كوثر فقه جلد 1

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدي، علي، 1337-

عنوان قراردادي : تحرير الوسيله. فارسي. شرح

عنوان و نام پديدآور : كوثر فقه: شرح تحريرالوسيله/ علي محمدي خراساني.

مشخصات نشر : تهران: موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني (س). موسسه چاپ و نشر عروج، 1388 -

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : 83000 ريال: ج.1 978-964-212-081-9 : ؛ 83000 ريال: ج.2 978-964-212-232-5 :

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : ج.2(چاپ اول: 1391)(فيپا).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج.1. كتاب مكاسب و متاجر.- ج.2. كتاب بيع (1)

موضوع : خميني، روح الله، رهبر انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران، 1279 - 1368 . تحرير الوسيله -- نقد و تفسير

موضوع : فقه جعفري -- رساله عمليه

شناسه افزوده : خميني، روح الله، رهبر انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران، 1279 - 1368 . تحرير الوسيله.شرح

شناسه افزوده : موسسه چاپ و نشر عروج

رده بندي كنگره : BP183/9/خ 8ت 3042166 1388

رده بندي ديويي : 297/3422

شماره كتابشناسي ملي : 1882519

سخن ناشر

الف

امام خمينى (س) علاوه بر اين كه شخصيتى جامع بين علم و عمل بوده، كه در عرصه علم نيز جامع بين علوم عقلى و نقلى و به حق از عالمان كم نظير بودند. ايشان فيلسوفى عارف و عارفى واصل بودند كه در برهه اى از حيات پربركت خود همه اشتغالات تدريسى و تحقيقى خويش را در حوزه علوم عقلى انجام دادند.

اما به حق از شگفتى هاى شخصيت علمى حضرت امام (س) اين است كه همان فيلسوف عارف، فقيهى بزرگ و اصولى صاحب مبنا و سبك؛ ظهور كردند. تربيت صدها مجتهد فاضل و تعداد فراوانى از فقهاى بزرگ و مراجع تقليد در كنار آثار مكتوب بسيار ارزنده، بهترين گواه اين ادعاست.

كتاب ارزنده تحرير الوسيله اثر فقهى آن فقيه مجاهد است كه به هنگام تبعيد

در تركيه به انجام رسيد و به خاطر اخلاص و اتقان مؤلّف آن به سرعت در كنار شرايع الإسلام و عروة الوثقى از متون اصلى درس ها و شرح هاى عالى فقه گرديده است.

تنظيم مناسب و نشر بايسته آثار ماندگار حضرت امام (س) رسالت اصلى مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س) است. در همين راستا و نظر به جايگاه «فقه» در زندگى علمى و عينى جامعه و در راستاى عمومى سازى مباحث استدلالى فقه، به ويژه در دانشگاه ها، معاونت پژوهش دفتر قم نگارش شرحى استدلالى به زبان فارسى را در اولويت كار خود قرار داده و از يكى از اساتيد حوزه علميه قم اين مهم را درخواست كرده است.

ب

استاد ارجمند حضرت حجت الاسلام والمسلمين محمدى خراسانى (دامت افاضاته) با علاقه فراوان و با قلمى روان و محققانه به شرح استدلالى مباحث معاملات تحرير الوسيله پرداختند كه با تقدير از زحمات ارزنده ايشان آرزوى تكميل ديگر مجلدات را داريم.

مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س)

دفتر قم

ج

مقدمه مؤلف

بسم الله الرحمن الرحيم

مهمترين وظيفه فقيهان و عالمان دينى تفقه در دين خدا و شناخت عميق همه دين است كه در حديث معروفى از حضرت امام كاظم (ع) از قول رسول اعظم (ص)، علم واقعى را در سه امر خلاصه كرده و فرموده اند:

«إنّما العلم ثلاثة، آية محكمة، أو فريضة عادلة، أو سنّة قائمه»؛[1]

يعنى علم اصول دين و عقايد، علم اخلاق و شناخت فضائل و رذائل براى تحليه به اولى و تخليه از دومى، و علم فروع دين و احكام شرعى فرعى كلى الهى.

اين وظيفه الهى را در طول تاريخ فقيهان سترگ، خصوصاً در بخش

احكام شرعيه و فقه مصطلح كه فلسفه عملى همه جوانب زندگى فردى، اجتماعى، اقتصادى، سياسى و فرهنگى انسانها است، به خوبى انجام داده و از عهده برآمدهاند. يكى از قله نشينان فقه و فقاهت، بزرگ پرچمدار نهضت جهانى اسلام در عصر غيبت حضرت امام راحل عظيم الشأن است كه ابعاد بس عميق فقهى و اصولى ايشان همچنان ناشناخته است و يكى از منابع عظيم فقه، كتاب قيم و گرانسنگ تحريرالوسيله است كه انصافاً به دور از تكرار مكررات كل فقه را به شكل منقح در بر دارد و بر محققان و مدرسان عالى مقام است كه اين متن عظيم را محور دروس خارج فقه خويش قرار دهند تا ضمناً از آن امام سفر كرده بيشتر حق شناسى شود.

اين جانب با همه وجود خداوند منّان را شكرگزارم كه به من اين توفيق را داد تا

د

يك سال تمام در كنار سفره پربركت كتاب تحرير الوسيله امام راحل بنشينم و در حد بضاعت ناچيز خود متن «مكاسب محرمه» را كه حاوى بيست و شش مسأله است تدريس و سپس تقرير نمايم و شرحى فارسى به صورت استدلالى و اجتهادى بنويسم و غرض از تدوين آن به فارسى اين است كه تمام كتب فقهى استدلالى فقيهان بزرگ در طول تاريخ به زبان عربى نگاشته شده و البته چون منابع اصيل فقه- كتاب و سنت- به زبان عربى است به جا است كه كتب فقهى ما نيز عربى باشد، و از جمله شروح متعددى كه بر تحرير الوسيله نگاشته شده تماماً به عربى است و در رأس آنها موسوعه تفصيل الشريعة فى شرح تحرير الوسيله اثرماندگار استاد عظيم الشأن ما

مرحوم آيت الله العظمى فاضل لنكرانى است كه از شاگردان برجسته مكتب فقهى و اصولى امام راحل بودند، ولى با اين همه خلأ وجود يك دوره شرح فارسى اجتهادى و استدلالى- كه همه حوزويان و دانشگاهيان و اصحاب فكر و فرهنگ و مراكز فقهى، فرهنگى و علمى در سراسر كشور استفاده كنند- احساس مى شد، بر اين اساس برادران عزيز من در مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س)- دفتر قم، از بنده خواستند تا به اين مهم اقدام نمايم و بنده كه بزرگ ترين آرزوى زندگيم اين بود كه خداوند توفيق دهد كه يك دوره كامل فقه را از طهارت تا ديات به صورت استدلالى بنويسم، و ضمناً در حد توان دِينم را به امام و انقلاب ادا كنم، از اين پيشنهاد استقبال نمودم و حاصل يك سال درسى كتابى است كه پيش روى شما است. البته فارسى بودن كتاب هرگز باعث نشده تا از عمق و عظمت يك بحث عميق استدلالى كاسته شود.

در خاتمه از زحمات خالصانه دوستان فاضل جهت آماده سازى كتاب صميمانه تقدير مى نمايم و از خداى متعال توفيق نشر معارف اهل بيت و به ويژه فقه اهل البيت (ع) را براى آن عزيزان خواستارم و از اصحاب فكر و فقه و فرهنگ در سراسر كشور تقاضا دارم اين جانب را از نظرات صائب و ارزشمند خود بى نصيب نگذارند كه يقيناً راهنمايى هاى آن عزيزان نصب العين ما در تدوين ادامه شرح خواهد بود و اين اثر ناچيز را به روح بلند و ملكوتى آن امام راحل تقديم مى نمايم.

قم- على محمدى خراسانى- 10/ 3/ 1387

1

پيش گفتار

اديان آسمانى و به تخصيص دين مبين اسلام

براى انسان ها حيات ابدى قائل است و بر اين اساس مقصد اعلاى خلقت و غايه القصواى آفرينش بشر را نيل به سعادت ابدى و رسيدن به جوار قرب حق و قرار و آرام گرفتن در نزد مالك حقيقى همه عوالم وجود مى داند كه يَا أيُّهَا الإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ،[2] فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ،[3] يَا أيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ* ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً* فَادْخُلِي فِي عِبَادِي* وَادْخُلِي جَنَّتِي.[4]

در منطق قرآن كريم تحقق هدف مذكور مرهون سه عامل است:

1. ايمان: ايمان از مقوله فعل و عمل است نه از مقوله علم و آگاهى، زيرا قرآن مى گويد: وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوّاً[5] ايمان به معناى عقد القلب است يعنى دل انسان به حقايق غيبى از مبدأ تا معاد باور داشته باشد و با آن پيوند ناگسستنى برقرار كند و بدان گره بخورد، ايمان يعنى تصديق و اذعان و باور عميق كه از بن دندان به وجود حقايق اعتقادى اقرار و اعتراف كند و در برابر آنها تسليم محض باشد و به اصطلاح اصولى: موافقت التزاميه داشته باشد و اهل جحد و انكار نباشد، در مرحله شك و تردد هم توقف نكند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 2

2. اخلاق: اخلاق يعنى تزكيه نفس و تهذيب روح و در يك كلام تخليه و تحليه. تخليه يعنى پيرايش سرزمين جان و روح از همه صفات زشت و ناپسند يا همان رذائل، و تحليه يعنى آرايش جان به همه صفات زيبا و انسانى- الهى يا همان فضائل نفسانى، اخلاق يعنى متخلق شدن به اخلاق الهى و متأدب شدن به آداب او و خلق و خوى خوبان

و پاكان جهان را پيدا كردن و در يك جمله: اخلاق يعنى چنان كه صورت ظاهر ما انسان است سيرت باطن ما نيز انسانى باشد كه كامل ترين صورت در جهان امكان صورت انسان است.

3. عمل صالح: عمل صالح در منطق شريعت دو شعبه دارد كه يكى جنبه اثباتى و ايجابى آن است و آن انجام هر كار خوب و مثبتى است كه عقل يا نقل يا هر دو شايسته بودن آن را تضمين كرده اند و اصطلاحاً «مما ينبغى أن يفعل» است يعنى همه واجبات و مستحبات شرعى و در كلام كامل تر، جميع حسنات عقلى و نقلى. و ديگرى جنبه سلبى آن است كه اجتناب از هر كار بد و ناپسند عقلى و نقلى باشد و در كلامى جامع، انجام طاعات و اجتناب از معاصى.

قرآن كريم در آيات فراوانى ايمان و عمل صالح را رمز صلاح و فلاح و نجات انسان دانسته و از جمله در سوره مباركه «العصر» مى فرمايد: وَالْعَصْرِ* إِنَّ الإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ* إِلا الّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ[6] صحت استثنا گواه آن است كه از «الانسان» عموم انسان ها اراده شده است و گويا فرموده: «كل انسان يعنى تمام انسان ها- با چندين تأكيد: 1. قسم؛ 2. كلمه «إنّ» كه براى تحقيق است؛ 3. لام تأكيد- در زيان كارى اند مگر كسانى كه ايمان آورده اند و همه كارهاى صالح و شايسته را انجام داده اند.

و در آيات متعدد ديگرى رمز سعادت را خودسازى و تزكيه نفس مى داند، از جمله در سوره مباركه «الشمس» با هفت يا يازده سوگند مى فرمايد: قَدْ أفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا* وَقَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا[7] به تحقيق هر كس نفس خويش را تزكيه كرده رستگار شده

و هر كس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 3

نفس خود را با گناهان آلوده ساخته، محروم گشته است.

ايمان، اخلاق و عمل صالح بدون سه نوع آگاهى و معرفت ميسور نيست و تمام معارف اصلى اسلام ناب محمدى (ص) را اين سه شناخت تشكيل مى دهد كه واجب عينى مى باشند و بر هر فرد آگاهى از آنها واجب است و ساير معارف و آگاهى هاى ضرورى حداكثر واجب كفايى هستند و اگر غيرضرورى باشند فضيلت يا فضل شمرده مى شوند، آن سه معرفت اصلى و اصيل عبارتند از:

1. علم عقايد: شناخت مسائل عقيدتى كه دامنه آن از مبدأ تا معاد گسترده است و بر هر فرد مسلمان است اين حقايق را بشناسد و بدان ها ايمان آورد.

2. علم اخلاق: شناخت صفات و خصلت هاى زشت و زيبا، فضيلت و رذيلت تا به فضائل آراسته و از رذائل پيراسته گردد.

3. علم احكام شرعيه: معرفت جميع حلال ها و حرام هاى الهى تا به حلال ها و واجبات عمل نمايد و از حرام ها بپرهيزد كه اين ها حدود الهى هستند و نبايد حدود الهى را زير پا بگذارد يا به حريم الهى و منطقه ممنوعه ورود پيدا كند كه قرآن كريم مى فرمايد:

تِلْكَ حُدُودُ اللهِ فَلا تَقْرَبُوهَا،[8] وَمَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللهِ فَاوْلَئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ.[9]

گواه اين سخن كه معارف اصيل و واجب دينى سه معرفت مذكور مى باشد، روايت شريف نبوى است كه مرحوم ثقه الاسلام- به تمام معناى حقيقى كلمه- كلينى رازى- قدّس الله نفسه الزكيه- در كافى شريف آورده است كه حضرت وارد مسجد شدند و مشاهده كردند كه مردمان بر گرد فردى حلقه زده اند، پرسيدند: اين چيست؟ پاسخ شنيدند: او علامه (بسيار دانا) است، پرسيدند: علامه چيست؟

پاسخ شنيدند: او داناترين مردمان است به دودمان عرب و وقايع آنان و روزگاران جاهليت و اشعار عربى. فرمودند: اين دانشى است كه نادانش را زيانى نرساند و دانايش را سودى نبخشد، سپس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 4

فرمودند:

«إنّما العلم ثلاثة: آية محكمة أو فريضة عادلة أو سنّة قائمة وما خلاهنّ فهو فضل».[10]

منحصراً دانش واقعى سه علم است: 1. علم آيه محكمه؛ 2. علم فريضه عادله؛ 3. علم سنت قائمه و غير از اين ها فضل است.

مرحوم علامه ملا احمد نراقى در كتاب عوائد الأيّام ذيل حديث مذكور مى نويسد:

«وفسّرت الآية المحكمة باصول العقائد التى براهينها الآيات المحكمات، والفريضة العادلة بفضائل الأخلاق وعدالتها كناية عن توسطها، والسنّة القائمة بشرايع الأحكام ومسائل الحلال والحرام»[11]

آيه محكمه به اصول عقايد اشاره دارد كه براهين آن آيات محكمات (كتاب تكوين و تشريع) است. و فريضه عادله به فضائل اخلاقى و علم اخلاق اشاره دارد كه تحصيل فضائل اخلاقى و دورى از رذائل فريضه (واجب) است و «عادله» بودن كنايه از حد وسط آن (و پرهيز از افراط و تفريط) است.

و سنت قائمه اشاره دارد به احكام شرعى و مسائل حلال و حرام.

در قرآن كريم و روايات معصومين (ع) با صد زبان به فراگيرى سه دانش مذكور دعوت شده ايم، بدان ها امر شده از ترك تعلّم آن ها سرزنش شده است و جاهل مقصر در مورد هيچ كدام از سه علم مزبور عذرى ندارد.

عالى ترين نوع فراگيرى علوم مذكور، نوع اجتهادى و فقاهتى و استدلالى آن است و دستور اصلى دين آن است كه همگان فقيهانه معارف عقيدتى و اخلاقى و عملى را فرا بگيرند و در هر سه بخش آن اهل نظر و استدلال

باشند ولى از آنجا كه براى همگان فقيه شدن در دين ميسور نيست از گروهى كه ميسور است خواسته شده تا هجرت كنند و به مراكز علمى حوزوى بروند و تفقه در دين كنند و ديگران از آنان پيروى كنند.

نكته مهم اين است كه فقه اگرچه در اصطلاح فقيهان بزرگ و بزرگوار به معناى خصوص علم به احكام شرعى فرعى از ادلّه و منابع تفصيلى آن آمده و فقيه در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 5

اصطلاح به كسى مى گويند كه در بخش مسائل شرعى فرعى و عملى قدرت استنباط داشته باشد و در امر حلال و حرام براى مردم فتوا دهد و محورى ترين رشته در حوزه هاى علميه رشته فقه و اصول است.

وليكن در لغت عرب و عرف اهل زبان عربى و در استعمال هاى قرآن و روايات- كه بر طبق لغت و عرف عام اطلاق كرده اند- هرگز فقه و فقاهت و فقيه منحصر در فقاهت در بخش حلال و حرام دين نيست، بلكه پيوسته سخن از تفقه در دين است كه كل دين را در برمى گيرد و فقيه كامل كسى است كه در هر سه بخش اهل اجتهاد و نظر باشد. قرآن كريم مى فرمايد:

وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُوا كَافّةً فَلَوْلا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ.[12] بر همه مؤمنان لازم نيست هجرت كنند يا همگان نمى توانند كوچ كنند، اما چرا از هر فرقه و جماعتى يك دسته كوچ نمى كنند تا در دين خدا تفقه كنند و دين شناس شوند و هنگامى كه به سوى قوم خويش برگشتند آنان را انذار كنند و از عذاب الهى بترسانند، باشد كه

آنان برحذر شوند و بترسند.

در روايت معروف امام هفتم (ع) مى خوانيم:

«تفقّهوا فى دين الله، فإنّ الفقه مفتاح البصيرة، وتمام العبادة، والسبب إلى المنازل الرفيعة، والرتب الجليلة فى الدين والدنيا، وفضل الفقيه على العابد كفضل الشمس على الكواكب، ومن لم يتفقّه فى دينه لم يرض الله له عملًا».[13]

در روايتى از مفضل بن عمر از امام صادق (ع) مى خوانيم:

«عليكم بالتفقّه فى دين الله ولا تكونوا اعراباً فإنّه من لم يتفقّه فى دين الله لم ينظر الله إليه يوم القيامة ولم يزك له عملًا».[14]

بنابراين فقيه كامل كسى است كه هم در بخش اعتقادات با شيوه صحيح منطقى و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 6

اصولى حقايق ايمانى را از آيات و روايات و براهين عقلى استفاده كند و در اختيار مردم بگذارد، مثلًا ظواهر برخى آيات باعث شده تا عده اى از آن جبر استفاده كنند و جبريه باشند، ظواهر آياتى باعث شده تا گروهى از آيات اختيار و استقلال و تفويض را برداشت كنند، ولى مگر ممكن است آيات قرآن كريم تناقض و تعارض داشته باشند؟ اينجا است كه فقيه در امر دين بايد وارد بحث شود و فقيهانه توهم تناقض در قرآن را حل كند و نيز در بخش اخلاق و فضائل و رذائل با ملاحظه آيات و روايات و با استفاده از شيوه صحيح منطقى و اصولى حقيقت را استنباط كند و در اختيار اهلش قرار دهد، آن گونه كه بزرگانى نظير فيض كاشانى در محجّة البيضاء و مرحوم علامه ملا محمدمهدى نراقى در جامع السعادات عمل كرده اند.

و در بخش فقه مصطلح و حلال و حرام نيز وظايف مكلفان را از منابع اصيل احكام يعنى كتاب و

سنت و عقل قطعى استنباط كند و فتوا دهد. البته اين بخش از فقاهت نمود بيشترى دارد و در عمل ما انسان ها خود را نشان مى دهد و هيچ فعل اختيارى نيست مگر آن كه حكمى دارد و در فرازى از خطبه پيامبر اعظم (ص) مى خوانيم:

«يا أيّها الناس ما من شى ء يقرّبكم من الجنّة ويباعدكم عن النار إلا وقد أمرتكم به وما من شى ء يقرّبكم من النار ويباعدكم من الجنّة إلا وقد نهيتكم عنه».[15]

و به گفته صاحب معالم: «ليس فى العلوم بعد المعرفه أشرف من علم الفقه لأنّ مدخليّته فى العمل أقوى ممّا سواه».[16]

ولى هرگز فقاهت منحصر در اين بخش نيست و فقه اكبر فقه اصول عقايد است زيرا تا عقيده سالم نباشد عمل نيز سالم نخواهد بود.

خوشبختانه تاريخ درخشان مرجعيت و فقاهت شيعى گواه صدقى بر اين حقيقت است و فقهاى اهل بيت (ع) نوعاً جامع هر سه بخش بوده و در اصول و فروع دين مبين اسلام آثار گرانبهايى از آنان به يادگار مانده است، جناب معلم الشيعه شيخ مفيد،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 7

اين گونه بوده و خوشبختانه مجموعه مصنفات اين فقيه و متكلم بزرگ در اختيار ما است، كافى است كتاب مقنعة ايشان را ورق بزنيم و با اين حقيقت آشنا شويم. جناب شيخ الطائفه الاماميه بنيان گذار حوزه علميه هزار ساله نجف اشرف شيخ طوسى اين گونه بوده و آثار متنوع تفسيرى و حديثى و فقهى و رجالى و اصولى ايشان گواه صدق مدعاى ما است. جناب علامه على الاطلاق علامه حلّى از نادر شخصيت هاى جهان اسلام بلكه جهان علم است كه در ابعاد گوناگون فقيهانه كتاب نوشته و از كيان اسلام

ناب جانانه دفاع كرده اند.

تنها در فقه حلال و حرام چندين دوره كتاب هاى سنگين فقهى و استدلالى دارد كه تذكرة الفقهاء، قواعد الاحكام و ... نمونه هاى بارز آن است و همين فقيه كم نظير در علم كلام كتاب تجريد الاعتقاد خواجه نصيرالدين طوسى (قدس سره القدوسى) را شرح نموده و نامش را كشف المراد گذاشته كه قرن ها به عنوان عالى ترين كتاب كلامى در حوزه هاى علميه مورد درس و بحث بوده و هست و محقق توانايى مثل فاضل قوشچى كه خود شرحى بر تجريد خواجه دارد در جايى مى گويد: «لولا كشف المراد لما فهمنا مراد تجريد الاعتقاد» و در دفاع از امر ولايت و امامت كه همه كيان مذهب را تشكيل مى دهد و تمام هويت شيعه به ولايت و امامت امامان معصوم (ع) است كتاب الالفين را مى نويسد و مى خواهد دو هزار دليل بر حقانيت امامت اميرمؤمنان بياورد و در همه جا اهل استدلال و نظر عميق است. و ديگر شخصيت هاى نامدار شيعه.

يكى از شخصيت هاى كم نظير در طول تاريخ فقاهت و مرجعيت شيعه جان جانان و قهرمان قهرمانان، فحل الفحول حضرت امام راحل عظيم الشأن بنيان گذار نظام مقدس اسلامى است كه وصف آن نادره دوران از قلم اين كمترين شايسته نباشد، او يكى از فقيهان كاملى است كه در هر سه بخش معارف دين اهل تفقه در دين است، در بخش عقيدتى كافى است دو كتاب مصباح الهداية إلى الخلافة والولايه و كتاب طلب و ارادة آن مرجع عظيم جهان تشيع را مطالعه كنيم كه چگونه سنگين ترين مباحث عقيدتى يعنى مبحث كلام خداوند، اراده الهى، مسأله جبر و اختيار و امر بين الامرين، سعادت و شقاوت، قضا و

قدر و ... را با سرانگشت برهان و استدلال حل و فصل كرده اند كه اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 8

مقدمه گنجايش بيان بيشتر را ندارد.

در بخش مسائل اخلاقى كافى است دو كتاب قيم و بى نظير شرح چهل حديث آن حضرت و شرح حديث جنود عقل و جهل را ملاحظه كنيم كه چگونه در هر موضوعى به همه زواياى آن پرداخته و جان هاى تشنه معارف را سيراب مى نمايند.

يكى از ابعاد وجودى آن امام راحل عظيم الشأن كه مع الاسف هنوز هم براى بسيارى مجهول مانده است و چه بسا تحت الشعاع ابعاد ديگر وجودى حضرتش واقع شده است بعد فقه و اصول ايشان است كه در هر دو علم مهم و محورى حوزه هاى علميه مطالب جديد و ابتكارى و راهگشا از ايشان به يادگار مانده است كه به گوشه هايى از آن از قلم شاگردان ايشان در مقدمه كتب اصولى از قبيل جواهر الاصول و لمحات الاصول اشاره شده است.

ما در اين جا به گوشه هايى از ابتكارات آن فقيه كامل در فقه اشاره مى كنيم كه هر كدامش براى اهل فن فتح بابى است كه از آن ابواب ديگرى به روى انسان گشوده مى شود، و قبل از آن به اين نكته اشاره مى كنيم كه در تمام مكاسب محرّمه و كتاب البيع حضرت امام من نديدم بحث يا مسأله اى را كه امام در آن مسأله سخنان بزرگانى نظير شيخ اعظم و محقق نائينى و محقق اصفهانى را تكرار كند و تنها به بيان آن بپردازد و بگذرد، بلكه حاصل كلام آنان را نقل مى نمايد و با نقدهاى عالمانه آن را رد مى كند و همواره خود با دليل يا دلايل معتبر

از قرآن و روايات و حكم عقل يا سيره عقلا نظر و فتوايى را برمى گزيند و كاملًا هويدا است كه او فقيهى است كه در هر مسأله مى انديشد و به همه زواياى آن از نگاه تخصصى مى نگرد و جنبه هاى گوناگون رجالى و منطقى و ادبى و لغوى و اصولى و فقه الحديث مسأله را مد نظر دارد و اين دقت ها و نكته سنجى ها از او محققى كم نظير ساخته است، آن بزرگوار معمولًا جديدترين آراء را مورد نقد و بررسى قرار مى دهد و در كتاب هاى فقهى استدلالى خود با نظرات محقق نائينى و محقق اصفهانى طرف بحث است و همواره تأكيد دارند كه نبايد مباحث عقلى و فلسفى را با مباحث فهم عرفى و عقلايى و استفاده از ظواهر خطابات و سيره عقلا خلط كرد. اين سخن را كسى مى گويد كه خود در اوج حكمت و فلسفه و علوم عقلى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 9

قرار دارد. ولى در علوم عرفى و اعتبارى و استفاده از خطابات نبايد از دقت عقلى استفاده شود و در فرازى از كتاب ارزشمند الاستصحاب چنين فرموده اند:

«والسرّ فى ذلك أنّ الشارع لا يكون فى إلقاء الأحكام على الامّة إلا كسائر الناس ويكون فى محاوراته وخطاباته كمحاورات بعض الناس بعضاً ...».[17]

در ادامه فرموده اند: همان گونه كه در فهم معنى و مفهوم كلام شارع ملاك عرف است در تشخيص مصاديق آن نيز به عرف بايد مراجعه كنيم

«فالمفهومات عرفية وتشخيص مصاديقها أيضاً كذلك»[18]

در اين جا نمونه هايى از ابتكارات و نوآورى هاى آن فقيه كامل را نقل مى كنيم:

1. در بيان حقيقت بيع نظر مشهور اين است كه بيع مخصوص نقل اعيان است و شامل نقل منافع و حقوق نمى شود و

بيع منافع و حقوق نه تنها شرعاً باطل است بلكه اساساً بر آن اطلاق بيع نمى شود.

صاحب جواهر مى گويد:

«ثم لا خلاف ولا إشكال فى اعتبار كون المبيع عيناً ولذلك اشتهر بينهم: إنّه لنقل الأعيان كاشتهار إنّ الإجارة لنقل المنافع».[19]

مرحوم آيت الله العظمى خوئى مى گويد:

«الظاهر أنّه لا ريب فى اشتراط كونه من الأعيان، بداهة اختصاص مفهوم البيع عند أهل العرف بتمليك الأعيان، فلا يعمّ تمليك المنافع».[20]

ولى نظر امام راحل اين است كه معنى و مفهوم بيع وسيع تر از نقل و مبادله اعيان است و نقل منافع و حقوق را نيز در بر مى گيرد و شواهدى از سخنان اهل لغت و از روايات و از عبارات فقها ذكر مى كنند كه اين مقدمه گنجايش بيان آنها را ندارد ولى در همين جلد از شرح مبحث معاملات تحرير الوسيله از آن بحث نموده ام. و مخصوصاً در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 10

مورد بيع حق كه امروزه مبتلابه است و مصاديق گوناگونى از آن مطرح است از قبيل: سرقفلى- كه نوعى حق است كه كاسب نسبت به مغازه يا محلى پيدا مى كند- حق آب و گل، حق كشاورز بابت آماده كردن زمينى براى زراعت، حق اولويت، حق سبق نسبت به مكانى، حق چاپ و نشر و ....

امام راحل در اين رابطه در كتاب البيع مى فرمايد:

«فبيع المنافع والحقوق بيع عرفاً ولغةً ولو فرض بطلانه».[21]

و در جايى از تحرير الوسيله مى فرمايد:

«الأوّل- يشترط فى المبيع أن يكون عيناً على الأحوط ... فلا يجوز على الأحوط أن يكون منفعة ... أو حقاً، وإن كان الجواز خصوصاً فى الحقوق لا يخلو من قوة».[22]

ملاحظه مى كنيم كه در اصل صدق بيع بحثى نيست ولى در صحت آن ابتدا

بنابر احتياط عينى بودن مبيع را شرط مى دانند ولى در پايان، فتوا به جواز بيع منافع و حقوق مى دهند و كاشف از اين است كه احتياط قبلى از نوع احتياط مستحب است.

2. فقهاى عظام قاعده نفى

ضرر «لا ضرر ولا ضرار فى الإسلام»[23]

را يكى از قواعد مسلّم فقهى دانسته و در ابواب گوناگون عبادات و معاملات بدان استناد كرده اند، فى المثل وجوب روزه بر آدم مريض را كه روزه دارى به حال او ضرر دارد با اين قانون برداشته اند، لزوم معامله غبنى را كه يك طرف مغبون شده است با همين قانون نفى مى كنند، و ... و آن را از ادلّه عناوين ثانويه مى دانند كه بر ادلّه عناوين اوليه حكومت دارند و دايره موضوع آن ها را محدود مى سازد (حكومت از نوع تضييق) ولى امام راحل معتقد است كه اين يك حكم حكومتى و از احكام سلطانيه است و رسول اكرم (ص) به عنوان سلطان و حاكم و ولى امر مسلمانان اين سخن را گفته اند نه به عنوان بيان حكم شرعى فرعى الهى كه لا يتغير باشد و چه بسا در عصر ديگر حاكم و ولى امر مسلمانان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 11

به گونه ديگرى حكم صادر كند و اين مدعا را از خود متن داستان سمره بن جندب كه شأن ورود قانون لا ضرر است استخراج مى كنند و مى فرمايند: سر تا پاى قضيه نشان مى دهد كه حكم سلطانى است و بنابراين بحث قاعده فقهى بودن آن و حكومتش بر ساير ادله عناوين اوليه مورد نقد است. تفصيل كلام از حوصله اين مقدمه بيرون است، عزيزان به كتاب بدايع الدرر و الرسائل مراجعه كنند.

3. در مورد قانون

ضمان باليد كه برگرفته از حديث معروف نبوى (ص) است كه مى فرمايد:

«على اليد ما أخذت حتّى تؤدّى»[24] البته نسخه هاى ديگر هم وجود دارد مثل «حتّى تودّيه»

يا عبارت

«على اليد ما قبضت حتّى تؤدّى» يا «على اليد ما جنت حتّى تؤدّى»

ولى عبارت نخست مشهور است، اين حديث از نظر سند مشكل دارد و در منابع معتبر شيعه ذكر نشده است ولى بزرگان از فقها نظير صاحب جواهر[25] و شيخ اعظم[26] به شهرت آن بسنده كرده و گفته اند: شهرت روايت در ميان فريقين- شيعه و سنى- ضعف سند آن را جبران مى كند و لذا روايت را حجت دانسته اند، ولى امام راحل در اين رابطه آستين بالا زده و وارد ميدان شده و تحقيق و تتبع منحصر به فردى دارند كه حاصل كلام ايشان را ذيلًا ملاحظه مى كنيد: حديث «على اليد» در منابع فقهى مهم از قبيل: مقنع شيخ صدوق و هداية او، مراسم سلار، وسيلة ابن حمزه طوسى و جواهر الفقه قاضى ابن برّاج- كه از منابع قديم و اوليه اماميه هستند و معمولًا فتاواى آنان به عين روايت است- ذكر نشده است.

آرى در كتب فقهى بزرگانى امثال مرحوم سيد مرتضى در كتاب الانتصار و مرحوم شيخ طوسى در كتاب الخلاف و المبسوط، و مرحوم سيد بن زهره در كتاب الغنيه ذكر شده است اما نه به عنوان يك دليل واقعى بر حكم شرعى در يك مسأله فرعيه، بلكه به عنوان احتجاجى بر عامه (در واقع استدلال جدلى است كه از مقبولات و مشهورات و مسلّمات طرف عليه او استفاده مى شود) از آن بهره گرفته اند بنابراين حديث مذكور در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 12

ميان قدماى اصحاب شهرت

فتوايى و عملى ندارد. اول فقيهى كه در چند مورد جز ما اين روايت را به پيامبر اكرم (ص) نسبت داده است جناب ابن ادريس حلّى صاحب السرائر مى باشد. وى با اين كه خبر واحد مجرد از قرينه را- ولو راويان آن امامى عدل باشند- حجت نمى داند. معذلك بدين روايت استناد كرده است. ولى اين مقدار كافى نيست و مشكل سند را حل نمى كند زيرا شايد ايشان بر اساس اجتهاد شخصى به قرائن علمى دست يافته بوده و به قطع رسيده و پذيرفته، نه بر اساس صحت و حسن سند حديث، به ويژه اين كه ايشان در موردى از كتابش مثل شيخ طوسى و سيد مرتضى از روايت به عنوان احتجاج عليه عامه استفاده كرده و اين احتمال وجود دارد كه در ساير موارد نيز بدين سان عمل كرده باشد نه اين كه سند را قبول دارد و بدان فتوا داده است.

آرى از عصر علامه به اين طرف روايت در كتب بزرگانى امثال شهيد اول و محقق ثانى و شهيد ثانى و ديگران مطرح است و بدان استناد كرده اند و تدريجاً از مشهورات گرديده و نزد متأخر المتأخرين از شهرت مورد قبولى برخوردار گرديده است، تا مى رسيم به عصر صاحب جواهر و فاضل نراقى و شيخ اعظم و ديگران كه آن را مسلّم گرفته اند و گفته اند: «لا ينبغى التكلّم فى سنده» يا «نحن فى غنىً عن البحث فى سنده».

بنابراين حديث از شهرت قدمايى برخوردار نيست تا ارزشمند باشد، آرى ممكن است فقيهى از قوت و استحكام و فصاحت و بلاغت متن حديث به وثوق خبرى برسد، كه همين نيز حجت است و نيازى به وثوق مخبرى نيست.

ولى اين هم

براى شخص فقيهِ واثق ارزشمند است و به حال فقيه ديگر نافع نيست. تازه اين مقدار نيز قابل مناقشه است زيرا اگر حديث طولانى و حاوى مطالب فراوان و از كلمات جامعه بود (مثل حديث چهارصد اصل اميرالمؤمنين (ع)) جا داشت از متن آن وثوق به صدق و صدورش پيدا كنيم ولى يك جمله كوتاه پرمحتوا گاه از غيرمعصوم نيز قابل صدور است. بنابراين روايت نبوى نه وثوق خبرى دارد و نه وثوق مخبرى، لذا ارزشى ندارد امام راحل با تمام اين سخنان فقيهانه بحث را نمى بندند و با امر به تدبر مى فرمايند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 13

«فتدبّر لعلّ الله يحدث بعد ذلك شيئاً»[27]

كه برگرفته از آيه كريمه قرآنى است.[28]

4. يكى از مطالب محورى در كتاب هاى فقهى و اصولى امام راحل- كه از آن بهره هاى فقهى فراوانى به دست مى آيد- مسأله حقيقت ادعائيه است، اصل مطلب از جناب سكاكى است، وى در مورد خصوص استعاره- مجازى كه علاقه اش مشابهت است- ادعا نموده كه وقتى مى گوييم: «رأيت اسداً يرمى» و از كلمه «اسد»، «رجل شجاع» را اراده مى كنيم، چنين نيست كه لفظ اسد در معناى مجازى استعمال شده باشد و از نوع مجاز در كلمه باشد، بلكه همواره در اين گونه موارد لفظ در معناى حقيقى خود استعمال مى شود ولى قبل از آن يك ادّعا و تنزيل و تصرف در امر عقلى صورت گرفته و ادعا شده كه رجل شجاع هم فردى از معناى واقعى اسد است و اسد دو گونه مصداق دارد: يكى مصداق واقعى آن كه حيوان معروف به سلطان جنگل است، و ديگرى مصداق ادعايى آن كه انسان شجاع است و پس از

ادعاى مذكور و تنزيل آدم شجاع به منزله شير درنده مستعملِ كلمه اسد را بر فرد ادعايى آن تطبيق مى نمايد.

امام راحل به پيروى از استاد خود مرحوم علامه اصفهانى صاحب وقايه اين مطلب را به كليه مجازات معروف تسرّى داده اند و معتقدند كه باب مجازات باب بازى كردن با معانى و گذاشتن معنايى به جاى معناى ديگر و تطبيق آن بر افراد ادعايى و تنزيل است و اصولًا مجاز در حذف يا مجاز در كلمه ضرورتى ندارد.[29]

مرحوم آيت الله العظمى بروجردى نيز همين عقيده را دارند و در نهاية الاصول مى خوانيم:

«فنحن ندّعى فى جميع المجازات ما ادّعاه السكاكى فى خصوص الاستعارة».[30]

نظر امام اين است كه اساساً زيبايى و لطافت كلام در همين است كه چيزى در تقدير نباشد كه خلاف اصل است (الاصل عدم التقدير) و كلمه اى به معناى كلمه ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 14

نباشد كه باز خلاف اصل است (الاصل عدم المجاز يا الاصل الحقيقة يا الاصل الظهور) و ظاهر كلام بدون تقدير و تجوّز مراد است، و اين مدّعا در كلام عرب در نثر و نظم نمونه فراوان دارد. از جمله در نثر به آيه وَاسْألِ الْقَرْيَةَ[31] اشاره مى كنند كه مشهور مى گويند: قريه و در و ديوار جماد است و معنى ندارد كه از جماد بپرسيم، بنابراين مراد اين است كه «واسأل اهل القرية» و از باب مجاز در حذف است ولى امام راحل مى فرمايد: منظور پرسيدن از خود قريه و محل است يعنى به قدرى مطلب روشن است كه در و ديوار قريه شهادت مى دهند و جمادات هم مى فهمند تا چه رسد به انسان عاقل و داراى شعور و ادراك.

و در شعر به بيتى از قصيده بلند فرزدق در مدح حضرت امام زين العابدين (ع) استشهاد مى كنند كه وقتى هشام تجاهل كرد، فرزدق گفت:

هذا الذى تعرف البطحاء وطأته والبيت يعرفه والحلّ والحرم[32]

مشهور گفته اند: مراد اين است كه «تعرف اهل البطحاء» و «يعرفه صاحب البيت» و «يعرفه ساكن الحلّ والحرم» ولى امام راحل مى فرمايند: نيازى به اين تقادير نيست و تمام زيبايى كلام در اين است كه ظاهرش مراد باشد و مراد فرزدق اين است كه ابن هشام تو اين شخص را نمى شناسى؟ اين كسى است كه سرزمين بطحاء گام هاى او را مى شناسد، خانه كعبه او را مى شناسد، منطقه حلّ و حرم او را مى شناسند، چگونه تو او را نمى شناسى؟

امام راحل از اين مطلب در ابواب گوناگون نتايج مهمى گرفته اند. از جمله در مورد حديث رفع در مورد بيع فرد مكره كه به فراز «رفع ما اكرهوا عليه»[33] استناد شده است مشهور قائل به تقديرند زيرا يقيناً خود فعل اكراهى از امت اسلامى برداشته نشده است و مسلمان نيز گاهى بر كارى مكره مى شود و به حكم دلالت اقتضا و از باب صيانت سخن معصوم از كذب و خلاف گفته اند بايد چيزى در تقدير باشد و در اين كه چه چيزى مقدر باشد اختلاف واقع شده. برخى خصوص مؤاخذه را تقدير گرفته اند، برخى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 15

اثر بارز را، برخى جميع احكام منتهى به الزام را مقدر دانسته اند، و برخى جميع آثار وضعى و تكليفى فعل اكراهى را تقدير گرفته اند ولى امام راحل معتقدند كه ابداً نيازى به اين تقادير نيست و خود ظاهر حديث مراد است كه خود فعل اكراهى از امت

رفع شده است ولى نه وجداناً و تكويناً بلكه از باب ادعا و تنزيل يعنى از آن جا كه فعل اكراهى اثرى ندارد و وجود آن مانند عدمش مى باشد گويا اصلًا فعلى محقق نشده، شرابى خورده نشده، بيعى انجام نگرفته است و اين كنايه از اين است كه هيچ اثرى از آثار شرعى تكليفى و وضعى معامله بر آن مترتب نيست و ما با حديث رفع صحت و لزوم معامله اكراهى را نفى مى كنيم بدون اين كه محتاج به تقدير باشد.[34]

از جمله در مورد موثّقه سماعه از امام صادق (ع) از رسول اكرم (ص) است كه در مورد مال مردم بدون طيب نفس آنان وارد شده و مى فرمايد:

«لا يحلّ مال امرءٍ مسلم الا بطيبة نفس منه».[35]

باز نظر مشهور اين است كه مال عين خارجى است و عدم حلّيت حكم شرعى است و معنى ندارد كه حرمت به عين خارجى مستند باشد، لذا در اين گونه موارد بايد فعلى از افعال اختيارى مكلف در تقدير باشد و بحث كرده اند كه كدام فعل مناسب است كه در تقدير باشد؟ برخى خصوص تصرف را تقدير گرفته اند، برخى جميع افعال اختيارى متناسب با موضوع را در تقدير گرفته اند. ولى امام راحل مكرر بيان داشته اند كه نيازى به تقدير نيست و مراد عدم حليت خود مال است و وقتى عدم حليت به ذات و ماهيت مال مستند مى شود كنايه از اين است كه جميع جهات مربوط به آن حلال نيست خواه امساك و نگهدارى آن، يا تصرف و تسلط بر آن، تصاحب و تملك آن، بيع و شراء آن، هبه و صلح آن و ... زيرا اگر برخى مراد باشد معصوم (ع)

عدم حليت را به خود ذات مال مستند نمى كرد.[36]

و از جمله در كتاب بدايع الدرر در مورد قاعده لا ضرر نيز از اين مطلب استفاده كرده اند. اين بود نمونه هايى از ابتكارات امام راحل و كم لها من نظير فى الفقه والاصول.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 16

وامّا كتاب بى نظير تحرير الوسيله:

اين كتاب ابتدا به صورت حاشيه بر كتاب وسيلة النجاة مرحوم آيت الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى به رشته تحرير درآمده بود، ولى به تصريح خود امام راحل در مقدمه تحرير الوسيله، هنگامى كه در اواخر ماه جمادى الثانيه سال يك هزار و سيصد و هشتاد و چهار هجرى قمرى از شهر مقدس «قم» به «بورسا» از شهرهاى تركيه تبعيد شدند فرصتى پيدا شد تا حواشى خود را در متن وسيلة النجاة مندرج كنند تا مراجعان راحت تر فتوا و نظر امام را دريافت كنند، و مسائل مهم و مورد ابتلايى را كه در كتاب وسيلة النجاة نيست بر آن بيفزايند. و به اعتقاد بنده يكى از عنايات و الطاف ويژه الهى به حضرت امام اين است كه در ظرف مدت دو سال كه در تبعيد در تركيه به سر مى بردند كل تحرير الوسيله را به شكلى كه الآن موجود است كامل نمودند و ابواب مهمى از قبيل كتاب حج، كتاب جهاد، كتاب امر به معروف، كتاب حدود، كتاب قصاص و كتاب ديات را بر آن افزودند و امروزه به صورت كامل ترين متن فقهى فتوايى در اختيار ما است. انسان به ياد دوران شهيد اول و شهيد ثانى مى افتد كه شهيد اول در گوشه زندان در حالى كه هيچ منبعى در اختيار او نبود و تنها

كتاب المعتبر محقق اول را داشت در ظرف مدت هفت روز كل متن لمعه را نوشت و با خون خويش مهر و امضا نمود و پس از ايشان شهيد ثانى شرح لمعه را در مدت شش ماه تكميل نمود و هر دو در اين راه به شهادت رسيدند و در عمق اخلاص و عظمت تحقيق و استحكام مطالب كتاب شرح لمعه همين بس كه قرن ها است كه متن درسى حوزه هاى علميه است و هنوز جايگزينى ندارد و يك طلبه در تمام دوران طلبگى و پس از آن هرگز موفق نمى شود يك دوره كامل فقه اهل بيت را فرابگيرد لذا توصيه مى شود طلاب عزيز قدر كتاب را دانسته و كل آن را مورد درس و بحث قرار دهند.

كتاب تحرير الوسيله نيز از عنايات الهى به امام راحل است كه با قلمى رسا و فصيح و بليغ يك دوره كامل فقه اهل بيت را ذكر فرموده اند و بارها امام راحل هم تا مرز شهادت جلو رفتند و سينه الهى و عرشى خويش را براى گلوله هاى دشمنان آماده كردند ولى تقدير الهى چنين بود كه وجود نورانى آن بزرگوار حفظ شود و نهضتى را رهبرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 17

و هدايت كنند و حكومتى را بنيان گذارى كنند كه زمينه نهضت جهانى و حكومت عالمى حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف را فراهم كنند. والسلام عليه يوم ولد ويوم ارتحل ويوم يبعث حياً.

قبل از تحرير الوسيله كتاب هاى بسيار قيم و ارزشمندى نوشته شده كه در رأس آنها كتاب كم نظير عروة الوثقى مرحوم آيت الله العظمى سيد محمدكاظم طباطبائى يزدى است و محور تمام دروس خارج فقه حوزه هاى

علميه نجف اشرف و قم مقدسه و ساير حوزات علميه بوده و هست و بزرگان فقه و فقاهت بر آن حاشيه زده اند و از جمله حواشى غنى و پربار امام راحل است كه قبل از انقلاب با رمز «خ-» در پاورقى عروة الوثقى ذكر شده است، ولى به نظر مى رسد با تدوين و تكميل تحرير الوسيله با اضافات مسائل مستحدثه سزاوار است متن دروس خارج فقه قرار گيرد؛ چرا كه عروة الوثقى با همه عظمتى كه دارد در فروعات جزئى- كه قدرت استنباط مرحوم سيد را نشان مى دهد- فراوان در ابواب مشابه، مطلبى تكرار مى شود كه گاهى ضرورتى ندارد و خود شارحان عروه- از قبيل مرحوم آيت الله العظمى حكيم كه مستمسك العروة را نوشته اند، و مرحوم آيت الله العظمى خوئى كه موسوعه عظيم سى و سه جلدى حاصل تقريرات درس ايشان است- مكرر بيان كرده اند كه فلان فرع قبلًا در فلان باب بحث شده و نيازى به تكرار نيست. و گاهى به مناسبت، مطلبى را كه مربوط به ابواب معاملات است در كتاب طهارت و غيره ذكر مى كنند، ولى در كتاب تحرير الوسيله تمام اين جهات مراعات شده است و انصافاً مجموعه اى بى نظير است. و بحمدالله در اين اواخر و پس از پيروزى انقلاب عده اى از آيات عظام و اعلام حوزه اين كتاب را به عنوان متن درس فقه خود انتخاب كرده اند و بر ما است كه از باب حق شناسى از آن امام راحل- كه جهان اسلام بلكه جهان بشريت مرهون انقلاب مقدس و مجاهدات تاريخى او است- كتاب تحرير الوسيله را محور درس و بحث قرار دهيم.

قم- على محمدى خراسانى

10/ 3/ 1387

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 19

كتاب: مكاسب و متاجر

اشارة

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 21

كليات

اشاره

فقه تقسيم بنديهاى گوناگونى شده است، مباحث فقه در يك تقسيم پنج بخش است:

1. عبادات به معناى اخص كلمه؛ امورى كه در آنها قصد قربت شرط است.

2. عقود و معاملات به معناى اخص كلمه؛ امورى كه نياز به دو طرف دارد تا داد و ستد كنند.

3. ايقاعات و احكام؛ امورى كه در آنها ايجابِ تنها كفايت ميكند؛ همچنين بيان برخى احكام شخصيه.

4. احكام قضا و جزا؛ اعم از حدود، ديات و قصاص.

5. مسائل مستحدثه؛ مسائلى كه در زمان معصومين (ع) موضوع نداشته است، اما با گذشت زمان، مبتلا بهِ جوامع بشرى گرديده و موضوع پيدا كرده است. فقه عهده دار بيان اين احكام است.

مباحث بخش اوّل (عبادات) در كتاب هاى مختلف فقهى (كتاب طهارت، صلاه، صوم، خمس، زكات، حج، جهاد و امر به معروف و نهى از منكر) بحث و بررسى شده است. در اين ميان امر به معروف و نهى از منكر يا عباديت به معناى لزوم قصد قربت، محل بحث است.

به نظر امام راحل، امر به معروف و نهى از منكر واجب توصلى است و قصد قربت لازم ندارد. وى در اين باره فرموده است:

لا يعتبر منهما قصد القربة والإخلاص، بل هما توصّليان لقطع الفساد وإقامة

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 22

الفرائض؛ نعم لو قصدها يؤجر عليهما.[37]

در مقابل، عدهاى ديگر از فقهاى عظام آن را عملى عبادى مى دانند. گفتنى است مناسبترين محل بحث درباره امر به معروف و نهى از منكر، همين بخش عبادات است.

اما بخش دوم (عقود و معاملات) كه قبل از هر مطلبى شايسته است درباره عنوان باب چند مطلب توضيح داده شود:

1. عدّهاى براى

اين بخش، عنوان «كتاب مكاسب» را اختيار كردهاند؛ از جمله شيخ اعظم در مكاسب. گروهى، از جمله شهيد در متن لمعه عنوان «كتاب المتاجر» را اختيار نمودهاند. برخى، از قبيل شيخ طوسى در مبسوط عنوان «كتاب البيوع» را برگزيده اند. برخى هم مثل مرحوم امام (رحمه الله) با عنوان «كتاب المكاسب و المتاجر» به اين بحث پرداخته اند.

2. توضيحى درباره مفهوم مكاسب و متاجر: مكاسب جمع مَكسَب است و مكسب يا مصدر ميمى[38] است كه به معناى اكتساب، تكسّب و كسب (مطلق تحصيل مال) است، يا اسم مكان و محل است، اما نه به معناى مكان كسب از قبيل مغازه و بازار و ...؛ بلكه به معناى «ما يكتسب به» يعنى اعيان خارجيه يا منافعى كه به وسيله آنها كسب مال محقق ميشود. اين اعيان در واقع، متعلق المتعلق هستند، يعنى حكم شرعى به فعل اختيارى مكلّف تعلّق ميگيرد و فعل اختيارى به اعيان و منافع. پس آنها متعلق افعال اختيارياند و افعال، متعلق احكام شرعى. مَكسَب به اين معنا به اسم آلت شبيهتر است تا به اسم مكان يا محل.

3. متاجر، جمع مَتجَر است. متجر يا مصدر ميمى- به معناى تجارت- است، يا اسم مكان- به معناى «ما يتّجر به»، يعنى چيزهايى كه با آنها تجارت و داد و ستد ميشود.

تعريف صاحب جواهر: تجارت به فرموده صاحب جواهر، بر سه معنا اطلاق شده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 23

1. خصوص صناعت و حرفه معروف، يعنى خريد و فروش با نيت ربح و سود؛

2. مطلق معاوضه و مبادله با قصد سود بردن، خواه خريد و فروش باشد خواه مبادلات ديگر؛

3. مطلق مبادله، چه بر عين خارجى

باشد، چه بر منفعت؛ چه به صورت بيع باشد، چه به صورت اجاره و جعاله و مانند آن؛ چه با قصد ربح باشد؛ چه بدون قصد ربح. مثل كسى كه براى تأمين معاش خود برخى از ضروريات و لوازم زندگى خود را مى فروشد.[39]

مقصود از متاجر در عنوان باب، همين معناى سوم است. بنابراين، متاجر مرادف كلمه «مكاسب» است، نه اخص از آن تا از باب ذكر خاص پس از عام باشد.

عدهاى از بزرگان فقها نيز به اين مطلب تصريح كردهاند:

محقق ثانى ميگويد:

بل عمّموا التجاره هنا فى مطلق المكاسب.[40]

شهيد ثانى ميگويد:

المراد بالتجارة هنا التكسّب بما هو أعمّ من البيع.[41]

و صاحب جواهر ميگويد:

بل المراد هنا مطلق المعاوضة.[42]

بنابراين در بخش مكاسب و متاجر از مطلق كسب مال، از طريق مبادله بحث ميشود، خواه از طريق بيع و شراء باشد، خواه از طريق اجاره، جعاله، مضاربه، مزارعه و ....

بررسى چند نكتة مقدماتى

اشاره

امام راحل در بحث مكاسب و متاجر ابتدا مقدمهاى را بيان كرده و پس از آن درباره انواع

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 24

مبادلات (كسبها و تجارتهاى) حرام و حلال بحث كردهاند. مجموع بحث هاى امام در اين باره 26 مسأله است كه پيش از بررسى اين مسائل ذكر چند نكته ضرورى است:

الف) ضرورت بحث از معاملات در شريعت

ترديدى نيست كه انسان موجودى مدنى و اجتماعى است و نيازهاى گوناگون و متنوعى در زندگى اش وجود دارد. هيچ كس نمى تواند به تنهايى تمام نيازهايش را برطرف كند، بلكه در اين راستا به ديگران و توليدات آنان محتاج است. از سويى ديگر، زندگى انسان مثل زندگى حيوانات نيست كه تغالب و تكالب و مقاهره بر آن حاكم باشد. انسان عاقل براى حفظ نظام زندگى قوانينى وضع كرده است تا با شيوهاى قانونمند زندگى كند. يكى از مهم ترين اين قوانين، قوانين معاملات و مبادلات است. دين مبين اسلام هم از آن رو كه دينى جامع است و براى همه شئون دينى و دنيوى انسان برنامه دارد و مصالح و مفاسد انسان را در نظر دارد بديهى است كه براى امر معاملات، قانون و حكم دارد كه در مواردى تأكيدى و امضائى است و قوانين عرف و عقلا را تأييد كرده است و در مواردى هم تأسيسى است. بر اين اساس ضرورت دارد فقيه وارد بحث از معاملات شود.

ب) تقسيم بندى مطلق معاوضه و مبادله

گروهى از فقها معاوضه و مبادله را به سه دسته تقسيم كردهاند:

1. كسبهاى حرام؛ مثل خريد و فروش اعيان نجسه.

2. كسبهاى مكروه؛ مثل برده فروشى و كفن فروشى.

3. كسبهاى مباح، مثل مبادله هر نوع از اعيان و منافعى كه ماليت دارند و جهت رجحانى هم در آنها نيست.

از اين گروه ميتوان به شيخ طوسى[43] و محقق اوّل[44] اشاره كرد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 25

گروهى ديگر آن را به پنج دسته تقسيم كردهاند و علاوه بر سه قسم قبلى، دو قسم ديگر به آن افزودهاند:

1. مبادلات و كسبهاى واجب؛ مثل كسب مال براى تأمين مخارج خانواده؛

2. كسبهاى مستحب، مثل تحصيل

مال براى ايجاد توسعه بر خانواده و داشتن زندگى آسان و راحت.

از اين گروه ميتوان به سلار[45] و علامه[46] اشاره كرد.

عدهاى از بزرگان ميان دو تقسيم قبل منافاتى نديده و قائل به جمع شدهاند و هر تقسيمى را به اعتبارى دانستهاند: تقسيم ثلاثى به اعتبار موضوع كسب يا «ما يكتسب به» است، تقسيم خماسى به لحاظ خود كسب و تجارت يا فعل اختيارى مكلف است كه شرعاً قابليت دارد محكوم به هر يك از احكام پنج گانه گردند، يعنى گاهى واجب باشند، گاهى مستحب و ....

از اين گروه ميتوان به مرحوم شهيد ثانى[47] و مرحوم آقاى خوئى[48] اشاره كرد. در اين جا براى نمونه، خلاصه عبارت شهيد ثانى را نقل ميكنيم. ايشان پس از بيان تقسيم ثلاثى و خماسى مى گويد:

إنّ كلًا من التقسيمين حسن، إذ لا خلل في الثلاثة كما لا خلل في الخمسة فإنّ مورد القسمة في الثلاثة ما يكتسب به وهو العين والمنفعة، ومورد الخمسة الاكتساب الذي هو فعل المكلّف ومن شأنه أن يقبل الأحكام الخمسة.[49]

بزرگان فقها درباره دو تقسيم مزبور بحثهاى مختلفى كرده اند ولى چون از اهميت چندانى برخوردار نيست به آن نمى پردازيم. فصل الخطاب مطلب، كلامى از صاحب جواهر (قدس سره) است. وى ميفرمايد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 26

وعلي كلّ حال فالأمر في ذلك سهل، إنّما الكلام في بيانها.[50]

ج) حرمت تكليفى و وضعى معامله

محور بحث، مكاسب (مبادلات و معاوضات) محرّمه است، زيرا مكاسب و مبادلات حلال و جايز، نياز به بيان ندارد. اصل اوّلى در اين باره بر اباحه و جواز است. مبادلات مكروه هم بحث قابل توجهى ندارد و در ضمنِ مسأله نوزدهم از مسائل مكاسب محرمه بررسى خواهد شد. بنابراين بايسته است تا درباره

حرمت مطلق معامله و حرمت كسب مال از طريق مبادله، بحث شود.

به طور كلى حرمتى كه به معامله تعلّق ميگيرد سه صورت دارد:

1. يا فقط حرمت تكليفى است، مثل حرمت معامله در وقت اقامه نماز جمعه. چون معامله مانع از نماز جمعه ميشود مبغوض مولى است، تحريم شده است. لذا اختصاص به بيع هم ندارد و مطلق معاملات يا افعال غير لازمى كه انسان را مشغول كند و از حضور در نماز جمعه باز دارد متعلق نهى است.

2. فقط حرمت وضعى است، مثل نهى از معامله اشيايى كه داراى منافع حلال مورد توجه و قابل ملاحظه نيستند؛ همچون معامله بر حشرات و ريگهاى بيابان.

3. يا هم حرمت تكليفى دارد و هم حرمت وضعى، مثل نهى از بيع خمر و معاملات ربوى كه هم شرعاً باطل و فاسد است و اثر مقصود بر آن مترتب نميشود، و هم از تعابير آيات و روايات باب ربا و مانند آن به وضوح استفاده ميشود كه مبغوض مولى است و حرمت شرعى دارد و موجب استحقاق عقاب است.

حرمت وضعى

حرمت وضعى به اصل معامله تعلق دارد و جاى اشكال نيست و از نظر فقها به معناى بطلان معامله و عدم ترتّب اثر مقصود است، مثلًا «بيع باطل است» يعنى موجب نقل و انتقال و ملكيت نيست، «نكاح باطل است» يعنى موجب زوجيت نميشود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 27

بحثى كه در اين جا وجود دارد اين است كه آيا بطلان و فساد معامله به يك معنا هستند و مترادفانند يا متفاوت هستند؟ براى پاسخ اين سؤال دو نظر وجود دارد:

1. به عقيده فقهاى اماميه و اكثر اهل سنت ميان بطلان و

فساد فرقى نيست. اين دو تساوى كلى دارند. يعنى هر معامله اى كه باطل است فاسد هم هست، و هر فاسدى باطل است و قابل تفكيك نيست.

2. خصوص مكتب حنفيه ميان آن دو فرق گذاشته است كه در پانوشت كتاب الفقه علي المذاهب الأربعه نظر آنها آمده است: خلاصه نظريه آنها اين است: معناى «باطل اخص از فاسد است» اين است كه هر باطلى فاسد است ولى هر فاسدى باطل نيست.

توضيح: باطل در موردى است كه يا يكى از اركان معامله (ايجاب و قبول) اختلال پيدا كند و فاقد شرطى از شروط باشد- مثلًا طرفين معامله، غير عاقل و غير بالغ باشند- يا در محل و موضوع معامله خللى باشد، مثلًا معامله بر مردار يا خون يا خنزير واقع شود. چنين معاملهاى هم باطل است و هم فاسد. اما فساد در موردى است كه معامله از لحاظ اركان و محل، خللى ندارد و در زمانى است كه شرطى از شروط خارج از محدوده ركن و محل معامله، مختل شده باشد؛ مثلًا متاعى را كه ماليت دارد به ثمن شراب مورد معامله قرار دادهاند. در اينجا معامله منعقد ميشود و باطل نيست ولى فاسداً منعقد ميشود، يعنى مشترى را ملزم ميكنند كه ثمن را از غير خمر بپردازد؛ زيرا خمر شرعاً نميتواند ثمن باشد. پس مواردى وجود دارد كه بيع، فاسد است ولى باطل نيست.[51]

به عقيده ما اين سخن ناتمام است و فرقى ميان باطل و فاسد نيست؛ زيرا در مورد مزبور- در كلام حنفى- اگر منظور اين است كه ثمن در معامله، كلى و در ذمّه مشترى است و در مقام ادا خمر ميپردازد، صحيح است

كه بگوييم: خمر فايدهاى ندارد و موجب فراغ ذمه نميشود و بايد چيزى غير از خمر پرداخت كند. البته چنين مطلبى اختصاص به خمر ندارد، اگر درهم مغشوش هم بدهد بايع حق دارد قبول نكند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 28

ولى ظاهراً منظور حنفى اين است كه از اوّل ثمن را خمر قرار دادهاند. اگر مقصود چنين است سخنى باطل است؛ زيرا يكى از شروط مسلّم صحت معامله، ماليت داشتن ثمن و مثمن است. هر طرف كه فاقد ماليت عرفى و شرعى باشد، معامله از اصل باطل است.

حرمت تكليفى

در مواردى كه معامله علاوه بر حرمت وضعى و بطلان، حرمت تكليفى هم دارد بحثى با اين عنوان مطرح است كه حكم تكليفى به فعل اختيارى مكلّف تعلق ميگيرد، در مورد معامله چه چيزى متعلق چنين حرمتى است؟ در اين مسأله چند قول وجود دارد، اما پيش از بيان آنها گفتنى است كه در معاملات، چهار چيز مطرح است:

1. سبب. سبب عبارت است از قول يا فعلى كه با قصد انشا صادر ميشود و به ديگر سخن، خود انشاى قولى يا فعلى. يعنى همان معاطات و داد و ستد عملى.

2. مسبّب يا اثر. اثر عبارت است از ملكيت يا زوجيتى كه طرفين معامله در عالم اعتبار، به سبب انشاى قولى يا فعلى انشا و ايجاد ميكنند، و به ديگر سخن مُنشَأ به انشا، كه در بيع، نقل و انتقال و ملكيت است، در نكاح، زوجيت است و ....

3. اعتبار عقلا و شارع مقدس. بايد آنچه را كه طرفين معامله، انشا و اعتبار كردهاند مورد تأييد عرف و شرع باشد. براى مثال عرف و شرع هم بايد همان

ملكيت يا زوجيت و ... را اعتبار كنند.

4. آثار خارجيهاى كه بر معامله مترتّب ميشود؛ مثل تسليم عوضين به يكديگر، تصرف طرفين در مالى كه به دست آنها رسيده است.

حال آيا حرمت تكليفى معامله (لا تبع الخمر، لا تبع الميتة و ...) به خود سبب و انشا تعلّق گرفته است يا به مسبّب و منشأ و حقيقت نقل و انتقال، يا به چيز ديگر؟

براى پاسخ به اين مسأله چند نظريه وجود دارد؛ اما مهم ترين آنها چهار نظريه است:

1. نظريه شيخ اعظم در مكاسب:

موضوع حرمت تكليفى، مسبب (حقيقت نقل و انتقال) است و حرمت در واقع به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 29

منشأ به انشاى قولى يا فعلى تعلق ميگيرد منتها با قيد: «قصد ترتّب اثر حرام»، يعنى نقل و انتقال به قصد ترتب اثر حرام، حرام است. بنابراين نقل و انتقال به قصد ترتب اثر حلال، حرام نيست؛ مثلًا بيع شراب به قصد نوشيدن آن حرام است، اما به قصد سركه درست كردن، آبيارى درختان و درست كردن گِل حرام نيست- اگرچه وضعاً فاسد است- مگر از باب تشريع. يعنى شخصى معامله فاسد و باطلى را به نيت اين كه در شرع وارد شده است انجام دهد كه چنين چيزى تشريع است و به حكم ادله اربعه حرام است. البته در صورتى كه عنوان مزبور را نداشته باشد حرام ذاتى نيست. دليل شيخ اعظم بر قيد مزبور انصراف اطلاق دليل حرمت (لا تبع الخمر)[52] به فرض قصد حرام است.

بررسى نظريه شيخ: اين قول ناتمام است؛ زيرا اوّلًا لفظ بيع و مانند آن ظهور در معامله خاصّ، يعنى انشاى تمليك و تزويج و مانند آن دارد. در صورتى

كه خود شيخ اعظم در آغاز كتاب بيع، از نظر لغت و اصطلاح، بيع را به سبب و انشا معنا كرده است: البيع انشاء تمليك عين بمال.[53]

بنابراين چگونه در مورد بحث از بيع و مانند آن مسبب و منشأ را اراده نموده و حرمت تكليفى را به آن بار كرده است.

ثانياً تقييد مسبّب به قيدِ «قصد ترتب اثر حرام» به دليل انصراف، ناتمام است، زيرا هيچ دليلى بر اين انصراف نداريم، آرى انصراف خارجى وجود دارد: غالباً در خارج، خريد و فروش شراب به قصد نوشيدن است، خريد و فروش صنم به قصد پرستيدن است، و ... ولى غلبه وجود ارزشى ندارد و انصراف به فرد يا صنف غالب بدوى است. مهم انصراف استعمالى و ظهورى است كه از كثرت استعمال سرچشمه ميگيرد؛ بنابراين ما قبول نداريم كه مثلًا بيع خمر در بيع خمر به قصد حرام استعمال شده باشد تا سبب انس ذهن با اين قسم و نيز انصراف ذهن به سوى آن باشد.

2. نظريه محقق ايروانى در حاشية مكاسب: موضوع حرمت تكليفى، خود سبب و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 30

انشاى قولى يا فعلى معامله و نقل و انتقال است، ولى نه مطلق انشا، بلكه خصوص انشا به قصد ترتب اثر معامله، يعنى تسليم و تسلّم ثمن و مثمن. بنابراين انشاى خالى از قصد مزبور متّصف به حرمت نيست.[54]

در واقع انشايى كه به دنبالش قبض و اقباض بيايد (بايع متاع را به مشترى تحويل دهد و مشترى پول را به او بدهد) متعلّق حرمت تكليفى است.

بررسى نظريه ايروانى: اين نظريه نيز ناتمام است و به فرموده مرحوم آقاى خوئى كلّيت ندارد؛ زيرا در

مواردى بيع و تسليم و تسلّم به قصد مزبور حرام و مبغوض شارع است اما اصل بيع و انشاى معامله چنين نيست. براى مثال بيع اسلحه به دشمنان دين كه سبب تقويت كفر ميگردد مبغوض و منفور شارع است. ولى در مواردى نفس انشاى معامله منفور است؛ اگرچه تسليم و تسلّمى هم در كار نباشد. مثل فروش شراب و خنزير. چرا كه خود اينها، نجس و مبغوض شارع هستند و ما از معامله آنها نهى شده ايم. نهى هم اطلاق دارد و مقيد به تسليم و تسلّم مبيع نيست.

مثال ديگر: خريد و فروش در هنگام اقامه نماز جمعه است. نفس معامله و انشاى بيع و اشتغال به اين كار مبغوض و حرام است ولو به دنبال آن قبض و اقباضى نيايد. فروش قرآن و برده مسلمان به كافر نيز چنين است.[55]

از نظر ما اصل اشكال وارد است، ولى در مثال اخير يعنى بيع مصحف و برده مسلمان به مشترى كافر، از قبيل بيع در هنگام اقامه جمعه نيست؛ بلكه از قبيل بيع اسلحه به دشمنان دين است كه در واقع تسليم آن به كافر مورد نهى شارع است نه نفس انشاء معامله. زيرا تسليم آن به كافر سبب سلطه كافر بر مؤمن است. در صورتى كه خداوند هرگز براى كافر بر مسلمان سبيل و سلطه قرار نداده است.

3. نظريه مرحوم آيت الله العظمى آقاى خوئى[56]:[57]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 31

ايشان در امور اعتبارى، مبنايى دارد كه آن را در همه جاى فقه و اصول به مناسبت بيان كرده است و مى فرمايد تركب امور اعتبارى از دو چيز است: يكى اعتبار نفسانى است كه قائم به

نفس معتبر است، ديگرى ابراز و اظهار آن به يك مبرز (قول يا فعل يا اشاره و ...) براى مثال حقيقت وضع را اعتبار نفسانى و ابزار آن ميدانند، يعنى واضع در هنگام وضع لفظى براى معنايى، نخست لفظ و معنا و رابطه آن دو را در نفس خويش لحاظ و اعتبار ميكند سپس با لفظ «وضعتُ هذا اللفظ لذاك المعني» آن اعتبار را اظهار و ابراز و بيان ميكند. و در حقيقت وضع، يا همان اعتبار نفسانى است و لفظ بعدى كاشف از آن است، يا اين كه هر دو با هم وضع ناميده ميشوند.

مثال ديگر: در مورد وجوب، آمر نخست در نفس خود ثبوت فعلى را بر ذمه مكلّف اعتبار مى كند سپس با صيغه «افعل» آن را ابراز مى نمايد. در اينجا وجوب يا همان اعتبار است و فعل امر كاشف از آن است، يا اينكه هر دو با هم وجوب را تشكيل ميدهند.

مرحوم خوئى بر اين اساس در مورد بحث هم فرموده است حقيقت بيع عبارت است از اعتبار[58] تمليك فلان متاع به مشترى و انشاى آن با قول يا فعل كه در حقيقت ابراز همان اعتبار نفسانى است و حرمت تكليفى بر مجموع اعتبار نفسانى و ابراز آن بار شده است، و يكى به تنهايى بيع نيست تا متعلق نهى باشد.

اما اعتبار نفسانى اگر به تنهايى بيع بود پس بايد مجرد نيت و قصد درونى تمليك متاع، به ديگرى كافى باشد و متاع ملك طرف گردد؛ در حالى كه هيچ فقيهى به اين ملتزم نيست، و اگر ابراز و اظهار يا انشاى قولى و فعلى تنها (بدون قصد و اعتبار مزبور) بيع بود

پس بايد به محض انشاى بيع- ولو خالى از قصد و نيت- معامله حاصل شود؛ در حالى كه اين نيز مورد قبول نيست.

بنابراين مجموع مركب از اعتبار نفسانى و ابراز آن به يك مبرز خارجى، متعلّق حرمت تكليفى است و هيچ قيد و خصوصيت ديگرى در تعلق حرمت به معامله دخيل نيست- نه قصد تربت اثر معامله يعنى تسليم و تسلّم دخيل است كه در كلام ايروانى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 32

بود، نه قصد ترتب اثر حرام معتبر است كه در قول شيخ انصارى بود، و نه اعتبار و امضاى عرف و شرع دخيل است- بلكه مجرّد اعتبار نفسانى طرفين معامله با ابراز آن، موضوع حرمت است.

بررسى نظريه مرحوم خوئى: اشكال اين نظريه، اين است كه اصل مبنا ناتمام است و اعتبار نفسانى، جزء موضوع و متعلّق حرمت نيست؛ بلكه مقدّميت دارد و شرط امكان وضع لفظ براى معناست، شرط امر و جعل وجوب است، شرط انشاى جدى معامله است، يعنى تا آن را اعتبار نكند و در نفس، لحاظ و تصور و قصد و نيت نكند نمى تواند انشاى وضع، انشاى وجوب، انشاى بيع و انشاى ساير معاملات را بكند. بنابراين، وى شرط انشا و معامله را به جاى جزء اخذ كرده است. البته گفتنى است از اين نوع خلط مبحثها در علوم بسيار است.

4. نظريه مرحوم ماتن (حضرت امام خمينى (رحمه الله)):

حرمت تكليفى به معامله عقلايى تعلّق دارد و معامله عقلايى عبارت است از انشايى كه از قصد جدّى نقل و انتقال ناشى ميشود و شخص با قصد جدى، بيع، صلح و ... را انشا ميكند و آن را يا به زبان ميآورد

يا با فعل انجام ميدهد؛ البته نه به اين معنا كه قصد جزء، متعلق حرمت باشد كه در كلام مرحوم آقاى خوئى بود، بلكه به اين معنا كه موضوع حرمت انشا، معاملهاى است كه ناشى از قصد جدى باشد و اين قصد ملازم آن انشاست، نه جزء متعلق حرمت.[59]

از اقوال مزبور، تنها همين قول قويتر است، زيرا حرمت تكليفى بر فعل اختيارى مكلّف بار ميشود. فعل اختيارى هم همان انشاى بيع و مانند آن است كه فقها از آن به معامله عرفى و عقلايى تعبير كردهاند. معامله عرفى هم بدون قصد جدى صدق نمى كند؛ بنابراين، انشاى ناشى از قصد جدى معامله، موضوع حرمت است و متفاهم عرفى از بيع و صلح و غيره همين امر است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 33

حلّيت و حرمت تكليفى يا وضعى

نكته ديگر اين است كه در آيات و روايات و كلمات فقهاى عظام به تعبيرات زير فراوان برمى خوريم: حرام و حلال يا تحليل و تحريم، جواز و عدم جواز، اباحه و حظر، ترخيص و منع، لابأس و فيه بأس. آيا مقصود از اينها حليت و حرمت يا جواز و عدم جواز تكليفى است يا حليت و حرمت وضعى (صحت و فساد) است؟ يا هر دو مورد نظر است؟

در كلمات فقهاى متأخّر و نيز در زبان متشرّعه و مسلمانان، از اين واژه ها حلّيت و حرمت تكليفى اراده ميشود ولى آيا در اصل لغت و در عرف عام اهل لسان (عربها) و در كتاب و سنّت و در كلمات فقهاى متقدّم نيز همين معنا اراده شده است يا حرمت وضعى مورد نظر است يا اعم از آن دو مى باشد؟

حقيقت اين است كه در لغت عرب

از حرمت، منع و محدوديت اراده شده است و در مقابلْ از حليت، اطلاق و عدم محدوديت و اين، هم بر حرمت و حليت وضعى صدق ميكند، هم بر حرمت و حليت تكليفى؛ البته نه از باب استعمال لفظ در اكثر از معناى واحد تا كسى اعتراض كند كه چنين استعمالى محال است؛ بلكه از باب استعمال لفظ در يك مفهوم عامّ و كلّى كه هم بر حرمت تكليفى قابل صدق است، هم بر حرمت وضعى؛ زيرا هر دو ممنوعيت و محدوديت است. ضمن اين كه اگر از باب استعمال در اكثر هم باشد از نظر ما بلامانع است زيرا حقيقت استعمال، مرآتيت و فنا شدن لفظ در معنا نيست تا در آن واحد اراده دو معنا از آن ممتنع باشد، بلكه علامت بودن لفظ براى معناست و امر علامت سهل و آسان است.

در عرف عام اهل لسان هم از جواز و عدم جواز، حرمت و حليت و مانند آن، همان مفهوم عام فهميده ميشود و عام در مقام تعبير ميگويند: مانعى ندارد، اشكالى ندارد، يا ممنوع است، درست نيست و ....

در كتاب و سنت هم از حليت و حرمت و جواز و منع و حظر و بأس و مانند اينها همان مفهوم كلى اراده شده است و اصطلاح خاصى ندارد كه حتماً خصوص حليت و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 34

حرمت تكليفى مراد باشد. اينجاست كه تعيين هر يك نيازمند قرينه و دليل خاص است- ولو قرينه مناسبت حكم و موضوع- تا بفهميم كجا همان مفهوم عام اراده شده است و كجا خصوص حرمت و حليت تكليفى؟ و كجا حرمت و حليت وضعى مقصود است؟ در

كلام مرحوم امام در مكاسب محرمه ضابطه خوبى ذكر شده است:

الحرمة إذا تعلّقت بالعناوين التوصّيلة الآلية ظاهرة في الوضعية وإذا تعلّقت بالعناوين النفسية ظاهرة في التكليفية.[60]

منظور ايشان اين است كه اگر حرمت به عقود و ايقاعات تعلق گيرد، مثلًا اگر شارع بفرمايد: «يحرم البيع»، «لا تبع ما ليس عندك» و ... منظور حرمت وضعى و بطلان است و اراده خصوص حرمت تكليفى دليل ميطلبد؛ مثل بيع در هنگام برپايى نماز جمعه كه به دليل خاص، منظور حرمت تكليفى است. اراده اعم از حرمت وضعى و تكليفى هم دليل لازم دارد؛ مثل بيع ربوى، بيع خمر و خنزير و صليب و صنم، كه هم مبغوض شارع هستند و در لسان دليل وعده عذاب به آن داده شده، هم اصل معامله فاسد و باطل است. هر جا حرمت به افعال اختيارى مكلف بار شود- و به تعبير مرحوم امام، به عناوين نفسى تعلق بگيرد- مثلًا مولى بگويد: «الخمر الحرام»، «الغصب الحرام»، «الماء الحرام» و ... منظور، حرمت تكليفى است و اصولًا در اين موارد اراده حرمت وضعى معنا ندارد.

وانگهى ميان حرمت وضعى و تكليفى در معاملات، ملازمه نيست تا از لزوم يكى، ديگرى هم لازم آيد؛ بنابراين مانعى ندارد كه گاهى يكى بدون ديگرى باشد. آرى در عبادات ميان حرمت و بطلان ملازمه وجود دارد كه فعلًا از موضوع بحث ما خارج است؛ چون بحث ما در معاملات و مكاسب (كسب مال از راه انواع مبادلات) است و در اينها آنچه از حرمت معامله ابتدا به ذهن مى رسد همان بطلان و فساد است. غرض اصلى فقيه هم بيان همين جهت است و به فرموده شهيد ثانى:

واعلم أنّ

غرض الفقيه بالذات من بحث العقود حكمها من حيث تصحّ وتفسد.[61]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 35

هدف فقهاى متقدّم هم در باب مكاسب محرمه بيان حكم وضعى، يعنى بطلان معامله بوده است نه بيان حرمت تكليفى، و اگر به جاى «باطل» و «فاسد» يا «يبطل» و «يفسد» و ...، تعبير به «يحرم» و «لا يحرم» يا «يجوز» و «لا يجوز» و ... كردهاند به پيروى از اخبار و آيات باب است، يعنى أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ يا حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ امَّهَاتُكُمْ يا أحِلَّ لَكُمْ مَا وَرَاءَ ذَلِكُمْ، وگرنه مقصودشان حليت وضعى (صحت بيع و نكاح و ...) يا حرمت وضعى (بطلان بيع و ...) است.

سخنى از شيخ انصارى

در پايان به مطلبى از شيخ اعظم انصارى از مكاسب اشاره مى كنيم. ايشان در كتاب بيع در بحث معاطات در مورد آيه أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ ميفرمايد:

يدلّ علي حلّية جميع التصرّفات المترتّبة علي البيع، بل قد يقال بأنّ الآية دالّة عرفاً بالمطابقة علي صحّة البيع لا مجرّد الحكم التكليفي، لكنّه محلّ تأمّل.[62]

وى در اوايل باب خيارات هم همين آيه را به مناسبت ذكر مى كند و ميفرمايد:

فإنّ حلّية البيع التي لا يراد منها إلا حلّية جميع التصرّفات المترتّبة عليه ....[63]

از هر دو عبارت استفاده ميشود كه ايشان حلّيت در آيه را به معناى حلّيت تكليفى دانسته است و از آنجا كه تعلق حليت تكليفى به خود بيع (معامله عرفيه و انشا به قصد جدى) معنا ندارد و در خود اين انشا مفسده و مبغوضيت متصوّر نيست، ناچار آيه را توجيه كرده و بر حليت تصرفات پس از معامله حمل كرده است.

البته اين تكلّفها بر اساس مبناى ايشان است كه در همان باب خيارات تصريح

دارد كه:

بل قد حقّق في الاصول أن لا معني للحكم الوضعي إلّا ما انتزع من التكليفي.[64]

يعنى احكام وضعى استقلالًا مجعول شارع مقدس نيستند بلكه از احكام تكليفى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 36

انتزاع ميشوند. ايشان بر اساس اين مبنا گفتهاند مراد از حلّيت در آيه، حلّيت تكليفى است و آيه به دلالت مطابقى بر اين معنا دلالت دارد و به دلالت التزامى بر صحت بيع.

ولى مبناى ايشان ناتمام است. در باب استصحاب علم اصول تحقيق شده است كه احكام وضعى هم قابل جعل و تشريع مى باشد، زيرا امر جعل و تشريع سهل و آسان است؛ بنابراين از آيه، حليت وضعى اراده شده است. در ظاهر هم حكم احلال به خود بيع كه عنوان توصلى آلى است و از عقود مى باشد نسبت داده شده است و ما مجبور نيستيم آن را بر خلاف ظاهرش حمل كنيم.

نتيجه نهايى: در هر جايى از باب معاملات به آيه، روايت و يا كلامى از فقهاى عظام برخورديم كه داراى تعابيرى از قبيل «يحرم، يحلّ، يجوز، لا يجوز، فيه بأس، لا بأس، بع، لا تبع و ...» بودند اصل اوّلى اين است كه بر جواز عدم جواز وضعى يعنى صحت و بطلان حمل شود و اراده حكم تكليفى دليل خاص ميطلبد.

مباحث اصلى مكاسب محرّمه

نكاتى كه تاكنون ذكر شد از باب مقدمه بود؛ اكنون مطالب اصلى و مسائل باب مكاسب محرمه را بيان ميكنيم: مبادله يا بر عينى از اعيان خارجى حرام- مثل مبادله بر شراب، خون، مدفوع، مردار، صليب، صنم و ...- واقع مى شود، يا بر عملى از اعمال اختيارى مكلف كه شرعاً تحريم شده اند، مثل معامله بر مجسمهسازى، جادوگرى، حفظ كتب ضالّه،

غناء و ....

در كتاب ارزشمند تحرير الوسيله در باب مكاسب و متاجر مسأله يك تا مسأله دوازده، احكام معامله بر اعيان محرّمه ذكر شده است، از مسأله دوازده تا هيجده، احكام معامله بر اعمال محرّمه و از مسأله هيجده تا مسأله 26، مطالب ديگرى مطرح است كه در جاى خود بررسى خواهد شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 37

كتاب المكاسب والمتاجر

وهي انواع كثيرة نذكر جُلّها والمسائل المتعلّقة به في طيّ كتب.

مقدمة: تشتمل علي مسائل:

مسألة 1: لا يجوز التكسّب بالأعيان النجسة بجميع أنواعها فيها بالبيع والشراء وجعلها ثمناً في البيع، واجرة في الإجارة، وعوضاً للعمل في الجعالة، بل مطلق المعاوضة عليها؛ ولو بجعلها مهراً أو عوضاً في الخلع ونحو ذلك، بل لا يجوز هبتها والصلح عليها بلا عوض، بل لا يجوز التكسّب بها ولو كانت لها منفعة محلّلة مقصودة كالتسميد في العذرة، ويستثني من ذلك العصير المغليّ قبل ذهاب ثلثيه بناءً علي نجاسته، والكافر بجميع أقسامه حتّي المرتدّ عن فطرة علي الأقوي، وكلب الصيد بل والماشية والزرع والبستان والدور.

ترجمه: و اين ها انواع زيادى است كه بيشتر آنها و مسائل مربوط به آن را طى كتاب هايى ذكر مى كنيم.

مقدمه اى مشتمل بر چند مسأله:

كسب درآمد- به انواع معاملات از خريد و فروش و ...- به وسيله تمام انواع اعيان نجسه (اشيايى كه نجاست، ذاتى آنها و حكم اصلى و اوّلى آنهاست، مثل خون، شراب، مدفوع، خنزير و ...) جايز نيست. البته در عموميت حكم (حكم عدم جواز نسبت به همه نجاسات) اشكال وارد است؛ ليكن در مورد خريد و فروش اعيان نجس و اين كه آنها ثمن در بيع و اجرت در اجاره و عوض براى عمل در جعاله قرار شود؛ احتياط

را نبايد ترك كرد، بلكه در مورد هر گونه معامله بر آنها ولو به اين كه آنها مهر قرار داده شود، يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 38

در طلاق خلع بدون عوض، جايز نيست.[65]

كسب كردن با آنها نيز جايز نيست، اگرچه منفعت حلال مقصود[66] داشته باشند، مانند استفاده كردن از مدفوع انسان براى كود زمين هاى زراعى.

البته آب انگور- و مويز و خرما- پس از جوش آمدن[67] و پيش از رفتن دو ثلث آن- در اثر تبخير- بنابر اين كه نجس باشد از حكم بالا مستثناست. همچنين تمام اقسام كافر حتى مرتد فطرى[68] بنابر اقوا مستثناست. نيز سگ شكارى، سگ گله، سگ زراعت، سگ باغ و سگ خانه (كلاب نافعه) هم از اين حكم، مستثنا هستند] و خريد و فروش آنها جايز است [.

كسب مال از راه مبادله بر اعيان خارجى حرام

اشاره

شرح: بعضى از اعيان و اشيايى كه حكم تحريم مترتب شده و اكتساب با آنها (كسب مال از طريق مبادله بر آنها) حرام و ممنوع است، اعيان نجسه ميباشد. درباره اصل اعيان نجسه در كتاب طهارت بحث شده است. اعيان نجسه به عقيده امام خمينى (قدس سره) يازده چيز است: 1. بول؛ 2. مدفوع؛ 3. منى؛ 4. مردار؛ 5. خون؛ 6. سگ؛ 7. خوك؛ 8. شراب و هر مسكرى كه اصالتاً مايع باشد؛ 9. فقاع؛ 10. كافر؛ 11. عرق شتر نجاست خوار. اين نكته نيز بديهى است كه هر نجسى حرام است. بنابراين خوردن گوشت مردار و خوك و سگ حرام است، نوشيدن شراب و خون و ... حرام است.

در باب مكاسب محرمه مسائل معاوضه بر اين اعيان بحث ميشود. بحث اصلى هم در حلّيت و حرمت وضعى مطلق معاوضه بر آنهاست و در برخى

از آنها علاوه بر حرمت وضعى، حرمت تكليفى نيز مطرح مى شود. مانند: معاوضه بر خمر، و ....

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 39

مشهور فقها در اين مسأله يكايك اعيان نجسه را جداگانه مورد بحث قرار دادهاند، و شيخ اعظم انصارى نيز در مكاسب از همين روش پيروى نموده است و درباره بيع بول، عذره، منى، خون، مردار، شراب، خنزير، عصير عنبى،[69] كافر و كلب به صورت جداگانه بحث كرده است.[70]

مرحوم امام خمينى (قدس سره) در تحرير الوسيله از اين روش پيروى نكرده است و از مطلق اعيان نجسه و اكتساب مال به وسيله آنها- با همين عنوان كلى- بحث كرده است و در آغاز مسأله يك چنين فرموده است:

لا يجوز التكسّب بالأعيان النجسة بجميع أنواعها ....

ما نيز كه در صدد تشريح اجتهادى و استدلالى كتاب قيم تحرير الوسيله هستيم از وى پيروى كرده و راجع به معاوضه بر مطلق اعيان نجسه بحث ميكنيم. به دنبال تثبيت اصل مطلب، ديگر نيازى به طرح كردن يك يك موارد نيست.

قبل از بيان ادله عقلى و نقلى حرمت معاوضه، عباراتى از چند فقيه بزرگوار را نقل ميكنيم:

مرحوم شيخ مفيد در كتاب مقنعه در باب مكاسب محرمه نخست ميفرمايد:

وكلّ ما حرّمه الله تعالي وحظره علي خلقه، فلا يجوز الاكتساب به، ولا التصرّف فيه.

در ادامه ميفرمايد:

وبيع الميتة والدم ولحم الخنزير وما أهلّ به لغير الله، وكلّ محرّم من الأشياء، ونجس من الأعيان حرام، وأكل ثمنه حرام.[71]

در بخش اول، اكتساب به اعيان نجسه در عنوان اكتساب به محرمات داخل است، زيرا هر نجسى قطعاً حرام است؛ در بخش دوم صريحاً مسأله بيع اعيان نجسه مطرح شده است، هم به صورت جزئى و

بيان بعضى از مصاديق آن و هم به صورت كلى كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 40

«ونجس من الأعيان» باشد. يادآور مى شود مقصود شيخ مفيد از حرمت، حرمت وضعى است و اين مطلب از عبارات ديگرى در مقنعه به دست مى آيد.

