی مظنه شغل ذمه زوج را با خود زوج بکند، که در این وقت دور نیست که تواند قسمی به زوج بدهد واما هر گاه ظن استصحابی داشته باشد وارث یا زوجه - یعنی مهر را ثابت میدانستند ورافع از برای آن نمیدانند - در این وقت به صورت جزم ادعا کنند، با ایشان معامله می شود معامله دعوی قطع. چنانکه دانستی.

ص: 321

واما از سؤال چهارم: این است که بر حاکم استفسار لازم نیست. واستیفای حق از برای غایب وصغیر ومجنون نمی تواند کرد. به جهت آن که استحقاق ثابت نشده. و هر گاه حاکم علم قطعی به حال داشته باشد به علم خود می تواند عمل کند. واما هر گاه ظن استصحابی (که مناط شهادت تواند شد) داشته باشد، به این استصحاب وظاهر حال، عمل می تواند کرد در صورتی که مدعی علیه حاضر وکامل باشد ومعلوم شود از حال او که اگر سخنی میداشت میگفت. مثل این که حاکم علم داشته باشد به اصل مهر و مدعی علیه انکار اصل مهر بکند، ورجوع به دعوی وفا وادا نکند. (1) بخلاف آن که مدعی علیه غایب نباشد. به جهت آن که گاه است که اگر حاضر می شود یا کامل میبود، میگفت که ادا کرده ام. در این وقت به استصحاب عمل نمی کند. واما از سؤال پنجم: این است که باز مهر المثل ثابت است، مگر این که آنچه دعوی می کند کمتر باشد. وبعضی گفته اند که همانچه ادعا می کند می دهند. به جهت آن که معارضی ندارد. واما از سؤال ششم: این است که مشهور ما بین علما این است که قول زوج مقدم است بعد از قسم خوردن. خواه زوجه مدخوله باشد وخواه غیر مدخوله. واظهر این است که این در وقتی که دعوی در مسمی باشد. یعنی اتفاق داشته باشند در عدم (تفویض). و اگر دعوی مطلق باشد وقابل تسمیه وتفویض - هر دو - باشد: پس در آنجا باید استفسار کرد. و هر گاه معلوم شود که دعوی در مسمی است قول زوج مقدم است با یمین. و هر گاه معلوم شود که دعوی در عوض بضع است که مبتنی است بر تفویض: پس بر زوج است که اثبات کند ادای زاید بر مدعای خود را از مهر المثل. واگر دلیل مأخذ این مسائل را خواهی، می گوئیم: لو ادعی المرأة المهر وانکر الزوج، فان کان قبل الدخول، فالقول قوله. لاصالة البراة، وعدم تفویت البضع، وعدم استلزام العقد المهر الجواز التفویض. والظاهر انه لاخلاف فیه. ولکنه انما یتم فی غیر ما علم انتفا التفویض، وعلم مع ذلک عدم الاحتمالات الاتیة. والا فیجری فیه القولان الاتیان: من ثبوت مهر المثل، واقل مایتمول. واقربهما الاول. وان کان بعد الدخول: فذهب جماعة من الاصحاب الی ان القول قوله ایضا لاصالة البراة، واحتمال ان یکون الزوج عبدا زوجه مولاه، از صغیرا معسرا زوجه ولیه فی ماله، [ ا ] وکان للزوج حقا علید.

ص: 322


1- یعنی: ادعای وفا و پرداخت، نکند.

الزوجة او عینا عندها تزوجها فی عوضه. وقیل: عیله مهر المثل. واختاره العلامة فی الارشاد والشهید الثانی فی التمهید والمسالک فی صورة انتفا الاحتمالات الاتیة. وقیل: أقل ما یتمول. والاظهر ثبوت مهر المثل. اما فی مالم یوجد احد من الاحتمالات المذکورة الموجبة لبقا حکم اصل البراة فظاهر، اذا لبضع المحترم لایکون بلا عوض، اتفاقا. والمفروض تفویته من الزوج، ولم یثبت احتمال تعلقه بذمة احد غیره بالفرض. فاذا ضم الی ذلک اصالة عدم التسمیة فثبت مهر المثل. لانه حکم المفوضة مع الدخول. لایقال: ان النکاح علی اقسام: منها ما انعقد علی سبیل التفویض. ومنها ما انعقد عل سبیل التسمیة. فالتفویض ایضاامر وجودی فلامعنی للاصل فی دعوی تحقق الکلی فی ضمن بعض الافراد دون بعض. لانانقول: المستفاد من تتبع الاخبار وکلام الاصحاب ان النکاح شیی والمهر شیئ آخر، فالاتفاق علی النکاح لاینافی اصالة عدم ذکر المهر. فلیتامل. فان قیل: ان الاصل وان کان عدم التسمیة لکن الظاهر التسمیة. قلنا: الاصل مقدم علی الظاهر. سلمنا، لکن الظاهر علی فرض التسمیة ایضا هو مهر المثل، فیطابق الاصل والظاهر. وأقل مایتمول احتمال بعید. واما فی مایحتمل فیه احد الاحتمالات المذکورة: فنقول ایضا الاظهر اعتبار مهر المثل. فان القول بان الاصل مطلقا مقدم علی الظاهر، لابرهان عیله، بل فیه تفصیل. واما فی ما کان الظاهر من الادلة المشهورة الشرعیة والامارات المنصوبة من قبل الشارع (کالخبر والشهادة والاقرار ونحو ذلک) فلااشکال فیه. واما فی مایستفاد من القرائن (من العرف والعادة والشیوع والغلبة وغیرها) ففی بعض المواضع ایضا وقع الاتفاق علیه واختلف فی کثیر منها. وتقدیمه علی الاصل فی الشرع فی غایة الکثرة، کالید اللاحقة للملک السابق، والحکم بحلیة اللحوم والجلود فی ایدی المسلمین، و الحکم بصحة معا ملتهم وتناکحهم وتوارثهم، وعدم اعتبار الشک بعد الوضو وبعد الصلاة وبعد خروج الوقت، الی غیر ذلک مما لا یحصی. وان کان تقدیم الاصل علی الظاهر ایضا فی غایة الکثرة. سیما فی ابواب الطهارة والنجاسة والاحداث. والحق ان کان ذلک مما ثبت علیه الدلیل بالخصوص فی الموارد فی تقدیم کل منهما علی الاخر. ولذلک اختلفوا فی بعضها کغسالة الحمام والجواد فی ایدی المخالفین وغیرهما، لتعارض ادلة

ص: 323

الطرفین بالخصوص. فلنفرض الکلام فی ما تعارض الاصل والظاهر ولم یکن دلیل خاص علی تقدیم احدهما من حیث خصوصیة المادة علی الاخر، کما نحن فیه. فنقول: تعارض هنا ظهور مهر المثل مع اصالة براة ذمة الزوج. فحینئذ نقول: الاشکال والاختلاف فی تقدیم الظاهر علی الاصل انما یصح اذا کان الظاهر ایضا مما یجوز الاعتماد به شرعا، والا فلا معنی لمعارضة الدلیل الشرعی بغیر الدلیل الشرعی. وینبغی ان یعلم ان تقدیم الظاهر علی الاصل من غیر اعتضاده بدلیل شرعی کالفروض المتقدمة موجودة فی الفقه والظاهر انه ایضا اتفاقی فی الجملة. فلا بد من تحقیق معنی الظاهر، لیکون قاعدة کلیة یمکن متابعة مقتضاها حین تعارضها مع الاصل. والذی یحصل من التتبع فی الفقه ان القاعدة فیه (ماحصل الظن بوجود السبب للحکم الشرعی فیحصل الظن بحصول المسبب. وذلک الظن اما یحصل بسبب کون فعل المسلم محمولا علی الصحة (یعنی لیس بمعصیة). او کون الغالب فی افعالهم ومعاملاتهم او معاملات غالب الناس وان لم یکونوا مسلمین هو ذلک. او غلبة الظن من جهة القرائن. فمن الاول مالو وقع النزاع فی ثمن المبیع انه کان خمرا او عصیرا. ومن الثانی النزاع فی وقوع المعاملة حال الصغر او الکبر او الجنون اوالعقل. ومن الثالث حضور المشتری حین الکیل والوزن، فانه یدل علی التمام فیقدم قول البائع علیه اذا اختلفا فی الزیادة والنقیصة. وهکذا. ولا یخفی علی من تتبع الفقه ان جعلهم (الغلبة) معیارا فی الظهور وتقدیم ذلک علی الاصل، فوق حد الا حصا. ویظهر من تتبع الاخبار وکلام الاصحاب ان المعیار فیه (حصول الظن بوقوع سبب الحکم المخالف للاصل) فتتبع. ولاخط الاخبار الواردة فی مسألة تداعی الزوجین فی متاع البیت، ومسألة غسالة الحمام، وحکمهم بلزوم الصلاة علی میت وجد فی دار الاسلام لان الغالب فیها الاسلام. وکذلک استحباب التسلیم علی مجهول الحال فیها، ورد السلام علی طریقة الاسلام. فح نقول: ای غلبة از ید من غلبة ثبوت المهر للزوجة فی ذمة الزوج، ثم ثبوت مهر المثل حتی نتبعها فی غیرها دونه (کذا) -؟. والاحتمالات التی ذکروها لتوجیه اصل البراة، احتمالات نادرة لایلتفت الیها. وصرح بعدم الالتفات الیها جماعة منهم فخر المحققین فی مواضع من الایضاح فی غایة التاکید، ومنهم الفاضل المقداد فی التنقیح. وکما ان الظاهر من الشریعة والفتوی اعتبار الغلبة، فکذلک الظاهر منها هجر

ص: 324

النادر. مع ان قاعدة الاتلاف تقتضی تقدیم المباشر فی الغرامة، والمفروض ان الزوج هو المفوت للبضع. ولو منع ثبوت عموم هذه القاعدة من حیث التنصیص فلا یمکن منع ثبوتها من حیث الغلبة. فالغلبة الحاصلة من تتبع موارد الاتلاف یقتضی ان الحکم فی (مفوت البضع) هو اشتغال الذمة، ولا معنی لاصل البراة بسبب تلک الاحتمالات النادرة. وهذا مثل ما لو قال (هذا اخی لایرث من ترکة ابی)، فان المحتاج الی الاثبات انما هو نفی المیراث، لا المیراث. کما نبه علی ذلک فخر المحققین (ره). ویظهر فی مواضع من کلماته (ره) ایضا تقویة ما اخترناه من ترک العمل بالاصل وعدم الالتفات الیه. ولا ریب ان الظاهر من الاشتغال هو ثمن المثل، کما فی النظایر. وبالجملة: تقدیم الظن الحاصل من الغلبة علی الاصل، فوق حد الاحصا. ولیس ذلک لخصوص الاجماع فی ما قدموده، ولا دلیل خاص (کما یظهر من اختلافاتهم فی الموارد)، بل اما من جهة حصول الظن بسبب الحکم المخالف لمقتضی الاصل، او لخصوص انه ظن حاصل من الغلبة، ولا ریب انه موجود فی ما نحن فیه، بل وهو اظهر مواردها واقویها. ثم: ان حجیة الاصل، اما للاستصحاب من جهة ان ماثبت، الظاهر دوامه. وانه ظن من ظنون المجتهد یجب اتباعه. فحصول الظن فی ما نحن فیه مع ملاحظة ذلک الظاهر ممنوع بل مقتضی الاصل هنا موهوم واما لا جل الاخبار الدالة علی (عدم جواز نقض الیقین الا بیقین مثله) اما بالعموم او بالا ستقرا. وفیه ان المراد بالیقین الذی ینقض به الشک، لابدان یکون ماهو اعم من الظن المعوم الحجیة. کما لایخفی علی من له ادنی ارتباط بالفقه، فتتبع ولاحظ المواضع التی عملوا فیها بالظن. سیما ما قدم فیها الظاهر علی الاصل من جهة انه ظاهر، لا من حیث دلیل خاص آخر. والظن الحاصل للمجتهد، من الظنون المعلوم الحجیة، سوا کان فی نفس الحکم او موضوعه، وسوا کان من القرائن او العرف والعادة، او غیرها. ولا ریب ان الظن بالسبب یوجب الظن بالمسبب. و الظن بحصول الموضوع یوجب لحوق حکمه به. وما یقال (ان الاصل حرمة العمل بالظن الاما اخرجه الدلیل) کلام ظاهری لا برهان عیله. لمنع عمومها اولا، ودعوی ظهورها فی اصول الدین، او فی ماینسب الی المسلمین من الامور الشنیعة بسبب الافحام - کما اشعر به قوله تعالی: یا ایها الذین آمنوا اجتنبوا کثیرامن الظن ان بعض الظن اثم - ثانیا.

ص: 325

ومنع شمولها لحال (انسداد باب العلم)، ثالثا. وان المعتمد فی حجیة ظواهر الکتاب الدالة علی حرمة العمل بالظن ایضاانما هو ظن المجتهد، لاغیر. وهو فی ما نحن فیه ممنوع، رابعا. وبان الاستدلال بتلک العمومات یستلزم المحال. لان العمل علیها یستلزم عدم العمل عیلها، وما یستلزم وجوده انتفا، فهو محال جزما خامسا. وبیان ذلک ان تلک العمومات لا یفید الا الظن والا لما صح الا ستثنا عنها لاستحالة الاستثنا من القطعی. واذا کان ظنیا فما الدلیل علی جواز العمل به؟ فان کان الدلیل هو کونه ظن المجتهد من حیث انه ظن المجتهد، فلا وجه لترجیحه علی ظنه فی خصوص المقام. و ان کان الدلیل دل علی حجیته من حیث هو الظن الخاص فعلیک اثبات هذا الدلیل. فاصالة حرمة العمل بالظن یقتضی حرمة العمل باصالة حرمة العمل بالظن، لانه ایضا ظن. وهذا ما ذکرنا من (استلزام وجوده انتفاه). وما قد یدعی من الاجمال علی جواز العمل بالاخبار والایات بالنوع، بمعنی (ان الاصل جواز العمل علیها الاما خرج بالدلیل) فهو فی غایة الصعوبة. وقد بینا ضعفها فی رسالة مفردة، من اراد التحقیق فلیراجعها. ونکتفی هنا بذکر واحد من الوجوه الدالة علی بطلان هذه الدعوی. وهو: ان الفقها المجمعین علی جواز العمل علی ماادعاه هذا المدعی، لم یظهر اجماعهم الا من جهة استدلالهم بتلک الظواهر من غیر نکیر، او بقولهم لجواز العمل بها. وذلک یحتمل ان یکون لاجل کونها من جملة الظنون التی انقطع المناص الا بالعمل علیها، کما یحتمل ان یکون لاجل کونها حجة بالخصوص. والذی یجدی فی المقام اتفاقهم علی الاحتمال الثانی. وانی لک باثباته. مع انک تری کثیرا منهم یعتمدن فی الاستدلال بظواهر الایات والاخبار علی کونها من جملة الظنون الاجتهادیة التی لا مناص عن العمل عیلها عند انسداد باب العلم (کما حققناها فی القوانین المحکمة). بل حجیة اصل خبر الواحد لیس الا من جهة کونه ظن المجتهد، علی ما هو التحقیق فی مسألة (حجیة الاخبار الاحاد) کما بیناه فیه ایضا. مع ان فی خصوص هذه الاخبار الف کلام، وقد نوقش فیها سندا ودلالة، وان کان الاظهر ضعف تلک المناقشات لصحة سند بعضها وظهور دلالتها. کمابیناه فی کتاب مناهج الاحکام وغیره. وبعد اللتیا والتی، اعتمادنا علی حجیة الاستصحاب من جهة هذه الاخبار انما هو فی ما حصل الظن من جهتها للمجتهد ب (عدم جواز نقض الیقین بالشک). وحصول الظن من جهتها فی مانحن فیه اول الکلام.

ص: 326

لایقال: ان حجیة لفظ (الخبر) یستلزم حجیة فی جمیع افراد العام الذی تضمنه. فیلزم عدم جواز تقض شیئ من افراد الیقین بشیئ من افراد الشک. لانانقول: لم یقم دلیل علی حجیة هذه الروایة بالخصوص من حیث انها روایة من حیث اللفظ. والاجماع الذی ادعا الشیخ علی حجیة خبر الواحد، لو سلم فانما هو علی حجیتة فی الجملة، لا فی جمیع افراده. وسائر الادلة اقاموها علی حجیة خبر الواحد، اما ممنوع الدلالة، واما ممنوع العموم. فالمعتمد فی حجتیه انما هو کونه ظن المجتهد، وانه حجة لا نسداد باب العلم، واستحالة تکلیف مالا یطاق، مع کون بقا التکالیف ضروریا. والا عتماد علی هذا الدلیل لا یقتضی الا حجیة ما یحصل الظن بدخوله فی افراد العام. لا ما یشمله لفظ العام بدلالته اللغویة او العرفیة. وحصول الظن بدخول هذا الیقین وهذا الشک تحت مدلول الروایة بحسب ظن المجتهد، ممنوع. بل لا یمکن دعوی حصول الظن حینئذ. نعم لو ثبت حجیة قوله - ع - (لا تنقض الیقین بالشک) بسبب انه هذا اللفظ وانه حجة بمدلوله اللغوی. لا ما یظن ارادته منه، فهو کما ذکر، وانی لک با ثباته. وقد فصلنا جمیع ما ذکرنا با وضح بیان فی القوانین المحکمة فلیراجعها من ارادها. ومما ذکرنا یظهر الجواب عما لوارید من الاصل هو البراة الاصلیة، التی ثبت بحکم العقل، یعنی انه (لا تکلیف الا بعد البیان). فان البیان فی مالا سبیل الی العلم، منحصر فی ظن المجتهد. ولا ریب ان ثبوت مهر المثل هو المظنون الراجح، لما ذکرنا. علی انا نقول - قبال للتمسک باصل البراة - ان الاصل عدم التسمیة، والدخول مسلم، وکما ان اصل البراة یقتضی عدم اشتغال ذمة الزوج بشیئ فاصالة عدم التسمیة ایضا یقتضی الدخول فی حال عدم التسمیة، وهو یقتضی مهر المثل وما یقال (ان اعمال الاصل انما یصح لولم یکن مثبتا للحکم الشرعی) فهو کلام ظاهری یکذبه تتبع تضاعیف الفقه. الاتری ان اصالة عدم التذکیة یثبت النجاسة؟! وامثلته کثیرة. لایقال: ان وجه ثبوت مهر المثل حینئذ هو کونها مفوضة البضع. والدلیل فی المفوضة هو الاجماع والاخبار. واجماعهم فی الصورة المذکورة غیر معلوم، وکذلک دلالة الاخبار. فان المفوضة اسم لما کان مفوضة فی نفس الامر، لاما یحکم علیها بکونها مفوضة من جهة استصحاب عدم التسمیة. بل یصیر هذا من باب (تعارض

ص: 327

الاستصحابین)، کما لو القی ثوب مغسول من المنی علی محل نظیف ثم شک فی زوال نجاسته، فیحکم بنجاسة الثوب دون المحل. لانا نقول، لا واسطة فی نفس الا مر بین التسمیة وعدمها، وحکم الثانی مهر المثل. فان علم کونها عدم التسمیة، فهو، والا فالظن به کاف فی ذلک، کما فی نظائره. مثل العدالة مثلا، فان الظن بالعدالة کافیه فی الحکم بکون الرجل عادلا، ولا ریب ان الاستصحاب یفید ذلک. فالحکم الوارد للمفوضة وارد للمفوضة النفس الامریة، لاما علمنا انها مفوضة، ویکتفی فی الحکم بکونها مفوضة بالظن، کما فی نظائرها. وعلی هذا فمخالفة جماعة من الاصحاب، بحکمهم باصالة البراة، لا ینافی انعقاد الاجماع علی الحکم فی المفوضة النفس الامریة. فانها مبنیة علی غفلتهم عن ان هذه مفوضة. ثم: ان حکم کل واحد من الاستصحابین المتعارضین باق علی حاله فی الثوب الملقی علی محل ظاهرا. فانا نحکم بنجاسة الثوب وطهارة المحل. ومن حکم النجس التنجیس للغیر، ومن حکم الطاهر عدم وجوب تطهیره. فکل منهما باق علی حاله ولکن لمالم یمکن الجمع بینهما فی ما یصل اثر حکمها الی محل الاخر فیتساقط مقتضاهما فیه ویرجع الی الاصل، وهو اصل البرائة (مثلا) اذالم یکن مرجع لا حدهما علی الاخر، والا فیرجع الی المرجح. فنقول فی ما نحن فیه: ان مقتضی عدم التسمیة، التفویض و حکمه مهر المثل. ومقتضی اصالة البراة، عدم اشتغال ذمة الزوج بمهر اصلا. فان لم یکن مرجح فیتساقطان، وان ثبت مرجح فهو المتبع. ولا یخفی ان المرجح فی جانب (اصالة عدم التسمیة) موجود من وجوه کثیرة: احدها: کون مقتضاها مطابقا للظاهر، فلا رجحان للظاهر علیه، بخلاف اصل البراة. فان الظاهر یخالفه، لان الظاهر اشتغال ذمة الزوج بالمهر دون غیره، بل بمهر المثل ایضا. و مقابلة ظهور التسمیة با صالة عدم التسمیة، لا یضره (کماعرفت) لتطابقه مع الاصل، بخلاف ظهور شغل ذمة الزوج، فانه یضر اصالة البراة. وثانیها: ان الاصل فی الغرامة هو المباشر فی قاعدة الاتلاف، وهو الزوج هیهنا، ولو سلم عدم عموم النص فی هذا المعنی وبحیث یشمل ما نخن فیه، فلا ریب ان الظن القوی یحصل باستقرا النظائران هذا ایضا کذلک. ومقتضی القاعدة ضمان ثمن المثل، فیصیر الاصل حینئذ لزوم مهر المثل فی الوطی المحلل فی غیر المملوکة، و یحتاج ثبوت قدر خاص الی التسمیة الحاصلة فی عقد صحیح، فیصیر المسمی الزائدو

ص: 328

الناقص، خلاف الاصل، المحتاج الی الاثبات. لامهر المثل. وثالثها: انه یلزم من الحکم باصالة البراة، خلو البضع المحترم عن العوض، وهو خلاف الاتفاق. والاکتفا فی ذلک بالاحتمالات البعیدة التی کلها خلاف الاصل، لا یمکن التوصل الیها ایضا بکون الاصل عدمها. وبراة ذمة المولی والاب وغیرهما بعید. ورابعها: الاخبار المتواترة معنی الدالة علی وجوب المهر بالدخول، الظاهرة فی وجوبها علی الزوج، خرج ما علم تعلقه بذمة الغیر وبقی الباقی. مع ان الظاهر من الوجوب والامر بالاتیان هو صورة الامکان، وفی مثل الصور المفروضة لامتعلق للوجوب، لعدم العلم به، فلا معنی بالوفا فیلزم خلو البضع عن العوض. واما القول باقل مایتمول فهو ضعیف. لانه ان قیل باصل البراة، فلا شیئ اصلا. و ان قیل باصالة عدم التسمیة، فحکمها مهر المثل. وان قیل بتقدم الظاهر وهو التسمیة علی الاصلین فمقتضاه ایضا مهر المثل، اذ هو الظاهر. فکما ان ظهور التسمیة یرفع اصل البراة فظهور تسمیة مهر المثل یرفع اصل البراة عن الزائد علی اقل ما یتمول. فان قیل: هذا القول مبناه لیس ترجیج الظاهر، بل هو ان اصل البراة یقتضی التسمیة، لان عدم التسمیة لا ینفک عن مهر المثل، لکن التسمیة ینفک عن اشتغال ذمة الزوج لاجل الاحتمالات المتقدمة. فنقول: مع ان هذا لا دخل له فی اثبات اقل ما یتمول علی الزوج فیعارض بما عورضا به من ان التفویض الاستصحاب لا یوجب مهر المثل، بل انما هو التفویض الیقینی. فنقول ان التسمیة الاستصحابیة لا یوجب اشتغال ذمة احد بشیئ، فضلا عن الزوج. وربما یقال: (ان المرأة حینئذ تستحق اقل ما یحتمل، لا اقل ما یتمول). والظاهر انه لیس قولا جدیدا فی المسألة. فان اختیار اقل ما یتمول انما هو لاجل انه اقل ما یحتمل بالنسبة الی المهر. لا بالنسبة الی خصوص الزوجین والبلد وغیرهما. وللعلامة هنا تفصیل فی التحریر، ضعیف. فقال (اذا وقع الاختلاف فی اصل المهر بعد الدخول، یستفسر هل سمی ام لا. فان ذکر التسمیة کان القول قوله مع الیمین. وان ذکر عدمها، لزمه مهر المثل. وان لم یجب بشیئ، حبس حتی یتبین). واورد علیه اولا بمنع الاستفسار، لانه انما یجب مع عدم افادة الکلام فائدة، وقد عرفتها. وثانیا بمنع تقدیم قول مدعی التسمیة فانه مدعی الحبس لامنکر. وثالثا بمنع الحبس من دون

ص: 329

حصول السبب. وقال فی القواعد: (والتحقیق انه ان انکر التسمیة، صدق بالیمین. لکن یثبت علیه قبل الدخول مع الطلاق المتعة، ومع الدخول مهر المثل. والاقرب ان دعواها ان قصرت عنهما ثبت ماادعته. ولو انکر الاستحقاق عقیب دعواها ایاه، او دعواها التسمیة، فان اعترف بالنکاح فالاقرب عدم سماعه) انتهی. ومراده ب (النحاح) الوطی مع اعترافهما بالعقد، کما نقل عنه. مراده ب (عدم سماع الدعوی) التزامه بالمهر، فهذا ابطال للعمل بالاصل وان لم یصرح یثبوت مهر المثل. وشید ذلک ولده (رضی الله عنه) فی الشرح و حققه وشدد الانکار علی الاعتماد علی اصل البراة. وقال الفاضل المقداد فی التنقیح: (اذا اختلفا فی الاستحقاق فقالت هی انی استحق علیک مهرا. وقال هولا تستحقین قبلی شیا. فان کان قبل الدخول، فالقول قوله. لامکان التفویض والمتعة انما یجب بالطلاق ولم یقع، فالقول قوله. وان کان بعده فیحتمل ان یکون کذلک، لامکان براة ذمته من المهر. کما لو زوجه الاب وهو صغیر فقیر، اوالسید وهو رق. لکنه نادر فلایلتفت الیه. وح یلزم بجواب سدید) انتهی. ثم: ان الشهید الثانی (رضی الله عنه) جعل من فروع المسأله (ان تدعی الزوجة المهر فیقول الزوج نعم لک عندی در هم مثلا) او (تدعی علیه الفامهرا فیقول لیس لک عندی مهر). یعنی ان هذا لیس من التنازع فی المقدار لان النزاع فی المقدار یستلزم اتفاقهما علی الثبوت فی الجمله، مع ادعا کل منهما قدرا معینا، ولم یجتمعا فی المثالین. ثم قال: (ویمکن ان یقال ان دعوی اصل المهر غیر مسموعة، بنا علی عدم سماع الدعوی المجهولة. فلابد من تحریرها بالقدر، فیرجع جوابه بالقدر الی الاختلاف فیه). و فیه ان الدعوی المجهولة مسموعة کما حقق فی محله، لامکان الاستفسار. وثانیا ان الجهالة ممنوعة، لتعینها فی الشرع - کطالب الدیة وارش الجنایة مع عدم علمه بحقیقته. فقد یمکن ان یکون المرأة عالمة باستحقاق المهر فی ذمة الزوج مع جهالتها راسا، لترددها بین التفویض والتسمیة المجهولة لها. کما لو عقدها وکیلها المطلق فی التزویج او ولیها، او نسیت الحال وعلمت بانتفا الاحتمالات الموجبة للمهر فی ذمة غیر الزوج. فیصح دعواها ویجیئ الاقول السابقة. وقد عرفت ترجیح مهر المثل. ومما ذکرنا یظهر حال مالو ادعت التسمیة وانکرها فان الحکم هو مهر المثل، لان الاصل عدمها، وظاهر

ص: 330

التسمیة ایضا مطابق لمهر المثل). ثم: انه (ره) قال فی المسالک: (ربما یتوهم بعض القاصرین ان هذه المسألة اجماعیة وان الاصحاب متفقون علی قبول قول الزوج فی المهر مطلقا. نظر الی اطلاق المصنف و جماعة قلیلین منحصرین: الحکم کذلک. وان قول العلامة بخلافه فی الارشاد نادر لا یقدح فیه و هو ناش من عدم تحریر حقیقة الاجماع علی الوجه الذی یصیر حجة عند الاصحاب، ومع ذلک فکلام اکثر المتقدمین - حتی الشیخ فی المبسوط والنهایة - خال عن فرض المسألة. وانما ذکروا مسألة الاختلاف فی قدره خاصة تبعا للنص الوارد فیه. والمتعرضون لهذه المسألة ذکروها بطریق الاجتهاد. واختلف لذلک آراؤهم من الواحد فی ازمنة مختلفة، کما اتفق للعلامة. والمرجع فیها الی ما ساق الیه الدلیل علی الوجه الذی ذکروه او غیره). انتهی. وهو کما ذکره. ومن جمیع ما ذکرنا تعرف ان حکم مایتفق کثیرا فی هذه الازمان من ادعا الزوجة مهرا مطابقا لورقة فی یدها من دون بینة معتبرة، وکان الزوج منکرا لاصل المهر - اوکان الزوج میتا وورثته صغارا، او منکرین لاصل المهر، او قائلین بانا لانعرف شیئا فی ذلک - فان کان مایدعیها از ید من مهر المثل، فیرد علیه اتکالا علی الظاهر (کما حققناه) وان لم یمکن فیه اجرا (اصالة عدم التسمیة)، فیرجع الی التفویض، والزاید مهر المثل منفی باصالة البراة. لایقال: ان المثبت للحقوق منحصر فی الامور المعلومة مثل البینة والیمین المردودة ونحوهما، ولیس فی مثل ما لو کان وارث الزوج صغیرا او غایبا او نحو ذلک مایثبت شیئا. فکیف یحکم بمهر المثل؟. لانا نقول: ان الزوجة علی ذکرنا بمنزلة المنکر. لانها تدعی الظاهر. والاصل ثبوت المهر وعدم ادائه، فلا یحتاج الی الاثبات، لانه وظیفة المدعی. فالحلف المتوجه عیلها فی الحقیقة انما هو لاجل ادعا البقا وعدم الاحذ. فهذا دعوی تقدیریة ثبت الحلف فیها علی المنکر وثبت حقه به. ولو کان المسمی فی الورقة الذی تدعیه اقل من مهر المثل، فقد فوت [ت ] الزاید عن مهر المثل علی نفسها، بسبب اعتراف بالاقل. مع ان الظهور الذی یبتنی علیه اثبات مهر المثل یفید ظهور هذا القدر من باب البینة (کذا) فلا اشکال. فان المراد من ظهور المثل لیس محض ظهور المقدار الخاص فقط. بل ظهور کون المهر زائدا علی اقل مایتمول، وهو متحقق فی ما نحن فیه ایضا.

ص: 331

وقال الشهید (ره) فی القواعد: (اذا ادعت تسمیة قدر، وقال الزوج لا اعلم - وکان قد زوجه وکیله، او قال نسیت - حلف علی نفی العلم وثبت مهر المثل. ویحتمل ما ادعته، اذ لا معارض لها. وکذا لو ادعت علی الوارث، واجاب بنفی العلم). انتهی. وفیه تنبیه علی حکم ما لو کان الوارث صغیرا او غائبا، کما یذکره ایضا. واما لو ادعی وارث الزوجه علی الزوج مهرا - بمحض ان الغالب والمتعارف ان للزوجة مهرا علی الزوج ولم یثبت اداؤه عنده، واقر با نه لم یکن جاز ما ببقائه فی ذمته، بل انما یعتمد فی الدعوی علی ما ذکرنا -: فهو مما لا یصغی الیه. وکذلک لوکان فی یده ورقة کتب فیها مسمی لها ولم یکن جازما باستحقاقها الآن کذلک. وکذا لوکان الوارث ظانا بذلک وادعی الظن ایضا. نظرا الی ان الظاهر عنده تعلقه بذمة الزوج وان احتمل عدم تعلقه بذمته فی اول الامر. الا ان یقال بسماع الدعوی الظنیة وکان المدعی علیه هو الزوج وجوزنا تحلیفه. واما لوکان المدعی علیه هو وارث الزوج، فلا یتم ذلک ایضا. لان التحلیف هنا لایمکن الا مع ادعائه علیه العلم، وهو فرض غریب. وکذلک لایمکن له الحلف کما هو مقتضی الدعوی علی المیت. فان قیل: ان النص الوارد فی (الدعوی علی المیت ولزوم الیمین الاستظهاری) یدل علی ان ذلک الفرض لیس من افراد مایجب فیه الیمین. قلنا: مایمکن ان یستدل به علی جواز الدعوی الظنیة ایضا انما یسلم فی مایمکن تحلیف المنکر بنفسه، لا علی نفی العلم بفعل الغیر. مع قطع النظر عن عدم امکانه او عدم تحقق مثل هذا الفرض. ومن ذلک یظهران المرأة بنفسها ایضا اذا کانت شاکة فی استحقاقها (مثل ان تشک فی اخذ المهر او ابرا الزوج بحیث لم یبق لها ظن من جهت الاستصحاب) فلایجوز لها الادعا ولا یصغی الیها. واما مع احتمالها لانتفا المهر رأسا - مثل ان تحتمل کون الصداق فی ذمة والد الزوج، او کون الزوج عبدا زوجها مولاه، او نحو ذلک - فالامر اوضح. والکلام مع الظن فی اصل الثبوت فی اول الامر، کمامر. واما لو ثبت اصل المهر، فیجوز للوارث الدعوی بسبب الاستصحاب. بل وللمرأة ایضا اذا کان الظن الاستصحابی باقیا لهما. فحینئذ یدعیان بصورة الجزم ویعامل معهما معاملة الجازم. ومن جمیع ذلک یظهرانه لوسکت الزوجة والوارث ولم یعلم من حالهما انهما یعلمان ببقا حق لهما، اوکانت الزوجة مجنونة، اوکان وارث الزوجة صغیرا اوغائبا ولم یعلم الحال، فلا یجب علی الحاکم استفسار ولا یجوز استیفا حق الصغیر والغایب والمجنون. لعدم ثبوت

ص: 332

الاستحقاق، سیما اذا احتمل ان لایکون المهر فی ذمة الزوج فی اول الامرایضا. بل ولیس له ان یعتمد علی الاستصحاب ولا بالظهور اذا لم یکن مدعی علیه حاضرا او کاملا. - - فان غایة الامرانه یجوز له العمل بعلمه الحقیقی ولو بالاقرار فی مجلس القضا وان لم یسمعها غیره. او بالاستصحاب الذی لم یعارضه شیئ کالاستصحاب الحاصل با قرار المدعی علیه فی غیر مجلس القضا مع انکاره الان. او بسبب علمه بالمهر مثلا کما لو کان العاقد هو نفسه، ولم یظهر له مزیل، سیما اذا کان قریب العهد. مع انکار الزوج لاصل المهر وعدم رجوعه الی دعوی الوفا والابرا. واما اذا لم یکن هناک صورة دعوی ولم یدع ولم احد ولا انکراحد، فماکان عند الحاکم من الاستصحاب فهو معارض باحتمال دعوی المنکر (لوکان حیا او حاضرا او کبیرا) الادا. وهذا الاحتمال مما یعتنی به کماافاده دلیل وجوب الیمین الاستظهاری فی الدعوی علی المیت، ونظرائه. فلایجوز للحاکم العمل بالاستصحاب مع هذا الاحتمال. واما مع وجود المدعی علیه وکماله: فلو کان الظاهر فیه انه لو کان له کلام لذکره، فمع عدم ذکره یحکم الحاکم بعلمه، ولو کان من جهة الاستصحاب بعدم المعارض. ومن اجل ذلک لایکتفی الحاکم بالبینة ایضا فی استصحاب الدعوی علی المیت حتی یحلف المدعی علی البقا. فاذا لم یعتمد علی ظن عدلین حصل لهما من جهة الاستصحاب(1)، فکیف یکتفی بظن حاصل له من غیره. سیمامع عدم التمکن من الیمین الاستظهاری. ویوضح ذلک ایضاان البینة اذا اقیمت واثبت المدعی عدالتها، یسأل الحاکم المنکر عن الجرح. وان کان یجوز له العمل بالبینة فقط، لم یسأله. فحجیة البینة ایضا انما هو اذا لم یعارضها شیئ بالفعل، اولم یکن فی معرض المعارض. وبالجملة: فالاکتفا باستصحاب علم الحاکم، او ظهور ثبوت مهر المثل انما یجری فی صورة التداعی. واما فی صورة السکوت، او عدم کمال المدعی او المدعی علیه، فلایجوز الاعتماد علیها. وتوضیح هذا المقام: ان الاقوی انه یجوز للحاکم ان یحکم بعلمه، سوا کان علما قطعیا او ظنیا یکون حجة، ککونه شاهدا فی المطلب. فیکون المراد من قولهم (یعمل بعلمه) انه لایحتاج الی اطلاع غیره من المتداعیین وغیر هما علیه. لا انه یعمل بعلمهب.

ص: 333


1- و فی النسخة... علی الظن بیّنتین عدلین حصل لهما من جهة الاستصحاب.

الحقیقی لا بظنه. فیجوز الحکم اذا حصل له الظن الذی هو مناط الشهادة من جهة الاستصحاب. کما یستفاد من القواعد الدالة علی حجیة تلک الظنون بعمومها، وطریقة عملهم وفتاویهم. فانهم بعد ما اختلفوا فی جواز عمل الحاکم بعلمه، افتوا علی جوازه فی مواضع: منها تزکیة العدل وجرحه. مع ان ذلک مما یثبت بالظن، کالاستفاضة والمعاشرة المفیدة للظن، وغیرهما. وکذلک استثنوا اقرار المدعی علیه عند الحاکم سرا ولو فی غیر مجلس القضا. فان ذلک یستلزم جواز عمله باستصحاب مقتضی الاقرارمع احتمال الادا والابرا. وغیر ذلک من المواضع المستثنیات. فیظهر من المواضع المستثنیات ان المستثنی منه اعم من القطع، کما لایخفی. ولکن یظهر فی مسألة الیمین الاستطاری ان الاستصحاب الذی هو مناط الشهادة، لایکفی. فکما ان الحاکم لایحکم بلزوم الحق مع البینة الا بالیمین، فکذلک لایحکم مع کونه عالما بعنوان الشهادة. نعم لو کان علمه العلم القاطع، فلا یحتاج الی الیمین. والحاصل: ان ماورد فی مسألة الدعوی علی المیت من الروایة، یدل من باب التنبیه علی ان الاستصحاب مع احتمال ادا الحق والابرا، لایکفی الافی ماکان المدعی علیه فی معرض ادعا الادا، او الابرا کما لو کان حیا رشیدا حاضرا. واما لو لم یکن کذلک (کالمیت والصغیر والغایب) فلا یکفی فیه البینة ولا علم الحاکم الذی هو من قبیل البینة. ولذلک صرحوا فی کتاب الوصایا ب (ان الوصی اذا کان له علی المیت دین یعلمه جزما، جاز المقاصة بدون اذن الحاکم وبدون الیمین. واما لوعلم بدین غیره علیه من باب الشهادة، فلا یجوز ادائه عنه) لامکان تجدد البراة. فلا حظ المسالک وغیره. فیجب فی الاداح الیمین الاستظهاری والمراجعة الی الحاکم لاجل الیمین. نعم لوعلم بحق الغیر من باب القطع، فیجوز الاداء بدون [ اذن ] الحاکم والیمین. و [ قال ] الشهید الثانی - فی شرح کلام الشهید فی اللمعة حیث قال (ویجوز للموصی استیفاء دینه مما فی یده، وقضا دیون المیت التی یعلم بقاها) -: ویتحقق العلم بسماعه اقرار الموصی بها قبل الموت بزمان لایمکنه بعده القضاء، ویکون المستحق ممن لایکن فی حقه الاسقاط کالطفل والمجنون. اما لو کان اربابها مکلفین یمکنهم اسقاطها، فلابد من احلافهم علی بقائها وان علم بها سابقا. ولا یکفی احلافه ایاهم الا اذا کان مستجمعا لشرائط الحکم. ولیس للحاکم ان یأذن فی التحلیف استنادا الی علمه، بل

ص: 334

لابد من ثبوته عنده. لانه تحکیم لایجوز لغیر اهله. نعم له بعد ثبوته عنده بالبینة، توکیله فی الاحلاف. - الی آخر ما ذکره. ومن فروع هذه المسألة: ان استصحاب اشتغال ذمة المیت بالزکاة والخمس ورد المظالم وغیرها، لایکفی للوصی ولا للحاکم ولا للمومنین عند فقدهما. بل لابد من العلم بالبقاء. فلو احتمل الاداء حین الحیاة، او محاسبة عوضها علی فقیرکان له علیه دین، او ابراء ارباب المظالم، فلا یجوز الاخراج الا للوارث الکبیر من باب الاحسان. واما الصورتان اللتان نقلنا هما عن الشهید (ره) فی القواعد، فلا ینافیان ما ذکرنا. اذ المفروض فیهما عدم انکار الزوج ولا الوارث لاصل المهر، وکون المدعی جازما فی الدعوی، فیرجع مع الحلف علی عدم العلم الی مهر المثل بنا علی الظاهر. ویحتمل قبول قول الزوجة، لعدم المعارض له. والرجوع الی مهر المثل اولی ان لم یکن ماتدعیه اقل منه. ثم ان الشهید الثانی (ره) ایضا قال فی المسالک (ان هذ االاختلاف - یعنی الاختلاف فی اصل المهر - لو وقع بین ورثتهما، او من احدهما مع ورثة الاخر فحکمه حکم مالو وقع بینهما. ومثله مالو ادعته الزوجة وقال وارث الزوج لا اعلم الحال، اوکان صغیرااو غائبا) انتهی. ومقتضی ماذکره ان الخلاف السابق یجری فیه. فمن کان یعتمد علی اصل البراءة ثمة، یعتمد علیها هیهنا. ومن یعتمد علی اثبات مهر المثل ثمة، یعتمد علیه هیهنا. و هکذا... وقد ظهر الوجه مما ذکرناه. واما وجه سماع دعواها مع صغر وارث الزوج، او غیبته: فلحمل قول المسلم علی الصدق والصحة، مع عدم المعارض. والبینة والیمین انما یحتاج الیهمامع المعارضة والدعوی. وقد نبه علیه کلام الشهید (ره) الذی نقلناه. نعم یجب علیهما الیمین للدعوی التقدیریة. وهی انه کان للمیت ونظرائه لسان لعلهم کانوا یدعون علیها الاداء والوفاء، فتحلف علی البقاء لذلک. هذا کله اذا کان النزاع فی اصل المهر. واما لو تنازعا فی المقدار - بان ادعت انها تستحق عنده من جهة المهر مأة دینار سواء کان ذلک جمیعه او بعضه، وسوا کان قبل الدخول او بعدها فقال الزوج بل خمسون -: فقال فی المسالک (المشهور بین الاصحاب - لانعلم فیه مخالفا ظاهرا - ان القول قول الزوج مع یمینه. سواء کان ما یدعیه مما یبذل مهرا عادة لامثالها ام لا. والاصل فیه قبل الاتفاق ظاهرا صحیحة ابی عبیدة). اقول وهذه الاطلاقات لا یستفاد من صحیحة

ص: 335

ابی عبیدة. ودعوی الاتفاق علیه ایضا غیر مسموعة. والمتبادر من الصحیحة هو الدعوی فی المسمی. والروایة رواها فی الکافی فی الحسن، والشیخ فی الصحیح عن ابی عبیدة (عن ابی جعفر - ع - فی رجل تزوج امرأة فلم یدخل بها، فادعت ان صداقها مأة دینار، و ذکر الزوج ان صداقها خمسون دینارا ولیس بینهما بینة علی ذلک. فقال: القول قول الزوج مع یمینه). (1)

ورواها الشیخ ایضا فی الصحیح (عن ابی عبیدة عن ابی جعفر - ع - فی رجل تزوج امرأة فلم یدخل بها، وادعت ان صداقها ماة دینار. وذکر الرجل انه اقل مما قالت. ولیس لها بینة علی ذلک. قال: القول قول الزوج مع یمینه). (2) فیشکل القول مع اتفاقهما علی عدم التسمیة مع الدخول. فان الفریضة فیه مهر المثل، فدعوی الاقل من مهر المثل من الزوج فی قوة ایفا الزاید ونحوه. فلا یسمع منه. وکذلک لو اعترفا بالتسمیة [ وادعت ] انهااکثر مما یدعیه الزوج. واشار الی ذلک فی المسالک ایضا. وقال (الحق حمل الفتوی علی مالو اطلقا الدعوی، او ادعی تسمیة هذا القدر وادعت هی تسمیة الازید. بل الشیخ فی المبسوط فرض المسألة فی هذا القسم ثم استشکل فی الصورتین ایضا. اما فی الاولی: فلان الا طلاق کمایحتمل کونه بطریق التسمیة، یحتمل کونه بطریق عوض البضع المحترم وعوضه مطلقا مهر المثل. وانما یتعین غیره بالتسمیة، والاصل عدمها وهذا الاصل مقدم علی اصالة البراة، لوجود الناقل عنها. واما فی الثانیة: فلان باختلا فهما فی قدرها یکون کل منهما منکرا لما یدعیه الاخر. فلو قیل بالتحالف ووجوب مهر المثل، کان حسنا، الا ان اطلاق الروایة الصحیحة المتناول لمحل النزاع یونس ترجیح مااطلقه الاصحاب علی ما فیه من الحزازة. ومن ثم قال العلامة فی القواعد: ولیس بعیدا من الصواب تقدیم من یدعی مهر المثل). اقول: وفی ما ذکره نظر. اما فی الثانیة: فقوله (یکون کل منهما منکرا) ممنوع. بل المنکر انما هو الزوج، لانهما یتفقان فی الاقل فالدعوی انما فی الزیادة، وینکرها الزوج. لا یقال: ان الزوج یدعی ان المسمی خمسون بشرط ان لا یکون معه شیئ. والزوجة تدعی الخمسین بشرط ان یکون معه خمسون آخر. فالزوجة ایضا منکرة (الخمسین بشرط لا).

ص: 336


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 18، ح1.
2- المرجع، الحدیث - الحدیثان کلاهما تحت رقم واحد.

لانا نقول: انکار المرأة یرجع القید یعنی [ الی ] (بشرط لا). ونفی النفی، اثبات. فیرجع الی دعواها الزیادة. وهذا واضح. کما ان رجوع انکار الزوج الی قید (اشتراط الانضمام) واضح. واما ما ذکره العلامة (ره) من تقدیم قول من یدعی مهر المثل: فهو مبنی علی ان المدعی هو من یدعی خلاف الظاهر. فاذا ادعت الا زید فهو خلاف الظاهر، کم لوادعی الانقص وفیه: اولا: ان کون المدعی فی جمیع المواضح هو من یدعی خلاف الظاهر، ممنوع. بل انما هو یتم اذالم یکن الاصل معه. اذ الذی ذکروه فی تعریف المدعی، امر آن: احدهما (من ترک لوترک). والثانی (من یدعی امراخفیا، بان یدعی خلاف الاصل او خلاف الظاهر). فاذا کان مخالفا لا حد هما دون الاخر فیبنی علی الترجیح بین الاصل و الظاهر وتقدیم الظاهر هنا علی الاصل ولیس بواضح. وهذا لا یشبه ما قدمناه فی اصل المسألة. اذ مبنی الکلام ثمة (فی ترجیح الظاهر) کان علی امور کثیرة لیست بموجودة هنا. فان النافی ثمة کان بناؤه علی اصل البراة رأسا بسبب الاحتمالات النادرة المردودة، او الغیر الموجودة فی الاغلب. فمحض ابطال الاعتماد علی الاصل بسبب ندرته اوجب مهر المثل. لانه عوض البضع المحترم، حیث لم یثبت التسمیة. ومع ذلک فقد ینضم الیه اصالة عدم التسمیة الموجبة للتفویض الموجب لمهر المثل، وغیر ذلک مما مر. واما فی ما نحن فیه، فالمفروض تسلیم التسمیة فیبقی الکلام مع اصالة عدم الزیادة وظهور مهر المثل وغلبته. فاما نمنع مقاومة هذا الظاهر، الاصل، او نقول: سلمناه ولکن الحدیث الصحیح اثبت لنا المخرج عنه. فان مقتضی قولهم علیهم السلام (البینة علی المدعی والیمین علی من انکر) وان اوجب هنا تقدیم قول مدعی مهر المثل - علی فرض تسلیم کونه اظهر من اصالة عدم الزیادة - ولکنا نحصصه بهذه الصحیحة، کما خصص بغیره ایضافی مواضع شتی. وتخصیص القواعد فی الفقه لیس ببدع. واما الصورة الاولی: فتحقیق الکلام فیها ان الروایة ظاهرة فی الدعوی فی التسمیة. ولا دلالة لها فی حکم مهر المثل وادعاء عوض البضع، مطلقا. فان ظاهر قول الراوی (ادعت ان صداقها مأة دینار) متبادر فی المسمی. کما لایخفی. وکذلک قوله (لیس لها بینة علی ذلک). فان البینة انما یمکن تصویرها (ظاهرا) فی الجزئی الحقیقی. وایضا: فلو عممنا الروایة لزم ارجاع الروایة الی اختلافهما فی مهر المثل. وح یشکل الجواب بان (القول قول

ص: 337

الزوج) بل یرجع فیه الی العرف والعادة. الا ان نفرض المسألة فی مالو کانت المرأة مجهولة الحال اصلا او نسبا وحسبا، لا الزوج. وهو فرض نادر وخارج عن فرض التداعی فی المهر ایضا. فح نقول: اذا اطلق الدعوی بحیث یمکن ان ینزل علی التسمیة وعلی عوض البضع معا، بان لا یکون ما تدعیه المرأة اقل من مهر المثل، ولا ما یدعیه الرجل اکثر منه. [ ا ] ویکون ما تدعیه المرأة مهر المثل (اواقل) وما یدعیه الرجل اقل منه. فیشکل الاعتماد فی معرفة حقیقة الدعوی بالاتکال علی اصالة عدم التسمیة والقول بان هذا الاصل یقتضی حمل الدعوی علی هذه الصورة مع ان الظاهر والغالب هو التسمیة. وکذلک ظاهر الدعوی فی المقدار. فالاظهر هنا لزوم الاستفسار. لکون الدعوی ناقصة. ولا یرد هذا علی اصل المسألة. فان اصل المسألة کان دعوی المرأة المهر، وانکار الرجل له مطلقا. وذلک لایحتاج الی الاستفسار، لان اصالة البرأة فی جانب الرجل، اما یعمل علیها فلاحاجة الی معرفة مدعی المرأة. او لا یعمل علیها فیرجع الی مهر المثل، او (اقل ما یتمول). بخلاف مدعی الرجل فی هذه الصورة، فان العمل علیه یتوقف علی معرفة حال نفس الدعوی، فبعد الاستفسار فان ظهران الدعوی فی عوض البضع، فیعمل علی ما اقتضاه من ان الرجل اذا ادعی الاقل فهو معنی (ادعا انتفا الباقی) فیحتاج الی الاثبات. وان ظهران الدعوی فی المسمی، فیرجع الی العمل بالروایة وتقدم قول الزوج. کمامر.

163: سؤال:

163: سؤال: هر گاه شخصی ضعیفه ای گرفته باشد، وچند اولاد از او بهم رسیده باشد. ودر ثانی الحال ضغیفه دیگری گرفته باشد ونتوانسته باشد که به او دخل بکند، و زوج فوت شده باشد. وزوجه غیر مدخوله قبل از انقضای ایام عده شوهر کرده باشد. آیا باید تفریق کرد؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: عده وفات برای زوجه غیر مدخوله ثابت است. وحکم نکاح در آن، حکم نکاح در عده رجعیه است. وخلاصه حکم آن این است که هر گاه در عده شوهر کرده باشد و دخول هم به عمل آمده، حرام ابدی می شود. وتفریق باید کرد. خواه هر دو عالم به عده و عالم به حرمت تزویج در آن باشند، یا هر دو جاهل به هر دو باشند، یا یکی عالم ودیگری جاهل، یا عالم به یکی از آن دو امرو جاهل به دیگری باشند. واگر دخول واقع نشده باشد، از برای جاهل حرمت ابدی حاصل نمی شود. نهایت عقد فاسد است وبعد از

ص: 338

انقضای عده از نو عقد می تواند کرد. واز برای عالم حرمت ابدی حاصل می شود هر چند دخول نکرده باشد. والله العالم.

164: سؤال:

164: سؤال: هر گاه از برای زوج نفقه وکسوه اطفال ممکن نشود، وزوجه صاحب ثروت باشد، نفقه وکسوه اطفال بر زوجه شرعا واجب است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی هر گاه طفل از خود مال نداشته باشد وپدر هم عاجز از انفاق باشد وجد پدری هم موسر نباشد ومادر هم ملیه وموسره باشد، بر او نفقه اطفال واجب است.

165: سؤال:

165: سؤال: هر گاه شخصی ضعیفه را تزویج نموده، ودر دخل نمودن عاجز. و [ ضعیفه ] مقدار چهار ماه مرافعه خود را به نزد یکی از ملاهای این ولایت برده. وآن ملا حکم نموده که باید این ضغیفه یک سال تمام در نزد او بوده باشد. وبعد از چهار ماه، سه ماه دیگر در نزد او بوده. وآن مرد گفته که باید من مداوا نمایم وبه شهری دیگر رفته، و سه ماه دیگر در آنجا دوا خورده وبعد از مراجعت چهار ماه دیگر در نزد او بوده فعلی از او متمشی نگردیده. ضعیفه فسخ نموده وبه خانه پدر رفته. وچون آن مرد پر لجوج، وپدر ضعیفه نیز مرد فقیر، وصبیه خود را مدت هشت سال بعد از فسخ نگاه داشته تا اتفاق [ افتاده ] آن مرد به رحمت خدا رفته. وبعد از چند یوم همان ملائی که این مرافعه در نزد او اتفاق افتاده بود، او را عقد نموده وبه شوهر داده، به سبب عنین بودن شوهر. آیا بر آن شوهر ثانی حلال می باشد یا نه؟

جواب:

جواب: دین ودینا از امثال چنین ملاها خراب است. اولا این که مرافعه را به غیر مجتهد عادل کسی نمی تواند کرد. خصوصا مسأله عنن وبر فرض تقدیری که کسی دیگر تواند کرد آنچه به گوش آن ملاها رسیده این است که بعد از ثبوت عجز از مقاربت زنان مطلقا، وعدم رضای زوجه به زوجیت آن مرد، ومرافعه بردن به سوی حاکم باشرایط، آن حاکم شرع او را از حین مرافعه مهلت بدهد تا یک سال تمام. وبعد از تمام شدن یک سال زوجه مسلط بر فسخ می شود. بتفصیلی که در محل خود مذکور است. بنابر آنچه در صورت سؤال نوشته شده است از حین مرافعه تا حین فسخ وبه خانه پدر رفتن، ده ماه گذشته است. بر فرض صحت مرافعه این فسخ قبل از تمام شدن سال چه معنی دارد. پس بنا علی هذا هنوز زوجه در حباله زوجیت زوج سابق بوده است که زوج متوفی شده. ونکاح ثانی در عده وفات شده ونکاح فاسد است. و هر گاه طرفین عالم به عده وحرمت نکاح بوده اند به مجرد عقد حرام ابدی است. واگر دخول واقع شده است

ص: 339

حرام ابدی است خواه دانسته وخواه ندانسته وتفریق باید کرد وطلاق نمی خواهد. والله العالم.

166: سؤال:

166: سؤال: هر گاه ضعیفه را پدرش بدون اذن به شوهر داده باشد، وجمعی هم شاهد به عدم رضای ضعیفه می باشند. وآن مرد نیز دخل ننموده، وشوهر متوفی. آیا آن عقد باطل می باشد؟ ودر عده وفات، آن ضعیفه می تواند شوهر نمود یا باید عده وفات نگاه دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه به ثبوت شرعی برسد که نکاح بدون رضای زوجه بوده، وبعد از نکاح هم اجازه نکرده وراضی نشده، آن نکاح صورتی ندارد. خصوصا هر گاه باکره نباشد. واما هر گاه باکره بوده باشد هر چند اظهر در آن نیز بطلان عقد است، لکن احوط آن است که در عده وفات آن را تزویج نکنند وامر ثبوت وعدم ثبوت ومرافعه باید در نزد حاکم شرع - یعنی مجتهد عادل واقع شود. اکثر مفاسد از راه بی اعتنائی به شرع ودین واقع می شود. وملاهائی که متصدی این امور می شوند لا اقل در اول مرتبه مسأله را سؤال کنند که فساد آن کمتر باشد. والله الموفق.

167: سؤال:

167: سؤال: هر گاه هند بعد از مدت سه سال از مفقود الاثر بودن زوجش حامله گردیده وعمرو از او متولد. وبعضی مردم از راه ظن میگفته اند که هند از بکر حامله شده است، واین عمرو از بکر بهم رسیده است. وبعد از چند وقت دیگر هند مذکوره با وجود مفقود الخبر بودن زوج مذکور به حباله نکاح بکر مذکور در آمده. وبعد از مدت چند سال دیگر هند مذکوره متوفیه. آبا در اینصورت عمرو می تواند که شرعا مطالبه حق الصداق والده اش را از بکر مذکور نماید یا نه؟

جواب:

جواب: بنابر صورت سؤال، عمرو جز ما فرزند آن شوهر مفقود الخبر نیست. و هر گاه معلوم شده که عمرو به زنا بهم رسیده هم ملحق به زانی نمی شود، وهم میراث از مادر خود نمی برد. واما تزویج هند بابکر: اگر با وجود علم طرفین به حرمت بوده است و می دانسته اند که شوهر مفقود الخبر است، این زن حرام است. ونکاح آن حرام است. پس این نکاح هم موجب مهر نمی شود وزنا را مهر نمی باشد. پس دعوی مهر بر فرضی که عمرو پسر مادرش محسوب شود هم صورتی ندارد. و اگر علم به حرمت نداشته اند هیچکدام، یا هند تنها علم به حرمت نداشته، پس هند مستحق مهر المثل است. وبعد از مردن او وارث شرعی ادعای مهر می تواند کرد. وعمرو که از زنا بهم رسیده است ادعای

ص: 340

میراث و مهر مادر نمی تواند کرد. واگر معلوم نشود که هند زنا کرده بود، وعمرو هم به وطی شبهه بهم رسیده باشد، در این صورت ملحق به مادر می شود ودعوی مهر - در صورتی که عقد او به بکر بر سبییل شبهه شده باشد - می تواند کرد. والله العالم.

168: سؤال:

168: سؤال: هر گاه دختری در حولین ارتضاع خود تا مدت دو ماه با پسر عم خود شیر خورده. به این نحو که در ظرف مدت دو ماه متوالی که والده مرتضعه مزبوره مریض بوده، مکرر از زوجه عم خود که مرضعه پسر مزبور بوده ارتضاع نموده. ولکن حال از مرضعه مزبور استفسار کمیت ارضاع را نموده ایم می گوید که (تا دو ماه چون والده مرتضعه مزبوره مریض بوده من مکرر او را شیر داده ام، لیکن ده رضعه متوالیه - [ و ] بلا فاصله ارضاع دیگری - نشده. ویک شبانه روز هم بدون تخلل ارتضاع [ از ] غیری، شیر نداده ام. بلکه گاه من شیر میدادم وگاه والده مریضه اش، وگاه هم شیر گاو می خورده. ملحض آن که: به تقریر مرضعه مزبوره، ده شیر متوالی بدون تخلل شیر والده اش یا دیگری، یا یک شبانه روز کذلک، اتفاق نیفتاده. وحال که دختری وپسر متراضعان مزبوران به حد بلوغ رسیده اند بنای تزویج ما بین ایشان شده. آیا حسب الشرع رضاع مزبوره ناشر حرمت بینهما می شود یا نه؟ ودر صورتی که ناشر حرمت بینهما باشد، آیا همشیره نسبیه مرتضعه مزبوره (که شیر مزبور را نخورده باشد) می تواند با آن پسر مزوجه شود یا نه؟ واخوه نسبیه هر یک از متراضعان بااخوه(1) نسبیه دیگری تزویج می توانند نمود یا نه؟

جواب:

جواب: نظر به صورت سؤال تقدیر عددی وزمانی رضاع (هر دو) غیر معلوم الثبوت [ است ]. خصوصا با ملاحظه تقریر مرضعه. واصل هم عدم حصول آنها است. واما (تقدیر اثری) اعنی نبات لحم وشد عظم بادم): پس در صورت مسؤله نفی آن مشکل است. بلی چون از کلام اصحاب بر می آید که باید انتساب این اثر به رضاع مرضعه باشد مستقلا، و مخلوط شدن چیز دیگر را مضمر میدانند در نسبت دادن اثر به آن شیر. وظاهرا خلافی در میان ایشان در این معنی ظاهر نیست. واصل هم عدم تحقق رضاع شرعی است. و عمومات هم مقتضی حلیت است. خصوصا با ملاحظه این معنی که تتبع احادیث ائمه طاهرین علیهم السلام مفید این

ص: 341


1- گویا مراد «اخوت» است.

است که امر رضاع به این شدت نیست. وتنگ گرفتن در آن از عامه ناشی شده که اکثر آنها قلیل وکثیر را موثر در حرمت میدانند. بلکه در اخبار ما حد رضاع به دو سال ویک سال هم وارد شده. (1) وقدمای اصحاب هم بعضی به آن رفته اند. وبا ملاحظه این امور در صورت مسؤول عنها اظهر حلیت وجواز نکاح است. بلکه خلاف آن را در کلام فقها نیافتم. ولکن احوط ترک آن است. به جهت احتمال تأثیر از راه عموم واطلاق اخبار، وخروج از خلاف ابن جنید نیز. اما احتیاط واجب نیست. وبر فرض تحقق رضاع محرم، اظهر جواز تزویج همشیره نسبیه مرتضعه مزبوره است با برادر رضاعی همشیره اش. و هم چنین اخوه نسبیه هر یک از متراضعین در اخوات نسبیه دیگری جایز است تزویج بینهم. والله العالم.

169: سؤال:

169: سؤال: در نفقه وکسوه زوجه حامله متوفی عنها زوجها، رأی شریف به کدامیک از اقوال است؟

جواب:

جواب: از مال شوهر نفقه ندارد. اجماعا. و هم چنین از مال حمل، علی الاظهر الا شهر بین المتاخرین. وجمعی از قد ما بر وجوب آن از مال حمل فتوی داده اند. وقول اول اظهر است.

170: سؤال:

170: سؤال: منزله را در رضاع اعتبار می فرمائید یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر عدم [ اعتبار ] منزله است. بلی اعتبار احوط است.

171: سؤال:

171: سؤال: هر گاه مادر که هند باشد (مثلا) چنان داند که ولایت در عقد نکاح از برای او ثابت است شرعا، ودختر صغیر خود را به زید نکاح منقطع نماید. وشخصی هم غافل از این که مادر را ولایتی نمی باشد اجرای صیغه نماید ولایة، وشروط عقد منقطع (از تعیین مهر واجل) به عمل آورد. آیا عقد صحیح است یا فاسد؟ و بر فرض فساد آیا آثار نکاح از حلیت ومحرمیت آن مادر بر زید، وحرمت نکاحش بر او، بر آن عقد مترتب می شود؟ یا نه بلکه زید می تواند که هند را نکاح نماید؟. و بر فرض عدم ترتب اثر، چون مادر چنان می داند که بر زید مذکور محرم است، وزید هم چنین می داند که آن زن بروی محرم است، با هم نشست و برخواست به عمل

ص: 342


1- وسایل: ج14، ابواب مایحرم بالرضا، باب 2 و 13 و 16 و 17 - توضیح: محدثین و فقها، این احادیث را نپذیرفته اند زیرا «نادر» و مرسل و غیر مستند هستند.

می آورند، وچنانکه متعارف است شوخی وظرافت با یکدیگر می کنند، واصلا وقطعا پروا نمی کنند. آیا حکم جاهل به مسأله بر آنها جاری است وچون معذور نخواهند بود آثم خواهند بود؟ یا آن که حکم غافل بر آنها جاری است وآثم نیستند؟. وعلی ای تقدیر آیا بر آن شخص که اجرای صیغه نموده است عقابی خواهد بود یا نه؟ وبه هر تقدیر آیا بر او است که ایشان را اخبار کند بر فساد عقد بعد از تذکر فساد -؟ یا نه؟. و بر فرض این که بر او باشد اخبار، آیا هر گاه آن زن ومرد از بلد عقد دور باشند ودست عاقد به ایشان نرسد، عاقد باید چه کند که از عقاب ومعصیت برهد -؟

جواب:

جواب: مادر را ولایتی بر فرزند صغیر نیست (علی المعروف بین الاصحاب، بل المتعین فی المذهب) وبه منزله فضولی است. پس هر گاه این عقد تمتع صغیره را از برای کبیر چنان قرار داده که مدت آن قبل از دخول بلوغ منقضی می شود، پس آن عقد از اصل باطل است. وبر او هیچ ثمری مترتب نمی شود. و هر گاه مدت [ تا ] بعد از بلوغ برجاست، [ اگر ] صغیره بعد از رشد وبلوغ اجازه کند، صحیح است. ولکن آثار عقد که از جمله آنها محرمیت وحرمت مادر زن باشد، حاصل نمی شود مگر بعد از اجازه. هر گاه اجازه به عمل نیاید مادر زن را می تواند نکاح کند. چنانکه در صورت سابقه هم چنین بود. وبه هر حال شوخی ها وظرافت ها اگر از باب ریبه وتلذذ بوده آن در حال محرمیت هم حرام است چه جای آن که در حال عدم [ محرمیت ]. واگر همان نظر کردن بوده از غیر تلذذ وریبه، پس اگر غافل بالمره بوده است از وجوب تحصیل مسأله، وچنین دانسته که محرم است، بر او گناه نیست. و هر گاه مقصر باشد، گناه کرده (در غیر آنچه جایز است [ از ] نظر وتکلم نسبت به اجانب). وچاره آن استغفار وتوبه است. وآن شخص عاقد در اصل عقد عاصی است هر گاه عالم یا (جاهل غیر غافل مقصر بوده. وباید توبه کند. و بر فرض تقدیری که غافل بالمره بود عاصی نیست. وبه هر حال هر گاه بداند که بالفعل ثمرات عقد بر آن مترتب می شود وآنها بر آن حال مستمرند، لازم است که خبر کند ایشان را به فساد عقد

172: سؤال:

172: سؤال: اختلافاتی که واقع است در کتب فقها در خصوص حد رضاع، راجح در نظر فیض منظر کدامیک می باشد؟ و (انبات لحم وشد عظم) به چه عنوان حاصل می شود؟.

جواب:

جواب: تحقق اثر انبات لحم وشد عظم بسیار صعوبت دارد. واین، اثرش بسیار کم

ص: 343

ظاهر می شود. بلی بعضی اوقات ظاهر می شود مثل ده بیست مرتبه یا بیشتر شیر بخورد. اما به این نحو که هر دفعه از پستان بمکد تا شیر شود ودست بر دارد. و [ یا ] (اگر چنین نباشد بلکه) هر دفعه شیر ناقص بخورد ودر بین این شیرها نه شیر دیگری بخورد ونه غذای دیگر، یا در چند شبانه روز به این نحو شیر بخورد، در این صورت ها جزما انبات لحم وشد عظم، می شود بدون تحقق آن دو علامت دیگر که یکی (اعتبار عدد) است ودیگری (اعتبار زمان). واقوی در نظر حقیر در اعتبار عدد (پانزده شیر) است که در میان آنها شیر کسی دیگر را نخورد. ودر زمان، معتبر یک شبانه روز است که نه شیر دیگر در میان آن بخورد و نه طعام وشراب.

173: سؤال:

173: سؤال: هر گاه زید هند را به حباله نکاح خود در آورد وعقد مناکحه جاری و مبلغ کلی نقد وجنس از زید گرفته. وحال که می خواهد تصرف کند اولیای زوجه را سخن این که (صداق را بده وزوجه خود را تصرف کن) وزید را بالقوه استطاعت ادای صداق، حال نیست. آیا شرعا می رسد که در چنین حال مانع تصرف زید زوجه خود را بشوند یا نه؟ ونقد جنسی که از زید گرفته اند می تواند زید به عوض صداق محسوب نماید یا نه؟

جواب:

جواب: در دخول بالغه رشیده، اولیا را اختیار نمی باشد. لکن درصورتی که مهر مؤجل نباشد، زوجه می تواند ممانعت کند از دخول قبل از اخذ مهر بایسار اتفاقا، و هر چند زوج معسر باشد علی الاشهر الاظهر. واموالی که [ به خانه زوجه ] برده است هر گاه به نهجی برده است که شرعا استرداد آن جایز باشد می تواند مطالبه کند ودر عوض صداق محسوب دارد. والا، فلا.

174: سؤال:

174: سؤال: زید معسر صبیه رشید بالغه رشیده عمرو را (باذنها واذن ابیها) به حباله نکاح خود در آورد. ودر ضمن العقد زید مزبور با عمرو مذکور - که وکیل صبیه اش بوده - شرط نموده است که عند الیسر والاستطاعه صداق معین را می دهم. وحال که زید می خواهد که زوجه خود را متصرف شود عمرو که پدر زوجه باشد می گوید (صداق زوجه را بده وبعد او را تصرف کن). نظر به عدم استطاعت زید مزبور وشرط مذکور می تواند پدر زوجه مانع از تصرف زوج شود یا نه؟ یا آن که بگوید هر گاه استطاعت نداری زوجه خود را طلاق بده آیا از او می شنوند یا نه؟

ص: 344

جواب:

جواب: امر تصرف زوجه بالغه رشیده به اولیای او رجوعی ندارد. ودر صورتی که [ در ] ما بین چنین گذشته باشد که مهر دین باشد در ذمه زوج تا حین استطاعت، وزوجه خود را به تصرف بدهد وانتظار ادای مهر نکشد، پدر زوجه منع نمی تواند کرد. وعلی ای تقدیر در امر طلاق زوجه، اولیای او را بر زوج تسلطی نیست. والله العالم.

175: سؤال:

175: سؤال: شخصی غلامی وکنیزی را دارد، واراده تزویج ایشان را دارد. آیا همان اذن مولی کافی است؟ یا محتاج به صیغه است؟. وصیغه به عربی وفارسی از جانب مالک (مولی) به چه نحو باید گفته شود؟.

جواب:

جواب: اگر غرض تزویج است (یعنی این که زن وشوهر باشند) باید صیغه خوانده شود. وظاهر این است که ایجاب وقبول هر دو در کار باشد. لیکن عبد وامه را اختیار نمی باشد بلکه مولی می تواند که ایشان را اجبار کند بر ایجاب وقبول یا خود از جانب هر دو ایجاب وقبول کند. مثل این که بگوید (انکحت ریحانة من بلال علی دینار) وباز خود بگوید) قبلت لبلال علی الصداق المذکور). ومهر [ او را ] از مال خود می دهد. ودور نیست که ذکر مهر ومهر دادن هم واجب باشد هر چند جمعی از علما مستحب دانسته اند. واگر مولی غیری را وکیل کند. در اجرای صیغه، وکیل بگوید (انکحت ریحانة باذن مولاها من بلال علی الصداق المعین) وطرف قبول بگوید (قبلت لبلال باذن مولاه علی الصداق المعین). اینها در وقتی است که غرض تزویج باشد. واما اگر غرض (تحلیل) باشد - هر چند در مسأله خلاف است، واخبار متعارضند لکن - اظهر جواز است. ودر اینجا شرایط نکاح در کار نیست همین مجرد این که مولی کنیز خود را به غلام خود یا غلام دیگری حلال کند، حلال می شود. واظهر آن است که در اینجا نیز صیغه در کار است، یعنی مولی لفظی بگوید که دلالت بر (انشا تحلیل) کند وظاهر این است که مولی در اینحا قائم مقام قبول عبد هم هست، دیگر قبولی در کار نیست. اما در غیر عبد خود: احوط بلکه اظهر این است که آن شخص محلل له یا مولای آن (اگر عبد باشد) نیز قبول بکند. والله العالم

176: سؤال:

176: سؤال: هر گاه دختری از زنا حامله شده است، بعد از چهار ماه کسی او را خواهد تزویج نماید. عده دارد یا نه؟ وفرق ما بین زانی وغیر زانی در تزویج او هست یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه آن دختر بی شوهر بوده از برای زانی جایز است عقد آن بدون عده. و

ص: 345

به جهت غیر زانی هم جایز است بدون عده داشتن از برای زنا. خواه شوهر داشته بوده است یا نه. (کذا) بلی دور نیست که ترک دخول به او قبل از گذشتن چهار ماه وده روز از حین انعقاد نطفه، احوط باشد. ولکن الحال وجوب آن بر حقیر معلوم نیست، واشهر و اظهر آن است که از برای غیر حامله هم عده نباشد، هر چند غیر زانی او را بگیرد. ولیکن احوط این است که از برای زانی عده بدارد. بلکه از موثقه اسحق بن جریر ظاهر می شود که خود زانی هم تا (استبراء) نکند تزویج نکند. (1) وعمل به آن طریقه احتیاط است.

177: سؤال:

177: سؤال: هر گاه شخصی از برای پسر بزرگ خود زنی گرفته وبعد از مدت شش ماه پسر فوت شده، وآن زن حامله می باشد. واین پسر با پدر خود (جمع المال) بوده، یعنی مال معینی از خود ندارد. وحال ارث ومهر این زن چه صورت دارد؟ وآن طفل را چه باید نمود؟ وآن شخص را چند نفر دیگر اولاد ذکور واناث - غیر این متوفی - می باشد، حقوق هر یک را بیان فرمائید. ومدت عده این زن را بفرمائید.

جواب:

جواب: هر گاه پدر مال موجود خود را مهر پسر بزرگ خود کرده، همان مال حق زن است. وآنچه در ذمه پسر مهر زن شده بر گردن آن پسر است هر گاه مالی دارد از مال او می دهند. و هر گاه ندارد خدا بدهد. واینکه نوشته است که پدر وپسر جمع المال بوده اند: همبهری و (شراکت ابدان) باطل است هرکی هر چه تحصیل کرده مال او است. و هر گاه مالی در دست هر دو باشد ودست هر دو بر او مساوی باشند، بینهما علی السویه قسمت می شود. هر گاه دعوی ما بین طرفین بشود باید به مرافعه شرعیه حاضر شوند. به هر طریق گفتگوی جمع المالی وادعای مالی محتاج است به مرافعه. وبعد از مرافعه هر گاه مالی برای پسر ثابت شد مهر ودین زن را از آن مال می دهند وتتمه مال او را در میان ورثه قسمت می کنند. شش یک را به پدر می دهند وهشت یک را به زن. وباقی مال حمل است نگاه دارند تا متولد شود. وسایر اولاد آن شخص راتا آن شخص در حیات است نصیبی از مال آن شخص نیست از باب میراث. وبعد از وفات او (کما فرض الله) قسمت می کنند. وعده این زن یا چهار ماه وده روز است یا وضع حمل، هر کدام مدت او بیشتر است عده او همان است. 1.

ص: 346


1- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 44، ح1.

178: سؤال:

178: سؤال: هر گاه زوج قبل از دخول فوت شود، زوجه نصف مهر را مطالبه می نماید یا کل مهر را؟

جواب:

جواب: مشهور کل مهر است. ولکن احادیث معتبره دلالت بر تنصیف دارد. (1) احتیاط در این است که صلح کند بر نصف.

179: سؤال:

179: سؤال: هر گاه شخصی زوجه داشته باشد ومضاجعه را به آن زوجه موقوف کند. یا زوجه های متعدد داشته باشد وترک مضاجعه را با همه بکند، مانعی دارد یا نه؟

جواب:

جواب: اصل مضاجعه واجب است وبدون رضای زوجه نمی تواند کرد.

180: سؤال:

180: سؤال: هر گاه دو طفل با هم وطی کرده باشند وفاعل خواهر مفعول را گرفته واولادی از او بهم رسیده باشد. آیا این طفل حرامزاده است یا نه؟ وبعد از علم به حرمت محتاج به اطلاق زوجه است یا نه؟

جواب:

جواب: اگر طرفین علم به حرمت نداشته باشند، آن طفل حرامزاده نیست. وبعد از علم به حرمت، طلاقی در کار نیست.

181: سؤال:

181: سؤال: هر گاه زید با هند در حینی که ذات بعل بوده زنا نموده. آیا در این صورت صبیه هند مذکوره را - که قبل از ایام زنا متولد شده بوده است - شرعا زید زانی می تواند در حباله نکاح خود در آورد یا نه؟

جواب:

جواب: مشهور میان علمای امامیه، حرمت است. واحوط اجتناب است. والله العالم.

182: سؤال:

182: سؤال: زید همشیره خود را به عمرو داده، وهمشیره زید مزبور متوفیه. و اولادی که از او مانده زوجه زید مذکور شیر می دهد به قدر دو سه ماه. آیا می تواند زید مزبور صبیه [ ای ] که همین زوجه که فرزند عمرو مذکور را شیر داده است دارد، به جای همشیره متوفیه به عمرو مزبور بدهد یا نه؟ - جواب: نمی تواند بدهد. والله العالم.

183: سؤال:

183: سؤال: چه می فرمایند در این که شخصی صبیه خود را که قابل تمتع نباشدب.

ص: 347


1- وسایل، ج15، ابواب المهور، باب 58، ح1 الی 17 - و دلالت میکند بر کل مهر احادیث 20 الی 24 همان باب.

به عقد انقطاع دیگری در آورده، واصلا قصد تمتع ندارد. آیا داماد محرم والده صبیه می شود یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه عقد تمتع در مدت قلیلی بشود که در آن به هیچ وجه تمتع ممکن نباشد، باعث محرمیت نمی شود. و اگر مثلا صغیره را صیغه بخواند در وقت دو سالگی به مدت چهار پنج سال که در اواخر مدت لذتی از آن می تواند برد. هر چند به بوسیدن، یا نگاه کردن، یا بغل گرفتن باشد با کی نیست که دخول کردن نباشد محرم می شود. والله العالم.

184: سؤال:

184: سؤال: هر گاه ربیبه طفل شوهر والده اش را شیر بدهد. آیا والده طفل بر پدرش حرام می شود یا نه؟

جواب:

جواب: حرام نمی شود. والله العالم.

185: سؤال:

185: سؤال: هر گاه زوجه برادر، طفل همشیره او را شیر دهد. آیا نشر حرمت می کند یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر عدم حرمت است واحوط اجتناب است.

186: سؤال:

186: سؤال: زید متوفی و از او چند نفر اولاد مانده، سه نفر اناث کبیره، ودیگر صغیره. ومال صغار در نزد والده آنها می باشد. همشیره های کبار ادعا می نمایند که حضانت صغار بما می رسد. وعمه و پسر عمه نیز این مطلب را ادعا می نمایند. استدعا آن که بیان فرمائید که حضانت صغار به کدام می رسد؟.

جواب:

جواب: در صورت مسأله هیچ یک از همشیره ها وعمه وپسر عمه مزاحم مادر نمی توانند شد. والله العالم.

187: سؤال:

187: سؤال: هر گاه شوهر هند متوفی، وهند ادعای صداق وثمن می نماید. و وارث در این خصوص مسالهه می کنند. ودو طفل صغیر نیز از او مانده ودر نزد جده شان می باشند، ووالده ادعای حضانت اطفال را می نماید وجده نیز همان ادعا را دارد و صغار را به والده شان نمی دهد. استدعا آن که بفرمائید اولویت کدام بیشتر است؟ وضعیفه صداق وثمن باید از ترکه شوهر بگیرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: در باب دعوای صداق وثمن به مرافعه حاکم شرع رجوع کنند. ودر باب حضانت در صورت سؤال، مادر مقدم است. والله العالم.

188: سؤال:

188: سؤال: هر گاه زید در ایام حیات خود قدری رخوت به جهت اولاد خود و

ص: 348

عروس وزوجات خود خریداری نموده، وبه ایشان هر یک داده باشد. وبعضی آنها پوشیده باشند وبعضی دیگر نپوشیده باشند، وصغیری هم از زید باقی مانده باشد. در این صورت رخوت مزبوره تعلق به ایشان دارد که به جهت ایشان گرفته است وتسلیم نموده است -؟ یا این که باید بین الورثه قسمت کرد.

جواب:

جواب: رخوت مزبوره مال ورثه است. هر یک به قدر رسد می برند. مگر این که تملیک آن را به ثبوت شرعی برسانند. والله العالم.

189: سؤال:

189: سؤال: زید قدری زمین املس در نکاح زینب نموده، وقید وشرط اشجاری ننموده است. وزید قدری اشجار پیش از آن که زمین مزبور را در نکاح زینب کند به عمل آورده بوده است. وقدری اشجارهم بعد ار آن که زمین را در نکاح کرده است، به عمل آورده است. وزینب هم هرگز اظهار ننموده است که من رضا هستم که اشجار در این زمین به عمل بیاوری، یا رضا نیستم. آیا بعد از فوت زید زینب می تواند ادعا بکند به ورثه زید در خصوص اشجار یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه زمین را داخل صداق کرده وقید اشجاری نکرده، اشجار داخل نیست، واشجاری که بعد غرس شده هر گاه از برای زن غرس نکرده وبه او نبخشیده است مال ورثه است. بلی هر گاه اذن نداده به این نحو که شوهر را مرخص کرده باشد در غرس اشجار به جهت خود بی اجرت وعوض، در این صورت می تواند دعوی اجرت المثل ایام گذشته بکند واشجار مال ورثه است. ودر صورت مزبوره زینب می تواند که بگوید اشجار را از زمین او بکنند وزمین را هموار کرده به او رد کنند. والله العالم.

190: سؤال:

190: سؤال: ادخال بعض حشفه در فرج زن شوهردار باعث وجوب غسل وتحریم ابدی می شود یا نه؟ وفرقی ما بین قبل و دبر هست یا نه؟

جواب:

جواب: فرقی ما بین قبل ودبر نیست. وتا ختنه گاه اگر داخل نشود نه غسل واجب می شود ونه تحریم ابدی. وهر گاه تا ختنه گاه مرد داخل فرج زن شد باعث وجوب غسل وتحریم ابدی می شود. مراد از التفا ختانین که در احادیث وکلام فقها است همان غایب شدن ذکر است در فرج تا حد ختنه گاه. والله العالم.

191: سؤال:

191: سؤال: شیربهائی که متعارف است که میگیرند - به این نحو که کسی می آید به خواستگاری دختر شخصی، آن شخص قبول می کند به شرط این که مثلا پنج تومان بدهد به آن شخص. وگاه است که این را مادر می گیرد، یا برادر، یا عمو، یا غیر اینها -

ص: 349

گرفتن آن حلال است یا نه؟ وبعد از آن که گرفت آیا آن شخص دهنده استرجاع می تواند کرد یا نه؟

جواب:

جواب: آنچه در بادی نظر به گمان حقیر می رسد آن است که اگر شرط را در ضمن عقد نکاح در آورند (اعم از آن که دختر شرط کند یا ولی بر فرض ولایت) (1) حلال ولازم خواهد بود. به جهت آن که شرط مشروع است ومنعی از برای آن نمیدانم. و اگر شرط نکند نیز ظاهر حلیت است مادامی که پشیمانی زوج ظاهر نشده است. واگر بعد از نزویج پشیمان شود وخواهد که به آنچه داده رجوع کند، آنچه از آن مال موجود باشد می تواند استرداد کند. به جهت آن که به عقد لازمی منتقل نشده وبر ملک سابق باقی است. واین از بابت هبه معوضه نیست، به جهت آن که عوض بضع به غیر صداق چیزی نیست، واین که داخل صداق نیست ودر هبه معوضه اقباض از طرفین تا نشود لزوم ندارد، پس نتوان گفت که اینجا، عوض، رضا وقبول ولی، است نه دختر وبضع آن، تا بگوید که این پول را دادم ورضای ولی را گرفتم بلکه این داخل هدیه (مصانعه) و (مکافات) نیز نخواهد بود. و هم چنین در تحت هیچ یک از عقود نیست. واین مانند (اباحه) است. وتسلیط غیر است بر مال خود. و ظاهر این است که مجرد تصرف بلکه تبدیل عین به شیئی دیگر منشأ لزوم نمی شود، و رجوع به هبه آنها می توان کرد، و هم چنین به نما موجود. بلی اگر تلف بالمره شده است دیگر دلیلی بر رجوع به آن نیست. و از این سخن غفلت نکنی درصورتی که ملکی در ذمه خریده باشد وبعد از آن این پول را در قیمت بدهد که این هم بدل عین است و می توان استرداد کرد. به جهت آن که آن ملک بدل آن پول نیست، بلکه بدل، آنچه که در ذمه مشتری بود، می باشد.

192: سؤال:

192: سؤال: پدری از برای پسر خود دختر بالغه [ ای ] را ولایتا عقد نموده. وبعد از آن، پسر آن دختر را قبل از دخول طلاق داده. آیا پدر می تواند آن دختر را بگیرد یا نه؟

جواب:

جواب: معقوده پسر بر پدر حرام است. هر چند دخول نکرده باشد.

193: سؤال:

193: سؤال: هر گاه والد زوج عینی را (مثل ملکی یا باغی) از مال خود داخل مهر

ص: 350


1- و همین طور است اگر بر اساس وکالت از طرف دختر باشد.

زوجه ولد صغیر یا کبیر خود کند، بدون این که در اول والد به آنها ببخشد یا به نحو دیگر منتقل کند. آیا صحیح است ولازم است؟ یا نه؟

جواب:

جواب: بلی صحیح است ولازم است. ونقل کردن عین به ولد قبل از داخل کردن به صداق ضرور نیست.

194: سؤال:

194: سؤال: حد رضاع را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هر گاه پانزده عدد شیر از پستان بخورد که هر مرتبه سیر شود ودست بردارد که شیر زنی دیگر در میانه آنها نباشد، نشر حرمت می کند. به شرط آن که شیراز ولادت بهم رسیده باشد وخود به خود نباشد، وطفل شیرخوار هم از دو سال بیشتر نداشته باشد. و هم چنین هر گاه یک شبانه روز غذای طفل از آن شیر باشد وشیر کسی دیگر [ را ] نخورد، بلکه هیچ ماکول دیگر نخورد، [ و ] هر وقت از آن شبانه روز که خواهش شیر کند شیر سیر بخورد از همان زن. و هم چنین هر گاه گوشت طفل از آن شیر حاصل شود واستخوان او از آن سخت بشود. به شرط آن که مستقل باشد شیر در این تأثیر که مخلوط به چیز دیگر نشود وگوشت حاصل از هر دو شود، که در آن وقت اثری نمیبخشد. وثمره این تقدیر سومی کم ظاهر می شود. واز جمله ثمرات آن این است که طفل در چندین روز غذای او منحصر باشد در آن شیر، نهایت پانزده عدد شیر که سیر بخورد ودست بردارد اتفاق نشده باشد، بلکه هزار مرتبه (مثلا) شیر خورد اما هیچ کدام بر آن نهج نبوده. و هم چنین در یک شبانه روز بین این هزار شیر اتفاق نیفتاده که بر نهج عادت غذای آن طفل همین شیر باشد به این نحو که هر وقت گرسنه شود شیر بخورد. ودر این صورت جزم حاصل شدن به انبات لحم وشد عظم ممکن است از برای همه کس، و در کمتر از این هم ممکن است که جزم حاصل شود به جهت طبیب حاذق. ودور نیست که قول یک طبیب حاذق عادل کافی باشد، اگر چه احوط اعتبار دو طبیب است. وبر هر یک از تقدیرات که در حد رضاع گفتیم، شرط است فحل یکی باشد، یعنی شیر یک مرد را بخورد.

195: سؤال:

195: سؤال: شخصی از غلات دختری از شیعه امامیه گرفته بود. وآن زن فوت شد. وبعد از آن، مرد مسلمان شد. وآن زن مادری دارد. آیا میراث ومهر او چگونه قسمت می شود.؟.

جواب:

جواب: آن عقد باطل است. ومیراثی از برای شوهر او نمی باشد. میراث او مال مادر

ص: 351

او است. و هر گاه آن زن عالم به حرمت وفساد عقد نبوده، مستحق مهر المثل است هر گاه دخول شده باشد. واو را هم به مادر او می دهند

196: سؤال:

196: سؤال: هر گاه شخصی غالی زنی داشته باشد وهر دو مسلمان شوند در عده آیا عقد جدید می خواهد یا نه؟

جواب:

جواب: همان عقد اول بر حال خود باقی است واحتیاج به تجدید عقد نیست. واگر مدخوله نباشد به مجرد اسلام احدهما عقد باطل می شود.

197: سؤال:

197: سؤال: درصورتی که زوجه ادعای عنن می نموده باشد، زوج قبول نداشته باشد عیب مذکور را. واز زوجه سابقه بر این ولدی هم از برای زوج مزبور حاصل شده بوده او را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: دعوی عنن باید به مرافعه مجتهد عادل جامع الشرایط طی شود، وتا ثابت نشود، احکام بر آن مترتب نمی شود.

198: سؤال:

198: سؤال: حضانت طفل با مادر است یا پدر؟ وهر گاه هیچ یک زنده نباشند حضانت باکی است؟.

جواب:

جواب: مشهور میان علما - بلکه اجماعی ایشان است، چنانکه بعضی دعوی کرده اند مثل ابن ادریس - این است که در مدت رضاع حق مادر است، هر گاه مادر تبرعا به او شیر بدهد، یا اجرت بگیرد مساوی دیگران، یا کمتر. وصاحب مسالک گفته است که خلافی در این نیست. ولکن ابن فهد در مهذب گفته است (وقع الاجماع علی اشتراک الحضانة بین الابوین مدة الحوالین، وعلی سقوطها بعد البلوغ والخلاف فی مابینهما). وگویا مراد از اشتراک که دعوی اجماع بر آن کرده این است که هر یک را فی الجمله در ولد حقی هست. مثل این که در صورت سابق حق مادر است، ودر صورتی که شیر ندهد یا اجرت بیشتر خواهد و پدر او دیگری را از برای رضاع بگیرد. در این صورت حق مادر از حضانت ساقط می شود. چنانکه مدلول چندین روایت است که از جمله آنها روایت ابو العباس(1) وموثقه داود بن الحصین است، و در آخری تصریح شده است که (مادام الرضاع بینهما بالسویه) است. (2)وباید حمل کرد آن را بر این تفصیل که گفتیم. وشاید مراد ابن فهد هم این 3.

ص: 352


1- وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، باب 81، ح1و3.
2- وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، باب 81، ح1و3.

باشد. لکن اجماعی بود این معنی مشکل است. به جهت آن که در صورت اخیره هم دو قول است. وبه هر حال در صورت اولی شکی وخلافی نیست که حضانت با مادر است. ودر صورت ثانیه اقوی این است که با پدر است. هر چند که ظاهر دعوی اجماع ابن ادریس خلاف آن است، به جهت اخبار کثیره ولزوم عسر وحرج در بسیاری از صور. وعمده در مسأله بیان حال بعد (از شیر واشدن تا بالغ شدن) است. و در آن هم اختلاف عظیمی است. واحادیث هم اختلاف بسیار دارند. واشهر اقوال این است که مادر احق است به دختر وپدر احق است به پسر تا هفت سال. واستدلال کرده اند بر این [ به ] جمع بین احادیثی که بعضی دلالت می کند بر این که حضانت حق مادر است مطلقا تا هفت سال، علی الاطلاق، یعنی بدون تعیین پسر ودختر. وبعضی [ دلالت دارند ] بر این که حق پدر است، علی الاطلاق. پس آنها را حمل کرده اند به دختر به جهت مناسبت تربیت او با مادر. واینها را بر پسر به جهت مناسبت با پدر. وحق این است که محض جمع بین الاخبار دلیل نمی تواند بود، چنانکه در اصول تحقیق کرده ام. واعتبار مناسبت هم اضعف از آن است. ولکن می توان گفت که شهرت در این مقام با اجماع [ که ] ابن ادریس بر این معنی ادعا کرده است، کافی است. و مفهوم روایت ابو الصباح کنانی از حضرت صادق (علیه السلام) که سند آن قوی است نیز مؤید مطلب است (قال: اذا طلق الرجل المرأة وهی حبلی، انفق علیها حتی تضع حملها. فاذا وضعته اعطاها. ولا یضارها، الا ان یجد من هو ارخص اجرا منها، فان هی رضیت بذلک الاجر فهی احق بابنها حتی تفطمه) (1) که مفهوم آن این است که غایت ونهایت حضانت مادر (فطام) است در پسر، پس در دختر بیشتر خواهد بود. و هر گاه به این ضم کنیم مثل صحیحه ایوب بن نوح(2) را، مطلب حاصل می شود. و این که صاحب مسالک می فرماید که (در این باب حدیث صحیحی نیست وهمه ضعیف اند ومرسل) خوب نیست. به جهت آن که روایت عبد الله بن سنان که در باب (لحوق ولد به حراز ابوین) وارد شده ودلالت می کند بر این که حضانت با پدر است، صحیح است. (3) و هم چنین روایت ایوب بن نوح هم که در کتاب فقیه است دلالت می کند1.

ص: 353


1- همان مرجع، ح2.
2- همان مرجع، ح6.
3- وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، باب 71، ح1.

بر این که مادر احق است به ولد تا هفت سال، صحیح است. (1)

وقول دوم در مسأله این است که (مادر احق است به ولد تا شوهر نکرده است) واین قول صدوق است در مقنع نظر به روایت حفص بن غیاث یا غیر او. وقول سوم این است که مادر احق است به دختر مادام که شوهر نکرده، وبه پسرتا هفت سال. واین قول ابن جنید است، وشیخ در خلاف با دعوی اجماع واخبار بر آن. و ابن ادریس انکار وتشنیع بسیار بر این کرده ومنع اجماع واخبار نموده، وگفته است: بلکه اجماع واخبار در آن است که ما اختیار کردیم که آن قول اول است. وقول چهارم آن است که مادر احق است به پسر در مدت دو سال، وبدختر تا نه سال. واین قول مفید است. وقول پنجم آن است که مادر احق است به ولدت هفت سال. ودلیل اوصحیحه ایوب بن نوح است. واین را صاحب کفایه اختیار کرده ونقل کرده او را از بعض متاخرین. وگویا او صاحب مدارک باشد در شرح نافع. وبعضی اقوال دیگر هم هست. و به هر حال اظهر اقوال آن است که مذکور شد. واینها در وقتی است که پدر ومادر هر دو زنده باشند، ومادرهم شوهر دیگر نکرده باشد. اما هر گاه مادر شوهر دیگر کرد باشد بعد طلاق شوهر اول، پس حق او ساقط می شود وحق حضانت مختص پدر است. و از شهید ثانی ظاهر می شود که مسأله اجماعی است، وبعضی اخبار هم دلالت بر آن دارد. و هر گاه شوهر دوم او را طلاق بدهد اشهر بلکه اظهر این است که حق حضانت مادر عود می کند. وابن ادریس گفته است که عود نمی کند. ووجه قولین به تأمل ظاهر می شود. و هم چنین است کلام در طلاق رجعی بعد انقضای عده و هر گاه پدر مرده باشد، پس مادر احق است به فرزند از وصی پدر واز جمیع اقارب، هر چند شوهر کرده باشد. و هم چنین پدر مقدم است بر جمیع اقارب هر گاه مادر مرده باشد. واما هر گاه پدر ومادر هر دو مرده باشند: پس در مسأله خلاف است. واشهر این است که حکم حضانت تعدی می کند به اقارب بر ترتیب میراث واقرب منع ابعد می کند، به دلیل عموم آیه (واولوا الارحام بعضهم اولی ببعض(2)). وبعضی جد پدری را مقدم ال

ص: 354


1- فقیه، ج2، ص140 - وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، باب 81، ح6.
2- آیه 75 سوره انفال

داشته اند. ودلیل آن وضوحی ندارد. وبعضی گفته اند حق حضانت در شرع ثابت نیست مگر برای پدر ومادر. وبعضی زیادتی نصیب را در میراث مدخلیتی داده اند در اولویت. و اظهر قول اول است ودر صورت تعدد تساوی، قرعه باید کرد. وبدان که: اصحاب ما (ره) گفته اند که حضانت مادر در جائی که حق او است چند شرط دارد: اول این است که مسلمه باشد، پس هر گاه کافره باشد و پدر مسلمان باشد، حضانت مادر ساقط می شود. و هر گاه پدر هم کافر باشد ومرافعه کنند در نزد ما به همان تفصیل که مذکور شد عمل می کنیم. وظاهر این است که هر گاه پدر کافر باشد و مادر مسلمه نیز حضانت مختص مادر است مطلقا. به جهت اشتراک دلیل که آیه شریفه است. دوم: این که آزاد باشد. پس اگر کنیز باشد باید ملاحظه کرد اگر فرزند آزاد است پس حضانت او با کسی است که حضانت حق او است در وقتی که مادر نباشد. واگر فرزند هرق است، حضانت او با آقای او است. سوم: آن که عاقله باشد. پس مجنونه مستحق حضانت نیست. خواه دائمی باشد یا ادواری باشد. مگر این که جنون او بسیار نادر باشد. چهارم: جمعی از علما شرط کرده اند که باید امینه باشد. پس حضانت از برای فاسقه ثابت نیست. واشتراط عدالت مشکل است. وعلامه در قواعد نزدیک شمرده قول به عدم آن را. وظاهر این است که همین قدر که اعتماد در محافظت او باشد، کافی باشد. وبعضی شروط دیگر هم ذکر کرده اند که دلیل آنها واضح نیست. و هر گاه از برای طفل کسی نباشد که مستحق حضانت باشد، پس حاکم از مال او اجرت می دهد به کسی که او را حضانت کند. و اگر مال نداشته باشد بر مؤمنین واجب است به وجوب کفائی، مثل انفاق او. وبدان که ظاهر اخبار وادله این است که حق حضانت از برای اهل آن ثابت است بر وجه اولویت ورخصت. نه این که واجب باشد بر او. پس هر گاه مادر منع کند از حضانت و قبول نکند (در جائی که حق او است) بر او لازم نیست واخبار نمی توان کرد. و هم چنین هر گاه پدر و مادر هر دو امتناع کنند. لکن شهید (ره) در قواعد گفته است که (در این صورت پدر را اجبار می کنند). ودلیل اقتضای بیش از این نمی کند که او هم یکی از کسانی باشد که کفایتا بر او واجب باشد، وحضانت غیر معنی انفاق است تا از حکم آن

ص: 355

مستفاد شود.

199: سؤال:

199: سؤال: هر گاه مخطوبه اجابت وقبول خطبه نماید وقرار بر تزویج دهد. و سابق بر اجرای صیغه نکاح، خاطب را اخراجات متعارفه متفرعه بر اجابت خطبه مثل ضیافت وعیدی وغیر اینها روی داده، مبلغی خرج کند که تسمیه آن در حین عقد، و دخول آن در صداق متعارف نبوده باشد. و بعد از آن اجابت رجوع کرده راضی به تزویج نشود. آیا (والحالة هذه) خاطب مذکور را می رسد که آنچه خرج کرده باشد از مخطوبه مذکور مطالبه نماید یا نه؟

جواب:

جواب: بلی هر گاه چیزی از آن اشیاء موجود باشد می تواند رجوع کند. وآنچه تلف شده باشد رجوع نمی تواند کرد. به جهت آن که خود، ایشان را مسلط کرده بر اتلاف مال خود، ومفروض این است که ایشان هم در حال رضامندی به مصرف رسانیده اند. و دلیلی بر ضمان وغرامت نیست. والله العالم.

200: سؤال:

200: سؤال: هر گاه زید خواهد از برای ولد صغیرش که قدری ملک داشته باشد لیکن به قدر مهر نباشد، حره بالغه را عقد نماید. تمام مهر را بر ذمه خود یا بر ذمه صغیر بالاختصاص، یا بالاشتراک قرار بدهد. وبه نحو قرار داد صیغه را (بالولایة یا بالوکالة عن الولی) جاری سازد. حکم آن را به مقتضای رای شریف بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هر گاه پدر صغیر از برای او زنی بگیرد وآن صغیر مال داشته باشد، مهر در ذمه صغیر است. و هر گاه صغیر چیزی به قدر بعض مهر مالک باشد به همان قدر از مهر بر ذمه او خواهد بود وباقی در ذمه پدر خواهد بود. وهر گاه صغیر مالک چیزی نباشد تمام مهر در ذمه پدر خواهد بود، خواه پدر ضامن مهر شود وخواه نشود. وبعضی گفته اند که هر گاه شرط کند پدر در ضمن عقد اسقاط ضمان را، ضمان او ساقط می شود. واین قول قوی است. و هر گاه پدر مهر را از مال خود قرار بدهد، در آنجا اشکالی نیست که بر ذمه پدر است. واگر عین موجودی از مال خود مهر کند آن در نهایت وضوح است که (لازم است ورجوع نمی تواند کرد، هر چند ولد کبیر وعاقل ورشید باشد. ودر جایی که صغیر خود مالی دارد وپدر آن مال را داخل مهر کند به مقتضای مصلحت طفل، آن لازم خواهد بود، خواه تمام مهر او باشد یا بعض مهر، والله العالم.

201: سؤال:

201: سؤال: هر گاه شخصی دختر برادر زوجه خود را در حال عده وفات وطی نموده، بعد از اتمام عده موطوئه مزبوره را بی اذن زوجه خود (که عمه موطوئه است) عقد کرد. آیا عقد ایشان چه صورت دارد؟.

ص: 356

جواب:

جواب: هر چند زنا در حال عده وفات مستلزم حرمت ابدی نیست علی الظاهر. لکن عقد برادر زاده بر سر عمه بدون اذن عمه باطل است. خصوصا هر گاه عمه بعد از عقد هم اجازه وامضای عقد نکند. والله العالم.

202: سؤال:

202: سؤال: زوجه خواه اولاد داشته باشد وخواه نداشته باشد مستحق تمام مهر است یا نه؟

جواب:

جواب: زوجه مدخوله مستحق تمام مهر است خواه اولا داشته باشد یا نداشته باشد.

203: سؤال:

203: سؤال: زید املاکی در نکاح زینب نموده است وزینب هرگز ادعای ملک خود را از زید ننموده است که املاک را به تصرف من بده، یا از برای من زرع کن، یا آن که اجرت ملک را به من بده، ورضا بوده است که زید ملک را از برای خود زرع نماید. آیا بعد از فوت زید زینب ادعای اجرت از ورثه زید می تواند کرد یا نه؟

جواب:

جواب: اگر ثابت شود که به اذن ورضای زوجه زرع کرده، اجرت به او واگذاشته است. سخنی نمی تواند گفت. واگر ثابت نشود ظاهرا دعوی اجرت می تواند کرد.

204: سؤال:

204: سؤال: آیا صداق زوجه های زید را از آن چیزی که نفع از برای صغیر ندارد باید داد؟ یا از هر چه که زوجه ها خواسته باشند باید داد؟

جواب:

جواب: اختیاربا وارث است. صاحبان صداق حق خود را میطلبند. اگر عینی در صداق ایشان هست عین را باید به آنها داد. واگر دین است، هر مالی که وارث خواهد بفروشد وحق آنها را بدهد. واگر نقد را طلب دارند [ وراث ] نمی توانند آنها را الزام نمایند که جنسی را که نمی خواهند بردارند. واز جانب صغیر ولی شرعی او متوجه می شود وصلاح او را باید ملاحظه بکند. وبعد از فقد جد ووصی، حاکم شرع ولی او است. وبا تعذرآن عدول مومنین حسبتا متوجه او می شوند.

