كوثر فقه جلد 2

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدي، علي، 1337-

عنوان قراردادي : تحرير الوسيله. فارسي. شرح

عنوان و نام پديدآور : كوثر فقه: شرح تحريرالوسيله/ علي محمدي خراساني.

مشخصات نشر : تهران: موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني (س). موسسه چاپ و نشر عروج، 1388 -

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : 83000 ريال: ج.1 978-964-212-081-9 : ؛ 83000 ريال: ج.2 978-964-212-232-5 :

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : ج.2(چاپ اول: 1391)(فيپا).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج.1. كتاب مكاسب و متاجر.- ج.2. كتاب بيع (1)

موضوع : خميني، روح الله، رهبر انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران، 1279 - 1368 . تحرير الوسيله -- نقد و تفسير

موضوع : فقه جعفري -- رساله عمليه

شناسه افزوده : خميني، روح الله، رهبر انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران، 1279 - 1368 . تحرير الوسيله.شرح

شناسه افزوده : موسسه چاپ و نشر عروج

رده بندي كنگره : BP183/9/خ 8ت 3042166 1388

رده بندي ديويي : 297/3422

شماره كتابشناسي ملي : 1882519

سخن ناشر

الف

امام خمينى (س) از شخصيت هاى كم نظيرى است كه علاوه بر جامعيت بين معقول و منقول، در عرصه علم و عمل نيز سرآمد عصر خود گرديد. ايشان فيلسوفى عارف و عارفى واصل بود، كه در برهه اى از حيات پربركت خود همه اشتغالات تدريسى و تحقيقى خويش را در حوزه علوم عقلى و نقلى به انجام رساند.

اما به حق از شگفتى هاى شخصيت علمى حضرت امام (س) اين است كه همان فيلسوف عارف، فقيهى بزرگ و اصولى صاحب مبنا و سبكى گرديد، كه تربيت صدها مجتهد فاضل و تعداد فراوانى فقيه بزرگ و مرجع تقليد، در كنار آثار مكتوب بسيار ارزنده ايشان، بهترين گواه اين ادعاست.

كتاب ارزنده تحرير الوسيله اثر فقهى آن فقيه مجاهد است كه به هنگام تبعيد در تركيه به

انجام رسيد و به جهت اخلاص و اتقان مؤلّف آن، به سرعت در كنار شرايع الإسلام و عروة الوثقى ، يكى از متون اصلى درس ها و شرح هاى عالى فقه قرار گرفت.

تنظيم مناسب و نشر بايسته آثار ماندگار حضرت امام (س) رسالت اصلى مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س) مى باشد. در همين راستا و نظر به جايگاه «فقه» در

ب

زندگى عملى و عينى جامعه و در جهت عمومى سازى مباحث استدلالى فقه، به ويژه در دانشگاه ها، معاونت پژوهش دفتر قم نگارش شرحى استدلالى به زبان فارسى را در اولويت كار خود قرار داده و از يكى از اساتيد مبرز حوزه علميه قم اين مهم را درخواست كرده است.

استاد ارجمند حضرت حجت الاسلام والمسلمين محمدى خراسانى (دامت افاضاته) با علاقه فراوان و با قلمى روان و محققانه به شرح استدلالى مباحث معاملات تحرير الوسيله پرداختند كه با تقدير فراوان از زحمات ارزنده ايشان، جلد دوم اين مجموعه، تقديم علاقه مندان گرامى مى گردد.

مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س)

دفتر قم

كتاب بيع

اشاره

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 3

مقدّمه

اشاره

در آغاز بحث از مكاسب محرّمه تحت عنوان كلى «كتاب مكاسب و متاجر» به انواع كسب ها و تجارت ها و داد و ستدهاى حلال و مشروع از قبيل بيع، اجاره، صلح و ... اشاره شد. على القاعده مى بايست مصاديق آن ها يك يك بيان مى شد، ولى قبل از آن، در مقدمه، مسائلى در مورد كسب ها و معاملات حرام و مكروه در بيست و شش مسأله تبيين شد.

در اين جلد يكايك مكاسب و متاجر حلال و مشروع را مورد بررسى قرار مى دهيم و انواع و شروط و احكام آن را بررسى مى كنيم. قبل از بيان اقسام بيع، شروط و احكام شرعى آن ها، به جاست با حقيقت بيع آشنا شويم.

فيومى در مصباح المنير مى نويسد: «الأصل في البيع مبادلة مال بمال».[1] براى تبيين اين تعريف نُه نكته شايان ذكر است:

نكته اول، معناى مبادله و بررسى انواع اضافه

اشاره

مبادله مصدر باب مفاعله و در فارسى به معناى جابه جا كردن است و دو شعبه دارد: الف) مبادله تكوينى و خارجى كه يا در جوهر و ذات دو چيز است، يا در صفات حقيقى آن دو است و يا در اضافات و نسبت هاى خارجى آن دو؛ مانند اضافه مكانى، اضافه زمانى، اضافه جهتى، اضافه كمّى و كيفى. ب) مبادله اعتبارى و قراردادى؛ اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 4

نوع مبادله را عقلا جعل كرده اند و شارع امضا فرموده است. اين مبادله در اضافه ملكيت يا اضافه ماليت و يا اضافه حقّيت است.

انواع اضافه مالكيت

اضافه مالكى عبارت است از اضافه و نسبتى كه ميان مالك و مالش وجود دارد و خود، داراى دو قسم است:

الف) يا از نوع اضافه ذاتى تكوينى و فوق جعل و اعتبار است؛ مثل مالكيت و سلطنت آدمى بر ذات خود و شؤون گوناگون آن؛

ب) يا از نوع اضافه عرضى و اعتبارى است كه ميان مالك و مال او اعتبار مى شود و سبب و علّت مى طلبد؛ يعنى اسباب مملّكه. اين قسم نيز داراى دو شعبه است:

1. اضافه مالكى اعتبارىِ اوّلى: اضافه اى كه ميان شخصى و مالى پيدا شده است و دو شعبه دارد:

الف) يا اضافه اوّلى اصلى است؛ مثل اضافه اى كه از حيازت مالى به دست آمده است. اولين و مهم ترين سببِ موجب ملكيت همين است و انسان هاى اوّليه از اين راه چيزها را مالك مى شدند. هم اكنون نيز نسبت به مباحات اصليه تنها راه مالك شدن حيازت است، و مثل اضافه اى كه از راه عمل و صنعت به دست مى آيد. مانند اين كه شخصى وسيله اى را مى سازد و بدين وسيله مالك آن مى شود و حقّ هر نوع

استفاده اى از آن مصنوع، مخصوص او مى گردد. و مثل اضافه اى كه از مجموع عمل و حيازت به وجود مى آيد و فردى براى اولين بار مالك چيزى مى شود.

ب) يا اضافه اوّلى تبعى است، مثل نتايج و نمائات شى ءاى كه به تبع مالك اصل بودن، مالك فرع و نتيجه آن از متصل و منفصل مى شود. ولى اولين اضافه ملكى است كه ميان مالك عين و نمائات آن حاصل مى شود و مسبوق به سابقه نيست.

2. اضافه مالكىِ اعتبارىِ ثانوى: آن قسم از اضافات مالكى اى كه مسبوق به سابقه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 5

است و قبل از تحقق آن ميان مالك فعلى و ملك، ميان مالك قبلى و ملك بوده است. منظور از لفظ ثانوى، ثانوى در مقابل ثالث و رابع نيست كه «به شرط شى ء» باشد، بلكه به تعبير معروف: «ما ليس بأوّلٍ» است؛ خواه واقعاً اضافه ثانوى و دوم باشد يا اضافه دهم و صدم و هزارم. يعنى مالى باشد كه چندين بار دست به دست شده و از مالكى به مالك ديگر منتقل گشته و اضافه هاى ملكى متعددى در طول زمان پيدا كرده است، مثل غالب اموال و املاك. اين قسم نيز دو شعبه دارد:

الف) گاهى از نوع اضافه مالكى قهرى و غير ارادى است؛ يعنى اراده و اختيار و طيب نفس طرف در تحقق آن دخيل نيست، مثل باب ارث كه با مرگ مورِّث به وارث منتقل مى شود.

ب) گاهى از نوع اضافه اختيارى است؛ مثل هبه معوضه، صلح، اجاره، بيع، و ... تا طرفين با تراضى معامله نكنند مال به ديگرى منتقل نمى شود و اضافه ملكيت ميان او و مال حاصل نمى شود. مورد بحث ما در

همين قسم است.

با توجه به نكات مزبور ترديدى نيست كه بيع، مبادله در اضافه است و در واقع طرفين معامله اضافه اى را به اضافه ديگر تبديل مى كنند يا اضافه و ارتباط و تعلّقى را عطا و اضافه ديگر را دريافت مى كنند. ولى آيا بيع مبادله در اضافه ملكيت است يا در اضافه ماليت؟ يا اعم از اين هاست؟ قدر مسلّم اين است كه بيع مخصوص مبادله اضافه ملكى نيست؛ اگرچه غالباً در خارج چنين است و طرفين معامله هر دو مالك هستند و اضافه هاى ملكى جابه جا مى شود ولى فعلًا سخن در «حقيقت و ماهيت» بيع است، نه در اغلب افراد آن. در صدق حقيقت بيع وجود اضافه ملكى معتبر نيست و بدون آن نيز بيع صدق مى كند.

مثلًا در مورد اموال زكوى، بنا بر اين كه هشت گروه مذكور در آيه إِنّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَالْمَسَاكِينِ وَالْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَارِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللهِ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 6

وَابْنِ السَّبِيلِ [2] براى بيان مصرف زكات باشد، نه براى بيان مالك زكات بودن آن ها. دست كم در مورد گروه هفتم؛ يعنى وَفِي سَبِيلِ اللهِ تعبير عوض شده و به جاى «لام» ملكيت و اختصاص، حرف «فى» آمده كه صرفاً مصرف زكات را بيان مى كند. در اين جا حاكم شرع يا متولى امر، سهم وَفِي سَبِيلِ اللهِ را مى فروشد و مال به مشترى منتقل مى شود بدون اين كه مالك معينى داشته باشد. و هكذا در بيع برخى از موقوفات كه عنداللزوم يا هنگام مصلحت بودن بيع، متولى وقف مى تواند آن ها را بفروشد، و حقيقتاً بيع است، در حالى كه اضافه مالكى نيست تا كسى بگويد بيع تبديل اضافه مالكى به اضافه مالكى ديگر است.

متقابلًا

گاهى اضافه مالكى هست، ولى بيع عرفى نيست؛ فى المثل يك حبّه گندم، ملك مالك است، ولى عرفاً بيع جدّىِ عقلايى روى آن انجام نمى گيرد.

همچنين بيع، مبادله اضافه حقّى نيست و بر كسى كه مالى را مى گيرد و از حق خود صرف نظر مى كند صدق معامله نمى كند كه عوض در مقابل خود «حق سبق» و مانند آن باشد، بلكه مالى مى گيرد تا از حق خود صرف نظر كند و به دنبال آن بذل كننده مال، سبقت بگيرد يا حيازت كند و به سبب مستقل مملِّك، مالك شود يا حق پيدا كند.[3]

بنابراين، بيع مبادله اضافه ماليت است كه ميان مال و مالك آن وجود دارد و تعبير فيومى در مصباح [4] دقيق است كه بيع را مبادله مال به مال دانسته و روى عنوان مال بودن تكيه كرده است، نه روى عنوان ملك يا شى ء و مانند آن ها؛ و تعليق به وصف، مشعر به عليت آن است و در صدق حقيقت بيع عقلايى، ماليت معتبر است و بدون آن، بيع حقيقى نيست؛ آرى بيع صورى صدق مى كند، ولى فايده اى ندارد، چه اين كه ممكن است از روى هزل و شوخى غير مال را مورد بيع قرار دهند؛ ولى اين ملاك نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 7

اشكال به تعريف بيع

مرحوم آيت الله خوئى در مصباح الفقاهه [5] بر اين عقيده است كه حقيقت بيع، نه خصوص مبادله در اضافه ملكيت است، نه خصوص مبادله در اضافه ماليت و نه مبادله در اضافه حقى، بلكه مبادله در يكى از اين اضافات است، زيرا مبادله و تبديل خصوص اضافه ملكى در مثل بيع مال زكاتى و وقفى و مانند آن نقض مى شود.[6] مبادله خصوص اضافه حقى هم به اتفاق كلمه

ناتمام است و عمده موارد بيع، تمليك خود عين است. اشكال مبادله خصوص اضافه مالى هم اين است كه در مواردى، بيع حقيقتاً صدق مى كند در حالى كه مبيع اصلًا مال نيست تا داراى اضافه مالى باشد. مثلًا يك مشترى به خاطر غرض شخصى مبلغ كلانى مى دهد و مقدارى حشره خريدارى مى كند. اين قطعاً بيع است و صدق آن بديهى است، در حالى كه حشرات از نظر عرف و عقلا ماليت ندارند و اگر بيع تبديل اضافه مالى باشد در اين موارد نقض مى شود.[7]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 8

بنابراين، همان طور كه امام راحل فرموده است: تعريف مصباح از بيع كاملًا دقيق، پذيرفتنى و قابل دفاع است [8] و حقيقت بيع تبديل اضافه مالى به اضافه مالى ديگر است و مال بودن در صدق بيع دخيل است، نه اين كه خارج از ماهيت بيع و از شروط صحت معامله باشد؛ آن گونه كه مشهور آورده اند.

نكته دوم، بررسى معناى مبادله و اشكال بر آن

اشاره

كلمه «مبادله» در تعريف مصباح ، مصدر باب مفاعله است؛ يعنى فعلى ميان دو كس به گونه اى انجام گيرد كه هركدام، هم فاعل اند و هم مفعول به، مثل «ضارب زيدٌ بكراً»؛ زيد و بكر زد و خورد كردند؛ يعنى هركدام هم زدند و هم خوردند. خلاصه، باب مفاعله براى مشاركت است و دو طرف لازم دارد كه تفاعل داشته باشند. بنابراين ذكر «مبادله» در تعريف بيع مسامحى است؛ زيرا بيع فقط كار بايع است كه مالش را به ديگرى تمليك مى كند يا مال خود را به مال ديگرى تبديل مى كند، نه كار بايع و مشترى. بر اين اساس آيت الله خوئى مى گويد: آوردن لفظ «مبادله» در تعريف بيع، صحيح نيست و بايد به جاى آن، كلمه «تبديل» بياوريم و بيع

را به «تبديلُ مالٍ بمالٍ أو إضافة بإضافة» تعريف كنيم.[9]

دو پاسخ از اشكال مزبور

1. پاسخ محقق اصفهانى:[10] از قرآن كريم و روايات و ساير استعمالات فصيح و صحيح به وضوح استفاده مى شود كه لزومى ندارد مفاعله ميان دو كس باشد، بلكه گاهى قوام آن به يك طرف است و بر فعل يك شخص اطلاق مى شود، مثل يُخادِعُونَ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 9

اللهَ وَ الّذِينَ آمَنُوا[11] كه خدعه يك طرفه منافقان نسبت به خدا و مؤمنان را بيان مى كند، و مثل «عاجله بالعقوبة»، «خالع المرأة»، «بارزه بالمحاربة» كه در همه اين موارد به معناى فعل مجرد است و بر عجله كردن مولى در عقوبت، طلاق خلع دادن مرد، مبارز طلبيدن و ... دلالت دارد. بر اين اساس «مبادله» هم در تبديل بايع استعمال شده و استعمال كاملًا صحيحى است و نيازى به تغيير عبارت نيست.

نقد پاسخ محقق اصفهانى: متبادر و متفاهم عرفى از باب مفاعله مشاركت و بين الاثنين بودن است و براى فهم معناى حقيقى تبادر، بهترين راه است و مواردى كه به عنوان شاهد مثال در كلام محقق اصفهانى ذكر شد، حداكثر استعمال را دلالت مى كند كه اعم از حقيقت و مجاز است و قرينه لازم دارد. موارد فوق، دليل بر اين نمى شود كه از مبادله، حقيقتاً تبديل بايع اراده شود.

2. پاسخ امام راحل:[12] واژه «بيع» گاهى در مقابل «شراء» استعمال مى شود، مثل «باع» و «اشترى»، «بايع» و «مشترى» و ...، در اين اطلاق از بيع، خصوص فعل بايع اراده مى شود كه كارش ايجاب و اعطا و تبديل از طرف خودش است و فعل مشترى جداست و در اين اطلاق، تعبير مبادله و معامله و مانند آن درست نيست. ولى

گاهى «بيع» در مقابل «اجاره»، «نكاح»، و مانند آن به كار مى رود، در اين اطلاق از «بيع»، معامله خاصى اراده مى شود و الفاظ مخصوص، شروط، احكام و اقسامى دارد؛ چه اين كه از «اجاره»، معامله خاصى اراده مى شود كه مركب از ايجاب و قبول است و ميان دو طرف است؛ يا يك نفر به نيابت يا به وكالت از دو طرف، عقد را واقع مى سازد. مقصود فقها از «كتاب البيع» به همين معناست. مراد قرآن از وَذَرُوا البَيْع [13] و أحَلّ اللهُ البَيْع [14] و مراد روايات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 10

فراوان از بيان احكام بيع و خيارات نيز همين معناست. و مراد مصباح از بيع، معامله مخصوص است و بر اين اساس تعبير «مبادله» دقيق و صحيح و لازم است و تغيير آن به صلاح نيست؛ زيرا غلط خواهد بود.

نكته سوم، مقصود از مال و ملك و نسبت ميان آن دو

مراد از مال و ملك چيست و اين دو چه نسبتى با هم دارند؟

تعريف مال در لغت: المنجد مى نويسد: «المال ما ملكتَه من جميع الأشياء، وهو عند أهل البادية يطلق على النَعَم والمواشي كالإبل والغنم».[15]

شرتونى لبنانى در اقرب الموارد مى نويسد: «المال ما ملكتَه من جميع الأشياء وعند أهل الباديه: النعم».[16]

طريحى در مجمع البحرين مى نويسد: «المال في الأصل الملك من الذهب والفضة، ثمّ اطلق على كلّ ما يقتني ويملك من الأعيان. وأكثر ما يطلق عند العرب على الإبل، لأنّها كانت أكثر أموالهم».[17]

فرهنگ معين براى مال سه معنا ذكر كرده است: 1. آنچه در ملك كسى باشد؛ 2. آنچه ارزش مبادله داشته باشد؛ 3. هر چيزى كه انسان مى تواند از آن استفاده كند و قابل تملك باشد.[18]

در تمام تعريف هاى مزبور، مال به ملك تفسير شده و از آن، هر چيزى

كه ملك فعلى انسان باشد، اراده شده است؛ در حالى كه سخن در تفسير طبيعت مال است، نه مال مضاف به انسان معين يا عنوان كلى مثل مال من، مال تو، مال او، و ... و ملك، مال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 11

مضاف است كه صاحب بشرى دارد، پس تفسيرهاى فوق، مسامحه دارد. البته دو معناى اخير فرهنگ معين پذيرفتنى است و بر مطلق مال و جنس آن اطلاق مى شود؛ زيرا هر مالى ارزش مبادله دارد و قابل تملك است و انسان مى تواند از آن استفاده كند.

تعريف مال در عرف عام: عقلا از مال اراده مى كنند هرچه را كه مردم ميل به آن دارند و آن را قصد مى كنند و حاضرند براى آن پول بدهند، و به تعبير فقهى: آنچه داراى منفعت مقصوده عقلائيه است.

تعريف مال نزد شارع: هر چيزى كه علاوه بر داشتن منافع قابل ملاحظه عقلائى، شرعاً داراى منافع حلال و مباح باشد، بنابراين شراب، خوك و مانند آن ماليت ندارند.

تعريف واژه ملك: المنجد مى نويسد: «مَلَكَ الشي ء: احتواه قادراً على التصرف والاستبداد»، «مَلَكَ علي القوم: استولى عليهم»، «ملك نفسه: قدر على حبسها».[19]

فرهنگ معين مى نويسد: «ملك: به تصرف درآوردن» (معناى مصدرى)، «ملك: آنچه در تصرف شخص باشد» (معناى اسمى)، «ملك: زمين متعلق به شخص».[20]

شايد بهترين تفسير اين باشد كه ملك يعنى هر چيزى كه صاحب بشرى دارد؛[21] خواه قدرت بر تصرف داشته باشد يا نه؛ مثل افرادى كه محجورند.

قدرت بر تصرف يا سلطنت از شؤون و لوازم ملك است، نه اين كه مقوّم آن باشد، در تصرف بودن يا به تصرف درآوردن هم مقوّم ملك نيست، زيرا غاصب، سارق، ولى، وصىّ و متولّى هم متصرف

هستند؛ در حالى كه مالك نيستند.

البته تفسيرهاى فوق، لفظى و لغوى و شرح الاسمى است و عبارتى را به عبارت روان و آسان تر ادا كردن است، نه بيان ماهيت مال و ملك. به نظر ما عبارت بهتر «صاحب بشرى داشتن» است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 12

نسبت مال و ملك از نسبت هاى چهارگانه منطقى عموم و خصوص من وجه است: در بيشتر اشياء هر دو صدق دارند، يعنى هم ماليت دارند و قابل مبادله و استفاده مى باشند؛ هم ملكيت دارند و هم مالك معينى دارند. در مواردى مال هست، ولى ملك نيست، مثل مباحات اصليه كه كسى تا به حال آن ها را حيازت نكرده باشد. در مواردى ملك هست و مال نيست، مثل جزء يسير از اشياء، مانند يك دانه گندم، يا يك نخ لباس و ....

نكته چهارم، بازشناسى بايع و مشترى

مُّادله مال به مال در طرف بايع و مشترى هر دو صادق است؛ زيرا هركدام مالى را مى دهند و مالى را مى گيرند، يا اضافه ماليتى را مى دهند و اضافه اى را دريافت مى كنند و داراى احكام مشتركى هستند. ولى احكام خاصى براى بايع وجود دارد كه براى مشترى نيست، يا مشترى احكامى دارد كه براى بايع نيست، بيع و شراء، مبيع و ثمن نيز احكامى دارند، لذا ضرورى است آن دو را از هم بازشناسيم.

اصولًا معامله از يك سو يا از هر دو طرف به قصد سود بردن- با حفظ ماليت و سرمايه- است كه كار تاجر و بازرگان است، يا از هر دو طرف با قصد رفع حاجت و ضرورت معيشت است كه مبادله نوع مأكولات و ملبوسات و مشروبات از اين قبيل است، و يا از يك طرف به قصد

ربح و از طرف ديگر براى رفع حاجت است.

از سويى ديگر، معامله يا ميان دو متاع و جنس و عَرَضْ انجام مى گيرد، مثل معاوضه گندم با جو، و روغن با خوراكى ديگر؛ و يا ميان دو نقد رايج بلد انجام مى گيرد، مثل معامله درهم به درهم، درهم به دينار، دلار به ريال، و ...؛ و يا ميان يك نقد و يك جنس واقع مى شود كه امروزه غالب معاملات از اين قسم است، ولى در گذشته هاى دور تمام معاملات يا اغلب آن ها از قبيل مبادله جنس با جنس بود. حال معيارهايى براى شناخت بايع از مشترى ذكر شده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 13

مرحوم آيت الله خوئى در مصباح [22] دو ملاك براى تمييز بيع از شراء، بايع از مشترى و مبيع از ثمن آورده است كه هر دو داراى اشكال است:

1. اگر يكى از طرفين، متاع و جنس را عوض قرار دهد و به ديگرى بدهد و طرف ديگر نقد و پول بدهد از نظر عرف، اولى بايع و كارش بيع و مالش مبيع است و دومى مشترى و كارش اشترا و مالش ثمن نام دارد. ضمناً فرقى ندارد كه هر دو طرف قصد ربح با حفظ سرمايه داشته باشند، يا هر دو به قصد تأمين نيازهاى زندگى معامله كنند، يا يكى با قصد ربح و ديگرى با قصد تأمين نياز مبادله كنند.

اشكال: اشكال اين معيار اين است كه اولًا: بيع جنس به جنس و نقد به نقد را- كه دو قسم از اقسام رايج بيع اند- شامل نمى شود. البته از اين اشكال خود آقاى خوئى در معيار بعدى اين گونه جواب داده است كه ما اين نوع مبادلات

را بيع نمى دانيم بلكه يك عقد مستقل است. نقد اين جواب در ادامه مطالب خواهد آمد.

و ثانياً: اگر چه متعارف همان است كه دهنده جنس را بايع و دهنده پول را مشترى مى دانند، ولى كليت ندارد و نقض مى شود به فرعى كه قطب رازى از قول علامه نقل كرده [23] كه ادعاى اجماع علامه دليل رواج اين مطلب در ميان فقهاست و آن اين كه: «لو باع ديناراً بحيوان يثبت الخيار للبائع إجماعاً».

ملاحظه مى كنيم كه دينار نقد است و حيوان جنس است ولى بر دهنده دينار «بايع» و بر كار او «بيع» اطلاق شده است، و طبعاً بر دهنده حيوان «مشترى» صدق مى كند، و صريحاً گفته: براى بايع- كه دهنده دينار است- خيار (خيار حيوان) ثابت است، چون صاحب الحيوان است.

امام خمينى (قدس سره) پس از نقل اين فرع مى فرمايد:

«ولا يبعد»[24]

و با نفى بُعد، آن را

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 14

مى پذيرد. در نتيجه كليت ندارد كه همه جا دهنده متاع و جنس، بايع و دهنده نقد و پول، مشترى باشد. آرى به عنوان يك معيار غالبى مى پذيريم. نظر آقاى خوئى نيز همين است وگرنه در منقولات و معاملات و ملاكاتِ امتياز آن ها از يكديگر به يك ضابطه كلى و غير قابل نقض نخواهيم دست يافت.

2. در خصوص مواردى كه جنس به جنس يا نقد به نقد مبادله مى شود، معيار تمييز بايع از مشترى اين است كه هركدام علاوه بر حفظ ماليت مالشان (سرمايه) قصد ربح و سود بردن دارد بايع است و هركدام كه فقط قصد تأمين ضرورت معيشت دارد، مشترى است؛ مالى را كه مى دهد ثمن است و مالى را كه مى گيرد مبيع است.

دليل مطلب هم تبادر و ارتكاز

در ذهن هر انسان است كه از بيع آن را مى فهمد و از شراء اين را. ضمناً اختصاص به لغت و زبان عربى هم ندارد، بلكه از مرادف بيع و شراء و بايع و مشترى در هر زبان همين فهميده مى شود و علامت حقيقت است.[25]

اشكال: اشكال اين معيار اين است كه اوّلًا: در مواردى مادّه نقض دارد؛ زيرا گاهى به كسى كه قصد ربح دارد عرفاً مشترى اطلاق مى شود، و به كسى كه قصد تأمين معاش دارد بايع گفته مى شود. مثلًا شخصى براى رفع حاجت، فرش يا وسيله ديگر منزل را در معرض فروش قرار مى دهد و تاجر يا دلالى آن را خريدارى مى كند تا سودى ببرد، در اين جا به صاحب فرش بايع مى گويند با اين كه قصد ربح ندارد، و به دلال و واسطه يا تاجر، مشترى مى گويند با اين كه قصد ربح دارد.

ثانياً: بر فرض قبول ضابطه و صرف نظر از اشكال قبلى، مى گوييم: در مبادله جنس به جنس يا نقد به نقد، چنين نيست كه همه جا يك طرف قصد ربح داشته باشد و طرف ديگر قصد تأمين معاش، تا ضابطه ايشان اجرا شود؛ بلكه گاهى هر دو قصد ربح و سود دارند، و گاهى هر دو قصد رفع نياز معيشت. مثلًا دو تاجر در دو كشور زندگى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 15

مى كنند؛ يكى از كشور مبدأ جنس و كالايى را به تاجر كشور ديگر مى فروشد، متقابلًا تاجر كشور مقصد، نقد نمى دهد، بلكه او نيز جنس مى دهد و هر دو قصد تجارت و سودآورى دارند. يا دو نفر نقد به نقد را مبادله مى كنند و هر دو قصد رفع نياز دارند. ضابطه دوم بر

اين موارد هم منطبق نيست.

پاسخ آيت الله خوئى: اين گونه موارد اصلًا بيع نيست، بلكه تجارت مستقل ديگرى است كه به بركت عمومات أوْفُوا بِالْعُقُودِ[26] و تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ [27] درست شده است و احكام جدايى دارد و ربطى به بيع ندارد، و اگر در عرف و شرع بر اين ها اطلاق بيع شده، حتماً مجاز است؛ زيرا اين معنا متبادر نيست و به نحوى صحت سلب دارد.[28]

نقد اين جواب: اگرچه ثبوتاً ممكن است مبادلات مزبور، تجارت مستقلى باشد، ولى اثباتاً دليل مى طلبد، و شما چنين دليلى نداريد و عموم وجوب وفا به عقد يا تجارت از روى تراضى، دليل بر معامله مستقل بودن آن ها نيست، بلكه دليل برخلاف آن داريم و آن صدق و اطلاق عرفى است كه بر اين ها بيع اطلاق كرده اند و دليل ندارد مجاز باشد.

وانگهى اگر معامله مستقلى بود حتماً عرف و عقلا براى آن قوانين جدايى وضع مى كردند و شارع هم تأييد مى كرد؛ در حالى كه نه در عرف و نه در شرع عين و اثرى از اين كه آن ها معامله جدا باشند وجود ندارد، بلكه عرف بين الملل اين ها را بيع مى داند و احكام بيع بر آن مترتب مى كند، و صرف اين كه بر هر طرف بتوانيم اطلاق بايع و مشترى كنيم، دليل بر اين نيست كه مبادله مستقلى است مثل بيمه، سرقفلى و ...، پس هر دو ضابطه آقاى خوئى ناتمام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 16

مرحوم آقاى خوئى مدّعى شدند كه مبادله جنس به جنس يا نقد به نقد بدون قصد ربح در هر دو يا با قصد ربح در هر دو، بيع نيست، بلكه معامله خاصى است كه به دليل عموم آيه وفا به عقد آيه

تجارت، ثابت است. در ادامه تبصره اى آورده اند كه: در برخى از كتب اهل سنّت بر مطلق مبادله جنس به جنس- ولو قصد ربح در هيچ كدام نباشد يا در هر دو باشد يا در يكى باشد- بيع اطلاق شده، ولى برخلاف ارتكاز عرفى است و قبول نيست.[29] ولى از بحث هاى ما روشن شد كه اطلاق بيع بر مبادله متاع به متاع كاملًا صحيح است و ايراد آقاى خوئى وارد نيست.[30]

امام خمينى (قدس سره) در كتاب البيع معيار ديگرى ذكر فرموده است:

نعم، البائع والمشتري في بيع الأعيان بالأثمان معلوم لدى العرف، لكن في بيع الدرهم بالدرهم يمكن أن يكون كل واحد منهما بائعاً، فمَن أوجب التمليك بالعوض بائعٌ، فلا يتعيّن فيه البائع لدى العرف ولا المشترى. فلو باع ديناراً بدينارين أو بدراهم وقبل الآخر، صار الأوّل بائعاً، والثاني مشترياً، ولو انعكس انعكس.[31]

خلاصه اين كه در معامله جنس به نقد از نظر عرف روشن است كه دهنده جنس، بايع است و دهنده پول مشترى است. ولى در معامله نقد به نقد[32] هركدام زودتر اقدام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 17

كرد و تمليك به عوض را ايجاد كرد همان بايع است، و كسى كه بعداً تمليك مى كند مشترى است.[33]

البته بر اين معيار هم نقض هايى وارد است، از جمله اين كه اگر استيجاب و ايجاب باشد؛ يعنى نخست مشترى به بايع مى گويد «ملّكْني هذا بهذا» و طلب تمليك مى كند، سپس بايع انشاء تمليك مى كند. بنا بر اين كه نيازى به الحاق و انضمام قبول بعدى نباشد، در اين جا بايد طلب كننده را بايع بناميم، در حالى كه عرف او را مشترى مى نامند و تمليك كننده را بايع مى شناسد. همچنين اگر دو نفر به وكالت از هر

دو مالك، همزمان انشاء معامله و تمليك كنند، تقدم و تأخرى نيست تا بايع را از مشترى باز شناسيم. و نيز در معاطات هم اگر اعطاء و اخذ، در آنِ واحد باشد باز تقدم و تأخرى نيست و تمييز مشكل است. در عين حال ضابطه امام قوى تر از ضوابط قبلى و داراى اشكال كمترى است.

بهتر است مطلب را به عرف ارجاع دهيم و قاضى و حاكم را عرف بدانيم. عرف در نوع موارد به راحتى بايع را از مشترى مى شناسد، البته در مواردى هم ممكن است امر بر اهل عرف مشتبه شود و نتواند بايع را از مشترى تمييز دهد كه در اين جا سراغ اصول و قواعد ديگر مى رويم و احكام مختص هريك را جارى نمى كنيم چون موضوع آن ها احراز نشده است ولى احكام مشترك جارى مى شود.

نكته پنجم، بررسى وقوع بيع بر اعيان، منافع و حقوق

در بيع لزوماً بايد مبيع از اعيان باشد يا مانعى ندارد كه از منافع يا حقوق هم باشد؟ كلمه «عين» گاه در مقابل «دين» به كار مى رود و از آن، موجود خارجى شخصى و معين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 18

اراده مى شود، مثل «اين كتاب»، «آن فرش» و ...؛ در مقابل كلى كه به ذمّه طرف مى آيد؛ خواه كلى فى المعين باشد يا كلى در ذمّه. اين معنا در نكته ششم تشريح خواهد شد. ولى گاهى در مقابل منفعت و حق و عمل انسان آزاد، استعمال مى شود و مقصود از آن، ذات و رقبه شى ء است؛ مثل خود فرش، خود منزل، خود كتاب و ...؛ در مقابل منافع آن و در برابر حقوقى از قبيل حق تحجير، حق اولويت، حق سبق و .... در نكته پنجم همين معنا مورد نظر است.

قطعاً مبيع

اگر عين و ذات شى ء باشد، نام معامله بيع است و اگر داراى ساير شروط هم باشد صحيح و لازم است، ولى آيا منحصر در اين است و اگر منفعت يا حق، مورد معامله قرار گيرد بيع نيست؟ يا حصرى وجود ندارد و بيع حقيقتاً بر هر يك از تمليك اعيان و منافع و حقوق صدق مى كند؟

دو نظريه در اين باره وجود دارد:

نظريه اوّل: به عقيده مشهور فقها، لزوماً بايد مبيع از اعيان باشد و اگر از منافع يا حقوق باشد صدق بيع، حقيقى نيست و از روى تسامح و تساهل است، بلكه اين را امرى مقطوع و مورد اتفاق و خالى از اشكال دانسته اند. مانند صاحب جواهر[34] و مرحوم آيت الله خوئى.[35]

براى قول مشهور سه دليل و دو مؤيد ذكر مى شود:

دليل اوّل، تبادر و ارتكاز عرفى است؛[36]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 19

دليل دوم، صحت سلب است؛[37]

دليل سوم [38]، بر فرض كه تبادر و ارتكاز عرفى و صحت سلب نباشد ولى اين مقدار مسلّم است كه يقين به صدق بيع بر تمليك منافع نداريم بلكه مجرّد شك است و همين كافى است كه تمليك منافع مشمول ادلّه امضا و تنفيذ بيع نباشد، زيرا تمسك به اطلاق، فرع احراز صدق اسم و عنوان است.

مؤيد اوّل، استقرار طريقه فقهاست؛[39]

مؤيد دوم سخن برخى از علماى اهل سنّت است كه گفته اند: «البيع فى اللغه إخراج ذاتٍ عن الملك بعوضٍ فتمليك المنفعه بالإجاره لا يسمّى بيعاً».[40]

نظريه دوم: به عقيده برخى از فقيهان بزرگ از قبيل امام خمينى (قدس سره)[41] و محقق ايروانى،[42] بيع به تمليك و نقل عين و ذات اختصاص ندارد بلكه حقيقتاً نقل منافع و اعيان را نيز شامل است و

شواهدى اين را تأييد و تقويت مى كند.

الف) گفتار اهل لغت؛[43]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 20

ب) گفتار برخى از فقيهان عامه و خاصه؛[44] مثلًا امام خمينى (قدس سره) در كتاب البيع ، مى فرمايد:

«... فبيع المنافع والحقوق بيع عرفاً ولغةً ولو فرض بطلانه»[45]

و در تحرير الوسيله در باب شرايط عوضين مى نويسد: «الأوّل: يشترط في المبيع أن يكون عيناً على الأحوط، ... فلا يجوز على الأحوط أنْ يكون منفعة ... أو حقّاً، وإنْ كان الجواز- خصوصاً في الحقوق- لا يخلو عن قوّة»[46] و از اين فتواى برخلاف، معلوم مى شود كه احتياط قبلى از نوع احتياط مستحبى است، در رساله عمليه مرحوم امام هم در باب شرايط جنس و عوض آن چنين آمده است: پنجم آن كه بنا بر احتياط، خود جنس را بفروشد نه منفعت آن را، گرچه جايز بودن خالى از قوّت نيست. پس اگر منفعت يك ساله خانه را بفروشد صحيح است.

ج) روايات فراوان بر تمليك منافع و حقوق، بيع اطلاق كرده است، از جمله در سه باب زير: باب بيع خدمت عبد مدبّر است [47] كه قطعاً از منافع است؛ باب بيع سكناى منزلى كه مجهول المالك است كه بر بيع سكنى اطلاق بيع شده است [48] و باب فروش زمين هاى خراجى كه عين آن ها ملك همه مسلمانان است ولى منافع آن ها مال كسى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 21

است كه اين اراضى را تقبل كرده و روايات بر جواز بيع منافع اين اراضى دلالت دارند.[49]

د) امروزه اطلاق بيع بر بيع حق، خيلى رايج و متعارف است، مثل بيع سرقفلى كه نوعى حق است [50] و مثل حق آب و گل، و مثل حقى كه كشاورز بابت شيار كردن زمين و

شخم زدن آن، هموار و آماده كردن آن براى زراعت، جدول بندى و ...، پيدا مى كند كه بعداً اگر منصرف شد و يا هجرت كرد مى تواند اين حقوق را به ديگرى واگذار كند و در واقع به او بفروشد. و مثل انواع مالكيت هاى معنوى اعتبارى كه در اين زمان مطرح است، از قبيل فروش حق تأليف، فروش امتيازها، فروش حق وام و مانند آن، و جالب اين است كه عرف بر همه اين ها اطلاق بيع مى كند و ترديدى ندارد.

حال اگر دليل معتبرى باشد كه بر اختصاص بيع به تمليك عين دلالت كند مى توان ادّعا كرد كه همه اين موارد قبلى (الف تا ج) از باب اطلاق مجازى و مسامحى است، چنان كه شيخ اعظم در مكاسب [51] و آقاى خوئى در مصباح ادعا نموده اند.[52] ولى به نظر ما چنين دليلى وجود ندارد تا مجبور شويم اين همه اطلاق را مجاز بدانيم. مجاز خلاف اصل است و تا دليلى نباشد نمى توانيم بدان قائل شويم. و دلايلى كه از قول مشهور ذكر شد (سه دليل) عموماً داراى جواب مى باشند.

امّا دليل تبادر: جوابش اين است كه هر تبادرى علامت حقيقت نيست. اگر تبادر معنا از يك لفظ، مستند باشد به متن لفظ، ارزشمند است ولى اگر مستند باشد به خارج از لفظ، دليل حقيقت بودن نيست؛ در مورد بحث ما تبادر تمليك عين، از لفظ «بيع»

مستند است به غلبه وجود خارجى، ديگر اين كه در خارج در نوع معاملات و بيوع،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 22

مبيع از اعيان است نه از منافع و حقوق، و در واقع از قسم انصراف بدوى است كه از غلبه وجود سرچشمه مى گيرد و ارزشى ندارد.

و امّا

دليل صحت سلب: اوّلًا در علم اصول ثابت شده كه صحت سلب و صحت حمل علامت نيستند و به درد تمييز حقيقت از مجاز نمى خورند؛ ثانياً از منظر امام راحل اين علامت جدايى نيست و به تبادر برمى گردد، پاسخ آن داده شد؛ ثالثاً پس از آن همه اطلاقات عرفى و شرعى و لغوى و فقهى، صحّت سلب معنا ندارد تا علامت مجاز بودن اين اطلاق ها باشد.

و امّا دليل شك در صدق و عدم شمول اطلاقات: اوّلًا ما در صدق شك نداريم؛ ثانياً استناد به اطلاقات براى بيان حكم شرعىِ آن است كه صحيح است يا باطل؛ فعلًا كلام در اصل صدق عرفى است كه ترديد ندارد. در نتيجه بيع، مفهوم عامى دارد و مخصوص تمليك عين نيست و لزومى ندارد مبيع از اعيان باشد، اگرچه غالباً از اعيان است.

مرحوم امام علاوه بر اين كه در كتاب بيع با استدلال اين مطلب را تثبيت كرده است، در تحرير الوسيله هم به آن فتوا داده و جواز و صحت بيع منافع و حقوق و اعمال را تقويت نموده است. ايشان در باب شروط عوضين چنين مى فرمايد:

وهى امور: الأوّل: يشترط في المبيع أنْ يكون عيناً على الأحوط ... فلا يجوز على الأحوط أنْ يكون منفعة كمنفعة الدار أو الدابّة، أو عملًا كخياطة الثوب، أو حقّاً، وإنْ كان الجواز- خصوصاً في الحقوق- لا يخلو عن قوّة.[53]

و احتياط مذكور استحبابى است چون ملحوق به فتوا برخلاف آن است. در رساله عمليه ايشان هم در شرايط جنس و عوض آن مى خوانيم:

پنجم آن كه بنا بر احتياط، خود جنس را بفروشد نه منفعت آن را؛ اگرچه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 23

جايز بودن خالى از

قوّت نيست، پس اگر مثلًا منفعت يك ساله خانه را بفروشد صحيح است.

سؤال: پس فرق باب بيع و باب اجاره كجا ظاهر مى شود؟

پاسخ: شايد منشأ نظر مشهور همين باشد كه خيال كرده اند متعلق بيع از اعيان است و متعلق اجاره از منافع؛ بيع نقل عين است و اجاره نقل منفعت و بر اين اساس بيع را مخصوص تمليك عين دانسته اند. ولى چنين نيست بلكه هر يك از بيع و اجاره به عين تعلق مى گيرد و متعلق هر دو، عين است و همان طور كه مى گوييم «بعت الدار بكذا» مى گوييم «آجرت الدار بكذا سنة» كه مدت را معلوم مى كنيم. البته بيع علاوه بر اين به منفعت هم تعلق مى گيرد و مى توان گفت: «بعتك سكنى الدار سنة»؛ ولى اجاره به منفعت تعلق نمى گيرد و صيغه

«آجرتك منفعة الدار

» غلط است؛ آرى اثر تمليك منزل در بيع و اجاره متفاوت است؛ زيرا اثر

«بعت الدار

» نقل رقبه منزل و خود آن است، ولى اثر «آجرتك» نقل منفعت آن است. بنابراين، بيع اعم از اجاره است و بر هريك از تمليك عين و تمليك منفعت اطلاق مى شود، ولى اجاره مخصوص تمليك منفعت است؛ آن گاه اگر اين را با لفظ «بعت» بياورد احكام بيع را دارد و اگر با لفظ «آجرت» بياورد احكام اجاره را دارد و مانعى ندارد كه اجاره فردى از بيع باشد و احكام خاصى هم داشته باشد. نظير اين كه از نظر شيخ طوسى صلح عقد جدايى نيست و از مقوله بيع است. در عين حال احتياط در همان است كه مشهور گفته اند و بهتر است كه براى تمليك منفعت، از واژه بيع استفاده نشود ولو تمليك حقّ، اشكالى ندارد.

نكته ششم، بيع دَين، بلكه مطلق كلىِ در ذمّه

عين

در مقابل كلى، بر اعيان و موجودات شخصى خارجى اطلاق مى شود، مثل اين كتاب، آن لباس، فلان ماشين و ... و قابل صدق بر كثيرين نيست؛ ولى كلّى آن است كه قابل صدق بر افراد متعدد تا بى نهايت باشد كه خود داراى سه قسم است: 1. كلّىِ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 24

مشاع؛ مثل ثلث ملك يا دو دانگ منزل؛ 2. كلّىِ در معين، مثل يك تن از گندم موجود در سيلو؛ 3. كلّىِ در ذمّه كه صد در صد كلى است و هيچ قيدى ندارد و به چيزى اضافه نشده است تا دايره اش محدود باشد، مثل صد من گندم. اين قسم نيز دو نوع است:

الف) گاهى دَين است كه قبل از معامله مالى بر عهده طرف است و فروشنده از او طلب دارد و آن ما فى الذمّه را يا به خود بدهكار مى فروشد يا به فرد ثالث.

ب) گاهى قبل از معامله چيزى بر ذمّه طرف نيست و به خود معامله، ذمّه و عهده درست مى شود و متاعى بر عهده فروشنده مى آيد خواه به صورت بيع سلم (پيش فروش) باشد، يا بيع حالّ (فعلى و نقد). از نظر عرف همه انواع فوق، بيع است. از نظر شرع نيز با شروطى همه اين ها امضا شده است و در كتاب بيع در جاى خود تبيين خواهد شد. بنابراين عين در مقابل منافع و حقوق است نه در مقابل دين و كلّى. پس، از اين زاويه بر فرض كه بيع، تمليك عين باشد و لزوماً مبيع از اعيان باشد، ولى بايد بدانيم فرقى ميان انواع عين- در برابر منافع و حقوق- نيست و بر هريك از عين شخصى و كلّى مشاع

و كلّى در معين و كلّى در ذمّه صدق مى كند.

طرح يك سؤال: در خصوص بيع عين شخصى اشكالى نيست زيرا محل و معروض و موصوف ملك و مال- كه خود جنس و عين باشد- وجود دارد و قابل اتصاف به ملك و مال است و معامله كمبودى ندارد و بايع با فروش آن، اضافه ملكيت و ماليتى را كه نسبت به آن داشت به مشترى منتقل مى كند. در مورد بيع كلىِ مشاع نيز اشكالى نيست زيرا سهم و كسر مشاع از ملك و زمين خارجى، مورد بيع است كه باز هم قابل اتصاف به ملكيت و ماليت مى شود و معامله صحيح است. در مورد كلّىِ در معين نيز مطلب از اين قرار است.

ولى در كلّىِ در ذمّه اشكال وجود دارد مخصوصاً در فرضى كه قبل از معامله، ذمّه اى نيست و به نفس معامله فروشنده متاع يا طعامى را بر عهده مى گيرد، و اشكال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 25

اين است كه ماليت و ملكيت از اعراض است و عرض بدون معروض و محلِ موجود، محال است و كلّى در ذمّه پيش از معامله چيزى نيست و وجودى ندارد تا معروض ملك باشد، و وقتى محل نبود پس خود ملك و مال هم نيست، آن گاه چگونه بيع كلى در ذمّه ممكن و معقول است؟

پاسخ: از اشكال مزبور سه پاسخ داده شده است:

1. پاسخ فاضل نراقى در عوائد به نقل از حاشيه مرحوم سيد بر مكاسب : آنچه مقوم بيع و داراى اهميت مى باشد؛ اين است كه نقل ملك به ديگرى فعلى باشد و لزومى ندارد ملك هم فعلى باشد، بلكه كافى است در آينده مالك شود و الآن

بفروشد. گويا گفته است: «فروختم صد منى را كه در آينده مالك خواهم شد به صد هزار تومان» و پس از بيع بر او واجب است صد من گندم را در وقت مقرر تحصيل كند تا بتواند تسليم مشترى كند و در اين جهت فرقى ميان بيع سلم و بيع حالّ نيست [54].[55]

اين پاسخ ناتمام است؛ زيرا اوّلًا در علم اصول به ثبت رسيده كه تفكيك ميان انشاء و مُنْشَأ محال است؛ ثانياً نقل، استقلال ندارد بلكه همواره به چيزى مرتبط است؛ يا نقل مكانى است، يا نقل اضافه اى از اضافات شى ء است، يا اضافه ملكى يا اضافه مالى و يا حقى، و اضافه بدون طرفين امكان ندارد پس تا حق يا مال يا ملكى نباشد نقل فعلى معقول نيست.

2. پاسخ خود مرحوم سيد در حاشيه مكاسب : ملكيت اگرچه از اعراض خارجيه است و معروض و محل لازم دارد ولى حقيقت آن متقوم به اعتبار عقلاست لذا مانعى ندارد عقلا كلى در ذمه را امرى موجود اعتبار كنند (وجود اعتبارى) و براى آن ملكيت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 26

و ماليت اعتبار نمايند؛ آن گاه ملك بدون محل و معروض نيست بلكه محلِ موجود به وجود اعتبارى دارد.[56]

اصل پاسخ ايشان متين است و در جواب سوم روى همين تكيه مى كنيم ولى اين كه در صدر جواب ملك را از اعراض خارجيه دانسته ناتمام است؛ زيرا ملكيت به معناى مقوله جده از اعراض خارجيه و از مقولات تسع عرضى است، ولى ملكيت اعتبارى عقلائى از مقولات نيست و وجود خارجى ندارد بلكه صد در صد امر اعتبارى است و در عالم اعتبار موجود مى شود.

3. پاسخ امام راحل در كتاب البيع [57]

و آقاى خوئى در مصباح [58]، كه پاسخ اصلى هستند. حاصل بيان امام اين است كه خود ملكيت از امور اعتبارى عقلائى است، كلى در ذمّه هم از امور ديگر اعتبارى عقلائى است و در عالم اعتبار وجود دارند و مانعى ندارد كه محل و معروض يك امر اعتبارى (ملكيت)، امر اعتبارى ديگر (ذمّه طرف يا كلى در ذمّه) باشد. زمام امر اعتبارى هم به دست معتبِر است، چه اين كه ماليت هر چيزى هم تابع اعتبار عقلا و شارع است، حتى ماليت اموال خارجى مانند نقد رايج (اسكناس ها) نيز ذاتى و واقعى نيست (مال واقعى طلا و نقره است كه پشتوانه اسكناس و پول است) بلكه عقلا براى اين اسكناس ها، چك ها، كارت ها و ... اعتبار ماليت مى كنند؛ حال مانعى ندارد كه براى كلّى در ذمّه نيز اعتبار ماليت كنند و مال و ملك بر آن محلِ موجودِ اعتبارى، عارض و مترتّب شود. در نتيجه بيع دَين و كلّى در ذمّه و كلى در معين و كلى مشاع از اين نظر اشكالى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 27

نكته هفتم، فروش عمل انسان آزاد

به اتفاق كلمه، عمل عبد و مملوك قابل معاوضه است و مولى مى تواند خدمات (خياطت، خطاطى، بنّايى و ...) وى را به ديگرى معاوضه كند؛ زيرا هم ملك مولاست و هم مال او است و همانند ساير منافع (منفعت منزل، فرش، لباس، ماشين و ...) قابل انتقال به غير است.[59]

عمل حرّ و آزاد: پس از معاوضه بر آن (مثلًا انسان آزادى اجيرشده تا مدتى براى ديگرى خياطى يا كارگرى كند و قطعاً اجاره بر عمل صحيح است) مبادله اش به اتفاق كلمه- مثل عمل عبد- صحيح است زيرا هم ملك مستأجر

است و هم مال او، و از اين جهات كمبودى ندارد و قابل نقل و انتقال به فرد ثالث است و مستأجر مى تواند آن را به ملك ديگرى درآورد، البته از نظر مشهور فقط ثمن واقع مى شود، و تحقيقاً مبيع هم واقع مى شود و در بيع منفعت داخل است؛ محل كلام در عمل حرّ پيش از معاوضه بر آن است؛ در اين مرحله سه بحث مطرح است:

بحث اوّل: آيا ملكيت دارد؟ اگر مراد ملك اعتبارى عقلائى و شرعى باشد، خير ملكيت ندارد زيرا عقلاى عالم براى اين اعمال اعتبار ملكيت نمى كنند، ولى اگر مراد مطلق ملكيت و سلطنت باشد آرى ملك است، آن هم از قسم ملك تكوينى ذاتى؛ زيرا هر انسان آزادى هم مالك نفس خويش است و هم مالك شؤون گوناگون نفس، كه از جمله آن ها افعال اختيارى او است و با وجود ملكيت تكوينى نيازى به اعتبار ملك نداريم و لغو است؛ بلكه تحصيل حاصل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 28

بحث دوم: آيا ماليت دارد؟ از نظر صدق مال بر عمل حرّ قبل از معاوضه و اجير شدن، سه وجه وجود دارد:

1. مال نيست زيرا اگر مال باشد لازمه اش اين است كه وى مستطيع باشد و حج بر او واجب شود، و نيز لازمه اش اين است كه وى فقير يا مسكين نباشد و نتواند از زكات ارتزاق كند، و نيز لازمه اش اين است كه اگر كسى او را حبس كرد و براى مدتى نگذاشت كار كند، ضامن باشد، زيرا مال كسى را تلف كرده و قانون «الضمان بالإتلاف » حكم به ضمانت مى كند. در حالى كه هيچ كدام از اين لوازم مترتب نيست و

كسى فتوا به استطاعت و وجوب حج نداده است، كسى فتوا به ضمان نداده است. و ما از انتفاء لازم و اثر، به انتفاء ملزوم (مال بودن عمل) منتقل مى شويم.

2. مرحوم سيد در حاشيه ميان انسان كسوب [60] و غير آن فرق گذاشته است. وى نسبت به كسوب براى عملش قبل از معامله ماليت قائل شده و آثار مال را مترتب كرده است؛ از جمله ضامن بودن متلف اين عمل، ولى براى عمل غير كسوب [61] ماليت قائل نيست و اتلاف آن را موجب ضمان نمى داند.[62]

3. عده اى از فقهاى عظام از قبيل امام راحل [63] و آقاى خوئى [64] و مرحوم شهيدى در شرح مكاسب [65] معتقدند كه عمل حرّ قبل از معاوضه نيز مال است و در آن ترديدى نيست، زيرا مال به هر معنايى كه باشد عرفاً بر اين عمل صدق مى كند. خواه به معناى «ما يرغب فيه العقلاء» باشد يا به معناى «ما يبذل بازائه شي ء»، يا «ما يجري فيه الشح والبخل »، يا «ما يدّخر لوقت الضرورة والحاجة»؛ به هر حال عمل حرّ را شامل مى شود و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 29

شرعاً هم اصطلاح ديگرى ندارد و معناى عرفى آن مراد است. بنابراين عمل حرّ قبل از معاوضه مال است و فرقى ميان كسوب و غير كسوب نيست. آرى در ضمانت فرق دارند يعنى عمل حرّ كسوب اگر اتلاف شود و غاصبى او را حبس كند و نگذارد سر كار برود، موجب ضمانت است ولى عمل غير كسوب موجب ضمان نيست، البته اگر ظالمى به زور عمل او را استيفا كند ضامن است. ولى مجرد حبس، سبب ضمان نيست. امّا از نظر مال بودن فرقى ندارند.

سؤال: اگر

ماليت دارد چرا اتلاف آن موجب ضمان نيست؟

پاسخ: دليل الضمان «من أتلف مال الغير فهو له ضامن » اتلاف مطلق مال را موجب ضمان نمى داند، بلكه اتلاف مال غير را- كه مضاف به غير است، مثلًا مى گوييم: مال فلانى- سبب ضمان مى داند و عمل حرّ تا معاوضه نشود يا محقق نشود مال فلان بودن صدق نمى كند ولو اصل مال بودن صدق كند، از اين جهت ضمان آور نيست.

سؤال: اگر ماليت دارد پس شخص حرّ مستطيع است و بايد به حج برود.

پاسخ: در حج، استطاعت ويژه اى لازم است و آن استطاعت مالى فعلى است و عمل حرّ تدريجاً محقق مى شود و لذا استطاعت فعلى ندارد تا حج واجب شود.

سؤال: اگر عمل حرّ مال است پس وى حق ندارد از زكات و ساير وجوه شرعى مالى كه مال فقرا و مساكين است، استفاده كند.

پاسخ: همين طور است و اگر تدريجاً مى تواند مخارج سال خود و عيالش را تأمين كند حق ندارد از وجوه مذكور استفاده كند آرى اگر تدريجاً هم نتواند فقير است و حق دارد از زكات ارتزاق كند.

بحث سوم: آيا عمل حرّ قبل از معاوضه مى تواند مبيع واقع شود و شخص حرّ آن را بفروشد؟ يا اين كه مى تواند ثمن واقع شود و مثلًا با عمل يك ماه خود، مالى را خريدارى كند؟ مشهور بحث را در ثمن واقع شدن عمل حرّ قرار داده اند زيرا عمل، از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 30

منافع است و نزد آن ها نمى تواند مبيع باشد. ولى ما بحث را در مثمن قرار گرفتن آن مطرح مى كنيم و اگر مبيع شدن آن ثابت شد ثمن بودنش به طريق اولى ثابت است.

چهار اشكال بر اين معاوضه مطرح

شده است:

اشكال اوّل: مبيع بايد از اعيان و ذوات باشد، در حالى كه عمل حرّ از منافع است.

جواب: قبلًا در نكته پنجم به تفصيل بررسى شد كه منافع هم مى تواند مبيع واقع شود اگرچه احتياط در اين است كه براى تمليك منافع از صيغه بيع استفاده نشود.

اشكال دوم: مبيع بايد ملك باشد تا قابل بيع باشد و عمل حرّ قبل از اجاره ملك نيست.

جواب: اوّلًا ملك تكوينى است و همان كفايت مى كند؛ ثانياً قبلًا به تفصيل بيان شد كه در بيع، اضافه ملكيت معتبر نيست و بدون آن نيز صحيح است و مثال آورديم به بيع قسمتى از مال زكاتى و بيع وقف عام و مانند آن، و در اين جا اضافه مى كنيم كه ثمن قرار گرفتن اين ها نيز متوقف بر اضافه ملكيت نيست و غير مالك هم مى تواند با صدقات مردم براى محرومان جهيزيه خريدارى كند، يا متولى وقف عام، مال موقوفه اى را با موقوفه ديگر مبادله كند.

اشكال سوم: مبيع بايد مال باشد و عمل حرّ قبل از معاوضه ماليت ندارد.

جواب: اوّلًا بر مبناى سيد در حاشية مكاسب [66] و آقاى خوئى در مصباح [67] در صدق بيع و معامله، اضافه ماليت هم معتبر نيست، اگرچه ما اين مبنا را قبلًا نقد كرديم و معامله اى را كه يكى از عوض ها يا هر دو فاقد ماليت باشند نوعى «اضحُوكه» و بازى دانستيم تا معامله عقلائى؛

ثانياً در قول سوم در ماليت عمل حرّ بيان كرديم كه عمل حرّ ماليت دارد و از اين لحاظ مشكلى نداريم؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 31

ثالثاً دليل ندارد كه حتماً مبيع يا ثمن قبل از بيع مال باشند، بلكه كافى است كه به نفس

بيع ماليت پيدا كنند. عمل حرّ هم از اين قسم است و بيش از آن دليل ندارد.

اشكال چهارم: مبيع بايد موجود باشد تا قابل اتصاف به ملك و مال شود و معاوضه اش معقول باشد و عمل حرّ قبل از معاوضه موجود نيست و بيع معدوم معنا ندارد.

جواب: قبلًا در بيع كلّىِ در ذمّه، نظير اين اشكال مطرح شد و مبسوطاً جواب داديم كه در امور اعتبارى اشكالى نيست و عقلا براى عمل، اعتبار وجود و اعتبار ماليت و ملكيت مى كنند و معامله بر آن را معقول و مقبول مى دانند، آرى اگر عملى باشد كه در آينده هم موجود نخواهد شد و از تحقق آن نااميد هستيم، معامله بر آن عقلائى نيست، ولى اگر متوقع الحصول باشد كفايت مى كند كه اعتبار وجود و اعتبار ماليت شود و معامله آن مجاز باشد.

نتيجه: عمل حرّ قبل از معاوضه ماليت دارد و قابل معاوضه است و مبيع هم واقع مى شود تا چه رسد به ثمن و عوض واقع شدن كه به طريق اولى صحيح است. البته شيخ اعظم در مكاسب با ترديد و احتمال، از مسأله عبور كرده و هيچ طرفى را اختيار نكرده است.[68]

نكته هشتم، معامله حقوق

اشاره

درباره حق دو بحث مطرح است:

1. بيان معناى لغوى و اصطلاحى حق و ماهيت آن؛ 2. بيان اقسام حق و جواز معاوضه بر آن ها از نظر مبيع واقع شدن و ثمن بودن.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 32

معناى لغوى و اصطلاحى حق

حق در لغت عرب به معناى ثبوت و وجوب آمده است.[69] در اصطلاح فقهى و حقوقى (شرع و عرف) معناى خاصى دارد و قطعاً از امور اعتبارى و قراردادى است؛ چه عرف و عقلا اين حق را جعل كنند و شارع مقدس امضا كند، چه خود شارع مستقلًا آن را جعل كند كه مجعول تأسيسى است و از همين جا استفاده مى شود كه حق نوعى حكم شرعى وضعى است، مثل ساير احكام وضعيه از قبيل ملكيت و زوجيت. و مثل احكام تكليفى از قبيل وجوب و حرمت؛ با اين تفاوت كه ساير احكام پس از جعل، اختيارشان در دست شارع است و مكلف نمى تواند آن را اسقاط كند يا به ديگرى منتقل نمايد، و ... ولى حق به گونه اى است كه زمام امرش در دستان صاحب حق است و مى تواند حق خود را اعمال يا اسقاط نمايد، يا اگر قابل انتقال است به ديگرى نقل دهد. و در تعريف مصطلح حق مى گوييم: «الحق إضافة خاصة متعلقة بالشخص الآخر تارة وبالعين أُخرى وبالمنفعة ثالثة»؛ حق عبارت است از اضافه و نسبت و ربط خاصى كه ميان شخص ذى حق با متعلق حق برقرار مى شود؛ خواه متعلق حق، شخص ديگرى باشد، مثل حق ولايت بر مولّى عليه، يا متعلق حق عين باشد، مثل زمين و مسجد، يا منفعتى از منافع باشد، مثل سكناى منزل كه مالك يا مستأجر حق دارند از آن استفاده

كنند.

بحث مهم اين است كه آيا حق همان ملكيت است يا همان سلطنت؟ و اعتبار حق عين اعتبار و جعل سلطنت و ملكيت است يا اعتبار جدا و مستقلى است و غير از سلطنت و ملكيت است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 33

از كلام شيخ اعظم به صراحت استفاده مى شود كه حق همان سلطنت فعلى است [70] از كلام مرحوم سيد در حاشيه استفاده مى شود كه حق مرتبه ضعيفه ملك، و نوعى از آن است [71] از كلام ديگر سيد استفاده مى شود كه حق نوعى سلطنت و ملك است.[72] در نتيجه حق و ملك و سلطنت عبارات گوناگونى هستند كه يك معنا دارند و همه به آن معنا اشاره دارند.

ولى واقعيت اين است كه حق يك معنىِ اصطلاحى بيشتر ندارد و غير از سلطنت و ملك و مال است؛ زيرا اوّلًا فهم عرفى و ارتكاز عقلائى از حق و ملك و سلطنت متفاوت است و از هركدام مفهومى به ذهن مى آيد و نزد عرف كاربردهاى خود را دارند هرچند گاهى به جاى يكديگر استعمال مى شوند؛ ثانياً عمده اين است كه در مواردى هركدام بدون ديگرى صدق مى كند و ميان آن ها عموم من وجه است، و اگر مترادف بودند هرگز يكى بدون ديگرى صدق نمى كرد.

توضيح: نسبت حق با مال عموم من وجه است: گاهى حق هست و مال نيست، مثل خمر محترمه مانند اين كه كسى انگورها را جوشانده است و پس از جوشش تا زمانى كه دو ثلث آن كم نشود شراب و نجس و حرام است و شرعاً ماليت ندارد ولى صاحب انگورها اولى است تا آن را پاى درخت بريزد يا تبديل به سركه كند و ... در اين جا

حق وجود دارد و صدق مى كند ولى مال فعلى نيست. متقابلًا گاهى مال هست و حق نيست مثل مباحات عالم قبل از اين كه از راه سبق و حيازت و ... متعلق حق فعلى بشوند؛ در اين مرحله مال هستند ولى متعلق حق نيستند.

در موارد بسيارى حق و مال هر دو تصادق دارند. نسبت حق و ملك نيز عموم من وجه است: گاهى حق هست و ملك نيست؛ مثل حق سبق، حق تحجير، حق پدر بر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 34

فرزند، و حق مؤمن بر مؤمن. گاهى ملك هست و حق نيست مثل كسى كه مالك مالى باشد ولى از تصرّف در آن محروم باشد.

و در موارد زيادى هر دو صدق مى كنند. نسبت حق و سلطنت نيز عموم من وجه است: گاهى حق هست و سلطنت نيست؛ مثل حق تحجير و حق قذف و حق استحلاف. كه با موت مورّث به وارث صغير او منتقل شده است در اين جا وارث حق دارد ولى سلطنت فعلى ندارد.

سؤال: ولىّ يا وصى سلطنت دارند و سلطنت اين ها سلطنت وارث است.

پاسخ: سلطنت آن ها مستقلًا از سوى شارع جعل شده است نه اين كه سلطنت صغير و مجنون به آن ها تفويض شده باشد و از باب توكيل باشد.

و گاهى سلطنت هست و حق اعتبارى اصطلاحى نيست؛ مثل سلطنت انسان بر نفس خويش. همان گونه كه شخص بر اموال خود سلطه دارد بر جان خويش هم مسلّط است، منهاى مواردى كه منع قانونى يا شرعى دارد (مثل خودكشى، خودفروشى، اضرار به نفس و ...) هر نوع تصرفى در نفس آزاد است، حتى امروزه بحث فروش خون و برخى از اعضاى بدن؛ از قبيل كليه و ...

مطرح است، ولى حق نيست و كسى نمى گويد انسان بر جان خويش حق اعتبارى و قراردادى دارد و خودش بر خودش حق دارد.

مواردى هم كه حق سلطنت هر دو صدق كنند فراوان است. نسبت حق و حكم شرعى قبلًا روشن شد كه حق نوعى حكم شرعى وضعى است.

نسبت مال و ملك هم قبلًا بيان شد كه عموم و خصوص من وجه است.

نسبت مال و سلطنت نيز عموم من وجه است: گاهى مال هست و سلطنت نيست؛ مثل محجور از تصرف كه مالك است و مال دارد ولى سلطنت فعلى ندارد. و گاهى سلطنت هست و مال نيست مثل سلطنت سلطان بر رعيت، و در مواردى هر دو صدق دارند.

نسبت ملك و سلطنت نيز عموم من وجه است: گاهى ملك هست و سلطنت نيست؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 35

مثل افراد محجور از تصرف نسبت به املاك خودشان، و گاهى سلطنت هست و ملك نيست؛ مثل ولىِ صغير و مجنون، وصىّ، متولّى موقوفات كه مسلّط هستند ولى مالك نيستند.

از كلام محقق نائينى استفاده مى شود كه سلطنت همان ملكيت است [73] ولى با بيانى كه ذكر شد معلوم مى گردد كه اين ها مغايرت دارند و يكى نيستند. افزون بر اين اگر سلطنت، همان ملك باشد در مثل روايت «

الناس مسلّطون على أموالهم

»[74] معنا اين مى شود كه

«الناس مالكون على أملاكهم»

. زيرا مالِ مضاف به شخص، همان ملك او است و «اموالهم» يعنى «املاكهم» پس معناى جمله اين است كه مردم، مالك ملك خود هستند و اين كلام لغو و تحصيل حاصل و توضيح واضح است. آرى سلطنت از آثار و احكام و عوارض ملك است و در غالب موارد، كسى كه مالك است سلطنت

هم دارد. و سلطنت را به ملك معنا كردن از موارد خلط لازم به ملزوم است.

نتيجه: حق اضافه اعتبارى خاصى است كه غير از اضافه ملكيت و ماليت و سلطنت است و ميان شخصى با شخص ديگر يا با شى ءاى ديگر، اعتبار مى شود و احكام خاص خود را دارد.

اقسام حق و معاوضه بر حق

شيخ اعظم در مكاسب حقوق را از نظر قابل معاوضه و نقل اختيارى بودن و قابل انتقال قهرى بودن و قابل اسقاط بودن سه دسته كرده [75] است كه اجمالًا اين اقسام را با ذكر يك مثال براى هركدام، بيان مى كنيم و به بيان جزئيات نمى پردازيم.

1. حقوقى كه نه قابل اسقاط هستند، نه قابل انتقال قهرى (ارث بردن) و نه قابل نقل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 36

اختيارى (معاوضه)؛ مثل حق ولايت حاكم، حق وصايت وصىّ و حق أبوّت. ولايت و رضايت و مانند اين ها از حقوق نيستند تا زمام امر آن ها در دستان صاحب حق باشد و بتواند اسقاط كند يا به ديگرى منتقل كند، بلكه ولايت، مثل ولايت پيامبر يا ائمه (ع) از احكام شرعى وضعى است كه اختيار آن با مولاى حكيم است و مادامى كه او جعل ولايت كرده است ولايت والى باقى است.

2. حقوقى كه قابل اسقاط و قابل انتقال به نقل قهرى هستند ولى قابل معاوضه و نقل اختيارى نيستند؛ مثل حق شفعه و حق خيار براى نمونه، حق الخيارى كه هر دو طرف يا يك طرف معامله پيدا مى كنند مى توانند اسقاط كنند يا اگر در زمان خيار مردند به وارث آن ها منتقل شود. اين احكام در باب خيارات به تفصيل بيان خواهد شد.[76]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 37

3. حقوقى كه قابل اسقاط

و قابل انتقال قهرى و قابل نقل اختيارى هستند، مثل

حقّ التحجير و حقّ السبق.[77]

نتيجه: حقوق هم مثل منافع و اعيان على القاعده قابل معاوضه هستند و بيع و شراء آن ها بلامانع است؛ مگر اين كه در موردى دليل خاص بر عدم جواز قيام كند كه در آن جا تابع دليل هستيم؛ همان طور كه در مورد اعيان و منافع هم در مواردى به دليل خاص معامله صحيح نيست مثل فروش خمر و خنزير، يا فروش منافع حرام يك شى ء.

يك نكته: حكم حقوقى كه قابل نقل بودن آن ها از نظر عرف و شرع احراز شده باشد، روشن است. و حكم حقوقى كه شرعاً و عرفاً غيرقابل نقل باشند، باز روشن است، ولى اگر در مورد حقى شك كرديم كه قابل نقل هست يا نه، اگر شك ما در قابليت عرفيه باشد نمى توانيم به عمومات معاملات استناد كنيم زيرا فرع بر احراز صدق اسم و عنوان است. آرى اگر شك در قابليت شرعى باشد و صدق عرفى محرز باشد، مى توانيم به اطلاقات باب استدلال كنيم، زيرا اصل صدق عنوان بيع محرز است و شك ما در يك خصوصيت زائد بر صدق عنوان است و شرط تمسك به اطلاق يا عموم، فراهم است.

نكته نهم، اعتبارى بودن ماهيت بيع

بيع و ساير معاملات (اجاره، نكاح، جعاله و ...) نه از مقوله لفظ و قول هستند كه ايجاب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 38

و قبول يا ايجاب تنها باشند و نه از مقوله فعل و عمل هستند كه داد و ستد خارجى و اعطا و اخذ باشند؛ بلكه از امور معنوى هستند، زيرا بيع داراى ماهيت اعتبارى است كه عقلا آن را اعتبار كرده اند و شارع مقدس امضا نموده است. قوام امر

اعتبارى هم به اعتبار است و اعتبار به نفس اعتباركننده قائم است و از امورى است كه در نفس او موجود است و آن عبارت است از نفس مبادله مال به مال در اضافه اى از اضافات آن، كه اضافه ملكيت يا ماليت يا حقيت باشد، و نفس تمليك و تملّك در عالم اعتبار كه هركدام اضافه اى را كه ميان او و مالش وجود دارد به ديگرى عطا مى كند. البته اين اعتبار نفسانى بايد با قول يا اشاره يا فعل ابراز شود، ولى بيع، خود اين انشاى قولى يا فعلى نيست بلكه مُنْشَأ به اين انشا و معتبر به اين اعتبار است. و لذا گاهى با قول، انشا مى شود و از آن به «بيع به صيغه» تعبير مى شود، و گاهى با فعل انشا مى شود و از آن به «معاطات» تعبير مى شود. خلاصه اين كه خود ايجاب و قبول بيع نيست، بلكه بيع به سبب آن انجام مى گيرد.

تعاريف بيع در اصطلاح فقها

غير از نكته هاى مذكور نكات ديگرى نيز جاى بحث، و گفت وگو دارد كه در بحث هاى اصولى مطرح شده است و نيازى به توضيح ندارد؛ مثلًا بيع از امور انشايى است و بايد ماهيت انشا بيان شود، يا مثلًا الفاظ معاملات براى خصوص صحيح وضع شده اند يا براى اعم از صحيح و فاسد؟ و ... اما در اين جا از بحث هاى مقدماتى صرف نظر مى كنيم و به تعريف بيع نزد فقها مى پردازيم.

قبل از هر توضيحى توجه به يك نكته ضرورى است: بيع و مطلق الفاظ معاملات از امورى نيستند كه داراى حقيقت شرعيه يا متشرّعيه باشند و معانى آن ها پس از اسلام حادث شده باشد- نظير الفاظ عبادات كه به قول مشهور ماهيات

مجعوله و از مخترعات شارع مى باشند- بلكه به همان معناى عرفى خود باقى هستند و تعريف هاى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 39

گوناگون فقها در حقيقت تعبير و بيانى علمى از همان حقيقت عرفيه است.

در كتاب مفتاح الكرامه [78] و مكاسب شيخ اعظم [79] تعريف هاى متعددى نقل شده و مورد ارزيابى قرار گرفته است. نخست چهار تعريف- كه در مكاسب ذكر شده است بيان مى شود، سپس به برخى تعاريف محققان متأخر هم اشاره مى گردد:

1. تعريف شيخ طوسى در مبسوط[80] و ابن ادريس در سرائر[81] و علامه در تذكره [82] و غيره: «البيع انتقال عين من شخص إلى غيره بعوض مقدّر على وجه التراضي».[83]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 40

2. تعريف منسوب به مشهور، از جمله محقق اوّل [84] و شهيد اوّل [85]: «البيع الإيجاب والقبول الدالان على الانتقال».[86]

3. تعريف محقق ثانى: «البيع نقل العين بالصيغة المخصوصة». البته اين عبارت را شيخ در مكاسب [87] نقل كرده است ولى در جامع المقاصد عبارت خود محقق ثانى از اين قرار است: «البيع نقل الملك من مالك إلى آخر بصيغة مخصوصة»[88].[89]

4. تعريف شيخ اعظم: «البيع انشاء تمليك عين بمال»[90].[91]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 41

5. محقق نائينى براساس اشكالى كه به تعريف شيخ كرد، از آن عدول كرده و بيع را چنين تعريف كرده است: «البيع تمليك عين بعوض فى ظرف تملك المشترى»[92].[93]

6. تعريف محقق اصفهانى: ايشان در حاشيه بر مكاسب [94] پس از ذكر نقوضى چند بر تعريف شيخ انصارى، خود در صدد تعريف برآمده و گفته است: «ولا يبعد أنْ يقال: إنّ البيع جعل شي ءٍ بإزاء شي ءٍ فيختلف أثره بحسب الموارد». در ادامه هم گفته است: «هذا المسلك وإنْ كان غير معروف ولا مألوف إلا أنّ المتّبع

هو البرهان»[95].[96]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 42

7. امام راحل در كتاب بيع تعريف مصباح المنير[97] را محكم ترين تعريف دانسته و بيع را به مبادله مال به مال تعريف نموده است [98] و در ادامه برخى از توهّمات و شبهات را از تعريف رفع كرده و پاسخ داده است كه انصافاً دفاع ايشان از تعريف، كاملًا متين و حكيمانه است و جاى چون و چرا براى كسى باقى نمى گذارد.[99]

در پايان مى گوييم: مفهوم بيع از مفاهيم واضح و بديهى است و هر كسى از آن معناى روشنى در ذهن دارد و بر آن اساس واژه بيع را در موارد خودش استعمال مى كند. بر اين اساس تعريف هاى مذكور هيچ كدام ماهوى نيست تا جاى ايراد و اشكال باشد بلكه از نوع تعريف لفظى است كه عبارتى را به عبارت بهتر ادا مى كنند. پس معيار، فهم عرف است؛ آن گاه در مواردى كه صدق عرفى محرز است احكام بيع جارى مى شود و در مواردى كه عدم صدق محرز است احكام بيع را ندارد. آرى موارد شك (شبهه مصداقيه) نيز وجود دارد كه صدق بيع مشكوك است، در اين موارد فقيه به عمومات و اطلاقات وجوب وفا به عقود، و تجارت و مانند آن مراجعه مى كند. و اگر به هر دليل نتواند به آن ها رجوع كند، آخرين راه، مراجعه به اصول عمليه است. تا اين جا بحث هاى مقدماتى مطرح شد.

تعريف بيع نزد فقهاى اهل سنّت: در كتاب الفقه على المذاهب الأربعه در اوّل كتاب احكام بيع در متن كتاب مى خوانيم: «تعريفه: في اللغة: مقابلة شي ء بشي ءٍ ... وقال بعض

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 43

الفقهاء: إنّ معناه في اللغة: تمليك المال بالمال ... ونقل بعضهم

أنّه في اللغة إخراج ذات عن الملك بعوض»[100].[101]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 45

بررسى ايجاب و قبول در بيع

اشاره

مسألة 1: عقد البيع يحتاج إلى إيجاب وقبول، وقد يستغنى بالإيجاب عن القبول، كما إذا وكّل المشترى أو البائع صاحبه فى البيع والشراء أو وكّلا ثالثاً، فيقول: «بعت هذا بهذا» فإنّ الأقوى عدم الاحتياج حينئذٍ إلى القبول. والأقوى عدم اعتبار العربية، بل يقع بكلّ لغة ولو مع إمكان العربى. كما أنّه لا يعتبر فيه الصراحة، بل يقع بكلّ لفظ دالّ على المقصود عند أهل المحاورة، ك- «بعتُ» و «ملّكتُ» ونحوها في الإيجاب، و «قبلت» و «اشتريت» و «ابتعت» ونحو ذلك في القبول. والظاهر عدم اعتبار الماضوية، فيجوز بالمضارع وإن كان أحوط. ولا يعتبر فيه عدم اللحن من حيث المادّة والهيئة والإعراب؛ إذا كان دالًا على المقصود عند أبناء المحاورة، وعُدّ ملحوناً منه لا كلاماً آخر ذكر في هذا المقام، كما إذا قال: «بعت» بفتح الباء أو بكسر العين وسكون التاء؛ وأولى بذلك، اللغات المحرّفة كالمتداولة بين اهل السواد ومن ضاهاهم.

ترجمه: عقد بيع نياز به ايجاب و قبول دارد و گاهى به وسيله ايجاب از قبول بى نيازى حاصل مى شود، مثل اين كه خريدار يا فروشنده، طرفش را در خريد و فروش وكيل كند، يا هر دو، شخص سومى را وكيل كنند [و وكيل ] بگويد: «اين را به آن فروختم» اقوا آن است كه در اين صورت نيازى به قبول نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 46

اقوا آن است كه عربى بودن [عقد] لازم نيست، بلكه با هر لغتى واقع مى شود حتى اگر عربى ممكن باشد.

در عقد، صراحت نيز اعتبار ندارد، بلكه با هر لفظى كه نزد اهل محاوره دلالت بر مقصود كند واقع مى شود،

مانند «بعت» (فروختم) و «ملّكت» (تمليك نمودم) و مانند اين ها در ايجاب؛ و «قبلت» (قبول كردم) و «اشتريت» (خريدم) و «ابتعت» (ابتياع نمودم) و مانند اين ها در قبول. و ظاهر آن است كه ماضى بودن صيغه معتبر نيست؛ پس با مضارع (صيغه زمان حال يا آينده) نيز جايز است؛ اگرچه احتياط [مستحب ] ماضى بودن است.

در صورتى كه نزد اهل زبان دلالت بر مقصود بكند لازم نيست كه از نظر جنس و شكل و اعراب، غلط ادا نشود، البته در صورتى كه عقد غلط شمرده شود، نه آن كه كلامى غير از آنچه مورد نظر طرفين است به حساب آيد مثلًا بگويد: «بَعْت»- به فتحه باء يا به كسره عين و سكون تاء- و از آن شايسته تر- به صحت-، لغات تحريف شده است، مانند لغاتى كه بين اهل عراق و كسانى كه نظير آن ها هستند، متداول است.

شرح: فراز اول مسأله: بيع در يك تقسيم كلّى دو قسم است: 1. بيع قولى يا بيع به صيغه، كه به سبب صيغه خاص (ايجاب و قبول) انشا مى شود. 2. بيع فعلى يا معاطات، كه به سبب اعطا و اخذ، انشا مى شود. از نظر اهميت، بيع به صيغه، اصل و مهم است و در اصل بيع بودن معاطات بحث است كه بررسى خواهد شد. ولى از نظر زمانى، معاطات جلوتر است؛ از روزى كه بشر وارد معاملات شد و جنس به جنس را مبادله كرد به شكل معاطات بوده است و تا به امروز هم معاطات وجود دارد، و حداقل در چيزهاى حقير و يسير از معاطات استفاده مى شود، مثلًا كسى پول مى دهد و يك پاكت شير مى گيرد. كسانى كه قدمت زمانى يا

اختصار را مناط تقدم بحث دانسته اند نخست

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 47

درباره معاطات بحث كرده اند. مثل شيخ اعظم در مكاسب [102]. كسانى هم كه اهميت بحث را ملاك تقدم دانسته اند ابتدا درباره بيع به صيغه بحث كرده اند، مثل مرحوم امام در متن تحرير الوسيله ، ما نيز كه در مقام شرح تحرير هستيم طبيعى است كه از متن و ماتن اعظم پيروى كنيم.

شكى نيست كه بيع يكى از معاملات به معناى اخص كلمه (عقود) است. و شكى نيست كه هر عقدى مركب از ايجاب و قبول است و دو طرف دارد، و قطعاً بر انشاى ايجاب و قبول، بيع صدق مى كند و اگر ساير شروط باشد صحيح و لازم هم مى گردد. ولى آيا اين يك قانون كلى است و استثنابردار نيست و هر بيعِ به صيغه اى محتاج به ايجاب و قبول است يا مواردى به عنوان تبصره وجود دارد كه بيع با ايجاب تنها منعقد مى شود و نيازى به انضمام قبول نيست؟ مرحوم امام در متن تحرير مى فرمايد: اگرچه اصل و قاعده همين است كه ايجاب و قبول هر دو باشند، ولى چند مورد از اين اصل استثنا شده است. در اين جا به دو مورد اشاره مى شود كه هر دو از باب توكيل در اجراى عقد است:

1. يكى از طرفين معامله، ديگرى را در اجراى صيغه وكيل كند؛ در اين جا عاقد كه خود، يك طرف معامله است با گفتن «بعت هذا بهذا» معامله را واقع مى سازد و نيازى به گفتن «قبلت» يا «اشتريت» و مانند آن نيست.

2. هر دو طرف معامله فرد ثالثى را در اجراى صيغه وكيل كنند؛ در اين جا هم ايجاب تنها كافى است و با

گفتن «بعت هذا بهذا» معامله واقع مى شود و گفتن قبول لازم نيست.

در باب ولايت و وصايت هم مواردى وجود دارد كه ايجاب، به تنهايى كفايت مى كند و نيازى به قبول نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 48

دلايل تبصره هاى مذكور:

1. دانستيم كه بيع نزد عرف مبادله مال به مال يا تمليك مال به مال يا عين به مال يا عين به عوض و مانند آن است، و شكى نيست كه در موارد مذكور به مجرّد ايجاب، اين معنا صدق مى كند و وكيل يا ولىّ يا وصىّ، مالى را به مالى مبادله كرد و در اضافه ماليت تبادل و جابه جايى صورت گرفت، بنابراين نيازى به آوردن قبول نيست و آوردنش لغو است. البته بايد رضايت طرفين باشد تا تجارت و بيع صحيح باشد، برخلاف ايقاعات [103] كه رضايت طرف لازم نيست ولى پس از احراز رضايت، گفتن «قبلت» و مانند آن لازم نيست و بدون آن نيز بيع صدق مى كند، عمومات و مطلقات بيع و تجارت اين موارد را شامل مى شود.

2. در كتاب نكاح رواياتى داريم مبنى بر جواز انشاى صيغه نكاح به ايجاب تنها و وقتى در نكاح كفايت كند، در بيع و اجاره و مانند آن به طريق اولى كفايت مى كند. و آن روايات در دو باب است.

الف) ابواب نكاح عبيد و اماء[104]: در صحيحه محمد بن مسلم از امام باقر (ع) آمده است:

قال: سألته عن الرجل كيف ينكح عبده أمته؟ قال:

«يجزيه أنْ يقول: قد أنْكحتك فلانة ...».[105]

ب) ابواب عقد نكاح باب اوّل [106]: براى نمونه يكى از روايات نقل مى شود: در صحيحه محمد بن مسلم از امام باقر (ع) نقل شده است:

فقال: أتحسّن شيئاً من القرآن؟ قال:

«نعم،

قال: قد زوّجتكها على ما تحسن من

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 49

القرآن فعلّمها إيّاه».[107]

محل شاهد جمله «قد زوّجتكها» است كه ايجاب تنها است.

سؤال: قول مرد؛ يعنى «زوّجنى» قبول است و بر ايجاب مقدم شده و از موارد استيجاب و ايجاب است، نه اين كه قبول لازم نباشد.

پاسخ: ابداً اين قول در صدد استيجاب و انشاى قبول تزويج نيست بلكه صرف تقاضا و درخواست و اعلام آمادگى است نه قبول نكاح، بنابراين به ايجاب تنها واقع شده است، ضمن اين كه در سه روايت ديگر باب اين تعبير نيست تا ادعا شود كه قبول دارد؛ ولى پيش از ايجاب ذكر شده است.

نتيجه: در مواردى كه عاقد، وكيل يا ولىّ يا وصىّ باشد ايجاب كفايت مى كند، اين فتواى امام است و فتواى مرحوم سيد در عروه [108] در كتاب نكاح نيز همين است.

مرحوم خوئى در شرح عروه [109] با اين فتوا مخالفت كرده است. امّا فتواى امام راحل كاملًا مستند و داراى مدرك است و طبق نظر ايشان، در موارد استثناى مذكور نيازى به قبول نيست. بلكه مى توان اضافه كرد كه گاهى با قبول تنها كفايت مى كند، ولى نه به لفظ «قبلت» كه فرع بر وجود ايجابى است تا قبول به آن تعلق بگيرد، بلكه بالفظ «ملكّت هذا بهذا»- اگر در شراء هم استعمال شود- و با لفظ «اشتريت هذا بهذا» كفايت مى كند زيرا اطلاقات تجارت از روى تراضى، آن را شامل مى شود. البته ازآن جاكه كسى نگفته، احوط اين است كه به اين الفاظ بسنده نشود ولى اكتفا به ايجاب، كاملًا قابل استدلال است و در روايات نكاح هم صريحاً ذكر شده است و علاوه بر رواياتى كه قبلًا ذ كر شد، روايت

سهل ساعدى از رسول خدا (ص) نيز وجود دارد كه در منابع فريقين نقل شده [110] و شبيه صحيحه محمد بن مسلم است كه قبلًا نقل كرديم.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 50

شروط عقد البيع

اشاره

شيخ اعظم [111] براى بيع به صيغه سه دسته شرط ذكر كرده است.

امام راحل در كتاب تحرير تحت عنوان «القول فى شروط البيع» تنها ذكر كرده و براى شروط صيغه باب جدايى نياورده است امّا در ضمن چند مسأله در آغاز «كتاب بيع» آن ها را يادآور شده است. شايد به اين دليل كه حقيقت بيع مبادله مال به مال است كه غالباً از سوى مالك ها و گاهى از سوى ولىّ و وكيل و وصىّ و فضولى است و بديهى است كه شروط طرفين و عوضين مربوط به اصل مبادله و صحّت و لزوم آن است و بايد بيان شوند. ولى صيغه در حقيقت اعتبارى بيع دخالت ندارد بلكه به سبب آن، بيع و مبادله انشا مى شود، پس در واقع صيغه و عقد، سبب مبادله فوق است نه خود آن؛ شروط صيغه هم شروط سبب مبادله است نه شروط خود بيع.

مرحوم امام طى چند مسأله تمام شروط عقد بيع را برشمرده است. بيشتر شروطى كه ذكر مى شود مخصوص عقد بيع نيست بلكه در الفاظ كليه عقود و ايقاعات مطرح است.

1. عربيت عقود و ايقاعات

شرط اوّل از شروط مطلق عقود و ايقاعات، به زبان عربى بودن آن هاست. در اين باره دو نظر مطرح است:

گروهى مثل فاضل مقداد،[112] محقق ثانى [113] و شهيد ثانى [114] عربيت را شرط دانسته اند و با قدرت بر انشاى صيغه به عربى، لزوماً بايد به لغت عرب انشا شود و به غيرعربى بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 51

نيست؛ و يا به عبارتى، صحيح نيست. فرض عجز بعداً بحث خواهد شد. اين گروه به چهار دليل استدلال كرده اند:

دليل 1. اگر به زبان عربى انشا نشود، مفهوم آن محقق نمى شود؛ انشا به

زبان ديگر موضوعاً و تخصصاً خارج از عقد است.

پاسخ: دليل فوق، هيچ پشتوانه عقلى (برهان) و نقلى (تعبّد) و عرفى و عقلائى ندارد؛ نظر عرف، اين معامله خاص به هر زبان كه انشا شود نامش بيع است و عمومات و مطلقات باب بيع و عقد و تجارت آن را شامل مى شود.

دليل 2. پيامبر (ص) صيغ عقود و ايقاعات را به عربى انشا مى كرد- با اين كه به علم الهى، قدرت داشت به زبان هاى ديگر انشا كند- فعل پيامبر حجت است و ما مسلمانان بايد به او اقتدا كنيم و حتماً به عربى انشا نماييم.

پاسخ: اوّلًا انشا به غير عربى مورد ابتلاى حضرت نبوده تا به فعل او استناد شود؛ ثانياً عمل مجمل است و حداكثر «جواز» يا «رجحان» انشا به عربى را دلالت دارد و بر وجوب و لزوم آن دلالت نمى كند.

دليل 3. به زودى تبيين خواهد شد كه انشاى عقد به مضارع عربى صحيح نيست- با اين كه اصل عربيت را دارد- پس انشاى آن به غيرعربى به طريق اولى صحيح نيست.

پاسخ: اوّلًا بررسى خواهيم كرد كه انشا به فعل مضارع نيز صحيح است؛ ثانياً بر فرض كه صحيح نباشد؛ اين به خاطر ويژگى هايى است كه در مضارع وجود دارد امّا در ماضى نيست؛ ماضى چه عربى چه غيرعربى از الفاظى است كه به درد انشا مى خورد. پس قياس اولويت باطل است.

دليل 4. بر فرض هيچ دليلى بر لزوم عربيت نباشد و شك در اعتبار آن داشته باشيم باز كافى است كه احتياط كنيم و از باب قدر متيقن به عربى انشا كنيم؛ زيرا نسبت به انشاى به لغت ديگر، شك در تأثير داريم و اصل اوّلى

در معاملات، فساد و عدم ترتب اثر است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 52

پاسخ: مطلقات و عمومات باب بيع؛ يعنى أحَلّ الله البَيْعَ و تجارت؛ يعنى تِجَارَةً عَنْ تَراضٍ و عقود؛ يعنى أوفُوا بِالعُقُودِ انشا به غيرعربى را نيز شامل مى شوند و دليلى بر انصراف آن ها به خصوص عربى وجود ندارد، زيرا غلبه وجود و فرد غالب و مورد ابتلا بودن، سبب انصراف نيست و با وجود دليل اجتهادى نوبت به اصل عملى نمى رسد.

نتيجه: هيچ دليل قانع كننده اى بر عدم صحت عقد بيع يا هر عقد ديگر با لفظ غير عربى نداريم؛ بلكه دليل بر خلاف داريم؛ يعنى عمومات و اطلاقات كه ذكر شد. دليل ديگر اين است كه مسأله وجوب انشا به زبان عربى از مسائل مهمّ و مورد ابتلاى مسلمانان است؛ در چنين موردى اگر عربيت شرط بود حتماً بيان مى شد، آن هم در حد تواتر. مخصوصاً كه بيش تر مسلمانان غير عرب بودند؛ در حالى كه لزوم عربيت صيغه حتى به صورت خبر واحد هم وارد نشده است. از اين جا به طور يقين كشف مى كنيم كه عربيت معتبر نيست و قول محققان در برابر قول اوّل، همين است.

نظر امام راحل در متن تحرير همين است كه با امكان انشاى عقد به عربى مى توان به لغت ديگر، انشاى بيع كرد و لزومى ندارد به عربى انشا شود. آرى در خصوص صيغه نكاح و طلاق يا قائل به احتياطِ واجب است و يا فتوا به لزوم عربيت داده است كه در جاى خود ويژگىِ آن دو باب بيان خواهد شد، ولى در ساير ابواب عقود و ايقاعات عربيت معتبر نيست.

2. صراحت يا كنايى بودن لفظ عقد

شرط دومى كه درباره صيغ عقود و ايقاعات مورد

بحث قرار گرفته، استفاده از الفاظى است كه به صراحت بر مراد انشاكننده دلالت مى كنند، يا در مراد عاقد حقيقت مى باشند و براى دلالت بر فلان معامله وضع شده باشند، يا ظهور در دلالت بر مراد وى داشته باشند.[115] بحث اين است كه در مقام انشاى عقود و ايقاعات حتماً بايد الفاظ صريح به كار

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 53

ببريم يا از كنايه نيز مى توانيم استفاده كنيم به شرط اين كه مفيدِ مقصود باشد؟ آيا لزوماً بايد از حقايق استفاده كنيم يا مجازات هم با افاده مقصود، مانعى ندارد؟ آيا لزوماً بايد از الفاظى كه ظهور ذاتى دارند استفاده شود يا از مشترك لفظى يا معنوى هم با آوردن قرينه مُفهمه مانعى ندارد؟ در اين باره شش قول وجود دارد:

1. عده اى تصريح را شرط كرده و استفاده از الفاظ صريح را لازم دانسته اند و اكتفا به كنايات را جايز نمى دانند.[116]

2. عده اى حقيقت بودن را شرط دانسته اند و اكتفا به مجازات را جايز ندانسته اند و فرقى ميان مجاز قريب و بعيد نگذاشته اند.[117]

3. هر معامله اى نزد عرف با هر عنوانى كه مشهور است با همان عنوان بايد انشا شود، مثلًا بيع با لفظ «بعت»، اجاره با لفظ «آجرت» يا «اكريت»، صلح با لفظ «صالحت» و ... و به الفاظ ديگر؛ حتى اگر مقصود را بفهمانند انشاى عقد يا ايقاع صحيح نيست. به ديگر سخن بايد از الفاظ و عباراتى استفاده كنيم كه به حمل اولى (حمل مفهومى) بر معامله دلالت كنند، مثل «اشتريت» يا مرادف آن كه «ابتعت» باشد براى خريدن استفاده شود نه لفظ ديگر.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 54

4. الفاظ معاملات مثل الفاظ عبادات توقيفى هستند و بايد

از شارع مقدس تلقى شوند و به ما رسيده باشند و تنها از صيغ تلقى شده از معصوم مى توانيم استفاده كنيم نه از لفظ ديگر؛ حتى اگر مرادف آن باشد. مثلًا در نكاح از صيغ «انكحت» يا «زوّجت» يا «متّعت» استفاده كنيم؛ زيرا قرآن كريم به هر سه تصريح كرده است. و امّا صيغه هايى كه در لسان كتاب و سنت نيامده است قابل استفاده نيست.[118]

5. بايد از الفاظى كه ظهور دارند استفاده شود، و از مشترك لفظى و معنوى ولو قرينه مُفهمه داشته باشند حق نداريم استفاده كنيم، مثلًا لفظ «شريت» در لغت عرب به دو معناى متضاد (خريدن و فروختن) آمده و چون مشترك لفظى است حق نداريم در ايجاب بيع از آن استفاده كنيم اگرچه قرينه بر اراده فروختن قائم باشد.

عمده دليل اقوال مزبور اين است كه: عقد يا ايقاع به لفظ صريح قطعاً منعقد مى شود و قدر متيقّن است، ولى به لفظ كنايه مشكوك است؛ و نيز به لفظى كه حقيقت است حتماً واقع مى شود، ولى به مجاز مشكوك است، به مشترك لفظى و مانند آن مشكوك است و در نتيجه با انشاى معامله با الفاظ كنايى و مجازى و ... شك مى كنيم كه معامله منعقد شد يا خير؟ صحيح است يا باطل؟ از اصالت فساد- كه اصل اوّلى در معاملات است- استفاده مى كنيم و حكم مى كنيم به عدم انعقاد معامله، عدم ترتب اثر، عدم نقل و انتقال. اگر هم در اين استصحاب ها مناقشه شود كه استصحاب عدم ازلى اعتبارى ندارد، از اصل بقاى ملك براى مالك اصلى استفاده مى شود كه استصحاب وجودى است و اركان آن كامل است. علامه در تذكره

به اين دليل تصريح كرده است.[119] دلايل ديگرى نيز در لابه لاى كلمات بزرگان آمده كه نيازى به ذكر ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 55

6. قول عدّه اى از محققان از جمله امام راحل در كتاب بيع [120] و در متن تحرير، و مرحوم آيت اللّه خوئى در مصباح [121] اين است كه با هر لفظى كه دال بر مراد متكلم باشد و متفاهم عرفى داشته باشد مى توانيم عقد يا ايقاع را انشا كنيم- بجز باب نكاح و طلاق كه در جاى خود بحث خواهد شد- خواه لفظ صريح باشد يا كنايه، خواه حقيقت باشد يا مجاز، خواه مجاز قريب باشد يا بعيد، خواه قرينه اش مقاليه باشد يا غيرمقاليه، خواه مختص باشد يا مشترك لفظى يا مشترك معنوى؛ به شرط اين كه در همه موارد، صيغه به گونه اى القا شود كه كاملًا و به طور واضح بر مراد متكلم دلالت كند و اهل محاوره قضاوت كنند كه مقصود، فلان معامله است.

دليل: 1. حقيقت معامله همان مبادله اعتبارى است كه قائم به نفس معتبِر و طرفين معامله است كه از آن به معامله مسببى يا معاهده و معاقده و معامله عرفى تعبير مى شود و قوام بيع به همان تمليك و تملك واقعى است؛ البته بايد به چيزى انشا شود و با نشانه اى ابراز گردد و مجرّد اعتبار نفسانى كافى نيست.[122] امّا اين كه آن سبب حتماً لفظ صريح باشد، يا حتماً حقيقت باشد، يا حتماً به حمل اوّل بر فلان معامله دلالت كند، يا حتماً از شارع تلقّى شده باشد، هيچ كدام دليل ندارد و خلاف عرف و سيره عقلاست و حتى لفظ هم لازم نيست، بلكه با اشاره و عمل و مانند آن نيز مبادله

عقلائى قابل انشاست و عقلا اين كارها را مى كنند. بنابراين به هركدام از الفاظ مزبور جايز است و عقد يا ايقاع منعقد مى شود، البته بايد همراه با قرائنى باشد كه عرف مراد را بفهمد وگرنه گاهى از نظر عرف غلط است ولو صد قرينه بياورد مثلًا از «بعت» نكاح را اراده كند، از «انكحت» به كمك قرائنى بيع را اراده كند، از «صالحت» اجاره مرادش باشد و ...

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 56

اين صحيح نيست ولى ملزم به استفاده از لفظ صريح و حقيقت و ظاهر هم نيستيم، بنابراين مى شود بيع را با لفظ «بعت»، «ملّكت بكذا»، «بادلت كذا بكذا»، «جعلت هذا عوضاً عن ذاك»، «خذ هذا بكذا» و ... انشا كرد.

2. اطلاقات و عمومات باب عقود و ايقاعات؛ زيرا آنچه مهم است بيع عرفى است و با هر لفظى كه عرف، مقصود را بفهمد كفايت مى كند. از همين جا جواب اقوال قبلى هم داده مى شود كه با وجود دلايل اجتهادى، نوبت به اصل عملى نمى رسد.

با توجه به توضيحاتى كه در قول ششم داده شد ديگر نيازى به تبيين و توضيح هريك از الفاظ نيست. امام راحل هم در كتاب البيع به اين نكته تصريح فرموده است:

فعلى ذلك يقع البحث عن ألفاظ الإيجاب والقبول، وأنّ أيّهما مختصّ، وأيّهما مشترك، زائداً[123].[124]

3. صحّت انشاى عقد با صيغه مضارع
اشاره

شرط سومى كه در مورد صيغ عقود و ايقاعات مطرح شده است، ماضى بودن آن هاست؛ صحّت انشاى عقد يا ايقاع به صيغه ماضى جاى بحث ندارد، ولى آيا لزوماً بايد ماضى باشد يا به صيغه مضارع- و حتى به صيغه امر- نيز جايز است و منعقد مى شود؟ در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. به فتواى مشهور

فقها ماضويت شرط است و به مضارع يا امر منعقد نمى شود؛

2. به فتواى عده اى از فقها- از قبيل قاضى ابن براج [125] از متقدمان، شيخ اعظم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 57

انصارى،[126] امام راحل،[127] و آيت الله خوئى-[128] ماضى بودن شرط نيست و به فعل مضارع- مثل «أبيعك هذا بكذا»، «أتزوجك على كذا»- و فعل امر- مثل «اشتر منى بكذا»، «زوّجينى نفسك»- نيز جايز است.

دلايل قول مشهور

1. ادعاى شهرت فتوائيه.[129]

پاسخ: شهرت فتوائيه حجت نيست.

2. ادعاى اجماع.[130]

پاسخ: اوّلًا مسأله اجماعى نيست؛ ثانياً اجماع منقول حجت نيست؛ ثالثاً بر فرض كه حجت باشد يا حتى اجماع محصّل داشته باشيم به احتمال زياد مدركى است و اجماع تعبّدى به مناط كشف قطعى از رضايت معصوم نيست تا ارزشمند باشد.

3. فعل ماضى صريح در انشاست ولى فعل مضارع به وعده دادن شبيه تر است. انشاى فعل امر هم در حقيقت استدعا و تقاضاى معامله است نه اين كه انشاى معامله باشد.

پاسخ: قبول نداريم كه ماضى صريح در انشا باشد بلكه اين نيز در دو مقام اخبار و انشا استعمال مى شود[131] و براى اراده انشا نياز به قرينه- حاليه و مقاميه و مانند آن- دارد. همان طور كه مضارع و امر- براى دلالت بر انشاى عقد- محتاج به قرينه مى باشند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 58

وانگهى در مضارع و امر، امتيازى وجود دارد كه در ماضى نيست؛ زيرا مضارع ميان حال و آينده مشترك است و اراده حال معناى حقيقى آن است، امر هم كه براى انشا وضع شده است؛[132] بنابراين استعمال امر و مضارع در انشاى عقد و ايقاع مناسب تر و اولى از ماضى است. آرى متعارف اين است كه از مضارع و امر كم تر استفاده

مى كنند. بنابراين اگر صراحت در انشا معتبر باشد از ماضى هم نبايد استفاده كنيم.

توضيح بيشتر اين كه در شرط قبلى به تفصيل بيان شد كه حقيقت معامله، قائم به نفس طرفين است و در عالم اعتبار هركدام اضافه ماليت و ملكيت را از گردن خود باز كرده و به دوش ديگرى مى گذارند، البته مجرد اعتبار نفسانى كافى نيست، يك لفظ يا يك فعلى لازم است تا به سبب آن، معامله عقلائى انشا شود ولى اين كه آن لفظ چگونه باشد مهمّ نيست؛ با الفاظ صريح، كنايه، حقيقت، مجاز و ... به شرط دلالت آن ها بر مراد، نزد اهل لسان، انشا صحيح است و حتى لفظ هم لازم نيست و با فعل هم مى توان مبادله انشا كرد. بر اين اساس به ماضى هم مى شود اشاره كرد، به مضارع و امر نيز مانعى ندارد. ديگر اين كه فرد غالب در خارج و ميان اهل معامله، انشا به صيغه ماضى است و به لفظ مضارع خيلى كم است، دليل نمى شود كه به فعل مضارع غلط باشد.

4. اگر به فعل ماضى انشا شود قطعاً صحيح است ولى اگر به سبب مضارع و امر انشا شود شك داريم و جاى اصل فساد است كه اصل اوّلى در معامله است. پس، ماضويت لازم است.

پاسخ: اصل عملى وقتى دليل است كه دليل اجتهادى وجود نداشته باشد و بزودى در بيان دلايل قول دوم تبيين خواهيم كرد كه عمومات و اطلاقات و خصوصات، دليل جواز انشا به فعل مضارع و امر است و با وجود آن ها جاى اصل عملى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 59

دلايل قول دوم

علاوه بر توضيحات پيشين درباره حقيقت معاملات و عدم نياز آن ها

به لفظ خاص، و قابل انشا بودن آن ها با هر لفظى كه متفاهم عرفى دارد، و اين كه اهل لسان ولو به كمك قرينه مراد را مى فهمند، دو دليل ديگر وجود دارد:

1. عمومات و مطلقات ابواب عقود و ايقاعات؛ مثل أوفُوا بِالعُقُودِ، أحَلَ اللهُ البَيْعَ ، «الصلح جايز بين المسلمين » و ... كه در مقام بيان هستند و قيد نكرده اند كه عقد به صيغه ماضى باشد؛ به اطلاق اين ها مى گوييم ماضويت شرط نيست.

2. خصوصات؛ در ابواب مختلف بيع رواياتى داريم كه بر جواز بيع به صيغه مضارع و امر دلالت دارد. از جمله در مورد بيع شير در پستان حيوان،[133] فروش عبد آبق و فرارى [134] و فروش مصحف [135] رواياتى وارد شده كه صريحاً انشاى بيع را به لفظ مضارع و امر آورده است. و در خصوص نكاح نيز رواياتى داريم كه عقد نكاح را به فعل مضارع «أتزوجك» و فعل امر «زوّجينى نفسك» بيان كرده اند.[136]

و حمل اين ها بر مقام مقاوله و گفت وگوهاى پيش از عقد، خلاف ظاهر است و پذيرفتنى نيست و اگر در نكاح كه جاى احتياط است و بناى شارع بر دقت است، انشا به صيغه مضارع جايز است، پس در ساير عقود به طريق اولى جايز است.[137]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 60

صحت عقد در صورت غلط ادا شدن لفظ

اين بخش درباره دو نكته است:

1. بر فرض كه عربى بودن معتبر باشد آيا لزوماً بايد به عربى صحيح عقد را انشا كرد يا به عربى غلط هم مانعى ندارد؟[138] اين مسأله، محل بحث است، و چه بسا محل اشكال باشد؛ زيرا شك در انعقاد آن پيدا مى شود و مجراى اصل فساد است. علاوه بر اين، معصوم با عربى صحيح تلفظ كرده است

و ما نيز از باب تأسى و اقتدا بايد به عربى صحيح انشا كنيم. ولى از بحث هاى گذشته روشن شد كه به عربى غلط نيز مانعى ندارد، زيرا آنچه مهم است انشاى معامله به وسيله لفظى است كه دالّ بر رضايت طرفين باشد. عمومات و اطلاقات هم قيدى ندارد كه بيانگر لزوم استفاده از لفظ عربى صحيح باشد، بلكه مخاطب آن ها عرف عام است و از نظر عرف عام مثلًا «بِعْتُ» و «بَعْتُ» هر دو انشاى بيع است و بر معامله دلالت مى كنند، و بيش از اين هم چيزى لازم نيست و به بركت اطلاقات رد مى شود.

افزون بر اين، اگر انشا به عبارت صحيح فنى لازم بود حتماً بيان مى شد و به ما مى رسيد، ولى در اين باره در معاملات، يك روايت هم وجود ندارد. آرى نبايد به گونه اى باشد كه از منظر عرف عام هم غلط تلقى شود و كلام ديگرى محسوب شود و قابليت انشا به آن را نداشته باشد؛ مثلًا به جاى «بعتُ» نگويد «بعتَ». امّا اگر از نظر عرف عام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 61

صحيح باشد و بر معناى مقصود دلالت كند كفايت مى كند؛ اگرچه از نظر عالم نحوى كه عرف خاص است غلط محسوب شود؛ خطابات قرآن به عرف عام است.

سؤال: آيا عقد و ايقاع بايد به عربى فصيح انشا شود يا به عربى محلى [139] نيز منعقد مى شود؟

پاسخ: مانعى ندارد به شرط اين كه در عرف خود آن ها بر معناى مورد نظر دلالت كند. اطلاق عقد و ايقاع در آيات و روايات نيز بيانگر همين مطلب است و اگر لازم بود حتماً بيان مى شد. اگرچه احتياط مستحب اين است كه به عربى صحيح و فصيح

انشا شود.

فتواى چهار مذهب اهل سنّت نيز همانند نظر فقهاى بزرگى مثل آيت اللّه خوئى و امام راحل است؛ يعنى اهل سنّت نيز عربى بودن، ماضى بودن، صريح بودن، حقيقت بودن، صحيح و فصيح بودن را معتبر نمى دانند.[140]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 62

ترتيب

اشاره

مسأله 2: الظاهر جواز تقديم القبول على الإيجاب إذا كان بمثل «اشتريتُ» و «ابتعت»؛ إذا اريد به إنشاء الشراء، لا المعنى المطاوعي، ولا يجوز بمثل «قبلت» و «رضيت»؛ وأمّا إذا كان بنحو الأمر والاستيجاب، كما إذا قال مَن يريد الشراء: بعني الشي ء الفلاني بكذا فقال البائع: بعتكه بكذا، فالظاهر الصحة؛ وإن كان الأحوط إعادة المشترى القبول.

ترجمه: اگر صيغه قبول با مانند «اشتريت» و «ابتعتُ» باشد در صورتى كه با گفتن آن، انشا و ايجاد خريدن را اراده كند- نه معناى موافقت و پذيرش فروش را- ظاهراً جلو انداختن قبول جايز است؛ امّا با مانند «قبلت» و «رضيت» جايز نيست؛ ولى اگر به نحو امر و تقاضاى ايجاب باشد مثلًا كسى كه مى خواهد بخرد بگويد: «فلان چيز را به اين مبلغ به من بفروش» آن گاه فروشنده بگويد: «فروختم آن را در مقابل آن مبلغ»، ظاهر اين است كه صحيح است؛ اگرچه احتياط [مستحب ] آن است كه مشترى قبول را اعاده كند.

شرح: اين مسأله درباره اشتراط ترتيب ميان ايجاب و قبول است. بى ترديد اگر ايجاب، پيش از قبول انشا شود معامله منعقد مى شود. قدر متيقن از عقد صحيح هم همين است؛ يعنى نخست ايجاب، سپس قبول انشا مى شود. ولى آيا عكس اين نيز صحيح است؛ يعنى اگر قبول بر ايجابِ انشا مقدم شود باز هم عقد منعقد مى شود- اگرچه بهتر آن است كه

ايجاب مقدم باشد- يا لزوماً بايد ابتدا ايجاب، انشا شود و تقديم قبول بر آن جايز نيست؟

درباره اين مسأله سه قول وجود دارد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 63

1. عدم جواز تقديم

عده اى از فقهاى عظام از قبيل شيخ طوسى در كتاب خلاف [141] و ابن حمزه طوسى [142] و ابن ادريس حلّى [143] و علامه در تذكره [144] و فخرالمحققين [145] و محقق ثانى [146] فتوا به عدم جواز تقديم قبول داده اند و در مجموع به سه دليل استدلال كرده اند.

الف) ادعاى اجماع: شهيد اوّل در غاية المراد از شيخ طوسى در خلاف نقل اجماع كرده است.[147] ولى سخن شيخ در خلاف اين است كه بيع با تقديم ايجاب، مورد اتفاق همه است و از باب متيقن به آن اخذ مى شود و بر جانب عدم تقديم قبول، اجماعى ادعا نكرده است. بر فرض هم كه ادعايى باشد بارها پاسخ اين گونه اجماعات داده شده است.

ب) گفته محقق ثانى: قبول، مبتنى بر ايجاب (فرع و تابع آن) است و تقدم آن بر ايجاب صحيح نيست.[148] اين دليل هم در مثل «قبلت» و «رضيت» پذيرفتنى است ولى در مثل «اشتريت» و «اتبعت» و مانند آن مقبول نيست. تفصيل اين مطلب در قول سوم خواهد آمد.

ج) در خارج و ميان اهل معامله متعارف اين است كه ايجاب، مقدم بر قبول است، و اطلاق آيات و روايات بيع و تجارت و عقد، بر همين فرد متعارف حمل مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 64

فرض تقديم قبول بر ايجاب مشكوك است و اصل اولى در معاملات هم فساد[149] است؛ پس حتماً بايد ايجاب جلوتر و قبول بعداً انشا شود، وگرنه معامله در ظاهر باطل است.

2. جواز تقديم

عده ديگرى از بزرگان فقها مثل شيخ طوسى در مبسوط[150] و محقق اوّل [151] و علامه در برخى كتاب هاى خود[152] و شهيد اوّل [153] و شهيد ثانى [154] و محقق اردبيلى [155] و صاحب حدائق [156] و صاحب جواهر[157] (قدّس

الله اسرارهم)، فتوا به جواز تقديم قبول بر ايجاب داده اند و به دو دسته دليل استناد كرده اند:

الف) عمومات و اطلاقات كه بر حليت بيع و تجارت و وجوب وفا به عقد دلالت دارند و قيدى هم ندارند كه حتماً عقد يا بيعى باشد تا ايجاب مقدم باشد؛ بنابراين فرض تقديم قبول را نيز شامل مى شوند. ديگر اين كه ادعاى انصراف آن ها به فرد متعارف، نادرست است زيرا منشأ آن غلبه وجود است و بايد غلبه استعمال باشد تا انصراف ظهورى درست گردد و جلوى تمسك به اطلاق را بگيرد. در اين جا ساير انصراف ها ارزشمند نيست.

ب) خصوص رواياتى كه در باب نكاح وارد شده كه در برخى از آن ها قبول به لفظ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 65

مضارع پيش از ايجاب ذكر شده است، مثل روايت ابان بن تغلب از امام صادق (ع) در مورد متعه كه مرد به زن مى گويد:

«أتزوجك متعة على كتاب الله وسنة نبيه ... فإذا قالت: نعم، فقد رضيت وهى امرأتك وأنت أولى الناس بها».[158]

و در برخى از روايات، قبول به لفظ امر جلوتر ذكر شده است.[159][160]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص65

ل وقتى در نكاح كه بنا، بر احتياط است تقديم قبول جايز باشد در باب بيع و مانند آن به طريق اولى جايز است.

3. تفصيل

اشاره

شيخ اعظم در مكاسب قائل به تفصيل شده و الفاظ قبول را سه دسته كرده و درباره آن به تفصيل بحث كرده است [161] خلاصه سخنان شيخ از اين قرار است:

گاهى صيغه قبول با لفظ «قبلت» و «رضيت» و مانند اين ها انشا مى شود و گاهى به لفظ امر؛ گاهى هم با لفظ «اشتريتُ» و «اتبعتُ» و «مَلَكتُ» و

مانند اين ها انشا مى شود.

اگر قبول به لفظ «قبلت» و مانند آن باشد تقديمش بر ايجاب جايز نيست. زيرا: اوّلًا: عده اى از فقها ادعاى نفى خلاف كرده اند[162] و بلكه علامه در تذكره [163] ادعاى اجماع كرده بر عدم جواز. البته اجماع در اين موارد دليل جدا نيست، و حداكثر مؤيد است. ثانياً: اطلاقات و عمومات بر فرد متعارف حمل مى شوند و تقديم قبول به لفظ «قبلت» متعارف نيست پس مشمول خطابات نيست، پس مشكوك است و اصل فساد جارى

مى شود. ثالثاً: عمده دليل شيخ همين است اگر قبول صرف رضايت قابل، به ايجاب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 66

باشد امرش آسان است؛ زيرا رضايت، هم به كارى كه در گذشته انجام شده قابل تعلق است، هم به كارى كه فعلًا در حال انجام است و هم به كارى كه بعداً انجام خواهد شد. ولى حقيقت قبول تنها اين نيست بلكه ضمن اعلان رضايت به ايجاب، خود قبول ركن دوم عقد است و بر انشاى نقل فعلى [164] و تا زمانى كه انشاى ايجابى نشود انشاى نقل فعلى با لفظ «قبلت» و مانند آن امكان ندارد. دليل اين مطلب، اين است كه در قبول و مانند آن، معناى مطاوعه (انفعال، قبول اثر، واكنش) نهفته است و اين معنا بدون فعل و تأثير و كنش فعلى معقول نيست چه اين كه انكسار بدون كسر معنا ندارد.[165] بر اين اساس اگر قبول با لفظ «قبلت» و «رضيت» باشد لزوماً بايد متأخر از ايجاب باشد و تقديم جايز نيست.

و اگر قبول به لفظ امر باشد باز به عقيده شيخ تقديم آن بر ايجاب صحيح نيست زيرا امر قبلى، انشاى قبول فعلى نسبت به ايجاب استقبالى

نيست بلكه مجرد استدعا و طلب و تقاضاى بيع است كه مشترى از فروشنده خواهش مى كند تا متاع را به او بفروشد، وگرنه هنوز انشاى معامله اى صورت نگرفته است. بنابراين پس از ايجاب بايع، قبول بايد ضميمه شود و نبايد به امر و استدعاى قبلى بسنده كند. بلكه اگر تقديم به لفظ «قبلت» صحيح نيست پس به لفظ امر به طريق اولى صحيح نيست، زيرا در «قبلت» ماضويت هست و عده اى ماضى بودن را شرط مى دانند.

پس «قبلت» يك نقطه ضعف دارد كه تقديمش محال است و امر دو نقطه ضعف

دارد كه يكى از آن دو نبودن ماضويت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 67

آرى اگر قبول با لفظ «اشتريت» و مانند آن انشا شود تقديمش بر ايجاب جايز است زيرا در اين الفاظ معناى مطاوعه نگنجيده است تا تقديمْ ممتنع باشد بلكه «اشتريت»، مثل «بعت» مستقلًا انشاى نقل و مبادله و معامله است با اين تفاوت كه ايجاب، انشاى مبادله است به اين نحو كه بالمطابقه و اصاله اخراج متاع از ملك بايع و ادخال آن در ملك مشترى است و بالالتزام و تبعاً ادخال ثمن در ملك بايع است، و قبول بعكس آن است، وگرنه استقلالًا انشاى مبادله است لذا مانعى ندارد بر ايجاب مقدم شود. اطلاقات بيع و تجارت و عقد و مانند آن، اين مورد را هم شامل مى شود. در عين حال در پايان گفته اند:

نعم يشكل الأمر بأنّ المعهود المتعارف من الصيغة تقديم الإيجاب ولا فرق بين المتعارف هنا وبينه فى المسألة الآتية- الموالاة- فالحكم لا يخلو عن شوب الإشكال.[166]

نقد نظريه شيخ اعظم

در معاملات قطعاً رضايت باطنى طرفين شرط است و بدون آن يا اصلًا

بيع صدق نمى كند و يا شرعاً صحيح و لازم نمى شود. ولى رضاى باطنى كافى نيست و ابراز آن از سوى طرفين لازم است و در معاملات قولى يقيناً بايد ايجاب، به وسيله قول انشا شود ولى در جانب قبول، قول لازم نيست و ابراز رضايت به هر مُبرِز و مُظهِرى كه مفيد باشد و بر مقصود دلالت كند كفايت مى كند، حتى اگر به فعل يا اشاره باشد. بر فرض كه اظهار قولى لازم باشد به لفظ صريح يا حقيقت، لازم نيست و با كنايه و مجاز و مانند آن نيز

كفايت مى كند. البته نظر مشهور و شيخ اعظم [167] و محقق نائينى [168] غير از اين است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 68

ولى اين مطلب ناتمام است؛ زيرا تمام حقيقت و ماهيت بيع با ايجاب بايع حاصل مى شود و وى با گفتن «بعت» يا «بادلت هذا بهذا» در واقع علقه ملكيت خود نسبت به عين را به مشترى و علقه ملكيت مشترى نسبت به ثمن را به خودش منتقل كرد؛ تمام بيع همين است و كار مشترى يا قابل، جز تقرير و تثبيت ايجاب و انشاى بايع چيز ديگرى نيست. بنابراين نيازى به انشاى جديد نيست تا بگويد من هم علقه ملكيت خود را نسبت به ثمن از دوش خود برداشته و به بايع عطا كردم و متقابلًا علقه ملكيت بايع نسبت به عين را بر گردن گرفتم؛ چرا كه اين سخن زايد و لغو و بلكه به نحوى تحصيل حاصل است. پس حقيقت قبول، انشاى جديدى در قبال انشاى بايع نيست بلكه قبول انشاى بايع و رضايت دادن به آن است و مفادش اين است كه همان چيزى را

كه بايع انشا كرد من قبول دارم و به آن راضى هستم.

بر فرض كه قبول نيز انشاى نقل مالى به مالى باشد ولى دليلى ندارد كه عقد از يك ايجاب و قبول مركب باشد، بلكه از دو ايجاب يا دو قبول- به اصطلاح مشهور كه اشتريت و مانند آن را نيز قبول مى دانند- هم تشكيل مى شود. مثلًا در بيع جنس به جنس يا نقد به نقد كه هركدام مى توانند فروشنده و خريدار باشند نخست يكى بگويد: «ملّكتك متاعى بمتاعك»، سپس ديگرى با همين جمله، انشاى تمليك كند، يا هر دو با «بعت هذا بهذا» يا با «اشتريت هذا بهذا» انشاى معامله كنند. اطلاق بيع و تجارت و عقد- عهد و التزام- هريك از اين موارد را شامل مى گردد.

آرى از آن جا كه در معاملات قولى، متعارف اين است كه يكى ايجاب و ديگرى قبول را به زبان مى آورند و هركدام قصد انشا دارند، لذا خصوصياتى از سوى مشهور

اعتبار شده است، وگرنه در ناحيه قبول، ابراز رضا به معامله با هر مبرزى، با هر لفظى و به هر نيتى كه مراد را بفهماند كفايت مى كند.

با اين مقدمه بحث خود را با شيخ در سه مرحله قرار مى دهيم:

مرحله اول: راجع به لفظ اشتريت و مانند آن، شيخ اعظم قبول دارد كه تقديم لفظ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 69

اشتريت مانعى ندارد؛ زيرا انشا مستقل است وداراى معناى مطاوعى نيست تا تقديم آن اشكال داشته باشد. ولى تحقيقاً «اشتريت» و مانند آن اگر مقدم شود از باب تقديم قبول بر ايجاب نيست، بلكه ايجاب معامله است، زيرا حقيقت بيع مبادله مال به مال ديگرى است و كار بايع و مشترى هر

دو در عرض هم است. آن گاه هركدام اين حقيقت را جلوتر انشا كنند[169] بر كار همان، ايجاب صدق مى كند و اگر مشترى جلوتر گفت «اشتريت هذا بهذا» قول او ايجاب است، و بر بايع است كه ايجاب او را قبول كند و به آن رضايت دهد، اگرچه با لفظ «بعت» ابراز رضايت كند؛ ولى اين، ايجاب و تمليك نيست؛ زيرا ايجاب بعدى بايع يا تمليك و بيع جديد است پس ربطى به انشاى مشترى ندارد تا ايجاب او باشد و معامله قبلى صحيح باشد. و اگر ايجاد همان معامله اى است كه مشترى انشا كرده است، نيازى به ايجاب جديد نيست بلكه تحصيل حاصل است و باطل و محال مى باشد. در نتيجه تقديم «اشتريت» صحيح است و در واقع موضوعاً از بحث ما خارج است برخلاف شيخ اعظم كه اين را قبول بيع و از مصاديق تقديم قبول بر ايجاب مى داند و به نظر ايشان لزوماً بايد بايع به دنبال انشاى مشترى، از ايجاب بيع «بعتُ» استفاده كند و حق ندارد به لفظ «قبلتُ» و مانند آن اكتفا كند. و حتى خود شيخ اعظم در بيان الفاظ ايجاب، از جمله لفظ «اشتريت» را مورد بحث قرار داده. و مدعى شده است كه ايجاب بودن «اشتريت» مبتنى است بر اعتماد به قرينه غيرلفظيه در تعيين

مراد متكلم در باب الفاظ عقود، امّا ما اين را قبول نداريم.[170] ولى قبلًا بيان شد كه آنچه مهم است دلالت لفظ بر مراد از معامله است و لفظيه يا غيرلفظيه بودن قرينه اش مهم نيست.

بنابراين «اشتريت» اگر مقدم شود از الفاظ ايجاب محسوب مى شود و هيچ منعى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 70

ندارد و عدم

ذكر آن در قرآن و روايات و عدم غلبه و عدم تعارف آن، دليل بر غلط بودن آن نيست. پس تقديم «اشتريت» صحيح است ولى از باب تقديم قبول بر ايجاب نيست بلكه تقديم ايجاب بر قبول است. از روايات نيز استفاده مى شود كه انشاى ايجاب به لفظ «اشتريت» صحيح است. از جمله اين كه دو روايت در مورد معامله عبد فرارى وارد شده است كه اولى صحيحه و دومى موثقه است [171] و مى فرمايد: مشترى در مقام معامله بگويد: «أشترى منكم جاريتكم فلانة وهذا المتاع بكذا و كذا درهماً». و اگر چنين گفت معامله جايز و نافذ است.

اين روايت از اين جهت اطلاق دارد كه آيا لازم است قبل از آن ايجاب انشا شده باشد يا نه، يا بعد از آن انشا بيعى باشد يا نه؟ اگر لازم است به لفظ «بعت» بايد باشد يا به لفظ «قبلت» نيز منعقد مى شود، يا اين كه اساساً نياز به «بعت» يا «قبلت» نيست و به نفس «اشترى منكم ...» منعقد مى شود و خود اين ايجاب است و چون معامله با اين صيغه محقق مى شود در طرف ديگر بيش از رضايت به معامله لازم نيست. بنابراين به اطلاقش مى تواند بر جواز ايجاب به لفظ «اشترى» شاهد باشد، و به طريق اولى به لفظ «اشتريت».

مرحله دوم: قبول به لفظ «قبلت» و «رضيت» و مانند اين ها:

قبلًا عقيده شيخ اعظم ذكر شد كه چون قبول داراى معناى مطاوعى است انشاى شراء

از سوى مشترى با لفظ «قبلت» قبل از انشاى بيع از سوى بايع، درست نيست. و بر عدم جواز، ادعاى اجماع شده است. حال آيا راهى براى جواز تقديم قبول به لفظ «قبلت»

وجود دارد؟ از كلمات فقها و از مبانى قوم و آنچه به ذهن مى آيد پنج راه متصور است:

1. به نوع واجب مشروط باشد؛ اين راه را امام راحل در كتاب بيع پيشنهاد كرده است. حاصل مطلب اين است كه در واجبات مشروطه مثل «إن جائك زيد فاكرمه »

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 71

به عقيده مشهور، انشاى تكليف و ايجاب، فعلى و حالى و در حين خطاب است ولى مُنشَأ و وجوب استقبالى پس از حصول شرط است، و تا زمانى كه شرط محقق نشود وجوب و تكليفى نيست. فايده اين گونه انشاءات، اين است كه پس از حصول شرط، تكليف، فعلى مى شود و نيازى به خطاب جديد نيست. در مورد بحث هم مشترى بگويد: «إن ملّكتني هذا بكذا قبلتُ » كه قبول لفظى يا لفظ قبول يا انشاى آن مقدم بر ايجاب است ولى مُنشأ به اين انشا؛ يعنى قبول حقيقى، بلافاصله پس از تحقق ايجاب محقق مى شود و فايده انشاى مشروط مذكور اين است كه به دنبال ايجاب بايع، نيازى به قبول جديد نيست.[172]

اين راه اشكال دارد؛ زيرا مستلزم تعليق در عقد است و در مسأله دوازدهم خواهد آمد كه در عقد لازم، تنجيز شرط است يا بر مسلك امام احتياط واجب، اين است كه تنجيزاً انشا كنند.

2. به پيشنهاد امام راحل به نحو واجب معلق [173] انشاى قبول كند. در مورد بحث ما هم بدون ذكر شرطى در ظاهر به نحو مطلق مى گويد: «قبلتُ هذا بهذا» ولى باز اصل

انشاى قبول، فعلى و مُنشأ آن استقبالى است؛ در واقع لفظ قبول مقدم و حقيقت آن مؤخّر از ايجاب است.[174] اين راه مبتنى است بر قبول واجب معلق و خود امام

راحل اين نكته را در اصول قبول دارد[175] ولى از منظر مشهور محال است.[176] حضرت امام در متن

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 72

تحرير از مشهور پيروى كرده و تقديم قبول به لفظ «قبلت» را جايز ندانسته است.

3. مرحوم آيت الله خوئى در مصباح [177] به پيروزى از محقق اصفهانى در حاشيه [178] از راه ديگرى تقديم قبول به لفظ «قبلت» را تجويز كرده اند كه حاصل طريق از اين قرار است: قبول گاهى به معناى مصدرى [179] تعلق مى گيرد، و گاهى به معناى اسم مصدرى [180] بنا بر اوّل تقديم قبول بر ايجاب صحيح نيست؛ زيرا مطاوعه و انشاى قبول فعلى با نبود ايجاب فعلى محال است همان گونه كه تحقق انكسار قبل از كسر محال است، ولى بنا بر دومى تقديم قبول مانعى ندارد و مطاوعه قبل از ايجاب محقق مى شود.[181] در نتيجه در تحقق مفهوم عقد چه ايجاب مقدم باشد چه قبول فرقى ندارد، اين هم به لفظ «اشتريت» باشد يا «قبلت».

اشكال اين راه اين است كه قبول مطاوعه است و متفاهم عرفى از مطاوعه قبول فعل غير به معناى مصدرى آن است كه جنبه اسناد به غير ملحوظ است و تا ايجاب فعلى از سوى بايع نباشد، انشاى قبول فعلى از سوى مشترى امكان ندارد.

4. «قبلت» به معناى مطابقى خود يعنى مطاوعه و قبول انشاى ديگرى نباشد بلكه كنايه از انشاى نقل و تمليك و تملك از سوى مشترى باشد و گويا به جاى «اشتريت» از «قبلتُ» استفاده كرده است. تقديم قبول به اين معنا كاملًا ممكن است و قبلًا در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 73

«اشتريت» ذكر شد. كنايه بودن هم مانعى ايجاد نمى كند زيرا قبلًا در مسأله اوّل به

تفصيل بيان كرديم كه تصريح لازم نيست و كنايه هم كفايت مى كند.

اشكال عمده اين راه اين است كه اگر «قبلت» كنايه از «اشتريت» و به منزله آن و بلكه در عالم ادعا، خود او شد، قسم جدايى نخواهد بود بلكه به قسم قبلى برمى گردد كه حتى ايجاب هم مى تواند واقع شود تا چه رسد به قبول بودن و مقدم شدن.

5. قبلًا بيان شد كه تمام حقيقت بيع با ايجاب بايع انجام مى گيرد و مبادله مال به مال محقق مى شود و لزومى ندارد مشترى مجدداً انشاى نقل كند، و در واقع در معامله دو انشاى جدا لازم نيست بلكه كافى است كه يك طرف معامله را انشا و طرف ديگر آن را قبول كند و به آن راضى باشد. اين معنا چنان كه پس از ايجاب بايع قابل تحقق و الحاق به ايجاب است قبل از ايجاب هم قابل تحقق است و مشترى با گفتن «قبلتُ» رضايت خويش را به معامله اعلام مى دارد. بنابراين مانعى از تقديم قبول نيست.

اشكال اين راه اين است كه: «قبلتُ» خصوصيتى ندارد و قسم جدايى نيست بلكه ملاك ابراز رضايت به ايجاب بايع است؛ خواه با فعل امر و گفتن «بِعنى» و «زوّجنى» اين كار انجام بگيرد، يا با فعل ماضى و گفتن «رضيت» و «قبلت» و خواه با هر وسيله ديگرى كه باشد كفايت مى كند.

نتيجه: بر مسلك مشهور كه در عقود- مخصوصاً عقدهاى لازم- دو انشا معتبر مى دانند و هر دو طرف بايد انشاى معامله يا زوجيت كنند؛ تقديم قبول به لفظ «قبلت»

صحيح نيست.

مرحله سوم: قبول به لفظ امر، مثل «بِعنى»، «زوّجنى» و ...:

اصولًا آيا فعل امر انشاى معامله است يا

مجرد استدعا و تمنّى و طلب بيع است؟ حقيقت اين است كه امر، انشاى معامله نيست بلكه طلب و تقاضاى معامله است؛ زيرا اگرچه فعل امر بر انشا دلالت مى كند ولى بر انشاى طلب فعل است نه بر انشاى خود معامله. بنابراين مجرد فعل امر «بعنى» انشاى معامله نيست. آرى امر، دالّ بر رضايت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 74

مشترى به معامله است و اگر مجرد رضايت كافى باشد قبول به لفظ امر كافى است ولى اگر در طرف قبول هم انشاى نقل معتبر باشد كه مسلك مشهور و شيخ اعظم همين است، فعل امر كافى نيست- مگر با كنايه و مجاز كه فعلًا مورد نظر نمى باشند. آن گاه اگر فروشنده به تقاضاى خريدار پاسخ مثبت داد و انشاى بيع كرد، بر مشترى است كه قبول را انشا كند و در حقيقت، قبول متأخر از ايجاب است نه متقدم بر آن، و از بحث ما كه جواز تقديم قبول بر ايجاب است، خارج مى باشد. ولى از آن جا كه معتقديم تمام حقيقت بيع با ايجاب تنها انشا مى شود و قبول، جز تقرير و تثبيت و رضايت و امضاى انشاى بايع نيست- و آن هم با فعل امر و تقاضاى بيع حاصل شده است- لذا نيازى به قبول دوباره پس از بيع نيست، اگرچه احتياط مستحب اين است كه قبول هم ضميمه شود. مخصوصاً در روايات باب نكاح- كه در آن سخت گيرى شده و بنا بر احتياط و دقت است.

نتيجه: انشاى بيع به صورت استيجاب و ايجاب صحيح است و نيازى به قبول بعدى نيست اگرچه احوط استحبابى، انضمام قبول به ايجاب است كه امام راحل در متن تحرير ذكر

فرموده است.

در ميان اهل سنّت نيز اختلاف است، پيروان ابوحنيفه تقديم قبول به لفظ امر را

جايز ندانسته اند ولى پيروان سه مذهب ديگر تجويز كرده اند.[182]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 75

موالات

اشاره

مسأله 3: يعتبر الموالاة بين الإيجاب والقبول؛ بمعنى عدم الفصل الطويل بينهما بما يخرجهما عن عنوان العقد والمعاقدة، ولا يضرّ القليل؛ بحيث يصدق معه أنّ هذا قبول لذلك الإيجاب.

ترجمه: موالات بين ايجاب و قبول- به معناى نبودن فاصله طولانى بين آن ها كه آن را از عنوان عقد و قرارداد بستن، خارج سازد- معتبر مى باشد و فاصله مختصر، به طورى كه گفته شود كه اين قبول مربوط به آن ايجاب است، ضررى نمى رساند.

شرح: موالات به معناى پى درپى بودن و بلافاصله است؛ يعنى به محض اين كه ايجاب عقد، انشا شد بلافاصله قبول آن هم انشا شود. موالات دو گونه است:

1. موالات به دقت عقلى، كه به هيچ وجه ميان ايجاب و قبول فاصله زمانى نباشد و به مجرد رسيدن ايجاب به حرف آخر فورى قبول ضميمه شود. اين موالات در عقد معتبر نيست. اصولًا در احكام شرعى كه خطابش به عرف عام است دقت عقلى و فلسفى لازم نيست.

2. موالات عرفى و عقلائى، كه فاصله اندك ضرر ندارد و به معامله صدمه نمى زند. آرى فصل طويل مضرّ است و مانع انعقاد عقد مى شود.

گفتنى است فصل قليل يا طويل يك ضابطه كلى ندارد و به اختلاف موارد فرق دارد، مثلًا موالاتى كه ميان حروف يك كلمه لازم است بيش از موالاتى است كه ميان كلمات يك كلام معتبر است، و موالات ميان كلمات يك جمله بيش تر از موالات ميان دو يا چند جمله پى درپى است. در هر موردى عرف

بايد قضاوت كند كه موالات وجود دارد يا ندارد. موالات مورد بحث ما موالات عرفى است و در رابطه با اعتبار آن در عقود دو نظر وجود دارد كه هركدام با دلايل آن بررسى مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 76

الف) نظريه طرفداران شرطيت موالات

نظر بسيارى از فقها اين است كه موالات شرط است و فصل طويل ميان ايجاب و قبول ضرر دارد و باعث مى شود تا عقد صدق نكند يا اگر هم صدق كند باعث مى شود مشمول دليل حكم نباشد. براى مدعاى فوق به چهار وجه استدلال شده است:

وجه اوّل، اجماع: اين دليل بارها مطرح شده است و به وجوه مختلف پاسخ آن را داده ايم.

وجه دوم، استدلال شيخ اعظم در مكاسب :

مقدمه: امورى كه تدريجاً و ذرّه ذرّه موجود مى شود اگر داراى هيئت اتصاليه عرفى باشند؛ مثل نماز لازم است در هنگام حكم كردن بر آن ها، آن هيئت اتصاليه، مراعات و لحاظ شود و بدون آن، نه از سوى مولى محكوم به حكمى هستند و نه از سوى مكلف موجب امتثال مى شوند.

با توجه به اين مقدمه مى گوييم: در باب عقود- كه قوامشان به ايجاب و قبول است و از آن دو تشكيل شده اند- ايجاب و قبولشان به منزله كلام واحدى است كه صدر و ذيل آن به هم مربوط است و نبايد ميان اجزاى آن فاصله بيفتد؛ وگرنه عرفاً كلام واحد نخواهد بود و اثر واحد نخواهد داشت. آرى اگر دليل معامله اى آيه أوفُوا بِالعُقُودِ نباشد كه موضوع آن عقد است، بلكه آيه أحَلَّ اللهُ البَيْعَ و تِجارةً عَنْ تَراضٍ باشد مى توان گفت بدون موالات هم عنوان بيع و تجارت صدق مى كند و مشمول اطلاقات مذكور است ولى اگر روى

أوفُوا بِالعُقُودِ تكيه كنيم حتماً موالات لازم است؛ زيرا عقد مركب از ايجاب و قبول است.[183]

از اين دليل دو پاسخ مى توان داد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 77

پاسخ اول: اگر الفاظ معاملات براى اسباب؛ يعنى خود ايجاب و قبول وضع شده باشد، مى شود ادعا كرد كه بايد ميان اين ها موالات باشد؛ به بيانى كه شيخ فرموده است. ولى حقيقت اين است كه اين عناوين اسم هستند براى حقيقت معامله، يعنى آن عُلقه و ربطى كه ميان طرفين، مبادله مى شود، و آن امر معنوىِ اعتبارى است و هركدام از طرفين كه آن را اعتبار مى كند، علقه ملكيت را براى ديگرى ايجاد مى نمايد. ولى مجرد قصد و نيت و اعتبار و هر امر باطنى و نفسانى ديگر كافى نيست و لزوماً بايد به سببى انشا شود كه آن سبب يا فعل است (معاطات) و يا قول و صيغه (بيع قولى).

اگر بيع نام آن مبادله اعتبارى و معنوى است، اوّلًا قياس آن به باب هيئت اتصاليه نماز و قرائت و اذان و غيره صحيح نيست؛ ثانياً امر تدريجى نيست، بلكه آنى و لحظه اى و تابع اعتبار معتبِر است. مخصوصاً قبلًا ذكر شد كه تمام حقيقت معامله به نفس ايجاب، ايجاد مى شود و كار قابل، صرفِ قبول و رضا به آن است. آن گاه اعتبار موالات بى معنا مى شود و كافى است كه طرف به معامله بايع راضى شود، و فرقى ندارد كه بلافاصله اعلان رضايت كند يا پس از مدتى مطالعه و تأمل و مشورت قبول كند. مهم اين است كه انشاى بايع نسياً منسياً نشود و يا قبل از قبول مشترى، پشيمان نشود و معامله را فسخ نكند و ميان

قبول بعدى با انشاى قبلى ارتباط باشد و معلوم باشد كه اين قبول براى آن ايجاب است. امّا اين كه حتماً بلافاصله قبول كند و راضى شود دليل ندارد؛ وقتى در مسبب و اصل مبادله موالات لازم نيست در سبب آن، كه عقد و ايجاب و قبول باشد نيز موالات لازم نيست.

درباره آيه وجوب وفا كه در آن روى عقد تكيه شده است بايد بدانيم كه عقد در آيه به معناى اصطلاحى فقهىِ آن نيست تا مقصود، مجموع ايجاب و قبول لفظى باشد؛ بلكه يا به معناى عهد مطلق است و يا خصوص عهد مشدّد و محكم. هركدام باشد از مقوله لفظ نيست و يك امر واقعى است كه طرف، به آن ملتزم شده و آن را بر عهده گرفته است و البته به سبب لفظ، از آن عهد و التزام پرده برداشته است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 78

پاسخ دوم: شيخ اعظم ميان «عقد» با «بيع» و «تجارت» فرق گذاشت و مدعى شد كه در مورد بيع و تجارت دايره وسيع است و بدون موالات نيز صدق مى كند. تفاوت بين عقد و بيع پذيرفتنى نيست؛ زيرا عقد به معناى ايجاب و قبول لفظى نيست بلكه به معناى عهد و قرارداد است و از اين جهت با بيع و تجارت فرقى ندارد. در نتيجه اگر در مورد بيع و تجارت، موالات شرط نباشد در مورد عقد نيز شرط نخواهد بود.

وجه سوم، برهان محقق نائينى: حقيقت عقودِ عهدىِ معاوضى و شبه معاوضى يا ملحق به آن عبارت است از خلع و لبس؛ يعنى موجِب با انشا كردن ايجاب، اضافه ملكيت خود را نسبت به عينْ از خود، خلع

و جدا مى كند و به مشترى مى پوشاند و بر عهده او مى گذارد، يا در مورد نكاح، موجب (زن) با انشا كردن ايجاب، علقه زوجيت خود را براى زوج ايجاد مى كند. اگر قابل بلافاصله قبول كند و انشاى تملك كند اضافه ملكيت از بايع خلع و بر مشترى لُبس مى شود و محذور عقلى ندارد، يا علقه زوجيت براى زوج ايجاد مى شود و به او تعلّق دارد. ولى اگر موالات نباشد پس از مدتى قبول بيايد- با توجه به اين كه تا طرف قبول نكند مالك عين نمى شود- لازم مى آيد در ايجاب و قبول، اضافه ملكيت بدون محل و موضوع باشد و مستقل در وجود و قائم به ذات خود باشد و اين يعنى بقاى عرض بدون محل و موضوع كه از محالات است. علقه زوجيت هم قائم به دو طرف است و وجود آن بدون طرفين، معقول نيست.

با توجه به اين مطالب اگر قبول متصل به ايجاب باشد عرفاً محذورى نيست ولى اگر منفصل عرفى باشد لازمه اش وجود علقه زوجيت بدون زوج فعلى است كه اين نيز محال است و قوام عُلقه و اضافه به دو طرف آن است. بنابراين به حكم برهان عقلى، ميان ايجاب و قبول بايد موالات عرفى باشد.[184]

پاسخ: اوّلًا: در امور اعتبارى عقلائى يا شرعى جاى دقت عقلى نيست و استدلال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 79

برهان مناسب نيست بلكه ملاك، رأى و نظر عرف و عقلا يا شارع است. ثانياً: برهان مزبور، مواد نقض متعددى دارد، زيرا خود مستدل قائل به موالات عرفى است و فاصله شدن چند لحظه يا چند دقيقه را مضر نمى داند؛ در حالى كه برهان عقلى، ميان چند لحظه

و چند ساعت و چند ماه و چند سال فرق نمى گذارد، چون در موارد موالات عرفى نيز پس از ايجاب، لحظاتى مى گذرد و بعد، قبول ضميمه مى شود و در اين چند لحظه، موجبْ اضافه ملكيت را از خود خلع كرده است؛ در حالى كه هنوز به ملك مشترى درنيامده است و با قبول، ملك او مى شود؛ پس براى لحظاتى اضافه ملك بدون محل و موضوع مى شود و عقل همين را هم محال مى داند. حتى در موردى كه قبول، متصل به ايجاب است و هيچ فاصله زمانى ندارد، ولى قبول تدريجاً انشا مى شود و تا به پايان نرسد متاع ملك مشترى نمى شود و حداقل براى چند لحظه اضافه ملك بدون محل مى ماند كه همين هم عقلًا محال است. در نتيجه طبق برهان محقق نائينى تحقق عقود بايد مطلقاً (با موالات يا بدون آن) محال باشد و خود محقق نائينى هم به اين امر ملتزم نيست، و قابل التزام نيست.

ثالثاً: همان گونه كه در پاسخ دليل شيخ اعظم آورديم، حقيقت معامله امرى اعتبارى است كه بايع اعتبار مى كند مالكيت مشترى را به مثمن، و امر اعتبارى به دست اعتباركننده است؛ آن گاه اگر بايع ملكيت مطلق را اعتبار مى كرد امكان داشت كه بگوييم تا زمانى كه قبول نيامده است مشترى مالك نمى شود و لازمه اش بقاى ملك بدون مالك است و فرقى ميان صورت موالات و عدم آن نبود. ولى اعتبار تمليك بايع، به نحومطلق نيست؛ بلكه بر فرض قبول مشترى و معلق بر آن يا در ظرف آن است؛ اگر چنين شد تا زمانى كه از سوى مشترى رضايت و قبول ملحق نشود مبيع از ملك بايع خارج نمى شود. قيام اضافه

ملكيت به ذات بايع است و پس از قبول به مشترى منتقل مى شود و در اين جهت فرقى نيست بين اين كه قبول مشترى فوراً و بلافاصله باشد يا با فاصله طولانى. حتى اگر يك سال هم طول بكشد در اين مدت، مبيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 80

ملك بايع است و پس از قبول، مالِ مشترى مى شود.

و به ديگر سخن به فرموده امام راحل در كتاب البيع [185]: با ايجاب بايع، تنها خلع ولُبس ايقاعى و انشائى حاصل مى شود. و بعد از قبولِ مشترى خلع و لبس واقعى اعتبارى محقق مى شود و اين محذورى ندارد و مستلزم تحقق اضافه بدون محل نيست.

وجه چهارم، اگر موالات عرفى مراعات شود يقيناً معامله منعقد مى شود؛ قدر متيقن هم همين فرض است؛ ولى اگر موالات عرفى نباشد در انعقاد معامله شك مى كنيم. اصل اوّلى در معاملات فساد و بطلان است؛ آن گاه به بركت قدر متيقن و اصل فساد، حكم به اعتبار موالات مى كنيم.

پاسخ: اگر دليل اجتهادى نباشد استدلال مذكور بجاست و نوبت به اصل عملى مى رسد. ولى عمومات و مطلقات أحَلَّ اللهُ البَيْعَ ، تِجارَةً عَنْ تَراضٍ و حتى أوفُوا بِالعُقُودِ ميان وجود موالات و عدم آن فرقى نمى گذارد و اعتبار موالات را كنار مى زند و نوبت به استصحاب عدم ترتب اثر نمى رسد؛ علاوه بر اين كه سيره عرف و عقلا نيز همين است و قبلًا در پاسخ دليل شيخ اعظم به آن اشاره شد. بعداً هم در دلايل منكران موالات بيان خواهد شد.

ب) نظريه طرفداران عدم شرطيت موالات

اشاره

گروهى از فقيهان موالات را در عقود- چه در عقود لازم و چه در عقود جايز، چه در عقود معاوضى و چه در عقود غير معاوضى، چه در عقود عهدى و چه در

عقود اذنى مثل وكالت- معتبر نمى دانند و براى آن دو دليل دارند:

1. عمومات و مطلقات كه قبلًا در پاسخ دليل چهارم ذكر شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 81

2. سيره عقلا. سيره عقلا در هدايايى كه براى يكديگر مى فرستند و در قراردادهايى كه امضا مى كنند بر اين است كه موالات را معتبر نمى دانند؛ زيرا گاهى هديه كننده هدايايى را براى كسى ارسال مى كند كه هنگام ارسال، ايجاب هبه، محقق شده است، ولى قبول آن پس از رسيدن به مقصد و تحويل به طرف و قبول و رضايت اومحقق مى شود و چه بسا يك سال طول بكشد تا به دست وى برسد. اين سيره در منظر معصوم (ع) بوده و در عين حال ردعى محقق نشده است و چه بسا تأييد نيز شده است.

در داستان ماريه قبطيه همين طور است و پادشاه حبشه پس از اسلام آوردن، هدايايى از جمله ماريه را براى پيامبر (ص) به مدينه فرستاد و مدت ها، بعد حضرت قبول كرد. و هيچ اعتراضى نكرد و نفرمود كه موالات ندارد و معتبر نيست؛ بنابراين، چنين سيره اى حجت و معتبر است. پس موالات معتبر نيست اگرچه احتياط مستحب در مراعات آن است.

نظريه امام خمينى (قدس سره)

امام راحل در كتاب البيع به صراحت، اعتبار موالات را در مطلق عقود نپذيرفته اند. ولى در عين حال در متن تحرير الوسيله مثل مشهور و شيخ اعظم، فتوا به اعتبار موالات داده اند. البته حضرت امام در ضمن تفسير موالات به عدم فصل طويل بين ايجاب و قبول، يك قيدى آورده است كه: «بما يخرجهما عن عنوان العقد والمعاقده». اين قيد كاملًا موافق است با آنچه در كتاب البيع فرموده است. ايشان مى فرمايد: آنچه مهم است وجود ربط ميان ايجاب

و قبول است تا عقد و معاقده (قرار داد) صدق كند و خارج از اين عنوان نشود، بنابراين تا زمانى كه ايجاب بايع، نسياً منسياً نشده و با قرارِ خود باقى است، الحاق قبول بلامانع است حتى اگر دو روز فاصله شود، با اين كه به قول امام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 82

راحل [186]: «فلو قال: بعتك هذا الفرس، قم وتفكر في صلاحك »، فقام وتأمّل ساعه أو ساعتين، بل يوماً أو يومين، فاختار القبول، يصدق «العقد» عليه، و يجب الوفاء به عرفاًوشرعاً». موالات و عدم موالات دائر مدار فاصله اى است كه ايجاب و قبول را از عنوان عقد و معاقده (قرارداد) خارج كند كه موجبِ نبودِ موالات است، يا خارج نكند كه موجب موالات است، و به اين معنا كاملًا منطقى و مستند است كه دليلش قبلًا ذكرشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 83

تطابق ايجاب و قبول

اشاره

مسأله 4: يعتبر فى العقد التطابق بين الإيجاب والقبول، فلو اختلفا- بأنْ أوجب البائع على وجه خاصّ، من حيث المشترى أو المبيع أو الثمن أو توابع العقد من الشروط، وقبل المشترى على وجه آخر- لم ينعقد، فلو قال البائع: بعت هذا من موكّلك بكذا، فقال الوكيل: اشتريته لنفسى، لم ينعقد؛ نعم لو قال: بعت هذا من موكّلك، فقال الموكّل الحاضر غير المخاطب: قبلت، لا يبعد الصحّة؛ ولو قال: بعتك هذا بكذا، فقال: قبلت لموكّلي، فإنْ كان الموجب قاصداً لوقوع البيع للمخاطب نفسه لم ينعقد، وإنْ كان قاصداً له أعمّ من كونه أصيلًا أو وكيلًا صحّ؛ ولو قال: بِعتك هذا بألف، فقال: «اشتريت نصفه بألف أو بخمسمائة»، لم ينعقد، بل لو قال: اشتريت كلّ نصف منه بخمسمائة، لا يخلو من إشكال، نعم لا

يبعد الصحّة لو أراد كلّ نصف مشاعاً. ولو قال لشخصين: بعتكما هذا بألف، فقال أحدهما: اشتريت نصفه بخمسمائة لم ينعقد، ولو قال كلّ منهما ذلك لا يبعد الصحّة وإن لا يخلو من إشكال؛ ولو قال: بعت هذا بهذا على أن يكون لي الخيار ثلاثة أيّام- مثلًا- فقال: اشتريت بلا شرط، لم ينعقد؛ ولو انعكس بأنْ أوجب البائع بلا شرط وقبل المشتري معه، فلا ينعقد مشروطاً، وهل ينعقد مطلقاً وبلا شرط؟ فيه إشكال.

ترجمه: مطابقت بين ايجاب و قبول، در عقد معتبر است؛ پس اگر با هم اختلاف داشته باشند، اين گونه فروشنده به طور خاصى- از جهت مشترى يا جنس يا عوض آن يا شرايطى كه همراه عقد است- ايجاب كند، و خريدار به طور ديگرى قبول كند، قرارداد منعقد نمى شود. بنابراين اگر فروشنده بگويد: «اين را به موكّل تو به فلان مبلغ فروختم» و وكيل بگويد: «براى خودم خريدم» معامله منعقد نمى شود؛ آرى اگر فروشنده بگويد: «اين را به موكّل تو فروختم و خود موكّل كه حاضر است و مورد خطاب فروشنده نبوده است، بگويد «قبول كردم» بعيد نيست كه صحيح باشد؛ و اگر بگويد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 84

«اين را در مقابل فلان مبلغ به تو فروختم» و او بگويد «براى موكّل خود قبول كردم»، در صورتى كه قصد فروشنده، فروش براى خود مخاطب بوده است، منعقد نمى شود، و اگر قصدش از مخاطب اعم از اين باشد كه او اصيل باشد يا وكيل؛ صحيح است. و اگر فروشند بگويد: «اين را به تو، به هزار فروختم» و مشترى بگويد «نصف آن را به هزار يا پانصد خريدم» خالى از اشكال نيست، آرى اگر مشترى هر نصفى از

آن را به طور مشاع اراده كرده باشد، بعيد نيست كه صحيح باشد و اگر فروشنده به دو نفر بگويد: «فروختم اين را به شما به هزار» و يكى از آن ها بگويد «نصف آن را به پانصد خريدم» منعقد نمى شود، و اگر هر دو نفر اين چنين بگويند بعيد نيست كه صحيح باشد، اگرچه خالى از اشكال نيست؛ و اگر فروشنده بگويد: «اين را به آن فروختم به شرط آن كه سه روز براى من خيار فسخ باشد» و مشترى بگويد: «بدون شرط خريدم» منعقد نمى شود؛ و اگر عكس آن باشد؛ يعنى فروشنده بدون شرط ايجاب كند و مشترى با شرط قبول كند، معامله مشروط منعقد نشده است و اين كه آيا معامله به طور مطلق و بدون شرط منعقد شده است، در آن اشكال است.

شرح: مسأله چهارم درباره تطابق و هماهنگى ميان ايجاب و قبول است؛ يعنى ايجاب هرگونه كه باشد قبول هم بايد همان گونه باشد، وگرنه عقد و قرارداد نخواهد بود و ربطى به هم نخواهند داشت تا مجموعاً يك واحد مركب شوند و موجب تأثير در ملكيت و زوجيت و مانند آن ها گردند. اين مطلب فرض هاى گوناگونى دارد كه به اهم آن ها (چهار صورت) اشاره مى شود:

الف) تطابق در نوع و صنف عقد

اگر بايع ايجاب بيع را انشا كرده باشد مشترى هم بايد قبول بيع را به زبان آورد و انشاى قبول بيع كند يا رضايت خود را به بيع ابراز نمايد. بنابراين اگر ايجاب مال بيع است و قبول مال هبه يا اجاره يا صلح و مانند اين ها، قطعاً منعقد نمى شود، زيرا اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 85

قبول به آن ايجاب ربطى ندارد و پيوند نمى خورد. از اين رو معاهده و معاقده

و قراردادى به وجود نمى آيد. همچنين اگر بايع، بيع نقد را انشا كند مشترى هم بايد با همين ويژگى قبول كند و رضايت خود را اعلام بدارد؛ بنابراين اگر به صورت نسيه قبول كند منعقد نمى شود زيرا در صنف بيع، ميان ايجاب و قبول هماهنگى نيست. اين فرض به قدرى واضح است كه امام راحل آن را در متن تحرير نياورده اند.

ب) تطابق از جهت بايع و مشترى

اگر بايع به شخصى- مثلًا زيد- خطاب كند و بگويد: «اين كالا را به فلان مبلغ به تو فروختم» زيد بايد بيع را قبول كند و بدان راضى شود. بنابراين اگر بكر اعلان رضايت يا انشاى قبول كند فايده اى ندارد و براى او منعقد نمى شود. و اگر مشترى در مقام خريدن به فروشنده خاصى خطاب كند و بگويد «فلان متاع را از تو به فلان مبلغ خريدم» بايد همان فرد خاص بگويد «فروختم»؛ نه اين كه فرد ديگرى انشاى بيع كند، در حالى كه مشترى با او حرفى نزده است. البته حساب وكيل و موكّل با فرد ثالث و اجنبى متفاوت است زيرا دست و زبان وكيل، دست و زبان موكّل است؛ پس اگر فروشنده به وكيل خطاب كند و بگويد: «اين را به فلان مبلغ به تو فروختم» موكّل او كه در مجلس عقد حضور دارد و مخاطب بايع نيست مى تواند بگويد «خريدم»؛ زيرا فرقى ندارد؛ وكيل هم اگر بگويد «خريدم» متاع براى موكّل است نه براى خودش. آرى شرطش اين است كه فروشنده بداند فلانى وكيل است و براى موكّل خود خريدارى مى كند، و معذلك انشاى بيع كند، يا برايش فرقى نداشته باشد كه وكيل براى خود خريدارى مى كند يا براى موكّل. امّا اگر

نمى داند و در فروختن به شخص وكيل، غرض خاص عقلائى دارد اگر موكّل او قبول كند يا خود وكيل براى موكّلش قبول كند، حكم به صحت اشكال دارد، زيرا در اين جا تطابق كامل وجود ندارد؛ و چه بسا ممكن است افراد مشترى از نظر غرض بايع، متفاوت باشند و اين تفاوت، دخيل در انشا باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 86

ج) تطابق از جهت ثمن و مثمن

اگر فروشنده گفت: «اين «غلام» را به هزار درهم فروختم» خريدار بايد همين را قبول كند، بنابراين اگر گفت: «آن «كنيز» را به هزار درهم خريدم» معامله منعقد نمى شود زيرا ميان ايجاب و قبول در مبيع هماهنگى وجود ندارد. يا اگر خريدار گفت: «نصف اين غلام را به پانصد يا هزار درهم خريدم» باز هم منعقد نمى شود و تطابق نيست.[187] يا اگر فروشنده گفت: «اين را به صد درهم فروختم» ولى خريدار گفت: «اين را به ده دينار خريدم» باز هم منعقد نمى شود؛ هرچند صد درهم معادل ده دينار است ولى غرض ها متفاوت است.

دليل (دليل لزوم تطابق در جهات فوق): علاوه بر اين كه اين مسأله اجماعى است و هيچ كس در اصل لزوم آن مخالفتى ندارد،[188] سيره عرف و عقلا و اهل بازار براى چنين عقودى، ارزش قائل نيست و آن را عقد نمى داند. آن ها خيلى راحت مى گويند اين قبول ربطى به آن ايجاب ندارد؛ و ما مى دانيم كه تا ارتباط وثيق و محكمى نباشد عقد و معاقده و معاهده (قرارداد) صدق نمى كند. روى همين اصل محقق نائينى (رحمه الله) فرموده است: اعتبار تطابق بين ايجاب و قبول در عقد، از قضايايى است كه «قياساتها معها»؛ يعنى استدلال آن ها همراه آن هاست و نيازى به اثبات و استدلال

ندارد.[189] و به گفته شيخ اعظم [190] اين شرط از اصل اعتبار قبول در عقود اخذ شده است و نفس لزوم قبول، بر لزوم تطابق دلالت مى كند؛ زيرا حقيقت قبول، رضا به ايجاب است.[191]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 87

بر اساس همين اصل امام راحل در كتاب بيع خود چنين مى فرمايد: كبراى كلى روشن است؛ [يعنى ] عرفاً بايد تطابق باشد وگرنه عقد صدق نمى كند. ولى در تشخيص صغريات و مصاديق چه بسا موارد ابهامى باشد كه آن هم ضابطه كلى ندارد و بر عرف است كه هر مورد را جدا ملاحظه كند.[192]

د) تطابق ايجاب و قبول در فروع و توابع عقد

در اين جا منظور از فروع و توابع عقد، شروط ضمن عقد است؛ مثلًا اگر فروشنده بگويد: «اين جنس را به فلان مبلغ فروختم و شرط مى كنم كه سه روز خيار فسخ داشته باشم» قبول هم بايد با همين شرط باشد و مشترى اگر بدون شرطِ بايع قبول كرد، يا بايع ايجاب را بدون قيد و شرط گفت ولى مشترى آن را به نحو مشروط قبول كرد، بستگى دارد كه شرط ضمنى از نوع التزام مستقل در ظرف التزام به اصل معامله باشد يا التزام مستقلى نباشد و به نحو قيد اصل معامله- و به قول اصوليان، از باب وحدت مطلوب يا تعدد مطلوب باشد- اگر قيد و به نحو وحدت مطلوب باشد باز هم منعقد نمى شود؛ زيرا قيد كه نباشد مقيد نيز نابود است و همين مبنا حق است، و اگر به نحو تعدد مطلوب و التزام در التزام باشد فرق مى كند، و امكان دارد كه با نبود شرط و مخالفت با آن هم اصل عقد و معامله منعقد شود ولى لازم نباشد بلكه داراى خيار

فسخ باشد.

نتيجه: اصل اشتراط تطابق مسلّم است و جا ندارد كسى با آن مخالفت كند.

ضمناً از توضيحاتى كه داديم حكم فرض هاى گوناگون كلام امام راحل در تحرير الوسيله روشن مى گردد و نيازى به بيان يك يك آن ها نداريم. تنها در بخش تعبير به «لا يخلو عن إشكال» يا «و فيه إشكال» وجود دارد: يكى در مورد عدم تطابق از جهت مبيع كه بايع مى گويد: «اين متاع را به هزار فروختم» ولى مشترى مى گويد: «هر نصف آن را

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 88

به پانصد خريدارم» كه حضرت امام فرموده است: «لا يخلو من إشكال». وجه اشكال اين است كه اگر ظاهر صيغه را نگاه كنيم ميان ايجاب و قبول تطابق نيست؛ زيرا بايع گفته است: «اين را فروختم به هزار» كه ظاهرش مجموع من حيث المجموع است، ولى مشترى روى هر نصف، جدا جدا تكيه كرده است. ولى اگر به باطن و واقع نگاه كنيم هر نصف به كذا در معنا همان است كه تمام متاع را به هزار خريدم، ولى در عقود و معاملات قولى، علاوه بر معنا، لفظ نيز مهم است و لذا اين قسم اشكال دارد.

ديگرى در مورد عدم تطابق از جهت مشترى است كه بايع به دو نفر گفته است: «اين را به هر دو به هزار فروختم» ولى آن ها هركدام گفته اند: «من نصف اين را به پانصد خريدم». اين نيز شبيه فرض قبلى است و خالى از اشكال نيست؛ به همان بيان. و مورد سوم در آخر مسأله است كه در مورد توابع عقد يا شروط ضمن عقد است كه بايع به صورت مطلق، انشا كرده و مشترى به صورت مشروط قبول كرده

است. وجه اشكال اين است كه شرط ضمنى التزامى مستقل در ضمن التزام به اصل بيع است تا اصل بيع صحيح باشد، يا التزام مستقلى نيست و قيد التزام به اصل بيع است تا اگر قيد نبود مقيد هم نابود شود، كه قبلًا در ضمن فرض چهارم بيان شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 89

اشاره و كتابت

اشاره

مسألة 5: لو تعذّر التلفّظ- لخرس ونحوه- تقوم الإشارة المُفهمة مقامه؛ حتّى مع التمكّن من التوكيل على الأقوى، ولو عجز عن الإشارة أيضاً فالأحوط التوكيل أو المعاطاة، ومع تعذّرهما إنشاؤه بالكتابة.

ترجمه: اگر به جهت لال بودن و مانند آن، تلفظ [به عقد] ممكن نباشد، اشاره اى كه فهماننده [معنا] باشد جاى لفظ را مى گيرد، حتى بنا بر اقوا در صورتى هم كه متمكن از وكيل گرفتن باشد. و اگر از اشاره هم ناتوان باشد احتياط [واجب ] آن است كه يا وكيل بگيرد يا به طور معاطات انجام دهد. و در صورتى كه هيچ يك از اين دو ممكن نباشد، انشاى عقد با نوشتن ممكن خواهد بود.

شرح: آيا معاملات (عقود و ايقاعات) آدم هايى كه قدرت تكلم ندارند و ناچار به اشاره دست و پا و چشم و سر يا نوشتن هستند تا مقصود خود را به ديگران بفهمانند، صحيح است و منعقد مى شود يا خير؟ بر فرض صحت، آيا اين عقد، لازم است، يا جايز و متزلزل؟

به طور كلى هر معامله اى مى تواند با يكى از چهار سبب، انشا و ايجاد شود: 1. با قول و لفظ و صيغه مخصوص؛ 2. با معاطات و تسليم و تسلّم، يا دادن و ستاندن خارجى به قصد معامله؛ 3. با اشاره؛ 4. با كتابت با طرفى كه غايب

است. از اين چهار سبب دو سبب نخست در حال اختيار سببيت دارند و انشاى معامله با آن ها صحيح است؛ با اين تفاوت كه اگر به قول و صيغه خاصه باشد قطعاً منعقد مى شود و لازم مى گردد، ولى اگر به نحو معاطات باشد محل بحث است كه آيا معاطات هم بيع و مفيد ملك است؟ در صورتى كه بيع باشد آيا مفيد لزوم است و عقد بر آن صدق مى كند يا خير؟ اين پرسش ها در مسائل بعد از اين مسأله بيان خواهد شد. ولى فعلًا اين مقدار مسلّم است كه هم بيع قولى و هم معاطاتى در حال اختيار هم قابل انشا هستند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 90

امّا دو سبب اشاره و كتابت در حال عجز و عدم قدرت بر تكلم قطعاً كفايت مى كنند و به حكم اجماع و رواياتى كه خواهد آمد اشاره عاجز يا كتابت او سبب انشاى معامله است. البته در اين مورد بحث هايى فرعى اى هم وجود دارد كه بررسى خواهد شد؛ مانند اكتفا به اشاره با تمكن از معاطات، تقدم اشاره بر كتابت يا بعكس آن يا عدم ترجيح يكى بر ديگرى. ولى قبل از آن، اين بحث مهم مطرح است كه آيا با تمكن از انشاى قولى مى توانيم به اشاره يا نوشتن بسنده كنيم يا لزوماً بايد از صيغه و قول استفاده كنيم؟ در اين باره دو نظريه مطرح است:

1. مشهور فقها و بلكه طبق ادعاى بعض،[193] همه فقها گفته اند: معيناً از انشاى قولى استفاده كند و حق ندارد به اشاره و كتابت قناعت كند. اين دسته، دلايلى دارند كه بررسى خواهد شد.

2. عده اى از فقها از جمله مرحوم آيت اللّه خوئى [194]

و مرحوم شهيدى در حاشيه مكاسب [195] و حضرت امام (قدس سره) در كتاب البيع [196] نظرشان اين است كه در حال اختيار هم اشاره كفايت مى كند، و در حقيقت چهار سبب مذكور، در يك رتبه قرار دارند و افرادى هم كه قدرت تكلم دارند مختارند از هركدام براى انشاى معامله استفاده كنند و هيچ كدام فرع بر ديگرى و قائم مقام اضطرارى آن نمى باشند.

دلايل صحت اشاره در عقد قول

اشاره

دليل اول: مقتضاى قاعده اوليه همين است؛ زيرا سابقاً در تعريف بيع گفتيم: «مبادله مال بمال» يا «تمليك عين بعوض»، و گفتيم مبادله تكوينى مراد نيست كه جوهر ذات دو مال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 91

به يكديگر تبديل شود يا عرضى از اعراض آن ها يا دست كم مكان آن ها جابه جا شود، بلكه مراد، مبادله اعتبارى و در عالم اعتبار است؛ امّا نه اين كه مجرد نيت و اعتبار نفسانى كافى باشد بلكه بايد با سبب و وسيله اى انشا و ابراز شود، آن هم مُبرزى كه مُظهِر مقصودِ طرفين باشد. بيش از اين هم لزومى ندارد كه حتماً به سبب قول يا فعل خاص معاطات ابراز كند بلكه با اشاره مُفهِمه و كتابت دالّه بر مقصود نيز مى تواند آن اعتبار تمليك و تملك را اظهار و انشا كند. پس در عرض قول، اشاره و كتابت هم كفايت مى كند و سبب انعقاد معامله است؛ اگرچه براى لزوم معامله، قول مخصوص لازم است ولى فعلًا كلام در اصل انعقاد معامله و انشاى آن با اشاره و مانند آن است.

اشكال: مجرد سبب بودن چيزى براى انشاى معامله با آن، كافى نيست بلكه لزوماً بايد سبب عقلائى وجود داشته باشد. انشاى قولى و فعلى از اسباب عقلائى هستند و ايجاد معامله

با آن دو مرسوم و متعارف است ولى انشاى معامله به سبب اشاره و كتابت مرسوم و عقلائى نيست و كفايت نمى كند و لااقل شك داريم كه با تمكن از انشاى قولى، اشاره كافى است يا نه؟ هر كجا در اصل انعقاد شك كرديم از اصل فساد معامله استفاده مى كنيم.

جواب: اوّلًا: انشا به سبب اشاره و كتابت هم در بازار وجود دارد. البته معامله قولى خيلى بيش تر است؛ نه به اين دليل كه قول موضوعيت و خصوصيت دارد بلكه به اين دليل كه قول هزينه اى ندارد و آسان ترين راه ابراز مافى الضمير است. ثانياً: در حالات خاصى كه شخص قدرت بر تكلم ندارد- خواه به خاطر گنگ و لال بودن يا به خاطر اين كه زبان طرف را نمى داند؛ مثل معامله عرب با عجم- معامله اشاره اى يا نوشتارى مرسوم است و همين كافى است تا اين ها هم از اسباب عقلائى باشند و در حال اختيار هم موجب انعقاد معامله باشند، اگرچه احتياط مستحب اين است كه با تمكن از قول، به قول انشا كند.

دليل دوم: عمومات و مطلقات، بيع و تجارت اشاره اى را هم شامل مى شوند؛ زيرا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 92

اين نيز بيع و تجارت است و در آيه بيع، يعنى أحَلّ الله البَيْعَ و آيه تجارت، يعنى تِجارةً عَنْ تَراضٍ ؛ غير از رضايت طرفين قيد ديگرى وجود ندارد. و بر فرض در صحت بيع با اشاره يا كتابت شك كنيم از اين عمومات و مطلقات استفاده مى كنيم، و حتى عموم أوفُوا بِالعُقُودِ نيز آن را شامل مى شود زيرا عقد به معناى عهد و التزام و قرارداد است و در معامله با اشاره و نوشتن نيز قرارداد

و التزام طرفين وجود دارد. بنابراين به بركت مطلقات و عمومات كتاب و سنت نيز قابل اثبات است.

اشكال: اين ادلّه به فرد متعارف انصراف دارند كه بيع قولى يا معاطاتى باشد و بيع با اشاره و كتابت را شامل نمى شوند و بر سبب بودن اين دو براى انشاى معامله دلالت نمى كنند.

جواب: منشأ انصراف، فرد متعارف بودن و غلبه وجود است كه در اصول فقه ثابت است. اين انصراف جلو اطلاق را نمى گيرد و مانع از شمول آن نسبت به فرد قليل نمى باشد.

نتيجه: در حال اختيار هم انشاى معامله با اشاره و نوشتن صحيح است و منعقد مى شود. در ضمن ميان اشاره و كتابت، عموم من وجه است؛ زيرا گاهى اشاره، مورد دارد ولى كتابت مورد ندارد. مثلًا فردى كه نوشتن نمى داند با اشاره معامله مى كند- چه قدرت تكلم داشته باشد، چه نداشته باشد- و گاهى كتابت، مورد دارد ولى اشاره، مورد ندارد مثل معامله با فرد غايب كه با فرستادن پيك يا نامه انجام مى گيرد و اشاره به غايب معقول نيست گاهى هم هر دو راه مطرح است چه براى قادر بر تكلم كه قادر به اشاره و كتابت هم هست و چه براى عاجز از تكلم ولى قادر بر اشاره و كتابت.

دلايل لزوم انشاى قولى فقهايى كه معتقدند در حال اختيار و تمكن، انشاى قولى لازم است به چهار دليل استناد كرده اند:

1. اجماع: قبلًا اشاره شد كه مرحوم ابن زهره و مرحوم محقق ثانى ادعاى اجماع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 93

كرده اند تعبير محقق اين است: «لأنّ النطق معتبر فى العقود اللازمة بالإجماع».[197]

پاسخ: اوّلًا اجماعى وجود ندارد؛ ثانياً اجماع منقول به خبر واحد حجت نيست؛

ثالثاً اجماعى كه اين فقها مى گويند به احتمال زياد مدركى است.

2. روايات: «إنّما يحلّل الكلام ويحرّم الكلام » كه هم در كتاب بيع [198] ذكر شده است و هم در كتاب مزارعه و مساقات [199] و ظهور در حصر دارند كه تنها كلام و قول است كه محلّل و محرّم است. پس اشاره و كتابت كافى نيست.

پاسخ: اوّلًا اگر به اين روايات استناد كنيم بايد معاطات را نيز كنار بگذاريم چون معاطات هم فعل است نه قول و كلام، و مشهور يا جمعى از آنان به اين ملتزم نيستند. ثانياً در روايت فوق، چند احتمال وجود دارد كه در مسائل معاطات خواهد آمد و طبق يك احتمال قابل استدلال است ولى احتمالات ديگرى هم هست كه «إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال». افزون بر اين، احتمال مشار اليه مستلزم تخصيص اكثر است و ذاتاً نادرست است.[200]

3. روايات خاصه اى كه در برخى از ابواب معاملات آمده است از جمله در مورد بيع مصحف [201] و بيع عبد فرارى [202] و مانند آن، كه امام (ع) در مقام بيان معامله فرموده است: «مشترى چنين و چنان بگويد» كه ظاهرش لزوم قول است.

پاسخ: اوّلًا اين روايات در ابواب خاصى است و قاعده كلى از آن استفاده نمى شود؛ ثانياً در همان موارد هم مفيد حصر نيست تا به مفهومش انشاى غير قولى را ابطال كند،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 94

بلكه از باب فرد متعارف، قولى را بيان كرده است. بنابراين با مطلقات و عموماتِ معاملات منافاتى ندارند.

4. در حال اختيار، قدر متيقن اين است كه با قول، انشا كند و مازاد بر آن؛ يعنى با اشاره يا كتابت، مشكوك است، لذا از اصل فساد معامله

استفاده مى كنيم.

پاسخ: با وجود مطلقات و عمومات كه دليل هاى اجتهادى هستند نوبت به اصل عملى نمى رسد.

نتيجه: هيچ دليل معتبرى نيست تا بر لزوم انشاى قولى براى فرد متمكن دلالت كند. پس با اشاره و كتابت هم كفايت مى كند.

نظريه امام خمينى (قدس سره)

امام راحل در متن تحرير بر اساس تحقيقى كه در كتاب بيع دارند، بحث نكرده است بلكه بر مسلك مشهور بحث كرده و فرموده است: «اشاره و كتابت مخصوص فرض تعذر تلفظ است و با امكان نطق و قول، با اشاره منعقد نمى شود زيرا مسبّبات عقلائى بايد داراى اسباب عقلائى باشند. عقلا در حال اختيار و تمكن، از قول يا معاطات استفاده مى كنند نه از اشاره يا كتابت ولى در حال عجز و اضطرار از اشاره هم استفاده مى كنند و با آن مرادات خود را مى فهمانند».

دلايل انعقاد معامله با اشاره يا كتابت در حال عجز

1. اجماع: فقيهى را سراغ نداريم كه اشاره را براى اخرس كافى نداند.

2. سيره عقلا: خود انسان هاى اخرس با يكديگر در جميع شؤون معيشت خود- و از جمله در معاملات و مبادلات- از اشاره بهره مى گيرند؛ ديگران هم در برخورد با آنان با زبان آن ها كه زبان اشاره است مقصودشان را مى فهمانند و اين روش از سوى شرع، ردع و منع نشده است و بلكه به بركت دو دليل بعدى چه بسا تأييد گرديده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 95

3. عمومات و مطلقات ابواب عقود و ايقاعات، بر فرض اگر به حكم اجماع در مورد انسان قادر و متمكن تقييد شده باشند و بگويند حتماً با قول بايد انشا كند، ولى در مورد انسان عاجز از تكلم تقييد نشده اند و بر فرض شك در تقييد، به اصاله العموم و اصاله الاطلاق تمسك مى كنيم.

4. به سه فحوا و اولويت نيز استدلال شده است يا ممكن است كسى استدلال كند:

الف) فحواى طلاق اخرس: رواياتى در باب طلاق وارد شده مبنى بر اين كه طلاق اخرس با اشاره يا كتابت منعقد مى شود.[203] حال

اگر اطلاق اخرس با اشاره صحيح است ساير معاملات و عقود و ايقاعات او به طريق اولى با اشاره صحيح است.

ب) فحواى وصيت اخرس: رواياتى داريم كه انسانى كه در حال مرگ زبانش بند آمده و قدرت تكلم ندارد مى تواند با اشاره وصيت كند و چنين وصيتى مشروع است.[204] حال ممكن است ادعا كنيم كه باب وصيت خصوصيتى ندارد و يكى از معاملات به معناى اعم است، پس در ساير معاملات و از جمله بيع هم، اخرس مى تواند با اشاره معامله كند.

ج) فحواى قرائت نماز اخرس: رواياتى داريم كه انسان اخرس قرائت نماز را با اشاره انجام دهد و همين كافى است.[205] حال، نماز كه عبادت است و خيلى مهم است براى اخرس با اشاره برگزار مى شود پس معاملات اخرس به طريق اولى با اشاره صحيح است.

نقد و بررسى: اين دليل ناتمام است؛ زيرا فحوا يا مفهوم موافقت يا قياس اولويت بايد قطعى باشد و اگر ظنى شد ارزشى ندارد. هر سه فحوا در اين جا مورد قطعى نيست و قابل تشكيك است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 96

امّا فحواى روايات طلاق: به گفته محقق اصفهانى: باب طلاق و نكاح خصوصيت دارند و چه بسا براى حفظ فروج، توسعه يا تضييقى در آن دو باب باشد ولى اين خصوصيت در ساير معاملات نيست تا بتوانيم حكم را به آن ها توسعه دهيم.

امّا فحواى روايات وصيت: باز در اين باب از ناحيه شارع تسهيلاتى اعمال شده است كه در جاهاى ديگر نيست و لذا وصيت تعليقى هم مشروع است؛ در حالى كه در ساير عقود و ايقاعات تعليق مضر است. بنابراين سرايت دادن حكم باب وصيت به ساير موارد، نوعى

قياس است.

امّا فحواى باب قرائت نماز: از آن جا كه در نماز، مباشرت لازم است و خود مكلف بايد آن را بجا آورد و در هيچ حالى هم قابل ترك نيست، بديهى است كه اگر تلفظ ممكن نباشد، اشاره جايگزين آن مى شود، ولى معاملات اين ويژگى را ندارند و توكيل هم در آن ها جايز است. پس قياس مع الفارق است.

البته سه دليل قبلى كفايت مى كند و اصل جواز و صحت معامله اخرس با اشاره يا كتابت، مسلّم است. ولى چند فرع قابل بحث است:

الف) اگر اخرس همان گونه كه از تكلم ناتوان است از توكيل (وكيل گرفتن براى انشاى عقد) نيز ناتوان باشد قطعاً به اشاره منعقد مى شود، ولى آيا با تمكن از توكيل هم اشاره او كافى است يا لزوماً بايد وكيل بگيرد؟ ظاهراً در كفايت اشاره مخالفى وجود ندارد و فتواى فقها عدم لزوم توكيل است.[206]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 97

ب) به حكم سيره عقلا ظهور افعال و حركات و اشارات و كتابات مثل اقوال هستند و حجيت دارند، و ظهور يقين آور نيست؛ آرى بايد وثوق و اطمينان آور باشد و مجرّد ظن ولو ظن غالب كفايت نمى كند.

ج) مشهور اشاره را بر كتابت مقدم داشته اند به اين دليل كه اشاره «اصرح» است و دلالت آن بر مقصود روشن تر است. برخى هم كتابت را مقدم دانسته اند؛ مثل مرحوم سيد در حاشيه.[207] به اين دليل كه كتابت «اضبط» است و دقت بيش ترى در آن وجود دارد. ولى اين استدلال ها ناتمام است؛ زيرا اوّلًا كليت ندارند، بلكه گاهى اشاره از كتابت «اضبط» است يا كتابت از اشاره «اصرح» است؛ ثانياً وجوهى استحسانى مى باشند كه در فقه اهل بيت (ع) به آن ها

اهميتى داده نشده است. بنابراين بايد روايات ملاحظه شود.

در روايات باب وصيت تنها «اشاره» مطرح شده و خبرى از كتابت نيست. در روايات طلاق اخرس هم، در سه روايت، تنها اشاره مطرح شده و با اين كه در مقام بيان است خصوص اشاره را آورده است. يكى از دو روايت ديگر (روايت يونس [208]) هم به امام مستند نكرده و به احتمال زياد فتواى خود يونس است، كه براى ما حجت نيست. ضمن اين كه در سند آن اسماعيل بن مرار آمده كه مجهول الحال است. روايت ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 98

روايت صحيحه احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى از امام رضا (ع) است كه در اين روايت ابتدا كتابت را عنوان كرده سپس سراغ راه هاى ديگر رفته است [209] و برخى مثل مرحوم سيد در حاشيه [210] و مثل ابن ادريس حلّى [211] كتابت را ترجيح داده اند. ولى اوّلًا از روايت، لزوم ترتيب استفاده نمى شود و محتمل است در مقام بيان اصل استفاده از كتابت و راه هاى ديگر باشد؛ ثانياً بر فرض كه ترتيب فهميده شود، فقط در باب طلاق چنين است و ربطى به ساير معاملات ندارد.

پس با توجه به فتواى مشهور و تقديم اشاره و نيز با توجه به فرد غالب و متعارف بودن اشاره كه اخرس ها بيشتر با اشاره مراد را مى فهمانند نه كتابت، و با توجه به اين كه روايات وصيت و بيشتر روايات طلاق اخرس، روى اشاره تكيه كرده اند احتياط واجب اين است كه نخست اشاره و اگر اشاره ميسّر نشد- مثل فرد غايب كه با او به اشاره سخن گفتن و معامله كردن، معنا ندارد- نوبت به كتابت مى رسد. حتى امام راحل از باب احتياط

واجب، معاطات و توكيل را هم پيش از كتابت مى دانند چون سبب عقلائى و متعارف هستند و اولويت دارند، و در پايان اگر هيچ راهى نبود از باب ضرورت و ناچارى از كتابت استفاده كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 99

معاطات

اشاره

مسألة 6: الأقوى وقوع البيع بالمعاطاة في الحقير والخطير. وهي: عبارة عن تسليم العين بقصد صيرورتها ملكاً للغير بالعوض وتسلّم العوض بعنوان العوضية، والظاهر تحقّقها بمجرّد تسليم المبيع بقصد التمليك بالعوض مع قصد المشتري في أخذه التملّك بالعوض؛ فيجوز جعل الثمن كلّياً في ذمّة المشتري، وفي تحقّقها بتسلّم العوض فقط من المشتري بقصد المعاوضة إشكال وإن كان التحقّق به لا يخلو من قوّة.