شيخ طوسى (رحمه الله) در كتاب النهايه نخست چنين آورده است:

وكلّ شي ء حرّمه الله تعالي وزهّد فيه فلا يجوز التكسّب به ولا التصرّف فيه حلال.[72]

در ادامه چنين فرموده است:

وجميع النجاسات محرم التصرّف فيها، والتكسّب بها علي اختلاف أجناسها من سائر أنواع العذرة والأبوال وغيرهما ... وبيع الميتة والدم ولحم الخنزير وما أهلّ لغير الله به والتصرّف فيه والتكسّب به حرام محظور.[73]

سخنان شيخ الطائفه نيز مثل سخنان شيخ مفيد (قدس سره) است و مقصودشان روشن است.

مرحوم سيد بن زهره در كتاب غنيه ابتدا شرط كرده است كه معقود عليه[74] بايد داراى منفعت مباح و حلال باشد، سپس با قيد «داراى منفعت بودن»، چيزهايى را كه داراى منفعت نميباشند از بحث خارج نموده و فرموده معاوضه بر آنها باطل است؛ مثل خريد و فروش انواع حشرات. وى با قيد «داراى منفعت مباح بودن» هم از امورى كه داراى منافع حرام ميباشند احتراز كرده است و اعيان نجسه را در اين قسم داخل كرده و فرموده است:

ويدخل في ذلك كلّ نجس لا يمكن تطهيره إلا ما أخرجه الدليل من بيع الكلب المعلّم للصيد، والزيت النجس للاستصباح تحت السماء، وهو إجماع الطائفة.[75]

دليل ما بر نقل عبارت سيد بن زهره تفاوت نگاه ايشان به مسأله است.

توضيح: از نظر مشهور فقهاى متقدم- از جمله شيخ مفيد و شيخ طوسى- و فقهاى متأخر- همچون شيخ اعظم در مكاسب و مرحوم ماتن در

مسألهاى كه ذكر شده است عنوان اعيان نجسه موضوعيت دارد و به عنوان اين كه هر چيزى كه از اعيان نجسه باشد،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 41

مطلق معاوضه بر آن حرام است، حتى اگر داراى منافع حلال هم باشد. ولى از منظر ابن زهره، از اعيان نجسه بودن موضوعيت ندارد، بلكه تمام ملاك اين است كه چيزى داراى منفعت حلال و مباح باشد يا نباشد؛ اگر داراى منفعت حلال باشد معاوضه بلامانع است گرچه از اعيان نجسه باشد و اگر داراى منفعت حلال نباشد معاوضه باطل است، هر چند از اعيان نجسه نباشد. بنابراين براى ما مهم است كه در ادامه، مفاد ادلّه مسأله را مورد دقت قرار دهيم كه كدام نظر از آنها استفاده ميشود.

در ضمن از كلام مرحوم فاضل مقداد در كتاب التنقيح الرائع و فخرالدين در كتاب ايضاح الفوائد نيز ديدگاه مرحوم سيد بن زهره به دست مى آيد. جناب فاضل مقداد در مورد اعيان نجسه ميگويد:

إنّما حرّم بيعها كأنّها محرّمة الانتفاع، وكلّ محرّمة الانتفاع لا يصحّ بيعه.[76]

ملاحظه ميكنيم كه فلسفه حرمت بيع اعيان نجسه را حرمت انتفاع به آنها دانسته و به صورت قياس منطقى اين گونه فرموده است: اعيان نجسه داراى منفعت حرام هستند: صغرا؛ هر چيزى كه داراى منافع محرّمه باشد بيعش صحيح نيست: كبرا؛ پس بيع اعيان نجسه صحيح نيست: نتيجه. ضمناً كلام ايشان در بيان حكم وضعى معاوضه (بطلان) صريح است.

و فخرالمحققين در بخشى از عبارت طولانى خود، مينويسد:

ما لا منفعة فيه أصلًا لا يجوز العقد عليه لأنّ ذلك من أكل المال بالباطل، وهذا الذي لا منفعة فيه لا يصحّ تمليكه، كالخمر و الميتة و ....[77]

در اينجا به اختصار

عباراتى از فقهاى اهل سنت را نيز نقل ميكنيم، در كتاب الفقه علي المذاهب الاربعه در متن چنين آمده است:

ومن البيوع الباطلة بيع النجس والمتنجّس.[78]

سپس در پاورقى، فتواى چهار مذهب اهل سنّت اين گونه نقل شده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 42

المالكية قالوا: لا يصحّ بيع النجس كعظم الميتة وجلدها ....

الحنابلة قالوا: لا يصحّ بيع النجس كالخمر والخنزير والدم ....

الشافعية قالوا: لا يصحّ بيع كل نجس كالخنزير والخمر ....

الحنفية قالوا: لا يصحّ بيع الخمر والخنزير والدم، فإذا باع خمراً أو خنزيراً كان البيع باطلًا.[79]

ملاحظه ميكنيم كه كلام آنان در بيان حكم وضعى يعنى بطلان معامله بر اعيان نجسه صريح است. آنها نيز براى عنوان نجس بودن، موضوعيت قائل اند و از اين جهت مثل مشهور اماميه هستند.

ادلّة عدم جواز معاوضه بر اعيان نجسه

اشاره

پس از ملاحظه عبارات بزرگان فقهاى شيعه و اهل سنت، ميپردازيم به بيان ادله گوناگون حرمت معاوضه بر اعيان نجسه. براى حرمت اين اعيان در مجموع به پنج دسته دليل استدلال شده است:

1. آياتى از قرآن كريم؛ 2. رواياتى از سنت؛ 3. اجماعات منقوله؛ 4. اصل اوّلى در معاملات (اصل فساد)؛ 5. دليل عقلى يا منفعت حلال نداشتن.

1. آيات قرآن

در اين باره به چهار آيه استدلال شده است:

آيه اول، آيه نهى از اكل مال به باطل:

يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ إِلا أنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ.[80]

نهى لا تَأكُلُوا ظهور در تحريم دارد، «أكل» كنايه از استيلا و سلطه بر مال است، «باء» در كلمه «بالباطل» براى مقابله است، نظير «بعت هذا بهذا»، «باطل» هم به معناى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 43

بيهوده و هدر و كنايه از عدم ماليت است. در ضمن در اينجا بحثى وجود دارد مبنى بر اينكه، آيا مقصود، خصوص باطل شرعى است- يعنى امورى كه شرعاً ماليت ندارند، مثل اعيان نجسه- يا اعم از باطل شرعى و عرفى است يعنى امورى را هم كه عرفاً ماليت ندارند، مثل انواع حشرات شامل ميشود؟

البته اين بحث چندان مهم نيست زيرا هر چيزى كه عرفاً ماليت ندارد شرعاً نيز ماليت ندارد و اين حكم شرع، امضايى است. و برخى چيزها اگرچه عرفاً ماليت دارند، مثل خمر و گوشت خوك، ولى شرعاً ماليت ندارند و اين حكم، تأسيسى است. بنابراين، مقصود خصوص باطل شرعى هم كه باشد كفايت ميكند؛ گرچه تحقيقاً اعم از عرفى و شرعى مراد است زيرا خطابات قرآن به عرف عام القا شده است و مراد از عناوين

و مفاهيم مأخوذ در خطابات، به نظر عرف است. و بالاخره نهى مزبور ارشادى است زيرا خود عقل و عرف، قاضى و حاكماند به اين كه مبادله بر اشيايى كه ماليت ندارند، صحيح نيست و آن را سفيهانه و نابخردانه ميدانند و اگر آيه در چنين موردى نهى ميكند يقيناً ارشاد به فساد و بطلان معامله و در مقام بيان حكم وضعى است.

با توجه به اين نكات به صورت منطقى ميگوييم: از نظر شارع مقدس اعيان نجسه ماليت ندارند و معامله بر آنها از مصاديق اكل مال به باطل است: صغرا؛ به حكم آيه شريفه، اكل مال به باطل حرام و ممنوع است: كبرا؛ پس معامله بر اعيان نجسه حرام و ممنوع است: نتيجه. تحريم هم ارشاد به فساد بود، پس معامله بر اعيان نجسه باطل است. اين استدلال با مبناى ابن زهره و فاضل مقداد و ديگران نيز متناسب است.

يك نكته: خلاصه دليل در كلمات محقق ايروانى در حاشيه مكاسب[81] آمده است و ما با توضيح مفردات آيه و بيان گوشهاى از فقه القرآن آيه، آن را كاملًا بيان كرديم. در كلام فخرالدين در ايضاح هم به آن استدلال شده است.

بررسى استدلال: استدلال به آيه مبتلا به دو اشكال است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 44

قبول نداريم كه به صورت كلى معاوضه بر اعيان نجسه از مصاديق اكل مال به باطل باشد، بلكه ميان دو عنوان «معاوضه بر اعيان نجسه» و «اكل مال به باطل» عموم من وجه است؛ زيرا گاهى هر دو عنوان صدق ميكنند، مثل معاوضه بر اعيان نجسه بدون غرض عقلايى. گاهى اكل مال به باطل صدق ميكند؛ بدون معاوضه بر اعيان

نجسه، مثل معاوضه بر انواع حشرات، ريگهاى بيابان و ... گاهى هم معاوضه بر عين نجس صدق مى كند بدون عنوان اكل مال به باطل، و آن در موردى است كه از اين معاوضه غرض عقلايى داشته باشد، مثلًا كسى مدفوع را براى ريختن در زمين زراعى خريدارى كند، خون را براى تزريق بر بدن بيمار بفروشد، مردار را براى تغذيه سگهاى شكارى، گله، باغ، مزرعه و پليسى خريدارى كند، اجير شود براى تخليه فاضلاب منزل، و ....

خلاصه اين كه دليل (آيه مزبور) از جهتى اخص از مدّعاست؛ زيرا مدّعا حرمت معاوضه بر اعيان نجسه است مطلقاً، ولى دليل، مواردى را كه معاوضه بر آنها با قصد و غرض عقلايى و داراى منفعت حلال ميباشد شامل نيست؛ پس اين دليل به كار آن مدّعا نمى آيد.

اشكال اصلى دليل اين است كه در مورد «باء» در «بالباطل» دو احتمال- بلكه دو نظريه- وجود دارد:

الف) براى مقابله باشد كه مستدلّ معتقد به اين بود و بر همين اساس به آيه استدلال كرد؛

ب) به معناى سببيت باشد، يعنى تصرف در اموال ديگران به سبب باطل و از طريق نامشروع حرام است، مثلًا از راه مقامره (قمار بازى) يا سرقت، غصب، ربا، تعدّى و تجاوز و در يك كلام، تصرف به ناحق در مال مردم جايز نيست، بنابراين آيه كارى به عوض و مقابل اين تصرف ندارد كه ثمن يا مثمن از چه جنسى باشد؟ آيا لازم است ماليت داشته باشد يا نه؟ و در واقع از مورد بحث ما بيگانه است. شاهد دو قول مزبور، سخن مفسّر نامى قرآن مرحوم علامه طبرسى است:

في قوله بالباطل قولان، أحدهما: أنّه الربا والقمار

والنجش والظلم، عن السدي و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 45

هو المروي عن الباقر (ع)، والآخر، أنّ معناه بغير استحقاق من طريق الأعواض عن الحسن.[82]

حال كه دو قول وجود دارد اوّلًا همين كافى است تا استدلال به آيه تضعيف شود، زيرا قاعده اين است كه «إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال»؛ ثانياً دو قرينه بر تعيين قول دوم وجود دارد:

1. قرينه متصله كه ذيل آيه يعنى إِلا أنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ است.

توضيح: بى ترديد از «تجارت» سبب مملّك اراده شده است و به تعبير مرحوم آقاى خوئى:

لا ريب أنّ المراد بالتجارة هي الأسباب.[83]

مفاد ذيل آيه هم اين است كه تصرف در مال ديگران از طريق داد و ستد جايز است، آن گاه به قرينه مقابله و سنخيت صدر و ذيل (مستثنى منه و مستثنى) از صدر آيه هم سبب اراده ميشود، بنابراين، مقصود سبب باطل و غير مشروع است، يعنى تصرف در مال ديگران از طريق غير مشروع حرام است، اما از طريق مشروع جايز است.

به گفته مقدس اردبيلى:

أي لا يتصرّف بعضكم في أموال البعض بغير وجه شرعي مثل الربا والغصب والقمار، ولكن تصرّفوا فيها بطريق شرعي وهو التجارة عن تراض من الطرفين.[84]

بنابراين آيه از مورد بحث ما بيگانه است.

2. قرينه منفصله: روايات متعددى وجود دارد كه «بالباطل» را به قمار و مانند آن تفسير كرده اند.[85] اين روايات نظر به اسباب و طرق غير شرعى دارند و كارى با ثمن و ماليت آن ندارند. براى نمونه به دو روايت اشاره مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 46

1. روايت زياد بن عيسى:

قال: سألت أباعبدالله (ع) عن قول الله عزّ وجلّ لا تَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ، فقال: كانت قريش تقامر

الرجل بأهله وماله فنهاهم الله عزّ وجلّ عن ذلك.[86]

2. روايت نوادر:

قال: قال أبو عبدالله (ع) فى قوله الله عزّ وجلّ لا تَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ، قال: ذلك القمار.[87]

بنابراين آيه شريفه از استيلا بر مال ديگران از راههاى غير مشروع، مثل قمار نهى كرده است و مورد بحث ما را شامل نيست؛ زيرا تجارت يعنى مطلق معاوضه بر اعيان نجسه، بنابراين بيع، اجاره، جعاله، مصالحه و ... طريق نامشروع نيستند تا مشمول آيه باشند.

آيه دوم، آيه تحريم خبائث:

خداوند در بيان اوصاف پيامبر (ص) ميفرمايد:

... وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ؛[88] او بر مردم خبائث را تحريم ميكند.

عنوان «خبيث» در مقابل عنوان «طيب» است و از مجموع كتب لغت و كلمات مفسران و بالاتر از همه از استعمالات قرآنى و روائى آنها استفاده ميشود كه اين دو، هم وصف اعيان خارجى هستند، مثل انسان خبيث يا طيب، هم وصف اعراض اند، مثل رنگ خبيث و رنگ طيب، هم وصف نيتها و باطنها و نفوس اند، مثل نفس خبيث، خُبث باطن، هم وصف اخلاق زشت و زيبا هستند، هم وصف اعمال زشت و زيبا مى توانند باشند، هم وصف اقوال و گفتههايند مثل كلمه خبيثه و كلمه طيبه و به معناى قبيح، ردى، پست و حرام شرعى اطلاق شدهاند. معادل فارسى كلمه خبيث «پليد» است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 47

و خباثت يعنى پليدى، پستى، زشتى، پلشتى و امورى كه طبع سليم از آنها متنفر است.[89]

اعيان نجسه از بارزترين مصاديق خبائث ميباشند: صغرا؛ خبائث در قرآن به قول مطلق تحريم شدهاند: كبرا، دليل حرمت مطلقه، عموم و اطلاق خود آيه است. آيه بيان نكرده است كه چه چيزى از خبائث حرام است و به

اطلاقش هرگونه دخل و تصرف و كار مربوط به آنها را شامل ميشود؛ يكى از اين كارها معاوضه بر خبائث است. در نتيجه معاوضه بر اعيان نجسه حرام است.

بررسى استدلال: پاسخهاى متعددى مى توان به اين استدلال داد:

پاسخ امام راحل: آيه همان طور كه ظاهراً جمله خبريه است باطناً هم در مقام اخبار و حكايت است، نه در مقام انشا و تشريع تحريم خبائث. آيه در واقع بيانگر اوصاف پيامبر اسلام است و خبر ميدهد از اين كه وى در زمان نبوت خويش چه كارهايى را خواهد كرد؟ يكى از كارهاى پيامبر اين است كه خبائث را تحريم خواهد كرد، ولى نه به عنوان خود خبائث به حمل اوّلى ذاتى تا در كنار محرمات يكى هم قضيه «الخبيث حرامٌ» باشد؛ خير عنوان مشير به مصاديق خبائث است و در واقع خبائث به حمل شايع، حرام شرعى ميباشند، مثل بول، منى، مردار و خون. اما به جاى اين كه در آيه يكايك اينها را ذكر كند از باب جمع در تعبير با عنوان كلى تحريم خبائث بيان كرده در نتيجه ما حكم شرعى حرمت خبائث نداريم تا مستدل بتواند بگويد: نجاسات جزو خبائث هستند و خبائث به حكم آيه حرمت شرعى دارند ....[90]

در قرآن و منابع حديثى نظاير فراوانى براى آيه مزبور وجود دارد كه سخن امام راحل در مورد آنها نيز صادق است، از جمله ما قبل جمله مذكور در آيه كه ميفرمايد: وَيُحِلُّ لَهُمُ الطّيِّبَاتِ كه در اينجا هم عنوان مشير به مصاديق طيبات است، نه اين كه يكى از حلالها در اسلام عنوان «طيب» باشد. مثال ديگر: أطِيعُوا اللهَ وَأطِيعُوا الرَّسُولَ وَاوْلِي الأمْرِ مِنْكُمْ.[91] اين آيه ارشادى است

و در واقع اخبار است يعنى نماز بخوانيد،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 48

روزه بگيريد و ... نه اين كه در عرض آنها اطاعت هم به صورت جداگانه واجب باشد. و مانند: وَمَا آتَاكُمْ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا.[92] همچنين سخن امام على (ع) كه ميفرمايد:

«فإنّه لم يأمرك إلا بحسن ولم ينهك إلا عن قبيح».[93]

بر فرض كه قبول كنيم آيه در مقام تشريع است، شرعاً هم هر خبيثى حرام است، ولى قبول نداريم كه اعيان نجسه عموماً از مصاديق خبائث باشند؛ بلكه ميان آن ها (اعيان نجسه و خبائث) عام و خاص من وجه وجود دارد: گاهى هر دو صدق ميكنند در مثل بول و مدفوع و منى و خون كه هم از اعيان نجسه هستند و هم از خبائث. گاهى خبائث صدق ميكند ولى عين نجس نيست، مثل اقوال، اخلاق، نيات، باطنها و اعمال زشت و ناپسند و خبيث. گاهى هم عين نجس هست ولى خبيث نيست و طبع سليم از آن نفرت ندارد؛ مثل خمر و فقاع كه نوع انسانهاى غير مسلمان مى نوشند، و حتى برخى از مسلمانان سست اعتقاد نيز از آن استفاده ميكنند؛ اگر طبع سليم آدمى از آن نفرت داشت چنين نبود. گوشت خوك را هم بيشتر غيرمسلمانها ميخورند، و اگر اسلام تحريم و نهى نمى كرد معلوم نبود مسلمانان از آن متنفر باشند. مثال ديگر: گوشت تازه حيوان سالمى كه سر بريده شده ولى مذكى نيست، بلكه از نظر فقهى ميته و مردار است. بنابراين در مواردى «عين نجس» هست ولى «خبيث» نيست.

مدّعا حرمت معاوضه بر جميع اعيان نجسه است، ولى دليل- اگر آيه مورد بحث باشد- همه نجاسات را شامل

نميشود، بنابراين از جهتى دليل، اخصّ از مدّعا است و به كار مدّعاى مزبور نمى آيد.

بر فرض كه قبول كنيم همه نجاسات، مصاديق خبائث هستند ولى قبول نداريم كه جميع تقلبات و دخل و تصرفها حتى معاوضه و تقلّب اعتبارى در خبائث حرام باشد، زيرا متفاهم عرض دارد كه مقدر است. مثلًا در مورد تحريم خمر متفاهم عرفى نوشيدن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 49

آن است، در مورد مردار خوردن است و در مورد تحريم مادران و منسوبين درجه يك، نكاح است. بنابراين آيه ربطى به معاوضه بر اعيان نجسه ندارد و از آن بيگانه است. بر فرض كه متفاهمى نباشد ولى ظهور در تحريم جمع تقلبات هم محرز نيست، زيرا از راه حذف متعلق، عموم ميخواهد ثابت شود كه دلالت آن بر عموم قوى نيست و در نهايت اگر هم متفاهم عرض خصوص اكل، شرب، نكاح و ... نباشد، عموم هم متفاهم نيست و آيه اجمال دارد. پس باز هم قدر متيقن همين اثر بارز و فعل مناسب است نه همه تقلبات، حتى معاوضه بر آنها.

شيخ انصارى فرموده است:

مقصود خصوص خوردن خبائث است نه جميع تقلبات، زيرا از جمله قبل، يعنى وَيُحِلُّ لَهُمُ الطّيِّبَاتِ خصوص اكل و خوردن[94] اراده شده و به قرينه مقابله از جمله وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ هم خصوص اكل مراد است و باز هم آيه ربطى به معاوضه بر اعيان نجسه ندارد.[95]

البته در خود آيه قرينهاى بر تقدير اكل در فراز قبلى نيست، ولى آيات فراوان ديگر كه «طيبات» را عنوان كرده، همه جا سخن از خوردن طيبات و رزق و روزى طيب به ميان آورده است و اينها قرينه هستند.

مرحوم آقاى

خوئى فرموده است:

خبائث هر چيزى است كه داراى مفسده و ردائت (پستى و زشتى) باشد، خواه از اعيان باشد، خواه از افعال. آيه هم ناظر است به تحريم هر كارى كه شرعاً مفسده دارد و ربطى به معاوضه بر اعيان نجسه ندارد، زيرا معاوضه داراى مفسده نيست.[96]

ما اين پاسخ را نميپذيريم زيرا ظاهر كلام ايشان اين است كه متبادر از لفظ خبيث،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 50

هر چيزى است كه داراى مفسده واقعى (شرعى و الهى) باشد، اما اين ناتمام است؛ زيرا الفاظى كه در كتاب و سنّت القا شده است بر خصوص مفاهيم شرعى يا مصاديق شناخته شده شرعى حمل نميشود، مخصوصاً در باب معاملات كه حقيقت شرعى هم مطرح نيست. بنابراين بر مفاهيم عرفى و عام خود حمل ميشوند تا مصاديق عرفى را نيز شامل شوند. از نظر عرف هم خبيث يعنى پليد و هر چيزى كه طبع و فطرت سليم از آن متنفر است، خواه داراى مفسده شرعى باشد، خواه نباشد. البته با توجه با چهار جواب قبلى نيازى به جواب پنجم نداريم، و هر يك از جوابهاى قبل كافى است تا آيه را از قابليت استدلال براى مدّعاى مستدلّ (حرمت معاوضه بر اعيان نجسه) ساقط كند.

آيه سوم، آيه وجوب هجرت از رُجز:

وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ.[97]

رُجز به معناى «رجس» است و رجس به معناى «نجس»، و در آيه كريمه به طور مطلق و بدون تعيين جهت خاص، اجتناب از رُجز واجب شده است و هرچه كه مربوط به رُجز باشد تحريم گرديده است؛ بنابراين جميع تقلّبات آن حرام است كه يكى از آنها معاوضه بر رُجز است. با توجه به اين مطلب استدلال

اين گونه است: اعيان نجسه از مصاديق رُجز هستند: صغرا؛ جميع تقلبات و از جمله معاوضه بر رُجز حرام است: كبرا؛ پس معاوضه بر عين نجس حرام است: نتيجه.

بررسى استدلال: اوّلًا معلوم نيست رُجز به معناى نجس مصطلح باشد، زيرا در هيچ كتاب تفسيرى به معناى نجس تفسير نشده است. مرحوم امين الاسلام طبرسى از قول مفسران، معانى زير را نقل كرده: بتها، عذاب، گناهان، كار زشت، اخلاق ناپسند و دوست داشتن دنيا، اما از هيچ كس نقل نكرده است كه رُجز به معناى نجس مصطلح باشد.[98] بنابراين صغراى دليل ناتمام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 51

ثانياً بر فرض كه رجز به معناى نجس باشد، ولى احتمال دارد منظور آيه وجوب اجتناب از نجس در نماز باشد نه مطلق و در هر حالى از حالات. شاهد اين احتمال آيه قبل است كه مى فرمايد: وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ،[99] و قطعاً تطهير لباس از نجس فقط براى نماز واجب است. حال به قرينه وحدت سياق ممكن است مقصود اين باشد كه از رُجز و نجس در حال نماز دورى كن نه مطلقاً.

ثالثاً بر فرض كه اطلاق داشته باشد و در هر حالى اجتناب از نجس لازم باشد ولى اين آيه مثل آيه تحريم خبائث، متفاهم عرضى دارد و نوبت به تقدير جميع تقلبات نميرسد.

رابعاً به قرينه آيات قبل و آيه بعد، محتمل است مخصوص پيامبر باشد و حكم كلى نباشد تا فقيه بتواند به استناد آن به حرمت جميع تقلبات نجس، فتوا دهد.

آيه چهارم، آيه اجتناب از رجس:

يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالأنصَابُ وَالأزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلّكُمْ تُفْلِحُونَ.[100]

رجس به معناى نجس مصطلح است، و

در آيه وجوب اجتناب بر آن متفرع شده و مفيد عليت گشته است، و قانون علّيت اين است كه «العلّه تعمّم». بنابراين هر رجسى و هر نجسى وجوب اجتناب دارد، و چون جهت خاصى ذكر نشده پس مفيد عموم است، يعنى جميع تقلبات، از جمله معاوضه بر هر رجسى حرام است. آن گاه استدلال اين است: اعيان نجسه از مصاديق رجس است: صغرا؛ هر رجسى جميع تقلبات آن- حتى معاوضه بر آن- حرام است: كبرا؛ پس معاوضه بر اعيان نجسه حرام است: نتيجه.

بررسى دليل: اوّلًا قبول نداريم كه رجس به معناى نجس مصطلح باشد زيرا رجس در آيه بر چند چيز حمل شده است و در سه مورد بر نجس مصطلح صدق نميكند: يكى مَيسر (قمار بازى) است كه فعل مكلف است و معنا ندارد كه قمار بازى نجس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 52

باشد، يكى انصاب (بتهاى نصب شده در اطراف مكه) است كه از سنگ و چوب و طلا و مانند آن بوده اند كه از اعيان نجسه نيستند. يكى هم ازلام (چوبهاى بخت آزمايى يا خود اين عمل) كه باز معنا ندارد از اعيان نجسه باشند. آرى به معناى پليدى هستند اما اعيان نجسه خير.

ثانياً بر فرض رجس به معناى نجس باشد يا به معناى مطلق پليدى عرفى و شرعى باشد كه به عمومش عين نجس را نيز شامل شود و نسبت، عموم مطلق باشد، نه عموم من وجه؛ ولى اين آيه نيز مثل آيه تحريم خبائث، متفاهم عرفى دارد و در هر موردى اثر ظاهر متفاهم است و نوبت به اراده جميع تقلبات نميرسد، مثلًا در مورد خمر انتفاع معمول، نوشيدن آن است

و در مورد ميته خوردن آن است، اما اينها ربطى به معاوضه بر عين نجس ندارند. خوشبختانه از روايات هم همين وجه قابل استفاده است.[101]

ثالثاً به فرموده امام راحل عظيم الشأن بر فرض كه رجس به معناى نجس باشد؛ ولى در آيه وجوب اجتناب بر مطلق رجس مترتّب نشده است، بلكه قيدى هم دارد، يعني مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ. به اين معنا كه هر نجسى كه از عمل شيطان باشد حرام و واجب الاجتناب است، اما معاوضه بر اعيان نجسه از عمل شيطان نيست. بر فرض شك هم نميتوانيم به اطلاق يا عموم آيه تمسك كنيم؛ زيرا از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه است؛ وانگهى نسبت به اصل وجود نجاسات- غير از خمر و فقّاع- از عمل شيطان نيست تا به حكم آيه حرام باشند، البته اجتناب از آنها واجب است.[102]

البته در جمله رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ ... سه احتمال وجود دارد:

1. احتمال دارد قيد و مقيد باشد كه از قول مرحوم ماتن نقل شد.

2. احتمال دارد خبر بعد از خبر باشد، آن هم به اين نحو كه هر كدام خبر مستقل باشد. طبق اين احتمال خود رجس و نجس بدون علّت تامّه وجوبِ اجتناب است و مستدلّ ميتواند به آيه استدلال كند؛ البته صرف نظر از پاسخهاى قبلى.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 53

3. احتمال دارد هر كدام جزء خبر باشند و مجموعاً يك خبر باشند كه باز مثل قيد و مقيد است.

آيه قابل استدلال نيست زيرا اعيان نجسه از عمل شيطان نيستند. حتى خمر و فقّاع نيز عمل فلان انسان است ولو با چند واسطه قابل استناد به شيطان است، زيرا او

مخترع شراب است، ولى شامل معاوضه بر آن نميشود، چون از عمل شيطان نيست و عمل متعاملين است و چه بسا غرض عقلايى دارد، يعنى ممكن است بخواهند سركه درست كنند يا آن را معدوم كنند و ....

نتيجه نهايى: از آيات قرآن نميتوانيم حرمت تكليفى يا حرمت وضعى معاوضه بر اعيان نجسه را استفاده كنيم.

2. روايات

در اين باره به دو دسته از روايات استدلال شده است:

1. عمومات كه درباره مطلق اعيان نجسه و محرّمه است؛

2. خصوصات كه در مورد برخى از اعيان نجسه است ولى با الغاء خصوصيت به درد همه مى خورد.

عمومات:

عمومات پنج روايت است كه مورد استدلال واقع شده است:

1. روايت تحف العقول؛ 2. روايت دعائم الاسلام؛ 3. روايت فقه الرضا (ع)؛ 4. روايت جعفريات؛ 5. روايت نبوى عامى.

- روايت تحف العقول

برابر اين روايت امام صادق (ع) تمام درآمدهاى مردم را به چهار بخش تقسيم كرده است كه از چهار راه به دست مى آيد: 1. ولايات؛ 2. تجارات؛ 3. صناعات؛ 4. اجارات.

حضرت هر بخشى را به دو قسم حلال و حرام تقسيم فرموده است كه بخش دوم (قسم تجارات و معاوضات) مورد نظر ماست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 54

وأمّا وجوه الحرام من البيع والشراء فكلّ أمر يكون فيه الفساد ممّا هو منهيّ عنه من جهة أكله وشربه أو كسبه أو نكاحه أو ملكه أو إمساكه أو هبته أو عاريته أو شى ء يكون فيه وجه من وجوه الفساد نظير البيع بالربا لما في ذلك من الفساد أو البيع للميتة، أو الدم، أو لحم الخنزير، أو لحوم السباع من صنوف سباع الوحش، أو الطير، أو جلودها، أو الخمر، أو شى ء من وجوه النجس، فهذا كلّه حرام

ومحرّم، لأنّ ذلك كلّه منهيّ عن أكله وشربه ولبسه وملكه وإمساكه و التقلّب فيه بوجه من الوجوه لما فيه من الفساد، فجميع تقلّبه في ذلك حرام.[103]

به نص روايت هرگونه تقلبى در ميته، خون، گوشت خوك و شراب، بلكه در همه اعيان نجسه و بلكه در همه محرمات شرعى، حرام است. يكى از موارد تقلب، معاوضه بر آنهاست؛ بنابراين معاوضه بر اعيان نجسه حرام است.

چند اشكال مهم بر اين روايت وارد است:

اشكال سندى: اگر چه كتاب تحف العقول عن آل الرسول بسيار ارزشمند است، و مؤلف آن حسن بن على ابن حسين ابن شعبه حرّانى شخصيت بسيار بزرگوارى است، و به نقل مرحوم مامقانى- در رجالش از روضات الجنات-:

أنّه فاضل فقيه، ومتبحّر نبيه، ومترفّع وجيه، له كتاب تحف العقول عن آل الرسول، مبسوط كثير الفائدة، معتمد عليه عند الاصحاب.[104]

ولى روايات كتاب به صورت مرسل[105] نقل شده است و مراسيل از درجه اعتبار ساقط ميباشند، بنابراين روايت از نظر سند مشكل دارد و حجت نيست تا قابل استناد باشد.

دفع چند شبهه:

الف) خود مؤلف محترم در مقدمه كتابش فرموده است:

واسقطتت الأسانيد تخفيفاً وإيجازاً وإن كان أكثره لي سماعاً؛[106]

بيشتر روايات

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 55

كتاب را از راويان شنيدهام ولى سندها را نياوردم به جهت رعايت اختصار و ارفاق در حق خواننده.

حال آيا اين سخن دليل تأييد و توثيق وسائط نيست و آيا كفايت نميكند؟

پاسخ: بر فرض كه از عبارت مزبور اعتبار همه وسائط استفاده شود، ولى مبانى مختلف است و ممكن است يك راوى به نظر ايشان معتبر باشد و از نظر فقيه ديگر معتبر نباشد؛ بنابراين كفايت نميكند. گفتنى است اسامى روات را بهتر است ذكر

كنند تا ما بتوانيم نظر دهيم و قبول كنيم.

ب) روايت مزبور اگرچه از نظر سند مرسله است ولى شهرت عملى دارد و ضعف سند را جبران ميكند.

پاسخ: بر فرض كه اصل جبران كننده بودن عمل مشهور را بپذيريم، ولى «شهرت قدمائى» مى تواند ضعف سند را جبران كند، نه شهرت در ميان متأخران. فلسفه اين تفاوت در اين است كه متقدمين، متعبد به نصوص وگفتههاى معصومين (ع) بودند و حتى در كتب فتوائى خود[107] متن كلام امام را نقل ميكردند و به اجتهادهاى عقلى و قياس و استحسان ظنى اعتنائى نداشتند.[108]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص55

همين اساس شايسته است نسبت به روايتى كه در ميان آنها مشهور بوده است قاطع شويم كه سينه به سينه و زبان به زبان از امام گرفتهاند؛ يا بر اساس يك سلسله قرائن حاليه و مقاليه قطعى به آن رسيدهاند، اما آن قرائن به دست ما نرسيده است. ولى متأخرين اين گونه نيستند؛ آنها دستشان از دامان امامان كوتاه است و با هزاران خبر واحد ظنى سر و كار دارند و معمولًا در فتاواى خود به يك سلسله اجتهادهاى عقلى اعتماد ميكنند، لذا شهرت نزد آنان حجت نيست.

آرى شهرت نزد متقدمين ارزشمند است و ضعف سند را جبران ميكند؛ اما مع الأسف در آثار متقدمين هيچ اثر و خبرى از اين روايت نيست؛ نه در كتب حديثى آنها (كتب اربعه و ...) نقل شده است و نه در كتب فتوائى آنها. تنها صاحب تحف العقول

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 56

اين روايت را نقل كرده است؛ بنابراين شهرت عملى هم ندارد تا حجت شود.

ج) مرحوم سيد در حاشيه مكاسب

ميگويد:

قبول داريم كه روايت مرسله است و چيزى هم ضعف آن را جبران نميكند زيرا شهرت در ميان قدماى از اصحاب جابر است در حالى كه اين مرسله در ميان علماء اعصار اخير مشهور است ... ولى اوّلًا مضمون حديث مطابق قواعد فقه ماست، ثانياً آثار و نشانههاى صدق از آن آشكار است، به همين دلايل، مانعى ندارد كسى به آن فتوا دهد.[109]

پاسخ اين شبهه را از قول مرحوم آقاى خوئى در مصباح نقل ميكنيم:

وأمّا قوله: إنّ آثار الصدق منها ظاهرة، فلا ندري ماذا يريد هذا القائل من هذه الآثار، أهي غموض الرواية واضطرابها، أم تكرار جملها وألفاظها، أم كثرة ضمائرها وتعقيدها، أم اشتمالها علي أحكام لم يفت بها أحد من الأصحاب ومن أهل السنة.[110]

خلاصه: روايتى كه از نظر متن مضطرب و لرزان است و آن استحكام لازم را ندارد، جملهها و كلماتش به فراوانى تكرار شده است؛ ضمائر فراوان روايت كه بر تعقيد و پيچيدگى آن افزوده است؛ اشتمال آن بر فتاوايى كه نه فقهاى ما به آن فتوا دادهاند و نه فقهاى اهل سنّت. با اين ويژگى ها چگونه مرحوم سيد ادعا كرده است كه نشانههاى صدق در آن ظاهر است و خود را به اين نحو قانع كرده است؟!

نتيجه: روايت از نظر سندى به هيچ وجه اعتبارى ندارد و قابل استناد نيست.

اشكال متنى: از نكاتى كه مرحوم آقاى خوئى فرموده است و تهافتى كه در بعضى از عبارات حديث مشاهده ميشود و از اين كه بزرگانى مثل صاحب وسائل در صدد تهذيب آن برآمدهاند، و ... به اين نتيجه ميرسيم كه عبارات روايت، متن كلام امام (ع) نيست و راوى نقل به معنا كرده

است و در اين نقل، حق مطلب ادا نشده است. چنين

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 57

روايتى صلاحيت ندارد تا دليل بر حكم شرعى باشد و آن همه قواعد مهمّه از اين روايت استخراج شود.

اشكال دلالتى: روايت حرمت جميع تقلبات را به عبارت «لما فيه من الفساد» معلل ساخته است، يعنى فلسفه حرمت هرگونه تقلب (خوردن و آشاميدن و نگهدارى و ...) وجود فساد در اين امور است. قانون تعليل اين است كه به امر عرفى و عقلايى باشد تا مخاطب، آن را درك كند نه به يك امر تعبدى محض. آنچه عرف از فساد ميفهمد ضرر و مفسده است، بنابراين علت حرمت معاوضه بر اعيان نجسه و ساير امور مزبور در روايت، وجود فساد و ضرر است. در اينجا هم قانون عليت اين است كه «العلة تعمّم وتخصّص»، يعنى علت همان طور كه موجب تعميم است و هر چيزى را كه ضرر و مفسده دارد شامل ميشود، موجب تخصيص هم هست و خصوص تقلباتى را كه داراى فساد و ضرر باشد شامل ميشود، نه هر تقلبى را. بنابراين معاوضه بر عذره براى استفاده در زمينهاى مزروعى، معامله بر خمر براى سركه درست كردن، معامله بر خون به منظور تزريق به بيماران، بلامانع است و مشمول روايت نيست. از اين زاويه، دليل اخص از مدّعا است، زيرا مدّعا عدم جواز معاوضه بر اعيان نجسه است مطلقاً، يعنى ولو براى منافع حلال باشد، ولى دليل، مخصوص معاوضه براى منافع حرام است.

نتيجه: روايت تحف العقول از لحاظ سند و متن و دلالت، اشكال دارد و قابل استدلال نيست. آرى اگر دليل معتبرى بر حرمت معاوضه بر اعيان

نجسه داشته باشيم، اين روايت در حدّ مؤيد و استيناس قابل ذكر است.

دو فقيه عظيم الشأن (امام راحل و مرحوم آقاى خوئى) هر دو از روايت اين گونه فهميدهاند كه در مقام بيان حرمت تكليفى است نه وضعى؛ به اين دليل كه در حديث، خوردن و آشاميدن و نگهدارى شي ء نجس و ... مطرح شده است و نسبت به اينها فساد و حرمت وضعى معنا ندارد. بنابراين، مقصود حرمت تكليفى است. آرى نسبت به بيع و ... حرمت وضعى هم معقول است ولى از واژه «حرام» نميتوان هر دو را اراده كرد، زيرا استعمال لفظ در اكثر از معناى واحد است.

مرحوم امام اين جهت را نقطه قوّت حديث از لحاظ دلالت دانسته است زيرا وى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 58

معتقد است كه محل بحث در مكاسب محرمه، حرمت تكليفى آنهاست و حرمت وضعى مورد بحث نيست و مفروغ عنه است.[111] معاوضه بر اعيان نجسه است نه حرمت تكليفى آن.[112]

- روايت دعائم الاسلام

قاضى نعمان مصرى در كتاب دعائم[113] از حضرت صادق (ع) اين گونه روايت كرده است:

الحلال من البيوع كلّ ما هو حلال من المأكول والمشروب وغير ذلك ممّا هو قوام للناس وصلاح، ومباح لهم الانتفاع به وما كان محرّماً أصله منهيّاً عنه لم يجز بيعه ولا شراؤه.[114]

محل استدلال همين جمله اخير است و كيفيت آن به اين قرار است: اعيان نجسه اصل و حقيقت و ذاتشان حرام و متعلق نهى است: صغرا؛ زيرا از خارج ميدانيم كه هر نجسى حرام است و بايد از آن اجتناب شود. و هر چيزى كه اصل و ذات آن حرام و مورد نهى باشد خريد و فروش آن جايز

نيست: كبرا؛ پس خريد و فروش اعيان نجسه جايز نيست: نتيجه.

بررسى دليل: دلالت حديث فى الجمله[115] واضح است و به اتفاق كلمه بر حرمت وضعى دلالت دارد، زيرا متفاهم عرفى از «يجوز» و «لا يجوز» در معاملات، جواز و عدم جواز وضعى است. بر همين اساس، مرحوم امام اين را نقطه ضعف حديث دانسته است، چون ايشان محل بحث را حرمت تكليفى ميداند.[116]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 59

ولى اشكال مهم، اشكال سندى است كه روايات كتاب دعائم الاسلام به صورت مرسل و بدون ذكر مسانيد نقل شده است؛[117] مراسيل هم اعتبار ندارند. البته خود مؤلف كتاب در مقدمه آن ميگويد:

نقتصر فيه علي الثابت الصحيح ممّا رويناه علي الأئمة من أهل بيت رسول الله (ص).[118]

اين توثيق عام سلسله سند روايات است ولى براى مجتهد، ديگر سودمند نيست؛ زيرا مبنا در رجال حديث مختلف است؛ چه بسا يك راوى از نظر ايشان مورد تأييد باشد و روايت او صحيح و معتبر باشد ولى از نظر فقيه ديگر مورد قبول نباشد، لذا با روايات كتاب دعائم هم به نحو مراسيل رفتار ميشود و بستگى دارد كه كدام يك از روايت آن، نزد قدما شهرت عملى داشته باشد تا راهى براى اعتبار درست شود. بنابراين روايت دعائم نيز قابل استدلال نيست.

- روايت فقه الرضا (ع):

سومين روايت عام اين روايت است كه ميفرمايد:

إعلم يرحمك الله أنّ كلّ مأمور به ممّا هو صلاح للعباد وقوام لهم في امورهم من وجوه الصلاح الذي لا يقيمهم غيره- مما يأكلون ويشربون ويلبسون وينكحون ويملكون و يستعملون فهذا كلّه حلال بيعه وشراؤه هبته وعاريته. وكلّ أمر يكون فيه الفساد- ممّا قد نهي عنه من

جهة أكله وشربه ولبسه ونكاحه وإمساكه لوجه الفساد ممّا قد نهي عنه مثل الميتة والدم ولحم الخنزير والربا وجميع الفواحش ولحوم السباع والخمر وما أشبه ذلك- فحرام ضارّ للجسم وفاسد للنفس.[119]

اعيان نجسه داراى فساد و ضرر هستند و شرعاً مورد نهى اند و حرام ميباشند: صغرا؛ هر چيزى كه اين گونه باشد به نحو مطلق حرام است، يعنى حتى معاوضه بر آن جايز نيست: كبرا؛ پس معاوضه بر اعيان نجسه حرام است: نتيجه.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 60

البته در فراز دوم حديث كه مورد استدلال است حرفى از بيع و شراء و معامله به ميان نيامده است ولى به قرينه مقابله اين فراز با فراز اوّل ميتوان گفت: اعيان نجسه و مانند آن نه فقط خوردن و آشاميدنشان بلكه معامله بر آنها نيز حرام است.

بررسى سند روايت: اهل دقت گفتهاند: به احتمال زياد اين روايت خلاصه روايت تحف العقول است و طبعاً داراى همان اشكالهايى است كه قبلًا ذكر شد. ولى بر فرض كه روايت مستقلى باشد، هم اشكال سندى دارد، هم اشكال دلالتى.

اصل كتاب مشهور به فقه الرضا، در زمان مرحوم مجلسى اوّل ظاهر شده است.[120]

قبل از مجلسى اوّل در هيچ منبعى هيچ نشانى از اين كتاب نيست. راجع به كتاب و ماهيت آن كه مؤلف آن كيست اقوال متعددى وجود دارد. در مقدمه كتاب الفقه المنسوب للامام الرضا[121] هشت نظريه در اين باره ثبت شده است:

1. كتاب واقعاً متعلق به امام رضا (ع) است؛

2. كتاب مزبور همان كتاب شرايع صدوق است كه مرحوم ابوالحسن على بن موسى بن بابويه قمى براى فرزند گرانقدر خود رئيس المحدثين (مرحوم شيخ صدوق) نوشته است؛

3. تمام كتاب يا قسمتى

از آن به طور حتم جعلى است و به دروغ به امام رضا نسبت داده شده است؛

4. كتاب مذكور عين كتاب منقبت حضرت امام حسن عسكرى است؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 61

5. كتاب از تأليفات برخى از اولاد ائمه (ع) است كه به امر حضرت رضا نوشته شده است؛

6. كتاب از تأليفات برخى از اصحاب امام رضا (ع) است؛

7. اين كتاب همان كتاب تكليف محمد بن على شلمغانى است كه صدوقان و شيخ مفيد به فراوانى از آن نقل كردهاند و يكى از مستندات مطالب اين بزرگان است؛

8. توقف در مسأله و اين كه واقعاً نميدانيم كتاب از آن كيست؟[122]

مهم ترين اين نظريات، نظريه اوّل است كه مرحوم مجلسى پدر و پسر و عدّهاى ديگر اختيار كردهاند. ايشان دلايلى دارند كه دو دليل آنها داراى اهميت است و مرحوم آقاى خوئى در مصباح الفقاهه آنها را نقل و بررسى كرده است.[123]

نتيجه: نسبت كتاب به حضرت رضا (ع) محرز نيست و جاى توقف است. بنابراين حق نداريم به كتاب مزبور اعتماد كنيم؛ آرى آنچه در آن به صورت روايت ذكر شده است در حد مرسل مورد قبول است، اما مراسيل اعتبارى ندارند؛ مگر اين كه شهرت قدمائى در ميان باشد كه در اين مورد شهرتى وجود ندارد، زيرا اصل كتاب از زمان مجلسى اوّل پيدا شده است.

بررسى دلالت روايت: بر فرض كه سند را قبول كنيم، اما در دلالت مناقشه داريم. سخن ما در دو عبارت: «لوجه الفساد» و «فحرام ضارّ للجسم و فاسد للنفس» است كه اوّلى نصّ در تعليل است و دومى ظهور در تعليل دارد- و حداقل مشعر به آن است- مفاد روايت اين است

كه انواع تقلبات و تصرفات به سبب فساد داشتن، باطل بودن و داراى ضرر بودن اشكال دارد، و سبب حلال بودن، مشروع بودن و انتفاعات مباح داشتن، آن تصرفات را تحريم نكرده است. بنابراين حديث از جهتى اخصّ از مدّعاست؛ زيرا مدّعاى مشهور اين است كه معاوضه بر اعيان نجسه مطلقاً حرام است و حتى به لحاظ منافع حلال هم جايز نيست، ولى دليل، اين فرض را شامل نميباشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 62

بنابراين روايت فقه الرضا نيز قابل استناد نيست.

- روايت جعفريات (اشعثيات) از امير مؤمنان (ع)

قال (ع):

«بائع الخبيثات ومشتريها في الإثم سواء».[124]

از وجود اثم و گناه حرمت را كشف ميكنيم و به حكم حديث بيع و شراء، خبيثات حرام است. اين نكته را كبراى كلى براى صغرا مورد بحث قرار داده و ميگوييم: اعيان نجسه از اظهر مصاديق خبيثات ميباشند: صغرا؛ خريد و فروش خبيثات مطلقاً و به هر قصدى حرام است: كبرا؛ پس معاوضه بر اعيان نجسه حرام است: نتيجه.

بررسى سند دليل: اين حديث نيز از لحاظ سند و دلالت مشكل دارد. اما از نظر سند كافى است به سخنى از فقيه نامدار، مرحوم صاحب جواهر توجه كنيم كه درباره اين كتاب مينويسد:

كتاب اشعثيات از نظر سند ضعيف است؛ بلكه از اصول مشهوره (چهار صد اصل) نيست و مورد اعتبار هم نيست. هيچ يك از اصحاب ما حكم به صحت آن ننموده است و اصل انتساب كتاب به مؤلف هم قطعى نيست ....[125]

بررسى دلالت روايت: نظير اشكالى كه به آيه تحريم خبائث وارد شد به اين روايت هم وارد است. يعنى ميان عنوان خبيثات يا خبائث و اعيان نجسه عموم من

وجه است و اين دليل به كار آن مدّعا نمى آيد. به بيانى كه قبلًا ذكر شد. در نتيجه اين حديث نيز قابل استناد نيست.

- روايت نبوى مشهور

«إنّ الله إذا حرّم شيئاً حرّم ثمنه».[126]

اعيان نجسه شرعاً تحريم شدهاند و قطعاً هر نجسى حرام است: صغرا؛ هر چيزى كه شارع حرام كند ثمن آن نيز حرام است: كبرا؛ پس ثمن اعيان نجسه حرام است: نتيجه. حرمت ثمن كنايه از بطلان معامله است زيرا اگر صحيح بود، وجهى براى تحريم ثمن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 63

نبود، چون ثمن، ملك بايع مى شد، اما مردم بر اموال خويش سلطنت دارند و حق دارند تصرف كنند.

اين روايت نيز از نظر سند و دلالت مشكل دارد و قابل استدلال نيست.

بررسى سند روايت: روايت در منابع اماميه نيامده مگر در كتاب عوالي اللئالي ابن ابى جمهور كه مرحوم حاجى نورى در مستدرك[127] از ايشان نقل كرده است و چنان كه مشهور است، هم خود ابن ابى جمهور و هم كتاب عوالي مورد طعن است و حتى محدثين نيز به آن اعتماد نكردهاند و سخن صاحب حدائق[128] مشهور است كه ميگويد:

فإنّا لم نقف عليها في غير كتاب عوالي اللئالي، مع ما هي عليه من الرفع والإرسال، و ما عليه الكتاب من نسبة صاحبه إلي التساهل في نقل الأخبار، والإهمال وخلط غثها بسمينها و صحيحها بسقيمها.

آرى در منابع معتبر اهل سنت از قبيل سنن ابي داود و سجستانى[129] و سنن بيهقي[130] و مسند احمد[131] ذكر شده است كه از نظر ما با اين روايت به نوع مرسل رفتار ميشود.

بررسى دلالت روايت: در اكثر نقلهاى اهل سنت كلمه «أكل» زياد شده است:

«إنّ الله عزّ وجلّ إذا

حرّم أكل شى ءٍ حرّم ثمنه»،[132]

تنها در يك جا از مسند احمد بدون كلمه اكل آمده است و از آنجا كه راوى و مروى عنه و سلسله سند همه يكى است، يك روايت است نه دو روايت. چون اصل بر عدم زياده است روايت «اكل» قويتر است، بنابراين از روايت نبوى (ص) ضابطه كلى بدست نميآيد، زيرا مفادش اين است كه هر چيزى كه خوردنش حرام است معاملهاش نيز حرام است؛ در حالى كه عبد كافر خوردنش حرام است ولى معاملهاش حرام نيست و هكذا چيزهاى ديگر.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 64

و بر فرض كه بدون كلمه «اكل» باشد يا دو روايت مستقل باشند باز هم روايت نبوى قابل استدلال نيست؛ زيرا معلوم نيست نزد فقهاى اماميه شهرت عملى داشته باشد تا مورد قبول باشد.

نتيجة نهايى: در بخش روايات عامه پنج روايت ذكر شده است، اما هيچ كدام بر مدعاى مشهور (حرمت معاوضه بر عين نجس) دلالت ندارند و از نظر سند و دلالت قابل مناقشه هستند دو روايت به تفصيل بيان شد.

خصوصات:

رواياتى كه براى موارد خاصّى وارد شدهاند، ولى با الغاى خصوصيت، قابل تعميم هستند و مى توان براى حرمت معاوضه عين نجس از آنها استفاده كرد، اينها نيز چند دسته اند:

1. رواياتى كه تعبير به «سُحت» دارند[133]، مانند:

وعن علي بن إبراهيم، عن أبيه، عن النوفلي، عن السكوني، عن أبي عبدالله (ع)، قال: «السحت ثمن الميتة، وثمن الكلب، وثمن الخمر، ومهر البغي، والرشوة في الحكم، وأجر الكاهن».[134]

سند روايت: از نظر سند در اين روايات بحث نميكنيم زيرا در ميان آنها روايات معتبرى وجود دارد، از قبيل روايت اول باب مورد نظر و روايت هشتم و نهم،

از جمله روايت مزبور (معتبره سكونى).

بررسى دلالت روايت: كلمه «سحت» به اتفاق اهل لغت به معناى «حرام» است ولى نه مطلق حرام، بلكه حرام خاصّى مقصود است، يعنى حرامى كه ارتكاب آن مايه عار و ننگ است و مروت و جوانمردى را از بين ميبرد، يا دين انسان را تباه ميكند. و مالى كه از اين راه به دست ميآيد بركت و بقا ندارد.[135]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 65

پس اصل حرمت مسلّم است. آن گاه طبق روايات مزبور ثمن مردار، سگ و شراب حرام[136] است و از آنجا كه ميته و خمر و كلب موضوعيت و خصوصيتى ندارند الغاى خصوصيت مى كنيم و روايت را به مطلق نجاسات تعميم ميدهيم. ذكر موارد هم از باب مثال و به مناط عين نجس بودن است. بنابراين معاوضه بر مطلق اعيان نجسه حرام است.

اشكال اين دليل، اين است كه اوّلًا در روايات، غير از بعضى اعيان نجسه، برخى اعمال محرمه هم ذكر شده است كه قطعاً از نجاسات نيست، مثل رشوهاى كه قاضى ميگيرد، اجرتى كه زانيه دريافت ميكند. و مناط، مشترك ميان همه حرمت تكليفى آنهاست، نه نجاست وضعى و عين نجس بودن.

ثانياً الغاى خصوصيت و حمل بر مثال و تنقيح مناط خلاف اصل است و اصل اين است كه موارد مزبور موضوعيت دارند- آرى مفهوم ندارند كه ساير موارد را نفى كنند- مخصوصاً احراز مناط كه از نوع تنقيح مناط ظنّى است و در روايات هيچ اشاره اى به مناط نشده است تا به موجب آن قائل به تعميم باشيم.

ثالثاً متعارف در آن زمانها استفاده حرام بوده است، مثلًا از شراب در جهت نوشيدن، از ميته در

جهت خوردن استفاده ميكردند كه اطلاقات روايات نيز بر همان حمل ميشود و در واقع متبادر از روايات همين است، و معاوضه به قصد منافع مباح منظور روايات نيست؛ در حالى كه مدّعاى مشهور فقها اين است كه بيع اعيان نجسه، اگرچه به قصد انتفاع حلال جايز نيست. روايات مورد نظر هم اخصّ از مدّعاست و قادر به اثبات آن نيست.

البته وجه ثالث قابل مناقشه است زيرا حمل مطلقات بر فرد متعارف، از باب انصراف به فرد غالب است كه ارزشى ندارد و مانع از تمسك به اطلاق نيست؛ آرى انصراف ظهورى مانع است كه در اينجا وجود ندارد.

رابعاً قبول نداريم كه سحت حتماً به معناى حرمت باشد، زيرا در مواردى در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 66

كراهت استعمال شده است؛ همچون اطلاق سحت بر بهاى پوست درندگان، كسب حجامتگر، اجرت معلمان قرآن، قبول هديه پس از قضاى حاجت، و ... كه قطعاً هيچ كدام از اينها حرام نيست. بنابراين سُحت به معناى قُبح و ردائت و پستى است و اين با كرامت انسانى سازگار نباشد و اين معنا مراتبى دارد كه برخى از آنها حرام است نه همه آنها. بنابراين از روايات مذكور حرمت استفاده نميشود تا قابل استدلال باشند.

2. رواياتى كه در خصوص خمر وارد شده است و بر حرمت ثمن آن و معامله بر آن دلالت دارند؛[137] مثلًا روايت جابر از حضرت باقر (ع):

قال: قال (ع):

«لعن رسول الله في الخمر عشرة: غارسها وحارسها وعاصرها وشاربها وساقيها وحاملها والمحمولة إليه وبايعها ومشتريها وآكل ثمنها»؛[138]

رسول خدا (ص) درباره شراب ده نفر را لعنت كرده است: كسى كه درخت آن را غرس ميكند؛ كسى كه

از آن حراست و باغبانى ميكند؛ كسى كه انگورها را ميفشرد و عصير آن را درميآورد؛ كسى كه شراب را مينوشد؛ كسى كه ساقى است و جام شراب را به ديگرى ميدهد يا براى او شراب ميريزد؛ كسى كه شراب را حمل ميكند تا به شارب خمر برساند؛ كسى كه شراب به سوى او حمل ميشود؛ فروشنده شراب؛ خريدار آن و كسى كه در پول آن تصرف ميكند.

استدلال به اين دسته از روايات هم همانند دسته قبلى (از راه الغاى خصوصيت) است. ما در اين روايت از راه لعن، به حرمت شرعى ميرسيم، ضمن اين كه در ساير روايات باب، سخن از نهى و تحريم صريح است.

بررسى دليل: اشكال اين دليل هم مثل اشكال هاى دسته قبل است و نيازى به تكرار ندارد.

آرى نسبت به مطلق مسكراتى كه مايع بالاصاله باشند نقدى ميكنيم. شراب برگرفته

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 67

از خرما و غيره و فقاع نيز داخل در حكم است و ثمن اينها هم حرام است ولى نه از باب الغاى خصوصيت، بلكه از باب روايات فراوانى كه در ابواب مختلف وارد شده است و مفادشان اين است كه هر مُسكرى خمر است،[139] فقاع خمر است،[140] و از نظر اصولى اين روايات بر روايات خمر حكومت دارند و از نوع توسعه است يعنى به بركت اينها دايره خمر توسعه مييابد و اعم از شراب انگور اراده ميشود و وقتى اينها هم در عالم ادعا يا حقيقتاً خمر بودند طبعاً حكم خمر (حرمت معاوضه) را دارند. ولى بعد از اين توسعه هم به درد مدّعاى مشهور نميخورد زيرا فقط حكم مطلق مايع مسكر، روشن شد ولى هر

عين نجسى مسكر نيست تا به اين دليل، معاوضه بر آن حرام باشد.

3. روايات بيع عذره (مدفوع انسان):

در مجموع چهار يا پنج روايت در مورد معامله عذره وارد شده كه عبارت است از:

الف) مرحوم محدّث نورى از دعائم الاسلام چنين نقل كرده است:

روينا عن أبى عبدالله، عن أبيه، عن آبائه (ع):

«إنّ رسول الله (ص) نهي عن بيع الأحرار وعن بيع الميتة والخنزير والأصنام، وعن عسب الفحل، وعن ثمن الخمر، وعن بيع العذرة، وقال: هي ميتة».[141]

دلالت حديث بر حرمت بيع عذره روشن است، ولى از نظر سند، مرسله است و اعتبارى ندارد. بنابراين نميتواند مستند مشهور باشد.

ب) روايت يعقوب بن شعيب از امام صادق (ع):

قال: «ثمن العذرة من السّحت».[142]

دلالت اين حديث نيز روشن است زيرا «سُحت» به معناى حرام است. ولى در سند آن على بن مسكين يا سكن است كه در رجال، نه مدحى دارد و نه قدحى و اصولًا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 68

نامى از او ذكر نشده و اصطلاحاً «مهمل» است. بنابراين قابل استدلال نيست.

مرحوم صاحب جواهر مدعى شده است كه دو حديث مزبور شهرت فتوايى دارند و ضعف سند آنها را جبران ميكند؛ بنابراين قابل استدلال هستند.[143] ولى اين ادّعا ناتمام است، زيرا معلوم نيست فتواى مشهور به استناد دو روايت مزبور باشد تا اينها شهرت عملى داشته باشند. شاهد مطلب اين است كه شهرت فتوايى بر حرمت معاوضه مطلق اعيان نجسه قائم شده است نه بر خصوص خريد و فروش عذره. بر فرض كه شهرت عملى داشته باشند و آن هم جابر ضعف سند باشد ولى چنين چيزى در موردى است كه معارضى وجود نداشته باشد، اما در اينجا روايت

محمد بن مضارب معارض آن است و بايد قواعد متعارضان پياده شود.

ج) روايت محمد بن مضارب از امام صادق (ع):

قال: «لا بأس ببيع العذرة».[144]

راويان اين حديث همگى مورد تأييد هستند، مگر محمد بن مضارب كه از سوى رجاليها توثيق نشده است، اما اماراتى بر خوبى او وجود دارد كه مرحوم مامقانى در رجالش آورده است.[145] بنابراين، سند را ميپذيريم. اما از نظر دلالت نه تنها به نفع مشهور نيست بلكه به ضرر آنهاست؛ چون بر ضد مطلوب آنان (جواز بيع عذره) دلالت دارد در حالى كه مدّعاى مشهور، حرمت بيع عذره است.

د و ه-) روايت سماعه بن مهران از امام صادق (ع):

قال: سئل رجل أبا عبدالله (ع) وأنا حاضر فقال: إنّي رجل أبيع العذرة، فما تقول؟ قال: «حرام بيعها وثمنها، وقال: لا بأس ببيع العذرة».[146]

از نظر سند تنها در مورد «ابى مسمع» كه نامش «عبدالملك بن مسمع» ميباشد، بحث است كه آيا روايت او مورد قبول است يا نه. مرحوم مامقانى در رجال، او را

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 69

«مهمل» ناميده است، يعنى مدح و قدحى ندارد. تنها مدركى كه وجود دارد كلام نجاشى در رجال است كه در مورد پسر عبدالملك، يعنى «مسمع» مى گويد: او از وجوه اماميه در بصره بوده و أوجه از پدر و برادرش بوده است.[147] افعل تفضيل دلالت دارد كه پدر هم وجيه بوده است كه براى پذيرفتن روايت او همين مقدار كافى است؛ اگرچه ظهور در توثيق يا تعديل او ندارد، ولى بزرگان قبول كردهاند و روايت مزبور را موثقه ناميده اند.

از نظر متن، حديث مورد بحث است كه آيا دو روايت است يا يك روايت؟ مشهور محدثان و

فقيهان آن را يك روايت دانستهاند و در كتب خود به عنوان يك حديث نقل كردهاند و به توجيهات دلالت آن پرداخته و گفته اند: اگر دو حديث بود ترجيح و تخيير و تساقط مطرح ميشد نه جمع دلالى. ولى برخى از فقيهان بزرگ احتمال دادهاند كه دو روايت باشد، از جمله مرحوم امام در مكاسب محرمه دو قرينه آوردهاند:

يكى كلمه «و قال» است كه در وسط تكرار شده و به صورت جدا ذكر شده است. اگر يك روايت بود و دو جمله، دو جزء يك كلام و صدر و ذيل يك حديث بودند ديگر نيازى به آوردن «و قال» نبود. ديگرى عذره در جمله دوم است كه به صورت اسم ظاهر آمده است. اگر دنباله كلام قبل بود نيازى به ذكر آن نبود و آوردن ضمير كافى بود «و لا بأس ببيعها».[148] مرحوم آقاى خوئى هم همين را تقويت كرده است و قرينه سومى هم آورده و فرموده است: اگر صدر و ذيل يك حديث باشد، تناقض آشكار است و جواب سائل را روشن نميكند و جا دارد از حل تناقض بپرسد؛ در حالى كه چنين نيست.[149]

البته با اين مقدار، اطمينان به تعدد روايت پيدا نميشود و احتمال وحدت باقى است. بنابر اين كه يك روايت باشد باز هم چند احتمال وجود دارد: يكى اين كه هر دو جمله در ظاهر اخبار و در واقع انشاى حكم باشد كه مشهور همين را فهميدهاند و در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 70

نتيجه ميان صدر و ذيل تناقض مشاهده كرده و در صدد حل آن برآمده اند. به همين منظور، به وجوهى از جمع قائل شدهاند كه نوعاً جمع هاى

تبرّعى است و نميتواند ملاك فتوى باشد و صرفاً براى توجيه كلام معصوم سودمند است. بنابراين نيازى به ذكر آنها نيست.

احتمال ديگر اين است كه هر دو استفهام انكارى باشند؛ البته كسى قائل به اين سخن نشده است. ضمن اين كه لازمهاش همان احتمال قبل است و به آن برميگردد. احتمال سوم اين كه جمله اوّل بيان حكم شرعى باشد و دومى استفهام انكارى. مرحوم مامقانى در حاشيه مكاسب همين را تقويت كرده است؛[150] بنابراين روايت بر حرمت بيع عذره دلالت دارد، ولى معارض دارد، يعنى روايت محمد بن مضارب. احتمال چهارم اين است كه جمله اوّل استفهام انكارى باشد و براى دفع توهّم سائل وارد شده باشد كه خيال ميكرد خريد و فروش عذره اشكال دارد و حضرت با اين جمله توهّم حظر و منع را برداشت. و ممكن است جمله دوم بيان حكم واقعى باشد كه در اين صورت روايت به درد مشهور نميخورد و دليل جواز است نه دليل منع.

خلاصه: روايت سماعه اجمال دارد و قابل استدلال نيست. در نتيجه اين دسته از روايات، دليل حرمت بيع عذره نميباشند. بر فرض هم كه دليل باشند، در خصوص بيع عذره وارد شدهاند و دليلى بر الغاى خصوصيت و استفاده عموميت و تنقيح مناط قطعى نداريم تا از اين طريق براى حرمت معاوضه بر مطلق اعيان نجسه به آن استدلال كنيم.

نتيجه: روايات خاصّه هم براى مدّعاى مشهور قابل استدلال نيست.

3. اجماعات منقوله

دليل سوم بر مدعاى مشهور اجماعاتى است كه در كلام كثيرى از بزرگان فقها آمده است. براى نمونه به چند مورد اشاره مى شود:

سخن شيخ طوسى در مبسوط:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 71

وإن كان نجس العين

مثل الكلب ... فلا يجوز بيعه ولا إجارته ولا الانتفاع به ... إجماعاً ....[151]

وى به صراحت ادعاى اجماع كرده است.

سخن علامه در تذكره:

ولو باع نجس العين كالخمر والميتة والخنزير لم يصحّ إجماعاً.[152]

علامه در منتهى:

وقد احتجّ العلماء كافّة علي تحريم بيع الميتة ... بالنصّ والإجماع.[153]

علامه در تحرير:

يحرم التكسّب فيما عدي الكلاب الأربعة إجماعاً منّا.[154]

صاحب جواهر:

لا خلاف يعتدّ به في حرمة الاكتساب في الأعيان النجسة.[155]

نقد و بررسى دليل:[156] اوّلًا در علم اصول ثابت شده است كه هر اجماعى حجت نيست. فقط اجماع تعبّدى به مناط كشف قطعى از رأى معصوم ارزشمند است، و اجماعات مذكور به احتمال زياد مدركى است و حجت نيست و بايد فقيه مدرك و دليل فتاواى قوم را ملاحظه كند. اين جواب در كلام دو فقيه بزرگ آمده است: يكى حضرت امام كه در مكاسب خود چنين فرموده است:

مع أنّ تحصيل الإجماع أو الشهرة المعتمدة في مثل هذه المسألة التي تراكمت فيها الأدلّة وللاجتهاد فيها أقدم راسخ غير ممكن سيّما مع تمسّك جملة من الأعيان بالأدلّة اللفظية.[157]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 72

و ديگرى در كلام مرحوم آقاى خوئى است كه فرموده:

أمّا الإجماع وإن نقله غير واحد من أعاظم الأصحاب إلا أنّ اثبات الإجماع التعبّدي هنا مشكل جدّاً للاطمينان بل العلم باق مستند المجمعين إنّما هو الروايات العامّة أو الخاصّة المذكورة في بيع الأعيان النجسة.[158]

ثانياً در علم اصول تحقيق شده است كه اجماع محصّل، كاشف قطعى از رأى معصوم است، ولى براى ما حاصل نشده است و امكان حصول آن نيست. اجماع منقول هم حجت نيست.

ثالثاً مدّعاى مشهور اين است كه معاوضه بر عين نجس به عنوان عين نجس جايز نيست، اگرچه داراى

منافع حلال باشد. اجماع اين مدّعا را ثابت نميكند، زيرا بسيارى از فقها تصريح دارند به اين كه حرمت و جواز بيع عين نجس، دائر مدار «منفعت حلال داشتن» است و اگر چنين باشد معاوضه بلا مانع است. براى نمونه بعضى از عبارات را ميآوريم:

علامه در منتهى بيع سگ گله و مانند آن را تجويز كرده و در مقام استدلال گفته است:

ولأنّه يصحّ الانتفاع به ونقل اليد فيه والوصيّة به فيصحّ بيعه.[159]

درباره اجاره سگ فرموده است:

لنا إنّه منفعة مباحة فجازت المعاوضة عليها كبيع الحمار.[160]

در جاى ديگر در پاسخ دليل مخالفان گفته است:

النجاسة غير مائعة كالدهن المنجس.[161]

واضحترين عبارت از فخرالدين و فاضل مقداد است كه در جواهر نقل شده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 73

إنّما يحرم بيعها (أعيان نجسه) لأنّها محرّمة الانتفاع وكلّ محرّم الانتفاع لا يصحّ بيعه.[162]

بنابراين حرمت، دائر مدار منفعت محرمه است نه مطلقاً تا فتاواى مشهور يا همه، دليل حرمت بيع مطلق اعيان نجسه باشد.

4. دليل عقلى يا ماليت نداشتن
اشاره

دليل ديگرى كه به نفع مشهور اقامه شده است اين است كه اعيان نجسه داراى منافع محلّله نيستند و تمام منافع آنها حرام است. از اين جهت شرعاً ماليت ندارند و معامله بر آنها از قبيل اكل مال به باطل و سفيهانه است و جايز نيست.

پاسخ دليل

محقق خوئى در مصباح چهار جواب داده است.[163] مهمترين جواب وى اين است:

اولًا برخى از اعيان نجسه در زمان معصومين (ع) هم داراى منافع حلال قابل اعتنا بودهاند، مثل مدفوع حيوانات براى زراعت. از روايت موثّقه سماعه استفاده ميشود كه عذره فروشى شغل آن سائل بوده است. او سخن خود را با لفظ «إنّى رجل أبيع العذره» بيان كرد. مضارع هم ظهور در استمرار دارد. ثانياً ملاك، زمان و مكان خاص نيست چه بسا چيزى در زمانى ماليت نداشته باشد ولى در زمان ديگر كاملًا قابل انتفاع و داراى منافع حلال مقصود عقلا باشد و امروزه بسيارى از زبالهها و موارد دور ريز را بازيافت ميكنند و استفادههاى فراوانى از آن ميبرند. در مورد خون منافع حياتى (تزريق آن به بيماران) مطرح است. اينجاست كه زمان و مكان در اجتهاد نقش آفرين ميشود و كسى نميتواند بگويد چون اعيان نجسه در آن زمان منافع حلال نداشته است، پس براى هميشه داد و ستد آنها ممنوع است. بنابراين دليل مزبور هم ناتمام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 74

5. اصل اوّلى در معاملات

اصل اولى در معاملات فساد و بطلان است، يعنى استصحاب عدم ترتّب اثر جارى مى شود؛ به اين بيان كه قبل از معاوضه اثرى[164] نبود؛ بعد از آن شك ميكنيم. بنابراين، استصحاب عدم اثر جارى ميشود، زيرا اركان آن كامل است.

پاسخ: اين دليل نيز ناتمام است زيرا اولًا ابتدا جاى استصحاب عدم ازلى است كه از نظر تحقيق اصولى جارى نميشود. ثانياً بر فرض كه امكان جريان استصحاب عدم ازلى وجود داشته باشد، اما در مورد بحث ما جارى نميشود. به دليل اين كه استصحاب، اصل عملى است و با وجود

عمومات و اطلاقات تجارت و عقد و بيع و صلح و اجاره و شروط و مانند آن جاى اصل نيست و در صورت شك به عمومات مراجعه ميشود.

نتيجه: اگرچه مشهور متقدمين و متأخرين به حرمت معاوضه بر اعيان نجسه فتوى دادهاند و بلكه بسيارى ادعاى اجماع كردهاند، ولى ما هيچ دليل معتبرى بر اين كلّيت و عموميت پيدا نكرديم. على القاعده بايد سراغ مطلقات و عمومات جواز و صحت رفته و حكم به صحت كنيم، مگر اين كه دليل خاصى بر حرمت بيع فلان نجس قيام كند. در عين حال مخالفت با اجماعات منقوله و شهرت محصله آسان نيست، لذا ما راه احتياط را در پيش ميگيريم و ميگوييم: احتياط واجب در ترك معاوضه بر اعيان نجسه است، مگر مواردى كه استثنا شده است كه آنها را در پايان مسأله اول بيان خواهيم كرد. مرحوم امام اگرچه ابتدا قاطعانه فتوى به عدم جواز داده است، ولى بلافاصله در عموميت و كليت حكم تشكيك كرده و از راه احتياط وارد شده است.

بحث جزئى: اگر در مطلق عين نجس- به عنوان اين كه نجس است- مثل مشهور، فتوا به حرمت معاوضه داديم، نيازى به بحثهاى جزئى نيست و اگر احتياط واجب كرديم- كه به منزله فتواست و مخالفت با آن جايز نيست- باز هم نيازى به بحث جزئى نداريم. ولى اگر فقيهى نه فتوى به حرمت دهد و نه احتياط كند، بلكه اساساً

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 75

براى عين نجس موضوعيت قائل نباشد و مناط را ماليت و منفعتى مباح قرار دهد بر اساس قاعده و عمومات و مطلقات بايد به جواز معامله بر اعيان نجسه فتوى دهد،

مگر در مواردى كه دليل خاص بر حرمت آنها قيام كرده باشد. به همين سبب بايد موارد جزئى نيز بحث شود. شيخ انصارى در همين باره در كتاب مكاسب هشت مسأله جدا مطرح كرده است:

1. معاوضه بر بول حيوان حرام گوشت؛ 2. معامله عذره؛ 3. معامله خون؛ 4. بيع منى؛ 5. بيع مردار و اجزاى آن؛ 6. خريد و فروش سگ ولگرد و خوك؛ 7. بيع شراب؛ 8. معامله اعيان متنجسه اى كه قابل تطهير نباشند.[165]

ولى ما نيازى به طرح اينها نداريم و به پيروى از متن تحرير وارد جزئيات نميشويم.

جواز انتفاع از اعيان نجسه

تاكنون از جواز و عدم جواز معامله و اكتساب با اعيان نجسه بحث شد. اكنون از جواز و عدم جواز انتفاع و استفاده از اين اعيان و دخل و تصرف گوناگون آنها بحث ميشود. مثلًا آيا استفاده از پوست مردار براى لباس و فرش و مانند آن جايز است؟ آيا استفاده از گوشت مردار براى تغذيه سگ گله جايز است؟ آيا استفاده از عذره براى زراعت و درختان جايز است؟ و ... اين بحث بر مسلك غير مشهور كه ملاك صحت بيع را وجود منفعت مباح دانستهاند، يك بحث لازم و مقدّمى است. يعنى اگر عين نجس داراى منفعت مباح باشد معامله صحيح است وگرنه باطل است. ولى بر مسلك مشهور كه كارى به وجود اين منافع ندارند و براى عين نجس موضوعيت قائل هستند و معاوضه بر آن را حرام ميدانند، بحث جواز انتفاع ديگر غير از معاوضه يك بحث مستقلى است و ربطى به باب مكاسب محرمه ندارد، ولى به مناسبت، در همين جا مطرح ميكنيم:

تأسيس اصل: فقهاى گرامى در اين باره دو

اصل را تأسيس كردهاند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 76

1. اصل اوّلى كه عبارت است از جواز و اباحه؛ زيرا از آيات و روايات فراوانى استفاده ميشود كه آنچه خداوند آفريده است براى استفاده و بهرهبردارى انسان است در آيات و روايات از لام انتفاع بدست مى آيد: خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الأرْضِ جَمِيعاً، سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي الأرْضِ، «وكلّ شى ءٍ مطلق ...».

2. اصل ثانوى در خصوص اعيان نجسه: بسيارى از بزرگان فقه، اصل را بر حرمت انتفاع از عين نجس قرار دادهاند و براى اين اصل به آيات و روايات و اجماعات استدلال كردهاند كه قبل از بيان آن، سه عبارت را نقل ميكنيم:

سلار در مراسم:

التصرّف في الميتة ولحم الخنزير و ... حرام.[166]

شيخ در مسبوط:

كلّ نجس العين لا يجوز بيعه ولا اجارته ولا الانتفاع به ... إجماعاً.[167]

شيخ در نهايه:

جميع النجاسات محرّم التصرّف فيها.[168]

دلايل حرمت انتفاع از عين نجس

آيات قرآن

وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ،[169] إِنّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالأنصَابُ وَالأزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ،[170] وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ،[171] و حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ ....[172]

در آيات فوق، خبائث و رجس و رُجز به قول مطلق تحريم گرديده است و ما به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 77

اجتناب از آن امر شدهايم. عناوين مزبور هم يا به معناى عين نجس است و يا شامل نجس ميشود. اجتناب مطلق هم اين است كه از همه تقلبات و تصرفات اجتناب كنيم. پس مطلق انتفاع از عين نجس حرام است. و نيز در آيه اخير حرمت به خود ميته و خون و مانند آن تعلق گرفته است. گفتنى است كه تحريم جنس به معناى تحريم همه انتفاعات آن است.

پاسخ دليل: قبلًا براى حرمت اكتساب به اعيان نجسه اين آيات

مطرح شد كه به تفصيل، از هر كدام پاسخ داديم. خلاصه مطلب اين است كه اولًا عنوان رجس و رُجز و خبائث به معناى نجس و نجاسات نيست. نسبت ميان آن ها عموم من وجه است. ثانياً بر فرض كه به معناى نجس باشد اما اين آيات متفاهم عرفى دارند و بر همان حمل ميشوند، نه بر مطلق انتفاعات. براى مثال، از تحريم ميته خوردن آن تبادر ميكند، از تحريم خمر نوشيدن آن، از تحريم ميسر بازى كردن با آلات قمار و ... و بر فرض كه خصوص اينها متبادر نباشد دليلى بر تبادر جميع انتفاعات هم نداريم و قدر متيقن خصوص اكل و شرب و مانند آن است، نه هر انتفاعى.

روايات

واضحترين روايت، بخشى از روايت تحف العقول است كه ميگويد:

وكلّ أمر يكون فيه الفساد .... أو شى ء يكون فيه وجه من وجوه الفساد ... أو شى ء من وجوه النجس، فهذا كلّه حرام محرّم، لأنّ ذلك كلّه منهيّ عن أكله وشربه ولبسه وملكه وإمساكه والتقلّب فيه ... فجميع تقلّبه في ذلك حرام.[173]

كيفيت استدلال روشن است زيرا در روايت از خصوص عين نجس نام برده شده است و از باب نمونه نخست برخى از انتفاعات آن را تحريم كرده و در پايان به صورت قاعده كلى هر نوع تقلب و دخل و تصرف را در آن حرام نموده است. بنابراين اصل در نجاسات تحريم انتفاع به آنهاست.

پاسخ دليل: اوّلًا روايت تحف العقول مرسله است و اعتبارى ندارد؛ پيشتر درباره آن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 78

بحث شد. ثانياً عبارت مزبور معارض دارد. معارض آن بخش ديگرى از خود روايت تحف العقول است كه ميگويد:

كلّ شى ء يكون لهم

فيه الصلاح من جهة من الجهات فهذا كلّه حلال بيعه وشرائه وإمساكه واستعماله.[174]

اجماعات: از برخى كلمات استفاده ميشود كه حرمت مطلق انتفاع اجماعى است. فخرالدين و فاضل مقداد چنين گفته اند:

إنّما يحرم بيعها لأنّها محرّمة الانتفاع وكلّ محرّم الانتفاع لا يصحّ بيعه، أمّا الصغري فإجماعيّة.[175]

پاسخ دليل: اوّلًا اجماع محصّل براى ما حاصل نشده است و امكان حصول ندارد؛ اجماع منقول هم حجت نيست. ثانياً به احتمال زياد اجماع مدركى است و به استناد آيات و روايات مزبور است، نه اجماع تعبدى كه كاشف قطعى از معصوم باشد. ثالثاً در اينجا مخالف وجود دارد، يعنى جمعى از بزرگان فقه كه شيخ اعظم در مكاسب از آن ها نام برده است. همچون شيخ طوسى در مبسوط، علامه در تذكره و قواعد، محقق ثانى در جامع المقاصد، شهيد در قواعد و ....[176]

نتيجه: هيچ دليل پذيرفتنى اى نداريم بر اين كه اصل ثانوى در خصوص عين نجس، حرمت انتفاع باشد.

دوباره مى پردازيم به اصل اوّلى در اشيا (حليت و جواز انتفاع):

موارد استثنا از اكتساب به اعيان نجسه

اشاره

طبق فتواى مشهور معاوضه بر اعيان نجسه حرام است و حداقل از باب احتياط واجب، بايد اجتناب كنيم. اما از قانون مزبور سه مورد استثنا شده و معامله بر آنها بلا مانع است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 79

استثناى اول: خريد و فروش عصير عنبى (آب انگور) بعد از جوش آمدن و پيش از كم شدن دو ثلث آن؛

استثناى دوم: معامله انواع كافر مملوك (عبد يا امه) چه اصلى، چه مرتد ملى و فطرى و ....

استثناى سوم: خريد و فروش انواع سگهاى شكارى، گله، زراعت و منزل.

البته شيخ انصارى در مكاسب چهار مورد را استثنا كرده كه مورد چهارم خريد و فروش روغن

متنجس است. ولى از نظر اصولى اين مورد متعلق به خريد و فروش متنجسى است كه نجاست عرضى دارد؛ اما بحث ما فعلًا درباره معامله عين نجس است و سه مورد استثنا دارد.

استثناى اول، عصير عنبى

عصير بر وزن فعيل به معناى معصور است و در لغت بر عصاره هر چيزى اطلاق مى شود. در اينجا منظور از عصير آبى است كه در اثر فشار دادن ميوه به دست مى آيد. در فارسى به آن افشره يا فشرده و آب ميوه گفته ميشود. از نظر روايات[177] و فتاواى فقها[178] عصير سه نوع است كه هر كدام داراى احكام خاصى است:

1. عصير عنبى يا آب انگور؛ 2. عصير زبيبى يا آب مويز؛ 3. عصير تمرى يا آب خرما، كه گرفتن هر كدام كيفيت خاصى دارد. درباره اين سه قسم سه بحث مطرح است:

1. طهارت و نجاست اينها كه در كتاب طهارت مطرح است؛

2. حليت و حرمت خوردن اينها كه در باب اطعمه و اشربه مطرح است؛

3. معامله كردن اين ها كه مورد بحث ماست.

شيخ اعظم در مكاسب بحث را در عصير عنبى قرار داده است،[179] ولى ما هيچ دليلى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 80

بر تخصيص نداريم، بلكه لسان روايات اطلاق دارد، حتى گاهى در كنار عنب، تمر را هم ذكر كردهاند و روى عنوان «العصير» تكيه نموده اند.[180] تنها در يك روايت روى عصير عنبى تكيه شده است[181] كه آن هم مفيد حصر نيست تا موجب تقييد اطلاقات باشد. بر همين اساس صاحب وسائل عنوان باب را كلى قرار داده است.[182] مرحوم امام هم در متن تحرير عنوان «العصير» را آورده و در مكاسب خود نيز عنوان را كلى آورده است:

ثم إنّه

وردت روايات خاصّة في خصوص العصير.[183]

بنابراين معامله مطلق عصير مورد بحث است ولى ما به پيروى از شيخ اعظم و ديگران بحث را در عصير عنبى قرار ميدهيم. دو قسم ديگر هم به آن ملحق هستند.

عصير عنبى[184] قبل از جوش آمدن، قطعاً پاك و حلال است و ماليت دارد و معاملهاش جايز و نافذ است. بعد از كم شدن دو ثلث آن نيز قطعاً پاك و حلال است، معاملهاش جايز است. سخن در بيع آن، پس از جوش آمدن و پيش از كم شدن دو ثلث است.

عصير عنبى گاهى خودبه خود به جوش ميآيد، گاهى در اثر حرارت آتش و خورشيد؛ باز هم ظاهر روايات و عنوان صاحب وسائل اين است كه فرقى ميان آن دو نيست و هر دو مورد بحث هستند.

مرحوم امام در مكاسب خود تصريح دارد به اين كه:

وكيف كان فالأقوي جوازه مطلقاً غلي بنفسه أم لا.[185]

ولى از نظر مشهور اگر خودبه خود بجوشد شراب ميشود و معاملهاش جايز نيست، لذا مرحوم امام در پايان، احتياط ميكند و ميفرمايد:

والاحتياط فيما يغلي بنفسه لا ينبغي تركه.[186]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 81

بر اين اساس بحث در عصير عنبياى است كه به وسيله آتش جوش بيايد كه آيا معاوضه بر آن حلال است يا حرام؟ در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. فقهاى محقق فتوا به جواز دادهاند كه از جمله آنها شيخ اعظم[187] صاحب جواهر،[188] امام راحل[189] و محقق خوئى[190] ميباشند.

2. عدهاى فتوا به حرمت دادهاند كه از جمله صاحب مفتاح الكرامه[191] و فاضل نراقى[192] مى باشند. قبل از بيان ادله طرفين، عبارت شيخ طوسى در نهايه را نقل ميكنيم:

والعصير لا بأس بشربه وبيعه ما لم يغل،

وحدّ الغليان الذي يحرّم ذلك هو أن يصير أسفله أعلاه، فإذا غلي حرم شربه وبيعه إلي أن يعود إلى كونه خلًا وإذا غلي العصير علي النار لم يجز شربه إلي أن يذهب ثلثاه و يبقي ثلثه.[193]

از جمله پايانى كلام استفاده ميشود كه بيع آن مانعى ندارد وگرنه در كنار تصريح به حرمت نوشيدن، به حرمت بيع نيز تصريح ميشد.

دلايل مشهور: اوّلًا اطلاقات و عمومات مطلق معاوضات أوْفُوا بِالْعُقُودِ، تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ، و ... و اطلاقات خصوص بيع و صلح و ... عصير عنبى مورد بحث را شامل ميشوند و به حكم اينها معاملهاش صحيح و جايز است.

ثانياً از نظر عرف و عقلا و سيره آنها، اين عصير عنبى ماليت و ملكيت و حرمت (احترام) دارد و از نظر فتاواى فقها نيز غاصب و متلف آن ضامن است در صورتى كه اگر ماليت و احترام نداشت ضامن نبود، بنابراين مقتضى موجود است و بزودى خواهيم ديد كه مانعى هم وجود ندارد.

ثالثاً بر فرض كه در جواز بيع آن يا در ماليت آن پس از جوش آمدن شك كنيم؛ اما

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 82

مى توانيم استصحاب بقاى جواز و ماليت را بدون هيچ محذورى اجرا كنيم.

دلايل نظريات ديگر: بعضى ديگر از فقها دو دسته دليل آوردهاند: الف) عمومات و قواعد؛ ب) روايات خاصّه.

الف) عمومات و قواعد: عمومات، سه دليل است:

1. عصير عنبى پس از جوش آمدن و قبل از كم شدن دو ثلث، از اعيان نجسه است و معامله آنها جايز نيست، زيرا در روايت تحف العقول ميخوانيم: «أو شى ء من وجوه النجس». اين دليل قبلًا به تفصيل پاسخ داده شد و تمام آيات و روايات

مربوطه رسيدگى شد. درباره روايت تحف العقول گفتيم كه اولًا از نظر سند مرسله است و حجت نيست، ثانياً از نظر متن اضطراب دارد، ثالثاً از نظر دلالت مشكل دارد زيرا حكم مزبور را معلل كرده است به «لا فيه الفساد». همين روايت در بخش ديگرى ميگويد: «أو شى ء فيه وجه من جهات الصلاح» و بيع را جايز ميشمرد كه معارض فراز قبلى است.

2. عصير عنبى پس از غليان حرام مى شود و حديث نبوى ميگويد:

«إنّ الله تعالى إذا حرّم شيئاً حرّم ثمنه».[194]

اين حديث نيز قبلًا مطرح شد كه از كبراى كلى، جوابهاى متعددى داديم: اوّلًا سند را قبول نداريم چون عامى است. ثانياً در نوع منابع متنى حديث كلمه «اكل» دارد و انتفاع خاصى را تحريم ميكند. ثالثاً بر فرض كه «اكل» نباشد، اما متفاهم از تحريم شي ء تحريم همه يا بيشتر منافع آن است به گونهاى كه از ماليت ساقط شود در اين صورت معاملهاش جايز نمى باشد، ولى عصير عنبى چنين نيست.

3. متاع مورد معامله بايد ماليت داشته باشد و عصير عنبى پس از جوش آمدن، ماليت فعلى ندارد پس معاملهاش جايز نيست. اين دليل هم پاسخ داده شد كه خلاف سيره عقلا و فتواى فقهاست.