205: سؤال:

205: سؤال: هر گاه زنی در عده طلاق یا وفات عقد بشود. وبعد از اتقضای عده دخول واقع شود. ومرد وزن هر دو جاهل به عده وتحریم باشند. حرام مؤبد می شود یا نه؟

جواب:

جواب: در صورت مزبوره حرام ابدی نیست، وتا دخول در عده نباشد حرام نمی شود. ولکن عقد باطل است. وثانیا جایز است که همان مرد او را تزویج کند. و ظاهرا در مسأله خلافی نباشد. به غیر غفلتی که صاحب کفایه را حاصل شده، وحق،

ص: 357

خلاف آن است.

206: سؤال:

206: سؤال: یک نفر از اهالی این ولایت که ملازم دیوان بوده دو سال قبل از این در شیراز بوده وبا زنان زانیه آنجا عمل نامشروع انجام داده است. من بعد همان زانیه را به خانه برده وتکلیف توبه وانابه کرده که خود مناکحه کرده باشد. وآن زن مزبوره نیز قبول کرده و از عمل ناشایست انابه کرده. ودر ایام عده همان شخصی که قبل از توبه کردن با او زنا کرده بود و من بعدهم اراده داشته که به زنی گرفته باشد، در یک لحاف خوابیده که مشخص ومعین است وبازن مزبوره مدت عده صحبت بوس وکنار، داشته. نهایت بعضی می گویند که مقاربه هم واقع شده و خود آن شخص ابا دارد. ومعلوم نیست. و من بعد به حسب ظاهر عده منقضی شده زن را به عقد در آورده. وبعد از مدتی طلاق گفته است، نهایت به اکراه واجبار. وبعد از عده طلاق شخصی دیگر آن زن را معقوده نموده وتصرف کرده. وبعد از آن که معقوده مدخوله شخص ثانی شده آن شخص اول اظهار اجبار واکراه کرده [ که ] فی الحقیقه در طلاق مجبور بوده است. وزن مزبوره را از مضاجعت ومقاربت شخص ثانی منع نموده. در ثانی الحال از روی رضا ورغبت شخص اول زن مزبوره را مطلقه نموده است. موافق قانون شرع نبوی (صلی الله علیه و آله) علی النهج المزبور، هر گاه شخص ثانی خواهد زن مزبوره را به عقد خود در آورد، حرام مؤبد خواهد بود و ممکن نیست؟ یا می تواند بگیرد؟.

جواب:

جواب: هر گاه شوهر اول اظهار کراهت ومجبوریت را بعد از عقد شوهر دوم کرده مسموع نیست، مگر این که به ثبوت شرعی برسد که واقعا مجبور بوده، وبعد ثبوت، عقد دوم باطل است. واما حرمت ابدی بر شوهر دوم با وجود جهالت او به بطلان طلاق: پس آن محل اشکال وخلاف است. وحرمت بر حقیر ظاهر نیست. خصوصا هر گاه شوهر اول با وجود مجبور بودن به طلاق قصد طلاق کرده باشد. زیرا ممکن است که کسی با وجود اجبارهم قصد طلاق بکند. مثل این که ظالمی او را اجبار کند به طلاق واین شخص راضی نیست به طلاق ولکن از راه عاروننگ که نمی خواهد دیگری با زن او جماع کند، قصد طلاق واقعی می کند که از زنی او در رفته باشد که هر گاه دیگری او را بگیرد زن او را نگرفته باشد. واما تقریباتی که در اول سؤال شده است به جهت تدبیر در بطلان عقد شوهر اول - به احتمال این که عقد در عده واقع شده است یا از جهت آن که آن زن از جمله مشهورات به

ص: 358

زنا بوده که عقد دائمی بر آن حرام باشد - پس آنها ضرر ندارد به صحت عقد. به جهت آن که در زنا عده نمی باشد در صورت حمل اتفاقا، ودر غیر صورت حمل علی الاظهر. و نکاح مشهورات به زنا، هم بعد توبه صحیح است. وبه هر حال احتیاط مؤکد در اجتناب است هر چند حکم به حرمت نمی کنیم.

207: سؤال:

207: سؤال: شخصی زنی را عقد کرده. وقبل از دخول به سفر رفته به جهت تدارک عروسی، سفر به طول انجامیده، وزوجه مطیعه است وناشزه نیست. واموال آن شخص در نزد پدر آن زن موجود است، آیا مستحق نفقه است یا نه؟ ومستحق تمام مهر است یا نصف آن.

جواب:

جواب: اختلاف کرده اند در این که آیا تمکین شرط وجوب نفقه است ونشوز مانع است یا آن که اصل وجوب نفقه است تا نشوز ثابت شود. ومراد از تمکین آن است که تخلیه کند میان خود وشوهر در هر حال و خود را به دست او بدهد (در غیر جائی که شرعا معذور باشد مثل ایام حیض ودر وقت احرام ودر حال مرضی که نتواند تمکین کند وامثال آن). ومراد از نشوز آن است که از فرمان شوهر بیرون رود هر چند به این باشد که بی رخصت او از خانه بیرون رود، یا هرگا خواهد با او استمتاع کند مانع شود بدون عذری. ومشهور میان علما این است که تمکین شرط وجوب نفقه است. بلکه مخالفی ظاهرا در نظر نیست غیر از آن که محقق در شرایع تردد کرده در حکم. ولکن بعد گفته که (این اظهر بین الاصحاب است). و هم چنین علامه در قواعد اشکالی کرده. ودلیل عدم اشتراط تمکین اطلاقات اخبار مستفیضه (علاوه بر اطلاق آیات [ است ]. ولکن اظهر واکثر آنها عموم واطلاقی ندارند که شامل غیر ممکنه باشد. و بعضی از آنها اشعار به عموم دارد. واصل برائت ذمه، دلیل مشهور است. بلکه ظاهر آن است که اجماع در مسأله باشد چنانکه عبارت محقق اشعاری به آن دارد ودر شرح لمعه شهید ثانی گفته که (مخالفی در آن ظاهر نیست). و از طریقه معاملات مسلمین در اعصار وامصار نیز مستفاد می شود که به مجرد عقد ملتزم نفقه نیستند، و تا زفات واقع نشود زوجه مزاحم زوج نمی شود. وبه هر حال همین قدر از ظهور اجماع وشهرت عظیمه با اصل برائت می تواند مخصص عموم ادله باشد اگر عموم مسلم باشد، واگر نباشد امر اسهل خواهد بود. بلی: در جمله فروعی که برای مسأله گفته اند یکی (زوجه صغیره) است. ومشهور

ص: 359

عدم وجوب نفقه است، به جهت عدم تمکین وابن ادریس قائل به وجوب شده با وجود این که از جمله کسانی است که تمکین را شرط میدانند در وجوب نفقه واستدلال کرده است به اجماع بر این که نفقه زوجه واجب هست واو به رضا قبول زوجیت صغیره را کرده وناشزه هم نیست. وتوجیه کلام او این است که اجماع است بر وجوب نفقه زوجه فی الجمله وقدری که از آن بیرون است صورت عدم تمکین است هر چند ناشزه نباشد، و مراد از عدم تمکین کسی است که از شان او تمکین باشد، وصغیره از شان او تمکین نیست. پس گویا تخصیص داده (اطلاعات وعمومات را به شرط تمکین) و تمکین را مخصوص دانسته به جائی که ممکن باشد. وچون در اینجا ممکن نیست پس مستثنی نخواهد بود. و هر گاه کسی منع عموم را بکند، عدم امکان تمکین در اینجا نفعی نخواهد کرد و. به هر حال احوط وجوب انفاق است. و هم چنین جمعی استثنا کرده اند صورت عکس را که زوجه کبیره باشد وتمکین بدهد لکن زوج صغیر است واهل استمتاع نیست. ودیگران قائل به وجوب نفقه شده اند به جهت آن که زوجه تمکین داده. و بر این وارد است که تمکین را تأثیری نیست و تمکین امر (اضافی) است که باید طرف قبولی هم داشته باشد. هر گاه اینها را دانستی، بدان که در صورت سؤال مقتضای عدم تمکین عدم ثبوت نفقه است. لکن جمعی از اصحاب گفته اند که هر گاه زوجه حاضر شود در نزد حاکم و بگوید که من تسلیم داده ام خود را برای شوهر ومطیعم، حاکم باید اعلام کند به شوهر و هر گاه شوهر آمد وبه او رسید واجب است بر او نفقه. و هر گاه به قدر زمانی که تواند به او رسد گذشت ونیاید، حاکم نفقه از مال او جدا کند. بلکه هر گاه ناشزه بوده وبعد غایب شدن شوهر نزد حاکم تسلیم کند و بذل اطاعت کند هم، چنین است. وکلام ایشان وجیه است، ونفی عسر و حرج واطلاقات آیات واخبار هم مؤید آن است. وظاهر این است که اگر دست به حاکم نرسد، ثقات مؤمنین هم توانند این کار را کرد. واما سؤال از مهر: پس چون اظهر واشهر این است که صداق به مجرد عقد ملک زوجه می شود، لکن در نصف متزلزل است تا دخول حاصل شود، یا ارتداد یا فوت زوج، علی الاشهر که تمام مستقرمی شود. یا طلاق بگوید یا شوهر بمیرد، علی قول قوی تا مثل آنها [ آن نضق متزلزل ] عودمی کند به ملک شوهر ونمائی که در این بین حاصل

ص: 360

شود مال زوجه است، چون نما ملک او است، علی المختار. پس زوجه می تواند نما مهر خود را به اذن حاکم بگیرد. یا این که احد امور موجبه استقرار تمام، یا تنصیف، به عمل آید. و هر گاه دست به حاکم نرسد ظاهر این است که ثقات مؤمنین هم توانند کرد.

208: سؤال:

208: سؤال: آیا زوجه هر گاه تمکین ندهد به زوج از برای دخول به ادعای صداق، و بگوید تا صداق ندهی تمکین نمی کنم. این منشأ سقوط نفقه است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه زوجه بگوید (من تمکین دارم از برای تولکن منع می کنم تو را از دخول تا مهر مرا ندهی). ظاهرا این از باب (عدم تمکین در حال حیض باشد. ومسقط نفقه نیست، به جهت این که رخصت در این منع، از شرع رسیده است.

209: سؤال:

209: سؤال: هر گاه کسی زن کسی را قبل از دخول او ببرد وجبرا به او وطی کندو فرزند بهم رساند زن به شوهر حرام می شود یا نه؟ وحکم فرزند چه چیز است؟...

جواب:

جواب: زن به شوهر حرام نمی شود. وفرزند به مادر ملحق می شود وبه زانی ملحق نمی شود.

210: سؤال:

210: سؤال: هر گاه کسی زنی را در عده رجعیه، یا عده باینه، یا عده وفات عقد کرد، چه حکم دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه عقد واقع شود و دخول واقع شود، آن عقد باطل است جزما. وآن زن حرام ابدی است برای آن مرد جزما. خواه طرفین عالم به عده وحرمت نکاح (هر دو) باشند، یا جاهل به هر دو باشند، یا عالم به احدی از آنها وجاهل به آن دیگری. و همچنین است حال هر گاه یکی از آنها باشد ودیگری جاهل. و هر گاه دخول واقع نشود: پس اگر هر دو عالم اند به عده وبه حرمت، هم عقد فاسد است وهم حرام ابدی است. و اگر جاهل باشند به هر دو یا به احدهما، پس عقد فاسد است ولکن حرام ابدی نیست می توانند تحدید عقد بکنند. و هم چنین هر گاه هر یک جاهل به احدامرین باشد و هر گاه یکی جاهل ویکی عالم، بر عالم حرام ابدی می شود، و بر جاهل نمی شود. ثمره این وقتی ظاهر می شود که بعد از تفریق، آن شخص جاهل آن شخص عالم را نشناسد. مثل این که مرد میدانست که زن در عده است وحرام است نکاح آن، وزن نمیدانست ونکاح واقع شد وایشان را تفریق کردند، بعد از آن مرد مشتبه شد بر آن زن وثانیا ندانسته به او شوهر کرد، لکن مردمی داند که این همان زن است. در اینجا مرد بر زن حلال است ولکن زن بر مرد حلال نیست. ودر ظاهر حکم به زوجیت می شود

ص: 361

تا معلوم شود. وبعد از آن که معلوم شد باید تفریق کرد، نه از این راه که به زوج حرام ابدی است، بلکه از این راه که هر گاه زوجه من بعد اطاعت او کند اعانت براثم کرده است. وبدان که درصورتی که (جاهل باشد به عده یا یه حرمت نکاح در عده ودخول واقع شود در عده) حرام ابدی می شود جزما. واما هر گاه دخول بعد عده واقع شود: اظهر در نظر حقیر این است که منشأ حرمت ابدی نمی شود. چنانکه صریح کلام بعضی وظاهر جماعتی است. وصاحب کفایه ظاهرا غفلت کرده است واسناد داده است به اصحاب، اطلاق را.

211: سؤال:

211: سؤال: هر گاه زوجه با وجود تمکین وعدم نشوز، شوهر او به سفر برود و مدتی غایب باشد. وزوجه به قرض کردن معیشت خود را بگذارند. وبعد از آن زوج در سفر بمیرد. زوجه ادای دین خود را از مال زوج می تواند کرد یا نه؟

جواب:

جواب: بلی به قدر ایام نفقه غیبت زوج مادام حیات زوج، مستحق است که از مال زوج مقدار نفقه ایام غیبت زوج را بگیرد.

212: سؤال:

212: سؤال: هر گاه زوجه زید، زوج خود را بگوید که (اطفال خود را خدمت نمی نمایم، شما خدمت بکنید). وزید مذکور را اوضاع نباشد که خدمتکاری نگاه دارد. و خود کاسب باشد و هر گاه خود متوجه خدمت اطفال شود از کسب وتحصیل مؤنه باز می ماند. آیا در این صورت سخن زینب مشار الیها شرعا مسموع می باشد یا نه؟

جواب:

جواب: زینب ظاهرا می توان این سخن را بگوید، هر چند استحقاق حضانت هم با او باشد. به جهت آن که دلیلی بر وجوب حضانت عینا، بر مادر ثابت نیست. ودر این صورت هر گاه پدر فقیر باشد ونتواند جمع کند مابین تحصیل معیشت وخدمت کردن اطفال ، معیشت خود را می تواند از وجوه صدقات بگذارند، یا خادمی از آن وجوه بگیرد. واما این که حضانت بر پدر در این صورت واجب عینی است یا کفائی آن هم خالی از اشکال نیست. وحضانت وپرستاری غیر از نفقه وکسوه دادن است.

213: سؤال:

213: سؤال: هر گاه ضعیفه سر خود از جائی بیاید وادعا نماید که من شوهر ندارم. وبلا منازع باشد. می توان او را به جهت دیگری عقد کرد یا نه؟.

جواب:

جواب: بلی می توان. والله العالم.

214: سؤال:

214: سؤال: شخصی که دو اسم داشته باشد، یکی مشهور ودیگری غیر مشهور، و غیر مشهور اسم اصلی او باشد در حین عقد نکاح به کدامیک از این دو اسم باید تلفظ

ص: 362

کرد؟.

جواب:

جواب: هر گاه شخص معین است، به هر یک از این دو اسم به قصد آن شخص می توان عقد کرد.

215: سؤال:

215: سؤال: جده صبیه فرزند صبیه خود را که وفات یافته باشد، می تواند شیر داد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: حرمت رضاع جده فرزند دختر خود را به جهت آن است که موجب حرام شدن آن دختر است بر شوهر خود. واینکه شوهر دختر دیگر از اولاد صاحب این شیر نمی تواند خواست. و هم چنین از اولاد مرضعه نمی تواند خواست. اما هر گاه دختر مرده باشد [ و ] شوهر او نمی خواهد دختر دیگر از آن شخص بگیرد، مانعی نمیدانم، الا (احتیاط منزله) به جهت حرام شدن جده به شوهر خودش. واحوط ملاحظه آن است هر چند وجوب آن بر حقیر معلوم نیست.

216: سؤال:

216: سؤال: زید دختر عمرو را خطبه نموده، مبلغی نقد مع بعض اجناس دیگر به خانه عمرو مذکور بر سبیل تعارفی که در آن بلد می باشد، فرستاده. وقدری تنخواه از عمرو مذکور نیز طلب داشته [ که ] او را متمم تنخواه نقد مذکور که متعارف است که خانه عروس از داماد میگیرند وبه مصرف رخوت عروس میرسانند نموده. وبعد از آمدن عروس به خانه زید معلوم شده که از نقدین مذکورین چیزی به مصرف متعارف مذکوره نرسانیده اند. آیا در این صورت زید می تواند مطالبه طلب ونقدی که به خانه عروس فرستاده نماید یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه متعارف است که آن تنخواه را به مصرف رخوت واسباب عروس برسانند وبه این قصد داده است، ومعلوم شود که به این مصرف نرسانیده اند، می تواند مطالبه نماید. و اگر سخنی داشته باشند به مرافعه حاضر شوند. والله العالم.

217: سؤال:

217: سؤال: هر گاه ولی کبیره به اذن اواو را به عقد زید در آورد، به صداق یک ختم قرآن یا چند سال نماز وروزه که زید از برای پدر آن ولی بکند. آیا آن عقد صحیح است؟ واین مهر لازم است یا نه؟ و هر گاه مهر چیز معینی باشد وامور مذکوره را در ضمن عقد شرط کرده باشد چه حال دارد؟ وحال آن که منکوحه می گوید که من از این شرط خبر ندارم.

جواب:

جواب: اجیر شدن زوج از برای ولی زوجه در امری از امور، وآن را مهر قرار دادن به

ص: 363

جهت زوجه، جایز نیست بلا خلاف ظاهری. ولکن به فساد مهر عقد فاسد نمی شود، و رجوع می شود به مهر المثل. واما هر گاه مهر چیز معینی باشد که صحیح باشد مهر کردن آن، وزوجه (یا وکیل او) در ضمن عقد شرط کند که زوج عملی [ را ] از برای پدر ولی او بکند، ظاهر در نظر حقیر صحت ولزوم مهر وشرط است. چرا که شرط امر مشروعی است بالفرض ودر ضمن عقد لازمی شرط شده. وآنچه علما فتوی داده اند و حدیث صحیحی هم بر طبق آن وارد شده که (هر گاه نام ببرند در عقد چیزی را از برای زن وچیزی را از برای پدر او، جایز است آنچه از برای زوجه است وباطل است آنچه از برای پدر او است) (1) ظاهر این است که مراد آن باشد که هر دو در مقابل بضع باشد ولکن یکی را زوجه بالاصاله مستحق باشد ویکی را پدر بالا صاله مستحق باشد. وآن جایز نیست به جهت آن که عوض بضع مختص زوجه است. ودر صورت شرط، آن چیزی که برای پدر شرط می کند جز مهر زوجه می شود واز برای پدرش قرار می دهد. ظاهر این است که مضر نیست. والحاصل: مهر باید حق زوجه باشد، پدر او را در آن حقی نیست. مگر این که جز مهر زوجه بشود واو خود بسبب شرط منتقل کند به پدر خود. وآنچه بدون اذن وامضای منکوحه رشید شده است صورتی ندارد. والله العالم.

218: سؤال:

218: سؤال: هر گاه ضعیفه طفل صغیر خود را شیر بدهد وآن صغیر از میراث پدر مال داشته باشد. آیا مادر می تواند اجرت رضاع را بگیرد یا نه؟ ونفقه خود راهم از مال طفل می تواند برداشت یا نه؟ و هر گاه طفل مال نداشته باشد، آیا بر مادر واجب است شیر دادن یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه کسی نباشد که طفل را تبرعا شیر بدهد وطفل مالدار باشد، می تواند اجرت بگیرد از مال طفل، هر چند مادر غنی باشد. وبا وجود غنی بودن، نفقه از مال طفل نمی تواند گرفت. واگر مادر فقیر باشد پس اگر اجرت رضاع کفایت مؤنه او می کند باز نفقه نمی تواند از طفل گرفت. واگر کفایت نکند تتمه را از مال طفل می تواند گرفت. و هر گاه مال نداشته باشد و کسی هم نباشد که تبرعا شیر بدهد یا اجرت رضاع بدهد و جد پدری مالداری هم نداشته باشد، در این صورت بر مادر واجب است شیر دادن با1.

ص: 364


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 9، ح1.

وجود تمکن از شیر دادن وعدم مانع، ومطالبه اجرت نمی تواند کرد، چنانکه در سایر نفقات.

219: سؤال:

219: سؤال: زوجه متوفی عنها زوجها [ که ] حامل [ باشد ] نفقه دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: از مال شوهر ندارد. واز نصیب حمل خلاف است، واحوط آن است که نگیرد. به جهت آن که معلوم نیست که حمل حیا منفصل شود ومالک چیزی شود. و متأخرین بر این قول اند. هر چند صحیحه کنانی(1) دال است بر ثبوت انفاق. واما معتده رجعیه وباینه حامل نفقه دارد از مال زوج.

220: سؤال:

220: سؤال: زید زوجه خود را طلاق رجعی داده، آیا قبل از انقضای عده می تواند او را به عقد جدید دائمی (یا عقد انقطاع) به مهر جدید تزویج نماید یا نه؟ -؟. و هر گاه چنین کاری بکند آیا این در معنی رجوع است وبه عقد سابق بر می گردد، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: عقد زوج [ زوجه را ] در عده رجیعه باطل است مطلقا. وزوجه به سبب آن مستحق مهری نمی شود. پس هر گاه داند که عقد جایز نیست وعقد بکند، پس اگر به آن عقد قصد رجوع دارد، رجوع ثابت می شود. وهر گاه قصد رجوع نباشد، رجوع متحقق نمی شود. و هر گاه جاهل باشد وگمان کند که عقد صحیح است، در مسأله اشکال بهم می رسد واظهر این است که رجوع متحقق می شود وعقد جدید باطل است. وحکم دیگر بر آن مترتب نمی شود. واز برای دفع ما یقال اگر اشاره به دلیل مسأله شود باکی نیست. فنقول: ظاهر علمائنا الاجماع علی ان المطلقة الرجعیة فی حکم الزوجة، الاما اخرج بالدلیل. فلذلک یجب الانفاق علیها والاسکان، وانهن لایحجن ندبا الا باذن ازواجهن. ولجواز وطئها ابتداء من غیر تلفظ بشیئ. ولا شئ من غیر الزوجة کذلک، اجماعا. (کما صرح به فخر المحققین). ولجواز الرجعة من دون النکاح ولثبوت التوراث بینهما. ولجواز تغسل کل منهما الاخر اذا مات احدهما. بل یظهر من الذکری الاجماع منا علی انه لا عبرة بانقضاء العدة حین الغسل ایضا، بل لو تزوجت جازلها تغسیله، وان کان الفرض بعیدا. وصورة الفرض ان یموت الزوج فی العدة ویبقی بلا غسل الی ان ینقضی عدة الوفات وتزوجت الزوجة، فیجوزح تغسیله. ویدل علیه الاخبار الکثیرة1.

ص: 365


1- وسائل، ج15، ابواب النفقات، باب 10، ح1.

الواردة فی ان المطلقة الرجعیة امرأة مالم ینقض عدتها. مثل روایة محدبن مسلم (قال سألت اباجعفر - ع - من رجل طلق امرأته واحدة، ثم راجعها قبل ان ینقضی عدتها ولم یشهد علی رجعتها. قال: هی امرأتة مالم ینقض عدتها) الحدیث(1)وحسنة محمدبن قیس عن ابی جعفر - ع - (قال: قضی فی المرأة اذا طلقهاثم توفی عنها زوجها وهی فی عدة منه لم یحرم عیله فانها ترثه ویرثها مادامت فی الدم من حیضها الثالثة) الحدیث(2)وفی معناهما غیرهما. واما اخبار التوارث و سائر الاحکام: فهی فوق حد الاحصا. ویشعر بجواز النظر الیها فی حال العدة الاخبار الکثیرة الواردة فی رجحان تزیینها واظهار زینتها لزوجها معللا فی بعضها بایة (لعل الله یحدث بعد ذلک امرا) (3) یعنی یرغب زوجها فیها فیراجعها. فاذاثبت بالاجماع المتقدم والاخبار انها فی حکم المرأة فی جواز النظر الیها و تغسیلها، وغیر ذلک فکیف یمکن القول بجواز نکاح الرجل امرأته. مع ان ظاهر وضع النکاح انما هو لاجل تحلیل المحرمات. ولیس الطلاق الرجعی الا بمنزلة الاحرام للمحرم، وحال الاعتکاف. فتوهم زوال حکم الزوجیة بالطلاق وعوده: الرجعة باطل. بل انمایزول حکم النکاح بالطلاق وانقضا العدة معا. ولیس الرجعة فی حکم تجدید النکاح. بل هو ازالة لبعض الموانع وابقا للحکم السابق. ویدل علیه استصحاب الحال السابق. ویدل عیله ایضا قوله تعالی (الطلاق مرتان فامساک بمعروف او تسریح باحسان) (4) فان الظاهر ان المنفصله حقیقیة، والامساک مفسر بالرجعة، فلا ثالث هنا. وکذلک قوله تعالی (فامسکوهن بمعروف او فارقوهن بمعروف). (5) مع ان الاصل عدم صحة العقود الا ان یثبت بالدلیل. ولا دلیل علی صحة هذا العقد، وترتب الاثر علیه. وشمول العمومات لما اق

ص: 366


1- وسائل، ج15، ابواب اقسام الطلاق، الباب 13، ح6.
2- الوسائل، ج17، ابواب میراث الازواج، الباب 13، ح1 - و فیها: عن محمد بن قیس بن ابی جعفر(علیه السلام) قال: اذا طلقت المرئة ثم توفی عنها زوجها و هی فی عدة منه لم تحرم علیه و انها ترثه و یرثها ما دامت فی الدم من حیضتها الثانیة...
3- الآیه 1 سوره طلاق.
4- آیه 229 سوره بقره.
5- آیه 2 سوره طلاق

نحن فیه فی محل المنع. بل یمکن ان یقال ان فساد العقد ح اجماعی، کما یظهر من کلماتهم. وما یتوهم من ظاهر بعض الکلمات وجود قول به، فهو لیس کذلک. وما وقفت علیه من کلمات الاصحاب فی خصوص المسألة هو ما ذکره العلامة فی التحریر قال (ولو عقدفی العدة، ففی کونه رجعة نظر، ینشأ من بطلانه شرعا، ودلالته علی التمسک بها. وقوی الشیخ، الثانی). فان قوله - ره - (من بطلانه شرعا) علی سبیل القطع یظهر منهه انه لا اشکال عند هم فی بطلان الایجاب والقبول من حیث هو. وانما اشکالهم فی الدلالة علی الرجوع. وقال فخر المحققین (ره) فی الایضاح - فی شرح قول والده (وفی التزویج اشکال): الاشکال فی قوله تزوجتک وانکحتک. فیحتمل کونه صحیحا،(1) لانهما صالحان لابتدا العقدو الحل فلان یصلحا للرجعة اولی... الی ان قال: ولانه صیغة یخاطب بها الاجنبیة، فیکون تقریرا للطلاق لارجعة. ثم قال: واقول الاحتمال قائم فی العقد بایجاب وقبول یوجبان النکاح ابتدا. والاصح عندی صحة الرجعة به. بل هو آکد. انتهی. فان الظاهر من قوله (انه صیغة یخاطب بها الاجنبیة) انه لا یواجه الرجعیة بصیغة التزویج ابدا. وهو مستلزم للقطع ببطلان مواجهتها بالایجاب والقبول الحقیقیین المراد بهما انشا العقد، بطریق اولی. وقال الشهید فی غایة المراد - فی شرح قول العلامة (وفی تزوجت اشکال) -: الاشکال ناش من ان لفظ التزویج صریح فی ابتدا النکاح فلا یستعمل فی غیره، لانه لیس موضوعا لغیره. فلا یجوز لان التزویج یواجه به الاجنبیة، والرجعیة زوجة. (2)ولان التزویج شرطه رضاها، والرجعة لا یعتبر فیها رضاها. ومن ان لفظ التزویج یوجد النکاح بعد عدمه فلان یدیم الموجود، اولی. ولان المعتبر فی الرجعة هو ما یدل علی ارادة النکاح، وهذا دال علیها. وهو فتوی المبسوط. والاشکال فی (انکحتک) کذا. وفی (متعتک علی وجه. وفی ایقاع العقد بالایجاب والقبول. والاجود ان الجمیع رجعة. وصرح المقداد فی التنقیح ایضابان (لفظ التزویج یواجه به الاجنبیة، والرجعیة زوجة) ثم اختارانه رجعة. ة.

ص: 367


1- عبارت النسخة: فیحتمل کونه صریحا.
2- و فی السخة: و الرجعة لزوجة.

واما ما ذکرنا - ان بعض العبارات یوهم خلاف ذلک وفی الحقیقة انها ظاهرة فی ما ذکرنا - [ فهو ] عبارة التحریر فی اقسام الطلاق بعد ذکر (الطلاق العدی) الذی یوجب حصول التسع منه التحریم الابدی. قال (امالو راجع فی المختلعة بعد رجوعها فی البذل ووطئها، فالاقرب انه طلاق العدة. ولو تزوجها فی العدة بعقد جدید، فالوجه انه لیس طلاق العدة) وقال الشهید الثانی (ره) فی الروضة فی هذه المسألة ایضا (فی الحاق طلاق المختلعة اذ رجع فی العدة بعد رجوعها فی البذل، والمعقود علیها فی العدة الرجعیة به، قولان. منشا هما من ان الاول من اقسام البائن، والعدی من اقسام الرجعی، وان شرطه الرجوع فی العدة، والعقد الجدید لایعد رجوعا. ومن ان رجوعها فی البذل صیره رجعیا وان العقد فی الرجعی بمعنی الرجعة. والاقوی الحاق الاول به دون الثانی. لاختلال الشرط ومنع الحاق المساوی بمثله). واوضح العبارتین عبارة الروضة. ووجه الایهام ان العقد فی الرجعی کانه مماثبت جوازة حتی رتبت علیه حکم المسألة ولیس کذلک بل قوله (ان العقد فی الرجعی بمعنی الرجعة) معناه انه لیس بعقد صحیح یثمر ثمره جدیدة. وکذلک قوله (ومنع الحاق المساوی بمثله) معناه انه مسلم کونه بمعنی الرجعة، ولکن لیس کل ما کان فی معنی شیئ فی الجملة مما یترتب علیه. جمیع احکام ذلک الشیئ. یعنی ان ذلک العقد یحصل به ثمرة الرجعة فی عود الحل السابق ویفیده قسرا واستتباعا، وان لم یکن رجعة بالذات. ولیس کل ما کان ثمرته وفایدته ثمرة شیئ آخر یلزم ان یترتب علیه کلما یترتب علی الاخر. هذا الکلام فی المسألة الاولی اعنی (عدم صحة العقد وعدم ترتب ثمرة علیه من حیث انه عقد جدید. وکانه من الظهور بحیث لاینبغی التامل فیه. واما المسألة الاخری: اعنی (کون ذلک العقد مثمرا لصحة الرجعة ورجوع الزوجیة): فظاهر کلام هولا الاعلام هو ایضاذلک. سیما هاتین العبارتین. غایة ما یقال هنا انهم اعتبروا القصد فی الرجوع وصرحوا بان الوط والقبلة لوکان سهوااو بظن کونها الزوجة، وقالوا (انه لو وطئها بعنوان الشبهة یجب علیه المهران لم یراجعها بعد ذلک. وان راجعها ایضا، علی خلاف فیه. ویلزم علیه التعزیر لو فعل بقصد الزنا). وانت خبیر بان هذه الواضع کلها اما فی ما یقصد عدم کونها زوجة محللة، یعنی انه یواقعها مذعنا انه لیست زوجته، کما فی صورة الزنا. او یواقعها لا من جهة انها زوجته کذلک. او یواقعها مذعنا انها زوجته الاخری، کما فی الشبهة. او مذعنا أنها زوجته ویحل

ص: 368

وطؤها مادام فی العدة وتحرم علیه بعدالعدة. او یطؤها سهوا، کما فی الصورتین الولیین. ولم یظهر فی کلماتهم تنصیص علی ان مثل هذا الرجوع لا یکفی. فح مما یمکن ان یستدل علی کفایة ذلک أن المکلف ان کان عالما با نه لایجوز النکاح الجدید فی العدة، فلا یتصور منه منه تجدید العقد الابمحض التصور. فیعود الکلام فیه الی الاذعان با حد الا مرین: اما قصد الرجوع الی الزوجیة السابقة، واما الی غیره الذی هو حرام، و حکمهما واضح مما سبق. واما الجاهل، فهو وان کان حکم العقد الجدید بالنسبة الیه منتفیا فی الخارج - علی ماحققناه من عدم الصحة من جهة ان الاحکام الوضعیة لا یتفاوت الحال فیها بالعلم والجهل غالبا - واما بالنسبة الی الرجوع الی حصول الرجعة الی الزوجیة السابقة فیمکن توجیهه بان الندامة من الطلاق وحب الرجوع الی الزوجة السابقة یکفی فی حصول الرجعة اذا تحقق منه الرجوع ولو کان فی ضمن عقد آخر. لما یستفاد من عموم قوله تعالی (لا تدری لعل الله یحدث بعد ذلک امرا). (1) ومن الاخبار الواردة فی التزین(2) لان یراها الزوج معللا بأنه لعل الله یحدث بعد ذلک امرا. فان ظاهرها انه لاجل جلب القلب والعود الی الاجتماع مع تلک الزوجة علی الوجه المحلل، کما کان قبل ذالک. وذلک عود الی الاجتماع المحلل فی نفس الامر، وان لم یعلم المکلف بان الاجتماع یحصل بالرجعة واذعن انه لایمکن الابالعقد الجدید. فالمطلوب هو صحة العود الی الاستمتاع المحلل، الحاصل فی الزوجیة الخاصة. و المفروض ان الزوج لاجل الالفة المعهودة مال الی الرجوع الیها. غایة الامر انه یظن انه لا یحصل الابتجدید العقد. وهو لا ینافی تحلیله تعالی له العود بالاستمتاع السابق علی الوجه المحلل. فالمقصود هو حصول القدر المشترک، وقد حصل. ولا مدخلیة لخصوصیة ما یوجبه من الدواعی والالفاظ. لخصوصیة ما یوجبه من الدواعی والالفاظ. فلا ینافی ذلک عقد الانقطاع ایضا. لحصول الرجوع المحلل فی الجملة فیه، ولم یثبت اشتراط القصد الی الاستمرار الابدی بل یکفی قصد الرجوع الی تحصیل الحلیة السابقة فی الجملة. وان صعب علیک فهم ذالک فنقول: المستفاد من الادلة ان1.

ص: 369


1- الآیة 1، السورة الطلاق.
2- وسائل، ج15، ابواب العدد، الباب 21.

المطلقة الرجعیة زوجة. واستصحاب الحالة السابقة ایضا یقتضی بقا العلاقة السابقة و لم یثبت انقطاعها من دلیل، الا مع النقضا العدة بدون رجوع الیها من احد الوجهین: اما الرجهة المصطلحة المعهودة، او تجدید العقد علیها مع جهالة الحکم. فالحکم السابق مستصحب ولا قاطع له ولم یثبت کون مجرد الطلاق قاطعا للعلاقة مطلقا حتی یحتاج عود الحل (من ای حهة کان) الی دلیل خاص. بل نقول انما یثبت التحریم بالطلاق مع الخروج عن العدة بدون احد الامرین. لا ان التحریم ثبت ولا یثبت الحل ثانیا الا بالرجعة المصطلحة. فتدبر فی ذلک وافهمه ولا تلحظه بعین الاستنکار، فانه مسلک متین. والحاصل: ان الکلام فی المسألة الثانیة مسبوق بالمسألة الاولی. فتقول: اما ان یکون العاقد رأیه صحة العقد الجدید، او مقلد المجتهد یری ذلک - وفرض وجود قول بذلک - وعقد علیها جدیدا فی حال العدة واراد به ذالک، لا الرجعة الی السابقة. فلا کلام ح فی انه عقد جدید صحیح ولیس برجعة فی السابق. ولکن الکلام فی صحة هذا القول، وقد عرفت بطلان. وان کان عالما بفساده (کما هو الحق) فلا معنی للعقد الجدید حینئذ الامحض العبارة والتصویر. لعلمه بعدم الوقوع شرعا. فحینئذ اما ان یقصد به الرجعة، اولا. فالاصح فی الاول حصول الرجوع وبدونه لایحصل الرجعة ولا التزویج الجدید. وان کان جاهلا بفساد العقد الجدید وکان یظن انه یصح - اما بان یکون الحل عنده منحصرا فی العقد الجدید او یعتقدانه یجوز له احد الامرین ویختار العقد - فالاشکال فی المسألة انما هو فی هذه الصورة. ووجه الحرمة هو بطلان العقد وعدم القصد الی الرجوع. وتوجیه الحل ما ذکرناه. فالعمدة فی اثبات صحة العقد الجدید هو اقامة الدلیل علی جواره. واثبات عدم کونه رجعة لا یکفی کونه عقدا صحیحا. والله العالم.

221: سؤال:

221: سؤال: دختری ده یازده ساله که پدر او غایب بود ولکن ممکن بود مطلع ساختن آن، در نزد مادر بود. شحصی او را می خواست از برای پسر صغیر خود عقد کند. در نزد بعضی از ملاها رفته بود که او را عقد کند. به جهت تشکیک در رشد صغیره وبه جهت احتیاط از ولایت پدر، عقد نکرده بودند. و بعد از آن او را برده در نزد ملائی دیگرو او را عقد کرده اند وبه خانه آن مرد که پدر صغیر است برده اند. وچند گاهی هم در آن خانه بوده وبعد دختر منکر است که من کسی را وکیل نکرده ام والحال پسر کبیر است ومدعی است که من زن خود را می خواهم. وبا وجود این که دختر منکر توکیل است و

ص: 370

مدعی است که من در آن وقت عقلم به جائی نمی رسید. ومی گوید که مرا به رسم مهمانی به خانه آن مرد برده اند. وبینه مسموعه نه بر توکیل است ونه به رشد او در حال عقد. آیا این دختر محکوم به زوجیت است؟ یا آن که عقد فاسد است؟.

جواب:

جواب: هر چند اشهر واظهر این است که باکره بالغه رشیده مستقل است در امر تزویج، وغایب بودن وحاضر بودن پدر فرقی ندارد، لیکن اظهر در صورت مزبوره این است که باید توکیل دختر در حال بلوغ ورشد به ثبوت شرعی برسد. و هر گاه به ثبوت نتواند رسانید قول دختر مقدم است وقسم متوجه او می شود. ولعلک قد قرع سمعک فی کلمات اصحابنا من (تقدیم قول مدعی الصحة فی العقود) فالمقام مظنة ان یعترض علینابان مقتضی ذلک الحکم بصحة العقد وتقدیم قول الزوج. اقول: وهذه القاعدة وان کانت مشهورة بینهم ولکنها لیست باجماعیة. کما یظهرمن المحقق الاردبیلی (ره) فی کتاب الحجر، وصاحب الکفایة فی البیع، و غیرهما. ومع ذلک فاختلافات الفقها فی خصوص المسائل من جهة تقدیم قول مدعی الصحة او الفساد فی غایة الکثرة، کماستطلع علی بعضها. فلابد اولا من بیان مأخذ هذه القاعدة والتکلم فیه، حتی یتم صحة التفریع علیها والاحتجاج بها. فنقول: وجه القول بتقدیم قول مدعی الصحة، هو تقدیم (الظاهر) علی (الاصل) فی ما یتعارضان، ووجه الظهور اما من جهة ان (افعال المسلمین محولة علی الصحة) والظاهر من المسلم هو ذلک. واما من جهة ان الغالب الوقوع فی المعاملات هو الصحیح والظن یلحق الفرد المجهول بالاعم الاغلب. والمراد من الاول اما آن المسلم اذا صدرمنه فعل - یحتمل کونه مباحا، ویحتمل کونه معصیة، لابدان یحمل علی الاباحة لا علی المعصیة، کما دل علیه الاخبار، مثل قول أمیر المؤمنین (علیه السلام) فی کلام له (ضع امر اخیک علی احسنه حتی یاتیک ما یقلیک منه ولا تظن بکلمة خرجت من اخیک سواو انت تجدلهافی الخیر محملا). (1) واما ان الغالب فی افعال المسلمین انه لایکون معصیة. وهذان المعنیان لایستلزمان الصحة المصطلحة بمعنی ترتب الاثر. اذلا منافاة بین الاباحة وعدم ترتب الاثر. نعم قد یستلزمه نادرا کمالو ادعی البائع (انی جعلت العقد علی ان یکون الثمن خلا) وقال المشتری (لا، بل علی ان یکون خمرا). وانت خبیربان».

ص: 371


1- سفینة البحار، «باب الظاء بعده النون» و فیها «... ما یغلبک...».

الموارد المبحوث عنهافی الغالب لیس من هذا الباب. اما لو ادعی احدهما حصول الشرط والاخر انتفاه - مثل القبض فی المجلس فی النقدین والسلم، ونحو ذلک - فلا یلزم من فقد هذا الشرط فسق علی المسلم حتی یحب دفعه بمقتضی هذا الاصل بهذا المعنی، حتی یترتب علیه الاثر. فیبقی ان یراد منه ان الغالب الوقوع من المسلم هو الصحیح اعنی الجامع للشرائط الذی یترتب علیه الاثر. والمراد الغالب الوقوع فی العالم. بنا علی قولهم (الزموهم بما الزموا) والحکم بالمشی مع کل قوم علی مشیهم. ثم ان الاعتماد علی الغلبة وان کان مما یجوزان یعتمد علیه علی التحقیق. خلافا لبعض من لم یتأمل تأملا تاما فی حقیقته و وجه الاضطرار الیه وجواز الرکون الیه لکن لابد من التامل فی معناه وموقعه ومناطه. فاعلم: ان المناط فیه حصول الظن فی الشخص الخاص بملاحظة حصول الحکم فی اغلب الاشخاص. ولا یخفی ان الاشخاص یختلف شؤونهم واطوارهم وحالاتهم. والغلبة قد یکون فی الاشخاص باعتبار بعض الشؤون دون بعض. فلابد من ملاحظة شخص المتنازع فیه، وان یکون حکم المدعی فیه الذی ارید اثباته فیه هل هو من جهة الشأن الذی وقع الحکم علی وفقه فی سائر الاشخاص ام لا. فیحصل الظن فی الموافق دون المخالف. مثلا اذ ادعی البائع (انی بعته فی حال الصغر) وادعی المشتری (انی استریته فی حال الکبر)، فدکروا فیه تقدیم مدعی الصحة. لان الغالب ان البیع والشرا یکونان من المباشرین لهمافی حال الکبر. فیلحق مانحن فیه به. والتحقیق ان یقال: ان هذا انما یتم اذا لم یکن تاریخ المعاملة متعینا، بل یکون مجهولا فی الخارج متنازعا فیه بینهما. وهذا یرجع الی النزاع فی تحققه فی حال لا تشکیک فی کون المباشر [ فیه ] بالغا او صبیا. یعنی ان النزاع یرجع الی ان البائع یقول انه کان فی حال الصغر المعلوم الذی لوسلم المشتری وقوعه فی ذلک الان بحسب التاریخ لا ینکر کونه صغیرا حینئذ وکذلک الکبر. فحینئذ یمکن ان یلحق الفرد المجهول بالغالب، بمعنی ان یحکم علیه بان هذا البیع صدرمن الکبیر الغیر المشکوک فی کبره من احد لو فرض العلم بتاریخ صدوره عنه. واما لو اتفقا فی وقوع البیع فی الوقت الخاص المعین من اوقات عمر البائع - مثل

ص: 372

اوقات کونه مراهقا للبلوغ - لکن اختلفاان ذلک الوقت الخاص، هل تحقق البلوغ ام لا. فهذالیس مما یحکم فیه بحصول الظن با نه کان بالغا حینئذ من جهة ان غالب الوقوع بین المسلمین هو العقد فی حال الکبر. لان الغالب منهم لیس الوقوع فی مثل هذا القسم من الکبر. فان قلت: نعم ولکن ظاهر حال المسلم فی المعاملة فی مثل ذلک انه لایفعله الا مع العلم بحصول البلوغ والوصول الی حده. قلت: ان اردت من ظاهر حال المسلم الظهورمن جهة الغلبة، فنقول: المعاملة فی مثل هذا الوقت علی سبیل المباشرة ان ارید فی مثل الخبز والجوز والبیض الذی یتدوال صدوره عن الصبیان فلامعنی للغلبة، وان اریدمثل الارض والستان والفرس والبقر، فلانسلم الغلبة، بل ذلک فردنا در الوقوع فی اصله، فکیف یعین له غالبا ونادرا حتی یلحق نادره بغالبه، وان اردت من (ظاهر حال المسلم) انه لایفعل الحرام فان المحجور عیله ممنوع من التصرف، فحمل فعل المسلم علی الصحیح بمعنی المشروع الجائز دون الحرام یوجب حمل المعاملة علی انما وقعت فی حال الکبر، فیکون صحیحة. فنقول (حمل فعل المسلم علی المشروع) المستفاد من الادلة انما قام علیه الدلیل فی البالغ العاقل. فیکون من شک فی بلوغه، بل فی اسلامه لاجل صغره، داخلا فی هذا الاصل و لزوم حمل فعله علی المشروع اول الکلام. ومن ذلک یظهر الکلام فی من یعتوره الجنون ادوارا، فقال البائع (بعته فی حال الجنون). وقال المشتری (بل فی حال الافاقة). ویظهر الفرق مما ذکرته بین ماکان النزاع فی حال خاص هو آخر افاقته من الجنون. کالمراهق المشکوک فی بلوغه. . وممالم یکم من هذا القبیل، بل کان التداعی بین المالین المعلوم حقیقتهما لو علم الوقت. فما ذکره الفقها من تقدیم قول مدعی الصحة، لابدان ینزل فی ذلک علی الصورة الثانیة. واما الصورة الاولی، فالاظهر تقدیم قول مدعی الفساد لما ذکرنا. وقال العلامة فی الارشادفی باب الحجر (ولو کان یعتوره ادوراصح تصرفه وقت افاقته. ولو ادعی وقوع البیع مثلا حال جنونه، فالقول قوله مع الیمین). والمحقق الاردبیلی (ره) - تمسکا باصالة بقا الملک والاستصحاب حال الجنون، ولانه اعرف بحاله، والاصل عدم البیع وعدم الصحة لتوقفه علی الشرائط المعلومة، والاصل فی الکل العدم - قال: فلایعارض ذلک

ص: 373

باصل الصحة وعدم الفساد، لانه قدیمنع کون الصحة اصلا، نعم قدیکون ظاهرا من حال المسلم. اقول: هذا ماذکرنا من تامله فی (الاصل) المذکور. وکیف کان فالاظهرفی مثل ذلک تقدیم الفساد. وما نقلناه من العلامة ونسبنا الیه القول بتقدیم مدعی الفساد. هو اذاقر لفظ (ادعی) علی صیغة المبنی للفاعل. وان قر علی صیغة المبنی للمفعول فمقتضاه تقدیم قول مدعی الصحة کمالا یخفی. واماما نحن فیه: فیظهر حکمه مما ذکرنا، اذ المفروض ان الکلام فی الصغیرة المشکوک رشدها فی حال العقد، فالتداعی بینهما فی کون تلک الحالة المعلومة حال الرشد وعدمه. لا ان العقد هل وقع فی حال الرشد الذی لاشک فیه لوسلم تعیین وقته، او عدمه المسلم عدمه کذلک. فان قلت: نعم ولکن هنا کلام آخر، وهو ان الکلام فی مانحن فیه لیس منحصرا فی ترجیح احد المتداعیین بل ربما لایکون هناک دعوی، کما لو فرض موتهما او موت احدهما و لا وارث هناک یدعی حقا، لکن الحاکم او المؤمنون یریدون معرفة الحال لیعلموا کیفیة المعاملة بحقوقهما واموالهما. فنقول لاریب ان هناک وقع عقد والغالب فی العقود الجاریة بین المسلمین الصحة ولما کان هناک البطلان انما هو لاجل عدم تحقق شرط العقد، من الرشد او التوکیل. فنقول ان الاصل والغالب بینهم هو الجامع للشرائط لا بمعنی ان الزوجین مسلمان وقع العقد بینهما وصارا متزاوجین ظاهرا، حتی یردان الصغیرة لیست مما ینصرف اطلاق الادلة الی لزوم فعلها علی الصحة (کما اشرنا سابقا). بل بمعنی ان هذا العقد صدر من جماعة المسلمین، فان عقد غیر الرشیده قد یصح ایضا ولایة من الاب او الحاکم او المؤمنین (ان قلنا بثبوتها لهم من جهة المال کالیتیم). والامر دائر بین ان یکون ثبت رشدها عند العاقد، او حصل العقد باحد الوجوه المذکورة. وعقد الغیر الرشیدة مع ملاحظة هذا الاعتبار لیس من الامور النادرة، حتی یمنع الغلبة فیه. فقال ان هذا العقد الواقع فی الخارج محمول علی الصحیح. اذا الغالب فی الواقع بین المسلمین هو الصحة. [ قلت ]: وفیه - بعد منع کونه من الافراد الغالبة - ان المفروض غیبة الاب، وفقد الولی، وعدم الرجوع الی الحاکم، وعدم ثبوت الدلیل علی ولایة عدول المؤمنین فی ذلک بل الامر منحصر فی توکیلها للعاقد، فیرجع الحکم بغلبة صحة العقد الی الحکم

ص: 374

بغلبة صحة التوکیل. ویجری فیه الکلام السابق من منع الغلبة فی توکیل مثل هذه الصغیرة المشکوک رشدها. مع ان الشهید الثانی ذکر نظیر هذه المسألة وحکم فیها بالبطلان وتقدیم قول مدعی الفساد. قال (لو وکل فی تزویج ابنته، فحصل موت الموکل، ووقع النکاح، وشککنا فی السابق. فالاصل عدم النکاح وبقا الحیاة. والمتجه عدم صحة النکاح لتعارض الاصلین، فبقی اصالة التحریم. او یقال: اذا وجب فی الحادث وجوده فی اقرب زمان لزم اقترانهما فی الزمان ح، فیحکم با بطلان). فنقول: ان حمل العقد المجهول الحال علی الصحة لاجل الغلبة، یوجب حمل ذلک ایضا علی الصحة،. کونه جامعا لشرائطها التی منها حیاة الاب. فکما ان احتمال کون وقوع العقد فی حال الموت یوجب الحکم بالبطلان (مع ان الظاهر من حال الوکیل المسلم انه عقدها فی حال العلم بالحیاة)، فکذلک احتمال کون عقد العاقدا یاها فی ما نحن فیه فی حال عدم الرشد مع کون الظاهرعن حال المسلم عقده فی حال الرشد. الاان یقال فی مثال الشهید الثانی (ره) ان الظاهر محال المسلم انه عقدها فی حال عدم العلم بالموت، سوا کان عالما بالحیاة او ظانابها بالاستصحاب. فاذا تحقق الموت زال ذلک الظن، لان عدم تحقق العقد ایضا مستصحب. بخلاف ما نحن فیه، لان ظهور عقد المسلم حال الرشد لم یثبت له رافع، بل هو باق بحاله. فان قلت: کلامهم انما هو فی حصل التزاوج المباشری والمعاهدة بین الزوجین، لا محض صدور العقد فی الخارج. وکلام الشهید الثانی انما هو فی الثانی. قلت: لیس کذلک. فانهم ذکروا من جملة فروع (تقدیم قول مدعی الصحة) مالو زوج الاجنبی امرأة: فقال الزوج للزوجة (زوجک العاقد من غیر اذنک)، فقالت (بل اذنت)، قال فی الشرایع (فالقول قولها مع یمینها علی القولین. لانها تدعی الصحة). و مراده بالقولین القول بفساد الفضولی، وتوقفه علی الاجازة. واقول: التحقیق ان یقال: قولهم بتقدیم قول مدعی الصحة، ان کان فی ما علم من حال المتعاقدین حالة تلبس بمقتضی العقد حیناما، ثم حصل التداعی بینهما ولو کان با دعا الفساد من الاصل، فحینئذ الاظهری والاقوی - بل المذهب - تقدیم قول مدعی الصحة. لان افعال المسلمین واقوالهم محمولة علی الحصة مالم یظهر فساده ولم یثبت منازع. فماد اما علی حالهما فیحکم بصحتهما. والذی یدعی الفساد سابقا اولا حقا فعلیه الاثبات. ومع العجز فیقدم قول مدعی الصحة.

ص: 375

اما ما لم یحصل ذلک(1) عن المتعاقدین (اصلا، او شک فی حصوله) فیقع الاشکال فیه. مثلا اذا کانت امرأة فی بیتها ورأینا فی مجلس ان اخاها جا ووکل احدا فی عقد اخته، او عقد [ ها ] با دعا الوکالة عن قبلها، وحصل العقد بینه وبین الزوج او وکیله. ثم جات المرأة بلا فاصله وقالت (انی لاخبرلی بهذا العقد ولم او کل احدا فی ذلک). وعجز اخوه من اثبات الوکالة فالحکم بمجرد ذلک بصحة عقد المرأة [ تمسکا ] بان الاصل تقدیم مدعی الصحة علی الاطلاق، مشکل. ولعل المحقق فی الشرائع ایضا مراده مالو حصل تعاهد الزوجیة برهة فی صورة نکاح الاجنبی، ثم بعد ذلک حصل التداعی. والا فلو انعکس الامر وقالت المرأة (انالم اذنت) ولم یقع بعد بینهما معاهدة الزوجیة مطلقا، ففی تقدیم قول مدعی الصحة، اشکال. الا ان کلامه مطلق. بل ظاهر فی عدم اشتراط المعاهدة. فالا ولی ان یرجع الی الظن للمجتهد. فربما یرجح عنده العمل علی الصحة، وربما یضعف عنده الصحة ویعمل بالاصل. وذلک یختلف باختلاف العاقد والزوجة والزوج والقرائن المکتنفة بالمقام. و کذلک القول فی کل ماتعارض الاصل والظاهر. ثم: ان بنینا علی اعتبار المعاهدة والتلبس، فلا بدان یکون حالة المعاهدة والسلوک علی مقتضی المعاهدة من مسلم رشید غیر محجور علیه، ولابد من ثبوت ذلک حتی یحمل علی الصحة ویحتاج رفعهاالی الاثبات. ومع کون احدهما فی ذلک الحالة علی حالة السفه اوالجنون او صغر فلا یکفی ذلک. وکذلک لوشک فی حصول ذلک. هذا اذا کان الامر دائرا بین المتعاقدین. والا فلابد من اعتبار حال الاولیا ایضا، منهما وسلوکهما علی مقتضی المعاملة بسبب ولایة الولی فی حکم الصحیح منهما. فقی المرأة المسئول عنهاان ثبت حال سلوک مع الزوج علی سبیل التزاوج فی حال الرشد (او من جانب الولی الشرعی)، ثم ادعت بطلان العقدمن جهة عدم الرشد او عدم التوکیل، فیمکن توجیه تقدیم قول مدعی الصحة. واما لوثبت عدمها، او کان الامر مشکوکا فیه، فیرجع الی اثبات اصل العقد فی الخالی عن المعاهدة. وقد قدمنا ان مدعی الفساد هناک قد یقدم، ولا یصح القول به علی الاطلاق. ثم انااشرنا سابقاان بنا الفقها فی تقدیم قول مدعی الصحة، مبنی علی تقدیم

ص: 376


1- ای : لم یحص التلبس بمقتضی العقد حیناً ما.

(الظاهر) علی (الاصل)، اوحد الاصلین المتقوم بالظاهر علی الاخر. فاعلم: ان مرادهم من (الظاهر) ما یوجب الظن بخلاف مااقتضی الاصل. ومراد هم من (الاصل) هو الحکم المنسحب عن دلیل سابق من عقل او نقل قطعی اوظنی. وعدوا منه الاستصحاب باقسامه، واستصحاب العموم حتی یرد المخصص. و [ استصحاب ] المنسوخ حتی یرد الناسخ، ولکن بعد الفحص عن المخصص. وسماه الشهید (ره) فی القواعد (قاعدة الیقین). ولعله ما خوذ من قولهم علیهم السلام (لانتقض الیقین بالشک) و (لا تنقض الیقین الابیقین). (1)

والمراد بالیقین هو الدلیل الحاصل بالیقین، سوا کان علما او ظنا. او المراد به ما کان بقینی العمل وان کان من جملة الظنون کظن المجتهد. فالمر ادنه لا یجوز نقض مقتضی ما ثبت یقینا الامع التیقن بحصول مایقتضی حلافه یقینا. ففی صورة معارضة مقتضی الاصل مع الظاهرا ما یلاحظ معارضة الظن الحاصل من مجرد الاستصحاب مع الظن الحاصل من الظاهر. واما یلاخط محض حصول مایوجب الحکم بخلاف ما اقتضاه الدلیل الاول المنسحب حکمه، وانه هل حصل من الظاهر دلالة علی الحکم المخالف مثل ما ثبت من الدلیل الدال علی الحکم المنسحب حتی یکون هذا یقینا فی مقابل یقین. وینقدح من کلماتهم فی المقام ان الاصل فی ظن المجتهد، الحجیة. الا ما خرج بالدلیل مثل (القیاس). فانهم عدوا من اقسام الظاهر هنا ما کان مستده العرف، او العادة الغالبة، او القرائن، اوغلبة الظن. فلاحظ قواعدی الشهیدین (ره) وغیرهما. فلا بدان یکون مرادهم فی مسألة تعارض الاصل مع الظاهر، تعارضهما مع قطع النظر عن المعاضد والمعاند. وینقدح عن ذلک انه لو ترجح فی نظر المجتهد شیئ من جهة القرائن، کان مقدما بمجرد ذلک علی الاصل. و [ اما ] ما اتفقوا علیه من تقدیم الظاهر علی الاصل، فهواما مماثبت حجیته شرعا بالخصوص، کقبول خبر العادل فی اثبات الحکم، والحکم علی المنکر باشتغال الذمة بقول الشاهد، ونحو ذلک. فلاکلام فیه. وکذلک مااتفقوا علیه من تقدیم مقتضی الاصل (مثل الحکم بطهارة ثوبه وبدنه مع الظن بترشح البول ما لم یحصل العلم و 1.

ص: 377


1- وسائل، ج1، ابواب نواقض الوضوء، الباب 1.

[ بطهارة ] ثوب من لا یتوقی النجاسة، کالاطفال والقصابین ومدمن الخمر والکفار. و مثل مالو وجد کلب خارجا عن بیت فیه انا مشکوک ومعه اثر مباشرته له بر طوبة بل ولو کان مثل اللبن مما یظهر علی العضو - کما صرح به جماعة -) وذلک ایضا لخصوص الادلة الدالة علی ذلک من الاجماع والاخبار. فان المستفاد منهما فی امثال ذلک لزوم حصول التقین بطرو النجاسة وملاقاتها مثلا. ولم یکتفوا بحصول الظن به ولم یعتبروا ظهورذلک. وکذلک ما اتفقوا علیه من تقدیم الظاهر مثل (غلبة الظن فی الشک فی الصلاة) وان کان الاصل یقتضی العدم. ومثل مالوشک فی فعل الصلاة بعد خروج وقتها. ونحو ذلک واما مااختلف فیه - فی تقدیم الظاهر علی الاصل -: فانما هو لاختلاف المجتهدین فی فهم الظهور، وغلبة الظن. فبعضهم یترجح فی نظره الظن الحاصل من الظاهر، و بعضهم الظن الحاصل من الاصل. فالمراد من الظاهر فی موضع النزاع ما یکون ظاهر او مفیدا للظن فی نفسه ومع قطع النظر عن المعارض. والاختلاف انما یحصل بملاحظة المعارضة، فمن یرجح الاصل فلا یبقی للظاهر عنده ظهور. لایقال: ان اختلافهم فی ذلک لعله من جهة الادلة الخارجة، فمن یرجح الظاهر، فمن جهة خبر او آیة یعاضده. وکذلک العکس. لانا نقول: وان کنا لاننکر وجود الدلیل فی کثیر من الامثلة التی ذکروها فی هذا المقام من الخارج من الاخبار وغیرها، لکنه لا یلزم ان یکون ذلک هو المعیار فی جمیعها. والا فلا معنی حینئذ لتعرضهم فی کتب الاصول لذلک، ولم یبق فائدة لذکر هم معارضة الاصل مع الظاهر. بل المناط هو نفس ملاحظة الظاهر مع الاصل. ولذلک یعتبرون الظهور فی مقام تعارض الاصلین ایضا ویجعلون معاضدته لاحد هما دلیلا علی ترجیحه. وذلک ایضا یدل علی اعتبار هم مطلق ظن المجتهد، والا فلا معنی للاعتضاد بما لیس بحجة. کما یدل ایضا قولهم [ بحجیة ] الخبر الضعیف المنجبر بعمل المشهور. ومن جملة ما ذکروه فی هذا المقام من الفروع (الجلد المطروح فی بلاد الاسلام اذا ظهر علیه قرائن التذکیة) کما لو کان جلدا لبعض کتبنا التی لا یتداولها ایدی الکفار عادة. فالاصل یقتضی عدم تذکیتها، والظاهر یقتضیها. وفی تقدیم ایهما وجهان. و المشهور، الاول. ومنها (اختلاف الزوجین فی المهر ولا بینة) فان الاصل یقتضی البراة

ص: 378

مما [ تدعیه المرأة ]، والظاهر یشهد بمهر المثل. (قد افردنا فی هذه المسألة رسالة من ارادها فلیراجعها) ومنها (اذا اسلم الزوجان قبل الدخول، وقال الزوج اسلمنا معا فنحن علی نکاحنا، وقالت الزوجة بل علی التعاقب ولا نکاح، فوجهان. فان الاصل مع الزوج و الظاهر مع الزوجة. لان المعیة من الفروض النادرة. اذا تمهد هذا فنقول: مااشتهر بین الاصحاب من تقدیم قول مدعی الصحة، لیس با جماعی لانهم جعلوا ذلک مما یتعارض فیه الاصل والظاهر، ووقع الاختلاف فیه کما صرح به الشهید الثانی (ره) فی تمهید القواعد قال فیه: القسم الرابع: مااختلف فیه فی ترجیح الظاهر علی الاصل، او بالعکس. وهو امور،... الی ان قال: ومنه لواختلف المتعاقد ان ببیع وغیره فی بعض شرائط صحته کما لوادعی البائع انه کان صبیااو غیر ماذون له او غیر ذلک، وانکر المشتری. فالقول قوله علی الاقوی وان کان الاصل عدم اجتماع الشرائط، عملا بظاهر حال المسلم من ایقاعه العقد علی وجه الصحة. وکذا القول فی الایقاعات. ویمکن رده الی تعارض الاصلین. وقد تقدم. - انتهی. وقد مرکلام العلامة فی الارشاد فی اختیار البطلان وغیره. فاذا لم یکن المسألة اجماعیة، ولم یرد بخصوصها نص فالمرجح هو ظن المجتهد. فانه ان ترجح فی نظره الصحة، فهو. والا، فالعمل علی الاصل. وقد بینالک ان ما نحن فیه لیس مما یحصل الظن به ویترجح فی النظر صحته. ثم لا یذهب علیک ان کلام فقهائنا فی تقدیم قول مدعی الصحة متخالفة. فحسب الغافل من کثرة ذکرهم فی المسائل تقدیم قول مدعی الصحة ان ذلک اجماعی. مع ان مرادهم فی کل موضع شیئ. ومع ذلک فاختلفوا فیهاایضا. ففی بعض المواضع اردوا بالصحة (استمرارها)، یعنی یقدم قول من یدعی استمرارها. وفی بعضها یریدون (اصالة عدم ظهور المفسد). وفی بعضها یریدون ان (الظاهرمن فعل المسلم انه فعل صحیحا) مثل الشاک فی کل جز من الصوة مع خروج الی جز آخر، اوالشاک فیها بعد خروج الوقت. وفی بعضها یریدون ان (عقد المعاملة علی الوضع المخصوص لما کان معصیة فلابد من حمل فعل المسلم علی الصحة). فمن امثلة الاول ما ذکره المحقق فی الشرائع: اذا قال (بعتک بعبد، فقال بل بحر، او بخل، فقال بل بخمر) او قال (فسخت قبل التصرف، وانکر الاخر) فالقول قول من یدعی صحة العقد، مع یمینه وعلی الاخر البینه. [ انتهی ]. فان المراد من الصحة فی

ص: 379

المثال الثانی استصحابها. واما المثال الاول فهو مما اختلف فیه ولیس اجماعیا کما عرفت من تمهید القواعد. فان (کون العوضین مما یصح کونه ملکا للمسلم) من شرائط صحة العقد ککونهما بالغین عاقلین رشیدین. وما قرع سمعک من وجوب حمل افعال المسلمین واقوالهم علی الصحة، ودعوی الاجماع علی ذلک فی کلامهم: فهو غیر ما نحن فیه. اذ ذلک حیث لا یعارضه فعل مسلم آخر اوقوله. (1) مثل انا اذا رأیتا تردد عالم الی ابواب المظلمه، لابد ان نحمله علی ارادة الارشاد وشفاعة المظلومین. وکذلک کل متعاملین متعاهدین ماداما مقیمین علی حالهما، لا یزاحمهما احد. ویحمل فعلهما علی الصحة مالم یظهر فساده قطعا. واما فی ما نحن فیه: فحمل قول احدهما هنا علی الصة یقتضی تکذیب الاخر. نعم ظاهر حال المسلم هو انه لا یعامل بالخمر، وهو (ح) یخبر بما هو خلاف ظاهر حاله فی ما قبل. اوالظاهر فی ماحصل بین المسلمین انه وقع علی وجه الصة، فلوادعی احدهما فساده فهو یدعی فساد فعل کلیهما. وهذا مما وقع الخلاف فیه. وقد عرفت انه یتفاوت بتفاوت المقامات، فقد یغلب الظن الحاصل من الظاهر علی الظن الحاصل من الاصل، فیترحج علیه کما فی المثال المذکور فی الشرائع (اذا ادعی احدهما ان البیع وقد علی الخمر) عالما بالحال من بالغ عاقل. بخلاف مالو اختلفا فی کون البایع او المشتری حین صدور العقد المعلوم التاریخ صبیا او غیر رشید. فلا یظهر هنا منه ظن یغلب (اصالة عدم تحقق المعاملة) بل الاصول المتعددة. سیما اذا لم یظهر معاهدة علی المعاهدة من بالغین رشیدین، او ما فی معنا هما من جهة الولایة. ومن امثلة الثانی: علی مافهمه الشهید الثانی فی المسالک حیث انه فی شرح قول المحقق فی بیع السلم (اذا اختلفا فی القبض هل کان قبل التفرق او بعده، فالقول قول من یدعی الصحة) قال ماحاصله: ان الاصلین تعارضا اصالة عدم القبض قبل التفرق وعکسه مع اتفاقهما علی اصل القبض. فیتسا قطان ویحکم باستمرار العقد. و فی الحقیقه لانزاع بینهما فی اصل الصحة وانما النزاع فی طر والمفسد، ولاصل عدمه، بخلاف مالو اختلفا فی اصل القبض وان کان بعد التفرق. فانه وان کان یحکم بالصحة فی اصل العقد قبل التنازع، لکن المفسد هنا ثابت بحکم الاصل. فالقول قول المنکر،

ص: 380


1- عبارة النسخة: اذ ذلک حیث لایعارضه قول او فعل مسلم آخر.

لان الاصل معه فهذا یصیر دلیلا علی الفساد - قال: وهذا لیس من باب الاختلاف فی وقوع العقد صحیحا او فاسدا. ومثله الاختلاف فی قبض احد عوضی الصرف قبل التفرق. اقول: وظاهره (ره) انه یقول بکون العقود اسامی للاعم من الصحیحة. ومقتضاه انه بعد صدق تحقق عقد السلف یحتاج بطلان الی دلیل، والدلیل فی الصورة الثانیة هو الاصل، بخلاف الصورة الاولی لتعارض الاصلین وتساقطهما. وانت خبیربان شرط الصحة هو القبض قبل التفرق، ومثبت الصحة انما هو العلم بتحقق الشرط، لاعدم العلم بانتفائه. ولا ینفع معارضة (اصالة عدم التفرق قبل القبض) فی اثبات القبض قبل التفرق وانما یتم الکلام لواراد من (طر والمفسد) فسادا متاخرا عن الصحة النفس الامریة. مثل الفسخ قبل التصرف فی المثال الذی نقلناه عن المحقق. واما لو ارید عن ذلک طروالحکم بالفساد باثبات المفسد فی اصل العقد، وان کان یحکم عیله بالصحة ظاهرا حیناما، لکونه صادرامن المسلم، فلا ریب انه اذا کان وقوعه من المسلم وتلبسه به دلیلا علی الحکم بالصحة فیحتاج بطلانه الی دلیل. فکماان ثمة الشک، فی تحقق الشرط وهو القبض قبل التفرق ولا یوجب الحکم ببطلان فعل المسلم، فکذلک هیهنا الشک فی تحقق اصل القبض لا یوجب الحکم ببطلان فعل المسلم. وان کان النظرفی اصل تحقق العقد مع قطع النظر عن فعل المسلم وتلبسه به، فالاصل عدم تحقق الشرط بالنسبة الیهما جمیعا. فالتحقیق فیه ایضا ان ترک القبض مطلقا او قبل التفرق، لا یلزم ان یکون معصیة، اذ قدیکون سهوا او جهالة او اضطرارا. فلا یبقی الادعوی الغلبة حتی یحکم بان الظن من المسلم انه لایفعل المعاملة الا جامعا لشرائط الصحة. ویجیئ علیه الکلام السابق الذی ذکرناانه تابع لحصول الظن، فربما لا یکون المسلم ممن یحصل به الظن. اوالوقت لا یقتضیه ویشهد بماذکرنا ماذکره فی تمهید القواعد فی جملة مافرعه علی (تعارض الاصل والظاهر والخلاف فی ترجیح ایهما)، انه لوسمع مصلیا یلحن فی صلاته ویترک آیة اوکلمة، وکان المصلی من اهل المعرفة با لقراة بحیث یظهرانه مافعل ذلک الاسهوا، ففی وجوب تنبیهه علیه وجهان: من اصالة عدم معرفته بذلک علی الوجه المجزی، فیجب تعلیمه. و [ من ] دلالة ظاهر حاله علی کونه قد ترک ذلک سهوا والحال انه غیر مبطل للصورة، فلا یجب تنبیهه علی السهو وان استحب معتضدا باصالة البراة من وجوب تنبیهه. وهذا هو الاظهر. ولو احتمل فی حقه الجهل بذلک وجب تعلیمه لتطابق الاصل والظاهر، وعدم معارض

ص: 381

غیر الاصل له، فیعمل عمله مع احتمال عدم الوجوب ایضا نظرا الی الاحتمال، مع اصالة البراة. ومن امثلة الثالث والرابع - ومالهما الی شیئ واحد - ماتقدم من التداعی فی وقوع البیع علی العبد او الحر، او علی الخل اوالخمر. ومنها تداعی الزوجین بعد اتفاقهما علی انقضا العدة وحصول الرجعة، فی تقدیم ایهما. فاختار المحقق تقدیم قول الزوج، لانه یدعی الصحة. وفصل فی المسالک تفصیلا حسنا یناسب ماحققته فی اول المقال من الفرق بین ماتعیین تاریخ احدهما واختلف فی تقدم الاخرعلیه اوتاخره، ومالم یتعین شیئ بل اتفقا علی حصولها معاو اختلفا فی تقدم ایهما علی الاخر. وانما اطلعت علیه بعدما استنبطت ما حققته بفکری الفاتر، ولا نطیل بذکره. وان شئت فراجعه حتی یتبین ما قلته، ویظهر لک ان ما یذکرونه من تقدیم قول مدعی الصحة لیس با جماعی ولا بمطرد، بل یتفاوت الحال فی الموارد. فلابد للمجتهد من التحری فی کل موضع مایترجح فی نظره وفذلکة المقال فی تحقیق الجواب عن السؤال، ان المرأة المسؤل عنها علی فرض ثبوت توکیلها ایضا وادعائها عدم الرشد حینئذ مع تعیین تاریخ العقد، وثبوت کون ذلک الحین محل اشتباه الرشد کما هو المفروض فالا ظهر تقدیم قولها مع یمینها، والله العالم.

222: سؤال:

222: سؤال: هر گاه زید در سفری مفقود الخبر شود، وخبر فوت او به اهل بلداو برسد. واهل شرع از بلد بنا را بر ثبوت فوت او گذارند وترکه او را تقسیم نمایند. وزن او را بعد از انقضای عده وفات به جهت عمرو وعقد کنند. و بعد از چند روز اهل شرع بلد تشکیک در ثبوت فوت بهمرسانند به سبب این که مخبریک نفر بوده. ومنع کنند زوجه را از تمکین زوج. وبعد از چند سال باز خبر برسد که زوج اول در همان اوقات که اول خبر رسیده بود، فوت شده. واهل شرع بلد باز بنا را بر ثبوت فوت بگذارند وزوجه او را از برای بکر عقد کنند بدون این که عمرو او را مطلقه نماید. وحکم بطلان عقد اول نمایند به سبب آن تشکیکی که در ثبوت فوت بهم رسیده بود. وبه سبب آن که یکی از دو نفری که وکیل بودند در جاری ساختن عقد به جهت آن زوجه وعمرو، دعوی علم به فساد عقد نماید ومدعی این است که من در حال اجرای صیغه عالم به فساد عقد بودم، به سبب این که بر من فوت زید ثابت نبود وصیغه خوانده ام. آیا در این صورت عقد اولی باطل است؟ وزوجه بر بکر حلال است؟ یا عقد اول صحیح است وزوجه بر بکر حرام است؟.

ص: 382

جواب:

جواب: این مسأله محتاج به تفصیلی است. وتفصیل این است که آن اهل شرع اگر مجتهد عادل است، ثبوت در نزد او کافی است. هر چند به سبب حصول علم باشد به سبب خبر محفوف به قرینه. وحکم مجتهد به جواز عقد کافی است وعدم حصول علم از برای زوجین ووکیل (هیچ کدام) ضرر ندارد. وجایز نیست نقض حکم مجتهد عادل نه از برای خودش ونه از برای غیر خودش. هر چند رای او متغیر شود. مگر این که ظاهر شود بطلان حکم اول در نفس الامر. ومعنی تغییر رای غیر معنی ظهور بطلان است. به جهت این که مجتهد عمل به گمان خود می کند وتغییر گمان مستلزم بطلان آن نیست. گاه است که همان گمان اولی در نفس الامرصحیح بوده ودومی فاسد باشد. ومعنی بطلان حکم اول این است که معلوم شود که مخالف آنچه یقینا از شرع رسیده، کرده است. یا معلوم شود که در اجتهاد خود مسامحه کرده وکوتاهی کرده بوده واگر درست اجتهاد می کرد به دلیل گمان ثانی بر می خورد وبه مقتضای آن عمل می کرد. و در این دو صورت جایز است نقض حکم اول به جهت مجتهد دیگر، یا همان مجتهد اگر به سمت عدالت متصف باشد. به این معنی که بعد از ظهور مسامحه که منسأ فسق است تائب شده باشد. پس در صورت سؤال تشکیک مجتهد در حکم اول باید معلوم شود که از چه راه است. اگر از راه این باشد مثلا که مجتهد به علم خود عمل می تواند کرد یا نه بعد از آن که در اول رای او جواز عمل بود. یا در عدالت شهود تشکیک کند بعد از ظهور آن در اول امر. وامثال آنها، ضرر ندارد. به جهت آن که این از مسائل اجتهادیه است. و اگر به سبب این بود که در اول جزم از برای او حاصل شده وآن را یقین انگاشته ودر آخر شک بهم رسیده ولکن علم به بقا حیات زوج بهم نرسیده، ظاهر این است که مضر نیست. به جهت این که آنچه معتبر است در علم در احکام فقهیه همان جزم است نه یقین مصطلح منطقیین. ومفروض آن است که جزم برای او حاصل شده وبطلان عمل به مقتضای آن ظاهر نشده. و اگر چیزی دیگر بوده باید معلوم شود. پس از اینجا معلوم شد که ادعای احد وکیلین علم به فساد را از راه عدم ثبوت فوت شرعا در نزد او بخصوص، مضر نیست. وحکم مجتهد در ثبوت کافی است. پس در این صورت عقد عمرو صحیح است. عقد بکر باطل. واگر آن اهل شرع مجتهد عادل نبوده، پس ثبوت در نزد او نفعی ندارد وحکم او

ص: 383

مناط اعتبار نیست. پس در این صورت یا این است که به جهت زوجه علم شرعی بهم رسیده بوده به فوت زوج اول، یا نه. پس اگر علم برای هیچ یک یا برای زوجه به تنهایی بهم نرسیده بود، پس عقد عمرو باطل است. و اگر علم شرعی برای هر دو بهم رسیده (بلکه از برای زوجه به تنهایی با عدم علم زوجه به حال، نیز - علی الاظهر) پس عقد عمرو نیز صحیح است. وعلم وکیل در حقیت موکل فیه شرط نیست. و هر گاه زوجین با دعوی علم به فوت، کسی را وکیل کنند در اجرا صیغه، عقد، صحیح است هر چند وکیل علم شرعی به فوت نداشته باشد علی الاظهر. بلی: اگر وکیل عالم باشد به حیات، جایز نیست از برای او اجرا صیغه. وادعای علم به حیات بعد اجرا صیغه نیز منشأ بطلان نمی شود. و هم چنین ادعای عدم قصد نکاح، اما اولا: پس به جهت آن که ظاهر علما اجماع است بر این که دعوی عدم قصد بعد اجرا صیغه عقود مسموع نیست. هر چند در خصوص طلاق خلافی کرده اند، ووجه آن این است که ظاهر حال بالغ عاقل در تکلم قصد به مدلول لفظ است، واین (ظاهر) مقدم بر (اصل) است خصوصا با دعوی اتفاق. چنانکه شهید ثانی (ره) در مسالک در کتاب طلاق ذکر کرده. ودر کلام جمعی که قایل شده اند به قبول قول او در خصوص طلاق اشکال کرده. وسبط ایشان نیز در شرح نافع در این کلام تابع ایشان شده. واما ثانیا: پس به جهت این که این اقراری است بر غیر، واقرار بر غیر مسموع نیست. وگاه است که توهمی در اینجا بشود که: این اقرار بر غیر نیست زیرا که حقی از غیر هنوز ثابت نشده که این اقرار منافی آن باشد، وحال اول مرحله ثبوت است و هر گاه به ثبوت برسد که عقدی شده است که ظاهرا صحیح بوده است، یا آن که ابتدا عاقد اعتراف به وقوع عقد صحیح نموده باشد وبعد بگوید که من معتقد فساد بودم، در اینجا سخن عاقد مسموع نیست. زیرا اقرار در حق غیر است. وجواب این توهم واستیفای کلام در آن طولی دارد. ومقتضای مقام نیست، و مجمل این که از آنچه پیش گفتیم معلوم شد وجه صحت. به جهت آن که کلام بالغ عاقل مسلم محمول بر صحت است، وظاهرا او قصد به مدلول لفظ است بروجه صحیح. و همین تحقق صیغه در خارج دلیل صحت است. دیگر نه دلیل دیگر می خواهد ونه احتیاج به اقرار عاقد بر صحت دارد. ودعوی (عدم قصد به مدلول بعد اجرا صیغه به جهت علم به فساد) - خصوصا با فاصله بسیار از زمان اجرا صیغه - ادعای فساد چیزی

ص: 384

است که محکوم به صحت هست شرعا. ومحکوم به صحت بودن آن است که زوجیت به آن ثابت می شود از برای غیر. ودعوی علم به فساد وعدم قصد به مدلول، اقراری است بر آن غیر. بلی اگر علم به تحقق صیغه در خارج منحصر باشد به اخبار عاقد ودر حین خبر دادن به همین نحو خبر بدهد که (من عقد فاسدی کردم به جهت فلان) د ر آن وقت آن سخن خوب است. ومفروض خلاف آن است. وباکی نیست که مثالی بیاوریم از برای مورد توهم تا واضح شود که مانحن فیه از آن قبیل نیست. وآن این است که (زنی بگوید به مردی که: وقتی که تو طفل بودی مرا ظالمی می خواست بگیرد. من وپدرم هیچ کدام راضی نبودیم. مراتوریة به صورت عقد دوام عقد کردند از برای تو. وپدرت هم صورت قبولی ولایة جاری ساخت). وبه هیچ وجه من الوجوه آن مرد حکایت این عقد نشنیده بود وکسی دیکر هم از او خبری نداشت. در این صورت آن مرد نمی تواند بگوید که (تو اقرار به صیغه کردی ودعوی این که توریة در صورت عقد بوده اقراری است بر حق غیر، آن مسموع نیست). وشکی نیست که ما نحن فیه از آن قبیل نیست وباقطع نظر از همه این مراحل، در اینجا سخن دیگر هم هست. وآن این است که همین که انشا عقد در اینجا متحقق شده به سبب اعتقاد به صحت وجواز عقد. هر چند به سبب توهم غیر مجتهد عادل باشد باز عقد عمرو صحیح است. به جهت آن که صادق است که عقد ی واقع شده از اهل خود در محل خود. ومنشأ فسادی که متصور می شود این است که (این عقد ذات بعل است وآن باطل است). واین مندفع می شود به این که: آنچه دلیل دلالت بر آن دارد این است که حرام است عقد ذات بعل عند العاقد یا در نفس الامر. ومفروض آن است که این هیچ کدام نیست. اگر بگوئی: شق ثالثی هست وآن (حرمت عقد زنی است که شرعا محکوم بکونها ذات بعل باشد، هر چند در نفس الامر ذات بعل نباشد) وما نحن فیه از این قبیل است. گوئیم: بر فرض تسلیم، آنچه مسلم است حرمت آن، این است که محکوم بکونها ذات بعل شرعا در نزد عاقد در نزد عاقد باشد بالفعل، نه مطلقا. وقول به این که مراد محکوم بکونها ذات بعل در نفس الامر است، بی معنی است. به جهت آن که نفس الامر در این معنی مختلف است به اختلاف حکام ومطلعین. غایت امر این است که هر گاه مجتهدی که در

ص: 385

نزد او زوجه مزبوره محکوم بکونها ذات بعل است مطلع شود بر این عقد منع می کند به تفریق، مادامی که در نزد او زوجه مزبوره محکوم بکونها ذات بعل است. و هم چنین خود عاقد هر گاه به او ظاهر شود که محکوم بکونها ذات بعل است. اما بعد از ثبوت موت بعل در حین عقد اول، پس دیگر حکم ذات بعل باطل می شود، ومقتضای آن که منع وتفریق است هم باطل می شود. پس به عقد اول بازگشت می شود. وحاصل این که حکم به بطلان در این صورت مراعی است تا زمان ظهور (فوت بعل قبل از عقد). وبطلان قطعا ورأسا، ممنوع است. واز اینجا معلوم می شود حال این که هر گاه عاقد نداند که شوهر آن زن مفقود الخبر است. یعنی آن که عاقد زوجه را بشخصها میشناسد و [ لکن ] (بوصفها بانها زوجة مفقود الخبر) است نمیشناسد. یا بوصفها هم میشناخت لکن در حین عقد فراموش کرد. در اینجا نیز دلیل بر بطلان عقد راسا نیست، به جهت آن که اگر بطلان از راه حرمت عقد زوجه مفقود الخبر است، می گوئیم که حرمت از احکام طلبیه است، ومتوجه جاهل وغافل وناسی نمی شود. واگر از راه بطلان عقد است قطع نظر از حرمت، می گوئیم که دلیلی بر آن قائم نشده. به جهت آن که آنچه مسلم است بطلان عقد ذات بعل است (به تفصیلی که مذکور شد) یا ذات عده. واین هیچ کدام نیست بالفرض. پس هر گاه عاقد مجتهد باشد وگوید که من زوج وزوجه هر دو را میشناختم ولکن زوجه را (بوصف انها زوجة مفقود الخبر) نمیشناختم که لازم آید عدم جواز نقض حکم مجتهد. در اینجا نیز - بر فرض سلامت از ورود دعوی وترافع - نفعی در حکم به فساد عقد رأسا، نمی کند. بلکه بعد از اطلاع بر وصف مذکور، مراعی خواهد بود الی زمان ثبوت فوت وممنوع از ترتب ثمره می شود تا آن وقت. وبعد از آن حکم به صحت عقد می شود. واشارات وتنبیهات بر این در کلام فقها نیز هست در نظائر و مناسبات آن هم. چنانکه در مسالک شهید ثانی (ره) در باب طلاق غایب باعدن التفات به ملاحظه گذشتن یک ماه (یا بیشتر علی اختلاف الاقوال) هر گاه ایقاع طلاق بروجه قصد بکند، و اتفاقا در نفس الامر در طهر غیر مواقعه واقع شده باشد، حکم به صحت کرده. خصوصا با جهل به لزوم مراعات وملاحظه شرایط. بلکه از کلام ایشان بر می آید که با علم به وجوب مراعات هم، صحیح باشد. و هم چنین در عقدی که در حین (وفات مجهوله) غایب واقع شده باشد بر زوجه او قبل از بلوغ خبر بر وجهی که در اینجا نیز اختیار عدم ثبوت حرمت

ص: 386

کرده، به جهت آن که مفروض این است که نه معتده است ونه ذات بعل. واظهر در نظر حقیر نیز همین است. واز اخبار وادله هم بطلان ثابت نمی شود، ونهیی هم در صورت مزبور واقع نشده که بطلان از آن مستفاد تواند شد. ومفروض هم این است که بروجه جایز واقع شده باشد، وقصد انشا شده باشد. وغایب امر آن است که بعد از اطلاع حکم به تفریق می شود، مراعا الی حین ظهور الحال.

223: سؤال:

223: سؤال: اذا رضعت امرأة مزوجة ذات بنت من زوجها بعداثنی عشر سنة من ولادة البنت، ولد رجل آخر. بان وضعت ثدیها فی فم الولدو دراللبن بسبب مصه (بعدما انقضت المدة المذکورة عن ولادة البنت وجف ثدیها) فهل یجوز للرجل (والد الرضیع) ان یتزوج ببنت المرضعة المذکورة؟ ام لا؟.

جواب:

جواب: هذا السؤال یحتاج تنقیحه الی ذکر مسائل ثلاث: الاولی: اختلف الاصحاب - فی جواز نکاح اب المرتضع فی اولاد صاحب اللبن ولادة ورضاعا. وفی اولاد المرضعة ولادة - علی قولین. والاقوی الحرمة، للاخبار الصحیحة الدالة علیه. (1)

الثانیة: یشترط فی تحریم الرضا کونه فی الحولین للمرتضع، بلا خلاف ظاهر. و ادعی علیه الاجماع فی التذکرة والمسالکک. والمشهور (بل المدعی علیه الاجماع ظاهرا من المسالک) انه لا فرق بین ان یفطم قبل تمام الحولین ثم ارتضع، اولا. خلافا لا بن الجنید فی مالو فطم وهو ضعیف، لروایة شاذة. وقال الشهید (ره) انه مسبوق بالا جماع وملحوق به. واما فی ولد المرضعة بمعنی ان یکون اللبن فی الحوالین الاولین المتصلین بالولادة: ففیه قولان. اظهرهما العدم. لا طلاق الایة(2) والاخبار. واحتج من اعتبره بعموم حسنة الحلبی (عن الصادق - ع -: لارضاع بعد فطام(3)). فان النکرة فی سیاق النفی تفید العموم. وروایة حماد بن عثمان (قال سمعت ابا عبد الله - ع - یقول: لا رضاع بعد فطام. قلت: جعلت فداک وما الفطام؟ قال الحو لان الذی قال الله تعالی(4)). وصحیحة البقباق عنه - ع - قال: الرضاع قبل الحولین قبل ان یفطم(5)). وقول النبی - ص - لا رضاع الاما ).

ص: 387


1- تدلّ علیه العمومات (وسائل، ج14، ابواب ما یحرم من ارضاع، ب1، و یدل خصوصا، ح10 ، ب6 و کذا ح1و2 ب16.
2- ولاتنکحوا ما نکح آبائکم من النساء الاّ ما قد سلف... - حرمت علیکم امهاتکم... و امهاتکم اللاتی ارضعنکم و اخواتکم من الرضعاة ... آیه 22 و 23 سوره نساء.
3- الوسائل، ج14، ابواب ما یحرم من الرضاع، باب 5، ح2و3و5 (فضل بن عبدالملک البقباق).
4- الوسائل، ج14، ابواب ما یحرم من الرضاع، باب 5، ح2و3و5 (فضل بن عبدالملک البقباق).
5- الوسائل، ج14، ابواب ما یحرم من الرضاع، باب 5، ح2و3و5 (فضل بن عبدالملک البقباق).

کان فی الحولین). وانت خبیر با نه لامعنی لحمل النکرة علی العموم. اذ لوارید من الفطام المعنی الحقیقی فلا یستلزم رضاع المرضعة فطام ولده.(1) اذ قد یکون بلا ولد ومات ولدها اول الولادة. وان ارید وقت الفطام (یعنی انقضا الحولین) فقد یخلتف الحولان بالنسبة الی الرضیع وولد المرضعة، وبسبب اضافة الولین الیهما یختلف معناه، ولا یجوز ارادة المعنیین المختلفین فی استعمال واحد من اللفظ، وان کان اللفظ مشترکا معنویا. اذ ذاک فی معنی العهد. کما فی قولنا (جارجل) فانه لا یجوز ارادة رجلین منه علی التبادل. کما لا یجوز ارادة المعنی الحقیقی والمجازی، واکثر من معنی من معانی المشترک اللفظی، فلابلد اما ان یراد من الحدیث (لا اثر لرضاع المرتضع بعد فطامه) او (لا اثر لرضاع المرضعة بعد فطام ولده). واما ارادة المعنیین معا، فکلا. واذا دار الامر بین المعنیین، فالاولی (بل المتعین) ارادة المرتضع. لان البحث انما هو عنه ولذلک حکمو ابان رضعة المرتضع بعد اکمال الحولین لا اثرله. لا نه شرب محرم لا یترتب علیه ثمر، مضافا الروایات. واما ارضاع المرضعة فلا مانع منه اصلا، ولو بقی لبنها عشر سنین. وهو المتبادر من اللفظ. الثالثة: یشترط فی تاثیر الرضاع ان یکون اللبن من امرأة حیة حصل لبنها من نکاح صحیح مع حصول الولد منها - تولد منها او کان باقیا فی الحمل - علی اختلاف فی الاخیر. فلو در من ثدی رجل لبن، او امرأة لم تحمل من وطی زوج حلال، فلاینشر الحرمة، للاجماع، ظاهرا کما نقله جماعة، ولصحیحة عبد الله بن سنان (قال سألت ابا عبد الله - ع - عن لبن الفحل. فقال: هو ماارضعت امرأتک من لبنک ولبن ولدک ولد امرأة اخری فهو حرام) (2)وموثقة یونس بن یعقوب عنه - ع - قال: سألته عن امرأة در لبنها من غبر ولادة فارضعت جاریة وغلاما، هل یحرم بذلک اللبن مایحرم من الرضاع؟ قال: لا) (3)اذا تقرر هذا فنقول: مقتضی المسألتین الاولیین تحریم البنت علی اب المرتضع. 1.

ص: 388


1- الوسائل، ج14، ابواب ما یحرم من الرضاع، باب 5، ح1و9و11و12: عن رسول الله(صلی الله علیه و آله): لارضاع بعد فطام.
2- الوسائل، ج14، ابواب ما یحرم من الرضاع، باب 6، ح4.
3- المرجع: الباب 9، ح1.

کما لا یخفی. فیبقی الکلام فی الحکم بان هذا اللبن هل هو محکوم علیه بکونه لبن الزوج ام هو من باب الدرو؟ والذی یحضرنی من کلام الفقها فی ما یناسب المقام ماذکره فی المسالک فی جملة الصور الست التی ذکرها فی (لحوق اللبن بالرجل مع مفارقة المرأة عنه بالطلاق اوالموت) قال الاولی: ان یکون ارضاعها بهذا اللبن قبل ان ینکح زوجا غیره، فاللبن للاول قطعا، کما لو کانت فی حباله. فیصیر الولد منسوبا بالرضاعة الی المطلق اوالمیت، کما هو ابن المرضعة. ولا فرق بین ان یرتضع فی العدة وبعدها، ولا بین طول المدة وقصرها، ولابین ان ینقطع اللبن ثم یعود وعدمه، مع حصول باقی الشرائط لانه لم یحدث مایحال اللبن علیه. فهو علی استمراه منسوب الیه. لکن ان اشترطنا کون الرضاع وولد المرضعة فی الحولین، اعتبر کون الرضاع قبل الحولین من حین الولادة. والا فلا. وقال فی التحریر: لا یشترط دوام النکاح وقت الرضاع. فلو طلق الحامل او المرضعة، فان رضعت بعد مفارقته بلبنه نشر الحرمة. سوا کان الرضعة قبل انقضا العدة او بعد ها، انقطع لبنهاثم عاد او ثبت ولم ینقطع. وسوا زاد او نقص. وقال فی القواعد: (ولو در لبن المرأة من غیر نکاح لم ینشر حرمة. سوا کانت بکرا او ذات بعل، صغیرة او کبیرة). والظاهر ان مراده من النکاح (الوطئ مع حصول الحمل). فنقول: ظاهر هذه العبارات یقتضی الحاق هذا اللبن بالرجل الذی هو والد البنت. اذ مراد الشهید الثانی (ره) من حدوث الحادث هو حصول الحمل من الزوج الثانی. کما فرضه فی سایر الصور المفروضة. وکذلک ظاهر القواعد ان حصول نکاح وولادة یکفی فی انتساب اللبن الی الزوج. ودلالة الموثقة علی عدم اعتبار ذلک ایضا غیرواضحة. فان لفظ (ولادة) بعد کلمة (غیر) نکرة فی سیاق النفی. والمفروض وجود الولادة هنا فی الجملة. الا ان یحمل علی الولادة المتعارفة المعهودة التی ینسب اللبن الیها، وهی ما اتصل بها، او قریب منها. ومن ذلک یظهران صحیحة عبد الله بن سنان ایضالا بدان یحمل علی ذلک. فیمکن ان یقال: ان هذا اللبن المفروض فی المرأة المسؤول عنها، لا یصدق علیه عرفا انها لبن الفحل ولبن ولدها. فلابدان یحمل عبارة المسالک وما فی معناها علی مالا ینافی طول المدة وانقطاع اللبن ثم عودها لانتسابه الی الولد والفحل عرفا. ومراده بالاستثنا بقوله (لکن ان اشترطنا.. الی آخر). ایضا مالا ینافی ذلک. فنقول: المرأة التی

ص: 389

مر من ایام ولادتها سنة ثم انقطع لبنها لمرض اوعرض ثم عاد بعدا متصاص الطفل، یقال له عرفاان هذا هو اللبن الذی انقطع و هو لبن الولد الذی حصل به. وکذلک بعد انقضا عامین ایضا. وکذلک لو استمر الی عشرین سنین بان تصیر ظئر او تجعل شغله ذلک. فلو حصل الانقطاع بعد عشر سنین بمثل شهر مثلا ثم عاد بسبب امتصاص الولد ایضا یقال له فی العرف انه لبن ذلک الولد الذی حصل به. بخلاف ما لوانقطع عشر سنین ثم رجع بسبب امتصاص الولد. فلوفرض بقاوه عشر سنین فتاثیره ح لامانع منه من جهة کونه لبن الفحل ولبن ولده. بل المانع المتصور انما هو توهم اشتراط کونه فی الحولین للمرضعة ایضا. فبعد تقیید کلامه بصورة لا ینافی انتسابه الی الفحل والولد عرفا، فلا یضرالحکم بتاثیره الی عشر سنین، وان وقع بینه عودو انقطاع لاینافی الانتساب، کما اشرنا. والقول با عتبار الحولین فی المرضعة خلاف التحقیق. ومن ذلک یظهر حال کلام التحریر والقواعد. فاذن الاظهر جواز تزویج الرجل المسؤول عنه بالمرأة المسؤول عنها.

224: سؤال:

224: سؤال: ما حکم میراث المستمتعین وشرطه؟.

جواب:

جواب: اختلف الاصحاب فی تورات المتمعین. فذهب جماعة - منهم ابو الصلاح و ابن ادریس والعلامة فی المختلف وولده والمحقق الشیخ علی والفاضل المقداد فی التنقیح - الی عدم التورات مطلقا. ای سوا شرطا التورات او عدمه اولم یشرط شیئا. و هو مقتضی اطلاق کلام المفید حیث قال (ولا یجب به میراث). والصدوق فی المقنع حیث قال (ولا میراث بینها اذا مات واحد منهما فی ذلک الاجل). ویظهر من المحقق الا ردبیلی فی کتاب آیات الاحکام، ان ذلک مذهب اکثر الاصحاب. حیث قال بعد ذکر آیة میراث الزوجین (الظاهر انه یرید بالزوجة المعقود علیها بالعقد الدائم کما هو مذهب اکثر الاصحاب، وان کان ظاهرها اعم، للروایات). انتهی. ویظهر من کلام السید فی الانتظاران الامامیة کانوا معروفین بهذا المذهب حیث نقل استدلال العامة علی حرمة المتعة من باب النقض بقوله تعالی (والذین هم لفروجهم حافظون.... الی قوله فاولئک هم العادون) بتقریب ان المتعة لیست ملک یمین، ولو کانت زوجة لثبت التوراث فیها مع انه لا ترث ولا تورث، ولکانت عدة الوفات فیها اربعة اشهر وعشرا (الی آخر مانقله عنهم) ثم قالوا وانتم تذهبون خلاف ذلک. واجاب السید بان فقد المیراث لیس علامة علی فقد الزوجیة. لان الزوجة الذمیة والقاتلة لا ترثن

ص: 390

ولا تورثن وهن زوجات. علی ان من مذهبنا ان المیراث قد ثبت فی المتعة اذالم یحصل شرط فی اصل العقد بانتفائه. ویستثنی المتمتع بهامع شرط نفی المیراث من ظواهر آیات المیراث، کما استثنیتم الذمیة والقاتلة... الی آخر ماذکره. وذهب الباقون الی ثبوت المیراث فی الجملة. فمنهم من ذهب الی (اقتضا عقد المتعة التوراث لا بشرط شئ حتی اذا شرط السقوط کان الشرط باطلا، لمخالفته مقتضی العقد). وهو مذهب ابن براج. ومنهم من ذهب الی عدم اقتضا العقد بذاته التوراث بل یقتضیه اذا اشترطا. ومنهم من ذهب الی اقتضائه التوراث بشرط ان لایشترطا نفی التوراث. والاول مختار جماعة منهم الشیخ وابن حمزة والکیدری و الشهیدین. والثانی مختار المرتضی وابن ابی عقیل (ره). والاول اقوی. لنا الاصل، وان المیراث لا یثبت الا بجعل الشارع (والاخبار المثبتة له سنجیب عنها). والاخبار المستفیضة المعتبرة جدا الدالة علی ان من حدود المتعة، عدم التوراث، مثل عدم النفقة، وکون عدتها خمسة واربعین یوما، ونحو ذلک. فلاحظ الاخبار وتامل فیها تجدها ناهضة علی المطلوب. مثل مارواه الصدوق فی الحسن عن مؤمن الطاق (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن ادنی ما یزوج به الرجل المتعة؟ قال: کف - کفین خ ل - من بریقول لها: زوجینی نفسک متعة علی کتاب الله وسنة نبیه نکاحا غیر سفاح، علی ان لا ارثک ولا ترثینی، ولا اطلب ولدک، الی اجل مسمی فان بدالی زدتک و زدتنی). (1) وحسنة ابن ابی عمیر عن بعض اصحابه عنه (علیه السلام) (قال: لا باس بالرجل یتمتع بالمرأة علی حکمه، ولکن لا بدله من ان یعطیها شیئا، لانه ان حدث به حدث لم یکن لها میراث). (2) وما راوه الشیخ فی الصحیح عن صفوان عن ابن مسکان عن عمربن حنظله (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن شروط المتعة. فقال یشارطها علی مایشا من العطیة، و یشترط الولدان اراد، ولیس بینهما میراث). (3) وحسنة ثعلبة (قال: یقول اتزوجک متعة علی کتاب الله وسنة نبیه نکاحا غیر سفاح، وعلی ان لا ترثنیی ولا ارثک، کذا وکذا یوما3.

ص: 391


1- وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 18، ح5 - محمد بن انعمان الاحول المعروف بمؤمن الطاق.
2- المرجع، باب 40، ح1 - و اورد ذیله فی باب 32 ح3.
3- المرجع: اورد ذیل الحدیث فی باب 32، ح6، و صدره فی باب 33، ح3.

بکذا وکذا درهما، وعلی ان علیک العدة). (1) وموثقه ابی بصیر (قال: لا بد من ان یقول فیه هذه الشروط: اتزوجک متعة کذاو کذا یوما، بکذا، وکذا درهما، نکاحا غیر سفاح علی کتاب الله وسنة نبیه وعلی ان لا ترثینی ولا ارثک، وعلی ان تعتدی خمسة واربعین یوما). (2) وروایة ابان بن تغلب - وفی سنده ابراهیم بن الفصل ولکن الروای منه عمرو بن عثمان وقد قال النجاشی انه نفی الحدیث صحیح الحکایات - قال (قلت لابی عبد الله - ع - کیف اقول لهااذا خلوت بها؟ قال: تقول اتزوجک متعة علی کتاب الله وسنة نبیه لا وارثة ولا موروثة کذا وکذا یوما، و ان شئت کذا وکذا سنة، بکذا وکذا درهما. وتسمی من الاجل ماترا ضیتما علیه قلیلا کان او کثیرا. فاذا قالت: نعم، فقد رضیت وهی امرأتک وانت اولی الناس بها. قلت: فانی استحیی ان اذکر شرط الایام (؟) قال: هواضر علیک قلت وکیف؟ قال: لانک ان لم تشترط کان تزویج مقام ولزمتک النفقة فی العدة، وکانت وارثة، ولم تقدر علی ان تطلقها الاطلاق السنة). (3) وقد عمل بها الاصحاب فی مسألة انقلاب المتعة دواما بترک شرط الاجل. وروایة هشام بن سالم (قال: قلت لا بی عبد الله - ع - اتزوج المرأة متعة مرة مبهمة. قال فقال: ذلک اشد علیک ترثها و ترثک، ولا یجوز لک ان تطلقها الاعلی طهرو شاهدین) الحدیث. (4) وقویة عبد الله بن عمرو - فانه وان کان مجهولا لکن من الرواة عنه فی السند جعفر بن بشیر عن حماد بن عثمان - (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن المتعة. فقال: حلال لک من الله ورسوله. قلت: فما حدهما؟ قال: من حدودها ان لا ترثها و لا ترثک) (5) الحدیث. وهذا کالصریح بل صریح فی المطلوب. واصرح منه الناطق بالعدم سوا اشترط ام لم یشترط هو روایة سعید بن یسار عن ابی عبد الله - ع - ولیس فی سنده من یتامل فیه الا البرقی وهو مشترک بین محمدبن خالد البرقی واحمد ابنه واخیه الحسن. والمشهور استعماله فی الاولین. وهؤلا وان کان کلهم ثقاتا عند الشیخ والعلامة الا ان النجاشی وابن الغضا [ یر ] ی طعنا فی8.