ترجمه: اقوا آن است كه بيع، در چيز كوچك و بزرگ، با معاطات واقع مى شود. و «معاطات» عبارت است از تسليم نمودن عين به قصد مالك ديگرى شدن با عوض، و تحويل گرفتن عوض به قصد عنوان عوض بودن. و ظاهر آن است كه به مجرد اين كه فروشنده مبيع را به قصد تمليك به مشترى، در مقابل عوض تسليم نمايد و مشترى هم در گرفتن آن، مالك شدن در مقابل عوض را قصد نمايد معاطات تحقق مى يابد؛ بنابراين جايز است كه ثمن را چيز كلى در ذمّه مشترى قرار دهد. و در تحقق پيدا كردن معاطات به اين كه فقط عوض (ثمن) را از مشترى به قصد معاوضه تحويل بگيرد، اشكال است؛ اگرچه تحقق معاطات با آن خالى از قوّت نيست.

شرح: حقيقت بيع مبادله اعتبارى مال به مال است كه از آن به بيع مُسبّبى تعبير مى شود، و اين مبادله به دو سبب عرفى و عقلائى قابل انشا و ابراز است كه از

آن ها به بيع سببى تعبير مى شود. يكى عبارت است از قول و صيغه مخصوص كه از آن به بيع به صيغه ياد مى شود. پنج مسأله پيشين درباره اين قسم بود. قسم ديگر عبارت است از فعل مخصوص كه از آن به بيع معاطاتى ياد مى شود و در مسأله ششم، و چهار مسأله بعدى از زواياى گوناگون مورد بحث ما قرار مى گيرند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 100

تعريف معاطات

واژه معاطات در كتاب و سنت نيامده است تا مجبور باشيم حدود و ثغور آن را بيان كنيم اين نوع معامله در عرف و در ميان مردم رايج است؛ مثلًا از فروشگاه ها اجناسى را برمى دارند و بُن يا كارت خريد يا قيمت آن را كه مشخص است به فروشنده مى دهند و ... و نزد خود عرف روشن و بديهى است، در عين حال به اختصار معناى لغوى و اصطلاحى فقها درباره آن را بيان مى كنيم:

تعريف لغوى معاطات: معاطات مصدر باب مفاعله و از ثلاثى مجرد «عطا يعطو عطواً» گرفته شده است و در لغت عرب به معناى مناوله و تعاطى است. يعنى دو نفر كه از هركدام چيزى به ديگرى برسد و نصيب او شود، و هركدام چيزى را به ديگرى بدهد و در عوض چيزى از او بگيرد.[212] خلاصه اين كه معاطات يعنى مناوله و تعاطى و اعطا و اخذ و در فارسى به دادن و ستاندن تعبير مى شود. ضمناً در لغت معناى وسيعى دارد و مخصوص معامله معاطاتى نيست بلكه در عاريه و هديه و هبه و مصالحه و مبايعه و ... كاربرد دارد و هركدام با فعل، قابل ايجاد هستند. در معامله لازم نيست تعاطى، فعلى باشد،

يعنى هم زمان دادنى و ستاندنى باشد يا از دستى بدهد و در مقابل با دست ديگر بستاند يا بلافاصله پس از اعطا اخذى باشد؛ بلكه بيع سلم و نسيه و مانند آن را هم كه از يك طرف اعطا فعلى و از طرف ديگر چند ماه ديگر محقق مى گردد، شامل مى شود.

معاطات در اصطلاح فقها: شيخ اعظم در مكاسب [213] از قول گروهى (شهيد ثانى در شرح لمعه [214] و صاحب رياض [215] و غيره) اين گونه نقل كرده: «المعاطاة: أنْ يُعطى كل من

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 101

اثنين عوضاً عمّا يأخذه من الآخر» يعنى هريك از دو نفر به ديگرى عوض عطا كند در برابر آنچه از ديگرى مى گيرد؛ سپس فرموده است: معاطات به اين معنا دو گونه است:

1. هركدام متعاطيان به قصد اباحه تصرف عوضى را به ديگرى بدهد بدون اين كه قصد تمليك مال به او داشته باشد؛ مثل ميزبانى كه به قصد اباحه تصرف طعام را در اختيار ميهمان مى گذارد و نيازى به اذن قولى ندارد.

2. هركدام به قصد تمليك و با اين نيت تعاطى مى كنند و عوضى را به ديگرى مى دهند و عوضى را از ديگرى مى گيرند؛ سپس دو وجه ديگر براى معاطات از قول صاحب جواهر ذكر كرده و در آن ها مناقشه نموده است كه نيازى به ذكر آن ها و تكرار مناقشات شيخ در مكاسب [216] نيست. از آن جا كه تعريف مذكور اعم از بيع معاطاتى [217] است لذا امام راحل در صدد تعريف ديگرى برآمده كه مخصوص معامله معروف معاطاتى است و در ضمن مسأله ششم مى فرمايند:

وهي عبارة عن تسليم العين بقصد صيرورتها ملكاً للغير بالعوض وتسلّم العوض بعنوان العوضيه.

اين تعريف مخصوص وجه دوم از

دو وجهى است كه شيخ اعظم تبيين كرد. مورد بحث ما هم در باب بيع درباره معاطات بر وجه تمليك است و بر وجه اباحه تصرف كار نداريم.

سير بحث در اين باب به قرار زير است:

1. آيا معاطات معامله مستقلى است يا قسمى از بيع است؟

2. بر فرض كه بيع باشد آيا بيع فاسد است يا بيع صحيح؟

3. بر فرض كه بيع صحيح باشد آيا مفيد اباحه تصرف است يا مفيد ملكيت؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 102

4. بر فرض كه مفيد ملك باشد آيا مفيد ملك لازم است- مثل بيع قولى- يا ملك جايز و متزلزل است كه با تلف يك طرف و مانند آن لازم مى گردد؟ اگر چنين باشد بحث ديگرى مطرح مى شود به نام مُلزِمات معاطات.

در ضمن بحث هاى فوق يا پس از آن ها بحث ديگرى مطرح مى شود كه در مكاسبِ شيخ با عنوان تنبيهات از آن ها ياد شده است؛ از جمله اين كه آيا معاطات مخصوص بيع است يا در ساير معاملات نيز جارى و سارى است؟ و ....

قبل از ورود به بحث به ترتيبى كه ذكر شد، فهرستى از اقوال گوناگون را درباره معاطات بيان مى كنيم: اقوال فقهاى [218] اهل بيت (ع):

1. معاطات مثل بيع قولى مفيد لزوم است مطلقاً.

2. معاطات مفيد لزوم است اگر دلالت كننده بر تراضى يا بر معامله لفظ باشد.

3. معاطات مفيد ملك جايز و متزلزل است كه با تلف يك عوض، لازم مى شود.

4. معاطات مفيد اباحه جميع تصرفات است، حتى تصرف هاى متوقف بر ملك.

5. معاطات مفيد اباحه جميع تصرفات است مگر تصرف هاى ملكى.

6. معاطات نه مفيد ملك است و نه اباحه، بلكه يك معامله فاسد است.

7. معاطات معامله مستقلى است و

مفيد ملك هم هست و ربطى به بيع ندارد.

اقوال نزد فقهاى اهل سنت:[219] سه فرقه مالكى و حنبلى و حنفى معاطات را بيع صحيح و لازم مى دانند و براى بيع دو قسم قائلند: يكى بيع قولى و ديگرى بيع فعلى يا معاطات، ولى فرقه شافعى منكر اين معناست.

بررسى تفصيلى معاطات

بحث اوّل: آيا معاطات معامله اى مستقل است يا قسمى از بيع است كه با فعل داد و ستد انشا مى شود، در مقابل بيع قولى كه با صيغه خاصى انشا مى گردد؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 103

ظاهراً تنها كسى كه معاطات را معامله مستقلى دانسته مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء است كه مرحوم سيد در حاشيه از قول ايشان نقل كرده است [220] البته صاحب مفتاح الكرامه از حواشى شهيد اول حكايت كرده كه معاطات معاوضه مستقل باشد[221] ولى هيچ دليلى بر آن اقامه نكرده اند، بلكه دليل، يعنى عرف عام مردم و عرف خاص مسلمانان و عرف اخص فقهاى شيعه و سنى برخلاف آن است. البته ثبوتاً ممكن است معاطات، تجارت مستقلى باشد و به عموم آيه تجارت و مانند آن استدلال شود ولى اثباتاً چنين نيست و كسى آن را معامله جدا محسوب نكرده است.

بحث دوم: آيا معاطات از معاملات صحيحه است يا از معاملات و بيوع فاسده؟ تنها علامه در كتاب نهاية الأحكام [222] قائل شده كه معاطات نه بيع است و نه مفيد اباحه و با مالى كه به معاطات گرفته شده مثل مقبوض به عقد فاسد معامله مى شود. البته ايشان در ساير كتاب ها رجوع كرده و معاطات را بيع صحيح و مفيد ملك دانسته و تنها لزوم را از آن نفى كرده است.[223]

بررسى ايجاب يا عدم ايجاب ملكيت با معاطات

اشاره

بحث سوم: آيا معاطات بيع صحيح و موجب تمليك و تملك است- ولو مفيد ملكيت لازمه نباشد- يا موجب ملكيت نيست و حداكثر مفيد اباحه تصرف است؟ دو نظريه وجود دارد:

1. مشهور فقها تا زمان محقق ثانى گفته اند: معاطات مفيد اباحه تصرف است نه ملكيت.[224]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 104

2. محقق ثانى [225]

و گروهى از فقيهان و محدثان گفته اند: معاطات مثل بيع به صيغه مفيد ملكيت است.[226] ولى در اين كه مراد ملك جايز و متزلزل است يا ملك لازم اختلاف دارند كه در مسأله هشتم از مسائل تحرير الوسيله خواهد آمد. فعلًا بررسى اصل افاده ملك مهم است. ضمناً نزاع در معاطات به قصد تمليك است، نه معاطات به قصد اباحه.

دلايل طرفين: نخست، دلايل متأخرين را مى آوريم كه عقيده به صحت معاطات دارند و آن را بيع صحيح و مفيد ملكيت مى دانند:

ادله متأخرين بر صحت معاطات

دليل اوّل، سيرة قطعية عقلاى عالم و خصوص مسلمين:

در طول تاريخ مردم با مالى كه از طريق معاطات به دست مى آوردند معامله ملك مى كردند و تمام احكام ملك را بر آن مترتب مى كردند؛ همين سيره در زمان معصومين (ع) هم بوده، مسلمانان هم معاملات معاطاتى داشتند و امروز هم هست و بلكه بيشتر معاملات مردم به اين نحو انجام مى گيرد و معاملات قول خيلى كم است اين سيره به هيچ وجه از سوى شارع مقدس ردع نشده است وگرنه به دست ما مى رسيد و نظر شارع را مى فهميديم و چه بسا به بركت عمومات آيات و رواياتى كه در دلايل بعدى خواهد آمد، مى توانيم ادعا كنيم كه امضا هم نموده است، در نتيجه اين سيره از سيره هاى مقطوعه است و موجب يقين به صحت معاطات است.

دو اشكال: الف) شيخ در مكاسب مى گويد: مسلمانان از روى بى مبالاتى يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 105

كم مبالاتى سيره هاى فراوانى دارند كه ربطى به شارع ندارد و داراى ارزش نيست، حال شايد سيره مذكور هم از اين قسم سيره ها باشد؛ پس قابل استناد نيست.

پاسخ: اوّلًا سيره مذكور عقلائى است و همه مردم عالم با

هر مسلك و مرام و دين و مذهبى و حتى لامذهبان عالم در معاملات خود اين گونه هستند، پس سيره عقلائيه است، نه شرعيه يا متشرعيه؛ ثانياً فقط عوام مسلمانان اين كار را نمى كنند بلكه خواص و متدينان و حتى عالمان دينى هم عملًا بر مال مأخوذ به معاطات، آثار ملك مترتب مى كنند، لذا نمى توان اين كار را از روى بى مبالاتى دانست.

ب) اين سيره رسماً از سوى شارع ردع شده است، و به دليل اجماع و اصل فساد و برخى روايات، تا زمانى كه قول نباشد ملكيتى نيست؛ پس اين سيره ارزشى ندارد.

پاسخ: پاسخ اين اشكال پس از دلايل متأخرين، دلايل مشهور بر عدم افاده ملكيت را خواهيم آورد و جواب خواهيم داد و روشن خواهد شد كه اين ها صلاحيت ندارند تا رادع باشند.

پس دليل سيره، دليل محكمى است و جاى مناقشه ندارد؛ بلكه به قول امام راحل:

بل الظاهر بناء العقلاء بل المتشرّعة على اللزوم أيضاً، وبالجملة: لا فرق لديهم بين إنشاء البيع بالصيغة وبين المعاطاة في شى ءٍ من الآثار صحّة ولزوماً.[227]

دليل دوم: آيه أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا[228]:

محقق ثانى [229] و شيخ اعظم [230] و امام راحل [231] براى اثبات صحت و نفوذ و تأثير معاطات و مفيد ملك بودن آن- به آيه حليت بيع استدلال كرده اند. بيان منطقى دليل:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 106

مقدمه اوّل: معاطات بيع است. مقدمه دوم: خداوند بيع را حلال نموده است. نتيجه: پس خداوند معاطات را حلال فرموده است.

توضيح مقدمه اوّل: صدق بيع به معناى حقيقى كلمه (مبادله مال به مال) بر معاطات مسلّم است و جاى ترديد ندارد و تنها كسى كه معاطات را مستقل از بيع دانسته، مرحوم كاشف الغطاء

است كه قبلًا نظر ايشان رد شد.

البته شبهاتى در مورد مقدمه اوّل وجود دارد كه همگى قابل جواب است.[232]

توضيح مقدمه دوم: شيخ اعظم در مكاسب [233] مى گويد: مراد از حليت بيع در آيه، حليت وضعى [234] نيست تا آيه مستقيم و بالمطابقه بر مدعاى ما دلالت كند، بلكه مقصود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 107

حليت تكليفى [235] است، زيرا اوّلًا ظاهر خود كلمه حليت و حرمت يا احلال و تحريم شرعى و مولوى، همين است كه عقاب ندارد يا دارد؛ ثانياً در ادامه آيه، حرمت ربا مطرح شده كه مقصود آن حتماً حرمت تكليفى است يعنى ربا حرام و موجب عقوبت است و لفظ بيع يا معامله ندارد تا بر حرمت وضعى حمل شود. پس به قرينه مقابله از حليت بيع هم، تكليفى مراد است.

آن گاه در ظاهر آيه، احلال به خود بيع نسبت داده شده و آمده است: خداوند بيع را حلال نموده است و با توجه به معنايى كه قبلًا براى بيع ذكر شد «البيع إنشاء تمليك عين بمال»[236] ظاهر آيه مراد نيست زيرا معنا ندارد كه خداوند انشاى تمليك را حلال كند؛ انشاى تمليك منهاى تصرفات بعدى هيچ گاه حرام نبوده است تا حلال شود؛ احتمال حرمت آن هم نمى رفت تا آيه در صدد دفع توهّم حظر باشد. به ناچار بايد فعل اختيارى مربوط به بيع در تقدير باشد و آن تصرف پس از بيع است و چون فعل خاص منظور نيست بلكه در ظاهر به خود جنس و طبيعت نسبت داده شده، مقصود اين است كه هر تصرفى در مبيع را حلال كرده است، از جمله تصرفات متوقف بر ملك، مثل بيع و عتق و وطى و

وصيت و توريث و ... كه بدون مالك بودن منعقد نمى شوند زيرا «لا بيع إلا في ملك»، «لا عتق إلا في ملك»، «لا وطي إلا في ملك» و ...، آن گاه از حليتِ اين گونه تصرفات كه لازم ملك بودن هستند، كشف مى كنيم اصل ملكيت را.

پس در يك جمله: بيع مفيد ملكيت است.

ولى خود شيخ اعظم در ادامه فرموده: مدلول مطابقى آيه، حليت و اباحه جميع تصرفات است و ما مى خواهيم از اين مدلول مطابقى به يك مدلول التزامى منتقل شويم و به اين وسيله ملكيت را كشف كنيم. امّا در مورد معاطات مشكل است؛ زيرا در بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 108

قولى و مانند آن، ملازمه شرعى وجود دارد و به دليل اجماع و عدم تفريق، از راه اباحه تصرفات، به ملك منتقل مى شويم ولى در معاطات چنين اجماعى وجود ندارد، زيرا مشهور[237] منكر ملازمه هستند و تنها درباره اباحه تصرف گفته اند ملازمه شرعى يا عقلى يا عادى ميان اباحه تصرف و ملكيت نيست. بنابراين اثبات اين مدعا (معاطات مفيد ملكيت است) با اين دليل (آيه حليت بيع) ناتمام است. سپس شيخ اعظم براى پاسخ اين مطالب [238] مى فرمايد: در اين موارد راه ديگرى وجود دارد؛ يعنى قول به ملكيت آنى و لحظه اى قبل از تصرف به اين معنا كه يك آن قبل از بيع يا عتق يا وطى و ... مالك مى شود و تصرف او صحيح و نافذ است؛ به اين وسيله ميان ادلّه گوناگون جمع مى گردد، ولى به كار مستدل نمى آيد؛ زيرا وى مدعى است كه معاطات از اول كه محقق مى شود مفيد ملكيت است نه اين كه يك لحظه قبل از تصرف موجب ملك باشد.[239]

بنابراين استدلال به

آيه حليت بيع ناتمام است. خوشبختانه خود شيخ اعظم در بخشى از ايراد خود عدول كرده و مى فرمايد: «الاولى التمسك في المطلب بأنّ المتبادر عرفاً من حلّ البيع، صحته شرعاً».[240] يعنى اگر حليت بيع به معناى حليت تكليفى باشد مشكل آفرين است، ولى به معناى حليت وضعى يعنى صحت و نفوذ شرعى بيع است كه جز مفيد ملك بودن و تأثير در آن، معنايى ندارد. دليل اين معنا تبادر عرفى است يعنى از حليت بيع، صحت شرعى در ذهن اهل لسان تبادر مى كند و مفاد آيه صحت و نفوذ بيع است و «أحلّ» يعنى «أنفذ». آن گاه استدلال به آيه تمام است، زيرا معاطات بيع است و بيع، صحيح و مؤثر و نافذ است (مفيد ملك است)؛ پس معاطات نيز چنين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 109

است. البته شيخ از قرينه مقابله جوابى نداده است، شايد مرادش اين است كه مقصود از تحريم ربا هم تحريم وضعى معامله ربوى؛ يعنى فساد و بطلان است.

نقد و بررسى: سخنان شيخ درباره مقدمه دوم دليل (كبراى كلىِ أحلّ اللّه البيع) از آغاز تا به انجام قابل مناقشه است كه اهم آن ها به قرار زير است:

1. شيخ حليت را در آيه به معناى تكليفى گرفتند به قرينه خود ظاهر كلمه و به قرينه مقابله حليت با حرمت حَرَّمَ الرِبوا.

اشكال اين است كه لفظ حلال و حرام و مشتقات آن دو، در اصطلاح فقها به معناى تكليفى آن استعمال مى شود و مراد از حلال و حرام عقابت داشتن و نداشتن است. ولى در كتاب و سنّت به معناى لغوى خودشان استعمال مى شوند و حليت در لغت به معناى ارسال، اطلاق، ترخيص، اباحه، تخيير

و رفع المنع است، و حرمت به معناى منع و حجر و عدم توسعه و ترخيص است و اين معنا هيچ قيدى ندارد كه از نظر تكليفى چنين باشد يا از نظر وضعى و صحيح و نافذ و مؤثر بودن. آن گاه بر حسب موارد فرق مى كند و هر كجا به قرينه مناسبت حكم و موضوع مى توانيم مقصود را بفهميم، مثلًا در مثالِ «شرب خمر حرام است» قطعاً مراد حرمت تكليفى است؛ يعنى عقاب دارد نه حرمت وضعى (فساد و بطلان). در مواردى ممكن است مقصود فقط حليت و حرمت وضعى (صحت و فساد) باشد. و در مواردى هم جامع هر دو مورد نظر است و بر هر دو قسم تكليفى و وضعى قابل صدق است؛ مثل باب معاملات و اسباب و مسببات و از جمله در آيه مورد نظر ما، كه حليت به بيع، و حرمت به بيع ربوى بار شده است و بيع به عنوان يك مبادله اعتبارى و فعل اختيارى، هم حكم تكليفى (حليت يا حرمت) دارد و هم حكم وضعى (صحت يا بطلان). بنابراين هيچ مانعى ندارد در آيه مورد بحث مقصود اين باشد كه بيع، هم تكليفاً حلال و جايز و مباح است و هم وضعاً صحيح و نافذ است، متقابلًا بيع ربوى يا مطلق معامله ربوى، ولو رباى در قرض، هم تكليفاً حرام و ممنوع است و هم وضعاً فاسد و باطل است. ضمناً از باب استعمال لفظ در جامع و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 110

قدر مشترك است كه بر هر دو فردش قابل صدق است، نه از باب استعمال در اكثر تا اشكال شود كه از محالات است. افزون بر

اين از نظر اصول، استعمال در اكثر هم ممكن است زيرا استعمال، علامت بودن لفظ براى معانى است نه مرآت بودن آن براى چند معنا؛ بنابراين هيچ دليلى نداريم كه حليت در آيه را به خصوص تكليفى معنا كنيم.

2. شيخ در ادامه فرمود: حليت تكليفى به خود بيع تعلّق نمى گيرد زيرا بيع، انشاى تمليك است و قطعاً حلال است و كسى ترديد ندارد تا آيه رفع ترديد كند و بگويد بيع را خداوند حلال كرده است، بر اين اساس ناچار شده است از تقدير جميع تصرفات، آن گاه از راه اباحه جميع تصرفات به ملكيت منتقل شده است.

اشكال اين است كه با بيانى كه در اشكال قبل آورديم اصلًا نيازى به تقدير نيست و حليت- به خود بيع به عنوان يك مبادله اعتبارى اختيارى- تعلق گرفته و به هريك از معناى تكليفى و وضعى حلال و نافذ است و نيازى به تقدير نيست، ضمن اين كه تقدير، خلاف اصل است و تا ضرورت ايجاب نكند قول به تقدير درست نيست.

3. شيخ در ادامه اشكال كرد و گفت: از آيه حداكثر، اباحه جميع تصرفات استفاده مى شود ولى ملكيت استفاده نمى شود؛ زيرا ملكيت عين اباحه تصرف نيست، بلكه از راه ملازمه بايد ثابت شود و چنين ملازمه اى وجود ندارد. شاهد مطلب، ميهمان و مستعير و غيره است كه اباحه تصرف دارند ولى مالك نيستند. در مورد بحث ما هم ملازمه نيست، وگرنه مشهور نفى ملكيت نمى كردند.

اشكال اين است كه آيه نمى گويد: «خداوند جميع تصرفات را حلال كرده است»، تا شما بگوييد: اين معنا ملازم با ملكيت نيست، بلكه مى گويد: خداوند جميع تصرفات مترتب بر بيع را حلال كرده است. و

واضح است كه مقصود تصرفاتى است كه بيع در آن ها دخيل و سبب اباحه است نه اين كه تعبداً حلال باشند و بيع دخيل نباشد. گفتنى است دخالت بيع هم جز به ملكيت نيست، بنابراين اباحه تصرف متوقّفِ بر بيع، يا عين ملك يا مستلزم آن است- ضمن اين كه ما روى عنوان ملكيت حساسيتى نداريم و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 111

مقصودمان اين است كه بيع موجب اباحه جميع آثار است، حتى تصرفِ متوقف بر ملك، و اين غير از مالكيت چيزى نيست، اگر شما نامش را ملكيت نمى گذاريد، نام گذارى مهم نيست.

4. شيخ در ادامه براى حل معضل اباحه جميع تصرفات حتى متوقف بر ملك، و قول به عدم افاده ملكيت معاطات، ملكيت آنى قبل از تصرف درست كرد ....

اشكال اين است كه على القاعده ملكيت از لحظه بيع و معاطات مى آيد و ملازمه هم درست شد؛ آن گاه نوبت به اين توجيه نمى رسد و اين توجيه هيچ وجه وجيهى ندارد مگر براى جمع ميان ادلّه، و ديديم كه عمل به ادلّه، راه بهترى دارد؛ يعنى قول به صحت و نفوذ معاطات و افاده ملكيت از اوّل معامله است.

5. شيخ اعظم در پايان، استدلال به آيه را قبول كرد از اين راه كه متبادر عرفى از آيه، حليت وضعى (صحت و نفوذ معامله) است و بالمطابقه بر ملكيت دلالت دارد، نه بالملازمه.

اشكال اين است كه گرچه اين بيان از بيان اوّل ايشان كه از راه حليت تكليفى وارد شد قوى تر است، زيرا نيازى به تقدير ندارد و آنچه متناسب با باب معاملات است هم همين نفوذ و صحت وضعى است نه حكم تكليفى تعبدى، ولى اين هم خالى از اشكال

نيست زيرا اوّلًا حليت را به معناى خصوص وضعى گرفت، در حالى كه قبلًا در اشكال اوّل آورديم كه حليت در لغت معناى عامى دارد؛ ثانياً خود ايشان قبلًا حليت وضعى را قبول نكرد و در آن تأمل داشت ولى اين جا مى پذيرد، و نوعى تهافت در كلام وجود دارد؛ ثالثاً در مورد حرمت ربا كه به نظر شيخ، ظهور در تكليفى دارد و مقابل حليت بيع است توضيحى نداده است و لابد آن جا هم حرمت را به خصوص حرمت وضعى معنا مى كند و متبادر مى داند، در حالى كه اراده خصوص وضعى در اين جا مشكل تر از اراده خصوص حليت وضعى در فراز قبلى آيه است، زيرا حرمت در ظاهر به خود ربا و زيادى بار شده است نه بيع ربوى.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 112

استدلال به آيه به شيوه اى بهتر

در آيه سه احتمال وجود دارد و برابر هركدام از آن ها، استدلال به آيه- براى صحت معاطات و مفيد ملك بودن آن- درست است ولو احتمال يك، و دو خالى از اشكال نيست:

1. مقصود حليت تكليفى باشد و تصرفات مترتب بر بيع در تقدير باشد كه بيان اول شيخ اعظم بود و به تفصيل بيان شد و در جواب اشكال شيخ به اين احتمال، تبيين گرديد كه ميان اباحه اين تصرفات و ملكيت، ملازمه وجود دارد و از اين راه ملكيت را كشف مى كنيم. منتها اصل احتمال مبتلا به اشكال است كه به تفصيل در اشكال اوّل ما به شيخ ذكر شد.

2. مراد حليت وضعى باشد كه در پايان كلام شيخ آمده است كه بيان شد. طبق اين احتمال هم آيه، دالّ بر صحت و نفوذ و مفيد

ملك بودن معاطات است و حتى به دلالت مطابقى هم دلالت دارد. ولى اين احتمال هم قبلًا مورد نقد قرار گرفت.

3. مراد از حليت، معناى لغوى آن باشد كه اطلاق و ارسال و جواز و ترخيص و رفع المنع است و چنان كه قبلًا بيان كرديم اين معناى عامى است و با هريك از حليت تكليفى و وضعى سازگار است و در مورد آيه كه حليت، به بيع و معامله مستند شده است هيچ مانعى ندارد كه هر دو يا در واقع معناى جامع مراد باشد كه بر هر دو قابل صدق است و تفصيلًا بيان شد.

بنابراين حليت بيع را هرگونه كه معنا كنيم دلالت آيه بر مفيد ملك بودن بيع مسلّم است و معاطات هم قطعاً بيع است، پس مفيد ملك است.

اشكال: تنها اشكالى كه در استدلال به آيه شده اين است كه آيه و آيات قبل و بعد آن در مقام بيان حرمت ربا و در مقام سرزنش كسانى است كه مى گفتند: بيع هم مثل ربا است. آيه مى فرمايد: اين دو با هم فرق دارند و مثل هم نيستند؛ بيع را خدا حلال كرده ولى ربا را حرام نموده است، و چون در مقام بيان حرمت رباست از اين جهت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 113

مى توانيم به اطلاق آيه استناد كنيم و بگوييم جنس ربا و مطلق ربا- ولو رباى قرضى- حرام است، ولى از جهت حكم بيع در مقام بيان نيست تا به اطلاق آن تمسك شود، بلكه در مقام اصل تشريعِ حلال بودن بيع است ولى درصد نيست تا بيان كند كدام بيع حلال و صحيح و نافذ است؟ بلكه قدر متيقن

بيع به صيغه را مى گيرد، و شمول آن نسبت به معاطات معلوم نيست.[241]

پاسخ: اگر آيه با فاء تفريع، اين دو جمله أحَلّ الله البَيْعَ و حرّمَ الرَّبوا را بر مطالب قبلى متفرع مى كرد امكان داشت اشكال شود كه قبلش در مورد حرمت ربا بحث شده است و آيه از اين جهت در صدد بيان است. ولى با واو حاليه فرموده است: وَأحَلَّ اللّهُ البَيْعَ .... و اين تعبير، اعطاى قاعده و كبراى كلى است، مخصوصاً كه جمله أحَلّ اللّهُ البَيْعَ نيز اطلاق دارد، مخصوصاً كه مراد از بيع در آيه بيع عرفى است و معاطات هم قطعاً بيع عرفى است و مشمول آيه است؛ بلكه ممكن است ادعا كنيم كه قدر متيقن از آيه همين بيع است زيرا بيع قولى در خارج بسيار كم اتفاق مى افتد.

نتيجه: دلالت آيه حليت بيع بر صحت معاطات مسلّم است.

دليل سوم، آيه تجارت: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لا تَأكُلُوا أمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلا أنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ [242]:[243]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 116

شيوه استدلال: با توجه به هفت نكته اى كه ذكر شد اصل استدلال به اين آيه از زبان شيخ اعظم همانند استدلال به آيه بيع است: «معاطات تجارت از روى تراضى است»، «و چنين تجارتى به حكم آيه حلال است»؛ پس معاطات حلال و جايز است. بيان شيخ همان بيان آيه بيع است و اشكال ايشان به اين دليل همان اشكال است كه حداكثر اباحه تصرفات مترتب بر تجارت را مى فهماند ولى اين با ملكيت ملازمه اى ندارد تا كاشف از ملك باشد. وى نسبت به تصرفات متوقف بر ملك هم به ملكيت آنى قائل شده است.[244] ضمناً در پايان

به آيه بيع از راه تبادر حليت وضعى استدلال كرد ولى به آيه تجارت چنين استدلالى ندارد و ظاهراً پذيرفته است كه نمى توان براى صحت معاطات به اين آيه استدلال كرد.

ولى همان گونه كه برخى از فقهاى بزرگ همچون محقق ايروانى [245] و آيت اللّه خوئى [246] و امام راحل [247] فرموده اند، استدلال به اين آيه هم صحيح است و فرقى ندارد كه «اكل»، كنايه از مطلق تصرف باشد يا كنايه از تملك و تصاحب مال ديگران، نهى مولوى باشد يا ارشادى، تجارت مرفوع باشد يا منصوب، تجارت مساوى با بيع باشد يا اعم از آن يا اخص، و بالاخره استثنا متصل باشد يا منفصل.

توضيح: به دو بيان مى توانيم به آيه استناد كنيم:

1. «اكل» كنايه از مطلق تصرفات باشد و مفاد آيه اين باشد كه تصرف در اموال ديگران از راه هاى باطل حرام است ولى از راه تجارت حلال است، و اين اباحه مطلق تصرفات كه حكم تكليفى است كاشف از ملك است كه حكم وضعى است. جواب شيخ اعظم كه منكر ملازمه شد و تنها اباحه تصرفات را قبول كرد نه ملكيت را، اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 117

است كه آيه، تصرفات مترتب بر تجارت و از طريق تجارت را حلال كرده است؛ آن گاه اين احتمال كه جواز تصرف، يك ترخيص مستقلى است كه پس از تجارت تعبداً جعل گرديده است و ربطى به تجارت ندارد، مردود است، و خصوص اين احتمال كه جواز تصرف، مسبب از تجارت و به سبب آن، متفاهم است و اين كاشف از تأثير و نفوذ تجارت و معامله است و تأثير آن جز ايجاد ملك و افاده، چيز ديگر نيست.

2. «اكل» كنايه از

تملك و تصاحب باشد و مفاد آيه اين باشد كه تملك اموال ديگران از راه باطل و ناحق حرام است ولى از راه تجارت حلال است. طبق اين احتمال آيه بالمطابقه بر ملكيت و حكم وضعى دلالت مى كند. صغراى دليل هم اين است كه معاطات تجارت از روى تراضى است، پس مفيد ملك است.

تنها اشكال اين است كه جمله مشتمل بر استثنا، در مقام بيان حكم مستثنى منه است و از آن جهت اطلاق دارد، ولى در مقام بيان حكم مستثنى نيست و از اين جهت اجمال دارد، و قدر متيقن اين است كه تجارت به صيغه مراد است و دخول تجارت معاطاتى مشكوك است.

جواب: اوّلًا اين سخن را قبول نداريم؛ ظاهر كلام اين است كه در مقام بيان هم حكم مستثنى منه و هم حكم مستثنى است؛ ثانياً بر فرض، چنان باشد كه در اشكال ذكر شد ولى در استثناى متصل آن احتمال وجود دارد نه در منقطع كه به منزله كلام مستقل و داراى حكم مستقل است؛ ثالثاً در آيه قرينه داريم كه از جهت مستثنى نيز در مقام بيان است و آن قيد «عن تراض» مى باشد.

نتيجه: استدلال به آيه تجارت نيز صحيح است.

دليل چهارم، آيه وفا به عقد:[248] يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا أوْفُوا بِالْعُقُودِ[249].[250]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 118

استدلال: معاطات، عقد (عهد) است كه دو طرف معامله؛ يعنى متعاطيان انشا مى كنند: صغرا؛ عقد صحيح و نافذ و مؤثر است: كبرا؛ پس معاطات صحيح و نافذ است: نتيجه:

صغراى دليل در بيان مفردات آيه تشريح شد. امّا كبراى كلى: آيه وفاى به عقد، به دلالت مطابقى بر لزوم عقد (معاهده و معاقده) و غيرقابل فسخ

بودن آن دلالت مى كند و بالملازمه بر صحت آن دلالت مى كند؛ زيرا اگر صحيح نباشد و فاسد باشد معنا ندارد كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 119

لازم باشد، بلكه لزوم معامله، فرع بر صحت آن است و به طريق اولى كاشف از صحت است.[251]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 121

دليل پنجم، حديث سلطنت: قوله (ص):

«إنّ الناس مسلّطون على أموالهم»:[252]

مفاد مفردات حديث واضح است زيرا «ناس» يعنى آحاد مردم و مالكين اموال، و «سلطنت»، يعنى حقِ هر نوع تصرفى داشتن، و «اموال» يعنى املاك مردمان.

استدلال: حذف متعلق سلطنت، مفيد عموم است يا اين كه در مقام بيان بودن حديث، موجب اطلاق آن است و شامل تصرفات خارجى و تكوينى (خوردن، پوشيدن، نوشيدن و ...) و تصرفات اعتبارى (بيع، هبه، مصالحه، وصيت كردن و ...) است. همچنين از نظر حكم وضعى و تكليفى، عموم دارد و هر دو را شامل مى شود و جواز يا نفوذ يا حق تصرّف داشتن، هم دليل اباحه تكليفى است كه تصرف در مال خود عقاب ندارد، هم دليل صحت وضعى است كه اين تصرف نافذ و سبب انتقال مال به ديگرى است، از نظر كيفيت نقل يا اسباب ناقله و مملّكه نيز اطلاق دارد؛ يعنى بيعِ به صيغه را شامل مى شود، بيع معاطاتى را هم شامل مى گردد.

آن گاه همان سه احتمال كه در آيه حليت بيع بود در اين حديث هم هست، يعنى يا مراد جواز تكليفى همه تصرفات است و به ملازمه، به ملكيت دلالت دارد؛ يا مراد جواز وضعى (صحت و نفوذ) است و به دلالت مطابقى يا تضمنى يا از باب كلى و فرد، بر صحت معاطات دلالت دارد؛ و يا مراد جواز

به معناى اعم (رفع منع و ترخيص) است كه با هريك از تكليفى و وضعى سازگار است. در هر حال بر صحت معاطات دلالت مى كند.

حديث سلطنت از لحاظ سند بى اعتبار است و از نظر محتوا داراى چند اشكال است؛ بنابراين نمى توان به آن استناد و استدلال كرد.[253]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 124

دليل ششم، حديث:

«المسلمون عند شروطهم»[254] يا «المؤمنون عند شروطهم»[255]:

مفردات حديث: از تعليق حكم بر وصف استفاده مى كنيم كه مسلمان و مؤمن بايد به شرطش وفا كند و نبايد تخلّف كند. اين ويژگى علامت ايمان و اسلام است و اگر پايبند به شرط و التزام و تعهد خويش نباشد مسلمان نيست- البته عملًا، نه اعتقاداً- و اين دالّ بر وجوب پايبندى به شرط و حرمت تخلف از آن است. از كلمه «عند شروطهم» هم مى توان وجوب را فهميد، زيرا نزد شرط بودن؛ يعنى حضور با شرط و غايب نشدن و جدا نشدن از شرط. پس نوعى ملازمه ميان مؤمن بودن و وفا كردن به شرط وجود دارد.

ضمناً فرقى ندارد وجوب وفا به شرط، حكم تكليفى محض باشد كه مخالفت با آن سبب عقاب و مؤاخذه است يا حكم وضعى باشد؛ به اين معنا كه آنچه را كه مؤمن ملتزم شده صحيح و لازم و غير قابل فسخ است.

كلمه شرط به معناى الزام و التزام است؛ گاهى يك نفر خود را ملزم مى كند و خود نيز ملتزم مى شود، گاهى مولى بنده اش را به كارى ملزم مى كند و بنده ملتزم مى شود، و گاهى دو طرف معامله يكديگر را ملزم و ملتزم مى كنند. حال آيا شرط به معناى مطلق الزام و التزام است ولو ابتدايى و استقلالى؟ يا

به معناى خصوص الزام و التزام ضمنى و در ظرف و ضمن عقدى از عقود و امرى از امور است؟ گروهى معناى دوم را اختيار كرده اند، از جمله مرحوم آقاى خوئى در مصباح [256] به استناد كلام دو لغوى همين معنا را قبول كرده است. فيروزآبادى در قاموس [257] مى گويد: «الشرط الزام الشي ء والتزامه في البيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 125

ونحوه». اقرب الموارد[258] هم نظير كلام قاموس را دارد. شيخ اعظم در اوايل خيارات در استدلال به حديث فوق براى اصاله اللزوم، شرط را الزام و التزام ضمنى مى داند ولى همين شيخ اعظم در دو جاى مكاسب شرط را مطلق الزام و التزام معنا كرده است: يكى در مبحث معاطات، در استدلال بر لزوم آن [259] و ديگرى در باب خيارات در «القول في الشروط».[260] مرحوم سيد هم در حاشيه مكاسب همين را اختيار كرده [261] و استدلال كرده است به قول برخى از اهل لغت از قبيل المنجد[262] كه مى گويد: «الشرط الزام الشي ء والتزامه» و قيد «في البيع ونحوه» ندارد. به تبادر و متفاهم عرفى نيز استفاده شده است. و مهم تر از همه، روايات و دعاهاى متعددى وجود دارد كه از معصومين نقل شده [263] و در آن ها شرط در مطلق الزام و التزام استعمال شده است كه مهم ترين شاهد مطلب همين است.

استدلال: معاطات نوعى شرط- يعنى الزام و التزام- است كه طرفين با اعطا و اخذ ملتزم مى شوند تا معامله را فسخ نكنند و پاى التزام خود بايستند: صغرا؛ و هر شرطى لازم و غيرقابل فسخ يا واجب الوفاست: كبرا؛ پس معاطات لازم و غيرقابل فسخ است: نتيجه. آن گاه مدلول مطابقى كلام، لزوم است و همان گونه كه در آيه

وفا به عقد ذكر شد، از راه لزوم، صحت را كشف مى كنيم؛ زيرا لزوم فرع صحت است و اگر صحيح نبود لازم نمى شد. پس حديث مزبور به دلالت التزامى بر صحت معاطات دلالت مى نمايد. ضمناً روايت اوّل صحيحه عبدالله بن سنان است و به لحاظ سند هم اشكالى ندارد اگرچه در روايت دوم بحثى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 126

ناگفته نماند كه بر اين حديث چند اشكال شده است كه همه داراى جواب است.[264]

ادله مشهور بر عدم صحت معاطات

نظر مشهور قدما و متأخرين تا زمان محقق ثانى اين است كه معاطات بيع صحيح و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 127

مفيد ملك نيست، البته مثل عقد فاسد هم نيست كه هيچ اثرى نداشته باشد، بلكه به حكم اجماع، مفيد اباحه تصرف است، كلمات جمعى از بزرگان در مكاسب شيخ اعظم نقل شده است و از ضمن آن عبارات، دلايلى بر عدم صحت و عدم افاده ملك استفاده مى شود كه به اختصار نقل و نقد مى شود:

1. بيع قولى قدر متيقن است و حتماً مفيد ملك است ولى در مورد معاطات شك داريم و از اصل فساد در معاملات استفاده مى كنيم و بنا را بر عدم افاده ملك مى گذاريم.

پاسخ: اصل عملى در صورتى ارزش دارد كه دليل اجتهادى برخلاف آن نباشد و با وجود سيره عقلا و آيات مذكور و روايت نبوى (ص)، نوبت به اصل نمى رسد.

2. شيخ طوسى در خلاف [265]: اسباب شرعىِ تمليك، توقيفى هستند (توقف دارند بر بيان شارع). ما نسبت به بيع قولى بيان داريم ولى نسبت به بيع معاطاتى نداريم؛ پس نمى توانيم آن را مفيد ملك بدانيم.

پاسخ: سيره عقلا و عمومات آيات بهترين دليل است بر اين كه معاطات هم

موجب ملك است و نزد شارع از اسباب مملِّكه است.

3. ابن ادريس در سرائر[266]: معاطات اصلًا بيع نيست تا مفيد ملك باشد، زيرا ايجاب و قبول ندارد.

پاسخ: از بحث هاى گذشته روشن شد كه قوام بيع به ايجاب و قبول نيست بلكه به اصل مبادله مال به مال است؛ چه با قول ابراز شود چه با فعل.

4. سيد بن زهره در غنيه [267]: اگر ايجاب و قبول، قولى باشد بالاجماع بيع منعقد مى شود و صحيح است، ولى اگر قولى نباشد و به معاطات انجام پذيرد دليلى بر صحت آن نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 128

پاسخ: قبلًا تبيين روشن شد كه دليل داريم و آن سيره و آيات و روايات است.

5. علامه در تذكره [268]: قبل از اعطا و اخذ، مالك اصلى مالك مال بود؛ پس از اعطا و اخذ يا بيع معاطاتى شك داريم؛ در اين جا استصحاب بقاى ملك جارى مى شود.

پاسخ: «الأصل دليل حيث لا دليل».

6. باز هم علامه در تذكره [269]: فعل اجمال و ابهام دارد و از دلالت بر مراد طرفين قاصر است، لذا ارزشى ندارد.

پاسخ: سخن در فعلى است كه به كمك قرينه، دلالتش بر مراد فاعل روشن است، نه فعلى كه اجمال دارد؛ و اگر با قرينه بود قطعاً كفايت مى كند چه اين كه در بيع قولى هم ما قول صريح يا داراى ظهور ذاتى را لازم ندانستيم و قول مجازى و كنايى و غيره را هم- اگر دارى قرينه باشد و بر مراد دلالت كند- كافى دانستيم.

پس مشهور براى نفى صحت معاطات هيچ دليل معتبرى ندارند. آرى به برخى از روايات هم استناد شده است يا ممكن است استناد شود- مثل: «إنّما يحلّل الكلام ويحرّم

الكلام»- ولى آن ها ذو وجهين هستند يعنى هم ممكن است براى نفى صحت مورد استناد باشند و هم براى نفى لزوم، لذا فعلًا از طرح آن ها صرف نظر مى كنيم امّا ذيل مسأله هشتم از مسائل تحرير در بحث لزوم معاطات، مطرح خواهند شد.

صحت معاطات در اشياى حقير و خطير

معامله گاهى در اشياى حقير و پست يا يسير و كم ارزش [270] است مثل يك ليوان آب، يك عدد نان، يك بسته سبزى و ... و گاهى در چيزهاى خطير و گران قيمت است مثل يك باب منزل، يك تخته فرش، يك مثقال طلا و نقره و ... حال آيا در انعقاد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 129

بيع معاطاتى ميان اين دو دسته فرق است؟

از نظر فقه عامه به نظر مالكى و حنبلى فرقى نيست و با هر دو منعقد مى شود و ظاهراً لازم است. از نظر فقه شافعى هم فرقى نيست ولى در هيچ كدام معاطات منعقد نمى شود. از منظر گروهى از حنفيه ميان اشياى حقير و خطير فرق است به اين صورت كه در حقير منعقد مى شود و بيع معاطاتى هم كفايت مى كند ولى در خطير منعقد نمى شود.[271]

از نظر فقه اماميه نيز فرقى ندارد و بر مسلك مشهور قدما و متأخران تا زمان محقق ثانى، معاطات مطلقاً موجب اباحه تصرف است. و بر مسلك مشهور متأخرالمتأخرين از محقق ثانى تاكنون، معاطات مطلقاً موجب ملك است و فرقى ميان خطير و حقير نيست. نظر امام راحل نيز همين است و در متن مسأله مورد بحث به آن تصريح كرده است. دليل مطلب همان سيره مستمره و آيات بيع و تجارت و وفاى به عقد است كه مورد استناد قرار گرفتند كه در آن ها تفصيلى مطرح نيست و

به اطلاق و عموم خود بيع معاطاتى ولو در اشياى خطير را شامل مى شوند.

تحقق معاطات به اعطا و اخذ واحد

بيع معاطاتى به سه صورت فرض دارد:

1. از هيچ طرف اعطا و اخذى در ميان نباشد؛ اين قسم قطعاً مردود است و كراراً ذكر شد كه در معامله، مجرد قصد و نيت طرفين كفايت نمى كند بلكه بايد به نحوى ابراز و اظهار شود- چه با قول، چه با فعل- و مجرّد اعتبار نفسانى موجب تحقق معامله نيست.

2. از هر دو طرف تعاطىِ فعلى محقق شود يعنى همزمان يا بلافاصله يكى پس از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 130

ديگرى عوضى را به ديگرى بدهند و عوضى را از ديگرى بگيرند و در اين داد و ستد قصد تمليك و تملك داشته باشند، زيرا قصد مجرّد اباحه تصرف، از مورد بحث خارج است. از نظر مشهور قدر متيقن از معاطات همين است و به قول مشهور تا محقق ثانى، اين معاطات مفيد اباحه تصرف است و به نظر مشهور از زمان محقق ثانى تاكنون، اين معاطات مفيد ملكيت است.

3. از يك طرف اعطا حاصل شود- مثلًا بايع متاع را به مشترى تسليم كند- و از طرف ديگر اخذ محقق شود، بدون اين كه از طرف ديگر اعطايى صورت پذيرد. در اين صورت آيا به اين وسيله هم معاطات محقق مى شود؟ از نظر فاضل ايروانى حتماً محقق مى شود و حتى در صورت قبلى هم با اعطا و اخذ يك طرفه معاطات منعقد مى شود و معقول نيست بر عطاى طرفينى متوقف باشد؛ زيرا از دو حال خارج نيست:

1. يا گيرنده متاع به قصد انشاى قبول و تملك فعلى آن را اخذ مى كند؛ در اين صورت به نفس اخذ معامله تمام

است زيرا دهنده با قصد انشاى تمليك داد، و گيرنده هم با قصد انشاى قبول و تملك گرفت. در معامله بيش از ايجاب و قبول قولى يا فعلى لازم نيست و در اين جا هر دو حاصل شده است، و بعداً كه مشترى يا گيرنده عوض را به بايع يا دهنده، عطا مى كند اين عطا مقوم بيع نيست و در صدق معامله دخيل نمى باشند بلكه يكى از احكام معامله، وفا به عهد و عقد است كه به حكم آيه وجوب وفاى به عقد ثابت است؛ 2. و يا قصد انشاى قبول و تملك ندارد و بدون اين قصد، اخذ مى كند؛ در اين صورت حتى اگر بعداً عطايى باشد و به قصد تمليك هم عطا كند فايده اى ندارد؛ زيرا عطاى دوم ربطى به عطاى اوّل ندارد، و از قبيل دو ايجاب مستقل و دو انشاى تمليك جداگانه بدون قبول است كه هيچ كدام منعقد نمى شود. بنابراين حتى در تعاطى فعلى از دو طرف هم اصل معامله و بيع معاطاتى با همان اعطا و اخذ اوّل منعقد شده و دومى، يعنى وجوب تسليم از باب وفا احكام معامله است.[272]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 131

نظير بيع قولى كه به نفس ايجاب و قبول قولى منعقد مى شود و سپس احكامى دارد كه وجوب تسليم عوض باشد.

ما اين نظر را قبول نداريم؛ زيرا اوّلًا در بيع قولى گذشت كه حقيقت قبول، انشاى تملك نيست بلكه اظهار رضايت قلبى به بيع و تمليك است؛ چه با قول ابراز شود چه با فعل. در مورد اين بحث هم مانعى ندارد كه گيرنده با عطاى عوض به طرف مقابل رضايت خود را ابراز كند و منحصر

نيست به ابراز رضايت به اخذ مال طرف؛ ثانياً بر فرض در قبول انشا معتبر باشد؛ لزومى ندارد اين انشاى قبول با اخذ و گرفتن محقق شود بلكه با عطاى عوض مى تواند قصد انشاى تمليك كند، و اين كه «دو تمليك مستقل مى شود ربطى به هم ندارند و بيع واحد صدق نمى كند»، مورد قبول نيست؛ زيرا قبلًا در بيع قولى به تفصيل مطرح شد كه انشاى بيعِ واحد به طرق مختلف ممكن است؛ از جمله با دو انشاى تمليك در صورتى كه هركدام بگويند: «ملّكت هذا بهذا»، و يا وكيل هر دو طرف بگويد: «بادلت هذا بهذا». اين دو از نظر عرف، تمليك مستقل و دو ايجاب بدون قبول نيست بلكه كاملًا به هم مربوط هستند و يك معامله را تشكيل مى دهند.

نظريه محقق ثانى: به نظر محقق نائينى حتماً بايد تعاطى از دو طرف فعلًا حاصل شود وگرنه معاطات منعقد نمى شود- به عكس فاضل ايروانى- دليل ايشان: حقيقت بيع تبديل مالى به مال ديگر است، نه تبديل مكانى و غيره، بلكه تبديل اضافه ملكيت كه در واقع هركدام از طرفين، اضافه ملكيت ميان خود و مالش را به ديگرى وا مى گزارد و به او منتقل مى كند، و اگر يك طرف اين تبديل را انجام دهد و ديگرى انجام ندهد فايده اى ندارد و بيع محقق نمى شود، آن گاه- همان طور كه در بيع قولى اگر ايجاب باشد و قبول نباشد بيع صدق نمى كند، چون تبديل يك جانبه است نه دوجانبه- در معاطات هم اگر از هر دو طرف اعطا باشد مستقيماً تبديل مكانى مالى به مال ديگر است، و اين تبديل به طبع اصلى اش، تبديل اضافه مالى به اضافه مالى ديگر

است و چون هر دو طرف قصد تمليك و تبديل اضافه دارند بيع صدق مى كند؛ ولى اگر يك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 132

طرف اعطا كند تبديل اضافه يك جانبه است و معامله بر آن صدق نمى كند، مثل اين است كه ايجاب تنها باشد و قبول ضميمه نشود.[273]

پاسخ: كراراً ذكر شد كه بيع، مبادله اعتبارى مال به مال است ولى مجرّد اعتبار نفسانى كافى نيست و ابراز آن به مبرزى هم لازم است و اين معنا با اعطاى يك طرف به قصد تمليك در برابر عوض و اخذ طرف ديگر به قصد تملك در برابر عوض محقق مى شود و بدون اعطاى فعلىِ طرف ديگر هم، معامله صادق است. دليل مطلب اين است كه عنوان معاطات در لسان آيات و روايات و در معقد اجماعات نيامده است تا ما مجبور باشيم در محدوده صدق معاطات حركت كنيم و بر عنوان مذكور تحفظ داشته باشيم و به قدر متيقن آن (تعاطىِ فعلىِ طرفينى) اخذ كنيم؛ بلكه كلام در اين است كه بيع همان گونه كه به سبب انشاى قولى محقق مى شود به سبب انشاى فعلى هم محقق مى شود. بنابراين، مهم ملاحظه آن فعل است، و اگر بر فعلى عرفاً عنوان بيع صدق كند حتماً بيع است و بديهى است كه اعطاى يك طرف به قصد تمليك، عرفاً ايجاب فعلى است و اخذ طرف ديگر به قصد تملك به عوض، قبول فعلى است. آن گاه اعطاى عوض از طرف ديگر، مقوّم صدق بيع نيست بلكه از احكام بيع و از باب وفاى به عقد است؛[274] البته منحصر به اين نيست و با اعطاى طرف ديگر هم معاطات محقق مى شود، برخلاف نظر فاضل ايروانى

كه قبلًا مطالب ايشان نقد شد.

پس در اين باره سه نظريه مطرح شد: 1. لزوماً معاطات به تعاطى طرفينى محقق مى شود كه عقيده محقق نائينى است. 2. لزوماً به اعطا و اخذ اوّل محقق مى شود؛ حتى اگر فى المجلس و بالفعل از طرف ديگر عطايى باشد كه عقيده فاضل ايروانى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 133

3. به هر دو نحو قابل تحقق است مخصوصاً اگر همزمان و دست به دست، داد و ستد انجام بگيرد كه هيچ كدام اولويت ندارد تا با آن محقق شود.

حال كه معاطات به اعطا و اخذ واحد منعقد مى شود و اعطاى بعدى از باب وفا به عقد است پس مانعى ندارد در معاطات، ثمن، كلّى و در ذمّه مشترى باشد و از هر مالى بتواند بدهد و از عهده برآيد، و لزومى ندارد عين خارجى مشخص باشد، برخلاف نظريه محقق نائينى كه لازمه اش عين بودن هر دو عوض است؛ زيرا تعاطى و اعطا و اخذ طرفينى در خارج فقط در مورد اعيان خارجى معقول است نه در كلّىِ در ذمّه، و چون امام راحل نظر اول را قبول دارد صريحاً در متن مى فرمايد

: «فيجوز جعل الثمن كلّياً في ذمّة المشترى».

سپس اين فرض را مطرح مى كند كه آيا معاطات با تسلّم عوض از مشترى (گرفتن بايع) به قصد معامله محقق مى شود يا خير؟ ايشان ابتدا مى فرمايد: مسأله محل اشكال است. سپس تحقق را تقويت مى كند و مى فرمايد: تحقق معاطات خالى از قوّت نيست. شايد وجه اشكال اين باشد كه اعطاى ثمن از سوى مشترى و تسلّم آن از سوى بايع، از باب تقدم قبول بر ايجاب است و از نظر مشهور قبول بايد متأخر

باشد؛ مخصوصاً اگر به لفظ «قبلتُ» و «رضيتُ» باشد يا به فعلى كه دالّ بر رضاست. وجه قوّت اين است كه حقيقت قبول، رضا به ايجاب است و امر رضا آسان است و به امر استقبالى هم تعلّق مى گيرد؛ بنابراين مانعى ندارد. و شايد وجه قوّت اين باشد كه از نظر عرف و عقلا فرقى ندارد كه در معاطات، اوّل بايع عطا كند و مشترى اخذ كند يا اوّل از سوى مشترى اعطا و از سوى بايع اخذ باشد؛ در هر دو صورت، ايشان معامله را صحيح مى داند.

در پايان به سه فرض ديگر اشاره مى شود: 1. از هيچ طرف فعل (اعطا و اخذ) محقق نشده؛ بلكه صرفاً مقاوله و گفت وگو و توافق بر سر قيمت محقق شده است و قصد باطنى معامله هم دارند. آيا اين مقدار هم كفايت مى كند؟

پاسخ: به اتفاق كلمه اين كفايت نمى كند زيرا نه بيع قولى است و نه فعلى، بلكه از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 134

قبيل مساومه و چانه زنى و بحث هاى پيش از معامله است و اصل معامله- كه اعتبار تمليك و تملك و ابراز آن به مبرزى باشد- محقق نشده است.

2. اگر عوض ها دست طرفين است و به صرف قصد باطنى اكتفا مى كنند و پس از مذاكره و توافق، هركدام نيت مى كنند كه مال او ملك ديگرى شود، البته در برابر عوضى كه نزد او است و بدون اين كه انشاى قولى يا فعلى انجام دهند، آيا اين كفايت مى كند؟

پاسخ: اين هم مثل فرض قبلى است و بدون انشاى قولى يا فعلى كفايت نمى كند زيرا حقيقت معامله كه اعتبار تمليك و تملك است بايد به سببى ابراز و ايجاد شود،

در حالى كه اين امر در اين وجه، واقع نشده است.

3. گاهى اصلًا اعطا و اخذ حتى از يك طرف صدق نمى كند؛ بلكه مجرّد ايصال و وصول است. مثلًا توسط چهارپا يا كلبى مالى به دست ديگرى مى رسد، يا مقدارى سبزى از مغازه سبزى فروش برمى دارد و مقدارى پول در داخل صندوقچه مغازه مى اندازد، يا از حمام عمومى استفاده مى كند و عوضى را روى ميز حمّامى مى گذارد؛ آيا به اين وسيله معامله محقق مى شود؟ جواب اين است كه مناط، صدق عرفى معامله است؛ اگر عرف اين امور را معامله بداند شرعاً معامله محسوب مى شود، زيرا ردع شرعى ندارد بلكه به بركت عمومات و اطلاقات، امضا شده است. و اگر عرفاً معامله نباشند شرعاً هم نيستند و احكام معاملات را ندارند بلكه از باب اباحه در برابر عوض مى باشند كه يك طرف، مالش را براى ديگرى مباح مى كند و او حق دارد استفاده كند و عوضى هم بدهد؛ گفتنى است در امور جزئيه و كم ارزش سيره عقلا بر همين است.

آن گاه مثال هاى فوق تفاوت مى كند؛ مثلًا در مورد برداشتن سبزى بعيد نيست عرفاً بيع صدق كند، از نظر مقررات بيع هم اشكالى ندارد، ولى در مورد استحمام و دادن عوض، صدق معامله مشكل است؛ زيرا اگر اين امر بيع است بايد عوض ها از هر نظر معلوم باشد، در حالى كه مقدار آبى كه طرف مصرف مى كند معلوم نيست؛ اگر اجاره باشد بايد مدت زمان استحمام تعيين شود، در حالى كه چنين نيست و تعيين تخمينى و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 135

احاله به عرف كفايت نمى كند زيرا اين كار، عرفِ ثابتى نيست؛ از باب هبه هم نيست؛ مثلًا قصد حمّامى اين

باشد كه من استفاده از حمام را براى شما مباح كردم و آب را ملك شما كردم، به شرط عوض، بلكه نوعى اباحه در برابر عوض است. مثال سقّا و نوشيدن مقدارى آب و گذاشتن مقدارى پول در ظرف سقّا نيز از همين قبيل است؛ زيرا اگر بيع باشد دقيقاً بايد اندازه آب مشخص باشد، در حالى كه چنين نيست و چه بسا فردى كمتر مى نوشد و ديگرى بيش تر مى نوشد، در صورتى كه بيع غررى مشروعيت ندارد. خلاصه اين كه قاعده كلى را بيان كرديم و تعيين حكم موارد جزئى بر عهده عرف است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 136

معتبر بودن شرايط بيع در معاطات

اشاره

مسأله 7: يعتبر فى المعاطاه جميع ما يعتبر فى البيع بالصيغه من الشروط الآتية ما عدا اللفظ، فلا تصحّ مع فقد واحد منها؛ سواء كان ممّا اعتُبر فى المتبايعين أو فى العوضين، كما أنّ الأقوى ثبوت الخيارات الآتية فيها.

ترجمه: در معاطات به جز لفظ (صيغه)، تمام شرايط بيع با صيغه معتبر است؛ پس با نبود يكى از آن شروط، معاطات صحيح نيست؛ چه از شروطى باشد كه در خريدار و فروشنده معتبر است و چه از شروطى باشد كه در عوض و معوض معتبر است؛ چنان كه اقوا آن است كه خياراتى كه در آينده بررسى خواهد شد در معاطات ثابت است.

شرح: در بيع با صيغه چهار بحث وجود دارد:

1. اقسام بيع؛ همچون از نقد و نسيه، حالّ و سلم.

2. شروط بيع؛ همچون شروط صيغه (عربى بودن، ماضى بودن و ...)، و شروط متعاقدين (عقل، بلوغ، قدرت بر تسليم و ...)، و شروط عوضين (ماليت، ملكيت، معلوم بودن و ...).

3. احكام بيع؛ يعنى تمام مسائلى كه در

طول كتاب بيع در هر بابى مطرح مى شود.

4. خيارات گوناگون همچون خيار مجلس، خيار حيوان، خيار شرط.

آنچه مورد بحث است اين كه آيا همه اين موارد، در معاطات و بيع فعلى هم وجود دارد يا مخصوص بيع قولى است؟ در متن، دو مورد (شرايط بيع و خيارات) ذكر شده است؛ ولى دو مورد ديگر هم معتبر است و شايد با اعتبار شروط، نيازى به ذكر آن ها نيست.

بررسى شرايط بيع

قدر مسلّم اين است كه در بيع معاطاتى، لفظ و شروط آن (عربيت، ماضويت و ...) معتبر نيست و در واقع از باب «سالبه به انتفاء موضوع» است زيرا معاطات، قسيم بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 137

قولى است و بديهى است كه بايد فاقد لفظ باشد وگرنه قسمى از بيع قولى مى شود. ولى شروط عوضين و متعاملين محور بحث اصلى مسأله است، و بر سه مبنا محاسبه مى شود:

1. بنا بر اين كه متعاطيان به قصد اباحه تصرف، اعطا و اخذ داشته باشند نه با قصد تمليك و تملك. اين مبنا از فرض بحث ما در بيع معاطاتى خارج است و بيع عرفى نيست تا مورد بحث قرار گيرد، آرى اگر قصد طرفين اباحه جميع تصرفات باشد حتى تصرف متوقف بر ملك، امكان دارد تا از اين اباحه، ملكيت انتزاع شود ولى نه ملكيت از اوّل معاطات، بلكه يك آن قبل از تصرف. به هر حال اين مبنا از بحث بيگانه است.

2. بنا بر اين كه قصد طرفين، تمليك و تملك و معامله باشد ولى شرعاً بر اين معاطات اثر ملكيت مترتب نشود بلكه مفيد اباحه تصرف باشد.[275] البته طبق اين مبنا، معاطات مفيد ملكيت و لزوم از اول امر نيست ولى

از لحظه تصرف، ملكيت مى آيد و از لحظه تلف يكى از عوضين يا هر دو و يا عوامل و ملزمات ديگر، لزوم هم مى آيد.

شيخ اعظم دو دليل بر بيع بودن اين معاطات و اعتبار شرايط بيع قولى در آن، ذكر كرده است كه مى توان هر دو را پذيرفت، ولى مهم، دليل اوّل است كه ما به بيان خود تقرير و از آن دفاع مى كنيم:

قطعاً معاطات به قصد تمليك بيع عرفى و عقلايى است و بلكه مصداق اصلى و اوّلى بيع است و در روزگاران اوليه، معاملات مردم به اين طريق بوده و الآن هم فرد غالب در بيوع، همين بيع است. و مقصودِ ادلّه شروط (آيات و روايات بيع، بيع عرفى است؛ زيرا خطاب به عرف متوجه است، و در معاملات، شارع مقدس مخترع نيست و معناى جديدى را اراده نكرده است تا حقيقت شرعيه يا متشرعيه باشد بلكه به معناى لغوى و عرفى، آن را استعمال كرده است پس عنوان بيع در ادلّه، همان بيع عرفى است؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 138

در نتيجه تمام احكامى كه در ادلّه ذكر شده و تمام شروطى كه براى بيع بيان شده است در معاطات هم معتبر است.

سؤال: مشهور قدما ادعاى اجماع كرده اند بر عدم افاده ملك؛ بلكه معاطات را مفيد اباحه مى دانند. آيا اين اجماع، به صدق بيع بر معاطات ضرر نمى زند؟ و مانع از اعتبار احكام و شروط بيع در معاطات نمى شود؟

پاسخ: اين حكم به اباحه يك حكم تعبدى شرعى است كه تا قبل از تصرف در مال مأخوذ به معاطات، ثابت است و بعد از آن ملكيت هم مى آيد، ولى مانع از صدق بيع بر

معاطات نيست؛ نه عرفاً مانع است زيرا عرف حتماً معاطات را بيع مى داند، و نه شرعاً مانع است، زيرا نمونه هاى ديگرى وجود دارد كه شرعاً از اوّل، امر ملكيت نمى آيد ولى به اتفاق كلمه بيع صدق مى كند. از جمله در بيع صرف كه تا تقابض در مجلس معامله محقق نشود، ملك حاصل نمى شود ولى قطعاً بر بيع صرف بيع مى گويند.

سؤال: لفظ بيع از اين معاطات- كه شرعاً مفيد اباحه است- انصراف دارد و بر بيعِ مفيدِ ملكِ لازم، حمل مى شود و در نتيجه احكام و شروط مذكور در ادلّه، مخصوص بيع قولى است.

پاسخ: انصراف خارجى مانع از تمسك به اطلاق نيست.

سؤال: شايد آيات و روايات بيان اجزا و شروط و احكام بيع، در مقام بيان نباشد و در مقام اصل تشريع باشد و در نتيجه قدر متيقن بيع با صيغه را شامل مى شود.

پاسخ: نسبت به روايات بيان اجزا و شروط، ادعاى عدم بيان، خلف فرض است و حتّى نسبت به آيات معاملات هم اطلاق، محرز است و اگر باب تمسك به اين مطلقات مسدود شود باب استنباط و افتاى در معاملات، مسدود خواهد شد و هيچ فقيهى به آن ملتزم نيست.

3. بنا بر اين كه قصد طرفين، معامله باشد و شرعاً هم صحيح و مؤثر و مفيد ملك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 139

جايز يا لازم باشد.[276] بر اين مبنا به طريق اولى احكام بيع قولى در معاطات جارى مى شود، شروط لازم در بيع قولى هم در معاطات معتبر است؛ زيرا قطعاً معاطات، مصداق بيعِ صحيحِ عرفى و شرعى است و قطعاً مشمول خطابات آيات و روايات است؛ مگر اين كه دليل خاص بر لزوم مراعات شرطى در

خصوص بيع قولى وجود داشته باشد كه از بحث خارج است، و على القاعده تمام شروط و احكام بيع را دارد؛ و بايد داشته باشد چون حتماً بيع است نه ماهيت ديگر. ضمناً فرقى ندارد كه اين شرايط با دليل لفظى (آيات و روايات) ثابت باشند يا به بركت اجماع و شهرت و امثال آن دو؛ همچون دليل هاى غير لفظى. از آن جا كه تفصيل در اين جهت از قبيل مناقشه در امر بديهى است، امام راحل در متن تحرير تفصيل نداده و به قول مطلق، فتوا داده است به اعتبار شروط بيع با صيغه در معاطات.

بحث ثبوت خيارات

مقدمه: سه تعريف خيار در اصطلاح فقها:

1. مرحوم فخرالدين مى گويد: «الخيار ملك فسخ العقد».[277]

2. مرحوم فاضل مقداد مى گويد: «الخيار ملك اقرار العقد وإزالته».[278]

3. امام راحل در كتاب البيع مى گويد: «الخيار حقّ اصطفاء الفسخ».[279]

اكنون در اين جا در صدد توضيح تعريف خيار نيستيم و تنها اشاره مى كنيم كه طبق هر سه تعريف، خيار سلطنت بر فسخ معامله و عقد است، و تا زمانى كه معامله اى نباشد خيارى نيست. با توجه به اين مطالب، بحث ثبوت خيارات در بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 140

معاطاتى را بر چهار مبنا مطرح مى كنيم:

1. اين كه قصد متعاطيان مجرد اباحه تصرف باشد. بر اين مبنا معاطات، اصلًا معامله نيست تا جاى ثبوت خيار باشد و قطعاً خيارات ثابت نيست، چون موضوع ندارند.

2. اين كه قصد آن ها تمليك و تملك و معامله است ولى مفيد ملك نيست، بلكه تنها مفيد اباحه تصرف است. بر اين مبنا اگرچه معاطات، بيع عرفى است. ولى باز خيارات در آن ثابت نيست؛ زيرا اگر مقصود اباحه مالكى باشد، به مجرّد عدم رضايت مالك و احراز آن،

طرف حق ندارد در مأخوذ به معاطات تصرف كند، و نيازى به اعمال خيار و فسخ معامله نيست؛ و اگر مقصود اباحه شرعى باشد باز حقى است كه شارع براى آخذ قائل شده است و تا زمانى كه مُعطى راضى باشد نيازى به خيار نيست. و اگر حكم شرعى محض است باز هم در صورتى مقيد است به فرض رضايت مُعطى كه به مجرد عدم رضايت، مرتفع مى شود و نيازى به خيار نيست، و اگر حكم مطلق است با عدم رضايت طرف باقى است و جاى اعمال خيار نيست.

3. اين كه قصدشان معامله است؛ عرفاً و شرعاً معاطات معامله صحيح و مفيد ملك لازم است و با بيع قولى فرقى ندارد. در اين فرض يقيناً خيارات در معاطات جارى است و ادلّه خيارات، اين معامله را شامل است و لذا شيخ اعظم متذكر اين صورت نشده است.

4. اين كه معاطات مفيد ملك جايز و متزلزل است. بر اين مبنا در ثبوت خيارات سه وجه وجود دارد:

الف) همه خيارات در معاطات ثابت است؛ زيرا معاطات هم بيع صحيح عرفى و شرعى است و مشمول ادلّه ثبوت خيارات است. مختار امام راحل در متن تحرير و در كتاب البيع [280] همين وجه است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 141

ب) هيچ خيارى در معاطات ثابت نيست؛ به اين دليل كه معاطات، خودش جايز و متزلزل بالذات است و نيازى به جواز و تزلزل بالعرض- از طريق جعل خيار- ندارد و جعل آن لغو و تحصيل حاصل است كه محال مى باشد.

پاسخ: اگرچه معاطات تا قبل از تصرف و تلف يكى از دو عوض، جايز و متزلزل است ولى باعث نمى شود تا جعل خيار

لغو باشد، بلكه داراى اثر و فايده است، مثل: اسقاط خيار قبل از لزوم معاطات، مصالحه بر حق الخيار و مانند آن. افزون بر اين، ميان جواز معاطاتى با جواز خيارى عموم من وجه است.[281] بنابراين متزلزل بودن معاطات مانع از صحت جعل خيار نيست.[282]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص141

شيخ اعظم در آغاز بحث، وجه اوّل را پذيرفته است ولى در آخر، احتمال تفصيل داده است؛ به اين بيان: خياراتى كه به دليل خاص براى معامله لازم ثابت است- مثل خيار مجلس و خيار حيوان- براى معاطات ثابت نيست؛ چون مفيد لزوم نيست، ولى خياراتى كه براى مطلق معامله- ولو جايز و متزلزل- ثابت است در معاطات مى آيد- مثل خيار غبن و خيار عيب- زيرا معاطات نيز بيع متزلزل است.[283]

ولى اين تفصيل ناتمام است؛ زيرا مفاد دليل خيار مجلس و حيوان و ... اين است كه اگر مجلس تمام شد، معامله از طرف اين خيار لازم مى شود نه از جميع جهات؛ اگرچه اين خيار، خيار حيوان باشد؛ يا اگر سه روز تمام شد معامله از طرف خيار حيوان لازم مى شود نه از جهات ديگر ولو مثل خيار شرط باشد. پس مفاد اين ادلّه لزوم معامله با قطع نظر از ثبوت خيارات ديگر است و منافاتى ندارد كه از ناحيه خيار شرط، عيب،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 142

غبن و ... جايز و قابل فسخ باشد؛ آن گاه همان طور كه اين خيارات در بيع قولى ثابت هستند، در معاطات نيز ثابت اند.

امام راحل در متن تحرير فرموده است: «كما أنّ الأقوى ثبوت الخيارات الآتيه في ها» كه جمع با الف و لام مفيد عموم است؛ يعنى جميع خياراتى كه در

بيع قولى ثابت است در معاطات ثابت است و تفصيلى در كار نيست؛ به بيانى كه ما توضيح داديم. اين فتوا بر اساس مبناى اصولىِ امام راحل- كه ميان احكام و خطابات قانونى و غير قانونى، قائل به تفاوت است-[284] كاملًا قابل اثبات است؛ زيرا دليل خيار مجلس و مانند آن براى كلى بيع صحيحِ عرفى و شرعى، ثابت است نه براى خصوص بيع لازم يا جايز تا اشكال شود كه در بيع جايز چون ذاتاً جايز و متزلزل است نيازى به جعل خيار نيست؛ آرى اگر دليل خيار بر جعل آن براى خصوص معامله جايز دلالت مى كرد جاى مناقشاتى از قبيل لغويت، تحصيل حاصل، اجتماع مثلان و ... بود ولى بر اساس خطابات قانونى چنين نيست و اساساً اشكال هاى فوق وارد نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 143

لازم بودن معاطات

اشاره

مسأله 8: البيع بالصيغة لازم من الطرفين إلا مع وجود الخيار. نعم، يجوز الإقالة، وهي الفسخ من الطرفين، والأقوى أنّ المعاطاة أيضاً لازمة من الطرفين إلا مع الخيار، وتجري فيها الإقالة.

ترجمه: بيع با صيغه از ناحيه هر دو طرف لازم است، مگر با وجود خيار؛ البته اقاله جايز است؛ و [يك نوع ] فسخ از سوى دو طرف است. و اقوا آن است كه معاطات هم از هر دو طرف لازم است، مگر با بودن خيار، و در معاطات نيز اقاله جارى مى شود.

شرح: در مسأله ششم صحت معاطات و مفيد ملك بودن آن ثابت شد، در اين مسأله درباره لزوم معاطات بحث مى شود.

اصل لزوم عقود

محور اصلى بحث اين است كه آيا معاطات مفيد ملك لازم است- تا با فسخ يك طرف، معامله باطل نگردد و به قوت خود باقى باشد- يا مفيد ملك جايز و متزلزل است- تا با فسخ يك طرف از بين برود؟

قبل از بررسى اين مسأله، درباره بيع قولى يا بيع با صيغه، از لزوم و جواز آن بحث مى شود كه آيا بيع قولى مفيد ملك لازم است يا مفيد ملك جايز؟ درباره اصل در بيع نيز بررسى مى كنيم كه آيا لزوم است يا عدم لزوم؟ شايان ذكر است فايده بيان اصل، در موارد شك روشن مى شود. ما حكم معاملات مشتبه را به اصل ارجاع مى دهيم.[285] اصلى كه قابل بيان است و مى تواند در خصوص معاطات باشد، به اين نحو كه: آيا اصل اولى در معاطات لزوم است يا جواز؟ و هم مى تواند در مطلق بيع باشد به اين نحو كه آيا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 144

اصل اولى در بيع لزوم است يا

جواز؟ مرحوم علامه در تذكره [286] و قواعد[287] گفته: «الأصل في البيع اللزوم» و هم مى تواند در مطلق معاملات و عقود باشد، به اين نحو كه آيا اصل اوّلى در عقود و معاملات لزوم است يا عدم لزوم؟ جواب اين پرسش ها از بيان معناى اصل و دلايل آن روشن خواهد شد.

شيخ اعظم درباره معناى اصل، چهار احتمال ذكر كرده است:[288]

1. به گفته محقق ثانى: اصل به معناى راجح است؛[289] يعنى غالب و مظنون، لزوم است. در هر موردى كه شك كرديم به حكم «الظن يلحق الشي ء بالأعم الأغلب » بر لزوم آن بنا مى گذاريم.

اين احتمال مردود است چه مراد، غالب عقود و معاملات باشد، چه غالب بيع ها.[290]

2. به احتمالى، اصل به معناى لغوى كلمه باشد؛ يعنى وضع معامله و بناى آن از آغاز، بر لزوم است و گويا طرفين در ضمن عقد ملتزم شده اند كه فسخ نكنند و بر عقد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 145

و معامله استوار باشند. نظير بيع متاع سالم؛ اصل به اين معنا قبول است و ملاك آن سيره عقلا در معاملات است كه به محض انعقاد معامله و امضاى سند و قولنامه و قرارداد، خود را مالك مى دانند و معامله را لازم مى شمرند.

البته از آن جا كه بناى عقلا فعلى و عملى است و اجمال دارد، قدر متيقن در بيع و نكاح و ... چنين بنايى است و نسبت به مطلق معاملات چنين بنايى محرز نيست تا اگر در لزوم عقدى از عقود شك كرديم- و احتمال داديم متزلزل باشد- به بناى عقلا مراجعه كنيم. آرى در مثل بيع و نكاح چنين سيره اى وجود دارد و منع و ردعى هم از سوى شارع حاصل

نشده است و در سيره هاى عقلايىِ مهمّ و مبتلابه و عام البلوى، مجرد عدم ردع كفايت مى كند.

3. به گفته شهيد ثانى [291] و صاحب جواهر[292] و ...: اصل به معناى قاعده شرعىِ مستفاد از عمومات و مطلقات، كتاب و سنت است.[293] اگر اصل به اين معنا باشد دايره اش همه عقود و معاملات را شامل مى گردد و اصل مهمى است؛ اگر نسبت به هر معامله اى از نظر حكم شرعى (شبهه حكميه) شك در لزوم پيدا كنيم بنا را بر اصل لزوم مى گذاريم. شيخ اعظم اصل به اين معنا را مى پسندد[294] و يكى از سه محور بحث ما در مباحث آتيه است.

4. به گفته خود علامه [295] كه اولين بار «اصل لزوم در بيع» را مطرح كرده است، به احتمال، مراد از اصل، استصحاب است كه اگر از قاعده مستفاد از عمومات محروم شديم، از اين قاعده به عنوان اصل عملى استفاده كنيم. ضمناً استصحاب لزوم، به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 146

ظاهرش معقول نيست. زيرا در موردى جريان دارد كه يك معامله به نحو لزوم منعقد شده باشد سپس در بقاى لزوم آن شك كنيم كه در اين صورت از استصحاب كمك مى گيريم. در حالى كه محور بحث ما در معامله اى است كه از اوّل انعقاد، در لزوم آن شك داريم و اركان استصحاب لزوم هم ناتمام است و بلكه جا دارد كسى از استصحاب عدم لزوم استفاده كند و جواز را نتيجه بگيرد. لذا شيخ اعظم استصحاب لزوم را به «اصل عدم ارتفاع اثر عقد به مجرد فسخ يك طرف» يا به «استصحاب بقاى ملك»[296] برگردانده [297] و فرموده: مراد اين است و اين اصل ها قابل جريان است زيرا به مجرّد

تحقق عقد، اثر آن هم محقق شد و اگر بعداً فسخ كند شك مى كنيم كه اثر عقد مرتفع شد يا باقى است، بدون درنگ استصحاب بقاى اثر جارى مى شود. اصل به اين معنا را شيخ اعظم پسنديده [298] و محور ديگر بحث قرار داده است.

چهار دليل بر اصل لزوم معاطات

اشاره

پس ما در چهار محور به ترتيب بحث مى كنيم تا هم اصل لزوم، تثبيت شود و هم مقدار دلالت آن معلوم گردد كه در خصوص بيع يا در مطلق عقود، اصل لزوم است و جواز، دليل خاص مى طلبد.

اصل لزوم معاطات در بناى عقلا

محور اوّل: محور اوّل بناى عقلاست كه اشاره شد، آمد كه محدوده اش بيع و نكاح و مانند آن است. در مورد معاطات هم سيره عقلا بر صحت و لزوم است كه قبلًا در ذكر دلايل صحت معاطات به آن اشاره شد و در آينده تبيين خواهد شد كه اين سيره حتمى است و هيچ رادعى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 147

اصل لزوم معاطات در عمومات آيات

محور دوم: عمومات و مطلقات آيات:[299]

1. آيه وفا به عقود: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا أوْفُوا بِالْعُقُودِ[300].[301]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 148

استدلال شيخ به آيه

آيه به بركت فعل امر، بر وجوب وفا به هر عقدى دلالت دارد؛ وفا به عقد به معناى عمل كردن به مقتضى و مدلول عقد است؛ پس عمل به مفاد عقد واجب و نقض آن حرام است. آن گاه اگر عقد از نوع بيع- مثلًا- باشد كه عقد تمليكى است و مفادش تمليك متاع به ديگرى است مفاد آيه در اين مورد، وجوب عمل به مقتضاى عقد و تمليك است؛ يعنى بايد بنا را بر مالكيت مشترى بگذارد و آثار مالكيت او را مترتب كند

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 149

كه بعضى از آثار مالكيت او اين است كه امساك مبيع و دريغ كردن آن از مشترى حرام است، تسليم آن به مشترى واجب است، تصرف در مبيع بدون رضايت مشترى حرام است.

ضمناً اطلاق آيه فرق نمى گذارد ميان تصرف قبل از فسخ يك جانبه با تصرفات بعد از فسخ يك طرف، بدون موافقت طرف ديگر، و بر حرمت اين تصرفات هم دلالت مى كند؛ و اين ها نيز نقض مفاد و مضمون عقد است و جايز نيست. آن گاه از راه حرمت اين تصرفات منتقل مى شويم به

لزوم عقد بيع و عدم انفساخ آن به مجرد فسخ يك طرف بدون رضايت طرف ديگر، و در واقع حرمت تصرفات مذكور لازم و لزوم بيع ملزوم است و چون لازم مساوى است، از آن به ملزوم مى رسيم؛ زيرا اگر معامله لازم نبود و جايز بود حتماً پس از فسخ يك طرف، تصرفات هم جايز مى شد نه حرام. از اين كه حرام است معلوم مى شود معامله لازم است.[302] پس شيخ اعظم در واقع از راه حكم تكليفى حرمت تصرف در مبيع بعد از فسخ يك جانبه، بر حكم وضعىِ لزوم معامله و عدم انفساخ آن با فسخ يك طرف، استدلال كرد و اصولًا ايشان بر مبناى خودش راه ديگرى ندارد و نمى تواند از آيه مستقيماً و به دلالت مطابقى، لزوم را استفاده كند؛ زيرا حكم وضعى را منتزع از حكم تكليفى مى داند و براى آن جعل مستقل قائل نيست تا مستقيماً از آيه استفاده شود.[303]

اشكال بر دليل شيخ

1. استدلال مذكور از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه است كه تحقيقاً جايز نيست. گفتنى است مهم ترين اشكال بر دليل فوق، همين اشكال است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 150

توضيح: وجوب وفا به عقد و حرمت نقض آن و لزوم ترتيب اثر بر عقد و حرمت تصرفات بعد از فسخ يك جانبه، فرع وجود عقد هستند و اگر عقدى نباشد حرمت تصرف هم نيست، وجوب وفا هم منتفى است آن گاه قبل از فسخ يك جانبه، عقد هست و احكام مذكور را دارد ولى بعد از فسخ يك طرف، احتمال مى دهيم اين فسخ مؤثر واقع شده و عقد را ابطال كرده است، و وجود عقد در اين جا محرز نيست تا وفا واجب

و تصرف حرام باشد، و با شك در وجود عقد، استناد به عموم يا اطلاق آيه وجوب وفا به عقد و حرمت نقض عقد، از باب تمسك به عام در شبهه مصداقيه دليل عام است كه صحيح نيست و شرط تمسك به عام، احراز صدق عنوان عقد است. آرى از راه استصحاب مى توان وارد شد و بقاى عقد و آثار آن يا عدم تأثير فسخ يك طرف را استصحاب كرد، ولى اين راه علاوه بر اشكال هاى خود استصحاب كه در جاى خود بررسى خواهد شد يك اشكال مهم دارد، يعنى در اين صورت، استدلال به آيه نيست بلكه به استصحاب است كه يك دليل جدا است و خواهد آمد.[304]

پاسخ: فقيهان بزرگ در صدد حل اين شبهه برآمده اند. از جمله محقق نائينى [305]، محقق اصفهانى [306]، ميرزاى شيرازى [307]، كه پاسخ هاى آنان با نقدها در كتاب البيع [308] امام راحل تشريح شده است كه در اين جا به دو پاسخ اشاره مى شود:

الف) مرحوم ميرزاى شيرازى و مرحوم آيت اللّه خوئى گفته اند: عقد و انشاى معامله از عناوينى است كه مجرّد حدوث آن ها براى ترتب احكام براى هميشه كافى است. بنابراين به مجرد حدوث عقد، وجوب وفا و حرمت نقض براى هميشه ثابت است و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 151

اين امرى قطعى است و پس از فسخ يك طرف به حكم اطلاق آيه ثابت است و ما شك نداريم تا نياز به استصحاب باشد.

نقد اين پاسخ: گويا ايشان عنوان عقد و انشا را مثل عنوان ظلم در آيه لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِميِن [309] گرفته اند كه مجرد حدوث ظلم ولو يك بار كافى است تا شخص براى هميشه از نيل به منصب امامت محروم باشد. ولى اوّلًا صرف

ادعاست كه نفس عقد و انشا از اين قبيل باشد و مجرد حدوث كافى باشد؛ حتى در مورد آيه نيز ظاهرش اين است كه منصب امامت به ظالم فعلى نمى رسد، نه كسى كه يك بار در عمرش ظلم كرده است. ما در مورد خلفا معتقديم كه در هنگام تصدى خلافت ظالم بوده اند، و بر فرض در مورد آيه بپذيريم به دليل خاص است كه عظمت منصب الهى، امامت متناسب است با عصمت مطلقه و عدم ظلم در همه عمر و اين كه حتى يك نقطه سياه در صفحه زندگىِ امام و جانشين پيامبر (ص) نباشد. ولى اين قرينه در مورد عقد و انشا نيست؛ پس اين ادّعا كه حدوث عقد در يك لحظه كافى است تا براى هميشه اثر مترتب شود، ادعاى بدون دليل است.

ب) يك پاسخى بهتر از پاسخ قبل وجود دارد كه در سخنان امام راحل (قدس سره) به آن اشاره شده و آن عبارت از اين است كه همراه انشاى معامله و صدور عقد، يك اعتبار نفسانى هم در نفس طرفين وجود دارد كه قوام معامله به همان است و ايجاب و قبول ها يا دادن و گرفتن ها حاكى از آن و اظهار كننده آن است، و آن مبادله اعتبارى كه هركدام اعتبار مى كنند ملكيت مالشان را براى ديگرى به امرى باقى و پايدار است و قصدشان از اوّل همين است كه مبيع براى هميشه ملك مشترى و ثمن ملك بايع باشد. اين امر اعتبارى عقلائى در لحظه انشا و ابراز موجود است؛ قبل از فسخ يك طرف قطعاً باقى است و بعد از فسخ يك طرف هم حتماً باقى است، حتى اگر فسخ او

شرعاً نافذ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 152

باشد و يا از اول، حكم به بطلان شرعى شود- مثل بيع آلات لهو- باز آن اعتبار باقى است؛ تا چه رسد به مورد بحث ما كه فسخ يك طرف شرعاً مبطل نيست، يا شك داريم كه مبطل باشد، كه در اين فرض آن اعتبار عقلائى قطعاً باقى است و وجوب وفا و حرمت نقض هم بر همان بار شده است و ما شك نداريم تا استصحاب جارى كنيم، و اگر قطعاً باقى است پس تصرف بعد از فسخ حرام است و استدلال شيخ صحيح است كه از راه حرمت تصرف كذايى به لزوم و عدم انفساخ معامله منتقل مى شويم.

در نتيجه دلالت آيه بر لزوم، واضح است و مقدار دلالت آن هم هر عقدى از عقود است و به حكم آيه، اصل اوّلى در همه عقود و معاهدات و معاملات عرفى و شرعى، لزوم است- مگر اين كه معامله اى به دليل خاص جايز باشد- از جمله اصل در مطلق بيع و در خصوص بيع معاطاتى لزوم است و با فسخ يك طرف يا تصرف غاصبانه او بدون رضاى طرف ديگر، منفسخ نمى گردد.

استدلال امام خمينى (قدس سره) به آيه

مقدمه: در معناى وجوب وفا به عقد و حرمت نقض آن سه نظر وجود دارد:

1. وجوب وفا به عقد به معناى عمل كردن به مقتضاى عقد است و شامل همه تصرفات بعدى هم شود و به حكم آيه، امساك مبيع حرام است و تسليم آن به مشترى واجب است، تصرف در آن بدون رضايت مشترى، چه بدون فسخ يك جانبه و چه بعد از آن، حرام است. اطلاق آيه همه اين ها را شامل مى شود. شيخ

اعظم از آيه اين برداشت را كرده و از راه حرمت تصرفات بعد از فسخ به لزوم عقد منتقل شده است.[310]

2. عقد يعنى معاقده و قرارداد در عالم اعتبار و التزام نفسانى؛ و وفا به عقد يعنى باقى گذاشتن آن و اتمام قرارداد، و نقض آن يعنى فسخ عقد و رجوع از اعتبار ملكيت و زوجيت و ...، و تمام نظر آيه به اين است و اصلًا كارى با تصرفات بعدى ندارد و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 153

حرمت آن ها دليل جدا دارد. از كلام آيت اللّه خوئى [311] به پيروى از محقق اصفهانى [312] همين معنا استفاده مى شود.

3. امام راحل وفا به عقد را به معناى عمل به مقتضاى عقد مى داند ولى نه در حد وسيعى كه شيخ اعظم قائل شد؛ بلكه در حدّى كه پس از معامله بنا را بر مالكيت مشترى بگذارد و مبيع را امساك نكند و به مشترى تحويل دهد، و كارى با تصرفات خارجى بدون رضايت مشترى ندارد، چون آن ها از دليل جدا استفاده مى شوند.[313] از نظر متفاهم عرفى همين نظر مقبول تر است زيرا عرف، تسليم كردن را وفا به عقد، و امساك را نقض عقد مى داند و اگر يك طرف، مبيع را تحويل ندهد عرف او را مذمت مى كند و مى گويد مال مردم را بايد به صاحبش تحويل دهى و حق ندارى امساك كنى. ولى حرمت تصرفات غاصبانه، از آيه وجوب وفا فهميده نمى شود و دليل جدا دارد.

حال امام راحل بر اين اساس به سه تقرير از آيه، لزوم معامله را به دست آورده است:

1. آيه در صدد اثبات حكم تكليفى وجوب شرعى وفا و حرمت شرعى نقض نيست بلكه كنايه از

لزوم معامله است و گويا گفته است: «العقود لازمه». منتها ذكر لازم (وجوب وفا و حرمت نقض) كرده و اراده ملزوم (لزوم عقد) نموده است، نظير «زيد كثير الرماد» كه كنايه از جود و سخاوت زيد است.

2. آيه ارشاد به حكم عقل و عقلاست: عقل مستقل به ادراك لزوم است و پس از وقوع معامله، طرف را به تسليم و ردّ مال مشترى به صاحبش ملزم مى سازد، عقلاى عالم نيز الزام دارند و بايع را ملزم به ردّ مبيع و مشترى را ملزم به ردّ ثمن مى دانند، و چون آيه در چنين موردى وارد شده است ارشاد به همان الزام عقلائى است و اين الزام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 154

به عمل به مقتضاى عقد، مستلزم لزوم معامله است؛ زيرا اگر لازم نبود و جايز بود الزام نداشت و به تعبير امام:

لعدم الانفكاك بين لزوم العمل بالمقتضى ولزوم العقد، أو للتنافى بين لزوم العمل وجواز العقد.[314]

3. آيه در مقام جعل حكم شرعى مولوى است و بر وجوب شرعى وفا و عمل به عقد و حرمت شرعى نقض آن دلالت دارد، ولى همين وجوب شرعى مستلزم لزوم عقد و كاشف از آن است، زيرا حرمت نقض يا وجوب وفا در معاملات، تعبدى محض نيست بلكه به مناط لزوم معامله است؛ بنابراين از همين وجوب شرعى وفا به لزوم معامله و قبال فسخ نبودن آن منتقل مى شويم.

حضرت امام در پايان مى فرمايد: برابر هر سه تقريب، آيه بر لزوم عقود دلالت دارد، ولى اگر جمود بر ظاهر آيه داشته باشيم احتمال سوم قوى تر است [زيرا اصل در امر مولوى بودن است ]. و اگر اعتبار و محاسبات عقلى را بگيريم

[كه در مورد الزام عقلى و عقلائى وارد شده و اين قرينه بر حمل آيه بر ارشاد است ] احتمال دوم قوى تر است.

وكيف كان: لا يفترق الأمر على ما ذكرناه في الاحتمالات الثلاثة؛ إذ على جميعها يثبت المطلوب.[315]

مقدار دلالت آيه هم لزوم كليه عقود است و كاملًا يك قاعده شرعى مستفاد از آيه است و به معناى حقيقى كلمه «الأصل في العقود اللزوم» از جمله اصل در بيع لزوم است، اصل در معاطات نيز لزوم است. البته هر عام شرعى يا عرفى قابل تخصيص است و منافاتى ندارد كه مواردى به دليل خاص از قانون مذكور استثناء شده باشد.

2. آيه حليت بيع: وَأحَلّ اللهُ البَيْعَ.[316]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 155

قبلًا در بحث صحت معاطات درباره اين آيه به تفصيل بحث شد؛ اكنون خلاصه استدلال شيخ اعظم به آيه را براى اصل لزوم نقل مى كنيم:

از نظر شيخ، مقصود آيه، حليت تكليفى به معناى جواز و مشروعيت است در برابر حرمت و نامشروع بودن و عقاب داشتن، و مقصود از بيع، انشاى تمليك عين در مقابل مال است و چون بيع به اين معنا قطعاً حلال است و جاى توهم حرمت هم نيست ناگزير، تقدير (تصرفات مترتب بر بيع) لازم است و مفاد آيه اين است كه خداوند جميع تصرفات مترتب بر بيع را حلال كرده است و چون اطلاق دارد تصرفات پس از فسخ يك طرف را هم شامل مى شود. بنابراين مشترى حق دارد پس از فسخ بايع- بدون يكى از خيارات و بدون اقاله و تراضى طرفينى- نيز در مبيع تصرف كند و اين تصرفات بر او حرام نيست. اين امر كاشف از لزوم بيع است؛ زيرا

اگر لازم نبود فسخ بايع سبب انفساخ مى شد و مبيع از ملك مشترى خارج مى شد و تصرف او حرام مى بود؛ در حالى كه به حكم اطلاق آيه چنين نيست.[317]

مقدار دلالت آيه هم، اصل لزوم در خصوص بيع است و درباره ساير عقود و معاملات ساكت است، ولى در باب بيع فرقى ميان بيع قولى و معاطاتى نيست زيرا آيه بيع عرفى را مفيد لزوم مى داند، معاطات نيز قطعاً بيع عرفى است.

اشكال بر دليل شيخ

مهم ترين اشكال اين دليل، كلام آيت اللّه خوئى (رحمه الله) است:[318] در معناى حليت سه احتمال وجود دارد و طبق هيچ كدام آيه دليل اصل لزوم نيست:

1. حليت تكليفى: بيع ربوى حرمت تكليفى دارد ولى بيع غير ربوى حرام و موجب عقاب نيست؛[319] آن گاه مفاد آيه اين است كه شرعاً بيع غير ربوى حلال است و عقاب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 156

ندارد، امّا اين كه تصرفات پس از معامله چه حكمى دارد؟ و تصرف قبل از فسخ يك طرف حلال است يا حرام؟ آيه در صدد بيان آن نيست و از اين جهت اطلاق ندارد؛ تا چه رسد به تصرفات پس از فسخ يك طرف كه به طريق اولى از آيه حكم آن ها استفاده نمى شود تا شيخ اعظم از اين راه بر لزوم بيع استدلال كند. چه اين كه متقابلًا تحريم بيع ربوى هم به معناى حرمت تكليفى، اصل معامله ربوى است و اين كه بيع ربوى مثل بيع غررى و بيع فضولى و بيع ما ليس عندك و بيع ما لا يقدر على سليمه و ... نيست كه تنها وضعاً فاسد باشد بلكه تكليفاً هم حرمت دارد و نفس معامله ربوى حرام است. و امّا اين كه

تصرفات بعد از معامله چه حكمى دارد؟ آيه در اين صدد نيست و حليت و حرمت آن ها از مفاد آيه اجنبى است.

2. حليت وضعى: بيع ربوى حرمت وضعى دارد، يعنى فاسد و باطل است ولى بيع غير ربوى حليت وضعى دارد، يعنى صحيح است و منعقد مى شود و امّا اين كه پس از انعقاد، تكليف تصرفات بعدى چه مى شود و اين كه بيع با فسخ يك طرف باطل مى شود يا نمى شود؟ اصلًا آيه در اين مقام نيست بلكه تمام نظر آيه به اصل ثبوت بيع و نفوذ و صحت آن در اسلام است و كارى به بقا و عدم بقاى آن ندارد تا شيخ اعظم از راه اطلاق آيه بر صحت تصرفات مشترى پس از فسخ بايع، استدلال كند و از اين راه به لزوم بيع منتقل شود.

3. حليت تكليفى و وضعى: البته نه به اين معنا كه لفظ «احلّ» در هريك از دو حليت مذكور جداگانه استعمال شده است تا از باب استعمال در اكثر باشد بلكه به اين معنا كه از حليت، معناى جامعى اراده شده است كه جواز و رخصت و اطلاق و عدم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 157

منع باشد.[320] و به قرينه مقام در هر موردى بر خصوص فردى حمل مى شود: گاهى بر خصوص تكليفى، مثل نهى از بيع در وقت ندا؛ گاهى بر خصوص وضعى، مثل نهى از بيع با كودك؛ و گاهى بر جامع كه آيه مورد بحث است. بنابراين آيه، هم بر حليت تكليفى دلالت دارد و هم بر حليت وضعى كه بيع غير ربوى در اسلام، هم حلال است و هم صحيح، چه اين كه متقابلًا بيع ربوى، هم حرام

است و هم فاسد. باز آيه كارى با تصرفات بعدى ندارد تا شيخ اعظم از راه اطلاق آيه و جواز تصرفات بعد از فسخ، بر لزوم استدلال كند. پس استدلال به اين آيه ناتمام است.

البته مى توان ادعا كرد كه مراد بيع عرفى و عقلائى است، خداوند هم اين بيع را امضا كرده است، و بيع عقلائى نه تنها جايز و صحيح است، بلكه لازم و غيرقابل فسخ است و امضاى الهى به همه اين ها تعلّق گرفته است. پس بيع شرعاً لازم است. ولى در اين صورت آيه دليل جدا نخواهد بود بلكه امضاى سيره عقلا يا حكم عقلاست كه قبلًا به عنوان دليل قاطع ذكر شد و آيه هم امضاى سيره و تأييد آن است و ردّ بر كسانى است كه در خصوص معاطات گفته اند: اين سيره از سوى شارع ردع شده است و معاطات مفيد لزوم نيست، ولى دليل جدا بر لزوم بيع نيست.

3. آيه نهى از اكل مال به باطل: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لَا تَأكُلُوا أمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ إِلا أن تَكُونَ تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ مِنْكُمْ.[321]

سومين آيه اى كه براى اثبات لزوم در معاطات بلكه در مطلق بيع و بلكه در مطلق امور مالى به آن استدلال شده، آيه «نهى از اكل مال به باطل مگر [از راه ] تجارت از روى تراضى» است. اين آيه مشتمل بر صدر و ذيل است كه به صورت استثنا آمده است. در اين استثنا دو احتمال وجود دارد: يكى متصل بودن و ديگرى منقطع بودن. بنا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 158

بر منقطع بودن، صدر آيه جمله اى مستقل و ذيل آن (مستثنى) جمله ديگرى است كه هركدام قابل استدلال هستند. بنا بر

متصل بودن، صدر و ذيل، يك جمله و داراى يك مضمون است. بنابراين از سه جهت مى توان به آيه استدلال كرد: 1. جمله مستثنى منه؛ 2. جمله مستثنى؛ 3. مجموع مستثنى و مستثنى منه.

استدلال به جمله مستثنى منه (صدر آيه)

اكل در اصل لغت به معناى خوردن است ولى در غالب استعمالات، كنايه از تملك و تصاحب است و در آيه به قرينه اضافه به أموالَكُم كه جمع مضاف و مفيد عموم است، همين معناى كنايى مراد است. باطل هم به معناى باطل عرفى است؛ زيرا خطابات، به عرف عام متوجه است. البته شارع مقدس دخالت كرده و قدرى دايره باطل عرفى را توسعه داده است و امورى را كه عرف باطل نمى دانسته، شارع اضافه كرده و باطل قلمداد نموده است، مثل بيع ربوى، بيع منابذه، ملامست و حصات. نهى يا مولوى تكليفى است؛ به اين معنا كه تصاحب مال مردم از راه هاى باطل حرام است و عقاب دارد، و يا ارشادى وضعى است؛ به اين معنا كه اين تصاحب باطل است و راه هاى باطل، از اسباب مملكه نيستند و اين تصاحب صحيح و مؤثر و نافذ و موجب ملك نيست.

شيوه استدلال به شكل منطقى: فسخ يك جانبه و تملك و تصاحب مبيع بدون رضايت طرف ديگر از مصاديق تملك مال مردم به باطل عرفى است: صغرا؛ اكل مال مردم (تملك و تصاحب) به باطل، يا حرام تكليفى است يا وضعاً فاسد و باطل است: كبرا؛ پس فسخ مذكور تكليفاً حرام و وضعاً بى اثر است: نتيجه. و هر كدام كه باشد مُنتج است؛ زيرا اگر وضعاً فاسد باشد مستقيماً دليل لزوم معامله است وگرنه فسخ باطل نبود، و اگر

تكليفاً حرام باشد باز وجهى ندارد مگر عدم تأثير فسخ يك جانبه، كه باز به لزوم آن منتقل مى شويم.[322]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 159

مقدار دلالت جمله مستثنى منه: اين جمله به بيان مذكور بر لزوم معاطات بلكه لزوم مطلق بيع بلكه لزوم مطلق امور مالى و نقل و انتقالات مالى دلالت دارد و شامل قرض و مانند آن مى شود. ضمناً اصل بيان از شيخ اعظم در مكاسب [323] است كه ما به تقرير خود توضيح داديم.

مرحوم آيت الله خوئى به صغرا و كبراى دليل مذكور اشكال دارد.

اشكال صغرا: قبول نداريم كه فسخ يك جانبه از مصاديق تصاحب مال مردم به باطل عرفى باشد، زيرا اگر يقيناً فسخ مذكور بى تأثير باشد صغراى مذكور صحيح است ولى مجرّد احتمال است كه شايد فسخ يك جانبه بى تأثير باشد و تملك بعدى از باب اكل مال به باطل باشد و شايد مؤثر واقع باشد و تملك از اين طريق، اكل مال به باطل نيست. آن گاه با وجود شبهه مذكور، تمسك به عام براى نفى تأثير اين فسخ، از باب تمسك عام در شبهه مصداقيه است كه جايز نيست.[324]

نقد اشكال: به عقيده ما اين اشكال وارد نيست زيرا مطمئناً فسخ بدون رضايت مشترى و تصاحب مبيع از سوى بايع، از مصاديق اكل مال به باطل عرفى است و عقلا در اين امر ترديد ندارند و فسخ او را بى اثر و تصرفات او را ظالمانه مى دانند و شرعاً هم ردع نشده است؛ پس صغرا تمام است.

اشكال كبرا: قبول نداريم كه باطل در آيه به معناى باطل عرفى باشد كه مصاديق روشنى دارد و فسخ يك طرفه از مصاديق آن نيست، بلكه به معناى باطل واقعى است،

كوثر فقه

(محمدى)، ج 2، ص: 160

زيرا الفاظ براى معانى واقعى وضع شده اند، و باطل واقعى بر حسب موارد فرق مى كند و در مورد بحث ما معلوم نيست فسخ مذكور از مصاديق اكل مال به باطل واقعى باشد تا به حكم آيه؛ فاسد و باطل يا حرام باشد تا از اين راه به لزوم برسيم.[325]

به نظر ما اين اشكال نيز وارد نيست، زيرا مخاطب آيات و روايات، عرف عام است و باطل در آيه بر باطل عرفى حمل مى شود البته به انضمام توسعه شرعى و افزودن مواردى از باطل به باطل عرفى. و غير از اين، باطل ديگرى در معناى كلام مشهور نيست تا قابل تشكيك باشد؛ پس استدلال به صدر آيه صحيح است.

استدلال به جمله مستثنى (ذيل آيه)

بنا بر انقطاع استثنا، ذيل آيه جمله جداگانه اى است و مفاد مستقلى دارد؛ يعنى تجارت همراه با رضايت طرفين، مجوّز اكل و تصرف و تصاحب مال ديگرى است، خواه جواز تكليفى باشد كه حلال است نه حرام، خواه جواز وضعى باشد كه صحيح است و تجارت كذائى يكى از اسباب مملِّكه است.

آن گاه فسخ يك طرف، بدون توافق طرف ديگر اوّلًا تجارت نيست- بلكه استرداد عين به ملك قديم بايع است- ثانياً بر فرض كه تجارت باشد همراه با تراضى نيست. بنابراين مجوز اكل و تصاحب نيست چه وضعى مراد باشد- يعنى فسخ مذكور صحيح و نافذ و مؤثر نيست و سبب انفساخ معامله و مالك شدن بايع نمى گردد، و اين كاشف از لزوم تجارت است- و چه تكليفى مراد باشد- يعنى فسخ مذكور جايز نيست و حرام است و هيچ وجهى براى حرمت آن وجود ندارد جز عدم تأثير فسخ

و عدم مالك شدن بايع، و به هر حال كاشف از لزوم تجارت همراه با تراضى است. باز اصل بيان از شيخ اعظم است [326] كه ما توضيح داديم.

مقدار دلالت آيه هم لزوم تجارت با تراضى است و قبلًا در مبحث صحت معاطات،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 161

ذيل اين آيه درباره مفهوم تجارت بحث شد كه آيا با بيع مساوى است يا اخص مطلق است يا اعم مطلق است و يا اعم من وجه است؟ و بعيد نيست دايره تجارت از بيع وسيع تر باشد، زيرا در آيه كريمه رِجَالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللهِ ،[327] بيع را جدا آورده و بر تجارت عطف كرده است و بعيد نيست از باب ذكر خاص پس از عام باشد.

دو اشكال بر استدلال به ذيل آيه: الف) بنا بر اين كه استثنا منقطع باشد مابعد «الا» به منزله جمله جداگانه است و حكم جدايى دارد و مفيد حصر نيست؛ زيرا ربطى به ماقبل ندارد. مفاد جمله هم اين است كه از نظر اسلام، تجارت با تراضى يكى از اسباب مملّكه و مجوّز اكل (تملك و تصاحب و تصرفات) است؛[328] ولى آيه سبب ملك را منحصر در تجارت با تراضى نكرد تا غير آن هرچه هست خارج شود، از جمله اين كه فسخ يك جانبه مجوّز اكل نباشد، بلكه حكم تجارت را بيان كرده و از حكم امور ديگر نفياً و اثباتاً ساكت است. بنابراين، استدلال به جمله مستثنى براى حرمت و بطلانِ فسخ يك جانبه و عدم تأثير آن و اثبات لزوم از اين طريق، ناتمام است.

ب) به گفته آيت اللّه خوئى (رحمه الله): جمله تجارةً عَنْ تَراضٍ مَنْكُم مثل آيه أحَلّ اللهُ البَيْع

است و حداكثر دلالت مى كند كه تجارت با تراضى، حلال و صحيح و نافذ است امّا اين كه بعد از تجارت مذكور و مالك شدن مشترى آيا فسخ يك جانبه بايع و تصاحب مبيع و تصرفات او قبل يا بعد از فسخ، جايز است يا حرام؟ فسخ او نافذ است يا بى اثر؟ آيه در مقام بيان اين ها نيست و از اين جهت اطلاق ندارد تا بگوييم تصرّفات بعد از فسخ هم نافذ نيست، پس فسخ او بى اثر است، در نتيجه معامله و تجارت لازم است. آرى تصرّفات بايع بعد از معامله و تملك مشترى، به دلايل عقلى و نقلى جداگانه حرام است و ربطى به آيه تجارت ندارد، بلكه اگر ما بوديم و آيه تجارت، ادعا مى كرديم كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 162

تجارت، صحيح و نافذ است و مشترى مالك مبيع مى شود و در عين حال بايع حق دارد در مال مشترى تصرف كند.[329]

همين اشكال را مرحوم سيد نيز در حاشيه دارد[330] بنابراين از جمله مستثنى لزوم تجارت فهميده نمى شود.

استدلال به مجموع صدر و ذيل آيه بنا بر اين كه استثنا متصل باشد: مفاد آيه اين است كه تملك و تصاحب مال مردم از هر راه حرامى، حرام و فاسد است مگر اين كه به سبب تجارت با تراضى، كه منحصراً تجارت كذائى حلال و صحيح و سبب مملك است و كلمه «بالباطل» بيان علت حرمت اكل است؛ گويا فرموده است: «لا تأكلوا أموالكم بوجه من الوجوه إلا بوجه التجاره، فإنّ الأكل بغير هذا الوجه باطل». صدر آيه هم مفيد عموم است يعنى اكل مال مردم به هر طريقى از طرق حرام است خواه از طريق سرقت و غصب

باشد، خواه از راه قمار، يا از راه فسخ معامله يا از راه تجارت با تراضى و ...، زيرا اگر صدر، مفيد عموم نباشد استثنا و تخصيص لغو خواهد بود؛ نظير «أكرم بعض العلماء إلا زيداً» كه از اوّل، شمول خطاب نسبت به زيد مشكوك است و اهمال يا اجمال دارد و استثنا معقول نيست.

بنابراين، فسخ يك جانبه و تصاحب مبيع هم اكل مال به باطل است و جايز و صحيح نيست. ذيل آيه تنها تجارت با تراضى را استثنا كرده است، و فسخ مذكور تجارةً عن تراضٍ نيست، دليل ديگرى هم بر استثناى آن از عموم صدر آيه نداريم، پس به اصالت عموم آيه در شك در تخصيص زائد استناد مى كنيم. نتيجه اين مى شود كه فسخ مذكور حرام و باطل و بى اثر است و مجوز اكل نيست، پس معلوم مى شود معامله لازم است، وگرنه فسخ اثر مى كرد.

اشكال مهم: چگونه آيه، مجوز اكل و سبب مملّك را در تجارت با تراضى منحصر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 163

كرده است در حالى كه در اسلام راه هاى فراوان ديگرى وجود دارد كه مجوز تصرف در مال ديگران است، مثل قرض كردن كه پس از قرض، فرد مقترض مالك پول مى شود و حق هر تصرفى دارد، و مثل اباحه تصرف در مانند تصرف مهمان در طعام كه مجوز اكل است، و مثل حيازت كه سبب مملّك و مجوز اكل است و ...، حصر آيه با اين موارد سازگار نيست.

جواب: امام راحل از اشكال مذكور جواب متقنى مى دهد كه حاصلش اين است:

در آيه علتى ذكر شد يعنى «بالباطل»، و حاصل معنى آيه اين است كه تصرف و تصاحب در اموال ديگران

از باب اكل مال به باطل حرام است، ذيلًا كه تجارت با تراضى را استثنا كرده است به مناسبت حكم و موضوع، متفاهم عرفى اين است كه اكل مال مردم به سبب تجارت، اكل مال به باطل نيست بلكه به حق است؛ آن گاه مناط جواز، اكل مال به حق بودن است و به حكم «العلّة تعمّم وتخصّص » نتيجه مى گيريم كه هر اكل مال به باطلى جايز نيست و هر اكل مال به حقى جايز است. و اين عنوان تمام موارد مذكور در اشكال و امثال آن ها را شامل مى گردد، چون همگى از باب اكل مال مردم به حق عرفى يا شرعى است و شارع اجازه داده است؛ ذكر تجارت هم از باب اين است كه فرد جلى و عالىِ اكل مال مردم، به حق است؛ پس مشكل حصر هم حل شد. ضمناً تخصيص در آيه از باب تخصيص مصطلح نيست كه اين موارد هم موضوعاً اكل مال به باطل باشند و حكماً جايز باشند، بلكه از باب تخصص و خروج موضوعى است و با تجويز شارع، اين موارد موضوعاً اكل مال به باطل نيستند، چون اكل مال به باطل مطلقاً حرام است و لسان آيه از مواردى است كه آبى از تخصيص مى باشد.[331]

اشكال مهم ديگر: حال كه مشكل انحصار حل شد و مفاد آيه اين شد كه اكل مال به باطل حرام است و اكل مال به حق جايز است، اشكال ديگرى پيدا مى شود كه مربوط

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 164

به بحث ماست و آن لزوم تمسك به عام در شبهه مصداقيه است، زيرا فسخ يك جانبه احتمال دارد مؤثر باشد و مبيع را به ملك

بايع عودت دهد، بنابراين پس از فسخ شك داريم كه تصاحب بايع و تصرف او در مبيع، از مصاديق اكل مال به باطل است تا حرام و فاسد باشد و كاشف از لزوم باشد، يا از مصاديق اكل مال به حق است كه شايد فسخ اثر كرده و واقعاً مالك شده و تصرفش حلال است؟

در اين مورد تمسك به عموم مستثنى منه براى اثبات حرمت فسخ يك جانبه و تصرف بعد از آن، از باب تمسك به عام در شبهه مصداقيه است كه نزد محققان صحيح نيست، بنابراين حكم تصرف و تصاحب مبيع بعد از فسخ، از آيه دانسته نشد؛ آرى از راه استصحاب بقاى ملك مشترى پس از فسخ يك طرفه، مى توانيم عدم تأثير فسخ و ثبوت لزوم معامله را ثابت كنيم ولى در اين صورت استدلال به آيه نخواهد بود بلكه استدلال به استصحاب است كه دليل جدا بر اصل لزوم در معاملات است كه بعداً بررسى خواهد شد.

پاسخ: اگرچه احتمال مى دهيم فسخ بايع مؤثر باشد ولى عقلا به اين احتمال اعتنا نمى كنند و عملًا و حكماً بنا را بر لزم مى گذارند و بايع را ذى حق نمى دانند، شارع هم ردع نكرده است و لذا فسخ مذكور و تصرف در مبيع از موارد اكل مال به باطل عرفى و به ناحق است و در مستثنى منه داخل است و استدلال به مجموع آيه براى اثبات لزوم معامله صحيح است.

اصل لزوم معاطات در روايات

محور سوم: دلالت روايات بر اصل لزوم در معاطات، بلكه در مطلق بيع، بلكه در مطلق معاملات:

روايت دسته اوّل:

«المؤمنون عند شروطهم».[332]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 165

درباره اين حديث در باب صحت معاطات بحث شد، در اين جا به

اختصار توضيحاتى داده مى شود تا دلالت آن بر اصل لزوم روشن شود.

الف) از روايت، وجوب وفا به شرط و حرمت نقض آن استفاده مى شود نه اين كه فقط حُسن و رجحان استفاده شود. دليل وجوب وفا: اوّلًا تكيه روى وصف ايمان است كه وفا به شرط را نشانه ايمان مؤمنان دانسته است؛ گويا كسى كه وفا به شرط ندارد ايمان ندارد، و اين، كنايه از بزرگى گناه نقض شرط است؛ ثانياً لفظ

«عند شروطهم»

دلالت بر ملازمه شرعى ميان مؤمن، و وفا به شرط دارد كه باز وجوب را مى رساند؛ ثالثاً در رواياتى معصومين (ع) براى وجوب وفا، به حديث نبوى مذكور استدلال كرده اند، مثل موثقه اسحاق بن عمار از امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش:

«إنّ علي بن أبيطالب (ع) كان يقول: من شرط لامرأته شرطاً فليف لها به؛ فإنّ المسلمين عند شروطهم إلا شرط حرّم حلالًا أو أحلّ حراماً».[333]

اگر حديث نبوى مفيد وجوب نبود امام (ع) استدلال نمى كرد.

ب) شرط در روايت، يا به معناى خصوص الزام و التزام ضمنى است يا به معناى مطلق الزام و التزام است، ولو ابتدايى و استقلالى. مثل همه قراردادها و تعهدات و ميثاق نامه ها ميان دو شخص يا دو شركت يا دو دولت.

شيخ اعظم در باب معاطات شرط را به معناى مطلق التزام گرفته و معاطات را نوعى قرارداد دانسته است و براى لزوم آن به اين حديث استدلال كرده است.[334] وى در اوايل مبحث خيارات، شرط را به خصوص التزام ضمنى معنا كرده و گفته است كه شامل بيع و معاطات و مانند آن نمى شود،[335] ولى در اواخر مبحث خيارات، در باب «القول فى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 166

الشروط» شرط را به

مطلق الزام و التزام تفسير كرده است.[336] مختار ما هم همين است و قبلًا با ذكر شواهد و مدارك در مبحث صحت معاطات توضيح داديم و استدلال بر لزوم مطلق معاهدات و معاملات بر همين اساس است.

ج) وفا به شرط به اين است كه طبق آن عمل كند و مخالفت و ترك نكند و وفا را به آخر برساند زيرا كسى كه مدتى به شرط و قرارش پايبند باشد و بعداً آن را نقض كند در واقع اصلًا وفا نكرده است، نه اين كه تا به حال وفا كرده و از حالا به بعد وفا نمى كند.

د) حديث نبوى جمله خبريه است ولى به داعى انشا صادر شده و دلالت آن بر وجوب وفا قوى تر از دلالت فعل امر بر وجوب است. مبناى اين نكته در علم اصول تبيين شده است.

ه) حديث نبوى، يا به طور مستقيم بر وجوب وضعى دلالت دارد و مفادش اين است كه نقض التزام و قرارداد، باطل است و قابل نقض نيست و فسخ يك جانبه بى اثر است؛ بنابراين لزوم قراردادهاى معاملى از آن فهميده مى شود؛ و يا بر وجوب تكليفى وجوب وفا و حرمت نقض دلالت دارد كه باز هم براى استفاده لزوم كفايت مى كند، زيرا حرمت نقض آن وجهى ندارد مگر لزوم قرارداد و معامله، و اگر لازم نبود فسخ و نقض آن حرام نمى شد و چنين نيست كه حرمت نقض يك حكم تعبدى محض باشد، بلكه به مناط لزوم است و كاشف از آن مى باشد.

با اين چند نكته دلالت حديث بر لزوم پرواضح است و مقدار دلالت آن هم لزوم مطلق قراردادها و معاهدات است، از جمله لزوم مطلق بيع و

لزوم خصوص معاطات نيز استفاده مى شود. و خلاصه اين كه آنچه در آيه أوْفُوا بِالْعُقُود قبلًا ذكر شد در حديث «المؤمنون عند شروطهم» نيز ذكر مى شود و از نظر دلالت بر لزوم مطلق عقود و عهود و قراردادها مثل هم هستند و بلكه دلالت روايت بر وجوب وفا و حرمت نقض قوى تر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 167

است؛ زيرا جمله خبريه در مقام انشاست و به قدرى اصل لزوم وفا به شرط را مسلّم گرفته است كه آن را به لفظ خبريه بيان نموده است.

در پايان به كلام امام راحل اشاره مى كنيم كه در كتاب البيع فرموده است:

بر فرض كه «شرط» در حديث به معناى خصوص شرط ضمنى باشد ولى از راه الغاى خصوصيت، حكم را به شروط ابتدايى و استقلالى سرايت مى دهيم؛ زيرا مناسبت حكم و موضوع اقتضا مى كند كه ضمنى بودن، موضوعيت نداشته باشد و مهم اصل عقد و قرارداد است كه مؤمن بايد به قرارش متعهد باشد و از آن تخلف نكند ولو قراردادهاى معاملى اى كه ابتدا به ساكن و مستقلًا منعقد مى كند. دليل الغاى خصوصيت هم فهم عرف است.[337]

روايت دسته دوم: رواياتِ عدم جواز تصرف در مال مردم بدون رضايت آن ها:

الف) توقيع شريف از ناحيه مقدسه از قول محمد بن عثمان عمرى از حضرت صاحب الزمان (عج):

«لا يحلّ لأحد أنْ يتصرّف فى مال غيره بغير إذنه».[338]

ب) موثقه سماعه از حضرت صادق (ع):

«إنّ رسول الله (ص) قال: من كانت عنده أمانته فليؤدها إلى من ائتمنه عليها، فإنّه لا يحلّ دم امرئٍ مسلم ولا ماله إلا بطيبة نفس منه».[339]

ج) مرسله على بن شعبه در تحف العقول از رسول اكرم (ص) كه در حجه الوداع فرموده است:

«أيها الناس إنّما

المؤمنون إخوة ولا يحلّ لمؤمن مال أخيه إلا عن طيب نفس منه».[340]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 168

د) مرسله عوالى اللآلى از رسول اعظم (ص):

«المسلم أخو المسلم، لا يحلّ ماله إلا عن طيب نفس منه».[341]

محور استدلال، موثقه سماعه است كه سنداً حجت و دلاله روشن است.

توضيح: حليت و عدم حليت يا حرمت در كتاب و سنت به معناى لغوى و عرف عام باقى است؛ حليت يعنى جواز، ترخيص، رفع المنع، اطلاق و ارسال (باز كردن و رها كردن) و حرمت يعنى منع، عدم ترخيص. و به اين معناى وسيع بر حلال تكليفى و وضعى قابل صدق است و در واقع داراى معناى عام و جامعى است كه بر حسب موارد و به كمك قرينه گاهى خصوص حليت تكليفى اراده مى شود و گاهى خصوص وضعى (صحت و نفوذ) و گاهى اعم مراد است.

در روايات مذكور- غير از توقيع شريف- حليت و عدم آن در ظاهر به خود مالِ غير، مستند شده است كه عين خارجى است و از نظر مشهور لزوماً بايد فعل اختيارى متناسب با آن در تقدير باشد و محل بحث است كه جميع افعالِ متناسب با مال در تقدير است يا فعل خاصى مقدر است و آن فعل خاص كدام است؟ ما به پيروى از امام راحل در كتاب البيع [342] در چهار مرحله به موثقه استدلال مى كنيم:

مرحله اوّل: تقدير ضرورى نيست و مى توان به ظاهر حديث اخذ كرد و حليت و عدم آن به خود مالِ غير، مستند باشد ولى با ادّعاى اين كه بدون رضايت مالك، خود مال حلال نيست و نفى حليت از خود مال مساوى است با نفى حليت از هرچه كه

مربوط به مالِ غير است؛ يعنى امساك آن، غصب آن، خوردن و نوشيدن و استفاده كردن از آن، و هر نوع دخل و تصرف ديگر. يكى از اين امور فسخ يك جانبه و دخل و تصرف در مبيع است كه مال مشترى شده و حديث به عموم و اطلاقش آن را نفى مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 169

مرحله دوم: بر فرض كه تقدير لازم باشد، ولى متفاهم عرفى، تقدير جميع افعال متناسب با مال غير است و مخصوص تصرف در مال مردم نيست، آن گاه حديث به عمومش فسخ يك جانبه و تصرف در مبيع را شامل است.

مرحله سوم: بر فرض كه خصوص تصرف، مقدر باشد ولى تصرف مخصوص تصرفات حسى (خوردن، نوشيدن، پوشيدن و ...) نيست بلكه مطلق تقلب و تحول و تبدل را شامل است و يكى از آن ها فسخ معامله و دخل و تصرف در مبيع است. دليل اين اطلاق، كلمات اهل لغت است.[343]

مرحله چهارم: بر فرض كه خصوص تصرف حسى مراد باشد، امّا باز الغاى خصوصيت مى كنيم و مناط كلى، مال غير بودن و حرمت تصرف حسى در مال غير بدون رضايت او است. همين مناط در تصرف غير حسى و بيع مال مردم يا فسخ يك جانبه و تصرف در مال مردم و رجوع بدون رضايت مشترى، وجود دارد.

نتيجه: هرگونه دخالت و تصرف و تقلب و تحولى در مال مردم بدون رضايت آن ها از جمله فسخ و رجوع يك جانبه، حلال و جايز نيست؛ خواه مقصود، حليت تكليفى باشد؛ يعنى حرام است و عقاب دارد و مناط آن لزوم معامله است، زيرا اگر لازم نبود وجهى براى حرمت فسخ نبود؛ خواه مقصود، حليت وضعى باشد؛

يعنى اين تقلّبات و فسخ يك طرفه، صحيح و نافذ و مؤثر نيست كه باز هم كاشف از لزوم معامله است؛ وگرنه فسخ تأثير مى گذاشت. بنابراين اصل دلالت موثقه بر لزوم، مسلّم است، مقدار دلالت آن هم كلّيه معاملات و امور مالى است همچون بيع، اجاره، صلح، مضاربه و ...؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 170

مگر مواردى كه به دليل خاص جايز و متزلزل هستند.

اشكال به استدلال مزبور: در حواشى مكاسب همچون حاشيه مرحوم ايروانى و مرحوم سيد و مرحوم محقق اصفهانى، ايرادهايى مطرح شده است كه با توجه به تقرير استدلال، همه آن ها داراى جواب است:

1. «لا يحلّ» در حرمت تكليفى مولوى ظهور دارد و براى حرمت وضعى قابل استدلال نيست.

جواب: دانستيم كه حليت و حرمت در كتاب و سنت معناى جامعى دارد.

2. اراده حرمت تكليفى و وضعى از «لا يحلّ» استعمال در اكثر است.

جواب: دانستيم كه لفظ در جامع استعمال شده است نه در خصوص اين و آن.

3. حليت به عين خارجى مستند شده است نه به سبب، و اين با مولوى بودن مناسب است.

جواب: در مرحله اوّل و دوم روشن شد كه معناى جامعى مراد است.

4. مقدر، خصوص تصرف است و ظهور در تصرف حسى دارد.

جواب: در مرحله سوم و چهارم روشن شد كه وجهى براى ظهور فوق نيست.

5. در موثقه، درباره حرمت خون مسلمان هم صحبت شده است كه حتماً مقصود، حرمت تكليفى است و قرينه است كه حرمت مالِ مسلمان هم به معناى تكليفى باشد، نه وضعى تا دليل لزوم وضعى باشد.

جواب: موثقه به صورت تعليل و كبراى كلى بيان شده است و اگر مورد اوّل با حكم تكليفى متناسب است دليل بر اين

نيست كه مورد دوم هم با تكليف متناسب باشد.

6. پس از فسخ يك جانبه، معلوم نيست مبيع مال غير باشد تا تصرف در آن حرام باشد، زيرا شايد فسخ تأثير گذاشت و مال خود بايع شد. بدون احراز مال غير بودن، تمسّك به روايت از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه است؛ بنابراين استدلال به خود روايت ناقص است، مگر اين كه استصحاب بقاى ملك مشترى به آن ضميمه شود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 171

كه در اين صورت، استدلال، فقط به روايت نخواهد بود بلكه به كمك استصحاب است كه خود، دليل جدايى است و در ادامه بررسى خواهد شد.

جواب: قبلًا در ذيل استدلال به آيات و نيز به روايت وجوب وفا، از اين شبهه جواب داديم كه عرف به احتمال تأثير فسخ، اعتنا نمى كنند و شرعاً هم ردعى نيامده است؛ بنابراين پس از فسخ يك جانبه هم، مبيع مال مشترى است و مال غير بودن محرز است و تمسّك به عموم يا اطلاق حديث به جا است.

روايت دسته سوم:

روايات خيار مجلس.[344] اين روايات دو دسته اند:

الف) رواياتى كه تصريح به مفهوم غايت ندارند و تنها منطوق را بيان كرده اند؛ اكثر روايات باب خيار مجلس از اين قرار است، از جمله صحيحه محمد بن مسلّم از امام صادق (ع):

«البيعان بالخيار حتى يفترقا وصاحب الحيوان بالخيار ثلاثة أيّام».[345]

ب) رواياتى كه تصريح به مفهوم غايت دارند، مثل صحيحه حلبى از امام صادق (ع):

«أيّما رجل اشترى من رجل بيعا فهما بالخيار حتّى يفترقا فإذا افترقا وجب البيع».[346]

و مثل صحيحه فضيل از حضرت صادق (ع):

قلت له: ما الشرط فى الحيوان؟ قال:

«ثلاثة أيام للمشترى

»، قلت: وما الشرط فى غير الحيوان؟ قال:

«البيعان بالخيار ما لم

يفترقا فإذا افترقا فلا خيار بعد الرضا منهما».[347]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 172

البته دسته سومى هم هست كه عمل امام (ع) را نقل مى كند[348] ولى از آن جا كه عمل، مجمل است و ممكن است از باب «قضيّة في واقعة» باشد و در مورد خاصى بوده است، به اين ها استدلال نمى كنيم، و به رواياتى كه قول معصوم را نقل كرده است استدلال مى كنيم.

شيوه استدلال: در رواياتى كه صريحاً مفهوم ذكر شده است سخن امام (ع) اطلاق دارد و مفادش اين است كه مجلس معامله كه منقضى شد معامله از هر جهت لازم است و جنس خيار منتفى است، چه خيار غبن باشد، چه خيار عيب، چه خيار شرط و ...، آن گاه اگر دليلى بر نبودن يكى از اين خيارات در مابعد مجلس معامله، دلالت كرد مخصص اين اطلاق خواهد بود، و منهاى دليل خاص اصل بر لزوم بيع از ناحيه مطلق خيارات است.

مقدار دلالت روايات هم لزوم مطلق بيع است- قولى يا معاطاتى- و متعرّض حكم ساير معاملات نيست.

اشكال: اشكال اين دليل اين است كه در صدر روايت يا منطوق كلام كه فرموده است: «البيّعان بالخيار» مقصود، مطلق خيار و جنس آن نيست بلكه يقيناً مقصود خيار خاص است (خيار مجلس). آن گاه در ذيل كه مى گويد: «فإذا افترقا فلا خيار» صدر، قرينه است بر اين كه مقصود نفى خصوص خيار مجلس است و كارى با ساير خيارات ندارد. متفاهم عرفى هم اين است كه پس از تفرّق، خيار مجلس يا خيار از اين ناحيه منتفى است و نفياً و اثباتاً با ساير خيارات كارى ندارد، و دست كم صدر، صلاحيت دارد تا قرينه بر مراد از ذيل باشد

و ذيل مجمل مى گردد و قابل استدلال نيست.

روايت دسته چهارم: روايت سلطنت مردم بر مال خودشان.

تنها يك روايت است كه مرحوم مجلسى در بحار[349] از قول ابن ابى جمهور در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 173

عوالى [350] نقل كرده كه رسول اعظم (ص) فرموده است:

«الناس مسلّطون على أموالهم

». شيوه استدلال: حديث، سلطنت مطلقه را براى مردمان بر امولشان ثابت كرده است و مقتضاى چنين سلطنتى اين است كه ديگران حق ندارند بدون رضاى مالك در اموال او دخل و تصرف كنند و آن ها را مالك شوند، از جمله اين كه بايع و مالك اصلى حق ندارد با فسخ يك جانبه مبيع را تملك كند؛ زيرا با سلطنت مطلقه مالك منافات دارد، و لازمه اين امر، لزوم معامله است زيرا اگر جايز و متزلزل باشد منافاتى ندارد كه با فسخ كردن مالك شود.

اشكال: اشكال اين دليل اين است كه: اوّلًا روايت از نظر سند ضعيف و مرسله است و قبلًا در مبحث صحت معاطات به تفصيل ذكر شد؛ بنابراين قابل استدلال نيست؛ ثانياً روايت در صدد بيان اين است كه مالك بر مال خود مسلّط است و هرگونه تصرفى مى تواند انجام دهد ولى در مقام بيان اين نيست كه اگر پس از معامله، بايع معامله را فسخ كرد چه حكمى دارد؟ آيا فسخ او نافذ است يا خير؟ مفيد حصر هم نيست تا حق هر دخل و تصرفى را از ديگرى سلب كند. به هر حال نيازى به استدلال به حديث سلطنت و احاديث خيار مجلس نداريم، و روايات عدم حليتِ مال مردم و روايات وجوب وفا به شرط، و آيات نهى از اكل مال مردم، و امر به وفا به

عقد، كفايت مى كند، و اصل لزوم به وضوح از آن ها استفاده مى شود.

شبهات موضوعيه مصداقيه: آنچه در مباحث گذشته از عمومات قرآن مجيد و روايات معتبر استفاده شد اصل لزوم در شبهات حكميه است كه رفع شك به عهده شارع است؛ مثلًا اگر در اصل لزوم صلح يا اجاره يا جعاله و ... شك كنيم، از اصل لزوم عقود و معاهدات استفاده مى كنيم. و اين مورد، از موارد شك در تخصيص زائد است و جاى تمسك به عمومات كتاب و سنّت است و اگر شك كرديم كه نسبت به فلان

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 174

معامله هم تخصيص خورده است يا خير اصاله العموم جارى مى شود. حال درباره شبهه موضوعيه مصداقيه بحث مى شود كه منشأ شبهه، خطاب شارع نيست بلكه امور خارجيه است و رفع شبهه هم وظيفه شارع نيست. مثلًا در خارج عقدى ميان دو نفر واقع شده است ولى مردد است كه هبه است تا جايز باشد يا بيع است تا لازم باشد؟ آيا اجاره است تا لازم باشد يا جعاله است تا جايز باشد؟ آيا هبه است تا جايز باشد يا صدقه است تا لازم باشد؟ آيا هبه به يكى از منسوبين است تا لازم باشد يا به بيگانه است تا جايز باشد؟ آيا بيع قولى است تا لازم باشد يا بيع معاطاتى است تا به قول مشهور متأخرين جايز باشد؟ و ...؛ در اين موارد در چند مرحله بحث مى شود:

1. اين كه به همان عمومات و مطلقات لزوم هر عقد تمسك كنيم و بنا را بر لزوم اين فرد مردد و مصداق مشتبه بگذاريم. اين مبتنى است بر جواز تمسك به عام در شبهات

مصداقيه كه به تفصيل در فن اصول فقه بيان گرديده است و نظرات متفاوتى درباره اش وجود دارد: يكى جواز تمسك به عام است مطلقاً؛ نظر ديگر عدم جواز است مطلقاً؛ نظر سوم تفصيل ميان مخصص لفظى و لبّى است؛ نظر چهارم تفصيل ميان حكم عقل ضرورى و غير ضرورى است. تفصيلات ديگرى نيز در مسأله وجود دارد. و تحقيقاً به نظر امام راحل تمسك به عام در شبهه مصداقيه، مطلقاً جايز نيست.[351]

2. اين كه به اصول عمليه مراجعه شود؛ به اين صورت كه اگر اصل موضوعى يا سببى در رتبه قبل باشد و از نظر جواز و لزوم، نتيجه را روشن كند نوبت به اصل حكمى و مسببى نمى رسد. براى مثال در شك در صدقه يا هبه بودن، اصل عدم قصد قربت جارى مى شود و معارضى هم ندارد، زيرا شك در صدقه بودن مسبب از شك در قصد قربت است و با اصل عدم قصد قربت، تكليف روشن مى شود؛ جواز و تزلزل. يا مثلًا بيعى در خارج واقع شده و لزوم و تزلزل آن مشكوك است. منشأ شك هم احتمال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 175

وجود يكى از خيارات است؛ اصل عدم وجود خيار كه جارى شد قهراً تكليف روشن مى شود؛ يعنى لزوم بيع.

ولى اين هم مبتنى است بر اين كه اصل موضوعى مذكور كه از اصول اعدام ازليه است قابل جريان باشند ولى تحقيقاً استصحاب عدم ازلى قابل جريان نيست.

3. اگر اصل موضوعى نباشد يا در اثر معارضه سقوط كند يا در اثر عدم ازلى بودن جارى نشود نوبت به اصل عملى حكمى مى رسد. مثلًا عقدى واقع شده و بيع يا هبه بودن آن مشكوك است. اصل عدم

هبه با اصل عدم بيع تعارض مى كنند و جارى نمى شوند؛ آن گاه استصحاب بقاى اثر عقد و عدم زوال اثر عقد جارى مى شود؛ به اين معنا كه اگر بعد از عقد، مالك اصلى بدون موافقت طرف ديگر رجوع كرد و عقد را فسخ كرد بقاى مالكيت طرف، مشكوك مى شود و استصحاب بقاى ملك جارى مى شود. اين نظر شيخ اعظم در مكاسب است.[352]

اشكال مرحوم خوئى: مرحوم آيت اللّه خوئى به اين اصل اعتراض دارد؛ زيرا استصحاب ملك، از استصحاب حكم است و به نظر ايشان استصحاب احكام مطلقاً جارى نمى شود؛ چه استصحاب حكم وضعى و چه تكليفى؛ چه حكم كلى و چه جزئى. دليل ايشان بر اين مدعا در اصول مطرح است؛[353] وى بر اين اساس تنها راه را جريان استصحاب عدم ازلى مى داند و آن اصل عدم هبه بودن اين عقد خارجى است و نتيجه اين اصل، عدم جواز رجوع و فسخ است؛ بنابراين از راه اصل عدم ازلى به لزوم مى رسيم.

ايشان در جواب اين اشكال- كه اصل مذكور معارض دارد چون همان طور كه احتمال هبه با اصل عدم هبه دفع مى شود، احتمال بيع بودن با اصل عدم بيع نيز دفع مى شود و نتيجه اين اصل، جواز رجوع و فسخ است- فرموده اند: اگر بيع بودن،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 176

موضوع لزوم معامله بود جاى اصل عدم بيع بود و با اصل عدم هبه بودن عقد، تعارض مى كرد ولى احراز بيع بودن مطرح نيست و هبه نبودن براى حكم به لزوم، كفايت مى كند، زيرا عموم آيه، بر لزوم هر عقدى دلالت دارد؛ داراى هر عنوانى كه باشد. عقد هبه، از اين عموم خارج شده است و ما شك

داريم كه اين عقد از قسم عقد هبه است يا نه، اصل عدم هبه بودن كفايت مى كند تا به حكم عموم آيات و روايات بر لزوم آن حكم شود و معارضى ندارد.

وى در پايان فرموده است: اگر اصل عدم ازلى را قبول نكنيم چاره اى نداريم جز اين كه از راه قرعه و مصالحه حل مشكل نماييم؛ اگر مالك اصلى يا ورثه رجوع كردند، بيع يا هبه بودن، به قيد قرعه تعيين مى شود يا اين كه طرف ها بايد از راه مصالحه دعوا را ختم كنند.[354]

اين نظريه در هر دو بخش قابل مناقشه است: در بخش اوّل، عدم جريان استصحاب را در احكام شرعيه قبول نداريم؛ مناقشه ايشان در علم اصول پاسخ داده شده است. در قسمت دوم هم استصحاب عدم ازلى قبول نيست؛ اين مطلب هم در علم اصول تحقيق شده است. لذا برمى گرديم به فتواى شيخ اعظم كه اين جا مجراى استصحاب بقاى اثر عقد و عدم زوال اثر عقد (ملكيت) است. ايرادهاى اين سخن بعداً در محور سوم بحث پاسخ داده خواهد شد.

البته استصحاب بقاى اثر عقد (وجودى) يا استصحاب عدم ارتفاع اثر عقد (عدمى) كه در كلام شيخ اعظم آمده است به نحو ديگرى قابل مناقشه است: استصحاب عدمى در واقع نفى نفى است، زيرا خود ارتفاع و زوال اثر، امر عدمى است و وقتى عدم بر آن درآيد، نفىِ نفى يا عدمِ عدم اثر عقد، يا سلبِ سلب اثر است و نفىِ نفى، يا عين اثبات است كه استصحاب جدايى نيست و تعبير ديگرى از استصحاب بقاى اثر است و ظاهراً

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 177

نظر شيخ به اين است. و يا نفىِ نفى، مستلزم

ايجاب است كه اصل مثبت مى شود و حجت نيست، زيرا اثبات يك نقيض با سلب نقيض ديگر، يا سلب يكى از دو نقيض با اثبات نقيض ديگر، عقلى است نه شرعى و اصلى كه اثر عقلى دارد مثبت است.

و امّا استصحاب وجودى يا بقاى اثر عقد: اين اصل محكوم اصل ديگر است و با وجود اصل سببى و حاكم، نوبت به آن نمى رسد و اصل سببى اصل بقاى خود عقد و معامله است؛ مثلًا يقين داريم عقدى واقع شده است و پس از فسخ يك طرف (مالك اصلى) شك در بقاى آن داريم؛ در اين صورت استصحاب خود عقد جارى مى شود، و وقتى خود عقد ثابت شد آثار آن نيز حتماً مترتب مى شود و نيازى به استصحاب جدايى ندارد. بنابراين از نظر فنّى جاى استصحاب بقاى اثر نيست.

سؤال: عقد همان ايجاب و قبول قولى يا داد و ستد عملى است كه يك آن موجود و قطعاً منعدم مى شود، زيرا حقيقت تدريجى و متصرّم الوجود است و ما در اين باره شك نداريم تا استصحاب خود عقد جارى را جارى كنيم؛ از اين رو ناگزيريم از استصحاب بقاى اثر عقد استفاده كنيم كه قابل بقاست.

پاسخ: اگر عقد همان ايجاب و قبول باشد آرى، قطعاً منتفى شده است و جاى استصحاب نيست، ولى كراراً در معناى آيه وفا به عقد و روايت وفا به شرط، ذكر شد كه عقد به معناى مطلق معاهده و معامله و قرارداد عقلائى است و قوامش به اعتبار نفسانى است، و ايجاب و قبول كاشف و مُظِهر است و آن معامله عقلائى قابل بقا است و اگر پس از فسخ يك طرفْ شك كرديم، استصحاب

بقاى آن را جارى مى كنيم، و نوبت به استصحاب بقاى اثر نمى رسد.

در ضمن استصحاب بقاى عقد، هم مستقيماً اثر شرعى دارد كه بقاى اثر شرعى عقد (ملكيت، تا زوجيت و ...) باشد و از اين جهت جارى مى شود، و هم مى تواند موضوع عمومات لزوم عقد را منقّح كند. توضيح در مباحث عام و خاص از علم اصول آمده است كه اگر يك عام و مخصّصى وارد شود مثل «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفساق منهم »

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 178

پس از تخصيص، عام در عالمِ غير فاسق حجت است؛ حال در مورد فردى يقين داريم كه قبلًا عالم عادل بود و الان در بقاى عدالت او شك داريم، در اين جا ابتدا حق نداريم به عموم عام تمسك كنيم، زيرا تمسك به عام در شبهه مصداقيه جايز نيست، ولى مى توانيم با استصحاب بقاى عدالت او يا استصحاب عدم عروض فسق بر او، يا عدم اتصاف او به فسق، فاسق نبودنش را احراز كنيم تا موضوع منقّح شود؛ سپس به عموم عام براى وجوب اكرام او تمسّك كنيم؛ مگر اين كه استصحاب عدم ازلى باشد كه جارى نمى شود. در مورد بحث نيز عمومات و مطلقات بر لزوم عقد دلالت دارند و در مورد عقدى كه نمى دانيم هبه است يا بيع و به دنبالش نمى دانيم با فسخ مالك اصلى باطل شد يا نه، ابتدا نمى توانيم به عموم أوفُوا بِالعُقُودِ تمسك كنيم، زيرا عقد بودن آن محرز نيست، ولى با استصحاب بقاى عقد و معامله، موضوع عام منقح و بقاى عقد محرز شد؛ آن گاه عمومات «كلّ عقد لازم» اين را شامل مى شود و بر لزوم آن دلالت مى كند.

در پايان گفتنى

است استصحاب عقد از نوع استصحاب شخصى نيست؛ زيرا شخص عقدى كه در خارج محقق شده است، يا خصوص هبه است كه با فسخ واهب قطعاً منتفى است و شك نداريم تا استصحاب خصوص عقد هبه جارى شود؛ و يا خصوص بيع است كه اگر اين باشد قطعاً باقى است ولى نسبت به بيع در اصل وجود آن شك داريم و يقين سابق نداريم تا اركان استصحاب تمام باشد. استصحاب فرد مردّد هم معنا و مفهوم معقولى ندارد؛ آرى كلى و طبيعىِ عقد، قابل استصحاب است و ازنوع كلى قسم ثانى است كه يا در ضمن فرد قصيرالعمر محقق شده است و يا در ضمن فرد طويل العمر؛ ولى به هر حال با تحقق فرد، كلى طبيعى كه به عين فرد موجود مى شود، محقق مى شود. حال، ما در بقاى همان كلى شك داريم. گرچه نسبت به خصوص اين فرد يا فرد ديگر، اركان استصحاب ناتمام است ولى نسبت به كلى و جامع اركان تمام است و در فن اصول به ثبت رسيده است كه اين قسم از استصحاب كلى، قابل جريان است و اشكالات آن پاسخ داده شده است و به اهم آن اشكال ها در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 179

آينده، در بحث استصحاب لزوم، پاسخ خواهيم داد.

يك نكته: استصحاب بقاى طبيعى عقد يا استصحاب بقاى اثر عقد و عدم زوال آن به درد لزوم وفا و بقاى ملكيت طرف مى خورد كه اثر مشترك هبه و بيع است؛ امّا آثار و احكام مخصوص بيع يا مخصوص هبه را ثابت نمى كند، زيرا ترتب اين آثار، فرع بر ثبوت خصوص بيع يا هبه است و چنان كه ملاحظه كرديم هيچ كدام

قابل اثبات نيستند. بنابراين اگر در ترتب حكمى از احكامِ خصوص هر كدام ترديد كرديم بايد سراغ اصول و قواعد مناسب با آن برويم؛ مثلًا اگر در اشتغال ذمّه قابض به عوض عين شك كرديم- كه اثر بيع است- اصل برائت ذمه جارى مى شود. البتّه منوط بر اين كه جريان اصل برائت در اين موارد، مستلزم مخالفت قطعيه با علم اجمالى نباشد، وگرنه اصل عملى در اطراف علم اجمالى، يا ذاتاً جارى نمى شود يا در اثر معارضه، ساقط مى شود و نوبت به اعمال قوانين علم اجمالى مى رسد كه تفصيل آن در جاى خود بحث شده است ودر اين مقام بيش از اين نياز به بيان نداريم.

استصحاب لزوم

محور چهارم؛ استصحاب لزوم: تاكنون بر اساس ادلّه اجتهاديه بر اصل لزوم در معاملات استدلال مى شد و نتيجه عموماتِ كتاب و سنت، «لزومِ مطلقِ معامله» شد. حال اگر به هر دليلى استدلال به دلايل اجتهادى ممكن نباشد[355] نوبت مى رسد به اصول عمليه (استصحاب لزوم). البته خود لزوم عقد، قابل استصحاب نيست؛ زيرا حالت سابقه يقينى ندارد و از آغاز تشريع عقود، لزوم و جواز آن ها مشكوك است، و اگر لازم باشند از روز اوّل لازم بوده اند، و تا يقين سابق نباشد استصحاب جارى نيست بلكه جا دارد از استصحاب عدم ازلىِ لزوم استفاده شود كه حالت سابقه يقينى دارد- اگرچه تحقيقاً اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 180

نيز جارى نمى شود؛ در اصول فقه به ثبت رسيده كه استصحاب عدم ازلى ناتمام است- ولى نيازى به استصحاب خود لزوم نداريم تا اشكال شود. استصحابات ديگرى جريان مى يابد كه در نتيجه، لزوم مطلق عقود را ثابت مى كند. اين استصحاب، از نظر شيخ اعظم

در اوّل خيارات مكاسب [356] عبارت است از استصحاب بقاى اثر عقد و عدم زوال اثر عقد با فسخ يك جانبه [357] ولى به نظر امام راحل در كتاب البيع [358]، استصحاب خود عقد و معامله جارى مى شود و با وجود آن، نوبت به استصحاب بقاى اثر نمى رسد؛ ولى هركدام كه باشد نتيجه اش بقاى آثار و احكام عقد (ملكيت عين، ملكيت منفعت، حق انتفاع، زوجيت و ...) است، و بقاى آن پس از فسخ يك طرف، عين لزوم معامله يا كاشف از لزوم آن است؛ و هوالمطلوب.

استصحاب بقاى ملك

تا اين جا از نظر اصل عملى، به لزوم رسيديم و نتيجه استصحاب هم لزوم مطلق عقود است مگر مواردى كه به دليل خاص، جايز و متزلزل باشد كه از اين اصل لزوم، خارج مى شود، البته يا از باب حكومت، يا از باب ورود و يا از باب توفيق عرفى كه جاى بحث آن در اصول فقه است. ولى شيخ اعظم در خصوص معاطات،[359] از استصحاب بقاى ملك استفاده كرده و از اين راه، لزوم معاطات را اثبات كرده است و مقدارى در اطراف اين استصحاب بحث نموده است؛ متأخرين هم به پيروى از ايشان اين بحث ها را تعقيب كرده اند؛ از جمله امام راحل كه در كتاب بيع درباره آن بحث كرده است.[360] در اين جا به اهمّ مطالب اين قسمت اشاره مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 181

يك مطلب اين است كه قبل از استصحاب ملك، استصحاب بقاى خود معاطات و معامله جارى و آثار آن مترتب مى شود و نيازى به استصحاب ملك نيست؛ اين مطلب قبلًا ذكر شد. بحث ديگر اين است كه آيا استصحاب ملكيت بر فرض جريان داشتن، از نوع استصحاب

كلىِ قسم دوم است يا از نوع استصحاب شخصى؟ بر اساس هر دو احتمال، مسأله را بررسى مى كنيم:

امّا بنا بر اين كه استصحاب كلى قسم ثانى باشد: كلى و طبيعى ملكيت متيقن است زيرا مفروض بحث اين است كه معاطات، بيع صحيح و مؤثر و مفيد ملك است. اين طبيعى دو فرد دارد: يكى ملك جايز است و به مجرد فسخ، زائل مى شود، و ديگرى ملك لازم است كه با فسخ يك طرف هم باقى است. حال خصوص ملك جايز قابل استصحاب نيست زيرا بر فرض حدوث، با فسخ، زائل شده و مقطوع الارتفاع است نه مشكوك البقا تا جاى استصحاب باشد. و خصوص ملك لازم نيز از اوّل حدوثش مشكوك است و يقين سابق ندارد تا استصحاب شود. ولى كلى و طبيعى و اصل ملكيت- كه قدر مشترك ميان ملك جايز و لازم است- قطعاً موجود مى شود. ما پس از فسخ يك طرف، در بقاى قدر مشترك شك داريم؛ نسبت به خود كلى، اركان استصحاب كامل است و جارى مى شود و نتيجه اش لزوم است.

چند اشكال: ايرادهاى فراوانى بر اين استصحاب وارد است كه برخى به مطلق استصحاب كلى قسم ثانى متوجه است و برخى به خصوص استصحاب ملكيت؛ اهمّ آن ها به قرار زير است:

اشكال اوّل: شيخ اعظم با امر به «تأمّل» شايد مى خواهد بگويد: از نظر ما استصحاب در شك در مقتضى حجت نيست و تنها در شك در رافع حجت است.[361] استصحاب ملكيت هم از قبيل جريان استصحاب در شك در مقتضى است؛ زيرا شك ما در اصل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 182

قابليت و استعداد بقاى ملكيت است كه اگر جايز باشد پس از فسخ

حتماً زائل مى شود و بيش از آن قابليت بقا ندارد، و اگر لازم باشد پس از فسخ هم باقى است؛ پس شك در اقتضاى بقاى مستصحب است. بر مبناى شيخ، اين استصحاب جارى نمى شود. اين ايراد را مرحوم آخوند خراسانى ذكر كرده است.[362]

پاسخ: 1. اصل مبناى شيخ در اصول ناتمام است و مشهور متأخرين و از جمله امام راحل [363] استصحاب را مطلقاً حجت مى دانند، هم در شك در مقتضى، هم در شك در رافع؛ زيرا روايات باب، اطلاق دارند.

2. بر فرض كه تفصيل شيخ را بپذيريم؛ ولى شك در بقاى ملكيت از موارد شك در مقتضى نيست بلكه از موارد شك در رافع است، زيرا كليه امور اعتبارى از قبيل زوجيت، ملكيت، طهارت، نجاست، وجوب، حرمت و ... به محض جعل و اعتبار قابليت دارند تا ابد باقى باشند و از نظر اقتضا و استعدادِ بقا، محدوديتى ندارند، مگر اين كه مانع و رافعى جلوى تداوم آن ها را بگيرد و موجب رفع و زوال آن ها شود. در مورد بحث ما، فسخ مالك اصلى مطرح است كه آيا مؤثر است و مى تواند مالكيت مشترى را نسبت به مبيع بردارد يا خير؟ حتى ملك يا عقد جايز نيز اقتضاى بقا دارد و تا زمانى كه فسخ نشود باقى است و فسخ رافع آن است، بنابراين شك ما در مقتضى نيست بلكه در رافع است و شيخ نيز قبول دارد كه استصحاب در شك در رافع جارى است. پس اشكال اوّل وارد نيست.

اشكال دوم: اشكال مرحوم سيد در حاشيه مكاسب:

مقدمه: از نظر اصولى اصل سببى بر اصل مسببى حاكم است و با وجود آن، اصل مسبّبى جارى نمى شود و

نيازى به جريان آن نداريم. و از نظر عقلى و فلسفى وجود كلى، مسبّب از وجود فرد و عدم آن مسبب از عدم افراد است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 183

با توجه به اين مقدمه ايراد مرحوم سيد بيان مى شود: شك در بقاى كلىِ قسم ثانى، مسبّب از شك در حدوث فرد طويل است زيرا اگر فرد قصير حادث شده بود قطعاً منتفى شده است و كلى هم قطعاً نيست؛ آن گاه اركان استصحابِ عدم حدوث فرد طويل، كامل است و جارى مى شود و وقتى سبب نبود مسبب (كلى) نيز نخواهد بود و نوبت به استصحاب كلى نمى رسد. در مورد بحث هم شك در بقاى ملكيت مشتركه، مسبب از شك در حدوث ملك لازم است [364] و با اصل عدم حدوث فرد طويل، حكم مى شود به عدم بقاى كلى و ملك مشترك، و عدم آن احراز مى شود. پس شك نداريم تا از استصحاب كلى ملك استفاده شود.[365]

پاسخ: 1. پاسخ امام راحل در كتاب البيع:

مقدّمه: درباره كلى و فرد، سه احتمال وجود دارد:

الف) عينيت: كلى در خارج به عين وجود فرد، موجود است؛

ب) سببيت: وجود كلى مسبّب از وجود فرد است نه عين آن؛

ج) رابطه مجرّد تقدم و تأخر رتبى: وجود كلى غير از وجود فرد است و معلول آن هم نيست بلكه وجود استقلالى دارد و صرفاً از نظر عادت به دنبال وجود فرد، كلى هم به صورت جدا موجود مى شود. نظير سخنى كه اشاعره دارند؛ اشاعره رابطه علّى و معلول ميان پديده ها را انكار مى كنند و مى گويند عادت الهى بر اين جارى شده است كه به دنبال فلان پديده، فلان اثر را مستقلًا ايجاد كند.

تحقيق همان رابطه عينيت است كه

در كتب منطقى و فلسفى بيان گرديده است ولى چون نظر مرحوم سيد، رابطه سببيت است از اشكال ايشان جواب مى دهيم كه استصحاب عدم حدوث فرد طويل جارى نمى شود؛ زيرا اصل مثبت است و اثر عقلى دارد، نه شرعى؛ زيرا اگر كلى، مسبّب از فرد است بديهى است كه با عدم فرد (سبب)

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 184

كلى (مسبب) هم قطعاً و به حكم عقل معدوم مى گردد نه شرعاً؛ حتى اگر اصل عليت و سببيت، شرعى باشد، ولى پس از جعل سببيت با وجود سبب عقلًا مسبب موجود مى شود و با عدم آن هم عقلًا مسبّب معدوم مى شود، نه شرعاً. بنابراين، استصحاب مذكور چون مثبِت است جارى نمى شود.[366] بنابراين، اصل سببى جارى نمى شود و نوبت به اصل مسببى (استصحاب بقاى كلى) مى رسد. البته امام راحل مسأله را بر مبناى عينيت نيز بررسى كرده و ثابت كرده است كه اصل عدم حدوث فرد طويل، اصل مثبت است ولى از آن جا كه اشكال بر اساس سببيت فرد براى كلى بود ما همين مقدار از جواب را بيان كرديم.

2. بر فرض كه اصل مثبت را حجت بدانيم و استصحاب عدم حدوث فرد طويل هم قابل جريان باشد، ولى معارضى دارد و آن اصل عدم حدوث فرد قصير (ملك جايز) است؛ زيرا همان گونه كه نسبت به حدوث ملك لازم، ترديد داريم، نسبت به حدوث ملك جايز- با خصوصيت جواز- نيز ترديد داريم و در اثر تعارض تساقط مى كنند؛ پس باز هم جريان استصحاب بقاى كلىِ ملكيت بلامانع مى گردد.

اشكال سوم: اشكال محقق نائينى در تقريرات : بر فرض كه در ساير موارد- مثل كلىِ حيوان در تردد ميان فيل و پشه،

و مثل كلى حدثِ مردّد ميان اصغر و اكبر- استصحاب كلى قسم ثانى جارى باشد، امّا در خصوص ملكِ مشترك ميان باقى و مرتفع يا زائل، استصحاب كلى جارى نمى شود زيرا شرط جريان اين استصحاب آن است كه كلى و قدر مشترك با قطع نظر از حكم به بقا و ارتفاع آن، ميان دو يا چند امر، مشترك باشد و دو نوع داشته باشد تا كلى و جامع قابل بقا باشد و با استصحاب، حكم به بقاى آن شود. مثل كلى حيوان كه ميان فيل و پشه مشترك است و دو نوع دارد و مى توان گفت با ورود فيل يا پشه به منزل، كلىِ حيوان موجود شد و الآن در بقا يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 185

ارتفاع آن كلىِ مردد، شك داريم و استصحاب بقاى كلى مى شود، ولى در مورد ملك مشترك ميان باقى و مرتفع، جدا از اين دو فرد، افراد و انواعى ندارد[367] تا گفته شود كلى مردد، ميان آن دو مشكوك البقا و الارتفاع است و استصحاب بقا جارى مى شود، بلكه انواع ملك همين دو فرد باقى و مرتفع است؛ بنابراين، استصحاب كلى ملك به اين معنا خواهد بود كه ملك مشترك ميان باقى و مرتفع، يقيناً حادث شده است و الآن مشكوك البقاست كه استصحاب مى شود و حكم به بقاى ملك مشترك كذائى مى شود.

ولى اين استصحاب جارى نمى شود؛ زيرا مستلزم اخذ عقد الحمل در عقد الوضع است يعنى بقا كه محمول است و مى خواهد با استصحاب، بر كلىِ مشترك بار شود، در ناحيه موضوع- كه خود كلى است- اخذ شده است و گويا گفته شده است ملك مشترك ميان باقى و

مرتفع، باقى است كه در واقع به منزله اين است كه گفته شود ملك باقى باقى است و اين به نوعى قضيه ضروريه به شرط محمول است و قبل از حمل بقا بر موضوع ملك، خود بقا در موضوع قضيه اخذ شده است و ملك باقى حتماً و ضرورتاً باقى است و استصحاب آن، امكان ندارد و تحصيل حاصل يقينى به تحصيل تعبّدى است.[368]

پاسخ: اوّلًا ممكن است گفته شود ملك هم، قطع نظر از بقا و ارتفاع، قابل تقسيم به ملك جايز و لازم است، و بقا و ارتفاع، از احكام و لوازم آن دو است، نه خود آن ها؛ ثانياً طبيعت و كلى دوگونه ملاحظه مى شود: گاهى تمام نظر به ذات و ذاتيات ماهيت است با قطع نظر از هر خصوصيت زائد بر ذاتى كه از آن به «ماهيت مهمله»، يا «لا بشرط مقسمى» تعبير مى شود. و گاهى ماهيت را با خارج از ذات سنجيده مى شود و وجود و عدم فلان خصوصيت در آن دخيل نيست لذا قيود و خصوصيات، رفض و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 186

ترك مى شود كه از اين به «ماهيت مطلقه»، يا «ماهيت لا بشرط قسمى» تعبير مى شود. حال ملك مشترك ميان باقى و مرتفع اگر با قيد بقا و ارتفاع ملاحظه شود و قدر مشترك هر دو اخذ شود سپس استصحاب و به بقاى آن حكم شود، ايراد محقق نائينى وارد است؛ ولى طبيعى به ملاحظه اول كه تمام نظر به ذات و ماهيت است و هيچ خصوصيتى- حتى خصوصيت بقا و ارتفاع- در آن اخذ نشده است مانعى ندارد تا موضوع قرار گيرد و با استصحاب، به بقاى آن حكم شود

و محذور مذكور هم پيش نيايد؛ ثالثاً ملك مشترك ميان باقى و مترفع به دو قضيه منحل مى شود: يكى اين كه ملك باقى باقى است و ديگرى اين است كه ملك مرتفع باقى است نه اين كه فقط به منزله اين باشد كه ملك باقى باقى است.

نتيجه: استصحاب كلىِ قسم ثانى در مورد بحث ما (ملك مشترك) قابل جريان است و اهمّ اشكالات آن دفع شد. البته اشكال هاى ديگرى هم وجود دارد كه نيازى به بيان ندارد زيرا فقهاى بزرگ آن ها را پاسخ داده اند، از جمله دو اشكال را امام راحل در كتاب بيع آورده و پاسخ داده است.[369]

استصحاب شخصى ملكيت

تاكنون بر اين فرض بحث شد كه ملكيت مثل حيوانيت يك عنوان كلى و جامعى است كه داراى دو نوع قصير و طويل است و قيد جايز و لازم بودن، فصل مقوّم هر نوع آن است، لذا در خود اين فرد يا آن فرد، استصحاب جارى نشد و ناگزير از استصحاب كلى و قدر جامع شديم، ولى حقيقت اين است كه ملك، حقايق متعدد و متباين نيست بلكه حقيقت واحده است كه همان علاقه و رابطه خاص ميان مالك و مملوك و اضافه مالكى و مملوكى است و با معاطات موجود و با فسخ يك طرف، مشكوك شده است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 187

كه نفس آن استصحاب مى شود، و به تعبير فقهاى عظام، استصحاب شخصى است نه كلىِ قسم ثانى.

توضيح: در مورد حقيقت ملكيت سه قول وجود دارد:

1. ملكيت از قبيل حيوان است و داراى دو نوع مختلف است.

2. حقيقت واحده مشككه است و داراى دو مرتبه است؛

3. حقيقت واحده بسيطه متواطيه است و داراى مراتب نيست.

احتمال اوّل

مردود است به اين دليل كه به اتفاق كلمه، ملكْ مسبب از اسبابى است كه از آن ها به سبب مملّك تعبير مى شود، و بى ترديد خود اسباب، حقيقه متصف به جايز و لازم هستند؛ مثلًا بيع عقد لازم است و هبه عقد جايز، و بدون شك، اتصاف ملك به جواز و لزوم به سبب اتصاف عقد به جواز و لزوم است. آن گاه به فرموده امام راحل در كتاب بيع [370]، بيشتر از سه فرض وجود ندارد:

الف) سبب مملك يا عقد، واسطه است در ثبوت جواز و لزوم براى ملك، حقيقه و تكويناً. مثل آتش كه واسطه در ثبوت حرارت براى آب است. اين احتمال باطل است زيرا عقود و اسباب مملكه و مسببات آن ها (خود ملكيت) از امور اعتباريه عقلائى و شرعى است، نه از حقايق تكوينى تا از قبيل واسطه در ثبوت به معناى مصطلح اهل معقول باشد.

ب) سبب مملك، واسطه در ثبوت لزوم يا جواز براى ملك است؛ ولى نه به معناى اصطلاحى آن، بلكه به اين معنا كه به دنبال عقد لازم، جداگانه لزوم براى ملك اعتبار مى شود و به دنبال عقد جايز، جواز و تزلزل براى ملك جداگانه مى شود. اين نيز مردود است زيرا با اعتبار لزوم براى خود عقد و سبب، نيازى به اعتبار جداگانه لزوم براى مسبب و ملك نيست، و چنين اعتبارى لغو است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 188

ج) از قبيل واسطه در عروض باشد كه عرض لزوم و جواز، حقيقه وصف خود عقد است ولى مجازاً و بالعرض به ملك هم نسبت داده مى شود، و اسناد آن به ملك از باب وصف به حال متعلّق است.

طبق اين احتمال، ملك دو نوع

مختلف نيست تا سخن از كلى و جامع به ميان آيد، و تا نوبت به استصحاب كلى قسم ثانى برسد و مورد اشكال هاى متعدد قرار گيرد.

احتمال دوم- كه داراى مراتب باشد[371]- نيز مردود است [372] زيرا تشكيك در امورى است كه داراى عرض عريض اند و واقعاً مراتب ضعيف و شديد دارند؛ از قبيل نور، سياهى، سفيدى، وجود كه دامنه اش از واجب الوجود تا ماده المواد و هيولاى اوُلى گسترده است ولى امورى از قبيل ملكيت، زوجيت، طهارت، نجاست و ... اين گونه نيستند، لذا افعل تفضيلى ندارند، يعنى نمى توان گفت ملك و ملك تر، پاك و پاك تر؛ و نمى توان گفت فلانى مالك و فلانى مالك تر است، بلكه ملك حقيقت واحد بسيطى است كه اگر سبب آن كامل باشد موجود مى شود و اگر ناقص باشد موجود نمى شود؛ نه اين كه در يك مرحله، وجود ناقص و ضعيفى دارد و در مرحله اى ديگر كامل و قوى مى شود.

با اين بيانات، خود به خود احتمال سوم تعين پيدا مى كند؛ يعنى ملك، حقيقت واحد بسيط غير مشكك است و همان علاقه و رابطه خاص ميان مالك و مملوك است و آثار و احكامى دارد؛ يعنى جواز تصرف مالك و حرمت تصرف غير مالك. و خود اين علاقه و ارتباط استصحاب مى گردد و اركان استصحاب در آن تمام است و اشكال هاى استصحاب كلى را هم ندارد، و وقتى خود ملك، استصحاب شد لازمه عقلى و قهرى آن لزوم است و ترتب اثر عقلى بلامانع است؛ زيرا اصل مثبت كه حجت نيست، در موضوعات است. و امّا در احكام، بر استصحاب خود حكم، تمام آثار حكم مترتب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 189

است؛ چه عقلى باشد، چه

شرعى. لذا اگر وجوب با استصحاب هم ثابت شود عقلًا اطاعت و معصيت دارد. پس در خصوص معاطات با استصحاب ملك هم لزوم قابل اثبات است، همان طور كه در مطلق معاملات، قبلًا استصحاب جارى شد.

يك نكته: مى توان به جاى استصحاب بقاى ملك، استصحاب بقاى خود معامله معاطاتى را جارى كرد و بلكه اين اصل مقدم است زيرا ملك، اثر معاطات است و تا اصل در مؤثر و سبب، جريان داشته باشد نوبت به اصل در اثر و مسبّب نمى رسد، البته استصحاب خود عقد و معامله، از باب استصحاب كلى قسم ثانى است نه استصحاب شخصى، زيرا عقد و معامله و سبب مملك، حقيقه داراى دو نوع لازم و جايز است.

نكته ديگر: ملك از نظر جايز و لازم بودن، حقيقت شخصى است و دو قسم ندارد وگرنه فى نفسه، كلى و قابل صدق بر كثيرين است و بر هر ملكى از املاك مردم صدق مى كند؛ اعم از ملك عين، منفعت و انتفاع كه هركدام مصاديقى دارند و در مورد معاطات نيز بر هر فردى از افراد ملك هاى حاصل از معاطات ها صدق مى كند. آن گاه اگر شبهه، حكميه باشد و حكم كلىِ بقاى ملك پس از فسخ يك طرف، مشكوك باشد استصحاب ملك جارى مى شود و تكليف فقيه را روشن مى كند، و اگر شبهه موضوعيه باشد؛ يعنى در خارج معاطاتى محقق شده و به دنبال آن، فسخ يك جانبه اى صورت گرفته باشد در بقاى ملكِ موجودِ خارجىِ معين، شك داريم باز هم استصحاب ملك جارى مى شود و حكم همين مورد را روشن مى كند و بلكه با استصحاب حكم كلى نيازى به استصحاب حكم جزئى نيست.

اصل عدم لزوم عقود

براساس تتبع در كلمات

فقها درباره اصل اوّلى در عقود صحيح و مؤثر، پنج قول وجود دارد. تاكنون نظريه مشهور محققان بيان شد نظر اين عدّه، اصل لزوم در عقود و معاملات و از جمله معاطات است. حال نظريه دوم مطرح است كه از قول علامه در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 190

كتاب مختلف [373] نقل شده است، و آن اصل عدم لزوم عقد است و در شك در لزوم و عدم لزوم هر عقدى به اين اصل مراجعه مى شود.

نقد نظريّه عدم لزوم: اگر مراد از اصل عدم لزوم، غلبه و رجحان عدم لزوم باشد، جواب اين است كه: اوّلًا اصل غلبه را قبول نداريم و نمى پذيريم كه بيشتر عقود غير لازم باشند؛ ثانياً بر فرض قبول اصل غلبه، اعتبار آن مردود است زيرا مفيد گمان است و اصل اوّلى حرمت پيروى از ظن و گمان است.

و اگر مراد از اصل مزبور، قاعده برگرفته از آيات و روايات باشد، جواب اين است كه هيچ آيه و روايتى بر عدم لزوم عقود دلالت ندارد، بلكه عموم آيات و روايات وفا به عقد و شرط، بر لزوم مطلق عقود دلالت دارند كه پيش از اين، به تفصيل تبيين شد.

و اگر مراد، استصحاب عدم لزوم است به نوع عدم اصلى و ازلى، جواب اين است كه استصحاب عدم ازلى حجّت نيست. اين مطلب هم در اصول فقه بيان شده است.

و اگر مراد، عدم عارض و حادث است، يعنى يك زمانى عقد بود و لازم نبود، بعداً در لزوم آن شك كرديم و استصحاب عدم لازم جارى كرديم؛ جواب اين است كه لزوم و عدم لزوم حالت سابقه ندارد تا استصحاب شود؛ بلكه اگر لزوم باشد از

اوّل عقد است و اگر عدم لزوم باشد از اوّل است و چنين نيست كه عقدى باشد و لزومى نباشد و بعداً عدم لزوم استصحاب شود.

در نتيجه قول مزبور (اصل عدم لزوم) مردود است.

تفصيل شيخ

شيخ اعظم از اصل عدم لزوم پاسخى داده است كه از آن، قول به تفصيل به دست مى آيد. حاصل كلام اين است كه برخى از عقود از اول كه انشا مى شوند داراى اثر فعلى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 191

عقلائى و شرعى هستند؛ مثل عقد بيع كه موجب تمليك است، و عقد عاريه كه سبب تسليط است. برخى از عقدها داراى اثر فعلى [374] نيستند، بلكه اثر تعليقى و مشروط دارند. مانند عقد مسابقه و مرامات كه به محض انشاى عقد، طرفين مسابقه، نه مالك سَبَقْ و عوض مى شوند و نه حقى پيدا مى كنند، بلكه همه چيز در گرو مسابقه دادن و برنده شدن است و هركس برنده شد مالك و مسلّط مى شود. حال در مورد عقد مسابقه و مانند آن اصل عدم لزوم است و اگر يك طرف، قبل از مسابقه نادم شد و فسخ كرد، معامله فسخ مى شود و استصحاب عدم لزوم جارى است؛ ولى در مثل بيع و اجاره و مانند آن، اصل عدم لزوم نمى آيد بلكه استصحاب بقاى اثر و عدم زوال اثر جارى مى شود؛ در نتيجه اصل، لزوم اين گونه از عقود است.[375]

نقد تفصيل شيخ: اوّلًا ضرورتى ندارد كه از اصل بقاى اثر عقد استفاده كنيم تا اشكال شود كه در عقد مسابقه فعلًا اثرى نيست و لازم است استصحاب شود، بلكه بقاى اثر و خود عقد و قرارداد را استصحاب مى كنيم؛ نسبت به آن هم اركان استصحاب كامل است و

عقد هم خود ايجاب و قبول نيست تا قابل استصحاب نباشد، بلكه قرارداد و اعتبار و التزام قلبى و باطنى و نفسانى است كه با ايجاب و قبول، ابراز مى شود و قابل ابقاست.

ثانياً در عقد مسابقه اگرچه به مجرد عقد، ملكيت و تسلّط فعلى حاصل نشده است ولى ملكيت تعليقى حاصل است و مبناى خود شيخ اعظم در اصول [376] و ساير محققان اصولى اين است كه استصحاب همان طور كه در احكام تنجيزى جارى مى شود در احكام تعليقى هم جارى مى شود؛ بنابراين استصحاب بقاى ملك تعليقى، مى تواند جريان داشته باشد و نتيجه، حكم به لزوم است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 192

تفصيل محقق نائينى

محقق نائينى عقود را دو دسته كرده است:

1. عقدهاى غير اذنى، مثل عقد بيع، اجاره، نكاح و صلح؛ 2. عقدهاى اذنى، مثل عقد وكالت، عاريه، وديعه و مضاربه كه قوام اين ها به مجرد اذن مالك اصلى و رضايت قلبى او است. آن گاه در عقدهاى غير اذنى، اصل لزوم عقد جارى مى شود ولى در عقدهاى اذنى اصل عدم لزوم جارى مى شود؛ زيرا قوام اين ها به اذن است و با فسخ و رجوع مالك اصلى، اذن و رضايتى نيست تا عقدى باشد، و بلكه در واقع اين گونه از عقدها، عقد نيستند و تخصّصاً از عموم أوْفُوا بِالْعُقُود خارج اند.[377]

نقد تفصيل نائينى: امام راحل در ردّ اين نظريه سه وجه ذكر فرموده است:

1. اگر عقود اذنى، عقود نيستند پس تقسيم عقود به دو قسم و تفصيل ميان دو قسم در كلام مرحوم نائينى بلاوجه است.

2. ميان مضاربه و مساقات و مزارعه فرقى وجود ندارد و ماهيت هر سه يكى است و تنها متعلق هركدام با ديگرى متفاوت است؛

زيرا مساقات، قراردادى است كه ميان مالك باغ و باغبان منعقد مى شود تا در قبال سهم معينى از ميوه ها، از باغ مواظبت كند، درختان را آبيارى كند، آفات را دفع كند و .... مزارعه هم قراردادى است ميان مالك مزرعه با دهقان كه در زمين او زراعت بكارد تا از محصول آن سهم معينى مال مالك اصلى، و بقيه مال كشاورز باشد. مضاربه هم قرارداد معينى است ميان صاحب سرمايه و عامل مضارب كه مدّت معلومى از سرمايه كار بكشد و سود حاصله به نسبت معينى تقسيم گردد. با اين احوال چرا مضاربه را عقد غيرلازم دانستيد ولى مزارعه و مساقات را عقد لازم مى دانيد؟

3. تحقيق اين است كه همه اين ها عقد و قرارداد هستند؛ حتى وديعه و عاريه هم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 193

نوعى عقد است، با اين تفاوت كه برخى از عقود به دليل خاص، جايز و قابل فسخ است و اين خود مؤيد عقد بودن است، نه مزاحم صدق عقد؛ اگر عقد هستند اصل در عقود لزوم است مگر اين كه دليل خاص بر جواز باشد. دليل اصل هم يا عمومات و مطلقات آيات و روايات است يا استصحاب بقاى عقد و بقاى اثر آن است.[378]

تفصيلى ديگر

در معاملات قولى، اصل لزوم است ولى در معاملات فعلى، يعنى معاطات- چه در بيع، چه در اجاره و غيره- اصل، عدم لزوم است، و به ديگر سخن: اگرچه اصل اوّلى در معاملات لزوم است ولى معاطات به دلايل خاص (سه دليل) از اين اصل خارج مى شود، يا اين كه مفيد ملك نمى باشد و يا اگر هم مفيد ملك باشد مفيد لزوم نيست:

دليل اوّل: شهرت فتوايى، بلكه اجماع منقول

و بلكه سيره عقلا:

اين دليل در كلام شيخ اعظم در مكاسب [379] آمده است كه نخست ادعاى شهرت محصّله نموده است. يعنى خودش در مسأله، تحصيل شهرت نموده و فتواى مشهور را بر عدم لزوم معاطات از نزديك ديده است. و در قدم بعد، از قول عده اى نقل اجماع كرده است، از جمله كاشف الغطاء در شرح قواعد[380] و سيد ابن زهره در غنيه [381] و محقق ثانى در جامع المقاصد[382] و شهيد اوّل در قواعد[383]. و در قدم سوم ادعا كرده است كه در خصوص اشياى گران قيمت و خطير كه بنا، بر عدم رجوع است، سيره عقلا بر اين است كه به مجرّد تراضى قلبى، اكتفا نمى كنند و به نوعى، از قول و صيغه استفاده مى كنند؛ آرى در اشياى كم ارزش به معاطات بسنده مى كنند و خود را ملزم به عدم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 194

رجوع نمى دانند بلكه تا زمانى كه عين مال در دستان طرفين موجود است حق رجوع را محفوظ مى دانند و به كسى كه از رجوع امتناع كند اعتراض مى كنند و كار او را منكر مى دانند. پس سيره عقلا هم دليل بر اصل عدم لزوم در معاملات معاطاتى است.

نقد و بررسى دليل اوّل (شهرت): اوّلًا اصل وجود شهرت محل اشكال است زيرا فقيه بزرگى مثل علامه در كتاب تذكره فرموده است:

«الأشهر عندنا أنّه لابدّ من الصيغة

»[384] و تعبير «اشهر» دليل بر اين است كه در مقابل عدّه قابل ملاحظه اى مخالف لزوم صيغه هستند زيرا «اشهر» قسيم مشهور است و مشهور، قسيم شاذ است و اگر مخالف، شاذ و نادر بود تعبير به «مشهور» مى نمود. و در كتاب مختلف [385] تعبير به اكثر نموده كه مقابل

كثير است و شاهد بر اين است كه جمع قابل توجهى مخالف لزوم صيغه هستند. و در كتاب تحرير حتى اين تعبير هم نيست بلكه صرفاً گفته است : «الأقوى عندى أنّ المعاطاة غير لازم»[386] يعنى به نظر ايشان معاطات، مفيد لزوم نيست و كارى با نظر ديگران ندارد.

ثانياً بر فرض كه شهرتى باشد، امّا در ميان متأخر المتأخرين است يعنى از محقق كركى به بعد مشهور، طرفدار ملك جايز هستند و در ميان قدما تا زمان محقق ثانى شهرتى نيست؛[387] تا بتوان به آن ها نسبت داد كه طرفدار ملك جايز هستند. انكار اصل ملك هم دليل بر انكار لزوم بر فرض قبول ملك نيست زيرا شايد اگر آنان طرفدار ملك مى شدند قول به لزوم را برمى گزيدند. ديگر اين كه شهرت نزد متأخران اعتبارى ندارد.

ثالثاً بر فرض كه مشهور فقها قديماً و حديثاً معاطات را مفيد ملك جايز بدانند ولى در علم اصول ثابت شده است كه شهرت فتوايى مفيد ظن است و دليلى بر حجيت آن نداريم.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 195

نقد اجماع: اوّلًا اصل وجود اجماع قابل تأمل است زيرا «شيخ مفيد» از قدماست. و مخالف ملك جايز است و منسوب به ايشان قول به لزوم معاطات است. از ميان متأخران هم بزرگانى امثال محقق اردبيلى، فيض كاشانى و امام خمينى (قدس سره) مخالف قول به جواز هستند و با وجود اين، اجماعى كه كاشف قطعى از رأى معصوم باشد حاصل نمى شود؛ زيرا اجماع حدسى اى ارزش دارد كه از اتفاق جميع فقها در همه عصرها و نسل ها و شهرها ناشى شود و بتوان از اين راه حدس قطعى به رأى معصوم زد و با وجود

مخالفان بزرگوارى كه ذكر شد چنين حدسى نمى آيد و اجماعات ديگر (حسى و دخولى، لطفى و ...) حجت نيست و مبناى آن ها مخدوش است. البته عبارت شيخ مفيد در مقنعه صريح در افاده لزوم معاطات نيست و بزرگانى مثل علامه در مختلف به اين امر اعتراف كرده اند[388] و بزرگى مثل كاشف الرموز از شيخ مفيد و شيخ طوسى قول به لزوم لفظ مخصوص در بيع را حكايت كرده است؛[389] ولى مخالفت بزرگان ديگرى كه نام برديم كفايت مى كند تا حدس قطعى به رأى امام حاصل نشود.

ثانياً اجماع مزبور در كلام مستدل، از نوع اجماع منقول به خبر واحد است و ذاتاً حجّت نيست و در علم اصول اين امر ثابت است؛ ثالثاً بر فرض كه حجّت باشد ولى اتفاق آرا بر محور واحد نيست، بلكه مشهور تا محقق ثانى، منكر اصل ملك هستند و اباحه را قبول دارند و مخالفت آنان با ملك لازم از باب «سالبه به انتفاء موضوع» است و چه بسا اگر ملك را قبول مى كردند فتوا به لزوم هم مى دادند؛ رابعاً اجماع اگر محصل هم باشد كاشف از رأى معصوم نيست زيرا مسأله از مسائل تعبدى نيست بلكه از مسائل اجتهادى و استنباطى است و لذا در كلمات بزرگان، نوعاً به وجوهى از قبيل «عدم الدليل دليل العدم»، «اصالت بقاء ملك»، «قصور افعال از دلالت بر مقصود» و ... استناد كرده اند و اجماع مدركى كاشف تعبدى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 196

نقد سيره عقلا: اوّلًا مجرّد ادعاست كه اكتفا به معاطات در امور كم ارزش، از باب عدم التزام به لزوم باشد، بلكه شايد از اين باب باشد كه ارزش ندارد تا

انسان مقاومت كند و مال كم ارزش را پس ندهد، وگرنه طرفِ گيرنده، اين حق را براى خود محفوظ مى داند و در جاى خود مقاومت هم مى كند و از حق خود دفاع مى كند و مال را نمى دهد و دليلى هم ندارد كه عقلا كار او را ناپسند بدانند و از درِ اعتراض وارد شوند؛ ثانياً مستلزم تفصيل ميان اشياى خطير و گرانبها با اشياى حقير و يسير است كه در دسته دوم معاطات مى آيد ولى در دسته اوّل نمى آيد و حتماً بايد لفظ باشد. قول به تفصيل به اتفاق آرا از سوى فقهاى اماميه مردود است، از سوى عامه نيز اكثر قريب به اتفاق، مخالف تفصيل هستند و تنها به نقل صاحب الفقه على المذاهب الأربعه ، صاحب احيا- از حنفى ها- تفصيل را پذيرفته است.[390]

در نتيجه از راه سيره يا اجماع يا شهرت ثابت نمى شود كه معاطات مفيد ملك لازم نيست.