ب) روايات خاصّه: در خصوص عصير عنبى سه روايت داريم كه از آنها حرمت بيع استفاده مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 83

1. مرسله محمد بن هيثم از مردى از امام صادق (ع):

قال: سألته عن العصير يطبخ بالنار حتّي يغلي من ساعته أيشربه صاحبه؟ فقال: «إذا تغيّر عن حاله وغلي فلا خير فيه حتّي يذهب ثلثاه ويبقي ثلثه».[195]

تعبير «فلا خير فيه» نفى جنس خير است و با اطلاق، هر

خيرى از جمله معاوضه بر عصير عنبى را نفى مى كند، پس عصير عنبى پس از غليان با آتش معاوضه ندارد.

پاسخ: اوّلًا روايت مرسله است (عن رجل دارد كه معلوم نيست چه كس باشد) و شهرت عملى هم ندارد تا معتبر باشد.

ثانياً از تعبير «لا خير فيه» حرمت بيع استفاده نميشود و حداكثر كراهت و مرجوحيت فهميده ميشود.

ثالثاً سؤال از نوشيدن آن بود، كه پاسخ امام هم به احتمال قوى مربوط به نوشيدن است، و اطلاق و كلّيت معلوم نيست تا معاوضه را هم شامل شود و همين كه احتمال آمد استدلال ميرود.

2. روايت أبى كهمس از امام صادق (ع):

قال: سأل رجل أبا عبدالله (ع) عن العصير، فقال: لي كرم وأنا أعصره كلّ سنة واجعله في الدّنان وأبيعه قبل أن يغلي، قال: «لا بأس به وإن غلا فلا يحلّ بيعه ثمّ قال: هو ذا نحن نبيع تمرنا ممّن نعلم أنّه يصنعه خمراً».[196]

محل شاهد جمله «وإن غلا فلا يحلّ بيعه» است و به وضوح دلالت دارد كه پس از غليان، خريد و فروش عصير حلال نيست و با اطلاق، مورد بحث (غليان به وسيله آتش) را هم شامل مى شود.

پاسخ: اوّلًا سند روايت ناتمام است؛ زيرا «أبى كهمس» كنيه دو نفر است: يكى هيثم بن عبدالله و ديگرى هيثم بن عبيد، و امكان دارد هر دو يكى باشند؛ به هر حال هيچ كدام توثيق نشدهاند. ثانياً روايت درباره «غليان بنفسه» است كه از طرح مسأله، اين امر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 84

استفاده ميشود كه عصير را در ظرف مخصوص (خمره) ميگذارد و قبل از آن كه به جوش آيد ميفروشد و ...؛ اما از ما نحن فيه بيگانه

است زيرا سخن در معامله عصير عنبى پس از غليان به سبب آتش است.

ثالثاً درباره بيع العصير سه مسأله مطرح است:

1. خريد و فروش آن از جهت حرمت و نجاستش مورد بحث ماست؛

2. فروش آن به كسى كه ميدانيم او عصيرها را شراب خواهد كرد؛

3. معامله عصير به قصد اين كه مشترى، آنها را خمر كند. از اول هم به اين نيت ميفروشد.

ذيل روايت، قرينه بر اين است كه روايت درباره مسأله دوم است و در جاى خود مورد بحث قرار خواهد گرفت. فعلًا بحث ما در مسأله اول است. پس روايت از مورد بحث اجنبى است.

3. روايت ابى بصير از امام صادق (ع):

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن ثمن العصير قبل أن يغلي لمن يبتاعه ليطبخه أو يجعله خمراً، قال: «إذا بعته قبل أن يكون خمراً وهو حلال فلا بأس».[197]

استدلال به مفهوم شرط كلام امام است كه اگر عصير عنبى را پس از خمر شدن و حرمت بفروشد معامله اشكال دارد و با اطلاقش فرض خمر شدن به سبب طبخ و آتش را ميگيرد.

پاسخ: اولًا در سند حديث «قاسم بن محمد» و «على بن أبى حمزه» ذكر شده است كه هيچ كدام توثيق نشدهاند و روايت به لحاظ سند حجت نيست.

ثانياً از سؤال پيداست كه به احتمال زياد روايت درباره مسأله دوم يا سوم روايت قبلى است و ربطى به مسأله ما ندارد.

ثالثاً در جمله شرطيه مزبور در حديث چند احتمال وجود دارد كه سبب اجمال و اغتشاش حديث است. خلاصه مطلب اين است: طبق نسخه تهذيب «فهو حلال» با فاء

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 85

نقل شده و طبق اين نسخه دلالت جمله خيلى روشن

است، ولى در نسخ كافي «و هو حلال» با واو آمده است. در تعارض دو نقل كلينى و شيخ طوسى، نقل كافى مقدّم است چون او «اضبط» است و در تهذيب هم نسخه بدل با واو آمده است. اگر با واو آمده باشد چهار احتمال وجود دارد:

1. ممكن است «بعته قبل أن يكون خمراً» شرط باشد و «فلا بأس» جزا باشد و «و هو حلال» علت جزا و توطئه و تمهيد آن باشد و در واقع مقصود، اين باشد كه بيع عصير پيش از آن كه خمر شود اشكالى ندارد چون حلال است. پس درباره قبل از جوشيدن است زيرا پس از آن حتماً حرام است.

2. ممكن است «وهو حلال» فعل شرط باشد، و «فلا بأس» جزاى شرط، و «بعته قبل أن يكون خمراً» توطئه و تمهيد براى شرط باشد و وجه حليت را بيان كند كه چون هنوز خمر نشده است حلال است.

3. مرحوم امام احتمال داده است كه هر كدام شرط جدايى باشند و مسأله از باب تعدد شرط و وحدت جزا باشد- نظير: «إذا خفى الأذان فقصّر» و «إذا خفى الجدران فقصّر»- آن گاه حكم ماده اجتماع كه هم قبل از خمريت باشد و هم حلال باشد خيلى روشن است، ولى مادههاى افتراق اشكال دارند.[198]

4. ممكن است جمله از موارد شرط مركب باشد و هر دو با هم يك شرط باشند، يعنى اگر عصير، هم حلال باشد هم خمر نباشد معاملهاش جايز است. در مفهوم شرط مركب دو صورت پيدا ميشود:

1. هيچ كدام از دو جزء نباشند، يعنى حلال نيست بلكه حرام است، و قبل از خمريت نيست، بلكه بعد از آن است، در

اينجا بيع حتماً اشكال دارد.

2. جزء اول باشد، يعنى خمر نشده است، ولى جزء دوم نيست يعنى حرام است و تنها در صورت اضطرار به شرب خمر حلال است ولى باز هم معامله اشكال دارد. منفعت در حال اضطرار مجوز بيع نيست. حال با اين همه احتمالات انصافاً استناد به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 86

حديث دشوار است و حق، اجمال آن است.

نتيجه: هيچ دليلى بر حرمت بيع عصير عنبى يافت نشد؛ لذا مشهور فقهاى متأخر به جواز آن فتوى داده اند، به دليل عمومات باب معاملات و تجارات و ماليت عرفى و شرعى آن و سيره عقلا و استصحاب ماليت و جواز بيع. بنابراين استثنا كردن عصير عنبى كاملًا به جاست.

استثناى دوم، خريد و فروش بردة كافر[199]

يك مقدمه: كافر اصلى كسى است كه از پدر و مادر كافر متولد مى شود و پس از تميز يا بلوغ، كفر را اختيار مى كند و بر همان باقى است. كافر عرضى يا مرتد كسى است كه در مقطعى اسلام مى آورد، سپس از اسلام برمى گردد و كافر مى شود. مرتد دو گونه است:

1. مرتد فطرى كه از پدر و مادر مسلمان متولد مى شود و پس از بلوغ، اسلام را اختيار مى كند، سپس كافر مى شود.

2. مرتد ملّى كه از پدر و مادر كافر متولد مى شود و پس از بلوغ، كفر را اختيار مى كند، سپس مسلمان مى شود و دوباره به كفر برمى گردد.

مرتد فطرى اگر مرد باشد واجب القتل است و توبهاش در ظاهر پذيرفته نمى شود ولو در باطن پذيرفته شود.[200] بايد همسرش از او جدا شود و عدّه وفات نگه دارد. اموال مرتد هم بايد ميان ورثه تقسيم گردد. و اگر زن باشد كشته نميشود ولى او را بايد

حبس كنند و بر او سخت گيرى كنند تا توبه كند و به آغوش اسلام برگردد، و اگر توبه نكند براى هميشه در زندان مى ماند.

مرتد ملّى تا مدتى- كه نوعاً سه روز گفتهاند- توبه داده ميشود، اگر در اين مدت توبه كرد چه بهتر وگرنه كشته ميشود و در اين مدت اموال او محترم و مال خود او است. و اگر زن باشد همان حكم مرتد فطرى (حبس ابد) را دارد.

اصل بحث: در كتاب طهارت باب نجاسات انواع كفار ذكر شد و از نظر نجاست

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 87

ذاتى و طهارت به تفصيل بحث شد. فتواى مشهور اين بود كه همه اقسام كافر محكوم به نجاست است. فتواى امام راحل نيز همين بود. بر اين اساس بحث ميكنيم كه آيا معامله مملوك كافر جايز است يا خير؟ فتواى مشهور جواز است به نحو مطلق؛ چه كافر اصلى و چه مرتد فطرى و چه مرتد ملى، چه زن باشد، چه مرد. براى اين مطلب هم به وجوهى استدلال شده است:

1. ادعاي اجماع: عدهاى از فقها بر جواز بيع ادعاى اجماع كردهاند؛ از جمله مرحوم صاحب جواهر است كه اجماع مسلمين را ادعا كرده و در باب بيع كلب به مناسبت چنين آورده است:

كما أنّه لا إشكال في جوازه بأخيه أي الكافر حربياً كان أم ذمّياً ... وإن كان هو من الأعيان النجسة إلا أنّ ذلك لا يمنع من بيعه بإجماع المسلمين والنصوص.[201]

شيخ اعظم نيز پس از نقل كلام جواهر، از آن نفى بعد كرده و ادعاى اجماع را تأييد نموده است.[202]

2. عمومات و مطلقات ابواب معاملات و تجارات: مانند أوْفُوا بِالْعُقُودِ، تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ، «المؤمنون

عند شروطهم» و مطلقات هر بابى به صورت جداگانه، از قبيل أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ.

مملوك كافر در زمان كفرش داراى منافع حلال مهم و قابل اعتناست همچون استفاده از انواع خدمات او، به نكاح در آوردنش، آزاد كردنش بابت كفاره، و ... به خاطر اينها عرفاً و شرعاً ماليت دارد و مقتضى براى بيع او موجود است و مانعى هم نيست. شبهات مخالف هم جواب دارد كه در ادامه خواهد آمد.

3. روايات خاصه: روايات متعددى كه در ميان آنها صحيح و موثق هم وجود دارد بر جواز بيع مملوك كافر دلالت دارند. بر فرض كه خريد و فروش اعيان نجسه حرام باشد، به بركت اين روايات خريد و فروش مملوك كافر مستثناست. اين روايات در دو

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 88

باب از ابواب كتاب تجارت آمده است.[203] براى نمونه در صحيحه رفاعه ميخوانيم:

لا بأس بشرائهم.[204]

در روايت ابراهيم بن عبدالحميد ميخوانيم:

اشترهنّ وبعهنّ؛[205]

كنيزهاى رومى را ميتوانى خريدارى كنى و بفروشى.

در مقابل مشهور مرحوم كاشف الغطاء و شاگردش مرحوم صاحب مفتاح الكرامه[206] و به پيروى از اين دو، مرحوم صاحب جواهر[207] در خصوص مرتد فطرى با مشهور مخالفت كرده است و در بيع آن شبهه دارد. تعبير وى اين است:

أمّا المرتدّ عن فطرة فالمتّجه عدم جواز التكسّب به بناءً علي عدم قبول توبته ظاهراً وباطناً ولعلّ من جوّز بيعه كالمحقّق الثاني ... بناه علي قبول توبته باطناً

. شبهات اين دسته چند امر است كه در اينجا آنها را بيان ميكنيم و پاسخ ميدهيم:

1. كافر از اعيان نجسه است، همين جهت مانع از جواز معامله او است.

پاسخ: تاكنون بارها بيان شد كه عين نجس بودن مانع از جواز معامله

نيست.

2. صحت انتفاع از عين نجس، متوقف است بر قابل تطهير بودن، و قبول تطهير در مرتدّ فطرى موقوف به قبول توبه است و توبه او قبول نيست تا قابل تطهير و در نهايت قابل انتفاع باشد.

پاسخ: بعضى از اعيان نجسه فايدهاش متوقف بر طهارت است، مثل خمر كه تا سركه نشود قابل انتفاع نيست. ولى همه آنها چنين نيستند و بدون طهارت هم قابل انتفاع اند، مثل انواع سگها و مملوك كافر كه قبلًا در دليل سوم مشهور به منافع آن اشاره شد.

4. مهمترين شبهه اين است كه مرتدّ فطرى در معرض قتل است،[208] بنابراين از ماليت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 89

ساقط مى شود و چيزى كه شرعاً ماليت ندارد معامله هم ندارد.

پاسخ: اولًا مرتد ملّى هم در معرض كشته شدن است- زيرا شايد توبه نكرد و پس از سه روز اعدام شد- پس او هم نبايد بيعش جايز باشد، در حالى كه خود اينها جايز ميدانند. ثانياً در معرض قتل بودن موجب سقوط ماليت به نحو كلى نيست و حداكثر سبب نقصان ماليت و ارزش است؛ زيرا تا كشته شدن چندين جهت لازم است؛ مثل وجود حاكم شرع، قدرت و بسط يد او بر اجراى حدود الهى، اثبات ارتداد در محكمه از راه بينه و اقرار و ... و چه بسا مدتها طول بكشد تا اينها ثابت شود و در تمام اين مدت مرتدّ فطرى ماليت دارد و ملك صاحبش ميباشد، و اگر غير حاكم او را بكشد ضامن است و منافع او در اين مدت، براى مولى و مالك او است. با اين همه مرتد فطرى عرفاً و شرعاً ماليت دارد و از

اين جهت مانعى نيست. ثالثاً براى بعضى از كفارات، قابل عتق و آزاد كردن است و اين براى يك مسلمان متدين فايده كمى نيست.

نتيجه: استثناى مشهور كاملًا صحيح است و خريد و فروش مملوك كافر بلا مانع است و فرقى ميان كافر اصلى و مرتد ملى و حتى مرتد فطرى نيست و همان طور كه ماتن فرموده است، على الاقوى همه اينها جايز است زيرا هم ادله عامه و هم روايات خاصه از اين جهات اطلاق دارند.

استثناى سوم، سگهاى شكارى

سومين موردى كه از عموم حرمت بيع اعيان نجسه استثنا شده است، خريد و فروش برخى از سگهاست كه داراى منافع حلال مهمى هستند. قبل از هر مطلبى دو عبارت را نقل ميكنيم:

از فقه اماميه، علامه در منتهى مى فرمايد:

وقد أجمع علماؤنا علي تحريم ما عدا كلب الصيد والماشية والزرع والحائط من الكلاب، وعلي جواز بيع كلب الصيد، واختلفوا في الثلاثة الباقية.[209]

از فقه عامّه، در كتاب الفقه علي المذاهب الأربعه آمده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 90

عن المالكية: لا يصحّ بيع الكلب مع كونه ظاهراً سواء كان كلب صيد أو حراسة أو غيرهما، لورود النهي عن بيعه شرعاً. وعن الحنابلة: لا يصحّ بيع الكلب سواء كان كلب صيد ونحوه أو لا. و عن الشافعية: لا يصحّ بيع كلّ نجس كالخنزير والخمر والزبل والكلب ولو كان كلب صيد. وعن الحنفية: يصحّ بيع كلب الصيد والحراسة ونحوه من الجوارح.[210]

اقسام كلاب

1. سگ شكارى سلوقى[211] يا سگ تازى كه بسيار شكيل، زيبا، سريع، توفنده و سبك است.

2. سگ شكارى غير سلوقى يا سگهاى شكارى مناطق ديگر عالم.

3. سگهاى حراست و نگهبانى كه يا نگهبان گلّه هستند، يا نگهبان مزرعه، باغ و بوستان، منزل و ....

4. سگهاى پليسى يا تعليم ديده و تربيت شده براى كشف جرائم، يابنده جسدهاى زير آوار و ... كه امروزه از منافع مهم اين قسم سگهاست.

5. سگهايى كه براى بازى و تفريح و سرگرمى و همنشينى و انس و الفت و ... به كار گرفته ميشوند كه مورد استفاده آدمهاى سگ باز و عياش و غربيها است.

6. سگهاى مهمل و بى خاصيت مثل سگهاى ولگرد كه در گوشه و كنار شهرها و روستاها پرسه ميزنند، و سگهاى

هارى كه براى جامعه ضرر دارند و موجب انتقال بيماريهاى خطرناكى به انسان هستند.

در مورد معامله سگ دو مطلب مطرح است:

1. اصل خريد و فروش سگ فى الجمله؛ قطع نظر از انواع آن: فتواى فقهاى خاصه و عامه بر منع و حرمت است و به دو دليل استناد كردهاند: يكى ادعاى اجماع است كه در كلمات بسيارى از فقها آمده است. اين دليل دو جواب دارد: اوّلًا اجماع محصّل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 91

امكان ندارد و اجماع منقول هم حجت نيست. ثانياً به احتمال زياد اجماع مدركى است و كاشف تعبدى نيست تا حجت باشد. لذا مهم ترين دليل، دليل دوم است. روايات متعددى از طريق فريقين (شيعه و سنى) نقل شده است و به وضوح بر حرمت معامله كلب دلالت دارد، برخى از ثمن كلب به سُحت (حرام) تعبير كردهاند و برخى لفظ نهى دارد كه ظهور در حرمت دارد.

براى نمونه در منابع شيعه[212] به روايت امام رضا (ع) به روايت بيهقى از جابر اشاره ميكنيم كه ميگويد:

وثمن الكلب سحت.[213]

از منابع عامّه به روايت بيهقى از جابر اشاره ميكنيم كه ميگويد:

نهي عن ثمن الكلب الا كلب صيد.[214]

البته بيشتر روايات عامه اطلاق دارد و كلب صيد را استثنا نكرده اند، لذا اغلب آنان (مالكيها، حنبليها و شافعيها) به طور مطلق فتوى به حرمت و منع دادهاند. ولى در روايات ما كلب صيد استثنا شده است، لذا بيشتر فقهاى شيعه فى الجمله به حرمت بيع كلب فتوى دادهاند.

2. موارد جزئى يا بيان حكم اقسام سگها (شش قسمى كه ذكر شد) به صورت جداگانه:

سگ صيد سلوقى: اين قسم به اتفاق كلمه از سوى فقهاى اماميه استثنا شده و

خريد و فروش آن جايز است. در روايات متعدد استثنا شده از جمله صحيح ابن فضال از امام صادق (ع) نيز استثنا شده است:

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن الكلب الصيود يباع؟ قال:

«نعم ويؤكل ثمنه».[215]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 92

يا از باب قدر متيقن، يا از باب انصراف مطلقات به اين فرد، يا از باب فرد اكمل بودن براى مطلقات و يا از باب ظهور و متفاهم عرفى همه قبول دارند كه مقصود از كلب صيد يا صيود در روايات، حتماً همين قسم است.

سگ شكارى غير سلوقى: مشهور فقها اين قسم را نيز استثنا كرده و فتوى به جواز بيع آن داده اند ولى جاى توهّم اختصاص «كلب صيد» به قسم اوّل (سلوقى) وجود دارد، لذا در اين باره بايد كمى بحث كنيم:

در روايات ما ابداً اسمى از سگ سلوقى برده نشده است و تنها روى كلب صيد و صيود و مانند آن تكيه شده است و شايسته است به طور قاطعانه فتوى به جواز بيع مطلق سگ شكارى بدهيم؛ چه سلوقى، چه غير سلوقى. ولى در بعضى از متون فقهى قديم، قيد «سلوقى» صريحاً آمده است. براى نمونه شيخ مفيد در مقنعه مى فرمايد:

ثمن الكلب حرام إلا ما كان سلوقياً للصيد فإنّه لا بأس ببيعه وأكل ثمنه.[216]

و شيخ طوسى در نهايه مى فرمايد:

وكذلك ثمن الكلب إلا ما كان سلوقياً للصيد فإنّه لا بأس ببيعه وشرائه وأكل ثمنه والتكسّب به.[217]

كسانى كه به اين متون به چشم روايت نگاه ميكنند و معتقدند كه اين كتابها براى نقل فتاواى صادره از معصومين (ع) مهيا شدهاند- مثل مرحوم آيت الله العظمى بروجردى- ميتوانند به مورد متون يعنى سگ شكارى سلوقى

بسنده كنند و بيع ساير سگهاى شكارى را منع كنند. ولى از نظر مشهور اين جهت محرز نيست و متون مزبور از نظر تقسيم بندى، فتاوى و تعابير با روايات موجود اختلاف زيادى دارند، لذا از اين تعابير به يك روايت مورد قبول نميرسيم. به ناچار بايد روايات باب را ملاحظه كنيم در اين باره در روايات سه تعبير آمده است:

1. «كلب الصيد»؛[218] سگى كه مخصوص شكار است و چه بسا در آن زمان منحصر به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 93

«سلوقى» بوده، يا اينكه اغلب افرادش از سلوقى بوده است، ولى اين غلبه وجود سبب انصراف مطلقات نميشود.

2. «كلب صيود»؛[219] سگى كه آموزش ديده و داراى ملكه اصطياد و شكار كردن شده است كه به آن «كلب معلّم» گويند و شايد آوردن صفت مشبهه اشاره به همين جهت باشد، چون داراى معناى ثبوتى است.

3. «الكلب الذي لا يصيد أو لا يصطاد»؛[220] مفهوم اين جمله اين است: «الكلب الذي يصيد أو يصطاد». فعل ظهور در حدوث دارد؛ بنابراين مقصود سگى است كه بالفعل در خارج شكار ميكند، خواه براى اين امر تربيت شده باشد يا نه. البته شايد هم چون مضارع بر استمرار دلالت دارد منظور همان كلب صيد يا صيود باشد. به هر حال هر سه تعبير با اطلاقشان سگ شكارى غير سلوقى را هم شامل اند و فتواى مشهور به جاست كه اين نيز معاملهاش جايز است.

سگ نگهبان گله و زراعت و باغ و منزل: در مورد خريد و فروش اين سه قسم دو نظريه وجود دارد:

الف) به فتواى مشهور قدما و عدهاى از متأخران از قبيل محقق اول،[221] صاحب حدائق،[222] كاشف الغطاء،[223] فقط خريد

و فروش سگ شكارى جايز است و ساير سگها گرچه داراى منافع حلال و قابل توجه باشند و نزد عقلا ماليت داشته باشند معامله آنها حرام است.

دليل اين فتوا اين است كه اطلاقات روايات بيع سگ حراست را ميگيرد و دليلى بر تخصيص آن وجود ندارد. در صورتى هم كه شك كنيم، به اصاله الاطلاق تمسك ميكنيم. در اين مورد تنها سگ شكارى استثنا شده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 94

گفتنى است كسى نميتواند ذكر «كلب صيد» در روايات را از باب مثال بداند و ملاك را «كلاب نافعه» بداند و مدّعى شود كلب حراست هم با اقسامش خارج شده است. زيرا اوّلًا حمل بر مثال، خلاف ظاهر است و دليل معتبر ميطلبد كه وجود ندارد. ادله قول ديگر هم كه خواهد آمد ناتمام است. ثانياً استثناى مطلق كلاب نافعه، موجب تخصيص اكثر است كه قبيح و مستهجن است و از مولاى حكيم و عارف به اساليب كلام صادر نميشود.

ب) به فتواى مشهور فقها- از شيخ طوسى تا به امروز، از جمله امام راحل- خريد و فروش سگ حراست هم جايز است و از اين نظر ملحق به سگ شكارى است. دلايل اين فتوى شش امر است.

1. مرسله شيخ طوسى در مبسوط:

وروي أنّ كلب الماشية والحائط كذلك.[224]

قبل از اين فرموده است:

يجوز بيع كلب الصيد.

پس مرسله را نقل كرده است. اسم اشاره هم به جواز بيع نظر دارد؛ بنابراين بيع اينها نيز جايز است. وانگهى شهرت عملى، ضعف سند را جبران ميكند.

پاسخ: اوّلًا مرسله مزبور فقط در كتاب مبسوط نقل شده و در هيچ منبعى از منابع حديث عامه و خاصه نقل نشده است. حتى

خود شيخ هم در دو كتاب حديث خود آن را نياورده است. بنابراين، اصل روايت بودن آن ثابت نيست. ثانياً بر فرض ثبوت، عمل مشهور طبق آن محرز نيست بلكه به استناد چهار دليل كه بعداً خواهد آمد فتوى به جواز دادهاند. شهرت عمل در صورتى ضعف سند را جبران ميكند كه به استناد روايت باشد و مجرد هماهنگى فتواى مشهور با يك حديث كافى نيست تا ضعف سند جبران شود. ثالثاً شهرت عملى قدما ضعف را جبران ميكند، نه شهرت بين متأخرين كه بر اساس اجتهاد و استنباط فتوى ميدهند و به متن روايت توجهى ندارند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 95

2. اجماع: برخى از بزرگان بر جواز بيع سگهاى گله و زراعت و باغ و منزل ادعاى اجماع كردهاند. براى نمونه شهيد اول در بعضى از حواشى فرموده است:

إنّ أحداً لم يفرق بين الكلاب الأربعة؛[225] هيچ فقيهى ميان چهار قسم سگها (سگ شكارى و گله، سگ منزل، سگ زراعت) فرق نگذاشته است.

بنابراين بيع اين اقسام جايز است.

پاسخ: اولًا اجماع مزبور معارض دارد و شيخ طوسى در خلاف فرموده است:

يجوز بيع كلاب الصيد ... ولا يجوز بيع غير الكلب المعلّم علي حال ... دليلنا إجماع الفرقة وأخبارهم فإنّهم لا يختلفون فيه.[226]

ثانياً اجماع محصل امكان ندارد، اجماع منقول هم حجت نيست. ثالثاً اجماع، به احتمال زياد مدركى است و وجوه بعدى دليل فتوادهندگان است. رابعاً اصلًا اجماعى در ميان نيست؛ زيرا با وجود مخالفت مشهور قدما و گروهى از متأخران ادعاى اجماع ناتمام است.

3. علامه در مختلف چنين استدلال كرده است:

براى كلاب ثلاثه (سگ گله، سگ زراعت و سگ منزل) در شريعت ديه معين تعيين

شده است:[227] و اين در واقع قيمت آنهاست؛ بنابراين ماليت دارند و معاوضه بر آنها جايز است.[228]

پاسخ: شيخ اعظم و ديگران در جواب گفتهاند: ثبوت ديه در شريعت دليل ماليت و ملكيت آنها نيست تا معاوضه جايز باشد، زيرا ديه براى انسان آزاد هم ثابت است (هم براى خودش و براى يك يك اعضاى بدنش)؛ در حالى كه انسان حرّ مال نيست. و اصولًا ديه يك غرامت شرعى است كه دليل خاص خود را دارد و اگر قيمت شي ء يا شخص بود به اختلاف زمانها و مكانها و خود اشيا مختلف ميشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 96

البته در بعضى از روايات بر قيمت، اطلاق ديه شده است، مثل صحيحه ابن مسكان:

«دية العبد قيمته».[229]

ولى اين اطلاق دليل بر اين نيست كه ديه همان قيمت باشد و تا محرز نشود استدلال ناتمام است.

4. مهمترين دليل مشهور اين است كه اگر معامله سگ شكارى جايز است بايد معامله ساير سگهاى سودمند نيز جايز باشد، زيرا مقتضى و ملاك جواز بيع، منفعت حلال داشتن است كه موجب ماليت و ارزش شي ء ميگردد و به دنبالش معامله جايز ميگردد.

اين ملاك در ساير كلاب نافعه نيز موجود است و چه بسا نفع حلال اينها از سگ شكارى بيشتر باشد. بنابراين به وحدت مناط يا به حكم اولويت بايد بيع اينها جايز باشد؛ و اين يك مناط قطعى است، نه قياس ظنى.

پاسخ: سخنان مستدل از نظر ضوابط عقلايى كاملًا متين است، ولى نكته اين است كه تنها ماليت عقلايى كفايت نميكند بلكه شرعاً نيز بايد ماليت داشته باشد (ماليت عرفى بايد امضا شود) تا خريد و فروش چيزى حلال و جايز

باشد. در مورد سگها تنها خريد و فروش سگ شكارى امضا شده است و براى ساير سگها ماليت قائل نشده و عرف و عقلا را تخطئه كرده است.[230] روايات باب مانع است و جلوى مقتضى جواز را در مورد ساير كلاب نافعه ميگيرد، پس استدلال فوق ناتمام است.

5. ترديدى نيست كه اجاره سگهاى سودمند (سگ گله و زراعت و ...) شرعاً جايز است و فقها بر اين امر اتفاق نظر دارند. قانون كلى اين است كه هر چيزى اجارهاش جايز است بيعش هم جايز است- و متقابلًا هر چيزى كه بيعش جايز است اجارهاش نيز جايز است- پس بيع اين سگها نيز جايز است.

پاسخ: قاعده فوق در هر دو طرف اصل و عكس، ماده نقض فراوان دارد و پذيرفتنى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 97

نيست، زيرا خيلى چيزها اجارهاش جايز است ولى بيعش جايز نيست، مثل اجاره شخص آزاد و كنيز ام ولد، و مالى كه بر بطون مختلف وقف است. متقابلًا خيلى چيزها بيعش جايز است ولى اجارهاش جايز نيست، مثل انواع خوردنيها و نوشيدنيها و هرچه كه با انتفاع از آن عينش تلف ميشود و با بقاى عين ديگر انتفاع ندارد. در نتيجه كبراى مزبور كليت ندارد و بدون آن استدلال از نظر منطقى عقيم است.

6. حاصل جمع دو دسته روايات عبارت است از جواز بيع كلاب نافعه.

توضيح: از طرفى در بخشى از روايت تحف العقول ميخوانيم:

وكلّ شى ء يكون لهم فيه الصلاح من جهة من الجهات فهذا كلّه حلال بيعه و شرائه ....

از طرف ديگر در روايات باب كلب ميخوانيم:

ثمن الكلب سحت.

نسبت اين دو دسته، عموم من وجه است و ماده اجتماع آنها كلاب

نافعه است. روايت تحف به عمومش بر جواز بيع آن دلالت دارد و روايات باب به اطلاقش بر عدم جواز آن دلالت دارند و قانون اين است كه پس از تعارض و تساقط، به عمومات و اطلاقات ابواب معاملات و بيوع مراجعه كنيم أوْفُوا بِالْعُقُودِ، تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ، أحَلَّ اللهُ الْبَيْعَ. به بركت اينها به صحت بيع سگهاى سودمند حكم ميكنيم.

پاسخ: اولًا قبلًا به تفصيل درباره روايت تحف العقول و سند و متن آن بحث شد و ديديم كه قابل استدلال نيست تا با روايات باب تعارض كند. ثانياً بر فرض كه حجت باشد، ولى در ماده اجتماع، اخبار باب مقدم است، زيرا هر جا دو دليل عام و خاص من وجه به گونهاى باشند كه اگر ماده اجتماع را از يكى گرفته و به ديگرى بدهيم مشكلى پيش نميآيد و براى اين يكى مصاديق فراوانى باقى ميماند. ولى اگر عكس كنيم و ماده اجتماع را از ديگرى گرفته به اين بدهيم، ديگرى كلًا بى مورد يا بسيار كم مورد ميشود؛ به گونهاى كه «النادر كالمعدوم». در اين موارد از نظر اصولى، عامى كه كم مورد يا بى مورد ميشود مقدم است و بايد مادهى اجتماع به آن داده شود تا كلام معصوم لغو و يا شبه لغو نباشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 98

در مورد بحث ما اگر كلاب نافعه را از روايات باب بگيريم و به روايت تحف العقول بدهيم اين روايات متواتر لغو خواهد بود، زيرا منحصر ميشود به سگهاى ولگرد كه آنها اولًا در مقايسه با كلاب سودمند خيلى كم هستند و تخصيص اكثر قبيح است، ثانياً در واقع بى مورد ميگردند زيرا كلاب

مهمله نيازى به بيان ندارد و خود عرف و عقلا براى آنها ماليت قائل نيستند. لذا براى خروج كلام حكيم از لغويت ناگزيريم ماده اجتماع را به روايات باب داده و عموم روايت تحف العقول را تخصيص ميزنيم به غير كلاب از ساير امور سودمند و داراى جهت صلاح و نفع و محذورى ندارد.

نتيجة نهايي: انصافاً هيچ دليل قابل توجهى بر جواز بيع ساير كلاب نافعه- غير از كلب صيد- وجود ندارد و بلكه دليل (روايات باب ثمن كلب) بر خلاف آن است و با وجود اينها نوبت به عمومات و مطلقات ابواب معاملات و بيوع نميرسد. آرى اجاره دادن آنها، هبه كردن، وقف نمودن، وصيت كردن، مهر زنان قرار دادن اين كلاب مانعى ندارد و اين همان اصل جواز انتفاع است كه قبلًا در مورد مطلق نجس العين ذكر شد در اينجا هم مطلب همان است و غير از خريد و فروش، ساير استفادههاى حلال و مشروع بلا مانع است و رواياتى هم از طريق فريقين در اين باره نقل شده است.[231]

نظر امام دربارة حكم كلب صيد

در پايان گفتنى است اگرچه از نظر ادله، حكم به جواز بيع ساير كلاب مشكل شد ولى در عين حال چون مشهور بزرگان فقه- از شيخ طوسى تا به امروز- حكم به جواز كردهاند و امارات ملكيت و قابل بيع بودن در اينها موجود است (ماليت عرفيه دارند) و با توجه به اين كه محتمل است منظور از كلب صيد، مطلق كلاب نافعه اى باشد كه در آنها ملكه صيد كردن وجود دارد، و با توجه به اين كه شايد روايات باب در مقام بيان نباشند و اطلاق نداشته باشند- بلكه اهمال يا اجمال دارند-

و با توجه به عمومات و اطلاقات باب بيع، حضرت امام در متن تحرير به جواز بيع كلب صيد بسنده نكرده و باب ترقى سگهاى حراست را نيز به آن ملحق نموده و فتوى به جواز بيع آنها داده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 99

حق اختصاص در اعيان نجس

اشاره

مسألة 2: الأعيان النجسة عدا ما استثني وإن لم يعامل معها شرعاً معاملة الأموال، لكن لمن كانت هي في يده وتحت استيلائه حقّ اختصاص متعلّق بها ناشئ إِمّا من حيازتها أو من كون أصلها مالًا له و نحو ذلك كما إذا مات حيوان له فصار ميتة أو صار عنبه خمراً، وهذا الحق قابل للانتقال إلي الغير بالإرث وغيره، ولا يجوز لأحد التصرّف فيها بلا إذن صاحب الحق، فيصحّ أن يصالح عليه بلا عوض، لكن جعله عوضاً لا يخلو من إشكال، بل لا يبعد دخوله في الاكتساب المحظور، نعم لو بذل له مالًا ليرفع يده عنها ويُعرض فيجوزها الباذل سلم من الإشكال نظير بذل المال لِمَن سَبق إلي مكانٍ من الأمكنة المشتركة كالمسجد والمدرسة ليرفع يده عنه فيسكن الباذل.

ت- رجمه: اگرچه شرعاً با اعيان نجس- غير از] سه [موردى كه استثنا شد- معامله اموال نميشود،] و لذا قابل معاوضه نيستند [، اما حق اختصاص متعلق به اين اعيان براى كسى كه اينها در اختيار او و تحت سلطه و استيلاى اوست ثابت است. و اين حق، يا از حيازت آنها به دست ميآيد، يا از جهت اين كه اصل آنها مال او بوده است، و يا از راه هاى ديگر[232] مانند وقتى كه حيوان او] بدون ذبح شرعى [بميرد و مردار شود يا اينكه انگورش شراب گردد.[233] ديگر اينكه اين

حق با ارث و ... قابل انتفاع به غير است. و براى هيچ كس تصرف در اعيان نجسه بدون اذن و- رضايت- صاحب حق جايز نيست. پس صحيح است كه روى اين حق بدون عوض مصالحه كند. البته عوض قرار دادن آن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 100

خالى از اشكال نيست، حتى بعيد نيست كه داخل در كسب ممنوع باشد؛ ولى اگر مالى به او بخشيده شود تا دست از آن عين نجس بردارد و او هم از آن عين اعراض كند، سپس بخشنده مال، آن را حيازت كند، اشكالى ندارد. مانند بذل نمودن مال به كسى كه در جاهاى مشترك- مانند مسجد و مدرسه زودتر از ديگرى جا گرفته است- تا دست از آن جا بردارد و بخشنده مال ساكن آن شود.

بررسى نظرية امام و مشهور

اشاره

شرح: به فتواى مشهور و امام راحل در مسأله اوّل، اعيان نجسه شرعاً ماليت ندارند و اكتساب با آنها جايز نيست. ولى آيا متعلّق حقّ صاحب اصلى هم نيستند تا وى با ديگران برابر باشد يا او حقّ الاختصاص و اولويت دارد و تا زمانى كه از اين عين صرف نظر نكرده است، ديگران حق ندارند كمترين دخل و تصرفى در آن بنمايند؟ مثلًا اگر حيوان بدون ذبح شرعى تلف شد- كه ميته و نجس است و قابل معامله نيست- اما آيا ممكن است صاحب حيوان أولى باشد از ديگران؟ يا مثلًا اگر انگور شراب شده- كه نجس است و ماليت ندارد و قابل بيع نيست- اما مى شود مالك، أولى باشد از ديگران.

به فتواى مشهور اين اولويت و حق اختصاص وجود دارد و براى آن دلايلى اقامه شده است، اما قبل از ذكر

آنها مطالبى درباره تعريف مطلق حقّ، خصوص حقّ اختصاص، علل و عوامل و دلايل آن، و شرايط و آثار و احكام آن بيان مى شود:

معناى لغوى حقّ: حق در لغت به معناى ثبوت است و به هر چيزى كه نوعى ثبوت و تقرر در وعاء و ظرف مناسب خود داشته باشد حق ميگويند؛ خواه آن چيز در عالم تكوين باشد، خواه در عالم تشريع و خواه در ذهن باشد، خواه در خارج. در قرآن كريم نيز حق به معناى ثابت فراوان به كار رفته است.

معناى اصطلاحى حقّ: حق در اصطلاح عبارت است از: «الإضافه الخاصّه المتعلّقه بالعين تاره وبالمنفعه اخرى». يعنى رابطه و نسبت خاصى كه يك طرف آن، انسانِ صاحب حق است و طرف ديگر آن، عينى از اعيان يا منفعتى از منافع است. بنابراين دايره حق بسيار وسيع است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 101

معناى حق اختصاص: يكى از انواع حقوق، حق اختصاص است كه عبارت است از نوعى اولويت و تقدّم كه شخص نسبت به اشياى در تحت اختيار و سلطه خود دارد و تا وى از آن چيز صرف نظر و اعراض نكرده باشد ديگران حق ندارند در آن دخل و تصرفى بنمايند.

عوامل گوناگون حقّ اختصاص

1. حيازت و جمعآورى؛ مثل جمع آورى هيزمهاى بيابان؛

2. پيشى گرفتن از ديگران به يك مكان مشترك، مثل مسجد، مدرسه، بازار، كاروان سرا؛

3. ملكيت پيشين نسبت به چيزى كه اكنون از ماليت ساقط شده است، ولى از متعلّق حقّ مالك بودن ساقط نشده است؛ مثل تلف شدن حيوان يا شراب شدن انگور. آنچه مورد بحث ماست همين قسم است.

دلايل حق اختصاص: 1. حكم عقل؛ 2. سيره عقلا و متشرعه؛ 3. روايات خاصه. در

صورتى كه روايت خاصى نباشد ولى از سوى شارع، ردع و منعى وارد نشده باشد هم مورد تأييد است.

بيان حكم عقل: مثلًا اگر كسى مقدارى هيزم جمعآورى كند و بدون اين كه از آن صرف نظر نمايد، ديگرى آنها را ببرد يا بدون رضايت وى آنها را آتش بزند، عرف و عقلا او را ظالم و متعدى ميشمارند؛ چرا كه به حريم ديگران تعدى كرده است. ظلم و تعدى عقلًا زشت و شرعاً حرام است.

شرط پيدا شدن اين حق اختصاص قصد باطنى است كه بعداً بررسى خواهد شد. بعضى از احكام شرعى اين حق نيز بعد از اصل بحث ذكر خواهد شد.

دلايل وجود حق اختصاص در مورد اعيان نجسه[234]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص101

قبل از اين كه مملوك، عين نجس شود، مالك سه نوع سلطنت داشت و آن شي ء سه ويژگى داشت: ماليت، ملكيت و حقّ اختصاص، كه هر كدام در عرض ديگرى و مستقل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 102

از يكديگر بودند. پس از عين نجس گرديدن، ماليت شي ء شرعاً زائل مى شود،[235] ولى حق اولويت او باقى است و دليلى بر زوال آن نيست بلكه به حكم عقل و سيره عقلا، دليل بر بقاى آن داريم در صورت شك در بقا هم از استصحابِ اين حق بهره مى گيريم.

پاسخ: آيت الله خوئى (رحمه الله):

مستقل بودن اين حق و در عرض ملك بودن آن ثبوتاً و عقلًا ممكن است ولى در مقام اثبات هيچ دليلى بر آن نداريم و صرف ادعا است.[236]

2. ملكيت حقيقتى است مشكّك و داراى مراتب مختلف و حق اختصاص از شئون و مراتب ملكيت است؛ البته مرتبه ضعيف ملكيت است و مانعى ندارد كه مرتبه قوى آن از بين برود ولى

مرتبه ضعيف آن باقى بماند. نظير رنگها و مزهها و بوها كه داراى مراتب ميباشند. يا براى مثال، سياهى شديد برود ولى سياهى ضعيف باقى بماند.

در مورد بحث ما هم وقتى انگورها شراب شد ماليت شرعى و ملكيت، زائل شد ولى اولويت و حق اختصاص باقى است و بر فرض شك، استصحاب ميشود.

پاسخ: اين دليل دو اشكال مهم دارد:

1. حق الاختصاص از مراتب ملكيت نيست تا عين آن باشد بلكه از لوازم و آثار و احكام آن است. اگر ملزوم زائل شود لازم آن نيز زائل ميشود؛ زيرا حكم بدون موضوع نميماند. و ديگر اين كه به نظر ما در نجس العين فقط ماليت شرعى منتفى مى شود، اما ملكيت باقى است و قطعاً حكم آن (حق الاختصاص) نيز باقى است. به همين جهت فتوا به بقاء اولويت ميدهيم.

3. ادعاى اجماع بر بقاى حق اختصاص، پس از زوال ماليت و ملكيت.

پاسخ: اين دليل نيز ناتمام است و چند بار از اين ادعاهاى اجماع پاسخ دادهايم.

4. هم از نظر سيره عقلا، هم از نظر سيره متشرعه و هم از نظر روايات معصومين،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 103

تصرّف در مال ديگران بدون رضايت مالك جايز نيست. در موثقه سماعه از امام صادق ميخوانيم:

«قال رسول الله (ص): مَن كانت عنده أمانة فليؤدها إلي مَن ائتمنه عليها، فإنّه لا يحلّ دم إمرء مسلم ولا ماله إلا بطيبة نفسه».[237]

حال با تبديل انگور به شراب، ماليت و ملكيت آن زائل شد؛ ولى شك داريم كه حكم حرمت تصرف بدون رضايت مالك اصلى باقى است يا اين هم ساقط شده است كه در اينجا استصحاب بقاء جارى ميشود.

پاسخ آيت الله خوئى (رحمه

الله): موضوع حرمت، تصرف مال غير است. وقتى مال مورد نظر نجس العين شد از ماليت ساقط مى شود كه در اين صورت موضوع قطعاً رفته است و حكم حرمت تصرف هم ساقط ميشود. بنابراين شكى نداريم تا از استصحاب استفاده كنيم. حتى اگر ملك باشد باز هم حرمت تصرف نيست، زيرا روايات، بر مال تكيه كرده است؛ چه رسد به اين كه ملك هم زايل شده باشد كه قطعاً حكم حرمت تصرف يا همان اولويت و حق اختصاص ساقط ميشود.[238]

5. قاعده معروف «مَن حاز ملك» با بحث ما مطابقت دارد؛ زيرا صاحب اصلى حيوان يا انگور و ... حتماً حيازت كرده و مراقب مال خويش بوده است. از سويى، اطلاق قاعده ميگويد هر كس حيازت كند مالك ميشود. پس وى مالك اين عين است و تصرف در ملك غير، بدون اذن مالك حرام است، و هر مالكى داراى اولويت است.

پاسخ اولًا: قاعده مزبور روايت نيست و در هيچ يك از كتب فرقه اماميه و اهل سنّت وجود ندارد و قابل استناد نيست. ديگر اينكه استدلال به كليت و اطلاق قاعده فقهى ناتمام است، ثانياً: بر فرض كه روايت باشد؛ اما يك روايت مرسله است. شهرت عملى هم ندارد تا معتبر باشد؛ ثالثاً: بر فرض كه روايت معتبرى باشد؛ اما مفادش مالك

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 104

شدن است، در حالى كه سخن ما در مورد نجس العين، زوال ماليت و ملكيت مسلّم است.[239]

6. روايات سبقت گرفتن به عينى از اعيان يا مكانى از اماكن كه فريقين آنها را نقل كردهاند، مثل:

«من سبق إلي ما لا يسبقه إليه مسلّم فهو أحقّ به»،[240] «سوق المسلمين كمسجدهم فمن سبق

إلي مكان فهو أحقّ به إلي الليل».[241]

به حكم اين روايات، مالك اصلى نجس العين از ديگران جلوتر احق و أولى است.

پاسخ: موضوع اين روايات هم سبقت گرفتن از ديگران و زودتر دست گذاشتن روى عينى از اعيان مباحه يا مكانى از اماكن عمومى و مشترك است و شامل مورد بحث ما نيست.

نتيجه: دلايل مزبور نميتواند دليل بر اولويت و حق اختصاص در مورد بحث ما باشد. ولى اين حق براى مالك اصلى ثابت است. مثلًا در مورد ميتهاى كه پوست آن قابل انتفاع است يا روغن آن براى روشنايى مفيد است، يا خمر محترمه كه قابل شيره يا سركه شدن است، مالك اصلى اولويت دارد. دليل اين مطلب هم حكم عقل مستقل است كه دخل و تصرف ديگران را تعدّى به حريم ديگران و ظلم ميداند سيره عقلا و سيره متشرعه نيز همين است. هيچ منعى هم از سوى شارع وارد نشده است. حتى مى توان گفت اگر روايات مزبور قابل استدلال باشد، اين سيره مورد امضا هم هست. و اين دليل كافى است تا حق اختصاص را در مورد بحث ثابت كند.

احكام حق الاختصاص

بعضى از احكام حق الاختصاص به قرار زير است:

1. هيچ كس حق ندارد بدون اذن و رضايت صاحب حق در عين نجس تصرف كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 105

دليل: سيره عقلا، سيره مسلمين و حكم عقل مستقل.

2. صاحب حق ميتواند حق خود را اسقاط كند و از آن صرف نظر نمايد، خواه به زبان، اسقاط حق كند، خواه در عمل رفع يد نمايد.

دليل: زمام امر حق در دستان صاحب حق است. او ميتواند حق خود را ابقا كند و از آن استفاده

كند يا آن را اسقاط نمايد.

بررسى يك مطلب: حقوق از نظر قابل نقل و انتقال بودن سه گونه است:

الف) حقوقى كه هم قابل نقل اختيارى است[242] و هم قابل انتقال قهرى است.[243] گفتنى است حق الاختصاص از اين قسم است. در اين باره توضيحات بيشترى داده خواهد شد.

ب) حقوقى كه نه قابل نقل اختيارى اند، نه انتقال قهرى. مثل حق حضانت و ولايت.

ج) حقوقى كه قابل نقل اختيارى نيستند، ولى قابل انتقال قهرى هستند. مثل حق شفعه و حق خيار.[244]

حق اختصاص مورد بحث از حقوقى است كه قابل انتقال قهرى هست و در اين ترديدى نيست، اما آيا قابل نقل اختيارى هست يا نه؟ پاسخ اين است كه قطعاً قابل بيع نيست، چون بيع مبادله مال در مقابل مال است و حق، غير از مال است. قابل اجاره هم نيست، چون اجاره هم، بر منافع است كه مال ميباشند. ولى دايره وصيت، هبه، صلح و ... وسيعتر است و به حق نيز تعلق ميگيرد؛ بنابراين، اين قسم از نقل مورد بحث است. وصيت كردن، هبه مجانى و بدون عوض، و صلح بدون عوض صحيح است و مانعى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 107

احكام فروش اجزاى ميته

مسألة 3: لا إشكال في جواز بيع ما لا تحلّه الحياة من أجزاء الميتة ممّا كانت له منفعة محلّلة مقصودة كشعرها وصوفها بل ولبنها إن قلنا بطهارته، وفي جواز بيع الميتة الطاهرة كالسمك ونحوه إذا كانت له منفعة ولو من دهنه إشكال لا يترك الاحتياط.

ترجمه: فروش آنچه از اجزاى ميته كه حيات در آن حلول نكرده و داراى منفعت حلال مقصود] كه عقلاى عالم آن را قصد ميكنند و به

خاطر آن پول ميدهند [باشد جايز است، مانند مو و پشم ميته. حتى شير آن نيز در صورتى كه قائل به طهارت چنين شيرى باشيم جايز است.[245] جواز فروش ميته پاك، همچون ماهى و مانند آن[246] در صورتى كه داراى منفعت حلال باشد، گرچه منفعت از روغن آن باشد، اشكال دارد و نبايد احتياط ترك شود.

شرح: بحث در مسأله سوم درباره دو مطلب است:

1. خريد و فروش آن بخش از اجزاى مردار كه حيات در آنها حلول نميكند؛

2. خريد و فروش آن دسته از مردارهايى كه شرعاً محكوم به طهارت هستند.

مقدمه: ميته حيوانات از يك نظر به سه دسته تقسيم مى شوند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 108

1. ميته سگ و خوكى كه در خشكى زندگى ميكنند؛ اينها تمام اجزايشان نجس است و به فتواى مشهور، معاوضه بر اعيان نجسه جايز نيست؛ حتى اگر داراى منافع حلالى هم باشند.

2. ميته حيواناتى كه داراى خون جهنده اند و اگر با شرايط ذبح شوند مذكّى و پاك ميباشند، ولو حرام گوشت باشند، اما اكنون بدون شرايط ذبح شده اند يا به مرگ طبيعى مرده و به ميته تبديل گشته اند.

3. ميته حيواناتى كه داراى خون جهنده نيستند و مردار آنها پاك است؛ ولو خوردن آنها حرام باشد. مثل انواع ماهى، مار، عقرب و ملخ. البته در خصوص قورباغه و عقرب شيخ طوسى و قاضى ابن براج با مشهور مخالفند و حكم به نجاست نمودهاند.[247] در ميان اهل سنت هم فتواى مشهور، طهارت ميته اين حيوانات است ولى شافعيها فتوى به نجاست دادهاند.[248]

مطلب اول: با توجه به اين مقدمه، مطلب اول درباره خريد و فروش اجزاى ميته حيواناتى است كه داراى خون جهنده اند.

معاوضه بر خود ميته اين حيوانات قبلًا در مسأله اول ذكر شد كه چون نجس العين ميباشند به فتواى مشهور، حرام است.

خريد و فروش اجزايى كه حيات در آنها حلول ميكند- مثل پوست اين حيوانات- نيز همان حكم را دارد؛ هرچند پوستشان قابل انتفاع است. در اينجا اصل، جواز انتفاع است، ولى معاوضه بر عين نجس حرام است. خريد و فروش اجزايى- همچون دنبه- كه از حيوان زنده جدا شده است همين حكم را دارد.

خريد و فروش اجزايى كه حيات در آنها حلول نميكند و داراى منفعت حلال مورد نظر عقلا هم هست، مثل موى بدن حيوان، پشم و كرك آن، مورد بحث است و فقها فتوا به جواز بيع دادهاند و نظر حضرت امام نيز همين است زيرا مقتضى (ماليت) براى جواز معامله موجود است، مانع (نجاست) هم مفقود است و وقتى مانعى نبود سيره

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 109

عقلا و عمومات و اطلاقات ابواب معاملات، اين معامله را در بر ميگيرد و به موجب آنها حكم به جواز ميشود.

معامله چيزهايى كه قبلًا جزء بدن حيوان بوده و بعداً مستقل شده و وجود حيوان، ظرف آن گرديده است- بنابر اين كه پاك باشند و داراى منفعت قابل قبول باشند- جايز است. مثلًا شيرى كه در پستان حيوان مرده جمع شده است، پاك و قابل معامله است. تخم مرغ يا تخم پرندهاى كه مرده است، شيردان برّه گوسفند يا بزغاله نر قبل از غذاخور شدن، كيسه مُشك كه پس از گذشت زمانى، مستقل ميشوند، حتى اگر در وجود حيوانِ مرده باشند محكوم به طهارتند و چون منفعت حلال دارند معامله آنها جايز است. دليل مطلب

وجود مقتضى و فقدان مانع است.

مطلب دوم: دومين مطلب درباره خريد و فروش ميتههاى پاك است؛ مثل ماهيانى كه مردهاند، ولى از پوست يا روغن آنها بهره بردارى هاى مختلفى ميشود. آيا معامله اين مردارها به قصد منافع حلال جايز است؟

نظر مشهور فقهاى فريقين جواز معامله است. شيخ اعظم در مكاسب هم ادعاى نفى خلاف كرده است.[249]

دليل مشهور، همان وجود مقتضى و فقدان مانع است. بنابراين عمومات و اطلاقات معاملات اينجا را در بر ميگيرد و بر جواز دلالت ميكند.

ظاهراً تنها كسى كه مخالفت كرده است مرحوم ميرزاى شيرازى است.[250] دليل وى اطلاق رواياتى است كه ثمن ميته را سُحت و حرام دانستهاند.[251] به ادّعاى ايشان، اين روايات ميته پاك را نيز شامل است و دليلى بر تخصيص و تقييد و انصراف آنها به خصوص ميته نجس وجود ندارد.

نظر امام (رحمه الله): حضرت امام در اين بخش در جواز بيع، اشكال كرده است و در نهايت با جمله «لا يترك الاحتياط» كه ظاهرش احتياط وجوبى است، از مسأله عبور كرده و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 110

بنابر احتياط، بيع را منع نموده است. شايد وجه اشكال، وجود اطلاقات باشد كه قبلًا از قول محقق شيرازى آورديم. ولى امام راحل در بحثهاى استدلالى فقهى خود در مكاسب محرّمه صريحاً فتوا به جواز داده و فرموده است:

ثمّ إنّ الميتة من غير ذي النفس السائلة تجوز المعاوضة عليها وعلي أجزائها القابلة للانتفاع العقلائي لقصور الأدلّة عن إثبات منعها واختصاصها أو إنصرافها إلي غيرها؛[252]

مردار حيوانى كه خون جهنده ندارد معاوضه بر آن و بر اجزايش كه داراى فايده و منفعت عقلايى باشد جايز است؛ زيرا ادلّه، از اثبات منع معاوضه، قاصرند

و مخصوص مردار حيوانى هستند كه داراى خون جهنده است، يا اطلاقشان انصراف به اينها دارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 111

خريد و فروش فضله و بول حيوانات

اشاره

مسألة 4: لا إشكال في جواز بيع الأرواث إذا كانت لها منفعة، وأمّا الأبوال الطاهرة فلا إشكال في جواز بيع بول الإبل، وأمّا غيره ففيه إشكال لا يبعد الجواز لو كانت له منفعة محلّلة مقصودة.

ترجمه: در صورتى كه فضلههاى حيوانات داراى منفعت باشد، هيچ اشكالى در جواز فروش آنها نيست، و اما فروش بولهاى پاك: فروش بول شتر بدون اشكال جايز است. جواز فروش بول حيوانات ديگر] مثل فروش بول گاو و گوسفند [داراى اشكال است؛ اما در صورتى كه داراى منفعت حلال مقصود باشد، جايز بودن آن بعيد نيست.

شرح: در كتاب طهارت در باب نجاسات بيان شد كه بول و غائط حيوانات حرام گوشت جزو اعيان نجسه است و طبعاً حكم آن دو- از نظر جواز و حرمت اكتساب- از مسأله اول دانسته ميشود؛ زيرا در آنجا حكم اكتساب به مطلق اعيان نجسه ذكر شد و گفته شد به فتواى مشهور و امام راحل، جايز نيست. بنابراين موضوع بحث در مسأله چهارم بول و مدفوع حيوانات حلال گوشت است كه از نظر فقه اهل بيت (ع) محكوم به طهارتند و دليلى بر نجاست آنها قائم نشده است. در صورت شك هم اصل طهارت جارى ميشود. شافعيها در اين مسأله قائل به نجاست شدهاند.[253]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 112

در اين مسأله، سه مطلب مطرح است:

1. خريد و فروش ارواث؛[254]

2. خريد و فروش بول شتر؛

3. خريد و فروش بول ساير حيوانات حلال گوشت.

خريد و فروش ارواث: شيخ طوسى در خلاف[255] مى گويد:

سرجين

ما يؤكل لحمه يجوز بيعه، وقال أبو حنيفه: يجوز بيع السراجين، و قال الشافعي: لا يجوز بيعها ولم يفصّلا. دليلنا علي جواز ذلك أنّه طاهر عندنا ومَن منع منه فإنّما منع لنجاسته، ويدلّ علي ذلك بيع أهل الأمصار في جميع الأعصار لذروعهم وثمارهم ولم نجد أحداً كره ذلك ولا خلاف فيه فوجب أن يكون جائزاً.

با توجه به عبارت مزبور اگر جميع منافع فضله حيوانات شرعاً حرام باشد، معامله آن از باب اكل مال به باطل، جايز نيست، و اگر هيچ منفعت حلال و حرامى نداشته باشد و مثل برخى حشرات باشد نيز عرفاً معامله جايز نيست زيرا ماليت ندارد. بنابراين آنچه در اين مسأله مورد بحث است فضله حيواناتى است كه داراى منفعت حلال و مشروع باشد؛ مثلا براى گرم كردن منزل به جاى هيزم استفاده شود يا به جاى كود استفاده شود.

در چنين فرضى درباره خريد و فروش فضله حيوانات دو نظر وجود دارد:

1. عدم جواز: از نظر شافعى جايز نيست، زيرا فضله حيوانات را نجس مى داند و قائل به منع بيع هر نجسى است.[256]

و از ظاهر كلام شيخ مفيد در مقنعه[257] و سلار در مراسم هم عدم جواز به دست مى آيد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 113

دليل ديگرى كه بر حرمت بيع فضله حيوانات حلال گوشت آورده اند، آيه تحريم خبائث است: وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمْ الْخَبَائِثَ.[258]

2. جواز: زيرا اوّلًا مقتضى (منفعت مباح مورد نظر عقلا) براى جواز بيع موجود است و مانع مفقود. چون اينها نجس نيستند، بنابراين به عمومات و مطلقات جواز و صحت معاملات تمسك ميكنيم. ثانياً سيره عقلا هم بر معامله اينها تعلق گرفته و هيچ منعى از اين سيره وارد نشده

است.

نظريه امام (رحمه الله):

حضرت امام هم در اين باره فرموده است:

لا إشكال فى جواز بيع الأرواث إذا كانت لها منفعه.

خريد و فروش بول شتر: درباره بول شتر چند نكته بيان ميشود:

الف) اصل جواز انتفاع در اين مورد جارى و سارى است. انتفاع مهم در آن زمان، نوشيدن بول شتر براى مداواى برخى امراض بوده است. لذا اصل جواز شرب مسلّم است.[259]

ب) آيا در حال اختيار هم خوردن آن جايز است يا مخصوص حال اضطرار و مداواست؟ در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. مطلقاً جايز است، حتى در حال اختيار. مهم ترين دليلى كه فقهاى قائل به جواز بيان كرده اند دو روايت است:

روايت ابوالبخترى از امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش از رسول خدا (ص):

«لا بأس ببول ما أكل لحمه».[260]

روايت ديگر روايت جعفرى از امام هفتم (ع) است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 114

«أبوال الإبل خيرٌ من ألبانها، ويجعل الله الشفاء في ألبانها».[261]

2. فقط در حال اضطرار و حاجت و براى مداواى بيمارى جايز است، نه مطلقاً. دليل اين قول موثقه عمار بن موسى از امام صادق (ع) است:

قال: سُئل عن بول البقر يشربه الرجل؟ قال: «إن كان محتاجاً إليه يتداوي به يشربه، وكذلك أبوال الإبل والغنم».[262]

به دو دليل همين قول مقدم است:

الف) مفهوم شرط اخصّ و دو روايت قبل اعمّ است. قانون در اينجا تقديم خاصّ بر عامّ، و تخصيص يا تقييد عام و مطلق، به اخصّ و مقيد است. در اصول فقه هم ثابت شده است كه دليل خاص- گرچه مفهوم مخالف باشد- بر عامّ مقدم است؛ بنابراين تنها در حال نياز و ضرورت جايز است.

ب) دو روايت قبلى از نظر سند حجت نيستند تا قابل

استناد باشند. زيرا راوى روايت اوّل ابوالبخترى است كه نامش وهب بن وهب است و گفته شده كه او كذّاب است.[263] در سند روايت دوم (روايت جعفرى) هم بكر بن صالح است و رجاليها او را تضعيف كردهاند. در نتيجه موثقه عمار معارضى ندارد و به حكم شرطيه، شرب بول شتر تنها در حال اضطرار جايز است. روايات ديگر باب[264] نيز مؤيد همين مطلب است.

خريد و فروش بول شتر: در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. به نظر مشهور جايز است؛ حتى محقّق ثانى در اين باره ادعاى اجماع كرده است. به دليل اينكه داراى منفعت حلال است بنابراين ماليت دارد. پس مقتضى موجود است و موانع بيع (دلايل قول ثانى) عموماً جواب دارند. بنابراين عمومات باب معاملات اين مورد را شامل ميشود. سيره عقلا هم بر معامله اشياى داراى ماليت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 115

2. به فتواى برخى- از جمله علامه- جايز نيست.[265]

دلايل اين فتوا عبارت است از:

1. ابوال نجس هستند و بيع نجس جايز نيست.

جواب: اين دليل اهل سنت است. در فقه اماميه ابوال حيوانات حلال گوشت پاك است.

2. ابوال از خبائث هستند و طبع انسان از آنها متنفر است، بنابراين مشمول آيه تحريم خبائث هستند.

جواب: از اين دليل چند بار جواب داده شده است.

3. منفعت حلال بول ابل، آشاميدن آن براى مداواست و اين يك منفعت جزئى نادر و ناچيز است كه قابل اعتنا نيست و ملاك ماليت نميباشد؛ بنابراين معاملهاش باطل است.

جواب: منفعت بول شتر اگرچه مال مريض و مداواى آن است ولى جزئى و ناچيز نيست بلكه كلى و قابل اعتناست. عقلا حاضرند براى علاج مرض، مبالغ سنگينى

براى آن بپردازند.

4. بر فرض كه منفعت آن كلى و مهم باشد؛ امّا مخصوص حال اضطرار است و منفعت كذايى ملاك ماليت و مجوز بيع نيست، بلكه منفعت حلال مهم در حال اختيار، ملاك است، و به قول شيخ اعظم:

أقول: بل لأنّ المنفعة المحللّة للاضطرار وإن كانت كلّية لا تسوّغ البيع.[266]

جواب: دليلى نداريم كه منفعت در حال اضطرار، ملاك ماليت نباشد. بسيارى از داروهاى بيماريهاى كشنده ماليت نخواهند داشت و هيچ عاقلى اين را قبول ندارد. حتى دليل بر خلاف آن داريم. سماعه از امام صادق (ع) نقل مى كند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 116

«ليس شى ء ممّا حرّم الله إلا وقد أحلّه لمن اضطرّ إليه».[267]

بنابراين هيچ دليلى بر حرمت نداريم و لذا حكم به جواز بيع بول شتر ميكنيم.

نظريه حضرت امام (رحمه الله): حضرت امام در تحرير قاطعانه فرموده است:

لا إشكال فى جواز بيع بول الإبل.[268]

خريد و فروش بول ساير حيوانات حلال گوشت: در اينجا نيز اصل جواز انتفاع مسلّم است؛ انتفاع مهم در آن، زمان خوردن بول است. همچنين بحث شرب اختيارى و اضطرارى مطرح است همان گونه كه شرب، در حال ضرورت جايز است، شرب در حال اختيار هم جايز است.

درباره خريد و فروش اين بول ها هم دو نظريه وجود دارد، ولى عكس دو نظرى است كه در بيع بول شتر بود. يعنى مشهور فتوى به منع دادهاند و عدهاى فتوى به جواز.

دلايل منع همان دلايلى است كه در بول شتر ذكر شد. جواب دلايل نيز همان دلايل مزبور است. پس دليلى بر منع نيست و على القاعده بايد جايز باشد مشروط بر اين كه داراى منفعت حلال عقلايى باشد. لذا مرحوم امام اگرچه در

ابتدا به اين مسأله اشكال وارد مى كند، امّا بلافاصله مى فرمايد: اگر داراى منفعت حلال مقصود باشد بعيد نيست جايز باشد، و اين فتواست.

شايان ذكر است كه خوردن بول حيوانات براى مداوا، در زمانهاى قديم مرسوم بوده است، امروزه با وجود انواع داروها كسى از بول حيوانات (شتر و ...) استفاده نمى كند، مخصوصاً كه طبع آدمى از آن اشمئزاز دارد. بنابراين، اين جهت، ملاك ماليت نيست و مجوز بيع نميباشد. آرى اگر با امكانات امروزى بتوان از بول حيوانات در تركيبات دارويى استفاده كرد ماليت پيدا ميكند و خريد و فروش آن بلامانع است و اين جاست كه زمانها و مكانها در اجتهاد نقش دارند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 117

خريد و فروش اشياى متنجس

اشاره

مسألة 5: لا إشكال فى جواز بيع المتنجّس القابل للتطهير، و كذا غير القابل له إذا جاز الانتفاع به مع وصف نجاسته فى حال الاختيار كالدّهن المتنجّس الذى يمكن الانتفاع به بالإسراج وطلى السفن، والصبغ والطين المتنجّسين، والصابون ونحو ذلك، وأمّا ما لا يقبل التطهير وكان جواز الانتفاع به متوقّفاً على طهارته كالسكنجبين النجس ونحوه فلا يجوز بيعه والمعاوضة عليه.

ترجمه: در جواز فروش چيز متنجسى كه قابل تطهير است اشكالى نيست. همچنين است متنجس غير قابل تطهير، در صورتى كه انتفاع (استفاده كردن) از آن با همان صفت نجاستش در حال اختيار، جايز باشد. مانند روغن متنجس كه انتفاع از آن مى تواند در روشن كردن چراغ و چرب كردن چوب كشتيها باشد. همچنين است رنگ و گِل متنجس، صابون و مانند آن. اما آنچه قابل تطهير نباشد و جواز انتفاع از آن متوقف بر طهارتش باشد- مانند سكنجبين نجس و مانند آن- فروش آن

و مبادلهاش جايز نيست.

شرح: نجاست بعضى از اشيا ذاتى است و نجاست، عين ذات آنهاست. نام اين اشيا اعيان نجس است كه حكمشان در مسأله يك بيان شد. ولى بعضى از چيزها ذاتاً پاك هستند و بالعرض در اثر ملاقات با نجس متنجس شده و نجاست پذير شده اند. مانند هر چيزى غير از اعيان نجس.

اين اشيا به يك اعتبار سه دسته اند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 118

1. چيزهايى كه قابل تطهير هستند- به سبب يكى از مطهرات و پاك كنندهها- مانند لباس، فرش، ظرف، حتى آب نجس كه بنابر قولى به مجرد اتصال آب كرّ به آن پاك مى شود.

2. چيزهايى كه قابل تطهير نميباشند ولى با همان وصف نجاستشان، قابل انتفاع ميباشند؛ مانند روغن نجس براى روشن كردن چراغ.

3. چيزهايى كه نه قابل تطهير هستند و نه با وصف نجاست قابل انتفاع هستند؛ مانند سكنجبين نجس، شير نجس، شيره نجس، انواع مايعات و آبهاى مضاف و نجس.

حال خريد و فروش هر سه دسته شرعاً جايز است يا خير؟ و آيا تفصيل در كار است؟ يعنى فروش بعضى از آنها جايز است و فروش بعضى ديگر جايز نيست. در اين باره چند احتمال، بلكه چند وجه وجود دارد. قبل از بيان آنها سه نكته از سخنان فقهاى اماميه و اهل سنت نقل ميكنيم:

طبق سخن شيخ طوسى در نهايه،[269] تكسّب به اشياى متنجّس مطلقاً حرام است و تفصيل ندارد. علامه در تذكره،[270] ميان شي ء متنجس قابل تطهير و غير قابل تطهير تفصيل داده است. در كتاب الفقه علي المذاهب الاربعه[271] آمده است. مالكيت بيع شي ء متنجسى را كه قابل تطهير نيست- همچون روغن و عسل- صحيح نمى دانند؛ اما قائل به

جواز بيع اشياى قابل تطهير هستند. حنابله قائلند بيع روغن متنجس حرام است، اما مى توان از آن براى روشنايى در غير مساجد استفاده كرد. حنفيه مى گويند: غير از اكل، انتفاعات ديگر از اشياى متنجس صحيح است، پس بيع روغن متنجس جايز مى باشد.

بيان سه وجه مسأله

وجه اوّل: ظاهراً كسى فتوى نداده ولى محتمل است فقيهى بگويد: خريد و فروش هر سه قسم متنجسات جايز است؛ چون مقتضى براى جواز موجود است و مانع مفقود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 119

اشكال اين دليل، اين است كه دليل اخصّ از مدّعاست.

وجه دوم: ظاهر شيخ طوسى در نهايه اين است كه معامله با هر سه قسم متنجّسات حرام است؛ به پنج دليل:

1. ادّعاى اجماع. از اين دليل قبلًا جواب دادهايم.

2. روايات عامّه، از قبيل روايت نبوى (ص): «إنّ الله تعالى إذا حرم شيئاً حرم ثمنه».

اين دليل هم ناتمام است و در جاى خودش از نظر سند و دلالت به اين روايت اشكال شد.

3. آيه لا تَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ.[272]

اين دليل نيز قبلًا در بحث آيات مسأله اوّل ذكر شد و به تفصيل جواب داده شد.

4. قاعده اين است كه هر متنجسى در همه احكام ملحق است به عين نجسى كه ملاقات كرده است. فى المثل متنجس به خون به منزله خون است، متنجس به خمر به منزله خمر است، و ...؛ معاوضه عين نجس حرام است، پس بيع متنجس هم حرام است. مستدل اين قاعده را از روايت جابر از حضرت امام باقر (ع) استفاده كرده است.[273]

اين دليل نيز ناتمام است زيرا اوّلًا در سند آن عمرو بن شمر آمده كه ضعيف است. ثانياً به بيان امام راحل در مكاسب خود:

عبارت فوق به هيچ وجه بر اصل تنزيل دلالت ندارد تا چه رسد به تنزيل در همه احكام و تا چه رسد به الغاى خصوصيت و سرايت دادن آن به همه متنجسات.[274] ثالثاً بر فرض كه مفيد تنزيل باشد ولى قدر مسلّم تنزيل در جهت خوردن است، نه در همه احكام، دليلى ندارد كه خوردن هر چيزى كه حرام است فروش آن نيز حرام باشد.

5. انتفاعات شي ء متنجس چون شرعاً حرام است ماليت ندارد و هر چيزى كه ماليت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 120

نداشته باشد، بيعش جايز نيست. اين دليل هم كلّيت ندارد و تنها در بخش سوم از متنجّسات جريان دارد و دو قسم قبلى را شامل نيست پس قول دوم نيز ناتمام است.

وجه سوم: قول سوم تفصيل در مسأله است. مشهور فقها- از زمان شيخ طوسى تاكنون- قائل به اين تفصيل هستند كه كاملترين شكل آن، تفصيل امام راحل در مسأله است. ايشان سه قسم براى مسأله درست كردهاند. قبل از ايشان شيخ انصارى در مكاسب همين تفصيل را بيان كرده است:

المسألة الثامنة: يحرم المعاوضة علي الأعيان المتنجّسة الغير القابلة للطهارة إذا توقّف منافعها المحلّلة المعتدّ بها علي الطهارة.[275]

نظرية امام راحل:

1. فروش متنجسهايى كه قابل تطهيرند بى هيچ اشكالى جايز است.

دليل: مقتضى (ماليت عرفى و شرعى) موجود است، مانع (نجاست) هم مفقود است؛ زيرا اوّلًا نجس بودن مانع نيست، ثانياً قابل تطهير است، مثل عصير عنبى. قبلًا هم ذكر شد.

2. فروش متنجسهايى كه قابل تطهير نيستند ولى قابل انتفاع هستند جايز است.

دليل: اين بخش نيز همان دليل قبلى است. يعنى مقتضى موجود و مانع مفقود است و عمومات معامله اين را شامل است. البته

امام راحل قيدى هم دارد. وى مى فرمايد ملاك قابل انتفاع بودن، در حال اختيار است، نه حال اضطرار.

3. فروش متنجسهاى غير قابل تطهير و غير قابل انتفاع جايز نيست. معاوضات ديگر اين نوع متنجسات نيز جايز نيست.

دليل: اين اشيا- اگرچه در نظر غير مسلمان يا مسلمان بى توجه به شرع ماليت دارند اما- شرعاً ماليت ندارند، بنابراين فروش و معاوضه بر آنها جايز نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 121

احكام خريد و فروش داروهاى نجس

اشاره

مسألة 6: لا بأس ببيع الترياق المشتمل علي لحوم الافاعي؛ مع عدم ثبوت أنّها من ذوات الأنفس السائلات، ومع استهلاكها فيه كما هو الغالب بل المتعارف جاز استعماله وينتفع به، وأمّا المشتمل علي الخمر فلا يجوز بيعه، لعدم قابليته للتطهير، وعدم حلّية الانتفاع به مع وصف النجاسة حال الاختيار الذي هو المدار لا الجواز عند الضطرار.

ترجمه: فروش ترياق[276] كه داراى تركيبى از گوشت افعى است- در صورتى كه ثابت نشود خون جهنده دارد جايز است، و در صورت تجزيه و حلّ شدن گوشت در ترياق- كه معمولًا چنين است- استعمال و انتفاع از آن جايز است. اما فروش ترياقى كه داراى تركيب شراب باشد جايز نيست؛ زيرا قابل تطهير نيست، و انتفاع از آن با وصف نجس بودن در حال اختيار كه معيار جواز بيع است- نه در حال اضطرار- حلال نيست.

اقسام داروها

شرح: داروها از يك نظر به سه دسته تقسيم ميشوند:

1. داروهايى كه از مواد و اشياى حلال و طاهر ساخته شدهاند؛ مثل انواع داروهاى گياهى كه از گياهان بى ضرر درست شدهاند، يا از عضو حلالى از اعضاى حيوان حلال گوشت مذكّى ساخته شدهاند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 122

اين نوع از داروها قطعاً ماليت دارند و مقتضى براى معامله در آنها موجود است. هيچ مانعى هم- از حرمت تكليفى و نجاست وضعى- در آنها نيست. بنابراين بى شك بيع آنها صحيح است.

2. داروهايى كه از چيز حرام- اما پاك- ساخته شدهاند، مثل ترياق يا معجونى كه مشتمل بر گوشت مار افعى است، يا از گوشت و چربى ماهى سَقَنقُور (ريگ ماهى كه گونهاى از سوسمار است). يا از حيوانات قابل تذكيه- اما حرام

گوشت- ساخته شده است. و يا از مادهاى ساخته شده كه ذاتاً حلال است ولى به خاطر ضرر داشتن، حرام ميباشد.

اين نوع از داروها اگر داراى ماليت باشند و همه منافع آنها حرام شرعى نباشد خريد و فروششان اشكالى ندارد، مخصوصاً اگر ماده حرام در اين معجون مستهلك باشد، به گونهاى كه به طور معمول معدوم مى شود. در اين فرض حتى براى خوردن و آشاميدن نيز بلامانع است.

در غير فرض استهلاك اگرچه در حال اختيار خوردنش حرام است ولى منافعى دارد كه منحصر به خوردن آن نيست؛ اگر در غير اين مورد مفيد باشد- مثلًا براى مرهم روى زخم از آن استفاده كنند- باز هم مانعى ندارد. حتى اگر منافع آن منحصر به خوردن باشد باز هم بنابر اين كه موجب سلامتى و مداواى بيمارى است مانعى ندارد زيرا فرق است ميان حال مرض و حال اضطرار. بر فرض هم اگر در حال اضطرار مجوز بيع نباشد، حال مرض مجوز آن است، چون اضطرار امرى است كه به ندرت اتفاق ميافتد و از قبيل مضطر شدن به خوردن مردار است براى كسى كه در وسط كوير گرفتار شده است. ولى حال مرض اين گونه نيست، بلكه از حالات معروف انسان است؛ بسيارى از انسانها همه عمر يا بخشى از عمر خويش را با آن دست به گريبان هستند كه بيمارى آنها با مصرف داروهاى معمولى مداوا شدنى است. به همين سبب شيخ اعظم انصارى در مكاسب نخست انتفاع در حال اضطرار را ذكر ميكند و آن را مجوز بيع نمى داند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 123

نظرية حضرت امام (رحمه الله): نظر امام راحل نيز همين است كه در

ضمن مسأله پنجم به آن اشاره كرد و در ذيل مسأله ششم تصريح فرمود. ولى همين شيخ اعظم در ادامه مى فرمايد: باب دواهاى حرام كه در غير حال مرض حرام ميباشند باب جدايى است و نبايد كسى اينها را ماده نقض قرار دهد.[277]

و در جاى ديگر ميفرمايد قياس بولهاى پاك ولى حرام به باب داروها درست نيست.[278] بنابراين خريد و فروش داروهاى مشتمل بر حرام اشكالى ندارد.

3. داروهايى كه از عين نجس ساخته شده است. اين نوع از داروها دو گونه اند:

الف) تمام معجون از عين نجس درست شده است. مثلًا از شراب يا مردار يا گوشت خوك يا چربى درست شده است. فروش اين نوع، از نظر مشهور و امام راحل جايز نيست.

دليل: زيرا معاوضه با عين نجس است كه حكم آن در مسأله اوّل بيان شد. در ضمن، نه عين نجس در چيزى مستهلك شده است تا پاك گردد- مثل استهلاك شير نجس در آب- نه استحاله شده است تا پاك باشد- مثل استحاله مردار به خاك- و نه انقلابى رخ داده است تا پاك شود- مثلًا انقلاب خمر به سركه- بنابراين، چنين معامله اى بيع عين نجس است و جايز نيست.

ب) داروهايى كه مشتمل بر نجس است، مثلًا تركيب يافته از شراب يا گوشت مردار است. به فتواى امام راحل خريد و فروش اين قسم جايز نيست.

دليل: اين دارو به خاطر اشتمال بر عين نجس، نه قابل تطهير است و نه با وصف نجاست- و در اين حالت- قابل انتفاع است تا مجوز بيع باشد.

حضرت امام (رحمه الله) در پايان مسأله صريحاً ميفرمايد: ملاك قابل انتفاع بودن در حال اختيار است، وگرنه هر چيزى در

حال اضطرار قابل انتفاع است و چنين امرى مجوز بيع و معاوضه نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 124

مرحوم آيت الله خوئى در مصباح ميان حال مرض با حال اضطرار تفاوت قائل است.[279]

اگر شفاى مرض از راه ديگر ممكن باشد، انتفاع از داروى نجس ضرورت نخواهد داشت و مجوز بيع ندارد، و اگر منحصر به آن باشد همان مسأله اضطرار پيش ميآيد كه امام راحل مطرح كرد و فرمود انتفاع در حال اضطرار مجوز بيع نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 125

احكام خريد و فروش حيوانات

اشاره

مسألة 7: يجوز بيع الهرّة ويحلّ ثمنها بلا إشكال، وأمّا غيرها من أنواع السباع فالظاهر جوازه إذا كان ذا منفعة محلّلة مقصودة عند العقلاء. وكذا الحشرات، بل المسوخ- أيضاً- إذا كانت كذلك. فهذا هو المدار في جميع الأنواع، فلا إشكال في بيع العلق الذي يمصّ الدم الفاسد، ودود القزّ، و نحل العسل وإن كانت من الحشرات، وكذا الفيل الذي ينتفع بظهره وعظمه وإن كان من المسوخ.

ترجمه: فروش گربه جايز است و پول آن حلال ميباشد. اشكالى هم در اين مسأله نيست اما فروش ديگر حيوانات درنده اگر داراى منفعت حلال مقصود عقلا باشند، ظاهر، اين است كه جايز است. همچنين است حكم فروش حشرات. فروش حيوانات مسخ شده نيز در صورتى كه داراى منفعت حلال مقصود باشند جايز است. بنابراين، معيار در تمام انواع حيوانات همين (منفعت حلال مقصود) است. پس در فروش زالو- كه خون فاسد را ميمكد- و كرم ابريشم و زنبور عسل، اگرچه حشره هستند اشكال نيست. و همچنين است فيل كه براى سوار شدن و عاج آن انتفاع ميبرند؛ اگرچه ازحيوانات مسخ شده است.

شرح: اين مسأله درباره خريد

و فروش سه نوع حيوان است:

1. معامله انواع حيوانات درنده؛ 2. معامله انواع حشرات؛ 3. معامله حيوانات مسخ شده.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 126

معامله حيوانات درنده

اشاره

حضرت امام ابتدا درباره گربه ميفرمايد: فروش گربه جايز و بهاى آن حلال است و در اين جهت جاى هيچ اشكالى نيست.

دليل: اوّلًا مقتضى براى بيع موجود است. يعنى وجود منفعت حلال عقلايى همچون شكار انواع موش ها، خوردن پس مانده غذاها كه از آلودگى محيط زيست مى كاهد و ...؛ مانع از بيع آن هم مفقود است؛ زيرا از نظر مشهور و امام راحل عين نجس بودن مانع است؛ اما گربه با اينكه حلال گوشت نيست، پاك است. بنابراين مشمول عمومات تجارت ميگردد.

ثانياً نصّ خاصّ بر جواز بيع گربه داريم: يكى از آنها روايت موثّقه محمد بن مسلم و عبدالرحمن بن أبى عبدالله از حضرت صادق (ع) است كه ميفرمايد:

«ثمن الكلب الذي لا يصيد سحت، ثم قال: ولا بأس بثمن الهرّ».[280]

ثالثاً به گفته علامه در تذكره،[281] جواز بيع گربه در فقه اماميه اجماعى است. به همين دليل امام راحل فروش گربه را از ساير درندگان جدا كرده است.

به فتواى مشهور قدما، خريد و فروش حيوانات درنده- به جز گربه- حرام است و عدهاى همچون شيخ طوسى[282] و سيد بن زهره[283] ادعاى اجماع كردهاند؛ ولى به فتواى مشهور متأخرين معامله آنها جايز است؛ به شرط اين كه داراى منفعت حلال مورد اعتنا باشند.

مرحوم امام نيز در متن تحرير الوسيله، ملاك را همين امر دانسته و درندگان را دو دسته كرده است: خريد و فروش آن دسته كه داراى منفعت مباح مقصود نيستند مثل گرگ و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 127

كفتار جايز نيست و خريد

و فروش آن دسته كه داراى منافع مباح مقصود هستند مثل باز شكارى و پلنگ جايز است.

دلايل مشهور متأخرين

اولًا: مقتضى (وجود منفعت حلال مثل شكار كردن، پوست، استخوان، روغن و حتى گوشت آنها براى تغذيه حيوان شكارى و ...) موجود است و مانع جواز بيع آنها مفقود. موانعى هم كه از سوى مشهور متقدّمان گفته شده عموماً داراى جواب است و واقعاً مانع نيست، بنابراين معاوضه آنها مشمول عمومات تجارت و عقود است. سيره عقلا هم همين است و شرعاً تأييد شده است. مانند رواياتى كه در باب لباس نمازگزار وارد شده است.[284]

ثانياً: دليل خاص بر جواز تجارت با اين درندگان دلالت دارد: باب 37 و باب 38 از ابواب ما يكتسب به.[285]

دلايل مشهور قدما

1. درندگان از اعيان نجسه هستند و خريد و فروش عين نجس جايز نيست.

اين دليل از نظر صغرا و كبرا ناتمام است. صغرا: از ميان انواع حيوانات تنها سگ و خوك نجس العين هستند، تنها دليل نجس بودن درندگان مرسله يونس از امام صادق (ع) است كه در آخرش ميخوانيم: «ولكن يغسل يده».[286] اما مرسله اعتبارى ندارد.

افزون بر اين، روايات فراوانى بر جواز انتفاع و بر طهارت آنها دلالت دارد.[287]

كبرا: به تفصيل در مسأله اوّل بيان شد كه عين نجس بودن مانع از جواز معامله نيست.

2. درندگان، حرام گوشت هستند، بنابراين، بيع آنها حرام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 128

اين دليل نيز ناتمام است؛ زيرا هيچ ملازمهاى ميان حرمت اكل و حرمت بيع نيست. اگر همه منافع آنها در خوردن گوشت خلاصه ميشد جاى اين ملازمه بود؛ اما عمده منافع آنها ساير انتفاعات است.

3. ادعاى اجماع شيخ طوسى و ديگران كه قبلًا اشاره شد.

در پاسخ اين دليل ذكر شد كه اين اجماعات اعتبار ندارد.

4. درندگان ماليت ندارند و داراى منافع

حلال مقصود نيستند، پس بيع آنها جايز نيست و از قبيل اكل مال به باطل است.

اين دليل هم مردود است زيرا بحث ما درباره درندگانى است كه منفعت حلال مقصود دارند.

5 و 6. عمده دليل اين قول دو روايت است كه هر دو از امير مؤمنان (ع) نقل شده است:

1. روايت جعفريات. حضرت فرمود:

«من السّحت ثمن الميتة وثمن اللقاح .... وثمن القرد وجلود السباع».[288]

2. روايت دعائم الاسلام:

«من السّحت ثمن جلود السباع».[289]

سحت در اينجا به معناى حرمت است.

پاسخ: اولًا هر دو روايت از نظر سند اشكال دارند و حجيت دو كتاب مزبور مورد مناقشه است. ثانياً بر فرض حجيت، با روايات مشهور قابل معاوضه نيستند، و بر فرض تعارض و تساقط، به عمومات جواز بيع و تجارت رجوع ميشود.

نتيجه: خريد و فروش حيوانات درندهاى كه داراى منافع حلال مقصود باشند بلامانع است. نظر فقه عامه هم كه در كتاب الفقه علي المذاهب الأربعه[290] بيان شده جواز بيع است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 129

معامله حشرات

فروش حشرات در كلام مشهور فقها همچون شيخ طوسى[291] و علامه[292] منع شده است.

مشهور نص خاصّى بر تحريم ندارند و تنها به دليل نداشتن ماليت و منفعت حلال بيع آنها را حرام مى دانند. ولى عدهاى از فقهاى متأخر از جمله امام راحل- در متن تحرير- ملاك كلى را وجود و عدم منفعت حلال مقصود دانستهاند و براى عنوان حشره بودن مثل عنوان مسوخ بودن يا از سباع بودن، موضوعيت قائل نشدهاند؛ بلكه معتقدند خريد و فروش هر حشرهاى كه داراى منافع حلال مهم و قابل اعتنا باشد جايز است. چون مقتضى براى جواز موجود، و مانع، مفقود است. تجارت حشرات مشمول عمومات

ابواب عقود و معاملات و تجارات است؛ مانند زنبور عسل كه مولد عسل است، و كرم ابريشم كه مولد ابريشم است، و زالو كه كاربردهاى طبى دارد. آرى حشراتى كه داراى منافع حلال نباشند، تجارت با آنها حرام است؛ مثل انواع سوسكها، مگسها، پشهها و ....

لازم به ذكر است كه منفعت حلال عقلايى منحصر در خوردن و آشاميدن نيست تا درباره معامله بسيارى از حشرات اشكال شود؛ بلكه منافع عقلايى زيادى وجود دارد كه عقلا به خاطر آنها بذل مال ميكنند. مثل نگهدارى پروانهها براى ظرافت و نقوش زيباى آنها، نگهدارى برخى جانداران براى نغمههاى زيباى آنها، براى نگهدارى در باغ وحش، و براى تحقيق و مطالعات علمى و ....