ص: 392


1- المرجع، باب 18، ح2.
2- المرجع، باب 18، ح4.
3- المرجع، اورد صدره فی باب 18، ح1، و ذیله فی باب 20، ح2 - تهذیب ج2، ص190.
4- المرجع، باب 20، ح3.
5- المرجع، باب 32، ح8.

حدیثهما. والنجاشی ضعف محمدا. وانت خبیربان توثیق الشیخ والعلامة اقوی من جرحهما. لان النجاشی وان کان اوثق الجماعة فی الضبط (علی ما صرح به العلامة) لکن ابن الغضایری قلماخلص عن طعنه ثقة فضلا عن غیره وبذلک یظهر قلة الاعتماد فی جرجه. فالاعتماد علی الاولین ارجح مع ان اعتضادها بالروایات المتقدمة وعمل الاکثرین والاصل یرجح العمل علیه. (قال: سألته عن الرجل یتزوج المرأة متعة ولم یشرط المیراث، قال: لیس بینهما میراث اشترط ام لم یشرط). (1) وحملها الشیخ علی اشتراط نفی المیراث، لا اثباته. وربما یؤید ذلک بان المتعارف فی الاخبار لما کان اشتراط نفی المیراث لا اثباته، جاز حمله علی ذلک، کما فعله الشیخ. هذا التأویل علی فرض تسلیمه انما یفید عدم ثبوت المیراث مع عدم الا شتراط لا ثبوته مع الشرط. و سیحیی الکلام فی ادلة المثبتین. حجة القول الثانی: عموم الایة. فانها زوجة عرفا. ولانها لولم یکن زوجة للزم خروجها عن الحصر المذکور فی قوله تعالی (الاعلی ازواجهم او ماملکت ایمانهم) (2) الی قوله تعالی (فاولئک هم العادون). (3) ولا یرد النقض بالذمیة والقاتلة لثبوت التخصیص من خارج، والعام المخصص حجة فی الباقی. وشرط السقوط مخالف لمقتضی العقد فیکون باطلا. وفیه: منع انصراف الازواج الی المتعة عرفا، مع ان الاخبار مصرحة بانها مستأجرات، وانها بمنزلة الا باحة ونحو ذلک. سلمنا لکنها مخصصة بتلک الاخبار المستفیضة المعمول بها عند الا کثرین. واما الحصر الموجود فی الایة، ففیه انه لعله بالا ضافة الی الرجل والبهائم او بالنسبة الی ازواج الغیر وامائه. (4) وتخصیص الازواج و الاما بالذکر لکونهما من الافراد الغالبة. وهذا وجه متین لایأباه الطبع السلیم. مع انه یشکل بالتحلیل. وادراجه تحت ملک الیمین، فیه مالایخفی. اذا الظاهر (مما ملکت ایمانهم) ملک العین لاملک المنفعة. مع ان قیلل المنفعة. مع ان قلیل المنفعة لایطلق علیه الملک، بل هو اباحة وامتاع. فهوایضا لوسلم عمومها مخصصة بتلک الاخبار. فان الاقوی جواز تخصیص

ص: 393


1- المرجع، باب 7.
2- الآیة 6، سوره مؤمنون.
3- الآیة 6، سوره مؤمنون.
4- الماء - خ.ل.

الکتاب بمثل هذا الخبر الواحد. وبالجملة هذا القول باطلاقه لعله مخالف لاجماع الامامیة. کما یظهرمن السید (ره) فی الانتصار حجة القول الثالث: اما علی عدم اقتضا نفس العقد ذلک: فما تقدم فی حجة ما اخترناه مما یدل علی ذلک. واما علی اقتضائه مع الشرط: فعموم (المسلمون عند شروطهم) (1) وفیه نظر واضح اذلا معنی لوفا المیت بشرطه، سلمنا لکنه مختص بما تقدم، و خصوص صحیحة محمدبن مسلم (قال سألت ابا عبد الله - ع - کم المهر یعنی فی المتعة؟ فقال: ماتراضیا علیه الی ماشا من الاجل - الی ان قال - وان اشترط المیراث فهما علی شرطهما). (2) وحسنة احمد بن محمدبن ابی نصر البزنطی لابراهیم بن هاشم عن الرضا - ع - قال تزویج المتعة نکاح بغیر میراث ونکاح میراث، ان اشترطت کان، وان لم تشترط لم یکن.(3)وفی الکافی بعد ذلک (وروی ایضا لیس بینهما میراث اشترط ام لم یشترط). وهذه الروایة مرویة ایضا فی (قرب الاسناد) بسند صحیح. واورد علیها بان التوریث من جعل الشارع فلا مدخلیة للشروط فیه. ورد بان الشرط من جعل الشارع لهذین الحدیثین وان کان لفعل المکلف مدخلیة فیها، کما لو اسلم الکافر. وفیه انه انمایتم اذا قاوم الخبران الادلة المانعة. وبان سبب المیراث ان کان هو الزوجیة، فیدخل المتعة فی الایة، اشترطا ام لا. والا، فلا موجب له. ورد بتسلیم الدخول فی الایة والقول بالتخصیصن بدون الشرط، یعنی ان الایة تقتضی ثبوت المیراث للزوجة الا متعة لم یشترط لها المیراث. وفیه نظر لان الروایتین دلتاعلی ان ثبوت المیراث لاجل الشرط. لالانه زوجة. فالحدیثان مخالفان لظاهر القرآن ولا معنی للتخصیص. فالتحقیق فی الجواب علی هذا القول، منع دخولها تحت الایة، او منع کونها زوجة. واما علی ما اخترناه فیتم التخصیص علی القول بکونها زوجة، ومع منعها علی ما اخترناه ایضافیقع تعارض بین ما ذکرنا من الاخبارو هاتین الروایتین. فمع ان هاتین الروایتین ع.

ص: 394


1- الوسائل، ح12، ابواب الخیار، الباب 6، ح1و2و5.
2- المرجع.
3- المرجع.

لایقا ومان ماذکرناه من الروایات من حیث الکثرة والاعتضاد مع اعتبار اسنادها ایضا، [ و ] وفق بالکتاب ایضا من قابلیة ادراجها تحت الزوجة، وموافقتها للحصر المذکور فی الایة الثانیة. واماما ذکروه فلایلائم کونها زوجة وینافی ظاهر الحصر. ثم انهم ذکروا تفریعا علی هذا القول، انه لوشرطا لاحدهما دون الاخر، فیتبع، لظاهر الخبرین. وهو کذلک ولاوقع لما یستشکل من اغلبیة کون الارث من الجانبین، لکثرة امثاله ایضا. مثل ارث المسلم عن الکافر، وارث الولد المنفی باللعان وغیر ذلک. (1)

وقال المقداد - بعدما اختار القول الاول - (لکن لواشترطا، جاز وینزل علی الوصیة یتفرع علیه احکامها. حجة القول الرابع: عموم الایة، وعموم (المسلمون عند شرطهم)، (ویظهر جوابهما مما تقدم) وموثقة محمدبن مسلم (قال: سمعت اباجعفر - ع - یقول فی الرجل یتزوج المرأة متعة، انهما یتوارثان اذا لم یشترطا، وانما الشرط بعد النکاح). (2) وحملها الشیخ علی ارادة ذکر الاجل من الشرط، یعنی اذالم یذکر الاجل فیصیر نکاحا بتا دائما. ویرجع الی ماافاده روایة ابان بن تغلب المتقدمة، من انقلاب المتعة دواما بدون ذکر الاجل. و لا باس بهذا التاویل، لکن فی مسألة انقلاب المتعة دواما بذلک، نحن لانوافق المشهور. و ذکرنا ماهو الحق فی ذلک وتاویل الروایة فی کتاب مناهج الاحکام. وکیف کان فهذه الروایة لا تقاوم ماذکرناه من الادلة، فاما یطرح، او یؤول بان المراد بیان حقیقة المتعة و الدوام. وان عدم ذکر الاجل من حدود النکاح الدائم الذی یوجب التوراث. ومع ذلک کله فالا حیتاط فی الدین ان لایحرم مع الشرط، ویصالح بینهما بشیئ. والله العالم.

225: سؤال:

225: سؤال: شخصی دختری را خطبه می کند. وقبل از عقد ومزاوجه از بابت رسوم وتعارف، چیزی می برداز برای دختر وپدر ومادر وکسان او، از ماکول وملبوس و غیر آن. وبه مصرف میرسانند وبعضی باقی است، یا هیچ باقی نیست. بعد از آن دختر یا کسان او پشیمان می شوند واو را رد می کنند، آیا می تواند آنچه اخراجات کرده است استرداد نماید یا نه؟

جواب:

جواب: هر چند در بادی نظر چنین می نماید که چون این شخص مال را مجانا2.

ص: 395


1- راجع المساله 273، من هذا المجلد.
2- المرجع، ب 32، ح2.

نمی دهند وغرضش این است که آنها در امر دادن دختر مستمر وثابت قدم باشند، واگر داند که در آخر امر نخواهند داد هرگز راضی نمی شود به این که مال او را مصرف برسانند. پس باید در صورت رد، غرامت بکشند. اما تحقیق آن است که مادامی که ایشان بر رضای خود باقی اند تصرف جایر است. واین تسلیطی است غیر را بر مال خود، و غرامت متوجه نمی شود. وهمین معنی که ایشان در آن وقت راضی اند و مستمراند بر اراده خود، کافی است به جهت اباحه تصرف وگاه است که در این وقت مطلقا در متخیله اولیا خطور نمی کند که او را رد کنند واین حال را هم آن شخص خاطب از ایشان فهمیده واباحه تصرف به جهت ایشان به این حال کرده. واباحه از جمله انشائاتی است که تعلیق بر نمیدارد. بلی بعضی تعلیقات - مثل این که بگوید که اگر در قلب تو این است که دختر را به من ندهی مباح نیست، واگر در قلب تو این باشد که بدهی، - مباح است - خوب است. اما اگر بگوید که (الحال مباح کردم به تو که تصرف کنی به شرط این که در نفس الامر عایقی رو ندهد، یا بدائی به جهت تو حاصل نشود، پس در این صورت اباحه حالیه معنی ندارد، و (انشا) صورت نمیپذیرد کما لا یخفی. بلی اگر بگوید که (این را الحال به تو اباحه می کنم وشرط می کنم با تو که اگر بدائی رو دهد و از جانب تو ندامتی بهم رسد، عوض آن را به من رد کنی) خوب است. اما لزوم آن در ضمن عقد هدیه واباحه، معلوم نیست. وعلی ای تقدیر، اگر فرض ضمان تواند شد، در صورت شرط، چنین است. واگر نه، دلیلی بر غرامت مطلقا نیست. (1) واین نظیر آن است که کسی با کسی دوست باشد وبه رسم هدیه واباحه وغیر آن مال خود را از دوست خود مضایقه نکند ودر کمال طیب نفس مال خود را به او روا دارد، وآن دوست نیز مال بسیار از این دوست به این نهج به تلف آورد. بعد از آن اتفاق افتد که دشمنی شدید بینهما حاصل شود. الحال اگر از راه عدوات بگوید که از مال من آنچه که خورده ای به تو حلال نمی کنم. یا آن که خواهد دعوی غرامت بکند، هر در [ ی ] این سخنها عاطل وباطل است. وشک نیست که اگر در حین دوستی تصور می کرد که این شخص به این نحو دشمن او خواهد شد، در آن وقت به او مال خود را روا نمیداشت. پس اگر بگوئی: اجابت اولیا سبب اتلاف مال خاطب شده وغرامت بر تسبیبد.

ص: 396


1- ممکن است «دلیلی بر غرامت مطلق - یعنی در صورت عدم شرط - نیست» صحیح باشد.

مترتب می شود. گوئیم: که (با وجود آن که در این سبب عدوانی نیست وآنچه مسلم است در تأثیر بسبب صورت عدوان است) سببیت خاطب اقرب است که خود به ایشان داده. واگر گوئی که اولیا مباشر اتلاف شده اند پس باید غرامت بکشند. گوئیم غرامتی بر (مرخص فیه) مترتب نیست. اگر گوئی که رخصت به شرط بقابر رضا است نه مطلقا. گوئیم رخصت در حال رضا است نه به شرط بقا بر رضا ودوام آن. چنانکه گذشت. وآنچه ذکر کردیم درصورتی است که خطبه [ ای ] بشود، واولیاء اجازه بدهند. اما در صورتی که مطلقا اظهار نکرده باشد واین تعارفات را به عمل آورد به طمع این که بعد از استمالت قلب ایشان به تزویج راضی شوند و اگر خطبه کند رد نکنند، پس امر در آنجا اسهل خواهد بود. وظاهرا همین از جمله (هدیه مصانعه) باشد که در بعض اخبار مذکور است. و از قبیل این است برگ سبزی که درویشان دهند. یا دسته گل، یا مهر نمازی، و امثال انیها. واظهر این است که آن مباح باشد بدون عوض، وعوض واجب نیست هر چند ترک عوض خالی از کراهت نخواهد بود نظر به بعض اخبار ودلالت اعتبار. وظاهر این است که مثل مذکور باشد هر گاه ظهار خواستگاری نیز بکند وبه گوش اولیا برساند و هنوز وعده دادن نکرده باشند. واینکه در (هدیه مصانعه) گفتیم که مباح است بدون عوض، درصورتی است که از حال واهب معلوم نباشد که راضی نیست [ بر ] تصرف در آن بدون عوض. واگر معلوم باشد که راضی نیست به تصرف بدون عوض، تصرف جایز نخواهد بود. وظاهر این است که در صورت اجابت اولیا وتراضی طرفین بر اخراجات هر گاه اولیا بگویند که فلان قدر مال بیاور از ماکول وغیر ماکول تا صرف شیرینی ومطبخ بشود، و بر سبیل رضا هم به مصرف برسد هم حکم همان است که گذشت، چون عدوانی نیست.

226: سؤال:

226: سؤال: هر گاه شخصی زوجه مدخوله خود را طلاق گوید وخواهد که به عقد انقطاع در آورد. از برای زوجه عده می باشد یا نه؟ در حالتی که مهر خود را تمام و کمال گرفته باشد، یا نگرفته باشد، یا هبه به زوج خود نموده باشد.

جواب:

جواب: اگر (طلاق باین) باشد می تواند بدون عده او را ثانیا عقد کند. وعده داشتن در صحت عقد دیگران شرط است، نه در حق خود زوج. واگر (طلاق رجعی) باشد، تجدید عقد در حکم رجوع است. وظاهر این است که عقد ثانی صحیح نیست، ورجوع

ص: 397

می شود به زوجیت اولی. (1)

227: سؤال:

227: سؤال: هر گاه در طهر مواقعه طلاق گفته باشد و بعد از آن صیغه متعه جاری شده باشد، چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: طلاق باطل است وصیغه متعه اعتبار ندارد.

228: سؤال:

228: سؤال: هر گاه کسی متعه داشته باشد وآن مرضعه باشد، ومدتش نیز باقی باشد. وخواهد که تتمه مدت را به او ببخشد، به عقد جدید او را متعه نماید. آیا عده از برای او هست یا نه؟ و هم چنین هر گاه مرضعه نباشد ومن تحیض باشد، چه از برای زوج خود یا غیر؟. وایام مدت عده متعه چند یوم است؟. و هم چنین هر گاه مدت تمام شده باشد وزوج یا غیره ثانیا خواهد او را متعه کند؟.

جواب:

جواب: متعه را عده به جهت زوج خود در کار نیست هر گاه خواهد ثانیا متعه کند یا به عقد دوام بگیرد، خواه مدتش منقضی شده باشد یا آن که تتمه مدت را به او بخشیده باشد، وخواه مرضعه باشد وخواه غیر مرضعه، وخواه (ذات اقرا) باشد یعنی بالفعل (حیض بین) باشد یا در سن (من تحیض) باشد وحیض نبیند. واما غیر زوج او را عقد نمی تواند کند، الا بعد از انقضای عده، نه به دوام ونه به تمتع. واما عده متعه: اگر در سن (من تحیض) باشد وحیض نبیند چهل وپنج روز است و اگر حیض می بیند، درمسألة اختلاف بسیار است، واحوط آن است که دو حیض بیند بعد از دست برداشتن. پس اگر در حال حیض باشد که مدت تمام شود، آن حیض را اعتبار نکند. بلکه باید در حیض بعد از آن ببیند. والله العالم.

229: سؤال:

229: سؤال: زید صبیه خود را در غیبت او به پسر عمرو شوهر داده. در حال صبیه مذکوره می گوید که راضی نیستم. ودر وقت عقد تخمینا نه سال داشته. والحال صبیه مذکوره می گوید من در وقت عقد از نه سال زیادتر داشتم وراضی نیستم. آیا عقد صحیح است به اذن پدر تنها؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: از لفظ سائل ظاهر می شود که تخمین بودن نه سال در نزد سائل متعین است، نه در نزد پدر. وظاهر سؤال دعوی است یعنی زوج مدعی صحت است، و زوجه مدعی فساد. وتکیه زوجه در فساد این است که (من بالغه ورشیده بوده ام وپدرمد.

ص: 398


1- برای دریافت شرح و بیان جزئیات این مساله رجوع کنید به مساله شماره 220 از همین مجلد.

بی اذن من عقد کرده ومن هم اجازه نکرده ام وراضی نیستم). ووجه صحت هم چند چیز می تواند شد: یکی این که زوجه صغیره بوده، یا بالغه بوده ورشیده نبوده، یا بوده ولکن پدر زوجه وعمرو هر دو مقلد مجتهدی بوده اند که ولایت پدر را در امر بالغه رشیده ثابت می دانسته. [ در این صورت ] در صورت فقد بینه بر فساد، قول مدعی صحت مقدم است. به جهت آن که (افعال مسلمین محمول است بر صحت). خصوصا هر گاه موافق اصل هم باشد. وظاهر است که صورت مذکوره موافق اصل است. به جهت آن که اصل عدم بلوغ است واصل عدم رشد ملکه است و در طفل مفقود است جزما، وعدم آن مستصحب است، وغلبه حصول آن در بالغین مزاحم این اصل نمی شود. زیرا که آنچه مسلم است از غلبه در غیر مراهقین واوایل بلوغ است. وآیه شریفه هم شاهد این است زیرا که ظاهر (فان آن ستم منهم رشد افاد فعوا الیهم اموالهم) (1) این است که اگر بعد از بلوغ رشدی از ایشان یافتید مال را به ایشان بدهید. هر چند خلاف کرده اند در این که ابتلا وامتحان قبل از بلوغ است یا بعد؟ وبه هر تقدیر تصرفات یتامی در اموال (که نکاح و مهر از آن باب است) شرط است به حصول رشد وثبوت آن بعد بلوغ. نه این که اصل در بلوغ این است که رشید باشد و تصرف بالغ صحیح باشد مگر این که سفاهت ثابت شود. پس درمانحن فیه چنانکه شرط صحت عقد خود صغیره رشد است، شرط صحت عقد پدر نیز عدم رشد است. وچون اصل عدم رشد است پس شرط صحت موجود است. پس در این دو صورت اصل وظاهر متطابق است، وقول دختر مخالف اصل ومخالف ظاهر است. واما مخالف اصل بودن، [ پس ] به جهت آن که اصل عدم رشد است. واما خلاف ظاهر، پس به جهت آن که فعل پدر او محمول است بر صحت، به ادله [ ای ] که پیش گفتیم. وبه هر حال هر دو متفق به وقوع عقد هستند. وزوجه می گوید که در حالی واقع شده که باطل است. وزوج می گوید در حالی واقع شده که صحیح است. وقول زوج موافق اصل وظاهر است، وقول زوجه هر چند از حیثیتی موافق اصل باشد لکن از حیثیات متعدده هم مخالف اصل ومخالف ظاهرهم هست. و از اینجا ظاهر می شود کلام درصورتی که عقد زوج هم ولایتی بوده که صغیر بوده و پدر او عقد کرده، باز قولء.

ص: 399


1- آیه 6 سوره نساء.

مدعی صحت مقدم است. اینها در وقتی است که زوج در مقابل، ادعای صحت کند، خواه بگوید که (زوجه من معقوده من است وبه غیر حق زن من نیست) وساکت باشد از جهت خود. یا متمسک شود به این که صغیره بوده، یا غیر رشیده بوده وولایتا عقد کرده شد، یا بالغه رشیده بوده. وطرفین مقلد مجتهدی میبوده ایم که پدر را مستقل در ولایت میدانست. واما هر گاه زوج بگوید که (من نمیدانم، این قدر میدانم که پدر زوجه او را از برای من عقد کرده). وبگوید (هر چه حکم خدا است مجتهد بگوید). پس در این صورت یا این است که پسر صغیر بوده وپدر عقد کرده، یا کبیر بوده ولکن به ادعای پدر زوجه صغر را، یا عدم رشد را، اکتفا کرده، یا جاهل مسأله بوده، واو ایجابی کرده واین قبول کرده. پس در این، چند صورت متصور است اول: زوج کبیر بوده ووالد زوجه به ادعای صغراویا عدم رشد او، عقد کرده وزوج هم قبول کرده، والحال زوجه ادعای بطلان عقد می کند به سبب ادعای کبر ورشد. در اینجا می گوئیم اولا: قول پدر مسموع است وعقد صحیح است مادامی که خلاف آن ظاهر نشده. به جهت آن که مسلمی است وادعای ولایت می کند. چنانکه وکیلی به ادعای وکالت مال کسی را بفروشد، یا زن کسی را طلاق بگوید. و در این وقت که زوجه ادعای بطلان می کند ومی گوید که من در آن وقت بالغه رشیده بوده ام. هر چند مقتضای تصدیق مسلم این است که زوج تصدق او کند، ولکن مزاحم این (قول مسلم) است قول وفعل مسلم دیگر که پدر او است. پس دعوی واقع می شود ما بین زوجه و پدر او. وبا فقد بینه اظهر تقدیم قول والداست، چون قول او موافق اصل است (چنانکه گفتیم). وموافق ظاهر. چون فعل مسلم است ومحمول بر صحت است، وولایت او هم مستصحب است تا زمان عقد، وفعل او است واو اعرف است به فعل خود، وظاهر این است که یمین متوجه پدر زوجه هست. وبعد طی دعوی آنها زوج متصرف می شود زوجه خود را که بر وجه صحیح (علی الظاهر) عقد شده بود. و از اینجا ظاهر می شود حکم جائی که والد مرده باشد یا غایب باشد که در اینجا زوج نیز بعد از استفتا از مجتهد وحکم مجتهد به این که (عقد محکوم به صحت است تا خلاف آن ظاهر شود، باز زوج متمسک به صحت می شود وبر زوجه لازم می شود اثبات بطلان. چون اومدعیه است. غایت امر این است که اگر ادعای علم بکند بر زوج که (تو در آن وقت میدانستی من کبیره ورشیده ام)، قسم نفی العلم متوجه او می شود. واز

ص: 400

اینجا ظاهر می شود حکم صورتی که زوج صغیر بوده ووالد او ولایتا عقد کرده. که باز اصل صحت با زوج است. واین عقدی است که از دو مسلم صادر شده بطلان آن محتاج به اثبات است.

230: سؤال:

230: سؤال: هر گاه دو پسر نا بالغ با یکدیگر لواط کنند منشأ تحریم نکاح مادر و خواهر ودختر ملوط برلایط، می شود یا نه؟ -؟ وفرقی ما بین عمد وسهو وجهل در نکاح هست یا نه؟ -؟ وآیا چنانکه مادر وخواهر مفعول بر فاعل حرام است عکس هم چنین است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر چند از اخبار بیش از حکم لایط بالغ، ظاهر نمی شود - به جهت آن که در همه آنها لفظ (رجل) واقع شده وآن ظاهر در بالغ است. و هم چنین است لفظ (حرمت) در اخبار ظاهر در بالغ است، به جهت آن که حکم به حرمت به نا بالغ متحقق نمی شود. و در مسأله هم خلاف است - لکن اشهر (بلکه اقوی واظهر) عدم فرق است میان صغیرو کبیر. وممکن است که استدلال کنیم به لفظ اجماعی که سید مرتضی در انتصار نقل کرده است وگفته است (ومما انفردت به الامامیة ان من یلوط بغلام فاوقب، لم یحل له ام الغلام ولا اخته ولا ابنته ابدا). وکلمه (من) عموم دارد. واما در طرف مفعول: پس هر چند در احادیث هم لفظ (غلام) مذکور است وآن ظاهر در نا بالغ است. ولکن الحال صریحا خلافی در نظر نیست که فرقی باشد میان صغیر وکبیر. هر چند اطلاق کلام بعضی دلالت بر وجود خلاف دارد. وبه هر حال فرقی ما بین عمد وسهوو جهل نیست. به جهت آن که این از احکام وضعیه است. و در اینجا دخول بعض حشفه کافی است در ثبوت حرمت، هر چند در وجوب غسل وغیر آن دخول تمام حشفه معتبر است. واما حرمت مادر وخواهر ودختر فاعل بر مفعول: پس اشهر بلکه اظهر عدم حرمت است. واحادیث دلالت بر آن ندارد. وقولی نقل شده بر حرمت از بعض علما، ودلیل آن واضح نیست. وبدان که حکم در صورتی که وطی قبل از نکاح باشد، واضح است. اما آن که بعد از نکاح باشد (مثل این که با برادر زن خود لواط کند) پس در آن اشکال است و خلاف است. ومقتضای اصل وعموم اخباری که مضمون آن این است که (الحرام لایحرم الحلال) این است که حرام نمی شود. ومقتضای حدیث معتبری این است که حرام می شود. وشکی نیست که احوط اجتناب است. وبنابر قول به عدم حرمت، هر گاه

ص: 401

آن زن را بطلاق بگوید وبعد از آن خواهد او را بگیرد بعقد تازه، اقوی حرمت است. و بعضی فرق نگذاشته اند وعقد ثانی را تجویز کرده اند. واین ضعیف است.

231: سؤال:

231: سؤال: هر گاه زینب شوهری رفته، وبعد از مدتی می گوید که من بلامانعم، و پدر او می گوید که من طلاق او را گرفته ام، وزوج، پدر او را وکیل کرده که او را طلاق بگوید، اما پدر بنفسه نمی تواند طلاق گفت ودر وکالت طلاق اذن در توکیل غیر نداده. و آن ضعیفه می گوید که من خبر این نقلها ندارم و بلا ما نعم. آیا می تواند شوهر بکند یا نه؟ -؟. و هر گاه کسی او را عقد کرده باشد در این حال، آیا تفریق می توان کرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: قول زوجه مسموع است خصوصا هر گاه متهم نباشد. یعنی از حال او معلوم نباشد که بی مضایقه است از زنا وبی پروا است از حرام. وقول پدر او که می گوید که (من طلاق او ارا گرفته ام) هم مؤید صدق او اشت وسخن ضعیفه که (من از این نقلها خبر ندارم) در این مقام در عرف وعادت وبه مقتضای قرینه منافی تایید نیست. زیرا که مفهوم می شود که می خواهد گریز از اثبات بهم رساند، وحصول علم از برای زوجه هم به قول پدرش ممکن الحصول است. واین گریز است به (جواب اعم). چنانکه فقها تجویز کرده اند در جواب منکر، چنانکه مدعی به کسی بگوید که (قیمت اسب را که به تو فروختم بده). خصم [ او ] بگوید که (من مشغول ذمه تو نیستم) واین از راه خوف عجز از اثبات است با علم به محق بودن خود. و هر گاه چنین عقدی شده باشد، تفریق نمی توان کرد. واینکه نوشته اند که (زوج پدر را وکیل کرده که طلاق بگوید یعنی خود بنفسه، وحال آن که خود بنفسه طلاق نمی تواند گفت [ و ] در وکالت طلاق، اذن در توکیل غیر را نداده)، اینها محتاج است به مرافعه. هر گاه به ثبوت شرعی برسد که او را وکیل مطلق نکرده، یا آن که بعد تلقین صیغه هم قادر بر آن نبوده وبخصوص هم اذن در توکیل غیر نشده، در این صورت دعوی طلاق گرفتن پدر باطل می شود. ولکن دعوی اعم زوجه بر حال خود باقی است تا علم به بطلان از راه دیگر بهم رسد. زیرا که خلو از مانع به غیر طلاق، اسباب دیگر هم دارد.

232: سؤال:

232: سؤال: شخصی در عهد آقا محمدخان به آذربایجان به ملازمت رفته بود. در مراجعه به اردبیل آمده بود. نظر به این که ناخوش بود او را در اردبیل رفقای او گذاشته و به ولایت آمده بودند. وپدر زن او از جمله رفقای او بود. وقتی که به ولایت آمده بودند مدتی از این مقدمه گذشته که نوشته آن شخص مریض رسید که (برادر واقوام من بیایند

ص: 402

ومرا ببرند) پدر زن او و برادر او به اردبیل رفتند که او را بیاورند. صاحب خانه که آن شخص مریض در خانه او بوده گفته بود که (آن شخص که شما تفحص او می کنید در خانه من بود وبه رحمت خدا رفت). ورخوت پوشاکی وقدری اسباب دیگر داشت که پدر زن مریض آنها را میشناخت که آن رختها واسبابها از شخص مریض است. آیا به این نقلها علم حاصل می شود وزوجه او به شوهر می تواند برود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: امکان دارد که از برای آن شخص که رفته است، از اخبار صحاب خانه و قراین، علم حاصل شود. اگر آن شخص ادعای حصول علم کند تکذیب آن نباید کرد ولکن از برای ضعیفه که [ می خواهد ] شوهر کند یا باید دو نفر عادل مدعی علم شهادت بدهند به موت، یا از بری ضعیفه علم حاصل شود، یا از برای حاکم شرع (یعنی مجتهد عادل) علم حاصل شود. واگر اینها هیچ کدام نشود حکم آن حکم (زوجه مفقود الخبر) است. وحکم همان است که با وجود عدم نفقه وعدم صبر وشکوه به حاکم شرع، او را مهلت دهد وچهار سال تفحص کند. به تفصیلی که ذکر کرده اند.

233: سؤال:

233: سؤال: عقد زن به زبان ترکی یا فارسی جایز است در جایی که توکیل عربی میسر باشد -؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: با وجود امکان به لفظ عربی، جایز نیست از برای زوجین به هیچ لغتی دیگر. وبر این اجماع نقل شده از شیخ در مبسوط وعلامه در تذکره. وقول ابن حمزه به استحباب عربی ضعیف است. و هر گاه یکی از طرفین عربی نداند ودیگری بداند آن که می داند به عربی بگوید وآن دیگری به لغت خودش. به شرطی که هر یک بفهمد مراد دیگری را، هر چند به واسطه مترجم ثقه باشد. وظاهرا یک مترجم کافی است. واگر عربی را هیچ یک ندانند وتعلم هم متعذر باشد یا متعسر باشد، به هر لغت که دانند بخوانند، وتوکیل غیر واجب نیست. وظاهر صاحب مدارک در شرح نافع دعوی اجماع است بر عدم وجوب. واما غلط گفتن اعراب با وجود صحت لفظ عربی، پس ظاهر شهید ثانی در مسالک این است که مضر نیست در نزد اصحاب ما واحوط آن است که با وجود امکان تعلم، اکتفا به اعراب غلط نکنند.

234: سؤال:

234: سؤال: آیا جایز است که یک نفر صیغه نکاح را ایجابا وقبولا جاری کند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی اشهر واظهر جواز است. بلکه در خصوص عقد نکاح از طبرسی (ره)

ص: 403

دعوی اجماع نقل شده بر کفایت مغایرت اعتباریه. وظاهر این است که در سایر عقود نیز چنین است، بلکه اولی است به جواز.

235: سؤال:

235: سؤال: شخصی غلامی دارد وبرای غلام زن آزادی بگیرد. واز برای او اولاد بهم رسد. آیا فرزند آزاد است وملحق به مادر می شود؟ یا مملوک صاحب غلام است؟.

جواب:

جواب: مشهور میان علما - بلکه از بعضی دعوی اجماع ظاهر می شود - این است که فرزند آزاد است وملحق به مادر می شود. و هم چنین هر گاه مرد آزاد کنیزی را عقد کند. واحادیث معتبره بر آن دلالت دارد. (1) وقول ابن جنید ضعیف است، وحدیثی که دلالت بر آن دارد(2) محمول است بر تقیه یامؤول است. وظاهر این است که فرقی نیست میان آن که کنیزی را به عقد بگیرد مرد آزاد، یا صاحبش از برای اوتحلیل کرده باشد. چنانکه از اخبار مستفاد می شود. بلی اگر صاحب غلام شرط کند بر زن آزاد، مملوک بودن فرزند را، یا صاحب کنیز شرط کند بر مرد آزاد این که فرزند مملوک باشد، مشهور این است که جایز است وفرزند مملوک می شود. واین قول ضعیف است. وحدیثی که به آن استدلال کرده اند با وجود ضعف سند دلالت ندارد بر مدعی اصلا. وآن دلیل، دلیل ابن جنید است بر این که (با و جود اطلاق وعدم شرط فرزند تابع مملوک از زوجین است) و مشهور آن را حمل کرده اند بر صورت شرط. وشکی نیست که چنین دلیلی معارضه با اخبار معتبره وظاهر اجماع نمی کند، ومقتضای آنها این است که فرزند آزاد است. وبنابر مختار دور نیست که عقد هم باطل باشد، هر چند در بسیاری از مسائل نکاح تصریح شده به عدم فساد نکاح به فساد شرط. واین کلام در صورت تحلیل مبنی است بر این که (تحلیل) عقد باشد. (3) وبه هر حال با علم به فساد وحرمت وطی، هر گاه دخول واقع شود زنا می شود، وولد به زانی ملحق نمی شود. وبا جهل به حرمت، ولد شبهه است ومحکوم به حرمت است.

236: سؤال:

236: سؤال: مالک کنیز خود را ببخشد به شخصی دیگر به فلان مدت که به او جماع بکند. کنیز حامله باشد. اولاد به مالک می رسد؟ یا به آن شخص واطی؟ اعم از

ص: 404


1- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید و الاماء، باب 30، ح1 تا 10.
2- همان مرجع، ح12.
3- عبارت نسخه ما اینطور نبود تصحیح قیاسی شد.

آن که در وقت بخشیدن مالک شرط کرده باشد در خصوص اولاد یا نکرده باشد. و بخشیدن مالک کنیز خود را برای جماع به مرد اجنبی جایز است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: جایز است حلال کردن کنیز از برای شخصی اجنبی از برای جماع کردن و سایر استمتاعات. ودر مسأله اشکال نیست. وخلاف ضعیفی نقل شده وآن مخالف احادیث بسیار(1) واجماعات منقوله وعمل طایفه بوده است. وشرط کرده اند در آن شروطی که در نکاح معتبر است. یعنی کنیز شیعه را به مخالف نمی توان تحلیل کرد. و هم چنین کنیز کافره غیر کتابی را به مرد مسلم. و هم چنین حاصل می شود به آن نسب و خویشاوندی ومترتب می شود بر آن احکام آنها. واین (تحلیل) یا داخل عقد است یا داخل ملک یمین، گو ملک رقبه نباشد وملک منفعت باشد. پس خارج از حصر آیه نیست. (2)واگر هم باشد تخصیص می دهیم آیه را به اخبار و اجماعات منقوله. وشرط است در آن صیغه، به جهت آن که ظاهرا اجماع است که محض تحلیل بر اجنبی منشأ حلیت فرج نمی شود. وبه عنوان عاریه هم نمی توان داد. و ظاهر این است که اجماعی است. چنانکه از جمعی علما ظاهر می شود. وحدیث معتبری هم دلالت بر آن دارد. و هم چنین به عنوان هبه وبخشش هم صحیح نیست. بلکه باید به لفظ تحلیل باشد به این که بگوید (احللت لک وطأها) یا (جعلتک فی حل من وطئها). وجماعتی تجویز کرده اند لفظ اباحه را که بگوید. ابحت لک فرجها وآن خالی از اشکال نیست خصوصا با ملاحظه آن حدیثی که منع شده در آن از عاریه وتصریح شده به این که که تحلیل کند واز مقابله تحلیل با عاریه (با وجود آن که از عاریه نیز اباحه فهمیده می شود) ظاهر می شود که خصوص لفظ (تحلیل) معتبر است. ومطلق الفاظی که دال بر رخصت باشد کافی نیست. ودر اشتراط قبول خلاف است، و در اخبار تصریحی به آن ندیدیم. وبعضی دعوی ظهور (اتفاق اصحاب) بر آن کرده اند. وشکی نیست که اشتراط احوط بلکه اظهر است. ودر جواز تحلیل آقا کنیز خود را به غلام خود اشکال است وخلاف است، به جهت

ص: 405


1- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید و الاماء، باب 32.
2- آیه های 6 و 7 سوره مؤمنون.

تعارض اخبار. واقوی جواز است به جهت اکثریت اخبار [ جواز ]، وموافقت خبر منع با مذهب عامه. ولکن هر گاه به صیغه نکاح کنیز خود را به غلام خود بدهد وچیزی از مال خود به کنیز بدهد، اولی واحوط است. وظاهر این است که ایجاب وقبول هر دو در نکاح واجب است. ودور نیست که ذکر مهر ودادن هم واجب باشد، هر چند جمعی از علما مستحب دانسته اند. ورضای کنیز وغلام شرط نیست. بلکه مولی می تواند اجبار کند آنها را بر ایجاب وقبول، یا خود از جانب آنها ایجاب وقبول کند، یا احدی را وکیل کند که صیغه بخواند. وبه هر حال اظهر جواز تحلیل کنیز به عبد خود غیر هر دو هست. اما حکایت اشتراط قبول تحلیل در اینجا، پس آن آسانتر است، بلکه ظاهر آن است که در تحلیل کنیز به عبد خود، قبول در کار نیست وهمین انشا او قائم مقام ایجاب و قبول (هر دو) است. اما در صورت تحلیل از برای عبد غیر، احوط بلکه اظهر این است که ترک نشود. وآن عبد به اذن مولی، یا مولی خود قبول کند. واما مسأله لحقوق فرزند: پس اما در صورتی که کنیز را حلال کرده باشد مالک از برای آزاد، پس در صورت شرط آزادی، است اجماعا. ودر صورت شرط رقیت، همان خلاف سابق در مسأله سابقه موجود است. واقوی عدم اعتبار شرط است، وولد حراست به همان ادله سابقه در تزویج وخصوص اخبار معتبره در اینجا بالخصوص. و در صورت عدم شرط نیز خلاف است، واقوی در اینجا نیز حریت است. وجمعی گفته اند در صورت اطلاق وعدم شرط، ولد مملوک صاحب کنیز است مگر این که پدر او قیمت او را بدهد واو را آزاد کند. ودلیل ایشان تمام نیست. وظاهر این است که در صورت شرط آزادی، این جماعت نیز دادن قیمت را شرط نمیدانند در آزادی. پس بنابر این، اجماعی خواهد بود. چنانکه گذشت. واما در صورتی که حلال کرده باشد از برای عبد، پس فرزند هم عبد است اجماعا مطلقا. واما حکم لحقوق به صاحب کدامیک پس ظاهر این است که در صورت اطلاق مشترک باشد مابین صاحب غلام وکنیز. چون نسب صحیح(1) ونما ملک هر دو است و مرجحی نیست. چنانکه مشهور است. وبعضی تابع مادر میدانند چنانکه در حیوان. و

ص: 406


1- رجوع کنید به مساله ما بعد.

آن قیاس است. ولکن اگر شرط کنند به عقد که مال یکی از آنها باشد، پس باید که متابعت شرط گردد. و هم چنین هر گاه شرط در ضمن [ عقد ] کنند که دو ثلث از یکی باشد وثلث از دیگری و هم چنین.

237: سؤال:

237: سؤال: کسی کنیزی داشته باشد، اگر کسی بی اذن مالک با [ آن ] کنیز جماع کند وفرزند بهم رسد. آن فرزند ولد الزنا است یا نه؟ -؟. به مالک می رسد یا به آن شخص؟ -؟.

جواب:

جواب: آن کسی که با کنیز جماع کرده اگر آزاد است به گمان حلیت کرده از راه شبهه یا جهالت، فرزند از او است، و ولد الزنا نیست، وآزاد است. و هر گاه آن کس با علم به حرمت کرده زانی است وفرزند به او ملحق نمی شود وتابع کنیز است، وملک صاحب او است. هر گاه آن کس غلام دیگری بود، پس اگر با علم به حرمت کرده وزنا به عمل آمده، فرزند ملحق به صاحب کنیز است ومملوک او است. وبر این نقل اجماع شده، چون در اینجا (نسب) معدوم است. بخلاف صورتی که به عنوان حلال شده باشد وحکم آن در مسأله سابقه گذشت.

238: سؤال:

238: سؤال: دختر بی اذن پدر و مادر، شوهر می تواند کرد یا نه؟ -؟ وعقد ایشان صحیح است؟ یا شرط است رضای پدر ومادر که اگر بی رضای پدر ومادر عقد به عمل آید. صحیح نمی شود؟ واگر بفرمائید که بی رضای والدین عقد صحیح است، آیا (عاق والدین) می شود یا نه (اعم از این که باکره باشد یا ثیب؟.

جواب:

جواب: رضای مادر مطلقا شرط نیست ودر لزوم رضای پدر در (دختر بالغه باکره خلاف است. واقوی واشهر واظهر عدم اشتراط است، وعقد بدون اذن پدر صحیح است. ولکن احوط مراعات رضای او است. واما هر گاه پدر غایب باشد، یا در موقوف داشتن عقد بر رضای پدر حرج وعسر لازم آید، آنجا احتیاط هم ضرور نیست. ودر صورت احیتاج دختر به شوهر ومتضرر شدن او به ترک شوهر کردن، هر گاه مخالفت بکند معلوم نیست که گناه باشد، چه جای آن که عاق باشد. بلی هر گاه دو نفر خواستگار او باشند، و [ از ] اختیار هر یک از آنها ضرری به دختر نمی رسد، پس مخالفت در اینجا دور نیست که معصیت باشد. وبه هر حال تحصیل رضای پدر ومادر در امور مباحه لازم است مگر این که منشأ ضرر وحرج باشد. در اینجا فرقی در ما بین باکره و غیر باکره نیست.

ص: 407

239: سؤال:

239: سؤال: هر گاه زوج قبل از دخول فوت شود، زوجه نصف مهر را مطالبه می نماید یا کل مهر را؟

جواب:

جواب: مشهور کل مهر است. ولکن احادیث معتبره دلالت بر تنصیف دارد. و احتیاط در این است که صلح کنند بر نصف.

240: سؤال:

240: سؤال: درصورتی که زوجه ادعای عنن می نموده باشد، وزوج قبول نداشته باشد عیب مذکور را، بلکه از زوجه سابقه بر این ولدی هم از برای زوج مزبور حاصل شده باشد. آن را نیز بیان فرمایند.

جواب:

جواب: دعوی عنن باید به مرافعه مجتهد جامع الشرایط طی شود، تا ثابت نشود احکام بر آن مترتب نمی شود.

241: سؤال:

241: سؤال: بعضی از ملاها می گویند (مادر زن محرم نیست، ودلیلی بر محرمیت نیست). اصلی دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: این سخن بی اصل است. ومحرمیت مادر زن اجماعی است. چنانکه از طریقه مستمره علما وصلحا واهل دیانت در اعصار وامصار ظاهر می شود بدون منکری که اعتماد به شأن او باشد. ودر کلام علما (ی معتنین [ بهم ]) بر نخوردم به مخالفی، و کلام همگی بالعموم والخصوص دال است بر محرمیت وعدم اشکال. چنانکه در مواضع بسیار معلوم می شود. از جمله در (کتاب جنایز) همگی ذکر کرده اند در جواز تغسیل محارم، که مراد به محرم (کسی است که حرام باشد نکاح او ابدا از جهت نسب یا رضاع یا مصاهره) وتصریح به آن شده در همه کتابها، نظر کن مسالک ومدارس ودروس و ابن فهد در نکاح مهذب وغیر آنها را. بلکه کلام مقداد در تنقیح صریح است در دعوی اجماع در کتاب نکاح، در آنجا که گفته (المحرم هو کل امرأة یملک وطأها، اوحرم مؤبدا بنسب. از رضاع، او مصاهرة بعقد او ملک یمین. ام التی یملک وطأها فیجوز النظر الیها کالزوجة باطنا وظاهرا واما من حرم وطؤها فیباح النظر فیهن الی الوجه والکفین والقدمین اجماعا، ویحرم النظرالی القبل والدبر بغیر ضرورة من مباشرة علاج ومشاهدة ایلاج. واما غیر ذلک من البدن: فعلی ثلاثة اقسام... الی آخر ما ذکره). و هم چنین در کتاب حدود در مسأله زنا به ذات محرم، تصریح شده به محرم بودن. و اگر چه قتل به سبب زنا به ذات محرم بسی خلاف کرده اند.

ص: 408

و هر گاه کسی بخصوص مطالبه حدیث بکند در مسأله، از او مطالبه حدیث در بسیاری از محارم خواهیم کرد مثل بسیاری از اقسام رضاع. وآنچه او در آنجا گوید، ما در اینجا می گوئیم. واگر نباشد در مسأله مگر شهرت، ما را کافی است. چون مورث ظن قوی است فکیف مع حصول العلم بالاجماع، او ثبوت الاجماع المنقول. وچون وقت تنگ بود به این دو کلمه اکتفا شد.

242: سؤال:

242: سؤال: بر فرض صحت بیع کنیز حامله، آیا ولد از مشتری است یا بایع؟ -؟.

چجواب: فرض صحت در وقتی می شود که حمل از مولی نباشد. یا باشد ولکن از صورتهائی باشد که بیع (ام ولد) جایز باشد. پس هر گاه حمل از مولی باشد بی شک فرزند ملحق به پدر او است وملک مشتری نمی شود. و هم چنین هر گاه حمل از شخص آزادی باشد - به وجه حلال بین یا شبهه - باز ولد ملحق به پدر است. و هر گاه حمل از زنا باشد، یاازغلام مولی باشد، یاازغلام غیر باشد، وبه سبب شرط مال مولی شده باشد، پس هر گاه شرط شده باشد در حال بیع که ولد مال مشتری باشد، مال مشتری است. والا مال بایع است بنابر اشهر واظهر. واگر ولد به سبب شرط مال صاحب غلام باشد، مال صاحب غلام است. پس هر گاه بایع کنیز را بفروشد وبعد از آن ادعا کند که حمل کنیز از من بهم رسیده، مشتری انکار کند، وجزم حاصل شود به آن که کنیز در حال بیع حامله بوده - مثل این که در کمتر از شش ماه بعد خریدن متولد شود، یا ظن به آن حاصل شود، مثل این که اقصای حمل یا کمتر گذشته باشد اما مشتری به آن دخول نکرده باشد - پس اگر حمل داخل بیع نبوده، بی اشکال ولد ملحق به بایع می شود. و اگر حمل داخل در بیع بوده، یا بالاصاله چنانکه قول بعضی است، یا به سبب شرط چنانکه اشهر واظهر است پس در این صورت اشکال بهم می رسد. واظهر واقوی آن است که اقرار بایع در حق خود مسموع است ونافذ است. نه در حق مشتری. ودعوی او در فساد بیع مسموع نیست. و ثمره این در وقتی ظاهر می شود که کنیز ثانیا بر وجهی از وجوه منتقل شود به بایع که حکم می شود به آزادی فرزند.

243: سؤال:

243: سؤال: آیا مشتری می تواند با کنیز حامله که خریده جماع کند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: جماعتی از قدما گفته اند که حرام است جماع کردن تا چهار ماه از حمل بگذرد. واز ظاهر ابن زهره دعوی اجماع بر آن نقل شده. و از شیخ در نهایه وجمعی از

ص: 409

متاخرین، چهار ماه وده روز نقل شده. چنانکه صحیحه رفاعه بر آن دلالتی دارد،(1) و اظهر عمل به آن است خصوصا با استصحاب حرمت. وعلی ای تقدیر حرمت جماع کردن قبل از انقضای مدت مزبوره مشهور مابین علما است ومدلول احادیث معتبره بسیار است(2)

و از شیخ در خلاف وابن ادریس قول به کراهت نقل شده. وشیخ دعوی اجماع کرده. ودلیل ایشان عموم (ماملکت ایمانهم) (3) است، وبعضی اخبار غیر معتبره (4)هم اشعار به آن دارد. وبعد از معارضه اجماع منقول به مثل خود، ومعارضه آیه به آیه دیگر یعنی (اولات الاحمال اجلهن ان یضعن حملهن) (5)، ومعارضه آن روایت با ضعف سندو دلالت به اخبار مستفیضه قریب به تواتر، و استصحاب حرمت سابقه، ضعف این مذهب به غایب ظاهر است. هر چند متبادر از آیه (اولات الاحمال) مطلقات است، چنانکه پوشیده نیست به ملاحظه سیاق. لکن چون در حدیث صحیح وارد شده که (احلتها آیة وحرمتها آیة) (6) ظاهر این است که مراد روایت همین باشد. ومی توان منع عموم آیه اولی هم کرد نسبت به اوقات وطی. پس آیتین متعارض می شوند ومتساقط می شوند واحادیث قریب به تواتر با عمل مشهور وظاهر اجماع منقول و استصحاب، مرجج حرمت است. واما بعد از انقضای عده - چهار ماه یا چهار ماه وده روز - باز خلاف کرده اند که آیا بعد از آن مدت حرام است تا وضع حمل بشود؟ یا مکروه است؟. مشهور کراهت است. و ظاهرا دعوی اجماع ابن زهره هم مقتضی آن است. وصحیحه رفاعه دلالت بر آن دارد. و به اینها تقیید می شود اخبار کثیره که (باطلاقها) دلالت بر منع دارد. و از مفید قول به حرمت حکایت شده در موضعی از مقنعه (واز علامه در مختلف وشهید وشیخ علی - ره - نیز) تا این که وضع حمل بشود. ودلیل ایشان آیه (اولات الاحمال) است واحادیث8.

ص: 410


1- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید و الاماء، باب 8، ح3.
2- احادیث همان باب، و احادیث باب 9.
3- آیه 6 سوره مؤمنون.
4- این اشعار در ح 2 باب 8 هست.
5- آیه 4 سوره طلاق.
6- همان حدیث 2 باب 8.

معتبره که در آنها منع شده از وطی تا بعد وضع حمل. وبعد از تأمل در ادله هر چند این قول خالی از قوت نیست، ولکن صحیحه رفاعه با شهرت بین الاصحاب وظاهر اجماع منقول با تایید آنها به ادله (قول به مطلق جواز)، با ملاحظه اعتبار عقلی که آن اجتناب از (اختلاط ومیاه وانساب) است، کافی است در ترجیح مشهور. ولکن احوط اجتناب است تا وضع حمل بشود. وبدان که: ظاهر اکثر اصحاب (بلکه مشهور، چنانکه شهید - ره - در دروس گفته است) ومتبادر از ادله واخبار، وطی در قبل است. ولکن احوط اجتناب است از دبر او نیز. ودر صورت جواز وطی مستحب است عزل، وشاید وجه آن این است که آن احادیثی که دلالت می کنند بر (مطلوب بودن آزاد کردن آن بدون عزل واینکه نفروشد او را و جدا کند برای اوحصه ای از مال خود به جهت معیشت او). وعلت آن را فرموده اند که نطفه او غذای او شده که شبهه فرزندی در آن راه بیابد. پس از برای خروج از آن شبهه عزل بکند تا آن ناخوشی لازم نیاید، اگر خواهد مملوک خالص باشد. والحاصل: آن که از احادیث مستفاد می شود که ناخوش است که نطفه او داخل رحم مملوک بشود در حال حمل. وچون دلالت آن [ ها ] به سرحد وجوب نرسیده، حمل بر استحباب می شود. واما هر گاه عزل نکرده باشد، پس خلاف کرده اند در این که بیع او جایز است یا نه. جمعی از قدمای اصحاب حرام دانسته اند بیع او را، و از ابن زهره دعوی اجماع بر آن نقل شده. وقول دیگر کراهت است. وشاید اقوی قول به حرمت باشد، و چند حدیث معتبر دلالت می کند بر وجوب آزاد کردن. ولکن مشهور استصحاب آن است. واحوط آن است که او را آزاد کند ومستحب است که حصه ای از برای او از میراث خود قرار بدهد، یعنی چیزی از مال خود به جهت او قرار بدهد که به او زندگانی کند. نه این که او را از جمله وراث قرار بدهد. چنانکه مؤثقه اسحاق بن عمار (بلکه صحیحه او) دلالت بر آن دارد، وظاهر آن هر چند وجوب است لکن قول به وجوب آن در نظر نیست. مگر این که بگوئیم صدوق قائل به آن است چون در من لایحضره الفقیه آن را روایت کرده.

244: سؤال:

244: سؤال: هر گاه زید متوفی، وزوجه او نیز متوفی، وورثه زوجه مهر نامچه در دست دارند به خط ومهر عدول، وشاهدی ندارند، وادعای مهر می نمایند، چه چیز می طلبند؟.

ص: 411

جواب:

جواب: هر گاه وارث زوجه در صورت جزم ادعای خود را ادا می کند مطابق مهر نامچه، یعنی می گوید که (این مقدار مهر) مادر من از مال پدر شما می خواهد. به ما بدهید). پس در این وقت باید که جواب مدعی علیهم چه چیز است. هر گاه بگویند مادر شما مهر ندارد، وانکار کنند از اصل، اظهر در نظر حقیر این است که مدعی مستحق مهر المثل است، مگر آنچه ادعا می کند کمتر از مهر المثل باشد، که در آن وقت به اقرار خود مأخوذ است. و هر گاه در جواب بگویند که ماعلم نداریم که مادر شما مهر دارد یا نه، پس هر گاه مدعی برایشان دعوی علم کند، قسم نفی العلم به آنها می دهند وباز رجوع به مهر المثل می شود بر نهج سابق. و هر گاه بگوید که ما قدر آن را نمیدانیم، باز در صورت ادعای علم وقسم نفی العلم، رجوع به مهر المثل می شود بر نهج سابق. وظاهرا در این دو صورت دور نیست که مسمی را که ادعا می کند بگیرد. به جهت عدم معارضی. ودر هر یک از صور ثلاث باید قسم بر عدم علم به استخلاص ذمه زوج از حق مورث خود یاد کند. واگر مدعی به صورت جزم ادعا نکند واعتماد به محض کاغذ باشد، پس در این صورت دعوی غیر مسموعه است. و اگر نحو دیگر باشد باید معلوم شود. واین مسأله از مشکلات است وشقوق وشعب بسیار دارد. ورساله ای در این خصوص نوشته ام. وچون محتاج به مرافعه است ومرافعه را مجتهد عادل باید بکند، در وقت مرافعه حقیقت حال معلوم می شود. گاه است از برای حاکم به سبب کاغذی وقراین علم حاصل شود، وبه علم خود عمل کند. وگاه است نحو دیگر بشود. در حین عجز از وصول به حاکم چنین مطالب به مصالحه طی شود بهتر است.

245: سؤال:

245: سؤال: شخصی متوفی، ودو زوجه دارد ووارث دیگر هم دارد. و از جمله مخلفات او قطعه ای باغچه است که پانزده قفیز می باشد. وده قفیزآن در صداق دو زوجه او است. آیا الحال که اراده قسمت دارند باید اثلاثا قسمت کرد ودو ثلث را به دو زوجه بدهند وباقی را میان وارث تقسیم کرد؟ یا باید به مساحت ده قفیز را وضع نموده به دو زوجه داد وآنچه باقی بماند میان وارث قسمت کرد؟.

جواب:

جواب: در این مقام باید ملاحظه حال نکاح وصداق را کرد که در وقت صداق کردن منظور چه بوده. هر گاه منظور از پانزده قفیز، دو ثلث بوده وذکر (قفیز) بنابر مسامحه و شهرت عرفی بوده، مهر صحیح است ودو ثلث آن مال زوجه ها است، واین در معنی

ص: 412

ثلثان است. وظاهر این است که (جز مشاع معلوم النسبه به اصل) را مثل نصف وثلث و غیر ذلک، با معلوم بودن هر چند مشاهده باشد در مثل زمین وباغ، جایز است مهر کردن. چنانکه جایز است فروختن. و هر گاه منظور ده قفیز از پانزده قفیز بوده با معلوم بودن مساحت مجموع - به این معنی که زوجه ها ده قفیز را از هر جا خواهند از آن باغچه بگیرند (1)- پس در آن اشکال است. ودر خصوص صداق الحال از کلام علما چیزی در نظر نیست. ولکن مقتضای آنچه در بیع گفته اند (که جایز نیست بیع قفیزی از زمین معینی یا زرعی از کرباس معینی) بطلان است. مگر آن که تعیین شده باشد که مبیع از این سرزمین باشد تا ده قفیز تمام شود، در [ این صورت در ] آن خلاف است. واظهر صحت است. بلکه آخوند ملا احمد اردبیلی (ره) در صورت عدم تعیین هم میل به صحت کرده به جهت آن که عمومات اقتضای صحت می کنند وغرر وجهالت در عرف وعادت لازم نمی آید که منشأ فساد شود هر گاه مشتری ببیند وراضی شود و هم چنین هر گاه بگوید از این سر کرباس یک ذرع را به تو فروختم. وچون امر در صداق آسانتر است از بیع - چون نکاح از معاملات محضه نیست چنانکه فقها تصریح کرده اند ومسامحه کرده اند حتی این که تجویز کرده اند صداق کردن خادم غیر معین، ودار غیر معین را، وگفته اند که خادم وسطی یا دار وسطی باید داد - پس حکم به بطلان مهر در ما نحن فیه نمی کنیم ومی گوئیم ده قفیز را مساحت کنند وبر دارند وبعد از آن باقی را تقسیم کنند. مگر این که قرینه عرفی وعادتی باشد که فهمیده شود که مراد ثلثان باغچه بوده است، که در این وقت قرینه [ عرف و ] عادت متبع خواهد بود. واحوط مصالحه است به ثلثان، خصوصا هر گاه در میان وارث صغیری یا مجنونی یا غائبی باشد. و هر گاه منظور ده قفیز باغچه بوده با مجهول بودن مساحت کل - هر چند در السنه با پانزده قفیز مشهور باشد ولکن معلوم باشد که باغچه جزما مشتمل برده قفیز هست - پس در آن اشکال بیشتر است. دور نیست که در آنجا نیز حکم به صحت کنیم وبر مساحت ده قفیز را وضع کنیم وباقی را به وارث تقسیم کنیم. ..

ص: 413


1- عبارت نسخه: یا معلوم بودن مساحت نه مجموع به این معنی که زوجه ها پانزده قفیز...

246: سؤال:

246: سؤال: دختر بالغه ای که غیر رشیده باشد وولی هم نداشته باشد، می توان به جهت عمرو عقد نمود یا نه؟ -؟ و بر فرض آن که عقد کرده باشند، آیا عقد او صحیح است یا نه؟ -؟ وبر فرض عدم صحت عقد آیا باید تفریق شود یا نه؟ -؟ و هر گاه عمرو اطلاع نداشته باشد که دختر مزبوره غیر رشیده می باشد، ودخول واقع شده، چه حکم دارد؟ ودر صورت آن که حاکم شرع حکم به تفریق کند صداق او چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه پدر وجد پدری ندارد ولی او حاکم شرع است وبدون اذن او عقد صحیح نیست. و هر گاه شده باشد، تفریق می شود. و هر گاه بعد از اطلاع حاکم شرع اجازه کند شاید صحیح باشد، واگر نکند باطل است. ومراد از حاکم شرع مجتهد عادل است. وضعیفه با وجود جهالت حال مستحق مهر المثل است. و هر گاه زوج علم به حقیقت حال نداشته بوده است، پس هر گاه کسی تدلیس کرده است وبراو عیب را پوشانیده و [ او ] فریب خورده است، رجوع می کند به آنچه به آن زن داده از او پس می گیرد، واز خود زن چیزی پس نمی گیرد. واگر فرض شود که آن زن خود تدلیس کرده باشد مستحق مهر نیست. اینها همه در وقتی است که زن دیوانه نباشد بلکه همین سفیه وبی رشد باشد. چنانکه صورت مسأله است ظاهرا. و هر گاه دیوانه بوده حکم او هم همین است به غیر آن که در اینجا تدلیس از جانب زوجه متصور نیست.

247: سؤال:

247: سؤال: هر گاه شخصی زنی را به عقد خود در آورده. بعد از آن که او را تصرف نموده آزاری به آن زوجه عارض شده که باعث زایل شدن عقل آن زوجه بوده. وآن شخص مدتی به مداوا وادعیه کوشیده به گمان این که این آزار حال عارض او شده. بعد از مدتی که معلوم شده آن ضعیفه چند سال قبل از این مصروعه بوده. وآن شخص نیز به ثبوت شرعی رسانیده که این ضعیفه قبل از این صاحب آزار بوده. وحال به متعلقان زوجه ادعا می کند که شما مرا فریب داده اید در وقت تزویج مرا خبر نکرده اید که این ضعیفه آزارمند می باشد. ومن که این قدر خرج او کرده ام به گمان این که در خانه خودم آزار دار شده، وحال که فهمیدم قبل از آن مریض بوده، حال این زن را نمی خواهم. ومتعلقان زوجه نیز حال قائلند که قبل از این زوجه آزارمند بوده. وحال چونکه تصرف شده ودخول واقع شده، در خصوص فسخ ولزوم این عقد وصداقش چه می فرمایند؟.

ص: 414

جواب:

جواب: زوال عقل [ اگر ] به سرحد جنون است، که از جمله عیوب است. ودر صورت جهالت به حال، عقد شده الحال که زوج مطلع شده می تواند فسخ نکاح کند و هر گاه به سرحد جنون نیست وهمین صرعی است که منشأ اغما وبیهوشی است، این داخل عیوب نیست که بالذات منشأ تسلط بر فسخ باشد. بلی اگر با شرط صحت وعدم آزار گرفته وخلاف آن ظاهر شود می تواند فسخ کرد. و اگر کسی امر را بر او تدلیس کرده و عیب را پوشانیده واو به گمان صحت گرفته هم ظاهر این است که مسلط باشد بر فسخ. ولکن در اینجا الحال تأملی دارم وفرصت مراجعه نیست. احوط این است که فسخ نکند، یا طلاق بگوید(1) واما حکایت مهر بعد از دخول پس اگر کسی تدلیس بر او کرده او باید غرامت مهر را بکشد. هر گاه زوجه خود تدلیس کرده هم مستحق مهر نیست. ودر صورتی که غیر تدلیس کرده زوجه مستحق (مهر مسمی) است به سبب دخول، مگر در صورت جنون ودر وقتی که ولی شرعی او را عقد نکرده باشد. که در اینجا مستحق (مهر المثل) است. وولی شرعی مجنون (هرگا جنون از حال صغر بوده متصل به آن باقی مانده) پدر وجد پدری است، و اگر پدر وجد نباشد ولی حاکم شرع است. (2)

و هر گاه بعد کبر عارض شده، ولی او حاکم شرع است. وباید دانست که خیار فسخ فوری است. و هر گاه بعد از اطلاع راضی شده وبعد پشیمان شده دیگر خیاری ندارد. والله العالم.

248: سؤال:

248: سؤال: چه می فرمایند در این مسأله که شخصی مدتی است به سفر رفته و مفقود الخبر است. ویک زوجه وچهار اولاد - که یکی ذکور کبیر وسه اناث صغیر - از او باقی است. وقدری املاک وجنس داشته. ودر زمان حضور خود ولد ذکور کبیر خود را از خانه بیرون کرده. وحال مدت ده سال می شود که رفته ومفقود الخبر است. زوجه او یکی از صبیه هارا برداشته وبه خانه بکر رفته. وقدری ملک که بوده با اجناس دیگر همه را تصرف نموده. وبه ولد ذکور ودو صبیه دیگر (که زوج او از زوجه دیگر داشته) تصرفی ودخلی نداده. وفروخته وبه مصرف خود رسانیده. وادعا می نماید که پاره ای از این اموال را که فروخته ام از عوض صداق برداشته ام. وپاره دیگر را از عوض نفقه وکسوه خود وصبیه مذکوره برداشته ام. وم

ص: 415


1- کذا - یعنی چون در صحت فسخ تأمل است پس بهتر است (در صورت تصمیم به جدایی) طلاق بگوید.
2- رجوع کنید به باب «الحجر التفلیس» از مجلد دوم

از برای خدا ورسول او که دو کلمه قلمی فرمایند که بیع اموال مذکوره صحیح است؟ ونفقه وکسوه خود را حال می تواند ادعا نماید واز اموال مذکوره اخذ نماید یا نه؟ -؟ وبا وجود عدم شهود به بقای صداق می تواند صداق خود را بگیرد یا نه؟ -؟ وآن دو صبیه دیگر که برادر ایشان اخراجات ایشان کشیده تا کبیر شده اند، حال هر گاه برادر ایشان قسم یاد نماید که (به این نیت خرج کرده ام که هر گاه پدر ما آمد از او بگیرم والا از متروکات او بردارم)، به او می رسد که اخراجات ایشان را بردارد یا نه؟ -؟ وزن با وجودی که مدعیه موت شوهر باشد نفقه وکسوه می خواهد یا نه واین اموال را [ می توان ] میان ورثه قسمت کرد یا نه.

جواب:

جواب: زوجه مدخوله غیر ناشزه مستحق نفقه است. ودر حال غیبت زوج حاکم شرع باید از اموال او نفقه زوجه را بدهد. و هر گاه دست به حاکم شرع نرسد، عدول مؤمنین متوجه شوند واز اموال او بدهند. و هر گاه ممکن نشود زوجه خود می تواند نفقه خود را از مال زوج بردارد. و هر گاه موقوف باشد بر فروختن مالی از اموال هم بیع صحیح خواهد بود. و هر گاه تصرف بر وجه صحیح نشده باشد وبیع صحیح نباشد، باز نفقه او ساقط نمی شود، ومی تواند از مال او بگیرد. واما نفقه اولادی که فقیر باشند وواجب النفقه پدر باشند، این نیز در حال غیبت پدر در مال او ثابت است. وباید به اذن حاکم شرع یا عدول مومنین بردارند واگر اذن حاکم شرع وعدول مومنین ممکن نباشد، خود نیز می توانند بردارند. و هر گاه دسترسی به مال غایب نباشد وهمان اولاد قرض بکنند در ذمه پدرشان وانفاق کنند، در ذمه پدر ثابت می شود و از مال او آدامی شود. واما انفاق برادر بزرگ آن صغیرها به نیت قرض، پس اگر قرض را به ذمه پدر می کند که اگر پیدا شود از او بگیرد، پس اگر به اذن حاکم است خوب است می تواند بگیرد. و همچنین هر گاه حسبة کرده باشد با عدم امکان اذن حاکم شرع، ولکن محتاج است به ثبوت ودور نیست که با عدم تمکن از ثبوت، قول او در نیت مسموع باشد. واما حکایت صداق، پس او محتاج است به مرافعه، و هر گاه مقدار صداق ثابت است دیگر شاهدی بربقا آن در ذمه زوج ضرور نیست بلی اظهر این است که قسم استظهاری بر بقا آن باید بخورد. واما استیفای آن از مال، هر گاه غیر معین باشد ومحتاج به تعیین باشد با فروختن

ص: 416

بعض اموال، پس آن موقوف است به اذن حاکم. علی ای حال چون پای قسم ومرافعه در میان است، محتاج است به رجوع به حاکم، وتصرفی که بدون این شده در باب صداق بی صورت است. و هر گاه زن مدعیه موت شوهر باشد مستحق نفقه نیست، خصوصا هر گاه حامله نباشد ودر عده نباشد. واما قسمت اموال، پس آن موقوف است به این که موت محقق شود، یا آن قدر از موت غایب بگذرد که عادتا بیش از آن عمر نمی کند. و در این زمان صدوبیست سال (بلکه صد سال هم) ظاهر این است که کافی باشد.

249: سؤال:

249: سؤال: هر گاه زید با هند در حینی که ذات بعل بوده وزنا نموده. آیا در این صورت صبیه هند مذکوره را که قبل از ایام زنا متولد شده بوده است. شرعا زید زانی می تواند در حباله نکاح خود در آورد یا نه؟

جواب:

جواب: مشهور میان علمای امامیه حرمت است. واحوط اجتناب است. والله العالم.

250: سؤال:

250: سؤال: هر گاه دو طفل با هم وطی کرده باشند، وفاعل خواهر مفعول را گرفته باشد، اولادی از او بهم رسیده باشد. آیا آن طفل حرامزاده است یا نه؟ -؟ وبعد از علم به حرمت محتاج به طلاق زوجه هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اگر طرفین علم به حرمت نداشته باشند آن طفل حرام زاده نیست. و بعد از علم به حرمت، طلاق در کار نیست. (1)

251: سؤال:

251: سؤال: پدر به جهت پسرش زنی بگیرد ومهری تعیین کند. وپسر فوت شود و چیزی از او باقی نماند که به مهر داده شود. آیا پدر ضامن مهر هست یا نه؟

جواب:

جواب: بلی پدر ضامن است درصورتی که عقد را در حال صغر پسر کرده باشد. و آن صغیرهم مالی نداشته باشد. اما اگر صغیر مال از خود داشته بوده است، پدر ضامن نیست بلکه تمام مهر بر ذمه صغیر است اگر مساوی تمام مال داشته باشد. ومساوی آنچه داشته باشد بر ذمه او است هر گاه مساوی تمام مال ندارد. ودر حالی که صغیر فقیر بوده باشد هر چند بعد از عقد مالدار بشود هم بر صغیر واجب نیست، چه جای آن که به همان فقر باقی مانده باشد. بلی دور نیست که هر گاه پدر در حال فقر صغیر، در عقد5.

ص: 417


1- رجوع کنید به مساله 275.

شرط کند که ضامن نباشد، بگوئیم که ضامن نیست. هر چند ظاهر اکثر علما در اینجا نیز ضمان است. و هر گاه پسر کبیر بوده وپدر وکیل بوده، پس مهر بر ذمه پسر است. مگر آن که پدر عینی از مال خود مهر او قرار داده باشد، یا مهر را در ذمه پسر قرار داده باشد وخود ضامن شده باشد.

252: سؤال:

252: سؤال: زن می تواند ممانعت کند شوهر را از دخول تا مهر خود را بگیرد یا نه؟

جواب:

جواب: بلی هر گاه مهر حال باشد - یعنی موعد معین از برای آن قرار نداده باشند و شرط هم نکرده باشد که عند الاستطاعه بدهد، ومعنی از دخول هم نباشد - می تواند منع کند. پس تا مهر را نگیرد (به دست خود، یا به دست عادل، یا به دست کسی که طرفین به او راضی شوند) جایز است از برای او ممانعت. وبعضی علما در صورت اعسار زوج گفته اند که (مانع نمی تواند شد). واشهر بلکه اظهر جواز ممانعت است در این صورت نیز. وتحقیق این مسأله مبتنی است بر این که نکاح از عقود معاوضات باشد نه محض (تعبد). ودور نیست که چنین باشد. ودر (عقود معاوضه) جایز است ممانعت از اقباض هر یک از طرفین قبل از اخذ عوض. و هر گاه صداق مؤجل باشد، جایز نیست ممانعت هر چند دخول نکرده باشد تا اجل منقضی شود.

253: سؤال:

253: سؤال: هر گاه زنی شوهر بکند به شخصی به مهر معینی، وشرط کند در ضمن عقد که ده سال هم از برای او یا از برای پدرش کار کند، یا آن که اصل مهر خود را به این قرار بدهد که: شوهر ده سال از برای او یا برای پدر او کار کند. آیا این عقد و مهر صحیح است یا فاسد؟

جواب:

جواب: اما صورت اولی: پس مشهور علما ظاهرا جواز است. وتمام ادله از عمومات و آیات در اصل مهر افاده می کنند که (هر چیزی که تراضی به آن حاصل شود، خوب است) و هم چنین عمومات آیات واخبار که دلالت دارند بر وجوب (وفای به شرط وعقد) وغیر آن، دلیل آن است. وبعضی اخباری که دلالت بر منع این شرط دارد، دلالت آنها مقدوح است. ودر آنجا که فقها ذکر کرده اند که (هر گاه در حین عقد نام ببرند از برای زن چیزی و از برای پدرش چیزی، آنچه از برای زن است لازم است وآنچه از برای پدر

ص: 418

است باطل است) وحدیث صحیحی هم بر این مضمون هست، پس آن درصورتی است که شرط ضمن العقد نباشد. چنانکه در رساله دیگر تحقیق آن کرده ام. وآنچه ظاهر می شود از شهید ثانی (ره) در مسالک که (اجیر شدن شوهر از برای پدر زن، در شرع ماجایز نیست) بر اطلاق خود باقی نیست ومسامحه کرده است در تقریر. وآن قدری که ما مسلم داریم از این (منع) این است که: پدر زن، شوهر را از برای خود اجیر کند در عوض مهر دخترش بدون این که دختر خود مباشر آن باشد، یا راضی به آن باشد، وصغیر ومحجور علیه نباشد. اما هر گاه به رضای دختر باشد (خصوصا هر گاه مهر چیزی دیگر هم باشد واین شرطی باشد در ضمن آن) پس در آن امر آسانتر است. و از آنچه گفتیم حکم باقی سؤال ها معلوم می شود. بلی، خفائی که هست در آن صورت اخری است که مجموع مهر را این قرار بدهد که شوهر از برای پدر کار کند. دلیل بر بطلان آن نیز بر حقیر ظاهر نیست. واخباری که بر بطلان آن اشعار دارند همگی مشتمل اند یا بر ضعف سند، یا ضعف دلالت، یا چیزی که باعث وهن در اعتماد بر آن هست. وحکایت موسی وشعیب ظاهرا مبتنی بر استقلال شعیب بوده در آن امر که ما آن را تجویز نمی کنیم. ومی گوئیم این در شرع او بوده است، ودر شرع ما چنین نیست. نه آن که مطلقا تجویز آن نکنیم ونفی آن کنیم از شرع خودمان. وشاهد آن این است که در آن احادیث بر منع استدلال کرده اند علت که مذکور است در اینها این است که (چون شوهر نمی داند که زنده می ماند که وفا کند یا نمی تواند که این کار را بکند واما موسی (علیه السلام) میدانست که وفا خواهد کرد). وتو میدانی که این علت موجه نیست. و اگر به این قائل شویم اکثر صداق ها باطل می شود. وحال آن که از جمله آنهاست تعلیم قرآن وغیر آن.

254: سؤال:

254: سؤال: هر گاه شخصی دختر خود را تزویج کند به شخصی، وده تومان (مثلا) به مصرف اخراجات عروسی آن برساند. وشرط کند که ده سال هم داماد خدمت او را بکند واگر وفا به شرط نکند ده تومان را رد کند. وبرادر داماد هم ضامن شود که (هر گاه این داماد کوتاهی در وفاکند ورد کردن وجه بر او لازم شود وندهد من ضامن باشم وآن وجه را من بدهم). وداماد وفا به شرط نکرد وفوت شد. وپدر دختر هم فوت شد. آیا این

ص: 419

شرط واین ضمان صحیح است یا نه؟ ووارث پدر ادعای وجه مزبور را بر آن برادر می تواند کرد یا نه؟ و بر فرضی که تواند، آیا برادر رجوع به ترکه برادر خود که فوت شده، به جهت غرامت می تواند کرد یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر صحت شرط مزبور است. وبا انقضای(1) وفا به شرط، پدر مستحق ده تومان می شود. وآن حق منتقل به وارث می شود ووارث او از برادر داماد می تواند مطالبه کند. به جهت آن که مقتضای ضمان همین است. وتوهم این که این داخل (ضمان مالم یجب) است پس باطل است، توهم فاسدی است. به جهت آن که هر چند در حال شرط ضمان هنوز چیزی بر گردن داماد ثابت نشده وواجب نشده که برادر ضامن او شود، لکن او ضامن وی شده بر تقدیر تخلف از شرط. ودر صورت تخلف آن مال بر گردن او لازم است. پس برادر ضامن او است در ادای آن مال بر تقدیر ثبوت. چنانکه در (ضمان عهده درک ثمن مبیع) چنین است. یعنی هر گاه کسی ملکی بفروشد به دیگری به ثمن معینی، وثالثی ضامن شود از برای مشتری که اگر مبیع مستحق غیر بر آید، ضامن رد ثمن باشد. این صحیح است. وحال آن که در وقت این معامله وعقد، ضمان چیزی بربایع لازم نیست در ظاهر. وبدان که: این مسأله داخل در (ضمان حال) است بر (دین حال). به جهت آن که تعلق وجوب رد به ذمه داماد، وتعلق ضمان به ذمه برادر، در (آن) واحد است، که آن زمان تخلف از شرط است. گوازحین عقد تا آن وقت مدتی فاصله شود. وبعضی از عمومات ادله صحت ضمان مؤجل است از دین. چنانکه اگر ضمان را در اینجا مؤجل کند هم صحیح است. مثل این که بگوید که (هر گاه برادرم که داماد است تخلف کند از شرط وتایک ماه بعد از تخلف ادا نکند من متعهد رد وجه تو هستم). وبه هر حال هر گاه برادر که ضامن است وجه را رد کرد به وارث پدر زن، می تواند رجوع کند به ترکه مضمون عنه، یعنی داماد که فوت شده است. واینها همه در وقتی است که دختر بالغه رشیده باشد و پدر را وکیل در تزویج و شرط ضمن العقد وغیره کرده باشد. والا از برای ولی ثابت نیست جواز این شرط. ظ.

ص: 420


1- انتفاء ظ.

چنانکه در مقام خود تحقیق کرده ایم(1) که: شرط ضمن العقد در حکم جز احد طرفین است. وجز مهر مال زن است ومال پدر نمی تواند شد الا به اذن او. وجایز نیست که پدر آن را از برای خود قرار دهد.

255: سؤال:

255: سؤال: چه می فرمایند در این سؤال شرعیه که زید وعمرو با هم در چند قطعه اراضی شریک می باشند. وزید مزبور یک قطعه مشخص ومعین از آن اراضی مشترکه را در مهر زوجه خود می نماید. بعد از چند وقت دیگر که آن اراضی مشترکه را عمرو وزید تقسیم می نمایند آن قطعه زمین که زید در مهر زوجه اش نموده، رسد عمرو می شود. وزید عوض آن را در جای دیگر به زوجه نمی دهد وفوت می شود. آیا زوجه مزبوره را می رسد که بعد از فوت زید مزبور در عوض قطعه زمین مذکو را ترکه زید زمین دیگر متصرف شود یا نه؟

جواب:

جواب: به قدر حصه زید از آن زمین که صداق زوجه کرده ممضی است ومال زوجه است وقسمت مذکوره باطل است. به جهت آن که مال غیر داخل اموال مشترکه است یعنی زوجه. وتقسیم مال غیر بدون اذن او صورتی ندارد. و در ازای آن نصف دیگر که مال شریک او بوده، باید زید از عهده بر آید. وظاهر این است که به نسبت به آن از مهر المثل تنخواه می گیرد. یعنی بر آورد مهر المثل زوجه را می کند ونصف مهر المثل را عوض نصف زمین می گیرد. ومحتمل است که اگر زوجه خواهد، دست از همه زمین بردارد ورجوع به مهر المثل بکند. به جهت آن که تراضی میان آنها بر همه زمین واقع شده بوده است، وچون آن به عمل نیامد از آن دست بر میدارد وبه مهر المثل رجوع می کند.

256: سؤال:

256: سؤال: دختر بالغه عاقله رشیده باکره بدون اذن پدر وجد پدری می تواند شوهر بکند یا نه؟

جواب:

جواب: در این مسأله شش قول یا هفت قول است واکثر اقوال بسیار ضعیف است و مجال ذکر آنها وتضعیف آنها نیست. واقوای آنها سه قول است: اول استقلال دختر در ولایت امر خود. دوم: استقلال پدر وجد بدون مدخلیتی از دختر. سوم: تشریک ولزوم اذن از هر دو. واقوای اقوال در نظر حقیر قول اول است. به جهت (اصالة عدم لزوم اذن)، و ».

ص: 421


1- در رساله مستقل «شرط ضمن العقد».

عمومات آیات با اطلاقاتی که راجع می شود به عموم در کلام حکیم. مثل قوله تعالی (فانکحوا ما طاب لکم من النسا) (1) و (فلا تعضلوهن ان ینکحن ازواجهن) (2) و (حتی تنکح زوجا غیره) (3) و (فلا جناح علیکم فی مافعلن فی انفسهن بالمعروف) (4) وامثال اینها که نکاح در آنها نسبت داده شده است به زنان بدون فرقی وتفصیلی. ومراداز (معروف) در آیه تعرض از برای ازدواج وعدم حد او است. واجماع منقول که سید مرتضی (ره) در انتصار نقل کرده. وخصوص اخبار کثیره مثل صحیحه فضلا(5) که صدوق آن را به سند صحیح وکلینی به سند حسن روایت کرده [ اند ]. وتعجب از شهید ثانی [ است ] که آن را وصف به حسن کرده ومنع صحت آن کرده. و شاید کتاب فقیه در نظر او نبوده. با وجود آن که (حسن به ابراهیم بن هاشم) هم (کالصحیح) است. (6)

از امام باقر (علیه السلام) که فرموده (المرأة التی قد ملک نفسها غیر السفیهة ولا المولی علیها، تزویجها بغیر ولی جایز). ودر متن این حدیث گفتگو بسیار کرده اند، وشبهات در آن طرح کرده اند. وحق این است که این سخن هاهمه دور از صواب است، ومحتاج به ذکر نیست. و بر این استدلال ایراد مصادره کرده اند که (ما قبول نداریم که باکره مالک نفس خود است یا آن که مولی علیها نیست. وهمین اول دعوی است). وحق این است که در اینجا مصادره نیست، وظاهر حدیث این است که زنی که مالک نفس خود باشد، یعنی آزاد باشد ومملوکه نباشد، واین صفت داشته باشد که سفیه نباشد، واین صفت داشته باشد که مولی علیها نباشد، یعنی مجنونه وصغیره نباشد. پس به درستی وبه تحقیق که شوهر کردن او بدون ولی جایز است. ومی تواند شد که (غیر السفیهة ولا المولی علیها) وصف توضیحی باشد بر (ملک نفسها). یعنی هر زنی که محجور عیلها نیست در مال،

ص: 422


1- آیه 3 سوره نساء.
2- آیه 232 سوره بقره.
3- آیه 230 سوره بقره.
4- آیه 234 سوره بقره.
5- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 3، ح1.
6- عبارت نسخه: با وجد آن که حسن به ابراهیم بن هاشم، که آن صحیح نیست از امام.

محجور علیها نیست در نکاح. چنانکه از اخبار بسیار دیگر هم مستفاد می شود که مراد از (مالکیت امر) همین است. (1)

وبه هر حال دلالت حدیث در کمال وضوح است. ودعوی این که (مالکیت نفس به زوال بکارت به جماع حاصل می شود). با وجود خفای آن ومحل اشتباه بودن، اولی بود به تصریح وبیان، از سفیهه نبودن ومجنونه وصغیره نبودن. پس ذکر این وصف ها، بدون آن، شاهد صدق است بر این که از (مالکیت نفس) مراد (ثیبوبت) نیست. پس باید مراد از مالک نفس بودن، امر معهود واضحی باشد تا همینکه بفرماید (هر زنی که مالک نفس خود است، نکاح او بدون اذن ولی جایز است) مخاطبین بدانند. وشکی نیست که ثیب بودن از امور معهوده نیست. و هر گاه مراد امر مجهولی است ومحتاج به تفسیر است و آن دو صفت مذکوره تفسیر آن هستند پس هر گاه ثیب بودن هم داخل بود، آن اولی بود به ذکرو بیان. و هر گاه این را دانستی ظاهر می شود بر تو وجه صحت استدلال بر مذهب ما نیز به صحیحه عبد الرحمن بن ابی عبد الله از حضرت صادق - ع - (قال تتزوج المرأة من شائت اذا کانت مالکة لامرها، فان شائت جعلت وکیلا) (2) به جهت آن که مراد از مالکیت امر همان است که گفتیم. وبعد هم خواهد آمد. ومثل صحیحه منصور بن حازم - وقدح در سند آن به سبب وجود عباس [ به ادعای این که او ] مشترک [ است ] میانه ثقه وغیر ثقه، خوب نیست. به جهت آن که ظاهر این است که (عباس بن معروف) ثقه است به قرینه روایت محمد بن علی بن محبوب از او. با وجود آن که غالب الوقوع در اسناد (خصوصا در این طبقه) او است واطلاق هم منصرف به او می شود. ومدار در علم رجال وتصحیح اسناد، به امثال این ظنون است - از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده است (قال: تستأمر الکبر و غیرها ولا تنکح الابامرها). (3) یعنی بکرو غیر بکر مساوی است که باید نکاح به اذن آنها باشد وهیچ زنی را نکاح نمی توان کرد مگر به امرو رخصت او. ودر این هم قدح کرده اند به این که (این حدیث نفی شریک نمی کند، وضرور بودن0.

ص: 423


1- همان مرجع: باب 9، ح1.
2- ابواب عقد النکاح، باب 3، ح8.
3- همان مرجع، ح10.

اذن او دلالت نمی کند به این که اذن پدر وجد در کار نیست). واین بسیار بعید است خصوصا از طریقه امامیه واجماع ایشان در غیر بکر که اذن ولی را شرط نمیدانند. و سیاق حدیث به یک سیاق است. ودیگر این که مفهوم (حصر) این است که نکاح می شود بکر وغیر بکر به امر خودشان. ومتبادر از حرف (ب) در اینجا (سببیة تامه مستقله) است، واین در کمال وضوح است. ومثل روایت سعدان بن مسلم (قال: قال ابو عبد الله (علیه السلام) لا باس بتزویج البکر اذا رضیت بغیر اذن ابیها). (1) ودلالت حدیث در کمال وضوح است، وقدح در سند آن به سبب سعدان بن مسلم (چون توثیقی برای او نقل نکرده اند) ممکن است ولکن در ترجمه او ذکر کرده اند که او از جمله آن کسانی است که صفوان بن یحیی از او روایت می کند، واو از اهل اجماع عصا به است. واین از مقومات سند است. وعمل اصحاب به آن جابر ضعف او است. وخصوص روایت زراره از حضرت باقر - ع - (قال: اذا کانت المرأة مالکة امرها تبیع و تشتری وتعتق وتشهد وتعطی مالها ما شات، فان امرها جائز تتزوج ان شات بغیر اذن ولیها، وان لم یکن کذلک فلا یجوز تزویجها الابامر ولیها). (2) وقدح در سند روایت به جهت موسی بن بکر، بی وجه است. به جهت آن که علمای رجال گفته اند که کتاب او معتمد است. وعلامه (ره) تصحیح کرده است سندی را که موسی بن بکر در او هست. و راوی او هم در این سند فضالة بن ایوب است ودر حق او ادعای اجماع عصا به شده است بر (تصحیح مایصح عنه).. همچنین ابن ابی عمیر وصفوان هم گاهی از او روایت می کنند وحال ایشان هم معلوم است. وبه هر حال چنین حدیث [ ی ] در معنی صحیح است. خصوصا با اعتضاد به عمل جمهور اصحاب.

وروایت ابی سعید قماط(3) وروایت حلبی (4)وغیر آنها صریح الدلاله اند بر مطلوب. از تتبع اخبار بر می آید که همینکه حجر مالی زائل شده حجر نکاحی هم زائل می شود. و مؤید مطلوب است این که جمعی استدلال کرده اند که مناط تصرف، بلوغ و رشد است و

ص: 424


1- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 9، ح4.
2- همان، ح6.
3- موفق به دریافت این حدیث نشدم.
4- ظاهراً ح 4، از باب 4 باشد.

آن در مال ونکاح مساوی است. وبعد از جزم به علیت از ملاحظه اخبار، اشکالی در استدلال به آن نیست. ولکن بنفسه دلیل بودن آن محتاج است به قطعی بودن علت تا از قیاس خارج شود. وبه این سبب ما آن را مؤید شمردیم، نه دلیل. ودلیل قول دوم روایات بسیار است مثل صحیحه محمد بن مسلم از یکی از دو امام علیهما السلام (قال: لا تستأمر الجاریة ادا کانت بین ابویها، لیس لها مع الاب امر، وقال: یستامرها کل احد ما عدا الاب). (1) و بر این حدیث وارد است که دلالت می کند بر منع ولایت جد. ومثل این است صحیحه زراره (قال سمعت اباجعفر - ع - یقول: لا ینقض النکاح الاالاب). (2) وصحیحه حلبی از حضرت صادق - ع - (فی الجاریة یزوجها ابوها بغیر رضا منها، قال: لیس لها مع ابیها امر، اذا انکحها جاز نکاحه وان کانت کارهة). (3) واین حدیث مخالف اعتبار است ومستلزم عسر وحرج عظیم، بلکه ظلم وتعدی بر نفس ضعیفی عاجزی، خصوصا هر گاه مراد پدر در آن معنی، محض مراعات دنیا وخواهش خود باشد. آیا چنین حدیثی چگونه می آیستد در برابر اصل برائت واصل عدم ولزوم عدل و رجحان احسان، وموافقت ملة سمحه سهله بیضا. خصوصا این که حدیثی که روایت شده در حکایت تزویج فاطمه علیها السلام، دلالت بر نفی آن دارد. وپسر شیخ طوسی (علیه السلام) آن را در امالی خود روایت کرده است به سند خود از ضحاک بن مزاحم از جناب أمیر المؤمنین (علیه السلام) که آن حضرت حکایت کرده تزویج فاطمه (علیه السلام) را واینکه آن حضرت طلب کرد آن سیده را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس آن جناب فرمودند: یا علی پیش از تو مردان چند خواهش کردند پس هر گاه در نزد او میگفتم در روی او علامت کراهت او میدیدم. پس تو درنگ کن تا من بیرون آیم. پس آن حضرت داخل شد وخبر داد فاطمه (علیه السلام) را وفرمود که علی در امر تو سخن می گوید پس رأی تو چه چیز است؟ پس فاطمه (علیه السلام) ساکت شد وروی خود را نگردانید و رسول خدا در او کراهت مشاهد نکرد. پس برخاست وفرمود (الله اکبر سکوتها اقرارها). پس هر گاه پدر مستقل بود در امر دختر، آن جناب اولی بود به عدم رد آنهائی که قبل خطبه کرده بودند. 7.

ص: 425


1- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 4، ج3و1.
2- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 4، ج3و1.
3- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 9، ح7.

وصحیحه ابن یعفوراز حضرت صادق - ع - (قال: لا تزوج ذوات الابا من الابکار الا باذن آبائهن). و بر این حدیث مناقشه شده به این که دلالت بر نفی شریک نمی کند. و صحیحه عبد الله بن الصلت (قال: سألت ابا الحسن عن الجاریة الصغیرة یزوجها ابوها، ألها امر اذا بلغت؟ قال: لا. وسألته عن البکراذا بلغت مبلغ النسا ألها مع ابیها امر؟ قال: لا لیس لها مع ابیها امر مالم تثیب). وچند روایت ضغیف دیگر هم هست. وبه هر حال: هر چند در این طرف احادیث بیشتر باشد موجب وهن آن بیشتر می شود که جمهور فقها از آنها اعراض کرده اند وبنای عمل را به اخبار سابقه گذاشته اند. وظاهر این است که باید این اخبار را حمل بر تقیه کرد. چون اکثر عامه بنای ایشان بر این است، بلکه در ثیب هم ولی را در کار میدانند. والحال هم متعارف در میان ایشان است وقطع نظر از این هم این احادیث مقاومت با ادله مشهور نمی کند. به جهت اعتضاد به شهرت وموافقت کتاب وسنت واعتبار واصل نفی عسر وحرج وامتثال به طریقه عدل وتجافی از ظلم وجور. و در این طرف هیچ مؤیدی نیست. الا کثرت اخبار، و آنهم فایده ندارد. به جهت این که اخبار صحیحه آنها مقدوح اند (چنانکه گفتیم) واخبار ضغیفه جابری ندارند. وبر فرضی که خبر صحیح وبی قدح باشند هم مقاومت با آن اخبار نمی کنند. ودر احادیث نبویه نیز از ابن عباس دو حدیث روایت شده که صریح در مطلوب ما است. واما دلیل قول به تشریک: موثقه صفوان بن یحیی است: قال: (استشار عبد الرحمن موسی بن جعفر - ع - فی تزویج ابنته لابن اخیه، فقال: افعل ویکون ذلک برضاها فان لها فی نفسها نصیبا. قال: واستشار خالدین داود موسی بن جعفر - ع - فی تزویج ابنته علی بن جعفر فقال، افعل ویکون ذلک برضاها فان لها فی نفسها حظا) (1) و این که در تشریک حاصل می شود جمع بین الاخبار. وتومی دانی که ترجیح مقدم است بر جمع. ودلیلی بر لزوم جمع (به هر نحو اتفاق افتد) نیست. خصوصا آن که در بسیاری از اخبار طرفین نفی تشریک شده است. واما موثقه صفوان: پس آنهم چون از حضرت کاظم (علیه السلام) مروی است وتقیه در زمان آن2.

ص: 426


1- همان مرجع، باب 9، ح2.

حضرت شدید بود، تصریح به این که (کل امر با او است) نتوانسته اند کرد، وبالمرة هم از استرضای آن دست بر نداشته اند. وبر فرض تسلیم دلالت بر وجوب، شکی نیست که این حدیث مقاومت نمی کند با آن ادله. پس اولی حمل آن است بر استحباب. و هم چنین اکثر اخبار قول دوم. وبه هر حال احتیاط در جمع بین رضای هر دو است هر وقت که ممکن باشد. واما در وقتی که پدر غایب باشد ودست به او نرسد: پس اشکال کمتر است، خصوصا هر گاه مستلزم عسر وحرج باشد. بلکه در اینجا احتیاط در استقلال بکر است خصوصا با رغبت به شوهر. واین نزاع در مسأله وقتی است که ولی او با وجود کفو مانع از نکاح او نباشد. واما هر گاه ولی منع کند او را از شوهر کردن با وجود کفو وخواهش داشتن دختر به شوهر کردن، پس ولایت پدر وجد ساقط می شود بلا خلاف. واجماع بر آن نقل کرده اند. و ظاهر این است که رجوع به حاکم واثبات منع در نزد او واذن گرفتن از او (چنانکه از بعضی کلمات علامه - ره - در تذکره مستفاد می شود) ضرور نیست. وخود علامه در تذکره تجویز استقلال کرده ونقل کرده است آن را از جمیع علمای ما، با تصریح به عدم اشتراط مراجعه به حاکم.

257: سؤال:

257: سؤال: هر گاه کسی از برای او رعاف حاصل شد وبر حاصل شد وبعد از آن چند روز دیگر هم باز حاصل شد وبر حاصل شد. و هم چنین چند دفعه عارض شود و رفع شود ودر مرتبه آخر به سبب رعاف فوت شود. وهمین شخص در حالی که رعاف رفع شده بوده زنی عقد کرده وبعد از مدتی فوت شود به رعاف آخری. آیا زوجه مستحق صداق هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه دخول واقع شده است اشکالی در صحت عقد واستحقاق تمام مهر و میراث نیست. اما هر گاه دخول واقع نشده باشد، در مسأله اشکال حاصل می شود از راه این که این از افراد مسأله نکاح مریض باشد. که مشهور علما بلکه خلاف صریحی، بلکه خلاف ظاهری ندیدیم در این که درصورتی که به همان مرض بمیرد با عدم دخول، نکاح باطل می شود، ونه مستحق مهر المثل است ونه میراث. واخبار معتبره بر آن دلالت

ص: 427

دارد. (1) بلکه از بعضی حکایت دعوی اجماع هم بر آن شده. واما هر گاه از آن مرض صحت بیابد وبه مرض دیگر بمیرد، یا بعد از دخول بمیرد عقد صحیح است، وهمه احکام آن بر آن مترتب است. پس باید ملاحظه کرد که رعاف را مرض می گویند یا نه؟ -؟ واینکه مجموع رعاف ها یک مرض است یا هر یک مرض علی حده اند. پس بنا بر این که رعاف را مرض نگویند، یا آن که هر یک از آنها مرض علی حده باشد، باز عقد صحیح است وآثار آن بر آن مترتب می شود. به جهت آن که مفروض این است که در حال رفع عقد کرده. واما بنابر این که مرض باشد ومجموع را یک مرض میدانیم که صادق باشد که در حال رفع رعاف عقد کرده آنهم در حال مرض بوده، پس عقد باطل می شود به جهت عدم دخول. نه مهر می برد ونه میراث. و در این معنی رجوع باید کرد به اطبا. وبدان که: محتمل است که در این مسأله جاری بشود همان سخنی که در مسأله (منجزات مریض) ذکر کرده اند که (آیا شرط است در مرض این که مخوف باشد یا مطلق مرض کافی است) وفقها در آنجا مثل درد چشم ودرد دندان وفالج وامثال آنها را در حکم صحت گرفته اند. وامثال آزارهائی که قطع به هلاک در آنها هست، مثل قطع حلقوم ومری، ودریدن شکم وبیرون آوردن احشا، یا ظن غالب، مثل طاعون واسهال مفرط، وزخمی که به سر بخورد وبه اماغ برسد، آنها را از جمله آزار مخوف که جزما حکم منجزات بر آن مترتب می شود، گرفته اند. وبعضی مساوی الطرفین است مثل تب مطبقه. بخلاف تب غب وربع که اظهر در آن عدم خوف است مگر این که با آنها سرسام یا رعاف مفرط یا ذات الجنب باشد. وبه هر حال: هر چند در مسأله منجزات، اظهر در نظر حقیر (خروج از اصل) است و محتاج به دانستن آنها نیستیم. لکن اظهر این است که بنابر قول اعتبار ثلث، مخوف بودن مرض شرط باشد. واز اخبار چنین مستفاد می شود که حکمت چون عدم اضراربه ورثه است، وغالب این است که اضرار در این وقتی است که در مرض مخوف تنجیز بکند. وچون دور نیست که حکمت در مسأله ماهم حرمان ورثه باشد از مقداری که به این زوجه می رسد از میراث، و از این جهت است که اظهر واقوی این است که در همین3.

ص: 428


1- وسائل، ج17، ابواب میراث الازواج، باب 18، ح1و2و3.

مسأله هر گاه زوجه قبل از دخول، پیش از زوج بمیرد وزوج هم در همان مرض بمیرد و زوج از زوجه میراث می برد. زیرا آن حکمت در اینجا نیست، بلکه خلاف آن هست. با وجود آن که اصل حکم به بطلان عقد خلاف اصل است، پس باید اکتفا کرد به قدر متیقن که صورت موت زوج است قبل از زوجه. لهذا باید بگوئیم که در اینجا هم مخوف بودن مرض معتبر باشد. ولکن اخبار مطلق اند، وقول صریح هم از علما در اینجا ندیده ام که متعرض مخوف بودن مرض شده باشند. پس در مسأله اشکال حاصل می شود از جهت اطلاق مرض در اخبار. (1)

و از جهت آن که اصل حکم خلاف قرآن وسنت است وبه این جهت هم از کلام شهید در دروس ومحقق در شرایع، در اصل حکم نوعی تردد وتوقف ظاهر می شود. هر چند در نافع ولمعه جزم کرده اند به حکم. وحق این است که جای تردد در اصل حکم نیست. ولکن بعد از بنای بر آن، اشکال در شمول مطلق مرض هست، به جهت ملاحظه حکمت. پس حکم به بطلان این عقد که از او سؤال شده موقوف است به این که مجموع ایام حصول رعاف ورفع آن، همه را مرض گویند ومخوف هم دانند (بنابر اعتبار آن)، یا اکتفا کنند به صدق مرض بنابر عدم اعتبار آن. ودور نیست ترجیح صحت آن عقد. خصوصا در صورتی که قصد اضرار ورثه نداشته است. به سبب عمومات واطلاقات کتاب وسنت، و عدم تبادر این قسم مرض، خصوصا در حال رفع رعاف از اطلاقات (اخبار نکاح مریض که اطلاق مریض بر آن مشکل است و هم چنین حصول خوف هلاک. و بر فرض عدم صدق مرض بر آن، منشأ الحاق به (مریض) نمی شود. چنانکه مشهور علما در مسأله (منجزات مریض) حال طلق حامل، وحال مرامات کثیره در حرب در وقتی که دو قشون درهم بریزند واز هر طرف تیرباران باشد (وامثال آن) را ملحق به مرض نکرده اند. بلی هر گاه آزار دیگر هم داشته باشد مثل تب ولکن به سبب رعاف ازهاق روح او شده - هر چند عقد در حال رفع رعاف باشد - اظهر دخول آن اشت در اخبار. وحکم به بطلان در این صورت که گفتیم دور نیست. واگر بنا را بر صحت بگذاریم، در باب مهر همان خلاف عظیم در میان می آید. مشهور این است که تمام مهر را مستحق می شود. وقول دیگر تنصیف است. واز طرفین اخبار معتبره هست. واحتمال تقیه در 3.

ص: 429


1- وسائل، ج17، ابواب میراث الازواج، باب 18، ح1و2و3.

اخبار مشهور، هست. وبنای عمل حقیر تا به حال بر مصالحه به نصف است. (1)

258: سؤال:

258: سؤال: هر گاه کسی چیزی را مهر زوجه خود بکند که ملک مسلم به آن تعلق نمی گیرد، یا مطلق ملک به آن تعلق نمی گیرد (مثل انسان آزاد. یا آن که آن مال غیر بوده واو صداق کرده بعد از آن مستحق غیر بر آید تمام آن یا بعض آن). چه باید کرد؟ وحق زوجه چه چیز است؟

جواب:

جواب: اختلاف کرده اند علما در این که هر گاه مسلم مهر زوجه بکند چیزی را که مالک آن نمی شود (مثل خمرو وخنزیر) یا ملک تعلق به آن نمی گیرد مثل آن که شخص حری را مهر کند - بعد از آن که اتفاق کرده اند بر این که آن مهر فاسد است - آیا (2)عقد هم فاسد است یا نه؟ -؟. مشهور واقوی صحت است، به جهت عمومات ادله. وموید این آن است که اخلا عقد از ذکر مهر مطلقا جایز است. ووجهی از برای بطلان تصور نمی شود الا این که در عقد تراضی ضرور است، ومفروض این است که تراضی واقع نشده الا به مهر فاسد، وبه بطلان مهر تراضی بر آن منتفی می شود، پس مطلق تراضی منتفی می شود، پس عقد فاسد می شود. وجواب آن این است که: بطلان مهر مستلزم انتفای مطلق تراضی نیست. وآنچه دلیل بر آن قائم شده لزوم تراضی است در حین عقد، نه در استمرار. وبسیار اوقات هست که بعد از تنبه باز بر بقای عقد راضی اند. پس استلزام ممنوع است. وشهادت می دهد نیز حکم علما واخبار بر این که (به فساد شرط، عقد فاسد نمی شود). وحال آن که تراضی در عقد بر آن شرط موقوف بوده است. بلکه امر در اینجا واضحتر است. پس معلوم شد که قول به بطلان عقد به فساد مهر، ضعیف است. وبعد از این خلاف، اختلاف کرده اند که آیا بر زوج چه چیز لازم است از برای زوجه؟. ومشهور اقوال نیز در اینجا (مهر المثل) است هر گاه دخول کرده باشد. خواه آن شئ قیمتی داشته باشد مثل خمر وخنزیر که فی الجمله قیمتی دارند، وخواه نداشته باشد مثل حر. وبعضی گفته اند: قیمت آن چیز را در نزد مستحلین آن، می دهد، و اگر مثل حر باشد که قیمتی ندارد، آن را عبد فرض می کنند وقیمت می کنند. وبعضی گفته اند که: ..