دليل دوم: روايات: به سه دسته از روايات استدلال شده است:

الف) رواياتى كه شيخ اعظم در مكاسب آورده است. به نظر شيخ اين روايات اشعار دارند بر لزوم به كار بردن لفظ در اصل انعقاد بيع يا در لزوم آن نه اين كه صريح يا ظاهر در مطلوب باشند. در اين جا به يك روايت اشاره مى شود:

روايت يحيى بن حجاج: شيخ طوسى به سند خودش از احمد بن محمد از محمد بن عيسى از يحيى بن حجاج از امام صادق (ع):

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن رجل قال لى: اشتر هذا الثوب وهذه الدابه، وبعينها اربحك فيها كذا وكذا؛ قال:

«لا بأس بذلك، اشترها ولا تواجبه البيع قبل أن تستوجبها أو تشتريها».[391]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 197

سند حديث معتبر است زيرا

خود شيخ طوسى در مشيخه كتاب تهذيب [392] فرموده است: آنچه را از احمد بن محمد نقل مى كنم به سند من از محمد بن يعقوب كلينى است. و در جاى ديگر سه طريق ميان خود تا مرحوم كلينى ذكر كرده است كه روايت را از اين طريق از كلينى نقل مى كند و تمام آن ها امامى ثقه و عدل مى باشند[393] و خود كلينى هم از عدّه اى از اصحاب اماميه از احمد بن محمد نقل كرده است [394] و احمد بن محمد و محمد بن عيسى و يحيى بن حجاج همه مورد وثوق هستند. تنها اشكال سند در تعبير مرحوم كلينى به «عده من أصحابنا» مى باشد كه برخى توهّم كرده اند اين نقطه ضعف حديث است؛ زيرا نام اين عدّه ذكر نشده است. به نظر ما شايد ثقه نباشند و نتيجه تابع اخسّ مقدمات است. ولى در كتب رجالى اين مطلب حل شده است و تعبير مذكور نه تنها سبب ضعف نيست بلكه سبب قوّت حديث است، چرا كه كلينى نه تنها از يك نفر بلكه از عده اى از اصحاب اماميه كه همه از مشايخ او بوده اند نقل مى كند،[395] پس به احتمال قدح اعتنا نمى شود. شايد به همين جهت امام راحل تعبير كرده است به: «الموثقه على احتمال غير بعيد».[396]

دلالت يا اشعار حديث: شيخ اعظم روى كلمه «لا تواجبه البيع» تكيه كرده و فرموده است: ظاهراً مراد از مواجبه بيع- كه قبل از خريدن ممنوع و پس از خريدن و مالك شدن آن، مجاز است- مجرد اعطاى عين به مشترى نيست [397] تا پس از مالك شدن، معاطات هم مشروع باشد، بلكه مراد ايجاب و قبول قولى است و مشعر به اين است

كه با قول منعقد مى شود، نه بدون آن.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 198

نقد اين دليل: اوّلًا خود شيخ معترف است كه تعبير فوق، اشعار دارد، نه دلالت، و اشعار كفايت نمى كند؛ ثانياً مواجبه به معناى ايجاب و قبول لفظى نيست بلكه به معناى ايجاب طرفينى است و از وجوب مشتق است كه به معناى ثبوت يا لزوم است و معناى كلام اين است كه قبل از خريدن و مالك شدن، بيع را اثبات نكن (منعقد نكن، صحيح نيست) يا لازم نكن (منعقد مى شود ولى لازم نيست) و پس از خريدن، مواجبه (انعقاد يا لزوم) مشروع است امّا اين اثبات يا الزام به چه وسيله بايد باشد؟ آيا به سبب قول و ايجاب و قبول قولى بايد باشد يا به سبب فعل هم كفايت مى كند؟

گفتنى است اين نكته از روايت استفاده نمى شود و بلكه به گفته امام راحل، چه بسا اطلاق حديث دليل كفايت معاطات باشد، چه اين كه قبل از آن فرموده است: «اشترها» و قيد نكرده است كه شرا قولى باشد يا فعلى كه باز به اطلاقش معاطات را مى گيرد. بر فرض كه مواجبه به معناى انعقاد بيع به قول باشد ولى به دنبال آن فرموده است: «أو تشتريها» و با «أو» بر استيجاب عطف كرده است كه تخيير را مى رساند، و باز اشترا اعم از اين است كه به قول باشد يا به فعل؛[398] ثالثاً باز به گفته امام راحل اصولًا روايت از نظر لزوم قول يا كفايت معاطات، در مقام بيان نيست و نظر به اين ندارد تا دليل لزوم ايجاب و قبول قولى باشد بلكه در صدد بيان حكم اين مسأله است

كه آيا قبل از خريدن و مالك شدن مى تواند مالى را كه در اختيار ندارد بفروشد يا چون «بيع ما ليس عنده» است؛ يعنى صحيح نيست و منعقد نمى شود؟ اما اين كه اين معامله را با قول انجام دهد يا با فعل، حديث كارى به اين جهت ندارد؛ حتى اشعار هم ندارد تا چه رسد به دلالت بر اعتبار قول.[399]

ب) رواياتى كه درباره خريد و فروش مُصحف (قرآن كريم) وارد شده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 199

يكى از اين روايات موثقه سماعه بن مهران از امام صادق (ع) است كه مرحوم صاحب وسائل از قول كلينى از عده اى از اصحاب از احمد بن محمد از عثمان بن عيسى از سماعه نقل كرده است:

قال: سألته عن بيع المصاحف وشرائها، فقال:

«لا تشتر كتاب الله ولكن إشتر الحديد والورق والدفتين، و قل: أشتري منك هذا بكذا وكذا».[400]

سند حديث جاى بحث ندارد و همه روات مورد وثوق اند. از نظر دلالت بر لزوم قول هم گفتنى است كه امر امام (ع) «قل أشترى ...» امر تعبدى مولوى نيست، بلكه امر ارشادى و ارشاد به شرط بودن قول و گفتن «أشترى ...» است؛ پس در خصوص معامله مصحف، انشاى قول لازم است و چون اين مورد خصوصيت ندارد و از باب نمونه است نه تعبّداً، الغاى خصوصيت مى كنيم و حكم شرط بودن قول را به ساير موارد و مطلق بيع سرايت مى دهيم.

نقد امام خمينى (قدس سره): امام راحل از اين روايت سه جواب داده است:

1. معلوم نيست منظور حديث، اصل ايجاد معامله و انشاى بيع باشد تا ادعا شود كه در اين مقام قول و لفظ معتبر است و معاطات كافى نيست؛

بلكه شايد در مقام مقاوله و گفت وگوى پيش از اصل معامله است؛ اگر اين گونه باشد ربطى به اشتراط قول در انعقاد بيع ندارد، و «إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال».

2. مورد روايت از مواردى است كه يا معاطات امكان ندارد يا انجام معامله به اين نحو دشوار است؛ زيرا سخن از فروش بخشى از مجموع مصحف است كه مشتمل بر خود كلام الهى و كاغذ و جلد و ... است، و در بيع بعضى از مجموع مركب، تعيين بعض براى رفع غرر و جهالت لازم است و تعيين با قول آسان تر است؛ لذا امام فرموده است:

«قل أشتري منك هذا بكذا وكذا».

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 200

3. اصولًا اين روايت نيز مانند دو روايت قبلى در مقام بيان لزوم و عدم لزوم قول در معامله نيست بلكه در مقام بيان اين مسأله است كه از نظر شرعى، خريد و فروش خود مصحف جايز نيست و اگر بخواهيد معامله كنيد بايد بر ورق آن- كه از پوست است و قيمت دارد- يا بر جلد و ... آن معامله شود.

ج) دسته سوم رواياتى است كه جمله

«إنّما يحلّل الكلام ويحرّم الكلام

» در آن ها آمده است و بيشتر، روايت كلينى و شيخ طوسى از امام صادق (ع) در وسائل الشيعه است؛ از جمله:

وعنه عن ابن أبى عمير عن يحيى بن الحجاج عن خالد بن حجاج [401] [أو خالد بن نجيح ][402] قال: قلت لأبى عبدالله (ع):

«الرجل يجيئ فيقول: إشتر هذا الثوب، واربحك كذا وكذا، قال: «أليس إن شاء ترك، و إن شاء أخذ؟» قلت: بلى، قال: «لا بأس به إنّما يحل الكلام ويحرّم الكلام».[403]

در سند حديث اگر خالد بن حجاج باشد امامىِ مجهول الحال

است و حديث ضعيف است، و اگر خالد بن نجيح باشد مدح شده ولى توثيق نشده است و روايت حداكثر حسن است نه موثّق، كه باز هم معتبر نيست، و وجود ابن ابى عمير در سند هم دليل بر اين نيست كه راويان بعد از وى تا امام (ع) همه ثقه باشند. ولى فعلًا جهت سند مهم نيست؛ زيرا همان تعبير «

إنّما يحرم الكلام»

در روايات ديگر هم آمده است؛ از جمله روايت حلبى از امام صادق (ع) كه سندش صحيح است.[404]

شيخ اعظم ابتدا در جمله

«إنّما يحلّل الكلام ويحرّم الكلام

» چهار احتمال داده و احتمال اوّل و دوم را رد كرده است، و طبق احتمال سوم و چهارم ثابت كرده است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 201

روايت، دليل بر عدم صحت معاطات در ساير جاها- كه شخص مالك مال است و مى خواهد به ديگرى بفروشد- نيست. ولى در ادامه ادّعا كرده است كه روايت، محلّل و محرّم را در كلام و قول منحصر كرده است، و ظاهر حصر حقيقى است؛ يعنى به صورت ضابطه كلى در همه جا قول، شرط صحت است و مفهوم حصر، اين است كه معاطات كفايت نمى كند. سپس اشكال كرده و گفته است شايد وجه حصر به محلل و محرم اين باشد كه اصولًا در اين گونه موارد، معاطات ممكن نيست چون طرف هنوز مالك نشده است تا بتواند اعطا كند، از اين رو قول را لازم دانسته، سپس با امر به «تأمل» از اين اشكال جواب داده است [405] و معذلك روايت محلّل و محرّم را در كلام منحصر كرده است. شيخ در پايان گفته است: «وكيف كان فلا تخلوا الرواية عن إشعار أو ظهور».[406] پس

به نظر شيخ به دليل شهرت محصَّله و اجماع منقول و روايات مذكور، معاطات مفيد لزوم نيست.

پاسخ روايات: گاهى تمام نظر به جمله «إنّما يحلّل الكلام ويحرّم الكلام » است با قطع نظر از صدر حديث و مورد آن. در اين نگاه به گفته امام راحل در كتاب بيع نه تنها روايت، دليل بر عدم لزوم يا عدم صحت معاطات نيست بلكه دليل بر صحت و لزوم آن است زيرا مكرر گفته شد كه حليت و حرمت در كتاب و سنت به معناى لغوى و عرفى است؛ حليت به معناى جواز و آزادى و رفع منع است، حرمت هم به معناى ممنوعيت است كه هركدام جامع ميان حليت و حرمت تكليفى و وضعى هستند و تعيين هريك در گرو قرينه است. الف و لام «الكلام» هم الف و لام جنس است يعنى طبيعىِ كلام، كه شامل كلام شارع مقدس هم مى شود و بلكه فرد اعلاى كلام محلّل و محرّم، كلام شارع است و ساير كلام ها- مثل كلام بايع و مشترى، زوج و زوجه و ... از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 202

كلّيه متعاقدان- در پرتو اذن شارع، محلل و محرِم هستند؛ از جمله كلام هاى شارع مقدس آيه أوفُوا بِالْعُقُود است كه بر لزوم هر عقد و عهد و قراردادى دلالت مى كند و به عمومش بر صحت و لزوم قرارداد معاطاتى هم دلالت مى كند. و از جمله كلام رسول اكرم (ص) است، روايت «المؤمنون عند شروطهم» كه بر وجوب وفا و لزوم شرط و التزام و معامله دلالت مى كند و به عمومش معاطات را مى گيرد. در نتيجه جمله «انّما يحلّل ...» دليل صحت و لزوم معاطات است.

و گاهى جمله مزبور

را با در نظر گرفتن صدر حديث مورد ملاحظه قرار مى دهيم: صدر حديث سخن از خريدن فلان جامه و كسب ربح است و امام (ع) در جواب سائل دو فرض درست كرده و تفصيل داده است: فرض اوّل منطوق كلام است كه اگر قبل از خريدن جامه، بيع صورت نگرفته است و طرف خود را ملزم به آن نمى داند و بعداً به اختيار خريدارى مى كند[407] اشكالى ندارد و اگر خود را ملزم مى داند و كلام موجِبِ التزام به بيع، بر زبان آمده است [408] اشكال دارد.

خلاصه: صدر حديث نظر به اين دو بيع دارد كه بيع قبل از خريدن و مالك شدن اشكال دارد و بيع پس از آن اشكال ندارد و جمله «انما يحلّل ...» كنايه از همين دو بيع است و به قرينه صدر، به لزوم قول و لفظ و عدم كفايت معاطات نظر ندارد، و اگر تعبير «كلام» آورده است از باب اين است كه غالباً «بيع ما ليس عنده» به قول، انجام مى گيرد و كمتر اتفاق مى افتد كه متاع دست شخص- مثل دلال، امانت دار، عاريه گيرنده، غاصب و ...- باشد و به نحو معاطات معامله كنند. بنابراين ذيل حديث در مقام نفى معاطات نيست تا مورد استدلال باشد.[409] و بر فرض كه كنايه از دو نوع بيع مذكور نباشد و به قرينه صدر، ظهور در اين معنا نداشته باشد، ولى ظهور در اين هم ندارد كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 203

لفظ و كلام موضوعيت داشته باشد و معاطات را نفى كند بلكه حداكثر، احتمال اين معنا وجود دارد: «وإذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال»؛ چون روايت مجمل مى شود.

افزون بر اين ها بر فرض كه

ظهورى باشد ولى قابل اخذ نيست زيرا لازم و تالى فاسد دارد كه قابل التزام نيست زيرا ظاهرش حصر محلل و محرم در كلام است و به مفهوم حصر، اصل مشروعيت معاطات را نفى مى كند. ديگر اين كه معاطات فايده اى ندارد در حالى كه به اتفاق كلمه مسلمين، معاطات حداقل مفيد اباحه تصرف است و تنها علامه در موردى آن را بيع فاسد دانسته است كه حتى مفيد اباحه هم نيست. ولى او نيز در ساير موارد رجوع كرده و مثل مشهور، معاطات را مفيد اباحه دانسته است كه قبلًا بحث آن گذشت. پس چاره اى نداريم از توجيه و حمل جمله مذكور برخلاف ظاهر، از قبيل حصر غالبى، كه ذكر شد.

ديگر اين كه تمام حرف هاى مذكور در كلام مستدل و در جواب ما بر فرض اين است كه سند روايت معتبر باشد؛ ولى روايت مجهول است زيرا خالد بن حجاج مجهول الحال است، خالد بن نجيح هم، اگرچه مدح شده ولى توثيق نشده است.

روايات باب مزارعه هم كه جمله «إنما يحرّم الكلام » دارد[410] و برخى از آن ها سندش صحيح است ولى باز در مقام بيان اين نيست كه كلام و قول لازم است و معاطات كافى نيست، بلكه تمام نظر روايات به اين است كه اشتراط ثلث براى بذر و ثلث براى گاو شخم زن، اشكال دارد، چه با قول باشد، چه با نيت و فعل، ولى از آن جا كه معمولًا با قول است و به زبان مى آورند تا مراد روشن شود تعبير مذكور وارد شده است.

نتيجه: از نظر روايات هم دليل معتبرى نيافتيم براى عدم لزوم يا عدم صحت معاطات و همچنان اطلاقات و عمومات آيات و رواياتِ

صحت و لزوم، به قوّت خود باقى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 204

دليل سوم: اصول عمليه:

براى نفى لزوم يا نفى صحت معاطات به يك سلسله اصول عمليه هم استناد شده است كه همه آن ها از نوع استصحاب هستند ولى برخى اصل وجودى هستند و برخى اصل عدمى، مفاد برخى نفى صحت است و مفاد برخى نفى لزوم، برخى اصل عدم ازلى هستند و برخى عدم حادث، برخى در حكم تكليفى جارى مى شوند و برخى در حكم وضعى كه فهرست آن ها از قرار زير است:

1. استصحاب عدم حصول ملك: قبل از معاطاتْ متاع، ملك آخذ نبود، بعد از آن شك مى كنيم كه ملك او شد يا نه؛ استصحاب عدم ملك جارى مى شود.

2. استصحاب بقاى علاقه ملكيت مالك اصلى: قبل از معاطات، مُعطى يا مالك اصلى، مالك متاع بود، پس از معاطات شك مى كنيم؛ در اينجا استصحاب بقاى ملك جارى مى شود.

3. استصحاب عدم انقطاع علاقه ملكيت مالك اصلى: اين همان استصحاب قبلى است ولى قبلى اصل وجودى بود و اين اصل، عدمى است، ضمناً حاصل هر سه اصل اين است كه معاطات مفيد ملك نيست و حداكثر مفيد اباحه تصرف است.

4. استصحاب عدم لزوم: قبل از معاطات نه معامله اى بود و نه لزومى،[411] پس از معاطات ملك حاصل شد و گيرنده، مالك متاع شد ولى آيا لزوم آمد يا نه؛ در اينجا اصل عدم ازلى لزوم جارى مى شود.

5. استصحاب بقاى سلطنت مالك اصلى بر اعاده: قبل از معاطات، مالك اصلى، هم مالك بود و هم سلطنت مطلقه داشت، از جمله سلطنت اعاده عين به ملك؛ پس از معاطات علقه ملكيت او منقطع شد ولى آيا سلطنت بر

اعاده باقى است يا نه؛ در اين جا استصحاب بقاى سلطنت جارى مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 205

6. استصحاب بقاى علاقه مجلس معامله يا خيار مجلس: يقيناً تا مجلس معامله باقى است معامله لازم نيست و مالك اصلى خيار فسخ دارد، پس از انقضاى مجلس شك مى كنيم؛ در اين جا اصل بقاى حقّ خيار جارى مى شود.

7. استصحاب علاقه استرجاع عين به مالك اصلى: قبل از معاطات اين عُلقه براى مالك اصلى بود كه اگر متاع از ملك او خارج شود وى حق دارد آن را به ملك خود برگرداند؛ پس از معاطات هم اين حقّ استصحاب مى شود.

حاصل اين استصحاب ها عدم لزوم معاطات است. ضمناً اين اصول در كلمات شيخ اعظم [412] و امام خمينى (قدس سره)[413] از قول منكر لزوم يا صحت معاطات، مطرح شده است.

پاسخ اين دليل: پاسخ كلى همان است كه امام راحل به آن اشاره كرده است؛ يعنى با وجود دليل هاى اجتهادى،[414] نوبت به اصول عمليه نمى رسد. و شايد مبناى تمسّك به اصول عمليه اين است كه مستدل در دلالت يا سند دليل هاى اجتهادى اشكال دارد، وگرنه با وجود دليل اجتهادى جاى اصل نيست. از يك يك اصول عمليه مذكور نيز مى توان پاسخ داد كه نيازى به طرح همه نيست، مثلًا استصحاب عدم لزوم اصل، عدم ازلى است و حجيت ندارد، استصحاب بقاى سلطنت مالك هم محكوم به استصحاب بقاى معامله است، ضمن اين كه سلطنت قديم، تابع ملك بود و با زوال ملك، آن هم قطعاً زائل شده و سلطنت جديد هم از اوّل مشكوك الحدوث است. استصحاب خيار مجلس هم چند اشكال دارد از قبيل اين كه همه جا خيار مجلس نيست تا قابل استصحاب باشد،

مضافاً با اين كه تفرق به ابدان، قيد آن است و پس از آن اگر خيارى باشد خيار ديگرى است نه خيار مجلس، و نه طبيعى و كلى خيار تا قابل استصحاب باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 206

نتيجة نهايى: معاطات مثل بيع قولى، هم صحيح است و هم لازم، و از اين نظر فرقى با بيع قولى ندارد. از دو نظر ديگر هم مثل بيع قولى است و همان احكام را دارد كه در ضمن مسأله هشتم به آن اشاره شد: يكى از نظر خيارات است كه معاطات ذاتاً لازم است ولى بالعرض و به سبب يكى از خيارات، جايز و متزلزل مى شود. در مسأله هفتم اشاره شد كه خيارات در بيع فعلى هم جارى و سارى است و تنها خيار شرط مورد بحث است كه در مسأله نهم بررسى خواهد شد. و جهت ديگر مسأله اقاله است كه احكام آن در خاتمه كتاب بيعِ تحرير الوسيله خواهد آمد، ولى خلاصه مطلب از اين قرار است كه اقاله عبارت است از فسخ عقد از هر دو طرف معامله كه منهاى آن معامله صحيح و لازم است ولى با توافق دو طرف، قابل فسخ است، و اقاله در كليه عقود، مى تواند جريان داشته باشد مگر در عقد نكاح؛ حال همان طور كه بيع قولى اقاله بردار است بيع فعلى يا معاطات نيز اقاله بردار است و دليل آن اطلاقات روايات مشروعيت و رجحان اقاله است كه در جاى خود ذكر گرديده است.[415]

نكته پايانى: شيخ اعظم و ديگران كه معاطات را صحيح، ولى جايز و غيرلازم مى دانند معتقدند كه معاطات از اوّل، مفيد لزوم نيست ولى در اثر تصرف يا تلف

و مانند آن لازم مى شود و به اين مناسبت بحثى با عنوان «ملزمات معاطات» ذكر كرده اند. ولى بر مبناى تحقيق كه مبناى امام راحل و ديگران است و معاطات را از اوّل، مفيد لزوم مى دانند، نوبت به اين بحث نمى رسد و طرح آن ضرورتى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 207

شرطپذير بودن معاطات

مسأله 9: البيع المعاطاتي ليس قابلًا للشرط على الأحوط. فلو اريد ثبوت خيار بالشرط، أو سقوطه به، أو شرط آخر؛ حتّى جعل مدّة وأجل لأحد العوضين، يتوسّل بإجراء البيع بالصيغة و إدراجه فيه، وإن كان قبوله لذلك بالمقاولة قُبيله والتعاطى مبنيّاً عليها، لا يخلو من وجه وقوّة.

ترجمه: بيع معاطاتى بنا بر احتياط، شرطپذير نيست؛ پس اگر بخواهند با شرط، خيار قرار دهند، يا با شرط، خيار را ساقط كنند، يا شرط ديگرى كنند، حتى اين كه مدتى براى عوض يا معوض قرار دهند، به اجراى صيغه متوسل شده و شرط در آن مندرج مى شود. البته شرطپذير بودن آن در صورتى كه كمى قبل از آن با مقاوله شرطى شده باشد و تعاطى (داد و ستد) بر اساس آن باشد، خالى از وجه و قوّت نيست.

شرح: موضوع اين مسأله شرطپذير بودن معاطات است. پيش از توضيح، توجه به يك مقدمه بايسته است:

مقدّمه: به اتفاق كلمه اصحاب، تمام عقود شرطبردار هستند و دو طرف عقد يا يك طرف، مى توانند در ضمن عقد، چيزى را شرط كنند. دليل مطلب علاوه بر وجود سيره عقلا و متداول بودن اين امر در ميان آن ها، و علاوه بر اجماع مورد اشاره، عمومات و اطلاقات روايات متواتر باب شروط است كه قدر متيقن از آن ها همين شروط ضمن عقد است و

بلكه به قول عده اى از فقها بر التزام هاى ابتدايى و استقلالى شرط گرفته نمى شود. اين روايات در مباحث باب خيارات در باب خيار شرط و غيره خواهد آمد. البته شرط دو نوع است: شرط صحيح كه با شروطى صحيح و واجب الوفاست و شرط فاسد كه وجوب وفا ندارد، و بحث درباره اين شرط، اين است كه آيا مفسد عقد است يا نه؟ تفصيل اين مباحث در باب خودش مطرح مى شود.

اما درباره شرط صحيح گفتنى است كه فرقى ندارد از قبيل شرط خيار باشد كه به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 208

جعل يك يا دو طرف ثابت مى شود- مثلًا بايع مى گويد: مى فروشم به شرط اين كه تا يك ماه حقّ فسخ داشته باشم- يا از قبيل شرط سقوط باشد- مثلًا بگويد: فروختم و شرط مى كنم كه كليه خيارات ساقط باشد- يا از قبيل شرط خياطت و كتابت و مانند آن باشد، يا شرط مدت باشد كه مثلًا يك ماه ديگر متاع را تحويل دهم و ...، تمام اين ها در عقود و معاملات قولى وجود دارد؛ در بيع قولى هم هست و يقيناً شرطبردار است.

با توجه به اين مقدّمه سؤال اين است كه آيا بيع معاطاتى هم شرطپذير است؟ شيخ اعظم در مكاسب بر اين باور است كه بيع معاطاتى شرطبردار نيست. البته ايشان اين نظريه را در مورد خيار شرط گفته است ولى از باب مثال است و دليل شيخ هم كلى است. وى گفته است: «والسرّ في ذلك إنّ الشرط القولي لا يمكن ارتباطه بالإنشاء الفعلى»؛[416] يعنى ميان شرط قولى [417] با انشاى فعلى و معاطاتى ارتباط و تناسبى نيست تا شرط قولى مربوط به معامله فعلى باشد؛

بلكه وجود اين رابطه ممكن نيست (عرف اين دو تا را بيگانه از هم مى دانند). و فرض ما هم اين است كه شرط بايد در ضمن عقد و در متن آن بيايد، بنابراين بايد معامله قولى باشد تا شرطپذير باشد. معمولًا اهل معامله هرجا مى خواهند در معامله امرى را شرط كنند لزوماً بايد از معامله قولى و انشاى قولى استفاده كنند.

امام راحل در متن مسأله ابتدا احتياط كرده و همين باور را مطرح نموده است؛ و ظاهر كلام اين است كه احتياط واجب مورد نظر است، و در حاشيه وسيلة النجاة هم ذيل كلمه «يلزم» حاشيه زده و نوشته است: «على الأحوط»،[418] كه مؤيد احتياط واجب است. ولى در ذيل مسأله مورد بحث ما در تحرير تصريح نموده است به اين كه معاطات هم شرطپذير است؛ به اين صورت كه مبناى نظر شيخ را قبول ندارد؛ يعنى نمى پذيرد كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 209

لزوماً بايد شرط در متن عقد ذكر شود تا صحيح و لازم باشد، زيرا اين مبنا اگرچه مشهور است ولى دليل قانع كننده اى ندارد و گفت وگو و توافق قبلى بر شرطى از شروط، و انشاى معامله با بناگذارى قلبى بر آن، كفايت مى كند و همين قوى است.[419] بر اين اساس هيچ مانعى ندارد كه قبلًا بر شرطى توافق كنند و معاطاتى را مبتنى بر آن انجام دهند و معاطات هم شرطبردار است. از اين «ذيل» كه فتوى برخلاف آن «صدر» است استفاده مى كنيم كه احتياط مزبور از نوع احتياط مستحبى است.

جواب از دليل شيخ: حاصل جواب امام خمينى (قدس سره) در كتاب بيع [420] از دليل شيخ اعظم كه شرط قولى، ربطى به انشاى فعلى ندارد

از اين قرار است: اصل معامله، امرى اعتبارى است، شرطى هم كه مى كنند امرى اعتبارى است؛ رابطه شرط با اصل معامله هم اعتبارى است و در امور اعتبارى هيچ محذورى ندارد كه معاطات يا تعاطى طرفين با بناگذارى قلبى بر شرط قبلى انجام پذيرد.

به بيان كامل تر: حقيقت معامله، اعتبار عقلائى و شرعى ملكيت است و قوام اعتبار به نفس معتبر است، ولى بايد به سبب مبرِزى ابراز شود: حال گاهى كل معامله و شرط ضمنى با قول ابراز مى شود و گاهى اصل معامله با فعل اعطا و اخذ ابراز مى شود و شرط آن با قول ابراز مى شود، به گونه اى كه ارتباط آن دو محفوظ باشد يعنى قبلًا توافق كرده اند و معاطات را با بناگذارى بر آن انجام مى دهند. بنابراين، معاطات نيز شرطپذير است و ضرورتى ندارد كه براى ثبوت خيار شرط يا سقوط آن و يا هر شرط مشروع ديگر، به عقد قولى و انشاى معامله با صيغه متوسل شويم؛ اگرچه احوط همين است و جاى شبهه ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 210

حدود جريان معاطات

مسأله 10: هل تجري المعاطاة في سائر المعاملات مطلقاً، أو لا كذلك، أو في بعضها دون بعض؟ سيظهر الأمر في الأبواب الآتية إن شاء الله تعالى.

ترجمه: آيا معاطات در ساير معاملات به طور مطلق جارى است و يا در هيچ يك جارى نيست؟ و يا در بعضى از معاملات جارى است و در بعضى ديگر جارى نيست؟ اين مطلب به زودى در باب هاى آينده معلوم مى شود.

شرح: روشن است كه معاطات در خصوص بيع جارى است و بيع صحيح شرعى دو قسم دارد: 1. بيع قولى؛ 2. بيع فعلى. حال آيا معاطات در همه معاملات-

همچون اجاره، صلح، هبه، قرض، رهن- جارى است يا غير از بيع در هيچ معامله اى جارى نيست؟ يا در برخى جارى است و در برخى ديگر جارى نيست؟ در اين باره دو بحث مطرح است:

1. مقتضاى قاعده اين است كه معاطات در همه معاملات جريان دارد، مگر در مواردى كه دليل خاص بر عدم جريان قيام كرده است. سرّ مطلب اين است كه آنچه در معاملات مهم است اعتبار نفسانى و ابراز آن به يك مبرز است و فعل هم مثل قول مبرز و آلت ايجاد اعتبارى است و از نظر عقلا فرقى در ميان نيست، مقتضاى عمومات باب عقود و معاملات و شروط نيز همين است؛ به بيانى كه در بيع معاطاتى ذكر شد.

2. مقتضاى دليل خاص هر باب: در خصوص اجاره، صلح، و ...، از دليل باب چه چيزى استفاده مى شود؟ بديهى است كه بحث از اين نظر، بايد در باب خود بررسى شود. فعلًا باب بيع بررسى شده است كه جريان معاطات در آن مسلّم و قدر متيقن است و بقيه ابواب هركدام در جاى خود بايد مورد بررسى قرار گيرد تا معلوم شود كه دليل خاص بر «جريان» دارد يا بر «عدم جريان»؟ بنابراين به گفته امام (رحمه الله) مى توان گفت:

مقتضى القاعدة جريان المعاطاة في كلّ عقد أو إيقاع يمكن إنشاؤه بالفعل ....[421]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 211

بررسى لزوم يا عدم لزوم مباشرت مالك در انشاى عقد

اشاره

مسألة 11: كما يقع البيع والشراء بمباشرة المالك، يقع بالتوكيل أو الولاية من طرف واحد أو الطرفين، ويجوز لشخص واحد تولّى طرفي العقد؛ أصالة من طرف ووكالة أو ولاية من آخر، أو وكالة من الطرفين، أو ولاية منهما، أو وكالة من طرف

وولاية من آخر.

ترجمه: همان گونه كه خريد و فروش با مباشرت خود مالك واقع مى شود، با وكالت دادن يا ولايت داشتن از يك طرف يا از دو طرف هم واقع مى شود. و براى يك نفر جايز است كه هر دو طرف عقد را متصدى شود؛ از يك طرف اصالتاً و از طرف ديگر به طور وكالت يا ولايت؛ يا به صورت وكالت از هر دو طرف يا به صورت ولايت از هر دو طرف و يا به صورت وكالت از يك طرف و ولايت از طرف ديگر.

شرح: در اين مسأله درباره دو مطلب به بحث و بررسى مى نشينيم:

1. بررسى لزوم يا عدم لزوم مباشرت مالك براى انشاى عقد؛ 2. بررسى جواز يا عدم جواز اجراى عقد توسط يك نفر از دو طرف:

مطلب اوّل: بررسى لزوم يا عدم لزوم مباشرت مالك براى انشاى عقد

انسان نسبت به مالى از اموال يا مالك است يا ولىّ [422] مالك است؛ يا وكيل شرعى و قانونى مالك است و يا فضولى است. درباره معاملات فضولى در آينده بحث خواهد شد. فعلًا راجع به مالك و ولىّ و وكيل بحث داريم كه آيا لزوماً شرط صحت مطلق معامله- از جمله بيع و شرا- و بلكه مطلق عقود و ايقاعات، اين است كه مستقيماً و مباشرتاً از مالك اصلى انشا شود و با انشاى ولىّ يا وكيل منعقد نمى شود؟ يا اين كه مباشرت مالك لازم نيست و توسط وكيل يا ولىّ شرعى هم منعقد مى شود؟ دايره بحث [423]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص211

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 212

وسيع تر از باب معاملات است و در كلّيه افعال اختيارى مكلف- از عبادات و معاملات- مطرح است كه آيا مباشرت لازم است و مكلف بايد شخصاً آن ها را انجام دهد يا

نيابت هم كفايت مى كند، يعنى قائم مقام وى (ولى يا وكيل) هم مى تواند انجام دهند؟

گفتنى است همان گونه كه در كارهاى خارجى و تكوينى، برخى از كارها نيابت بردار نيست و برخى نيابت بردار است.[424] در كارهاى شرعى و عقلايى هم برخى از افعال به گونه اى هستند كه غرض از آن حاصل نمى شود مگر با صدور آن از شخص مكلف؛ اين ها نيز نيابت بردار نيستند. مثل اغلب عبادات واجبه كه غرض خضوع و خشوع و تسليم بنده در برابر مولاست.

ولى از عبادات كه بگذريم در نوع معاملات و توصليات غرض، با اصل انجام كار محقق مى شود و صدور آن از شخص خاصّى لازم نيست؛ مثلًا غرض از طلاق، رفع زوجيت است، غرض از صيغه نكاح، ايجاد علاقه زوجيت است و با انشاى وكيل يا ولى هم تأمين مى شود. اين گونه از كارها نيابت بردار هستند.

براساس ضابطه فوق، در مورد بحث هم مى گوييم: همان طور كه بيع و شرا با مباشرت شخص مالك واقع مى شود، با وكالت و ولايت از يك طرف يا از هر دو طرف واقع مى شود و مانعى ندارد كه دو مالك اصلى با يكديگر معامله كنند يا دو ولىِّ شرعى مالك ها براى مالك ها معامله كنند، يا دو وكيل براى موكّل خود خريد و فروش نمايند، يا مالك با ولىّ معامله كند، يا مالك و وكيل، و يا ولىّ با وكيل معامله كنند.

علاوه بر ضابطه فوق كه فقها در كتاب وكالت مطرح كرده اند، عمومات و مطلقات ابواب معاملات، و نيز عمومات و مطلقات باب وكالت و باب ولايت، بر وقوع معامله از سوى وكيل يا ولىّ دلالت دارند كه هركدام در كتاب فقهى مربوطه ذكر شده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 213

مثلًا

مطلقات بيع از قبيل: أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ ،[425] تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ [426] بيع و شراء وكيل و ولىّ را نيز شامل مى شوند، مطلقات باب وكالت، بيع و شراء وكيل را دربر مى گيرند، مطلقات باب ولايت پدر و جد پدرى،[427] باب ولايت وصى، باب ولايت فقيه جامع شرايط، باب منصوب از ناحيه حاكم شرعى و باب عدول مؤمنان- كه هركدام در مسأله مربوطه خواهد آمد- نيز خريد و فروش اين اولياى تصرف را دربر مى گيرند.

مطلب دوم: بررسى جواز يا عدم جواز اجراى عقد توسط يك نفر ازسوى دو طرف

اين كه دو نفر متصدى اجراى عقد باشند قطعاً جايز و صحيح است و منعقد مى شود، خواه هر دو مالك باشند يا هر دو وكيل يا هر دو ولىّ و يا مختلف باشند. امّا آيا يك نفر مى تواند از سوى هر دو طرف متصدى اجراى صيغه باشد؟ فتواى امام راحل اين است كه مانعى ندارد.

دليل: تنها مانع متصوّر، اتحاد موجب و قابل است كه به گمان برخى، مانع از تصدى عقد از سوى هر دو طرف است. جواب، اين است كه تغاير اعتبارى كفايت مى كند و تغاير حقيقى هيچ دليلى ندارد، و تغاير اعتبارى موجود است زيرا يك نفر به يك اعتبار موجب است و ايجاب عقد را انشا مى كند و به اعتبار ديگر قابل است و قبول عقد را انشا يا ابراز مى كند. ضمناً فرقى نيست كه يك نفر يكى از مالك ها باشد كه از طرف خود، اصيل و از طرف ديگرى ولىّ يا وكيل است، يا فرد ثالثى باشد كه از هر دو طرف، ولىّ يا از هر دو طرف وكيل يا از طرفى ولىّ و از طرف ديگر وكيل است و براى مولّى عليه يا موكل خود معامله مى كند.

دليل عدم فرق ميان اين

دو صورت اطلاقات و عموماتى است كه در پايان مطلب اوّلِ اين مسأله به آن ها اشاره شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 214

بررسى شرط تنجيز و اثر تعليق دو عقد

اشاره

مسألة 12: لا يجوز على الأحوط تعليق البيع على شي ءٍ غير حاصل حين العقد، سواء علم حصوله فيما بعد أم لا، ولا على شي ءٍ مجهول الحصول حينه، وأمّا تعليقه على معلوم الحصول حينه- كأنْ يقول: بعتك إنْ كان اليوم يوم السبت؛ مع العلم به- فالأقوى جوازه.

ترجمه: بنا بر احتياط [واجب ] معلّق كردن بيع بر چيزى كه در هنگام عقد حاصل نيست، جايز نمى باشد؛ چه بداند كه بعداً حاصل مى شود، چه نداند و [نيز، معلق نمودن آن ] بر چيزى كه حصول آن در وقت عقد مجهول است؛ و امّا تعليق آن بر چيزى كه در وقت عقد، معلوم الحصول است مثل اين كه بگويد: «به تو فروختم اگر امروز روز شنبه باشد»، با اين كه مى داند امروز شنبه است، اقوا آن است كه جايز است.

شرح: اين مسأله در حقيقت بيان يكى از شروط انعقاد عقود است و جاى آن قبل از مسائل معاطات است كه درباره شروط عقد- مثل ترتيب، موالات، تطابق و ...- بحث بود، ولى در مسأله دوازدهم مطرح شده است، و آن شرط تنجيز است. عده اى از فقها[428] گفته اند: تنجيز شرط صحت و انعقاد عقد- از جمله عقد بيع- است و تعليق، مانع صحت عقد است. البته بيشتر فقها اين بحث را در كتاب وكالت آورده اند ولى برخى صريحاً ساير عقود را به عقد وكالت ملحق كرده اند، از جمله مرحوم فخرالمحققين در شرح ارشاد به نقل صاحب مفتاح الكرامه . عبارت او از اين قرار است: «إنّ تعليق الوكالة على الشرط لا يصحّ

عند الإماميه وكذا غيره من العقود لازمة كانت أو جائزة».[429] همچنين مرحوم صاحب جواهر مى گويد: «شرط الوكالة أنْ تقع منجّزة كغيرها من العقود بلاخلاف

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 215

أجده بل الإجماع بقسميه عليه».[430] و برخى ديگر از فقها تنها در مورد عقد وكالت تنجيز را شرط دانسته اند و تعميم نداده اند؛ از قبيل شيخ طوسى در مبسوط[431] و ابن ادريس در سرائر[432]؛ ولى از راه فحوى و اولويت براى باب بيع استدلال مى شود زيرا اگر در عقد جايزى مثل وكالت كه بنا، بر تسهيل و آسان گرفتن است، تنجيز شرط باشد در عقود لازمه مثل بيع و اجاره و نكاح به طريق اولى تنجيز شرط است. به هر حال طرح اين شرط در كتاب بيع كاملًا به جاست.

تعريف تنجيز و تعليق

شيخ اعظم در مكاسب مى گويد:

ومن جملة الشرائط التي ذكرها جماعة: التنجيز في العقد بأن لا يكون معلّقاً على شي ء بأداة الشرط، بأن يقصد المتعاقدان إنعقاد المعاملة في صورة وجود ذلك الشي ء لا في غيرها.[433]

تعليق آن است كه عقد بر چيزى- مثلًا آمدن مسافر، فرا رسيدن فلان زمان و ...- معلق و مشروط باشد يعنى متعاقدان قصدشان اين باشد كه تنها در صورت وجود آن چيز معامله منعقد شود نه در غير آن صورت.

متقابلًا تنجيز آن است كه اصل عقد و معامله بر چيزى معلّق نباشد و به نحو مطلق و جزماً انشا شود ولو متعلّق آن امرى استقبالى و در آينده و مشروط به شرطى باشد. مثلًا بگويد: «تو وكيل من هستى» ولى متعلق وكالت را در فلان زمان يا فلان مكان بايد انجام دهى.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 216

ضمناً تعليق گاهى صريح است و در متن عقد ذكر

مى شود مثل «ملّكتك هذا بهذا إذا جاء زيد»؛ و گاهى ضمنى و لازم كلام است، يعنى ولو صريحاً ذكر نشده است ولى از ضمن كلام دانسته مى شود، مثل «ملّكتك هذا بكذا يوم الجمعه » كه به منزله اين است كه بگويد: «ملّكتك هذا بهذا إذا جاء يوم الجمعه ». از نظر حكمى فرقى ميان تعليق صريح و ضمنى وجود ندارد و شيخ اعظم به آن تصريح كرده و از فتواى علامه و فخرالدين به بطلان بيع وارث، شاهد آورده است.[434]

تعليق چند صورت دارد؛ امام راحل در متن چهار صورت ذكر كرده است: يا معلّق عليه، امر معلوم الحصول است و يا مجهول الحصول و در هريك از دو صورت، ظرف حصول آن، يا زمان حال و در هنگام عقد است و يا زمان استقبال و در مابعد عقد است.

شيخ اعظم در مكاسب هشت صورت [435] و مرحوم آقاى خوئى دوازده صورت تصوير كرده اند.[436]

براى تعليق مى توان شانزده صورت فرض كرد. به اين بيان كه در هريك از چهار صورت مذكور در كلام امام راحل تعليق يا بر امرى است كه در «اصل صدق عنوان بيع» و مانند آن دخيل است و بدون آن، بيع يا معامله ديگر صدق نمى كند و يا در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 217

«صحت معامله» دخيل است، يا در «لزوم» آن دخالت دارد و يا در هيچ كدام دخيل نيست، ولى اصل معامله بر آن معلق گرديده است. و حاصل ضرب چهار در چهار شانزده صورت است. بلكه مى توانيم بيست و چهار صورت تصوير كنيم زيرا بر حسب مقام ثبوت و تصوّر، معلق عليه، يا معلوم الحصول است يا مجهول الحصول و يا معلوم العدم و در هريك از سه صورت يا ظرف

حصول يا عدم حصول در حال عقد است و يا در آينده و در هريك از شش فرض معلق عليه يا در اصل صدق عقد دخيل است يا در صحت آن دخالت دارد، يا در لزوم آن دخيل است و يا در هيچ كدام دخيل نيست. حاصل ضرب شش در چهار بيست و چهار صورت است.

البته از مجموع اين صور، هشت صورت معلوم العدم در كلمات فقها مطرح نشده است، از مجموع شانزده صورت باقى مانده، چهار صورت شرط لزوم ذكر نشده است ولى دوازده صورت ديگر مطرح و مورد بحث قرار گرفته است. شيخ اعظم در مكاسب گرچه در مقام تقسيم به چهار صورت شرط دخيل در مفهوم عقد، اشاره نكرده و به هشت صورت بسنده نموده است ولى در ضمن بحث، صور تعليق بر شرط مقوم عقد را هم مورد بحث قرار داده است.[437]

قبل از ورود به اصل بحث، براى برخى از دوازده صورت فوق، مثال مى آوريم:

مثال براى صورتى كه معلق عليه معلوم الحصول در حال عقد باشد و شرط، مقوم و دخيل در معنا و مفهوم عقد باشد: مثلًا مرد در مقام انشاى طلاق بگويد: «إن كانت هذه زوجتي فهي طالق» و بداند كه اين زن زوجه او است؛ در اين جا معلق عليه (زوجه بودن زن) در حين عقد حاصل و مورد علم طرف است و قوام صدق طلاق هم به زوجه بودن است، زيرا طلاق فك زوجيت است.

مثال براى صورتى كه معلق عليه مجهول الحصول و شرط مقوم باشد: مثلًا بايع به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 218

مشترى بگويد: «بعتك هذا بكذا إن قبلت » و نداند كه قبول خواهد كرد يا نه كه قبول، مقوم صدق عقد بيع

است.

مثال براى صورتى كه معلق عليه شرط صحت باشد بسيار زياد است: اجمالًا يا شرط مبيع است يا شرط ثمن يا شرط بايع يا شرط مشترى، مثلًا بايع به مشترى بگويد: «بعتك هذا بهذا إن كنت عاقلًا بالغاً».

مثال براى صورتى كه مجهول الحصول باشد: مثلًا بايع علم ندارد كه متاع ملك او است لذا به صورت مشروط مى گويد: «إن كان هذا مالي فقد بعتك بكذا»، ملك بايع بودن شرط صحت بيع است.

مثال براى صورتى كه معلوم الحصول و از نوع صفت باشد كه دخيل در بيع نيست: مثلًا بگويد: «إن كان اليوم يوم الجمعه فقد بعته» و مى داند كه امروز جمعه است.

مثال براى صورتى كه مجهول الحصول باشد: مثل «إذا جاء زيد من السفر فقد بعتك هذا بهذا» و نمى داند كه زيد خواهد آمد يا نه، يا نمى داند كه آمده است يا خير؟

بررسى اصل مطلب: آيا تعليق به نحو مطلق مبطل عقد است يا مطلقاً موجب بطلان نيست، يا در مواردى مُبطل است در مواردى قادح نيست؟ بايد دلايل شرط بودن تنجيز و مانع بودن تعليق بررسى شود تا مقدار دلالت آن ها روشن گردد. گفتنى است در اين باره هفت دليل وجود دارد:

دليل اوّل: گروهى از فقها- از جمله فخرالدين و صاحب جواهر كه قبلًا عبارات آن ها ذكر شد- ادعاى اجماع كرده اند و به گفته شيخ اعظم: «والعمدة في المسألة هو الإجماع».[438]

پاسخ: كراراً از اين دليل جواب داديم كه: اوّلًا اصل وجود اجماع قابل مناقشه است زيرا ظاهراً مسأله در ميان متقدمين مطرح نبوده است تا نظر آن ها بر لزوم شرط بودن

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 219

تنجيز مثبت باشد؛ ثانياً اجماع منقول حجيت ندارد و ثالثاً بر فرض كه اجماعى وجود

داشته باشد ولى به احتمال قوى مدركى است؛ زيرا بزرگان به يك سلسله وجوه عقلى و عرفى استناد كرده و فتوى به اشتراط تنجيز داده اند، و اجماع مدركى كاشف تعبدى از رأى معصوم نيست و بر فقيه لازم است كه مستقلًا دلايل مذكور را ملاحظه كند.

دليل دوم: اسباب عقود و ايقاعات و الفاظ معاملات، از امور توقيفى هستند و بايد از سوى شارع به ما برسد و آنچه رسيده و در لسان آيات و روايات آمده است معاملات تنجيزى است، نه تعليقى؛ بنابراين حق نداريم از عقد معلّق استفاده كنيم.

پاسخ: اوّلًا قياس معاملات به عبادات صحيح نيست؛ در عبادات، ادعاى توقيفى بودن كاملًا صحيح است زيرا شارع، مخترع و مؤسس است ولى در معاملات، نقش امضايى دارد و معاملات عرفى را تأييد يا رد كرده است و از نظر عرف، هم قراردادهاى تنجيزى معتبر است و هم تعليقى؛ ثانياً دليل برخلاف داريم، يعنى اطلاقات و عمومات آيات و روايات معاملات مثل آيه تجارت، وفا به عقد، حليت بيع كه هريك از عقد تعليقى و تنجيزى را شامل مى شوند.

دليل سوم: اصل اوّلى در معاملات، فساد و بطلان است و صحت معامله دليل خاص مى طلبد، و قدر متيقن اين است كه عقد تنجيزى دليل دارد و در عقود غير تنجيزى به اصل اولى (بطلان معامله) رجوع مى شود. بنابراين به حكم اصل مذكور و از باب قدر متيقن، تنجيزْ شرط و تعليق قادح است.

پاسخ: با وجود عمومات و مطلقات نوبت به اصل عملى نمى رسد.

دليل چهارم: از قول صاحب جواهر[439] و محقق نائينى [440] نقل شده است كه اطلاقات صحت عقد از عقد معلّق منصرف است و مخصوص عقد منجّز

است؛ زيرا خطابات به عرف عام متوجه است و عامه مردم در معاملات و قراردادهاى فيمابين خودشان از عقد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 220

منجّز استفاده مى كنند نه معلّق؛ بنابراين عقود معلّقه، متعارف نيست. در نتيجه اين عقود مشمول ادلّه صحت عقود نيستند و انصراف، مانع از تمسك به اطلاق آن ها مى باشد.

پاسخ: اولًا قبول نداريم كه عقود معلقه مرسوم و متعارف نباشند بلكه عرف عام از اين عقود فراوان انجام مى دهند، مثلًا بايع مى گويد: «اين ماشين را به تو فروختم به شرط اين كه پدرم راضى باشد»، يا مى گويد: «فروختم اگر استخاره راه دهد» و ... البته عقد منجّز بيشتر از عقد معلّق است، ولى عقد معلّق هم به سهم خودش بسيار است؛ ثانياً غلبه وجود سبب انصراف خارجى است كه ارزش ندارد، بلكه بايد انصراف ظهورى باشد كه ثابت نيست؛ ثالثاً به گفته مرحوم آقاى خوئى: همه ادلّه صحت عقد مطلقات نيست تا ادعاى انصراف شود، بلكه عمومات هم هستند، مثل أوُفُوا بِالْعُقُود، «المؤمنون عند شروطهم ». و به ظهور وضعى عقد معلق را هم شامل مى شوند و به مقدمات حكمت نيست تا ادعا شود كه انصراف به فرد متعارف و غالب، مانع از تمسّك به اطلاق است.[441]

البته ما اين پاسخ را قبول نداريم زيرا آيه وفا به عقد از نظر كمّيت و افراد عقد بيع و اجاره و صلح و بيع زيد و بكر و خالد و ...، عموم وضعى دارد ولى از نظر كيفيت عقد كه منجّز است يا معلّق، اطلاق احوالى دارد، و اين كه هر اطلاقى نيازمند مقدمات حكمت است و امكان دارد ادعاى انصراف شود ولى جواب اوّل و دوم كامل است.

دليل پنجم:

از قول علامه در تذكره [442] و شهيد اوّل در قواعد و فوائد[443] نقل شده است كه جزم حتماً در معامله معتبر است و ترديد، قادح است و تعليق با جزم در عقد، منافات دارد و با هم جمع نمى شوند و جمع آن دو، نوعى تناقض است؛ بنابراين تعليق موجب بطلان است و تنجيز شرط است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 221

پاسخ: اوّلًا همه جا تعليق با جزم منافات ندارد، مثلًا كسى كه مى داند مشترى قبول خواهد كرد، يا مى داند كه فلان متاع مال او است، يا مى داند كه امروز جمعه است اگر به صورت معلق بگويد «بعت إن قبلت» يا «بعت إن كان مالى»، يا «بعت إن كان اليوم يوم الجمعه» با جزم در معامله هيچ منافاتى ندارد؛ ثانياً اصل جزم دليل ندارد- نه در عبادات و نه در معاملات- و وقتى اصل دليل ندارد نمى توانيم قادح بودن تعليق را بر آن مبتنى كنيم؛ ثالثاً دليل برخلاف داريم كه اطلاقات، ادلّه صحت عقود و ايقاعات باشند.

دليل ششم: صاحب جواهر گفته است: ظاهر دليل صحت عقد، مثل آيه اوفوا بالعقود اين است كه مسبب عقد و حكم آن، در حال وقوع آن مترتب شود و به مجرد انعقاد عقد، وجوب وفا بيايد. زيرا عقد، تمام موضوع اين حكم، يا سبب اين مسبب است و حكم از موضوع، انفكاك زمانى ندارد، و در عقد معلّق اين گونه نيست. بلكه پس از تحقق معلّق عليه، وجوب وفا محقق مى شود نه از زمان عقد؛ پس عقد معلق مشمول ادلّه سببيت عقد نيست و غير از آن دليل ديگرى نداريم. پس عقد معلّق باطل است و تحت اصل فساد داخل است.[444]

شيخ اعظم از اين

دليل چند پاسخ داده است كه از آن ميان سه پاسخ از اهميت بيشترى برخوردار است:

1. آيه بر وجوب وفا به عقد و قرارداد عرفى دلالت مى كند و بستگى دارد به اين كه خود عقد چگونه باشد؟ اگر به نحو منجّز انشا شده باشد آيه بر وجوب وفا از زمان عقد دلالت دارد، و اگر به نحو معلّق انشا شده باشد بر وجوب وفا از زمان تحقق معلّق عليه دلالت دارد، و هيچ قيدى نيست تا بيانگر وجوب وفا مخصوص عقد منجّز باشد بلكه به اطلاق احوالى هر دو را شامل مى شود. و وجوب وفا در هر عقدى متناسب با همان عقد است. و بالجمله امضاى شارع تابع انشا و جعل متعاقدين است؛ اگر منجّز باشد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 222

وجوب وفاى تنجيزى دارد و اگر معلّق باشد وجوب وفاى تعليقى دارد.

2. موارد فراوانى وجود دارد كه در آن ها عقد معلّق است و در عين حال وجوب وفا از عقد جدا نيست و تخلّف مسبب از سبب يا محمول از موضوع پيش نمى آيد؛ از جمله در شرط مقوم عقد كه بايع مى گويد «بعتك هذا بهذا إن قبلت»، و نمى داند قبول خواهد كرد يا نه؛ در اين جا عقد، معلق است برآمدن قبول در آينده، ولى وجوب وفا، منفك از عقد نيست زيرا بعداً كه قبول آمد عقد كامل مى شود و بلافاصله اثر عقد بار مى شود.

3. اصولًا مقتضاى طبيعت و ذات برخى از عقود و ايقاعات اين است كه اثر از حين انعقاد عقد و صيغه مترتب نشود و از نظر زمان، منفك از معامله باشد كه در اين موارد انفكاك نه تنها قادح نيست بلكه به گونه اى ضرورت دارد،

از قبيل عقد وصيت كه الآن از سوى موصى انشا مى شود و موصى له قبول مى كند ولى اثر آن و وجوب وفا به آن و مالك شدن موصى له، پس از مرگ موصى است كه شايد سال ها به طول بيانجامد.[445]

شايد منشأ استدلال مزبور خلط امور تكوينى با امور اعتبارى باشد كه در امور تكوينى تخلف مسبب از سبب محال است ولى امور اعتبارى با تكوينى قابل قياس نيست و تابع اعتبار معتبر است و گاه ضرورت معيشت ايجاب مى كند از اين عقود و ايقاعات هم داشته باشند.

دليل هفتم: هفتمين دليل از قول مرحوم سيد يزدى است كه محقق نائينى هم آن را پذيرفته است: همان طور كه ايجاد تكوينى تعليق بردار نيست و محال است كه معلق بر امرى باشد[446] همين طور ايجاد انشائى هم تعليق بردار نيست بلكه نفس انشا- مثل انشاى تمليك و تزويج- يا هست و يا نيست، و اين مخصوص انشا هم نيست بلكه در اخبار

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 223

نيز خود خبر دادن، معلق به چيزى نيست؛ بلكه يا خبر مى دهد و كلام را بر زبان مى آورد و يا خبر نمى دهد و بر زبان نمى آورد. لذا اساساً انشا (عقد و ايجاب و قبول) تعليق بردار نيست تا بحث شود كه آيا انشاى معلق صحيح است يا نه؛ انشا هميشه منجّز است. آرى مُنْشَأ به انشا- مثل خود ملكيت و زوجيت- قابل تعليق است و نه تنها ممكن است بلكه در شرعيات و عرفيات فراوان واقع شده است. مثلًا در باب وصيت، انشاى آن فعلى و حالى و در هنگام وصيت است، ولى مُنشأ به آن ملكيت پس از مرگ موصى است. در تدبير، انشاى عتق، الآن

است ولى خود عتق پس از مرگ مولاست، و هكذا در جعاله، سبق و رمايه، نذر و عهد و مانند اين ها.[447] مبناى اين سخن از نظر محقق نائينى اين است كه قضاياى شرعيه، از نوع قضاياى حقيقيه هستند كه در واقع به يك سلسله قضاياى مشروطه برمى گردند كه شرط آن ها وجود موضوع در خارج است، مثلًا ايجاب حج بر مستطيع، هزار و چهارصد و اندى سال قبل انشا شده است ولى مُنشأ آن (وجوب فعلى) منوط به اين است كه در خارج انسانِ مستطيع و جامع شروط استطاعت، موجود شود.[448] در نتيجه هرجا تعليقى وجود دارد لزوماً به مُنشأ برمى گردد؛ نه به خود انشا. مرحوم آقاى خوئى نيز اين مطلب را پذيرفته است.[449]

پاسخ امام خمينى (قدس سره): حاصل جواب سه مطلب است: اوّلًا به عقيده ايشان خود انشا قابل تعليق است زيرا اگر انشا ايجاد معنى با لفظ باشد- كه نظر مشهور است- تعليق را برنمى تابد، بلكه يا هست و يا نيست.[450] ولى حقيقت انشا و جعل و تشريع اين نيست، انشا غير از تلفظ به الفاظ مخصوصى است كه موجِد آن هستند، زيرا اين الفاظ خودشان

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 224

وجود تكوينى دارند كه به قول سيد، تعليق آن ها محال است. حقيقت انشا همان اعتبار تمليك و ايجاد اعتبارى است كه قائم به نفس معتبِر است و در همه انشاهاى طلبى- مثل امرها و نهى ها- و غيرطلبى- مثل صيغ عقود و ايقاعات- وجود اعتبارى دارد و الفاظ عقود و ايقاعات دالّ بر آن امر اعتبارى و كاشف و مبرِزِ آن است، و مكرر ذكر شد كه حقيقت معامله همين اعتبار تمليك و تزويج و مانند

آن است و قوام معامله به اعتبار است. زمام امر اعتبارى هم به دست اعتبار كننده است و كاملًا معقول است كه مثلًا تمليك روز جمعه را اعتبار كند و با صيغه «بعتك هذا بهذا إذا جاء يوم الجمعة» ابراز نمايد و نفس انشا (طلب و بعث يا تمليك و تزويج) معلق بر امرى باشد. كلام مرحوم سيد و مرحوم نائينى از باب خلط امور اعتبارى با امور تكوينى است كه قياس مع الفارق است.[451]

ثانياً برخلاف نظر سه فقيه بزرگوارى كه نام برديم، به نظر امام راحل اين مُنشأ است كه تعليق بردار نيست. مثلًا ملكيت روز جمعه، ملكيت بر فرض آمدن زيد، و ... معقول نيست زيرا تعليق در مورد قضيه است كه داراى نسبت و تصديق است مثل جمله خبريه و انشائيه؛ و امّا در مُنشأ مثل خود ضَرْبْ، وجوب، ملكيت، زوجيت و ... كه امور تصورى هستند تعليق معنا ندارد بلكه يا هستند- اگر سبب موجود باشد- و يا نيستند- اگر سبب آن ها موجود نباشد- و ناگزير بايد تعليق ها به خود انشا برگردد.

ثالثاً بر فرض كه رجوع تعليق به خود مُنشأ ممكن باشد؛ امّا ناچاريم به انشا ارجاع دهيم زيرا رجوع آن به مُنشأ، لازم غيرقابل التزامى دارد و هيچ فقيهى به آن ملتزم نشده است و آن تعدد و تكثر ملكيت است زيرا تعليق چه به صورت شرط و چه به نحو صفت، قيد است و خاصيت قيد، تكثير و تعدد مقيد است؛ يعنى مقيد با اين قيد، امرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 225

است و بدون آن يا با قيد ديگر امر ديگرى است.

براى مثال، ملكيت روز جمعه غير از ملكيت روزهاى ديگر است و

اگر قيد به خود ملكيت برگردد معناى عقد بيع اين مى شود كه ملكيت روز جمعه خودم را نسبت به متاع، به مشترى تمليك نمودم، و ملكيت روزهاى بعد را تمليك ننموده است. پس نسبت به روزهاى بعد بايد اجتماع دو مالك بر يك مملوك شود كه محال است. و نيز مستلزم اين است كه زيد هزاران ملكيت نسبت به متاعى داشته باشد؛ در حالى كه وجداناً علاقه ملكيت يك امر مستمر است. و مالكيت عين در بيع، مثل مالكيت منفعت در اجاره نيست كه به تمليك منافع هر روز جدا جدا در برابر اجرت معين منحل گردد. در نتيجه چاره اى نيست جز ارجاع تعليق به نفس انشا كه امرى اعتبارى است و كاملًا تعليق بردار است.[452] و امّا قضيه حقيقيه بودن خطابات شرعى و تعلق حكم به افراد و مصاديق، و عنوان مشير بودن عناوين مأخوذه در خطابات كه مبناى كلام محقق نائينى است بحث ديگرى مى طلبد كه در فن اصول فقه بايد دنبال شود.

نتيجه بحث در مسأله: عمومات و مطلقات ابواب معاملات، عقد معلّق را نيز شامل مى شود و بر صحت آن دلالت مى نمايد و هيچ دليل قابل قبولى بر تقييد و تخصيص آن ها وجود ندارد؛ زيرا تمام ادلّه اشتراط تنجيز و مانع بودن تعليق، ذكر شد و از تمام آن ها جواب داديم، و لذا تحقيق در مسأله، عدم اشتراط تنجيز است مخصوصاً در تعليق به امورى كه شرط مقوم عقد مى باشند و در اصل مفهوم عقد يا ايقاع دخالت دارند، مثل زوجه بودن در طلاق، عبد بودن در عتق، قبول و مشيت مشترى در معاملات و ... كه به طريق اولى تعليق عقد و

ايقاع بر اين ها مبطل نيست؛ زيرا عقد يا ايقاع در واقع بر اين امور معلّق است؛ چه در متن صيغه انشا ذكر بشوند، چه ذكر نشوند. بنابراين ذكر اين ها در عقد چيزى زائد بر خود مقتضاى عقد نيست تا موجب قدح باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 226

و نيز مخصوصاً در تعليق به امورى كه شرط صحت هستند- همچون ماليت، ملكيت، معلوميت عوضين، عاقل و بالغ بودن طرفين- از نظر عقلا يا از نظر شارع وجودشان معتبر است و بايد در واقع باشند تا معامله صحيح باشد و ذكر يا حذف آن ها در متن عقد تفاوتى ندارد و چيزى زائد بر مقتضاى عرفى يا شرعى معامله نيست. و بالأخص اگر معلق عليه امرى باشد كه معلوم الحصول در حين عقد باشد؛ مثلًا مى داند كه اين متاع مال او است و مى گويد: «إن كان مالي فقد بعته»، يا مى داند امروز جمعه است و مى گويد: «إن كان اليوم يوم الجمعه فقد بعته» كه در اين موارد تعليق، صد در صد صورى و ظاهرى است، نه واقعى و حقيقى كه از ترديد و شك ناشى شود، و واضح است كه تعليق صورى قادح نيست.

در پايان، نظر سه فقيه اعظم را نقل مى كنيم:

1. شيخ اعظم در مكاسب مى گويد:

وبالجملة فإثبات هذا الشرط في العقود- مع عموم أدلّتها ووقوع كثير منها في العرف على وجه التعليق- بغير الإجماع محققاً أو منقولًا مشكلٌ.[453]

2. مرحوم خويى در مصباح مى گويد:

نتيجه البحث: أنّه لا دليل على بطلان العقود بالتعليق لكي يكون ذلك الدليل مخصّصاً لأدلّة صحة العقود، وعليه فالعمدة في المقام هو الإجماع فإنْ تمّ فهو وإلا فالمرجع هو العمومات والإطلاقات، وقد عرفت عدم تمامية الإجماع في

المقام، ومن هنا جزم المحقق القمى بصحّة الوكالة المعلّقة ....[454]

3. حضرت امام در كتاب البيع مى گويد:

فالتحقيق: عدم اعتبار التنجيز في المعاملات مطلقاً سواء كانت معلّقة على معلوم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 227

في الحال أو الاستقبال أو مجهول كذلك بل أو معلوم العدم كذلك ثمّ بانَ تحقّقه.[455]

در عين حال امام راحل در متن تحرير الوسيله چهار صورت اصلى تعليق را آورده و در يك صورت [456] فتوا به جواز تعليق داده است؛ زيرا تعليق، صورى محض است و واقعى نيست تا مبطل باشد. ولى در سه صورت ديگر،[457] بنا بر احتياط، تعليق را جايز ندانسته است، و چون اين احتياط مسبوق و ملحوق به فتوا بر خلاف نيست حتماً احتياط واجب است ولى بايد منشأ آن را بيان كنيم:

لزوم احتياط يا در شبهه بدويه قبل از فحص است، كه قطعاً مورد بحث ما از اين باب نيست؛ زيرا بعد از فحص از ادلّه است. و يا در موارد علم اجمالى و شبهه مقرون به علم اجمالى است، قطعاً اين مورد نيز در مورد بحث مطرح نيست؛ زيرا وجهى براى لزوم انشاى تعليقى و تنجيزى وجود ندارد و كسى هم به آن قائل نشده است. و يا در موارد دوران بين تعيين و تخيير كه از باب قدر متيقن، جانب تعيين اختيار مى شود، اين مورد هم از بحث خارج است و با وجود اطلاقات و عمومات، جاى اجمال و احتياط و قدر متيقن نيست. بنابراين منشأ احتياط امام راحل اين است كه به فتواى مشهور فقها تنجيز شرط است، و بلكه عده اى از بزرگان ادعاى اجماع كرده اند و در اين گونه موارد نوعاً فقيه با فتواى فقها مخالفت كلى

نمى كند؛ مگر اين كه دليل قاطع و صريحى داشته باشد، بلكه احتياط مى كند و اين كاملًا عقلائى و حكيمانه است؛ زيرا در هر رشته اى اگر مشهور دانشمندانِ آن فن بر نظرى متفق باشند، دانشمند بعدى تا دليل روشنى نداشته باشد مخالفت نمى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 228

گفتنى است در ميان اهل سنت، تنها شافعى ها در اين باره نظر روشنى دارند و مى گويند:

أمّا إذا علّق الصيغة بقول إن شاء اللّه أو بأيّ تعليق لا يقتضيه العقد كقوله: إن شاء فلان، فإنّ ذلك يبطل العقد.[458]

و از قول حنابله نقل كرده كه تنها تعليق به مشيت الهى (إن شاء الله) را بيان كرده اند و گفته اند: چه بايع و چه مشترى اگر عقد را بر آن معلق كنند اشكالى ندارد.[459]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 229

احكام مقبوض به بيع فاسد

اشاره

مسألة 13: لو قبض المشتري ما ابتاعه بالعقد الفاسد لم يملكه، وكان مضموناً عليه، بمعنى أنّه يجب عليه أن يردّه إلى مالكه، ولو تلف- ولو بآفة سماوية- يجب عليه ردّ عوضه من المثل أو القيمة. نعم، لو كان كلّ من البائع والمشترى راضياً بتصرّف الآخر مطلقاً فيما قبضه- ولو على تقدير الفساد- يباح لكلّ منهما التصرّف والانتفاع بما قبضه ولو بإتلافه، ولا ضمان عليه.

ترجمه: اگر خريدار، آنچه را كه با عقد باطل خريده است قبض كند، مالك آن نمى شود و ضمان آن بر عهده او مى باشد؛ يعنى واجب است كه آن را به مالكش برگرداند، و اگر تلف شود- ولو به آفت آسمانى باشد- بر او واجب است كه مثل يا قيمت آن را رد كند. البته اگر هركدام از فروشنده و خريدار، به تصرف نمودن طرف ديگر در آنچه كه آن را قبض

مى كند مطلقاً- ولو بر فرض اين كه باطل باشد- راضى باشند، براى هريك از آن ها تصرف و بهره مند شدن- ولو به اين كه آن را تلف نمايند- مباح است و ضمانى بر او نيست.

احكام تكليفى، وضعى و ...

اشاره

شرح: موضوع بحث در اين مسأله، مقبوض به بيع فاسد است: اگر دو نفر بيع فاسد و باطلى انجام دادند و مشترى متاع مورد معامله را قبض كرد- از نظر تكليفى، وضعى، و مطالب فراوانى كه بر آن متفرع است- چه احكامى دارد؟ از آن جا كه اين بحث يكى از مصاديق قاعده مشهور فقهى است و از زمان علامه مطرح شده است، لازم است ابتدا خود اين قاعده مورد بحث قرار گيرد سپس مصداق مورد بحث، در اين مسأله تشريح شود.

قانون مزبور اصلى دارد با عنوان «كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده». و عكسى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 230

دارد كه عبارت است از «وكل عقد لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده »، و هر دو بايد بررسى شود. قانون فوق با تعبير ديگرى هم آمده است: «كل ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده». دايره اين عبارت وسيع تر است، زيرا عقد مخصوص امورى است كه ايجاب و قبول لازم دارند، ولى «ماى» موصول، اعم از عقود و از مثل جعاله و خلع است كه چه بسا ماهيت ايقاعى دارند ولى از جهاتى شبيه عقد هستند، مثلًا در خلع اول بايد زوجه مال را به زوج بذل كند تا زوج طلاق خلع را انشا كند.

در مورد قانون فقهى مزبور سه مطلب وجود دارد:

1. معناى قاعده و بيان مفردات تصورى آن؛

2. دلايل اثبات آن؛[460]

3. موارد تطبيق آن در فقه. اين مورد از حوزه بحث ما خارج و در قواعد

فقهى داخل است.

معناى قاعده و بيان مفردات آن

كلمه عقد در موضوع قاعده، هريك از عقد جايز و لازم را شامل مى باشد و مخصوص عقد لازم نيست. مثلًا بيع كه عقد لازم است صحيح آن موجب ضمان است، فاسدش نيز موجب ضمان است. و عقد وكالت كه عقد جايز است صحيح آن موجب ضمان و فاسدش نيز موجب ضمان است. كلمه «كل عقد» عامّ و مفيد عموم است ولى آيا از نوع عموم انواعى است [461] يا از نوع عموم اصنافى،[462] يا از نوع عموم افرادى؟[463] نظر شيخ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 231

انصارى اين است كه مراد، عموم اضافى است و نظر امام راحل اين است كه مراد، عموم افرادى است.[464]

كلمه ضمان در لغت به معناى تعهد مالى است، ولى در معاملات صحيح، ضمان به عوض معين و مسمّى در متن عقد است و در معاملات فاسد، ضمان به عوض واقعى (مثل يا قيمت) است. حال آيا ضمان دو معناى متفاوت دارد؟ ظاهراً ضمان در همه جا به معناى ضمان به ماليت شى ء است منتها در معاملات صحيح، ماليت شى ء همان مقدارى است كه طرفين با توافق، تعيين كرده اند. و در معاملات فاسد ماليت شى ء ماليت واقعى يا مقدارى است كه عقلا و عرفِ بازار تعيين مى كنند. خلاصه اين كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 232

مقبوض به عقد فاسد هدر و ضايع نيست بلكه بر عهده قابض است؛ اگر عين موجود باشد بايد همان را به مالك اصلى عودت دهد و اگر تلف شده باشد بايد مثل يا قيمت آن را بپردازد. پس ضمان چند معنى متفاوت ندارد.

- حرف باء در «بصحيحه» و «بفاسده» يا به معناى «فى» است، يعنى هر عقدى كه در

صحيح آن ضمان ثابت است در فاسدش نيز ثابت است. و يا به معناى سببيت است- كه احتمالش قوى تر است- يعنى هر عقدى كه صحيح آن، سبب ضمان است فاسدش هم سبب ضمان است. البته مقصود، سببيت تامه نيست، زيرا تنها «عقد فاسد» سبب تام ضمان نيست. بلكه قبض و استيلا بر مال غير هم لازم است؛ تا قبض و اقباضى نباشد ضمانى نخواهد بود، حتى در عقد صحيح هم خود عقد علت تامّه ضمان به عوض المسمّى نيست؛ زيرا در مثل بيع صرف و سلم تا تقابض، يا قبض ثمن نيايد ضمانتى در كار نيست. در تمام بيوع هم قانون اين است: «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه»؛ بنابراين قبض هم در ضمانت دخيل است؛ لذا مقصود، مطلق سببيت عقد است ولو جزء سبب باشد، و جزء ديگر قبض باشد.

از آن جا كه قانون «كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» و عكس آن نه آيه قرآن است و نه روايت، بلكه سخن فقهاست نياز به اثبات دارد و بايد دلايل اثبات آن بررسى شود. اين مطلب را مى توان تحت عنوان احكام مقبوض به عقد فاسد بررسى كرد.

بررسى احكام مقبوض به عقد فاسد

الف) ضمان مقبوض به عقد فاسد

براى اين منظور به چند وجه استناد شده است:

وجه اول، قانون ضمان باليد: منظور حديث مشهور نبوى (ص) است كه به تعابير مختلف نقل گرديده است كه گاهى با عبارت «على اليد ما اخذت حتى تؤدّى» يا «تؤديه» نقل شده است، گاهى با عبارت «على اليد ما قبضت حتى تؤدي » نقل شده است، و گاهى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 233

با تعبير «على اليد ما جنت حتى تؤدّى». عبارت اخير براى يد جانيه است، مثل يد

عدوانى و ظالمانه، و معامله فاسدى را كه طرفين از روى جهل قصورى انجام داده اند شامل نمى شود. ولى عبارت حديث مشهور، اوّلين عبارت مذكور است و يد معاملى به معامله فاسد را نيز مى گيرد. درباره اين حديث سه بحث وجود دارد:

1. سند حديث: در منابع معتبر حديثىِ اماميه، خبر و اثرى از اين حديث وجود ندارد؛ تنها ابن ابى جمهور احسائى در كتاب عوالى اللآلى [465] آن را نقل كرده است كه خود او و كتابش مورد طعن و قدح مى باشند. مرحوم حاجى نورى هم در مستدرك [466] از كتاب مذكور نقل كرده است. آرى در منابع معتبر اهل سنّت- مثل مسند احمد[467] و سنن ابى داود[468] و سنن بيهقى [469] و غيره- از قول سمره بن جُندب از رسول اكرم (ص) نقل شده است. شايان ذكر است روايتى كه عامه متفرد به نقل آن باشند از نظر فقهاى اماميه اعتبارى ندارد، مخصوصاً كه راوىِ آن سمره بن جُندب باشد و حتى بزرگان عامه؛ مثل ابن ابى الحديد معتزلى [470] در او قدح كرده و مطاعن متعدد او را ذكر نموده است.

عده اى از بزرگان فقهاى ما- مثل صاحب جواهر[471] و شيخ اعظم [472] و صاحب قواعد فقهيه [473] فرموده اند: از آن جا كه حديث ميان فريقين مشهور است كفايت مى كند و ضعف سند با شهرت فتوايى بر طرق آن جبران مى گردد، لذا روايت حجّت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 234

ولى بارها از اين دليل جواب داده شد كه شهرت فتوائيه نه حجيت دارد، و نه ضعف سند را جبران مى كند و تازه اصل عمل مشهور به اين روايت محرز نيست تا سخن از جبران باشد. بنابراين روايت از نظر سند اعتبار ندارد و نمى تواند دليل

بر مدعاى مذكور باشد.

امام راحل عظيم الشأن درباره سير تاريخى اين حديث در فقه اماميه تحقيق منحصر به فردى دارد كه حاصل آن چنين است: روايت در منابع فقهى مهمى از قبيل مقنع و هداية شيخ صدوق، مراسم سلار، وسيله ابن حمزه و جواهرالفقهِ قاضى ابن برّاج- كه از منابع قديم اماميه هستند و معمولًا فتاواى آنان متن روايت است- وجود ندارد. آرى در كتب فقهىِ سيد مرتضى (انتصار) و شيخ طوسى (خلاف و مبسوط) و ابن زهره (غنيه ) آمده است ولى نه به عنوان دليل بر حكم در مسأله، و فرعى از فروع، بلكه به عنوان احتجاج عليه عامه.[474] بنابراين حديث در ميان قدما شهرت فتوايى و عملى ندارد. اولين كسى كه در چندين مورد جزماً اين روايت را به پيامبر (ص) نسبت داده ابن ادريس در سرائر است كه با وجود اين كه ايشان خبر واحد مجرّد از قرينه را- ولو خبر عادل باشد- حجت نمى داند، ولى به اين روايت استناد كرده است. امّا اين هم مشكل سند را حل نمى كند؛ زيرا شايد بر اساس اجتهاد خودش به قرائن علمى دست يافته و قاطع شده است نه بر اساس حسن و سند معتبر، مخصوصاً كه وى از اين روايت در كتاب خود، مثل شيخ طوسى و سيد مرتضى، براى احتجاج عليه اهل سنّت استفاده كرده است كه به احتمال قوى در ساير موارد هم به اين روش، مشى كرده است نه اين كه سند را قبول دارد و به آن فتوى داده باشد.

آرى از عصر علامه به بعد روايت در كتب بزرگان مثل شهيد اوّل، محقق ثانى، شهيد ثانى و ديگران مطرح شده و به آن استناد شده است

و با گذشت زمان، از مشهورات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 235

گرديده و در نزد متأخر المتأخرين از شهرت مورد قبولى برخوردار گرديده است تا رسيده به عصر صاحب جواهر و شيخ و فاضل نراقى و ديگران كه آن را مسلّم گرفته و گفته اند: «لا ينبغي التكلم في سنده » يا «نحن في غنىً عن البحث في سنده ». بنابراين حديث حتى از شهرت عملىِ قدمايى برخوردار نيست تا مورد قبول باشد، آرى ممكن است فقيهى از قوّت و استحكام و فصاحت متن حديث، به وثوق خبرى دست يابد كه همين هم حجت است و وثوق مخبرى لازم نيست، ولى اين هم براى شخص فقيه واثق ارزش دارد نه براى فقيه ديگر.[475] ولى اين هم مشكل است زيرا اگر حديث، طولانى و حاوى مطالب متعدد و از كلمات جامعه بود، مثل روايت چهارصد اصل اميرالمؤمنين (ع)، مى توان از خود متن روايت، وثوق به صدور پيدا كرد ولى صدور يك جمله زيبا از هر كسى ممكن است، مخصوصاً بناى عقلا هم بر اين است و لذا از متن و محتوا نيز به وثوق نمى رسيم، لذا روايت از نظر سند حجت نيست. در عين حال مرحوم امام بحث را خاتمه نمى دهد و با امر به تدبّر مى فرمايد:

«فتدبّر لعلّ الله يحدث بعد ذلك شيئاً

»[476] كه اقتباس از آيه كريمه است.[477]

2. دلالت حديث: در اين باره سه قول وجود دارد:

الف) فاضل ايروانى در حاشيه مكاسب خود مى گويد: حديث، ظهور در حكم تكليفى دارد و مفادش وجوب تكليفىِ حفظ مال مردم است تا زمانى كه به صاحبش رد كند و براى حكم وضعىِ ضمان يد، قابل استدلال نيست، زيرا كلمه «عَلى» همه جا ظهور در

وجوب تكليفى دارد و مفاد حديث اين است:

«يجب على الآخذ حفظ ما اخذت إلى زمان الأداء».

اين ظهور با دو قرينه ديگر در حديث تأييد مى شود: يكى كلمه «اليد» است كه «على» به آن مستند شده و متناسب با آن تكليف است، زيرا كار يد و دست حفظ و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 236

نگاهدارى مال مردم يا رساندن آن به مالك اصلى است؛ و ديگرى ماء موصول است كه ظهور در عين مال دارد و مفاد حديث، حفظ و رد عين مال ديگران است و اين هم با وجوب تكليفى مناسب است نه با ضمان، زيرا ضمان پس از تلف مطرح مى شود نه وقتى كه عين مال موجود است؛ در نتيجه يا روايت ظهور در وجوب تكليفى دارد و يا مجمل است و به هر حال براى ضمان وضعى قابل استدلال نيست.[478]

ب) شيخ اعظم در مكاسب قائل به تفصيل شده و گفته است: اگر «على» به فعل اختيارى مكلف مستند شود، مثل وَلِلّه عَلَى النّاسِ حَجُّ الْبَيْتِ [479] يا «عليك بصلاة الليل »[480] ظهور در وجوب تكليفى دارد ولى اگر به مالى از اموال مستند شود- مثل مورد حديث كه به ماء موصول، يعنى مال اسناد داده شده است و مثل عليه دينٌ يا علىّ دينٌ- ظهور در مجرّد استقرار مال در عهده خود آخذ يا مقرّ دارد و مفادش وجوب تكليفى نيست بلكه استقرار و ثبوت مال بر ذمّه طرف است كه با ضمان متناسب است- آرى پس از استقرار ضمان، يكى از احكام آن، وجوب حفظ و وجوب اداى مال به مالك است؛ بر اين اساس از نظر شيخ دلالت حديث بر ضمان هم مثل سند

روايت روشن است.[481]

ج) امام راحل در كتاب البيع مى فرمايد: كلمه «على» در همه جا ظهور در ضمان دارد و بر استقرار عين يا دين بر عهده و ذمّه طرف دلالت دارد و فرقى ندارد كه به فعلى از افعال مكلف اسناد داده شود- مثل آيه حج- يا به مالى از اموال مستند باشد- مثل روايت مذكور. همان طور كه متفاهم از «زيد على السطح» استقرار او بر بام است، مفاد روايت هم اين است كه مالى را كه بدون مجوّز شرعى و عرفى از كسى گرفته بر عهده اش مستقر شده است، البته نه به اين معنا كه وجود تكوينى و خارجىِ مال بر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 237

گردنش آمده است تا خود متاع آويزه گردن او باشد، بلكه وجود اعتبارى آن بر عهده آمده است. ضمان هم غير از اين نيست كه مالى بر عهده كسى بيايد و بايد از عهده برآيد يعنى تا عين مال موجود است خود آن بر عهده است و بايد از عهده برآيد و وقتى تلف شد بايد از مال خود تدارك كند و مثل يا قيمت آن را بپردازد.[482]

همين قول مطابق دليل است، زيرا در كلمه «على» دو احتمال وجود دارد: يكى اين كه ظرف مستقر باشد كه عامل آن يكى از افعال عموم- مثل مستقرٌ، ثابتٌ، كائنٌ و ...- است و ديگر اين كه ظرف لغو باشد و عاملش فعل خاص باشد- مثل يجب در مورد حديث كه به قرينه مقام است. احتمال اوّل قوى است زيرا احتمال دوم محتاج به تقدير است كه گفته شود: «يجب على اليد[483] حفظ ما اخذت حتى تؤدّي »؛ زيرا وجوب تكليفى اگر هم در ظاهر به

عين مستند باشد بايد فعلى از افعال اختيارى، مقدر باشد؛ يعنى «حفظ»، «اداء»، «اعطاء» و ...؛ ولى احتمال اوّل محتاج به تقدير نيست و مستقيماً گفته مى شود: «استقرت على اليد ما اخذت ...». تقدير هم خلاف اصل است. در نتيجه روايت نبوى از نظر دلالت بر ضمان نقصى ندارد و همان طور كه شيخ اعظم گفته دلالتش ظاهر است [484] ولى از نظر سندى اشكال دارد.

3. مقدار دلالت روايت: شيخ اعظم در مكاسب چنين آورده است:

ودلالته وإن كانت ظاهرة وسنده منجبراً إلا أنّ مورده مختص بالأعيان فلا يشمل المنافع والأعمال المضمونة في الإجارة الفاس.[485]

حاصل سخن شيخ: مدعا اين است كه هر عقدى كه صحيح آن ضمان دارد فاسدش موجب ضمان است؛ خواه بيع فاسد باشد كه از نظر مشهور به اعيان تعلّق مى گيرد- ولو

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 238

تحقيقاً بيع منفعت و عمل جايز است و قبلًا بحث شد- و خواه اجاره فاسده باشد كه به منافع عين- مثل سكناى منزل، ركوب دابّه و ...- يا به عمل حرّ تعلّق مى گيرد؛ در حالى كه حديث على اليد به سه دليل مخصوص اعيان خارجى- مثل اين كتاب، آن فرش و ...- است و منافع و اعمال را شامل نمى شود:

دليل اوّل: دليل خود شيخ: در روايت كلمه «اخذت» آمده و اخذ، ظهور در اخذ حسى و خارجى دارد كه انسان چيزى را بگيرد؛ مثل گرفتن كتاب. نسبت به اعيان، اخذ و قبض حسى معقول است ولى نسبت به منافع و اعمال، اخذ و قبض معنا ندارد، بنابراين روايت اين موارد را شامل نمى باشد.[486]

پاسخ: اگرچه در ابتدا لفظ اخذ و قبض مثل هر لفظ ديگر در امور حسى به كار رفته

است ولى يقيناً اختصاص به آن ندارد و در امور غيرحسى هم فراوان به كار رفته است، مثل اخذ عهد و ميثاق، قبض روح و اخذ علم از معلم، و حتى در امور مادى هم در بسيارى از موارد، اخذ به معناى گرفتن با دست نيست بلكه كنايه از استيلاست، مثل گرفتن منزل و باغ. بنابراين اخذ كنايه از استيلاست و شامل استيلا بر منافع و اعمال هم مى شود. ضمن اين كه در منافع، اخذ بدون واسطه نيست ولى اخذ مع الواسطه هست و آن حصول منافع در دست طرف به سبب گرفتن عين است، و همين كفايت مى كند.

دليل دوم: دليل مرحوم مامقانى در حاشيه مكاسب : بر فرض كه اخذ، كنايه از مطلق استيلا بر چيزى باشد ولى باز هم شامل منافع و اعمال نمى شود؛ زيرا قوام استيلا به وجود شخص مستولى شونده و شى ء مستولى شده است اگر اين شى ء از اعيان باشد كه وجود مستقر دارند و همه اجزاى آن ها مُجامِع در وجود هستند، هر دو ركن محقق است و استيلا بر آن حقيقه صدق مى كند، ولى اگر از منافع يا اعمال باشد كه وجود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 239

تدريجى و متصرم دارند و ذره ذره موجود و معدوم مى شوند استيلا صدق ندارد، زيرا مستولى عليه نيست چون منفعت اين لحظه، تا موجود شد بلافاصله معدوم شد و منفعت «آنْ» هاى بعدى هنوز موجود نشده است و در واقع مستولى عليه معدوم است، و امكان ندارد امر عدمى طرف اضافه امر وجودى باشد و قوام موجود به معدوم باشد. بنابراينْ اخذ، چه به معناى گرفتن حسى باشد و چه كنايه از استيلا باشد در مورد منافع، معقول نيست.[487]

پاسخ:

استيلا در هر موردى متناسب با همان مورد است؛ مثلًا در مورد عين خارجى- از قبيل كتاب و مانند آن- به گرفتن آن است و در مثل باغ و منزل، به گرفتن كليد منزل و باغ است و در مورد منافع هم به استيلا بر اولين جزء از منفعت (سكناى منزل) است. اگر به دقت عقلى محاسبه كنيم مطلب همان است كه در دليل دوم ذكر شد ولى از نظر عرف همه آنات و لحظاتِ سكناى منزل در طول مدّت اجاره يك امر مستمر و ممتد است كه جزء اوّل آن فعلى است و اجزاى بعدى به تدريج حاصل مى شوند؛ چه مستأجر اين منفعت را استيفا كند و چه نكند. بنابراين در مورد منافع هم يك امر موجود تدريجىِ مستمر است كه استيلا بر آن، به استيلا بر جزء اول است و قوام استيلا به امر موجود است نه معدوم.

دليل سوم: در آخر روايت لفظ «حتّى تؤدّى يا تؤدّيه» ذكر شده كه غايت ضمان است و ظاهرش تأديه، و رد خود مالى است كه طرف، آن را اخذ كرده و بر آن مستولى شده است، آن گاه اگر عين خارجى باشد رد خود آن به صاحبش ممكن است و «حتّى تؤدّى» صدق مى كند، ولى اگر منفعت يا عمل باشد رد خود آن به صاحب منزل يا صاحب عمل ممكن نيست، لذا «حتّى تؤدّى» صدق نمى كند و منافع و اعمال به سبب ذيل حديث و غايت آن مشمول حديث نمى باشند. مرحوم آقاى خوئى بر اين اساس

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 240

تسليم اشكال شده و مثل شيخ اعظم حديث را مخصوص اعيان دانسته است كه اخص از مدّعاست.[488]

پاسخ امام:

امام راحل از اين دليل هم پاسخ داده و تسليم اشكال نشده است، حاصل جواب از اين قرار است: درباره حديث «كلّ شي ء نظيف حتّى تعلم أنّه قذر»[489] در اصول به طور مفصل بحث شده است كه مفاد آن چيست؟ در مجموع هفت احتمال ذكر شده است: به نظر مشهور، غايت «حتّى تعلم أنّه قذر» قيد موضوع است و حديث مخصوص قاعده و اصل طهارت است، گويا گفته شده است: «كلّ شي ء شُك فى طهارته ونجاسته طاهرٌ». بنابراين غايت خود حكم طهارت، ذكر نشده است؛ يعنى هر چيزى كه طهارت و نجاست آن مشكوك است تا زمانى كه علم به قذارت پيدا شود پاك است، امّا اين كه چه زمانى علم خواهد آمد و اساساً آيا حصول علم به قذارت ممكن است يا ممكن نيست، روايت از اين جهت در مقام بيان نيست و تمام توجه حديث به بيان طهارت ظاهرىِ شى ء مجهول و مشكوك العنوان أو الحكم است.

حديث على اليد نيز از اين قرار است يعنى غايت «حتّى تؤدّى » قيد موضوع (ما اخذ) است و تمام عنايت حديث به اين است كه «المال المأخوذ أو المستولى عليه غير المؤدّى إلى صاحبه مالم يؤدّ إلى صاحبه مضمون على الآخر أو المستولى »، امّا اين كه آيا امكان تأديه خود آن موجود است يا خير، از اين نظر در مقام بيان نيست و با هريك از دو مورد امكان رد- مثل خود عين- و عدم امكان آن- مثل منفعت و عمل- سازگار است.[490] بنابراين حديث على اليد، هم دليل ضمان عين است و هم دليل ضمان منفعت و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 241

عمل، و در نهايت دليل مساوى با مدعاست

نه اخص از آن،[491] ولى از نظر سندى قابل اعتماد نيست، لذا از استدلال به آن صرف نظر مى شود.

وجه دوم، قانون اقدام بر ضمان: شيخ طوسى در چند جا در كتاب مبسوط[492] و به پيروى از ايشان شهيد ثانى در مسالك [493] براى ضمان مقبوض به عقد فاسد يا قضيه «كلّ عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» به قانون اقدام، استدلال كرده اند كه به صورت شكل اول منطقى از اين قرار است:

القابض أقدم على الضمان: صغرا؛ و كل من أقدم على الضمان فهو ضامن: كبرا؛ فالقابض ضامن: نتيجه.

حاصل كلام: كسى كه به موجب معامله فاسدى مال طرف را مى گيرد اقدام بر ضمان كرده است و به تعبير خود شيخ طوسى: «دخل على أن يكون المال مضموناً عليه بالمسمّى» و قانون كلى اين است كه هركس اقدام بر ضمانت كند شرعاً ضامن است، امّا اگر معامله صحيح باشد وى ضامن عوض تعيين شده در متن عقد است و اگر فاسد باشد- كه فرض ما همين است- عوض المسمّى را ضامن نيست و قهراً نوبت به عوض واقعى؛ يعنى مثل يا قيمت مى رسد. بنابراين به موجب قانون اقدام، قابض ضامن است.

نقد اين دليل: شيخ اعظم در مكاسب با دو بيان اين استدلال را رد نموده است:

الف) كبراى كلى، نه جامع افراد است و نه مانع اغيار يعنى چنين نيست كه هرجا اقدام بود ضمان هم باشد؛ بلكه گاهى اقدام هست و ضمان نيست، و چنين نيست كه هرجا اقدام نبود ضمان نباشد يا هرجا ضمان بود اقدام هم باشد؛ بلكه گاهى ضمان هست ولى اقدام نيست. اما اقدام بدون ضمان در مثل تلف مبيع قبل از قبض است كه

كوثر فقه

(محمدى)، ج 2، ص: 242

به حكم قانون «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه » خسارت بر بايع وارد مى شود و مشترى ضامن نيست با اين كه با ورود در معامله، اقدام بر ضمان نموده و متعهد شده است كه عوض المسمّى را بپردازد.

و امّا ضمان بدون اقدام در مثل معامله اى است كه مشترى شرط كرده است كه اگر مبيع پس از قبض هم تلف شد بر عهده بايع باشد و ضررى به مشترى نخورد در اين جا ضمان هست ولى اقدام نيست. همچنين مثل بيع بدون ثمن و اجاره بدون اجرت كه در آن، ضمان هست ولى اقدام بر ضمان نيست.

به نظر تحقيق، اين بيان شيخ اعظم ناتمام است؛ زيرا در مثل تلف مبيع قبل از قبض، حكم اين است كه به محض تلف، اصل معامله منفسخ مى گردد و به دنبال آن اقدام معاملى منتفى مى شود پس مشترى هم ضامن نيست، اما نه از باب اين كه اقدام هست و ضمان نيست بلكه از باب اين كه اقدام منتفى است و نبود ضمان به نبود موضوع آن است. و در مثل شرط بودن تلف مبيع از مشترى، اقدام بر ضمان هست (طرفين معامله هر دو متعهد شده اند كه عوض را بدهند) ضمان هست، آرى شرط مذكور امر زائدى است كه ضمن عقد آمده است و بستگى دارد كه شرط صحيح باشد يا فاسد؛ و اگر فاسد است آيا مفسد عقد است يا نه؟ ولى اين موارد ربطى به اصل اقدام معاملى و ضمان معاملى ندارد. در مثل بيع بدون ثمن و اجاره بدون اجرت نامش را بيع يا اجاره گذاشته اند وگرنه واقعاً بيع و اجاره نيست؛ زيرا قوام بيع به

عوضين، و قيام اجاره به اجرت است و در واقع از نوع هبه و عاريه است كه نامش بيع و اجاره نهاده شده است. تكليف هبه و عاريه هم روشن است؛ زيرا صحيح آن ها موجب ضمان نيست تا فاسدش موجب ضمان باشد؛ پس نه ضمان هست و نه اقدام.

ب) دليل اصلى شيخ اعظم اين است كه اقدام طرفين در معامله فاسده، بر مطلق ضمان نيست تا شامل ضمان به عوض واقعى (مثل يا قيمت) هم باشد. بلكه بر ضمان خاصى (به عوض المسمّى) اقدام كرده اند، و فرض اين است كه معامله فاسد است و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 243

شارع اين ضمان خاص را امضا نكرده است؛ ضمان به مثل يا قيمت هم مورد اقدام نيست تا براى اثبات آن به قانون اقدام استدلال شود. بنابراين دليل از مدعا اجنبى است، زيرا مدعا ضمان به عوض واقعى است كه مورد اقدام نيست و دليل، قانون اقدام است كه بر عوض المسمّى است.[494]

بنابراين استدلال به قانون اقدام هم مثل استدلال به حديث «على اليد» ناتمام است.

شيخ اعظم در پايان توجيه مى كند و مى گويد: شيخ طوسى قانون اقدام را دليل مستقلى نمى داند، بلكه دليل اصلى را يد و استيلا بر مال ديگرى مى داند كه مقتضى براى ضمان ذى اليد و مستولى است، و قانون اقدام را از قبيل عدم المانع مى داند؛ زيرا اگر تسليط مجانى و بدون عوض باشد مانع از ضمان قابض و متصرف است. گفتنى است در مورد بحث ما اين جهت نيست و گيرنده به عنوان معامله اقدام كرده است، پس مانعى از ضمان وجود ندارد و دليل اصلى، همان يد و استيلا بر مال غير است.[495] بنابراين

اعتراض به شيخ طوسى متوجه نيست. البته شهيد ثانى در مسالك هركدام از قانون يد و قانون اقدام را دليل جدايى دانسته است.[496] دو اشكالى هم كه ذكر شد به ايشان متوجه است.[497]

در نتيجه شيخ اعظم مى پذيرد كه دليل اصلى، حديث «على اليد» است و قانون اقدام بر ضمان هم از قبيل عدم المانع براى تأثير مقتضى است، ولى قبلًا ما دليل «على اليد» را نيز نپذيرفتيم، و از اين راه به نتيجه نمى رسيم كه قابضِ مالِ طرف به عقد فاسد ضامن باشد.

وجه سوم، روايات احترام مال مؤمن: شيخ اعظم پس از نقد دليل اقدام و قبول

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 244

حديث «على اليد» و مناقشه در شمول حديث، نسبت به ضمان منافع و اعمال و تخصيص آن به اعيان خارجى، با عبارت «اللهم إلا أن يستدل ...»[498] به روايات احترام مال مؤمن براى حكم به ضمان منافع و اعمال استدلال كرده است. اين روايات سه دسته است:

الف) روايات «

لا يحلّ مال امرءٍ مسلم الا بطيبة نفسه

». در ميان اين دسته روايات دو روايت معتبر وجود دارد كه هر دو را مرحوم كلينى در كافى آورده است.[499] مرحوم صاحب وسائل هم به نقل از مرحوم صدوق به سند معتبر نقل كرده است.[500]

شيوه استدلال: عدم حليت مال ديگران، مخصوص حالِ وجودِ مال، در دست غير نيست تا مراد، حرمت تكليفى تصرّف در مال ديگران و اتلاف آن باشد، بلكه حالِ تلف مال غير را نيز شامل مى شود. معناى عدم حليت مال غير هم در حال تلف يا حرمت آن پس از تلف، جز ضمانت نيست، يعنى نبايد مال مردم ضايع شود و هدر برود و راهى ندارد

مگر ضمان و تدارك به مثل يا قيمت. و كسى كه به سبب معامله فاسدى مال ديگرى را گرفته است، تصرف در حال وجود آن، حرام است و در حال تلف آن ضامن است.

نقد اين دليل: در ظاهر كلام، حكم حرمت يا عدم حليت، به عين خارجى مستند شده است و چون معناى معقولى ندارد بايد فعل اختيارى مكلف در تقدير باشد. گفتنى است در اينجا فعل مناسب، تصرّف در مال غير است و مفاد حديث، حرمت تكليفى دخل و تصرف است. و امّا اين كه اگر تصرف كرد و تلف نمود يا خود به خود تلف شد ضامن هم باشد مطلب ديگرى است كه از حديث استفاده نمى شود و به قول امام راحل: دلالت حديث بر ضمان روشن نيست.[501]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 245

ب) روايات

«حرمة مال المؤمن كحرمة دمه».

اين تعبير در سه حديث آمده است: يكى در موثقه ابى بصير از امام باقر (ع): قال: قال رسول الله (ص):

«سباب المؤمن فسوق، وقتاله كفر، وأكل لحمه معصية وحرمة ماله كحرمة دمه».[502]

ديگرى روايت ابى ذر از رسول خدا (ص) است،[503] و سومى مرسله شيخ صدوق (رحمه الله) است.[504] در سند روايت دوم اشخاص ضعيف وجود دارند. روايت سوم هم مرسله است، ولى روايت اولى موثقه است و كفايت مى كند.

شيوه استدلال: محقق اصفهانى [505] و به پيروى از ايشان مرحوم آيت اللّه خوئى [506] گفته اند: حديث براى حرمت تكليفى است و خون مؤمن محترم است؛ يعنى ريختن آن حرام است و احترام مالش هم مثل احترام خون او است؛ پس تصرف در آن حرام است و امّا اين مطلب كه «پس از ريختن خون يا تلف كردن مال، ضامن است و نبايد خون يا مال

مؤمن ضايع و هدر شود و بايد تدارك شود» از روايت استفاده نمى شود، مخصوصاً كه لفظ حرمت، ظهور در تكليفى دارد، و جمله در سياق و رديف چند جمله ديگر است كه همه آن ها ظهور در حكم تكليفى دارند. ولى امام راحل معتقد است كه حرمت و احترام خون مؤمن- كه مشبّه به است- از هر دو جهت روشن است و از صدر اسلام در آيات قرآن، هم حرمت تكليفى آن ذكر شده است و هم اين كه نبايد هدر رود و بايد قصاص شود يا ديه بدهد؛ و چون در حديث، احترام مال مؤمن به احترام خون او تشبيه شده و قيدى هم نيامده است، ظاهرش اطلاق و عموم تشبيه است و هر حكمى كه خون مسلمان دارد مال مسلمان هم دارد. پس تصرف در آن حرام است و هم اگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 246

تصرف كرد و تلف شد نبايد هدر رود بلكه بايد جبران شود. معناى ضمان نيز همين است،[507] از روايت موثقه امام باقر (ع) همين نظر تأييد مى شود؛ زيرا قطعاً قبل از آن حضرت، در لسان قرآن و پيامبر اعظم (ص) حكم خون مسلمان تكليفاً و وضعاً بيان شده است و تشبيه كلى مال او به خونش، شاهد اين است كه حكم وضعى و تكليفى مال مؤمن را بيان كرده است. پس روايت دليل ضمان است و وحدت سياق هم قرينه محكمى نيست تا از اين بخش حكم تكليفى مراد باشد؛ لفظ حرمت هم ظهور در حرمت تكليفى ندارد بلكه به معناى احترام مال مؤمن است و با حكم وضعىِ ضمان نيز سازگار است.

اشكال اصلى اين روايات اين است كه مخصوص فرض

اتلاف هستند نه تلف سماوى؛ زيرا هيچ كس فتوا نداده است بر اين كه اگر كسى مسلمانى را حبس كرد و او در زندان به مرگ طبيعى از دنيا رفت ضامن باشد، يا اگر مال مؤمنى در گوشه اى از دنيا تلف شد ديگران ضامن باشند. آرى، اگر سبب يا مباشر در قتل يا اتلاف باشد ضامن است نه مطلقاً؛ در حالى كه مدعا اعم از فرض تلف و اتلاف است، وانگهى در فرض اتلاف هم نيازى به استدلال به اين روايات نداريم چون دلايل محكمى دارد. بنابراين دليل اخص از مدعاست.

ج) روايات

«لا يصلح ذهاب حق احد».[508]

اين دسته از روايات شامل سه روايت است كه در باب وصيت ذكر شده است. روايت اول صحيحه كناسى [509] و دومى صحيحه محمد بن مسلم [510] و سومى روايت سماعه است.[511]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 247

روايت سوم به خاطر محمد بن عيسى ضعيف است ولى روايت اوّل و دوم كفايت مى كند و اشكال سندى ندارند.

شيوه استدلال: روايات مى گويد: حق هيچ كس يا هيچ مسلمانى نبايد ضايع شود و از بين برود، و اگر در معامله فاسد، مشترى مبيع را بگيرد و تلف كند و ضامن نباشد حق بايع از بين رفته است، بنابراين حكم به ضمان قابض مى شود تا حق ديگرى تأمين شود.

نقد اين دليل: اوّلًا عبارت «لا يصلح » مثل عبارت «لا ينبغى » ظهور در حرمت ندارد تا مفادش اين باشد كه نبايد حقى ضايع شود تا دال بر ضمان باشد؛ بلكه ظهور در كراهت و مرجوحيت دارد و از آن، ضمانت و لزوم تدارك، استفاده نمى شود؛ ثانياً بر فرض كه دليل ضمان باشد امّا باز هم دليل اخص از مدعاست؛ زيرا تنها در فرض

اتلاف مال يا اتلاف حق ديگرى، ضمان را ثابت مى كند و نبايد حقِ حق دار هدر رود، و فرض تلف قهرى و سماوى را شامل نيست و هيچ كس فتوا نداده است به اين كه در فرض تلف قهرى هم اگر مال يا حق كسى از بين رفت ديگران مسئول باشند.

وجه چهارم، حديث نفى ضرر: در كتاب كافى ، در دو روايت عبارت «لا ضرر ولا ضرار» ذكر شده است. هر دوى اين روايات در مورد قضيه سمره بن جُندب است و از قول رسول اعظم (ص) نقل شده كه حضرت فرموده است:

«فإنّه لا ضرر ولا ضرار

»[512] يا فرموده است:

«ولا ضرر ولا ضرار على مؤمن

».[513] ساير روايات، يا راويان آن ضعيف هستند و يا به صورت مرسل نقل شده و قابل استناد نيستند. البته از دو روايت مورد اشاره نيز روايت دوم، مرسله است؛ زيرا «عن بعض أصحابنا» دارد، ولى روايت اوّل موثقه است- به خاطر ابن بكير كه فطحى مذهب ولى ثقه است- و براى استفاده حكم شرعى فرعى كفايت مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 248

شيوه استدلال: به صورت قياس منطقى مى گوييم: اگر در مقبوض به عقد فاسد، قابض ضامن نباشد لازمه اش تضرر مالك اصلى- مثلًا بايع- است و به حكم روايت نفى ضرر، اين لازم منتفى است پس ملزوم (عدم ضمان) نيز منتفى مى گردد و وقتى عدم ضمان نبود حتماً ضمان مى آيد، وگرنه ارتفاع نقيضان مى شود كه محال ذاتى است.

نقد اين دليل: اوّلًا لا ضرر و لا حرج و مانند آن مُشرِّع نيستند تا توسط آن ها حكم تكليفى يا وضعى (ضمان) ثابت گردد بلكه حداكثر نافى مى باشند و حكم ضررى را برمى دارند، و به تعبير ديگر ضررى كه از ناحيه

حكم شرعى پيش آيد با لا ضرر نفى مى گردد و ضررى كه از ناحيه عدم حكم شرعى (عدم ضمان) بيايد با حديث لا ضرر منتفى نمى گردد.

ثانياً بر فرض كه حديث، براى نفى اين ضرر هم به كار آيد ولى دليل از مدعا اخص است؛ زيرا در خصوص تصرف و اتلاف مال غير، طرف ضامن است تا ضرر به مالك اصلى وارد نشود، ولى در مورد تلف قهرى و به آفت سماوى به ويژه با تحفظ قابض بر مال، لا ضرر حكم به ضمان نمى كند. زيرا در مقام امتنان بر جنس امت است و نبايد به گونه اى باشد كه در حق فردى مايه امتنان، و در حق ديگرى خلاف امتنان باشد؛ وگرنه لا ضررِ اين با لا ضررِ آن تعارض مى كنند، و در فرض تلف قهرى اگر قابض ضامن باشد بدون دليل، متضرر مى شود و لا ضرر اين را نفى مى كند.

ثالثاً به گفته امام راحل:

إنّ التحقيق في دليل نفي الضرر أنّه حكم سلطاني من رسول الله (ص) ونهى منه من الإضرار وإيقاع الحرج على الغير كما يشهد به مورد القضية صدراً وذيلًا.[514]

يعنى اصولًا حديث نفى ضرر در مقام بيان حكم شرعى الهى نيست تا بتوانيم از آن، حكم شرعى به دست آوريم و بر طبق آن فتوا دهيم، بلكه يك حكم حكومتى و سلطانى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 249

است كه پيامبر اسلام (ص) به عنوان حاكم و ولىّ امر صلاح ديده و حكم كرده است تا براى رفع فتنه ها چنين دستورى بدهد؛ و مورد حديث هم گواه اين مطلب است.[515]

وجه پنجم، سيره عقلا: مرحوم آيت الله خوئى براى اثبات ضمان در مورد بحث (مقبوض به عقد فاسد) به سيره قطعى عقلا، و عدم

ردع شارع استدلال كرده است. خلاصه استدلال وى از اين قرار است: بناء عملىِ قطعىِ عقلا در طول تاريخ اين گونه استقرار يافته كه اگر كسى بدون تسليط مجانىِ مالك اصلى، بر مال ديگرى استيلا پيدا كند و آن را در اختيار بگيرد مسئول و ضامن است و بايد از عهده آن برآيد. از اين سيره قطعى، فرض تسليط مجانى و امانت مالكى خارج است و فرض غصب و معامله فاسد داخل است. بنابراين از نظر عقلا، قابض مال به دنبال عقد فاسد، ضامن است. و اين سبب يقيناً در عصر معصوم بوده و مع ذلك ردعى صورت نگرفته است و در سيره هاى مهم و مورد ابتلاى عموم، عدم ردع هم كفايت مى كند. و ما به اين دليل به ضمان مقبوض به عقد فاسد حكم مى كنيم.[516]

نقد اين دليل: اگر چنين سيره اى وجود داشته باشد، بر ضمان به عوض المسمّى است، نه به عوض واقعى؛ در حالى كه شرعاً اگر ضامن باشد به عوض واقعى (مثل يا قيمت) است؛ بنابراين عدم ردع در اين موارد فايده اى ندارد و لااقل مقطوع نيست، و تا سيره قطعى نباشد قابل استدلال نيست.

نتيجه: تا اين جا تمام دلائل ضمان را بررسى كرديم و هيچ كدام پذيرفتنى نبود. بنابراين براى اصل قضيه «كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده » دليل نداريم و ناچاريم در مورد هر عقد فاسدى جداگانه بحث كنيم؛ مثلًا آيا بيع فاسد موجب ضمان مشترى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 250

نسبت به عين هست يا خير؟ اجاره فاسده موجب ضمان مستأجر نسبت به عمل اجير مى شود يا نه؟ و ... در ادامه درباره خصوص مقبوض به بيع فاسد، بحث خواهد شد كه متن مسأله

سيزدهم است.

درباره عكس قاعده مذكور يا قضيه «كل عقد لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده » مدعا اين است كه هر عقدى كه در مورد صحيح آن ضمان نيست در مورد فاسد آن نيز ضمان نيست؛ مثل عقد رهن، وكالت، مضاربه، عاريه، وديعه، هبه و ... خلاصه اين كه در مقبوض به يكى از عقود فاسد مزبور، ضمانى نيست و قابض (مرتهن، وكيل، عامل مضارب، مستعير، ودعى، متهب و ...) ضامن عين مرهونه و مستعاره و مستودعه و مستوهبه و ... نمى باشند، اين عكس داراى دو دليل است:

1. اولويت: شيخ طوسى در مبسوط به اين دليل استدلال كرده است و در مورد رهن فاسد مى گويد: «إنّ صحيحه لا يوجب الضمان فكيف يضمن بفاسده».[517]

شيخ اعظم در توضيح آن مى گويد: اگر صحيح از عقود مذكور و مانند آن ها مقتضىِ ضمان نباشد- با اين كه شارع مقدس آن را امضا نموده و مؤثر قرار داده است پس فاسدش كه به منزله عدم است و گويا عقدى نيست به طريق اولى مفيد و مؤثر در ضمان نخواهد بود؛ زيرا ضمان يا از اقدام قابض بر ضمانت ناشى مى شود، يا از قانون ضمان يدى «على اليد ما اخذت ...»، و يا از حكم شارع. گفتنى است هر سه مورد اشكال دارد زيرا قابض اگر اقدام بر ضمان كرده بود صحيح اين عقود ضمان آور بود؛ اما نيست؛ اگر «على اليد» مدرك ضمان باشد يد مجّانى را شامل نيست و اين مواردتخصيصاً يا تخصّصاً از تحت قاعده «على اليد» خارج مى باشند. دليل خاص شرعى هم بر ضمان عقود مذكور نداريم، بنابراين صحيح از اين عقود موجب ضمان نيست پس فاسد آن ها به طريق اولى ضمان آور نيست؛ چون فرض

اين است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 251

لغووغيرمؤثر است و وجودش كالعدم است.[518]

سپس شيخ اعظم مناقشه كرده و گفته است در مثل رهن و اجاره صحيح از آن جا كه قابض (مرتهن و مستأجر) بر عين مرهونه و مستأجره مسلط مى شوند و مالك اصلى، آن ها را مجاناً مسلّط كرده است ضامن نيستند ولى در رهن و اجاره فاسد، چنين تسلّطى نيست و وجود آن ها كالعدم است پس تسليط مجانى نيست و به طريق اولى ضامن نيست؛ بنابراين اولويت مورد نظر، مخدوش است.[519]

2. عمومات ادلّه استيمان: خود شيخ اعظم به اين عمومات استدلال كرده و گفته است: عموم ادلّه اى كه دلالت دارند بر اين كه «مَن لم يضمّنه المالك فهو غير ضامن ». سپس مى گويد:

سواء ملّكه إيّاه بغير عوض أو سلّطه على الانتفاع به، أو استأمنه عليه لحفظه، أو دفعه إليه لاستيفاء حقه، أو العمل فيه بلا اجرة أو معها، أو غير ذلك.[520]

خلاصه: مالك اصلى، مال را به هر كسى كه بدهد و او را ضامن قرار ندهد، شرعاً ضامن نيست، خواه مال را مجاناً به او تمليك نمايد،[521] يا او را بر مالش مسلط كند تا از آن انتفاع برد،[522] يا او را امين بداند و به او اعتماد كند و مال را به او بدهد تا حفظ كند،[523] يا اين كه مالى را به او بدهد تا عند اللزوم، حق خود را استيفا كند،[524] يا مال را به كسى بدهد تا در آن عمل كند بدون اجرت يا با اجرت و ... بنابراين كبراى كلى «من لم يضمّنه المالك فليس بضامن» شامل عقود فاسد و مذكور مى شود همان طور كه صحيحِ آن ها را

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 252

مى گيرد؛ زيرا

در هيچ كدام، مالك اصلى قابض را ضامن قرار نداده است، بلكه اين عمل، تسليط مجانى است نه معاملى و معاوضى كه عين تضمين باشد.

نقد دليل دوم: اوّلًا همان گونه كه مرحوم شهيدى در حاشيه [525] و امام راحل در كتاب بيع [526] تصريح كرده اند چنين دليلى وجود ندارد كه «من لم يضمّنه المالك فهو غير ضامن » تا مورد استدلال قرار گيرد. آرى در ابواب مختلف از قبيل باب امانت [527] و عاريه [528] و اجاره [529] و مانند آن رواياتى وجود دارد مبنى بر اين كه امين، ضامن نيست ولى از اين روايات، هرگز عليت استفاده نمى شود تا بگوييم «العلّة تعمّم » در نتيجه قاعده كلى (در كلّيه عقودى كه صحيح آن ضمان ندارد فاسدش نيز ضمان ندارد) به دست آيد. آرى در رواياتى تعليق حكم بر وصف است كه مشعر به عليت است و كافى نيست، و در مواردى هم به صورت جمله شرطيه آمده است،[530] ولى اين كه تعبير كلى داشته باشيم كه هر كجا تسليط مجانى بود يا گيرنده امين بود ضامن نباشد، از روايات ابواب مشارٌاليها برنمى آيد.

ثانياً روايات ابواب مورد اشاره هركدامش از نظر سند و دلالت قابل بحث و بررسى است كه در كتب مربوطه (كتاب اجاره، كتاب رهن و ...) بايد بررسى شود. ثالثاً در خصوص اجاره و رهن، اصل امانت بودن عين مقبوضه و اصل تسليط مجانى بودن قابل مناقشه است؛ زيرا موجر عين مورد اجاره را به رسم امانت به مستأجر نداده است تا در حفظ آن بكوشد بلكه براى استيفاى حقش و از باب وفا به عقدِ اجاره تسليم نموده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 253

3. عدم دليل بر ضمان: بهترين دليل بر عدم ضمان در عقود

فاسد مذكور، نبودن دليل بر ضمان است؛ زيرا ضمانت، حكم شرعى است و دليل مى طلبد، و ما هر جا كه شك كرديم از اصل برائت و عدم ضمان استفاده مى كنيم و در مثل رهن و مضاربه حكم به عدم ضمان مى شود مگر اين كه طرف، افراط يا تفريط كند و سبب تلف مال گردد كه بحث ديگرى است؛ اتلاف عمدى يقيناً سبب ضمان است.

ب) بررسى مسأله ضمان مقبوض به بيع فاسد

تاكنون درباره قانون كلى ضمان مقبوض به عقد فاسد قضيه «كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» بحث شد و در نتيجه دليلى بر آن نيافتيم. اين جا به بررسى خصوصىِ ضمانِ مقبوض به بيع فاسد كه موضوع اصلى بحث ما در كتاب بيع است مى پردازيم. مدّعا اين است كه: «لو قبض المشترى ما ابتاعه بالعقد الفاسد لم يملكه وكان مضموناً عليه» عين اين تعبير در مكاسب [531] و سرائر[532] نيز آمده است. شيخ طوسى،[533] كاشف الغطاء[534] و ابن ادريس [535] هم ادعاى اجماع كرده اند. ظاهراً در اصل ضمان مشترى نسبت به مبيع مقبوض به عقد فاسد مخالفى وجود ندارد. البته قبل از حكم به ضمان، فتوا به عدم ملك داده اند ولى اين واضح است و دليل نمى خواهد؛ زيرا ملكيت اثر بيع صحيح است و وقتى بيع، فاسد بود قطعاً مؤثر و مفيد ملك نخواهد بود. آن كه مهم است حكم به ضمان مشترى نسبت به مبيع مقبوض است آن هم نه ضمان به عوض المسمّى؛ زيرا وقتى عقد فاسد باشد بايع هم مالك عوض معين نيست و حق مطالبه ندارد. «تنها سبب ضمان» به اين عوض، بيع صحيح است كه در اين فرض منتفى است. بنابراين محل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 254

بحث، ضمان به عوض واقعى

(مثل يا قيمت) است.

دلايل اثبات اين مدّعا:

1. ادعاى اجماع.

جواب: بارها از اين دليل پاسخ داده ايم و آن را در حدّ مؤيد قبول داريم.

2. حديث

«على اليد ما اخذت حتى تؤدّي».[536]

جواب: قبلًا درباره قانون

«كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده

» به اين حديث استدلال شد كه از نظر سندى مبتلا به اشكال بود؛ لذا قابل استدلال نيست.

3. خود قضيه: خود قضيه كلى مزبور يكى ديگر از دلايل ضمان مبيع است كه بدان استناد شده و بر مورد بحث منطبق مى باشد.

جواب: ولى اين دليل نيز ناتمام است؛ زيرا قبلًا تحقيق شد و هيچ دليل قانع كننده اى بر آن وجود نداشت.

4. روايات بيع امة مسروقه:[537] اين روايات اگرچه نوعاً ضعيف مى باشند ولى در ميان آن ها روايت موثقه هم وجود دارد؛ مثل موثقه جميل بن دراج از امام صادق (ع). اين روايت به خاطر معاويه بن حكيم موثقه ناميده شده است وگرنه ساير راويان حديث، امامى عدل هستند.[538]

متن روايت:

فى الرجل يشترى الجاريه من السوق فيولدها ثمّ يجي ء مستحق الجاريه؛ قال (ع

): «يأخذ الجارية المستحق ويدفع إليه المبتاع قيمة الولد ويرجع على من

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 255

باعه بثمن الجارية وقيمة الولد التي أخذت منه».[539]

شيوه استدلال: ولد در مورد حديث، نماء غير مستوفات است؛ يعنى نتاج و منفعت كنيز است و استيفاء هم نشده است،[540] در عين حال مشترى ضامن آن است و بايد قيمت ولد را به صاحب كنيز بدهد.[541] حال اگر مشترى، نماء غيرمستوفات را ضامن است پس نماء مستوفات (خدمات جاريه اگر استيفا كرده باشد) را به طريق اولى ضامن است؛[542] طريق اولى خود كنيز را ضامن است، يعنى اگر عين موجود است همان را بايد به مولاى جاريه مسترد كند

و اگر تلف شده باشد بايد قيمت آن را بپردازد. وجه اولويت در اين جا اين است كه نماء جاريه، فرع بر خود جاريه است و عقلائى نيست كه نماء را ضامن باشد ولى خود عين را ضامن نباشد. ضمناً مورد حديث هم مقبوض به بيع فاسد است؛ زيرا بيع سارق فضولى است و فرض اين است كه صاحب كنيز امضا نكرده، پس باطل است. در مورد بيع فاسد هم، امام (ع) حكم به ضامن نموده است. بنابراين به بركت اين موثقه، مقبوض به بيع فاسد، مورد ضمان است.

دو اشكال مهم:

1. اشكال شيخ اعظم در مكاسب : استيلاد[543] از مصاديق اتلاف مال غير است [544] و بديهى است كه اتلاف عمدى، سبب ضمان است ولى دليل بر اين نيست كه تلف قهرى

هم سبب ضمان باشد در حالى كه بحث ما، يا در تلف قهرى و يا در اعم از تلف و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 256

اتلاف است؛ در نتيجه دليل اخص از مدّعاست.

خلاصه پاسخ شيخ اعظم:[545] استيلاد از قبيل اتلاف نماء عين نيست تا اشكال شود. بلكه از قبيل ايجاد نماء عين است به نحوى كه قابل تملك براى صاحب كنيز نيست.[546] و فرض اين است كه مشترى خبر ندارد كه كنيز مسروقه است، و با جهل مركب با او نزديكى كرده و صاحب فرزند گرديده است. چنين فرضى مثل نماء مُتلَف نيست كه عمداً تلف شده باشد بلكه مثل نماء تالف است كه گويا قهراً تلف شده است. از اين جهت شامل تلف قهرى يا شبه آن نيز مى شود، مخصوصاً اطلاق كلمه «ويرجع على من باعه » كه فرض تلف و اتلاف هر دو را شامل است.

2. اشكال

مرحوم آيت اللّه خوئى: اين روايات از مركز بحث ما بيگانه مى باشند؛ زيرا مورد بحث در بايعى است كه مالك اصلى است ولى معامله فاسد و باطل است و مورد روايات در بايعى است كه غاصب است.[547]

پاسخ: اگرچه در مورد روايات، بايع، غاصب و سارق است ولى روايت ابتداءً حكم به ضمان غاصب نمى داند بلكه مشترى را ضامن مى داند و طبق آن مالك جاريه، قيمت را از او مى گيرد. از اين نظر، دليل ضمان در مقبوض به بيع فاسد است و با بحث ما بيگانه نيست. البته چون غاصب موجب چنين ضررى به مشترى شده است در ادامه روايت، تكليف او هم مشخص شده است؛ يعنى مشترى هم حق دارد به غاصب رجوع كند و پولى را كه بابت كنيز داده و نيز قيمت ولد را بگيرد. پس ضمان بر عهده غاصب استقرار مى يابد.

نتيجه: روايت موثقه، دليل بر ضمان مقبوض به بيع فاسد است و اجماعات صدر

بحث و حديث على اليد و فتواى قطعى مشهور نيز مؤيد آن است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 257

ج) وجوب ردّ عين و حرمت امساك

چند نكته درباره ضمان

امام راحل درباره معناى ضمانت مى فرمايد:

«بمعنى أنّه يجب عليه أن يردّه إلى مالكه ولو تلف ولو بآفه سماوية يجب عليه ردّ عوضه من المثل أو القيمة».[548]

پيش از بيان هر نكته اى توجه به سه نكته بايسته است:

الف) حضرت امام (رحمه الله) ضمانت را- كه يك حكم وضعى است- به وجود ردّ- كه يك حكم تكليفى است- معنا كرده است. اين معنا با مبناى شيخ اعظم [549] موافق است. شيخ براى حكم وضعى جعل مستقل قائل نيست و آن را تبعى و انتزاعى مى داند. حتى در پاره اى از تعابيرش، حكم وضعى را

به حكم تكليفى ارجاع داده و عين آن مى داند. وى ضامن را به معناى «من يجب عليه الغرامة» مى گيرد. ولى بر مسلك اصوليان متأخر از شيخ اعظم، حكم وضعى عين حكم تكليفى نيست و هركدام جداگانه قابل جعل مى باشند كه تفصيل مطلب در باب استصحاب علم اصول فقه مطرح است و اجمال قضيه در مورد ضمانت اين است كه حقيقت آن نوعى التزام و كفالت- در مورد اموال- است و وجوب ردّ عين يا عوض آن، از احكام ضمانت است و لازم المعنى به جاى خود معنا اخذ شده است. مناسب تر اين بود كه اين احكام را از فروعات مقبوض به بيع فاسد بيان مى كرد چنان كه در مكاسب شيخ اعظم و در كتاب البيع خود حضرت امام اين گونه مطرح شده است. البته اين نزاع ثمره عملى ندارد؛ زيرا ضمانت را چه به معناى خود وجوب ردّ بگيريم و چه اين كه وجوب ردّ، از آثار و لوازم آن باشد در هر حال اين احكام مطرح است، و چون تمام غرض فقيه بيان آثار و احكام ضمانت است امام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 258

راحل ضمانت را به خود وجوب ردّ عين يا عوض معنا كرده است؛ نظير تفسير صحت و فساد به موافقت امر و عدم آن، كه در اصل به معناى تماميت و نقصان است ولى تفسير فقيه از باب تفسير به غرض اصلى او است.

ب) در مورد حقيقت ضمان، نظر مشهور اين است كه: «الضمان عهدة الدرك والخسارة والغرامة» و به گفته شيخ اعظم در مكاسب : «أمّا الضمان بمعنى كون تلفه عليه »،[550] و در جاى ديگر مى گويد: «المراد بالضمان هو كون درك المضمون عليه بمعنى

كون خسارته ودركه فى ماله الأصلى»،[551] و يك جا مى گويد: «فالمراد بالضمان بقول مطلق هو لزوم تداركه بعوضه الواقعي».[552] ا ز همه تعابير مزبور به وضوح استفاده مى شود كه ضمان، فعلى و منجّز است و به معناى حقيقى كلمه، بعد از تلف مقبوض به عقد فاسد است زيرا تدارك، خسارت، غرامت، عوض واقعى و ... دالّ بر همين مطلب است. بنابراين قبل از تلف و تا زمانى كه عين مقبوض در دست قابض موجود است تنها حكم تكليفىِ حرمت امساك و وجوب ردّ، مطرح است نه ضمانت؛ اگر هم بحث ضمان مطرح شود يك ضمان تعليقى است: «أى عهدة التدارك لو تلف العين».

از برخى كتب لغت نيز همين استفاده مى شود؛ مثلًا المنجد در ماده ضمن مى گويد: «الضمان عبارة عن التزام ردّ مثل الهالك إن كان مثليّاً أو قيمته إن كان قيميّاً».[553] أقرب الموارد نيز عين اين عبارت را دارد.[554]

ولى از عبارت پيش گفته امام راحل، معناى عامى استفاده مى شود و به دست مى آيد كه ضمان مخصوص فرض تلف نيست، بلكه قبل از تلف هم صدق مى كند و عين مال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 259

بر عهده قابض است، و وى ضامن است و بايد از عهده برآيد؛ به اين صورت كه اگر عين موجود است همان را به مالك اصلى ردّ كند و اگر تلف شده است مثل يا قيمت آن را ردّ كند. برخى از كتب لغت از قبيل فيومى در مصباح ، ضمان را به معناى مطلق التزام معنى كرده [555] كه فرض وجود عين را نيز شامل است. لذا مى توان همين معنا را پذيرفت؛ زيرا اوّلًا صدق عرفى دارد و عرف كسى را كه مال مردم

را به ناحق گرفته باشد ضامن مى داند؛ ثانياً خود شيخ اعظم و مشهور كه حديث «على اليد» را قبول دارند كلمه «على» را به معناى استقرار بر عهده؛ يعنى ضمانت كه حكم وضعى است دانسته اند و از «على اليد» ضمان را فهميده اند؛ در حالى كه مورد حديث، خود مالى است كه طرف از صاحبش گرفته است، مخصوصاً غايت (حتى تودّيه) كه ضمان را مغيا كرده است به اداء خود مال مأخوذ، يا اعم از خودش و بدلش؛ ثالثاً در معاملات صحيح، تعبير به ضمانِ به «عوض المسمّى» مى شود و هركدام ضامن هستند، در حالى كه تلفى مطرح نيست. بنابراين بهتر است ضمان را به معناى مطلق التزام و بر عهده آمدن بگيريم كه شامل استقرار عين بر عهده و استقرار بدل آن بشود.

ج) در كلام امام، فرض تلف قهرى يا تلف با آفت سماوى ذكر شده و فرض تلف اختيارى يا اتلاف ذكر نشده است. از برخى تعابير شيخ اعظم در مكاسب [556] نيز همين (تلف قهرى) به دست مى آيد. سرّ مطلب اين است كه اوّلًا فرض اتلاف، جداگانه دليل دارد و اجماعاً مُتلِف ضامن است و قانون اتلاف «من أتلف مال الغير فهو له ضامن» از قواعد مسلّم است و جاى بحث ندارد تا در مورد مقبوض به بيع فاسد مطرح شود؛ ثانياً اگر در فرض تلف قهرى، قابضْ ضامن باشد در فرض اتلاف، به طريق اولى ضامن است؛ بنابراين نيازى به ذكر فرض اتلاف نيست.

با توجه به سه نكته پيشين، سومين حكم از احكام مقبوض به بيع فاسد، اين است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 260

كه ردّ عين به مالك، واجب و امساك آن حرام است.

در اين باره سه بحث وجود دارد:

1. آيا تصرف در مقبوض به بيع فاسد جايز است يا حرام؟

2. بر فرض حرمت، آيا بر قابض واجب است مبيع را به مالك اصلى ردّ كند، يا اين كه تخليه و رفع يد كفايت مى كند؟ به اين معنا كه از اداء آن ممانعت نكند و اعلان آمادگى كند.

3. بر فرض كه ردّ واجب باشد، اما اگر رد كردن، مخارجى داشته باشد، اين مخارج آيا بر عهده مالك اصلى است يا بر عهده قابض است؟

حكم تصرف در مقبوض به بيع فاسد

كبراى كلى عقلى و شرعى مسلّم است؛ يعنى تصرف در مال ديگران بدون اذن و رضايت مالك عقلًا قبيح و شرعاً حرام است. نزاع در صغراى مطلب است: آيا در مورد بحث ما، تصرف قابض در مقبوضِ به بيع فاسد، از مصاديق تصرف در مال ديگرى بدون اذن مالك است تا حتماً قبيح و حرام باشد يا تصرف با اذن مالك است تا تكليفاً حرام نباشد- ولو وضعاً موجب ضمان باشد؟ در اين باره سه وجه وجود دارد:

1. نظر مشهور- از جمله شيخ اعظم در مكاسب [557] و مرحوم آقاى خوئى در مصباح [558] و امام راحل در كتاب بيع [559] و در متن تحرير- حرمت تصرف است مطلقاً؛[560] زيرا تنها مجوز تصرف، معامله است كه آن هم على الفرض، فاسد و باطل است و مجوز ديگرى وجود ندارد. بنابراين تصرف مذكور از نوع تصرف در مال غير بدون اذن مالك است و به حكم عقل و نقل جايز نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 261

2. از نظر برخى از محشّين مكاسب از جمله مرحوم ايروانى [561]، تصرف مذكور شرعاً و تكليفاً حرام نيست- اگرچه وضعاً ضامن است- به اين دليل كه

اذن ضمنى وجود دارد و مالك اصلى با اين معامله فاسدى كه انجام داده است و به دنبالش، مال را به مشترى تحويل داده و او را بر مالش مسلّط كرده است در واقع راضى است كه مشترى در مالش تصرف كند و تصرف در مال غير با اذن و رضاى مالك جايز است.

اشكال: اذن و رضايت مالك، مطلق نيست بلكه مقيد به فرض معامله و حصول ملكيت است، و فرض اين است كه معامله باطل است و مشترى مالك مبيع نشده است. پس وقتى قيد نبود، مقيد (رضايت) هم نابود است. و على الفرض رضايت ديگرى هم وجود ندارد تا مجوّز تصرف باشد؛ اگر هم وجود داشته باشد، از محل بحث خارج است.

3. مرحوم سيد در حاشيه ، ميان فرض علم و جهل دافع، تفصيل داده و فرموده است: اگر دافع، جاهل به فساد معامله بوده است و به گمان اين كه معامله صحيح است متاع خود را به طرف معامله تسليم كرده ولى بعداً فهميده است كه معامله باطل است قابض حق ندارد در آن مال تصرف كند. ولى اگر عالم به فساد بوده و با اراده خودش، مال را به طرف داده باشد و او هم گرفته باشد، شرعاً و تكليفاً حق دارد تصرف كند؛ حتى مى تواند اتلاف كند و اين كارش هم حرام نيست اگرچه وضعاً ضامن عين و منافع آن است، ولى تكليفاً كار حرامى نكرده است.

حاصل دليل سيد اين است كه معامله دو جهت دارد: يكى تمليك مال به غير، و ديگرى اذن و رضايت مالك به تصرف طرف در اين مال. جهت اوّل وجودش كالعدم است و مؤثر در ملكيت

نيست؛ زيرا مالك شدن، منوط به عقد صحيح و جامع همه اجزاء و شروط است كه على الفرض چنين نيست؛ ولى جهت دوم يا اذن در تصرف، مشروط به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 262

شرطى نيست و از هر راهى كه اذن و رضايت حاصل شود، مجوّز تصرف در مال است؛ بنابراين با فرض فساد معامله، اگر عالماً و عامداً دفع كرده باشد، معنايش رضايت و طيب نفس به تصرف ديگرى است و همين تمام موضوع جواز تصرف است.[562]

اشكال: اوّلًا قبول نداريم كه در معامله دو جهت (تمليك و اذن) وجود داشته باشد بلكه وجداناً و از نظر متفاهم عرفى، حقيقت معامله همان تمليك اعتبارى است نه اذن در تصرف؛ آرى پس از حصول ملكيت، جواز تصرف هم مى آيد چه مالك اصلى اذن بدهد چه اذن ندهد. گفتنى است اين از احكام و آثار ملك است نه از اركان و مقومات معامله و تمليك؛ ثانياً مقصود از اذن در تصرف به عنوان يكى از دو جهت معامله چيست؟ اگر مقصود، اذن تبعى و ضمنى و مقيد باشد قبلًا در پاسخ نظريه دوم بيان شد كه با بطلان و انفساخ معامله، اذن در ضمن آن و تابع آن نيز منتفى مى شود؛ اگر مقصود، اذن مطلق و مستقل است و دافع، جدا از معامله، راضى به تصرف است، مى گوييم:

اوّلًا وجداناً چنين اذنى منتفى است؛ ثانياً بر فرض كه چنين اذنى احراز شود از بحث ما خارج است؛ زيرا كلام در جواز تصرف در مقبوض به بيع فاسد به عنوان مقبوض كذائى است، نه در تصرف در مقبوض كه با صرف نظر از اين عنوان، مورد اذن در تصرف است.

نتيجه: قابض

حقّ ندارد در مال مقبوض به بيع فاسد تصرف كند؛ آرى با جهل به فساد اگر تصرف كند و جاهل قاصر هم باشد عقاب ندارد و حرمت فعلى از او برداشته مى شود، ولى اگر با علم به فساد تصرف كند مشمول تصرف در مال غير بدون اذن مالك مى شود كه عقلًا و نقلًا جايز نيست. البته فعلًا بحث ما در عقود و معاملات از قبيل بيع و اجاره است و امّا عقودى از قبيل وكالت و عاريه و ... كه به قول محقق نائينى عقود اذنيه مى باشند بحث ديگرى دارد كه در باب خودش بايد مطرح شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 263

وجوب ردّ مال و حرمت امساك

حال كه تصرف حرام است آيا بر قابض واجب است مال را به صاحبش ردّ كند و حرام است امساك كند و نزد خود نگهدارد؟ يا ردّ واجب نيست و مجرّد تخليه و رفع يد كفايت مى كند؟ البته اگر مال را حبس كند و از ردّ آن به صاحبش امتناع كند و امتناع او به ناحق باشد، اشكال دارد؛ زيرا اين كار غصب و ظلم در حقّ مالك است؛ ولى بحث ما در فرض عدم امتناع از ردّ است كه آيا همين كفايت مى كند يا علاوه بر آن بايد اقدام كند و مال را به مالكش برگرداند؟

شيخ اعظم در مكاسب [563] مى گويد: ردّ واجب و امساك حرام است و مجرّد تخليه كافى نيست. وجوبش هم فورى است و در اولين فرصت ممكن بايد اقدام كند، وگرنه مرتكب حرام شده و مستحق عقوبت است.

مهم ترين دليل شيخ دو روايت است: يكى توقيع مروى از حضرت ولى عصر (عج) است كه در بخشى از آن مى خوانيم:

«لا يحلّ لأحد

أنْ يتصرّف في مال غيره بغير إذنه

».[564] و ديگرى روايت نبوى (ص) است كه در بخشى از آن مى فرمايد:

«ولا يحلّ دم امرءٍ مسلم ولا ماله إلا بطيب نفس عنه».[565]

شيوه استدلال: استدلال به روايت نبوى اين گونه است كه: در ظاهر روايت، حرمت به خود عين خارجى (مال مسلمان) اسناد داده شده است، و چون اسناد حكم تكليفى بايد به فعل اختيارى مكلّف باشد نه به عين خارجى- كه ربطى به مكلف ندارد- ناگزير از تقدير هستيم و چون حذف متعلق، مفيد عموم است مى گوييم مقدر، جميع افعال مربوط به مال غير است كه از جمله آن ها امساك يا بودن مال، نزد غير مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 264

است؛ بنابراين، امساك مالِ غير بدون اذن مالك، حرام است و به حكم فهم عرفى ردّ آن به صاحبش به وجوب فورى واجب است.

اشكال مرحوم خوئى: مقدّر فقط يكى از افعال اختيارى است و در هر موردى به تناسب حكم و موضوع آن فعل معلوم مى شود، مثلًا در «حرّم عليكم الخمر» فعل مناسب «شُرْبْ» است. در مورد بحث هم فعل مناسب، تملك مال غير يا انتفاع از آن است. حداكثر اين است كه مطلق تصرف در مال غير حرام است ولى مجرّد امساك و نگهدارى، بدون امتناع از ردّ، تصرّف نيست تا مشمول حديث باشد. به همين دليل، وى بحث را روى قاعده برده است كه اگر امساك، همراه با امتناع باشد از باب غصب حرام است و اگر بدون آن باشد حرمتى ندارد تا ردّ آن واجب باشد. ايشان در نهايت به كفايت تخليه رأى داده است.[566]

امام راحل در كتاب البيع نظر شيخ اعظم را پذيرفته و از

حديث نبوى (ص) حرمت امساك را به دست آورده است، ولى نه از راه شيخ و مشهور (نياز به تقدير)، بلكه از راه حقيقت ادعائيه. خلاصه شيوه امام راحل اين است كه در حديث، حرمت به ذات مال غير نسبت داده شده است و حرمت ذات مال به اين است كه جميع شؤون مربوط به آن حرام باشد؛ زيرا اگر برخى از شؤون مال غير حرام نباشد اسناد حرمت به ذات، صحيح نيست. يكى از شؤون مال غير، امساك آن در نزد ديگرى بدون اذن مالك است، بنابراين روايت شأن امساك را نيز مى گيرد و بر حرمت آن و برابر فهم عرفى بر وجوب ردّ آن دلالت مى كند. در اين صورت، نيازى به تقدير هم نيست و بر فرض كه نيازى به تقدير باشد، نوبت به تقدير فعل خاص نمى رسد؛ زيرا اگر فعل خاص، منظور بود بيان مى كرد تا مجمل گويى نباشد. و همان طور كه شيخ اعظم گفت، جميع افعال مربوطه در تقدير است كه يكى از آن ها امساك مال غير و بودن آن در اختيار غير مالك است.[567]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 265

با نگاه عرفى به روايت نيز همين معنا فهميده مى شود، مثلًا اگر واقف بگويد: اين موقوفه فقط مال سادات است و براى ديگران ممنوع است، متفاهم اين است كه ورود به آن موقوفه و هر نوع استفاده اى از آن، براى غير سادات جايز نيست. بنابراين روايت نبوى (ص) دلالتش كامل است، سندش هم به اعتبار سماعه، موثقه است و بر حرمت امساك و وجوب ردّ دلالت دارد.

اشكال مرحوم آخوند:[568] مرحوم آخوند و محقق اصفهانى [569] نيز به استدلال شيخ اشكال كرده و گفته اند: روايت بر حرمت

امساك دلالت مى كند و مدعاى شما وجوب ردّ است و ردّ و امساك ضدّان هستند؛ آن گاه استدلال كردن از راه حرمت امساك بر وجوب ردّ، مبتنى بر مبنائى است كه خود شيخ اعظم قبول ندارد و آن مسأله اقتضاى امر به شى ء، نسبت به نهى از ضدّ خاص و متقابلًا اقتضاى نهى از شى ء، نسبت به امر به ضدّ آن است تا بتوانيم از راه نهى از امساك بر امر به ردّ استدلال كنيم. بنابراين مبناى دليل مذكور به نظر شما[570] ناتمام است [571] چگونه استدلال را بر آن مبتنى كرده ايد؟ آيا از مبناى خود رجوع كرده ايد يا آن را فراموش نموده ايد؟!

پاسخ امام راحل:[572] خلاصه سخن امام از اين قرار است: شيخ اعظم مبناى اصولى خويش را فراموش نكرده است، و البته استدلال فوق، مبتنى بر آن نيست زيرا مسأله اقتضا، نسبت به ضد خاص در علم اصول، بر يكى از دو مسلك «مقدميت» يا «تلازم» كه صد در صد عقلى و برهانى اند مبتنى است. البته شايان ذكر است كه هر دو مسلك باطل است؛ ولى استدلال شيخ بر اساس فهم عرف و عقلاست زيرا هر عاقلى، از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 266

حرمت امساك، به وجوب ردّ منتقل مى شود و نيازى به برهان دقيق عقلى ندارد. در خود روايت هم ابتدا وجوب ردّ امانت به صاحبش را بيان كرده سپس اين كبراى كلى را آورده و فرموده است: «ولا يحلّ دم امرءٍ مُسلم ولا ماله إلا بطيب نفس منه» و قضيه حرمت همه شؤون مال ديگرى- از جمله حرمت امساك آن را- بر مورد وجوب ردّ، منطبق كرده و در واقع بدان معلّل ساخته است. كه

در اين جا تعليل به امر ارتكازى عرفى است. بنابراين اثبات وجوب ردّ از راه حديث فوق، امرى عقلائى و عرفى است و ربطى به مبناى باب ضدّ كه كاملًا عقلى و برهانى است، ندارد.

نتيجه: دلالت روايت بر وجوب ردّ مال مقبوض به بيع فاسد به صاحب آن، خالى از اشكال است و به گفته امام راحل در متن: «يحب عليه أنْ يرده إلى مالكه».

در اين باره بحث هاى بيشترى مطرح است. مرحوم نائينى نيز در اين باره مطالبى بيان داشته است كه مى توان در كتاب منية الطالب [573] به مطالعه آن پرداخت.

بررسى تأمين مخارج ردّ

بر فرض كه ردّ واجب باشد و تخليه كفايت نكند؛ آيا مخارج ردّ بر عهده مالك است، يا بر عهده قابض، يا تفصيل وجود دارد؟

در اين باره پنج احتمال وجود دارد:

1. تمام مخارج بر عهده مالك است و تفصيلى مطرح نيست. اين احتمال نه دليل دارد و نه قائل.

2. مخارج ردّ مطلقاً بر عهده قابض است؛ چه كم باشد چه زياد؛ به مقدار متعارف باشد يا بيشتر؛ طرفين عالم به فساد باشند يا جاهل. اين قول از جناب علامه [574] و محقق

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 267

ثانى [575] نقل شده و دليل آن ها اين است كه خود ردّ بر قابض واجب است و آن بدون مؤونه و مخارج حاصل نمى شود؛ پس، از باب مقدمه واجب بايد مخارج ردّ را بپردازد تا بتواند واجب (ردّ) را انجام دهد.

پاسخ: اوّلًا وجوب شرعى مقدمه واجب را قبول نداريم تا از اين راه بر وجوب اداى مؤونه استدلال شود؛ ثانياً بر فرض قبول، قانون نفى ضرر آن را برمى دارد.

3. اگر مؤونه كم باشد بايد قابض بپردازد و اگر زياد باشد واجب نيست، زيرا ضرر

است و به حكم قانون نفى ضرر، برداشته مى شود. اين نظريه از پاسخ شيخ به استدلال علامه و محقق ثانى به دست مى آيد.[576]

پاسخ: اين تفصيل ناتمام است، زيرا اگر نفى ضررْ حاكم است فرقى ميان ضرر كم و زياد نيست و اين قانون، جنس حكم ضررى را برمى دارد؛ بنابراين اگر ضرر قليل هم باشد منتفى است، مگر اين كه به قدرى ناچيز باشد كه اصلًا وجودش كالعدم باشد و عرف آن را ضرر نداند.

4. محقق خراسانى و محقق نائينى [577] تفصيل ديگرى داده اند: آن مقدار مؤونه اى كه مقتضاى طبيعت ردّ است، و ردّ لو خلّى و طبعه آن را اقتضا مى كند و در واقع مقدار متعارف است، بر عهده قابض است و لا ضرر در آن جارى نمى شود؛ زيرا قانون نفى ضرر، احكامى را كه بر حسب طبع اصلى و اولى، ضررى هستند شامل نمى شود، مثل وجوب خمس، زكات، حج و ...، ولى آن مؤونه اى كه بيش از مقدار متعارف است بر قابض واجب نيست؛ زيرا موجب ضرر است و به حكم قانون «لا ضرر» برداشته شده است. اين نظريه، نظريه محقق خراسانى [578] و محقق نائينى [579] است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 268

پاسخ امام راحل: چنين نيست كه طبيعت ردّ اقتضاى مؤونه اى داشته باشد، بلكه مؤونه از مقدمات برخى از مصاديق ردّ است؛ يعنى در موارد زيادى ردّ مال محقق مى شود بدون آن كه مخارجى متحمل شود، و در موارد فراوان ديگرى، ردّ مال غير بدون تحمل هزينه ممكن نيست. بنابراين مؤونه مقتضاى طبع ردّ نيست وگرنه از آن جدا نمى شد، و غالباً يا دائماً ردّ بايد همراه مؤونه اى باشد. آرى در موارد معدودى- كه از خصوصيات شخصيه آن موارد است-

نظير وجوب وضو و غسل كه در مواردى ضررى است و در مواردى ضررى نيست؛ ولو مؤونه متعارف باشد مشمول قانون نفى ضرر است و تفصيل مذكور ناتمام است.[580] البته اين سخنان بر مبناى مشهور است كه قانون «لا ضرر» را دليل عنوان ثانوى و حاكم بر ادلّه احكام مى دانند، وگرنه بر مبناى خود امام، اين قانون يك حكم حكومتى و سلطانى است و بر ادلّه احكام، حاكم نيست.[581]

5. نظريه امام خمينى (رحمه الله) خود امام راحل با عبارت: «نعم يمكن أن يقال ...» تمايل به تفصيل ديگرى دارد كه عبارت است از:

1. اگر دافع، جاهل به فساد معامله و اهل مبالات در دين است، و چون گمان مى كرد كه معامله صحيح است مبيع را تسليم كرده باشد ولى قابض عالم به فساد بود و اهل مبالات در دين نباشد و با علم و عمد قبض كرده باشد، تمام مؤونه ردّ، بر عهده قابض است؛ زيرا او به منزله غاصب است و بلكه خود غاصب است و «الغاصب يؤخذ بأشق الأحوال» و به هر قيمتى كه باشد بايد مال مردم را ردّ كند؛ اگرچه دچار ضرر و عسر و حرج شود.

2. اگر دافع عالم به فساد است و اهل مبالات نيست و با علم و عمد، مبيع را داده است، ولى قابض، جاهل به فساد است و اهل مبالات در دين است و گمان مى كرد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 269

مالك شده است و حقّ قبض دارد، مؤونه ردّ بر دافع است؛ و بر قابض جز اصل ردّ، واجب نيست.[582]

البته دو فرض ديگر هم وجود دارد كه در كلام امام راحل نيامده است.

حكم نفس قبض مال

حكم خود قبض مالى

كه به بيع فاسد معامله شده است:

دانستيم كه تصرف در اين مال حرام است، امساك آن ولو تصرف نباشد حرام است و ردّ آن به صاحبش واجب است. حال اصل قبض آن از مالك اصلى چه حكمى دارد؟ اصل قبض هم حرام است؛ زيرا موثقه سماعه، جميع شؤون مربوط به مال غير را دربر مى گيرد. يكى از آن شؤون، گرفتن مال ديگرى بدون رضايت مالك و استيلا بر آن است كه به بركت اطلاق موثقه، حرام است. آرى اگر قابض جاهل باشد و در امر دين هم بى مبالات نباشد، قبض در حقّ او حرمت فعلى و منجّز پيدا نمى كند و عذاب ندارد و مشمول حديث رفع مى گردد؛ چه اين كه تصرف و امساك بدون علم به فساد معامله، حرمت تنجيزى و عقاب ندارد، ردّ هم وجوب فعلى و فورى ندارد؛ اگرچه واقعاً حرام است.

ضمان منافع

شيخ اعظم [583] و به پيروى از ايشان، امام راحل در كتاب البيع [584]، پس از بحث وجوب ردّ، مبحث ضمان منافع مقبوض به عقد فاسد را به عنوان يكى از فروع بحث مقبوض به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 270

عقد فاسد، عنوان كرده اند، و انصافاً بحث مهمّى است. ولى امام راحل در متن تحرير در مسأله 13 ضمان منافع مستوفات و غير مستوفات را عنوان نكرده اند و تنها ضمان خود عين را بيان كرده اند، ما نيز بر اساس متن، ضمان منافع را بررسى نمى كنيم؛ چون محل اصلى آن كتاب غصب است؛ زيرا در آن جا مكرر بيان خواهد شد كه مقبوض به عقد فاسد به منزله غصب است، يا گفته مى شود: «المغصوب وما بحكمه» كه مقصود، همين مقبوض به عقد فاسد و مانند آن است و راجع به

ضمان منافع «مغصوب وما بحكمه» بحث مى شود. بنابراين مبحث ضمان منافع را به كتاب غصب تحرير ارجاع مى دهيم.

تلف مبيع به بيع فاسد

اتلاف چندين مال قطعاً موجب ضمان است و بايد مُتلِف از عهده برآيد و عوض آن را به صاحب مال بپردازد و قانون «من أتلف مال الغير بغير إذن مالكه فهو له ضامن»، از قواعد فقهى مشهور و مسلّم و بلكه اجماعى است، و سيره عقلا بر آن است. البته قاعده فوق، با همان عبارت در آيه يا روايتى ذكر نشده و تنها در معقد اجماعات آمده است؛ ولى از روايات متفرقى كه در ابواب مختلف- از قبيل باب رهن، باب اجاره، باب عاريه، باب وديعه، باب مضاربه- آمده، اين قاعده اقتباس و اصطياد گرديده است. افزون بر اين روايات، كتب قواعد فقهى به آيه اعتداء و روايات احترام مال مؤمن و مانند آن ها نيز استدلال كرده اند.

گذشته از تمام اين ها سيره قطعى عقلا بر ضمانت مُتلِف مستقر شده است و جاى كمترين مناقشه اى نيست؛ مهم، تلف قهرىِ آن است كه در نزد قابض بدون كمترين افراط يا تفريطى و بدون كمترين دخالتى خود به خود تلف شده و از قابليت استفاده خارج گرديده است. اصل اين مطلب كه اگر تلف شد قابض ضامن است و بايد تدارك كند و عوضِ آن را به صاحبش بدهد مسلّم است و اصولًا معناى ضمان از نظر مشهور همين است. حتى اگر معناى ضمان اصل التزام باشد، وجوب ردّ بدل و عوض، از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 271

احكام و لوازم قطعى و مسلّم آن است و نيازى به اثبات و استدلال ويژه اى ندارد لذا بزرگان فقه از قبيل شيخ اعظم، امام

راحل و ديگران، بحث را روى اين نقطه متمركز كرده اند كه اگر مثلى باشد، قابضْ ضامن به مثل آن است و تا مثل به قيمت متعارف موجود است نوبت به قيمت نمى رسد؛ مگر اين كه طرفين راضى باشند، يا مثل متعذر باشد، يا اگر هم ميسّر باشد، قابض مجبور است آن را به قيمت گزافى تهيه كند و به مالك تحويل دهد كه در ادامه به اين جهات پرداخته خواهد شد. اگر قيمى باشد ضامن به قيمت آن است. عبارت مشهورى در اين باره وجود دارد كه امام راحل آن را در كتاب البيع بيان كرده است: «إذا تلف المبيع فإنْ كان مثلياً وجب مثله وإن كان قيمياً وجبت قيمته».[585]

بحث موضوعى: مقصود از مثلى و قيمى چيست؟ شيخ اعظم در مكاسب هفت تعريف از بزرگان فقه اماميه و اهل سنّت را نقل كرده است.[586] امّا گفتنى است اين تعريف ها از نوع تعريف ماهوى و منطقى و عقلى نيستند تا تعريف به اجناس و فصول يا اعراض خاصه باشند؛ زيرا شرايط تعريف منطقى را ندارند. شيخ اشاره اى به تعريف قيمى ندارد و تنها فرموده است:

«والقيميّ بخلافه».

امّا به نظر مى رسد واژه هاى مثلى و قيمى به معناى عرفى خود باقى هستند و هر معنايى را كه اهل بازار از آن اراده مى كنند، فقيه در مقام بيان حكمِ همان است. عرف، مثل و مثلى را براى هدف هاى متفاوتى به كار مى برد؛ غرض ما نيز در مورد بحث، مماثلت و مساوات در قيمت است، كه آن هم در گرو مشابهت در صفات است. شايان ذكر است كه در اين جا دو دسته از صفات مطرح است:

1. صفاتى كه هيچ گاه در ماليت و قيمت شى ء

دخالت ندارند؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 272

2. صفاتى كه از نظر عرف در ارزش اشياء و كم و زياد شدن قيمت آن ها كاملًا دخيل اند. منظور ما مماثلت در اين صفات است آن هم يا مشابهت دو فرد از يك صنف، يا مشابهت دو صنف از يك نوع مورد نظر است. مشابهت دو نوع از يك جنس مورد نظر نيست، وگرنه گندم كه اظهر مصاديق مثلى است انواعى دارد و قيمت هر نوع با نوع ديگر بسيار متفاوت است.

امّا در خارج اشيايى وجود دارد كه قيمى يا مثلى بودن آن ها از نظر عرف و اهل بازار مشكوك است كه اين موارد بايد به بركت اصل عملى روشن گردد.

امام راحل در كتاب البيع وارد بحث تعريف ها نشده و تنها مى فرمايد: ملاك، نظر عرف است:

فهما موكولان إلى العرف سيّما الثاني منهما (القيمى)؛ فإنّهما كسائر العناوين المأخوذة في الأدلّة، التي مرجع تشخيصها العرف واللغة.[587]

و در تحرير الوسيله ، كتاب غصب، مسأله 23 نيز تصريح مى فرمايد كه تعيين مثلى و قيمى بودن، موكول به عرف است.

بحث حكمى: براى فقيه بيان حكم مهم است؛ لذا امام راحل در كتاب البيع به تعريف نپرداخته و مستقيماً در مقام اثبات حكم شرعى برآمده است. مدعا اين است: مالى كه مشترى به عقد فاسد قبض كرده و نزدش تلف شد؛ اگر مثلى است ضامن بايد مثل آن را به مالك اصلى بدهد و اگر قيمى است بايد قيمت آن را بپردازد. بر اين مدعا به كتاب و سنّت و اجماع و ... استدلال شده است.

دليل اول: كتاب

آيه اعتداء: ظاهراً اوّلين بار شيخ طوسى در دو كتاب مبسوط[588] و خلاف [589] به آن

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 273

استدلال

كرده است: ... فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ ....[590]

تقريب استدلال: در اين آيه حكم اعتدا و تجاوز ابتدايى بيان نشده است؛ و در صدد بيان آن هم نيست بلكه حكم آن از خارج روشن است؛ يعنى تعدّى و تجاوز به حدود و حقوق ديگران و حريم شخصى آنان جرم است و قبح عقلى و حرمت شرعى دارد و همه خردمندان جهان، فرد متجاوز را مستحق مذمت و كيفر و مجازات مى دانند.

آيه حكم اعتداى مجازاتى را بيان كرده و فرموده است كه اگر كسى بر شما تعدّى نمود شما هم متقابلًا بر او تعدّى كنيد. البته امر در آيه، امر ايجابى نيست تا مفادش وجوب مقابله به مثل باشد؛ زيرا چه بسا فردى مورد تعدّى و تجاوز قرار گيرد و عفو كند و انتقام نگيرد؛ بلكه مقصود، اصل جواز تعدّى به مثل است و امر ترخيص از قبيل امر إذا حَلَلتُمْ فَاصْطادُوا[591] يا امر فَكُلُوا مِمّا أمْسَكْنَ [592] و نظائر آن است كه در مقام دفع توهم حظر است. پس آيه كريمه، اعتدا به مثل را اجازه داده، ولى حدود آن را بيان نكرده است كه اعتدا، در چه جهتى مجوّزِ اعتدا به مثل است؟ امكان دارد آيه به سبب اطلاقش جنبه جانى و مالى و آبرويى و ... را شامل شود. ولى قطعاً مواردى، از اين اطلاق بيرون است؛ مثلًا اگر كسى به ناموس ديگرى تعدّى كند، طرف حقّ ندارد به ناموسِ متعدّى تعدّى كند؛ قدر مسلّم اين است كه در جنبه جانى و مالى، اعتدا به مثل اجازه داده شده است، بنابراين اگر كسى به ناحق مال ديگرى را تلف كرد طرف او

حقّ دارد به همان اندازه، مال متجاوز را بگيرد و در آن دخل و تصرّف كند نه بيشتر از آن. بر همين اساس، بزرگان، از امر به اعتدا به مثل، بهره جسته اند كه: متجاوز به مال و مُتلِف مال مردم ضامن است و بايد از عهده برآيد، و ادعا كرده اند مماثلت در آيه، به معناى عام كلمه است يعنى اگر مثلى بوده مثل آن را ضامن است و اگر قيمى بوده

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 274

قيمت را ضامن است؛ زيرا مماثل هر چيزى متناسب با همان چيز است، مماثلِ مثلى، مثل آن است و مماثل قيمى، قيمت آن است.[593]

نتيجه: آيه كريمه كاملًا مدعا را ثابت مى كند؛ يعنى اگر مال تالف، مثلى بود طرف، ضامن به مثل آن است و اگر قيمى بود، ضامن به قيمت آن است.

اشكال: به استدلال فوق، چند اشكال وارد شده است كه به يكى از مهم ترين آن ها (اشكالى كه از سوى امام خمينى (رحمه الله) وارد شده است) اشاره مى شود:[594]

حضرت امام (رحمه الله) مى فرمايد: آيه شريفه در ضمن آيات جهاد و قتال [595] وارد شده و به گفته مفسران در مورد صلح حديبيه است كه در سال ششم هجرى در ماه ذى القعده منعقد شد و مسلمانان حج نرفتند ولى به جاى آن سال هفتم حج كردند. اشاره جمله اوّل آيه، يعنى الشّهرُ الحَرامُ بِالشّهرِ الحَرامِ [596] به اين است كه ذى قعده امسال كه به مكه آمديد و مناسك حج را به جا آورديد در مقابل ذى قعده سال قبل است كه از انجام مناسك، منع شديد. و شايد مقصود اين باشد كه قتال شما با مشركان در ماه حرام (ذى القعده) در برابر قتال آنان با

شما در اين ماه است. طبق اين احتمال معناى جمله دوم آيه، يعنى وَالحُرُماتُ قِصاصٌ [597] اين است كه قتال شما در منطقه حرم و در ماه حرام و در شهر حرام (مكه) در برابر قتال مشركان با شما و هتك حرمت آنان نسبت به اين سه حرام است.

در ادامه مى فرمايد: ... فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ ....[598]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 275

دو احتمال در اين بخش آيه وجود دارد: 1. به قرينه فاء تفريع، مخصوص قتال و جنگ با مشركان است، بنابراين ربطى به امور مالى ندارد و دليل بر ضمان مورد بحث ما نيست؛ 2. بر فرض كه آيه اطلاق داشته باشد و مفادش كبراى كلى باشد و امور مالى را هم دربر بگيرد، ولى قطعاً مورد آيه (اعتدا به جنگ) را شامل مى شود و طبق آن، خروج مورد، قبيح است و نسبت به مورد آيه (قتال با مشركان) قطعاً مراد اين نيست كه با آنچه آنان تعدى و قتال كردند شما نيز همان گونه و با همان چيز و به همان اندازه تعدى كنيد؛ مثلًا اگر يك نفر از شما را كشتند شما هم يك نفر از آنان را بكشيد، اگر يك تير زدند شما هم يك تير بزنيد، اگر شمشير آنان بر عضو خاصى از بدن شما وارد شد شما هم بر همان عضو كافر شمشير بزنيد و حقّ نداريد بر عضو ديگر بزنيد. خود اين قرينه است كه مراد از مثل در آيه مماثلت در مقدار اعتدا و در معتدى به نيست؛ بلكه مراد اين است كه: «الكفار إنْ اعتدوا عليكم فاعتدوا عليهم كما أنّهم اعتدوا عليكم »؛ يعنى همان گونه

كه آنان بر شما تعدى مى كنند شما هم بر آن ها تعدى كنيد و با آنان بجنگيد. و وقتى نسبت به مورد آيه، مقصودْ مماثلت در مقدار و در معتدى به، نبود نسبت به ساير موارد- از جمله امور مالى و ضمانت آن- نيز مماثلت در مقدار و در معتدى به مقصود نخواهد بود. به اين معنا كه مفادش اين نيست كه اگر مثلى بود ضامن به مثل باشد و اگر قيمى بود ضامن به قيمت باشد.

نتيجه: آيه شريفه دليل بر ضمان مورد نظرِ مشهور نمى باشد.[599]

دليل دوم: روايات

براى مدعاى مذكور (ضمان مثل در مثلى و ضمان قيمت در قيمى) به چند دسته از روايات استدلال شده است:

1. اطلاقات ضمان: در ابواب مختلف فقه، مثل باب غصب، وديعه، عاريه، رهن و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 276

غيره آمده است كه اگر مال كسى در دست ديگرى تلف شد. در روايات، حكم به ضمان شده و تصريح گرديده است: «هو ضامن»، ولى نحوه ضمانت بيان نشده است؛ بنابراين، چند احتمال در اين باره به وجود آمده است كه هركدام نتيجه اى دارد:

الف) شايد اين روايات در مقام اصل تشريع ضمان است و در مقام بيان كيفيت ضمان نيست، و چون از اين نظر اجمال يا اهمال دارند بايد به قدر متيقن (در مثلى، مثل و در قيمى، قيمت) رجوع شود. مطلوب مشهور هم همين است.

اين احتمال باطل است؛ زيرا اگر روايات ابواب معاملات در مقام بيان نباشند دست ما از استدلال به آن ها كوتاه مى شود و هيچ فقيهى به آن ملتزم نيست و اصولًا اصل در روايات معصومين (ع) اين است كه در مقام بيان هستند نه در صدد اهمال يا اجمال.

ب) شايد

روايات در مقام بيان است و از نظر كيفيتِ ضمان، اختيار با خود ضامن است كه مثل مال تالف را بدهد يا قيمت آن را؛ فرقى هم ندارد كه تالف، مثلى بوده است يا قيمى. مثل «اعتق رقبه» كه از نظر احوال و افراد اطلاق دارد و مكلف مخير است تا در هر حالى از حالات و هر عبدى را كه مايل است آزاد كند. طبق اين احتمال، فتواى مشهور- در مثلى مثل و در قيمى قيمت معين است و ضامن مختار نيست- ثابت نمى شود و كسى هم به آن قائل نشده است.[600]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص276

به نظر شيخ اعظم در مكاسب از اين اطلاقات يك قاعده كلى استفاده مى شود و آن اين كه، چون در مورد ضمان مال، متعارف و متفاهم عرفى وجود دارد روايات بر آن اعتماد كرده اند و نيازى به بيان نديده اند و روايات متفرقه در ابواب مختلف ضمانات با وجود تعدد و كثرت همه جا، يا در اكثر موارد به بيان اصل ضمان بسنده كرده اند و مقدار و كمّيت و كيفيت را بيان نكرده اند و احاله به عرف داده اند و متعارف اين است كه در قدم اوّل معيناً بايد مثل مال تالف را بدهد؛ زيرا مثل از دو جهت به تالف نزديك تر است يكى از جهت صفات و خصوصيات و يكى از لحاظ ماليت و ارزش، و قانون اين است كه «الأقرب أولى» يا «الأقرب يمنع الأبعد» و با وجود آن نوبت به دورتر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 277

نمى رسد. و در قدم ثانى اگر مثل، متعذر شد بايد قيمت تالف را بر اساس نقد رايج بلد بپردازد؛ زيرا اگرچه از

نظر صفات شبيه تالف نيست ولى از نظر ماليت به آن نزديك تر است و سلسله مراتب بايد عمل شود.[601]

اين احتمال هم اوّلًا مقصود مشهور را تأمين نمى كند؛ زيرا مشهور طرفدار «در عرض هم بودن ضمان به مثل و قيمت» هستند و از اول مى گويند: در مثلى ضامن به مثل است و در قيمى ضامن به قيمت؛ ولى احتمال فوق، دلالت بر طوليت و ترتب دارد؛ ثانياً خود شيخ به اين دليل اشكال دارد و نظير اعتراضى كه به آيه داشت به عرف و قاعده مستفاد از مطلقات هم دارد كه نسبت اين دليل با مدعاى مشهور عموم من وجه است؛ ثالثاً اصل بيان شيخ قابل مناقشه است و در ادامه خواهد آمد كه از نظر حكم عرف و عقلا، در مثلى مثل را ضامن است و در قيمى قيمت را. شايان ذكر است كه طوليت ناتمام است ضمن اين كه كبراى كلى «الأقرب أولى» و ...، پايه و اساسى جز استحسان و ظن و مانند آن ندارد تا قبول كنيم.

د) به نظر ما روايات در مقام بيان هستند و اطلاق دارند. علت بيان نكردن كيفيت ضمان هم اين است كه خود عرف مى فهمد و خطابات هم منزَّل بر عرف است و نيازى به بيان نيست. توضيح بيشتر درباره فهم عرف در دليل چهارمِ فتواى مشهور بررسى خواهد شد.

2. روايت ضمان يد، حديث معروف «على اليد ما اخذت حتّى تؤدى »: ظاهر حديث، با وجود ضمير منصوب در «تؤدّيه» كه به «ما» ى موصول برمى گردد- اين است كه آخذ و قابض، خودِ مال مأخوذ را ضامن است. در اين حديث هم چند احتمال وجود دارد:

الف) احتمال دارد مفاد حديث

ضمان، خودِ عين مأخوذه باشد مطلقاً و إلى الأبد؛ يعنى حتى پس از تلف هم ضامن به عين است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 278

اين احتمال باطل است زيرا به گفته امام راحل: تعليق به محال است [602] و به تعبير ما تكليف به غير مقدور است كه صدور آن از حكيم، محالِ وقوعى است.

ب) شايد مفادش اين باشد كه تا عين مال موجود است، شخص ضامن است و بايد مال را به صاحبش ردّ كند و به محض تلف عين، ضمان هم منتفى مى شود، زيرا بقاء ضمانِ خود عين، لغو است.

اين احتمال نيز باطل است و هيچ فقيهى قائل به سقوط ضمان نيست و عقلا هم بر آن، قائل نيستند، ساير روايات هم اين را ردّ مى كنند.

ج) به احتمالى، مفادش اين باشد كه شخص ضامن است و بايد خود مال يا بدل آن را بدهد تا فرض تلف را نيز شامل شود.

اين احتمال مستلزم در تقدير گرفتن لفظ «أو بدله» است كه خلاف اصل است، زيرا «الأصل عدم التقدير».

د) شايد مفاد حديث، مثل مفاد روايات قبلى باشد به بيان شيخ اعظم كه طوليت و ترتب درست كرده است. مرحوم آقاى خوئى نيز از حديث، همين مطلب را استفاده كرده است.[603]

اشكال اين احتمال همان است كه در نقد كلام شيخ ذكر شد.

ه) به عقيده مرحوم شهيدى در هدايةالطالب مفاد روايت اين است كه آخذ ضامن خود مال مأخوذ است مطلقاً ولو تلف شده باشد؛ منتها به اين صورت كه تا زمانى كه عين موجود است خودِ حقيقى آن را ضامن است و وقتى عين تلف شد خودِ ادعائى و تنزيلى را ضامن است كه مثل در مثلى و

قيمت در قيمى باشد و مدعاى مشهور را ثابت مى كند.[604]

و) امام راحل در كتاب البيع مى فرمايد: حديث «على اليد» مثل مطلقات ابواب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 279

مختلف ضمانات، اصل ضمان را بيان كرده امّا كيفيت آن را بيان نكرده است؛ زيرا از نظر عقلا، مشخص است كه شخص ضامن، در مثلى، ضامن به مثل و در قيمى، ضامن به قيمت است. اگر شارع نظر ديگرى داشت بيان مى كرد با اين كه در مقام بيان بود؛ چون بيان نكرده است، كشف مى كنيم كه نظرش همان نظر عرف است و كيفيت ضمان را به عرف محوّل كرده است. بنابراين حديث «

على اليد

» بر مدعاى مشهور دلالت دارد[605] ولى مع الأسف روايت از نظر سند پذيرفتنى نيست و قبلًا در مدرك قانون «كل عقد يضمن ...» به تفصيل بيان كرديم و در اين جا نيازى به تكرار نيست.

3. روايت احترام مال مؤمن: «

حرمة ماله كحرمة دمه»:

اين روايت نيز قبلًا در بيان دلايل قاعده «كل عقد يضمن ...» در غالب دليل سوم آن قاعده ذكر شد و اصل دلالت آن بر ضمانت را از راه اطلاق و عموم تشبيه ثابت كرديم ولى از نظر نحوه ضمان، بيانى ندارد. تنها مى توان گفت مثل روايت «ضمان باليد» و اطلاقات ابواب ضمانات است كه احاله به عرف است.

دليل سوم: اجماع

يكى ديگر از دلايل فتواى مشهور ادعاى اجماع است كه در كلمات فقها نقل شده است و شيخ اعظم در مكاسب [606] آن را مطرح كرده است ولى ما بارها به اين دليل (به اجماع) پاسخ داده ايم و گفته ايم: اوّلًا اجماع منقول حجت نيست؛ ثانياً بر فرض كه حجت باشد اجماع تعبدى به مناط كشف از رأى

معصوم، ارزشمند است و اجماع در مورد بحث، به احتمال قوى مدركى است و مستند آن آيه اعتدا يا روايات مذكور يا حكم عرف و عقلاست كه بعداً بررسى خواهد شد. ديگر اين كه اجماع مدركى ارزشى ندارد.

دليل چهارم: سيره عقلا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 280

مهم ترين دليل فتواى مشهور، سيره عقلاى عالم است كه هم مرحوم آيت الله خوئى [607] و هم امام راحل در كتاب البيع به آن استدلال كرده اند. چون بيان امام كامل تر است آن را تقرير مى كنيم. البته امام راحل مثل شيخ انصارى [608] باب مثلى و باب قيمى را جدا مطرح كرده است،[609] ولى ما هر دو بخش را در اين جا نقل مى كنيم تا استدلال كامل باشد و بتوان تمام مدعاى مشهور را ثابت كرد.

همان طور كه اصل ضمان، امرى عقلايى است و همه عقلاى عالم به آن حكم مى كنند. كيفيت ضمان نيز امرى عقلايى است و اختصاص به مسلمانان ندارد. از نظر عقلا اگر كسى بدون مجوز قانونى و عقلايى مال ديگرى را بگيرد و بر آن سلطه پيدا كند، تا زمانى كه عين مال، نزد قابض باشد خود آن را مطالبه مى كنند و اگر غاصب امتناع كند شكايت مى كنند و در تمام دنيا، محكمه طرف را محكوم و ملزم به اداى خود عين مى نمايد[610] دليل مطالبه عين مال اين است كه علاوه بر دارا بودن صفات و خصوصيات و ماليت، جهات شخصى هم دارد؛ چه بسا مورد غرض انسان است. اگر عين نزد غاصب و ضامن تلف شود در صورتى كه مثلى باشد مثل را مطالبه مى كنند و به سراغ قيمت نمى روند مگر در موارد خاصى كه مثل، متعذر باشد يا طرفين توافق كنند و ....

دليل مطالبه مثل

اين است كه مماثل تالف، همه جهات مورد توجه عقلا را دارد؛ يعنى از نظر صفات و خصوصيات و قيمت، همانند تالف است؛ تنها هويت شخصى مثل با عين، متفاوت است كه نوعاً مورد غرض عقلا نيست؛ اگرچه گاهى متعلق غرض شخصى است، به همين سبب با يك درجه تنزل، اين مماثلْ خودِ همان عين است. اگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 281

قيمى باشد- مثل انواع حيوانات- و نزد كسى تلف شود، سيره عقلا اين است كه مستقيماً سراغ قيمت مى روند و ابداً بحث مثل را مطرح نمى كنند.

حال در شرع مقدس يقيناً از اين سيره، ردع و منعى صورت نگرفته است و حتماً يك مورد نداريم كه شارع آن را محكوم كرده باشد بلكه در چند مورد معدود، بر وفق سيره حكم كرده است، مثلًا در مورد سكه اى كه به نام سلطان قبل بوده و در زمان او نقد رايج بوده و فردى از ديگرى هزار دينار قرض كرده- كه قطعاً مثلى است- اگر دوران او گذشت و دوره سلطان جديد آمد و آن سكه ها از رواج افتاد، باز هم حضرت مى فرمايد از همان سكه هاى قديم قرضش را ادا كند[611] و در اغلب ابواب ضمانات- مثل وديعه، عاريه، رهن و ...- به صورت كلى حكم به ضمان كرده، امّا كيفيت آن را بيان نكرده است. البته نيازى هم به بيان نيست؛ زيرا خطاب به عرف است و حكم عرف و عقلا روشن است؛ يعنى ضامن در مثلى، مثل و در قيمى، قيمت را بايد بدهد. بنابراين دليل اصلى فتواى مشهور اين است.

حكم موارد مشكوك

آنچه تا به حال بيان شد در موردى بود كه به اتفاق كلمه، مثلى يا

قيمى است. حال مواردى وجود دارد كه نه بر مثلى بودن مالى اجماع داريم و نه بر قيمى بودن آن و امر بر ما مشتبه است [612] قاعده چيست؟

ابتدا اگر يك قاعده اجتهادىِ برگرفته از عمومات و مطلقات كتاب و سنت وجود داشته باشد حتماً به اين قاعده مراجعه مى كنيم، ولى چنين قاعده اى وجود ندارد؛ زيرا همان گونه كه در ضمن سيره عقلا اشاره شد، شارع مقدس در بيش تر موارد، نحوه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 282

ضمان را بيان ننموده و امر آن را به خود عرف محوّل فرموده است.

آن گاه نوبت به قاعده فقاهتى يا اصل عملى مى رسد؛ بايد ديد مقتضاى اصول عمليه چيست؟ آيا مقتضاى اصلى عملى ضمان به مثل است و ضامن معيناً بايد مثل تالف مشكوك را بدهد يا مقتضاى آن، ضمان به قيمت است و معيناً بايد قيمت را بپردازد؟

آيا مفاد اصل عملى، تخيير مالك ميان مثل و قيمت است، به اين معنا كه هركدام را اختيار كرد ضامن ملزم است- از باب يقين به فراغ ذمّه- همان را تهيه كند و به مالك ردّ كند.

يا مقتضاى اصل عملى، اين است كه ضامن از باب اصل برائت ذمّه از تعيين، مُخير است ميان مثل و قيمت؟ آيا مقتضاى اصل عملى تخيير ضامن است ولى نه از باب اصل برائت، بلكه از اين باب كه دوران بين محذورين است و احتياط ممكن نيست و به حكم عقل مخير است، يا اين كه بايد احتياط كند و هم مثل را بدهد، هم قيمت را؟

آيا مفاد اصل عملى بر حسب موارد متفاوت است و در واقع، تفصيل مطرح است، يا به قيد قرعه معلوم مى شود، يا جاى مصالحه

است؟

تمام اين وجود در مسأله وجود دارد و بايد يك يك آن ها مورد بحث و بررسى قرار گيرد:

بررسى احتمال اول (تعيّن ضمان مثل): براى اين احتمال سه دليل ذكر شده است:

1. ابتدا، دادن مثل بر ضامن، واجب است- چه در مثليات و چه در قيميات- زيرا مثل از هر جهت (صفات، خصوصيات و ماليت) به تالف مشكوك نزديك تر است؛ ولى شارع مقدس ارفاق كرده و در قيميات، دادن قيمت را كافى دانسته و بر مثل اصرار نكرده است؛ زيرا مثل آن به ندرت يافت مى شود و تهيه اش براى ضامن دشوار است. آن گاه هرجا شك كرديم كه ضامن به مثل است يا به قيمت، به قاعده مذكور رجوع مى كنيم.

پاسخ: در مهم ترين دليل مسأله بيان شد كه قاعده عرفى و عقلايى اين است كه در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 283

مثليات ابتداءً مثل، واجب است و در قيميات، قيمت و ما قاعده اى مبنى بر اين كه اصل در همه جا بر ضمانت به مثل باشد نداريم؛ اقربيت هم دليليت ندارد.

2. بالأخره ضامن مشغول الذمه است كه يا مثل تالف را بدهد يا قيمت را؛ در جانب قيمت كه يقيناً احتمال تعين نيست ولى در جانب مثل اين احتمال وجود دارد. اين مسأله از موارد دوران بين تخيير و تعيين يا محتمل التعين است و در اين موارد جانب تعيين مقدم است؛ زيرا اشتغال يقينى مستدعىِ فراغت يقينيه است كه بدون جانب تعيين حاصل نمى شود.

پاسخ: وقتى به حكم عقلا، از ابتدا، در مثلى مثل واجب است و در قيمى قيمت، پس هر دو در عرض هم هستند و هيچ كدام متعين يا محتمل التعين نيست تا بحث احتياط مطرح شود.

3. مرحوم آقاى خوئى همين احتمال

(وجوب تعينى مثل) را اختيار كرده و پس از نقد دو دليل قبلى، اين گونه استدلال كرده است: سيره عقلا بر اين است كه اگر كسى مال ديگرى را به ناحق گرفت، تا زمانى كه عين موجود است خود عين را بايد بدهد و اگر عين تلف شد مثل را بايد بدهد؛ چون نزديك تر به تالف است. و اين امر، قانونى و مقتضاى قاعده است. از اين قاعده مواردى كه قطعاً قيمى هستند خارج شده و موارد مشكوك در تحت قاعده باقى است و ضامن بايد مثل را بدهد مگر اين كه مثل متعذر باشد يا توافق كنند و نوبت به قيمت برسد.[613]

پاسخ: سخنان آقاى خوئى داراى تناقض است؛ زيرا قبلًا در اثبات فتواى مشهور به سيره عقلا استدلال كرد و ثابت نمود كه قانون اصلى در هركدام يك چيز است،[614] ولى در اين جا در اثبات تعين مثل، به همين سيره استدلال كرده و در فرض تلف عين، قانون

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 284

را انتقال ضمان به مثل دانسته است [615] و اين دو كلام با هم جمع شدنى نيست. در نتيجه ما احتمال اول را قبول نداريم.

بررسى احتمال دوم: مسأله از باب دوران ميان اقل و اكثر است؛ اقل كه متيقن است بر ضامن واجب است و اكثر يا مازاد كه مشكوك است مجراى اصل برائت است.

توضيح: منظور از اكثر، صفات و خصوصيات مال تالف و ماليت آن است كه مجموعاً مثل عين تالف است. و منظور از اقل، ماليت تنها بدون صفات و خصوصيات دخيل در ماليت (قيمت تالف) است؛ آن گاه ماليت، قدر متيقن است و در هر صورت تأمين آن بر ضامن واجب است ولى

وجوبِ تأمينِ مازاد بر آن (صفات و خصوصيات) مشكوك است و در علم اصول تحقيق شده است كه در اقل و اكثر- چه استقلالى و چه ارتباطى- نسبت به اكثر و مشكوك، اصل برائت جارى مى شود؛ بنابراين خصوص ادا كردن ماليت و قيمت واجب است، نه ادا كردن مثل.

پاسخ: مثل و قيمت نه عرفاً اقل و اكثرند، نه عقلًا؛ از نظر دقت عقلى مالِ داراى فلان صفات، از باب بشرط شى ء است و مالِ فاقد آن صفات، يا بشرط لا است؛ در صورتى كه مقيد به عدم آن باشد، و يا لا بشرط قسمى است؛ اگر مقيد به هيچ كدام نباشد. در هر حال اعتبارات بشرط شى ء و بشرط لا يا لا بشرط قسمى، قسيم يكديگر و مباين هستند. از نظر عرف هم مثل، غير از قيمت است و مباين آن است، مخصوصاً اين كه مقصود از ماليت، هر ماليتى نيست بلكه خصوص نقد رايج بلد است. نتيجه اين كه مسأله از موارد علم اجمالى و دوران بين متباينين است نه اقل و اكثر.

بررسى احتمال سوم (وجوب جمع ميان مثل و قيمت): احتمال سوم اين است كه بر ضامن واجب باشد، هم مثل عين تالف را بدهد و هم قيمت را، دليل اين احتمال همان است كه در پايانِ پاسخِ احتمال قبل ذكر شد؛ يعنى علم اجمالى و دوران بين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 285

متباينان است و از نظر اصولى علم اجمالى منجّز واقع است- خواه علت تامه باشد خواه مقتضى- و راه امتثال يقينى، احتياط و جمع هر دو است، نظير علم اجمالى به وجوب ظهر و جمعه.

پاسخ: در امور مالى قطعاً جمع هر دو و دادن

مثل و قيمت، بر ضامن واجب نيست زيرا اجماع قاطع داريم بلكه ضرورت دين بر آن قائم است، بلكه عقل، قاطع به عدم وجوب مثل و قيمت است؛ زيرا ظلم بر ضامن است، قانون لا ضرر نيز آن را نفى مى كند.

بررسى احتمال چهارم: اصل عملى، تخيير مالك است بين مطالبه مثل يا قيمت و هركدام را كه اختيار كرد بر ضامن واجب است آن را بپردازد و حقّ ندارد امتناع كند. دليل اين احتمال اين است كه اشتغال ذمّه ضامن، قطعى است و اشتغال يقينى مستدعى فراغت يقينيه است؛ آن گاه اگر اختيار به دست ضامن نباشد فراغ يقينى حاصل نمى شود زيرا او مثل را اختيار مى كند، در حالى كه شايد در واقع قيمى باشد و بايد قيمت را بدهد، و يا بالعكس. ولى اگر مالك يكى را اختيار كند در هر حال ضامن، برى ءالذمه مى شود؛ زيرا يا بدل واقعى را اختيار كرده است يا بدلِ بدل واقعى را. مثلًا او قيمت را اختيار كرد و در واقع، متاعْ قيمى بود؛ پس خود قيمت ادا شده است و اگر در واقع مثلى بود، بدل واقعى، مثل است و قيمتْ بدلِ بدل است ولى چون مالك اصلى، خودش موافقت كرده و راضى شده است يقيناً ضامن برى ءالذّمه است.

پاسخ: راه فراغ يقينى منحصر در تخيير مالك نيست بلكه راه هاى ديگرى هم وجود دارد، مثلًا خود ضامن مثل و قيمت را در اختيار مالك بگذارد تا او يكى را اختيار كند كه به محض در اختيار قرار دادن هر دو، قطعاً برى ء الذمه مى شود، يا مثلًا به قيد قرعه يكى را معين كنند- البته بنا بر اين كه در شبهات

حكميه نيز قانون قرعه، مشروع باشد، كه جاى بحث از آن در اواخر استصحاب است- و يا مصالحه كنند كه عمومات و اطلاقات صلح قطعاً اين جا را دربر مى گيرد، آن هم با مصالحه اختيارى كه بنشينند و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 286

توافق كنند، يا به مصالحه قهرى و اجبارى كه نزد حاكم شرع ببرند و او حكم كند به مصالحه، يا اين كه خودش يكى را اختيار كند و به اين وسيله فصل خصومت شود.

بررسى احتمال پنجم: اصل عملى، تخيير ضامن است؛ ضامن هركدام را كه اختيار كرد مالك بايد قبول كند و حق امتناع ندارد. دليل اين احتمال هم اصل برائت از لزوم تعين مثل يا قيمت است كه با توجه به اين كه جمع هر دو واجب نيست، و سقوط هر دو هم معنا ندارد و تعيين هركدام هم با برائت برداشته شد، پس تنها راه، تخيير ضامن است.

پاسخ: نظير پاسخى كه از احتمال قبلى ذكر شد در اين احتمال هم ذكر مى شود و راه منحصر به آن نيست.

بررسى احتمال ششم: به قيد قرعه مثل يا قيمت را تعيين كنند. اين راه مبتنى است بر اين كه ادله قرعه، اطلاق داشته باشد و شبهات حكميه را شامل شود ولى از نظر مشهور، مورد مناقشه است. اگرچه به نظر امام خمينى تعيين به قيد قرعه بلامانع است و تفصيل آن در علم اصول بيان گرديده است.[616]

بررسى احتمال هفتم: اين راه بهترين راه مصالحه است؛ عمومات باب صلح اين مورد را دربر مى گيرند. شايان ذكر است صلح يا اختيارى است كه طرفين به نحوى تراضى كنند و يا مثل را بپذيرند يا قيمت را، و يا در نصفْ

مثل و در نصفْ قيمت. يا اين كه قهرى و اجبارى است؛ به اين نحو كه اگر طرفين به توافقى نرسند و «كلٌ يجرّ النار إلى قرصه» كه براى فصل نزاع، نزد حاكم مى روند و حاكم آن ها را مجبور به صلح مى كند و يا خودش يكى را اختيار مى كند و ضامن را ملزم مى كند به اداى آن و مالك را به قبول آن. اين كار از باب تخيير در فتوا به يكى از متعارضين در مسأله شرعى فرعى- كه مربوط به منصب افتاى حاكم است- نمى باشد بلكه از باب حكم حاكم براى رفع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 287

خصوصت است كه به جنبه منصب قضاى او مربوط مى شود. البته فرض صلح و قرعه از موضوع بحث (مقتضاى اصول عمليه) بيرون است و پنج احتمال قبلى در بحث داخل است. در اين جا احتمال ديگرى هم وجود دارد كه شيخ اعظم به آن اشاره دارد. احتمال ششم تخيير ضامن است از باب دوران بين المحذورين، اگرچه خود ايشان تخيير مالك را اقوا دانسته است.