معامله حيوانات مسخ شده

بيع ميمون در كلام فقهاى متقدم و متأخر همچون شيخ مفيد،[293] شيخ طوسى،[294] محقق[295] و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 130

ديگران منع شده است. وجه منع يكى از امور زير است:

1. مسوخ بودن آن مانع است؛ 2. از اعيان نجسه بودن مانع است؛ 3. حرام گوشت بودن مانع است. پيش تر به اين وجوه جواب داده شد. مهم ترين دلايل اين گروه دو وجه ديگر است:

1. ميمون داراى منفعت حلال مقصود نيست و ماليت ندارد تا بيع آن جايز باشد.

پاسخ: منفعت ميمون كمتر از گربه نيست. ميمون آمادگى بيشترى براى تعليم و تربيت و نگهبانى دارد.

2. دو روايت بر حرمت بيع ميمون دلالت دارد:

الف) روايت مسمع از امام صادق (ع).[296]

ب) روايت جعفريات از على (ع).[297]

پاسخ: هر دو روايت از نظر سند ناتمام است. در سلسله روات روايت اوّل محمد بن حسن شمون غالى و ضعيف وجود دارد. روايت دوم از جعفريات (كتاب اشعثيات) است. و مورد تأييد

نيست.

بنابراين ميمون هم مثل ساير مسوخ در ملاك كلى داخل است كه اگر منفعت حلال مقصود دارد معاملهاش جايز است و اگر ندارد جايز نيست.

خريد و فروش چيزهايى كه داراى منفعت نمى باشند

در پايان مسأله هفتم درباره معامله مطلق اشياى غير قابل انتفاع برداشتى از قول امام راحل عظيم الشأن ذكر مى شود:

دليل بطلان بيع اشياى غيرقابل انتفاع، علاوه بر خسّت و عدم التفات شارع، از نظر امام راحل اين است كه هيچ يك از عناوين معاملات (بيع، صلح، هبه، اجاره و ...) بر مبادله اين اشياء صدق نميكند؛ زيرا حقيقت معامله قوامش به تبديل و جابه جايى اضافات و نسبتهاى خاصّ است، و آن عبارت است از اضافه ملكيت يا اضافه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 131

اختصاص و اولويتى كه ميان شخص و يك شي ء برقرار است. با بيع و هبه و ... اين اضافهها براى مشترى، نسبت به شي ء اعتبار ميشود. اين، فرع بر اعتبار ملكيت يا اختصاصى است كه عقلا در ابتدا براى بايع اعتبار كرده بودند و پس از معامله براى مشترى اعتبار ميكنند. اين اعتبارات عقلايى عبث و گزاف نيست بلكه از وجود منافع و مصالحى سرچشمه ميگيرد، و چيزى كه هيچ نفعى ندارد و هيچ عاقلى غرضى در رسيدن به آن و حفظ و نگهدارى آن ندارد معنا ندارد كه عقلا براى كسى نسبت به آن، ملكيت يا اختصاص اعتبار كنند تا با معامله اين رابطه به ديگرى منتقل شود.

به طور مثال كك، شپش، مگس و ... نه ملك فردى است و نه احدى نسبت به آنها حق الاختصاص دارد؛ چون نه فعلًا متعلق غرض عاقلى هستند و نه احتمال مى رود كه در آينده متعلّق غرض عقلايى باشند.

همين طور است معامله

اشيايى كه به خاطر قلّت يا كثرت، ماليت ندارند، و متعلّق غرض عقلايى نيستند. همچنين اشيايى كه منفعت حلال آنها خيلى كم است؛ به گونهاى كه از نظر عرف و عقلا اصلًا به حساب نميآيد و بود و نبودش يكسان است. مثل انتفاع از خمر جهت آبيارى درختان يا مداواى بيماران.

بنابراين معيار در صحت معامله اين است كه عقلايى و غير سفيهانه باشد، خواه متعلّق غرض نوعى باشد، خواه متعلق غرض شخص خاصى از عقلا؛ مانند كسى كه تمبرهاى قديمى را نگهدارى ميكند و كلكسيون تمبر درست كرده است، يا بيمارى كه حتماً بايد از فلان داروى منحصر به فرد استفاده كند كه كسى جز او رغبتى به مصرف اين دارو ندارد، حتى يك غرض سياسى يا اقتصادى امكان دارد منشأ رغبت مشترى و موجب حدوث ماليت شود. در اين صورت باز هم معاملهاش صحيح است و مقتضى براى صحت موجود است و تا زمانى كه منع خاص از سوى شارع نباشد حكم به جواز ميشود. بنابراين مجرد اين كه چيزى منفعتش كم است دليل بر عدم جواز بيع آن نيست، مگر به قدرى نادر باشد كه ملحق به عدم باشد و معاملهاش سفيهانه باشد؛ چون شرعاً معاملات سفيهانه اشكال دارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 133

خريد و فروش آلات حرام

اشاره

مسألة 8: يحرم بيع كلّ ما كان آلة للحرام؛ بحيث كانت منفعة المقصودة منحصرة فيه، مثل آلات اللهو كالعيدان والمزامير والبرابط ونحوها وآلات القمار كالنّرد والشطرنج ونحوهما، وكما يحرم بيعها و شراؤها يحرم صنعتها والاجرة عليها، بل يجب كسرها وتغيير هيئتها، نعم يجوز بيع مادّتها من الخشب والصفر مثلًا بعد الكسر، بل قبله أيضاً إذا اشترط علي المشتري

كسرها، أو بيع المادّة ممّن يثق به أنّه يكسرها. ومع عدم ما ذكر ففيه إشكال، ويجوز بيع أواني الذهب والفضّة للتزيين والاقتناء.

ترجمه: خريد و فروش هر چيزى كه وسيله اى براى انجام كار حرام است، به طورى كه منفعت مورد نظر از آن، منحصر در حرام باشد، مانند آلات لهو (عود، نى و بربط و ...) و آلات قمار، (نرد و شطرنج و ...) حرام است. همچنان كه خريد و فروش آنها حرام است، ساخت و اجرت بر آنها نيز حرام است؛ بلكه شكستن و تغيير دادن شكل آنها واجب است. البته فروش ماده اصلى آنها- مثل چوب يا فلز بعد از شكستن جايز است. قبل از شكستن هم در صورتى كه با مشترى شرط كند كه آنها را بشكند نيز جايز است. در صورتى هم كه ماده اصلى آنها را به كسى بفروشد كه اطمينان دارد آنها را ميشكند، جايز است. اگر شرايط مزبور آن گونه كه بيان شد، نباشد، معامله مورد اشكال است. خريد و فروش ظروف طلا و نقره براى زينت و نگه داشتن جايز است.

شرح: حضرت امام انواع مكاسب محرمه را بر اساس ترتيبى كه شيخ انصارى در كتاب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 134

مكاسب[298] بيان كرده است در مسأله 8- 11 بررسى نموده است. مكاسب محرّمه عبارت است از چيزهايى كه تجارت با آنها حرام است به خاطر آنچه از آنها قصد ميشود. در واقع قصد و غرض حرام و نيت ترتّب اثر محرّم، سبب حرمت معامله بر اين اشياست. اين امور به سه دسته تقسيم شده است.

1. چيزهايى كه جز فساد و حرام بر آنها مترتّب نيست و به اصطلاح، ماده فساد هستند

و با هيئت و وجود ويژه اى كه دارند جز حرام از آنها اراده نميشود. مثل انواع بتها و صليبها، وسايل لهو و لعب، انواع آلات قمار، و ظروف طلا و نقره، و درهم و دينار غشّ دار و ناخالص.

2. چيزهايى كه هم داراى جهت صلاح هستند و هم داراى جهت فساد، هم در جهت حرام از آنها استفاده مى شود و هم در جهت حلال ولى قصد طرفين معامله، انتفاعات حلال نيست بلكه به قصد استفاده حرام معامله ميكنند، مثلًا فروختن چوبها يا فلزات به مشترى به شرط صليب درست كردن يا بت ساختن، يا فروختن انگور به شرط شراب درست كردن.

3. چيزهايى كه داراى منافع حلال مهم و مقصود هم هستند و قصد فعلى طرفين هم استفاده حرام نيست ولى شأنيت و قابليت دارند كه در جهت حرام هم به كار گرفته شوند اين احتمال هم مى رود كه مشترى از آنها انتفاع حرام ببرد، مانند فروش اسلحه توسط مسلمانان به دشمنان دين در حال صلح.

حضرت امام (رحمه الله) در مسأله هشتم سه مورد از پنج مورد قسم اوّل را بحث كرده است اما اشاره اى به تجارت با صليب و صنم را ننموده است. ايشان تنها حكم آلات لهو و آلات قمار و ظروف طلا و نقره را بيان نموده است. در مسأله نهم درهم و دينار مغشوش را مورد بررسى قرار داده و در مسأله دهم درباره قسم دوم از سه قسم مزبور در كلام شيخ بحث نموده و در مسأله يازدهم به مسأله فروش اسلحه به دشمنان دين پرداخته است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 135

ما هم ابتدا به پيروى از شيخ اعظم درباره هياكل

عبادت يا صليب و صنم بحث مى كنيم. ابتدا قبل از ورود به اصل بحث مقدمهاى ميآوريم كه براى بحث درباره آلات لهو و آلات قمار و ظروف نقدين و درهم و دينار مغشوش هم سودمند است:

شكى نيست كه صليب و صنم با هيئت خاصى كه دارند نزد مسيحيان و بت پرستان ارزش و ماليت دارند؛ البته گاهى هم بدون هيئت و شكل خاص ماليت دارند، مثل اين كه از طلا و نقره يا ساير فلزات ساخته شده باشند. گاهى به تنهايى ارزشى ندارند، مثلًا اگر از گل ساخته شده باشند. هنگام معامله هم گاهى بر ماده تنها معامله ميكنند، مثلًا پس از شكستن و خرد كردن صليب و صنم، اجزاى آنها را ميفروشند؛ يا قبل از شكستن به شرط شكستنى و انتفاع بردن از مواد، آنها مى فروشند.

متعلق معامله گاهى هيئت و وجود خاص آنهاست و گاهى معامله بر مجموع ماده و هيئت واقع ميشود. البته گفتنى است ماده و هيئت دو جزء يك مركب نيستند، بلكه عارض و معروض هستند؛ هيئت بر ماده عارض ميشود و از قبيل قيد است، نه جزء. به عبارت ديگر، جزء تحليلى است، نه خارجى؛ بنابراين قصد هيئت- به تنهايى- معنا ندارد، بلكه معامله بر ماده داراى هيئت صليبى و صنمى واقع ميشود. خلاصه اينكه هيئت خاص دخيل در غرض مشترى است، كه مورد بحث همين فرض است.

صليب يا صنم گاهى با هيئت خاصى كه دارند در جهت حلال هم قابل انتفاع مى اشند؛ آن هم قابل ملاحظه و مهم است، مثلًا صنم را گاهى به شكلى مى سازند كه هم بت باشد و بپرستند و هم ظرف باشد كه با آن آب و

غذا بخورند. و گاهى فقط در جهت حرام قابل انتفاع هستند و هيچ منفعت حلالى ندارند يا خيلى كم دارند، به گونه ى كه ملحق به عدم است.

با توجه به اين مطالب، بحث اصلى در معامله صليب و صنم است با هيئت خاصى كه دارند، آن هم با اين فرض كه جز اثر حرام بر آن مترتب نيست و مقصود طرفين فقط همين است. مثلًا صنم را براى عبادت معامله ميكنند. آيا چنين تجارتى حلال است يا حرام؟ نخست عباراتى از فقهاى فريقين نقل ميكنيم كه اين عبارات، هم در بحث صليب و صنم به كار مى آيد و هم در بحث آلات لهو و آلات قمار و ظرف طلا و نقره.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 136

شيخ مفيد در مقنعه[299] ميگويد:

وعمل العيدان والطنابير وسائر الملاهي محرّم والتجارة فيه مخطورة، وعمل الأصنام والصلبان والتماثيل المجسّمة والشطرنج والنرد وما أشبه ذلك حرام وبيعه وابتياعه حرام.

شيخ طوسى در نهايه[300] ميگويد:

وعمل الأصنام والصلبان ... والشطرنج والنّرد وسائر أنواع القمار حتّي لعب الصبيان بالجوز، فالتجارة فيها والتصرّف والكسب بها حرام محظور.

در كتاب الفقه علي المذاهب الأربعه[301] آمده است:

عن الحنفيّة: الشرط الرابع: أن يكون المبيع ما لا متقوّماً شرعاً فلا ينعقد بيع الخمر ونحوه من كلّما لا يباح الانتفاع به شرعاً.

وعن الحنابله:

لا يصحّ بيع ما لا نفع له أصلًا كالحشرات و ما فيه منفعة محرّمة كالخمر.

و عن المالكيه:

ثانيهما أن يكون منتفعاً به شرعاً فلا يصحّ بيع آلة اللهو.

بنابراين به فتواى فقهاى عامّه و خاصّه معامله صليب و صنم جايز نيست و قاعده كلى اين است كه خريد و فروش هر چه منفعت حلال ندارد و تنها در جهت حرام قابل انتفاع است و شارع

مقدس ماليت آن را اسقاط كرده است جايز نيست.

دلايل حرمت تجارت صليب و صنم

اشاره

1. اجماع، به ادعاى محقق اردبيلى، علامه در منتهي، فاضل نراقى در مستند، و صاحب جواهر در دائر ه المعارف فقهى خودش؛

2. آيه وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ؛[302]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 137

3. آيه فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنْ الأوْثَانِ؛[303]

4. آيه إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالأنصَابُ وَالأزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ؛[304]

5. آيه نهى از اكل مال به باطل: لا تَأكُلُوا أمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ.[305]

6. روايات عامّه از قبيل فرازى از تحف العقول:

«إنّما حرّم الله الصناعة التي هي حرام كلّها التى يجيئ منها الفساد محضاً، نظير البرابط والمزامير والشطرنج وكلّ ملهوّبه والصلبان والأصنام .... فحرام تعليمه وتعلّمه والعمل به وأخذ الأجر عليه وجميع التقلّب فيه من جميع وجوه الحركات».[306]

7. روايت نبوى:

«إنّ الله إذا حرّم شيئاً حرّم ثمنه».

دليل يك، سه و چهار قابل استدلال نيست و قبلًا در مسأله اوّل جواب آنها داده شد.

بررسى روايات نهى از بيع صنم

در دو روايت از صنم نام برده شده و بيع آن را نهى كرده است كه ظهور در تحريم دارد. يا خود ماده تحريم را به كار برده است كه نص در حرمت است.

الف) روايت دعائم الاسلام از امير مؤمنان (ع):

«إنّ رسول الله (ص) نهي عن بيع الأحرار وعن بيع الميتة و ... والأصنام».[307]

ب) روايت ابوداود به سند خودش از جابر بن عبدالله:

إنّه سمع رسول الله (ص) يقول عام الفتح وهو بمكة: «إنّ الله حرّم بيع الخمر والميتة والخنزير والأصنام».[308]

دلالت دو روايت بر حرمت بيع اصنام واضح است ولى متأسفانه اشكال سندى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 138

دارند؛ زيرا روايت الف به نحو مرسل نقل شده و روايت عامى است. آرى اگر دليل محكمى وجود داشته باشد- كه وجود دارد- اين دو روايت و نيز روايت تحف العقول

و نبوى معروف كه قبلًا اشاره شد مؤيد آن دليل خواهند بود.

مرحوم آيت الله خوئى در مصباح بيان ديگرى دارند كه در واقع يك دليل و دو مؤيد است و خود ايشان روى اين دليل تكيه دارند.

دليل: روايات معتبرى وجود دارد كه فروختن چوب به قصد ساختن صليب يا صنم حرام است. پس به طريق أولى فروش خود صليب و صنم حرام خواهد بود.[309]

مؤيّد اول: سيره مستمره قطعيه كه به طور حتم به زمان معصوم (ع) منتهى ميشود بر حرمت فروش صليب و صنم دلالت دارد.[310]

مؤيّد دوم: صليب و صنم ماده فساد هستند و عقل و نقل ميگويد فساد بايد ريشه كن شود. به همين دليل اتلاف آنها شرعاً واجب است. شخص پيامبر و امير مؤمنان هم در جريان فتح مكه بتها را نابود كردند.[311] اگر خريد و فروش آنها جايز بود اتلافشان واجب نميشد، از وجوب اتلاف به حرمت بيع منتقل ميشويم.[312]

نظريه امام خمينى (رحمه الله)

حضرت امام در مكاسب محرّمه دليل ديگرى دارد كه متضمن بيان عقلى و نقلى است. دو مطلب در اينجا وجود دارد كه داراى اهميت است: يكى مطلب عقلى است، كه به صورت منطقى ميگوييم: بر فروش صليب و صنم، جز قبيح و مبغوض شارع (عبادت آنها) مترتب نميشود: صغرا؛ هرچه اين گونه باشد عقلًا قبيح است و شرعاً از راه ملازمه حرام است: كبرا؛ يعنى فروش صليب و صنم حرام است.[313]

البته اگر منظور از كبراى كلى اين باشد كه بيع مقدمه حرام است و مقدمه الحرام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 139

حرامٌ، قابل مناقشه است: اولًا مقدمه حرام، حرام نيست، ثانياً بر فرض حرمت، خصوص مقدمه آخرى و جزء اخير علّت تامه حرمت دارد.

ولى از باب تجرّى اين بيان كاملًا متين است و بيع صليب و صنم با قصد مزبور ظلم بر مولى و هتك حرمت اوست و عقلًا قبيح و شرعاً حرام است. اين سخن با مسلك امام راحل هم كاملًا هماهنگ است، زيرا ايشان محل بحث را در حرمت شرعى و تكليفى قرار داده است و اين مطلب را در چند جاى مكاسب خود بيان كرده است.

و مطلب ديگر ايشان اين است كه در بيع خمر گفته شد طبق روايات، ده گروه مرتبط با مسأله لعن شدهاند: از كسى كه درخت آن را غرس ميكند تا كسى كه معامله ميكند و آن را مينوشد، و طبق روايت «مدمن الخمر كعابد الوثن»،[314] يعنى دائم الخمر مثل بت پرست است. از اين تشبيه و تنزيل معلوم ميشود مفسده صليب و صنم به مراتب بيشتر از مفسده خمر است و ملاك حرمت در آن قويتر است. با توجه به اين نكته اگر هر نوع تقلّبى- از جمله خريد و فروش خمر- حرام باشد پس معامله صليب و صنم به طريق اولى حرمت دارد. افزون بر اين دليل، بخشى از روايت تحف العقول دلالت بر حرمت دارند.[315]

نتيجه: فتواى فريقين بر حرمت معامله صليب و صنم كاملًا مستند است.

بررسى خريد و فروش صليب و صنم از نگاهى ديگر: آنچه تا به حال ذكر شد در صورتى بود كه صليب و صنم با همين هيئت و شكل خاص باشند كه استفاده اى جز حرام ندارند و ماده فساد هستند. در اين فرض فروش آنها جايز نيست چون شرعاً ماليت ندارند. حال اگر همين صليب و صنم با وجود خاصى كه دارند داراى منافع حلالِ

قابل ملاحظه و مهم نيز باشند- مثل بسيارى از وسايل مورد نياز زندگى كه به صورت صليب و صنم ساخته ميشوند- و به اصطلاح دو منظوره اند- آيا باز هم معامله آنها حرام است؟

ظاهر كلام كاشف الغطاء اين است كه خريد و فروش صليب و صنم جايز نيست و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 140

فرقى ميان قصد جهت حلال و جهت غير حلال وجود ندارد.[316] و شيخ اعظم در مكاسب جواز بيع را تقويت كرده است.[317]

مرحوم شهيد ثانى هم در مسالك[318] در بحث آلات لهو و مانند آن همين فتوا را دارد.

در صليب و صنمهاى دو يا چند منظوره از نظر قصد و متعاملين چهار فرض وجود دارد:

1. فقط به قصد منفعت حرام معامله شود، كه گفته شد جايز نيست؛

2. فقط به قصد منفعت حلال، معامله شود؛ اين فرض هم بررسى شد و گفته شد جايز است؛

3. به قصد هر دو منفعت معامله شود كه اين فرض، ملحق به فرض اوّل است و جايز نيست؛

4. در ضمن معامله، هيچ كدام از دو منفعت معيناً قصد نشود و مطلق آورده شود.

از ظاهر بلكه صريح كلام شيخ اعظم و شهيد ثانى استفاده ميشود كه اين نيز جايز نيست و فقط به قصد منفعت حلال جايز است. محقق ايروانى در حاشية مكاسب مى فرمايد: اين قسم هم جايز است.

خريد و فروش ماده و هيئت

درباره صليب و صنمى كه از طلا و نقره يا از فلزات قيمتى ديگر ساخته شده باشد كه در بازار بت پرستان مشترى دارد چهار فرض وجود دارد:

1. قصد طرفين فقط هيئت صليبى و صنمى باشد و در برابر وجود خاصّ، پول بدهند، اگرچه طلا بودن مواد آن، داعى شود مبلغ بيشترى بدهند؛

ولى اين مبلغ را در مقابل هيئت مى دهند. اين قسم به تفصيل، بررسى شد كه به قصد انتفاع حرام معامله جايز نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 141

2. معامله بر مجموع ماده و هيئت باشد و خريدار در برابر هر دو، مالى را بپردازد. اين نيز جايز نيست زيرا فرض اين است كه هيئت آنها ماليت ندارد و معامله اش سفيهانه است.

3. قصد متعاملين خود ماده با قطع نظر از هيئت باشد كه اين خود، چند صورت دارد: گاهى بعد از شكستن صليب و صنم، مواد آنها (طلا، نقره يا فلز ديگر) را معامله مى كنند. اين قطعاً جايز است زيرا ماده ماليت دارد. مقتضى موجود است، مانع هم مفقود. عمومات تجارت و معامله هم شامل اين صورت مى شود.

گاهى فروشنده قبل از شكستن صليب و صنم آنها را مى فروشد ولى قبل از تسليم به مشترى، آنها را مى شكند و مواد را تحويل مى دهد؛ در اين صورت باز هم معامله صحيح است.

گاهى صليب و صنم را سالم به مشترى تحويل مى دهد ولى با او شرط مى كند كه آنها را بشكند و هيئت را نابود كند. اين معامله هم صحيح است.

گاهى فروشنده شرط نمى كند ولى وثوق و اطمينان دارد كه مشترى اين كار را خواهد كرد و در جهت حرام استفاده نخواهد كرد؛ باز هم اين معامله جايز است زيرا ماده ماليت دارد و مانعى هم از معامله نيست.

گاهى بايع هيئت را نابود نمى كند، شرط شكستن هم نمى كند. مشترى هم مورد اطمينان نيست و احتمال عقلايى مى دهد كه وى در جهت حرام استفاده كند؛ در اين فرض اصل معامله جايز است زيرا ماده ماليت دارد، ولى بر بايع است

كه قبل از تسليم مبيع به مشترى ماده فساد را نابود كند. و اگر مظنه استفاده حرام وجود دارد در «بيع ما يقصد به الحرام شأناً» داخل مى شود كه در مسأله يازدهم بررسى خواهد شد.

4. معامله به نحو مطلق انجام شود، يعنى نه خصوص ماده قصد شود و نه هيئت؛ بلكه قطع نظر از خصوصيات، معامله بر اصل مبيع انجام شود. اين همان فرض است كه قبلًا در هيئت دو منظوره گفته شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 142

معامله آثار باستانى

اگر صليب و صنم، در زمانى ماده فساد نباشد؛ مثلًا اكنون كه عصر بت پرستى منقرض شده در حفارى ها صنمى يافت شده و در موزه نگهدارى مى شود يا صرفاً براى تزيين، يا مطالعات علمى و تاريخى مورد استفاده قرار مى گيرد؛ در اين فرض بعيد است كه نگهدارى آن و فروش آن به منظورهاى مزبور اشكالى داشته باشد؛ زيرا ادله حرمت معامله بر صليب و صنم از اين فرض انصراف دارند و ماده فساد نيست تا شرعاً ماليت آن ساقط شود، حضرت امام در مكاسب خود به اين امر تصريح كرده است.[319]

معامله آلات لهو

يكى ديگر از چيزهايى كه با هيئت خاصش فقط اثر حرام بر آن مترتّب است و منفعت حلال ندارد يا داراى منفعت ناچيزى است آلات لهو است. مثل عود و مزمار (نى)، بربط و مانند آن- همچون طبل، دف، طنبور، تار و ...- همان سه فرضى كه درباره صليب و صنم ذكر شد درباره آلات لهو نيز مطرح است.

1. آلات لهو با وجود خاصّ فقط داراى انتفاعات حرام و لهوى هستند؛

2. آلات لهوى كه دو منظوره هستند و در جهات حلال نيز قابل انتفاع شايع اند؛

3. آلات لهوى كه علاوه بر هيئت آنها موادشان نيز ماليت دارد.

همان بحث ها و استدلال هايى كه درباره صليب و صنم بود در اينجا هم جارى است.

درباره تجارت با آلات لهو گفتنى است آلات لهو كه متناسب با مجالس لهو و لعب هستند و با دميدن در آن ها يا با نواختن آن ها، نواهايى ايجاد مى شود كه آدمى به رقص مى آيد و بى اختيار حركاتى انجام مى دهد، طرب و شادى شديد و بيش از حدّ پيدا مى كند، يا با آن آهنگ و نغمه، هم صدا

مى شود و زمزمه مى كند.

درباره معامله آلات لهو در ابتداى بيع صليب و صنم، با ذكر عباراتى از فقهاى شيعه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 143

و سنى بيان شد تجارت اينها حرام است. مهم ترين دليل حرمت اين است كه شارع مقدس ماليت آلات لهو را اسقاط كرده است و اينها شرعاً منفعت حلال قابل ملاحظه ندارند و در نتيجه ماليت ندارند، و چيزى كه ماليت ندارد معامله اش جايز نيست و سفيهانه است.

مطلب قابل توجهى كه در اين دليل وجود دارد مسأله اسقاط ماليت و منحصر بودن فايده آنها در جهت حرام است كه از روايات فراوان و در حدّ تواتر- در منابع خاصه[320] و عامه[321]- به دست مى آيد. بر فرض هم كه اين روايات در حدّ تواتر نباشد، در ميان آنها روايات معتبر فراوانى وجود دارد كه ما را از بحث سندى بى نياز مى كند.

خداوند دف، كوبه، مزمار (نى) و هر آلت لهو و لعبى را تحريم نموده است، رسول خدا (ص) فرموده است: شما از زِقن (رقص) و مزمار و كوبات (طبل هاى كوچك) و الكبرات (طبل بزرگ) نهى مى كنم. روزى مردى طنبور كسى را شكست. وى نزد شريح قاضى شكايت برد و وى طرف را ضامن ندانست. امير مؤمنان على (ع) هم روزى طنبور مردى را شكست و .... از اين موارد به دست مى آيد كه شارع مقدس ماليت آلات لهو را ساقط كرده است. اينها شرعاً داراى منفعت حلال شايع نيستند، در نتيجه ماليت ندارند، و معامله چيزى كه عرفاً يا شرعاً ماليت ندارد سفيهانه است و جايز نيست.

اين مسأله براى صورتى است كه آلات لهو با همان هيئت و شكل خاصى كه دارند فقط

در جهت حرام و لهو مورد استفاده قرار بگيرند. حال اگر با وجود خاص در جهت حلال نيز قابل انتفاع باشند مثل طبل براى جنگ و تشجيع رزمندگان اسلام كه منفعت حلال آن شايع و غالب است نه شاذ و نادر، مثل صليب و صنم بلامانع است.

اگر در روايات به طور مطلق از اين آلات نهى شده است به خاطر اين است كه در دوران پيشين از اين آلات جز در جهت حرام استفاده نمى شد، البته از طبل در جنگ استفاده مى شد و از اين جهت نهى اى وارد نشده است. باب معاملات مثل باب عبادات

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 144

نيست تا تعبّداً به اطلاق دليل استناد شود؛ بلكه مناط اصلى، ماليت عرفى يا شرعى است كه اگر چنين مناطى وجود داشته باشد مقتضى موجود است و معامله بلامانع است.

فرض ديگر اين است كه اگر علاوه بر هيئت و شكل، مواد اين آلات هم داراى قيمت باشند مثل صليب و صنم تجارت با اينها به قصد ماده اشكالى ندارد؛ همانند بحث صليب و صنم.

معامله آلات قمار

يكى از چيزهايى كه با وجود خاص فقط در جهت حرام قابل انتفاع مى باشد و منافع حلال ندارد، يا داراى منافع بسيار ناچيزى است آلات قمار است مثل نرد و شطرنج. قبل از اينكه درباره خريد و فروش آلات قمار بحث شود درباره تعريف قمار، انواع و حكم آن مطالبى توضيح داده مى شود:

به طور كلى بازى هاى دو نفره، يا دو گروهه كه داراى برد و باخت است و گاهى با آلات قمار انجام مى شود و گاهى بدون آلات قمار مثل بازى با توپ، سنگ، كبوتر، خروس جنگى و ... و هر

كدام از اين بازيها يا همراه با رهن و عوض است كه بازنده بايد مالى را به برنده بدهد و يا بدون عوض است و صرفاً جهت سرگرمى است؛ مثل شطرنج بازى.

از اين چهار قسم، قسم اوّل (بازى با آلات قمار و همراه با عوض) يقيناً قمار است بلكه مصداق اكمل و قدر متيقن قمار است و به قطع، حرام است.

دليل: 1. اجماع فقهاى اسلام؛ 2. آيات متعدد كه تعبير «ميسر»[322] دارد؛ 3. روايات متواتر.[323] افزون بر اينها، حرمت قمار از ضروريات فقه اسلام است و نيازى به بحث و بررسى ندارد.

قسم دوم، يعنى بازى با آلات قمار، بدون عوض و رهن، از نظر صدق قمار

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 145

مشكوك است؛ زيرا اگرچه كلمات بعضى از اهل لغت[324] اطلاق دارد ولى بيشتر اهل لغت قمار را به رهن و عوض معنا كرده اند.[325]

از نظر عرف هم به صرف بازى با شطرنج، قماربازى اطلاق نمى شود، آرى اگر همراه با عوض و برد و باخت باشد عرف به آن قمار مى گويند.

نظريه حضرت امام (رحمه الله): مرحوم آيت الله خوئى از تعبير برد و باخت عوض داشتن را فهميده و همين را دليل دخالت عوض در صدق قمار گرفته است.[326] مرحوم امام در مكاسب خود به استناد گفتار لغويان و عرف عام همين نظر را دارد و مجرد بازى به آلات قمار- بدون عوض- را قمار نمى داند، و مى فرمايد:

از برخى كتب لغت (مصباح المنير)[327] و از مكاسب شيخ اعظم[328] استفاده مى شود كه بر مطلق مغالبه [و لو عوض نباشد] قمار اطلاق شده؛ ولى اوّلًا چنين اطلاقى ثابت نيست و بر فرض ثبوت، مجرد اطلاق اعم از حقيقت

و مجاز است، و بر فرض كه حقيقت باشد، بر خلاف عرف عام است و در اين گونه موارد، نظر عرف عام بر نظر لغوى و فقيه مقدم است.[329] [تبادر نزد عرف ملاك است].

حكم اين نوع بازى: اين نوع بازى ها از نظر فقه اماميه حرام است؛ حتى فاضل نراقى در مستند[330] ادعاى اجماع كرده است. ولى در ميان فقهاى عامّه اختلاف نظر وجود دارد.[331]

امام راحل در مكاسب خود فرموده است:

«ولعلّ فتوي بعض العامّة بعدم حرمة اللعب بها بلا رهن لجلب نظر الخلفاء والامراء»؛[332]

پس فتواى دينى نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 146

خلاصه: از نظر فقه اماميه نفس بازى با نرد و شطرنج و مانند آن، اگرچه براى سرگرمى باشد حرام است و مهم ترين دليل حرمت، مطلقات روايات متواتر است كه متجاوز از سى روايت[333] است و بازى با نرد و شطرنج را با تعابير غليظ و شديد نهى كرده است و اطلاق روايات، هم فرض بازى با عوض و هم فرض بازى بدون عوض را شامل مى شود.

بازى با غير آلات قمار: آيا بازى هايى كه با آلات قمار نيست ولى با شرط عوض برد و باخت انجام مى شود، مثل مسابقه زور آزمايى، وزنه بردارى، كشتى، كبوتر بازى، دو، خروس بازى و ... كه بازنده يا فرد ديگرى مالى به برنده پرداخت مى كند نيز از قمار است حرام؟ يا موضوعاً قمار نيست، اگرچه نفس بازى حرام باشد، عوضى هم كه مى گيرد «سُحت» و باطل و حرام باشد؟

بررسى موضوعى قمار

مرحوم آيت الله خوئى مى گويد: اين قسم نيز قمار است و عنوان قمار بدون رعايت علاقه و قرينه هم بر آن صدق مى كند.

دليل: الف) از نظر عرف بر آن قمار صدق مى كند. صدق

عرفى هم مهم است.

ب) گفتار اهل لغت كه نوعاً اطلاق دارد و آنها قمار را به بازى با عوض تفسير كرده اند و قيد نكرده اند كه با آلات قمار باشد. ديگر اينكه اصولًا تفسير قمار به بازى با آلات قمار از قبيل تعريف دورى است كه درست نيست.

ج) در فارسى هم مرادف قمار عنوان «برد و باخت» است؛ به هر شكلى و با هر وسيله اى كه باشد. بنابراين بر بازى با آلات ديگر هم در فرضى كه عوض مطرح باشد قمار صدق مى كند و طبعاً روايات تحريم قمار و ميسر اينجا را مى گيرد.[334]

به نظر مى رسد هر سه بيان ايشان قابل خدشه است زيرا صدق عرفى كلّيت ندارد. از نظر لغت هم اگرچه كلام برخى يا اكثر اهل لغت اطلاق دارد ولى كلام بعضى مقيد

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 147

است. اشكال دورى بودن تعريف هم وارد نيست زيرا در تعاريف حقيقى و ماهوى شروطى- از جمله دورى نبودن آن- مطرح است ولى در تعاريف لفظى و لغوى كه مجرد بيان لفظى با لفظ واضح تر است جاى اين اعتراضات نيست.

تعبير فارسى «برد و باخت» هم قرينه اى بر بازى با هر وسيله اى به شرط عوض نيست؛ زيرا در بازى هاى دوستانه هم كه عوض مطرح نيست عنوان «برد و باخت» صدق مى كند و معمولًا يكى برنده و يكى بازنده است، و برد و باخت كنايه از مغالبه است. چون بازى معمولًا غالب و مغلوب دارد؛ خواه عوضى در ميان باشد، خواه نباشد.

نظريه حضرت امام (رحمه الله): امام راحل در مكاسب مى فرمايد بر بازى با ساير آلات- اگرچه با عوض باشد- قمار اطلاق نمى شود:

لأنّ القمار عرفاً ليس مطلق المغالبة برهان.

فلا يقال لمن جعل الرهان بإزاء الغلبة في حسن الخط أو تجويد قراءة القرآن، أو سرعة العدو، أو الرمي و نحوها: إنّه مقامر، ولا لفعلها: إنّه قمار. والعرف أصدق شاهد عليه.[335]

نمونه هايى كه ذكر شده است از نظر عرف قمار نيست. استناد به نظر عرف هم كاملًا متين است؛ در مواردى هم كه منصوص نيست بايد به عرف مراجعه كنيم. در كلام آيت الله خوئى هم چنين موردى وجود دارد ولى كلّيت آن ناتمام است يعنى براى اثبات اينكه سخن مرحوم خوئى در همه موارد مزبور، قمار صدق نمى كند- با اينكه بازى با آلات قمار صورت نگرفته است- ناتمام است. ولى از نظر عرفى قمار صدق مى كند؛ اين نوع بازى ها از باب قمار حرام است.

بر فرض هم كه در صدق قمار ترديد كنيم، از نظر حكمى ملحق به قمار هستند و روايات متعددى[336] بر حرمت بازى با غير آلات قمار، مثل گردوبازى و ... وجود دارد كه بعضى از آنها معتبر است[337] و در خود روايات بر اين بازى ها اطلاق قمار شده است. بنابراين قمار يا بازى با آلات قمار است مثل نرد و شطرنج، يا بازى با چيزهايى است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 148

كه عرفاً بر آن قمار صدق مى كند. به فرموده صاحب جواهر:

لا فرق في ذلك بين الشطرنج والنرد و بين غيرهما من أفراده كلعبة الأمير والثلاثة والأربعة عشر والجوز والبيض والكعاب ونحوهما ممّا اِعتيد المقامرة به سابقاً أو لاحقاً.[338]

حكم اين نوع بازى ها: بر فرض بر اين بازى ها عنوان قمار صدق نكند، امّا آيا حكم قمار را دارند تا حرام باشد؟

تفصيل بحث در باب سبق و رمايه است. امّا خلاصه اينكه به فتواى

فقهاى اماميه حرام است و بلكه ادعاى اجماع هم شده است. به رواياتى هم استناد شده است كه در همان باب بايد بحث شود. و به حكم بعضى از مطلقات روايات، بعيد نيست حرام باشد.

بازى با ساير آلات، بدون وجود عوض

اگر بازى با ساير آلات و بدون عوض و رهن صورت بگيرد و صرفاً جهت تفريح و سرگرمى و دوستانه باشد مثل زورآزمايى، كشتى، حبس نفس در سينه .... درباره عدم اطلاق قمار بر اين گونه بازى ها بحثى نيست و از بحث هاى لغوى و عرفى كه ذكر شد به اين نتيجه مى رسيم كه در صدق حقيقى قمار، عوض و رهن دخيل است.

ولى درباره حكم اين بازى ها ميان فقها دو نظريه وجود دارد: عدّه اى قائل به حرمت اند و عدّه اى فتوى به جواز داده اند كه بررسى بيشتر اين مسأله در باب سبق و رمايه صورت گرفته است؛ امّا بعيد نيست كه جايز باشد.

بررسى حكم تجارت آلات قمار

تا اينجا مقدمه طولانى بحث راجع به قمار و صور مختلف آن تمام شد. اكنون مى پردازيم به بررسى اصل بحث (تجارت آلات قمار و ساير آلات، بنابر اينكه بازى با آنها حرام باشد و از آلات حرام باشند كه حكماً مطلق به آلات قمار مى باشند).

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 149

درباره معامله آلات قمار و ملحقات آن سه فرض مطرح است:

فرض اوّل: خريد و فروش اين آلات با اين فرض كه با همان وجود خاص، جز در حرام، قابل انتفاع نيستند و منفعت حلال شايع و مهمى ندارند. اين قسم از معامله قطعاً جايز نيست. پيشتر در اوّل بحث بيع صليب و صنم فتواى فقهاى شيعه و سنّى را نقل كرديم. اصل حرمت جاى بحث ندارد.

دليل: آنچه مهم است بيان دلايل مسأله است؛ دو دليل بر حرمت اين معامله وجود دارد:

الف) شارع مقدس ماليت آلات مزبور را با فرضى كه ساقط كرده است. يعنى اين آلات شرعاً ماليت ندارند. هر چيزى هم كه عرفاً يا

شرعاً ماليت ندارد معامله اش سفيهانه است.

ب) روايات خاصى هم بر حرمت بيع آلات قمار دلالت دارد. صاحب وسائل چهار روايت را نقل كرده است:

1. روايت على بن ابراهيم در تفسيرش از ابوالجارود از امام باقر (ع) كه در تفسير آيه إنّما الخمر والميسر والأنصاب والأزلام رِجسٌ من عمل الشيطان فاجتنبوه[339] بيان شده است. امام پس از تفسير ميسر به نرد و شطرنج، و بيان اين كه هر قمارى ميسر است و بيان ازلام به نوعى قماربازى عرب جاهلى مى فرمايد:

«كلّ هذا بيعه وشراؤه والانتفاع بشي ء من هذا حرام من الله محترم».[340]

بررسى دلالت روايت: دلالت روايت واضح است و نصّ در حرمت بيع و شراء آلات قمار است. ولى از نظر سند مشكل دارد زيرا اوّلًا ميان على بن ابراهيم و ابوالجارود وسائط متعددى وجود دارد كه ذكر نشده و مجهول است؛ ثانياً خود ابى الجارود (زياد بن منذر) هم ضعيف است.

2. روايت ابن ادريس از جامع بزنطى از ابى بصير از امام صادق (ع). در صدر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 150

روايت دو جمله وجود دارد كه صريح در حرمت بيع آلات قمار است، يعنى:

«بيع الشطرنج حرامٌ، وأكل ثمنه سحتٌ».[341]

سند روايت: شيخ صدوق به سند خودش از شعيب بن واقد از حسين بن زيد از امام صادق (ع) از پدرانش (ع) از رسول اكرم (ص) در حديث معروف مناهى نقل مى كند:

«نهي رسول الله عن اللعب بالنّرد والشطرنج و ... و نهي عن بيع النرد».[342]

بررسي دلالت روايت: دلالت روايت ظاهر است؛ زيرا نهى ظهور در تحريم دارد. از نظر سندى هم اگرچه شعيب و حسين، محل مناقشه اند ولى متن حديث به قدرى قوى و محكم است كه هر شبهه اى

را از ميان برمى دارد و در وثاقت آن همين جهت كافى است.

البته روايت بزنطى و صدوق در خصوص شطرنج و نرد است و ساير آلات قمار را شامل نيست؛ ولى به بركت صحيحه معمّر بن خلاد از امام هفتم استفاده مى كنيم كه اين دو روايت خصوصيتى ندارند؛ زيرا در اين روايت مى فرمايد:

«النرد والشطرنج والأربعة عشر بمنزلة واحدة وكلّ ما قومر عليه فهو ميسر».[343]

در اين جا نخست سه نوع قمار بازى به منزله هم دانسته شد؛ سپس امام (ع) به صورت موجبه كلّيه فرمود: بر هر چه كه عرفاً، قمار اطلاق شود، يعنى به وسيله آن برد و باخت صورت گيرد، ميسر است. ميسر هم از نظر قرآن، رجس و عمل شيطانى و حرام است.

نتيجه: به بركت روايات خاصه هم بيع آلات قمار حرام است.

فرض دوم: معامله آلات قمار با فرض اين كه با همان وجود خاص، داراى منفعت مباح شايع باشند. در اين فرض بيع به قصد منفعت مباح مانعى ندارد. اين مطلب به تفصيل، در بيع صليب و صنم توضيح داده شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 151

فرض سوم: معامله مواد اين آلات در صورتى كه مواد آنها داراى قيمت باشد. باز بيع آلات قمار به قصد مواد كذايى بلامانع است. اين مطلب هم به صورت كامل در بيع صليب و صنم بيان شد.

حكم ساخت و اجرت آلات لهو و قمار

مرحوم امام در ادامه مسأله هشتم به بعضى ديگر از احكام آلات لهو و آلات قمار، اشاره كرده است. البته همين احكام در صليب و صنم نيز جارى است. حكم خريد و فروش آلات مزبور حرمت است كه به صورت كامل بررسى شد. علاوه بر آن، صنعت (ساختن) اين آلات نيز حرام

است.

اين حكم هم لازمه حرمت خود آلات مزبور است. در برخى روايات[344] باب آلات قمار و ... هم از نزديك شدن به آنها نهى است. گفتنى است صنعت و ساختن اين آلات، از مصاديق نزديك شدن به آنهاست. در بخش هاى متعددى از روايت تحف العقول هم از جميع تقلبات اين آلات نهى شده است كه مؤيد دلايل فوق است.

گرفتن و پرداختن اجرت در مقابل اين آلات از باب اكل مال به باطل و به حكم روايت تحف العقول و ... حرام است.

حكم ديگر وجوب كسر و شكستن اين آلات و تغيير دادن هيئت و شكل آنهاست و دليل آن در پايان مسأله نهم از قول حضرت امام ذكر شده است كه:

«لا يبعد وجوب إتلافها ولو بكسرها دفعاً لمادّة الفساد».

يعنى اين آلات ماده فساد هستند و اتلاف آنها واجب فورى است.

مرحوم امام در ادامه مسأله هشتم به صورت تبصره درباره خريد و فروش مواد اين آلات بحث مى كند كه مبسوطاً در بيع صليب و صنم توضيح داده شد و نيازى به تكرار نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 152

حكم معامله ظرف طلا و نقره

درباره خريد و فروش ظرف هاى طلا و نقره دو بحث مطرح است:

1. بحث موضوعى؛ در اين بحث، مقصود از «اناء» بررسى مى شود كه آيا مرادف «ظرف» است يا اخص از آن است يا مباين آن است؟ در اين باره بعد از بيان حكم بحث خواهيم كرد.

2. بحث حكمى؛ اين بحث، بحث اصلى فقيه است و داراى دو موضوع است:

الف) حكم تكليفى ظروف طلا و نقره از نظر انتفاعات و استعمالاتشان در جهات گوناگون؛

ب) حكم تجارت و معامله ظرف طلا و نقره كه بحث اصلى ما در باب

مكاسب محرّمه است. از آنجا كه جواز و عدم جواز بيع بر بحث حرمت و عدم حرمت استعمال و انتفاع مبتنى است از باب مقدمه اجمالًا حكم تكليفى را هم بحث مى كنيم. در اين باره پنج احتمال- بلكه پنج وجه، و بلكه پنج قول- مطرح است:

1. مطلق اتخاذ و گرفتن ظرف طلا و نقره حتى اگر به منظور نگهدارى باشد حرام است. صاحب شرايع[345]، صاحب عروه[346]، صاحب جواهر و اهل سنّت معتقد به اين حكم هستند.

2. مطلق انتفاع از ظروف طلا و نقره حرام است حتى اگر براى تزيين و دكور استفاده شود ولى اتخاذ براى نگهدارى جايز است.

3. مطلق استعمال ظرف طلا و نقره حرام است، خواه براى خوردن و آشاميدن استفاده شود، يا در جهات ديگر مثل وضو گرفتن، لباس شستن، غسل كردن، و .... امّا انتفاعى كه استعمال بر آن صدق نكند حرام نيست، بنابراين نگهدارى آنها و تزيين منزل و ... با آنها بلامانع است. فتواى آيت الله حكيم[347] و مرحوم امام خمينى[348] همين است.[349]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص152

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 153

4. خصوص استعمال آن در جهت خوردن و آشاميدن حرام است، امّا ساير استعمالات روزمرّه بلامانع است. در بيشتر روايات باب مستقيماً[350] از اكل و شرب نهى شده است ولى دليلى بر انحصار وجود ندارد. رواياتى هم داريم كه مطلق استعمال را تحريم مى كند.[351]

5. به فتواى داود از فقهاى عامه، استعمال ظرف طلا و نقره فقط براى نوشيدن حرام است؛ امّا غذا خوردن با آن جايز است. مستند اين فتوا يك روايت است كه در منابع عامه[352] ذكر شده، ولى در همان منبع رواياتى هم

از اكل و شرب هر دو نهى كرده است.[353] اين اقوال با دليل و مدرك در كتاب طهارت باب الاوانى ذكر شد.

بررسى اقوال

مسأله بيع اين ظروف مبتنى بر اقوال فوق است. اگر قول اوّل را اختيار كنيم نتيجه اين است كه ظرف طلا و نقره مثل آلات لهو و قمار و صليب و صنم ماده فساد است و هيچ منفعت حلالى ندارد و خريد و فروش آن جايز نيست؛ مگر اينكه خريد و فروش به قصد ماده باشد كه چون ماليت دارد معامله اش جايز است، ولى بيع هيئت يا مجموع جايز نيست.

اگر قول دوم را اختيار كنيم نتيجه اين است كه بيع به قصد اقتنا و نگهدارى جايز است؛ زيرا منفعت حلال است، ولى به قصد تزيين و استعمال جايز نيست.

اگر قول سوم را اختيار كنيم نتيجه اين است كه بيع به قصد مطلق استعمال- از جمله براى خوردن و آشاميدن- جايز نيست، زيرا شارع اينها را تحريم كرده است و به اين اعتبار ماليت ندارند، ولى به قصد ساير انتفاعات جايز است. از جمله براى تزيين و اقتنا بلامانع است. به همين منظور مرحوم امام در متن تحرير مى فرمايد:

«ويجوز بيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 154

أواني الذهب والفضّة للتزيين والاقتناء».

اگر قول چهارم را اختيار كنيم نتيجه اين است كه بيع فقط به قصد خوردن و آشاميدن حرام است، امّا به قصد ساير استعمالات اشكالى ندارد. زيرا منافعِ حلال هستند.

اگر قول پنجم را اختيار كنيم نتيجه اين است كه انتفاع اگر به صرف آشاميدن باشد، بيع حرام است، ولى به قصد ساير انتفاعات و استعمالات- حتى براى خوردن- جايز است.

بحث موضوعى: در بعضى از كتب،

لغت «اناء» به معناى «وعاء» آمده است. فيومى مى نويسد:

«الإناء كوعاء وزناً ومعناً»[354]

و در كتاب أقرب الموارد مى خوانيم:

«الإناء الوعاء والجمع آنية وجمع الجمع أوان ...».[355]

بنابراين، مقصود از اناء مطلق ظرف است، زيرا وعاء يعنى مطلق ظرف يا چيزى كه ظرف و محل براى مظروفى باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 155

حكم معامله با دراهم تقلّبى

اشاره

مسألة 9: الدراهم الخارجة عن الاعتبار، أو المغشوشة المعمولة لأجل غشّ الناس، تحرم المعاملة بها وجعلها عوضاً أو معوّضاً في المعاملات مع جهل من تدفع إليه، بل مع علمه واطّلاعه أيضاً علي الأحوط لو لم يكن الأقوى، إلا إذا وقعت المعاملة علي مادّتها واشترط علي المتعامل كسرها، أو كان موثوقاً به في الكسر؛ إذ لا يبعد وجوب إتلافها ولو بكسرها؛ دفعاً لمادّة الفساد.

ترجمه: معامله با درهم ها- و پول هايى- كه از اعتبار خارج شده، و يا درهم هاى تقلّبى كه براى فريب مردم ساخته شده است، حرام است اگر طرف معامله نداد كه پول، تقلّبى است، عوض يا معوض قرار دادن آن در معاملات حرام است. بلكه در صورتى كه بداند و اطلاع داشته باشد نيز بنابر احتياط [واجب]- اگر اقوى نباشد- حرام است؛ مگر اينكه معامله بر ماده آنها واقع شود و با طرف شرط شود كه آنها را بشكند [و از بين ببرد] يا به او اطمينان داشته باشد كه آنها را مى شكند. زيرا بعيد نيست كه به خاطر دفع ماده فساد، اتلاف آنها واجب باشد، اگرچه اتلاف آنها شكستن باشد.

شرح: پنجمين موردى كه شيخ اعظم در مكاسب ذكر كرده و از امورى دانسته است كه ماده فساد هستند و جز حرام از آنها قصد نمى شود و داراى منافع حلال مهم نمى باشند و

هم غشّ دار است- ك- ه صرفاً جه- ت فري- ب مردم ساخت- ه ش- ده است- درهم تقلّبى است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 156

امام راحل در مسأله نهم علاوه بر درهم غشّ دار و ناخالص و آميخته با نقره و جنس ديگر، درهم خارج از اعتبار را نيز مطرح كرده است كه سكه سلاطين پيشين بوده است، ولى الآن نقد رايج نيست و كسى آنها را عوض يا معوض قرار نمى دهد.

درباره اين دو نوع درهم- مثل صليب و صنم، و آلات لهو و آلات قمار- نيز سه فرض مطرح است كه نيازى به بحث مبسوط ندارد. به فرموده خود حضرت امام در مكاسب محرّمه:

ثم إنّ البحث عن آلات قمار وآلات اللهو وأواني الذهب والفضّة والدراهم المغشوشة نظير البحث عن هياكل كلّ العبادات، فلا داعي إلى التكرار.[356]

امّا درباره برخى نكات و برخى فروض جديد به اختصار بحث مى كنيم:

فرض اوّل: از اين دراهم غشّ دار فقط در جهت حرام استفاده شود و در بازار مبادله شود، درحالى كه از نظر عقلا ماليت ندارند و امر حقيقتاً بر ديگران مشتبه مى شود و درهم صحيح با مغشوش مخلوط مى گردد. و اين دراهم هيچ فايده ديگرى هم ندارند، يعنى جهت تزيين و نگهدارى و ... هم مورد استفاده قرار نمى گيرند و صرفاً جهت حرام و فريب مردم به كار مى روند و در حقيقت با جود خاصى كه دارند منفعت حلالى ندارند.

در اين صورت معامله با آنها حرام است. زيرا ماليت ندارند. حتّى اتلاف آنها واجب است؛ زيرا ماده فسادند و به حكم عقل و عقلا، ابطال و اعدام آنها لازم است ولو ابطال آنها به تغيير هيئت آنها باشد. حتّى امام معصوم (ع)

هم امر به اتلاف كرده و خود وى درهم را دو نيمه كرده و فرموده است: آن را به چاه بيندازند.

فرض دوم: اين دراهم با همان وجود خاص، جهت تزيين قابل انتفاع باشند و به طور كلى داراى منافع مباح و حلال عقلايى باشند و مطمئن هم باشيم كه وارد بازار نمى شوند و با آنها معامله نمى شود. در اين صورت وجهى براى اتلاف آنها نيست و بلكه به منظور زينت، قابل معامله مى باشند. ولى اين فرض مورد نظر امام راحل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 157

نيست و در مسأله نهم مطرح نشده است.

فرض سوم: هيئت آنها داراى ماليت نيست و كسى با آنها معامله نمى كند و به تعبير روايات به عنوان عوض يا معوض انفاق نمى شوند، ولى موارد آنها ماليت دارد. در اين فرض معامله به قصد ماده، مانعى ندارد با همان شروطى كه در مسأله هشتم ذكر شد يعنى آنها را بشكند و هيئت آنها را تغيير دهد يا با مشترى شرط كند يا اطمينان داشته باشد كه مشترى در جهت حرام از آن استفاده نمى كند.

دو نكته

1. دراهمى كه مغشوش و ناخالص هستند ولى غشّ آنها آشكار است و اصولًا خود حكومت وقت آنها را ضرب كرده است و به عنوان نقد رايج كشور اعتبار دارد و در بازار هم با آنها مبادله مى شود و غالباً سكه هاى رايج درهم از اين قسم اند و خالص نيستند. معامله با اينها جايز است و در واقع نبايد آنها را درهم مغشوش بر شمرد، زيرا در غشّ نوعى مخفى كارى و تدليس و فريب كارى وجود دارد كه بدون آنها صدق غشّ بر آن دراهم ممكن نيست، و در نقد

رايج بلد، اين ويژگى وجود ندارد و همگان اين را مى دانند. و روايات متعددى كه بر جواز معامله با درهم مغشوش و مدخول به دلالت دارند[357] ناظر به اين فرض است.

2. در مورد آلات قمار و غيره، بحث علم و جهل مشترى مطرح نبود ولى در باب درهم مغشوش مطرح است، زيرا تا طرف، جاهل نباشد غشّ و فريب صدق نمى كند. لذا بحث علم و جهل مشترى و صور مختلف مسأله نيز مطرح است كه شيخ هم در مكاسب آن را مطرح كرده است. مرحوم امام هم در ضمن مسأله به آن اشاره كرده است كه توضيح آن از اين قرار است:

گاهى معامله بر درهم كلى واقع مى شود كه در اين صورت اگر درهم مغشوش تحويل دهد، بر طرف لازم است كه امتناع كند و طرف را به پرداخت درهم سالم يا نقد رايج

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 158

مجبور كند. و گاهى معامله بر درهم شخصى است، كه اين فرض چهار صورت دارد:

1. طرفين هر دو مى دانند كه درهم معين مغشوش است؛ اين معامله جايز و صحيح و لازم است؛ زيرا غشّ صدق نمى كند تا حرام باشد. چون غشّ يعنى تدليس و تزوير و فريب دادن كه نسبت به عالم صدق نمى كند. وجه صحت، اقدام طرف است و وجه لزوم هم علم اوست كه خيار تدليس و عيب را برمى دارد.

2. هر دو جاهل اند و نمى دانند كه مغشوش است؛ در اين صورت هم غشّ نيست، زيرا خود دهنده هم جاهل است و قصد فريب ندارد؛ پس حرمت تكليفى ندارد، ولى از نظر صحت معامله بستگى دارد به اينكه خصوصيات و قيود مأخوذ در عوضين از چه

قسمى باشند؟ اگر از مقدمات مبيع باشند و فاقد آن با واجدش عرفاً مباين باشند معامله باطل است. مثلًا اگر كسى فلزى را به عنوان اين كه طلا باشد معامله كرد و سپس معلوم شد مس است يا چيزى را به عنوان عبا فروخت، سپس معلوم شد فرش است وجه بطلان اين معامله اين است كه «ما قصد لم يقع و ما وقع لم يقصد»، و عقود تابع قصودند. ولى اگر از عوارض زائد بر ذات باشد و فاقد و واجد وصف، يك عين باشد معامله صحيح است و طرف، خيار تخلف شرط يا وصف دارد. مثلًا كسى عبدى را بفروشد به شرط اينكه كاتب باشد، امّا بعداً معلوم شود كه كاتب نيست. در اينجا عبد، همان عبد است و تنها وصف كتابت را ندارد.

در مورد بحث ما هم اگر معلوم شد درهم مغشوش تقلّبى است و اصلًا ماليت ندارد و ماده فساد است، معامله باطل است، زيرا عرفاً درهم رايج بلد با درهم تقلّبى دو چيز هستند. و اگر معلوم شد سكّه، سكّه امسال نيست و سكّه سال قبل است، موجب بطلان معامله نيست و حداكثر حق الخيار مى آورد.

3. فروشنده درهم عالم به غشّ است و خريدار جاهل است. در اينجا علاوه بر دو فرض پيشين، از نظر حكم وضعى، حكم تكليفى (حرمت) هم دارد زيرا حقيقتاً غشّ صدق مى كند.

4. عكس فرض قبلى. در اينجا حرمت تكليفى وجود ندارد، زيرا خود فروشنده جاهل است و قصد فريب ندارد؛ مشترى هم عالم است و غشّ و تدليس او معنا ندارد؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 159

از نظر وضعى هم معامله صحيح و لازم است و مشترى حق

خيار هم ندارد چون عالماً و عامداً بر معامله اقدام كرده است و خودش ضامن است.

حال همه اين فروض در موردى است كه درهم مغشوش به عنوان ماده فساد اتلافش واجب نباشد، وگرنه ماليت نخواهد داشت و اصل معامله اشكال خواهد داشت. مفروض كلام امام در مسأله همين صورت است و در اين جهت فرقى ميان فرض علم مشترى و جهل او وجود ندارد. يعنى معامله در هر دو فرض حرام است، حتى در فرض علم هم على الاقوى حرام است زيرا اتلاف ماده فساد، لازم است و حداقل على الاحوط، واجب است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 161

معامله اجناس حلال براى مصرف حرام

اشاره

مسألة 10: يحرم بيع العنب والتمر ليعمل خمراً، والخشب- مثلًا- ليعمل صنماً أو آلة للهو أو القمار ونحو ذلك؛ وذلك إمّا بذكر صرفه في المحرّم والالتزام به في العقد، أو تواطئهما علي ذلك، ولو بأن يقول المشتري لصاحب العنب مثلًا: بعني منّا من العنب لا عمله خمراً فباعه. وكذا تحرم إجارة المساكن ليباع ويحرز فيها الخمر، أو ليعمل فيها بعض المحرّمات، وإجارة السفن أو الحمولة لحمل الخمر وشبهها بأحد الوجهين المتقدّمين، وكما يحرم البيع والإجارة فيما ذكر يفسدان أيضاً، فلا يحلّ له الثمن والاجرة، وكذا بيع الخشب لمن يعلم أنّه يجعله صليباً أو صنماً، بل وكذا بيع العنب والتمر والخشب ممّن يعلم أنّه يجعلهما خمراً وآلة للقمار والبرابط، وإجارة المساكن لمن يعلم أنّه يعمل فيها ما ذكر أو يبيعها وأمثال ذلك؛ في وجه قويّ. والمسألة من جهة النصوص مشكلة جدّاً، والظاهر أنّها معلّلة.

ترجمه: فروش انگور و خرما به منظور شراب سازى، و فروش چوب مثلًا [يا انواع فلزات] براى ساختن بت يا آلت لهو يا قمار

و مانند آن حرام است. به قصد حرام فروختن، اين گونه است كه يا در متن عقد قيد شود كه در حرام به كار رود، يا- خارج از عقد- هر دو بر آن توافق كنند، ولو در اين حدّ كه مشترى به صاحب انگور مثلًا بگويد: يك من انگور به من بفروش تا شراب بسازم، و او هم بفروشد. همچنين اجاره داده مسكن به اين منظور كه در آن شراب فروخته شود و يا نگهدارى شود، يا بعضى از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 162

چيزهاى حرام در آن ساخته شود، حرام است. اجاره كشتى يا حيوانات باربر جهت حمل شراب و مانند آن- به يكى از دو صورت گذشته- حرام است. همان طور كه بيع و اجاره در موارد مزبور حرام است، فاسد هم هست؛ پس ثمن و اجرت برايش حلال نمى باشد. و همچنين است فروختن چوب به كسى كه مى داند خريدار، از آن صليب يا بت درست مى كند. فروختن انگور و خرما و چوب به كسى كه فروشنده مى داند از آنها شراب و آلت قمار و بربط (يكى از آلات لهو) درست مى كند نيز حرام است. همچنين اجاره دادن مسكن به كسى كه موجر مى داند مستأجر در آنجا، آنچه را كه ذكر شد درست مى كند يا مى فروشد و امثال اينها بنابر وجهى قوى. و مسأله از ناحيه نصوص جدّاً مشكل است و ظاهر، اين است كه اين نصوص معلّل است.

شرح: در دو مسأله قبل مواردى ذكر شد كه ماده فساد بودند و جز در جهت حرام قابل انتفاع نبودند. در اين مسأله مواردى ذكر مى شود كه در جهت حلال هم منافع شايانى دارند ولى قصد فعلى طرفين

معامله، استفاده حرام است، يا اينكه فروشنده مى داند مشترى در جهت حرام از متاع استفاده مى كند. مثلًا انگور براى خوردن، تبديل به كشمش، سركه درست كردن، شيره درست كردن و مانند آن قابل استفاده است ولى متعاملين براى شراب درست كردن معامله مى كنند. در اين مسأله چهار فرض كلى مطرح است:

1. منفعت حرام تمام الموضوع است و تنها غرض متعاملين استفاده حرام است و در متن عقد هم به اين جهت تصريح مى كنند. مثلًا فروشنده مى گويد: انگورهاى اين باغ را فروختم به اين شرط كه شراب بسازى، يا چوب ها را براى صليب و صنم و آلت قمار درست كردن فروختم، مشترى هم با همين خصوصيت قبول مى كند. مصداق اكمل مسأله دهم همين فرض است.

2. منفعت حرام، داعى طرفين بر معامله است، يعنى در متن عقد به آن تصريح ندارند ولى قبلًا بر اين امر تبانى و توافق كرده اند و معامله را با توافق قبلى انجام مى دهند.

3. منفعت حرام جزء موضوع و غرض باشد به نحو تصريح در متن معامله يا با

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 163

توافق قبلى. مثل اينكه مشترى كنيز آواز خوان را به مبلغى خريدارى مى كند كه بخشى از ثمن، در برابر صفت غنا در آواز خوان بودن اوست و جهت حرام هم دخيل است؛ اگرچه بخش مهم ثمن، در برابر خود ذات كنيز است. اين صورت در متن تحرير مطرح نشده است، ولى شيخ اعظم و ديگران آن را بررسى كرده اند.

4. قصد متعاملين استفاده حرام نيست و لااقل قصد فروشنده اين نيست، تبانى قبلى هم نكرده اند ولى فروشنده يقين دارد كه مشترى از اين متاع در جهت حرام استفاده خواهد كرد. مثلًا

باغ دار مسلمانى براى فروش انگورها و رسيدن به پول اقدام مى كند، ولى خريدار كسى است كه كارش شراب ساختن است، يا در خصوص اين معامله دنبال شراب درست كردن است. حتى ممكن است هنگام اين معامله قصد شراب ساختن نداشته باشد ولى فروشنده يقين دارد كه خريدار به زودى تصميم خواهد گرفت و انگورها را شراب خواهد ساخت.

همه اين چهار صورت كه در مورد بيع بود در مورد اجاره متاع هاى مزبور هم مطرح است و با چهار صورت بيع هشت صورت پديد مى آيد، و در هر كدام از صور از نظر حكم تكليفى (حرمت معامله) و حكم وضعى (صحت و بطلان معامله) بحث مى شود، كه شانزده صورت مى شود.

بررسى حكم اجاره و بيع موارد مزبور

صورت اوّل و دوم: بيع انگور فقط به قصد شراب درست كردن يا بيع چوب فقط براى بت ساختن با تصريح به انتفاع حرام در متن عقد، آيا حلال است يا حرام؟ بر فرض حرمت آيا فاسد است يا خير؟

دلايل حرمت و فساد بيع متاع به قصد استفاده حرام با تصريح به قصد مزبور:

دليل اوّل: اجماع. پيشتر، اين دليل بررسى شد كه ناتمام بود.

دليل دوم: آيه تحريم تعاون بر گناه و ظلم: وَلا تَعَاوَنُوا عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ.[358]

شيوه استدلال: بيع انگور يا چوب با قصد گناه يكى از مصاديق اعانت بر گناه و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 164

حرام است: صغرا؛ اعانت ديگران بر گناه و ستم حرام است، زيرا مورد نهى واقع شده است: كبرا؛ پس بيع مزبور حرام است: نتيجه.

اشكال بر دليل دوم

محقق ايروانى در حاشيه مكاسب مى گويد: نهى آيه، تحريمى نيست تا براى حرمت بيع مزبور، به آن استدلال شود بلكه نهى كراهتى و تنزيهى

است، زيرا قبلًا فرموده است: تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى كه اين امر قطعاً ايجابى نيست بلكه استحبابى است، چون اعانت بر جنس نيكى- ولو مستحبات- واجب نيست؛ آنگاه به قرينه مقابله، نهى لا تَعَاوَنُوا هم براى تحريم نيست. بنابراين آيه نمى تواند دليل حرمت بيع مورد بحث باشد.[359]

جواب حضرت امام

حضرت امام از اين شبهه جواب محكمى داده و فرموده است: در مواردى كه در خود جمله، قرائن روشنى باشد نوبت به قرينه مقابله نمى رسد. در جمله مورد بحث دو شاهد بر تحريمى بودن نهى وجود دارد يكى تعلق نهى بر اعانت بر اثم است كه به تناسب حكم و موضوع، حرمت به ذهن مى آيد. ديگرى عطف كلمه عدوان است كه عقلًا و شرعاً اعانت ديگران بر ظلم، حرام است. بنابراين اشكال اوّل فاضل ايروانى وارد نيست.

سخنى ديگر از محقق ايروانى: وى مى گويد: مورد بحث ما از باب اعانت ديگرى بر گناه است. به اين معنا كه شخصى مقدمات حرام را براى ديگرى فراهم كند و تنها در اين جهت معينِ او باشد و او مستقل باشد در ارتكاب حرام. مثل مشترى كه پس از خريدن انگور از بايع، خودش تصميم مى گيرد و شراب مى سازد. ولى مفاد آيه اين نيست، بلكه اجتماع بر ارتكاب گناه و عدوان است، يعنى عده اى دسته جمعى كار حرامى را انجام دهند؛ مثلًا به كمك هم مال كسى را غارت كنند. اين معنا از نهى لا تعاونوا كه از باب تفاعل است و به معناى اجتماع بر انجام كارى است فهميده

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 165

مى شود. بنابراين، آيه از مورد بحث ما بيگانه است.[360]

پاسخ مرحوم امام به شبهه محقق ايروانى: امام

راحل از اين شبهه نيز پاسخ متقنى داده است كه خلاصه اش از اين قرار است:

گرچه يكى از ويژگى هاى باب تفاعل جمع ميان دو نفر يا دو گروه است ولى چنين نيست كه به معناى خصوص اجتماع آن دو بر كارى باشد، بلكه به معناى عامّ و جامعى است كه هم بر اجتماع بر كارى صادق است- مثل اجتماع بر قتل فردى- و هم بر كمك يكى به ديگرى صادق است، كه وى معين است و مقدمات كار را انجام مى دهد و ديگرى مباشر و فاعل مستقل است. از نظر عرف هم مسأله شريك جرم مطرح است. بلكه اغلب موارد در خارج به همين صورت است، نه به نحو اجتماع بر كارى.

اين مطلب شواهد فراوانى دارد كه عبارت است از: نظر علمِ صرف، يكى از معانى باب تفاعل به معناى باب افعال است مثل تَساقَطَ، أى أسقَطَ. همچنين در جمله قبل كه امر به تعاون بر نيكى كرده است قطعاً مقصود، اجتماع بر نيكى نيست، بلكه اصل كمك كردن به ديگران بر خير و نيكى است ولو به انجام مقدمات آن باشد. در جمله مورد بحث هم به قرينه مقابله، نهى از تعاون بر گناه، به معناى عام است. و نيز اهل لغت و مفسران و فقيهان، تعاون را به معناى اعانت و كمك كردن به ديگرى براى انجام كارى گرفته اند كه شامل انجام مقدمات كار هم مى شود.

مثال: در مصباح[361] و قاموس[362] مى خوانيم: «تعاونوا واعتونوا، أي أعان بعضهم بعضاً»؛ در تفسير مجمع[363] مى خوانيم: «أمر الله تعالي عباده بأن يعين بعضهم بعضاً على البرّ والتقوي ونهاهم أن يعيني بعضهم بعضاً علي الإثم» كه باز هم معناى عامى

است و با مورد بحث ما مناسب تر است، يعنى در صورتى كه يكى ديگرى را بر نيكى يا گناه كمك كند و مقدمات كار او را فراهم سازد. در صورت چهارم از صور مسأله دهم (فرضى كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 166

فروشنده، انگور را مى فروشد و قصدش استفاده حرام نيست ولى علم دارد كه مشترى در جهت حرام به كار خواهد گرفت) خواهد آمد كه تعبير نوع فقها از تعاون بر اثم، اعانت بر اثم است كه معناى مورد نظر ماست. در مقام استعمال هم واژه هاى تراحم، تضامن، تفاهم و ... از باب تفاعل است، ولى يقيناً مقصود، اجتماع بر كار نيست، بلكه مطلق كمك به ديگرى و ضامن شدن، رحم كردن و درك كردن غير است؛ اگرچه هر كدام در جهتى و كارى و امرى ضامن ديگرى مى باشد.

بنابراين اشكال دوم، فاضل ايروانى هم وارد نيست.

اشكال ديگرى از فاضل ايروانى: فاضل ايروانى باز هم اشكال مى كند و مى گويد: بر فرض كه نهى لا تعاونوا براى حرمت باشد و مراد از تعاون هم اعانت غير بر حرام باشد، و اين اعانت حرام باشد؛ ولى بر مورد بحث ما تطبيق نمى كند و بيع به قصد حرام صغراى اين كبراى كلى نيست، زيرا ميان بيع كذايى با عنوان اعانت بر اثم، عموم من وجه است: گاهى بيع به قصد حرام محقق مى شود ولى اعانت بر اثم، صدق نمى كند زيرا بعداً مشترى منصرف مى شود، يا موفق به انجام حرام نمى شود؛ در اينجا اثم و حرامى نيست تا اعانت بر اثم صدق كند، البته بيع به قصد كذايى نوعى تجرّى است. گاهى اعانت بر اثم هست بدون بيع كذايى.

مثلًا فروشنده انگور را رايگان در اختيار مشترى مى گذارد و او را مسلّط مى كند و او هم شراب درست مى كند. و گاهى هر دو صورت هست. فاضل از اينجا نتيجه گرفته است كه مجرد بيع به قصد حرام، اعانت بر حرام نيست تا مشمول آيه باشد، آرى تسليط و اقباض اعانت بر حرام هست.[364]

پاسخ اشكال فوق

پاسخ اين اشكال هم اين است كه از نظر صدق عرفى، هم بر تسليط و اقباض، اعانت بر اثم صدق مى كند و هم بر بيع به قصد كذا. عرف هم فردى را كه مواد مخدر يا اسلحه مى فروشد يا سلاح شيميايى به كشورى مى فروشد مجرم مى شمارد و به عنوان شريك جرم محكومش مى كند، اگرچه خودش مباشر نباشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 167

اشكالى ديگر بر دلالت آيه: اشكال مهمى كه بر دلالت آيه در ما نحن فيه وجود دارد اين است كه آيه نهى از اعانت بر اثم، حداكثر بر حرمت تكليفى دلالت دارد؛ درحالى كه مدّعاى فقها، هم حرمت بيع است و هم فساد آن. از آيه هم بطلان معامله استفاده نمى شود، و دلالت آيه از اين جهت قاصر است. آرى استفاده فساد دو راه دارد كه هر دو باطل است: يكى راه ملازمه است كه انسان معتقد باشد در معاملات هم مثل عبادات، ميان نهى و بطلان ملازمه وجود دارد، ولى اين مبنا باطل است و در علم اصول به ثبت رسيده است كه نهى از عبادات دالّ بر فساد است. چون دالّ بر حرمت است و حرمت كاشف از مفسده و مبغوضيت است و عمل مبغوض نمى تواند انسان را به مولى نزديك كند، بلكه دوركننده از مولاست و

تا عبادت مقرِّب نباشد صحيح نخواهد بود. ولى در معاملات اين ويژگى نيست، تا حرمت معامله مستلزم فساد آن باشد. راه ديگر اين است كه خود نهى لا تعاونوا ارشاد به فساد باشد؛ امّا اين نيز باطل است، زيرا نهى اگر به ذات معامله يا جزء يا شرط آن تعلق گيرد مى تواند ارشاد به بطلان باشد ولى اگر به عنوان ديگرى تعلق گيرد- كه گاهى بر معامله منطبق مى شود- چنين نهى اى دالّ بر فساد نيست و مورد آيه از اين قبيل است، يعنى بر اعانت بر اثم تعلّق گرفته است و گاهى بر بيع صدق مى كند.

در نتيجه اين اشكال وارد است و آيه بر حرمت تكليفى بيع به قصد حرام دلالت دارد و بر بطلان اين بيع دلالت ندارد. همين مقدار براى بحث ما مهم است. در ميان دلايل بعدى دليل بر فساد هم خواهيم داشت كه مكمّل اين دليل باشد و مقصود فقهاى عظام تأمين مى گردد.

دليل سوم: حكم عقل. مرحوم امام در مكاسب خود به اين دليل استدلال كرده است.[365]

حاصل بيان از اين قرار است: همان گونه كه عقلًا ارتكاب حرام و منكر و مبغوض مولى قبيح است و مرتكب آن مستحق مذمّت است، و همان طور كه امر به منكر و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 168

معصيت مولى و وادار كردن ديگرى به حرام، قبح عقلى دارد، همچنين كمك به ديگرى و فراهم نمودن اسباب و مقدمات حرام نيز قبح عقلى دارد و موجب استحقاق عقاب است. اين مطلب، هم در قوانين عرفى شاهد دارد، هم در قانون شرع.

اما عرف: قانون عقلايى، هر كسى را كه معينِ جرم باشد مجرم مى شمارد ولو شريك جرم نباشد.

اما

شرع: در باب قصاص آمده است كه اگر كسى شخصى را كه از دست ظالمى در فرار است بگيرد و نگذارد فرار كند يا از خود دفاع كند و شخص ظالم وى را به قتل برساند و فرد ثالثى ناظر و ديده بان باشد هر سه مجرم هستند و مجازات دارند؛ قاتل بايد قصاص شود، مُمسك حبس ابد دارد، چشمهاى ناظر هم بايد نابينا شود.[366]

بنابراين فراهم كردن اسباب و مقدمات معصيت مولى قبح عقلى دارد و به قاعده ملازمه ميان حكم عقل و شرع، حرمت شرعى هم دارد؛ البته نه از باب مقدمه حرام، بلكه از اين باب كه عرفاً خود اين بيع اعانت بر اثم و معصيت است و صغراى حكم عقل به قبح اعانت بر اثم است.

ضمناً ولا تعاونوا هم ارشاد به همين حكم عقل است، نه اينكه يك دستور تعبدى مولوى شرعى باشد، و اگر عقلى شد تخصيص بردار نيست.

اين دليل در جهت اثبات حرمت تكليفى بيعِ مورد بحث، دليل محكمى است ولى براى اثبات فساد معامله سودمند نيست. قبلًا هم اشاره شد كه در معاملات، ميان حرمت و بطلان، ملازمه اى وجود ندارد، و نظر مبارك حضرت امام هم به حرمت شرعى بيع به قصد حرام است، زيرا براى فساد و بطلان دليل جداگانه دارد كه به چهار بيان، آنها را تقرير كرده است. به اين چهار بيان در ادامه مطالب اشاره خواهد شد.[367]

دليل چهارم: آيه نهى از اكل مال به باطل.

اين دليل ناتمام است. قبلًا در حكم تحريم بيع نجاسات بيان شد كه باء در كلمه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 169

بالباطل براى مقابله نيست تا به حال معاملات و تجارات سودمند باشد،

بلكه براى سببّيت است و منظور آيه تصرف در مال ديگرى به سببى از اسباب نامشروع است.

دليل پنجم: شراب ساختن انگورها منكر است. دفع منكر به حكم عقل مثل رفع آن واجب و لازم است و دفع آن به اين است كه به اين مشترى و با اين قصد نفروشد. پس ترك اين بيع، واجب است و خود آن حرام است.

پاسخ: اين دليل تنها حرمت تكليفى را ثابت مى كند و فساد را اثبات نمى كند.

دليل ششم: روايت جابر يا صابر از امام صادق (ع) است:

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن الرجل يؤاجر بيته، فيباع فيه الخمر؟ قال:

«حرام أجره».[368]

اين دليل دو اشكال اساسى دارد:

1. از نظر سند آخرين راوى ميان جابر و صابر مردّد است و صابر مجهول الحال است. جابر هم ميان عدّه اى از راويان مردّد است و معلوم نيست مقصود، كدام جابر است، لذا روايت از نظر سند حجت نيست.

2. معارض دارد. معارضش روايت عمر بن اذينه از امام صادق (ع) است:

قال: سألت أبا عبدالله عن الرجل يؤاجر سفينته ودابّته لمن يحمل فيها أو عليها الخمر والخنازير؟ قال: «لا بأس».[369]

دليل هفتم: مكاتبه ابن اذينه از امام صادق (ع) است:

كتب إلى أبي عبدالله أسأله عن رجل له خشب فباعه ممّن يتخذه برابط؟ فقال: «لا بأس»، وعن رجل له خشب فباعه ممّن يتخذه صلباناً؟ قال: «لا».[370]

و روايت عمرو بن حريث يا جرير:

عن التوت أبيعه ممّن يصنع الصليب أو الصنم؟

قال: «لا».[371]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 170

دو روايت فوق، مخصوص فروش چوب براى صليب و صنم است و شامل فروش انگور به قصد شراب، فروش چون به قصد آلات قمار و آلات لهو و مانند آن نيست و

بلكه صدر مكاتبه صريحاً بيع چوب به قصد بربط سازى را تجويز كرده است؛ بنابراين به درد مدعاى ما نمى خورد و اخصّ از آن است.

دليل هشتم: مهم ترين دليلى كه در همه جا بيع كالا به قصد خصوص انتفاع حرام را منع مى كند و بر بطلان آن دلالت دارد اين است: ماليت و قيمت اشيا به خاطر منافع آنهاست و اگر چيزى اصلًا منفعت نداشته باشد يا منفعت آن بسيار نادر باشد عرف و شرع براى آن ماليت قائل نيست و چيزى كه ماليت ندارد معامله اش باطل است، زيرا چنين سفيهانه است و از قبيل اكل مال در برابر باطل است. در اين جهت هم فرقى نيست ميان اينكه چيزى عقلًا قابل انتفاع نباشد، يا از نظر عرف و عقلا داراى منفعت نباشد؛ مثل بسيارى از حشرات، يا از منظر شارع مقدس فاقد منفعت باشد و شارع ماليت آن را اسقاط كرده باشد؛ مثل انواع صليب و صنم و آلات لهو و آلات قمار و ... كه ماده فسادند، يا خود متعاقدين و شرع چيزى را غير قابل انتفاع قرار دهد كه مورد بحث ما از همين قسم است؛ زيرا تمام منافع متاع (انگور، چوب و ...) در اختيار بايع است و فرض اين است كه منافع حلال را نفى كرده و مشترى هم قبول كرده است كه بيع به قصد آنها نباشد.

پس اين منافع از جهت اينكه مورد قصد طرفين نيست وجودش كالعدم است زيرا عقود، تابع قصود است و منفعت حرام هم كه شرعاً منع شده و ماليت و ارزش آن اسقاط گرديده است، پس گويا بايع، مبيع را به مشترى مى فروشد با سلب همه

منافع و در واقع ملك مشترى باشد ولى حق هيچ انتفاعى نداشته باشد؛ چنين شرطى با مقتضاى عقد بيع منافات دارد، يعنى موجب سلطنت مشترى نيست و حق تصرف ندارد. مبيع كذايى هم به منزله متاعى است كه اصلًا ماليت ندارد و بيع آن باطل است.

نتيجه نهايى: بيع متاع فقط به قصد انتفاع حرام با تصريح به آن در متن معامله، هم حرام تكليفى است و هم فاسد وضعى. اين مطلب از دلايل مذكور مخصوصاً از دليل دوم و سوم و هفتم و هشتم به خوبى استفاده شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 171

يك نكته: شيوه فقها از قديم اين گونه بوده است كه مسأله را با بيع انگور براى شراب ساختن و چوب را براى صليب و صنم ساختن آغاز مى كردند، امام راحل نيز در مسأله دهم همين مسائل را آورده است، ولى بايد بدانيم كه اين دو مورد از باب نمونه است. شايان ذكر است هر كالايى كه داراى منافع حلال باشد و در جهت حرام نيز قابل انتفاع باشد همين مباحث درباره اش وجود دارد، يعنى اگر به قصد انتفاع حرام معامله شود، معامله حرام و باطل است، بنابراين اگر چوب را براى آلات لهو و قمار بفروشد، چاقو را فقط براى كشتن انسان ها بفروشد، و ... معامله حرام و باطل است.

صورت سوم و چهارم: انتفاع حرام به عنوان داعى بر بيع مورد نظر است يعنى طرفين قبل از معامله توافق كرده اند كه مشترى در جهت حرام استفاده كند و با بناگذارى بر اين توافق معامله كرده اند ولى در متن عقد تصريح به شرط حرام ننموده اند. حكم اين بيع از نظر حرمت شرعى و فساد

و بطلان معامله، حكم دو صورت قبل است، دليل مطلب هم همان ادلّه اى است كه ذكر شد.

صورت پنجم تا هشتم: چهار صورت فوق، در مورد بيع بود؛ امّا نظير آن در اجاره متاع به قصد حرام و براى استفاده حرام نيز مطرح است. مثلًا اجاره دادن كشتى به شرط حمل كردن مشروبات الكلى و ...؛ چه اين شرط در متن عقد صريحاً بيان شود، چه بناگذارى قبلى باشد، در هر حال اجاره از نظر تكليفى حرام است و از نظر وضعى باطل. دلايل مطلب هم همان است كه در صور بيع ذكر شد.

اگر بيع به قصد حرام، حرام و باطل است، اجاره به قصد حرام به طريق أولى حرام و باطل است، زيرا در اجاره امتيازى وجود دارد كه در بيع نيست، يعنى بيع تمليك خود عين مال. و چه بسا ميان خود عين و شرط حرام، تفكيك شود و اصل بيع صحيح باشد، ولى شرط ضمنى فاسد باشد كه در عين حال، بر بطلان آن دليل آورديم.

در اجاره مستقيماً تمليك منافع مى شود و اگر با شرط و جعل متعاقدين و با اسقاط شرعى قابل انتفاع نباشد در حقيقت اين شرط با مقتضاى ماهيت خود اجاره، منافات دارد و چنين اشاره اى قطعاً باطل است؛ حتى اگر شرط فاسد، مفسدِ عقد نباشد.

صورت نهم تا دوازدهم: مواردى كه صفت حرام تمام موضوع معامله نيست، بلكه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 172

جزء موضوع است و جزء ديگر، خود ذات است كه ماليت دارد، يا صفات حلال مبيع است كه- اين هم- ماليت دارند. مانند بيع جاريه مغنّيه است كه خود كنيز ملك است و قابل معامله كه صفت مغنيه

بودن او نيز در معامله دخيل است و بخشى از عوض در برابر آن قرار مى گيرد، و مثل عبدى است كه مُغنّى است و يا در سرقت و قمار و مانند آن مهارت دارد و خودش هم ماليت دارد.

معامله بر چنين كنيز يا غلامى گاهى به صورت بيع است و گاهى به صورت اجاره. در هر صورت يا در متن عقد تصريح مى كنند كه بخشى از عوض در برابر صفت حرام باشد يا تصريح نمى كنند امّا داعى آنها اين جهت است. اين مسأله از نظر حرمت تكليفى و فساد وضعى قابل بحث است ولى از آنجا كه امروزه محل ابتلا نيست، مرحوم امام در تحرير الوسيله آن را بررسى نكرده است. ما نيز متابعت نموده از شرح و بيان خوددارى مى كنيم.

صورت سيزدهم تا شانزدهم: مهم ترين فرض مسأله همين بخش است: فروشنده متاعى را به فردى مى فروشد يا اجاره مى دهد؛ خود مالك اصلى قصد حرام ندارد ولى مى داند كه خريدار يا مستأجر در جهت حرام استفاده خواهد كرد، مثلًا مى داند كه مشترى انگورها را براى شراب ساختن خريدارى مى كند جهت اهميت اين است كه فرض هاى قبلى نسبتاً نادر و كم است زيرا مسلمان به عنوان مسلمان داعى ندارد كه قصد حرام كند و يا در متن عقد شرط كند كه در جهت حرام استفاده كند، يا انگيزه قبلى اش اين باشد، يا جهت حرام هم در كنار جهت حلال، مورد ملاحظه او باشد. ولى در فرض فعلى قصد فروشنده، فروش متاع و رسيدن به پول است و كارى ندارد كه مشترى چه قصدى دارد و براى چه منظورى خريدارى مى كند، اين قسم از معامله در خارج فراوان

است و نوع روايات باب هم نظر به اين فرض دارد و به دقت بايد احكامش بيان شود.

به فتواى بعضى از فقهاى اماميه، معامله با كسى كه مى دانيم متاع را در جهت حرام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 173

استفاده خواهد كرد، جايز و حلال و صحيح است. طبق برخى فتاوا كراهت دارد،[372] ولى طبق فتواى علامه در تحريم، حرام تكليفى است، البته ايشان از فساد وضعى سخنى به ميان نياورده است.

فتاواى فقهاى اهل سنّت نيز مختلف است، حنابله فتوا به حرمت داده اند، شافعى قائل به كراهت شده است و ابوحنيفه صريحاً طرفدار جواز تكليفى و وضعى است[373]. بنابراين روايات باب كه در آينده مطرح مى شود حمل بر تقيه نمى شود.

اصل بحث

فقها در مورد بيع يا اجاره مال به فردى كه مى داند در جهت حرام استفاده مى كند و لو قصد بايع يا موجر اين جهت نباشد، دو بحث منعقد كرده اند:

1. مقتضاى قواعد عامّه؛ 2. مفاد نصوص و روايات باب.

بحث مقتضاى قواعد عامّه

اشاره

سه قاعده اساسى مطرح است كه براى حرمت اين معامله به آنها استدلال شده است:

1. قانون حرمت شرعى «تعاون بر اثم و عدوان» كه از آيه ولا تعاونوا استفاده مى شود؛

2. قانون عقلى قبح اعانت و مساعدت ديگرى بر كار قبيح و حرام؛

3. قانون شرعى و عقلى وجوب نهى از منكر و لزوم دفع منكر.