ص: 430


1- رجوع کنید به مساله 239 از همین مجلد.
2- در نسخه: در اینکه...

در چیز قیمت دار قیمت را می دهد ودر بی قیمت مثل حر رجوع به مهر المثل می شود. ودلیل قول اول این است که: مسمی باطل می شود، وبه سبب دخول مستحق مهر المثل می شود، بنابر قاعده اتلاف. وبعضی این را ملحق کرده اند به (مفوضة البضع)، به جهت آن که مسمای باطل در حکم عدم است. ولازم این قول این است که با دخول مهر المثل لازم باشد، وبدون دخول متعه یعنی زوج چیزی میبخشد به زوجه به اندازه وسع خود. و این را در شرح لمعه نقل کرده است ومعلوم نیست قائل آن کیست. وظاهر کلام علامه این است که مطلقا رجوع به مهر المثل می شود. یعنی هر چند دخول نشده باشد، به جهت آن که از باب مفوضة البضع نیست، چون مسمی، فی الجمله مذکور است، و هر گاه مسمی باطل شد رجوع می شود به بدل او که مهر المثل است. وبدلیت ممنوع است در مهر، بلکه مهر المثل بدل تفویت بضع است که به دخول حاصل می شود. ودلیل رجوع به قیمت این است که مسمی طرف (عموم مالیت) دارد، وطرف (تشخص وتعین) هم دارد. به بطلان ثانی، اول باطل نمی شود. پس ملاحظه قیمت را باید کرد. واین مدفوع است به منع مالیت شرعا و از اینجا دلیل وجواب قول به (تفصیل) هم معلوم می شود. پس درصورتی که مهر المثل وقیمت مسمی مختلف باشند در مقدار، اشکال بهم می رسد. اصل برائت زوج، مقتضی ترجیح اقلهما است. واشتغال ذمه به مهر مقتضی ترجیح اکثر. واظهر اعتبار اقل است. واحوط اعتبار اکثر. و بهتر آن است که بنا را به صلح بگذارند. اینها همه در وقتی است که بدانند آن مسمی خمر یا خنزیر یا حراست، وعقد بر آنها بکنند. و هر گاه عقد کنند بر خمره مسکره معینه به اعتقاد آن که سرکه است، وکاشف به عمل آید که شراب بوده. یا بر عبدی، وکاشف به عمل آید که حر بوده. پس در آنجا ظاهر اخلافی در صحت عقد نیست. واما در مهر، پس بعضی گفته اند مهر المثل با دخول یا مطلقا. ووجه آن همان که مذکور شد. وبعضی گفته اند که مثل خمر از سرکه بدهد. وحاصل دلیل آن این است که: مسمی مرکب است از (کلی) و (تشخص). یعنی قصد کرده اند که مهر این سرکه خاص باشد وهر گاه تعین باطل شد به سبب ظهور خمر بودن، پس کلی سرکه که مقصود بود آن باقی است در ضمن شخص دیگر باید ادا کرد.

ص: 431

واین هم باطل است. به جهت این که (جنس بدون فصل بقا ندارد) تاضم شود به او فصل دیگر، ودلیلی دیگر گفته اند که (این اقرب است به مقصود از مهر المثل وقیمت). واین هم مدفوع است به این که قصد بر آن واقع نشده ودلیلی نیست بر این که مثل شئ قائم مقام آن شئ بشود. وبعضی گفته اند که قیمت آن را نزد مستحلین خمر، می دهد. به جهت آن که اقرب به آن شئ است، وبه جهت آن شئ طرف مالیتی دارد وطرف تعین وتشخص، و هر گاه طرف تعین وتشخص او باطل شد طرف مالیت آن ر اعتبار می کنند، چون انتفاع از مالیت آن متعذر است شرعا، پس رجوع به قیمت می شود. واین هم مدفوع است به این که تراضی بر خمر واقع نشده ومقصود هم نبوده. پس چگونه منتقل به قیمت آن می شود. واین اقوال در مثلی خوب است، اما در قیمی مثل عبد که کاشف به عمل آید که حر بوده، پس در آنجا قول به مثل ساقط می شود. ورجوع به قیمت می شود به معنی این که او را فرض می کنند عبدی به همین صفت وقیمت آن را میگیرند. بخلاف قول به قیمت در مثل خمر، که در اینجا خمر را قیمت می کردند. واما هر گاه مال غیر را صداق کنند: پس یا این است که با علم طرفین است به آن، یا به اعتقاد مالکیت است در آن. اما در صورت اولی یعنی این که بدانند که مال غیر است وصداق کنند، پس حکم آنهم مثل خمر وخنزیر وحراست در فساد مهر. واظهر در آن رجوع به مهر المثل است، چنانکه گفتیم. وقول دیگر ضعیف است. وتصریح به حکم این الحال در نظرم نیست در کلام فقها، وآنچه در نظر است همان حکم خمر وخنزیر وحر است. واما صورت ثانیه یعنی آن که به اعتقاد مالکیت زوج، صداق شده باشد وبعد معلوم شود که مال غیر است - ومفروض سؤال در مسأله هم همین است - پس هر چند ظاهر عبارت محقق در شرایع تسویه حکم او است با خمر وخنزیر وحر، ولکن تحقیق این است که فرق دارد. وچون اسباب فساد مهر که یکی از آن [ ها ] عدم ملکیت نوع است، وعدم ملکیت بر سه قسم است: یکی آن که نه مال است به حسب اسم، ونه به حسب اشاره، مثل صورت اول. ویکی آن که مال است به حسب اسم، نه اشاره، مثل صورت ثانیه. وسوم آن که مال است به حسب اسم واشاره هر دو، ولکن مال غیر است مثل ما نحن فیه، و در اینجا دو قول ذکر کرده اند: یکی قول به مهر المثل. ودوم به قیمت اگر قیمتی باشد، وبه مثل اگر

ص: 432

مثلی باشد. وظاهر علامه در قواعد ترجیح دوم است ومهر المثل را احتمال قرار داده، بخلاف خمر وخنزیر وحرکه در آنجا ترجیح مهر المثل داده. ودر تحریر گفته (اذا اصدقها عبدا فبان مستحقا للغیرکان لها قیمتها، ولو بان حرا قال الشیخ الاقوی قیمته لوکان عبدا، ولو قیل بمهر المثل کان وجها). وفخر المحققین مبنای این دو قول را بر این گذاشته که آیا مهر (عوض) است؟ یا (نحله وعطیه) است؟ پس بنابر این که عوض باشد مهر المثل لازم می شود. به جهت آن که هر گاه احد عوضین فاسد شد صاحب آن عوض دیگر رجوع به عوض خود می کند، وچون بالفرض ممتنع است به جهت آن که نکاح فاسد نمی شود، پس قیمت آن عوض خود را که بضع است می گیرد وقیمت آن مهر المثل است. وبنابر آن که عطیه باشد وعوض نباشد ذکر مهر نه از برای تعیین عطیه خواهد بود ونه از برای بیان معاوضه. پس هر گاه تشخیص وتعیین آن باطل شد به سبب این که ملک غیر است، پس باید رجوع [ کرد ] به مثل آن اگر مثلی باشد، یا به قیمت آن اگر قیمی باشد. وفخر المحققین میل به عطیه بودن کرده. واظهر در نظر حقیر این است که از بابت معاوضه است، به دلالت آیات واخبار و اعتبار، که اینجا محل ذکر آنها نیست. پس اظهر بنای بر مهر المثل است. و از اینجا حکم آن که مال غیر را مهر کرده باشد با علم به آن، هم ظاهر می شود که اقوی مهر المثل است. چنانکه گذشت. وهم از اینجا ظاهر می شود حکم آن که صداق مرکب باشد. مثل آن که صداق کند یک حر ویک عبد را، یا ده من خمر وده من خل، یا دو غلام را واحدهما ظاهر شود که حر بوده، یا احدهما مال غیر بوده. وآنچه از عبارات ایشان در این باب [ ظاهر می شود ] دو نظر است: علامه در قواعد گفته (ولو تزوجها علی عبدین فبان احدهما حرا لم ینحصر الصداق فی الاخربل یجب بقدر حصة الحر المثل اوقیمته لوکان عبدا). ودر تحریر گفته (ولو تزوجها علی عبدین فبان احدهما حرا فسد فیه ووجبت قیمته لوکان عبدا وصح فی الاخر. وهل لها المطالبة بقیمتهما ودفع الاخر؟ اشکال.). پس هر گاه کسی ملکی را مهر زوجه خود بکند ونصف آن مستحق غیر بر آید، بنابر اقوی واظهر زوجه مستحق نصف ملک است ونصف مهر المثل. ومحتمل است که تواند مهر المثل بگیرد و از آن ملک دست بردارد. به جهت آن که تراضی در عقد بر مجموع بوده والحال آن متعذر است. پس رجوع می کند به مهر المثل.

259: سؤال:

259: سؤال: شخصی صداقی به جهت زوجه خود قرار داده وبعض آن را معجل و

ص: 433

بعضی را مؤجل. وقبل از دخول معجل راکاسازی کند وبه دخول راضی شود. آیا مؤجل ساقط می شود یا نه؟

جواب:

جواب: سقوط مؤجل در این صورت راهی ندارد. وعلما در اینجا دو مسأله ذکر کرده اند: یکی این است که هر گاه کسی دخول کند به زوجه وهنوز هیچ از مهر او را نداده باشد، یا بعضی را داده باشد ودخول کند، آیا مهر یا تتمه مهر ساقط می شود یا نه. ومشهور علما این است که ساقط نمی شود، به جهت عموم قرآن واخبار وخصوص احادیث معتبره واستصحاب وغیر آن. بلی شیخ نقل قولی کرده به سقوط مهر یا تتمه مهر، وبعضی آن را از ابو الصلاح نیز نقل کرده اند وکلام او ظهوری در این ندارد. ودلیل این قول اخباری چند است که دلالت بر آن دارد. (1)

وآن اخبار (با وجودی که معارض اند به اقوی از خود به مراتب شتی) از برای آنها تأویل ظاهری هست که در کتاب نکاح مناهج بیان کرده ام. و از جمله آن احادیث خبری است که دلالت دارد بر این که (هر گاه کسی دخول کرد به زوجه، مهر عاجل او ساقط می شود) (2) واین حدیث با وجودی که دلالت دارد بر عدم سقوط آجل واین خلاف مطلوب مستدل است، تاویل آن این است که از اخبار بسیار ظاهر می شود که در صدر اول مهر را دو حصه می کردند بعضی راعاجل می کردند وبعضی را آجل. وگویا عاجل آن شرط دخول بوده، پس چون دخول واقع شده، ظاهر این است که یاعاجل مهر را گرفته یا از زوج ساقط کرده وتمکین داده. وگویا مراد این باشد که در صورت دعوی زوجه مهر را بعد دخول وانکار زوج، قول قول زوج است بنابر آن ظاهری که در آن عرف وعادت قدیم بوده. واما در امثال زمان ما که چنین عرف وعادتی نیست، پس این تأویل هم جاری نیست وبعضی این خبر را بر تقیه کرده اند. ومسأله دوم مفوضة البضع است. یعنی زنی که در حین عقد مهری از برای او تعیین نشده، که هر گاه زوج به او چیزی بدهد. قبل از دخول، همان مهر او است، مگر این که شرط کند که مهر غیر این است واین مهر نیست، یا این بعض مهر است وبعض دیگر را6.

ص: 434


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 8، ح4،5،6،8،13،14.
2- همان، باب ح4، 5، 6.

می دهم. واین فتوی مشهور است در میان علمای ما، بلکه از ابن زهره وابن ادریس دعوی اجماع بر آن نقل شده. وشیخ استدلال کرده بر این مطلب به بعض اخبار که دلالت آنها وضوحی ندارد، واظهر آن روایات صحیحه فضیل بن یسار است. (1)وظاهر آن است که مورد آن، مسأله اولی باشد. چنانکه در تهذیب روایت شده. (2) وظاهر آن این است که چیزی از شوهر گرفته قبل از دخول به این که در عوض مهر باشد. چنانکه در کافی روایت شده. (3)

وبه هر حال متن حدیث مضطرب است وعلامه (ره) در مختلف گفته که (علمای ما اعتماد بر همین حدیث کرده اند. ووجه در نزد من تفصیل است که اگر زوجه راضی شده که چیزی که گرفته است در عوض مهر او باشد، دیگر مطالبه نمی تواند کرد. والا می تواند مطالب کرد). بعد از آن توجیه کرده این حدیث وامثال آن را به این که (در زمان اول عادت چنین بوده که زوج دخول نمی کرده است تا مهر را نمیداده پس شاید منشأ حکم، عادت زمان بوده. اما عادت زمان ماخلاف آن است. پس اگر الحال هم در بعضی بلاد عادت چنین باشد باز حکم چنین خواهد بود). تا اینجا کلام علامه است. و از کلام مفید (ره) هم این سخن مستفاد می شود. و از ابن حمزه نقل کرده است در مختلف که (هر گاه زوج قبل از دخول چیزی از برای زوجه بفرستد، پس اگر زوجه رد کند یا قبول نکند که از مهر او باشد، بر او مهر المثل لازم است. و هر گاه رد نکند وبعد نزاع کنند وزوجه بگوید که آن هدیه بود، وزوج بگوید که آن مهر بوده. قول، قول زوج است بایمین. پس اگر قسم خورد، دعوی زوجه ساقط می شود. واگر نکول کرد باید مهر را بدهد). وتو میدانی که اثبات این حکم مشهور (با وجود آن که خلاف اصل وخلاف مقتضای عمومات است که [ مقتضای شان ] لزوم مهر المثل است به مجرد امثال این اخبار که دلالت واضحی ندارند، به غایب مشکل است. لکن شهرت عظیمه واجماعین منقولین با و جود این (مخالفات با ظواهر ادله)، مرجح است. والله اعلم بحقائق احکامه.

260: سؤال:

260: سؤال: شخصی شصت ساله متعه نود سال می کند. جایز است یا نه؟3.

ص: 435


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 8، ح13.
2- تهذیب، ج2، ص215.
3- کافی (فروع) ج2، ص23.

جواب:

جواب: بلی جایز است. حد معینی در متعه در جانب قلت وکثرت در شرع ثابت نشده. اما در جانب قلت، پس مشهور آن است که هر چند به مقدار یک جماع کردن هم نباشد [ صحیح است ]. وتحدید ابن حمزه به مابین طلوع شمس تا نصف النهار، ضعیف است. واما در جانب کثرت: پس خلافی در مسأله ندیدم. وشاید اجماعی باشد چنانکه بعضی گفته اند که ظاهر این است که اجماعی است. وبه مقتضای عمومات هم صحیح است ومانعی از برای آن نیست، به غیر احتمال مرگ قبل از تمام شدن. واین مضر نیست با وجود تراضی طرفین. والله العالم.

ص: 436

کتاب النحاح من المجلد الثانی

261: سؤال:

261: سؤال: هر گاه زوجه زید برادر خود عمرو را شیر بدهد، بر زید حرام می شود یا نه؟ -؟. بعضی شبهه می کنند که حرام می شود از دو جهت: اول این که عمرو فرزند رضاعی زید می شود وزید پدر رضاعی او می شود. واین زوجه که مرضعه برادر خود است بر پدر نسبی عمرو حرام است. پس باید بر پدر رضاعی او هم حرام باشد که شوهر همین زوجه است یعنی زید. به مقتضای عموم (یحرم من الرضاع ما یحرم من النسب). (1) ودوم این که مرتضع ولد رضاعی زوج است. وخواهر ولد در نسب حرام است پس پدر باید در رضاع هم حرام باشد.

جواب:

جواب: اظهر واقوی عدم حرمت است. به جهت عدم دلیل بر حرمت وبا وجود این که حقیر (منزله) را اعتبار نمی کنم، این مسأله داخل عموم منزله هم نیست. واین دو شبهه مذکوره ضعیف است، خصوصا شبهه اول که مطلقا مناسبتی به مسائل رضاع ندارد. اولا این که پدر نسبی عمرو بر مرضعه حرام است، نه از جهت آن است که پدر نسبی عمرو است. بلکه از جهت آن است که مرضعه دختر او است. و هر گاه فرض می کردیم که زوجه زید که مرضعه عمرو است دختر پدر نسبی عمرو نبود وزن بیگانه بود، مطلقا بر پدر عمرو حرام نبود. بلکه واضح است که مادر رضاعی فرزند به جای زوجه این کس می شود..

ص: 437


1- وسائل، ج14، ابواب مایحرم بالرضاع، باب 1، ح1 الی 7 و...

وزوجه حلیله زوج است نه از محارم زوج. پس مرضعه فرزند از حیثیت این که مرضعه فرزند است حرام نیست بر پدر نسبی تا آن که حرام شود بر پدر رضاعی نیز. ودیگر آن که: مراد از (یحرم من الرضاع ما یحرم من النسب) این است که هر اسمی از اسمای نسب که به سبب نسب [ به ] هم می رسد هر گاه در رضاع بهم رسد، حکم نسب را دارد. ودر اینجا از نسب چیزی حاصل نشده الا پسری پسر، ودختری دختر. واز رضاع حاصل نشده الا پسری پسر. اما دختری دختر (یعنی این که زوجه او به سبب رضاع به منزله دختر او بشود) حاشا و کلا. پس کلام معصوم را باید دید که فرموده است (یحرم من الرضاع ما یحرم من النسب)، ونفرموده است که (یحرم فی سلسلة المراضع والفحول مایحرم فی سلسلة الانساب). ودیگر این که: قاعده رضاع ونسب امور کلیه است، وجزئیات حقیقیه بنفسها مورد آن نمی شود. واما شبهه دوم: پس هر چند در ظاهر وجیه می نماید ولکن آن نیزاز صواب دور است. به جهت آن که دلیلی نیست بر این که خواهر فرزند حرام است. بلکه آنچه ثابت است حرمت چیزی است که یکی از عنوانات سبعه بر او صادق باشد. وشکی نیست که خواهر فرزند داخل هیچ یک نیست. بلکه بنت یا ربیبه در نسب حرام است. وحرمت خواهر فرزند به یکی از این دو عنوان است. (1) نه از جهت خواهر فرزند بودن. هر چند غالبا این مفهوم خارج از دو مصداق [ مذکور ] نباشد. و در اینجا زوجه زید نه دختر زید می شود به سبب رضاع ونه ربیبه او. با وجود این که حرمت ربیبه از راه مصاهره است نه نسب. و هم چنین: مادر فرزند که بر آدمی در نسب حرام است، در رضاع حرام نیست. به جهت آن که حرمت آن در نسب از این جهت نیست که مادر فرزند فرزند است، بلکه به اعتبار این است که یا دختر او است یا زن پسر او. واینها در رضاع حرام نیستند. با وجود این که حرمت زن پسر از راه مصاهره است، نه نسب. پس معیار صدق عنوانات سبعه است. نه آنچه در بعض اوقات یا غالبا موافق باشد با آنها در مصداق، و از این جور امثله باز هست. ..

ص: 438


1- عبارت نسخه: بلکه یا بنت یا ربیبه که در نسب حرام است و حرمت خواهر فرزند به یکی از این دو عنوان است...

وعلامه (ره) وزمخشری اینها را استثنا کرده اند از قاعده (یحرم من الرضاع ما یحرم من النسب). وآن غفلت است. به جهت این که داخل نبودند تا خارج شوند. وفهمیدن این قاعده که (حکم تابع عنوانات است، نه مطلق مصادیق توافقیه اتفاقیه) از برای فقیه از جمله مهمات است. واین حقیر فروع بسیاری از برای آن در فقه پیدا کرده ام که به سبب این احکام متفاوت می شود. ومحتاج است به تأمل تام.

262: سؤال:

262: سؤال: هر گاه شوهر هند به سفر مکه رفته ودر معاودت در منزل بحرین مشرف بر موت باقی مانده. وبعد با اخبار محفوف به قراین از برای هند علم حاصل شده به فوت زوج ودر نزد حاکم به ثبوت نرسیده. آیا می تواند شوهر کند یا نه؟ -؟ وکسی مانع او می تواند شد یا نه؟ -؟. و از برای کسی که علم به جهت او حاصل نشده اکتفا به حصول علم از برای هند می تواند کرد که او را بگیرد یا نه؟ -؟ و هم چنین جایز است کسی که علم برای او حاصل نشده که وکیل بشود از جانب هند در اجرای صیغه یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هند بینها وبین الله در صورت مزبوره می تواند شوهر بکند. وکسی مانع او نمی تواند شد. مگر علم قطعی به کذب او حاصل شود. و هر گاه هند ادعا کند که (بلامانعم)، کسی که به هیچ وجه از حال او مطلع نیست جایز است که او را بگیرد. و همچنین جایز است وکالت کسی که جاهل به حال است در اجرای صیغه. واما هر گاه تصریح کند به این که (شوهر داشتم وعلم دارم که فوت شده) هر گاه آن کسی که می خواهد او را بگیرد هم علم دارد، بی اشکال است، و هم چنین کسی که وکیل می شود در اجرای صیغه. و اگر علمی از برای این کس (که می خواهد او را بگیرد) به فوت زوج حاصل نباشد هم اظهر این است که می تواند اعتماد کند بر دعوی هند علم به فوت زوج را، واو را بگیرد. و هم چنین اظهر جواز وکیل شدن کسی است که علم ندارد، در اجرای صیغه. خصوصا هر گاه این زوجه یا این وکیل از برای آنها ظن به فوت، از قراین حاصل باشد. و خصوصا هر گاه هند مأمونه باشد. و بهتر این است که به کسی شوهر کند که مطلع از حقیقت حال نباشد وبه (ادعای خلو از مانع) وکسی را وکیل کند در اجرای صیغه که مطلع نباشد بر حال، به ادعای خلو از مانع والله العالم.

263: سؤال:

263: سؤال: هر گاه کسی زن خود را طلاق بدهد، وآن زن ادعا کند که من حمل

ص: 439

دارم از زوج خود. و بعد از گذشتن اقصای حمل از حین طلاق فرزندی از او متولد شود. آیا این فرزند ملحق به زوج می شود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهرا اشکالی نیست در حکم به لحوق. وعبارت بسیاری از فقها تصریح به این دارد. مثل عبارت وسیله ابن حمزه وشرایع وقواعد وتحریر وارشاد. وشهید ثانی در مسالک اشکال کرده برمحقق که گفته است (ولو طلقها فاعتدت ثم جائت بولد مابین الفراق واقصی مدة الحمل، لحق به، اذا لم توطأ بعقد ولا شبهة) که چرا گفته (ما بین الفراق واقصی مدة الحمل) بلکه بایست بگوید (مابین الوطی...) به جهت آن که معتبر زمان وطی است نه طلاق. چون باید طلاق در (طهر غیر مواقعه) باشد. وگاه است که زمان طویلی مابین وطی وطلاق فاصله شده باشد ولازم می آید که از اقصی حمل تجاوز کند وآن باطل است جزما. وارد نیست برمحقق. به جهت آن که مراد ایشان حکم در ظاهر شرع است. چون ممکن است که وطی کرده باشد در زمان متصل به طلاق از باب شبهه. ومعتده در حکم (فراش) است وولد ملحق به فراش می شود. بلی اگر معلوم باشد که در طهر بعد حیض وقاع به عمل نیامده است واقصی حمل از حین طلاق بگذرد، در این صورت ولد ملحق به او نمی شود.

264: سؤال:

264: سؤال: در صورت فقد پدر واجداد پدری حضانت طفل مختص مادر است بدون خلاف. هر گاه بعض اقارب یااجانب بگویند که ما حضانت طفل می کنیم وانفاق طفل را از مال خود می کنیم. ومادر بگوید که حضانت طفل را خودم می کنم ونفقه طفل راهم از مال طفل میگیرم، آیا جایز است که طفل را از مادر بگیرند وبه آن متبرع بدهند یا نه؟

جواب:

جواب: حضانت حق مادر است. وطفل مالدار هم نفقه او از مال خود او است. و ملاحظه مصلحت طفل منشأ سقوط حق مادر نمی شود. واینکه در مسأله رضاع گفته اند که (هر گاه متبرعی باشد که شیر بدهد بدون اجرت، یا کسی باشد که اجرت می گیرد ولکن مادر اجرت بیش از او می خواهد که شیر بدهد در این صورت پدر می تواند طفل را بگیرد وبه غیر بدهد که شیر بدهد) مستلزم این نیست که غیر پدر از اقارب یا اجانب توانند حق حضانت مادر را ساقط کرد. زیرا که اولویت در رضاع حق جدائی است و اولویت حضانت حق جدائی.

ص: 440

با وجود آن که در مسأله رضاع [ هم ] معلوم نیست که حق حضانت ساقط شود. و منافاتی نیست مابین این که حق رضاع او ساقط بشود وحق حضانت ساقط نشود، به این نحو که مادر برود در نزد مرضعه ومتوجه حضانت طفل باشد، یا به عکس. بلی در صورتی که ممکن نباشد جمع مابین حضانت مادر ورضاع غیر مادر، آنجا حق حضانت ساقط می شود. به جهت لزوم عسر وحرج. و در اینجا تعارض حقین شده و حسب المقدور باید جمع کرد بینهما. چون بر پدر لازم است نفقه رضاع واو مختار است در افراد نفقه لایقه، وحق حضانت بالفرض با مادر است واجرت زیاد دادن رضاع، منشأ ضرر وعسر است خصوصا با التزام ابقای حق حضانت مادر. واما اجرت کمتر گرفتن مادر منشأ ضرر وعسری نیست، پس در صورت عدم رضاع مادر به تبرع در رضاع یا به مساوات، حق منفق را مقدم میدارند. بلکه میتوائیم بگوئیم: در مسأله رضاع که هر گاه پدر مرده باشد وطفل مال داشته باشد اجرت رضاع متعلق به مال طفل است در اینجا، و هر گاه احدی از اقارب یااجانب تبرعا طفل را شیر بدهد یا به کمتر از آن اجرتی که مادر میطلبد، می توان مقدم داشت متبرع را مادامی که منافات با حق حضانت نداشته باشد. والحاصل: این که رضاع در معنی انفاق است، وانفاق با وجود پدر وعدم تمول فرزند با پدر است، وبا فقد پدر در مال طفل است، و در افراد انفاق لایقه به منفق علیه اختیار با منفق است، وآنچه صلاح او باشد ملحوظ میدارند. بیش از این نیست که درصورتی که مادر مساوی باشد در مرتبه انفاق با سایر افراد یا بهتر وآسانتر باشد اولویت دارد، واین حق را حق تعالی از برای او قرار داده، پس تسلطی بر اضرار منفق ندارد، بخلاف حق حضانت که آن در اصل با مادر است. وبا فقد پدر کسی را در آن دخلی نیست، وتضرر طفل در انفاق منشأ اسقاط آن نمی شود.

265: سؤال:

265: سؤال: هر گاه زوجه مریضه باشد ومحتاج به دوا، وزوج او تعلل کند در معالجه وقیمت دوا دادن. آیا می توان جبرا از او گرفت یا نه؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که قیمت دوا بر زوج لازم نیست. واین داخل نفقه نیست. و همچنین اجرت حجام، ونه اجرت حمام. مگر این که هوا سرد باشد و از برای غسل محتاج به حمام باشد. چنانکه علامه در قواعد وتحریر تصریح به آنها کرده.

266: سؤال:

266: سؤال: هر گاه زید خطبه کند دختر عمرو را، وعمرو با او چنین قرار دهد که

ص: 441

زید اجیر او بشود به مبلغ سه تومان در مدت سی سال، وبعد از آن عقد واقع بشود. این عقد صحیح است؟ وشرط لازم است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه این گفتگو مابین زید وعمرو بشود قبل از اجرای عقد ودر ضمن عقد شرط نشود یعنی مابین ایجاب وقبول، اشهر واظهر عدم لزوم شرط است. وظاهر صحت عقد است. واما هر گاه در ما بین ایجاب وقبول شرط بشود، پس در خصوص لزوم این شرط خاص اشکال هست از دو جهت: اول این که: آیا جایر است اجیر شدن زوج از برای پدر زوجه در عوض مهر چنانکه موسی از برای شعیب شد، یا نه؟ ومشهور علما این است که در شرع ما جایز نیست، بلکه دعوی اجماع بر آن شده است. ولکن قدری که مسلم است که مراد ایشان باشد در این فتوی - وظاهر روایت سکونی(1) هم - این است که پدر، خودش او را اجیر کند در ازا مهر. نه این که زوجه خود راضی باشد به این معنی. مثل این که زوجه صغیره باشد وپدر او را عقد کند در عوض این اجازه. واما در صورتی که زوجه خودش راضی شود که مهر او این نفع باشد هر چند عاید پدر او می شود نه او، خصوصا هر گاه این جز مهر باشد وچیز دیگری هم در مهر او باشد، پس در بطلان آن اشکال است، وروایت دلالت بر آن ندارد. و هم چنین اجماع منقول. و فتاوی هم بیش از آن [ افاده ] نمی کند. ودوم این که: حدیث صحیحی هم وارد شده است به این مضمون که (هر گاه مردی زنی بگیرد و مهر او را بیست هزار کند، و از برای پدر او هم ده هزار قرار بدهد، مهر جایز است وآنچه از برای پدر او قرار داده فاسد است). (2) وفقها هم بر طبق آن فتوی داده اند به این مضمون که (هر گاه نام ببرد در عقد از برای زوجه چیزی را و از برای پدرش چیزی را، لازم است آنچه که برای زن نام برده است، وساقط است آنچه که برای پدر او نام برده). وظاهرا خلافی هم ندارد. وگمان حقیر این است که مراد از حدیث و فتوای فقها این باشد که هر گاه مجموع در برابر بضع زوجه باشد یعنی دو عوض را عوض بضع زوجه قرار داده به این نحو که بعض از آن از برای او باشد وبعض از برای پدر او. نه این که همه را از برای زوجه قرار داده باشد وزوجه بعض آن را شرط کند در ضمن العقد که از برای پدر او باشد. چنانکه بعض ایشان تصریح کرده اند که مراد همان اول است. و1.

ص: 442


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 22، ح2.
2- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 9، ح1.

ظاهر روایت هم همان است. وفرق این است که در صورت اول آنچه را از برای پدر قرار داده داخل مهر نیست، پس آن را در مقابل بضع قرار دادن صحیح نیست. به جهت آن که آنچه را در برابر بضع قرار بدهند مهر است ومهر مستحقی ندارد به غیر زوجه. پس آن را برای پدر قرار دادن وجهی ودلیلی ندارد. ودر صورت ثانیه شرط داخل مهر می شود ومجموع مهر است. و مانعی نیست از این که زوجه بعضی از مهر خود را شرط کند از برای پدرش. به جهت آن که گاه است نفع آن باز عاید زوجه می شود، مثل این که پدرش به این سبب غنی می شود و نفقه او از گردن او ساقط می شود. نظیر این که زنی شوهر کند وطفلی داشته باشد و علاوه بر مهر شرط کند به شوهر که در چند سال نفقه طفل را بدهد. پس بنابر این شرط اجیر شدن از برای پدر در ضمن عقد هم صیحیح خواهد بود. آنچه در نظر حقیر ظاهر است این است، ولکن فتوای علما مطلق است وتقییدی در آن ندیده ام به غیر اشکالی که در مسالک وکفایه شده است درصورتی که آن تسمیه که در عقد از برای پدر کرده است باعث کم کردن مهر شود که: اگر او را قرار نمیداد، زوجه مهر را بیشتر می خواست. پس از اینجا ظاهر می شود که مجموع داخل مهر می شود و رضا در عقد بدون آن نشده است. پس چگونه حکم می شود به صحت مهر وتعین آنچه برای زوجه نام برده، بلکه یا باید عوض آنچه برای پدر نام برده راهم بگیرد ویا مهر از اصل فاسد شود ورجوع به مهر المثل شود. ونظر به آنچه حقیر روایت را حمل بر آن کردم، اشکال مندفع می شود. وآنچه را حقیر در اینجا اختیار کردم نظیر آن مسأله می شود که مهر زن را مثلا سی اشرفی بکند و شرط کند که ده اشرفی از جمله سی اشرفی را به پدر او بدهند. که در اینجا هر چند مشهور باز عدم صحت شرط است ولکن ابن جنید وجمعی از متأخرین قائل به جواز آن شده اند. واین اقرب است، به جهت آن که شرطی است که زوجه در مال خود می کند و (الناس مسلطون علی اموالهم).

267: سؤال:

267: سؤال: هر گاه زوج قبل از دخول به زوجه فوت شود، زوجه مستحق تمام مهر است؟ یا نصف؟. و هر گاه زوجه قبل از دخول فوت شود. آیا مستحق تمام مهر است؟ یا نصف؟.

جواب:

جواب: هر چند مشهور میان علما این است که مهر تمام می رسد در صورت اولی - و

ص: 443

ظاهر آیه(1) و استصحاب مقتضی آن است. واخبار معتبره صحیحه وغیر صحیحه هم دلالت بر آن دارد. (2) وبعضی از آنها مصرح است به این که احادیثی که به تنصیف وارد شده از سهو روات است، وامام فرموده است که ماتنصیف را در طلاق گفته ایم وآنها در موت گفته اند(3) - ولکن احادیث بسیار، صحیح وغیر صحیح، که نزدیک به حد تواتر است دلالت دارند بر تنصیف. (4) وصدوق در مقنع قائل به آن شده. وظاهر کلینی هم این است، چون اقتصار به نقل این اخبار کرده. و هم چنین صدوق در من لایحضره الفقیه. و صاحب کفایه این قول را نسبت به اشهر بین قدمای اصحاب داده. و از جمعی از متأخرین قول به آن نقل شده. وشیخ حر (ره) در وسائل آن اخبار اولی را حمل بر تقیه کرده. و هم چنین صاحب کفایه وغیر او، چون مذهب اکثر عامه است. پس مرجع قول اول، اصل، وموافقت ظاهر کتاب وشهرت بین الاصحاب واجماع منقول است چنانکه سید در مسائل ناصریه نقل کرده. ومرجع ثانی مخالفت عامه و کثرت اخبار وصراحت ووضوح دلالت آنها وارجحیت تأویل در اخبار اولی [ است ]. و مسأله خالی از اشکال نیست. واحوط بنابر مصالحه است بر تنصیف. و اگر ممکن نشود شاید عمل به قول مشهور اولی باشد. واما مسأله دوم: پس از اکثر اصحاب نیز نقل شده قول به تمام مهر، نظر به اصل و ظاهر آیه. وجمعی از اصحاب قائل به تنصیف شده اند، به جهت اخبار معتبره. و در اینجا معارضی از جانب اخبار نیست. وظاهر آیه اگر اطلاقی داشته باشد مقید خواهد بود به این اخبار کثیره. پس اقوی قول ثانی است.

268: سؤال:

268: سؤال: هر گاه زید جاریه عمرو را عقد نماید، وبعد از آن بخرد آن جاریه را، فرموده اند که آن جاریه به سبب عقد بر او حلال شده، نمی شود که به سبب خریدن حلال شود. وجه این چه چیز است؟.

جواب:

جواب: نمیدانم این سخن را کی گفته است ودر کجا است؟.؟ واین سخن اصلی ندارد. بلی ملک احد زوجین دیگری را منشأ بطلان عقد می شود بلا خلاف. واما مالکیتب.

ص: 444


1- آیه 4 سوره نساء «و آتوا النساء صدقاتهن...»
2- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 58.
3- ح24، همان باب.
4- همان مرجع و همان باب.

زوج کافی است در حلال بودن وطی زوجه به سبب ملکیت، گو به سبب عقد نباشد. بلی در صورت عکس که زوجه زوج را بخرد، دیگر وطی حلال نیست. به سبب آن که عقد باطل می شود وغلام زن بر زن حلال نیست به سبب ملک. وشاید به گوش سائل خورده است آن مسأله که هر گاه دو شریک در یک کنیز، عقد کنند کنیز را از برای شخصی و بعد از آن آن شخص حصه یکی از شریک ها را بخرد. در آنجا مشهور عدم بقای حلیت است به جهت بطلان عقد. وبه سبب مالک شدن نصف، حلال نمی شود وطی. وبعضی گفته اند امضای آن شریک دیگر عقد را کافی است. وآن ضعیف است. واین مسأله مبتنی است بر عدم جواز تبعض سبب، بلکه باید حلیت فرج یا به زوجیت باشد یا به ملک یمین. ومرکب از هر دو، غیر هر یک از آنها است. وآیه واخبار دلالت بر آن دارد. و هم چنین خلاف کرده اند که اگر آن شریک دیگر (تحلیل) کند وطی او را، مشهور باز حرمت است. وابن ادریس قائل به جواز است. وقول اوقوت دارد، نظر به حدیث صحیح. (1) وقول اکثر احوط است. و هم چنین هر گاه کنیزی بعض او آزاد باشد وکسی آن بعض دیگر را بخرد، که به عقد حلال نمی شود، وبه سبب ملک بعض هم وطی جایز نیست. بلی خلاف کرده اند درصورتی که کنیز به آقای خود مهایات کند. یعنی یک روز را از برای خود قرار دهد ویک روز را برای مولی. خلاف کرده اند که در روز نوبه خود می توان متعه آقا بشود یا نه. مشهور عدم جواز است. وبعضی قائل به جواز شده اند، نظر به خبر صحیحی که دلالت بر آن دارد. (2) ومحقق در نافع متردد است نظر به ملاحظه آن حدیث صحیح ونظر به این که (تبعض سبب) لازم می آید واینکه منافع بضع قابل مهایات نیست، وگرنه لازم می آید که تواند در روز نوبه خود متعه دیگری هم بشود و آن باطل است بالاتفاق. چنانکه در مسالک وغیر آن دعوی اتفاق بر آن شده. ودور نیست ترجیح عمل به حدیث صحیح. وبطلان صورت مزبوره به سبب اجماع، منشأ بطلان مانحن فیه نمی شود.

269: سؤال:

269: سؤال: هند را عقد کردند از برای زید به رضا واذن طرفین. و بعد از چند روز1.

ص: 445


1- وسائل، ج15، ابواب نکاح العبید و الاماء، باب 41، ح1.
2- وسائل، ج15، ابواب نکاح العبید و الاماء، باب 41، ح1.

عمرو ادعا می کند که هند خالد را وکیل کرده بود که او را از برای من عقد کند. وخالد هم او را پیش از عقد زید برای من عقد کرد. وهند هم اعتراف کرد که چنین بوده است، آیا عقد کدام صیحیح است وکدام باطل؟

جواب:

جواب: عقد زید صحیح است وهند زوجه او است. وتا عمرو به بینه عادله ثابت نکند سبقت عقد خود را بروجه صحیح، سخن او مسموع نیست. بلی اگر عمرو ادعا کند بر زید که (تو علم داری بر سبقت عقد من)، تسلط (قسم نفی العلم) بر او دارد. واما حکایت اعتراف هند به سبقت عقد عمرو. پس آن ضرری به زید ندارد ومنشأ بطلان [ عقد ] او نمی شود. چون اقراری است بر غیر. وآن مسموع نیست، واشکالی در این نیست. بلی اشکال در این است که آیا دعوی عمرو در این صورت مطلقا مسموع نیست نسبت به زوجه؟ یا مسموع هست ولکن ضرر به زید ندارد؟. ظاهر کلام محقق در شرایع و علامه در ارشاد این است که مطلقا مسموع نیست، به جهت آن که دعوی را در وقتی حاکم گوش می دهد ومتوجه مرافعه می شود که فایده بر آن مترتب شود. و بر این دعوی هیچ فایده مترتب نمی شود. به جهت آن که اگر زوجه اقرار کند بر زوجیت او، نفعی به مدعی نمی رسد. چون اقرار بر غیر است ومسموع نیست. واگر انکار کند وقسم متوجه او شود وقسم را رد کند به مدعی ومدعی هم قسم بخورد، باز نفعی به مدعی نمی رسد. به جهت آن که قسم مردوده - خواه به منزله اقرار منکر باشد وخواه به منزله بینه مدعی اثبات امری بر زید نمی کند، وخللی به نکاح او نمی رسد. پس نفعی نخواهد داشت برای مدعی واز جمعی [ از ] اصحاب نقل کرده اند قول به سماع دعوی را. به جهت آن که فایده بر آن مترتب می شود. وآن فایده این است که هر گاه زوجه اقرار کند به عقد اولی، لازم می شود بر او که مهر المثل را به مدعی بدهد. چون به اقرار خود تفویت بضع از او کرده، وحایل شده به سبب شوهر کردن مابین مدعی وبضع. وعوض بضع مهر المثل است. همچنانکه هر گاه کسی مالی را بفروشد به ادعای این که از خود او است وبعد از بیع اقرار کند که مال غیر است که در آنجا باید غرامت آن مال را بکشد از برای آن غیر. واین مبتنی بر آن است که (منافع بضع مضمونه می شود به تفویت)، نظر به این که بضع متقوم می شود مثل مال. واما بنابر این که (ضمانی در تفویت منافع بضع نباشد، چون بضع مال نیست بلکه حق است ومنافع حق مضمونه نیست چون داخل تحت الید

ص: 446

نمی شود)، پس باز نزاع بی ثمرمی ماند. وبر هر دو طرف شواهد از مسائل شرعیه هست. اما از طرف ضمان: پس مثل ضمان مرضعه مهر المثل معقوده را که به سبب ارضاع او بر شوهرش حرام شود. واما از طرف عدم ضمان: پس مثل عدم وجوب مهر از برای زانیه و شوهر او، وثبوت مهر از برای [ خود ] مدخوله به شبهه دون زوج او. وشهید ثانی (ره) ترجیح سماع دعوی را داده، وثبوت غرامت. نظر به عموم (الیمین علی من انکر) وبه این که این معنی زاجری باشد از امثال این امور که دیگر زنان چنین کاری نکنند. واین خالی از قوت نیست. وبدان که: آنچه مذکور شد کلام در این بود که (کسی بر زوجه معقوده غیر، دعوی کند که من سابق بر این او را عقد کرده ام). واما اگر زن بی شوهری باشد وکسی دعوی کند که معقوده من است، پس در آنجا دعوی مسموع است بدون اشکال. وبا عدم بینه قسم متوجه زوجه می شود با انکار او. وحکم به زوجیت ولزوم عقد می شود با اقرار او یا با انکار ورد قسم بر زوج، با قسم خوردن زوج. و هر گاه قسم خورد زوجه، دعوی زوج ساقط می شود. و هر گاه هنوز دعوی طی نشده همین زن شوهر کند به شخص دیگری غیر از مدعی، آیا عقد او صحیح است یا نه؟ ودعوی مدعی در این حال مسموع است یا نه؟ نظر به مقتضای این که هنوز کسی را تسلط بر آن زن حاصل نشده، عقد او باید صحیح باشد. و دعوی آن مرد در این حا ل بر می گردد به مسأله سابقه که دعوی است بر معقوده، و اختلاف سابق در اینجا هم جاری می شود. وبنابر قول به سماع دعوی، همانچه بر آن مترتب می شد (از اخذ مهر المثل وامثال آن) [ در اینجا نیز ] جاری می شود. لکن بضع زوجه حق این زوج است، ومدعی بر آن تسلطی ندارد. بلی اشکال در این است که چون عقد این زوج قبل از طی دعوی منشأ سقوط حق مدعی می شود در دعوائی که دارد، وحق او مقدم است، پس این زوج نمی تواند عقدی کند که منشأ اسقاط حق او بشود. مگر این که مدعی مسامحه کند در طی دعوی از برای این که طول بکشد مدت وآن زن ر مضطر کند به این که راضی شود به تزویج با او. در این صورت صحیح است عقد، به جهت نفی ضرر وعسر وحرج. واما بنابر قول به عدم سماع دعوی: پس نظر به این تعلیل - یعنی این که منشأ سقوط حق مدعی می شود - دامرظاهر تر است که باید جایز نباشد. چون در آنجا باز ثمره

ص: 447

از برای مدعی باقی می ماند ودر اینجا بالمره بی حق می شود. پس جایز نخواهد بود عقد مگر در صورت مسامحه ومماطله، چنانکه پیش گفتیم. اما نظر به این که تا به حال بر زوجه امری ثابت نشده واختیار خود را دارد، باید صحیح باشد. ودور نیست ترجیح جواز عقد، در صورت مسامحه ومماطله که مستلزم حرج وضرر باشد، دون غیر این صورت. خصوصا در صورت دوم، یعنی عدم سماع دعوی بعد عقد. چنانکه ظاهر صاحب مسالک است.

270: سؤال:

270: سؤال: بعد از فوت پدر حضانت طفل با مادر است یا وصی پدر؟

جواب:

جواب: بعد از موت پدر، مادر احق است به حضانت ولد از وصی پدر و جد مطلقا. خواه حضانت ما در در حال حیات [ پدر ] منقطع شده بوده یا نه. به دلالت آیه (اولوا الارحام) (1) وبعض اخبار معتبره. (2) وظاهر اخلافی در مسأله نیست.

271: سؤال:

271: سؤال: زید مجنون شده، وزوجه دائمه او به قدر مقدور در خانه او توقف کرده. والحال طاقت ماندن ندارد. آیا بدون طلاق می تواند برود وفسخ نکاح کند؟ یا محتاج است به طلاق؟ واگر محتاج است به طلاق، کی مباشر طلاق می تواند شد؟ وآیا زوجه مهر خود را از مال زید می تواند بردارد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه جنون قبل از عقد بوده وبه سر حدی بوده که مستغرق اوقات صلاة بوده که وقت نمازهای خود را نمیشناخته، وزن بعد از تزویج مطلع بر آن شده، بلا خلاف زوجه اختیار فسخ دارد. احتیاج به طلاق نیست. و هم چنین هر گاه اوقات نماز را میشناخته علی الاظهر الاشهر بل کادان یکون اجماعا. و هر گاه جنون بعد عقد عارض شده قبل از دخول یا بعد از دخول، پس اگر به سرحدی است که اوقات نماز را نمیشناسد پس زوجه مسلط بر فسخ است نیز بلا خلاف ظاهری. واما هر گاه اوقات نمازها را میشناسد پس اظهر واشهر این است که مسلط بر فسخ نیست وباید صبر کند. وحدیث مرسلی در فقیه وعبارت فقه الرضا بر آن دلالت دارد. (3) بلی اگر صلاح مجنون در طلاق دادن زوجه باشد، اظهر واشهر این است که ولی مجنون می تواند 2.

ص: 448


1- آیه 75 سوره انفال.
2- وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، باب 71، ح1 - و نیز مرسله ابن ابی عمیر در تهذیب، ج2، ص238 که در وسائیل، همان باب تحت ح2 اشاره به آن کرده است.
3- وسائل، ج14، ابواب العیوب، باب 12، ح2.

طلاق بگوید. واگر ولی ندارد حاکم شرع (یعنی مجتهد [ عادل ] می تواند او را طلاق بگوید. وبدان که در صورت ثبوت خیار فسخ، خیار فوری است. پس هر گاه راضی شود زن به عیب یا تأخیر کند در فسخ بدون عذر، دیگر تسلط ندارد. مگر در صورت جهل به خیار فسخ یا جهل به فوریت آن علی الاظهر. که در آنجا باز [ خیار ] باقی است. و بعد از حصول علم وزوال عذر باید فورا فسخ کند. واما مسأله صداق زوجه پس اگر دخول واقع نشده، مهری نیست. و هر گاه بعد دخول است، پس مشهور ثبوت مهر مسمی است، خواه عیب قبل از عقد حاصل بوده، یا بعد حاصل شده. وبنای عمل بر این است. پس اگر در صورت سؤال مهر او اعیان موجوده چند است وکسی مزاحم او نیست، می تواند خود بردارد. واما هر گاه دین است باید به ولی مجنون رجوع کند در اخذ آن از مال مجنون. و هر گاه در این صورت محتاج باشد به بینه واثبات، وعاجز باشد از اثبات، در صورت علم به بقای حق بینها وبین الله می تواند به قدر حق خود از مال او تقاص کند.

272: سؤال:

272: سؤال: آیا در تعیین مدت عقد متعه همین کافی است که طرفین بنای مدت عقد را بر مدت اجل دین زید بگذارند که از عمرو می خواهد؟ ودر نزد زید وعمرو و شهوت دین معین است گوعاقدین ندانند آن را در حین عقد.

جواب:

جواب: شرط است تعیین مدت تمتع در نزد متعاقدین در حال عقد، وتعیین در نزد شهود دین زید وعمرو کافی نیست. والا بایست تعیین مدت قدوم حاج در نزد حق تعالی اولی به کفایت باشد. وحال آن که تصریح کرده اند به آن که هر گاه آخر مدت را قدوم حاج قرار دهند، باطل است. چون قابل زیاده ونقصان است. وحال آن که اولی است از مانحن فیه، چون فی الجمله ظهوری دارد در نزد متعاقدین تخمینا. بخلاف مانحن فیه که هیچ معلوم نیست.

273: سؤال:

273: سؤال: هر گاه کسی به بعض اولاد خود بگوید که او فرزند من نیست. آیا سخن او مسموع است یا نه؟

جواب:

جواب: بدان که هر گاه فرزند از زن دائمی (که مدخوله باشد) بهم رسد، وممکن باشد که از او بهم رسیده باشد - به این که از زمان دخول او شش ماه گذشته باشد، وزیاده از اقصی مدت حمل نگذشته باشد - ملحق می شود به شوهر. هر چند در این بین دیگری

ص: 449

با آن زن زنا کرده باشد. بلکه هر چند شباهت به زانی هم داشته باشد. وواجب است که او را ولد خود داند. وحرام است بر او که او را از خود نفی کند. وبه مجرد این که آن شوهر بگوید که این فرزند من نیست، آن فرزند از او منتفی نمی شود، وملحق به او می شود، و میراث از طرفین ثابت است. مگر این که (لعان) به عمل آید که بعد از لعان، آن ولد از او منتفی می شود. واگر در بین لعان هم تکذیب خود کند باز ولد ملحق می شود به او. به این معنی که ولد از او میراث می برد، ولکن او از ولد میراث نمی برد، و هم چنین قبیله اعمام. بلکه میراث او به قبیله اخوال می رسد هر گاه مادر نباشد. واما هر گاه فرزند از مملوکه او باشد: پس با امکان لحوق به او ووجود شرایط سابقه، ملحق می شود به او. وجایز نیست نفی او، مگر این که علم داشته باشد که از او نیست. و در صورت حصول ظن غالب وتهمت، خلاف است. و هر گاه نفی ولد کند وبگوید از من نیست، در ظاهر از او منتفی می شود. وظاهرا خلافی در مسأله نیست. وجمعی دعوی اجماع کرده اند. ودر اینجا لعانی نیست. و هر گاه بعد از آن عود کند وبگوید ولد از من است، ملحق می شود به او. واطلاق کلام ایشان مقتضی آن است که از طرفین توارث حاصل شود. ولکن مقتضای استدلال ایشان به عموم (اقرار العقلا) وفحوای حکم ولد ملاعنه - که تفصیل بود، چنانکه ذکر کردیم - این است که اینجا هم مثل ولد ملاعنه باشد، که ولد از پدر میراث ببرد، بخلاف عکس. واما ولد متعه: پس مشهور این است که حکم آن نیز حکم ولد مملوکه است. و خلاف در انتفای ولد است بدون لعان، سید مرتضی (ره) در آن خلاف کرده وآن را ملحق به دائمه کرده، وبرخلاف او دعوی اجماع هم شده است از شهید ثانی. وشاید اقوی قول مشهور باشد. خصوصا به ملاحظه اخباری که دلالت دارد بر این که متعه به منزله امه است. اینها که مذکور شد در وقتی است که در اول اعتراف به ولد نکرده باشد. اما هر گاه کسی در اول اعتراف به ولدی بکند و بعد از آن او را نفی کند، پس از او قبول نمی کنند. وظاهرا در مسأله خلافی نیست، ودعوی اجماع بر آن موجود واخبار معتبره بر آن ناطق است.

274: سؤال:

274: سؤال: هر گاه کسی با غلامی فعل قبیح مرتکب شده، وحال شاک است که آیا وطی به عمل آمده یا نه. آیا منشأ تحریم می شود یا نه؟

ص: 450

جواب:

جواب: در اینجا دخول تمام حشفه شرط نیست بلکه به ادخال بعض حشفه تحریم حاصل می شود. و اگر در آن هم شک دارد، تحریم مادر وخواهر مفعول بر آن مترتب نمی شود.

275: سؤال:

275: سؤال: هر گاه زید با زن خود بد سلوکی کند وبگوید مهر خود را به من حلال کن ومیراث مادر خود را از پدرت بگیر وبه خانه من بیاور تابد سلوکی نکنم. چون آن زن قبول این معنی نکرد، زید به او گفت که: تو به من حرامی به جهت آن که من با برادر تو در صغر سن لواط کرده ام، ونمی دانستم که حرام است تزویج تو، و از خانه من بیرون رو. و آن فقیره را بیرون کرده. آیا به مجرد همین قول، حرمت ثابت می شود یا نه؟ وآیا احتیاج به طلاق هست یا نه؟ وآیا مستحق مهر هست یا نه؟

جواب:

جواب: هر چند از فقها این مسأله را بخصوص ندیده ام که در جائی به آن تصریح کرده باشند، والحال در نظرم نیست که کسی متوجه آن شده باشد، لکن مقتضای قواعد شرعیه این است که زوج در صورت مزبوره، مدعی است وسخن او در حق خودش مسموع است. به این معنی که دیگر تسلط بر زوجه ندارد به هیچ وجه. و اگر زوجه بمیرد از او میراث نمی برد. واما زوجه: پس این سخن نسبت به او اقراری است بر غیر، و بمجرده ضرری به او ندارد. پس یا این است که از برای او علم حاصل می شود به صدق زوج، یا نه. اگر علم حاصل است برای او پس در حق او هم مسموع است وحقوق او هم ساقط می شود. و اگر زوج بمیرد میراث از او نمی برد. واحتیاج به طلاق هم ندارد. واما مهر: پس اگر در وقت دخول علم به حرمت نداشته است، مستحق مهر المثل هست. و اگر داشته، مستحق چیزی نیست. و اگر علم از برای زوجه حاصل نشود، پس اگر ظن به صدق حاصل شود وزوجه هم تکذیب او نمی کند و منکر قول او نمی شود، ظاهر این است که قول زوج مسموع است در حق هر دو، وزوجه هم باید تصدیق او کند. اگر زوجه بگوید که تو دروغ می گوئی، (به عنوان قطع)، پس آنجا زوج باید بینه بیاورد واثبات کند، و هر گاه عاجز شود، به زوجه قسم می دهند، و هر گاه قسم خورد مطالبه تمام حقوق خود را از زوج می کند. ولکن زوج به سبب اقرار خود ممنوع است از حقوق خود. و اگر زوجه به عنوان جزم تکذیب نمی کند ولکن به سبب ظن کذب، متمسک می شود به بقای زوجیت ومی گوید (من دست از حقوق خود بر نمیدارم وقول تو را

ص: 451

قبول نمی کنم تا اثبات نکنی این عمل را) ومتمسک شود به استصحاب بقای زوجیت، ظاهر این است که می تواند. وباز بر زوج لازم است بینه و هر گاه عاجز شد، پس قسم متوجه زوجه می شود. ولکن چون زوجه علم به عدم وقوع آن فعل ندارد بالفرض، قسم نمی تواند خورد به عنوان قطع. به اعتبار این که این از باب آن مسأله می شود که (مدعی بر کسی ادعای حقی بکند. واو بگوید که من علم ندارم). پس اگر زوجه ادعا به عنوان ظن می کند بر زوج که (من گمان دروغ دارم به تو)، اظهر این است که می تواند زوج را قسم بدهد. ودر اینجا دیگر ردی نمی باشد. و هم چنین هر گاه ادعای ظن کذب بکند لکن بگوید که (من صدق تو را نمیدانم ودست از حق خود بر نمیدارم تا مطلب خود را ثابت نکنی). در اینجا ظاهر این است که قسم متوجه مدعی می شود و هر گاه قسم خورد نکاح منفسخ می شود وحرمت ثابت می شود. ولکن مهر المثل را میطلبد. واین مطالب در غایت اشکال است. ودر رساله مفرده که در (دعوی زوج طلاق را، و انکار زوجه) تحقیق کرده ام به قدر مقدور این مطلب را منقح کرده ام(1)اشکال در یک جا است که آیا زوجه با وجود عدم علم به حال بالمره، می تواند متمسک به (استصحاب بقای احکام زوجیت) بشود در میانه خود وخدایا نه؟. وآنچه رجحان دارد در نظر حقیر تفصیل است. که اگر از قول زوج ظنی برای او حاصل می شود بیش از ظنی که از استصحاب زوجیت دارد، نمی تواند متمسک شود به استصحاب. و اگر ظن او به سبب استصحاب زوجیت بیشتر است، می تواند متمسک بشود وبعد تمسک به آن، حکم همان است که مذکور شد، که زوج را قسم می دهند وحقوق زوجیت از طرفین ساقط می شود. این حال مرافعه وحکم در ظاهر است. واما حکم میان خود وخدای ضعیفه: پس این است که مادامی که ظن به کذب زوج ندارد می تواند که به همان اکتفا کند، وشوهر کند، وتصدیق زوج خود کند. وباز هم احتیاج به قسم دارد. ولکن به سبب دخول با عدم علم به حرمت مستحق مهر المثل هست. والله العالم.

276: سؤال:

276: سؤال: هر گاه کسی کنیز خود را به غلام خود بدهد وغلام بگریزد. آیا حکم کنیز چه چیز است و مهر او مال کیست؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر صحت عقد مولی است مابین غلام وکنیز خود. واظهر این

ص: 452


1- این رساله در «کتاب الطلاق» ج5 از همین مجلدات، خواهد آمد.

است که لازم باشد که مهری از برای او قرار دهد. واظهر این است که کنیز مالک مهر می شود، هر چند بگوئیم که بنده مالک مال نمی شود. به جهت ظاهر روایات. واین منافات ندارد با این که مملوک محجور علیه است. ودر عقد آنها رضای طرفین شرط نیست. بلکه همان رضای مولی معتبر است. ودر صورت سؤال اختیار طلاق با مولی است. وظاهرا خلافی در نظر نیست، خصوصا در صورت گریختن بنده که بخصوص احادیث معتبره هست که اگر معقوده او حره باشد هم اباق او طلاق او است. (1) وقائل به آن هم از اصحاب موجود است.

وظاهر این است که لفظ فسخ هم در طلاق مولی کافی باشد. بخلاف آنجا که آزادی را برای او عقد کرده باشند، یا کنیز [ شخص ] دیگری را، که در آنجا اشهر واظهر این است که طلاق با عبد است ولکن مولی می تواند او را اجبار کند بر طلاق. ودر صورت اباق عبد کلام همان است که مذکور شد. و اگر عقد نکرده وبه عنوان (تحلیل) داده است - هر چند(2) اشهر واظهر عدم جواز تحلیل است از برای مملوک. هر چند قول به جواز با کراهت، هم خالی از قوت نیست - پس حکم به جواز رجوع مولی اظهر خواهد بود.

277: سؤال:

277: سؤال: هر گاه کسی زن آزادی را عقد کند از برای عبدی، وعبد فرار کند و مدتی است که ناپیدا است. آیا آن زن را چه باید کرد؟ ونفقه او با کیست؟ و هم چنین نفقه فرزند او اگر فرزندی از غلام مانده باشد -؟.

جواب:

جواب: روایت موثقی دلالت دارد بر این که (اباق عبد در صورت مذکوره طلاق او است). وبعض احادیث دیگر هم مؤید آن است. وشیخ در نهایه عمل به آن کرده (و همچنین ابن حمزه درصورتی که آن زن کنیز دیگری باشد) وظاهر صدوق هم عمل به این است. چون در من لایحضره الفقیه روایت را نقل کرده(3) پس هر گاه عبد نیامده تا عده او تمام شود، فراق حاصل می شود، چنانکه مضمون روایت است. ولکن علامه در تحریر انکار قول شیخ کرده. و هم چنین صاحب مسالک وصاحب مدارک در شرح نافع، وبهت.

ص: 453


1- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید، باب 73، ح1.
2- در نسخه پس هر چند...
3- زیرا کتاب مذکور کتاب فتوایی صدوق است.

استصحاب زوجیت را ثابت میدانند ونفقه زوجه را بر مولای عبد لازم میدانند. ومحقق تردد کرده است در مسأله. ودور نیست ترجیح عمل به روایت، چون معتبر است. و استصحاب معارض آن نمی شود. ودور نیست که احوط این باشد که مولای عبد طلاق زوجه را بگوید نظر به روایتی که ابن ادریس در آخر سرائر نقل کرده است(1) که آن روایت هم مؤید مطلب است. والله العالم.

278: سؤال:

278: سؤال: هر گاه دو طفل توأم از برای کسی بهم رسد یک گوسفند از برای عقیقه هر دو کافی است یا نه؟

جواب:

جواب: دلیلی از برای جواز آن ندیدم. ومقتضای اصل واخبار این است که برای هر یک گوسفندی علی حده بکشد.

279: سؤال:

279: سؤال: آیا زن می تواند به غلام خود شوهر کند یا نه؟

جواب:

جواب: نمی تواند. وظاهر این است که خلافی در مسأله نباشد. وشاید علت در آن استلزام تسلط از طرفین باشد. واخباری که وارد شده است در این که (هر گاه زوج زن آزاد، مملوک باشد وبعد ملک او شود به میراث یا به خریدن یا به غیر آن، نکاح آنها باطل می شود) اشعار به این مطلب دارد. بلکه علت منصوصه در آنها دلالت دارد. چنانکه در حسنه محمدبن قیس فرموده اند (اذهبی فانه عبدک لیس له علیک سبیل) (2) ودر صحیحه عبد الله بن سنان (قال: تفارقه ولیس له علیها سبیل وهو عبد). (3) ودر صحیحه سعید بن یسار (هل یبطل نکاحه؟ قال: نعم، لانه عبد مملوک لا یقدر علی شیئ). (4) وحکم این مسأله از مسأله انتقال عبد به زوجه وبطلان عقد او صریحا واشعارا مستفاد می شود. و هم چنین در غیر آن. علامه (ره) در قواعد گفته است (ولیس للسیدان ینکح امته بالعقد، ولو ملک منکوحته انفسخ العقد. ولا للحرة ان تنکح عبدها لابا لعقد ولا بالملک. ولو ملکت زوجها انفسخ النکاح). ودر تحریر گفته است (الحرة اذا اشترت زوجها المملوک، او ورثته، او انتقل الیها باحد وجوه التملیکات، بطل النکاح ولیس لهاان تبیحه او تعقد علیه. فان اراد ذلک لم یکن لهاذلک الابان تعتقه وتتزوج به). والحاصل ظاهرا اشکالی در عدم 2.

ص: 454


1- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید، باب 73، ح2.
2- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید، باب 49، حدیث 3.
3- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید، باب 49، حدیث 1.
4- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید، باب 49، حدیث2.

جواز نیست. وبدان که: درصورتی که زوجه کنیز بوده باشد وزوج آزاد، و بعد از آن زوجه منتقل شود به زوج به نحوی از انحا ملک، در آن صورت نیز عقد باطل است وخلافی در آن نیز نیست. هر چند در اینجا وطی حلال است به سبب ملک.

280: سؤال:

280: سؤال: آیا ولد زنا به هیچ وجه ملحق نمی شود به ابوین؟ یا به بعض وجوه می شود.

جواب:

جواب: به هیچ وجه ملحق نمی شود، الا در تحریم نکاح. پس جایز نیست از برای زانی وطی دختری که از او بهم رسیده است به زنا. و هم چنین جایز نیست که زانیه شوهر کند به پسر خود که از زنا بهم رسانیده. و هم چنین است حکم جمیع انسان. پس جایز نیست دختری که از زنا بهم رسیده شوهر کند به برادر خود که از پدر یا مادر او بهم رسد خواه او هم از زنا باشد یا نه. و هم چنین اعمام واخوال وغیره. وتصریح به حکم پدر ومادر نسبت به فرزند در بسیاری از کتب، مذکور است لاغیر. وظاهرا مراد تمثیل است. ودر تحریر علامه تصریح به حکم همه شده. وظاهرا خلافی در میان شیعه نباشد. بلکه دعوی اجماع بر آن شده.

281: سؤال:

281: سؤال: هند شوهری دارد. ومدت ده سال است که حامله نشده، و از شوهر پیش فرزند دارد. الحال طفلی را به پستان خود بیندازد ورضاع شرعی به عمل آید. آیا این رضاع نشر حرمت می کند یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه بعد از ولایت فرزند سابق تابحال چنین اتفاق افتاده باشد که شیر او باقی مانده باشد مثل این که دایگی می کرده واطفال را شیر میداده - هر چند گاهی بخشکد وگاهی عود کند که در عرف وعادت بگویند (این شیر همان فرزند است)، نشر حرمت می کند. واما هر گاه بالمرة شیر سابق خشک شده واین مدت طولانی گذشته که در عرف نمی گویند از آن ولادت سابق است، نشر حرمت نمی کند. واز باب آن است که دختر با کره، یا مردی طفلی را به پستان خود بیندازد وبه مکیدن، شیر حاصل شود.

282: سؤال:

282: سؤال: زید مثلا غایب گردیده وملک معینی از او مانده، وهند زوجه زید مزبور ادعا نماید که ملک مزبور در صداق من است، و صداقنامچه وشهودی نداشته باشد. وهند مزبوره متوفیه گردیده واولادی ندارد. وپسر برادری از هند مزبوره مانده عمرو نام. عمرو مزبور املاک زید غایب را می تواند به محض قول مرقوم هند متوفی، ضبط نماید قبل از آن که به اثبات شرعی برساند؟ یا نه؟. وخالد اقوام زید مزبور غایب را

ص: 455

می رسد که املاک زید غایب را از حاکم شرع اجاره نماید وضبط کند که حق زید غایب مزبور تلف نشود -؟

جواب:

جواب: هر چند اظهرا ین است که سخن هند در حین غایب بودن زوج او مسموع است، ولکن اظهر نیز این است که (قسم استظهاری) باید بخورد که این عین ملک باقی است بر حقیقت او، وبه زوج خود ثانیا منتقل نکرده. وبدون قسم مالک بودن او تمام نمی شود. ومفروض این است که هند قبل از قسم خوردن فوت شده، و در آن هنگام دعوی وارث هند به عنوان جزم نخواهد بود. بلکه به عنوان مظنه صدق هند است در دعوی او، وقسم هم نمی تواند خورد. پس چیزی که مثبت دعوی باشد در دست ورثه هند نیست. بلی هر گاه وارث هند به عنوان جزم ادعای مهر معینی بر غایب بکند وقسم هم بخورد مستحق مهر المثل می شود، علی الاظهر، بلکه دور نیست که آنچه دعوی می کند بگیرد، چون معارضی در برابر ندارد، هر چند زاید بر مهر المثل باشد. وقسم او به طریق (نفی العلم) است که ماعلم نداریم که مورث ماحق خود را گرفته باشد یا بخشیده باشد. وولی غایب حاکم شرع است به هر کس مصلحت داند اجاره می دهد.

283: سؤال:

283: سؤال: (1)

284: سؤال:

284: سؤال: هر گاه مورثی وفات نماید که مهر زنش معلوم نباشد که چه چیز است. وورثه قبول داشته باشند که آن ممهور است. -؟.

جواب:

جواب: هر گاه زوجه یا وارث او ادعای مهر مسمی کنند [ بر ورثه زوج ] وبینه نباشد، زوجه [ یا ورثه او] بعد از قسم خوردن بربقای مهر در ذمه زوج، مستحق مهر المثل است (علی الاظهر) مگر این که ادعای کمتر از مهر المثل کنند که در آن وقت مستحق همان قدرند که اعاد می کنند.

285: سؤال:

285: سؤال: هر گاه زن در شب زفاف طلب مهر نکند، حق او باقی است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: حق او باقی است وبه دخول ساقط نمی شود. بعض اخبار که دلالت دارد بر

ص: 456


1- این سئوال تکرار سوال 274 است و لذا حذف گردید فقط موضوع سئوال قبلی «کسی با غلامی» است و موضوع این سئوال «طفلی با طفلی» است.

خلاف این،(1) مطروح یا [ مؤ ] ول است.

286: سؤال:

286: سؤال: واطی وموطو اگر نا بالغ باشند ولواط نمایند، بعد می توانند خواهر یکدیگر را بگیرند یا نه؟

جواب:

جواب: اشهر واظهر عدم جواز است. یعنی عدم جواز تزویج فاعل خواهر مفعول را.

287: سؤال:

287: سؤال: حضانت و نگاهداری طفل رضیع با والده است یا والد؟

جواب:

جواب: حضانت رضیع با مادر است هر گاه آن را تبرعا شیر دهد، یا به قدر دیگران اجرت بگیرد، یا کمتر از دیگران. وبعد از واشدن از شیر، اشهر واظهر این است که حضانت پسر تا هفت سال با پدر، ودختر تا هفت سال با مادر است.

288: سؤال:

288: سؤال: شخصی با کسی مصافحه وملامست نموده، وبه شهوت به او نظر کرده وبوسیده. آیا می تواند مادر یا خواهر یا دختر او را بگیرد یا نه؟

جواب:

جواب: اشهر واظهر جواز است. خصوصا هر گاه آن نظر وملامسه به عنوان حرام شده باشد، یعنی به اجنبی شده باشد که معقوده ومملوکه نباشد.

289: سؤال:

289: سؤال: درصورتی که مادر صغیر فوت شده باشد، اقربای ارثی صغیر منع اباعد را از نگاهداشتن صغیر می توانند کرد؟ یا این که تقدیم اقارب، الاقرب فالاقرب رجحان دارد؟. وحضانت مادر راتا چند سال قائل می باشند بیان فرمایند؟.

جواب:

جواب: بدان که حضانت طفل در ایام رضاع با مادر است، واو احق است به آن هر گاه تبرعا شیر دهد یا اجرت مساوی دیگران یا کمتر بگیرد، اجماعا. و هر گاه غیر این باشد پدر احق است به آن علی الاقوی. (2) واما بعد از بلوغ هم حق حضانت از برای هیچ یک نیست، و بر این نیز دعوی اجماع شده. واما ما بین فطام وبلوغ: پس در آن اقوال بسیار است - متجاوز از هفت قول - واقوی واشهر این است که پدر احق است به پسر، ومادر به دختر تا هفت سال. واما بعد هفت سال تا زمان بلوغ پس حضانت حق پدر است. پس معنی این که حضانت پسرتا هفت سال با پدر است این است که مادر تسلطی ندارد تا هفت سال، نه انیکه حضانت پدر بعد هفت سال ساقط می شود. اینها همه وقتی است که پدر ومادر هر دو زنده باشند، ومادر هم شوهر دیگرت.

ص: 457


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 8، ح4و5و6.
2- در مساله 264 فرمود: مساله رضاع با مساله حضانت ملازمه ندارد و می شود که زن دیگری متصدی رضاع باشد و در عین حال حضانت با مادر است.

نکرده باشد. اما هر گاه مادر شوهر دیگر کرده باشد بعد طلاق شوهر اول، حق حضانت مختص پدر است. وظاهرا خلافی در این نیست. و هر گاه شوهر دوم او را طلاق دهد اشهر واظهر این است که حضانت عود می کند. واین حکم در وقتی است که طلاق شوهر دوم (باین) باشد. و هم چنین است حکم هر گاه رجعی باشد وعده منقضی شده باشد. و هر گاه پدر بمیرد مادر احق است به حضانت از وصی پدر و از جمیع اقارب هر چند شوهر کرده باشد. و هم چنین پدر مقدم است بر جمیع اقارب هر گاه مادر مرده باشد. واما هر گاه پدر و مادر هر دو بمیرند: اشهر واظهر این است که حضانت تعدی می کند به اقارب به ترتیب میراث، واقرب منع ابعد می کند. واظهر این است که زیادتی حصه ارث منشأ اولویت بر غیر نمی شود. بلکه همان ملاحظه وارث بودن، می شود. ودر صورت تعدد اقارب که در درجه میراث مساوی اند، رجوع به قرعه می شود.

290: سؤال:

290: سؤال: در نکاح وطلاق باید زوج وزوجه به اسم وشخص یا اوصاف معروف مجری صیغه باشند؟. - ودر طلاق باید به آن طریق، معروف شاهدین [ نیز ] باشند؟ - یا آن که به محض این که می گویند (فاطمة زوجة زید طالق) و (انکحت وزوجت فاطمة زیدا علی المهر المعلوم) کافی است؟.

جواب:

جواب: مجری صیغه اگر خود زوجین باشند با هم، یا وکیل آنها باشد، البته باید معین ومشخص باشند زوجین، هر چند به اسم ووصف یا اشاره باشد، وخود شخص بشخصه معروف نباشد. واما عاقد فضولی - که ظاهر این است که مراد سائل آن است. چنانکه در اغلب بلاد کاغذ می آورند در نزد عالمی که صیغه جاری کند وتوکیل به ثبوت نمی رسد، وآن عالم هم صیغه را به اسم آن زن ومردی که به کاغذ نوشته [ شده ] می خواند. واعتماد در آنجا بر فضولی است که بعد از آن که خبر می رسد به زوجین و اجازه کنند، صحیج می شود. والا، فلا - پس می گوئیم که البته باید این عالم در نظر خود معین کند زوجین را، هر چند به همان کاغذ وکسان حامل کاغذ که عادل نیستند، باشد. ومجرد این که (فاطمه نامی را برای زید نامی عقد می کنم که هر فاطمه نام وزید نام که به آن مطلع شوند واجازه کنند، کافی باشد) این صحیح نیست. بلکه باید مراد او این باشد که (همین فاطمه نامی وزید نامی که در اینجا نوشته اند واین کسان می گویند عقد می کنم).

ص: 458

واحتمال این که کاغذ بالمرة ساختگی باشد یا آن اشخاص دروغ گویند ومرادشان این باشد که اگر برخورند به چنین دو نفری که اسم شان آن باشد، بگویند ما صیغه شما را خواندیم. مندفع است به حمل قول وفعل مسلم بر صحت. وعدم ثبوت وکالت به کاغذ وبه کسان غیر عادل، مستلزم عدم تصدیق آن کسان بر این که چنین دو نفری هستند که می خواهند مزاوجه بکنند، نیست. پس آن عالم صیغه را می خواند از برای آن درنفری که مسلمی اسم آنها را در کاغذ نوشته ومسلمی یا دو مسلمی آمده اند وادعای وکالت خود، با توکیل آن عالم را می کنند، پس هر گاه در واقع هم صیغه خواندن عالم موافق افتد با مزاوجه آن دو نفر واجازه بکنند، تمام می شود. والا آن عالم فعل لغوی کرده خواهد بود. پس به هر حال باید مجری صیغه زوجین را به وصفی یا رسمی که رافع جهالت باشد فی الجمله ومنشأ تعیین شود فی الجمله معین کند وصیغه بخواند. گو در نظر او ممتاز از کل ماسوی نباشد. بخلاف خود زوجین ووکیلین که باید زوجین در نظر آنها متمیز و متعین باشند از کل ماعدا. هر چند آنها را بشخصه نشناسند. و هم چنین کسی که صیغه طلاق جاری می کند، مثل زوجین ووکیل آنها است در نکاح. به جهت آن که در طلاق، فضولی نمی باشد. پس باید مجری صیغه معینا بداند که زوج کیست وزوجه کیست. گو بشخصه آنها را نشناسند. واما شاهد طلاق: پس ظاهر این است که شرط است در آن معرفت زوجین به شخص یا به وصف رافع جهالت فی الجمله به قدری که در نکاح فضولی کافی میدانستیم که تواند شهادت بدهد به نحوی از انحا که مقتضای اشهاد ومدلول آن به عمل بیاید. ومجرد حضور آنها در مجمع اطلاق بدون معرفت به وجهی از وجوه، نفعی ندارد علی الاظهر. ومعرفت بر وجهی که ممتاز از کل ماعدا باشند هم ضرور نیست، والا عسر شدید وحرج عظیم لازم می آید. وگویا خلافی هم نباشد در عدم اشتراط آن. (1)

291: سؤال:

291: سؤال: هر گاه کسی دختر با کره بگیرد وبعد معلوم شود که ثیب بوده. آیا مسلط بر فسخ نکاح هست یا نه؟ و بر فرض عدم فسخ، آیا از مهر او چیزی کم می شود یا نه؟5.

ص: 459


1- شرح بیشتر در مسائل طلاق، ج5.

جواب:

جواب: هر گاه معلوم نباشد که قبل از عقد ثبت بوده ومحتمل باشد که بعد از عقد بکارت او رفته باشد، در اینجا خیار فسخی ثابت نیست وعقد لازم است. وظاهرا خلافی در آن نباشد. چنانکه اگر معلوم شود که بعد از عقد زوال بکارت شده که در آن هم خیار فسخی نیست. واما هر گاه معلوم شود که قبل از عقد ثبت بود - به این که آن زن خود اقرار کند یا شاهدی باشد یا از قرائن علم حاصل شود - پس در این صورت می گوئیم که اگر عقد را به شرط بکارت کرده، اکثر متأخرین براینند که خیار فسخ از برای او هست. چنانکه مقتضای شرط ضمن العقد است. وقول دیگر عدم تسلط بر فسخ است. واین قول را بعضی نسبت به اکثر اصحاب داده اند. وقول اول اظهر است. واما اگر در ضمن عقد شرط بکارت نشده باشد ولکن خبر به او داده باشند که باکره است، وبه گمان بکارت وبه سبب تدلیس مرتکب آن شده باشد: پس در الحاق آن به شرط ضمن العقد دو وجه است. واظهر عدم الحاق است. چنانکه هر گاه هیچ کس به او خبری هم نداده باشد وخود به گمان بکارت عقد کرده باشد که در آنجا نیز خیاری نیست. به جهت آن که ثیبوبت از عیوب زنان نیست. واما حکایت مهر: پس در هر جا که خیار ثابت است وزوج اختیار فسخ کرد، پس اگر قبل از دخول است در آنجا مهری نیست. و هر گاه بعد از دخول است مهر مستقر می شود. پس اگر تدلیس در میان باشد، زوج رجوع می کند به مدلس ومهر را از او می گیرد هر چند مدلس خود زوجه باشد. بلی درصورتی که مدلس خود زوجه باشد در آن خلافی دارند که آیا چیزی استثنا می شود یا نه. واشهر واظهر عدم استثنا است. و جماعتی استثنا کرده اند (اقل مایصلح ان یکون مهرا) [ را ] مثل دو غاز پول سیاه. و بعضی استثنا کرده اند اقل مهر امثال او را. ودلیل واضحی از برای استثنا در نظر نیست. و هر گاه فسخ نکند خواه اختیار بر فسخ نباشد، یا اختیار ثابت باشد ولکن راضی شود زوج بربقای نکاح، پس در آن صورت خلاف است که آیا از مهر چیزی کم می شود یا نه. اشهر واظهر این است که چیزی کم می شود. وابو الصلاح وابن براج مخالفت کرده اند [ وقائل به عدم کسر شده اند ]. و [ قائلین به عدم کسر نیز ] در تقدیر آن خلاف کرده اند، بعضی تعیین نکرده اند بلکه گفته اند چیزی کم می شود چون ظاهر صحیحه محمد بن مسلم جز این نیست (قال: کتبت الی ابی الحسن - ع - اسأله عن رجل تزوج

ص: 460

جاریة بکرا فوجدها ثیبا هل یجب لها الصداق وافیا، او ینتفص؟ قال: ینتقص) (1)وقطب راوندی گفته است که (شش یک) کم می شود. نظر به این که در روایت ظاهرا لفظ (شیئ) مقدر است ولفظ شی در اخبار وصیت حمل بر سدس شده. واین قیاس است. وابن ادریس وعلامه ومحقق گفته اند ناقص می شود به نسبت مابین مهر ثیب و بکر، وملاحظه مهر المثل وتفاوت آن را می کنند وبه همان نسبت از مهر مسمی کم می کنند. وبعضی از متأخرین گفته اند منوط است به نظر حاکم شرع. ودور نیست که مقتضای نظر حاکم هم باید همین قول آخر باشد. ودور نیست که از روایت هم فهمیده شود.

292: سؤال:

292: سؤال: هر گاه زوجه خواهد طفل خود را یا طفل غیر را شیر بدهد، شوهر می تواند منع کرد؟ وآیا تسلط دارد زوج که بگوید (طفل فلان را شیر بده) یا نه؟ و این که می گویند شیر زن از مرد است، صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: بدان که فقها بعد از آن که اتفاق کرده اند بر جواز اجاره دادن زن خود را از برای رضاع به اذن زوج، خلاف کرده اند در این که زن می تواند خود را به اجاره بدهد از برای شیر دادن بدون اذن شوهر. پس اگر منع کند اجاره از استمتاع زوج پس آن موقوف است به اجازه زوج. هر گاه زوج اجازه کند صحیح است، والا باطل می شود. وبعضی عقد اجاره را از اصل باطل میدانند در این صورت. واما هر گاه مانع از استمتاع زوج نیست، در آن دو قول است. اظهر صحت است، چنانکه مختار محقق وشهید ثانی ودیگران است، به جهت آن که مفروض این است که زن آزاد است وشخص آزاد مالک منافع خود است، و عمومات اجاره هم شامل آن است. و از شیخ وجماعتی نقل کرده اند که جایز نیست، به جهت عدم دلیل وبه جهت این که منافع زوجه به سبب عقد ملک زوج می شود. واظهر قول اول است. چنانکه گفتیم. وتملک زوج جمیع منافع زوجه را ممنوع است، بلکه همان مالک منافع استمتاع است. هر گاه این را دانستی ظاهر شد که شیر زن آزاد ملک خود او است وشوهر در آن حقی ندارد. وآن سخن که شیر زن از مرد است، بی وجه است. وآن عبارتی که در مسائل رضاع مذکور است که (اللبن للفحل) معنی دیگر دارد. وزوج تسلط ندارد که2.

ص: 461


1- وسائل، ج14، ابواب العیوب و التدلیس، باب 10، ح2.

منع کند که زوجه ولد خود را که از آن زوج دارد شیر بدهد. خصوصا این که در مسائل رضاع مذکور است که (مادر احق است بر رضاع هر گاه متبرعه باشد، یا اجرت زیادتر از دیگران نطلبد). و هم چنین مانع شیر دادن فرزند دیگران هم نمی تواند شد در صورت تبرع. مگر این که مانع استمتاع باشد، که در همان قدر می تواند مانع شد. واما این که به زوجه بگوید که (طفل فلان را شیر بده) پس این تسلط را ندارد جزما، و در آن اشکالی نیست.

293: سؤال:

293: سؤال: اذا زوج زید بنته الرضیعة بعمر وفی مدة ساعة بازا درهم متعة، لاجل محرمیة امهاله، لاغیر. ثم مات زید واراد عمرو نکاح امها. فهل یحرم - لانهامن امهات النسا وهی محرمة بنص الکتاب والادلة -؟ او یجوز نکاحها لبطلان نکاح الصغیرة (لعدم قصد المناکحة الواقعیة، بل لمحض المحرمیة، مع انها غیر مدخولة بالفرض)؟ و علی تقدیر الحرمة، فهل یجوز لعمروان یتزوج بها تقلیدا لابن ابی عقیل (علی القول بجواز تقلید المیت بسبب اعتقاد انه اعلم من مجتهدی زمانه) ویجعل ذلک حیلة لکثرة شوقه الی هذه المرأة، وخوف وقوعه فی الزنا -؟. فاذا تزوجها والحال هذه وهو معتقد بصحة عقد الرضیعة وصیرورة امها من امهات النسا، فهل یجب التفریق بینهماام لا؟ -؟. وما حال الاولاد الحاصل بینهما؟.

جواب:

جواب: اما المسألة الاولی - اعنی صحة هذا العقد - فالاقرب عندی العدم. لاصالة عدم الصحة، فانها حکم شرعی یحتاج الی دلیل شرعی ولا دلیل عیله (کما ستعرف) و لاستصحاب الحکم السابق. ولیس للقول بالصحة دلیل سوی اطلاق الایة(1) ولاخبار. و انت خبیر بان کلها اما صریح فی غیر ما نحن فیه او ظاهر فیه. بل لایکاد یوجد روایة یمکن انصرافها الی هذا الفرد، او شمولها له. بل نقول فی الایة والاخبار دلالة علی خروجه منها، فان الظاهر من الایة حصول الاستمتاع اوالتمکن منه، کما نعتبره فی غیره من العقود ایضا. ولیس فی ما نحن فیه احد الامرین. مضافا الی اشعار کلمة (اجورهن) (2) بذلک، لان الاجر فی مقابل الانتفاع وهو مفقود. وایضا الاخبار الدالة علی انهن مستأجرات، دالة علی ذلک. (3) لان الاستیجار تقتضی عملا من الاجیر والمفروض عدمه1.

ص: 462


1- آیه های 24 و 25 سوره نساء.
2- علاوه بر دو آیه مذکور در آیه 10 سوره ممتحنه نیز آمده است.
3- الوسائل، ج14، ابواب المتعة، الباب 4، ح2و4. و الباب 26، ح1 و الباب 43، ح1.

من الرضیعة وعدم تمکنها منه مع فرض کون المدة غیر قابلة لخروجه عن القوة الی الفعل. ویؤیده ایضا الاهتمام فی تعیین المدة وتعیین الاجرة فی الاخبار فی حقیقة المتعة،(1) بحیث یعلم انهما معتنی بهما عند الشارع بحیث جعلا رکنا للعقد. والمفروض عدم الاعتنا بالمدة هناوان ذکر فی متن العقد، بل ولا بالاجرة. کما هو الغالب فی مثل ذلک [ و ] ایضا یستفاد من الاخبار الواردة فی وجوه النکاح ان العلة فی تشریع المتعة تسهیل الامرفی استحلال الفروج للذین لا یقدرون علی النکاح البات، او ملک المیمین. و ایضا (العقود تابعة للقصود) ولا قصد هنا الی حقیقة العقد الواقعی المستلزم لحلیة الاستمتاع، لعدم امکانه بالفرض. ومما ذکرنا یظهرانه لایتم الاستدلال بمثل (اوفوا بالعقود) فانه لا معنی لارادة کل عقد یتصور، لا ستلزامه التخصیص الغیر المرضی، فلا بد من حملها علی (العقود المعهودة) فی زمان الشارع، ولم یثبت کون هذا العقد معهودا فی زمان الشارع،(2)و ادعا انه من افراد عقد النکاح وهو معهود، یحتاج الی الاثبات. لما عرفت انحصاره فی الدائم والمنقطع، ودخول ذلک فیهما ممنوع. واحتمال الدخول لایکفی، لان الاصل عدم الصحة، ولا یرتفع مقتضی الاصل الا بثبوت دخوله فی العقد ولا یکفی الاحتمال. نعم هنا شبهة قویة. وهو ان من المسلمات الواضحات جواز الحیل الشرعیة و الفرارمن الحرام الی الحلال، کما فی حیل الربا وحیل اسقاط الشفعة وغیرهما مما لا یحصی کثرة فکما یجاب عما اورد علیها (من ان العقود تابعة للقصود والمقصود بالذات من بیع المعاملة المحاباتیة بشرط القرض - مثلا - انما هو النفع، فیکف یقال بصحته مع انه لیس مقصودا بالذات). بانا انما نقول بالصحة اذا قصد البیع علی الوجه الصحیح وکان غرضه الفرار من الربا علی وجه یأمن العذاب بان یدرج ذلک فی عنوان (احل الله البیع) ویخرجها من عنوان (وحرم الربا). ویکفی فی ترتب آثار المعاملة و صحتها، ترتب بعض الاثار. فنحن ایضا نقول فی ما نحن فیه: یقصد بذلک العقد عقد التمتع وان لم یترتب علیه الا بعض آثاره، وهو حلیة النظر الی امها وان لم ینفع ذلک فی حلیة النظر الی الرضیعة لثبوتها قبله وبعده، ولا فی حصول الاستمتاع والتمکن منه فی هذه المدة القلیلة.ع.

ص: 463


1- المرجع، الباب 17.
2- و فی النسخة: و لم یثبت معهودیة هذا العقد فی زمان الشارع.

فاقول فی دفع هذه الشبهة - بعد منع کون حصول المحرمیة وحلیة النظر اثر الکل تزویج بحیث یشمل ما نحن فیه. اذا دلیله انما هو الاجماع وهو ممنوع هنا، لعدم استلزام التحریم المحرمیة مطلقا. فجواز جعله اثرا مقصودا من هذا العقد فی محل المنع - بمنع کون هذا عقد تزویج یمکن ترتب اثر جواز النظر الی الام، علیه. ولابد فی تحقیق المقام من تمهید مقدمة وهو: ان کل مصلحة تترتب علی فعل فهی من حیث کونها متولدة منه ونتیجة له، تسمی فایدة له. ومن حیث انها طرف له وفی آخره، تسمی غایة. ومن حیث کونها باعثة للفاعل علی الاقدام به، تسمی علة غائیة. ومن حیث کونها مطلوبة للفاعل فی الاقدام به، تسمی غرضا. فالاخیران متحدان بالذات ومختلفان بالاعتبار، لانه اذا اعتبر کونها منتسبا الی الفاعل فهی غرض. واذ اعتبر منتسبا الی الفعل فهی علة غائیة. کما ان الاولین ایضا کذلک فمن حیث تولدها، فائدة. ومن حیث وقوعها فی النهایة، وغایة. والاولان اعم من الاخبرین مطلقا فلیس کل فائدة وثمرة یترتب علی الفعل، علة غائیة وغرضا لفاعله. اذا تحقق هذا فاعلم: ان افعاله سبحانه وتعالی معللة بالاغراض (کما هو محقق عند اهل الحق) ولکن قدیترتب علی افعاله آثار لیس باغراض. فان تحریم الزنا (مثلا) معللا بعدم اختلاط المیاه وتشویش الانساب ونحو ذلک. ولکنه یترتب علیه اجرا الحد مثلا و - من الظاهر انه - لیس الغرض من التحریم ذلک وان ترتب علیه، وان کان الترتب ایضا بجعله تعالی، فضلا عما لم یکن بجعله مثل قتل اهل المرأة الزانی. فان ذلک قد یکون من آثار التحریم لانفس الزنا. وکذلک تحلیل النکاح معللة بسد باب الفجور و تکثیر النسل وابقا النوع، ولذلک ورد علی وجوه مختلفة من الدوام والانقطاع وملک الیمین علی حسب مقدرة العباد (کما ورد فی الاخبار) وقد یترتب علیه آثار لیست من جملة اغراضه تعالی (اولم یعلم منه تعالی کونها غرضاله) فامتثال العباد فی تلک الاحکام والافعال لابد ان یکون علی وفق اغراضة تعالی. ولا یجوز ان یجعل مالیس بغرض غرضا، سیما بحیث انحصر الغرض فیه وانطوی باب اصل الغرض المطلوب فیه. وکذلک الکلام فی مالم یکن اصل العمل من مبتدعاته تعالی بل کان من افعال العباد ولکنه تعالی جوزه وامضاه کالبیع. فان وضع البیع فی العرف والعادة لاجل نقل الملک والتسلط علی العوضین علی الوجه الخاص، وهذا هو غرض الواضعین. فاذا جوزه تعالی فتجویزه انما هو علی وفق مواضعتهم، فلابد لمن یرید البیع قصد هذا الغرض

ص: 464

الخاص من البیع، یعنی النقل والتسلیط المذکورین. فلو لم یقصده او قصد به غیره، فلا یصح. ولذلک قیل (ان العقود تابعة للقصود). فمن جملة آثار البیع ان وارث البایع لایرث من المبیع، فمن کان غرضه حرمان وارثه وباع ملکه من اجنبی ولم یکن غرضه نقل الملک الیه حقیقة فلا ینفع ذلک فی تصحیح البیع جزما ولا یترتب علیه تلک الثمرة قطعا. فنقول فی ما نحن فیه: ان حرمة ام الزوجة ومحرمیتها انما هما من الاثار المترتبة علی النکاح وفوایده وان کان بجعل الشارع، ولیس من جملة الاغراض - اولم یثبت کونها غرضا اذ عدم الثبوت کاف فی ثبوت العدم - فلوفرض اجرا صیغة النکاح لمحض ذلک ولم یکن الغرض المطلوب من النکاح مطلوبا. سیما مع عدم امکان مطلوبیته، فلا یکفی ذلک فی تصحیح العقد ولا یترتب علیه الاثر والفائدة اصلا. ولا ریب ان الغرض من عقد النکاح والمتعة هو التمتع اوالنسل وحلیة النظرالی الزوجة وامثال ذلک، و کلها منتفیة فی ما نحن فیه. ومحض لفظ الایجاب والقبول بدون ملاحظة ما وضعا لاجله وقصد وضعهما له وکان غرضا وعلة غائیة فی تشریعه، لا ینفع فی شیئ بمحض جعل ما لیس بغرض غرضا لمناسبة کونه اثرا من الاثار. ومما ذکرنا یظهران عبارة المسالک فی هذا المقام لا یخلو عن شئ فانه بعد ما ذکر قول المحقق (وقد یتخلص من الربابان یبیع احد التبایعین سلعته من صاحبه بجنس غیرها ثم بشتری الاخری بالثمن ویسقط اعتبار المساواة وکذا لو وهبه سلعته ثم وهبه [ ا ] لاخر، او اقرضه صاحبه ثم اقرضه هو وتباریا. وکذا لو تبایعا ووهبه الزیادة. کل ذلک من غیر شرط). قال (ولا یقدح فی ذلک کون هذه الامور غیر مقصودة بالذات والعقود تابعة للقصود لان قصد التخلص من الربا انما یتم مع القصد الی بیع صحیح او قرض او غیرهما من الانواع المذکورة، وذلک کاف فی القصد. اذ لا یشترط فی القصد الی عقد صحیح، قصد جمیع الغایات المترتبة علیه. بل یکفی قصد غایة صحیحة من غایاته فان من اراد شرا دار مثلا لیواجرها ویتکسب بها فان ذلک کاف فی الصحة وان کان لشرا الدار غایات اخر اقوی من هذه واظهر فی نظر العقلا. وکذلک القول فی غیر ذلک من افراد العقود. وقد ورد فی اخبار کثیرة ما یدل علی جواز الحیلة علی نحو ذلک) انتهی. وفیه: انه بعد القصد الی عقد صحیح لا حاجة الی القصد الی ترتب اثر من آثاره. و وجه الاشتباه هنا الخلط بین آثار مطلق النقل والانتقال وآثار الانتقال من جهة بیع مبیع

ص: 465

خاص وآثار البیع من حیث انه بیع. والخلط بین العلل الغائیة والفاعلیة واللوازم الذاتیة والمقارنات الاتفاقیة. فنقول: ان الاستیجار والتکسب والسکنی وغیر ذلک فی نقل الدار انما هی من آثار الانتقال المطلق، لا خصوص البیع. کما لا یخفی. وحصول خیار الحیوان وثبوت الشفعة فی غیر المنقول (علی القول بالتخصیص) وغیر ذلک، من خواص بیع مبیع خاص و آثاره. وثبوت خیار المجلس وترتب حق الشفع فی الجملة، من آثار نفس البیع من حیث هو. وکل ذلک یمکن ان یصیر علة غائیة للبیع، کما انها غایة له وفایدة من فوایده. ولا ریب انه یکفی فی تصحیح البیع مجرد القصد الی نقل ملک معلوم بازا عوض معلوم علی وجه الایجاب والقبول المعهودین، وان لم یقصد الی حصول جمیع آثارها. بل وان لم یکن الانتفاع بجمیع آثارها وان کان من جهة فقر الاثر فی نفس الامر. فما ذکره من جعل الاستیجار والتکسب من آثار البیع، لا وجه له. اذ هو من آثار الانتقال المطلق لا خصوص البیع من حیث انه بیع. والمقصود فی المقام القصد الی البیع من حیث انه بیع. وجعل التخلص من الربا من آثاره ایضا لا وجه له. اذ هو بمنزلة العلة الفاعلیة لا مما یترتب علی الشئ ویکون اثرا له. اذ کما یمکن الانتقاع بالمال علی الوجه الحلال کالبیع، یمکن علی الوجه الحرام کالربا. بل نقول اذا اطلع المکلف علی الحلال والحرام واراد تحصیل النفع بالمال فالداعی الی ارتکابه للحلال هو الاجتناب عن المعصیة والخوف عن العقاب بارتکاب التکسب علی وجه المعصیة. فالتقوی و الخوف من الله هو العلة لارتکاب البیع، والتخلص من الربا حینئذ من اللوازم الاتفاقیة. فمن اردان یعاوض رطلا من الغزل برطلین من القطن یمکنه ان یجعل ذلک فی قالب الربا ویقول (اعطیتک هذا الرطل فی عوض الرطلین) ویقبل الاخر. ویمکنه أن یجعل فی قالب البیع ویقول (بعتک هذا الرطل من الغزل بدرهمین) ویقبل الاخر، ثم یقول الاخر (بعتک الرطلین من القطن بدرهمین)، ثم یتباریان. ولما کان الاول حراما والاخر حلالا فنفس الحرمة وخوف العقاب یصیر مرجحا لترک الاول. ونفس الحیلة والجواز مرجحا لفعل الثانی. فما صدر من المکلف هو فعل اختیاری وترک اختیاری ناشیان من مرجح خارجی وکلاهما متساویان فی مرتبة الحصول فی الوجود. لا ان ذلک الترک من آثار هذا الفعل. غایة ما یمکن [ هو ] ان یقال: ان التخلص من الربا من آثار اختیار البیع من بین المعاملتین، لا من غایات نفس البیع

ص: 466

واحدهما غیر الاخر جزما. فلیفهم ذلک. فحینئذ نقول: ان هذین البیعین مما یترتب علیهما جمیع آثار البیع وغایاته، من خیار المجلس واللزوم بعد التفارق. حتی انهمااذا تفارقا قبل التقابض والتباری یجوز لکل منهما ان لا یعطی الغزل اوالقطن. بل یقول لیس علی الا الدرهمین. والا فلا یصح القصد الی البیع، فان قصد البیع علی هذا الوجه یصح، والا فلایتم البیع ویدخل فی الربا. ولا یکفی فی تصحیح ذلک محض قصد التخلص من الربا. وهکذا غیره من الاثار المترتبة علی البیع والمقاصد المطلوبة فیه. فالعمدة هو القصد الی البیع الصحیح الجامع للشرایط والاثار. وقوله (بل یکفی... الی آخره) یشعر بلزوم قصد غایة من الغایات، ولیس کذلک. فان قصد نفس البیع المتضمن لقصد الانتقال، یکفی وان لم یقصد فردا خاصا من آثار الانتقال، فضلا عن غیرها من الاثار الخارجة مثل ثبوت حق الشفع وغیره، فضلا عن مثل عدم میراث الوراث. والحاصل: ان القصد بیع صحیح یوجب ترتب جمیع آثاره ولا یضر عدم القصد الی واحد منها، فضلا عن الجمیع بل لا یضر عدم امکان حصول کثیرمنها بسبب مانع. فالمعتمد هو قصد نفس البیع الصحیح بینه وبین الله تعالی، ویلزمه ترتب جمیع الاثار الممکنة. فحاصل المقام: ان النکاح المذکور لم یقصد الی النکاح الصحیح حتی یترتب علیه جمیع آثاره او بعض آثاره. لا انه حصل القصد الی النکاح الصحیح ووقع لکن لم یقصد من آثاره الابعضها. والمفروض انه لم یثبت من الشارع حقیقة لعقد المتعة الاانه عقد یوجب تملک الانتقاع ببضع امرأة والتمتع بها من جهة البضع والاستمتاعات المعهودة فی النسا، ولیس ذلک موجودا فی ما نحن فیه. ولیس عقد المتعة نفس لفظ الایجاب والقبول الخالیین عن القصد الی ذلک. فیکون اللافظ بهما حینئذ بمنزلة الهازل والعابث. بل نقول: اذا امکن التمتع منها لکن لم یکن فی خصوصها مثل ان [ ی ] نکح صغیرة مراهقة امکن التمتع منها بالقبلة وغیرها من الاستمتاعات، غایته بعیدة عنه بمنازل فی ظرف ساعتین لمحض محرمیة امها، لا یصح ایضا. وکذلک المجنونة الکبیرة. بل ویمکن ان یقال: اذا فرض ان یعقد دواما علی امرأة لمحض محرمیة امها لاغیر، بحیث لم یتصور الانتفاع ببضعها ابدا، یشکل الحکم بالصحة.

ص: 467

وبالجملة: ترک الاغراض المقصودة فی وضع العقود والاکتفا بالاثار القسریة، مخالف لحکمة الواضع وحکمة الوضع. وقد یقال فی هذا المقام - فی ابطال اثبات الصحة بقصد بعض آثار العقد، وهو حصول المحرمیة - (ان اثبات صحة العقد بثبوت حلیة النظرالی الام، واثبات حلیة النظرالی الام بثبوت العقد، دور واضح). ففیه: ان تصحیح العقد بقصد حلیة النظرو اثبات صحتة من اجل ذلک لایستلزم ان یکون جواز النظر موقوفا علی اثبات صحة العقد لیستلزم الدور. بل انما هو موقوف علی العقد الصحیح لا علی اثبات صحة العقد. و الحاصل: ان القائل یثبت صحة العقد الخاص - بقصد حصول المحرمیة الممکنة الحصول بنفس مهیة العقد وکلیته - فی نظره، وحصول المحرمیة بالفعل یثبت من نفس العقد الخاص الذی من افراد ذلک الکلی. فاختلف طرفا الدور. وان کان ولابد، فهو دور معی لا توقفی. ویمکن تقریر الدور بنحو آخر. وهو: ان القصد الی حصول المحرمیة بهذا العقد، موقوف علی امکان حصولها به. وامکان حصولها به، موقوف علی صحة. فحینئذ نقول صحة هذا العقد (علی ما ذکره المستدل فی اثبات الصحة) موقوف علی القصد الی حصول المحرمیة به. والقصد الی حصول المحرمیة به، موقوف علی امکان حصولها به. وامکان حصولها به، موقوف علی صحته. وهذا دور مضمر. ولا بأس به. وعماد الزام الدور منع کون حصول المحرمیة وامکان حصوله من آثار مهیة العقد من حیث هی. بل انما المسلم انه من آثار غیر هذا الفرد من الافراد الصحیحة المسلمة. هذا کله اذا لم یکن مفسدة فی العقد (علی الاشهر الاظهر) او کان فیه مصلحة علی القول باشتراطها. والا فلا یصح ورأسا. واما المسألة الثانیة: وهی ان عمرا کان یعتقد صحة العقد، وان ام الصیغرة ام زوجته شرعا، ومن محارمه ومن جملة المحرمات علیه. لکن بعد فوت الزوج یرید الحیلة فی تحلیل امها بان یبدل الامر ویفرالی تقلید ابن عقیل فی (ان ام الزوجة اذا کانت غیر مدخولة، لیست بمحرمة الاجمعا). والمفروض ان هذه هی ام الزوجة الغیر المدخوله. مع فرضه ان ابن ابی عقیل اعلم من علما زمانه. فیجوز العدول وان عمل بقول غیر الاعلم. کما هو المشهور. ففیه اولا: ان قول ابن ابی عقیل شاذ مهجور مخالف للمشهور والادلة القویمة، بل کاد ان یکون بطلانه اجماعیا، کما فی شرح

ص: 468

اللمعة. بل هو اجماعی کمافی مسائل الناصریة والغنیة وصحیحة منصور ناطقة با نه مذهب الشیعة وأن الشیعة کانوا یفتحزون بفتوی علی (علیه السلام) فی ذلک. (1)

وثانیا: ان ذلک مبنی علی جواز تقلید المیت. وهو (وان کان قویاعندی، خلافا للمشهور المدعی علیه الاجماع من بعضهم) لکنه لایجوز العدول عن العدول عن العمل من فتوی المجتهد الاول بعد العمل به. وما ذکره السائل من المناص - با نه یعتقد اعلمیته من علما عصره ومجتهده الذی تزوج الصغیرة بتقلیده - لایسمن ولا یغنی من شئ. فانا ولو سلنما جواز العدول مع الاعلمیة، وسلمنا اعلمیة ابن ابی عقیل من علما عصره، لکنا نقول اعلمیته من جمیع فقهائنا الماضین، فیه منع واضح. فلایتم الکلام. اذ جواز العدول الی الاعلم والاورع مبنی علی حصول الرجحان والظن با نه اقرب الی الحق من جهة وفور علمه او تقواه. وترجیح المرجوح قبیح. وهذا مع سلامته انمایتم اذالم یکن فی السابقین افضل منه او اتقی منه، وهو ممنوع، بل الافضل کثیر. فیکف یحصل الرجحان وظن الاقربیة الی الحق بمحض افضلیة ابن ابی عقیل من مجتهده الحی. سیمامع اتفاق الافضلین او المساوین الکثیرین فی خلافه. والمفروض ان الکلام مبنی علی جواز تقلید الاموات، فاذاکان السائل یلاحظ میتا واحدا بمحض التشهی، فیکف لایلاحظ الاموات الکثیرین فی حصول الظن بالاقربیة الی الحق. وثالثا: ان ما تمسک به السائل من جواز العدول مبنی علی ماقرع سمعه من جواز نقض الفتوی دون الحکم (کماذکروه فی کتب الاصول). و هو فی ما لو کان العقدمن باب الحکم - کما لو کان بحکم مجتهد خاص فی تلک الواقعة الخاصة او بمباشرته للعقد بقصد الالزام والحکم - لایتم. واما لو کان بمحض اتباعه فی الفتوی: فالتحقیق ان ذلک ایضا لایجوز نقضه. اذ ما یثبت جواز نقضه اما فی جانب المفتی: فعدوله عن الفتوی السابقة (بعد تجدد رأیه) فی سایر ما یرد علیه من خصوصیات هذه الکلیة. واما فی جانب المستفتی فکذلک ایضا. وکذا فی مالولم یعمل بعد بالفتوی، واما فی ماعمل به فلابد فیه من تفصیل طویل بیناه فی القوانین ولا یسعه المقام. ومجمله: ان تلک الواقعة اما من باب العقود والمعاملات التی یترتب علیها آثار استمراریة کالنکاح الذی یوجب الاستمرار الی الابد، والمنقطع الذی یوجب الاستمرار1.