نوع رضايت متعاملين

حضرت امام در ادامه مسأله سيزده فرموده است: «نعم لو كان كل من البائع والمشترى ...» كه اشاره به نوع رضايت متعاملين دارد. رضايت هركدام از بايع و مشترى به تصرف ديگرى در مال او دو گونه است:

1. رضايت مقيد به بيع كه تاكنون بحث شد و نتيجه اين شد كه در معامله باطل هيچ كدام حق ندارند در مال ديگرى تصرف كنند؛ زيرا مقيد كه منتفى شد، قيد آن نيز منتفى مى شود.

2. رضايت مطلقه كه در عبارت فوق، به صورت تبصره ذكر شده است؛ يعنى طرفين هركدام راضى اند كه ديگرى در مال او تصرف كند

خواه معامله صحيح باشد، خواه صحيح نباشد. البته در اين صورت تصرف حلال است، حتى اگر معامله باطل باشد و حتى اگر رضايت به مطلق تصرف باشد، حق دارد تلف هم بكند- نظير ميهمانى كه از طعام ميزبان استفاده مى كند- دليل اين جواز، مفهوم موثقه «لا يحلّ مال إمرئ مسلم إلا بطيب نفسه» است و اگر تلف كند ضامن نيست و هيچ كدام از دلايل ضمانت اين صورت را نمى گيرد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 289

گفتارى درباره شروط بيع

اشاره

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 291

القول: فى شروط البيع

وهي: إمّا في المتعاقدين، وإمّا في العوضين

القول: فى شرائط المتعاقدين

وهي امور:

الأوّل: البلوغ، فلا يصحّ بيع الصغير- ولو كان مميّزاً وكان بإذن الوليّ- إذا كان مستقلًا في إيقاعه؛ على الأقوى في الأشياء الخطيرة، وعلى الأحوط في غيرها، وإن كان الصحّة فى اليسيرة إذا كان مميّزاً ممّا جرت عليه السيرة لا تخلو من وجه وقوّة، كما أنّه لو كان بمنزلة الآلة- بحيث تكون حقيقة المعاملة بين البالغين- ممّا لا بأس به مطلقاً. وكما لا تصحّ معاملة الصبيّ في الأشياء الخطيرة لنفسه، كذلك لا تصحّ لغيره أيضاً إذا كان وكيلًا؛ حتّى مع إذن الوليّ في الوكالة، وأمّا لو كان وكيلًا لمجرّد إجراء الصيغة، وكان أصل المعاملة بين البالغين، فصحّته لا تخلو من قرب، فليس هو مسلوب العبارة، لكن لا ينبغي ترك الاحتياط.

ترجمه: گفتارى درباره شروط بيع؛ اين شروط يا در [باره ] خريدار و فروشنده است و يا در [باره ] عوض و معوض.

شرايط خريدار و فروشنده؛ اين شرايط چندتاست:

[شرط] اول: «بلوغ»: بيع نابالغ- اگرچه مميز باشد و بيع با اذن ولىّ باشد- در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 292

صورتى كه در واقع ساختن آن مستقل باشد صحيح نيست؛ البته در بيع اشياى قابل توجه و با اهميت «بنا بر اقوا» صحيح نيست و در غير آن ها بنا بر «احتياط [مستحب ]»؛ اگرچه صحت معامله براى مميز، همين چيزهاى جزئى و مختصرى كه سيره عقلا بر آن جارى است، خالى از وجه و قوت نيست. چنان كه اگر نابالغ به منزله وسيله باشد به گونه اى كه حقيقت معامله بين دو بالغ باشد مطلقاً اشكالى ندارد. و همان طور كه معامله نابالغ براى خودش در چيزهاى با اهميت

صحيح نيست، براى غير خودش هم در صورتى كه وكيل باشد- ولو با اذن ولىّ- صحيح نيست. و امّا اگر تنها جهت اجراى صيغه، وكيل باشد و اصل معامله بين دو بالغ باشد صحت آن خالى از قرب نيست؛ پس نابالغ مسلوب العباره نيست، لكن سزاوار نيست كه احتياط، ترك شود.

شرايط خريدار و فروشنده

اشاره

شرح: به طور كلى صحت بيع داراى دو دسته شروط است:

1. شرايط متعاقدين؛[617]

2. شرايط عوضين؛[618]

شروطى كه در هريك از بايع و مشترى معتبر است عبارت است از:

شرط اول: بلوغ

اشاره

در صورتى معامله صحيح است كه هر دو طرف معامله بالغ باشند و به سن تكليف رسيده باشند.

درباره انواع اقوال و افعالِ شخص نابالغ و احكام آن ها مباحث متنوع و جالبى وجود دارد؛ از قبيل اين كه: آيا اسلام نابالغ پذيرفته است؟ آيا عبادات صغير شرعيت دارد يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 293

صرفاً تمرينى است؟ آيا اتلاف صبى سبب ضمانت است؟ آيا قبض صبى ارزشمند است؟ آيا وصيت صبى نافذ است؟ نشانه هاى بلوغ كدام است؟ آيا دخول سبب جنابت او مى شود؟ و ....

محور بحث ما در كتاب بيع در باب شروط متعاقدين، درباره صحت يا عدم صحت معاملات كودك و عقود و ايقاعات او است. ضمناً كلام در معاملات «طفل مميز» است امّا تصرفات و معاملات طفل غير مميز به اتفاق كلمه و به حكم عقل و نقل نافذ نيست. در اين جا چهار مطلب مهم است كه به بررسى آن ها مى پردازيم:

1. آيا فرد نابالغ در معاملاتش (عقود و ايقاعات) استقلال دارد و صحّت معاملات او متوقف بر اذن قبلى ولىّ و اجازه بعدى او نيست يا اين كه او چنين استقلالى ندارد؟

2. بر فرض نبود استقلال مزبور آيا با اذن يا اجازه ولىّ، معاملات كودك صحيح است؛ به گونه اى كه يك اذن كلى بدهد و پس از آن كودك در معاملاتش مستقل باشد و محتاج نباشد كه براى هر معامله اى اذن بگيرد و تحت نظر ولىّ عمل كند يا اين كه چنين استقلالى هم ندارد؟

3. بر فرض عدم استقلال مذكور، آيا

معاملات صبى به نيابت و وكالت از ولىّ او صحيح و نافذ است- به گونه اى كه به وكالت از ولىّ، در اموال خود صغير تصرف كند و معامله انجام دهد، يا در اموال فرد ثالث دخالت كند و به وكالت از مالك، معامله كند، يا اين كه چنين حقى هم ندارد؟

4. بر فرض نبود حقّ مزبور آيا مجرّد انشاى صيغه از سوى نابالغ صحيح است تا بتواند در مجرّد صيغه، وكيل ولىّ يا فرد ثالث باشد، يا اين كه حتى عقد صادر از او نيز لغو و بى اثر است و كاملًا مسلوب العباره است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 294

عدم صحت معامله صبى بر فرض استقلال
اشاره

منشأ اين بحث ها قرآن كريم و روايات صادره از معصومين است. بعضى از اين آيات و روايات را در اين جا مورد بررسى قرار مى دهيم تا اصل دلالت و مقدار دلالت آن ها معلوم شود:

بررسى آيه: وَابْتَلُوا الْيَتَامَى حَتَّى إِذَا بَلَغُوا النِّكَاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أمْوَالَهُمْ وَلَا تَأكُلُوهَا إِسْرَافاً وَبِدَاراً أن يَكْبَرُوا ....[619]

اگر صدر و ذيل آيه كريمه روى بلوغ تكيه كرده بود و مثلًا فرموده بود:

«وابتلوا اليتامى حتّى إذا بلغوا النكاح فإذا بلغوا فادفعوا إليهم أموالهم»

مقصود روشن بود كه تمام ملاكِ استقلال يتيم و قطع ولايت ولىّ، رسيدن به سن بلوغ است. و اگر روى ايناس رشد[620] تكيه مى كرد و مى فرمود:

«وابتلوا اليتامى حتّى إذا آنستم منهم الرشد فإذا آنستم منهم رشداً فادفعوا إليهم أموالهم»

باز هم مقصود روشن بود كه تمام ملاك «رشد» است. ولى صدر آيه روى بلوغ تكيه كرده و ذيل آن روى «رشد». در اين جا درباره آيه، چهار احتمال وجود دارد:

1. تمام مناط بلوغ است و رشد دخالتى ندارد؛

2. تمام مناط رشد است و بلوغ

دخالتى ندارد؛

3. مناط استقلال مجموع بلوغ و رشد است؛

4. مناط استقلال، هريك از بلوغ و رشد جداگانه است و هركدام كه زودتر محقق شد همان مناط استقلال است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 295

بررسى احتمالات

امام راحل در كتاب بيع [621] در اين باره چهار احتمال را مورد بحث قرار داده است:

الف) احتمال دارد كلمه «حتى» براى انتهاى غايت باشد، ضمناً از مواردى باشد كه ما بعد «حتى» يعنى غايت، داخل در مغياست؛ نظير «كُلِ السمكه حتّى رأسها». بنا بر اين احتمال، معناى آيه اين است كه يتيمان را امتحان كنيد حتى پس از رسيدن آنان به سنّ بلوغ؛ پس اگر پس از امتحان آنان را رشيد يافتيد اموال شان را به آن ها بدهيد.

بر اساس اين احتمال، تمام ملاك براى استقلال يتيمان و قطع ولايت ولىّ، رشد است، خواه قبل از بلوغ باشد يا پس از آن، و ذكر «حتّى إذا بلغوا النكاح» براى اين است كه كسى گمان نكند امتحان مخصوص افراد نابالغ است و بالغ محتاج امتحان نيست.

ب) احتمال دارد كلمه «حتّى» براى غايت باشد و از مواردى باشد كه مابعد «حتّى» داخل در ماقبل آن نيست؛ نظير: ... كُلُوا وَاشْرَبُوا حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الأبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الأسْوَدِ ...،[622] و شايد معناى آيه اين باشد كه يتيمان را تا لحظه بلوغ امتحان كنيد و به محض رسيدن به مرز بلوغ، امتحان تمام مى شود. اين كه در دنبال آيه فرموده: فإنْ آنستم ...[623] متفرع بر ابتلا تا زمان بلوغ است؛ يعنى اگر در اين فاصله زمانى آن ها را امتحان مى كنيد، رشيد يافتيد اموال شان را بدهيد، و اگر نيافتيد ندهيد؛ امّا پس از بلوغ، مال آن ها را بدهيد اگرچه رشيد

نباشند تا بالغ اسوءُ حالًا از غير بالغ نباشد.

بر اساس اين احتمال مفاد آيه اين است كه يكى از دو امر، مناط استقلال يتيمان است: يا رشد آن ها، اگرچه قبل از بلوغ حاصل شود و با امتحان براى شما معلوم گردد؛ و يا بلوغ آن ها، اگرچه رشيد نباشند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 296

ج) احتمال دارد كلمه «حتّى» براى غايت باشد و بر لزوم استمرار و تداوم امتحان تا زمان بلوغ دلالت كند؛ نظير: «كُلُّ شي ءٍ طاهر حتّى تعلم أنّه قذر» كه ظاهرش اين است كه هر چيز مشكوكى در ظاهر پاك است تا زمانى كه علم به نجاست آن پيدا كنى، يعنى تا علم به نجاست نيامده آن پاكى ظاهرى مستمر است. مفاد آيه اين است كه واجب است يتيمان را امتحان كنيد تا زمانى كه به سن بلوغ برسند. متفرع و مترتب بر آن فرموده است: پس از امتحان مستمر كذائى تا بلوغ، از دو حال خارج نيست: يا رشيد بودن آنان معلوم مى شود پس مال شان به آن ها ردّ مى شود؛ و يا رشيد بودن آن ها معلوم نمى شود، پس مال شان ردّ نمى شود.

بر اساس اين احتمال، هيچ كدام از بلوغ و رشد مستقلًا علت تامه و تمام الموضوع براى دفع مال نيستند؛ بلكه هركدام جزء علت هستند و پس از بلوغ اگر رشد هم احراز شد ولايت ولىّ قطع مى شود و مال به يتيم دفع مى شود، در غير اين صورت، خير.

د) احتمال دارد كلمه «حتى» براى ابتدا و استيناف باشد، نه براى دلالت بر غايت. معناى حرف استيناف اين است كه مابعد آن، يك جمله مستأنفه و مستقل است؛ يعنى جمله إِذَا بَلَغُوا النِّكَاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً

فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أمْوَالَهُمْ [624] كه كلمه إذا شرطيه است و فعل بلغوا النكاح فعل شرط، و جمله فإن آنَسْتُمْ ...، جزاى شرط است كه خودش يك جمله شرطيه است و جزاى آن، مترتب بر شرط آن است و كل اين شرط و جزا مترتب بر فعل شرط است. مفاد آيه اين است كه: وقتى يتيمان به سن بلوغ رسيدند اگر رشيد بودند بايد مال شان را به آن ها بدهيد؛ مفهوم شرط اين است كه اگر رشيد نبودند مال شان را ندهيد. در اين گونه موارد اگر اصل بلوغ نباشد جزا هم نيست و اگر اصل بلوغ باشد و رشد نباشد باز وجوب ادا نيست، بايد هر دو با هم باشند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 297

نتيجه احتمال چهارم مثل احتمال سوم است؛ يعنى مجموع بلوغ و رشد دخالت دارند، و احتمال اخير نظير اين مثال است كه: «إذا جائك زيد فإنْ قبّل يدك فاكرمه » كه مفهومش اين است كه مجرد آمدن، كافى نيست بلكه اگر پس از آمدن دست تو را هم بوسيد اكرامش واجب است و اگر هر دو يا يكى از آن دو نباشند وجوب اكرام نابود است. پس به ترتيب، هم مجى ء زيد دخيل است و هم در طول آن تقبيل يد دخيل است.

نقد احتمالات

تمام موضوع بودن بلوغ براى استقلال يتيم و دخيل نبودن رشد، از آيه استفاده نمى شود؛ زيرا آيه روى ايناس رشد هم تكيه كرده و وجوب دفع مال يتيم يعنى استقلال او را بر رشد او مترتب كرده است.

علت تامه بودن هريك از بلوغ و رشد به صورت جداگانه، نه قائل دارد و نه با ظاهر آيه هماهنگ است؛ زيرا در آيه حرف «أو» يا

«إمّا» نيامده است تا دالّ بر تخيير و عدم انحصار باشد؛ مخصوصاً براى بلوغ نكاح جزائى ذكر نشده و از خارج با ضميمه مقدّمه «لزوم اسوئيت حال» بايد استقلال او ثابت شود كه خلاف ظاهر آيه است.

دو احتمال قائل دارد:

يكى از دو احتمال اين است كه علت تامه استقلال، رشد باشد و به محض احراز رشد حتى در صورت بالغ نبودن، مستقل مى شود و اگر در آيه، بحث بلوغ مطرح شده از باب اين است كه طريق به سوى احراز رشد است وگرنه موضوعيت ندارد. دليل اين احتمال اطلاق جمله فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أمْوَالَهُمْ است كه در مقام بيان مستقلًا روى ايناس و احراز رشد تكيه كرده و آن را سبب وجوب دفع مال دانسته است، نه بلوغ را.[625]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 298

ولى اين احتمال درست نيست؛ زيرا لازمه اش لغويت ذكر غايت؛ يعنى حتّى إذا بَلَغُوا النّكاحَ است، و حمل بر طريقيت و اماره بودن، موجب خروج از لغويت نيست و بلكه خلاف ظاهر است؛ زيرا اصل اين است كه هر قيدى كه ذكر مى شود موضوعيت دارد نه طريقيت.

نظريه امام خمينى (رحمه الله)

احتمال ديگر كه مختار مشهور است و بزرگانى از قبيل محقق نائينى [626] مرحوم آيت اللّه خوئى [627] و امام راحل [628] آن را اختيار كرده اند اين است كه مجموع بلوغ و رشد علت تامه هستند و هركدام جزء موضوع استقلال صغير مى باشند.

دليل حضرت امام (رحمه الله)

استدلال امام راحل در كتاب البيع به صورت خلاصه، از اين قرار است: كلمه «حتى» ظهور در غايت دارد و مابعد آن، قيد براى ماقبل است، و اراده عطف يا استيناف در موارد خاصى است كه قرينه مى طلبد. كلمه «اذا» پس

از «حتّى» ظهور در ظرفيت دارد و صرفاً به معناى زمان و وقت است و اراده شرطيت دليل مى طلبد. بر اين اساس مفاد صدر آيه اين است كه آزمايش يتيمان تا زمانى است كه بالغ شوند، گويا فرموده است

: «وابتلوا اليتامى إلى أن يبلغوا».

البته بديهى است كه مبدأ اين آزمايش از زمان احتمال رشد و عقل است، نه از لحظه تولد آنان؛ زيرا در اين صورت امر لغو مى شود. منتهاى آن هم تا زمان بلوغ است و بررسى پس از آن، لزوم اختبار از آيه استفاده نمى شود بلكه مفهوم غايت، عدم وجوب آن است در صورتى كه غايتْ قيد حكم باشد.

حال پس از بلوغ تكليف چيست؟ اين مسأله را ذيل آيه، با فاء تفريع- كه بر ترتيب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 299

و تأخّر زمانى دلالت دارد- بيان نموده و فرموده است عملًا دو حالت متعارف است: حالت اول اين است كه پس از بلوغ در آنان رشد و تدبير احراز مى شود، پس بايد مال آن ها را داد.[629] بر اين مطلب، منطوق شرط دلالت دارد و متعارف و غالب نيز همين است. حالت دوم اين است كه به مرز رشد و تدبير و اصلاح مال نرسيده است، پس نبايد مال او را به او بدهد.[630] معمولًا كسى كه پس از بلوغ رشيد نيست فرد استثنايى و عقب افتاده است كه تا آخر عمر هم سفيه مى ماند. با اين توضيح گويا خداوند فرموده: «اختبروا اليتامى إلى زمان بلوغهم فإذا اختبرتموهم إلى بلوغهم فإنْ آنستم منهم رشداً فادفعوا إليهم أموالهم ». پس هم بلوغ معتبر است و هم رشد. ايناس رشد هم در حال بلوغ مهم است نه قبل از آن

تا تمام الموضوع خود رشد باشد، زيرا فاء تفريع، ترتيب و طوليت و تأخّر زمانى را مى فهماند.[631]

نتيجه: تا اين جا از آيه كريمه، شرطيت بلوغ و رشد (هر دو با هم) استفاه شد و معلوم شد تا زمانى كه يتيم به سن بلوغ نرسد و پس از آن رشيد نشود استقلال ندارد و معاملات او صحيح نيست.

عدم استقلال و عدم صحت معاملات صبى

آنچه ذكر شد در فرض استقلال كودك بود؛ يعنى زمانى كه صبى بدون اذن و اجازه ولىّ عمل كند، حال آيا با اذن ولى استقلال در معامله پيدا مى كند؟ يعنى يك اذن كلى از ولى بگيرد و به دنبالش مستقلًا عمل كند و در اموال خويش دخل و تصرف كند. آيا مجرد اذن يا اجازه بعدىِ ولىّ كفايت مى كند؟ آنچه از آيه به دست مى آيد عدم استقلال صبى است كه به دو بيان اثبات مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 300

1. بيان امام راحل. حضرت امام از راه نكته عقلايىِ اختيار و عدم استقلال وارد بحث شده است كه به صورت خلاصه از اين قرار است: از نظر عقلا سرّ عدم استقلال صبى و محجور بودن او از تصرّف اين است كه سرمايه يك عمر زندگى را در آغاز راه از بين نبرد و وابسته و محتاج ديگران نشود و اهل بازار سرمايه او را به ثمن بخس از او نستانند و .... همين نكته در صورت اذن كلى و استقلال در تصرف صبى به دنبال اذن، وجود دارد، بنابراين باز هم معاملات او نافذ نيست.[632]

2. آيه كريمه. آيه اطلاق دارد و به قول مطلق، بلوغ و رشد را شرط دانسته است و بدون اين دو امر طفل را محجور مى داند. ديگر

اين كه آيه قيد نكرده است كه اگر بدون اذن ولىّ باشد صحيح نيست.

وكيل تام الاختيار بودن صبى

كودك مستقل نيست امّا وكيل تام الاختيار ولىّ است و به وكالت از او در اموال خويش تصرف مى كند و وارد معامله مى شود؛ حكم اين فرض چيست؟ آنچه در صورت قبل ذكر شد در اين صورت هم طابق النعل بالنعل جارى و سارى است.

آيا غير بالغ در مجرد انشاى صيغه عقد يا ايقاع هم استقلال ندارد و محجور است و عبارت او كالعدم است؟ يا در اين جهت مأذون است و مسلوب العباره نيست؟ اين صورت از آيه كريمه استفاده نمى شود؛ زيرا طفل در مال خود يا ديگران تصرف نكرده است تا نافذ نباشد، بلكه صرفاً در زبان خود تصرّف كرده و پس از اين كه ولىّ طفل تمام كارها را مهيا كرد و مقدمات را فراهم ساخت و با طرف توافق كرد، به كودك اجازه مى دهد كه صيغه بيع را به وكالت از ولىّ اجرا كند، و اين فرض از حوزه مفاد آيه بيرون است لذا بايد از روايات و فتاوا استفاده شود كه در ادامه مطالب، بررسى خواهدشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 301

حكم معاملات امتحانىِ كودك

آيا بلوغ و رشد در صحت و نفوذِ مطلق معاملات يتيم، شرطيت دارد يا مخصوص معاملات غير امتحانى او است و معاملات امتحانِى او محكوم به صحت است؟

برخى از فقها از اطلاق جمله «وابتلوا اليتامى ...» به دست آورده اند كه ولىّ مى تواند يتيم را با اموال خود او امتحان كند؛ به اين صورت كه بخشى از سرمايه او را در اختيارش قرار دهد تا با آن معامله كند و به اين وسيله رشد او را بفهمد؛ زيرا جمله فوق، هيچ قيدى ندارد و امتحان يتيم به تجارت در مال خود يتيم را شامل مى شود. اين دسته از فقها

از راه مشروعيت يا لزوم اين امتحان، صحت و نفوذ معامله او را نتيجه گرفته اند و لازم آن دانسته اند. امّا اين نظريه مردود است و لازمه امتحان مزبور، صحت معامله نيست؛ بلكه اعم از اين است كه معامله اش صحيح باشد يا فاسد. ولى با اصل معامله، غرض از امتحانْ محقق شود، يا با معامله صورى، غرض حاصل شود و در واقع همه كارها را خود ولىّ انجام داده است. بنابراين از اثبات اعم به اثبات اخص نمى رسيم.

نتيجه: جميع معاملات كودك تا زمانى كه بالغ و رشيد نشده باشد باطل است. آرى وكالت او در مجرد انشاى عقد با اذن دادن به او در اجزاى صيغه، ممنوعيتى ندارد و از آيه به دست نمى آيد كه كودك از اين جهت هم محجور باشد.

بررسى روايات

در اين باره سه دسته روايت وجود دارد:

الف) روايات عدم جواز

دسته اول از روايات، روايات عدم جواز و نفوذ امر كودك است كه از نظر معنا با آيه فوق، كاملًا هماهنگ هستند. اين دسته از روايات، خودْ داراى چهارگونه روايت است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 302

1. رواياتى كه تنها مسأله بلوغ را مطرح كرده و آن را موضوع جواز و نفوذ تصرفات كودك دانسته و اشاره اى به موضوع رشد نكرده است. ما از اطلاق مقامى آن استفاده مى كنيم كه تمام الموضوع براى استقلال كودك، رسيدن به مرز بلوغ است؛ زيرا اگر رشد هم دخيل بود حتماً بيان مى كرد تا اخلال به غرض نشود.

يكى از اين روايات، روايت حمران از امام صادق (ع) است:

«إنّ الجارية ليست مثل الغلام، إنّ الجارية إذا تزوّجت ودخل بها ولها تسع سنين، ذهب عنها اليتم، ودفع اليها مالها، وجاز أمرها فى الشراء

والبيع واقيمت عليها الحدود التامّة، واخذت لها وبها. قال: والغلام لا يجوز أمره فى الشراء والبيع، ولا يخرج عن اليتم حتّى يبلغ خمس عشرة سنة أو يحتلم أو يشعر أو ينبت قبل ذلك».[633]

2. رواياتى كه تنها مسأله رشد و عقلانيت را مطرح كرده و از طرح مسأله بلوغ سكوت كرده است. در اين جا هم مثل مورد قبلى، از اطلاق مقامىِ آن (سكوت در مقام بيان) به دست مى آوريم كه بلوغ معتبر نيست.

يكى از اين روايات، روايت اصبغ بن نباته از امير مؤمنان (ع) است

: «أنّه (ع) قضى أن يُحجر على الغلام المفسد حتّى يعقل».[634]

مقصود از عقل در روايت، عقل در مقابل جنون نيست، بلكه در مقابل سفاهت است كه سبب افساد و تضييع مال مى شود و تا مُفسد و تباه كننده مال است محجور است و وقتى عاقل و مدبر گرديد محجوريت مرتفع مى شود. نكته ديگر اين كه بر اساس ظاهر حديث، اين يك حكم كلى و قانون اسلام است نه اين كه صرفاً يك قضيه شخصيه و مربوط به مورد خاص باشد.

3. رواياتى كه ظهور دارند در اين كه هريك از بلوغ و رشد- مستقل از ديگرى- موضوعيت دارد و سبب رفع حجر است و هركدام زودتر محقق شد كودك استقلال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 303

پيدا مى كند. مانند صحيحه عيص بن قاسم از امام صادق (ع):

قال: سألته عن اليتيمه متى يدفع إليها مالها؟ قال:

«إذا علمت أنّها لا تفسد ولا تضيّع»

، فسالته: إن كانت قد زوّجت؟ فقال:

«إذا زوّجت فقد انقطع ملك الوصيّ عنها».[635]

احراز رشد در جمله نخست، به صورت شرط مستقل ملاك دانسته شده است. عبارت

«لا تفسد ولا تضيّع

» اشاره به همين مطلب است. در جمله بعدى بلوغ مستقلًا مطرح شده

است؛ زيرا مقصود از ازدواج، ازدواج فعلى نيست- كه به اتفاق كلمه دخالت ندارد- بلكه كنايه از رسيدن به سن بلوغ و قابليت ازدواج است، يا ازدواج طريق و كاشف از بلوغ است؛ پس معلوم مى شود هركدام جداگانه موضوع استقلال كودك هستند.

4. رواياتى كه هر دو را با هم شرط دانسته و به يكى از آن دو اكتفا نكرده اند و بلكه تصريح دارند كه بلوغ كفايت نمى كند و بايد رشيد هم باشد. يكى از اين روايات، صحيحه هشام از امام صادق (ع) است كه مى فرمايد:

«انقطاع يتم اليتيم بالاحتلام، وهو أشدّه، وإن احتلم ولم يؤنس منه رشده وكان سفيهاً أو ضعيفاً فليمسك عنه وليّه ماله».[636]

در آخر روايت ابى بصير هم مى فرمايد:

«وإن احتلم ولم يكن له عقل لم يدفع إليه شي ءٌ أبداً».[637]

هر دو روايت صراحت دارند بر اين كه علاوه بر احتلام و بلوغ، رشد و عقلانيت هم لازم است و اگر محتلم مى شود ولى سفيه و ناتوان است و نمى تواند اموال خود را مديريت كند همچنان محجور است.

امام راحل عظيم الشأن پس از دسته بندى روايات به چهار دسته اى كه ذكر شد در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 304

صدد جمع ميان روايات برآمده و ابتدا اطلاق گروه اوّل و دوم را با تقييد گروه سوم و چهارم تقييد كرده است كه جمعى كاملًا عرفى و عقلايى است و جاى بحث ندارد. سپس در وجه جمع گروه سوم- كه رشد و بلوغ را جدا جدا مطرح كرد- و گروه چهارم- كه هركدام را جزء علت مى دانند- فرموده است: گروه سوم حداكثر، ظهور در استقلال بلوغ و رشد دارند. ولى گروه چهارم نصّ در اعتبار هر دو هستند و قانون، تقديم نصّ يا

اظهر بر ظاهر و تأويل ظاهر و رفع يد از استقلال هركدام است.[638]

نكته ديگرى كه شايان ذكر است اين كه بر فرض، اين روايات قابل جمع نباشند، امّا روايات گروه چهارم مقدم و داراى حجت فعلى هستند؛ زيرا موافق ظاهر قرآن؛ يعنى آيه وابتَلُوا الْتَيَامَى ... هستند، و گروه سوم مخالف ظاهر كتاب است و از نظر فنّى، يا اصلًا حجت نيستند[639] و يا بر فرض حجيت، مرجوح اند و اخبار موافق كتاب رجحان دارند.[640] به هر حال تكليف اين است كه به روايات گروه چهارم اخذ كنيم. در نتيجه طايفه اوّل از روايات با آيه كريمه هماهنگ است و بر اعتبار بلوغ و رشد (هر دو) دلالت دارند.

مقدار دلالت روايات: همان طور كه در ذيل آيه مطرح شد، در ذيل اين روايات هم مطرح است، و اطلاق روايات، به وضوح شامل سه صورت مى شود:

1. استقلال كودك در معاملات، بدون اذن يا اجازه ولىّ؛

2. استقلال او پس از اذن ولىّ؛

3. استقلال او به نمايندگى از ولىّ، كه وكيل تام الاختيار او باشد.

در هر سه صورت، عبارت «لا يجوز أمره» صدق مى كند؛ زيرا پس از اذن كلى يا پس از توكيل هم امر (تصرّف و كار) امر خود مولّى عليه يا كودك است و به حكم روايات،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 305

نافذ نيست. بهترين دليل اطلاق روايات، صحت استناد است كه بگويد:

«لا يجوز أمره إلا باذن وليّه أو إجازته» يا «لا يجوز أمر الطفل إلا بتوكيل من الولىّ»

حكمت و راز محجوريت كه قبلًا درباره آيه ذكر شد درباره اين روايات هم وجود دارد؛ يعنى كودك تا زمانى كه بالغ و رشيد نشود نمى تواند مال خود را حفظ كند و

سبب تباهى و تضييع مال مى گردد ....

البته روايات فوق، شامل صورت چهارم- كه بحث استقلال در تصرف باشد مطرح نيست بلكه صرفاً بحث اذن و توكيل در اجراى صيغه است- نمى شود و حكم اين صورت، از اين روايات استفاده نمى شود؛ مخصوصاً در برخى از روايات سفيه را استثناء كرده است كه قرينه خوبى بر اراده استقلال در تصرف است نه محجوريت از مجرد اجراى صيغه، زيرا يقيناً سفيه، مسلوب العباره نيست و از اجراى صيغه منع نگرديده است.

ب) روايات رفع قلم

دسته دوم از روايات، روايات رفع قلم از نابالغ است كه براى نمونه فقط به يك روايت اشاره مى شود. گفتنى است روايت شيخ صدوق در خصال [641]، از ابن ظبيان به دليل مجهول الحال بودن محمد بن عبدالله حضرمى و نبودن نام ابراهيم بن ابى معاويه در رجال، ضعيف است؛ روايت قاضى نعمان مصرى در دعائم الاسلام [642]، به دليل مرسله بودن قابل استناد نيست؛ روايت عبدالله بن جعفر حميرى در قرب الإسناد[643] از اميرالمؤمنين على (ع) نيز به دليل اين كه ابوالبخترى يكى از راويان آن است ضعيف است.

موثقه عمار ساباطى از امام صادق (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 306

قال: سألته عن الغلام متى تجب عليه الصلاه؟ فقال

: «إذا أتى عليه ثلاث عشرة سنة، فإنْ احتلم قبل ذلك فقد وجبت عليه الصلاة، وجرى عليه القلم، والجارية مثل ذلك إن اتي لها ثلاث عشرة سنة أو حاضت قبل ذلك فقد وجبت عليها الصلاة وجرى عليها القلم».[644]

اين روايت به لحاظ سند معتبر است. از لحاظ دلالت هم گفتنى است از مفهوم شرط دو جمله اى كه در روايت وجود دارد به خوبى استفاده مى شود كه تا پسر بچه يا دختر بچه به سن بلوغ نرسند

نماز بر آن ها واجب نيست و قلم بر آن ها جارى نيست؛ يعنى قلم از آن ها مرفوع است.

عده اى از بزرگان به اين روايات استدلال كرده اند؛ براى مثال شيخ طوسى در كتاب مبسوط در باب اقرار مى گويد:

فأمّا غير مكلفين فمثل الصبيّ والمجنون والنائم فهؤلاء إقرارهم لا يصح لقوله (ع): «رفع القلم ...» ورفع القلم عنهم يقتضى إلا يكون لكلامهم حكم.[645]

سيد بن زهره در غنيه [646]، ابن ادريس در سرائر[647]، علامه در تذكره [648] و محقق ثانى در جامع المقاصد[649] نيز به اين روايات استدلال كرده اند.

شيوه استدلال: مقصود از قلم، قلم تشريع و جعل حكم در حق نابالغ است. روايات رفع قلم هم اطلاق دارد و شامل مطلق احكام مى گردد- هم حكم تكليفى، هم وضعى، هم نسبت به افعال ارادى و اختيارى او و هم نسبت به اقوال او، بنابراين معاملات او- چه مستقل باشد و چه به اذن يا اجازه ولى- حكمى ندارد. حتى اجراى صيغه از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 307

طرف او حكمى ندارد و عبارت او مثل عدم عبارت است. نتيجه اين كه نابالغ نه تنها از تصرف محجور است و بر فعل او اثرى مترتب نيست، از اجراى صيغه نيز محجور است و اثرى بر آن مترتب نيست و عقد او سبب تمليك نيست و وى مسلوب العباره است.

نقد و بررسى استدلال: بزرگان از فقها از جمله شيخ اعظم در مكاسب [650]، مرحوم آقاى خوئى در مصباح [651] و امام راحل در كتاب بيع [652] استدلال فوق را نقد و بررسى كرده اند. حاصل اين نقدها به قرار زير است:

در مورد روايات «رفع قلم» چهار احتمال وجود دارد:

1. ممكن است مقصودِ روايتِ رفع قلم، جعل شرعى به قول مطلق باشد؛ اعم از تكليفى و

وضعى و اعم از حكم فعل كودك يا قول او. شايان ذكر است استدلال فوق، بر همين اساس بود.

2. ممكن است مقصود، رفع خود قلم و از باب حقيقت ادعائيه باشد؛ به اين معنا كه چون افعال و اقوال صبى شرعاً اثرى ندارد گويا خود قلم از او برداشته شده است. اين ادعا كنايه از رفع جميع احكام شرعى از نابالغ است؛ در نتيجه با احتمال اول يكى است امّا نسبت به احتمال اول اولويت دارد، چون نياز به تقدير و مجاز در حذف يا مجاز در كلمه ندارد.

3. امكان دارد مقصود، رفع خصوص احكام الزاميه باشد؛ يعنى آن احكام الزاميه اى كه متوجه مكلّفان مى شود از كودك برداشته شده است؛ هم الزامات استقلالى، مثل ايجاب ها و تحريم ها و هم الزامات تبعى كه از حكم وضعى استفاده مى شود، همچون وجوب وفا به عقد، وجوب تسليم مبيع، وجوب اخذ به اقرار او، و .... بنابراين احكام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 308

غير الزامى؛ همچون مستحبات و احكام وضعيه از قبيل جنابت، ضمانت، صحّت معامله، صحّت عقد و ... از او برداشته نشده است، بلكه اگر دخول حاصل شود جنب مى شود ولى ملزم به غسل نيست، اگر مال كسى را تلف كند ضامن است ولى ملزم به اداى آن نيست، اگر معامله اى انجام دهد با اذن ولىّ صحيح است امّا ملزم به تسليم مال نيست بلكه ولىّ او ملزم است يا خود او پس از بلوغ ملزم مى شود، نه فعلًا.

4. امكان دارد مقصود، رفع كتابت سيئات در حق او باشد. در روايتى از امام صادق (ع) نقل شده است:

«... فإذا بلغوا الحلم كتبت عليهم السيّئات».[653]

به قرينه مقابله مى فهميم كه

از شخص غير بالغ، قلم نوشتن سيئات و بدى ها برداشته شده است، نه حسنات و خوبى ها، نه صحّت معامله و سببيت عقد صبى براى ملكيت و زوجيت و ....

حال اولًا وجود دو احتمال اخير كافى است تا روايات رفع قلم از قابليت استدلال براى مدعاى مذكور ساقط شود زيرا

«إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال

»؛ ثانياً احتمال سوم قرينه محكمى دارد و آن ورود روايت در مقام امتنان است كه متناسب با آن رفع الزامات يا رفع كتابت سيئات است نه رفع مطلق احكام، چون رفع حسنات منافى با امتنان است؛ قرينه ديگر هم ثبوت احكام وضعيه در حقّ كودكان است. بنابراين روايات رفع قلم دليل بر اين نيست كه حتى عبارت و قول كودك هم بى فايده باشد و وى مسلوب العباره باشد، يا حتى معاملات او تحت نظارت ولىّ بى اثر باشد و سبب ملكيت نباشد.

ج) روايات دالّ بر خطا بودن عمد صبى

دسته سوم از روايات، رواياتى است كه بيانگر خطا بودن عمد صبى يا يكسان بودن عمد و خطاى او است.

يكى از اين روايات، صحيحه يا حسنه محمد بن مسلم از امام صادق (ع) است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 309

فرموده اند:

«عمد الصبيّ وخطأه واحد».[654]

روايت ديگر، معتبره اسحاق بن عمار از امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش كه فرموده اند:

«إنَّ عليّاً (ع) كان يقول: عمد الصبيان خطأ يحمل علي العاقلة».[655]

در سند آن غياث بن كلّوب است ولى چون به روايات او عمل شده لذا معتبره است. روايت قبلى به خاطر ابراهيم بن هاشم حسنه است ولى ملحق به صحيحه است زيرا فقهاء به روايات او عمل كرده اند.

روايات ديگرى هم در اين زمينه وجود دارد امّا از نظر مضمون، مثل روايت

اسحاق است و چون سند آن ها ضعيف است نيازى به نقل و بيان ندارد.

شيوه استدلال: شيخ اعظم به اطلاق حسنه يا صحيحه محمد بن مسلم استدلال كرده و حاصلش از اين قرار است:

افراد بالغ اگر از روى عمد و قصد جنايتى انجام دهند قصاص مى شوند و اگر از روى خطا باشد ديه دارد، و معاملات آن ها اگر از روى قصد باشد صحيح است و اثر شرعى دارد، اگر از روى شوخى و غلط و خطا باشد اثر ندارد. حال در مورد كودكان اگر همين كارها از روى عمد و قصد انجام بگيرد به منزله خطاست؛ يعنى اگر جنايتى بكند ديه آن بر عاقله است و اگر معامله اى انجام دهد و عقد، يا ايقاعى ايجاد كند اثر ندارد و وجودش كالعدم است. و چون روايت اطلاق دارد معاملات صبى را نيز شامل مى شود و در نهايت دلالت مى كند بر اين كه افعال و اقوال صبى عمدشان به منزله خطاى آن هاست و به تعبير شيخ:

فعقد الصبي وايقاعه مع القصد كعقد الهازل والغالط والخاطي وإيقاعاتهم.[656]

نتيجه: بلوغ شرط است و معاملات صبى باطل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 310

نقد دليل فوق: چند اشكال به اين استدلال وارد شده است:

اشكال اول: حسنه ابن مسلم اگرچه اطلاق دارد و معاملات كودك را نيز شامل مى شود، ولى معتبره اسحاق و ساير روايات، مقيد است؛ زيرا در ذيل آن ها سخن از ثبوت ديه بر عاقله است، و همين قرينه مى شود تا صدر آن ها نيز مخصوص باب جنايات باشد. بنابراين، بر اساس قانون اطلاق و تقييد، اطلاق حسنه را مقيد و بر مورد جنايات صبى حمل مى كنيم كه در اين صورت مورد معاملات صبى خارج مى شود.

پاسخ: درست است

كه جاى، تقييد و حمل مطلق بر مقيد است ولى اين در مواردى است كه مطلق و مقيد متنافيان باشند، و مراد جدّى و واقعى يكى باشد تا از نظر عرف يكى همان مقيد باشد و مطلق را قيد كنيم. ولى در مواردى كه متنافيان نباشند جاى تقييد نيست بلكه به مطلق هم عمل مى شود، خواه هر دو نافى باشند

مثل «لا تعتق رقبة» با «لا تعتق الرقبة الكافرة»

و خواه هر دو مُثبِت باشند، مثل «

فى الغنم زكاة» با «فى الغنم السائمة زكاة».

البته در صورتى كه وصف داراى مفهوم باشد تنافى پيدا مى شود ولى چون تحقيقاً وصف مفهوم ندارد تنافى اى وجود ندارد. بحث ما هم از همين قبيل است؛ يعنى مطلق و مقيد مُثبت هستند، و منافاتى ندارد كه به مطلق در مورد خودش عمل شود، و در نتيجه حكم شود به صحت معاملات صبى.

اشكال دوم: ظاهر تنزيل دلالت دارد بر اين كه عمد صبى به منزله خطاى او است و هريك از عمد و خطا جداگانه داراى حكم هستند و در مورد غير صبيان عمدشان يك حكم و خطاى شان حكمى ديگر دارد. آن گاه در مورد غير بالغ مى فرمايد: عمد او به منزله خطاست؛ يعنى احكام فعل عمدى را ندارد بلكه حكم فعل خطأى را دارد، و آن منحصر به مورد جنايات است كه عمدش سبب قصاص و خطأىِ آن، سبب ديه است و شايسته است بگويد: عمد صبى در اين مورد به منزله خطاست يعنى سبب ديه است كه عاقله بايد پرداخت كند. بنابراين، مورد معاملات را شامل نيست زيرا در اين مورد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 311

خطاى افراد بالغ حكمى ندارد تا عمد صبى به منزله

خطا و داراى همان احكام باشد.[657]

نقد امام راحل: قبول نداريم كه تعبير مزبور مخصوص مواردى از قبيل باب جنايات باشد و هركدام از عمد و خطاى آن ها داراى حكمى؛ بلكه يا مخصوص مواردى است كه تنها عمد آن ها داراى حكم شرعى است.[658] و يا اطلاق دارد و هريك از دو مورد[659] را شامل است و ادعاى اختصاص به باب جنايات بدون وجه است.[660]

اشكال سوم: خود امام راحل در نقد اين استدلال (استدلال به سومين دسته از روايات) مى فرمايد:

از آن جا كه تمام روايات وارده در مورد مجنون و اعمى و تعبير «عمدهُ خطأ» مخصوص جنايات صبى است و ربطى به معاملات او ندارد قرينه از «عمد الصبى وخطاه واحد» در مورد صحيحه نيز مخصوص جنايات صبى باشد، و اگر مَوْلى قيد كرده براى آن است كه امر معهودى بوده و متكلم بر همين معهود بودن اتّكال كرده و نيازى به بيان نديده، آن گاه احتمال مذكور كه قوى است موجب وهن اطلاق حسنه مى شود و قابل استدلال نخواهد بود.[661]

نتيجه: روايات طايفه سوم مثل روايات رفع قلم از مورد بحث ما اجنبى است و ربطى به صحت معاملات كودكان ندارد. آرى طايفه اول از روايات مثل آيه ابتلاء يتامى به خوبى بر اشتراط بلوغ دلالت دارند و همان ما را كفايت مى كند. البته فرض توكيل يا اذن در مجرّد انشاى صيغه را شامل نمى شوند و على القاعده در اين جهت غير بالغ هم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 312

مى تواند انشاى عقد و ايقاع داشته باشد ولى معامله كردن براى خود، چه به صورت مستقل، چه با اذن ولىّ و چه با وكالت تامّه، جايز نيست.

شهرت فتوايى و اجماع منقول
اشاره

شيخ اعظم در مكاسب مهمّ ترين، بلكه

تنها دليل عدم تأثير عبارت صبى را- و به طريق اولى عدم نفوذ تصرفات او را- شهرت محقّقه و اجماع منقول مى داند و مى گويد:

«فالعمدة في سلب عبارة الصبيّ هو الإجماع المحكي المعتضد بالشهرة العظيمة

».[662] در جاى ديگر مى گويد:

«فالإنصاف أنّ الحجة في المسألة هي الشهرة المحققة والإجماع المحكي عن التذكرة»[663]

و در پايان مى گويد: «

وكيف كان فالعمل على المشهور

»[664] بنابراين به فتواى شيخ اعظم فرد نابالغ حتى از اجراى صيغه عقد و ايقاع نيز محروم است و انشاى او تأثيرى ندارد و مسلوب العباره است.

صاحب جواهر افزون بر اجماع منقول، ادعاى اجماع محصل نيز كرده و بلكه مطلب را از ضروريات و مسلمات فقه گرفته است.[665]

ممكن است كسى ادعاى بناى عقلا هم بكند و حتى ادعا كند كه عقل انسان مستقل به عدم صحّت معاملات كودكان است؛ زيرا واگذار كردن اموال آنان به خودشان نوعى ظلم و خيانت در حقّ آنان است.

نقد دليل فوق: در مورد كودكان غير مميز كه سود و زيان خويش را نمى شناسند و ممكن است كوهى را با كاهى معاوضه كنند، ادّعاى فقها و بلكه ادعاى بناى عقلا و بلكه حكم عقل مستقل، كاملًا صحيح است و عقل هر عاقلى مستقل است به اين كه دادن سرمايه به دست او ظلم و خيانت است، و فردى كه سرمايه چنين كودكى را در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 313

اختيارش قرار دهد مستحق سرزنش و توبيخ است. سيره عقلاى عالم نيز بر همين امر استوار است؛ از نظر شرعى هم واضح است؛ يعنى تا رشد و عقل و تدبير و اصلاح مال نيايد ولىّ يا وصىّ يا حاكم حقّ ندارند مال صغير را به او بدهند. ولى در مورد

كودك مميز و رشيد، عقلْ مستقل به قبح دفع مال به او نيست؛ بناى عقلا نيز چنين نيست، و بلكه از نظر عقل و عقلا سنّ رشد و تميز كفايت مى كند، ولى از نظر شرعى: اوّلًا خود شهرت فتوايى حجت نيست، اجماع منقول نيز حجت نيست و از انضمام دو لا حجت به حجت نمى رسيم چه اين كه از جمع دو صفر به عدد نمى رسيم.

گفتنى است استدلال شيخ اعظم در فقه، در مورد بحث ما به شهرت و اجماع منقول مخالف مبناى اصولى ايشان است، مگر اين كه از انضمام آن دو به اطمينان برسيم كه علم عادى و حجت است، وگرنه مجرد ظن ولو ظن غالب كفايت نمى كند.

ثانياً ادعاى اجماع در مسأله ناتمام است و جالب است كه خود شيخ اعظم عباراتى از بزرگان نقل مى كند كه تمام آن ها نقض و نفى وجود اجماع است به ويژه اين كه عباراتى از علامه نقل مى كند كه برخلاف ادعاى اجماع او در تذكره است [666] و قبل از همه جناب شيخ طوسى در كتاب خلاف مى گويد:

لا يصحّ بيع الصبيّ وشراؤه سواء أذن له فيه الوليّ أم لم يأذن وبه قال الشافعي وقال أبوحنيفة: إن كان بإذن الوليّ صحّ وإن كان بغير إذنه وقف على إجازة الولىّ. دليلنا أنّ البيع والشراء حكم شرعيّ ولا يثبت إلا بشرع وليس فيه ما يدلّ على أنّ بيع الصبيّ وشراؤه صحيحان وأيضاً قوله رفع القلم ....[667]

امام راحل پس از نقل عبارت فوق مى فرمايد:

طريقه شيخ طوسى در كتاب خلاف استناد به اجماع است و هر مسأله اى را كه مطرح مى كند مى گويد: «دليلنا إجماع الفرقة ...» ولى در اين مورد به اجماع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 314

استناد نكرده

و سراغ اصل رفته (اصل توقيفى بودن ...) كه معلوم مى شود در زمان ايشان عدم صحت بيع و شراء صبى اجماعى نبوده است.[668]

ثالثاً بر فرض كه اجماع وجود داشته باشد و حتى محصّل آن موجود باشد ولى با وفور روايات و آيه در مسأله، احتمال قوى مى دهيم بلكه يقين داريم كه اجماع مورد نظر، «مدركى» است و از اجماعات تعبدى محض نيست تا كاشف قطعى از رأى معصوم باشد و به مناط كشف حجّت باشد و اگر مدركى شد بر فقيه بايسته است كه مستقلًا در آن مدارك نظر كند و كارى با فتواى فقيهان ديگر نداشته باشد.

رابعاً نوع عبارات فقهاى بزرگ درباره استقلال صبى در تصرف در اموال خويش است- چه با اذن ولىّ چه بدون اذن- و فرض توكيل او در مجرد انشاى عقد را متعرض نيستند تا شيخ اعظم در اين مورد به اجماع يا شهرت استناد كند و مسلوب العباره بودن صبى را ثابت كند. امام راحل در اين باره عباراتى را از برخى از بزرگان نقل نموده است كه ملاحظه آن ها خالى از فايده نيست.[669]

نتيجه: از راه شهرت و اجماع نمى توانيم بلوغ را به عنوان يكى از شروط صحت معامله ثابت كنيم. و قبلًا از راه روايات

«عمد الصبيّ خطأ

» نيز اين مدعا ثابت نشد، از راه روايات «رفع قلم از صبى» نيز ثابت نشد و عمده دليل مسأله آيه ابتلاء يتامى و روايات عدم جواز امر صبى است كه به صورت مبسوط بررسى شد.

مقدار دلالت آيه و روايات

مصداق اكمل آيه و روايات فوق، استقلال صبى در تصرف در اموال خويش، آن هم بدون اذن و اجازه ولىّ است كه قطعاً مشمول آيه است. صبى تا بالغ و

رشيد نشود ولايت ولىّ قطع نمى شود و حقّ ندارد اموال صغير را به او بدهد. اين حكم، يك حكم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 315

تكليفى تعبدى محض نيست بلكه كنايه از عدم ولايت صبى بر اموال خويش و عدم نفوذ تصرفات او است. و نيز قطعاً مشمول روايت عدم جواز و نفوذ امر و فعل و تصرف كودك است؛ زيرا تصرف استقلالى او، امر او است و امر او در اين مورد نافذ نيست. و عبارات: «

لا يجوز أمره في البيع والشراء» يا «لا يدفع إليه شي ءٌ من ماله» يا «فليمسك عنه وليّه ماله» يا «يحجر حتى يعقل

» و ... قطعاً اين فرض را دربر مى گيرد.

صورت ديگر (تصرف استقلالى كودك در اموال خودش با اذن كلىِ ولىّ يا اجازه كلى او) نيز مشمول آيه و روايات مزبور است و به وسيله اطلاقشان اين فرض را شامل مى شوند. دليل اطلاق، صحت استثنا است كه بگويد: «لا يجوز أمره إلا باذن الولى أو إجازته». از عدم تقييد در مقام بيان هم، اطلاق احراز مى شود.

صورت ديگر وكالت تفويضى و استقلالى است كه وكيل تام الاختيار ولىّ باشد و در اموال خودش دخل و تصرف كند، بفروشد، بخرد، ببخشد، عاريه دهد، اجاره دهد و ...، باز اين فرض هم مشمول اطلاق آيه و روايات است، مخصوصاً رواياتى كه مى گويد: «لا يدفع إليه شي ءٌ من ماله» كه به هر عنوان، دفع مال به كودك را رد مى كند و به عنوان وكالت را نيز شامل مى شود. پس از وكالت تامّه، تصرف كودك در مال خودش از مصاديق دفع مال به او و از مصاديق امر او در معامله است و آيه و روايات امر او

را نافذ نمى دانند، دفع مال به او را جايز نمى دانند، و ولايت ولىّ را منقطع نمى شمارند.

صورت ديگر اين است كه اگر كودك عاقِل رشيدِ مميز، وكيل كسى شود و به وكالت از او در مال موكّل تصرف كند نه در مال فرد صغير، آيا اين تصرف نيز اشكال دارد و امرش نافذ نيست؟ امام راحل در كتاب البيع مى فرمايد:

اين صورت مشمول آيه و روايات عدم نفوذ امر نيست؛ زيرا فرض اين است كه مال يتيم به او داده نشده [است ] تا ممنوع باشد و نيز در مال خودش تصرف نكرده [است ] تا مشمول روايات

«لا يجوز أمره في ماله

» باشد بلكه در مال موكّل با اذن موكّل تصرف مى كند و ما دليل نداريم بر بطلان وكالت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 316

صبى از ديگران در انجام معاملات آن ها.[670]

بنابراين اطلاقات صحت وكالت و صحت معامله وكيل براى موكّل اين صورت را شامل است. ولى در متن تحرير الوسيله در بخش اخير مسأله مى فرمايد: حتى اين فرض هم صحيح نيست و تصرف طفل در اموال ديگران به نحو توكيل هم اشكال دارد. و وجه اشكال اين است كه برخى از روايات عدم جواز امر صبى، اطلاق دارد و قيد «فى ماله» يا «فى أمواله» ندارد بلكه به طور مطلق مى گويد:

«لا يجوز أمره في الشراء والبيع

» و اين اطلاق فرض توكيل را هم مى گيرد كه پس از وكالت، اين وكيل مستقل است [تا] هر معامله اى را [كه ] صلاح بداند انجام دهد. و [گفتنى است ] امر او صدق مى كند و روايت عدم جواز امر، اين مورد را نيز دربر مى گيرد.

آخرين صورت توكيل كودك، در مجرد اجراى عقد و انشاى صيغه است كه قطعاً اين

مورد مشمول آيه و روايات مزبور نيست و ما دليلى بر حجر كودك از آن نداريم؛ به همين سبب حكم به صحّت مى شود؛ اگرچه امام در پايان احتياط مى كند، ولى احتياط مستحبّى است.

معاملات كودكان در چيزهاى كم قيمت

به فتواى اشهر[671] يا مشهور[672] معاملات كودكان باطل است حتى اگر مميز و عاقل و رشيد باشند. به فتواى غير مشهور معاملات كودكان مميز صحيح است. حال آيا مطلقاً باطل است يا مطلقاً صحيح است؟ يا اين كه ميان چيزهاى خطير و مهمّ و پر ارزش با چيزهاى حقير و يسير و كم ارزش فرق است و آيا معاملات آنان در اشياى كم ارزش- اگر مميز باشند- اشكالى ندارد؟ در اين باره سه نظريه وجود دارد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 317

1. از نظر مشهور فرقى ندارد و مطلق معاملات كودك؛ حتى درباره خريد يك قرص نان باطل است. شيخ اعظم در مكاسب همين نظر را اختيار كرده است و مى گويد:

ثمّ إنّه ظهر ممّا ذكرنا أنّه لا فرق في معاملة الصبيّ بين أن تكون في الأشياء اليسيره أو الخطيرة لعموم النص والفتوى.[673]

يك دليل اين فتوا اطلاق يا عموم نص (آيه و روايات) است كه در مقام بيان مى گويند امر كودك در بيع و شراء نافذ نيست و روى جنس بيع و شراء تكيه دارند كه خريد و فروش چيزهاى كم ارزش را هم شامل مى شود. دليل ديگر، اطلاق فتواى فقهاى عظام است كه ميان امور يسير و خطير تفصيل نداده و فرق نگذاشته اند.

2. نظر غير مشهور اين است كه مهمّ رشد و تمييز است و آيه روى ايناس رشد تكيه كرده و فرموده است: «اگر احساس كرديد كه آنان واقعاً داراى رشد و تدبير شده اند تمام اموالشان را

بدهيد»، كنايه از اين كه ولايت ولىّ و وصىّ قطع مى شود و خود كودك ولايت پيدا مى كند و در همه اموال خود حقّ دارد تصميم بگيرد و معامله كند؛ بديهى است كه در ميان همه اموال، چيزهاى مهمّ و گران قيمت نيز وجود دارد.

البته اصل اين سخن ناتمام است و قبلًا ذيل آيه و رواياتِ عدم جواز امر صبى به طور مبسوط تبيين شد كه رشد، تمام الموضوع نيست و بلوغ نيز معتبر است.

3. عدّه اى- از جمله مرحوم فيض كاشانى در مفاتيح [674] و مرحوم محقق تسترى در مقابس - تفصيل داده و معاملات كودكان را در امور خطيره منع كرده اند،[675] ولى در امور يسيره تجويز كرده و صحيح دانسته اند. از جمله امام راحل در كتاب البيع [676] و در متن تحرير در مسأله مورد بحث همين تفصيل را برگزيده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 318

دلايل صحت در امور يسيره

به چهار دليل معاملات كودكان در امور يسيره صحيح است:

1. سيره مستمره عقلا: در طول تاريخ از هنگامى كه جوامع مدنى و انسانى تشكيل گرديد و داد و ستد رواج يافت، همواره اين گونه بوده است كه همگان از هر مكتب و مرامى در امور يسيره با كودكان معامله كرده و مى كنند، براى خريد نان و سبزى و مانند آن بچه ها را مى فرستند، از آنان چيزهاى كم ارزش را خريدارى مى كنند و ترديد به خود راه نمى دهند، از سوى شارع هم اين سيره، ردع و ابطال نشده است، پس مورد تأييد و امضاى شارع است و حجيت دارد.

اشكال: شيخ اعظم در مكاسب در نقد اين دليل مى گويد: اين سيره مثل بسيارى از سيره هاى مردم از بى مبالاتى آنان در امر دين ناشى مى شود و چنين سيره هايى ارزشمند

نيست. اصولًا شيخ به سيره هاى عامه مردم بدبين است.

جواب: سيره مزبور در محدوده افراد بى مبالات يا كم مبالات نيست بلكه متدينان و افرادى هم كه خيلى متشرع و پاى بند هستند و حتّى علماى دين، اين سيره را دارند و در امور يسيره به معاملات صبى ترتيب اثر مى دهند. اشكال مهم درباره اين سيره اين است كه عمومات آيه و روايات عدم جواز معاملات صبى، معاملات آن ها را در امور يسيره شامل است و رادع مى باشند؛ البته ردع عمومى نه خصوصى، ولى همين نيز كافى است. و شايان ذكر است كه سيره مردوعه ارزشى ندارد.

نظريه امام راحل (رحمه الله): اگر اطلاق نصوص معاملات صبى را قبول كرديم حتماً رادعيت دارند و كسى نمى تواند سيره مذكور را مخصص عمومات مذكور قرار دهد؛ زيرا فرع بر حجيت سيره است كه آن هم فرع بر عدم ردع شارع است و عمومات، صلاحيت رادعيت دارند.

آرى بى راه نيست كه ادّعا كنيم اساساً آيه و رواياتِ باب- معاملات صبى- در امور

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 319

يسيره انصراف دارند و اين گونه معاملات را شامل نمى باشند تا بتوانند رادع باشند و سيره را از حجيت ساقط كنند.

بيان حضرت امام اين است كه سه احتمال بيشتر وجود ندارد:

الف) اصولًا در عصر نزول آيه و صدور روايات، خريد و فروش كودكان وجود خارجى نداشته و مرسوم نبوده [است ] تا روايات ناظر به اين باشد. اين احتمال قطعاً باطل است و از اوايل اجتماعات بشرى، معاملات صبى در امور يسيره وجود داشته است.

ب) معاملات صبى وجود داشته و آيه و روايات هم اطلاق دارند ولى مع ذلك همه مسلمانان در اين امر شايع و رايج به مخالفت برخاسته

و در خصوص امور يسيره به دستور شارع اعتنا نكردند و نهى شارع از اين امر فاسد مفسد را ناديده گرفتند. اين نيز قطعاً باطل است و فسادش از احتمال قبلى بيش تر است.

ج) اساساً نصوص، معاملات يسيره را شامل نبوده [است ] و از اول، از اين موردْ انصراف دارد و حكم معاملات صبى را در امور خطيره بيان كرده [است ]، چون در امور يسيره، امر رايجى بوده است نيازى به بيان و تصحيح نديده اند؛ ولو صحيح مى دانستند. برابر اين احتمال سيره مذكور ردع نشده و حجّت است. البته قدر متيقن در مواردى است كه اذن و رضايت ولىّ محرز باشد و كودك با اذن ولىّ اقدام به معاملات كوچك بنمايد و فرض استقلال او بدون اذن و اجازه را شامل نيست؛ زيرا سيره، عمل است و بايد قدر متيقن آن اخذ شود.[677]

2. قانون نفى حرج: مرحوم فيض كاشانى به اين استناد كرده و فرموده است:

ترك معامله با صبى حتى در اشياءِ يسيره حرجى است و حرج در اسلام منفى است، پس معامله مذكور بلامانع است.[678]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 320

شيخ اعظم در نقد اين دليل مى گويد: منظور از حرجى بودن چيست؟ آيا ترك معامله با صبيان براى خود كودكان حرجى است يا براى بزرگ ترها؟ هيچ كدام حقيقت ندارد؛ نه بچه ها كه اگر معامله نكنند در عسر و حرج واقع مى شوند- و نه بزرگ ترها كه اگر با بچه ها معامله نكنند دچار حرج مى شوند؛ بنابراين استدلال فوق، ناتمام است.

3. موثقة عبيد بن زراره: محقق تسترى در مقابس به اين روايت استدلال كرده است:

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن شهاده الصبى والمملوك؟ فقال:

«على قدرها يوم أشهد: تجوز فى الأمر

الدون ولا تجوز فى الأمر الكثير».[679]

نقد اين دليل روشن است زيرا قياس معاملات صبى به شهادت او باطل است و هيچ ملازمه اى نيست كه اگر شهادت كودك در امر دون و پست و كوچك پذيرفته شد معاملات او نيز در اين امور صحيح باشد.

4. موثقة سكونى از امام صادق (ع):

قال:

«نهى رسول الله (ص) عن كسب الإماء فإنّها إن لم تجد زنت إلا أمة قد عرفت بصنعة يد، ونهى عن كسب الغلام الصغير الذى لا يحسن صناعة بيده فإنّه إن لم يجد سرق».[680]

شيوه استدلال: كلمه كسب يا به معناى مصدرى است؛ يعنى اكتساب و تجارت و داد و ستد كودك، و يا به معناى اسم مصدر است؛ يعنى مال مكسوب صغير، كه در اين صورت هم به دليل اطلاقش، مال كسب شده از راه تجارت را نيز دربر مى گيرد؛ اگرچه مخصوص آن نيست و مكسوب از راه التقاط و حيازت و تكدّى گرى و ... را هم شامل مى شود؛ امّا در هر حال قابل استدلال است. استدلال، اين گونه است: نهى در اين جا نهى تنزيهى است و بر كراهت و مرجوحيت تجارت و معامله صغير دلالت دارد،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 321

و چه بسا به قرينه تقييد غلام صغير به قيد «

الذي لا يحسن صناعة بيده

» استفاده شود كه اگر صناعتى بداند كراهت هم مرتفع مى شود و جايز است.

شاهد حمل نهى بر تنزيه دو امر است: 1. صدر حديث يا جمله اوّل آن، كه در مورد تجارت كنيزان است و از آن نهى كرده است؛ در حالى كه قطعاً معامله كنيز با اذن مولى صحيح است و اين قرينه اى است بر اين كه اين نهى، تحريمى نيست. به وحدت سياق، نهى

از كسب صغير هم تنزيهى است. 2. تعليل ذيل روايت كه نهى از معامله كودك را معلّل نكرد به اين كه جامع شرايط نيست و سبب نقل و انتقال نمى شود بلكه معلّل كرد به اين كه «

فإنّه إن لم يجد سرق

» و عدول از تعليل به امر ذاتى، به تعليل به امر عرضى، قرينه اى است بر اين كه اصل معامله فاسد و باطل نيست بلكه صحيح است.

بنابراين از روايت سكونى استفاده مى شود كه معاملات صبى صحيح و قدر متيقن در اين جا، معامله در امور كم ارزش كه متعارف و مرسوم است با كودكان معامله مى شود.

نقد دليل فوق: مرحوم آقاى خويى درباره سند اين روايت مى گويد: در سند اين روايت شخصى به نام «نوفلى» وجود دارد و وى توثيق نشده است؛ بنابراين روايت ضعيف است.[681]

امّا اين سخن پذيرفتنى نيست؛ زيرا در مورد صداقت و وثاقت نوفلى و سكونى و ... امارات ظنيه گوناگونى وجود دارد كه در كتب رجال در ذيل نام آنان آمده است. وانگهى تراكم ظنون، سبب وثوق و اطمينان است. به همين سبب امام راحل به حق به «موثقه سكونى» تعبير كرده است.[682]

از نظر ما ضعف دلالت حديث مهم است؛ زيرا اوّلًا نهى- خواه صيغه لا تفعل باشد يا مادّه نهى- با مشتقات آن، ظهور در منع دارد و از نظر لغت، اعم از منع تكليفى و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 322

وضعى است و در حديث، ارشاد به حكم وضعى و فساد است و دو شاهد مذكور در كلام مستدل قابل نقد است، زيرا وحدت سياق قرينه محكمى نيست و در موارد زيادى فقها به آن اعتنا نكرده اند. تعليل مذكور هم مى تواند از قبيل حكمت، يا تعليل

به امر تعبّدى باشد. به صرف تعليل مذكور نمى توان از ظهور قوىِ نهى در منع، صرف نظر كرد و حمل بر كراهت نمود. بنا بر اين، حديثْ ظهور در منع و تحريم و بطلان دارد نه در صحت و جواز. و اگر ظهور در منع نداشته باشد ظهور در جواز هم ندارد و مجمل است و قابل استدلال نيست.

ديگر اين كه بر فرض، روايت بر جواز و صحت معاملات صبى دلالت كند ولى قيدى ندارد و به وسيله اطلاقش تمام معاملات صبى را شامل است چه؛ در امور خطيره، چه در امور يسيره؛ در نتيجه با اطلاق آيه و رواياتِ عدم جواز امر صبى در بيع و شراء تعارض دارد، نه اين كه اخص از آن ها باشد و سبب تخصيص گردد. پس از معارضه، جمع عرفى ممكن نيست زيرا تباين كلى دارند و از مصاديق متعارضان مى باشند و چون روايات عدم جواز، موافق قرآن هستند رجحان دارند و روايت سكونى طرح مى شود و طبق آن فتوا نمى دهيم.

نتيجه: مهم ترين دليل بر جواز معاملات كودكان در امور كم ارزش، همان سيره مستمره است و امام راحل بر اساس همان، تفصيل را پذيرفته است. قدر متيقن از سيره هم معامله با اذن ولىّ است نه بدون اذن و رضايت او. در رساله عمليه امام راحل نيز مى خوانيم:

... ولى اگر بچه مميز باشد و چيز كم قيمتى را كه معامله آن براى بچه ها متعارف است معامله كند اشكال ندارد.

مورد ديگرى را هم كه امام راحل در متن تحرير استثنا كرده و تجويز نموده است در رساله عمليه- در ادامه مطلب قبلى- مى خوانيم:

و نيز اگر طفل وسيله باشد كه پول را به فروشنده بدهد و جنس

را به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 323

خريدار برساند، يا جنس را به خريدار بدهد و پول را به فروشنده برساند- چون واقعاً دو نفر بالغ با يكديگر معامله كرده اند- معامله صحيح است ولى بايد فروشنده و خريدار يقين داشته باشند كه طفل، جنس و پول را به صاحب آن مى رساند.

مشهور كه معاملات كودك را حتى در امور يسيره صحيح نمى دانند سيره مستمره را بر همين اساس توجيه كرده و مى گويند در واقع، كودك يك وسيله در ايصال و وصول است و اصل معامله ميان بزرگ ترها انجام گرفته است- خواه به صورت قولى باشد كه قبلًا ولىّ طفل با طرف ديگر، عقد را خوانده اند و دادن و ستاندن كودك كاشف از آن است، يا طرف معامله هر دو طرف عقد را به عهده گرفته و به وكالت از ولىّ و به استقلال از طرف خود، انشاى عقد كرده است و طفل وسيله رساندن معوّض و گرفتن عوض است، و خواه به صورت معاطات باشد كه بيشتر همين قسم، رايج است و در معاطات تعاطى طرفين از دو عاقل بالغ لازم نيست؛ بلكه مجرد ايصال و وصول هم كفايت مى كند.

محقق نائينى در منيه [683] همين توجيه را بيان مى كند امّا مورد تأييد امام راحل نيست و آن را خلاف واقع مى داند.[684] در ضمن اگر طفل وسيله باشد و اصل معامله ميان دو طرف به نحو معاطات انجام بگيرد، وسيله بودن، مخصوص طفل نيست. آرى بر مسلك امام راحل و كسان ديگرى كه تفصيل دادند و معاملات صبى را در امور يسيره صحيح دانستند و خود صبى را طرف معامله مى دانند، ميان كودك و مجنون و سكران و بهيمه و ... فرق

است؛ زيرا عمده دليلِ تفصيل، سيره مستمره است و قدر متيقن از سيره، معاملات صبى است نه مجنون و ديگران و نيز قدر متيقن، در امور حقير و كم قيمت است نه در همه امور.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 324

شرط دوم: عقل

الثانى: العقل، فلا يصحّ بيع المجنون.

ترجمه: [شرط] دوم: «عقل»؛ بيعى كه ديوانه انجام دهد صحيح نيست.

شرح: شرط دوم از شروط صحت معامله كه در طرفين معامله معتبر و لازم مى باشد «عقل» است؛ بنابراين اگر هر دو طرف يا يكى از طرفين، ديوانه باشند معامله باطل است. فقهاى عظام معمولًا در مورد شرط بلوغ به تفصيل بحث كرده و درباره اشتراط عقل تنها به ذكر همين شرط بسنده نموده اند؛ چون نيازى به بحث مجدد نيست. به گفته صاحب جواهر: «لا أجد فيه خلافاً، بل الإجماع بقسميه عليه، بل الضروره من المذهب بل الدين».[685] و مى توان اضافه كرد: «بل ضرورة العقلاء» يعنى مطلبْ جهانى است و در هيچ جاى عالم مردم با ديوانه معامله نمى كنند و اگر كسى چنين كند مورد سرزنش قرار مى گيرد و عقلا آن را فاقد اعتبار مى دانند. اين مطلب از آيات و روايات نيز قابل استدلال است: وَلَا تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ ...[686] بنابراين كه مقصود، اموال خود سفيهان يا اعم از آن و از مال خود اوليا باشد. وقتى سفيه محجور است و تصرفات او نافذ نيست به طريق اولى معاملات ديوانه صحيح نيست زيرا سفيه، خِرد تكليف را دارد و مكلف است ولى خِرد معيشت او ضعيف است و به گفته صاحب جواهر: «فاقد العقل المعتد به »،[687] در حالى كه مجنون، فاقد حتى عقل تكليف است و اسوء حالًا از سفيه

است.

آيه ديگر ... فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أمْوَالَهُمْ ...[688] است: اين آيه گرچه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 325

در مورد يتيمان است ولى رشيد و عاقل و مدبّر بودن را شرط دانسته است و بلكه به يك تعبير تمام موضوع استقلال، رشيد بودن است و به مفهوم شرط دلالت مى كند كه يتيم تا زمانى كه عاقل نشود مستقل در تصرف نمى شود و اين مناط، در مجنون هم وجود دارد. در باب روايات عدم جواز امر صبى تعابيرى وجود دارد كه حكم معاملات مجنون را روشن مى كند.[689] مثلًا در صحيحه هشام مى خوانيم: «

وإن احتلم ولم يؤنس منه رشده وكان سفيهاً أو ضعيفاً فليمسك عنه وليّه ماله».

و در روايت ابوبصير مى خوانيم: «

وإن احتلم ولم يكن له عقل لم يدفع اليه شي ءٌ ابداً».

روايت رفع قلم هم مجنون را در رديف صبى و نائم قرار داده بود. اگر دلالت اين دسته از روايات تمام باشد به وضوح بر اشتراط عقل دلالت دارند، البته ما دلالت آن را قبول نكرديم. بنابراين متعاملان بايد عاقل باشند و بيع مجنون باطل است، ضمناً فرقى ندارد كه مجنون اطباقى باشد يا ادوارى.[690] و نيز فرقى ندارد كه به طور طبيعى و مادرزادى ديوانه باشد يا در اثر عارضه اى ديوانه شده باشد. يا در اثر شرب مسكرات، مست لا يعقل گردد و مشاعرش را از دست بدهد.[691]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 326

شرط سوم: قصد

اشاره

الثالث: القصد، فلا يصحّ بيع غير القاصد كالهازل والغالط والساهى.

ترجمه: [شرط] سوم: «قصد»؛ بيع كسى كه قصد بيع ندارد، مانند مزاح كننده و اشتباه كار و فراموش كار صحيح نيست.

شرح: منظور از قصد مدلول، همان عقدى است كه متعاقدان بر

زبان مى آورند.[692] بنابراين معامله كسانى كه فاقد چنين قصد و اراده اى باشند باطل است. نكته قابل توجه اين كه فرقى نيست بين اين كه متعاقدان اصلًا قصد مدلول نداشته باشند- مثل كسى كه در خواب بگويد خريدم، فروختم- يا قصد داشته باشند ولى قصد مدلول نداشته باشند و تنها قصد خود لفظ را داشته باشند، يا اين كه قصد مدلول هم داشته باشند ولى قصد مدلول الفاظ اين عقد را نداشته باشند. مثلًا يكى قصد اجاره دارد ولى به اشتباه از لفظ «بعتُ» استفاده مى كند، يا قصد مدلول همين لفظ را هم دارد ولى قصد انشا ندارد بلكه قصد حكايت و اخبار دارد. يا اين كه قصد انشا دارد ولى به صورت جدّى معامله نمى كند و از باب شوخى و مسخره بازى «بعتُ» مى گويد، يا مال را به كسى مى دهد[693] كه در واقع معامله صورى و شكلى است نه واقعى و عقلايى. معاملات تمام اين ها باطل است.

يك نكته: اصل اعتبار قصد مدلول عقد، مسلّم است ولى وزان اين شرط با شروط ديگر متعاقدان متفاوت است و در واقع، شرط مصطلح نيست بلكه مقوم اصل عقد و معامله است و بدون آن، معامله عقلايى صدق نمى كند.

توضيح: شروط اصطلاحى امورى هستند كه پس از تحقق حقيقت و ماهيت شى ء- در ظرف مناسب خودش- مطرح مى شوند كه خارج از ذات و ماهيت مشروطند و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 327

به نوعى در صحت يا لزوم آن دخالت دارند؛ مثل بلوغ، عقل، مالكيت، اختيار و .... قصد مدلول از اين قبيل نيست بلكه بدون قصد مدلول، اصل ايقاع عقد امكان پذير نيست. امّا بايد يادآور شد مهمّ نيست كه نامش را شرط بگذاريم يا مقوم اصل معامله؛

بلكه مهم، اصل اعتبار آن است.

قصد تعيين مالك ها

گاهى عوض و معوض عين خارجى هستند و خود به خود، مالك آن ها معين است و نيازى به تعيين متعاملين ندارند. ولى گاهى عوض يا معوض كلى و در ذمّه است و بدون تعيين طرفين معين نمى گردد؛ آيا در اين گونه موارد، تعيين مالك ها در نيت و قصد يا علاوه بر آن، ذكر مالك ها و تلفظ به آن، لازم و معتبر است و در ضمن عقد يا در متن آن بايد وجود داشته باشد يا بدون آن نيز معامله صحيح است- اگرچه بعداً تعيين لازم است-.

فلسفه تعيين اين است كه عقد به وجوه گوناگونى قابل تحقق است، مثلًا كسى كه مى گويد «صد من گندم به ذمه فروختم به قيمت يك ميليون تومان» ممكن است قصدش ذمّه خودش يا ذمّه موكّلش باشد. يا مثلًا وقتى مى گويد: «اين صد من گندم كلى را به يك ميليون تومان خريدم» ممكن است براى خودش يا براى موكّلش يا براى صغير يا براى اجنبى به عنوان شراء فضولى باشد، يا مثلًا در فرضى كه براى موكّل معامله مى شود ممكن است هركدام چندين موكّل داشته باشند. در اين جا وكلا بايد تعيين كنند از جانب كدام موكّل، يا براى كدام موكّل معامله مى كنند، و هكذا در فرض ولايت بر چند نفر، و هكذا در فرض فضولى كه براى اجنبى معامله مى كند بايد معين شود كه بر ذمّه چه كسى و براى چه كسى معامله مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 328

حال به نظر محقق تسترى در مقابس [694] و شيخ اعظم در مكاسب [695] تعيين مالك ها در ضمن عقد- در نيت تنها يا با تلفظ به آن- لازم است و بدون

آن، معامله باطل است و تعيين بعد از عقد هم فايده اى ندارد. اين گروه به وجوهى استدلال كرده اند:

1. دليل عقلى مرحوم تسترى: ملك يا مملوك بدون مالك يا طرف اضافه يا مضاف اليه ممتنع است؛ زيرا آن دو متضايفان هستند و از هر جهت (امكان و امتناع، قوّه و فعل) متكافئان، و معقول نيست كه مملوك يا مضاف و اضافه ملكيت، فعلى باشد امّا مضاف اليه يا مالك، فعلى نباشد و حين العقد وجود نداشته باشد؛ در صورتى كه مالك ها معين باشند و متعاملين، آن ها را در نيت يا به زبان معين كنند محذورى بيش نمى آيد ولى اگر تعيين نكنند و مبهم بگذارند لازم مى آيد تحقق مملوك بدون مالك واقعى باشد و اين محال است.[696]

پاسخ: اوّلًا اين گفته كليت ندارد؛ در بعضى از موارد بدون تعيين هم معامله منعقد مى شود و مملوك بدون مالك نيست، مثلًا فروشنده مى گويد: «صد من گندم را به يكى از دو يا ده تاجر فروختم» و خريدار را تعيين نمى كند ولى يكى از آن دو براى خودش قبول مى كند كه به مجرد قبول، معامله منعقد مى شود و همان فرد، مالك مى شود و محذور تحقق ملك بدون مالك محقق نمى شود.

ثانياً به گفته امام راحل در كتاب بيع : نتيجه برهان شما- بر فرض قبول- اين است كه معامله فعلًا تأثير نمى گذارد و موجب ملكيت نمى شود نه اين كه ايجاب و قبول از ريشه ملغى باشد و بعداً هم اثر و ملكيت محقق نشود و به كلى باطل باشد.

توضيح: اگر الفاظ معاملات از قبيل علل واقعىِ تحقق ملك و اثر بودند حق با شما بود؛ يعنى محال است علت وجود داشته باشد ولى معلول نه.

بقاى ملك بدون مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 329

معقول نيست، ولى ايجاب و قبول سبب عرفى و عقلايى هستند و موضوع براى اعتبار عقلا و شارع، و هيچ مانعى ندارد كه عرفاً يا شرعاً مشروط باشند به يك سلسله شروط متأخر تا با تحقق آن ها نقل و انتقال و ملكيت محقق شود.[697] بنابراين هيچ محذور عقلى اى ندارد كه با تعيين بعدىِ مالك ها، ملكْ محقق شود و برهان شما اين را محكوم نمى كند.[698]

2. دليل نقلى محقّق تسترى: در معاملات، جزم معتبر است و تردّد، مضرّ است. اگر در ضمن عقد مالك ها تعيين نشوند و عقد مبهم باشد لازم مى آيد جزم، محقق نشود و از اين نظر اشكال دارد.[699]

پاسخ: اصل لزوم جزم را گرچه برخى در عبادات قائل شده اند[700] ولى در خود عبادات هم دليل معتبرى بر قصد جزم و تعيين نداريم، بلكه تنها بر قصد قربت دليل داريم؛ بنابراين چيزى كه اعتبارش در عبادات ثابت نيست نمى تواند مبناى استدلال در معاملات قرار گيرد و از راه لزوم جزم، بر لزوم تعيين مالك ها استدلال شود كه نوعى مصادره به مطلوب است.

مرحوم تسترى در ادامه گفته اش به نكته اى اشاره مى كند كه مى تواند دليل سوم باشد؛ يعنى عدم شمول اطلاقات صحّت معامله نسبت به فرضِ عدمِ تعيين مالك ها، زيرا اين فرد، شايع و متعارف نيست و اطلاقات از اين فرد انصراف دارد و معاملات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 330

شايع معهود را شامل مى شود كه مالك ها معين هستند.[701]

پاسخ: صِرف شيوع و غلبه خارجى منشأ انصراف نمى شود و چنين انصرافى بدوى است و ارزشمند نيست، بنابراين ما به موجب همين مطلقات و عمومات تجارات و معاملات، حكم مى كنيم به صحت معاملاتى

كه در زمان نزول آيات و صدور روايات، وجود خارجى هم نداشتند و به مرور پيدا شده اند ولى آن ها را صحيح مى دانيم مگر اين كه دليلى از عقل يا نقل برخلاف آن بيابيم. اگر اين ها به حكم اطلاقات صحيح است پس معاملاتى كه در آن زمان بوده ولى شاذ و نادر بوده است- بدون تعيين مالك و با مبهم گذاردن آن ها- به طريق اولى مشمول اطلاقات است.

3. استدلال شيخ اعظم: از نظر ايشان تعيين مالك ها در هنگام انشاى معامله- در نيت يا در تلفظ- مثل ساير شروط، يك شرط مستقل و در عرض آن ها نيست بلكه اعتبار آن براى اين است كه در معامله، ملكيت و ماليت عوضين قطعاً معتبر است و در مواردى كه ثمن يا مثمن، كلى و در ذمّه است تا به ذمّه شخص معينى اضافه نشود آن كلى ملك و مال نمى شود و تا اين ها نباشند معامله محقق نمى شود، لذا لازم است صاحب ذمّه يا كسى كه اين كلى بر ذمّه او مى آيد معين گردد تا اين كلى، ملك و مال شود. مثلًا «صد من گندم كلى» يا «هزار دينار كلى» وجود ندارد و به همين صورت كلى با تجريد از اضافه آن به ذمّه شخصى، مورد معامله واقع نمى شود و كسى براى آن ماليتى قائل نيست، آرى وقتى اضافه شد و گفت: «صد من گندم بر ذمّه خودم مى فروشم» يا «بر ذمّه موكّلم فروختم» كاملًا ملكيت و ماليت مى آيد و عقلا اقدام به معامله مى كنند و تمام آثار و احكام ملك را بر آن مترتب مى كنند.[702]

پاسخ: اوّلًا در مقدمات مبحث بيع ذكر شد كه بيع، تنها مبادله مال به مال يا ملك

به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 331

ملك يا ملك به مال نيست تا تعيين مالك ها براى اين منظور ضرورى باشد، بلكه مبادله حق به حق، منفعت به منفعت و ... نيز بيع است؛ ثانياً بر فرض كه مبادله مال به مال يا ملك به ملك باشد ولى دليلى ندارد كه قبل از معامله يا از لحظه شروع در معامله و انشاى ايجاب، مال و ملك باشد بلكه كافى است كه از لحظه تمام شدن عقد و تحقق قبول، ماليت و ملكيت محقق شود، يا حتى پس از معامله، صاحب ذمّه را تعيين كند و مثل اجازه در فضولى باشد كه مخصوصاً بر مسلك ناقله بردن به مجرد انشاى عقد، نقل و انتقال محقق نشده است و پس از اجازه محقق مى شود.

خلاصه: از اين راه نيز دليل بر اعتبار تعيين مالكين يافت نشد تا به عنوان شرط مستقلى معتبر باشد. البته متعارف اين است كه در متن عقد، مالك را تعيين مى كنند ولى به ندرت بدون تعيين قبلى هم معقول است.

تعيين مالك ها در معامله اعيان خارجى

در مواردى كه مالك ها خود به خود معين هستند؛ مثل معامله بر اعيان خارجى اى كه مالك مشخص دارند و تنها براى مالك واقعى واقع مى شود آيا تعيين مالك ها در نيت يا در تلفظ در هنگام انشاى معامله لازم است، يا اين كه تعيين لازم نيست ولى قصد خلاف يا تصريح به خلاف، قادح است و نبايد باشد و حداقل مطلق بياورد تا صحيح باشد؟

بررسى لزوم تعيين خود مالك ها: بنابراين كه در بيع كلى و ما فى الذمّه، تعيين در متن عقد لازم نباشد- كه تحقيقاً لازم نبود- در بيع شخصى و عين خارجى، به طريق اولى لازم نيست زيرا

بدون قصد يا تصريح به مالك ها عين شخصى، ملكيت و ماليت دارد و كمبودى ندارد. ولى بنا بر لزوم تعيين مالك ها در بيع كليات- كه بر مسلك مرحوم شيخ اعظم و مرحوم تسترى لازم بود- اين بحث مطرح است كه آيا در بيع عين خارجى هم تعيين لازم است يا نه؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 332

اگر متعاقدين علم تفصيلى دارند كه مبيع، ملك فلانى و ثمن خارجى، ملك فلانى است و در هنگام عقد هم غافل از اين امر نيستند قصد تعيين يا تصريح به نام مالك لازم نيست. به اين دليل كه مالك ها ذاتاً معين هستند و نيازى نيست تا با نيت يا به لفظ تعيين شوند؛ حتى مى توان گفت قصد تعيين، تحصيل حاصل و لغو است.

آرى، اگر علم اجمالى و ابهام و اجمالى در ميان باشد يعنى عاقد نمى داند كه متاع معين، ملك خودش است يا ملك موكّل، يا نمى داند كه ملك اين موكّل است يا آن موكّل، ملك اين اجنبى است يا آن اجنبى، يا مثلًا دو عين خارجى وجود دارد كه اجمالًا مى داند يكى ملك زيد است يا هر دو ملك زيد است ولى عقد را بر يكى به صورت غير معين انشاء مى كند. و ...، در اين موارد اگر قصد مالك واقعى داشته باشد صحيح است زيرا مالك واقعى معين است، اگرچه ما نمى دانيم، ولى اگر به صورت مبهم و مردد، يكى از آن دو مالك يا دو عين را قصد كند بحث لزوم تعيين در حال انشا مطرح مى شود و طبعاً آنچه در مورد بيع كليات مطرح شد- دليلًا و جواباً- در اين جا نيز مطرح مى شود و تحقيقاً تعيين در حال

انشا و قبل از آن لازم نيست.

فرض اطلاق: اين فرض به فرض قبلى بازمى گردد زيرا در واقع، مالك ها معين هستند و اطلاق، انصراف به همان دارد. در اين جا هم حكم به صحت معامله مى شود.

فرض قصد خلاف يا تصريح: اگر متعاقدين يا يكى از آن دو با علم و آگاهى از مالك واقعى، او را قصد نكند و بلكه غير او را قصد كند يا غير او را بر زبان آورد، مثلًا مى گويد: «بعت مالى عن فلان» به اين معنا كه عين خارجى، مال و ملك بايع است ولى از طرف فرد ديگر فروخته شود، يا بگويد: «بعت مالى لفلان» به اين معنا كه عين، مال من است ولى معامله براى ديگرى واقع شود و ثمن به ملك او درآيد. اين نوع انشا باطل است زيرا وى از نظر عقلا قصد جدى معامله ندارد و به هزل، اقرب از حدّ است و تا قصد جدّى نباشد معامله واقعى نيست بلكه صورى است. از نظر عقلى هم محال است كه مبيع مادامى كه ملك كسى نشده از او به ديگرى منتقل شود، در حالى كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 333

انتقال از او به مشترى فرع بر مالك شدن او است. از نظر ماهيت معامله هم، گفتنى است معامله، مبادله مالى به مالى است به گونه اى كه معوض از ملك هر كسى كه خارج شود عوض به ملك او داخل مى شود و جاى خالى آن را پر مى كند، و معقول نيست كه مثمن از ملك بايع و عاقد خارج شود ولى ثمن به ملك ديگرى داخل شود.

و اگر از روى جهل به مالك واقعى قصد خلاف يا تصريح به

خلاف شود، چنانچه از نوع خطا در تطبيق باشد صدمه اى به معامله نمى زند، ولى اگر عقيده به خلاف، سبب شود تا معامله برخلاف واقع، واقع شود باز هم محكوم به بطلان است. مثلًا كسى وكيل است كه فرس زيد را به بكر بفروشد ولى در مقام انشا مى گويد: فرس بكر را به اين ده دينار فروختم. اين گفته خلاف قصد معتبر در معامله است و «العقود تابعه للقصود»، و در اين مورد «ما قُصد لم يقع» و «ما وقع لم يقصد».

نتيجه: تعيين مالك ها به عنوان يك شرط در حال انشاء معتبر نيست و موضوعيت ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 334

شرط چهارم: اختيار

اشاره

الرابع: الاختيار، فلا يقع البيع من المكره، والمراد به الخائف على ترك البيع من جهة توعيد الغير عليه بإيقاع ضرر أو حرج عليه، ولا يضرّ بصحّته الاضطرار الموجب للإلجاء؛ وإنْ كان حاصلًا من إلزام الغير بشي ءٍ، كما لو ألزمه ظالم على دفع مال، فالتجأ إلى بيع ماله لدفعه إليه، ولا فرق فى الضرر المتوعّد بين أن يكون متعلّقاً بنفس المكره- نفساً أو عرضاً أو مالًا- أو بمن يكون متعلّقاً به كعياله وولده؛ ممّن يكون إيقاع المحذور عليه بمنزلة إيقاعه عليه، ولو رضي المكره بعد زوال الإكراه صحّ ولزم.

ترجمه: [شرط] چهارم: «اختيار»: بيع از شخصى كه اكراه شده است واقع نمى شود. مقصود از «مكره» كسى است كه از ترك بيع ترسان باشد؛ از اين جهت كه ديگرى او را بر بيع تهديد نمايد به اين كه ضرر يا حرج بر او واقع نمايد؛ ولى اضطرارى كه او را به فروختن وا دارد، به صحت بيع ضرر نمى رساند اگرچه اين اضطرار به خاطر اين باشد كه ديگرى او

را به چيزى الزام نموده است. مثلًا ظالمى او را ملزم كند كه مالى را بپردازد و او هم ناچار شود مالش را بفروشد تا آن را به او بپردازد. و [در مورد اكراه ] فرقى نيست بين اين كه ضررى كه به او وعده اش داده مى شود به جان يا عِرض و يا مال خود شخص مكره متعلق باشد يا به كسى كه به او وابسته است، مانند عيال و فرزند او؛ [يعنى ] از جمله كسانى كه ضرر زدن به آنان همانند ضرر زدن به خود او است. و اگر شخص مكره بعد از برطرف شدن اكراه راضى شود بيع صحيح و لازم مى شود.

شرح: شرط چهارم از شروط متعاقدين اختيار است. بنابراين، بيع مكره و مجبور واقع نمى شود. درباره اين شرط ابتدا شش مطلب را بررسى مى كنيم، آن گاه چند مسأله را در مورد ابعاد و زواياى گوناگون بيع مكره تبيين مى نماييم:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 335

مطلب اوّل: معناى اختيار

معناى لغوى اختيار: اختيار و تخير در لغت عرب به معناى انتخاب و برگزيدن و ترجيح دادن است؛ چه ترجيح يكى از دو جانب فعل و ترك بر ديگرى، چه ترجيح يكى از دو امر وجودى بر ديگرى.

در كتاب المنجد مى خوانيم:

«تخيّر واختار: اصطفاه وانتقاه، استخار استخارةً: طلب الحيرة».[703]

معناى اصطلاحى اختيار: اختيار در اصطلاح فقها به قرار زير است: شيخ اعظم در مكاسب مى گويد:

المراد بالاختيار القصد إلى وقوع مضمون العقد عن طيب نفس في مقابل الكراهة و عدم طيب النفس، لا الاختيار في مقابل الجبر.[704]

از همين جا تفاوت شرط چهارم (اختيار) با شرط سوم (قصد) روشن مى شود. در شرط سوم اصل قصدِ تحققِ معنا و مدلول عقد مطرح بود ولى در اين جا از

روى رضا و طيب نفس بودن آن مطرح است يعنى از روى ميل باطنى و طيب خاطر مضمون عقد قصد شود نه از روى كراهت باطنى و اجبار و تحميل از خارج.

كلمه اختيار گاهى در مقابل جبر و الجاء به كار مى رود؛ منظور از جبر اين است كه شخص هيچ اراده اى از خود ندارد و عملش مثل حركت دست مرتعش است و در واقع مانند آلت و ابزارى در دست ديگرى است و بدون اراده كارى انجام مى دهد؛ مثلًا كسى را بخوابانند و شراب در حلقش بريزند. در اين جا به قرينه مقابله، مختار كسى است كه با اراده خود كارى را انجام دهد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 336

كلمه اختيار هم گاهى در مقابل اضطرار به كار مى رود؛ مضطر كسى است كه در اثر ضرورت و نياز مبرم تصميم مى گيرد و اقدام مى كند. مثلًا كسى براى نجات از هلاكت، از گوشت مردار تغذيه مى كند يا براى مداواى بيمارى يا اداى دِين ناچار مى شود مال ارزشمندى را بفروشد بدون اين كه كسى از خارج بر او تحميل كند.

در مقابل، مختار كسى است كه چنين ضرورتى ندارد و در شرايطى عادى اقدام به معامله يا كار ديگر مى كند.

كلمه اختيار در بعضى از موارد در مقابل اكراه به كار مى رود؛ مكره كسى است كه ظالمى او را تهديد مالى يا جانى يا آبرويى كند و او از ترس عملى شدن تهديد معامله يا كار ديگر مورد اكراه را انجام دهد. در مقابل، مختار كسى است كه به طيب نفس و بدون تحميل از خارج اقدام به معامله مى كند.

حال اين بحث مطرح است كه آيا اختيار، معانى و موارد استعمال متعددى دارد يا در

همه جا به يك معنا اطلاق مى شود؟ امام راحل بر اين باور است كه اختيار در همه جا يك ماهيت و معنا دارد و به اختلاف موارد، مفهوم و ذات آن مختلف نمى گردد و همه جا داراى يك معناست- چه در برابر جبر به كار برده شود، چه در مقابل اضطرار و چه در مقابل اكراه-.

به نظر امام راحل، اختيار، انتخاب و برگزيدن و ترجيح يك طرف بر طرف ديگر است كه از مبادى فعل ارادى است و جميع افعالى كه با التفات و اراده از انسان صادر مى شود مسبوق به اختيار و ترجيح و گزينش است. البته گاهى منشأ ترجيح يك كار، ملائم با نفس بودن و موافق با شهوت و تمايلات فاعل است كه فاعل با شوق و رغبت، آن را انتخاب و اراده مى كند و انجام مى دهد. و گاهى عملى مخالف ميل و هواى نفس او است و از آن نفرت و كراهت دارد ولى عقل او درك مى كند كه انجامش به صلاح

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 337

است- مثل دفع افسد به فاسد- لذا اختيار و اراده مى كند و انجام مى دهد.[705]

از همين جا امام راحل به اين نكته متفطن شده است كه اختيار، يك شرط جدا در كنار ساير شروط نيست زيرا اگر به معناى ترجيح باشد در بيع مكره نيز وجود دارد و به حكم عقل براى فرار از شرّ ظالم، معامله را انتخاب مى كند و انجام مى دهد، پس بايد بيع مكره صحيح باشد در حالى كه به اتفاق كلمه فقهاى شيعه، بيع مكره باطل است؛ حتى صاحب جواهر در اين باره ادعاى ضرورت مذهب كرده است.[706] و اگر به معناى طيب نفس باشد و بيع

كسى كه كراهت نفس دارد باطل باشد، پس بايد بيع مضطر هم باطل باشد زيرا كراهت نفسانى دارد و دلش نمى خواهد متاعش را بفروشد ولى ناچار است؛ در حالى كه بيع مضطر به اتفاق كلمه صحيح است. و اگر طيب نفس به معناى قصد جدّى، نسبت به وقوع معامله باشد باز هم بايد بيع مكره صحيح باشد؛ زيرا گاهى قصد جدّى به وقوع دارد.

امام راحل از اين جا به اين نتيجه رسيده است كه اساساً طرح اختيار به عنوان يكى از شروط متعاقدان صحيح نيست و بهتر است عدم اكراه را شرط بدانيم يا به عبارتى، وجود اكراه را مانع صحت بدانيم يا اختيار را به معناى سلبىِ عدم اكراه و اجبار معنا كنيم.[707] به همين دليل، امام راحل در كتاب طلاق در مسأله سوم چنين فرموده است:

يشترط في الزوج المطّلق: القصد والاختيار؛ بمعنى عدم الإكراه والإجبار ....[708]

البته در مورد بحث ما در بيع، مثل مشهور اختيار را شرط دانسته و عدم وقوع بيع مكره را بر اين شرط مبتنى كرده است.

به هر حال مقصد اصلى در شرط چهارم بيان بطلان بيع مكره است و متعاقدين نبايد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 338

مكره باشند و از اين مكره نبودن به مختار بودن تعبير شده است، ولى مقصود، روشن است.

مطلب دوم: دلايل لزوم اختيار و عدم وقوع بيع مكره

دليل اوّل: فرد مكره اصلًا قصد تحقق مدلول عقد را ندارد تا عقد او صحيح باشد و منعقد شود، و قطعاً قصد تحقق مدلول عقد، شرط صحت عقد و بلكه مقوم آن است؛ زيرا عقود و ايقاعات از عناوين قصديه اند و بدون قصد، صدق بيع و مانند آن مختل است.

اين دليل از ظاهر كلام برخى از فقها از جمله

شهيد اوّل در دروس [709] و شهيد ثانى در مسالك و فاضل نراقى در مستند استفاده مى شود. اين عدّه از فقها مى فرمايند: بايد قصد مدلول احراز شود تا معامله منعقد شود. نسبت به مكره اين امر محرز نيست و مشكوك است؛ لذا منعقد نمى شود. از كلام برخى از فقها نيز استفاده مى شود كه مكره در قصد تمليك خود جدّى نيست؛ زيرا راضى به معامله نيست تا به جِدّ انشاى معامله كند، و جدّى بودن امرى قلبى و قصدى است و اكراه پذير نيست، و تا قصد المدلول جدّاً نيايد معامله منعقد نمى شود و موقوف به رضايت بعدى هم نيست.

پاسخ: اوّلًا فرض مختار بودن و مكره نبودن متعاقدان به عنوان شرط چهارم پس از فرض قصد مدلول همان شرط سوم است كه قبلًا ذكر شد، و اگر ادّعا شود كه مكره چون قصد مدلول ندارد يا محرز نيست يا جدّى نيست، خواهيم گفت شرط چهارم به شرط سوم برمى گردد و شرط جدايى نخواهد بود و خود فقهاى مزبور نيز به آن ملتزم نيستند.

ثانياً ملاحظه موارد اكراه نشان مى دهد كه از ناحيه قصد مدلول عقد، كمبودى ندارد. مثلًا كسى كه زير شكنجه به جرمى اعتراف مى كند قطعاً چنين نيست كه صرفاً الفاظى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 339

بدون معنا و بدون قصد مدلول بر زبان جارى مى كند؛ بلكه كاملًا قصد مدلول دارد و بر اساس اعترافات، مورد محاكمه و مجازات قرار مى گيرد و عليه او احتجاج مى شود.

ممكن است سرچشمه اصلى طرح بحث اكراه و مكره و رفع اثر سخن يا عمل اكراهى، آيه ... إِلا مَنْ اكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِيمَانِ ...[710] باشد كه در مورد سبّ و برائت از پيامبر

(ص) وارد شده است و از آيه و روايات استفاده مى شود كه فلان سخنان واقعاً سبّ معصوم و تبرّى از او است، ولى چون اكراهى است مؤاخذه و اثرى ندارد نه اين كه سبّ نباشد؛ در حالى كه اگر صرفاً قصد لفظ باشد بدون قصد مدلول، صدق سبّ و لعن و برائت ناتمام است.

ثالثاً از فتاواى گوناگون فقها در فروع گوناگونِ بيعِ اكراه، به روشنى استفاده مى شود كه مكره قصد تحقق مدلول هم دارد و جدّاً انشاى بيع مى كند ولى منشأ آن اكراه است. براى مثال به فتواى مشهور اگر پس از زوال اكراه، طرف راضى شود و اجازه كند معامله منعقد مى شود. اين فتوا در صورتى صحيح است كه طرفين در هنگام انشاى معامله، قصد تحقق مدلول را دارند و تنها رضايت و طيب نفس ندارند كه آن هم لزومى ندارد در هنگام عقد باشد، بلكه اگر فعلًا هم ضميمه شود كفايت مى كند. و اگر از اول، قصد مدلول نباشد اصلًا بيع صدق نمى كند و معنا ندارد كه بعداً صحيح و لازم گردد و «الشي ء لا ينقلب عمّا هو عليه».

نتيجه: دليل اوّل ناتمام است و از اين راه بطلان عقد مكره و اشتراط اختيار و عدم اكراه ثابت نمى شود و چون ظاهر سخن شهيد ثانى و ديگران پذيرفتنى نيست شيخ اعظم و ديگران در صدد توجيه برآمده اند كه طرح آن ها ضرورت ندارد.[711]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص339

ته ديگر اين كه آنچه تا به حال تبيين شد بر اين فرض بود كه داعىِ مكره بر عقد، واقعاً دفع اكراه باشد و صرفاً از ترس ظالم اقدام به انشاى عقد يا اقدام به امضاى سند

كوثر

فقه (محمدى)، ج 2، ص: 340

كند، اگرچه داراى كراهت باطنى است. امّا اگر به دنبال اكراه، خودش هم تصميم به فروش گرفت به گونه اى كه اگر اكراه نبود متاع مورد نظر را مى فروخت. در اين صورت بيع او صرفاً عقيب اكراه مكرِه واقع شده است. قطعاً اين بيع صحيح و لازم است و از مفروض بحث خارج است.

دليل دوم: اجماع، عده اى در مورد بحث، ادعاى اجماع كرده اند.[712] اصل ادعاى نفى خلاف و بلكه ادعاى اجماع بعيد نيست و از فقهاى اماميه كسى مخالفت نكرده است ولى اشكال اين جاست كه اين اجماع، اجماع تعبدىِ كاشف از رأى معصوم نيست بلكه مدركى است و مدركش آيه تجارت و روايت رفع اكراه و روايات طيب نفس مالك و روايات طلاق مكره است كه به تفصيل بررسى خواهد شد.

دليل سوم: آيه تجارت از روى تراضى: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لَا تَأكُلُوا أمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ إِلا أن تَكُونَ تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ مِنْكُمْ وَ لَا تَقْتُلُوا أنْفُسَكُمْ إِنَّ اللهَ كَانَ بِكُمْ رَحِيماً[713] درباره اين آيه به تفصيل در دليل سوم از ادله مفيد ملك بودن معاطات، بحث شد. در اين جا به چند نكته اشاره مى شود آن گاه كيفيت استدلال بررسى مى گردد:

الف) كلمه «اكل» در آيه، كنايه از مطلق تصرّف در مال ديگران و تملك و تصاحب اموال ديگران است و خصوصِ خوردن به عنوان فعل مخصوص، مورد نظر نيست وگرنه بايد أموالِكُم مخصوص مأكولات باشد كه تخصيص اكثر است و قبيح.

ب) حرف باء در بِالباطِلِ براى مقابله نيست بلكه براى سببيت است. دليل آن هم قرينه داخلى و خارجى است. قرينه داخلى ذيل آيه است، يعنى تِجَارَةً عَنْ تَراض ...؛ زيرا منظور از تجارت، سبب مملك است

و به قرينه مقابله، مراد از بِالباطِلِ ، اسباب مملكه ديگر، غير از تجارت صحيح است. قرينه خارجى رواياتى است كه باطل را به قمار و دزدى و مانند آن تفسير كرده است كه اين ها راه هاى باطل و نامشروع تملك مال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 341

مردم هستند.[714] بنابراين، مفاد صدر آيه اين است كه از راه هاى باطل و ناصحيح، اموال يكديگر را تملك و تصاحب نكنيد بلكه از راه داد و ستد با تراضى اقدام كنيد.

ج) دو احتمال در استثنا: يكى استثناى متصل و ديگرى استثناى منقطع كه به صورت مشروح در بحث معاطات تبيين شد.

د) كلمه تراض در آيه به معناى قصد مدلول نيست تا مقصود اين باشد كه تجارت با قصد مدلول، مجوّز اكل و تصرف و تملك است، بلكه به معانى طيب نفس داشتن و مكره نبودن است زيرا اگر به معناى قصد مدلول باشد آوردنش لغو خواهد بود كه كلام حكيم برتر از آن است.

توضيح: خود كلمه تجارت بر قصد مدلول دلالت مى كند زيرا تجارت از عناوين قصدى است و بدون قصد مدلول، معامله و بيع و تجارت صدق نمى كند. بنابراين، نيازى به ذكر عَنْ تَراضٍ به معناى «عن قصد الطرفين المدلول» نيست. پس ذكر آن لغو يا توضيحى است كه مثل لغو است؛ آرى به معناى مكره نبودن و به زور معامله نكردن و با طيب نفس تجارت كردن است و لغو نيست.

با توجه به چند نكته فوق، استدلال به آيه از سه راه متصور است:

1. يا به مفهوم وصف آيه استناد شود كه تجارت را مقيد كرده است به قيد تراضى، و مفهومش اين است كه تجارتى كه با تراضى نباشد

منعقد نمى شود. اين بيان ناتمام است زيرا در اصول بيان شده است كه وصف مفهوم ندارد.

2. يا به مفهوم حصر آيه استناد شود، بنابراين كه استثنا متصل باشد. بر اين اساس استدلال كاملًا صحيح است زيرا مفيد حصر است و مفادش اين است كه تنها مجوز اكل، تجارت با تراضى است و مفهوم حصر استثنا اين است تجارتى كه بدون تراضى باشد منعقد نمى شود و معامله فرد مكره از مصاديق تجارت بدون تراضى است، پس واقع نمى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 342

ولى قبلًا در بحث معاطات بيان شد كه استثنا منقطع است نه متصل. بنابراين، اين بيان نيز ناتمام است.

3. بنابر اين كه استثنا منقطع باشد على القاعده مفيد حصر نيست و مفهوم ندارد، زيرا ذيل كلام به منزله جمله مستقلى است و گويا گفته شده است: «التجاره عن تراض مجوّز للأكل»، و چون مفيد حصر نيست مفهوم ندارد كه تجارت بدون تراضى باطل باشد. ولى از آن جا كه آيه در صدد بيان اسباب صحيح تملك و تميز آن ها از اسباب فاسد و باطل است و در اين مقام دو قسم بيشتر بيان نكرده است مى توان برداشتِ حصر كرد؛ يعنى تنها راه تملك اموال مردم، تجارت با تراضى است؛ آن گاه مى توان گفت بيع مكره منعقد نمى شود. به بيان ديگر مى توان گفت: تجارت با تراضى موضوعيت دارد و يكى از مصاديق، تملك مال ديگران به حقّ است و آيه در مقام بيان، تملك را دو قسم كرده است: يكى تملك به غير حقّ و ديگرى تملك به حقّ، و قسم سوم ندارد. آيه در مقام بيان تملك به حقّ، تراضى را قيد كرده و فرموده است منحصراً

با اين قيد، تملكِ به حقّ است و بدون آن تملّكِ به حقّ نيست و چون بيع مكره اين قيد را ندارد پس تملك به حقّ نيست.

دليل چهارم: روايات طيب نفس. مهم ترين روايت، موثقه سماعه از امام صادق (ع) است:

فى حديث أنّ رسول الله (ص) قال:

«من كانت عنده أمانته فليؤدّها إلى من ائتمنه عليها، فإنّه لا يحلّ دم امرئ مسلم ولا ماله إلا بطيبة نفسٍ منه».[715]

شيوه استدلال: در ظاهر كلام، حكم شرعىِ «

لا يحلّ

» به عين خارجى «خون و مال» اسناد داده شده است و در اين گونه موارد از نظر مشهور فعل اختيارىِ مكلف بايد مقدر باشد. بنا بر يك قول، مقدر «فعل مناسب» است و در اين جا «تصرف» مقدر است. ولى اين احتمال هيچ شاهدى ندارد. بنا بر قول ديگر تمام افعال مربوطه به مال مردم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 343

(امساك، تصرف، تملك، هديه دادن و ...) در تقدير است و حذف متعلق، مفيد عموم است. بنا بر تقدير همين احتمال قوى است و در نتيجه قابل استدلال است؛ زيرا تملك مال مردم بدون رضايت و طيب نفسِ مالك، ممنوع است و اگر بيع اكراهى صحيح بود وجهى براى منع نبود. و بنا بر قول ديگر نيازى به تقدير نيست و اساساً تقدير، خلاف اصل است و ظاهر حديث، اسناد حرمت به خود مال است و منظور، حرمت ذات و ماهيت مال مردم است و حرمت ذات به حرمت تمام افعال مربوط به آن است؛ از جمله تملك آن و حرمت تصاحب بدون طيب نفس، دليل بر عدم انعقاد بيع مكره است.

يك اشكال: حرمت، ظهور در حرمت تكليفى دارد و حديث فوق، حداكثر بر حرمت

تكليفى تصرف در مال مردم دلالت دارد و حكم وضعِى آن را بيان نمى كند تا دليل بر بطلان بيع مكره باشد.

جواب: اوّلًا حرمت جميع جهات مربوط به مال مردم، براى كشف بطلان كافى است، زيرا اگر بيع مكره باطل نباشد وجهى براى حرمت تصرّف نداريم، مگر اين كه تعبداً حرام باشد كه قطعاً حرام نيست؛ ثانياً واژه حلال و حرام در روايات به معناى عرفى و لغوىِ آن (رخصت و ممنوعيت) است و هركدام از تكليف و وضع را شامل مى شود.

نتيجه: دلالت روايت فوق، بر عدم انعقاد بيع مكره، خالى از اشكال است.

دليل پنجم: روايات باب طلاق و عتق مكره:

در اين جا مهم ترين روايت، حسنه يا صحيحه زراره از امام باقر (ع) است:

قال: سألته عن طلاق المكره وعتقه؟ فقال:

«ليس طلاقه بطلاق ولا عتقه بعتق ...».[716]

شيوه استدلال: در اين حديث، يا مقصود اين است كه بر طلاق و عتق مكره، اسم و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 344

عنوان طلاق و عتق صدق نمى كند تا احكام و آثار آن ها مترتب شود، و يا مراد اين است كه طلاق و عتق مكره صحيح نيست، داراى فايده و اثر هم نيست و موجب جدايى و آزادى نمى گردد. در اين ميان، احتمال دوم قوى است زيرا در روايت، امام (ع) بر طلاق و عتق مكره، اطلاق طلاق و عتق كرده و اگر بلافاصله در ذيل آن نفى ماهيت طلاق كند صدر و ذيل، يك كلام متناقض مى شود، يعنى هم طلاق هست و هم طلاق نيست؛ و هكذا در عتق. ولى به هر حال به خوبى از روايت استفاده مى شود كه طلاق و عتق مكره منعقد نمى شود و وجود آن كالعدم است، آن گاه به

ضميمه عدم فصل قطعى،[717] در ساير عقود و ايقاعات نيز عقد اكراهى اثر ندارد و منعقد نمى شود؛ پس بيع مكره نيز واقع نمى شود.

دليل ششم: حديث معروف رفع از رسول اكرم (ص) كه شيخ صدوق (رحمه الله) در دو كتاب خصال [718] و توحيد[719] از امام صادق (ع) نقل كرده است:

قال: قال رسول (ص):

«رفع عن امتي تسعة: الخطأ، والنسيان، وما اكرهوا عليه، وما لا يعلمون، وما لا يطيقون، وما اضطرّوا إليه، والحسد، والطيرة، والتفكر في الوسوسة في الخلق ما لم ينطق بشفةٍ».

شاهد، جمله «

وما اكرهوا عليه

» است كه قطعاً از ماء موصول حكم شرعى اراده نشده است؛ زيرا حكم فعل اختيارى خداوند است و معقول نيست كه بنده نسبت به فعل خداوند مكره باشد، بنابراين مقصود، فعل مكلّف است؛ يعنى ظالمى او را بر انجام آن مجبور كرده است. ديگر اين كه نفى حقيقى فعل اكراهى هم مقصود نيست [720] زيرا اين معنى مستلزم كذب است و وجداناً مسلمانانى را مشاهده مى كنيم كه توسط ظلمه و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 345

طواغيت بر انجام كارهايى مكره مى شوند. بنابراين، منظور نفى خود فعل اكراهى نيست بلكه نفى آثار آن است.

گفتنى است در اين جا چند احتمال وجود دارد: 1. اين كه خصوص مؤاخذه در تقدير باشد؛ يعنى فعل اكراهى مسلمانان سبب مؤاخذه و عقاب آنان نيست.

اشكال اين احتمال: مؤاخذه امرى عقلى و به حكم مستقل عقل است و ربطى به شارع بما هو شارع ندارد و وضع آن به دست او نيست تا رفعش به دست او باشد.

2. خصوص اثر شرعىِ بارز و ظاهر، مقدر باشد كه متناسب با هر فرازى از فرازهاى حديث رفع، اثر خاصى وجود دارد.

اشكال اين احتمال: هيچ دليل وجود

ندارد كه اثر بارز مقدر باشد؛ افزون بر اين، تعيين اثر بارز در هر مورد مشكل است.

3. جميع آثار و احكام شرعى (هم تكليفى و هم وضعى) مقدّر باشد. شاهد اين گفته حذف متعلق است كه مفيد عموم است.

بنابراين احتمال، حديث رفع دليل بر آن است كه فعل اكراهى نه تكليفاً حرام است و نه وضعاً صحيح و لازم؛ بلكه حرمت و صحت و لزوم برداشته شده است.

ولى احتمال قوى تر كه مختار امام راحل در كتاب بيع است اين است كه اصولًا تقدير، خلاف اصل است و ضرورتى هم ندارد؛ بلكه ظاهراً رفع به خود فعل اكراهى نسبت داده شده است و مى توان گفت خود فعل اكراهى برداشته شده است امّا نه حقيقتاً و وجداناً بلكه از راه ادعا و تنزيل. يعنى از آن جا كه وجود فعل اكراهى شرعاً مثل عدم آن است گويا اصلًا محقق نشده است و در نتيجه يا هيچ اثرى بر آن مترتب نيست و يا معظم آثار شرعى بر آن مترتب نيست؛ اگر هم اثر نادرى دارد قابل اعتنا نيست.

بنا بر اين احتمال نيز حديث رفع به وضوح دلالت دارد بر اين كه وجود بيع اكراهى كالعدم است و اثرى ندارد. مطلوب ما نيز همين است.[721]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 346

وجه قوت اين احتمال: ساير احتمالات، عموماً در تقدير و حذف مضاف، مشترك بودند؛ تقدير هم خلاف اصل است. ولى در اين احتمال تقدير مطرح نيست بلكه صرفاً تصرف در امر عقلى است؛ يعنى ادعا كرده ايم كه وجود كار اكراهى مثل عدم آن است كه سپس لفظ در مفاد خودش استعمال شده است.

نتيجه: حديث رفع به خوبى بر عدم انعقاد بيع

مكره دلالت دارد و نيازى به استشهاد به صحيحه ابى نصر بزنطى [722] نيست كه شيخ اعظم به آن تكيه كرده است.[723]

دليل هفتم: اين دليل از امام راحل در كتاب بيع نقل مى شود. حضرت امام فرموده است:

مضافاً إلى أنّ الأمر كذلك عند العقلاء أيضاً فإنّهم لا يلزمون العاقد مكرهاً بالعمل به وأدلّة نفوذ المعاملات منصرفة عن مثله أيضاً.[724]

ممكن است اين جمله امام دو دليل باشد: يكى سيره عقلاى عالم كه بر معاملات مكره ترتيب اثر نمى دهند و فرد مكره را به وفا به عقد و عمل به موجب آن و تسليم مبيع به مشترى، ملزم نمى كنند و شرعاً هم اين سيره ردع نگرديده است پس معتبر است.

دليل ديگر انصراف است. ادله صحت و لزوم معاملات، يعنى أحَلَّ اللهُ البَيْعَ ، أوْفُوا بِالْعُقُودِ و ... از بيع مكره انصراف دارند و بر بيع متعارف و عقلايى (بيع مختار) حمل مى شوند و در نتيجه بيع مكره مشمول اطلاقات و عمومات نيست، لذا به اصل اولى در معاملات (اصل فساد) برمى گرديم.

حال اگر انصراف ادلّه را بپذيريم بيع مكره مقتضى براى صحت ندارد و اگر نپذيريم و ادلّه به اطلاق خود باقى باشند و بيع مكره را نيز شامل شوند و مقتضى موجود باشد،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 347

روايات بطلان بيع مكره مانع است و جلوى مقتضى را مى گيرند و چون به عنوان ثانوى است حاكم بر اطلاقات و عمومات صحت و نفوذ است و دامنه آن ها را محدود مى كند. پايان سخن اين كه اكراه مانع است و بيع مكره واقع نمى شود.

يك نكته: فقهاى عظيم الشأن، از جمله امام راحل شرط بلوغ و عقل و قصد را كه مطرح كرده اند به دنبالش صريحاً گفته اند: «فلا يصحّ

بيع الصبي، فلا يصحّ بيع المجنون ...». ولى به شرط اختيار و عدم اكراه كه رسيده اند تعبيرشان عوض شده و گفته اند: «فلا يقع البيع من المكره». منظور اين است كه فعلًا بيع مكره منعقد نمى شود ولى منافاتى ندارد كه پس از زوال اكراه اگر راضى شد بيع صحيح باشد؛ مثل بيع فضولى كه با اجازه بعدى صحيح است. اين مسأله در مطلب هشتمِ شرط اختيار، در ادامه همين مسأله تشريح خواهد شد.

مطلب سوم: حقيقت اكراه

در مطلب قبلى درباره حكم بيع مكره بحث شد؛ در اين مطلب درباره موضوع اكراه بحث مى شود. اكراه در اصطلاح فقه معناى خاصى ندارد، بلكه به معناى لغوى و عرفى خود باقى است: در كتاب المنجد مى خوانيم:

أكره الرجل: حمله على أمر يكرهه وأكره فلاناً على الأمر: حمله عليه قهراً.[725]

در المصباح المنير آمده است:

أكرهته على الأمر إكراهاً: حملته عليه قهراً.[726]

در مفردات راغب آمده است:

والإكراه يقال في حمل الإنسان على ما يكرهه.[727]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 348

در أقرب الموارد مى خوانيم:

أكرهه على الأمر: حمله عليه قهراً، أكره فلاناً: حمله على أمر يكرهه.[728]

شيخ اعظم در مكاسب مى فرمايد:

ثمّ إنّ حقيقة الإكراه لغة وعرفاً: حمل الغير على ما يكرهه.[729]

بنابراين، اكراه از حقايق لغويه و عرفيه عامه است و از كلام مصباح و از بخشى از كلام المنجد و أقرب الموارد به دست مى آيد كه با زور و قهر و غلبه كسى را بر كارى وادار كردن اكراه است؛ خواه كارى باشد كه فرد مكره قلباً از آن متنفر است و كراهت دارد و يا كارى باشد كه قلباً متنفر نيست و بلكه مشتاق است ولى به زور نمى خواهد انجام دهد و با ميل و رغبت مى خواهد انجام دهد.

ولى بعضى ديگر

از كلمات المنجد و أقرب الموارد و نيز از كلام راغب در مفردات دلالت دارد بر اين كه اكراه، حمل انسان است بر كارى كه كراهت دارد. قدر متيقن از كلام اهل لغت هم همين معناست، و لذا شيخ اعظم قيد «يكرهه» را در تعريف آورده است. البته در مورد كسى كه از قبل كراهتى بر او نيست ولى از دستور دادن ديگرى خشنود نيست و اگر امر كنند ناراحت مى شود اكراه صدق مى كند ولى بالعرض و پس از حمل و امر غير است نه قبل از آن.

شيخ اعظم براى صدق اكراه قيودى را اضافه نموده و چنين گفته است:

ويعتبر في وقوع الفعل عن ذلك الحمل: اقترانه بوعيد منه، مظنون الترتّب على ترك ذلك الفعل، مضر بحال الفاعل أو متعلّقه نفساً أو عرضاً أو مالًا.[730]

از اين عبارت سه قيد به دست مى آيد: 1. حمل، مقرون به تهديد فرد حامل و مكره باشد؛ 2. مكره ظن داشته باشد و احتمال قوى بدهد كه اگر فعل اكراهى را انجام ندهد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 349

طرف تهديدش را عملى مى كند؛ 3. تهديد بر چيزى باشد كه به حال خود فاعل (مكرَه) يا متعلّقين او ضرر مالى يا آبرويى يا جانى داشته باشد.

بررسى قيدهاى مزبور:

الف) آيا اقتران به تهديد، در صدق اكراه دخيل است و بدون آن، اكراه صدق نمى كند يا مجرّد امر و طلب بيع از يك فرد ظالم جائرى كه از شرّ و ضرر او ايمن نباشد كفايت مى كند؟ شيخ اعظم اقتران را معتبر دانسته است. البته غالباً هم در خارج چنين است ولى ضرورت ندارد و به صرف طلب يك فرد ظالم هم اكراه صدق مى كند.

ب) گاهى

مكرَه يقين دارد كه مكرِه تهديدش را عملى مى كند و به وى ضرر مى زند يا او را شديداً در مضيقه قرار مى دهد، و گاهى يقين ندارد ولى ظن و گمان دارد و احتمال قوى و غالب مى دهد، و گاهى مجرد احتمال عقلايى است و خائف است از اين كه ضررى به او بزنند، شيخ اعظم صريحاً ظن به ترتب ضرر را قيد كرده اند ولى هيچ دليلى ندارد و مجرّد خوف از ضرر و نگرانى از عملى شدن تهديد كفايت مى كند و از نظر عقلا فرد، مكره شمرده مى شود؛ به همين سبب است كه امام راحل در تعريف «مكره» از لفظ «الخائف ...» استفاده كرده است. و چه بسا احتمال ضعيف است ولى محتمل قوى است و طرف احتمال مى دهد كه اگر انجام ندهد كشته مى شود؛ در اين جا احتمال ضعيف هم كفايت مى كند و اكراه صادق است.

ج) اگر ملاك، ضرر به حال فرد مكره باشد، افراد متفاوت هستند و چه بسا ضرر مالى خاصّى براى كسى ضرر مالى كثير به حساب آيد امّا در حقّ فرد ديگرى ضرر قابل اعتنايى نباشد. اين، يك ضابطه كلى ندارد. آرى اگر مناط را ضرر معتنابه و عقلايى بدانيم ضابطه مند مى شود و هرجا كه ضرر، قابل ملاحظه باشد اكراه صدق مى كند و چه بسا تهديد به از دست دادن منفعت قابل ملاحظه كافى، باشد تا اكراه صدق كند.

خوشبختانه خود شيخ اعظم در جاى ديگر خوف ضرر را مطرح كرده و گفته است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 350

لأنّه يعتبر فيه أن يكون الداعي عليه هو خوف ترتب الضرر المتوعد به على الترك.[731]

و شايد تعبير شيخ در آغاز بحث، به ظن به ضرر، متابعت از فقهاى عظام است كه

آن ها نيز به پيروى از شيخ طوسى در مبسوط چنين تعبير كرده اند[732] شيخ همچنين در مكاسب محرمه در باب ولايت از ناحيه حاكم جائر بحث خوف ضرر را عنوان كرده كه پيدا است منظور شيخ، خوف ضرر است ولو ظن به ضرر نباشد.

د) گاهى داعى و انگيزه مكرَه بر عمل، صددرصد دفع اكراه و تهديد و ضرر از خود است كه در اين جا حتماً اكراه صدق مى كند، ولى گاهى به دنبال اكراه، خود شخص واقعاً تصميم مى گيرد و عمل را انجام مى دهد، به گونه اى كه اگر اكراه نباشد آن عمل را انجام مى دهد. گفتنى است چنين كارى اكراهى نيست.

ه) گاهى در ضررى كه محتمل و عقلايى است اگر به فرد مكره متوجه شود، معلوم مى شود ضرر از سوى خود آمر به فعل است. در اين جا يقيناً اكراه صدق مى كند، ولى گاهى از سوى شخصى ديگر است و يقينى است كه خود طالبِ عمل، آسيبى به شخص نمى زند ولى از ناحيه اطرافيان او احتمال آسيب و ضرر مى رود. گاهى هم ضرر از سوى خداوند؛ يعنى ضرر، آسمانى است؛ مثلًا پيامبرى يا امامى يا يكى از اولياء از فردى مى خواهند كه فلان كار را انجام دهد و تهديدش مى كنند كه در صورت انجام ندادن، عذاب الهى و بلاى آسمانى نازل مى شود كه مخاطب، از ترس عذاب آن كار را انجام مى دهد.

از كلام سيد در حاشيه استفاده مى شود كه تنها در صورت اوّل اكراه صدق مى كند و در صورت دوم و سوم اكراه نيست.[733] ولى اين سخن قابل مناقشه است، چون در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 351

صورت دوم نيز عرفاً اكراه صادق است و حكم فعل اكراهى بر آن مترتب

است. آرى در صورت سوم اكراه صدق نمى كند؛ زيرا قوام اكراه به حمل و وادار كردن يك انسان به وسيله انسان ديگر است نه وادار كردن و تهديد كردن به نزول بلاى آسمانى و عذاب الهى.

و) شيخ اعظم در ادامه، مناط صدق اكراه را سقوط فاعل از استقلال در تصرف دانسته است، ولى اين هم قابل مناقشه است؛ زيرا اگر منظور اين است كه داعىِ فاعل از فعل، دفع شرّ ظالم است- و او اگر مكره نبود انجام نمى داد- صحيح است؛ ولى اگر منظور اين است كه اراده فاعل دخالت ندارد و او به منزله آلت و ابزارى بى اراده است، يا اراده او جزء علت فعل او است ما قبول نداريم؛ فعل اكراهى مثل فعل اختيارى صد در صد با اراده فاعل انجام مى گيرد و استقلال دارد، منتها عامل ترجيح و انتخاب جانب فعل و سپس اراده كردن و انجام آن، دفع شرّ و ضرر ظالم است.

ز) آخوند نكته اى را از شيخ اعظم آورده كه متين است. شيخ مى گويد مطلق انجام كار براى دفع يك ضرر را اكراه نمى گويند؛ مثلًا يك ظالمى شخصى را مكره كرده است كه مقدارى پول به او بدهد و فرد مكرَه راهى ندارد مگر اين كه متاعى را بفروشد و پول تهيه كند و به ظالم بدهد؛ اين شخص در اين جا بر خودِ بيع، مكره نيست و بيع صحيح است، بلكه بر دادن پول مكره است كه آن هم غير از خود بيع است. بيع براى دفع ضرر است و اگر به صرف اين عمل، اكراهى باشد بايد نيمى از كارهاى روزمرّه انسان ها اكراهى باشد؛ زيرا افعال انسان يا براى جلب منفعت است

و يا براى دفع ضرر؛ و هيچ كس به اين لازم ملتزم نيست.

نتيجه: حقيقت اكراه روشن شد؛ يعنى كسى را به زور بر كارى وادار كردن؛ خواه با تهديد زبانى باشد، خواه بدون آن؛ خواه ظن به ضرر وجود داشته باشد، خواه خوف ضرر در ميان باشد؛ خواه به حال شخص مكره ضرر داشته باشد، خواه ضرر نداشته باشد. ديگر اين كه بيش تر مصاديق فعل اكراهى از نظر خود عقلا روشن است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 352

اكراه به حقّ

اكراه به حقّ يا اكراهى كه از سوى حاكم شرع و فقيه عادل است يا از سوى امام و پيامبر و يا از سوى خدا؛ مثل اكراه مديون بر فروش املاك و مستغلات خود و پرداخت ديون مردم، يا اكراه محتكر بر بيع ارزاق عمومى، يا مكره نمودن راهن بر فروش عين مرهونه و پرداخت حقّ مرتهن و .... آيا معاملات چنين مكرهى- كه به حق اكراه شده- صحيح است يا اين نوع نيز منعقد نمى شود؟

پاسخ اين است كه حتماً منعقد مى شود و معامله صحيح و لازم است و مشمول حديث رفع «رفع ما اكرهوا عليه» نيست، زيرا اوّلًا چنين اكراهى موضوعاً از اكراه مصطلح و معروف خارج است، زيرا در اكراه معروف، فرد ظالم و جائرى، اكراه كننده است در حالى كه در اين جا اكراه از ناحيه شريعت و شارع است كه مالك حقيقى و صاحب اختيار خود ما و همه دارايىِ انسان هاست؛ ثانياً بر فرض كه اكراه صدق كند ولى قطعاً از حديث رفع مستثناست زيرا قطعاً خود شارع در اين موارد امر به بيع نموده و يا آن را اجازه داده است؛ و اگر باز هم اين

بيع منعقد نشود اين اذن و ترخيص يا امر شارع لغو خواهد بود كه با حكمت خداى حكيم منافات دارد.

مطلب چهارم: معاملات مضطر

مطلب چهارم در ذيل شرط چهارم درباره بيع انسان مضطر است. اگر كسى مضطر و ناچار شد و از روى ضرورت و نياز شديد همچون مداواى بيمارى، سدّ جوع، رفع عطش و ... مجبور شد مالى را بفروشد آيا اين معامله مثل معامله مكره منعقد نمى شود يا اين كه صحيح است و منعقد مى شود؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 353

تفاوت اكراه و اضطرار

حاصل نظريه شيخ اعظم در مكاسب [734] از اين قرار است: اضطرار آن است كه از ناحيه كارِ انسان ديگرى پيش نمى آيد، بلكه به سبب گرسنگى و تشنگى و بيمارى و مانند آن پيش مى آيد. ولى اكراه آن است كه از سوى ديگران كارى بر انسان تحميل مى شود و انسان مجبور مى شود آن را انجام دهد. اكراه دو نوع است: گاهى اجبارى است كه به درجه الجاء مى رسد، يعنى فرد مكره هيچ راه فرارى ندارد و تمام راه ها به روى او بسته است و او ناچار از انجام كار اكراهى است؛ نظير اكراه عمار ياسر و پدر و مادرش بر دشنام پيامبر (ص). چنين اكراهى هم حكم وضعى را برمى دارد و صحيح نيست، مثل طلاق مكره و هم حكم تكليفى را برمى دارد، كه اگر منهاى اكراه، حرام بود با اكراه، حرمت و عقوبت ندارد.

و گاهى اكراهى است كه به اين درجه نمى رسد بلكه صرفاً نبود رضايت و طيب نفس است- نظير اكراهى كه از سوى همسر يا والدين انسان به او متوجه مى شود. اين اكراه تنها حكم وضعى را برمى دارد و اثر تكليفى را مرتفع نمى كند. ملاكِ مكره بودن در معاملات، همين مرتبه از اكراه است و نبود طيب نفس، سبب عدم انعقاد عقد و ايقاع است حتى

اگر به درجه الجاء و اجبار نرسيده باشد.

مدرك شيخ اعظم روايت عبداللّه بن سنان از امام صادق (ع) است [735] كه به زودى در مسأله يكم از مسائل بيع مكره مورد بحث و بررسى قرار خواهد گرفت.

محقق اصفهانى در حاشيه مكاسب [736] مى گويد: اكراه با همه مراتب آن (همان دو مرتبه اى كه شيخ فرمود) مخصوص احكام وضعى است يعنى صحت و فايده و لزوم را برمى دارد و كارى با حكم تكليفى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 354

نظريه امام راحل (رحمه الله)

امام راحل نظريه شيخ اعظم و مرحوم اصفهانى را نقد مى كند، امّا ابتدا تفاوت اكراه و اضطرار را بيان مى فرمايد: اضطرار صفتى براى شخص مضطر است و از صفات انفعالى است؛ يعنى در واقع، فردِ مضطر از چيزى متأثر و منفعل است و تحت تأثير عاملى مثل گرسنگى و بيمارى و مانند آن ناچار از بيع است، ولى اكراه اگر مصدر به معناى اسم فاعل باشد صفت فرد مكرِه و از صفات فعل است كه از فعل او انتزاع مى شود اگر به اين معنا باشد ميان اضطرار و اكراه هيچ رابطه اى نيست؛ نه مفهوماً و نه مصداقاً، بلكه اين دو با هم تباين كلى دارند. اگر اكراه مصدر به معناى اسم مفعول باشد صفت فرد مكرَه است و از صفات انفعالى است. اگر به اين معنا باشد گرچه مفهوماً غير از اضطرار است ولى از نظر موارد تصادق، عام و خاص من وجه مى باشند: مادّه اجتماع، انسانى است كه هم مكرَه است و هم مضطر؛ ماده افتراق، اكراه انسانى است كه مكره شده و ديگرى به زور وادارش كرده است ولى مضطر نيست؛ به اين صورت كه اگر نفروشد در مضيقه و حرج

شديد باقى خواهد ماند و از گرسنگى يا بيمارى تلف خواهد شد. ماده افتراق هم اضطرار مضطرى است؛ به اين صورت كه اگر نفروشد در مضيقه قرار خواهد گرفت ولى هيچ تهديد و زورى عليه او وجود ندارد.[737]

امام راحل درباره اين سخن شيخ اعظم كه گفته است اضطرار مخصوص الجائى است كه از ناحيه غير نيست و از ناحيه خود شخص است مى فرمايد: گاهى منشأ اضطرار و ضرورت گرسنگى و تشنگى و مانند آن است كه آدمى را تهديد مى كند و در معرض هلاكت قرار مى دهد، و گاهى از الزام و اجبار ديگرى سرچشمه مى گيرد، امّا نه از الزام بر خود بيع مال تا نامش اكراه باشد. چنين شخصى در اين جا مضطر به بيع است ولى مكره بر بيع نيست و منشأ اضطرار هم الزام غير است. بنابراين دايره اضطرار وسيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 355

است و عرفاً بر اين امر، اضطرار صدق مى كند و طرف معمولًا مى گويد: ناچار بوديم. اتفاقاً همين معنا از بخشى از كلام شيخ استفاده مى شود. وى مى گويد:

وليس دفع مطلق الضرر الحاصل من إيعاد شخص يوجب صدق المكره عليه فإنّ مَن أكره على دفع مال وتوقف على بيع بعض أمواله فالبيع الواقع منه لبعض أمواله وإن كان لدفع الضرر المتوعد به على عدم دفع ذلك المال إلا أنّه ليس مكرهاً عليه.[738]

امام راحل در كتاب البيع [739] در نقد اين كلام شيخ [740] فرموده است: اين تفصيل خلاف اطلاق حديث رفع و آيه رفع اكراه است. ايشان به طور مطلق اكراه را رافع اثر وضعى و تكليفى دانسته است، لذا پذيرفتنى نيست.[741] در نقد كلام محقق اصفهانى [742] هم مى فرمايد: اين نيز خلاف اطلاق آيه و روايات

رفع اكراه است و پذيرفتنى نيست.[743]

نتيجه: هرجا كه اكراه صدق كند- به هر مرتبه اش كه باشد- هم رافع اثر تكليفى است و هم رافع اثر وضعى. معاملات مكره هم منعقد نمى شود.

فرد مضطر: اضطرار قطعاً مثل اكراه رافع تكليف است، امّا آيا مثل اكراه رافع وضع نيز هست تا بگوييم معاملات مضطر منعقد نمى شود؟

ممكن است كسى به اطلاق حديث رفع استناد كند و بگويد اضطرار نيز رافع تمام آثار تكليفى و وضعى است و در نتيجه معاملات مضطر باطل است. ولى اين استدلال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 356

قطعاً باطل است، زيرا حديث رفع در مقام امتنان وارد شده است. آنچه متناسب با اين مقام است اين است كه براى مكلف توسعه و تسهيل ايجاد كند و به حال او ارفاق باشد و كلفتى را از دوش او بردارد و قول به اين كه اين فراز اثر وضعى (صحت معامله) را هم برمى دارد ضد امتنان است؛ زيرا موجب تحريج و تضييق مكلف مضطر است. بنابراين صحت را برنمى دارد؛ آرى تكليف را برمى دارد، كه اين كاملًا مناسب امتنان است.

ممكن است توهّم شود كه فراز «رفع ما اكرهوا» نيز به همين دليل نبايد رافع صحت باشد. پاسخ روشن است زيرا در مورد مكره، حكم به صحت، ضد امتنان است و به اين معناست كه وى چه راضى باشد چه راضى نباشد معامله اش صحيح است و اينْ مضيقه و حرج است و حكم به عدم انعقاد، مناسب و مطابق امتنان است؛ به عكس مضطر.

نتيجه: بيع مكره منعقد نمى شود ولى بيع مضطر منعقد مى شود و صحيح و لازم است.

مطلب پنجم: تهديد شخصى

در اين بخش، صدق اكراه از زاويه ديگرى بررسى مى شود، و آن اين كه

گاهى يك ستمگر خود انسان را تهديد مى كند؛ مثلًا مى گويد اگر فلان بيع را انجام ندهى به خودت آسيب مالى يا جانى يا آبرويى مى رسد؛ در اين جا قطعاً اكراه صدق مى كند. شايان توجه است كه قدر متيقن يا مصداق اكمل بيع مكره، همين مورد است.

گاهى تهديد متوجه يكى از بستگان درجه يك انسان- كه اضرار به آنان اضرار به خود انسان است- متوجه مى شود. مثلًا انسان تهديد مى شود كه اگر فلان بيع را انجام ندهى به فرزند يا همسر يا پدر و مادرت آسيبى وارد مى شود؛ از نظر عرف در اين جا هم اكراه صدق مى كند، و شخص اگر به داعىِ دفع اين شرّ كالاى مورد نظر را بفروشد حتماً بيع او بيع اكراهى است و محقق نمى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 357

وجه ديگر اين است كه تهديد گاهى متوجه يكى از همسايگان او، يا هم وطنان او، يا هم كيشان شخص مى شود، مثلًا تهديد كننده مى گويد: اگر فلان بيع را انجام ندهى به فلان مسلمان ضررى متوجه مى شود؛ در اين جا قطعاً از نظر عرف و لغت اكراه بر بيع صدق نمى كند و وى مكره نيست و اگر براى دفع شرّ از مسلمانى يا مظلومى اين بيع را انجام دهد، بيعش منعقد مى شود. البته چون ملاك، صدق عرفى است مصاديق مشتبه و مجملى هم وجود خواهد داشت، مثل آسيب به يكى از دوستان صميمى انسان يا به يكى از بستگان دور انسان يا به رهبر سياسى و مذهبى انسان و ... كه اگر صدق اكراه مشتبه باشد، عمومات صحت و لزوم بيع مرجع خواهد بود و بر اساس آن ها حكم به صحت مى شود.

مطلب ششم: تأثير ضررِ پس از زوال اكراه

آخرين نكته درباره تأثير و

فايده رضايت متأخر و پس از زوال اكراه است. بيع مكره از اوّل واقع نمى شود چون اكراه مانع است؛ ولى اگر مكرَه پس از زوال اكراه راضى شد آيا كفايت مى كند و بيع صحيح و لازم مى گردد يا رضايت متأخر، اثرى ندارد و بيع مكره از اساس باطل است يا اين كه چنين نيست و تفصيل در ميان است؟

به قول شيخ اعظم: به فتواى مشهور[744] و به قول صاحب حدائق به فتواى همه فقها[745] رضاى متأخر، مؤثر است و مكرَه اگر بعد از رفع اكراه راضى شود معامله صحيح و لازم است. فتواى امام راحل در متن تحرير نيز همين است.

تنها دليل مشهور اين است كه عقدى كه از مكره صادر شده يك عقد حقيقى و جدى است كه از اهلش (مالك) صادر شده و بر محل مناسب آن (عين مملوك) وارد شده است؛ مقتضى براى صحت موجود است و همه شرايط صحت (عقل و بلوغ و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 358

قصد متعاقدان، و ماليت و قدرت بر تسليم و معلوميت عوضين) نيز وجود دارد. تنها شرطى كه فعلًا نيست رضايت و طيب نفس و اختيار است، يا تنها مانع، تأثير اكراه است كه آن هم با رضايت بعدى مرتفع مى شود و وقتى مقتضى موجود و مانع مفقود است و معامله، جامع جميع شروط صحت است قطعاً مشمول اطلاقات و عمومات صحت و لزوم بيع خواهد بود.

در مقابل مشهور، عدّه اى بيع مكره را از اصل باطل مى دانند و رضاى بعدى را مؤثر نمى دانند و يا حداقل در تأثير آن تأمل و اشكال دارند؛ مثل محقق ثانى [746] و مقدس اردبيلى [747]:

دلايل مشهور: 1. اطلاقات صحت و لزوم بيع،

به فرد متعارف آن انصراف دارند و فرد متعارف، بيع با رضايت طرفين است؛ يعنى بايد از اوّل راضى باشند. اين اطلاقات شامل فرض لحوق رضا به بيع نيستند.

پاسخ: اين انصراف بدوى است و ارزشى ندارد؛ زيرا از غلبه وجودْ سرچشمه مى گيرد، و انصراف ظهورىِ ناشى از كثرت استعمال لازم است تا مانع شود.

2. اصولًا تا رضايت نباشد عقد صدق نمى كند و وجود رضا، مقوّم صدق عقد است و در مفهوم آن دخيل است؛ وقتى بيع صدق نمى كند نوبت به انعقاد و صحت آن نمى رسد و سالبه به انتفاء موضوع است.

پاسخ: اگر رضايت به معناى قصد مدلول باشد حتماً در مفهوم عقد دخيل است؛[748] ولى اگر به معناى طيب نفس باشد- كه چيزى زائد بر قصد مدلول است- دليلى نداريم كه اين نيز در مفهوم بيع دخيل باشد و در تعاريف بيع كسى طيب نفس را قيد نكرده است. افزون بر اين، لازمه اش عدم صدق بيع بر بيع فضولى و بر بيع مكرهِ به حق است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 359

كه گمان نمى رود خود مستدل به اين لوازم ملتزم شود.

3. قبول داريم كه رضايت در مفهوم بيع دخيل نيست ولى در صحت و تأثير عقد بيع دخيل است. رضايت، شرط تأثير است و تا نباشد بيع صحيح نيست.

پاسخ: اصل دخالت رضاى مالك در صحت معامله و حصول نقل و انتقال را ما نيز قبول داريم ولى دليلى وجود ندارد كه رضا مقارن با عقد باشد، بلكه رضاى بعدى هم كفايت مى كند. دليل كفايت اطلاقات صحت بيع است؛ علاوه بر اين كه ممكن است دخالت رضا در تأثير، به باب بيع مكرهِ به حقّ، نقض شود كه

بيع منعقد مى شود با اين كه تا آخر هم رضايت نمى آيد. مگر اين كه كسى بگويد: اين مورد استثنا است و دليل خاص دارد، وگرنه اصل در معاملات اين است كه رضايت هم باشد تا صحيح و مؤثر باشد؛ ولى پاسخ اوّل كفايت مى كند.

4. روايت عدم حليت مال مسلمان بدون طيب نفس او، بر اعتبار و اشتراط رضا و دخالت آن در تأثير معامله دلالت دارد و بدون آن منعقد نمى شود.

پاسخ: از اين روايات هم لزوم اصل وجود رضايت استفاده مى شود و مقارن بودن آن با عقد هرگز استفاده نمى شود.

5. آيه تجارت: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لَا تَأكُلُوا أمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ إِلا أن تَكُونَ تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ مِنْكُمْ ....[749]

شيوه استدلال: كلمه عَن ظهور در مجاوزت دارد و مثل «رميت السهم عن القوس» است يعنى تير را از كمان پرتاب كردم و از آن تجاوز كرد و به هدف اصابت كرد. پس تير بايد از كانال كمان بگذرد تا مجاوزت صدق كند؛ تا كمانى نباشد مجاوزت تير از آن معنا ندارد. در مورد بحث هم بايد تجارت از كانال تراضى عبور كند و از آن ناشى شود تا تِجارةً عَنْ تَراضٍ صدق كند و با لحوق رضايت بعدى، اين عنوان صدق نمى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 360

بر همين اساس گفته اند عَن براى نشوء است؛ يعنى تجارت بايد از تراضى سرچشمه بگيرد و مسبب از آن باشد تا مجوّز اكل باشد. از همين بيان، براى يك لحظه، مقارنتِ رضايت با تجارت و بلكه سبقتِ تراضى بر تجارت استفاده مى شود تا ناشى از آن باشد و از آغاز تجارت، تراضى هم باشد. از آن جا كه آيه در صدد حصر است

مفهومش اين است كه منحصراً تجارت ناشى از تراضى، موجب تملك است و اثر دارد و بيع مكره- ولو بعداً راضى شود- تجارت مقرون به تراضى نيست؛ پس مجوز اكل و سبب مملّك نيست، لذا بيع مكره، از ريشه باطل است و با رضايت بعدى هم منعقد نمى شود. اين نهايت تقرير استدلال است.

پاسخ شيخ اعظم [750]: دلالت آيه بر مدعاى مستدل (لزوم مقارنت رضايت با تجارت) يا به مفهوم وصف آيه است و يا به مفهوم حصر[751] آن، كه هر دو مخدوش است:

امّا مفهوم وصف: اولًا در علم اصول به ثبت رسيده است كه جمله وصفيه، مفهوم ندارد؛ ثانياً بر فرض كه داراى مفهوم باشد ولى وصف غالبى [752] مفهوم ندارد، مثل آيه حرمت ربائب: ... وَرَبَائِبُكُمُ اللآتِي فِي حُجُورِكُم ....[753] در اين جا هم چون غالباً تجارت ميان مالك ها و مأذون هاست و از آغاز، تراضى وجود دارد به اين جهت قيد عَن تراضٍ را آورده است، وگرنه موضوعيت ندارد تا تراضىِ لاحق را نفى كند؛ ثالثاً اصل صفت بودن عَن تراضٍ براى تِجارةً قابل خدشه است زيرا در اين عبارت سه احتمال وجود دارد:[754] يكى از آن ها اين است كه عَن تراض خبر بعد از خبر باشد؛ گويا فرموده است: «إلا أن يكون سبب الأكل تجاره وتكون التجاره عن تراضٍ» كه در اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 361

صورت قطعاً مفيد حصر نيست و اثبات شى ء نفى ما عدا نمى كند بلكه صرفاً در منطوق آيه، تجارت همراه با تراضى را صحيح و مؤثر دانسته است ولى درباره تجارتى كه بعداً تراضى به آن ملحق شود ساكت است.

و اما مفهوم حصر: اگر استثنا در آيه از نوع متصل [755] بود

مفيد حصرى بود، ولى از نوع منقطع [756] است و مفيد حصر نيست. وجه منقطع بودن اين است كه در ناحيه مستثنى منه روى «اكل مال به باطل» تكيه شده و آن را موضوع حرمت قرار داده است و در ناحيه مستثنا روى تجارةً عن تراضٍ تكيه شده است كه يقيناً اكل مال به باطل نيست. وجه عدم افاده حصر هم اين است كه استثناى منقطع به منزله كلام مستأنف و مستقلى است و مفادش اين است كه تجارت با تراضى مجوز اكل است، ولى مفهومش اين نيست كه تجارت با تراضىِ لاحق، مجوز اكل نباشد. نتيجه اين كه آيه نسبت به بيع مكره با لحوق تراضىِ بعدى ساكت است و ما به بركت اطلاقات و عمومات صحت و لزوم تجارت، حكم به صحت و لزوم آن مى كنيم و مى گوييم: بيع مكره با رضاى بعدى صحيح است.

نقد كلام شيخ: در نقد كلام شيخ سه بيان مطرح است كه برابر هركدام، آيه مفيد حصر است و از اين جهت سخنان شيخ ناتمام است، ولى در عين حال به نفع مستدل نيست كه بيع مكره، باطل باشد.

الف) بيانى از مرحوم آيت الله خوئى: اصل در استثنا متصل بودن است، و در آيه بر همين حمل مى شود تا ظاهر محفوظ باشد؛ به اين بيان كه مستثنى منه «اكل مال مردم» است و قيد بالباطل در موضوع داخل نيست بلكه بيان علت حكم است. بنابراين تجارة عن تراض هم از مصاديق «اكل مال مردم» است و موضوعاً داخل است ولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 362

حكماً خارج شده است كه حرام نيست. مثل اين است كه آيه فرموده باشد

: «لا تأكلوا أموالكم بينكم إلا أن تكون

تجارة عن تراض لأنّكم إذا أكلتم بغير تجارة عن تراض كان الأكل باطلًا» يا «لأنّه باطل».

بنابراين، روشن است كه افاده حصر تنها، تجارت با تراضى مجوز اكل است. در عين حال آيه دليل بر بطلان بيع مكره كذايى نيست؛ زيرا در مستثنى منه، حكم عدم جواز اكل، معلّل شده است به «باطل بودن» و يقيناً بيع مكره با رضاى بعدى، از نظر عرف و عقلا اكل مال به باطل نيست تا داخل در مستثنى منه باشد. همين مطلب كافى است تا بيع مكره مشمول آيه نباشد و لزومى ندارد دخول آن در ذيل آيه ثابت شود بلكه عدم شمول صدر كافى است تا بگوييم: بيع مكره با لحوق رضا مشمول اطلاقات و عمومات صحت بيع است.[757]

اشكال عمده اين بيان خلاف ظاهر بودن آن است؛ زيرا ظاهر كلام اين است كه بالباطل قيد موضوع و دخيل در آن است و «اكل مال به باطل» موضوع منع است نه اين كه خارج از موضوع و بيان علت حكم باشد.

ب) بيان ديگرى از مرحوم آقاى خوئى: آيه تجارت در مقام بيان است زيرا اگر اهمال يا اجمالى داشته باشد. منكر صحت بيع مكره نيز حقّ ندارد به آن استدلال كند. آيه در مقام بيان همه اقسام و صور است نه برخى از اقسام، وگرنه باز هم اهمال و اجمال دارد و كسى به آن ملتزم نيست. آن گاه در مقام بيان، دو قسم بيشتر بيان نكرده است: يكى اكل مال به باطل كه ممنوع است و ديگرى «تجارت از تراضى» كه جايز است. آن گاه بيع مكرهى كه بعداً درباره اش رضا بايد، قطعاً در قسم اوّل داخل نيست، پس در قسم دوم داخل

است چون قسم سومى وجود ندارد. بنابراين محكوم به صحت و لزوم است. تنها مشكل اين بيان، اين است كه در ظاهر كلمه عن كه بر نشوء دلالت دارد- و ظاهرش ناشى شدن تجارت از تراضى و مقرون بودن تجارت به تراضى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 363

است- تصرف كنيم و بگوييم: قيد از نوع قيد غالبى است [758] و موضوعيت ندارد، و حمل قيد بر غالبى بودن نظير دارد، مانند آيه تحريم ربائب. ظهور تقسيم هم در حصر قوى تر از ظهور عن در موضوعيت داشتن مقارنت است و سبب اين حمل و توجيه آن مى شود. در نتيجه حصر محفوظ است و بيع مكره در ذيل آيه داخل است.[759]

ج) بيان امام راحل: كار شارع مقدس، جعل حكم شرعى براى موضوعات يا متعلقات است و كار معصومان (ع) بيان حكم شرعىِ موضوعات و متعلقات است؛ مثل حرمت خمر و وجوب نماز و .... حال گاهى موضوع حكم، خودش امرى جديد و حادث است و اهل لسان و عرف عام عرب ها با آن بيگانه اند، مثل نوع عبادات (وضو، غسل، تيمم، نماز و حج). در اين موارد بيان موضوع نيز بر عهده اولياى دين است كه آن ها را به تمام و كمال در اخبار بيانيه تبيين كرده اند.

گاهى هم موضوع و متعلق حكم، امرى است كه عرف به خوبى آن را مى شناسد و از چند و چون آن آگاه است؛ مثل غالب موضوعات عرفى از قبيل: آب، شراب، بيع، نكاح. در اين موارد وظيفه شارع تنها بيان حكم است و بيان موضوع را به خود عرف واگذار نموده است [760] و عرف در مواردى براى عنوان مأخوذ در لسان دليل، خصوصيت و

موضوعيت قائل است و گاهى از آن الغاى خصوصيت مى كند و آن را به عنوان مثال و فرد رايج و غالب موضوع اصلى مى داند و تشخيص اين موارد هم براى عرف دشوار نيست، چون با ملاحظه مناسبات حكم و موضوع و امورى كه در ذهن او مغروس و مرتكز است مى تواند آن را بفهمد.

با توجه به اين مقدمه گفتنى است در آيه تجارت دو جمله ذكر شده است: جمله اوّل، صدر آيه يا مستثنى منه است كه روى عنوان «أكل مال به باطل» تكيه كرده است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 364

خواه بالباطل قيد موضوع باشد، كه متفاهم عرفى همين است، خواه علت حكم باشد و حكم عدم جواز دائرمدار آن باشد. و كاملًا متفاهم عرفى دارد كه تمام الموضوع براى حكم به عدم جواز اكل مال ديگران، «بالباطل» بودن اكل و تصرّف و تملك است.

جمله دوم، ذيل آيه يا مستثنى منه است كه روى فردى از اكل مال به غير باطل، يعنى روى تجارةً عن تراض تكيه كرده است. امّا اين مورد خاص مقابل عنوان كلى «اكل مال به باطل» نيست زيرا قرض هم اكل مال به باطل نيست، صلح و هبه و جعاله و ... نيز «اكل مال به باطل» نيستند. از اين جا عرف مى فهمد كه ذكر «تجارت با تراضى» از باب نمونه و مثال است و موضوع اصلى براى جواز اكل و تصاحب «اكل مال به حقّ» بودن است كه كاملًا قسيم و مقابل اكل مال به باطل است. بنابراين اگر «تجارت كذا» را آورده است از باب اين است كه مصداقى از اين عنوان كلى است و علت انتخاب اين فرد اين است كه در

خارج، فرد غالب و متعارف تملك مال مردم به حقّ، تجارت و داد و ستد است و افراد ديگر آن (قرض، صلح، هبه و ...) نسبت به تجارت خيلى كم هستند، لذا روى فرد غالب انگشت نهاده است. بر اين اساس مى گوييم:

بيع مكره با لحوق رضايت بعدى يقيناً از باب اكل مال به باطل نيست و اين را عرف مى فهمد. وقتى از اين باب نبود يقيناً از باب اكل مال به حق است و در ذيل آيه داخل است، زيرا با بيان فوق، قسم سوم امكان ندارد.[761] بنابراين، حكمش جواز اكل و تملك است نه بطلان و عدم جواز.[762]

نتيجه: آيه تجارت نه تنها دليل بر بطلانِ بيع مكره با رضاى بعدى نيست بلكه دليل جواز و نفوذ و صحت و لزوم آن است.

6. حديث رفع: «

رفع ... ما اكرهوا عليه

»:[763] آخرين دليل قول به بطلان بيع مكره و عدم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 365

كفايت رضايت بعدى، بخشى از حديث رفع است؛ يعنى «رفع ما اكرهوا عليه».

شيوه استدلال: مفاد حديث رفع، بيع اكراهى است كه از مصاديق كارهاى اكراهى است. به صورت قياس منطقى مى توان گفت: بيع مكره از كارهاى اكراهى است: صغرا؛ كارهاى اكراهى در اسلام برداشته شده اند و وجود آن ها كالعدم است يا هيچ حكم و اثرى- از جمله صحت- ندارند: كبرا؛ پس بيع فرد مكره برداشته شده است؛ يعنى گويا بيعى نيست، يا هيچ اثرى ندارد؛ پس صحت آن هم برداشته شده است: نتيجه.

بنابراين، لحوق رضايت پس از زوال اكراه فايده اى ندارد، زيرا شرعاً چيزى نيست كه ناقص باشد و با لحوق رضا كامل شود.[764] بنابراين بيع مكره از همان ابتدا باطل و معدوم است

و چيزى نيست تا رضايت بعدى، آن را تكميل كند.

پاسخ شيخ اعظم: پاسخ اوّل: حديث رفع چون در مقام امتنان وارد شده تنها مؤاخذه و عقوبت بر عمل مورد اكراه را برمى دارد، زيرا مؤاخذه بر آن ضد امتنان است، و نيز الزام مكره و هر حكمى را كه به الزام او منتهى شود و دستش را ببندد، از دوش او برمى دارد؛ مثلًا الزامش بر بيع اكراهى اى كه انجام داده و بايد به آن وفا كند. زيرا چنين الزامى ضد امتنان است. امّا توقف صحت و لزوم بيع مكره بر رضايت بعدى او ضد امتنان نيست تا با حديث رفع، مرتفع شود بلكه عين امتنان است كه به او اجازه دهند تا اگر بعد از رفع اكراه راضى شد معامله صحيح باشد.

به ديگر سخن: حديث رفع حكم فعل اكراهى را تا زمانى كه اكراهى است برمى دارد و كارى به پس از زوال اكراه ندارد و مانعى ندارد كه فعلًا و موقتاً و تا غايت زوال اكراه، معامله او بى اثر باشد، ولى پس از زوال اكراه و امضا و رضايت، معامله صحيح و لازم باشد، البته پس از زوال اكراه حق ندارد مماطله (امروز و فردا) كند و بايد يك طرف را انتخاب كند؛ يعنى يا رضايت دهد يا فسخ كند. اين الزام بعدى ضد امتنان

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 366

نيست بلكه از توابع حقّى است كه دارد امّا چون امتنان در حقّ يك فرد نبايد ضد امتنان در حقّ ديگرى باشد و طرف مقابلش نبايد متضرر شود، از باب جمع ميان حقوق، بايد اختيار كند.

نتيجه: به نظر شيخ اعظم حديث رفع نيز دليل بطلان بيع مكره

از اوّل معامله نيست.[765]

نقد پاسخ شيخ: همان گونه كه قبلًا بيان شد مفاد حديث رفع، تقدير خصوص مؤاخذه يا خصوص اثر بارز، يا خصوص آثار تكليفى الزامى نيست بلكه مفاد آن يا تقدير جميع آثار شرعىِ فعل اكراهى است كه يكى از آن ها صحت معامله است و يا رفع ادعايى خود فعل اكراهى است كه گويا محقق نشده است؛ رفع خود آن هم به رفع تمام آثار آن است. بنابراين با حديث رفع صحت معامله هم مرتفع شده است و استدلال مستدل پيش مى آيد، يعنى وقتى اصل صحت مرتفع شده و معامله از اول باطل است و منعقد نگرديده است، رضاى بعدى فايده اى ندارد و معدوم را موجود نمى كند، باطل را صحيح نمى كند؛ «لأنّ الشي ء لا ينقلب عما وقع عليه».

پاسخ دوم: مفاد اطلاقات و عمومات صحت و لزوم بيع و عقد؛ مثل آيه أحَلّ اللهُ الْبَيْعَ و آيه أوْفُوا بِالْعُقُودِ اين است كه به مجرد تحقّق عقد و بيع، تمام الموضوع براى حصول اثر است و با تحقق آن، اثرش هم فعلًا محقق مى شود. به تعبير خود شيخ اعظم: عقد، علّت تامه و سبب مستقل براى صحت و لزوم و ترتب اثر است و حديث رفع چون به عنوان ثانوى است و بر ادلّه عناوين اوليه حكومت دارد، بر مطلقات و عمومات مذكور حاكم و مقدم است و حكومتش به نحو تضييق است، ولى مفادش رفع مطلق امور و آثار و احكام نيست بلكه رفع امورى است كه منهاى اكراه، ثابت بودند و با اكراه، آن امور برداشته مى شوند.

حال آنچه لولا الاكراه در باب عقود ثابت است تأثير فعلى و سببيت مستقل بودن

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص:

367

آن ها براى اثر مربوطه است و در فرض اكراه، اين جهات مرتفع مى شود و عقد اكراهى تأثير فعلى و حال ندارد و تمام السبب براى ملكيت نيست، و اين منافات ندارد كه تأثيرش موقوف بر رضاى متأخر باشد و خود عقد جزء سبب براى تأثير باشد؛ اين جهت را حديث رفع برنمى دارد؛ بنابراين حديث رفع هم دليل بر بطلان عقد مكره نيست.

نقد پاسخ شيخ: شيخ اعظم در ادامه پاسخ خود را نقد كرده است:

حديث رفع نسبت به مطلقات صحت و لزوم بيع، از باب تقييد و اطلاق [766] است و قانون مطلق و مقيد اين است كه پس از تقييد، مطلق در ماعداى مقيد حجت مى شود؛ يعنى بيع غير اكراهى صحيح و لازم است و مقيد هم در مفاد خودش كه بيع اكراهى است حجت است و بر عدم صحت و لزوم آن دلالت مى كند. بنابراين، نسبت به مفروض بحث ما[767] نه دليل مطلق شامل است؛ زيرا تقييد خورده و نه دليل مقيد شامل است، و وقتى دليل اجتهادى نداريم نوبت به اصل اولى در معاملات (اصاله الفساد) مى رسد و اين در نتيجه به نفع منكران صحت بيع مكره تمام مى شود.

شيخ اعظم براى رفع مشكل مى گويد: سه دسته دليل داريم:

1. اطلاقات صحت و لزوم بيع كه ظهور در سببيت استقلالى بيع، براى ترتب اثر دارند.

2. ادلّه اربعه دلالت دارند بر لزوم طيب نفس مالك، و بدون آن دخل و تصرف در مال ديگران جايز نيست و مفاد اين ها اطلاق دارد؛ يعنى دلالت دارند بر اين كه رضايت مالك شرط است ولى فرقى نيست بين اين كه رضاى سابق و مقارن با عقد باشد يا رضاى لاحق باشد. اصل

جمع اين دو دسته آن است كه عقدى با رضايت باشد؛ اگرچه اين رضايت بعداً ملحق شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 368

3. حديث رفع كه بر اطلاقات صحت، حكومت دارد؛ آن جا كه از اول رضايت باشد جاى حديث رفع نيست. جايى كه از اوّل اكراه وجود داشته است حديث رفع مى آيد و دلالت مى كند كه آن تأثيرى كه لولا الاكراه بود (سببيت مستقله بودن) در مورد اكراه نيست و فرض جزء سبب بودن را برنمى دارد، البته اگر همين دو دسته دليل بود جاى اشكال بود كه در بخش قبلى، خود شيخ جواب خود را نقد كرد، ولى ادلّه رضا و طيب نفس هم وجود دارد كه داراى اطلاق اند و رضاى بعدى را كافى مى دانند و به بركت اين ها به ضميمه جزء سبب عقد، علت تامه مى شود و تأثير مى آيد. بنابراين عقد مكره با لحوق رضايت، صحيح و لازم است.[768]

نظريه امام راحل (رحمه الله): خلاصه فرمايشات حضرت امام از اين قرار است:

گفته هاى شيخ اعظم- در جواب اوّل و دوم ايشان از حديث رفع- عموماً مبتنى است بر اين كه تقدير، ضرورى و لازم باشد و خصوص مؤاخذه يا الزام و يا احكام منتهى به الزام مقدر باشد يا اين كه استقلال در تأثير، در تقدير باشد و ... ولى تمام اين ها خلاف اصل است؛ الاصل عدم التقدير. رفع هم در ظاهر حديث، نه به آثار شرعى تعلّق گرفته است نه به استقلال عقد در سببيت؛ بلكه به ذات فعل اكراهى (عقد) تعلّق گرفته است [769] و چون رفع تكوينى معقول نيست ناگزير، بر رفع ادعايى حمل مى شود يعنى عقد اكراهى موجود، به منزله معدوم است و گويا عقدى محقق نشده

است. با توجه به اين نكته اگر رفع به ذات عقد تعلّق گرفته باشد و اكراهى بودن، حكمت تعلق رفع به ذات عقد باشد حق با طرفدار بطلان عقد اكراهى است زيرا وقتى ذات عقد مرتفع شد و وجودش كالعدم بود ديگر چيزى نيست تا علت ناقصه باشد و با لحوق رضا كامل شود بلكه فرض بقاى عقد اعتباراً با ادعاى رفع تنزيلى ذات عقد از قبيل جمع متنافيان است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 369

دو احتمال ديگر در اين باره وجود دارد: يكى اين كه رفع، روى ذات عقد با قيد و حيثيت اكراهى بودن رفته است و اين حيثيت، يا تقييدى است يا تعليلى؛ هركدام كه باشد دلالت بر بطلان عقد اكراهى ندارد؛ زيرا اگر حيث تقييدى باشد مفادش اين است كه بيع مكره به عنوان اكراهى بودن، مرتفع است و واضح است كه پس از زوال اكراه و لحوق رضا اين عنوان صدق نمى كند تا حديث رفع برقرار باشد. اگر حيث تعليلى باشد مفادش اين است كه بيع چون اكراهى است رفع شده است و حكم رفع دائرمدار علت آن است و اگر اكراه زائل شد حكم رفع هم زائل مى شود؛ در نتيجه آن بخشى كه از اطلاقات صحت و لزوم خارج شده فرض عقد اكراهى است و با زوال آن، حديث رفع مى رود و اطلاقات صحت، بدون مانع و مزاحم مى شود و قابليت جريان مى يابد و با رضايت بعدى، حكم به صحت و لزوم مى شود.[770]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 370

بررسى توريه در اكراه
اشاره

مسألة 1: الظاهر أنّه لا يعتبر في صدق الإكراه عدم إمكان التفصّي بالتورية، فلو الزم بالبيع واوعد على تركه، فباع قاصداً للمعنى مع

إمكان أن لا يقصد، أو يقصد معنى آخر غير البيع، يكون مكرهاً إذا كان التفصّي مشكلًا ومحتملًا لوقوعه في المحذور، كما هو كذلك نوعاً في مثل المقام، وأمّا مع التفاته إلى التورية وسهولتها له بلا محذور فمحلّ إشكال، بل اعتبار عدم سهولتها كذلك لا يخلو من وجه.

ترجمه: ظاهر آن است كه در صدق اكراه، ممكن نبودن فرار از آن با توريه معتبر نيست، پس اگر اجبار به بيع و تهديد بر ترك شود و او قصد معناى بيع كند و بفروشد با اين كه ممكن بود قصد نكند يا معناى ديگرى غير از بيع را قصد نمايد، مكرَه است [البته ] در صورتى كه فرار كردن مشكل باشد و احتمالِ در محذور واقع شدن، وجود داشته باشد. معمولًا در چنين مواردى مسأله نوعاً اين چنين است. و امّا با توجه او به توريه و سهولت توريه كردن بدون آن كه محذورى [771] داشته باشد محل اشكال است، بلكه اعتبار [و در نظر گرفتن ] اين كه توريه چنين سهولتى نداشته باشد[772] خالى از وجه نيست.

شرح: در ذيل شرط چهارم از شروط متعاقدان سه مسأله مطرح است:

مسأله نخست درباره اعتبار عجز از تفصى در صدق اكراه است؛ انسانى كه بر كارى يا سخنى مكره مى شود. گاهى هيچ راه فرارى ندارد و ناگزير بايد مكرهٌ عليه را مرتكب شود وگرنه تهديد درباره اش عملى مى شود. در اين فرض وى يقيناً مكره است و احكام قول يا فعل اكراهى بدون ترديد بر عمل يا عقد او بار مى شود. و گاهى راه فرار دارد كه مكرهٌ عليه را مرتكب نشود، ولى به گونه اى است كه اگر فرار كند و مكرهٌ عليه را انجام ندهد متضرر مى گردد و شخص مكرِه به او

ضربه مالى يا آبرويى وارد مى كند، در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 371

اين صورت هم يقيناً مكرَه است و حكم اكراه (رفع حرمت فعل، وجوب قضا، حد الهى، كفاره، صحت، لزوم و ... مترتب است). گاهى امكان تفصّى وجود دارد بدون اين كه ضررى به او برسد ولى اگر فرار نكند تهديد درباره اش عملى مى شود.

اصل بحث در اين است كه آيا بر مجرّد تهديد و وادار كردن، اكراه صدق مى كند[773] يا شرط صدق اكراه، عجز از تفصّى است مطلقاً يا اين كه ميان معاملات و غير معاملات فرق است [774] و يا ميان امكان توريه با امكان ساير امور، همچون مسافرت كردن و مخفى شدن تفاوت وجود دارد،[775] و يا ميان مشكل بودن و آسان بودن توريه فرق است؟[776] قبل از بررسى اقوال و احتمالات، شايسته است نگاهى به تعريف توريه بيفكنيم:

تعريف توريه
اشاره

فيومى در مصباح مى گويد:

ورّيتُ الحديث تورية: سترته وأظهرت غيره ....

در ادامه مى گويد:

فالتورية أن تطلق لفظاً ظاهراً في معنى وتريد به معنى آخر يتناوله ذلك اللفظ

لكنّه خلاف ظاهره.[777]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 372

لبنانى در أقرب الموارد مى گويد:

ورّى تورية الشي ء: أخفاه، وعن كذا: أراده وأظهر غيره، والخبر وعن الخبر جعله ورائه وأخفاه، ووارى مواراه: أخفاه.[778]

مرحوم آقاى خوئى در مصباح مى فرمايد:

التوريه في اللغه بمعنى الستر والإخفاء وإلقاء كلام ظاهر في معنى وإراده خلاف ظاهره مع إخفاء القرينه على المراد فكأنّ المتكلم وارى مراده عن المخاطب بإظهار غيره وخَيَّلَ إليه أنّه أراد ظاهر كلامه.[779]

خلاصه: توريه يعنى پنهان كردن چيزى و وانمود كردن چيز ديگر؛ يعنى كلام، ظهور در مطلبى دارد و مقصود گوينده خلاف ظاهر است ولى آن را مكتوم و مخفى مى كند و در ظاهر قرينه اى بر مراد نمى آورد و به

مخاطب وانمود مى كند كه ظاهر را اراده كرده است و او را به شك و ترديد يا جهل و سردرگمى مى افكند تا از شرّش رهائى يابد، بدون اين كه حرامى مرتكب شود.

و همان گونه كه از عبارت أقرب الموارد و المنجد و مانند آن ها استفاده مى شود توريه اختصاص به گفتار ندارد بلكه هم در گفتار وجود دارد، هم در فعل؛ هرچند غالباً در مورد گفتار، بيشتر به كار مى رود.[780]

البته محور بحث ما توريه در گفتار است كه فرد مكرَه وانمود مى كند كه انشاى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 373

بيع يا طلاق يا عتق مى كند ولى در واقع منظور ديگرى غير از انشاء حقيقىِ بيع و عتق دارد.

بررسى مطلب

شيخ اعظم ميان عجز از توريه [781] و عجز از غير توريه تفصيل قائل شده است و مى گويد: عجز از توريه شرط صدق اكراه نيست و با قدرت بر توريه هم در صورتى كه واقعاً و جدّاً و به قصد نقل و انتقال، انشاء بيع كند ولى داعى او تهديد جائر باشد، اكراه صدق مى كند و چنين بيعى واقع نمى شود و لازم نيست قصد خود لفظ را بنمايد يا قصد معناى ديگرى داشته باشد و وانمود كند كه قصد بيع دارد، امّا عجز از غير توريه با امكان تفصّى و تخلّص از كار اكراهى به شيوه هاى ديگرى غير از توريه شرط است؛ مثلًا مسافرت كردن، اكراه صدق نمى كند و اگر با تمكن كذائى مرتكب شود مكره نخواهد بود و احكام اكراه را ندارد.[782]

دليل شيخ: شيخ اعظم براى بخش دوم، دليل جداگانه اى نياورده است البته نيازى هم نيست، زيرا فهم عرف و قضاوت عقلا بهترين دليل بر عدم صدق اكراه با تمكن مذكور است. مهم، بخش

اوّل تفصيل است كه با تمكن از توريه اكراه صدق مى كند. دلايل شيخ براى اين بخش عبارت است از:

الف) اطلاق معاقد اجماعات و شهرت هاى فتوائيه اى كه در آغاز مسأله بيع مكره ذكر شد و از نظر لزوم توريه قيدى نداشت؛ در حالى كه اگر با تمكن از آن، اكراه صدق

نكند حتماً قيد مى شد.

ب) اطلاق حديث رفع: اين حديث با وجود در مقامِ بيان بودن، قيد نكرده است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 374

اگر متمكن از توريه نباشد حرمت و ساير احكام رفع مى شود بلكه به قوله مطلق فرموده است: كارى كه بر آن مكره شده ايد از شما برداشته شده است؛ خواه عاجز از توريه باشيد، خواه عاجز نباشد.

ج) اطلاقات روايات طلاق و عتق مكره؛[783] اين روايات هم مثل حديث رفع قيدى ندارند و فرض تمكن از توريه را نيز شامل مى شوند. گفتنى است بر اين حالت هم اكراه صدق مى كند.

د) اطلاقات اكراه بر قَسَم دروغ [784] نيز فرض تمكن از توريه را شامل مى شود.

ه-) داستان عمار ياسر هم گواه ديگرى است بر عدم وجوب توريه و صدق اكراه با تمكن از توريه. زيرا وقتى او را مكره كردند و او به زبان اظهار برائت نمود اصحاب گفتند يا رسول اللّه عمار كافر شد. حضرت فرمود: هرگز! عمار سرتا پا مالامال از ايمان است و ايمان با گوشت و خون او درآميخته است؛ در اين ميان عمار در حالى كه گريه مى كرد وارد شد. رسول خدا (ص) اشك چشمان او را پاك كرد و فرمود:

«مالك؟ أن عادوا لك فعدهم بما قلت»

يعنى تو را چه شده است؟ اگر آنان دوباره هم خواستند تبرى كنى مُجازى و مى توانى اين كار را

بكنى.[785] حضرت نفرمود كه توريه كن، در حالى كه اگر توريه واجب بود و با تمكن از آن، مكره نبود حتماً رسول رحمت و پيامبر شفيق و رئوف و رحيم او را متنبه مى كرد كه توريه كن.

و) از نظر عرف قدرت بر توريه، كلام را از اكراهى بودن خارج نمى كند؛ بنابراين صدق عرفى محرز است و مناط هم صدق عرفى است.

ز) روايت عبدالله بن سنان از امام صادق (ع):

قال أبوعبدالله (ع):

«لا يمين في غضب ولا في قطيعة رحم ولا في جبر ولا في

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 375

إكراه، قال: قلت، أصلحك اللّه، فما الفرق بين الجبر والإكراه؟ قال: الجبر من السلطان و يكون الإكراه من الزوجة والأُم والأب وليس ذلك بشي ء».[786]

شيوه استدلال: بر اصرار و اجبار همسر و والدين، اكراه اطلاق شده است در حالى كه زوج يا فرزند قدرت دارد توريه كند يا ترك عمل كند. پس با قدرت بر توريه هم اكراه صدق مى كند.

پاسخ ادله فوق: درباره دليل الف و ب و ج و دال گفتنى است: اوّلًا تمام اين ها در مقام بيان حكم كار اكراهى است و كارى با تعيين موضوع ندارند و فهم موضوع را- كه اكراه صدق مى كند يا نه- از عرف و لغت بايد به دست آوريم نه از اطلاق روايتى كه در مقام بيان حكم موضوعى است. آرى اگر در موردى صدق اكراه، عرفاً مسلّم باشد ولى از نظر شرعى در دخالت قيدِ زائدى در حكم آن ترديد كنيم مى توان به اطلاقات مورد نظر استدلال كنيم.

ثانياً اگر اطلاق روايات و اجماعات مزبور ملاك و دليل بر صدق اكراه باشد، اطلاقاتْ ميان فرضِ تمكن از توريه و تمكن از راه

فرار، فرق نگذاشته و نتيجه آن ها تفصيل شيخ اعظم نيست بلكه صدق اكراه است، البته با امكان تفصّى به سبب توريه يا غير توريه؛ بنابراين با اين ادلّه، مدعاى شيخ اعظم ثابت نمى شود.

امّا پاسخى بر روايت داستان عمار ياسر: اصولًا توريه امرى است كه نوع مردم از آن غافلند و مقدور آن ها نيست، و اگر در روايت عمار يا روايات ديگر به آن اشاره نشده است به خاطر اين است كه غالباً ممكن نيست به همين سبب به آن اشاره نكرده اند، نه اين كه توريه واجب نباشد و با تمكن از آن اكراه صدق كند. به هر حال جريان خاص

عمّار دليل كلى نيست.

و امّا پاسخ به قضاوت عرف: اين ادعاى شيخ است وگرنه ممكن است فقيه ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 376

ادعا كند كه با تمكن از توريه، اكراه صدق عرفى ندارد و لذا علامه حلى در تحرير در مورد طلاق مكره فرموده است: اگر مكره به طلاق شد و با نيت و قصد واقعى طلاق داشت منعقد مى شود؛[787] در حالى كه اگر با تمكن از توريه اكراه صادق باشد وجهى براى حكم به وقوع طلاق نخواهد بود.

و امّا پاسخ به روايت ابن سنان: اوّلًا سند اين روايت ضعيف است، زيرا در سند آن موسى بن سعدان حنّاط وجود دارد كه ضعيف است و نيز عبداللّه بن قاسم حضرمى وجود دارد كه نجاشى او را تضعيف نموده و در شأن او گفته است: «كذّابٌ غالٍ يروى عن الغلاه، لا خير فيه ولا يعتمد بروايته».[788] ثانياً قبول نداريم كه زوج در صورت اكراه زوجه، هميشه متمكن از فرار باشد بلكه گاهى واقعاً مكره است و راه فرارى ندارد؛ مثلًا

در جايى كه زوجه تهديد مى كند اگر فلان چيز را براى من تهيه نكنى فرياد مى كنم و آبروى تو را مى برم و زوج از ترس هتك حرمت و براى حفظ آبرو تسليم مى شود. ثالثاً در اين روايت تنها روى امكان تفصّى به طريق توريه تكيه نشده است و از اين جهت اطلاق دارد و در نهايت، دليلِ تفصيل شيخ اعظم نيست.[789]

نظريه امام راحل (رحمه الله)

نظر حضرت امام در كتاب البيع [790] و در متن تحرير الوسيله در مسأله مورد بحث اين است كه: [اگر فرد مكره عالم به توريه است، نه جاهل، و ملتفت به آن است، نه غافل و

ناسى و] توريه كردن براى او آسان است و محذورى ايجاد نمى كند و خوف از وقوع در ضرر ندارد بايد توريه كند و اگر توريه نكند اكراه صدق نمى كند و معامله صحيح

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 377

است. دليل ايشان اين است كه: «ففي مثله لا شبهه في عدم صدق الإكراه لو أوقع المعامله مع التفات ولم يورّ»؛[791] يعنى از نظر عرفى قطعاً در اين جا اكراه صدق نمى كند. ايشان در ادامه مى افزايد: «إنصراف الأدلّه عن الذي يقدر على التوريه بسهوله وبلا خوف كشف الحال ».[792] مى توان اين نكته را اضافه كرد كه در فرض سهولت توريه، بر فرض كه عدم صدق اكراه محرز نباشد، امّا دست كم صدق آن مشكوك است و دليل رفع اكراه جارى نمى شود، زيرا از نوع تمسك به عام در شبهه مصداقى است؛ ولى عمومات و مطلقات صحت و لزوم بيع اين جا را مى گيرد.

در صورتى كه مكره جاهل به توريه باشد يا در اثر وحشت، غافل است و فراموش كرده و يا ملتفت است ولى توريه براى او آسان و

خالى از محذور نيست و خلاصه خوف از وقوع در ضرر محفوظ است اكراه صدق مى كند و حكم بيع اكراهى مترتب مى شود، و به تعبير امام راحل: «وأمّا لو كان خائفاً من كشف الحال فيصدق «الإكراه»،»[793] و قبلًا در بيان ماهيت اكراه ذكر شد كه تهديد فعلى ملاك نيست و خوف از وقوع در ضرر از سوى ظالم كفايت مى كند كه اين مناط در مورد بحث وجود دارد. بنابراين تفصيل امام راحل خالى از اشكال است. البته از آن جا كه بحث در اكراه بر بيع است و راه فرار، توريه كردن است بحث سهولت يا صعوبت توريه مطرح شده است، زيرا راه فرار در اين بحث، توريه كردن است، ولى مى توان اين مناط را به ساير محرمات هم توسعه داد.[794]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 378

نقش انواع محذوريت ها در تحقق اكراه
اشاره

مسألة 2: لو أكرهه على أحد الأمرين: إمّا بيع داره، أو عمل آخر، فباع داره، فإن كان في العمل الآخر محذور ديني أو دنيوى يتحرّز منه، وقع البيع مكرهاً عليه، وإلا وقع مختاراً.

ترجمه: اگر او را به يكى از دو چيز مجبور كند: يا فروش خانه اش و يا كار ديگر، و او [هم ] خانه اش را بفروشد، اگر در آن كار محذور دينى يا دنيوى باشد كه از آن اجتناب نموده است، بيع به طور اكراه واقع شده است، وگرنه به طور اختيار بوده است.

شرح: اكراه بر يك كار حرام يا غير حرام و به خصوص اكراه بر معامله- اعم از عقود و ايقاعات- و بالاخص اكراه بر بيع، صور فراوانى دارد كه از زواياى گوناگون شايسته تأمل و بررسى است. مهم ترين اين صور در مسأله دوم و سوم بيع مكره در

تحرير الوسيله تبيين شده است. در اين جا به ترتيب منطقى به صور مزبور اشاره مى شود:

بررسى صور مختلف اكراه

صورت اوّل: شخص، مكره شده است بر بيع مال معين يا انجام كار معين.

براى مكره در مقام عمل چهار فرض مطرح است:

الف) يا خصوص عمل مورد اكراه را انجام مى دهد؛ مثلًا متاع معين را مى فروشد. حكم اين فرض روشن است و مصداق اكمل مباحثى كه تاكنون در بيع اكراهى بررسى شد همين فرض است؛ يقيناً بيع او اكراهى است و بدون رضاى لاحق باطل است.

ب) يا عمل ديگرى غير از متعلق اكراه را انجام مى دهد؛ مثلًا متاع ديگرى را مى فروشد. اين معامله قطعاً اكراهى نيست و منعقد شده است؛ زيرا آنچه متعلق اكراه بوده انجام نشده است و آنچه انجام شده است مورد اكراه نبوده تا منعقد نشود.

ج) يا بر عمل اكراهى، عمل ديگرى را افزوده است؛ مثلًا بر بيع كتاب، مكره بوده

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 379

است ولى در مقام بيع كتاب ديگرى را ضميمه كرده و هر دو را با هم فروخته است. در اين فرض نسبت به مورد اكراه، معامله منعقد نمى شود و منوط به رضاى بعدى است ولى نسبت به ضميمه منعقد مى شود. دليل مطلب روشن است؛ زيرا نسبت به اولى بيع اكراهى صدق مى كند و حكم اكراه جارى مى شود و نسبت به ضميمه، بيع اكراهى صدق نمى كند و اطلاقات صحت معامله جارى مى شود. امام راحل در پايان مسأله سوم به اين فرض اشاره كرده است. شيخ اعظم نيز در مكاسب چنين گفته است:

ولو أكره على بيع معين فضمّ إليه غيره وباعهما دفعه فالأقوى الصحّه في غير ما أُكره عليه.[795]

البته گاهى بيع ضميمه هم اكراهى است،

مثلًا اگر يك جلد از يك كتاب نفيس دو جلدى را بفروشد ناقص مى شود و به حال او فايده اى ندارد. در اين جا اگر به بيع يكى از آن دو- معيناً- مكره شد از روى ناچارى كتاب يا ضميمه ديگر را هم مى فروشد، و بعيد نيست كه صدق اكراه باشد. و در غير اين صورت نسبت به ضميمه اكراه نيست، و اگر بعداً اكراه زائل شد فرد مكره، بيع عين مورد اكراه را اجازه نكرد نسبت به آن معامله باطل مى شود و مشترى خيار تبعّض صفقه پيدا مى كند كه بررسى آن فعلًا مورد نظر ما نيست.

صورت دوم: شخص، مكره شده است بر فروش تمام خانه اش، ولى در مقام معامله بخشى از آن را فروخته است. آيا بر بيع اين بخش، اكراهى بودن صدق مى كند؟ پاسخ

اين است كه اگر با طيب نفس معامله كرده باشد اكراهى بودن صادق نيست اگرچه به دنبال اكراه و تهديد باشد. اگر معامله بدون طيب نفس و به قصد امتثال امر ظالم بوده است ولى از آن جا كه براى خريد تمام منزل، مشترى وجود نداشت نصف آن را به فردى فروخته و براى دفع شرّ ظالم مصمّم است نصف ديگر را به فرد ديگر بفروشد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 380

حتماً اكراهى است زيرا اكراه بر كل و مجموع، اكراه بر ابعاض مشاع آن نيز هست.[796]

اگر فروش نصف به قصد اين است كه اميدوار است فرد اكراه كننده به همين مقدار قناعت كند و دست از اكراه بردارد، باز بر بيع نصف، اكراهى بودن صدق مى كند زيرا معامله از روى ترس بوده است وگرنه قلباً راضى نبوده و طيب نفس ندارد.