قانون نخست: درباره تحريم اعانت بر اثم و عدوان دو بحث مطرح است:

الف) بحث مفهومى و موضوعى، كه اعانت بر اثم به چه معناست و چه خصوصياتى در صدق آن دخيل است؛

ب) بحث حكمى، كه آِيا اعانت بر اثم، مطلق حرام است يا مطلق حرام نيست، يا اينكه تفصيل در كار است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 174

الف) بحث مفهومى

آيا اعانت ديگرى بر حرام و معصيت كه مقدمه كار اوست مطلقاً حرام است يا علم به اينكه او آن كار را خواهد كرد هم دخيل است؟ يا بالاتر از علم، قصد معين هم دخيل است؟ يا بالاتر از آن، تحقّق مُعان عليه (فعل ديگرى) هم معتبر است يا نه؟ شش وجه در مسأله مطرح است:

وجه اوّل: اعانت ديگرى بر كارى عبارت است از انجام برخى از مقدمات كار او مطلقاً؛ چه با قصد حصول و تحقّق فعل غير باشد، چه بدون آن؛ چه به دنبال اين اعانت، فعل غير در خارج محقق بشود، چه نشود.[374]

وجه دوم: اعانت عبارت است از ايجاد مقدمه اى از مقدمات كار ديگرى با قصد تحقّق فعل از غير. مثلًا به قصد ساختن مسجد توسط مشترى، آجر و آهن به او بفروشد، يا به قصد شراب سازى، انگور به او بفروشد، خواه به دنبال اين اعانت، فعل ديگرى محقق بشود، خواه

نشود. اين قول عده اى از بزرگان- از جمله مرحوم امام خمينى (رحمه الله)- است.[375]

وجه سوم: در صدق اعانت علاوه بر قصد معين، وقوع عمل از سوى مُعان له نيز دخالت دارد و در واقع تحقّق عمل از سوى هر كدام نباشد اعانت نيست. اين قول به فاضل نراقى مستند است.[376]

وجه چهارم: در صدق اعانت يكى از دو امر معتبر است: يا قصد معين كه مقدمه را براى رسيدن ديگرى به فلان كار انجام مى دهد، يا صدق عرفى كه اگر هم وى چنين قصدى ندارد ولى به قضاوت عرف كارش اعانت بر كار ديگرى است، مثل كسى كه عصا را به دست ظالمى مى دهد كه مى داند قصد كشتن مظلومى را دارد هرچند قصد دهنده عصا تحقّق ظلم و قتل نباشد؛ ولى هر كس شاهد و ناظر باشد كار او را اعانت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 175

مى داند. اين نظريه به محقق اردبيلى منسوب است.[377]

وجه پنجم: اعانت عبارت است از انجام برخى از مقدمات قريب كار ديگرى؛ امّا ايجاد مقدمات بعيد و دور، اعانت شمرده نمى شود. مثلًا كسى كه به شراب ساز انگور مى فروشد يا انگورها را تحويل دهد، معين او بر اين كار است، ولى كسى كه درخت انگور را غرس مى كند يا آن را آبيارى مى كند، و ... معين شمرده نمى شود.

وجه ششم: در صدق اعانت هيچ خصوصيتى از قصد معين و علم او به تحقّق مُعان عليه دخالت ندارد و مهم اين است كه به دنبال ايجاد برخى از مقدمات، آن كار از ديگرى صادر شود. اين نظريه، نظريه مرحوم آيت الله خوئى است.

بررسى وجوه و اقوال

در صدق اعانت غير، ايجاد مقدمات كار او قطعاً معتبر است و

كسى ترديد ندارد كه بدون ايجاد حتى يكى از مقدمات فعل غير، اعانت او صدق نمى كند. در اينجا قدر متيقن، مقدمات قريبه است. ولى چهار محور قابل بحث وجود دارد:

محور اوّل: دخالت علم معين به ترتّب فعل غير بر اين مقدمات؛

محور دوم: دخالت قصد معين در صدق اعانت؛

محور سوم: ترتّب فعل غير و حصول آن در خارج، به دنبال اين مقدمات؛

محور چهارم: اعتبار صدق عرفى در معناى اعانت غير.

بررسى محور اوّل: به عقيده گروهى از فقها مهم اصل ترتّب و تحقّق فعل مُعانُ عليه است[378] و علم معين به آن يا التفات او به اين حصول مهم نيست، بلكه اگر جاهل هم باشد اعانت صدق مى كند؛ حتى اگر غافل هم باشد صدق مى كند؛ بلكه اگر غير ذى شعور و حتى اگر جماد هم باشد صدق مى كند.

محقق نراقى علم يا ظن معين به ترتّب فعل غير را معتبر نمى داند و انجام مقدمات فعل ديگرى را به اميد ترتّب فعل غير بر آن كافى مى داند[379] محقق ايروانى نيز علم را در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 176

اصل صدق اعانت دخيل نمى داند بلكه در تنجّز حكم اعانت دخيل مى داند.[380]

مرحوم آيت الله خوئى هم علم را در صدق اعانت دخيل نمى داند. وى قصد را نيز معتبر نمى داند و مجرد وقوع فعل غير، به دنبال ايجاد مقدمات آن از سوى معين را كافى مى داند. دليل مهم ايشان موارد استعمال است كه در غير مورد علم هم فراوان اطلاق شده است.

معين در لغت بر ظهير و مساعد اطلاق شده است و قيدى ندارد؛ مثلًا مى گويند: به كمك عصا راه مى روم، به كمك عينك مى بينم و ... در حالى كه عصا و عينك و

... جماد است و اصلًا شعور ندارد تا ملتفت و عالم باشد.

در قرآن هم مى فرمايد: واستعينوا بالصبر والصلاة در حالى كه روزه و نماز فعل اختيارى مكلّف است و موجود عالم عاقل نيست ولى نماز و روزه معين هستند. و ادّعاى مجازيت در همه موارد گزاف است، زيرا قرينه مى طلبد.[381]

پاسخ حضرت امام (رحمه الله)

امام راحل در پاسخ اين موارد مى فرمايد: مجرد استعمال، نشانه حقيقت بودن نيست و اين موارد از قبيل استعاره و مجاز و مانند آن است و از نظر متفاهم عرفى، نه تنها علمْ دخيل است بلكه قصد تحقّق فعلِ غير هم دخيل است.[382] در محور بعدى، كلام ايشان را بيان مى كنيم.

بررسى محور دوم: گاهى به قصد تحقّق فعل غير، مقدمات كار او را انجام مى دهد و انگيزه اش از بيع، مثلًا تحقّق شراب و صليب و صنم و مانند آن است، و گاهى علم دارد كه ديگرى اين كار را خواهد كرد، ولى به اين قصد، مقدمه را انجام نمى دهد بلكه به دواعى و انگيزه هاى ديگر انجام مى دهد، مثلًا انگور را مى فروشد تا به پول آن برسد؛ آيا به مجرد علم وى به تحقّق فلان كار از ديگرى- اگر مقدمه را انجام داد- اعانت غير است يا قصد مزبور هم دخيل است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 177

بعضى از فقها، قصد را در صدق اعانت معتبر نمى دانند؛[383] امّا عدّه اى معتبر مى دانند.[384] امام راحل از جمله كسانى است كه از نظر متفاهم عرفى، قصد را معتبر مى داند و در مكاسب خود مى فرمايد:

اعانت شخصى بر امرى عبارت است از مساعدت او بر آن امر و ظهير و پشتوانه بودن براى فاعل آن، و وقتى صدق مى كند

كه انسان ديگرى را در راه رسيدن غير به امرى مقدمات كار او را انجام دهد، پس اعانت عرفاً متوقف بر قصد است.

آنگاه امام دو مثال ذكر مى كند: يكى اينكه اگر فرد بنا دارد مسجدى بسازد هر كسى كه به قصد رسيدن وى به مقصدش مقدمه اى از مقدمات مسجدسازى را فراهم كند او را مساعد و معين اين فرد بر ساختن مسجد مى گويند؛ امّا فروشنده اى كه نه به قصد ساختمان مسجد، بلكه به نيت تجارت و رسيدن به پول، مصالح مسجد را مى فروشد او را معين و مساعد نمى شمارند.

مثال ديگر اين است كه [بافنده پارچه] يا بزّار و فروشنده پارچه اگر به قصد اينكه پارچه مورد معامله پرده كعبه يا ضريحى بشود، با فروختن آن، كارش اعانت بر نيكى و تقواست، ولى به معامله كسى كه انگور را به شراب ساز مى فروشد، امّا نه به قصد رسيدن او به شراب، بلكه به قصد رسيدن به پول، اعانت بر اثم صدق نمى كند؛ چه اينكه بر كار آن بزّاز، اعانت بر نيكى صدق ندارد، آرى اگر همراه با قصد ترتّب نيكى و تقوا يا ترتّب «اثم و عدوان» باشد يقيناً اعانت است.[385]

بررسى محور سوم: بر فرض كه علم معين و قصد او در صدق اعانت دخيل باشد، ولى آيا ترتّب فعل غير هم- مثل ساختن مسجد، شراب و ...- در صدق اعانت دخيل است يا اين جهت خارج از ماهيت اعانت است و در صدق آن معتبر نيست؟ در اين مسأله هم دو نظريه مطرح است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 178

به نظر عده اى تحقّق فعل غير، معتبر است و بدون آن، توهّم اعانت است نه خود اعانت.

آيت الله خوئى اين عقيده را دارد و مى فرمايد: آنچه موافق اعتبار و ملاحظات عقلى است و موارد استعمال هم آن را تأييد مى كند تقييد مفهوم اعانت به وقوع مُعان عليه (فعل غير) است، و اعانت براى اين معناى خاص وضع شده است و بدون آن حقيقت نيست.

به نظر عده اى ديگر از فقها ترتّب فعل غير معتبر نيست و همين كه شخص با قصد تحقّق، آن مقدمات را ايجاد كرده است اعانت صدق مى كند. امام راحل هم به همين عقيده است و مى فرمايد: متفاهم عرفى از اعانت، ايجاد مقدمه اى از مقدمات كار ديگرى به قصد تحقّق آن كار است هر چند خود آن كار محقق نشود. ايشان استناد مى كند به اينكه اگر كسى به يك دزد نردبانى بدهد به قصد اينكه وى دزدى كند، اين كار اعانت بر ايجاد سرقت است و اگر به هر دليلى سرقت واقع نشود بر كار او اعانت صدق نمى كند.[386]

حقيقت اين است كه اين نمونه ها از هر دو طرف قابل توجه است و هيچ كدام مايه اطمينان خاطر انسان نيست تا به موجب آن، فقيه بتواند نظر دهد و لذا خود امام راحل در پايان مى فرمايد:

لكن مع ذلك كلّه لا يخلو الصدق من خفاء والمسأله من غموض وإن كان الصدق أظهر عرفاً.[387]

بنابراين على القاعده بايد بگوييم: مفهوم اعانت اجمال دارد و قدر متيقن فرض وجود علم و قصد و تربت مُعان عليه است و در غير اين صورت صدق اعانت معلوم نيست. ولى در محور چهارم (صدق عرفى) بايد ديد آيا از اين راه مشكل قابل حل است؟

بررسى محور چهارم: از تعابير گروهى[388] استفاده مى شود كه مناط، صدق عرفى است،

كوثر فقه

(محمدى)، ج 1، ص: 179

يعنى صدق عرفى يا قصد را معتبر مى دانند.

به نظر امام راحل هم متفاهم عرفى، دخالت قصد است.[389] ولى خود اين بزرگان در بيان موارد و مصاديق صدق عرفى اختلاف نظر دارند. مثلًا مرحوم خوئى حتى مثال تجارت و اخذ ماليات از ناحيه حكومت جور را نوعى اعانت مى داند؛ در حالى كه ديگر بزرگان به صراحت، اين موارد را خارج از اعانت مى دانند. يا محقق اردبيلى دادن تازيانه به دست ستمگر را از مصاديق اعانت مى داند و صدق عرفى را مسلّم مى شمارد ولى درباره فروش انگور به خمّار و فروش شراب فرق قائل نيست[390] و فروش انگور را به دادن عصا به ظالم ملحق كرده و آنها را مثل هم دانسته است. شيخ اعظم انصارى به همين فرق معترض است و بيع مذكور را با اعطاء مزبور از يك وادى مى داند؛ در صورتى كه در هر دو طرفدار صدق عرفى هستند، ولى به اين مقدار هم راضى نمى شوند و در پايان ميان شروط و مقدمات حرام فرق مى گذارند و مى گويند: گاهى شرط و مقدمه به گونه اى است كه از نظر عرف مثل جزء اخيرِ علت تامّه مى ماند و فايده اش منحصر در مشروط و فعل حرام است و فايده ديگرى براى آن متصور نيست مثل دادن عصا به دست ظالم براى زدن مظلوم كه در اين زمان خاص، انتفاع از عصا منحصر در زدن مظلوم است. اينجا صدق عرفى دارد و كار دهنده عصا، اعانت بر حرام است.

گاهى اين گونه نيست و فايده حلال ديگرى هم متصور است، مثل فروش انگور به خمّار و تمليك آن به وى كه پس از بيع و تسليم مبيع هم باز

وى مختار است و مى تواند استفاده حلال بكند، كه اينجا صدق عرفى ندارد.[391]

به نظر ما اصل صدق عرفى كاملًا متين است و براى فهم معانى و مرادات شارع بايد به فهم عرف و اهل لسان مراجعه شود، ولى صدق عرفى در مورد بحث ما محرز نيست و مجرد علم بايع به اينكه مشترى استفاده حرام خواهد كرد كفايت نمى كند و دليل بر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 180

صدق عرفى نيست؛ آرى اگر قصد هم باشد صدق هست. امام راحل هم به اين امر تصريح كرده است.[392]

حكم موارد شك: در موارد شك در صدق اعانت نمى توانيم به اطلاق نهى از تعاون بر اثم استناد كنيم، زيرا از باب تمسك به عام در شبهات مصداقيه است كه جايز نيست؛ نوبت مى رسد به شك در حرمت كه اصل عملى برائت جارى مى شود و على القاعده بايد بيع مزبور جايز باشد، اينكه مگر دليل ديگرى بر حرمت اقامه شود. آرى در مواردى كه صدق عرفى محرز است حرمت اعانت جارى و سارى است و در مواردى هم كه عدم آن محرز است، عدم حرمتْ جارى و سارى است.

ب) بحث حكمى

بر فرض كه چنين معامله اى از مصاديق اعانت بر اثم باشد و صغراى قضيه درست شود. كبراى كلى روشن است كه آيه وَلا تَعَاوَنُوا عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ بر حرمت آن دلالت دارد. البته بر اين مطلب اشكال هايى شده است كه قبلًا در فرض بيع انگور به قصد ترتّب حرام از قول محقق ايروانى آورديم و سه اشكال را پاسخ داديم و عمده اشكال چهارم بود كه آيه تنها بر حرمت تكليفى دلالت دارد. بحث ما در حرمت و فساد است و

بطلان معامله از آن استفاده نمى شود زيرا نهى به عنوان ديگرى غير از عنوان معامله تعلق گرفته است، و چنين موردى به طور حتم ارشاد به بطلان نيست و از راه ملازمه هم نمى توانيم فساد را ثابت كنيم، زيرا در معاملات، ملازمه ميان حرمت و بطلان نيست.

نتيجه: قانون شرعى (حرمت اعانت بر اثم) در مورد بحث ما (بيع العنب ممّن يعلم أنّه يجعله خمراً) جارى نيست زيرا نه صدق اعانت بر اين بيع محرز است و نه دلالت بر فساد و بطلان.

قانون عقلى قبح اعانت بر كار حرام

امام راحل روى اين قانون تكيه كرده و از اين راه حرمت بيع مزبور را ثابت مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 181

خلاصه بيان ايشان از اين قرار است.

همان گونه كه ارتكاب منكر عقلًا زشت و ناپسند است و امر به آن و وادار كردن و فريب دادن ديگرى و القاى ديگرى در منكر عقلًا قبيح است، فراهم نمودن اسباب و مقدمات منكر و كمك به فاعل منكر نيز عقلًا قبيح است و باعث استحقاق عقوبت مى شود. به همين سبب در قوانين عرفى براى معين جرم، كيفر و مجازات قائل اند. در قوانين شرعى هم براى معين، جزا، مقرر شده است از جمله كيفر قاتل عامد، قصاص و كيفر نگهدارنده مقتول، قبل از جنايت، حبس ابد است.

اگر شخصى به دزدى كمك كند و مقدمات سرقت او را فراهم سازد، نزد عقل و عقلا، مجرم است، و اين نه از باب حرمت مقدمه حرام است بلكه از باب اعانت بر حرام است، چون نفس اين كار اعانت است و قبح عقلى دارد.

ضمناً فرقى ندارد كه معين، به قصد رسيدن غير به حرام و جرم، مقدمات جرم

او را فراهم كند يا بدون اين قصد. بنابراين كسى كه علم دارد فرد سارق، مثلًا نردبان را براى سرقت كردن از جايى خريدارى مى كند و معذلك فروشنده نردبان را به او تسليم كند، خود اين كار قبح عقلى دارد؛ اگرچه در صورت قبل كه به قصد توصل به حرام تسليم مى كرد قبح بيشترى دارد. همچنين فرقى ندارد كه معين بداند مشترى، هم اكنون اراده حرام دارد و به او كمك كند يا اينكه الآن و در هنگام خريدن، قصد جرم ندارد، امّا يقين دارد كه بعداً مرتكب حرام خواهد شد. در هر حال انجام مقدمات، كمك به جرم است. همچنين فرقى ندارد فروشنده ديگرى هم وجود داشته باشد كه به خمّار انگور بفروشد يا منحصر در همين فروشنده باشد. در هر حال بيع و تسليم، قبيح است ولو مراتب دارد. ضمناً حكم عقلى، تخصيص بردار نيست و تهيه مقدمات كار حرام براى ديگرى، با علم معينْ هميشه و همه جا قبيح است.

حضرت امام در پايان مى فرمايد: حكم عقل به قبح تهيه مقدمات كار حرام براى ديگرى، دائر مدار صدق عنوان اعانت بر اثم يا تعاون بر اثم و مانند آن نيست- تا برگردد به قانون شرعى حرمت تعاون بر اثم، يا كسى اشكال كند كه اصل صدق اعانت مشكوك است- بلكه عقل مستقلًا قبح تهيه مقدمات معصيت و جرم را درك مى كند؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 182

چه آن عناوين صدق بكند، چه صدق نكند. پس اين حكم عقل، قانون مستقلى است.[393]

شايد تعبير امام راحل در متن تحرير به حرمت چنين بيع و اجاره اى «فى وجه قوى» اشاره به همين وجه و قانون عقلى باشد.

بررسى نظريه امام (رحمه

الله)

به نظر شارح، قانون عقلى مذكور صحيح و تمام است و استدلال امام راحل به آن كاملًا مقبول است و قضاوت عقلايى شاهد صدق آن است؛ زيرا عقلاى عالم كسى را كه با علم و التفات به استفاده نامشروع، چيزى را به ديگرى مى دهد مورد بازخواست قرار مى دهند و مستحق سرزنش مى دانند. بنابراين ما تابع صدق عنوان اعانت بر اثم و مانند آن نيستيم، بلكه نفس فراهم كردن اسباب و مقدمات جرم و كار حرام، مذموم و جرم محسوب مى شود.

ولى اين قانون هم تنها قبح عقلى و حرمت شرعى تهيه مقدمات فعل غير را دلالت مى كند و به درد فساد و بطلان بيع و اجاره مورد بحث ما نمى خورد و خود مستدل هم اين را قبول دارد زيرا به پيروى از شيخ اعظم بحث فساد معامله را جداگانه مطرح كرده و مورد استدلال قرار داده است.

همانندى قانون وجوب دفع منكر با وجوب رفع آن

محقق اردبيلى براى حرمت بيع مورد بحث علاوه بر استدلال به تحريم تعاون بر اثم و عدوان، به قانون وجوب دفع منكر هم استدلال نموده است. امام راحل استدلال محقق اردبيلى را در كمال اتقان و استحكام دانسته است. خلاصه سخن امام چنين است:

حاكم در روابط فيما بين عبيد و موالى، عقل انسان است. عقل حكم به لزوم ايجاد مطلوب مولى مى كند و درك مى كند كه آنچه را مطلوب مولاست عبد بايد ايجاد كند، و نيز حكم به لزوم جلوگيرى از مبغوض مولى مى كند و مى گويد آنچه مبغوض مولاست نبايد ايجاد شود؛ بلكه بايد جلوى تحقّق آن گرفته شود و اگر ايجاد شده است حتماً بايد جلوى تداوم و ادامه آن گرفته شود. عقل در اين جهت فرق نمى گذارد

بين صدور

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 183

مبغوض مولى از غير مكلفين.[394] و بين صدور آن از مكلفين. در اينجا هم بر عبد لازم است اگر مى تواند ممانعت كند و طرف را از ايجاد مبغوض مولى زجر و ردع و منع نمايد. ملاك هر دو باب يكى است، يعنى مبغوضيت عمل نزد مولى. همچنين عقل فرق نمى گذارد ميان دفع پيشگيرى از مبغوض مولى و رفع آنكه اگر محق شده است جلوى بقاى آن گرفته شود. بنابراين عقلًا دفع منكر واجب است تا مبغوض مولى جامه عمل نپوشد، و در مورد بحث ما شراب و صليب و صنم مبغوض مولى هستند و بايد جلوى تحقّق آنها گرفته شود. اين هدف با ترك بيع انگورها و چوب ها به شراب ساز و صنم ساز حاصل مى شود؛ بنابراين به حكم عقل- از باب دفع منكر- مكلّف بايد اين معامله را ترك كند.

اگر وجوب نهى از منكر را شرعى بدانيم باز هم ترك معامله واجب است، زيرا مقصد اعلاى شارع از ايجاب نهى از منكر، اين است كه ماده فساد و گناه ريشه كن شود؛ چه اينكه فلسفه اصلى وجوب اتلاف و شكستن صليب و صنم و آلات قمار و آلات لهو و مانند آن قطع ريشه فساد و تباهى انسان است، به اين جهت فروشنده يا مالك حق ندارد مالش را به چنين كسى بفروشد يا اجاره دهد؛ زيرا با غرض اعلاى شارع مقدس منافات دارد و تجويز آن از سوى شارع، نقض غرض است.[395]

امام راحل نظير اين سخن را درباره آيه نهى از اعانت بر اثم آورده است كه خلاصه اش از اين قرار است:

اگرچه از منظر عرف و

لغت، قصد ترتّب حرام در صدق اعانت دخيل مى باشد ولى از نظر شرع، مطلقاً حرام است و لو قصدى نباشد و مجرد علم به ترتّب حرام باشد؛ زيرا غرض اصلى و مقصد اعلاى شارع، از نهى از اعانت بر اثم و عدوان، اين است كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 184

ماده فساد ريشه كن شود و جلوى اشاعه اثم و عدوان گرفته شود و اين ملاك در فرض علم بايع به استفاده حرام وجود دارد و به همين دليل خصوصيت قصد توصل به حرام ملغى است و در فرض علم هم حرام است.[396]

اين قانون نيز بر فرض تماميت، حرمت تكليفى بيع مزبور را دلالت مى كند و بر فساد و بطلان آن دلالت ندارد، زيرا نهى و تحريم روى عنوان بيع نرفته است، بلكه روى عنوان مبغوض مولى بار شده است و ما بر دفع منكر يا رفع آن امر شده ايم كه گاهى بر بيع كذايى منطبق مى شود. گفتنى است چنين نهى اى ارشاد به فساد نيست و ملازمه با بطلان هم ندارد؛ بنابراين، از قوانين فوق فساد معامله دانسته نمى شود. افزون بر اين، اگر فروشنده منحصر در يك نفر باشد، قدرت دارد جلوى منكر را بگيرد و نگذارد مبغوض مولى يا ماده فساد ايجاد شود و از اين باب بايد معامله را ترك كند، ولى اگر منحصر نيست و ديگران اين معامله را انجام مى دهند حتماً شراب و مبغوض مولى محقق مى شود و در اين فرض وى نمى تواند از تحقّق مبغوض مولى ممانعت كند يا نهى از منكر نمايد تا ترك معامله واجب باشد.

بحث مفاد نصوص و روايات خاصه

تاكنون مقتضاى قواعد عامّه بحث شد. به عقيده امام راحل- به موجب

هر سه قاعده، معامله متاع- چه بيع باشد، چه اجاره- با كسى مى داند وى در جهت حرام استفاده خواهد كرد- و لو قصد بايع يا موجر چنين نباشد- قبح عقلى و حرمت شرعى دارد و جايز نيست. حال بايد بررسى شود كه روايات باب چه مى گويد؟

در اين باب دو دسته روايت وجود دارد كه بايد به نوعى، ميان آنها جمع كنيم، تا مشكل حل شود:

1. روايات فراوانى كه دليل بر جوازند[397] و در ميان آنها روايات صحيح[398] نيز وجود

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 185

دارد و لذا نياز به بحث سندى نداريم و براى نمونه يكى از آنها (مكاتبه عمر بن اذينه) را نقل مى كنيم.

قال: كتبت إلى أبى عبدالله (ع) أسأله عن رجل له كرم أيبيع العنب التمر ممّن يعلم أنّه يجعله خمراً أو سكراً؟ فقال

: «إنّما باعه حلالًا في الأبان الذي يحلّ شربه أو أكله، فلا بأس ببيعه».[399]

در اين روايت سؤال از بيع مورد بحث (فرض علم بايع) است و امام در جواب سؤال صريحاً از اين معامله، نفى بأس نموده است. قدر متيقن در اينجا جواز وضعى است ولى اختصاص به آن ندارد. جواز تكليفى نيز استفاده مى شود. ضمناً روايات جواز عموماً در مورد فروش انگور يا خرما يا عصير است و قسمتى از مكاتبه ديگر ابن اذينه كه در ادامه مى آيد در مورد فروش جواب است به كسى كه آن را به آلت لهو تبديل مى كند. و درباره فروش چوب به كسى كه صليب يا صنم مى سازد ساكت است و نياز به انضمام عدم قول به فصل دارد تا اين مورد را نيز شامل گردد. در نتيجه به موجب اين اخبار، فروش

كالا به كسى مى دانيم كه در جهت حرام استفاده خواهد كرد جايز و صحيح است.

2. رواياتى كه دليل منع هستند و از نظر سند مشكلى ندارند. در اين باره دو روايت وجود دارد كه براى نمونه، تنها روايت اوّل (مكاتبه ديگر عمر بن اذينه) را نقل مى كنيم.

قال: كتبت إلى أبي عبدالله (ع) أسأله عن رجل له خشب فباعه ممّن يتخذه برابط؟ فقال: «لا بأس به»، وعن رجل له خشب فباعه ممّن يتخذه صلباناً؟ فقال: «لا».[400]

در اين روايات درباره علم بايع به صراحت ذكرى در ميان نيست، ولى تعبير «ممّن يتخذه صلباناً» قرينه اى بر آن است، زيرا مضارع، دالّ بر استمرار است، يعنى كار خريدار صليب سازى است و كسى كه چوب ها را به اين فرد مى فروشد عادتاً مى داند از اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 186

چوب ها هم در ساختن صليب و صنم استفاده خواهد شد. امام (ع) اين معامله را منع كرد و فرمود: «لا». يعنى «لا يجوز» يا «لا تبع» و مانند آن. ضمناً مورد اين روايات فروش چوب به صليب ساز و صنم ساز است و از فروش انگور و غيره ساكت است و باز هم نياز به ضميمه عدم قول به فصل دارد تا نتيجه اش اين باشد كه فروش كالا به كسى كه مى داند در راه حرام استفاده مى كند، جايز نيست.

اين دو دسته روايت، با انضمام عدم فصل، با يكديگر تعارض دارند، زيرا دسته اى اين معامله را تجويز كرده اند و دسته ديگر منع. حال بايد براى حل تعارض چاره اى انديشيده شود.

وجه الجمع ميان روايات: از سوى فقها چند وجه الجمع ذكر شده است؛ ما در اينجا چهار وجه را بيان مى كنيم:

1. اخبار

جواز، بر فرض عدم اشتراط قصد حمل شود و اخبار منع، بر فرض قصد ترتّب حرام. يعنى اگر مالك به قصد ترتّب حرام با طرف معامله كند حرام است چه در متن معامله، متعاملين به اين قصد تصريح كنند و چه با توافق قبلى و به داعى ترتّب حرام باشد. اگر چنين قصدى ندارد ولى از خارج مى داند كه طرف در جهت حرام استفاده مى كند، اشكالى ندارد.

اين وجه چند اشكال دارد: يكى اينكه جمع عرفى و عقلايى نيست كه عام و خاص يا نصّ و ظاهر يا اظهر و ظاهر باشد و خاص يا نصّ يا اظهر مقدم شود و ديگرى توجيه گردد، بلكه ظاهر تعبير هر دو دسته مثل هم است و هر دو اطلاق دارند و صورت قصد و علم را شامل مى شوند. آرى قدر متيقن از اخبار منع، فرض اشتراط و قصد است و قدر متيقن از اخبار جواز، فرض عدم قصد مزبور است، ولى قدر متيقن خارجى مانع نيست از تمسك به اطلاق هر دو. بنابراين تعارض به اين وسيله حل نمى شود.

2. مشهور- از جمله شيخ اعظم[401]- روايات جواز را مقدم داشته و فتوا به جواز

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 187

معامله داده اند و روايات منع را بر كراهت حمل كرده اند. حاصل جمع جواز به نحو كراهت است و چنين بيعى شرعاً مكروه است، نه حرام. مشهور بر اين جمع دو شاهد آورده اند: يكى اينكه اخبار جواز، نصّ در جواز است و روايات منع با تعبير «لا»، حداكثر ظهور در منع دارد. نصّ بر ظاهر مقدم است و به بركت آن در ظاهرِ منع و نهى تصرف مى كنيم و بر كراهت

حمل مى نماييم كه جمع عرفى هم هست.

شاهد ديگر به قول شيخ اعظم: غير واحدى از روايات تعبيراتى دارند كه حداكثر، كراهت را دلالت دارند، از جمله در روايت حلبى كه مى فرمايد:

«بعه ممّن يطبخه أو يصنعه خلًا أحبّ إلىّ ولا أري بالأوّل بأساً».[402]

از تعبير «أحبّ إلى» استفاده مى شود كه فروش انگور به كسى كه شراب مى سازد محبوب امام نيست، و دوست نداشتن بر كراهت حمل مى شود، نه حرمت.

اين وجه مخصوصاً با شاهد اوّلش وجه مهمى است ولى معذلك اشكال دارد؛ زيرا اوّلًا تنها يك روايت، تعبير «أحبّ إلى» دارد، نه چند روايت. تعبير شيخ اعظم هم به «شهادة غير واحد من الأخبار على الكراهة» ناتمام است.

ثانياً در چند روايت از جمله روايت أبى كهمس[403] و صحيحه رفاعه[404] كه سندش هم قوى است فعل خود امام را بيان كرده است كه وى مى فرمايد ما نيز اين معاملات را داريم و خرما به شراب ساز مى فروشيم. با فعل مضارع هم آمده است كه ظهور در استمرار دارد، يعنى هر سال انجام مى دهيم. حال اگر بيع مزبور مكروه باشد، حتى يك بار هم صدورش از امام معصوم (ع) قبول كردنى نيست؛ آن هم بدون وجود مصلحت مهم تر، تا چه رسد به تكرار آن. ديگر اينكه صدورش به دفعات اين روايات، قرينه است بر اينكه نتوانيم اخبار منع را بر كراهت حمل كنيم. مخصوصاً كه اخبار منع با قانون عقلى قبحِ تهيه اسباب حرام نيز موافق است و حكم عقل قاطع، تخصيص بردار و توجيه بردار نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 188

3. روايات منع را مقدم بداريم و فتوا به حرمت معامله دهيم و اخبار متعدد جواز را بر تقيه حمل كنيم،

زيرا با فتواى ابوحنيفه موافق هستند كه او نيز قائل به صحت و جواز شده است.

اين وجه نيز ناتمام است، زيرا در آغاز بحث عباراتى از فقهاى خاصّه و عامّه آورديم و ملاحظه شد كه هر دو گروه اختلاف نظر دارند، لذا حمل يك دسته بر تقيه، قبول كردنى نيست، زيرا دسته ديگر هم با فتواى برخى از اهل سنّت موافق و قابل حمل بر تقيه است.

4. مهم ترين وجه اين است كه اصولًا اخبار جواز و منع، تعارض و تنافى ندارند تا نياز به جمع و صرف نظر از ظاهر هر دو دسته روايت يا از يك دسته باشد، زيرا مورد اخبار، جواز فروش انگور و خرما و عصير و مانند آن و نيز فروش چوب به كسى است كه آلت لهو و لعب مى سازد. و امام در اينجا حكم به جواز كرده است و هرگز صورت فروش چوب به سازنده صليب و صنم را تعرض نكرده است تا منافى باشد؛ مورد اخبار منع هم فروش چوب به كسى است كه صليب و صنم مى سازد و از حكم فروش چيزهاى ديگر ساكت است و منع نكرده است تا منافى باشد؛ بنابراين به هر دسته در مورد خودش عمل مى شود و ما در اين باره تفصيل قائل مى شويم.

تنها اشكال اين وجه، اين است كه مستلزم قول به فصل است و بايد ميان بيع انگور و عصير به خمّار، با بيع چوب به بت تراش فرق بگذاريم؛ در صورتى كه فقها، قائل به فصل نشده اند و در واقع اين وجه به نوعى خرق اجماع مركب است و جايز نيست، و به قول شيخ اعظم: «وهذا الجمع قول فصل،

لو لم يكن قولًا بالفصل».[405] يعنى بهترين جمع است و فصل الخطاب است. ولى چه كنيم كه قول به فصل ميان دو مورد فوق است و كسى قائل به تفصيل نشده است.

پاسخ اشكال اين است كه اوّلًا اگر ادعاى صريح اجماع هم بود ما قبول نداشتيم،[406] تا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 189

چه رسد به ادعاى عدم فصل كه به طريق اولى ارزش ندارد؛ ثانياً بر فرض اعتبار، قول به عدم فصل ارزشمند است نه عدم قول به فصل كه با سكوت و عدم فتواى عده اى هم سازگار است و در مورد بحث ما حداكثر عدم قول به فصل است نه عدم فصل واقعى يا قول به عدم، و بلكه اصولًا عدم قول به فصل هم نيست و قول به فصل است. در نتيجه وجه جمع چهارم خالى از اشكال است و هر دسته اى بر مورد خودش عمل مى شود.

البته اين بر فرض قول به فصل بين دو باب است ولى اگر مثل مشهور و شيخ اعظم بنا را بر عدم فصل بگذاريم و حكم هر مورد يكى باشد، حتماً دو دسته روايت تعارض پيدا مى كنند و وجوه جمع قبلى هم ناتمام است؛ به ناچار بايد قواعد باب تعارض اجرا شود. در اين مرحله چهار نظريه مطرح است:

اجراى قواعد باب تعارض: 1. به نظر آيت الله خوئى (رحمه الله) اخبار جواز، رجحان دارد و مقدم مى شود و بايد طبق آن فتوا دهيم زيرا اين روايات با عمومات ابواب معاملات و تجارات موافق هستند، و موافقت كتاب از مرجحات منصوصه است.[407]

2. به نظر امام راحل، اخبار منع رجحان دارد، زيرا اخبار جواز، مخالف كتاب[408] و سنّت مستفيضه[409]

و روايات نهى از منكر و ... هستند[410] و دستور اين است كه آنچه مخالف كتاب و سنّت است بايد طرح شود.[411]

3. به عقيده گروهى از اصولى ها- مثل صاحب كفايه- حكم تخيير است و هر فقيهى مختار است هر دسته را اخذ كند و بر طبق آن فتوا دهد.

4. توقف در مقام فتوا و احتياط در مقام عمل و ترك معامله مورد بحث.

بر فرض تساقط دو دسته، نوبت به قواعد و عمومات مى رسد كه به نظر آقاى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 190

خوئى، عمومات تجارت و بيع است و به نظر امام راحل قانون عقلى قبح اعانت بر اثم و قبح تهيه مقدمات كار حرام است كه به تفصيل ذكر شد و ما همين قانون را تقويت كرديم.

در پايان گفتنى است: اگرچه مقتضاى قواعد كلى (سه قانون تحريم اعانت بر گناه، قبح تهيه مقدمات مبغوض مولى، وجوب دفع منكر) حرمت است ولى مقتضاى قاعده خاص در باب بيع انگور و خرما و عصير جواز بيع است و روايات فراوانى بر آن دلالت دارد. حال معماى تنافى مقتضاى قاعده عامّه با مفاد روايات باب را چگونه حل كنيم؟

در اين مسأله شش وجه و احتمال وجود دارد:

1. به فتواى امام راحل بيع مطلقاً- در برابر تفاصيل بعدى- حرام است و قاعده اوّلى مقدم است و اخبار جواز، طرح مى شود يا علم آنها به اهلش (اهل بيت (ع)) واگذار مى شود؛ زيرا اين روايات مخالف كتاب[412] و سنّت مستفيضه[413] و مخالف روايات فراوان نهى از منكر هستند و بايد طرح شوند- بلكه مخالف اصول مذهب مى باشند- و برخلاف قداست ساحت معصوم (ع) هستند و بديهى است رواياتى كه با

اين جهات مخالف باشد و مخصوصاً كه با حكم عقل قاطع به قبح تهيه اسباب حرام، مخالفت دارند و بايد طرح شوند.[414]

سپس امام راحل از صاحب رياض نقل مى كند كه او نيز در تقديم اخبار جواز، اشكال كرده و مسأله را از معضلات دانسته و قائل به احتياط شده است.[415] ولى امام فرموده است: اشكال و تردد ندارد، اى كاش قاطعانه اين حرف را مى زد و اخبار جواز

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 191

را به اهل آن رد مى كرد كه ما مأمور به اين كار هستيم كه اين گونه روايات را به اهلش ارجاع دهيم[416] و بگوييم: «أهل البيت أدري بما في البيت» البته امام راحل در متن تحرير با اين قاطعيت روايات جواز را رد نكرده است؛ بلكه صرفاً فرموده است: مسأله از ناحيه نصوص اشكال جدّى دارد و فتوا به حرمت خيلى سخت است.

2. به فتواى آقاى خوئى اخبار جواز مقدم است زيرا قواعد اوليه سه قاعده است. البته ايشان قانون عقلى را ذكر نكرده است؛ دو قانون ديگر را هم قبول ندارند و بر فرض قبول، گفتنى است عمومات و مطلقات شرعى قابل تخصيص است و مانعى ندارد كه در خصوص فروش انگور و خرما و عصير به كارخانه شراب سازى، جايز باشد زيرا دليل خاص دارد.

3. فرق است ميان امور مهمه و غير مهمه، در امور مهم مثل صليب و صنم سازى كه مربوط به عقيده و ترويج مكاتب غلط است معامله جايز نيست، ولى در امور غير مهم مثل شراب سازى و ساختن آلات لهو و لعب كه مربوط به فروع دين است معامله اشكالى ندارد.

اين تفصيل بر خلاف حكم عقل

قاطع است، چون حكم عقل تخصيص بردار نيست، فرقى ميان امور مختلف نمى گذارد و مطلقاً تهيه اسباب و مقدمات حرام را تقبيح مى كند. فتواى قبلى هم همين اشكال را دارد.

4. فرق است ميان مواردى از قبيل دادن عصا به دست ظالم كه حالت منتظره ندارد و بلافاصله حرام محقق مى شود و ميان مواردى از قبيل فروش انگور و چوب كه فاصله زمانى زيادى دارد تا شراب يا صنم ساخته شود. در چنين مواردى معامله جايز است.

اين تفصيل نيز مردود است و مخالف حكم قطعى عقلى است.

5. اگر فروشنده منحصر به يك نفر باشد مقتضاى قاعده اوّلى مقدم است و بيع عقلًا قبيح است ولى اگر منحصر به يك نفر نباشد- كه غالباً چنين است- جاى اخبار جواز است و بايد فتوا به جواز داد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 192

اين نيز مردود است زيرا عقل فرق نمى گذارد ميان دو صورت. در فرض عدم انحصار هم اگر زيد مقدمات حرام را فراهم كند مستحق مذمّت است، هر چند اگر او چنين كارى نكند ديگرى خواهد كرد.

6. تفصيل ديگرى به نظر مى رسد كه قواعد عامّه حكم تكليفى حرمت بيع را بيان مى كند و ربطى به صحت و فساد آن ندارد:

در مفاد روايات جواز سه احتمال وجود دارد:

1. شايد مقصود از «لا بأس ببيعه» جواز تكليفى باشد؛ در اين صورت، اين روايات حتماً با قاعده اوّلى منافات دارند و قاعده چون قطعى است مقدم است. ولى اين احتمال بعيد است، زيرا روايات باب معاملات، در صدد بيان حكم تكليفى تعبدى محض نيستند.

2. شايد مقصود، خصوص جواز وضعى (صحت معامله) باشد؛ بنابراين، اين روايات با قاعده عامّه منافاتى ندارند زيرا

مقتضاى قاعده، حرمت تكليفى و مقتضاى روايات، جواز وضعى است و در معاملات مانعى ندارد كه معامله اى تكليفاً حرام، ولى وضعاً صحيح باشد.

3. شايد مقصود، اعم از جواز تكليفى و وضعى باشد كه همين احتمال قوى است، زيرا جواز يا نفى بأس به معناى نبود مانع است و از نظر لغت عرب و عرف اهل لسان، قدر جامع به ذهن مى آيد. بنابراين باز هم مقتضاى قاعده با مفاد روايات تنافى پيدا مى كند و ناگزير بايد روايات را كنار بگذاريم و علم آن را به اهلش واگذاريم.

ولى نكته مهم از نظر اصولى اين است كه حرمت تكليفى به عنوان اعانت بر اثم يا تهيه مقدمات فعل حرام تعلق گرفته است كه غير از عنوان بيع و ساير معاملات است و گاهى بر آن منطبق مى شود. در جاى خود بيان شده است كه احكام از عناوين به معنونات سرايت نمى كند؛ بنابراين وجهى ندارد كه بيع خارجى حرام باشد. آرى بر مبناى سرايت احكام از عناوين به معنونات، اين بيعْ به عنوان اعانت بر اثم، حرام مى باشد كه مسلك صاحب كفايه و پيروان ايشان است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 193

بررسى صحت معامله مزبور

بر فرض كه بيع مورد بحث ما حرام باشد آيا فاسد است يا صحيح؟ براى قول به فساد چند وجه ذكر شده است:

1. اين بيع از باب اعانت بر اثم يا از باب مسامحه در ترك و دفع منكر يا از باب تهيه مقدمات حرام، قبح عقلى دارد و حرام شرعى است، و نهى مستلزم فساد است.

پاسخ اين دليل روشن است زيرا اگر نهى به ذات معامله يا جزء و شرط آن تعلق بگيرد غالباً ارشاد به فساد

و بطلان آن است، مثل «لا تبع ما ليس عندك». ولى اگر به عنوان مستقل ديگرى تعلق بگيرد كه گاهى بر معامله منطبق مى شود. چنين نهى اى نه ارشاد به فساد است و نه در باب معاملات ملازمه با فساد و بطلان دارد مورد بحث ما از همين قسم است و انطباق آن بر معامله (به نحو قضيه اتفاقيه و موجبه جزئيه). و گاهى موجب سرايت حرمت از آن به معامله نمى شود تا خود معامله حرام و فاسد باشد؛ نظير نهى از تصرف در ملك غير كه حرام است، ولى به عنوان مأمور به (نماز) سرايت نمى كند تا نماز هم منهى و باطل باشد؛ بنابراين مانعى ندارد كه در مورد بحث ما بيع به عنوان اعانت بر اثم و غيره حرام تكليفى باشد ولى پس از وقوعش مصداق آيه أوفوا بالعقود باشد و نه تنها صحيح و جايز باشد بلكه لزوم وفا داشته باشد.

2. بخشى از روايت تحف العقول:

«وكلّ منهيّ عنه ممّا يتقرّب به لغير الله أو يقوي به الكفر و الشرك من جميع وجوه المعاصي أو باب من الأبواب يقوى به باب من أبواب الضلالة أو باب من أبواب الباطل أو باب يوهن به الحقّ فهو حرام محرّم حرام بيعه وشراؤه وإمساكه ...».[417]

شيوه استدلال: عبارت «أو باب من أبواب الباطل» مطلق معاصى را شامل مى شود و چيزى كه مايه تقويت شرك و كفر باشد، يا بابى از ابواب ضلالت باشد، يا بابى از ابواب باطل باشد، خريد و فروش آن حرام محرّم است و در مورد بحث ما فروش

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 194

چوب به كارگاه بت سازى، و فروش انگور به كارخانه شراب،

بابى از ابواب باطل و معصيت است و خريد و فروش آن به حكم روايت حرام است و روايت در مقام، باينِ معاملات صحيح از باطل است و براى اين جهت وارد شده و دالّ بر فساد است، يا چون تحريم صريح به خود بيع و شرا تعلق گرفته ارشاد به فساد است. خلاصه اينكه اين بخش، بر بطلان معامله مورد بحث ما دلالت دارد.

پاسخ اين دليل نيز اين است كه از لحاظ سند، مرسله و از لحاظ متن مضطرب است و قابل استدلال نيست.

3. رواياتى از فريقين وارد شده است كه در آن رسول خدا (ص) درباره شراب، ده گروه را لعنت مى كند كه كاشف از حرمت است از جمله حديث مناهى[418] و روايت عبدالله بن عمر از رسول اكرم (ص) در منابع عامّه.[419]

شيوه استدلال: اگر غارسى درخت انگور و حارس و ساقى آن ملعون است پس بايع انگور به شراب ساز به طريق أولى ملعون است و لعن، كاشف از حرمت است؛ پس بيع حرام است و حرمت اگر به خود معامله تعلق گيرد مقتضى فساد است.

پاسخ اين دليل آن است كه مورد روايات فوق، فرض قصدِ ترتّب حرام است، و از بحث ما (فرض علم بايع بدون قصد ترتّب حرام) خارج است.

4. دليل اصلى اين است كه اگرچه بايع قصد ترتّب حرام ندارد ولى مى داند مشترى به قصد حرام خريدارى مى كند، بنابراين، خريدن (شراء) به قصد حرام است و چنين شرائى شرعاً ارزش ندارد، چون ماليت آن ساقط است و در واقع ثمن از ملك مشترى خارج نمى شود، و وقتى خريدن (شراء) باطل شد بيع هم باطل است زيرا قوام معامله به

دو طرف است و معقول نيست از يك طرفْ صحيح، و از طرف ديگر باطل باشد، والا جمع ميان عوض و معوض در ملك مشترى مى شود كه قطعاً محال، باطل و خلاف ماهيت معامله است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 195

بنابراين فتواى امام به حرمت و بطلان اين بيع كاملًا مستند و مبرهن است، زيرا حرمت آن با قانون عقلى قبح تهيه مقدمات حرام درست مى شود. و بطلان آن با دليل چهارم- كه در بالا آورديم- و روايات جواز بيع انگور و خرما و عصير مخالف قواعد مزبور است و بايد علم آن به اهلش واگذار شود.

البته امام راحل در مكاسب محرّمه به صراحت و قاطعيت روايات را رد مى كند، ولى در متن تحرير تنها به وجود اشكال جدى از اين ناحيه بسنده مى نمايد و به دنبال آن مى فرمايد:

«والظاهر انّ النصوص معلِّلة

» كه شايد اشاره به بعضى از روايات باب باشد كه حكم به جواز را معطل كرده اند، البته تعليل صريح نيست ولى به صورت وصف يا حال آمده و مشعر به عليت است. مثل روايت ابى بصير:

«إذا بعته قبل أن يكون خمراً وهو حلال فلا بأس به».[420]

يعنى چون بيع قبل از اينكه خمر شود حلال بود و در آن حال فروخته شده است اشكالى ندارد. و مانند روايت حلبى:

«لا بأس به تبيعه حلالًا فتجعله حراماً ...».[421]

يعنى مناط صحت معامله حلّيت خود بيع نيست، بلكه حلّيت مبيع براى بايع است و چون در اين حال فروخته شده است اشكالى ندارد.

حال شايد نظر مبارك امام اين باشد كه اين نصوص چون معلّل هستند تقدّم دارند و حكم به جواز بيع مى شود. شايد نظر ديگرى دارند كه

نياز به تأمل بيشترى است زيرا معلّل بودن آنها ظاهر و صريح نيست و اشعار به عليت است كه نمى تواند مورد استناد باشد. به هر حال ايشان قبلًا به صورت وجه قوى فتوا به حرمت و بطلان داده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 197

احكام فروش سلاح به دشمن دين

اشاره

مسألة 11: يحرم بيع السلاح من أعداء الدين حال مقاتلتهم مع المسلمين، بل حال مباينتهم معهم بحيث يخاف منهم عليهم. وأمّا في حال الهدنة معهم أو زمان وقوع الحرب بين أنفسهم ومقاتلة بعضهم مع بعض، فلابدّ في بيعه من مراعاة مصالح الإسلام والمسلمين ومقتضيات اليوم، والأمر فيه موكول إلى نظر والي المسلمين، وليس لغيره الاستبداد بذلك. ويلحق بالكفّار من يعادي الفرقة الحقّة من سائر الفرق المسلمة، ولا يبعد التعدّي إلى قُطّاع الطريق وأشباههم، بل لا يبعد التعدّي من بيع السلاح إلى بيع غيره لهم؛ ممّا يكون سبباً لتقويتهم علي أهل الحقّ كالزاد والراحلة والحمولة ونحوها.

ترجمه: فروش اسلحه به دشمنان دين كه در حال جنگ با مسلمانان هستند بلكه در دوره قطع رابطه با مسلمان اند، امّا بيم حمله آنها بر مسلمانان وجود دارد حرام است. امّا در حال صلح با آنان يا در زمان وقوع جنگ بين خود كفّار حتماً بايد در فروش سلاح به آنان، مصالح اسلام و مسلمانان و مقتضيات زمان رعايت شود. تصميم گيرى در اين باره به والى مسلمانان [بايد] واگذار شود و كسى غير از او حق ندارد و در اين امر نظر خود را تحميل كند. كسى كه از ساير فرق اسلامى باشد و با فرقه حقه دشمنى كند در اين جهت ملحق به كفّار مى شود، و بعيد نيست كه به راهزنان و نظاير

آنان، تعدّى شود؛ بلكه بعيد نيست به فروش [چيزهايى] غير از سلاح به دشمنان دين كه سبب تقويت و برترى آنان بر اهل حق است تعدّى شود؛ مانند زاد و توشه، مركب سوارى، حيوانات باربر و مانند آنها.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 198

اقوال مطرح شده در مسأله

اشاره

شرح: در آغاز شرح مسأله هشتم ذكر شد معاملاتى كه به نحوى اثر حرام دارند چند نوعند: 1. معامله چيزهايى كه با وجود و هيئت خاصى كه دارند فقط فايده حرام دارند و ماده فسادند، مثل صليب و صنم و آلات لهو؛ 2. معامله اشيايى كه داراى منافع حلال شايع هستند ولى قصد خريدار و فروشنده استفاده حرام است؛ 3. معامله چيزهايى كه منافع حلال دارند و قصد فعلى طرفين استفاده حرام نيست، ولى بايع يقين دارد كه مشترى در جهت حرام استفاده خواهد كرد.

تاكنون اين سه بخش بيان شد؛ اكنون در مسأله يازدهم دسته چهارم بررسى مى شود، يعنى فروش چيزهايى كه شأنيت دارند در جهت حرام به كار برده شوند و احتمال و مظنّه استفاده حرام در آنها وجود دارد. مثل فروش اسلحه به دشمنان اسلام (كفّار و مشركان) كه ممكن است روزى قوى شوند و به جنگ مسلمانان بيايند. اگر قصد فروشنده تقويت نظامى دشمنان نيست ولى در هنگام معامله يقين دارد كه مشترى در جهت حرام استفاده خواهد كرد اين مسأله داخل دسته سوم معاملات است كه بحث شد. ولى اگر نه قصد دارد و نه علم، بلكه مبيع از امورى است كه ممكن است در جهت حرام استفاده شود و داراى اين شأنيت است، مورد بحث است. ضمناً طرح بحث به اين صورت كه «بيع اشيايى كه شأنيت

دارند در جهت حرام استفاده شوند» ناصحيح است زيرا چيزى وجود ندارد كه شأنيت فوق در آن نباشد، بنابراين فقها بحث را روى مصداق خاصى (فروش اسلحه به دشمنان دين) قرار داده اند.

در اين مسأله پنج بحث مطرح است:

1. حرمت يا حلّيت بيع اسلحه به دشمنان دين (كفّار و مشركان)؛

2. حرمت يا اباحه بيع اسلحه به مخالفان فرقه حقّه اماميه؛

3. حرمت و جواز بيع ابزار و ادوات دفاع شخصى، همچون سپر و كلاه خود؛

4. تعميم حرمت به قطاع الطريق و امثال آنها؛

5. حكم وضعى، يعنى صحت و بطلان اين بيع.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 199

1. حرمت يا حليت بيع اسلحه به دشمنان دين

درباره حرمت و اباحه فروش اسلحه به كفّار و مشركان چند قول وجود دارد. مهم ترين نظريه ها و احتمالات، قول به جواز بيع به نحو مطلق، قول به حرمت آن به نحو مطلق و قول به تفصيل ميان حال جنگ و حال صلح است.

منشأ اختلاف اقوال هم اختلاف روايات باب است[422] چون بعضى از روايات، ظهور در جواز به نحو مطلق دارند، بعضى در منع به نحو مطلق دارند، بعضى ظهور در تفصيل ميان زمان صلح و زمان مباينت (قطع رابطه) و ....

بررسى روايات و نظريه هاى مربوط به بحث

قول شهيد اوّل حرمت بيع است مطلقاً (چه در حال جنگ و چه در حال صلح)؛ زيرا اين معامله از مصاديق تقويت كافران بر مسلمانان است و در هيچ حالى جايز نيست.

اشكال بر نظريه شهيد: شيخ اعظم دو اشكال بر نظريه شهيد وارد كرده است:

1. فتواى شهيد شبيه اجتهاد در مقابل نصّ است و جايز نيست، زيرا با وجود مقيدات (دو روايت اوّل باب) كه ميان حال جنگ و حال صلح فرق گذاشته و تنها

در حال جنگ يا مباينت، بيع را منع كرده است، نوبت به استدلال به مطلقات (صحيحه على بن جعفر) كه مطلقاً منع كرده است نمى رسد.

2. دليل شهيد كلّيت ندارد و براى مدعاى ايشان كفايت نمى كند، زيرا اگرچه فروش اسلحه به كفّار گاهى سبب تقويت آنهاست ولى گاهى هم تقويت كافر بر مسلمان نيست زيرا در دورانى، در حال صلح و همزيستى مسالمت آميز هستند و خطرى آنها را تهديد نمى كند، يا در حال جنگ با گروه ديگرى از كافران هستند و تقويت كافر بر كافر كه منعى ندارد؛ تنها در حال جنگ كافر با مسلمان تقويت كفّار است و در آن حال جايز نيست.[423]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 200

دفاع از نظريه شهيد اوّل: مرحوم آيت الله خوئى از شهيد اوّل دفاع كرده و از هر دو ايراد شيخ اعظم پاسخ داده است:

پاسخ ايراد اوّل (شبهه اجتهاد در مقابل نص) اين است كه دو روايت مقيد كه تفصيل داده اند و شيخ به آنها استدلال كرده است، از مورد بحث ما اجنبى هستند؛ زيرا درباره فروش اسلحه به حاكم جور و حكومت مخالفان فرقه حقه است و ربطى به فروش سلاح به حكومت ها و دولت هاى غير اسلامى ندارد؛ بنابراين اطلاق مفهوم صحيحه على بن جعفر به قوّت خود باقى است و استدلال شهيد به آن بجاست.

پاسخ ايراد دوم (تقويت كافر در برابر مسلمان كلّيت ندارد) اين است تقويت شخص كافر از آن جهت كه انسان است محل بحث نيست، مثل آب و غذا دادن به كافر؛ ولى تقويت كافر از آن جهت كه كافر است قطعاً جايز نيست و شكى نيست كه فروش سلاح و در اختيار

كافر گذاشتن تقويت دولتِ كفر است، حتى در شرايط صلح يا جنگ كافر با كافر ديگر، زيرا خوف اين امر وجود دارد كه دير يا زود كفّار متحد شوند و به جنگ مسلمانان بيايند. در اين امور مهم، احتمال هم منجّز است و عقل منع كند، چه رسد به مظنّه و در معرض بودن كه به طريق أولى عقل آن را اجازه نمى دهد، مخصوصاً كه در آيه كريمه مسلمانان امر شده اند به آمادگى و تقويت نيروى رزمى به منظور ارعاب دشمنان دين[424]. ديگر اين كه فروش سلاح به كفّار و تقويت آنان نقض غرض است و قطعاً جايز نيست. بنابراين استدلال شهيد كلّيت دارد و فروش سلاح به كافر در همه حال تقويت آنان است و جايز نيست.

خود شيخ اعظم در بحث حرمت فروش سلاح به قطاع الطريق به بخشى از روايت تحف العقول (مسأله تقويت باطل و وهن حق) استناد كرده است.[425] بنابراين فتواى شهيد اوّل قوى و مستند است و اشكال شيخ اعظم وارد نيست.

گفتنى است قول به جواز بيع اسلحه به دشمنان دين مطلقاً (چه در حال جنگ و چه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 201

صلح) قائل ندارد، چون روايت صيقل[426] كه در اين باره به آن استناد شده است اوّلًا ضعيف است؛ ثانياً مكاتبه است؛ ثالثاً مطهره است، رابعاً سلطان در حديث به سلطان و حاكم مسلمان جائر انصراف دارد و صيقل با اينها معامله داشته نه با سلطان غير مسلمان، بنابراين روايت از مورد بحث ما اجنبى است.

نظريه شيخ انصارى: شيخ اعظم طرفدار تفصيل[427] است و فرموده است: در حال صلح فروش اسلحه به دولت غير مسلمان جايز است ولى در

حال جنگ يا حداقل در حال مباينت و قطع رابطه، بيع سلاح جايز نيست. دليل ايشان سه نوع روايت است: 1. رواياتى كه به قول مطلق منع كرده اند، مثل صحيحه على بن جعفر؛ 2. رواياتى كه مطلقاً تجويز كرده اند، مثل روايت ابوالقاسم صيقل؛ 3. رواياتى كه تفصيل داده اند، مثل روايت حضرمى[428] و روايت هند سرّاج[429]. و قانون اين است كه مطلقات را با مقيدات تقييد كنيم؛ و حاصل جمع عرفى ميان آنها تفصيلى است كه ذكر شد.

اشكال نظريه شيخ انصارى: اشكال اين تفصيل، اين است كه دو روايت مقيده، از محل بحث اجنبى است و ربطى به فروش سلاح به حكومت هاى كافر و مشرك ندارد. بنابراين تفصيل شيخ بى دليل است.

عده اى همچون شهيد ثانى[430] و صاحب جواهر[431] تفصيل ديگرى داده اند و ملاك تحريم را قصد اعانت و مساعدت دانسته اند و گفته اند اگر فروشنده به اين قصد به كافر سلاح بفروشد حرام است و بدون آن حرام نيست؛ مگر در شرايط خاصى.

اين تفصيل نيز ناتمام است زيرا در هيچ روايتى قصد اعانت يا حتى علم به استفاده حرام نيامده است. روايت اوّل و دوم باب هم كه تفصيل داده اند در فرض عدم قصد و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 202

عدم علم است و صرفاً شأنيت و مظنّه و در معرض استفاده حرام بودن مطرح است.

نتيجه: در اين ميان حق با شهيد اوّل است و بيع سلاح به دولت هاى كافر، مطلقاً جايز نيست ولو در حال صلح ولى مرحوم امام نظر خاصى دارد كه خلاصه اش به قرار زير است:

نظريه امام خمينى (رحمه الله): مسأله فروش آلات لهو و قمار و انگور به كارخانه شراب سازى و ... از احكام

دينى محض است و قابل تغيير نيست. ولى مسأله فروش اسلحه به حكومت هاى كافر و مشرك با اين مسأله تفاوت دارد. اين مسأله ماهيت سياسى دارد و حكم آن حكومتى است و احكام سياسى و حكومتى تابع مقتضيات زمان و مكان است و قابل تغيير است و زمام امر آن به دست ولى امر مسلمانان است. او بايد مصلحت امت اسلامى را لحاظ كند و تصميم بگيرد و حكم صادر كند. بر اين اساس بديهى است كه در زمان جنگ به هيچ وجه فروش اسلحه به دشمن جايز نيست و عقل، مستقل به اين امر است. در زمان مباينت و قطع رابطه هم جايز نيست، زيرا بيم اين مى رود كه دشمن تقويت شود و به حوزه اسلام حمله كند و جان و مال و ناموس مسلمانان مورد تعرض قرار گيرد. در چنين امورى احتمال هم كفايت مى كند، چه رسد به اينكه مظنّه و محل گمان براى چنين تهاجمى وجود داشته باشد كه قطعاً عقل تجويز نمى كند.

حكم تحريم بيع سلاح به دولت كفّار چه شرعى محض باشد و چه حكومتى و سياسى اساس آنچه تا اينجا گفته شد، فرقى ندارد، و عقل و شرع قائل به تحريم اند. ولى از اينجا به بعد فرق مى كند. يعنى در زمان صلح و سازش- كه امنيت برقرار است و از سوى دشمن خطرى مسلمانان را تهديد نمى كند- و بلكه در زمان جنگ كفّار با كفّار آيا فروش اسلحه به يك طرف جنگ يا هر دو طرف جايز است يا خير؟

از نظر حكم شرعى، طبق بررسى هاى پيشين، به فتواى شهيد جايز نيست و به فتواى شيخ اعظم جايز است، ولى از

ديدگاه امام راحل كه اين مسأله حكم حكومتى و سياسى محض مى داند فتوا اين است كه اختيار اين امر به دست حاكم مسلمانان و فقيه جامع الشرايط است. اگر به صلاح مسلمانان باشد فروش اسلحه بلامانع است و اگر به صلاح نباشد ممنوع است. ملاك جواز و منع، همين امر (مصلحت و عدم مصلحت) است، نه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 203

مسأله در حال صلح بودن يا عنوان مشرك بودن طرف مقابل و مانند آن. در امور سياسى ما تابع قواعد ظاهرى اصولى نيستيم كه مطلق و مقيد درست كنيم و تقييد بزنيم، بلكه مناط، مصالح امت اسلامى است كه به اقتضاى زمان تفاوت مى كند.[432]

البته در لسان روايات تعبيرى نيست كه شاهدى بر سياسى بودن مسأله باشد؛ اگر چه تعبير به فروش به سلطان، در روايات آمده است، ولى مهم، ماهيت خود مسأله است كه سياسى است و قوانينى دارد.

2. حرمت يا اباحه بيع اسلحه به مخالفان فرقه حقّه اماميه

بحث دوم درباره فروش اسلحه به دشمنان فرقه حقّه است، يعنى فروش اسلحه توسط حكومت شيعى به حكومت هاى غير شيعى. در اين مسأله هم دو نظريه وجود دارد:

1. از ديدگاه امام راحل كه براى آن هويت سياسى محض قائل است. آنچه در بحث فروش سلاح به حكومت هاى غير اسلامى آورديم در اين بحث هم جارى است.

2. از ديدگاه مشهور كه براى آن ماهيت حكم شرعى فرعى الهى قائل اند كه بر اين مبنا بايد نظريه تفصيل را بپذيريم. زيرا روايت اوّل و دوم باب در همين مورد است و امام ميان زمان جنگ و زمان صلح تفصيل داده است. كه نيازى به بيان ندارد. از آنجا كه مسأله از شئون حكومت و اداره امروز جامعه و تقويت

بنيه نظامى حكومت هاى ديگر است اختيار آن با ولى امر مسلمين است، و بديهى است كه در حال جنگ و حتى در حال مباينت و قطع رابطه با آنها، معامله صلاح نيست ولى در زمان صلح، يا جنگِ حكومت هاى غير حقّه با يكديگر اگر به صلاح باشد جايز است.

3. حرمت و جواز بيع ابزار و ادوات دفاع شخصى

بحث سوم درباره فروش ابزار و ادواتى غير از اسلحه است، مثل فروش سپر، زره، كلاه خود، لباس هاى مخصوص، ماسك هاى مخصوص و .... آيا فروش اينها به دولت هاى كافر و به حكومت هاى غير شيعى جايز است يا خير؟ نظر امام راحل همان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 204

است كه درباره فروش خود اسلحه فرمود، يعنى فروش ابزار و ادوات دفاع و حفاظت نيز مربوط به حكومت و حاكم اسلامى است.

4. تعميم حرمت به قطاع الطريق و امثال آنها

بحث چهارم درباره افراد و گروه هايى است كه در حكومت اسلامى و در كشور اسلامى و شيعى زندگى مى كنند ولى با نظام اسلامى سر جنگ دارند، مانند باندهاى قاچاق، سارقان، قطاع طريق و .... آيا فروش اسلحه به اين افراد و گروه ها جايز است يا حرام؟

به صِرف نصوص باب بايد حكم به جواز شود، زيرا نصّ خاصى درباره اين گروه ها وجود ندارد. حكم تحريم بيع هم خلاف اصل جواز و اباحه اشياست؛ بنابراين به قدر متيقن (مورد نص) اكتفا مى كنيم و در ساير موارد به اصل اوّلى برمى گرديم. ولى از راه القاى خصوصيت و تنقيح مناط و تعميم آن، مى توانيم حكم به حرمت كنيم و فروش اسلحه به اين افراد را حرام بدانيم.

در اين باره چند ملاك وجود دارد:

الف) تقويت باطل و وهن حق: از روايت تحف العقول استفاده مى شود كه ملاك، تقويت باطل و وهن حق است و اين ملاك در فروش سلاح به قطاع الطريق و مانند آنها وجود دارد پس حرام است. شيخ اعظم پس از ذكر مناط فوق، امر به تأمّل كرده است[433] كه شايد اشاره به اين باشد كه بخش مزبور، قابل استناد نيست زيرا بحث متبادر از حق و باطل،

در امور عقيدتى است، نه در ساير معاصى.

اين نكته ناتمام است، زيرا در روايات به فراوانى باطل بر «مطلق معصيت» اطلاق شده است و مشخصاً مصاديقى از قبيل قمار، رشوه، سرقت و ... ذكر شده است. بر فرض هم كه احتمال دهيم مقصود، باطل عقيدتى باشد ولى عبارت آشكارترى در روايت تحف العقول آمده است: «أو شي ء فيه وجه من وجوه الفساد». اين عبارت فروش سلاح به اين افراد را شامل مى شود. ولى متأسفانه سند روايت، مرسله و غير معتبر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 205

است، لذا نمى تواند دليل باشد؛ تنها مى تواند مؤيد باشد.

ب) اعانت بر حرام: در كلام شهيد ثانى روى عنوان «اعانت بر حرام» تكيه شده است و فروش سلاح به اين افراد هم از مصاديق آن شمرده شده است كه از آن باب حرام است.[434] اين ملاك هم بستگى دارد كه در صدق اعانت بر حرام، قصد يا علم معتبر باشد يا مجرد صدق عرفى كفايت كند كه صدق آن بعيد نيست؛ و بلكه فروشنده بر حسب عادت علم دارد به استفاده حرام. اين مسأله از اين جهت، بعيد نيست در مسأله دهم- در فروش متاع با علم بايع به ترتّب حرام- داخل باشد. مرحوم آقاى خوئى نيز همين نظر را دارد.[435]

ج) كمك به ظالم در جهت ظلم: ملاك مهم تر اين است كه فروش سلاح به اين گروه ها كمك به ظالم و طاغى در جهت ظلم و طغيان است، تضعيف حكومت مركزى، اخلال امنيت اجتماعى، تهاجم به جان و مال و ناموس آحاد جامعه است و بديهى است كه اين امور عقلًا و شرعاً قبيح و حرام اند. ضمناً در اين بخش تفصيل

ميان حال جنگ و حال صلح معنا ندارد؛ زيرا اگر سارق مسلح يا قاطع الطريق سلاح را زمين بگذارد و از اين كار استعفا دهد عنوان سارق و مانند آن از او سلب مى شود و بحث فروش سلاح به سارق و غيره سالبه به انتفاء موضوع مى شود.

5. حكم وضعى

تا به حال حكم تكليفى فروش اسلحه به حكومت هاى غير مسلمان و غير شيعه مورد بحث بود؛ امّا اكنون حكم وضعى، يعنى صحت و بطلان معامله مورد بررسى قرار مى گيرد: اگر اصل فروش سلاح به كفّار و غير مسلمانان جايز و حلال باشد قطعاً صحيح و لازم هم خواهد بود، ولى بنابر حرمت تكليفى آن، مطلقاً يا فقط در حال جنگ و يا حداكثر در حال قطع رابطه آيا فروش سلاح فقط حرام و عقاب آور است يا علاوه بر آن اصل معامله باطل است و نقل و انتقالى محقق نمى شود؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 206

نظريه امام خمينى (رحمه الله): امام راحل در متن تحرير از نظر فساد معامله بحثى نكرده است ولى در مكاسب محرمه خود فتوا به بطلان داده و فرموده است:

الكلام في بطلان المعاملة كالكلام في بطلان معاملة بيع العنب للتخمير أو ممّن يعلم أنّه يجعله خمراً فالارجح البطلان.[436]

البته استدلال حضرت امام قابل مناقشه است؛ زيرا اگرچه ما قبلًا فروش انگور به قصد شراب شدن و نيز فروش آن بدون قصد، ولى با علم به اينكه مشترى خمر درست خواهد كرد، در هر دو قائل به بطلان بيع شديم ولى مورد بحث ما نظير اين دو باب نيست؛ زيرا فرض اين است كه نه قصد متعاملين ترتّب حرام است و نه علم به ترتّب حرام

دارد و صرفاً شأنيت و مظنّه استفاده حرام در ميان است. ولى اصل فتوا به بطلان متين است و ما از روايات باب اين جهت را استفاده مى كنيم:

گرچه در روايت اوّل تعبير «حرام» و در دومى تعبير «مشرك» ذكر شده و ظهور در تكليفى دارند ولى هرگز منحصر نكرده و به مفهومش فساد وضعى را نفى ننموده است و دو روايت آخر باب يعنى حديث ششم و هفتم مى توانند دليل فساد باشند. به اين بيان كه به روايت شيخ صدوق، رسول اعظم (ص) ده گروه از امت خود را كافر ناميده است كه يكى از آنها فروشنده اسلحه به كفّار حربى است و كفر مثل لعنت، كاشف از حرمت است، و حرمت بيع يا فقط به معناى فساد و عدم ترتّب اثر است كه در معاملات بعيد نيست چنين باشد و يا اعم از فساد و حرمت تكليفى است، و اين جهت محذورى هم ندارد كه استعمال در اكثر باشد. البته از نظر سند حديث بعضى از راويان آن مجهول اند و قابل اعتماد نيستند. از جمله حماد بن عمرو، و انس بن محمد.

ولى روايت ششم باب (صحيحه على بن جعفر) در مورد مشركان، به مفهوم شرط دلالت دارد بر اينكه حمل سلاح به عنوان مال التجاره اشكال دارد و متفاهم عرفى در معاملات، فساد معامله است. بزرگان هم در رساله هاى عمليه اين موارد را در معاملات باطل آورده اند. قبلًا هم عبارت شيخ طوسى در نهايه را آورديم كه هم فروش سلاح را

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 207

حرام دانست، هم ساختن آن را براى كفّار و هم تكسب به آن را. اگر هم معامله صحيح

باشد وجهى براى حرمت ثمن نيست. روايت تحف العقول هم در حدّ مؤيد مى تواند بيانگر فساد اين معامله باشد. در عين حال نياز به تأمل بيشتر است.

البته اين بحث ها بر مسلك مشهور است كه مسأله را صرفاً دينى محض دانسته اند و اگر از منظر سياسى نگاه كنيم و آن را از شئون حكومت بدانيم صحت و فساد معامله تابع امضا يا فسخ والى مسلمانان است و به فرموده امام راحل: «فلو قلنا فى المقام بالصحّه فلوالى المسلمين نقض البيع حسب ما تناسب المصالح العامّه».[437] و اصولًا كليه قراردادهايى كه دولت ها با حكومت هاى كافر منعقد كرده اند فقيه جامع الشرائط و مبسوط اليد اگر تشخيص دهد مى تواند آنها را لغو كند. شايان ذكر است كه در تاريخ فقهاى شيعه از اين نمونه ها فراوان است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 209

حكم نقاشى، مجسمه سازى و عكس بردارى

اشاره

مسألة 12: يحرم تصوير ذوات الأرواح من الإنسان والحيوان إذا كانت الصورة مجسّمة، كالمعمولة من الأحجار والفلزّات والأخشاب ونحوها. والأقوى جوازه مع عدم التجسيم وإن كان الأحوط تركه. ويجوز تصوير غير ذوات الأرواح كالأشجار والأوراد ونحوها ولو مع التجسيم؛ ولا فرق بين أنحاء التصوير من النقش والتخطيط والتطريز والحكّ وغيرذلك. ويجوز التصوير المتداول في زماننا بالآلات المتداولة، بل الظاهر أنّه ليس من التصوير؛ وكما يحرم عمل التصوير من ذوات الأرواح مجسّمة يحرم التكسّب به وأخذ الاجرة عليه، هذا كلّه في عمل الصور. وأمّا بيعها وإقتناؤها واستعمالها والنظر إليها، فالأقوي جواز ذلك كلّه حتّي المجسّمات، نعم يكره اقتناؤها وإمساكها في البيت.

ترجمه: ايجاد صورت جانداران (انسان و حيوان) در صورتى كه به صورت مجسمه باشد حرام است، مانند مجسمه هايى كه از سنگ و فلز و چوب و

مانند اينها درست مى شود. و اقوا اين است كه اگر به صورت مجسمه نباشد جايز است؛ اگرچه احتياط مستحبى ترك آن است. تصوير غير صاحبان روح مانند درختان و گل ها و امثال اينها ولو مجسم هم باشد جايز است. بين اقسام تصوير (نقش كردن و بافتن و دوختن و تراشيدن و غير اينها) فرقى نيست. تصوير متداول در زمان ما با وسايل متداول جايز است، بلكه ظاهر اين است كه اين كار جزء تصوير نيست. همان طور كه عمل صورت سازى از موجودات داراى روح به صورت مجسمه حرام است، كسب كردن با اين كار و گرفتن اجرت بر آن نيز حرام مى باشد. تمام اين مسائل درباره درست كردن صورت بود؛ امّا درباره فروختن و نگه داشتن و استعمال آنها و نگاه به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 210

آنها، اقوا اين است كه جايز است؛ حتى درباره مجسمه؛ البته نگه داشتن آن در خانه مكروه است.

كسب از راه عمل حرام

شرح: از آنجا كه سخن در اين مسأله، «عمل» حرام است طبعاً بحث «بيع» مطرح نيست؛ زيرا مبيع بايد عين خارجى باشد، نه منفعت و عمل، بلكه اجاره و جعاله و صلح و مانند اينها مطرح است.

هر فعلى از افعال اختيارى ما محكوم به حكمى از احكام خمسه است. ما در اين مسأله درباره افعالى بحث مى كنيم كه متصف به يكى از اين احكام است، يعنى افعال حرام.

افعال حرام از يك نگاه بر دوگونه است:

1. برخى از آنها قابليت ندارند كه مورد معامله واقع شوند؛ يا در عرف چنين چيزى متعارف نيست، مثلًا شخصى اجير شود و پول بگيرد تا غيبت كند، يا دروغ بگويد.

2. برخى از آنها قابليت دارند كه مورد

معامله قرار بگيرند و چه بسا عرف و عقلا- منهاى نظر شارع- از اين معاملات و اجاره ها دارند، مثلًا كسى اجير مى شود براى مجسمه سازى، غنا و آواز خوانى، جادوگرى، حفظ كتب ضلالت و گمراهى و ... محور بحث ما، همين بخش از كارهاى حرام است.

امام راحل در تحرير الوسيله شش مسأله را كه داراى اهميت زيادى است مورد بحث و بررسى قرار داده است.

قبل از بررسى شش مسأله تحرير به جاست تا يك بحث كلى درباره حكم تكليفى اجاره بر عمل حرام و حكم وضعى آن داشته باشيم.

حرمت تكليفى اجاره بر عمل حرام

اشاره

امام راحل براى حرمت سه دليل و يك مؤيد آورده است كه دليل اوّل و دوم اهميت بيشترى دارد؛ بنابراين از ذكر دليل سوم صرف نظر مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 211

دليل اوّل: حكم و ادراك عقلى: ترديدى نيست در اين كه اجير كردن ديگرى، و اجير شدن براى ديگرى به منظور ارتكاب قبائح عقلى، نزد عقل و عقلا قبيح و ناپسند است و عقلاى عالم چنين فردى را مستحق سرزنش مى دانند و بر نفس عقد و التزام و تعهد او كه براى ديگران اجير شود تا ستم كند، آدم بكشد، دزدى و خيانت كند و ... مذمّت مى كنند. همان طور كه شخص بر اجير شدن بر ارتكاب قبيح، عقلًا مذمّت و نكوهش مى شود، كسى هم كه پس از اطلاع از حرمت شرعى عمل، و معصيت بودن و مبغوض مولى بودن آن كار اجير شود، از نظر عقل و عقلا مستحق مذمّت است. زيرا هر حرام شرعى اى پس از علم به آن، قبيح عقلى مى گردد و اجاره بر قبائح مذموم است و به حكم ملازمه، شرعاً حرام است.

اشكال:

چنين اجاره اى- منهاى ارتكاب خود حرام- تنها قبح فاعلى دارد و حاكى از خبائث و پليدى باطن فرد است نظير تجرّى كه قبح فاعلى دارد. معصيت و عقاب هم دائر مدار قبح فعلى است.

جواب: اوّلًا در مواردى نفس «اجاره» قبح فعلى دارد؛ مثل اجاره ناموس براى فحشا، كه علاوه بر دنائت و پستى طرف و خبث باطن او خود اين اجاره قبيح است [؛ و ثانياً از نظر اصولى تجرّى هم مثل معصيت واقعى موجب عقوبت است].[438]

دليل دوم: همان طور كه امر به معروف و دعوت و وادار كردن ديگران به معروف عقلًا و نقلًا واجب است، امر به منكر و دعوت ديگران به معاصى هم عقلًا و نقلًا حرام است و شكى نيست كه اين نوع اجاره و ساير عقدهاى اين چنينى، از مصاديق وا داشتن ديگرى به گناه است و حرمت دارد؛ مثلًا كسى كه كنيز آواز خوان را براى تغنّى و آواز خواندن اجير مى كند او را به ارتكاب حرام دعوت كرده است.[439]

مؤيّد: از روايت تحف العقول هم به وضوح و صراحت حرمت چنين اجاره اى استفاده مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 212

«وأمّا وجوه الحرام من وجوه الإجارة نظير أن يؤاجر نفسه على حمل ما يحرم عليه أكله أو شربه أو لبسه، أو يؤاجر نفسه في صنعة ذلك الشي ء أو حفظه أو لبسه، أو يؤاجر نفسه في هدم المساجد ضراراً، أو قتل النفس بغير حلّ، أو حمل التصاوير والأصنام والمزامير والبرابط والخمر والخنازير والميتة والدم أو شي ء من وجوه الفساد الذي كان محرّماً عليه من غير جهة الإجارة فيه، وكلّ أمر منهي عنه من جهة من الجهات فمحرّم علي الإنسان إجارة نفسه فيه أو له».[440]

البته

از آنجا كه اين روايت مرسله مى باشد به عنوان دليل مستقل مطرح نيست ولى در حدّ مؤيد خيلى عالى است.

حرمت وضعى (بطلان) اجاره بر عمل حرام

پس از اثبات حرمت تكليفى اين معامله، نوبت به بررسى حرمت وضعى مى رسد كه آيا چنين معامله اى فاسد است و اصلًا اجاره منعقد نمى شود، يا صحيح است و منعقد مى شود و بر اجير لازم است كه عمل حرام را انجام دهد و بر مستأجر واجب است كه اجرت او را بپردازد؟

دو دليل از امام خمينى (رحمه الله) بر حرمت

فتواى فقها بطلان اين اجاره است امام راحل براى بطلان اين اجاره به وجوهى استدلال فرموده است كه دو وجه آن به قرار زير است:

در بحث اعيان نجسه و ساير اعيان محرّمه گفته شد كه شارع مقدس ماليت آن اعيان- همچون صليب و صنم- را اسقاط كرده است زيرا تمام منافع آنها در حرام خلاصه مى شود و يا داراى هيچ منفعت حلالى نيستند يا داراى منفعت حلال بسيار كمى هستند كه ملاك ماليت نيست، و چيزى كه شرعاً ماليت ندارد مثل چيزى است كه عرفاً و نزد عقلا ماليت ندارد و معامله بر آن اكل مال به باطل است.

حال در اينجا درباره عمل حرام مى گوييم: خود عمل حرام شرعاً ارزش و ماليت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 213

ندارد و اجاره بر آن باطل است، بلكه چنين معامله اى اصلًا معامله نيست. دليل اينكه شرعاً ماليت ندارد، اين است كه اگر كسى جلوى اين عمل حرام و منفعت محرّم را بگيرد به طور قطع ضامن نيست. مثلًا يك گروه نوازنده را براى فلان جشن يا عروسى دعوت كرده اند ولى يك مسلمان متعهد مانع شد و نگذاشت آنها موسيقى اجرا كنند، ضامن مبلغى كه صاحب مجلس به آن گروه داده است نخواهد بود؛ در حالى كه اگر ماليت داشت حتماً ضمان داشت؛ زيرا وى مال مردم را تلف

كرده است و قانون اتلاف مى گويد: «من تلف مال الغير فهو له ضامن».[441]

از مقتضيات و لوازم لا ينفك ذات معامله، امكان تسليم و تسلّم است، يعنى هر طرفى چيزى را كه تعهد كرده است بايد به طرف معامله بپردازد و در عوض چيزى را از او دريافت كند، و در مورد اعمال حرام- كه منع شرعى دارند- شرعاً امكان تسليم وجود ندارد؛ نه اجير حق دارد چنين حرامى را تسليم مستأجر كند و نه مستأجر حق دارد بگيرد، و واضح است كه وقتى لازمِ لا ينفك معامله نباشد خود معامله هم نخواهد بود و معناى بطلان جز اين نيست.[442]

مرحوم آيت الله خوئى نيز همين نظر را دارد و مى فرمايد نفس ادله حرمت اين اعمال، كافى است براى حكم به بطلان اجاره بر آنها. زيرا از طرفى اگر معامله صحيح باشد لازمه اش وجوب وفا به عقد و ايجاد عمل حرام است- به حكم اوفوا بالعقود- از طرف ديگر مقتضاى ادله حرمت اين اعمال، اين است كه ايجاد اينها حرام است و طرف معامله حق ندارد به عنوان وفا به عقد يا به هر عنوان ديگرى آنها را مرتكب شود و اين دو قابل جمع نيستند.[443]

از روايت تحف العقول هم بطلان قابل استفاده است زيرا حرمت بر خود اجاره تعلق گرفته و نهى از خود معامله بيش از آنكه حرمت تكليفى را دلالت كند ارشاد به فساد و بطلان معامله است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 214

بررسى و توضيح شش مسأله تحرير

مسأله اوّل: مسأله اوّل درباره تصوير موجودات است (تصاوير انسان، حيوانات، نباتات، جمادات، اجرام علوى، جن، فرشته، معصومين، موجودات خيالى، مجسمه سازى (تصوير با تجسيم)، تصوير از

طريق نقاشى كردن، فيلم بردارى، عكس بردارى با ابزار معروف امروزى، تصوير كامل اين موجودات، تصوير ناقص آنها، مثل نيم تنه، تصوير سر، دست، پا و ... عمليات تصويرسازى و تصويربردارى، ايجاد صور و ساختن مجسمه آنها، خريد و فروش تصاوير و تماثيل، نگهدارى آنها، استعمال آنها جهت تزيين، نگاه به آنها و ...).

اگر عمل تصوير و تمثيل (ايجاد صورت و هيئت اشيا و ساختن مجسمه آنها يا ايجاد مطلق صور اشيا ولو به صورت نقاشى و بدون تجسم) حرام باشد به مقدارى كه حرمت دارد تجارت با آن و كسب مال از اين طريق و اجير كردن يا اجير شدن براى آن حرام و باطل است.

نگاه به سه واژه: 1. نقش؛ 2. تمثال؛ 3. تصوير.

نقش: متفاهم عرفى از نقش نقاشى كردن و ايجاد نقش موجودات بر روى كاغذ و لباس و مانند آن است، بدون اينكه همراه با تجسم باشد، البته حك كردن و كندن تصوير موجودات بر روى انگشتر يا ديوار يا سنگ و مانند آن نيز نقش است.

تمثال: اين واژه اسم مصدر از باب تفعيل و مصدرش تمثيل است و از ريشه مثل و مثول گرفته شده است.

مثل عبارت است از شبيه چيزى در مثال و نمونه و در مقدار و اندازه و مانند آن، حتى در معنا و مفهوم، و تمثيل كه مصدر است به معناى تصوير و ايجاد صورت و هيئت چيزى است، به گونه اى كه گويا به خود آن نگاه مى كنى، و تمثال كه اسم مصدر است اسم خود آن چيزى است كه تمثيل و تصوير شده است بر خلقت و آفرينش غير خودش.[444]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 215

تصوير: بر اساس

سخن ابن اثير در نهايه[445] مقصود از صورت، همان شكل و هيئت شي ء است، يعنى ظاهر شي ء. تصوير يعنى هيئت شي ء از همه جهات- از جمله جسم داشتن. [مقصود همان ساختن مجسمه اشياست].

طبق سخن صاحب معجم مقاييس اللغه[446] صورت بر هيئت خلقت و آفرينش شي ء اطلاق مى شود و هيئت آن، مجسمه و پيكره آن است.

جوهرى هم در صحاح مى نويسد: «التصاوير التماثيل»[447]. يعنى تصويرها همان تمثال ها هستند. يعنى تساوى كلى در صدق دارند، خواه ترادف در معنا هم داشته باشند، خواه نداشته باشند.

مرحوم كاشف اللثام هم مى نويسد: «المعروف كما في اللغة ترادف التماثيل والتصاوير»؛[448] بنابراين، منظور از تصوير، ساختن صورت و هيئت و شكل چيزى همراه با تجسم است.

حال از فرمايش امام راحل در مكاسب استفاده مى شود كه مقصود از تمثال و تصوير، وقتى مطلق استعمال مى شود مشابه آن شي ء در جميع جوانب و جهات- از جمله در جسميت است- و اطلاق آن بر تمثالِ چهره يا مقاديم بدن، نوعى مسامحه و مجازگويى است؛ چه اينكه اطلاق آن بر مجرد نقش و عكس در روايات و تعبيرات، نوعى مجاز است. وگرنه متفاهم عرفى خصوص مجسمه اشياست و آنچه كه حرام است، مجسمه سازى است.[449]

در اينجا اين بحث مطرح است كه آيا خصوص مجسّمه حيوان و موجود داراى حيات و روح، مورد نظر است يا اعم از آن؟ يعنى آيا مجسمه نباتات و جمادات هم مورد نظر است يا نه؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 216

در اين باره فرق گذارى و تفاوت قائل شدن، ناتمام است. استعمال عرفى هم در اعم است و بر مجسمه درخت، كوه و صحرا و ... نيز فراوان اطلاق شده است. پس اختصاص به

مجسمه حيوان ندارد. آرى اگر مجمل باشد بر خصوص مجسمه حيوانات حمل مى شود كه قدر متيقن است.

تقسيم كلى صور

اشاره

صورت يا صورت حيوان (جاندار) است يا صورت غير حيوان، و هر كدام يا همراه با جسميت است و يا مجرد نقش (بدون تجسّم) است و هر چهار مورد يا تصوير فعل مباشرى مكلّف است و با دست آن را ايجاد مى كند و يا فعل تثبيتى است و با ابزار و ادوات ديگر- همچون دوربين عكّاسى و دستگاه چاپ ايجاد مى شود. درباره مسأله صور پنج قول وجود دارد:

1. تصوير مطلقاً حرام است؛ چه تصوير حيوان باشد، چه تصوير غير حيوان، چه به صورت مجسّمه باشد، چه مجرد نقش.

2. تصوير مطلقاً حرام نيست و كراهت دارد.

3. تصوير همراه تجسم مطلقاً حرام است؛ چه مجسمه حيوان باشد چه مجسمه غير حيوان؛ ولى تصوير بدون تجسم و مجرد نقاشى مطلقاً جايز است ولو تصوير حيوان باشد.

4. تصوير حيوان مطلقاً حرام است ولو مجرد نقاشى باشد و مجسمه نباشد؛ تصوير غير حيوان مطلقاً جايز است، حتى ساختن مجسمه آنها.

5. خصوص تصوير حيوان، همراه با تجسم (ساختن مجسمه موجودات جاندار) حرام است، امّا تصوير حيوان، بدون تجسّم حرام نيست. تصوير غير حيوان هم مطلقاً حرام نيست حتى ساختن مجسّمه آنها. فتواى امام در تحرير همين است كه قبلًا در مسأله دوازده ذكر شد.

با توجه به اين مطالب، بررسى اصل مسأله را آغاز مى كنيم. اين مسأله داراى هشت بخش است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 217

بخش اوّل: تصوير حيوانات به نحو تجسّم (ساختن مجسمه)
اشاره

شيخ اعظم در مكاسب اين كار را حرام دانسته و فرموده است: از لحاظ نصّ و فتوا در آن خلافى نيست.[450]

امام راحل هم در مكاسب خود فرموده است: قدر متيقن از معقد اجماع، همين صورت است.[451]

دليل حرمتِ ساختن مجسمه حيوانات

1. ادعاى اجماع: جمعى از بزرگان در مسأله ادعاى اجماع كرده اند[452].