ص: 469


1- الوسائل، ج14، ابواب مایحرم بالمصاهرة، الباب 20، ح1.

الی الغایة المعینة، ویترتب علیهما آثارهما (من لزوم الانقاق وجواز الاستمتاع وحرمة الام والولد وثبوت المیراث وغیر ذلک). ولا ینقطع اثرهما الا بما وضعه الشارع للقطع، مثل الطلاق والارتداد وانقضا المدة اوهبتها او غیر ذلک. وکذلک البیع وغیره. واما من باب فتوی الطهارة والنجاسة والحلیة والحرمة، وکالحکم بان الما القلیل ینجس بالملاقاة، (بل القدح من الما صار نجسا بالملاقات)، وان لحم الغراب حرام، او حلال، وکذلک الخطاف ونحو ذلک. فانها امور تجدیدیة، فیجوزان یجتنب المقلد من الما القیل الملاقی للنجس بسبب فتوی مجتهده، ویستعمل ذلک الما بعینه فی یوم آخر لتجدد رأیه وحکمه بعدم التنجس. وکذلک ترتب غسل ملاقیه وعدم غسله. ویجوز ترک السورة فی الرکعة الاولی بتقلید مجتهده القائل بالاستحباب، ویجب قرائته فی الرکعة الثانیة من تلک الصلاة بسبب تجدد رأی مجتهده بین الرکعتین. وهکذا... واما ثبوت الزوجیة (مثلا) اذا حصل بتقلید مجتهد (یجوزنکاح المتراضعین بعشر رضعات) او (یجوزنکاح الباکرة الکاملة بدون اذن الولی)، فیقتضی ثبوت ثمراتها وآثارها مستمرا، من تملک الصداق وصحة بیع ماهو الصداق وترتب المیراث بعد فوت المشتری وهلم جرا. فان قلنا بجواز نقض هذا العقد بتجدد رأی المجتهد او بموته او بظهور فسقه او غیر ذلک، فیلزم فسخ العقد من رأس. وظهور بطلانه من باب حصول العلم بالرضاع السابق لامن باب الارتداد، فیبطل من رأس. ویبطل المهر ویرجع الی مهر المثل ویسترد الصداق ویبطل البیع الواقع علیه والتوراث وغیر ذلک ویجوز للمرأة التزوج بعدالعدة. ثم اذا تجدد بعد ذلک رأی ذلک المجتهد وحکم بصحة العقد ثانیا، فهویکشف عن صحته اولا، فیجوز له وطی هذه المرأة المزوجة والنظر الیها، وغیر ذلک. ثم اذا تجدد ثالثا فیتبدل الحال ویحصل الهرج والمرج وعدم استقامة الشریعة. بل نقول: ان جواز نقض الفتوی لیس معناه الاجواز العمل بخلافها فی الواقعة الحادثة، ونقض [ نفس ] الفتوی السابقة بعد تجدد الرأی مثلا آثارها وثمراتها. ومما یؤید ذلک بنا العلما فی جمیع الاعصار والامصار علی صحة معاملات الناس وترتیب الاثار علیها مع احتمال کونها واقعة علی خلاف رأیهم. ولا یمکن ان یقال (ان ذلک انما هو لاجل حمل افعالهم علی الصحة). اذالصحة والفساد مختلفان بحسب آرا

ص: 470

العلما. الاتری انهم یحکمون بصحة المزاوجات المجهولة الحال ولا یتفحصون ان النکاح هل وقع علی الوجه الصحیح ام لا. فانه ربما کان النکاح بینهما علی سبیل اذن الباکرة الکاملة وعلما العصر یعتقدون بطلانه، او بالعکس. وکذلک المحتملات فی حصول الرضاع ومقداره، وغیره. وهکذا ینکحون المطلقات ویقنعون باعتراف الزوجة بالطلاق، ولا یتفحصون ان الطلاق هل وقع علی الوجه الصیحیح ام لا، وهل وقع عند عدلین خارجین عن المطلق، اوکان هو احدهما. وهل العدلان کانا یعرفان الزوجین بشخصیهما ولو بالوصف، او اکتفیا بمحض حضور مجلس الطلاق. وهل عدالة الشاهدین کانت علی وفق رأی علما العصر، اوخلافه. والحاصل: ان مقتضی حمل فعل المسلم علی الصحة، حمله علی ماهوصحیح عند الفاعل، لاعند الحامل. وهو مختلف جدا. والقول بان (الغالب الموافقة، فیحمل علی الغالب) لایخفی بطلانه علی من مارس الفقه وابوابه، لمنع هذه الغلبة جدا، سیما فی اکثر ابوابه. فالظاهر ان بنا هم هذا وعدم تفحصهم، مبنی علی ما ذکرنا من عدم جواز نقض الفتوی، وترتیب ثمرات الفتاوی علی مقتضیاتها. فمن طلق طلاقا صحیحا عنده، فیجب ترتیب ثمراته علیه. من جواز نکاحها للغیرو عدم میراثها عن الزوج، وغیر ذلک ولا یجب التفحص عن صحته وفساده. بل لو ظهر فساده عنده علی وفق الادلة الاجتهادیة (لافی نفس الامر) ایضا. فعلی هذا نقول فی مانحن فیه: اذا تجدد رأی المجتهد او مات وجا مجتهد آخر مخالف للاول، فلا یجوز الحکم بجواز تزویج ام الزوجة - فضلا عما لوکان مجتهده حیاو لم یتغیر رأیه ولاظهر فسقه - وجعل المناص تقلید ابن ابی عقیل [ لایفید فائدة ] لان العقد الاول حرمها ابدا. لایقال: ان من ترجح عنده حرمة اکل الخطاف (مثلا) اوحرمة غراب الزرع، فهو یحرمه ابدا ولیس تحریمه محدودا بامد. فلم جعلتها مما یتجدد حکمها وجعلت حکم ام هذه الصیغرة المعقودة حرمة ابدیة ولا فرق بینهما -؟. لانانقول: الفتوی بحرمة الغراب معناه انی افهم ان الشارع حرمه ابدا، لا ان خصوص فتوائی بالحرمة صار سببا لحرمته ابدا. فاذا تجدد رأیه بالحل فظهر علیه انه لیس بحرام ابدا. فیصیر حکمه الحل حینئذ. واما الفتوی بصحة عقد الصیغرة یوجب جواز العمل بها، والعمل بها یوجب حرمة امها بسبب هذا العقد ابدا. فصحة العقد حینئذ یستلزم محرمیة الام ابدا. وهذا شئ واحد نازل منزلة صلوة صلی بتقلید مجتهده، ثم تجدد رأیه بالبطلان. او

ص: 471

اکل شیئا بتقلیده ثم ظهر حرمته علیه، فلا جناح علیه فی مافعل. فجواز العدول عن الفتوی السابقه لایوجب جوازه فی آثارها الحاصلة منه بسبب الحکم الوضعی المستنبط من اجتهاده الاول فکماان حصول الاجزا بالتقلید الاول صار سببا لجواز العمل بالرأی الاول فصار سببا لما یترتب علیه من الآثار المستمرة المرتبة علی الوضع والجعل المستنبط من تلک الفتوی بوضع الشارع وجعله. نعم یظهر ثمرة جواز العدول عن الرأی الاول فی (عدم جواز العمل بهافی موضع آخر). فلا یجوز عقد صغیرة اخری کذلک. لا انه یبطل العقد الحاصل بالرأی الاول وجمیع آثاره المترتبة علیه. نعم قد یحصل الاشکال فی الاول، یعنی فی اصل الفتوی وما یکون آثاره استمراریة. مثل الاجر المعمول من الطین النجس اذا جعل فرشا للمسجد بتقلید من یجعل الخزفیة مطهرا، بعد تجدید رأیه، فیتفرع علیه وجوب نزعه وعدمه ووجوب تطهیر ملاقیه وعدمه. ویمکن دفعه بان المعیار هنا ملاقاة النجس وهو امر حاصل بالفعل علی الرأی الثانی. ویمکن القول بعدم وجوب نزعه مع وجوب غسل الملاقی، وهو مشکل. واشکل من هذا لوبنی المسجد منه ویترتب علیه لزوم خرابه، ان قلنا بوجوب تجنب المسجد برمته عن النجاسة. واما التمسک بخوف الوقوع فی الزنا (کما یظهر من السائل) فهوغریب. لان ارتکاب نفس المعصیة اشد من خوف الوقوع فی المعصیة. فکیف یجعل ذلک وسیلة الی الخلاص عن هذا. واما السؤال عن حال الولد: فان فرض له شبهة ووقع العقد بسببها، فلا یحکم بکونه ولد الزنا، ویلحق بمن اشتبه علیه الامرمن الوالدین. هذا ماتیسر لی الان من الکلام فی هذه المسألة علی العجال، فی حال کان من اسو الاحوال. عفی الله عن زلاتناحین یلزمنا الجواب عن السؤال فی یوم القلق و الزلزال. والصلوة علی محمدواله الطیبین واصحابه المرضیین خیر صحب وآل. وکتبه مؤلفه الفقیر الی الله الدائم، ابن الحسن الجیلانی ابو القاسم نزیل دار الایمان قم صینت عن التصادم والتلاطم. فی اواخر جمادی الاخرة من شهورسنة الف ومأتین وسبع عشرة. والحمد لله اولا وآخرا وظاهرا وباطنا.

294: سؤال:

294: سؤال: هر گاه کسی با زن اجنبیه زنا کند. آیا دختر او را (در غیر عمه وخاله) می تواند نکاح کند یا نه؟ -؟ وچون شیخ مفید وسید مرتضی رحمهما الله در مسأله

ص: 472

خلاف کرده اند، متوقع است که ادله طرفین را از کتاب وسنت با رأی عالی تحریر فرمایند.

جواب:

جواب: بدان که بعد از آن که علما اتفاق کرده اند بر این که (زنای لاحق) نشر حرمت نمی کند - مثل این که کسی زنی دارد با مادر او زنا کند، یا با دختر او زنا کند، یا پدر با زن پسر خود زنا کند، یا به عکس. واین مقتضای اخبار هم هست - خلاف کرده اند در این که آیا زنای سابق بر نکاح (مثل این که کسی با زنی زنا کرده بود بعد خواهد که دختر او را بگیرد، یا مادر او را بگیرد) نشر حرمت می کند یا نه؟ مشهور متأخرین حرمت است. و مذهب شیخ مفید وسید مرتضی وصدوق در مقنع وسلار وابن ادریس - چنانکه از ایشان نقل شده - جواز است. و هم چنین علامه در تذکره وارشاد. و هم چنین حکایت شده از شیخ (در تبیان در خصوص مادر زنی که با آن زن زنا کرده باشد، یا دختر آن) این است که نشر حرمت نمی کند. بلکه از تذکره وسرایر ظاهر می شود که این قول اکثر علما است. واز سید مرتضی در مسائل ناصریات نقل اجماع شده بر عدم حرمت. و همچنین از شیخ در تبیان در خصوص مادر و دختر زنی که با او زنا کرده است. و همچنین ظاهر ابن ادریس دعوی اجماع است بر آن. ودلیل قول اول احادیث بسیار است که مااکتفا می کنیم به ذکر یکی از آنها که آن صحیحه محمدبن مسلم است (عن احدهما - ع -: انه سئل عن رجل یفجر بامرأة ایتزوج ابنتها؟ قال: لا، ولکن ان کانت عنده امرأة ثم فجر بامها او ابنتهالم تحرم عیله امرأته، ان الحرام لایفسد الحلال). (1)

ودلیل قول دوم اجماعات منقوله است که نقل کردیم، وعمومات آیات واخبار خصوصا آیه شریفه (واحل لکم ماورا ذلکم) (2) که بعد ذکر محرمات نساء است. وعموم لفظ (ان الحرام لایفسد الحلال)، و (لایحرم الحرام الحلال) که در احادیث بسیار وارد شده. وخصوص احادیث بسیار که ما اکتفا می کنیم به ذکر یکی از آنها که صحیحه سعید بن یسار است (قال: سألت اباعبد الله - ع - عن رجل فجر بامرأة یتزوج اننتها؟ فقال: نعم یاسعیدان الحرام لایفسد الحلال). (3) 6.

ص: 473


1- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة باب 8، ح1، و فیها «اختها» بدل «ابنتها».
2- آیه 24 سوره نساء.
3- همان مرجع، باب 6، ح6.

واظهر در نظر حقیر قول ثانی است. چون معتضد است به اصل واستصحاب و عمومات وموافقت کتاب ومخالفت عامه. (1) در تذکره گفته است که این قول را عامه نسبت به علی (علیه السلام) وابن عباس داده اند. ومرجع قول اول چیزی نیست به غیر از ادعای شهرت، وآنهم معلوم نیست. زیرا که ظاهر اجماعات منقوله این است که آن قول بین القدما اشهر بوده است. و هم چنین ظاهر تذکره وابن ادریس این است. پس در این مرجع، ضعف راه می یابد. واما احادیث: پس از طرفین متعار ضند. ودور نیست که بگوئیم دلالت اخبار مجوزه اظهر است. واما در کثرت وصحت سند وغیرهما هم ظاهر نیست که اخبار مجوزه ارجح باشند اخبار محرمه ارجحند. وچون مقام اقتضای ذکر آنها را نمی کند به همین اکتفا کردیم واکثر اخبار طرفین را در کتاب مناهج الاحکام ذکر کرده ام. وبه هر حال شکی نیست که احوط اجتناب است. وبنای عمل را به آن میگذاریم چون امر فروج است. واما اگر کسی این کار را کرده باشد حکم به تفریق نمی کنیم و هر گاه، زوجین خود خواهند احتیاط بکنند به مجرد دست برداشتن اکتفا نمی کنیم، بلکه البته باید طلاق بگویند وبدون آن نمی تواند آن زن به دیگری شوهر کند. هر گاه این را دانستی بدان که قائلین به جواز، [ نیز ] در خصوص عمه وخاله مزنی بهما موافقند با محرمین، الا ابن ادریس. پس هر گاه (معاذ الله) کسی با عمه یا خاله خود زنا کرده باشد، دختر آنها بر او حرام می شود. وسید مرتضی دعوی اجماع بر این کرده. و همچنین علامه در تذکره. واستدلال کرده اند بر این به حسنه محمدبن مسلم(2)، ودر دلالت آن تأمل است. وتکیه بر اجماع منقول است، وشهرت بین الاصحاب. وابن ادریس منع اجماع کرده وبنا را به جواز کذاشته، وآن ضعیف است. واقوی حرمت است.

295: سؤال:

295: سؤال: زید لواط کرده است با عمرو. آیا جایز است که وخواهر رضاعی عمرو را نکاح کند یا نه؟ واگر کرده باشد تفریق لازم است یا نه؟

ص: 474


1- شیخ حر در وسائل حدیث سعید مذکور را حمل بر تقیه می کند. یعنی همین قول ثانی را موافق عامه می داند.
2- وسائل، ج14، ابواب مایحرم بالمصاهرة، باب 10، ح1.

جواب:

جواب: علامه در قواعد در این اشکال کرده، ودر تحریر گفته است که اقرب حرمت است. و هم چنین شهید ثانی در شرح لمعه، وفاضل اصفهانی در شرح قواعد. و در تنقیح هم حکایت آن شده. واظهر در نظر حقیر حرمت است، به سبب عموم حدیث (یحرم من الرضاع مایحرم من النسب). پس چنانکه خواهر رضاعی زوجه (جمعا) حرام است ومادر رضاعی زوجه حرام است، همچنین خواهر رضاعی مفعول حرام است. و وجه جواز، اصل است، وعمومات، واینکه رضاع منشأ اثبات حقیقت شدن اسم (اخت) و (ام) و (بنت) از برای اخت وام وبنت رضاعی نمی شود. ودر اخبار لواط لفظ اخت وام وبنت بر حقیقت خود حمل می شود. واین استدلال ضعیف است، به جهت آن که اصل مقاومت با دلیل نمی کند. وعموم (یحرم من الرضاع مایحرم من النسب) اخص است از دیگر عمومات مثل (فانکحوا ماطاب لکم) وغیر آن. وضرور نیست که دلالت به عنوان حقیقت باشد هر گاه نص افاده لحوق در حکم کند. واما هر گاه این نکاح واقع شده باشد: پس اگر به فتوی یا حکم مجتهد جامع الشرایط شده، حکم به تفریق نمی کنیم. و هر گاه بدون متابعت حجتی شده باشد، تفریق باید کرد. واحوط این است که طلاق هم بگویند.

296: سؤال:

296: سؤال: اذا تزوج شخص بنتا صغیرة من ابیه ربع ساعة بصیغة المتعة. و قصدهما ان یجعل امها محرما علیه فی جمیع المدة. وجری بینهما الصیغة فمات زوجها بعد مدة قلیلة. واراد تزویج زوجته (وهی ام المعقود علیها فی هذه الصورة) بالعقد الدائم او المنقطع بعد انقضا العدة. هل یصح تزویجها به - لان قصدهما علی عدم المناکحة، بل جری بینهما الصیغة للمحرمیة. وهی غیر مدخولة -؟ ام یحرم (لاطلاق الایة مع ان هذه المسألة اتفاقیة، بل کاد ان یکون اجماعیة)؟ وعلی تقدیر الحرمة یقول المکلف (انا مقلد فی هذه المسألة لابن ابی عقیل علیه الرحمة حیث ذهب الی ان هذه المناکحة صحیحة لانها غیر مدخولة. وانا معتقد بان هذا الفاضل افضل من المجتهدین فی هذه المحوطة). فحینئذ علی رأیکم العالی هل یجوز تزویجها به بمحض تقلیده للفاضل المذکور - لمظنة الوقوع فی المعصیة، علی انه معتقد للاعلمیة -؟ ام لا (لان هذه المناکحة محرمة مشهورة)؟ وعلی فرض الحرمة مع علم الناکح بان هذه المناکحة محرمة، وتقلیده لذلک الفاضل لکمال شوقه الی تلک المرأة اذا زوجها فهل یجب التفریق بینهما بمحض فساد

ص: 475

هذه النیة؟ ام لا لمظنة الوقوع فی المعصیة -؟. وما قولکم (زاد الله امثالکم وادام الله بقائکم) فی الاولاد المتخلفة من هذه المرأة؟. بینوا حکم ما عرض علیکم مع الاشارة الی الادلة. اجرکم علی الله تعالی فی الدنیا والاخرة، وحشرکم مع النبی والوصی والائمة علیهم السلام الی ابد الاباد وصلوته والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته.

جواب:

جواب: بسم الله خیر الاسما. الاظهر فی النظر الاحقر عدم صحة مثل هذا العقد، و عدم ترتب اثر شرعی علیه. لان وضع عقد المتعة لاجل التمتع من الزوجة. کما یستفاد من ظاهر الایة والاخبار. سیما ما علل فی وجوه النکاح بانها وضعت علی مقتضی مقدرة العباد فی التمکن من تحلیل الفروج، وهو غیر ممکن هنا جزما، والمراد التمتع بالزوجة لا بامها جزما. وایضا الاخبار الدالة علی کونها مستأجرات تدل علی ذلک(1)فان الاجرة بازا العمل، ولا عمل یتصور هنا فی جانب الاجیر ولا منفعة هنا تتصور من جانبها حتی یکون المهر اجرا لها. وایضا تعیین المدة وجعلها رکنا فی هذا العقد یقتضی کمال الاعتنا بشأنها و مدخلیتها فی جواز التمتع وعدمه. والنظر الی تلک الرضیعة فی المدة وبعد ها وقبلها، غیر متفاوت الحال. وبالجملة: اصالة عدم الصحة وبقا ما کان علی ما کان، وعدم انصراف العمومات والاطلاقات الی مثل هذا العقد، کافیة فی بطلانها. بل لم نقف علی عموم او اطلاق قابل لحمله علیه لان کلها ظاهرة او صریحة فی عقد من یمکن التمتع منها. فاذا لم یصح العقد لم یصح اطلاق الزوجة علیها. اذ مجرد اجرا صیغة العقد بدون القصد الیه، لا یفید فی شئ اذ (العقود تابعة للقصود) والقصد لم یتعلق بالعقد المعهود الوارد من الشریعة. واذا لم یتم کونها زوجة، فلا دلیل علی محرمیة امها ایضا للاصل والاستصحاب. مع ان الدلیل علی محرمیة ام الزوجة انما هو الاجماع (اذلم نقف فی الاخبار مایدل علیه او یشعربه) وهو فی ما نحن فیه ممنوع. وحرمة ام الزوجة لیست عین محرمیتها ولا مستلزمة لها. مع ان حرمتها ایضا لم یثبت من دلیل کما ذکرنا. وما یتوهم ان (قصد شئ من غایات العقد یکفی فی تصحیح القصد الیه وصحته ولا یجب القصد الی جمیع الغایات. لا سیما وفی الاغلب لایمکن حصول جمیع الغایات. فیکفی قصد محرمیة امها 1.

ص: 476


1- وسائل، ج14، ابواب المتعة، الباب 4، ح2و3. و الباب 26، ح1 و الباب 43، ح1.

فی تصحیحه). فهو کلام ظاهری. اذا هو انما یتم اذا سلمنا کون ذلک العقد من تلک العقود المعهودة حتی یکتفی فیه بقصد شئ من غایاتها. مع ان هذه الغایة من الامور القسریة، لامما کان علة غائیة للعقد ومما وضع العقد لاجل حصوله. واما ما ذکرت من السؤال من حال من ثبت علیه عدم صحة مثل هذا العقد، واعتقد انه غیر صحیح ثم بعد ابیها اراد تزویج امها بتقریب ان یبدل تقلیده فی هذه المسأله لمن یبطله، ویرید تقلید ابن ابی عقیل لتحصیل الحلیة فی جواز نکاح امها. فهو مما لا مسرح له فی هذا المضمار. اذ بعد تسلیم جواز تقلید المیت (سیما [ فی ] مثل هذا الشاذ النادر المهجور) وان فرض کونه اعلم من المجتهدین الاحیا، لایتم ذلک فی مثل مانحن فیه. اما فی ما لو کان عقد الصغیرة من باب الحکم - کما لو عقدها له مجتهد حی بمباشرته، او حکم بالصحة خصوصا - فواضح. لعدم جواز نقض الحکم ما لم یظهر بطلانه رأسا بان یکون مخالفا لقطعیات الشریعة، اولم یظهر مسامحة المجتهد فی الاجتهاد. وهو لیس کذلک. واما فی ما لو لم یکن من باب الحکم وکان من باب اتباع الفتوی: فهو وان کان الظاهر من کلماتهم جواز نقضه - حیث ذکروا ان الفتوی یجوز نقضه بخلاف الحکم - فالتحقیق فیه التفصیل ولیس بتمام علی الاطلاق. والتفصیل یحتاج الی بسط واطناب لایقتضیه المقام ولا یسعه الوقت وقد ذکرته فی القوانین، فراجعه. والحاصل: اذا بنینا علی جواز نقض کل فتوی، لزم الهرج والمرج فی الانساب و الفروج والاموال: فاذا فرضنا ان مقلدا نکح اخته من الرضاعة، اذا حصل الرضاع بعشر رضعات بتقلید من لایکتفی به. ثم جا مجتهدآخر ونقضه. ثم جا مجتهد آخر وصححه. وهکذا الی آخر الابد، وکذا ما یترتب علیه من الاثار. فیخرج الشریعة من الاستقامة. بل النقض المرخص فیه فی الفتوی له مقامات خاصة. فاذا کان هذا المقلد قلد من یصحح هذا العقد ویحرم به امها ویقول بمحرمیة امها، وبنی ذلک المقلد عمله علیه. فکیف - یجوز له بمحض التشهی العمل فی اول الوقت بتقلید المجتهد الاول والعدول عنه فی آخر الامر بتبدیل تقلیده. مع انه لایجوز العدول عن تقلید المجتهد بعد العمل ما لم یمت اولم یظهر فسقه اولم یتبدل رأیه. مع انه ایضا فی ما نحن فیه، محل النظر. وبالجملة: هذا خیال فاسد لا یمکن الاجترا علیه. بمحض التوهمات الفاسدة. و خوف الوقوع فی المعصیة لیس باشد من ارتکاب نفس المعصیة. والمقام یقتضی بسطا

ص: 477

فی الکلام لا یسعه المقام. وقد حققته فی بعض تحقیقاتی. لا یسعنی الوقت لاستیفائها هنا. واما حال الولد: فان فرض له شبهة ووقع العقد بسبب الشبهة، فلایحکم بحرمة الولد. ویلحق بمن اشتبه علیه الامر من الوالدین. والا فلا مجال للحوق. والله العالم با حکامه وامناؤه المعصومون علیهم السلام.

297: سؤال:

297: سؤال: هر گاه زوجه مطلقه بگوید که (عده من منقضی شده است)، به محض قول او می توان او را تزویج کرد؟. و هم چنین هر گاه زنی شوهری داشته است بگوید (شوهر من مرده است وعده وفات هم منقضی شده). می تواند اکتفا کرد یا نه؟

جواب:

جواب: اما مطلقه: پس اگر ادعا کند انقضای عده را به حیض، یا وضع حمل، وکسی هم معارض او نباشد وآنقدر زمان هم از طلاق گذشته [ باشد ] که ممکن باشد انقضای عده در آن زمان، پس قبول می شود قول او بدون قسم. وجایز است نکاح علی الشهور. بلکه بعضی گفته اند که خلافی در مسأله ظاهر نیست (ولکن گمان حقیر این است که خلاف موجود باشد هر چند نادر باشد) وعمومات (حمل اقوال وافعال مسلمین بر صحت) دلالت دارد بر آن. و هم چنین آیه شریفه (ولا یحل لهن ان یکتمن ماخلق الله فی ارحامهن) که دلالت دارد بر این که ایشان مؤتمن می باشند در قول به عدم کتمان. ودر مجمع البیان در تفسیر این آیه از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده است که فرمود (قد فوض الله الی النسا ثلاثة اشیاء: الحیض والطهرو الحمل) (1)

و هم چنین خصوص صحیحه زراره (عن الباقر - ع - قال: العدة والحیض الی النسا) (2) وروایت دیگر زراره که حسن کالصحیح است باز از آن حضرت (قال: العدة و الحیض للنسا، اذا ادعت صدقت). (3) و هم چنین روایتهائی که دلالت می کنند بر جواز تزویج زنان بمحض این که بگویند شوهر نداریم، تنبیه بر این دارند. بلکه بعضی دلالت ظاهره دارند، مثل روایت میسر که معتبر است ودور نیست که صحیح باشد (قال: قلت لابی عبد الله - ع - القی المرأة بالفلاة التی لیس فیهااحد، فاقول لها:؟ لک زوج؟ فتقول: لا. فاتزوجها. قال: نعم المصدقة علی نفسها) (4)ودر روایت ابان بن تغلب (عنه - ع -: انی اکون فی بعض الطرقات فاری المرأة الحسنا، ولا آمن ان تکون ذات بعل او من 2.

ص: 478


1- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 24، ح2.
2- وسائل، ج2، ابواب الحیض، باب 47، ح1.
3- وسائل، ج2، ابواب الحیض، باب 47، ح2.
4- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 25، ح2.

العواهر. قال: لیس هذا علیک انما علیک ان تصدقها فی نفسها). (1)

و هم چنین اخباری که دلالت دارند بر منع از تجسس، علاوه بر نفی از مطلق تجسس در قرآن وحدیث، چنانکه در روایت محمدبن عبد الله اشعری است (قال: قلت للرضا - ع - الرجل یتزوج بالمرأة فیقع فی قبله ان لهازوجا. فقال: وما علیه؟ ارأیت لو سألها البینة کان یجد من یشهد ان لیس لهازوج) (2) واحادیث بسیار دیگر هم هست که اشعار دارند بر این مطلب. ونفی عسر و حرج هم دلالت دارد بر آن. واطلاق ادله مذکوره مقتضی عدم فرق است مابین زن مأمونه ومتهمه ومجهول الحال. بلکه حدیث ابان بن تغلب کانصریح است در عموم. بلی از حدیث صحیحی که در (مطلقه به سه طلاق) وارد شده است (عن حماد عن الصادق - ع - فی رجل طلق امرأة ثلاثا فبانت منه، فاراد مراجعتها فقال لها: انی ارید مراجعتک فتزوجی زوجا غیری قالت له: قد تزوجت زوجا غیرک وحللت لک نفسی. ایصدق قولها ویراجعها، وکیف یصنع؟. قال: اذا کانت المرأة ثقة صدقت فی قولها) (3) بر می آید اشتراط ثقه بودن. ولکن مشهور علما آن را حمل به استحباب کرده اند. بلکه مخالفی در این صریحا در نظر نیست. الا محقق در شرایع و نافع که تردد وتوقف در این دارد. وشاید تردد او در اختیار (ثقه بودن) باشد، چنانکه از نافع ظاهر می شود. و بر فرضی که عمل به آن لازم باشد در ثقه بودن در خصوص مطلقه ثلاث از آن لازم نمی آید اشتراط در مدعیه انقضای عده مطلقا. و هم چنین فرقی نیست مابین آن که زوجه (مستقیمة الحیض) باشد وعادت حیض او زیادتر باشد از آنچه الحال ادعای انقضای عده می کند در آن، یا نه. بلی شهید در لمعه گفته است که هر گاه خلاف معتاد ادعا کند، قبول نمی شود قول او مگر به شهادت چهار نفر از زنان که مطلع باشند به باطن امر او، به جهت روایت سکونی که سند آن خالی از قوت نیست، چون سکونی را محقق توثیق کرده در معتبر وراوی او هم عبد الله بن المغیره است. وشیخ حمل کرده است آن را بر متهمه. و هر چند تخصیص اطلاقات ادله وفتاوی به این حدیث مشکل است - چون قائل به آن شاذ است - ولکن چون مطلقات منصرف نمی شود به چنین فردی، احتیاط در عمل به مقتضای آن است. 1.

ص: 479


1- وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 10، ح1و5 - حدیث میسر در همین باب نیز آمده همراه حدیث ابان تحت یک شماره.
2- وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 10، ح1و5 - حدیث میسر در همین باب نیز آمده همراه حدیث ابان تحت یک شماره
3- وسائل، ج15، ابواب اقسام الطلاق، باب 11، ح1.

اما اقل زمانی که ممکن باشد در آن انقضای عده: پس آن بیست وشش زورودو لحظه است در زن آزاد. وسیزده روز ودو لحظه است در کنیز. بلکه گاه است که نادرا اتفاق می شود در بیست وسه روز وسه لحظه در آزاد. وبه ده روز و سه لحظه در کنیز. به این که طلاق بگوید بعد از وضع حمل وپیش از دیدن نفاس، بعد از آن به لحظه ای نفاس ببیند وپاک شود، بعد از آن ده روز بگذرد وسه روز حیض ببیند، بعد از آن ده روز پاک باشد وحیض بییند یک لحظه. چون نفاس هم حیض محسوب می شود در عده. واما اقل امکان زمان در وضع حمل: پس آن ششماه ودو لحظه است، از حین جماع که یک لحظه از برای جماع باشد و یک لحظه از برای وضع حمل، وشش ماه هم اقل حمل است. واگر (سقط تمام الخلقه) باشد صدوبیست روز ودو لحظه. و هر گاه مضغه باشد هشتاد روز ودو لحظه. و هر گاه علقه باشد چهل روز دو لحظه. نظر به اخبار بسیار که وارد شده است که نطفه در رحم چهل روز نطفه است. وچهل روز علقه است، وچهل روز مضغه. بعد از آن روح در آن دمیده می شود. واما ادعای انقضای عده به شهور: چنانکه از زنانی است که حیض نمیبینند اما در سن کسی هستند که حیض میبینند، پس هر گاه کسی معارض ومزاحم او نیست پس مشهور علما (بلکه بعضی گفته اند ظاهرا خلافی نیست) در این که قبول می شود قول او بدون قسم با امکان انقضای شهور. وجایز است نکاح او. وادله سابقه هم دلالت دارد بر آن. و هم چنین خلافی نیست در این که هر گاه منازعی باشد مثل این که زوج بگوید که عده منقضی نشده، واو بگوید که شده است، در دو قسم اول قول زوجه مقدم است بایمین. و اما قسم سوم یعنی ادعای انقضای عده به شهور: پس در آن خلاف است. وجمعی از علما (بلکه بعضی نسبت به مشهور داده اند) گفته اند که قول زوج مقدم است بایمین. چون نزاع راجع می شود به اختلاف در وقت طلاق، واصل عدم تقدم آن است. ولازم این کلام این است که هر گاه زوجه ادعای عدم انقضای عده بکند (چون می خواهد نفقه بگیرد مثلا) وزوج ادعای انقضا کند قول زوجه مقدم باشد. ودر اینجا اشکال حاصل می شود که اگر بنا به ملاحظه (اصل تأخر) باشد، در حیض وحمل هم می توان گفت اصل تأخر وضع حمل وانقضای حیض است. واگر بنا را بگذاریم به ادله [ ای ] که دلالت می کنند بر این که عده وحیض با زنان است وایشان مصدقات اند، پس باید در انقضای به

ص: 480

شهورهم قول ایشان مقدم باشد. پس وجه فرق مابین مسألتین چه چیز خواهد بود؟. وممکن است که بگوئیم که در اینجا نزاع در نفس عده نیست. بلکه در زمان وقوع طلاق است وهر چند این کلام باز راجع می شود به نزاع در انقضای عده، لکن می توان منع کرد انصراف اطلاقات ادله [ را ] (که دلالت می کنند بر این که حیض وعده با زنان است) به چنین صورتی، و (اصل) دلیل قوی است. پس در صورت عکس که زوجه ادعای تأخر و عدم انقضای شهور کند - به جهت اخذ نفقه - هم قبول قول او از راه تکیه بر اصل است. نه این که امر عده موکول است به او. هر چند بعضی در این صورت هم قول زوج را مقدم میدارند چون طلاق فعل او است وقول واو اعرف است به فعل خود. پس در صورت اول یعنی ادعای زوج تأخر را، (فعل او بودن طلاق) معاضد اصل می شود در جانب زوج و سماع قول او اظهر می شود. ودر این صورت زوجه در ادعای تقدم دلیلی ندارد به غیر اطلاقات این که (عده با زنان است). ودر ثانی که زوجه مدعی تأخر باشد، دلیل او اصل است. واحتمال شمول اطلاقات وانصراف آنها به مدعای او وضوحی ندارد. ودلیل زوج این که اعرف است به فعل خود. و مقاومت این (ظاهر) با (اصل) مشکل است. وشاید سر منع انصراف این باشد که مراد از ادله [ ای ] که دلالت دارند بر این که امر عده با زنان است، این است که امر تازه خلاف معهودی است که موکول به ایشان شده واین در امر بضع ایشان است چون امر بضع غالبا بر غیر ایشان مخفی است. وعمده منظور در این حکم سر خود شدن ورهائی ایشان است از قید زوجیت، واخذ نفقه واموری دیگر که لازم آن افتد، از لوازم اتفاقیه وتوابع آن است. پس هر گاه دعوی زوجه بر اموری باشد که مقتضی رهائی نباشد، بلکه مقتضی بقای بر حبس اول باشد، پس این امری نیست که موکول به آنها شده باشد. بلکه این امری است قدیمی وثابت بالاصل است. وآنچه موکول می شود به زنان ومرحمتی می شود از جانب شارع به ایشان و از خواص ایشان می شود، امری باید باشد که امر تازه باشد. واما این که (در صورت ثانیه این اقراری است بر نفس زن که عده خود را دراز می کند مسموع خواهد بود) آن نیز وقعی ندارد. چون از حیثیت اراده اخذ نفقه، اقراری است بر غیر ومسموع نیست، پس تعارض حاصل می شود. واظهر این است که متمسک شویم به همین که متبادر از آن اطلاقات موکول بودن امر عده به زنان از برای مرخص بودن و

ص: 481

مالک امر خود شدن است لاغیر. پس قول زوج در صورت اولی مقدم خواهد بود، به سبب مطابقت با اصل، وبودن اواعرف به فعل خود، وقول زوجه در صورت اخیره مقدم خواهد بود، به سبب اصل. واحتمال شمول اطلاقات هم مؤید آن خواهد بود هر چند دلیل نتواند شد. هر گاه حکم عده مطلقه معلوم شد، پس می گوئیم که ظواهر ادله متقدمه این است که قول زوجه متوفی عنها زوجها در انقضای عده [ وفات ] نیز مسموع باشد، هر چند مأمونه نباشد. بلی احوط وافضل اعتبار امانت است، ولا اقل متهمه نباشد. خصوصا در اینجا که صورت حصول دعوی هم فرض نادری است که از طرف زوج متوفی کسی مدعی شود. و هم چنین ظاهر این است که قول او در فوت زوج هم مسموع است هر گاه معارضی ومزاحمی از برای او نباشد. و همین که بگوید شوهرم مرده است، از او می شنوند هر چند علم داشته باشیم که شوهری داشت. بلکه ظاهر این است که در زوج مفقود الخبر که زوجه ادعای علم به فوت او می کند، با امکان آن، از او بینه نمیطلبیم و تصدیق او می کنیم. ولکن بهتر این است که شوهر کند به ادعای (عدم مانع) به کسی که عالم نباشد به حال. و هم چنین کسی را وکیل کند در اجرای صیغه که مطلع از حقیقت حال نباشد. ولکن واجب نیست. بلکه با وجود اطلاع بر حقیقت حال هم اظهر جواز نکاح او است از برای زوج، وجواز وکالت است در اجرای صیغه از برای غیر.

298: سؤال:

298: سؤال: زینب شوهر او متوفی، وکسان زینب گفته اند که عده او مقتضی شده. وزید هم او را نکاح کرده به گمان این که عده او مقتضی شده. وبعد از آن که زینب را دخول کرد بعض مردم می گویند چند روزی از عده او باقی بوده است که عقد شده. ولکن به ثبوت شرعی نرسیده که در عده بوده. وزینب خود می گوید که عده من تمام شده بود. ولکن آن معرفت ودانش را ندارد که حساب خود را داشته باشد. آیا الحال حرمت ابدی ثابت است وتفریق باید کرد؟ یا عقد باطل است وتجدید عقد می توان کرد؟ یا همان عقد صحیح است؟.

جواب:

جواب: اگر زینب خود گفته است قبل از عقد که عده من تمام شده است، زید هم به این سبب عقد کرده، آن عقد صحیح است. مگر این که کذب او ظاهر شود. ومفروض این است که کذب او ظاهر نیست. واینکه دانش ومعرفت ندارد، اگر مراد این است که حذاقت در حساب وآن ذهن که حساب نگاه دارد، ندارد ولکن عقل دارد وداخل

ص: 482

مجانین نیست، پس همان قدر که مسلمی است وسخنی گفته وکذب او ظاهر نیست، ظاهرا می توان تصدیق کرد. مأمونه بودن وثقه بودن، شرط نیست در قبول قول او، هر چند احوط است. واما هر گاه زینب قبل از عقد نگفته است این معنی را، وزید هم از راه جهالت از او نپرسیده وبه آن مظنه قول کسان او یا از راه جهالت به اصل مسأله (حرمت نکاح در عده) واینکه (باید تفحص کرد از انقضای عده وعدم آن) عقد کرده، پس در این صورت ظاهر این است که حرمت ابدی ثابت نباشد. زیرا که از اخبار وادله آن، بیش از این بر نمی آید که نکاح ذات عده به تنهائی در صورت علم، یا با دخول به زوجه در صورت جهل منشأ تحریم ابدی می شود. ومراد از ذات عده خواه ذات عده نفس الامری باشد وخواه ذات عده [ ای ] که عاقد علم داشته باشد که ذات عده است، هیچ کدام [ از این دو ] صوت در ما نحن فیه صادق نیست. زیرا که مفروض این است که علم به بقای عده حاصل نبوده. وذات عده نفس الامری هم کاشف از آن به عمل نیامده، وتا معلوم نشود که در نفس الامر در عده بوده نمی توان گفت که عقد در نفس الامر در عده شده. نهایت امر این است که در ظاهر شرع به سبب استصحاب محکوم است به ذات عده بودن تا خلاف آن ثابت شود. اگر چه به اعتراف زوجه باشد قبل از عقد. ودلیلی نیست بر این که هر زنی که محکوم باشد در ظاهر شرع به ذات عده بودن نکا او منشأ حرمت ابدی است. بلکه آنچه مسلم است ذات عده نفس الامری، یا آنچه در نظر مکلف ودر علم او ذات عده است. چنانکه در صورتی که عقد در حال وفات مجهوله واقع شود وبعد از آن منکشف شود موت در آن حال، که منشأ تحریم ابدی نمی شود، علی الاظهر. به جهت آن که در حین عقد نه ذات بعل بوده در نفس الامر ونه ذات عده. چون مبدأ عده وفات، حین اطلاع به موت است، نه از حین موت. هر چند شرعا محکوم است علی الظاهر به ذات بعل بودن. واما صحت همان عقد زینب یا فساد آن ولزوم تجدید عقد هر گاه خواسته باشند: پس دور نیست که آن عقد هم بالذات فاسد نباشد. هر چند در ظاهر شرع ثمرات بر آن مترتب نمی شود وباید تفریق کرد وانتظار کشید که حقیقت حامعلوم شود، پس اگر معلوم شد که در عده بودن، باطل است ومنشأ حرمت ابدی هم می شود هر گاه دخول واقع شده است در حال عده. واگر معلوم نشود، به آن عقد اکتفا نمی توان کرد. بلکه باید

ص: 483

بعد انقضای عده وفات تجدید عقد کرد. ودور نیست که به اخبار زینب بعد از عقد هم تون اکتفا کرد. چون مانعی نیست از برای تصدیق قول او، ومسلمی است ومنازعی ندارد. ودلیلی بر بطلان آن عقد بذاته نبود. بلکه بطلان آن مراعی بود تا هنگام ظهور حال. وعلی ای حال، اولی در این صورت (خصوصا با عدم مأمونه بودن زینب) تجدید عقد نکاح است. وما حرمت ابدی پس آن دلیلی ندارد.

299: سؤال:

299: سؤال: شخصی در سن دوازده یا بیشتر با شخصی وطی نموده، دخول حشفه در ذهن نیست. آیا می توانند که همشیره یکدیگر را حباله نمایند یا نه؟

جواب:

جواب: مفعول همشیره فاعل را می تواند بگیرد هر چند تمام عضو داخل شده باشد علی الاشهر الاظهر. وبر فاعل حرام است همشیره مفعول اتفاقا در صورتی که تمام حشفه داخل شده باشد، وعلی الاشهر الاظهر هر گاه بعض حشفه داخل شده باشد. پس همینکه داند که بعض حشفه داخل شده، حرمت حاصل می شود. هر چند در سایر مواضع (مثل وجوب غسل) معیار دخول تمام حشفه است. وما هر گاه شک در مطلق ادخال داشته باشد، پس در آنجا حرمت ثابت نیست مطلقا.

300: سؤال:

300: سؤال: آیا ناظر به نامحرم تا چه قدر از مسافت، آثم می باشد؟.

جواب:

جواب: مقداری از برای آن معین نیست، وحد آن رؤیت بدن او است. واما دیدن شبح آن از دور مضر نیست.

301: سؤال:

301: سؤال: هر گاه از بالای حایلی مثل چادر شب که بدنش نمایان نباشد ولذت ببرد یا نبرد، چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: در صورت عدم تلذذ اشکال در جواز نیست. واما با وجود تلذذ درصورتی که حجم بدن را حکایت کند مشکل است. بلکه صورتی ندارد.

302: سؤال:

302: سؤال: آیا زن پیر وجوان خیمه نشین ودهقان که مطلقا پروای حرف زدن و رو گرفتن ندارند، کسی با ضرورت یابی ضرورت با ایشان حرف زند، یا به صورت ایشان نگاه کند به لذت یابی لذت، چه صورت دارد؟ به تفصیل بیان فرمایند.

جواب:

جواب: هر گاه در نظر، ریبه وخوف وقوع در معصیت باشد، یا به قصد تلذذ باشد، جایز نیست. خواه پیر وخواه جوان وخواه اهل بادیه وخواه اهل بلدان وخواه اهل ذمه و خواه اهل اسلام وخواه محرم وخواه نامحرم. و هر گاه ریبه وقصد تلذذ نباشد، نظر کردن به (قواعد نسوان) یعنی پیران نا امید از تزوج وحصول لذت از ایشان جایز است

ص: 484

نظر مطلقا. همچنین به اهل ذمه ومحارم نسوان به غیر عورت. واما زنان جوان اهل بادیه ودهات بدون قصد تلذذ وریبه: ظاهر در آنها نیز عدم جواز است. هر چند موافق علتی که از بعضی اخبار بظاهر می شود، جواز است. (1) وعلت مذکوره این است که اگر ایشان را منع کنی، منع پذیر نمی شوند. لیکن اشکال هست در جواز اعتماد بر آن علت. وبه هر حال امر در صورت ودست وپا آسانتر است، چون در مسأله خلاف عظیم است ولیکن اظهر در نظر حقیر منع است در مطلق نامحرم. واینکه مکرر انسان مبتلی می شود وآنها منع پذیر نمی شوند، چاره آن همین است که هر وقت اتفاق افتد، روی خود را بگرداند. ونظری که غفلتا اتفاق افتد، در آن حرجی نیست.

302: مکرر: سؤال:

302: مکرر: سؤال: بعضی از زنان هستند که متعه کردن ایشان با واسطه ممکن نمی شود بلکه موقوف است به مراوده، از قیبل نگاه کردن به غمزه واشاره وحرف زدن و شعر خواندن آیا کسی این امور را تقدیم رساند تا به آن ثواب برسد یا آن ثواب به این گناه نمی رسد.

جواب:

جواب: مرتکب معصیت شدن به امید این که به ثوابی برسد از تسویلات شیطان و مخالفت خداوند دیان است.

303: سؤال:

303: سؤال: هر گاه شخصی صاحب شوقی از حلیله خود پاره [ ای ] شوخی هاو اختلاطها توقع نماید، واو به اعتبار شرم یا سستی یا غلبه خواب در شب از امرا وتجاوز کند. آثمه است یا نه؟

جواب:

جواب: بر زن واجب است اطاعت شوهر در هر گونه استمتاعی که شرعا جایز است، مگر عذر شرعی داشته باشد. وظاهر فقها این است که در وطی دبر رضای زن شرطی نیست بنابر مشهور اقوی که جواز آن است با کراهت واز بعض اخبار ظاهر می شود که رضای زن شرط است ودلالت آن محل اشکال است وقائلی هم به آن ندیدم ودر ترک واجب گناه حاصل می شود.

304: سؤال:

304: سؤال: موجب وقابل در عقد نکاح دوام یا متعه (یا سایر عقود) می تواند یک نفر شد؟ یا دو نفر باید باشند؟.

جواب:

جواب: بلی اشهر واظهر جواز است. 1.

ص: 485


1- وسائل، ج14، ابواب مقدمات النکاح، باب 113، ح1.

305: سؤال:

305: سؤال: هر گاه ناکح از قبل منکوحه وکیل شده ایجاب را واقع سازد. واز قبل خود شخصی دیگر را، یا منکوحه را وکیل نماید. جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر جواز است در هر دو

306: سؤال:

306: سؤال: مهر سنت را به پول این زمان بیان فرمایند

جواب:

جواب: مهر سنت دویست وشصت ودو مثقال ونیم پول تقره سکه دار است به مثقال صرافان.

307: سؤال:

307: سؤال: شخصی زنی گرفته ودر مدت ده دوازده سال تصرف ننموده. زن مدعی غنی وزوج مدعی این که عیب از تو است. آخر الامر به وساطت وسعی جمعی راضی به طلاق شده وآن زوجه را مطلقه ساخته، واراده تزویج دختر دیگر نموده، ودر ضمن عقد شرط کرده که (هر گاه در مدت یک سال آن دختر ریا تصرف نکند، عقد منفسخ باشد). آیا بعد از یک سال بر فرض عدم تصرف وثبوت عنن محتاج به رجوع به مجتهد، و مرافعه، ومهلت به فصوار بعه، هست؟ یا آن که بعد از انقضای سال عقد منفسخ وزوجه سر خود است که به هر کی خواهد تواند شوهر کند؟. ودر مدت این سال با وجود عدم قدرت بر تصرف، آیا نفقه وکسوه آن دختر بر آن زوج لازم است یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که این عقد از اصل باطل است. ونه حاجت به مرافعه و معامله عنن دارد، ونه به طلاق. ولکن احوط آن است که صیغه طلاق بر او جاری کند.

308: سؤال:

308: سؤال: مردی چهار زن به عقد دوام داشته وبه علت عدم علم به حرمت خامسه، وعدم اطلاع عاقد به زوجات اربع، زنی دیگر به عقد در آورده وبه او تصرف نموده. بعد شنیده که زن خامسه حرام است. الحال می خواهد که یکی از زوجات اربعه سابقه در مطلقه نماید. آن زن معقوده خامسه را (بعد از طلاق یکی از اربعه وانقضای عده) می تواند عقد کند؟ یا حرام مؤبد است؟.

جواب:

جواب: بلی جایز است که بعد از انقضای عده مطلقه، خامسه را ثانیا بع عقد جدید در آورد.

309: سؤال:

309: سؤال: زید زوجه خود را طلاق دهد. ودر حضور حاکم شرع اعتراف نماید که دخل به او نکرده. وعمر وبدون رعایت مدت عده زوجه مزبوره را عقد نماید وبه تصرف در آورد. بعد از آن زید حاضر شود وبگوید که من دخل کرده بودم ودر حضور حاکم شرع نظر به این که خجالت میکشیدم که بگویم که بدون مقدمات عروسی دخول

ص: 486

کرده ام، انکار کردم، وپیش از طلاق در حضور چند نفر اقرار در این خصوص کرده بودم که بالفعل شاهد بر اقرار اولی می باشند آیا قول، قول زوج اول است بایمین او؟ یاقول قول زوجه است با یمین او؟ واقرار اولی اعتبار دارد یا اقرار ثانی که در حضور حاکم شرع نموده؟

جواب:

جواب: هر گاه زوج وزوجه قبل از طلاق هر دو معترف به عدم دخول بوده اند وطلاق واقع شده، عقد عمر وصحیح ولازم است. وثبوت اقرار به دخول به بینه نفعی به حال زید ندارد. [ زیرا ] اقرار بر غیر است. ودعوی زید یا متوجه عمرو می شود یا متوجه زوجه. هر گاه متوجه عمرو می شود (چنانکه گفتیم) محض اثبات آن اقرار ضروری به عمرو نمی رساند. چون عقد او محکوم به صحت است واقرار بر غیر مسموع نیست. و هم چنین هر گاه دعوی متوجه به زوجه شود. بلی هر گاه ادعای بکند بر عمرو که (تو علم داری که مدخوله من بود، وبه سبب وخول تو در عده بر تو حرام ابدی است) وغرض او این باشد که شاید به سبب نکول زوجه مستخلص شود وبعد دعوی را با زوجه هم به همین نحو بکند وبر فرض نکول او عده رجعیه ثابت شود ودر عده رجوع کند. در این صورت ها (همه) قول عمرو زوجه مقدم است بایمین.

310: سؤال:

310: سؤال: مقدار نفقه زوجه که بر زوج لازم است چه چیز است؟ آیا در شرع حدی برای آن هست یا نه؟

جواب:

جواب: مشهور میان علما این است که حدی از برای آن نیست وموکول است به عرف وعادت. به جهت اطلاقات آیات(1) واخباری(2) که امر شده است در آنها به انفاق زوجه. ودر فهم الفاظی که (حقیقت شرعیه) ندارند رجوع به عرف می شود. ومشهور این است که ملاحظه متعارف حال زوجه می شود، نه متعارف حال زوج. وشیخ (ره) در هر دو مقام مخالفت کرده ودر خلاف گفته است که (مقدار آن مدی است از طعام که دو رطل و ربعی باشد) [ وادعا اجماع بر آن کرده است ] وابن ادریس انکار بلیغ کرده وگفته است که غیر شیخ کسی به آن قائل نیست، واجماعی وروایتی در آن نیست. ودر مبسوط اعتبار حال زوج کرده وگفته است که اگر مالدار است در روزی دو مد می دهد، واگر پریشان است که یک مد، واگر متوسط است یک مد ونصفی. واقوی قول5.

ص: 487


1- آیه های 3 و 19 و 34 سوره نساء و 229 و 233 سوره بقره و 6 و 7 سوره طلاق.
2- از آن جمله اخبار باب 1 و 2 از ابواب النفقات وسائل، ج15.

مشهور است. ودعوی اجماع شیخ (با وجودی که شریکی از برای او ظاهر نیست سوای ابن براج که از او موافقت مبسوط نقل شده) معارض است به ظاهر دعوی ابن ادریس، و این اقوی از آن است. به جهت شهرت خلاف آن. وحسنه شهاب بن عبد ربه(1) که اشعاری دارد به تجدید به مد، دلالت آن بر وجوب، واضح نیست. و هم چنین روایت زید شحام که اشعاری دارد به تحدید به مدین از تمر،(2) و قائلی به آن هم نیست. ودر این دو حدیث امام (علیه السلام) فرموده که (ما قوت عیالمان را چنین می دهیم) وشاید متعارف آن زمان آن قدر بوده. واما دلیل عتبار حال زوج: پس شاید آیه کریمه لینفق ذوسعة من سعته ومن قدر علیه رزقة فلینفق مما آتاه الله) (3) باشد. ودلالت آن نیز ممنوع است زیرا که مرجع ضمیر مطلقات وحاملات ومرضعات اولاد مطلق، است. وحمل آن بر مطلق زوجه احتمال مرجوحی است. وحمل آن بر (مطلق انفاق واجب النفقه) نیز تمام نیست، به جهت عدم وجوب نفقه بر مطلق معسر، پس (امر) بر حقیقت خود باقی نیست. ومع هذا منافاتی ندارد با ملاحظه حال زوجه، یعنی کسی که می تواند که به موافق حال زوجه انفاق کند پس انفاق کند به قدری که خدا به او داده است که، واما صاحب وسعت پس انفاق بکند او وسعت به قدر خود حال زوجه. واشاره دارد به آن، آیه بعد که (ولا یکلف الله نفسا الاما آتاها). آیه منافات ندارد با این که هر قدر که عاجز باشد از آن در ذمه او باقی ماند، تا وقتی که وسعت بهم رساند قضا کند. چنانکه اشاره دارد به آن، آیه بعد که فرموده (سیجعل الله بعد عسر یسرا) با وجود این که وجوب آن بر تقدیر عسر هم ثابت نیست. و در این مقام اشکالی هست. وآن این است که احادیث بسیار وار داست در نفقه که آنچه واجب است سیر کردن زوجه وپوشاندن او از عریانی [ است ]. وکسی عمل به ظاهر اینها علی الاطلاق، نکرده. وممکن است حمل آنها بر معسر. چنانکه در اخباری که (من قدر علیه رزقه فلینفق مما آتاه الله) [ را ] تفسیر کرده اند که فرموده اند (اذا انفق علیها اق

ص: 488


1- همان، باب 2، ح1.
2- همان، باب 1.
3- آیه 7 سوره طلاق

ما یقیم ظهر هامع کسوة والافرق بینهما) (1)

والحاصل: اسلم این است که بایسر ملاحظه متعارف حال زوجه شود. وبا عسر انفاق کند به قدری که مقدور او است. وشامل اطعام واکسا واسکان واخدام وآلت تنظیف وشانه وصابون وامثال اینها همه هست، به حسب متعارف حال زوجه با ملاحظه بلد وزمان وفصول. پس گاه است که در بلدی گندم می خورند ودر دیگری برنج ودر دیگری خرما. و هم چنین درنا نخورش وجامه، پس گاه است که میوه باید گرفت وگاه است که رخت پنبه دار ضرور است وگاه است که لحاف هم ضرور است وگاه است آتش وکرسی ضرور است و هم چنین فرش وزیر انداز وزیر سر وغیر ذلک. بلکه ثیاب تجمل هم در صورت تعارف ملحوظ است. و هر گاه اهل خدمت کردن باشد خادم ضرور نیست، مگر این که مریضه باشد یا عاجز شود. و هر گاه اهل خدمت کردن نباشد خادم ضرور است. وظاهر این است که معتبر در این عادت امثال او است در وقتی که در خانه پدر بوده، نه به ملاحظه آن که رفعت شأن بهم رسانید وقتی که به خانه شوهر آمد. وظاهر این است که یک خادم کافی است ومحتمل است که هر گاه در خانه پدر اهل آن بوده که بیش از یک خادم داشته باشد بر او لازم باشد. زیرا که این هم داخل (معاشرت به معروف) است.

311: سؤال:

311: سؤال: هر گاه زید زوجه خود را در عده رجعیه به عقد تمتع عقد کند، آیا عقد صحیح است یا باطل؟ و بر فرض بطلان، آیا در معنی رجوع است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که نکاح در عده رجعیه صحیح نیست، نه متعه ونه دوام. وظاهرا در مسأله هم خلافی نیست. هر چند بعض عبارات علما موهم صحت است. وبعض افاضل معاصرین هم فتوی به صحت میداد، اما چنان نیست. بلکه بعد تأمل ظاهر می شود که مراد ایشان چیز دیگر است. واما تحقق رجوع به سبب آن: پس اگر با علم به بطلان قصد رجوع هم ندارد پس شکی نیست که رجوع هم حاصل نمی شود. واگر قصد رجوع کند رجوع حاصل می شود [ و ] بر آن عقد غیر از رجوع ثمره دیگر مرتب نمی شود ومهری به سبب آن لازم نمی شود. و هر گاه مقلد کسی باشد که رأی اوصحت عقد باشد، پس به مقتضای رأی مجتهد1.

ص: 489


1- همان مرجع باب 1.

خود عمل می کند، وثمرات عقد بر آن مترتب می شود. و هر گاه جاهل مسأله باشد و گمان کند که عقد صحیح است وقصد عدم رجوع به عقد سابق نداشته باشد (هر چند قصد رجوع هم نداشته باشد) پس در آن اشکال است. واظهر در نظر حقیر این است که رجوع به آن حاصل می شود، وبه زوجیت سابق بر می گردد. و در این مطلب رساله ای علی حده در غایت دقت نوشته ام هرکی خواهد به آن رجوع کند.

312: سؤال:

312: سؤال: زینب زوجه عمر ودر مدت مزاوجه در خانه عمرو بوده، وحال بر عمرو ادعای چند سال معین کسوه ونفقه می نماید. وعمرو ادعا می نماید که نفقه وکسوه را داده. وزوجه وزوج هر دو از اثبات عاجز می باشند. آیا قسم بر زوج است؟ یزوجه؟.

جواب:

جواب: مرافعه کردن وقسم دادن شأن مجتهد عادل است. هر کس قسم می تواند داد، می داند که قسم متوجه کدام می شود. دیگر فایده ستفتا چه چیز است؟. واگر غرض دانستن مسأله علمی است بدون عمل، پس باید دانست که اصل مسأله از مشکلات است. ودور نیست که در صورتی که زوجه تمکین به زوج داده ودر خانه زوج باشد وزوج هم غایب بنا شد، قول زوج مقدم است بایمین. و هر گاه زوج غایب باشد در آن زمانی که نزاع دارند در نفقه آن زمان، قول زوجه مقدم باشد که یمین. والحاصل: در هرجا که از برای حاکم ظاهر وراجحی به دست باشد، ظاهر را مقدم دارد. وهر جا نباشد (اصل عدم انفاق) را مقدم میدارد با یمین.

313: سؤال:

313: سؤال: هر گاه زوج نفقه به زوجه داده به مظنه آن که واجب النفقه است. وزوجه هم قبول نموده به علت این که خود را مستحق نفقه دانسته. وبعد کاشف به عمل آمده که علاقه زوجیت بینهما مرتفع بوده. در این صورت زوج رجوع می تواند کرد به زوجه به استر داد نفقه یا نه، با وجود این که نه زوج قصد رجوع به عوض داشته ونه زوجه قصد رد عوض. واصل هم عدم شغل ذمگی است.

جواب:

جواب: ظاهر این است که در صورت مزبوره زوج تواند استر داد نفقه کرد چون عوض که تکمین زوجه بوده فاسد بوده. ونفقه در مأکول ومشروب وآلات نتظیفی که غالبا باید تلف شود، از باب تملیک است. ودر اخدام واسکان، واز باب امتاع است بالاشکال. ودر کسوه نیزاز باب امتاع است، علی الاقوی. اما تملیک: پس آن در معنی عقد معاوضه است وفساد احد عوضین مستلزم بطلان معاوضه است. وجهل به بطلان یا به فساد عوض منشأ صحت نمی شود. پس رجوع می کند به عوض خود هر گاه باقی

ص: 490

است. وبه عوض آن اگر تالف است. واما زوجه: چون عوض آن تمکین است علی الاطلاق قیمتی ندارد، بلکه آنچه ثابت است که عوض دارد تمکین زوجه دائمه است به عقد صحیح او نمی تواند رجوع کرد به زوج در عوض آن. بلی بضع او عوض دارد. وعوض او در ما نحن فیه مهر المثل است که به سبب وخول در عقد فاسد ثابت است، همان مستحق مهر المثل است نه مهر مسمی ونه نفقه. واما امتاع در کسوه وغیر آن: پس آن نیز در معنی اباحه محضه نیست که مستلزم عوض نباشد، بکله امتاعی است در عوض تمکین. وثمره در مواضع بسیار ظاهر می شود ما بین امتاع وتملیک. وهم ما بین اباحه وامتاع. وثمرات اول بسیار است، وثمره ثانی همین قدر کافی است که در اباحه مطلقا عوضی منظور نیست. ودر امتاع عوض منظور است. و حقیقت حال امتاع راجع می شود به (اذن در انتفاع از عین ما دامت باقیة ولم یشأ الزوج تبدیلها بغیرها ولکن بقصد ان یکون عوضا عن التمکین لامطلقا). وغایب آنچه در این مقام از جانب منع از استرداد می توان گفت این است که زوج به طیب نفس مسلط کرده است زوجه را بر اتلاف مال خود و (الناس مسلطون علی اموالهم). واسترداد محتاج است به دلیل. زیرا که زوجه نفقه زوجه در واقع نشده).. می گوئیم که آنچه مسلم است تسلیط او است بر اتلاف واباحه تصرف در آن حال اعتقاد لزوم نفقه به سبب اعتقاد زوجیت، نه به شرط زوجبت وبه اعتقاد به آن وعلت این که زوجه است نفقه می دهد وانفاق در حال اعتقاد به استحقاق نفقه از راه زوجیت، غیر انفاق به علت استحقاق واعتقاد وجوب آن است از راه زوجیت. وجهت تعلیلیه مغایر است در حکم با جهت تقییدیه. این منتهای کلام است در استدلال بر عدم جواز استرداد، علاوه بر اصل برائت. وما دفع می کنیم این سخن را به این که: این در وقتی خوب است که مسلم باشد که مراد زوج اباحه محضه باشد در حال اعتقاد به زوجیت واستحقاق نفقه. واین مسلم نیست. بلکه جز ما منظور او را اباحه بر سبیل نفقه است. واین معنی مستلزم اعتقاد معاوضه است اجمالا، هر چند متذکر تفصیل معاوضه وعوضین نباشد در آن حال. وما پیش بیان

ص: 491

کردیم فرق ما بین اباحه محضه وامتاع را. پس هر چند تصریح نشده باشد که این در عوض حق نفقه است که لازم است در عوض تمکین، ولکن مستلزم آن است. مثل این که کسی در سفری قصد مقصدی دارد که تا آنجا یقینا هشت فرسخ هست ولکن نمی تواند و میرود به آن سفر. در بین راه معلومش می شود که هشت فرسخ هست. هر چند دو فرسخ مانده باشد به منزل که باید نماز را قصر کند. ومؤید مطلب ما است عموم قاعده مسلمه (ما یضمن بصیحیه، یضمن بفاسده) وحدیث نبوی مشهوری (علی الیدما اخذت حتی تؤدیه). (1)

314: سؤال:

314: سؤال: هر گاه زوجه زید ناشزه شده، واما عالمه نباشد که نشوز موجب سقوط نفقه وکسوه است. ومدت متمادی زوج به او نفقه داده وبعد ادعا نماید بر زوجه که من نفقه را به قصد قرض واسترداد عوض، داده ام. وزوجه گوید که من چنان میدانستم که مستحق نفقه ام، ویا این که تو اباحه نموده ای، و اگر می دانستم که تو به عنوان قرض یا به نیت استرداد عوض، می دهی، تصرف در آن نمی کردم. آیا در این صورت زوج تسلط دارد بر زوجه در اخذ عوض نفقه یا نه؟

جواب:

جواب: از صورت سؤال ظاهر می شود که زوج عالم بوده به (عدم استحقاق زوجه نفقه را به سبب نشوز) که در استر داد متمسک شده است به قرض دادن. وقرض دادن بدون اطلاع متقرض، بی معنی است. الا در مواضع مخصوصه - مثل انفاق بر صغیر در صورت فقد حاکم، که از مال او بر دارد. وامثال آن - پس زوج او را مسلط کرده بر تفویت مال خود. وزوجه مغرور است وبه قصد قرض تصرف نکرده که ضامن باشد. وعلم به عدم استحقاق نفقه نداشته که اگر به قصد نفقه خورده باشد که غاصب باشد، وبراو واجب باشد رد. وعموم (علی الید ما اخذت) با وجود آن که ظاهر در بقای عین است لا غیر ومحل منع می تواند شد در صورت تلف، وقتی تمام می شود که مالک خود سبب تلف نشده باشد. خصوصا وقتی که در آن نوع اتلاف، متلف مغرور باشد. بلی اگر زوج مدعی این بود که (من جاهل بودم به آن که ناشزه نفقه ندارد وبه قصد نفقه دادم)، ودر واقع هم چنین باشد، در آنجا ظاهر ضمان بود. چون طرفین به قصد نفقه داده اند وگرفته اند ودر نفس الامر استحقاق نبوده. چنانکه در صورت انفاق باه.

ص: 492


1- مستدرک الوسائل، ج2، ص504، باب اول از کتاب الودیعه.

بطلان اصل مزاوجه در نفس الامر. چون معاوضه از طرفین بروجه فاسدی واقع شده بود، وهر دو جاهل به آن بوده اند. وتراضی بر اتلاف بروجه اعتقاد استحقاق واقع شده بوده، نه از بابت اباحه مطلقه. ودر ما نحن فیه اعتقاد زوجه استحقاق نفقه را واتلاف به آن قصد با جهالت عدم استحقاق، در برابر (اتلاف زوج مال خود را به تسلیط غیر بر مال خود بر وجهی که موجب اشتغال ذمه نمی شود)، وقعی ندارد. بلکه اگر زید ادعا کند که من هم جاهل بوده ام که قرض دادن بدون اطلاع، صورت ندارد، باز ظاهر این است که نتواند استرداد کرد، به جهت آن که باز زوج خود سبب اتلاف شده وسبب غرور زوجه شده. هر چند نه به قصد فریب ونقصان داده باشد. وبعد اتلاف مال اصل برائت زوجه شده از وجوب رد مثل (یا قیمت) است وعموم (علی الید ما اخذت) نیز در اینجا شمول ندارد به سبب آنچه پیش گفتیم. و هم چنین است کلام در صورتی که زوج بگوید بر سبیل قرض داده ام وزوجه بگوید که من چنین دانستم که تو اباحه کرده ای وبر سبیل اباحه بوده. تا اینجا کلام درصورتی است که زوج مدعی قبول زوجه قرض را، نباشد. واما هر گاه ادعا کند قبول زوجه را: هر چند در اینجا اصالت عدم خروج ملک از ملکیت زوج بالمره، مرجح تقدیم قول زوج است (درصورتی که مدعی باشد که من به عنوان قرض داده ام و تو قبول کرد [ ه ا ] ی، وزوجه بگوید که من خبر از قرض دادن ندارم وقبول قرض نکرد [ ه ا ] م بلکه تو اباحه محضه کرد [ ه ا ] ی، یا من گمان می کردم که مستحق نفقه ام و صرف کرده ام) ولکن اصل برائت ذمه زوجه هم مرجح قول او است. ودور نیست تقدیم قول زوج با یمین.

315: سؤال:

315: سؤال: هر گاه یک دفعه نشوز از زوجه به ظهور رسید وبعد زوج به او رجوع نکرد (یا از جهت غیظ یا از جهت آن که صرفه خود را در آن دانسته) تا معلوم شود که بر نشوز باقی است. آیا در این صورت حکم به نشوز زوجه می شود در جمیع اوقات تا امارات عدم نشوز حاصل شود -؟ یا این که در همان وقت ناشزه است، وبعد [ از آن ] احتیاج به دلیل مجدد دارد -؟.

جواب:

جواب: همینکه نشوز ظاهر شد نفقه ساقط شد ومستصحب است. ورجوع به نفقه موقوف است بر رجوع زوجه به اطاعت وتمکین تام. به این نحو که اظهار کند اطاعت را. وضرور نیست در تحقیق علم به رجوع، مطالبه کردن زوج تمکین را.

ص: 493

316: سؤال:

316: سؤال: مخالفت امر زوج در هر باب موجب نشوز است؟ یا مخصوص است مخالفت در امر وقاع؟.

جواب:

جواب: منحصر نیست نشوز در مخالفت در وقاع. بلکه نشوز متحقق می شود به خروج از اطاعت او [ در ] آنچه خدا بر او واجب کرده. مثل ترک مقدمات استمتاع وخلاف خواهش زوج کردن در تنظیف وتزیین وآنچه مدخلیت در استمتاع ولذت بردن از او، دارد. و همچنین متحقق می شود به بیرون رفتن از خانه بدون اذن. ونشوز به مجرد (فعل خلاف طاعت) حاصل می شود هر چند ملکه نشوز حاصل نشود. وخروج نشوز گاه است به مجردترک آن فعل، حاصل می شود. واست که موقوف است بر ترک ملکه، مثلا گاه است یک بار از خانه زوج بدون اذن به خانه پدر رفته. همینکه برگشت به خانه زوج، رجوع به طاعت می شود. وگاه است که مکرر بی اذن شوهر بیرون میرود وآن را شیوه خود قرار داده. پس از برای چنین زنی در حالی که در خانه زوج است نفقه نیست، تا توبه کند ورجوع کند از آن، والله اعلم.

317: سؤال:

317: سؤال: بفرمایند در خصوص زنانی که (قرن) یا (عقد) یا (رتق) یا آن که مخرج بول وحیض یا غایط یکی شده باشد، یا زنی که خنثی باشد. آیا در مجموع اینها باید شوهرشان مهر به ایشان بدهند؟ یا آن که بی مهر فسخ نکاح می کند؟.

جواب:

جواب: در عیوب زن که زوج به سبب آنها مسلط بر فسخ می شود، هر گاه زوج قبل از دخول فسخ کند مهری بر زوج لازم نیست. وخلافی در آن (ظاهرا) نیست، ودعوی اجماع بر آن شده، واخبارهم دلالت بر آن دارد. واما هر گاه بعد از دخول باشد (یعنی بعد از دخول مطلع به عیب شود وفسح کند) اشهر واظهر این است که مهر مسمی در عقد را باید بدهد. بلی هر گاه مدلسی در میان باشد، یعنی کسی عیب آن زن را پوشانیده وتدلیس کرده و او را به شوهر داده (خواه ولی او باشد، یا بیگانه) رجوع می کند زوج به آن مدلس ومهری که داده پس می گیرد، هر چند آن مدلس خود زوجه باشد. یعنی آن زوجه در این وقت مستحق مهر نیست. پس اگر هنوز مهر را نداده به او نمی دهد. نه این که می دهد وپس می گیرد. هر گاه پای تدلیس در میان نباشد وزوجه هم مطلع به عیب نباشد، در اینجا مستحق مهر است وبه او رجوعی نمی شود. واین مقتضای قواعد و اخبار است. وبدان که: هر چند ظاهر اطلاقات اخبار وفتاوی (در جائی که زوج رجوع به مهر

ص: 494

می کند) این است که رجوع به تمام مهر می کند، لکن جمعی استثنا کرده اند - در صورتی که رجوع می شود - در اخذ مهر به زوجه (اقل ما یصلح ان یکون مهرا) یعنی (اقل ما یتمول) را، مثل یک غاز پول سیاه. وبعضی استثنا کرده اند از برای اواقل مهر امثال او را. چونکه او عوض بضع است. واشهر واظهر قول اول است. یعنی عدم استثنا چیزی مطلقا. چون دلیلی بر استثنا نیست. وآنچه گمان دلالت آن کرده اند، بی وجه است. واما خنثی بودن زوجه: پس آن از جمله عیوب نیست. چنانکه خنثی بودن زوج هم از جمله عیوب نیست. وقول به عیب بودن آن از برای شیخ است در دو جا از کتاب مبسوط. ودر یک جای دیگر مبسوط گفته است که عیب نیست، و هم چنین در خلاف. و این مختار اکثر اصحاب وموافق اصل واطلاقات است. وگفته اند که آلت رجولیت در زوجه به منزله انگشت زاید است، وآلت انوثیت در زوج به منزله سوراخ زاید است. و اینها هیچ کدام عیب نیستند. ووجهی که از برای عیب بودن گفته اند (منشأ نفرت [ بودن ]) است، واینکه (علامات ظنی رفع شبهه وانحراف طبعی نمی کند). واین ضعیف است. وبدان: که این خلاف در خنثای واضح است، یعنی آن که به سبب علامات مقرره در شرع حکم به رجولیت یا انوثیت او شده باشد. والحاصل: خنثی یعنی آن که آلت مرد وزن (هر دو [ را ] داشته باشد، در او رجوع می شود به علامات، مثل سبقت بول. که در وقت بول کردن هر گاه بول مختص یکی از آنها است، حکم می شود به متقضای آن. یعنی اگر از مخرج رجولیت می آید مرد است. واگر از مخرج انوثیت می آید زن است. و هم چنین هر گاه اول از یکی از آنها بیاید باز حکم می شود به متقضای آن. و هر گاه از هر دو بیاید، ملاحظه انقطاع بول را باید کرد. از هر کدام بعد منقطع می شود، عمل به مقتضای آن می شود. تا به آخر آنچه گفته اند از علامات. پس بعد ملاحظه علامات هر گاه حکم شد به رجولیت یا انوثیت، وزوج بودن وزوجه بودن، وعقد ونکاح صحیح شد، آن وقت خلاف کرده اند که آیا محض خنثی بودن، یعنی هر دو آلت داشتن، از عیوب است که منشأ خیار فسخ شود در زن یا مرد -؟ یا نه؟. واما خنثای مشکل - یعنی آن که این علامات در او نباشد ودر بول کردن وقطع بول مساوی باشد -: پس ظاهرا خلافی نیست در بطلان نکاح از اصل. به جهت آن که شرط صحت نکاح این است که ما بین مرد وزن باشد، پس تا معلوم نشود نمی توان نکاح کرد. و

ص: 495

هر شخصی در نفس الامر یا زن است یا مرد وثالثی نمی باشد به حکم آیات قرآنی واخبار که ظاهرا دلالت دارند بر انحصار. ودر مسالک تصریح کرده به این معنی. یعنی به این که خلاف در خنثای واضح است نه خنثای مشکل، و از شیخ در مبسوط هم نقل کرده که خلاف در خنثای واضح است. وگفته است که: لکن شیخ ذکر کرده است در میراث که (هر گاه خنثی زوج باشد یا زوجه پس میراث به او می دهند نصف نصیب زوج ونصف نصیب زوجه را. چنانکه در فرزند نصف نصیب می دهند ونصف نصیب انثی). وآن در خنثای مشکل است. پس از اینجا ظاهر می شود که زوجیت خنثای مشکل، صحیح خواهد بود پس بعضی آمده اند وحکم اینجا را مبتنی کرده اند بر آن، پس خیار فسخ را در صورت ظهور خنثی بودن هم قرار داده اند در خنثای مشکل. وبعد از آن گفته است که: آن سخن در میراث ضعیف است پس امری هم که مبتنی بر آن باشد ضعیف خواهد بود. وخوب گفته است. وگویا وجه ضعف این سخن در میراث آن است که حکم به زوجه بودن وزوج بودن، سابق بر موت است وفعل مسلم محمول بر صحت است. پس اگر خنثی زوج بوده باید بر تقدیر وضوح حال او زوج شده باشد به سبب علامات. و هم چنین زوجه. پس میراث آنها باید بر وجهی که حق تعالی در قرآن قرار داده چنان باشد. ووصف زوج بودن یا زوجه بودن، بعد مرگ عارض نمی شود که امر آن مشتبه باشد وداخل خنثای مشکل باشدتا (1)حکم نصف نصیبین باشد. بلی، تصحیح این قرض را می توان کرد در مثل غرقی ومهدوم علیهم هر گاه زوجین هر دو صاحب آلت رجولیت وانوثیت باشند ونشناسیم که کدام زوج بوده وکدام زوجه. که در اینجا می توان هر یک را نصف نصیبین بدهیم. واما این سخن در ما نحن فیه جاری نمی شود. زیرا که در آنجا (بر فرض شمول ادله دادن نصف نصیبین مرزوج وزوجه را) می توانستیم بنا را به صحت تزویج بگذاریم (بنابر حمل فعل مسلم بر صحت) و از آن جهت نصف نصیبین را بدهیم. ودر ما نحن فیه تابه حال بنای کاربر جائی نشده و مزاوجه مستقر نشده، ووقت استعلام صحت وفساد باقی است. وموقوف بودن استقرار بر استعلام حال به رجوع به علامات، منافاتی با حمل فعلد.

ص: 496


1- در نسخه،، و داخل خنثی بودن مشکل باشد.

مسلم بر صحت، ندارد. زیرا که حمل فعل مسلم بر صحت در وقتی است که مدعی در برابر نباشد. والحال مدعی موجود است. می خواهیم بدانیم که در نفس الامر عقد صحیح است یا نه. وبدون استعلام رجولیت وانوثیت، حکم به صحت مزاوجه نمی توان کرد. و بعد از ملاحظه علامات هر گاه خنثای واضح شد، حکم به متقضای آن می شود. و اگر خنثای مشکل شد، حکم به بطلان می شود. ودیگر ثبوت خیار معنی ندارد. زیرا که ثبوت خیار موقوف است بر صحت عقد. وآنچه مذکور شد حکم فسخ زوج بود. واما هر گاه زوجه فسخ کند نکاح را به سبب عیوب مرد، ودخول نشده باشد: پس مستحق مهری نیست. و هم چنین هر جا که فسخ از جانب زوجه باشد. مگر در عنن زوج که زوجه مطالبه نصف مهر می کند علی الاقوی و همچنین هر گاه زوجه فسخ نکاح کند به سبب خصی بودن زوج مستحق مهر است بالتمام با دخول. و هر گاه با او خلوت کند بدون دخول، پس ظاهرا در این وقت در ثبوت نصف مهر اشکالی نیست واشکال در نصف دیگر است. وآن محتاج است به تأمل.

318: سؤال:

318: سؤال: عده متعه مدخوله که حیض می بیند (هر گاه مدت او تمام شود، یا زوج مدت او را ببخشد) چه چیز است؟ و هم چنین عده آن که حیض نمی بیند ولکن در سن کسی است که حیض می بیند -؟.

جواب:

جواب: اما از مسأله اولی: پس در آن چهار قول است. واشهر واظهر آنها در قول است: یکی آن که (عده او دو طهر است). وعلامه در مختلف [ این قول را ] نسبت به اشهر داده، وآن مختار مفید وسلار وابن ادریس است. ودوم آن که (عده او دو حیض است). واین مختارشیخ وابن براج ومحقق وعلامه است در بسیاری از کتابهای او، و شهید در لمعه. ودر مسالک این را گرفته است که اشهر بین الاصحاب است. و هم چنین محقق در نافع وبعضی دیگر هم نسبت داده اند این را به اشهر. واظهر این قول دوم است. به دلیل استصحاب حرمت، وبه دلیل صحیحه زراره (قال سألت ابا جعفر - ع - ما عدة المتمتعة اذا مات عنها الذی تمتع بها؟ قال: اربعة اشهرو عشرا. الی ان قال: وعدة المطلقة ثلاثة اشهر، والامة المطلقة علیها نصف ما علی الحرة و کذلک المتعة علیها مثل ما علی الامة). (1) به ضمیمه احادیثی که دلالت می کند بر این که 2.

ص: 497


1- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 52، ح2.

عده امه دو حیض است، مثل صحیحه محمدبن مسلم (عن الباقر - ع - قال عدة الامة حیضتان، وقال: اذا لم تکن تحیض فنصف عدة الحر). (1) وصحیحه عبد الله [ بن ] مسکان از سلیمان بن خالد عن الصادق (علیه السلام). (2) وصحیحه محمدبن قیس عن الباقر (علیه السلام). (3)

ولکن بر این استدلال وارد است اولا این که صحیحه زراره دلالت دارد بر تشبیه عده متعه در شهور به عده امه، نه در حیض وطهر. هر چند ممکن است دفع آن به این که اعتبار به عموم کلمه (ما) است نه خصوص محل، با وجود این که در اخبار وارد شده است (متعه ها به منزله کنیز هایند). (4) ولکن بعد خالی از اشکال نیست. وثانیا این که (قول به این که عده کنیز دو حیض است) قول ابن جنید است وآن نادر است. ومشهور این است که عده کنیز دو طهر است. چنانکه حسنه زراره (به ابراهیم بن هاشم) دلالت دارد بر آن (عن الباقر - ع - قال: سألته عن حرتحته امة، او عبد تحته حرة، کم طلاقها وکم عدتها؟ فقال: السنة فی النسا فی الطلاق، فان کانت حرة فطلاقها ثلاثا وعدتها ثلاثة اقرا، و ان کان حرتحته امة فطلاقه تطلیقتان وعدتها قرئان). (5)

وظاهر این است که مراد از (قر) طهر باشد به قرینه مقام، چون مراد از (ثلاثة اقرا) سه طهر است وبه سبب اخبار بسیار که تفسیر کرده اند قر را علی الاطلاق به طهر. (6) پس باید حمل کرد قول ابن جنید را بر این که مراد دخول در حیض دوم است به جهت تحصیل علم به انقضای طهر. وشاید سر این که دو طهر قرار یافته با آن که مقتضای قواعد و اخبار ایشان در این امور تنصیف است در رق نسبت به حر، عدم امکان حصول علم است به نصف طهر الا به تمام آن، پس دو طهر اعتبار شده است. بلی می توانیم با قطع نظر از صحیحه زراره به سبب اجمال آن، استدلال کنیم بر مختار به صحیحه اسماعیل بن الفضل الهاشمی طولانی که در آنجا درج است که عبد الملک بن جریح گفت که (عده امه دو حیض است) وحضرت صادق (علیه السلام) تصدیق او کرد. (7) و از کتاب بحار الانوار نیز نقل شده حدیث صحیحی از کتاب حسین بن سعید که دلالت دارد بر این که عده او دو حیض8.

ص: 498


1- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 40، ح3.
2- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 40، ح 4.
3- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 40، ح 5.
4- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 52، ح2.
5- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 40، ح1.
6- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 14، ح1 تا 9.
7- وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 4، ح8.

است. (1) و هم چنین عیاشی در تفسیر خود از ابی بصیر روایت کرده از حضرت باقر (علیه السلام) در روایت زراره در تفسیر آیه شریفه (فما استمتعتم) (2) که آن حضرت فرموده (عدتها حیضتان). (3)

واما دلایل قول مفید واتباع او: پس همان صحیحه زراره است به ضمیمه حسنه زراره که گذشتند. وبر این وارد است که تفسیر مطلق (قر) در اخبار موجب اراده طهر در خصوص اینجا نمی شود. زیرا اقوی این است که قر مشترک لفظی است میان طهرو حیض. پس تفسیر آن علی الاطلاق به احدهما غیر ظاهر الوجه است. واین قرینه این است که مراد در این تفسیرها تفسیر لفظ قرئی است که در آیه (ثلاثة قرو) وارد شده است. وتفسیر آن به طهر در آنجا مستلزم اراده آن نیست در اینجا. ومجرد سیاق حدیث وقرینه مقام در حسنه زراره که دلالت دارد بر اراده طهر، مقاومت نمی کند با احادیث معتبره متعدده، یعنی صحیحه اسماعیل بن الفضل، وامثال آن. پس ترجیح باقول شیخ است. چنانکه احتیاط هم مقتضی آن است. واما باقی اقوال - که یکی اعتبار یک حیض است، ویکی اعتبار یک حیض ونیم -: هر چند به مقتضای قول اول احادیث معتبره بسیار هست. (4) وبر طبق ثانی هم حدیث صحیح هست. (5) لکن چون مقاومت نمی کنند با ادله مشهور، لازم است تأویل آنها، یا طرح آنها. واما جواب از مسأله ثانیه: پس عده آن چهل وپنج روز است. وخلافی در آن نیست، وجمعی دعوی اجماع بر آن کرده اند. واخبارهم دلالت دارد بر آن. (6) وفرقی ما بین آزاد وکنیز نیست، وظاهرا خلافی در این هم نباشد.

319 و 320: سؤال:

319 و 320: سؤال: زید زینب را به عقد دائمی خود در آورده ودخل نموده. و متعاقدین را یقین حاصل بود که زینب خالی از مانع ومطلقه به طلاق صحیح است. و ناکح قبل از عقد از زوج اول زینب استماع نمود (من زینب را مطلقه ساخته ام). وچندی2.

ص: 499


1- بحار، ج103، ص315، ح20.
2- آیه 24 سوره نساء - وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 23، ح6.
3- آیه 24 سوره نساء - وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 23، ح6.
4- وسائل، ابواب المتعة، باب 22، ح1و4و6و7.
5- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 52ؤ ح1 و باب 53، ح2.
6- وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 22.

بعد از آن، جمعی ادعا نموده [ اند ] که ماعلم داریم که زینب ذات بعل وبر زوجیت زوج اول باقی است به علت آن که زوج اول عمرو را در تطلیق وکیل نموده [ بود ] وعمرو اجرای صیغه طلاق ننمود. وعمرو نیز به عدم اجرای صیغه طلاق معترف [ است ]. وجمعی دیگر را ادعا آن که اعتراف به تطلیق زینب را از زوج اول استماع نمودیم. وبه این جهت اضطراب وتشکیکی فی الجمله بهم رسیده. اما متعاقدین بر عقیده اول باقی اند. وعلی هذا بیان فرمایند که تکلیف زید چیست؟ آیاتا علم قطعی به فساد عقد برای زید بهم نرسد، حکم به زوجیت زینب از برای زید باقی است واحکام متعلقه به زوجیت از برای طرفین ثابت است یا نه؟ وحکم صورت طریان شک، حکم صورت علم دارد یا نه؟ وبقای زوجیت اول اصل است یا صحت عقد ثانی. وچنانکه احدهما را علم به بقای زوجیت اول وفساد عقد ثانی بهم رسد دون دیگری، باید هر دو ملتزم فساد شوند؟ یا هر یک مکلف اند به علم خود؟. وبر فرض فساد عقد (چون بر ذات بعل است و متعاقدین جاهل به بقای زوجیت اول بوده اند، ودخل هم اتفاق افتاده) زینب حرام مؤبد می شود بر زید یا نه؟ وبنابر حرمت مؤبد، حرمت به جهت نص صحیح است؟ یا به سبب (قیاس بر معتده)؟. واولویت حکم در ذات بعل [ در قیاس به معتده ] مسلم است یا نه؟ با وجود آن که احتمال میرود که علت حکم درمعتده مبالغه در منع باشد تا موجب زیادی جرأت مکلفین نشود، بخلاف ذات بعل که احدی را جرأت عقد بر ذات بعل نیست، اما [ در ] معتده چون علاقه زوجیت سست شده ومشرف به زوال شده جرأت عقد بر او از برای مردم هست، وعلاقه در ذات بعل مستحکم است کسی را جرأت عقد بر او نیست. لهذا شرع مقدس از جهت ردع مکلفین ومنع ایشان، در معتده حکم به تأبید حرمت نموده. و این احتمال اگر چه بعید است ولیکن از جهت بطلان قیاس کافی است یا نه؟

جواب:

جواب: اصل صحت نکاح متعاقدین است. و استصحاب زوجیت سابقه منقطع است به قول وفعل واقرار زوجین مسلمین. وقول آن جمعی که می گویند (ما علم داریم به ذات بعل بودن زینب به علت مذکوره)، مسموع نیست.

اما اولا: پس به جهت آن که مرافعه میان زوجین رو نداده، ودعوائی با هم ندارند که به بینه رجوع شود، هر چند شهود عدول باشند. وثانیا: به جهت آن که عدم اجرای عمرو

ص: 500

صیغه طلاق را دلیل عدم اجرای صیغه مطلقا، نمی شود. خصوصا با اعتراف زوج سابق به طلاق گفتن وگفتن جماعت دیگر که (ما از زوج سابق شنیدیم اعتراف به طلاق را)، خصوصا با بقای زوجین بر اعتقاد خود. بلکه در صورت حصول شک از برای متزاوجین در صدق جماعت مذکوره (که گفتند مامی دانیم زینب ذات بعل است به علت مذکوره) نیز زوجیت باقی است. چون بر وجه صحیح منعقد شده وبطلان آن معلوم نشده ودر صورتی که احدهما را علم بهم رسد به فساد عقد دون آخر، هر یک مکلف اند به اعتقاد خود. واما هر گاه از برای هر دو علم بهم رسد به فساد عقد پس شکی در بطلان عقد نیست. واما این که جایز است به عقد جدید مزاوجه کنند یا این که حرام مؤبد است: پس چون دخول واقع شده، اشکال بهم می رسد. وآنچه متأخرین علما به آن متمسک شده اند که (چون نکاح به ذات عده رجعیه با دخول، منشأ حرمت ابدی است، پس باید در ذات بعل هم حرام مؤبد شود به طریق اولی)، در نظر حقیر محل اعتماد نیست، واولویت ممنوع است وقیاس باطل است. واجماعی هم در مسأله نیست. بلکه از علامه (ره) در تحریر ظاهر می شود که این فتوای علمای مادر این خصوص نبوده است تا زمان علامه. علامه وما بعد او از متأخرین گفته اند (در آن دو وجه است)، ونگفته اند (دو قول است). و وجه الحاق را، اولویت قرار داده اند. ووجه عدم را، منع اولویت واما اخبار در مسأله: پس آن بسیار است. (1) بسیاری از اخبار دلالت دارد بر حرام ابدی که چند حدیث آن موافق است.(2) وروایتی هم در قرب الاسناد از علی بن جعفر روایت شده که دلالت دارد بر آن. (3) وصاحب کفایه گفته است که آن در نزد من به منزله صحیح است، وظاهر این است که وجه آن این است که عبد الله بن جعفر حمیری ثقه جلیل که از اعاظم مشایخ است روایت کرده است از عبد الله بن حسن از علی بن جعفر، و عبد الله بن حسن هر چند مهمل است لکن ظاهر این است که از جمله مشایخ اجازه است، وآن روایت را از کتاب علی بن جعفر ثقه جلیل روایت کرده است. وظاهر این9.

ص: 501


1- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 16، و ج18، باب 27 از ابواب حد الزنا.
2- کذا.
3- همان مرجع، ح9.

است که مشایخ اجازه معتمدند. و (شیخ اجازه بودن) به منزله توثیق است، بلکه بعضی آن را بالاتر از توثیق دانسته اند. وطایفه ای از اخبار هم دلالت بر عدم حرمت دارند، که از جمله آنها دو حدیث صحیح عبد الرحمن بن الحجاج است. ولکن دلالت آنها محل مناقشه هست. وبه هر حال: آنچه اقوی واظهر است در نظر حقیر، این است که نکاح به ذات بعل هر گاه با علم به حال ودخول باشد، حرام ابدی است اجماعا. وبا جهل وعدم دخول، حرام نیست اجماعا. وبا جهل ودخول، حرام است علی الاظهر، خصوصا به ملاحظه موثقه زراره که آن را کلینی وصدوق وشیخ (هر سه) روایت کرده اند (عن الباقر - ع -: اذا نعی الرجل الی اهله او اخبروها انه قد طلقها فاعتدت ثم تزوجت، فجا زوجها الاول، فان الاول احق بها من هذا الاخیر دخل بها الاول اولم یدخل بها. ولیس للاخران یتزوجها ابدا، ولها المهر بما استحل من فرجها). (1) وآن روایت را صدوق با سند قوی نقل کرده، و روایتی دیگر هم به همین مضمون از عبد الله [ بن ] بکیر روایت کرده. (2) و هم چنین اظهر حرمت ابدی است با علم وعدم دخول، به سبب اطلاقات اخبار. والله العالم با حکامه.

وبعد از آن که این جواب نوشته شد، ثانیا از کاشان کاغذ طویل وعریضی آمد که: سؤال در استفتا بر وفق واقعه نبوده وجمعی از عدول علم دارند به این که زوجه در حین عقد ذات بعل بوده ومطلقه نشده بود. با وجود این آیا جایز است از برای آنها تفریق یا نه؟ و آیا جایز است که با و جود این ساکت باشند یا نه؟ و هر گاه اقامه شهادت کنند در نزد حاکم مسموع است یا نه؟ ومعنی این که (هر گاه احدهما علم به فساد عقد بهم رساند دون دیگری، هر یک مکلف اند به علم خود) چه معنی دارد؟ وچگونه می شود هر گاه زوجه بگوید که (عقد من فاسد است) زوج بگوید (صحیح است) خواهد وطی کند زوجه را، چه باید کرد؟

جواب:

جواب: من جواب استفتا نوشته ام، وحکمی ننوشته ام. وجواب آن استفتا همان است که نوشته شده. و هر گاه صورت واقعه چنین باشد که الحال نوشته اید، پس جواب آن باز فتوی می شود، وحکم نمی شود. حکم را باید بعد از حضور ومرافعه کرد. وحاصل مقام این که درصورتی که زوج سابق غایب است وادعائی ندارد، وزوجین با6.

ص: 502


1- همان مرجع، ج6.
2- همان مرجع، ج6.

هم دعوی ندارند، مقام منجر می شود به (دعوی حسبی) ودر چنین جائی هر گاه از برای حاکم علم قطعی به ذات بعل بودن حاصل شود، اظهر این است که عمل به علم خود می تواند کرد. ودر صورتی که از برای حاکم علم حاصل نباشد وجمعی شهادت بدهند، پس کلام در این است که در صورت عدم اعلام حاکم، آیا آحاد مؤمنین بعد استماع شهادت عدول بر ذات بعل بودن زوجه در حین عقد، می توانند تفریق کرد یا نه؟ -؟. ودر صورت اعلام حاکم به واقعه، یا تبرع شهود به شهادت مزبوره در نزد حاکم قبل از طلبیدن حاکم، نطق به شهادت وادای آن، مقبول است یا مردود؟ پس می گوئیم که در صورت اول معلوم نیست که آحاد مؤمنین به سبب شهادت آنها (من حیث انها شهادة وبینة [ و ] لیس من شأنها الاافادة الظن) حکم به تفریق توانند کرد. و از این جهت است که فقها اشکال وخلاف کرده اند که: آیا مجرد شهادت عدول در رؤیت هلال کافی است در صوم [ و ] افطار؟ یا محتاح است به حکم حاکم؟ و آنها که اختیار (عدم احتیاج) کرده اند متمسک شده اند به احادیثی که وارد شده که (هر گاه بینه قائم شد بر هلال پس اگر روزه خورده قضا کند). (1) و هر گاه بینه من حیث هی، مجوز عمل به مقتضای آن بود، ضرور نبود به استدلال به آن اخبار ومجال اشکال وخلاف نبود. بلی هر گاه از برای عدول مؤمنین علم قطعی به واقعه بهم رسید، شاید از راه نهی از منکر توانند تفریق کرد هر گاه ممکن باشد ایشان را. چنانکه شهید در قواعد گفته است در جواز استیفای خمس وزکات از مانع خمس وزکات از برای آحاد عدول مؤمنین. ولکن در ظاهر شرع هر گاه زوجین مرافعه کنند وانکار (منکر بودن) کنند، سخن ایشان مسموع است، وبدون مرافعه نمی توان ایشان را الزام کرد بر قبول. واینکه برگفتیم که (جایز است از باب نهی از منکر مراد این است که از برای ایشان جایز است هر گاه مرافعه آنها سودی نکند و از برای مؤمنین آن قوت باشد که اقامه معروف کنند. وظاهر این است که در صورت مزبور هر گاه زوجین استعدا کنند به [ مؤمنین دیگر ] غیر [ از آن ] مؤمنین عالمین آمرین به معروف که عالم به حقیقت حال نیستند وفعل زوجین را محمول بر صحت میدانند، واجب نباشد بر آنها دفاع آمرین به معروف. چون ایشان نیز از مؤمنین بلکه عدول اند وافعال ایشان نیز محمول بر صحت است. 1.

ص: 503


1- وسائل، ج7، ابواب احکام شهر رمضان، باب 5، ح4و9و13و17و19و20و21.

اما در صورت عرض حال به حاکم: پس یا این است که احدی از مؤمنین حسبتا مدعی می شود وشهود بر واقعه را حاضر می کند نزد حاکم وشهادت را از صورت (نفی مطلقه بودن) به صورت (اثبات ذات بعل بودن) بروجه صحیح بیرون می آورد، پس ظاهر این است که حاکم می تواند حکم کند به تفریق. و هر گاه احدی [ مدعی ] نشود، ولکن خود شهود تبرعا بیایند ودر نزد حاکم اقامه شهادت کنند (که این را شهادت بر سبیل حسبه گویند) یا [ احدی ] مدعی شود ولکن قبل از استشهاد حاکم شهادت بدهند بر این که (ما عالم هستیم به ذات بعل بودن)، در این صورت باز اظهر جواز تفریق است، و تبرع به شهادت مضر نیست. زیرا که آنچه اتفاقی است که تبرع در آن مضر است حقوق محضه آدمیین، است. اما حقوق محضه الهی - مثل شرب خمر وزنا وترک نماز واوقات بر مصالح عامه مسلمین مثل مسجد وپل وامثال اینها - وآنچه که حق تعالی را در آن شرکتی هست، مثل زکات وخمس وحد قذف ووقف بر جماعت منتشرین (مثل فقرا وفقها) ویا [ وقف بر ] معین - بنابر قول به انتقال وقف به خدا، هر چند ضیف است - ومثل عتق. وما نحن فیه هم از جمله آنها است، پس در اینها خلاف است. واظهر واشهر این است که تبرع به آن مضر نیست. به جهت عمومات ادله قبول شهادت در نزد حاکم، وعمومات اجرا احکام مثل (الزانیة والزانی...) واینکه این هم مندرج است د رامر به معروف، وغیر ذلک، و خصوص حدیث نبوی - ص - (خیر الشهدا الذی یأتی بالشهادة قبل ان تسألها). (1) وبه جهت این که در این امور غالبا مدعی در میان نیست، و هر گاه شهادت متبرع مسموع نشود لازم می آید تعطیل اکثر این احکام. خصوصا هر گاه قائل باشیم که (متبرع هر گاه در مجلس دیگر مبادرت نکند وصبر کند تا از او سؤال کنند، باز مسموع نیست) چنانکه احد قولین است در مسأله. و هر چند در حقوق محضه الهی غالبا تخفیف وتسهیل امر، مرغوب است، وتعطیل آن مضر نیست. ولکن د ر حقوق مشترکه این سخن جاری نیست، وقائل به فرقی د را نظر نیست. با وجود این که می گوئیم که این سخن خوب است د رجائی که کسی مطلع نشده باشد مثلا بر زنای شخص به غیر همان شهود، و در آنجا به ملاحظه ستاریت الهی، مطلوبظ.

ص: 504


1- حدیثی است که در زبان فقها معروف است و عامی است: سنن بیهقی، ج10، ص159، با مختصر تفاوتی در لفظ.