شيخ اعظم در ذيل اين فرض

مى گويد: «لكن في سماع دعوى البائع ذلك مع عدم الأمارات نظر»[797] و فرض اختلاف بايع و مشترى را مطرح كرده اند كه اگر بايع مدعى شد كه فروش نصف از روى اكراه و براى دفع شرّ مكرِه بوده و مشترى انكار كرد آيا ادعاى بايع پذيرفته است؟ اگر اماره و قرينه صدق باشد پذيرفته است ولى بدون آن محل نظر است.[798] گفتنى است احتمال اوّل صحيح است و نفس اكراه، اماره و قرينه است بر اكراهى بودن بيع نصف؛ زيرا اكراه بر مجموع، اكراه بر اجزاء آن هم هست.

صورت سوم: شخص، مكره شده است بر فروش همه اموال يا آزاد كردن همه بندگان يا طلاق همه همسرانش.[799] در اين صورت اگر تمام اموال خويش را در يك

معامله بفروشد قطعاً بيع اكراهى صدق مى كند، اگر هر متاعى را جداگانه بفروشد- كما هو الغالب- ولى مراد مكرِه بيع مجموع است نه بيع هر متاعى به صورت جداگانه، پس صدق اكراه بر آن بعيد است. ولى معمولًا به حال مكره فرقى ندارد و هدفش از اصل بيع تمام دارايى زيد است خواه دفعه واحده باشد يا تدريجاً. در اين فرض بيع هر متاعى اكراهى است و احكام اكراه مترتب مى شود. ضمناً فرقى ندارد كه احكام به عناوين و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 381

طبايع متعلق باشند و از عنوان، به معنونات و افراد سرايت نكند- و صدق امتثال به آوردن فرد از باب انطباق طبيعى بر فرد باشد كه قهرى است و به دنبال آن مُجزى بودن، عقلى است كه تحقيق همين است. مبناى امام راحل در خطابات كلى و قانونى نيز همين است-[800] يا اين كه احكام از عنوان به معنون سرايت كند

و در واقع حكم، مال افراد و مصاديق باشد و به تعداد آن ها منحل شود. در اين فرض واضح است كه هر بيعى جداگانه بيع اكراهى است و مشمول حديث رفع است. ولى بر مبناى تحقيق هم از آن جا كه طبيعى بدون خصوصيات فردى، قابل تحقق نيست و در ضمنِ فرد موجود مى شود با انجام هر فردى عنوان اكراهى بودن صدق مى كند.

نكته قابل توجه اين كه عناوين بايد از يكديگر تفكيك شوند؛ مثلًا در ميان اموال او قرآن و عبد مسلمانان هم وجود دارد و بايد آن ها را نيز بفروشد، امّا به صرف اكراه حق ندارد، تا زمانى كه مضطر نباشد و مشترى ديگر باشد مصحف را به مشترى كافر بفروشد. اگر اين كار را بكند كار حرامى كرده است، ولو از نظر وضعى چون اكراهى است صحيح و لازم نيست.

صورت چهارم: شخص مكره شده است بر اصل ايجاد طبيعت و صرف الوجود آن، نه طبيعت ساريه و مطلق الوجود آن؛ مثلًا بر اصل شرب خمر مكره است، بر اصل ايجاد بيع، مكره است نه بر فروش همه اموال. اين صورت داراى سه فرض است:

فرض اول: اگر خصوص مالى را اختيار كرد و فروخت، بر اين بيع، اكراهى بودن صادق است؛ زيرا صرف الوجود طبيعت، به اول وجود آن منطبق مى شود و اين فرد حقيقه اكراهى است و اگر تدريجاً شروع كرد، اموال ديگر را هم فروخت، نسبت به معاملات بعدى اكراهى بودن صدق نمى كند و صرف الشى ء تثنيه و تعدد و تكرارپذير نيست. ولى اولين معامله حتماً اكراهى است زيرا اگرچه شخص بر خود طبيعت، مكره

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 382

شده است نه بر فرد خاص امّا از آن جا

كه طبيعى به عين وجود فرد موجود مى شود پس با وجود اولين فرد، طبيعت مورد اكراه موجود شده است و جاى ترديد ندارد. اين نظر محققان است. امام راحل نيز در كتاب البيع [801] همين نظريه را اختيار كرده است.

در مقابل اين نظريه، نظريه برخى از فقها از جمله محقق تسترى در مقابس [802] است وى مى گويد:

اگر فرد خاصى را اختيار كرد و معامله را روى آن انجام داد، بيع منعقد مى شود؛ زيرا آنچه متعلق اكراه [803] است مورد اختيار مكره نيست تا منعقد نشود، و آنچه مختار[804] او است متعلّق اكراه نيست، بنابراين مانعى ندارد.

پاسخ: اگرچه اكراه به طبيعى و جامع تعلّق گرفته است نه به خصوص اين فرد يا فرد ديگر، اگر طبيعى منهاى خصوصيت، قابل ايجاد بود و وجود منهازى داشت استدلال مذكور صحيح بود؛ ولى هرگز طبيعى به وصف كليت و جدا از تشخصات فردى، وجود خارجى ندارد و قابل تحقق نيست.[805] بنابراين همواره طبيعى، به وجود فرد موجود مى شود و به قول اهل فن «الحق أنّ الطبيعى يوجد بعين وجود فرده» و اوّلين فردى را كه

مكلف اختيار مى كند و انجام مى دهد حتماً طبيعى بر آن منطبق مى شود: «الانطباق قهرى»، و به دنبال آن يقيناً اكراه صدق مى كند «والإكراه عقلى».

در نتيجه بر ايجاد اوّلين وجود طبيعى، عنوان بيع اكراهى صدق مى كند و حكم آن روشن است؛ يعنى بدون رضاى لاحق منعقد نمى شود. ضمناً ما از مبناى خود- كه احكام به طبايع و عناوين كليه تعلق مى گيرند، نه به افراد و معنونات- رفع يد نكرده ايم،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 383

بلكه مبنا همان است و انجام فرد خاص از باب انطباق كلى بر آن است، نه از باب

مأموربه بودن خصوص آن.

نكته قابل ملاحظه اين است كه اگر بر حرامى از حرام هاى الهى مكره شد بايد اهمّ و مهمّ كند و با تمكن از فرد غير اهمّ حقّ ندارد فرد اهمّ را- كه مفسده اش بيشتر است- انجام دهد و اگر انجام دهد معذور نيست زيرا به گفته امام راحل، حديث رفع در مقام امتنان، حرمت و مؤاخذه را برمى دارد ولى ملاك واقعى و مفسده ملزمه را برنمى دارد و چنين نيست كه در موارد اكراه، ملاك واقعىِ حرام مرتفع شود؛ اگر مفسده واقعى باقى است به حكم عقل بايد آن را كه اضعف مناطاً است اختيار كند و انجام دهد و با امكان آن حقّ ندارد اشد و ازيد و اكثر ملاكاً را انجام دهد.[806] مثل اكراه بر دروغ بستن به يك مسلمان يا دروغ بستن به خدا و رسول خدا.

نتيجه: اگر بر ايجاد طبيعىِ بيع مكره شد و جهت دفع شرّ مكرِه، فردى را اختيار كرد و همان را فروخت عنوان بيع اكراهى عقلًا و عرفاً و وجداناً بر آن منطبق و صادق است.

فرض دوم: اگر به دنبال اكراه، اموال متعددى را تدريجاً و در ضمن بيع هاى متعدد مورد معامله قرار داد، در اين جا بديهى است كه بر اولين معامله، اكراهى بودن صدق مى كند ولى بر معاملات بعدى، اكراه صدق نمى كند و از اوّل صحيح و لازم هستند، زيرا

مطلوب مكرِه، صرف الوجود بيع است و قانون صرف الوجود اين است كه يا اوّلين وجود، محقق مى شود و قابل تثنيه و تعدد و تكرار نيست.

فرض سوم: اگر به دنبال اكراه، حرام هاى متعددى را انجام داد يا اموال متعددى را در يك معامله و يك جا فروخت:

محل بحث است كه آيا

بيع همه اموال باطل است يا بيع همه صحيح است يا بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 384

يكى باطل و بقيه صحيح است و ديگرى به قيد قرعه معين مى شود؟

در اين باره چند احتمال وجود دارد كه قبل از بررسى آن ها شايسته است ريشه و منشأ بحث شناخته شود:

اصل بحث در باب اوامر مطرح است؛ يعنى اگر مولى ما را به ايجاد اصل طبيعت، امر كند و مطلوب او صرف وجود طبيعت باشد و ما در مقام عمل، هم زمان چند فرد را ايجاد كنيم آيا هركدام جداگانه امتثال امر مولى به حساب مى آيد و به تعداد افراد، امتثال و اطاعت و ثواب وجود دارد يا امتثال به واحد معينى از اين افراد است و يا به واحد غيرمعين است يا امتثال به مجموع افراد من حيث المجموع است يا امتثال به خود جامع و طبيعى است يا اين كه اصلًا چنين فرضى امتثال امر مولى نيست و بايد دوباره طبيعى را در ضمن فرد خاصى بياورد تا امتثال حاصل شود؟ از ميان اين چند احتمال تنها دو احتمال مهم است: احتمال اين كه هر فردى به صورت جداگانه امتثال باشد، و اين كه امتثال به جامع محقق شود.[807] مرحوم آقاى بروجردى و امام راحل (رحمه الله) قائل به اين دو

احتمال هستند:

نظريه مرحوم بروجردى: ظاهر كلام مرحوم آقاى بروجردى (اعلى الله مقامه) در حاشيه كفايه [808] و در نهايه الاصول [809] اين است كه امتثال به هركدام از مصاديق است و به عدد افراد موجود، امتثال محقق مى شود زيرا مطلوب مولى وجود و ايجاد طبيعت است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 385

و طبيعت به وصف جامعيت و كليت، وجود خارجى ندارد، آنچه موجود است فرد خاص است كه

طبيعت به وجود آن موجود مى شود و فرض اين است كه وجود خارجى، متعدد و متكثر است و شخص، چند فرد را انجام داده است پس چند وجود طبيعت موجود شده است و با نفى ساير احتمالات و با توجه به اين كه خود جامع و طبيعى به وصف كليت قابل تحقق نيست ناگزير بايد بپذيريم كه در اين گونه موارد به تعداد افراد، امتثال حاصل مى شود.

نظريه امام راحل (رحمه الله): حاصل كلام امام راحل در تقريرات بيع: مولى در مقام امر، خود طبيعت را لحاظ مى كند با قطع نظر از هر خصوصيتى، حتّى خصوصيت لحاظ هم مغفول عنه است وگرنه ذهنى مى شود و ديگر قابل تحقق نخواهد بود. در مقام امر هم به خود طبيعت امر مى كند؛ زيرا خصوصيات در غرض او دخيل نيست، و هر امرى هم ما را به متعلق خودش دعوت مى كند. بنابراين مطلوب مولى ايجاد اصل طبيعت است، منتها طبيعى قابليت دارد تا در خارج يا به يك فرد ايجاد شود يا مثلًا به ده فرد؛ هم قابل انطباق بر واحد است و هم قابل انطباق بر كثير. امّا اين ها در اصل طبيعت دخالت ندارد و مطلوب مولى ايجاد طبيعت در ظرف عين و خارج است و در كيفيت امتثال و ايجاد طبيعت ممكن است مكلف به وجود واحد ايجاد كند يا به وجودهاى متعدد[810] بنابراين

امتثال واحد است و آن هم به ايجاد خود طبيعى و جامع است.[811]

با توجه به مطلب پيشين شايان ذكر است كه در باب اوامر، در مسأله اكراه بر ايجاد حرام يا بر ايجاد طبيعى معامله، بحث از اين قرار است: گاهى شخص بر اصل ايجاد حرام مكره مى شود؛

مانند ظلم كردن و ضرب و جرح. در اين جا حقّ ندارد طبيعى را در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 386

ضمن دو فرد ايجاد كند؛ مثلًا حق ندارد به دو نفر هم زمان ستم كند. اگر چنين كرد يقيناً نسبت به يكى مكره نيست و كار حرامى كرده است و اين مورد، جاى حديث رفع نيست زيرا امكان تفصّى وجود دارد.

و گاهى بر ايجاد طبيعىِ معامله مكره مى شود و در مقام عمل عقد بيع را بر بيش از يك مال انشا مى كند: مثلًا تمام اموالش را مى فروشد تا قسمتى را معامله كند در حالى كه با بيع يكى هم اكراه مرتفع مى شد. حال آيا بيع همه اموال باطل است يا بيع همه صحيح است يا بيع يكى باطل و بقيه صحيح است و بيع صحيح با قيد قرعه بايد تعيين شود؟ در اين جا سه وجه وجود دارد:

وجه اول: ظاهر كلام شيخ اعظم اين است كه چنين معامله اى صحيح است، چون آنچه متعلق اكراه بوده (ايجاد صرف الوجود طبيعى بيع) محقق نشده است تا باطل باشد، و آنچه واقع شده است (ايجاد افراد متعدد طبيعى) مورد اكراه نيست تا مشمول حديث رفع باشد. بنابراين، وقتى حديث رفع يا دليل عنوان ثانوى جارى نشد جاى عمومات صحت و لزوم بيع است.[812]

پاسخ: اگر اكراه به طبيعى به نحو بشرط لا يا به قيد وحدت تعلّق گرفته بود[813]

استدلال فوق، صحيح بود، ولى اكراه به طبيعى به نحو لا بشرط از وحدت تعلّق گرفته و مقصود، اصل ايجاد طبيعى است- با توجه به اين كه ايجاد طبيعى، هم در ضمن يك فرد ممكن است ايجاد شود و هم در ضمن افراد كثيره- اگر دو يا

چند فرد را ايجاد كرد يقيناً مورد اكراه (ايجاد طبيعت) را ايجاد كرده است و به قطع، اكراه صدق مى كند و جاى حديث رفع است نه اطلاقات صحت و لزوم؛ البته نه نسبت به بيع هر دو، يا هر ده مال، بلكه فى الجمله. اين مطلب بزودى بررسى خواهد شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 387

وجه دوم: ظاهر كلام محقق اصفهانى بطلان اين معامله است. دليل وى اين است كه اگر بخواهد صحيح باشد، يا نسبت به هر دو يا همه صحيح است، يا نسبت به واحد معين، يا نسبت به واحد مردد، يا اين كه بايد به قيد قرعه تعيين شود. هر چهار احتمال باطل است و احتمال پنجمى هم وجود ندارد تا از آن راه، حكم به صحت شود. وقتى حكم به صحت رد شد قهراً حكم به بطلان درست مى شود؛ زيرا ميان صحت و بطلان، واسطه اى وجود ندارد.

پاسخ: مى توان احتمال اخير را انتخاب كرد و از شبهه محقق اصفهانى اين گونه جواب داد كه روايات قرعه، اطلاق دارند و به امورى كه واقعاً معين و ظاهراً مردد هستند اختصاص ندارند، بلكه امر مجهول يا مشكل يا مشتبه شامل مجهول و مشكل و مشتبه واقعى هم مى شود.

وجه سوم: اين وجه پذيرفتنى است و دليل آن به نقل از تقريرات درس امام راحل از اين قرار است:

ترديدى نيست كه در مفروض بحث ما اكراه صدق مى كند؛ زيرا اصل ايجاد بيعِ دو يا چند متاع، مستند به اكراه مكرِه است، و وجداناً اگر اكراه نبود، مكرَه اقدام به معامله نمى كرد، داعى او بر بيع، اكراه است، هرچند در مقام عمل اين فرض را برگزيده و چند مال را فروخته

است. و نيز ترديدى نيست كه نسبت به زائد، اكراه صدق ندارد زيرا او

مكره شده است به ايجاد طبيعى، و ايجاد طبيعى با وجود يكى حاصل مى شود. نسبت به بقيه هم امكان تفصّى وجود دارد و با اين حال اقدام كرده است. در نتيجه نه حكم به صحت جميع مقبول است و نه حكم به بطلان جميع، بلكه يكى باطل و بقيه صحيح است امّا آن كه باطل است از ريشه باطل نيست بلكه موقوف به رضايت بعدى است.

بنابراين اگر پس از رفع اكراه، بيع مزبور را اجازه داد نسبت به همه صحيح و لازم مى شود و اگر اجازه نداد با قيد قرعه معين مى شود كه كدام اكراهى است. قرعه متمم و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 388

مكمل معامله است و به كمك آن حكم به صحت مى شود.[814]

صورت پنجم: اكراه بر يكى از دو يا چند عمل: سه صورت قبلى در متن تحرير الوسيله مطرح نشده است، امّا براى تكميل همه صور متصوره با استفاده از كتاب البيع امام راحل اين صور را با شعبى كه داشت بررسى كرديم.

صورت چهارم (اكراه بر يكى از دو يا چند عمل به صورت تخيير و لا على التعيين) در مسأله دوم و سوم تحرير الوسيله بيان شده است و شعب متعددى دارد كه به ترتيب بيان مى كنيم:

بررسى شعب صورت چهارم

الف) اكراه بر يكى از امور تكليفى؛ مثل اكراه بر انجام يكى از دو حرام، يا اكراه بر ترك يكى از دو واجب، يا اكراه بر ترك يك واجب يا انجام يك حرام. حكم اين فرض روشن است و آن اختيار حرامى است كه مفسده اش كمتر است يا ترك واجبى كه مصلحت آن كمتر

است. مكره در اين جا حق ندارد حرام شديد يا شديدتر را به جا آورد يا واجب مهم تر را ترك كند؛ زيرا با امكان تفصّى از آن، مكره نيست و با عدم اكراه، وجوب يا حرمت مرتفع نيست.

ب) شخص، مكره شده است بر بيع فلان مال يا بر انجام فلان كار. مثلًا يا بايد منزلش را بفروشد و يا بايد شراب بنوشد. امام راحل در مسأله دوم تحرير كه مورد بحث ما است چنين فرموده است: چنانچه در عمل ديگر كه طرف اكراه است محذور دينى يا دنيوى عقلايى وجود دارد كه به خاطر آن، طرف از انجام عمل ديگر پرهيز دارد و به خاطر محذور مذكور، جانب بيع منزل را اختيار مى كند و انجام مى دهد در اين فرض نسبت به بيع يقيناً اكراه صدق مى كند و احكام معامله اكراهى جارى است. دليل صدق هم، عرف و عقلا هستند كه او را مكره مى دانند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 389

اشكال: نسبت به اداى دين، اكراهش به حق است و ادلّه رفع اكراه، فرض اكراه به حق را شامل نمى شوند و اين صورت تخصيصاً يا تخصّصاً از حديث رفع خارج است. بنابراين اگر براى فرار از چنين عملى اقدام به بيع كند نبايد باطل باشد.

پاسخ: نسبت به اداى دين، اكراهش به حق است- زيرا زمان اداى آن فرا رسيده و اگر ادا نكند مكره مى شود و حاكم يا طلب كار او را مجبور مى كنند، بلكه شرعاً اگر در يسر است بايد بپردازد- ولى اكراه بر بيع نه عين اكراه بر اداى دين است و نه ملازم است تا بر اين هم اكراه به حق صدق كند. وانگهى اگر ملازم هم باشد دليلى نداريم

كه هر حكمى كه يكى از دو متلازم دارد لزوماً ديگرى هم آن را داشته باشد. آرى از باب مقارنت اتفاقيه، بيع در كنار اداى دين قرار گرفته است و شخص به يكى از آن دو مكره شده است و يقيناً اگر اكراه دين، اكراه به حق باشد دليل بر اين نيست كه اكراه بر بيع هم به حق باشد. بنابراين اكراه بر بيع از حديث رفع خارج نيست و احكام آن را دارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 390

اكراه بر بيع يكى از اموال
اشاره

مسألة 3: لو أكرهه على بيع أحد الشيئين على التخيير، فكلّ ما وقع منه لدفع ضرره يقع مكرهاً عليه، ولو أوقعهما معاً فإن كان تدريجاً فالظاهر وقوع الأوّل مكرهاً عليه، دون الثاني إلا إذا قصد إطاعة المكرِه بالثاني فيقع الأوّل صحيحاً، فهل الثاني يقع صحيحاً أو لا؟ وجهان: أوجههما الأوّل. ولو أوقَعهما دفعة ففي صحّته بالنسبة إلى كليهما أو فساده كذلك أو صحّة أحدهما والتعيين بالقرعة، وجوه لا يخلو أوّلها من رجحان، ولو أكرهه على بيع معيّن فضمّ إليه غيره وباعهما دفعة، فالظاهر البطلان فيما اكره عليه والصحّة في غيره.

ترجمه: اگر او را بر بيع يكى از دو چيز- به طور تخيير- اكراه نمايد، هرچه را كه براى جلوگيرى از ضرر واقع مى سازد، بيع اكراهى است؛ و اگر هر دو بيع را واقع كند چنانچه تدريجى باشد ظاهر آن است كه بيع اوّل اكراهى است، نه دومى؛ مگر اين كه قصد كند با بيع دوم، اكراه كننده را اطاعت كند كه در اين صورت بيع اوّل صحيح است. [درباره اين كه ] آيا بيع دوم صحيح است يا نه؛ دو وجه وجود دارد كه بهترين آن ها وجه اوّل است. و

اگر هر دو را يك دفعه- و با هم- ايجاد كرده باشد، در اين كه بيع نسبت به هر دو صحيح است، يا نسبت به هر دو باطل است، يا يكى صحيح است و با قرعه [بايد] تعيين شود، چند وجه وجود دارد كه وجه اوّل خالى از رجحان نيست. اگر او را به بيع چيز معينى اكراه نمود و او چيز ديگرى را به آن ضميمه كرد و هر دو را به يك باره فروخت، ظاهر اين است كه در آنچه مكره بوده باطل است و در غير آن صحيح است.

شرح: صورت سوم از صور اكراه بر يكى از دو يا چند عمل به نحو تخيير، اكراه بر بيع يكى از دو يا چند مال است. در اين مسأله چهار فرض مطرح شده است. سه فرض نخست مربوط به اين مسأله است و فرض چهارم مربوط به صورت اوّل از چهار

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 391

صورت اصلى فرض هاى گوناگون اكراه است كه قبلًا در جاى خودش بررسى شد و در اين جا تكرار نمى شود.

بررسى سه فرض مختلف
اشاره

فرض اوّل: اگر بر فروش يكى از دو مال مكره شد و يكى از آن دو را اختيار نمود و براى دفع ضرر و شر مكرِه آن را انجام داد يقيناً اكراه بر همان بيع صدق مى كند و حكم بيع اكراهى را دارد.

فرض دوم: اگر به دنبال اكراه هر دو مال مورد نظر را فروخت ولى به تدريج معامله كرد، به نظر شيخ انصارى اوّلى اكراهى است و منعقد نمى شود و دومى اكراهى نيست. شيخ پس از بيان اين نظريه بلافاصله احتمال مى دهد كه تعيين بيع اكراهى به خود بايع واگذار شود و بايد از

او پرسيد كه كدام را به قصد اكراه و كدام را با طيب نفس انجام داده است؟[815] شايد دليلش اين باشد كه نيت، امرى قلبى و تنها از ناحيه خود بايع قابل تعريف است و در امورى كه از اين قبيل باشند ادعاى بايع مسموع است.

نظريه امام راحل (رحمه الله): امام راحل در متن تحرير نخست مثل شيخ اعظم فتوا به اكراهى بودن بيع اوّلى داده است ولى بلافاصله تبصره اى مى زند و مى فرمايد اگر بايع با بيع اول خود قصد اكراه دارد بدون ترديد همان اكراهى است و بيع بعدى اكراهى نيست و منعقد مى شود، ولى اگر به هر دليل در بيع اوّل قصد امتثال مكرِه را ندارد، يا اين كه با التفات و توجه يا به سبب نسيان و غفلت از اكراه، واقعاً با طيب نفس معامله مى كند بيع اوّل قطعاً صحيح و لازم است؛ زيرا به اعتراف بايع، اكراهى در ميان نيست و اقرار انسان عاقل بر ضرر خودش نافذ است.

نكته ديگر اين كه آيا بيع بعدى صحيح است يا خير؟ امام راحل مى فرمايد: اين نيز

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 392

صحيح است؛ زيرا اگرچه بايع با اين بيع، قصدِ دفعِ شرّ مكرِه را دارد. ولى واقعاً اين بيع اكراهى نيست؛ زيرا در اكراه بر بيع يكى از دو مال به نحو تخيير هركدام كه اوّل انجام شد با همان، شرّ مكرِه دفع شده است. امّا نسبت به دومى اكراه واقعى نيست و قهراً مرتفع شده است. حداكثر اين است كه توهم اكراه در اين مورد وجود دارد و ما دليلى بر تأثيرگذارى خيال اكراه نداريم. اكراه واقعى مشمول حديث رفع است نه اكراه اعتقادى و

پندارى و توهّمى.

فرض سوم: اگر به دنبال اكراه، هر دو مال را با هم در يك معامله بفروشد آيا بيع هر دو صحيح است يا بيع هر دو باطل است يا بيع يكى منعقد مى شود و آن يكى با قيد قرعه تعيين مى شود؟

در پاسخ اين سؤال ها سه احتمال وجود دارد كه قبلًا در بحث اكراه بر طبيعى و جامع و بيع هر دو مال مطرح شد. استدلال ها همان است كه پيش تر تبيين شد، با اين تفاوت كه نظر امام راحل در دو مورد متفاوت است. دو جواب در كتاب البيع [816] در پاسخ محقق اصفهانى آمده است. كه به تصريح خود امام راحل، پاسخ دوم اوجه از پاسخ اوّل است و آن تعيين صحيح واقعى به قيد قرعه است. حضرت امام (رحمه الله) مورد بحث را به باب بيع فضولى تشبيه مى كند و مى فرمايد: همان گونه كه بيع فضولى سبب ناقص است و اجازه بعدى متمم آن است انشاى بيع بر هر دو مال هم، سبب ناقص است و قرعه متمم آن است.

امّا مرحوم امام (رحمه الله) در متن تحرير وجه اوّل (حكم به صحت هر دو) را ترجيح مى دهد و در بيان علت آن، در جاى ديگرى از كتاب البيع مى فرمايد: چون اكراه بر بيع يكى از دو مال است به طور تخيير و بدون تعيين، و بايع جانب تعيين را اختيار كرده و معيناً هر دو را با هم فروخته است قطعاً مكره نيست، پس حتماً صحيح است زيرا آنچه كه متعلّق اكراه بود واقع نشده است و آنچه كه واقع شده است متعلق اكراه نيست تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 393

منعقد نشود.[817] فرض پايانى مسأله

هم قبلًا در ضمن شقوق صورت اوّل ذكر شد. تا اين جا صور مربوط به مسأله دو و سه كه در تحرير الوسيله آمده است تبيين و تشريح شد. فروع ديگرى هم وجود دارد كه شيخ اعظم آن ها را در مكاسب آورده و امام راحل در كتاب البيع متعرض آن ها شده است.

بررسى چهار فرع در مسأله

فرع اول: اكراه بر افراد طولى امر موسع يا امر تخييرى: تاكنون ضمن مسأله دو و سه اكراه بر افراد عرضى امر تخييرى مطرح بود، امّا در فرع يكم اكراه بر افراد طولى و تدريجى مطرح است.[818]

طرح بحث: در اين زمينه براى مكره سه بحث پيش مى آيد: 1. آيا اين شخص مخير است؟ در اين صورت اگر طبيعت را در ضمن هر فردى از افراد طوليه ايجاد كند، ولو در ضمن فرد اوّل، اكراهى بودن صدق مى كند و حكم آن مترتب مى شود يا نه؟ 2. آيا مختار نيست و لزوماً بايد فرد آخر، وقت يا آخرين فرد طولى را برگزيند و انجام دهد و اگر فرد اوّل يا وسط را انجام داد اكراهى بودن صدق نمى كند؟ در اين صورت اگر حرام را مرتكب شود مؤاخذه دارد، و اگر معامله را انجام دهد منعقد مى شود؟ 3. آيا تفصيل وجود دارد و ميان اكراه بر تكليف و وضع فرق است؟ به اين صورت كه اگر حرام تكليفى را در وسعت وقت يا در ظرف امروز انجام دهد اكراهى نيست و حرمت برداشته نمى شود ولى اگر معامله را در وسعت وقت انجام دهد اكراهى است و مشمول حديث رفع است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 394

بررسى سه نظريه در مسأله: 1. نظريه محقق نائينى: ايشان ميان معاملات و محرمات و به

تعبير ديگر ميان وضعيات و تكليفيات تفصيل قائل شده و گفته است: اگر به حرامى از محرمات الهى به نحو موسع، مكره يا مضطر شود حقّ ندارد مبادرت كند و به بهانه مكره شدن، در اوّل وقت مثلًا اقدام به شرب خمر كند؛ زيرا ارتكاب حرام نياز به مجوّز دارد. امّا كسى كه فعلًا و در اوّل وقت ملزم به ارتكاب نيست مجوّز ندارد و در صورت ارتكاب، حرمت و مؤاخذه و ساير احكام شرب خمر اختيارى درباره او اجرا مى شود. در اين باره فرقى ميان اين كه احتمال تخلّص بدهد يا از پيدا شدن راه فرار مأيوس باشد وجود ندارد.

اما اگر بر معامله اى مكره شود، مثلًا بر فروش منزل به نحو موسع، چنانچه احتمال تخلّص بدهد امّا صبر نكند و در اوّل وقت اقدام كند، معامله اش اكراهى نيست و منعقد مى شود ولى اگر از امكان فرار نااميد باشد و يقين به عدم راه فرار تا آخر وقت هم نداشته باشد اقدام او به معامله در آغاز وقت اكراهى است و منعقد نمى شود.[819]

2. نظريه مرحوم آيت اللّه خوئى: ايشان تفصيل مرحوم نائينى را نپذيرفته و گفته است: تا زمانى كه احكام واقعى و اولى عمل مرتفع نشود بر اقدام كردن در وسعت وقت و به جا آوردنِ فرد اوّل وقت، عنوان اكراه و اضطرار صدق نمى كند؛ چه آن عمل، فعلِ حرامى باشد يا يك معامله. دليل وى اين است: ضررى كه از ناحيه مكره مورد تهديد است و به مكرَه متوجه مى شود بر ترك مجموع (حرام را در كل وقت وسيع ترك كند، معامله را در تمام وقت انجام ندهد) است نه بر ترك خصوص فرد اوّل وقت؛ بنابراين

نسبت به فرد اوّل ملزم نيست و اگر اقدام كرد و فرد متقدم را انجام داد در محرّمات الهى حرام را مرتكب شده است؛ در معامله هم عنوان رضا و طيب نفس صدق مى كند و محكوم به صحت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 395

آرى اگر فرد متقدم را ترك كند ناچار بايد فرد متأخر را انجام دهد، وگرنه ضرر متوجه او مى شود. در اين جا اكراه و اضطرار حقيقه صدق مى كند و احكام بيع اكراهى را دارد. در نتيجه در افراد طولىِ امر تخييرى يا امر موسع، تنها فرد اخير متعلق اكراه يا اضطرار است، و فرقى بين معاملات و غير معاملات هم نيست.[820]

3. نظريه امام راحل در كتاب البيع : اگر مكره «يقين» دارد تا آخر وقت، اكراه باقى خواهد ماند و راه فرارى هم نخواهد بود فرقى ميان اجزاء وقت نيست؛ يعنى اگر عمل را در هر جزئى از اجزاء وقت مرتكب شود اكراهى بودن صدق مى كند. در اين باره فرقى هم بين معاملات و غير معاملات نيست.

دليل امام راحل (رحمه الله) بر نبود تفاوت ميان وضع و تكليف، اطلاق حديثِ رفع اكراه و رفع اضطرار است كه هم حكم وضعى را دربر مى گيرد، هم حكم تكليفى را. و دليل ايشان بر نبود تفاوت ميان اجزاء وقت عرف است. خلاصه اين كه بر عمل مكره، اكراهى بودن، صدق مى كند و صرف اين كه مختار است تا اوّل عمل را در وقت انجام دهد يا آخر وقت، دليل بر اين نيست كه اگر اوّل وقت انجام دهد اكراه صدق نكند. و همان طور كه اگر در عرض هم به يكى از دو كار مكره شود و يكى را به داعى

اكراه انجام دهد اكراه صادق است، اگر به يكى از دو كار طولى مكره شود و فرد متقدم را اختيار كند و به داعى اكراه انجام دهد نيز اكراه صادق است. در عين حال امام راحل در پايان بحث، احتياط مى كند و مى فرمايد: «لكن الاحتياط فى التأخير إلى ضيق الوقت».[821] بديهى است كه اين احتياط، مستحبى است زيرا ايشان قبلًا فتوا به جواز بدار در فرض اكراه و علم به عدم ارتفاع آن تا آخر وقت داده است. با اين بحث حكم اكراه بر افراد طولى امر تخييرى هم روشن شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 396

فرع دوم: اكراه يكى از دو يا چند نفر بر كار معين يا بر يكى از چند كار: مثال: شخص ظالمى از ميان جمعى، دو يا چند نفر را بر كار معينى مكره مى كند؛ مثلًا مى گويد: بايد يكى از شما دو نفر اين جام شراب را بنوشد، يا اين مظلوم را تازيانه بزند. يا اين كه آن افراد را بر يكى از دو كار مكره مى كند؛ مثلًا مى گويد: يكى از شما دو نفر بايد زمين خود را به من بفروشد وگرنه .... شيخ اعظم در مكاسب به طور مطلق هر دو نفر را مكره مى داند و قائل است هركدام كه اقدام كنند عمل شان حكم عمل اكراهى را دارد.[822]

امام راحل و مرحوم آقاى خوئى تفصيل داده اند. ايشان عقيده دارند اگر يكى يقين دارد يا دست كم مطمئن است كه ديگرى متعلق اكراه را- چه به دليل ترس و چه به دليل بى مبالاتى به ارتكاب محرمات- انجام خواهد داد، بر اقدام او اكراهى بودن صدق نمى كند. زيرا راه فرار دارد و مى داند كه ديگرى انجام

مى دهد و او ملزم به فعل نيست. بنابراين اگر معامله اى بود و انجام داد معامله اش منعقد مى شود و اگر عملش، كار حرامى بود و مرتكب شد مؤاخذه دارد و جاى حديث رفع نيست. ولى اگر شك دارد و احتمال عقلايى بر ترك فعل توسط شخص ديگر مى دهد يا يقين يا اطمينان بر آن دارد مكره است؛ اگر اقدام كرد عنوان عمل، اين مناط اكراهى بر آن منطبق مى شود و حديث رفع جارى خواهد شد زيرا مناط اكراه، خوف ضرر است كه در اين صورت، اين مناط وجود دارد.[823] بنابراين نبايد به طور كلى حكم به اكراهى بودن عمل شود، بلكه جاى تفصيل است. شايد منظور شيخ اعظم نيز همين فرض باشد.

يك نكته: امام راحل در ذيل فرع مزبور، فرع ديگرى را مطرح مى كند و مى فرمايد اگر جائرى يكى از دو نفر را بر انجام كارى، مثلًا معامله يا غير معامله، مكره نمود و يكى از آن دو قادر بود كه مشخصاً ديگرى را بر انجام كار مكره كند و به اين وسيله،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 397

خودش از ارتكاب متعلق اكراه فرار كند، آيا عنوان اكراه بر فعل او صدق نمى كند؟ امام راحل در جواب اين سؤال مى فرمايد: اگر اكراه او به حقّ باشد؛ مثلًا طلب كار بدهكار را مكره مى كند تا ملكش را بفروشد و دين خود را ادا كند، راه فرار دارد و با امكان تخلّص مكره نيست و اگر خواسته جائر را انجام داد عنوان اكراه بر فعل او منطبق نيست. اما اگر اكراه او به حق نباشد و راه فرار داشته باشد ولى از نظر عقلا و شرع، راه فرار نداشته باشد و با قدرت بر

اكراه ديگرى خودش متعلّق اكراه را انجام دهد عنوان اكراه صدق مى كند و حكم عمل اكراهى درباره او جارى مى شود.[824]

يك نكته: از تفصيل فوق، اكراه وكيل و موكل خارج است؛ مثلًا اگر وكيل يا موكل را مكره كنند تا فلان مال موكّل را بفروشد. در اين صورت هركدام با علم و اطمينان از اقدام ديگرى معامله كنند اكراه صدق مى كند؛ زيرا اگرچه وكيل و موكّل در ظاهر دو نفر هستند امّا از آن جا كه عمل صادره از هركدام مربوط به مال يك نفر (موكّل) است و تعددپذير نيست مثل اين است كه خصوص وكيل يا خصوص موكل را ملزم كند.

فرع سوم: اكراه از يك زاويه گاهى به شخصى كه هم مالك است و هم عاقد، تعلّق مى گيرد و جائر، مالكِ عاقد را بر انجام معامله مكره مى كند. و گاهى به كسى كه مالك است تعلّق مى گيرد ولى عاقد، مختار است و گاهى به عاقد تعلّق مى گيرد ولى مالك مختار است.[825]

بررسى صورت اول: تاكنون تمام بحث هاى معامله اكراهى درباره همين صورت بود و خلاصه اين شد كه بيع اكراهى واقع نمى شود.

بررسى صورت دوم: مثلًا: جائرى مالك را مكره كند كه بايد فلانى را وكيل كنى تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 398

مال تو را بفروشد وگرنه ...، ولى وكيل با طيب نفس، وكالت را مى پذيرد و با اختيار، عقد را انشا مى كند. چنين وكالتى به گفته شيخ اعظم در مكاسب [826] و به گفته امام راحل در كتاب البيع [827] باطل است. اين نوع عقد، فضولى است و احكام عقد فضولى را دارد كه منوط به اجازه مالك اصلى است. اين نكته كه آيا اجازه ناقله است يا كاشفه به

كشف حقيقى يا كشف حكمى، بزودى در مباحث بعدى به صورت تفصيلى بررسى خواهد شد.

يك نكته: در ذيل اين صورت، مرحوم آقاى خوئى [828] و امام راحل (رحمه الله)[829] فرعى درباره اكراه بر طلاق آورده اند: آيا اگر جائرى مردى را مكره كند تا به ديگرى وكالت دهد كه زوجه مكرَه را طلاق دهد ولى وكيل با اختيار و طيب نفس صيغه طلاق را انشا كند طلاق محقق مى شود؟ پاسخ منفى است زيرا طلاق در صورتى صحيح است كه يا مستند به موكّل (خود زوج) باشد و يا به وكيل شرعى و قانونى. امّا در اين فرع، نه مستند به زوج موكّل [830] و نه مستند به وكيل كذائى است [831] بررسى توقّف صيغه بر اجازه بعدى: اگر چنانچه بعداً هم اجازه نكند قطعاً باطل است. و اگر اجازه كند و قائل شويم كه ايقاعات، فضولى بردار نيستند- كه نظر مشهور همين است و بلكه ادعاى اجماع شده است- باز هم محكوم به بطلان است، ولى اگر فضولى را در ايقاعات هم جارى بدانيم باز اگر قائل به نقل شويم و اجازه را ناقله بدانيم يا فايده ندارد زيرا بنا بر نقل، تصرفات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 399

قبلىِ وكيل ارزشى ندارد و پس از اجازه معتبر است. فرض ما نيز همين است كه قبلًا طلاق را انشا كرده است؛ آرى اگر اجازه را كاشفه بدانيم- چه كشف حقيقى و چه حكمى- مى توان حكم به صحّت طلاق كرد. ولى اصل مبنا (جارى بودن فضولى در ايقاعات) ناتمام است. اين مطلب در ابتداى بيع فضولى به تفصيل بررسى خواهد شد.

بررسى صورت سوم: مثلًا جائر، مالك اصلى و صاحب اختيار عقد يا ايقاع ديگرى را

مكره مى كند تا به وكالت از وى زوجه اش را طلاق دهد يا بنده مالك را آزاد كند يا اموال او را بفروشد. در صحت چنين عقد يا ايقاعى دو وجه مطرح است:

الف) بطلان. چهار دليل بر بطلان وجود دارد:

1. چون عاقد قصد مدلول ندارد و قصد قطعاً معتبر است.

جواب: در آغاز بيع مكره بررسى شد و معلوم شد كه مكره نيز قصد مدلول دارد و از اين جهت كمبودى ندارد؛ اگرچه به ندرت ممكن است قصد مدلول نكند و قصد لفظ داشته باشد، يا توريه كند؛ ولى غالباً چنين نيست بلكه در اثر ترس و وحشتى كه بر او عارض مى شود حقيقه به قصد انشاى جدى معامله مى كند.

2. چون طيب نفس و رضايت ندارد و رضا معتبر است.

جواب: آنچه مهم است رضايت مالك اصلى است كه در بحث مورد نظر ما وجود دارد.

3. به گفته شهيد ثانى: چون مكره مثل مجنون، مسلوب العباره است عقدش منعقد نمى شود.[832]

جواب: اين، قياس مع الفارق است زيرا اگر مكره مثل مجنون باشد عقدش از اساس باطل خواهد بود در حالى كه به فتواى مشهور، با رضاى لاحق، صحيح و لازم مى گردد، و مثل فضولى است نه مجنون يا صغير.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 400

4. چون عاقد مكره است عقدش مشمول حديث رفع است، لذا باطل است.

جواب: حديث رفع چون در مقام امتنان است چيزى را برمى دارد كه از وضع آن، كلفت و سنگينى و مضيقه اى براى مكره پيش آيد. در مورد بحث ما چنين نيست؛ زيرا نسبت به مالك اصلى كه اثر دارد و كلفت آور است اكراه نيست چون او راضى است و اساساً خودش عاقد را مكره به اجراى

عقد يا ايقاع كرده است و از اوّل رضايت دارد و اگر رضاى بعدى مالك در صحت عقد مؤثر باشد پس از رضاى مقارن، و از اوّل امر، به طريق اولى مؤثر است. و امّا نسبت به عاقد كه مكره است عقدش اثرى ندارد تا اكراه آن را بردارد. بر فرض هم اگر اثرى باشد كه ملازم يا مقارنِ اتفاقىِ عقد يا ايقاع او باشد با حديث رفع برداشته نمى شود؛ مثلًا اگر بر طلاق دخترش مكره شود، در خود انشاى طلاق، براى مجرىِ صيغه اثرى نيست تا با حديث رفع برداشته شود. البته اگر طلاق محقق شود گاهى بالملازمه يا بالمقارنه اثر دارد كه چون دختر او است. اگر طلاق منعقد شود بايد مخارج دخترش را بپردازد ولى حديث رفع احكام و آثار شرعى خود اكراه را برمى دارد نه آثار ملازمات يا مقارنات را.

ب) صحت. صحت، فتواى فقهاى بزرگى از جمله شيخ اعظم [833] و مرحوم آقاى خوئى [834] و امام راحل [835] است. مهم ترين دليل اين فتوى وجود مقتضى و نبود مانع است؛ موانع همان چهار وجهى بود كه ذكر شد و پاسخ داديم، وجود مقتضى هم اطلاقات و عمومات صحت و لزوم عقود و ايقاعات است كه مفروض بحث ما را دربر مى گيرد.

فرع چهارم: علامه در كتاب تحرير گفته است:

«لو أكره على الطلاق فطلّق ناوياً، فالأقرب وقوع الطلاق».[836]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 401

نظر مشهور اين شد كه طلاق مكره- و هكذا بيع و عتق و نكاح او باطل است و واقع نمى شود، ولى علامه (رحمه الله) فرموده است: اگر شخصى بر طلاق مكره شود و به دنبال آن با نيت و قصد طلاق دهد طلاق واقع مى شود.

شيخ

اعظم در مكاسب و محقق نائينى در منيه الطالب درباره مقصود سخن علامه چند احتمال ذكر شده است.

بررسى احتمالات: 1. گرچه طلاق به دنبال اكراه واقع شده است ولى اكراه هيچ دخالتى در وقوع طلاق ندارد و صد در صد با رضايت و طيب نفس انجام شده است. اكراه در واقع نه علت وقوع طلاق است و نه داعى بر وقوع آن، بلكه مجرّد مقارنت اتفاقى يا تعاقب زمانى است. مثلًا خود زوج مصمم به طلاق بود و براى غرض نفسانى قصد طلاق داشت ولى مكرِه از اين امر خبر نداشت و زوج را تهديد به طلاق كرد ولى اين اكراه هيچ تأثيرى در تصميم او نداشت؛ زيرا او قبلًا تصميم قطعى بر طلاق گرفته بود. يا اين كه قصدى نداشت ولى به دنبال اكراه، تصميم به طلاق گرفت. اين تصميم ربطى به اكراه ندارد و صرفاً از نظر زمانى پس از اكراه است وگرنه از تهديد باكى ندارد و حاضر است هرگونه ضرر و تهديدى را تحمل كند ولى خودش تصميم به طلاق گرفته است.

چنين طلاقى قطعاً واقع مى شود و مشمول ادلّه صحت است. منظور علامه از فرع مذكور اين احتمال نيست؛ زيرا اگر مقصودش اين بود تعبير به «فالأقرب» نمى كرد[837] بلكه قاطعانه فتوا به وقوع مى داد و شهيد ثانى در مسالك [838] احتمال عدم وقوع نمى داد.

2. اكراه در ايجاد داعى و انگيزه طلاق دخيل است و زوج بدون آن انگيزه طلاق نداشت؛ ولى اكراه علت تامّه نيست بلكه جزء علت است و جزء ديگر، يك امر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 402

اختيارى است و آميزه اى از اكراه و اختيار- با هم- علت تامّه هستند. شيخ اعظم در اين

فرض نيز قاطعانه فرموده است طلاق واقع مى شود «وكذا لا ينبغى التأمل فى وقوع الطلاق»؛[839] شايد به اين دليل باشد كه حديث رفع اكراه، مخصوص موردى است كه اكراه، علت مستقل باشد و فرض ضميمه و جزء علت را نمى گيرد و نمى تواند مانع از شمول عمومات و مطلقات صحت و وقوع طلاق باشد و در واقع از باب مقتضى و لا مقتضى است، و لا اقتضاء (دليل اكراه) با اقتضاء مقتضى (مطلقات صحت) تعارض ندارند.

مرحوم آقاى خوئى مى گويد: «لكن الظاهر هو بطلان الطلاق في هذه الصوره »؛ نه به اين دليل كه اكراه مانع از صحت است يا مقتضى فساد است- زيرا مانع بودن آن مخصوص فرضى است كه اكراه، علت تامه و مستقل در تأثير باشد و متفاهم عرفى از دليل اكراه همين است- بلكه به اين دليل كه مقتضىِ صحت وجود ندارد زيرا مقتضى، عمومات و مطلقات صحت و لزوم عقود و ايقاعات است؛ مثل تِجارةً عَنْ تَراضٍ و ....

مستفاد از اين ادلّه هم اين است كه عقد و ايقاع با رضايت و طيب نفس صادر شود و متفاهم عرفى آن است كه رضا و طيب نفس علت تامّه صدور عقد و ايقاع باشد نه جزء علت آن.

بنابراين مواردى كه رضا جزء علت و اكراه، جزء ديگر است ادلّه عقود و ايقاعات شامل آن ها نمى شود. پس مقتضى براى صحت منتفى است. [و على القاعده بايد به اصاله الفساد برگرديم و حكم به بطلان كنيم ].

امام راحل درباره اين صورت تفصيل داده است كه پس از ذكر صورت سوم و چهارم تبيين خواهد شد زيرا اين تفصيل، مربوط به هر سه صورت است.

3. اين احتمال تنها در

كلام محقق نائينى وجود دارد و در مكاسب ذكر نشده است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 403

بر اساس اين احتمال، هركدام از اكراه و رضاى باطنى علت تامه و سبب مستقل براى ايجاد طلاق هستند؛ به گونه اى كه اگر اكراهى هم نبود حتماً طلاق محقق مى شد چون شخص، طيب نفس دارد، و همين طور اگر طيب نفس هم نبود، به خاطر اكراه حتماً طلاق مى داد. به نظر محقق نائينى اين طلاق باطل است و منعقد نمى شود؛ زيرا هرگاه دو علت مستقل بر يك معلول واحد شخصى وارد شوند ميان آن دو تدافع در مى گيرد و در نتيجه هيچ كدام تأثير نمى گذارند.[840]

پاسخ مرحوم آقاى خوئى: اگر اكراه مقتضىِ فساد بود مى توان گفت اين جا از باب توارد دو علت مستقل بر معلول واحد است، مثل اين كه در يك فضا، هم عامل سرمايشى وجود داشته باشد و هم عامل گرمايشى كه چون اين دو با هم تدافع دارند در نتيجه آن فضا نه سرد است، نه گرم. ولى اين چنين نيست و اكراه مانع از صحت است و جلوى تأثير مقتضىِ صحت را مى گيرد. وقتى رضا و طيب نفس هم استقلال داشته باشد مقتضىِ صحت وجود دارد. در اين صورت مسأله از موارد تعارض دو مقتضىِ متدافع نيست بلكه از موارد تعارض مقتضى و لا مقتضى است، و بديهى است كه مقتضىِ صحت مقدم است.

علاوه بر اين كه وقتى رضا و طيب نفس مستقل است و مطلّق، صد در صد راضى است حكم به بطلان طلاق او خلاف امتنان است و در چنين موردى حديث رفع نمى آيد؛ زيرا در مقام امتنان صادر شده است و حكم ضد امتنانى را ثابت نمى كند.

بر اين اساس مرحوم آقاى خوئى

فتوا به صحت طلاق داده و قياس اين صورت به صورت دوم (جزء سبب) را مع الفارق دانسته است زيرا در صورت دوم، مقتضىِ صحت [841] نبود تا حكم به صحت شود، ولى در صورت سوم مقتضى وجود دارد و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 404

عمومات صحت شامل اين صورت هم مى شود.[842]

نظريه امام راحل (رحمه الله) در اين باره نيز پس از تبيين صورت چهارم تشريح خواهد شد.

4. اكراه از قبيل داعى بر طلاق باشد يعنى اكراه موجب شده است تا طرف واقعاً و تكويناً راضى شود و طيب نفس پيدا كند، سپس طلاق دهد. در واقع اسناد طلاق به اكراه در طول اسناد آن به رضايت قلبى است و علت قريب آن طيب نفس است و علت بعيد آن اكراه است.[843]

مرحوم آقاى خوئى مى گويد: درباره اين صورت دو احتمال وجود دارد:

الف) احتمال صحت طلاق، به دليل اين كه بر اساس اراده و رضايت واقع شده است.

ب) احتمال بطلان آن، به دليل اين كه بالأخره هر چيزى به دورترين علت خود مستند مى شود و داعى اصلى و اولى در اين جا اكراه است، پس طلاق اكراهى است و باطل است. از نظر عرفى هم اين نوع طلاق، طلاق اكراهى است و مناط در باب احكام شرعى نيز همين امر است. به نظر آقاى خوئى همين احتمال، اقرب است. وى احتمال داده، مقصود علامه از فرع مذكور در تحرير همين صورت باشد چون فتوا به صحت طلاق داد و اين را اقرب دانست؛[844] زيرا داعى قريب رضا و طيب نفس است؛ زيرا كسى بر نيت مكره نمى شود.

امام راحل در كتاب البيع به هرسه احتمال مذكور (اين كه اكراه، جزء سبب باشد، هركدام از اكراه و رضا علت

مستقل باشند، اكراه داعى بر داعى باشد) از قول محقق نائينى [845] اشاره كرده و در نقد هر سه مطالبى بيان كرده است كه آن را با مقدمه اى تبيين مى كنيم:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 405

در آغاز شرط چهارم گفته شد از نظر فقها اختيار به معناى رضايت باطنى و طيب نفس است و اكراه به معناى «حمل الغير على ما يكرهه» يا وادار كردن غير بر كارى كه طيب نفس ندارد. ولى از نظر امام راحل اختيار به معناى ترجيح يكى از دو طرف و انتخاب و انجام آن بود اگرچه منشأ آن اكراه مكره باشد كه باعث مى شود انسان براى دفع ضرر و شرّ، جانب معامله را اختيار كند و با اراده و رضايت، معامله اى را انجام دهد. اكراه به نظر امام راحل به معناى الزام قهرى است؛ يعنى كسى با زور و قهر و غلبه ديگرى را وادار كند به كارى اگرچه طرف، ذاتاً طيب نفس داشته باشد، ولى با مطرح شدن الزام غير ناراحت مى شود و بناى مخالفت مى گذارد. همان جا بيان شد كه ميان اكراه به اين معنا با اختيار به معناى مزبور، عموم من وجه است.

خلاصه كلام امام راحل: بر مسلك فقها كه رضا را به طيب نفس معنا كرده اند و اكراه را به خلاف آن، تفسير كرده اند در هر سه صورت مذكور، طلاق باطل است. وجهى هم براى فتوا به صحت يا احتمال صحت وجود ندارد؛ زيرا محال است كه در مورد عقد يا ايقاعى، هم كراهت باطنى و عدم طيب نفس باشد و هم طيب نفس و رضاى باطنى؛ چه به نحو علت مستقل باشد و چه به نحو جزء علت.

چون اجتماع نقيضان محال است. به نحو داعى بر داعى هم محال است زيرا داعى دوم (رضايت باطنى) كه آمد داعى اوّل (اكراه و كراهت باطنى) را طرد مى كند.[846] بنابراين معقول نيست كه رضاى باطنى، معلول اكراه باشد و از باب اسبق العلل مطرح شود. گذشته از اين، بر فرض كه در صورت استقلال در عليت، هر دو مجتمع شوند و از باب توارد دو علت بر يك معلول باشد امّا نمى توان دليل محكوم را كه دليل صحت طلاق است مقدم كرد يا احتمال تقدم داد و كلام علامه را بر اين صورت حمل كرد. بلكه دليل حاكم (حديث رفع) بايد مقدم شود و قاطعانه فتوا به بطلان داده شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 406

امّا بر مسلك ما كه رضا را رضاى معاملى مى دانيم و مى گوييم حتى پس از اكراه هم موجود است و اكراه را به معناى الزام قهرى بر كارى مى دانيم- حتى اگر مكره ذاتاً طيب نفس داشته باشد. فرض اين كه هر دو مستقل باشند يا از قبيل داعى بر داعى باشند محال است، و رضا و اكراه، قابل جمع نيستند زيرا اگر رضاى معاملى بر اساس حوائج شخصى باشد كه در موارد اضطرار چنين است و چنين رضايتى علت تام و مستقل بر اقدام باشد معقول نيست كه طرف از امر و الزام قهرى ديگرى هم منبعث شود و اين هم علت مستقل باشد، بلكه وجود امر و الزام او كالعدم است و موجب اكراه نمى شود. همان گونه كه معقول نيست امر و الزام قهرى، داعى باشد بر داعى قريب؛ يعنى رضاى معاملىِ ناشى از حوائج و نيازهاى شخصى.

البته در يك صورت، رضا با

اكراه جمع مى شود: اگر رضا به معناى اختيار و انتخاب باشد كه اعم است از اين كه به سبب ضرورت و نياز شخصى باشد يا اين كه از اكراه مكرِهى حاصل شود. اصولًا در معاملات اكراهى، اكراه داعى بر انتخاب و اختيار معامله و رضاى معاملى است؛ پس هم اكراه وجود دارد هم رضاى معاملى. هرجا هر دو مجتمع باشند- چه علت مستقل باشند چه داعى بر داعى- دليل اكراه حاكم و مقدم است و سبب فساد و بطلان معامله مى شود و در اين دو صورت طلاق باطل است. گفتنى است اگر هركدام جزء علت باشند اجتماع بلامانع است؛ يعنى هم امر قاهر و الزام قهرى باشد و هم داعى نفسانى ناقص، و هر دو با هم علت تامه باشند. در اين جا به نظر امام راحل معامله صحيح است زيرا رضاى معاملى موجود است و دليل اكراه، قاصر است از شمول اين صورت؛ چون ظهور دارد در علت مستقل بودن اكراه كه در اين جا نيست. دليل تجارت نيز ظهور در استقلال دارد ولى شامل رضاى حاصل به سبب اكراه هم مى شود و چون تنها دليل رفع اكراه حاكم است مقدم مى شود، و در مورد بحث فعلى، حكومتى نيست تا مانع باشد.

5. اكراه در داعويت، مستقل و علت تامه اقدام باشد با اين فرض كه ضررى كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 407

مكرَه به آن تهديد شده است ضررى است كه به خود مكرِه متوجه است، مثلًا فرزند به پدر مى گويد يا همسرت را طلاق بده يا خودكشى مى كنم. در اين فرض اگر ضرر به مكرِه، به منزله ضرر بر مكرَه باشد به نظر امام اكراه صدق مى كند و طلاق

يا بيع، اكراهى و باطل است. ولى اگر اجنبى باشد و عرفاً، ضرر به او ضرر بر مكره نباشد، مثلًا اجنبى تهديد كند كه «طلّق زوجتك وإلا قتلتُ نفسي » اكراه صدق نمى كند و اگر طلاق دهد صحيح است، ولى مرحوم شيخ فرموده است: خالى از اشكال نيست.[847][848]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص407

باز هم اكراه استقلالًا داعى است؛ اقدام مكره هم نه به خاطر ضررى است كه متوجه او مى شود بلكه به خاطر شفقت دينى است كه بر مكرِه يا بر مطلّقه دارد يا بر كسانى است كه قصد دارند با زوجه ازدواج كنند، مثلًا براى اين كه ديگران يا زوجه در حرام واقع نشود او را طلاق مى دهد. در اين فرض هم شيخ اعظم اشكال كرده و صحت يا بطلان را اختيار نكرده،[849] ولى امام راحل فرموده است: از نظر عرفى در اين صورت اكراه صدق نمى كند و اگر اقدام كرد و طلاق داد صحيح است.[850]

7. باز هم اكراه استقلالًا داعى بر معامله است و صرفاً براى تخلص از ضررى است كه متوجه خود مكرَه است. اين گونه كه وى براى توريه كردن غافل است و گمان مى كند تنها راه دفع شر، اين است كه واقعاً قصد طلاق كند. بنابراين تصميم مى گيرد و خود را براى طلاق زوجه و اعراض و رفع يد از او مهيا مى كند و با نيت طلاق، انشاى طلاق مى كند. درباره اين صورت شيخ اعظم اول فرموده است حكم، خالى از اشكال نيست ولى بلافاصله گفته است: تحقق اكراه اقرب است.[851]

8 و 9. اكراه مستقلًا داعى است و به دنبال اكراه، طرف توطين نفس مى كند و خود را

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 408

آماده طلاق واقعى

مى كند ولى منشأ اين توطين نفس، جهل به حكم شرعى است يعنى خيال مى كند طلاق اكراهى هم صحيح است و واقع مى شود، يا مثلًا در اثر اين كه فتواى برخى از اهل سنت مثل ابوحنيفه را شنيده است كه طلاق مكره را صحيح مى دانند[852] با قصد، طلاق را انشا مى كند، اين فرض هم براى بسيارى از عوام، اتفاق مى افتد. سخن شيخ در اين باره نيز همانند فرض قبلى است و حق همان است؛ يعنى اكراه عرفاً صدق مى كند و قدر مسلّم از دليل اكراه و حديث رفع همين فرض جهل به حكم يا اعتقاد به وقوع است نه صورت علم به حكم و به ساير جهات و خصوصيات.

شايد مقصود علامه از فرع تحرير، اين صورت يا صورت قبلى باشد. امام راحل مى فرمايد: كلام علامه ظهور دارد در اين كه با امكان توريه اكراه صدق نمى كند- زيرا «فطلّق ناوياً». يعنى مى توانست قصد مدلول نكند امّا قصد كرد، پس توريه ممكن است- ولى امام كلام علامه را بر تفصيل خودش حمل مى كند و مى فرمايد اگر توريه آسان باشد و بدون خوف ضرر مى تواند توريه كند اكراه صدق نمى كند. ولى اگر مشكل باشد، اكراه صادق است و با امكان توريه هم مكره است. دليل ايشان اين است كه مقصود از امكان تخلّص مجرد امكان ذاتى و عقلى يا امكان وقوعى- به هر صورت كه باشد- نيست بلكه مقصود، امكان به نحو عرفى است؛ يعنى شخص بتواند به راحتى توريه كند. بيشتر مردم در اثر وحشت قادر به توريه نيستند، حتى امكان دارد كسى بخواهد توريه كند اما بر اثر اضطراب شديد، خود را لو دهد. بر همين اساس امام راحل مى فرمايند مقصود

علامه همين است.[853]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 409

شرط پنجم: مالك بودن متعاقدان

اشاره

الخامس: كونهما مالكين للتصرّف، فلا يقع المعامله من غير المالك إذا لم يكن وكيلًا عنه أو وليّاً عليه- كالأب والجدّ للأب والوصيّ عنهما والحاكم- ولا من المحجور عليه لسفهٍ أو فلسٍ أو غير ذلك من أسباب الحجر.

ترجمه: [شرط] پنجم [از شروط متعاقدان اين است كه ]: هر دو، مالك تصرّف باشند؛ پس معامله از غير مالك در صورتى كه از طرف مالك وكيل نباشد يا بر مالك ولايت نداشته باشد؛ مانند پدر و جدّ پدرى و وصى از طرف آن دو و حاكم شرع، واقع نمى شود و همچنين است از كسى كه به خاطر سفاهت يا افلاس يا غير اين ها از اسباب حجر، محجور باشد.

شرح: شرط پنجم از شرايط متعاقدان- به گفته شيخ اعظم- اين است كه متعاقدان هر دو مالك اصلى باشند، يا از ناحيه مالك، اذن در تصرف داشته باشند؛ مثل وكيل مالك، و يا از ناحيه شارع مقدس مأذون باشند؛ مثل ولىّ شرعى يا وصى و يا حاكم شرعى.[854] به گفته امام راحل در كتاب البيع متعاقدان بايد نافذ التصرف باشند، مثل مالكى كه به سبب يكى از اسباب حجر، از تصرف ممنوع نيست و مثل ولىّ شرعى.[855] امام راحل در متن تحرير الوسيله مى فرمايد: متعاقدان بايد مالك تصرف باشند كه اين تعبير اعم است از اين كه مالكِ عين باشند و محجور هم نباشند، و يا اگر مالك نيستند از سوى مالك يا شارع مقدس مأذون باشند.

بنابراين معامله از سوى دو گروه منعقد نمى شود: 1. كسانى كه نه مالك هستند و نه اذن مالكى يا شرعى دارند؛ يعنى فضولىِ مصطلح يا فرد اعلى

و مصداق جلىِ فضولى؛ 2. كسانى كه مالك هستند ولى به خاطر يكى از اسباب حجر محجورند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 410

در مورد بحث از فضولى هر دو گروه اراده شده اند و مناط، كلى عدم نفوذ تصرف متعاقدان است حتى اگر مالك عين باشند. به همين سبب شيخ اعظم در مكاسب مى گويد:

وكيف كان فيشمل العقد الصادر من الباكره الرشيده بدون إذن الوليّ، ومن المالك إذا لم يملك التصرف؛ لتعلق حق الغير بالمال ... وحينئذٍ فيشمل بيع الراهن والسفيه ونحوهما وبيع العبد بدون إذن السيد.[856]

امام راحل نيز در كتاب البيع مى گويد:

فعقد الفضولى لا يصحّ فعلًا، ولا يترتّب عليه أثر قبل لحوق الإجازة به، سواء كان الفضولي مالكاً غير نافذ التصرّف كالمحجور عليه أو غير مالك كذلك.[857]

پس فضولى در اين بحث معناى وسيعى دارد و هر انسان غير مالك تصرف را دربر مى گيرد. ديگر اين كه مقصود از فضولى كودك و مجنون و مكره و مانند آن نيست بلكه مقصود، انسان كاملى است كه مالك تصرف نيست.

اصل اعتبار شرط پنجم بديهى است و نياز به اثبات ندارد؛ زيرا صحت معاملات فضولى بدون اجازه مالك اصلى يا صاحب حق و به تعبير ديگر استقلال او در معامله و ترتب اثر بر نفس معاملات او- بدون اجازه يا اذن مالك التصرف- به تناقض منتهى مى شود، چراكه مالك اصلى هم سلطنت كامل بر مال خود دارد، هم سلطنت ندارد، مرتهن و طلب كار و مانند اين ها نسبت به فلان مال هم حق دارند، هم حق ندارند. افزون بر اين، يك يك موارد عدم وقوع معامله از فضولى و راهن و مفلس و مانند اين ها در باب خود دليل دارند كه در ادامه

مباحث بيع فضولى بررسى خواهد شد.

آنچه در اين جا مهم است اين است كه آيا معاملات فضولى از اساس فاسد است و با اجازه بعدى هم صحيح نمى شود يا مراعا و متزلزل و منوط به اجازه لاحق است؟ پاسخ اين سؤال و بحث در اين باره در ادامه تحرير الوسيله در مسأله چهارم خواهد آمد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 411

ولى قبل از آن، بحث كوتاهى درباره ايقاعات فضولى مطرح است كه شيخ اعظم در مكاسب اشاره كرده [858] و بطلان ايقاعات فضولى را مسلّم گرفته است. امّا امام راحل در كتاب البيع [859] و مرحوم آقاى خوئى در مصباح [860] مخالفت كرده اند و فضولى را به عقد او ملحق نموده اند. شايان توجه است كه چون اين بحث در جاى ديگر بررسى نمى شود، ما در همين جا اشاره اى به آن مى كنيم:

بحثى درباره عقد فضولى

در مورد عقد فضولى سه مبنا وجود دارد كه طبق هركدام بحث مى كنيم:

مبناى اوّل: معاملات فضولى مشمول عمومات و اطلاقات صحت معامله نيست و اصل اول در معاملات، فساد و بطلان است، بنابراين مقتضاى قاعده بطلان است. بر اين مبنا ايقاعات فضولى باطل و به طريق اولى فاسد است و اجازه لاحق هم اثرى ندارد.

مبناى دوم: معاملات فضولى مشمول عمومات صحت است و مقتضاى قاعده، صحت آن با اجازه و رضايت بعدى است و روايات خاصه هم تأييد و تأكيدى بر قانون فوق است. اين نظريه نظريه مشهور است.

مبناى سوم: صحت معاملات فضولى مقتضاى عمومات و اطلاقات نيست ولى نوبت به اصل فساد هم نمى رسد؛ زيرا به دلايل خاصى- كه به آنها اشاره خواهد شد- محكوم به صحت است. بر اساس اين مبنا بايد ايقاعات او نيز دليل خاص داشته باشند،

امّا ظاهراً دليل ندارد ولى بر مبناى دوم اطلاقات صحت طلاق و عتق و مانند آن، ايقاع فضولى را شامل مى شوند و بر انعقاد آن با لحوق اجازه دلالت دارند و از اين نظر انعقاد ايقاع فضولى هم مقتضاى قاعده است و نياز به دليل خاص ندارد. در عين حال براى منع از ايقاع فضولى به چند صورت استناد شده است كه عموماً قابل نقد هستند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 412

وجه اوّل: ايقاعات تعليق بردار نيستند و ايقاع فضولى در معنا معلّق است بر اجازه صاحب حق يا مال؛ به همين سبب منعقد نمى شوند.

پاسخ: اولًا چنين نيست كه همه جا مفاد آن در نظر مُوقِع معلّق باشد بلكه گاهى در اثر ادعاى مالكيت يا حقِ پس از غصب عبد، يا در اثر جهل مركب گمان مى كند مالك عبد يا شوهر فلان زن است و منجّزاً انشاى عتق يا طلاق مى كند؛ ثانياً از اين نظر عقد و ايقاع فرقى ندارند و اگر تعليق، امرى محال است در عقود هم بايد محال باشد، در حالى كه قبلًا مسأله تعليق عقد، بررسى شد و دليل بر امتناع يا بطلان آن يافت نشد.

وجه دوم: طلاق اكراهى زوجه باطل است؛ بنابراين طلاق فضولى- كه اصلًا زوج نيست- به طريق اولى باطل است و به ضميمه عدم فصل، عتق فضولى نيز باطل است.

پاسخ: قبلًا در بحث عقد مكره ذكر شد كه معناى بطلان عقد يا ايقاع مكره، از اساس فاسد بودن نيست بلكه منظور اين است كه چنين عقد و ايقاعى داراى اثر فعلى نيست و استقلال در تأثير[861] ندارد و با صحيح و مؤثر بودن با اجازه و رضايت بعدى منافاتى ندارد.

منظور مشهور از صحت همين است، نه صحت فعلى.

از اين جواب، پاسخ استدلال به روايات «لا عتق إلا فى ملكٍ» و نيز رواياتى كه مى گويد امر طلاق به دست شوهر است دانسته شد و جوابش همان است.

وجه سوم: مهم ترين دليل مخالفان، ادعاى اجماع است. اين اجماع را شيخ اعظم به نقل از شهيد در غاية المراد[862] ذكر كرده است. ولى اين نيز ناتمام است؛ زيرا اوّلًا اجماع منقول اعتبارى ندارد؛ ثانياً اصل وجود اجماع مخدوش است و ماده نقض دارد، چون فقها عتق مرتهن با اجازه راهن را صحيح مى دانند و اين وصيت، نسبت به مازاد بر ثلث با اجازه وارث صحيح است؛ البته بنابراين كه وصيت از ايقاعات باشد.

نتيجه: دليل بر بطلان ايقاعات فضولى نداريم.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 413

معناى عدم وقوع عقد فضولى
اشاره

مسألة 4: معنى عدم الوقوع من غير المالك للتصرّف عدم النفوذ والتأثير لا كونه لغواً، فلو أجاز المالك عقد غيره، أو الولىّ عقد السفيه أو الغرماء عقد المفلّس، صحّ ولزم.

ترجمه: معناى واقع نشدن بيع از كسى كه مالك تصرّف (بيع) نيست اين است كه نفوذ و تأثير ندارد، نه اين كه لغو باشد؛ پس اگر مالك، عقد غير خود را، يا ولىّ، عقد سفيه را و يا طلب كارها، عقد مفلس را اجازه دهند صحيح و لازم مى شود.

شرح: در شرط پنجم ذكر شد كه عقودِ فضولى (عقد كسى كه مالك تصرف نيست) واقع نمى شود. امام راحل در اين مسأله عدم وقوع را معنا مى كند و در واقع به اقوال و آرايى كه در مورد معاملات فضولى وجود دارد اشاره مى كند. در اين باره چهار قول وجود دارد امّا در متن مسأله قول مشهور بررسى شده

است.

قول اول: مشهور مى گويند معاملات فضولى از اصل باطل و كالعدم نيست بلكه موقوف و مراعا و متزلزل است؛ يعنى اگر مالك اصلى بعداً اجازه و امضا كرد صحيح و لازم است و اگر رد كرد باطل است. و معناى عدم وقوع اين معاملات- كه در شرط پنجم ذكر شد- عدم نفوذ و تأثير فعلى و استقلالى و از حين عقد است نه اين كه راساً لغو و باطل باشد.

قول دوم: عدّه اى از بزرگان نظير فخرالدين [863] و محقق اردبيل [864] و محدث بحرانى [865] گفته اند: معاملات فضولى از اول فاسد و باطل است و اجازه بعدىِ مالك هم فايده اى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 414

قوم سوم: برخى قائل به تفصيل شده اند؛ به اين معنا كه اگر معامله فضولى مسبوق به منع مالك است- يعنى قبلًا مالك اصلى او را از انجام فلان معامله نهى كرده باشد معامله حتماً باطل است، ولى اگر مسبوق به منع سابق نيست موقوف بر اجازه است.[866]

قول چهارم: برخى قائل به تفصيل ديگرى هستند و مى گويند اگر فضولى وثوق و اطمينان به رضايت مالك اصلى دارد و اقدام مى كند، معامله اش موقوف بر اجازه مالك است و اگر چنين وثوقى ندارد، از اساس باطل است.[867]

اقوال علماى اماميه و عامّه
اشاره

قبل از اشاره به دلايل دو قول مشهور و غير مشهور سه عبارت از فقهاى اماميه و دو عبارت از اهل سنت نقل مى شود.

اقوال علماى اماميه: شيخ طوسى در كتاب نهايه مى گويد:

لا يجوز أن يبيع الإنسانُ إلا ما يملكه في الحال فإن باع ما لا يملك كان البيع موقوفاً على صاحبه، فإن أمضاه مضى، وإن لم يمض كان باطلًا.[868]

شيخ مفيد در كتاب مقنعه قائل شده است:

ومن باع ما لا يملك

بيعه كان البيع موقوفاً على إجارة المالك له أو إبطاله إيّاه، فإن أجازه كان ماضياً وإن لم يُجزه كان مردوداً.[869]

علامه در كتاب تذكره مى فرمايد:

مسألة: يُشترط أن يكون البائع مالكاً أو من له ولاية كالأب والجدّ له والحاكم وأمينه والوكيل، فلو باع الفضولي صحّ ووقف على إجازة المالك وبه قال مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 415

وإسحاق وأبوحنيفه والشافعي في القديم وأحمد في إحدى الروايتين، ... وقال أبوثور وابن المنذر والشافعي في الجديد وأحمد في الرواية الاخرى: يبطل البيع وهو قول لنا.[870]

از فتواى هر سه فقيه بزرگ، قول مشهور به وضوح استفاده مى شود، ولى جناب علامه به آراى اهل سنت هم اشاره كرده و گفته است مالكى و حنفى مثل مشهور اماميه فتوا داده اند و شافعى و حنبلى دو نظريه دارند. نظر دوم آنان بطلان است. فتواى جمعى از ما نيز همين است.

اقوال علماى اهل سنّت: در كتاب شرح فتح القدير آمده است:

ومن باع ملك غيره بغير إذنه فالمالك بالخيار إن شاء أجاز البيع وإن شاء فسخ وهو قول مالك وأحمد وقال الشافعي: لا ينعقد لأنّه لم يصدر عن ولاية شرعية لأنّها للمالك أو بإذن المالك وقد فقدا ولا انعقاد إلا بالقدرة الشرعيه وصار كبيع الآبق والطير فى الهواء فى عدم القدرة على التسليم.[871]

در كتاب الفقه على المذاهب الأربعه آمده است:

عن الشافعيه: ومن شرائط المعقود عليه أن يكون للعاقد عليه ولاية فلا يصح بيع الفضولى.[872] وعن المالكية: الرابع أن يكون العاقد مالكاً أو وكيلًا عن مالك فلايلزم بيع الفضولي [873] وعن الحنفية: أمّا بيع ملك الغير بوكالة منه فإنّه صحيح نافذ، وبيعه بدون وكالة فهو صحيح موقوف على إجازة المالك وهذا هو بيع الفضولي.[874]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 416

بررسى دلايل نظريه هاى فوق
اشاره

دلايل

فتواى مشهور اماميه: مهم ترين دلايل مشهور اماميه بر موقوف بودن بيع فضولى بر اجازه مالك به قرار زير است:

دليل اول: وقوع عقد فضولى از اهل آن و محل مناسب آن

در كلام مشهور اين تعبير آمده است كه عقد فضولى عقدى است كه از اهل آن [875] و در محل و موضع مناسب آن [876] واقع شده است. چنين عقدى حتماً صحيح است و وجهى ندارد كه از اساس باطل باشد؛ تنها موقوف بر اجازه مالك اصلى است.[877]

البته اين مقدار از بيان قصور دارد و قابل مناقشه است. شهيد در غاية المراد[878] فرموده است: اين استدلال مصادره به مطلوب است، زيرا اصل اين سخن كه عقد فضولى؛ عقدى است صادر شده از اهل آن و واقع شده در محل آن، محل بحث است، چون شايد اذن سابق و يا دست كم رضاى قلبىِ مقارن عقد، لازم باشد. در نوع معاملات فضولى اين جهت منتفى است و پيش از اين كه اصل صدور از اهل و وقوع در محل، احراز شود به آن استناد كرده اند.

در اين باره بيان كامل ترى از شيخ اعظم [879] و مرحوم آقاى خوئى [880] و امام راحل [881] وجود دارد. ايشان مى فرمايند: در معاملات فضولى مقتضى براى صحت موجود است و مانع از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 417

آن مفقود؛ پس مقتضى اثر خود را مى گذارد.

بررسى وجود مقتضى: يقيناً بيع فضولى اجاره، نكاح و ساير عقود او. بيع عرفى و عقلايى است و نيز يقيناً بر عقد فضولى عقد صدق مى كند، و بر تجارت او با مال ديگرى تجارت صدق مى كند. بنابراين، عمومات صحت عقود و معاملات، عقد فضولى را شامل مى شود.

بررسى وجود مانع: اعتبار مباشرت [882] مانع از صحت است، لزوم اذن قبلى و حداقل لزوم و اشتراط رضاى قلبىِ مقارن، مانع

از صحت است، ولى خوشبختانه دليلى بر اعتبار آن ها وجود ندارد تا مانع شوند. بر فرض شك در اعتبار هم به اصاله العموم يا اصاله الاطلاق آيات و روايات معاملات تمسك و اعتبار آن ها را نفى مى كنيم. در نتيجه تنها فردى كه به يقين، از عموم و اطلاق استثنا شده است معامله فضولىِ عارى از اذن قبلى و اجازه بعدى خواهد بود. ساير افراد مشكوك الخروج هستند و جاى استناد به اصل لفظِى عموم يا اطلاق است.

نتيجه اين دليل: صحت معاملات فضولى با اجازه مالك، كاملًا قانونى و مقتضاى قاعده است و نياز به استدلال به روايات و ادلّه خاصه نيست. البته از باب تأكيد و تأييد و توضيح مطلب، استناد به اين ها منعى ندارد. به همين دليل به آن ها اشاره خواهد شد. امّا قبل از آن شبهات اين دليل را بررسى مى كنيم:

يك شبهه: مهم ترين شبهه اى كه در اين باره وجود دارد اين است كه آيه وجوب وفا به عقد مى فرمايد: أوْفُوا بِالْعُقُود.[883] در مورد عقود فضولى وفا كردن به عقد بر فضولى واجب نيست؛ زيرا وفا به عقد يعنى عمل كردن به مقتضاى عقد و ترتيب اثر دادن و آن را نقض نكردن. شايان ذكر است كه اين امور مخصوص مالك عين است و از فضولى ممكن نيست، و نيز وفا كردن بر هر دو (مالك و فضولى) واجب نيست؛ به همان دليل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 418

كه ذكر شد. بنابراين احتمال سوم (وفا بر مالك عين واجب) متعين است؛ يعنى پس از اجازه به مقتضاى عقد و معامله عمل كند و قبل از اجازه، بر مالك هم وفا لازم نيست وگرنه ملزم به اجازه

و امضا مى شود كه از باب مقدمه بايد اجازه كند، در حالى كه هيچ فقيهى ملتزم به لزوم اجازه نيست.

نسبت به مالك هم چنين نيست كه به هر عقدى، از هر عاقدى نسبت به هر معقودى وفا واجب باشد بلكه متفاهم عرفى از آيه اين است كه به عقد خودش وفا كند، پس أوْفُوا بِالْعُقُود يعنى «أوفوا بعقودكم ». عقد فضولى عقد خود مالك نيست تا بر مالك، وفا به آن واجب باشد در نتيجه از اين راه، صحت عقد كشف شود، بلكه عقد غير مالك و عقد اجنبى است و پس از اجازه هم حقيقه عقد مالك نمى شود بلكه عقد غير مالكى است كه از سوى مالك اجازه و امضا شده است و از مفاد آيه خارج است. بنابراين بيع فضولى بلكه مطلق عقد فضولى از اطلاقات و عمومات باب عقود خارج است و صحت آن محتاج دليل خاص است نه اين كه مقتضاى قواعد و عمومات باشد.[884]

پاسخ شبهه: در كلام فقها اين مطلب آمده است كه اگر مفاد آيه «أوفوا بما عقدتم » بود، به اين معنا كه وفا به آنچه خود مالك، انشاى عقد كرده واجب است، جاى اين مناقشه وجود دارد كه عقد فضولى را خود مالك، انشا و ايجاد نكرده است، ولى مفاد آيه «أوفوا بعقودكم » است يعنى به عقدى كه مضاف و منتسب به خودتان است وفا كنيد. در اين صورت عقد فضولى هم پس از اجازه مالك، به خود او منتسب مى شود و همين كافى است و انكار اين اضافه و نسبت مكابره است. بنابراين عقد فضولى هم پس از اجازه مالك مشمول عموم آيه است.[885]

نقد پاسخ: اين پاسخ مخدوش است، زيرا

اضافه و انتساب به مالك، به نحو مجاز و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 419

مسامحى است نه به نحو حقيقت. و صحيح اين است كه بگوييم عقد غيرى است كه از سوى مالك اجازه شده است و گويا عقد خود مالك است نه تحقيقاً و حقيقه؛ به عبارت ديگر «كأَنّ» است نه «أنّ». ظاهر آيه هم اين است كه حقيقتاً عقد خودتان باشد.

پاسخ صحيح: درباره اين شبهه سه پاسخ صحيح وجود دارد كه در كلمات امام راحل در كتاب بيع آمده است:

پاسخ اوّل: در آيه تعبير «بعقودكم» نيامده است تا بحث شود كه عقد فضولى حقيقتاً عقد خود مالك است يا خير؟ بلكه عبارت بِالْعُقُود آمده است، يعنى وفا به عقدها واجب است، و ما از خارج مى دانيم كه وفا بر عقدى واجب است كه بر مال خود انسان باشد نه بر عقدى كه بر مال ديگران است. مفاد آيه هم اين است كه بر عقدى كه بر مال شما واقع شده است وفا كنيد و از اين جهت اطلاق دارد؛ يعنى فرقى ندارد كه عقد بر مال شما از زبان خود شما صادر و انشا شود يا از وكيل شما يا از مأذون از سوى شما و يا از اجنبى و فضولى باشد و شما آن را اجازه كنيد كه پس از اجازه باز وفا به عقد صدق مى كند و واجب است. بنابراين عقد فضولى هم پس از اجازه مالك، مشمول آيه وفا به عقود است.

پاسخ دوم: جواب نقضى: وفا كردن بر عقد خود مالك، بر عقد وكيل است، بر عقد كسى كه از ناحيه مالك مأذون است ولو وكيل او نيست [886] و بر عقدى

هم كه مقارن با رضايت قلبىِ مالك باشد واجب است؛ بنا بر نظريه مشهور كه در مسأله هشتم بررسى خواهد شد. اين موارد قدر متيقن از آيه و مصاديق مورد قبول آن است. با توجه به اين نكته، وفا بر عقدى هم كه از فضولى مثلًا بر مال من صادر شده است ولى من آن را بعداً اجازه كرده ام مثل عقد مقارن به رضاى باطنى و مثل عقد مسبوق به اذن است زيرا در تمام اين ها اسناد و انتساب عقد به مالك، مجاز و مسامحى است و در حقيقت عقد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 420

غيرى است كه از سوى مالك اجازه شده يا اذن داده و يا قلباً به آن راضى بوده است. حال اگر عقد فضولى مشمول آيه نباشد، عقد مسبوق به اذن قبلى و عقد مقارن با رضا هم نبايد مشمول آيه باشد بلكه حتى عقد وكيل هم حقيقه عقد موكّل نيست بلكه عقد وكيل او است و اسناد آن به موكّل مسامحى است «ولهذا لو استفسر من المالك انّك بنفسك بعت؟ لقال: لا، بل باع وكيلي بإذني ». بنابراين در بيع فضولى يا اجازه بعدىِ مالك هم همين جهات وجود دارد و اگر اين از عمومات خارج باشد بايد عقد وكيل و مأذون هم خارج باشد؛ در حالى كه كسى به آن ملتزم نيست.

پاسخ سوم: جواب حلّىِ ديگر: بر فرض كه مفاد آيات: «أوفوا بعقودكم» و «أحل اللّه بيعكم» باشد و به مدلول لفظى، عقد فضولى را شامل نباشند ولى از راه الغاى خصوصيت شامل مى شوند؛ زيرا عرفاً تمام الموضوع براى وجوب وفا و نفوذ معامله اين است كه تجارت و معامله بر

مال كسى واقع شود و صاحب مال هم راضى باشد- خواه قبلًا اذن داده يا هم زمان با عقد راضى بوده باشد و يا بعداً اجازه كند- و مهم نيست كه الفاظ معاملات از زبان چه كسى صادر شود؛ مالك يا وكيل يا ولى يا مأذون يا فضولى. از نظر شرعى هم دليل معتبرى بر عدم وقوع از فضولى وجود ندارد. دلايل مخالفان هم در آينده نقد خواهد شد.

ممكن است از آيه تِجارَةً عَنْ تَراضٍ همين امر عرفى استفاده شود كه مهم اصل تجارت و تراضى بر آن است؛ حتى اگر رضايت مالك لاحق و متأخر باشد. گفتنى است همين مناط در بيع فضولى هم وجود دارد. پس آيه با الغاى خصوصيت، بيع فضولى را در بر مى گيرد و در نتيجه صحت آن با لحوق اجازه، مقتضاى قواعد (اصاله العموم و الاطلاق) است و به تعبير خود امام راحل:

فتحصّل من ذلك: أنّ عقد الفضولي موافق للقاعدة وكذا إيقاعه ولا يتوقف لزوم ترتّب الأثر إلا على الإجازه ولا يلزم أن يكون العقد عقده أو الإيقاع إيقاعه.[887]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 421

دليل دوم: روايت عروه بارقى

دلايلى كه پس از اين ذكر مى شود دلايل خاصّه است و بر فرضِ اين است كه صحت بيع فضولى مقتضاى قاعده نباشد و از اطلاق و عموم آيات و روايات ابواب معاملات استفاده نشود. وگرنه نيازى به اين دلايل نيست كه تحقيق همين است. بنابراين روايات خاصه را در تأييد و تأكيد مفاد اطلاقات و عمومات مى آوريم.

يكى از روايات خاصه كه به عنوان دليل دوم از ادلّه مشهور مطرح است روايت عروه ابن ابى الجعد بارقى از رسول اكرم (ص) است. در اين روايت نقل شده است كه

حضرت، يك دينار به عروه داد و فرمود: «

إشتر لنا به شاةً للأُضيحة

»؛ وى با يك دينار دو گوسفند خريد، سپس در راه كه مى آمد يكى از آن دو را به يك دينار فروخت و با يك گوسفند و يك دينار خدمت رسول اكرم (ص) رسيد، حضرت به او فرمود:

«بارك الله لك في صفقة يمينك».[888]

بحث سندى: اين روايت اگرچه در منابع درجه يك اهل سنت و در صحاح و مسانيد آنان ذكر شده [889] ولى در منابع مهم شيعه ذكر نشده است و تنها در كتاب عوالى اللآلى ذكر گرديده كه هم خود كتاب و هم نويسنده آن مورد طعن و قدح هستند. مرحوم مجلسى هم در بحار الأنوار، مرحوم خاتم المحدثين حاجى نورى هم در مستدرك از همين كتاب نقل كرده اند. بنابراين روايت از نظر سند اعتبارى ندارد و قابل استدلال نيست.

مرحوم صاحب جواهر[890] مى گويد: روايت در ميان ما شهرت عملى دارد و مشهور متأخران به آن استناد كرده اند و همين كفايت مى كند تا ضعف سند جبران شود، و به تعبير مشهور: «كلّ ما أزداد وهناً أزداد صحّة».

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 422

اين مطلب درست نيست؛ زيرا اوّلًا شهرت عملى و فتوايى بر طبق يك حديث، نه استقلالًا حجت است [891] و نه جابر ضعف سند است، زيرا جابر بودن، دليل مى طلبد و ما دليل نداريم و قضيه مذكور هم پشتوانه اى ندارد. ثانياً اصل اشتهار عمل به اين روايت ثابت نيست؛ زيرا شايد فتواى مشهور به صحت معاملات فضولى، بر اساس عموم و اطلاق آيات باشد كه در دليل اول ذكر شد، و ذكر اين روايت هم از باب مؤيد باشد نه دليل؛ در نتيجه روايت

عروه براى حكم به صحت بيع فضولى قابل استدلال نيست.

بحث دلالى: به دو بخش از روايت ممكن است براى صحت بيع فضولى استدلال شود:

1. بخش دوم كه عروه در ميان راه يكى از گوسفندها را به يك دينارى فروخت: ظاهراً عروه وكيل پيامبر (ص) در معاملات او نبوده است تا همه خريد و فروش هاى او صحيح باشد؟ و ظاهراً در مورد بيع گوسفند به دينار، اذن قبلى نداشته است. بنابراين بيع او فضولى است و با وجود اين، رسول اكرم (ص) كار او را تقرير و امضا نمود و به او تبريك گفت. اگر بيع فضولى از اساس باطل بود حضرت هرگز آن را تقرير نمى كرد. بنابراين، دلالت بخش دوم بر صحت بيع فضولى با اجازه بعدى، واضح است.

2. بخش اوّل روايت كه حضرت با امر «اشتر» به عروه اذن داد تا گوسفندى را با يك دينار خريدارى كند ولى او با اين دينار دو گوسفند خريدارى كرد. در اين جا چهار احتمال متصوّر است و هر احتمال داراى نتيجه اى است:

احتمال اول: هم يك گوسفند موضوعيت دارد؛ يعنى بيشتر از يك گوسفند نباشد و هم يك دينار موضوعيت دارد؛ يعنى بايع بايد دقيقاً فحص كند و يك گوسفند را كه معادل يك دينار است خريدارى كند. طبق اين احتمال، خريدن دو گوسفند فضولى است فى الجمله؛ يعنى نسبت به يكى از آن دو. شايان توجه است كه پيامبر (ص) با جمله

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 423

«بارك الله ...» تقرير نموده است، پس اين بخش از حديث هم دليل بر صحت معامله فضولى است.

گفتنى است اين احتمال، خلاف متفاهم عرفى است؛ زيرا از نظر عرف، يك دينار موضوعيت

ندارد و لزومى ندارد كه حتماً فحص كند و گوسفند سالم و فربه و معادل يك دينار را خريدارى كند بلكه به كمتر از يك دينار هم كفايت مى كند و معمولًا در اين موارد، پول بيشترى مى دهند تا خريدار متمكن از خريد باشد.

احتمال دوم: مناط نه يك گوسفند بودن است و نه به قيمت يك دينار بودن؛ بلكه خريدن جنس گوسفند است كه بر چند گوسفند هم صدق مى كند و لازم نيست جنس شاه را به يك دينار كامل خريدارى كند بلكه به كمتر هم كفايت مى كند. طبق اين احتمال، شراء مذكور فضولى نيست بلكه با امر به شراء، مورد اذن است و از بحث خارج است.

اين احتمال هم در قسمت اول ناتمام است زيرا اگر جنس شاه مورد نظر بود با الف و لام جنس يا بدون تنوين بيان مى شد، در حالى كه با تنوين منكّر آمده است كه بر يك گوسفند دلالت دارد.

احتمال سوم: در مورد گوسفند، جنس ملاك است ولى در مورد دينار مهم نيست كه جنس غنم را به يك دينار خريدارى كند يا به كمتر. طبق اين احتمال هم، شراء او فضولى نيست ولى اراده جنس، خلاف ظاهر است.

احتمال چهارم: در مورد گوسفند، فرد واحد ملاك است و ظاهر «شاتاً» همين است، و در ناحيه دينار هم يك دينار موضوعيت ندارد و در صورتى كه به كمتر از يك دينار هم خريدارى كند مانعى ندارد و به طريق اولى مورد پذيرش مالك است. همين احتمال متفاهم عرفى از «إشتر لنا به شاتاً» است و شراء بيش از يك گوسفند فى الجمله فضولى است؛ امّا با وجود اين رسول اكرم (ص) آن

را تقرير كرده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 424

پس بخش اول هم دليل بر صحت معامله فضولى است. البته اگر دو گوسفند را تدريجاً و در دو معامله خريدارى كند اولى فضولى نيست و معيناً دومى فضولى است. و اگر هر دو را در يك معامله خريدارى كند- كه ظاهر روايت همين است- يكى از آن دو به صورت غير معين فضولى است و براى تعيين آن بايد از قرعه و مانند آن استفاده شود يا حكم به تخيير شود.

نتيجه: هر دو بخش روايت بر فتواى مشهور (صحت بيع فضولى موقوفاً على اجازه المالك) دلالت دارد.

اشكال: از سوى فقها چند اشكال بر اين دليل وارد شده است. مهم ترين آن ها اشكال شيخ اعظم در مكاسب است. وى مى گويد: استدلال به اين روايت مبتنى بر اين است كه معامله مقرون به رضاى مالك اصلى، در بيع فضولى داخل باشد، امّا چنين نيست.

توضيح: ظاهراً عروه مى دانست كه پيامبر (ص) به اين معامله راضى است [892] و معامله اى كه از اول مقرون به رضايت مالك باشد موضوعاً فضولى نيست تا ما در مسأله مورد بحث مان به آن استدلال كنيم. بهترين دليل بر فضولى نبودن اين است كه قبض و اقباض هم صورت گرفته است؛ يعنى عروه پس از معامله، گوسفندى را به مشترى داد و دينارى از او گرفت. يكى از قواعدى كه در معامله فضولى وجود دارد اين است كه فقط انشاى معامله بلامانع است و قبض و اقباض حرام. و اگر چنين بود پيامبر (ص) منع مى كرد و اعلام مى كرد كه عروه كار حرامى كرده است، در حالى كه با سكوت خود آن را تقرير فرمود. همين شاهد

صادقى بر فضولى نبودن معامله است؛ زيرا از چهار احتمال خارج نيست:

1. يا بيع فضولى است و قبض و اقباض هم حرام است و با وجود اين، پيامبر (ص)

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 425

آن را تقرير كرده است. اين احتمال قطعاً مردود است و هرگز معصوم كار حرام را تقرير نخواهد كرد.

2. يا بيع فضولى است ولى قبض و اقباض- از باب اين كه عروه مى دانست پيامبر (ص) بعداً اجازه خواهد كرد- جايز است. اين احتمال هم باطل است؛ زيرا علم به تعقب اجازه كافى نيست و وجود خارجى اجازه، مجوّز تصرف است.

3. يا بيع فضولى است و قبض و اقباض جايز است؛ از باب اين كه، هم عروه و هم مشترى مى دانستند كه معامله فضولى است و با وجود اين، قبض و اقباض كردند و آن را از باب امانت مى دانستند و مى دانستند تا اجازه بعدى مالك، استيمان بلامانع است و مالك اصلى به آن راضى است. اين احتمال هم مردود است؛ زيرا هرگز از روايت استفاده نمى شود كه مشترى هم عالم به فضوليت بوده است و هر دو به رسم امانت موقت، قبض و اقباض كردند.

4. مى توان گفت اصولًا چون بيع مقرون به رضا بوده و عروه هم مى دانست، فضولى نيست و قبض و اقباض هم حرام نيست؛ مخصوصاً كه دادن گوسفند به مشترى و گرفتن دينار از وى به نحو معاطات بوده است. در صحت معاملات هم تراضى طرفين كفايت مى كند و مناط، مجرد تراضى باطنى و وصول عوضين به دست طرفين است، چه با اقباض مالك باشد چه با اقباض فضولى. يا اصلًا اقباضى در ميان نبوده و مجرّد وصول بوده است حتى به سبب وزش

باد يا حمل يك حيوان و رساندن آن به مالك. در مورد بحث ما هم فضولى آلتى براى ايصال و وصول است و تمام ملاك، رضايت باطنى مقرون به بيع است؛ بنابراين، چنين بيعى قطعاً فضولى نيست.[893]

پاسخِ اشكال: اوّلًا گرچه به نظر مشهور بيعى كه مقرون به رضاى قلبى باشد فضولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 426

نيست ولى به نظر برخى بايد اذن قبلى وجود داشته باشد و رضاى مقارن كفايت نمى كند.[894]

ثانياً بر فرض كه نظر مشهور صحيح باشد و بيع مقرون به رضايت، فضولى نباشد ولى در مورد بحث ما معلوم نيست كه معامله، مقرون به رضاى مالك بوده باشد. شاهد مطلب تعبيرى است كه در مسند احمد حنبل آمده است: وقتى عروه نزد پيامبر (ص) آمد و گفت اين يك دينار شما، اين هم گوسفند شما، حضرت فرمود: «صنعت كيف »؟ عروه جريان را گفت «حدثه الحديث » و وقتى حضرت مطلع شد دعا كرد و فرمود: «

اللهمّ بارك له في صفقة يمينه».

از پرسش مزبور معلوم مى شود كه پيامبر (ص) از اين بيع خبر نداشته است تا راضى باشد؛ اگر ملتفت مى شد چه بسا راضى مى شد. ولى اين رضايت تقديرى است و كفايت نمى كند. مهم رضاى فعلى است كه وجود نداشته است تا بيع از فضولى بودن خارج شود، آرى عروه معتقد بود كه حضرت (ص) راضى است، ولى علم و اعتقاد او موضوعيت ندارد و كافى نيست و جهل مركب بوده است، و بعداً معلوم شد كه اصلًا حضرت ملتفت نبوده است تا راضى باشد. بنابراين معامله فضولى بوده و روايت دليل بر صحت بيع فضولى است.

و امّا جواب از موضوع قبض و اقباض، اين است

كه هيچ ملازمه اى ميان فضولى بودن معامله و حرمت قبض و اقباض وجود ندارد؛ زيرا در معامله فضولى حكم وضعىِ صحت معامله مطرح است و در قبض و اقباض، حكم تكليفى جواز و حليت مطرح است و امرش آسان است؛ زيرا كافى است طرف به رضايت مالك معتقد باشد و براى او قطع حاصل شود و در حق چنين كسى قبض و اقباض حرام نيست زيرا جاهل قاصر است. بنابراين مسأله قبض و اقباض هم دليل بر فضولى نبودن نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 427

بررسى ادعاى معاطاتى بودن: اين ادعا نيز ادعاى ناتمامى است و هرگز از روايت عروه به دست نمى آيد كه فروش يك گوسفند و خريد آن به قيمت يك دينار، به نحو معاطات بوده است، بلكه «باعَ» و «اشترى» اعم از اين است كه به نحو معاطات باشد يا به نحو قولى و انشاى عقد.

در پايان گفتنى است احتمال اين كه عروه وكيل خرج پيامبر بوده و از اين جهت بيع او فضولى نبوده است و يا قضيه شخصيه اى بوده كه در مورد خاص صادر شده است و قابل استدلال براى مطلق بيع فضولى نيست [895] ادعاى خلاف ظاهر روايت است و پذيرفتنى نيست. به گفته مرحوم سيد در حاشيه :

«لم أفهم هذه الدعوى ولم أدر من أين هذا الظهور».[896]

نتيجه: روايت عروه از نظر دلالت بر صحت بيع فضولى نقصى ندارد. آرى از نظر سند ضعيف است و قابل احتجاج نيست و در حد مؤيدى براى عمومات و مطلقات، ارزش دارد.

دليل سوم: صحيحه محمد بن قيس

يكى ديگر از دلايل مشهور از ميان روايات خاصه صحيحه محمد بن قيس است:

عن أبى جعفر (ع) قال: قضى في وليدةٍ باعها ابن سيّدها وأبوه غائب،

فاشتراها رجل فولدت منه غلاماً، ثمّ قدم سيّدها الأوّل فخاصم سيّدها الأخير فقال: هذه وليدتي باعها ابني بغير إذني، فقال (ع): «خذ وليدتك وابنها»، فناشده المشتري، فقال (ع): «خذ ابنه- يعني الذي باع الوليدة- حتى ينفذ لك ما باعك، فلمّا أخذ البيّع الابن قال أبوه: أرسل إبني فقال: لا أرسل إبنك حتى ترسل ابني، فلمّا رأى ذلك سيّد الوليدة الأوّل أجاز بيع ابنه».[897]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 428

مطلب فوق را مرحوم شيخ طوسى در تهذيب نقل كرده است و با نقل مرحوم كلينى در كافى تفاوت هايى وجود دارد.

بررسى سند حديث: روايت را مشايخ ثلاث نقل كرده اند و جناب شيخ الطائفه به دو طريق آن را نقل كرده است كه مرحوم صاحب وسائل اشاره به همه اين ها كرده است.[898] طبق بعضى از طرق، روايت صحيحه است و بر طبق يكى از دو طريق شيخ طوسى و طريق كلينى در سند روايت «ابراهيم بن هاشم» واقع شده است ولى فقها به روايات او عمل مى كنند و به منزله صحيح است. به هر حال اين روايت اشكال سندى ندارد.

بررسى دلالت حديث: صدر حديث كه مولاى اولى با دومى مخاصمه نمود و ادعا كرد كه پسرم بدون اذن من كنيزم را فروخته است، كاملًا با بيع فضولى موافق است. يعنى بايع بدون اذن مالك، مالى را مى فروشد. سخن امام (ع) كه مى فرمايد: «تو هم فرزند مولى را بگير تا مالك اصلى معامله را تنفيذ كند» بهترين دليل است بر اين كه بيع فضولى با اجازه بعدى مالك صحيح است زيرا اگر باطل بود امام (ع) اين راه را نشان نمى داد.

در ادامه حضرت باقر (ع) فرمود: «وقتى مولاى كنيز ديد كه مشترى هم

فرزند او را گروگان گرفته است بيع پسر را اجازه كرد» باز حضرت باقر (ع) جريان را نقل كرد و سكوت فرمود كه اين سكوت علامت صحت معامله با اجازه بعدى است والا آن را نقد مى كرد. بنابراين دلالت حديث هم روشن است.

چند شبهه: اشكال هاى متعددى بر استدلال مذكور وارد شده است كه در حاشيه مرحوم سيد[899] و حاشيه مرحوم مامقانى [900] تبيين شده است. از اين ميان تنها يك اشكال مهم در مسأله مورد نظر ما مطرح است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 429

اشكال: در مورد روايت، اجازه مسبوق به رد است و در بيع فضولى بر فرض كه اجازه نافذ و مؤثر باشد اجازه اى است كه مسبوق به رد نباشد وگرنه به حكم اجماع و به موجب قواعد اجازه، نافذ نيست؛ زيرا پس از ردّ بيع، عقد و معامله منفسخ و منعدم مى گردد و چيزى نيست تا اجازه بعدى در آن مؤثر باشد. از اين رو يا بايد روايت را طرح كنيم؛ چون خلاف اجماع و خلاف قاعده است و يا بايد علم آن را به اهلش واگذار كنيم و يا ثابت كنيم كه در مورد حديث اجازه، مسبوق به رد نيست، يا اين كه توجيه كنيم اصلًا معامله فضولى نبوده است و مولاى اول واقعاً به فرزندش اذن در بيع داده بود و اكنون آن را انكار مى كند. ولى امام (ع) از واقع امر با خبر است و به مولاى دوم يك ترفند شرعى آموخت تا حق به حق دار برسد و كنيز و فرزندش به مولاى دوم بازگردانده شود.

به هر حال حديث، دليل بر صحت معامله فضولى با اجازه مالك نيست. امّا برخى از فقها براى

اثبات اين ادعا كه اجازه مسبوق به رد بوده است شواهدى از خود تعابير صحيحه اقامه كرده اند كه ظهور دارند در رد بيع از سوى مالك اصلى. يكى از اين شواهد، عبارت «فخاصم سيدها الأخير» است كه مخاصمه را كاشف از رد بيع دانسته اند. چون اگر غير از اين بود با مالك دومى منازعه نمى كرد و امر را نزد امام (ع) نمى برد. شاهد ديگر عبارت: «خذ وليدتك وابنها» يا «الحكم أن يأخذ وليدته وابنها» است كه به قول مطلق فرمود: مولاى اول حق دارد كنيزش را با فرزند او بگيرد و اين هم كاشف از ردّ بيع فضولى است، زيرا اگر رد نكرده بود امام به نحو مطلق حكم به اخذ وليده نمى كرد، بلكه آن را مقيد مى كرد به فرض رد معامله و عدم اجازه آن.

شاهد سوم مناشده مولاى دوم است كه اگر مالك اصلى معامله را رد نكرده بود نيازى به مناشده و قسم دادن امام و الحاح و اصرار بر آن نبود. و بالأخره راه حلى كه امام نشان داد كه او هم فرزند كنيز را بگيرد ...» قرينه اى است بر اين كه مالك اصلى رد كرده بود وگرنه نوبت به اين راه حل نمى رسد و در اين صورت بايد منتظر مى مانديم تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 430

اجازه كند يا رد نمايد يا حاكم او را به اجازه و رد وادار كند.

پاسخ شبهه: اولًا روايت نه صريح است در اين كه اجازه مسبوق به رد است، و نه ظهور قابل اطمينانى دارد تا ارزشمند باشد؛ حداكثر محتمل است كه اين گونه باشد و احتمال قادح نيست. چهار بخش مذكور در حديث هم دليل بر مسبوق بودن

اجازه بر رد نيست. حداكثر نقشى كه دارد اين است كه دليل بر كراهت باطنى مولاى اول است يا دليل تردد و توقف او است نه ردّ حتمىِ او.

بررسى عبارت «مخاصمه ...»: مخاصمه دليل رد معامله نيست بلكه به طور طبيعى وقتى كسى از مسافرت بيايد و ببيند كه ملك او در اختيار ديگرى است، ناراحت مى شود و طرح دعوا مى كند كه چرا بدون اذن او مالش را خريده است؟ ولى مفاد مخاصمه اين نيست كه قبول ندارد و رد مى كند، بلكه با احتمال توقف و تردد و عدم رد هم مى سازد و حداكثر كراهت باطنى او را نشان مى دهد؛ ولى اين كافى نيست وگرنه بيع مكره بايد باطل باشد، در حالى كه قبلًا بحث شد كه اگر پس از رفع اكراه اجازه كند صحيح است.

امّا عبارت «خُذ وليدتك وابنها» يا «الحكم أن يأخذ وليدته وابنها». اين نيز كاشف از ردّ معامله نيست؛ زيرا وجه اين قضاوت امير مؤمنان روشن نيست كه از چه باب است؟ شايد از باب اين است كه رد كرده و كنيز مال او است و حق دارد بگيرد، و شايد از اين جهت باشد كه بالأخره مدتى گذشته و فرزند او ثمن را از بين برده است و مولى حق دارد به مشترى رجوع كند و كنيز و فرزندش را بگيرد. البته متقابلًا مشترى هم حق دارد فرزند مولى را كه بايع بوده گروگان بگيرد تا به حق خود برسد، زيرا قانون اين است كه «المغرور يرجع إلى من غرّه». بنابراين حكم فوق هم كاشف از ردّ معامله نيست.

مناشده مشترى هم كاشف از ردّ بيع از سوى مولاى اول نيست بلكه

احتمال دارد كاشف از اين باشد كه او هم به حق خودش برسد وگرنه فرزند مشترى دوم به او ملحق و آزاد است و معامله چه صحيح باشد چه باطل، مولى چه اجازه بكند چه اجازه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 431

نكند، ولد به تبع مشترى آزاد است. از همين جا وضع عبارت بعدى- كه حضرت فرمود: تو هم فرزند او را بگير تا معامله را تنفيذ كند و حق به حق دار برسد- روشن مى شود.

بنابراين روايت نص يا ظاهر در مسبوقيت اجازه به ردّ نيست تا اشكال شود و از اين جهت خلاف اجماع يا خلاف قاعده باشد. افزون بر اين كه بر فرض مسبوق به رد باشد باز هم جاى بحث دارد كه آيا چنين اجازه اى بى اثر است يا نه؟ دليل آن ادعاى اجماع و خلاف قواعد بودن است كه هر دو قابل مناقشه اند. بررسى اين مطلب در ضمن مسأله پنجم خواهد آمد. پس يكى از دلايل صحت بيع فضولى با اجازه بعدى مالك، صحيحه محمد بن قيس است.

دليل چهارم: فحواى روايات باب نكاح

برخى از بزرگان علم فقه از قبيل صاحب رياض [901] و صاحب جواهر[902] و ديگران براى فتواى مشهور (صحت بيع فضولى با اجازه بعدىِ مالك) به فحواى روايات باب نكاح استدلال كرده و گفته اند: به حكم روايات، نكاح فضولى با اجازه بعدى صحيح است؛ خواه نكاح انسان حرّ باشد يا نكاح عبد، براى نمونه به دو روايت اشاره مى شود:

1. روايت محمد بن مسلم از امام باقر (ع):

إنّه سأله عن رجل زوّجته امّه وهو غائب؟ قال: «

النكاح جائز إن شاء المتزوج قبل، وإن شاء ترك، فإن ترك المتزوج تزويجه فالمهر لازم لُامّه».[903]

بديهى است كه اگر مادرى بدون اطلاع پسرش زنى

را به ازدواج او درآورد، نكاح فضولى است. حضرت هم حكم به بطلان نكرد بلكه فرمود: اين نكاح جايز و مشروع است، منتها موقوف به نظر پسر است؛ اگر خواست مى پذيرد و به تزويج مزبور

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 432

رضايت مى دهد و اگر نخواست ترك مى كند.

2. صحيحه زراره از امام باقر عليه الصلاه والسلام:

قال: سألته عن مملوك تزوّج بغير إذن سيده؟ فقال:

«ذاك إلى سيده إن شاء أجازه وإن شاء فرّق بينهما»

قلت: أصلحك اللّه إنّ الحكم بن عتيبه وإبراهيم النخعى وأصحابهما يقولون: إنّ أصل النكاح فاسد، ولا تُحلّ إجازه السيد له؟ فقال أبوجعفر (ع):

«إنّه لم يعص الله وإنّما عصى سيّده فإذا أجازه فهو له جائز».[904]

اين نكته هم بديهى است كه ازدواج مملوك بدون اذن مولى، فضولى است. حضرت هم حكم به بطلان نكرد بلكه فرمود: اختيار اين ازدواج به دست مولاست؛ اگر بخواهد اجازه مى كند و اگر بخواهد فسخ مى كند و ميان آن دو جدايى مى افكند.

اگر نكاح فضولى با اجازه بعدى صحيح است بيع فضولى به طريق اولى صحيح خواهد بود. وجه اولويت اين است كه در امر نكاح، شارع مقدس سخت گيرى دارد و بنا را بر احتياط گذارده و حتى آن را سزاوارترين چيز براى مراعات احتياط دانسته است. او به امر نكاح اهتمام ويژه اى دارد و آن مقدار كه در امور مالى مسامحه و تساهل روا داشته است در امر نكاح و ازدواج روا نداشته است؛ با اين اوصاف اگر نكاح فضولى- كه مبتنى بر دقت و عدم تسامح است- صحيح باشد به طريق اولى بيع فضولى- كه مبتنى بر احتياط و دقت نيست- صحيح خواهد بود.

دو اشكال: دو اشكال مهم بر دليل چهارم وارد

شده است:

اشكال اول: اين اشكال را شيخ اعظم در مكاسب ذكر كرده است: از روايتى كه در باب وكالت وجود دارد به دست مى آيد كه قياس بيع به نكاح ناتمام است و قضيه برعكس است، يعنى بايد نكاح با بيع قياس شود.

توضيح: اهل سنت مى گفتند: وكيلى كه عزل شده است ولى خودش خبر ندارد، اگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 433

مالى از موكل را بفروشد معامله صحيح است ولى اگر براى موكل خود زن بگيرد يا موكله خويش را به عقد مردى درآورد نكاحش باطل است؛ به اين دليل كه مال عوض دارد ولى بُضع عوض ندارد.

امام صادق (ع) در نقد كلام آنان فرموده است:

«سبحان الله! ما أجور هذا الحكم وأفسده إنّ النكاح أحرى وأحرى أن يحتاط فيه وهو فرج، ومنه يكون الولد، إنّ عليّاً (ع) أتته امرأة ...».[905]

يعنى اگر بيع چنين وكيلى صحيح است نكاح او سزاوارتر است كه در آن احتياط شود و حكم به صحت شود زيرا نكاح، منشأ فرزند مى شود و اگر حكم به صحت نشود امكان دارد زنا با ذات البعل محقق شود و فرزندانى از زنا متولد شوند.

نظريه شيخ اعظم: طبق اين روايت، «بيع» اصل است و «نكاح» فرع. و امام (ع) نكاح را به بيع قياس كرده است نه بيع را به نكاح. بر همين اساس اگر در فرع «نكاح» حكمى ثابت شود؛ يعنى نكاح فضولى صحيح باشد، دليل بر آن نيست كه در اصل «بيع» نيز همان حكم ثابت شود. پس اولويت مزبور در اصل دليل، ناتمام است. شيخ در پايان گفته است: مورد روايت ربطى به مسأله فضولى ندارد؛ زيرا در مورد وكيل معزول است، ولى قانونى كه

از حديث استفاده مى شود يك قاعده كلى است؛ يعنى هرجا عقود مالى صحيح و مورد امضا باشد عقد نكاح هم چنين خواهد بود ولى اين گونه نيست كه هرجا عقد نكاح صحيح و مُمضات بود حتماً عقود مالى هم صحيح باشند. مبناى استدلال چهارم نيز همين است كه در روايت باب وكالت نقد شد.[906]

پاسخ امام راحل از اشكال شيخ اعظم [907]: اين كه اهل سنت بيع وكيل معزول را صحيح و نكاح او را باطل مى دانند از باب احتياط نيست تا شيخ اعظم استنباط كند كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 434

اگر ابقاى بيع، احتياط است ابقاى نكاح به طريق اولى احتياط است. استدلال سنى ها اين است كه مال عوض دارد و بُضع عوض ندارد و اين يك استدلال استحسانى است و روايت امام صادق (ع) در ردّ آن وارد شده است كه با تعجب مى فرمايند: چقدر اين حكم جائرانه و فاسد و باطل است، و ربطى به قياس اولويتِ مورد نظر شيخ ندارد. البته حضرت در ادامه فرموده است: نكاح از هر چيزى سزاوارتر است كه در آن احتياط شود. اگر روايت و نص وارد نشده است بايد احتياط كنيم نه اين كه بگوييم اين نكاح حتماً باطل يا حتماً صحيح است. حضرت، راه احتياط را بيان نكرده است، امّا به نظر مى رسد يك راه مى تواند اين باشد كه مجدداً عقد نكاحى خوانده شود تا اگر در واقع نكاح وكيل باطل بوده است عقد جديد صحيح باشد و زنا محقق نشود. راه ديگر اين است كه اگر راضى نيستند، طلاق انشا شود تا اگر در واقع صحيح بوده است زن مطلقه شود و اگر با مرد ديگرى ازدواج كرد

زنا با زن شوهردار محقق نشود. بنابراين ايراد شيخ اعظم وارد نيست.

اشكال دوم: اشكال اصلى دليل چهارم، در كلام امام راحل [908] و مرحوم آقاى خوئى [909] آمده است. خلاصه اين اشكال از اين قرار است: اگرچه شارع مقدس به امر خودِ نكاح و ازدواج، اهتمام قائل است و سخت گيرى نموده و احتياط را لازم كرده است ولى اين دليل نمى شود تا در سبب آن (انشاى عقد نكاح) هم سخت گيرى و احتياط را لازم كرده باشد، بلكه اهميت ازدواج ايجاب مى كند تا در سبب آن آسان گرفته شود؛ زيرا سخت گيرى گاهى سر از وقوع در حرام و زنا درمى آورد.

مثلًا اگر در انشاى صيغه، شرط كند كه صيغه بايد به عربى صحيح و فصيح و با لهجه عربى باشد، لازم مى آيد عقد همه مردم غير عرب باطل باشد زيرا معمولًا لهجه را مراعات نمى كنند، و نيز عقد بسيارى از عرب ها باطل باشد زيرا برخى مثل عرب لبنانى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 435

«ج» را «ژ» تلفظ مى كنند و به جاى «زوجت» «زوّژت» مى گويند، يا برخى «زوّگتُ» مى گويند و .... همچنين سخت گيرى در اين موارد مستلزم بطلان عقد و تحقق زنا و انعقاد نطفه از زنا مى شود كه خلاف مصالح عاليه شريعت است. بر همين اساس، شارع در سبب ايجاد نكاح آسان گرفته و با كم ترين كلامِ داراى شروط، حكم به صحت كرده است. روزى مردى خدمت رسول خدا (ص) عرض كرد فلان زن را به من تزويج كن. حضرت فرمود: «

زوّجتكها على ما تحسن من القرآن فعلّمها إيّاه

»[910] و اصرار نكرد كه تو هم قبول كن يا حتماً بايد فلان مقدار مهريه قرار دهى و اگر قبول نكنى عقد نمى كنم و

.... در نتيجه ممكن است عقد نكاح فضولى صحيح باشد- كه همين طور هم هست- ولى دليل بر اين نمى شود كه عقد بيع فضولى به طريق اولى صحيح باشد، زيرا امكان دارد در ساير انشاءات اين مقدار آسان گرفته نشده باشد. پس اولويت مذكور ناتمام است و بر فرض قبول، يك اولويت ظنى است كه ارزشى ندارد زيرا ما از ملاكات احكام الهى با خبر نيستيم.

دليل پنجم: صحيحه دوم زراره
اشاره

پنجمين دليل هم مثل دليل چهارم صحيحه اى از زراره است كه از امام باقر (ع) نقل شده است. البته استدلال به اين صحيحه به اولويتى كه از صدر حديث استفاده شده است نيست بلكه به عموم تعليل ذيل حديث استناد شده است كه مى فرمايد:

«إنّه لم يعص الله وإنّما عصى سيّده فإذا أجازه فهو له جائز».[911]

شيوه استدلال: ظاهر تعليل فوق، اين است كه تمام مناط بطلان، معصيت الهى است يعنى اين كه كارى خلاف شرع باشد و از سوى شارع، تشريع نشده باشد و اگر از ناحيه شارع مانعى ندارد و خلاف شرع نيست و تنها معصيت انسانى است، با رضايت و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 436

اجازه بعدىِ او قابل حل است و اين يك كبراى كلى مى شود و با استناد به قانون «العلّه تعمّم» مى گوييم: هر چيزى كه خلاف شرع و معصيت خداوند است هرگز منعقد نمى شود و قابليت ندارد كه اجازه بعدى به او ملحق شود؛ مثلًا نكاح در حال عدّه خلاف شرع است و از اول باطل است، نكاح با محارم همين طور است، خريد و فروش خمر و خنزير و آلات لهو و لعب و ... معصيت مولاست و از ريشه فاسد است. ولى هر عملى خلاف شرع نيست

بعضى از كارها خلاف حق آدمى و تصرف در محدوده سلطنت او است و با رضايت بعدى مى تواند منعقد شود زيرا مانعى براى آن وجود ندارد. در اين بين، نكاح عبد بدون اذن مولى- كه مورد روايت است- از همين قبيل است زيرا اصل نكاح جزء شريعت است و فقط بايد حق مولى هم مراعات شود و اذن گرفته شود ولى اين كار صورت نگرفته است كه آن هم با اجازه لاحقه درست مى شود.

در بيع فضولى هم همين طور است؛ يعنى اصل بيع، خلاف شرع نيست بلكه عقدى است كه از اهلش و در محلّ صحيح آن واقع شده است. تصرفى هم صورت نگرفته است تا قبيح و حرام باشد، تنها انشاى عقد شده و با اجازه مالك اصلى هيچ مانعى از صحت و لزوم وجود ندارد. پس به حكم تعليل فوق، در صحيحه زراره مى توان فتوا به صحت بيع فضولى، بلكه مطلق عقود فضوليه با رضايت مالك داد.

نقد مرحوم خوئى: مرحوم آيت اللّه خوئى در نقد اين دليل مى گويد:[912] اين روايت و مانند آن، به هيچ وجه نمى تواند دليل بر صحت بيع فضولى با لحوق اجازه باشد، زيرا ميان مفاد روايت با بيع فضولى تفاوت روشنى وجود دارد و آن اين كه: در مورد حديث، عبد براى خودش زن گرفته و انشاى نكاح كرده است نه براى ديگرى تا فضولىِ مصطلح باشد بلكه عقدى است كه از اهلش صادر شده و در محل آن واقع شده است. تنها اذن مولى وجود ندارد كه آن هم با اجازه بعدى جبران مى شود، ولى در بيع فضولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 437

اين گونه نيست چون بايع، مال را براى خودش نمى فروشد و

مال خودش را نمى فروشد، بلكه مال ديگرى را براى مالك آن مى فروشد كه در اين صورت، اصل انعقاد بيع متزلزل است. بنابراين اگر نكاح عبد با رضايت بعدى مولى صحيح است دليل بر اين نمى شود كه بيع فضولى هم با اجازه مالك صحيح باشد.

اگر تعليل اين گونه بود كه: «هر عقدى كه در آن معصيت خدا نباشد و معصيت مخلوق باشد با رضايت مخلوق صحيح است» امكان داشت به باب بيع هم تعدى شود ولى چنين نيست؛ بلكه تعبير اين است كه عبد در مورد نكاح، معصيت خدا را مرتكب نشده است. ... اگر قابل تعميم و تعدى هم باشد به موارد مشابه آن در نكاح- مثل نكاح دختر برادر همسر يا دختر خواهر او- سرايت داده مى شود نه به ساير موارد كه با مورد روايت تفاوت روشنى دارند.

گفتنى است بر فرض تعميم به بيع و مانند آن، به مثل بيع مالك راهن و مفلس تعميم پيدا مى كنند كه خودشان مالك هستند و حق بيع دارند و براى خودشان مى فروشند ولى از آن جا كه اموالشان متعلَّق حق مرتهن يا غريم و طلب كار است بايد آن ها هم راضى شوند، ولى تعميم به بيع فضولىِ مصطلح كه اصلًا مالك نيست و اهليت براى بيع ندارد، صحيح نيست.

به عقيده ما از اين نظر اشكالى نيست و در تمام موارد نكاح عبد بدون اذن مولى، نكاح دختر برادر بدون اذن عمّه، نكاح دختر خواهر بدون اذن خاله، بيع راهن بدون اذن مرتهن، بيع مفلس بدون اذن طلب كار، و بيع يا نكاح فضولى مصطلح، در همه جا اهليت وجود دارد و به قول مشهور در دليل اول: «عقدٌ صدر من أهله ووقع فى

محلّه»؛ زيرا عاقد، بالغ و عاقل و قاصد و مختار است و از اين نظر نقصى ندارد. معقود عليه هم ماليت، ملكيت، منفعت حلال و ... دارد و به قول ما: مقتضى موجود و مانع مفقود است.

در اوائل مسأله بيع فضولى اشاره شد كه منظور از فضولى خصوص اجنبى نيست بلكه اعم از اجنبى و از مالك غير نافذ التصرف است، بنابراين از اين نظر تفاوتى وجود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 438

ندارند و اگر قضيه كليه اى باشد همه را شامل مى شود و با رضايت بعدى صحيح مى شود.

آرى از يك نظر اشكال داريم كه از تعبير روايت عموميت و كليت استفاده نمى شود بلكه در خصوص عبد و در خصوص نكاح او براى خودش است كه مى فرمايد: «إنّه لم يعص الله وإنّما عصى سيّده »، ضميرهاى مفرد عموماً به عبد برمى گردد و استفاده كبراى كلى [913] از تعبير فوق، مشكل است. به همين دليل، شيخ اعظم در مكاسب [914] اين وجه را به عنوان مؤيد ذكر كرده است نه به عنوان دليل؛ زيرا دليل بودن در گرو اثبات كبراى كلىِ مزبور است و ثابت نيست چون احتمال دارد مخصوص نكاح عبيد و مانند آن باشد

«و إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال

دليل ششم: روايات ديگرى در باب نكاح عبد وامه

در اين دليل هم به روايات نكاح عبد وامه استدلال مى شود ولى از نگاه ديگر، قبل از آن روايتى را ذكر مى كنيم:

صحيحه على بن جعفر از برادرش حضرت امام هفتم (ع):

قال: سألته عن مملوكه بين رجلين زوّجها أحدهما والآخر غائب هل يجوز النكاح؟ قال: «إذا كره الغائب لم يجز النكاح ».[915]

اين نكاح از نوع نكاح فضولى است زيرا يكى از دو مولى اذن نداده بود و بى اطلاع بود. در اين مورد امام فرموده

است: اگر مولاى غائب كراهت دارد- يعنى وقتى با خبر شد راضى نشد- نكاح جايز نيست و منعقد نمى شود. مفهوم شرط كلام امام اين است كه اگر راضى باشد نكاح جايز است. حال از مجموع روايات نكاح فضولى انسان آزاد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 439

يا برده به دست مى آيد كه نكاح فضولى با اجازه بعدى صحيح است ولى آيا مى توان صحت بيع فضولى را از اين روايات دريافت؟ در مجموع سه راه وجود دارد:

الف) فحوا يا مفهوم موافقت و اولويت. اين راه در دليل چهارم بررسى شد و پذيرفته نشد.

ب) عموم تعليل صحيحه زراره و مانند آن كه فرمود: «

إنّه لم يعص الله وإنّما عصى سيده فإذا أجازه فهو له جائز».

اين راه در دليل پنجم بحث شد و آن را قبول نكرديم.

ج) الغاى خصوصيت. باب نكاح خصوصيتى ندارد و صحت نكاح فضولى، حكمى تعبدى نيست تا به مورد آن قناعت شود بلكه سياق پرسش و پاسخ در روايات مى فهماند كه پرسش از صحت نكاح فضولى به خاطر اين است كه مولاى ديگر يا اجنبى يا عبدى كه بدون اذن مولى ازدواج كرده است به نوعى به حريم سلطنت او تعدى كرده و حق او را مراعات ننموده است. اگر چنين است اختصاص به نكاح ندارد. بيع فضولى هم مثل نكاح است و با اجازه بعدى مالك و صاحب حق صحيح مى شود. ذكر نكاح در اين مسأله از باب مثال است و بحث، اختصاص به نكاح ندارد. حال در دليل ششم اين راه مطرح است، ولى انصافاً چنين ظهور و متفاهمى براى ما محرز نيست؛ اگرچه محتمل و بلكه مظنون است و در امور توصلى جاى تعبد نيست،

ولى تا ظهور درست نشود فايده اى ندارد. بنابراين دليل ششم نيز پذيرفته نيست و كلًا روايات باب نكاح فضولى، دليل بر صحت بيع فضولى نيست. تنها در حد مؤيد پذيرفتنى است.

دليل هفتم: روايات باب مضاربه

برخى از روايات باب مضاربه است كه واضح تر از همه موثقه جميل از امام صادق (ع) است:

فى رجل دفع إلى رجل مالًا يشترى به ضرباً من المتاع مضاربه فذهب فاشترى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 440

به غير الذى أمره، قال:

«هو ضامن، والربح بينهما على ما شرط».[916]

كسى مالش را به مردى داد تا با آن متاع خاصى را خريدارى كند و با آن مال به صورت مضاربه تجارت كند، وى متاع ديگرى- كه مورد مضاربه نبود خريدارى كرد- كه از اين جهت شراء او فضولى و بدون اذن مالك است- امام در اين باره فرمود: اين مرد ضامن است يعنى اگر كالاى خريدارى شده تلف شود بايد تدارك كند و خسارت صاحب سرمايه را بدهد و سودى كه حاصل مى شود برابر قرارداد بايد ميان آن دو قسمت شود. در اين جا نسبت به شراء مذكور اذن قبلى وجود نداشته و از اين نظر فضولى است. امام هم حكم به بطلان نكرد بلكه فرمود:

«الربح بينهما

» كه كاشف از صحت شراء فضولى است علاوه بر اين، امام به طور مطلق حكم به صحت كرد و قيد نكرد كه اگر صاحب پول راضى شود و اجازه كند صحيح است و مالكِ سود مى شود.

درباره حديث فوق، دو احتمال وجود دارد:

1. حديث را بر ظاهرش حمل كنيم و بگوييم شراء در خصوصِ مورد حديث (مضاربه) به دليل نص خاص، نياز به اجازه بعدى ندارد. طبق اين احتمال، حديث دليل بر صحت بيع فضولى با اجازه

بعدى نيست [917] ولى در حد استيناس قابل استناد است، زيرا معامله فضولى مورد بحث، با شراء مورد روايت از اين نظر كه در هر دو اذن سابق وجود ندارد مشترك هستند، و اگر با نبودن اذن قبلى، شراء مذكور صحيح است پس معامله فضولى هم صحيح است. البته از خارج دليل داريم، يعنى بايد اجازه بعدى ضميمه شود ولى در مورد حديث چنين دليلى نداريم.

2. حديث را بر فرض وجود رضايت مالك مال حمل كنيم و بگوييم: اگرچه در حديث به وجود رضايت بعدى تصريح نشده است ولى نيازى هم به آن نبود زيرا در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 441

غالب معامله هاى سودآور مالك اصلى راضى مى شود. بنابراين در مورد حديث هم، صحت شراء و مالك شدن سود با رضاى بعدى بوده است. طبق اين احتمال روايت، دليل بر صحت معامله فضولى است.

شيخ اعظم پس از طرح دو احتمال فوق، در پايان فرموده است: از آن جا كه احتمال اول هم منتفى نيست دليل بودنِ اين روايات ناتمام است ولى به عنوان تأييد مطلب مشهور، ارزشمند است.[918]

مرحوم آقاى خوئى هر دو احتمال را رد كرده و نتيجه گرفته است كه حتى استيناس هم درست نيست تا روايت باب مضاربه تأييد كلام مشهور باشد.

توضيح: اشكالِ احتمال دوم (وجود داشتن رضايت بعدى و فضولى بودن معامله) اين است كه معامله فضولى با اجازه مالك براى خود مالك مال واقع مى شود و سودى هم كه دارد تماماً مال او است در حالى كه روايت فرمود:

«والربح بينهما على ما شرطه»

و اين برخلاف قوانين باب معاملات فضولى است.

امّا احتمال اوّل: اوّلًا مجرد استيناس ارزشمند نيست و احتمال يا ظن مى آورد كه «لا يغني

من الحق شيئاً»؛ ثانياً اصل استيناس را قبول نداريم زيرا به صرف اين كه معاملات فضولى با شراء در مورد روايات در يك جهت اشتراك دارند (وجود نداشتن اذن قبلى در هيچ كدام) دليل بر اين نيست كه هر حكمى را يكى داشت ديگرى هم داشته باشد، و چون شراء مذكور صحيح است معاملات فضولى هم صحيح باشد، والا بايد معاملات فضولى هم محتاج به اجازه بعدى نباشد؛ زيرا شراء مورد حديث اين گونه است، و هيچ فقيهى ملتزم به اين نيست كه معامله فضولى، بدون اجازه صحيح باشد. در نتيجه روايات مضاربه به عنوان مؤيد هم ارزشمند نيستند.[919]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 442

دليل هشتم: روايات اتّجار با مال يتيم

شيخ اعظم در مكاسب مى گويد: روايات اتّجار غير ولىّ با مال يتيم [920]- كه تجارتش فضولى است و اذن سابق ندارد- مثل روايات مضاربه است، يعنى در هر دو اذن سابق وجود ندارد و در هر دو امام (ع) حكم به صحت كرده است. «الربح بينهما» يا «الربح لليتيم» كاشف از صحت است و در ظاهر حديث، رضاى بعدى هم مطرح است، همان دو احتمالى كه در مورد روايات مضاربه وجود داشت در اين مورد هم وجود دارد. بنابراين، روايات اتّجار با مال يتيم مؤيد است نه دليل.[921]

اشكال: مرحوم آقاى خوئى به اين دليل دو اشكال وارد كرده است:

1. همان ايرادى كه بر دليل هفتم ذكر شد بر اين دليل نيز وارد است و در نتيجه نه استيناس به اين ها صحيح است و نه دليل قرار گرفتن آن، زيرا برخلاف قانون فضولى است؛ يعنى اگر صاحب اختيار (ولىّ) رد كند معامله باطل مى شود و اگر اجازه كند براى فضولى واقع مى شود؛ در نتيجه اگر سودى دارد

تماماً مال يتيم است و اگر ضررى دارد بر مال يتيم وارد مى شود. و حكم به اين كه اگر ضرر كرد خود متّجر ضامن است و اگر سودى بود مال يتيم است با قانون معامله سازگار نيست.

2. روايات تجارت با مال يتيم، صراحت در تجارت غير ولىّ ندارند تا براى صحت معامله فضولى به آن ها استناد شود، بلكه دو دسته هستند: برخى از آن ها مقيد به تجارت خود ولىّ اند. دسته اول داراى دو روايت است: يكى از على بن اسباط[922] و ديگرى از ابى الربيع شامى [923] كه در مورد تجارت برادر بزرگ تر با مال برادر صغيرى است كه از سوى پدر به وصايت برگزيده شده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 443

دسته ديگر اين روايات اطلاق دارند و تجارت ولىّ و غير ولىّ را در بر مى گيرند. مثل روايت ربعى بن عبدالله [924] و روايت محمد بن مسلم.[925]

بررسى دسته اول روايات: ولىّ شرعى يا با مال يتيم براى خود يتيم تجارت مى كند- اين قسم قطعاً فضولى نيست زيرا ولى شرعى نياز به اذن كسى ندارد و مأذون الهى است- يا براى خودش تجارت مى كند؛ يعنى از مال يتيم استقراض مى كند و مالك آن مقدار مى شود و براى خود، معامله اى انجام مى دهد. اين قسم هم قطعاً فضولى نيست و تمام سود مال خود ولىّ و تمام زيان هم بر ولىّ است، و اصل استقراض هم در فرضى كه ولىّ، ملّى [926] باشد بلامانع است [927] ولى اين بحث فعلًا مدّ نظر ما نيست.

بررسى دسته دوم روايات: توجيه دسته دوم روايات كه به ظاهرش بر جواز تجارت با مال يتيم براى يتيم دلالت دارد و به اطلاقش تجارت غير ولىّ را هم در

بر مى گيرد و مقيد به رضايت بعدى هم نيست، و حمل آن ها بر فرض لحوق اجازه، بلاوجه است. اين روايات بيانگر اين نكته است كه در هر حال بايد مصلحت يتيم رعايت شود و با رعايت بالّتي هي أحسن ديگران براى يتيم تجارت كنند تا سرمايه اش، راكد نماند و در آينده وبال گردن ديگران نباشد. اين حكم، يك حكم ويژه اى در مورد تجارت با مال يتيم است و ربطى به معامله فضولى و قوانين آن باب ندارد، در غير اين صورت امام مى فرمود: اگر ولىّ اجازه داد صحيح است و معامله براى يتيم واقع مى شود و در نتيجه اگر سودى وجود داشت تمام سود براى يتيم است و اگر زيانى بود تمام آن بر يتيم است نه اين كه بر فرد متّجر باشد؛ چون خلاف قواعد معامله است. بنابراين حكم مذكور يك حكم تعبدى خاص است و قابل تعميم به ابواب ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 444

نيست و در نتيجه روايات مذكور به كار بيع فضولى نمى آيد.

يك نكته: غير از روايات مذكور، روايات ديگرى هم به عنوان مؤيد يا دليل ذكر شده است كه نيازى به طرح آن ها نيست. مهم ترين دليل بر صحت بيع فضولى، عمومات و مطلقات ابواب معاملات و عقود و تجارات است كه در دليل اول بيان شد و گفته شد مقتضى موجود است و مانع هم مفقود. مخالفان صحت بيع فضولى هم به وجوهى استناد كرده اند و خواسته اند آن ها را مانع قرار دهند ولى تمام آن وجوه داراى جواب است و نمى تواند مانع از صحت بيع فضولى باشد. پس بيع فضولى با اجازه بعدى صحيح است.

دلايل بطلان بيع فضولى
اشاره

دلايل گروهى از فقها كه طرفدار بطلان بيع

فضولى هستند:

اين عدّه مى گويند بيع فضولى از اساس فاسد است و با اجازه مالك هم منعقد نمى شود، و در واقع يكى از معاملات فاسد، معامله فضولى است. اين گروه براى اثبات مدعاى خود به چهار دليل (كتاب، سنت، اجماع و حكم عقل) تمسك كرده اند.

دليل اول: قرآن

طرفداران بطلان، به آيه تجارت استدلال كرده اند؛ آيه مى فرمايد: يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لاتَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ إِلا أنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ [928] مفردات آيه قبلًابه نحو مبسوط در بيع معاطات بررسى شد. به اين آيه با دو بيان استدلال شده است:

بيان اول: مفهوم حصر آيه: در عربى هرگاه در كلام «لا» و «إلا» ذكر شود مفيد حصر است خواه «لا» ناهيه باشد؛ مثل «لا تكرم أحداً إلا الخالد» يا نافيه باشد؛ مثل «لا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 445

صلاه إلا بفاتحه الكتاب». در آيه مذكور هم ابتدا فرموده است: لا تَأكُلُوا أموالَكُم بَيْنَكُم بِالْباطِلْ سپس إلا أنْ تَكُونَ ....

مفاد آيه اين است كه منحصراً تجارتى كه از تراضى مالكان ناشى شود سبب تملك و تصاحب و مجوّز اكل است و چون قيد و مقيد ذكر شده مفهوم حصر كلام اين است كه اگر اصلًا تجارت نباشد- بلكه غصب و سرقت و مانند آن باشد- مجوّز اكل و تملك نيست، و اگر تجارت باشد ولى قيد عن تراضٍ نباشد باز هم مجوّز اكل نيست و چون نهى، ارشادى وضعى است، صحيح نيست و طرف مالك نمى شود تنها تجارتى كه از تراض سرچشمه بگيرد و داراى رضاى مالك ها باشد صحيح و مُملِّك است. بيع فضولى تجارت است ولى عن تراضٍ نيست و به حكم مفهوم حصر، سبب مملِّك نمى باشد و مجوّز اكل

نخواهد بود. معناى بطلان هم چيزى جز اين نيست.

اشكال: لحوق اجازه باعث مى شود تا بيع فضولى در تجارةً عن تراضٍ داخل شود و صحيح باشد.

پاسخ: هرگز اجازه بعدى باعث نمى شود تا عنوان تجارةً عن تراضٍ بر آن صدق كند، زيرا بيع فضولى كه منعقد شد ناشى از تراضى نبود، بعداً هم چنين نخواهد بود؛ «لأنّ الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه».

پاسخ مشهور و شيخ اعظم به بيان مذكور: اگر استثنا در آيه از نوع استثناى متصل باشد حق با شماست؛ مفيد حصر است و بيع فضولى را كنار مى زند؛ ولى استثناى فوق، از نوع منقطع است و مستثنا موضوعاً از مستثنى منه خارج است، زيرا در صدر كلام و در ناحيه مستثنى منه، موضوعِ حرمت «اكل مال به باطل» است و در جانب مستثنى موضوعِ جواز تجارةً عن تراضٍ است و چنين تجارتى اكل مال مردم به سبب باطل نيست تا موضوعاً در مستثنى منه داخل باشد، بلكه اكل مال ديگران به سبب حق و از راه معقول و مشروع و عقلايى است، علاوه بر اين، بزرگان تفسير و ادب؛ مثل شيخ طوسى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 446

در تبيان [929] مرحوم طبرسى در مجمع [930] و زمخشرى در كشاف [931]، تصريح كرده اند كه اين استثنا از نوع منقطع است.

معناى انقطاع اين است كه مابعد إلا ربطى به ماقبل ندارد و جمله مستقلى است كه معناى خود را دارد، آن گاه مفاد صدر يا مستثنى منه اين است كه تملك اموال ديگران به ناحق جايز نيست و مفاد ذيل يا مستثنى اين است كه تجارتِ ناشى از تراضى، سبب مُملّك است و البته بيع فضولى را شامل نيست زيرا ناشى از تراضى نيست. و

مفيد حصر هم نيست تا آن را نفى كند؛ اثبات شى ء هم نفى غير نمى كند. بنابراين آيه از بيان حكم بيع فضولى ساكت است ولى آيات ديگر به عموم يا اطلاق شان بيع فضولى را در بر مى گيرند و مانعى از شمول آن ها وجود ندارد و ما به حكم آن آيات فتوا به صحت بيع فضولى با اجازه مالك مى دهيم.[932]

اشكال مرحوم خوئى: مرحوم آيت الله خوئى به جواب مشهور سه اشكال وارد كرده است:

اشكال اول: استثنا يك قسم بيشتر ندارد و آن متصل است. استثناى منقطع از اغلاط است و معنا ندارد كسى بگويد: «ما رأيتُ عالماً إلا الجاهل » يا بگويد: «ما اتّجرت تجارة فاسدة إلا تجارة صحيحة». اين گونه سخن گفتن از كسانى كه دستى در ادبيات و آيين سخن ورى دارند بعيد است، تا چه رسد به كلام خدا كه به عنوان معجزه نازل شده و عالَم را تا قيامت تحدّى كرده و به مبارزه دعوت فرموده است. با اين وصف چگونه انسان به خود اجازه مى دهد كه بگويد در قرآن غلط و اشتباه وجود دارد؟! در نتيجه استثناى مذكور در آيه از نوع متصل است كه در اشكال بعدى بيشتر توضيح داده خواهد شد.[933]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 447

پاسخ شارح: ايراد مذكور را قبول نداريم زيرا اولًا ادباى زبان عربى به اجماع، استثنا را به دو قسم متصل و منقطع تقسيم كرده اند و وجود استثناى منقطع را قبول دارند و سخن آقاى خوئى خلاف اتفاق نظر اهل فن است. ثانياً چنين نيست كه همه جا استثناى منقطع خلاف فصاحت باشد بلكه گاه بر لطافت كلام مى افزايد. نمونه هاى متعددى از اين دست در قرآن و متون ديگر آمده است.

از جمله آيه: لا يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَلَا تَأثِيماً* إِلا قِيلًا سَلَاماً سَلَاماً.[934] در اين آيه قول سلام، موضوعاً از سخن لغو و گناه خارج است. و از جمله آيه: ... مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلا اتِّبَاعَ الظّنِّ ....[935] در اين آيه نيز ظن موضوعاً از علم خارج است.

اشكال دوم: بر فرض قبول كنيم استثنا دو قسم دارد كه يكى از آن ها منقطع است، امّا باز هم ادعا مى كنيم كه استثناى مذكور در آيه از نوع متصل است نه منقطع.

توضيح: ايشان در باب بيع معاطات مدعى شد «هو الظاهر الموافق للقواعد العربية»؛[936] ولى در مورد بحث ما مى فرمايد قبل از استثنا سه كلمه (اكل، مال و باطل) ذكر شده است كه هيچ كدام صلاحيت ندارند تا مستثنى منه باشند و هيچ توضيحى نداده اند. وى در ادامه مدعى شده است مستثنى منه در تقدير است؛ گويا آيه فرموده است: «لا تأكلوا أموالكم بينكم بسبب من الأسباب» يا «بشى ءٍ من الأسباب» يا «بطريق من الطرق» و كلمه بالباطل را خارج از موضوع حكم و علت آن دانسته است. گويى آيه فرموده است: «فإنّه باطل» و مدعى است كه علت، قائم مقام مستثنى منه شده است. ايشان مى گويد نظير اين مطلب در قرآن آمده است؛ يعنى جزا حذف و علت جايگزين آن شده است، مثل إِن تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللهَ غَنِيٌّ عَنكُمْ ...[937] أى «إن تكفروا فلن تضروا الله شيئاً فإنّ الله غنّي ...»

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 448

سپس نتيجه گرفته است كه استثنا در آيه از نوع متصل است، زيرا «شي ء من الأسباب» يا «سبب من الأسباب» تجارت ناشى از تراضى را هم در بر مى گيرد، تجارت بدون تراضىِ سابق را هم

در برمى گيرد؛ تمام اين ها موضوعاً داخل در مستثنى منه اند و اكل مال غير، بسببٍ من الاسباب هستند. آن گاه ايشان در ناحيه مستثنى، تنها تجارت از روى تراضى را خارج نموده است و يقيناً استثناى كذايى مفيد حصر است؛ يعنى منحصراً تجارت ناشى از تراضى، صحيح و مشروع است و مفهوم حصر كلام اين است كه تجارتى كه ناشى از تراضى نباشد صحيح نيست و بيع فضولى را ابطال مى كند.[938]

پاسخ شارح: اگرچه بر اساس مقتضاى قواعد عربيت، اصل در استثنا متصل بودن، و حمل آن بر منقطع خلاف اصل و خلاف ظاهر است ولى در مورد آيه، حمل استثنا بر متصل، بيشتر خلاف اصل و ظاهر است؛ زيرا اوّلًا مستلزم حذف و تقدير مستثنى منه است و «الأصل عدم التقدير»؛ ثانياً مستلزم اين است كه بِالْباطِل از دايره موضوع نهى يعنى لا تَأكُلُوا خارج و به منزله علت حكم باشد. امّا اين نيز خلاف متفاهم عرفى است و ظاهر كلام اين است كه موضوع يا متعلق نهى «اكل مال به سبب باطل» است نه مطلق اكل مال به هر سببى از اسباب و به هر طريقى از طرق. افزون بر اين، لفظ بِالْباطِل ظهور در عليت ندارد وگرنه مى فرمود: «لأنّه باطل» يا «فإنّه باطل». البته اشعار به عليت دارد امّا اين به تنهايى كافى نيست؛ ثالثاً دامنه اكل مال ديگران به سببى از اسباب، خيلى گسترده و وسيع است و شامل اسباب نامشروع، مانند غصب و سرقت و قمار و اسباب مشروع، همچون هبه، وقف، وصيت، صلح، تجارت ناشى از تراضى هم مى شود. امّا در آيه تنها تجارت از روى تراضى استثنا شده و بقيه اسبابِ مشروع و صحيحِ اكل

و تصرف استثنا نشده است. ناگزير بايد حصر را اضافى بگيريم نه حقيقى. امّا اين نيز خلاف ظاهر است. خلاصه اين كه حمل استثنا بر متصل بودن پذيرفتنى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 449

اشكال سوم: بر فرض كه قبول كنيم استثنا در آيه از نوع منقطع است و مفيد حصر نيست بلكه بر حسب ظاهر خطاب، صدر آيه از اكل مال به سبب هاى باطل نهى مى كند، ذيل آيه تجارت ناشى از تراضى را مشروع مى داند و قسم ثالثى هم به نام بيع فضولى وجود دارد كه نه عرفاً از اسباب باطله است تا در صدر آيه داخل باشد و نه از مصاديق تجارت ناشى از تراضى است تا در ذيل آيه داخل باشد. على الظاهر آيه از اين نظر اهمال يا اجمال دارد و متعرض حكم آن نيست، ولى به قرينه مقاميه مى توان ثابت كرد كه از آيه، حصر فهميده مى شود، و آن مقام تحديد و اعطاى ضابطه است.

خداوند در اين آيه در مقام بيان اسباب مشروع و صحيح معاملات و تميز آن ها از اسباب فاسد است و در چنين مقامى اهمال روا نيست؛ زيرا موجب اخلال به غرض متكلم است. بنابراين مفاد آيه اين است كه تنها تجارت ناشى از تراضى، صحيح و مشروع و مجوّز اكل است؛ در نتيجه، تجارت فضولى باطل و نامشروع است زيرا در حصر مزبور نيست.[939]

پاسخ شارح: غير از تجارت از روى تراضى، اسباب صحيح و مشروع ديگرى هم وجود دارد كه مجوّز اكل و تصرف هستند؛ مثل هبه، جعاله، وقف، وصيت، سبق و رمايه. بر اين اساس اگر آيه در مقام اعطاى ضابطه، خصوص تجارت ناشى از تراضى را صحيح

بداند بايد غير تجارت عن تراضٍ (موارد فوق) و تجارت لا عن تراضً (بيع فضولى) خارج شوند؛ در حالى كه موارد فوق، به يقين، صحيح و مشروع اند. پس، از قرينه مقام هم نمى توان حصر را به دست آورد و اگر ادعا شود كه تمام اين موارد از آيه استثنا شده اند، مستلزم تخصيص كثير است. اگر گفته شود آيه از بيان حال آن ها ساكت است خلاف مقام بيان و اعطاى ضابطه و خلاف بيان حد و مرزِ سببِ صحيح از فاسد است، گفتنى است حدّ بايد جامع و مانع باشد. بنابراين اشكال سوم هم وارد نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 450

البته راه ديگرى كه خالى از اشكال است براى بيان ضابطه وجود دارد و در ادامه بحث به آن اشاره خواهد شد.

بيان دوم: مفهوم وصف آيه: بيان دوم استدلال به مفهوم وصف آيه است كه تجارت را به عن تراض قيد كرده است.

توضيح: وصف مذكور دليل انحصار حكمِ جواز و مشروعيت به مورد وصف است وگرنه ذكر وصف لغو مى بود، آن گاه مفهوم وصف كلام اين است كه تجارتى كه ناشى از تراضى نباشد جايز و مشروع نيست.

بيع فضولى از همين نوع است، پس صحيح نيست.

پاسخ شيخ. شيخ اعظم سه پاسخ به اين بيان داده است:

1. وصف مفهوم ندارد و حداكثر بر نفى شخصِ حكم، از غير مورد وصف دلالت دارد. مفهوم داشتن به معناى انتفاى سنخ حكم است نه شخص آن.

2. بر فرض كه وصف داراى مفهوم باشد، امّا مخصوص صفتى است كه اگر مفيد حصر نباشد و بر مفهوم دلالت نكند فايده ديگرى ندارد و لغو است، لغو هم از شأن حكيم به دور است. در مورد

آيه، شايان ذكر است كه قيد عن تراض وصف غالبى است و صرفاً براى بيان حال غالب افراد تجارت ذكر شده است. معمولًا همه تجارت ها ميان مالك هاى اصلى صورت مى گيرد و طبعاً ناشى از تراضى طرفين است ولى هرگز حكم جواز و مشروعيت، مخصوص مورد وصف نيست بلكه در مورد فرد نادر هم مى تواند باشد. پس بدون مفهوم داشتن هم وصف لغو نيست و فايده دارد، نظير آيه ... وَرَبَائِبُكُمُ الّتِي فِي حُجُورِكُم ...[940] كه وصف الّتى في حُجُورِكُم وصف غالبى است و صرفاً در مقام بيان، اين مطلب است كه غالب ربيبه ها در دامان شوهر جديد بزرگ مى شوند و در مقام بيان، حكم حرمت ازدواج مخصوص ربيبه هاى كذايى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 451

3. بر فرض كه وصف داراى مفهوم باشد و غالبى هم نباشد ولى همه اين ها در صورتى است كه عن تراضٍ صفت براى تجارةً باشد، ولى احتمال دارد خبر بعد از خبر براى تكون باشد كه در اين صورت موضوعاً از باب جمله وصفيه و مفهوم وصف خارج مى شود؛ بنابراين بيان دوم نيز ناتمام است.[941]

پاسخ مرحوم خوئى: مرحوم آقاى خوئى دو اشكال به اين پاسخ وارد كرده است كه در اين جا اشكالى كه مهم تر است به طور خلاصه تبيين مى شود: بر فرض كه وصف داراى مفهوم نباشد ولى در خصوصِ مورد آيه به قرينه مقايسه، داراى مفهوم است و بر انتفاى حكم از غير مورد وصف دلالت مى كند.

توضيح: آيه در مقام اعطاى ضابطه كلى براى اسباب صحيح و مشروع و تمييز آن، از اسباب فاسد و نامشروعِ تصرف در اموال ديگران است و فرموده است: تجارتى كه عن تراضٍ باشد مجوز و سبب

اكل و تصرف است. قانون تحديد و القاى ضابطه اين است كه مانع و جامع باشد و اهمال و اجمال نداشته باشد، بر اين اساس قيد عن تراض خصوصيت دارد و دخيل است وگرنه در مقام تحديد ذكر نمى شد. حال كه دخيل است پس تجارتى كه عن تراض نيست مجوز اكل نخواهد بود. بيع فضولى همين گونه است، پس مشروعيت ندارد. بنابراين آيه به مفهوم وصف بر نفى مشروعيت از بيع فضولى دلالت دارد. نكته قابل ذكر اين كه وقتى به قرينه مقاميه مفيد حصر شد عن تراض چه حقيقه صفت براى «تجارت» باشد، چه خبر دوم براى «تكونَ»، تجارتى را كه ناشى از تراضى نباشد نفى مى كند.[942]

پاسخ شارح: در بيان ايشان تجارةً عن تراضٍ موضوعيت دارد و با مقام اعطاى ضابطه متناسب نيست؛ زيرا اگر مفاد آيه اين بود كه تجارت بدون تراضى سبب اكل نيست و تجارت عن تراضٍ سبب اكل است مى توان گفت بيع فضولى خارج است و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 452

آيه به مفهومش متعرض اين نكته نشده است، نه اين كه آن را مسكوت گذاشته باشد. يا اگر مفاد آيه تنها جمله اخير و ذيل آيه بود و آيه ضابطه سبب مشروع را تجارت ناشى از تراضى مى دانست باز هم مى توان گفت بيع فضولى خارج است. امّا مفاد كل آيه صدراً و ذيلًا- كه در مقام اعطاى ضابطه و تمييز اسباب صحيح از اسباب فاسد اكل مال مردم است- بسيار وسيع تر از محدوده تجارت است و صدر آيه با آوردن كلمه بالباطل [943] مفادش اين است كه تصرف در مال ديگران به هر سببِ باطل و ناحق و نامشروع، همچون تجارت باطل يا قمار

و ... جايز نيست. ذيل آيه هم كه ضابطه اسباب صحيح اكل را بيان مى كند تنها روى تجارةً عن تراض تكيه كرده و متعرض ساير اسباب مشروع، مثل وقف، وصيت، هبه و اباحه تصرف نشده است؛ پس اهمال دارد و با مقام ضابطه مناسب نيست.

يك روش بهترى وجود دارد تا هم مقام اعطاى ضابطه محفوظ باشد كه ظاهر آيه است و هم جامع و مانع باشد. اين روش در كلام امام راحل آمده است. حضرت امام مى فرمايد: متفاهم عرفى از صدر آيه اين است كه «اكل مال به باطل» موضوعيت دارد و تصرف در مال مردم به هر سببِ باطل و نامشروعى جايز نيست آنچه با صدر آيه متناسب است، اين است كه مراد از ذيل هم قضيه كليه باشد؛ يعنى تصرف در مال مردم به هر سببِ حق و مشروعى جايز است؛ خواه تجارت ناشى از تراضى باشد يا ناشى از غير تراضى. و اگر تجارةً عن تراض ذكر شده است از اين باب است كه غالباً سبب اكل مال مردم، تجارت و معامله است و غالباً هم بين مالك هاست و ناشى از تراضى است وگرنه موضوعيت ندارد و مصداق بارز در اعلاى اكل به سبب حق و از راه مشروع است.[944]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 453

با توجه به مطالب فوق، مفاد صدر اين است كه اكل مال مردم از هر طريق و راه باطلى جايز نيست و مفاد ذيل اين است كه تصرف در مال مردم به هر سبب حقى جايز است. اين ضابطه جامع و مانع است و همه سبب هاى مشروع را در برمى گيرد و داراى اهمال نيست. البته سبب حق و

صحيح و سبب باطل و نامشروع را بيان نكرده و در واقع اين نكته را مفروض و مفروغ عنه گرفته است.

ديگر اين كه عمومات و مطلقات تأييد مى كند بيع فضولى با اجازه مالك سبب صحيح اكل است؛ بنابراين مشمول ذيل آيه است و داراى اهمال نيست و مشكلِ متناسب نبودن با مقام ضابطه را ندارد. از نظر عرف هم مناط حق بودن، تجارت مورد رضايت مالك است و ميان سابق بودن رضايت يا مقارن يا لاحق بودن آن تفاوتى نيست. از نظر امام راحل بين متصل بودن يا منقطع بودن استثنا و منصوب يا مرفوع بودن كلمه «تجارت» و صفت يا خبر بعد از خبر بودن كلمه «عن تراض» تفاوتى وجود ندارد. بنابراين آيه دليل بر بطلان تجارت فضولى نيست، بلكه دليل بر صحت آن است.[945]

جواب مرحوم خوئى: خطاب آيه به مالكان اموال است [946] و به آن ها مى گويد بايد تجارتتان همراه با تراضى باشد نه اين كه خطاب به فضولى و غير مالك باشد. نسبت به مالك ها بيع فضولى از ابتدا، تجارت مالك محسوب نمى شود بلكه پس از اجازه مالك اصلى تجارت مالك به حساب مى آيد. و اجازه هم قطعاً مقرون به رضايت است؛ پس قبل از اجازه، يك تجارت صورىِ ظاهرىِ انشايىِ محض است كه اثرى ندارد، امّا پس از اجازه، تجارت واقعى و مؤثر مى گردد. پس از آن هم تجارت «عن تراضٍ منكم أى من المالكين» است و مشمول ذيل آيه است. بنابراين به حكم آيه، بيع فضولى قبل از اجازه باطل است يعنى اثرى بر آن مترتب نيست، پس از اجازه، صحيح و مؤثر است ولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 454

تجارت فضولى نيست، تجارت مالكان

است و مهم همين است.[947]

نظريه امام راحل (قدس سره): از منظر امام راحل اين راه نيز ناتمام است؛ زيرا پس از اجازه حقيقه بر تجارت مزبور، تجارت خود مالك ها نيست بلكه تجارت فضولى است كه مالك آن را اجازه داده است. اين تجارت به منزله تجارت خود او است و با توسع و تجوّز، عنوان تجارت مالك بر آن صدق مى كند؛ بنابراين ادعاى تجارت خود مالك بودن، بعد الاجازه تسامحى است. البته لزومى ندارد عنوان تجارت خود مالك بر آن صدق كند، بلكه كافى است تجارت بر مال مالك با رضايت او باشد؛ خواه با رضاى سابق باشد، خواه با رضاى لاحق كه عرفاً كفايت مى كند.[948] امام راحل نظير اين مطلب را قبلًا در اطلاقات و عمومات فرمودند كه أوفوا بالعقود به معناى «أوفوا بعقودكم» نيست بلكه به معناى عقودى است كه بر مال شما انشا شده است؛ چه خودتان انشاء كرده باشيد، چه فضولى انشا كرده و شما اجازه داده و امضا كرده باشيد. بنابراين بهترين جواب از آيه همان است كه از امام راحل نقل شد.

دليل دوم: سنّت
اشاره

براى بطلان بيع فضولى به چند روايت استناد شده است:

1. روايت مستفيض نبوى (ص)

اين روايت از طريق خاصّه و عامّه نقل شده است. از طريق عامه در سنن بيهقى در سه جا چنين آمده است كه رسول خدا (ص) در جواب حكيم بن جزام فرمود:

«لا بيع ما ليس عندك».[949]

از طريق خاصه هم دو روايت در وسائل الشيعه [950] و دو روايت در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 455

مستدرك [951] نقل شده كه رسول خدا (ص) بيع ما ليس عند البائع را نهى كرده است. از اين رو روايت نبوى، خبر واحد مستفيض است؛ از سه روايت متجاوز است ولى متواتر هم نيست.

شيوه استدلال: نهى رسول خدا (ص) از چنين بيعى از نوع نهى مولوىِ تعبدى نيست تا فقط دلالت بر حرمت تكليفىِ چنان بيعى كند، بلكه نهى ارشادىِ وضعى است و اشاره به بطلان آن دارد، زيرا از نظر قواعد اصولى هرگاه نهى به ذات معامله اى تعلّق گرفت ارشاد به فساد است. اصل در نهى از معاملات همين است و مولوىِ تعبدى بودن، نيازمند دليل خاص است؛ مثل نهى از بيع در وقت ندا براى نماز جمعه.

و قطعاً ظاهر عبارت «ما ليس عندك » مقصود نظر نيست، يعنى منظور اين نيست كه بايع نبايد متاعى را كه نزدش نيست بفروشد؛ زيرا وجود مال در نزد بايع موضوعيت ندارد و شرط صحت يا لزوم معامله نيست بلكه مالك مى تواند مال خود را در هرجا كه باشد به ديگرى بفروشد. بنابراين تعبير فوق، يا كنايه از عدم تملك است؛ يعنى متاعى را كه مالك نيستى نبايد بفروشى، و يا كنايه از عدم تسلط بايع بر تسليم است؛ يعنى متاعى را كه نمى توانى به مشترى تحويل دهى نبايد بفروشى.

در اين جا وجه عدم تسلّط، عدم تملك است؛ يعنى چون ملك تو نيست تسلّط بر تسليم ندارى؛ يعنى لازم را ذكر نموده و ملزوم (عدم تملك را) اراده نموده است. خلاصه اين كه مفاد حديث مى گويد بيع مالى كه مالك آن نيستى باطل است و بايع فضولى هم مالك مبيع نيست پس بيع او باطل است. مطلوب مستدل نيز همين است.

نقد دليل: جواب هاى چندى در نقد حديث نبوى وجود دارد:

الف) ضعف سند: اولًا طريق عامه براى ما اعتبارى ندارد و توثيق آنان نزد ما حجت نيست؛ ثانياً در طريق خاصه هم دو روايتى كه از وسائل الشيعه نقل شده به سبب وجود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 456

نام سليمان بن صالح در روايت دوم و شعيب در روايت پنجم مجهول الحال اند پس ضعيف السندند. دو روايت مستدرك الوسائل نيز از عوالى اللآلى نقل شده كه صاحب آن و كتابش مورد طعن است، بنابراين روايت ضعيف السند است و قابل استناد نيست. شهرت عملى هم ندارد تا ضعف آن را جبران كند؛ زيرا مشهور از اين روايت اعراض كرده اند و بيع فضولى را صحيح دانسته اند، يا آن را بر غير بيع فضولى حمل كرده اند كه مى شود بيع مالى ولو با وجود اين كه متاع، ملك مالك است قدرت بر تسليم نخواهد داشت، مثل فروش پرنده اى كه در حال پرواز است و مال كسى نيست، ماهى دريا، عبد آبق و .... قدرت بر تسليم شرط صحت است، علاوه بر اين كه شهرت عملى ضعف سند را جبران نمى كند.

ب) ماء موصول در حديث، عام است و متاع كلى را هم كه نزد بايع نيست و فعلًا وجود خارجى ندارد شامل مى شود. مفاد حديث اين است

كه بيع كلى در ذمه هم باطل است در حالى كه برابر روايات صحيحه از جمله صحيحه عبدالرحمن بن حجاج [952] و به اجماع فقهاى اماميه، بيع كلى چه به صورت حالّ و چه به صورت سلَم صحيح است. روايت نبوى چون مخالف اجماع اماميه و روايات معتبر اماميه است بر فرض پذيرش سند آن، ناچاريم حمل بر تقيه كنيم زيرا با مذهب عامه موافق است و براى بيان حكم واقعى نيست تا صلاحيت استناد داشته باشد.

شيخ اعظم در مقام نقد استدلال به حديث نبوى فرموده

: «الظاهر من الموصول هي العين الشخصية للإجماع والنصّ على جواز بيع الكلّي»[953]

ولى اين هم توجيه است وگرنه ظاهر حديث و متفاهم عرفى نيست. مورد حديث هم كه حكيم بن حزام قبلًا كالاى بازرگانان را مى فروخت و بعد خريدارى مى كرد و تحويل مى داد ... دليل بر اين نيست كه متاع مورد معامله عين شخصى باشد، بلكه ظاهراً حكيم دلال بوده است و قبلًا با

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 457

كاسب ها معامله مى كرد، بعد خريدارى مى كرد و تحويل مى داد و با «كلى فروختن متاع» سازگارى دارد. علاوه بر اين فرض كه مورد سؤال حكيم از عين مشخص باشد ولى ملاك، پاسخ پيامبر (ص) است. پاسخ پيامبر كلى است و به صورت كبراى كلى فرموده است: «لا تبع ما ليس عندك ».[954]

ج) بر فرض كه منظور، عين شخصى باشد ولى ظاهر روايت اين است كه حكيم بن حزام متاع ديگرى را قبل از آن كه مالك شود براى خودش مى فروخت سپس خريدارى مى كرد و تحويل مى داد نه اين كه براى مالك اصلى بفروشد و از نوع بيع فضولىِ مورد بحث باشد، و صد البته بيع پيش گفته در حديث،

از نظر فقه اماميه باطل است زيرا غررى است و معلوم نيست مالك اصلى به او بفروشد تا او بتواند به مشترى تسليم كند. ناگفته نماند كه بيع غررى باطل است؛ البته به صورت مقاوله مانعى ندارد ولى به صورت منجّز، قبل از اين كه مالك شود، باطل است. بنابراين روايت از مورد بحث ما اجنبى است بر فرض دليل بر بطلان بيع فضولى باشد مربوط به مسأله سوم از مسائل فضولى، يعنى «بيع لنفسه» است، در صورتى كه بحث ما فعلًا درباره بيع فضولى براى مالك اصلى است.

د) بر فرض كه حديث بر بطلان مطلق فضولى دلالت كند ولى مفادش اين است كه بيع به صورت منجّز و براى بايع واقع نمى شود كه با وقوع بيع براى مالك، اجازه بعدىِ مالك اصلى منافاتى ندارد، مخصوصاً روايات صحت بيع فضولى براى مالك اصلى- مثل صحيحه محمد بن قيس- صريحاً بر صحت دلالت مى كنند و اطلاق روايت نبوى را- يا به فرض عدم لحوق اجازه، يا به فرض بيع فضولى براى خودش نه براى مالك اصلى- تقييد مى كنند. خلاصه اين كه روايت نبوى قابل استناد نيست و بر فرض وجود تعارض، باز هم جواز بيع فضولى رحجان دارد زيرا با عمومات و مطلقات قرآنى، يعنى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 458

أوْفُوا بِالْعُقُودِ، أحَلَّ اللهُ البَيْعَ و ... موافق است.

ه-) بعيد نيست «ما ليس عندك » كنايه از عدم قدرت بر تسليم باشد؛ يعنى مالى را كه نمى توانى به مشترى تسليم كنى نبايد بفروشى و اين بيع باطل است؛ زيرا قدرت بر تسليم، شرط معامله است. اگر نهى به خاطر اين باشد باز هم از مورد بحث ما (بيع فضولى) اجنبى است زيرا ميان

عدم قدرت بر تسليم و عدم تملك عين يا فضولى بودن بايع، عموم من وجه است؛ اين گونه كه گاهى نه قدرت بر تسليم دارد و نه مالك است؛ گاهى، هم قدرت دارد و هم مالك است؛ گاهى قدرت بر تسليم ندارد ولى مالك است؛ و گاهى مالك نيست ولى قدرت بر تسليم دارد و مال غير در اختيار او است.

در اين جا مدعا بطلان بيع فضولى به عنوان بيع فضولى و عدم تملك است- چه قدرت بر تسليم باشد چه نباشد- ولى دليل، دلالت دارد بر بطلان بيعى كه تسليم در آن غير مقدور است چه مالك باشد چه نباشد. بنابراين ميان دليل و مدعا عموم من وجه است و چنين دليلى براى چنان مدعايى سودمند نيست؛ حتى احتمال مطلب فوق، كافى است تا حديث را از قابليت استدلال ساقط كند، زيرا «إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال».

2. روايت ديگر نبوى (ص)

رسول گرامى اسلام مى فرمايد:

«لا طلاق إلا فيما تملك، ولا عتق إلا فيما تملك، ولا بيع إلا فيما تملك».[955]

استدلال به اين نبوى از دو نظر بهتر از استدلال به نبوى قبلى است: 1. با توجه به عبارت «لا تبع» در حديث قبلى، گرچه نهى از خود معامله ظهور در ارشادىِ وضعى دارد ولى احتمال دارد كه مولوى تعبدى باشد و صرفاً بر حرمت تكليفى دلالت كند نه فساد وضعى، امّا در اين نبوى، عبارت «لا بيع» آمده است كه ظهور در نفى جنس دارد و به احتمالى، مقصود نفى حقيقى خود جنس است؛ يعنى بيع مالى كه ملك بايع نيست در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 459

واقع اصلًا بيع نيست و وقتى بيع نبود طبعاً احكام آن را هم نخواهد داشت. به احتمال ديگر،

مقصود نفى ادعايى جنس است؛ يعنى در حقيقت نفى تمام آثار بيع مورد نظر است و اگر هيچ اثرى ندارد گويا بيع نيست. و به ديگر احتمال، مقصود نفى خصوص اثر بارز بيع (صحت) است كه در هر صورت بر نفى صحت دلالت مى كند.

2. در نبوى قبل عبارت «ما ليس عندك » وجود دارد و حداكثر كنايه از نفى ملك است. ولى به احتمال قوى منظور از آن؛ مالى است كه ملك بايع است امّا قدرت بر تسليم ندارد. از اين نظر است كه بيع اشكال دارد نه از فضولى بودن بايع و عدم ملكيت متاع؛ ولى در اين نبوى عبارت «فيما يملك » وجود دارد كه صريح در مالك بودن مبيع است و اراده عدم تسلط بر تسليم خلاف ظاهر است. البته احتمال دارد به صورت فعل مجهول باشد، يعنى چيزى كه مملوك واقع نمى شود و قابل تملك نيست، مثل خمر و خنزير كه در اين صورت از مورد بحث ما بيگانه مى گردد. امّا اين احتمال هم ضعيف است زيرا در روايات بعدى به صورت فعل معلوم به كار رفته است. به هر رو «فيما يملك» را به صورت فعل معلوم ملاحظه مى كنيم.

شيوه استدلال: حديث با «لا» و «الا» مفيد حصر است؛ يعنى منحصراً بيع «ما يملك» بيع است و صحيح. مفهوم حصر اين است كه بيع «ما لا يملك» اصلًا بيع نيست يا صحيح نيست. مقصود مستدل نيز همين است.

نقد دليل: اوّلًا سند آن ضعيف است زيرا طبق نقل مرحوم حاجى نورى از عوالى اللآلى خود كتاب و نويسنده اش مورد طعن و قدح است؛ ثانياً از نظر دلالت هم مفاد حديث بيانگر اين است كه بيع براى خود بايع واقع

نمى شود نه اين كه براى مالك اصلى با اجازه بعدى هم واقع نشود. بنابراين حديث مال مسأله سوم از مسائل فضولى است؛ ثالثاً اگر فرض كنيم كه حديث از اين نظر اطلاق دارد و دلالت مى كند بر عدم وقوع بيع «ما لا يملك» نه براى فضولى و نه براى مالك اصلى حتى پس از اجازه، ولى روايات صحت بيع فضولى و وقوع آن براى مالك با اجازه بعدى- مثل صحيحه محمد بن قيس

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 460

- مقيد و مخصوص وقوع بيع براى مالك اصلى است و اطلاق اين نبوى را تقييد مى كند. به همين دليل، روايت حمل مى شود بر فرض عدم لحوق اجازه يا فرض وقوع بيع براى فضولى؛ رابعاً اگرچه فرض كنيم دو روايت مزبور متعارضان هستند امّا باز هم روايات صحت، مقدم است؛ زيرا موافق عمومات و مطلقات قرآنى هستند و روايات بطلان و منع، مخالفِ ظواهر كتاب است و به عبارتى اصلًا حجيت ندارند و بر فرض كه حجت باشند، ولى مرجوح اند و روايات موافق، راجح.

خلاصه اين كه فقيه نمى تواند به اين حديث نبوى استدلال كند.

3. صحيحه صفار از حضرت عسكرى (ع)

مردى چند قطعه ملك در قريه اى داشت و آماده سفر حج بود و فرصت نداشت به آن جا برود و حدودش را معين كند لذا به صورت كلى تمام املاك قريه را- كه قسمتى از آن مال ديگران بود- فروخت. آيا چنين معامله اى صحيح است؟ حضرت عسكرى (ع) در جواب مرقوم فرمود:

«لا يجوز بيع ما ليس يملك، وقد وجب الشراء من البايع على ما يملك».[956]

مرحوم صاحب حدائق به اين حديث استدلال كرده و فرموده است: «لا يجوز» فرياد مى زند كه اين معامله حرام و نامشروع است، نه اين كه

جايز و موقوف به اجازه مالك باشد. هيچ وجهى براى تحريم وجود ندارد جز اين كه بايع، مالك مبيع نيست و بدون اذن مالك نقل و انتقال درست نيست. پس اين روايت دليل منع و بطلان بيع فضولى است.[957] معامله فقط نسبت به مقدارى كه ملك خود او است واجب و ثابت است.

نقد دليل: به اين روايت، از نظر سند اشكالى وارد نيست و مشايخ ثلاث به سند معتبر آن را نقل كرده اند؛ ولى از نظر دلالت اشكال دارد؛ زيرا اوّلًا به قرينه جمله بعدى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 461

- كه تعبير به «وجب» دارد و بر لزوم بيع دلالت مى كند- مقصود از «لا يجوز ...» اين است كه بيع براى بايع نحو لزوم واقع نمى شود و با وقوع به نحو جواز و تزلزل براى مالك اصلى و موقوف بودن بر اجازه او منافاتى ندارد. قرينه اين مطلب تعبير «وجب الشراء» است كه نسبت به ما يملك خود بايع، حكم به وجوب و لزوم بيع كرده است. به قرينه مقابله نيز مقصود از «لا يجوز» نفى نفوذ بر وجه لزوم است. عبارت «لا يجوز» به فراوانى، در عدم نفوذ استعمال شده است؛ ثانياً بر فرض كه مقصود روايت، نفى صحت و مشروعيت باشد و دلالت بر بطلان بيع فضولى كند ولى با اطلاقى كه دارد وقوع بيع براى مالك اصلى را نفى مى كند امّا روايات صحت، ويژه وقوع بيع براى مالك با اجازه مالك است و موجب تقييد مى شود؛ ثالثاً بر فرضِ وجود تعارض بين اين دو دسته از روايات، روايات صحت تقدم دارند. وجه تقدم در حديث قبلى گذشت.

4. صحيحه محمد بن قاسم بن فضل از امام هفتم (ع)

در روايت آمده است:

عن رجل اشترى

من امرأه من آل فلان بعض قطائعهم وكتب عليها كتاباً بأنّها قد قبضت المال ولم تقبضه، فيعطيها المال أم يمنعها؟ قال: «قل له: ليمنعها أشدّ المنع فإنّها باعته ما لم تملكه».[958]

محل شاهد در تعليل ذيل است كه دليل منع را مالك نبودن بايع و فضولى بودن بيع دانسته است. به همين رو بر اساس حكم «العلّه تعمّم»، بيع فضولى كلًا باطل است.

نقد دليل: در روايت، سؤال از اصل بيع نيست بلكه سؤال از اعطاى ثمن به بايع فضولى (زن) است كه امام در پاسخ مى فرمايد: حق ندارد ثمن را به او بدهد بلكه شديداً بايد ممانعت كند. اين سخن امام كاملًا مطابق قواعد است زيرا در بيع فضولى قبض و اقباض حرام است. ديگر اين كه امام در مقام تعليل نفرمود اصل معامله باطل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 462

است، بلكه فرمود معامله فضولى است. اگر معامله باطل بود تعليل به آن اولى بود؛ زيرا با وجود تعليل به امر ذاتى يا امر در رتبه متقدم، نوبت به تعليل به امر عرضى يا متأخر نمى رسد. بنابراين سؤال درباره پرداخت ثمن است و جواب هم منع از آن است؛ تعليل هم با منع ثمن كاملًا مناسب است ولى هرگز دلالت بر بطلان فضولى نمى كند و بر فرض دلالت، باز هم روايات صحت تقدم دارند.

5. مكاتبه حميرى از حضرت ولى عصر

در اين روايت آمده است:

«الضيعة لا يجوز ابتياعها إلا عن مالكها أو بأمره أو رضا منه».[959]

شيوه استدلال: امام، جواز ابتياع ضيعه (مزرعه، باغ، ملك) را در خريدن از مالك آن يا خريد به امر مالك (از وكيل وى) و يا خريد با رضايت مالك منحصر كرده است. ظاهر حديث، اين است كه نفس ابتياع-

حتى انشاى صيغه معامله- بايد با رضاى مالك باشد. مفهوم حصر اين است كه اگر هيچ كدام از سه گزينه نبود ابتياع جايز نيست و متفاهم عرفى از عدم جواز، عدم مشروعيت و بطلان معامله است و ترديدى نيست كه معامله فضولى در اين مفهوم داخل است؛ پس جايز نيست و مشروعيت ندارد.

نقد دليل: اوّلًا اين روايت مرسله است و حجيت ندارد؛ ثانياً در مواردى كه معامله معصيت خداست، «لا يجوز» به معناى بطلان از اساس است. ولى در مثل مورد بحث ما (معامله فضولى) تنها معصيت مالك شده است و دليل بر بطلان از اساس نيست و با نتيجه گرفتن عدم نفوذ و تأثير فعلى از حديث سازگارى دارد. يعنى معامله فضولى مثل معاملات ديگر نيست كه از اول صحيح و نافذ باشد ولى با نافذ و مؤثر بودن به سبب اجازه مالك منافاتى ندارد؛ ثالثاً مقصود از ابتياع در مورد حديث، مجرّد انشاى صيغه نيست بلكه مقصود، ابتياع واقعى است كه آن هم از مالك و با اجازه مالك است و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 463

مانعى ندارد. پس «ابتياع واقعى» از فضولى نافذ نيست نه اين كه انشاى بيع و شراء هم جايز نباشد.

رابعاً در روايت قيد نشده است كه رضاى مالك، سابق بر عقد يا مقارن با آن باشد. روايت از اين نظر اطلاق دارد و با رضاى لاحق هم مى سازد[960] بنابراين نه تنها دليل بر بطلان نيست بلكه دليل بر صحت بيع فضولى با اجازه مالك است؛ خامساً بر فرض كه روايت، بر منع و بطلان دلالت كند ولى اطلاقش معامله براى خود فضولى و فرض عدم لحوق اجازه را هم در بر مى گيرد.

گفتنى است روايات صحت از اين نظر مقيد به لحوق اجازه است و مقدم مى باشند. سادساً اگر بر فرض، تعارض يا تساقط كنند نوبت به مطلقات صحت مى رسد. يا اگر روايات منع چون مخالف ظواهر كتاب است حجيت نداشته باشند جاى اخذ به روايات صحت است. و يا از باب ترجيح موافق كتاب بر مخالف، روايات صحت تقدم داشته باشند. به هر حال روايت فوق، دليل بر منع و بطلان بيع فضولى نيست.

6. صحيحه محمد بن مسلم از امام باقر (ع)

قال: سأله رجل من أهل النيل عن أرض اشتراها بفم النيل، وأهل الأرض يقولون: هى أرضهم، وأهل الأسياف يقولون: هى أرضنا؟ فقال (ع):

«لا تشترها إلا برضا أهلها».[961]

شيوه استدلال به اين حديث همانند شيوه استدلال به مكاتبه حميرى است و پاسخ ما نيز همان است به جز اشكال سندى كه در مكاتبه بود و در صحيحه نيست.

غير از روايات پيش گفته روايات ديگرى هم مورد استدلال واقع شده است؛ از جمله روايت شراء سرقت [962] و خيانت كه شيوه استدلال به آن ها و نقدشان از شيوه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 464

استدلال و نقد روايات پيشين دانسته مى شود و نيازى به بازگويى نيست.

بررسى نسبت اخبار صحت با اخبار منع

در پايان بحث درباره روايات بيع فضولى، شايسته است نسبتِ دو دسته روايت را بررسى كنيم: در اين باره سه نظريه وجود دارد: يكى نظر شيخ اعظم [963] است كه تاكنون ذكر شد. شيخ قائل است بين دو دسته روايت نسبت عام و خاص يا مطلق و مقيد وجود دارد. نظر امام راحل [964] و مرحوم آقاى خوئى [965] نيز همين است.

نظريه دوم، نظر محقق نائينى است. وى دو دسته روايت را متباين دانسته است.

با اين توضيح: بيع فضولىِ مالِ مردم براى خود فضولى قطعاً باطل است و جاى توهّم صحت نيست تا رواياتِ منع شامل اين صورت شود و بر بطلان دلالت كند. و نيز بيع فضولى براى مالك اصلى، بدون اجازه مالك هم قطعاً باطل است و توهّم صحتِ آن روا نيست و روايات منع، آن ها را در بر نمى گيرد. بنابراين مورد روايات منع هم بيع براى مالك با لحوق اجازه است كه توهّم صحت رواست و روايات بر بطلان دلالت دارد. روايات صحت هم براى همين فرض است و بر صحت دلالت دارند؛ بنابراين تباين كلى دارند، و نفى و اثبات هستند كه جاى تعارض است نه تقييد و تخصيص.[966]

نقد نظريّه نائينى: حمل روايات منع بر خصوصِ فرض بيع براى مالك با لحوق اجازه و اخراج دو فرض ديگر، در صورتى پذيرفتنى است كه بيع فضولى براى خودش، بدون اجازه مالك مرسوم و متعارف نباشد و توهّم صحت به جا نباشد در حالى كه در خارج، چنين چيزى شايع است و افراد فاسق و فاجر و جاهل و بى مبالات به امر دين، اموال مسروقه و مغصوبه و مال حاصل از ربا و اختلاس و خيانت و قمار و غيره را مثل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 465

مال خود مى دانند و براى خود مى فروشند و منتظر اجازه مالك هم نمى مانند؛ بنابراين مانعى ندارد روايات منع به اطلاقش، بيع لنفسه را هم در بر بگيرد و بيع بدون اجازه بعدى را هم شامل شود و اعم از روايات جواز باشد. بر فرض تباين و تعارض هم قبلًا بيان كرديم كه روايات جواز، مقدم هستند. زيرا راجح يا حجت فعلى اند.

نظريه سوم، نظريه

مرحوم ايروانى است. وى نسبت ميان دو دسته روايت را عموم و خصوص من وجه مى داند و مى گويد روايات منع از يك نظر اخص است و بيع فضولىِ لنفسه را در بر مى گيرد و از نظر ديگر (بود و نبود اجازه بعدى) اعم است. روايات جواز از يك نظر (فرض لحوق اجازه) اخص است و از نظر ديگر (لنفسه بودن يا للمالك بودن بيع) اعم است. بر همين اساس، ماده افتراق روايات منع، در فرضى است كه فضولى براى خودش بفروشد و مالك اصلى هم اجازه ندهد؛ ماده افتراق روايات جواز، در فرضى است كه فضولى براى مالك بفروشد و مالك هم اجازه دهد؛ و ماده اجتماع فرضى است كه براى خودش بفروشد و مالك هم اجازه دهد. در اين جا چون براى خودش فروخته است مشمول روايات منع است و چون اجازه مالك را دارد مشمول روايات جواز است؛ بنابراين تعارض دارند و تقديم هيچ كدام اولى نيست.[967]

پاسخ نظريه ايروانى: اوّلًا اگر روايات منع مخصوص بيع فضولىِ لنفسه باشد از بحث ما خارج است و با روايات صحت نسبت ندارد؛ زيرا بحث ما فعلًا در بيع فضولى براى مالك است. جاى بحث درباره بيع فضولى لنفسه در مسأله سوم از مسائل بيع فضولى است كه بعداً بررسى خواهد شد؛ ثانياً وجهى براى اختصاص وجود ندارد؛ روايات منع اطلاق دارد و بيع فضولى للمالك الاصلى را نيز در بر مى گيرد؛ ثالثاً بر فرض كه تعارض و تساقط وجود داشته باشد در اين صورت جاى رجوع به عمومات و مطلقات است و مشهور با استناد به آن ها فتوا به صحت داده اند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 466

دليل سوم: اجماع

سومين دليل طرفداران بطلان

بيع فضولى اجماع است. جمعى از بزرگان فقه، در مسأله، ادعاى اجماع كرده اند؛ از جمله شيخ طوسى. وى در كتاب خلاف ضمن اين كه پذيرفته عده اى از فقها قائل به صحت هستند ولى عذر آورده است كه مخالفت آنان قادح نيست.[968] سيد بن زهره نيز در كتاب غنيه [969] و ابن ادريس در كتاب سرائر در باب مضاربه ادعاى اجماع كرده اند. ابن ادريس گفته است: اگر غاصب با عين مال غصبى- كه ملك غير است- متاعى خريدارى كند بلاخلافٍ معامله اش باطل است؛[970] بنابراين به حكم اجماع، بيع فضولى باطل است.

نقد دليل: اوّلًا با مخالفت عمده فقهاى متقدم و متأخر جاى ادعاى اجماع نيست، حتى خود شيخ طوسى در كتاب نهايه كه آخرين كتاب او است مخالفت كرده و فتوا به صحت داده است [971] ثانياً اجماعات مذكور براى ناقلان آن هم اگر محصَّل باشد، ولى براى ما منقول به خبر واحد مستفيض است و ذاتاً حجت نيست، ثالثاً محصَّل هم باشد به احتمال قوى مدركى است- به استناد آيه تجارت يا روايات منع يا به حكم عقل، فتوا به بطلان داده اند- اجماع تعبدى به مناط كشف قطعى از رأى معصوم ارزشمند است نه هر اجماعى. بنابراين دليل سوم نيز ناتمام است.

دليل چهارم: حكم عقل

چهارمين دليل طرفداران بطلان بيع فضولى حكم عقل و تأييد نقل است. توضيح درباره اين دليل به صورت قياس منطقى در سه مرحله بيان مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 467

مرحله اول: بيع فضولى تصرف در ملك غير بدون اذن مالك است (صغرا) و تصرف كذائى عقلًا قبيح است- زيرا ظلم و تعدى به حدود حريم مالك است- (كبرا) پس بيع فضولى قبح عقلى دارد. (نتيجه)

مرحله دوم: هرجا قبح

عقلى به مناط ظلم و مفسده عامه باشد[972] كاشف از حرام شرعى است. وانگهى رواياتى هم وجود دارد كه دلالت بر حرمت شرعى مى كنند و مؤيد حكم عقلى اند؛ از جمله توقيعى كه در كتاب احتجاج از حضرت ولى عصر نقل شده است. حضرت مى فرمايد:

«لا يحلّ لأحدٍ أن يتصرّف في مال غيره بغير إذنه».[973]

بنابراين بيع فضولى حرمت شرعى دارد.