اين دليل مورد مناقشه است؛ زيرا اوّلًا اجماع محصل ممكن نيست، اجماع منقول هم حجت نيست، ثانياً بر فرض كه حجت باشد، اجماع تعبدى حجت است و اجماع فوق به احتمال قوى مدركى است؛ ثالثاً مخالف دارد.

2. روايات متعددى كه در باب تصوير وجود دارد. در ميان اين روايات هم خبر صحيح وجود دارد، هم موثق و بر تحريم تصوير دلالت دارند.

بخش دوم: تصوير حيوانات، بدون تجسّم (مجرد نقاشى)

منظور از اين نوع تصوير، صرف نقاشى و ترسيم نقش و صورت آنها بر روى كاغذ يا پارچه، يا ديوار، يا سقف، يا انگشترى و يا هر چيز ديگر است. درباره تحريم يا جواز اين تصوير دو فتوا وجود دارد:

شيخ اعظم در مكاسب طرفدار تحريم آن است و تحريم را به عده اى از بزرگان هم نسبت داده است.[453]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 218

امام راحل در تحرير فتوا به جواز داده و احتياط را در ترك دانسته است (احتياط مستحبى). چون آنچه مسبوق به اين فتواست، بر خلاف است و از نظر ايشان دليلى بر تحريم نداريم. بر فرض شك هم به اصل جواز و اباحه رجوع مى كنيم. ناگفته نماند تمام دلايل شيخ اعظم قابل مناقشه است.

مهم ترين دليلى[454] كه شيخ انصارى براى حرمت، به آن استناد كرده، صحيحه محمدبن مسلّم است. به عقيده وى دلالت اين روايت از دلالت روايات ديگر واضح تر است:[455]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص218

قال: سألت ابا عبدالله (ع) عن تماثيل الشجر والشمس والقمر؟ قال (ع):

«لا بأس ما لم يكن شيئاً من الحيوان».[456]

شيوة استدلال: «ما لم يكن شيئاً من الحيوان» به منزله استثنا از «لا بأس» است و

گويا فرموده است:

«لا بأس بالتماثيل إلّا أن يكون شيئاً من الحيوان».

مفهوم مخالف استثنا هم اين است كه:

«فإذا كان شيئاً من الحيوان ففيه بأس

». آنگاه «بأس» دليل بر حرمت تمثال حيوان است و اين مفهوم اطلاق هم دارد، يعنى مجرد نقش را هم شامل مى شود و مخصوص مجسّمه حيوان نيست. مخصوصاً مثال خورشيد و ماه بهترين گواه بر اراده مجرد نقش است؛ زيرا ايجاد مجسمه خورشيد و ماه از محالات است.

اشكال اين دليل: امام راحل سه اشكال به اين دليل وارد كرده است:[457]

1. در اين حديث، از عمل (صنعت و ايجاد) تماثيل درخت و ... پرسش نشده است تا دليل مورد بحث ما باشد و در نتيجه بر حرمت عمل تمثال حيوان دلالت كند؛ بلكه از خود تماثيل كه عين خارجى است پرسيده شده است. آنگاه معلوم نيست مقصود، عمل تماثيل است يا بازى با آنها يا نگهدارى آنها!؟ و وقتى مجمل شد براى مورد بحث قابل استدلال نيست.

2. بر فرض كه منظور، عمل تماثيل باشد، ولى «فيه بأس» لزوماً به معناى تحريم

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 219

نيست و با كراهت هم مى سازد؛ زيرا در مواردى «بأس» در كراهت و مرجوح بودن استعمال شده است. و بر فرض كه منظور، حرمت باشد، ولى از نظر ادبيات عرب، در جمله هاى مشتمل بر استثنا، متكلم در مقام بيان حال مستثنامنه است، لذا به اطلاق آن مى توانيم استناد كنيم، ولى در مقام بيان حال مستثنا نيست تا به اطلاق آن استناد شود. پس طرف مستثنا اجمال دارد و قدر مسلّم صورت و تمثال مجسمه و داراى جسم حيوانات است، نه مطلق تصوير.

3. امّا اين كه شيخ اعظم مثال زدن

به خورشيد و ماه را قرينه گرفت بر اراده مجرد نقش ... پاسخش اين است كه در آن دوران، افراد خورشيدپرست، ماه پرست، ستاره پرست فراوان بودند و تصويرهاى اين معبودها را ايجاد كرده بودند تا پرستش كنند؛ بديهى است كه در برابر عكس سجده نمى كردند، بلكه در برابر جسم و هيكل آنها سجده مى كردند و براى سيارات هفت گانه مثال ها و هيكل هايى ساخته بودند كه آنها را مظاهر خود سيارات، و سيارات را مظاهر عقول مجرّده مدبّره مى دانستند، لذا هيكل ساختگى خورشيد و ماه و ستاره را مى پرستند نه عكس آنها را. علاوه بر اين، در روايات قبل هم آورديم كه مثال و تمثال، يا ظهور در خصوص مجسّمه دارد و يا قدر متيقن خصوص مجسّمه است.

خلاصه: دلالتِ دليل بر تحريم تصوير حيوانات بدون تجسم كامل نبود؛ بنابراين هيچ دليل معتبرى بر حرمت مجرد نقاشى كردن و ترسيم عكس و نقش حيوانات وجود ندارد. بر فرض شك هم به اصل اباحه و جواز برمى گرديم كه هم اصل اوّلى عقلى در اشياست- در برابر اصل حظر و اصل توقف- و هم اصلى عملى شرعى بعد از فحص و يأس از دليل است؛ ضمن اينكه به عمومات و اطلاقات آيات و رواياتِ بابِ طلب رزق و باب كسب و امرار معاش به هر طريق و از هر راه- مگر راه حرام- نيز مى توانيم استناد كنيم. نقاشى كردن يك هنر و فن است و نزد عقلا ارزش و ماليت دارد و شرعاً هم منعى نداريم؛ بنابراين مشمول عمومات و اطلاقات مشار إليها مى باشد.

در عين حال امام راحل در تحرير احتياط مى كند و مى فرمايد: «وإن كان الأحوط تركه» كه چون

مسبوق به فتوا، بر خلاف است قطعاً احتياط مستحبى است و صد البته

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 220

احتياط مستحبى بجاست؛ زيرا اگرچه روايات مذكور بر فرض ايجاد مجسّمه حيوانات حمل شد، ولى احتمال اطلاق و شمول در آنها منتفى نيست. عده اى از فقهاى بزرگ فتوا به تحريم مطلق تصوير حيوان داده اند، بنابراين، احتمال حرمت- ولو ضعيف- موجود است و قطع به جواز نداريم و احتياط پسنديده است.

ضمناً اگر اين كار، حرام باشد بايد جلوى صدور آن از غير مكلّف هم گرفته شود و بر مكلّف لازم است در اين صورت، كودكان را بر اين كار متمكن نسازد و امكانات و ابزار فعل حرام را در اختيار آنان قرار ندهد. ولى خوشبختانه دليلى بر حرمت نيست و قول به جواز قوى است.

اگر اين تصاوير جنبه قداست پيدا كرد و به عنوان شي ء مقدس مورد پرستش و عبوديت قرار گرفت از باب ساختن صليب و صنم و هياكل عبادت، حرمت پيدا مى كنند نه از باب تصوير محض.

يك نكته: اگر مناط واقعى و علت تامه حرمت تصوير جانداران، تشبّه به خالق و تضاد با مصوّر حقيقى باشد حكم، تابع علت مى شود و در نتيجه بدون قصد مزبور، تصوير حيوان بلامانع است، حتى اگر مجسمه آن باشد، ولى اين مناط براى ما قطعى نشد و حداكثر حكمت حكم براى ما قطعى است، نه علت آن و حكم هم دائر مدار حكمت نيست. و به موجب روايات فراوان بدون قصد مزبور هم تصوير حرام است.

همچنين اگر براى فقيهى احراز شود كه حرمت تصوير حيوان به خاطر تقديس و پرستش آن است كه در زمان صدور روايات چنين بوده است، باز

مى توان گفت بدون اين جهت بلامانع است و در زمان ها و مكان هايى كه آنها را نمى پرستند ساختشان جايز است. ولى اين جهت نيز احراز نشده است و روايات باب چنين قيدى ندارد و تصوير حيوان و تمثيل آن را مطلقاً تحريم نموده اند.

همچنين اگر براى فقيهى حرمت آن ثابت نشد و حداكثر فتوا به كراهت داد- مثل شيخ طوسى و علامه طبرسى- باز هر يك مكروه جايز است و تصوير حيوان ولو با تجسم باشد جايز است؛ ولى تعبيرات غليظ و شديد روايات كه سخن از عذاب قيامت دارد با كراهت سازگار نيست. بنابراين حكم واقعى اوّلى تصوير حيوان در اسلام، حرمت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 221

است؛ حال مطلق تصوير آن حرام است كه فتواى شيخ اعظم و ديگران است يا خصوص ايجاد مجسمه آن حرام است كه فتواى امام راحل و ديگران است. و وقتى كه حكم اصلى شد، تنها در موارد خاصى حرمت برداشته مى شود و آن در فرض ضرر است كه در مواردى تحريم يا ايجاب ضررى با قانون نفى ضرر رفع مى شود، و نيز در فرض عسر و حرج و فرض ضرورت است كه به قدرت رفعِ ضرورت، جايز مى گردد، يا از باب مقدمه واجب مهم تر، به شرط مقدمه منحصر بودن، حرمتش برداشته مى شود، حتى شايد واجب گردد، مثل هر وجوب و حرمت اصلى و واقعى و اوّلى اسلام كه در اثر اكراه و اضطرار و عسر و حرج و مانند آن قابل رفع واقعى يا ظاهرى است، وگرنه در مواقع عادى و نبود عروض يكى از عناوين فوق و مانند آنها، حرمت ايجاد مجسمه مقطوع است.

بخش سوم: تصوير غير حيوانات

اين بخش از بحث درباره

تصوير غير حيوانات است؛ اعم از نباتات و جمادات، اجسام سفلى و اجرام علوى؛ اعم از ايجاد مجسمه آنها يا مطلق تصوير ولو مجرد نقش و كشيدن عكس آنها.

درباره حكم شرعى اينها دو نظريه وجود دارد:

1. طبق نقل علامه در مختلف عده اى مطلق تصوير حيوان و غير حيوان، مجسمه و غير مجسمه را حرام دانسته اند و عده اى خصوص ايجاد مجسمه همه موجودات را حرام دانسته اند ولو جاندار نباشند.[458] طبق اين نظر تصوير غير حيوان هم فى الجمله حرام است. دليل اين نظر اطلاق برخى روايات است.

اين استدلال ناتمام است زيرا رواياتى داريم كه صريحاً بر جواز تصوير غير جانداران دلالت دارند.

2. نظريه مشهور از جمله امام راحل، شيخ اعظم و صاحب جواهر. جواز تصوير غير حيوان است مطلقاً (حتى ساختن مجسمه آنها، مثل مجسمه درخت، گل و ...). براى اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 222

فتوا به دلايل متعددى مى توان استدلال كرد:

1. عمومات و مطلقات آيات و روايات فراوانى كه در مورد طلب روزى و كسب مال از هر طريق وارد شده است و بر جواز آن دلالت دارد. تنها مواردى كه حرمت آن مدلّل شده از اين عمومات خارج است و نسبت به تصوير غير حيوانات شك داريم كه در اين صورت به عمومات و اطلاقات كتاب و سنّت تمسك مى كنيم و به اين نتيجه مى رسيم كه امرار معاش از طريق ساختن اين تصاوير و فروش آنها يا اجير شدن بر عمل آنها جايز است.

2. روايات خاصه: در خصوص تصوير و تمثال غير حيوان، رواياتى در منابع شيعه و سنى وجود دارد كه بر جواز آن دلالت دارند، و آن روايات عبارت است از:

موثقه

ابوالعباس:

عن أبى عبدالله (ع) فى قول الله عزّ وجلّ:

يعملون له ما يشاء من محاريب وتماثيل.

فقال:

«والله ما هي تماثيل الرجال والنساء ولكنّها الشجر وشبهه».[459]

صحيحه زراره:

عن أبى جعفر (ع) قال:

«لا بأس بتماثيل الشجر

».[460]

صحيحه محمد بن مسلم:

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن تماثيل الشجر والشمس والقمر، فقال:

«لا بأس ما لم يكن شيئاً من الحيوان».[461]

ما به بركت اين روايات خاصه مطلقات حرمت تصوير را تقييد مى كنيم و بر تصوير حيوانات حمل مى كنيم و بر فرض تعارض و تساقط، نوبت به عمومات و مطلقات اوليه مى رسد كه در دليل اوّل اشاره شد. يا مى توان گفت قبل از تساقط، روايات جواز، موافق كتاب و سنّت هستند و بر روايات منع مقدم مى شوند.

3. سيره مستمره.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 223

بخش چهارم: عدم فرق بين تصوير حيوانات و غير حيوانات

اين بخش در واقع تكمله بخش دوم و سوم است كه در آن دو بخش حكم تصويرات حيوانات بدون تجسم و نيز تصويرات غير حيوانات ذكر شد و فتوا به جواز دادند، حال در بخش چهارم مى فرمايد: در حكم به جواز تصوير بدون تجسيم، فرقى ميان انواع گوناگون تصوير وجود ندارد و همه آنها جايز مى باشند؛ از قبيل نقاشى كردن صورت حيوانات و هيئت درختان و گل ها و كوه ها و ... كه مصداق روشنِ تصوير بدون جسم است، يا تخطيط و بافتن صورت آنها در فرش و پشتى و متكا و مانند آن، يا تطرير و دوختن آنها، مانند گل دوزى، يا حك كردن آنها بر سنگ يا انگشتر (كنده كارى و تراشيدن سنگ يا فلز).

دليل عدم فرق، اطلاق لفظى روايات جواز است كه قبلًا در تصوير غير حيوان ذكر شد، و اگر هم اطلاق لفظى در كار نباشد اطلاق مقامى داريم كه-

سكوت مولى از ذكر خصوصيات، با وجودِ در مقام بيان بودن- دليل عدم اعتبار نوع خاص از تصوير است، اگر هم به فرض، دليل اجتهادى وجود نداشته باشد، از اصل اباحه و جواز استفاده مى كنيم و حكم به جواز مى كنيم.

بخش پنجم: حكم عكاسى و فيلم بردارى

درباره حكم اين عمل بايد گفت: كسانى كه تصوير موجودات را مطلقاً منع كرده اند، اين قسم را هم بايد تحريم كنند، چون اين هم تصوير اشياست. كسانى كه تصوير حيوانات را منع كرده اند بايد اينجا هم منع كنند. كسانى هم كه تصوير بدون تجسيم را جايز دانستند، اينجا هم بايد فتوا به جواز دهند؛ به همان دلايلى كه در بخش دوم و سوم ذكر شد.

امام راحل هم كه در آنجا فتوا به جواز داده است در اينجا هم صريحاً فرموده است: «ويجوز التصوير المتداول فى زماننا بالآلات المتداوله». ولى در اين بخش نكته مهمى وجود دارد كه مورد بحث واقع شده و آن اين است كه تا به حال عكس بردارى و فيلم بردارى را هم نوعى تصوير دانستيم و از نظر حكمى بحث كرديم، ولى حالا بحث

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 224

موضوعى داريم كه آيا اصولًا اينها موضوعاً تصوير هستند تا حكم آنها از بخش هاى قبل روشن شود يا تصوير ناميده نمى شوند و از عنوان مذكور در روايات خارج اند؟

امام راحل در مكاسب محرّمه فرموده است: ظاهر ادله حرمتِ تصويرِ صورت و تمثيلِ مثال، خصوص صورت و مثالى است كه مباشرتاً و مستقيماً به دست فاعل ساخته شده باشد و ايجاد صورت به وسيله دوربين را شامل نمى شود. بر فرض كه مجرد تصوير حيوان حرام باشد ولى عكس بردارى حرام نيست.

ايشان علاوه بر اين مى فرمايد: واژه تصوير و

تمثيل مخصوصاً در زمان صدور روايات و عصر معصومين (ع) مخصوص ايجاد صورت با قوّه فاعله شخص بوده است و از ايجاد صورت، با ابزار امروزى انصراف دارد. نظير كتابت كه شامل گرفتن فتوكپى دفتر ديگرى نمى شود و نمى گويند: فلانى اين مطالب را نوشته است، بلكه مى گويند: از آنها كپى و تصوير گرفته است.

بنابراين تصوير و تمثيل، حقيقتاً بر عكس بردارى با دوربين صدق نمى كند. اطلاق مسامحى و مجازى هم مهم نيست؛ آرى اگر چيزى اصل وجودش مبغوض ملى باشد ايجاد آن به هر شكل- ولو با ابزار جديد- مبغوض خواهد بود، زيرا ايجاد و وجود، حقيقتاً يكى هستند و فرقشان اعتبارى است، ولى صورت اشيا اين گونه نيست كه وجودش حرام و مبغوض باشد، بلكه به زودى بيان خواهد شد كه نگهدارى آنها جايز است و اتلافشان واجب نيست، پس ايجادشان هم با وسيله هاى امروزى حرام نيست و اصولًا نامش تصوير نيست؛ در عين حال احتياط در ترك آن است.[462]

حضرت امام در تحريم تصريح كرده است كه عكس بردارى از باب تصوير نيست. البته نبود اين ابزار در عصر صدور روايات، دليل انصراف عنوان تصوير از تصوير با دوربين نيست، ولى از منظر امام راحل فرقى ندارد، عكس بردارى، موضوعاً، چه تصوير باشد و چه نباشد، حكم آن جواز است و در اين جهت ترديد ندارد و احتياط مستحبى هم به جاست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 225

چند فرع

قبل از بيان بخش هاى بعدى مسأله دوازدهم، چند فرع مهم درباره انواع گوناگون تصوير، و تصوير انواعى از موجودات بيان مى شود:

فرع اوّل: حكم عكس بردارى و فيلم بردارى با دوربين ذكر شد؛ حال اگر دستگاه خودكارى ساخته شده باشد براى ايجاد صور

مجسمه- هر نوع مجسمه اى كه باشد، مجسمه كامل انسان يا حيوان، مجسمه هاى عروسكى، اسباب بازى كودكان، خوراكى ها و ...- و نقش انسان فقط تأمين مواد لازم براى دستگاه و روشن كردن آن باشد، آيا اين نوع از ايجاد و صنعت مجسّمه حرام است يا فقط مجسمه هايى كه با دست انسان مكلّف ساخته مى شود حرام است؟

آنچه در مورد گرفتن عكس با دوربين ذكر شد در مورد صنعت مجسمه با دستگاه نيز مطرح است و نظر دو فقيه بزرگوار، يعنى امام راحل و آيت الله خوئى (رحمه الله) اين است كه اشكالى ندارد، زيرا بر اين امر، تصوير و تمثيل اطلاق نمى شود تا مشمول روايات حرمت اين دو عنوان باشد.[463]

فرع دوم: گاهى شخص معينى تصوير و مجسمه كامل موجودى را مى سازد، چنين تصوير و تمثيلى قطعاً مشمول ادلّه تحريم تمثيل است، ولى گاهى دو يا چند نفر مشتركاً مجسمه اى را ايجاد مى كنند، مثلًا يكى اجزاى تمثال را مى سازد و ديگرى آنها را به هم ضميمه مى كند؛ آيا اين نيز حرام است يا نه؟

از سخنان امام راحل در مكاسب محرّمه به دست مى آيد كه حرام نيست. وى صريحاً مى فرمايد:

لو اشترك إثنان أو أكثر في عمل صورة فالظاهر قصور الأدلّة عن إثبات الحرمة لفعل كلّ من الفاعلين أو أكثر.[464]

منشأ بحث، عنوان «مَن صوّر صورة» يا «مَن مثّل مثالًا» يا «مَن صوّر التماثيل» و مانند

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 226

آن در روايات است كه آيا منظور از «من»، شخص خارجى معين است و بايد صدق كند كه فرد معين تمام مثال و صورت[465] را به تصوير كشيده و ايجاد كرده است يا منظور، شخصِ فاعل فعل است؟ اگر اين

باشد در فرض اشتراك شخص فاعل و مصوّر، مجموع دو يا چند نفر هستند كه همه با هم يك فاعل و يك مصوّر يا يك ممثّل محسوب مى شوند و واحدِ اعتبارى اند نه حقيقى؛ زيرا در خارج، مجموع مركب از چند نفر وجود ندارند.

نظريه امام خمينى (رحمه الله): به عقيده مرحوم امام، از تعبير «من صوّر» و «من مثّل» اوّلى تبادر مى كند و منظور، اين است كه شخص معينى تمام صورت و مثال را تصوير و تمثيل كند و در فرض اشتراك بر هيچ يك از افراد، صدق نمى كند، زيرا هر كدام بخشى از تمثال را ايجاد كرده اند، نه تمام آن را؛ بنابراين، روايات باب، اين صورت را شامل نيست و لاأقل شمول محرز نيست تا قابل استدلال باشند.

ضمناً فرقى ندارد كه از آغاز تا پايان، همه با هم شروع به ساختن صورت كنند، يا يكى ابتدا بخشى از آن را بسازد، سپس ديگرى باقيمانده آن را، يا يكى اجزاى متفرق آن را بسازد و ديگرى آنها را كنار هم بگذارد و با هم تركيب كند. حضرت امام در اين باره تنظير كرده است به «من قال شعراً» يا «من كتب سطراً» و مانند آن و فرموده است متفاهم اين است كه هر شخصى كه يك بيت شعر بسرايد يا يك سطر بنويسد نه اينكه دو يا چند نفر مشتركاً بيتى را انشاد كنند. با وجود اين، چون برخى قائل اند كه به نحو اشتراك هم اشكال دارد و احتمال القاى خصوصيت هم وجود دارد، در پايان احتياط كرده و اجتناب از تصوير و تمثيل را ولو به نحو اشتراك باشد احوط مى داند كه حتماً مقصود، احتياط مستحبى

است زيرا مسبوق به فتوى، بر خلاف آن است.[466]

البته استفاده از تعبير «من صوّر» و «من مثّل» مشكل است و همان طور كه حضرت امام فرمود، به ذهن مى آيد كه منظور، اشخاص حقيقى باشند، يعنى هر شخص صورت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 227

كامل را ايجاد كند و فرض اشخاص اعتبارى يا مجموع فاعلين معلوم نيست؛ مخصوصاً كه عموم انحلالى است نه مجموعى. ولى شواهد ديگرى وجود دارد كه فرض شركت را نيز شامل است و در نتيجه تصوير و تمثيل صورت و مثال، حتى اگر به نحو اشتراك باشد حرام است.

الف) گرچه در نوع روايات تعبير «من صوّر» و «من مثّل» آمده ولى برخى روايات اين تعبير را ندارد. از قبيل «نهي عن تزويق البيوت»، «إنّ ربّك ينهى عن التماثيل» و .... آنچه از اين روايات به دست مى آيد حرمت و مبغوضيت اصل وجود تصاوير و تماثيل است كه ابداً فرق نگذاشته اند ميان تصوير كل صورت، به دست يك يا چند نفر، و اطلاق اين روايات فرض اشتراك را شامل است.

ب) غالباً مجسمه اشيا را چند نفر ايجاد مى كنند و حمل روايات «من مثّل» و «من صوّر» بر فرض شخص واحد حقيقى، حمل بر فرد نادر است كه هيچ دليلى ندارد و با منزلت معصوم سازگار نيست.

ج) قول به تحريم تصوير و تمثيل، از فاعل واحد و عدم تحريم تصوير از چند نفر مشتركاً لازمى دارد كه قابل التزام نيست، يعنى حمل نوع ادله ابواب محرّمات بر شخص واحد حقيقى، كه زمينه اى براى ارتكاب محرّمات از سوى افراد لا ابالى به صورت مشترك براى فرار از تحقّق حرام است.

علاوه بر اين، در سخنان خود امام

راحل هم مؤيداتى بود، از قبيل احتمال القاى خصوصيت، و احتمال قوى تحقّق مناط (تشبه به خالق و ضدّيت با اوست)، و فرض اشتراك را نيز شامل مى شود، و در نتيجه يا بايد فتوى به تحريم دهيم و يا حداقل طرفدار احتياط واجب باشيم.

فرع سوم: تصوير مُعظم اجزا كفايت مى كند يا تصوير كل لازم است؟!

مقدمه: در باب معاملات اين بحث مطرح است كه آيا الفاظ معاملات از قبيل بيع و نكاح و ... براى اسباب (ايجاب و قبول با شروطى كه دارند) وضع شده اند تا داراى معناى مركبى باشند كه از يك سلسله اجزاى تدريجى تشكيل شده است يا براى مسببات و نتايج وضع شده اند كه يك سلسله امور بسيط مى باشند؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 228

در باب طهارت ثلاث هم اين بحث مطرح است كه آيا وضو و غسل و تيمم اسم اند براى غسلات و مسحات كه مجموعه هاى مركب اند و داراى اجزاى تدريجى مى باشند يا اسم براى مسببات آنها (طهارت باطنيه) هستند؟ نظر مشهور اين است كه اينها براى خود اسباب وضع شده اند و بر خود افعال تدريجى اطلاق مى شوند. با توجه به اين مقدمه مى گوييم:

در روايات مسأله روى عنوان صورت و مثال و تمثال تكيه شده است و بحثى وجود دارد مبنى بر اينكه آيا اينها داراى معناى تركيبى هستند يعنى براى مجموعه اجزاى تصوير و تمثال كه افعال تدريجى مى باشند وضع شده اند يا داراى معناى بسيط هستند و بر هيئت اجتماعيه اى كه از اين افعال تدريجى حاصل مى شود وضع شده اند؟

تفاوت دو احتمال يا ثمره عملى آن در اين است كه بنابر مجموع مركب بودن، شخص از آغاز ساختن مجسمه يا كشيدن نقاشى، وارد

حرام شده است و از همان لحظه مستحق مجازات و عقوبت است، اگر كار را به اتمام برساند. ولى بنابر بسيط بودن و بر هيئت اجتماعيه اطلاق شدن، تمام اين كارها از آغاز تا انجام مقدمات، حرام مى باشند و بستگى دارد كه مقدمه حرام حرام باشد يا نباشد كه به نظر تحقيق، همان طور كه مقدمه واجب وجوب شرعى ندارد، مقدمه حرام نيز حرمت شرعى ندارد و بر فرض كه حرام باشد قدر مسلّم جزء اخير علت تامّه، حرام است كه به دنبال آن مسبب و حرام (هيئت اجتماعيه) محقق مى شود.

به هر صورت، تحقيق احتمال اوّل است و متفاهم عرفى از صورت و تمثال مجموعه اجزاى آن است همان طور كه مفهوم خود صاحب صورت- مثلًا زيد- همان وجود خارجى مركب است، و اصولًا عرف از كلمه عكس، هيئت اجتماعى و مانند آن نمى فهمد و بايد توجه داشت كه در فهم معانى كلمات، فهم عرف مهم است. در مقام بيان هم مى گوييم: اين مجسمه يا نقاشى، فلانى است، اين سر اوست، اين چشم اوست، اين دست اوست و ....

حال كه اسم براى مجموعِ مركب از افعال تدريجى است آيا هر فعلى حرمت نفسى و استقلالى دارد يعنى ساختن يا كشيدن سر جداگانه حرام است، دست جداگانه حرام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 229

است و ...؟ يا هر عضوى حرمت ضمنى و تبعى دارد و مجموع مركب يك حرام مى باشند؟ در اين بحث هم حق همين است و اصولًا كسى قائل به حرمت نفسى يك يك اجزا نشده است.

حال كه صورت و مثال اسم مجموع مركب اند و مجموع، يك حرام بيش نيست، آيا اسم اند براى خصوص صحيح (صورتى كه

جامع جميع اجزا باشد) يا با نبود بعضى از اعضا هم صدق حقيقى دارند؟

مرحوم شيخ در مكاسب فرموده است: ملاك عرف است و از نظر عرفى اگر ملاك، معظم اجزا باشد صورت حقيقتاً صدق مى كند و نبودن يكى از اجزا مثل چشم، گوش، حتى يك دست مخلّ نيست.

و بنابر هر يك از مبانى مذكور (هيئت اجتماعيه باشد، مجموع مركب باشد، كل اجزا باشد يا معظم آنها) اگر شخص به قصد ساختن صورت و مثال حيوانى شروع به ساختن كرد و تا آخر هم انجام داد، در اين فرض بنابر همه مبانى ارتكاب حرام صدق مى كند و مستحق عقوبت است. و اگر ابتدا به قصد ساختن نصف آن- مثلًا- اقدام كرد و پس از آن بدا حاصل شد و بقيه صورت و تمثال را كامل كرد باز بر همه مبانى مرتكب حرام شده است و مؤاخذه دارد؛ زيرا مهم، صدق عرفى است و هر كس ببيند مى گويد فلانى اين مجسمه يا نقاشى را ايجاد كرده است و از قصد باطنى او تحقيق نمى كنند كه از اوّل به نيت كل وارد شده يا در حين عمل، بدا حاصل شده و مجسمه يا عكس را كامل كرده است.

اگر از آغاز به قصد كل وارد شد ولى در حين عمل، بدا حاصل شد و از تكميل آن منصرف شد بر مسلك هيئت اجتماعيه، مرتكب حرام نشده است و مؤاخذه ندارد، زيرا تنها برخى از مقدمات حرام را انجام داده است و مقدمه حرام يا حرام نيست و يا بر فرض حرمت عقوبت ندارد. ولى بر مسلك مجموع مركب بودن كه به مجرد اشتغال وارد حرام شده ولى تكميل نكرده

باشد محل بحث است كه آيا با همين مقدار كه انجام داده است حرام و معصيت مولى را مرتكب شده است و عقاب بر معصيت است يا حداكثر تجرّى بر حرام كرده است و حكم فرد متجرّى را دارد؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 230

شيخ اعظم در مكاسب دو وجه ذكر كرده است ولى با امر به تأملى كه آورده قول به تجرّى را تقويت كرده است.[467] نظر امام راحل نيز همين است[468] و همين صحيح است زيرا از اين جهت، فرقى ميان واجب و حرام مركب نيست و تا عمل را كامل نكند ارتكاب واجب يا حرام صدق نمى كند و با شروع عمل مركب، اگرچه عنوان ورود در واجب يا حرام اطلاق مى شود، ولى ظاهرى است و به خيال انجام عمل تا آخر است.

اگر فردى نصف صورت را ايجاد كرد و منصرف شد و فرد ديگرى نصف ديگر را ايجاد نمود و كار نيمه تمام او را به اتمام رساند كدام يك مرتكب حرام و مستحق عقوبت است؟ جواب بر مسلك هيئت اجتماعيه دومى است، زيرا كسى كه آخرين جزء صورت را ايجاد مى كند دومى است. ولى بر مسلك مجموع مركب، هيچ كدام مرتكب حرام نيستند، زيرا هر كدام نصف صورت را ايجاد كرده اند نه كل آن و در واقع خود صورت را و در روايات، عنوان «من صوّر صورة»، «من مثّل مثالًا» و مانند آن ذكر شده است و ترديدى نيست كه ايجاد بعض غير از ايجاد كل است، زيرا خود جزء (نصف ثلث و ...) غير از كل است، پس هيچ كدام حرامى مرتكب نشده اند. آرى اگر قصد تحقّق حرام داشته اند متجرّى هستند و از

آن باب معاقب اند.

نتيجه: تصوير حيوان به هر نحوى كه باشد (ايستاده، نشسته، خوابيده و ...). البته مادامى كه عرف آن را صورت كامل حيوان بداند و صدق عرفى دارد مشمول روايات است و اطلاق روايات باب همه را شامل مى شود و مخصوص صورت و مثال ايستاده و مرئى الاعضاء نيست.

فرع چهارم: تصوير حيوان خيالى- مثل تصوير سيمرغ، اسب بالدار، انسان داراى چند سر و دست و پا و ...- چه حكمى دارد؟

پاسخ اين است كه فرقى ندارد، مخصوصاً اگر ساختن مجسمه آن باشد كه مشمول روايات تكليف و امر به نفخ روح مى گردد و حتماً حرام است و اطلاق روايات اين را

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 231

هم شامل است و اختصاص به حيوان واقعى ندارد. ادعاى انصراف هم در اين زمينه ناتمام است، زيرا انصراف بدوى ارزش ندارد.

فرع پنجم: تصوير فرشته و جن؛ بنابر اين كه تصوير همه موجودات و مصنوعات الهى حرام باشد تصوير فرشته و جن نيز حرام است. ولى بنابر تحقيق كه حرمت مخصوص تصوير حيوانات است، اين بحث مطرح است كه آيا تصوير جن و ملك نيز حرام و ملحق به حيوان است يا حرمت ندارد؟

در اين باره دو قول مطرح است:

1. عدّه اى قائل به حرمت هستند، از جمله مرحوم صاحب جواهر، مرحوم سيد و مرحوم آيت الله خوئى.

2. عدّه اى هم از جمله امام راحل در مكاسب محرّمه فتوى به جواز داده اند.[469]

خلاصه سخنان حضرت امام:

امام راحل در مكاسب محرّمه مى فرمايد: بعضى از روايات باب تصوير حيوان، مربوط به ساختن هياكل عبادت (صليب و صنم) اند كه از بحث خارج اند، بعضى ديگر اطلاق ندارند تا به حكم اطلاق، جن و ملك را

شامل شوند؛ برخى هم كه اطلاق دارند سندشان ضعيف است، و مطلب قابل بحث در باب، روايات نفخ روح است.

اين روايات هم به سبب اشتمال بر كلمه تصوير و نفخ، مربوط انسان و ساير حيوانات است و جن و فرشته و شيطان را شامل نمى شوند.

توضيح: موجودات عالم امكان از نظر ايجاد و خلق دوگونه هستند: دسته اى تدريجاً آفريده مى شوند، يعنى نخست جسم و صورت آنها كامل مى گردد سپس روح در آنها دميده مى شود و به تعبير قرآن كريم: نخست تسويد (مستوى الخلقه شدن) صورت مى گيرد، سپس نفخ روح. نباتات و حيوانات و انسان ها از اين قسم هستند.

دسته ديگر، موجودات عالم ابداع و امر هستند كه به طور دفعى، و از اوّل به طور كامل ايجاد مى شوند و نياز به طى مراحل تكامل تدريجى ندارند، فرشته و شيطان و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 232

جن از اين قسم اند. واژه تصوير و نفخ روح با قسم اوّل تناسب دارد و قسم ثانى را شامل نيست، پس اينها از مساق روايات خارج اند و حرمت تصوير شامل اينها نيست.

افزون بر اين، به احتمال قوى، و بلكه ظاهر روايات اين است كه فلسفه تحريم تشبه به خالق در مصوّر بودن است كه در تصوير واقعى موجودات امكان پذير است؛ در حالى كه تصوير فرشته و جن، تصوير خيالى است نه واقعى. مصوّر هرگز صورت فرشته و جن را نديده است تا تصوير، واقعى باشد. بنابراين، اين كار، تشبه به خالق نيست تا حرام باشد. حضرت امام در پايان مى فرمايد:

فالأقوى عدم الحرمة وإن كان الاحتياط لا ينبغي أن يترك لاحتمال إطلاق بعض الأخبار، أو فهم المناط منها، أو إلغاء الخصوصية، أو كون المراد

من الحيوان مطلق ذي الروح ولو لمناسبات أو غير ذلك.[470]

البته روايات، منحصر در اخبار نفخ روح نيست و روايت صحيحه ابن مسلم اطلاق دارد؛ روايات نفخ روح هم كنايه از اعطاى روح است و لزوماً به اين معنا نيست كه خلقت يك- مثلًا- موجود تدريجاً باشد، ضمن اينكه ساختن مجسمه جن، تدريجى صورت گرفته و تكليف نفخ روح بجاست. مسأله تشبه به خالق هم حكمت حكم است و حكم تابع آن نيست، بلكه تابع اطلاقات است.

در نتيجه ساختن مجسمه فرشته و جن حرام است. مثل ساختن مجسمه انسان و حيوانات.

فرع ششم: تصوير حقايق معنوى و مجرّد از مادّه، مثل تصوير عقول مجرّده و تصوير خيالى از ذات اقدس الهى، تصوير ربّ النوع ها و تصوير براى تقوى، عدالت، آزادى و مانند آن- مثل مجسّمه آزادى- آيا حرام است يا حلال؟

از طرفى ممكن است به اطلاق روايات تمسك شود و حكم به حرمت شود، از طرف ديگر به احتمال قوى، عنوان تصوير صورت و تمثيل مثال، از اين موارد منصرف باشد؛ مخصوصاً صورت كه به معناى شكل و هيئت است. مجردات عقليه داراى شكل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 233

و هيئت نيستند، پس تصويرشان بايد جايز باشد. و يا از باب اينكه تصاوير مزبور نوعاً تخيلى هستند از باب تصوير موجود زنده خيالى حرام باشد؛ به هر حال در اينها نيز احتياط واجب در ترك تصوير مجسمه اى است.

فرع هفتم: اگر كودك- كه غير مكلّف است- مجسمه حيوانى را ايجاد كند و نقش و تصوير حيوانى را خلق و رسم كند آيا بر مكلّفان واجب است كه ممانعت كنند و جلوى اين عمل را بگيرند يا خير؟

محرّمات دوگونه

هستند: برخى از آنها به قدرى اهميت دارند كه نفس وجود و تحقّق آنها در خارج مبغوض شارع است و شارع به هيچ وجه راضى به تحقّق آنها نيست، از هر كسى كه باشد، يا هر محرّمى كه باشد. حتى اگر از بهيمه صادر شود، مثل قتل نفس. در اين قسم ممانعت لازم است. ولى برخى از محرّمات به اين درجه نمى رسند و صدور آنها فقط از مكلّف عاقل بالغ ملتفت قاصد مختار حرام است نه اصل تحقّق آنها؛ در اين قسم ممانعت لازم نيست.

مسأله تصوير حيوانات نيز از اين قسم است، زيرا اوّلًا اصل اهميت آن- كه به پاى قتل نفس و مانند آن برسد- محرز نيست. بر فرض شك، اصل برائت جارى مى شود و در نتيجه ممانعت بر مكلّف واجب نخواهد بود؛ ثانياً از دلايل جواز نگهدارى تصاوير و تماثيل و نگاه به آنها و حتى خريد و فروش آنها- كه در ادامه مباحث خواهد آمد- استفاده مى كنيم كه اصل وجود اينها مبغوض نيست تا بر مكلّف واجب باشد جلوى كودكان را نيز بگيرد.

بخش ششم: حكم تكسّب از تصاوير

حضرت امام پس از اثبات حرمت تصوير مى فرمايد تكسّب به آن نيز حرام است. مرحوم امام در مسأله اوّل فرمود مقصود از تكسّب و اكتساب، خودِ معامله عقلايى است. در اينجا هم مقصود، اجاره بر عمل تصوير يا جعاله بر آن و مانند اينهاست. يعنى اجاره بر حرام، حرام است.

درباره حرمت وضعى يا بطلان معامله تصوير- در اوايل تشريح همين مسأله- ذكر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 234

شدكه عمل حرام ماليت ندارد و شرط صحت معامله ماليت است امّا در اين مورد، ماليت شرعاً وجود ندارد؛ زيرا ماليت تصوير حيوان،

اسقاط شده است.

حال كه معامله بر تصوير حرام است پس اخذ اجرت در مقابل آن نيز حرام است زيرا از مصاديق اكل مال به سبب باطل و حرام و غير مشروع است. مشمول روايت تحف العقول و نبوى (ص) «إنّ الله إذا حرّم شيئاً حرّم ثمنه» نيز هست.

بخش هفتم: نگهدارى تصاوير و تماثيل و استفاده از آن ها
اشاره

اگر اصل عمل تصوير جايز و حلال باشد يقيناً اجاره بر آن هم حلال و صحيح است و حفظ و نگهدارى آن نيز قطعاً جايز است ولى فتواى فقهاى فريقين بر حرمت تصوير تعلق گرفت و هر كدام با قيودى قائل به تحريم شدند، حال بنابر حرمت تصوير اگر به هر دليلى تصوير يا تمثال حيوانى موجود شد آيا حفظ و نگهدارى تصوير و تمثال حرام است. يا بلامانع است و حكم ماده فساد را ندارد؟ دو قول در مسأله وجود دارد:

1. عده اى از قدما و بلكه مشهور فتوى به حرمت داده اند؛

2. عده اى از متأخرين فتوى به حلّيت و جواز داده اند.

بررسى دلايل قول به جواز

اوّلًا از اصل اولى عقلى استفاده مى كنيم كه اصل اوّلى در اشيا اباحه و جواز است و تحريم نيازمند بيان است، و ما در اين باره بيان معتبرى نداريم؛ ثانياً روايات فراوانى بر جواز دلالت دارند كه چون خيلى زيادند و در حد تواتر، از بحث سندى آنها صرف نظر مى كنيم و بحث را در اصل دلالت روايات و مقدار دلالت آنها قرار مى دهيم:

روايات مورد نظر در سه باب از كتاب الصلاة (باب چهل و پنجم از ابواب لباس نماز گزار[471] و باب چهارم از ابواب احكام مساكن[472] و باب سى و دوم از ابواب مكان

نماز

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 235

گزار[473]) ذكر شده كه به طور كلى درباره تصوير بدون تجسّم است؛ زيرا مورد آنها وجود تصوير در پرده، در متكا و پشتى و مانند آن است كه بافته شده يا دوخته شده است، يا تعبير به قرار دادن آنها زير پا يا به عنوان زير انداز است كه قرينه بر مجرد نقش حيوان

است و دلالت دارند بر اينكه در حال نماز بهتر است اين تصاوير رو به روى انسان و در جهت قبله نباشند و اصل مشروعيت وجود آنها را مسلّم و مفروغ عنه گرفته اند.

برخى ديگر از روايات، اطلاق دارند و شامل مجسمه هم مى شوند، يا اينكه هم مجرد نقش و هم مجسمه را مورد نظر قرار داده اند و دلالت دارند كه نمازگزار در حال نماز اگر سر تمثال را بشكند يا به گونه اى آن را بپوشاند نماز اشكالى ندارد، يا مورد برخى، بازى كردن با صورت و تمثال است كه باز قرينه بر مجسمه بودن آن است، نه عكس.

اين روايات به وضوح بر جواز نگهدارى تصوير و داشتن آن دلالت دارند، حتى اگر به صورت مجسمه باشد.

يكى از اين روايات مطلق، روايت على بن جعفر است كه مى گويد:

وسألته عن رجل كان في بيته تماثيل أو في ستر ولم يعلم بها وهو يصلّي في ذلك البيت ثم علم. ما عليه؟ فقال:

«ليس عليه فيما لا يعلم شي ء؛ فإذا علم فلينزع الستر وليكسر رؤوس التماثيل».[474]

در اين حديث تمثال را از تصوير در پرده تفكيك كرده و قسيم آن قرار داده و خود قرينه بر مجسمه است و امر به كسر رأس هم شاهد ديگر است.

در نوع روايات مزبور، راوى اصل وجود تمثال را در منزل مسلّم و مفروغ عنه گرفته و تنها از حال نماز پرسيده است كه آيا در اين بيت نماز ايرادى دارد؟ امام (ع) نيز با سكوتش تقرير كرده كه اصل وجودش بلامانع است و تكليف نماز در آن خانه را بيان

فرموده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 236

بر فرض هم اگر اين روايات از نظر سند يا

دلالت اشكال داشته باشند يا با روايات ديگر تعارض و تساقط كنند، در حرمت نگهدارى تصوير شك مى كنيم، امّا اصل برائت، حكم به جواز و اباحه ظاهرى مى كند؛ اگرچه احتياط مستحبى در اجتناب است.

حال كه اقتنا و نگهدارى تصاوير و تماثيل جايز است، انتفاع به آنها و استعمال آنها در جهت تزيين و تعليم و مانند آن نيز جايز و حلال است؛ در نتيجه شرعاً ماليت دارند؛ پس خريد و فروش آنها نيز جايز است و مشمول عمومات صحت عقد و بيع و تجارت هستند.

بررسى دلايل قول به حرمت

براى حرمت نگهدارى تصوير به دو دليل استناد شده است:

1. عمل و ايجاد تصاوير حرام است پس وجود آنها نيز مبغوض و حرام است و بايد نابود شوند، بنابراين نگهدارى، انتفاع، بيع آنها حرام و باطل است.

پاسخ: اگر منظور مستدل اين است كه وجود، عين ايجاد است و ماهيت هر دو يكى است و فرقشان اعتبارى است پاسخ اين است كه وجود حدوثى، عين ايجاد است ولى وجود بقائى عين ايجاد نيست، بلكه بقاى موجودِ حادث است؛ مگر اينكه به گونه اى باشد كه بقا هم هر لحظه ايجاد و حدوث باشد. اين رابطه در موجودى است كه ذاتش آرام و قرار و ثبات ندارد. مثل كل جهان امكان نسبت به واجب الوجود كه هر لحظه عالم جديدى ايجاد مى كند و كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأنٍ[475] اما رابطه تصوير در بقا، با مصوّر، از اين قبيل نيست، بلكه بقا يك حقيقت و ماهيت قارّ الذات است كه تا علت صورى و مادى و غائى و فاعلى آن باقى باشند اين تصوير هم باقى است و در بقا نيازى به مصوّر ندارد. پس

بقاى تصوير غير از حدوث آن است و اگر حدوث عين احداث و ايجاد و حرام باشد دليل نمى شود تا بقا هم حرام باشد.

و اگر منظور، ملازمه و تلازم است، و لازمه حرمتِ وجود حدوثى يا ايجاد، حرمتِ

بقاى موجود و حادث است، پاسخ اين است كه ميان حرمت بقا با حرمت حدوث، نه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 237

ملازمه عقلى است، نه ملازمه شرعى و نه ملازمه عرفى و عادى، نتيجه اينكه حرمت ايجاد دليل، حرمت بقا نيست.

2. روايات متعددى مورد استدلال اين قول قرار گرفته است كه با بررسى آنها روشن مى شود كه روايات هم دليل حرمت اقتنا نيست. براى نمونه به چند حديث اشاره مى شود:

الف) صحيحه محمد بن مسلم:

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن تماثيل الشجر والشمس والقمر؟ فقال (ع):

«لا بأس ما لم يكن شيئاً من الحيوان».[476]

شيوه استدلال به دو تقريب: معمولًا پرسيدن درباره امورى است كه مورد ابتلاى سائل و امثال اوست و در مورد بحث ما آنچه محل ابتلاى عموم است نگهدارى و ساير دخل و تصرف ها در تصوير است، نه ساختن و كشيدن آنها؛ زيرا عمل تصوير، تخصّصى است و فقط از نقاش و مجسمه ساز برمى آيد، نه از هر كسى. بعيد است محمد بن مسلم هم از كارى بپرسد كه محل ابتلاى او و امثال او نيست. به همين دليل سؤال، بر پرسش از نگهدارى و مانند آن حمل مى شود و دلالت حديث بر حرمت آن در خصوص تصاوير حيوانات روشن است، زيرا مفهوم كلام اين است كه: «فيه بأس» و بأس ظهور در تحريم دارد.

پاسخ اين تقريب: اگر سائل يك فرد عادى بود جاى اين حمل بود كه از

امام حكم محل ابتلاى خود را مى پرسد، ولى سائل محمد بن مسلم است و امثال او شأن و منزلتشان اين بود كه به محضر امام صادق (ع) مى رسيدند و از فروع و فروض مختلف مسائل مى پرسند تا احكام همه افراد و اصناف را امام بيان كند و آنان به آيندگان منتقل كنند؛ لذا از چنين سائلى بعيد نيست كه از حكم فعل نقاش و مصوّر بپرسد هر چند خودش از اين صنف نباشد.

مورد سؤال و مذكور در حديث، عمل و فعل تصوير نيست تا ايجاد صورت حرام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 238

باشد و ربطى به نگهدارى آن نداشته باشد، بلكه عنوان «تماثيل» مورد سؤال است- مثل سؤالى از مشروبات و مأكولات- و متفاهم عرفى از آن، تمثال هاى موجود در خارج است و بديهى است كه بايد فعلى از افعال اختيارى مقدّر باشد؛ زيرا تعلّق حكم به عين خارجى به لحاظ فعل اختيارى ماست، و فعل، مناسب اصل عمل و ايجاد تصوير نيست زيرا ايجاد تصوير، موجود معقول است- يعنى تحصيل حاصل است- تا از حكم آن بپرسد، به ناچار بايد فعلى از افعال مناسب تماثيل پس از ايجاد مقدّر باشد و آن فعل اقتنا و نگهدارى، يا تزيين و انتفاع به آن، و يا خريد و فروش آن، و يا ساير تصرف هاست كه همه مبتنى بر اصل نگهدارى است، و از باب اثر بارز خصوص اقتنا مراد است، يا از باب يكى از افعال مناسب مراد است. در هر حال صحيح بر حرمت اقتنا و بيع و شراء تصوير و مانند آن دلالت دارد.

پاسخ: اوّلًا تمثال، اسم جنس است و بر طبيعت دلالت دارد

و سؤال از طبيعت و حقيقت تمثال ممكن است به لحاظ ايجاد آن باشد و ممكن است به لحاظ فعلى از افعال مناسب پس از ايجاد باشد و «إذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال بالصحيحه لخصوص تحريم الاقتناء وغيره»؛ ثانياً بر فرض كه اجمال و احتمال نباشد بلكه همه افعال مناسبه مقدّر باشد، حداكثر اين است كه روايت با تعبير «فيه بأس» ظهور در حرمت دارد ولى رواياتى را كه براى قول به جواز قبلًا آورديم دلالت و ظهورشان در جواز قوى تر و اظهر است و قانون اصولى اين است كه اظهر يا نصّ يا شبه نصّ مقدم است و ظاهر بايد توجيه شود و بر كراهت حمل گردد حاصل جمع روايات هم همين كراهت است.

ب) بخشى از روايت تحف العقول:

«إنّما حرّم الله الصناعة التي حرام هي كلّها الّتي يجي ء منها الفساد محضاً نظير البرابط والمزامير ... وما يكون منه وفيه الفساد محضاً ولا يكون فيه ولا منه شي ءٌ من وجوه الصلاح فحرام تعليمه وتعلّمه والعمل به وأخذ الاجر عليه وجميع

التقلّب فيه من جميع وجوه الحركات كلّها».[477]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 239

شيوة استدلال: از طرفى فرض اين است كه صناعت و عمل تصوير و تمثيل حرام است. اين مطلب از روايات فراوان، از جمله روايات «من صوّر صورة» و «من مثّل مثالًا» به دست آمد.

از طرف ديگر بخش مزبور با كلمه «إنّما» كه ادات حصر است بيانگر اين است كه: منحصراً صناعتى حرام است كه جز فساد مورد استفاده ديگرى نداشته باشد. از اينجا كشف مى كنيم كه بر صناعت تصوير، جز فساد مترتّب نيست وگرنه حرام نمى شد، و از طرف سوم در ذيل و ادامه

اين بخش مى فرمايد: هر صناعتى هم كه جز فساد بر آن مترتّب نباشد و داراى جهتى از جهات صلاح نباشد تعليم و تعلم اش حرام است، عمل به آن و اخذ اجرت بر آن حرام است و هر نوع تقلّبى در آن (همه انواع حركات) حرام است، بنابراين نگهدارى، انتفاع از آن، نگاه به آن و خريد و فروش آن نيز حرام است.

پاسخ: اوّلًا در بخش مورد نظر و ديگر عبارت هاى روايت، به تصريح صناعتى را حرام دانسته است كه جز فساد بر آن مترتّب نشود و به هيچ وجه از وجوه داراى جهت صلاح نباشد، وگرنه صناعاتى كه داراى جهت صلاح و جهت فساد باشند، به جهت صلاح، تقلبات و تصرفات و غيره در آنها بلامانع است. صناعت تصوير و مجسمه سازى هم از اين قسم است، يعنى هم جهت فساد دارند (تعظيم و تقديس و پرستش) و هم جهت صلاح دارد (تزيين، تعليم به دانشجويان رشته طب، هنر نمايى و قدرت خلاقيت يك هنرمند و ...) است. بنابراين به حكم خود روايت تحف العقول بايد جايز باشد حتى صناعت و عمل آن، تا چه رسد به نگهدارى آن. خود مستدل به اين جهت ملتزم نيست زيرا روايات تحريم تصوير، اطلاق دارد.

ثانياً روايت تحف العقول از نظر سند ارسال دارد و از جهت متن اضطراب دارد و قابل استدلال نيست.

ج) مفهوم صحيحه زراره[478] و روايت المثنى از امام صادق (ع)[479] و روايت حلبى از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 240

حضرت صادق (ع)[480] كه در همه اين روايات، روى عنوان تماثيل و صور در بيوت و خانه ها تكيه شده و به احتمال قوى مربوط به حال نماز

است. معمولًا انسان در منزل نماز مى خواند و وجود تماثيل در منزل و در حال نماز جايز نيست، يا به تعبير روايت المثنى چنين نمازى كراهت دارد. خلاصه اينكه ربطى به حالات ديگر ندارد و دليل بر حرمت نگهدارى صور و تماثيل به قول مطلق نيستند. بنابراين ضرورتى ندارد كه اين گونه روايات جدا جدا مورد بحث و بررسى قرار گيرد.

سخن پايانى: حال كه ميان حرمت عمل تصوير با حرمت نگهدارى آن ملازمه يا عينيت نيست هر دليلى بر حرمت اقتنا نيست، از طرفى هم عرف و عقلا براى تماثيل ماليت قائل اند و جهت تزيين و تعليم و مانند آن مورد استفاده قرار مى دهند، پس مقتضى براى جواز معامله بر تماثيلِ مورد نظر و خريد و فروش آنها، اجاره دادن آنها، مصالحه بر آنها و ... موجود است، مانع عقلى يا عرفى يا شرعى هم نداريم؛ بنابراين، عموماتِ عقود و بيوع و تجارات و اجارات، اينها را شامل مى شود و خريد و فروش آنها بلامانع است.

بخش هشتم: حكم نگهدارى صور و تماثيل مزبور

امام راحل در پايان مسأله دوازده درباره نگهدارى صور و تماثيل در منزل، فتوا به كراهت داده است. اين فتوا از روايات باب قابل دستيابى است، زيرا در برخى تعبير به «لا يصلح» دارد، و در برخى تعبير به «كره» دارد كه در لغت عرب اعم از حرمت و كراهت مصطلح است و قدر متيقن كراهت است. رواياتى هم ميان نگهدارى صور و تماثيل در بيوت و نگهدارى كلب در بيت و نگهدارى ظرف بول در منزل جمع كرده است[481] كه به صورت سياق نگهدارى صور هم مكروه است. البته اين مؤيد مطلب است

وگرنه وحدت سياق، قرينه محكمى نيست. به

هر حال بهتر است تماثيل مجسّمه در منزل و محل نماز نباشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 241

احكام غنا

اشاره

مسألة 13: الغناء حرام فعله وسماعه والتكسّب به؛ وليس هو مجرّد تحسين الصوت، بل هو مدّه و ترجيعه بكيفيّة خاصّة مطربة تُناسب مجالس اللهو و محافل الطرب وآلات اللهو والملاهي. ولا فرق بين استعماله في كلام حقّ من قراءة القرآن والدعاء والمرثية وغيره من شعر أو نثر، بل قد يتضاعف عقابه لو استعمل فيما يطاع به الله تعالي، نعم قد يستثني غناء المغنّيات في الأعراس، و هو غير بعيد، و لايترك الاحتياط بالاقتصار علي زفّ العرائس والمجلس المعدّ له مقدّماً ومؤخّراً، لا مطلق المجالس، بل الأحوط الاجتناب مطلقاً.

ترجمه: كار غنا، شنيدن و كسب كردن با آن حرام است، غنا تنها زيبا و خوش كردن صدا نيست، بلكه عبارت است از كشيدن و گرداندن صدا با كيفيت خاصى كه طرب آور و مناسب مجالس لهو و محافل طرب و آلات لهو و ادوات موسيقى باشد. فرقى هم ندارد، چه در كلام حق- مانند خواندن قرآن و دعا و مرثيه- به كار برده شود چه در شعر يا نثر. بلكه اگر غنا در اذكارى كه خداوند متعال با آن اطاعت [و عبادت] مى شود استعمال گردد، كيفرش مضاعف و بيشتر مى گردد.

البته گاهى غناى زنان آوازخوان در عروسى ها استثنا شده است [كه بلا اشكال بودنش] بعيد نيست. [نكته مورد توجه اين كه] احتياط[482] ترك نشود كه اين غنا [فقط] به زفاف عروس و مجلس كه قبل يا بعد از آن اكتفا شود، نه هر مجلسى، بلكه احتياط[483]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 242

اين است كه از غنا مطلقاً اجتناب شود.

شرح:

غنا يكى از كارهايى است كه با وجود ماليت داشتن و قابل معاوضه و تجارت بودن، حرمت ذاتى دارد. «غِنا» به كسر غين و الف ممدوده بر وزن «كِسا» به معناى خوانندگى و آواز خواندن است خواه همراه با نوازندگى به وسيله يكى از آلات لهو و لعب باشد، خواه بدون آن. البته آوازى مورد بحث ماست كه متناسب با مجالس عيش و نوش و خوش گذرانى و جشن و پايكوبى باشد، وگرنه مداح و قارى و ذاكر و مرثيه سرا نيز خواننده هستند. درباره غنا سه بحث مطرح است:

بحث حكمي: بيان حكم فقهى غنا (حرمت و كراهت و اباحه).

بحث موضوعي: تعريف غنا (بيان حقيقت آن كه از چه مقوله اى است).

مستثنيات باب غنا: مواردى كه غنا هست ولى بنابر بعضى از اقوال يا بنابر مشهور، حرام نيست.

بحث حكمى غنا

اشاره

در اين باره چند مطلب مورد بررسى قرار خواهد گرفت: 1. حكم خود فعل غنا؛ 2. حكم سماع و شنيدن غنا؛ 3. حكم تعليم و تعلّم غنا؛ 4. حكم اكتساب و كسب مال و امرار معاش از راه غنا (بررسى حكم وضعى و حكم تكليفى).

در فقه اماميه غنا حرمت ذاتى دارد و قطع نظر از عوارض ديگر، حرام است، ولى در فقه اهل سنّت حرمت ذاتى ندارد بلكه ذاتاً مباح است و گاهى بالعرض و به خاطر برخى جهات خارج از ذات، حرمت پيدا مى كند. مثلًا اگر به سبب غنا زن معينى را توصيف كند يا پسر نوجوان زيبايى را توصيف كند و موجب تهييج شهوت نامردان و نامحرمان شود، به اين اعتبار حرام است، و بدون يكى از اين جهات و عوارض، كار مباح و جايزى است.

ادلّه تحريم غنا
اشاره

از ادلّه اربعه به سه دليل اجماع و كتاب و سنّت استناد شده است. دليل عقلى مورد استناد قرار نگرفته است شايد به اين جهت كه عقل به تنهايى قبح غنا را درك نمى كند،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 243

همان طور كه قبح خوردن گوشت خوك و حيوان غير مذكّى و ... را مستقلًا درك نمى كند.

دليل اوّل: اجماع

عده اى از بزرگان از جمله فاضل نراقى و صاحب جواهر بر حرمت غنا، هم ادعاى اجماع محصل دارند و هم ادعاى اجماع منقول و بلكه ادعاى ضرورت مذهب كرده اند كه اگر براى كسى محرز شود نيازى به هيچ دليل ديگر ندارد.

اشكال دليل فوق: اوّلًا اجماع منقول حجت نيست، اجماع محصل هم قابل تحصيل نيست؛ ثانياً به احتمال زياد، اين اجماع مدركى است و دليل تعبدى نيست.

دليل دوم: كتاب (قرآن كريم)

در قرآن واژه «غنا» صريحاً ذكر نشده است ولى آياتى وجود دارد كه بر اساس روايات، بر حرمت غنا دلالت مى كنند:

الف) آيه قول زور: فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنْ الْأَوْثَانِ وَاجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ.[484]

شيوه استدلال در قالب شكل اوّل منطقى: غنا از مصاديق قول زور است: صغرا؛ هر قول زورى يا قول زور به طور مطلق حرام است: كبرا؛ پس غنا حرام است: نتيجه.

توضيح صغرا: گرچه متفاهم عرفى از قول زور، كلام باطل به لحاظ معنا و مدلول آن است مثل دروغ، تهمت، غيبت، مسخره كردن و ... ولى بر اساس روايات اهل بيت عصمت و طهارت (ع) (مفسران واقعى قرآن)، قول زور به غنا تفسير شده است كه البته تفسير به معنا نيست، بلكه تفسير به مصداق و بيان يكى از مصاديق قول زور است در اين باره چند روايت[485] وجود دارد كه در اينجا فقط دو روايت نقل مى شود:

1. صحيحه زيد شحّام از امام صادق (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 244

قال سألت ابا عبدالله (ع) عن قوله عزوجل: واجتنبوا قول الزور قال: «قول الزور الغناء».[486]

2. صحيحه هشام از امام صادق (ع) در مورد آيه فاجتنبوا الرجس من الأوثان، واجتنبوا قول الزور فرمود:

«الرجس من الأوثان: الشطرنج، وقول الزور: الغناء».[487]

دلالت هر

دو روايت پر واضح است و نيازى به بيان ندارد.

اشكال بر دليل 2: در آيه روى «قول زور» تكيه شده است. زور در لغت به معناى ميل و انحراف از حق است. كذب قول زور است، چون از جهت خودش (صدق) منحرف است، ظلم قول زور است چون از حق و عدل منحرف است و .... خلاصه اينكه قول زور به كلام باطل اطلاق مى شود و متفاهم عرفى كلام باطل به اعتبار مدلول آن است مثل كذب، شهادت ناحق، افترا، تهمت، و .... پس قول زور يعنى كلام باطل. پس، از مقوله كلام است كه بر خود آن اطلاق مى شود و غنا- چنانكه تعريف آن خواهد آمد- از مقوله كيفيات مسموعه است و در واقع كيفيتى است در صوت كه موجب طرب و رقص و پاى كوبى و متناسب با مجالس لهو و لعب است، يا صوتى است كه مكيف به كيفيت خاص باشد و در يك كلام، آواز مخصوصى است كه داراى لحن و آهنگ ويژه اى است كه مناسب مجالس جشن و طرب است.

در نتيجه قول زور و غنا از دو مقوله هستند و ميان آنها مباينت است[488].

با توجه به اين مطالب چگونه ممكن است از قول زور، غنا اراده شود؟ آيا اين تفسير به مباين نيست؟

جواب اشكال: اوّلًا بر اساس قواعد ادبيات عرب و اصول فقه پاسخ مى دهيم: پنج احتمال در آيه وجود دارد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 245

1. شايد مقصود، خصوص كلام باطل به لحاظ مدلول آن باشد كه تمام نظر آيه به اين جهت است و كارى با صفت كلام و كيفيت تلفظ آن و آهنگ خاص ندارد، اين احتمال- با

توجه به ظاهر و متفاهم عرفى از آيه- كاملًا، متين است ولى شيوه فقهى اهل بيت (ع) اينگونه است كه ظواهر آيات را در كنار روايات ببينند. مفسران واقعى قرآن، قول زور را به جنس غنا تفسير كرده اند كه از مقوله كيفيت خاصه است و مخصوص كلام باطل به لحاظ مدلول نيست و ظهور غنا در معناى عرفى خودش قوى تر از ظهور قول زور در كلام باطل به لحاظ مدلولى است. وجه قوّت اين است كه روايات، قرينه و بيان و تفسير است و ظهور مفسِّر قوى تر از ظهور مفسَّر است و مقدم مى باشد.

2. شايد مقصود، خصوص غنا باشد و قول زور كنايه از آن باشد؛ اين نيز ناتمام است زيرا در روايات، حصرى وجود ندارد و غنا را به عنوان يكى از مصاديق قول زور آورده باشد. در روايات ديگرى هم قول زور به كذب و بهتان و افترا و مانند آن تفسير شده است كه نشانه عدم اختصاص به يكى از اين موارد است.

3. اصولًا قول بودن و از مقوله كلام بودن، موضوعيت ندارد و تمام مناط، زور و باطل بودن است و تعليق حكم بر وصف، مشعر به علّيت وصف است و باطل اعم از باطل به لحاظ مدلول و باطل به لحاظ صفت و كيفيت خاص و صوت و آهنگ مخصوص است.

اين احتمال اگرچه نتيجه اش حرمت غنا به طور مستقل است ولى مجرد اشعار به علّيت، كافى نيست و ظهور لازم است كه در اينجا وجود ندارد و قول بودن هم دخالت ندارد و اشكال برمى گردد به مطلب كه چگونه قول زور به غنا تفسير شده است؟!

4. شايد هر دو با

هم به نحو مجموعى مورد نظر باشد، يعنى به بركت روايات مفسّره، منظور از قول زور عبارت باشد از قولى كه هم مدلول آن زور و باطل و خلاف شرع يا خلاف عقل است و هم مشتمل بر صوت خاص و آهنگ مخصوص است. و در واقع غنا مخصوص كلام باطلى است كه با آهنگ خاص خوانده شود و كلام حق را شامل نيست. اگرچه شيخ اعظم اين احتمال را اختيار كرده و بر آن پاى فشرده است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 246

ولى با ظاهر لفظ غنا كه اسم جنس است نمى سازد و بر جنس غنا و كيفيت خاصه دلالت دارد و مخصوص كلام باطل نيست بلكه اطلاق دارد.

5. بهترين احتمال اين است كه قول زور به معناى كلام باطل باشد و قيد نكنيم كه باطل و زور بودن به لحاظ مدلول آن باشد يا به لحاظ صفت آن (صوت و لحن خاص) كه روى كلام پياده مى شود. وقتى اعم شد هم بر كلام باطل به لحاظ مدلول اطلاق مى شود، هم بر كلام باطل به لحاظ صفت خاصه كه از اين جهت باطل و حرام و خلاف شرع است ولو مدلولش حق باشد، و هم بر هر دوى آنها اطلاق مى شود.

البته بعضى از مصاديق اين معناى عام و جامع، خيلى واضح است و عرف هم مى فهمد مثل كلام باطل از نظر مدلول، ولى بعضى از مصاديق آن را عرف نمى فهمد و با بيان شارع و روايات معصومين (ع) قابل فهم مى شود. آنچه متناسب با كلمه «الغناء» است، همين احتمال است، زيرا جنس غنا يا غنا بما هو غنا مراد است؛ خواه در ضمن كلام حق

باشد يا در ضمن كلام باطل؛ خواه در ضمن كلام داراى معنا باشد يا در ضمن لفظ مهمل، خواه در ضمن كلام باشد يا كلمه، يا حرف واحدى كه با تكرارش آهنگ خاص درست مى شود. اينها بر اساس احتمالات بود.

ثانياً بر فرض كه نتوانيم وجه تفسير معصوم را بفهميم، امّا تعبداً آن را مى پذيريم و مى گوييم يكى از مصاديق آيه، غناست و براى فقيه همين مهم است كه به صراحت از روايات استفاده مى شود.

شايد ندانيم وجه تفسير امام (ع) چيست و به خود اهل بيت (ع) واگذاريم. چرا كه به آنچه در بيت وحى و رسالت و كتاب الهى است داناترند.

خلاصه غنا مشمول آيه هست و صغراى استدلال تمام است.

توضيح كبرا: حرمت قول زور به نحو مطلق از امر «اجتنبوا» فهميده مى شود كه ظهور در وجوب اجتناب دارد و اگر قول زور يا غنا حرام نبود اجتنابش واجب نمى شد. بنابراين آيه قول زور به كمك تفسير روايات، بر حرمت شرعى غنا دلالت دارد. ديگر اينكه غنا بما هو غنا حرام است، نه غنا در كلام لهوى و باطل كه استنباط شيخ اعظم بود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 247

يك نكته: همان طور كه مرحوم امام در كتاب مكاسب محرمة خود فرموده است، دلالت آيه بر تحريم غنا محل تأمل و اشكال است.[489]

وجه اشكال اين است كه آيه و آيات قبل و بعد در مقام بيان اوصاف عباد الرحمان است و از ميان فضيلت هاى اخلاقى و صفات پسنديده، امورى را بيان كرده است و در واقع اوصاف كمال است نه وصف صحت و اصل ايمان، چرا كه نبود اين فضائل موجب نبود ايمان است. بنابراين حرمت تكليفى شركت

در مجالس باطل و مجلس غنا از اين آيه استفاده نمى شود، ولى مهم نيست زيرا آيه قول زور و آيه لهو الحديث به وضوح بر حرمت غنا دلالت دارد و همان كفايت مى كند.

دليل سوم: سنّت (روايات متواتره)

دليل اصلى بر حرمت غنا روايات فراوانى است كه از حضرات معصومين (ع) براى ما نقل شده است، و برخى از بزرگان از جمله مرحوم فخرالمحققين[490] و صاحب جواهر[491] ادعاى تواتر كرده اند. البته اين روايات تواتر لفظى ندارند ولى تواتر معنوى دارند و همه آنها بالمطابقه يا بالملازمه بر مبغوض بودن جنس غنا نزد شارع دلالت دارند. در باب نود و نهم از ابواب ما يكتسب به در وسائل الشيعه سى و دو روايت نقل كرده كه از هر كدام به نوعى حرمت غنا قابل استفاده است.[492]

در 15 و 16 هم رواياتى وجود دارد كه غالباً اصل حرمت غنا را مفروغ عنه گرفته و به حرمت استماع آن، تعلّم و ياد گرفتن آن، حرمت ثمن و اجرت آن و تكسّب مال از اين طريق پرداخته است[493] و در روايتى آن را از جمله گناهان كبيره برشمرده است.[494] بنابراين اصل تحريم غنا قطعى است و ادعاى ضرورت مذهب كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 248

صاحب جواهر[495] و فاضل نراقى دارند[496] ادعاى مقبولى است. بر فرض هم به درجه ضرورت دين يا تواتر يا اجماع قطعى نرسد، روايات باب مشتمل بر روايات صحيحه و موثقه و حسنه است. در استنباط حكم فرعى فقهى وجود يك روايت صحيح كفايت مى كند چه رسد به روايات مستفيضه از قبيل صحيحه على بن جعفر،[497] صحيحه ريان بن صلت،[498] موثقه ابن فضال،[499] صحيحه ابراهيم بن ابى البلاد[500] و حسنه

نصر بن قابوس[501] و ....

حرمت فعل و عمل غنا و آواز خواندن كاملًا بيان شد. از روايات استفاده مى شود كه جنس و طبيعت و ذات غنا و آواز مُطرب مهيج و متناسب با مجالس لهو و لعب حرام است نه، اين كه حرمت آن عرضى و به خاطر بعضى از عوامل بيرون از ذات باشد و ذاتاً حلال و مباح باشد.

حكم سماع و شنيدن غنا

استماع و شنيدن غنا نيز حرام است و قسمتى از روايات ابوابى كه در بالا ذكر شد شنيدن غنا را صريحاً تحريم نموده است؛ از جمله در باب 99، حديث 19، 29 و 32؛ در باب 16، حديث 5 و 7. براى نمونه دو حديث از اين ابواب نقل مى شود:

1. موثقه ابن فضال از سعيد بن محمد طاطرى از پدرش از امام صادق (ع):

قال: سأله رجل عن بيع الجوارى المغنّيات. فقال:

«شراؤهنّ وبيعهنّ حرام وتعليمهنّ كفر، واستماعهنّ نفاق».[502]

2. صحيحه على بن جعفر از برادرش حضرت امام كاظم (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 249

قال: سألته عن الرجل يتعمد الغناء يجلس إليه، قال: «لا»؛[503] يعنى حق ندارد عمداً در مجلس غنا بنشيند و گوش فرا دهد.

از اطلاق آيه قول زور با تفسير امام به «غنا» هم حرمت استماع قابل استفاده است، زيرا اجتناب از جنس غنا به اجتناب از فعل آن، شنيدن آن، تعلّم و تعليم آن و تكسّب به آن است.

حكم تعليم و تعلّم غنا

حرمت تعليم و تعلّم نيز به وضوح از دو روايت ابراهيم بن ابى البلاد[504] و موثقه ابن فضال[505] استفاده مى شود. بنابراين كسى حق ندارد شرعاً به عنوان يك هنر آن را ياد گيرد و يا ياد دهد.

حكم تكسّب از راه غنا

بحث اصلى در باب مكاسب محرّمه همين بحث است و بحث حرمت فعل غنا و شنيدن آن و ... مقدمه اين بحث است. در حرمت اكتساب دو بحث مطرح است:

1. حرمت تكليفي: حرمت تكليفى از روايات فراوان استفاده مى شود از جمله در باب 15، حديث حسنه نصر بن قابوس از امام صادق (ع) كه مى فرمايد: «المغنيّة ملعونة، ملعون من أكل كسبها».[506] جمله نخست بر تحريم

خود غنا دلالت دارد و جمله دوم بر حرمت اكتساب به آن. لعن هم كاشف از حرمت است. همچنين صحيحه ابراهيم بن ابى البلاد از امام هفتم (ع) كه در آخر حديث مى فرمايد:

«إنّ ثمن الكلب و المغنّية سحت»؛[507]

و روايت حسن بن على وشّاء از امام هشتم (ع) كه در مورد جاريه مغنيه مى گويد: «وما ثمنها إلا ثمن كلب، وثمن الكلب سحت، والسحت في النار».[508]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 250

ضمناً اين حرمت اختصاص به جاريه و كنيز آوازخوان ندارد، بلكه مرد و زن آزاد هم اگر آوازخوان باشند و از اين طريق امرار معاش كنند حرام است. آيه نهى از اكل مال از طريق باطل و نامشروع هم اين مورد را در بر مى گيرد.

2. حرمت وضعى (بطلان تجارت و تكسب از طريق غنا): پس از اثبات حرمت تكليفى، بطلان هم روشن است زيرا غنا شرعاً ماليت ندارد و چيزى را كه شارع ماليت آن را اسقاط كرده باشد معامله اش باطل است، چون شرط قطعى صحت معامله ماليت عوضين است. افزون بر اين، حكم به صحت اجاره، با حكم به حرمت غنا قابل جمع نيست و نقض غرض است. چون بايد از طرفى غنا را حرام كند و ايجاد آن مبغوض مطلقاً باشد و از طرف ديگر اگر مورد معامله واقع شد صحيح باشد و لزوم وفا داشته باشد و بايد اجير، غنا و آواز بخواند و به عقدش وفا كند و اين لزوم و بايد را هم شارع گفته است. اين نقض غرض است.

بحث موضوعى غنا

اشاره

تعريف غنا: غنا در كلام اهل لغت و فقها با تعابير گوناگونى تعريف شده است كه غالباً تعريف به اعم و

كلى گويى است؛ ضمن اينكه تعابير از جهات زيادى به هم نزديك اند و معمولًا نزاع لفظى در ميان است نه معنوى.

ابتدا فهرستى از تعريف هاى غنا را كه در كتاب مكاسب محرمة امام راحل وجود دارد بيان مى كنيم:[509]

غنا عبارت است از سماع (نظر جوهرى در صحاح)؛

غنا عبارت است از صوت (نظر فيومى در مصباح)؛

غنا عبارت است از صوت مُطرب (المنجد و لسان العرب)؛

غنا صوتى است كه مشتمل بر ترجيع و غلطاندن صدا در گلو باشد؛

غنا صوتى است كه مشتمل بر ترجيع و اطراب باشد (نظر طريحى در مجمع البيان)؛

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 251

غنا عبارت است از ترجيع (نظر علامه در قواعد)؛

غنا عبارت است از تطريب (فرق تطريب و اطراف، به تدريجى و دفعى بودن است)؛

غنا ترجيع و تطريب است؛

غنا رفع صوت را گويند؛

غنا رفع صوت با ترجيع است؛

غنا مدّ و كشيدن صداست (مفتاح الكرامه)؛

غنا مدّ صوت با ترجيع يا تطريب است؛

غنا مدّ صوت با ترجيع و تطريب است؛

غنا تحسين صوت است. (اين تعريف را ابن اثير در نهايه از شافعى نقل كرده است)؛

غنا حسن ذاتى صداست (امام راحل به اين تمايل دارد)؛

غنا مدّ صدا و موالات آن است؛

غنا صداى موزونى است كه قلب را حركت دهد (نظر غزالى)؛

غنا مدّ صوت همراه ترجيع و اطراب است (نظر مشهور)؛

غنا آن است كه عرف آن را غنا بداند (مسالك، حدائق و نظر محقق اردبيلى)؛

غنا صوت لهوى است (نظر شيخ اعظم و مرحوم خوئى)؛

غنا صوتى است كه از الحان اهل معاصى و كبائر باشد (نظر شيخ اعظم و مرحوم خوئى)؛

غنا آن است كه با برخى از آلات لهو و لعب و رقص متناسب باشد؛

غنا صوتى است كه براى

مجالس لهو و لعب تدارك ديده مى شود؛

غنا صوتى است كه ميل جنسى را در انسان تحريك مى كند.

نقد و بررسى تعريف ها

بيشتر تعريف ها به نوعى كلى و مجمل گويى است و اصطلاحاً از باب تعريف به اعم است و به هيچ وجه بيانگر ماهيت غنا نيست. مثلًا در تعريف دوم، غنا به صوت تفسير

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 252

شده درحالى كه دايره صوت خيلى وسيع است و بر صداى كودكان، حيوانات، نباتات و حتى صدايى كه از برخورد اشيا شنيده شود، اطلاق مى گردد؛ در حالى كه قطعاً اينها غنا نيست.

يا مثلًا غنا به مدّ و كشيدن صدا، ترجيع صوت، رفع صوت، رفع آن با مدّش، تحسين و ترقيق آن و ... تعريف شده است كه عموماً تعريف به اعم است و هر مدّ و ترجيع يا بلند كردن صدا و يا تحسين و نازك كردن آن، غنا نيست؛ در غير اين صورت صداى اذان هم بايد غنا باشد، صدا زدن كسى از مكان دور هم بايد غنا باشد و ....

البته اگر تعريف هاى فوق، از نوع تعريف حقيقى و ماهوى باشند اشكال حتماً وارد است، ولى از آنجا كه تعريف لغوى و لفظى و به قولى شرح الاسمى هستند، تعريف به اعم مانعى ندارد و از قبيل «السعدانة نبتٌ» مى باشد كه مقصود، صرفاً بيان جنس است نه نوع.

غنا هم از جنس صوت و مدّ و تحسين آن و امثال اينهاست. اين تعريف ها سنخ و نوع آن را بيان نمى كند، و شايد همه آنها اشاره به آن كيفيت و آهنگ مخصوص است كه عرف آن را مى شناسد و تعريف كننده در صدد اشاره به همان است.

از ميان تعريف هاى ياد شده دو تعريف را

مورد بحث قرار مى دهيم:

1. تعريف مشهور: مشهور در تعريف غنا سه قيد را در نظر داشته اند: يكى مدّ و كشيدن صدا، ديگرى ترجيع آن و سومى مطرب بودن آن. قيد نخست روشن است ولى اطراب نيازمند توضيح است: اطراب از طرب گرفته شده است و طرب در لغت حالت خاصى است كه براى انسان پيش مى آيد و به گفته جوهرى در صحاح: «الطرب خفه تعترى الإنسان لشدّه حزن أو سرور».[510] و به گفته زمخشرى در اساس: «الطرب خفه لسرور اوهمّ».[511] يعنى طرب نوعى سبكى است كه در اثر شادى يا غم- مطلقاً- يا در اثر شدت غم يا شادى پيش مى آيد و انسان احساس سبكبالى مى كند، گويى از خود، بى خود

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 253

مى گردد و بى اختيار مى شود و حركاتى از او سر مى زند كه در شأن او نيست يا با سنّ او همخوانى ندارد، در سن پيرى كار جوانانه و كودكانه مى كند و با دست يا سر يا بدن حالت رقص و پاى كوبى به خود مى گيرد.

نكته قابل توجه اينكه اطراب فعلى و شخصى ملاك نيست، زيرا اگر چنين باشد مصاديق زيادى از غنا تخصيص مى خورند و خارج مى شوند چون بالفعل طرب آور نيستند، مخصوصاً اگر طرب فعلى براى همه ملاك باشد، امّا شايد غنايى با اين ويژگى وجود نداشته باشد كه بدون استثنا براى همه طرب آور باشد. بنابراين اطراب شأنى و نوعى ملاك است يعنى به گونه اى باشد كه شأنيت دارد تا مطرب باشد و غالباً هم در خارج طرب آور است. ولى چه بسا براى فردى بى احساس طرب آور نباشد يا فردى تصميم بگيرد و بر وجود خويش مسلّط شود و مانع

از تحقّق طرب گردد.

از همين جا به اين نتيجه كه بايد صوت زيبا و نيكويى باشد تا بتواند مطرب باشد و صوت بد و ناموزون كه گوش ها از شنيدن آن آزار مى بينند و آن را طرد مى كنند و دلنشين نيست غنا هم نيست- ولو آهنگ مخصوص را داشته باشد- زيرا براى نوع شنوندگان طرب زا نيست.

ديگر اينكه نظر عامّه مردم طرب به معناى شادى و سرور و آن خفّت و سبكى اى است كه در اثر سرور پيدا مى شود ولى از نظر لغت، اعم از حزن و سرور است و غنايى را هم كه انسان را محزون مى كند و بر اثر غم و غصه اشك مى ريزد شامل مى شود و مخصوص آوازهاى شادى آفرين نيست؛ هر دو در اين جهت مشترك اند كه آدم را سرگرم مى كنند و از ياد خدا غافل مى گردانند.

نقد تعريف مشهور: اوّلًا تعريف مشهور شامل كثيرى از قرائت هاى قرآن، مناجات ها، خواندن اشعار عارفانه، مرثيه ها و مدح اولياى خدا مى شود؛ زيرا اينها هم داراى مدّ صوت و ترجيع آن و طرب آور بودن آن مى باشند. بسيارى، از يك قرائت خوش قرآنى از خود بى خود مى شوند، برخى بى هوش مى شوند، برخى اشك مى ريزند، برخى صلوات مى فرستند و ... بنابراين تعريف، مخصوص غنا نيست.

ثانياً قيد مدّ صوت و قيد ترجيع اصلًا معتبر نيست، بدون هر كدام هم ممكن است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 254

صوتى مطرب باشد. امروزه هم نغمه ها و آهنگ هاى فراوانى از اين قبيل است. البته شايد در گذشته غناها نوعاً همراه با مدّ و ترجيع بوده است و مشهور اين قيدها را مورد توجّه قرار داده اند، ولى امروزه موسيقى و آوازها با گذشته فرق كرده است.

2. بهترين

تعريف شايد ارجاع به عرف باشد. يعنى بگوييم غنا صوتى است كه نزد عرف عامِ مردم طرب آور باشد و آنها را به رقص و پاى كوبى وادار كند. قانون هم مى گويد در موضوعاتى كه شارع بيان خاصى ندارد به عرف مراجعه شود و متفاهم عرفى ملاك است. از نظر عرف مواردى يقيناً غناست و عرف آن را كاملًا درك مى كند ولو از توصيف آن ناتوان باشد، مواردى هم يقيناً غنا نيست و مواردى هم مشكوك مى ماند كه در آنها اصل برائت جارى مى شود؛ اگرچه احتياط مستحبى اجتناب است، ولى واجب نيست.

شيخ اعظم هم كه غنا را به صوت لهوى تفسير كرده، فرموده است: ملاك در لهو، صدق عرفى است كه لهو بودن را وجدان مى كند و البته مراتب مختلفى دارد.[512]

اگر از نظر فهم عرفى ضابطه اى نبود نوبت به رجوع به لغت مى رسد و چون واژه غنا اجمال دارد بايد به قدر متيقن آن قناعت شود، و چه بسا قدر متيقن همان تعريف مشهور باشد كه مدّ صوت و ترجيع و اطراب آن (همه) دخالت دارند. ولى با وجود فهم عرفى نوبت به اين بحث ها نمى رسد و همان طور كه اشاره شد، هر جا معيار عرف باشد طبعاً موارد مشتبه نيز يافت مى شود. بنابراين، جاى برائت است.

اشكال: شبهه موضوعيه اگر از نوع شبهه مصداقى باشد جاى برائت است مثل اين كه مفهوم عالم يا فاسق معلوم است ولى نمى دانيم زيد عالم است تا وجوب اكرام داشته باشد، يا فاسق است تا حرمت اكرام بيايد؟ يا اصلًا عالم نيست تا آزاد باشيم. ولى اگر از نوع شبهه موضوعى مفهومى باشد كه منشأ شبهه، اشتباه و اجمال مفهوم است، جاى

احتياط است نه برائت. مورد بحث ما هم از همين قسم است، زيرا منشأ شك اشتباه مفهوم غناست و چون از غنا تهى شده ايم و امرش مشتبه است اشتغال يقينى، خواهان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 255

فراغت يقينى است كه جز با احتياط حاصل نمى شود.

پاسخ: احتياط در موردى است كه موارد و افراد معلوم عرفى در ميان نباشد وگرنه همان افراد قطعاً حرام است و نسبت به موارد مشكوك مجرد شك است و از اوّل شمول غنا نسبت به آنها مشكوك است و بديهى است كه اينجا جاى برائت است نه احتياط؛ چون از موارد شك در اصل تكليف است.

امام راحل (رحمه الله) با اينكه در مكاسب خويش با نظر مشهور شيخ اعظم مخالفت كرده است و تعريف ديگرى را برگزيده اند و فرموده اند:

فالاولى تعريف الغناء بأنّه صوت الإنسان الذي له رقّة وحسن ذاتي ولو في الجملة وله شأنية إيجاد الطرب بتناسبه لمتعارف الناس.[513]

و قيود تعريف را جداگانه بيان نموده اند. ولى در متن تحرير الوسيله حاصل جمع تعريف مشهور و شيخ اعظم را اختيار كرده و فرموده است:

وليس هو مجرّد تحسين الصوت بل هو مدّه و ترجيعه بكيفية خاصة مطربة تناسب مجالس اللهو ومحافل الطرب وآلات اللهو والملاهي

. يعنى غنا صرف زيبا كردن صدا- و نازك كردن آن- نيست بلكه عبارت است از كشيدن صدا و ترجيع و ترديد آن در گلو (چهچه زدن)، آن هم با كيفيت و آهنگ خاصى كه طرب آور است و متناسب با مجالس لهو و لعب و محافل طرب و پاى كوبى به همراه آلات لهو و لعب و ملاهى (نى، تار، و ...) است.

اين فرمايشات مبتنى بر مجمل بودن معناى

غنا از نظر لغت است. گفتنى است در مجملات بايد به قدر متيقن بسنده شود و در موارد مشكوك به اصل برائت رجوع شود. البته امام راحل با اين بيان در صدد بيان ماهيت غنا نيست زيرا شايد نتوانيم تعريف جامعى از آن ارائه كنيم، بلكه در صدد بيان ملاك عرفى است و معتقد است اگر قيود مزبور وجود داشته باشد عرفاً غنا صدق مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 256

استثناها و تبصره ها

اشاره

هفت مورد به عنوان موارد تخصيص و استثنا مطرح است. در هر موردى عده اى قائل به استثنا هستند و دست كم احتمال قول به استثنا وجود دارد:

تبصره اول

تبصره اوّل درباره تجويز غنا در قرآن است كه مشخصاً به دو فقيه بزرگوار نسبت داده شده است: فاضل سبزوارى در كفايه[514] و فاضل نراقى در مستند[515]. هر كدام از اين دو فقيه دليلى دارند. دو دليل براى تجويز غنا در قرآن مطرح است:

دليل اوّل: فاضل سبزوارى به روايات مدح و تمجيد از صوت حسن- به ويژه قرائت قرآن به صداى خوش و زيبا-[516] استدلال كرده است كه در آنها امر شده به قرائت قرآن به صوت زيبا. يكى از آنها روايت ابى بصير است:

«ورجّع بالقرآن صوتك فانّ الله عزّ وجلّ يحبّ الصوت الحسن يرجّع فيه ترجيعاً».[517]

شيوه استدلال: اين روايات به تحسين و ترجيع صوت در قرآن دعوت كرده اند و از قرائت قرآن به صوت حسن تمجيد نموده اند. غنا همان تحسين و ترجيع صوت است، يا اگر هم صوت حسن و مرجّع اعم باشد غنا را نيز شامل است. به هر حال دلالت دارد بر جواز تغنّى به قرآن و خواندن آن با آهنگ موسيقى.