ستر وعدم فضیحت است. ولکن [ این ] سخن در مثل وقف مساجد وزوجه مردم را جماع کردن وامثال آن، جاری نیست. و هم چنین درصورتی که زانی در افواه والسنه مفتضح شده، یا آن که بی مبالات است در امر زنا. وقول دیگر در مسأله این است که مضر است. وآن منقول است از شیخ در نهایه. و دلیل آن راه یافتن تهمت است. زیرا که مبادرت به شهادت دلالت بر حرص بر اثبات مطلب می کند ومورد تهمت می شود. چنانکه در حقوق آدمیین. پس اخبار بسیاری که دلیل عدم سماع شهادت متهم است(1) شامل اینجا هم هست. وخصوص حدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) که در مقام مذمت فرموده اند (ثم یجیئ قوم یعطون الشهادة قبل ان یسألونها) (2) ودر عبارت دیگر فرموده (ثم یفشو الکذب حتی یشهد الرجل قبل ان یستشهد) (3) ومی توان خدشه کرد در دلیل اول به منع دلالت مبادرت بر شهادت در حقوق الهی بر تهمت، ومنع انصراف اخبار منع قبول شهادت متهم در اینجا. چون متبادر از آن اخبار جائی است که مدعی در میان باشد، ومیل به جانب مدعی متصور باشد. واما در اینجا میلی اگر متصور باشد پس آن در اجرای احکام الهی واقامه معروف و ازاحه منکر [ است ] واز برای عدل بسیار بعید است که از راه عداوت به شخص، خواهد اجرای حد به او بشود، و تا این حد عداوت این عدل را غافل کند که راضی به قتل او باشد در جائی که منجر به قتل وامثال آن شود. وبه هر حال: بسیار از صور تبرع ومبادرت هست که مستلزم تهمت نیست. مثل جاهل به مسأله که گمان او این است که اقامه شهادت از واجبات است ومبادرت در آن خوب است، خصوصا در وقتی که با مدعی عداوت داشته باشد وبا منکر صداقت. وباید کلام فقها واخبار را هم تنزیل کرد بر غالب هر چند در حقوق آدمیین باشد. ودلیل این مطلب می تواند شد این که اکثر علما در حقوق الهی مبادرت را مضر نمیدانند وقائل به این نادر است. بلکه شیخ که قائل به آن است در مبسوط رجوع کرده از آن قول. واین اعظم شاهد است که این را داخل (منع قبول از راه تهمت) نمیدانند. آیا نمی بینی که همگی در حقوق ناس متمسک به (متهم بودن) شده اند، و در اینجا مشهور اعتنا به این 3.

ص: 505


1- وسائل، ج18، ابوبا الشهادات، باب 30.
2- مسند احمد بن حنبل، ج4، ص426.
3- سنن ابن ماجه، ج2، ص623.

معنی نکرده وتصریح به عدم رد کرده اند. واما حدیث نبوی: با وجود معارضه آن به مثل آن، وضعف سند آن بدون جابر، در خصوص ما نحن فیه دلالت آن ممنوع است. زیرا که متبادر [ از ] آن، صورت وجود مدعی است. بلکه خصوص حقوق آدمی. کما لا یخفی. وهر چند این اشکال بر حدیث معارض آن نیز وارد است. ولکن می توانیم گفت که متبادر از آن بیان بهترین نوع شهدا است. نه بهترین انواع اقامه شهادت. واشاره به این باشد که چون شهدای حقوق الهی غالبا این است که محض از راه دینداری واقامه معروف اقامه شهادت می کنند ومحتاج نیستند به این که کسی آنها را بطلبد وغالبا کسی دیگر مدعی نمی شد در این باب که ایشان را به شهادت بطلبد بلکه داعی بر آن محض ایمان ودینداری است پس این نوع شهدا بهترین انواع شهدایند. چون شهادت دیگران غالبا محل مراقبت حال مردم و رعایت تعارف ومصاحبت می تواند شد. (کذا) سلمنا، لکن می گوئیم که بهترین جمعی که مابین این دو روایت می توان کرد همین است که اولی را حمل به حقوق الهی وثانی را حمل بر حقوق ناس کنیم. چنانکه ظاهر استدلال مشهور هم مبتنی بر این است. وچون ظاهر این است که همین قدر که نوشته شد در مطلب سائل کافی باشد (وحال فرصت بیش از این نبود) هر گاه بعضی از مراحل سؤال بی جواب مانده باشد معذورم دارند.

321: سؤال:

321: سؤال: هر گاه زید در طفولیت با عمرو شیر خورده اند از مادر عمرو. وبعد از فوت پدر عمرو، مادر عمرو شوهر دیگری کرده باشد ودختری از او بهم رسانیده. وزید به گمان این که به سبب این که آن طفل از پدر دیگر بهم رسیده می تواند آن دختر را نکاح کند، او را نکاح کرده واولاد بهم رسانیده. ومفروض این است که زید رضاع را فی الجمله می داند ولیکن نمی داند که مقدار رضاع شرعی به عمل آمده است یا نه. آیا بر او واجب است تفحص واستعلام حال؟ یا می تواند به اصل عدم تحقق رضاع محرم، اکتفا کند؟.

جواب:

جواب: اولاد مرضعه بر مرتضع حرام است، هر چند از شوهر دیگر بهم رسیده باشد. وجهل به مسأله منشأ حلیت نمی شود. واما این که علم ندارد به حصول مقدار رضاع محرم (بعد از آن که علم بهم رسانده که فی الجمله رضاع حاصل شده)، پس هر چند می توان اشکال کرد در تمسک به اصل عدم تحقق رضاع، به جهت این که اصل عدم حلیت زن است مگر به نکاح صحیح. وچون در شرع وارد شده است که نکاح اخت

ص: 506

رضاعی حرام است (چنانکه سایر اشخاصی که در قرآن مجید تصریح به حرمت آنها شده ونکاح غیر آنها حلال است) پس باید مکلف در حین نکاح اختیار زوجه [ ای ] بکند که از جمله محرمات نباشد. پس هر گاه زنی باشد که محتمل باشد که خواهر نسبی او است یا مادر او است و شک داشته باشد که این از جمله محارم است یا غیر آنها، به (اصل عدم) نمی توان متمسک شد که اصل این است که خواهر ومادر من نباشد. به جهت این که اصل عدم نسبت به بودن ونبودن هر دو مساوی است. بلی اصل عدم در تحقق رضاع در وقتی خوب است که بعد از تفحص ثابت نشود رضاع محرم. واین نظیر همان است که فقها گفته اند که شرط است در تمسک به (اصل برائت) در احکام شرعیه، تتبع وتفحص از ادله. وبعد از عجز متمسک می شوند به اصل برائت. واگر نه لازم می آید که هربی خبری از فقه واحادیث تکیه بکند به اصل برائت واجتهاد نکند در تحصیل (رافع اصل برائت) از ادله، و از این جهت است که محققین قائل شده اند که (عمل به عام قبل از فحص از مخصص جایز نیست). وحال این شخص بعد از حصول علم اجماعی به رضاع وشک در این که آیا به حد رضاع محرم رسیده یا نه، مثل حال مجتهد است بعد از آن که علم بهم رساند که احکام مخالف اصل ومخالف عام در شریعت بسیار است، واحتمال وجود معارض از برای اصل وعام از برای او حاصل شود، جایر نیست عمل به اصل وعموم مگر بعد از فحص واجتهاد از معارض ومخصص. خصوصا هر گاه ظن قوی به وجود آنها باشد. پس هر گاه تفحص کرد از حال رضاع، ونه علم قطعی ونه علم شرعی (که از راه بینه وامثال آن حاصل شود) از برای او بهم نرسد، حلال است نکاح هر چند علم به عدم آن بهم نرسد. ودر این وقت تمسک به اصل عدم یا اصل عموم خوب است. هر چند بیش از ظنی از آنها حاصل نشود. و هر گاه علم قطعی یا شرعی حاصل شد به رضاع محرم، پس باید تفریق کرد. و طلاقی ضرور نیست. والحاصل: هر چند رضاع امری است حادث بعد از ولادت انسان، و از باب نسب نیست (که با انعقاد نطفه حاصل است) واصل عدم تحقق آن از اصل یا به مقدار رضاع هست. ولکن تمکسک به این اصل بعد حصول رضاع فی الجمله، مشکل است. زیرا که

ص: 507

حکم به جواز نکاح بعضی زنان وعدم جواز بعض، دو حکم شرعی اند جدید که دخلی به اصل برائت ندارند، وهر یک موضوعی علی حده دارند. پس باید تفحص از موضوع کرد تا بدانی که این داخل کدامیک است. مثل آن که مولی به غلامان خود بگوید که (هر کدام مالک ده دینار هستند یک دینار را تصدق کنید. و هر کدام نیستید نکنید)، پس باید غلامها حساب مال خود بکنند وبه مقتضای آن عمل کنند. ونمی توانند گفت هر یک که (من نمیدانم مالک ده دینار هستم یا نه، واصل برائت ذمه من است). هر چند اصل عدم وصول مال به ده دینار تواند جاری شد.

ولکن: (1) صحیحه عبد الله بن سنان از حضرت صادق (علیه السلام) که فرمود (کل شئ فیه حرام وحلال، فهوحلال لک ابدا حتی تعرف الحرام منه بعینه فتدعه) (2)، ودر روایت دیگر نیز فرمود (کل شئ هو لک حلال حتی تعلم انه حرام بعینه فتدعه من قبل نفسک وذلک یکون مثل الثوب علیک قد اشتریته وهو سرقة، او المملوک عندک ولعله حر قد باع نفسه، او خدع فبیع، او قهرا وامرأة تحتک وهی اختک ورضیعتک. والاشیا کلهاعلی هذا حتی یتبین لک غیر ذلک. او یقوم به البینة). (3)

دلالت دارند بر این که مادامی که معلوم نشده است رضاع محرم، حلال باشد، و تفحص هم لازم نباشد. واگر بگوئی: که متبادر از حدیث (تردد امر است مابین حلیت وحرمت) مثل گندم مباح ومغصوب وجامه مباح ومغصوب، در صورت جهالت حال. ومراد از مجهول الحال آن است که بعد از تفحص حال آن مشتبه باشد، نه محض جهالت در اول امر. چنانکه در مال مجهول المالک معنی آن این است که بعد از بذل جهد وتفحص، بر جهالت باقی بماند. پس هر گاه بگویند (مال مجهول المالک را باید تصدیق کرد به فقرا) معنی آن این نیست که به مجرد همین که مالک را نمیشناسی این حکم دارد، حتی این که هر گاه داخل بلدی بشوی وخرابه [ ای ] را مشاهده بکنی به محض این که نمیدانی که صاحبش کیست احیا توانی کرد به قصد تملک. 4.

ص: 508


1- این «لکن» جواب جمله شرطیه ای است که در آغاز جواب فرمود: «هر چند می توئان اشکال کرد در تمسک به اصل عدم تحقق رضاع».
2- وسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، باب 4، ح1و4.
3- وسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، باب 4، ح1و4.

بلی گاه است که ید مسلم، یا سوق مسلمین قائم مقام تفحص می شود. پس هر گاه داخل بلدی شوی ودانی که گندم خلال وحرام هر دو در آن شهر هست، در آنجا تفحص لازم نیست، اصل حلیت گندمی است که میخری تا معلوم شود حرمت آن بعینه. وچون شارع در اول امر استمتاع به زنان را حرام کرده وبعد از آن فرموده که حلال می شود استمتاع [ از ] آنها به سبب نکاح (یا ملک یمین) به شرطی که انسان مذکوره در کتاب (مثل مادر وخواهر وغیرهما) نباشد. وصاحب اسباب مذکوره در آنجا هم نباشد - مثل اخت رضاعی ومادر زن وغیرهما - پس حلیت به سبب نکاح مشروط است به این که آن زن یکی از اینها نباشد. پس لازم است نفحص از حال زنی که می گیرد که یکی از اینها نباشد. واینکه میبینیم اغلب مردم بلا تفحص نکاح می کنند، مبنی است بر این که غالب این است که میدانند که از اینها نیست، وما به عیا میبینیم که هر گاه بشنوند که رضاعی، یا مصاهره ای واقع شده، کمال تفحص وجد وجهد می کنند. واین از قبیل گندم بازار و نان دکان خباز نیست، چون فعل مسلم (بلکه غیر مسلم هم) در این باب محمول بر صحت است. حتی این که اگر کسی غیر عادلی بلکه عدل واحدی هم بگوید حرام است، اعتنا نمی کنیم در حکم به حرمت. چون اصل در گندم ونان حلیت انتفاع است. ومعنی که از مغصوب آن شده، در غیر آنچه معلوم الغصبیه باشد یا ید متصرفی بر آن باشد، معلوم نیست. بخلاف استمتاع به زنان که مطلق آن حرام است. وآنچه تجویز شده به سبب نکاحی است که بر غیر آن اشخاص باشد. پس تا علم به شرط بهم نرسد جایز نیست. وآن موقوف است بر تفحص. واینکه (بضع زنان درید ایشان است) در این مقام کافی نیست در حلیت از برای مردی که به گوش او خورده حصول رضاع فی الجملة. بلی هر گاه تفحص کرد وثابت نشد بر او که از جمله محرمات است، عمل به ظاهر حال می شود. چون غالب این است که نسوان از این فرقه ها نیستند. واصل عدم تحقق رضاع ومصاهره، هم مؤید می شود. هر چند احتمال نفس الامری زایل نشود. وحدیث دوم هم مبتنی بر این است که هر گاه زنی را بر وجه صحیح به مقتضای تکلیف خود گرفته هر گاه باز احتمال باقی باشد که همشیره او است، ضرر ندارد. خصوصا هر گاه احتمال بعد از عقد طاری شود به سبب اخبار کسی که قول او مثبت

ص: 509

حکم نباشد. و هم چنین جامه ومملوک، غرض در همه این است که احتمال فساد با وجود عمل آوردن مقتضای تکلیف، ودلالتی ندارد بر این که د راول دفعه هر گاه به گوش او خورده که رضاع به عمل آمده بر او تفحص لازم نیست. یا آن که بعد از آن هم اگر بشنود سخنی که احتمال ظاهری از برای او بهم رسد، تفحص لازم نباشد. نهایت امر این است که فرموده است امام (علیه السلام) که بر او حلال است تا علم بهم رسد که رضاع به عمل آمده. واین مستلزم این نیست که تفحص لازم نباشد. ودر صورت سؤال هم مفروض این است که در اول شنیده بود نقل رضاع را، ولیکن به گمان فاسد خود خیال کرده بود که با تعدد فحل مضر نیست. بلکه تقصیر دیگر هم دارد که تحقیق نکرده که آیا اولاد مرضعه بر مرتضع مطلقا حرام است یا نه بر فرض تحقق رضاع. پس این هم یکی از شرایط حلیت به سبب نکاح است که شارع قرار داده، و مراعات آن را هم نکرده. پس بنابر این، مال حلیت در حدیث آخری راجع می شود به حلیت ناشی از اصل برائت. چون بعد از تحقق حلیت شرعی، اصل برائت ذمه است از اشتراط آن به چیز دیگر. مثل حصول احتمال رضاع به سبب قول کسی که به قول او رضاع ثابت نشود. وحرمت ثابت نمی شود مگر با حصول علم به رضاع محرم. والحاصل: قبل از ورود شرع، اصل اباحه اشیاء، خالی از مضرت است تا نهی از شرع برسد. وبعد از آن که نهی رسید در بعضی اشیاء، حرام است تصرف در آن. وبعد از آن که معلوم شد که بعض اشیاء حلال است وبعضی حرام، لازم است بر کسی که علم به خصوص محرمات ندارد، تفحص از حال آن شئ وآن شبهه نفس حکم است. مثل این که بعد از آن که از شارع رسید که (گوشت بعض دواب وطیور حرام است). وما نمیدانیم که حرام آنها کدام است، نمی توانیم بدون احتهاد وبذل جهد بگوئیم (اصل حلیت است و تفحص واجب نیست). واز این جهت است که شارع قواعد قرار داده در غیر آنهائی که به خصوص تنصیص به حرمت آنها کرده، مثل سباع نبودن، وصفیف بیش از دفیف نبودن، وامثال آن. بلی بعد از تفحص وحصول ظن به این که آن شئ از محرمات نیست، به سبب آن ظن باز راجع می شود حکم آن به اصل اباحه سابق. و هم چنین در (شبهه موضوع) مثل این که میدانیم که گوشت میته گوسفند حرام است، ومذکاری آن حلال. ویا گندم مغصوب حرام است، وغیر مغصوب حلال. وزن مردم حرام است، وزن خود حلال. و متراضعین

ص: 510

حرام، وغیر متراضعین حلال. وامثال آن. پس در اینجا نیز در اول وهله واجب است تفحص. مثل این که در صحرا قبه گندم ببینیم واحتمال دهیم که این گندم ما است چون در این صحرا زراعت داریم. واحتمال دهیم که از غیر باشد، جزما جایز نیست تصرف در آن قبل از تفحص. و هم چنین در شب هر گاه داخل خانه شویم وزنی را ببینیم که خوابیده است وتاریک باشد ونشناسیم، ومحتمل باشد که زوجه باشد یا اجنبی باشد. جایز نیست مجامعت آن بدون تفحص. پس این که گندم ونان [ وگوشت ] را از بازار میخریم بدون تفحص با وجود احتمال مغصوب بودن ومیته بودن، این نیست مگر این که از راه این که ید مسلم بر این است وفعل او محمول بر صحت است. واین اصل قائم مقام تفحص است. پس صحیحه عبد الله بن سنان(1) محمول است بر این صورت. و تفسیر آن در روایت مسعدة بن صدقه(2) شده و تمثیلی که امام (علیه السلام) فرمودند نه محض مثالی است که بگوئیم تمثیل مخصص عام نمی شود بلکه تفسیر است از برای حدیث. یعنی این حکم به حلیت در جائی است که مجوز تصرف در اول باشد، وشکی که بعد حاصل شود، یا احتمالی که در اول امر حاصل باشد از برای حرمت، با وجود آن مجوزو مصحح، مضر نیست. و تا علم قطعی به فساد حاصل نشود دست از آن بر نمیداریم. و هر گاه عمل به حدیث کنیم بدون تفحص وبدون مجوزشرعی وترخیصی از جانب او، این در معنی نفی شریعت است. چنانکه اباحتیان می گویند (المال مال الله والخلق عیال الله). وآنچه مادر اول تشبیه کردیم مانحن فیه را به مال مجهول المالک، از باب تنظیر بود. وغرض بیان همین معنی بود که به جهالت در اول وهله اکتفا نمی توان کرد در اباحه تصرف در مال وزن وغیره بدون تفحص از حلال وحرام، جایز نیست ارتکاب مگر در صورتی که چیزی قائم مقام تفحص(3) باشد که د ر آنجا تفحص ضرور نیست. پس ما دست از عموم (والذین هم لفروجهم حافظون الاعلی ازواجهم اوما ملکت ایمانهم... فمن ابتغی ورا ذلک فاولئک هم العادون) (4) چگونه برداریم. در جائی که زوجیت محقق نشده. وچگونه حکم به زوجیت کنیم در جائی که اشتراط صحت آن به بودن زوجه غیرن.

ص: 511


1- همان دو حدیث مورد بحث (وسائل، ج12، ابواب ما یکتسب به، باب 4، ح1و4.
2- همان دو حدیث مورد بحث (وسائل، ج12، ابواب ما یکتسب به، باب 4، ح1و4.
3- در نسخه: تصرف.
4- آیه 5 سوره مؤمنون.

انسان واسباب مذکوره در آیه تحریم ثابت ومحقق است، که از جمله آنها رضاع است. و تکیه کنیم به اصل اباحه یا به صحیحه ابن سنان یا به آیه (وانکحوا الایامی منکم..) (1) و حال آن که آن آیه عام است واینها خاص. پس می گوئیم در جواب از این ایراد(2) بلی این سخن ها تمام است در صورتی که حلال متحقق الحلیه وحرام متحقق الحرمه، در خارج موجود باشند. وامر مردد شود مابین آنها. نه درصورتی که شک داشته باشیم در وجود متحقق الحرمه. زیرا فرق واضح است مابین این که بگوئیم که (هر عین موجود خارجی که در نوع او چیزی هست که جزما متصف به حلیت است وچیزی هست که متصف به حرمت است - مثل گوشت که بعض انواع آن مذکی وبعضی میته است - حکم می کنیم در فرد موجود خارجی آن که نمیدانیم داخل کدامیک است که از قسم مذکی است) یعنی حکم آن را بر او جاری می کنیم که حلیت است وما بین این که بگوئیم (هر عین موجود خارجی که دو فرد موجود خارجی از نوع آن در خارج موجود باشند که یکی میته است ویکی مذکی ومانمی دانیم که این فرد معین آن میته موجود خارجی است یامذکاری موجود خارجی است، حکم می کنیم که این فرد همان فرد خارجی مذکی است نه فرد خارجی میته). ومال فرق این است که معنی حدیث بنابر اول این می شود که نمیدانیم که این چیز آیا متصف شده به حرمت یا نه. وبنابر دوم این می شود که آیا این چیز عین آن چیز متصف به حلیت است یا عین آن چیز متصف به حرمت. وبالجمله: اشتباه در موضوع حکم به یکی از چهار وجه می شود: یکی: مجرد احتمال طاری شدن حرمت بر شئ. مثل زن اجنبی که شک حاصل شود از برای مادر این که میان ما واو رضاع شرعی به عمل آمده یا نه. که مشتبه می شود بر ما که آیا این زن خواهر رضاعی شده یا نه. حلال است بر ما یا حرام. دوم این که: حلال وحرام موجود خارجی مخلوط وممزوج شوند به نحوی که امتیاز نتوان کرد. مثل گندم حلال و مغصوب که دانه های آن مخلوط شوند به هم. وروغن حلال وحرام که به هم ممزوج شوند.

ص: 512


1- آیه 32 سوره نور
2- جواب است بر «اگر بگویی» در چهار صفحه قبل.

سوم این که: مزج وخلط حاصل نشده وعلم حاصل شود به این که این چیزیکی از آن چیزهائی است که موجودند در خارج وبعضی حرام اند وبعضی حلال. وندانی که این کدامیک از آنها است. واین قسم هم بر دو قسم است: یکی آن است که که آن افراد موجود خارجی محصورند. یعنی می توان بدون عسر و حرج تعداد واحاطه آنها کرد. مثل این که ده رأس گوسفند باشد که یکی یا دوتای آنها مغصوب باشد. یا دو جامه یا سه جامه که یکی از آنها مغصوب باشد. ودوم آن که: افراد موجود خارجی غیر محصور باشند ودر احاطه به آن عسر و حرج لازم آید. مثل این که بدانیم درشهری یک خانه مغصوب، یا در گله های شهر یک گوسفند مغصوب هست، وندانیم کدام است. ظاهر این است که خلافی در حلیت قسم اول، وقسم دوم از قسم سوم، نیست. چنانکه ظاهر این است که قسم دوم هم اشکالی در حرمت آن نباشد. واشکال ونزاع در قسم اول از قسم سوم است که مشهور است به (شبهه محصوره). و در آن چند قول است. ومشهور وجوب اجتناب از جمیع است. وقول دیگر جواز ارتکاب است مادامی که یقین به ارتکاب حرام نشود، به این معنی که هر گاه دیناری حرام مثلا داخل شود در میان ده دینار حلال وندانی کدام است، جایز است خرج کردن ده تای آن، واجتناب از یکی. و قول دیگر جواز ارتکاب همه است، هر چند بعد از خرج همه دنانیر جزم حاصل می شود به شغل ذمه به آن دینار، ولکن معصیتی از برای او نیست وقول دیگر رجوع به قرعه است. وتفصیل ادله اقوال را در کتاب قوانین استقصا کرده ام. هر گاه این را دانستی می گوئیم که لفظ انساب واسبابی که در قرآن مذکور است، اسم چیزی است که متحقق باشد. یعنی خواهر نسبی متحقق، و هم چنین خواهر رضاعی متحقق. پس هر گاه پدر او رفته باشد به شهر دوری، وبعد مدتی این شخص وارد آنجا شود واحتمال بدهد که خواهری برای او بهم رسیده باشد، یا این که احتمال بدهد که در آنجا خواهر رضاعی بهم رسانیده باشد. واحتمال بدهد که این زنی را که می خواهد بگیرد از آنها باشد. اینها داخل آیه تحریم نیستند که اجتناب از آنها واجب باشد. وتفحص از این معنی هم لازم نیست. چون اصل عدم وجود خواهر، واصل عدم تحقق رضاع است بخلاف جائی که داند خواهر نسبی یا خواهر رضاعی دارد اما نمیشناسد ومشتبه

ص: 513

است بر او، که در این صورت باید تفصیل داد که اگر در ضمن غیر محصور، مشتبه اند اجتناب وتفحص واجب نیست به دلیل عسر وحرج، هر چند در عنوان آیه داخل اند، چون (الفاظ) اسامی (امور نفس الامریه) می باشند، نه (ماعلم انه هو المسمی بذلک الاسم). ولکن تفحص وتجسس لازم است در جائی که عسر وحرج لازم نیاید. به دلیلی که پیش گفتیم در ضمن اشکال وایراد. ودر صورت عدم حصول علم هم لازم است اجتناب بنابر مشهور در شبهه محصوره. و هم چنین بنابر قول سوم (که اظهر اقوال است در نزد حقیر) باز تفحص لازم است، به دلیلی که پیش مذکور شد در ضمن اشکال و ایراد. وبعد از تفحص وعدم حصول علم جایز است ارتکاب. چنانکه ظاهر حدیث است. پس لزوم تفحص منافات با عمل به مقتضای حدیث ندارد. واستدلال مشهور به وجوب مقدمه واجب، بعد از تفحص ممنوع است. زیرا که وجوب اجتناب در این وقت ممنوع است. وبه هر حال: مانحن فیه که مورد سؤال است از جمله قسم اول است از اقسام شبهه موضوعیه، ودر اثبات حلیت آن، اصل برائت کافی است، ومحتاج به آن حدیث صحیح هم نیست. بلکه آن حدیث ظاهر در غیر آن قسم است، چون ظاهر از لفظ (حلال وحرام) شئ متصف بالحلیه والحرمه است، لا امکان الاتصاف بهما. و هم چنین لفظ (بعینه) ظاهر است در موجود خارجی. بلی روایت مسعدة بن صدقه ظاهر در مانحن فیه است. و هر گاه خواهیم ما نحن فیه را داخل آن حدیث صحیح کنیم لازم می آید استعمال لفظ واحد در معنیین مختلفین. بلکه اگر قسم دوم را هم خواهیم داخل کنیم همین لازم می آید، به اعتبار آن که ضمیر (فیه) را باید راجع به (عین موجوده) بکنیم از برای قسم دوم، وراجع به (نوع آن) کنیم در قسم اول، وراجع به نوع هم که کردیم باید اراده کنیم (مایمکن ان یتصف بالحل والحرمة) بنابر قسم اول، و (ما هو متصف بالحل والحرمة) اراده کنیم بنابر غیر آن، وبه هر حال تأملی نباید کرد در این که در شبه محصوره تفحص لازم است. وبا بقای بر اشتباه بعد از تفحص، رجوع به آن اقوال می شود. واز آنچه گفتیم ظاهر شد ضعف قول علامه در تذکره به (وجوب استهلال ماه رمضان وشوال، چون روزه اول آن واجب وروزه اول آن دیگر حرام است، وفعل واجب وترک حرام موقوف است بر استهلال. پس استهلال مقدمه واجب است). به تقریب آنچه گفتیم که وجوب اجتناب در شبهه محصوره در جائی است که حرام متحقق الحرمه در

ص: 514

خارج موجود باشد. ودر شب آخر شعبان ورمضان که احتمال دخول ماه نو باشد، هنوز واجب یا حرام وقوع نیافته تا اجتناب از این وارتکاب آن لازم باشد. چون اصل عدم خروج ماه است از محاق وتحت الشعاع. وشهر سابق مستصحب است. واخبار هم دلالت بر آن دارد. بلی هر گاه اتفاق شد که ماه رمضان را بالتمام افکار کرد به سبب عذری، الحال که قضا باید بکند باید تفحص کند. چون جزما غره ماه را افطار کرده وگاه است که سلخ شعبان غره بوده وماه رمضان سلخ نداشته. واما حکایت امر مولی عبید خود را که (هر کس مالک ده دینار است یک دینار تصدق کند): پس این هر چند از فروع مسأله شبهه محصوره نیست، ولکن فهم عرف و عقل مقتضی لزوم تفحص است. وبعد تفحص وعدم حصول علم، به مقتضای اصل رجوع می شود. وفروع این مسأله در احکام شرعیه از حد حصر متجاوز است. و از آن جمله مسأله (مستطیع وغیر مستطیع) است. ومسأله (مالک نصاب وغیر مالک نصاب). ومسأله (قاصد مسافت در صورت جهل به مسافت). ومسأله (کثیر الشک) و (کثیر السفر) وامثال آنها که شارع از برای هر یک حکمی قرار داده، و هر مکلفی که امر او مردد است مابین هر یک از اینها، بر او لازم است که تفحص کند وبه مقتضای آنچه گفتیم عمل کند.

322: سؤال:

322: سؤال: چه می فرمایند در خصوص اموال ورخوت وتدارک دیگر که در بعضی از بلاد متعارف است که مرد به جهت زنی که می خواهد بگیرد قبل از عروسی می برد که زن راضی به تزویج کردن به مرد نمی شود مگر به بردن آن اشیاء ولکن در وقت عقد کردن داخل عقد نمی باشد. آیا این اموال ورخوت را شوهر تسلط دارد که بعد از تزویج نمودن از زن بگیرد؟ یا نه؟. مکرر از ملازمان عالی فتوی می رسد که رخوت زن مال مرد است. آیا هر گاه به این نحو در بلدی تعارف یافته باشد، زنان طلا وآلات ورخوت ونقد را مالک می شوند یا نه؟ نظر به آن که (عقود تابع قصود است) زن راضی به مهر مسمی نگردیده مگر به وفا نمودن شوهر به عهودی که قبل از تزویج نموده ورخوتی وزیوری ونقدی که قبل از عروسی وعقد، نزد زن فرستاده. آیا می تواند شد که انتقال این اموال از قیبل حق جعاله راضی شدن زوجه به مهر مسمی شود که داخل یکی از عقود شرعیه باشد؟ یا نه؟ ودر

ص: 515

صورتی که به منزله حق الجعاله شد، چون تعارف به این نحو است که رخوت مزبوره را به جهت زوجه شرط نموده می آورند که مقصود آن است که در خانه زوج بپوشد، واحتمال میرود که حق الجعاله تمتمع در رخوت مشخصه باشد. آیا احتمال تملیک در این صورت مقدم است یا تمتع؟ و هر گاه این رخوت وطلا آلات به هیچ نحو از این انحا منتقل به زوجه نشود، وجه نقدی که قبل از عروسی متعارف است به جهت زن میفرستند، آیا زوج بعد از عروسی و تصرف نمودن زن، تسلط بر گرفتن وجه نقد که خرج شده دارد؟ یا نه (به جهت آن که مباح نموده بود وعین تلف شده)؟ و هر گاه از آن وجه نقد اجناس مشخصه خریده باشد به منزله تلف شدن است؟ یا زوج تلسط دارد به عین آنها؟ مستدعی چنان است که صورت مسأله را مشروحا با اشاره اجمالیه به ادله آن لطف فرموده قلمی فرمایند.

جواب:

جواب: بدان که شرطی که حکم می شود به لزو م آن، شرطی است که در ظمن عقد لازمی می شود. یعنی مابین ایجاب وقبول. نه آنچه پیش ذکر شود، ونه آنچه بعد (علی الاقوی بل لم نقف علی مخالف صریح فی ذلک). وبدان نیز که وفای به وعده هم واجب نیست (علی الاشهر الاقوی) بلکه مستحب است. وانتقال ملک از زوج به زوجه محتاج است به ناقل شرعی وآن مفقود است بالفرض. واینکه گفته اند (العقود تابعة للقصود) دخلی به مانحن فیه ندارد. بلکه ظاهر مراد از آن معنیین است: یکی این که: از باب (لاعمل الابنیة) باشد تا خارج شود مثل عقد غافل وهازل ونائم که قصدی ندارند. دوم این که: از باب (انما الاعمال بالنیات) (1) باشد. چنانکه در مشترکات ملاحظه می شود. پس هر گاه کسی بگوید (ملکتک هذا بهذا) قابل بیع وهبه معوضه هر دو هست. وتعیین تابع قصد است در نفس الامر. واما تداعی: پس [ آن ] را مقام دیگر هست از کلام. و همان که ذکر کردیم از اشتراط ذکر شرط در ضمن عقد و عدم عبرت به مذکور قبل وبعد او، اوضح شاهدی است بر این که اعتقاد لزوم وفای به شرط منافات ندارد با لزوم عقد بدون آن. و بر آن مطلب متفرع می شود این که هر گاه مساومه شود در مهر بین زوجین و بعد از آن جاری سازند صیغه را بدون ذکر مهر، داخل مفوضة البضع خواهد5.

ص: 516


1- وسائل، ج1، ابواب مقدمات العبادات، باب 5.

بود. چون ذکر مهر نشده هر چند مقصود آنها مزاوجه بر آن مهر معین است لاغیر. زیرا که الفاظ را مدخلیت تامه هست در عقود، چنانکه مشاهده می شود در معاطات (کذا)، و وصیت به کتابت، هر چند به قرائن قطع حاصل شود به اراده وصیت. چنانکه اشهرو اظهر است. زیرا که چنانکه مزاوجه به محض تراضی متحقق نمی شود چه می شود که عقد وصیت هم محتاج لفظ باشد. پس عقد لزوم ثبوت امور مذکوره در مال زوج برای زوجه، ناشی از تقصیر ایشان است در عدم ذکر در ضمن عقد. وآنکه مقصود زوجه شوهر کردنی است که با استحقاق تملک امور مذکوره باشد، منشأ لزوم نمی شود. زیرا که لزوم از (احکام وضعیه) است که منوط به اسباب شرعیه است ومجرد اعتقاد این معنی از اسباب استحقاق نمی شود. واما انتقال از باب حق الجعاله: - که سائل آن را از حیل لزوم قرار داده - پس آن بسیار بعید است وبی وجه است. بلی این سخن در باب (شیربهائی که متعارف است که اولیامی گیرند) راهی دارد واما این که این را جعل رضای زوجه به مهر مسمی فی العقد کنیم، پس آن هیچ وجهی ندارد. زیرا که اگر مراد این است که زوج به زوجه می گوید که (هر گاه راضی شوی وبه من هم شوهر کنی، من در ازای مجموع راضی شدن وشوهر کردن، این وجه را می دهم)، پس در این صورت در عوض بضع می شود. وعوض بضع چیزی نیست الامهر. پس باید این هم من جمله صداق باشد. واین خلاف مفروض است. و عیبی دیگر هم دارد که: چون مفروض این است که آن البسه وطلا آلات را می برند که زوجه بیاورد ودر خانه زوج بپوشد ومتمتع شود، جهالت در مال الجعاله حاصل می شود. وآن منشأ بطلان است علی الاشهر. چون زمان عمر زوج وزوجه هیچ کدام (و همچنین زمان بقای عین) معلوم نیست. هر چند دور نیست که جهالت در جعاله در اموری که غرر وسفهی در آن نباشد، مضر نباشد. و از اینجا ظاهر می شود که هر گاه آن را از باب شرط در ضمن عقد کند هم صحیح نخواهد بود. وچون جز مهر می شود [ مهرهم ] فاسد می شود [ و ] رجوع به مهر المثل می شود کلا او بعضا. چنانکه در جعاله مجهوله هم رجوع به اجرت المثل می شود. و عجبتر آن که سائل با وجود احتمال اراده تمتع به آن (بلکه اظهر احتمالین بودن) خواسته است تملیک را اثبات کند، با وجود آن که اصل عدم انتقال است. وسخن در این مقام بسیار است ولکن هم کاغذ تنگ است وهم دل ووقت.

ص: 517

واما سؤال از زوجه نقدی که قبل از عروسی میفرستند: پس اگر از برای این است که (بعینها یا ببدلها) به خانه شوهر بیاورد پس آن مثل لباس وزینت است، چنانکه گفتیم. واگر اباحه تصرف کرده به هر نحو که خواسته باشد پس در صورت تلف، استرداد جایز نیست. چون خود او را مسلط کرده بر آن. ودر صورت بقای عین یا بدل آن، جایز است استرداد. به دلیل اصل واستصحاب وعدم ناقل شرعی. ومفروض این است که از باب هبه نیست. وبر فرضی که باشد هم احکام هبه بر آن جاری می شود. واگر خواهیم این راهبه معوضه کنیم هم تمام نیست. واکثر ابحاث سابقه، بر آن وارد است.

323: سؤال:

323: سؤال: شخصی با زن خود ناسلوکی داشته. بعد از مدتی شخص دیگری به جبر گفته که طلاق زن خود را بده، وآن شخص از خوف آن مرد جبار، پنهانی به نزد ملائی رفته که (من به جبر طلاق زنم را میدهم تو گواه باش در میانه). بعد از مدتی همان مرد ملا یا سهو کرده یا فراموش کرده [ آن رن را ] برای دیگری صیغه ونکاح کرده. آیا آن صیغه صحیح است یا باطل؟

جواب:

جواب: هر گاه در نفس الامر واقع است که طلاق به جبر بوده، نکاح دوم باطل است. لکن نمی توان آن زن را از دست آن مرد گرفت مگر این که او هم اقرار کند که (علم داشتم که طلاق اوجبری بود). یا شوهر اول دو شاهد عادل بگذارند که جبری بوده. در این وقت زن را از او میگیرند وبه شوهر اول می دهند.

324: سؤال:

324: سؤال: کسی صغیره خود را به نکاح منقطع در مدت یک روز به عقد شخصی در آورده، مقصود او محرمیت زوجه وی به آن شخص باشد. آیا محرمیت حاصل می شود؟ و بعد از فوت زوج نکاح آن زوجه بر آن شخص حرام است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه صغیره به حدی صغیر است که به هیچ نحو استمتاعی از او حاصل نمی شود حتی به بوسیدن از روی شهوت، ومحض از برای محرمیت مادرش عقد کرده، اظهر این است که باعث محرمیت نمی شود. وآن زن بر او حرام نمی شود. ولیکن از تزویج آن زن کمال احتیاط مرغوب است. چون امر فروج است وامرآن شدید است.

325: سؤال:

325: سؤال: شحصی زنی را به عقد در آورده. وبعد از وقوع نکاح فی مابین زوج و زوجه، قبل از دخول زوجه ادعای اکراه بر عقد نماید. وقراین اکراه هم موجود باشد مثل این که در تحت ید ظالمی بلا رضا ورغبت بوده باشد. در این صورت قول زوجه مقدم است بر قول زوج یا نه؟ -؟ وبر تقدیر تقدیم قول زوجه، بعد از حلف که از زوجه به عمل آید،

ص: 518

زوجه می تواند به هر کس که باشد (خواه مطلع بر آن عقد باشد یا نه) عقد مزاوجه به عمل بیاورد؟ یا مختص است جواز به غیر مطلع؟.

جواب:

جواب: معنی (در تحت ید ظالمی بلا رضا ورغبت باشد) را نمیفهمم. اگر مراد این است که به سبب ظالم بدون رضا ورغبت شوهر کرده، وثابت باشد، وزوجه امضا نکند، اشکال در بطلان نیست. واما هر گاه به رضای طرفین واذن زوجه عقد واقع شده وبعد از عقد زوجه ادعا کند که (من مجبور ومکره بودم در اذن). وزوج منکر باشد، قول زوج مقدم است بایمین در صورت فقد شاهد از برای زوجه ومجرد وجود اماره ای که مظنه به صدق زوجه حاصل شود ظاهرا، موجب تقدیم قول او نیست. پس هر گاه زوج قسم یاد کرد بر عدم اکراه، زوجه زوجه او است. و هر گاه قسم را رد کند به زوجه وزوجه قسم یاد کند بر اکراه وعدم اجازه، به هرجا خواهد شوهر می کند. ومانع او نمی توان شد. واین امور مرافعه می خواهد. و هر کس اهل مرافعه است حکم را می داند.

326: سؤال:

326: سؤال: شخصی از حکام مثلا صاحب تسلطی، زن بیوه ای را اکراها به زید که نوکر خود باشد عقد وتزویج نموده. صیغه مناکحه را بلا رضای زن فی ما بین ایشان جاری وواقع سازد. وبعد عقد وقبل دخول، عدم رضای زن به حد کاشف آید که مطلقا. به این مناکحه واصلا بدین مزاوجه، زن عاجزه راضی نیست. وآن شخص آمر صاحب تسلط مراتب مذکوره را بدین صورت وعدم رضای عورت را ملاحظه ومشخص نموده، زید مزبور را امر به طلاق نموده که (برو وزن مکرهه مسطوره را احتیاطا یک طلاق بگو). و بعد از اجرای طلاق شرعی از دست حاکم شرع، زید پشیمان شده. ادعای زوجیت به آن زن شرعا می تواند بکند یا نه؟ -؟ و هر گاه بگوید که (من بدین طلاق مأمور ومجبور بودم) مسموع است یا نه؟ -؟ ومی رسد زید را که او را منع کند از شوهر؟ یا تسلطی ندارد؟. اولا در صورت مذکوره این مناکحه ومزاوجه شرعا چه صورت دارد؟ و بر فرض تسلیم صحت نکاح، آن طلاق احتیاطی هم که به عمل آمده باشد، زید مذکور دیگر راه گفتگو وتسلط شرعی بر آن زن مسطوره دارد یا نه؟ -؟ وعرض ثانی این که در صورت مذکوره اگر قراین دال بر اکراه زن بوده باشد، قول زوجه مقدم است؟ وبعد از قسم می تواند به هر کسی برود؟

جواب:

جواب: اولا هر گاه به ثبوت برسد که نکاح زوجه به جبر واکراه بوده واجازه وامضا نکرده، اصل نکاح باطل است هرجا که خواهد شوهر می کند. و هیچ کس مانع او

ص: 519

نمی تواند شد. واحتیاج به طلاق هم ندارد. و هر گاه اکراه در نکاح به ثبوت نرسد زوجه زن آن مرد است، وغیر تسلط قسمی به شوهر، ندارد. پس هر گاه بعد او را طلاق گفت هم حکم می شود به مفارقت بین آنها. و هر گاه زوج مدعی شود که در طلاق مجبور بودم، وشاهدی نداشته باشد، وزن بگوید به رضا بود، قول زوجه مقدم است با یمین، وقسم [ را ] که خورد هر جا که خواهد شوهر می کند. مگر این که دعوی زوجه به اجبار، مقرون به قرینه صدق باشد (مثل این که محبوس باشد یا در دست ظالم متغلبی باشد) که در آن وقت ظاهر این است که قول زوج مقدم است با یمین. واین مطالب چون محتاج است به مرافعه، هر کس اهل مرافعه است حکم را می داند.

327: سؤال:

327: سؤال: شخصی زنی را به عقد نکاح خود در آورد، قبل از دخول آن زن را طلاق شرعی بدهد، وبعد از طلاق آن شخص مطلق پشیمان شده می گوید (من مجبور بودم به طلاق وبه فرموده شخص آمر جابری من زن خود را طلاق گفتم). آیا این سخن مرد شرعا مسموع است؟ یا صورت ندارد؟ ودر صورت عجز از بینه وعدم اثبات جبریت خود، غیر از قسم تسلط بر زن مطلقه دارد یا نه؟ ومی تواند بعد از قسم، زن مسطوره مطلقه را شرعا مانع شود که شوهر اختیار بکند؟ وزن بعد از قسم خوردن اختیار دارد که به شوهر برود یا نه؟ وطریقه قسم خوردن را قلمی فرمائید که زن چه نحو قسم بخورد تا خلاص شود؟. وهمه کس این زن را می تواند بعد از قسم خوردن به عقد نکاح در آورد؟ یا مخصوص به آنهائی است که علم واطلاع بر این مقدمه نداشته باشند؟.

جواب:

جواب: قول زوج به مجرد دعوی اکراه بر طلاق - هر گاه بینه نباشد - مقدم داشته نمی شود بر قول زوجه هر گاه زوجه منکر اکراه بر طلاق باشد (بلکه) قول زوجه مقدم است بایمین، مگر این که قرینه بر صدق زوج باشد (مثل این که در دست ظالمی باشد، یا محبوس باشد وادعای اکراه کند) در آنجا ظاهر این است که قول او مقدم باشد بایمین. هر گاه قرینه بر صدق زوج نباشد، زوجه قسم بخورد هرجا که خواهد شوهر می کند و هیچ کس مانع او نمی شود. هر کس که بر او معلوم نشده که زوجه مجبور بوده به طلاق، آن زن را می تواند بگیرد. واما کیفیت قسم: پس چون این امور مرافعه می خواهد، ومرافعه کردن وقسم دادن بدون حضور یا اذن مجتهد عادل (کسی را که اهل داند) نمی شود، فایده در بیان کیفیت قسم: نیست. هر کس اهل مرافعه است حکم وکیفیت قسم را می داند. والاقسم زوجه به

ص: 520

همین نحو باید باشد که قسم بخورد که زوج مجبور نبود به طلاق، وبه رضا طلاق گفت.

328: سؤال:

328: سؤال: هر گاه کسی فضولا نکاحی کرد برای زید وزید بعد از اطلاع امضا نکرد واظهار کراهت کرد، وبعد از مدتی گفت (الحال راضی شدم) آیا صحیح است یا باطل؟ -؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که باطل است. چون فضولی خلاف اصل است ودلیلی بر صحت آن نیست مگر با اجازه بعد اطلاع. غایت امر این که سکوت مبطل آن نباشد. اما اظهار کراهت: پس ظاهر این است که به مجرد اظهار کراهت باطل می شود. وکلام مفید در مقنعه صریح است در آنجا که گفته است در عقد غیر ولی صغیره را، که (هر گاه بزرگ شود واجازه کند صحیح است. واگر ابا کند باطل می شود) ودر مختلف این را نسبت به جمع کثیری از علما داده - پس بنابر این، دلیلی نیست بر این که رضای بعد اظهار کراهت، تصحیح عقد سابق کند. واگر آن عقد باطل نشده بود پس باید که جایز نباشد شوهر کردن آن زن به دیگری. چون از جانب او لازم بود واز جانب فضولی متزلزل.

329: سؤال:

329: سؤال: نفقه فرزند بعد از پدر بر کیست؟. ونفقه والدین بر کیست؟

جواب:

جواب: نفقه فرزند هر گاه غنی باشد در مال خود او است، خواه صغیر باشد وخواه کبیر. و هر گاه فقیر باشد، بر پدر واجب است به اجماع (چنانکه جمعی دعوی کرده اند) و آیه (فان ارضعن لکم فآتوهن اجورهن) (1) هم دلالت دارد. وقائل به فرقی نیست مابین اجرت رضاع وغیر آن. وحکایت هند زوجه ابو سفیان که شکوه کرد بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دست ابو سفیان که نفقه به او واولادش نمی دهد، آن حضرت فرمود (خذی ما یکفیک و ولدک بالمعروف)، (2) با ترک استفصال از غنی وفقر هند. و هر گاه پدر نباشد، یا باشد و قادر نباشد: پس لازم است نفقه بر پدران پدر هر چند به صد پشت بالا روند، با تقدیم الاقرب فالا قرب. به دلیل اجماع چنانکه جمعی دعوی کرده اند. وآنچه نقل شده است از مبسوط (با اشعار به این که مذهب شیعه این است) که گفته است که (مادر پدر مقدم است بر پدران پدر هر گاه ابعد باشند از مادر پدر در مرتبه. 3.

ص: 521


1- آیه 6 سوره طلاق
2- کنز العمال، ج8، ص303.

مثل این که مادر پدر دارد وجد پدر دارد مادر پدر مقدم است بر جد پدر)، پس آن معاوضه نمی کند با اجماعات منقوله وشهرت عظیمه. و هر گاه پدران پدر نباشند، یا باشند وقادر نباشند، یا نتوان از آنها گرفت، واجب می شود بر مادر با قدرت. و هر گاه مادر نباشد، یا باشد وقادر نباشد، واجب می شود بر پدر مادر ومادر مادر، هر چند بالا روند بالسویه. یعنی پدر مادر ومادر مادر شریک اند در نفقه دادن به شرطی که در درجه مساوی باشند. و هر گاه مساوی نباشند، واجب است بر اقرت فالاقرب نیست به فرزند. پس هر گاه مادر مادر داشته باشد وپدر پدر مادر داشته باشد مادر مادر مقدم است وهکذا.. هر چند بالا رود، ودر هر مرتبه اقرب به فرزند مقدم است برابعد بدون فرقی مابین مرد و زن. و از شیخ وسایر اصحاب نقل شده است که مادر پدر به منزله مادر مادر است، و پدران ومادران مادر پدر به منزله پدران ومادران [ مادر ] مادراند، پس شریک اند در وجوب نفقه علی السویه با تساوی در درجه. واما با تفاوت درجه مختص است وجوب انفاق به آن که اقرب است به منفق علیه. و در این حکم هم به خلافی بر نخورده ام. تا اینجا سخن در نفقه اصول بود، یعنی آنچه نفقه دهنده آبا وامهات باشند. واما هر گاه نفقه دهنده ارفروع باشد یعنی اولاد: مثل این که آن فقیر پدر ومادر و احد را ندارد، یا دارد ولکن قادر نیستند، ولکن فرزند قادر دارد. پس اگر آن فرع یک نفر است وقادر است بر نفقه، واجب است بر او نفقه اصل. و هر گاه متعتدد باشند ودر درجه هم مساوی باشند واجب است بر همگی. علی السویه وشریک اند در نفقه دادن. و هر گاه متفاوت باشند در درجه، وجوب مخصوص اقرب است به محتاج. ومشهور این است که فرقی مابین ذکر وانثی نیست. وبعضی گفته اند واجب است بر ذکر به انثی. وبعضی گفته اند واجب است بر هر دو به حسب میراث. ودلیل آنها وضوحی ندارد. و هم چنین مشهور عدم فرق است مابین قادر بر انفاق بالفعل وقادر بالقوه. و از بعضی خلاف ظاهر می شود. واشکال درصورتی که دو نفر باشند که یکی قارد بالفعل است ودیگری قادر بالقوه، بیشتر است. واما هر گاه مجتمع شود اصل وفروع که آنها را (عمودان) می خوانند، مثل این که محتاج پدر دارد وپسرهم دراد، یا پدران پدر وپسران پسر، پس شریک خواهند بود در وجوب انفاق هر گاه مساوی باشند در درجه. واقرب مختص است به وجوب با تفاوت

ص: 522

درجه. پس اگر پدری دارد وپسری، مساوی اند در وجوب. و هر گاه پدری دارد وپسر پسری واجب است بر پدر. و هم چنین هر گاه پسری دارد وپدر پدری، واجب است بر پسر وهکذلا.. ودر مسالک اشکال کرده است درصورتی که فرع انثی باشد، مثل این که پدری دارد ودختری. و [ نیز ] درصورتی که اصل مادر باشد خواه فرع ذکر باشد یا انثی. و علامه هم در صورت اخیره در قواعد تردد دارد وبعد از این اشکال، اختیار مساوات کرده. چنانکه جمعی دیگر هم این را تقویت کرده اند. تا اینجا کلام در نفقه دهنده بود. واما نفقه گیرنده: پس هر گاه متعدد باشند وهمه فقیر باشند ونفقه دهنده هم قادر باشد، لازم است بر او نفقه همه. و هر گاه قادر بر همه نباشد مقدم میدارد اقرب فالاقرب را، خواه از اصول باشد وخواه فروع، خواه ذکور باشد وخواه اناث. و هر گاه وسعت منفق به قدر نفقه متعد نباشد [ ونفقه گیرنده ها متعدد ودر یک درجه باشند ] پس آیا قسمت باید کرد بر همه؟ یا قرعه باید کرد؟ در آن دو وجه است. اظهر ترجیح قرعه است. چون حکمت انفاق، رفع حاجت است وآن در صورت قسمت منتفی است. و بعضی احتمال داده اند ترجیح آن که اضعف باشد به سبب صغر یا مرض، بدون قرعه.

330: سؤال:

330: سؤال: هر گاه زید با مادر زن خود ملاعبه کند حتی به حدی که تفخیذ به عمل آید وانزال شود واما دخول به عمل نیاید: نه در قبل ونه در دبر. آیا زوجه او بر او حرام می شود یا نه؟ -؟ وآیا فرقی هست مابین این که قبل از تزویج باشد یا بعد -؟.

جواب:

جواب: ظاهرا قائلی به نشر حرمت در اینجا نیست. الا آنچه ظاهر می شود از فخر المحققین که مسأله خلافی است، یعنی درصورتی که قبل از تزویج باشد. وشهید ثانی وصاحب مدارک تصریح کرده اند بر این که ما [ به ] قائلی بر تحریم بر نخوردیم ونه بر مستند آن، و هیچ کس غیر از فخر المحققین این قول را نقل نکرده. وبه هر حال اشکال در عدم حرمت نیست، خصوصا هر گاه بعد از تزویج باشد. بلکه اظهر در زنای قبل از تزویج هم عدم نشر حرمت است در غیر دختر عمه و [ دختر ] خاله که به آنها زنا کرده باشد، چه جای بعد. وظاهرا در عدم نشر حرمت در زنای لاحق خلافی نباشد مطلقا. و هیچ اشکالی در عدم نشر حرمت در ملاعبه مذکوره بعد از تزویج نیست. وقبل از تزویج هم اشهر واظهر همین است.

331: سؤال:

331: سؤال: هر گاه زوجه کنیز خود را تحلیل کند به زوج خود که وطی کند وبعد پشیمان شود ومنع کند. چه صورت دارد؟.

ص: 523

جواب:

جواب: به تحلیل زوجه وطی حلال می شود. اشهر واظهر این است که تعیین مدت ضرور نیست. وظاهر این است که هر وقت پشیمان شود می تواند منع کرد. هر چند تعیین مدت کرده باشد ومدت هنوز منقضی نشده باشد.

332: سؤال:

332: سؤال: هر گاه کسی وصیت کند به شخصی بر اطفال خود. آیا جایز است که [ آن وصی ] صغیر یا صغیره او را نکاح کند به شخصی؟ یا نه؟

جواب:

جواب: اشهر میان علما (چنانکه از مسالک ومفاتیح ظاهر می شود) این است که جایز نیست. و از شیخ در مبسوط نقل شده است جواز آن مطلقا، و هم چنین از مختلف. و از خلاف قول به تفصیل: یعنی هر گاه وصیت به خصوص نکاح کرده، می تواند. واگر وصی مطلق است، نمی تواند. وقول دیگر هست در مسأله که هر گاه صغیر بالغ شود با فساد عقل، وضرورتی داشته باشد به نکاح، وصی ولایت دارد. والا، فلا. واظهر قول اول است، وخصوص صحیحه محمدبن اسماعیل [ بن ] بزیع که در کافی روایت شده دلالت دارد بر آن صریحا(1)، و (اضمار) آن ضرر ندارد. وخصوصا از مثل محمدبن اسماعیل. و خصوصا با اعتضاد به عمل اصحاب. و هم چنین دلالت دارد بر آن صحیحه ابی عبیده حذاکه دلالت دارد بر این که (نکاح غیر پدر بر صغیرین موقوف است بر اجازه آنها بعد بلوغ) (2).

و هم چنین اخبار بسیاری که دلالت دارند بر این که (ولایتی از برای غیر پدر وجد، نمی باشد (3)و از شیخ در تبیان وطبرسی در مجمع البیان ظاهر می شود اجماع بر انحصار ولی دراب وجد. ومؤید آن است (بلکه دلالت دارد بر آن) دو حدیث صحیح از محمدبن مسلم (فی الصبی یتزوج الصبیة یتوارثان؟ فقال: اذا کان ابواهما اللذان زوجاهما فنعم. [ قلت: فهل یجوز طلاق الاب؟ قال: لا ]). (4) که مفهوم آنها این است که هر گاه غیر پدر تزویج آنها کرده باشد، توراثی نیست. واین نیست مگر به جهت بطلان عقد. واما دلیل قول دوم: پس آن عموم آیه است. یعنی (فمن بدله بعدما سمعه فانما اثمه1.

ص: 524


1- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح و اولیائه، باب 8، ح1.
2- وسائل، ج17، ابواب میراث الازواج، باب 11، ح1.
3- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح و اولیائه، باب 11 و 12.
4- همان مرجع، باب 12، ح1.

علی الذین یبدلونه) (1) وصحیحه محمدبن مسلم (عن الباقر - ع - [ سألته عن ] الذی بیده عقدة النکاح، فقال: هو الاب والاخ والموصی الیه والذی یجوز امره فی مال المرأة من قرابتها) (2) وصحیحه ابی بصیر(3) وروایت دیگر او(4) که قریب به همین مضمون اند. وعموم آیه ممنوع است. زیرا که ظاهر آیه وصیت در مال است چون فرموده است (کتب علیکم اذا حضر احدکم الموت ان ترک خیرا الوصیة للوالدین والاقربین حقا علی المتقین فمن بدله بعدما سمعه... الایه). زیرا که مراد از (خیر) مال است. واینکه نکاح مستلزم صرف مال می شود، منشأ جواز نکاح نمی شود. واحادیث هم مشتمل اند برچیزی که احدی از اصحاب قائل به آن نیست که ولایت با برادر باشد، هر چند ظاهر این است که این مضربه استدلال نیست ولیکن شکی نیست که موجب مرجوحیت می شود. وچون این احادیث در بیان بخشیدن مهر غیر مدخوله است که در تفسیر آیه وارد شده است دلالت آن بر حکم نکاح صغیر اضعف می شود. چون متبادر از عطف (الذی بیده عقدة النکاح) این است که عفو مهر باشد، پس شاید که مراد از موصی الیه آن باشد که موصی وصیت کرده باشد در امر مال، یعنی: هر گاه زوج صغیر او خواهد طلاق بدهد به شرط عفو همه مهر وصلاح صغیره در آن باشد وصی تواند عفو کرد. نه این که وصی ولی باشد در اصل عقد. و هم چنین برادر در وقتی که وکیل باشد از جانب زوجه، یا مطلق وکیلی که امور اموال او به دست او باشد، یا جد یا حاکم از حیثیت ولایتی که در مال دارند. واما این که هر کس ولایت مال دارد ولایت نکاح دارد - چنانکه این خبر اشعار به آن دارد، واخباری که در مسأله نکاح بکر بالغه است(5) که دلالت دارند بر این که چون ولایت مال او به دست او است پس ولایت نکاح هم با او است - پس آن تمام نیست. زیرا که شاید مراد در این خبر همین باشد که گفتیم. ودر اخبار باکره بالغه ظاهر این است که مراد بیان رشد باشد که فرموده اند (هر گاه بکر مالک امر خود است ومی خردو می فروشد پس نکاح او بر نفس خود جایز است) نه این که هر کس تسلط در امر مال دارد4.

ص: 525


1- آیه 181 سوره بقره.
2- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح و اولیائه، باب 8 ، ح5.
3- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 52، ح1.
4- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح و اولیائه، باب 8، ح4.
5- از آنجمله ح6، از باب 9 ابواب عقد النکاح، وسائل ج14.

در امر نکاح [ نیز ] دارد. ودلیلی بر این نیست که هر کس را ولایت مالی باشد ولایت در نکاح [ هم ] باشد و از این جهت است که حاکم هم ولایت بر نکاح صغیرین ندارد با وجود آن که ولایت مالی دارد. چنانکه مشهور علما است. بلکه شائبه اجماع در آن هست چنانکه از مسالک ظاهر می شود، هر چند ظاهر می شود از او توقف. و هم چنین از صاحب مدارک در شرح نافع از جهت عمومات ادله ولایت حاکم [ توقف ظاهر می شود ]. وگمان حقیر این است که توقف وجهی ندارد. زیرا اصل واخباری که دلالت دارند بر انحصار ولایت دراب،(1) وآنچه پیش ذکر شد از اخبار (با عمل اصحاب به حیثیتی که مخالفی ظاهر نیست) کافی است در نفی ولایت حاکم بر صغیرین. وبه هر حال مختار در مسأله نکاح وصی عدم جواز است مطلقا. وقول به جواز مطلقا ضعیف است، به جهت ضعف ادله آنها وندرت قائل به آن. حتی این که بعضی نفی قول به آن کرده اند وگفته اندکه (مراد قائل صورت تصریح به وصیت نکاح است نه مطلقا). و مؤید این است که آن که در کتاب وصایا گفته اندکه هر گاه موصی بگوید (انت وصیی علی اولادی) در آن سه وجه است: یکی آن که جایز است تصرف او در اموال صغیر مطلقا بر سبیل مصلحت. دوم این که این اطلاق منصرف می شود به همین محافظت مال، لا غیر. سوم این است که باطل است مادامی که بیان نکند که چه در نظر او است. واظهر قول اول است. ودر اینجا کسی احتمال اختیار نکاح وولایت در آن را ذکر نکرده. واما دلیل قول به تفصیل: پس شاید دعوی تبادر (خصوص وصیت نکاح) باشد از (موصی الیه)، که در اخبار قول به اطلاق ولایت وصی ذکر کردیم، واصل عدم ولایت در صورت اطلاق. وبه هر حال اقوی قول مشهور است به دلیل اخبار متقدمه معتضده به اصل عدم ولایت، وشهرت بین الاصحاب، وظاهر اجماع تبیان ومجمع البیان. واما قول آخر: پس آن نیز دلیلی که توان اعتماد کرد، ندارد.

333: سؤال:

333: سؤال: شخصی به مضمون (من ارادان یطلق زوجته المسترابة فیعتزل عنها ثلاثة اشهرثم یطلقها) علم نداشته، وزوجه را که در طهر بعد نفاس بوده ووقاعی هم اتفاق نیفتاده بود و به سبب ارضاع مسترابه بود، مطلقه ساخته بدون اعتزال به طریق2.

ص: 526


1- وسائل، همان ابواب، باب 11 و 12.

مذکور. آیا صحیح است - بنابر این که مورد حدیث مذکور بعد وقاع ومراد از آن برائت رحم بوده -؟ یا آن که صحیح نیست وحدیث موقعش عام است ومحمول بر تعبد خواهد بود -؟.

جواب:

جواب: حدیثی که در طلاق مسترابه وارد شده روایت داود بن ابی یزید عطار است (عن بعض اصحابنا عن الصادق - ع -: قال: سألته عن المرأة یستراب بها ومثلها تحمل و مثلها لا تحمل ولا تحیض وقد واقعها زوجها، کیف یطلقها اذا اراد طلاقها؟ قال: لیمسک عنها ثلاثة اشهرثم یطلقها). (1) وصحیحه اسماعیل بن سعید اشعری (قال: سألت الرضا - ع - عن المسترابة من المحیض کیف تطلق؟ قال: تطلق بالشهور). (2)

وبدان که اتفاق کرده اند علما (چنانکه از محقق وعلامه ظاهر می شود) بر این که حیض ونفاس در احکام مساوی اند، الادراقل واکثر، ودر رجوع به عادت نسا روایات و تمیز ودر مضی اقل الطهر بین النفاسین. پس بنابر این چنانکه شرط است در صحت طلاق این که در حال حیض نباشد، شرط است که در حال نفاس هم نباشد. واخبارهم به خصوص دلالت دارند. (3)

و هم چنانکه صحیح است طلاق بعد از انقطاع حیض ودخول در طهر به شرط عدم مواقعه، همچنین است در نفاس. ودلالت می کند بر آن موثقه ابو العباس (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن رجل طلق امرأته بعد ماولدت وطهرت وهی امرأته لا تری دما مادامت ترضع، ماعدتها؟ قال: ثلاثة اشهر). (4) وترک استفصال وتقریر معصوم دلالت دارد بر این که طلاق بعد حصول طهر از نفاس، صحیح است، وانتظار گذشتن سه ماه ضرور نیست. بلی دلالت دارد بر این که عده آن زن سه ماه است، چون مسترابه است به سبب رضاع. وفتوای علماهم این است که هر گاه وقاعی حاصل شده باشد طلاق جایز نیست تا سه ماه بگذرد. ومفروض در اینجا این است که وقاعی بعد از نفاس حاصل نشده، و حکم وقاع ازودلات منقطع شده به سبب نفاس، خصوصا حکمت در این مکث طهور برائت رحم است. و از این جهت است که بر (مستبین الحمل) انتظاری ضرور نیست ودر6.

ص: 527


1- وسائل، ج15، ابواب مقدمات الطلاق و شرائطه، باب 40، ح1.
2- همان مرجع، ابواب العدد، باب 4، ح17.
3- همان مجلد، ابواب مقدمات الطلاق، باب 8.
4- همن مرجع، ابواب العدد، باب 4، ح6.

هر حال طلاق می توان داد. وتوهم تعبد هم در این حال معنی ندارد، به جهت این که حدیثی وارد نشده که مسترابه مطلقا باید سه ماه صبر کند. به جهت آن که مورد روایت داود بن ابی یزید این است که (مسترابة الحمل) که زوج او با او وقاع کرده باشد حکم او این است که بعد از وقاع امساک کند از او سه ماه وبعد از آن طلاق بگوید. وظاهر این است که در امساک، نیت شرط نیست که به قصد طلاق سه ماه ترک وقاع کند. بلکه هر گاه از باب اتفاق سه ماه گذشته از وقاع، والحال به فکر طلاق افتاد، الحال می تواند طلاق گفت، دیگر ضرور نیست سه ماه دیگر صبر کند. پس نمی تواند گفت که: نظر به امر (فلیمسک) باید ثانیا امتثال حاصل شود واین نمی شود الا به قصد امتثال، پس از باب تعبد خواهد بود. پس می گوئیم که: مانحن فیه نه مورد حدیث است ونه کلام فقها. به جهت این که این زن مادام الحمل (متیقن الحمل) بوده نه (مسترابة الحمل). و بعد از ولادت قبل از حصول وقاع نیز مسترابة الحمل نیست، بل متیقن العدم است. ودر حال نفاس هم مسترابة الحمل نیست، چون در حکم حیض است ومنع از طلاق به سبب نفاس است نه به سبب مسترابه بودن پس وقاعی که قبل از ولادت حاصل شده، وقاع مسترابة الحمل نیست تا مورد حدیث وکلام فقها شود. و بر فرضی که بعد از طهر از نفاس، صدق کند مسترابه بر او - نظر به اصطلاح فقها که تعمیم داده اند لفظ مسترابه را به حیثیتی که شامل صورتی است که مطلقا احتمال حمل در آن نباشد، مثل این که حیض او منقطع شود وریبه حملی نباشد - لکن از حدیث [ ی ] که دلیل مسأله است بر می آید که: سه ماه صبر کند به شرط این که وقاعی حاصل شده باشد بر مسترابه در حالی که متصف است به وصف (مسترابه بودن). چون (مشتق) حقیقت است در (متلبس بالمبدأ)، نه غیر آن. خصوصا در (ماسیتلبس فی المستقبل). واما صحیحه اسماعیل بن سعید: پس قطع نظر از این که محتمل است که مراد بیان عده باشد نه طلاق، می گوئیم که بر فرض تسلیم اراده حکم طلاق، ظاهر این است که اشکال راوی در این است که چون شنیده است که باید طلاق در حال حیض نباشد و در حال طهر غیر مواقعه باشد، وزن مسترابة الحیض که حیض وطهر آن معلوم نیست، حکم آن چه چیز است. وچگونه بداند که این طهر غیر مواقعه است. فرمودند که (اعتبار به شهور بکند) یعنی هر گاه سه ماه از وقاع گذشته همین در حکم طهر غیر مواقعه است.

ص: 528

وچون نفاس در حکم حیض است وپاکی از آن در حکم طهر است پس صادق است که طهر غیر مواقعه است. پس مورد اشکال راوی وسؤال او نخواهد بود، که اطلاق جواب شامل آن باشد. وبه هر حال ظاهرا اشکالی در صحت طلاق نیست.

334: سؤال:

334: سؤال: هر گاه شخصی دختری را در حال عقل وشعور مخفی از پدر ومادر او، از برای خود عقد نماید. ودختر نیز اقرار به عقد دارد. آیا عقد دختر بی اذن پدر صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: در نکاح باکره عاقله رشیده بالغه، اشهر واظهر این است که اذن پدر شرط نیست. بلی احوط است.

335: سؤال:

335: سؤال: هر گاه دختر بعد از عقد منکر شود، آیا قبل از تحلیف می توان او را از برای دیگری عقد نمود یا نه؟ آیا تکلیف زوج بعد از انکار دختر چه چیز است؟ هر گاه از خوف جناب اقدس الهی طلاق بگوید نصف مهر مسمی را باید تسلیم دختر نماید یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه مرد مدعی زوجیت دختر است ودختر منکر است ومرد بینه ندارد، قسم متوجه دختر می شود، هر گاه قسم خورد دعوی ساقط می شود در ظاهر حکم شرع. ودختر می تواند شوهر بکند در ظاهر شرع. و هر گاه مرد علم دارد به عقد واینکه دختر قسم دروغ خورده، پس بهتر این است که او را طلاق بگوید ونصف مهری که به سبب عقد لازم شده باید به او برساند هر چند دختر مطالبه آن را نمی تواند کرد. ومادر او را نمی تواند عقد کند، و هم چنین دختر برادر وخواهر او را نمی تواند گرفت بدون اذن او و همچنین خواهر او را مادامی که او را طلاق ندهد نمی تواند گرفت. ونفقه وکسوه او بر مرد لازم نیست، به جهت عدم تمین. و هر گاه دختر قسم نخورده ورد کرد قسم را و مرد قسم خورد، حکم می شود به زوجیت در ظاهر شرع. وبر ایشان لازم است که عمل کنند به مقتضای آنچه درواقع ثابت است. واما سؤال از این که (آیا دختر قبل از قسم خوردن می تواند شوهر کند یا نه) پس اظهر این است که بلی می تواند. همچنانکه در سایر مواضعی که تصرفات مدعی علیه در آنچه در دست او است جایز است مادامی که حکم برخلاف آن از حاکم صادر نشده باشد. ولکین هر وقت که مدعی خواهد او را قسم می دهد هر چند شوهر کرده باشد. وباز به

ص: 529

مقتضای قسم عمل می شود. هر گاه زوجه نکول کرد از قسم، وزوجیت زوج اول ثابت می شود علی الاقوی، وبعد از رد قسم به مدعی وقسم خوردن او نیز بنابر قول دیگر. و هر گاه آن دختر بعد از شوهر کردن، اقرار کند به عقد سابق، اقرار او ضروری به حقوق زوج ثانی نمی رساند. چون اقرار بر غیر است. اما ظاهر این است که در حق خودش مسموع باشد از سقوط نفقه وقسم ومضاجعه ومواقعه وغیره و هم چنین سقوط مهر. مگر این که ادعا کند که (در حال دخول عالمه نبودم به عقد وبعد به خاطرم آمد). در این وقت مستحق مهر المثل می شود. چون این جواب طول بهم رسانید گاه است که مطلب به دست نیاید. خلاصه جواب آن سؤال این است که: اظهر این است که جایز است در ظاهر شرع که به دیگری شوهر کند. ولکن حق دعوی مدعی ساقط نمی شود وهر وقت خواهد او را قسم می دهد، وبه مقتضای آن عمل می کند. وتکلیف زوج این است که او را زن خود داند ومادر او را بر خود حرام داند. و هم چنین خواهر او را هر گاه طلاق نگوید او را. وخواهر زاده وبرادر زاده او را بدون اذن او عقد نکند. ونصف مهر مسمی را به او برساند. هر چند از برای او جایز نیست که مطالبه کند وبگیرد. بلی نفقه وکسوه او ساقط است، چون تمکین نداده.

336: سؤال:

336: سؤال: آیا نکاح دو خواهر جایز است یا نه؟ و هر گاه یک خواهر را عقد کرد وبعد از آن دیگری را عقد کرد کدام حلال است وکدام حرام؟ و هر گاه خواهر را داشت وطلاق گفت، قبل از انقضای عده می تواند آن دیگری را نکاح کند یا نه؟ وآیا دو کنیزی که خواهر هم باشند می تواند به هر دو دخول کرد یا نه؟

جواب:

جواب: اما از مسأله اولی: پس این است که حرام است از برای مرد این که جمع کند میان دو خواهر به نکاح دائم یا منقطع، به اجماع مسلمین وصریح آیه(1) واخبار. (2) پس کسی که یک خواهر را گرفت آن خواهر دیگر را نمی تواند گرفت مگر بعد از فوت این خواهر اول یا طلاق او یا انقضای مدت او در متعه. واگر دو خواهر را به یک صیغه عقد کند، یا به دو صیغه ولکن به دفعه واحده (مثل این که دو نفر را وکیل کند هر یکی را برای عقد یکی از آنها، و هر دو درآ ن واحد صیغه را جاری کنند) پس اظهر واشهر بطلان عقد9.

ص: 530


1- آیه 23 سوره نساء.
2- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 24 الی 29.

هر دو است. چون اصل عدم صحت وحلیت است وعمومات (فانکحوا ما طاب لکم من النسا). (1) وامثال آن مخصص است به آیه (وان تجمعوا بین الاختین)، (2) وصادق است بر این، این که جمع بین الاختین است در نکاح. ولازم نیست که مراد همین جمع در نگاه داشتن آنها باشد. وعموم (اوفوا بالعقود) تمام نیست زیرا که در صورت اجماع در صیغه واحده یک عقد واقع شده ووفای به مجموع آن جائز نیست اجماعا ووفای به بعض عقد وفای به عقد نیست وترجیج بلامرجح هم جایز نیست. وشیخ در نهایه وابن براج وابن جنید قائل شده اند به تخییر. یعنی هر کدام را که خواهد اختیار کند وآن دیگری را رها کند، ودلیل ایشان یکی این است که جائز است جمع امرأة محلله ومحرمه در عقد واحد، وصحیح است در محلله دون محرمه. وآن قیاسی است مع الفارق. ودوم صحیحه جمیل بن دراج است در کتاب فقیه (عن ابی عبد الله - ع - فی رجل تزوج اختین فی عقدة واحدة: قال: یمسک ایتهما شا ویخلی سبیل الاخری [ وقال فی رجل تزوج خمسا فی عقدة واحدة قال: یخلی سبیل ایتهن شا ]) (3).

و هم چنین حدیث را کلینی(4) وشیخ(5) نیز روایت کرده اند وسند آنها هم قوی است. لکن مخالف اصول وقواعد وصریح آیه است. وتخصیص این ادله به مثل این روایت (که اکثر اصحاب او آن اعراض کرده اند) بی وجه است. خصوصا دلالت آن هم صحیح نیست. زیرا که ممکن اشت مراد این باشد که نگاه میدارد یکی از آنها را به عقد تازه ورها می کند دیگری را ومؤید اراده این معنی است روایت عبد الله بن مسکان (عن ابی بکر الحضرمی قال: قلت لابی جعفر - ع - رجل نکح امرأة ثم اتی ارضا فنکح اختها وهو لا یعلم، قال: یمسک ایتهما شا ویخلی سبیل الاخری). (6) یعنی هر گاه زنی را نکاح کند و بعد از آن در [ سر ] زمین دیگر بیاید و خواهر او را ندانسته عقد کند هر کدام را که خواهد نگاه میدارد ودیگری را سر می دهد. وباید در اینجا مراد این باشد که جایز است که طلاق بگوید اولی را ودومی را به عقد تازه نکاح کند. چنانکه مذهب اکثر علما است،2.

ص: 531


1- آیه 23 سوره نساء.
2- آیه 26 سوره نساء.
3- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 25، ح1 - فقیه، ج2، ص134.
4- کافی (فروع) ج2، ص37 - تهذیب، ج2، ص195.
5- کافی (فروع) ج2، ص37 - تهذیب، ج2، ص195.
6- همان مرجع، باب 26، ح2.

بلکه دعوی اجماع در آن مکرر شده که عقد دومی در این صورت باطل است. وصحیحه زراره هم بر آن دلالت دارد (قال: سألت ابا جعفر - ع - عن رجل تزوج بالعراق امرأة ثم خرج الی الشام فتروج امرأة اخری فاذا هی اخت امرأته التی بالعراق. قال: یفرق بینه وبین المرأة التی تزوجت بالشام ولا یقرب المرأة العراقیة حتی تنقضی عدة الشامیة). (1)

و از آنچه گفتیم معلوم شد که هر گاه بر سبیل تعاقب نکاح کند، نکاح دومی باطل است. و هر گاه به دومی وطی کرده باید عده بدارد. مثل این که از روی جهالت بوده و نمی دانسته که خواهر اولی است، به اولی دخول نمی تواند کرد تا عده دومی منقضی شود. ومخالف در این مسأله ابن ادریس است که متمسک به اصل شده ووجهی از برای آن نیست با وجود حدیث صحیح. واین جواب مسأله دوم است. واما مسأله سوم: هر گاه زن خود را طلاق بگوید وخواهد خواهر او را بگیرد، پس اگر طلاق او (بائن) است جایز است نکاح خواهر او قبل از انقضای عده، وظاهرا در آن خلافی نیست. واخبار مستفیضه دلالت دارد بر آن. (2) و اگر طلاق رجعی است جایز نیست نکاح خواهر او تا عده منقضی شود. و در این هم خلافی نیست. واخبار مستفیضه دلالت دارد بر آن. (3) وفحوای صحیحه زراره هم دلالت دارد بر آن. (4) واما عده متعه: پس در آن خلاف است ومنقول از اکثر اصحاب این است که آن در حکم عده طلاق بائن است. ومفید وصدوق وکیدری قائل اند به عدم جواز. بلکه ظاهر شیخ هم در استبصار این است هر چند در اول گفته است که (هر چیزی که در کتابها یافته می شود شاید صحیح باشد) ودر آخر گفته است که (جایز است که این مختص متعه باشد). ودلیل این جماعت صحیحه حسین بن سعید است (قال: قرأت فی کتاب رجل الی ابی الحسن الرضا - ع -: الرجل یتزوج المرأة متعه الی اجل مسمی فینقضی الاجل بینهما، هل تحل له ان ینکح اختها قبل ان ینقضی عدتها؟ فکتب: لا یحل له ان یتزوجها حتی تنقضی عدتها). (5) وهمین حدیث را کلینی وابن بابویه نیز روایت کرده اند. و1.

ص: 532


1- همان مرجع، باب 26، ح1.
2- وسائل، ج14، ابواب العدد، باب 48، ح 1 ای 5 و ج15 ابواب ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 28، ح1و2.
3- وسائل، ج14، ابواب العدد، باب 48، ح 1 ای 5 و ج15 ابواب ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 28، ح1و2.
4- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 26، ح1.
5- همان مرجع، باب 27، ح1.

همچنین در نوادر احمد بن محمدبن عیسی. واما دلیل مشهور پس بر نخوردم به چیزی مگر علت منصوصه که از اخبار مستفاد می شود در مسأله طلاق، مثل صحیحه ابی بصیر (عن ابی عبد الله - ع - قال: سألت عن رجل اختلعت منه امرأته ایحل له ان یخطب اختها من قبل ان ینقضی عدة المختلعة؟ قال: نعم قد برأت عصمتها منه ولیس له علیها رجعة. (1) وحسنه حلبی (به ابراهیم بن هاشم) (عنه - ع - فی رجل طلق امرأته او اختلعت اوبانت، اله ان یتزوج باختها؟ قال: فقال: اذا برأت عصمتها ولم یکن له علیها رجعة فله ان یخطب اختها). (2) وجه استدلال این است که در این احادیث ظاهر می شود که علت جواز نکاح، انقطاع عصمت وعدم جواز رجوع است. وآن در عده متعه موجود است. واین خالی از قوت نیست. ولکن ترجیح این بر آن حدیث صحیج با وجود عمل جماعتی از قدما هم مشکل است، و احتیاط بسیار مؤکد است. واما مسأله چهارم: یعنی حکم دو کنیز که خواهر یکدیگر باشند - شکی در جواز جمع آنها در ملک نیست. ودر قول به کراهت هم اشکال هست وتصریح به آن از غیر شیخ در نظرم نیست. ولکن صحیحه علی بن یقطین ظاهر است در کراهت آن، (قال: سألت ابا ابراهیم - ع - عن اختین مملوکتین وجمعهما، قال: تستقیم ولا احبه لک قال: و سألته عن الام والبنت المملوکتین، قال هو اشدهما ولا احبه لک). (3) وشیخ این را حمل کرده بر جمع در ملک وتعلیل کرده است کراهت را به این که گاه است نفس او مایل شود به جماع کردن هر دو وبه معصیت مبتلا شود. و هم چنین موثقه حلبی (عن ابی عبد الله - ع - قال: محمدبن علی - ع - فی اختین مملوکتین تکونان عندالرجل جمیعا، قال: قال علی - ع - احلتهما آیة وحرمتهما اخری وانا انهی عنهما نفسی وولدی). (4) وشیخ در کتابین اخبار گفته است که: اگر مراد از نهی، حرمت است پس مراد وطی است. واگر مراد از آن، کراهت است پس مراد جمع در ملک است. وظاهر این است که نظر شیخ به نوعی از (استخدام) باشد در ضمیر (انهی عنهما) ومراد از ضمیر (احلتهما) وحرمتهما) امتین باشد در حال جمع به عنوان وطی، ومراد از ضمیر (انهی عنهما) 4.

ص: 533


1- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 48، ح1.
2- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 48، ح2.
3- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 29، ح3.
4- المرجع: الباب 58، ح1.

مطلق امتین، یعنی منع می کنم نفس وولد خود را از دو کنیز، یعنی حتی در تملک آنها. والا بر شیخ وارد خواهد آمد که ظاهر حدیث اتحاد مورد حکم روایت است وآن نمیسازد با این تردید شیخ. واولی این است که بگوئیم که مراد از آیه (والذین هم لفروجهم حافظون) است که عموم آن دلالت بر حلیت جمع می کند. وآیه تحریم آیه (وان تجمعوا بین الاختین) است. ووجه دلالت آن در کنیز این است که تقدیر شود در آیه نکاح ووطی، هر دو، یعنی حرام است نکاح امهات ووطی آنها، یا نکاح آنها هر گاه وطی به عمل نیاید. و هکذا سایر محرمات تا برسد به (ان تجمعوا بین الاختین). یعنی حرام است نکاح اختین جمعا ووطی آنها جمعا، تا دلالت کند بر حرمت عقد اختین دون جماع ووطی اختین بدون عقد هر چند به سبب ملک باشد. پس بنابر این این مراد این است که این دو آیه دو عام است که نسبت ما بین آنها عموم من وجه است. وآن حضرت فرمودند که من نهی می کنم از آن نفس وولدم را. یعنی بنا را به عمل به آیه تحریم میگذارم وتخصیص می دهم آیه ملک را. ووجه تخصیص خود وولد خود تقیه باشد. چنانکه شیخ در استبصار کلام أمیر المؤمنین (علیه السلام) را حمل بر آن کرده، وموثقه معمربن یحیی بن نسام (یا سام، یا سالم، بنابر اختلاف نسخ. وظاهر اتحاد کل است) روایت کرده (قال: سألت اباجعفر - ع - عما یروی الناس عن أمیر المؤمنین - ع - اشیاء من الفروج لم یکن یأمربها ولا ینهی عنهاالا نفسه وولده. قلنا کیف یکون ذلک؟ قال: احلتها آیة وحرمتها آیة اخری. فقلناهل الا ان تکون احدیهما نسخت الاخری ام هما محکمتان ینبغی ان یعمل بهما؟ فقال: قد بین لهم اذ نهی نفسه وولده. قلنا: ما منعه أن یبین ذلک للناس؟ قال: خشی ان لایطاع ولوان أمیر المؤمنین ثبتت قدماه اقام کتاب الله کله والحق کله). (1)

واما جواز جمع آنها در وطی: پس شکی در حرمت آن نیست. یعنی هر گاه دخول کرد به یکی از آنها جایز نیست دخول به دیگری. زیرا که اگر جماع کند با آن دیگر صادق3.

ص: 534


1- این حدیث در تهذیب هم آمده (ج2، ص243) و در وسائل (ج14، ابواب مایحرم بالرضاع، باب 8، ح8) ثبت شده و در هر دو نام «یحیی بن سام آمده است و همچنین در استبصار، ج3، ص173.

است جمع. مثل این که می گویند (فلانی جمع کرد ما بین ظهرین وعشائین). با این که چون در احکام متعلقه به اعیان تقدیری لازم است از افعال مکلفین و در آیه تحریم آنچه ظاهر ومتبادر ومناسب است قد مشترک ما بین نکاح ووطی وسایر استمتاعات است و اجتماع حقیقی به غیر وطی از سایر استمتاعات ممکن است. وبه هر حال اشکالی در حرمت جمع در جماع واستمتاعات نیست. به عموم آیه واخبار واجماع. پس هر گاه وطی کرد به یکی از اختین مملوکتین حرام است بر او وطی آندیگری بدون اشکالی وخلافی، وحلال نمی شود الا به این که آن اولی را از ملک خود بیرون کند به بیع یا هبه یا امری دیگری ارناقلات ملک. وبعد از بیرون کردن اولی از ملک خود، حلا ل می شود دومی بدون اشکال وخلاف. ودلالت می کند بر این صحیحه عبد الله بن سنان (قال: سمعت ابا عبد الله - ع - یقول: اذا کانت عند الرجل الاختان المملوکتان فنکح احدیهما ثم بداله فی الثانیة فنکحها فلیس ینبغی له ان ینکح الاخری حتی تخرج الاولی من ملکه یهبها اویبیعها فان وهبها لولده یجزیه). (1) وموثقه معاویه بن عمار (قال سألت ابا عبد الله - ع - عن رجل کانت عنده جاریتان اختان فوطئ احدهما ثم بداله فی الاخری قال: یعتزل هذه ویطأ الاخری قال: قلت: فانه تنبعث نفسه للاولی، قال: لایقربها حتی تخرج تلک عن ملکه). (2) ولفط (عزل) را در این روایت باید حمل کرد بر اراده اخراج از ملک، چنانکه مقتضای حمل مطلق بر مقید است. واشکال کرده اند بر این، که باید اخراج از ملک به عقد لازمی باشد یا به عقد متزلزل هم می شود (مثل بیعی که خیاری از برای بایع در آن باشد، یا هبه ای که واهب در آن رجوع تواند کرد)؟ ظاهر نص دلالت می کند بر کفایت مطلق اخراج خصوصا بنابر مختار که (ملک به مجرد عقد منتقل می شود به مشتری. نه به انقضای ایام خیار). وراه خیال این که عقد متزلزل کافی نیست، این است که به سبب تسلط بر فسخ، در حکم مملوکه است. واین اجتهادی است در مقابل نص. زیرا که استنباط علتی کرده که باید از برای مالک ممتنع باشد وطی آن. واین ممنوع است، با وجود این که اگر [ مراد ] امتناع فی الجمله است، به همین عقد متزلزل حاصل می شود. زیرا مادامی که رجوع نکرده ممتنع است. واگر2.

ص: 535


1- همان مرجع، ابواب مایحرم بالمصاهرة، باب 29، ح1.
2- همان مرجع، ابواب مایحرم بالمصاهرة، باب 29، ح2.

[ مراد ] امتناع ابدی است، در عقد لازم [ هم حاصل نمی شود ] چون ممکن است رجوع به عقد جدید، یا به میراث. وادعای این که مراد این است که (باید امتناعی باشد که خود مستقل نباشد در رجوع ودر عقد جدید محتاج است به رضای مشتری به نقل ثانیا، یا به موت او)، دعوائی است خالی از بینه. و هم چنین دعوی این که (متبادر از نص اخراج به عقد لازمی است)، محل منع است. خصوصا با ملاحظه تمثیل به هبه که افراد متزلزله او اگر بیشتر از لازمه نباشد که کمتر نیست. خصوصا به ملاحظه این که در صحیحه عبد الله بن سنان فرموده است (فان وهبها لولده یجزیه) که هبه به ولد [ را ] که از افراد لازمه شایعه است فرد خفی قرار داده اند که فرمود مجزی است. که از آن ظاهر می شود که به اجنبی دادن اولی واظهر است. ووجه خفا گویا این باشد که چون هبه به ولد در عرف اغلب این است که در توی خانه باشد و در حکم مال پدر باشد پس گویا هنوز از خود جدا نکرده. واما روایت عبد الغفار طائی که بعد از امر امام (علیه السلام) به اخراج از ملک سؤال کرد که اخراج کند به سوی کی؟ امام علیه السلام فرمود به سوی بعضی از اهل خود. (1) آن هم محمول به ارشاد است که ضرور نیست که از خود جدا کند بلکه همان مسمای اخراج از ملک کافی است. وآیا کافی است امری که منشأ تحریم شود، مثل شوهر دادن کنیز، یا مکاتب کردن -؟ ابن فهد (ره) در مهذب از تذکره نقل کرده اکتفای به آن را (چون این تحریمی است که دفع آن نمی توان کرد)، و از قواعد تردد را، و از فخر المحققین منع اکتفا [ و ] این که لا بد است که از ملک خارج شود، وخود هم این را ترجیح داده ولکن اکتفا به کتابت کرده هر چند مشروط باشد. چنانکه مختار تذکره است. واظهر متابعت نص است که معتبر خروج از ملک است. وبنابر این سایر وجوه حرمت، بی اشکال کافی نیست. مثل رهن دادن که بدون اذن مرتهن حرام است. و هم چنین روزه واحرام وحیض. و هم چنین تحریم به جهت قسم خوردن، ورده گفتن، ودر عده بودن به سبب وطی شبهه. وبیع بعض آن کافی است (چنانکه ابن فهد (ره) تصریح به آن کرده) چون منشأ6.

ص: 536


1- همان مرجع، ح6.

تحریم است با خروج از ملک فی الجمله. وفرقی نیست در دخول که منشأ تحریم می شود ما بین قبل ودبر. واما در مقدمات آن مثل بوسیدن ولمس ونظر شهوت، اشکال است. واظهر عدم اکتفا است به آنها. و از این که در مسأله تحریم مملوکه فرزند اگر به شهوت نظر کرده باشد، بر پدر او حرام می شود - بنابر مشهور به سبب احادیث صحیحه (1)که در آن وارد شده - لازم نمی آید که در اینجا هم منشأ تحریم شود، والحاق به آن قیاس است. تا اینجا کلام در حرمت ثانیه بود بعد وطی اولی. واما هر گاه وطی کند ثانیه را ومرتکب این حرام شود: پس خلاف است در این که آیا اولی حرام می شود یا نه؟ و در این پنج قول است. مشهور ما بین متأخرین (چنانکه در مسالک نسبت به آنها داده) این است که اولی حرام نمی شود، به دلیل اصل(2) و استصحاب واحادیث مستفیضه بلکه متواتره به این مضمون که (ان الحرام لایحرم الحلال). (3) خصوصا صحیحه عبد الله بن سنان (قال: قلت لابی عبد الله - ع - الرجل یصیب من اخت امرأته حراما ایحرم ذلک علیه امرأته؟ فقال: ان الحرام لا یفسد الحلال، و الحلال یصلح به الحرام). (4) وبنابر این پس هر وقت که یکی از آنها را از ملک خود بیرون کند آن دیگری حلال می شود خواه اخراج کند از برای عود به اولی یا نه. واگر اخراج نکند هیچ کدام را پس دومی حرام است واولی حلال است. واین قول مختارابن ادریس ومحقق وعلامه است در قواعد، وسایر متأخرین که از ایشان نفل شده، ودر کمال قوت است. ولکن در اینجا احادیث معتبره بسیار هست که مخصص اصل واستصحاب و عمومات می توانند شد. (5) ولکن به سبب اختلاف واضطراب آنها اعراض کرده اند از آنها، و طرح آنها هم به غایت مشکل است، چون شیخ در نهایه وجمعی بعد او مثل ابن براج و علامه در مختلف وولد او در ایضاح وشیخ علی وغیر ایشان به آنها عمل کرده اند. ولکن به سبب اختلاف در کیفیت جمع ما بین آنها، اقوال مختلفه بهم رسیده. اصح اقوال قول0.

ص: 537


1- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب ب3.
2- در نسخه: به دلیل امر.
3- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 8، ح1 الی 6 و 8 و باب 9، ح3و4.
4- همان، باب 8، ح5.
5- همان، باب 29، ح7و9و10.

شیخ است در نهایه واتباع او. وآن این است که هر گاه وطی کند ثانیه را با علم به حرمت آن، حرام می شود بر او اولی تا بمیرد دومی. پس اگر اخراج کند ثانیه را از ملک خود به علت این که رجوع کند به اولی، جایز نیست برای او رجوع به اولی، واگر اخراج کند از ملک خود نه از برای رجوع، جایز است از برای او رجوع به اولی. واما اگر علم نداشته باشد به حرمت ثانیه، جایز است از برای او رجوع به اولی به هر حال اگر اخراج کند ثانیه را از ملک خود، وبه این نحو جمع کرده است بین الاخبار. وقول دوم تفصیلی است که شهید ثانی در شرح لمعه اختیار کرده. واین قول را محقق هم در شرایع نقل کرده وشهید ثانی (ره) در مسالک گفته است که (قائل را نمیدانم کیست). وآن تفصیل این است که هر گاه وطی کند ثانیه را با علم به تحریم حرام می شود بر او اولی نیز تا این که یا اخراج کند او را از ملک خود نه به قصد عود به اولی، یا بمیرد ثانیه. پس اگر اخراج کند نه به علت عود به اولی، حلال است برای او اولی. پس اگر اخراج کند از برای این که عود کند به اولی پس تحریم باقی است. و هر گاه وطی کند ثانیه را با جهل به تحریم، حرام نمی شود بر او اولی. وعبارت ابن حمزه در وسیله موافق همین قول است. وآن این است (فان ملک اختین ووطئ باحدهما، لم یجزله وطی الاخری حتی یخرج الموطوئة من ملکه، اذا کان عالما بذلک. فان وطئ الاخری بعدها عالما بالتحریم حرمت الاولی حتی یموت الثانیة، او یخرجها من ملکه لاللعود الیها، فان اخرجها من ملکه للعود الیها لم یحل له حتی تموت. وان لم یکن عالما بالتحرم جازله العود الیها). واین قول را نسبت به دیگران هم داده اند. واین قول اظهر است به ملاحظه جمع بین الاخبار. پس مادر این مقام اخبار را ذکر می کنیم تا حقیقت حال ظاهر وواضح شود. واز جمله آنها حسنه حلبی است (به ابراهیم بن هاشم) - (عن الصادق - ع - قال وسئل عن رجل کانت عنده اختان مملوکتان فوطئ احدیهما ثم وطی الاخری. قال: اذا وطئ الاخری حرمت عیله الاولی حتی تموت الاخری. قلت: ارأیت ان باعها اتحل له الاولی؟ قال: ان کان بیعها لحاجة ولا یخطر علی قلبه من الاخری شیئ فلا اری لذلک باسأ وان کان یبیعها لیرجع الی الاولی فلا ولا کرامة) (1) 4.

ص: 538


1- همان، مرجع، ذیل ح9 از باب 29 - فروع، ج2، ص37 - فقیه ، ج2، ص144.

واین را صدوق هم روایت کرده به سند خود از علا بن رزین از محمد بن مسلم از حضرت باقر. (1)

وموثقه علی بن ابی حمزه (عن الکاظم - ع - قال: وسألته عن رجل ملک اختین أیطأهما جمیعا؟ قال: یطئ احداهما واذا وطئ الثانیة حرمت علیه الاولی التی وطئ حتی تموت الثانیة او یفارقها ولیس له ان یبیع الثانیة من اجل الاولی لیرجع الیها الا ان یبیع لحاجة او یتصدق بها اوتموت). (2) وموثقه ابو بصیر (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن رجل کانت له اختان مملوکتان فوطئ احدیهما ثم وطئ الاخری ایرجع الی الاولی فیطئها؟ قال: اذا وطئ الثانیة فقد حرمت علیه الاولی حتی تموت او یبیع الثانیة من غیر ان یبیعها من شهوه لاجل ان یرجع الی الاولی). (3) وصحیحه محمدبن اسماعیل بن بزیع (عن محمدبن فضیل عن ابی الصباح الکنانی عن ابی عبد الله - ع - قال: سألته عن رجل عنده اختان مملوکتان فوطئ احدیهما ثم وطئ الاخری [ فقال: اذا وطئ الاخری فقد ] حرمت علیه الاولی حتی تموت الاخری. قلت: ارأیت ان باعها؟ فقال: ان کان انما یبیعها لحاجة ولا یخطر علی باله من الاخری شیئ فلااری بذلک بأسا، وان کان انما یبیعها لیرجع الی الاولی فلا) (4) ودر سند این روایت محمدبن فضیل است وظاهر این است که وی ثقه باشد. وعلامه مکرر سندی که او در آن هست او را تصحیح می کند. و شهید ثانی نیز در مسالک گفته است که سند آن صحیح است ولکن اشکال در متن آن کرده است. زیرا که لفظ (فحرمت علیه الاولی) نه مربوط است به کلام امام (علیه السلام) ونه به کلام راوی وگویا از آن چیزی افتاده باشد. وچنین است که گفته است. وظاهر این است که لفظ (قال) قبل از آن ساقط شده باشد. (5) وممکن است که بگوئیم [ از ] کلام راوی است یعنی (سؤال کردم از آن حضرت از حکم چینن مردی که وطی کرد کنیز اول را بعد از آن وطی کرد ثانی را پس حرام شد بر او اولی تا این که دومی بمیرد. وگفتم خبر کن مرا که اگر بفروشد او را چه حال دارد). پس گویا راوی حکم صورت موت را می داند وسؤال از بیع می کند. پس لفظ (قلت) یا (عطف بیان) جمله سألت است. تا آخر، یا

ص: 539


1- همان مرجع ذیل ح 9 از باب 29 - فروع ج2، ص37 - فقیه ج2، ص144.
2- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 29، ح7و9و10.
3- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 29، ح7و9و10.
4- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 29، ح7و9و10.
5- آن چه ساقط شده عبارت «فقال: اذا وطیّ الاخری فقد» می باشد که محققین اخیر روشن کرده اند و ما آن را در متن حدیث میان علامت [ ] قرار دادیم.

معطوف است بر آن به حذف عطف. وبه هر تقدیر مطلب از آن حاصل می شود. و از جمله آن اخبار صحیح حلبی است در کافی وفقیه ودر تهذیب هم به سند موثق (عن ابی عبد الله - ع - قال: قلت له: الرجل یشتری الاختین فیطئ احدیهما ثم یطئ الاخری بجهالة. قال: اذا وطئ الاخیرة بجهالة لم تحرم علیه الاولی وان وطئ الاخیرة وهو یعلم انما علیه حرام حرمتا علیه جمیعا). (1)

واین اخبار تا به صحیحه حلبی همه متفق الدلاله اند، واز حیثیتی مطلق اند. چون تحریم اولی مقید به صورت علم نیست بلکه شامل علم وجهل هر دو هست. و هیچ یک منافاتی با حرمت ثانیه ندارند بلکه حرمت از مفروغ عنه است وحال آن معلوم است. و این که در آنها اولی ذکر شده به جهت آن است که آن محتاج است به ذکر به سبب معلوم بودن حکم ثانیه، نه از راه این که تحریم مختص اولی است وثانیه حرام نباشد. پس آنها از این حیثیت منافاتی با صحیحه حلبی ندارند. واز حیثیتی که حلال شدن اولی مشروط است که ثانیه بمیرد، یا اخراج کند او را از ملک خود از غیر جهت عود به اولی. و صحیحه حلبی هم از حیثیتی مطلق است چون حرمت اولی مطلق است. یعنی هر چند اخراج کند از ملک خود بدون قصد عود به اولی، حلال نمی شود. واز حیثیتی مقید است که حرمت اولی در صورت علم به حرمت ثانیه است نه در صورت جهل. پس (چنانکه طریقه جمع است) مطلق هر یک از این دو طایفه اخبار را حمل می کنیم بر مقید طایفه دیگر. پس می گوئیم که کل این اخبار متفق اند در این که در صورت علم به حرمت، حرام می شوند. هر چند دلالت احادیث اول در ضمن اطلاق باشد ودلالت صحیحه حلبی به عنوان تصریح وتنصیص. وچون در صحیحه حلبی تصریحی نیست به این که (آیا راهی از برای حلال شدن یکی از آنها هست یا نه)، ودر احادیث اول تصریح است که (هر گاه دومی بمیرد یا اخراج شود از ملک بدون جهت عود). پس می گوئیم که مراد از حرمت آنها هر دو، در صورت علم، در وقتی است که باقی بماند بر ملک و هیچ کدام نمیرند و [ نیز ] اخراج نشود اولی(2) از ملک از غیر جهت عود. واما تفصیل شیخ در نهایه واتباع او: پس گویا نظر ایشان جمع بین الاخبار است

ص: 540


1- همان مرجع، ح5 - فروع، ج2، ص37 - فقیه، ج2، ص144 - تهذیب، ج2، ص197.
2- دومی صحیح است.

به نحوی که ما کردیم. وعلاوه بر آن کرده است این که درصورتی جهل هم مشروط است جواز رجوع به اولی به اخراج [ دومی ] از ملک. ولکن مقید نکرده به این که اخراج به نیب عود به اولی نباشد وشاید نظر او را به جمع ما بین آن اخبار به نهجی که ما کردیم با ملاحظه موثقه عبد الغفار طائی باشد (عن ابی عبد الله - ع - فی رجل کانت عنده اختان فوطئ احدیهما ثم اراد ان یطأ الاخری. قال: یخرجها عن ملکه. قلت: الی من؟ قال: الی بعض اهله. قلت: فان جهل ذلک حتی وطئها. قال: حرمتها علیه کلتاهما). (1) در تهذیب گفته است: قوله ع (حرمتها علیه جمیعا) یعنی به مادامتا فی ملکه. واما اذا زال ملک احدیهما فقد حلت له الاخری. وقد قدمنا مایدل علی ذلک. و بعد از آن موثقه ابی بصیر را ذکر کرده است برای مؤید دلالت. وتو میدانی که این جمع، قاعده نیست. ودلیلی بر این گونه جمع نیست. با وجود این که بنابر این فرقی بین صورت علم وجهل نمی ماند با وجود این که در صحیحه تصریح به فرق شده. وقید (اخراج از ملک) که به سبب حسنه حلبی (وآنچه در معنی آن است) مستفاد شده هم به شرط عدم نیت عود است. ومقید دیگر هم نیست که بگوئیم (فرق در کیفیت اخراج از ملک است که در صورت علم باید به نیت عود نباشد ودر صورت جهل مطلقا جایز است). وبه هر حال جمع ما بین صحیحه حلبی واین موثقه ممکن نیست: زیرا که نهایت آنچه توان گفت این است که حمل کنیم حلال بودن اولی را در صورت جهل به حرمت ثانیه در صحیحه حلبی بر صورتی که اخراج کند ثانیه را از ملک. واینکه مراد از حرمت هر دو در موثقه عبد الغفار درصورتی که اخراج از ملک باشد. واین سخن در صورت علم به حرمت ثانیه در صحیحه حلبی نیز جاری است. زیرا که حرمت اولی در ایصورت مادامی است که ثانیه را اخراج نکرده باشد. بلی اگر بگوئیم که در صورت علم، اخراج از ملک فایده ندارد، فرق حاصل می شود میان علم وجهل، ولکن شیخ و اتباع او قائل به این نیستند. وصحیحه اقوی است از موثقه، به سبب صحت ووضوح سند وتعدد، چون در تهذیب شیخ آن را نیز به سند موثق روایت کرده. پس باید موثقه را طرح کرد وبه صحیحه عمل کرد. وقول چهارم در مسأله قولی است که محقق در شرایع نقل کرده است. ودر 6.

ص: 541


1- همان مرجع، ج6.

مسالک گفته است که قائل او را نمیدانم. وآن این است که وطی ثانیه موجب حرمت اولی است مطلقا، واولی حلال نمی شود تا ثانیه را اخراج نکند از ملک. واین عکس قول اول است. وشاید دلیل آن موثقه معاویة بن عمار باشد که گذشت. وبر این وارد است اولا این که دلالت می کند بر فرق میانه اولی وثانیه در این که ثانیه به مجرد اعتزال از اولی حلال می شود، واما اولی حلال نمی شود مگر بعد از اخراج ثانیه از ملک. وثانیا بر فرضی که حمل کنیم اعتزال را بر اخراج از ملک، این حدیث مقاومت با اخباری که ما استدلال کردیم به آنها، نمی کند. خصوصا با ندرت حدیث، وجهالت قائل به آن. وقول پنجم این است که هر گاه وطی کند ثانیه را با علم به تحریم، حرام می شود بر او اولی تا اخراج کند ثانیه را از ملک خود. [ او ] با جهل حرام نمی شود بر او اولی. واین قول را در مسالک نسبت به شیخ داده در تهذیب. وبعد از تأمل در کلام شیخ در تهذیب در طریقه جمع بین الاخبار، ظاهر می شود موافقت او با قول او در نهایه. وبه هر حال دلیلی واضح بر آن نیست وموجب ترک جمیع اخبار [ ی ] است که مقید است اخراج از ملک به عدم قصد عود. ودر مسالک گفته است که ممکن است استفاده آن از جمع ما بین روایت معاویة بن عمار وصحیحه حلبی. ولکن شیخ روایت معاویة بن عمار را در این باب ذکر نکرده. وبه هر حال ترک اخبار معتبره مستفیضه به سبب این احتمال، صورتی ندارد. وبه هر حال اظهر اقوال تفصیل دوم است که آن را از ابن حمزه نقل کردیم.