مرحله سوم: حرمت و نهى اگر به معامله اى تعلّق بگيرد مستلزم فساد آن است؛ بنابراين بيع فضولى شرعاً باطل است. مطلوب مستدل نيز همين است.

نقد دليل: اوّلًا صرف انشاى عقد بر مال ديگرى آن هم با اميد به اين كه مالك اصلى اجازه دهد و بيع براى او واقع شود، عرفاً تصرف در مال ديگرى به حساب نمى آيد. فضولى در واقع در زبان خودش تصرف كرده و اجراى صيغه نموده است. آرى اگر قبض و اقباضى در ميان باشد يا واقعاً نقل و تمليك اعتبارى محقق شود تصرف شمرده مى شود ولى مجرّد اجراى صيغه خواه از وكيل در مجرد انشا و خواه از فضولى، تصرف نيست تا حرام باشد. در اين جا بين اين كه فضولى براى مالك بفروشد يا براى خودش، فرقى وجود ندارد و باز هم مجرّد انشاى عقد، تصرف به حساب نمى آيد. بنابراين صغراى مرحله نخست ناتمام است.

ثانياً كبراى مرحله نخست هم اشكال دارد؛ زيرا بر فرض كه مجرد انشاى عقد، تصرف شمرده شود ولى چنين نيست كه مطلق تصرف در مال ديگرى حرام باشد، بلكه برخى از تصرفات و انتفاعات از مال غير به اتفاق كلمه جايز است و خود عقل، مستقلًا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 468

به جواز آن حكم مى كند، مانند استفاده از سايه ديوار كسى، استفاده

از نور چراغ ديگران، انتفاع از حرارت و گرماى آتش ديگران بدون اين كه وارد ملك آن ها شود. صرف بهره بردارى هاى فوق، حرمت و قبحى ندارد، حتى بدون اذن مالك دقّ الباب كردن، قبح و حرمت ندارد. با وجود اين مى توان نتيجه گرفت كه انشاى عقد بالاتر از اين ها نيست.

ثالثاً بر فرض كه انشاى عقد تصرف باشد و مطلق تصرف هم حرام باشد ولى در معاملات، ميان حرمت تكليفى و قبح عقلى به مناط مفسده نوعيه، با فساد و بطلان وضعى، ملازمه قطعى وجود ندارد و در مباحث اصولى ثابت شده است. آرى اگر نهى، ارشادىِ وضعى باشد مفيد بطلان است نه نهى تعبدى شرعى كه بر مجرد تحريم دلالت دارد.

رابعاً آيات و عمومات صحت، بر صحت وضعى مطلق بيع و عقد- از جمله صحت عقد فضولى- و حكم عقل و نقل مذكور، بر حرمت و قبح تصرف و تعدى و ظلم دلالت مى كنند.

در اصول فقه ثابت شده است كه احكام، از عناوين به معنونات سرايت نمى كنند و اجتماع امر و نهى جايز است يعنى عمل واحد (بيع فضولى) از اين نظرگاه كه بيع و عقد است صحيح و نافذ است و از اين نظرگاه كه تصرف و تعدى و ظلم است حرام و قبيح است، نظير نماز در مكان غصبى كه به عنوان صلاتى امر دارد و به عنوان غصبى نهى دارد و مانعى از فعليت هر دو نيست.

نتيجه: مقتضى براى صحت بيع فضولى؛ يعنى عمومات و اطلاقات عقود و معاملات موجود است. و مانع از صحت هم مفقود است؛ زيرا موانع متصور يا متوهّم همان است كه تاكنون تحت عنوان ادلّه اربعه بر بطلان ذكر شد و پاسخ همه

آن ها را داديم. بنابراين بيع فضولى محكوم به صحت شأنى است؛ يعنى موقوف بر اجازه مالك است و از اين نظر مثل نكاح فضولى و بيع مكره است نه اين كه رأساً باطل باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 469

عدم تأثير قصد فضولى در صحت بيع
اشاره

مسألة 5: لا فرق في صحّة البيع الصادر من غير المالك مع إجازته، بين ما إذا قصد وقوعه للمالك أو لنفسه، كما في بيع الغاصب، ومن اعتقد أنّه مالك، كما لا فرق بين ما إذا سبقه منع المالك عنه وغيره؛ على إشكال فيه. نعم، يعتبر في تأثير الإجازة عدم مسبوقيتها بردّ المالك بعد العقد، فلو باع فضولًا وردّه المالك ثمّ أجازه، لغت الإجازة على الأقرب وإن لا يخلو من إشكال، ولو ردّه بعد الإجازة لغا الردّ.

ترجمه: در صحت بيعى كه توسط غير مالك، با اجازه مالك، انجام شده است فرقى نمى كند كه آن شخص، قصد كرده باشد بيع براى مالك واقع شود و يا براى خودش، مانند بيع غاصب و كسى كه معتقد است خودش مالك است. چنان كه فرقى نيست بين اين كه مالك قبلًا او را و [يا] غير آن منع كرده باشد. [البته ] اشكالى در اين مورد [با منع قبلى ] وجود دارد. البته در تأثير اجازه بعد از عقد معتبر است كه مالك آن را پيش از اجازه رد نكرده باشد. پس اگر به طور فضولى بفروشد و مالك آن را رد كند بعد اجازه دهد، اين اجازه بنا بر اقرب، لغو است؛ اگرچه خالى از اشكال نيست. و اگر بعد از اجازه دادن رد كند، ردّش لغو است.

شرح: درباره بيع فضولى سه مسأله اساسى وجود دارد:

مسأله اول: اين كه فضولى براى مالك اصلى معامله كند

با اميد به رضايت و اجازه مالك. منع قبلى هم در ميان نيست. مانند آنچه در روايت عروه بارقى- كه براى پيامبر اسلام (ص) بيع فضولى انجام داده بود- ذكر شد كه اصل و پايه طرح بيع فضولى است. تاكنون حكم اين مسأله تبيين شد. نظر مبارك امام راحل مثل نظر مشهور فقها وقوف بيع بر اجازه مالك اصلى است و با اجازه او صحيح و نافذ خواهد بود.

مسأله دوم: اين كه فضولى براى مالك اصلى معامله كند منع سابق هم وجود داشته باشد؛ يعنى مالك اصلى فضولى را از اين بيع يا شراء منع كند امّا او با وجود منع، اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 470

كار را انجام داد، به اميد اين كه بعداً مالك وقتى مطلع شد اجازه كند.

مسأله سوم: اين كه فضولى براى خودش معامله كند و مال مردم را براى خودش بفروشد يا با پول مردم براى خودش كالايى خريدارى كند. اين صورت داراى دو بخش است:

1. بررسى اين مطلب كه آيا معامله براى خود فضولى صحيح است يا نه؟ اين حالت در صورتى رخ مى دهد كه فضولى قبلًا چيزى را بفروشد سپس خودش آن را مالك شود و بعد، بيع فضولى خود را اجازه كند: «من باع شيئاً ثم ملكه فأجاز». كار دلال ها و واسطه ها نوعاً از اين قبيل است كه فعلًا بحث مورد نظر ما نيست.

2. بررسى اين مطلب كه آيا معامله براى مالك اصلى صحيح است يا خير؟

آنچه مورد نظر است بحث درباره بخش دوم است. در اين مبحث درباره دو نوع معامله كننده بحث مى شود:

1. بحث درباره كسى است كه واقعاً گمان مى كند مالك است و با اين اعتقاد معامله مى كند و

متاع را براى خودش مى فروشد؛ غافل از اين كه در واقع مالك نيست و مال مردم را براى خودش فروخته است. مثل وارثى كه گمان مى كند مورّث از دنيا رفته است و ماترك او را به ارث برده و مالك شده است كه بر همين اساس معامله مى كند امّا بعداً معلوم مى شود مورّث زنده است و وى مال پدرش را براى خودش فروخته است.

2. درباره كسى است كه غاصبِ اموال مردم است و با علم و عمد اين اموال را براى خودش مى فروشد تا ثمن آن ها به ملك خودش درآيد. بيش ترين مصداق بيع فضولىِ لنفسه كه در مسأله سوم مطرح است، همين مورد (بيع غاصب) است.

حال از نظر ترتيب طبيعى، نخست بايد مسأله دوم را بررسى كنيم، ولى از آن جا كه در متن تحرير الوسيله در آغاز مسأله پنج، درباره مسأله سوم بحث شده است ما نيز از آن متابعت مى كنيم و ابتدا به تشريح اين مسأله مى پردازيم، آن گاه درباره «بيع الفضولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 471

للمالك مع سبق المنع منه» به بحث مى نشينيم.

قطعاً بيع مزبور براى خود غاصب و فضولى واقع نمى شود و ثمن در ملك او داخل نمى شود، ولى اين سؤال وجود دارد كه آيا با اجازه دادن مالك اصلى، بيع براى خودش واقع مى شود يا از اساس باطل است؟ دو پاسخ به اين سؤال داده شده است:

1. به فتواى مشهور، معامله فوق صحيح است و براى مالك اصلى واقع مى شود. دليل ايشان در مسأله قبلى (مسأله چهارم تحرير) تشريح شد؛ يعنى اطلاقات و عمومات. صحيحه محمد بن قيس نيز بر همين مطلب دلالت دارد و ظاهراً مورد آن همين مسأله سوم است.

2. به

فتواى جمعى ديگر اين معامله باطل است و اجازه هم مؤثر نيست. اين عده دلايلى دارند كه به عنوان موانع اطلاق و عموم مطرح است؛ زيرا با وجود اطلاقات و عمومات عقود و معاملات، مقتضى براى صحت موجود است و اگر مانعى نباشد فتوا به صحت داده مى شود ولى منكران صحت، امورى را مانع دانسته اند كه اگر حق با آنان باشد عمومات و اطلاق صحت معاملات به اين مسأله تخصيص و تقييد مى شوند و بيع فضولى براى خودش، از آن ها استثنا مى شود و بر فرض شك جاى تمسك به عام و مطلق نيست؛ زيرا از قبيل تمسك به عام در شبهه موضوعيه مصداقيه است كه جايز نيست. بنابراين براى ما مهم است كه اين موانع را مورد بحث قرار دهيم. در اين جا سه مانع وجود دارد: 1. نقلى؛ 2. عقلى؛ 3. عرفى و عقلايى.

مانع اول: مانع نقلى: اولين مانع، روايات منع است كه در مسأله قبل ذكر شد، مثل حديث نبوىِ «لا تبع ما ليس عندك » و نبوى ديگر «لا بيع إلا فيما يملك» كه يا ظهور در بيع الفضولى لنفسه دارند و يا قدر متيقن همين است و يا بر فرض اطلاق، بيع فضولى لنفسه را هم شامل مى شوند و از چنين بيعى نهى مى كنند. نهى يا نفى مذكور هم مفيد فساد و بطلان است.

پاسخ شارح: قبلًا شش روايت از روايات منع ذكر شد و جداگانه مورد بحث قرار

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 472

گرفت به لحاظ سند و دلالت يا از جهت دلالت بر اين روايات اشكال شد و اين نتيجه به دست آمد كه دلالت آن ها بر بطلان ناتمام است.

مانع دوم: مانع عقلى: معامله هنگامى

صحيح است كه طرفين به قصد معاوضه جدى و واقعى، انشاى معامله كنند و قصد هزل و معامله ظاهرى و صورى كفايت نمى كند. در معامله فضولى (بيع مال مردم براى خود فضولى) قصد معاوضه واقعى منتفى است، لذا باطل است بلكه اصلًا معاوضه نيست.

توضيح: معاوضه حقيقى جابه جا شدن ثمن و مثمن است امّا نه به تبادل مكانى بلكه به تبادل اضافه ملكيت؛ به اين معنا كه مثمن از ملك هر كسى كه خارج شد ثمن به ملك همان برمى گردد تا معاوضه صدق كند و هركدام جاى خالى ديگرى را در ملك او پر كند. در معامله فضولىِ مورد بحث تبادل، اين گونه نيست زيرا مثمن از ملك مالك اصلى خارج مى شود و ثمن در ملك بايع فضولى داخل مى شود و جاى مثمن در ملك مالك، خالى مى ماند كه اين معاوضه واقعى نيست. از نظر شكل ظاهرى معاوضه اى انجام گرفته است امّا قطعاً فايده اى ندارد.

پاسخ و رفع مانع عقلى: شيخ اعظم در مكاسب فرموده است: چنين چيزى از قبيل مجاز ادعايى اصولى است.[974] توضيح اين كه گاهى تصرف در اسناد و نسبت است و از قبيل «اسناد الشي ء الى غير ما هو له » است؛ گاهى تصرف در ظاهر كلمه و استعمال آن در غير موضوع له است و گاهى تصرف در امر عقلى است؛ يعنى ابتدا ادّعا مى كنيم كه مثلًا رجل شجاع، فردى از افراد اسد است و در نيت، آن را نازل منزله حيوان مفترس مى كنيم و براى اسد دو فرد واقعى و ادعايى قائل مى شويم، سپس كلمه اسد را در فرد ادعايى استعمال مى كنيم پس اين ادعا و تنزيل و اين استعمال در معناى مجازى نيست بلكه

در فرد ادّعايى است. نام اين عمليات ذهنى نامش حقيقت ادعائى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 473

درباره بحث هم مى گوييم: نخست فرد غاصب خود را به منزله مالك حقيقى فرض مى كند كه اين فرض صد در صد جعل و اعتبار و تنزيل است و حقيقى نيست [975] ولى به دنبال اين جعل و تنزيل كه خود را مالك فرض كرد به طور جدّى و واقعاً قصد معاوضه مى كند نه مجازاً و به نحو شوخى. بنابراين منافاتى ندارد كه اصل معاوضه، جدّى و حقيقى باشد ولى در عين حال، بر يك امر جعلى و تنزيلى مبتنى باشد. آنچه در اين جا مهم است حقيقت بودنِ خود معاوضه است. بنابراين مانع عقلى هم منتفى است.[976]

نظريه محقق ايروانى: محقق ايروانى اين پاسخ را پسنديده و در ردّ آن فرموده است: چگونه امكان دارد معاوضه اى كه بر يك امر ادعايى و غير حقيقى (همان ادعاى مالكيت غاصب و جعل خود به منزله مالك اصلى) مبتنى است خودش حقيقى و واقعى باشد؟! آيا اين فرع زائد بر اصل نيست؟ بنابراين معقول نيست كه مالكيت بايع ادعايى و فرضى باشد ولى بيع او براى خودش حقيقى و واقعى باشد بلكه حداكثر، اين هم ادعايى و مجازى و صورى خواهد بود و قطعاً ارزشى ندارد و نافذ نخواهد بود.[977]

نظريه امام راحل (قدس سره): امام راحل نيز همين اشكال را به شيخ اعظم وارد كرده و فرموده است: محال است غاصب با التفات و توجه به غصبيت و ادعاى مالكيت، قصد تمليك حقيقى و جدى داشته باشد؛ زيرا چنين قصدى فقط از مالك حقيقى، متمشّى (ميسور) است؛ بنابراين هر چيزى- از جمله معاوضه غاصب- كه بر حقيقت ادعايى مبتنى

باشد خودش نيز ادعايى مى شود و در حيطه حقيقى و واقعى بودن وارد نمى شود، حتى نزد خود مدّعىِ مالكيت نيز ادعائى است، نه حقيقى.[978] آنچه ارزشمند است معامله حقيقى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 474

نظريه مرحوم خوئى: مرحوم آقاى خوئى به دفاع از شيخ اعظم برخاسته و مقصود شيخ را به گونه اى بيان نموده كه رافعِ اشكال محقق ايروانى باشد. وى مى گويد، فعلًا كارى به صحت و سقم اين معامله از منظر شارع يا از نظر عرف و عقلا نداريم؛[979] زيرا اين ها بحث از احكام بيع است، فعلًا اصل صدق و تحقق مفهوم و حقيقت بيع مهم است و در صدق آن وجود متعاقدين و عوضين كفايت مى كند و شناخت مالك ها مهم نيست. آن گاه مقصود اصلى بايع غاصب، اصل انشاى تمليك عين به عوض و اصل مبادله مال به مال است، و لازم لا ينفك آن قصد دخول مبيع در ملك كسى است كه ثمن از ملك او خارج شده است. همين مقدار در تحقق معاوضه حقيقى كفايت مى كند.

در ضمن، فضولى قصد كرده است كه معامله براى خودش واقع شود؛ زيرا خود را به منزله مالك واقعى قرار داده است، ولى اين قصد، زيادى و لغو است و شرعاً و عرفاً اثرى بر آن مترتب نيست امّا قصد جدىِ اصل معاوضه محفوظ است و رضايت بعدىِ مالك اصلى هم كه ضميمه شود شرعاً و عرفاً نقصى ندارد و محكوم به صحت است.[980]

نظريه شارح: اين پاسخ قابل خدشه است؛ زيرا اگر دو قصد در كار باشد يعنى فضولى يك قصد به اصل تحقق معاوضه و يك قصد به وقوع آن براى خودش دارد- خواه دو قصد در عرض

هم و مستقل باشند، خواه در طول هم، و دومى در ضمن اوّلى و تابع آن باشد، كه منظور ايشان همين است.

شايد گفته شود قصد دوم زيادى و لغو است و به اصل وقوع معامله صدمه نمى زند، ولى حقيقت اين است كه فضولى يك قصد خاص و مقيد دارد، يعنى قصد وقوع معامله براى خودش. امّا قانون مقيد اين است كه اگر قيد، منتفى شد مقيد هم منتفى مى شود و قصد اصل معامله جدا نيست تا محفوظ باشد. منظور شيخ اعظم هم اين مطلب نيست بلكه عكس آن است؛ زيرا شيخ مدعى بود كه اوّل، جعل و ادعا و تنزيل است سپس [981]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص475

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 475

قصد معاوضه حقيقى مبتنى بر آن، ولى مدعاى آقاى خوئى اين است كه قصد اصلى به اصل ايجاد بيع تعلق دارد و يك قصد ثانوى و تبعى به وقوع بيع براى خود فضولى. امّا اين سخن غير از سخنى است كه شيخ اعظم مدعى بود.

پاسخ ديگرى از امام راحل (قدس سره): امام راحل در كتاب بيع پاسخ ديگرى از مانع عقلى داده و فرموده است: ايجاب و قبول در معاملات از قبيل اسباب واقعى و علل حقيقى براى ايجاد ملكيت و زوجيت و مانند آن نيست تا به محض انشاى عقد و تحقق ايجاب و قبول، مسبب آن (ملكيت و مانند آن) حتماً محقق شود؛ نظير ايجاد و وجود كه از نظر رتبه گفته مى شود: «اوجِد فُوجد» يا نظير كسر و انكسار، كه با تحقق كسر لزوماً انكسار محقق مى شود، بلكه از قبيل موضوع براى اعتبار عقلاست كه وجود ايجاب و قبول

زمينه را براى اعتبار ملكيت از سوى عقلا فراهم مى كند ولى اين اعتبار مبادىِ خاص خود را دارد؛ در مواردى عقلا به دنبال ايجاب و قبول، ملكيت و مانند آن را اعتبار نمى كنند و در مواردى اعتبار مى كنند. اين موارد عبارت اند از: ايجاب و قبول مالك اصلى، ايجاب و قبول فضولى براى مالك اصلى، ايجاب و قبول فرد مكره و ايجاب و قبول غاصب. در تمام اين ها اصل انشا و ايجاب و قبول بر يك روال است و قصد همه به اصل تحقق مبادله و انشاى تمليك عين به عوض است ولى غرض ها متفاوت است. غرض انشاكننده اصيل اين است كه قبول هم ضميمه شود تا عقلاى عالم اعتبار ملكيت كنند، غرض فضولى به قصد مالك اين است كه اجازه مالك اصلى لاحق شود تا عقد و اعتبار ملكيت كنند، غرض مكره اين است كه از ضرر مورد تهديد فرار كند، و غرض غاصب هم از انشاى تمليك عين به عوض، اين است كه به سودى برسد.

اگر در تمام اين ها ايجاب و قبول به يك روال انشا مى شود و مفاد آن ها، اصل مبادله مال به مال است و تنها غرض ها متفاوت باشد، مانعى ندارد كه با اجازه بعدى مالك، براى مالك واقع شود و معامله صحيح باشد.[982]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 476

پاسخ ديگرى از مانع عقلى: بر فرض كه در مورد بيعِ غاصبِ ملتفت به غصب، اين اشكال وجود داشته باشد ولى در مورد بيع جاهل غافل- كه گمان مى كند مال خود او است و با اين اعتقاد وارد معامله مى شود- اين اشكال وجود ندارد؛ زيرا وى صرفاً ادعاى مالكيت ندارد تا قصد معاوضه هم ادعايى

و صورى باشد و قصد معاوضه حقيقى از وى متمشى و مقدور نباشد، بلكه در اثر نسيان و غفلت، قصد جدى معامله را دارد و از اين نظر نقصى ندارد، نظير كسى كه در مكان غصبى نماز مى خواند ولى در اثر جهل به حكم يا موضوع، قصد قربت هم مى كند و از اين نظر نقصى ندارد، برخلاف عالم عامد. بنابراين مانع عقلى مرتفع شد. بر فرض وجودِ مانع عقلى، گفتنى است كه مخصوص غاصب عالم عامد است و دليل، اخص از مدّعاست.

مانع سوم: مانع دوم به اصل قصد و معامله جدى و حقيقى مربوط بود، در مانع سوم اين جهت مفروغ عنه گرفته شده و به اجازه مالك اصلى مربوط است. درباره اين نوع بيع گفتنى است كه قطعاً بدون اجازه مالك اصلى منعقد نمى شود و محتاج به اجازه است و از دو حال خارج نيست: يا همان را كه بايع فضولى انشا و قصد كرده است مالك اصلى اجازه مى دهد و يا غير آن را امضا مى كند. صورت نخست اوّلًا قابل اجازه نيست؛ زيرا با حقيقت معامله يا حداقل با صحت آن منافات دارد زيرا معنا ندارد كه مبيع از ملك مالك اصلى خارج شود ولى ثمن در ملك بايع فضولى داخل شود؛ ثانياً بر فرض كه قابل اجازه باشد؛ امّا قصد مالك اصلى اين نيست كه ثمن، ملك فضولى شود بلكه قصدش اين است كه ثمن در ملك خود او داخل شود. درباره صورت دوم هم شايان ذكر است كه: اجازه، امضاى عقدى است كه انشا شده است، امّا فضولى بيع را براى مالك اصلى انشا نكرده است؛ مشترى اصيل هم ثمن را به

مالك اصلى تملك نكرده است تا آن را امضا كند، بلكه براى فضولى انشا شده است؛ بنابراين «ما انْشِئ لم يُجز وما اجيز لم يُنْشَأ». پس چنين اجازه اى مؤثر نيست.

پاسخ: جواب هاى گوناگونى درباره نقد مانع سوم داده شده است كه براى اختصار

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 477

تنها به پاسخ شيخ انصارى اشاره مى شود.[983]

پاسخ شيخ اعظم: در اين جا به پاسخ شيخ انصارى و به پيروى از ايشان پاسخ مرحوم آقاى خوئى و امام راحل مى پردازيم:

حقيقت معامله، مبادله مال به مال يا انشاى تمليك عين به مال است و در اين حقيقت غير از تبادل مال ها در اضافه ماليت و ملكيت چيز ديگرى دخالت ندارد، و اين كه مبيع از ملك چه كسى منتقل مى شود و ثمن از ملك چه كسى؟ آيا عاقد و منشأ، مالك اصلى است يا وكيل است يا فضولى، مقوم مبادله نيست بلكه تمام اين ها خارج از ماهيت بيع و جزء توابع و لوازم و مقارنات است. در مورد بحث ما توجه به اين نكته ضرورى است كه بايع، خود را مالك مى داند- يا ادعاى مالكيت دارد و يا اعتقاد دارد كه مالك است- قصد وقوع بيع براى خودش مى كند ولى اين قصد او صدمه اى به اصل معامله نمى زند و مانع از تحقق اصل مبادله نيست. بنابراين اگر قصد او مطابق واقع باشد و در واقع مالك باشد بحثى نيست و اگر قصدش مطابق واقع نباشد، خود اين قصد لغو است و اجازه مالك اصلى، به اصل بيع و معامله تعلّق مى گيرد و معامله براى او واقع مى شود چون مالك اصلى است. با اين حساب مُجاز و مُنشَأ تطابق دارند و همان كه انشا

شده اجازه شده است و از اين نظر اشكال و نقصى وجود ندارد تا باطل باشد.[984]

نتيجه: مانعى از شمول عمومات و مطلقات ابواب عقود و معاملات وجود ندارد و بيع فضولىِ لنفسه را شامل مى شوند. و تفاوتى ميان بيع فضولى لنفسه با شراء فضولى لنفسه وجود ندارد و در هر دو حال با اجازه مالك اصلى صحيح است و براى خود مالك واقع شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 478

بررسى بيع فضولى با وجود منع مالك
اشاره

بخش دوم: مسأله پنجم درباره بيع فضولى با وجود منع مالك از بيع است. درباره صحت اين معامله با رضايت بعدىِ مالك اصلى و با امضاى آن، دو نظريه وجود دارد:

نظريه اول: به فتواى مشهور چنين بيعى منعقد مى شود و عمده دليل آنان اطلاقات و عمومات است كه با نظر عرف و عقلا توافق دارد. زيرا از نظر عرف، به صرف انعقاد معامله جدّى و حقيقى بر مال كسى و موافقت مالك اصلى كفايت مى كند. عقلا هم مالك را ملزم به عمل به مفاد عقد مى دانند و استدلال مى كنند به امضا و رضايت خود او. مفاد آيات نيز همين است؛ يعنى تجارت، بيع و عقد بر مال كسى محقق شود و او هم رضايت مى دهد؛ چه با رضاى لاحق يا مقارن و چه با رضاى سابق. بنابراين، مشمول اطلاقات و محكوم به صحت و لزوم وفاست؛ در نتيجه مقتضى براى شمول موجود است.

شيخ اعظم علاوه بر اطلاقات به صحيحه محمد بن قيس نيز استدلال كرده است؛ بر اساس اين روايت، امام (ع) استفصال نكرد و از وجود منع سابقى يا مجرّد عدم اذن سؤال نكرد. ترك استفصال هم مفيد عموم است پس با منع قبلى هم

اگر بعداً اجازه كرد صحيح و لازم است [985] ولى اين استدلال قابل خدشه است و معلوم نيست ترك استفصال همه جا مفيد عموم باشد.

اشكال: مالك وليده در مقام مشاجره گفته است: «إنّها وليدتي باعها ابني بغير إذنى ». بنابراين مى توان گفت عدم اذن، اعم از اين است كه مجرّد فقدان اذن قبلى باشد يا اصلًا با منع سابق باشد.

جواب شارح: از نظر منطقى آرى اعم است ولى منطقاً از اثبات اعم، اثبات اخص لازم نمى آيد و نمى توان گفت حتماً شامل فرض منع سابق مى شود، بلكه فقط احتمال

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 479

آن وجود دارد؛ احتمال هم فايده اى ندارد. از نظر عرفى هم گفتنى است عدم اذن، با نهى سابق مباينت دارد و فرق است ميان كسى كه در مقام نزاع بگويد: «من اذن نداده بودم» يا بگويد: «من نهى كرده بودم»؛ چرا كه مباين شامل مباين نيست. بنابراين استدلال به صحيحه ابن قيس مانند استدلال به فحواى روايت نكاح فضولى اشكال دارد ولى اين مهم نيست، زيرا اطلاقات و عمومات دست مايه مناسبى براى استدلال ما هستند.

نظريه دوم: در مقابل مشهور، كسانى در مسأله قبلى بيع فضولى را از ريشه باطل دانستند، در اين مسأله نيز بيع را باطل مى دانند. اين گروه به وجوهى استناد كرده اند كه در اين جا آن ها را با عنوان موانع شمول اطلاق و عموم بررسى مى كنيم:

مانع اول: اصولًا چنين انشايى، با توجه به وجود نهى قبلى، بيع يا عقد نيست و موضوعاً از مطلقات خارج است.

اين دليل مردود است؛ زيرا اصل بيع و معامله جدّى و حقيقى بودن مقطوع است و قابل انكار نيست و عرفاً هم نمى گويند چنين چيزى بيع نيست بلكه مى گويند:

فلانى را مالك از فلان بيع نهى كرده بود ولى او نافرمانى كرد و آن بيع را انجام داد.

مانع دوم: اطلاقات، خطاب به مالكان است و مفادشان اين است كه «أوفوا بعقودكم » يا «أحلّ الله بيعكم » و ... با وجود منع سابق عقد فضولى، عقد مالك و بيع مالك نيست تا مشمول اطلاقات گردد.

اين دليل نيز مردود است و قبلًا بيان شد كه به نظر عده اى عقد، قبل از اجازه، عقد و بيع مالك نيست ولى پس از اجازه نام عقد بر آن صدق مى كند. البته ما اين نظريه را نپذيرفتيم؛ زيرا پس از اجازه هم صدق حقيقى ندارد و حقيقه عقدِ مالك نيست بلكه عقد فضولى است كه مورد اجازه مالك است و اسناد آن به مالك مسامحى است. ولى جواب بهترى داده شد اما آيه اى درباره آن وجود ندارد. در جواب گفته شد «أوفوا بعقودكم» تا تلاش شود و عقد خود مالك درست شود. امّا آيه فرموده است: أوفوا بالعقود يعنى به عقدهايى كه محقق مى شود وفا كنيد، البته اگر عقد بر مال ديگرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 480

باشد وفاى به آن، به شخص من ربطى ندارد- اگرچه ممكن است گفته شود: همين نيز به ما مربوط است، زيرا وقتى عقدى بر مال كسى واقع شد ما نيز بايد آثار ملك مشترى را مترتب كنيم و بدون رضايت او تصرف نكنيم- ولى اگر عقدى بر مال من واقع شد اطلاق آيه آن را در بر مى گيرد و از خارج بايد رضايت من احراز شود تا منافى حكم عقل و نقل [986] نباشد. در مورد بحث، عقد و رضايت بعدى وجود دارد و نقصى در

ميان نيست تا مشمول اطلاقات نشود.

مانع سوم: مهم ترين دليل بيع فضولى داستان عروه بارقى است و در مورد آن منع سابقى وجود نداشته است و مورد بحث ما (وجود منع سابق) را شامل نمى شود.

اين مانع نيز مردود است؛ زيرا دليل اصلى ما عمومات و مطلقات است نه روايت عروه كه به لحاظ سند ناتمام است. بنابراين مانع سوم هم باطل است.

مانع چهارم: وقتى قبلًا منع كرده- و مثلًا به شريك يا به فرزند خود گفته است: «حق ندارى فلان جنس را بفروشى»- كاشف از كراهت باطنى است و معمولًا تا پس از عقد فضولى هم پايدار است و حداقل شامل يك آن، پس از بيع هم مى شود. اگر كسى ادعا كند كه در ردّ بيع مزبور، همين كراهت و عدم رضاى باطنى كفايت مى كند، و اجازه بعدى از موارد اجازه اى است كه مسبوق به ردّ است و اجماعاً چنين اجازه اى نافذ نيست.

اين مانع نيز مردود است؛ زيرا اوّلًا اصل بطلانِ مسبوق بودن اجازه بر ردّ، محل بحث است. مرحوم سيد در حاشيه صريحاً مى گويد:

الحقّ أنّ الردّ من المالك غير مانع من الإجازة بعد ذلك ولا يوجب الفسخ ... وأمّا ظهور الإجماع فمضافاً إلى المنع منه لا دليل على حجيّته ما لم يصل حدّ القطع ....[987]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 481

ثانياً همان طور كه مجرد رضاى باطنى در انشاى عقد و تحقق بيع و صحت آن كافى نيست و بايد به مبرزى ابراز شود همين طور مجرد كراهت باطنى هم كفايت نمى كند و دليل بر ردّ نيست بلكه بايد به قول يا فعل، ابراز شود و مثل فسخ بيع است كه نياز به انشا دارد، به ويژه اين كه

دليل بطلان و لغويت اجازه پس از ردّ، اجماع است و قدر متيقن از آن، فرض انشاى ردّ است و در مورد بحث ما انشا نشده و صرف كراهت باطنى است.

مانع پنجم: اولويت. اگر ردّ لاحق، موجب انهدام معامله شود و اجازه پس از آن فايده اى ندارد پس منع سابق به طريق اولى عقد را منهدم مى كند و اصلًا مانع از انعقاد مى شود؛ زيرا دفع آسان تر از رفع است.

اين مانع نيز مردود است؛ زيرا اولويتى كه مبتنى بر «الدفع أسهل في الرفع » باشد يك اولويت ظنى و استحسانى است و ارزشى ندارد.

مانع ششم: اخبار و روايات منع. در مسأله قبلى چند روايت ذكر شد، مثل

«لا تبع ما ليس عندك

» و «

لا بيع إلا فيما يملك

». ولى همان جا از يك يك روايات جواب داده شد و از نظر دلالت يا از نظر سند و دلالت بر آن ها خدشه و اشكال وارد شد. بنابراين مانعى از شمول نيست و فتواى مشهور صحيح است و بيع فضولى با نهى سابق مالك در صورتى كه بعداً اجازه كند صحيح است. بر همين اساس، امام راحل در متن فرموده است: «كما لا فرق بين ما إذا سبقه منع المالك منه وغيره على إشكال فيه». وجه اشكال همان است كه در موانع پيش گفته، ذكر شد كه عمده اش مانع چهارم و ششم است ولى داراى اشكال و جواب بودند. به همين سبب، ايشان در كتاب البيع فرموده است:

لو باع الفضولي مع سبق نهى المالك؛ بحيث وقع بيعه منهيّاً عنه من قبله فالظاهر صحّته وصلوحه لتعقّب الإجازة.[988]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 482

جريان بيع فضولى در بيع كلى در ذمّه

گاهى ثمن و مثمن عين شخصىِ جزئىِ خارجى اند، مثل اين كتاب،

آن دينار، و ... كه قطعاً ماليت و ملكيت دارند و معامله بر آن ها منعقد مى شود. ولى گاهى هر دو يا يكى كلى است و به ذمّه طرف مى آيد و بايد صاحب ذمّه از عهده برآيد. آنچه مورد بحث ماست همين كلى است.

نظريه مرحوم خوئى: ايشان فرموده است كلى بما هو كلى ماليت ندارد و تا به ذمّه اى اضافه نشود متصف به ماليت نمى شود. آن هم بايد ذمّه شخصى معين باشد؛ مثل يك خروار گندم به ذمّه زيد. ذمّه كلى، مثل صد من گندم بر ذمّه يا بر ذمّه اى، بى فايده است؛ زيرا اضافه كلى به كلى موجب تعين و تشخص نمى شود.[989] البته اضافه به ذمّه شخص خاص و در واقع تعيين مالك ذمّه، مقوّم بيع نيست [990] بلكه اضافه به ذمّه خاص از باب مقدمه است تا كلى ماليت پيدا كند و صلاحيت معامله داشته باشد.[991]

نظريه امام راحل: ايشان فرموده است: كلى بما هو كلى هم مال است اگرچه به ذمّه اى اضافه نشود. شاهد مطلب اين است كه عقلا (اهل بازار و اهل خبره و كارشناسان قيمت) براى يك تن گندم، ماليت قائل اند و بدون اضافه به فردى مى گويند يك تن گندم مثلًا يك ميليون تومان قيمت دارد، يك مثقال طلا فلان مقدار ارزش دارد، و ... البته بايد كلى صلاحيت وجود و تحقق داشته باشد[992] ولى بيش از آن لازم نيست كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 483

به ذمّه اى اضافه شود. ديگر اين كه اگر خود كلى، ماليت نداشته باشد با اضافه آن به ذمّه، ماليت درست نمى شود، زيرا اضافه ناقصه،[993] مثل عدم اضافه است و كفايت نمى كند و ماليت نمى آورد. اضافه تامّه [994] هم فايده اى ندارد زيرا

بيع مبادله مال به مال است و بايد قبل از انشاى بيع، ماليت داشته باشد تا بيع بر مال واقع شود و مبادله مال با مال صدق كند نه اين كه به نفس انشا ماليت درست شود، چراكه امكان ندارد انشاى بيع، اول چيزى را مال كند و در مرتبه بعد تمليك آن به غير شود. بنابراين كلى بدون اضافه هم ماليت دارد.[995] امام راحل در ادامه فرموده است: اضافه به ذمّه نه تنها موجب ماليت نمى شود بلكه ماليت را از كلى سلب مى كند؛ زيرا خود ذمّه و عهده، امرى عقلى (ذهنى) است و كلىِ مقيد به آن هم عقلى مى شود و قابل تحقق در خارج نخواهد بود؛ زيرا مقيد به قيد عقلى تنها در عقل تحقق دارد نه در خارج. پس ماليت ندارد، بنابراين لزوماً خود كلى بما هو كلى- مثل صد من گندم- ماليت دارد[996].[997]

با توجه به مطالب پيش گفته: اگر فردى عين شخصىِ ملك خود را بفروشد يقيناً بيع،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 484

صحيح و شرعى است و تمام احكام بيع را دارد، اگر دين خود را بفروشد- مثلًا صد من گندم بر ذمّه زيد طلب كار است و مالك صد من بر ذمّه زيد است و آن را به بكر مى فروشد- باز هم قطعاً بيع صحيح و مشروع است. و اگر ابتداءً چيزى را بر عهده خود معامله كند- مثلًا صد من گندم بر ذمّه خودش بفروشد، يا حالًا و يا سلماً، نقداً يا به نسيه- باز هم قطعاً بيع است و احكام آن را دارد. و چون از طرف اصيل صورت گرفته است موقوف به اجازه كسى نيست.

ولى اگر شخص ديگرى كه نه مالك

است و نه مأذون، عين مال كسى را بفروشد- براى خودش يا براى مالك اصلى بدون منع سابق، يا با منع سابق- قطعاً بيع، فضولى است و مطالبى كه در سه مسأله اصلى بيع فضولى مطرح شد شامل اين فرض هم مى شود و با اجازه مالك اصلى صحيح خواهد بود.

اگر دِين كسى را بدون اذن صاحب و مالك ذمّه به ديگرى بفروشد- مثلًا بگويد: يك تن گندمى كه زيد بر ذمّه بكر طلب دارد به خالد فروختم- باز هم قطعاً بيع فضولى است و همان دو نظريه در اين جا وجود دارد و به فتواى مشهور با لحوق اجازه صحيح است. سخن در اين جاست كه ابتداءً مالى را بر عهده كسى بفروشد يا متاعى را بر عهده كسى خريدارى كند، اصل فضولى بودن معامله معلوم است ولى مباحثى چند مطرح است و قبل از طرح آن ها بايد بدانيم كه صاحب ذمّه يا به تصريح بايع فضولى، معين مى شود و يا از ظاهر كلامش فهميده مى شود و يا در قصد و نيت فضولى است. با توجه به اين مطلب چند بحث مطرح است:

الف) آيا با اجازه بعدى صاحب ذمّه اين معامله صحيح است يا رأساً باطل است؟ از نظر مشهور اين معامله هم محكوم به صحت است. دليل ايشان اطلاقات و عمومات است. از نظر غير مشهور اين معامله فضولى باطل است و علاوه بر موانعى كه پيش تر در مورد بيع عين شخصى ذكر شد، دو مانع ديگر در خصوص بيع كلى در ذمّه وجود دارد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 485

1. كلّى ماليت ندارد تا بيع و مبادله از مال به مال صدق كند، بنابراين تخصّصاً از

اطلاق و عموم خارج است.

از اين مانع در مقدّمه همين بحث پاسخ داديم؛ يعنى كلى بما هو كلى ماليت دارد خواه با اضافه به ذمّه معين باشد كه در مورد بحث چنين است، خواه بدون اضافه به ذمّه باشد كه فعلًا مورد بحث نيست.

2. كلى ملكيت ندارد و بيع، مبادله اضافه مالكيه است؛ يعنى بايع اضافه مالكيت خود را نسبت به مبيع به مشترى منتقل مى كند، متقابلًا مشترى هم علاقه مالكيت خود نسبت به ثمن را به بايع منتقل مى كند. پس كلى قابل بيع نيست.

پاسخ اين مانع هم روشن است؛ زيرا در تعريف بيع، سخن از مبادله مال با مال است نه مال با ملك يا ملك با ملك. قبلًا تبيين شد كه نسبت مال و ملك، عموم من وجه است: امكان دارد چيزى مال باشد، مورد معامله هم واقع شود ولى ملك كسى نباشد، مانند اوقاف عامه بنا بر اين كه عنوان يا جهت مالك نباشند.

نتيجه: از نظر مشهور بيع فضولى در بيع كلى در ذمّه نيز جارى و سارى است و با اجازه صاحب ذمّه محكوم به صحت است، آرى اگر صاحب ذمّه ردّ كرد معامله باطل مى شود.

سؤال: چه اشكالى دارد همان طور كه در بيع الفضولى لنفسه قيد «لنفسه» بودن را الغا كرديم در اين جا هم قيد «در ذمّه ديگرى بودن» را الغا كنيم و با ردّ صاحب ذمّه به بطلان معامله حكم نكنيم بلكه به وقوع آن براى خود بايع فضولى حكم كنيم؟

جواب: اضافه كلى به ذمّه ديگرى و قصد وقوع معامله براى صاحب ذمّه باعث مى شود تا معامله معيناً براى او باشد و چنين نيست كه قيد «فى ذمّة الغير» بودن زيادى باشد

تا با الغاى آن، براى عاقد واقع شود، بلكه مقوم اصل معامله است و با ردّ صاحب ذمّه كلًا باطل است؛ زيرا «ما قصد لم يقع » و عقود تابع قصودند.

ب) در فرضى كه «في ذمّة الغير» را ذكر نكرده و تنها قصد و نيت باطنى اش غير

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 486

است ولى عبارت عقد مطلق است. در اين جا يك بحث اين است كه اگر صاحب ذمّه اجازه كرد معامله صحيح است و طرف اصيل براى استيفاى دين و ما فى الذمّه به او مراجعه مى كند و ثمن را هم به او مى دهد، ولى اگر ردّ كرد محل بحث است.

به نظر مشهور چنين معامله اى رأساً باطل است.[998]

نظريه محقق نائينى: اگر صاحب ذمّه اجازه داد معامله براى او واقع مى شود و او طرف الزام و التزام مى شود؛ ولى اگر رد كرد معامله واقعاً براى بايع واقع مى شود نه اين كه ظاهراً عليه او حكم شود. ايشان براى اثبات صحت واقعىِ بيع براى بايع، سه امر مسلّم در باب معاملات را مطرح كرده است:

1. امور بنايى،[999] و غرض هاى مورد نيت [1000] هيچ تأثيرى در عقد و معامله ندارد.

2. هريك از متعاقدان مالك الزامات و التزامات و تعهدات عقدى هستند؛ يعنى مشترى مى تواند بايع و موجب را به انجام تعهدش ملزم كند، متقابلًا موجب هم مى تواند قابل را به آن ملزم نمايد.

3. در معاملات، تعيين مالك ها معتبر و شرط نيست و بدون آن هم معامله با تعيين عوضين و وجود متعاقدين محكوم به صحت است.

نتيجه: خود عاقد ملزم به تعهدات صريح يا ضمنى و قصدى است نه ديگران، پس يا بايد رضايت صاحب ذمّه جلب شود و مبيع بر ذمّه او بيايد

و يا اگر قبول نكرد طرف

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 487

بايد از عهده برآيد و وجهى براى بطلان معامله نيست.[1001]

پاسخ امام راحل (قدس سره): امام راحل در پاسخ محقق نائينى فرموده است: عدم تأثير امور بنايى و غرض هاى مورد نيت ارتباطى با مورد بحث مورد نظر ما ندارد؛ زيرا در آن موارد غرض منوى و امر بنايى، خارج از عقد است و ركنِ مقوّم آن نيست ولى در مورد بحث ما تعيين مالكِ صاحب ذمّه با قصد، ركن مقوّم است و قطعاً عقود تابع قصود است و بايع از ابتدا به قصد غير، انشا كرده نه به قصد خودش؛ بنابراين وجهى ندارد كه عقد با رد صاحب ذمّه، براى عاقد واقع شود در حالى كه مقصود از معامله نيست و عقد تابع قصد است.

از اين جا بطلان مقدمه دوم كه خود طرفين عقد ملزم باشند به دست مى آيد، زيرا بايع فضولى طرف الزام و التزام نيست تا مشترى اصيل حق داشته باشد به او مراجعه كند. وى چيزى را بر عهده نگرفته است تا ملزم باشد؛ فقط انشاى عقد كرده است بر ذمّه ديگرى.

البته اگر طرف اصيل قصد او را انكار كرد يا اظهار بى اطلاعى كرد در ظاهر حق دارد به او رجوع كند و او را ملزم نمايد كه اين، بحث ديگرى است. علاوه بر اين كه كلى بما هو كلى تا به ذمّه اى اضافه نشود تعين پيدا نمى كند و بايع آن را به ذمّه ديگرى اضافه كرده است و در واقع او طرف معامله است و اگر اجازه نكرد معامله باطل است.[1002]

ج) گاهى عاقد، هم عقد و معامله را به خود اضافه مى كند و هم ذمّه

را، مثلًا مى گويد: «اشتريتُ هذا لنفسى بدرهم على ذمّتى»؛ يقيناً چنين معامله اى صحيح است و نيازى به ذكر هر دو قيد ( «لنفسى» و «على ذمّتى») يا ذكر يكى از آن دو نيست و اطلاق كلام هم بر خود عاقد جمع مى شود؛ زيرا ارتكاز عرفى و عقلايى همين است كه براى خود و با پول خود خريدارى مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 488

گاهى هر دو را به شخص ديگر اضافه مى كند، مثلًا مى گويد: «اشتريت هذا لزيد بدرهم على ذمّته»؛ اين هم قطعاً فضولى است و منوط به اجازه صاحب ذمّه است.

گاهى يكى را به خود اضافه مى كند و ديگرى را به فرد ديگر نسبت مى دهد. مثلًا شراء را به ديگرى اضافه مى كند و ذمّه را به خودش، و مى گويد: «اشتريت هذا لفلان بدرهم على ذمّتى». يا به عكس آن؛ يعنى شراء را به خودش اضافه مى كند و ذمّه را به ديگرى و مى گويد: «اشتريت هذا لنفسى بدرهم على ذمّه فلان» كه در واقع جمع متنافيان كرده است؛ زيرا معقول نيست متاع به ملك كسى درآيد در حالى كه ثمن از ملك او خارج نمى شود و بر عهده او نمى آيد. متقابلًا معقول نيست كه عهده كسى به ثمن مشغول شود در حالى كه متاع در ملك او داخل نمى شود و اين خلاف مقتضاى معامله است. حال در اين گونه موارد چه بايد گفت؟

شيخ اعظم در مكاسب در مورد مثال اول دو احتمال داده است: 1. بطلان معامله؛ زيرا اضافه هاى مذكور منافى با مقتضاى عقد است و در واقع مثل اين است كه فردى با عين مال خودش متاعى را براى ديگرى خريدارى كند كه ثمن از ملك آن

فرد خارج شود ولى مثمن در ملك ديگرى داخل شود؛ اين مبادله، مبادله حقيقى نيست تا صحيح باشد.

2. صحت معامله؛ با الغاى يكى از دو قيد مذكور يا بايد قيد «لفلان» را ناديده بگيريم و حكم كنيم به صحت معامله براى خود عاقد، و يا قيد «على ذمّتى» را ملغى كنيم و معامله را براى غير، صحيح بدانيم كه از نوع فضولى مى شود و با اجازه غير، صحيح است.

درباره مثال دوم نيز دو احتمال وجود دارد: 1. معامله مذكور از قبيل دين باشد كه انسان با عين مال ديگرى براى خودش متاعى خريدارى كند. اين حالت قبلًا در صدر مسأله پنجم بيان شد و راهش اين بود كه قصد اصل مبادله مال به مال محفوظ و قصد نفس ملغاست. در مورد بحث هم كه با كلى در ذمّه ديگرى متاعى را براى خود

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 489

خريدارى مى كند قصد نفس لغو باشد و با اجازه صاحب ذمّه براى او واقع شود. البته راه اين كه شراء مذكور معقول شود، اين است كه يا ادّعاى مالكيت كند يا معتقد باشد كه بر ذمّه غير طلب دارد و مالكِ درهمى است و با آن متاعى را براى خودش خريده است و چون در واقع طلب كار نيست قصد نفس لغو و قصد اصل معامله بر ذمّه غير صحيح است و با اجازه او براى صاحب ذمه واقع مى شود. 2. معامله براى خود عاقد صحيح باشد؛ زيرا در مقام انشاى اول، قيد «لنفسه» را آورده و خودش را قصد كرده است سپس قيد «على ذمّه فلان» را آورده است، چون با قيد قبلى منافات دارد پس باطل و بى اثر

خواهد بود. ضمناً شيخ اعظم در مورد مثال دوم احتمال بطلان را ذكر نكرده است؛ در پايان هم يك طرف را اختيار نكرده و فرموده است:

«والمسألة تحتاج إلى تأمّل

».[1003]

نظرية محقق نائينى: ايشان در اين باره دو مطلب بيان كرده است: 1. قيد «لفلان» و «على ذمّتى» يا قيد «لنفسى» و «على ذمّه فلان» تعارض دارند و تساقط مى كنند[1004] و حكم به صحت معامله براى خود عاقد مى شود و ملزم خواهد بود. طرف اصيل هم حق دارد به او مراجعه كند؛ زيرا پس از سقوط قيدها اطلاق عقد

«اشتريت هذا بدرهم

» مى ماند كه به طور طبيعى به عاقد منصرف مى شود.[1005] منظور ايشان از انصراف بحسب طبعه، همان ارتكاز عرفى است؛ به اين معنا كه طرف براى خودش خريدارى مى كند نه براى ديگرى.

نقد امام راحل (قدس سره): حضرت امام اين مطلب را نقد كرده و فرموده است: اگر از اول، به صورت مطلق انشا كرده بود جاى رجوع به عاقد بود؛ زيرا ارتكاز عرفى بيانگر همين مطلب است. ولى در مورد بحث ما از ابتدا عقد را به صورت مقيد انشا كرده و قيد «على

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 490

ذمّه فلان» يا «لفلان» را اخذ كرده است در كلّى در ذمّه هم اضافه به ذمّه معين، در اصل معامله دخيل است و كلى بدون آن قابل معامله نيست. به همين سبب قصد غير، ركن و مقوّم است و با سقوط آن در اثر تعارض اصل معامله باطل است؛ زيرا عقد تابع قصد است و با سقوط قصدها، عقد هم سقوط مى كند و با فرض انشاى مطلق از اولِ امر، قابل قياس نيست.[1006]

2. مطلب دوم محقق نائينى در مورد مثال اول، يعنى «اشتريت

هذا لفلان بدرهم فى ذمّتى» است. وى مى گويد: شراء براى غير صحيح است. ايشان از دو راه اين نظريه را توجيه كرده است: يكى از راه هبه ضمنى يعنى عاقد با انشاى مذكور، نخست يك درهم در ذمّه خود را به فلانى هبه كرده سپس براى فلانى با مال خود او متاعى خريده است كه با اجازه فلانى صحيح خواهد بود، يا هم زمان با انشاى واحد، هم هبه كرده و در ملك او داخل كرده است و هم شراء كرده و از ملك فلانى خارج كرده است.

ديگرى از راه ضمانت است؛ معناى انشاى مذكور اين است كه براى فلانى متاعى را خريدم به يك درهم در ذمّه خود او ولى ضمناً ضمانت مى كنيم كه اگر نداد من از عهده برآيم، و اگر بر ذمّه خودش متاعى برايش خريدم فضولى است و با اجازه صاحب ذمّه صحيح است.[1007] بنابراين جاى حكم به بطلان نيست.

اين مطلب محقق نائينى هم ناتمام است؛ زيرا انشاى واحد «اشتريت هذا لفلان بدرهم على ذمّتى» نه بالمطابقه بر انشاى هبه يا انشاى ضمانت دلالت دارد، نه بالتضمن، نه به التزام لفظى و نه به التزام عقلى؛ بلكه آنچه محقق نائينى ذكر كرد توجيهى بيش نيست؛ در نتيجه وجهى براى حكم به صحت معامله در موارد جمع متنافيان وجود ندارد و على القاعده بايد باطل باشد.

ضمناً كلام شيخ اعظم نيز ناتمام است: در مورد مثال اول چون هيچ وجهى براى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 491

الغاى يكى و حفظ ديگرى نيست، و در مورد مثال دوم به اين دليل كه از نظر عرف، صدر و ذيل كلام با هم ملاحظه مى شود و تقدم در

ذكر در كلام واحد، مناط رجحان نيست بلكه عرف آن دو را متناقض مى داند و قضاوت مى كند كه صدر و ذيل سخن شما تناقض گويى است و جاى تساقط است نه ترجيح يك قيد بر ديگرى.

و اين كه در مثال دوم شراء متاع را براى خودش به كلى در ذمّه غير، قياس كرد به باب شراء لنفسه با عين مال ديگرى قياس مع الفارق است؛ زيرا در عين خارجى، خود مال وجود دارد و مبادله حقيقه صدق مى كند و ذمّه نفس لغو است، ولى در كلّى در ذمّه تا به ذمّه معينى اضافه نشود قابل معامله نيست، با اضافه به ذمّه هم قصد ذمّه، ركن و مقوّم است و معامله بدون آن يا نيست يا باطل است زيرا «

العقود تابعة للقصود

». در نتيجه در هر دو مثال جمع متنافيان جاى حكم به بطلان انشاى مذكور است نه جاى صحت. لذا امام راحل در كتاب البيع مى فرمايد:

إن قلنا: بأنّ هذه المبادلة لا تنافي ماهية البيع ... فلا تنافي بين القيدين ويصحّ البيع بالإجازة، وإن قلنا: بمنافاتها لها، فالظاهر بطلان البيع في كلتا الصورتين.[1008]

جريان فضولى در معاطات

از بحث هاى پيشين به دست آمد كه بيع فضولى با اجازه مالك اصلى صحيح است و بيع، براى خود مالك واقع مى شود، ولى قدر متيقن، بيع فضولىِ قولى است كه با قول و لفظ انشا مى شود يعنى فضولى بر مال كسى انشاى بيع مى كند و بعداً مالك اصلى آن را اجازه مى كند. امّا آيا فضولى، در معاطات و بيع فعلى هم جريان دارد و معاطات فضولى هم با اجازه مالك اصلى صحيح است يا نه، معاطات فضولى از اساس فاسد است؟ در اين باره دو نظريه وجود دارد:

نظريه

اول: از نظر مشهور، معاطات فضولى وجود دارد و از نظر اقسام و احكام بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 492

فضولى فرقى بين انشاى بيع به قول يا به فعل وجود ندارد. نظريه شيخ اعظم [1009] و امام راحل [1010] و آقاى خوئى [1011] همين است. ايشان دو دليل براى گفته خود دارند: دليل اول: عمومات و مطلقات باب بيع و ساير ابواب معاملات است. آيه در خصوص بيع مى فرمايد: أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ .[1012] پيش تر بحث شد كه معاطات قطعاً بيع است و به حكم آيه، حلال و صحيح است، البته اگر از فضولى واقع شد رضايت مالك اصلى هم لازم است و از نظر عرف و عقلا بيش از اصل تحقق معامله جدّى و عقلايى و رضايت مالك، چيزى معتبر نيست. اطلاق هم نظر عرف را تأييد مى كند و رضايت هم با اجازه بعدى حاصل مى شود و هيچ دليلى بر مقارنت طيب نفس به عقد وجود ندارد. بنابراين مقتضى براى صحت و مشروعيت معاطات فضولى با اجازه مالك، موجود است و به زودى موانع هم منتفى خواهد شد؛ پس مشمول اطلاق آيه است.

دليل دوم: خصوص روايت صحيحه محمد بن قيس است كه قبلًا در اوايل مسأله پنجم بررسى شد. اطلاق صحيحه بيع فعلى و معاطاتى را شامل است و روايت عروه بارقى هم كه ظاهرش معاطات است مؤيد صحيحه است و اگر سندش مخدوش نبود خود، دليل معتبرى مى شد.

نظريه دوم: گروهى غير از مشهور قائل اند، بر فرض كه فضولى در بيع با صيغه جارى باشد، امّا در معاطات جارى نيست. اين گروه دلايلى دارند كه آن دلايل با عنوان موانع شمول اطلاقات در اين جا مطرح مى شود تا ثابت شود

كه مانع هم مفقود است و اطلاقات صحت، شامل معاطات هم مى شوند:

مانع اول: معاطات يا اعطا و اخذ و قبض و اقباض با قصد تمليك و تملّك، قطعاً

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 493

تصرف در ملك ديگرى بدون اذن مالك است، و چنين تصرفى قطعاً قبح عقلى و حرمت شرعى دارد. ما هم از نهى شرعى، به حكم ملازمه به فساد و بطلان منتقل مى شويم. در نتيجه معاطات فضولى باطل است و با اجازه مالك هم منعقد نمى شود.

نقد مانع: اولًا بر فرض كه مالك اصلى راضى به تصرف نباشد ولى هر تصرفى، در هر حالى و از هر كسى حرام نيست بلكه از انسان عالم عامد حرام است و اگر از روى سهو و نسيان يا از روى خطا و اشتباه يا از روى اعتقاد و جهل مركب و به گمان اين كه مال خودش است، در آن تصرف كند چنين تصرفى حرام نيست و حديث رفع، حرمت خطا و نسيان را واقعاً رفع مى كند.[1013] آن گاه در فرض خطا و نسيان، تصرف و قبض و اقباض حرام نيست تا كسى از راه حرمت بر فساد و بطلان استدلال كند.

ثانياً در مواردى يقين داريم كه مالك اصلى به اصل تصرف راضى است- هرچند به بيع راضى نيست- مثلًا متاعى را به فردى مى دهد تا نزد كسى امانت بگذارد و به او تحويل دهد، او هم ضمن تحويل دادن، قصد تمليك مى كند. چنين معاطاتى نيز حرام نيست تا مستلزم فساد باشد.

ثالثاً در مواردى يقين داريم كه مالك اصلى به بيع هم رضايت دارد ولى آن را ابراز نكرده است، باز بنا بر اين كه به مجرّد رضايت باطنى، معامله از

فضولى بودن خارج نشود[1014] چنين معاطاتى حرام نيست زيرا در باب حكم تكليفى تصرف، اگر رضايت باطنى محرز باشد كفايت مى كند و حرمت مى رود، باز هم وجهى ندارد كه از اين راه به فساد منتقل شويم.

رابعاً در علم اصول ثابت شده است كه در معاملات ميان حرمت و فساد ملازمه اى وجود ندارد و چه بسا معامله اى تكليفاً حرام باشد ولى وضعاً فاسد نباشد بلكه صحيح

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 494

باشد؛ نظير بيع و تجارت در هنگام اقامه نماز جمعه.[1015]

خامساً بر فرض كه مستلزم فساد يا ارشاد به فساد باشد امّا فساد در موردى است كه نهى به خود معامله تعلّق گيرد، مثل نهى از بيع خمر و خنزير و آلات قمار و ... ولى در مورد بحث ما نهى به عنوان كلى تصرف در ملك غير تعلّق گرفته است و اين عنوان بر معاطات هم منطبق است. متقابلًا امر و ترخيص به عنوان بيع تعلّق گرفته و بر معاطات منطبق است و از موارد اجتماع امر و نهى است و در علم اصول ثابت شد كه اجتماع امر و نهى در شى ء واحد جايز است و در واقع اجتماع حقيقى نيست؛ زيرا احكام از عناوين، به معنونات سرايت نمى كند. پس مانعى ندارد كه عمل واحد (معاطات فضولى) به عنوان تصرف در مال غير حرام باشد و به عنوان بيع حلال و صحيح باشد.

نتيجه: مانع عقلى و شرعى، از راه استدلال فوق، از شمول مطلقات، درست نمى شود.

مانع دوم: محقق تسترى مى گويد: معاطات در گرو دو امر است: يكى تراضى طرفين و ديگرى قصد تمليك داشتن و هر دوى اين امور از شؤون مالك اصلى است و از فضولى قابل صدور

و تحقق نيستند؛ پس معاطات فضولى واقع نمى شود.[1016]

نقد مانع: اين مانع اولًا نقض مى شود بر مطلق بيع فضولى؛ زيرا در همه جا تراضى مالكين و قصد تمليك آن ها معتبر است و مخصوص معاطات نيست، پس بايد بيع فضولى با قول هم منعقد نشود، در حالى كه مستدل اين مطلب را نمى گويد.

ثانياً ما منكر دو جهت مزبور نيستيم و رضايت مالك اصلى هم معتبر است ولى دليلى بر لزوم سابق بودن آن بر معامله يا مقارن بودن با آن وجود ندارد. رضايت و قصد تمليك لا حق هم كفايت مى كند كه آن هم با اجازه بعدى حاصل مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 495

مانع سوم: اصولًا معامله فضولى خلاف اصل و قاعده است و در امور كذايى به قدر متيقن كه در اين جا بيع فضولىِ قولى است بسنده مى شود، و در معاطات فضولى به اصل فساد رجوع مى شود.

نقد مانع: اولًا در بيع فضولى ثابت شد كه اين بيع هم مقتضاى قاعده است و از نظر عرف و عقلا آنچه مهم است اصل معامله و رضايت مالك است، اگرچه متأخر باشد. عموم و اطلاق هم بر همين نكته دلالت دارد. ثانياً بر فرض كه خلاف قاعده باشد ولى دليل خاص (صحيحه محمد بن قيس و روايت عروه بارقى و ...) وجود دارد كه معاطات فضولى را هم در بر مى گيرد. گفتنى است با وجود دليل اجتهادىِ عام يا خاص نوبت به اصل فساد نمى رسد.

مانع چهارم: محقق نائينى مى گويد: در معاملات قولى كه با انشاى تمليك محقق مى شود حاصل و نتيجه مصدر از خود مصدر قابل انفكاك است يعنى ممكن است الآن انشاى تمليك ايجاد شود ولى خود ملكيت كه

حاصل آن است بعداً با اجازه مالك اصلى محقق شود. لذا فضولى در آن راه دارد و انشاى قولى از هركدام از مالك اصلى و فضولى ميسّر است. ولى در معاطات، حاصل مصدر (عطاى خارجى) از خود مصدر (اعطا) قابل انفكاك نيست و تكويناً به محض اعطا، عطا محقق مى شود.

بنابراين اگر اعطا از مالك اصلى با قصد تمليك باشد عمل او دو عنوان پيدا مى كند: يكى عنوان ذاتى اعطا و ديگرى عنوان عرضى و ثانوى تمليك؛ در واقع دو تبديل وجود دارد: يكى تبديل تكوينىِ مكانى است كه مكان دو مال، عوض مى شود و هركدام به جاى ديگرى مى روند؛ ديگرى تبديل اعتبارى يعنى تبديل اضافه مالكيت ها كه هركدام اضافه مالكيت خود را به ديگرى منتقل مى كند و لذا بيع معاطاتى هم محقق مى شود؛ ولى اگر از سوى فضولى محقق شود تنها اعطاى تكوينى مكانى است و دو جنس، مكانشان جابه جا شده است ولى اضافه هاى مالكى جابه جا نشده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 496

تبديل اضافه منحصراً يا به ايجاد مادّه با هيئت [1017] است، و يا به فعل و اعطاى مالك با قصد بيع است كه از فضولى ممكن نيست و اجازه بعدى هم تأثيرى ندارد؛ «لأنّ الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه». بنابراين معاطات فضولى منعقد نمى شود.[1018]

نقد مانع: قصد بيع كردن در ضمن معاطات و اعطاى خارجى كاملًا امكان پذير است؛ همان طور كه فضولى با انشاى قولى، قصد بيع مى كند و با اجازه بعدى مالك، منعقد مى شود، با اعطاى خارجى هم مى تواند قصد بيع و تمليك كند، و امر قصد آسان است. آن گاه اعطاى او هم دو عنوان پيدا مى كند: يكى عنوان ذاتى و اوّلى كه همان

اعطاى خارجى است و ديگرى عنوان ثانوىِ اعتبارى كه با قصد معامله عطا مى كند. در تحقق معامله و صدق آن هم بيش از اين دخالت ندارد كه نخست اعتبار ملكيت كند سپس آن را با مبرزى ابراز كند كه همان فعل خارجى است، و از اين لحاظ با انشاى قولى فرقى ندارد. بنابراين فضولى در معاطات هم جارى است و اگر مالك اصلى اجازه كرد براى او واقع مى شود.

البته تمام اين بحث ها بنا بر مسلك تحقيق است كه معاطات را هم بيع حقيقى جدى عرفى و مفيد ملك و حتى تحقيقاً مفيد ملكِ لازم مى دانند. ولى بنا بر مسلك مشهور كه معاطات را مفيد اباحه تصرف مى دانند آيا فضولى در آن جارى مى شود؟ بنابراين كه متعاطيان قصد اباحه تصرف داشته باشند، به شيوه فضولى بردار امكان پذير نيست زيرا به محض اين كه فضولى، مال ديگرى را بدون اذن مالك به فرد ثالثى داد و او هم گرفت- چه عالم باشد و چه جاهل- كار حرامى كرده، اگرچه در صورت جهل، معذور است و كيفر ندارد. چيزى هم كه شرعاً و عقلًا به نحو حرام و قبيح محقق شد امكان ندارد با اجازه بعدى مالك اصلى مباح شود و از حرمت درآيد: «لأنّ الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه». از وقتى كه اجازه آمد اباحه هم مى آيد ولى ربطى به معاطات فضولى ندارد؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 497

فضولى تنها به منزله آلتى براى ايصال و وصول است و در اباحه تصرف، مهم، رضايت مالك است كه حاصل شده است و به دنبال آن، تصرف قابض مباح است.

ولى بنا بر اين كه قصد آن ها ملكيت است ولى شارع ملك را امضا

نكرده و اباحه تصرف را امضا كرده است آيا با اجازه مالك، معاطات فضولى مفيد اباحه تصرف مى شود يا خير؟ پاسخ اين سؤال در گرو اين نكته است كه اجازه را كاشف حقيقى بدانيم يا كاشف حكمى يا ناقل؟ كشف حقيقى كه دليل ندارد؛ بنا بر كشف حكمى هم اجازه نمى تواند در گذشته تأثير كند و اباحه حكمى بسازد، زيرا از اول به نحو حرام محقق شده و قابل تبدّل نيست، مخصوصاً كه قصد طرفين ملكيت بوده است، نه اباحه. اباحه هم كه خلاف مقتضاى قاعده است. در اين امور به قدر متيقن (معاطات مالك ها) بسنده مى شود. بنا بر ناقل بودن اجازه هم مطلب روشن است كه معاطات قبلى تأثيرى نمى كند. اجازه مالك كه آمد اباحه تصرف هم مى آيد. فضولى هم تنها مثل ابزارى براى ايصال و وصول است.

نتيجه: بنا بر اين كه معاطات، مفيد اباحه باشد به صورت فضولى ايجاد نمى شود ولى بنا بر تحقيق كه مفيد ملك لازم است تمام احكام بيع فضولى قولى در معاطات فضولى هم مى آيد و با اجازه مالك اصلى منعقد مى شود.

بررسى نافذ بودن شرط تأثير اجازه
اشاره

بر مبناى مشهور[1019] اگر مالك ابتداءً اجازه و امضا نمود قطعاً نافذ است و مشمول عمومات و مطلقات صحت و لزوم معامله خواهد بود. ولى اگر ابتدا معامله فضولى را رد كرد سپس اجازه نمود آيا باز هم اجازه مؤثر است يا لغو است؟ به ديگر سخن: آيا شرط تأثير اجازه مسبوق نبودن آن به ردّ است يا مطلقاً نافذ است، حتى اگر مسبوق به ردّ باشد؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 498

شيخ اعظم در مكاسب اين امر را شرط مى داند و مى گويد:

«من شروط الإجازة أنْ لا يسبقها الردّ».[1020]

در پايان هم

فرموده است:

وبالجملة فالظاهر هنا وفي جميع الالتزامات عدم الاعتبار بالإجازة الواقعة عقيب الفسخ.[1021]

بنابراين اگر ابتدا ردّ كند سپس اجازه كند فايده اى ندارد.

دلايل عدم نفوذ اجازه پس از ردّ

دليل اول: اجماع: صاحب جواهر صريحاً ادعاى اجماع كرده است [1022] شيخ اعظم هم مى گويد ظاهراً مطلب اجماعى است.[1023] شايد مقصود اين است كه در مسأله كسى مخالفت نكرده است اگرچه عدّه اى سكوت نموده و مطلب را اصلًا مطرح نكرده اند. ولى به هر حال اين دليل پذيرفتنى نيست؛ بارها گفته شد كه اجماع منقول حجيت ندارد، بر فرض كه حجت باشد يا اجماع محصَّل باشد، مدركى يا محتمل المدركيه است و ارزشى ندارد، مخصوصاً كه قدما سكوت كرده اند.

دليل دوم: اين دليل مهم ترين دليل شيخ اعظم است كه با ذكر مقدّمه اى به آن مى پردازيم: مفاد آيه أوفوا بالعقود اين است كه

«أوفوا بعقودكم أيّها المالكين

»، زيرا بر ديگران قطعاً وفا به عقد واجب نيست، و در معامله فضولى تا مالك اصلى اجازه نكند مخاطبِ به اين خطاب نمى شود، پس از اجازه، مُجيز به منزله يكى از دو طرف عقد مى شود[1024] و عقد فضولى عقد مالك ها مى شود و مالك ها مشمول خطاب مزبور مى شوند.

تبيين اصل استدلال: همان گونه كه اگر در عقد مالك ها، ميان ايجاب و قبول، ردّ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 499

فاصله شود و قبل از انشاى قبول، فسخ بيايد معامله منفسخ مى شود و با ردّ مذكور، عنوان عقد (معاقده و معاهده) منتفى مى شود و قبول پس از ردّ بى فايده نخواهد بود همين طور اگر در عقد فضولى، قبل از اجازه، مالك اصلى رد كند اجازه بعدى فايده اى ندارد؛ زيرا مالك اصلى به منزله يكى از دو طرف عقد است و اجازه او به منزله يكى از ايجاب يا قبول است و

ردّ قبل از اجازه مثل ردّ قبل از قبول اصيل است كه مانع از تحقق عقد و معاهده مى شود و مشمول عموم آيه أوفوا بالعقود نمى شود؛ وقتى عمومات و مطلقات آن را شامل نشد به اصل فساد برمى گرديم و حكم به بطلان مى كنيم. بنابراين شرط تأثير اجازه اين است كه مسبوق به ردّ نباشد.[1025]

نقد دليل دوم: نه مقدمه و مبناى دليل پذيرفتنى است و نه خود دليل. مقدمه را نمى توان پذيرفت چون آيه از اين نظر قيدى [1026] ندارد تا به ناچار با توجيه عقد، مالك بودن درست شود بلكه كافى است عقد بر مال مالك باشد. رضايت مالك هم لازم است تا وجوب وفا بيايد و اين جهات با عقد فضولى و رضايت بعدىِ مالك تأمين مى شود اگرچه قبلًا رد كرد و بعداً نادم شد و امضا كرد.

اصل دليل هم پذيرفتنى نيست چون اين ادعا كه ردّ، مانع از تحقق عقد است نه در مقيس عليه (ردّ در اثناى ايجاب و قبول) مورد قبول است نه در مقيس (ردّ معامله فضولى قبل از اجازه). درباره اصل يا مقيس عليه گفتنى است اگر ردّ ايجاب، از سوى مشترى باشد و بعداً قبول كند حتماً اين ردّ آن ايجاب را از بين نمى برد زيرا ايجاب چه به معناى اراده مُظهَره باشد چه به معناى بناگذارى قلبى بر تمليك باشد، چه تعهّد و التزام به تمليك باشد چه خود انشاى تمليك يا تمليك به عوض، حتماً محقق شده است و مبادى خاص خود (تصور و تصديق و شوق و اراده) را دارد. و تا اين مبادى هست ايجاب هم هست و ردّ قابل، آن را نابود نمى كند تا قبول بعدى به

امر معدوم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 500

تعلّق بگيرد و منعقد نشود. بنابراين پس از ردّ هم اگر نادم شد و انشاى قبول كرد. عقد و معاهده محقق مى شود و خطاب أوفوا بالعقود آن را شامل مى شود. آرى اگر قابل، رد كرد و رفت، به گونه اى كه موجَب از برگشتن او نااميد شد و دست از اراده و بناگذارى قلبى و تعهّد خود برداشت، خود به خود ايجاب هم منتفى مى شود و قبول تصادفىِ بعدى تأثيرى ندارد.

و اگر ردّ ايجاب، از سوى خود موجَب باشد؛ يعنى اگر قبل از قبول مشترى پشيمان شد و رجوع كرد و گفت: «نمى فروشم» بر مبناى مشهور- كه ايجاب، اراده مظهره يا تعهد قلبى يا قرار قلبى است- منهدم مى شود؛ چون يقيناً اراده و بناى قلبى ندارد و قبول بعدى از سوى مشترى فايده اى نخواهد داشت.

بر مسلك امام راحل كه حقيقت ايجاب را «تمليك به عوض» مى داند اين امر با ايجاب محقق شده است و حتى از سوى موجب، قابل انهدام نيست بلكه او بايد پايبند شرط و التزام خويش باشد؛ چون خطاب أوفوا بالعقود شامل او مى شود؛ مخصوصاً بر اساس مبناى ديگر امام راحل كه مقوم معامله، نفس ايجاب است و در ناحيه قبول، انشاى تملك لازم نيست و رضايت به مضمون ايجاب كفايت مى كند. بنابراين با انشا، ايجاب معامله محقق شده است و موجَب، حق ندارد آن را رد كند و اگر رد كرد نافذ نيست و بر فرض شك، استصحاب بقاى ايجاب جارى مى شود؛[1027] بنابراين ردّ ايجاب در اثناى معامله حتى از سوى خود موجب، ايجاب را معدوم نمى كند و صلاحيت دارد تا قبول بعدى ملحق و معامله كامل

شود، چه رسد به ردّ ايجاب از سوى مشترى و قابل.

و امّا در مورد فرع و مقيس كه مورد بحث است: بر فرض كه ردّ وسط، ايجاب قبلى را منهدم كند ولى قياس مورد بحث ما به ردّ قبل از قبول، مع الفارق است. زيرا در اين جا عقد محقّق شده است [1028] و ردّ مالك اصلى آن را منهدم نمى كند و بنا بر جميع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 501

مبانى موجود است.[1029] و وقتى عقد باقى است كافى است كه انتساب به مالك هم پيدا كند تا بالفعل مؤثر باشد؛ و اين با رضايت مالك حاصل مى شود. بنابراين اجازه حتى اگر مسبوق به ردّ باشد باز مؤثر است و دليل فوق، ناتمام است.

دليل سوم: دليل سوم [1030] شيخ اعظم قانون سلطنت يا حديث

«إنّ الناس مسلّطون على أموالهم»[1031]

است: مفاد مطابقى حديث، سلطنت تام و مطلق مردم بر اموالشان است. يكى از مقتضيات و آثار و لوازم سلطنت مزبور اجازه يا ردّ كردن عقدى است كه ديگران بر مال او انشا كرده اند. همان طور كه اجازه اش مفيد و مؤثر است ردّ او نيز مؤثر است و موجب مى شود علاقه طرف ديگر عقد از مال او منقطع شود.

لازمه تأثير ردّ اين است كه اجازه بعدى او شرعاً تأثيرى ندارد؛ زيرا اگر باز هم اجازه اش مؤثر باشد ردّ او تأثيرى ندارد و اگر ردّ، بى اثر باشد معلوم مى شود سلطنت تامّه ندارد و اين خلف فرض است،[1032] و خلف محال و باطل است. در نتيجه ردّ او مؤثر است و عقد فضولى را منهدم مى كند و علقه شأنى طرف را از مال مالك قطع مى كند. شيخ اعظم گفته است:

مع أنّ مقتضى سلطنة الناس على أموالهم

تأثير الردّ في قطع علاقة الطرف الآخر عن ملكه فلا يبقى ما يلحقه الإجازة.[1033]

در پايان امر به تأمل كرده كه نشانه ضعف اين دليل است.

نقد دليل سوم: روايت اولًا به لحاظ سند مرسله است و از كتاب عوالى اللآلى نقل شده كه مورد طعن است، لذا حجت نيست و ضعف آن هم جبران نشده است تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 502

ارزشمند باشد. البته اين ايراد در مثل حديث سلطنت مهم نيست؛ زيرا اصل قاعده، عقلايى است و حديث هم ارشاد يا تأكيد و امضاى همان حكم عقلاست و نيازى به سند قوى ندارد.

ثانياً در مبحث معاطات بيان شد كه اين حديث مُشَرِّع نيست تا در موارد شك به آن تمسك كنيم و مشروعيت امرى را ثابت كنيم، بلكه در محدوده عرف و شرع، مردم بر اموالشان سلطنت دارند. بر اين اساس استدلال به حديث در مورد بحث ناتمام است زيرا آنچه مشكوك است اين است كه آيا تأثير اجازه و نفوذ آن پس از ردّ شرعاً و عرفاً نافذ است يا خير؟ مستدل با حديث سلطنت، عدم تأثير آن و لغو بودن اجازه بعدى و عدم مشروعيت آن را اثبات كرد؛ در حالى كه اول بايد از خارج، عدم مشروعيت اجازه ثابت شود تا در اين محدوده از حديث استفاده شود. بنابراين استناد به آن ناتمام است.

ثالثاً موضوع حديث سلطنت، اموال مردم است؛ يعنى صاحب اموال بر اموال خود سلطنت دارند و ديگران حق ندارند بدون رضايت آن ها در مالشان دخالت و تصرف نمايند، در حالى كه در مورد بحث ما، فضولى در مال مالك تصرفى نكرده، بلكه صرفاً انشاى عقد نموده است و حديث

دلالت ندارد كه مالك بر مجرد انشاى عقد ديگرى بر مالش سلطنت دارد؛ اصولًا امكان ندارد مالك بر عقد فضولى مسلط باشد و آن را رد كند و با ردش عقد منهدم شود، زيرا عقد محقق شده است و به هر معنا كه باشد[1034] تابع اراده و تعهد طرفين عقد است و ربطى به مالك اصلى ندارد تا آن را نفى و معدوم كند. و شايد «فتأمل» در كلام شيخ اشاره به همين جهت باشد.

رابعاً تا مالك اصلى براى طرف اصيل در معامله اجازه نكند، علاقه ملكيتى پيدا نشده است تا مالك با ردّ خود، آن علاقه و ارتباط را قطع كند بلكه كما كان بر ملك مالك اصلى باقى است و هيچ حق و پيوندى براى طرف حاصل نشده است، بنابراين ردّ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 503

قبلى اثر ندارد تا مانع از اجازه بعدى باشد.

سخن محقق نائينى: محقق نائينى دلالت حديث سلطنت را بر اشتراطِ تأثيرِ اجازه، به عدم ردّ سابق، كامل مى داند و از سه اشكال مهمى كه ذكر شد- غير از اشكال سندى كه مهم نبود- جواب داده است.

جواب از اشكال اوّل: اوّلًا قبول نداريم كه اسقاط عقد[1035] از قابليت لحوق اجازه، حكم شرعى است بلكه همان گونه كه بيع، يكى از حقوق مالك است و مالك حق دارد مالش را بفروشد و اگر فروخت، بيعش نافذ است، ردّ نيز يكى از حقوق مالك است و اگر رد كرد نافذ و مؤثر است و نوبت به اجازه نمى رسد.

ثانياً بر فرض كه اسقاط جزء احكام شرعى باشد نه از حقوق مالك، ولى مثل جواز بيع و هبه است كه حكم شرعى اند، و در عين

حال اگر مال خود را فروخت حق ندارد پس بگيرد و بايد به عقدش وفا كند: «إذا تحقّق البيع من المالك ينفذ عليه ولا يمكنه حلّه وإيجاد ضدّه». در صورتى هم كه رد كرد و عقد را از قابليت لحوق اجازه ساقط كرد حق ندارد اجازه كند و ردّ او عليه خودش نافذ است و بايد به آن پايبند باشد و پشيمانى بعدى اش سودى ندارد.

جواب از اشكال دوم: جواب، داستان عدم تصرف فضولى در مال مالك است. اگرچه فضولى تكويناً در مال مالك تصرفى نكرده است [1036] و نيز تصرف اعتبارى شرعى و عرفى (تمليك و تملك) هم نكرده است، زيرا با انشاى فضولى مُنشأ (ملكيت) در عالم اعتبار هم محقق نمى شود و نياز به اجازه مالك دارد، ولى به نظر خود فضولى، تصرف اعتبارى شده و ملكيت براى مشترى محقق شده است، و اطلاق سلطنت مردم بر مالشان اين انشا را باطل مى كند و مالك حق دارد جلوى تصرف خيالى و تحقق ملكيت در خيال فضولى را بگيرد، و اگر اين حق براى او محفوظ است پس ردّش نافذ است و اگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 504

رد كرد نوبت به اجازه بعدى نمى رسد.

جواب از اشكال سوم: اين جواب، جواب داستان عدم حصول علقه است. اوّلًا گرچه شرعاً علقه ملكيت حاصل نشده ولى عرفاً حاصل شده است و همين براى لغو نبودن ردّ مالك كافى است و عُلقه عرضيه را ابطال مى كند؛ ثانياً لازم نيست علاقه فعلى باشد تا ردّ مؤثر باشد، بلكه كافى است علاقه شأنى و قابليت حصول ملك براى اصيل باشد؛ بدون شك اين قابليت در عقد فضولى وجود دارد، به گونه اى كه نياز

به انشاى جديد نيست. بنابراين، ردّ مالك، اين شأنيت و قابليت را نابود مى كند و عقد را از قابليت لحوق اجازه و حصول فعلىِ ملكيت، ساقط مى كند.

در لابه لاى سخنان محقق نائينى دو قياس هم مشاهده مى شود:

1. وى ردّ مالك قبل از اجازه را به اجازه مالك قبل از ردّ قياس كرده و گفته است: همان طور كه اگر اول اجازه كند بعداً حق ندارد ردّ كند و ردّ او نافذ نيست، اگر اول ردّ كرد بعداً حق ندارد اجازه كند و اجازه اش نافذ نيست.

2. ردّ مالك را به باب فسخ بيع خيارى قياس كرده و گفته است: همان طور كه فسخ ذى الخيار موجب فسخ معامله خيارى مى شود و رضايت بعدى هم قطعاً فايده اى ندارد و نياز به عقد جديد دارد، ردّ مالك اصلى هم موجب انفساخ عقد فضولى مى شود و آن را از قابليت اجازه ساقط مى كند.

نتيجه: از نظر محقق نائينى استدلال به حديث سلطنت خالى از اشكال است.[1037]

پاسخ امام راحل (قدس سره): حضرت امام در كتاب البيع از همه اين سخنان پاسخ داده است حاصل كلام ايشان به صورت خلاصه به قرار زير است: سخن محقق نائينى (قياس ردّ به بيع و اين كه چون حق بيع دارد حق ردّ هم دارد و چون پس از بيع حق ندارد فسخ كند و بايد به آن وفا كند، پس از ردّ هم حق ندارد اجازه كند ...) قياس مع الفارق است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 505

زيرا بيع، نوعى تصرف [1038] است و كليه حقوق براى مالك محفوظ است ولى انشاى فضولى تصرف در ملك غير نيست تا به بيع قياس شود؛ فضولى دايره سلطنت و اختيارات مالك را محدود نكرده است

تا حديث سلطنت اجرا شود و حق ردّ را براى او ثابت كند.[1039] همچنين اگر مال خود را بفروشد مشمول اطلاق أوفوا بالعقود مى شود و وفا بر او واجب است و حق فسخ ندارد، ولى اگر بيع فضولى را ردّ كند دليلى بر لزوم وفا بر ردّ وجود ندارد و حق ندارد اجازه كند.

و امّا مسأله تصرف فضولى در مال مردم به نظر خودش: اولًا فضولى اگر ملتفت باشد و براى مالك هم بفروشد حتى به نظر خودش تصرف اعتبارى نكرده است تا ردّ به اين برگردد؛ ثانياً دليل سلطنت كارى به نظر و عقيده و پندار طرف ندارد بلكه به واقع كار دارد؛ يعنى هر اختيارى واقعاً براى مالك وجود دارد و هيچ امرى در واقع نبايد مزاحم سلطنت او باشد و مجرّد خيال تصرف ارزشى ندارد.

و امّا داستان حصول علقه عرفى يا شأنى: به نظر متعاقدان علاقه ملكيت حاصل شده است وگرنه شرعاً و عرفاً- نزد عقلا- علاقه اى پديد نيامده است تا ردّ مالك، قطع آن علاقه باشد. علاقه شأنى هم كفايت نمى كند و نيازى به ردّ ندارد بلكه عدم اجازه و امضا كافى است و در حقيقتْ مالك اصلى، بر امضا و ترك آن مسلّط است نه بر ردّ انشاى ديگرى كه ربطى به مالك ندارد و تابع اراده و تصور و تصديق فضولى است.

و امّا قياس ردّ به اجازه: اين قياس، مع الفارق است؛ زيرا پس از اجازه مشمول عمومات وجوب وفا مى شود و بديهى است كه فسخ و ردّ بعد از اجازه لغو است ولى پس از ردّ سابق، دليلى بر واجب بودن وفا به ردّ وجود ندارد؛ بنابراين حق اجازه

محفوظ است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 506

قياس ردّ به فسخ معامله خيارى هم مع الفارق است زيرا فسخ به دليل خاص، مبطل عقد و سبب انفساخ آن است و بديهى است كه پس از انفساخ، عقدى وجود ندارد تا دوباره اجازه و امضا كند، ولى در مورد ردّ دليلى نداريم كه سبب بطلان باشد؛ استدلال به حديث سلطنت هم مصادره به مطلوب است بنابراين انشاى فضولى منهدم نشده و قابل لحوق اجازه است. در نتيجه استدلال به حديث سلطنت ناتمام است.[1040]

دلايل نفوذ اجازه پس از ردّ

تاكنون دلايل عدم نفوذ بررسى شد و نتيجه اين شد كه دليل معتبرى بر مشروط بودن تأثير اجازه به عدم سبق ردّ وجود ندارد. گفتنى است نه تنها دليلى بر اشتراط مزبور نداريم بلكه دو دليل برخلاف آن داريم كه اجازه پس از ردّ را هم نافذ مى دانند:

1. صحيحه محمد بن قيس است كه قبلًا نقل شد.

شيوه استدلال: مخاصمه، دليل بر عدم رضايت است و اخذ وليده و فرزندش، ردّ عملى معامله است؛ پس ابتدا معامله فضولى را ردّ كرد ولى بعداً مجبور شد و رضايت داد و همين رضايت و اجازه كفايت كرد. امام هم نفرمود: اين اجازه كفايت نمى كند، بلكه با احكامى كه صادر كرد زمينه را براى آن فراهم نمود. پس اجازه مالك پس از ردّ معامله هم نافذ است.

شيخ اعظم اصل ظهور حديث را قبول كرده و حتى شبهه فعلى بودن ردّ را پاسخ داده و گفته است مانعى ندارد؛ ردّ فعلى هم مثل رد قولى صحيح است. ولى از آن جا كه به نظر ايشان دليل اول و دوم از ادلّه مشهور بر اشتراط كامل است و ظاهر صحيحه برخلاف آن است،

به طرح يا تأويل حديث حكم كرده و گفته است:

وبالجمله فالظاهر هنا وفي جميع الالتزامات عدم الاعتبار بالإجازة الواقعة عقيب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 507

الفسخ فإنْ سلّم ظهور الرواية في خلافه فلتطرح أو تُؤوّل.[1041]

ولى قبلًا در ذيل صحيحه بحث شد كه اصل ظهور آن در ردّ فعلى قبل از اجازه، مخدوش است؛ زيرا نه مخاصمه دليل روشنى بر ردّ است و نه اخذ جاريه دليل واضحى بر ردّ فعلى، بلكه شايد جاريه را به قصدهاى ديگر گرفته است. اصولًا نيازى به قصد خاص ندارد بلكه جاريه ملك او است و تا زمانى كه اجازه نداده است حق دارد ملك خود را دست هر كسى يافت، بگيرد؛ بنابراين اصل ظهور، اشكال دارد وگرنه با قبول ظهور نوبت به طرح يا تأويل نمى رسد. قبلًا هم در جواب دليل شيخ اعظم ذكر شد كه چنين عقدى هم مشمول عمومات و مطلقات، و محكوم به صحت است.

2. صحيحه ابن بزيع از امام هفتم (ع):

سألت أباالحسن (ع) من امرأة أبتليت بشرب النبيذ فسكرت، فزوّجت نفسها رجلًا في سكرها، ثمّ أفاقت فأنكرت ذلك، ثمّ ظنت أنّه يلزمها ففزعت منه، فأقامت مع الرجل على ذلك التزويج أحلالٌ هو لها أم التزويج فاسد لمكان السكر ولا سبيل للزوج عليها؟ فقال (ع):

«إذا أقامت معه بعد ما أفاقت فهو رضاً منها»،

قلت: ويجوز ذلك التزويج عليها؟ فقال

: «نعم».[1042]

شيوه استدلال: درباره حديث نخست گفتنى است عقد نكاح بدون رضايت و طيب نفس لازم در معاملات، انشا شد، سپس زن آن را ردّ كرد،[1043] سپس به گمان اين كه عقد، شرعاً لازم است، به آن راضى شد. پس رضايت او بعد از ردّ است و با وجود اين، حضرت

فرمود: اين رضايت كفايت مى كند و نكاح مزبور نافذ و مشروع است. پس رضايت و اجازه بعد از ردّ مؤثر است.

سه شبهه: 1. در مورد حديث شايان ذكر است زن كه اختيار نكاح به دست او است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 508

و مالكِ امر نكاح است عقد نكاح را انشا كرده است: «ظاهر فزوّجت نفسها رجلًا في سكرها»، و قياس مورد بحث ما به اين مورد ناتمام است زيرا ممكن است در اين مورد كه خودش انشاكننده است رضايت بعدى كافى باشد ولى در مورد بحث كه فضولى انشاى عقد كرده است رضايت پس از ردّ نافذ نباشد.

پاسخ: ظاهر حديث اين است كه زن در حال مستى با مردى ازدواج كرده است امّا حديث نگفته است كه خودش انشاى عقد كرده يا ديگرى، ديگرى هم وكيل زن بوده،[1044] يا شايد غير وكيل اجراى صيغه كرده است و اطلاق تعبير با همه اين ها مى سازد. بنابراين انشاى فضولى را هم شامل مى شود. يا به گفته مرحوم سيد در حاشيه : اگر خودش مباشرتاً عقد را انشا كرده باشد باطل است زيرا مجنون است و مسلوب العباره. ناگزير بايد خصوص توكيل فضولى مدّ نظر باشد.[1045]

افزون بر اين، بر فرض كه ظهور مزبور پذيرفته شود ولى مناط حكم در انشاى فضولى وجود دارد؛ يعنى عدم اقتران رضايت و طيب نفس به عقد كه بعداً آمده و با وجود اين، حكم به صحت شده است. مهم هم نيست كه انشاى قبلى از فضولى باشد يا از خود مالك و صاحب اختيار، امّا به هر صورت، راضى نبوده و بعداً راضى شده است، بنابراين، حكم به صحت كرده است.

2. ظاهر عبارت «فانكرت» اين

است كه زن پس از هشيار شدن منكر اصل وقوع عقد است، نه اين كه اصل انشا را قبول دارد تا دعوا در فضولى بودن يا اكراهى بودن آن باشد.

پاسخ: عبارات بعدى «فظنّت ... وفزعت» شاهد صدقى است بر اين كه اصل انشاى عقد را قبول دارد و «انكرت» يعنى كراهت دارد و آن را امر منكر و ناپسند مى داند و اگر هشيار بود چنين اقدامى نمى كرد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 509

3. شايد در خصوص نكاح، رضايت بعد از ردّ تعبداً نافذ است و ربطى به بيع فضولى ندارد.

پاسخ: اگر در اصل صحت بيع فضولى ترديد داشتيم، پذيرش اين احتمال ممكن بود ولى فعلًا پس از اصل مشروعيت بيع فضولى بحث داريم. احتمال تعبد در معاملات منتفى است، به همين سبب، على القاعده فرقى ميان نكاح و غيره نيست. پس صحيحه مى تواند دليلى بر مؤثر بودن اجازه پس از ردّ و دليلى باشد بر اين كه شرط نيست اجازه مسبوق به ردّ نباشد.

مقتضاى اصل عملى در مسأله: بر فرض كه در بقاى عقد فضولى، پس از ردّ مالك اصلى شك كنيم. در اين صورت، استصحاب بقا جارى مى شود و جزء بعدى يا قيد آن (رضايت مالك) با اجازه بعدى وجداناً محقق مى شود؛ آن گاه موضوع كامل مى گردد و عمومات وفا به عقد اجرا و حكم به صحت و لزوم معامله مى شود.

نتيجه نهايى: از نظر مقتضاى قواعد، يقيناً ردّ مالك موجب انهدام عقد فضولى نيست و معامله فضولى به هر معنا كه باشد[1046] باقى است و كافى است تا اجازه و رضايت مالك هم ملحق شود تا معامله به او منتسب شود. از نظر ادلّه خاصه و روايات هم اجازه پس از

ردّ نافذ است، حتى اگر اجازه فعلى و عملى باشد، از نظر اصول عمليه نيز نتيجه همين است؛ يعنى اجازه بعدى نافذ است و شرطيت مسبوق نبودن اجازه به ردّ ناتمام است. در عين حال از آن جا كه شبهه اجماعى بودن اشتراط وجود دارد بزرگان فقه در اين موارد با مشهور يا با ادعاى اجماع، مخالفت كلى نمى كنند بلكه يا بر وفق مشهور فتوا مى دهند- چنان كه امام در متن تحرير فتوى داده است ولو آن را خالى از اشكال نمى داند- و يا دست كم احتياط مى كنند:

فالتحقيق بحسب القواعد: عدم اشتراط الإجازة بعدم مسبوقيتها بالردّ إلا أن يقوم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 510

إجماع على ذلك، وإثبات الإجماع في تلك المسألة المبنيّة على القواعد مشكل بل ممنوع والاحتياط حسن.[1047]

لغو بودن ردّ پس از اجازه

در بخش قبلى به اين نتيجه رسيديم كه اجازه به دنبال ردّ لغو نيست ولى امام راحل (قدس سره) در اين بخش مى فرمايد: ردّ پس از اجازه لغو است؛ يعنى اگر مالك اصلى، ابتدا بيع فضولى را امضا نمود بعداً پشيمان شد و ردّ كرد اين ردّ بى اثر است؛ زيرا به محض اجازه و امضا، عمومات أوفوا بالعقود و «المؤمنون عند شروطهم » و ... اين معامله را فراگرفت. از نظر عقلا هم معامله در حق او لازم شد و بايد به آن وفا كند. بر همين اساس، ردّ بعدى جلوى تمسّك به عمومات را نمى گيرد و خودش لغو است و مالك اصلى حق ندارد عقد را فسخ كند مگر اين كه يكى از موجبات فسخ (خيار عيب، خيار غبن و ...) موجود باشد يا طرفين تراضى كنند و اقاله در ميان باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 511

اجازه فعلى
اشاره

مسألة 6: الإجازة كما تقع باللفظ الدالّ على الرضا بالبيع بحسب متفاهم العرف ولو بالكناية، كقوله: «أمضيت» و «أجزت» و «أنفذت» و «رضيت» وشبه ذلك، وكقوله للمشتري: «بارك اللّه لك فيه» وشبه ذلك من الكنايات، كذلك تقع بالفعل الكاشف عرفاً عنه، كما إذا تصرّف في الثمن مع الالتفات، ومن ذلك ما إذا أجاز البيع الواقع عليه معه؛ لأنّها مستلزمة لإجازة البيع الواقع على المثمن، وكما إذا مكّنت الزوجة من نفسها بعنوانها إذا زوّجت فضولًا.

ترجمه: همان طور كه اجازه با لفظى كه به حسب فهم عرف، دالّ بر رضايت بر بيع است [1048] محقق مى شود- مانند گفته مالك: «امضا كردم» و «اجازه دادم» و «نافذ نمودم» و «راضى شدم» و شبه اين ها و مانند قول او به مشترى: «خدا در آن

به تو بركت دهد» و مانند كنايه هاى ديگر- با كارى كه عرفاً كشف از رضايت او نمايد هم محقق مى شود، مانند اين كه با توجه [به معامله فضولى ] در ثمن تصرف كند. همين گونه است وقتى مالك، بيع واقع شده بر ثمن را با توجه اجازه دهد؛ زيرا لازمه اين اجازه آن است كه بيع بر مثمن را اجازه نموده است. مثال ديگر اين كه وقتى زنى به صورت فضولى تزويج مى شود، خودش را به عنوان زوجه، در اختيار [زوج ] قرار دهد.

شرح: سخن در اين مسأله، اين است كه اجازه به چه وسيله اى محقق مى شود؟ آيا صرف رضايت باطنى مالك به معامله فضولى كفايت مى كند؛ چه از راه انشاى قولى كشف شود، چه از راه انشاى فعلى، و چه اصلًا انشايى در ميان نباشد و از سكوت و عدم رد مالك كشف شود؟ يا اين كه رضايت باطنى كافى نيست و بايد به نوعى اظهار شود و مالك اصلى، انشاى رضايت كند؛ يعنى آن را به سببى از اسباب ايجاد كند؟ بر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 512

فرض لزوم انشا، آيا انشاى فعلى كفايت مى كند[1049] يا انشاى قولى لازم است و بايد رضايت خود را با قول ايجاد كند؟ و بر فرض انشاى قولى لازم باشد، آيا مطلق انشاى قولى كفايت مى كند- اگرچه با الفاظ كنايه باشد- يا لزوماً بايد با قول صريح يا ظاهر داراى ظهور و متفاهم عرفى باشد و كنايه كافى نيست؟ در اين باره چهار قول وجود دارد:

بررسى اقوال موجود در بحث
اشاره

1. فاضل مقداد در تنقيح مى گويد: لزوماً بايد به لفظ صريح- يا ظاهر عرفى- باشد و لفظ كنايه كافى نيست، چه رسد به غير لفظ. از نظر ايشان، اجازه هم انشاست

و انشا، ايجاد معنا به لفظ است و همان گونه كه در ايجاب و قبول قول و لفظ صريح لازم است و استقراى موارد، دليل آن است در اجازه هم انشا به لفظ صريح، لازم است.[1050]

اين نظريه به چند دليل ناتمام است؛ اوّلًا استقراى مزبور ناتمام است زيرا معاطات تحقيقاً بيع است و بلكه بيع لازم است و با وجود اين، با فعل اعطا و اخذ، انشا مى شود نه با قول؛ ثانياً بر فرض كه در مورد ايجاب و قبول استقرا را بپذيريم ولى در اجازه قبول نداريم؛ زيرا اجازه امضاى عقدى است كه واقع شده و دليلى ندارد كه اگر در خود عقد قول و لفظ صريح معتبر است لزوماً در اجازه هم معتبر باشد؛ ثالثاً در باب شروط صيغه بحث شد كه در خود عقد لفظ صريح لازم نيست و به هر لفظى كه مقصود را تفهيم كند كفايت مى كند، اگرچه كنايه و مجاز باشد؛ رابعاً اصل انشا بودن اجازه را قبول نداريم. در نظريه چهارم گفته خواهد شد كه ماهيت اجازه رضايت قلبى به معامله است؛ خامساً بر مسلك امام راحل: در مورد قبول عقد هم انشا بودن را قبول نداريم بلكه قوام

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 513

انشا به ايجاب است، و قبول رضايت به انشا موجب است؛ سادساً از روايت صحيحه ابن بزيع در مورد تزويج در حال مستى استفاده مى شود كه انشاى فعلى كفايت مى كند؛ سابعاً از روايت عروه بارقى هم استفاده مى شود كه لفظ صريح لازم نيست و لفظ كنايه كفايت مى كند؛ مثلًا مى تواند بگويد: «بارك الله فى صفقه يمينك» و مانند آن.

2. اجازه، انشاى رضايت است و بايد قولى

باشد امّا لزومى ندارد قول صريح باشد، بلكه كنايه هم كفايت مى كند. اين نظريه نيز مثل نظريه قبلى به چند دليل ناتمام است جز اين كه از يك نظر، حق با اين قول است: بر فرض كه قولْ لازم باشد امّا دليلى بر به كار بردن قول صريح وجود ندارد و به كنايه هم كافى است.

3. تعدادى از فقهاى بزرگ اجازه را انشاى رضايت دانسته اند ولى گفته اند: انشاى قولى لازم نيست؛ فعلى كفايت مى كند. صاحب جواهر بر اين امر ادعاى اجماع كرده است.[1051] يكى از دارندگان اين نظريه مرحوم آقاى خوئى است كه در مصباح بر مبناى خودش انشا را ايجاد معنا به لفظ نمى داند بلكه قوام آن را به اعتبار نفسانى و ابراز آن به مبرزى مى داند و مى فرمايد؛ مهم نيست كه آن اعتبار نفسانى را به لفظ صريح ابراز كند يا با الفاظ كنايى و يا با فعلى از افعال [1052] ابراز كند و به محض اين كه انشاى فعلى رضايت حاصل شد استناد عقد و معامله به مالك اصلى صدق مى كند و عمومات صحت و لزوم معامله، آن را شامل مى شود و چيزى وراى اين معتبر نيست.[1053]

اين نظريه نيز مخدوش است؛ زيرا اگر فعل مالك، كاشف از رضايت باطنى باشد و به مناط رضايت باطنى كافى باشد پذيرفتنى است. مناط اصل رضايت باطنى است، از هر راهى كه كشف شود، چه از راه قول چه از راه فعل و چه سكوت. ولى اگر با فعل انشا و ايجاد رضايت كند- كه نظر آقاى خوئى است- لازمه اش اين است كه اولين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 514

تصرف مالك در عوض مبيع يا اولين تمكين زوجه در برابر زوج

حرام باشد؛ زيرا تصرف در ملك غير است يا تمكين بدون احراز زوجيت است و با همين تمكين زوجيت ايجاد مى شود.[1054] و قائل مذكور به اين لازم ملتزم نيست.[1055] علاوه بر اين، در نظريه چهارم هم مطلبى خواهد آمد مبنى بر اين كه در اجازه، انشا و ايجاد لازم نيست بلكه مجرد رضايت باطنى كفايت مى كند، حتى اگر با فعل يا قول، ابراز نشود اگرچه غالباً كاشف از آن، قول يا فعل است.

4. از نظر شيخ اعظم اگر شبهه اجماع- بر لزوم اظهار رضايت باطنى به قولى يا به فعلى- نباشد، و از نظر صاحب جواهر اگر لزوم اظهار رضايت به اجماع فقها نبود، حتماً مجرد رضايت باطنى كفايت مى كرد. شيخ اعظم براى اين مطلب به سه شاهد استناد كرده كه مرحوم آقاى خوئى از هر سه شاهد جواب داده است.

شاهد اوّل: عمومات و مطلقات صحت بيع و وجوب وفا به عقد كه مخاطب آن ها عرف است؛ مانند نظر عرف، چيزى بيش از اصل انشاى عقد و تحقق معامله بر مال مالك و رضايت مالك براى اضافه شدن و انتساب عقد به مالك را لازم ندانسته است. بنابراين انشاى رضايت و ايجاد آن با قول يا فعل لازم نيست و به تعبير خود شيخ اعظم:

وحينئذٍ فالعمومات المتمسّك بها لصحّة الفضولي- السالمة عن ورود مخصص عليها عدا ما دلّ على اعتبار رضا المالك في حلّ ماله وانتقاله إلى الغير ورفع سلطنته عنه- أقوى حجّة في المقام.[1056]

پاسخ مرحوم خوئى: تمسك به آيات وفا و عقد و مانند آن بديهى البطلان است زيرا اين عمومات عقد مالك ها را در بر مى گيرد و عقد غير مالك ها را در بر نمى گيرد

كوثر

فقه (محمدى)، ج 2، ص: 515

مگر پس از انتساب عقد به مالك. گفتنى است انتساب مزبور تنها در فرض انشاى اجازه و اظهار رضايت باطنى است؛ چه به قول اظهار كند، چه به فعل.[1057] بنابراين صرف رضايت باطنى بدون ابراز و اظهار آن به يك مبرز، كافى نيست.

نقد جواب فوق: اين پاسخ ناتمام است؛ زيرا انتساب به معناى اين كه ميان مالك و عقد فضولى ارتباط و اضافه اى حاصل شود به نفس رضايت باطنى كفايت مى كند، و آن كه محتاج انشا و ايجاد مى باشد عناوين معاملات است (عنوان بيع و اجاره و نكاح و ... كه عناوين تسبيبى هستند) براى محقق شدن، احتياج به انشا و ايجاد دارد خواه از اصيل باشد، خواه از فضولى. ولى اجازه امر تسبيبى نيست بلكه عقد فضولى امر تسبيبى است كه محقق شده و اجازه، رضايت به آن است و از هر راهى كه رضايت احراز شود كفايت مى كند.

شاهد دوم: دومين شاهد، روايات متفرقه اى است كه همه جا بر رضايت طرف تكيه كرده و مناط تمام را رضايت دانسته است؛ از جمله روايت صحيحه ابن بزيع درباره ازدواج در حال مستى است كه در مسأله قبل ذكر شد. حضرت در اين روايت فرمود:

«إذا قامت معه بعد ما أفاقت فهو رضاً منها»

كه همين رضايت كافى است و نكاح با آن نافذ است.

ديگرى روايات تصرف ولىّ خيار در مبيع است كه مى فرمايد:

«فإنْ أحدث ... حدثاً ... فذلك رضاً منه فلا شرط».[1058]

اين روايت هم تمام مناط را رضايت طرف دانسته كه موجب لزوم است. فعل اقامه زن با مرد و احداث حدث هم كاشف از رضايت است نه اين كه به نفس اين فعل ايجاد رضايت كند

و انشا لازم باشد.

ديگرى روايات نكاح باكره است كه اگر فضولى او را به عقد مردى در آورد سكوت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 516

او كفايت مى كند و رضايت و اجازه محسوب مى شود.[1059] امّا قطعاً مقصود، اين نيست كه در عقد باكره اجازه و رضايت او شرط نيست بلكه مقصود اين است كه سكوت او علامت رضا و كاشف از رضايت است و همين كفايت مى كند، زيرا باكره از تصريح به الفاظ «اجازه دادم»، «راضى شدم» و مانند آن حيا مى كند. سكوت هم نه قول است نه فعل تا سخن از انشا در ميان باشد بلكه كاشف از رضاى قلبى است آنچه مهم است رضايت باطنى به عقد است.

ديگرى روايات نكاح عبد بدون اذن مولاست كه دلالت دارند بر كفايت كردن سكوت مولى پس از علم و اطلاع از امر نكاح عبد. اين سكوت اقرار به عقد[1060] و علامت و آيتِ رضايت است و موضوعيت ندارد؛ پس مناط، رضايت قلبى است.

ديگرى روايات نكاح عبد بدون اذن مولاست كه در مقام تعليل مى گويند:

«إنّه لم يعص الله وإنّما عصى سيّده ...»[1061]

كه آن هم با رضايت بعدى مرتفع مى شود. در اين روايات هم روى رضايت تكيه شده است. حاصل اين كه در روايات متعدد هم رضايت باطنى، علت تامه دانسته شده است نه انشا و اظهار آن. بنابراين از هر راهى كه رضايت مالك كشف شود كفايت مى كند، و اگر تصرف مالك هم اجازه محسوب مى شود براى اين است كه كاشف از رضايت او است؛ همين گونه است اجازه قولىِ او.[1062]

پاسخ مرحوم خوئى: درباره اقامت زن با مردى كه در حال مستى به عقد او درآمده و نيز درباره احداث حدث،

گفتنى است خود اقامت و احداث حدث، انشاى فعلى است و طرف، رضايت خود را با فعل ابراز نموده است. اين دو مورد هم دليل بر كفايت نفس رضايت باطنى نيست. در ساير موارد هم كه سكوت بكر يا سكوت مولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 517

مطرح بود شايان ذكر است كه: اوّلًا خود «سكوت» فعلى است كه با قصد رضايت حاصل شده است و باز هم رضايت خود را با فعل سكوت ابراز نموده است؛ ثانياً اين موارد از محل بحث ما بيگانه است و قياس مع الفارق است زيرا عبد براى خودش انشاى عقد كرده است نه براى ديگرى، بنابراين از فضولى مصطلح خارج است. پس اين روايات هم نمى توانند دليل بر كفايتِ رضايت باطنى مالك در عقد فضولى باشد.[1063]

نقد پاسخ فوق: اين پاسخ نيز ناتمام است زيرا سكوت، عدم فعل است نه فعل تا طرف اصيل يا صاحب اختيار انشاى فعلى داشته باشد، بلكه به مناط طريق و كاشف بودن از رضايت معتبر است، روايات مزبور از مورد بحث ما بيگانه نيست؛ زيرا در آغاز بيع فضولى بيان شد كه مقصود از فضولى، فرد اجنبى تنها نيست بلكه مقصود، هر كسى است كه مالك تصرف نباشد و استقلال و اختيار تصرف نداشته باشد چه مالك عين باشد، چه نباشد. بر همين اساس، عبدى هم كه بدون اذن مولى ازدواج كرده است نكاحش فضولى است، مالكى كه بدون اذن طلب كارها يا بدون اذن مرتهن، مال مورد رهن را فروخته است فضولى است. پس روايات فوق هم دليل ديگرى بر كفايت رضايت باطنى است.

شاهد سوم: كلمات فقها در موارد گوناگون شاهد بر اين است كه رضاى

باطنى ملاك است و انشاى اجازه و رضايت با قول يا فعل لازم نيست؛ براى نمونه، در باب اجازه معاملات فضولى گفته اند: سكوت كافى نيست ولى علت آن را نبود لفظ و ابراز رضايت ذكر نكرده اند بلكه دليل آن را اعم بودن سكوت از رضايت دانسته اند؛ يعنى سكوت گاهى علامت رضا هست و گاهى نيست. و چون از اثبات اعم، اثبات اخص لازم نمى آيد كافى نيست. بنابراين اگر در يك مورد رضايت را از سكوت كشف كرديم كفايت مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 518

همچنين مشهور در مورد باكره اى كه نكاح فضولى بر او اجرا شده و او سكوت نموده است فرموده اند: همين سكوت كافى است، نه به خاطر اين كه در اين مورد اجازه ساقط است بلكه به خاطر اين كه سكوت او علامت رضاست و ظهور در رضا دارد. و اگرچه مفيد يقين وجدانى نباشد ولى كفايت مى كند:

«دفعاً للحرج عليها وعلينا

». و نيز در مورد بيع مكره صريحاً گفته اند:

«لو رضي المكره بما فعله صحّ»

كه تعبير به رضايت نموده اند نه به اجازه. بنابراين، معلوم مى شود كه رضايت كفايت مى كند.[1064]

شيخ اعظم به خاطر وجود اين نمونه ها در سخنان فقهاى عظام، قيد اجماعى بودن اظهار رضايت را هم نفى كرده و فرموده است:

«وبالجملة فدعوى الإجماع في المسألة دونها خرط القتاد».[1065]

مرحوم آقاى خوئى از اين موارد هم پاسخ داده و فرموده است: مكفى بودن رضايت، فتواى جمعى از فقهاست كه بر اساس اجتهاد خود به اين نتيجه رسيده اند ولى فتواى آنان براى مجتهد ديگر حجّت نيست تا متقاعد شويم.[1066] به نظر ما با وجود عمومات و اطلاقات و نيز روايات خاصه اى كه ذكر شد كفايت رضايت باطنى كاملًا مستند است و نيازى به

انشا و ايجاد اجازه با لفظ يا اعتبار آن در نفس و ابراز آن به يك مبرز[1067] نيست؛ اگرچه غالباً همراه با ابراز و اظهار است ولى لزومى ندارد و رضايت مالك از هر راهى كه احراز شود كفايت مى كند. فعل او هم- مثل تصرف در ثمن و تمكين زوجه- به مناط كشف از رضايتْ ارزشمند است، به همين سبب، امام راحل در متن از تعبير

«الفعل الكاشف عرفاً عنه»

استفاده كرده است؛ يعنى فعل يا قول موضوعيت ندارند بلكه كاشفيت دارند و تمام مناط، كشف عرفى از رضايت باطنى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 519

شيخ اعظم پس از اختيار كفايت رضايت و اثبات آن با شواهد گوناگون در پايان، درباره كافى بودن رضايت، دچار ترديد شده است، به اين دليل كه اگر رضاى باطنى لاحق، كافى باشد لازمه اش اين است كه رضاى سابق و مقارن هم كافى باشد،[1068] تا در نتيجه معامه اى كه مقرون به رضايت مالك است از اول صحيح و لازم باشد و محتاج به اجازه بعدى نباشد، در حالى كه فقها به اين لازم ملتزم نيستند. پس قول به كفايت رضاى باطنى پذيرفتنى نيست.

آن گاه شيخ اين مطلب را تأييد كرده است: با اين كه اگر در جانب امضا و اجازه، مجرّد رضاى باطنى كافى باشد و معامله را لازم كند و نيازى به انشا نباشد بايد در جانب فسخ معامله هم مجرّد كراهت باطنى كافى باشد و نيازى به انشاى فسخ نباشد و اگر چنين شد بايد بيع فضولى با نهى سابق از اساس فاسد باشد زيرا نهى سابق، دليل بر كراهت مالك است و معمولًا اين كراهت تا هنگام معامله و تا آنى

پس از آن پايدار است، و همين فسخ است. همچنين بيع انسان مكره بايد از اساس باطل باشد زيرا آن جا هم تا آنى پس از معامله، كراهت باطنى دارد كه همين فسخ معامله است، در حالى كه فقها به اين امور ملتزم نيستند.

بنابراين همان طور كه كراهت باطنى فسخ نيست و انشاى فسخ لازم است، به قرينه مقابله رضايت باطنى هم اجازه و امضا نيست و انشاى اجازه لازم است. شيخ در پايان گفته است: «

إلا أن يلتزم بعدم كون مجرّد الكراهة فسخاً وإن كان مجرّد الرضا إجازة

» كه به اين وسيله ميان باب اجازه و فسخ تفاوت قائل شده است؛ يعنى در فسخ، انشا لازم است و در اجازه، رضا كافى است.[1069]

پاسخ امام راحل: ما به لازم اوّل (كفايت رضاى مقارن براى صحت و لزوم، و عدم لزوم اجازه بعدى) ملتزم مى شويم،[1070] زيرا مسأله اجماعى نيست تا التزام به آن، خلاف

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 520

اجماع باشد. و معتقديم كه لازم دوم- كه در مؤيد ذكر شد- لازم نمى آيد و همان طور كه خود شيخ در پايان اشاره كرد، ميان باب اجازه و فسخ تفاوت است و قياس ميان آن دو مع الفارق است؛ زيرا در مورد اجازه، امر تسبيبى انشايى (خود عقد) با انشاى فضولى حاصل شده و كافى است كه رضايت مالك هم به آن ضميمه شود تا انتساب عقد به او محقق شود و مشمول عمومات گردد؛ ولى فسخ، مثل اصل معامله محتاج به انشاست؛ زيرا حقيقت فسخ حلّ عقد و گشودن گره است و اين معنا يك امر تسبيبى است كه به سبب فسخ ايجاد مى شود و نيازمند انشا و ايجاد قولى يا

فعلى است، در نتيجه عقد فضولى با نهى سابق هم قابل لحوق اجازه هست، عقد مكره نيز با رضايت بعدى محكوم به صحت است.[1071]

نتيجه: در اجازه بيع فضولى مالك مختار است با قول و لفظ صريح رضايت خود را اعلام كند يا با لفظ كنايى، يا با فعل يا با سكوت و مانند آن. يكى از آثار كافى بودن رضايت اين است كه اگر فضولى، متاع مالك را به ثمنى فروخت، سپس آن ثمن را با فرد ديگرى معامله كرد و مالك اصلى، معامله دوم را اجازه كرد يا با تصرف در عوض آن ابراز رضايت كرد همين كافى است كه معامله اول هم ممضات باشد زيرا اجازه دومى كاشف از اين است كه به اوّلى هم راضى بوده و لازمه اش رضا به اولى است، وگرنه بدون رضا به بيع اوّلى نمى تواند در عوض معامله دوم تصرف كند و اين مطلب مبسوطاً در بحث عقود متعدد و متعاقب بر مال مالك يا بر عوض آن بررسى خواهد شد.

نظريه امام راحل (قدس سره)

حضرت امام درباره كفايت رضاى باطنى، در كتاب البيع فرموده است:

لا يعتبر في نفوذ العقد الفضولي إلا الرضا، ولو شك في الرضا يحكم في الظاهر بعدم التأثير وعدم النقل لاستصحاب بقاء ملك كل منهما على حاله.[1072]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 521

سپس فرموده است:

وقد يقال باعتبار إنشاء الإجازة والإنفاذ وهو غير مرضى.[1073]

آن گاه چنين استدلال نموده است: لزوم انشاى قولى يا فعلىِ اجازه و امضا براى يكى از سه امر است: 1. يا براى آن است كه بدون انشاى مزبور بر معاملات فضولى، اصل عنوان معامله صدق نمى كند؛ مثلًا تا مالك اصلى اجازه را انشا نكند بيع فضولى بيع

نيست، و نكاح او نكاح نيست؛ 2. يا براى آن است كه هرچند بدون انشاى اجازه هم، عقد فضولى عقد است، ولى كفايت نمى كند و بايد عنوان «عقد المالك» يا، «بيع المالك» صدق كند تا صحيح و نافذ باشد؛ مثلًا مقصود واقعىِ آيه أوفوا بالعقود، «أوفوا بعقودكم» است و تا اجازه نبايد و مالك، اظهار رضايت نكند اين عنوان نمى آيد؛ 3. يا براى آن است كه گرچه عنوان «عقد مالك بودن» هم لازم نيست ولى انتساب عقد به مالك بايد محقق شود تا معامله براى او واقع شود و تا انشاى اجازه نكند انتساب محقق نخواهد شد.

از نظر امام راحل هر سه احتمال مردود است؛ زيرا صدق عنوان بيع و نكاح و عقد و ... بر بيع و نكاح فضولى ضرورى و بديهى است و جاى ترديد ندارد؛ چه مالك اصلى اجازه بكند، چه اجازه نكند. در فرض اجازه هم چه انشاى اجازه ملاك باشد، چه نفس رضايت كه تمام اين ها در صحت و لزوم و ساير آثار و احكام معامله دخالت دارند نه در اصل صدق عنوان؛ بلكه عنوان بيع و عقد بر عقد باطل و فاسد هم اطلاق مى شود چه رسد به عقد فضولى كه از نظر مشهور از اساس فاسد نيست و منوط به اجازه مالك است؛ بنابراين احتمال اول مردود است.

لزوم صدق عنوان «عقد مالك» يا «عقدكم» و «بيعكم» هم مردود است؛ زيرا اوّلًا خلاف ظاهر عمومات است چون «العقود»، «البيع» و ... دارد و ظاهرش اين است كه وفا به هر عقدى، از هر عاقدى و نسبت به هر متعلقى واجب است. البته بديهى است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص:

522

عقد بايد بر مال من باشد تا بر من وفا به آن واجب باشد و عقد بر مال ديگرى در حق من وجوب وفا ندارد، ولى اين كه عقد بر مال من را خودم انشا كرده باشم يا وكيل يا مأذون يا فضولى انشا كرده باشد فرقى ندارد و آيه از اين نظر يا اطلاق دارد و يا اگر ساكت است از نظر عرف و عقلا فرقى ندارد و با رضايت بعدىِ مالك منعقد مى شود.

ثانياً؛ اساساً اگر صدق «عقد المالك» و «بيع المالك» لازم باشد بايد عقد فضولى از اساس باطل باشد زيرا پس از اجازه، عنوان مزبور حقيقه صدق نمى كند و صحيح است اگر بگوييم: اين عقد مالك نيست بلكه عقدالغير است كه مالك آن را امضا كرده است و نسبت به خود مالك صحت سلب دارد؛ بنابراين احتمال دوم هم مردود است.

در تحقق انتساب عقد به مالك هم نيازى به انشاى اجازه نيست و به نفس رضايت مالك به معامله فضولى اين انتساب، محقق مى شود و اجازه قولى كاشف از رضاى باطنى است، اجازه فعلى به مناط كشف ارزش دارد، سكوت هم اگر علامت رضا باشد به همين مناط ارزش دارد و نيازى به انشا نيست؛ آرى براى ايجاد نفس معامله- كه از عناوين تسبيبى است و به سبب قول يا فعل ايجاد مى شود- انشا لازم است ولى براى رضايت به آن، انشا لازم نيست و رضايت كافى است؛[1074] بنابراين، احتمال سوم نيز مردود است، در نتيجه: «لا يعتبر فى نفوذ العقد الفضولى إلا الرضا». البته بايد رضاى مالك احراز شود و مجرّد احتمال كافى نيست. در صورت عروض شك هم استصحاب بقاى ملك

هر مالكى جارى مى شود.[1075]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 523

بررسى كاشفيت و ناقليت اجازه
اشاره

مسألة 7: هل الإجازة كاشفة عن صحّة العقد الصادر من الفضولي من حين وقوعه، فتكشف عن أنّ المبيع كان ملكاً للمشتري والثمن ملكاً للبائع من زمان وقوع العقد، أو ناقلة بمعنى كونها شرطاً لتأثير العقد من حين وقوعها؟ وتظهر الثمرة في النماء المتخلّل بين العقد والإجازة، فعلى الأوّل نماء المبيع للمشتري ونماء الثمن للبائع، وعلى الثاني بالعكس، والمسألة مشكلة؛ لا يترك الاحتياط بالتخلّص بالصلح بالنسبة إلى النماءات.

ترجمه: آيا اجازه، كاشف از صحت عقد فضولى از زمان وقوع عقد است تا كشف شود كه مبيع از همان موقع، ملك مشترى و ثمن، ملك خريدار شده است؛ يا اين كه اجازه، ناقل است؛ به اين معنا كه اجازه، شرط تأثير عقد است از وقتى كه اجازه واقع مى شود؟ نتيجه اين [دو وجه ] در نمايى كه در فاصله عقد و اجازه، پيدا شده است ظاهر مى شود. پس بنا بر وجه اول [يعنى كاشفيت ] نماى مبيع، مال مشترى و نماى ثمن مال فروشنده است، و بنا بر وجه دوم [يعنى ناقله بودن ] برعكس است؛ و اين مسأله مشكل است، پس احتياط درباره نماءاتى كه [طرفين مى خواهند] با هم مصالحه كنند ترك نشود.

شرح: اصل اعتبار اجازه در نفوذ و تأثير معامله فضولى قطعى است ولى بحث در نحوه دخالت آن در صحت و لزوم و تحقق نقل و انتقال است. يعنى آيا اجازه كاشفيت دارد يا ناقل است؟ اگر كاشف باشد آيا از نوع كشف حقيقى است يا كشف حكمى؟ نظر مشهور كشف حقيقى است. به نظر مرحوم شريف العلماى مازندرانى استاد شيخ اعظم، كشف حكمى است و به نظر عده اى

نقل است.

شيخ اعظم در مكاسب مى فرمايد: كاشفيت به اين معناست كه وقتى اجازه آمد كشف مى كند از اين كه آثار عقد در واقع، از همان زمان وقوع عقد، محقق شده بود؛ به گونه اى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 524

كه گويا اجازه، مقارن عقد بوده است. ناقليت به اين معناست كه وقتى اجازه آمد از هم اكنون آثار عقد مترتب مى شود و نقل و انتقال صورت مى گيرد؛ به نحوى كه گوياعقد در زمان اجازه انشا شده و قبلًا عقدى در كار نبوده است.[1076] و كشف حكمى به اين معناست كه تا اجازه نيايد اصل ملكيت نمى آيد و به دنبال اجازه، بايعْ مالك ثمن مى شود و مشترى مالك مثمن ولى به قدر امكان [1077] آثار و احكام ملكيت از زمان عقد مترتب مى شود و در واقع «احكام كشف» از اول مترتب مى شود نه خود «كشف واقعى» كه ملكيت هم از لحظه عقد محقق شود.[1078] ثمرات اين سه نظر توضيح داده خواهد شد.

دورنماى بحث: درباره كاشف يا ناقل بودن اجازه در سه مرحله بحث مى شود:

مرحله اول: هريك از كشف و نقل از نظر عقلى امكان دارد يا ممتنع است؟

مرحله دوم: بر فرض امكان، مقتضاى قواعد (عمومات و مطلقات ابواب معاملات) كدام است؟

مرحله سوم: مفاد ادلّه خاصه (روايات باب بيع فضولى) كشف است يا نقل؟

بديهى است كه نخست بايد امكان عقلى هريك از نقل و كشف ثابت شود تا از مقتضاى ادلّه عامّه و خاصّه بحث شود؛ زيرا اگر كشف ممتنع باشد قول به آن باطل است و ادلّه اى كه امكان ظهور در آن دارند يا موهم آن هستند بايد توجيه شوند و حكم قاطع عقلى به استحاله، بر ظواهر ظنّى مقدم است، و نيز اگر نقل،

ممتنع باشد نمى توانيم روايات را بر آن حمل كنيم و اگر ظهورى هم باشد يا توهم دلالت وجود داشته باشد بايد توجيه كنيم. بنابراين، بحث عقلى مقدم است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 525

تبيين مرحله اول (امكان يا امتناع ناقل بودن)

از سخنان فخرالمحققين به دست مى آيد كه ناقل بودن، محال عقلى است؛ زيرا فرض اين است كه اجازه مالك، علت تامّه تحقق ملكيت و نقل و انتقال نيست؛ مگر اين كه عقد جديدى باشد، كه قطعاً باطل است. بنابراين عقد فضولى هم دخيل است؛ يا به عنوان اين كه عقد مقتضى است و اجازه شرط است و يا به عنوان اين كه هركدام جزء علت هستند و مجموعاً تأثيرگذارند كوتاه سخن اين كه لازمه نقل، تأثير امر معدوم است زيرا در حالى كه ملكيت و اثر و معلول محقق مى شود- پس از اجازه- عقد كه الفاظى و متصرم الوجود است معدوم است، و تأثير معدوم در موجود از محالات است زيرا عدم، اثر ندارد، چيزى نيست كه مؤثر باشد، و با امر وجودى سنخيت ندارد و وجود مسانخت ميان علت و معلول قطعى و لايتخلف است. بنابراين ناقل بودن اجازه عقلًا محال است.[1079]

پاسخ نقضى از دليل فوق: در تمام علت هاى تامّه مركبّه اى كه داراى اجزاى طولى و تدريجى هستند و هر جزئى مى آيد و مى رود تا نوبت به جزء بعدى مى رسد مطلب از همين قرار است؛ يعنى تا جزء اخير محقق نشود معلول محقق نمى شود، در حالى كه اجزاى قبلى، مدت ها قبل معدوم و منقضى شده اند؛ مانند اجزاى تدريجى عقد كه حرف به حرف و كلمه به كلمه موجود و معدوم مى شوند. وقتى جزء اخير آمد ملكيت يا زوجيت هم مى آيد. بنابراين، شبهه و اشكال، مخصوص اجازه بر مسلك نقل

نيست بلكه در موارد مذكور هم هست، در حالى كه فخرالدين اين موارد را قبول دارد، هر جوابى كه از اين ها بدهد ما از شبهه مذكور همان جواب را مى دهيم.

محقق نائينى در صدد توجيه برآمده و گفته است: منظور فخرالدين تأثير معدوم در موجود نيست تا موارد مذكور نقض بر او باشد بلكه منظورش انفكاك انشا از مُنشَأ و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 526

مصدر از حاصل مصدر است و مى خواهد بگويد اگر اجازه را ناقله بدانيم لازمه اش اين است كه انشا از مُنشَأ جدا شود؛ يعنى انشا و عقد الآن محقق شد ولى مُنشَأ و حاصل مصدر، پس از اجازه محقق مى شود، و اين محال است [1080] زيرا از قبيل كسر و انكسار، فعل و انفعال و تأثير و تأثّر است، يعنى محال است كسر، فعلى و حال باشد ولى انكسار استقبالى باشد يا بعث فعلى باشد و انبعاث استقبالى.

محقق نائينى پس از توجيه فوق، از استدلال فخرالدين اين گونه پاسخ داده است كه به نظر خود مُنشى ء و انشا كننده (فضولى) انشا از مُنشَأ منفك نيست تا محال پيش آيد؛ آرى از نظر عقلا و شارع منفك است زيرا حصول ملكيت در نزد عرف و شرع، موقوف است به رضايت مالك كه بعداً ملحق مى شود و از ابتدا انشا موجود نيست.[1081] و به نظر ميرزا، همين كه در نظر عاقد، ميان انشا و مُنشأ جدايى نيست كفايت مى كند.

نظريه امام راحل: حضرت امام پاسخ محقق نائينى را نپذيرفته و دو اشكال بر آن گرفته است:

1. اگر انشاكننده فضولى ادعاى مالكيت دارد يا خيال مى كند كه مالك است و مالى را براى خود مى فروشد و توجه ندارد كه

فضولى است، جاى اين سخن هست كه بگوييد به نظر خودش انشا از مُنشأ جدا نيست ولى كسى كه توجه دارد فضولى است و مال مردم را براى صاحبان آن ها مى فروشد و مى داند كه تا اجازه و رضايت مالك نباشد ملكيت نمى آيد، چگونه به نظرش ملكيت از انشاى تمليك جدا نيست؟!

2. بر فرض كه به نظر او جدا نباشد ولى اين مقدار كفايت نمى كند و اشكال تأثير معدوم در موجود را حلّ نمى كند؛ زيرا كماكان اشكال باقى است؛ يعنى خود ملكيت (وجود واقعىِ اعتبارى آن) پس از اجازه مى آيد در حالى كه عقد قبلًا موجود و منعدم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 527

شده است و اشكال هم در انفكاك ملكيت واقعى از عقد است نه در انفكاك ملكيت به نظر فضولى.[1082]

اشكال بر استدلال فخرالدين: عقود و انشاءات نظير علل تكوينى نيستند كه واقعاً مؤثرات باشند و تخلّف معلول از علت، تأثير معدوم در موجود، تقدم معلول بر علت محال باشد و ... بلكه عقد، موضوع اعتبار عقلا و شارع مقدس است كه به دنبال آن، اعتبار ملكيت و زوجيت و ... مى كنند و معلول اعتبارى، موضوع يا علت اعتبارى مى طلبد كه موجود است زيرا از نظر عرف و عقلا و شرع، عقد باقى است- نه وجداناً و تكويناً بلكه اعتباراً- و اعتبار نفسانى هم كه قائم به نفس متعاقدين است باقى است و تنها الفاظ ايجاب و قبول منعدم شده است. اگر عرفاً و اعتباراً عقد باقى است وقتى اجازه هم ضميمه شد علت تامه مى شود يا موضوع كامل مى شود و حكم يا اثر (ملكيت) هم مى آيد و اين از باب تأثير معدوم نيست بلكه تأثير

موجود است و در واقع دامنه امر اعتبارى وسيع تر است و در عالم اعتبار قابل بقاست.

شواهد بقاى عقد عبارت است از جواز فسخ آن به سبب يكى از خيارات، يا جواز فسخ آن به سبب يكى از عيوب باب نكاح، جواز اقاله و تفاسخ طرفينى و جواز و صحت لحوق قبول به ايجاب- حتى با فاصله و نبود موالات- كه در تمام اين ها بنا را بر بقاى عقد مى گذارند و به جواز فسخ و مانند آن حكم مى كنند، وگرنه فسخ معدوم و قبول معدوم معقول نيست. و اين بقاى عرفى است و از لحظه عقد هم هست؛ نه تأثير معدوم لازم مى آيد و نه انفكاك مصدر از اسم مصدر.[1083]

نتيجه: روشن شد كه دليلى بر امتناع نقل وجود ندارد و ناقله بودن اجازه عقلًا ممكن است.

امكان يا امتناع كاشفه بودن: ابتدا مقدمه اى درباره چند احتمال در معناى كشف:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 528

1. مقصود از كشف اين است كه از زمان عقد تا قبل از اجازه، واقعاً مبيع، ملك مالك اصلى است و واقعاً ملك مشترى نيست ولى پس از اجازه، آن واقع دگرگون مى شود و واقعاً مالكيت مالك از اول عقد منتفى مى شود و به جاى آن، مالكيت مشترى مى آيد، در واقع قبل از اجازه، واقعاً مالك اصلى، مالك بود و پس از اجازه واقعاً مشترى از اول عقد، مالك بوده است نه مالك اصلى.

امام راحل از اين به كشف انقلابى تعبير كرده است.[1084] اين كشف قطعاً باطل است زيرا اوّلًا انقلاب در هويت محال است و «

الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه»؛

ثانياً اين كه هم- واقعاً از عقد تا اجازه مالك اصلى- مالك باشد و

هم مالك نباشد، يا مشترى هم مالك نباشد و هم مالك باشد. تناقض است.

2. از عقد تا اجازه واقعاً مالك اصلى، مالك است و پس از اجازه واقعاً مشترى هم از آغاز عقد، مالك شده است ولى قبل از اجازه واقعاً مالك نبود. اين نيز معناى ديگرى از كشف انقلابى است و محال است، زيرا مستلزم اجتماع دو مالك بر مملوك واحد است، و اين به معناى اجتماع مثلان است كه منتهى مى شود به اجتماع نقيضان. افزون بر اين، نسبت به مشترى هم تناقض است؛ يعنى هم واقعاً قبل از اجازه مالك نبود و هم با آمدن اجازه، واقع منقلب شد و معلوم شد كه وى واقعاً مالك بوده است.

3. همان طور كه قطع، طريق و كاشف محض است و هيچ موضوعيتى ندارد و تمام نظر به واقع است، اجازه هم در بيع فضولى كاشف محض باشد؛ يعنى بيانگر اين باشد كه در واقع، از اول عقد، مشترى مالك شده بود ولى ما خبر نداشتيم و اجازه مالك، كاشف محض از واقع است و هيچ دخالت و تأثيرى ندارد. اين نيز باطل است؛ زيرا مستلزم اين است كه عقد فضولى علت تامّه حصول ملكيت باشد كه خلاف عرف و شرع است و يقيناً رضايت مالك دخيل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 529

4. كشف حكمى كه به گفته شريف العلما حتى الامكان آثار و احكام ملكيت را مترتب مى كنيم نه خود ملكيت را.

5. منظور مشهور اين است كه ملكيت از زمان عقد مى آيد و عقد فضولى، مقتضى و مؤثر در ملكيت است ولى به شرط اين كه اجازه بعداً محقق شود؛ اين همان شرط متأخّر است كه در اصول فقه مطرح

است.

با توجه به اين مقدمه مى گوييم: دليلى كه براى امتناع قول به كشف ذكر شده اين است كه كشف، مستلزم قول به شرط متأخّر است، امّا اين محال است، پس كشف محال است زيرا مستلزم المحال محال.[1085]

توضيح اين كه واضح است كاشف بودن اجازه، مستلزم شرط متأخر باشد زيرا معناى كشف اين است كه از لحظه عقد، نقل و انتقال و ملكيت حاصل شده ولى اجازه بعدى، شرط كاشف است. دليل محال بودن شرط متأخر هم اين است كه شرط، يكى از اجزاى علت تامه است و علت تامه، نسبت به تمام اجزاى پيش از معلول است (تقدم رتبى دارد) و تا در مرتبه قبل، علت تامه محقق نشود و به معلول رجحان يا ضرورت وجود- على المبنى- ندهد محال است معلول محقق شود، بنابراين چگونه ممكن است اجازه شرط باشد و در عين حال، متأخر از مشروط باشد و ملكيت قبل از آن حاصل گردد؟! اين با شرط بودن منافات دارد و از باب تقدم معلول بر علت تامّه و محال است. بنابراين كاشفه بودن اجازه محال است.

پاسخ شبهه: محور استدلال: امتناع شرط متأخر است و اگر ثابت شود كه شرط متأخر، ممتنع نيست ثابت مى شود كه كاشفيت هم محال نيست. علماى اصول براى اثباتِ امكانِ شرط متأخر، راه حل هايى ارائه داده اند كه برخى از آن اشاره مى شود:

الف) اسباب و شروط شرعى و عرفى، و در يك كلام اعتبارى، با اسباب و شروط

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 530

عقلى و واقعى و تكوينى قابل قياس نيستند، در سبب و شرط عقلى مى پذيريم كه تقدم معلول بر علت تامه به همه اجزاى آن محال است ولى در سبب

و شرط شرعى و اعتبارى نمى پذيريم؛ زيرا امر اعتبارى در اختيار اعتباركننده است و او همان طور كه براى امر مقارن، شرطيت اعتبار مى كند براى امر متأخر هم شرطيت اعتبار مى كند و بلكه شرعاً تقدم مسبّب بر سبب بلامانع است،[1086] چه رسد به شرط شرعى كه خود مؤثر نيست و شرطِ تأثير سبب و مقتضى است كه به طريق اولى اعتبار تقدم مشروط بر آن ممكن است مثل شرطيت اجازه براى ملكيت از لحظه عقد، و شرطيت غسل شب آينده براى روزه امروز مستحاضه. بنابراين در شرعيات، شرط متأخر معقول است زيرا به معناى اعتبار شرطيت براى امر متأخر است و اعتبار سهل المؤونه است.

شيخ اعظم در مكاسب اين وجه را به عنوان «ودعوى أنّ الشروط ...» مطرح كرده و چنين پاسخ داده است:

شارع بى جهت چيزى را شرط يا سبب قرار نمى دهد؛ احتمال دارد به جهت دخالت آن باشد و اگر در مشروط دخالت دارد فرقى ميان شرط شرعى با عقلى وجود ندارد و هر دو محال است كه متأخر باشند و در متقدم دخيل باشند، و فرق گذارى مثل اين است كه كسى بگويد تناقض عقلى محال است ولى تناقض شرعى محال نيست كه سخن نادرستى است، چون تناقض مطلقاً محال است و تكثير امثله- كه مدعى دو مثال از اسباب شرعى و دو مثال از شروط شرعى براى آن آورد- محال را ممكن نمى سازد و مشكل را حل نمى كند بلكه اگر شرط متأخر عقلًا محال شد بايد تمام اين موارد توجيه شود كه در امر متأخر در حقيقت، خودش شرط نيست بلكه چيز ديگرى شرط است كه مقارن است نه متأخر.[1087]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 531

ب) صاحب

فصول فرموده است: در اين گونه موارد خود آن امر متأخر- مثلًا اجازه در مورد بحث ما- به وجود خارجى اش شرط نيست تا اشكال شود كه شرط متأخر محال است، بلكه وصف انتزاعىِ «تعقّب عقد به اجازه»، شرطيت دارد و در مواردى كه واقعاً در جاى خود اجازه محقق مى شود. عقد فضولى از زمان انشا متصف به وصف فوق است و صحيح است اگر بگوييم:

«العقد المتعقّب بالإجازة» يا «العقد المتصف بوصف كونه متعقّباً بالإجازة»؛

و اگر اين وصف شرط شد مقارن عقد است نه متأخر از آن و ملكيت هم متأخر از آن است نه متقدم بر آن تا اشكال شود كه شرط متأخر محال است.[1088]

اين راه حل نيز ناتمام است؛ زيرا اوّلًا صاحب فصول تسليم اشكال شد كه شرط متأخر محال است و از راه توجيه وارد شد و شرط مقارن درست كرد يعنى قبول داريم كه شرط متأخر امكان ندارد؛ ثانياً وصف انتزاعى استقلالًا دخيل نيست، بلكه دخالت آن به دخالت منشأ انتزاع آن است و منشأ انتزاع در اين جا وجود اجازه بعدى است و اگر اجازه دخيل شد باز اشكال برمى گردد؛ يعنى چگونه معقول است امر متأخر در متقدم تأثير گذارد و معلول بر علت تامه مقدم شود؟! ثالثاً وصف تعقّب يا تقدم و تأخر يا سابق و لاحق بودن، از اوصاف اضافيه است و موقوف به طرف اضافه يا متضايفان (ذات متقدم و متأخر) است. قانون متضايفان هم اين است كه از لحاظ قوّه و فعليت متكافى هستند؛ يعنى يا هر دو بالفعل هستند و يا هر دو بالقوه اند و محال است كه يكى فعلًا موجود باشد و ديگرى موجود نباشد. در مورد

بحث ما هم طرف اضافه، اجازه بعدى است كه هنوز محقق نشده است؛ با اين حال چگونه معقول است كه خود وصف اضافىِ تعقب يا تقدم عقد و تأخرِ اجازه انتزاع شود؟ اين خلاف قانون متضايفان است. البته از نظر عرف مانعى ندارد كه چون فردا هنوز نيامده است متصف به وصف تأخر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 532

شود و همين امروز بگوييم امروز نسبت به فردا متقدم است و فردا متأخر از امروز است ولى فعلًا بحث ما در دقت عقلى فلسفى است نه در حكم عرفى، و از نظر عقلى، انتزاع وصفِ تعقب و اتصاف عقد به آن، قبل از وجود اجازه ممتنع است.

ج) صاحب كفايه فرموده است: حكم، چه تكليفى باشد چه وضعى، فعل اختيارى مولاست و هر كار ارادى، مبادىِ خاص خود را دارد؛ يعنى تصور و تصديق و شوق و اراده. بنابراين، مولى در مقام حكم به ايجاب و تحريم يا حكم به صحت و لزوم و ملكيت و زوجيت و مانند آن، وجود شرايط و خصوصيات را در ظرف خودشان در خارج لحاظ و حكم مى كند. لحاظ، شرط مقارن است، اگرچه متعلق آن يا امر ملحوظ شرط متقدم يا امر متأخر باشد؛ مثل اجازه در بيع فضولى كه پس از بيع محقق مى شود ولى با لحاظ وجود آن در ظرف زمانى خودش از هم اكنون (از لحظه عقد) به صحت و ملكيت و ترتيب اثر بر آن حكم مى كند. لحاظ هميشه مقارن عقد است و محذور تقدم معلول بر علت يا تأثير معدوم در موجود پيش نمى آيد.[1089]

اين راه حل هم قابل مناقشه است، زيرا اوّلًا فرار از اشكال است؛ چون اشكال،

به تأثير شرط متأخر در ملكيت متقدم بود و صاحب كفايه امكان شرط متأخر را ثابت نكرد بلكه توجيه كرد و مطلب را از باب شرط مقارن قرار داد؛ ثانياً لحاظ اجازه، امرى انتزاعى است كه از منشأ انتزاع (اجازه خارجىِ لاحق) انتزاع مى شود، لذا اگر اجازه بعدى اثر ندارد انتزاع لحاظ، لغو است و اگر مؤثر است و تأثير لحاظ اجازه هم به سبب تأثير منشأ انتزاع آن است، مى پرسيم آيا اجازه از زمان تحقق، اثر مى گذارد؟ اگر چنين باشد پس اجازه ناقله است نه كاشفه. آيا از زمان عقد اثر مى گذارد و ملكيت مى آورد؟ اگر چنين است باز هم اشكال وجود دارد، يعنى چگونه ممكن است معلول بر علت مقدم شود؟! بنابراين توجيه مرحوم آخوند هم اشكال دارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 533

د) نظر امام راحل: ايشان در كتب اصولى خود مشكل شرط متأخر را از راه دقيق عقلى حل كرده است كه خلاصه اش چنين است: ما روى وصف انتزاعى تعقب يا تقدم و تأخر، تكيه نمى كنيم تا همان اشكالى كه بر صاحب فصول وارد شد بر ما هم وارد شود كه صفت اضافى تأخر، طرف اضافه لازم دارد و طرف آن، خود اجازه است كه فعلًا نيست و قانون متضايفان نقض مى شود. بلكه ما روى واقع تقدم تكيه مى كنيم و مى گوييم حقايقى كه متصرم الوجود هستند، مثل زمان- و به تبع آن زمانيات نظير حركت- قطع نظر از اتصاف هر جزئى به وصف تقدم آن بر جزء بعدى و وصف تأخر آن از اجزاء قبلى، بر حسب واقع و ذات هر جزء زمان مقدم است بر اجزاى بعدى اى كه هنوز نيامده است. اين

تقدم يك تقدم واقعى و ذاتى و مربوط به هويت اجزاى زمان است و كافى است تا جزء بعدى در ظرف خودش محقق شود و با فرض تحقق آن، هم اكنون جزء قبلى تقدم واقعى دارد. زمانيات نيز به تبع زمان چنين هستند، مثلًا حركت آنِ اول، ذاتاً بر حركت آنِ بعدى مقدم است و تا زمانى كه حركت استمرار دارد و حركات بعدى در ظرف خودش واقع خواهد شد از هم اكنون حركت اين لحظه به تمام ذاتش بر حركات آناتِ بعدى تقدم دارد، مگر اين كه استمرار قطع شود تا تقدم واقعى هم منتفى شود.

در تقدم ذاتى حقيقتاً امروز بر فردا مقدم است، اگرچه هنوز فردايى وجود نداردتامتصف به وصف تأخّر باشد ولى ما با اين اتصاف عنوانى و انتزاعى كار نداريم بلكه با واقع امر كار داريم و واقعاً حركت اين «آن» مقدم است و حركت آن بعدى مؤخّر است؛ بر اين اساس، در مورد بحث مى گوييم: اثر (ملكيت، زوجيت و ...) در معاملات فضولى مترتب است بر عقدى كه واقعاً مقدم است بر اجازه اى كه در ظرف خودش مى آيد و تقدم واقعى تبعى عقد- به تبع زمان- بسته به اين است كه اجازه در ظرف خودش مقدم شود؛ با اين فرض، عقد فضولى از هم اكنون اثرمى گذارد و ملكيت مى آورد و محذور نقض متضايفان هم لازم نمى آيد؛ زيرا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 534

وصف عنوانى مدّ نظر ما نيست بلكه واقع مدّ نظر ماست.[1090]

نتيجه: قول به كشف نيز- مثل قول به نقل- امرى است كه عقلًا امكان دارد و دليلى بر امتناع آن نداريم و همين كافى است كه بنا را بر امكان بگذاريم.

تبيين مرحله دوم (مقتضاى قواعد مستفاد از عمومات و مطلقات)

پس از اين كه در مقام

ثبوت بنا را بر امكان هريك از نقل و كشف گذاشتيم، نوبت مى رسد به مقام اثبات و اين كه از ادلّه، كدام يك استفاده مى شود؟ در اين مقام نخست از نظر عمومات بحث مى شود: كدام قول از عمومات ابواب عقود و معاملات- مثل أوفوا بالعقود، أحلّ الله البيع ، و ...- استفاده مى شود؟

نظر مشهور كاشف بودن است. ايشان به چند وجه براى نظريه خويش استدلال كرده اند:

الف) محقق ثانى و شهيد ثانى- طبق نقل شيخ اعظم در مكاسب - گفته اند: از ظاهر آيه وفا به عقد استفاده مى شود كه مؤثر تام براى وجوب وفا و حكم به ملكيت و ترتيب آثار، خود عقد است زيرا آيه در مقام بيان است و اگر خصوصيت ديگرى- مثل اجازه و رضايت- دخيل بود حتماً بيان مى كرد تا اخلال به غرض نشود؛ چرا كه اخلال به غرض از حكيم متعال محال وقوعى است، بر اين اساس اجازه بعدى در ترتيب آثار ملك دخيل نيست و شرطيت ندارد و صرفاً كاشفيت دارد از تحقق ملكيت و زوجيت و ...، از زمان عقد.[1091]

اين وجه ناتمام است زيرا اوّلًا در آيات و روايات ديگر، معامله و تجارت و تملك و تصرف در اموال مردم به وجود طيب نفس مالك و به تراضى مالك ها تقيد شده است- مثل آيه تجارت كه مى فرمايد: إلا أن تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَراضٍ و به بركت اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 535

مقيدات منفصل، اطلاق آيه وفا به عقد، به فرض رضايت مالك تقييد مى شود و نتيجه اش وجوب وفا به عقد با رضايت است؛ ثانياً از خود آيه وفا به عقد هم دخالت رضايت استفاده مى شود زيرا يقيناً چنين نيست كه هر عقدى

از هر عاقدى، بر هر مالى كه منعقد شد وفا به آن بر ما واجب باشد بلكه به قول مشهور بايد عقد المالك صدق كند تا ترتيب اثر بدهيم. منظور آيه «أوفوا بعقودكم » است و اين پس از اجازه است نه قبل از آن، و به فرموده امام راحل صدق مذكور لازم نيست بلكه امكان ندارد[1092] ولى بايد عقد و معامله، اضافه و ارتباطى به مالك اصلى پيدا كند تا بر او وفا واجب باشد و اين انتساب پس از اجازه محقق مى شود؛ بنابراين اجازه دخالت دارد و چنين نيست كه كاشف محض باشد.

ب) محقق رشتى فقهاً و اصولًا بر اين باور است كه اجازه در تحقق ملكيت و زوجيت دخيل است؛ نه اين كه كاشف محض باشد، ولى مدّعى است كه خصوص رضاى فعلى، شرط نيست تا كسى بگويد در بيع فضولى به هنگام معامله، رضاى مالك وجود نداشته است، بلكه اعم از رضاى فعلى و تقديرى شرط است. مقصود از رضاى تقديرى هم اين است كه اگر مالك اصلى در هنگام معامله فضولى ملتفت بود حتماً راضى بود، و كفايت مطلق رضا را از اطلاق آيه تِجارةً عَنْ تَراضٍ و روايت

«لا يجوز لأحد أن يتصرّف في مال غيره إلا بطيبةٍ من نفسه»

استفاده كرده است كه تراضى و طيب نفس را به رضاى فعلى قيد نكرده اند. سپس اضافه كرده است كه اجازه بعدى كاشف از رضاى تقديرى است و در واقع، رضاى تقريرى موجب ملكيت است كه آن هم از لحظه عقد است.[1093] در حقيقت سخن ايشان صغرا و كبرايى دارد:

صغرا: اجازه لاحق، كاشف از رضاى تقديرى از ابتداى معامله است؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص:

536

كبرا: رضاى تقديرى هم كفايت مى كند تا اثر ملكيت و مانند آن مترتب شود.

نقد امام راحل: امام راحل در نقد سخنان محقق رشتى سنگ تمام گذاشته و از نظر صغرا و كبرا اشكال گرفته است. اشكال صغرا: منظور شما از كاشف بودن اجازه از رضاى تقديرى چيست؟ در كشف مذكور چند احتمال وجود دارد: كشف لفظى،[1094] كشف عقلى،[1095] كشف عقلى [1096] و كشف عرفى و عقلايى.[1097] هركدام كه باشد اشكال دارد:

اشكال كشف لفظى: قطعاً مفاد «أجزتُ» و «أمضيت» رضايت تقديرى و فرضى به عقد نيست بلكه مفاد آن، چه اخبار باشد و چه انشا رضايت فعلى و حالى و تنجيزى است نه تعليقى.

اشكال كشف عقلى: اگر چنين باشد تخلّف معلول از علت است و محال، در حالى كه چه بسا مالك اصلى روز اول، ناراضى بود و بعدها راضى شد، يا روز اول بر فرض التفات، شاك و مردّد بود و بعداً راضى شد، و اين كه شايد در واقع از اول راضى بوده و اگر ملتفت مى شد راضى مى شد يك احتمال از سه احتمال است.

اشكال ديگر كشف عقلى: اجازه فعلى كارى اختيارى است و مبادى آن تصور و تصديق و شوق و اراده فعلى و حالى و يك «آن» قبل از اجازه است كه همگى از امور وجودى اند نه آن رضايت تقديرى كه امر عدمى است و با فعل اختيارىِ وجودى سنخيت ندارد تا از مبادى آن باشد.

اشكال كشف عقلايى: از نظر عقلا هم، چنين نيست كه اگر ملتفت مى شد راضى بود بلكه اگر ملتفت بود و معامله هم به صلاح او بود رضايت مى داد و چه بسا تشخيص او در آن زمان اين باشد كه معامله به

ضرر او است و رضايت ديگرى هم وجود ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 537

بنابراين صغراى كلام ميرزاى رشتى مخدوش است.

اشكال كبرا: اوّلًا اين «كرّ على ما فرّ» است يعنى از آنچه فرار مى كرديم در همان واقع شده ايم زيرا رضاى تقديرى، امر عدمى است و فعلًا در زمان عقد وجود ندارد، آرى اگر ملتفت مى شد راضى بود ولى عملًا خبر نداشت و راضى هم نبود، آن گاه امر عدمى چگونه در ملكيت و زوجيت تأثير مى گذارد؟ اين تأثير معدوم در موجود است كه قطعاً محال است؛ ثانياً ادعاى كفايتِ رضايت؛ اعم از فعلى و تقديرى، خلاف ظاهر ادلّه است زيرا در آيه، روى «تراضى» و در روايات روى «طيب نفس» تكيه شده و مشتق اصولى، ظهور در فعليت دارد و ظاهرش تراضى و طيب نفس فعلى است نه اعم از فعلى و تقديرى.

ثالثاً اگر رضايت تقديرى كافى باشد لازم مى آيد پس از اجازه مالك، معامله از فضولى بودن خارج شود زيرا اجازه، كاشف از رضاى تقديرى است. در مسأله بعدى بررسى خواهد شد كه معامله مقرون به رضاى مالك تحقيقاً فضولى نيست، در حالى كه خود ميرزاى رشتى ملتزم نيست كه معامله فضولى با اجازه مالك از فضولى بودن خارج شود. وى مى گويد: اين معامله، فضولى است و مالك آن را اجازه نموده است. ناگفته نماند كه اذن و رضايت فحوايى و ارتكازى كافى است ولى اين رضايت غير از رضايت تقديرى است زيرا در رضاى فحوايى، رضايتْ فعلى است در حالى كه در رضاى تقديرى، رضايتْ فعلى نيست. از نظر حكم تكليفىِ حلال بودن تصرف در ملك غير نيز مطلب از اين قرار است؛ يعنى اذن

فحوايى كافى است ولى رضايت تقديرى كفايت نمى كند زيرا فعلًا تصرف در ملك غير بدون طيب نفس مالك است و قطعاً به حكم عقل و نقل جايز نيست.[1098]

ج) محقق قمى و صاحب رياض گفته اند: اجازه عبارت است از رضايت مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 538

اصلى به مضمون و محتواى عقد، يعنى همان عقدى را كه فضولى انشا كرده است مالك امضا مى كند. مضمون عقد هم عبارت است از نقل و تمليك از هنگام عقد. يعنى مقصود عاقد از «بعتُ» اين است كه فلان متاع را از هم اكنون و از حين عقد به مشترى منتقل كردم و ملك او قرار دادم. اجازه هم كه به همين تعلّق مى گيرد؛ بنابراين نتيجه عقد فضولى و اجازه مالك اصلى، ملكيت از لحظه عقد است؛ و معناى كشف جز اين نيست.[1099]

پاسخ اين وجه: اوّلًا بيان فوق، اگرچه از جهاتى با كاشفيت سازگار است ولى حقيقت آن، نقل است نه كشف، زيرا اجازه از چيزى كشف نكرده است تا حقيقتاً كاشفه باشد، اگر هم كشفى هست براى خود عقد است كه حاكى و دالّ [1100] بر نقل از حين عقد است نه براى اجازه كه رضايت به همان مضمون عقد است.

ثانياً اساس استدلال اين است كه مضمون عقد، نقل از حين عقد باشد ولى اين ناتمام است زيرا در كتب لغت، بيع به مبادله مال با مال معنا شده است؛ در اصطلاح فقها هم تعريف هاى گوناگونى شده است، از جمله تمليك عين به مال يا به عوض، كه در هيچ كدام حرفى از تمليك و نقل از حين عقد مطرح نبود. از نظر متفاهم عرفى و عقلايى هم، مفاد بيع، خود اعتبار ملكيت

و انشا و ابراز آن با مبرز قولى و فعلى است و حرفى از زمان در ميان نيست. از نظر آيات و روايات هم سخن از نقل از لحظه عقد نيست.[1101]

حقيقت اين است كه مفاد بيع، اصل نقل و تمليك است و زمان عقد، ظرف انشاى عقد است نه اين كه قيد مُنشأ و قيد تحقق نقل و انتقال باشد. مستدل ظرف بودن را كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 539

در هر كار مادّى و زمانى لازم است با قيد بودن آن خلط كرده است.

ثالثاً بحث ما در مقتضاى قاعده و مفاد عمومات كتاب و سنت است. طبق مفاد عمومات نقل، از حين عقد صورت نمى گيرد بلكه از حين عقد و رضايت صورت مى پذيرد و در واقع عقد مقيد به رضايت مالك، علت تامه نقل و انتقال است. اين مطلب از آيه تَجارةً عَنْ تَراضٍ به وضوح استفاده مى شود؛ از آيه وفا به عقد نيز قابل استفاده است زيرا در معامله فضولى تا مالك اصلى راضى نشود عقد به او منتسب نمى شود، و تا زمانى كه انتساب نيايد وجوب وفا نمى آيد تا از اين راه صحت و لزوم معامله و ترتيب آثار، اثبات شود، همه اين ها پس از اجازه محقق مى شود. بنابراين استدلال فوق، مخالف ظاهر عمومات و مطلقات است.

رابعاً اگر مستدل، اجازه را كاشف محض، و مؤثر تامّ را خود عقد مى داند وجه سوم به وجه اول برمى گردد كه قبلًا از قول محقق ثانى و شهيد ثانى نقل كرديم و پاسخ داديم. اگر اجازه بعدى را در حصول نقل و انتقال از حين عقد مؤثر و دخيل مى داند، همان محذورات عقلى احيا مى شود كه قبلًا در

امتناع عقلى قول به كشف انقلابى ذكر شد، از قبيل لزوم انقلاب شى ء از آنچه بر آن واقع شده است.[1102] و نيز لزوم تناقض [1103] و لزوم اجتماع مثلين [1104] يا لزوم بقاى ملك بلامالك،[1105] و لزوم تقدم معلول بر علّت [1106] و ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 540

لوازم اين سخن، عقلًا محال است. بنابراين گفتار مستدل بازگشت به همان امتناع عقلى است كه از اين مرحله عبور كرده و با توجيهاتى از آن گذشتيم.

د) محقق نائينى در منيه الطالب فرموده است: اجازه مالك از آن جهت كه بدون آن، سبب نقل و تمليك ناتمام است و با اجازه سبب كامل مى گردد[1107] ناقله است؛ يعنى به دنبال اجازه، نقل حاصل مى شود. و از آن جهت كه- عقد مستأنف و جديد نيست بلكه- امضا و انفاذ عقدى است كه قبلًا واقع شده [1108] كاشفه است. و چون به سبب تناقض، ممكن نيست اجازه واحده، هم نسبت به اصل نقل و ملكيت و هم نسبت به آثار و نماءات و منافع ملك، كاشفه و ناقله باشد ناگزير بايد تفكيك كنيم؛ يعنى نسبت به اصل ملك ناقله باشد ولى نسبت به نماءات و منافع آن كاشفه. دليل اين تفكيك، اين است كه نسبت به عين، كاشفه بودن اثرى ندارد تا اجازه را كاشفه بدانيم [1109] ولى نسبت به منافع عين، كاشفه بودن اثر دارد زيرا اگر از اول عقد، مشترى مالك نماءات بوده از مال خودش استفاده كرده است و ضامن نيست ولى اگر از حين اجازه مالك شده است ضامن منافع عين از لحظه عقد تا لحظه اجازه است، بنابراين، اجازه نسبت به منافع، از اول عقد مفيد است و مرجع آن به

اسقاط ضمان است؛ يعنى مشترى اگر در اين مدت از منافع عين استفاده كرده است ضامن نيست.[1110]

نقد اين وجه: درباره اين كه مقصود از كاشفيت اجازه نسبت به منافع عين چيست سه احتمال وجود دارد:

1. كشف انقلابى؛ قبل از اجازه واقعاً مشترى مالك منافع نبود و پس از اجازه واقعاً

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 541

از لحظه عقد، مالك منافع بوده است، و اين يعنى انقلاب واقع از آنچه كه بر آن واقع شده بود و قطعاً محال عقلى است؛ زيرا اوّلًا

«الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه»؛

ثانياً تناقض بين است؛ ثالثاً در برخى فروض اجتماع دو مالك مستقل بر مملوك واحد است و در برخى صور، بقاى ملك بدون مالك است، و تمام اين ها محال است.

2. كشف حقيقى كه مشهور از باب شرط متأخر به آن قائل اند؛ البته بنا بر اين كه شرط متأخر، ممكن باشد.[1111] وگرنه اين قسم هم محال عقلى مى شد.

اشكال اين احتمال، اين است كه اثر عقد بيع تنها نقل عين است، نه نقل منافع فقط، و نه نقل عين و منافع در عرض هم؛ بلكه مستقيماً و بالمطابقه و بالاصاله نقل عين است. به تبع نقل عين، نقل منافع هم كه لازم لا ينفك آن است محقق مى شود و اجازه هم به آنچه انشا شده تعلّق مى گيرد نه به غير آن. امّا در اين جا نقل منافع، انشا نشده است تا اجازه، انفاذ آن باشد، بلكه نقل عين، انشا شده است كه اجازه هم به همان تعلّق مى گيرد. بنابراين اگر اجازه را كاشف صرف بدانيم ناچاريم هم نسبت به نقل عين و هم به تبع نقل عين نسبت به نقل منافع كاشفه بدانيم، و در

صورتى كه اجازه را ناقله بدانيم كه دخيل در ملكيت است ناچار بايد، هم نسبت به خود عين و هم به تبع آن نسبت به منافع ناقله بدانيم؛ بنابراين تفكيك محقق نائينى صحيح نيست.

3. كشف حكمى، به معنايى كه از شريف العلماء نقل شده است؛ يعنى خود ملكيت پس از اجازه محقق مى شود ولى آثار آن از اول عقد مترتب مى شود. اين نوع كشف بر فرض كه صحيح باشد از ادلّه خاصه (روايات باب) استفاده مى شود كه آن را در مرحله بعدى مورد بحث قرار خواهيم داد، ولى فعلًا به مقتضاى قواعد (عمومات و مطلقات) بحث مى كنيم كه از اين زاويه ناتمام است زيرا يا مفاد ادلّه، نقل است و با اجازه سبب نقل كامل مى شود پس نسبت به نماءات هم مطلب همين است، و يا كشف

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 542

است كه نسبت به عين و منافع (هر دو) كاشفه است و تفكيك از عمومات استفاده نمى شود.

نتيجه: شيخ اعظم در مكاسب به اين نتيجه رسيده است كه:

الأنسب بالقواعد والعمومات هم النقل ثمّ بعده الكشف الحكمى وأمّا الكشف الحقيقي مع كون نفس الإجازة من الشروط، فإتمامه بالقواعد في غاية الإشكال.[1112]

امام راحل نيز در كتاب البيع به اين نتيجه رسيده است كه:

إنّ النقل من زمان الإجازة لا مانع منه عقلًا ولا عرفاً ولا شرعاً فإنّ العقد المسبّبي باقٍ عرفاً إلى زمان الإجازة ولحوقها به موجب لإتمامه ومضمونه ليس إلا النقل.[1113]

پس مقتضاى قواعد (عمومات و مطلقات) نقل است.

تبيين مرحله سوم (مفاد ادلّه خاصه يا روايات باب)

پيشتر عمده روايات باب در رابطه با اصل مشروعيت بيع فضولى و انعقاد آن با اجازه مالك اصلى تبيين شد. دلالت بيشتر آن ها بر اصل انعقاد ناتمام بود ولى برخى از

آن ها به روشنى دلالت بر صحت بيع فضولى داشتند، از جمله روايت عروه بارقى و روايت صحيحه محمد بن قيس. در اين جا همان روايات را از زاويه ديگر بررسى مى كنيم:

بر فرض كه روايات بر صحت معاملات فضولى (بيع و نكاح و غيره) دلالت كنند آيا مفاد آن ها كاشفه بودن اجازه است يا ناقله بودن؟ اگر از روايات باب، قول به كشف يا نقل را فهميديم فتوا به همان مى دهيم و نوبت به عمومات و مطلقات نمى رسد ولى اگر دلالت روايات ناتمام بود برمى گرديم به مقتضاى قاعده كه ذكر شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 543

روايات باب

1. صحيحه محمد بن قيس:

اين روايت را محمد بن قيس از امام باقر (ع) روايت كرده است و مشايخ ثلاث آن را نقل كرده اند:

قضى- أى أميرالمؤمنين كما فى روايه الكلينى- فى وليده باعها ابن سيدها وأبوه غائب فاشتراها رجل فولدت منه غلاماً ثمّ قدم سيدها الأوّل فخاصم سيدها الأخير، فقال: هذه وليدتى باعها ابنى بغير إذنى، فقال: «

خذ وليدتك وابنها

»، فناشده المشترى فقال: «

خذ ابنه- يعني الذي باع الوليدة

-

حتى ينفذ لك ما باعك، فلمّا أخذ البيّع الابنَ فقال أبوه: أرسل ابني، قال: لا أرسل ابنك حتّى ترسل ابني، فلمّا رأى ذلك سيّد الوليدة الأوّلُ أجاز بيع ابنه».[1114]

شيوه استدلال: براى انتاج قول به كشف سه استدلال به روايت فوق شده است؛ امّا هر سه استدلال از نظر امام راحل مورد مناقشه است؛[1115] يعنى از قول به كشف از صحيحه به دست نمى آيد:

استدلال اوّل: از صحيحه استفاده مى شود كه اجازه در اصل آزاد شدن ولد (پسر كنيز كه از مشترى به وجود آمده است) دخالت دارد، امّا آيا با آمدن اجازه، حرّيت محقق مى شود

تا اجازه ناقله باشد؟ قطعاً چنين نيست زيرا قبل از اجازه هم ولد، حرّ و آزاد است، و وقتى ناقله نبود معيناً كاشفه خواهد بود؛ يعنى كشف مى كند از اين كه ولد از آغاز انعقاد، حرّ بوده و نما و مال مشترى و ملحق به او است.

پاسخ: اجازه مالك هيچ نقشى در حرّيت ولد ندارد- چه ناقله باشد چه كاشفه- حتى اگر اجازه هم نكند، ولد مشترى، آزاد است؛ زيرا موثّقه سماعه مى گويد: «ولا[1116]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص543

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 544

يملك ولد حرّ».[1117] وانگهى انعقاد ولد از راه زنا نبوده است تا اشكال شود، بلكه از راه وطى به شبهه بوده است چنين ولدى قطعاً به پدرش ملحق مى شود و حرّ است. پس از اين راه نمى توان كشف اجازه را نتيجه گرفت و تعبير

«حتّى ترسل ابني

» به معناى آزادى و حريت نيست؛ بلكه مالك اصلى فرزند مشترى را گرو گرفته بود تا به پولش برسد. مشترى هم مى گويد: فرزند مرا از رهن و زندان خود آزاد كن تا من هم فرزند تو را آزاد كنم.

استدلال دوم: صحيحه با اين كه در مقام بيان است از بيان ضمان مشترى نسبت به قيمت ولد- كه نماى كنيز است و مشترى آن را استيفا نموده است- سكوت نموده و اين خود قرينه بر كشف است؛ اگرچه كشف حكمى باشد؛ زيرا اگر اجازه، ناقله بود مشترى ضامن منافع بود و بر امام (ع) لازم است كه حكم آن را بيان كند تا اخلال به غرض نشود.

پاسخ: استناد به اطلاق مقامى (سكوت در مقام بيان) در صورتى است كه احراز شود امام (ع) از نظر بيان تمام

خصوصيات قصّه در مقام بيان است، در حالى كه اين نظر محرز نيست و آن مقدار كه حتماً در مقام بيان است از نظر دخالت اجازه در صحت معامله است و لذا فرمود: «

خذ ابنه حتّى ينفذ لك ما باعك

» و در آخر هم فرمود

: «فلمّا رأى ذلك ... أجاز بيع ابنه»

امّا كيفيت قضيه، مورد نظر حضرت باقر (ع) نبوده و لذا بيان نكرده است. آنچه ارزش دارد سكوت در مقام بيان است.

استدلال سوم: صاحب جواهر فرموده است اگر اجازه ناقله بود بر مشترى لازم بود كه قيمت خود ولد و قيمت خدمات كنيز در مدت مذكور و قيمت شيرى را كه به ولد مشترى داده است به مالك اصلى بپردازد. و بر امام لازم بود كه اين امور را بيان كند، امّا از ذكر اين امور خوددارى كرده است. پس معلوم مى شود دفع قيمت ولد و خدمات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 545

جاريه و قيمت شير او واجب نيست و اين تنها با قول به كشف سازگار است.[1118]

پاسخ: پاسخ اين وجه همان پاسخ از وجه قبل است.

نتيجه: از صحيحه نه قول به كشف استفاده مى شود و نه قول به نقل. هيچ قرينه اى بر آن وجود ندارد، و كسى هم به آن تفوّه ننموده است.

2. صحيحه ابوعبيدة خدّاء:

اين روايت را ابوعبيده از امام باقر (ع) نقل مى كند:

قال: سألت أباجعفر (ع) عن غلام وجاريه زوّجهما وليان لهما وهما غير مدركين قال فقال:

«النكاح جائز أيّهما أدرك كان له الخيار فإن ماتا قبل أن يدركا فلا ميراث بينهما و لا مهر إلا أن يكونا قد أدركا ورضيا

». قلت: فإن أدرك أحدهما قبل الآخر؟ قال: «

يجوز ذلك عليه إن هو

رضي».

قلت: فإن كان الرجل الذى أدرك قبل الجاريه ورضى النكاح ثمّ مات قبل أن تدرك الجاريه أترثه؟ قال:

«نعم، يعزل ميراثها منه حتّى تدرك وتحلف بالله ما دعاها إلى أخذ الميراث إلا رضاها بالتزويج ثمّ يدفع إليها الميراث ونصف المهر»،

قلت: فإن ماتت الجاريه ولم تكن أدركت أيرثها الزوج المدرك؟ قال: «

لا، لأنّ لها الخيار إذا أدركت ...».[1119]

از اين روايت نيز قول به كشف استفاده شده است؛ با اين توضيح كه اصل دلالت آن بر صحت و مشروعيت نكاح فضولى با رضايت ازدواج بعد از بلوغ را مسلّم گرفته اند و ادّعا كرده اند كه از اين صحيحه كاشفيت اجازه استفاده مى شود.

امام فرمود «نعم» كه در جواب «أترثه» آمده و تقدير چنين است: «نعم ترثه». سپس دو بار كلمه «ميراث» را ذكر كرده است كه ظهور در فعليت دارد؛ يعنى به محض اين كه مرد بالغ شد و ازدواج را امضا كرد و وفات يافت، زن سهمى دارد و ارث مى برد. البته اگر پس از بلوغ راضى شود و قسم هم بخورد ولى پس از رضا و قَسم، از همان ابتدا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 546

وارث مرد است و سهم الارث دارد و اين با قول به كاشفيت سازگار است نه با قول به نقل.

همچنين تعبير «عزل» بهترين قرينه بر كشف است؛ زيرا اگر اجازه بعدىِ زن، ناقله بود و از حالا مالك ارث مى شد عزل سهم او از زمان مرگ مرد لازم نبود، بلكه جايز نبود؛ زيرا با سلطنت مردم بر اموالشان مخالفت دارد، از حكم امام به لزوم عزل (احتياطاً يا جزماً) استفاده مى كنيم كه رضاى بعد كاشفيت دارد.

پاسخ: صحيحه خدّاء نيز دليل بر كشف نيست؛ زيرا مورد آن تزويج

دو ولىّ است كه دو صغيرى را كه بر آنان ولايت دارند به عقد يكديگر درآورده اند. درباره چنين تزويجى چهار احتمال وجود دارد:

احتمال اول: ازدواج صحيح و لازم است و پس از بلوغ هم حق ندارند فسخ كنند. اين احتمال از روايات معتبر شيعه استفاده مى شود و فتواى فقها نيز همين است. گفتنى است در مورد پدر، اجماعى است و در مورد جدّ پدرى، مشهور همين است، در مورد وصى نيز يك قول است كه ولايت بر نكاح صغير دارد. طبق اين احتمال، صحيحه از مورد بحث بيگانه است، ولى غير از بخش اخير صحيحه كه نقل نكرديم ساير بخش ها مخالف اين احتمال است و بر جواز و تزلزل و خيارى بودن يا فضولى بودن ازدواج دلالت دارد.

احتمال دوم: ازدواج صحيح است ولى لازم نيست. امام راحل عظيم الشأن بر اساس روايت، همين احتمال را برگزيده و قرائن زيادى از متن روايت ارائه كرده است. وى در واقع جواب شواهد احتمال بعدى را داده است [1120] كه به اهمّ آن ها اشاره مى شود:

الف) كلمه «وليان» در سؤال سائل، ظهور در ولىّ شرعى (پدر، جدّ پدرى و وصىّ) دارد و حمل آن بر ولىّ عرفى (مادر در صورتى كه سرپرست خانوار باشد، يا برادر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 547

بزرگ تر، يا عموى طفل و ...) خلاف ظاهر است، آن گاه ازدواج ولىّ شرعى از ابتدا منعقد مى شود و صحيح است نه اين كه موقوف بر رضايت طرفين باشد.

ب) عبارت «النكاح جائز» مشتق است و ظهور در فعليت دارد، يعنى ازدواج از هم اكنون كه بالغ نشده اند جايز و نافذ و مشروع است نه اين كه پس از رضايت جايز مى شود، و اگر نكاح، فضولى

بود جواز و نفوذ و صحتِ فعلى نبود، بلكه صحت تأهّلى و شأنى و جواز، معلّق بر اجازه بود كه خلاف ظاهر است.

ج) «له الخيار»؛ اگر زوج زودتر بالغ شد خيار دارد، ظاهر اين كلمه خيار مصطلح است؛ يعنى خيار فسخ در مورد معاملات صحيح و غير لازم وجود دارد، نه خيار در مورد فضولى كه به معناى اختيار ردّ و اجازه باشد كه خلاف متفاهم عرفى از لفظ «خيار» است.

د) «

يجوز ذلك عليه إنْ هو رضى»

اگر فضولى باشد به مجرد رضايت يك طرف، لزوم وفا نمى آيد و چنين نيست كه عقد او نافذ باشد و بر او وفا واجب باشد و حق فسخ نداشته باشد، بلكه تا رضايت طرف ديگر نيامده باشد بر هيچ كدام وفا لازم نيست. آرى اين نكاح خيارى است؛ يعنى اگر يك طرف راضى شد و در واقع خيار خود را ساقط كرد وفا بر او واجب است و حق فسخ ندارد. تعبير مذكور با همين سازگار است.

طبق اين احتمال نيز صحيحه از مورد بحث اجنبى است، نه بر اصل صحت فضولى دلالت دارد و نه بر كاشفيت اجازه، و احتمال فوق، كافى است تا حديث را از قابليت استدلال ساقط كند چه رسد به اين كه قرائن مذكور، دليل بر ظهور صحيحه در اين احتمال باشد و احتمال بعدى را منتفى كند.

احتمال سوم: ازدواج مزبور فعلًا منعقد نيست و موقوف است به اين كه طرفين به سنّ قانونى برسند و آن را امضا كنند و به آن راضى شوند. طبق اين احتمال، صحيحه دليل بر صحت نكاح فضولى است و دليل بر كاشفيت اجازه هست، ولى اراده آن از صحيحه خلاف ظاهر

حديث است و نياز به تأويل دارد؛ يعنى بايد از كلمه «وليان» ولىّ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 548

عرفى اراده شود نه ولىّ شرعى و بايد از لفظ «جايز» موقوف و مراعا بودن و جواز تعليقى اراده شود نه جواز فعلى و از كلمه «الخيار» اختيار ردّ و اجازه معامله فضولى اراده شود نه خيار مصطلح در معاملات صحيح و غير لازم. و بايد منظور از كلمه «يجور ذلك عليه إن هو رضى» رضايت و امضاى بيع فضولى باشد. چنان كه در احتمال قبل بيان شد تمام اين ها خلاف ظاهر و تأويل است و دليل ندارد.

احتمال چهارم: نكاح مزبور اساساً باطل باشد و با رضايت بعدى هم منعقد نشود. اين احتمال قطعاً باطل است و از صحيحه اصلًا استفاده نمى شود. بنابراين، احتمال قبلى بهتر از ديگر احتمالات است. در نتيجه از صحيحه، قول به كشف اجازه مالك در نكاح فضولى استفاده نمى شود. افزون بر اين، بر فرض كه دليل بر صحت فضولى و كاشفيت اجازه باشد مخصوص باب نكاح است و قبلًا در استدلال بر اصل مشروعيت معاملات فضولى تبيين شد كه صحت نكاح فضولى دليل بر صحت مطلق معاملات فضولى نيست و استناد به اولويت را رد كرديم. به همين دليل، امام راحل طرح صحيحه را ترجيح مى دهد و در پايان بحث از صحيحه مى فرمايد:

وأمّا الحمل على خلاف الظاهر، ثمّ الذهاب إلى خلاف القواعد المحكمة لأجلها، ثمّ الإسراء إلى باب المعاملات والقول بالكشف فى مطلق المعاملات فلا سبيل إليه؛ لأنّ الأمر دائر بين طرح هذا الظهور وتأويله والحمل على خلاف الظاهر ولا حجّة على الثاني حتّى يصحّ معها رفع اليد عن القواعد.[1121]

3. صحيحه حلبى:

حلبى اين روايت

را از امام صادق (ع) نقل مى كند:

قال: قلت لأبى عبدالله (ع): الغلام له عشر سنين فيزوّجه أبوه فى صغره، أيجوز طلاقه وهو ابن عشر سنين؟ قال: فقال:

«أمّا تزويجه فهو صحيح وأمّا طلاقه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 549

فينبغى أن تحبس عليه امرأته حتّى يدرك، فيعلم أنّه كان قد طلّق، فإن أقرّ بذلك وأمضاه فهي واحدة بائنة وهو خاطب من الخطاب وإن أنكر ذلك وأبى أن يمضيه فهي امرأته»،

قلت: فإن ماتت أو مات؟ قال

: «يوقف الميراث حتّى يدرك أيّهما بقى، ثمّ يحلف باللّه ما دعاه إلى أخذ الميراث إلا الرضا بالنكاح ويدفع إليه الميراث».[1122]

از اين روايت استفاده مى شود كه ايقاع فضولى با اجازه بعدى منعقد مى شود.[1123] به دست آمدن كشف، از اين روايت، از عبارت

«ينبغي أن تحبس عليه امرأته حتّى يدرك

» است. زيرا حكم به حبس زن از شوهرش براى اين است كه شايد پس از بلوغ، شوهر او طلاق خود را امضا كند و به آن راضى شود، لذا احتياطاً از هم اكنون نبايد با هم باشند و آثار طلاق از حالا مترتب مى شود و اين با كاشف بودن رضايت بعد از بلوغ مناسب است كه كاشف از وقوع طلاق از اول امر است نه با ناقل بودن اجازه؛ چرا كه اگر ناقله باشد تا پس از بلوغ، همسر قانونى او است و وجهى براى حبس او وجود ندارد.

پاسخ: اوّلًا عبارت «ينبغى» حداكثر بر استحباب و رجحان حبس دلالت دارد نه بر لزوم و وجوب آن و وقتى مستحب شد تا زمان بلوغ، انتفاع جايز است و اين قرينه بر بقاى زوجيت است و با نقل مناسب تر است تا كشف؛ ثانياً بر فرض كه حبس لازم باشد- چنان كه

ظاهر روايت بُريد كُناسى وجوب است-[1124] ولى باز وجوب حبس زوجه عليه زوج دليل بر كاشفيت امضاى طلاق نيست بلكه دو احتمال دارد: شايد بر اساس كشف باشد كه مستدل مدعى است، و شايد براى اين باشد كه اجازه اگرچه ناقله است و پس

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 550

از امضاى طلاق، جدايى محقق مى شود ولى از هم اكنون حبس واجب است تا پس از بلوغ و امضاى طلاق عار و ننگ اين ازدواج بر دامن زن باقى نماند چون از نظر عرف، چنين پيشامدى يك نقيصه شمرده مى شود. و همين كه احتمال وجود پيدا كرد، استدلال منتفى مى شود؛ ثالثاً صحيحه مشتمل بر حكم خلاف فتاوا و نصوص معتبره (خيارى بودن تزويج ولىّ شرعى) است، لذا قابل استناد نيست. روايت كُناسى هم علاوه بر اشتمال بر تفصيل هاى نادرست، از نظر سند ضعيف است و بُريد يا يزيد كناسى توثيق نشده اند.

4. روايت عروة بارقى يا حُكيم بن حزام:

اين روايت در كتب صحاح [1125] و سنن [1126] و مسانيد[1127] اهل سنت به صورت مسند و با سند مورد قبول آنان نقل شده است و در مسند احمد به سند خودش از عروه بن ابى جعد بارقى چنين نقل شده است:

قال: عرض للنبى (ص) جَلَبٌ، فأعطانى ديناراً وقال: أى عروه ائت الجَلَبَ فاشتر لنا شاه فأُتيتُ الجَلَبَ فساومت صاحبه فاشتريت منه شاتين بدينار فجئت أسوقهما- أو قال: أقودهما- فلقينى رجل فساومنى، فأبيعه شاه بدينار فجئتُ بالدينار وجئت بالشاه، فقلت يا رسول الله هذا ديناركم وهذه شاتكم، قال: وصنعت كيف؟ قال: فحدّثته الحديث، فقال: «

اللهمّ بارك له فى صفقة يمينه

».[1128]

و در منابع اماميه از امالى ابن شيخ طوسى از حكيم بن حزام از رسول اكرم (ص)

چنين نقل شده است:

إنّ النبى (ص) دفع إليه ديناراً وقال: إشتر لنا به شاة فاشترى به شاة ثمّ باعها

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 551

بدينارين، ثمّ اشترى آخر بدينار فجاء إلى النبي (ص) بشاة ودينار. فقال له النبي (ص): «

بارك الله في صفقة يمينك».[1129]

از اين روايت نيز قول به كشف را استفاده كرده اند به اين بيان كه عروه يا حكيم بدون اذن قبلى از پيامبر (ص) در مال او تصرف كرده و در ميان راه با ديگرى معامله نموده و اعطا و اخذ صورت گرفته است و رسول اكرم فعل او را با سكوت، بلكه با دعاى خود تقرير و تأييد كرد. و اين عمل، با كاشفيت اجازه سازگار است؛ زيرا بنا بر ناقله بودن اجازه، تصرف عروه يا حكيم از نوع تصرفِ حرام است و با تقرير معصوم منافات دارد و هرگز رسول اكرم (ص) آن را تقرير نمى كند.

پاسخ: روايت در هر حال با هريك از قول به كشف و نقل سازگار است و دليل بر كشف نيست؛ زيرا يا عروه مى دانست كه پيامبر (ص) به اين تصرف راضى است و اگر آن جا بود اذن مى داد و يا نمى دانست كه ظاهر امر همين است، زيرا وى علم غيب نداشت تا بداند؛ اگر نمى دانست و تصرف كرد تصرف حرام است و قابل تقرير نيست اجازه چه كاشفه باشد، چه ناقله، زيرا بنا بر نقل، حرام واقعى را مرتكب شده است. بنا بر كشف هم- اگرچه اجازه بعدى كاشفه است و حرام واقعى را مرتكب نشده است ولى- تجرّى كرده است كه قبح عقلى و حرمت شرعى دارد؛ زيرا ظلم بر مولاست. و اگر مى دانست كه راضى

است يا بعداً راضى مى شود و گمان مى كرد، مجاز است تا چنين تصرفى كند[1130] باز مطلقاً كار حرامى نكرده است. همين كافى است در تقرير و امضاى پيامبر؛ چه اجازه ناقله باشد، چه كاشفه.

نتيجه: اين روايت نيز دليل بر كشف نيست. بر فرض كه دليل بر كشف باشد، امّا از نظر سند اشكال دارد و قبلًا در روايات اصل مشروعيت معامله فضولى، اشاره شد كه روايت به لحاظ سند مخدوش است و شهرت آن در ميان متأخران هم حلال مشكل

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 552

نيست زيرا شهرت عملى- به ويژه اگر ميان متأخران باشد- جابر ضعف سند نيست.