پاسخ: از اين روايات به سه بيان جواب مى دهيم: اوّلًا سند تمامى اين روايات ضعيف است زيرا يا مرسله هستند يا راويان ضعيف دارند. در سند روايت ابى بصير هم «على بن ابى حمزه بطائنى» وجود دارد كه از وكلاى امام هفتم (ع) بود و وجوهات در اختيار او بوده و پس از شبهات حضرت، واقفى مذهب شد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 257

مشهور فقها روايات او را قبول ندارند، برخى هم به دلايلى قبول

دارند، ولى ما از نظر رجال دليل معتبرى نيافتيم و لذا در قبول روايات او متوقف هستيم.

پاسخ فوق قابل مناقشه است زيرا اگرچه سند يك يك روايات اشكال دارد ولى از آنجا كه تعداد آنها زياد است و بيش از ده روايت است و احتمال كذب بودن هم بعيد، بنابراين، يك اطمينان نسبى به صدق و صدور بعضى از آنها حاصل مى شود و همين كافى است.

ثانياً مفاد روايات تمجيد از صوت خوش و دلنشين است و اين معنا نه عين غناى مصطلح است و نه ملازم آن، تا لزوماً از صوت حسن آهنگ غنايى اراده شود كه مخصوص اهل موسيقى است؛ بلكه منظور، معناى لغوى و متفاهم عرفى آن است يعنى قرآن را مثل كتاب هاى ديگر نخوانيد بلكه آهسته آهسته و با ترتيل بخوانيد. اين به معناى ترخيص غنا در قرآن نيست.

ثالثاً در ميان همان روايات روايتى هست كه از ترجيع غنايى در قرآن مذمّت كرده است. مانند روايت عبدالله بن سنان.[518]

در روايت تفسير قمى در مقام مذمّت انسان هاى آخر الزمان از رسول اكرم (ص) هم روايتى وجود دارد كه صريحاً از تغنّى به قرآن و قرائت آن با آهنگ موسيقى منع و مذمّت نموده است[519]. همچنين روايت شيخ صدوق در عيون.[520]

در اين احاديث از مزمار قرار دادن قرآن مذمّت شده است و به فرموده امام راحل:

الظاهر أنّ المراد باتخاذ القرآن مزامير قرائته على نحو إيقاع المزامير؛ فإنّ التصويت فيها ليس قرآناً وقراءةً.[521]

البته سند سه روايت مزبور هم ضعيف است ولى با فرض قبول سند مى گوييم: اين روايات با روايت ابى بصير و مانند آن تعارض و تساقط مى كنند و برمى گرديم به

كوثر فقه (محمدى)،

ج 1، ص: 258

عمومات و مطلقات آيات و روايات تحريم غنا كه قطعاً غنا در قرآن را نيز شامل مى شود و نتيجه مى گيريم كه غنا در قرآن استثنا نشده است. حتى بيان خواهد شد كه گناه اين كار مضاعف است.

دليل دوم: فاضل نراقى در مستند به عمومات و اطلاقات ادلّه استحباب قرائت قرآن استدلال كرده و گفته است در ابواب مختلف، قرائت قرآن ذكر شده است كه بر فضيلت و رجحان مطلق قرائت قرآن دلالت دارند؛[522] و ميان اين روايات با روايات تحريم غنا، عموم من وجه است، زيرا گاهى قرائت قرآن هست و غنا نيست، گاهى غنا هست و قرائت قرآن نيست، و گاهى هر دو تصادق دارند (غنا در قرآن يا قرائت آن به نحو غنا). مقتضاى قاعده هم در اينجا اين است كه هر دو دسته در اين مورد تساقط مى كنند و به اصل عملى (اباحه و برائت) مراجعه مى شود و به حكم اصل برائت به جواز ظاهرى غنا در قرآن حكم مى شود.[523]

پاسخ: شيخ اعظم انصارى در مكاسب از اين دليل جوابى داده است. وى نخست به صورت كلى مى فرمايد: ادلّه مستحبات نمى توانند در برابر ادلّه محرّمات مقاومت كنند، بلكه دليل تحريم مقدم است. آنگاه به سه بيان جواب مى دهد:

الف) مرجع ادله استحباب به اين است كه مستحب است فلان كار- مثلًا قرائت قرآن- را از راه حلال و سبب مباح ايجاد كنيم نه از راه حرام. بنابراين هر جا بر مستحبى عنوان حرام منطبق شد يا حرامى سبب رسيدن به مستحبى شد و براى نيل به مستحب ناگزير از راه حرام باشيم، نوبت به دليل استحباب نمى رسد تا با دليل حرمت تعارض

كند.[524]

اين بيان شيخ اعظم ناتمام است. وجهى ندارد دليل استحباب به اين فرض ارجاع شود، زيرا منشأ اين ارجاع يا انصراف دليل استحباب است كه خلاف ظاهر اطلاقِ آن است و انصراف ظهورى ندارد تا ارزشمند باشد؛ انصراف خارجى هم ملاك نيست. يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 259

منشأ آن، اهمال و اجمال دليل مستحبات است كه اين نيز خلاف ظاهر ادله است و از نظر متفاهم عرفى ميان «الغناء حرام» با «قراءة القرآن مستحبة» هيچ فرق نيست؛ اگر اهمال و اجمال دارند هر دو دارند و اگر اطلاق دارند هر دو دارند، پس وجهى براى تفكيك نيست.

ب) در عبارت ديگرى با عنوان «والسرّ في ذلك ...» مى گويد: مفاد ادله استحباب عبارت است از استحباب فلان عمل اگر خودش باشد و نظر به طبع آن و با نبود عاملى كه سبب لزوم دفع يا ترك آن شود و اگر مدلول آن يك حكم لولائى و اگرى شد، واضح است كه با وجود دليل حرمت و سبب لزوم ترك، جاى دليل استحباب نيست تا معارضه كند.[525]

اين بيان نيز ناتمام است؛ زيرا خلاف ظاهر اطلاق ادله مستحبات است و همان طور كه ظاهر دليل محرّمات اطلاق دارد و مفادش حكم فعلى است نه شأنى و لولائى، ظاهر دليل مستحبات هم اطلاق دارد و مفادش حكم فعلى است نه لولائى، و تفكيك قابل اثبات نيست.

ج) در عبارت ديگر با عنوان «والحاصل ...» مى فرمايد: هرگز ملاكات و جهات سه حكم غير الزامى (مستحب، مكروه و مباح) با ملاكات و جهات دو حكم الزامى (وجوب و تحريم) قدرت مزاحمت ندارند، و ملاك تكليف الزامى مهم تر است لذا فعلى و مقدم است

و جاى دليل استحباب نيست.[526]

در اين بيان شيخ اعظم پذيرفته است كه دليل مستحب هم ملاك و مقتضى دارد ولى ملاك دليل حرمت مهم تر است و اين فرع بر عدم تعارض آن دو است وگرنه راهى براى اثبات مقتضى و ملاك و اثبات اهميت يكى نبود و اين خلف مفروض بحث نراقى و شيخ اعظم است كه دليل مستحب و واجب يا حرام را متعارض دانسته اند.

پاسخ امام راحل از دليل فاضل نراقى: همان طور كه در منطق، قضيه شخصيه و كليه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 260

داريم، در فقه نيز خطاب شخصى و كلى داريم. نوع خطابات شرعى از قسم خطاب كلى است كه به صورت عمومات و مطلقات وارد شده اند، و به تعبير ميرزاى نائينى از نوع قضاياى حقيقيه مى باشند، و به تعبير امام راحل از نوع خطابات قانونيه هستند. در اين قسم از خطابات همه قبول دارند كه حكم در ظاهر خطاب، به عنوان كلى و طبيعت تعلق گرفته است ولى به نظر مشهور احكام از عناوين به معنونات سرايت مى كند، و در واقع مصاديق و افراد خارجى متعلق امر يا نهى مى باشند و لذا مى گويند: به تعداد افراد، حكم نيز متعدد و منحل مى گردد و در حقيقت هزاران خطاب است نه يك خطاب.

بر اين مبنا در دو خطابى هم كه ميان متعلق آنها عموم من وجه است در ماده اجتماعْ تعارض، قابل تحقّق است و عامين من وجه از باب متعارضين هستند و تعارض مخصوص تباين كلى نيست، ولى از نظر برخى از محققان، حكم از عنوان به معنون سرايت نمى كند و هرگز فرد و مصداق، متعلق يا موضوع حكم واقع نمى شود؛ نه

پس از ايجاد آن در خارج مورد طلب است- چون طلب حاصل و تحصيل حاصل و محال ذاتى است- و نه قبل از آن متعلق طلب است- چون طلب كه امر وجودى است محال است متقوّم به امر عدمى باشد.[527]

محقق اصفهانى[528] و به پيروى از ايشان مرحوم مظفر در اصول فقه[529] همين نظر را دارند. بر اساس اين مسلك، شارع مقدس و هر قانون گذارى در مقام جعل و تشريع و تصويب قانون، ابداً نظر به افراد ندارد و از آنها قطع نظر كرده و تمام نظر به خود طبيعت و عنوان، معطوف است. البته طبيعت خالى و برهنه از همه خصوصيات فردى در خارج قابل تحقّق نيست و همواره وجود خارجى با مشخصات همراه است «والشي ء ما لم يتشخّص لم يوجد»؛ ولى اين از باب سرايت حكم به خود افراد خارجى نيست، بلكه از باب انطباق و صدق طبيعى بر فرد است كه قهرى است. صدق كه آمد به حكم عقل مجزى است «الانطباق قهريّ والإجزاء عقليّ» و راه ديگرى براى امتثال نداريم. ولى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 261

اگر بر فرض محال ممكن باشد كه طبيعت بدون خصوصيات فردى امتثال شود همان مطلوب است.

طبق اين مبنا دو عنوان كلى كه ميان آن دو عموم من وجه باشد از باب متعارضان نيستند؛ زيرا هر عنوانى ملاك خود را دارد و بر اساس آن، حكم فعلى هم دارد و مزاحمى هم ندارد. آرى اگر مكلّف به سوء اختيار يا از باب ضرورتْ خود مجمع هر دو عنوان را اختيار كرد، اجتماع امر و نهى مى شود كه امكان و امتناع آن در اصول است. اگر بخواهد مجمع

را اختيار كند بايد ملاحظه كند كه ملاك كدام حكم قوى تر است كه همان را بايد مراعات كند. حاكم به اين مطلق هم عقل است.

خلاصه مطالب: با توجه به اين مطالب گفتنى است در مورد بحث ما ميان دليل حرمت غنا با دليل استحباب و فضيلت قرائت قرآن تعارضى نيست، بلكه هر كدام به طبيعت و عنوان جدايى بار شده اند و در مقام دلالت و اثبات حكم براى متعلق خويش تعارضى ندارند و تعارض مال همين مقام است. آرى در مرحله انطباق هر دو بر يك فرد، تزاحم پيش مى آيد كه باب انطباق و صدق غير از باب دلالت و مقام اثبات و استعمال است، لذا مانعى ندارد هر دو حكم صادر شوند و هر دو فعلى باشند، و هر دو داراى ملاك و مقتضى باشند.

در نتيجه مورد بحث ما از باب تعارض دو دليل نيست كه محور استدلال فاضل نراقى بود. و بر فرض، تنزل كنيم و بپذيريم كه از باب تعارض است قول به تساقط آن دو و رجوع به اصل عملى ناتمام است و به جهات مختلف روايات تحريم غنا رجحان دارند و بر روايات استحباب قرائت قرآن مقدم مى شوند، از جمله: موافقت آنها با فتواى مشهور بلكه با اجماع، و موافق احتياط بودن آنها، ظهور قوى تر آنها در دلالت، مخالف عامّه بودن آنها كه احتمال تقيه را در طرف مقابل تقويت مى كند و ... و به احتمال قوى روايات استحباب قرائت بر قرائت معروف و متعارف عربى حمل مى شود كه در روايت عبدالله بن سنان هم اشاره شده است كه قرآن را به الحان عربى قرائت كنيد نه الحان اهل فسق

و كبائر.

نتيجه: هيچ دليلى بر استثناى غنا در قرآن نداريم و اطلاقات تحريم غنا نسبت به آن،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 262

تخصيص نخورده و به عموم يا اطلاق خود باقى هستند. غنا در قرآن نيز حرام است و بلكه حرمت مضاعف دارد، زيرا سبب هتك و بى حرمتى و استخفاف قرآن و به تعبير شيخ اعظم معصيت در مقام اطاعت است.[530]

تبصره دوم

غنا در اذكار، مناجات ها، دعاها، مواعظ، حكمت ها، اشعار عارفانه، مدح اولياى الهى، بيان فضائل و مناقب اهل بيت (ع) و هر كلام و شعرى كه شنونده را به ياد قيامت و بهشت و دوزخ بيندازد و از دنيا و زخارف آن جدا كند، يعنى در برابر غناى لهوى كه حاوى مضامين فاسد و باطل و حرام و متناسب با مجالس عيش و نوش و لهو و لعب است و انسان را از ياد مبدأ و معاد دور مى سازد و به هواها و هوس ها و شهوات سرگرم مى كند.

نظريه فيض كاشانى: فيض كاشانى در كتاب وافى مى گويد آنچه از روايات به دست مى آيد اين است كه حرمت غنا و حرمت تعليم و تعلّم آن مخصوص غناى رايج در عصر بنى اميه و بنى عباس است كه زنان مغنّيه آواز مى خواندند و ... امّا غناهاى ديگر كه شنونده را به ياد بهشت و جنهم مى اندازد و موجب ترغيب به آخرت مى شود و انسان را به بندگى خدا سوق مى دهد مانعى ندارد .... دو استنباط از كلام ايشان شده است: يكى برداشت مشهور است كه ظاهر كلام فيض را ملاك قرار داده و او را در رديف مخالفان حرمت اصل غنا قرار داده اند و گفته اند فيض در اين مسأله

از غزالى و امثال او پيروى كرده و براى غنا حرمت ذاتى قائل نيست و حرمت را مال مقارنات غنا مى داند. نظر عده اى از جمله امام راحل هم اين است كه فيض قائل به تفصيل است و غناى لهوى كذائى را حرام مى داند، ولى غنايى را كه يادآور آخرت و قيامت باشد حلال مى داند. در واقع فيض هم مثل ساير فقهاى شيعه براى غنا حرمت ذاتى قائل است و تنها يك مورد (غناى در ذكر و دعا و مناجات و مواعظ و حكمت ها) را استثنا كرده است. در اينجا طبق اين برداشت بحث داريم و نظر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 263

فيض را به عنوان تبصره دوم مطرح مى كنيم:

مجموعاً براى استثناى فوق به سه وجه مى توان استدلال كرد كه هر سه جواب دارد:

1. روايات باب غنا در مقام تشريع اصل تحريم غناست و در مقام بيان قيود و خصوصيات غناى حرام نيست تا به آن تمسك كنيم و غنا در ذكر و مناجات را حرام بدانيم، و در اين مورد اهمال دارد. قدر متيقن از غنا هم غناى لهوى و غير مذكّر آخرت است. غناى مذكّر منعى ندارد و به حكم عمومات حلّيت و جواز انتفاع از نعمت هاى دنيا، جايز است و بر فرض شك هم اصل برائت جارى مى شود.

پاسخ: نسبت به آيات احكام آن هم خصوص آيات عبادات جا دارد بگوييم كه اينها در مقام اصل تشريع هستند و در مقام بيان نيستند ولى نسبت به آيات معاملات از قبيل: أوْفُوا بِالعُقُود، أحلّ اللهُ الْبَيْع، تِجارَةً عَنْ تَراضٍ و ... ادعاى در مقام بيان نبودن، تالى فاسد دارد و مستلزم تأسيس فقه جديد است.

زيرا در باب غير عبادات غير از اين عمومات و مطلقات روايت زيادى نداريم و سيره مستمره بر تمسك به اين مطلقات بوده و هست. به ويژه نسبت به روايات اهل بيت (ع) و روايات حضرت باقر (ع) و حضرت صادق (ع) ادعاى در مقام اصل تشريع بودن قابل اعتنا نيست؛ امامان ما حتماً در مقام بيان بوده اند و شأن آنها بيان حدود و شعور احكام الهى است؛ وگرنه باب تمسك به مطلقات مسدود مى گردد كه هيچ فقيهى به چنين چيزى راضى و ملتزم نيست. در مورد بحث غنا هم كه روايات متواتر داريم و در همه يا اغلب آنها روى طبيعت غنا تكيه شده است و حمل تمام اينها بر اصل تشريع، هرگز معقول و مقبول فقيهان نيست.

بنابراين روايات باب اطلاق دارند و غنا در ذكر و مناجات و اشعار حكيمانه و عارفانه را هم شامل مى شوند. پس دليل اوّل اين تبصره مردود است.

در برخى از روايات و آيات هم كه روى عنوان لهويت و زوريت و باطل بودن تكيه شده است كه دليل بر حصر نيست و حداكثر اشعار دارد و مانع از تمسك به اطلاقات نيست.

2. روايات حرمت غنا بر خصوص غناى متعارف در عصر بنى اميه و بنى عباس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 264

حمل مى شود و آن غنايى است كه همراه بوده با ورود مردان به مجلس زنان آوازخوان، خواندن اشعار باطل و حرام و گفتن كلمات ركيك و ناپسند و ارتكاب افعال زشت و ناپسند و .... بنابراين روايات تحريم، غناى خالى از اين امور را شامل نيست. غنا در ذكر و مناجات و ... خالى از اين محرّمات است پس

اشكالى ندارد.

منشأ اين حصر و اختصاص يا الف و لام در «الغنا» براى عهد و اشاره به همان غناى معهود و متعارف در آن زمان است و يا اگر هم براى جنس و ماهيت است و اطلاق دارد به غنا در آن زمان منصرف است و انصراف، از تمسك به اطلاق ممانعت مى كند.

پاسخ: امّا اين كه الف و لام براى عهد باشد خلاف اصل و قاعده است و اصل در الف و لام اين است كه براى جنس و ماهيت باشد و براى عهد بودن دليل و قرينه مى طلبد كه در اينجا دليلى نيست.

مضافاً به اين كه در يكى از روايات باب، اولين مُغنّى و آوازخوان را شيطان دانسته اند كه پس از وسوسه آدم ابوالبشر پاى كوبى كرد و آواز خواند.[531] لفظ غنا در اين روايت امكان ندارد بر غناى معهود در عصر بنى اميه و بنى عباس حمل شود، زيرا هزاران سال قبل از آنها نيز غنا بوده است.

مسأله انصراف به چند وجه جواب دادنى است:

اوّلًا اگر فرد اكمل بودن منشأ انصراف باشد، مى گوييم بر فرض كه غناى در آن عصر، فرد اكمل جنس غنا باشد ولى موجب انصراف نيست، زيرا هر مطلقى در عالم فرد اكملى دارد و اگر مجرد اين، سبب انصراف گردد لازم مى آيد به هيچ مطلقى تمسك نشود و باب استدلال به مطلقات مسدود گردد كه هيچ كس به اين لازم ملتزم نيست.

اگر غلبه وجود خارجى منشأ انصراف باشد، جوابش اين است كه بر فرض قبول اصل غلبه و قبول حجيت آن از باب ظن، اين انصراف بدوى است و با اندك تأملى زائل مى شود و مانع از اطلاق نيست. آرى اگر منشأ انصراف،

كثرت استعمال مطلق در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 265

فرد يا صنف باشد كه مايه انس و الفت ذهن با اين فرد يا صنف مى گردد و به درجه ظهور مى رسد و ارزش پيدا مى كند، مى گوييم چنين انصرافى جلوى اطلاق را مى گيرد، ولى اصل آن مشكوك است و دليلى نداريم بر كثرت استعمال كلمه غنا در غناى متعارف در زمان بنى اميه و بنى عباس.

ثانياً بر فرض كه ما اصل انصراف را قبول كنيم ولى انصراف مدعاى مرحوم فيض را اثبات نمى كند، زيرا غناى معهود كذائى قيود مختلفى دارد كه با همه آنها در آن زمان ها مرسوم و رايج بوده است؛ از قبيل حضور مردان نامحرم در مجلس زنانه مغنيه، رقص آنها، نوازندگى و ... آنگاه اگر هيچ كدام از اين قيود نباشد و فردى به تنهايى آوازى بخواند كه نه مهيج و برانگيزاننده شهوت باشد، نه مضمون حرامى داشته باشد ولى ذكر و مناجات هم نباشد، طبق ادعاى انصراف، نبايد اين قسم حرام باشد، در حالى كه غنا در ذكر هم نيست. يا اگر برخى از قيود باشد و برخى نباشد، مثلًا دخول رجال بر نسا باشد ولى ساز و رقص نباشد، باز نبايد حرام باشد، چون فرد رايج آن زمان نيست، در حالى كه مدعاى شما اين نيست.

ثالثاً در روايت معتبر عبدالاعلى حتى غنا در كلمات خوب و مبارك و تحيت (حيونا حيونا نحييكم) نيز جايز نيست و اگر منصرف بود به غناى مخصوص زمان خلفاى جور، نبايد اين قسم حرام باشد.

از اينجا نتيجه مى گيريم كه اطلاقات به غناى خاصى انصراف ندارند و به اطلاقشان غناى در اذكار و ادعيه و مناجات ها را نيز شامل مى شوند و

اينها هم حرمت دارند و چه بسا به عنوان وهن دعا و ذكر و استخفاف به آن، حرمت مضاعف داشته باشند.

3. از خود روايات باب استفاده مى شود كه مطلق غنا حرام نيست و تفصيل در كار است؛ از جمله آيات و رواياتى كه روى عنوان لهو و باطل و زور تكيه دارند و مفهومشان اين است كه غناى غير لهوى حرمت ندارد. غنا در ذكر و دعا هم غير لهوى است. و شيخ اعظم به استناد همين آيات و روايات غنا را صوت لهوى مى داند ولى اين دسته از روايات مفهوم ندارند تا مفيد حصر باشند و با مطلقات معارضه كنند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 266

همچنين صحيحه ابى بصير كه فعلًا عمده دليل مطلب است. در اين روايت امام صادق (ع) مى فرمايد:

«أجر المغنّية التي تزفّ العرائس ليس به بأس، وليست بالتي يدخل عليها الرجال».[532]

اين حديث با افزودن جمله اخير غنا را تقسيم كرده است به غنايى كه همراه با دخول مردان به مجلس زنان باشد و كنايه باشد از همراه بودن غنا با يكى از محرّمات، كه اين قسم حرام است و غنايى كه همراه با آن نباشد، كه حلال است. غنا در ذكر از اين قبيل است و محكوم به جواز است.

پاسخ: اوّلًا حمل «دخول الرجال على النساء» بر كنايه و از باب مثال بودن، خلاف ظاهر تعبير است كه بر عنوان «دخول رجال ...» تكيه دارد و ظاهرش اين است كه اگر غنا خالى از آن باشد ولو همراه با حرام ديگر باشد جايز است. حتى خود مستدل به اين امر ملتزم نيست.

ثانياً در روايت چند احتمال وجود دارد: يك احتمال را خود

مستدل ذكر كرد و احتمال ديگر اين است كه جمله اخير در مقام تعليل است و كنايه از مقارنت مطلق حرام كه بنابراين، مفاد حديث اين است كه خود غنا حرمت ذاتى ندارد، آنچه حرمت دارد مقارنات حرام است. امّا اين مطلب خلاف روايات متواتر است.

احتمال ديگر اين است كه جمله اخير، حال از فاعل «تزفّ» باشد و قيدى براى غنا در زفاف عروس باشد، يعنى خصوص غنا در مجلس زفاف هم با قيد مزبور حلال است، نه بدون آن، بنابراين، ربطى به غناى در غير آن مجلس- و از جمله غناى در ذكر و مناجات و ...- ندارد تا قابل استدلال باشد و همين كه احتمالات درست شد حديث مجمل مى شود و قابل استدلال نيست.

ميان عمومات و اطلاقات امر به ذكر و دعا و مناجات با مطلقات غنا، عموم من وجه است و ماده اجتماع غنا، در ذكر و مناجات است كه «تعارضا و تساقطا» و به اصل جواز

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 267

مراجعه مى شود. نظير اين استدلال قبلًا در غنا در قرآن از قول فاضل نراقى ذكر شد كه به تفصيل پاسخ داديم.

نتيجه: هيچ دليلى بر استثناى غنا در ذكر و مانند آن نيست؛ بنابراين در اطلاق حرمت غنا داخل مى شود و حرام است.

تبصره سوم

يكى از مواردى كه استثنا كردن آن از مطلقات تحريمِ غنا، مورد بحث است غنا در مرثيه است. مثلًا مرثيه خواندن براى امام حسين يا ساير امامان (ع) يا يكى از علماى ربانى با آهنگ غنا.

به محقق اردبيلى در شرح ارشاد[533] نسبت داده اند كه وى قائل به اين تفصيل است و براى ادعاى خود به پنج دليل و

مؤيد استدلال كرده است كه به سه دليل اشاره مى شود:

1. ميان عمومات استحباب بكا و ابكا و تباكى و مرثيه سرايى در عزاى حضرت سيد الشهدا (ع) و ساير اولياى دين، با مطلقات تحريم غنا، عموم من وجه است و در خصوص مرثيه غنايى تعارض و تساقط مى كنند و جاى اصل برائت و جواز است.

پاسخ: پاسخ ما همان است كه قبلًا در قرائت قرآن آورديم و در غنا در ذكر هم اشاره شد.

2. حرمت غنا صرفاً به خاطر طرب (مطرب و شادى آور بودن) است و در مرثيه طربى نيست بلكه سراسر حزن و غم و ناله و اندوه و اشك است. بنابراين وجهى ندارد كه حرام باشد.

پاسخ: طبق روايات، ذات غنا (صوت مخصوص) حرام است و مواد و مضامين دخالت ندارد و نيز طرب آور بودن هم دخيل نيست، آرى شأنيت بايد باشد، كه در آهنگ خاص وجود دارد، ولى ممكن است مضامين كلمات (مظلوميت، شهادت، ارباً ارباً و ...) مانع از فعليت طرب باشد. بنابراين فرقى ندارد؛ مخصوصاً اگر طرب را به معناى اعم بدانيم (خفّت و سبكى روح كه در اثر سرور يا غم عارض مى شود) اين را

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 268

نيز شامل مى شود زيرا آهنگ غنايى در مرثيه موجب طرب از اين قسم مى گردد و شنونده را از خود، بى خود مى كند و موجب گريه شديد او مى شود. دليل ندارد كه غنا فقط شاد كننده باشد بلكه گاهى اشك انسان را در مى آورد.

3. تغنى و با آواز خواندن مرثيه از زمان قديم و دوران مشايخ (بزرگان شيعه مثل شيخ صدوق و شيخ طوسى) در مناطق مسلمان نشين مرسوم بوده است و همه جا

براى امام حسين (ع) مجلس عزا اقامه مى كردند و مداحان و روضه خوانان، روضه را با آهنگ غنايى مى خواندند و در طول تاريخ كسى را سراغ نداريم كه بر اين امر اعتراض نموده باشد و از آن مجلس خارج شده باشد.

پاسخ: اوّلًا عدم انكار علماى بزرگ قابل مناقشه است، زيرا اثبات ادعاى عدم انكار هيچ كس آسان نيست، شايد كسانى هم اعتراض كرده اند، يا اگر هم اعتراض نشده از باب اين است كه برخى مثل محقق اردبيلى غنا در مرثيه را جايز مى دانسته اند، و برخى خواندن هاى مجالس مرثيه را غنا نمى دانسته اند و قطع به عدم داشتند، زيرا مجرد ترجيع و تحسين صوت و مانند آن غنا نيست. شايد هم خيلى ها شبهه داشتند كه در شبهات موضوعيه احتياط واجب نيست و برائت جارى مى شود. ديگر اينكه سكوت يك مجتهد بر اساس مبناى خاص فقهى، براى ديگران حجت نيست.

ثانياً اتصال اين سيره به عصر معصوم محل بحث است و معلوم نيست در آن اعصار هم با آواز و آهنگ مرثيه سرايى مى كردند تا سكوت امام نشانه رضايت باشد. آرى در قرون و اعصار متأخر هر روز آهنگ جديدى ابداع مى شود و گاهى ترانه را به شكل مرثيه يا مرثيه را به شكل ترانه مى خوانند، و به فرموده امام راحل اين نوع خواندن ها از دوران صفويه پيدا شده و قبل از آن نبوده است،[534] و به قول شيخ اعظم: گويا در عصر مقدس اردبيلى مرثيه هاى كذائى با آهنگ هاى شاد و متناسب با مجالس اهل لهو و مترفين نبوده است وگرنه حكم به جواز نمى كردند.[535]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 269

ثالثاً بر فرض كه در طول تاريخ اين محافل بوده و افرادى

با صدا ذكر مصيبت مى كردند و مرثيه مى خواندند ولى دليل بر اين نيست كه به شكل غنايى بوده باشد بلكه قدر متيقن با صداى حزين و متناسب با مجالس عزاى امام حسين (ع) بوده است كه بنابر همه تعاريف، غير از غناست.

تبصره چهارم

تبصره چهارم غنا در نياحت و خواندن اشعارى در مراسم سوگوارى است كه معمولًا زنانى را اجير مى كردند و آنها براى گرم كردن مجلس كلماتى را مى گفتند و اشعارى را مى خواندند تا صاحبان عزا و مصيبت، اشك ماتم بريزند و بر عزيز خود بگريند و تخليه شوند.

حال از كلام مقدس اردبيلى استفاده مى شود كه وى قائل است تغنى در نياحت جايز است و رواياتى بر جواز اخذ اجرت بر اين كار دلالت دارند كه اصل جواز نياحت در آنها مفروغ عنه است، وگرنه اجرت آنها حرام و سحت و اكل مال به باطل است. يكى از اين روايات صحيحه ابى بصير از امام صادق (ع) است كه مى فرمايد:

«لا بأس بأجر النائحة التي تنوح على الميّت».[536]

پاسخ: اوّلًا در همان باب[537] رواياتى بر حرمت نياحت دلالت دارد و با روايات جواز تعارض دارند، البته بزرگان فقه به دلايلى ميان دو دسته جمع كرده و روايات جواز را بر نوحه سرايى به حق حمل كرده اند و روايات منع را بر نياحت به نحو باطل و حرام. و قائل به تساقط نشده اند.

ثانياً به گواهى لغت و عرف و روايات، نياحت چيزى غير از غناست، نه عين آن است و نه ملازم آن. و وقتى مغاير بود ربطى به غنا ندارد و موضوعاً خارج است نه اينكه تخصيص در ادله حرمت غنا باشد.

روايت عبدالله بن سنان از امام صادق (ع)

هم آمده است:

«يرجّعون القرآن ترجيع

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 270

الغناء و النوح و الرهبانية»؛[538]

كه ترجيع به نحو نياحت با واو بر ترجيع غنايى عطف شده و نشانه مغايرت آن دو است نه اتحاد و عينيت يا تلازم.

ثالثاً بر فرض كه نياحت و غنا عامين من وجه باشند به همان بيانى كه در قرائت غنايى قرآن ذكر شد اينها تعارض ندارند و بر فرض تعارض، روايات حرمت غنا رجحان دارند و مقدم مى شوند.

نتيجه: بر فرض كه نوحه سرايى بر ميت به آهنگ غنايى خوانده شود، دليلى بر استثنا ندارد و به عنوان يكى از مصاديق غنا حرام است.

تبصره پنجم

پنجمين تبصره درباره غنا در حُدا براى راندن شتران است. در كلمات عده اى از فقها حُداى شتران از غنا استثنا شده و فتوى به جواز آن داده شده است. عده اى هم ادعاى شهرت كرده اند امّا به عقيده امام راحل: «والإنصاف عدم ثبوت الشهرة المعتمدة في طرفي القضيّة».[539]

يك دليل بر استثناي حُدا: معتبره سكونى از امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) است: قال رسول الله (ص):

«زاد المسافر الحُداء و الشعر ما كان منه ليس فيه جفاء».[540]

جمله دوم مجمل است زيرا در كلمه «جفاء» چند احتمال وجود دارد. شايد «جفاء» باشد و شايد «خناء» با الف ممدوده باشد، و شايد «جنان» باشد، ولى مهم جمله اوّل است كه حُدا را زاد و توشه سفر و مسافر دانسته و جواز آن هم تأييد شده است.

اين روايت از نظر سند اشكالى ندارد زيرا شيخ صدوق آن را از پدرش از سعد به عبدالله اشعرى قمى، از ابراهيم بن هاشم از نوفلى از سكونى نقل كرده است، و سكونى اگرچه مذهبش

محل بحث است كه آيا امامى است يا عامى، ولى اماميه بالاجماع روايات او را قبول كرده اند و به عقيده ما تراكم ظنون در رجال موجب وثوق

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 271

است؛[541] نوفلى نيز همين حكم را دارد.

ولى دلالت حديث محل اشكال است زيرا به فرموده امام راحل[542] در معناى «حُداء» چند احتمال وجود دارد:

1. حُدا يعنى راندن شتران به هر وسيله اى (چه با صوت چه با ابزار ديگر)؛

2. حُدا يعنى راندن شتر به مطلق صوت (غنايى و غير آن)؛

3. حُدا يعنى راندن شتران با غنا (اخص معانى)؛

4. حُدا مغاير و مباين با غناست.

آن گاه يا معناى اخير صحيح است زيرا عرف گواه است كه حُدا غير از غناست، يا يكى از چند احتمال است و با وجود احتمال، استدلال به روايت غلط است.

در نتيجه دليلى بر استثناى غنا در حُدا نداريم و عمومات حرمت غنا، آن را شامل است.

تبصره ششم

اين تبصره درباره غنا در عيد فطر و قربان و ساير ايام فرح و شادمانى از اعياد مذهبى و ملى و ... است. در اين باره دو روايت وجود دارد: صحيحه على بن جعفر از برادرش حضرت امام هفتم (ع) است:

قال: سألته عن الغناء أيصلح فى الفطر والأضحى و الفرح؟ قال (ع):

«لا بأس ما لم يزمر به».[543]

اين روايت از نظر سند و دلالت خوب است و مراد از «ما لم يزمر به» اين است كه غنا همراه با مزمار و نواختن نباشد، چون از آلات لهو و استفاده از آن حرام است.

روايت ديگر روايت حميرى در قرب الاسناد است كه به سند خودش از على بن جعفر از امام كاظم (ع) نقل كرده و

همان سؤال و جواب قبلى است با اين تفاوت كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 272

در آخرش «ما لم يعص به»[544] دارد و از جهتى اعم از روايت قبلى است و مطلق معصيت را شامل مى شود؛ چه استفاده از آلات لهو باشد و چه معصيت ديگرى از قبيل ورود مردان به مجلس زنان، تكلم به اباطيل و .... البته در سند آن «عبدالله بن حسن» وجود دارد كه مجهول الحال است. ولى روايت اوّل كفايت مى كند.

اشكال هاي اين استثنا: 1. حديث مزبور با روايات متواتر تحريم غنا، تعارض دارد و هرگز خبر واحد قدرت معارضه با روايات متواتر را ندارد، لذا يا طرح مى شود و يا حمل بر تقيه مى شود.[545] زيرا موافق اهل سنّت است كه مطلقاً غنا را حلال مى دانند.

پاسخ: از آنجا كه اين حديث اخص از اخبار تحريم است قانون، تخصيص و تقييد است و نوبت به تعارض نمى رسد زيرا جمع عرفى دارد.

2. هيچ فقيهى در طول تاريخ فتوى به استثناى غناى مزبور نداده و بلكه احتمال هم نداده است كه مستثنى باشد، لذا چون صحيحه مورد اعراض است ارزشى ندارد.

پاسخ: در جاى خود آمده كه اعراض مشهور سبب وهن روايت نيست و اگر فى نفسه معتبر باشد كفايت مى كند و قابل استدلال است.

3. روز عيد فطر و قربان و ديگر اعياد مذهبى روزهاى طاعت خداوند و نماز و دعا و مناجات و انقطاع به سوى خداوند است و با تغنّى در آنها تناسبى ندارد، لذا بعيد است غنا در اين روزها جايز باشد.

پاسخ: اين سخن هم مجرد استبعاد است و قابل استدلال نيست.

نتيجه: از نظر قواعد استنباط بايد غنا در اعياد جايز و مستثنى

باشد، ولى از آنجا كه از احدى قول به جواز نقل نشده و همه به نحو مطلق فتوى به حرمت غنا داده اند ما مخالفت كلى نمى كنيم و در مسأله احتياط مى كنيم و مى گوييم: احتياط واجب ترك غنا در اعياد است، بنابراين استثناى فوق ناتمام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 273

تبصره هفتم

در اين تبصره درباره غناى زنان مغنيه و آوازخوان در مجلس عروسى سخن رانده مى شود:

مشهور فقها اين مورد را استثنا كرده و گفته اند: با قيودى كه خواهد آمد، مانعى ندارد و در مجلس زفاف عروسى كه زنان، عروس را آماده مى كنند تا به حجله داماد ببرند، زن مغنيه آواز بخواند. البته تعبير دقيق تر اين است كه اشهر و اكثر فقها به اين امر فتوا داده اند، زيرا در مقابل آنها عده قابل توجهى قائل به استثنا نيستند و مطلق غنا را حرام كرده اند

سه دليل بر استثنا وجود دارد كه هر سه از يك راوى به نام ابى بصير نقل شده است. احتمال دارد هر سه يك روايت باشد:

1. روايت ابى بصير از امام صادق (ع):[546][547]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص273

ل: سألت أبا عبدالله (ع) عن كسب المغنّيات، فقال

: «التي يدخل عليها الرجال حرام، و التي تدعي إلى الأعراس ليس به بأس،

و هو قول الله عزّ وجلّ: وَمِنْ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ».

دلالت اين روايت بر جواز، صريح و روشن است ولى از نظر سند اشكال دارد زيرا در سند آن على بن ابى حمزه بطائنى وجود دارد كه از نظر مشهور اهل فن، ضعيف است و ما مدرك معتبرى بر وثاقت او نيافتيم.

2. روايت ديگر ابى بصير از امام صادق (ع):[548]

قال:

«المغنية التي تزفّ

العرائس لا بأس بكسبها

». اين حديث هم از نظر دلالت واضح است، ولى از نظر سند مشكل است، زيرا «حكم خياط» مجهول الحال است.

3. روايت سوم ابى بصير از امام صادق (ع):[549]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 274

قال أبو عبدالله (ع):

«أجر المغنّية التي تزفّ العرائس ليس به بأس، و ليست بالتي يدخل عليها الرجال».

سند اين روايت صحيح و دلالت آن واضح است و مهم ترين روايت باب است.

اشكال هاى اين استثنا: 1. ابو بصير كنيه چهار يا پنج نفر است (عبدالله بن محمد اسى؛ ليث بن بخترى؛ يحيى بن قاسم؛ يوسف بن حارث؛ حماد بن عبدالله بن اسيد هروى) كه برخى از آنها مورد وثوق اند و برخى توثيق نشده اند. احتمال دارد اين ابوبصير همان فرد غير موثق باشد و تا وثاقت راوى احراز نشود روايت قابل استدلال نيست.[550]

پاسخ: اوّلًا كنيه يوسف بن حارث ابو نصر است نه ابو بصير، كنيه حماد بن عبدالله نيز ابو نصير است. پس ابو بصير كنيه سه نفر اوّل است كه دو نفر اولى به اتفاق مورد وثوق هستند و سومى را هم نجاشى توثيق كرده است كه كفايت مى كند.[551] بنابراين هر كدام از سه نفر باشد مورد وثوق است، ثانياً به گفته امام راحل:[552] راوى حديث از ابو بصير از امام صادق (ع) على بن ابى حمزه است و او از يحيى بن قاسم نقل مى كند بنابراين احتمال ندارد و مشخص است.

2. هر سه روايت راجع به اجرت مغنيه حكم به جواز كرده و راجع به خود غنا سكوت نموده اند و بر جواز آن دلالت ندارند تا قابل استثنا باشد.[553]

پاسخ: قطعاً لازمه جواز اجاره و حلّيت اخذ اجرت، جواز غنا هم

هست، زيرا اگر خود عمل حرام باشد اجاره بر آن نيز حرام و باطل است و از قبيل اكل مال به باطل است. بنابراين جواز خود غنا نيازى به بيان ندارد.

3. صحيحه ابى بصير خبر واحد است و روايات تحريم خبر متواتر. هرگز خبر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 275

واحد نمى تواند با روايات متواتر تعارض كند، بلكه متواتر مقدم است، و اينجا جاى حكم به تحريم است.[554]

پاسخ: از آنجا كه روايت ابى بصير اخص است و در خصوص عروسى، غنا را جايز دانسته است و روايات تحريم غنا اطلاق دارند، جاى جمع عرفى و تقييد مطلقات با خبر ابى بصير است و نوبت به تعارض نمى رسد.

نتيجه: حق با مشهور است و غنا در عروسى جايز است البته با سه قيد:

1. همراه با حرام ديگرى نباشد، مثل ورود مردان نامحرم به مجلس زنان، تكلم به اباطيل، نوازندگى با آلات لهو و ....

2. در روايات كلمه «مغنيه» آمده و تنها تغنّى زن آوازخوان را استثنا كرده است، بنابراين مرد مغنّى استثنا نشده و حق ندارد در مجلس عروسى مردان براى آماده كردن داماد، حمام بردن او، لباس بر تن كردن او آواز بخواند.

3. در روايات روى كلمه «عروس» تكيه شده است يعنى زن مغنيه تنها در مجلس عروسى مجاز است آواز بخواند ولى در ساير مجالس قبل و بعد عروسى، نه. با اين همه، احتياط در ترك است و بهتر است حتى در زفاف عروسى هم آواز نخوانند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 277

حكم اعانت و يارى كردن ظالمان

اشاره

مسألة 14: معونة الظالمين في ظلمهم- بل في كل محرّم- حرام بلا إشكال، بل ورد عن النبي (ص) أنّه قال: «من

مشي إلى ظالم ليعينه وهو يعلم أنّه ظالم فقد خرج عن الاسلام». وعنه (ص): «إذا كان يوم القيامة ينادي مناد: أين الظلمة وأعوان الظلمة حتّي من برى لهم قلماً، ولاق لهم دواة؟ قال: فيجتمعون في تابوت من حديد ثم يُرمى بهم في جهنم». وأمّا معونتهم في غير المحرّمات فالظاهر جوازها ما لم يعدّ من أعوانهم وحواشيهم والمنسوبين إليهم، ولم يكن اسمه مقيّداً في دفترهم وديوانهم ولم يكن ذلك موجباً لازدياد شوكتهم وقوّتهم.

ترجمه: كمك به ستمگران در جهت ظلم و ستم آنان، بلكه در هر حرامى بدون ترديد حرام است، بلكه از پيامبر (ص) وارد شده است كه فرمود: «كسى كه به سوى ظالمى برود تا او را كمك كند در حالى كه مى داند او ظالم است، همانا از اسلام خارج شده است». و از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: «وقتى روز قيامت بر پا شود، منادى ندا كند كه كجا هستند ستمگران و دستياران آنها، حتى كسى كه براى آنان قلمى را تراشيده و ليقه دواتى را مهيا نموده است؟ فرمود: پس همه در تابوتى از آهن نهاده مى شوند سپس به جهنم انداخته مى شوند». و امّا كمك به آنان در غير محرّمات، ظاهراً جايز است، مادامى كه جزء اعوان و حاشيه نشينان و منسوبان آنها نشود، و اسمش در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 278

دفتر و ديوان آنها نوشته نشود و اين كمك، موجب زياد شدن شوكت و قوّت آنها نگردد.

شرح: يكى از كارهايى كه از نظر شرعى، ذاتاً و فى نفسه حرام است و به همين دليل تكسّب به آن نيز حرام و باطل است معونه ظالمان است. قبل از بيان حرمت معونه ظالمان، موضوع مسأله،

يعنى اين كه مقصود از معونه و ظلم و ظالم چيست؟ اعانت كدام ظالم حرام است؟ و چه نوع اعانتى حرمت دارد؟ مورد بررسى قرار مى گيرد.

كلمة معونه: فيومى در مصباح مى نويسد:

العون الظهير على الأمر والجمع أعوان. واسم المعونة، ووزن المعونة مفعلة بضمّ العين، وبعضهم يجعل الميم أصلية ويقول: هي مأخوذة من الماعون ويقول هي فعلولة، وتعاون القوم واعتونوا أعان بعضهم بعضاً.[555]

كلمة ظلم: فيومى در مصباح مى نويسد:

أصل الظلم وضع الشي ء في غير موضعه.[556]

راغب در مفردات:

الظلم عند أهل اللغة وكثير من العلماء وضع الشي ء في غير موضعه المختصّ به إمّا بنقصان أو بزيادة وإمّا بعدول عن وقته أو مكانه.[557]

خلاصه ظلم يعنى جور و ستم و تعدّى و تجاوز از حدّ و مرز مقرر عقلى و شرعى. و ظالم يعنى متعدى و متجاوز از اين حدّ.

ظلم از منظر آيات و روايات سه شعبه دارد:

1. ظلم بر مولى و پروردگار كه انسان عاصى و متجرى مرتكب آن است، يعنى نعمت هاى مولاى كريم را خورده ولى شكر نكرده و كفران ورزيده است.

2. ظلم به نفس كه انسان متخلف و متعدى از حدود الهى، نخستين ستم را به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 279

خويشتن خويش نموده است كه خود را از شرف و كرامت انسانى و خليفه الله بودن تنزّل داده است.

3. ظلم به ديگر انسان ها. ظلمى كه متفاهم عرفى است و ذهن عامه مردم به آن منصرف است همين قسم است و مورد بحث ما نيز همين است و «معونة الظالمين» يعنى كمك به كسانى كه در حق ديگران ستم مى كنند.

ظلم به غير، خود شعبى دارد: گاهى فردى كارش ستم كردن به ديگران نيست ولى گاهى متصف به وصف ظلم مى شود

و در يك يا چند مورد به ديگران ستم مى كند. و گاهى شغل او جور و ظلم به ديگران است مثل قطاع الطريق و ديگر غاصبان حقوق مردم. از مصاديق بارز اين گروه سلاطين و حكام و امراى جائر و ستمكار مى باشند كه در حق امتى ستم مى كنند، و بدترين نوع آن خلفاى غاصب بنى اميه و بنى عباس بودند كه حق مسلّم ولايت و حكومت امامان معصوم را غصب كرده و به ظلم و ناحق از اهلش گرفتند.

در بحث ما آنچه مهم است كمك به ظالم و متجاوز به حق ديگران است خواه ظالمى باشد كه بر حسب اتفاق در موردى ستم مى كند يا كسانى كه دائماً و نوعاً به ديگران ستم مى كنند. البته چنانكه خواهد آمد، برخى روايات در مورد اعوان سلطان جور است، و برخى در مورد اعوان ظلمه است كه به ظالم (خوانين و باج گيران و دزدان مسلح) منصرف است. ولى برخى روايات اطلاق دارد و ظالمى را هم كه تنها در يك مورد ستم كند شامل مى شود و كمك به او در همان مورد از مصاديق كمك به ظالم است.

كمك به ظلم و سلاطين جور هم گاهى در يك مورد يا چند مورد است و گاهى شخص از اعوان و منسوبان و حاشيه نشينان و دستياران آنهاست و نامش در دفتر آنها ثبت است، مثلًا راننده ظالم است، وكيل تام الاختيار اوست، و .... و گاهى از ناحيه آنها قبول ولايت كرده و والى جائر است، مثل استاندار و فرماندار و وزير و وكيل و منشى و محافظ و جُندى حكومت جور. قسم اخير (قبول ولايت از ناحيه حاكم جور) جدا

بحث خواهد شد، ولى قسم قبلى در اين مسأله بررسى مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 280

اعانت و كمك ابعادى دارد كه عنوان بحث (معونه الظالمين) همه نوع آن را شامل مى شود (مالى، نظامى، سياسى و ...)، خواه شخص وكيل ظالم شود- ولو در كار معينى- يا اجير او باشد يا عامل در جعاله باشد، حتى كارهايى از قبيل دادن عصا و شمشير و اسلحه به دست ظالم، دادن قلم و دوات به دست او در جهت ظلم يا حرام ديگر.

بررسى حكم شرعى معونة الظالمين

اشاره

در اين باره چند بحث مطرح است:

1. حرمت كمك به ظالمان؛ 2. حكم حرمت تكليفى تكسّب از طريق كمك به ظالمان؛ 3. حرمت وضعى يا بطلان اجاره، جعاله، وكالت و ... به ظالمان.

1. حرمت كمك به ظالمان

به حكم ادلّه اربعه كمك به ستمگران در جهت ظلم و ستم آنان حرام است:

حكم عقل: قبلًا در اوايل شرح مسأله دهم اين امر بيان شد و براى آن به قوانين عرفى و شرعى هم استشهاد كرديم، و نيازى به اعاده نيست.

اجماع: البته مدرك فتواى كلى آيات و رواياتى است كه در همين مسأله بيان مى شود، لذا اجماع، دليل مستقل نيست، ضمن اين كه محصّل آن ممتنع الحصول است، منقول آن هم حجت نيست.

قرآن: در اين باره به دو آيه مى توان استدلال كرد:

1. آيه نهى از ركون به ظالمان: وَلا تَرْكَنُوا إِلَى الّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ.[558] نهى ظهور در تحريم دارد، وعده عذاب هم نشانه ديگر حرمت است. مراد از ركون هم يا ميل به ظالمان است كه اگر تمايل به آنها حرام باشد كمك به آنها به طريق أولى حرمت دارد. امكان دارد ركون به معناى ورود با آنان در كارى با زور در ظلم باشد و كمك به ظلم را شامل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 281

2. آيه تحريم تعاون بر اثم و عدوان: وَلا تَعَاوَنُوا عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ.[559] اعانت بر مطلق اثم حرام و منهى است و قطعاً از مصاديق بارز آن، ظلم است، پس اعانت بر ظلم هم حرام است.

سنّت: مهم ترين دليل مسأله، روايات فراوان بلكه متواترى است كه در ابواب مختلف مطرح است؛ از جمله در باب چهل و دوم از ابواب ما يكتسب به در جلد

دوازده وسائل الشيعه هفده روايت نقل شده است. در باب سى و پنجم از ابواب ما يكتسب به در جلد سيزده مستدرك الوسائل بيست و سه روايت و ... بنابراين، اصل حرمت كمك به ظالمان جاى بحث ندارد. البته بعضى از روايات مربوط به اعوان ظلمه و سلاطين جور است كه چه بسا منصرف باشند به كسانى كه شغل آنها ظلم كردن است، ولى بعضى ديگر از روايات كه سند آنها نيز صحيح يا موثق است اطلاق دارند و كسانى را هم كه در موردى ظلم مى كنند در برمى گيرند و بر حرمت اعانت آنها در همان مورد دلالت دارند. در اينجا چهار روايت را نقل مى كنيم.

1. روايت على بن حمزه ثمالى از امام سجاد (ع):

فى حديث قال

: «إيّاكم وصحبة العاصين ومعونة الظالمين».[560]

2. روايت شيخ صدوق در عقاب الاعمال به سند خودش از محمد بن حسن بن وليد از محمد بن حسن صفار از عباس بن معروف قمى از عبدالله بن مغيره، از سكونى از امام صادق (ع) از رسول اكرم (ص):

فى حديث قال:

«من تولّى خصومة ظالم أو أعانه عليها نزل به ملك الموت بالبشري بلعنة وبنار جهنم وبئس المصير».[561]

3. روايت شيخ صدوق در عقاب الاعمال از پدرش از سعد بن عبدالله اشعرى قمى از احمد بن محمد بن عيسى از حسن بن محبوب از عبدالله بن سنان:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 282

قال: سمعت أبا عبدالله يقول:

«من أعان ظالماً على مظلوم لم يزل الله عليه ساخطاً حتي ينزع من معونته».[562]

4. به قول حاجى نورى در مستدرك: راوندى در نوادرش به سند صحيح خود از حضرت موسى بن جعفر (ع) نقل كرده كه حضرت فرموده است:

قال

رسول الله (ص):

«من نكث بيعة أو رفع لواء ضلالة أو كتم علماً أو اعتقل مالًا ظلماً أو أعان ظالماً على ظلمه وهو يعلم أنّه ظالم فقد برئ من الإسلام».[563]

نتيجه: اصل حرمت كمك به ظالم جاى بحث نيست و از مسلّمات فقه اماميه است؛ حتى در منابع اهل سنّت نيز در سنن بيهقي آمده: «نهي عن الإعانة على ظلم».[564]

2. حرمت تكليفى تكسّب از طريق كمك به ظالمان

اگر كسى اجير يا وكيل شود و از اين طريق امرار معاش كند، آيا اين معامله و تكسّب مال از اين راه تكليفاً حلال است يا حرام؟ و آيا وضعاً فاسد است يا صحيح؟

بررسى حرمت تكليفى: نصّ خاصى در اين باره وارد نشده است مگر سخن امير مؤمنان به كميل كه فرموده است:

«يا كميل لا تطرق أبواب الظالمين للاختلاط بهم والاكتساب معهم».[565]

اين حديث، مرسله است و حجت نيست، امّا عموم بخشى از روايت معروف تحف العقول مورد بحث را فرا مى گيرد:

«و كل أمر منهيّ عنه من جهة من الجهات فمحرّم علي الإنسان إجارة نفسه فيه أوّله».[566]

اين حديث نيز مرسله است و قابل استناد نيست، امّا گفتنى است وجود نصّ لازم نيست و حكم عقل به قبح آن كافى است؛ زيرا عقلًا همان طور كه نفس كمك به ظالم قبيح است اجاره و اجير شدن بر اين كار نيز قبيح است، زيرا نوعى تجرّى است كه قبح

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 283

عقلى دارد و موجب عقاب است. تفصيل اين وجه در شرح مسأله دوازدهم تحرير الوسيله ذكر شد.

حرمت وضعى يا بطلان اجاره و ... به ظالمان

قطعاً معونه ظالم حرام شرعى است، پس قطعاً ماليت شرعى ندارد ولو عرفاً ماليت داشته باشد، و چيزى كه شارع ماليت آن را

اسقاط كرده باشد مثل اين است كه عرفاً هم ماليت ندارد. يكى از شروط قطعى صحت معامله نيز ماليت است كه با نبود آن، مشروط هم نابود است يعنى معامله باطل است.

بحث آخر در اين مسأله درباره گستره و شمول مسأله است. كمك به ظالم و ظلمه سه فرض دارد:

1. كمك به ظالم در جهت ظلم او و در خصوص كارى كه ظلم به غير است.

2. كمك به ظالم در ساير محرّمات، غير از جهت ظلم، مثل كمك به او در تهيه شراب، قمار و ....

3. كمك به ظالم و حاكم جور در كارهاى غير حرام (مباحات، مكروهات، مستحبات).

فرض اوّل: اين فرض قطعاً حرام است و تكسب به آن نيز حرام و باطل است. و قدر متيقن از روايات حرمت «معونة الظالمين» همين مورد است (اعانت آنها در جهت ظلم)، بلكه ظاهر روايات باب همين است؛ زيرا كلمه «عون» يا «معونه» يا «اعوان» را به «ظالم» و «ظلمه» اضافه كرده است و ظاهرش اين است كه كمك به ظالم در جهت ظلمش باشد. اگر هم چنين ظهورى نباشد قدر متيقن، همين مورد است يا مصداق اكمل روايات همين فرض است. و بلكه در برخى از روايات قيد «في ظلمه» را صريحاً آورده است كه بيان مى كند مقصود، كمك به ظالم در جهت ظلم اوست و مى تواند مفسّر ساير روايات هم باشد و ممكن است مقصود از مطلقات يا مجملات هم همين فرض باشد.

فرض دوّم: اصل حرمت كمك به ظالم در هر حرامى از محرّمات الهى مسلّم است. قبلًا هم به آيه نهى از تعاون بر اثم و عدوان استدلال شد و اختصاص به ظالم هم

ندارد بلكه هر كسى بخواهد حرامى را مرتكب شود ديگران حق ندارند به او كمك كنند و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 284

اسباب و مقدمات كار حرام او را فراهم كنند.

در مسأله دهم ذكر شد كه فروش انگور به شراب ساز و فروش چوب به صليب ساز و صنم ساز حرام است، ولى دخول اين قسم روايات حرمت «معونة الظالمين» مورد مناقشه است.

زيرا در روايات باب يا عنوان «معونة الظالمين» ذكر شده است، يا عنوان «اعوان الظلمه» يا «عون الظالم» و يا «اعان ظالماً» و يا «يعين ظالماً». كلمه «عون» يا «اعانت» يا «معونه» يا «اعوان» هم به «ظالم» و «ظالمين» و «ظلمة» اضافه شده است. در اين گونه موارد متفاهم عرفى اين است كه عنوان ظالم «موضوعيت و خصوصيت» دارد، نه اينكه طريق و معرّف و عنوان مشير به ذات باشد، بلكه تمام موضوع، مبدأ اشتقاق اين عنوان است، يعنى ظلم دخيل است و كمك ظالم به عنوان اينكه ظالم است و از جهت اينكه متلبس و متصف به صفت ظلم است ملاك و موضوع است. بنابراين، ظالم را از جهت اينكه عاصى است و حرام ديگرى را مرتكب مى شود،- مثلًا شارب الخمر و زانى است- شامل نمى شود. چه اينكه متفاهم عرفى از اعانت قاتل و ضارب و شارب الخمر اعانت در قتل و زدن و شرب خمر است نه در جهات ديگر.

در روايت صحيح ابى حمزه ثمالى هم حضرت امام سجاد (ع) عنوان «معونة الظالمين» را از عنوان «صحبة العاصين» جدا كرده و قسيم از آن قرار داده است، و اصل هم بر اين است كه هر عنوانى موضوعيت داشته باشد.

افزون بر اين بر فرض

كه از اضافه عون به ظالم، معناى فوق، متفاهم و ظاهر نباشد ولى قطعاً محتمل است و صلاحيت دارد قرينه باشد بر دخالت مبدأ اشتقاق ظالم، يعنى ظلم در حكم حرمت است؟ و هر كجا چنين باشد كلام اجمال پيدا مى كند و قدر متيقن معونه ظالمان در ظلم آنان است و در برخى روايات هم قيد «على ظلمه» يا «لظلمه» و مانند آن ذكر شده است كه اگر ظهور در حرمت تعيينى داشته باشد موجب تقييد ساير مطلقات يا تبيين مجملات مى شود و روايات در مقام اهمال را تفسير مى كند.

به هر حال كمك ظالم بر هر حرامى جايز نيست ولى كمك او بر ظلم به ديگران مورد بحث ماست و كمك او در حرام هاى ديگر محل بحث نيست، چون از باب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 285

«معونة الظالم» نيست، بلكه «معونة العاصي» است.

فرض سوم: آيا كمك به ظالم در مباحات مطلقاً جايز است يا مطلقاً حرام است؟ يا اينكه تفصيل در كار است؟ در اين باره سه وجه موجود است كه هر كدام فى الجمله قائل هم دارد:

1. به نقل صاحب جواهر[567]، علامه بحر العلوم در مصابيح خود گفته است: اگر اجماع نبود هر آينه به حكم روايات فراوان كمك به ظالم حتى در مباحات حرام بود، زيرا دلالت روايات بر حرمت پر واضح است؛ از جمله روايت محمد بن عذافر از پدرش عذافر از امام صادق (ع) كه به صرف معامله عذافر با ابو ايوب و ربيع، او را از اعوان ظلمه دانسته و از اينكه در قيامت با اين گروه محشور شود بيم داده است؛[568] و روايت يونس بن يعقوب از امام صادق (ع)

كه فرموده:

«لا تعنهم على بناء مسجد

»؛[569] و با اينكه ساختن مسجد مستحب است، ولى از كمك ظلمه بر اين عمل هم نهى كرده است و ظهور در حرمت دارد.

2. به نظر مشهور كمك به ظالم فقط در جهت ظلم به غير حرام و بلكه كبيره است و در غير اين جهت حرام نيست از روايات فوق هم مى توان جواب داد، زيرا روايت محمد بن عذافر- اگرچه سندش خوب است ولى- چون به لفظ مضارع «تعامل» آمده است و ظهور در استمرار دارد مفادش اين است كه عذافر پيوسته با آن دو نفر كه حكومتى بودند معامله مى كرد و بديهى است كه چنين كسى عرفاً از اعوان ظلمه محسوب مى شود و فرق مى كند با كسى كه گاهى با افراد و اطرافيان سلطان جور معامله مى كند.

روايت يونس هم نهى از ساختن مسجد به خاطر اين است كه مسجد براى سلاطين اموى و عباسى مايه اقتدار و تقويت پايه هاى حكومت آنها بود و قطعاً تقويت حكومت و قدرت آنها جايز نيست، و باز به كارهاى مباح معمولى كه براى امرار معاش خياطت يا بنايى مى كند، ربطى ندارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 286

بنابراين دليل معتبرى نداريم بر اينكه مجرد انجام يك يا چند كار مباح براى ظالم حرام باشد و بر فرض شك، اصل برائت و جواز جارى مى شود. و بلكه به گفته صاحب جواهر: سيره مستمره بر جواز دلالت دارد.[570]

3. امام راحل عظيم الشأن در متن تحرير مى فرمايد: كمك به ظالمان در غير كارهاى حرام (اعم از مباحات، مستحبات و مكروهات) با سه شرط جايز است:

1. عامل، با اين عملى كه انجام مى دهد (خياطى و ...) از اعوان

و انصار و اطرافيان و منسوبان ظلمه شمرده نشود؛ بنابراين اگر با عمل مباح هم از اعوان آنها شمرده شود كارش حرام است به دليل روايات اعوان الظلمه كه وعده عذاب داده اند.

2. نام عامل در دفتر ظلمه ثبت نشده باشد، وگرنه عاصى است و مستحق عقوبت است، زيرا رواياتى داريم مبنى بر اينكه تسويه اسم در ديوان آنان حرام است، از جمله روايت خواهرزاده وليد بن صبيح كاهلى از امام صادق (ع) كه فرموده است:

«من سوّد اسمه في ديوان ولد سابع حشره الله يوم القيامة خنزيراً».[571]

3. انجام كار مباح يا مستحب موجب تقويت حكومت آنها و فزونى شوكت و عظمت شان نشود، وگرنه تقويت آنها حرام است، مثل ساختن مسجد براى آنها كه مايه فريب عوام مردم و جمع شدن در اطراف آنها مى شود.

كلام امام يك شرطيه مركبه است كه با سه شرط حكم به جواز كرده است. مفهوم شرط مركب اين است كه اگر هيچ كدام از سه شرط نباشد (يعنى هم از اعوان ظلمه باشد، هم نامش در دفتر آنها باشد، و هم كارش موجب تقويت حكومت آنها باشد) جايز نيست و اگر بعضى از آنها هم نباشد باز جايز نيست.

البته احتمال دارد قيد سوم مكمل قيد دوم باشد، زيرا بعيد است مجرد ثبت شدن نام در دفتر آنها حرام و گناه باشد، وگرنه در زمان ائمه (ع) نام شيعيان در دفتر آنها نمى بود و از بيت المال سهمى نداشتند، بلكه ثبت نامى كه موجب تقويت و اقتدار آنها شود

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 287

مورد نظر است و چنين چيزى غالباً ملازم عنوان «اعوان ظلمه» است. به هر حال مهم عنوان اعوان ظلمه است

و بخشى از بحث كه مربوط به حكومتى ها و متوليان امور حكومت جور باشد مربوط به مسأله 24 مى باشد كه در جاى خود بررسى خواهد شد.

در ضمن، در صدق اعانت ظالم در مباحات، علم و قصد دخيل است، يعنى معين و فاعل و تهيه كننده مقدمات بداند كه مُعان له ظالم است و قصدش هم رسيدن او به ظلم است و اگر به قصد امرار معاش خياطت و بنايى مى كند و از اعوان ظلمه هم شمرده نمى شود اشكالى ندارد و دليل بر حرمت آن نيست، بلكه دليل بر جواز دارد، يعنى صحيحه حلبى از امام صادق (ع) است كه فرموده است:

وقال:

وسألته عن رجل مسكين خدمهم رجاء أن يصيب معهم شيئاً فيغنيه الله به

فمات فى بعثهم، قال:

«هو بمنزلة الأجير، إنّه إنّما يعطي الله العباد على نيّاتهم».[572]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 289

احكام مربوط به كتب ضلالت

اشاره

مسألة 15: يحرم حفظ كتب الضلال ونسخها وقراءتها ودرسها وتدريسها؛ إن لم يكن غرض صحيح في ذلك، كأن يكون قاصداً لنقضها وإبطالها وكان أهلًا لذلك ومأموناً من الضلال. وأمّا مجرّد الاطلاع على مطالبها، فليس من الأغراض الصحيحة المجوّزة لحفظها لغالب الناس؛ من العوام الذين يخشي عليهم الضلال والزلل، فاللازم على أمثالهم التجنّب عن الكتب المشتملة على ما يخالف عقائد المسلمين خصوصاً ما اشتمل منها على شبهات ومغالطات عجزوا عن حلّها ودفعها، ولا يجوز لهم شراؤها وإمساكها وحفظها، بل يجب عليهم إتلافها.

ترجمه: نگهدارى كتب ضلالت و گمراهى، و نسخه بردارى و خواندن و درس گرفتن و تدريس آنها- در صورتى كه هدف صحيحى در آن نباشد- حرام است. مثلًا اگر قصد رد كردن و ابطال آنها را داشته باشد و براى اين هدف، صلاحيت

داشته باشد و ايمن از گمراهى باشد. و امّا [نگهدارى و خواندن و ... به] مجرّد اطلاع از مطالب آن كتاب ها براى غالب مردم كه خوف لغزش و گمراهى در آنها مى رود، جزء اغراض صحيح و مجوز حفظ آن كتاب ها نيست. پس بر چنين مردمى لازم است از كتاب هايى كه در بردارنده مطالبى مخالف با عقايد مسلمانان است- به ويژه كتاب هايى كه مشتمل بر شبهات و مغالطه كارى هايى است كه از حل و دفع آن ناتوانند- اجتناب ورزند. خريدارى، نگهدارى و حفظ اين كتاب ها هم براى آنها جايز نيست، بلكه واجب است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 290

اين نوع كتاب ها را نابود كنند و از بين ببرند.

شرح: يكى از اعمالى كه انجام آن و تكسّب به آن حرام و باطل است حفظ كتاب هاى ضلالت و گمراه كننده است.

درباره حفظ كتب ضلالت دو مطلب بايد بحث شود: 1. بحث موضوعى؛ 2. بحث حكمى.

بحث موضوعى

موضوع مسأله از سه كلمه تشكيل شده است: حفظ، كتاب، ضلالت.

حفظ: در لغت عرب[573] به دو معنا آمده است: يكى به معناى منع از ضايع شدن و تلف شدن است، ديگرى به حفظ به خاطر سپردن.

محقق ايروانى درباره كلمه حفظ در اين مسأله سه احتمال داده است:

الف) ظاهر كلمه حفظ عبارت است از منع از تلف و مخصوص فرضى است كه كتابى در معرض تلف و نابودى باشد و فردى از نابود شدن آن جلوگيرى كند.

ب) علاوه بر رفع موانع، كتاب بايد برداشته شود، در منزل و مخزن كتابخانه امساك و نگهدارى گردد، تا زمينه براى تلف شدن آن پيدا نشود.

ج) حفظ يك معناى سلبى و نفيى دارد (عدم اتلاف). به اين معنا كه شخص

عاقل بالغ با اراده و اختيار خودش متعرض تلف كردن نشود، اگرچه خودبه خود و با آفت سماوى تلف شود. اين نوع حفظ كردن ربطى به مكلّف ندارد و حفظ او صرفاً به معناى تلف نكردن عمدى از سوى اوست.

متفاهم عرفى از حفظ، همان معناى نخست است، ولى بعداً بايد ادلّه بررسى شود و چه بسا دليل حرمت حفظ، معناى سوم در بر بگيرد. حرام بودن حفظ كتب ضلال به معناى حرام بودن عدم اتلاف آنهاست پس بر مكلّف واجب است آنها را تلف و نابود كند. در اصل، اتلاف واجب است و با ملازمه، ترك آن حرام و لازم است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 291

كتاب: در بعضى از عبارات كلمه «كتاب» ذكر نشده و مستقيماً حفظِ خودِ ضلال و استنساخ آن مطرح شده كه مقصود، موجب ضلالت است خواه قول باشد، خواه نوشته، نوار، فيلم، سى دى يا .... نوشته هم خواه كتاب باشد، خواه مجله يا روزنامه اى كه سبب انحراف و گمراهى انسان مى گردد. در نوع عبارات اگرچه «كتاب» ذكر شده است، ولى قطعاً موضوعيت ندارد و شامل مقاله و مجله و روزنامه و فيلم و ... مى شود و اگر در كلام مشهور، لفظ كتاب آمده است از اين باب است كه در آن زمان ها مجله و روزنامه و نوار و ... وجود نداشته است و به هر حال هر چيزى كه سبب ضلالت باشد يا براى آن تهيه شده باشد مشمول عنوان است مخصوصاً كه در لسان ادلّه هم تنها در يك روايت لفظ كتاب آمده و فرموده است: «احرق كتبك»؛[574] و در ساير ادلّه، سخن از ماده فساد و قول زور و

لهو الحديث و مانند آن است كه غير كتاب را نيز شامل مى گردد.

ضلال: در لغت عرب سه معنا دارد:

1. به معناى گمراهى- كه ضد هدايت و ارشاد است- همين معنا بيشتر اراده مى شود؛

2. به معناى گمشده است؛ مثل مال گمشده، حيوان گمشده كه نامش «ضالّه» است.

3. به معناى باطل و لغو و لهو، يعنى چيزى كه هيچ غرض صحيح عقلايى ندارد.

در مورد بحث ما ضلال به معناى اوّل منظور است. لفظ كتب به ضلال اضافه شده است. در اين مركب ناقص چهار احتمال متصور است:

1. كتب ضلال يعنى كتب مشتمل بر مطالب باطل و لغو و فاقد غرض عقلايى كه صرفاً جهت سرگرمى نوشته شده است مثل نوع كتاب هاى قصه و داستان تخيلى و غير واقعى و سرگرم كننده.

2. كتب ضلال يعنى كتبى كه مشتمل است بر مطالبى كه موجب گمراهى عوام انسان ها مى شود ولو صاحب كتاب قصد اضلال نداشته باشد و مطالب كتاب هم باطل و كذب و خلاف حق و واقع نباشد ولى به گونه اى است كه خواننده، قدرت درك و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 292

ظرفيت آن را ندارد و با خواندن آن گمراه مى شود. مثل بعضى از مطالب عرفانى و فلسفى و حتى اعتقادى و كلامى.

3. كتب ضلال يعنى كتبى كه از اوّل به منظور اضلال و اغوا و فريب عوام و منحرف كردن آنها يا ايجاد شبهه در اذهان آنان نوشته مى شود، نظير كتاب سلمان رشدى مرتد.

4. كتب ضلال يعنى كتاب هايى كه خود مؤلفشان اهل ضلالت و گمراهى هستند،[575] مثل يك كتاب رياضى يا تاريخى كه مؤلفش مادى گراست.

از چهار احتمال مذكور احتمال 2 و 3 مدّ نظر ماست، زيرا دليلى

بر حرمت حفظ مطلق كتب مشتمل بر مطالب لغو و لهو وجود ندارد. البته شايد از باب اينكه غرض عقلايى در آن نباشد معامله آنها باطل باشد، مگر اينكه جلد و كاغذ آنها ارزش و ماليت داشته باشد تا از اين جهت معامله هم صحيح باشد.

احتمال چهارم نيز قطعاً باطل است و علاوه بر اينكه تقدير خلاف اصل است، در حفظ كتب طب و لغت و صرف و نحو و رياضيات و ... مفسده اى وجود ندارد كه به خاطر آن حرام باشد. پس مقصود از كتب ضلال يا كتاب هايى است كه به منظور اضلال نوشته شده است و يا كتاب هايى كه نتيجه خواندن آنها ضلالت و گمراهى است.

بررسى حكم حفظ كتب ضلال

حفظ كتب ضلال كه موضوع مسأله است اعم است از حفظ آنها از انواع آفت ها و موانع و جلوگيرى از تلف شدن آنها، و يا حفظ آنها در ذهن و دل كه شامل استنساخ و مطالعه و قرائت و مذاكره و مباحثه و تعليم و تعلّم آنها نيز مى شود، زيرا هر كدام از اينها به نوعى حفظ كتب ضلال و ابقا و تخليد آنهاست كه از نظر مشهور- بلكه از نظر همه- حرام است و اين تعميم از كلام بزرگان فقها استفاده مى شود.

امام راحل در متن تحرير در آغاز مى فرمايد: «يحرم حفظ كتب الضلال ونسخها وقراءتها ودرسها وتدريسها».[576] و بديهى است كه حرمت عناوين فوق، (تدريس، درس،

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 293

نسخ، قرائت، مطالعه و حفظ) جداگانه دليل ندارد بلكه هر كدام شعبه اى از حفظ كتب ضلال و جلوگيرى از تلف آنهاست.

بحث حكمى

به عقيده بعضى از فقها دليلى بر حرمت وجود ندارد و تا دليل نباشد حكم به تحريم نمى شود. اين عده از فقها نيازى به دليل خاص ندارند و بر فرض شك، از اصل اباحه و جواز استفاده مى كنند. ولى مشهور بايد براى حرمت حفظ كتب ضلال دليل اقامه كنند. مشهور به ادله اربعه استدلال كرده اند كه در هر دليلى راجع به اصل دلالت آن بر مدعا، و درباره ميزان دلالت آن بايد بحث شود.

دليل اوّل، كتاب: از ميان آيات دو آيه توسط فقها مورد بحث قرار گرفته است:

1. آيه اشتراء لهو الحديث:

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَيَتَّخِذَهَا هُزُواً اولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ.[577]

شيوة استدلال: كلمه اشترا اگرچه در اصطلاح فقها به معناى خريدن- در مقابل فروختن-

است و بر معامله خاص اطلاق مى گردد امّا از مورد بحث ما بيگانه است، زيرا كلام ما در خريد و فروش كتب ضلالت نيست، بلكه در حفظ و نگهدارى آنها و ممانعت از تلف آنهاست. در لغت و استعمالات قرآنى به معناى مطلق اخذ و سلطه و احاطه و در اختيار داشتن امرى است و حتى شامل امساك و نگهدارى، حفظ و يادگيرى و تعلّم امرى مى شود. در آيه نيز منظور، همين معناست. شأن نزول آيه شاهد مطلب است: تاجر عربى به بلاد عجم مى آمد و داستان هاى كسرى و قيصر و رستم و اسفنديار را ياد مى گرفت و براى حجازى ها تعريف مى كرد ... و از تعلّم او به اشترا و خريدن تعبير شده است. شاهد ديگر تفسير لهو الحديث به غناست كه در مسأله سيزدهم ذكر شد. خريدن غنا بلكه كنايه از تعلّم آن است.

بنابراين اشترا، بر تعلّم و حفظ در قلب نيز اطلاق مى شود و اگر تعلّم و حفظ كتب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 294

ضلال حرام باشد امساك آنها در خارج نيز حرام است. مقصود از لهو الحديث هم يا مطلق سخنان باطل و بيهوده است يا خصوص مطالب حرام و خلاف واقع است. از اين جهت دايره آيه خاص است، زيرا شامل كتب عرفانى و فلسفى و كلامى نمى شود، چون مطالب آنها لهوالحديث نيست بلكه از آن جهت كه مشكل و صعب است موجب گمراهى خواننده مى شود.

مقصود از ليضلّ هم يا گمراه شدن خود شخص متعلّم و حافظ است، اگر ليضلّ ثلاثى مجرد باشد و يا گمراه كردن ديگران است، اگر ليضلّ از باب افعال باشد كه قرائت مشهور همين است و

با شأن نزول هم سازگار است. در هر حال لام يا براى غايت و نتيجه است، يعنى مطالبى كه موجب گمراهى مى شود و به اين قصد نوشته شده است؛ بنابراين بعضى از كتب فلسفى و عرفانى را نيز شامل مى شود. يا غرض و هدف است، يعنى مطالبى كه به قصد اضلال، حفظ و يادگيرى شده است؛ بنابراين مخصوص كتبى از قبيل كتاب سلمان رشدى است كه نويسنده به قصد اضلال نوشته است، چاپ كننده به قصد اضلال چاپ كرده است، نگه دارنده نيز به همين قصد نگهدارى مى كند. و همين احتمال قوى است.

در پايان وعده عذاب داده كه دليل حرمت، اين اشترا و تعلّم و حفظ است. در ضمن، آنچه مهم است حفظ به قصد اضلال است؛ خواه در خارج ضلالتى مترتّب شود و فردى را گمراه بكند يا نكند، كه ربطى به اين حفظ كننده ندارد. در نتيجه آيه بر اصل حرمت حفظ كتب ضلال دلالت دارد ولى مقدار دلالت آن محدود است به كتب ضلالى كه به قصد و غرض اضلال غير، نگهدارى شود و اگر بدون اين قصد باشد مشمول آيه نيست.

2. آيه نهى از قول زور: وَاجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ.[578]

دليل دوم، سنّت: دومين دليل بر حرمت حفظ كتب ضلالت احاديث معصومين (ع) است: براى نمونه مى توان به بخشى از روايت تحف العقول اشاره كرد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 295

«... أو يقوّي به الكفر و الشرك في جميع وجوه المعاصي ... أو باب يوهن به الحق فهو حرام محرم بيعه و شراؤه و إمساكه و ملكه و هبته و عاريته و جميع التقلّب فيه».

ونيز:

«... أو يؤاجر نفسه في صنعة ذلك الشي ء أو

حفظه ... أو شي ء من وجوه الفساد الذي كان محرّماً ...».

و از قبيل:

«وكلّ أمر منهيّ عنه من جهة من الجهات فمحرّم على الإنسان إجارة نفسه فيه أو له ...».

و از قبيل:

«إنّما حرّم الله الصناعة التي حرام هي كلّها التي يجي ء منها الفساد محضاً ...».

و از قبيل:

«وما يكون منه و فيه الفساد محضاً ولا يكون منه ولا فيه شي ء من وجوه الصلاح، فحرام تعليمه و تعلّمه و الحمل به وأخذ الاجرة عليه وجميع التقلّب فيه ...».[579]

تعابيرى از قبيل حرمت امساك و حرمت حفظ و حرمت جميع تقلبات و حرمت چيزى كه از جهتى داراى مفسده است بر حرمت حفظ كتب ضلالت دلالت مى كند. در اصل دلالت بحثى نيست، مقدار آن نيز روشن است: حفظ چون مفسده دارد حرام است، بنابراين اگر در موردى حفظ داراى مفسده نباشد- و چه بسا داراى مصلحت باشد- حرام نيست، ولى اشكال اصلى روايت اين است كه سند آن حجت نيست زيرا مرسله است و متن آن نيز مضطرب است و استناد آن را به امام بعيد است.

روايت ديگرى كه مى توان در مورد بحث، از آن استفاده كرد روايت عبدالملك بن اعين از امام صادق (ع) است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 296

قلت لأبي عبدالله (ع): إنّي قد ابتليتُ بهذا العلم فاريد الحاجة فإذا نظرت إلى الطالع و رأيت الطالع الشرّ جلست و لم أذهب فيها و إذا رأيت الطالع الخير ذهبت في الحاجة، فقال لي: «تقضي؟» قلت: نعم، قال: «احرق كتبك».[580]

شيوه استدلال: كتب نجوم كذائى از مصاديق كتب ضلال است و حضرت امر به احراق نمود. امر دال بر وجوب است، پس اتلاف كتب ضلال واجب و حفظ آن حرام

است.

بررسى: روايت از نظر سند خوب است ولى از نظر دلالت قابل خدشه است؛ زيرا مدّعا حرمت مطلق حفظ است، ولى دليل قائل به تفصيل است و اگر طبق كتب نجوم قضاوت و حكم كند حرام است، در غير اين صورت حرام نيست. افزون بر اين شايد امر مزبور ارشادى باشد نه مولوى؛ بنابراين دليل وجوب اتلاف و دليل حرمت، ابقا و حفظ نيست.

دليل سوم، ادعاى اجماع: برخى مثل صاحب مفتاح الكرامه صريحاً ادعاى اجماع كرده اند[581] و بعضى مثل علامه در تذكره ادعاى نفى خلاف كرده اند[582] كه تالى تلو اجماع است.

پاسخ: اوّلًا اجماع منقول ذاتاً حجت نيست و اجماع محصل هم ممتنع الحصول است.

ثانياً: نه تنها اجماع بر حرمت حفظ و وجوب اتلاف كتب ضلال محرز نيست، بلكه عدم آن محرز است و در مسأله مخالف وجود دارد.

ثالثاً: بر فرض كه اجماعى وجود داشته باشد ولى گفتنى است اجماع تعبدى به مناط كشف قطعى از رأى معصوم حجت است. اجماع مورد بحث اگر مقطوع المدرك نباشد حداقل احتمال قوى دارد كه مدركى باشد و به استناد آيات و روايات مذكور باشد؛ چنين اجماعى به اتفاق حجت نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 297

دليل چهارم، حكم و ادراك عقل: عقل هر عاقلى مستقل است به اينكه ماده فساد بايد ريشه كن شود و عقلاى عالم بر قطع ريشه هاى مفاسد اجتماعى تطابق آرا دارند و در اصل كبراى كلى لزومِ قطع ماده فساد ترديدى نيست ولو در برخى صغريات آن ترديد باشد و انطباق كبرا بر آن موارد محل نزاع باشد، ولى اصل كبرا مقطوع است.

مقدار دلالت حكم عقل: هر كتابى است كه به حسب نوع مردم ماده

ضلال و موجب گمراهى است و مفسده عامّه داشته باشد مشمول اين دليل است و كتابى كه احياناً و براى يك يا چند نفر موجب اضلال است و مفسده نوعيه ندارد اتلافش واجب نيست. كتب فلسفى قديم و جديد و كتب عرفانى و برخى مطالب غامض كلامى اين گونه نيست كه مفسده عامّه داشته باشد؛ آرى براى عده خاصى ممكن است موجب ضلالت شود كه ملاك حكم عقل نيست، وگرنه قرآن و روايات نيز بايد كتب ضلال باشند، زيرا براى عده خاصى جز خسارت و ضلالت ايجاد نمى كنند، يعنى براى ستمگران و مجرمان و معاندان.

بنابراين آيه لهو الحديث و حكم عقل كتاب ها و مجلات و روزنامه هايى را شامل مى شوند كه به قصد اضلال نوشته شده اند يا موجب اضلال نوع مى گردند؛ ولو غرض نويسنده اضلال نباشد.

يك تبصره: اگر بر حفظ كتب ضلال مفسده نوعيه مترتّب شود حرمت دارد، بنابراين اگر در حفظ آن مصالحى باشد، مانعى ندارد و گاهى حفظ و استنساخ آن واجب مى شود مثل عالم ماهرى كه كتاب هاى ديگران را خريدارى مى كند و در كتابخانه خود نگهدارى مى كند و با دقت آنها را مطالعه مى كند تا عليه مكتب مخالف، استدلال كند. در حقيقت اين موارد تخصصاً از بحث خارج است، زيرا آن مقدارى كه دليل دارد حفظ كتب ضلال با وجود مفسده نوعى و اجتماعى است و در مواردى كه چنين مفسده اى وجود نداشته باشد حرمت هم نيست.

در پايان چند نكته را مطرح مى كنيم:

1. آيا مراد از كتاب ضلال، اين است كه تمام كتاب، مشتمل بر مطالب كذب و افترا و انحراف باشد؟ يا شامل بخشى از كتاب هم مى شود؟ از سخنان صاحب مفتاح

كوثر فقه

(محمدى)، ج 1، ص: 298

الكرامه[583] استفاده مى شود كه اگر كل كتاب انحرافى باشد حفظش حرام و اتلافش واجب است و اگر بخشى از آن انحرافى باشد حفظ حرام نيست يك دليل ايشان كلمه «كتاب» در عنوان مسأله است كه ظهور در كل كتاب (مجموع ما بين دو جلد) دارد و جزء كتاب غير از كل است و دليل جدا ندارد.

در مقابل، نظر مشهور اين است كه اگر جزئى از كتاب هم حاوى مطالب انحرافى باشد اتلافش واجب است. آيه به «لهو الحديث» اشاره كرده است كه بر يك حديث لهوى و مطلب انحرافى هم صدق مى كند، عقل هم روى ماده فساد تكيه دارد؛ خواه يك كتاب يا يك صفحه يا يك سطر باشد.

2. آيا كتب آسمانى منسوخ از قبيل زبور، تورات، انجيل و ... جزء كتب ضلال مى باشند؟ جواب اين است كه مجرد منسوخ بودن، ملازمه اى با كتب ضلال بودن ندارد. بلكه اگر دچار تحريف نشده باشد مثل زبور داود كه مشتمل بر مواعظ و نصايح است قطعاً كتاب ضلال نيست امّا اگر مثل تورات و انجيل دچار تحريف شده باشد، از كلمات جمعى از بزرگان فقها استفاده مى شود كه كتب ضلال هستند، ولى حق اين است كه اين كتاب ها براى مسلمانان كه از نسخ و تحريف آنها آگاه مى باشند ماده فساد و كتب ضلال نيست. آرى از كتب باطله است كه چون ماليت ندارند معامله هم ندارند، ولى اتلاف آنها لازم نيست.

3. اگر كسى از راه حفظ كتب ضلال، نشر يا استنساخ و يا تعليم و تعلّم آنها امرار معاش كند، آيا جايز است؟ از نظر تكليفى معامله حرمت دارد زيرا اجاره بر قبيح عقلًا

قبيح است و تجرّى بر مولاست. از نظر وضعى هم فاسد و باطل است، زيرا اين عمل شرعاً حرام است پس ارزش و ماليت شرعيه ندارد و چيزى كه شرعاً مال نيست معامله بر آن باطل است، چون شرط قطعى صحت معامله، اين است كه عوضين ماليت داشته باشند و اگر يكى يا هر دو ماليت نداشته باشند معامله باطل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 299

احكام سحر، احضار جن، شعبده، كهانت، قيافه شناسى و تنجيم

اشاره

مسألة 16: عمل السحر وتعليمه وتعلّمه والتكسّب به حرام. والمراد به ما يعمل من كتابة أو تكلّم أو دخنة أو تصوير أو نفث أو عقد ونحو ذلك يؤثّر في بدن المسحور أو قلبه أو عقله، فيؤثّر في إحضاره أو إنامته أو إغمائه أو تحبيبه أو تبغيضه ونحو ذلك. ويلحق بذلك استخدام الملائكة، وإحضار الجنّ وتسخيرهم، وإحضار الأرواح وتسخيرها، وأمثال ذلك. بل يلحق به- أو يكون منه- الشعبذه وهي إراءة غير الواقع واقعاً بسبب الحركة السريعة. وكذلك الكهانة: وهي تعاطي الأخبار عن الكائنات في مستقبل الزمان بزعم أنّه يلقي إليه الأخبار عنها بعض الجانّ، أو بزعم أنّه يعرف الامور بمقدّمات وأسباب يستدلّ بها علي مواقعها. والقيافة: وهي الاستناد إلى علامات خاصّة في إلحاق بعض الناس ببعض، وسلب بعض عن بعض؛ على خلاف ما جعله الشارع ميزاناً للإلحاق وعدمه، من الفراش وعدمه. والتنجيم: وهو الإخبار علي البتّ والجزم عن حوادث الكون، من الرخص والغلاء والجدب والخصب وكثرة الأمطار وقلّتها، وغير ذلك من الخير والشر والنفع والضرر، مستنداً إلى الحركات الفلكيّة والنظرات والاتصالات الكوكبية؛ معتقداً تأثيرها في هذا العالم علي نحو الاستقلال أو الاشتراك مع الله- تعالي عمّا يقول الظالمون- دون مطلق التأثير؛ ولو بإعطاء الله تعالي إيّاها إذا

كان عن دليل قطعيّ. وليس منه الإخبار عن الخسوف والكسوف والأهلّة واقتران الكواكب وانفصالها، بعد كونه ناشئاً عن اصول وقواعد سديدة، والخطأ الواقع منهم أحياناً ناشئ من الخطأ في الحساب وإعمال القواعد كسائر العلوم.