ص: 542

کتاب النکاح من المجلد الثالث

337: سؤال:

337: سؤال: مملوکه غیر مدخوله پدر بر پسر محرم می شود یا نه؟ وتحلیل آن از برای پسر جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: مملوکه پدر محرم نیست (به مجردملک) از برای پسر او. بلکه بدون تحلیل مثل سایر نسوان اجنبیه است. بلی هر گاه مدخوله شد محرم می شود وحرام می شود نکاح او بر فرزند. وشاهد این مطلب آن است که فقها تصریح کرده اند به این که مراد از محرم کسی است که حرام باشد نکاح او ابدا به نسب یا رضاع یا مصاهره. ودعوی اجماع بر این کرده اند. وبا وجود این، خلاف عظیم دارند در این که مملوکه منظوره و ملموسه پدر حرام می شود بر فرزند وبالعکس، یا نه؟ بلی در این مسأله اقوی(1) در نظر حقیر حرمت است هر گاه لمس ونظر از روی شهوت شده باشد. چنانکه اشهر است و اخبار معتبره بسیار دلالت بر آن دارد. وشاید توانیم گفت که چنین کنیزی محرم می شود به سبب صدق مصاهره. چنانکه خواهیم گفت. واما مطلق مملوکه، پس دلیل واضحی بر حرمت نکاح او از برای پدر یا پسر نیست هر گاه نظر ولمس شده باشد بدون شهوت. وظاهرا کسی هم قائل به آن نشده. به هر حال ملک بحث با قطع نظر از لمس ونظر، نه افاده حرمت می کند ونه محرمیت. و..

ص: 543


1- در نسخه: بلی چون رد این مساله اقوی...

الحاصل: مملوکه پدر بدون دخول وبدون لمس ونظر به شهوت، بر پسر حرام نیست. و به تحلیل حلال می شود. وبدان که: مصاهره که ذکر کردیم اعم است از آن که به عقد حاصل شود یا ملک یمین. وظاهرا این هم اجماعی است، چنانکه از مقداد در تنقیح ظاهر می شود. ولکن مقداد محرم را تعمیمی داده که شامل زوجه ومثل آن باشد. وعبارت تنقیح در کتاب نکاح این است (المحرم هو کل امرأة یملک وطیها او حرم مؤبدا بنسب او رضاع او مصاهرة بعقد او بملک یمین، اما التی یملک وطیها فیجوز النظر الیها کالزوجة باطناو ظاهرا. واما من حرم وطیها فیباح النظر فیهن الی الوجه والکفین والقدمین اجماعا، و یحرم النظر الی القبل والدبر لغیر ضرورة من مباشرة علاج ومشاهدة ایلاج. واما غیر ذلک من البدن فعلی ثلاثة اقسام) الی آخر ما ذکره.

338: سؤال:

338: سؤال: ضعیفه مسلمه به غالی علی اللهی شوهر کرده که او را از عبادات شرعیه منع می کند. آیا اولاد ایشان به زوج ملحق می شود یا به زوجه؟ وآیا این زوجه به زوج حلال است وعقد او صحیح است؟ یا این که حرام وعقد او باطل است ولازم است تفریق؟ وبر تقدیر تفریق چه قدر باید عده بدارد؟.

جواب:

جواب: عقد فاسد است وطلاقی ضرور نیست. و هر گاه زوجه جاهل بوده به حرمت، به سبب دخول مستحق مهر المثل است. وعده هم باید بدارد. وفرزند هم ملحق به او می شود.

339: سؤال:

339: سؤال: یک نفر می تواند صیغه عقد نکاح را ایجابا وقبولا جاری نماید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اظهر واشهر این است که کافی است.

340: سؤال:

340: سؤال: در عقد بالغه باکره رشیده اذن پدر شرط است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر استقلال باکره بالغه رشیده است در نکاح، ورضای او کافی است. بلی تشریک پدر اولی واحوط است. (1)

341: سؤال:

341: سؤال: رضای عمه وخاله در تزویج دختر برادر ودختر خواهر، در نکاح دائم و عقد منقطع در هر دو، شرط می باشد؟ یا در عقد منقطع رضای ایشان شرط نیست؟ وبرد.

ص: 544


1- رجوع کنید به مساله شماره 238 و 246 همین مجلد.

فرض شرط بودن، هر گاه عقد دختر برادر یا خواهر هر دو مکرر بشود در هر دو دفعه رضای عمه وخاله شرط می باشد؟ یا در دفعه اول به تنهائی ودر دفعات دیگر رضای ایشان شرط نخواهد بود؟.

جواب:

جواب: بلی ظاهر این است که فرق ما بین دائم منقطع نیست. چنانکه تصریح شده در کلام علما بدون نقل خلافی. ومعنی که از تزویج وارد شده شامل عقد منقطع هم هست. وظاهر این است که هر گاه عقد را مکرر کند در هر عقد رضای عمه وخاله شرط است. چنانکه مقتضای عمومات است. وفرقی ما بین متعه ودوام نیست در قواعد تحریم واحکام زوجیت در متعه جاری است مثل دوام، الا در مستثنیات مثل میراث ونفقه و قسمت.

342: سؤال:

342: سؤال: زید زوجه معقوده داشت وقبل از این که او را تصرف کند ناخوشی (شقاقلوس) (1) او را عارض شده، پای او را از زانو قطع نمودند. ونظر به این که شغل وعمل زید زراعت بود ومالک چیزی هم نبود، زوجه به سبب این که قدری از مهر او در ذمه او بود وتصور این راهم نمود که زید قادر بر نفقه دادن به او نخواهد بود، از انقیاد وتمکین نسبت به او مضایقه می نمود، بلکه مبلغ بیست تومان علاوه بر مهر او خود زوجه و منسوبان میدادند به زید که طلاق بدهد. وراضی نشد. وچون سخن زوجه مذکوره در خصوص عدم تمکین به سبب موجود نبودن قدر معتد به از مهر او در شرع مسموع بود، چهار نفر از منسوبان زید به جهت دفع عذر زوجه حاضر وهر یک به قدر چهار تومان ملک یا باغ یا خانه زید هبه نمودند، واو حسب المصالحه عوض ذمه مهر به زوجه مذکور منتقل نمود. وبعد از این که زوجه هم چنین دانست که دیگر سخن او در عدم تمکین شرعا مسموع نیست لابد در مقام اطاعت آمده زید در او تصرف کرد. والحال معلوم شده که چهار نفر مذکور در مقام خدعه بودند آنچه به او منتقل نمودند مال غیر بوده. والحال زوج از ادای نفقه واجبه زوجه عاجز، وصداق غیر موجود، وضعیفه معطل است والحالة هذه. آیا بر هر یک از زوج وچهار نفر مذکور چه چیز است؟ آیا هر یک از چهار نفر ضامن چهار توماند.

ص: 545


1- مردگی موضعی مردگی عضوی از اعضا. سفاقلوس هم گفته شده اصل آن یونانی است در ترکی «قان قارا» در انسان و «یان قارا» در حیوان گفته می شود که در فارسی «قانقرا» گفته می شود.

مذکور هستند یا نه؟ وآیا با عدم ضمان بر زوجه تمکین لازم است یا نه؟ و هر گاه در ضمن گفتگوی ایشان شخصی از جانب زوجه گفته باشد که (این اشیاء ملک غیر نباشد)، وایشان جواب گفته باشند (هر گاه مال غیر باشد از عهده بر می آئیم)، فرقی دارد یا نه؟ استدعا آن که حکم مسأله را با اشاره اجمالیه به دلیل، بیان فرمائید.

جواب:

جواب: اولا جایز است از برای زوجه امتناع از تمکین تا مهر خود را تمام بگیرد. خواه عین باشد وخواه دین، وخواه بعضی عین وبعضی دین باشد، وخواه منفعتی باشد مثل عمل در مدت معینه. علی المشهور، بل ظاهرا خلافی نیست. واز جمعی از اصحاب دعوی اجماع بر آن شده که از جمله ایشان است شهید ثانی د رمسالک وشرح لمعه. و مؤیدات بسیار هم از اخبار دارد. ومشهور این است که فرقی ما بین موسر ومعسر نباشد. واز ابن زهره دعوی اجماع بر آن منقول است ظاهرا. وخلاف ابن ادریس در معسر ضعیف است، نظر به این که نکاح از جمله عقود معاوضه ویا شبه معاوضه باشد، و از برای هر یک از طرفی معاوضه جایز است منع از تسلیم تا قبض نکند عوض را. ومنتهای امر این است که در صورت اعسار، زوجه مطالبه نتواند کرد اما لزوم تسلیم از کجا؟ و از اینجا ظاهر شد فرق ما بین مؤجل وصورت اعسار. پس کسی نگوید که (هر گاه در صورت مؤجل جایز نیست امتناع، پس در صورت اعسار هم جایز نیست. زیرا که در مؤجل، زوجه اسقاط حق امتناع کرده وتن به تمکین در داده بدون اخذ عوض، ولکن اعسار مستلزم هیچ یک از اینها نیست. وچنانکه عمومات لزوم اطاعت زوجه، مقتضی تسلط زوج است، ادله (عدم لزوم تسلیم بضع قبل از اخذ عوض) مقتضی تسلط زوجه است. واین منافات با اطاعت ندارد، زیرا زوجه می گوید من مطیعه ام ولکن تا حق خود را نگیرم. تسلیم نمی کنم بضع را). (1) وبه هر حال شهرت عظیمه ودعوی ظاهر اجماع، در نظر ارجح است. اینها هم در وقتی است که مهر مؤجل نباشد. یعنی مدت معینی برای آن قرار نداده باشند، خواه اطلاق شود در عقد یا تصریح شود به نقد. واما هر گاه مؤجل باشد، نمی تواند امتناع کرد از دخول، به جهت عمومات وجوب اطاعت، وعدم مانع و از جمعی ».

ص: 546


1- در اینجا عبارت ناقصی در نسخه هست بدین صورت «و هرگاه کسی خدشه کند در شمول عمومات اطاعت، ما نحن فیه را».

حکایت اجماع بر آن شده. بلی اشکال در صورت است که تمکین ندهد تا اجل به سر آید (خواه عصیانا باشد یا به سبب عذری) که آیا بعد از انقضای اجل می تواند ممانعت کرد یا نه؟ -؟ اظهر عدم جواز امتناع است. به سبب عمومات لزوم اطاعت واستصحاب حالت سابقه، خصوصا به ملاحظه این که شرط تأجیل مستلزم اسقاط حق امتناع است وعود آن محتاج است به دلیل. وظاهر این ست که این قول اکثر باشد. بلکه در مسالک گفته است که قائلی به جواز امتناع نمیدانم مگر ظاهر اطلاق شیخ در نهایه وظاهر این است که مراد او هم در حال باشد نه مؤجل. واز آنچه گفتیم ظاهر می شود حکم آن که بعضی از مهر حال باشد وبعضی مؤجل. پس جایز است از برای او امتناع از برای اخذ حال دون مؤجل. وبدان که: نظر به این که قاعده معاوضه مقتضی آن باشد که تا زوجه مهر را نگیرد می تواند امتناع کرد، پس زوج را هم می رسد امتناع از دادن [ مهر ] تا زوجه خود را تسلیم نماید. پس اگر زوجه مهیای استمتاع نباشد به سبب مانعی هر چند آن مانع از قبیل احرام باشد) پس واجب نخواهد بود تسلیم مهر. بلی در صغیره اشکال هست، چون خود زوج باعث شده که حق حالی را به ذمه گرفته بدون قابلیت تسلیم عوض بالفعل. واز این جهت جمعی قائل شده اند به لزوم دادن مهر هر گاه ولی صغیره مطالبه کند. واین خالی از قوت نیست. ولکن این اشکال وارد می آید در صورتی که عقد کبیره را چنان حالی بکند که ممنوع باشد از تسلیم، وفرض آن در غیر حال احرام می شود، چون عقد در آن وقت صحیح نیست. واز مجموع آنچه گفته شد معلوم شد جواب از سؤال از هبه چهار نفر به زوج و مصالحه کردن زوج اعیان موهوبه را به زوجه در عوض مهر وتمکین زوجه که دیگر وجهی از برای امتناع باقی نمی ماند. واما سؤال از این که بعد از اخذ زوجه مال را ووقوع دخول، ظاهر شود استحقاق آن مال از برای غیر، پس بدان که خلاف کرده اند د ر این که هر گاه صداق مؤجل نباشد و دخول واقع شود آیا بعد از دخول مخالفت می تواند کرد چنانکه قبل می توانست؟ یا نه؟. اظهر واشهر عدم جواز امتناع است. وابن ادریس دعوی اجماع بر آن کرده، واز ابن زهره نیز دعوی اجماع حکایت شده. وایضا در صورت تسلیم اخذ عوضین د ر معاوضات، حق مسلم مستقر شده ورجوع آن محتاج است به دلیل. ولیکن این سخن در صورتی

ص: 547

خوب است که زوجه به رضای خود تسلیم کرده باشد. وقول دیگر جواز امتناع است وآن قول مفید است، وشیخ در مبسوط نظر به این که مهر در مقابل بضع است وهر دخولی را تعلقی به آن می باشد، واستصحاب هم مقتضی جواز امتناع است. واین قول خالی از قوت نیست. لکن شهرت عظیمه با آن دو دعوی اجماع، ارجح است از این دلیل. وقول دیگر قول ابن حمزه است که اگر دخول به رضا واقع شده، نمی تواند امتناع کرد. واگر به اکراه زوج واقع شده می تواند، چون به منزله قبض فاسدی است که بر آن اثر مترتب نمی شود. ودلیل مشهور از این نیز اقوی است، خصوصا هر گاه بنا را بر این بگذاریم که نکاح از باب معاوضات نیست وبگوئیم که هر یک از زوجین را حقی است بر دیگری ومعصیت احدهما در وفا به حق دیگری مستلزم سقوط حق دیگری نمی شود. پس ثبوت حق غیر بر او منشا جواز منع او از حق ثابت او نمی شود. چنانکه شیخ در خلاف استدلال کرده است به این (صورتی که دخول واقع شود) بر عدم جواز امتناع. وظاهر ابن ادریس هم این است که این سخن را پسندیده در آنجا که از خلاف نقل کرده دلیل شیخ را. پس اعتماد او در جواز منع در اول امرهم بر اجماع است. وصاحب مدارک هم گفته است که مقتضای فکر ونظر همین است. پس اگر اجماع تمام شود بر جواز امتناع از دخول، فبها. والاپس دلیلی بر جواز نیست. زیرا که عصیان احدهما به اخلال حق دیگری منشأ اسقاط حق آن دیگری نمی شود. واما سؤال از این که هبه آن چهار نفر بر سیبل خدعه بوده ومال غیره بوده: پس آن مضر نیست به آنچه مذکور شد از حکم به عدم جواز امتناع زوجه بعد از دخول. بلکه ظاهر این است که هر گاه زوج هم عالم بوده به این معنی، وبه خدعه متمکن از دخول زوجه شده، آنهم چنین است. واین بالاتر از اکراه در دخول نیست. وتو دانستی که اقوی عدم جواز امتناع است بعد دخول مطلقا. واما سؤال از (عجز زوج [ در ] نفقه): پس آن نیز مضر نیست. چون اقوی این است که تجدد اعسار زوج موجب خیار فسخ نمی شود. چنانکه در محل خود بیان کردیم. واما سؤال از حال صداق زوجه بعد از ظهور استحقاق آن املاک [ برای ] غیر: پس رجوع می کند زوجه به زوج به مهر خود، واو را حقی به آن چهار نفر نیست. مگر این که آنها ضامن شوند از جانب زوج از برای زوجه که هر گاه مستحق غیر بر آید صداق را به او

ص: 548

برسانند که در این صورت ضمان صحیح است، وزوجه رجوع می کند به ضامن ها در صداق خود. وبدان که در اینجا دو ضمان است. یکی (ضمان تسبیب) که بر خود زوج لازم است پس در صورتی که مال غیر را به زوجه داده در عوض مهر ومالک ملک خود را گرفت، زوجه رجوع می کند به مهر که قیمت آن ملک است وبه آنچه غرامت کشیده از اجرت المثل وغیر آن. ویکی دیگر ضمانی است که به عقد ضمان حاصل شده، وآن ممکن است که به ضمان خود زوج حاصل شود، وبه ضمان غیر. ومفروض این است که عقد ضمان واقع شده به ضمان آن چهار نفر از برای زوجه که هر گاه بر زوجه غرامتی لازم آید از تلف ثمن که مهر است (یا غیر آن) از عهده بر آیند از برای زوجه. وچون زوجه صرفه خود را در رجوع به زوج نمی داند (چون فقیر است) اعتماد به این عقد ضمان، کرده والا او را می رسد که راضی شود به ضمان زوج ودست بردارد از این ضامن ها. وبر فرض که رجوع کرد به ضامن ها دیگر رجوع به زوج نمی توانند کرد. زیرا که آنها ضامن زوج نشده اند، وضمان تسبیب هم در اینجا نیست، چون به خدعه شده وزوج وضامن هاهر دو عالم اند وغصبیت. واما سؤال از این که آیا بر زوجه لازم است تمکین با عدم ضمان یا نه؟ پس هر گاه زوجه مطالبه نقدی در ذمه زوج دارد وراضی نشود به گرفتن املاک الا به ضمان، در این صورت بر او واجب نیست تمکین الابه ضمان. بیش از این نیست که با وجود اعسار زوج، نمی تواند او را الزام کند به دادن نقد، واما این که لازم باشد بر او قبول کردن ملک در عوض تا زوج ومستحق تمکین شود، پس آن دلیلی ندارد.

343: سؤال:

343: سؤال: زید را دختری است نه ساله خدیجه نام، به عمرو نمود که من این دختر را به تو تزویج می کنم. وبعد از آن که عقد کردند، وزن را رؤیت کرد، دید که دختر دیگر است که سی چهل سال دارد فاطمه نام. الحال فاطمه مدعیه است که من زوجه توام چون از من اذن خواستند وبرای تو نکاح کردند. وعمرو می گوید که من به اعتقاد این که تو دختر هشت نه ساله بودی، قبول کردم واگر میدانستم تو آن نیستی قبول نمی کردم. آیا مدعی کدام است ومدعی علیه کدام؟؟. وحکم آن چه چیز است؟.

جواب:

جواب: این سؤال اغتشاشی دارد، وممکن است که از فروع یکی از دو مسأله باشد که علما متعرض آن شده اند. پس ما والا آن دو مسأله را بیان می کنیم وبعد از آن متعرض سؤال می شویم:

ص: 549

مسأله اولی این است که: هر گاه وکیل شخصی زنی را برای او تزویج کند، وبعد از تزویج موکل انکار کند توکیل آن شخص را در تزویج آن زن - خواه آن وکیل، وکیل در مطلق تزویج باشد، یا وکیل در [ تزویج ] زن خاصی واو زن دیگری را تزویج کرده. وخواه موکل انکار مطلق توکیل را کند، یا انکار توکیل در تزویج این زنی که تزویج کرده - ودر این مسأله سه قول است: یکی قولی است که منقول است از شیخ در نهایه وابن براج. و آن این است که قول موکل را مقدم میدارند با یمین، هر گاه شاهدی در میان نباشد، [ به جهت ] عموم حدیث (الیمین علی المدعی علیه) (1)وبر وکیل لازم است که تمام مهر مسمی را به زوجه بدهد، زیرا که مهر واجب می شود به سبب عقد ونصف نمی شود مگر به طلاق، و در اینجا طلاقی نیست. ووکیل تفویت مهر کرده بر زوجه، چون شاهدی نگرفته در توکیل وتقصیر کرده وضامن مهر است. ومشهور علما(2) (چنانکه در مسالک وغیر آن نسبت داده اند به ایشان) این است که بر وکیل نصف مهر لازم است. ودلالت می کند بر این صحیحه ابی عبیده که شیخ در تهذیب باب (زیادات نکاح) روایت کرده است (عن ابی عبد الله - ع - فی رجل امر رجلا ان یزوجه امرأة من اهل البصرة من بنی تمیم، فزوجه امرأة من اهل الکوفة من بنی تمیم. قال: خالف امره وعلی المأمور نصف الصداق لاهل المرأة، ولا عدة علیها ولا میراث بینهما. فقال بعض من حضر: فان امره ان یزوجه امرأة ولم یسم ارضا ولا قبیلة ثم جحد الامران یکون امره بذلک بعد ما زوجه. فقال: ان کان للمأمور بینة انه کان امره ان یزوجه کان الصداق علی الامر. وان لم یکن له بینة کان الصداق علی المأمور لا هل المرأة، ولا میراث بینهما ولا عدة علیها ولها نصف الصداق ان کان فرض لها صداقا، وان لم یکن سمی لها صداقا فلاشئ لها). (3)

وروایت عمربن حنظله که شیخ نیز روایت کرده در باب وکالت (عن ابی عبد الله - ع - قال: سألته عن رجل قال لاخر: اخطب لی فلانة فما فعلت من شئ مما قاولت من صداق او ضمنت من شئ او شرطت فذلک لی رضا وهو لازم لی. ولم یشهد علی ذلک. فذهب فخطب له وبذل عنه الصداق وغیر ذلک مما طالبوه وسألوه، فلما رجع الیه انکر ذلک1.

ص: 550


1- وسائل، ج18، ابواب کیفیة الحکم، باب 3، ح2.
2- این قول دوم از اقوال است.
3- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح و اولیائه، باب 26، ح1.

کله. قال: یغرم لها نصف الصداق عنه، وذلک انه هو الذی ضیع حقها فلما لم یشهد لها علیه بذلک الذی قال له حل لها ان تتزوج، ولا یحل للاول فی مابینه وبین الله عزوجل الا ان یطلقها، لان الله تعالی یقول: فامساک بمعروف او تسریح باحسان. فان لم یفعل فانه مأثوم فی مابینه وبین الله عزوجل، وکان الحکم الظاهر حکم الاسلام، وقد اباح الله عزوجل لها ان تتزوج). (1)

وقول سوم آن است که: عقد فاسد است ومهری بر هیچ کس لازم نیست. اما فساد عقد: پس ظاهر است، زیرا که اصل عدم وقوع است. ومفروض هم این است که به بینه ثابت نشده. ودر صورت ادعا هر گاه منکر قسم خورد دیگر امری که مثبت عقد باشد نیست. واصل وقاعده هم اقتضا می کند که مهر بر شوهر باشد، نه وکیل. وتقصیر کردن وکیل در اشهاد هم دلیل ثبوت مهر نمی شود. با وجود این که می گوئیم گاه است که تقصیر نکرده باشد مثل این که ممکن نبود شاهد گرفتن، یا شاهد گرفته بود ولکن الحال شهود مرده اند، یا دسترس به آنها نیست. پس دلیل اخص از مدعای قائل به وجود تمام مهر است وبه هر حال دلیلی بر وجوب تمام مهر نیست. وهر چند اکثر این بحثها بر قول دوم هم وارد است، لکن چون حدیث صحیح دلالت دارد بر آن وروایت دیگر هم مؤید آن است، پس این دو حدیث با عمل مشهور به آنها مخصص قاعده می توانند شد. ودور نیست که بگوئیم که مراد شیخ در نهایه نیز نصف مهر باشد، زیرا که کلام او در نهایه مشتمل است بر آنچه در این حدیث ها است. واطلاق لفظ (مهر) نظر به مهر معهود باشد که آن نصف مهر است قبل از دخول، بنابر این که اصل در ثبوت مهر نصف باشد ودخول موجب تمام شود. نه این که اصل در ثبوت، تمام باشد و طلاق مسقط نصف باشد. چنانکه احد قولین است در مسأله. و اگر این حدیث ها نبود قول سوم در نهایت قوت بود، ومحقق در شرایع تقویت آن کرده، وشهید ثانی وبعضی دیگر هم میل به آن کرده اند. وبه هر حال اقوی قول مشهور است. و از آنچه گفتیم ظاهر شد که خلافی ندارند در این که عقد باطل است وآن زن می تواند شوهر کند. و هم چنین خلافی ندارند در این که هر گاه زوج کاذب باشد در نفس الامر، باید طلاق بگوید. چنانکه در روایت هم تصریح به آن شده. ولکن شهید ثانی1.

ص: 551


1- وسائل، ج13، ابواب احکام الوکالة، باب 4، ح1.

وغیر او تصریح کرده اند به این که جواز شوهر کردن آ ن زن به دیگری، در وقتی است که تصدیق وکیل در توکیل نکرده باشد، زیرا که در این صورت معترف است به زوجیت، و منافاتی نیست ما بین آن که نظر به حکم ظاهر شرع نکاح نسبت به زوج فاسد باشد، و نسبت به زوجه در حکم زوجیت باشد. وروایت هم منافات با این ندارد، زیرا که وارد است مورد غالب که زوجه اعتماد می کند بر ادعای وکالت، نه این که وکالت در نزد او ثابت باشد. چنانکه در اغلب معاملات هم چنین است، وتا فساد توکیل ظاهر نشود محمول است بر صحت. ودر چنین صورتی هر گاه زوج امتناع کند از طلاق نمی توان او را اجبار کرد. زیرا که در ظاهر شرع نکاحی برای او متحقق نیست که طلاق بگوید. وشهید ثانی وغیر او در اینجا گفته اند که در اینجا سه وجه محتمل است: یکی این که زوجه مسلط باشد بر فسخ نکاح به جهت دفع ضرر. دوم این که حاکم مسلط باشد بر فسخ با طلاق. سوم این که بر حال خود بماند تا این که زوج طلاق بگوید یا بمیرد. و هیچ یک از این وجوه را ترجیح نداده اند. ووجه سوم به قواعد اوفق است، ووجه اول موافق نفی عسرو [ حرج ] وضرر است. وظاهر این است که درصورتی که حکم به فساد عقد شد در ظاهر شرع، پس اگر زوج طلاق بگوید به عنوان تعلیق - مثل این که بگوید (ان کانت زوجتی فهی طالق) - جایز باشد ومستلزم اقرار به زوجیت نیست. وبعضی را گمان این است که این در وقتی خوب است که جازم باشد به توکیل وانکار کرده باشد، که این از باب (تعلیق بر صفت) است. مثل (ان کان الیوم یوم الجمعة فانت طالق). با وجود علم به جمعه بودن. نه از باب (تعلیق به شرط). مثل (ان جا زید فانت طالق). پس هر گاه انکار او توکیل او را(1) از راه نسیان باشد (که نمی داند وکیل کرده یا نه) جایز نباشد. وگمان فقیر این است که در این صورت هم جایز باشد، زیرا که در این صورت مراد او طلاق است به عنوان جزم بر فرض تحقق زوجیت، نه طلاق بر فرضی که زوجیت متحقق بشود بعد از این. و هم چنین جایز باشد (بعتک ان کان هذا مالی) وفرق بینهما واضح است. وبدان که: قول ایشان در این مقام به (تقدیم قول موکل بایمین) در وقتی خوبا.

ص: 552


1- و در نسخه: تعلیق او را.

است که دعوی با وکیل باشد یا با زوجه درصورتی که زوجه ادعای علم به توکیل کند یا ظن (وقائل باشیم که دعوی ظنیه مسموعه است چنانکه اظهر این است). واما هر گاه دعوی با وکیل نباشد وزوجه هم مدعی علم یا ظن نباشد بلکه تکیه او همان بر ادعای وکالت بوده والحال ساکت است، پس ظاهر این است که مجرد انکار موکل کافی باشد در فساد عقد. وبدان نیز که: تقدیم قول موکل با یمین، مبتنی است بر این که موکل را (منکر) گیریم. وعمده در این باب تکیه بر ظاهر حال است. چون موکل اعرف است به آنچه عمل او است که توکیل باشد. وبعضی در این مقام متمسک به اصل شده اند وگویا مدعی بیان منکر بودن موکل است چون توکیل خلاف اصل است. واین خوب است هر گاه انکار اصل توکیل کند. واما هر گاه توکیل ثابت باشد وخلاف [ در ] تعیین باشد، اصل نسبت به هر دو مساوی است. زیرا که توکیل در تزویج عمره یا هنده هر دو حادث اند واصل عدم هر دو است. بلی ممکن است که مراد او این باشد که دعوی زوجیت خلاف اصل است وصادق است بر او (لو ترک، ترک). پس موکل منکر خواهد بود. و هر گاه زوجه کسی را وکیل کند در تزویج به شخص معینی یا مطلقا، وبعد از تزویج انکار کند توکیل را مطلقا، یا به این شحص خاص : پس قاعده مقتضی [ تقدیم ] قول او است. ودر باب مهر حدیثی در نظر نیست، و هم چنین در کلمات علمائی که سخن ایشان در نظر است تصریحی به این مسألة ندیده ام. هر چند می توان گفت که از علتی که مستفاد می شود از حدیث در صورت عکس،(1) توان گفت که بر وکیل باشد. واین مشکل است. مسألة ثانیه این است که: هر گاه کسی را چند دختر باشد وتزویج کند یکی از آنها را به شخصی واسم آن دختر را مذکور نکند، و هم چنین وصفی که ممیز او باشد مذکور نکند. پس اگر هیچ کدام قصد دختر معینی را نکنند، یا یکی قصد کند یکی از آنها را و دیگری قصد کند غیر او را، عقد باطل است. زیرا که تعیین زوجه شرط است در صحت عقد. و هم چنین باطل است هر گاه هیچ یک از آنها ندانند که آن دیگری قصد کدام راد.

ص: 553


1- مقصود صحیحه ابو عبیده و روایت عمر بن حنظله است که در صورت عکس (انکار زوج توکیل را) بحث گردید.

کرده. و هر گاه قصد کند زوج نکاح هر کدام را که پدر تعیین کند (هر چند هیچ کدام را نشناسد) اظهر صحت عقد است. چنانکه در تذکره تصریح کرده. و هر گاه هر دو قصد یکی معین را کنند جزما صحیح است. واما هر گاه بعد از عقد اختلاف کنند که عقد بر کدامیک واقع شده - به این معنی که هر دو قائل اند که در حین عقد مقصود هر دو دختر معینی بود در نزد هر دو، ولکن اختلاف کنند که آیا هنده بوده یا عمره - پس در این مسأله خلاف است. این ادریس قائل شده است به بطلان (وتابع او شده شهید ثانی) که سبب عدم تعیین زوجه. واظهر واشهر صحت عقد است واینکه مقدم می دارند قول پدر را با یمین، هر گاه زوج آن دخترها را دیده باشد. ودلیل ایشان صحیحه ابو عبیده است (قال: سألت ابا جعفر - ع - عن رجل کانت له ثلاث بنات ابکار فزوج احدا هن رجلا ولم یسم التی زوج للزوج ولا للشهود وقد کان الزوج فرض لها صداقها، فلما بلغ ادخالها علی الزوج، بلغ الزوج انها الکبری من الثلاثة. فقال الزوج لا بیها: انما تزوجت منک الصغیرة من بناتک. قال: فقال ابو جعفر - ع -: ان کان الزوج راهن کلهن ولم یسم له واحدة منهن فالقول فی ذلک قول الاب، وعلی الاب فی مابینه وبین الله ان یدفع الی الزوج الجاریة التی کان نوی ان یزوجها ایاه عند عقدة النکاح، وان کان الزوج لم یرهن کلهن ولم یسم له واحدة منهن عند عقدة النکاح فالنکاح باطل). (1)

ومحقق وعلامه حمل کرده اند این حدیث را بر این که (هر گاه زوج آنها را دیده است و قبول کرده است نکاح آن را که پدر ایجاب عقد او کرده، پس راضی شده است به عقد آن که پدر تعیین او کرده. پس گویا پدر را وکیل کرده است. پس رجوع می شود در تعیین به قول پدر، زیرا که امری است که به غیر او کسی نمی داند. و هر گاه امر را به پدر وا نگذاشته وقصد شخص معینی را نکرده، پس نکاح باطل خواهد بود). وشهید ثانی (ره) رد کرده است این سخن را به این که: رؤیت آنها مستلزم تفویض امر به پدر نیست، وعدم رؤیت هم مستلزم عدم تفویض نیست. بلکه هر یک از رویت وعدم رؤیت اعم است از تفویض وعدم تفویض. ورؤیت شرط صحت عقد نیست. وروایت مطلق است ودلالتی بر تفویض ندارد. پس باید به ظاهر آن عمل کرد. چنانکه شیخ واتباع آن کرده اند. ویا طرح کنند، چنانکه ابن ادریس کرده، واین اولی است - تا اینجا کلام شهید ثانی است. 1.

ص: 554


1- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 15، ح1.

وآنچه به گمان حقیر می رسد این است که مراد از (ر آهن) در حدیث محض دیدن به چشم نباشد. بلکه کنایه است از معرفت حال بنات فی الجمله، هر چند به همین قدر باشد که می داند که سه دختر دارد یکی بزرگ ویکی کوچک ویکی وسط. که این قید از برای تصحیج عقد باشد وعقد هم با وجود عدم تسمیه یکی از آنها قابلیت تعیین داشته باشد، مثل (زوجتک ابنتی)، که چون (اضافه) ظاهر در (عهد) بلکه حقیقت در آن است دلالت بر تعیین دارد (بخلاف این که بگوید: زوجتک بنتا من بناتی.) پس در این صورت چون پدر ایجاب عقد می کند وامر ایجاب با او است واو اعرف است به آنچه قصد کرده، پس قول اب مقدم است، چون در معنی منکر است. هر چند قبول هم از فعل زوج است واو اعرف است به قصد خود ولیکن چون ایجاب مقدم است بر قبول پس التفاتی به جانب قبول نمی شود مادامی که فارغ نشویم از تحقق حال ایجاب. پس گویا کلام مبتنی بر این معنی باشد که قول منکر مقدم است نه از راه این که از راه تفویض امر است به پدر، که قابل منع باشد [ به این ] که رؤیت بمجردها دلالت بر تفویض نمی کند. پس بنابر این محتاج به یمین خواهد بود. وحدیث هم منافاتی با قواعد واصول ایشان نخواهد داشت. وبه هر حال ترک عمل به حدیث صحیح معمول به اکثر اصحاب، به غایت مشکل، و حمل آن بر تفویض امر به پدر هم مشکل است. پس اولی عمل به مقتضای حدیث است با حمل (راهن) بر معنی (عرفهن فی الجملة). هر گاه این را دانستی میرویم بر سر سؤال ومی گوئیم که: ظاهر این است که این از فروع مسأله دوم نیست. زیرا که مفروض این است که عقد را پدر نکرده واذن از دختر گرفته شده وتعیین شخص هم شده، به سبب اذن گرفتن از آن دختر معین. زیرا که مراد از تسمیه در حدیث تعیین بر وجهی است که ممیز باشد از غیر هر چند به خصوص اسم بردن نباشد. با وجود این که در اینجا فاطمه نام هم مذکور است. وداخل مسأله اولی بودن معلوم نیست. زیرا که از سؤال معلوم می شود که دختری را که می خواسته بگیرد بالغه رشیده بوده وموقوف بوده است عقد او بر اذن خواستن از آن. واز ظاهر سؤال معلوم می شود که مسامحه در توکیل شده، یا وکیل مسامحه در مقتضای نفس معنی وکالت کرده قطع نظر از مخالفت مقتضای وکالت صحیحه. زیرا که ظاهر سؤال این است که زوج به کسی گفته که برو (دختر فلانی را که به من وعده کرده بعد از حصول رخصت از او، از جانب من قبول نکاح کن). و در این

ص: 555

مقام بر او لازم است در تصحیح توکیل، این که بیان کند از برای وکیل که (فلان دختر خود را که هشت نه ساله است به من وعده کرده، وبه این وصف است وبه این اسم، او را از برای من قبول تزویج کن). [ زیرا ] در صورت توکیل در عقد زن معین لازم است تعیین آن زن از برای وکیل به نحوی که اشتباه نباشد. و هم چنین در عمل کردن به مقتضای وکالت لازم است که بر وکیل ثابت ومعین شود که این شخص که اذن داد همان است. ودر اینجا وکیل مسامحه کرده وبه محض اقرار زنی او را عقد کرده. پس اگر(1) موکل متوجه تعیین موکل فیه نشده ومسامحه کرده، پس توکیل باطل است. و هر گاه کرده ووکیل تعیین نکرده ونشناخته که این همان است قبول نکاح کرده، پس وکالت بروجه صحیح به عمل نیامده. ودر هیچ یک از این دو صورت عقد وکالتی به عمل نیامده وفضولی است. واما صورت مسأله اولی آن است که توکیل بر وجه صحیح شده باشد ووکیل هم در صورت وکالت صحیحه بر عقد زن معین، عقد کرده است. و هر گاه مفروض این باشد در صورت سؤال که زوج تعیین کرده زوجه را بر وجهی که اشتباه نباشد وبا وجود علم رفته دیگری را عقد کرده، پس آن داخل مسأله اولی می شود. وحکم همان است که مذکور شد. ولکن آن عبارتی که در سؤال از زبان زوج نوشته که (من به گمان این که تو آن دختر کوچکی، قبول کردم واگر میدانستم توئی قبول نمی کردم) مطابق مطلب نمی شود. و ظاهر این است که مراد او این است (من کسی را که وکیل کرده بودم در قبول به اعتقاد گرفتن خواهر تو وکیل کرده بودم، واگر میدانستم که تو را به وکیل می نمایند، ی ا او قبول عقد تو را از جانب من می کند، او را وکیل نمی کردم). به هر حال ظاهر سؤال (به قرینه اول وآخر آن) از مسأله اولی می شود. بعد از قسم خوردن زوج، عقد باطل است. ومهر را باید وکیل به زوجه بدهد. بلی اگر وکیل مغرور شده باشد - مثل این که شهود تعریف، معلوم شود که دروغ گفته بوده اند - وکیل می تواند که رجوع کند به آنها. چون در اینجا سبب اقوی از مباشر است، به سبب غرور. و همچنین هر گاه معلوم شود که زوجه خود تزویر کرده. واما هر گاه غرور وکیل به سبب جهل خود او بوده در تحقیق معنی توکیل، [ لذا ] تعیین موکل فیها نکرده. یا در حین ..

ص: 556


1- در نسخه، پس یا...

قبول با عدم علم به آن که این همان است بروجه شرعی قبول کرده، پس آن منشأ رجوع به غیر نمی شود. چون خود در اصل مسأله شرعیه مقصر است که معنی وکالت را نفهمیده وکیل شده است، وخود باعث نقصان خود شده. این نهایت کلام است در این که این سؤال را از فروع مسأله اولی کنیم. ولکن می توان گفت که: منتهای آنچه از موکل ناشی شده این است که شخصی را وکیل کند در قبول تزویج آن دختری که معهود است میان زوج وپدر زوجه، و از برای او جایز است قبول نکاح از کسان زوجه هر یک از آنها ادعا کنند که مأذونیم از جانب او که عقد کنیم برای زوج. پس [ در ] حقیقت دعوی زوجه با وکلای خود [ او ] می شود، وتقصیر از آنها ناشی شده واز پدر او. که به او گفته اند که (فلانی تو را می خواهد وکیل کن تاتو را عقد کنیم برای او). پس تقصیر را آنها کرده اند که بدون اذن زوج او را عقد کرده اندو بر وکیل زوج چیزی لازم نیست، به جهت این که صحیح است قبول به محض ادعای عاقد وکالت را از جانب آن دختر معهود. چون عمل مسلم محمول بر صحت است. والحال اشکال در این است که بعد از انکار زوج وبطلان عقد آیا بر وکیل های زوج لازم است صداق یا نه. ودلیل در این معنی در نظر نیست، وخلاف قاعده است. ودر وکیل زوج به سبب این روایت ها از قاعده بیرون رفتیم. و در اینجا چیزی نیست که تخصیص قاعده بدهد وحاصل جواب از سؤال این است که: بعد از انکار زوج وقسم خوردن، عقد باطل است، وصداق هم از برای او نیست به هیچ وجه.

344: سؤال:

344: سؤال: هر گاه مورثی وفات نماید، ومهر زنش معلوم نباشد که چند است. و ورثه قبول داشته باشند که این ممهوره است. چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: هر گاه زوجه یا وارث او ادعای مهر مسمی کنند وبینه نباشد، زوجه بعد از قسم خوردن بر بقای مهر در ذمه زوج، مستحق مهر المثل است، علی الاظهر. مگر این که ادعای کمتر از مهر المثل کند، که در آن وقت مستحق همان مقدار است که ادعا می کند.

345: سؤال:

345: سؤال: هر گاه شخصی در هر ماهی هشت ده یوم متوالی هر یومی در دو سه بار وهر باری به مقدار یک ساعت، گاهی کمتر وگاهی بیشتر، غش کرده وبی هوش شده. وبعد از انقضای یک ساعت یا بیشتر به هوش آمده شخص صحیح می باشد. آیا به همین قدر می توان حکم به جنوان او کرد؟ وزوجه دائمه مدخوله وی که در مدت ده سال

ص: 557

مثلا با همین ناخوشی او در خانه او بوده، حال به مجرد فهمیدن این که جنون سابق بر عقد موجب فسخ نکاح است، می تواند که فورا فسخ نکاح نموده شوهر دیگر اختیار نماید؟ یا این که طبیب حاذق باید تشخیص بین جنون واغما داده حکم به جنون شخص مزبور نماید تا زوجه مزبوره قادر بر فسخ گردد؟. ودر صورت حکم به جنون، در حکم به انفساخ، حضور ووجود حاکم جامع شرایط فتوی هم شرط است یا نه؟

جواب:

جواب: محض اغما جنون نیست. وجنونی که موجب فسخ می شود جنونی است که قبل از عقد بوده. وجنون حادث بعد از عقد که موجب فسخ می شود جنونی است که به سبب آن اوقات صلاة را نشناسد. وبعد از ثبوت جنون، فسخ زوجه موقوف به حضور حاکم نیست. وخیار فسخ فوری است مگر در صورت جهل به خیار یا به فوریت آن.

346: سؤال:

346: سؤال: زینب وهند هر دو زوجه زیدند. وقبل از این هند صیغه خوانده طفل صغیر عمرو بوده به عقد متعه به جهت محرمیت. بعد از انقضای مدتی شوهر نمود به زید به عقد دوام. حال که زینب که زوجه دیگر زید است شیر داده است به طفل عمرو که قبل از این هند معقوده آن [ طفل ] بوده، وبه حد رضاع شرعی شیر داده است. آیا شیر دادن زینب بر این [ طفل بر ] هند ضرر دارد الحال که زوجه زید است، یا نه؟

جواب:

جواب: اولا این که عقد متعه محض به جهت محرمیت پدر یا مادر - مثل این که صغیره را یک ساعت عقد کند از برای محرمیت مادر او، یا ضعیفه [ ای ] را از برای صغیری عقد کنند به جهت محرم شدن بر پدر - که به هیچ نحو تمتعی از آنها متصور نباشد، صحت آن معلوم نیست، وترتب آثار بر آن دلیلی ندارد. هر چند احوط عمل به مقتضای آن است. پس اگر فرض کنیم که عقد متعه بروجه صحیحی بوده(1) والحال زینب از شیر شوهر خود صغیر عمرو را شیر داده که این صغیر شوهر هند بود. پس ظاهر این است که هند بر شوهر خود حرام می شود. به جهت آن که معقوده فرزند نسبی بر پدر حرام است. پس ارتضاع هم حرام خواهد بود و (الرضاع یبطل النکاح سابقا کما یحرم لاحقا) واز جمله فروع این مسأله است که شخصی زنی داشته باشد مرضعه، وزنی دیگر عقد کند صغیره رضیعه، وبعد عقد، کبیره صغیره را شیر بدهد از شیر شوهر خود، عقد هر دو باطل، ومحرم ابدی می شوند. چون کبیره مادر زن او می شود وصغیره دختر زنت.

ص: 558


1- فرضاً بر اساس فتوای مجتهدی انجام یافته که چنین عقدی را صحیح می دانست.

او. ومادر زن بر شوهر حرام است مطلقا، ودختر زن هم بر شوهر مادر او حرام است - به شرط دخول - ابدا. وبدون دخول، جمعا. وگاه است که کسی توهم کند که: متبادر از (معقوده پسر) آن است که (پسر بالفعل) باشد حین العقد، هر چند در حبائل عقد ثانی نباشد. پس این داخل نیست. چون پسر بودن، بعد عقد حاصل شده به سبب رضاع. واین مندفع است به این که: در باب الحاق رضاع لاحق اکتفا به همین قدر می کنند. چنانکه در حرمت دختری که مادر او شیر بدهد فرزند دختر را، حکم کرده اند به حرمت دختر به شوهر [ ش ]. به جهت ادخال آن در (نکاح ابی المرتضع در اولاد صاحب لبن، و حال آن که ابی المرتضع بودن، بعد نکاح حاصل شده. چون پیش از آن مرتضع مفقود بود. وتضایف، فرع وجود منتسبین است.

347: سؤال:

347: سؤال: زید دختری را که (تخمینا) هشت سال، یا نه سال داشته به عمرو نموده که عمرو آن دختر را به نکاح خود در آورد. وبعد دختر دیگر فاطمه نام را که (تخمینا) سی چهل سال داشته به جهت عمرو عقد نموده. وعمرو فاطمه را رؤید کرد دید که آن نیست که سابق به او نموده بوده اند. والحال فاطمه مدعیه است که (من زن تو میباشم به علت آن که از من اذن خواستند به جهت تو ومرا عقد کردند). وعمرو می گوید که (من به اعتقاد آن که تو آن دختر هشت نه سال هستی قبول کردم تو را به عقد، والا قبول نمی کردم). بیان فرمایند که مدعی ومدعی علیه کدام است؟ وحکم شرعی آن چه چیز است؟ وقسم متوجه زوج است یا زوجه؟

جواب:

جواب: زوجه مدعیه است وزوج مدعی علیه. وبا فقد بینه زوج باید قسم یاد کند که (من کسی را در عقد تو وکیل نکرده ام وقبول عقد تو نکرده ام). وظاهر این است که صداقی هم بر زوج نیست، ونه بر وکیل زوجه ونه بر وکیل زوج در قبول عقد. بلی اگر زوج وکیل کرده باشد احدی را که (دختر کوچک عمرو را برای من تزویج کن)، ووکیل برود ودختر بزرک او را تزویج کند وبعد از آن که زوج مطلع شود انکار کند وقسم یاد کند، در آنجا اظهر این است که بعد از حکم به بطلان عقد لازم است بر وکیل زوج که نصف صداق را تسلیم زوجه کند. واما هر گاه وکلا زوجه بگویند که ما وکیلیم از جانب همان دختری که زید وعده کرده بود به زوج، وصیغه ایجاب بگویند ووکیل زوج به همان ادعا قبول تزویج کند، در اینجا معلوم نیست که بر وکیل لازم باشد چیزی از مهر و نه بر وکلای زوجه.

ص: 559

348: سؤال:

348: سؤال: در نکاح متعه اتصال به زمان اجرای صیغه، شرط است یا نه؟ ودر صورت عدم اشتراط زن می تواند در بین آن متعه دیگری شود یا نه؟ وهبه جز اول مدت به شرط بقای جز آخر آن بر حالت خود، صورت دارد یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واقوی اشتراط اتصال مدت است به زمان عقد. واطلاق عقد منصرف به اتصال می شود. ودر صورت تصریح به انفصال، اظهر بطلان عقد است. وتحقیق این مطلب را در کتاب مناهج الاحکام کرده ام وهبه جز اول به شرط بقای جز آخر جایز نیست. وظاهر این است که اصل هبه مدت به این شرط، باطل باشد. پس نکاح بر حال خود باقی خواهد بود در تمام مدت.

349: سؤال:

349: سؤال: شخصی دو زوجه دارد. وهر یک را که از روز اول به خانه آورده قرارداد جا ومکان جدائی داده. وحال زوج به زوج به زوجه آخری می گوید (آن روز که بنای جا ومکان جدائی گذاشتم آن روز قوه گذرانیدن دو خانه جدا را داشتم وحال زوجه ها باید در یک جا ویک مکان با یکدیگر سازش نمایند). وزوجه می گوید که (من از آن زوجه تشویش وبیم جان دارم وبا او سازش نمی توانم بکنم به هر جا که بگوئی بیایم وبروم و مطیعه و فرمانبردارم ودر پیش آن زن نمی آیم). وحال به این علت مدت پنج سال است که زوج نفقه وکسوه به زوجه نمی دهد ومی گوید تو ناشزه ای. آیا در صورت بیم جان که یقین دارد که آن زن قصد هلاکت را دارد، می تواند پهلوی آن زن بنشیند؟ آیا موافق قانون شریعت نبوی (صلی الله علیه و آله) چه صورت دارد؟ کیفیت را مرقوم فرمایند.

جواب:

جواب: سکنائی که بر زوج واجب است از برای زوجه، باید در خور زی وحال و تعارف زوجه باشد. وزوجه را می رسد که مطالبه سکنای علی حده کند که به غیر زوج کسی در نزد او نیاید. خواه خبوی او باشد خواه اقارب زوج وخواه غیر آنها. وزوج نمی تواند او را الزام کند که با خبوی خود در یک خانه به سر ببرد. خصوصا بابیم هلاک. وبه هر حال یا حصار جدائی باید باشد هر گاه زوجه اهل این معنی باشد، یا یک حجره معینه در حصاری که مرافق علی حده داشته باشد، یعنی راه آمد وشد آب وخلا و غیره هر گاه به همین قدر کفایت شود. واقل مراتب این که حجره علی حده داشته باشد. وبهانه زوج که (من طاقت اخراجات علی حده ندارم چون در سر یک سفره نان خوردن خرج آن کمتر است ممکن است، اما دو جا کردن مقدور من نیست) هر گاه این عذر واقعی است منتهای آن این است که با وجود عجز زوج از جدا کردن، این زوجه

ص: 560

مستحق آنچه به او می رسد از نفقه ما بین زوجین، بگیرد وباقی را مطالبه نکند. نه این که باید متحمل مجاورت خبو بشود که او یک خرج میکشد. هر گاه زوجه خود مسکنی دارد، یا به خانه پدرش باشد، یا به خانه عاریه (به جهت آن که زوج نمی تواند مکان جدایی تعیین کند) واما مطیعه است واز هیچ راه دیگر نشوزی ندارد، وشوهر هم هر وقت خواهد می تواند استمتاع کند، پس به مجرد این که می گوید بیا پهلوی خبوبنشین واو نیاید، ناشزه نیست ونفقه او ساقط نمی شود. بیش از این نیست که تفاوتی که در جدائی خرج است مطالبه نتواند کرد مادام العجز. پس به این جمع می شود ما بین ادله مثل (اسکنوهن من حیث سکنتم من وجدکم ولا تضاروهن لتضیقوا علیهن) (1) و (عاشروهن بالمعروف)، (2) وما بین آنچه دلالت می کند بر وجوب اطاعت زوجه در سکنی وعدم خروج بدون اذن زوج. وبالجمله با عجز از خرج [ اگر ] راضی می شود که جای او جدا باشد، خصوصا هر گاه در همان حصار زوج باشد، یا خانه دیگر او باشد وجدا بنشیند، منشأ نشوز نمی شود، ونفقه ساقط نمی شود.

350: سؤال:

350: سؤال: ضعیفه قلیلة السن را شوهر او فریفته باشد بدون اطلاع والدین او که (مهر خود را بر من حلال کن به این شرط که تو را به کربلای معلی ببرم) همچنین ابرائی صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه زوجه غیر رشیده است تصرف او در صداق صحیح نیست. و هر گاه رشیده است وابرا را معلق به شرط کرده است ظاهر عدم برائت است هر چند شرط را به عمل آورد. چون ابرا قابل تعلیق نیست. بلی هر گاه صداق عین باشد وهبه معوضه کرده باشد وعوض هم به عمل آمده باشد، صحیح است ولازم است. و هم چنین هر گاه صلح کرده باشد.

351: سؤال:

351: سؤال:هند که در حباله زوجیت زید بوده، حملی به هم رسانیده. ودر حضور جمعی اقرار نماید (بدون اکراه واجبار) که من زنا به عمرو داده ام وحمل مذکور به جهت زنائی است که به عمرو داده ام. ومدتی از این گذشته فارق العنان گردیده وخود را به نکاح عمرو زانی مزبور در آورده. حاکم شرع مطلع گردیده ودر نزد او ثابت گردیده اقرار ء.

ص: 561


1- آیه 6 سوره طلاق.
2- آیه 19 سوره نساء.

هند و هم چنین مکره نبودن در اقرار مزبور، حکم به تفریق نمود. هند مرقومه مدعیه شد که اقرار من از راه خوف بوده. آیا در این صورت تفریق نمودن واجب ولازم است؟ وبر عمرو زانی، هند زانیه حرام مؤبد می شود یا نه؟ وتا این که خلاف آن به عنوان قطع مشخص نشود تفریق مجتهد منتقض می شود یا نه و تا آن که جزم به خطای حکم حاصل نشود راهی دارد ادعای صغیفه مزبور یا نه؟ چون خود اقرار نموده وبر مجتهد عادل اقرار او ثابت شده وحکم به تفریق شده در حینی که در حباله زوجیت زید بوده اقرار به زنا دادن به عمرو زانی نموده واینکه حمل مزبور را از عمرو بهم رسانیده. وبعد از [ این که ] فارق العنان گردیده صداق ورسد ارثیه اش [ را ] از اموال زید مذکور از تتمه اولادش که از زید داشته ودارد، مطالبه می نماید. آیا در این صورت زن وشوهری، صورتی دارد با این گزارش ها؟ یا نه؟ وبدون ثبوت ویاد نمودن قسم استظهاری، می تواند برداشت مهر خود را یا نه؟ ونقصانی به جهت زنا دادن به عمرو با وجود حباله زوجیت، به مؤمی الیها می رسد وتخفیفی بهم می رساند حقوق وی یا نه؟ و مدعیه نیز می باشد که (یک طفل من که از جمله اولادی بود که از زید داشتم قبل از فارق العنان شدن و (کذا) از موت زید، متوفی شده، رسد ارثیه طفل را هم می خواهم.) آیا بدون ثبوت تأخر تسلط دارد یا نه؟

جواب:

جواب: نفهمیدم راه تفریق حاکم شرع را. هر گاه مجتهد عادل جامع شرایط حکم و فتوی باشد وحکمی بکند، جایز نیست نقص آن، مادامی که قطع به بطلان آن حاصل نشود. ولکن نظر به صورت سؤال از برای این حکم وجه صحیحی نمیدانم. زیرا که بنابر صورت سؤال حکم حاکم به تفریق منوط به ثبوت اقرار هند است به زنا با عمرو در حالی که زوجه زید بوده. وآن اقرار مرکب است از (اقرار بر نفس) و (اقرار بر غیر) که عمرو باشد هر چند ثمره آن بعد از مفارقت از زید حاصل می شود. بنابر این در ظاهر شرع مانعی برای عمرو نیست در تزویج او، چون اقرار او به زنا ثابت نشده. پس این عقد عمرو در ظاهر شرع محکوم است به صحت. چون مفروض این است که دعوای ما بین زوجین هم متحقق نیست وعمرو مدعی صحت است، وهند هم مدعی مکرهه بودن در اقرار، است. پس باقی ماند کلام در این که احدی حسبتا از راه نهی از منکر مدعی بطلان عقد شود به تقریب اقرا زوجه (یا مدعی علم زوجه شود به حرمت عمرو بر او) وخواهد او را از حرام باز دارد. گو بر عمرو در ظاهر شرع حرام نباشد. و هم چنین مدعی حسبی اقامه شهود

ص: 562

بکند در نزد حاکم یا آن که شهود خود حسبتا اقامه شهادت کنند در نزد حاکم به حهت ازاحه منکر. وگوئیم که شهادت قبل از طلبیدن حاکم صحیح است خصوصا در حقوق الهیه یا مشترکه بینها وبین حقوق الناس (چنانکه ظاهر این است) وبه این سبب حاکم هم قبول شهادت کند. ولکن در این صورت دو سخن در میان می آید: یکی این که زوجه ادعا بکند که (من مکرهه بودن در اقرار). واین دعوی نه از باب دعوائی است که مسموعه نباشد واز قبیل (ادعادی عدم قصد به مدلول) نیست که نشنوند از عاقل. هر چند آنهم در بعضی از صور مسموع است وباید ملاحظه دعوای جدیده را کرد وبه بینه ویمین طی کرد. اما در اینجا در صورت سماع این دعوی نمیدانم حاکم باید قسم بخورد یا شهود؟ یا زوجه؟ بر حاکم وشهود که قسم متوجه نمی شود وراهی ندارد. وضیعفه هر گاه قسم بخورد که (من مکرهه بودم) - بر فرضی که بگوئیم قسم متوجه او می شود - دیگر راهی برای تفریق نیست. و بر فرضی که بگوئیم که شاید حاکم یا مدعی حسبی به بینه اثبات کنند عدم اکراه را بر وجهی که نفی را به صورت اثبات در آورند. در این وقت پای سخن دوم از آن دو سخن در میان می آید، واشاره به آن خواهیم کرد. سخن دوم آن که: بر فرض ثبوت اقرار زوجه وعدم سماع دعوی مکرهه بودن، یا ثبوت مختاره بودن در اقرار. این معنی بیش از این افاده نمی کند که زوجه مزبوره بعد از مفارقت زید نمی تواند به عمرو شوهر کند، وجایز است منع او از ازدواج با عمرو. واما هر گاه مزاوجه واقع شد قبل از اطلاع حاکم یا شهود، پس این عقدی است که ما بین دو نفر که احدهما مدعی صحت آن است ودیگری هم مدعی بطلان نیست بلکه او هم مدعی صحت است. پس حکم به تفریق، ابطال حق عمرو است بدون جهت. چون راه بطلانی از جانب او ثابت نشده، نه به اقرار ونه به بینه. پس چه مانعی دارد که هر یک از آنها محکوم باشد به حکم خود. چنانکه در بسیاری از مسائل شرعیه اتفاق می آفتد. و بالجمله منتهای آنچه در این مقام می توان گفت این است که بعد از ثبوت اقرار ضعیفه در نزد حاکم، دیگر آن ضعیفه قادر بر ایجاب نیست. یعنی ایجابی که مثمر ثمر می باشد. پس قبول هم بر آن مترتب نمی شود زیرا که آن فرع صحت ایجاب است، پس صحت نسبت به زوج هم معنی ندارد. وحاصل جواب این است که: اولا سلمنا که بدون ادعای اکراه علمی برای حاکم بهم

ص: 563

نرسیده بالفرض وضعیفه دعوی جدیده می کند و هر گاه حاکم خواهد مدعی او شود، چگونه می تواند شد وحال آن که مفروض این است که علم برای او حاصل نیست. واهل حسبه را نشاید که منکر را به بینه یمین بر مرتکب آن اثبات کنند تا نهی از منکر کنند. با وجود این که (مکره بودن) امری نیست که به بینه توان اثبات کرد. وقسم خوردن برای حاکم یا مدعی حسبی هم راهی ندارد. و هم چنین قسم دادن. منتهای امر این است که ضعیفه را قسم بدهند وبعد قسم، دیگر سخنی باقی نمی ماند. وثانیا: غایت آنچه مسلم است از آنچه به نزد حاکم ثابت شده (ممنوع بودن زوجه است از ایجاب) وآن دلالت ندارد بر عدم ترتب اثر بر آن، به سبب احتمال اکراه وکذب در اقرار، ووقوع عقد در حال نسیان ازا قرار. وبه هر حال هر گاه عقدی واقع شده ومحتمل است که بر وجه صحت باشد ثابت شدن اقرار کذائی در نزد حاکم بعد وقوع آن، چگونه مخرب آن می تواند شد. وحال آن که از جانب زوج اقراری نیست وبر وجه صحیح شده. و بر فرضی که بر طرف زوجه ایرادی لازم آید مستلزم ایرادی بر زوج نیست وآن متمسک می شود به (اصالت صحت) وحکم ظاهری زوجه، حکم نفس الامری زوج را باطل نمی کند زیرا که عقد زوج نسبت به او در ظاهر محکوم به صحت نفس الامری است تا خلاف آن ثابت شود. پس می گوئیم که حکم حاکم بیش از حکم ظاهر شرع افاده نمی کند. پس اگر زوجه میان خود وخدا می داند که زنا واقع نشده وآن اقرار بر سبیل اکراه بوده، پس در نفس الامر حرجی بر او نیست در متابعت واطاعت زوج در جماع بعد از حصول علم به مسأله پس زوج را مانعی در استمتاع از او نیست در ظاهر شرع و در باطن نیز اگر زنا واقع نشده. والا بر او هم در باطن حرام است. ولکن تفریق در ظاهر شرع نیز اگر زنا واقع نشده. والا بر او هم در باطن حرام است. ولکن تفریق در ظاهر شرع بدون حجت صورتی ندارد. خلاصه این که به مجرد ثبوت اقرار در نزد حاکم، حکم به تفریق نمی توان کرد. وظاهر این است هر گاه متمسک حاکم همین معنی است، نقض آن حکم هم جایز باشد. بلی اگر حاکم علم به وقوع زنا حاصل کرده باشد وبه علم خود عمل کرده باشد، اظهر صحت حکم است ونقض آن نمی توان کرد. ولکن چندین استفتا که در این مسأله به اینجا آورده اند در هیچ یک این معنی مذکور نیست. واما سؤال از مهر ومیراث بردن هند از زید، که آیا آن زنا کردن منشأ تغییری در حکم مهر ومیراث می شود یا نه؟ -؟ پس جواب این است که این معنی موجب فرقی

ص: 564

نمی شود. وحکم مهر ومیراث وطریق اخذ مهر به طریق سایران، واجب است. واما ادعای میراث طفلی که مدعیه است که بعد از فوت زید مرده است: پس آن محتاج است به اثبات، وبه محض ادعا نمی دهند.

352: سؤال:

352: سؤال: زید از بلد بعید می آید از جانب زینب، وعمرو از جانب بکر که قبول کند. وصیغه خوانده شود. صحیح است یا باطل؟. وبر فرض صحت، این عقد فضولی است وتکیه بر اجازه است؟ یا وکالتی؟ وحال آن که وکالت ثابت نمی شود الا به شهادت عدلین.

جواب:

جواب: ظاهر این است که عقد وکالتی است به ادعای دو مسلم که می گویند (زوجین شما را وکیل کرده اند که صیغه بخوانید). یا (مارا وکیل کرده اند که شما را وکیل کنیم در اجرای صیغه). پس بنابر این فضولی محض نیست. بلکه اجرای صیغه بر وجه وکالت ادعائی است. خواه بگوئیم که موجب وقابل وکیل اند از جانب وکیل ادعائی، یا از اجانب زوجین به واسطه آن وکیل ها. پس در این صورت هر گاه زوجین تصدیق توکیل کردند، عقد صحیح ولازم است. و هر گاه انکار کردند، قول ایشان مسموع است با یمین. و هر گاه احدهما تصدیق کند دون دیگری، آنهم به مرافعه ما بین آنها طی می شود. پس صحت وبطلان عقد موقوف است به تصدیق وتکذیب موکل در توکیل. نه بر اجازه وعدم اجازه آنها. بلی اگر انکار توکیل کنند ولکین اجازه کنند عقد را، ظاهر این است که صحیح باشد از راه فضولی، ومنافات ندارد با ایقاع عاقدین عقد را به قصد وکالت ادعائی. واما آنچه گفته اند که (توکیل ثابت نمی شود الا به شهادت عدلین) هم منافات ندارد با جواز عمل بر وفق وکالت ادعائی، بلکه آن از برای ثبوت دعوی است در صورت تنازع و تجاذب، نه مطلقا. چون ظاهر این است که خلاف ندارند در (جواز عمل بر وفق وکالت ادعائی با بقای غایب برحجت خود). پس شرط شهادت عدلین از برای ثبوت مطلب است در صورت عدم تصدیق. واما این که آیا مطلق شهادت عدلین کافی است در ثبوت یا باید منضم به حکم باشد؟ هر چند آخوند ملا احمد اردبیلی (ره) در اشتراط آن اشکال کرده، ولکن ظاهر کلام علما این است که شرط دانسته اند حکم [ را و بدون ] آن [ نزاع ] رفع نمی شود. (1) پس خوب نیست اشکال در آن.

ص: 565


1- عبارت نسخه... دانسته اند حکم رفع آن نمی شود.

واینکه در رؤیت هلال، فتوای معظم علما بر عدم اشتراط حکم حاکم است، پس ظاهر این است که نظر ایشان به این باشد که اخبار بسیار دلالت می کند بر وجوب صوم یا افطار به شهادت عدلین. با آن که در آنجا نزاع وخصامی نیست که محتاج به حکم حاکم باشد. بلی گاه است که بالتبع در آنجا هم محتاج شود به حکم حاکم هر گاه رفع نزاعی بر آن مترتب شود. مثل این که نزاع در حلول اجل معامله باشد وموقوف باشد به ثبوت رؤیت هلال.

353: سؤال:

353: سؤال: زید زینب صغیره را بدون اذن ولی عقد می کند برای خود. وصغیره که مطلع می شود ابا می کند. بعد از آن مادر صغیره را عقد می کند ومتصرف می شود. و الحال حامله است وصغیره هنوز به حد رشد نرسیده. حکم این عقدها چه چیز است؟ و حال آن ولد چگونه است؟ وکیفیت استیفای صداق چه نحو است؟.

جواب:

جواب: در صورت مذکوره عقد صغیره فضولی است. واجازه وعدم اجازه او در حال صغر اعتبار ندارد. پس اگر بعد از بلوغ ورشد اجازه کرد، صحیح است. و هم چنین هر گاه بالغه شود با عدم رشد وحاکم شرع (یعنی مجتهد عادل) اجازه کند. و هر گاه اجازه متحقق نشده، عقد باطل می شود. واما عقدی که زید بر مادر او کرده در حال صغر یا بعد از بلوغ وعدم رشد، وعدم اجازه حاکم شرع پس آن عقد باطل است وباید تفریق کرد چون زوج به اعتقاد خود - یعنی به سبب آن عقد صغیره از برای [ خود ] - مادر صغیره مادرزن او است، وعقد مادر زن حرام است. خواه دخول به زن شده باشد یا نه. پس باید انتظار بکشد تا صغیره بالغه ورشیده شود. پس اگر بالغه ورشیده شد واجازه عقدی که بر او شده نکرد - یا بالغه شد ورشیده نیست وحاکم شرع هم اجازه نکرد - پس ظاهر این است مجددا آن مادر را به عقد جدید می تواند گرفت. وبه عقد سابق اکتفا کردن مشکل است، بلکه صورتی ندارد. واما هر گاه بعد از بلوغ ورشد اجازه کرد - یا با عدم رشد، حاکم شرع اجازه کرد - در این صورت آن مادر بر آن شوهر حرام ابدی است وهرگز بر او حلال نمی شود. هر چند دختر هم بمیرد. ودر صورت حصول اجازه دختر مستحق مهر مسمی فی العقد است. واما مادر: پس اگر با علم به حرمت شوهر کرده ودخول با علم به حرمت به آن شده، مستحق مهری نیست واگر با جهل به حرمت بوده، به سبب دخول مستحق مهر المثل است.

ص: 566

واما فرزند پس اگر طرفین عالم بوده اند به حرمت دخول، آن فرزند ولد زنا است و ملحق به هیچ کدام نمی شود. واگر هر دو جاهل بودند، فرزند ملحق به هر دو می شود. واگر احدهما جاهل بوده و دیگری عالم، فرزند ملحق به جاهل می شود، نه عالم.

354: سؤال:

354: سؤال: شخصی از برای ولد سفیه خود صبیه شخصی را به عقد در آورد. و سفیه مزبور او را تصرف نموده. تا یک سال قرار وآرامی داشته، وبعد زوجه خود را وا گذشته رفته است. والحال دو سه سال است که مفقود الخبر است ومعلوم نیست به کجا رفته است. وزوجه مزبوره در کمال معطلی واضطراب می باشد. آیا زوجه مزبوره می تواند در خصوص حق الصداق خود رجوع به والد سفیه مزبور نماید یا نه؟ ودیگر بعضی اجناس در حین عقد به رسم تعارف به زوجه مزبوره رد نموده اند از قبیل صندوق وپیه سوز وطاس وآفتابه لگن (واسباب دیگر که احتیاج به تفصیل نیست) به زوجه مزبوره داده اند که بالفعل در ید زوجه مزبوره است. آیا تملیک شرعی از برای زوجه در اسباب مزبوره هست یا نه؟ وآیا زوجه مزبوره را به خصوص نفقه وکسوه سخنی به والد سفیه هست یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که مراد سائل از سفیه مجنون است. و هم چنین ظاهر این است که جنون او متصل به صغر بوده ودر چنین صورتی از برای پدر ولایت نکاح هست بی اشکال. واما حکایت صداق: پس ظاهر این است که هر گاه پدر از مال خود صداق نکرده، صداق بر ذمه مجنون باشد، خواه مالی داشته باشد یا نه. واین مانند صغیر نیست که هر گاه پدر زنی برای او بگیرد وصغیر مالی نداشته باشد، صداق زوجه او در ذمه پدر است. بلی اگر مجنون مالی دارد، زوجه مطالبه صداق خود را از مال او می تواند کرد. و هم چنین است کلام در نفقه وکسوه که اگر مجنون مالی دارد مطالبه می تواند کرد. والا فلا. واما اشیائی که پدر مجنون از برای زوجه فرستاده وزوجه هم اقرار دارد، یا به ثبوت برسد که آن اموال را به خانه زوجه فرستاده، پس اگر بروجه لازمی منتقل کرده، مال زوجه است،. والا رجوع می تواند کرد اگر باقی باشد آن مال ها. واین محتاج است به مرافعه. والله العالم.

ص: 567

355: سؤال:

355: سؤال: صاحب زوجه دائمه امه را عقد دائم می تواند نمود یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر عدم صحت است بدون اذن زوجه حره. وبا اذن او صحیح است. و اظهر این است که اجازه بعد، هم کافی نیست هر گاه به اذن او نبوده، واجرای حکم فضولی در آن نتوان کرد. وظاهر این است که کنیز را بدون رضای حره به عقد تمتع هم تنوان گرفت، نظر به عمومات وخصوص صحیحه محمدبن اسماعیل بن بزیع(1)وظاهر این است که قائل به فرق، نباشد

356: سؤال:

356: سؤال: زوجه وزوج، غیر امینی را در اجرای صیغه نکاح مأذون می نمایند. اخبار او در اجرای صیغه بعد غیبتهما، مقبول است یا نه؟

جواب:

جواب: در وکیل عدالت شرط نیست. وبعد علم به جریان صیغه هم اشکالی نیست در صحت. بلی اشکال در قبول اخبار او است از نکاح واجرای صیغه. وظاهر این است که جایز است عمل به اخبار او هر چند عادل نباشد. و هر گاه وکیل بگوید صیغه را خواندم، وموکل منکر باشد قول وکیل مقدم است با یمین.

357: سؤال:

357: سؤال: شخصی دختری گرفت ودر شب زفاف. معلوم شد که دختر نبوده، مستحق تمام مهر است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر این است که هر گاه بعد از دخول معلوم شد که با کره نبوده است قبل از عقد، وزوج هم راضی شود بر نگاه داشتن آن - خواه برای او خیار فسخ باشد (مثل این که شرط کرده باشد در ضمن عقد بکارت را) یا نه (مثل این که به گمان بکارت گرفته باشد) - زوجه مستحق مهر هست. ولکن چیزی از او کم می شود، و [ در ] مقدار آن خلاف است. واظهر این است که ملاحظه می کنند مهر المثل چنان زنی را در حال بکارت ودر حال ثیبوبت، وبه همان تفاوت [ از ] مسمی کم می شود. مثل این که مهر او دو تومان باشد ومهر المثل آن با کرتا ده تومان وثیبا پنج تومان، تفاوت ما بین، پنچ تومان است که نصف است. پس نصف مسمی که یک تومان است کم می شود. 1.

ص: 568


1- وسائل، ج14، ابواب المتعه، باب 16، ح1.

358: سؤال:

358: سؤال: زینب خواهر زاده خود حسن را شیر داده با شرایط موجب حرمت. و حال پدر حسن می خواهد که دختر زینب را بگیرد که خواهر رضاعی است مر حسن را. جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: جایز نیست از سه راه: یکی: عدم (جواز نکاح ابی المرتضع فی اولاد صاحب اللبن) علی الاقوی. دوم: نکاح ابی المرتضع در اولاد نسبی مرضعه. سوم: نکاح خواهر زاده بر خاله بدون اذن خاله، واین درصورتی است که مادر حسن در حال حیات باشد ودر حباله باشد.

359: سؤال:

359: سؤال: هر گاه کسی زنی را عقد کند وصداقی از برای او معین کند از عین یا دین. وهنوز دخول نکرده آن زن صداق خود را به شوهر خود هبه کند، یا او را از حق صداق ابرا کند، وشوهر او را طلاق بگوید قبل از دخول. حکم آن چه چیز است؟.

جواب:

جواب: ظاهرا خلافی نیست در این که در صورت هبه، زوجه دیگر حقی ندارد وباید نصف صداق راهم (علاوه بر آنچه بخشیده) به زوج بدهد. واظهر واشهر در صورت ابرا هم این است. و در تحقیق مقام ناچار است از تمهید مقدمه وآن این است که: فقها اختلاف کرده اند در [ چگونگی تحقق مالکیت زوجه در مهر. قول مشهور این است که: ] زوجه به مجرد عقد مالک مهر می شود بالتمام لکن استقرار تمام آن در ذمه زوج، به دخول حاصل می شود. پس ملکیت زوجه در همه مهر حاصل است لکن در نصف متزلزل است تا این که دخول واقع شود، یا آنچه قائم مقام [ دخول ] است مثل موت زوج بنابر مشهور. وارتداد زوج بنابر قولی. وابن جنید قائل شده است که زوجه به سبب عقد مالک نصف مهر می شود، ونصف دیگر را به سبب دخول (وآنچه قائم مقام آن است) مالک می شود. واقوی قول مشهور است. دلالت می کند بر او این که صداق عوض بضع است و مقتضای معاوضه تملک هر یک از طرفین است عوض را، پس چنانکه زوج مالک بضع می شود، زوجه [ نیز ] مالک مهر می شود. ودلالت می کند بر آن احادیث بسیاری که دلالت دارند بر این که (نمای صداق مال زوجه است)، ونما تابع عین است. پس باید عین مال زوجه باشد. وما یکی از آن احادیث را نقل می کنیم وآن موثقه عبید بن زراره است - به سبب عبد الله بن بکیر - (قال: قلت لابی عبد الله علیه السلام: رجل تزویج امرأة علی مأة شاة، ثم ساق الیها الغنم، ثم طلقها قبل ان یدخل بهاو قد ولدت الغنم. قال: ان

ص: 569

کانت الغنم حملت عنده رجع بنصفها ونصف اولادها، وان لم یکن الحمل عنده رجع بنصفها ولم یرجع من الاولاد بشیئ). (1) وسایر اخبار را در کتاب مناهج نقل کرده ام. وهم دلالت می کند بر آن اخباری که دلالت بر جواز هبه مهر به زوج خود (یا غیر زوج) قبل از دخول، دارند(2) - چنانکه بعد اشاره به آن می شود - وهبه صحیح نیست مگر در ملک. و هم چنین آنچه در جواز ابرا مهر وارد شده(3)وهم دلالت می کند بر آن اخباری که دلالت دارند بر وجوب تمام مهر از برای زوجه غیر مدخوله متوفی عنها زوجها(4)، زیرا که کسی نگفته که مرگ سبب وجوب نصف مهر است به این معنی که عقد نکاح مدخلیتی در آن نداشته باشد. غایت امر این است که ملک متزلزلی به سبب عقد نسبت به این نصف هم حاصل بود وبه سبب مرگ مستقر شد. واما دلیل ابن جنید: پس این است که: اگر ملک حاصل بود در تمام، بایست مستقر باشد وزایل نشود الا به تقایل شرعی، وملازمه ممنوع است با وجود آن که ناقل موجود است. واستدلال شده بر آن به اخبار نیز مثل موثقه یونس بن یعقوب که در آن مذکور است (لا یوجب الصداق الا الوقاع) (5)وموثقه محمدبن مسلم (عن الباقر - ع - قال سألته: متی یجب المهر؟ قال: اذا دخل بها). (6)

و بر اینها وارد است که مراد از ایجاب، الزام است. وآن منافات ندارد با ملک متزلزل قبل از دخول. و هم چنین جواب از سایر اخباری که به این مضمون است [ مثل ] صحیحه ابی بصیر (عن الصادق - ع - [ قال ] سألته عن رجل تزوج امرأة علی بستان له معروف وله غلة کثیرة، ثم مکث سنین لم یدخل بها ثم طلقها. قال: ینظر الی ما صار الیه من غلة البستان من یوم تزوجها فیعطیها نصفه ویعطیها نصف البستان، الا ان تعفو فتقبل منه ویصطلحا علی شئ ترضی به منه، فانه اقرب للتقوی)، (7) این صحیحه به1.

ص: 570


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 34، ح1.
2- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 41، ح1و2 و باب 26، ح1 الی 4 و ج13، ابواب الهبات، باب 7، ح1و3.
3- وسائل، ج13، ابواب الهبات، مفهوم ح3، و ج15، ابواب المهور، باب 41، ح2. و ج14 ابواب المتعة، باب 30، ح1.
4- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 58، ح20 الی 24.
5- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 54، ح6و7.
6- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 54، ح6و7.
7- همان، باب 30، ح1.

تنهائی مقاومت با ادله مشهوره نمی کند. وبعض متأخرین استدلال کرده اند از برای او به احادیث معتبره بسیار که دلالت می کنند بر تنصیف مهر در زوجه غیر مدخوله که شوهر او مرده باشد. (1) ودر نظر حقیر استدلال به آنها تمام نیست، زیرا که (با وجود معارضه آنها به احادیث معتبره بسیار که دلالت دارند بر وجوب تمام مهر(2)، ومشهور عمل به آنها کرده اند) می گوئیم که تنصیف مهر به موت [ شوهر ] منافات ندارد با حصول ملک قبل از موت. پس می گوئیم که به مقتضای ادله سابقه مهر ملک زوجه می شود به سبب عقد ولکن در نصف متزلزل است، وچنانکه می تواند شد که دخول - وآنچه قائم مقام آن است - منشأ استقرار تمام بشود می تواند شد که موت ازاله ملک کند، چنانکه طلاق می کند. و از این جهت است که قول مذکور را نسبت به ابن جنید داده اند، [ در حالی که ] قائل به تنصیف مهر به موت، جماعتی هستند واز هیچ یک آنها موافقت با ابن جنید نقل نشده. پس می تواند شد که در مسأله (غیر مدخوله متوفی عنها زوجها) طرفین قائل باشند به حصول ملک متزلزل ومشهور قائل باشند به استقرار آن ملک متزلزل به موت وآن جماعت مخالف ایشان بگویند که حصول ملک متزلزل مسلم است ولکن رفع آن می شود به موت. پس آن ربطی به مانحن فیه نخواهد داشت ونفعی به ابن جنید نمی کند. هر گاه این را دانستی، پس فروع مسأله بسیار است مثل (جواز تصرف در مجموع مهر قبل از دخول) چنانکه مشهور است. به دلیل (الناس مسلطون علی اموالهم). ومثل تبعیت نمائی که حاصل می شود بین عقد وطلاق وغیر اینها که در محل خود مذکور است. و هر گاه این را دانستی پس بدان که: هر گاه صداق عینی باشد وهبه کند آن را به زوج خود قبل از دخول، وزوج او را طلاق بگوید، پس مشهور صحت هبه است. واینکه زوج رجوع می کند به نصف ومی گیرد از زوجه. و از شیخ نقل اجماع شده در خلاف و مبسوط. پس هر گاه زنی را عقد کند به هزار اشرفی معین موجود، وزوجه قبل از دخول4.

ص: 571


1- همان مرجع، باب 58، ح1 تا 19.
2- همان باب ح20، تا 24.

هزار اشرفی را ببخشد به زوج خود، وقبل از دخول طلاق بگوید. پس چون در ظاهر شرع مجموع ملک او بود وهبه صحیح بود، والحال زوج مطالبه پانصد اشرفی خود را می کند که به سبب طلاق مستحق آن شده وزوجه آن را تلف کرده به سبب بخشیدن به زوج که مثل آن است (که به دیگری بخشیده باشد) الحال باید زوجه غرامت را بکشد. پس هزار اشرفی از دست او رفته وپانصد هم باید به دستی بدهد. واگر صداق قیمی بوده (مثل باغ وبستان) پس باید نصف قیمت آن را رد کند. و مشهور این است که هر گاه صداق دین باشد وزوجه مجموع آن را قبل از دخول وطلاق، ابرا کرده باشد، باز حکم آن همین است که باید زوجه نصف آن را به زوج بدهد. وفرقی با هبه ندارد، زیرا که در حین ابرا زوجه مالک تمام مهر بود در ذمه زوج وآنچه به زوج بر می گردد به طلاق، ملک جدیدی است. پس الحال که زوج مطالبه آن را می کند زوجه آن را تلف کرده به سبب ابرا ذمه زوج. پس باید غرامت آن را بدهد. وعلامه در قواعد ذکر کرده است وجهی به عدم رجوع در صورت ابرا. و هم چنین شیخ در مبسوط. وآ ن قول بعض عامه است. ومتمسک این وجه آن است که (زوجه چیزی از او نگرفته ونقل نکرده است صداق را به او وتلف نکرده بر او چیزی را. پس ضامن نیست) وبر این وارد است که شکی نیست که ملک زوجه بود در ذمه زوج واز ملک خود بیرون کرد به سوی دیگری، پس صادق است که تلف کرده است مال را، چون از ذمه او بیرون کرده ومحلی دیگر از برای آن نیست. وعمده در مسأله، روایات است. مثل صحیحه شهاب بن عبد ربه (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن رجل تزوج امرأة علی الف درهم فبعث بها الیها فردتها علیه ووهبتها له وقالت: انا فیک ارغب منی فی هذ الالف، هی لک. فتقبلها منها ثم طلقها قبل ان یدخل بها. قال: لا شیئ لها وترد علیه خمسمأة درهم). (1) وموثقه سماعه (قال، سألته عن رجل تزوج جاریة او تمتع بها، جعلته من صداقها فی حل، ایجوران یدخل بها قبل ان یعطیها شیئا -؟ قال: نعم اذا جعلته فی حل فقد قبضته منه، وان خلاها قبل ان یدخل بهاردت المرأة علی الزوج نصف الصداق). (2) واین روایت ظاهر در ابرا است، ولفظ2.

ص: 572


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 41، ح1.
2- همن، ح2.

(قبض) منافاتی با ابرا ندارد تا موجب توهم اراده هبه باشد، نه ابرا. زیرا که ظاهر این است که مراد این است که حلال کردن به منزله قبض کردن است. واما هر گاه نصف مهر را ببخشد مشاعا - مثل این که بگوید نصف باغی که مهر من کردی به تو بخشیدم مشاعا - پس در آن سه وجه ذکر کرده اند: اول این که: زوج مستحق آن نصف دیگر است که باقی مانده. چون در حین هبه، مجموع مال زوجه بوده، وهبه مشاع صحیح است. وبعد از آن که او را طلاق گفت قبل از دخول، مستحق نصف مشاع همان مال است. پس اگر زوجه آن نصف را منتقل به غیر نکرده همان نصف را وامی گذارد. واگر منتقل کرده باید مثل آن را بدهد اگر مثلی باشد، یا قیمت آن را اگر قیمی باشد. ووجه دوم این است که: زوج الحال که طلاق گفت قبل از دخول، مستحق نصف مشاع عین [ غیر ] موهوبه است که نصف این باقی، باشد ونصف آنچه زوجه به او بخشیده. وچون آن نصفی که زوجه به او بخشیده در حکم تالف است که زوجه تلف کرده، پس قیمت آن نصف را باید بدهد. پس زوج مستحق ربعی است که نصف باقی، باشد. وقیمت ربعی دیگر که نصف آن است که زوجه به او بخشیده. والحاصل: چون زوجه نصف مشاع آنچه در ظاهر مال او است (ودر نفس الامر کاشف به عمل خواهد آمد که نصف مشاع آن مال زوج خواهد بود) منتقل کرده به زوج. پس اگر قائل باشیم که در چنین جائی منصرف به حق خود می شود (همچنانکه در بیع عینی که نصف او مال غیر است ونداند ونصف مشاع را بفروشد، گفته اند که نصف منصرف می شود به همان حق خود) پس وجه اول تمام است، چنانکه ظاهر اکثر است. و اگر قائل شویم که در چنین جائی چون لفظ (نصف) مشاع است در جمیع، پس باید منصرف شود به ربع. واما ربع دیگر چون هبه آن هم در ظاهر شرع صحیح بود (چون در آن وقت ملک او بوده وطلاق آن را از ملک خارج می کند) پس مقتضای جمع بین الدلیلین آن است که قیمت آن را که هم هبه او صحیح است وهم قیمت آن را باید بدهد، بدهد. [ بنابر این وجه دوم تمام است ] ووجه سوم تخییر [ است ] ما بین عمل به مقتضای وجه دوم وما بین آن که اخذ کند نصف بدل مجموع را. نظر به این که به سبب طلاق مستحق نصف مشاع مجموع شدو استیفای آن ممکن نیست چون به هبه صحیحه به زوج منتقل شده. پس رجوع می شود

ص: 573

به عوض آن. واقرب وجوه ثلاثه وجه اول است. واحتمال چهارمی هم از مبسوط نقل شده وآن این است که: زوج مستحق نصف باقی است که سه ربع مال زوج می شود ویک ربع مال زوجه. نظر به این که هبه متعلق شده به نصف مشاع، پس متعلق شده است به نصف هر یک از دو نصیب. پس از نصیب زوجه مالک نصف شده که ربع باشد، ونصف نصیب خود راهم پیش از وقت گرفته. پس باقی مانده است نصف نصیب خودش که ربع باشد. وربع دیگر برای زوجه می ماند. واما هر گاه نصف معینی را ببخشد به زوج، پس زوج مستحق نصف باقی است که نصف اصل است با نصف بدل آنچه زوجه به او بخشیده است. ووجه آن ظاهر می شود از آنچه پیش گذشت. واما هر گاه صداق عینی نباشد ونصف آن را ابرا کند، پس متعین است در آن، وجه اول از چهار وجه. چنانکه پوشیده نیست. واز اخبار چیزی که مناسب هبه نصف است موثقه محمد بن مسلم است (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن رجل تزوج امرأة فامهرها الف درهم ودفعها الیها، فوهبت له خمس مأة درهم وردتها علیه. ثم طلقها قبل ان یدخل بها. قال: ترد علیه الخمس مأة الدرهم الباقیة، لانها انما کانت لها خمس مأة درهم فوهبتها له، فهبتها ایاها له ولغیره سوا). (1)

واین حدیث موافق وجه اول است از چهار وجه که در هبه نصف گفتیم. وبدان که: سخن در این مقامات در هبه مبتنی است بر این که هبه زوجین را لازم دانیم، یا عین تلف شده باشد، ویا به فرض عدم لزوم، زوجه رجوع به هبه نکند. واما بنابر قول به جواز رجوع - چنانکه اظهر است اگر چه خلاف آن ما بین متأخرین اشهر است - با رجوع زوجه جایز خواهد بود رجوع. والله العالم.

360: سؤال:

360: سؤال: زید دختر شخصی را می خواهد به حباله نکاح خود در آورد. آن شخص به زید می گوید (به این شرط دختر خود را به تو می دهم که همشیره خود رایا دختر خود را به من بدهی.) که هر کدام مهر علی حده داشته باشند، مثل این که یکی پنج تومان و دیگری بیشتر یا کمتر باشد. هر گاه نکاح واقع شد هر دو صحیح است؟ یا اول؟ یا ثانی؟ یا هیچ کدام؟ ونکاح شغار که در شریعت حرام است کدام است؟1.

ص: 574


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 35، ح1.

جواب:

جواب: عقد شغاری که حرام وباطل است آن است که بضع هر یک از زنها مهر دیگری باشد، ومهری دیگر در میان نباشد. مثل این که بگوید (زوجتک ابنتی او اختی علی ان تزوجنی بنتک أو أختک ویکون صداق کل منها بضع الاخری). وآن دیگری بگوید (قبلت وزوجتک بنتی او اختی هکذا). واما هر گاه مهر معینی برای هر یک قرار بدهند وشرط کنند با مهر تزویج هر یک را - مثل این که بگوید (زوجتک بنتی او اختی علی صداق مأة دینار علی ان تزوجنی اختک او بنتک هکذا) وآن دیگری بگوید (قبلت و زوجتک بنتی اواختی علی مأة دینار) - پس مشهور واظهر در اینجا صحت عقد است و بطلان مهر، ورجوع به مهر المثل در هر دو. واما هر گاه در ضمن عقد شرطی مذکور نشود، بلکه در خارج بنا به این می شود که هر یک تزویج کند دیگری راو راضی شوند به تزویج به این شرط، وبعد از آن هر یک به عقد علی حده ومهر علی حده عقد می کنند، پس در آن اشکالی نیست. بلکه هر گاه در ضمن عقد شرط تزویج بشود واز مهر ساکت شوند (مثل این که بگوید (زوجتک بنتی علی ان تزوجنی بنتک) واز مهر ساکت باشند) هم عقد صحیح است. وهر یک به دخول مستحق مهر المثل می شوند. وباطل نیست، چون شرط نکرده اند که بضع هر یک مهر دیگری باشد تا داخل شغار باطل، باشد. والله العالم.

361: سؤال:

361: سؤال: اذا وقع النشوز من الزوجة والشقاق بینهما وکانت مرضعة لولدها منه فابت عن حضانة ولدها وارضاعها الا باجرة لم یرض بها الزوج فاخذ الولد منها واعطاه زوجته الاخری لتحضنه وترضعه. وسافر الزوج ومنع الزوجة عن رده الی امه و ان تحملت الرضاعة والحضانة مجانا، وهددها واوعدها بالطلاق لو خالفته. ثم جات ام الولد فطالبته مع تحمل الحضانة والرضاعة مجانا. فهل یجوز للزوجة الأخری رد الولد الیها؟ او لا یجوز؟ وعلی تقدیر الجواز، هل یجب الردام لا؟ وهل یجوز اجبارها علی الرد اذا احتمل اسقاط الزوج حقها فی الحضانة والارضاع بوجه شرعی کالصلح، ام لا؟

جواب:

جواب: الحضانة والارضاع حق شرعی للام فی الحولین (مع اجتماع الشرائط المذکورة فی محلها) بمعنی الاولویة والاستحقاق، لا الوجوب. فلو امتنعت فلا یجبر علیها ولا یسقط حقها الا ان یطلقها الزوج وتزوج بزوج آخر فیسقط حقها حینئذ، الا ان یموت الاب فهی اولی من غیرها وان تزوجت. واما لو امتنعت من الحضانة والرضاع مع کونها

ص: 575

فی حبال الزوج الاولی واخذه الزوج وتکفل هو الحضانة والارضاع (کما هو فی صورة السؤال) فالظاهر عدم سقوط اولویة الام، ویجوز لها العود ان تحملتها مجانا. لا ستصحاب بقا حقها، وللاطلاقات. وممن صرح بذلک العلامة فی القواعد حیث قال فی آخر فصل الحضانة (واذا امتنع الاولی اوغاب انتقل حق الحضانة الی البعید، فان عاد رجع حقه). اقول: ویؤیده ما ذکروه فی عود الحضانة لو فارقته وتزوجت ثم فارقت الاخر. کما هو المشهور بین الاصحاب، لا طلاق الادلة. خلافا لا بن ادریس حیث قال (لا یعود حقه). واستوجهه فی الروضة بالاستصحاب حیث سقط الحق، والرجوع یحتاج الی دلیل. ویدل علیه الاخبار، منها (ان امرأة قالت: یا رسول الله ان ابنی هذا کان بطنی له وعا وثدیی له سقا وحجری له حوا، وان اباه طلقنی واراد ان ینتزعه منی. فقال لها النبی - ص - (انت احق به مالم تنکحی). (1) ومثله غیره من الاخبار، فقد جعل النکاح غایة للحق وهو یدل علی خروج ما بعد الغایة والا لما کانت غایة. بل ما نحن فیه اولی بذلک لان التزوج مسقط للحق بخلاف ما نحن فیه فانها امتنعت منه ولم تسقط هی حقها ولا اسقطه الشارع. واما تهدید الزوج ووعیده بالطلاق وعدم رضائه بالعود، فلا یصیر منشأ لسقوط حق العود. واما توهم انه لعله اسقط حقها بالصلح ونحوه، فالاصل عدمه، ولیس من جانب الزوج من یدعی ذلک، ویجوز للحاکم الحکم علی الغائب اذا لم یکن هناک مدع من قبله. واما توهم ان الزوجة الثانیة فی معنی الوکیل او المستودع والطفل امانة فی یدها فیکف یجوز ردها بلا حجة شرعیة، فهوایضا فاسد. لانه حینئذ امانة مستودعة تملکها علی وجه متزلزل، لا لازم. افتراک تقول اذا وهب الا جنبی شیئا لاحد واودعه المتهب عند احد عالم با نه هبة منه، وسافر المتهب ورجع الواهب الی العین، فلا یجوز ردها لانها امانة؟! فهذا امانة ملکیتها متزلزلة ترتفع بحصول ما یوجب زوالها. واحتمال ان یکون عاوضها حتی یکون لازمة، الاصل عدمه، والید لا تقتصی الا مطلق الملکیة المطلقة، مع انا لو سلمنا الملکیة المطلقة(2) فانما هو اذا لم یعلم سببها،ة.

ص: 576


1- سنن البیهقی، ج8، ص4.
2- و فی النسخة: المطلقة الملکیة.

وهو خلاف المفروض. واما خوف الزجة المستودعة من اضرار الزوج، فیندفع باجبار الحاکم ایاهااو من یقوم مقامه. نعم اذا لم یکن الام مأمونة فی الحضانة والرضاع فیجوز المنع. ولکنه خارج عن المسألة، وهو من شرائط اصل الحضانة.

362: سؤال:

362: سؤال: اذا انقضی مدة المتمتعة وکانت حاملا، فهل لها نفقة ام لا؟ و کذلک فی اصل المدة؟.

جواب:

جواب: لا یحضرنی عبارة من علمائنا فی ذلک. والذی یظهر لی انه لا نفقة لها لاجل انها حامل ولها نفقة لاصل الحمل. کما الیه بعض الاصحاب فی نفقة المطقة الباینة الحامل، بعد اتفاقهم علی ثبوت النفقة لها فی الجملة، للایة(1) وغیرها. ومأخذ المسألة هو ارجاعها الی نفقة الا قارت والانساب، کما یظهر من کلماتهم فی عدة المرتدة والموطوئة بالشبهة والمطلقة الباینة وغیرها. فان قلت: قال السید فی الانتصار فی رد کلام العامة علی الخاصة فی ابطال المتعة ب (انها لیست زوجة فهی حرام لان حلیة الفرج تنحصر فی الزوجیة وملک الیمین وهذه لیست باحدهما. اما الثانی، فواضح. واما الاول فلان الشیعة قالت با نه لاسکنی لهن ولا نفقة لهن ولا اجرة الرضاع. ولو کانت زوجة لثبتت فیها المذکورات). واجاب عماذ کروه) ان الشیعة تذهب الی انه لا سکنی للمتمتعة بها بعد انقضا الاجل ولا نفقة لها فی حال حملها ولها اجرة الرضاع ان لم یشترط علیها فی ابتدا العقد رضاع الولد و الکفالة به. ویخصصون به قوله تعالی - اسکنو هن من حیث سکنتم من وجدکم ولا تضاروهن لتضیقوا علیهن وان کن اولات حمل فانفقوا علیهن حتی یضعن حملهن - کما خصصت الجماعة ذلک فی من خلع زوجته علی ان تنفق علی نفسها فی احوال حملها و تتکفل بولدها واتفقا علی ذلک). انتهی کلامه ره. فانه صریح فی ان الشیعة تقول بعدم النفقة للمتعة الحامل. قلت: لما کان مراد العامة فی هذا الکلام الاستناد الی الایة المذکورة وهی حاکم بوجوب السکنی والنفقة للزوجة وکذلک علی لزوم الاجرة، فان فی اخرها (فان ارضعن لکم فاتوهن اجورهن)، فحاصل جواب السید (ره) ان الشیعة خصصت عموم الایة بغیر المتعة. وقول الشیعة بعدم وجوب النفقة الحامل، لا یستلزم عدمه للحمل. کماق.

ص: 577


1- آیه 6 سوره الطلاق.

ذکروه فی غیره. فلم یثبت من هذا الکلام ان الشیعة تقول بعدم ثبوته للحمل. فیندرج تحت نفقة (الاقارب). وثمرة الخلاف فی ان النفقة للحمل اوالحاصل (فی ما اختلفوا فیه) یظهر من مواقع کثیرة ذکروها فی محالها، منها وجوبها علی الجد لو کان الاب معسرا. و عد الشهید فی القواعد نیفا وثلاثین فرعا.

363: سؤال:

363: سؤال: هر گاه کسی زنی دارد ومضاجعه با اواو را ناخوش می کند وجدا خوابیدن بر او آسانتر است. وزوجه خواهش مضاجعه دارد. وزوج می خواهد نماز شب هم بکند. آیا در ترک مضاجعه معصیت کرده یا نه؟

جواب:

جواب: نماز شب کردن منافات با وفای به حق مضاجعه ندارد. واما ترک مضاجعه، پس در آن خلاف است. واشهر آن است که در زوجه واحده قسم واجب است چنانکه در اکثر از زوجه واحده واجب است. و [ این ] خالی از قوت نیست، وبنابر این از هر چهار شب یک شب واجب است وسه شب دیگر را مختار است هر جا خواهد بخوابد. وقول دیگری عدم وجوب است مگر در صورتی که متعدد باشد وشروع در مضاجعه با بعضی کرده باشد.

364: سؤال:

364: سؤال: هر گاه بعد از عقد نکاح، زوجه بگوید که چون پدر تو ولد الزنا است من فسخ نکاح می کنم. می تواند یا نه؟

جواب:

جواب: بر فرض ثبوت ولد الزنا بودن، این عیب منشأ تسلط بر فسخ نیست هر گاه در خود زوج هم باشد چه جای والدا و.

365: سؤال:

365: سؤال: معنی (افضا) چه چیز است؟ ودیه آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: تفسیر اکثر علما این است که (مسلک بول وحیض یکی شود). وبعضی تفسیر کرده اند به این که (مسلک حیض وغایط یکی شود). وبه هر تقدیر ظاهر آن است که حکم هر دو یکی است. وبدان که هر گاه افضا واقع شود پس اگر قبل از بلوغ است و به اجماع واقع شده، باید دیه کامله زن را بدهد. خواه شوهر او کرده باشد یا اجنبی. و مهر هم لازم است (علاوه بر دیه) بر شوهر. ومهر المثل بر اجنبی. [ و ] هر گاه بعد از بلوغ باشد: هر گاه شوهر جماع کرده باشد بر او دیه لازم نیست، بلی جمعی از فقها گفته اند که اگر تفریط کرده باشد دیه لازم می شود، مثل این که زنی ضعیف باشد ومظنه افضا باشد. اما هر گاه اجنبی کرده است باز دیه کامله لازم است مطلقا، ومهر المثل هم ثابت است

ص: 578

واما هر گاه افضا به غیر جماع باشد - هر چند از شوهر شده باشد - دیه ثابت است. و در باب مهر (که آیا تمام مهر را باید بدهد یا نصف) راجع می شود کلام به این که آیا اصل در عقد لزوم تمام مهر است تا تنصیف ثابت شود مثل طلاق. یا اصل عدم وجوب تمام مهر است. وشاید اظهر وجوب اظهر وجوب تمام مهر باشد. وبدان که: هر گاه شوهر قبل از بلوغ با او جماع کرده است وافضا شود، حرام ابدی می شود. وواجب است بر او نفقه او تا زنده است او با این [ نقص ]، هر چند طلاق بگوید آن را. مگر این که شوهر کند که در آنجا اشکال هست در سقوط نفقه وعدم آن. و همچنین هر گاه بعد از بلوغ باشد لکن در اینجا حرام ابدی نمی شود علی الاظهر. ودر حصول تحریم ابدی بر اجنبی اشکال ودلیل واضحی در نظر نیست.

366: سؤال:

366: سؤال: آیا عده متعه در حکم دائمه است در حرمت عقد در آن وتحریم ابدی -؟.

جواب:

جواب: بلی در حکم دائمه است بعموم الاخبار وظاهر این است که عده او [ امه صح ظ ] هم چنین باشد. ولکن ایام (استبرای امه) - مثل آن که مالک خریده باشد کنیزی [ را ] که لازم است استبرای آن - در آن دو وجه است. اظهر عدم لحقوق است، زیرا که آن را (عده) نگویند.

367: سؤال:

367: سؤال: هل (سل الانثیین) فقط موجب للفسخ فی النکاح؟ او کل ما بحکمه؟

جواب:

جواب: الخصا وهو (سل الانثیین) موجب لخیار الفسخ (علی الاشهر الاظهر) اذا کان قبل العقدة. وفی ما بعد العقد اشکال، سیما اذا کان بعد الدخول، والاظهر عدمه. و اما (الوجا) - و هو رض الانثیین - فقیل بان الخصا یشمله فی اللغة فهو فی حکمه. والاظهر فیه ایضا العدم، لعدم ثبوت ذلک. واما (الجب) - وهو قطع الذکر کله او بعضه مع عدم بقا مقدار الحشفة - فالمشهور (بل کادان یکون اجماعا، وعن المبسوط و الخلاف عدم الخلاف) انه موجب لخیار الفسخ، ویدل علیه فحوی مادل [ علی ] ثبوته فی الخصا والعنن(1)، وعموم صحیحة الکنانی(2) وغیرها. واما لوبقی بمقدار الحشفة فلا یوجب الخیار، وادعی بعضهم علیه الاجماع، وهو مقتضی الاصل. 6.

ص: 579


1- وسائل، ج14، ابواب العیوب و التدلیس، باب 13 و 14.
2- همان، باب 14، ح6.

ثم: انهم اختلفوا فی حکم مالوحصل الجب بعد العقد. ودعوی الاجماع فی کل منهما موجودة. ولا یبعد ترجیح عدم الفرق ولکن المسألة بعد لایصفو من اشکال. و طریق الاحتیاط واضح، واما العنن: فلا خلاف فی کونه موجبا لخیار الفسخ فی الجملة. ولکن فیه تفصیلا لیس هنا محل بسط الکلام فیه.