5. روايات تحليل خمس براى شيعيان:

مرحوم ميرزاى رشتى به اين روايات استدلال كرده و از اطلاق آن ها قول به كشف را استخراج نموده است. وى مى گويد: مفاد روايات اين است؛ در عصرى كه امام مبسوط اليد نيست و در عصر غيبت سهمى از خمس- كه مال امام (ع) است- براى شيعيان مباح است و خود امام با اين تحليل و احلال و اباحه و تطييب، آن را براى شيعيان حلال كرده و اجازه داده است.[1131] اطلاق اين روايات، معامله بر اين اموال را شامل مى شود و نيز اطلاق آن ها معاملاتى را كه سابق بر اجازه و تحليل امام انجام گرفته اند، شامل مى شود و اين با قول به كشف سازگار است وگرنه بر مسلك نقل، بايد امام قيد مى زد و بيان مى كرد كه از حالا به بعد هر تصرفى براى شما رواست. به ويژه اين كه در روايت اول باب صريحاً فرموده است: «

إنّ شيعتنا من ذلك وآباءهم في حلّ»[1132]

كه تصرفات پدران شيعيان تا زمان امام باقر و امام صادق (ع) را

نيز اجازه داده است، حتى معاملات آنان را كه حتماً مبتنى بر كشف است.

بنابراين از اين روايات قول به كشف استفاده مى شود و واضح است كه معاملات قبلى پدران و خود شيعيان در سهم امام (ع) از نوع فضولى بوده است.[1133]

نقد امام راحل (قدس سره): گويا محقق رشتى به درستى در روايات تحليل خمس دقت نكرده است وگرنه مى ديد كه تحليل و اجازه معصوم (ع)، سابق بر تصرفات و معاملات شيعيان است؛ زيرا از روايات به روشنى استفاده مى شود كه خود رسول اكرم (ص) و پس از ايشان حضرت امير مؤمنان (ع) و حضرت فاطمه اجازه داده اند. اين اجازه يقيناً از قبيل اذن سابق است نه اجازه لاحق.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 553

افزون بر اين، بر فرض كه تحليل و اباحه در كلام امام باقر و امام صادق (ع) آمده باشد ولى تعابير روايات آنان اين است كه «

أحللنا»، «طيّبنا»، «محلّلون»، «ابيح»

و ... و ظاهرشان اين است كه همه امامان اين تصرفات را حلال كرده و اجازه داده اند؛ نه اين كه تنها امام صادق (ع) اجازه داده باشد.

در اين جا هم اگر مقصود، تحليل همه است با اذن قبلى متناسب است نه اجازه بعدى تا براى معاملات فضولى به آن استناد شود. روايتى كه به آن اشاره شد و داراى لفظ «آباؤهم» بود، در نقل شيخ صدوق رضوان الله عليه به جاى آن كلمه «أبناءهم» آمده است كه دلالت دارد بر تحليل حصّه امام براى شيعيان و فرزندان آن ها نه پدرانشان، و اين با اذن قبلى مناسب تر است. به هر حال روايات تحليل سهم امام (ع) دليل بر كاشف بودن اجازه مالك اصلى نيست.[1134]

6. ساير روايات و ادلّه:

به جز رواياتى

كه تاكنون ذكر شد به روايات باب مضاربه و روايات اتّجار با مال يتيم هم استناد شده است كه قبلًا در اصل مشروعيت معاملات فضولى، به اين روايات اشاره شد و همان جا تبيين شد كه اين روايات بر اصل صحت بيع فضولى دلالت ندارند چه رسد به فرع كاشف يا ناقل بودن اجازه كه نسبت به روايات مشارٌاليها از قبيل سالبه به انتفاء موضوع است.

به شهرت فتوايى هم استناد شده كه اين نيز ناتمام است، زيرا اوّلًا شهرت فتوايى ذاتاً حجّت نيست؛ ثانياً به احتمال زياد بلكه به يقين، مستند فتواى بسيارى از فقها همين رواياتى است كه تاكنون ذكر شد و معلوم شد كه از هيچ كدام قول به كشف استفاده نمى شود. بنابراين استناد به شهرت هم ناتمام است و به تعبير امام راحل: «كماأنّ الشهره على فرضها حصلت من الاجتهاد فى الروايات ومثل هذه غير حجّه».[1135]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 554

درپايان هم فرموده است: «

والاحتياط مطلوب».[1136]

نتيجه نهايى: در مورد كاشف و ناقل بودن اجازه در سه مرحله بحث شد:

1. امكان عقلى: در اين مرتبه ثابت شد كه هركدام از كاشفيت و ناقليت ممكن است و حداقل دليل برهانى بر امتناع آن قيام نكرده است، پس بنا را بر امكان مى گذاريم.

2. مقتضاى قواعد (عمومات و مطلقات) از نظر امام راحل در كتاب بيع، قول به نقل است كه قبلًا ذكر شد.

3. مقتضاى روايات باب: از اين روايات قول به كشف استفاده نشد و قول به نقل را هم احدى ادّعا نكرده و نگفته است كه از روايات، ناقل بودن استفاده مى شود. بنابراين جاى احتياط است به بيانى كه پس از بيان ثمرات قول به كشف و نقل

ذكر خواهد شد.

نظريه نهايى امام راحل (قدس سره): در پايان بحث برمى گرديم به متن تحرير الوسيله و ملاحظه مى شود كه امام در اين جا فتوا نداده و تنها فرموده است: «والمسأله مشكله» و نسبت به نماءات احتياط كرده است كه بعد از بيان ثمره بحث، توضيح داده خواهد شد. ولى فعلًا وجه مشكل بودن مسأله براى ما روشن نيست. وى در حاشيه «وسيلة النجاة» نيز از همين تعبير استفاده كرده است. امّا وجه اشكال چيست؟

آيا چون هريك از كشف و نقل امكان عقلى دارد فتوا دادن مشكل است؟

آيا مقتضاى قواعد روشن نيست و از عمومات، هيچ كدام به دست نمى آيد؟

آيا مفاد روايات خاصه روشن نيست و از آن ها كشف يا نقل به دست نمى آيد؟

آيا به دليل اين كه مفاد ادلّه خاصه با مقتضاى قواعد تنافى دارند سبب اشكال است؟

آيا چون اصل صحت بيع فضولى خلاف اصل است و به بركت دليل خاص ثابت شده است و از روايات خاصه هم قول به كشف يا نقل استفاده نمى شود امر مشكل است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 555

يا چون قول به نقل قائل ندارد امر مشكل است حتى اگر مقتضاى قاعده نقل باشد؟

هيچ كدام از اين امور نمى توانند سبب اشكال باشند، زيرا خود امام راحل ثابت كرد كه نقل و كشف هر دو امكان عقلى دارند. خود ايشان ثابت كرد كه مقتضاى عمومات، نقل است. وى صريحاً فرموده است: «فتحصّل من جميع ما تقدّم: أنّ النقل من زمان الإجازه لا مانع منه عقلًا، ولا عرفاً، ولا شرعاً ...».[1137] آرى از روايات باب، هيچ كدام استفاده نشد ولى مفاد عمومات كفايت مى كند و با نبود خصوصات، به عمومات مراجعه مى شود و منافاتى هم نيست. ديگر اين كه

ايشان، مثل مشهور صحت فضولى را قانونى مى داند نه به دليل خاص تا استفاده كشف يا نقل از آن مشكل باشد. و بالأخره قول به نقل قائل هم دارد از قبيل مرحوم آيت اللّه سيد ابوالحسن اصفهانى در وسيله النجاة[1138] و قبل از ايشان شيخ اعظم [1139] و قبل از ايشان محقق اردبيلى [1140] و قبل از او مرحوم فخرالمحققين در ايضاح . اگرچه وى طرفدار بطلان بيع فضولى است ولى با فرض قول به صحت، طرفدار نقل است نه كشف.[1141] بنابراين امام راحل بايد فتوا به نقل بدهد ولى در عين حال در متن تحرير فتوا نداده و احتياط كرده است.

ثمره قول به نقل يا كشف
اشاره

بخش پايانى مسأله درباره ثمره عملى كشف يا نقل است. با توجه به اين كه كشف چند نوع است درباره دو موضوع بحث مى شود: 1. بيان ثمره ميان انواع كشف؛ 2. بيان ثمره ميان كشف و نقل.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 556

بيان ثمره ميان انواع كشف

چهار نوع كشف وجود دارد:

1. كشف انقلابى: كشف انقلابى اين است كه قبل از اجازه، مشترىِ اصيل واقعاً مالك نبود و عقد فضولى واقعاً مؤثر نبود ولى پس از اجازه واقعاً از اول، مالك شده است كه انقلاب عدم تأثير به تأثير، از اول عقد است.

2. كشف حقيقى: اجازه كاشف از اين است كه در واقع از اول عقد، مالك بوده و عقد مؤثر واقع شده است كه گاهى به نحو كشف محض است و گاهى به نحو تأثير، اجازه در ملك است. شرط حصول ملك هم از اول عقد است. در اين صورت يا تعقب انتزاعى، شرطيت دارد- كه مبناى صاحب فصول است- يا تعقب واقعى شرطيت دارد- كه مبناى امام راحل است- يا وصف لحاظ كه مقارنت دارد شرط است و يا خود اجازه به وجود خارجى اش شرط است. در امور اعتبارى چنين چيزى بلامانع است و يا رضايت تقديرى شرط است و يا ...؛ گفتنى است مبانى و احتمالات ديگرى هم در اين باره وجود دارد كه فعلًا اين مبانى در بحث ثمره نقشى ندارند. آنچه در اين جا مهم است اصل كشف حقيقى است. در ضمن يادآور مى شود كشف محض باطل است.

3. كشف تعبّدى: اين كشف در صورتى است كه شارع ما را متعبد كند به حصول ملك از زبان عقد و از لسان ادلّه هم چنين ملكيتى استفاده شود؛ يعنى اگر بعداً

مالك اصلى اجازه داد شرعاً ملكيت از اول عقد حاصل باشد نه واقعاً و وجداناً و عرفاً.

4. كشف حكمى: در اين نوع كشف، خود ملكيت از اول عقد محقق نشده است- نه واقعاً و نه تعبّداً- ولى به قدر امكان آثار ملك (نماء و منافع منفصل عين) مترتب مى شود. اين مسأله به تفصيل بررسى خواهد شد.

از ميان اين چهار قسم، كشف انقلابى قطعاً محال است؛ زيرا «انقلاب الشي ء عمّا هو عليه» محال است، تناقض محال است، اجتماع دو مالك بر مملوك واحد محال است

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 557

و ...؛ بنابراين نوبت به بيان ثمره آن نمى رسد. كشف تعبدى هم ملحق به كشف حقيقى است و حكم ويژه اى ندارد. بنابراين، ثمره كشف حقيقى و كشف حكمى بيان مى شود:

بيان ثمره: ثمره در جواز تصرّف اصيل در ثمن [1142] يا در مثمن [1143] و عدم جواز تصرف مذكور، ظاهر مى شود.

توضيح: بنا بر كشف حكمى تصرف اصيل در ثمن يا مثمن، از زمان عقد تا زمان اجازه مطلقاً جايز نيست؛[1144] زيرا براى جواز تصرف يا بايد واقعاً مالك باشد و يا مأذون و وكيل باشد و يا اذن و رضايت فحوايى داشته باشد؛ همچنين اين امور بايد فعلًا و در حين تصرف باشند و بنا بر كشف حكمى در هنگام تصرف نه مالك است، نه مأذون، رضايت فعلى هم وجود ندارد. حتى اگر يقين دارد كه بعداً اجازه خواهد آمد باز هم سودى ندارد و مجوّز اين تصرف نخواهد بود و عمومات عدم جواز تصرف در مال ديگران بدون اذن و رضايت و طيب نفس، اين مورد را در بر مى گيرد.

ولى بنا بر كشف حقيقى صورى قابل تحقق است، زيرا

طرف اصيل، جاهل است به فضولى بودن و گمان مى كند با مالك اصلى معامله كرده است ولى در جهل مركب است و خطا كرده و با فضولى معامله نموده است؛ در اين فرض اگر تصرف كند حرام نيست نه در ظاهر و نه در واقع، زيرا حديث رفع، حرمت را از خاطى برمى دارد. رفع هم رفع واقعى است نه اين كه تنها ظاهرى باشد. و اگر طرف اصيل، عالم به فضوليت است و تصرف مى كند، در صورتى كه يقين دارد طرف اجازه نخواهد داد بديهى است تصرفش واقعاً حرام است، ولى اين صورت از بحث ما (لحوق اجازه) خارج است و اگر يقين دارد كه اجازه خواهد آمد تصرفش ظاهراً و واقعاً جايز است؛ زيرا در مال خويش تصرف مى كند و يقين هم دارد. كسى در اين فرض، تصرف را حرام ندانسته است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 558

اگر جاهل به اجازه است و نمى داند كه طرف اجازه خواهد داد يا نه و تصرف كرد، اين تصرف واقعاً جايز و حلال است، چون در ملك خويش تصرف كرده و مرتكب حرامى نشده است؛ ولى ظاهراً جايز نيست.

دليل شيخ اعظم بر عدم اباحه ظاهرى، اصل عدم اجازه يا استصحاب عدم اجازه است [1145] ولى اين استصحاب به چند دليل قابل مناقشه است: اوّلًا استصحاب مصطلح، ابقاء ماكان است؛ يعنى حكم يا موضوعى را كه در گذشته متيقن بود به زمان حال سرايت دهيم و بنا را بر بقاى آن بگذاريم، امّا مورد بحث ما از قبيل استصحاب در امر استقبالى است- يعنى در آينده هم اجازه نخواهد آمد- نه امر حالى و نه فعلى؛ ثانياً بر فرض كه اطلاقات روايات

استصحاب اين قسم را شامل شود ولى استصحاب عدم اجازه، از نوع استصحاب عدم ازلى است و قابل مناقشه است؛ ثالثاً بر فرض كه اين استصحاب هم جارى شود ولى اصل مثبت است؛ زيرا اجازه و عدم اجازه حكم شرعى نيستند، از موضوعات خارجى هستند و استصحاب موضوع بايد مستقيماً اثر شرعى داشته باشد، وگرنه مثبت است و حجيت ندارد. در مورد بحث ما اثر عدم اجازه، عدم تحقق نقل و انتقال و عدم ملكيت است يا عدم تأثير عقد فضولى و عدم سببيت آن براى ملكيت و عدم جواز تصرف بر اين مترتب است كه مثبت مى باشد.

بنابراين جاى استصحاب نيست بلكه جاى اصل برائت است؛ يعنى بايد بررسى شود كه آيا چنين تصرفى در ظاهر حلال است يا نه اصل حليت و اباحه جارى مى شود؟ ظاهراً جايز است و تفصيل ميان حليت و جواز واقعى و عدم جواز ظاهرى ناتمام است. در نتيجه بنا بر كشف حقيقى، تصرف مشترى واقعاً و ظاهراً جايز است و بنا بر كشف حكمى ظاهراً و واقعاً جايز نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 559

بيان ثمره ميان كشف و نقل

علماى علم فقه در اين باره چندين ثمره بيان كرده اند كه در اين جا ثمراتى كه داراى اهميت است بررسى مى شود:

ثمره اول: ثمره اى كه مورد قبول تمام فقهاست اين است كه ثمره مطلق كشف با نقل، در مورد نماءات و منافع ظاهر مى شود.[1146]

بيان ثمره: اگر اجازه را كاشفه بدانيم نماءات و منافع، براى منتقلٌ اليه است؛[1147] زيرا در واقع تمام اين ها در ملك خود او پيدا شده است و بديهى است كه هركس مالك عين باشد مالك منافع آن نيز خواهد بود. اگر اجازه را ناقله بدانيم نماءات

براى منتقلٌ عنه است؛ زيرا تا اجازه نيايد، مبيع ملك خود بايع يا مالك اصلى است و بالطبع نماءات آن نيز ملك او خواهد بود. امام راحل چون در اصل قول به كشف و نقل فتوا نداده و فرموده است: «المسأله مشكله» لذا در مورد اين ثمره راه احتياط در پيش گرفته و فرموده است نسبت به نماءات، احتياط ترك نشود و از راه مصالحه مطلب را حل كنند؛ يعنى طرفين با يكديگر توافق و تسالم كنند و به نوعى مشكل ثمره را حل كنند. در امور مالى راه احتياط همين است تا به قدر امكان، حقوق طرفين رعايت شود.

ثمره دوم: فقها يكى از ثمرات را نفوذ و عدم نفوذ فسخِ طرف اصيل، قبل از اجازه مالك اصلى دانسته اند؛ با اين توضيح كه طرف اصيل پس از معامله با فضولى و قبل از اجازه مالك اصلى، معامله را فسخ كرد. در صورتى كه اجازه را كاشفه بدانيم فسخ او نافذ نيست و نظير فسخ يك طرف پس از اتمام و انعقاد معامله فيمابين دو مالك يا مأذون است كه اثر ندارد. مگر اين كه طرف ديگر هم راضى شود و تفاسخ محقق گردد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 560

دليل عدم تأثير فسخ اين است كه معامله از ناحيه طرف اصيل، كامل است و نقصى ندارد و وى بايد به عقدش وفا كند، اگرچه طرف ديگر يا مالك اصلى تا زمانى كه اجازه نداده باشد حق ردّ دارد ولى اصيل حق ندارد فسخ كند. و اگر اجازه را ناقله بدانيم فسخ اصيل قبل از آن نافذ است؛ زيرا هنوز عقد كامل نشده است تا لزوم وفا بيايد؛ نظير فسخ

موجب قبل از انشاى قبول و در اثناى عقد كه نافذ بودنش مورد تسالم همگان است.

شيخ اعظم پس از نقل اين ثمره در نقد آن مى فرمايد: بنا بر نقل هم فسخ اصيل نافذ و مؤثر نيست؛ زيرا اطلاقات صحت و لزوم معامله و وجوب وفا به آن؛ يعنى أحلّ اللّه البيع ، تِجَارَةَ عَن تَراضٍ ، أوفوا بالعقود، و ... بيع و عقد فضولى را شامل مى شوند و بر وجوب وفا به آن در حق اصيل دلالت مى كنند و احتمال اين كه فسخ هادم باشد و عدمِ فاصله شدن آن شرط باشد، با اطلاق نفى مى شود و در نتيجه بنا بر نقل هم فسخ اصيل قبل از اجازه نافذ نيست. وى در پايان مى فرمايد: «ولا يخلو عن إشكال».[1148]

شايد وجه اشكال اين باشد كه تمسك به عمومات و اطلاقات در مورد بحث ما از قبيل تمسّك به عام در شبهه مصداقيه است و جايز نيست؛ زيرا بايد عقدى وجود داشته باشد تا مشمول اطلاق أوفوا بالعقود باشد. پس از فسخ اصيل، اصل وجود عقد مشكوك است؛ زيرا شايد فسخ نافذ بوده و عقد را منهدم كرده است و تا زمانى كه عقد باقى نباشد وجوب وفا ندارد و با شك در بقاى آن، استناد به عموم يا اطلاق، فاقد شرط صدق احراز عنوان و اسم است و صحيح نيست.

احتمال ديگر در وجه اشكال اين است كه مجرّد عقد فضولى وجوب وفا ندارد بلكه بايد عقد مالك ها يا مأذون ها صدق كند و حداقل اضافه و انتساب آن به مالك محقق شود تا وفا واجب باشد و تا زمانى كه اجازه نيايد اين انتساب تحقق نخواهد داشت، يا در اين صورت عنوان

عقد مالك ها صدق نمى كند و تا صدق نكند وجوب وفا نمى آيد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 561

بنابراين قبل از اجازه اين عمومات و مطلقات موضوع ندارند تا كسى بتواند به اطلاق آن ها تمسّك كند و احتمال جواز و نفوذ فسخ را با آن ها ردّ كند. قياس مورد بحث ما به بيع خيارى از يك طرف- كه بر طرف ديگر وفا واجب است و حق فسخ ندارد- مع الفارق است؛ زيرا در بيع خيارى حتماً بيع و عقد صدق مى كند و حتماً از خود مالك ها صادر شده است و به آن ها انتساب دارد و مشمول مطلقات هستند ولى در بيع فضولى چنين نيست.

سؤال: آيا به بركت استصحاب بقاى عقد و بيع فضولى، پس از منع اصيل به انضمام وجدانىِ اجازه بعدى از سوى مالك اصلى، نمى توانيم حكم وجوب وفا به عقد را اثبات كنيم؟ يعنى از عموم و اطلاق استفاده نكنيم تا اشكال تمسك به عام در شبهه مصداقيه شود بلكه از استصحاب بقاى عقد استفاده كنيم؟

جواب: اگر موضوع وجوب وفا مركب از خود عقد و اجازه مالك باشد امكان دارد يك جزء موضوع وجداناً محرز شود و جزء ديگر با اصل احراز شود و حكم شرعى مترتب گردد، ولى به احتمال قوى موضوع مقيد است از عقد و لحوق اجازه، و «العقد المتعقّب بالإجازه» يا «العقد المجاز أو المرضى به » موضوع است و با استصحاب ذات مقيد (خود عقد يا بيع) نمى توانيم مقيد بما هو مقيد (العقد الكذايى) را نتيجه بگيريم تا حكم وجوب وفا مترتب شود؛ زيرا مثبت است و جارى نيست. در نتيجه ايراد شيخ اعظم به ثمره دوم وارد نيست و بنا بر نقل

فسخ اصيل مؤثر است، يا اين كه احتمال تأثير و انهدام عقد وجود دارد و جاى عمومات نيست.

نظريه امام راحل (قدس سره): امام راحل درباره اين ثمره مى فرمايد فسخ اصيل مطلقاً نافذ و مؤثر است و عقد فضولى را از تأثير، ساقط مى كند خواه اجازه مالك اصلى كاشفه باشد، خواه ناقله.

توضيح: بنا بر نقل واضح است زيرا تا اجازه ملحق نشود معامله محقق نمى شود و مشمول عمومات صحت و لزوم (عمومات حليت بيع و جواز اكل و وجوب وفا)

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 562

نمى شود و فرض اين است كه قبل از اجازه، طرف اصيل، معامله را فسخ نموده است و يقيناً اين احتمال مى آيد كه فسخ نافذ باشد و عقد فضولى را منهدم كرده باشد. در اين جا تمسك به عمومات از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه است و جايز نيست، استصحاب بقاى عقد هم اصل مثبت است و جارى نمى شود. حتى اگر احتمال مثبت بودن را بدهيم حجيت آن ثابت نيست. پس شك در صحت مى كنيم؛ در نتيجه و لزوم و وجوب وفا و اصل فساد جارى مى شود كه اصل اولى در معاملات است.

و امّا بنا بر كشف: كشف حكمى در حكم نقل است؛ زيرا تا اجازه محقق نشود اصل نقل و انتقال و ملكيت محقق نمى شود و با فسخ قبلى احتمال انهدام عقد وجود دارد و در اين جا هم جاى تمسك به عمومات نيست. و منظور از كشف حقيقى، كشف محض نيست كه اجازه لاحق هيچ تأثيرى نداشته باشد بلكه مشهور براى اجازه، شرطيت و نقش قائل اند و بايد عقد فضولى تا زمان اجازه باقى باشد- حتى اعتباراً- تا اجازه به آن ملحق

شود، وگرنه با انهدام عقد جايى براى لحوق اجازه نيست و فسخ قبلى احتمال دارد كه هادم عقد باشد؛ آن گاه عنوان عقد محرز نيست تا بتوانيم به عمومات تمسك كنيم و از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه نباشد؛ بنابراين اگر اجازه كاشفه هم باشد فسخ قبلى مؤثر است.

نكته ديگر اين كه منظور قائل به ثمره مذكور كه مدعى شد بنا بر كشف، عقد از جانب طرف اصيل تامّ است و بايد به آن وفا كند چيست؟ اگر منظورش اين است كه انشاى عقد از ناحيه اصيل حاصل شده است. پاسخ اين است كه فرقى ميان كشف و نقل نيست و بنا بر نقل هم انشاى اصيل محقق است بلكه قبل از تحقق قبول هم صحيح است بگوييم انشا مربوط به موجب است و از ناحيه او محقق شده است. و اگر منظورش اين است كه بنا بر كشف، نقل و تمليك از ناحيه اصيل محقق شده است گفتنى است اين مطلب مبتنى است بر اين كه اجازه كاشف محض باشد و دخيل نباشد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 563

يا فسخ اصيل عقد را منهدم نكند، امّا هيچ كدام از دو مبنا پذيرفته نيست. پس تفصيل ناتمام است.[1149]

نتيجه: در مورد تأثير فسخ اصيل قبل از اجازه سه نظر وجود دارد:

1. از نظر مشهور ثمره ظاهر مى شود و اگر اجازه ناقله باشد فسخ قبلى نافذ است و اگر كاشفه باشد فسخ قبلى نافذ نيست؛ 2. از نظر شيخ اعظم اگر اجازه ناقله هم باشد فسخ اصيل تأثيرى ندارد؛ 3. از نظر امام راحل اجازه كاشفه هم كه باشد فسخ اصيل نافذ و مؤثر است و ثمره ظاهر نمى شود.

ثمره سوم:

ثمره سوم در جواز تصرف اصيل در منتقلٌ عنه ظاهر مى شود. شيخ اعظم در اين باره مى گويد: اگر فسخ اصيل را مبطل ندانيم و اطلاق خطاب، عقد فضولى پس از فسخ طرف اصيل را شامل شود تصرف او جايز و نافذ است و بنا بر ناقله بودن اجازه، تصرف او جايز است.[1150] زيرا تا اجازه محقق نشود منتقل عنه، ملك خود اصيل است و به حكم قانون سلطنت حق دارد تصرف كند و بديهى است كه پس از تصرف، محلّ اجازه فوت مى شود و خود به خود عقد منفسخ مى گردد. امّا بنا بر كاشفه بودن، حق تصرف ندارد زيرا از ناحيه اصيل، عقدْ تامّ است و عموم أوفوا بالعقود جارى مى شود و فرقى ندارد كه علم داشته باشيم به لحوق اجازه يا جاهل و شاكّ باشيم و يا حتى علم به عدم اجازه هم داشته باشيم. در هر حال اصيل بايد صبر كند و منتظر ردّ يا اجازه مالك اصلى باشد.

وى در پايان فرموده است: امّا تصرف اصيل در منتقلٌ اليه مطلقاً جايز نيست چه بنا بر نقل كه واضح است؛ زيرا تا مالك اصلى اجازه نكند، متاع ملك اصيل نمى شود و به ملك خود مالك باقى است و تصرف ديگران در مال او حرام است، و چه بنا بر كشف كه باز حق تصرف ندارد؛ زيرا عموم أوفوا بالعقود مى گويد به آنچه متعهد و ملتزم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 564

شده و بر عهده گرفته ايد وفا كنيد و نقض آن حرام است و آنچه را اصيل بر عهده گرفته و عليه خود، ملتزم شده است عبارت است از انتقال مال او به مالك اصلى. امّا انتقال مال مالك به

ملك او كه عليه او نيست بلكه به نفع او است و معنا ندارد نسبت به مال مردم وفا بر اصيل، واجب و نقض آن حرام باشد بلكه بر خود مالك اصلى، وفا پس از اجازه واجب مى شود و لذا بنا بر كشف هم عموم أوفوا بالعقود و أحلّ الله البيع مال مالك اصلى را شامل نيست تا براى اصيل حق تصرف ثابت شود.[1151]

نقد اين ثمره: دو اشكال اساسى بر اين ثمره وارد است: اوّلًا تفكيك ميان فسخ اصيل قبل از اجازه مالك با تصرف اصيل قبل از اجازه صحيح نيست؛ زيرا اگر عموم أوفوا عقد فضولى قبل از اجازه مالك را شامل شود، همان گونه كه فسخ جايز نيست تصرف متلف و ناقل و در يك كلام تصرف مفوّت محل اجازه و بلكه مطلق تصرف هم جايز نيست و عموم و اطلاق معامله اين مورد را شامل نيست.

ثانياً در مورد منتقل اليه هم سخنان شيخ اعظم قابل مناقشه است؛ اگر وى ثمره را در منتقل عنه قبول دارد بايد در اين جا هم بپذيرد؛ زيرا تعهد طرف اصيل از نوع تعهد معاملى است؛ يعنى ملتزم شده است كه مال او به مالك اصلى منتقل شود؛ امّا نه به نحو مطلق، بلكه به نحو مقيد كه مال ديگرى هم متقابلًا به او منتقل شود؛ بنابراين اگر وى بنا بر كشف حق ندارد در منتقل عنه تصرف كند على القاعده بايد بتواند در منتقل اليه تصرف كند.

ثمره چهارم: ثمره چهارم در مورد تلف يكى از عوضين است بعد از عقد فضولى و قبل از اجازه مالك اصلى.

شيخ اعظم مى گويد: بنا بر كاشفه بودن اجازه، معامله فضولى صحيح است؛ زيرا معناى كاشفيت اين

است كه گويا اجازه و رضايت مالك، مقارن عقد و از اوّل بوده و در واقع از اول، ملكِ طرف شده است. بر فرض در حين عقد، عوضين موجود بودند و

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 565

هيچ كدام تلف نشده بودند و بعد از تماميت معامله، تلف حاصل شده است امّا به اصل عقد صدمه نمى زند. بنا بر ناقله بودن، عقد باطل مى شود زيرا تا اجازه نيايد نقل و انتقالى نيست و فرض اين است كه در حال اجازه، عوضين هر دو يا يكى تلف شده است و چيزى نيست تا اجازه به آن تعلّق بگيرد و در حقيقت محل اجازه فوت شده است.[1152]

نظريه محقق نائينى: بنا بر كشف هم عقد صحيح نيست؛ زيرا قانون مسلّم اين است كه «كلّ مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بائعه»؛ در مورد معامله فضولى، فرض اين است كه قبل از تحويل مبيع به مشترى اصيل، مبيع تلف شده است كه چنين تلفى از مال بايع يا مالك اصلى خواهد بود و معنايش اين است كه خود به خود معامله باطل مى شود.[1153]

دو اشكال امام راحل به ميرزاى نائينى: اين دو اشكال در تقريرات درس حضرت امام است.

اشكال اول: طرح ثمره در خصوص تلف مبيع نيست تا قانون مذكور اجرا و از سوى محقق نائينى اشكال شود، بلكه طرح بحث در تلف يكى از دو عوض است كه شامل ثمن نيز مى شود. در مورد تلف ثمن قبل از اجازه چنان قانونى نيست و ثمره ظاهر مى شود.

اشكال دوم: اصولًا در قبض، قصد و انشا و مانند آن لازم نيست، كافى است متاع در دست طرف اصيل باشد؛ مثل اين كه نزد وى امانت

بوده و فضولى آن را به وى فروخته است. در چنين فرضى تلف بعد از قبض است نه پيش از آن، لذا قانون فوق، جارى نمى شود و ثمره ظاهر مى گردد.[1154]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 566

نقش كفايت رضايت باطنى در معامله فضولى
اشاره

مسألة 8: لو كان المالك راضياً بالبيع باطناً، لكن لم يصدر منه إذنٌ وتوكيلٌ للغير في البيع والشراء، لا يبعد خروجه عن الفضولي، سيّما مع التفاته بالعقد والرضا به. نعم، لو كان بحيث لو التفت إليه صار راضياً فهو فضولي وخارج عن موضوع المسألة، وأمّا إذا كان راضياً لكن لم يلتفت تفصيلًا إليه، فهو أيضاً كافٍ في الخروج عن الفضولي بوجه لا يخلو عن قوّة.

ترجمه: اگر مالك در باطن به معامله راضى باشد، امّا از او اذن و توكيلى براى ديگرى در خريد و فروش صادر نشده باشد، بعيد نيست كه از فضولى بودن خارج باشد؛ مخصوصاً در صورت توجه به عقد و رضايت به آن. البته اگر به گونه اى بود كه در صورت توجه پيدا كردن، راضى مى شد [امّا توجّهى پيدا نكرده ] فضولى است و از موضوع اين مسأله خارج است؛ امّا اگر راضى باشد امّا به طور تفصيل به آن توجه نكرده باشد اين نيز به يك وجه- خالى از قوت نيست- براى خارج شدن از فضولى كفايت مى كند.

شرح: پنجمين مسأله از مسائل بيع فضولى، و هشتمين مسأله از مجموع مسائلى كه امام راحل در كتاب تحرير الوسيله در ذيل بيان شرايط متعاقدان مطرح كرده است درباره كفايت رضايت باطنى براى خروج معامله از فضولى بودن و عدم كفايت آن است. به طور كلى گاهى مالك اصلى، هم قلباً راضى به معامله است و هم لساناً اذن داده و

ديگرى را وكيل در معامله قرار داده است. چنين معامله اى قطعاً فضولى نيست و نيازى به اجازه و امضاى بعدى در آن نيست. گاهى مالك نه اذن در معامله داده است و نه قلباً به آن راضى است بلكه چه بسا كراهت باطنى دارد و ممكن است منع سابق داشته باشد و يا اصلًا روح مالك از معامله با خبر نبوده است تا قلباً راضى باشد؛ گفتنى است چنين معامله اى حتماً فضولى است و صحت آن موقوف بر اجازه بعدىِ مالك است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 567

گاهى اذن و توكيل در بين نبوده ولى در واقع قلباً راضى بوده است آيا مجرّد رضايت قلبى و طيب نفس كفايت مى كند و معامله از فضولى بودن خارج مى شود و ديگر نيازى به اجازه نخواهد بود يا كفايت نمى كند و باز هم معامله فضولى است و نيازمند اجازه بعدى است؟ امام راحل در متن سه فرضيه مطرح كرده است:

فرضيه اول

مالك اصلى توجه و التفات تفصيلى به عقد دارد و قلباً به آن راضى است ولى رضايت خود را به زبان نياورده و ابراز نكرده است؛ آيا چنين عقدى فضولى است يا خير؟ در اين باره سه نظريه وجود دارد:

نظريه اول: نظريه شيخ اعظم [1155]: رضايت باطنى كفايت مى كند و معامله فضولى نيست- ضمناً تفاوتى بين اين كه عاقد از اول بداند كه مالك رضايت به اين معامله دارد يا نداند، وجود ندارد. در فرض عدم علم هم فرقى ندارد كه بعداً علم پيدا كند و رضاى مالك را كشف كند يا بعداً هم منكشف نشود. آنچه مهم است وجود واقعى رضايت مالك است؛ اگر راضى بوده است بايد آثار معامله را مترتب

كند.

دليل: شيخ اعظم دلايل و مؤيدات زيادى دارد كه مهم ترين آن ها دو دليل است:

دليل اول: دليل اول عمومات و مطلقات آيات عقود و بيع و تجارت است؛ يعنى أوْفُوا بِالْعُقُودِ،[1156] تِجارةً عَنْ تَراضٍ [1157] و أحَلَّ اللهُ الْبَيْع .[1158] اين آيات، عقد و تجارت مورد بحث (رضايت قلبى داشتن و عدم اذن) را در بر مى گيرند و بر صحت و لزوم آن دلالت مى كنند.

نقد دليل: مرحوم محقق نائينى و به پيروى از ايشان مرحوم آقاى خوئى در نقد اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 568

دليل فرموده اند: مفاد آيه وفا به عقد به قرينه مقابله جمع به جمع [1159] اين است كه بر هر مكلفى واجب است به عقد خودش وفا كند و تا عقد مستند به او نباشد وجوب وفا نخواهد داشت و مشمول آيه نخواهد بود. مستند شدن عقد به مالك اصلى يا در صورتى است كه خودش مستقيماً انشاى عقد كند و يا به ديگرى اذن دهد و او هم به وكالت، انشا كند و يا اگر اذن نداده باشد بعداً اجازه كند تا عقد مستند به او باشد. در مورد بحث ما هيچ يك از اين دو صورت نيست، فقط رضايت باطنى به عقد وجود دارد كه كافى نيست عقد صادر از اجنبى، مستند به مالك شود و عقد مالك صدق كند؛ بنابراين از فضولى بودن خارج نيست. همچنين بايد تجارت مالك، صدق كند تا صحيح و لازم باشد و تا زمانى كه ابراز رضايت نكند تجارت مالك به مال خودش صدق نمى كند. مفاد أحلّ الله البيع هم اين است كه «احلّ الله بيوعكم » و تا زمانى كه اجازه نكند يا اذن ندهد يا خودش معامله نكند

عنوان «بيعكم» صدق نمى كند و بيع مستند به مالك نمى شود تا از فضولى بودن خارج شود؛ بنابراين معامله با رضايت قلبى مالك فضولى است و نياز به اجازه بعدى دارد.[1160]

پاسخ امام راحل (قدس سره): به نظر امام راحل، اين نقد ناتمام است؛ زيرا در ظاهر آيات سخن از «عقودكم»، «تجارتكم»، «بيوعكم» مطرح نيست و از اين نظر اطلاق دارد. البته از خارج مى دانيم كه عقد يا تجارت يا بيعى كه كلًا از مالك اصلى بيگانه باشد و هيچ انتسابى به او نداشته باشد وجوب وفا ندارد و در حق مالك، صحيح و لازم نيست و اطلاقات از اين قسم انصراف دارند ولى در صدق و صحت انتساب عقد به مالك، انشاى مباشرى كفايت مى كند، انشاى معامله با اذن مالك يا اجازه بعدى كافى است، با وجود رضايت باطنى هم عرفاً كفايت مى كند؛ به همين دليل مى بينيم عقلا بر صاحب

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 569

مال (مالك) احتجاج مى كنند و مى گويند: «إنّك كنت راضياً به وليس لك التخلّف والنقض».

خلاصه: از نظر عرف و عقلا، وجود اصل معامله با رضايت مالك اصلى كفايت مى كند، اطلاق و عموم آيات هم چيزى اضافه بر آن نياورده است بلكه مؤكد همان است.[1161]

حتى اگر مفاد آيات، وجوب وفا به عقد مالك ها و تجارت آن ها و بيع آن ها «عقودكم، بيعكم و ...» باشد نبايد براى صحت بيع فضولى به آن ها استناد شود؛ زيرا پس از اجازه هم عنوان عقد مالك و بيع مالك و تجارت مالك صدق نمى كند بلكه عقد و بيع و تجارت غير مالك است كه مالك آن را اجازه داده است و صدق عقد مالك مجاز و مسامحى است نه

حقيقت، و حتى بر عقد و بيع وكيل هم عقد و بيع مالك و موكّل صدق نمى كند بلكه عقد خود وكيل است. بنابراين اگر از مالك پرسيده شود كه خودت معامله كردى؟ مى گويد: خير، وكيل من معامله كرده است. در حالى كه خود محقق نائينى و ديگران ملتزم نيستند كه آيات براى بيع فضولى با اجازه مالك، قابل استدلال نباشند. و بر فرض كه مفاد آيات «أوفوا بعقودكم » و «أحل الله بيعكم » باشد، ولى از راه الغاى خصوصيت، مورد بحث ما را شامل مى شوند؛ زيرا از نظر عرف تمام الموضوع براى وجوب وفا و نفوذ معامله اين است كه: معامله اى بر مال مالك انجام شود و رضايت مالك هم باشد؛ يا اذن قبلى داده باشد و يا بعداً اجازه كند.

امّا اين كه خودش انشا كند يا عقد خودش باشد موضوعيت ندارد. بنابراين عقد غير مالك بر مال مالك با التفات مالك و رضايت او صحيح و لازم است و از فضولى بودن خارج است.[1162] به همين دليل، امام راحل در متن تحرير الوسيله فرموده است

: «لا يبعد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 570

خروجه عن الفضولي سيّما مع التفاته بالعقد والرضا به».

دليل دوم: دليل دوم روايات طيب نفس است، همچون حديث «لا يحلّ مال إمرأ مسلم إلا عن طيب نفسه».[1163]

شيوه استدلال: از طرفى در مورد بحث كه مالك، رضايت قلبى به معامله دارد، حتماً راضى است كه مشترى در مال او تصرف كند و چون طيب نفس دارد به حكم روايات مزبور تصرف در مال او جايز است. از طرفى اگر معامله مورد بحث، فضولى باشد تصرف جايز نيست مگر با اجازه بعدى و اين از احكام قطعىِ

معامله فضولى است. نتيجه دو مقدّمه فوق، اين است كه بيع با رضايت مالك موضوعاً از فضولى بودن خارج است.[1164]

نقد دليل: محقق نائينى و به تبع ايشان مرحوم آقاى خوئى در نقد اين دليل گفته اند:

اوّلًا ممكن است منظور از حليت در روايات فوق، حليت تكليفى باشد مثل حليت خوردن و آشاميدن و ساير تصرّفات، و كارى به حليت وضعى يعنى صحت و لزوم معامله نداشته باشد، بنابراين از مورد بحث ما بيگانه هستند زيرا كلام در صحت و نفوذ بيع غير مالك با رضايت قلبى مالك است نه در حليت و حرمت تكليفىِ تصرف در مال مالك با رضايت او؛ ثانياً بر فرض كه منظور، چيزى اعم از حليت تكليفى و وضعى باشد ولى نهايت دلالتى كه دارد اين است كه طيب نفس و رضايت باطنى در حليت مال- و صحت معامله- دخيل است امّا منافاتى ندارد كه علاوه بر آن ابراز و اظهار رضايت به يك مبرز خارجى- مثل اذن قبلى يا اجازه بعدى- معتبر باشد.

دليل اين سخن، اين است كه اين گونه جملات مفيد حصر نيست و حداكثر دلالت دارد كه مستثنى (طيب نفس) در مستثنى منه (حليت مال) معتبر و شرط است و معامله بدون طيب نفس صحيح نيست. امّا دلالت ندارد بر اين كه فقط طيب نفس و رضايت

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 571

باطنى معتبر است نه چيز ديگر. بنابراين احتمال دارد اظهار رضايت هم دخيل باشد. لذا اين نكته كه به صرف وجود رضايت قلبى معامله از فضولى بودن خارج شود و نيازمند اجازه بعدى نباشد، از روايات به دست نمى آيد.[1165]

نظريه شارح: هر دو ايراد داراى جواب است. جواب ايراد نخست اين كه چندين بار ذكر

شد كه واژه هاى حليت و جواز و حرمت و منع در لغت عربى و در لسان آيات و روايات، مخصوص حكم تكليفى نيست بلكه به معناى جامع و اعم از تكليفى و وضعى است و حليت و جواز به معناى عدم منع است كه هم با جواز تكليفى سازگار است؛ يعنى عقاب ندارد و هم با جواز وضعى مى سازد؛ يعنى صحيح است و اثر بر آن مترتب مى شود؛ مخصوصاً در مثل مركب مذكور كه حليت به خود مال مردم تعلّق گرفته است و متفاهم عرفى، حليت تصرفات نيست بلكه حليت هر چيزى است كه به مال مردم تعلّق بگيرد.

جواب ايراد دوم: احتمال اين كه غير از طيب نفس، ابراز و اظهار آن نيز دخيل باشد وجود دارد و قبول داريم كه مفيد حصر نيست؛ ولى كارى به افاده حصر نداريم اعتبار اظهار رضايت را به وسيله اطلاق مقامى نفى مى كنيم؛ زيرا اگر معتبر بود حتماً بيان مى كرد، در حالى كه در مقام بيان است و سكوت در اين مقام علامت عدم اعتبار است. بنابراين اگر مالك اصلى در واقع راضى بوده و معامله با رضايت قلبى او انجام گرفته باشد حتماً صحيح و لازم است و نيازى به اجازه ندارد وگرنه بيان مى كرد؛ مخصوصاً اگر از ابتداى معامله، متوجه و ملتفت هم باشد كه ديگرى متاع او را مى فروشد كه به طريق اولى صحيح است و چنين رضايتى كمتر از اجازه بعدى به عنوان علامت رضايت او به بيع نيست. بنابراين استدلال به روايات طيب نفس نيز بدون ايراد است.

مؤيدات: رواياتى ديگرى هم وجود دارد كه مؤيد روايات طيب نفس است و مناط

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 572

صحت

معامله را رضايت باطنى مالك قرار داده اند؛ از قبيل صحيحه محمد بن مسلم از امام باقر (ع) در مورد خريدن زمينى كه در دهانه نيل بوده و مورد اختلاف اهل آن جا بوده است و هركدام مدعى بودند كه زمين مال آن هاست. حضرت در اين مورد فرمود: «

لا تشترها إلا برضا أهلها

»[1166] و مناط صحت شراء را رضايت صاحبان ارض قرار داد. در اين باره گفتنى است نهى «لا تشتر» تكليفى نيست تا دلالت بر حرمت كند، بلكه ارشاد به اين است كه بدون رضايت صاحبان زمين، شراء صحيح نيست و بايد با رضايت باشد، و قيد هم نكردند كه ابراز بكند.

مؤيد ديگر، روايت حميرى از حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف در مورد ضيعه و باغى است كه حضرت مرقوم فرمود:

«الضيعة لا يجوز ابتياعها إلا من مالكها أو بأمره أو رضا منه»[1167]

يعنى تنها در صورتى ابتياع زمين صحيح است كه يا از مالك آن خريدارى كند يا به امر او باشد- از وكيل او خريدارى كند- يا به رضايت او باشد. حضرت، اين جمله را با حرف «أو» بيان فرمود كه هركدام كفايت مى كند. بنابراين مجرد رضايت باطنى هم كفايت مى كند و با وجود آن معامله صحيح است.

نقد مؤيدات: محقق نائينى و مرحوم آقاى خوئى در پاسخ اين دو روايت گفته اند از روايات استفاده نمى شود كه ابراز رضايت لازم نباشد و ....[1168]

پاسخ شارح: پاسخ ما همان است كه قبلًا ذكر شد و به بركت اطلاق مقامى، اعتبار اجازه و اظهار رضايت را رد كرديم. اين دو فقيه عالى قدر احتمال داده اند كه رضايت در دو روايت به معناى طيب نفس نباشد بلكه به معناى اختيار

در مقابل اكراه باشد و روايات نظر به شرط چهارم از شروط متعاقدان داشته باشند و از محور بحث ما اجنبى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 573

باشند.[1169] ولى اين نيز خلاف ظاهر كلمه «رضاء» است و پذيرفتنى نيست. بنابراين دو روايت فوق، خودشان دليل بر كفايت رضايت باطنى اند و مفادشان مفاد آيه تجارت است؛ يعنى تجارتى بر مال مالك انجام گيرد و مالك هم از آغاز راضى باشد؛ بيش از اين هم لازم نيست. درباره عرف و عقلا هم پيشتر ذكر شد، از نظر عرف تمام موضوع براى صحت و انتساب معامله به مالك همين است كه با رضايت قلبى او معامله صورت گيرد و عرفاً بيش از اين لازم نيست، از كلمات فقها نيز مى توان مؤيداتى بر مطلب مذكور آورد. شيخ اعظم در مكاسب به دو مورد اشاره كرده است:

مثل قولهم في الاستدلال على الصحّة: إنّ الشرائط كلّها حاصلة إلا رضا المالك، وقولهم: إنّ الإجازة لا يكفي فيها السكوت لأنّه أعمّ من الرضا.[1170]

نتيجه: ظاهر بلكه صريح روايات طيب نفس و دو روايت محمد بن مسلم و حميرى و نظر عرف و عقلا و آيه تجارت و كلمات فقها همگى دلالت دارند بر اين كه با وجود طيب نفس مالك، معامله از فضولى بودن خارج است. دلايل مذكور هم روى وجود رضايت واقعى تكيه دارند؛ زيرا الفاظ براى معانىِ واقعى وضع شده اند. بنابراين همين كه مالك راضى بوده است بايد به عقدش وفا كند و معامله بر مال او صحيح و لازم خواهد بود و تفاوتى بين اين كه بايع علم به رضايت او داشته باشد يا حين البيع عالم نبوده و بعداً كشف شد و يا حتى

بعداً هم كشف نشود وجود ندارد. ولى مالك اصلى بينه و بين الله بايد به معامله ترتيب اثر دهد. و باز تفاوتى بين اين كه مالك اصلى ملتفت بود كه مال او را مى فروشند يا غافل بود و بعداً ملتفت شد وجود ندارد، ولى در هر حال رضايت قلبى داشته و همين كفايت مى كند. آرى اگر ملتفت هم بود به طريق اولى كفايت مى كند. به همين دليل امام راحل در متن تحرير گفته است: «سيما مع التفاته بالعقد والرضا به».

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 574

نظريه دوم: نظريه محقق نائينى: از عبارت شيخ در مكاسب استفاده مى شود كه نظر مشهور بلكه نظر عموم فقها همين است؛ زيرا در مقام بيان نظريه خود فرموده اند:

وإن كان الذي يقوى في النفس لولا خروجه عن ظاهر الأصحاب، عدم توقّفه على الإجازة اللاحقة.[1171]

معلوم مى شود ظاهر الاصحاب توقف بر اجازه است،[1172] خواه مالك عين نباشد كه فضولى مصطلح است، خواه مالك عين نباشد ولى مالك تصرف باشد، مثل راهن و مفلّس و ...- بلكه بايد مالك اصلى يا صاحب حق، مرتهن، غريمان و طلب كاران، مولاى عبد و ...- اجازه كند تا صحيح باشد.

دليل: قانون در اين موارد مى گويد عقد، موقوف به نظر مالك يا صاحب حق است و بدون آن نافذ و ماضى نيست و از توقيف خارج نمى شود مگر اين كه مستند به مالك يا صاحب حق شود و آن ها هم عقد و معامله را تنفيذ كنند. استناد و تنفيذ از امور انشايى و ايجادى است كه بايد به وسيله مبرزى ابراز شود. به اين صورت كه خود مالك، مستقيم و بالمباشره انشاى بيع كند؛ اذن مالك [1173] يا اذن شرعى باشد[1174] و يا اگر هيچ كدام نيست

بايد اجازه لاحق باشد تا معامله مستند شود به مالك و صاحب حق، و اگر هيچ كدام نبود استنادى وجود نخواهد داشت و عنوان «عقدكم» و «بيعكم» و ... صدق نخواهد كرد تا مشمول اطلاقات باشد.

در مورد بحث ما فقط رضايت باطنى وجود دارد كه كفايت نمى كند و عقد را مستند به مالك نمى نمايد تا مشمول ادلّه صحت باشد. از اين نظر رضايت باطنى مثل كراهت باطنى است و همان طور كه كراهت باطنى، ردّ محسوب نمى شود و كفايت نمى كند

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 575

رضايت باطنى هم كافى نيست و امضا محسوب نمى شود و عقد را منتسب به مالك نمى كند.[1175]

نظريه شارح: پاسخ اين نظريه از مطالبى كه در استدلال بر نظريه اول تبيين كرديم روشن شد زيرا روايات طيب نفس به انضمام آيه تجارت و نظر عرف [1176] به وضوح دلالت دارند بر اين كه رضايت باطنى هم كفايت مى كند و عقد را از توقيف خارج مى كند و نيازى به اجازه ندارد وگرنه روايات ذكر مى كردند.

نظريه سوم: نظريه مرحوم سيد[1177] و مرحوم آقاى خوئى: به نظر اين دو فقيه گران قدر قول به تفصيل صحيح است؛ يعنى اگر عاقد اصلًا مالك عين نيست و اجنبى است رضايت قلبى مالك كافى نيست و اجازه بعدى لازم است، ولى اگر مالك عين هست و استقلال در تصرف ندارد و مالش متعلّق حق ديگران است مجرد رضايت قلبى صاحبان حق كفايت مى كند و معامله را صحيح و لازم مى كند.

دليل اين مطلب، اين است كه در قسمت اول كه عاقد اجنبى است تا زمانى كه عقد مستند به مالك نشود مشمول اطلاقات و عمومات صحت و لزوم نمى شود. استناد به مالك در صورتى است

كه يا خودش انشاى عقد كند، يا وكيل او انشا كند و يا اگر اجنبى انشا كرده است مالك، آن را اجازه كند تا عنوان عقد مالك و بيع مالك و تجارت مالك صدق كند تا مشمول اطلاقات شود. صرف رضايت باطنى كفايت نمى كند و باعث نمى شود كه عقد مستند به مالك شود.

در قسمت دوم كه خود مالك عين عقد را انشا كرده باشد اصل استناد عقد به مالك مسلّم است و مقتضى براى شمول اطلاقات صحت موجود است و مانع، تنها مراعات حق صاحبان حق است كه آن هم با رضايت قلبى آنان برطرف مى شود. بنابراين مانع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 576

هم مفقود است و اطلاقات اين فرض را شامل مى شوند. سپس مرحوم آقاى خوئى شش مثال آورده براى مواردى كه طرف، مالك عين است و خودش معامله كرده، ولى استقلال در تصرف ندارد و مالش متعلّق حق غير است يا نكاحش منوط به رضايت غير مى باشد. در تمام اين موارد به فتواى فقها اگر ذى حق راضى باشد كفايت مى كند.[1178]

نظريه شارح: به نظر ما اين تفصيل در بخش دوم با نظريه اول كاملًا موافق است و در بخش اول كه لزوم اجازه را معتبر دانست تا استناد عقد به مالك ثابت شود تا مشمول اطلاقات باشد پذيرفتنى نيست. اين بحث قبلًا در ذيل آيه وفا به عقد و حليت بيع و تجارت، از قول امام راحل به تفصيل بررسى شد.

نتيجه: در مواردى كه مالك اصلى رضايت فعلى دارد و در واقع از اول به معامله راضى بوده است موضوعاً از فضولى بودن خارج است و بدون اجازه بعدى مالك يا صاحب حق، صحيح و

لازم است.

فرضيه دوم

فرضيه دوم اين است كه:

«نعم لو كان بحيث لو التفت إليه صار راضياً فهو فضولي وخارج عن موضوع المسألة».

گاهى مالك اصلى در هنگام معامله اصلًا توجه نداشت و غافل بود. قبلًا هم بناى قلبى بر معامله نداشت و اصلًا نمى دانست كه ديگرى مال او را فروخته است و بعدها متوجه شد؛ ولى به گونه اى است كه اگر از اول متوجه مى شد به معامله رضايت مى داد.

امام راحل مى فرمايد: چنين معامله اى فضولى است و از موضوع مسأله هشتم بيرون است زيرا موضوع مسأله، فرض رضايت باطنى به بيع است و اين كه از اول راضى بوده (رضايت فعلى) نه اين كه اگر ملتفت مى شد راضى مى شد (رضايت تقديرى). اين در واقع رضايت نيست زيرا هر مشروطى تا شرطش نباشد مشروطش هم منتفى است. آرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 577

بعد از التفات، رضايتْ فعلى شده است و چنين معامله اى حتماً فضولى است و احكام آن را دارد؛ يعنى لزوم اجازه و امضاى لاحق.

فرضيه سوم

گاهى مالك رضايت قلبى دارد فعلى هم هست، امّا التفات تفصيلى به عقد ندارد و توجه ندارد كه فلانى مال او را مى فروشد. اين نيز كفايت مى كند و عقد را از فضولى بودن خارج مى كند؛ زيرا مهم رضايت واقعىِ فعلى است كه در اين جا موجود است امّا التفات تفصيلى يا اجمالى به عقد ديگرى يا غفلت از آن در حين عقد مهم نيست و موضوعيت ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 578

عدم اشتراط قصد فضولى بودن براى فضولى
اشاره

مسألة 9: لا يشترط في الفضولي قصد الفضولية، فلو تخيّل كونه وليّاً أو وكيلًا فتبيّن خلافه يكون من الفضولي، ويصحّ بالإجازة، وأمّا العكس- بأن تخيّل كونه غير جائز التصرّف فتبيّن كونه وكيلًا أو وليّاً- فالظاهر صحّته وعدم احتياجه إلى الإجازة على إشكال في الثاني، ومثله ما إذا تخيّل كونه غير مالك فتبيّن كونه مالكاً، لكن عدم الصحّة والاحتياج إلى الإجازة فيه لا يخلو من قوّة.

ترجمه: در شخص فضولى شرط نيست كه قصد فضولى بودن كند، پس اگر خيال كند كه ولىّ يا وكيل است سپس خلاف آن معلوم شود، اين عقد از موارد فضولى است و با اجازه صحيح مى شود. و امّا عكس آن، كه خيال كند حق تصرف ندارد سپس معلوم شود كه وى وكيل يا ولىّ بوده است ظاهر آن است كه صحيح است و احتياج به اجازه ندارد؛ [البته ] با توجه به اشكالى كه در دومى (عدم احتياج به اجازه) وجود دارد؛ و در موردى كه خيال كند مالك نيست سپس معلوم شود كه مالك است هم مثل همين مورد [پيشين ] است، امّا صحيح نبودن و احتياج به اجازه داشتن در اين مورد، خالى از قوّت نيست.

شرح: اصل عنوان

معامله از عناوين قصديه است و بدون قصد عنوان بيع، اجاره و ...، معامله محقق نمى شود. در شرط سوم از شرايط متعاقدان ذكر شد كه بايد قصد مدلول داشته باشد و جدّاً انشاى بيع كند وگرنه صدق عرفى ندارد. ولى آيا قصد عنوان فضولى بودن، مالك بودن، ولىّ بودن و وكيل بودن هم معتبر است؟ يعنى اگر فضولى است بايد به قصد عنوان فضولى بودن انشاى بيع كند تا بيع فضولى صدق كند و احكام آن مترتب شود يا همين كه در واقع فضولى است كفايت مى كند و عرفاً آن را بيع فضولى مى گويند، حتى اگر قصد فضولى بودن نداشته باشد؟ همچنين نسبت به عنوان مالك و وكيل و ولىّ بودن.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 579

ثمره اين بحث در موارد كشف خلاف ظاهر مى شود. با اين توضيح كه گاهى عاقد به قصد مالك يا ولىّ يا وكيل بودن، معامله مى كند و به عنوان اين كه مالك تصرف است مالى را مى فروشد و اعتقاد او هم مطابق واقع است. قطعاً اين معامله صحيح و لازم است. شايان ذكر است كه بيشتر معاملات اهل عالم از اين نوع است. گاهى به قصد فضولى بودن مى فروشد؛ يعنى معتقد است كه مالك تصرف نيست و اجنبى است امّا مال مردم را مى فروشد، چه از ناحيه مالك و براى او بفروشد، چه براى خودش. ديگر اين كه اعتقادش مصيب است و در واقع اجنبى است. چنين معامله اى قطعاً فضولى است و احكام آن را دارد، يعنى موقوف است بر اجازه مالك اصلى. و گاهى اعتقاد او مطابق واقع نيست؛ يعنى خيال مى كرد مالك تصرف است و به عنوان اين كه جايزالتصرف است معامله كرد، سپس كشف خلاف

شد، يا گمان مى كرد كه وكيل يا ولىّ نيست و حق تصرف ندارد و خود را فضولى مى پنداشت و به عنوان فضولى فروخت، سپس معلوم شد كه مالك تصرف بوده و در واقع وكيل يا ولىّ مالك بوده است. يا اين كه گمان مى كرد مالك عين نيست؛ يا گمان مى كرد وكيل يا فضولى است، و اقدام به فروش مالى كرد، سپس معلوم شد كه مالك اصلى بوده است.

در اين چند فرض حكم شرعى چيست؟ آيا معامله از اساس باطل است؟ يا صحيح و لازم است؟ يا موقوف به اجازه لاحق است؟

بررسى مسأله

بررسى بخش اول مسأله: امام راحل در متن تحرير الوسيله مى فرمايد: قصد فضولى بودن، شرط صدق بيع فضولى نيست؛ يعنى لازم نيست به عنوان فضولى بودن بفروشد تا عنوان بيع فضولى صادق باشد و احكام شرعى آن مترتب شود بلكه كافى است كه در واقع فضولى باشد، بنابراين اگر به خيال اين كه مالك اصلى است يا ولىّ و وكيل است و در يك كلام، به گمان اين كه مالك تصرف است اقدام كرد و مالى را فروخت سپس

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 580

معلوم شد كه در واقع جايزالتصرف نبوده بلكه فضولى بوده است كفايت مى كند و معامله او فضولى و موقوف به اجازه مالك اصلى خواهد بود.

دليل: الفاظ و مصطلحات براى معانى واقعى و نفس الامرى (ذوات معانى) وضع شده اند نه معانى به قيد معلوم و مراد بودن. بر اساس اين كه اراده و قصد، جزء يا قيد موضوع له نيست. عنوان بيع فضولى هم (بيعى كه در واقع فضولى باشد) كه در اين جا چنين است و امّا اين كه بايع قصد فضوليت نداشته دخالتى ندارد، بنابراين كه فضولى باشد كفايت مى كند

و احكام آن را دارد.

بررسى بخش دوم مسأله: گمان مى كرد نافذالتصرف نيست و فضولى است ولى بعداً معلوم شد كه ولىّ يا وكيل و جايزالتصرف است ولى به قصد ولىّ يا وكيل بودن معامله نكرد، بلكه به قصد فضولى بودن معامله كرد. حكم اين فرض چيست؟ شيخ اعظم در مكاسب [1179] و به پيروى از ايشان امام راحل در كتاب البيع [1180] براى اين فرض دو بخش ذكر كرده اند: 1. گاهى به گمان اين كه فضولى است از ناحيه مالك اصلى و براى او مى فروشد و بعد معلوم مى شود وكيل يا ولىّ بوده است؛ 2. گاهى با گمان فضولى بودن براى خودش مى فروشد، مثل سارق ها كه ادعاى مالكيت مى كنند و براى خود مى فروشند. در صورتى كه براى مالك اصلى مى فروشد و سپس معلوم مى شود وكيل يا ولىّ بوده است باز اصل معامله صحيح است؛ زيرا به عنوان ولىّ يا وكيل بودن نفروخته و قصد اين عناوين را نكرده، ولى در واقع جايزالتصرف بوده است كه همان كفايت مى كند، ولى آيا معامله صحيح و لازم است و نيازمند اجازه بعدى نيست؟ يا پس از كشف خلاف بايد معامله خودش را به عنوان ولىّ يا وكيل اجازه كند و مثل بيع فضولىِ واقعى موقوف به اجازه است؟

فتواى فقها، از جمله امام راحل در كتاب بيع عدم احتياج به اجازه است و بلكه به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 581

قول شيخ اعظم: «

لا ينبغي الإشكال في اللزوم حتى على القول ببطلان الفضولي

».[1181] زيرا در واقع جايزالتصرف بوده و به قصد مالك اصلى (مولىّ عليه يا موكّل) فروخته است و نقصى ندارد تا نياز به اجازه باشد؛ در عين حال اگر احتمال داده شود كه اجازه

لازم است گفتنى است احتياج به اجازه، براى يكى از چهار صورت زير است كه همه مردودند:

1. يا براى اين است كه بدون اجازه بعدى، اصل عنوان بيع صدق نمى كند؛ اين احتمال قطعاً باطل است. گفتنى است در صدق عنوان بيع، قصد جدّىِ مدلول كفايت مى كند، حتى اگر معامله ردّ شود و باطل باشد باز هم بيعِ مردود و باطل است.

2. يا براى اين است كه بدون اجازه، جزم در معامله صدق نمى كند و جزم معتبر است. اين نيز قطعاً باطل است؛ زيرا اوّلًا در اصل اعتبار جزم در معامله بحث و اشكال وجود دارد؛ ثانياً جزم در معامله هست و عاقد جازماً انشاى بيع كرده است نه اين كه با ترديد انشا كرده باشد.

3. يا براى اين است كه عاقد مالك تصرف بوده است ولى علم به اين امر نداشته و شايد اگر عالم بود به چنين معامله اى رضايت نمى داد. براى اين كه رضايت او به بيع احراز شود نياز به اجازه بعدى دارد. اين نيز مردود است زيرا فرض اين است كه با اراده و اختيار اقدام كرده و معامله نموده و واقعاً هم حق داشته است معامله كند؛ امّا اين كه شايد اگر عالم بود اقدام به خصوص اين بيع نمى كرد، به اين احتمال اعتنا نمى شود.

4. يا براى اين است كه صرف قصد و رضايت قلبى به معامله كافى نيست بلكه بايد به عنوان اين كه مال مولّى عليه يا موكل است راضى باشد و به عنوان ولايت و وكالت بفروشد امّا چنين قصدى نداشته است. اين احتمال نيز مردود است زيرا الفاظ براى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 582

معانى واقعى وضع شده اند و وى واقعاً ولىّ يا وكيل است و

اطلاق ادلّه ولايت و وكالت هم احتمال دخالت قصد مذكور را نفى مى كند.

نتيجه: معامله مزبور صحيح و لازم است و نيازى به اجازه بايع به عنوان ولىّ يا وكيل نيست.

امّا وقتى براى خودش مى فروشد و در واقع وكالت يا ولايت دارد هم اصل معامله صحيح است؛ زيرا عقدى است كه در واقع از اهل آن (انسان جامع شروط) صادر شده و در محلّ خودش واقع شده است و مشمول ادلّه صحت معامله است و از اين نظر كاستى ندارد. ولى از نظر احتياج به اجازه محل بحث است و در اين باره سه نظريه وجود دارد:

1. شيخ اعظم تمايل دارد به لزوم اجازه، ولى به اين امر جازم نيست؛ زيرا ابتدا فرموده است: در توقف عقد بر اجازه بايع براى مولّى عليه وجهى وجود دارد و آن اين است كه ولىّ شرعاً مجاز است تا براى مولّى عليه بفروشد نه براى خودش

: «فالمأذون فيه غير واقع وغيرَ مُنْشَأٍ»، «والمُنشأ غير مأذون فيه

»، و براى اين كه عقد مطابق با اذن شرعى و بر وجه مأذون باشد بايد اجازه كند ولى بعداً با امر به «تأمّل» ضعف اين مطلب را مى رساند.[1182]

2. مرحوم آقاى خوئى از بيان وجه تأمل نظر ديگرى را با عنوان عدم نياز به اجازه بيان كرده است، زيرا اگر قيد لنفسه قيد مقوّم است و در اصل ماهيت بيع دخيل است يا شرط صحت است پس بايد بدون آن، اصل معامله باطل و منتفى باشد و وجهى براى حكم به صحت نيست،[1183] و اگر قيد اصل بيع نيست و بدون آن هم بيع موجود و صحيح است [1184] پس

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 583

قيد «لنفسه» لغو است. بنابراين، جايى

براى نياز معامله به اجازه نيست.[1185]

3. امام راحل نظر ميانه اى دارد و مى فرمايد: ممكن است قائل شويم به اين كه قيدهايى كه به موجودات خارجيه [1186] ملحق مى شوند نه از قيودى هستند كه مقوّم باشند و بدون آن ها حكمى نباشد و اصل ذات مقيد بدون حكم باشد و نه لغو محض هستند كه بود و نبود آن ها يكسان باشد. براى مثال اگر فردى بر ديگرى اين گونه سلام كند كه: «السلام عليك أيها الرجل العالم» چنانچه در واقع وى عالم باشد سلام بر رجل عالم واقع شده و اگر غير عالم باشد كلام بر رجل واقع شده و قيد عالم ملغى است و در هر دو حال جواب سلام بر او واجب است [1187] ولى اگر بگويد: «السلام على الرجل العالم» و شرعاً جواب چنين سلامى هم واجب باشد، در صورتى كه شنونده عالم باشد جواب سلام واجب است و اگر عالم نباشد جواب سلام واجب نيست. پس قيد لغو نيست.

در مورد بحث، هم، چنين نيست كه قيد «لنفسه» لغو باشد و در واقع بيع بر ذات مبيع بدون هر قيدى واقع شده باشد تا گفته شود اين صورت هم مثل صورت قبل است كه به نيت مالك واقعى و از ناحيه او فروخته است و گفتيم نيازى به اجازه نيست و براى موكّل يا مولّى عليه واقع مى شود، بلكه قيد لنفسه قيد مفيد است؛ بنابراين اگر پس از بيع و قبل از اجازه، خود بايع مالك عين شد معامله صحيح و لازم مى گردد و براى خودش واقع مى شود بدون نياز به اجازه.[1188] پس قيد «لنفسه» لغو نيست و على القاعده بايد مشكل ساز باشد، منتها از آن جا كه معامله بر عين

خارجىِ ملك ديگرى واقع شده است قابليت آن را دارد كه با اجازه بعدى براى او واقع شود، در نتيجه قيد «لنفسه» به خودى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 584

خود لغو نيست بلكه با اجازه بعدى لغو مى شود؛ بر فرض هم كه «فى نفسه» لغو باشد باز مجرّد ذكر آن در عقد، مانع از انصراف آن به صاحب مال است و در نتيجه بدون اجازه بعدى نه براى مقيد (خود بايع) واقع مى شود و نه براى مالك اصلى، و نياز به اجازه بعدى دارد تا اين مانع را دفع كند و معامله براى مالك اصلى واقع شود.

بنابراين از نظر امام راحل اجازه لازم است [1189] لذا در متن تحرير الوسيله ابتدا فتوا به صحت معامله و عدم احتياج به اجازه ولىّ داده و بلافاصله فرموده است: «على إشكال فى الثانى»؛ يعنى عدم نياز به اجازه اشكال دارد. وجه اشكال همان است كه بيان شد، و وقتى مشكل شد بايد در عمل احتياط شود و بايع عقد خودش را به عنوان ولىّ يا وكيل، براى موكّل يا مولّى عليه اجازه كند.

بررسى بخش سوم مسأله: بايع گمان مى كرد مالك نيست و فضولى است و مال مردم را فروخت ولى پس از معامله روشن شد كه در واقع خودش مالك بوده و ملك خودش را فروخته است، مثلًا فرزندى به گمان اين كه پدرش در قيد حيات است بخشى از اموال او را فروخت امّا بعداً معلوم شد كه در هنگام بيع، پدرش از دنيا رفته و مال به فرزند او ارث رسيده بود و خودش مالك بوده و در حقيقت، مال خودش را فروخته است؛ آيا چنين معامله اى صحيح است يا خير؟

و بر فرض صحت، آيا نياز به اجازه دارد كه بعداً معامله خودش را امضا كند يا خير؟ اين بخش نيز دو صورت دارد:

1. مال پدر را از جانب پدر و براى او مى فروشد كه ثمن به ملك پدر داخل شود؛

2. مال را براى خودش مى فروشد كه ثمن به ملك فرزند داخل شود؛ نظير بيع سارق و غاصب.

درباره صورت اول دو بحث مطرح است:

الف) اصل صحت معامله: آيا معامله مزبور از اساس باطل است يا صحيح است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 585

نظريه مشهور: صحيح است زيرا در واقع خودش مالك بوده و عقد او جامع شرايط است و عقدى است كه از اهل آن صادر شده و بر محلّ آن واقع شده است و مشمول ادلّه صحت معامله است.

در برابر مشهور شهيد اول [1190] و علامه [1191] و فخرالدين [1192] احتمال داده اند كه باطل باشد.

دليل بطلان: «ما قصد لم يقع وما وقع لم يقصد»؛ يعنى وى وقوع بيع را براى پدرش قصد كرده است امّا چنين قصدى محقق نشده است؛ «فما قصد لم يقع»، «وما وقع لم يقصد»؛ يعنى وقوع بيع براى خود فرزند در قصد او نبوده و عقود، تابع قصود هستند و چون تخلّف كرده است صحيح نيست.[1193]

پاسخ شيخ اعظم: درست است كه پسر از جانب پدر و براى او فروخته است ولى براى پدر بودن موضوعيت ندارد بلكه نظر به او عبورى است و به عنوان مالك واقعى مطرح است؛ پس در حقيقت براى مالك واقعى فروخته است منتها در تطبيق، خطا دارد. و اگر براى مالك واقعى فروخته و او را قصد كرده است، تابع بودن عقود از قصود محفوظ است و تخلف نكرده است

تا باطل باشد «وكيف كان فلا ينبغى الإشكال فى صحه العقد».[1194]

البتّه كليت اين نظريه قابل مناقشه است؛ زيرا اگر قصدش بيع براى پدر باشد و عنوان «ابيه» موضوعيت داشته باشد حكم به صحت مشكل است؛ زيرا خود پدر از دنيا رفته بود و قابليت ندارد مالك عوض شود تا بيع براى او واقع شود. فرزند هم كه در واقع مالك بوده قصد نشده است و عقد، تابع قصد است. اگر قصدش بيع براى مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 586

(پدر) است باز هم اشكال دارد زيرا عنوان مالك بودن در اين جا هم موضوعيت ندارد و عنوان پدر مهم است و تعليق حكم بر وصف، مشعر به عليت است و به همان بيان حكم به صحت مشكل است. آرى اگر قصد بايع، بيع براى پدرى است كه مالك است و اصل، عنوان مالك بودن است و به گمان اين كه پدر مالك است او را ذكر يا قصد كرده است، اين جا عقد تابع قصد است و براى مالك واقعى (خود بايع) واقع مى شود و ذكر پدر يا قصد آن از باب خطاى در تطبيق است. همچنين اگر قصدش بيع براى مالك واقعى باشد بدون اين كه پدر يا غير پدر را ذكر كند يا قصد كند و تمام نظر به مالك واقعى باشد از ناحيه تبعيت عقود از قصود مشكلى ندارد، و نظر شيخ تنها در دو فرض اخير پذيرفتنى است.

ب) نياز اين معامله به اجازه خود بايع: آيا بعداً كه فهميد خودش مالك بوده بايد بيع خود را اجازه كند يا نيازى به اجازه نيست؟ جواب اين است كه اجازه لازم است. فتواى امام در تحرير الوسيله نيز

همين است و وجه آن شايد عمومات سلطنت مردم بر اموالشان باشد كه اگر بگوييم به صرف اين كه در واقع مالك بوده است كفايت مى كند و معامله صحيح و لازم است سلطنت مالك را محدود كرده ايم زيرا احتمال دارد اگر مى دانست كه مالك اصلى است اقدام نمى كرد، و اين با قاعده سلطنت منافات دارد لذا به حكم عموم سلطنت و عمومات حليت تصرف با طيب نفس و ... اقتضا مى كند كه اجازه لازم باشد و به عنوان مالك راضى باشد، و به بيان ديگر، بايع به اصل تبديل و جابه جايى، طيب نفس دارد ولى به عنوان تبديل مالكى، طيب نفس او محرز نيست و با اجازه بعدى احراز مى شود؛ پس اجازه لازم است.

و امّا در قسمت دوم- كه مال پدر را براى خودش مى فروشد و بعد معلوم مى شود كه ملك خودش بوده است- نيز اصل صحت معامله و شمول اطلاقات و عمومات نسبت به آن جاى ترديد نيست؛ زيرا عقدى است كه جامع شرايط است و از اهل آن

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 587

صادر شده و بر محل آن واقع گشته است و اشكال قسمت اول [1195] را ندارد بلكه در اين جا خود را قصد كرده و براى خودش فروخته است و در واقع خودش مالك بوده و ادعاى مالكيت مطابق واقع است و وجهى براى بطلان نيست. از نظر احتياج به اجازه هم به نظر شيخ اعظم اجازه لازم است، به همان دليلى كه در قسمت اول ذكر شد؛ ولى تحقيقاً اجازه لازم نيست زيرا خود مالك اصلى مباشرت داشته و عقد را براى خود واقع ساخته است و واقعاً چنين است و به اصطلاح، نه تنها به

اصل تبديل و جابه جايى رضايت دارد بلكه به تبديل مالكى هم راضى است و رضايت، مقرون به عقد است و با وجود آن نيازى به اجازه جديد نيست بلكه به نوعى تحصيل حاصل و محال است.

خلاصه: تنها در صورت دوم از دو صورت بخش دوم و صورت اول از دو صورت بخش سوم نياز به اجازه هست و بدون اجازه بعدى، حكم به صحت مشكل است، يا به وجه قوى اجازه لازم است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 588

بطلان بيع فضولى در صورت تجدّد ملك
اشاره

مسألة 10: لو باع شيئاً فضولياً ثمّ ملكه- إمّا باختياره كالشراء، أو بغيره كالإرث- فالبطلان بحيث لا تجدى الإجازة لا يخلو من قوّة.

ترجمه: اگر چيزى را به طور فضولى بفروشد، سپس- چه با اختيار خودش، مانند خريدن، چه بدون اختيارش، مانند ارث- مالك آن شود، بطلان آن به طورى كه اجازه فايده نداشته باشد خالى از قوّت نيست.

شرح: اين مسأله در كلمات فقها با عنوان «من باع شيئاً ثمّ ملكه فأجازه» ذكر شده است و ظاهرش اين است كه خود بايع فضولى، مالك متاع شود. مطلب مهم و مورد توجه در اين جا تجدّد ملك است؛ يعنى پس از بيع فضولى و قبل از اجازه آن از سوى مالك اوّلى. اساساً قبل از اطلاع او از اين بيع، متاع از ملك وى به ديگرى منتقل شده و مالك جديد پيدا كرده است، چه از راه خريدن- كه عملى اختيارى است- به ديگرى منتقل شده باشد، چه از راه قهرىِ ارث، مالك شده باشد و چه مالك جديد، خودش يا فرد ديگرى بايع فضولى باشد، ولى در كلام فقها در اين باره چند وجه ذكر كرده اند. حكم ساير صور نيز

از حكم اين چند وجه دانسته مى شود، صورى كه مطرح شده به قرار زير است:

1. فضولى متاع ديگرى را براى خودش فروخت و سپس خودش مالك شد و اجازه كرد.

2. فضولى متاعى را براى مالك اصلى فروخت سپس خودش مالك شد و اجازه كرد.

3. يكى از دو فرض قبل با اين قيد كه بعد از مالك شدن اجازه نكرد.

براى روشن شدن حكم صور مذكور بحث را با پرسشى مطرح مى كنيم: آيا به مجرّد اين كه فضولى، خودش مالك شد معامله فضولى صحيح و لازم مى شود و حتى نياز به

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 589

اجازه هم ندارد يا موقوف به اجازه مالك جديد است؟ و يا از اساس چنين معامله اى فاسد است و با اجازه مالك جديد هم درست نمى شود؟

نظريه شيخ اعظم

بيع مذكور صحيح است- اگرچه نياز به اجازه دارد ولى فعلًا اصل صحت مطرح است- دليل شيخ اين است كه: «

للأصل والعمومات السليمة عمّا يرد عليه ...».[1196]

منظور از عمومات معلوم است؛ يعنى آيات عقد و بيع و تجارت كه عقد فضولىِ مذكور را شامل مى شوند زيرا آن هم عقد بيع و تجارت است و پس از اجازه مالك جديد (خود بايع فضولى) عقد و بيع و تجارت مالك هم صدق مى كند و مشمول عمومات و مطلقات مى شود. در اين جا مقتضى موجود است و مانع هم مفقود است زيرا مهم، وجوهى است كه مرحوم محقق تسترى در مقابس [1197] آورده است.[1198] امّا منظور شيخ از اصل چيست؟ احتمالاتى از سوى بزرگانِ صاحب حاشيه بر مكاسب از جمله از سوى امام راحل در كتاب البيع [1199] مطرح شده است:

1. ممكن است منظور اصل، صحت باشد يعنى اصل اوّلى در معاملات صحت است

مگر اين كه مانعى جلوى اين اصل را بگيرد. اين احتمال مردود است زيرا اصل اوّلى در معاملات فساد و عدم ترتب اثر است نه صحت.

2. ممكن است منظور از اصل، قاعده مستفاد از عمومات و مطلقات باشد يعنى اصاله العموم يا اصاله الاطلاق (اصل لفظى عقلايى). طبق اين احتمال، عطف «والعمومات السليمه ...» از باب عطف تفسير است و بيانگر منظور شيخ از اصل است. ولى اين هم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 590

خلاف ظاهر عطف است كه ظهور در مغايرت معطوف و معطوف عليه دارد نه اتحاد و مفسّر بودن.

3. ممكن است منظور، اصل برائت باشد كه با شك در جزئيت و شرطيت جارى مى شود؛ يعنى شك داريم كه مجيز، بايد همان كسى باشد كه در حال عقد مالك بود يا لزومى ندارد و مالك جديد هم مى تواند مجيز باشد؟ شايان ذكر است كه با شك در شرطيت، حديث رفع و مانند آن جارى مى شود. اين احتمال هم با مبناى خود شيخ اعظم سازگار نيست زيرا ايشان اصل برائت را در شك در حكم تكليفى جارى مى دانند نه در شك در شرطيت كه حكم وضعى است و مستقل به جعل نيست تا رفع آن به دست شارع باشد. علاوه بر اين، اصل مثبت است زيرا نتيجه اش اين است كه مالك جديد هم اگر اجازه كند اثر، مترتب مى شود و اجازه او هم مؤثر است، و اين يك اثر شرعى نيست.

4. ممكن است منظور از اصل، استصحاب عدم اشتراط باشد، آن هم استصحاب حكم فرد؛ يعنى در خصوص اين بيع فضولى كه واقع شده و سپس خود بايع مالك شده است مشروط بودن آن به لزوم مالك

بودن مجيز در حال عقد مشكوك است و بايد استصحاب عدم اشتراط آن جارى شود. اشكال مى شود كه شخص اين بيع فضولى حالت سابقه يقينى ندارد تا استصحاب شود.

5. ممكن است منظور، استصحاب حكم كلى و طبيعى باشد؛ يعنى يك زمانى چنين شرطيتى جعل و تشريع نشده بود؛ ساير شروط صحت و تأثير هم مجعول نبودند؛ بعد از آمدن شريعت اسلام امورى شرط شده اند ولى آيا جعل شده است كه بايد همان مالك اوّلى باشد يا نه؟ در اين جا استصحاب عدم ازلى جارى مى شود. اين احتمال نيز اشكال دارد، زيرا استصحاب عدم ازلى ناتمام است و بر فرض تماميت، اصل مثبت است و اعتبارى ندارد. خلاصه اين كه منظور شيخ از اصل روشن نيست. شايد از باب توجيه كلام بزرگان احتمال دوم مورد نظر وى باشد. پايان سخن، اين كه نيازى به اصل نيست و مهم عمومات و مطلقات است كه مورد استناد شيخ است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 591

نظريه محقّق تسترى

محقّق تسترى درباره «

من باع شيئاً فضولياً ثم ملّكه

» قائل است چه اجازه بدهد چه اجازه ندهد اصل معامله باطل است. وى براى اثبات بطلان به چند وجه استناد كرده است كه شيخ اعظم در مكاسب ، از آن ها به موانع اطلاقات و عمومات تعبير كرده و از آن ها پاسخ داده است.

دليل اول: دليل يا مانع اول: به نظر ما مسأله سوم از مسائل بيع فضولى «أن يبيع لنفسه» باطل است و با اجازه مالك اصلى هم قابل تصحيح نيست. اين نظريه سه دليل عقلى و نقلى و عقلايى دارد كه قبلًا در جاى خود ذكر شد. مورد بحث نيز از مصاديق همان باب است، يعنى فضولى متاع

مردم را براى خودش فروخته و چنين بيعى باطل است چه بعداً مالك اصلى اجازه دهد و چه خود فضولى مالك شود و اجازه بدهد.

پاسخ: قبلًا در همان مسأله سوم از سه مسأله اصلى بيع فضولى از سه وجه عقلى و نقلى و عقلايى پاسخ داديم و بيع فضولى براى خود را با اجازه بعدى صحيح دانستيم؛ بنابراين مورد بحث نيز از اين نظر محكوم به صحت است و وجهى براى بطلان آن نيست.

دليل دوم: دليل يا مانع دوم: در اصل صدق عنوان بيع يا در صحت بيع، جهاتى معتبر است كه در مورد بحث ما آن جهات منتفى است، لذا معامله محكوم به بطلان است يا اصلًا بيع نيست. سه جهت در مورد بحث وجود دارد:

جهت اول: بيع، مبادله ملك با ملك است؛ يعنى هركدام از مالك ثمن و مثمن اضافه ملكيت خود را نسبت به ملك خويش به ديگرى منتقل مى كند. در مورد بحث ما اين جهت منتفى است زيرا بيع براى مالك اصلى و اوّلى واقع نمى شود؛ چون بايع فضولى او را قصد نكرده است. بر فرض هم اگر قصد كرده باشد او از دنيا رفت و اجازه نداد، يا قبل از اجازه به ديگرى فروخت و جاى وقوع آن براى او نماند و بايع فضولى يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 592

مالك جديد هم در هنگام بيع، مالك نبود تا مبادله ملك به ملك صدق كند؛ بنابراين اصل صدق بيع مختل است.

جهت دوم: در صحت معامله، رضايت و طيب نفس مالك از هنگام عقد معتبر است. در مورد بحث ما چنين كسى وجود ندارد؛ زيرا مالك اصلى كه در حين بيع مالك

بود و رضايت او دخيل و مؤثر بود اصلًا در معامله قصد نشده و بيع براى او انشا نشده است؛ مالك جديد هم كه قصد شده رضايت او در زمان وقوع بيع فضولى دخيل و مؤثر نيست زيرا در آن هنگام، مالك نبود تا رضايت او مؤثر باشد؛ بنابراين شرط صحت بيع (رضاى مالك از زمان عقد) منتفى است.

جهت سوم: در صحت بيع، قدرت بر تسليم در زمان انشاى معامله شرط و معتبر است. در مورد بحث ما اين جهت منتفى است؛ زيرا قدرت مالك اوّلى و صاحب مال، اعتبارى ندارد چون اصلًا وى قصد نشده و عقد براى او انشا نشده است تا قدرتش دخيل باشد، فضولى يا مالك جديد هم در هنگام بيع، قدرت بر تسليم نداشته است بر فرض هم اگر عرفاً قدرت مى داشت قدرت او در صحت معامله دخالت نداشت. در نتيجه باز هم شرط صحت منتفى است و اصل بيع باطل است.

پاسخ: هر سه جهت در مورد بحث ما- به مقدارى كه دليل بر اعتبار آن ها دلالت دارد- موجود است.

جهت نخست يا صدق بيع: پذيرفته نيست كه حقيقت بيع، مبادله ميان دو ملك دو مالكِ در زمان عقد باشد تا اشكال شود. حقيقت بيع، مبادله ميان دو مال است كه در مورد بحث وجود دارد؛ حتى مى توان گفت بر مبادله ميان دو حق هم بيع صدق مى كند و از اين نظر نقصى ندارد و عدم انتقال فعلى و در هنگام انشاى بيع هم ضررى ندارد و مانع از صدق بيع نيست زيرا در موارد زيادى از زمان انشا نقل و انتقال و ملكيت محقق نمى شود از جمله در فضولى هاى معمولى

بنابر نقل، تا اجازه نيايد نقل و انتقالى نيست ولى صدق بيع حتمى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 593

جهت دوم يا رضايت مالك: هيچ دليلى وجود ندارد كه بايد رضايت مالك در زمان عقد باشد تا بيع صحيح باشد، بلكه مهم رضايت كسى است كه در زمان تأثير عقد و نقل و انتقال فعلى، مالك است و عقد براى او واقع شده است. در مورد بحث ما چنين كسى خودِ فضولى است كه مالك جديد است، و بر فرض هم شك كنيم به اطلاق ادلّه تجارت و طيب نفس و ... استناد مى كنيم، زيرا مهم اين است كه تجارتى باشد و رضايت مالك هم باشد و در بيع فضولى بنا بر نقل، رضايت مالك اصلى از زمان اجازه است نه از زمان عقد.

جهت سوم يا قدرت بر تسليم: شيخ اعظم اين شرط را پذيرفته و به طور مجمل در جواب فرموده است: بحث ما در بيع فضولى، زمانى است كه واجد تمام شرايط باشد و تنها شرط رضايت مالك نباشد كه آن هم با اجازه و امضاى بعدى محقق مى شود؛ بنابراين وقتى از نظر قدرت بر تسليم نقص دارد از محل بحث خارج است.[1200] ولى اين پاسخ نوعى تسليم شدن بر اشكال است و حقيقت اين است كه قدرت بر تسليم هم بيش از قدرت بر تسليم در زمان نفوذ و تأثير فعلىِ عقد، معتبر نيست و اين مقدار در مورد بحث ما حاصل است؛ زيرا مالك جديد در هنگام اجازه، مالك شده و قدرت تسليم دارد و اين كه از آغاز انشاى عقد فضولى قدرت بر تسليم باشد دليلى ندارد. بر فرض هم اگر چنين احتمالى

بدهيم با اطلاقات و عمومات صحت و لزوم، دفع مى شود. بنابراين بيع فضولىِ مورد بحث از نظر واجد شرايط بودن كاستى ندارد.

نظريه امام راحل (قدس سره)
اشاره

امام راحل در كتاب بيع مى فرمايد: شايد منظور مستدل اين است كه اصل صحت بيع فضولى خلاف قاعده و به دليل خاص ثابت است و در امورى كه خلاف قاعده باشد بايد به قدر متيقن اكتفا شود. امّا قدر متيقن- چيزى غير از مورد بحث است- يعنى در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 594

موردى است كه خود مالك اصلى، مالك است و بعداً اجازه مى دهد و بيع هم براى خود مالك انجام شده نه براى فضولى؛ بنابراين در مورد بحث؛ دليلى بر صحت نداريم و به اصل فساد و بطلان برمى گرديم. امام راحل از اين احتمال هم پاسخ داده كه در مبحث اصلى صحت و بطلان بيع فضولى تبيين شد و گفته شد كه صحت آن على القاعده است و عمومات و اطلاقات معاملات، اين بيع را شامل مى شود و از باب دليل خاص نيست. و وقتى قانونى شد در مورد اعتبار هر قيد اضافى شك كرديم به اطلاق و عموم ادلّه تمسك مى كنيم. پس مانع دوم تسترى هم نمى تواند جلوى اطلاقات را بگيرد.[1201]

دليل سوم: دليل يا مانع سوم: از آن جا كه بيع مورد بحث «من باع شيئاً ثمّ ملكه» از نوع بيع فضولى و حتماً نيازمند اجازه است، مالك جديد است. اجازه هم تحقيقاً- از نظر مشهور و مستدل- كاشفيت دارد نه ناقليت. يعنى كشف مى كند از اين كه مبيع، از زمان وقوع عقد، در واقع ملك مشترىِ اصيل شده است. در مورد بحث ما صحت بيع فضولى با اجازه مالك جديد بر مبناى كشف،

مستلزم خروج متاع از ملك بايع مجيز، قبل از دخول آن در ملك وى است؛ زيرا وى بعد از خريدن يا ارث بردن، مالك شده و قبل از آن مالك نبوده است. معناى اجازه على الكشف هم اين است كه از قبل (زمان وقوع عقد) ملك مشترى شود، امّا محال است قبل از اين كه مبيع، ملك بايع فضولى شود از ملك او به مشترى منتقل شود. بنابراين قول به كشف محذور عقلى دارد، قول به نقل هم از اساس باطل است و دليل ندارد، بيع فضولى هم بدون اجازه صحيح نيست در نتيجه بطلان آن متعين است.

پاسخ: اوّلًا در مبحث كشف و نقل به تفصيل ثابت شد كه اجازه ناقله است، نه كاشفه، و قول به نقل مطابق قاعده است، زيرا بنا به گفته مشهور تا زمانى كه عقد مالك،

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 595

بيع و تجارت مالك صدق نكند مشمول عمومات و مطلقات نمى شود. صدق مذكور پس از اجازه مالك است و به قول امام راحل صدق عقدالمالك و ... لازم نيست ولى انتساب عقد و بيع به مالك لازم است كه پس از اجازه صورت مى پذيرد نه پيش از آن. خلاصه اين كه اجازه دخيل و مؤثر است و پس از آن مشمول عمومات و مطلقات است و بنا بر نقل، محذورى پيش نمى آيد زيرا بايع فضولى مالك شده و بعداً اجازه كرده و از حالا مبيع، ملك مشترى اصيل گرديده است و اين خروج از ملك، پس از دخول در ملك است نه قبل از آن. البته قول به كشف محذور دارد نه قول به نقل؛ از آن جا كه قول به نقل قوى

است صحت بيع فضولى محذورى ندارد، ضمناً دليل خاصى هم بر كشف قيام نكرده است.

ثانياً بر فرض كه كشف داراى دليل باشد- مثل صحيحه محمد بن قيس و روايت عروه بارقى و ...- ولى روايات دليل هاى كشف اطلاق ندارند؛ يعنى دلالت نمى كنند بر صحت كشف مطلقاً- چه درباره مالك اصلى و چه درباره مالك جديد- بلكه مورد آن ها صورتى است كه مالك اوّلى اجازه كند. گفتنى است مالك اوّلى قبل از بيع فضولى مالك بوده است و اجازه اش مستلزم خروج مبيع از ملك، قبل از دخول در ملك نيست. بنابراين نسبت به مورد بحث- كه مالك جديد مى خواهد اجازه دهد- روايات كشف شامل اين نكته نيست كه بايد به عمومات و قواعد، كه قول به نقل را اثبات مى كرد بازگرديم. نه اين كه از اساس حكم به بطلان بيع كنيم.[1202]

ثالثاً به گفته شيخ اعظم در مورد بحث ما كشف حقيقى به معناى اين كه از اول بيع فضولى مشترى، مالك شده باشد محذور عقلى دارد ولى كشف نسبى [1203] مانعى ندارد يعنى اجازه مالك جديد، كاشف باشد از صحت بيع فضولىِ او از زمان خريدن و مالك شدن او، نه از زمان انعقاد بيع فضولى كه ممكن نيست. دليل اين مطلب، اين است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 596

مقدار كاشفيت اجازه، تابع اصل صحت معامله است و وقتى ثابت كرديم كه به موجب عمومات و مطلقات، اين عقد هم عقدى است كه صَدَرَ من اهله و وَقَعَ فى محله و جامع همه شروط است، تنها رضايت مالك را كم دارد مى گوييم: با رضايت مالك، حكم به صحت آن مى شود و فرقى ندارد كه مالك اوّلى به آن رضايت

دهد و اجازه كند- كه در غالب معاملات فضولى چنين است- يا مالك جديد رضايت دهد- كه در مورد بحث ما چنين است-. ادلّه لزوم رضايت و طيب نفس مالك از اين جهت اطلاق دارند و مقيد به اين نيستند كه لزوماً بايد مالك اوّلى اجازه دهد.

نتيجه اين مطالب همان قول به كشف نسبى و از زمان امكان (زمان مالك شدن بايع فضولى) است و چنين كشفى نه محذور عقلى دارد و نه مانع نقلى تا جلوى اطلاقات و عمومات را بگيرد و ناچار شويم اطلاقات صحت را با اين مورد تخصيص بزنيم.[1204]

نقد پاسخ: اين پاسخ ناتمام است؛ زيرا اجازه و رضايت مالك بايد به همان عقدى باشد كه انشا شده نه به چيزى كه انشا نشده است و بنا بر كشف، آن كه انشا شده نقل از زمان عقد است نه از زمان مالك شدن بايع فضولى و اين كه اجازه شده، نقل و انتقال از زمان تملّك است نه از زمان وقوع بيع؛ پس در واقع «ما هو المجاز غير واقع» و «ما هو واقع غير مجاز»، و به تعبير ديگر: «ما قصد لم يقع

» و «ما وقع لم يقصد». عقود هم تابع قصود هستند و تا زمانى كه مطابق قصد نباشند منعقد نمى شوند. پس در واقع بيع فضولى مورد بحث، طبق جواب شيخ اعظم و كشف نسبى اصلًا مقتضى براى شمول ندارد و اطلاقات او را در بر نمى گيرد زيرا در هيچ مرحله اى بيع مذكور منتسب به مالك نيست تا أوفوا بالعقود اجرا شود، و مقتضى ندارد. نه اين كه مقتضى دارد و مانع در ميان است تا از طريق شيخ اعظم پاسخ دهيم.

نتيجه: جواب اول و دوم داده شد و وجه سوم محقق تسترى هم پذيرفتنى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 597

دليل چهارم: دليل يا مانع چهارم: اين در واقع دو مانع از موانع صحت يا دو دليل بر بطلان بيع فضولى مورد بحث است كه يك جا بيان شده است كه در اين جا به تفكيك بيان مى شود:

الف) از طرفى صحت بيع فضولى موقوف است بر اجازه بايع فضولى (مالك جديد) زيرا قانون بيع فضولى اين است كه بدون اجازه مالك صحيح نيست. از طرف ديگر، تأثير اجازه بايع فضولى هم موقوف است بر صحت بيع دوم؛ زيرا اگر بيع دوم باطل باشد فضولى مالك نمى شود و اجازه اش فايده اى ندارد. از طرف سوم صحت بيع دوم هم موقوف است بر اين كه مالكيت مالك اصلى تا زمان بيع دوم و انتقال مبيع به بايع فضولى، باقى باشد زيرا اگر باقى نباشد معامله دوم صحيح نخواهد بود- از باب «لا بيع إلا فى ملك».

نتيجه سه مقدمه اين است كه از زمان وقوع بيع فضولى تا زمان بيع دوم دو مالك مستقل بر مبيع واحد اجتماع كنند، از طرفى مالك اصلى واقعاً مالك است و ملك او باقى است وگرنه بيع او باطل مى شود، از طرفى هم مشترى اصيل واقعاً مالك است زيرا اجازه كاشف از اين است كه در واقع از زمان بيع فضولى وى مالك شده، و اجتماع دو مالك مستقل بر مبيع واحد شخصى در زمان واحد، اجتماع مثلان است و منتهى مى شود به اجتماع نقيضان؛ زيرا مال واحد در آنِ واحد قابليت ندارد تا ملك طلق دو نفر به صورت مستقل شود و برمى گردد به اين كه در واقع

هركدام، هم مالك هستند و هم نيستند. منشأ اين محال عبارت است از قول به صحت بيع فضولىِ مورد بحث و كاشفيت اجازه كه ناگزيريم از رفع يد از كشف اجازه و اختيار نقل كه مشهور قائل نيستند و يا رفع يد مى كنيم از صحت چنين بيع فضولى؛ و همين متعين است.

ب) از طرفى صحت بيع فضولى مستلزم عدم صحت بيع دوم است، زيرا وقتى بيع فضولى صحيح باشد با توجه به اين كه اجازه، كاشف حقيقى از ملك مشترى اصيل از

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 598

حين عقد است.[1205] بايد بيع دوم صحيح نباشد؛ زيرا در واقع مالك اصلى تا زمان بيع دوم مالك است كه اجتماع مثلين مى شود، يا مالك نيست پس بيع او اثر ندارد زيرا «لا بيع إلا فى ملك». از طرف ديگر عدم صحت بيع دوم، مستلزم عدم صحت- بلكه عدم وجود- بيع فضولى است؛ زيرا اگر بيع دوم صحيح نباشد بايع فضولى مالك نمى شود و اگر مالك نشود اجازه اش اثر ندارد، چون اجازه مالك لازم است و اگر اجازه لغو شد بيع اوّلى هم لغو مى شود زيرا بيع فضولى محتاج به اجازه است پس قول به وجود (صحتِ) بيع فضولى، منتهى مى شود به قول به عدم آن و از وجودش عدمش لازم مى آيد و چيزى كه «يلزم من وجوده العدم »، محال است. منشأ استحاله هم صحت فضولى و كشف اجازه است و در نهايت به بيان الف بايد از صحت آن بگذريم؛ مطلوب محقق تسترى نيز همين است.

پاسخ: پاسخ دليل چهارم همان سه پاسخى است كه قبلًا از دليل سوم تسترى داديم؛ يعنى اوّلًا تحقيقاً اجازه ناقله است نه كاشفه و

بنا بر نقل، اجتماع دو مالك پيش نمى آيد زيرا تا زمان بيع دوم، در واقع فقط مالك اصلى مالك است و پس از آن تا زمان اجازه فقط مالك جديد مالك است و پس از آن هم تنها مشترى اصيل مالك است. و نيز از وجود آن عدمش لازم نمى آيد زيرا عقد فضولى در جاى خود صحيح است، عقد دوم هم صحيح است و وجود اولى مستلزم عدم دومى نيست و پس از اجازه هم عقد فضولى مؤثر است و محذور لزوم العدم من الوجود پيش نمى آيد.

ثانياً بر فرض كه كاشفه باشد؛ امّا به دليل خاص است كه مورد آن در جايى است كه مجيز، مالك اصلى و اوّلى باشد نه مالك جديد. لذا آن ادلّه، مورد بحث ما را شامل نيست پس باز برمى گرديم به مقتضاى قاعده، يعنى نقل.

ثالثاً به گفته شيخ اعظم در مورد بحث ما، كشف از زمان وقوع عقد فضولى امكان

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 599

ندارد و كشف از زمان عقد دوم ممكن است و قائل به اين هستيم ... ولى در وجه سوم اين پاسخ پذيرفته نشد و گفته شد كه مجاز، مطابق با مُنْشَأ نيست تا مشمول عمومات باشد علاوه بر اين، اضافه مى كنيم كه بر فرض قبول، مشكل اجتماع دو مالك تا زمان عقد ثانى حل شد ولى مشكل اجتماع دو مالك از زمان بيع دوم تا زمان اجازه مالك جديد حل نشد.

يك اشكال مهم: اشكال چهارم محقق تسترى موجب شده است تا دايره اشكال وسيع تر باشد و در مطلق بيع فضولى- حتى در موردى كه مجيز، مالك اوّلى است- اشكال اجتماع دو مالك مطرح شود، زيرا از طرفى

اجازه مالك اصلى كاشف از مالك شدن مشترى از اول عقد است و از طرفى هم مالك اصلى تا زمان اجازه بايد مالك باشد تا اجازه اش مؤثر باشد، در غير اين صورت اجازه اجنبى فايده اى ندارد. بنابراين از لحظه عقد فضولى تا زمان اجازه مالك اصلى دو مالك مستقل بر يك مملوك اجتماع كرده اند كه اين محال است. حتى به گفته شيخ اعظم در مورد بحث ما كه مالك جديد مطرح است اجتماع سه مالك پيش مى آيد:

يكى مشترى اصيل كه اجازه مالك، كاشف از مالكيت مشترى از لحظه عقد است، ديگرى مالك اصلى كه بعداً به بايع فضولى مى فروشد كه اگر مالك نباشد بيع دوم صحيح نيست. سومى خود بايع فضولى كه اگر از لحظه بيع فضولى مالك نباشد اجازه اش نافع نخواهد بود و مبيع را از زمان بيع فضولى ملك مشترى نمى كند زيرا اجازه اجنبى ارزش ندارد.

پس در واقع از زمان بيع فضولى تا زمان بيع دوم، سه مالك بر مملوك واحد اجتماع كرده اند كه به طريق اولى محال است.[1206]

مطلب ديگر اين كه در همين فرض، از زمان بيع دوم تا اجازه مالك جديد هم

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 600

اجتماع دو مالك مستقل بر مملوك واحد مطرح است؛ يكى مشترى اصيل است كه اجازه كاشف از آن است- حتى بنا بر كشف نسبى- و ديگرى مالك جديد است كه اگر تا زمان اجازه، مالك نباشد اجازه اش نافذ نيست.

پاسخ: چهار پاسخ به اين اشكال داده شده است:

پاسخ اول: پاسخ محقق تسترى: مقدّمه: در اصول فقه به ثبت رسيد كه دو حكم واقعى فعلى با يكديگر تنافى دارند و جمع آن دو در موضوع واحد محال است. مثلًا

اگر عملى، هم واقعاً حرام باشد و هم واقعاً حلال باشد، اجتماع ضدان يا نقيضان خواهد بود ولى جمع ميان حكم واقعى و حكم ظاهرى مانعى ندارد و از باب اجتماع دو نقيض نيست زيرا اين دو، اختلاف رتبه دارند و حكم ظاهرى متأخر از آن است.

اصل پاسخ: در باب اجازه بيع فضولى- كه مالك اصلى بايد اجازه دهد تا صحيح باشد- ملكيت واقعى لازم نيست، ملكيت ظاهرى هم كفايت مى كند؛ يعنى قبول داريم كه اجازه مالك لازم است، ولى نه مالك واقعى بلكه مالك ظاهرى. چنين ملكيتى براى مالك اصلى تا زمان اجازه وجود دارد زيرا استصحاب بقاى ملك جارى مى شود- قبل از بيع فضولى، مالك اصلى قطعاً مالك عين بود و پس از آن تا زمان اجازه شك داريم كه از لحظه بيع اجازه خواهد داد تا كاشف از مالكيت مشترى اصيل باشد، يا اجازه نخواهد داد تا مالكيت خود مالك باقى باشد؟ در اين جا استصحاب بقاى ملك جارى مى شود و در ظاهر حكم مى كند به ملكيت او. همين مالكيت ظاهرى براى اجازه دادن كفايت مى كند زيرا حقيقت اجازه، رفع يد از حق و اسقاط حق است.[1207] امر اسقاط حق آسان است و وجود مالكيت ظاهرى كافى است، در نتيجه اجتماع دو مالك واقعى بر ملك واحد نيست بلكه يك مالك واقعى وجود دارد كه مشترى اصيل باشد و مالكيت مالك اصلى، ظاهرى و صورى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 601

گفتنى است اين پاسخ را در خصوص مسأله مورد بحث (من باع شيئاً فضولياً لنفسه ثم ملّكه فأجازه) نمى توان داد؛ زيرا مالكيت صورى و ظاهرى براى صحت بيع دوم- كه خود مالك اصلى

به بايع فضولى مى فروشد- كفايت نمى كند و بايد تا زمان عقد دوم واقعاً مالك باشد تا بيع او صحيح باشد؛ از طرفى هم اجازه بنا بر كشف حقيقى كاشف از اين است كه مشترى اصيل هم واقعاً از اول عقد فضولى مالك بوده است و اجتماع دو مالك واقعى لازم مى آيد كه حتماً اجتماع ضدان است و باطل؛ ولى در ساير موارد فضولى كه مُجيز، خود مالك اصلى است پاسخ فوق، بى نقص است.[1208]

نقد پاسخ: شيخ اعظم در مكاسب اين پاسخ را نپسنديده و در مجموع سه اشكال بر آن وارد كرده است:

الف) مالكيت ظاهرى و استصحابى تا زمانى كفايت مى كند كه واقع، منكشف نشده باشد و پس از انكشاف حال و روشن شدن اين كه وى در واقع مالك نبوده است اجازه اش نافذ نخواهد بود؛ زيرا اجازه مالك نيست تا كافى باشد و دليل صحت و نفوذ اجازه، دلالت دارد بر اين كه اجازه و رضايت «مالك» نافذ است نه هر كسى، و الفاظ، ظهور در معانى واقعى دارند يعنى بايد واقعاً مالك باشد كه در مورد بحث ما چنين نيست؛ زيرا على الكشف مشترى اصيل در واقع مالك بوده است نه مالك اصلى، و خداوند از آن آگاه بود ولى ما نمى دانستيم، با اجازه بعدى آن را فهميديم، لذا اگر در موارد ديگر، فردى كه در واقع مالك اصلى نبود و اجازه كرد و بعداً روشن شد كه مالك نبوده است اجازه اش فايده اى ندارد؛ زيرا مالك بودن از شروط واقعى است نه علمى و در واقع مجيز، مالك نبوده است تا اجازه اش نافذ باشد.

ب) مرحوم تسترى ميان صورت اجازه مالك اصلى با صورت بيع مالك اصلى فرق

گذاشت و در اوّلى «ملكيت ظاهرى» را كافى دانست، ولى در دومى «مالكيت واقعى» را

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 602

لازم دانست ... امّا اين را هم نپذيرفتيم زيرا اجازه عقد اول با عقد دوم از يك سنخ هستند و در هر دو اجازه مالك و عقد مالك معتبر است و ظاهرش مالك واقعى است نه ظاهرى؛ فالفرق باطل.

ج) محقق تسترى فرمود: اجازه، اسقاط حق است و براى اين منظور ملك ظاهرى كافى است، ما مى گوييم: تا واقعاً حقى نباشد رفع يد يا اسقاط آن معنا ندارد و سالبه به انتفاء موضوع است و بنا بر كاشفيت اجازه از ملكيت مشترى اصيل از اول امر، مجيز و مالك اصلى حقى نداشته است تا آن را اسقاط كند.[1209]

پاسخ دوم: پاسخ خود شيخ اعظم از اشكال: اشكال بر مبناى مشهور است كه قائل به كشف حقيقى هستند و اجازه متأخر و لاحق را به وجود خارجى اش در حصول ملكيت واقعى از اول عقد فضولى موثر مى دانند؛ ولى ما طرفدار كشف حكمى هستيم، يعنى در واقع، مشترى اصيل مالك عين نشده است ولى آثار ملك به قدر امكان مترتب مى شود و گويا او مالك شده است. ملكيت واقعى هم پس از اجازه است؛ بنابراين تا قبل از اجازه واقعاً خود مجيز، مالك عين است و لذا نما و منفعت عين، مال او نيست و پس از اجازه، مشترى مالك واقعى مى شود و هرگز جمع دو مالك در ملك واحد لازم نمى آيد.[1210]

نقد پاسخ: اشكال اين پاسخ مبنايى است و ما قول به كاشفيت اجازه را قبول نكرديم زيرا مقتضاى قواعد تنها قول به نقل است و از روايات خاصه هم

قول به كشف استفاده نشد تا مخالف قواعد باشد و به ناچار كشفى شويم.

پاسخ سوم: پاسخ مرحوم سيد در حاشيه مكاسب : مقدّمه: در باب حكم شرعى به عنوان اوّلى و ثانوى اين بحث مطرح است كه مانعى ندارد نماز شب مثلًا- به عنوان اصلى و اوّلى- مستحب باشد و پس از نذر- به عنوان ثانوى- واجب باشد و جمع اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 603

ندب و ايجاب از جمع متضادان نيست، زيرا استحباب تقديرى و لولايى است. يعنى لولاالنذر مستحب است و مع النذر واجب است و هركدام در مرحله اى جداست. در مورد بحث ما هم اگر مالكيت مالك اصلى، فعلى باشد جمع دو مالك مى شود ولى مالكيت او تقديرى است يعنى لولاالإجازه، مالك است و مع الاجازه مالك نيست، آن گاه براى صحت و نفوذ اجازه، همين مالكيت شأنى و تقديرى كفايت مى كند و لزومى ندارد مالك فعلى باشد تا محذور جمع دو مالك پيش آيد. آرى اين جواب در مسأله «من باع شيئاً ثمّ ملكه وأجازه» نمى آيد زيرا براى عقد دوم و فروش آن به بايع فضولى، مالكيت فعلى لازم است و تقديرى كفايت نمى كند، و اگر مرحوم تسترى تعبير به استصحاب نداشت ممكن بود كلام او را بر همين ملكيت تقديرى و شأنى و اگرى حمل كنيم.[1211]

نقد پاسخ: اين پاسخ نيز ناتمام است و تنها توجيهى كه مبتنى است بر اين كه كشف حقيقى ثابت باشد تا ناگزير از اين تأويل باشيم، ولى مقتضاى قواعد، قول به نقل است و نيازى به اين توجيهات نيست.

پاسخ چهارم: پاسخ محقق نائينى به بيان مرحوم آقاى خوئى در مصباح [1212]: اجتماع دو مالك مستقل و در عرض هم محال است ولى اجتماع دو

مالك در طول هم به گونه اى كه يكى تابع و از شؤون ديگرى باشد نه تنها محال نيست، امكان دارد بلكه واقع هم شده است. اين بهترين دليل بر امكان اجتماع دو مالك است.[1213]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 604

در مورد بحث ما هم مالكيت مشترىِ اصيل يا مجاز له در طول مالكيت مالك اصلى و از توابع و شؤون او است و تا مالك اصلى اجازه نكند وى مالك نيست و چون در طول آن و تابع آن است اجتماعشان محال نيست.

نقد پاسخ: اين پاسخ نيز ناتمام است و قياس مورد بحث به موارد مالكيت عبد و مولى، انسان و خداوند و ... مع الفارق است. در مورد بحث ما مالكيت مشترى اصيل اگرچه متأخر از مالكيت مالك اصلى است و پس از آن و با اجازه او است ولى مالكيت او مستقل است و هرگز از شؤون مالكيت مالك اصيل نيست؛ بنابراين تمام احكام ملك مستقل (ارث بردن، داشتن حق هر نوع تصرف و ...) براى مشترى مترتب است و تأخر زمانى مهم نيست، آنچه مهم است تأخر رتبى است كه طوليت مى آورد و چنين نيست. بنابراين اگر اجازه كاشفه باشد حقيقه دو مالك مستقل در عرض هم مى شوند و اجتماع آن دو محال است.

نتيجه: اشكال فوق، در مطلق بيع فضولى از راه هاى مذكور (مالكيت ظاهرى و استصحابى، مالكيت تقديرى، مالكيت طولى) قابل حل نيست، از راهى هم كه مرحوم آقاى خوئى (همان راه سيد در حاشيه) رفته است؛ يعنى ملكيت تقديرى و لولايى قابل حل نيست مخصوصاً كه در آخر، تعبير كرده است كه: «فإنّ زمان الإجازه هو مالك حقيقة فبالإجازة نكشف عن حصول الملكية من

زمان العقد حقيقة».[1214]

يعنى تا لحظه اجازه، مالك اصلى واقعاً مالك مبيع است و مشترى واقعاً مالك نيست و به محض اجازه، مشترى اصيل مالك مبيع مى شود، آن هم حقيقتاً و واقعاً و نه از زمان

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 605

اجازه بلكه از زمان عقد فضولى. اين سخن علاوه بر اين كه تناقض آشكار است- چون مستلزم اين است كه مشترى اصيل، هم مالك باشد و هم نباشد- انقلاب در ذات است و از نوع كشف انقلابى است و قطعاً محال است. پيشتر در اين باره گفته شد «الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه»، به ناچار بايد همچون شيخ اعظم از راه كشف حكمى وارد شويم تا مشكل اجتماع دو مالك را رفع كنيم. گفتنى است تا اجازه نيايد در واقع مشترى مالك عين نيست ولو نماءات، مال او باشد. ولى خود عين، مال مالك اصلى است و پس از اجازه ملك مشترى مى شود و اجتماع دو مالك در عين واحد لازم نمى آيد. ولى كشف حكمى دليل ندارد تا بپذيريم، آرى اگر روايات، دليل بر كشف بودند از باب ضرورت، كشف حكمى را اختيار مى كرديم ولى در جاى خود بحث شد كه از روايات قول به كشف استفاده نمى شود.

تنها راه حل اشكال، قول به نقل است كه در جاى خود بيان شد و مقتضاى قاعده همين بود. بنابراين تا زمان اجازه، فقط مالك اصلى مالك است و پس از آن فقط مشترى اصيل مالك است و اجتماع دو مالك مطرح نيست.

ادامه سخن شيخ اعظم: ايشان در ادامه توضيح اشكال افزوده است: در خصوص مورد بحث «من باع شيئاً ثمّ ملكه فأجاز» بنا بر كاشفيت حقيقىِ اجازه، اجتماع سه مالك

لازم مى آيد كه قبلًا بيان شد. محقق نائينى در نقد اين سخن مدعى شده است: از زمان عقد فضولى تا زمان عقد دوم تنها اجتماع دو مالك وجود دارد: يكى مالك اصلى و ديگرى مشترى اصيل. از زمان عقد دوم و مالك شدن خود بايع فضولى هم تا زمان اجازه او اجتماع دو مالك لازم مى آيد: يكى مشترى اصيل و ديگرى مالك جديد، و چون در طول هم هستند مانعى ندارد و در هيچ مرحله اى اجتماع سه مالك لازم نمى آيد. حاصل بيان ايشان اين است كه بايد مالك اجازه دهد و مشترى، ملك را از مالك آن تلقى كند ولى لازم نيست آن مالك، خصوص فرد اجازه دهنده باشد بلكه كافى است مالكى باشد يا مالك اصلى و يا مالك مجيز. در مورد بحث ما نيز چنين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 606

است و مشترى از هركدام كه تلّقى كند از مالك تلقى كرده است، و همين كفايت مى كند.[1215]

نقد امام راحل (قدس سره): حضرت امام در نقد اين بيان فرموده است: امكان تلقى از هريك از دو مالك قديم و جديد وجود دارد ولى امكان، غير از وقوع خارجى و فعليتِ تلقى است و شكى نيست كه تلقى فعلىِ ملك، از مالك مجيز است نه از مالك اصلى، و به حكم اين كه اجازه مالك معتبر است بايد براى مجيز هم فرض مالكيت شود تا اجازه اش سودمند باشد و شكى نيست. بر اين اساس، اجتماع سه مالك لازم مى آيد و پاسخ و توجيهى هم برايش وجود ندارد.[1216] آرى راه حل اين است كه يا از راه كشف نسبى و به قدر امكان وارد شويم كه شيخ اعظم

از اين راه جواب داده است؛ ولى اين راه قبلًا ردّ شد و گفته شد مشمول عمومات و مطلقات نيست، و يا از راه نقل وارد شويم و بگوييم اجازه ناقله است. در اين صورت اشكالى پيش نمى آيد زيرا تا زمان عقد دوم، فقط مالك اصلى مالك است و تا زمان اجازه، فقط مالك جديد مالك است. پس از اجازه هم فقط مشترِى اصيل مالك است و در هيچ مقطعى اجتماع دو مالك مستقل پيش نمى آيد تا محال باشد.

دليل پنجم: دليل يا مانع پنجم اين است كه صحت بيع فضولى در مورد بحث «من باع شيئاً ثمّ ملكه فأجاز» و قول به كاشفيت اجازه از مالكيت واقعىِ مشترىِ اصيل از زمان عقد فضولى، دو تالى فاسد دارد:

الف) مستلزم دور است. توضيح: بنا بر كشف، مشترى اصيل، در واقع از اول معامله فضولى مالك مبيع شده است، آن گاه بيعِ مبيع به وسيله مالك اصلى به بايع فضولى در واقع از نوع بيع ملك مردم است، بنابراين نيازمند اجازه مشترى اصيل است زيرا تا مالك اصيل اجازه ندهد صحيح نيست، لذا صحت و تأثير بيع دوم متوقف است بر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 607

اجازه مشترىِ اصيل. از طرفى هم در فرض بحث ما تا مالك جديد (بايع فضولى) بيع فضولى اوّلى را اجازه ندهد فايده اى ندارد و آن بيع منعقد نمى شود، بنابراين صحت و تأثير بيع فضولى هم، منوط به اجازه مالك جديد است؛ پس در نهايت تأثير اجازه هركدام از مشترى و بايع فضولى متوقف است بر اجازه ديگرى؛ و اين دور است.

ب) مستلزم متوقف بودن صحت و نفوذ هر دو عقد بر اجازه مشترى اصيل است، امّا

عقد دوم مستقيماً بر اجازه مشترى متوقف است؛ زيرا بنا بر كشف، در واقع مشترى مالك متاع بوده و مالك قبلى، ملك او را به بايع فضولى فروخته است و بايد مالك اصيل اجازه دهد تا صحيح باشد. و امّا عقد اول هم مع الواسطه بر اجازه مشترى متوقف است زيرا بنا بر كشف، او مالك واقعى است و بايد بيع دوم را اجازه دهد تا بايع فضولى مالك متاع شود در نتيجه وى بيع فضولىِ اول را اجازه دهد تا صحيح باشد.

منوط بودن صحت هر دو به اجازه مشترى اصيل سخن عجيبى است زيرا از طرفى مستلزم اين است كه مالك اصلىِ متاع، نه مالك ثمن باشد و نه مالك مثمن.[1217] نسبت به ثمنِ بيع فضولىِ اول هم، فرض اين است كه مالك اصلى آن را اجازه ندهد تا آن ثمن ملك وى باشد پس معامله اى كرده در حالى كه نه ثمن ملك او است نه مثمن. چنين عملى نامش معامله و بيع نيست زيرا حقيقت بيع، مبادله مال به مال است. از طرف ديگر در برخى از موارد، مستلزم مالك شدن مشترىِ اصيل است بدون پرداخت عوض.[1218] مثلًا كسى متاع را در بيع اول به ده دينار خريدارى مى كند، سپس در بيع دوم- كه على الكشف متاع او فروخته شده است- به ده دينار به خود بايع فضولى مى فروشد كه در نتيجه، مثمن با بيع اوّلى و ثمن با بيع دوم ملك او مى شود. اين، تملك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 608

مبيع بدون دادن ثمن است، و يا جمع بين ثمن و مثمن است.

در برخى از موارد هم مستلزم مالكيت قسمتى از مبيع به صورت مجانى و

بدون عوض است؛ مثلًا كسى در بيع اول، متاع را به ده دينار خريدارى مى كند و در بيع دوم آن را به پنج دينار مى فروشد. مبيع و اين پنج دينار ملك مشترى است، در حالى كه قيمت نصف مبيع است و نصف ديگر به صورت مجانى به او منتقل شده است كه باز هم با حقيقت بيع سازگار نيست. در بعضى از موارد هم مستلزم اين است كه مبيع را با مقدار زيادترى از ثمن اول تملك كند؛ مثلًا كسى در بيع اول متاعى را به پنج دينار خريدارى مى كند و در بيع دوم آن را به ده دينار مى فروشد. مبيع و اين ده دينار ملك مشترى است و پنج دينار، اضافه بر ثمن به او تعلّق مى گيرد. تمام اين لوازم باور كردنى نيست.

حال چه كنيم؟ منشأ اين محاذير، صحت بيع فضولى بنا بر قول به كشف است پس يا بايد از خير كشف بگذريم و اجازه را ناقله بدانيم تا محذورى پيش نيايد و نيازى به اجازه مشترى اصيل نباشد، و يا بايد از خير اصل صحت بيع بگذريم و چنين بيعى را باطل بدانيم و چون از روايات، قول به كشف استفاده مى شود و قابل ردّ نيست پس بطلان اين بيع متعين است؛ و هوالمطلوب.[1219]

پاسخ شيخ اعظم: پاسخ وجه پنجم همانند پاسخ از وجه چهارم و سوم است. شيخ معتقد است كه منشأ هر سه وجه يك چيز است و آن قول به كشف حقيقى از زمان بيع اول است ولى لزومى ندارد قائل به چنين كشفى باشيم، كه اساساً امكان ندارد؛ چون بايع فضولى از حين عقد دوم مالك شده، نه از اول،

تا اين كه اجازه اش از اول، مفيد و مؤثر باشد. آرى قول به كشف از زمان عقد دوم و مالك شدن مجيز ممكن است، كه محذورات وجه سوم تا پنجم را ندارد؛ به همين دليل قائل به اين كشف مى شويم و اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 609

كشف، امكان عقلى دارد و مانعى هم ندارد، و با اين حال نوبت به بطلان بيع فضولى نمى رسد.[1220]

نقد امام راحل (قدس سره): از نظر امام راحل اين پاسخ ناتمام است. قبلًا در جواب شيخ از وجه سوم توضيح داده شد كه چنين بيع فضولى اى مقتضىِ صحت ندارد و مشمول اطلاقات و عمومات صحت بيع نيست؛ زيرا مُجاز و مُنْشَأ تطابق ندارند و عقود، تابع قصود نشده است تا صحيح باشد. بنابراين تنها راه حل اشكال پنجم محقق تسترى اين است كه اجازه را ناقله بدانيم؛ در اين صورت مالكيت مشترى پس از اجازه مالك جديد است و از آغاز اول بيع فضولى يا از آغاز بيع دوم نيست تا صحت بيع دوم محتاج به اجازه مشترى باشد و محذور دور و محذور ديگر لازم آيد.

امام راحل در نقد وجه پنجم به نكته اى اشاره مى كند و مى فرمايد: ميزان در تكثر استدلال بر يك مدّعا اين است كه هر دليلى مستقل از دليل هاى ديگر، مطلوب را اثبات كند- و بنا بر جميع تقديرها، دليل ديگر بتواند مطلوب را اثبات كند نه اين كه بنا بر يك تقدير مثبِت باشد و بنا بر تقدير ديگر به كار نيايد- و در مورد بحث ما دليل پنجم مبتنى است بر دليل چهارم و از فروع آن است؛ يعنى اگر در آن جا اجتماع دو مالك مستقل بر مملوك واحد

را محال دانستيم بر اين تقدير نيز محاذير وجه پنجم مطرح است و در واقع از لوازم امتناع اجتماع دو مالك است. امّا اگر در آن جا اجتماع دو مالك مستقل را ممكن دانستيم- چه از راه طوليت، چه از راه هاى ديگر- بنا بر اين تقدير محاذير وجه پنجم لازم نمى آيد زيرا هريك از مشترى اصيل و مالك اصلى استقلالًا حق دارند متاع را به ديگرى بفروشند. اگر مالك اصلى فروخت نيازى به اجازه مشترى اصيل ندارد تا مستلزم دور و غيره باشد؛ زيرا مالك اصلى هم استقلالًا حق دارد بفروشد. البته تصرف خارجى در متاع بايد با اجازه هر دو باشد ولى مجرّد بيع آن، مانعى ندارد و هريك در

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 610

اين باره استقلال دارند و اگر مالك اصلى، متاع را فروخت از زمان بيع، مشترى يا مالك جديد استقلال خواهند داشت، در نتيجه صحت معامله دوم محتاج به اجازه مشترى اصيل نيست و تمام محذورات مذكور در وجه پنجم مندفع مى شود. بنابراين وجه پنجم، فرعى از يك تقديرِ وجه چهارم است و بنا بر تمام تقادير آن نيست تا دليل مستقلى باشد.[1221]

دليل ششم: دليل يا مانع ششم: يكى از مسلّمات اين است كه هريك از اجازه و ردّ بيع فضولى، همان گونه كه با قول و انشاى قولى محقق مى شود با فعل نيز محقق مى شوند؛ يعنى مالك اصلى مى تواند كارى انجام دهد كه از لوازم اجازه يا ردّ است؛ مثلًا پس از اطلاع از بيع فضولى در ثمن آن تصرف كند كه كاشف از رضايت و اجازه بيع است. از آن جا كه اين بيع از سوى مالك صادر شده است حتماً صحيح و

لازم است و مالك اصلى، مالك ثمن مى شود و پس از آن امكان ندارد بيع فضولىِ اوّلى را هم اجازه دهد و آن صحيح و مالك ثمن اول هم باشد. پس قهراً بيع دوم علامت فسخ بيع اول است. به همين وسيله بيع اول منفسخ مى شود و اجازه بعدى فايده اى ندارد زيرا چيزى نيست كه اجازه كند.

نظير باب معاملات و عقود جائزه كه پس از هبه كردن، اگر واهب، همين عين موهوبه را به فرد ديگرى بفروشد يا هبه كند يا آن را وقف كند و هرگونه تصرف متلف و ناقلى انجام دهد- كه با بقاى عقد اول منافات نداشته باشد- مبطل آن است و كسى در اين ترديد ندارد. در مورد بحث ما نيز همين طور است. بلكه به طريق اولى، بيع دوم، فسخ بيع فضولى است.[1222] ضمناً فرقى ندارد كه مالك اصلى با علم به بيع فضولى، اقدام به بيع جديد كند يا بدون علم. در هر حال به طور قهرى، از لازم (فعل منافى با عقد

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 611

اولى يا بيع ثانى) به ملزوم (فسخ و رد) منتقل مى شويم. پس بيع فضولى باطل شد و جايى براى اجازه كسى- حتى مالك جديد- باقى نمى ماند.[1223]

پاسخ: اين دليل نيز داراى چند اشكال است و دليل مهمى نيست:

الف) به گفته شيخ در مكاسب انشاى قولىِ ردّ و فسخ، موجب انفساخ عقد فضولى مى شود و اجازه بعدى فايده اى ندارد؛ انشاى فعلى نيز موجب انفساخ است و اجازه بعدى اثر ندارد، ولى مجرّد انجام كارى، اگرچه با بيع اول منافى است [1224] موجب انفساخ بيع فضولى اول نيست و دليلى بر مُبطل بودن آن وجود ندارد. در صورت

شك استصحاب بقاى بيع فضولى جارى مى شود. بنابراين، طبق فتواى فقها اگر بعداً معلوم شد كه بيع دوم فاسد بوده و جامع شرائط نبوده، بيع فضولى قابل اجازه است. پس مجرّد بيع دوم، موجب بطلان بيع فضولى نيست كه قهراً منفسخ شود. ضمناً تنظير و قياس مورد بحث ما به باب عقود جايز، صحيح نيست؛ زيرا در عقود جايز، اصل معامله منعقد شده و طرف، مالك شده است و تصرفات متلف يا ناقل از سوى واهب يا بايع و ... حتماً متوقف است بر فسخ عقد و اين كه يك آنْ قبل از آن، عقد را فسخ كرده است وگرنه تصرف در ملك غير است و اشكال دارد و از باب حمل فعل مسلمان بر صحت، تصرف او كاشف از فسخ است؛ ولى در مورد بحث ما نيازى به اين استدلال ها نيست زيرا مالك اصلى، مالك متاع است و حق دارد در ملك خود هر تصرفى بنمايد و لزومى ندارد ابتدا بيع فضولى را فسخ كند سپس تصرف كند. البته پس از تصرف متلف يا ناقل، محل اجازه نسبت به او فوت مى شود؛ ولى اين چيزى غير از كاشف بودن تصرف مزبور از فسخ بيع فضولى و قابل تحقق نبودن با اجازه مالك جديد و عدم امكان اجازه بيع فضولى در صورت فاسد بودن بيع مالك است.[1225]

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 612

ب) بر فرض كه فعل منافى (بيع دوم) ردّ عملىِ بيع فضولى باشد، امّا اين، حداكثر مسقط عقد فضولى از قابليت اجازه براى مالك اصلى است ولى مانع از صحت آن با اجازه مالك جديد نيست؛ زيرا دليل مسقط بودن، يا اجماع است يا قانون سلطنت

كه هر دو دليل در مورد مالك اصلى وجود دارد؛ زيرا اجماع، دليل لبّى است، قدر متيقن، مالك اصلى مى باشد و موضوع قانون سلطنت هم اموال خود مالك است و شامل اموال ديگران نيست و پس از بيع به مالك جديد، مالك اصلى سلطنتى بر مال ندارد تا جلوى تأثير اجازه مالك جديد را بگيرد. بنابراين با اجازه مالك جديد منعقد مى شود.

ج) در مسأله پنجم بحث شد كه اجازه، اگر مسبوق به ردّ هم باشد مفيد است و شرط مشهور[1226] مورد مناقشه واقع شد. بنابراين بر فرض كه فعل بيع، فسخ عملى باشد؛ امّا بيع دوم، اگر به هر دليلى باطل شد و متاع به ملك مالك اصلى برگشت يا در ملك او باقى بود حق دارد اجازه دهد.

د) به گفته امام راحل اين دليل ششم نيز مثل دليل پنجم دليل مستقلى نيست، بلكه از شعب دليل چهارم يا پنجم است؛ زيرا اگر در دليل چهارم، اجتماع دو مالك مستقل را محال دانستيم صحت بيع مالك اصلى موجب بطلان و انفساخ عقد فضولى است و با وجود مالكيت او محال است مشترى اصيل هم مالك باشد، ولى اگر اجتماع مالك هاى مستقل را ممكن دانستيم منافاتى ندارد كه مشترى اصيل در واقع مالك مستقل باشد و در عين حال، مالك اصلى حق فروش داشته باشد و پس از بيع تا مدت اجازه مالك جديد، هم مشترى و هم مالك جديد هريك مستقلًا مالك باشند، و مالكيت يكى موجب نابودى ملك ديگرى نباشد. بلكه برابر وجه پنجم محقق تسترى بايد گفت بيع دوم بر ملك واقعىِ مشترى اوّلى واقع شده و خودش موقوف به اجازه مشترى است.

بنابراين، معامله اى كه موقوف است بر اجازه مشترى اصيل چگونه موجب ردّ بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 613

فضولىِ اول مى شود؟ آرى اگر موقوف بر اجازه مشترى اول نباشد ممكن است ردّ آن محسوب شود.[1227]

ه) امام راحل فرموده است: بر فرض كه بيع دوم ردّ عملى باشد و ردّ فعلى هم فسخ بيع فضولى باشد و فسخ هم سبب انفساخ آن گردد ولى قدر مسلّم در جايى است كه بايع فضولى براى مالك اصلى بفروشد و با فعل منافى او براى او واقع نمى شود و باطل است. ولى در مورد بحث ما بايع فضولى متاع را براى خودش فروخته و بعداً هم خريده و مالك شده است و خودش مى خواهد اجازه دهد؛ اين ها ربطى به مالك اصلى ندارد تا با بيع او به بايع فضولى منفسخ گردد.[1228]

نتيجه: دليل ششم مرحوم تسترى هم ناتمام است.

دليل هفتم: دليل يا مانع هفتم: محقق تسترى براى بطلان بيع فضولى مورد بحث «من باع شيئاً فضولياً ثمّ ملكه فأجاز» علاوه بر وجوه عقلى و عرفى كه تا به حال مورد بحث واقع شد به چهار دسته از روايات استناد كرده است: دو دسته از روايات عمومات و مطلقات است و دو دسته خصوصات يا مقيدات است كه به ترتيب بررسى مى شود:

دسته اوّل: روايت نبوىِ مستفيض كه از طريق فريقين نقل شده است. حضرت (ص) در اين حديث از «بيع ما ليس عندك» نهى فرموده است. در منابع عامه چنين آمده است: عن النبى (ص) قال: «لا بيع ما ليس عندك »[1229] و در منابع خاصه آمده است: «نهى النبي (ص) عن بيع ما ليس عندك ».[1230]

شيوه استدلال: مقصود از نهى،[1231] نهى مولوى تعبدى

تحريمى يا تنزيهى نيست تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 614

تمام نظر رسول اكرم (ص) به حرمت يا كراهت چنين بيعى باشد، بلكه مقصود نهى ارشادى است و ارشاد به فساد و بطلان مى باشد. در معاملات، نهى مولوى تعبّدى خلاف قاعده است و دليل خاص مى طلبد. اصل هم در نهى ارشاد به بطلان است. قبلًا اشاره شد كه نهى به معناى منع و زجر است و به تناسب حكم و موضوع، حرمت يا بطلان از آن فهميده مى شود. در مورد بحث ما چون نهى به خود بيع تعلّق گرفته است- كه از نظر عرف و عقلا سببيت براى نقل و تمليك دارد- نهى از آن به معناى منع از سببيت چنين بيعى براى تمليك است. اين نهى با فساد و بطلان مى سازد. و ظاهرش اين است كه ارشاد به فساد و بطلان دارد و با اجازه بعدى هم منعقد نمى شود نه اين كه فاسد است، يعنى مثل معاملات مالكانه نيست و موقوف به اجازه است.

مقصود از ماء موصول با قطع نظر از صدر روايت نبوى [1232] اعم از مبيع شخصى و مبيع كلى و اعم از آن دو است و با همه مى سازد و مورد بحث ما[1233] را هم در بر مى گيرد.

مقصود از «ليس عندك» نيز كنايه از اين است كه ملك تو نيست و مال ديگرى است يا در اختيار تو و تحت سلطنت تو نيست [1234] و يا اعمّ از هر دو مراد است كه در هر صورت، مورد بحث ما را در بر مى گيرد. و قدر مسلّم از ظاهر سؤال و جواب اين است كه فضولى مال مردم را براى خودش مى فروشد و اگر هم اعم

از بيع مال مردم براى خودش يا براى مالك باشد، باز هم بيع لنفسه را در بر مى گيرد.

نتيجه: با توضيحات فوق، به روشنى از روايت نبوى استفاده مى شود كه بيع مورد بحث ما باطل است.

پاسخ: اوّلًا روايت نبوى از نظر سند ضعيف است؛ زيرا آنچه از طريق عامه نقل شده

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 615

سندش براى ما معتبر نيست، آنچه هم از طريق خاصه نقل شده دو روايت است كه در سند روايت اول، سليمان بن صالح واقع شده و وى مجهول الحال است و در سند روايت دوم، شعيب واقد واقع شده كه او نيز مجهول الحال است. شهرت عملى هم ندارند تا ضعف آن ها جبران شود. بر فرض وجود شهرت هم ما معتقديم كه صرف آن جابر نيست. بنابراين روايت نبوى قابل استناد نيست.

ثانياً: گرچه ظاهر روايت مطلق است و بيع عين شخصى و مبيع كلىِ در ذمه را مى گيرد ولى تقييد آن ها و حملشان بر مبيع شخصى، تخصيص كثير يا اكثر، و حمل مطلق يا عام بر فرد نادر است. چنين تخصيصى قبيح است و ابقاى آن بر ظاهرش سبب تنافى با روايات معتبر فراوانى است كه از نظر فقه شيعه بر جواز بيع كلى در ذمّه [1235] دلالت دارد، و از نظر فقه اماميه مسأله اجماعى است. بنابراين، روايت نبوى با اجماع و روايات معتبر تنافى دارد و قابل عمل و فتوا نيست، لذا فقها در اين باب بحث هاى مهمى دارند. امام راحل در اين باره در كتاب البيع مى فرمايد:

فالظاهر أنّ تلك الروايات الضعيفه إمّا مختلقه أو محموله على التقيه على فرض الصدور.[1236]

ثالثاً: شيخ اعظم در مكاسب مى گويد: مفاد روايت نبوى اين نيست كه بيع

فضولى مورد بحث از اساس باطل باشد و حتى با اجازه بعدى هم منعقد نشود بلكه منظور اين است كه بيع ما ليس عندك، مثل بيع ما عنده نيست كه طرف، مالك يا مسلّط است و به محض انشاى بيع، نقل و انتقال جزمى و تنجيزى محقق مى شود و حالت منتظره اى هم ندارد، و اين معنى با موقوف بودن بر اجازه و منعقد شدن با اجازه بعدى منافاتى ندارد.[1237]

اشكال: اين پاسخ ناتمام است زيرا ظاهر نهى، فساد و بطلان اين بيع است و ظاهرِ

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 616

فساد و بطلان هم اين است كه از اساس باطل است و عقد منعقد نمى شود و اثر مقصود، بار نمى شود نه اين كه فاسد است، يعنى فعلًا محقق نمى شود و معلق بر اجازه است. اين پاسخ شيخ توجيه و تأويل و خلاف ظاهر است.

رابعاً: به گفته امام راحل شايد عبارت «ما ليس عندك» كنايه از عدم قدرت بر تسليم باشد كه شرط صحت است و بدون آن بيع باطل است. بر اساس اين احتمال، روايت از مورد بحث ما اجنبى است زيرا بحث ما در بطلان بيع فضولى بما هو فضولى است كه طرف، مالك نيست و روايت دلالت مى كند بر بطلان بيع مالى كه قدرت بر تسليم ندارد و ميان عدم قدرت بر تسليم با عدم مالك بودن يا با فضولى بودن عموم من وجه است زيرا شايد مالك باشد و قدرت بر تسليم نداشته، و شايد فضولى باشد و قدرت بر تسليم داشته و شايد نه مالك باشد و نه قادر بر تسليم و ميان دليل با مدعا عموم من وجه است و چنين دليلى به كار چنان

مدعايى نمى آيد.

دسته دوم: دو روايت عامه ديگر با مضمون نفى بيع از بيعِ ما لا يملكه البايع كه صاحب عوالى اللآلى از رسول اكرم (ص) نقل كرده است: يكى در خصوص بيع است كه حضرت فرمود: «لا بيع إلا فيما تملك »[1238] و دومى در مورد عتق و طلاق و بيع است: «لا طلاق إلا فيما تملكه، ولا عتق إلا فيما تملكه، ولا بيع إلا فيما تملكه ».[1239]

شيوه استدلال: يا از عموم منطوق صدر استفاده مى كنيم كه نفى بيع كرده از بيع هر مالى و ذيلًا تنها يك مورد (بيع مالى را كه بايع مالك آن است) استثنا كرده. بنابراين بيع مالى كه بايع مالك آن نيست در عموم صدر داخل است. و يا از مفهوم حصر كلام استفاده مى كنيم كه منطوقش، فقط بيع مالى كه طرف مالك آن مى باشد بيع است و مفهومش، بيع مالى كه طرف مالك آن نيست بيع نيست. طبق هر دو احتمال، از بيع ما لا يملكه البايع نفى بيع شده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 617

مقصود از نفى بيع، مى تواند چند احتمال وجود داشته باشد:

1. نفى حقيقت و جنس حقيقتاً: بنا بر اين كه الفاظ معاملات براى خصوص معامله صحيح وضع شده باشند و غير آن حقيقتاً بيع نباشد. بنابراين بيع چنين بايعى اصلًا بيع نيست.

2. نفى جنس ادّعاءً: يعنى اگر از نظر لغت، بيع بر آن صدق كند از آن جا كه وجودش كالعدم است گويا بيع نيست و در عالمِ ادّعا و تنزيل نفى بيع شده است.[1240]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 2 ؛ ص617

نفى جميع آثار: اگرچه بيع است ولى هيچ حكمى از احكام بيع را ندارد- نه صحت، نه لزوم،

نه وجوب تسليم و تسلم، نه حرمت تصرف و امساك و ...- كه گويا در اين صورت هم خود بيع، نفى شده است.

4. نفى اثر بارز: اثر بارز بيع، جز صحت و نقل و انتقال نيست.

هركدام از اين احتمالات، بر مطلوب دلالت دارند؛ يعنى بيع مالى كه بايع، مالك آن نيست باطل است؛ ضمناً فرقى ندارد كه غير مالك، مال مردم را براى خودش بفروشد يا براى مالك آن. بر فرض هم اگر بيع براى مالك اصلى از مفاد روايات خارج باشد[1241] بيع براى خود فضولى در مفاد روايات داخل است حتى مى توان ادّعا كرد كه متفاهم عرفى همين فرض است. خلاصه اين كه از باب قدر متيقن يا از باب ظهور و متفاهم عرفى، مورد بحث ما را در بر مى گيرند و بر بطلان چنين بيعى دلالت دارند.

نقد روايات: از نظر دلالت جاى بحث نيست ولى از نظر سند نكته اين است كه دو روايت مذكور از ابن ابى جمهور در عوالى اللآلى نقل شده است و همان گونه كه مشهور است خود كتاب و نويسنده آن مورد طعن است، لذا سند آن ها معتبر نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 618

روايات خاصه

دسته سوم: روايات خاصه اى كه در مورد بيع عين شخصى است و كاملًا بر مورد بحث ما منطبق هستند، يعنى فضولى عين خارجى مردم را مى فروشد، سپس خودش خريدارى مى كند و مالك مى شود و يا از راه ارث مالك مى شود:

روايت اول: صحيحه يحيى بن حجاج از امام صادق (ع):

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن رجل قال لى:

إشتر هذا الثوب وهذه الدابّة وبعنيها

أربحك فيها كذا وكذا، قال:

«لا بأس بذلك إشترها ولا تواجبه البيع قبل أن تستوجبها أو تشتريها».[1242]

شيوه استدلال:

نهى «لا تواجبه البيع» ارشاد به فساد بيع ما لا يملكه البايع است، يعنى قبل از اين كه بايع، متاع را از مالك اصلى خريدارى كند و مالك شود حق ندارد با كسى كه از او خواسته متاع را خريدارى كند و به وى بفروشد، مواجبه كند؛ يعنى حق ندارد انشاى ايجاب و قبول كند و به او بفروشد، و نهى در معاملات و از خود بيع، ارشاد به فساد آن است، يعنى چنين انشايى سبب معامله واقع نمى شود. بنابراين اگر قبل از خريدن و مالك شدن با متقاضى گفت وگويى بوده و سخن از سودى بوده است مانعى ندارد، ولى اگر واقعاً قبل از خريدن، معامله كرده و فروخته است اشكال دارد. مطلوب مستدل نيز همين است، يعنى بيع مال مردم براى خود بايع، قبل از خريدن و مالك شدن، صحيح نيست. بحث سود هم كه مطرح شده است براى اين است كه طرف براى خريد از مالك اصلى تشويق شود و بعداً به اين متقاضى، به بيع مرابحه اى كه شرعاً اشكالى ندارد بفروشد. اين روايت سنداً و دلاله مورد اعتماد است و جاى مناقشه نيست.

روايت دوم: روايت خالد بن حجاج:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 619

قال: قلت لأبى عبدالله (ع): الرجل يجئ فيقول:

إشتر هذا الثوب وأربحك كذا و

كذا؟ قال: «أليس إن شاء ترك وإن شاء أخذ؟» قلت: بلى. قال:

«لا بأس به، إنّما يحلّ الكلام و يحرّم الكلام».[1243]

در مورد جمله اخير و احتمالات آن به تفصيل در باب معاطات بحث شده است سخن درباره ما قبل اين جمله است كه مى گويد: مردى نزد كسى مى رود و از او مى خواهد كه فلان پارچه را خريدارى كن [و به

من بفروش [1244]] و من فلان مبلغ به تو سود مى دهم. اين چه حكمى دارد؟

حضرت نخست استفصال كرد كه آيا فرد متقاضى مختار است پس از خريد واسطه، پارچه را از او بگيرد يا نگيرد يا مجبور است (خود را ملزم مى داند) كه بگيرد؟ اگر طرفى كه خريده او را مجبور مى كند به گرفتن در اين صورت بيع اكراهى است و از اين نظر، بيع باطل است ولى روايات ديگر مورد بحث گواهى مى دهند كه اين نكته مورد نظر نيست، بلكه منظور اين است كه چون قبلًا معامله انجام شده خود را ملزم به قبول و گرفتن مى داند.

راوى عرض كرد: آرى آزاد است؛ يعنى قبلًا معامله اى انجام نشده است تا خود را ملزم بداند. حضرت فرمود: اشكالى ندارد. مفهوم كلام اين است كه اگر قبل از خريدن واسطه و مالك شدنش، با متقاضى معامله كرده اند اشكال دارد و در معاملات، اشكال داشتن به معناى فساد و بطلان است نه حرمت يا كراهت تكليفى. بر همين اساس، اين روايت هم بر بطلان بيع مورد بحث «من باع شيئاً فضولياً ثم ملّكه» دلالت دارد.

روايت سوم: صحيحه محمد بن مسلم:

قال: سألته عن رجل أتاه رجل، فقال: ابتع لى متاعاً لعلّى اشتريه منك بنقد أو

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 620

نسيئه فابتاعه الرجل من أجله، قال:

«ليس

به بأس إنّما يشتريه منه بعد ما يملكه ».[1245]

اين روايت از دو روايت قبلى واضح تر است و بر بطلان بيع مورد نظر دلالت مى كند؛ زيرا سخن از سود كذا و كذا در ميان نيست تا احتمال داده شود كه روايت از اين نظر در مقام بيان است و ارشاد به تخلّص از رباست و به اصل بيع و

شراء، قبل از مالك شدن كارى ندارد تا ارشاد به بطلان آن باشد. معلوم هم نيست طرفى كه آمر از او مى خواهد تا متاعى را خريدارى كند، واسطه و دلال باشد تا اصل وجود ربح مسلّم باشد و نيازى به ذكر نباشد، بلكه صرفاً مردى از مرد ديگرى چنين تقاضايى كرده است. ضمناً كلمه «متاعاً» كنايه از متاع معينى است، نه اين كه كلى باشد و مقصود هر نوع متاعى نيست. و بر فرض اجمال، قدر متيقن متاع معين خارجى است، و در خود سؤال مطرح شده است كه متقاضى مجبور نيست از او بپذيرد بلكه صرف مقاوله است و اميد است كه بعداً- به معامله نقد يا نسيه- از وى خريدارى كند. امام (ع) در جواب مى فرمايد: اشكالى ندارد. سپس از عدم اشكال، تعليلى مى آورد و مى فرمايد علت عدم اشكال اين است كه متقاضى، پس از مالك شدن خريدار، از او خريدارى مى كند و خريدن از مالك منعى ندارد. مفهوم كلام اين است كه اگر قبل از مالك شدن از او خريدارى كند اشكال دارد؛ يعنى معامله باطل است؛ مطلوب ما نيز همين است.

روايت چهارم: صحيحه منصور بن حازم:

عن أبى عبدالله (ع) فى رجل أمَرَ رجلًا يشترى له متاعاً فيشتريه منه، قال

: «لا بأس بذلك إنّما البيع بعد ما يشتريه».[1246]

شيوه استدلال: كيفيت بيان و استدلال به اين حديث مانند حديث قبلى است.

مهم، دليل بطلان بيع فضولىِ مورد بحث «من باع شيئاً ثم ملّك» همين روايات

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 621

خاصه است كه از نظر سند، صحيحه و از نظر دلالت، ظاهر بلكه كالصريح هستند زيرا المعلّل كالنص. و لذا امام راحل در متن تحرير فرموده

است: بطلان، خالى از قوّت نيست و وجه قوّت همين روايات است. شيخ اعظم نيز در مكاسب به موجب همين روايات گفته است: «فالأقوى العمل بالروايات والفتوى بالمنع عن البيع المذكور».[1247] تفاوت فتواى دو فقيه عظيم الشأن در اين است كه شيخ فرموده است بطلان، مخصوص مورد روايات است كه طرف قبل از مالك شدن، مال مردم را به ديگرى بفروشد، سپس به سبب خريدن يا ارث، مالك شود و منتظر آمدن اجازه هم نباشيم؛ يعنى وقوع اين بيع به نحو منجّز كه قطعاً موجب نقل و انتقال باشد باطل است. امّا تعليق بر اجازه كه پس از مالك شدن، اجازه كند آيا باز هم باطل است؟

روايات از اين نظر سخنى ندارد، لذا منافاتى با صحت، در صورت اجازه مالك جديد ندارد. مثل ساير بيوع فضولى كه از اول منعقد نمى شود ولى با اجازه مالك اصلى منعقد مى شود.[1248] امّا فتواى امام اين است كه اين بيع مطلقاً باطل است به گونه اى كه اجازه بعدى هم فايده اى ندارد و ظاهر اطلاقى روايات مذكور بلكه صريح تعليل دو روايت اخير همين است، يعنى اگر قبل از مالك شدن بفروشد حتماً معامله اشكال دارد و فرقى بين اين كه بعداً اجازه بدهد يا ندهد وجود ندارد. حمل روايات هم بر صورت عدم لحوق اجازه يا عدم انعقاد تنجيزى خلاف ظاهر است و پذيرفتنى نيست. ديگر اين كه صرف قدر متيقن بودن فرض عدم اجازه دليل بر رفع يد از اطلاقات و حمل آن ها بر فرض مزبور نيست. بنابراين بيع مال مردم براى خودش چه به صورت منجّز و چه معلّق بر مالك شدن و اجازه دادن، بر اساس روايات، باطل است.

دسته چهارم از

روايات در خصوص بيع كلى يا اعم از كلى و شخصى است. در صحيحه معاويه بن عمار آمده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 622

قال: قلت لأبي عبدالله (ع): يجيئني الرجل يطلب بيع الحرير وليس عندي منه شي ء فيقاولني عليه وأقاوله في الربح والأجل حتّى نجتمع على شي ء. ثمّ أذهب فأشتري له الحرير فأدعوه إليه؟ فقال: «أرأيت إن وجد بيعاً هو أحبّ إليه ممّا عندك أيستطيع أن ينصرف إليه ويدعك؟ أو وجدت أنت ذلك أتستطيع أن تنصرف إليه وتدعه؟» قلت: نعم، قال: «فلا بأس».[1249]

شيوه استدلال: كيفيت استدلال به اين روايت مانند استدلال به روايت خالد بن حجاج است و نيازى به تكرار نيست؛ ولى مورد اين صحيحه مبيع كلى است و از نظر فقه اهل سنّت اشكال دارد امّا از نظر فقه اهل بيت بيع كلى به ذمّه- حالًا أو سلماً- مانعى ندارد. از اين رو يا بايد اين روايت را طرح كنيم و يا بر تقيه حمل نماييم و يا توجيه ديگرى نماييم، ولى نيازى به اين روايت نداريم و همان روايات قبلى مخصوصاً دو روايت يحيى و خالد بن حجاج كه در مورد عين شخصى بودند مورد بحث ماست و بر بطلان بيع مال مردم قبل از مالك شدن دلالت داشتند. در پايان به اين نكته نيز اشاره مى شود كه قياس اين مسأله به مسأله سومِ فضولى [1250] مع الفارق است؛ زيرا در آن مسأله خود مالك اصلى اجازه مى داد. تمام موانع صحت در آن مسأله مرتفع شد؛ هم مانع عقلى، هم مانع نقلى و هم مانع عرفى. ولى در مورد بحث ما مالك جديد مى خواهد اجازه دهد. از نظر قواعد منعى نيست ولى به حكم روايات

خاصه، باطل است و اجازه هم فايده اى ندارد و بديهى است كه با وجود نص خاص، نوبت به مقتضاى قاعده و اخذ به عمومات و مطلقات نمى رسد و نص خاص مقدم است.

بررسى يك فرض ديگر: در متن مسأله اين تعبير آمده است كه «لو باع شيئاً فضولياً ثمّ ملكه ...» ولى قيد نشده است كه: «باعَ لنفسه» أو «باع لمالكه» أو «باع لفرد ثالث» ثمّ ملكه ....

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 623

البته متفاهم عرفى همان فرض اول «باع لنفسه» است و معلوم شد كه بيع باطل است، چه مالك جديد بعداً اجازه بدهد چه اجازه ندهد. حال اگر مال مردم را براى مالك اصلى فروخت سپس خود بايع فضولى يا فرد ثالثى با خريدن يا ارث بردن، مالك شد آيا اين بيع از اساس باطل است يا با اجازه بعدىِ مالك اصلى براى او واقع مى شود و خريدن فضولى از او محل تأمل است يا با اجازه مالك جديد، صحيح است و اگر اجازه نكرد باطل است؟

پاسخ اين است كه اجازه مالك اصلى منتفى است؛ زيرا متاع از ملك او منتقل شده است و حين الاجازه مالك نيست و آنچه مفيد و مؤثر است اجازه مالك است.

امّا مسأله صحت بيع با اجازه مالك جديد: شيخ اعظم در مكاسب فتوا به صحت داده و اين فرض را به مسأله سوم از مسائل فضولى در مكاسب قياس كرده است كه فضولى مال مردم را براى خويشتن مى فروشد سپس مالك اصلى اجازه مى دهد. در جاى خود بحث شد كه اين بيع صحيح است و براى مالك واقع مى شود، مورد بحث ما عكس آن است؛ يعنى فضولى مال مردم را

براى صاحبش فروخته سپس خود، مالك گرديده و اجازه داده است كه باز هم با اجازه صحيح است و براى مالك واقع مى شود. دليل شيخ عبارت است از وجود مقتضى و عدم مانع.

امّا وجود مقتضى: عمومات و مطلقات صحت و لزوم معامله، اين بيع را پس از اجازه مالك جديد شامل مى شود زيرا اجازه به منزله ايجاب يا قبول است و عنوان عقد مالك و بيع مالك و تجارت از روى تراضى مالك ها صدق مى كند و از اين نظر نقصى ندارد؛ همان گونه كه فرض قبلى را شامل مى شد.

و امّا عدم مانع: مهم ترين مانع، روايات خاصه صحيحه (صحيحه يحيى بن حجاج و ...) است كه بيع و شراء قبل از مالك شدن را محل اشكال مى دانند. خوشبختانه مورد تمام آن روايات، فرض بيع فضولى قبل از خريدن و مالك شدن، براى خود فضولى است و فرض مورد نظر (بيع براى مالك) را شامل نمى شوند و على الفرض مانع ديگرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 624

هم نيست. پس وقتى مقتضى موجود و مانع مفقود است، مقتضى اثر خود را گذاشته و به سبب وجود عمومات، حكم به صحت مى شود و با اجازه مالك جديد صحيح است.[1251]

نظريه مرحوم خوئى: مرحوم آقاى خوئى در مصباح فتوا به بطلان داده، به اين دليل كه نه مقتضى موجود و نه مانع مفقود است. امّا عدم مقتضى: مجيز مالك جديد است و مى خواهد بيع را براى خودش اجازه دهد نه براى مالك اصلى و چنين اجازه اى مفيد نيست؛ زيرا مُنْشَأ، غير از مجاز است؛ يعنى عقدى كه انشا شده به نيت مالك اصلى و براى او است و آن چه اجازه داده شده براى مالك جديد

است: «فالمُنشأ غير المجاز والمجاز غير مُنْشَأً». به ديگر سخن: «ما قُصد لم يقع وما وقع لم يقصد». و قطعى است كه عقود، تابع قصود است از اين رو اصلًا يكى از اركان و شروط مسلّم عقد (قصد مدلول) منتفى است و اصل شمول اطلاقات ناتمام است.

شايان ذكر است كه قياس مورد بحث ما به مسأله سوم از مسائل فضولى غلط است، زيرا در آن مسأله بايع فضولى به گمان اين كه مالك است يا با ادعاى مالكيت، مال مردم را براى خود مى فروشد، و در حقيقت شخص خودش خصوصيت ندارد، عنوان مالكيت مهم است. لذا اگر مالك اصلى اجازه دهد، عقد براى او واقع مى شود و قصد نفس فضولى لغو است و صدق اصل معامله هم كمبودى ندارد؛ زيرا بيع مبادله مال به مال است كه اضافه هاى ماليه جابه جا شود. در اين جا شناخت مالك واقعى مهم نيست و پس از تبادل، اضافه هاى مالى، ضمير مرجع خود را مى يابد و مثمن از ملك هركس كه خارج شد ثمن به ملك همان كس برمى گردد، ولى در مورد بحث ما عنوان مالك تمام الموضوع نيست و شخص خاص دخيل است، بنابراين، روز اول براى شخص مالك اصلى مى فروشد و او را قصد مى كند ولى او اجازه نداد تا معامله صحيح باشد بلكه بعداً خود بايع فضولى مالك مى شود و براى شخص خودش يا مالكى كه خودش

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 625

هست اجازه مى دهد. در اين جا اشكال به وجود مى آيد؛ چون از ابتدا بيع براى او منعقد نشده است تا با اجازه او صحيح باشد و بيع و تجارت، منتسب به او شود لذا اجازه مفيد نيست، و شايد امر به

تأمل در كلام شيخ اشاره به همين باشد.

و امّا وجود مانع: اگرچه مورد روايات خاصه، فرض بيع فضولى براى خودش قبل از مالك شدن است ولى جواب امام (ع) كلى است. مخصوصاً در صحيحه منصور بن حازم و صحيحه محمد بن مسلم به صورت تعليل- كه مفيد عموميت است- فرموده است: «إنّما البيع بعد ما يشتريه» يا «إنّما يشتريه بعد ما يملكه ». فرقى هم ندارد كه بيع براى خودش باشد يا براى مالك اصلى؛ مهم اين است كه پس از مالك شدن باشد. در اين جا بيع مستند به مالك است و مانعى ندارد و قبل از مالك شدن، بيع مستند به مالك (مالك جديد) نيست تا اجازه او سودمند باشد.[1252]

نظريه امام راحل (قدس سره): امام راحل در كتاب البيع راه ميانه اى را برگزيده و فتوا به بطلان داده است ولى در مقام اثبات فرموده: اگرچه مانع مفقود است و اين فرض بى شك از مورد روايات مانعه خارج است ولى مقتضى موجود نيست؛ زيرا مُنشأ و مُجاز تطابق ندارند تا بيع مورد نظر، انتساب به مالك جديد پيدا كند و عرفاً و شرعاً صحيح باشد. پس وقتى مورد بحث ما مشمول اطلاقات نباشد وجهى براى حكم به صحت نيست.[1253]

آنچه در فرض مذكور بيان كرديم حكم فرض ديگر هم دانسته مى شود (بايع فضولى متاعى را براى فرد ثالث- نه براى مالك اصلى و نه براى خود بايع- مى فروشد سپس همان فرد ثالث مالك مى شود و اجازه مى دهد. در اين صورت هم فتاوى همان فتاواى پيشين است كه از قول شيخ و امام راحل و آقاى خوئى بيان شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 626

بيع فضولى متعارف
اشاره

مسألة 11: لا يعتبر

في المجيز أن يكون مالكاً حين العقد، فيجوز أن يكون المالك حين العقد غيره حين الإجازة، كما إذا مات المالك حين العقد قبل الإجازة فيصحّ بإجازة الوارث، وأولى به ما إذا كان المالك حين العقد غير جائز التصرّف لمانع من صغر أو سفه ونحوهما ثمّ ارتفع المانع، فإنّه يصحّ بإجازته.

ترجمه: لازم نيست كه شخص اجازه دهنده، در وقت عقد مالك باشد، پس جايز است مالك هنگام عقد، غير از مالك هنگام اجازه باشد، مانند اين كه مالك هنگام عقد، قبل از اجازه بميرد، كه با اجازه وارث صحيح مى شود. و از آن اولى (به صحت) اين است كه مالك، وقت عقد به خاطر مانعى همچون صغير بودن يا سفيه بودن و مانند اين ها، جايزالتصرف نباشد، سپس مانع برطرف شود، كه عقد با اجازه او صحيح مى شود.

شرح: در مسأله گذشته راجع به «من باع شيئاً فضولياً ثمّ ملكه » بحث شد كه بايع فضولى متاعى را بفروشد- چه براى خودش چه براى مالك اصلى- سپس خودش مالك شود و اجازه دهد. در اين مسأله راجع به بيع فضولى متعارف بحث مى شود كه فضولى مال مردم را براى خود يا براى مالك اصلى مى فروشد سپس مالك آن اجازه مى دهد- كه ربطى به بايع فضولى ندارد- در اين باره سه پرسش مطرح است:

1. آيا شرط است كه مُجيز حتماً در حال بيع فضولى باشد يا پس از معامله و در حال اجازه اگر مجيزى وجود داشته باشد كفايت مى كند؟ اين مطلب در متن نيامده ولى در كتاب البيع [1254] به پيروى از شيخ اعظم در مكاسب [1255] مطرح شده است؛ بنابراين در اين جا به بررسى آن پرداخته مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 627

2. بر

فرض كه وجود آن در حال عقد فضولى لازم باشد آيا شرط است كه مجيز، مالك حين عقد هم باشد يا مالك بودن او در حال اجازه كفايت مى كند؟ مثلًا فضولى مال مورّث را فروخت سپس قبل از اجازه مالك، از دنيا رفت و مال به وارث او رسيد؛ او در حال اجازه مالك است ولى در حال بيع مالك نبود.

3. بر فرض كه وجود مجيز مالك در حال عقد شرط باشد، آيا لازم است مُجيز در حال عقد فضولى جايزالتصرف هم باشد يا جايزالتصرف بودن در حال اجازه كفايت مى كند؟ مثلًا راهن، عين مرهونه را مى فروشد سپس فك رهن مى كند سپس بيع اول را كه فضولى (متعلّق حق غير) بوده اجازه مى دهد.

پاسخ پرسش اول: مثال مسأله، بيع مال يتيم است كه فضولى فروخته است و فعلًا و در حال عقد، مجيز شرعى نيست.[1256] البته ممكن است در اين مثال مناقشه شود كه از منظر فقه شيعه، امام معصوم (ع) در هر زمان هست و ولايت دارد؛ بر فرض كه در اثر غيبت دست رسى به او نباشد ولى نايب عام او يا فقيه جامع شرائط هست و بر كسانى كه ولىّ ندارند ولايت دارد، و بر فرض كه به او هم دست رسى نباشد امّا عدول مؤمنان هستند، و بر فرض كه به آنان هم دست رسى نباشد از باب امور حسبيه فساق از مؤمنان اجازه مى دهند تا زندگى و امور يتيم مختل نشود. با اين اوصاف همواره مجيز فعلى و در حال عقد وجود دارد. ولى مثال خالى از اشكال اين است كه فضولى بدون مراعات مصلحت، مال يتيم را فروخت و در حال بيع اين

تصرف نه مصلحت داشت نه ضرر و يا حتى به ضرر يتيم بود كه چنين بيعى را هيچ كس- حتى پدر طفل- حق ندارد امضا كند زيرا قرآن دستور داده كه تصرف و دخالت در اموال صغار بايد بر وجه احسن و داراى غبطه و مصلحت باشد و در اين جا نيست و خود مالك هم صغير است و اجازه اش نافذ نيست، در اين جا فعلًا مجيزى نيست ولى پس از مدتى همان بيع كاملًا

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 628

به صلاح يتيم شده است و در اثر اين كه ملك او در محدوده طرح- مثلًا- واقع شده خيلى قيمت آن تنزل كرده است يا فلان خريد با مال يتيم الآن كاملًا به صلاح او است هرچند در حال معامله فضولى به ضرر بود، و چون مصلحت پيدا كرده قابل اجازه است، در اين مثال در حال عقد، مجيزى وجود نداشت ولى هم اكنون مجيزى وجود دارد آيا اجازه او كافى است يا مجيز حال عقد لازم است؟

در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. نظريه علامه: علامه در قواعد عقيده به لزوم وجود مجيز در حين عقد دارد.[1257] براى اين قول دو دليل وجود دارد:

دليل اول: فرزند علامه (فخرالمحققين) در اين زمينه دليلى بيان كرده است كه از سه مقدمه تشكيل شده است:

مقدمه اول: فرض كلام در بيع فضولى موردى است كه بيع جامع جميع شرايط است (عقدى است كه از اهل آن صادر و بر محل آن واقع گشته است) و از نظر تأثير آن در صحت، در نزديك ترين مرتبه از مراتب امكان استعدادى است و تنها نقص آن، اجازه است كه به مجرّد لحوق، تأثيرْ فعلى مى شود، آن گاه اگر امكان

آن، امكان قريب (نزديك به فعليت و وقوع خارجى) باشد و هيچ مانعى از آن نباشد و تنها اراده مجيز لازم باشد جاى حكم به صحت بيع هست- ولى اگر امكان آن بعيد باشد و در اثر نبود مجيز فعلى تا مرز اجازه، فاصله زياد است و ده ها عامل مى طلبد نمى توان حكم به صحت كرد. اين در مقدّمه دوم آمده است.

مقدمه دوم: هرگاه شرطى ممتنع التحقق باشد، آنچه مشروط به آن شرط است نيز ممتنع مى شود.[1258]

مقدمه سوم: وقتى در يك زمان حكم به صحت يك بيع، ممتنع شد هميشه ممتنع

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 629

خواهد بود؛ زيرا وقتى در زمان وقوع عقد نتوانيم حكم به صحت آن كنيم ناگزير بايد به بطلان آن حكم كنيم تا ارتفاع نقيضان لازم نيايد. وقتى در آنِ وقوع، محكوم به فساد و بطلان شد براى هميشه باطل است زيرا «الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه». تنها در مورد وجود مجيز فعلى، امكان حكم به صحت وجود دارد و بدون آن جاى صحت نيست، حتى اگر بعداً مجيز جامع شروط موجود باشد. بنابراين وجود مجيز در حال عقد، شرط صحت آن است.[1259]

نقد دليل: شيخ اعظم و پيروان او درباره مقدمه سوم گفته اند درباره چيزى امتناع ذاتى داشته باشد قبول داريم اگر يك آن محال باشد دائماً هم محال است؛ مثلًا اجتماع نقيضان محال است چه يك لحظه و چه صد سال، ولى اگر چيزى امتناع بالغير داشته باشد و در اثر نبودن علت، ممتنع باشد دليلى ندارد براى هميشه محال باشد بلكه چه بسا در زمان بعد در اثر تحقق علت، ضرورت وجود پيدا كند، بر اين اساس در مورد بحث ما امتناع

صحت بيع فضولى در زمان عقد، ذاتىِ آن نيست بلكه به سبب نبود مجيز فعلى است. بنابراين اگر بعداً مجيز موجود شد وجهى ندارد كه باز هم صحت آن محال باشد بلكه كاملًا ممكن است. بنابراين استدلال شما ناتمام است.[1260]

نظريه امام راحل (قدس سره): اصل اشكال بر مقدّمه اولِ استدلال است كه در باطن مصادره به مطلوب است، و به نوعى دليل، عين مدّعاست؛ زيرا مدّعا لزوم وجود مجيز در هنگام عقد است تا بيع فضولى صحيح باشد. دليل هم اين است كه صحت بيع، منوط به وجود مجيز در حال عقد است تا همه مراتب امكان استعدادى، تكميل شود زيرا ساير شروط جمع است و بايد مجيز باشد تا عقد صحيح باشد.

چنين استدلالى باطل است؛ حتى مى توان گفت اساساً استدلال نيست، و آنچه مستدل درباره معناى صحت بيع گفت صحيح نيست، معناى بيع اين است كه اگر اجازه

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 630

بعداً به بيع ملحق شود معامله صحيح است امّا اين كه آيا فعلًا امكان لحوق اجازه هست يا نيست خارج از فرض بحث است.

اگر اين مقدمه را پذيرفتيم اشكال بر مقدّمه سوم وارد نيست؛ زيرا بيع از امورى است كه اگر در هنگام عقد باطل بود و امكان صحت نداشت براى هميشه باطل است- مگر اين كه عقد جديد منعقد شود- و محال است پس از مدتى صحيح شود زيرا «الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه»[1261] و قياس آن به باب پديده هاى مادى و امكان استعدادى ناتمام است؛ مثلًا پذيرفته نيست كه كسى بگويد: پديده اى اگر براى پيدايش، نياز به ده عامل دارد، در صورتى كه نُه عامل آن محقق شود باز هم فعلًا

ممتنع است چون علت آن تامّه نيست و وقتى عامل دهم آمد نه تنها امتناع مى رود و امكان مى آيد بلكه ضرورت وجود پيدا مى كند و موجود مى شود. اين سخن در امور تدريجى پذيرفتنى است ولى در مثل بيع و نكاح و اجاره كسى نمى تواند بگويد كه بيع حين العقد باطل است، و محال است صحيح باشد ولى پس از عقد و لحوق اجازه صحيح مى شود. افزون بر اين ما در مقام فتوا تابع ظواهر نصوص هستيم نه تابع اين وجوه عقلىِ استحسانى.

دليل سوم: اگر بيع فضولى بدون مجيز در حال عقد هم صحيح باشد مستلزم ضرر بر مشترى است زيرا عقد از طرف او منعقد شده است و حق ندارد در ثمن تصرف كند و بايد به عقد خود پايبند باشد. از طرفى هم تا پيدا شدن مجيز و اجازه كردنش حق ندارد در مبيع تصرف كند، و اين ضرر است و قانون لا ضرر آن را برمى دارد و از انتفاى لازم به انتفاى ملزوم (صحت بيع) منتقل مى شويم.

نقد دليل: اوّلًا چنين چيزى كليت ندارد و مخصوص ثمن معين است و در ثمن كلى در ذمّه اين محذور وجود ندارد؛ ثانياً در ثمن معين هم كليت ندارد زيرا گاهى مدت تحقق مجيز و اجازه دادن خيلى اندك است و صبر كردن در اين مدّت نوعاً

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 631

مستلزم ضرر نيست؛ ثالثاً در مدّت طولانى هم گاهى مشترى هيچ داعى و انگيزه اى براى تصرف در مبيع يا در ثمن ندارد تا صبر كردن ضرر باشد؛ رابعاً قبول نداريم كه عقد از طرف مشترى صحيح و لازم باشد و حق تصرف نداشته باشد بلكه تا زمانى

كه اجازه نيايد عقد فضولى از اساس متزلزل است و هركدام از طرفين حق دارند در مال خويش تصرف كنند. لزوم ضرر متوقف است بر لزوم معامله و وقتى لزوم منتفى شد ضرر هم منتفى مى شود و اگر خود مشترى راضى شد و صبر كرد خودش اقدام بر ضرر خودش كرده است، بنابراين قانون لا ضرر جارى نمى شود.

نتيجه: نظريه اول يا فتواى علامه در قواعد ناتمام است.

2. نظريه مشهور: به عقيده مشهور از جمله شيخ اعظم،[1262] صاحب جواهر،[1263] مرحوم آقاى خوئى [1264] و امام راحل عظيم الشأن [1265] وجود مجيز در حال عقد فضولى، شرط صحت آن نيست و وجود او در حال اجازه كفايت مى كند. براى اين مطلب يك دليل و يك مؤيد ارائه شده است:

دليل: اطلاقات و عمومات ابواب بيع شامل بيع فضولى نسبت به مال يتيم هم هست زيرا عنوان عقد و تجارت و بيع قطعاً بر اين بيع صدق مى كند و پس از وجود مجيز و اجازه كردن بيع، عنوان بيع و عقد منتسب به مالك يا مأذون هم قطعاً صدق مى كند، بنابراين، كاستى ندارد و مقتضى براى شمول موجود است. فرض هم اين است كه مانع نيز مفقود است؛ بنابراين بيع فضولىِ مورد بحث نيز كاملًا قانونى و مقتضاى قاعده است.

مؤيد: رواياتى درباره نكاح صغيرين وجود دارد[1266] كه بر صحت آن با اجازه صغيرين

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 632

پس از بلوغ دلالت دارند. اين روايات، اطلاق دارند يعنى هم فرض وجود ولىّ شرعى را در بر مى گيرند كه اهمال مى كند و نكاح را مسكوت مى گذارد تا وقتى كه خود آن ها بالغ مى شوند و اجازه مى دهند، و هم فرض نبود ولىّ را در بر

مى گيرند.[1267] وجه مؤيد بودن روايات فوق، اين است كه شايد باب نكاح خصوصيتى دارد كه به دلايلى نكاح فضولى هم محكوم به صحت است و دليل نمى شود كه باب بيع هم چنين باشد. و شايد بتوان الغاى خصوصيت كنيم و حكم را به مطلق ابواب معاملات توسعه دهيم. به خاطر همين دو احتمال به عنوان مؤيد قرار داديم، نه دليل.

نتيجه: وجود مجيز در حال عقد فضولى معتبر نيست و پس از عقد و در حال اجازه كه باشد كفايت مى كند.

پاسخ پرسش دوم و سوم: پرسش دوم كه در مورد لزوم مالك بودن مجيز در حال عقد فضولى است و پرسش سوم را كه در مورد جايزالتصرف بودن مجيز است با هم پاسخ مى دهيم:

اصل جايزالتصرف بودن مجيز مسلّم است و از قضايايى است كه قياسات و استدلال هاى آن ها همراه خودشان است؛ زيرا اگر جايزالتصرف نباشد بديهى است كه اجازه اش مفيد و مؤثر نيست و بيع فضولى را صحيح و لازم نمى گرداند ولى عدم جواز تصرف سه فرض دارد:

1. گاهى مجيز در حال عقد فضولى جايزالتصرف نيست به خاطر اين كه مالك نيست و مقتضى براى نفوذ تصرف ندارد؛ 2. گاهى مقتضى دارد ولى فاقد شرطى از شروط جواز تصرف است، و گاهى واجد شروط هم هست ولى مانع مفقود نيست و وجود مانع، جلوى نفوذ تصرف او را گرفته است.

بررسى فرض اول: مجيز در حال عقد فضولى مالك نبود ولى در حال اجازه مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 633

است. خود اين فرض دو بخش كلى دارد:

گاهى بايع فضولى مال كسى را براى خودش يا براى مالكش مى فروشد سپس خودش- يا با خريدن يا با ارث بردن- مالك مى شود. اين همان

بحثى است كه به تفصيل در مسأله دهم با عنوان «من باع شيئاً فضوليا ثم ملّكه فأجاز» تبيين شد. اين نوع بيع فضولى تحقيقاً باطل است يا به خاطر وجود مانع (روايات خاصه) و يا به خاطر نبود مقتضى (عمومات و مطلقات) كه آن بيع را شامل نمى شد چون مُجاز با مُنشَأ تطابق نداشت. و گاهى فضولى مال كسى را براى مالك اصلى يا خودش مى فروشد و قبل از اجازه، مالك اصلى از دنيا مى رود و به وارث او كه به منزله مورث است منتقل مى شود؛ بحث در اين جاست كه آيا اجازه وارث مفيد است يا نه؟

مورد بحث ما همين فرض است و نظر مشهور اين است كه اجازه مالك جديد مفيد و مؤثر است زيرا مقتضى موجود و مانع مفقود است.

امّا وجود مقتضى: عمومات و اطلاقات، اين فرض را شامل مى شوند زيرا يقيناً عنوان بيع و عقد و تجارت بر آن صدق مى كند و از جهت صدور از اهل آن، و وقوع در محل كم ندارد و تنها مسأله انتساب به مالك را كم دارد كه آن هم با اجازه بعدى حاصل مى شود. از نظر عرف هم بدون ترديد اگر ورثه اجازه دهند، بيع منعقد مى شود و اطلاقات هم ناظر به معاملات عرفى است و خصوصيتى اضافه بر عرف ندارد و بر فرض شك هم از اصاله العموم آن ها استفاده مى شود.

امّا نبود مانع: نه مانع عقلى وجود دارد- مخصوصاً بنا بر ناقله بودن اجازه- و نه مانع عرفى و نه مانع شرعى و نص خاص.

بررسى فرض دوم: مجيز در حال عقد هم مالك بود ولى جامع شرايط نبود- مثلًا صغير، يا مجنون، يا سفيه و يا مجبور

بود- لذا تصرف او نافذ نبود، ولى در حال اجازه جامع شرائط است يعنى بالغ و عاقل و مختار و رشيد است و تصرفش نافذ است، باز بيع فضولى با اجازه او صحيح و لازم مى شود. دليل مطلب همان است كه در فرض قبلى ذكر

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 634

شد؛ يعنى اطلاقات و عمومات اين بيع را شامل مى شود و مانعى هم وجود ندارد، و به فرموده امام راحل در متن مسأله: اگر در فرض اول كه مقتضى نداشت و اصلًا مالك نبود و بعداً مالك شد اجازه اش مفيد باشد در اين فرض كه مقتضى دارد و مالك است و تنها فاقد شرط بود و الآن واجد شرط شده به طريق اولى اجازه اش نافذ است.

بررسى فرض سوم: مجيز در حال عقد، هم مالك بود و هم جامع شرايط، ولى مانع داشت، امّا در حال اجازه آن مانع مرتفع شده است مثلًا فضولى مالى را كه در رهن ديگرى است به خود مرتهن يا به فرد ثالث فروخت. در اين حال مالك عين مرهونه، استقلال در تصرف ندارد ولى بعداً مالش را از رهن آزاد كرد و مانع مرتفع شد و بيع فضولى را اجازه كرد؛ آيا اين اجازه نافذ است يا حتماً بايد در هنگام بيع فضولى جايزالتصرف باشد تا اجازه اش مفيد باشد؟ حكم اين فرض نيز از فرض قبلى روشن مى شود و بلكه به طريق اولى بيع فضولى با اجازه مالك صحيح است و حتماً مشمول مطلقات است و مانعى هم ندارد، بلكه اگر خود راهن، عين مال در رهن را بفروشد سپس فك رهن كند اجازه بعدى هم لازم نيست زيرا قطعاً راضى

بوده كه اقدام به فروش آن كرده، و رضايت مالك از اول معامله وجود داشته است، پس از فك رهن هم يك آن وجود دارد؛- فرض اين است- گفتنى است با احراز رضايت باطنى نيازى به انشاى اجازه نيست زيرا تحقيقاً اجازه به مناط كشف از طيب نفس اعتبار دارد و طريقيت دارد، نه موضوعيت. و على الفرض در اين مورد رضاى مالك به نفس بيع او محرز است و نيازى به اجازه نيست بلكه لغو و بلكه تحصيل حاصل است و قياس رضاى راهن در هنگام بيع، به رضايت اجنبى به اصل معامله، قياسى مع الفارق است؛ زيرا در مورد اجنبى مقتضى موجود نيست ولى در مورد مالك راهن مقتضى براى تأثير اجازه موجود است، تنها مانع مفقود نيست و مبيع، متعلق حق مرتهن است كه آن هم با فك رهن مرتفع مى شود و همين كافى است تا بيع صحيح و لازم شود و نيازى به اجازه نباشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 635

كتاب نامه

قرآن كريم.

نهج البلاغه.

1. الاحتجاج ، احمد بن على بن ابى طالب طبرسى، مطبعة النعمان، نجف، 1386 ق.

2. اساس البلاغه ، زمخشرى، دار المعرفه، بيروت، 1399 ق.

3. الاستبصار، شيخ طوسى، دار الكتب الاسلاميه، چاپ سوم، تهران، 1390 ق.

4. اصول الفقه ، شيخ محمدرضا مظفر، مطبعة دارالنعمان، چاپ دوم، نجف اشرف، 1386 ق.

5. أقرب الموارد، سعيد خورى شرتونى اللبنانى، منشورات مكتبة آية الله مرعشى نجفى، قم، 1403 ق.

6. الانتصار، سيد مرتضى علم الهدى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1415 ق.

7. انوار الهداية، امام خمينى، مؤسسه تنظيم ونشر آثار امام خمينى، قم، 1414 ق.

8. ايضاح الفوائد، فخر المحقّقين شيخ ابو طالب محمد بن الحسن بن يوسف بن المطهر

الحلّى، انتشارات اسماعيليان، چاپ دوم، قم، 1363.

9. بحار الأنوار، علامه مجلسى، مؤسسة الوفاء، چاپ دوم، بيروت، 1403 ق.

10. تاج العروس من جواهر القاموس ، محمد مرتضى الزبيدى، المكتبة الحياة، بيروت.

11. التبيان فى تفسير القرآن ، شيخ طوسى، مكتب الاعلام الاسلامى، 1409 ق.

12. تحرير الاحكام، علامه حلّى، مؤسسة الامام الصادق (ع)، قم، 1420 ق.

13.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 636

تحرير الوسيله ، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1379.

14. تحف العقول عن آل الرسول، حسين بن شعبة الحرّانى، مؤسسة الاعلمى، چاپ پنجم، بيروت، 1394 ق.

15. تذكره الفقهاء، علامه حلّى، مؤسسة آل البيت لاحياء التراث، قم، 1414 ق.

16. التنقيح الرائع ، فاضل مقداد، منشورات آيت الله مرعشى نجفى، قم، 1404 ق.

17. تنقيح المقال فى علم الرجال ، شيخ عبدالله مامقانى، چاپ سنگى.

18. تهذيب الاحكام ، شيخ طوسى، مكتبة الصدوق، تهران، 1418 ق.

19. جامع المقاصد، شيخ على بن الحسين كركى، معروف به محقق ثانى، مؤسسه آل البيت (ع) لاحياء التراث، چاپ دوم، قم، 1414 ق.

20. جواهر الكلام ، شيخ محمد حسن نجفى، دار احياء التراث العربى، چاپ هفتم، بيروت، 1981 م.

21. حاشية المكاسب ، سيد محمد كاظم يزدى، مؤسسة دار العلم، قم، 1378 ق.

22. حاشية كتاب المكاسب ، ميرزا على ايروانى غروى، منشورات ذوى القربى، قم، 1421 ق.

23. الحدائق الناضرة، شيخ يوسف بحرانى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1409 ق.

24. الحديقة الهلاليّة، شيخ بهايى.

25. الخصال، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

26. الخلاف، ابو جعفر محمد بن حسن طوسى، مؤسسة النشر الاسلامى، چاپ اول، قم، 1417 ق.

27. الدروس الشرعيّة، شهيد اوّل، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

28. دعائم الاسلام ، قاضى نعمان مصرى، دار المعارف، قاهره، 1383 ق.

29. رجال النجاشى ، احمد بن على بن العباس النجاشى، مؤسسة النشر الاسلامى،

قم، 1407 ق.

30.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 637

رسائل فقهيّة، شيخ مرتضى انصارى، مجمع الفكر الاسلامى، قم، 1414 ق.

31. رياض المسائل ، سيد على طباطبايى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1412 ق.

32. زبدة البيان فى احكام القرآن ، محقق اردبيلى، مكتبة المرتضوية لاحياء الآثار الجعفرية، تهران.

33. السرائر، ابن ادريس حلّى، مؤسسة النشر الاسلامى، چاپ دوم، قم، 1410 ق.

34. سلسلة الينابيع الفقهيه ، شيخ على اصغر مرواريد، مؤسسه فقه الشيعة- الدار الاسلاميه، تهران، 1410 ق.

35. السنن الكبرى ، احمد بن حسين بن على بيهقى، دار الفكر، بيروت.

36. شرايع الاسلام فى مسائل الحلال والحرام ، محقق حلّى، انتشارات الاستقلال، تهران، 1409 ق.

37. شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، منشورات مكتبة آيت الله مرعشى نجفى، چاپ دوم، قم، 1404 ق.

38. الصحاح تاج اللغة وصحاح العربية، اسماعيل بن حماد الجوهرى، دار العلم للملايين، چاپ چهارم، بيروت، 1407 ق.

39. عدة الاصول ، شيخ طوسى، مؤسسه آل البيت (ع).

40. عروة الوثقى ، سيد محمد كاظم يزدى، انتشارات الاسلاميه، تهران، 1399 ق.

41. عوائد الايّام ، مولى احمد نراقى، انتشارات بصيرتى، قم، 1408 ق.

42. عوالى اللئالى العزيزية فى الاحاديث الدينية، ابن ابى جمهور الاحسائى، مطبعة سيد الشهداء، قم، 1403 ق.

43. عيون اخبار الرضا، شيخ صدوق، منشورات الاعلمى، تهران، 1390 ق.

44. الغدير، علامه امينى، مكتبة الامام امير المؤمنين (ع)، چاپ چهارم، تهران، 1396 ق.

45. غنية النزوع ، سيد بن زهرة الحلبى، مؤسسة الامام صادق (ع)، قم، 1417.