368: سؤال:

368: سؤال: خالد هند را به عقد خود در آورده وملکی به صداق او نموده. وهند ملک را به خالد هبه نمود. وخالد ملک را فروخت. حال معلوم خالد شده که هند بر او حرام مؤبد است، به اعتبار این که شوهر اول هند، هند را در طهر مواقعه طلاق داده بوده است. وچون خالد وهند هر دو جاهل به فساد عقد بوده اند ووطی به شبهه شده است و مهر المثل می رسد، حال هند ادعای مهر المثل می کند ومی گوید که مهر مسمی فاسد بوده. وسخن خالد این که مهر المثل بیش از آن ملک نبود که به من هبه نمودی. ودیگر این که معنی مهر المثل را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: در صورت مفروضه چون عقد فاسد است مهر مسمی هم فاسد است وآن ملک از ملکیت خالد به در نرفته وملک زوجه نشده. پس هبه آن هم صحیح نیست بلکه بعینها ملک خالد است چنانکه بود وبیع آن هم صحیح است. وزوجه به سبب وطی به شبهه مستحق مهر المثل است. وسخن خالد که (مهر المثل بیش از آن ملک نبود که من به تو دادم وتو به من بخشیدی (بی وجه است. وخصوصا هر گاه هبه قبل از دخول واقع شده باشد که در آن وقت هنوز مستحق مهر المثل هم نبوده. وبیان این مطلب این است که ضعیفه درصورتی که بعد از دخول این هبه را کرده، وخالد می گوید آن را به عوض مهر المثل محسوب دارد در جواب می گوید (تو ملک را به قصد مهر مسمی دادی نه به قصد مهر المثل ومفروض این است که آن باطل است). و هر گاه خالد برگردد وبگوید که (هر گاه چنین است پس هبه توهم باطل است چون در مال من کردی بی اذن من وتو چون در حکم غاصبی بر تو لازم است که مال مرا بروجه صحیح به من رد کنی وتو بر وجه باطل رد کردی که آن هبه فاسده است پس تو ضامن مال من هستی) ضعیفه در جواب می گوید که (نا مشروع بودن هبه منشأ عدم حصول اقباض نمی شود) وعدم ترتب اثر بر فعل حرام مسلم نیست چنانکه در دخول کردن در حال حیض که هر چند حرام است [ لکن ] مترتب می شود بر آن ثبوت مهر و لحوق ولد. پس در اینجا هر چند هبه نامشروع باشد اما در ضمن [ آن ] اقباض وتسلیم به

ص: 580

عمل آمده. بلی در وقتی که به مثل بیع به خالد منتقل کرده باشد اثری بر آن مترتب می شود که استرداد ثمن باشد. با وجود این که می گوئیم هر گاه از خالد بشنویم این سخن را که (هبه تو صحیح نبوده وتو ضامنی که مال مرا به من رد کنی بروجه صحیح). ضعیفه هم می گوید (پس تصرف تو وبیع توهم صحیح نیست ملک را به من رد کن تا ثانیا بر وجه صحیح بر تو رد کنم). به هر حال نه هبه مال شخصی به خود آن شخص صحیح است ونه بیع آن به او. ودر صورت جهالت که فعل به عمل آمده ومال به دست مالک رسیده، از ضمان مال فارغ شده. ولکن هر گاه عوض گرفته باشد باید به او رد کند. واما هر گاه به غیر مالک هبه کرده یا بیع کرده باید تا ممکن باشد عین را رد کند، والا عوض آن را مثلا یا قیمة. وآن دخلی به ما نحن فیه ندارد وجای تفصیل آن نیست. ومراد از مهر المثل، مهر امثال آن زن است در اموری که باعث زیادتی ونقص مهر می شود، مثل حسن وجمال وعقل وکمال وبکارت ودانستن تدبیر منزل وعیال و صراحت نسب وامثال آن با ملاحظه اقارب آن از طرفین واضداد اینها. وظاهر این است که ملاحظه بلد هم می شود هر چند اقارب باشد. چون بلاد مختلف می شوند در این معنی.

369: سؤال:

369: سؤال: دختری به سن یازده سالگی به اعتقاد آن که عقد کردن او از برای کسی موقوف به رضای ناپدری ومادرش می باشد (بنا علیه) ناپدری خود را وکیل نموده واو را معقوده شخصی کرده. وحال که دختر معقوده شده به این عقد راضی نیست ومی گوید که (من آن زمان رشیده نبودم ونمی دانستم که اختیار عقد موقوف به رضای خودم هست چنانکه میدانستم اقرار نمیدادم) آیا سخن او مسموع است؟ و چنین عقدی صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه دختری را در سن یازده سالگی عقد کرده باشند ومادر وناپدری دارد که مباشر عقد او شده اند وبعد از عقد مدعی فساد عقد باشد از دو حیثیت: اول این که من گمان می کردم که اختیار مرا ناپدری ومادرم دارند ونمی توانم انکار کنم و اقرار من به توکیل از آن جهت بود. دوم این که بر فرضی که ناپدری ومادرم اختیار مرا ندارند. پس من نه خود رشیده بودم در آن وقت ونه ولی شرعی من مرا نکاح کرده. و چون این دو دعوی از یکدیگر منفک نمی توانند شد پس هر یک جواب علی حده [ ن ]

ص: 581

دارد. زیرا اگر واقعا رشیده بود ومدعی است که چنین میدانستم که اختیار من با ناپدری است در اینجا با وجود عدم بینه (هر چند دعوی او مسموع است ولکن) قول زوج مقدم است با یمین. واگر رشد او ثابت نیست وتکیه او به همان عدم رشد است، پس در صورت عدم بینه اظهر تقدیم قول زوجه است با یمین. (1) واین امور محتاج به مرافعه است وهر کی اهل مرافعه است حکم راهم می داند.

370: سؤال:

370: سؤال: شخصی جاهل مسأله بوده ودر این که آیا در عقد هم رشد شرط می باشد؟ اعتقاد او چنین بوده که دختر در نه ساله بالغ است واقرار او صحیح است، واز جانب دختر بی پدری وکیل شده وآن دختر را عقد کرده از برای شخصی. وتصرف نشده دختر پشیمان شده ومی گوید من به این عقد راضی نیستم. ووکیل دختر هم می گوید که چنانکه عارف مسأله میبودم ورشد را شرط میدانستم وکیل نمی شدم نظر به این که دختر غیر رشیده بوده است. آیا شهادت همین وکیل در حق آن دختر قبول است یا نه؟ وچنین شخصی در نزد جناب اقدس الهی معاقب خواهد بود یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه نه سال او تمام نشده هنوز بالغ نشده. و هر گاه تمام شده پس هر گاه رشد او ثابت نیست پس نکاح او بدون اذن ولی صحیح نیست. مگر این که بعد از حصول رشد اجازه کند، یا ولی او اجازه کند. وولی صغیره غیر رشیده که پدر ندارد وجد پدری هم ندارد، حاکم شرع است یعنی مجتهد جامع الشرایط. و هر گاه نزاع کنند در ثبوت رشد وعدم آن پس اظهر تقدیم قول زوجه است با یمین. ومحض شهادت یک مرد هم از برای رشد کافی نیست، بلکه ظاهر این است که ضم یمین هم به آن نفعی ندارد.

371: سؤال:

371: سؤال: زنی خود را متعه مردی کرده بدون اطلاع ثالثی، ومعلوم نیست که صیغه بر وجه صحیح خوانده باشند. ودر مدت تمتع هم عزل کرده که فرزند از او نشود. وبعد از انقضای مدت به یک طهر عده داشته. وبه مردی شوهر کرده به عقد دائم. وبعد از انقضای سه طهر حامله شده باشد. آیا عقد متعه صحیح است یا نه؟. وبر فرض صحت، بر زوج ثانی حرام است یا حلال؟. وبر فرض حرمت ابدی است یا نه؟. و اولاد از کیست؟.

جواب:

جواب: اظهر این است که عده متعه دو طهر است هر گاه حیض می بیند. وچهل و

ص: 582


1- و در نسخه: اظهر تقدیم قول زوج است با یمین.

پنج روز است هر گاه حیض نمی بیند ولکن در سن کسی هست که حیض ببیند. وباید دانست که ممکن است که اقل عده در متعه (در غیر زنی که وضع حمل او بشود) به سیزده روز ودو لحظه حاصل شود. پس اگر مدت متعه تمام بشود قبل از دخول در حیض - هر چند به یک لمحه - یک طهر حساب می شود، وبعد از آن که حایض شد صبر کند تا از حیض پاک شود ویک طهر تمام صبر کند که اقل آن ده روز است. و همین که داخل حیض دوم شد، عده او تمام است. اما هر گاه در اول حیض مدت متعه تمام شود یا شوهر تتمه مدت را ببخشد، در این وقت باید بعد از اتمام حیض دو طهر را تمام کند، وبه مجرد این که داخل طهر دوم شد عده تمام نشده، بلکه باید صبر کند تا این طهر تمام شود وداخل حیض شود. پس هر گاه زوجه مذکوره به نهج مزبور عده او تمام شود وشوهر کرده عیبی ندارد و عقد دوم صحیح است وولد ملحق به ایشان می شود. و هر گاه عده متعه تمام نشده و شوهر کرده ودر عده دخول واقع شده، بر زوج ثانی حرام مؤبد است. وباید تفریق کرد. واما سؤال از حال عقد متعه که بدون اطلاع ثالثی شده، پس آن ضرری ندارد هر گاه صیغه بر وجه صحیح در میان آنها واقع شده باشد. واما هر گاه صیغه بر وجه صحیح واقع نشده ولکن زوجین به گمان صحت کرده اند که نکاح فاسد باشد ولکن گمان کرده اند که به همان صیغه حلال می شود، پس داخل وطی شبهه است. واز برای آن نیز عده واجب است. وعقد دوم باطل است هر گاه در عده باشد. و هر گاه دخول هم در عده باشد باز حرام ابدی است. وظاهر این است که عده آن عقد فاسد در آنجا نیز عده متعه باشد، اگر چه احوط مراعات عده طلاق است. وتوضیح این مطلب این است که: اعتبار در عده به حال زن است نه به حال مرد. پس عده زن آزاد مثلا سه طهر است هر گاه (ذات اقرا) باشد هر چند شوهر او عبد باشد. وعده معقوده که مملوکه غیر باشد دو طهر است هر چند شوهر او آزاد باشد. واقسام کنیز هم همه مساوی اند در عده. و اگر بعض آن حر باشد وبعض آن رق، در حکم حره است، به جهت تغلیب جانب حریت. و هم چنین هر گاه آزادی به عقد فاسدی کنیزی را بگیرد عده او دو طهر است. و هم چنین هر گاه به عنوان شبهه با کنیزی که معقوده غیر باشد وطی کرد عده آن دو طهر است مثل طلاق صحیح، یا انقضای مدت متعه. و هر گاه آن کنیز موطوئه غیر است به ملک یمین، عده آن یک حیض است. ودر وطی شبه

ص: 583

اعتباری به گمان واطی نیست. پس هر گاه کسی به عنوان شبهه با کنیزی وطی کرد به گمان این که زن آزاد دائمی خود است، عده او دو طهر است هر گاه آن کنیز معقوده غیر است، ویک حیض است هر گاه موطوئه به ملک یمین است. و هم چنین هر گاه به گمان این که متعه آزاد او است. و همچنین هر گاه با زن آزادی وطی کند به گمان این که مملوکه او است، آن زن عده زن آزاد می گیرد. وشهید ثانی - در حاشیه مسالک که به خط او بود دیدم که - این را نسبت به ظاهر اصحاب داده. وآن مقتضای اطلاق اخبار است. و در آن حاشیه گفته که اعتبار می شود گمان واطی، وشبهه را نازل منزله اصل قرار داده. وآن مقتضای اطلاق اخبار است. پس عده می گیرد مثلا زن آزاد از واطی [ ای ] که به گمان کنیز معقوده با او وطی کرده به دو طهر، واز واطی [ ای ] که به گمان مملوکه بودن به ملک یمین کرده به یک حیضه. واین قول ضعیف است واز جمله فروع مسأله (بنا [ بر ] مشهور) این است که شخصی با متعه غیری وطی کند به گمان این که زوجه دائمی خود است بر زوجه عده متعه لازم است که دو طهر باشد از برای وطی شبهه. و هر گاه با زوجه دائمی حره غیر وطی کند به گمان این که متعه خودش است بر زوجه لازم است عده حره دائمه. مشکل می شود مقام در جائی که زن آزادی که معقوده کسی نباشد وکسی با او وطی کند به شبهه در خواب، یا کنیزی که معقوده غیر نباشد ومولائی هم که با او وطی کند ندارد (مثل کنیز زن یا طفل صغیر) و با او کسی وطی کند در خواب به عنوان شبهه. آیا بر آن زن آزاد عده طلاق لازم است، یا عده متعه؟ وبر آن کنیز عده معقوده لازم است، یا عده موطوئه به ملک یمین. واین اشکال بر مشهور وارد است که گمان واطی را اعتبار نمی کنند. والحال در نظرم نیست کلامی از فقها در این. واحوط اعتبار عده [ ای ] است که بیشتر باشد، نظر به استصحاب. هر چند اصل برائت مقتضی اقل باشد. پس در صورت سؤال اصل مسأله، بنابر این که ضیغه متعه بر وجه صحیح واقع نشده و به مظنه حلیت دخول واقع شده، از باب وطی به شبهه می شود. وچون گمان زوجین هر دو این است که عقد تمتع است، پس عده را عده متعه قرار می دهند. هر چند نظر به این اشکالی که در آخر کردیم احوط آن است که عده طلاق بگیرد.

ص: 584

372: سؤال:

372: سؤال: زید دختری را به عقد خود در آورده وبعد از عروسی به خانه خود آورده، وبعد از دو سه روز به سفری رفته ودر مراجعت از سفر داخل خانه شده دیده که: پسر عموی آن دختر در خانه او با زن او جمع شده ودخول کرده. از آن زن پرسیده که این چه عمل است. زن در جواب گفت که به زور با من دخول کرد. وکیفیت را به ملای آن ولایت نقل نموده. آن ملا گفته شما باید از هم جدا شده لعنت به همدیگر کرده باشید آن زن نه مهری از تو خواسته باشد ونه توهم به او رجوعی داشته باشی. بعد دختر به خانه پدرش رفته وپدرش آمده مطالبه تمام مهر دخترش راز زید می کند وحال آن که زید دختر را به شرط این که باکره است نکاح کرده ودر شب عروسی معلوم شده با کره نیست، وبه خود زده سر او را فاش نکرده. در این صورت زن چنینی که با او خیانت کرده وزانیه است مطالبه مهر از او می تواند کرد یا نه؟ ودر صورت مطالبه مستحق تمام مهر است یا نصف؟ وبا و جود این عمل وخیانت، هر گاه زید او را نخواسته باشد احتیاج به طلاق دادن دارد یا نه؟

جواب:

جواب: زوجه به سبب زنا حرام نمی شود بر زوج. هر چند اصرار به زنا کردن داشته باشد (علی الاشهر الاظهر) خصوصا در چنین جائی که ادعای اکراه می کند. وبه سبب زنا مهر او ساقط نمی شود، بلکه هر گاه شوهر به او دخول کرده بوده تمام مهر لازم است بر زوج. وبدون طلاق از زوجیت او بیرون نمیرود. بلی هر گاه زوج به زوجه بگوید تو زنا کردی، یا بگوید (زن من زنا کرده است ومن به چشم خودم دیدم مثل میل در سرمه دان) بلکه هر گاه بگوید (علم از برای من حاصل شده به زنا) - بنابر قولی -، وزوجه منکر باشد، وشاهد هم نداشته باشد. در این صورت حد قذف بر شوهر لازم می شود، به شرطی که آن زن مشهور به زنا کاری نباشد وبی پروا در زنا نباشد. و هر گاه خواهد حد از او ساقط شود باید لعان کند در نزد حاکم شرع (یعنی مجتهد عادل) به آن الفاظی که در شرع وارد شده. وبعد از لعان، حد از او ساقط می شود اما زن حرام ابدی می شود. واحتیاج به طلاق نیست. وبهتر این است که در چنین صورتی که مطلع شد به زنا ونخواهد آن زن را نگاه دارد، نسبت زنا به آن زن ندهد واو را طلاق بدهد وخود را خلاص کند. وبه هر حال لعان کردن از برای خلاص شدن از حد است در صورتی که نسبت زنا به زوجه بدهد وشاهد نداشته باشد. واگر مضایقه از حد نداشته باشد وخواهد وی را نگاه دارد هم می تواند. خصوصا هر گاه مقلد کسی است که حد را

ص: 585

در زمان غیبت امام جاری نمی کند (چنانکه حقیر در آن توقف دارم) هر چند مستحق تعزیر باشد که حاکم به قدری که مصلحت داند او را بزند. پس زوجه در این صورت از هیچ وجه بر او حرام نیست واز زنی او بیرون نمیرود. وبه هر حال در صورتی که زوجه اقرار کرده به وقوع فعل با دعوی جبری بودن، و زوج بگوید که تو به عنوان زنا کردی، اظهر این است که هم حد زنا از زن ساقط است چون اقرار به زنا نکرده است صریحا. وبر فرضی که بگوید که آن مستلزم اقرار به زنا است، چون چهار بار نگفته حد بر او لازم نشده وبر زوج هم حد قذف ثابت نمی شود. چون زوجه تصدیق او کرده در اصل فعلی که ظاهر آن این است که بر وجه زنا باشد، هر چند مدعی کراهت است. واما سؤال از حال ظهور عدم بکارت: پس اگر به شرط بکارت گرفته وظاهر شود که قبل از عقد باکره نبود (به اقرار زوجه یا به بینه یا به قراین مفیده علم) پس، از برای او خیار فسخ هست. هر گاه فسخ نکرد - چنانکه در صورت سؤال است - پس دیگر فسخی نیست. وظاهر این است که در صورت فسخ هر گاه کسی تدلیس کرده وعیب او را پوشانیده واو را فریب داده، رجوع می کند در مهر به آن که تدلیس کرده. واگر مدلسی دیگر نبوده وخود زوجه تدلیس کرده پس مهر بر او است، یعنی اگر داده است مهر را پس می گیرد واگر نداده دیکر نمی دهد علی الاشهر والاظهر. واگر تدلیس در میان نباشد - مثل آن که نه آن زن مطلع بوده بر آن عیب ونه آن کسی که مباشر امر او بوده - پس در آنجا رجوع به مهر نمی شود، وزوجه به سبب دخول مستحق تمام مهر است. [ و ] درصورتی که فسخ نکاح نشود یا به سبب آن که خیار فسخی نباشد، یا باشد واختیار کند بقا بر زوجیت را، اشهر واظهر این است که مهر ناقص می شود. ودر مقدار نقص خلاف است. واظهر این است که منوط است به رأی حاکم شرع. ودور نیست که بنا را بر تفاوت ما بین بکر وثیب بگذاریم، یعنی ملاحظه می کنیم که اگر چنین زنی باکره باشد مهر المثل او چه قدر است، واگر ثیب باشد چه قدر، وبه همان نسبت از مهر مسمی کم می کنیم. مثل این که مهر مسمی دویست اشرفی است، و مهر المثل او اگر با کره باشد صد اشرفی است، اگر ثیب باشد پنجاه اشرفی. در اینجا صد اشرفی را کم می کنیم، وهکذا.... واکثر این امور محتاج است به مرافعه حاکم شرع، یعنی مجتهد عادل. وبعد از رجوع به او خود می داند چه کند، دیگر استفتا وفتوی فایده

ص: 586

ندارد.

373: سؤال:

373: سؤال: اذا عقد الفضولیان عقدا علی الکبیرین، فاجاز احدهما ومات، ثم اجاز الاخر. فهل یصح الاجازة ویتوقف اخذ المیراث علی الیمین علی ان الاجازة لم یکن بطمع المیراث -؟ ام لابل یختص الحکم بالصغیرین -؟.

جواب:

جواب: روی ابو عبیدة فی الصحیح (قال: سألت ابا جعفر - ع - عن غلام وجاریة زوجهما ولیان لهما وهما غیر مدرکین. فقال: النکاح جائز وایهما ادرک کان علی الخیار، وان ما تا قبل ان یدرکا فلا میراث بینهما ولامهر الا ان یکونا قد ادرکا ورضیا. قلت: فان ادرک احدهما قبل الاخر؟ قال: ذلک یجوز علیه ان هو رضی. قلت: فان کان الرجل الذی ادرک قبل الجاریة ورضی النکاح ثم مات قبل ان تدرک الجاریة اترثه؟. قال: نعم یعزل میراثها منه حتی تدرک وتحلف بالله ما دعاها الی اخذ المیراث الا رضاها بالتزویج، ثم یدفع الیها المیراث ونصف المهر. قلت: فان ماتت الجاریة ولم تکن ادرکت ایرثها الزوج المدرک؟ قال: لا لان لها الخیار اذا ادرک. قلت: فان کان ابوها هو الذی زوجها قبل ان تدرک؟ قال: یجوز علیها تزویج الاب ویجوز علی الغلام، والمهر علی الاب للجاریة). (1)

وآخر الروایة قرینة علی ان المراد بالولیین فی صدرها من لاولایة له فی النکاح و اوقع العقد فضولیا [ مثل] (2) الوصی [ او ] الولی فی المال فقط، او اعم من ذلک کالاخ و العم. وعمل بها الاصحاب. وکل ما فیها موافقة للاصول والقواعد الا ایجاب الحلف فی التوریث، وسیجئ الکلام فیه. والا تنصیف المهر، بنا علی المشهور بان الروایة لعلها مبنیة علی ما کان المعهود فی القدیم من تقدیم بعض المهر، فلعلها اخذ النصف قبل ذلک. وهو بعید. فان رجحنا التنصیف فی المسألة (کما انه لا یخلو من قوة بالنسبة الی کثرة الاخبار ومخالفتها للعامة) فلا اشکال. وان رجحنا التمام لموافقة المشهور فلا یضر عدم العمل بجز من الحدیث فی حجیة باقی الاجزا. کما حقق فی محله. وهیهنا مقامات من الکلام: المقام الاول فی معنی صحة الاجازة من الحی بعد موت المجیز الاول: فاعلم: انهم.

ص: 587


1- وسائل، ج17، ابواب میراث الازواج، باب 11، ح 1.
2- و فی النسخة: ثم.

لا ینبغی التأمل فی بطلانه علی القول بکون الاجازة ناقلة. اذا لمیت لا یقبل التزویج و لیس اهلا للمزاوجة ابتدا. وهذا الحدیث من الادلة الدالة علی بطلان القول بالنقل. و اما علی القول بکونها کاشفة - کما هو الاصح - فقد یتوهم فیه اشکال ایضا اذا قطعنا النظر عن الراویة وبنینا اثبات صحة الفضولی بعموم قوله تعالی (او فوا بالعقود) وامثاله. لان المراد بالعقود، العهود الموثقة. کما فسره به اهل اللغة وجماعة من المفسرین من الخاصة والعامة. ولذلک نستدل بهذه الایة علی تصحیح کل عهد موثق الا ان یثبت بطلانه من الشارع. کما هو الظاهر من الفقا فی اکثر مباحث الفقه. ولا یقتصر بالعقود المتداولة فی الکتب الفقهیة، ولا نجعله توقیفیا کما یظهر من بعضهم مثل الشهید الثانی فی المغارسة، وفخر المحققین فی نکاح الایضاح، ومثل ما ذکره العلامة فی التذکرة فی کتاب المزارعة قال فی الرکن الرابع (یجب ان یکون النما مشترکا بینهما، فلو شرط احدهما نفسه خاصة لم یصح، لان المنقول عن الرسول - ص - واهل بیته - ع - انما ورد علی الاشتراک فی الحصة. والامور الشرعیة متلقاة عن النبی - ص - فلا یجوز التجاوز عنها) انتهی. ولعل امثال ذلک بالنظر الی افراد عقد معین، لا الی نفس مطلق العقد. ولا یقتصر بما جعله الفقها مقابل الایقاعات والاحکام والعبادات. بل المراد کل عهد موثق سوا کان من الله تعالی - کالامر بالایمان بالله والیوم الاخر - او من العبد مع الله کالنذر والعهد، او من العباد بعضهم مع بعض کالبیع والاجارة وغیر هما، او من العبد لعبد آخر بالتزامه شیئاله، او الزام الله عباده بالاحکام من وجوب شئ وحرمة آخر و تحدید الحدود والقصاص وغیر ذلک. وعلی هذا فنقول: العقد الواقع بین الفضولیین اذا اجاز احدهما بعد البلوغ فقد اوثق العهد من التزامه الزوجیة للاخر بدون علم الاخر وقابلیته للقبول. فیمکن ادراجه تحت العهود الموثقة المأمور بوجوب الوفا بها. واما اجازة الاخر بعد موت الاول: فهو مشکل. اذ معنی ایثاق العهد حینئذان المجیز الاول اوثق الزوجیة والتزمها لغیر المدرک بشرط اجازته ورضاه بعد ذلک. فهو عهد موثق من المجیز الاول والتزام لزوجیة الغیر المدرک(1) فی حال حیاته بشرط لحوق اجازته. والمجیز الثانی اوثق ک.

ص: 588


1- و فی النسخة و التزام لزوجته لغیر المدرک.

زوجیته للمجیز الاول المیت والتزمها بمقاومة اجازته ورضاه فی حال حیاة. فایثاق العهد والتزامه لکل منهما مع الاخر مما لا بدمنه. ولفظ (کل منهما) ولفظ (الاخر) حقیقة فی الشخص الحی. فاذ وقع العقد بین زید وزینب من الفضولیین، فلا بد من حصول الایثاق عن زید بالنسبة الی زینب، ومن زینب بالنسبة الی زید. فاذااوثق زید الزوجیة والتزمها فی حال حیاة زینب فان اجازت بعد البلوغ فتم حکایة ایثاق العهد من جانبه. واما التزام زینب لزوجیة زید وایثاق العهد بعد موته، فلیس بالتزام الزوجیة و ایثاق العهد لزید. لان زید اسم للهیکل المحسوس مع تعلقه بالنفس، وهو بعد الموت لیس بزید بل بدن زید. ولیس التزاما لزید فی الحقیقة. وکما ان المشتق حقیقة فی ماکان المبدأ موجودا فی الحال فکذلک الجوامد. فاطلاق الما علی الهوا المنقلب به مجاز کماان اطلاق الهوا علی الما المستحیل منه مجاز. والقول بان حقیقة الانسان هو نفسه وهو باق بعد المفارقة من البدن، خارج عن الصطلاح اهل العرف الذی هو مبنی مکالمات الشارع. فهذا لیس بایثاق العهد والتزام الزوجیة لزید حتی یقال (انه التزام لزید زوجیتها فیجب الوفا به بدخوله تحت عموم او فوا بالعقود.) والحاصل: انه لا ایثاق من جانب زینب حال حیاة زید، ولازید موجود حین ایثاق زینب، ولا عهد مع المیت ولا عهد موثقا من غیرهما قبل ذلک حتی یجب الوفا به. و بالجملة: ثمرة الاجازة اثبات الحکم حین الاجازة للمجاز له سوا کان باستمراه من حین العقد الی حین الاجازة وما بعده علی القول بالکشف. او بایجاده من حین الاجازة و ما بعده علی القول بالنقل. وعلی ای حال فمفارقة (کذا ظ صح فمصادفة) الاجازة للمجازله الموجود الحقیقی معتبر، وهو لا یوجد بعد موت المجیز الاول. واما المعنی المتصور لایثاق العهد بین الفضولیین فهو انه یجب علیهما ابقا حکم الفضولی حین یلحقه الاجازة بینهما وانه لا یثمر فسخهما وتقایلهما، فالاثبات بینهما ایضا معلق با جازتهما فوجوب الوفا بذلک العهد الموثق بینهما بعد تحقق المعلق علیه. و قد عرفت الکلام فیه. فلم بیق فی المقام الا الاعتماد علی الرویة فی صحة هذه الاجازة. ویندفع هذا الاشکال بان اشتراط وجود حال المبدأ فی المشتق والوصف العنوانی فی الجوامد علی التحقیق انما هو فی وجودهما حال النسبة بهما والحکم المتعلق بهما، لاحال التکلم. فقد یکتفی بوجوده فی الماضی والمستقبل بالنسبة الی زمان

ص: 589

التکلم وقول زینب (اجزت عقد زید علی) معناه انی اجزت العقد الواقع لزید فی الماضی علی، فی الحال. لا اجزت العقد الواقع فی الحال لزید. فصدق (زید) علیه انما یلاحظ بالنسبة الی زمان العقد، لا زمان الاجازة. وهو فی حال العقد زید حقیقی متلبس بوصف الزیدیة حین العقد. فیستمر الزوجیة من حین العقد الی زمان الاجازة وما بعده و ان مات، کما یستمر فی العقد الباب ولا یهد مه الموت. فیصح الاستدلال بعموم الایة مع قطع النظر عن الروایة ایضا. ومن جمیع ما ذکر نا ظهران فی عبارة المسالک والروضة مسامحة فی معنی الاجازة. حیث فسر (التحلیف علی عدم سببیة الارث للاجازة) بقوله (بمعنی ان الباعث علی الاجازة لیس هو الارث بل لو کان حیا لرضی بالتزویج). والاصوب ان یقال (بل لولم یکن له مال وترکة لرضی بالتزویج ایضا)، اذ هو الفراد الاخفی بعد فرضه میتا. و کیف کان فالاشکال فی فهم معنی اجازة زوجیة المیت. اذ ظاهرا اجازة العقود اللازمة استمرار هاو هو المقصود بالذات فی اجازة الفضولی، لا مجرد ما یعطیه ملاحظة الکشف وهو ترتب الاثار الحاصلة بعد الصیغة وقبل الاجازة. ویمکن ان یقال تصویره فی النکاح بان یجیز مقتضی العقد الدائم الذی من لوازمه انه اذامات احد الزوجین بقی علاقة الزوجیة الثابتة بعد الموت ایضا، کحلیة النظر الیه و تغسیله ونفس الاتصاف بالزوجیة اذ قد یکون موجبة للافتخار بحسب الشخص کما لو کان علویا ونحو ذلک. ویشکل الکلام فی النکاح المنقطع ووقوع الاجازة بعد انقضا المدة، سوا مات احدهما او تأخر الاجازة بسبب نسیان او تردد حتی انقضی المدة. وکذلک فی کل عقد له مدة. ولا یحضرنی فی کلماتهم تصریح بذلک. ولا یبعد الاکتفا بالاجازة بعد المدة ایضالو ترتب علیه ثمرة ولم یلزم السفه فیها. بل ولا بد من ملاحظة ذلک فی النکاح الدائم اذا کان المجیز الاول هو الزوجة ولا مال لها ولا میراث ثم بلغ الزوج بعد موتها و اجاز. فان هذه الاجازة موجبة الالتزام المهر، وهو سفه لو لم یفرض فیه مصلحة اخری. المقام الثانی: هل یجری هذا الحکم فی ما لوکان احدهما فضولیا والاخر بعنوان الولایة فی النکاح او بالاصالة لکونه بالغار شیدا؟. فذهب جماعة من الاصحاب الی ثبوت هذا الحکم فیه من باب الفحوی. وعبارة الروضة فی تقریره بعد نقل اصل المسأله مستندا بصحیحة ابی عبیدة، هی هذه (ولو زوج احد الصغیرین الولی او کان احدهما بالغا رشیدا، وزوج الاخر الفضولی، فمات الاول، عزل للثانی نصیبه واحلف بعد بلوغه کذلک.

ص: 590

وان مات قبل ذلک بطل العقد. وهذا الحکم وان لم یکن مورد النص الاانه ثابت فیه بطریق اولی، للزوم العقد هنا من الطرف الاخر، فهو اقرب الی الثبوت مما هو جایز من الطرفین) انتهی. ومثلها غیرها ایضا. وفیه نظر. لان المراد ان کان تصحیح الاجازة الثانیة با دخال ذلک تحت (العهود الموثقة) التی یجب الوفا بها بعموم الایة، فلاحاجة الی التمسک بالاولویة ویکفی دخولها تحتها. وقد ذکرنا الاشکال فیه والجواب عنه. وان کان المراد ادخالها تحت العهد الموثق بطریق الاولویة، فیکون استدلالا لثبوت الموضوع لانفس الحکم. یعنی ان عقد الفضولیین کماانه عهد موثق بعد الاجازة فهذا ایضا عهد موثق بالطریق الاولی فیلزم دخوله تحت عموم الایة ویجب الوفا. ففیه ان هذا ایضا یرجع الی اثبات شمول العام لفرد من الافراد. غایة الامر کون بعض الافراد اثبت له الحکم الثابت اذ بعد تسلیم کونه فراد منه یجری فیه الحکم الثابت له. مع انا نقول: حجیة فحوی الخطاب انما یسلم اذا کانت حاصلة من الدلالة العرفیة، کدلالة حرمة التأفیف علی حرمة الایذا الاشد منه، الا بمجرد کون العلة فی الفرع اجلی، المعبر عنه ب (القیاس الجلی) الاتری ان الشارع حکم بوجوب الکفارة للمحرم فی الصید اذا کان خطأ تکرر، دون ما کان عمدا. هذا اذا اعتمدنا علی عموم الایة. واذا اعتمدنا علی الروایة فیشکل الاستدلال بالاولویة. لمامر. مضافا الی منع کون العلة هو ووقوع العقد فضولیا، بل لعله للخصوصیة مدخلیة فی الحکم. وان کان المراد فی الاستدلال بالا ولویة انه فی حکم الصغیرین فی لزوم التحلیف، فیرد علیه اولا منع الا ولویة بل الاصل اولی لثبوت اللزوم فی الجملة فی الفرع، فهو اقرب الی ثبوت الزوجیة المستلزمة للمیراث المناسب لعدم التحلیف. وثانیا منع الاستدلال بدون الدلالة العرفیة، کمامر. ویظهر من جمیع ما ذکر بطلان الاستدلال بالروایة علی مجموع الامرین من تصحیح الاجازة والتحلیف بطریق الاولویة. لان الثابت من الروایة الصحة علی فرض الاجازة المقیدة بالتحلیف، واولویة ذلک فی الفرع ممنوع، لمامر من انه انسب باللزوم بدون التحلیف فکیف ثبت بالروایة اللزوم مع الحلف. والحاصل: ان فی الفرع مقامین من الکلام: الاول: ان الاجازة بعد الموت هل هی مصححة للعقدام لا. وقد عرفت أن الوجه انها مصححة نظرا الی عموم الایة، لا بخصوص الروایة لکون الاجازة فیها مقیدة. والثانی: علی فرض التسلیم هل هی موقوفة علی

ص: 591

الحلف المذکور ام لا. وقد عرفت عدم الدلیل، لبطلان القیاس ومنع الاولویة ثم اعلم: ان التحلیف المذکور فی الروایة یحتمل معنیین: الاول ان یحلف علی القصد الی المدلول مع کون الداعی الیها هو الرغبة فی نفس الزوجیة لیکون استحقاق المیراث قسریا تبعیا، لا ان یکون الداعی الیها بالاصالة هو المیراث وان قصد المدلول. و الثانی ان یحلف علی القصد الی المدلول وانه لم یکن اللفظ لغوا ولم یقصد به محض اظهار ذلک اللفظ لاخذ المیراث خداعا وتغریرا، ولم یکن مراده اجازدة العقد. فهیهنا احتمالات ثلاثة: الاول: ان یکو ن مراده من قوله (اجزت العقد) هو القصد الی اجازة العقد بالذات، ولم یکن الداعی (ایضا) المیراث وان لزمه تبعا. والثانی: ان یکون مراده منه هو القصد الی المدلول لکن لم یکن مقصودا بالذات بل مقصود بالذات اخذ المیراث، ولکن یقصد تحقق الزوجیة لاجل ان یترتب علیه المیراث فهو الداعی والعلة الغائیة الباعثة علی القصد الی المدلول. والثالث: انه لا یرید اجازة العقد اصلا ولا یقصد بالمدلول مطلقا ولکن یتلفظ بهذا اللفظ لاجل المیراث. ولا یخفی ان الظاهر عدم الاعتنا بالوجه الاخیر. لان الاصل فی لفظ (اجزت العقد) ان یحمل علی معناه الحقیقی وهو قصد اجازة العقد، لامحض التکلم بهذا اللفظ مع عدم القصد الی معناه. فکلام العاقل یحمل علی حقیقته بحسب الامکان. و [ یرجع ] الکلام فی ذلک الی انه هل اجاز ام لا، لا الی ان الا جازة هل هو للزوجیة او لا خذالمال ([ کما ] هو الظاهر من المسالک، وهو بعید)، لکن یبقی اللفظ مترددا بین ان یکون مدلوله مقصودا بالذات او بالتبع. ففی کل واحد من صورتی (القصدالی اجازة العقد مع قطع النظر عن المیراث وان استتبعه قسرا) و (القصد الی اجازته لاجل الاستیراث وان لزمه قصد امضا العقد)، الاجازة کاف(1) اذا کان قاصدا الحقیقة وان کان الداعی الی قصد الحقیقة ترتب هذا الاثر. کما فی کثیر من الحیل الربویة. ولیس هذا من باب (عقد التمتع علی الصغیرة الرضیعة فی یوم واحد بدرهم لاجل محرمیة امها) الذی اخترنا فیه البطلان،(2) لان صحة اصل العقد فیه ممنوع لفقد الا غراض التی سن الشارع العقد لها. ومحرمیة الام لیس من الاغراض الباعثة لتشریع العقد، بل من الاثار المترتبة علیه قسرا وان کان یجعل الشارع. وجعل مطلق الاثار غرضا غیرد.

ص: 592


1- و فی النسخة فی الاجازة کاف.
2- راجع المسالة 292 و کذا 293 و 323 و 346 من هذا المجلد.

معقول. کما تری انه لایحسن ان یقال (الغرض من تحریم الزنا اجرا الحدعلی الزانی) و ان کان من المیراث المترتبة علیه. بل الغرض عدم اختلاط الانساب (مثلا). مع انا نمنع کونه اثرا للتمتع فی هذا العقد الخاص. واطنبنا الکلام فی مسألة المتعة فی الرسالة التی کتبناها فیها. وما نحن فیه لیس من هذا القبیل، لا مکان فرض القصد الی غرض من اغراض الشارع فی اجازة العقد بعد الموت. فانه یمکن ان یکون مطلوبه من الاجازة بعد الموت هو تحقق الزوجیة الصحیحة فی زمان، ولا اقل من کون نفس الزوجیة مطلوبة. مثلا علم هذا المجیزان مصاهرة الرسول (صلی الله علیه و آله) افتخار له وکان المیت من اولاد الرسول ویرید ان یکون من اصهار فاطمة الزهرا علیها السلام. فبا جازته العقد کانه اختار تزویج بنت فاطمه الزهرا (علیه السلام) ولیس نظره الی المیراث ولا الی المهر وغیر هما من سایر الاثار. ویتضح المسأله غایة الوضوح فی مالو فرض المسألة فی اجازة البیع أو الاجارة بعد الموت. ان صححناه بالا جازة فله مطالبة المبیع ونمائه وهی من جملة الاغراض المطلوبة للشارع. ولا فرق بینهما. والحاصل: ان الروایة وردت علی خلاف الاصل، وقد عمل بها الاصحاب مع صحتها، فیعمل بها فی موردها. واما التعدی الی الفرع، فلا یمکن الاستدلال فیه بالروایة. لانه قیاس لا نقول به. والکلام فی الاولویة هو ما مر من عدم حجیته الامع الدلالة العرفیة، و منع اولویة الفرع فی التحلیف بل الاصل اولی به. نعم یمکن الاستدلال بان المفهوم من الروایة ان التحلیف لاجل ظهور التهمة، اذا الغالب انه لا حکمة ظاهرة فی اجازة عقد المیت الا الانتفاع بالمال. فیکون من باب (المنصوص العلة)، ولا یشترط فی التعدی فیه کون الفرع اقوی فی العلة من الاصل. بل یکفی مجرد وجود العلة المنصوصة. وهو من قبیل (دخول الخاص فی العام)، لا من باب (القیاس الجلی) المستنبط علته من غیر النص. بقی الکلام فی تحقیق معنی التهمة وموردها، وان فتوی الفقها عامة فی التحلیف، وانه لازم خذ الترکة سوا کان تهمة ام لا. فنقول: ان الظاهر من اطلاقهم لزوم التحلیف لاخذ الترکة وان لم یکن تهمة. الا الشهید الثانی فی الروضة فانه قال (واعلم ان التهمة بطمعه فی المیراث لا تأتی فی جمیع الموارد. اذلو کان المتأخر هو الزوج والمهر بقدر المیراث او از ید، انتفت التهمة وینبغی هنا عدم الیمین ان لم یتعلق غرض

ص: 593

باثبات اعیان الترکة. بحیث یترجح علی ما یثبت علیه من الدین او یخاف امتناعه من ادائه، او هربه ونحو ذلک مما یوجب التهمة ومع ذلک فالموجود فی الروایة موت الزوج و اجازة الزوجة وانها تحلف بالله مادعاها الی اخذ المیراث الا الرضا بالتزویج. فهی غیر منافیة لما ذکرنا، ولکن فتوی الاصحاب مطلقة فی اثبات الیمین) انتهی. فان ظاهره الاقتصار فی التحلیف علی مورد التهمة، ولا ینافیه ظاهر الروایة، کما ذکره (ره). ووجه فی المسالک اطلاق فتاوی الاصحاب ب (ان یکون التهمة حکمة فی ابتدا الحکم، لا علة. فلا یجب اطرادها). وهو مشکل، لظهور العلیة من الروایة. ولذلک عدل عنها فی الروضة، ولقد اجاد. وعلی الاطراد فیلزم الحلف لاخذ عین من اعیان الترکة ولو کان فی جنب ما یلزمه من المهر اقل قلیل وان کان المهر عینا تحت ید الوارث ولم یکن احتمال حرمانهم عنه بوجه من الوجوه. ثم: ان کلماتهم فی هذا المقام مشحونة بکون التحلیف لاجل نفی کون الداعی علی الاجازة هو الطمع فی المیراث. ولم یذکروا طمعها المهر اذا کانت المتأخر هی الزوجة. و السرفیه لعله کون اجازة الزوج بمنزلة اقراره فثبت المهر فی ذمته باقراره. فلم یبق التهمة للزوجة فی اجازتها بعده الا طمع المیراث، فلذلک احتیج الی الحلف لاجله. لکن یرد علیه ان الاقرار فقط لا یکفی من الزوج فی ثبوت المهر مالم یلحق به اجازة الزوجة فیجیئ اشکال احتمال التهمة فی هذه الصورة ایضا فی اجازة الزوجة. ویمکن ان یکون نظر هم الی ان الاجازة لما کانت قائمة مقام اصل العقد وجعل اخذ المهر غرضا من اغراض التزویج لیس بمستنکر عند العقل والشرع، بخلاف المیراث لعدم العلم بتقدم موت الزوج علی موت الزوجة وتأخره، بل ولا الظن فی الاغلب. فجعل ذلک غرضا، بمنزلة اللغو. فیسقط اعتباره عقلا وشرعا. ویجری ذلک فی المجیز الاول اذا کان هو الزوجة، بل فی اصل التزویج الاصیل. و اما فی ما نحن فیه فجعله غرضا لیس بمستنکر، لاجل تحقق تقدم موت الزوج. فتحلف الزوجة علی انها لم تجز لاجل المیراث. فاذا حلفت علی ذلک فتورث وان کان غرضها اخذ المهر ایضا. ولا تحلف علی عدم کون الباعث هو اخذ المهر. لان اصل المعاملة مع الزوج وهو قد اقر فی حیاته بخروجه عن ماله او قطع یده عنه وعدم الطمع فی رده الیه، و الاصل عدم انتقال المال الی الوارث الا فی ما دل الدلیل. فهو کالدین والوصیة اللذین هما یتقدمان علی المیراث. وان الاقوی عدم انتقال المال الی الوارث الا بعد الوفا بهما.

ص: 594

فلا تهمة فی المهر بالنسبة الی المیت ولا حق ثابتا فی مقداره للوارث. ولا یکتفی با جازته العقدحال الحیاة فی رفع التهمة بالنسبة الی المیراث، لا نه لاحق للمیت فی ماله بعد الموت وهو حق الوارث فصح للوارث مزاحمتها حتی تحلف. وبالجملة: التحلیف علی خلاف الاصل وقد ثبت فی الروایة فی مالو حصل التهمة بالنسبة الی الوارث بعد الاجازة فیتعدی عن موردها فی کل ما وجد فیه العلة المذکورة. وسیجیئ تمام الکلام. المقام الثالث: لو کان الفضولیان عقدا علی الکبیرین فاجاز احد هما ومات، ثم اجاز الاخر. فهل یصح الاجازة ویتوقف اخذ المیراث علی الیمین ام لا؟ -؟ ففیه اشکال. قال فی الروضة - بعد العبارة المنقولة عنه سابقا -: نعم لو کانا کبیرین وزوجهما الفضولی ففی تعدی الحکم الیهما، نظر. من مساواته للمنصوص فی کونه فضولیا من الجانبین، ولا مدخل للصغیر والکبیر فی ذلک. ومن ثبوت الحکم فی الصغیرین علی خلاف الاصل من حیث توقف الارث علی الیمین وظهور التهمة فی الاجازة، فیحکم فی ما خرج عن المنصوص ببطلان العقدمتی مات احد المعقود علیهما بعد اجازته وقبل اجازة الاخر). ویقرب منه ما ذکره فی الایضاح وغیره. اقول: وفی ما ذکره نظر. وفی الجمع بین هذا الکلام والکلام الذی نقلنا عنه سابقا فی المقام الثانی منافرة. فانه یظهر من الکلام الاول عدم الالتفات الی التحلیف، بل کان نظره مقصورا علی مجرد تصحیح الاجازة واثبات اللزوم بها، والا فلا معنی للاولویة فی اشتراط التحلیف (کما بینا سابقا) بل الاصل اولی به من الفرع. ویظهر من الوجه الثانی من وجهی الاشکال فی الکلام الاخیر ان نظره لم یکن مقصورا علی مجرد الاجازة. حیث ذکر اشتمال حکم الصغیرین علی خلاف الاصل من التحلیف. واما الکلام فی نفس الکلامین: فقد عرفت ما یرد علی الاول، واما الثانی فاعلم ان مناط الوجه الاول من وجهی الاشکال هو جعل کونه فضولیا علة لاثبات الحکم، یعنی مجموع صحة الاجازة وافادته اللزوم بشرط التحلیف. اذ المناط هو کونه فضولیا وقع من فضولیین علی النهج المذکور. ومناط الوجه الثانی مع کونه العلة هوما هیة کونه فضولیا ان(1) هذا النوع الخاص منه (مستندا با نه حکم خاص، یثبت لفرد خاص من الفضولی) علیذ.

ص: 595


1- و فی النسخة : اذ.

خلاف الاصل. ولا یخفی ما فی الوجه الاول. لورود المنع الظاهر علی کون الفضولیة مطلقا (او مطلق ما کان طرفا العقد فضولیین من جملة افراد الفضولی) علة لهذا الحکم. بل هو حکم خاص ورد لفضولی خاص، مع ان العلة فی الحکم لایمکن ان تکون نفس الفضولیة مطلقا، او نوعا منه. بل انما هو ما یدل علی صحة الفضولی مثل (او فوا بالعقود) وامثاله. فان قلت: ان مراد القائل ایضا انما هو ذلک. قلت: ان هذا یصیر علی هذا استدلالا بالعام علی الخاص، لا بوجود العلة مع انه یصیر بنا علی الاعتماد علی العلة قیاسا، ولا اولویة ولا نص بعلیة الفضولی حتی یتعدی بسببه ولیس بحجة عندنا. واما الوجه الثانی من الاشکال: فیرد علیه انه وان کان المنع متجها لکن الحکم بالبطلان محل نظر. اذ یمکن تصحیح الاجازة وجعل العقد لازما للفرع بعموم (اوفوا بالعقود)، علی ما بیناه فی المقام الاول فی طی الاشکال الذی اوردناه هنا [ ک ] وتصحیح اشتراطه بالحلف بالعلة المنصوصة فی الحدیث فی مورد التهمة. فلا یبعد القول بالصحة. نظرا الی مثل عموم (اوفوا بالعقود) مع الحلف، نظرا الی العلة المنصوصة. فکون التحلیف خلاف الاصل لا ینافی تعدیه الی امثاله مما هو خلاف الاصل ایضا اذا اعتبر علیته فیه. وربما یدعی فی هذا الفرع اولویة ایضا من جهة وجود المجیز فی الکبیرین حال العقد، بخلاف الصغیرین. وبه یصیر اقوی واولی بالصحة. اذ القائلون بصحة الفضولی اختلفوا فی ما لم یکن المجیز موجودا [ حال العقد ] واتفقوا فی صورة وجود المجیز. وفیه ان الاقوی فی مسألة (وجود المجیز) انه لا یشترط وجود المجیز بالفعل، بل یکفی (الامکان الاستعدادی) وان لم یکن اقرب مراتب الاستعداد کالطفل. نعم یعتبر کونه محدودا بحد، کالبلوغ المعلوم غایته والغایب المعتاد عوده او بلغ خبره. ولکن یرد علی هذا ان الامکان الاستعدادی فی اقرب المراتب اقوی من ابعده، سیما مع وجود الاتفاق فی الاول والاختلاف فی الثانی. ولکن قد عرفت ان مثل هذه الاولویة (لو سلمت) لا یمکن الاعتماد علیه فی اثبات الحکم، بل المعتبر الدلالة العرفیة. فالاولی جعل ذلک مؤیدا للصحة. المقام الرابع: لو عرض للمجیز الثانی مانع عن الیمین بعد الاجازة (من موت او جنون لا یرجی زواله) فلا میراث له. لانه معلق علی الیمین فی الروایة. والحکم الوارد

ص: 596

علی خلاف الاصل - وهو اثبات ارث المتأخر من المجیزین بالیمین مع ظهور التهمة فی الاجازة - یقتصر علی مورده. ومع انتفا الیمین یخرج عن مورده. وربما احتمل ثبوت المیراث بدون الیمین، لتحقق العقد الکامل بالا جازتین. وفیه مالا یخفی. وغایة ما یمکن [ فی ] توجیهه ان الروایة ظاهرة فی صورة الامکان فیقتصر علیه فی الحکم الوارد علی خلاف الاصل. وفیه: مع طرو المنع (لان غایة الحکم فیه الاجازة حین الادراک والحلف معا، فلو کان الاجازة حین الادراک فقط کافیة لما کانت الغایة غایة) علی انا نعارضه با نه علی ما اخترناه من کون لزوم الحلف فی صورة الاتهام، فالظاهر من الروایة حینئذ ان التهمة مانعة عن المیراث. الا ان یرتفع بالحف. وهو منتف بالفرض. وکذا الکلام لو نکل عن الحلف. واما لو عرض مانع یرجی زواله - کالسفر والجنون المرجو الزوال -: فذکر جماعة من الاصحاب انه یعزل نصیبه. قال فی المسالک (یعزل نصیبه من المیراث الی ان یزول المانع، او یحصل الیأس منه، او یوجب التأخیر ضررا علی الوارث بتأخیر المال، او علی المال. فیتجه حینئذ دفعه الی الوارث. وتقریر الحال معه بضمانه له علی تقدیر ظهور استحقاق الحالف له. وانما جاز دفعه حینئذ الی الوارث لان الاستحقاق غیر معلوم والاصل عدمه. لکن لما کان اکثرا اجزا السبب قد حصلت روعی الجمع بین الحقین بتأخیر النصیب الی وقت لایحصل معه ضرر علی الوارث، مع احتمال عدم وجوب عزله بعد بلوغه وتأخیره الیمین.) اقول: ولعل الجماعة استأنسوا العزل من الروایة فی المجیز الاول. والا فالاصل عدم الوجوب وان کان الضمان ثابتا وظهر الا ستحقاق فی ما بعد، سوا ضمن ام لا. المقام الخامس: لو کان المجیز المتأخر هو الزوج ولم یحلف. فاذا اجاز فقد عرفت الکلام فی المیراث. واما المهر المسمی فی العقد: ففی ثبوته علیه بمجرد الاجازة وجهان، اقربهما الثبوت وفاقا لجماعة من الاصحاب کفخر المحققین والشهید الثانی وغیر هما. لان اجازته یتضمن اقراره علی نفسه. وانما منعنا فی المیراث لتعلقه بحق غیره وهو الوارث، وتحقق التهمة، بخلاف المهر. ووجه المنع أن المهر فرع النکاح المتوقف علی الیمین، والمفروض عدمها. وفیه: انا لا نسلم کونه فرع النکاح الواقعی لاغیر، بل قدیترتب علی مجرد الاقرار بالنکاح الغیر المستلزم لوقوعه فی نفس الامر. والحاصل: ان الاقرار بالنکاح

ص: 597

له حیثیتان: احدیهما اقرار علی النفس، وثانیهما اقرار علی الغیر وهو الوارث. فیسمع ماعلیه دون ماله. کما لو ادعی الرجل زوجیة امرأة وانکرت، فیلزم علی الرجل ما یلزم الزوج، دون المرأة. فلا مناقاة بین لزوم المهر وعدم ثبوت المیراث. ثم علی المختار من لزوم المهر علیه، فهل یرث نصیبه من المهر ام لا؟. فیه ایضا وجهان من جهة ان هذا ارث والایراث یتوقف علی الیمین بمقتضی النص، فلایرث شیئا. [ و ] من جهة ان اقراره بالتزویج لا یستلزم از ید من نصف المهر، لا نه ان کان صادقا فی الاجازة، والتزویج قد حصل، فله النصف بالمیراث. وان کان کاذبا فالمهر کله ماله و النصف داخل فی الکل. وهذا اقرب، وفاقا لجماعة. وحاصله ان اقراره لا یستلزم الا النصف ولیس للوارث مطالبة التمام، ولا نلتزم جعله میراثا، فان شئت سمیت النصف میراثا، وان شئت سمیته مال الزوج الذی لم یدل دلیل علی خروجه من یده. والظاهر عدم الفرق بین العین والدین. مع ان المذکور فی الروایة انما هو حکم میراث الزوجة عن الزوج، لا میراث الزوج. فلا دلالة فیها علی لزوم الیمین فیه. ولا یذهب علیک المراد بالنصف هنا ربع اصل المهر، بنا علی المختار فی مسألة مهر الزوجة اذا توفیت قبل الدخول. فان الاقوی فیهاانه لایثبت لها الا نصف المهر (وان کان القول بالنصف فی صورة العکس ایضا لایخلو عن قوة. وان کان المشهور التمام ولا یبعد ترجیحه). هذا کله اذا لم تکن مفوضة. کما هو ظاهر الروایة. والا فالمهر ساقط رأسا، لعدم الدخول. تنبیه: قال العلامة (ره) فی القواعد (ولو تولی الفضولی احدی طرفی العقد، ثبت فی حق المباشر تحریم المصاهرة. فان کان زوجا حرم علیه الخامسة والاخت والام والبنت. الا اذا فسخت، علی اشکال فی الام. وفی الطلاق نظر. لترتبه علی عقد لازم فلا یبیح المصاهرة. وان کان زوجة فلا یحل لها نکاح غیره، الا اذا فسخ. والطلاق هنا معتبر). اقول: وفیه مطالب الاول: انه کان احد طرفی العقد فضولیا والاخر عاقد النفسه مباشرة، فیثبت تحریم المصاهرة فی المباشر. یعنی انه فی حکم المتزوج بالعقد اللازم من الطرفین، فیحرم علیه. فان کان المباشر هو الزوج فیحرم علیه تزویج امرأة اخری دائما ان کانت هذه رابعة زوجاته. وکذا یحرم تزویج اخت هذه المرأة له، لحرمة الجمع بین الاختین. و کذاام المرأة، لحرمة ام الزوجة وان کانت غیر مدخولة. وکذا ابنتها لحرمة الجمع

ص: 598

بین الام والبنت وان لم تکن الام مدخولة. لانها بالنسبة الیه زوجة یترتب علیها احکامها. وان کان المباشر هو الزوجة، فلا یجوز لها التزویج بغیره. لانها متزوجة باقرارها واعتقادها بعنوان اللزوم بالنسبة الیها، فلا یجوز لها التزویج بغیر زوجها فی حال حیوته. الثانی: ان هذه الاحکام انما فی قبل ان یفسخ المعقود فضولا، العقد. فان فسخه فان کان فی الصورة الاولی وفسخت المرأة النکاح، فیحل للزوج نکاح من کانت خامسة قبل الفسخ. لانها حینئذ رابعة. وکذا اختها لعدم الجمع بین الاختین، وکذا البنت لکون الام غیر مدخولة فلم یثبت قبل تحریمها ابدا. بل انما کان الحرام هو الجمع، و التحریم الابدی من ثمرات الدخول. واما الام (یعنی اذا کانت المعقودة فضولا هی البنت) ففی تحریم امها بعد الفسخ من البنت اشکال. نظرا الی ان حرمة ام الزوجة لیست مشروطة بالدخول بینتها علی الاصح، ولا ببقا البنت فی حالها. بل هی محرمة ابدا. ویصدق علیها حینئذ انهاام زوجتها بالعقد الصحیح اللازم بالنسبة الیه لعدم تسلطه علی فسخه. و [ نظرا ] الی ان الفسخ یرفع النکاح من اصل فهو کاشف عن الفساد عن اصله سوا قلناان الاجازة کاشفة عن الصحة من اصله، او ناقلة فوجود النکاح کعدمه. ولان تحریم الام اما بالدخول (کما هو مذهب ابن ابی عقیل) أو بالعقد الصحیح. والاول منتف بالفرض، والثانی موقوف علی تحقق ایجاب وقبول صحیحین، ویشترط صحتهما بصدورهما من الاصیل او ولیه او وکیله او اجازة الاصیل او [ اجازة ] الولی علی القول بصحة الفضولی. والمفروض عدم الجمیع فی الایجاب من الزوجة، فوجوده حینئذ کعدمه. فلا ینفع القبول وحده. فلیس هناک ایجاب وقبول صحیحان. وهذا هو الاقوی. وان کان فی الصورة الثانیة - یعنی ما کان المباشر هو الزوجة وفسخ [ ال ] عقد الزوج - فلا اشکال فی جواز تزوجها بغیره بعد الفسخ. الثالث: اذا طلق الزوج المعقودة، فهل ینفع فی شئ ام الا؟. فنقول اما فی صورة الاولی (یعنی ما کان المباشر هو الزوج) فتنظر فیه العلامه من جهة ان وضع الطلاق انما هو لرفع نکاح ثابت لازم واستدامیة والعقد الفضولی لیس بنکاح ثابت اذا لنکاح الثابت لا یحصل(1) الا باذن المرأة، او اجازتها ثانیا. وکلا هما مفقودان بالفرض. ولا معنی لثبوتهل.

ص: 599


1- و فی النسخة: لایجعل.

من طرف واحد. فاذا لم یثبت النکاح الثابت فلا یصح الطلاق المشروط بمسبوقیته به، فلا یبیح المصاهرة. ولا معنی للطلاق الموقوف علی اجازة المرأة للنکاح مع انه لا ینفع فی صورة عدم اجازتها. واما ماقیل من وجه الصحة وافادته اباحة المصاهرة: فهو ان النکاح لازم من جهة الزوج وله طریق الی رفعه بالطلاق، لانه لا معنی لثبوت نکاح ولزومه مع عدم جواز الطلاق من الزوج البالغ العاقل قبل الدخول، ولم یرد مثله فی الشرع. وفیه ان المسلم مما ورد فی الشرع هو (جواز الطلاق من الشخص الکامل علی النکاح الثابت من الطرفین) لامن طرف واحد. وعدم تصریح الشرع بعد [ م ] جواز الطلاق فی هذا النوع من النکاح اللازم لا یستلزم الترجیح بجوازه فیه. والمحتاج الیه فی الاحکام الشرعیة هو التصریح با لجواز ولا یکفی عدم التصریح بعدم الجواز. واما ماقد یقال ب (انا ان قلنا ان الاجازة فی العقد کاشفة عن الصحة من حین العقد، والفسخ عن فساده حینئذ، فنقول ان الطلاق بعد وقوعه حینئذ مراعی. فان اجازت فقد وقع الطلاق علی الزوجة الثابت نکاحها، فیفید اباحة المصاهرة. وان فسخت، تعین بطلان النحاح من الاصل، فیفسخ المصاهرة ایضا). ففیه منع صحة الطلاق مراعی بالاجازة بل الظاهر ان بطلانه اجماعی کما یظهر من فخر المحققین. ومنه یظهر الکلام علی القول بکونها ناقلة لعدم وقوع الطلان حینئذ علی النکاح اللازم وتوقفه علی الاجازة، کمامر. واما فی الصورة الثانیة: - ای ما کان المباشر هو الزوجة - فلعل وجه تصحیحه للمصاهرة انه فی معنی فسخ الزوج. واما کونه طلاقا صحیحا یترتب علیه احکامه فهو مشکل. لان ما ورد من الشرع هو طلاق الزوجة الدائمة الثابت نکاحها اللازم من الطرفین. ومما ذکرنا یظهر حکم ما لو کانا فضولیین واجاز احدهما قبل الاخر، فی حرمة المصاهرة للمجیز. وکذا لو کان المباشر هو الولی. وکذا لو کانا صغیرین معقودین علیهما فضولا وبلغ احدهما واجاز قبل بلوغ الاخر. مع اسقاط (البنت) من بین المذکورات فی اصل المسألة، اذ لا بنت للصغیرة قبل البلوغ. الا اذا افرض بلوغها قبل اجازتها لما نع من جهل او نسیان وحصل لها بنت من نکاح او من شبهة. ثم: ان هنا دقیقة لابد ان ینبه علیها، وهی ان الاصل فی العقد الفضولی الاعتبار

ص: 600

حتی یحصل الفسخ، اوالاصل عدم الاعتبار حتی یحصل الاجازة؟ ومما یتفرع علیه مالو تزوج (المعقود علیه فضولا فی صورة جهالة بالعقد الفضولی) ممن یحرم علیه تزویجه لو کان عالما بالحال فی صورة الاجازة. فلو تزوجت المرأة المعقود علیها فضولا من مباشر بالاصالة مثلا، او بالولایة من شخص آخر، ثم اطلعت علی ان الفضولی عقدها لغیره. فهل یجوز لها امضا الفضولی وفسخ النکاح المتأخر؟ او لابل المتأخر لازم؟. ولا یخضرنی الان کلام فیه من الاصحاب. والظهر من کلماتهم فی کون الفضولی موقوفا علی الاجازة عدم الاعتبار بدونها. فما لم یتحقق الاجازة فهو علی اختیاره وقد عقد علی نفسه عقدا فی حال لایمنعه مانع شرعا. غایة الامرانه لواطلع علیه لا یجوزله التزویج بالغیر الا بعد فسخ الاول. (1) واذا صح العقد فیحتاج بطلانه الی دلیل. بل ولا بد من الطلاق لواراد الفراق. وهذا الکلام ظاهر فی جانب الزوجة. واما ان کان المعقود له فضولا، هو الزوج: فیظهر المثمرة فی مالو زوجه الفضولی بالبنت وهو قد تزوج بامها لجهله بالحال. وامثال ذلک. والا فلا منافاة بین صحة العقد واجازته للفضولی. ثم اذا وقع الطلاق فالظاهر امکان الاکتفا باجازة الفضولی السابق، من دون تجدید عقد. لعموم الدلیل.

374: سؤال:

374: سؤال: اذا وکل الرجلان من جانب الزوجین لیذهبا عند عالم لیوکلاه فی اجرا العقد. وجا عنده ووکلاه فی اجرا الصیغة. واجری العالم الصیغة فضولا لعدم ثبوت التوکل عنده. ثم زف بالمرأة الی زوجها. والزوج لایعلم ان المرأة عالمة بالمهرام لا. بل یعلم انها لا تعلم. فهل یجوز الدخول بها ام لا؟ ویصح ذلک العقدام لا؟

جواب:

جواب: تحقیق هذه المسألة یتوقف علی ذکر مقدمات: الاولی: هل یجوز البنا فی العمل علی الوکالة الادعائیة بدون الاثبات ام لا؟ الظاهر الجواز، مثل ان یجئ احد و بیده مال ویقول ان هذا مال فلان وانا وکیله فی بیعه، فیجوز الشرا منه والتصرف فیه و ان علم المشتری انه مال فلان. اوجا رجل عند امرأة ویقول انا وکیل فلان فی تزویجک له، فیجوز للمرأة التزوج به. وان لم یثبت عندها الوکالة. وما قرع سمعک انه لا یثبت الوکالة الا بشهادة رجلین عدلین، انما هو اذا کان هناک مزاحم، او انجر الامر الی الدعوی فینکر الموکل التوکیل مثلا، فالقول قول المنکر الا انل.

ص: 601


1- عبارة النسخة:... الاّ بعد الفسخ الاول فی معناه فتزویجه بالغیر مع الاطلاع بالحال.

یثبت الوکالة بعد لین. او اراد الوکیل قبض عین او دین من موکله ودافعه الغریم وامتنع عن الادا الا ان یثبت الوکالة وان جازله التسلیم علی الاظهر، وان کان علیه الضمان لو ظهر کذبه. والحاصل: ان عدم ثبوت الوکالة (فی محل الاحتیاج الی الاثبات) الا برجلین عدلین، لا ینافی جواز قول الوکیل والمشی علی مقتضاه. بنا علی تنزیل فعل المسلم وقوله علی الصحة. ولکن هذا الاصل لا یثبت الا جواز العمل لا وجوبه. الثانیة: ان معنی العقد الفضولی ان لا یکون ناشیا من مالک الامر (الواقعی) بالرضا، ولا من ولیه او وکیله کذلک. فالعقد الذی صدر من المالک فی ظاهر الشرع ثم انکشف مستحقا للغیر فهو موقوف علی اجازة ذلک الغیر. فهو فضولی فی نفس الامر. وکذلک مایبیعه الغاصب لنفسه. واظهر افراد ما یبیعه احد مع العلم با نه لیس ماله بقصد انه ان اجازه فهو. والا فکان باطلا. ومن ذلک یظهرانه لو ثبت الو کالة بالعدلین وجری العقد ثم ظهر کذبهما، فهو ایضا فضولی. الثالثة: ان من شرایط صحة العقد انضمامه مع رضا الطرفین، سوا کان انضمامه بالمقارنة مع العقد او لحوقه به، او لحوق العقد به. مثال الاول العقد الصادر من مالکی الامر برضا هما بالفعل. وامثال الثانی هو العقد الفضولی مع الاجازة. ومثال الثالث ما وکل الطرفان ثالثا فی اجرا العقدا او فی توکیله الرابع فی اجرائه، ثم جری العقد. ومن فروع الثالث ان الزوجین اذا وکلا احدا فی توکیل الثالث لاجل اجرا العقد بینهما علی مهر معلوم او مفوض الی تعیین الوکیل، فقد رضیا حین التوکیل بعقد تضمن لتزویجهما علی النهج المقرر بینهما. فاذا فرضناان العاقد لم یعتمد علی قولهما ولم یثبت عنده وکالتهما واحتاط وقصد الفضولی بالعقد (سوا صرح بکونه فضولیا، اونواه، او ذکر اسم الرجل والمرأة بدون توصیفهما بالموکلیة) فلاریب انه اوقع ماتراضیا علیه من العقد. و عدم قصد العاقد للتوکیل غیر مضر، بل وقصد کونه فضولیا ایضا غیر مضر. اذ مطلوبهما وقوع العقد علی الوجه المقرر بینهما لا بشرط شئ. ووجود القصدین وعدمهما متساویان. وبالجملة یصدق فی صورة السؤال ان الزوجین قد رضیابان یقع العقد المذکور لا بشرط. وکون العقد واقعا وناشیا من جهة التوکیل، غیر اشتراط کونه من جهته. فالوکیل وکیل فی العقد وموجد للعقد بتوکیل غیره فی حال التوکیل لا بشرط التوکیل. والعاقد ایضا یعقد فی حال عدم ثبوت الوکالة وفی حال یحکم بکونه فضولیا لا بشرط انه

ص: 602

فضولی. والحاصل: انه یمکن اجتماع تأسیس الاساس علی التوکیل ووقوع العقد فضولامع الحکم بالصحة، ولا منافاة بینهما. فتأمل تفهم. الرابعة: هل یکفی اخبار الوکیلین بوقوع العقدفی حلیة تصرفات الزوجیة وان لم یکونا عالمین؟. الظاهر نعم. لعدم اشتراط العدالة فی التوکیل وقولهما مسموع فی ما وکلافیه. لایقال ان الموکل فیه، هنا توکیل العاقد وتعیین المهر (لوفوض الیهما)، واما الاخبار عن عقد العاقد فهو خارج عما وکلافیه. لاناقد ذکرنا ان المطلوب الواقع من التوکیل ایجاد العقد فی الخارج لیحصل لهما حکم الزوجیة [ و ] هو لایتم الاباطلاع الوکیلین علی اجرا الصیغة واخبار هما عنه. سیما اذا اشترطاه، او دل العرف علیه لضیق الوقت وبعد المسافة الی العاقد وعدم ترقب من یخبرهما عن ذلک مع احتمال نسیان العاقد وتأخیره عن الوقت المنظور للزفاف. الخامسة: جهالة المرأة المهر فی القعد الدائم غیر مضر. بل وعدم ذکر المهر اصلا. مع انها قدتکون مفوضة امرها الی الوکیل فی تعیین المهر، او مفوضة البضع. ویجری بعض هذه فی المنقطع ایضا. السادسة: انه یمکن تفکیک الاجازتین. فان اجازت العقد دون المهر فی الفضولی صح العقد ویرجع الی مهر المثل اذا حصل الدخول. بل بطلان المهر لا یوجب بطلان العقد، کما لوکان خنزیرا اوخمرا او مال الغیر. فیکفی رضا الزوجة بالعقد دون المهر فی حلیتها. اذا تمهد هذه المقدمات فنرجع الی اصل السؤال ونقول: ان کان التوکیل واقعا فی نفس الامر من جانب الزوجین وادعیاه عند العاقد واوقع الصیغة، صحت. - سوا قصد بها التوکیل او احتاط بقصد الفضولی او اوقع الصیغة بدون ذکر التوکیل والفضول مرددا فی القصد بینهما. بل مع ذکر التوکیل بل مع ذکر الفضولی ایضا احتیاطا - ولا یحتاج الی الاجازة ثانیا. واما لوجا الرجلان مدعیین للوکالة وعقد العاقد علی التفصیل المذکور وظهر خلافه: فهو یتوقف علی الاجازة. وبعد الاجازة یصح وان قبل حین العقد بالتوکیل. اذ المراد من الاجازة امضا نفس العقد(1)، کما لایوجب قصد الغاصب المبیع لنفسه عدم صحة الاجازة من المالک.

ص: 603


1- عبارة النسخة: و قبل التوکیل لایوجب ابقاء نفس العقد.

نعم: لولم یقبل الوکالة، او قبل ثم عزل نفسه، وعقد فضولا وکان التوکیل فی نفس الامر ثابتا، فیشکل المقام. فهل یحتاج الی الاجازة ثانیا ولا یصح بدونها، او یکفی الرضا السابق؟ ویمکن الاکتفا. اذقد بیناان الفضولی هو ما لم یکن منضما الی رضا المتزاوجین اصلا. ومع استصحاب الرضا السابق لایبعد الاکتفا، وهو لیس باقل من الرضا اللاحق. لایقال: انه یلزم علی هذا انه لوکان الرجل والمرأة راضیین بالتزوج مایلین الیه، واتفق ان احدا عقد بینهما من باب الاتفاق فضولا، لکان ذلک الرضا والشوق کافیا فی صحة العقد غیر محتاج الی لحوق الاجازة وهو باطل جزما. لانا نقول: مانحن فیه لیس من هذا القبیل. اذ ماذکرته من الرضا هو محض الشهوة والتمنی، ولم یتحقق فیه ارادة. والفرق بین الشهوة والارادة واضح. کالنفرة و الکراهة. فان قلت: قدیتحقق الارادة الی التزوج والقصد الی ایقاع الصیغة ویتفق ایقاعه من فضولی لاخبر له بالحال. ولا ریب انه لایکفی. قلت: مانحن فیه لیس من هذا الباب. لان صدور الصیغة حنیئذ انما نشأ من اطلاع العاقد علی ارادتهما لحصول العقد، و انماوقع العقد لتمشیة امرهما، ولو کان بلحوق اجازتهما فکانما اذناه فی ذلک العقد علی وفق ارادتهما لوقوع العقد وانما کانت لا بشرط وقوعه توکیلا وان کا ن فی حال تأسیسه علی التوکیل. والاحوط هنا ان یبنی علی الاجازة.

375: سؤال:

375: سؤال: اذا کان احد طرفی النکاح مباشریا بعنوان البت واللزوم، والاخر بعنوان الولایة مع غیبة المولی علیه. وصار الغائب مفقود الخبر. کیف حال هذا النکاح؟.

جواب:

جواب: اعلم ان عمدة الاستدلال فی الفضولی هو عموم قوله تعالی (اوفوا بالعقود) وبعض الاخبار الواردة فی بعض الموارد. ووجه الاستدلال بالایة فی الفضولی ان مقتضاها (وجوب الوفا بالعهود الموثقة). وایثاق العهد فی البیع البات اللازم [ و ] النکاح البات اللازم، انما هو بمجرد العقد، ای الایجاب والقبول الصادرین من مالک المال او البضع، او من یقوم مقامهما من ولی او وکیل. واما فی الفضولی: فالایثاق یحصل بلحوق الاجازة بالعقد، اذا صدرت عن المالک او ولیه من جانب من عقد له فضولا. فکانه قال (التزمت الایجاب والقبول الواقعین من الفضولی لنفسی او للمولی علیه). وقد یتصور هنا نوع آخر من الالتزام قبل الاجازة وهو انه لیس للفضولی فسخ ما اوقعه فضولا. فلاینفعه التقایل والفسخ لابطال الاثر الذی یترتب علی الفضولی. اذترتب

ص: 604

اللزوم علی الفضولی من آثار لفظه واللفظ المتلقی منه من الاسباب الوضعیة الشرعیة التی یحتاج ازالة اثره الی سبب آخر من الاسباب الشرعیة و هو لیس الافسخ من وقع العقد له أو ولیه. فلا ینفع تقایل الفضولیین فی اللزوم الذی یحصل باجازة من وقع العقد له بعد ذلک. وقد یحصل الایثاق بالتزام المالک للامر (اصالة او ولایة) منضما الی الایجاب أو القبول من الفضولی. فاذا باع زید من عمرو فضولا ببکر، او انکح زینب لعمر و فضولا، فالایثاق من جانب عمرو یحصل بالاجازة، وبعد الاجازة یجب علیه الوفا بمقتضاه(1)واما ایثاق عمرو من جانب بکرو زینب فانما یکون بالتزام بکر کون الثمن لعمروان اجاز البیع ولم یصدر منه الفسخ، وبالتزام زینب للزوجیة مالم یفسخ عمرو العقد. والاشکال هنا انما هو فی تحدید الالتزام ومقداره والفرق بین الالتزام عن جانب المالک للامر من الطرفین فی الفضولی،(2) وبین الالتزام من الطرفین فی العقد البت اللازم من الطرفین. فالالتزام من الطرفین فی العقد البت انما یحصل بمجرد العقد، و المزیل له لایکون الا باحد من الامور المقررة من الشارع (مثل التقایل والفسخ الحاصل من الخیارات المعهودة فی البیع، وکذلک الفسخ بالعیوب والردة والطلاق واللعان و غیرها فی النکاح) وکل ذلک من الطوری للعقود اللازمة. واما الالتزام من احد الطرفین فی الفضولی: فاطلاقه لایکفی فی الالتزام الابدی علی الاطلاق حتی ینحصر المزیل فی ماقرر من جانب الشارع. بل قدیکون تابعا لمقدار الالتزام. والشارع وان قرر له مزیلا (وهو فسخ من عقد له فضولا وولیه) ولکنه قدیکون المزیل من جانب العاقد الملتزم بسبب انه لم یلتزم الا مقدار خاصا. وبسبب الاشکال فی تحدید مقدار الالتزام اختلفوا فی صحة بیع مال الطفل فضولا اذا لم یکن ولی شرعی. فقیل: لا یصح الالتزام الی زمان البلوغ، لاشتراط الامکان الاستعدادی فی اقرب المراتب. وقیل: یصح، لکفایة مطلق الاستعداد. وظهر من ذلک ان لایثاق العهد هناک حدا محدودا عندهم. ویظهر من کلماتهم هذه ان الالتزام مع الیأس عن التمکن من اجازة المالک او من یقوم مقامه - کمالو عقد ی.

ص: 605


1- و فی النسخة: و بعد الاجازة یجب علیها.
2- عبارة النسخة... عن جانب المباشر المالک للامر من الطرفین فیه الفضولی.

الفضولی لمجنون مطبق حصل الیأس من برئه عقد النکاح - لیس من العهود الموثقة التی یحب الوفا بها. فلوفرض من باب خلاف العادة افاقة المجنون فلاینفع فی اللزوم. و لعل السر فی ذلک ان التزام الزوجة لزوجیة هذا المجنون سفه، فلا یصح. ولا یجوز لولیها ایضا امضائه لعدم المصلحة جزما. فبطلان هذا من جهة بطلان الالتزام. وقد یکون البطلان من جهة ظهور عدم التزام، کما لونکحها الفضولی للغائب ثم صار الغائب مفقود الخبر وطال الزمان. فانا وان جوزنا التزامها النکاح للطفل لکون زمان الصبا محدودا، وللغائب نظر الی اعتیاد رجوعه عن السفر او بلوغ الخبر عنه بالرضا والفسخ. فانما ذلک لبنائها الامرعلی المحدود المتعارف، والا فلم یظهر منها الالتزام. وان صار مفقود الخبرو ذهب من غیبته عشرون سنة، فالالتزام انما هو بمقدار المعتاد وهی لم تلزم الزاید عنه. فلایحسن ان یقال (انها التزم بالزوجیة بحسب نظر ها الی ان یعود او یجئ عنه الخبر، فلزم من جانبها ولا ینفسخ الابفسخه. لان الالتزام مصحح للعقد من جانبها ورفعه یحتاج الی الدلیل فیصیر الزوجة من باب زوجة مفقود الخبر، بالنسبة الیها، وان لم یتحقق الزوجیة بعد من جانب المعقود له). لانانقول: العادة، من باب المقید لاطلاق. و ان لم یصرح بذلک ولم یتفطن لاحتمال عدم الرجوع وبلوغ الخبر. فصیرورة الزوج مفقود الخبر بعد العقد یکشف عن عدم التزامها للزوجیة رأسا، لا انه مستلزم للزوجیة الی حین ظهور کونه مفقود الخبر حتی یقال: انه ذا ثبت الزوجیة فی آن فهی مستمرة و یحتاج رفعها الی الدلیل. فالمرأة الغافلة عن هذا المعنی عالمة بانها غیر ملتزمة للزوجیة علی هذا التقدیر رأسا. والعلم بالشئ لایستلزم العلم بالعلم. ولو فرض العلم بذلک بان تتفطن بذلک وتلتزم بهامع ذلک فانه ایضا سفه، ولا یصح معاملتها ولا امضا ولیها، کما مر لایقال: انها فی العقد الدائم البت ایضا لوتفطنت بان الزوج یصیر مفقود الخبر بعد یوم او یومین، فلا یلزم الاستمرار والداوم حین العقد، فلا فرق بین العقد للغائب فضولاو لعقد البت. لانانقول: ان مقتضی العقد الدائم حین حضور الزوج هو الاستمرار بالذات، والذاتی لایتخلف باجرا حکم مفقود الخبر. اذ طروذلک من الطواری لهذه المهیة. بخلاف الفضولی فانه بالذات کالمعلق المشروط بالاجازة. فکانها قالت (التزمت بالزوجیة ان أجاز الغائب)، بخلاف العقد الدائم [ البات ]. والقول ب (انه لیس هناک تعلیق بل هو التزام الاان یطر عدم الاجازة لا انه التزام ان اجاز)، محض تغییر العبارة. بل

ص: 606

هو فی الحقیقة تعلیق والتعلیق ایضا محدود بالمتعارف. لا ان یکون معلقا عی اجازة الی القیامة ولا دلیل علی بطلان التعلیق فی العقود مطلقا. واما حکایة صیرورتها من باب (زوجة مفقود الخبر)، فلیس منها عین ولا اثر فی کلمات الاصحاب والاخبار. اذ اخبارهم وفتاویهم ظاهرة بل صریحة فی الزوجیة الثابتة، لافی الفضولی. فلاوجه لان یعامل مع النکاح الفضولی معاملة الزوجیة الثابتة. مع ان نفی الضرر والعسر والحرج دلیل مستقل، ولولا اجماع الاصحاب واخبارهم لقلنا بجواز الفسخ اولزوم الطلاق من الحاکم، ان لم تصبر الزوجة ولم یمکن العمل علی مقتضی حکم مفقود الخبر (من الفحص اربع سنین فی الزوج المفقود الخبر) فی النکاح الثابت البات ایضا. ومما ذکرنا یظهر انه لوکان الغائب صغیرا وزوجه ولیه ولایة بامرأة رشیدة نکاحا تاما، ثم صار الصغیر مفقود الخبر، فلیس حکمه حکم الفضولی. بل لابد فیه من معاملة مفقود الخبر. وقد تحقق بماذکر نا ان لزوم العقد المذکور [ و ] صحته من فروع (اشتراط وجود المجیز عند العقد اما بالفعل او بالامکان الاستعدادی فی اقرب مراتبه، او با بعد منه اذا کان محدودا بوقت مضبوط ولو کان الانضباط بالعرف والعادة).

376: سؤال:

376: سؤال: الختان واجب او مستحب؟ وعلی الاول، فهل هو واجب لنفسه او لغیره؟ وما معناه؟. وهل یثبت فیه حقیقة شرعیة ام لا؟ وکیف الحال فی النسا؟

جواب:

جواب: لاخلاف فی وجوب الختان للرجل بین علما الاسلام، بل هو اجماع منهم. کما عن جماعة منهم بل کادان یکون ضروریا من الدین(1)واما رجحانه فضروری. والاخبار فی ذلک تقرب من التواتر(2)ولاریب فی وجوبه علی البالغ العاقل بعد کماله غیر مختون فیختن نفسه. حتی ان الکافر اذا اسلم یجب ختان نفسه ولو طعن فی السن، بلا خلاف ظاهر -. وفی الکافی (عن السکونی عن ابی عبد الله - ع - قال: قال: أمیر المؤمنین - ع - اذا اسلم الرجل اختتن ولو بلغ ثمانین سنة). (3)

واما وجوبه علی الولی قبل البلوغ: ففیه قولان، اظهر هما واشهرهما العدم. للاصل و1.

ص: 607


1- قال صاحب الجواهر: بالضرورة من المذهب والدین، التی استغنت بذلک عن تظافر النصوص، کغیرها من الضروریات - الجواهر، ج31، ص261.
2- الوسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، الباب 52 الی 59.
3- المرجع: الباب 55، ح1 - الکافی، (الفروع)، ج2، ص91.

خصوص صحیحة علی بن یقطین (قال: سألت ابا الحسن - ع - عن ختان الصبی، لسبعة ایام من السنة هو؟ اویؤخر؟ فایهما افضل؟. قال: لسبعة ایام من السنة، وان أخر فلابأس). (1) فان اطلاق الرخصة فی التأخیر یشمل حین البلوغ قال فی المسالک: و فی الحدیث (ان ابن عباس سئل: مثل من انت حین قبض رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ قال: انا یومئذ مختون وکانوا لایختنون الرجل حتی یدرک). وفی صحیحة ابی بصیر (قال: سألت اباجعفر - ع - عن الجاریة تسبی من ارض الشرک فتسلم فیطلب لها من یخفضها فلا یقدر علی امرأة. فقال: اما السنة فالختان علی الرجال، ولیس عی النسا). (2)

وربما یستدل علیه با نه واجب لما هو مشروط به من العبادات، فلایجب الابعد وجوبها. ولم سلم وجوبه لنفسه فانما هو علی المکلف، لان الاصل براة ذمة الولی. والقول الاخر فی التحریم، ولم نقف علی دلیل علیه. واما الامر الوارد فی الاخبار بختن الغلام یوم السابع، فمحمول علی الاستحباب، سیما مه اقترانه بثقب الاذن الذی لیس بواجب جزما. واما الکلام فی انه واجب لنفسه او لغیره: فنقول: انه لامنافاة بینهما فقد یجتمعان، کالایمان الذی هو شرط صحة العبادات. والظاهر انه من هذا القبیل، لا طلاقات الادلة. ولا ینبغی الاشکال فی وجوبه لنفسه، وانما الاشکال فی وجوبه لغیره وان الغیرای شئ هو؟ فنقول: اما الطواف فالمشهور فی وجوبه له. بل قال فی المدارک (ان وجوبه له مقطوع به فی کلام الاصحاب) وظاهر المنتهی (انه موضع وفاق). ومثله مافی الذخیرة الاانه قال (اکثر الاصحاب). وعن ظاهر ابن ادریس التوقف. ثم: ان الظاهر انه شرط فی الصحة ایضا. وعن ابی الصلاح (انه شرط الحج با جماع آل محمد - ص -). ویدل علیه الاخبار الصحیحة الناهیة عن طواف غیر المختون، فان النهی یدل علی الفساد فی العبادات. منها صحیحة معاویة بن عمار (عن الصادق - ع - قال: الاغلف لایطوف بالبیت، ولا بأس ان تطوف المرأة) وصحیح حریز بن عبد الله و ابراهیم بن عمر (عنه - ع - قال: لابأس ان تطوف المرأة غیر المخفوضة، فاما الرجل فلایطوف الاوهو مختتن).(3) وظاهر اطلاق الاخبار والفتاوی عدم الفرق بین الواجب و 3.

ص: 608


1- المرجع: الباب 54، ح1.
2- الوسائل، ج9، ابوبا مقدمات الطواف، الباب 33، ح1.
3- الوسائل، ج9، ابوبا مقدمات الطواف، الباب 33، ح3.

المندوب. ولا یجب فی النسا کونها مخفوضة ولا یشترط حجهن به بلا خلاف، وقد صرح به لااخبار. وکذا الصبی للاصل وعدم انصراف الاخبار الیه. ویظهر الثمرة فی الاعتداد بعبادته علی القول بشرعیتها، وجواز نکاحه بعد البلوغ. وکذلک الاظهر فی الخنثی، العدم، لذلک. وان کان الاحوط فیهما الاعتبار. وتمام الکلام فی ذلک وظیفة کتاب الحج. واما غیر الطواف: فلم اقف علی مصرح به الا الشهید الثانی فی المسالک حیث قال - فی کتاب النکاح فی الدلیل الذی ذکره للقول بعدم وجوب الختان علی الولی قبل البلوغ - (ان الختان شرط فی صحة الصلوة ونحوها من العبادات فلا یجب الامع وجوب المشروط). وکذلک قال بعد ذلک فی مسأله ختان الخنثی: (فی وجوبه فی حق المشکل منها وتوقف صحة صلوته علیه، وجهان: من الاصل ومن عدم حصول الیقین بصحة العبادة بدونه). وقال فی مسألة امامة الاغلف (لم یصح صلوته فضلاعن الاقتدا به) یعنی فی صورة ترکه مع التمکن منه. وقال فی المدارک بعدان حقق ان المنع من امامته انماهو اذا ترک الختان بلا عذر لفسوقه وان الکراهة انما هی مع العذر: (واعم ان المنع من امامة الاغلف مع القدرة الی الاختتان لا یقتضی بطلان صلوته، لعدم توجه النهی الی حقیقة العبادة. الا ان نقول باقتضا الامر بالشئ النهی عن الضد الخاص وجزما الشارع بالبطلان ولم نقف علی مأخذه). اقول: بل یظهر مما رواه زید بن علی عن آبائه عن علی (علیهم السلام) (قال: الاغلف لایؤم القوم وان کان اقرئهم لانه ضیع من السنة اعظمها، ولا تقبل له شهادة ولا یصلی علیه، الا ان یکون ترک ذلک خوفا علی نفسه) (1) عدم الاشتراط. فان الظاهر انه (علیه السلام) لم یمنع عن الامامة من اجل بطلان صلوته باعتبار فقد الشرط. بل منع لاجل فوته. والحاصل: انه لم یثبت من الادلة اشتراط شئ من العبادات به الا الطواف. ویحتمل بعیدا ان یکون نظره فی قوله باشتراط الصلوة به الی قوله - ع - (الطواف بالبیت صلوة). بنا علی دلالته علی اتحاد هما فی الاحکام الاما اخرجه الدلیل، وثبوت هذا الحکم فی الطواف کاشف عن کون الصلوة ایضا کذلک. وفیه اشکال1.

ص: 609


1- الوسائل، ج5، ابواب صلاة الجماعة، الباب 13، ح1.

واما السؤال عن حقیقة الختنة شرعا اوعرفا: فلم یحضرنی الان فیه کلام منهم فی بیان ذلک، ولا ادعا (حقیقة شرعیة) فیه، ولا (حقیقة عرفیة فقهیة)، الاعبارة الدروس حیث قال (والواجب کشف جمیع البشرة، فلوزاد الفاعل ضمن وان اذن له فی الختان). اقول: البشرة هی ظاهر جلد الانسان. ومن هذا یظهر ان الغلفة الایسمی بشرة، بل هی جلدة زائدة شبه بشرة الحشفة. وظاهره وجوب قطع جمیع تلک الجلدة لیکشف جمیع ماتحتها وهو الحشفة. ومراده من قوله (فلوزاد الفاعل) یعنی قطع شئ من الحشفة ایضا. ثم قال (ولو فعل ذلک الحاکم فی حراوبرد مفرطین، قوی الشیخ الضمان فی کتاب الاشربة وعدمه فی کتاب الحدود من المبسوط). انتهی. والمرجع فی امثال ذلک العرف واللغة، قال فی القاموس (ختن الولد، یختنه، فهو ختین ومختون: قطع غرلته. والاسم ککتاب وکتابة. والختانة صناعته. والختان: موضعه من الذکر). وقال فی باب الغرلة بالمعجمة ثم المهملة (الغرلة بالضم: القلفة. والاغرل: الاقلف). ثم قال (والأقلف من لم یختن). وقال فی باب الغلف بالکسر (الرغلة بالمهملة ثم المعجمة). وقال فی باب الرغل (الرغلة بالضم: القلفة والارغل: الاقلف). وقال فی باب الغلاف (رجل اغلف - محرکة -: اقلف. والغلفة بالضم: القلفة). وانت خبیربان هذه الکلمات لم تفد فی بیان حقیقة الختن. لانها مستلزمة للدور. وقال فی مجمع البحرین (الختان - بالکسر وهو یؤنث بالها - موضع القطع من الذکر. وقد یطلق علی موضع القطع من الفرج. فالمراد بالتقا الختانین تقابل موضع قطعهما). وقال فی باب الغلف (الغلف بالضم: الجلدة التی تقطع فی الختان. وجمعها غلف. مثل غرفة وغرف). وفی القاموس (الحشفة محرکة: مافوق الختان). وفی مجمع البحرین (رأس الذکر من فوق الختان اذا قطعت وجبت الدیة). ویحصل من ملاحظة مجموع کلماتهم أنه قطع الجلدة التی هو کالغلاف للحشفة. وله نهایتان احدیهما الذکر ویستره بحسب الخلقة غالبا ولهذا تجویف. والاخری فی منتهی التجویف فی اصل الذکر. فلو فرض لصوق للجلدة باصل الذکر یعالجون فی فصله بادخال میل تحت الجلدة ثم یمدون الجلدة ویجرونه الی الخارج بمقدار اذا قطعت ظهر رأس العضو غیر مستتر بالجلد. هذا هو المتعارف بین الناس ولا ینافیه کلام اهل اللغة. بقی الکلام فی ان لحصول مصداقه المأمور به فی الشرع حدا معینا - بمعنی انه یجب کون تمام رأس الذکر المسمی بالحشفة خارجا -؟ اویکفی ولو بقی شئ منها

ص: 610

مستورا -؟ فالذی یمکن ان یقال بدخوله فی المصداق جزما هو ما ظهر شبیه الرأس والعنق من الانسان، وما بعد الحلقة (الذی هو محل الموسی) مثل جسد الانسان. وما یمکن القول بعد [ م ] دخوله فیه جزما [ هو ] مابقی بعد القطع ثقبة الاحلیل مستورة بالجلدة. والاشکال فی مابین الامرین المذکورین. ولا یمکن الاستدلال بوجوب الاول بقولهم (اذا التقی الختانان وجب الغسل والحد والرجم) بتقریب تعلیق الشارع. اذا لاغلب انها امور لا دخل لوضع الشارع فیها، ومعیارها العرف واللغة. ولما کان ذلک العمل فعلا مرغوبا من حیث التلذذو والتنزه (حیث انه قد یجتمع تحت الجلدة الاوساخ والغدرات التی بعد الجماع ویتنفر ویتقذر منه) فبنی المشرفون امرهم علی ذلک وصار متعارفا بینهم. ولما کان استیصال تلک الجلدة بالمرة ادخل فی المقصود صارذلک اصلا فی العرف والعادة وسمی موضع استیصال تلک الجلدة ختانا عندهم بنا علی الغالب والغرض الاصلی. ولکن لم یعرف من اهل العرف انهم جعلوا لفظ الختنة حقیقة فی ماحصل منه هذا الفرد الاکمل فقط، او لمطلق قطع الجلدة. وصیرورة لفظ الختان اسما للموضع الخاص الذی هو محل استیصال الغلفة بالمرة وحقیقة فیه، لایستلزم صیرورة لفظ الختنة ایضا حقیقة فی ما استوصل تلک الجلدة. وامر الشارع بالختن بقوله (اختنوا اولادکم) وامثال ذلک مما ورد فی وجوب الختنة انما هو فیما کا ن مبدأ الاشتقاق، ومفهوم اللفظ هو مطلق قطع الجلدة. بمعنی انه لم یعلم امره با کثر من ذلک. فالشارع علق الاحکام الکثیرة بدخول الاحلیل فی الفرج الی حد یلتقی موضع استیصال تلک الجلدة موضع خفض المرأة. والمراد الموضع الذی من شأنه ذلک. لاماحصل فیه بالفعل. والالم یجب الغسل علی غیر المختون وعلی من بقی نصف حشفته مستورا وعلی من خلق مختونا. فلا مدخلیة لذلک. ولزوم ایجاب الشارع الختان الی هذا الحد [ بل وجوب الختان ] امر آخر وحکم برأسه، مع قطع النظر عن الاحکام المترتبة علیه. فلابدمن معرفة ان الشارع هل اوجب ذلک علی وفق الجد الذی بنی علیه اهل العرف فی الاغلب، وما یکون المقصود حصول الغرض المترتب علیه اکثر و هو حد استیصال الغلفة بالمرة -؟ او اکتفی بالمسمی (یعنی مسمی قطع تلک الجلدة، سوا تحقق ماهو مطابق لوفق مقصد اغلب الناس ومؤسس هذا العمل ام لا)؟. والذی یتحصل من کلمات اهل اللغة هو مایتضمن قطع الجلدة لتی هی غلاف

ص: 611

الحشفة. واما الاستیصال رأسا فلایفهم. کما ان قطع الاوداج الاربعة فی الذبح یحصل بفصل شئ منها من الباقی وان کان المفصول قلیلا والباقی کثیرا. ولم یعلم من الشرع از ید من ذلک، مع حصول المعنی اللغوی والعرفی بذلک. فقطع الغرلة والغلفة ایضا یحصل بذلک، والاصل براة الذمة عماهو از ید من ذلک. نعم الظاهر ان ظهور ثقبة الحشفة مما لابد منه. فلایکفی مع استتاره وان قطع من الجلدة شئ. کما یشعر بذلک الاخبار الواردة فی مذمة الاغلف، فان الظاهر منه المستتر با جمعه. ویوید ذلک (بل یدل علیه) ماورد فی وجوب اعادة الختان ان نبت الغلفة بعده فقد روی الصدوق فی کتاب اکمال الدین بسنده عن ابی الحسین محمدبن جعفر الاسدی فی ما ورد علیه من التوقیع عن محمدبن عثمان العمری فی جواب مسائله عن صاحب الزمان (علیه السلام) (واما سألت عنه من امر المولود الذی تنبت غلفته بعدما یختن، هل یختن مرة اخری. فانه یجب ان تقطع غلفته، فان الارض تضج الی الله عزوجل من بول الاغلف اربعین صباحا) (1) ورواه الطبرسی ایضا فی الاحتجاج. ووجه الدلالة: ان الظاهر ان المراد به نبات الغلفة وصیرورتها بالصورة الاولی. وهذا لایمکن غالبا فی مالو استوصل الغلفة، بل هو فی ما قطع قلیل منها، فیظهر من الروایة انه لولم تنبت ثانیا فی هذه الصورة لکان کافیا. وتعلیله (علیه السلام) بضجیج الارض من بول الاغلف یشهد بان مورد السؤال کان کذلک. ویؤید ماذکرنا ایضا ماورد فی استحباب امرار الموسی علی من ولد مختونا، کما رواه الصدوق ایضا فی کتاب المذکور (عن ابن ابی عمیر: قال: سمعت ابا الحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) یقول لما ولد الرضا: ان ابنی هذا ولد مختونا، ولیس من الائمة - علیهم السلام - احد یولد الامختونا ظاهرا مطهرا، ولکنا سنمر علیه الموسی لاصابة السنة و اتباع الحنیفیة). (2) وجه التأییدانه یحصل اصابة السنة بمانحن فیه بالطریق الاولی. و یؤیده ایضا الروایة التی وردت فی ان سارة لما عابت هاجر وأزرتها من اجل کونها غیر مخفوضة، ولد لها اسحاق غیر مختون، وأمر ابراهیم بختن اسحاق واذاقته حر الحدید لا زرا سارة هاجر. وجرت به السنة فی اولاد اسحاق بعد ذلک، بعد ماکان السیرة فی اولاد الانبیا ان یسقط غلفتهم یوم السابع مع سررهم(3)وان اذاقة حر الحدید یحصل وان لم6.

ص: 612


1- المرجع: الباب 57، ح1.
2- المرجع: الباب 53، ح1.
3- المرجع: الباب 52، ح6.

یستاصل الغلفة. ویشیر الیه الدعا الوارد فی الختان انه یقول (اللهم هذه سنتک [ وسنة نبیک واتباع منالک ولدینک بمشیتک وبارادتک لامراردته وقضا حتمته وامرا نفذته ] فاذقته حر الحدید فی ختانه وحجامته لامرانت اعرف به منی [ اللهم فطهره من الذنوب و زد فی عمره وادفع الافات عن بدنه والاوجاع عن جسمه وزده من الغنی وادفع عنه الفقر فانک تعلم ولا نعلم ]). (1)

ویؤیده ایضا صحیحة محمدبن مسلم عن الصادق (علیه السلام) فی جملتهاان رسول الله (صلی الله علیه و آله) - قال لام حبیبة التی کانت خافضة تخفض الجواری (اذا انت فعلت فلا تنهکی ولا تستاصلی واشمی فانه اشرق للوجه واحظی عن الزوج). (2) قوله - ص - (واشمی) یعنی خذی منه قلیلا شبه القطع الیسیر فی ختان المرأة با شمام الرائحة، و (النهک) المبالغة فیه. ای اقطعی بعضا وابقی بعضا. و (احظی عند الزوج) ای احب الیه. وروایة عمرو بن ثابت (عن ابی عبد الله - ع - قال: کانت امرأة یقال لها ام طیبة تخفض الجواری، فدعاها النبی - ص - فقال: یا ام طیبة اذا خفضت فاشمی ولا تجحفی فانه اصفی للون الوجه واحظی عند البعل). (3)

ووجه التأیید فی الخبرین ان تقیید اطلاق ماورد فی خفض الجواری بلفظ (الخفض) فی بعضها وبلفظ (الختن) فی بعضها، بهاتین الروایتین بدون تعیین فی المقدار، یفید ان مسمی القطع کاف فی حصول المکرمة والرجحان. وحاصل المقام: ان الذی ثبت فی العرف کونه مطلوبا هو ظهور مجموع الحشفة بقطع الجلدة التی هی غلافها وقصد ذلک. سوا حصل تمام المقصود ام لا. فمن ختن ولم یستأصل جلدته یصدق علیه انه فعل به هذا الفعل. والشارع ایضا امر بفعل مایصدق به ذلک لا بشرط حصول تمام المقصود. ویحصل الامتثال بذلک وان لم یستأصل، والاصل عدم ثبوت الامر بالاستیصال. واما لزوم الاعادة لونبت الجلدة ثانیا بحیث احاط الثقبة، فلاجل صدق (الاغلف) حینئذ فالمستفاد من الاخبار شیئان: احدهما ذم الاغلف وبطلان طوافه (مثلا وغیر ذلک) والمنع عن الاغلفیة. والثانی کونه مختونا. فلوفرض2.

ص: 613


1- المرجع: الباب 59، ح1.
2- وسائل، ج1، ابواب مایکتسب به الباب 18، ح1.
3- المرجع: الباب ح2.

صیرورته مختونا بسبب قطع بعض الجلدة حصل الامتثال من هذه الجهة ولم یحصل(1) الامتثال من جهة لزوم الاحتراز عن کونه اغلف. فتأمل فی ماذکرنا بنظر دقیق فانه تحقیق حقیق بالتصدیق. فما یظهر من الدروس من وجوب کشف جمیع البشرة، ان ارادمنه کشف بشرة الحشفة باجمعها، لم یرتبط بدلیل تام. واما السؤال عن خفض الجواری فلاخلاف فی استحبابه، وعدم ظهور الخلاف یکفی للمسامحة فی السنن. وان کان الاخبار لیست بصریحة فی الاستحباب، بل فی بعضها نفی کونه من السنة. ففی صحیحة عبد الله بن سنان (عن الصادق - ع - قال: ختان الغلام من السنة وخفض الجاریة لیس من السنة). (2) وقدمر صحیحة ابی بصیر، و فی روایة غیاث بن ابراهیم (عنه عن ابیه علیهما السلام قال: قال علی - ع - لابأس ان لا تختتن المرأة. فاما الرجال فلابدمنه) (3)وروی فی الکافی عن مسعدة بن صدقة (عن الصادق - ع - قال: خفض النسا مکرمة ولیس من السنة ولا شیئا واجبا، وای شئ افضل من المکرمة) (4)وروایة عبد الله بن سنان (عنه - ع - قال: الختان سنة للرجال ومکرمة للنسا). (5) ولا یخلوان من اشعار بالاستحباب. ولعل المراد بالمکرمة کونها مکرمة عند زوجها. واما حقیقة الخفض: فقال فی القاموس (وخفض الجاریة، کختن الغلام خاص بهن). ویؤدی مؤداه ما فی مجمع البحرین. قال فی القاموس (اما عذرة المرأة وهی جلدة کعرف الدیک - وفی بعض النسخ (کفرق الدیک). ولعله الاظهر - بین الشفرین فی اعلی الفرج فوق مدخل الذکر وفوق مخرج البول اذا قطعت. فهی اصلها کالنواة تشاهد عند الهزال وتستر عند السمن. فیستحب ازالتها. ولا یملک الحاکم اجبارها، فلوا جبرها او قطعها اجنبی حسبة ضمن السرایة. وفی ضمان المقطوع عندی نظر، ولم اقف فیه علی کلام. فان قلنابه، ضمن الارش فی اقرب از منة الجرح من الاند مال. واما عذرة البکارة: فمضمونة الا علی الزوج، علی کلام المبسوط. .

ص: 614


1- عبارة النسخة... بسبب قطع بعض الجلدة و حضل الامتثال من هذه الجهة و لکن لم یحصل...
2- وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، الباب 56، ح2.
3- المرجع: الباب 52، ح8.
4- المرجع: الباب 56، ح3.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109