46. فرائد الاصول ، شيخ مرتضى انصارى، مجمع الفكر الاسلامى، قم، 1419 ق.

47.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 638

فرهنگ معين ، دكتر محمد معين، انتشارات امير كبير، چاپ چهارم، تهران، 1360.

48. فقه القرآن ، قطب الدين راوندى، منشورات آيت الله العظمى نجفى مرعشى، چاپ دوم، قم، 1405 ق.

49. الفقه المنسوب للامام الرضا (ع)،

تحقيق مؤسسة آل البيت، مشهد مقدس، 1406 ق.

50. الفقه على المذاهب الأربعه، عبدالرحمن الجزيرى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ سوم.

51. فوائد الاصول ، تقريرات درس محقق نائينى به قلم شيخ محمد على كاظمى خراسانى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

52. القاموس المحيط، محمد بن يعقوب فيروز آبادى، مؤسسة الرسالة، 1407 ق.

53. قواعد الاحكام ، علامة حلّى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1413 ق.

54. القواعد والفوائد، شهيد اوّل، منشورات مكتبة المفيد، قم.

55. قوانين الاصول ، محقق قمى، انتشارات العلمية الاسلاميه، تهران.

56. الكافى، ثقة الاسلام الكلينى، دار الكتب الاسلاميه، چاپ دوم، تهران، 1362.

57. كتاب البيع ، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1379.

58. كشف اللثام ، فاضل هندى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1416 ق.

59. كفاية الاحكام ، محمد باقر بن محمد مؤمن السبزوارى، انتشارات مدرسه صدر مهدوى، اصفهان.

60. كفاية الاصول ، آخوند خراسانى، انتشارات الاسلاميه، تهران.

61. لسان العرب ، ابن منظور، نشر ادب الحوزة، 1405 ق.

62. اللمعة الدمشقيه، شهيد اول، نمونه، قم، 1403 ق.

63. المبسوط، شيخ طوسى، المكتبة المرتضويه، چاپ دوم، تهران، 1387 ق.

64. مجمع البحرين ، فخر الدين طريحى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ دوم، تهران، 1362.

65.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 639

مجمع البيان ، فضل بن حسن طبرسى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1379 ق.

66. مجمع الفائدة والبرهان ، محقق اردبيلى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1403 ق.

67. محجة البيضاء، فيض كاشانى، دفتر انتشارات اسلامى، چاپ دوم، قم، 1384 ق.

68. مختلف الشيعه ، علامه حلّى، دفتر تبليغات اسلامى، قم، 1416 ق.

69. مسالك الافهام ، زين الدين بن على العاملى معروف به شهيد ثانى، مؤسسة المعارف الاسلاميه، 1414 ق.

70. مستدرك الوسائل ، محدث نورى، مؤسسة آل البيت، قم، 1407 ق.

71. مستند الشيعة، احمد بن محمد مهدى نراقى، مؤسسة آل البيت

لإحياء التراث، قم، 1415 ق.

72. مسند احمد، احمد بن حنبل، دار صادر، بيروت.

73. مصباح الفقاهه ، تقريرات محقّق خويى، به قلم ميرزا محمد على توحيدى تبريزى، انتشارات انصاريان، چاپ چهارم، قم، 1417 ق.

74. المصباح المنير، احمد بن محمد بن على الفيومى، 1347 ق.

75. معجم مفردات الفاظ القرآن ، راغب اصفهانى، المكتبة المرتضوية لاحياء الآثار الجعفريه.

76. مفاتيح الشرايع ، فيض كاشانى، مطبعة الخيام، قم، 1401 ق.

77. مفتاح الكرامة، سيد محمد جواد الحسين العاملى، مؤسسه آل البيت، قم.

78. المقنع ، شيخ صدوق، مؤسسة الامام الهادى (ع)، قم، 1415 ق.

79. المقنعة، ابو عبدالله محمد بن محمد بن النعمان (شيخ مفيد)، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1410 ق.

80.

كوثر فقه (محمدى)، ج 2، ص: 640

المكاسب المحرّمة، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1373.

81. المكاسب والبيع ، تقريرات درس محقق نائينى به قلم شيخ محمد تقى آملى، مؤسسة النشر الاسلامى، چاپ پنجم، قم، 1413 ق.

82. المكاسب ، شيخ مرتضى انصارى، مؤسسة الهادى، قم، 1418 ق.

83. من لا يحضره الفقيه ، شيخ صدوق، دار الكتب الاسلاميه، چاپ پنجم، تهران، 1390 ق.

84. منتهى المطلب ، علامه حلّى، مجمع البحوث الاسلاميه، چاپ دوم، مشهد، 1412 ق.

85. المنجد فى اللغة والاعلام ، لويس معلوف، دار المشرق، چاپ بيست و سوم، بيروت.

86. منية الطالب فى شرح المكاسب، تقريرات محقق نائينى، موسى بن محمد النجفى الخوانسارى، مؤسسة النشر الاسلامى، 1418 ق.

87. المهذب البارع، قاضى ابن برّاج، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1406 ق.

88. نهاية الأحكام، علامة الحلّى، مؤسسه اسماعيليان، چاپ دوم، قم، 1410 ق.

89. نهاية الدراية، محقق اصفهانى، مؤسسة آل البيت (ع)، قم، 1408 ق.

90. النهاية فى مجرد الفقه والفتاوى ، شيخ طوسى، دار الاندلس، بيروت.

91. النهاية فى غريب الحديث والاثر، ابن الاثير، موسسة اسماعيليان، چاپ

چهارم، قم، 1364.

92. هداية الطالب ، ميرزا فتاح شهيدى تبريزى، دار الفقه للطباعة والنشر، قم، 1428 ق.

93. الوافى بالوفيات، صلاح الدين خليل بن ايبك الصفدى، دار صادر، بيروت، 1411 ق.

94. وسائل الشيعه ، شيخ محمد حر عاملى، مؤسسة آل البيت لاحياء التراث، چاپ دوم، قم، 1414 ق.[1268]

________________________________________

[1] ( 1). المصباح المنير، ج 1، ص 69، ماده« بيع» ..

[2] ( 1). توبه( 9): 60.

[3] ( 2). درباره انواع حقوق و مالكيت هاى معنوى در آينده بحث خواهيم كرد.

[4] ( 3). المصباح المنير، ج 1، ص 69، مادّه« بيع» ..

[5] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 2، ص 23.

[6] ( 2). شرح آن قبلًا گذشت.

[7] ( 3). به نظر مى رسد مثال مزبور( بيع حشرات) داراى جواب است؛ زيرا اگر مراد اين باشد كه چيزى نزد همه عقلا مال باشد، لازم مى آيد اشياى زيادى در عالم، ماليت نداشته باشند، چون مورد اقبال عمومى نيستند و همه مردم ميل به آن ها ندارند و در برابر آن ها پول نمى دهند، و اين لازم قابل التزام نيست. و اگر مراد اين است كه نزد دسته اى مال باشد، حشرات و مانند آن ماليت دارند، مخصوصاً در اين عصر و زمان كه فوايد بسيارى براى آن ها كشف شده و گروه هاى مختلف حشره شناسى براى تحقيقات علمى، مبالغ سنگينى را مى پردازند تا مثلًا يك حشره كمياب، يا يك گياه خاص، يا آثار باستانى را خريدارى كنند. قبلًا در باب مكاسب محرّمه در اكتساب به آلات لهو و هياكل عبادت( صليب و صنم) ذكر شد كه اگر با همين هيئت، منفعت حلال داشته باشند، خريد و فروش آن ها به اين قصد اشكالى ندارد و عموم آيه بيع

و تجارت و عقود و مانند اين ها، آن را شامل مى شود. آرى اگر غرض شخصى محض باشد و تنها شخص مشترى براى فلان چيز پول مى دهد نه ديگران، مثلًا براى خريدن عكس پدر يا دستخط جدّش حاضر است قيمت گزافى پرداخت كند كه ديگران حاضر به خريد آن نيستند و ماليت ندارد. ولى همين مورد هم قابل مناقشه است؛ زيرا متعلق غرض شخص عاقل قرار گرفته و براى او ارزش دارد ..

[8] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 25- 68.

[9] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 26.

[10] ( 3). حاشيه المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 1، ص 2 ..

[11] ( 1). بقره( 2): 9.

[12] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 69.

[13] ( 3). جمعه( 62): 9.

[14] ( 4). بقره( 2): 275 ..

[15] ( 1). المنجد، ص 780، مادّة« مول».

[16] ( 2). اقرب الموارد، ج 2، ص 1252، مادّة« مول».

[17] ( 3). مجمع البحرين، ج 5، ص 475.

[18] ( 4). فرهنگ معين، ج 3، ص 3708 ..

[19] ( 1). المنجد، ص 774، مادّة« ملك».

[20] ( 2). فرهنگ معين، ج 4، ص 4347.

[21] ( 3). در برابر مالك بودن خداوند كه بر همه عوالم امكان است ..

[22] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 8.

[23] ( 2). مسالك الأفهام، ج 3، ص 333.

[24] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 30 ..

[25] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 8 و 9 ..

[26] ( 1). مائده( 5): 1.

[27] ( 2). نساء( 4): 29.

[28] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 2 و 3 ..

[29] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 9.( منظور

ايشان عبارت هر چهار مذهب عامه در كتاب الفقه على المذاهب الأربعه است كه در جلد دوم، صفحه 148، از حنفيه نقل كرده است:« إنّ مِن أقسام البيع مبادله سلعه بسلعه و يسمّونها مقايضه». و در صفحه 152، از قول مالكيه نقل كرده است:« إنّ مِن أقسام البيع بيع العرض بالعرض». و در همان صفحه از قول حنابله نقل كرده است كه:« إنّ مفهوم البيع يشمل المقايضه و هي مبادله سلعه بسلعه». و در صفحه 154، از قول شافعيه نقل كرده است:« الثامن [ من أقسام البيع ] بيع الحيوان بالحيوان ويسمّيه غيرهم مقايضه و هو صحيح.»).

[30] ( 2). محقق ايروانى نيز ملاك ديگرى برشمرده است كه نظر وى هم داراى نقد و اشكال است. ايشان نيز بر نقد نظريه اش پاسخ داده است. براى مطالعه كامل ر. ك: حاشيهكتاب المكاسب، ج 2، ص 19.

[31] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 30.

[32] ( 4). به نظر مى رسد اين مورد از باب مثال باشد. در معامله جنس به جنس هم بحث جارى است ..

[33] ( 1). در معاطات هم- بنا بر اين كه بيع باشد- به نظر امام در مسأله ششم تحرير، اقوا، وقوع بيع به سبب معاطات است، و بيع فعلى است، آن كه اول اعطا مى كند بايع است و آن كه بعداً عطا مى كند مشترى است.( ر. ك: تحرير الوسيله، ج 1، ص 481).

[34] ( 1). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 208.

[35] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 2، ص 10 و 11.

[36] ( 3). در حال حاضر از لفظ بيع خصوص تمليك اعيان تبادر مى كند. ولى شك داريم كه در عرف، زمان صدور آيات و

روايات آيا معناى عامى داشته و بر نقل منفعت نيز اطلاق مى شد و بعدها از آن معنى عام به معنى خاص منتقل شد و يا از آغاز به معناى نقل عين بوده و الان نيز برهان باقى است؟ از اصل عدم نقل استفاده مى كنيم و بنا را مى گذاريم بر اين كه در گذشته نيز همين معنا را داشته و نقلى پيش نيامده است، و دليل اصل عدم نقل بناى عقلا و سيره علما و فقهاى عظام است؛ زيرا اگر جز اين باشد باب اجتهاد مسدود مى گردد و طريق استنباط ويران مى شود ..

[37] ( 1). وجداناً لفظ« بيع» از تمليك منافع و حقوق، صحت سلب دارد و مى توانيم بگوييم نقل منافع بيع نيست. بلكه اجاره است و اگر نقل منافع مفهوم بيع يا مصداقى از مصاديق آن بود، يقيناً صحت سلب نداشت بلكه صحت حمل داشت.( حاشيه المكاسب( محقّق يزدى)، ص 53؛ مصباح الفقاهه، ج 2، ص 10 و 11)

[38] ( 2). منيه الطالب، ج 1، ص 39.

[39] ( 3). به قول شيخ اعظم در كتاب مكاسب، ج 3، ص 7:« و عليه استقر اصطلاح الفقهاء فى البيع» كه همه جا در اصطلاح خود معوض را مخصوص اعيان دانسته اند و اين كاشف از اين است كه آن ها نيز از بيع، تمليك عين را فهميده اند.

[40] ( 4). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 147.

[41] ( 5). كتاب البيع، ج 1، ص 32.

[42] ( 6). حاشيه كتاب المكاسب، ج 2، ص 20.

[43] ( 7). فيومى در مصباح المنير، ج 1، ص 69 مى گويد:« البيع في الأصل مبادله مال بمال» و مال از نظر عرف شامل منافع نيز مى شود، آرى

طريحى در مجمع البحرين، ج 5، ص 475 چنين گفته است:« المال في الأصل الملك من الذهب و الفضه، ثمّ اطلق على كلّ ما يقتني و يتملّك من الأعيان». ولى تخصيص به اعيان هيچ وجهى ندارد و مال قطعاً بر منافع نيز اطلاق مى شود، و شايد منظور طريحى بيان فرد غالب مال باشد كه عين است و در صدد حصر نباشد. لبنانى در اقرب الموارد، ج 2، ص 1252 مى گويد:« المال ما ملكته من جميع الأشياء، و عند أهل الباديه: النعم» و« جميع الأشياء» اعيان و منافع و حقوق را شامل مى شود، و هكذا سخن المنجد كه قبلًا نقل شد ..

[44] ( 1). شيخ طبرسى در مبسوط، ج 6، ص 172 در مورد بيع خدمت عبد مدبّر مى نويسد:« لأنّ عندنا يصحّ بيع خدمته دون رقبته مدّه حياته» و خدمت عبد همان منافع او است. فاضل ايروانى در حاشيه كتاب المكاسب، ج 2، ص 20 مى نويسد:« بل المقطوع به خلافه و أنّه يعمّ أبدال المنافع». از اهل سنّت هم از قول مالكى ها نقل شده است كه:« إنّه يصح إطلاق البيع على نقل المنافع» و از قول حنبلى ها نقل شده است كه:« إنّ معنى البيع في الشرع مبادله مال بمال أو مبادله منفعه مباحه بمنفعه مباحه على التأبيد». ر. ك: الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 111 و 152.

[45] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 32.

[46] ( 3). تحرير الوسيله، ج 1، ص 490.

[47] ( 4). وسائل الشيعه، ج 23، ص 119، باب 3، ح 1 و 3 و 4.

[48] ( 5). همان، ج 17، ص 335، باب 1، ح 5 ..

[49] ( 1). همان،

ص 370، باب 21، ح 9 و 10.

[50] ( 2). به گفته فرهنگ معين: سرقفلى حقى است كه بازرگان و كاسب نسبت به محلّى پيدا مى كند به جهت تقدم در اجازه، شهرت، جمع آورى مشترى و غيره.

[51] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 7.

[52] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 12 و 14 ..

[53] ( 1). تحرير الوسيله، ج 1، ص 490 ..

[54] ( 1). حاشية المكاسب( محقّق يزدى)، ص 54.

[55] ( 2). نظير واجب معلّق در اصول فقه كه صاحب فصول اختراع كرده و گفته است: مانعى ندارد وجوب، فعلى و حالى باشد ولى واجب، استقبالى و در آينده باشد و در نتيجه از هم اكنون كه مستطيع شد تكليف و امر به حج مى آيد و بايد مقدمات كار را انجام دهد تا بتواند در موسم حج، امتثال كند ..

[56] ( 1). حاشية المكاسب( محقّق يزدى)، ص 54.

[57] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 34 و 35.

[58] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 21 و 23 ..

[59] ( 1). البته از نظر مشهور منافع و از جمله عمل عبد فقط مى تواند ثمن قرار گيرد و مبيع واقع نمى شود چون از اعيان نيست، ولى از نظر تحقيق، مبيع هم واقع مى شود و بايع مى تواند عمل عبدش را به ديگرى بفروشد، كما اين كه در خدمت عبد مدبّر چنين است؛ يعنى بيع خود او جايز نيست ولى بيع خدماتش جايز است. ر. ك: وسائل الشيعه، ج 23، ص 119 ..

[60] ( 1). كسى كه شغل خاصى دارد و هر روز به آن مشغول است، مثلًا هر روز سر كار مى رود و خياطى مى كند.

[61] ( 2). آدمى

كه بى كار است و شغل خاصى ندارد كه مثلًا صبح براى انجامش برود.

[62] ( 3). حاشية المكاسب، ص 55.

[63] ( 4). كتاب البيع، ج 1، ص 36.

[64] ( 5). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 33.

[65] ( 6). هدايه الطالب، ج 2، ص 14 ..

[66] ( 1). حاشية المكاسب( محقّق يزدى)، ص 54.

[67] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 23 ..

[68] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 8 ..

[69] ( 1). در المصباح المنير مى خوانيم:« الحق خلاف الباطل، حَقَّ الشي ء إذا وجب و ثبت». و در المنجد مى خوانيم:« حقّ: ثبت و وجب؛ حقّق الأمر: أثبة و أوجبه»،« حق عليه أنْ يفعل كذا: وجب عليه» البته ثبوت هر چيزى متناسب با همان چيز و در ظرف مناسب آن است، مثلًا ثبوت و تقرر ماهيت در نفس الامر است، ثبوت مفهوم در ذهن است، ثبوت اشياء در خارج است، و ثبوت امر مجعول و اعتبارى هم در عالم جعل و اعتبار است. بنابراين حق در لغت معنى و مفهوم عامى دارد ..

[70] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 9.

[71] ( 2). حاشية المكاسب( محقّق يزدى)، ص 55.

[72] ( 3). همان، ص 57 ..

[73] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 34.

[74] ( 2). بحار الانوار، ج 2، ص 272.

[75] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 8 و 9 ..

[76] ( 1). از نظر شيخ اعظم اين حق قابل معاوضه نيست و كسى نمى تواند حقّ الخيار خود را بفروشد يا با آن متاعى را خريدارى كند، زيرا بيع، تمليك به ديگرى است- خواه بايع باشد كه مبيع را تمليك مى كند يا مشترى كه ثمن را تمليك مى كند- و چيزى

كه قابل نقل نيست قابل تمليك هم نيست و حقّ الخيار قابل نقل نيست پس قابل بيع نيست. ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 8 و 9.

ولى به نظر مرحوم سيد در حاشيه مكاسب، ص 56، و به نظر امام راحل در كتاب البيع، ج 1، ص 48. حقّ الخيار قابل نقل و معاوضه است؛ زيرا خيار يك حقى است كه قائم به عقد بيع است و از آثار آن اين است كه صاحب خيار سلطنت بر فسخ و امضا دارد، و يكى از آثار فسخ اين است كه مثمن به ملك بايع برگردد و ثمن به ملك مشترى، و اين معنا قابل نقل به ديگرى است و پس از نقل و تمليك حق به فرد ثالث، سلطنت بر فسخ و امضا پيدا مى كند. نظير اين كه از ابتدا براى اجنبى حقّ الخيار جعل كنند كه يقيناً اشكالى ندارد، حال با بيع و نقل هم وى حقّ الخيار پيدا مى كند و چنين معامله اى نه محذور عقلى دارد، نه محذور عرفى و عقلائى- مثل سفهى بودن معامله، جوابش اين است كه گاهى نقل خيار به ديگرى براى او فايده و غرض عقلائى دارد- و نه منع تعبدى شرعى دارد، چرا كه هيچ آيه و روايت و اجماعى بر اين امر قائم نيست، ضمن اين كه بر فرض اگر محذور شرعى باشد، مانع از صحت بيع است نه از اصل صدق بيع. آرى دليل خاصى هم بر جواز اين بيع نداريم، ولى نيازى نيست و عمومات و مطلقات باب بيع و تجارت و عقد و معامله كفايت مى كند. از نظر ملك بودن هم محذورى نيست، زيرا قبلًا گذشت كه در معامله مبادله اضافه

ملكيت مطرح نيست، نه در مبيع و نه در ثمن و مثال زديم به بيع موقوفات عامه به موقوفه ديگر و بيع اموال زكوى به مال زكوى ديگر؛ بنابراين كه هشت صنف مذكور در آيه، براى بيان مصرف زكات باشد نه اين كه عنوان كلى هركدام مالك زكات باشند. از نظر ماليت هم محذورى نيست زيرا اگر در نقل خيار به ديگرى غرض عقلائى باشد ارزش و ماليت هم پيدا مى كند ..

[77] ( 1). شيخ اعظم در معاوضه بر اين ها اشكال كرده كه بيع مبادله مال به مال است و حقوق مورد اشاره ماليت ندارند و بيع آن ها- چه مثمن واقع شوند چه ثمن، و بلكه از نظر شيخ مثمن حتماً بايد عين باشد و حق، عين نيست و لذا بحث ايشان در ثمن بودن حق است- از اين جهت صحيح نيست. ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 9. در اين بخش نيز مثال مذكور مناقشه دارد و حق تحجير و حق سبق و حق اولويت و مانند اين ها از امورى هستند كه نزد عرف قيمت و ماليت دارند، زيرا عقلا در برابر آن ها مال بذل مى كنند، نسبت به آن ها ميل و رغبت نشان مى دهند، و ... خلاصه مال به هر معنا كه باشد عرفاً بر اين ها صدق مى كند و دليلى ندارد كه ثمن يا مثمن قرار گرفتن اين ها در بيع، مبتلا به اشكال باشد ..

[78] ( 1). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 475 و 476.

[79] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 10 و 11.

[80] ( 3). المبسوط، ج 2، ص 76.

[81] ( 4). السرائر، ج 2، ص 240.

[82] ( 5). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص

5.

[83] ( 6). مناقشات اين تعريف:

الف) تعبير به« انتقال» دقيق نيست؛ زيرا انتقال اگر به معناى تملّك و قبول ملكيت باشد، كار مشترى است و در تعريف به كار بايع كه نقل و تمليك است اشاره اى نشده است، و اگر به معناى ملكيت است كه اثر و لازم نقل و تمليك است، نه خود آن، پس در واقع اين گروه بيع را به اثر و لازم آن تعريف كرده اند نه به ماهيت بيع، و لازم شى ء را به جاى خود آن آورده اند.

ب) تعبير به« عين» نيز دقيق نيست؛ زيرا اگرچه بيع غالباً نقل عين است، ولى از مباحث مقدماتى دانستيم كه اختصاص به عين ندارد و نقل منافع و حقوق و عمل حرّ را نيز شامل است.

ج) عبارت« من شخص إلى غيره» نيز كامل نيست؛ زيرا اگرچه غالباً بيع، نقل يك عين از مالكى به مالك ديگر است، ولى گاهى از شخصى به شخص ديگرى نيست، بلكه از مالك كلى( عنوان كلى فقير و مسكين و ...) به مالك كلى ديگر است، و گاهى اصلًا مالك بشرى ندارد؛ مثل برخى از مصارف زكات، و موقوفات عامه با موقوفات عامه ديگر.

د) تعبير« بعوض» بر مبناى كسانى صحيح است كه در صدق بيع، مال بودن عوض را معتبر نمى دانند، مثل مرحوم سيد در حاشيه و مرحوم آقاى خوئى در مصباح كه قبلًا بحث شد، ولى تحقيقاً در بيع عرفى و عقلائى بايد عوضين، ماليت داشته باشند تا بيع عرفى صدق كند وگرنه شوخى و بازيگرى است، نه معامله عقلائى.

ه-) تعبير« مقدرٍ» در صدق بيع دخالت ندارد، بلكه از شروط صحت معامله است كه ثمن و مثمن بايد معلوم

و معين باشند و جهالت و ابهام قادح است. و شروط صحت را در تعريف نمى آورند.

و) تعبير« على وجه التراضى» نيز از شروط صحت معامله است و بيع اكراهى اشكال دارد و ربطى به اصل صدق بيع و تعريف آن ندارد ..

[84] ( 1). المختصر النافع، ص 118.

[85] ( 2). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 191.

[86] ( 3). اشكال اين تعريف: اوّلًا در نكته نهم ذكر شد كه بيع از مقوله معناست، نه لفظ؛ لذا قابل انشاست و اگر از مقوله لفظ( ايجاب و قبول) بود هرگز قابل انشا نبود زيرا انشا ايجاد معنا به لفظ است نه لفظ به لفظ، بنابراين تعريفِ امر معنوى به ايجاب و قبولِ لفظى صحيح نيست؛ ثانياً در پايان كلمه انتقال آمده است- كه در تعريف اوّل نيز آمده بود- و مبتلا به همان اشكال است؛ ثالثاً عنوان و عبارت تعريف خيلى كلّى است و بر بيع، اجاره، نكاح، صلح، جعاله، هبه و ... صدق مى كند؛ زيرا در تمام اين ها ايجاب و قبول دالّ بر انتقال وجود دارد و تعريفى نيست كه بيع را از بقيه جدا كند.

[87] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 11.

[88] ( 5). جامع المقاصد، ج 4، ص 58.

[89] ( 6). مناقشات اين تعريف: الف) لفظ« نقل» خيلى كلى و مبهم است و نبايد در تعريف اخذ شود. ب) عبارت« عين» كه در تعريف اوّل هم ذكر شد همان اشكال را دارد، و اگر عبارت« ملك» باشد باز اشكال دارد؛ چرا كه هميشه بيع، نقل ملك نيست؛ زيرا گاهى مالك بشرى ندارد تا ملك صدق كند و اضافه ملكيت تحقق يابد، مثل بيع موقوفات عامه،

بيع صدقات و .... ج) عبارت« بصيغه مخصوصه» اوّلًا مستلزم دور است كه در تعريف بيع از« بعت» استفاده كنيم، ثانياً شامل معاطات نيست، در حالى كه ايشان معاطات را بيع مى داند.

[90] ( 7). المكاسب، ج 3، ص 11.

[91] ( 8). اين تعريف نيز قابل مناقشه است؛ زيرا اوّلًا بيع، خود انشا نيست بلكه امرى معنوى است كه قابل انشاى قولى يا فعلى است و اگر خود انشا باشد، معنا ندارد كه انشا قابل انشا باشد؛ ثانياً لفظ« تمليك»، ناقص است و تمليك، فرع بر وجود مالك است و در بيع مال زكات و موقوفات عامه مالكى وجود ندارد تا تمليك محقق شود؛ آرى غالباً مالك دارد؛ ثالثاً لفظ« عين» اشكال دارد و بيع تنها نقل و تمليك عين نيست بلكه بيع منافع و حقوق نيز بيع و تمليك است؛ رابعاً به گفته محقق نائينى:« اگر ايشان بيع در مقابل شراء را معنا مى كند تعريف صحيحى است ولى منظور ايشان نيست». و اگر بيع را به عنوان يك معامله تعريف مى كند لازمه تعريفش اين است كه بيع از ايقاعات باشد نه از عقود؛ زيرا تمليك عين به مال، فقط كار بايع است و يك طرف دارد و از طرف ديگر تملك و قبول ملك است، نه تمليك صريح. و خود شيخ اعظم هم به اين لازم ملتزم نيست. ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 45 ..

[92] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 45.

[93] ( 2). اين تعريف نيز مناقشاتى دارد از جمله تعبير« تمليك» اشكال دارد؛ زيرا تمليك، فرع بر قبول ملك و قابليت تملك است و در مثل موقوفات عامه پس از وقف،

قابل تمليك و تملك نيست بلكه فكّ ملك است. و هكذا در مال زكاتى؛ بنا بر اين كه نه مالك خاص دارد و نه مالك عام. ديگر اين كه تعبير« عين» كه منافع و حقوق را شامل نمى شود در حالى كه بيع اعم از تمليك عين و منافع و حقوق است و هركدام از اين ها مبيع واقع مى شوند. افزون بر اين، تعبير« بعوض» كه شامل چيزهايى مى شود كه ماليت ندارد؛ در حالى كه بيع عرفى فقط بر اموال صدق مى كند و بالأخره عبارت« فى ظرف تملك المشترى» هم مشكلى را حل نمى كند؛ زيرا برخى از فقها تملك مشترى را شرط قرار داده و گفته اند:« البيع تمليك العين بمال بشرط تعقّبه بتملك المشترى» كه در مكاسب شيخ، ج 3، ص 16، ذكر شده و مورد اشكال قرار گرفته است، و محقق نائينى از شرط بودن به ظرف بودن عدول كرده است ولى به هر حال همان اشكالى كه به شيخ اعظم دارد به خود ايشان وارد است و طبق بيان ايشان هم لازم مى آيد بيع از ايقاعات باشد نه از عقود.

[94] ( 3). حاشية المكاسب، ج 1، ص 16.

[95] ( 4). همان.

[96] ( 5). امام راحل در ردّ اين تعريف آن را پست ترين تعريف دانسته و بر اصل تعريف نقض هاى متعددى وارد كرده و چنين فرموده است:« ويرد عليه من النقوض إلى ما شاء الله كجعل شي ءٍ بإزاء شي ء مكاناً وكالجعاله والطلاق خلعاً ومباراه والإجاره والهبه غير المجانيه والصلح وكذلك جعل الله الثواب مقابل العمل ... إلى غير ذلك». كتاب البيع، ج 1، ص 67. و اين كه محقق اصفهانى برهان را مطاع و متبّع دانسته است جوابش اين

است كه در فهم معانى لغات و عناوين، جاى برهان و دقت عقلى نيست بلكه جاى تتبع موارد استعمال و جاى تبادر و فهم عرفى است. و اگر مقصود وى از برهان، متفاهم عرفى است خود وى صريحاً تعريف مذكور را غير معروف و غير مألوف دانسته است و اين خود، بهترين دليل بر ردّ آن است، وگرنه معنا ندارد كه تعريف بيع عرفى، نزد عرف غير متعارف و نامأنوس باشد ..

[97] ( 1). المصباح المنير، ج 1، ص 69.

[98] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 68.

[99] ( 3). همان، ص 68 و 70 ..

[100] ( 1). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 147.

[101] ( 2). در پاورقى كتاب درباره تعريف شرعى آن در اصطلاح فقها پرداخته و مى نويسد: الحنفية قالوا: البيع يطلق فى اصطلاح الفقهاء على معنيين: أحدهما خاص و هو بيع العين بالنقدين الذهب و الفضة و نحوهما، فإذا اطلق لفظ البيع لا ينصرف إلا إلى هذا المعنى. وثانيهما عام و هو اثنا عشر قسماً ... و أمّا تعريفه بالمعنى العام: فهو مبادله المال بالمال على وجه مخصوص ...

المالكيه قالوا: للبيع فى اصطلاح الفقهاء تعريفان: أحدهما تعريف لجميع أفراد البيع ... ثانيها تعريف لفرد واحد ... والأوّل يسمّى تعريفاً للبيع بالمعنى الأخص. فأمّا تعريفه بالمعنى الأعم فهو عقد معاوضه على غير منافع و لا متعة لذّة ... وامّا تعريفه بالمعنى الأخص فهو عقد معاوضة على غير منافع ولا متعة لذة ذو مكايسة، أحد عوضيه غير ذهب و لا فضة، معين غير العين فيه ...

الحنابلة قالوا: معنى البيع فى الشرع مبادلة مال بمال أو مبادلة منفعة مباحة بمنفعة مباحة على التأبيد من

غير ربا و قرض ...

الشافعية قالوا: البيع فى الشرع مبادلة مال بمال على وجه مخصوص، أى عقد ذو مقابلة مال بمال ....( الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 147- 153).

[102] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 23 ..

[103] ( 1). مثل عتق، طلاق، ابراء، و به قولى وصايت.

[104] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 21، ص 146، باب 43.

[105] ( 3). همان، ح 1.

[106] ( 4). همان، ج 20، ص 262- 264، ح 3 و 6 و 9 و 10 ..

[107] ( 1). همان، ح 3.

[108] ( 2). ر. ك: عروة الوثقى، ج 2، مسألة 3816.

[109] ( 3). ر. ك: شرح العروة الوثقى، ج 33، ص 99.

[110] ( 4). عوالى اللئالى، ج 2، ص 263، ح 8؛ السنن الكبرى( بيهقى)، ج 7، ص 242 باب نكاح بر تعليم قرآن ..

[111] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 117.

[112] ( 2). ر. ك: التنقيح الرائع، ج 2، ص 184.

[113] ( 3). ر. ك: جامع المقاصد، ج 4، ص 59.

[114] ( 4). ر. ك: الروضة البهيه، ج 3، ص 225 ..

[115] ( 1). براى تبيين اين شرط، لازم است با اصطلاحاتى از قبيل صريح و كنايه، حقيقت و مجاز، مجاز قريب و بعيد، مجازى كه متكى به قرينه مقاليه باشد يا به قرينه غيرلفظيه، ظاهر و مجمل، از مشترك لفظى، مشترك معنوى، منقول و امثال اين ها، آشنا شويم ولى از آن جا كه در ادبيات و منطق و اصول فقه به دفعات، اين ها معنا و تفسير شده اند در اين جا نيازى به ذكر تعريف نيست ..

[116] ( 1). علامه حلّى در تذكرة الفقهاء، ج 10، ص

9؛ شهيد اوّل در غاية المراد، ص 81؛ محقق نائينى در منية الطالب، ج 1، ص 105- 106 و محقق خراسانى در حاشية المكاسب، ص 26- 27.

[117] ( 2). علامه بحرالعلوم به نقل صاحب مفتاح الكرامه، ج 12، ص 483؛ صاحب جواهر در جواهر الكلام، ج 22، ص 249. همين جا به برخى از وجوه فرعى اشاره مى كنيم: برخى ميان مجاز قريب و بعيد فرق گذاشته اند و در واقع به اين صورت ميان كلمات مشهور جمع كرده اند. ر. ك: جامع المقاصد، ج 4، ص 217. و برخى مثل شيخ اعظم ميان مجازى كه قرينه اش لفظيه و مقاليه باشد با مجاز متكى به قرائن مقاميه و معنويه فرق گذاشته اند و دومى را كافى ندانسته اند. ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 126 ..

[118] ( 1). نظرية فخرالمحققين در إيضاح الفوائد، ج 3، ص 12؛ شهيد ثانى در مسالك الأفهام، ج 5، ص 172 و فاضل مقداد در كنز العرفان، ج 2، ص 146.

[119] ( 2). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 9 ..

[120] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 314- 324.

[121] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 16- 19.

[122] ( 3). كما اين كه در معاطات هم صرف نيّت طرفين كفايت نمى كند تا مثلًا نان، ملك مشترى و پول مال نانوا گردد بلكه بايد به سببى انشا شود ..

[123] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 324.

[124] ( 2). يك نكته: تفاوت كنايه و مجاز در اين است كه در مجاز، مرادْ استعمال معناى مجازى است، ولى در كنايه، مراد استعمال مجاز نيست و لفظ در معناى خودش به كار مى رود ولى مراد جدى نيست، بلكه لازم آن معنا يا

ملزوم آن است كه بستگى دارد به اين كه كنايه ذكر ملزوم و اراده لازم باشد يا عكس آن. ضمناً لازمِ مساوىْ مراد است نه لازم اعمّ.

[125] ( 3). به نقل علامه در مختلف الشيعه، ج 5، ص 53 ..

[126] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 139.

[127] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 329.

[128] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 41.

[129] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 138.

[130] ( 5). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 8.

[131] ( 6). گاهى با صيغة« بعت» از فروختن قبلى خبر مى دهد و گاهى در مقام انشاى بيع برآمده و به خود آن، معامله را واقع مى سازد ..

[132] ( 1). چه انشاى طلب باشد، چه انشاى تمنى، چه انشاى بيع و .....

[133] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 349، باب 8، ح 2.

[134] ( 2). همان، ص 353، باب 11، ح 1 و 2.

[135] ( 3). همان، ص 158، باب 31، ح 3 و 4.

[136] ( 4). همان، ج 21، ص 43، باب 18.

[137] ( 5). گفتنى است بحث مذكور بر اين فرض است كه اصل« جملة فعليه بودن صيغة عقد» مسلّم گرفته شده و نزاع در ماضى و مضارع و امر است. ولى ما مى گوييم انشاى عقد با جمله اسميه نيز بلامانع است و اگر مراد را بفهماند كفايت مى كند. دليل ما علاوه بر تحليلى كه از حقيقت معاملات ارائه شد، اطلاقات و عمومات ابواب عقود و معاملات و ايقاعات است. بنابراين بايع مى تواند در مقام انشاى بيع بگويد:« أنا بايعك هذا بهذا». يا زن بگويد:« أنا منكوحتك على كذا» يا موجر بگويد:« منفعه داري لك بكذا»

و ... و در خصوص طلاق و عتق روايات فراوان، بر انشاى آن ها با جمله اسميه دلالت دارد، مثل« أنتِ طالق»،« زوجتى فلانة طالق»،« أنت حرّ لوجه الله» و ...؛ در عين حال احتياط مستحب اين است كه صيغ عقود و ايقاعات- غير از مثل طلاق و عتق و ...- را به صيغه ماضى انشا كرد كه قدر متيقن است و به اجماع مسلمانان با آن منعقد مى شود ..

[138] ( 1). عربى صحيح آن است كه از نظر مواد و هيئات و اعراب ها خالى از اشكال فنى و تخصصى باشد و علماى ادبيات عرب بر آن ايراد نگيرند. عربى غلط آن است كه يا از نظر ماده اشكال دارد مثل« جوّزت» بدل از« زوّجت»؛ يا از نظر هيئت اشكال دارد، مثل« مَلَكَتْ» به جاى« مَلَّكْتُ»؛ يا از نظر اعراب اشكال دارد، مثلًا به جاى« بِعْتُ»،« بَعْتُ» بگويد ..

[139] ( 1). مثلًا لفظ فصيحِ« زوّجتُ» در گفتمان مصرى ها« زوّگتُ» و در گفتمان لبنانى ها« زوّژتُ» است.

[140] ( 2). ر. ك: الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 155 ..

[141] ( 1). الخلاف، ج 3، ص 39.

[142] ( 2). الوسيله، ص 237.

[143] ( 3). السرائر، ج 2، ص 243.

[144] ( 4). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 8.

[145] ( 5). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 413.

[146] ( 6). جامع المقاصد، ج 4، ص 60.

[147] ( 7). غاية المراد، ص 80.

[148] ( 8). جامع المقاصد، ج 4، ص 60 ..

[149] ( 1). عدم ترتب اثر و نقل و انتقال در بيع، عدم حصول علقة زوجيت در نكاح، عدم جواز تصرف در عين در اجاره و ....

[150] ( 2). المبسوط، ج 2، ص

87.

[151] ( 3). شرايع الاسلام، ج 2، ص 13.

[152] ( 4). تحرير الأحكام، ج 1، ص 164.

[153] ( 5). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 191.

[154] ( 6). مسالك الأفهام، ج 3، ص 154.

[155] ( 7). مجمع الفائدة والبرهان، ج 8، ص 145.

[156] ( 8). الحدائق الناضره، ج 18، ص 349.

[157] ( 9). جواهر الكلام، ج 22، ص 254 ..

[158] ( 1). وسائل الشيعه، ج 21، ص 43، ح 1.

[159] ( 2). ر. ك: همان، ص 242، ح 1 و عوالى اللآلى، ج 2، ص 263؛ السنن الكبرى( بيهقى)، ج 7، ص 242.

[160] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[161] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 140- 156.

[162] ( 4). مانند شهيد ثانى در مسالك الأفهام، ج 3، ص 154؛ محقق اردبيلى در مجمع الفايدة والبرهان، ج 8، ص 146.

[163] ( 5). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 9 ..

[164] ( 1). نقل مبيع از بايع به مشترى و نقل ثمن از خود به بايع.

[165] ( 2). زيرا فعل و انفعال يا قبول، از متضايفان اند و از لحاظ قوّه و فعل تكافؤ دارند و محال است انفعال فعلى باشد ولى فعل و تأثيرى فعلًا نباشد و در آينده محقق شود كه تحقق معلول بدون علت است. چه اين كه تأثير فعلى هم بدون تأثر فعلى محال است، لذا در اصول فقه، واجب معلق را محال مى دانيم به اين دليل كه بعث و انبعاث متضايف اند و محال است بعث فعلى باشد ولى انبعاث استقبالى باشد ..

[166] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 153.

[167] ( 2). ر. ك: همان، ص 150- 152.

[168] ( 3). ر.

ك: منية الطالب، ج 1، ص 109 ..

[169] ( 1). به لفظى كه بتواند مقدم ذكر شود، نه مثل قبلت.

[170] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 132- 133 ..

[171] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 353، ح 1 و 2 ..

[172] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 327.

[173] ( 2). واجب معلق كه صاحب فصول اختراع كرده آن است كه اصل وجوب فعلى و حالى است ولى واجب و امتثال امر استقبالى است؛ مثلًا با حصول استطاعت ولو چهار ماه قبل از موسم حج، تكليف فعلى به حج مى آيد ولى امتثال آن در موسم حج است و فايدة چنين ايجابى اين است كه از هم اكنون بايد به فكر باشد و اسباب سفر را مهيا كند تا در وقت خود، حج از وى فوت نشود.

[174] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 427.

[175] ( 4). مناهج الوصول، ج 1، ص 358- 364.

[176] ( 5). ر. ك: نهاية الدرايه، ج 1، ص 185- 188 ..

[177] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 49- 50.

[178] ( 2). حاشية المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 1، ص 70.

[179] ( 3). معناى مصدرى خود انشاى بيع و تمليك كه كار بايع است و جنبة اضافه به فاعل و صدور از او لحاظ شده است.

[180] ( 4). اسم مصدرى نتيجه مصدر يا حاصل مصدر كه خود بيع و مبادله ميان دو مال است به عنوان يك امر معنوىِ اعتبارىِ عقلائى، قطع نظر از اضافه و نسبت آن به بايع.

[181] ( 5). زيرا مطاوعه به معناى اخذ مبدأ است و واضح است كه وقتى مشترى با« قبلت مالك بمالى» تملك مال بايع را

در مقابل مال خودش انشا مى كند بر اين انشا، مطاوعه صدق مى كند، يعنى وى به سهم خود مبدأ را كه اصل بيع و مبادله است براى خودش و از جانب خودش اخذ كرده است و از اين جهت كمبودى ندارد و بقيه راه را بايد بايع برود و ربطى به مشترى ندارد ..

[182] ( 1). ر. ك: الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 156- 159 ..

[183] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 158 و 159 ..

[184] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 111 ..

[185] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 342 ..

[186] ( 1). همان، ص 345 ..

[187] ( 1). چه بسا براى افراد مهم است كه تمام متاع را بفروشند، نه نصف يا ثلث آن را، چراكه شركت مى آورد و شركت مورد انتخاب خيلى ها نيست.

[188] ( 2). ولو در برخى از فروع و جزئيات اختلاف نظر باشد.

[189] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 71.

[190] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 175.

[191] ( 5). خواه رضاى انشائى يا مجرّد اظهار رضايت بر دو مبنايى كه در مسائل قبلى ذكر شد؛ يعنى به همان چيزى كه موجب انشا كرده است راضى ام و آن از نظر عقد خاص بودن و از نظر طرفين و عوضين خصوصيت دارد ..

[192] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 352 و 353 ..

[193] ( 1). مثل محقق ثانى در جامع المقاصد، ج 5، ص 309.

[194] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 13 و 14.

[195] ( 3). هداية الطالب، ج 2، ص 173.

[196] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 302 ..

[197] ( 1).

جامع المقاصد، ج 5، ص 309.

[198] ( 2). وسائل الشيعه، ج 18، ص 50، ح 4.

[199] ( 3). همان، ج 19، ص 43 و 44، ح 6 و 10.

[200] ( 4). توضيح بيش تر در مسائل معاطات خواهد آمد.

[201] ( 5). وسائل الشيعه، ج 17، ص 158.

[202] ( 6). همان، ص 353 ..

[203] ( 1). وسائل الشيعه، ج 22، ص 47.

[204] ( 2). همان، ج 19، ص 373.

[205] ( 3). همان، ج 6، ص 136 ..

[206] ( 1). دلايل فرع اول: 1. ادعاى اجماع: شيخ در مكاسب مى گويد:« الظاهر عدم الخلاف فى عدم وجوب التوكيل». ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 118. البته اين اجماع را دليل مستقل نمى دانيم و در حدّ مؤيد مهم است.

2. اصل عدم وجوب: صاحب مفتاح الكرامه. ر. ك: مفتاح الكرامة، ج 12، ص 478. از اين راه استدلال كرده است. شيخ اعظم اين را رد كرده و فرموده است وجوب مورد بحث، از نوع وجوب تكليفى نيست تا اگر شك كرديم از اصل برائت يا استصحاب عدم وجوب استفاده كنيم، بلكه از نوع وجوب شرطى و وضعى است؛ يعنى شك داريم كه شرط انعقاد معامله اخرس با اشاره، اين است كه از توكيل هم عاجز باشد يا بدون اين شرط هم منعقد مى شود؟ مسأله از باب شك در انعقاد معامله است و جاى اصل فساد و عدم انعقاد است و بايد گفت:« الاصل وجوب التوكيل»، نه عدم وجوب آن.

3. عمومات و مطلقات ابواب عقود و ايقاعات كه فرض عجز و اشاره را مى گيرد، قيدى بر عدم امكان توكيل ندارد. به بركت اين ها اعتبار عجز از توكيل، نفى مى گردد.

4. فحواى باب طلاق:

خود شيخ اعظم به اين استدلال كرده و بيانش اين است كه روايات باب طلاق اخرس حكم به صحت آن با اشاره كرده و در ابواب ديگر به طريق اولى اشاره كافى است. ضمناً قيد نكرده است كه اخرس از توكيل هم عاجز باشد، و حمل اين مطلقات بر فرض عجز از توكيل، حمل بر فرد نادر يا معدوم است كه لايق شأن امام نيست. ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 118. البته به نظر ما استدلال به فحوا خيلى قوى نيست و قبلًا مناقشه شد. بنابراين با تمكن از توكيل هم با اشاره منعقد مى شود ..

[207] ( 1). حاشية المكاسب، ص 85.

[208] ( 2). وسائل الشيعه، ج 22، ص 48، ح 4 ..

[209] ( 1). همان، ص 47، ح 1.

[210] ( 2). حاشية المكاسب، ص 85.

[211] ( 3). السرائر، ج 2، ص 678 ..

[212] ( 1). ر. ك: مفردات راغب، ص 351؛ المنجد، ص 513، مادة عطا؛ النهاية، ج 3، ص 259؛ أقرب الموارد، ج 2، ص 798؛ المصباح المنير، ج 2، ص 178.

[213] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 23.

[214] ( 3). اللمعة الدمشقيه، ج 3، ص 222.

[215] ( 4). رياض المسائل، ج 8، ص 111 ..

[216] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 24.

[217] ( 2). شامل معاطات غير معاملى هم مى شود؛ مثل عاريه كه هركدام به قصد انتفاع مالى را به ديگرى مى دهند، يا هدايائى كه به يكديگر مى دهند. يا امروز زيد ميهمانى مى دهد و در عوض فردا شب بكر ميهمانى مى دهد، و ... ..

[218] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 37 و 38؛ حاشية المكاسب، ص 68.

[219] ( 2).

ر. ك: الفقه على المذاهب الاربعه، ج 2، ص 155 و 156 ..

[220] ( 1). حاشية المكاسب، ص 68.

[221] ( 2). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 510.

[222] ( 3). نهاية الاحكام، ج 2، ص 449.

[223] ( 4). ر. ك: تحرير الأحكام، ج 2، ص 274.

[224] ( 5). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 27- 32؛ الخلاف، ج 3، ص 41، مسألة 59؛ الغنية، ص 214؛ الكافى فى الفقه، ص 352 و 353؛ السرائر، ج 2، ص 250؛ تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 7؛ شرايع الإسلام، ج 2، ص 13؛ القواعد و الفوائد، ج 1، ص 178، قاعدة 47 ..

[225] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 58.

[226] ( 2). ر. ك: مجمع الفائدة و البرهان، ج 8، ص 139؛ مفاتيح الشرايع، ج 3، ص 48؛ الحدائق الناضره، ج 18، ص 350؛ كفاية الأحكام، ص 448، مستند الشيعه، ج 14، ص 253؛ المكاسب، ج 3، ص 40 ..

[227] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 90.

[228] ( 2). بقره( 2): 275.

[229] ( 3). جامع المقاصد، ج 4، ص 58.

[230] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 40.

[231] ( 5). كتاب البيع، ج 1، ص 90- 98 ..

[232] ( 1). الف) سيد بن زهره در غنيه، ص 214 ادعاى اجماع كرده بر اين كه معاطات بيع نيست و اين از مسلّم بودن صدق اسم بيع بر معاطات، جلوگيرى مى كند. پاسخ: اوّلًا ادعاى اجماع در مسائل لغوى و موضوعى و صدق الاسم، حجت نيست؛ اجماعْ تنها در احكام شرعى با شرايطى معتبر است؛ ثانياً ادعاى سيد معارض دارد، زيرا محقق ثانى در جامع المقاصد، ج 4، ص 58 مى فرمايد:« وقوله تعالى \i

أحلّ الله البَيّع \E يتناولها لأنّها بيع بالإتفاق حتى من القائلين بفسادها، لأنّهم يقولون هى بيع فاسد». و در اثر معارضه ساقط است؛ ثالثاً بعيد نيست مراد ابن زهره اين باشد كه معاطات بيع صحيح لازم نيست؛ نه اين كه بيع صحيح نيست يا اصلًا بيع نيست. اين پاسخ را شيخ اعظم داده و شاهدى هم از كلام سيّد ذكر كرده است كه در مكاسب، ج 3، ص 41 مذكور است. ب) بيع از مقولة لفظ و قول است و جمعى در تعريف آن از عبارت« العقد» يا« الإيجاب و القبول» و ... استفاده كرده اند- كه قبلًا در تعريف بيع ذكر شد- و معاطات از مقولة قول نيست پس معاطات بيع نيست. پاسخ: به هيچ وجه بيع از مقوله قول و لفظ نيست وگرنه با لفظ و صيغه انشا نمى شد؛ زيرا اتحاد منشئ و مُنْشَأ لازم مى آيد؛ بلكه امرى معنوى( مبادله اعتبارى مالى به مال ديگر) است و همان طور كه با صيغه قابل انشا است با فعل خاص هم قابل انشاست. ج) بيع امرى معنوى است( مبادله اعتبارى يا تمليك و تملك اعتبارى) و بايد به سبب لفظ ابراز و انشا شود و به غيرلفظ كفايت نمى كند؛ زيرا فعل مجمل است. پاسخ: قبلًا به تفصيل بحث شد آنچه مهم است اصل ابراز مبادله اعتبارى است. امّا اين كه با قول ابراز شود يا با فعل، فرقى ندارد و هركدام مى توانند مُبرِز باشند، البته بايد فعلى باشد كه مجمل نباشد و به كمك قرينه مقصود را بفهماند، و اين امر در قول هم شرط است و مخصوص فعل نيست. آرى فعل اجمال بيشترى دارد ولى فعلًا سخن در فعلى است

كه مبيّن باشد و بر مراد دلالت كند. نتيجه: صدق بيع بر معاملات واضح است و جاى ترديد و تأمل ندارد.

[233] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 40.

[234] ( 3). يعنى صحت و نفوذ و تأثير و مفيد ملك بودن ..

[235] ( 1). حلال است و اگر كسى مرتكب شد عقاب ندارد.

[236] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 11 ..

[237] ( 1). قبلًا به عبارات هفت نفر اشاره شد كه صريحاً مى گفتند معاطات مفيد اباحه است نه ملكيت.

[238] ( 2). اگر معاطات مفيد ملك نيست پس اباحه جميع تصرفات از جمله تصرف هاى متوقف ملك را چگونه توجيه مى كنيد؟

[239] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 43.

[240] ( 4). همان، ص 42 و 43 ..

[241] ( 1). لبّ اشكال در حاشيه مكاسب مرحوم آخوند، ص 11 بيان شده و در جامع المدارك مرحوم آيت الله خوانسارى، ج 3، ص 71 نيز آمده است.

[242] ( 2). نساء( 4): 29.

[243] ( 3). چند بحث مقدّمى در استدلال به آيه: 1.« اكل» در اصل لغت به معناى خوردن است، كه فعل خاصى است در مقابل آشاميدن، پوشيدن و ...، ولى در استعمالات اهل زبان و در كلام فصيحان در مطلق استيلا و تصرف و تملك و تصاحب، فراوان استعمال مى شود. به كسى كه زمين مردم را به زور مى گيرد« زمين خوار» اطلاق مى شود، رباخوار، مال مردم خوار و ... نيز از اين دست است؛ مخصوصاً كه در آيه روى \i أموالَكُمْ \E به صورت جمع مضاف تكيه شده و حمل آن بر خصوص مأكولات، تخصيص اكثر است. پس اكل، كنايه است يا از مطلق تصرف در مال ديگران ولو تصرفات متوقّف بر ملك و يا كنايه

از تملك و تصاحب مال ديگران است. همين متفاهم عرفى است و هركدام كه باشد به درد استدلال مى خورد.

2. نهى \i لا تأكُلُوا\E ممكن است مولوى باشد كه تصرّف در مال ديگران را حرام مى كند، و ممكن است ارشادى باشد؛ يعنى خود عقل و عقلا مى فهمند كه نبايد از طريق باطل و به ناحق در اموال ديگران تصرف كنند، و نهى هم ارشاد به آن است، مخصوصاً اگر اكل كنايه از تملك باشد كه نهى از تملك و تصاحب، ارشاد به فساد و بطلان آن است.

3. باء در ب \i الباطل \E يا براى سببيّت است و مفاد آيه اين است كه اموال يكديگر را از طرق و اسباب باطله و راه هاى نامشروع تصاحب نكنيد يا در آن ها تصرف نكنيد. مثلًا از طريق سرقت، غصب، اختلاس، معامله ربوى، قمار و ... در مال ديگران تصرف نكنيد. يا اين كه براى مقابله است و مثل بائى است كه بر سر ثمن و عوض داخل مى شود و مى گوييم:« بعتُ هذا بهذا» كه در اين صورت مفاد آيه اين است كه اموال ديگران را در مقابل باطل( چيزى كه ارزش و ماليت ندارد و مورد غرض عقلا نيست) تصاحب و تملك نكنيد و بيع سفيهانه انجام ندهيد. ولى احتمال اوّل قوى تر است زيرا هم قرينه داخلى دارد كه \i الا أن تَكُونَ تِجارةً عَنْ تَراضٍ \E باشد كه تجارت، سبب تملك و تصاحب مال است و آيه با تقسيمى كه كرده مفادش اين است كه تصرف در مال ديگران به سبب باطل و نامشروع، حرام است و به سبب تجارت، حلال است و دو قسمت آيه با هم كاملًا مسانخت دارند. و هم قرينه خارجى

دارد كه در رواياتى باطل را به قمار و مانند آن تفسير كرده است. ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 164- 167.

4. مقصود از باطل هم باطل عرفى است ولى منحصر به آن نيست و برخى از راه هاى باطل شرعى هم به آن ها اضافه شده است و شارع در دايره موضوع- از باب حكومت- تصرف كرده و توسعه داده است و مثل بيع ربوى، و بيع منابذة و ملامسه و حصاه و مانند آن را از راه هاى باطل دانسته است. بنابراين لزومى ندارد باطل را خصوص باطل شرعى بگيريم بلكه باطل عرفى مراد است و خطابات به عرف متوجه است ولى با توسعه شرعى بايد لحاظ شود.

5. در كلمه تجارت از نظر قواعد نحوى سه احتمال وجود دارد: الف) مرفوع باشد و فاعل« تكون». و خود« تكون» تامه باشد كه نيازى به خبر ندارد. در اين صورت ذيل آيه جمله اى مستقل است و وجود تجارت با تراضى را مجوز اكل و تصرف مى داند. ب) منصوب باشد و جانشين خبر اصلى باشد، به اين كه« تكون» ناقصه باشد، ضمير مستتر به اموال برگردد كه قبلًا ذكر شده است. و در واقع مولى چنين فرموده است:« الا أن تكون الأموال أموال تجارةٍ عن تراض». البته اين احتمال مستلزم تقدير خبر اصلى است و تقدير خلاف اصل است. ج) منصوب باشد و خود« تجارةً» خبر« تكون» باشد و ضمير مستتر به اموال برگردد و مراد اين باشد كه« إلا أن تكون الأموال تجارةً عن تراض»؛ منتها مال كه خودش تجارت نيست، مال سبب و دست مايه تجارت است ولى از باب ادعا و تنزيل گويا مال خود تجارت است، يا

تجارت كردن خود مال است. يا اين كه ضمير« تكون» به« تجارت» مقدر برگردد كه به قرينه مقام فهميده مى شود و مراد اين است كه« إلا أن تكون التجارة تجارةً عن تراض»، و نيازى به تنزيل و ادّعا نيست.

6. در معناى تجارت چهار احتمال وجود دارد: الف) اعم از بيع باشد، صاحب جواهر مى گويد:« المراد بها مطلق المعاوضة». ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 4. ب) اخص از بيع باشد، علامه طباطبائى مى گويد:« التجارة البيع المستمر والبيع اعم من ذلك». ر. ك: الميزان، ج 15، ص 127. ج) مساوى و مرادف با بيع باشد. لسان العرب مى نويسد:« تجر يتجر تجراً وتجارةً: باع واشترى». ر. ك: لسان العرب، ج 4، ص 89. و مجمع البيان مى فرمايد:« تجارةً اى مبايعة». ر. ك: مجمع البيان، ج 2، ص 37. د) عام و خاص من وجه باشند. راغب در مفردات مى نويسد:« التجارة التصرف فى رأس المال طلباً للربح». ر. ك: مفردات الفاظ القرآن، ص 69. كه از طرفى سخن از خصوص خريد و فروش نيست و ساير معاملات و صناعات را هم مى گيرد، از طرف ديگر مخصوص استرباح و قصد ربح است و بيع بدون اين قصد را نمى گيرد و اخص است.

7. استثنا دو گونه است: متصل و منقطع. استثناى متصل آن است كه مستثنى موضوعاً در مستثنى منه داخل و حكماً از آن خارج است- شبيه تخصيص و تقييد اصولى- مثل« جائنى القوم الا زيداً» يا« اكرم العلماء الا الفاسقين منهم» استثناى منفصل آن است كه مستثنى موضوعاً از مستثنى منه خارج است- شبيه تخصّص اصولى- مثل« جائنى القوم الا حماراً» كه حمار از اوّل داخل آدم نبوده است، و مثل«

اكرم العلماء الا الجهال». حال اصل، در استثناى متصل است كه هم متفاهم از ظاهر جمله استثنائيه است و هم مطابق قواعد ادبيات عرب است كه استثنا را اخراج حكمى، پس از دخول موضوعى دانسته اند؛ ولى در مورد آيه اختلاف است كه از كدام قسم است؟ منشأ اختلاف اين است كه در ظاهر آيه قيد« بالباطل» در موضوع حكم در صدر آيه يا مستثنى منه داخل است و حكم حرمت بر« اكل مال به باطل» بار شده است، و تجارت با تراضى اكل مال به باطل نيست و در نتيجه بايد استثناى منقطع باشد. ولى برخى اصرار دارند كه متّصل است، از جمله آيت اللّه خوئى مى گويد:

\iُ« هو الظاهر الموافق للقواعد العربيّه»\E

. ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 2، ص 104. وى براى تصوير آن گفته است: در واقع مستثنى منه مطلق تصرف در اموال ديگران و تملك آن هاست به هر سببى از اسباب كه باشد- ولو به سبب تجارت- و كلمه« بالباطل» به منزله كلام مستقلى است كه براى بيان حال مستثنى منه پس از اخراج مستثنى ذكر شده و گويا خداوند فرموده است:«

\iُ لا تأكلوا أموالكم بينكم إلا بطريق التجارة عن تراض فإنّكم إنْ أكلتموها بغير هذا الطريق كان أكلًا بالباطل».\E

يا گويا فرموده است:« لا يجوز تملك أموال الناس بسببٍ من الأسباب فإنّه باطل إلا أن يكون ذلك السبب تجارة عن تراض»؛ آن گاه آيه مفيد حصر هم مى باشد كه تنها راه جواز تملك اموال ديگران، راه تجارت است. ولى استثناى متصل بودن و حمل« بالباطل» بر كلام مستقل و جملة معترضه، خلاف ظاهر و متفاهم عرفى است؛ زيرا متفاهم از آيه اين است كه قيد« بالباطل»

داخل موضوع حكم است و حرمت بر موضوع« اكل مال به باطل» حمل گرديده است. لذا عده اى آن را استثناى منقطع و آيه را در مقام بيان دو حكم مستقل دانسته اند كه يكى حرمت تصرف و تملك اموال مردم به باطل( اسباب و طرق باطله) است و دومى جواز تملك اموال ديگران به وسيله تجارت از روى تراضى. ان قلت: استثناى منقطع برخلاف فصاحت كلام است. قلت: اين امر كلّيّت ندارد بلكه گاهى لطف سخن آن را ايجاب مى كند نظير آيه \i لا يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَلَا تَأثِيماً* إِلا قِيلًا سَلَاماً سَلَاماً\E. ر. ك: واقعه( 56): 25 و 26. كه گفتار« سلام سلام» موضوعاً از قول لغو و معصيت خارج است و در عين حال لطافت كلام را صدچندان ساخته است ..

[244] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 42 و 43.

[245] ( 2). حاشية المكاسب( محقق ايروانى)، ج 2، ص 44.

[246] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 102.

[247] ( 4). كتاب البيع، ج 1، ص 99- 102 ..

[248] ( 1). حاشية المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 1، ص 35.

[249] ( 2). مائده( 5): 1.

[250] ( 3). بررسى كلّى مفردات آيه: 1. معناى وفاى به عقد: برخى از صاحبان حاشيه بر مكاسب گفته اند: وفاى به عقد به معنى ابقاى عقد حادث و عدم فسخ آن است، و عدم وفا، به معناى اعدام عقد و فسخ آن و رجوع در آن است. ولى امام راحل در كتاب بيع، ج 1، ص 109، وفاى به عقد و عهد را به معناى عمل كردن به مقتضاى آن دانسته و عمل به مقتضى را در هر موردى متناسب با آن گرفته است.

مثلًا كسى كه نذر كرده يا قسم خورده يا با خداى خود عهد بسته كه سه روز روزه بگيرد وفاى به آن، انجام متعلق نذر و عهد و قسم است؛ يعنى سه روز روزه گرفتن، و كسى كه معامله اى انجام داده وفاى به آن عمل به مقتضاى معامله است؛ يعنى تسليم عوضين. بنابراين مجرد عدم فكّ نذر و عهد و عدم فسخ معامله، وفاى به عقد و عهد نيست بلكه بايد به مقتضاى آن ها عمل شود. متفاهم عرفى از موارد استعمال كلمه وفا كردن، وفا داشتن و ... همين است كه به موجب عهد و عقد و نذر و مانند آن عمل كند نه اين كه صرفاً در دل، بر عهد خويش باقى و پايدار باشد. شيخ اعظم نيز در اوايل خيارات، وفا را عمل به مقتضاى عقد دانسته است. البته فعلًا در بحث ما كه صحت معاطات است دو قول مزبور فرقى ندارد.

2. امر به وفا كه بر وجوب وفاى به عقد دلالت دارد بنا بر قولى امر مولوى تعبدى است و بر وجوب تكليفى وفاى به عقد( عدم فسخ آن يا عمل بر طبق آن) و بر حرمت تكليفى نقض آن دلالت دارد، و بنا بر قولى ارشاد به عدم انفساخ عقد با فسخ است كه از نظر عرف و عقلا قابل فسخ نيست و آيه هم ارشاد به همين امر دارد و اين احتمال قوى تر است.

3. عقود، جمع عقد است و در اصطلاح فقها به خصوص ايجاب و قبول قولى عقد گفته مى شود. ولى در كتاب و سنت به معناى لغوى و عرفى استعمال شده و مقصود از عقد، مطلق عهد يا خصوص

عهد مشدّد و مؤكد است. شاهد مطلب هم كلام اهل لغت و اهل تفسير و روايات است. بنابراين عقد به معناى عهد است؛ خواه خصوص عهد مشدّد و مؤكد و خواه مطلق عقد. و چون جمع با الف و لام و مفيد عموم است هرچه را كه نزد عرف يا شرع، معاهده و معاقده و قرارداد و ميثاق نامه باشد شامل مى شود؛ خواه از قراردادهايى باشد كه مردم با يكديگر دارند، اعم از افراد حقيقى و حقوقى و شركت ها و دولت ها، يا با خداى خود عهد و ميثاق بسته و با صيغه نذر و عهد و مانند آن انشا كند و يا در قلب ملتزم شود به آنچه پيامبران از طرف خدا آورده اند، ولو ابراز و انشايى نباشد ..

[251] ( 1). چند اشكال به اين دليل:

اشكال اوّل: آيه به دلالت التزامى بر صحت معاطات دلالت مى كند و دلالت التزامى، تابع دلالت مطابقى است و نسبت به معاطات مدلول مطابقى آيه( لزوم معاطات) ساقط است؛ زيرا در مبحث لزوم معاطات خواهد آمد كه به حكم اجماع، معاطات مفيد لزوم نيست و وقتى معناى مطابقى از اعتبار افتاد مدلول التزامى هم كه تابع آن است از اعتبار مى افتد در نتيجه آيه وفاى به عقد نمى تواند دليل صحت معاطات باشد. پاسخ: 1. ما قبول نداريم كه مدلول مطابقى آن در مورد معاطات دچار اشكال باشد، بلكه به حكم سيره عقلا و مانند آن، معاطات هم مفيد لزوم است. مسأله اجماع هم پاسخ دارد: اوّلًا شيخ مفيد مخالف آن است؛ ثانياً اجماع منقول حجت نيست؛ ثالثاً اين اجماع، به احتمال زياد مدركى است و مدرك آن رواياتى چند است كه

در آينده پاسخ داده خواهند شد و از اين نظر مانعى از شمول آيه نسبت به معاطات نيست. وقتى مدلول مطابقى آيه معاطات را شامل مى شود پس مدلول التزامى هم هست كه صحت معاطات باشد.

2. بر مبناى محقق نائينى مدلول التزامى در اصل وجود و ثبوت، تابع مدلول مطابقى است، ولى در حجيت تابع آن نيست و منافاتى ندارد كه آيه از نظر مدلول مطابقى، معاطات را شامل نشود و اجماع مذكور مانع باشد، ولى از نظر التزامى مانعى ندارد و معاطات را هم شامل مى شود و بر صحت آن دلالت دارد. ما از نظر اصولى اين جواب را قبول نداريم؛ زيرا در تبعيت دلالت التزامى از مطابقى سه مسلك وجود دارد: يكى همان است كه از محقق نائينى نقل شد كه مطلقاً منكر تبعيت است. ر. ك: مصباح الاصول، ج 3، ص 368- 380. ديگرى از مرحوم آقاى خوئى نقل شده است كه مطلقاً مُثبت تبعيت است. ر. ك: همان. و سومى نظر خود ماست كه مدلول التزامى لفظى در حجيت، تابع مدلول مطابقى نيست ولى مدلول التزامى عقلى تابع است، و با نبود مطابقه اين التزام هم نابود است، وگرنه بقاى معلول، بدون علت يا بالعكس است كه محال است. مورد بحث ما از همين قسم است، زيرا صحت به حكم عقل با لزوم ملازمه دارد و محال است عقد و عهد و معامله اى صحيح نباشد ولى لازم باشد. و چون عقلى است با نبود مدلول مطابقى( متبوع) دلالت التزامى( تابع) هم نابود است. بنابراين جواب دوم از اشكال ناتمام است؛ آرى جواب اوّل حق است و در مسأله هشتم از مسائل تحرير

به تفصيل خواهد آمد. بنابراين مدلول مطابقى آيه در مورد معاطات محفوظ است؛ پس مدلول التزامى عقلى هم محفوظ است و از اين نظر اشكالى به آيه نيست.

اشكال دوم: آيه روى عنوان« عقود» كه جمع عقد است تكيه كرده است و عقد در اصطلاح فقها به خصوص عقد لفظى- داراى ايجاب و قبول قولى- اطلاق مى شود و معاطات را شامل نمى شود. پاسخ: قبلًا در بيان مفردات آيه از قول اهل لغت و تفسير و از روايات خاصه و عامه دليل آورديم بر اين كه مراد از عقد در آيه، عقد مصطلح فقهى نيست بلكه مطلق عهد و پيمان و قرارداد و التزام و تعهد است و معاطات را نيز شامل مى باشد.

اشكال سوم: محقق نائينى در منية الطالب فرموده است: عقد در آيه به معناى عهد مؤكّد و مشدّد است و تشديد آن فقط به اين است كه با لفظ انشا شود و اگر با فعل انشا شد عهد مشدّد نيست و مشمول آيه نمى باشد. پاسخ: اوّلًا قبول نداريم عقد به معناى خصوص عهد مشدّد باشد، بلكه طبق بيان روايات خاصه و عامه به معناى مطلق عهد است و بر معاطات هم اطلاق مى شود؛ ثانياً به گفته امام راحل در كتاب البيع، ج 1، ص 105: مراد ايشان از عهد مشدّد چيست؟ اگر مقصود لزوم است و وى مدعى است كه تنها در صورت انشاى به لفظ، لزوم مى آيد و معاطات لزوم آور نيست خواهيم گفت: اين اوّل كلام است و صرف ادعاست و در كلام ايشان اثبات نشده است- افزون بر اين فعلًا سخن در صحت معاطات است نه در لزوم آن- و اگر مرادشان تشديد و تأكيد به

معناى مصطلح كلمه است، خواهيم گفت: بيع قولى و فعلى در اين جهت يكى هستند و در هيچ كدام تأكيدى وجود ندارد، زيرا بيع مسببى، يا مبادله مال به مال تأكيدبردار نيست و امرش ميان وجود و عدم دور مى زند؛ يعنى يا هست يا نيست و تأكيد نمى پذيرد. بيع سببى هم كه صيغه يا اعطا و اخذ باشد تأكيدى ندارد زيرا مرسوم نيست كسى بگويد:« بعت البتّة ...» يا« بعت بعتُ» كه تأكيد لفظى است، يا« بعت هذا بهذا عينه أو نفسه و ...» كه تأكيد معنوى است، بلكه خود صيغه بيع را مى گويند. در فعل هم به نيّت تملك، داد و ستد مى شود و هيچ كدام مشتمل بر تأكيد نيست تا فرق ما هوى داشته باشند و يكى مشمول آيه باشد و ديگرى نباشد، و اگر جداى از عقد بيع بر عدم فسخ معامله تأكيد كند، باز در بيع قولى و فعلى هر دو، متصور است و ربطى به خود انشاى قولى يا فعلى ندارد تا يكى مشدّد و ديگرى غير مشدّد باشد- و اگر مراد اين است كه به لفظ باشد ظهور ذاتى دارد ولى اگر به فعل باشد مبهم و مجمل است و نيازمند قرينه است، خواهيم گفت: كلام در مورد فعلى است كه به قرينه مقام كاملًا بر مراد دلالت مى كند و اجمال ندارد. ضمن اين كه در لفظى هم لزومى ندارد به لفظ صريح يا ظاهر انشا شود بلكه به الفاظ كنايى و مجازى هم با قرينه مى تواند انشا كند و از اين جهت فرقى ندارند- در نتيجه اشكال محقق نائينى وارد نيست.

اشكال چهارم: مرحوم فاضل نراقى در عوائد الأيام، ج 1، ص

8، پس از بحث مفصل درباره آيه وفاى به عقد پنج اشكال را مطرح كرده است. برخى از آن ها مربوط به لزوم معامله است و فعلًا موردِ بحث ما نيست. برخى از اين اشكال ها را امام راحل در كتاب البيع، ج 1، ص 111- 117، پاسخ داده است كه در اين جا به يكى از آن اشكال ها اشاره مى شود: عقد در آيه به معناى عهد مشدّد است و شمول آن نسبت به معاطات مشكوك است، لذا حق نداريم به عموم آيه تمسك كنيم؛ زيرا از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه است. پاسخ: اوّلًا- در جواب اشكال قبلى بيان شد كه- عقد به معناى مطلق عهد است نه خصوص عهد مشدّد، و ادعاى اراده خصوص اين، از قبيل اجتهاد در برابر نص است؛ ثانياً بر فرض كه مقصود، عهد مشدّد باشد ولى شمول آن نسبت به معاطات مشكوك نيست بلكه معلوم است؛ زيرا مراد عهد مشدّد شرعى نيست بلكه عهد مشدّد عرفى است- خطابات هم متوجه عرف است و فهم عرفى ملاك است- و از منظر عرف، معاطات عهد مشدّد است و تمام الموضوع براى وجوب وفا به عهد« هو عهدٌ و عقدٌ» است نه چيز ديگر. آرى مراتب شدّت و ابرام و استحكام متفاوت است و امرى است مقول به تشكيك، ولى عقود و عهود عرفى در اصل شدت و استحكام و لزوم و غيرقابل فسخ بودن مشترك مى باشند. نتيجه: استدلال به آيه وجوب وفا به عقد صحيح است و اشكالى متوجه آن نيست و اين آيه نيز مثل آيه حليت بيع و آيه تجارت بر صحت معاطات دلالت مى كند ..

[252] ( 1). بحار

الأنوار، ج 2، ص 272؛ عوالى اللآلى، ج 1، ص 222، ح 99.

[253] ( 2). اشكال هاى اين دليل:

1. از نظر سند اعتبار ندارد؛ زيرا در هيچ يك از منابع معتبر حديثى ذكر نشده و تنها در كتاب عوالى اللآلى نقل شده است و مرحوم مجلسى در بحار از عوالى نقل كرده و نويسنده كتاب( ابن ابى جمهور) متهم است كه احتياط نكرده و هر حديثى را نقل كرده است. كتاب عوالى او هم مورد قدح بزرگان است و حتى محدثان در آن خدشه دارند، ضمن اين كه به صورت مرسل و بدون ذكر اسناد از رسول اكرم صلى الله عليه وآله نقل كرده است، لذا از نظر سندى به هيچ وجه پذيرفتنى نيست تا قابل استدلال باشد.

سؤال: اگرچه روايت نبوى صلى الله عليه و آله از نظر سند ضعيف است ولى مشهور فقها در ابواب گوناگون فقه به اين حديث استناد كرده اند و به تعبير معروف« أرسلوه إرسال المسلّمات»، و در سند آن اشكال نكرده اند. شهرت عملى هم ضعف سند را جبران مى كند و به تعبير معروف:« كلّما ازداد وهناً ازداد صحه».

پاسخ: اوّلًا اصل شهرت عملى ثابت نيست، زيرا فتواى فقها به سلطنت مردم بر مال خود و جواز هر تصرفى در آن، شايد به استناد سيره عقلا و متشرعه باشد، نه به استناد حديث مذكور؛ اگرچه فتوا با محتواى اين روايت موافق و هماهنگ است ولى مستند به اين حديث نيست. شهرت عملى هم بر فرض كه ضعف سند را جبران كند مخصوص فتواى مشهور به استناد همين حديث و عمل بر طبق آن است كه محرز نيست؛ ثانياً اصل شهرت عملى ثابت نيست زيرا مشهور قدما در معاطات،

فتوا به اباحه تصرف داده اند نه به ملكيت تا شهرتى ثابت شود، و شهرت در ميان متأخرين، از محقق ثانى تا كنون، كفايت نمى كند و به اتفاق كلمه جابر نيست؛ ثالثاً بر فرض كه شهرتى باشد و مستند به اين حديث هم باشد ولى در علم اصول به اثبات رسيده است كه شهرت عملى ضعف سند را جبران نمى كند، زيرا اگر شهرت فتوايى حجت باشد نيازى به جبران ضعف سند نداريم. و اگر حجت نباشد- كه نيست- از انضمام لا حجت به لا حجت، حجت درست نمى شود و چيزى كه خودش فاقد ارزش است نمى تواند به چيز ديگرى ارزش و اعتبار ببخشد و به تعبير معروف:« فاقد الشي ء لا يكون معطياً». آرى اگر شهرت عملى موجب وثوق خبرى يا مخبرى گردد، وثوق و اطمينان نزد عقلا ارزشمند است ولى در اين جهت هم گفتنى است: اوّلًا شهرت موضوعيت ندارد بلكه اگر از عمل يك فقيه براى انسان، اطمينان به صحت و صدور حديث پيدا شود كفايت مى كند؛ ثانياً شهرت عملى، حداكثر مفيد ظن به صدور و صدق است و مظنه ارزشى ندارد. بنابراين حديث سلطنت به لحاظ سند بى اعتبار است و نمى توان به آن استدلال كرد.

2. بر فرض كه سند آن مورد قبول باشد، امّا به لحاظ دلالت داراى خدشه است و اطلاق يا عموم كمّى- هر نوع تصرفى- و كيفىِ حديث- با هر كيفيت و اسبابى كه باشد چه قولى يا فعلى و معاطاتى- مورد بحث است و از سوى بزرگان مورد خدشه واقع شده است: الف) محقق خراسانى در حاشية المكاسب، ص 12، و آيت الله خوئى در مصباح الفقاهه، ج 2، ص 102،

گفته اند: روايت در مقام اصل تشريع سلطنت مردمان بر اموالشان است؛ ديگر اين كه آن ها استقلال در تصرف دارند و محجور از تصرف در جهات مشروع و حلال نيستند. امّا اين كه آيا هر نوع تصرفى با هر كيفيتى جايز است يا نه؟ از اين جهات اهمال دارد و در مقام بيان نيست تا به اطلاق آن استدلال شود، و شأن و منزلت حديث سلطنت از اين نظر مثل اوامر قرآنى است كه در مقام تشريع و بيان اصل وجوب نماز و روزه و حج و مانند آن صادر شده اند و كارى با كمّيت و كيفيت و اجزاء و شرايط و موانع و قواطع و مبطلات آن ها ندارند؛ بنابراين اصلًا اطلاقى نيست تا بتوان به آن استناد كرد. اين پاسخ را قبول نداريم زيرا در مقام اصل تشريع بودن و در مقام بيان نبودن، خلاف اصل است؛ اصل بيان است نه اهمال يا اجمال. متفاهم عرفى از حديث هم اين است كه در مقام بيان است.

ب) شيخ اعظم در نقد دلالت حديث مدعى شده است: حديث از نظر كمّيت در مقام بيان است و متفاهم عرفى دارد؛ يعنى مردم حق هر نوع تصرفى را در اموال خود دارند( تصرف خارجى و تكوينى و اعتبارى، آن هم از بيع و صلح و هبه و ...)، لذا اگر از اين نظر در سلطنت خاصى شك كنيم- مثلًا جواز مضاربه و مزارعه- به عموم حديث استناد مى كنيم و حكم به جواز و نفوذ مى دهيم. ولى از نظر كيفيت تصرف در مقام بيان نيست و اگر شك كرديم كه تصرف بيعى كه جايز و نافذ است آيا به هر سببى كه

انشا شود كفايت مى كند- خواه قول و به صيغه باشد، خواه فعل و به معاطات- و اين كه آيا معاطات هم از اسباب مملكه است يا نه؟ حديث از اين نظر قابل استدلال نيست. البته در قسمت اول هم بايد تصرف مشروع باشد و حديث كارى به تصرف غير مشروع ندارد؛ مثلًا تصرف از نوع حرام و خلاف شرع و عرف و قانون، مراد نيست، و با ادلّه حرمت برخى از تصرفات منافاتى ندارد تا نوبت به طرح يا تخصيص آن برسد. با اين توضيح اشكال آقاى خوئى( رحمه الله) به شيخ اعظم- كه اگر قائل به عموم كمّى شويم و حديث از اين جهت در مقام بيان باشد لازمه اش جواز خوردن گوشت خرگوش و مانند آن است ...- وارد نيست. ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 2، ص 101- 102.

ج) كامل ترين بيان در پاسخ از استدلال به نبوى صلى الله عليه و آله كلام امام راحل در كتاب البيع، ج 1، ص 122- 123 است كه مى فرمايد: حديث سلطنت در مقام جعل و تشريع و تأسيس حكم جديد نيست، بلكه در مقام تنفيذ و تحكيم و امضاى حكم عقلاست؛ زيرا همه عقلاى عالم مى گويند: هر انسانى بر اموال خويش مسلّط است، فقها و مسلمانان هم به استناد همين حكم عقلائى و اين كه از عقلا هستند مى گويند همه بر مال خويش سلطنت دارند، و حديث سلطنت هم مفادش همين است. كسى هم توهم نكرده است كه از نظر شارع، مردم بر اموال خود مسلط نباشند تا پيامبر صلى الله عليه وآله براى دفع توهم حظر بفرمايد:« الناس مسلّطون على أموالهم». آن گاه حكم عقلا به سلطنت مردم بر اموالشان معلّق

است بر اين كه خلاف مقررات و قوانين نباشد و در محدوده قانون حكم به سلطنت مى كنند نه فراتر از آن، زيرا نزد عقلا مردم بر« مال خود» سلطنت دارند نه بر« قانون»، بلكه تابع قانون هستند. آن گاه مفاد حديث اين است كه شرعاً هم مردم بر اموال خود سلطنت دارند، ولى در محدوده شريعت و قوانين شرعى؛ امّا آن محدوده چيست؟ چه راه هايى را شرع و قانون تجويز كرده و سبب تصرف دانسته است و چه راه هايى را منع كرده است؟ اين مطلب از حديث استفاده نمى شود، و حديث از اين جهت در مقام بيان نيست؛ بنابراين با ساير ادله منع و تحريم منافاتى ندارد. با اين محاسبه از حديث استفاده نمى شود كه آيا مطلق بيع سبب مملِّك هست يا نيست؟ آيا خصوص معاطات سبب مملّك هست يا نيست؟ براى فهم اين جهت نياز داريم از سيره عقلا يا آيه حليت بيع و تجارت و مانند آن استفاده كنيم كه خود آن ها دليل هاى جدا هستند و بر صحت معاطات دلالت مى كنند. بنا براين، حديث سلطنت از نظر محتوا هم قابل استدلال نيست، و اگر ظهور مزبور را هم نپذيريم حداقل به عنوان يكى از احتمالات مطرح است و« إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال» ..

[254] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 16.

[255] ( 2). همان، ج 21، ص 276.

[256] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 141 و 142.

[257] ( 4). القاموس المحيط، ج 2، ص 381 ..

[258] ( 1). أقرب الموارد، ج 1، ص 583.

[259] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 56.

[260] ( 3). همان، ج 6، ص 11.

[261] ( 4). حاشية المكاسب، ج 2،

ص 117.

[262] ( 5). المنجد، ص 382.

[263] ( 6). المكاسب، ج 6، ص 11- 14 ..

[264] ( 1). اشكال هاى اين دليل: 1. نظير اشكال اول به آيه وفا به عقد است كه گذشت. خلاصه اين كه مدلول مطابقى حديث( لزوم) در مورد معاطات منتفى است، زيرا اجماع داريم بر عدم لزوم معاطات، و وقتى مطابقه نبود مدلول التزامى( صحت) هم نخواهد بود؛ زيرا تابع معناى مطابقى است. از اين اشكال دو جواب داده شد. مهم جواب اوّل است كه قبول نداريم معناى مطابقى حديث در مورد معاطات منتفى باشد بلكه خواهد آمد كه معاطات هم مفيد لزوم است و اجماع مورد ادعا مبسوطاً جواب داده مى شود. پس مدلول التزامى هم محفوظ است و از اين ناحيه اشكالى نيست. 2. آقاى خوئى در مصباح الفقاهه، ج 2، ص 141 و 142 مى گويد: معاطات الزام و التزام ابتدايى و استقلالى است، و شرط حديث به معناى الزام و التزام ضمنى است. شاهد آن هم گفتار دو تن از اهل لغت است( قاموس و اقرب الموارد) كه قبلًا عبارت آن ها نقل شد. بنابراين مورد حديث از مورد بحث ما اجنبى است و براى صحت معاطات، قابل استدلال نيست. پاسخ: اوّلًا برخى از اهل لغت شرط را به مطلق الزام و التزام تفسير كرده اند- مثل كتاب المنجد كه قبلًا نقل شد- بنابراين قول اهل لغت متعارض است؛ ثانياً مهم اطلاق روايات و ادعيه است كه پيشتر تبيين شد كه بر مطلق الزام و التزام، شرط اطلاق كرده اند، بنابراين روايت از مورد بحث ما اجنبى نيست. 3. باز هم آقاى خوئى در مصباح مى گويد: بر فرض كه شرط در حديث، مطلق

الزام و التزام را شامل شود، امّا باز استدلال به حديث فايده اى ندارد زيرا مفاد آن وجوب تكليفىِ وفا به شرط است و گويا گفته است:« المؤمن عند عدته» و به درد حكم وضعى( صحت معاطات و لزوم آن) نمى خورد تا قابل استدلال باشد. پاسخ: مجرد وجوب تكليفى هم كفايت مى كند زيرا اگر معاطات( مطلق الزام و التزام) صحيح نبود وجوب وفا هم نداشت، ضمن اين كه در معاملات بعيد مى نمايد كه حكم تكليفى، تعبدى محض باشد و ربطى به صحت معامله نداشته باشد. 4. فاضل ايروانى در حاشيه مكاسب، ج 2، ص 62 مى گويد: حديث نبوى صلى الله عليه وآله حتى بر وجوب تكليفى هم دلالت ندارد بلكه يك دستور اخلاقى است و حداكثر بر حُسن و رجحان وفا دلالت دارد و كاشف از صحت آن نيست. پاسخ: اوّلًا عدم استفاده وجوب، خلاف ظاهر است و مفاد« المؤمنون عند شروطهم» نظير آيه \i يا أيها الذين آمنوا أوفوا بالعقود\E است، با اين تفاوت كه جمله خبريه در مقام انشاست؛ ثانياً رجحان و استحباب هم كفايت مى كند زيرا اگر صحيح نبود استحباب وفا هم نداشت. در نتيجه دلالت حديث نبوى صلى الله عليه وآله بر صحت معاطات خالى از اشكال است. ضمن اين كه بر فرض تشكيك در آن، سيره عقلا، آيات بيع، تجارت و وفا به عقد براى اثبات صحت معاطات كفايت مى كند. و حق با محقق ثانى و متأخرين از ايشان الى يومنا هذاست كه معاطات را مفيد ملك دانسته اند ..

[265] ( 1). الخلاف، ج 3، ص 41، مسألة 59.

[266] ( 2). السرائر، ج 2، ص 250.

[267] ( 3). الغنيه، ص 214 ..

[268] ( 1). تذكرة الفقهاء، ج

10، ص 7.

[269] ( 2). همان.

[270] ( 3). كم ارزش مالى و معاملى و به لحاظ قيمت بازار ..

[271] ( 1). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 7 ..

[272] ( 1). حاشية المكاسب، ج 2، ص 70 ..

[273] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 68 و 69.

[274] ( 2). همان طور كه در بيع قولى معامله به ايجاب و قبول محقق مى شود و در ناحيه قبول، بيش از رضايت به ايجاب معتبر نيست يا اگر هم انشا لازم باشد با صيغه« إشتريتُ» محقق مى شود و تسليم و تسلّم مبيع و ثمن از احكام عقد و از باب وفاى به آن است ..

[275] ( 1). نظر مشهور تا زمان محقق ثانى همين است و قبلًا بحث شد ..

[276] ( 1). مبناى مشهور فقها از محقق ثانى تاكنون، همين است.

[277] ( 2). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 482.

[278] ( 3). التنقيح الرائع، ج 2، ص 43.

[279] ( 4). كتاب البيع، ج 4، ص 12 ..

[280] ( 1). همان، ج 1، ص 234 ..

[281] ( 1). زيرا گاهى جواز خيارى هست و جواز معاطاتى نيست، مثلًا؛ مجلس معامله باقى است و خيار مجلس هست ولى يكى از عوض ها تلف شده و جواز معاطاتى نيست. و گاهى جواز معاطاتى هست و جواز خيارى نيست. مثلًا؛ مجلس معامله تمام شده است و طرفين متفرق شده اند، ولى هنوز تصرف يا تلفى حادث نشده است تا جواز معاطاتى از بين برود. و گاهى هر دو جواز هست و گاهى هيچ كدام نيست.

[282] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[283] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 72 ..

[284] ( 1). مناهج

الوصول، ج 2، ص 25- 27 ..

[285] ( 1). البته اگر شبهه حكميه باشد وگرنه حساب شبهه موضوعيه جداست كه در ادامه خواهد آمد ..

[286] ( 1). تذكرة الفقهاء، ج 11، ص 5.

[287] ( 2). قواعد الأحكام، ج 2، ص 64.

[288] ( 3). المكاسب، ج 5، ص 13 و 14.

[289] ( 4). جامع المقاصد، ج 4، ص 282.

[290] ( 5). اگر مراد غالب عقود باشد ايراد اين است كه: اوّلًا صغرا را قبول نداريم كه بيشتر معاملات از نوع لازم و غير قابل فسخ باشند، زيرا مجرّد ادعا است و با تتبع و فحص، حقيقت روشن مى شود. ثانياً بر فرض قبول، غلبه و رجحان و ظن حجت نيست تا اگر در مورد عقدى شك كرديم، به فرد غالب ملحق كنيم و بنا را بر لزوم بگذاريم. اگر مراد غالب بيوع باشد ايراد اين است كه: اوّلًا كبراى كلى« الظن يلحق ...» اعتبارى ندارد؛ ثانياً مراد از غلبه اگر به لحاظ افراد خارجى بيوع باشد خواهيم گفت. اتفاقاً در خارج برعكس است و بيشتر بيع ها، روز اوّل جايز هستند نه لازم؛ زيرا حداقل خيار مجلس دارند و از اين بابت حق فسخ دارند مگر اين كه در ضمن عقد، آن را اسقاط كنند. در مواردى خيار حيوان دارند كه از اين جهت هم غير لازم است، در خيلى از موارد خيار شرط دارند و طرف حق فسخ دارد، و ... و اگر غلبه به لحاظ زمان ها باشد كه بالاخره مدت خيار، محدود به زمان خاصى است- مثلًا زمان مجلس معامله، سه روز در حيوان، مدت اشتراط در خيار شرط و ...- و پس از آن براى مدت

طولانى، معامله لازم مى شود. خواهيم گفت: آرى، ولى فايده اى ندارد و حكم فرد مشكوك را روشن نمى كند كه فلان بيع يا عقد خاص از اول لازم است يا جايز؟.

[291] ( 1). تمهيد القواعد، ص 32.

[292] ( 2). جواهر الكلام، ج 23، ص 3.

[293] ( 3). مثل عموم \i اوفوا بالعقود\E، و« المؤمنون عند شروطهم» و\i تجارةً عن تراض \E و ....

[294] ( 4). المكاسب، ج 5، ص 14.

[295] ( 5). تذكرة الفقهاء، ج 11، ص 5 ..

[296] ( 1). در باب بيع، و در باب نكاح استصحاب بقاى زوجيت، و ....

[297] ( 2). المكاسب، ج 5، ص 14.

[298] ( 3). همان ..

[299] ( 1). محور سوم( دلالت عمومات روايات بر اصل لزوم در معاطات، بلكه در مطلق بيع و معاملات) در ص 176 بررسى مى شود.

[300] ( 2). مائده( 5): 1.

[301] ( 3). مفردات آيه: كلمة« وفا» به معناى تمام و كمال است، و وفا كردن يعنى به نهايت رساندن و تمام كردن به گفته راغب در مفردات:« الوافي الذي بلغ التمام، يقال درهم وافٍ وكيل واف، أوفوا الكيل إذا كلتم، أوفيتُ الكيل والوزن» درهم وافى يعنى كامل و بى نقص پيمانة وافى يعنى پر و كامل. مقابل و ضد آن« غدر» است. كلمه عقد در روايات و كتب لغت و كلام اهل تفسير به معناى مطلق عهد يا خصوص عهد مشدّد است و قبلًا در ادله صحت معاطات تشريح شد. و از آن جا كه خطابات قرآن به عرف عام مردمان است و الفاظ كتاب و سنت بر مفاهيم و مصاديق عرفى خود حمل مى شوند، منظور از عقود در آيه هر چيزى است كه عرف يا شرع آن را

معاهده و معاقده و ميثاق و قرارداد مى دانند؛ چه ميان دو شخص حقيقى يا حقوقى منعقد شود، چه ميان انسان با خودش و چه ميان او و خدايش؛ مثل نذر و عهد و قسم. وفاى به عقد يا عهد( مركب ناقص يا مضاف و مضاف اليه) به معناى اتمام عقد و انهاى آن و عدم نقض آن است. به قول راغب در مفردات، ص 565:« وفى بعهده، يفى وفاءً وأوفى: إذا تمّم العهد ولم ينقض حفظه». بنابراين، ثلاثى مجرّد« وَفى» و ثلاثى مزيد« أوفى» به يك معنا است؛ البته در قرآن كريم واژه« وَفى» و مشتقات آن از ثلاثى مجرد، استعمال نشده بلكه يا به لفظ« أوفى» يا« وفّى» و مشتقات آن دو ذكر شده است و« توفّيه» يعنى« بذل الشي ء وافياً» و« استيفاء» يعنى« تناول الشي ء وافيا»، ر. ك: مفردات الفاظ القرآن، ص 566. و« توفّى» هم به معناى استيفا و گرفتن كامل جان است كه \i اللهُ يَتَوَفَّى الأنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا\E، سوره زمر( 39): 42. بنابراين وفا به عقد يعنى به اتمام رساندن آن و نقض نكردنش، و به فرموده امام راحل در كتاب البيع، ج 4، ص 28:« الظاهر من الوفاء هو العمل على طبق مقتضى العقد وافياً».

« العقود» جمع با الف و لام و مفيد عموم است يعنى هر عقدى و هر عهدى از انواع عقود و عهود و قراردادها از جمله انواع معاملاتى كه ميان انسان ها محقق مى شود، همچون بيع، اجاره، نكاح. و از اين نظر دايره شمول آيه بسيار وسيع است و مخصوص بيع و مانند آن نيست بلكه بر لزوم كليه عقود دلالت مى كند و اين يك اصل و قاعده است

كه از ظاهر آيه استفاده مى شود و به معناى حقيقى كلمه« الأصل فى العقود اللزوم» مگر عقودى كه به دليل خاص جايز هستند.

عموم ازمانى: علاوه بر عموم افرادى آيه كه هر عقدى را شامل شد، عموم ازمانى هم دارد يعنى دلالت مى كند بر لزوم وفا به عقد در هر زمان و براى هميشه. اين نكته از واژه« وفا به عقد» فهميده مى شود زيرا اگر مدّتى عقد را فسخ نكند و بعد از آن فسخ كند عرفاً وفا به عقد صدق نمى كند؛ وفا وقتى صدق مى كند كه براى هميشه نقض نكند به همين جهت شهيد ثانى در شرح لمعه، ج 4، ص 424 فرموده است:« الأصل فى الوفاء العمل بمقتضاه دائماً». البته دوام و استمرار در هر موردى بر حسب همان مورد است، مثلًا در نكاح دائم يا در بيع، وفا به اين است كه تا ابد فسخ نكند و اگر ده سال ديگر هم فسخ كند وفا نكرده و در نكاح منقطع يا تمليك موقت وفا به اين است كه تا همان مدت معين فسخ نكند.

امر به وفا در آيه: اصل در اوامر كتاب و سنت اين است كه مولوى باشند و از شارع به عنوان اين كه مولاست و حق امر و نهى دارد صادر شوند، ولى گاهى به دلايلى بر ارشادى بودن حمل مى شوند؛ يكى از آن موارد امر در آيه مورد بحث است كه به دو بيان ارشادى است:

الف) معناى وجوب وفا به عقد عبارت است از حرمت نقض آن و از آن جا كه خود نقض عقد و فسخ آن و رجوع از اعتبار تمليك و تملك، از محرمات نيست؛ لذا نمى توانيم آيه را بر

وجوب شرعى وفا به عقد و حرمت شرعى نقض و فسخ آن حمل كنيم، ناگزير بر حرمت وضعى فسخ حمل مى شود؛ معناى وجوب وضعى وفا و حرمت وضعى فسخ هم جز اين نيست كه اين فسخ، اثر ندارد و موجب انفساخ نمى شود، و اين معنا همان لزوم عقد است. ب) اصولًا لزوم عمل بر طبق ميثاق نامه ها و قراردادها و وفا كردن به آن ها و عدم نقض آن ها، از موارد مستقلات عقليه است و عقل هر عاقلى به لزوم آن و عدم انفساخ آن حكم مى كند. امر مذكور در آيه نيز در چنين موردى وارد شده است و يقيناً امر مولوى تأسيسى نيست بلكه لزوماً تأكيدى و ارشادى است؛ مثل امر\i أطيعوا الله وأطيعوا الرسول \E. بنابراين به حكم عقل مستقل و به حكم تأكيد آيه، وفاى به هر عقدى لازم است و نقض و فسخ آن جايز نيست و آيه به دلالت مطابقى، بر خود لزوم عقد( حكم وضعى) دلالت مى كند و نيازى نيست تا از راه حكم تكليفى به حكم وضعى برسيم، و نيز حاجتى نيست ادعا كنيم كه از آيه، هم حكم تكليفى استفاده مى شود و هم حكم وضعى تا اشكال شود كه اين از باب استعمال در اكثر است و اشكال دارد. ضمناً مقدار دلالت آيه گسترده است و اصل لزوم را در هر عقد و معامله اى اثبات مى كند. يكى از مصاديق بارز عقد لازم، مطلق بيع و از جمله معاطات است. شبهات عدم شمول آيه نسبت به معاطات نيز قبلًا در استدلال به آيه براى صحت معاطات پاسخ داده شد ..

[302] ( 1). آرى اگر حرمت تصرف، لازم اعم باشد منطقاً از

اثبات اعم به اثبات اخص نمى رسيم ولى لازم مساوى است و مى توان گفت هر جا كه حرمت تصرف بعد از فسخ ثابت باشد لزوم هم ثابت است و هر جا كه لزوم باشد حرمت تصرف مذكور هم هست، و اثبات لازم مساوى منطقاً موجب اثبات ملزوم است.

[303] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 5، ص 17 و 18 ..

[304] ( 1). علاوه بر اشكال مزبور، مرحوم آقاى خوئى نيز بر اين دليل اشكال وارد ساخته و به شيوه خود، به آيه استدلال نموده است. براى مطالعه كامل ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 6، ص 23- 25.

[305] ( 2). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 64.

[306] ( 3). ر. ك: حاشيه المكاسب، ج 2، ص 7.

[307] ( 4). ر. ك: همان، ج 2، ص 71.

[308] ( 5). كتاب البيع، ج 1، ص 195- 207 ..

[309] ( 1). بقره( 2): 124 ..

[310] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 5، ص 17 و 18 ..

[311] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 6، ص 25.

[312] ( 2). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 2، ص 6.

[313] ( 3). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 185 ..

[314] ( 1). همان، ص 186.

[315] ( 2). همان، ص 187.

[316] ( 3). بقره( 2): 275 ..

[317] ( 1). المكاسب، ج 5، ص 19.

[318] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 6، ص 30- 32.

[319] ( 3). ضمناً نيازى به تقديرِ تصرفات مترتب بر بيع ندارد، زيرا بيع به معناى معادله مال با مال است و خودش قابل تعلّق حليت و حرمت تكليفى است، چه اين كه اهل جاهليت مى گفتند: بيع غير

ربوى هم مثل بيع ربوى است و بايد هر دو حلال باشد ولى خدا در ردّ گفتار آن ها فرموده است: بيع حلال است و ربا حرام است و قابل قياس نيستند ..

[320] ( 1). در لغت و عرف عام به همين معناست و استعمال كتاب و سنت بر همان حمل مى شود نه بر اصطلاح خاص فقها كه حرمت و حليت را تكليفى دانسته اند.

[321] ( 2). نساء( 4): 29 ..

[322] ( 1). البته مواردى وجود دارد كه عرفاً اكل مال به باطل است ولى شرعاً به دليل خاص تجويز شده است، مثل حق شفعه، حق المارّة و حق الخيار كه بالعرض سبب جواز و تزلزل است و منافاتى ندارد كه ذاتاً لازم باشد؛ و مثل باب اقاله و تفاسخ طرفينى. اما اين موارد تخصصاً خارج است نه اين كه اكل مال به باطل است ولى تخصيص خورده و از عموم آيه استثنا شده است بلكه با تجويز مالك حقيقى يعنى شارع اقدس، موضوعاً اكل مال به باطل نيست، وگرنه لسان آيه آبى از تخصيص است ..

[323] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 54 و ج 5، ص 20.

[324] ( 2). مصباح الاصول، ج 6، ص 40 ..

[325] ( 1). همان.

[326] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 54 ..

[327] ( 1). نور( 24): 37.

[328] ( 2). البته حكم امضايى است؛ زيرا عقلا نيز آن را سبب مملّك مى دانند ..

[329] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 6، ص 35- 36.

[330] ( 2). ر. ك: حاشية المكاسب، ج 2، ص 4 ..

[331] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 177 و 178 ..

[332] ( 1). وسائل الشيعه، ج 21، ص 276

..

[333] ( 1). تهذيب الأحكام، ج 7، ص 467.

[334] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 56.

[335] ( 3). همان، ج 5، ص 21 ..

[336] ( 1). همان، ج 6، ص 11 و 12 ..

[337] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 207.

[338] ( 2). وسائل الشيعه، ج 24، ص 234.

[339] ( 3). همان، ج 5، ص 120.

[340] ( 4). تحف العقول، ص 34 ..

[341] ( 1). عوالى اللئالى، ج 3، ص 473.

[342] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 165- 167 ..

[343] ( 1). أقرب الموارد، ج 1، ص 464 و 465 مى نويسد:« صرف الدرهم: بدّلها بدراهم و دنانير، صارفه: بادله. و فى نهج البلاغة:« لوددت و الله إانّ معاوية صارفنى بكم صرف الدينار بالدرهم، فأخذ منّى عشرة منكم و أعطانى رجلًا منهم». و تصرّف فى الأمر: احتال و تقلّب فيه». المنجد در ص 422 و 423 مى نويسد:« صرف الدنانير: بدلّها بدراهم أو دنانير سواها، صرّف الشي ء: باعه، تصرف فى الأمر: إحتال وتقلّب فيه، الصّراف والصرفى: بيّاع النقود بنقود غيرها» ..

[344] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 5، باب 1 و 2 و 3.

[345] ( 2). همان، ص 5.

[346] ( 3). همان، ص 6.

[347] ( 4). همان ..

[348] ( 1). همان، ص 7.

[349] ( 2). بحار الانوار، ج 2، ص 272 ..

[350] ( 1). عوالى اللآلى، ج 1، ص 222 ..

[351] ( 1). ر. ك: مناهج الوصول، ج 2، ص 247- 254 ..

[352] ( 1). المكاسب، ج 5، ص 24.

[353] ( 2). مصباح الاصول، ج 3، ص 36- 40 ..

[354] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 6، ص 54 و 55 ..

[355] ( 1). يا به

اين دليل كه اصل دلالت آن ها بر لزوم، ناتمام است و يا به اين دليل كه اطلاق و عموم آن ها مشكل دارد و به درد اصل لزوم در معاملات نمى خورند و كبراى كلىِ« كل عقدٍ لازمٌ» را ثابت نمى كنند ..

[356] ( 1). المكاسب، ج 5، ص 14- 22.

[357] ( 2). به بيانى كه قبلًا در شبهه موضوعيه مصداقيه به مناسبت ذكر شد.

[358] ( 3). كتاب البيع، ج 4، ص 35- 39.

[359] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 51.

[360] ( 5). كتاب البيع، ج 1، ص 143 ..

[361] ( 1). فرائد الاصول، ج 3، ص 51- 78 ..

[362] ( 1). ر. ك: حاشية المكاسب، ص 13.

[363] ( 2). ر. ك: الاستصحاب، ص 32 ..

[364] ( 1). زيرا اگر با معاطات، ملك جايز حادث شده بود قطعاً با فسخ يك طرف از بين رفته است.

[365] ( 2). حاشية المكاسب للسيّد، ج 1، ص 73 ..

[366] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 146 ..

[367] ( 1). در مفروضِ بحث ما.

[368] ( 2). ر. ك: المكاسب و البيع( محمدتقى آملى)، ج 1، ص 166 ..

[369] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 145- 146 ..

[370] ( 1). همان، ص 150 و 152 ..

[371] ( 1). منسوب به مرحوم سيد. ر. ك: حاشية المكاسب، ج 2، ص 4.

[372] ( 2). ر. ك: حاشية المكاسب، ج 1، ص 73 ..

[373] ( 1). مختلف الشيعه، ج 6، ص 255 ..

[374] ( 1). بلافاصله پس از انشاى عقد.

[375] ( 2). المكاسب، ج 5، ص 23.

[376] ( 3). فرائد الاصول، ج 3، ص 223 ..

[377] ( 1). منية الطالب، ج 2، ص 9

..

[378] ( 1). كتاب البيع، ج 4، ص 47.

[379] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 56- 60.

[380] ( 3). شرح قواعد، خطى، ص 49.

[381] ( 4). غنية النزوع، ص 214.

[382] ( 5). جامع المقاصد، ج 5، ص 309.

[383] ( 6). القواعد و الفوائد، ج 1، ص 178 ..

[384] ( 1). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 7.

[385] ( 2). مختلف الشيعه، ج 5، ص 51.

[386] ( 3). تحرير الأحكام، ج 2، ص 275.

[387] ( 4). زيرا آنان اساس ملك را انكار دارند و معاطات را مفيد اباحه مى دانند نه ملك ..

[388] ( 1). مختلف الشيعه، ج 5، ص 51.

[389] ( 2). كشف الرموز، ج 1، ص 445 و 446 ..

[390] ( 1). ر. ك: الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 155.

[391] ( 2). وسائل الشيعه، ج 18، ص 52 ..

[392] ( 1). تهذيب الأحكام، ج 10، ص 384.

[393] ( 2). همان، ص 383 و 384.

[394] ( 3). همان.

[395] ( 4). الكافى، ج 5، ص 198.

[396] ( 5). كتاب البيع، ج 1، ص 217.

[397] ( 6). المكاسب، ج 3، ص 65 ..

[398] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 218.

[399] ( 2). همان ..

[400] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 158 ..

[401] ( 1). به تعبير تهذيب شيخ طوسى.

[402] ( 2). به تعبير كافى.

[403] ( 3). وسائل الشيعه، ج 18، ص 50.

[404] ( 4). همان، ج 19، ص 42، ح 4 ..

[405] ( 1). جواب: در مورد حديث هم معاطات ممكن است؛ زيرا قبلًا بيان كرديم كه در معاطات تعاطى فعلى از دو طرف لازم نيست و اعطاى يك طرف و اخذ طرف ديگر هم

كافى است.

[406] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 60- 64 ..

[407] ( 1). يعنى بيع پس از مالك شدن جامه.

[408] ( 2). يعنى بيع قبل از مالك شدن.

[409] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 212- 214 ..

[410] ( 1). وسائل الشيعه، ج 19، ص 42 و 43 ..

[411] ( 1). از باب سالبه به انتفاء موضوع ..

[412] ( 1). المكاسب، ج 5، ص 22 و 23.

[413] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 154- 156.

[414] ( 3). سيرة عقلا، آيات و روايات صحت و لزوم كه قبلًا به تفصيل ذكر شد ..

[415] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 385- 387 ..

[416] ( 1). المكاسب، ج 5، ص 156.

[417] ( 2). شرط حتماً بايد ذكر شود و به زبان آيد وگرنه شرط بر آن اطلاق نمى شود.

[418] ( 3). وسيله النجاة مع تعاليق الإمام الخمينى، ص 334 ..

[419] ( 1). بناى عقلا مؤيد همين امر است.

[420] ( 2). كتاب البيع، ج 4، ص 390 ..

[421] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 267 ..

[422] ( 1). مثل پدر، جد پدرى، وصى يكى از آن دو، حاكم شرع و عدول مؤمنان ..

[423] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[424] ( 1). ضابطه كلى اين است كه اگر غرض عمل، تنها در صورتى حاصل مى شود كه شخص فاعل انجام دهد، نيابت برنمى دارد مثل استعمال دارو براى بهبودى، و اگر غرض با عمل كردن هر كسى مترتب مى شود، نيابت بردار است، مثل شستن لباس براى تطهير ..

[425] ( 1). بقره( 2): 275.

[426] ( 2). نساء( 4): 29.

[427] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج

17، ص 262- 267؛ و ج 19، ص 161 ..

[428] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 162- 166.

[429] ( 2). مفتاح الكرامة، ج 21، ص 20 ..

[430] ( 1). ر. ك: جواهر الكلام، ج 27، ص 352.

[431] ( 2). ر. ك: المبسوط، ج 2، ص 399.

[432] ( 3). ر. ك: السرائر، ج 2، ص 99.

[433] ( 4). همان ..

[434] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 167.

[435] ( 2). در هريك از چهار صورت مذكور در كلام امام تعليق يا بر چيزى است كه شرط صحت است- خواه در مبيع شرط باشد يا در ثمن، خواه در بايع شرط باشد يا در مشترى- و يا بر امرى است كه شرط صحت معامله نيست كه از آن به صفت تعبير مى شود؛ مثل روز جمعه بودن، آمدن مسافر، شفاى بيمار و ....

[436] ( 3). در هريك از چهار صورت مذكور در كلام امام راحل معلّق عليه يا امرى است كه شرط اصل مفهوم عقد است و بدون آن عنوان معامله يا عقد يا ايقاع صدق نمى كند و از مقومات ماهيت و مفهوم بيع است؛ مثل زوجه بودن در صدق طلاق، عبد بودن در صدق عتق، قبول كردن در صدق عقد و ...، و يا امرى است كه شرط صحت عقد است، و يا امرى است كه دخيل در هيچ كدام نيست كه از آن به تعليق بر صفت ياد مى شود. و حاصل ضرب چهار صورت در اين سه صورت دوازده صورت است. ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 61 ..

[437] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 173 ..

[438] ( 1). همان، ص 170 ..

[439]

( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 253.

[440] ( 2). منية الطالب، ج 1، ص 113 ..

[441] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 70.

[442] ( 2). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 9.

[443] ( 3). القواعد و الفوائد، ج 1، ص 65 ..

[444] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 253 و ج 23، ص 198 و ج 27، ص 352 ..

[445] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 170- 172.

[446] ( 2). مثلًا تحقق ضرب يا قتل در خارج منوط به دشمن بودن مضروب يا مقتول نيست بلكه اگر دستى بالا رفت و بر سرى فرود آمد حتماً زدن يا كشتن يا مجروح كردن محقق مى شود ..

[447] ( 1). ر. ك: حاشية المكاسب( محقّق يزدى)، ج 1، ص 91.

[448] ( 2). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 112 و 113.

[449] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 66.

[450] ( 4). يعنى اگر بايع در مقام بيع، صيغة بيع را جارى كند انشا هست وگرنه نيست و معنا ندارد كه معلق باشد، و به گفته خود ميرزا، نوعى جمع متناقضين است كه هم انشا باشد و هم تعليق ..

[451] ( 1). تعجب از مرحوم آقاى خوئى است كه با اين كه قوام انشا را به اعتبار نفسانى مى داند و الفاظ عقود را مبرز مى داند مع ذلك در اين جا تعليق را در انشا محال دانسته است ..

[452] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 348- 350 ..

[453] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 172.

[454] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 70 ..

[455] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 352.

[456] ( 2).

در صورتى كه معلق عليه امرى باشد كه در حين عقد معلوم الحصول باشد، مثلًا امروز روز جمعه است و مى گويد:« إن كان اليوم جمعة فقد بعته».

[457] ( 3). يعنى اگر معلق عليه امرى باشد معلوم الحصول در آينده، يا امرى باشد مجهول الحصول چه در حال و چه در آينده ..

[458] ( 1). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 158.

[459] ( 2). همان، ص 159 ..

[460] ( 1). چون قانون فوق، آيه يا روايت نيست تا خودش حجت و ثابت باشد و محتاج به اثبات نباشد، بلكه قانونى است برگرفته از برخى قواعد و دلايل ديگر.

[461] ( 2). يعنى مقصود، هر نوعى از انواع عقد- مثل عقد بيع، صلح، اجاره و ...- است؟

[462] ( 3). مثل صلح كه دو قسم دارد: قسمتى نتيجه اش مثل هبة معوضه است و قسمتى سبب ابراء ذمه. آيا هر صنفى از نوع مراد است؟

[463] ( 4). مثل عقد صلح زيد و بكر در خارج، عقد بيع اين دو نفر، عقد بيع آن دو نفر و ...- و هر فردى از افراد عقد در خارج مراد است؟.

[464] ( 1). به نظر شيخ در مكاسب عموم اصنافى مراد است زيرا گرچه« كل عقد» ظهور در عموم افرادى دارد و مراد هر فرد خارجى از افراد عقد است- مثل كل انسان، كل رجل و ...- ولى ذيل آن كلمه صحيح و فاسد آمده است كه مشتق اند و ظهور در فعليت دارند و قرينه هستند بر عدم اراده عموم افرادى؛ زيرا فرد خارجى، صحيح و فاسدِ فعلى ندارد، بلكه اگر جامع شروط باشد از اول براى هميشه صحيح است، و اگر فاقد جزء يا شرطى باشد فقط

فاسد است؛ لذا عموم افرادى مراد نيست بلكه اصنافى مراد است. ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 184. به نظر امام راحل وقتى مقصود، عموم افرادى نشد عموم انواعى مراد است نه اصنافى؛ زيرا متفاهم از هر عقد يا هر فرد و شخص عقد است و يا هر كلى و نوع، نه هر صنفى از نوع و كلى؛ در حالى كه شيخ اعظم عموم انواعى را مطرح نكرده است، ولى متفاهم همين است. در كلمات بزرگان نيز يا فرد مطرح است يا كلى و جامع؛ يعنى نوع يا جنس، نه صنف. ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 398.

امام راحل در پايان با يك تبصره اراده عموم افرادى را تأييد مى كند؛ امّا به اين صورت كه قضيه« كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» در مقام بيان ملازمه ميان موجب ضمان بودن صحيح و فاسد است و در حقيقت از نوع قضيه شرطيه است و در شرطيه فرض وجود، كفايت مى كند و فعلى بودن آن معتبر نيست. بنابراين مى توان گفت مقصود هر شخص و فرد عقدى است كه در خارج يافت مى شود با فرض وجود و جامع شروط بودن، و صحيح بودن موجب ضمان است، همان فرد در فرض فاسد بودن هم موجب ضمان است كه در واقع بالفعل فقط فاسد است، ولى اگر صحيح بود موجب ضمان بود حال كه فاسد است باز موجب ضمان است. ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 398. و بالجمله يا بايد در ظاهرِ صدر قاعده، تصرف شود و بر عموم اصنافى يا انواع حمل شود و يا در ظاهر كلمه صحيح تصرف شود و بر صحيح تقديرى و فرضى

حمل شود كه وقتى صحيح ضمان دارد، فاسدش هم ضمان دارد. و همين وجه مناسب تر است ..

[465] ( 1). عوالى اللآلى، ج 1، ص 224.

[466] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 17، ص 7.

[467] ( 3). مسند احمد حنبل، ج 5، ص 8.

[468] ( 4). سنن ابى داود، ج 2، ص 318.

[469] ( 5). السنن الكبرى، البيهقى، ج 6، ص 90.

[470] ( 6). شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 77.

[471] ( 7). جواهر الكلام، ج 37، ص 35.

[472] ( 8). المكاسب، ج 3، ص 189.

[473] ( 9). القواعد الفقهيه، ج 2، ص 87 ..

[474] ( 1). در واقع استدلال جدلى است كه از مقبولات و مشهورات و مسلّمات خصم عليه او استفاده شده است ..

[475] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 372- 376.

[476] ( 2). همان، ص 376.

[477] ( 3). طلاق( 65): 1 ..

[478] ( 1). حاشية المكاسب،( محقق ايروانى)، ج 2، ص 111.

[479] ( 2). آل عمران( 3): 97.

[480] ( 3). وسائل الشيعه، ج 4، ص 91، ح 5.

[481] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 181 ..

[482] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 377.

[483] ( 2). يد كنايه از شخص گيرنده است و به جاى آن على القابض مانعى ندارد.

[484] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 189.

[485] ( 4). همان ..

[486] ( 1). همان، ص 204 ..

[487] ( 1). حاشية المكاسب، ج 1، ص 272 ..

[488] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 128 و 129.

[489] ( 2). وسائل الشيعه، ج 3، ص 467.

[490] ( 3). بلكه اگر در حديث طهارت، غايت قيد موضوع است و در واقع، غايت حكم بيان نشده است و

حديث در اين صدد نيست، در حديث على اليد به طريق اولى غايت قيد موضوع است؛ زيرا بلافاصله پس از موضوع آمده است، برخلاف حديث طهارت كه غايت پس از حكم طهارت ذكر شده است و احتمال دارد قيد حكم باشد ..

[491] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 214.

[492] ( 2). المبسوط، ج 3، ص 58، 65، 68، 85 و 89.

[493] ( 3). مسالك الأفهام، ج 4، ص 56 و ج 3، ص 154 ..

[494] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 188.

[495] ( 2). المبسوط، ج 3، ص 65- 68 و ج 2، ص 149.

[496] ( 3). مسالك الأفهام، ج 3، ص 154.

[497] ( 4). المكاسب، ج 3، ص 190 و 191 ..

[498] ( 1). همان، ص 190.

[499] ( 2). الكافى، ج 7، ص 237 و ص 274.

[500] ( 3). وسائل الشيعه، ج 5، ص 120.

[501] ( 4). كتاب البيع، ج 1، ص 420 ..

[502] ( 1). وسائل الشيعه، ج 12، باب 297.

[503] ( 2). همان، ص 281.

[504] ( 3). ر. ك: من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 272، ح 828.

[505] ( 4). ر. ك: الحاشية على المكاسب، ج 1، ص 80.

[506] ( 5). ر. ك: مصباح الفقاهة، ج 3، ص 91- 92 ..

[507] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 417.

[508] ( 2). وسائل الشيعه، ج 19، ص 310.

[509] ( 3). همان، ص 309، ح 1.

[510] ( 4). همان، ص 310، ح 3.

[511] ( 5). همان، ص 311، ح 5 ..

[512] ( 1). الكافى، ج 5، ص 293.

[513] ( 2). همان، ص 294 ..

[514] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص

421- 422 ..

[515] ( 1). زيرا در هيچ موردى سراغ نداريم كه معصومين( ع) براى بيان حكم الهى از راه مذكور در روايت وارد شوند. بر فرض هم كه احتمال دهيم حكم حكومتى باشد، اما باز كفايت مى كند كه نتوانيم در مورد ضمان در ما نحن فيه به آن استناد كنيم.

[516] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 96 ..

[517] ( 1). المبسوط، ج 2، ص 204 ..

[518] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 196.

[519] ( 2). همان، ص 197.

[520] ( 3). همان، ص 197 و 198.

[521] ( 4). مثل هبه.

[522] ( 5). مثل عاريه.

[523] ( 6). مثل وديعه.

[524] ( 7). مثل رهن ..

[525] ( 1). ر. ك: هداية الطالب، ج 2، ص 287.

[526] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 430.

[527] ( 3). وسائل الشيعه، ج 19، ص 79، باب 4.

[528] ( 4). همان، ص 92، باب 1، ح 3.

[529] ( 5). همان، ص 140 و 141، كتاب اجاره باب 28، ح 1 و 4 و 29.

[530] ( 6). مثلًا در مورد عاريه مى گويد: اگر مستعير امين باشد ضامن نيست و يا مثلًا در مورد وديعه مى گويد: اگر ودعى امين باشد ضامن نيست ..

[531] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 180.

[532] ( 2). ر. ك: السرائر، ج 2، ص 285.

[533] ( 3). ر. ك: المبسوط، ج 2، ص 150.

[534] ( 4). ر. ك: شرح قواعد، خطى، ص 52.

[535] ( 5). ر. ك: السرائر، ج 2، ص 326 ..

[536] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 181.

[537] ( 2). وسائل الشيعه، ج 21، ص 203- 205.

[538] ( 3). ولى به

نقل كشى از عياشى در مقباس الهداية، ج 1، ص 176:« إنّه فطحيٌ من فقهاء أصحابنا»، كه به خاطر« فقيه اصحاب» بودن و نيز به خاطر توثيق نجاشى در صفحة 412 رجالش كه مى گويد:« ثقة جليل من أصحاب الرضا عليه السلام» موثق است. او به خاطر فساد مذهب عادل نيست ولى ملاك حجيت خبر واحد و ثاقت راوى است ولو عادل نباشد ..

[539] ( 1). وسائل الشيعه، ج 21، ص 205، ح 5.

[540] ( 2). زيرا از نطفه خود مشترى و آزاد است و مال كسى نيست تا در آن تصرّف كند و استيفا نمايد.

[541] ( 3). منظور اين است كه اگر ولد مملوك بود- مثلًا مولاى كنيز او را به عقد عبدى درآورده بود و فرزند هم برده بود و ملك مولاى كنيز و قيمتى داشت- همان قيمت را محاسبه كرده و از مشترى مى گيرد.

[542] ( 4). اين صورت در يكى از فروع مسأله بررسى خواهد شد.

[543] ( 5). يعنى مباشرت مشترى با كنيز و حامله شدن كنيز.

[544] ( 6). زيرا اگر مشترى كنيز را مستولده نكرده بود صاحبش مى توانست آن را به عقد غلامش درآورد يا به عقد غلام مولاى ديگر درآورد و شرط كند كه ولد ملك صاحب كنيز باشد و از اين ولد به عنوان مملوك بهره مند شود ..

[545] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 181.

[546] ( 2). زيرا ولدِ مشترى به تبع خود مشترى آزاد است و قابل تملك نيست.

[547] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 89 ..

[548] ( 1). وسيلة النجاة مع التعاليق، ص 335.

[549] ( 2). فرائد الاصول، ج 3، ص 126 ..

[550] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 180.

[551] (

2). همان، ص 183.

[552] ( 3). همان، ص 184.

[553] ( 4). المنجد، مادة ضمن، ص 455.

[554] ( 5). ر. ك: أقرب الموارد، ج 1، ص 691 ..

[555] ( 1). المصباح المنير، ج 2، ص 12، مادة ضمن.

[556] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 181 و 205 ..

[557] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 199- 200.

[558] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 114- 116.

[559] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 458.

[560] ( 4). در برابر تفصيل مرحوم سيّد كه بررسى خواهد شد ..

[561] ( 1). حاشية كتاب المكاسب، ج 2، ص 123 ..

[562] ( 1). حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 95 ..

[563] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 199- 200.

[564] ( 2). وسائل الشيعه، ج 9، ص 540- 541، ح 6.

[565] ( 3). همان، ج 5، ص 120، ح 1 ..

[566] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 122.

[567] ( 2). كتاب البيع، ج 1، ص 454 ..

[568] ( 1). حاشية المكاسب( آخوند خراسانى)، ص 33.

[569] ( 2). حاشية المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 1، ص 85.

[570] ( 3). و تحقيقاً هم همين است.

[571] ( 4). مطارح الأنظار، ص 104- 107.

[572] ( 5). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 454 ..

[573] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ح 131- 132، ضمناً امام راحل در مسألة 20 كتاب غصب اين صور را مورد بحث قرار داده اند.

[574] ( 2). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 279 ..

[575] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 435.

[576] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 199.

[577] ( 3). منية الطالب، ج 1، ص 132.

[578] (

4). حاشية المكاسب( آخوند خراسانى)، ص 33.

[579] ( 5). منية الطالب، ص 132 ..

[580] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 461- 462.

[581] ( 2). بدائع الدرر( امام خمينى( رحمه الله))، ص 129 ..

[582] ( 1). عقلاى عالم، دافع را مسئول مى دانند نه قابض را، مخصوصاً اگر قانون نفى ضرر حاكم باشد كه حتماً وجوب هزينه را از قابض نفى مى كند؛ ولى دافع مبيع را با علم و عمد تحويل داده و در واقع بر ضرر خويش اقدام كرده است. ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 464.

[583] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 201- 208.

[584] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 465- 478 ..

[585] ( 1). همان، ص 478.

[586] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 209، 213 و 214 ..

[587] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 489.

[588] ( 2). ر. ك: المبسوط، ج 3، ص 60.

[589] ( 3). ر. ك: الخلاف، ج 3، ص 402 و 406 ..

[590] ( 1). بقره( 2): 194.

[591] ( 2). مائده( 5): 2.

[592] ( 3). مائده( 5): 4 ..

[593] ( 1). الخلاف، ج 3، ص 402- 403.

[594] ( 2). در ميان اشكال هايى كه بر استدلال فوق وارد شده اشكال شيخ اعظم در كتاب مكاسب، ج 3، ص 220 نيز درخور توجه است.

[595] ( 3). بقره( 2): 191- 193.

[596] ( 4). بقره( 2): 194.

[597] ( 5). بقره( 2): 194.

[598] ( 6). بقره( 2): 194 ..

[599] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 480- 482 ..

[600] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[601] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 217 ..

[602] (

1). كتاب البيع، ج 1، ص 488.

[603] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 146.

[604] ( 3). ر. ك: هداية الطالب، ج 2، ص 239 ..

[605] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 488.

[606] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 209 و 240 ..

[607] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 150.

[608] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 209 و 240.

[609] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 486 و 583.

[610] ( 4). و چه بسا حديث على اليد هم بر فرض حجيت، در صدد بيان و تأييد همين امر عقلايى باشد ..

[611] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 206، ح 2.

[612] ( 2). براى مثال، در موارد طلا و نقره غير مسكوك، آهن و مس و ...، و انگور و رطب اختلاف وجود دارد، حتى در مورد پارچه كه به نظر مشهور، قيمى است محقق ثانى در جامع المقاصد، ج 6، ص 243 آن را مثلى مى داند ..

[613] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 156.

[614] ( 2). همان، ص 150 ..

[615] ( 1). همان، ص 156 ..

[616] ( 1). الاستصحاب،( امام خمينى)، ص 392- 393 ..

[617] ( 1). يعنى متعاملين يا« بايع و مشترى».

[618] ( 2). يعنى ثمن و مثمن يا عوض و معوض ..

[619] ( 1). نساء( 4): 6.

[620] ( 2). يعنى عقل معيشت كه فريب نخورد و مورد خدعه قرار نگيرد ..

[621] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 9- 13.

[622] ( 2). بقره( 2): 187.

[623] ( 3). نساء( 4): 6 ..

[624] ( 1). نساء( 4): 6 ..

[625] ( 1). ر. ك: حاشيه مرحوم ايروانى بر مكاسب، ج 2،

ص 170؛ هداية الطالب، ج 2، ص 419- 420 ..

[626] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 169- 170.

[627] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 244.

[628] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 13 ..

[629] ( 1). اين مطلب كنايه از استقلال آنان است.

[630] ( 2). اين مطلب كنايه از عدم استقلال است.

[631] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 13 ..

[632] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 21- 22 ..

[633] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 411، ح 1.

[634] ( 2). همان، ص 410، ح 4 ..

[635] ( 1). همان، ص 410، ح 3.

[636] ( 2). همان، ص 409، ح 1.

[637] ( 3). همان، ج 19، ص 367، ح 5 ..

[638] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 26- 28.

[639] ( 2). اگر اخبار اخذ به موافق و طرح مخالف قرآن در مقام تميز حجت از لا حجت باشند.

[640] ( 3). اگر روايات اخذ و طرح موافق و مخالف كتاب در مقام ترجيح يكى از دو حجت بر حجت ديگر باشند ..

[641] ( 1). وسائل الشيعه، ج 1، ص 45، ح 11.

[642] ( 2). دعائم الاسلام، ج 2، ص 456، ح 1607.

[643] ( 3). وسائل الشيعه، ج 28، ص 90، ح 2 ..

[644] ( 1). وسائل الشيعه، ج 1، ص 45، ح 12.

[645] ( 2). المبسوط، ج 3، ص 3.

[646] ( 3). ر. ك: الغنية، ص 210.

[647] ( 4). ر. ك: السرائر، ج 3، ص 207.

[648] ( 5). ر. ك: تذكرة الفقهاء، ج 15، ص 256.

[649] ( 6). ر. ك: جامع المقاصد، ج 7، ص 82 ..

[650]

( 1). المكاسب، ج 3، ص 278.

[651] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 250.

[652] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 31- 33 ..

[653] ( 1). وسائل الشيعه، ج 1، ص 42، ح 1 ..

[654] ( 1). همان، ج 29، ص 400، ح 2.

[655] ( 2). همان، ح 3.

[656] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 282 ..

[657] ( 1). حاشية المكاسب( آخوند خراسانى)، ص 46.

[658] ( 2). غرض از اين تعبير سلب حكم عمد از كار صبى است؛ دليل هم متفاهم عرفى است؛ يعنى وقتى عرف مى گويد فلانى قول و عدم قولش يكسان است منظور اين است كه بر گفته او اثرى مترتب نيست.

[659] ( 3). يعنى موردى كه عمد و خطا جداگانه حكم دارند، مثل باب جنايات؛ و موردى كه عمد آن حكم دارد نه خطاى آن، مثل باب معاملات.

[660] ( 4). كتاب البيع، ج 2، ص 36.

[661] ( 5). همان، ص 35 ..

[662] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 278.

[663] ( 2). همان، ص 280.

[664] ( 3). همان، ص 281.

[665] ( 4). جواهر الكلام، ج 22، ص 261 ..

[666] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 278- 280.

[667] ( 2). الخلاف، ج 3، ص 178 ..

[668] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 42.

[669] ( 2). ر. ك: همان، ص 42 و 43 ..

[670] ( 1). ر. ك: همان، ص 41 و 49.

[671] ( 2). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 192.

[672] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 275 و 278 و 280 و 281 ..

[673] ( 1). همان، ص 286.

[674] ( 2). مفاتيح الشرايع، ج 3، ص 46.

[675] ( 3). دليل اين دو

بزرگوار همان دليل مشهور( آيه و روايات) است.

[676] ( 4). كتاب البيع، ج 2، ص 44- 49 ..

[677] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 47 و 48.

[678] ( 2). مفاتيح الشرايع، ج 3، ص 46 ..

[679] ( 1). تهذيب الأحكام، ج 6، ص 252، ح 55.

[680] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 163، ح 1 ..

[681] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 270.

[682] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 46 ..

[683] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 175.

[684] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 49 ..

[685] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 265.

[686] ( 2). نساء( 4): 5.

[687] ( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص 265.

[688] ( 4). نساء( 4): 6 ..

[689] ( 1). اين روايات پيشتر بيان شد.

[690] ( 2). معامله با مجنون ادوارى فقط در دورة جنونش باطل است.

[691] ( 3). معامله با انسان مست فقط در حال مستى او باطل است ..

[692] ( 1). اگر به نحو معاطات باشد در عمل نشان مى دهند.

[693] ( 2). هازل ..

[694] ( 1). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 115.

[695] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 299- 300.

[696] ( 3). مقابس الأنوار، ص 115 ..

[697] ( 1). مانند بيع صرف كه تقابض فى المجلس شرط صحت و تأثير آن است، و بيع سلم كه قبض ثمن فى المجلس شرط است، و مثل بيع فضولى و مكره كه رضايت و اجازه بعدى، در آن دخيل است و مثل انقضاى مدّت خيار كه به قول شيخ طوسى شرط تحقق ملكيت است.

[698] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 54- 55.

[699] ( 3).

مقابس الأنوار، ص 115.

[700] ( 4). مثل شهيد ثانى كه جزم در نيت را معتبر مى داند و صريحاً مى گويد:« يجب الجزم فى مشخصات النيّة من التعيين و الأداء و القضاء و الوجوب و الندب مع إمكانه و لا يجزى الترديد حيث يمكن الجزم لانّ القصد الى الفعل انما يتحقق مع الجزم». ر. ك: القواعد و الفوائد، ج 1، ص 85 ..

[701] ( 1). مقابس الأنوار، ص 115.

[702] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 299 و 300 ..

[703] ( 1). المنجد فى اللغة، ص 201، مادّة خير. براى مطالعه بيشتر ر. ك: أقرب الموارد، ج 1، ص 11، ماده خير؛ مفردات راغب، ص 163، ماده خير.

[704] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 307 ..

[705] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 75.

[706] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 265.

[707] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 76.

[708] ( 4). تحرير الوسيله، ج 2، ص 309، مسأله 3 ..

[709] ( 1). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 335 ..

[710] ( 1). نحل( 16): 106 ..

[711] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[712] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 265.

[713] ( 2). نساء( 4): 29 ..

[714] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 164- 167، ح 1 و 8 و 9 و 14 ..

[715] ( 1). وسائل الشيعه، ج 5، ص 120، ح 1 ..

[716] ( 1). وسائل الشيعه، ج 22، ص 86، ح 1 ..

[717] ( 1). زيرا هيچ فقيهى ميان اين دو باب با ساير ابواب ايقاعات و عقود فرق قائل نشده است.

[718] ( 2). الخصال، ج 2،

ص 417، ح 9.

[719] ( 3). التوحيد، ص 353، ح 24.

[720] ( 4). تا منظور اين باشد كه امت پيامبر صلى الله عليه وآله بر هيچ كارى مكره نمى شود و كلًا كار اكراهى از آن ها برداشته شده است ..

[721] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 78 ..

[722] ( 1). وسائل الشيعه، ج 23، ص 226، ح 12.

[723] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 308.

[724] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 78 ..

[725] ( 1). المنجد فى اللغة و الاعلام، ص 682.

[726] ( 2). المصباح المنير، ج 2، ص 219، مادّة كره.

[727] ( 3). مفردات الفاظ القرآن، ص 447 ..

[728] ( 1). أقرب الموارد، ج 2، ص 1080.

[729] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 311.

[730] ( 3). همان ..

[731] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 314.

[732] ( 2). المبسوط، ج 5، ص 51.

[733] ( 3). حاشية المكاسب، ج 1، ص 122 ..

[734] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 317- 318.

[735] ( 2). وسائل الشيعه، ج 23، ص 235، ح 1.

[736] ( 3). الحاشية على المكاسب، ج 1، ص 123 ..

[737] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 91- 92 ..

[738] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 311.

[739] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 93.

[740] ( 3). شيخ فرموده است: اگر اكراه به حد الجاء برسد رافع اثر تكليفى و وضعى است و اگر به اين حد نرسد تنها اثر وضعى را برمى دارد.

[741] ( 4). روايت ابن سنان هم كه مستند شيخ است بعداً خواهد آمد؛ ضمن اين كه در سند آن عبداللّه بن قاسم وجود دارد كه ضعيف يا مجهول است.

[742] ( 5). محقق اصفهانى مى گويد: اكراه

به همه مراتب آن مخصوص آثار وضعى است.

[743] ( 6). كتاب البيع، ج 2، ص 93 ..

[744] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 328.

[745] ( 2). الحدائق الناضرة، ج 18، ص 373 ..

[746] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 62.

[747] ( 2). مجمع الفائدة، ج 8، ص 156.

[748] ( 3). اين مطلب در شرط سوم تبيين شده است ..

[749] ( 1). نساء( 4): 29 ..

[750] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 331.

[751] ( 2). اين حصر از استثناى از نفس به دست مى آيد.

[752] ( 3). وصفى كه در مورد غالب وارد شده و صرفاً بيان كنندة حال غالب افراد موصوف است نه اين كه در صدد حصر باشد.

[753] ( 4). نساء( 4): 23.

[754] ( 5). ر. ك: مبحث معاطاة ..

[755] ( 1). اخراج حكمى بعد از دخول موضوعى.

[756] ( 2). مستثنا موضوعاً از مستثنى منه خارج است ..

[757] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 332- 333 ..

[758] ( 1). اين مطلب قبلًا در ضمن سخنان شيخ اعظم بيان شد.

[759] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 333.

[760] ( 3). البته گاهى توسعه و تضييقى در آن ايجاد نموده است كه فعلًا كارى به اين جهت نداريم ..

[761] ( 1). از باب ارتفاع يا اجتماع نقيضان يا ضدانى كه ثالث ندارند و چنين اجتماع و ارتفاعى محال است.

[762] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 115- 116.

[763] ( 3). الخصال، ج 2، ص 417، ح 9 ..

[764] ( 1). برخلاف بيع فضولى كه بيع است و شرعاً هم رفع نشده است، ولى ناقص است و با اجازة مالك اصلى كامل مى گردد و صحيح و لازم مى شود ..

[765]

( 1). المكاسب، ج 3، ص 331 ..

[766] ( 1). البته تقييد يا تخصيص مصطلح نيست بلكه حكومت است، ولى حكومت به نحو تضييق، نتيجه اش همان تخصيص و تقييد يا اخراج حكمى است كه به زبان خروج موضوعى بيان گرديده است.

[767] ( 2). كه اول با اكراه صادر شده و بعداً رضايت آمده است ..

[768] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 332- 335.

[769] ( 2). زيرا ماء موصول در فراز مورد بحث، به معناى فعل مكلف است نه حكم و اثر شرعى كه در اختيار مكلف نيست و ربطى به او ندارد ..

[770] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 122- 124 ..

[771] ( 1). منعقد نشدن بيع.

[772] ( 2). محذورى برايش وجود نداشته باشد ..

[773] ( 1). اگرچه امكان تفصى وجود داشته باشد و هيچ ضررى از باب تفصّى و چاره جويى به شخص متوجه نشود؟

[774] ( 2). به اين صورت كه در معاملات، عجز از تفصى شرط صدق اكراه نيست و ملاك، نبودن رضايت و طيب نفس است ولى در ساير امور- مثل اكراه بر شرب خمر، افطار عمدى و ...- عجز از تفصى شرط است و با تمكن از آن اكراه صدق نمى كند؟ اين تفصيل از برخى كلمات شيخ اعظم استفاده مى شود و در ادامه بيان خواهد شد.

[775] ( 3). يعنى نسبت به توريه عجز از آن شرط نيست و با امكان توريه هم اكراه صدق مى كند ولى نسبت به ساير امور عجز از آن ها شرطِ صدق است؟ اين تفصيل نيز از كلام ديگر شيخ اعظم استفاده مى شود.

[776] ( 4). يعنى اگر توريه دشوار است و محذور دارد عجز از آن شرط نيست

و با تمكن از آن اكراه صدق مى كند ولى اگر توريه كردن آسان است عجز از آن شرط است و با امكان آن اكراه صدق ندارد؟ اين تفصيل از متن مسأله مورد بحث ما در تحرير الوسيله استفاده مى شود.

[777] ( 5). المصباح المنير، ج 2، ص 376، مادّة ورى ..

[778] ( 1). أقرب الموارد، ج 2، ص 1447، مادّة درى.

[779] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 300.

[780] ( 3). مثال: شخص زورگويى فردى را مجبور مى كند كه اعتراف كند؛ او در جواب، توريه مى كند و مى گويد:« علم اللّه ما قُلته» و منظورش ماء موصول است يعنى خدا مى داند آنچه را گفته ام، ولى به گونه اى ادا مى كند كه وانمود مى كند كه منظورش ماء نافيه است؛ يعنى من نگفته ام تا از شرّ ظالم رها شود. يك مثال براى توريه در عمل هم اين است كه ظالمى به فردى شلاق مى دهد و مى گويد: فلان مظلوم را بزن و او شلاق را به ديوار مى كوبد و مظلوم هم ظاهراً شيون مى كند و مكرَه اين گونه وانمود مى كند كه در حال تازيانه زدن است. اين نيز توريه است ..

[781] ( 1). عجز از توريه يا به سبب جهل به آن است و علم و توانايى بر توريه ندارد و يا به سبب وحشت فراوانى است كه از اكراه بر او عارض شده و قدرت توريه كردن را از وى سلب نموده است.

[782] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 313- 316 ..

[783] ( 1). وسائل الشيعه، ج 22، ص 86.

[784] ( 2). الكافى، ج 7، ص 463، ح 17.

[785] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 16، ص 225، ح 2 ..

[786] (

1). همان، ج 23، ص 235- 236، ح 1 ..

[787] ( 1). تحرير الأحكام، ج 2، ص 51.( چاپ قديم)

[788] ( 2). رجال النجاشى، ص 404، ح 1072.

[789] ( 3). شيخ انصارى تفصيل ديگرى در اين زمينه دارد كه براى مطالعه آن مى توان رجوع كرد به: المكاسب، ج 3، ص 317 و 318.

[790] ( 4). كتاب البيع، ج 2، ص 85 ..

[791] ( 1). همان.

[792] ( 2). همان، ص 87.

[793] ( 3). همان، ص 85.

[794] ( 4). مثلًا اگر شخص مى تواند بدون اين كه ضررى به او برسد از حرام فرار كند يقيناً مكره نيست و اگر مرتكب شود مرتكب فعل حرام شده است، ولى اگر فرار از حرام مشكل است و سبب عسر و حرج يا ضرر شود در اين صورت مكره است، و اگر حرامى مرتكب شد مؤاخذه ندارد و قانون نفى ضرر و حرج و نفى اكراه جارى مى گردد ..

[795] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 324 ..

[796] ( 1). همان گونه كه امر به كل و مركب، امر به اجزاء آن است.

[797] ( 2). همان، ص 325.

[798] ( 3). شايد وجه نظر اين باشد كه مورد بحث از طرفى از قبيل مواردى است كه« لا يُعرف الأمر إلا من ناحية الداعى» و در اين گونه موارد ادعاى مدعى مسموع است؛ و از طرفى ظاهر حال اين است كه به اختيار خود اقدام كرده است، پس ادعاى اكراه مسموع نيست.

[799] ( 4). اين اكراه چه به صورت خطاب عام باشد؛ مثلًا بگويد: بايد همه اموالت را بفروشى، چه به صورت مطلق شمولى باشد و از قبيل امر به طبيعت ساريه در همه افراد باشد كه مطلوب مطلق الوجود طبيعت

و همه افراد آن است ..

[800] ( 1). مناهج الوصول، ج 2، ص 25- 28 ..

[801] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 94- 95.

[802] ( 2). مقابس الأنوار، ص 118.

[803] ( 3). خود طبيعى و جامع به وصف جامعيت و كلى بودن.

[804] ( 4). فرد خاص با خصوصيت و تشخص فردى.

[805] ( 5). اصولًا به قول حكيمان:« الشي ء ما لم يتشخص لم يوجد»، بلكه صحيح اين است كه« الشى ء ما لم يتشخص امتنع وجوده» ..

[806] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 97- 98 ..

[807] ( 1). ساير احتمالات مردود است، زيرا احتمال اين كه به فرد معين باشد ترجيح بدون مرجح است، و احتمال فرد غير معين معقول نيست؛ زيرا فرد غير معين وجود خارجى ندارد تا امتثال باشد، با توجه به اين كه ظرف امتثال، خارج است، و احتمال اين كه امتثال به مجموع باشد خلاف ظاهر دليل است زيرا امر، به ايجاد اصل طبيعت تعلّق گرفته و هر امرى مكلف را به متعلق خود دعوت مى كند و ايجاد طبيعت هم به وجود يك فرد محقق مى شود و وجود مجموع به وصف مجموعيت متعلّق امر نيست تا موجب امتثال باشد. احتمال اخير( اصلًا امتثال نباشد) هم وجداناً باطل است، زيرا قطعاً امر مولى در ضمن يكى از آن ها امتثال شده است.

[808] ( 2). الحاشية على كفاية الاصول، ج 1، ص 210.

[809] ( 3). نهاية الاصول، ص 124 ..

[810] ( 1). نظير باب احتياط و امتثال اجمالى كه مطلوب واقعى، ايجاد نماز ظهر به سوى قبله است ولى در مقام امتثال، فردى سراغ امتثال تفصيلى مى رود و ديگرى به امتثال اجمالى و تكرار عمل بسنده مى كند؛

ولى چنين نيست كه امتثال به همه اين ها يا به هركدام، جداگانه باشد بلكه به نماز واقعى و جامع شروط است.

[811] ( 2). البيع، ص 391 ..

[812] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 324.

[813] ( 2). نظير امر به ايجاد طبيعى تكبيرة الإحرام به قيد وحدت ..

[814] ( 1). البيع( محمد حسن قديرى)، ص 397 ..

[815] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 324 ..

[816] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 104 ..

[817] ( 1). همان، ص 102.

[818] ( 2). مثل اكراه بر انجام فلان حرام يا در ظرف امروز يا در ظرف فردا؛ يا اكراه بر انجام فلان معامله يا امروز و يا فردا كه اطراف تخيير طولى است؛ يا اكراه بر انجام حرامى در وقت موسّعى مثل اين كه جائرى بگويد از اوّل ظهر تا غروب بايد شرابى بخورى؛ يا اكراه بر انجام معامله اى در وقت وسيع، مثلًا بگويد: بايد از اوّل ظهر شرعى تا نيمه شب منزلت را بفروشى ..

[819] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 190 ..

[820] ( 1). مصباح الاصول، ج 3، ص 315- 316.

[821] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 100- 102 ..

[822] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 321.

[823] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 98؛ مصباح الفقاهه، ج 3، ص 318- 320 ..

[824] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 98.

[825] ( 2). فرض چهارمى هم متصوّر است؛ يعنى هم مالك مكره باشد هم عاقد، مثلًا جائر، مالك را مكره مى كند كه ديگرى را در انجام كارى وكيل كند و وكيل را هم مكره مى كند كه عقد را انشا كند. حكم اين فرض، از فرض

اول روشن مى شود ..

[826] ( 1). همان.

[827] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 99.

[828] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 320.

[829] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 99.

[830] ( 5). زيرا توكيل او اكراهى است و حديث رفع آن را برمى دارد و نمى توان گفت:« لسان الوكيل لسان الموكّل»، خود زوج هم انشاى طلاق نكرده است تا منعقد شود.

[831] ( 6). زيرا توكيل اكراهى و بدون رضايت موكل، محقق نمى شود و وجود انشايى هم كه مبتنى بر آن باشد كالعدم است، و در يك كلام چنين ايقاعى فضولى است و فعلًا منعقد نمى شود ..

[832] ( 1). البته اين دليل به صورت يك وجه و احتمال مطرح كرده است. ر. ك: مسالك الأفهام، ج 9، ص 322 ..

[833] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 321.

[834] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 321.

[835] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 99- 100.

[836] ( 4). تحرير الأحكام الشرعيه، ج 2، ص 51 ..

[837] ( 1). چون عبارت« فالأقرب» مشعر به اين است كه قول يا احتمال ديگرى هم هست كه قريب به واقع يا بعيد يا ابعد است، و آن عدم وقوع طلاق است.

[838] ( 2). مسالك الأفهام، ج 9، ص 22 ..

[839] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 328 ..

[840] ( 1). منية الطالب، ج 1، ص 196.

[841] ( 2). طيب نفس، عامل مستقل وقوع عقد و ايقاع باشد ..

[842] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 3، ص 329.

[843] ( 2). نظير اين بحث دربارة صوم و صلات استيجارى و قصد قربت و اخذ اجرت كه در مباحث مكاسب

محرمه، در باب اخذ اجرت بر عبادات بحث شده است.

[844] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 3، ص 329- 330.

[845] ( 4). منية الطالب، ج 1، ص 196- 197 ..

[846] ( 1). هر ضدى يا نقيضى طارد ضد يا نقيض ديگر است ..

[847] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 327.

[848] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[849] ( 2). همان.

[850] ( 3). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 111.

[851] ( 4). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 328 ..

[852] ( 1). ر. ك: بداية المجتهد، ج 2، ص 81.

[853] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 107 ..

[854] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 345.

[855] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 127 ..

[856] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 346.

[857] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 127 ..

[858] ( 1).« بعد اتفاقهم على بطلان إيقاعه كما فى غاية المراد». ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 345.

[859] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 127- 131.

[860] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 4- 6 ..

[861] ( 1). يعنى نفس عقد يا ايقاع، علت تامه براى ترتب اثر بودن.

[862] ( 2). ر. ك: غاية المراد، ص 177 ..

[863] ( 1). ر. ك: إيضاح الفوائد، ج 1، ص 417.

[864] ( 2). ر. ك: مجمع الفائدة، ج 8، ص 158.

[865] ( 3). ر. ك: الحدائق الناضرة، ج 18، ص 378 ..

[866] ( 1). اين قول در مسألة پنجم به تفصيل بررسى خواهد شد. در اين جا فعلًا دو قول قبلى مطرح است.

[867]

( 2). اين نظريه نيز در مباحث بعدى بررسى خواهد شد.

[868] ( 3). النهاية، ص 385.

[869] ( 4). المقنعة، ص 606 ..

[870] ( 1). تذكرة الفقهاء، ج 10، ص 14.

[871] ( 2). شرح فتح القدير، ج 5، ص 305.

[872] ( 3). الفقه على المذاهب الاربعة، ج 2، ص 166.

[873] ( 4). همان، ص 168.

[874] ( 5). همان، ص 240 ..

[875] ( 1). يعنى كسى كه اهليت براى معامله و انشاى عقد دارد، يعنى عاقل و بالغ و قاصد و مختار است و از اين لحاظ نقصى ندارد. صادر شده؟

[876] ( 2). يعنى متاعى كه ماليت دارد و از نظر عرف و شرع، قابل معاوضه است.

[877] ( 3). مختلف الشيعه، ج 5، ص 54؛ رياض المسائل، ج 8، ص 118.

[878] ( 4). ر. ك: غاية المراد، ص 178.

[879] ( 5). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 350.

[880] ( 6). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 19- 20.

[881] ( 7). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 133 ..

[882] ( 1). به اين معنا كه حتماً بايد خود مالك اصل عقد را انشا كند.

[883] ( 2). مائده( 5): 1 ..

[884] ( 1). ر. ك: حاشية المكاسب( آخوند خراسانى)، ص 52 و 53؛ حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 133؛ منية الطالب، ج 1، ص 210.

[885] ( 2). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق اصفهانى)، ج 1، ص 131؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 20 ..

[886] ( 1). بنا بر اين كه اذن در عقد و معامله غير از توكيل در آن باشد كه در جعاله اذن هست و وكالت نيست ..

[887] ( 1). كتاب البيع، ج 2،

ص 133 ..

[888] ( 1). السنن الكبرى، ج 6، ص 112؛ عوالى اللآلى، ج 3، ص 205، ح 36.

[889] ( 2). ر. ك: صحيح بخارى، ج 5، ص 58؛ مسند احمد، ج 4، ص 376 و ....

[890] ( 3). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 277 ..

[891] ( 1). اين نكته در اصول ثابت شده است مخصوصاً شهرت نزد متأخران ..

[892] ( 1). بر اساس محاسبه اى كه كرده بود وقتى با يك دينار به خريدن يك گوسفند راضى است پس به خريدن دو تا هم راضى است و بلكه به طريق اولى رضايت دارد، و نيز راضى است كه هم گوسفندى خريدارى شود و هم دينارش به او برگردد ..

[893] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 352 ..

[894] ( 1). اين مطلب در تشريح مسألة هشتمِ تحرير الوسيله بررسى خواهد شد ..

[895] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 213.

[896] ( 2). حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ص 134.

[897] ( 3). وسائل الشيعه، ج 21، ص 203 ..

[898] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 21، ص 203.

[899] ( 2). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 135.

[900] ( 3). ر. ك: غاية الآمال، ص 357 ..

[901] ( 1). ر. ك: رياض المسائل، ج 8، ص 119.

[902] ( 2). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 276.

[903] ( 3). وسائل الشيعه، ج 20، ص 281، ح 3 ..

[904] ( 1). همان، ج 21، ص 114، ح 1 ..

[905] ( 1). وسائل الشيعه، ج 19، ص 163.

[906] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 356- 358.

[907] ( 3). ر.

ك: كتاب البيع، ج 2، ص 157 ..

[908] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 155.

[909] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 36 و 37 ..

[910] ( 1). وسائل الشيعه، ج 20، ص 262، ح 3.

[911] ( 2). همان، ج 21، ص 114، ح 1 ..

[912] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 45 ..

[913] ( 1). اين كه هر عقدى از هر عاقدى- اگر معصيت خدا نباشد و تنها معصيت مولى يا مالك باشد- اشكالى ندارد و با اجازه درست مى شود.

[914] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 363.

[915] ( 3). وسائل الشيعه، ج 21، ص 190، ح 1 ..

[916] ( 1). وسائل الشيعه، ج 19، ص 18، ح 9.

[917] ( 2). نظرية مشهور ..

[918] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 358.

[919] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 51- 53 ..

[920] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 9، ص 87 و ج 17، ص 257.

[921] ( 2). ر. ك: الدروس الشرعيه، ج 1، ص 229؛ المكاسب، ج 3، ص 360.

[922] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 256- 257.

[923] ( 4). ر. ك: همان، ج 9، ص 89 ..

[924] ( 1). ر. ك: همان، ج 17، ص 257.

[925] ( 2). ر. ك: همان، ح 2.

[926] ( 3). يعنى داراى مالى باشد كه بتواند قرض يتيم را بپردازد.

[927] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 259 ..

[928] ( 1). نساء( 4): 29 ..

[929] ( 1). ر. ك: التبيان، ج 3، ص 178.

[930] ( 2). ر. ك: مجمع البيان، ج

2، ص 36.

[931] ( 3). ر. ك: الكشاف، ج 1، ص 502.

[932] ( 4). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 364.

[933] ( 5). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 79 ..

[934] ( 1). واقعه( 56): 25- 26.

[935] ( 2). نساء( 4): 157.

[936] ( 3). مصباح الاصول، ج 2، ص 104.

[937] ( 4). زمر( 39): 7 ..

[938] ( 1). ر. ك: مصباح الاصول، ج 4، ص 80 ..

[939] ( 1). ر. ك: همان، ص 81 ..

[940] ( 1). نساء( 4): 23 ..

[941] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 364.

[942] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 82- 83 ..

[943] ( 1). باء براى سببيت است و از« الباطل» جنس باطل مراد است و همه سبب هاى نامشروع را شامل مى شود.

[944] ( 2). البته اين تأويل و تصرف در ظاهر آيه است ولى تأويل بنا بر جميع مبانى و محتملات آيه وجود دارد و تأويل فوق كم ترين بوده و مقام اعطاى ضابطه هم دليل آن است ..

[945] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 174.

[946] ( 2). لفظ\i أموالكم، بينكم و منكم \E قرينه بر اين نكته است ..

[947] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 83- 84؛ المكاسب، ج 3، ص 365.

[948] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 174.

[949] ( 3). السنن الكبرى( بيهقى)، ج 5، ص 267 و 317 و 339.( البته در دو صفحه اخير« لاتبع ما ليس عندك» آمده است)

[950] ( 4). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 18، ص 47، ح 2 و 5 ..

[951] ( 1). ر. ك: مستدرك الوسائل، ج 13،

ص 230، ح 3 و 4 ..

[952] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 18، ص 46.

[953] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 365 ..

[954] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 175 ..

[955] ( 1). كنز العمال، ج 9، ص 641؛ ر. ك: مستدرك الوسائل، ج 13، ص 230 ..

[956] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 339، ح 1.

[957] ( 2). ر. ك: الحدائق الناضرة، ج 18، ص 386 ..

[958] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 334، ح 2 ..

[959] ( 1). همان، ص 337 ..

[960] ( 1). مخصوصاً از نظر عقلا، رضاى لاحق كفايت مى كند.

[961] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 334، ح 3.

[962] ( 3). ر. ك: همان، روايات باب اول ..

[963] ( 1). ر. ك: همان، ص 334، ح 3.

[964] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 178- 179.

[965] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 99.

[966] ( 4). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 222 ..

[967] ( 1). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق ايروانى)، ج 2، ص 230 ..

[968] ( 1). ر. ك: الخلاف، ج 3، ص 168؛ كتاب البيوع، مسألة 275.

[969] ( 2). ر. ك: الغنية، ص 207.

[970] ( 3). ر. ك: السرائر، ج 2، ص 415.

[971] ( 4). ر. ك: النهاية، ص 385 ..

[972] ( 1). به حكم ملازمة عقلى ميان ادراك عقلى و حكم شرعى.

[973] ( 2). وسائل الشيعه، ج 9، ص 540- 541 ..

[974] ( 1). البته تعبير، تسامحى است وگرنه منظور شيخ حقيقتِ ادعايى سكّاكى است كه در ادبيات مطرح است ..

[975] ( 1). چون وى واقعاً

مالك نيست.

[976] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 377 و 378.

[977] ( 3). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق ايروانى)، ج 2، ص 238.

[978] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 190 ..

[979] ( 1). اين كه حتماً چنين معامله اى را براى غاصب، صحيح و نافذ نمى دانند.

[980] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 114 و 115 ..

[981] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[982] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 193 ..

[983] ( 1). براى مطالعه پاسخ محقق قمى ر. ك: جامع الشتات، ج 2، ص 319 و ص 276 و براى مطالعه پاسخ كاشف الغطاء كه محقق تسترى نيز از وى پيروى كرده است ر. ك: شرح القواعد خطى، ص 6؛ مقابس الأنوار، ص 132.

[984] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 380؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 116؛ كتاب البيع، ج 2، ص 194 ..

[985] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 373 ..

[986] ( 1). سلطنت مالك بر مال خودش در اين كه هيچ دخل و تصرفى بدون رضاى او صحيح نيست.

[987] ( 2). حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 159 ..

[988] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 185 ..

[989] ( 1). و لذا در منطق آورده اند كه اگر كلى هزار قيد هم پيدا كند باز كلى است اگرچه دايره شمول آن محدودتر مى شود ولى ذاتاً كلى و قابل صدق بر كثيرين است و تا وقتى كه به شخص خاصى قيد نشود جزئى نمى گردد.

[990] ( 2). و لذا در بيع عين شخصى سخن از مبادله مال

با مال و اين كه براى چه كسى واقع شود و از ملك چه كسى خارج شود و ... مهم نيست و در صدق بيع دخالت ندارد.

[991] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 4، ص 122.

[992] ( 4). صاحب ذمّه هم بايد قدرت بر تسليم داشته باشد و اگر ممتنع الوجود عقلى يا عادى باشد يا از تحقق آن مأيوس باشند آن را مال و قابل معامله نمى دانند ..

[993] ( 1). همان مركب ناقص كه به صورت صفت و موصوف يا به حال مضاف و مضاف اليه گفته مى شود. يك تن گندم در ذمّة زيد، بدون اين كه حكم و تصديق باشد.

[994] ( 2). اين كه بر آن كلى در ذمّه، انشاى بيع كند و مركب تام انشايى درست شود، يعنى بگويد:« بعتُ كرّاً من الطعام بذمّة زيد، بكذا».

[995] ( 3). البته اين مطلب قابل مناقشه است؛ زيرا در اوايل كتاب بيع تبيين شد كه لزومى بر ماليت مبيع قبل از بيع وجود ندارد و كافى است به نفس بيع ماليت هم ايجاد شود و متأخر از بيع نباشد ولى اصل سخن متين است و اضافه به ذمّه در ماليّت كلى دخالت ندارد.

[996] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 202.

[997] ( 5). اين نكته نيز قابل مناقشه است؛ زيرا اگر قيد در ذمّه بودن مقوّم ماليت باشد مى توان گفت: المقيّد بهذا القيد ذهنى و غير قابل للوجود الخارجى؛ ولى اضافه به ذمّه مُصحّح ماليت كلى است؛ نظير تصور موضوع و محمول و نسبت حكميه كه مُصحّح حمل قيام بر زيد است ولى ذات زيد موضوع و ذات قائم محمول است نه اين كه زيد متصور موضوع و قائم متصور محمول

باشد، وگرنه تمام قضايا ذهنيه خواهند بود، امّا اين قطعاً محال و باطل است ولى اصل مطلب خدشه ندارد و كلى بما هو كلى داراى ماليت است و اهل بازار براى آن قيمت قائل اند ..

[998] ( 1). البته در اين جا بحث ديگرى مطرح مى شود كه اگر طرف اصيل اقرار كرد كه از قصد بايع مطلع بوده است حق ندارد به او مراجعه كند و او را ملزم كند به اداى ما فى الذمّه. ولى اگر انكار كرد و ادّعا نمود كه بايع براى خودش فروخته يا من فكر مى كردم براى خودش فروخته است و بايع انكار نمود، موازين باب قضا و شهادات پيش مى آيد كه بايع بايد بيّنه بياورد و قصد خود را اثبات كند و اگر نتوانست در ظاهر به نفع طرف اصيل حكم مى شود و وى مى تواند بايع را ملزم كند به انجام تعهّد و تحصيل مبيع و تسليم آن به مشترى.

[999] ( 2). مثل بناگذارى بر اشتراط خياطت به صرف مذاكرة قبلى و انشاى عقد با بناگذارى قلبى بر امر قبلى بدون ذكر آن در متن عقد.

[1000] ( 3). مثلًا غرض اصلى از خريدن دارو اين است كه آن را بخورد تا سلامتى حاصل كند ..

[1001] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 232.

[1002] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 205 و 206 ..

[1003] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 392.

[1004] ( 2). زيرا حفظ يكى و الغاى ديگرى ترجيح بلامرجح است و حفظ هر دو مستلزم تناقض است.

[1005] ( 3). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 230 ..

[1006] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج

2، ص 207.

[1007] ( 2). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 230 ..

[1008] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 207 ..

[1009] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 394.

[1010] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 209.

[1011] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 128- 133.

[1012] ( 4). بقره( 2): 275 ..

[1013] ( 1). برخلاف جملة« رفع ما لا يعلمون» كه ظاهراً حرمت را برمى دارد و دليل خاصى دارد؛ يعنى اشتراك احكام واقعى ميان عالم و جاهل باشد.

[1014] ( 2). اين مطلب در مسأله هشتم تحرير الوسيله بررسى خواهد شد ..

[1015] ( 1). آرى در عبادات ملازمه وجود دارد زيرا عبادت مشروط به قصد قربت است و اگر متعلق نهى شد، نهى كاشف از مبغوضيت عمل است، و مبغوض مُبعّد از مولاست و چگونه ممكن است عمل مبعّد، مَقرّب باشد؟!

[1016] ( 2). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 138 ..

[1017] ( 1). منظور، انشاى قولى است.

[1018] ( 2). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 233 ..

[1019] ( 1). اجازه مالك مؤثر است و بر صحت و انعقاد بيع فضولى دلالت مى كند ..

[1020] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 426 و 427.

[1021] ( 2). همان.

[1022] ( 3). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 278.

[1023] ( 4). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 426.

[1024] ( 5). اگر ايجاب فضولى است مجيز به منزله موجب است و اگر قبول فضولى است مجيز به منزله قابل است ..

[1025] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 426.

[1026] ( 2). قيد آيه« عقودكم» است ..

[1027] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص

282- 284.

[1028] ( 2). حتى بر مبناى مشهور كه مركب از ايجاب و قبول است ..

[1029] ( 1). چه عقد را اراده هاى مُظهرة دو طرف عقد بدانيم، چه تعهد طرفينى بر نقل و انتقال و چه مبادله مالى با مالى باشد.

[1030] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 427.

[1031] ( 3). بحار الأنوار، ج 2، ص 272؛ عوالى اللالى، ج 1، ص 222، ح 99.

[1032] ( 4). زيرا نخست به حكم حديث فرض كرديم كه چنين سلطنتى ثابت است.

[1033] ( 5). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 427 ..

[1034] ( 1). يعنى اراده مُظهره و مبرزه، بناگذارى قلبى بر تمليك و تملك، تعهد طرفينى، انشاى تمليك، مبادله مال به مال و .....

[1035] ( 1). اگر ردّ مؤثر باشد نتيجه اش اسقاط مذكور است.

[1036] ( 2). مثلًا جابه جا كند يا به قبض طرف معامله بدهد و .....

[1037] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 1، ص 255- 256 ..

[1038] ( 1). تصرف اعتبارى.

[1039] ( 2). بلكه چه بسا انشاى فضولى راه را براى مالك هموار كرده و به او كمك نموده است زيرا نيازى به انشاى جديد نيست و اگر راضى شد همان انشاى فضولى كافى است ..

[1040] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 286- 290 ..

[1041] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 427.

[1042] ( 2). وسائل الشيعه، ج 20، ص 294.

[1043] ( 3). انكار و فزع همان ردّ فعلى است ..

[1044] ( 1). متعارف در نكاح همين است و خود زن حيا مى كند كه مستقيماً انشاى عقد كند و به مردى بگويد: من زن شما مى شوم يا خودم را به عقد شما درآوردم.

[1045]

( 2). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 158 و 159 ..

[1046] ( 1). اراده مظهره، بناى قلبى بر تمليك و تملك، مبادلة مال به مال و .....

[1047] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 293 ..

[1048] ( 1). اگرچه با كنايه باشد ..

[1049] ( 1). يعنى به فعلى از افعال ابراز رضايت كند، مثلًا با توجه به معاملة فضولى، در ثمن تصرف كند، يا زن با توجه به نكاح فضولى، خود را در اختيار روج قرار دهد.

[1050] ( 2). ر. ك: التنقيح الرائع، ج 2، ص 27 ..

[1051] ( 1). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 293.

[1052] ( 2). حتى اگر حركت دادن سر باشد.

[1053] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 206- 207 ..

[1054] ( 1). البته تكليفاً حرام است، هرچند كه وضعاً مفيد است و موجب ملكيت و زوجيت مى شود.

[1055] ( 2). البته جزء اوّل تصرف، حرام است، امّا اجزاى بعدى حرمت ندارد.

[1056] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 424 ..

[1057] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 207.

[1058] ( 2). وسائل الشيعه، ج 18، ص 13، ح 1 ..

[1059] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 21، ص 206.

[1060] ( 2). ر. ك: همان، ج 21، ص 117.

[1061] ( 3). همان، ص 114، ح 1.

[1062] ( 4). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 424- 425 ..

[1063] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 207- 209 ..

[1064] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 423- 424.

[1065] ( 2). همان، ص 424.

[1066] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 211.

[1067]

( 4). حتى اگر آن مبرز، فعل باشد ..

[1068] ( 1). اگرچه ابراز نكرده و اذن در معامله نداده است.

[1069] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 425- 426.

[1070] ( 3). بحث تكميلى در اين باره در مسألة هشتم بررسى شده است ..

[1071] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 279.

[1072] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 274 ..

[1073] ( 1). همان ..

[1074] ( 1). حتى از منظر امام در باب عقد هم آن كه انشا، مقوّم آن است ايجاب عقد است و در ناحيه قبول انشا، تملك لازم نيست و رضايت به انشاى تمليك بايع كفايت مى كند.

[1075] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 274- 278 ..

[1076] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 399.

[1077] ( 2). اين مطلب در مباحث بعدى با ذكر نمونه هايى بيان خواهد شد.

[1078] ( 3). ر. ك: همان، ص 408 ..

[1079] ( 1). ر. ك: ايضاح الفوائد، ج 1، ص 419 ..

[1080] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 56.

[1081] ( 2). ر. ك: همان ..

[1082] ( 1). ر. ك: البيع،( محمد حسن قديرى)، ص 480 و 481.

[1083] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 213- 214 ..

[1084] ( 1). ر. ك: همان، ص 217 ..

[1085] ( 1). ر. ك: حاشية آقا جمال بر شرح لمعه، ص 358 ..

[1086] ( 1). مثل تقدم غسل جمعه بر روز جمعه كه سبب استحباب آن است و مثل تقدم اداى زكات بر حلول حول كه سبب وجوب آن است.

[1087] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 401 ..

[1088] ( 1). ر.

ك: الفصول الغروية، ص 80 ..

[1089] ( 1). ر. ك: كفاية الاصول، ج 1، ص 118- 119 ..

[1090] ( 1). ر. ك: مناهج الوصول، ج 1، ص 340- 341.

[1091] ( 2). ر. ك: جامع المقاصد، ج 4، ص 74 و 75؛ الروضة البهيّه، ج 3، ص 229؛ المكاسب، ج 3، ص 400 ..

[1092] ( 1). زيرا پس از اجازه هم صحيح است گفته شود اين عقد، عقد فضولى است كه مالك، آن را اجازه كرده است، نه اين كه عقد خودش باشد.

[1093] ( 2). ر. ك: بدائع الافكار، ص 323؛ الإجارة، ص 184 و 185 ..

[1094] ( 1). آن گونه كه لفظ كاشف از معنا و دالّ بر آن و حاكى از مراد متكلم است.

[1095] ( 2). از نوع كشف معلول از وجود علّت.

[1096] ( 3). از نوع كشف ذى المبدء از مبادى كه هر كار اختيارى مسبوق به مبادى آن است.

[1097] ( 4). كه عرفاً ميان اجازه فعلى لا حق با رضايت تقديرىِ از اول عقد ملازمه وجود دارد ..

[1098] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 219- 223 ..

[1099] ( 1). ر. ك: جامع الشتات، ج 2، ص 279؛ رياض المسائل، ج 8، ص 119- 123.

[1100] ( 2). كشف لفظى كه حكايت و دلالت باشد.

[1101] ( 3). در مثل بيع صرف و سلم تا تقابض يا قبض فى المجلس نيايد ملكيتى نمى آيد و اگر مراد طرفين و مفهوم عقد نقل از حين عقد باشد، پس در اين موارد تخلّف شده است، در حالى كه عقود، تابع قصودند ..

[1102] ( 1). قبل از اجازه واقعاً مشترى مالك متاع نبود و پس از اجازه، واقعْ عوض

شد و واقعاً از اول عقد و از حين انشا مالك شد؛ اين محال است« لأنّ الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه». مگر اين كه بتوانيم خود زمان گذشته را به زمان اجازه بياوريم كه اين نيز محال است و به تعبير امام راحل در كتاب البيع، ج 2، ص 224« لا يمكن وقوع زمان فى زمان» يا وجود زمان گذشته را در زمان حال اعتبار كنيم، كه اين هم فايده اى ندارد، زيرا به قول امام راحل:« الزمان الاعتبارى لا يفيد، لأنّ العقد لم يقع فيه، بل وقع فى الزمان الواقعى وهو غير قابلٍ للإرجاع». بنابراين گذشته گذشته است و اگر واقعاً مشترى مالك نبوده است، امكان ندارد كه برگردد و واقعاً مالك شود.

[1103] ( 2). مشترى هم از حين عقد تا حين اجازه واقعاً مالك نبود و هم واقعاً مالك بود.

[1104] ( 3). اگر در واقع از حين عقد، هم مالك اصلى مالك بوده و هم مشترى.

[1105] ( 4). اگر واقعاً، نه مالك اصلى مالك بوده نه مشترى.

[1106] ( 5). منظور جزء علت است؛ يعنى اجازه ..

[1107] ( 1). يعنى جزء سبب، خود عقد فضولى و جزء ديگر اجازه است.

[1108] ( 2). يعنى عقد فضولى را تنفيذ كرده است.

[1109] ( 3). زيرا فرض اين است كه خود عين موجود است و فرض ملكيت از اول عقد يا از حالا نسبت به خود عين فرقى ندارد لذا اجازه را نسبت به اصل مالك شدن عين ناقله مى گيريم.

[1110] ( 4). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 55 ..

[1111] ( 1). قبلًا با توجيهاتى امكان آن را پذيرفتيم ..

[1112] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 408.

[1113] (

2). كتاب البيع، ج 2، ص 234 ..

[1114] ( 1). وسائل الشيعه، ج 21، ص 203، ح 1.

[1115] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 234 و 235 ..

[1116] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[1117] ( 1). وسائل الشيعه، ج 21، ص 188، ح 5 ..

[1118] ( 1). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 287.

[1119] ( 2). وسائل الشيعه، ج 26، ص 219، ح 1 ..

[1120] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 238 و 239 ..

[1121] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 239 و 240 ..

[1122] ( 1). وسائل الشيعه، ج 26، ص 221، ح 4.

[1123] ( 2). چون مورد حديث، طلاق كودك ده ساله است كه گرچه زوج است ولى مالك تصرف نيست و عبارت او فعلًا اثرى ندارد، لذا نياز به امضاى پس از بلوغ دارد. در آغاز بيع فضولى ذكر شد كه منظور از فضولى كسى است كه مالك تصرف نيست، ضمناً اگر ايقاع فضولى منعقد شود عقد او به طريق اولى منعقد مى شود و از اين جهت صحيحه قابل استناد است.

[1124] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 20، ص 278، ح 9 ..

[1125] ( 1). ر. ك: صحيح بخارى، ج 5، ص 58- 166.

[1126] ( 2). ر. ك: سنن ابن داود، ج 2، ص 276- 284.

[1127] ( 3). ر. ك: مسند احمد حنبل، ج 4، ص 376.

[1128] ( 4). همان ..

[1129] ( 1). ر. ك: الامالى، ج 2، ص 13، ح 890.

[1130] ( 2). چنين كسى در واقع قاصر است نه مقصّر ..

[1131] ( 1). ر. ك: وسائل

الشيعه، ج 9، ص 543- 553.

[1132] ( 2). همان، ص 543، ح 1.

[1133] ( 3). ر. ك: الإجاره، ص 186 ..

[1134] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 246 و 247.

[1135] ( 2). همان، ص 247 ..

[1136] ( 1). همان ..

[1137] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 234.

[1138] ( 2). ر. ك: وسيلة النجاة، ص 337.

[1139] ( 3). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 408.

[1140] ( 4). ر. ك: مجمع الفائدة والبرهان، ج 8، ص 159.

[1141] ( 5). ر. ك: ايضاح الفوائد، ج 1، ص 420 ..

[1142] ( 1). در صورتى كه اصيل، بايع باشد.

[1143] ( 2). در صورتى كه اصيل، مشترى باشد.

[1144] ( 3). در برابر تفاصيل كشف حقيقى ..

[1145] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 410 ..

[1146] ( 1). منظور، خصوص نماء منفصلى است كه در فاصله زمانى پس از عقد فضولى تا زمان اجازه مالك محقق مى شود، از قبيل ميوه درخت، برّه گوسفند، فرزند جاريه و ... و امّا نماءات متصله، از قبيل چاقى حيوان، رشد درخت و ... تابع خود عين است و حساب جدايى ندارد.

[1147] ( 2). مثلًا نماءات مبيع مال مشترى است و اگر ثمن هم عين خارجى باشد و داراى نمايى باشد مال بايع است ..

[1148] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 412 و 413 ..

[1149] ( 1). ر. ك: البيع، ص 528- 530.

[1150] ( 2). حتى تصرف ناقل و متلف ..

[1151] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 413 ..

[1152] ( 1). آيت الله قديرى( رحمه الله)، به نقل از كتاب البيع، ص 538.

[1153] ( 2). همان.

[1154] ( 3). ر. ك: البيع،

ص 539 ..

[1155] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 346- 348.

[1156] ( 2). مائده( 5): 1.

[1157] ( 3). نساء( 4): 29.

[1158] ( 4). بقره( 2): 275 ..

[1159] ( 1). جمع اول \i أوفوا\E و جمع دوم \i العقود\E كه معنايش اين است كه بر همه مؤمنان واجب است به همه عقدها وفا كنند.

[1160] ( 2). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 4؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 6 و 7 ..

[1161] ( 1). چه بسا از آيه تجارت، صريحاً نظر عرف استفاده شود كه تجارتى بر مال مالك واقع شود، رضايت طرفين معامله هم باشد. در مورد بحث ما نيز چنين است. بنابراين معامله مورد بحث، مشمول آيات فوق است و محكوم به صحت و لزوم است كه از وجوب وفا استفاده مى شود.

[1162] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 133- 134 ..

[1163] ( 1). عوالى اللآلى، ج 2، ص 113، ح 309.

[1164] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 7 ..

[1165] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 4 و 5؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 7 ..

[1166] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 334.

[1167] ( 2). همان، ص 337.

[1168] ( 3). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 6؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 16 ..

[1169] ( 1). ر. ك: همان.

[1170] ( 2). المكاسب، ج 3، ص 348 ..

[1171] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 347.

[1172] ( 2). مجرّد رضايت باطنى كفايت نمى كند و عقد غير مالك تصرف را صحيح نمى كند.

[1173] ( 3). در مورد وكيل.

[1174] ( 4). در مورد ولىّ ..

[1175] ( 1). ر. ك:

منية الطالب، ج 2، ص 3.

[1176] ( 2). يعنى معامله باشد و رضايت مالك هم باشد.

[1177] ( 3). ر. ك: الحاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 133 ..

[1178] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 12- 14 ..

[1179] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 459- 460.

[1180] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 384- 389 ..

[1181] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 459 ..

[1182] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 459.

[1183] ( 2). در حالى كه شيخ حكم به صحت كرد، ديگران نيز همين نظر را دارند.

[1184] ( 3). حق همين است زيرا بيع، مبادله مال به مال است و مبيع از ملك هركس كه خارج شد ثمن نيز در ملك همان فرد داخل مى شود و قصد فرد ديگر بى مورد است ..

[1185] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 293.

[1186] ( 2). و در مورد بحث ما قصد لنفسه كه به عين خارجى ملك مولّى عليه و موكّل ملحق مى شوند.

[1187] ( 3). چون سلام بر مخاطب است ولى از آن جا كه تصور مى كرد وى عالم است قيد كرده و اين از خطاى در تطبيق است.

[1188] ( 4). يك نظر در مسأله« من باع شيئاً ثم ملكه» همين است ..

[1189] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 389 و 390 ..

[1190] ( 1). ر. ك: القواعد و الفوائد، ج 2، ص 238.

[1191] ( 2). ر. ك: قواعد الاحكام، ج 1، ص 275.

[1192] ( 3). ر. ك: ايضاح الفوائد، ج 1، ص 420.

[1193] ( 4). ر. ك: همان.

[1194] ( 5). المكاسب، ج 3، ص 460-

461 ..

[1195] ( 1). بايع قصد پدر كرده بود نه قصد خودش و عقد تابع قصد است و .....

[1196] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 437.

[1197] ( 2). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 134 و 135.

[1198] ( 3). تمام اين وجوه داراى پاسخ و نقد است كه در ادامه مباحث به آن ها پرداخته خواهد شد.

[1199] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 1، ص 334 و 335 ..

[1200] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 438 ..

[1201] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 342 ..

[1202] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 343.

[1203] ( 2). اين تعبير از نويسنده است ..

[1204] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 438 ..

[1205] ( 1). مفروض بحث همين است ..

[1206] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 441 ..

[1207] ( 1). مالك اصلى حق داشت معامله را اجازه ندهد و از حق سلطنت خود از مال رفع يد نكند ولى چنين نكرد بلكه اجازه داد ..

[1208] ( 1). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 134 ..

[1209] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 442.

[1210] ( 2). ر. ك: همان ..

[1211] ( 1). ر. ك: حاشية المكاسب( محقق يزدى)، ج 1، ص 164.

[1212] ( 2). ر. ك: مصباح الاصول، ج 4، ص 275.

[1213] ( 3). نمونه اى از اجتماع مالكان طولى: بنابراين كه عبد انسان، هم شرعاً بتواند مالك باشد، نسبت به متاع واحد، هم عبد مالك است و هم مولاى او مالكيت دارد. مالكيت مولى در طول مالكيت عبد است و مالكيت عبد از شؤون مالكيت مولاست و در واقع آنچه

در دست عبد و در اختيار او و ملك او است با خود عبد، ملك مولاست:« العبد وما فى يده كان لمولاه»، نمونه اى از مالكيت هاى طولى تكوينى: انسان، مالك نفس و قواى نفسانى خويش است و مالكيت و سلطنت او از نوع تكوينى است؛ يعنى واقعاً و خارجاً چنين است نه به صورت اعتبارى و قراردادى. هم زمان خود انسان و قواى نفس او و تمام مايملك او ملك خداوند است. ولى مالكيت الهى در طول مالكيت انسان و مالكيت انسان از شؤون مالكيت الهى است و منافاتى با هم ندارند. در باب ولايت و اولويت تصرف هم ولايت نماينده حاكم، از شؤون ولايت خود حاكم است، ولايت فقيه از شؤون ولايت امام معصوم است و ... و جمع آن دو محال نيست ..

[1214] ( 1). مصباح الاصول، ج 4، ص 276 ..

[1215] ( 1). ر. ك: منية الطالب، ج 2، ص 116 و 117.

[1216] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 355 ..

[1217] ( 1). دليل مالك مثمن نبودن اين است كه به اختيار خودش آن را فروخته است و معامله هم صحيح است، پس از ملكش خارج شده است، و امّا مالك ثمن نيست زيرا على الكشف مشترى، مالك مبيع بوده و هركس مالك مبيع باشد همان كس مالك ثمن مى گردد نه ديگرى.

[1218] ( 2). در واقع جمع بين عوض و معوّض در ملك واحد است كه اين نيز مبادله نيست ..

[1219] ( 1). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 135 ..

[1220] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 443- 444 ..

[1221] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 357 و

358.

[1222] ( 2). ممكن است وجه اولويت اين باشد كه در بيع خيارى اصل انعقاد و صحت، محقق شده است ولى در بيع فضولى تا اجازه نيايد اصل بيع، متزلزل و مراعا و متوقف است ..

[1223] ( 1). ر. ك: مقابس الأنوار، ص 135.

[1224] ( 2). مثل بيع به ديگرى بدون قصد ردّ بيع فضولى، چه با علم و اطلاع از آن باشد، چه بدون اطلاع و التفات.

[1225] ( 3). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 444- 446 ..

[1226] ( 1). اجازه نبايد مسبوق به ردّ باشد وگرنه تأثير ندارد ..

[1227] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 360- 362.

[1228] ( 2). ر. ك: همان.

[1229] ( 3). السنن الكبرى( بيهقى)، ج 5، ص 267.

[1230] ( 4). وسائل الشيعه، ج 18، ص 46- 47.

[1231] ( 5). چه صيغه نهى كه در نقل اهل سنّت آمده، چه مادّه نهى كه در نقل محدثان شيعه آمده است ..

[1232] ( 1). حكيم بن حزام پرسيد: متاعى را مى فروشم سپس مى روم از صاحبش خريدارى مى كنم و به مشترى تحويل مى دهم و ظاهر بدوى آن متاع شخصى است.

[1233] ( 2). فضولى مال شخصى مردم را مى فروشد و سپس خودش خريدارى مى كند و مالك مى شود و روايت از اين هم نهى كرده است.

[1234] ( 3). يا مالك عين هستى ولى سلطنت و قدرت تصرف ندارى يا عدم سلطنت به خاطر عدم ملك است ..

[1235] ( 1). چه حالًا و چه سلماً.

[1236] ( 2). كتاب البيع، ج 2، ص 367.

[1237] ( 3). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 449 ..

[1238] ( 1). عوالى اللآلى، ج 2، ص 247.

[1239] ( 2). همان، ج

3، ص 205، ح 37 ..

[1240] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[1241] ( 1). از باب اين كه نياز به اجازه مالك دارد و پس از اجازه به منزله بيع خود مالك است و همان طور كه بيع مأذون، بيع مالك نيست ولى به منزله آن و جايز است، بيع فضولى مالك هم با اجازة مالك به منزلة بيع خود او است ..

[1242] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 52 ..

[1243] ( 1). همان، ص 50، ح 4.

[1244] ( 2). اين جمله اگر چه در متن حديث نيامده است ولى حتماً مدّ نظر است چنان كه در صحيحه قبل صريحاً آمده بود ..

[1245] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 51.

[1246] ( 2). همان، ص 50 ..

[1247] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 453.

[1248] ( 2). ر. ك: همان، ص 454 و 455 ..

[1249] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 50- 51.

[1250] ( 2). بايع فضولى با ادعاى مالكيت؛ مال مردم را براى خودش مى فروشد سپس مالك اصلى اجازه مى دهد ..

[1251] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 456 ..

[1252] ( 1). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 283- 285.

[1253] ( 2). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 378 ..

[1254] ( 1). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 321.

[1255] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 431 ..

[1256] ( 1). يعنى نه پدر دارد، نه جد پدرى، نه وصى يكى از آن دو يا اگر هم وصى هست ولى شرعاً اين حق را ندارد كه اجازه دهد ..

[1257] ( 1). ر. ك: القواعد، ج 1، ص 124.

[1258] (

2). اين، قانون اشتراط است زيرا اگر با امتناع شرط مشروط ممكن باشد شرط بودن منتفى است ..

[1259] ( 1). ر. ك: ايضاح الفوائد، ج 1، ص 418 و 419.

[1260] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 431؛ مصباح الفقاهه، ج 4، ص 247 ..

[1261] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 322 و 323 ..

[1262] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 3، ص 432.

[1263] ( 2). ر. ك: جواهرالكلام، ج 22، ص 299.

[1264] ( 3). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 4، ص 245- 247.

[1265] ( 4). ر. ك: كتاب البيع، ج 2، ص 321.

[1266] ( 5). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 20، ص 275 ..

[1267] ( 1). البته بنابر اين كه حاكم شرعى بر امر نكاح صغار ولايت نداشته باشد، يا اگر ولايت دارد ولىّ او هم نباشد و دست رسى به او ممكن نباشد ..

[1268] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109