ترجمه: جادو كردن، ياد دادن آن به ديگران، ياد گرفتن آن و كسب كردن به سبب آن، حرام است. منظور از جادوگرى اين است كه با نوشتن يا سخن گفتن يا دود نمودن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 300

يا با تصوير يا دميدن يا گره زدن و مانند اينها انجام مى گيرد كه در بدن شخص مسحور (سحر شده) يا قلب او يا عقل او اثر مى كند، در نتيجه در احضار وى يا خواب كردن يا بيهوش نمودن يا به دوستى و يا دشمنى وا داشتن او و مانند اينها تأثير مى كند. به خدمت گرفتن فرشتگان و حاضر كردن جن و تسخير آنها و احضار ارواح و تسخيرشان و امثال اينها به جادوگرى ملحق است. شعبده هم به سحر ملحق مى شود يا قسمى از آن است. شعبده عبارت است از اين كه به سبب حركت سريع، غير واقع، واقع نشان داده شود. همچنين است «كهانت»؛ و آن عبارت است از اين كه خبر داده شود از آنچه در آينده واقع مى شود، به اعتقاد اين كه بعضى از جن ها خبر آن را به او القا مى كنند، يا به زعم اين كه امور را به وسيله مقدمات و اسبابى كه با آن بر زمان وقوع آنها استدلال مى كند مى داند. همچنين است «قيافه شناسى». قيافه شناسى عبارت است از اين كه با نشانه هاى خاصى استناد كند تا بعضى از مردم را [از نظر نسب] به بعضى ديگر ملحق نمايد و بعضى را از

بعضى ديگر سلب كند؛ بر خلاف آنچه كه شارع مقدس آن را ميزان ملحق شدن و نشدن قرار داده است، يعنى بودن و نبودن فراش. همچنين است «تنجيم». تنجيم عبارت است از خبر دادن يقينى و جزمى از حوادث عالم، مانند ارزانى و گرانى و كم حاصلى و پر حاصلى و زيادى و كمى باران و غير اينها از خير و شر و نفع و ضرر، به استناد حركات فلكى و نظرات ستاره شناسى و اتصالات كوكبى و با اعتقاد به اين امور فلكى در اين جهان به طور مستقل يا با شركت با خداوند- تعالى عمّا يقول الظالمون- مؤثر باشند، نه اعتقاد به هر تأثيرى؛ و لو اعتقاد به اينكه خداى متعال آن اثر را به آنها عطا كرده باشد. خبر دادن به گرفتن خورشيد و ماه و به اوّل هر ماه و به نزديكى كواكب و جدا شدن آنها، در صورتى كه از روى اصول و قواعد درستى ناشى باشد، جزء تنجيم حرام نيست. و اشتباهى كه احياناً از آنها واقع مى شود، مانند ساير علوم، از خطاى در حساب و به كارگيرى قواعد، سرچشمه مى گيرد.

شرح: اين مسأله شش قسمت دارد:

1. جادو كردن و كسب مال از طريق آن؛ 2. استخدام و تسخير فرشتگان و جنّ، احضار ارواح و مانند آن؛ 3. شعبده بازى؛ 4. كهانت؛ 5. قيافه شناسى؛ 6. تنجيم و منجّم گرى.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 301

احكام سحر

اشارة

درباره مسأله سحر و جادو دو مطلب اساسى مطرح است: بحث حكمى و بحث موضوعى. البته ترتيب طبيعى، تقديم بحث موضوعى بر بحث حكمى است ولى ما ترتيب طبيعى را رعايت مى كنيم:

1. بحث موضوعى (تعريف جادو و افسون گرى)

نظر اهل لغت: جوهرى در صحاح: «السحر ما لطف مأخذه ودقّ».[584] يعنى هر كارى و هر چيزى كه مأخذ و سرچشمه آن مخفى و پنهان است.

ابن اثير در نهايه: «السحر صرف الشي ء عن وجهه».[585] يعنى سحر عبارت است از صرف و تغيير چيزى از صورت و شكل يا ماهيت آن با شكل يا ماهيت ديگر [البته با يك سلسله علل و عوامل مخفى و پنهان].

ابن فارس در مجمل:

السحر إخراج الباطل في صورة الحق.[586]

يعنى سحر اين است كه جادوگر امر باطل و بدون واقعيت را به صورت حق و واقعيت دار نشان دهد. طبق اين تعريف جادوگرى يك امر حقيقى و واقعى نيست، بلكه امرى پندارى و خيالى است و چه بسا كسى كه با قدرت بيان امر باطلى را به صورت حق و حقيقت جلوه مى دهد و در ذهن مخاطب جا مى اندازد نوعى افسون گر باشد.

شرتونى لبنانى در اقرب الموارد:

سُحره سحراً عمل له السحر وخدعه وسحر فلاناً من الامور صرفه.[587]

طبق اين بيان اگر ماده سحر بدون حرف جر استعمال شود به معناى خدعه و افسون و فريب و نيرنگ است و امر واقعى نيست ولى اگر با حرف «من» استعمال شود به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 302

معناى صرف و تغيير و بازگرداندن كسى از كارى است.

راغب اصفهانى در مفردات:

السحر يقال علي معان: الأوّل الخِداع وتخييلات لا حقيقة لها نحو ما يفعله المشعبذ بصرف الابصار عمّا يفعله لخفة يد ...، الثاني استجلاب معاونة الشيطان بضرب

من التقرّب إليه ...، والثالث ما يذهب إليه الاغتام وهو اسم لفعل يزعمون أنّه من قوّته يغيّر الصور والطبائع فيجعل الإنسان حماراً ولا حقيقة لذلك عند المحصلين.[588]

سحر به سه معنا آمده است: 1. خدعه و خيالات بدون حقيقت و واقعيت، مانند شعبده و تردستى؛ 2. جلب شياطين از راه هاى خاص و كمك گرفتن از آنها؛ 3. تغيير دادن شكل و ماهيت اشخاص و موجودات با وسايل ويژه، مثلًا انسان را به صورت حيوانى درآورد، كه اين نوع خيال و پندارى بيش نيست و واقعيت ندارد.

نظر فقها: علامه در قواعد و تحرير:

السحر كلام يتكلّم به أو يكتبه، أو رُقية، أو يعمل شيئاً يؤثّر في بدن المسحور أو قلبه أو عقله من غير مباشرة.[589]

رُقيه به معناى عُوذه است وزناً و معناً يعنى تعويذ، البته نه تعويذهاى شرعى كه در كتب ادعيه آمده است و براى دفع بلا و شر دشمن و ضرر حيوانات موذى و ... كاربرد دارد.

شهيد اوّل در دروس:

وتحرم الكهانة والسحر بالكلام والكتابة والرقية والدخنة بعقاقير الكواكب وتصفية النفس والتصوير والعقد والنفث والأقسام والعزائم بما لايفهم معناه ويضرّ بالغير فعله.[590]

مرحوم مجلسى در بحار:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 303

السحر في عرف الشرع مختصّ بكلّ أمر يخفى سببه ويتخيّل على غير حقيقته، ويجري مجرى التمويه والخداع.[591]

مرحوم شيخ در مكاسب پس از ذكر تعريف هاى متعدد و بيان اقسام هشت گانه سحر از قول مرحوم مجلسى در پايان مى فرمايند:

ثمّ لا يخفي أنّ الجمع بين ما ذكر في معنى السحر في غاية الإشكال لكنّ المهمّ بيان حكمه لا موضوعه.[592]

زيرا كار فقيه بيان حكم موضوعات و متعلقات و افعال اختيارى مكلفين است و شناخت موضوع كار او نيست، مخصوصاً موضوعاتى

از قبيل سحر كه پيچيده است.

حقيقت اين است كه تا خود انسان سحر و جادو نداند از حقيقت آن آگاه نمى شود و لذا پرونده بحث موضوعى را مى بنديم. موارد مشكوك اگر تالى فاسد دارد و موجب اضرار به بدن يا روح يا عقل ديگرى است از باب قانون «لا ضرر» حرمت دارد. در مواردى كه ضرر ندارد و سحر بودن آن هم مشكوك است اصل اباحه جارى مى شود؛ اگرچه احتياط مستحب در اجتناب از موارد مشكوكه است؛ ولى جاى تمسك به عمومات حرمت سحر نيست؛ زيرا از قبيل تمسك به عام در شبهه مصداقيه دليل عام است كه قطعاً جايز نيست.

گفتنى است تعريف امام در متن تحرير الوسيله متعادل ترين و جامع ترين تعريف است كه هم اشاره به مصاديق بارز آن كرده است، همچون كتابت و كلام و ...، هم به تأثير آن در بدن يا عقل يا قلب مسحور، و هم به نتيجه و اثر آن (احضار كردن، خواباندن و ...)، و با ذكر عبارت «و نحو ذلك» اشاره دارد به اينكه مصادق ديگرى هم متصور است و آثار ديگرى هم ممكن است.

چند نكته:

1. آيا اضرار در معنا و مفهوم سحر معتبر است؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 304

ظاهر تعريف شهيد اوّل در دروس و شهيد ثانى در مسالك و بعضى ديگر اعتبار اضرار است. ولى ظاهر كلام اكثر فقها عدم اعتبار آن است و بهترين دليل آن، رواياتى است كه دلالت دارند بر جواز دفع سحر به سبب سحر. آنچه از اين روايات به دست مى آيد اين است كه سحر دوگونه است: سحر مضر و سحر نافع. بنابراين، عمل مزبور چه مضر باشد چه

مضر نباشد حقيقتاً سحر است. آرى از نظر حكمى محل بحث است كه آيا طبيعى سحر حرمت دارد يا خصوص سحر مضر حرام است كه در بحث حكمى روشن خواهد شد.

2. آيا سحر، امر واقعى است يا امر تخيلى؟

ظاهر كلام اكثر اهل لغت و فقها و مفسران عامّه و خاصه اين است كه سحر امرى تخيلى است و واقعيت ندارد، عده اى هم از جمله محقق ثانى[593] و شهيد ثانى[594] و صاحب مفتاح الكرامه[595] تصريح دارند بر اينكه برخى از اقسام سحر واقعيت دارند و خيال محض نيست، مثلًا با سحر و جادو مانع توانايى و قدرت نزديكى مردى با همسرش مى شوند كه اين يك واقعيت است و وجود دارد.

2. بحث حكمى

از حرمت تكسب مى توان به حرمت عمل پى برد؛ زيرا اگر عمل جادوگرى حلال بود تكسب به آن نيز حلال مى شد. و نيز از حرمت تعليم و تعلّم مى توان به طريق اولى به حرمت عمل منتقل شد؛ زيرا اگر جادوگرى كار حرامى نبود به هيچ وجه ياد گرفتن آن حرام نمى شد، بلكه چه بسا رجحان و برترى داشت چون نوعى علم و آگاهى است كه هرگز با جهل قابل مقايسه نيست و به قول قرآن: هَلْ يَسْتَوِي الّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ.[596]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 305

در بحث حكمى چهار موضوع مورد بحث است كه امام راحل در متن به همه آنها تصريح كرده است:

1. حرمت عمل سحر

اصل حرمت افسون گرى در اسلام از مسلّمات و قطعيات است و به اجماع مسلمانان حرام است و بلكه از ضروريات دين مبين اسلام است كه انكار آن با توجه به ضرورى بودنش موجب خروج از دين است.

بسيارى از فقها در اين باره ادعاى اجماع مسلمين و ادعاى ضرورت كرده اند،[597] بنابراين نيازى به اثبات و استدلال ندارد؛ امّا در عين حال به قرآن و سنّت استدلال شده است:

آيات قرآن: آيات متعددى مى تواند دليل حرمت سحر باشد از جمله: مَا جِئْتُمْ بِهِ السِّحْرُ إِنَّ اللهَ سَيُبْطِلُهُ إِنَّ اللهَ لا يُصْلِحُ عَمَلَ الْمُفْسِدِينَ؛[598] وَلا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أتَى؛[599] وَاتَّبَعُوا مَا تَتْلُو الشَّيَاطِينُ عَلَى مُلْكِ سُلَيْمَانَ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَانُ وَلَكِنَّ الشَّيَاطِينَ كَفَرُوا يُعَلّمُونَ النّاسَ السِّحْرَ وَمَا أنزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ وَمَا يُعَلّمَانِ مِنْ أحَدٍ حَتَّى يَقُولا إِنّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَيَتَعَلّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ وَمَا هُمْ بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أحَدٍ إِلا بِإِذْنِ اللهِ وَيَتَعَلّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلا يَنفَعُهُمْ وَلَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْا بِهِ أنفُسَهُمْ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ.[600] اين آيه (آيه هاروت و ماروت) مهم ترين آيه در حرمت سحر است و ظاهرش اين است كه استعمال سحر و ضرر رساندن به ديگران موجب كفر است و از برخى روايات هم كه در عيون اخبار الرضا در تفسير آيه فوق نقل شده است، به صراحت اين معنا استفاده مى شود.[601]

روايات: روايات از طرق فريقين در اين باب بسيار است و به ادعاى صاحب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 306

جواهر[602] از طرق اماميه در حدّ تواتر روايت داريم كه بر حرمت سحر دلالت دارد. بر فرض هم كه متواتر نباشد روايات متعددى وارد شده است كه در ميان آنها روايات صحيح و معتبر وجود دارد و همين در اثبات حرمت عمل سحر كافى است:

روايت معتبره سكونى از امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش

از رسول اعظم (ص):

ساحر المسلمين يقتل وساحر الكفار لا يقتل، قيل يا رسول الله لِم لا يقتل ساحر الكفار؟ قال: «لأنّ الشرك أعظم من السحر، لأنّ السحر والشرك مقرونان».[603]

البته در باب حدود روايات متعددى وجود دارد مبنى بر اينكه حدّ شرعى جادوگرى قتل است و اگر سحر حرام نباشد وجهى ندارد كه داراى حدّ شرعى قتل باشد كه بالاترين نوع حدّ است نسبت به تازيانه و مانند آن.

صحيحه حضرت عبدالعظيم الحسنى از امام نهم (ع) در ذكر گناهان كبيره كه دهمين مورد را سحر دانسته و مى فرمايد:

«والسحر لأنّ الله عزّ وجلّ يقول: وَلَقَدْ عَلِمُوا لَمَنْ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ».[604]

روايت نصر بن قابوس از امام رضا (ع):

«المنجّم ملعون، والكاهن ملعون، والساحر ملعون، والمغنّية ملعونة، ومن آواها ملعون، وآكل كسبها ملعون».[605]

نتيجه: اصل حرمت سحر جاى بحث نيست و از قطعيات است.

حكم عقل: صاحب جواهر مسأله اعتبار و ملاحظات عقلى را هم به عنوان مؤيد و بازوى تقويت كننده روايات آورده و در بيان ادراك عقلى چنين آورده:

ضرورة كونه منبع فساد مورث الشك في كثير من آيات الله، وموهم للشركة مع

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 307

الله في خلقه، وفي عجائبه كما هو واضح.[606]

به هر حال سحر و جادو در غالب موارد، سبب فريب و گمراه كردن مردمان است و به نوعى ميان معجزه كه حق است و جادو كه باطل است خلط مى شود و سبب ظلم به خويش و به ديگران است و قبح عقلى آن نيز مسلّم است. بنابراين مى توان گفت، به حكم ادله اربعه سحر حرام است.

حرمت سحر به خاطر اضرار: آيا سحر مطلقاً حرام است يا خصوص سحرى كه به حال مسحور

ضرر بدنى يا روحى يا عقلى داشته باشد حرام است؟ دو نظر در اين رابطه وجود دارد:

الف) به نظر اكثر فقها مطلق سحر و جادو حرام است، اگر چه به حال مسحور ضرر نداشته باشد. دليل اين عدّه، اطلاق روايات است كه به برخى از آنها اشاره شد و در آن روايات روى طبيعت سحر و ساحر تكيه شده است.

ب) به نظر عده اى خصوص سحر مضرّ حرام است، نه مطلق سحر. بنابراين سحر نافع حلال است. سحرى هم كه براى سرگرمى انجام مى گيرد و به حال كسى ضرر ندارد حرام نيست، اين عده دو دسته اند؛ برخى مثل شهيد اوّل در دروس و شهيد ثانى در مسالك معتقدند در اصل مفهوم سحر و صدق آن اضرار به غير معتبر است و بدون آن سحر نيست تا از حرمت آن بحث شود و لاأقل صدق سحر مشكوك است و تا محرز نباشد حق نداريم به اطلاقات استناد كنيم. برخى هم مثل مرحوم شهيدى معتقدند كه در اصل هدف سحر، اضرار به غير مطرح نيست ولى در حكم به حرمت سحر، مضر بودن دخيل است.

گفتنى است طبق تعريف اكثر لغويين و فقها، ضرر داشتن در مفهوم سحر معتبر نيست، و اطلاقات هم محفوظ است و وجهى براى انصراف و تقييد نيست. و حق اين است كه سحر مطلقاً حرمت دارد. امام راحل نيز در متن تحرير قيدى نياورده و سحر را مطلقاً حرام دانسته است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 308

البته در تعريف سحر، گروهى از فقها از جمله مرحوم امام تعبير به مؤثر بودن در بدن يا عقل يا قلب را آورده اند. اگر مرادشان از تأثير، خصوص

تأثير منفى و اضرار باشد بايد اين عده نيز از گروه دوم و طرفدار قول دوم محسوب شوند؛ ولى تأثير، اعم است از منفى و مثبت، مخصوصاً با نتايجى كه امام راحل متفرع ساخته است كه موجب خواب، دوستى، اغما و مانند آن است؛ اينها گاهى مضر است و گاهى به نفع شخص مسحور است كه با تلقين يا سحر و جادو و يا ذكر و دعا بيهوش شود تا درد جانكاه بيمار مداوا گردد، يا مدتى بخوابد و استراحت كند، يا محبت افراطى فردى از قلب او خارج شود تا از ناراحتى روحى درآيد، و ... بنابراين سحر و جادو اگرچه نافع باشد حرمت دارد.

موارد استثنا: حرمت سحر و جادو مثل حرمت و قبح ظلم و شرك نيست كه علت تامه حرمت باشد و تخصيص بردار نباشد، بلكه مثل حرمت كذب و شراب و غناست كه مقتضى حرمت مى باشند؛ هيچ اشكالى ندارد كه گاهى براى يك ملاك مهم تر حلال و جايز و بلكه راجح و واجب باشند، لذا با اين كه حكم اصلى و اوّلى سحر در اسلام حرمت است ولى در مواردى تجويز شده است؛ مثلًا براى دفع ضرر سحر با سحر يا حلّ و گشودن گره سحر با سحر.

گشودن سحر و جادو با دعاها و اذكار و آيات، با اراده و تأثير نفس ولى خدا و با دارو و درمان طبيب قطعاً جايز است، و خلاصه باز كردن جادو با غير جادو از امور حلال جايز است و كسى در آن ترديد نكرده است. امّا آيا دفع يا رفع سحر با سحر هم جايز است؟

ظاهر كلام علامه در منتهي[607] بلكه صريح كلام شهيد اوّل

در دروس[608] اين است كه: «ويجوز حلّه بالقرآن والذكر والاقتسام لا به». روايت حلّ سحر هم بر همين حمل مى شود (البته روايت علاء در جوامع روائى نيست ولى روايت عيسى بن شقفى هست. عيسى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 309

جادوگر بود و از مردم در برابر جادو مزد مى گرفت. روزى خدمت امام صادق (ع) رسيد و گفت:

«جعلت فداك أنا رجل كانت صناعتي السحر وكنت آخذ عليه الأجر وكان معاشي وقد حججت منه ومنّ الله عليّ بلقائك وقد تُبتُ إلى الله عزّ وجلّ، فهل لي في شي ء من ذلك مخرج؟ فقال له أبوعبدالله (ع): «حلّ ولا تعقد».[609]

وجه الحمل: در روايت تصريح به حلّ سحر با سحر ندارد بلكه سربسته و به صورت اجمال فرموده است جادو را باز كن و جادو نكن ولى اشاره اى به وسيله باز كردن نكرده است. فرموده امام (ع) در اينجا مجمل است و قدر مسلّم بر باز كردن با قرآن و ذكر و دعا و تعويذ حمل مى شود.

ولى اين حمل و توجيه خلاف ظاهر است زيرا يقيناً مقصود از «لا تعقد» بستن با سحر است يعنى با جادو گره ايجاد نكن و كسى را مبند. و به قرينه مقابله منظور از «حلّ» هم گشودن با سحر است، و حمل آن بر حلّ با قرآن و ذكر و دعا خلاف ظاهر است؛ بنابراين حلّ سحر با سحر اشكال ندارد. البته سند روايت مرسله است. و به روايات وارده در داستان هاروت و ماروت[610] هم استدلال شده كه قبلًا به چند عبارت آن اشاره شد.

ولى سند آنها نيز ضعيف است. عمده استدلال به آيه داستان هاروت و ماروت است كه دلالت روشنى دارد؛

زيرا اگر باز كردن سحر با سحر جايز نباشد تعليم و تعلّم سحر به اين منظور لغو و بى فايده است.

از نظر عقلى هم قبح سحر به خاطر مفسده آن است. البته در مورد بحث مفسده نيست بلكه مصلحت است پس قبحى ندارد. چه بسا گاهى استعمال سحر براى مصلحت مهم ترى واجب باشد؛ مثلًا جادوگرى ادعاى پيامبرى يا ادعاى امامت دارد؟ و جادو را به جاى معجزه و كرامت دست آويز خود قرار داده است، براى دفع ادعاى او توسل به سحر بى اشكال، بلكه لازم است تا مردم گمراه نشوند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 310

2. حرمت تعلّم سحر

اصل حرمت تعلّم و يادگيرى سحر جاى بحث نيست و چنانكه در عمل سحر ذكر شد تعلّم آن نيز به اجماع مسلمين حرام است و بلكه از ضروريات دين است. در برخى روايات هم آمده است:

«من تعلّم شيئاً من السحر قليلًا أو كثيراً فقد كفر، وكان آخر عهده برّبه وحده أن يقتل إلا أن يتوب».[611]

از آيه هاروت و ماروت هم اين حكم استفاده مى شود، زيرا در آخر آيه آمده است: لَمَنْ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ ... كه به احتمال زياد اشترا كنايه از تعلّم است. قبلًا هم در باب غنا در آيه لهو الحديث ذكر شد كه «يشتري» به معناى «يتعلّم» است و مذمّت آيه دليل حرمت آن است.

اگر هدف، استعمال و به كارگيرى سحر باشد اشكال دارد؛ در آيه هم اشاره شد كه وَيَتَعَلّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلا يَنفَعُهُمْ، ولى اگر به قصد نگهدارى خود از جادو شدن، ابطال سحر ديگران، دفع سحر مدعيان نبوت و مصالح ديگر باشد اشكالى ندارد و بلكه گاهى واجب مى شود.

درباره

تعلّم سحر فقط براى اطلاع از آن به عنوان يكى از علوم غريبه ظاهر كلام اكثر فقها، عدم جواز است چون روايت مذكور اطلاق دارد و توجيه آن به تعلّم به قصد عمل يا تعلّم و عمل، خلاف ظاهر است.[612]

البته اگر اطلاق روايت صحيح باشد استثناى دو مورد مذكور در كلام شهيدين قابل مناقشه است، زيرا راه حفاظت از شرّ ساحران يا دفع سحر منحصر در تعلّم سحر نيست، زيرا راه تعويذات و اذكار و قرآن (آيه الكرسى، چهار قل و ...) باز است، و نيز خداوند به فضل و لطف و كرمش سحر مدعيان نبوت را باطل مى كند.

ولى روايت سندش به خاطر «ابى البخترى» ضعيف است و قابل استدلال نيست، و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 311

لذا جاى استناد به عمومات حسن ذاتى و رجحان و فضيلت شرعى تعلّم و علم است و اصل تعلّم آن به قصد علم به اين رشته مانعى ندارد، مشروط بر اينكه همراه با كلمات حرام و خلاف شرع نباشد. در عين حال بسيارى از يادگيرندگان در مسير غلط استفاده مى كنند و بدون قصد باطل و اضرار هم احتياط در ترك تعلّم آن است، مخصوصاً كه آيه در مقام مذمّت فرموده است: وَيَتَعَلّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلا يَنفَعُهُمْ و روى ضرر تنها تكيه نكرده بلكه «عدم نفع» هم اضافه كرده است كه ياد مى گيرند آنچه را ضرر دارد و نفعى به حال آنها ندارد. ممكن است از اين تعبير استفاده كنيم كه تنها فرضى كه تعلّم آن نفعى به حال خود متعلم يا ديگران دارد بلامانع است و اگر نافع نيست، خواه مضر باشد يا نه، اشكال دارد؛ به هر

حال احوط، ترك تعلّم علم سحر است.

3. حرمت تعليم سحر

آنچه در باب تعلّم و يادگيرى ذكر شد در مورد تعليم و آموزش دادن نيز مطرح است و بحث جدايى ندارد.

4. حرمت تكسب با سحر

از نظر تكليفى، علت حرمت روشن است، زيرا مشمول آيه «نهى از اكل مال به باطل» است. از نظر وضعى هم معامله فاسد و باطل است، زيرا سحر عملى است حرام و از نظر شرعى ماليت ندارد و شرط قطعى صحت معامله ماليت داشتن است. و وقتى معامله باطل شد، گرفتن اجرت و تصرف در آن هم حرام است، زيرا تصرف در مال، بدون رضايت مالك آن است، زيرا رضايت او مقيد به فرض معامله بود نه تصرف مجانى. معامله را هم شارع اجازه نداده است: «فما قصد لم يقع وما وقع لم يقصد». بنابراين اكتساب و اخذ اجرت از طريق سحر و تعليم آن به ديگران و تعلّم آن تكليفاً حرام و وضعاً فاسد است.

احضار و تسخير جنّ و روح

بخش دومِ مسأله شانزدهم، درباره استخدام، تسخير و احضار است. انسان با برخى وردهايى كه مى خواند و مى دمد و قسم ها و عزائمى كه بر زبان جارى مى كند فرشته را

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 312

به خدمت مى گيرد، جن را تسخير مى كند، احضار ارواح مى كند. گاهى روح كسى را تسخير مى كند و به اين وسيله فردى را كه ديوانه و جن زده شده معالجه مى كند، يا از زبان آنها خبر از امور غايب به دست مى آورد و كشف غائبات مى كند، يا روح را احضار مى كند و آن را مثل لباسى كه به تن مى كنند، بر بدن زن يا كودكى كه حالت انفعال و تأثرش شديد است و منفعل

مى شود، مى پوشاند و از زبان او خبر از غائب مى دهد. بخشى از تسخيرها هم تسخير انواع حيوانات موذى و غير موذى است و حتى تسخير انسان.

حال بحث در اين است كه آيا انواع تسخيرات، جزء سحر و از مصاديق آن است و داخل در عنوان كلى سحر است و در نتيجه محكوم به همان احكام است و عمل تسخير و تعليم و تعلّم آن و كسب مال با آن حرام است؟

يا اگر موضوعاً خارج از سحر هستند، آيا حكماً داخل مى باشند و ملحق به سحرند يا حكماً هم خارج مى باشند؟ يعنى آيا خود تسخير ذاتاً حرام نيست، تعليم و تعلّمش اشكالى ندارد، امرار معاش از اين طريق هم بلامانع است و اگر حرمتى وجود دارد به خاطر پاره اى امور حرام خارجى است كه گاه با تسخير همراه مى شوند- از قبيل اهانت به اسماء مقدسه الهيه، آزار روح جن يا انسان مؤمن و ملك، اضرار مالى يا جانى يا جسمى به مؤمن و ظلم به نفوس محترمه و مانند آن است- وگرنه ذاتاً جايز است؟

شهيد اوّل در دروس[613] و شهيد ثانى در مسالك[614] صريحاً استخدام ملك و جن و استنزال شياطين و استحضار آنان و نيز احضار ارواح را از مصاديق سحر شمرده اند. اين در حالى است كه آن دو فقيه بزرگ اضرار به مسحور را در مفهوم اضرار دخيل مى دانند. شيخ انصارى مى فرمايد:

الظاهر أنّ المسحور في ما ذكراه هي الملائكة والجنّ والشياطين، والإضرار بهم يحصل بتسخيرهم وتعجيزهم من المخالفة له والجائهم إلى الخدمة.[615]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 313

وى صريحاً مى گويد: تسخيرها با انواعى كه دارند بنابر همه تعاريف سحر داخل در سحر مى باشند، حتى

تعريف شهيدين كه اضرار را معتبر دانستند تسخيرات را شامل است. از كلام فخرالدين در ايضاح استفاده مى شود كه حرمت اين نيز از ضروريات دين است.[616] و استدلال خود شيخ اين است كه اينها در بحث اقسام و عزائم و نفث داخل مى باشند. و بلكه تسخير انواع حيوانات از خزندگان، درندگان، حيوانات وحشى و ... و تسخير انسان نيز در عنوان تسخير مورد بحث و در نتيجه در عنوان سحر داخل مى باشند.[617]

امّا بر اساس جميع تعاريف قوم از سحر، انواع تسخير را شامل نيست بلكه برخى از آنها شامل است، فى المثل آنان كه سحر را امرى تخيلى و خدعه و نيرنگ و اظهار باطل به صورت حق، مى دانند تسخير از مصاديق سحر نيست، زيرا امرى واقعى است. آرى با تسامح و مجازاً نامش را سحر گذاشتن مانعى ندارد، ولى حقيقتاً سحر نيستند تا محكوم به احكام سحر باشند.

در مقابل ادعاى شيخ اعظم، محقق ايروانى در حاشيه مكاسب مدعى شده است كه تسخيرات با همه انواعش از سحر خارج است و هيچ كدام از تعاريف سحر در لغت و در اصطلاح فقها، تسخير را شامل نيست و لذا اگر تسخير حرام باشد به خاطر برخى از مقارنات يا مقدمات حرام آن است از قبيل آزار نفس مؤمن، اهانت به اسماء حسناى الهى و ....[618]

به نظر ما اين فرمايش نيز كليت ندارد و طبق برخى تعاريف اهل لغت و فقها، تسخير هم نوعى سحر است. مثلًا جوهرى در صحاح گفته است: «السحر ما لطف مأخذه و دقّ»؛[619] اين تعريف قطعاً تسخير ملائكه و شياطين و غيرهم را شامل مى شود. فاضل مقداد در تنقيح گفته است: «السحر عمل

يستفاد منه ملكة نفسانية يقتدر بها على أفعال

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 314

غريبة بأسباب خفيّة».[620] اين نيز انواع تسخيرات را در بر مى گيرد.

و امّا الحاق حكمى و خروج موضوعى به صورت كلى باز دليل مى طلبد و دليلى بر اينكه تسخيرات در حكم سحر و جادو باشند نداريم و ادعاى ضرورت در كلام فخرالدين و شهيد و مرحوم مجلسى نمى تواند دليل باشد؛ زيرا ادعاى حدسى و اجتهادى است، نه حسى. بنابراين اگر از نظر عرف بر تسخيرى سحر اطلاق مى شود و ظهور عرفى دارد، طبعاً حكم سحر بر آن جارى مى شود. و اگر عدم صدق محرز است يا صدق آن مشكوك است اصل بر جواز و اباحه است و دليلى بر حرمت ذاتى تسخير نداريم؛ آرى اگر همراه با حرام ديگرى باشد از آن جهت حرمت پيدا مى كند.

نظير اين مطلب را مرحوم شيخ در مكاسب از قول مرحوم سيد عبدالله حفيد مرحوم محدث جزائرى در شرح نخبه در مورد طلسمات نقل كرده است.[621]

مرحوم شهيد در دروس در تعريف طلسم فرموده است:

«وهي تمزيج القوى العالية الفعالة بالقوى السافلة المنفعلة ليحدث عنها فعل غريب»

و آن را به سحر ملحق نموده است.[622]

البته امام راحل در متن تحرير تسخير ملك و جن و شيطان و احضار ارواح را به سحر ملحق نموده و از رأى مشهور پيروى كرده است، و در مورد تسخير حيوان بحثى ندارد. شايد عبارت «وأمثال ذلك» شامل همه انواع تسخيرات باشد كه مثل نظر شيخ در مكاسب است.

احكام شعبده

اشاره

بخش سوم مسأله درباره شعبده بازى يا تردستى و چشم بندى است. در زبان عربى به اين عمل شعبذه يا شعوذه مى گويند. عرب اصيل اين كلمه را با

واو استعمال مى كرده است، نه با «باء».

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 315

تعريف لغوى شعبده

لسان العرب:

الشعوذة خفة في اليد وأخذ كالسحر يرى الشي ء بغير ما هو عليه أصله في رأي العين والشعوذة السرعة، وقيل الخفة في كل أمر.[623]

المصباح المنير:

شعوذ الرجل شعوذة وقيل: شعبذة شعبذة وهو بالذال المعجمة وليس من كلام أهل البادية وهو لعب يرى الإنسان ما ليس له حقيقة كالسحر.[624]

اقرب الموارد:

الشعبذة كشعوذة زنة ومعنى، وفيه أيضاً: الشعوذة خفة في اليد وأخذ كالسحر يري الشي ء رأي العين بغير ما عليه أصله.[625]

المنجد:

الشعبذة كشعوذة زنة ومعني، الشعوذة خفة في اليد واعمال كالسحر ترى الشي ء في العين بغير ما هو عليه.[626]

تعاريف فقها از شعبده

شهيد اوّل در دروس:

الشعبذة هي الأفعال العجيبة المترتبة علي سرعة اليد بالحركة فيلتبس علي الحسّ.[627]

شهيد ثانى در مسالك:

وعرّفوها بأنّها الحركات السريعة التي يترتب عليها الأفعال العجيبة بحيث يلتبس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 316

علي الحسّ الفرق بين الشي ء وشبهه، لسرعة الانتقال منه إلى شبهه.

وى در حاشية منه فرموده است: تعبير به «عرفوها» (ديگران چنين تعريف كرده اند) اشاره به ضعف آن است. ديگر اين كه خود شهيد ثانى قبول ندارد، زيرا متفاهم عرفى از شعبده غير از آن است كه در تعريف آورده اند.[628]

شيخ اعظم در مكاسب:

وهي الحركة السريعة بحيث يوجب علي الحسّ الانتقال من الشي ء إلى شبهه كما ترى النار المتحركة على الاستدارة دائرة متصلة لعدم إدارك السكونات المتخلّلة بين الحركات.[629]

از مجموع تعاريف اهل لغت و فقها استفاده مى كنيم شعبده همان بازى معروفى است كه در فارسى به چشم بندى و تردستى معروف است و نوعى حركت هاى سريع و خفيف و سبكى است كه شعبده باز انجام مى دهد و به سرعت چيزهايى را جابه جا مى كند و در نظر بيننده كارهاى عجيب و غريبى انجام مى دهد و امر براى او مشتبه مى شود و غير واقع

را واقع خيال مى كند.

سخن در اين است كه آيا شعبده قسمى از سحر است يا چيزى غير از آن، ولى مثل و شبيه آن است؟

بر اساس بعضى از تعاريف سحر، شعبده قسمى از سحر است، مثل تعريف سحر به «خدعه و تمويه» يا «صرف الشي ء عن وجهه» يا «ما لطف مأخذه ودقّ». و تعريف فاضل مقداد و علامه مجلسى از سحر. ولى طبق تعريف علامه و ديگران، از جمله امام راحل در اوّل مسأله، كه كلام يا نوشتار و ... مؤثر باشد در بدن مسحور يا در عقل و قلب او و سبب اغما يا نوم و ... گردد، اينها بر شعبده اطلاق نمى شود، زيرا شعبده بازى بيشتر نوعى تفريح و سرگرمى است، نه چيزى كه واقعاً مؤثر باشد، مخصوصاً اگر تأثير به معناى اضرار به مسحور مخاطب باشد كه تردستى اين ويژگى را ندارد و اصولًا امر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 317

واقعى و حقيقى نيست، بلكه تخيلى است و بيشتر فقها شعبده را جدا از سحر ذكر كرده اند، از جمله شيخ اعظم در مكاسب كه انواع تسخيرات را از سحر دانسته ولى شعبده را در مسأله ديگرى آورده است.

به هر حال از نظر موضوعى ثابت نيست كه شعبده از اقسام سحر باشد.

حكم شرعى شعبده بازى

نظر مشهور فقها حرمت است. شيخ طوسى در نهايه به اين نكته تصريح كرده و تكسب با آن را حرام دانسته است و اين، كاشف از حرمت خود عمل است، زيرا اگر اصل عمل حلال باشد وجهى براى حرمت تكسب نيست.

شيخ اعظم براى حرمت اين عمل، در مكاسب[630] به چهار دليل استدلال نموده است:

1. ادعاى نفى خلاف يا اجماع- و به قول

صاحب جواهر: اجماع محصل و منقول-.[631]

امّا قبلًا گفته شد كه اجماع محصل براى ما حاصل نيست، بلكه ممتنع الحصول است، و اجماع منقول هم حجت نيست و بر فرض حجيت، معلوم نيست اجماع تعبدى باشد بلكه شايد به استناد وجوه بعدى باشد كه در اين فرض خود اجماع ارزشى ندارد.

2. شعبده بازى از مصاديق لهو و باطل است: صغرا؛ لهو و باطل در اسلام حرام است: كبرا؛ پس شعبده حرام است: نتيجه.

اين دليل هم از نظر صغرا و كبرا قابل مناقشه است زيرا اوّل ثابت نيست كه شعبده بازى مطلقاً لهو و باطل باشد. چه بسا در مواردى غرض عقلايى دارد؛ ثانياً بر فرض كه لهو و باطل باشد در جاى خود بيان شد كه مطلق لهو و باطل حرام نيست، بلكه لهو و باطل خاصى حرام است و شعبده را شامل نيست.

3. در بخشى از روايت احتجاج طبرسى مى خوانيم: «و نوع آخر منه خطفة و سرعة

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 318

ومحاريق وخفّة».[632] اين روايت در بيان انواع سحر است و شعبده را نوعى از آن دانسته است؛ پس ادلّه حرمت سحر در آن مى آيد.

ولى سند روايت ضعيف است و ادعاى اينكه اجماع منقول ضعف سند را جبران مى كند[633] قابل قبول نيست، زيرا خود اجماع منقول حجت نيست و انضمام يك لاحجت به يك لاحجت ديگر نتيجه اش حجيت نيست و مثل انضمام چند صفر به يكديگر است كه حاصل آن، عدد نيست بلكه چند صفر است.

4. طبق تعريف فاضل مقداد و مجلسى بر شعبده، سحر اطلاق مى شود، پس احكام سحر (حرمت) را دارد.

اين دليل هم فايده اى ندارد زيرا طبق بعضى از تعاريف ديگر، بر شعبده،

سحر اطلاق نمى شود، پس دخول آن در موضوع سحر يا الحاق حكمى آن به سحر ثابت و محرز نيست. در نتيجه شك در حرمت است و جاى اصل اباحه و جواز است، ولى در عين حال چون مشهور فقها به حرمت آن فتوى داده اند و بلكه- غير واحدى- ادعاى اجماع كرده اند، ما مخالفت كلى نمى كنيم و در مسأله احتياطى هستيم و مى گوييم: الأحوط الاجتناب. در هر حال خود شعبده بازى، وجوب اجتناب و حرمت ارتكاب دارد على المشهور؛ ولى تماشاى آن دليلى بر حرمتش نيست و چه بسا نوعى تفريح و سرگرمى است، اگر چه بهتر است مكلف تماشا نكند. شايان ذكر است اگر شعبده همراه با حرام ديگرى باشد از اين جهت محكوم به حرمت است.

نظريه امام خمينى (رحمه الله)

از نظر امام راحل مثل مشهور فقها، شعبده بازى حرام است و حكماً ملحق به سحر است و يا از اقسام سحر است و طبعاً خود عمل تردستى و تعليم و تعلّم آن حرام است. اكتساب و اخذ اجرت بر آن نيز حرمت دارد. مستند حضرت امام همان اجماعات و شهرت محصّله است كه شهرت قدمائى در نظر ايشان حجت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 319

احكام كهانت

اشاره

درباره كهانت چهار مطلب مطرح است:

1. تعريف لغوى كهانت

لفظ كهانت يا به كسر كاف بر وزن كتابت است و يا به فتح كاف بر وزن علامت. جوهرى در صحاح گفته است:

«كهن يكهن كهانةً ككتب يكتب كتابةً- بالكسر- إذا تكهن و يقال كهن- بالضم- كهانة- بالفتح- اذا صار كاهناً».[634]

و در كتاب قاموس مى خوانيم:

«كهن يكهن الكهانة- بالكسر-».[635]

ولى فيومى در مصباح گفته است:

«كهن يكهن كهانة- بالفتح-».[636]

تعريف لغوي: ابن اثير در نهايه مى گويد:

الكاهن من يتعاطي الخبر عن الكائنات في المستقبل، وقد كان في العرب كهنةً، فمنهم من كان يزعم أنّ له تابعاً من الجنّ يلقي إليه الأخبار، ومنهم من كان يزعم أنّه يعرف الامور بمقدّمات وأسباب يستدلّ بها على مواقعها وهذا يحضونه باسم العراف الذي يدعي معرفة الشي ء المسروق ومكان الضالّة ونحوها.[637]

راغب در مفردات مى گويد:

العراف كالكاهن إلّا أنّ العراف يختص بمن يخبر بالأحوال المستقبلة و الكاهن بمن يخبر عن الأحوال الماضية.[638]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 320

خلاصه كاهن يا عراف به كسى مى گويند كه ادعاى علم غيب دارد و از امور غايب خبر مى دهد، خواه مربوط به حوادثى باشد كه در گذشته اتفاق افتاده باشد مثل سرقت و قتل يا حوادثى كه در آينده اتفاق خواهد افتاد. برخى براى هر كدام اسم خاصى اختيار كرده اند و براى خبر دهنده از گذشته ها نام عراف را برگزيده اند و كاهن را به خبر دهنده از آينده اطلاق كرده اند.

تعريف فقهي كهانت: علامه در قواعد:

الكاهن مَن كان له رئيّ من الجنّ يأتيه الأخبار.[639]

رئى بر وزن فعيل به معناى صاحب رأى و نظر است؛ «فلان رئى القوم أى صاحب رأيهم» و برخى مثل قاموس[640] و نهايه[641] گفته اند رئى يك نفر از جن است كه كاهن او را

مى بيند و از او خبرها را مى گيرد و او تابع كاهن است. فاضل مقداد اين تعريف را به مشهور نسبت داده است.[642]

شهيد ثانى در مسالك:

هي- بكسر الكاف- عمل يوجب طاعة بعض الجانّ له، واتّباعه له، بحيث يأتيه بالأخبار الغائبة، وهو قريب من السحر.[643]

طبق تعريف مشهور و شهيد ثانى كاهن كسى است كه به كمك جن از غايبات خبر مى دهد و قيد نشده است كه از خصوص مستقبل خبر دهد؛ مگر اينكه مقصود از غايبات، همان حوادث آينده باشد كه اين هم بعيد و خلاف اطلاق غيب و غايب است. ولى در برخى تعاريف، خبر دادن از آينده قيد شده است؛ مثلًا صاحب جواهر مى گويد:

الكهانة بالكسر والفتح، وهي تعاطي الأخبار عن الكائنات في مستقبل الزمان.[644]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 321

امام راحل نيز در متن، كهانت را به خبر دادن از حوادث آينده تعريف كرده است. و در روايت احتجاج طبرسى از امام صادق (ع) كاهن بر هر دو قسم اطلاق شده است چه آنكه از حوادث آينده خبر مى دهد و چه آنكه از حوادث گذشته خبر مى دهد؛ با اين ويژگى كه پس از بعثت پيامبر اسلام (ص) راه هاى نفوذ به آسمان ها به سوى جن بسته شده است و نمى توانند استراق سمع كنند و از حوادث آينده آگاه شوند تا به كاهن بگويند، ولى خبرهاى زمينى و مربوط به گذشته را از گوشه و كنار جهان به سرعت مى گيرند و به كاهن خبر مى دهند، مثلًا فلانى دزدى كرد، فلانى آدم كشت و ....[645]

قدر متيقّن در تعابير فقها و اهل لغت اين است كه كهانت مثل سحر و نزديك به آن است و اين از تعريف شهيد

ثانى و از سخن مجمع البحرين و از برخى روايات استفاده مى شود؛ بنابراين محرز نيست كه كهانت يكى از اقسام سحر باشد، ولى از نظر حكمى طبق رواياتى كه خواهد آمد ملحق به سحر است.

2. حكم شرعى كهانت

كهانت قطعاً حرام است و مستند آن افزون بر ادعاى اجماع كه در كلام جمعى از فقها از جمله شيخ اعظم در مكاسب[646] روايات متعددى است كه در مسأله وارده شده است از جمله: روايت شيخ صدوق در خصال به سند صحيح از ابى بصير از امام صادق (ع):

«من تكهّن أو تكهّن له فقد برئ من دين محمد (ص) ...».[647]

دلالت حديث بر حرمت كهانت و حرمت رجوع به كاهن واضح است.

همچنين صحيحه ابن ادريس در مستطرف السرائر به نقل از كتاب مشيخة حسن بن محبوب از هيثم از امام صادق (ع):

قلت لأبي عبدالله (ع): إنّ عندنا بالجزيرة رجلًا ربّما أخبر من يأتيه يسأله عن الشي ء يسرق، أو شبه ذلك، فتسأله؟ فقال: «قال رسول الله (ص): من مشى إلى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 322

ساحر أوكاهن أو كذّاب يصدّقه فيما يقول، فقد كفر بما أنزل الله من كتاب».[648]

البته حديث بالمطابقه راجع به حرمت رجوع ديگران به كاهن است، ولى بالملازمه بر حرمت خود كهانت و سحر و كذب دلالت دارد، زيرا اگر خود اين عمل ها حرمت نداشت رجوع به آنها در حدّ كفر عملى نبود.

و نيز روايت نصر بن قابوس از امام صادق (ع):

«المنجّم ملعونٌ، والكاهن ملعونٌ والساحر ملعونٌ».[649]

البته سند آن به سبب حسن بن على كوفى و اسحاق بن ابراهيم، ضعيف است. و از جمله كلام امير مؤمنان در نهج البلاغه:

«أيّها الناس إيّاكم و تعلّم النجوم إلا ما يهتدي به

في برّ أو بحر فإنّها تدعوا إلى الكهانة والمنجّم كالكاهن والكاهن كالساحر، والساحر كالكافر، والكافر في النار ...».[650]

3. حكم مراجعه به كاهن

همان طور كه خود كهانت حرام است، رجوع ديگران به كاهن و تصديق او (عمل به گفته او، ترتيب اثر دادن به قول او و استناد به قول او در اثبات يا نفى چيزى) حرمت دارد، و دليل آن علاوه بر عمومات نهى از افترا بر خداوند، و عمومات حرمت عمل به ظن، خصوص دو روايت صحيحه ابى بصير و ابن ادريس است كه ذكر شد و عبارت «تكهّن له» در روايت اوّل بر همين مطلب دلالت دارد. روايت دوم هم مستقيماً و بالمطابقه بر حرمت رجوع به كاهن دلالت دارد.

4. خبر دادن از غائبات
اشاره

خبر دادن از غائبات گاهى بر اساس ولايت و عبوديت و پيدا كردن چشم برزخى و غيبى است كه شرعاً اشكال ندارد و در روايات متعدد از جمله حديثى از رسول

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 323

اعظم (ص) به آن اشاره شده است: «ما من عبد إلا و تقلّبه عينان و هما غيب يدرك بهما الغيب».[651] در رأس اين گونه خبر دادن ها پيامبران الهى و امامان و اوصياى واقعى پيامبران هستند كه با تكيه بر وحى الهى و علم لدنّى، از حقايق عالم تا قيامت خبر دارند و براى پيروان خويش گوشه هايى را بيان نموده اند.

خبر دادن از غائبات بر اساس محاسبات علمى هم از بحث خارج است و امروزه در علم هواشناسى و اخترشناسى و غيره از خسوف و كسوف و گرما و سرما و بارندگى و طوفان خبر مى دهند. سخن در كار كاهنان و غيب گويان است كه از طريق ارتباط با شياطين و جنّيان خبر مى دهند، اينها گاهى خودشان شاك هستند و معذلك خبر مى دهند و گاهى جازم هستند و بر سبيل جزم خبر مى دهند؛

حال آيا مطلق اخبار از غايبات حرام است؟

نظر مشهور همين است و مدرك آن اطلاقات روايات مذكور است كه هيچ قيدى ندارند و سخن از جنس كهانت و كاهنى كردن است و نوع آنكه جزماً خبر دهد يا بدون جزم، مطرح نيست.

ولى از كلام مرحوم فيض در مفاتيح استفاده مى شود كه اگر به نحو جزم و قطع از غايبات خبر دهد حرام است و اگر بر سبيل تفأل باشد اشكالى ندارد.[652] مرحوم آقاى خوئى هم معتقد است كه اگر جازم باشد و خبر دهد حرام نيست، زيرا نه كذب است و نه قول به غير علم؛ دليل ديگرى هم ندارد.[653]

ولى چون هر دو نظر خلاف اطلاقات است و مخصوصاً خبر دادن بر اساس فال زدن كه موضوعاً از كهانت خارج است، وجهى براى حرمت آن نيست. حتى بر اساس روايتى كه اهل سنّت از پيامبر (ص) نقل كرده اند حضرت فال را دوست داشتند[654] و فال بد را دشمن مى داشتند كه در روايات ما به «طيره» تعبير شده است.[655]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 324

اكتساب با كهانت

اكتساب و اخذ اجرت و امرار معاش از طريق كهانت تكليفاً حرام است، زيرا اكل مال به باطل است و وضعاً باطل است، چون شرعاً ماليت ندارد تا اجير شدن براى آن صحيح باشد.

در روايت معتبره سكونى از امام صادق (ع) چنين آمده:

«السحت ثمن الميتة وثمن الكلب وثمن الخمر ومهر البغي، والرشوة في الحكم وأجر الكاهن».[656]

تعليم و تعلّم و علم كهانت

كهانت اگر شعبه اى از سحر باشد يا حكماً ملحق به سحر باشد طبعاً تعليم و تعلّم آن مثل علم سحر حرام خواهد بود. فتواى مشهور و از جمله امام راحل همين است. ولى اگر از اقسام سحر نباشد و موضوع جدايى- باشد كه مثل سحر و شبيه آن و نزديك به آن است- دليلى ندارد حرام باشد، بلكه به عنوان يك علم، حسن و رجحان دارد و ياد گرفتن آن فضل است و در روايت معروف نبوى (ص) در كافي شريف مى خوانيم:

«إنّما العلم ثلاثة: آية محكمة، أو فريضة عادلة، أو سنّة قائمة وما خلاهنّ فهو فضلٌ».[657]

مگر اينكه تعليم و تعلّم آن همراه باشد با برخى حرام هاى ديگر كه در اين فرض بالعرض حرام مى شود، وگرنه حرمت ذاتى ندارد.

ممكن است كسانى فرق بگذارند ميان تعلّم آن به عنوان يك علم و اطلاع و به عنوان مقدمه براى عمل و به قصد كاهنى كردن و مزد گرفتن، و دومى را از باب اينكه مقدمه حرام است حرام بدانند ولى اين سخن نيز ناتمام است، زيرا بر فرض كه مقدمه واجب، واجب شرعى باشد، ولى مقدمه حرام، حرمت شرعى ندارد. بر فرض هم كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 325

حرام باشد خصوص مقدمه سببى يا جزء اخير علت تامه حرام، حرام است

نه ساير مقدمات. يادگيرى جزء اخير نيست، زيرا ممكن است كسى فنى و علمى را ياد بگيرد ولى هرگز به كار نبندد، بنابراين دليلى بر حرمت تعليم و تعلّم نيست و به قصد حرام هم باشد حداكثر تجرّى بر نيت است كه نيت گناه يا گناه نيست و يا عفو شده است و اين مطلب در جاى خود بحث گرديده است. در عين حال احوط اين است كه از ياد گرفتن آن هم اجتناب شود.

احكام قيافه شناسى

اشاره

امام راحل به پيروى از مشهور فقها قيافه شناسى را مثل كهانت و شعبده ملحق به سحر دانسته است و قهراً عمل قائف حرام است، تعليم و تعلّم آن حرمت دارد، رجوع به قائف و تصديق او و ترتيب اثر به قول وى حرام است، اكتساب با آن نيز حرمت دارد.

تعريف لغوي: در كتب لغت مثل صحاح[658] و قاموس[659] و تاج العروس[660] و غيره مى خوانيم: «القائف الذي يعرف الآثار وجمعه قافّة». در نهاية ابن اثير آمده است: «القائف الذي يتبع الآثار، ويعرفها، ويعرف شبه الرجل بأخيه وأبيه».[661] بنابراين قائف تنها قيافه شناس نيست كه مى داند فلانى شبيه پدر يا برادرش مى باشد، بلكه كسى است كه از علامات و نشانه ها پيروى مى كند و بر اساس آن حكم و قضاوت مى كند و فردى را به فرد ديگر ملحق مى داند كه فلانى پسر يا برادر يا از منسوبين فلانى است يا فلانى اين گونه نيست.

تعريف فقها: شهيد ثانى در مسالك:

وهي الاستناد إلى علامات ومقادير يترتّب عليها إلحاق بعض الناس ببعض ونحوه.[662]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 326

منظور از علامات رنگ چهره و مانند آن است و منظور از مقادير اندازه پا و مانند آن است.[663]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص326

قق ثانى در جامع المقاصد: «هي إلحاق الناس بعضهم ببعض».[664]

البته اين تعريف، تعريف به اعم است زيرا الحاق بعضى به بعضى ديگر در نسب اعم از اين است كه به استناد علامت و نشانه ها باشد- كه غالباً هم ظن و حدس و تخمين است- يا به استناد ملاك هاى شرعى همچون اقرار و فراش.

به همين دليل تعريف شهيد ثانى قيد كرده است كه الحاق در نسبت به استناد علامات و مقادير باشد. ولى تعريف ايشان هم از جهتى اخص از مطلوب است، زيرا تنها جنبه اثباتى (الحاق و اثبات نسبت) را گفته است و جنبه سلبى (سلب نسبت) را نگفته است. و لذا تعريف امام راحل در متن كامل ترين است البته امروزه از طريق آزمايش خون، الحاق و عدم آن را تشخيص مى دهند، و از راه علائمى آثار جرم و شخص مجرم را شناسايى مى كنند و حرمت ذاتى اينها دليل ندارد، مگر اينكه همراه با محرّمات ديگرى باشند. فعلًا كلام در قيافه شناسى است كه درباره الحاق و عدم الحاق افراد در نسبت است و نتايج مهم عملى دارد از قبيل مسأله توارث و ازدواج و محرميت و مانند آن.

حكم شرعى قيافه شناسى

اصل تحصيل اعتقاد علمى يا ظنى به نسبت فردى با فرد ديگر و فاميل بودن آنها بدون عمل به قول قائف و ترتيب اثر بر آن اشكالى ندارد و دليلى بر حرمت آن نيست. بر فرض شك هم از اصل اباحه و جواز استفاده مى شود. البته اگر از اين طريق قاطع شد به نسبت، يقين حجت است و فرد قاطع بايد طبق آن، خود ترتيب اثر دهد، زيرا يقين از

هر راهى حاصل شود حجت است و اين مطلب در مباحث قطعِ علم اصول، از واضحات است ولى مجرد قدم برداشتن در اين وادى و دقت در علامت ها و حدس

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 327

زدن به نسبت ها بدون ترتيب اثر مانعى ندارد، مهم فرض ترتيب اثر دادن و عمل به قول قائف است.

بنابراين قيافه شناسى حرمت ذاتى ندارد بلكه در صورت ترتّب حرام، اشكال دارد و حرمت آن عرضى است.

دلايل حرمت

1. ادعاى اجماع يا نفى خلاف كه در كلام علامه در منتهي[665] و سبزوارى در كفايه[666] آمده است.

2. صاحب جواهر: شايد قيافه شناسى قسمى از كهانت باشد، پس ادله حرمت كهانت، آن را شامل مى شود.[667]

3. آيت الله خوئى: آياتى كه بر حرمت عمل به غيرعلم و حرمت اتباع ظن دلالت دارند، عمل به قول قائف و ترتيب اثر بر آن را شامل مى شود، زيرا كار قائف از مرز استحسان و ظن و گمان خارج نيست.[668]

4. شيخ اعظم: روايات از رجوع به قائف و ترتيب اثر به گفته او نهى كرده اند از جمله روايت شيخ صدوق در خصال كه به سند معتبر در وسائل الشيعه از ابى بصير از امام صادق (ع) نقل شده است. صدر حديث در مورد كهانت است- كه قبلًا ذكر شد- و ذيل آن در مورد قيافه شناسى است. راوى از امام پرسيده و حضرت در جواب فرموده است

: «ما احبّ أن تأتيهم».[669]

در مجمع البحرين هم آمده است: «إنّ فى الحديث: لا آخذ بقول قائف».[670] و روايت مفصلى كه درباره امام رضا (ع) و فرزند گرامى ايشان امام جواد (ع) وارد شده است كه وقتى شيعيان و اطرافيان از حضرت خواستند

قيافه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 328

شناسى بياورند و او نظر دهد، حضرت فرمود:

«ابعثوا أنتم إليهم، و أمّا أنا فلا».[671]

در روايتى كه محدث نورى از كتاب جعفريات نقل كرده، حضرت اجر و مزد قائف را سحت و حرام دانسته است[672] كه كاشف از حرمت قيافه شناسى و رجوع به آنهاست.

جواب از اجماع: بارها جواب داده شد كه اجماع منقول ارزش ندارد و بر فرض اعتبار، تعبدى بودن آن مشكوك است. و امّا دخول قيافه در كهانت، مسلّم نيست و خود جواهر با كلمه «لعل» تعبير كرده. استناد به آيات ناهيه هم از ترتيب اثر به ظن مخصوص، فرض حصول ظن از قول قائف است و فرض حصول جزم را شامل نيست.

روايات مذكور در كلام شيخ اعظم نيز علاوه بر اشكال سندى روايت مجمع البحرين و روايت داستان امام رضا و امام جواد، زكريا ابن يحيى، مجهول الحال است، از نظر دلالت هم دال بر حرمت نمى باشند، زيرا «لا احبّ» ظهور در كراهت دارد، «لا آخذ ...» يعنى من اين كار را نمى كنم، و معنايش نهى ديگران از اين كار نيست. عدم اقدام امام در رجوع به قائف هم روشن است كه او از طرق صحيح و مشروع و وحى و الهام عالم است و نيازى به رجوع به قائف ندارد، و «أمّا أنا فلا» نيز مثل روايت قبلى است و مفادش نهى ديگران از اين كار نيست. بنابراين، بهترين دليل حرمت، سه دليل ذيل است:

1. حرمت اخذ به قول قائف از باب حرمت اخذ به ظن و حدس؛ زيرا غالباً قول قائف گمان آور است.

2. قانون شرعى مورد قبول فريقين اين است كه «الولد للفراش وللعاهر

الحجر»؛[673] و ترتيب اثر دادن به قول قائف در خيلى جاها- كه خطا دارد و مطابق واقع نيست- با اين قانون مسلّم منافات دارد.

3. استصحاب عدم ثبوت نسبت، حكم به عدم الحاق مى كند مگر اينكه اماره معتبرى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 329

بر خلاف آن باشد، و قيافه شناسى و قول قائف از امارات معتبره نيست تا بر استصحاب مقدم باشد.

احكام تنجيم

اشاره

شرح اين بخش را با ذكر دو نكته آغاز مى كنيم:

الف) يكى از اصول قطعى عقلى و نقلى كه مورد قبول همه اديان و مذاهب الهى- بلكه همه الهيون است- عقيده به وجود مبدأ عالم است و در فرهنگ اسلامى از آن حقيقت به «الله» تعبير مى شود كه اسم است براى ذاتى كه جامع جميع كمالات و منزه از جميع نقائص است و انكار مبدأ عالم قطعاً موجب كفر است.

اصل قطعى عقلى و نقلى ديگر، اصل توحيد و يكتايى و يگانگى است كه انكار آن، و نيز عقيده به شرك و چند خدايى نيز موجب كفر است.

اصل قطعى ديگر اين است كه تنها و تنها او مؤثر حقيقى است و هيچ موجودى استقلال در تأثير ندارد و شريك او در تأثير نيز نيست. و انكار اين مطلب نيز موجب كفر است. اصل قطعى ديگر اين است كه موجودات و مخلوقات عالم همان طور كه در اصل حدوث محتاج به خالق هستند در بقا و استدامه نيز آن به آن محتاج به او هستند و قائم به غيرند و تنها حقيقتى كه قائم به ذات و قيوم همه عوالم امكان است ذات حق تبارك و تعالى است.

سخن دهرى مسلكان و ماده گرايان هم كه مى گويند همه حوادث

عالم معلول فعل و انفعالات مادى است و دست روزگار را علت تامّه مى دانند و به اشكال مختلف منكر صانع متعال مى باشند باطل است.

و به نقل قرآن از قول دهرى مسلك ها: وَقَالُوا مَا هِيَ إِلا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا وَمَا يُهْلِكُنَا إِلا الدَّهْرُ.[674] سخن آن دسته از فلاسفه متقدم هم كه براى افلاك، نفوس ناطقه قائل بودند و آنها را مؤثر مى دانستند و در حوادث اين عالم و مرگ و حيات، فقر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 330

و غنا، بيمارى و سلامتى، گرانى و ارزانى، مذكر و مؤنث بودن جنين، خير و شر، فتح و شكست و ... را به افلاك نسبت مى دادند خلاف كتاب و سنّت است.

و نيز سخن يهوديان كه قائل به تعطيل هستند و دستگاه الهى را تعطيل مى دانند و علل و عوامل موجود در اين جهان را علت مستقل حوادث و پديده ها مى دانند باطل است. همچنين سخن آن دسته از اهل سنّت كه قائل به تفويض هستند باطل است كه جهان و پديده هاى آن را در اصل حدوث، محتاج به خداوند مى دانند، امّا در بقا براى آنها استقلال قائل اند. و نيز سخن آن دسته از فرق شيعى كه اهل غلوّ هستند و به نوع ديگرى قائل به تفويض هستند و حوادث عالم را مستقلًا به دست پيامبر و آل او مى دانند باطل است و به فتواى فقهاى اماميه موجب كفر است.

آرى عقيده به تأثير به اذن الهى مانعى ندارد و به نصّ قرآن حضرت عيسى مرده زنده مى كرد، نابينا را شفا مى داد و ... ولى همه اينها باذن الله و به حول و قوه الهى بود، كما اينكه مانعى ندارد خداوند

شفا را در نسخه طبيب قرار دهد، سيرى را در خوردن، سيرابى را در نوشيدن قرار دهد و اينها مؤثر باشند باذن الله حال كه اينها مؤثرند چنين نيست تخلف محال است و به نوعى فاعل ايجابى و تأثير جبرى باشد، بلكه هر آن خدا بخواهد تأثير را از آنها مى گيرد و به تعبير قرآن كريم يَمْحُوا اللهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ امُّ الْكِتَابِ.[675]

شايان توجه است كه علل و عوامل مادى در اين عالم مؤثر و مقتضى هم نيستند، بلكه معدّات هستند و زمينه را براى تأثير الهى و اعطاى اثر از سوى ذات حق فراهم مى كنند. مثلًا كشاورز با پاشيدن دانه در زمين و شخم زدن آن، زمينه را براى تأثير الهى فراهم مى كند، وگرنه زارع حقيقى خداوند است.

ب) بى شك ميان ستارگان و اوضاع فلكى و جوّى با حوادثى كه در عالم عناصر و زمين رخ مى دهد رابطه مرموزى وجود دارد مثل رابطه تابش آفتاب و انرژى خورشيدى با تداوم حيات و رشد و بالندگى نباتات و حيوانات و انسان ها، و مثل رابطه نزديك تر و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 331

دورتر شدن خورشيد از خط استوا در اختلاف فصل ها و پيدايش گرما و سرما و ...، و مثل كم و زياد شدن رطوبات بدن با كم و زياد شدن نور ماه. حتى ظاهر برخى روايات تأثير طلوع و غروب ستارگان در حوادث زمينى است. از جمله در روايت مفصلى كه ابان بن تغلب از امام صادق (ع) نقل كرده است، حضرت در ملاقات با سعد يمانى فرمود:

فما اسم النجم الذي إذا طلع هاجت الإبل؟ قال اليماني: لا أدري، فقال له أبو عبدالله (ع): «صدقت،

فما اسم النجم الذي إذا طلع هاجت البقر؟» فقال اليماني: لا أدري، فقال له أبوعبدالله (ع): «صدقت، فما اسم النجم الذي إذا طلع هاجت الكلاب؟» فقال اليماني: لا أدري، فقال له أبوعبدالله (ع): «صدقت في قولك لا أدري ...».[676] البته از آنجا كه قول به تأثير طلوع ستاره در هيجان شتر يا گاو و يا كلب، به نحو تأثير حقيقى و علت مستقل يا شريكه العلّه بودن، خلاف قرآن و سنّت و برهان است بايد توجيه شود، كه در ادامه خواهد آمد. خلاصه اينكه اوضاع فلكى، علت معدّه هستند و اگر هم تأثيرى دارند، اين تأثير را خدا به آنها داده است و خود او نظام اين عالم را نظام اسباب و مسببات قرار داده و او مسبّب الاسباب است ولى جبر هم نيست و هر گاه بخواهد اين تأثير را مى گيرد، آن گونه كه آتش را بر ابراهيم گلستان نمود.

با توجه به اين دو نكته در ارتباط با تنجيم اين بحث مطرح مى شود:

اصل صحت علم نجوم

از قرآن و روايات فراوان استفاده مى شود كه علم نجوم يكى از علوم واقعى است و بلكه يكى از علوم پيامبران است و آنان واقف به اين علم بوده اند و روابط اوضاع افلاك و كواكب را با حوادث و پديده هاى زمينى مى دانستند.

واضح ترين آيه در مورد حضرت ابراهيم (ع) است كه مى فرمايد: فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ* فَقَالَ إِنِّي سَقِيمٌ.[677] البته مرحوم طبرسى در مجمع البيان سه قول در تفسير آيه ذكر كرده اند: يك تفسير اين است كه او نوعى بيمارى- همچون تب- داشت كه در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 332

فواصل زمانى خاصى به سراغش مى آمد و با نگاه به اوضاع كواكب مى خواست

وقت دقيق آن را دريابد.[678] طبق اين تفسير، آيه دليل بر صحت علم نجوم است و به قول صاحب جواهر: اظهر وجوه و احتمالات همين است،[679] زيرا ساير احتمالات با ظاهر آيه تناسب ندارد.

روايات فراوان- و به قول صاحب جواهر: «التى لا يمكن حصرها»-[680] بر اصل صحت علم نجوم دلالت دارد و جاى ترديد ندارد. از جمله روايت ابان بن تغلب كه قبلًا در نكته دوم اشاره شد و روايت دهقان پارسى زبان با اميرمؤمنان (ع) كه براى جنگ نهروان مى رفت و دهقان منجم، او را بر حذر داشت و گفت امروز روز نحسى است و جنگ به نفع شما نيست و روز سختى در پيش داريد، زيرا «قد انقلب فيه كوكب و انقدح من برجك النيران». حضرت پس از پرسش هاى متعددى فرمودند:

«أمّا قولك قد انقدح من برجك النيران فكان الواجب أن تحكم لي به لا عليّ، أمّا نوره وضيائه فعندي وأمّا حريقه ولهبه فذهب عنّي، فهذه مسألة عميقة أحبّها إن كنت حاسباً».

حضرت رفت و خوارج را شكست داد و با فتح و ظفر برگشت؛ اينجا بود كه دهقان گفت: «ليس هذا العلم ممّا في أيدي أهل زماننا، هذا علم مادّته من السماء» البته اين روايت به سه طريق نقل شده است.

بنابراين اصل نجوم حق است، امّا احاطه به تمام دقايق اين علم از حوزه ادراك انسان هاى معمولى خارج است و تنها علام الغيوب و كسانى كه خدا اين علم را در اختيار آنان گذاشته از همه جهات آن آگاهند و ادراك ديگران كامل نيست و اشتباه فراوان دارند و چه بسا ستاره اى را نحس بدانند در حالى كه سعد است، عكس آن نيز ممكن است،

از جمله در ذيل حديث ابان بن تغلب در داستان سعد يمانى امام صادق (ع) از سعد پرسيد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 333

فما زحل عندكم فى النجوم؟ فقال اليمانى: نجم نحس! فقال أبو عبدالله (ع):

«لا تقل هذا، هو نجم اميرالمؤمنين (ع) وهو نجم الأوصياء وهو الذى النجم الثاقب قال الله تعالى فى كتابه.[681]

البته صعوبت و دشوارى آن و داراى دقايق و ظرائف بودن و ذات الابعاد بودن آن و وجود كثرت اشتباه در محاسبات منجّمان، مانع از اصل صحت اين علم و فراگيرى آن نيست وگرنه بايد فرا گرفتن علم كلام و فلسفه نيز ممنوع باشد و بلكه به طريق اولى حرام باشد زيرا خطر اشتباه و لغزش در اين علوم به مراتب بزرگتر از خطر اشتباه در محاسبات نجومى است.

بنابراين اصل تعلّم علم نجوم بدون اعتقاد به تأثير، شرعاً منعى ندارد، و عده زيادى از بزرگان، عالم به نجوم بوده اند. تنجيم مصطلح كه فقهاى اسلام به حرمت آن فتوى داده اند اصل علم نجوم و تعلّم آن نيست بلكه قسم خاصى از آن است كه خواهد آمد. نه تنها اصل تعلّم نجوم مانعى ندارد بلكه چه بسا رجحان هم دارد، زيرا با مطالعه در اوضاع كواكب و روابط عميق آنها با حوادث ارضى و وجود همبستگى كامل ميان پديده هاى عالم، معرفت انسان به علم و حكمت و قدرت بارى تعالى بيشتر مى شود.

تعريف تنجيم

شيخ اعظم از قول محقق ثانى تنجيم را اين گونه تعريف كرده است:

التنجيم الإخبار عن أحكام النجوم باعتبار الحركات الفلكيّة والاتصالات الكوكبيه.[682]

منجم گرى عبارت است از خبر دادن از احكام و آثار ستارگان به اعتبار حركات فلكى و اتصالات كوكبى. يعنى از اقتران

و اتصال دو ستاره به يكديگر فلان حادثه در زمين رخ مى دهد، از دور شدن و فاصله گرفتن آنها فلان حادثه رخ مى دهد، نحوه قرار گرفتن فلان ستاره دليل وقوع فلان حادثه است، طلوع فلان ستاره دليل حدوث فلان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 334

حادثه است و ... خلاصه خيرات و شرور واقع در اين عالم را به اوضاع فلكى و حوادث سماوى مستند و منتسب كند.

البته اين خبر دادن به چند صورت متصور است:

1. گاهى همراه با اعتقاد به تأثير است يعنى واقعاً اوضاع فلكى را مؤثر در حوادث ارضى مى داند و براى آنها استقلال در تأثير قائل است و تخلف بردار نيست. يا در كنار اراده الهى و در عرض آن و به عنوان شريك العلّه اوضاع فلكى هم مؤثرند. اين قسم از تنجيم و منجم گرى قطعاً كفر است و فقهاى اسلام به اتفاق كلمه آن را كفر دانسته اند.

2. گاهى همراه با اعتقاد فوق نيست، بلكه اوضاع فلكى و طلوع و غروب ستارگان را مؤثر مى داند ولى نه به اين نحو كه تخلف بردار نباشد، بلكه مؤثر حقيقى را خداوند مى داند و عقيده به محو و اثبات دارد و تأثير افلاك و كواكب را هم از خدا مى داند چنين اعتقادى موجب كفر نيست، زيرا چنين فردى نه اصل وجود خداوند را منكر است نه توحيد الهى را، نه تأثير او در همه حوادث را منكر است، نه معاد را انكار مى كند، نه نبوت را و نه ضرورى دين را بلكه همه را قبول دارد و به تجربه و مطالعه به دست آورده است كه ميان اوضاع فلكى و برخى حوادث ارضى رابطه وجود دارد. اين

محكوم به كفر نيست، و خود خداوند نظام عالم را نظام اسباب و مسببات قرار داده است.

3. گاهى اصلًا اوضاع فلكى را مؤثر نمى داند بلكه اينها را علامت و كاشف مى داند و معتقد است كه عادت الهى بر اين جارى شده است كه نزد فلان وضع فلكى، فلان حادثه زمينى را ايجاد كند و مؤثر مستقيم، خود ذات الهى است. اين با مبناى اشاعره سازگار است كه قائل به عادت الله هستند.

4. گاهى به اين صورت است كه اوضاع فلكى را معدّ و زمينه ساز و علت معدّه مى داند كه خود ذات حق اينها را معدّ قرار داده است، نه مقتضى و سبب و علت و مؤثر؛ بلكه مؤثر حقيقى، خود اوست. اين نيز موجب كفر نيست. رواياتى كه درباره تحريم تنجيم و تعلّم نجوم وارد شده است شامل اين قسم و دو قسم قبلى نيست، زيرا تنجيم مصطلح، همان قسم اوّل است. روايات اين قسم را رد مى كنند. مانند روايت معتبره عبدالملك بن اعين از امام صادق (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 335

قال: قلت لإبي عبدالله (ع) إنّي قد ابتليتُ بهذا العلم فاريد الحاجة، فإذا نظرت إلى الطالع و رأيت الطالع الشرّ جلست ولم أذهب فيها، وإذا رأيت طالع الخير ذهبتُ في الحاجة، فقال لي: «تقضي؟» قلت: نعم، قال: «احرق كتبك».[683]

ملاحظه مى كنيم كه حضرت مطلق نظر در علم نجوم را محكوم نكرده است بلكه استفصال كرد كه اگر قضاوت (حكم و قطع) مى كنى و به قطع، طالع خير و شر را مؤثر مى دانى حرام است. مفهوم كلام اين است كه بدون آن حرام نيست.

رواياتى هم كه به ظاهر اطلاق دارند و از نجوم و

تنجيم نهى كرده اند بر همين معنا حمل مى شود كه نجوم را مؤثرات بدانيم و تخلف حوادث ارضى از اوضاع فلكى را از باب تخلف معلول از علت تامّه محال بدانيم.

از جمله روايت قاسم بن عبدالرحمن:

«إنّ النبي (ص) نهى عن خصال منها مهر البغي، ومنها النظر في النجوم».[684]

و روايت نصر بن قابوس از امام صادق (ع):

«المنجّم ملعون، والكاهن ملعون، والساحر ملعون و ...».[685]

و روايت مرسله محقق در معتبر و علامه در تذكره:

قال النبى (ص):

«من صدّق كاهناً أو منجّماً فهو كافر بما أنزل علي محمّد».[686]

بنابراين اصل تنجيم و منجم گرى با اعتقاد مذكور حرام است، رجوع به منجم و تصديق او حرام است، تعلّم علم نجوم با اين عقيده حرمت دارد، تعليم آن به ديگران حرام است، اكتساب از اين طريق حرمت دارد، معامله بر اين كار و اجير شدن در برابر آن هم باطل است. ولى بدون اعتقاد به تأثير استقلالى يا مدخليت و شركت در تأثير، حرمت آن دليلى ندارد و اصل بر جواز و اباحه است و بلكه به حكم عمومات تعليم و تعلّم نيز جايز است و بلكه براى معرفت عظمت و قدرت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 336

حق تعالى رجحان هم دارد كه قبلًا اشاره شد.

در ضمن مطالب فوق، مخصوص علم نجوم و منجّمان نيست بلكه در ساير امور نيز جارى و سارى است. مثلًا در علم طب نيز مطلب همين است. يعنى اگر با اعتقاد به تأثير دارو و مداوا باشد و آن را علت تامّه يا شريكه العله بداند كفر است. زيرا خلاف قرآن و برهان و روايات است كه شافى حقيقى را خداوند معرفى مى كنند و دارو و درمان را

به اذن الله مؤثر مى دانند و يا علت معدّه مى دانند. در مورد انواع و اقسام حرزها و تعويذها و دعاها و طلسمات و خواص حروف و مانند آن نيز مطلب از اين قرار است.

خلاصه اينكه هيچ چيزى در عالم، استقلال در تأثير ندارد، شريك خداوند در تأثير هم نيست بلكه تمام تأثير از خداوند است و ساير چيزها از حقايق نورانى و وجودات روحانى و ملكوتى تا پديده هاى مادى، هر اثرى كه دارند باذن الله و تحت حول و قوه الهى است.

در پايان مسأله درباره علم هيئت و اختر شناسى بحث شده است و اينكه مطالعه در اوضاع و احوال كواكب و خبر دادن از خسوف و كسوف و اوّل و آخر ماه و اقتران و ابتعاد كواكب و فاصله ستارگان از يكديگر و ديگر جوانب مسأله هيچ اشكالى ندارد، بلكه يكى از علومى است كه در جهت شناخت عظمت آفرينش خيلى كمك مى كند و در مواردى براى شناخت قبله و مانند آن چه بسا وجوب كفايى دارد و هيچ ربطى به اعتقاد به تأثير و مانند آن ندارد، بنابراين مى توان به گفته آنان ترتيب اثر داد مگر در مواردى مثل اوّل ماه رمضان و اوّل ماه شوال كه باز گفته علماى هيئت و اختر شناسان، ملاك نيست زيرا دليل دارد كه «صم للرؤية و أفطر للرؤية».

البته در علم هيئت نيز اشتباه رخ مى دهد و چه بسا هواشناس، ستاره شناس، و ... در محاسبات خود اشتباه كنند و مثلًا اوّل ماه را حدس بزنند و اشتباه كنند، ولى اين يك امر طبيعى است و در كليه علوم و فنون و رشته هايى كه با حدس و

محاسبه و نظر، سر و كار دارند كم و بيش اشتباه وجود دارد و مخصوص علم هيئت و علماى هيئت نيست و هيچ كس نگفته كه چون در فتوى- مثلًا- اشتباه وجود دارد پس كسى حق فتوى و نظر ندارد، يا چون در طبابت اشتباه وجود دارد كسى حق طبابت ندارد و ....

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 337

غشّ در معامله

اشاره

مسألة 17: يحرم الغشّ بما يخفي في البيع والشراء كشوب اللبن بالماء وخلط الطعام الجيّد بالردي ء ومزج الدهن بالشحم أو بالدهن النباتي ونحو ذلك من دون إعلام، ولا يفسد المعاملة به وإن حرم فعله و أوجب الخيار للطرف بعد الاطلاع. نعم لو كان الغشّ بإظهار الشي ء على خلاف جنسه كبيع الممّوه علي أنّه ذهبٌ أو فضّة و نحو ذلك فسد أصل المعاملة.

ترجمه: در خريد و فروش، غشّ به وسيله آنچه كه مخفى مى باشد، حرام است، مانند مخلوط كردن شير با آب، گندم مرغوب با گندم نا مرغوب، روغن با پيه يا روغن نباتى، و مانند اينها بدون اينكه طرف را آگاه كند. معامله با غشّ باطل نمى شود؛ اگرچه كارش حرام است و موجب خيار فسخ براى طرف معامله بعد از اطلاع از آن مى گردد. البته اگر غشّ به اين صورت باشد كه چيزى را بر خلاف جنس آن نشان دهد، مانند فروش چيزى كه آب طلا يا نقره داده شده به عنوان اينكه طلا يا نقره است و مانند آن، اصل معامله باطل مى شود».

شرح: درباره غشّ در معامله و حكم تكليفى و وضعى آن سه بحث مطرح است:

1. بحث موضوعى يا بيان معناى غشّ در لغت و اصطلاح؛

2. حكم شرعى خود غشّ يا بيان حرمت آن؛

3.

حكم شرعى معامله با غشّ.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 338

بحث موضوعى

اشاره

در مصباح المنير آمده است:

غشّه غشّاً، من باب قتل والاسم الغيش بالكسر: لم ينصحه وزيّن له غير المصلحة، ولبن مغشوش، مخلوط بالماء.[687]

در نهايه ابن اثير آمده است:

الغشّ ضدّ النصح من الغشش وهو المشرب الكدر.[688]

در المنجد آمده است:

غشّ غشّاً و غشش: أظهر له خلاف ما أضمره وزيّن له غير المصلحة، خدعه، ضد النصيحة، الغشّ إسم من الغشّ الخيانة نقيض النصح وهو مأخوذ من الغشش أي المشرب الكدر، الكدر من كلّ شي ء، الغشاش أوّل الظلمة وآخرها المغشوش غير الخالص، يقال لبنٌ مغشوش أي مخلوط بالماء غير الخالص.[689]

و نظير آن در اقرب الموارد آمده است، به اضافه:

غشّه غشّاً، لم يمحضه النصح ... فضته مغشوشه أي مخلوطة بالنحاس.[690]

خلاصه اينكه غش گاهى به عين خارجى نسبت داده مى شود، مثلًا مى گوييم: لبنٌ مغشوشٌ يا درهمٌ مغشوشٌ به معناى ناخالص و مشوب و ممزوج به چيز ديگر است، خواه از جنس خودش باشد، ولو پست تر از آن، مثل گندم خوبى كه با گندم بد مخلوط شود، خواه از جنس خودش نباشد، مثل مخلوط كردن آب با شير، خواه شخصى مخلوط كند يا خود به خود مخلوط شود، در فرض مخلوط كردن شخصى هم خواه عمداً و به قصد فريب دادن باشد يا بدون قصد مزبور.

و گاهى به شخص نسبت داده مى شود و مى گوييم: غشّ فلانٌ كه فعل ارادى تبادر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 339

مى كند، يعنى فلانى عمداً اين كار را كرده است، خواه به قصد فريب دادن كسى باشد يا بدون آن؛ مثلًا مقدارى آب داخل شير مى كند تا بنوشد. آرى وقتى به مفعول ذى شعور هم نسبت داده مى شود و

مى گوييم: «غشّ زيدٌ بكراً» اينجا به معناى خدعه و مكر و خيانت است و در كلمات اهل لغت هم آمده بود كه «غشّ فلاناً أي لم ينصحه، لم يمحضه النصح، أظهر له خلاف ما أضمره، زيّن له غير المصلحة، خدع ه»، و در فارسى به گول زدن و فريب دادن تعبير مى شود.

در اصطلاح فقها و روايات نيز به همين معناى عرفى و لغوى استعمال شده است و داراى حقيقت شرعيه يا متشرعه نيست.

ضمناً كلمه غشّ، به فتح غين، مصدر باب غشّ و به كسر آن اسم مصدر است كه حاصل و نتيجه مصدر است و در مصدر اسناد آن به فاعل، مدّ نظر است يعنى مخلوط كردن، خالص نكردن متاع از آنچه مورد اعراض طرف است. و اسم مصدر به معناى خالص نبودن و مشوب بودن متاع است كه حاصل كار شخصِ غاشّ و خائن و خادع است. در عنوان بحث، غشّ به فتحْ صحيح است زيرا متعلق حرمت بايد فعل اختيارى مكلّف باشد و آن غشّ به معناى مصدرى است. قبلًا هم در تصوير و مانند آن به صورت مصدر آمده بود. بنابراين ضبط آن به كسر غين در شرح لمعه[691] قابل مناقشه است.

غشّ گاهى نيز در كلام و نصيحت است، يعنى در مقام مشورت، طرف را فريب مى دهد، و گاهى در غير كلام است، گاهى هم در معامله است كه مورد بحث ما همين است، ولى غشّ مخصوص آن نيست. در معامله هم گاهى طرفين (غاشّ و فريب دهنده با مغشوش عليه و فريب خورده) هر دو علم به واقع دارند و مى دانند كه متاع مغشوش است، گاهى هر دو جاهل به آن هستند

و گاهى غاشّ جاهل است و مغشوش عليه از واقع با خبر است و گاهى به عكس آن است.

نظريه مرحوم آيت الله خوئي: به نظر ايشان تنها در قسم اخير، غشّ در معامله صدق

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 340

مى كند و در صور قبلى اصلًا غشّ صدق نمى كند[692] و همين صحيح است زيرا غشّ به معناى خدعه و خيانت و فريب دادن است و تنها در فرضى صدق مى كند كه غاشّ عالم به غشّ باشد و مغشوش عليه جاهل باشد. و با علم هر دو يا علم مغشوش عليه يا جهل هر دو عرف نمى گويد بايع خيانت كرده و طرف را فريب داده است. و بر فرض كه اصل غشّ صدق كند ولى حكم آن (حرمت) قطعاً منتفى است و با علم هر دو يا جهل هر دو و يا علم مشترى معامله حرام نيست.

غشّ گاهى به سبب چيزى است كه به طور طبيعى مخفى و پنهان مى ماند و طرف از آن با خبر نمى شود- مگر اين كه خبره و كار كشته در شناخت غشّ در معامله باشد- و گاهى به سبب چيزى است كه ولو فعلًا مخفى است ولى هر كسى مى تواند آن را بشناسد و نيازى به خبرويت و كاركشتگى ندارد مثلًا بالاى جعبه يا كيسه جنس خوب گذاشته و پايين آن جنس بد و كم ارزش كه هر كسى با زير و رو كردن متاع مى تواند بفهمد.

و گاهى هم به سبب امرى است كه فعلًا ظاهر و هويداست، مثلًا گندم را با خاك و سنگ ريزه مخلوط كرده يا گندم را با جو مخلوط كرده و در معرض بيع قرار داده است؛ قدر مسلّم

از غشّ، صورت اوّل است و اطلاقات كلام اهل لغت و روايات، فرض دوم را نيز شامل مى شود ولى در فرض اخير كه خلط و مزج ظاهر و آشكار است صدق غشّ مشكل است، مگر اينكه بدون ديد و نظر بفروشد و به طرف بگويد متاع خالص است يا با بنا گذارى بر خالص بودن، معامله كنند كه از نظر ارتكاب كذب كار حرامى كرده است نه از جهت غشّ در معامله.

در صدق غشّ به معناى مصدرى لازم نيست حتماً مزج خوب و بد به سبب فعل مايع باشد بلكه مهم استناد غشّ به اوست، بنابراين اگر ديگرى شير و آب را مخلوط كرده يا به سبب عامل سماوى و الهى مخلوط شده و باد و طوفان، گندم جيد و ردى را ممزوج كرده باشد و فروشنده هم بداند و سكوت كند و چيزى نگويد، باز هم عنوان غشّ در معامله صدق مى كند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 341

انواع غشّ

غشّ گاهى به مخفى كردن جنس دنى و پست در جنس جيد و خوب است، مثل برنج شكسته و سالم يا گندم خوب و بد، و گاهى به مخلوط كردن غير مراد در مراد است، مثل ممزوج كردن گندم و خاك يا شير و آب، يا روغن نباتى با روغن حيوانى يا پيه با روغن حيوانى. و گاهى به اظهار صفت خوبى درباره چيزى است كه داراى آن صفت نيست. نام اين عمل در اصطلاح تدليس است، مثلًا در سايه مى فروشد يا در زير چراغ هاى قوى و پر نور مى فروشد تا كيفيت كالا را چند برابر جلوه دهد و گاهى به اين است كه چيزى را

بر خلاف جنس آن نشان مى دهد مثلًا طلا و نقره بدلى را به جاى اصلى مى فروشد يا فلزى را آب طلا و نقره مى دهد و به جاى طلا و نقره مى فروشد.

حكم تكليفى

اشاره

حرمت غشّ فى الجمله- قطع نظر از قيود و تفصيلاتى كه خواهد آمد- مسلّم است. يكى از افعال محرّمه در اسلام غشّ است؛ به چند دليل:

1. اجماع

نه تنها فقهاى اماميه، بلكه همه فقهاى اسلام فتوى به حرمت غشّ داده اند، و نه تنها اجماع مسلمين، بلكه به تعبير برخى از بزرگان[693] از ضروريات مذهب مسلمين است كه فوق اجماع است و نيازى به بيان و اثبات ندارد.

2. حكم عقل

از آنجا كه غشّ و فريب دادن ديگرى نوعى خيانت و القاى در مفسده و ضرر است و در واقع ظلم در حق ديگرى است از اين جهت عقل قاطع است به قبح و مفسده؛ و حرمت شرعى آن به ملازمه عقليه ثابت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 342

3. روايات

عمده دليل مسأله، اخبار فراوانى است كه از طرق اماميه[694] و اهل سنت[695] نقل شده است. اين روايات در حدّ تواتر است و جاى گفت و گوى سندى نيست، گرچه اگر هم خبر واحد باشند در ميان آنها روايات صحيحه و موثقه فراوان است و حجيت آنها مسلّم است.

از نظر مضمون و مفاد، برخى روايات با كراهت مناسب است مثل روايت حسين بن مختار از امام صادق (ع) كه مى فرمايد: «احبّ لك أن تبيّن لهم ما فيها»،[696] ولى روايات فراوانى وجود دارد كه ظهور در حرمت دارند يا نصّ در حرمت هستند، مثل صحيحه يا حسنه هشام بن حكم از امام هفتم (ع):

«يا هشام إنّ البيع في الظلال غشّ والغشّ لا يحلّ».[697]

و معتبره سكونى از امام صادق (ع):

«نهي النبي (ص) أن يشاب اللبن بالماء للبيع».[698]

البته اين از باب مثال است و قطعاً اختصاص به شوب لبن به ماء ندارد.

و در برخى روايات به آثار وضعى غشّ نيز اشاره شده است؛ از جمله روايت عيسى بن هشام از امام صادق (ع) كه به مرد آرد فروش فرمود:

«إيّاك والغشّ فإنّه مَن غَشّ غُشّ في ماله، فإن لم يكن له مال غُشّ في أهله».[699]

و مثل روايت عقاب الاعمال از رسول اكرم (ص):

«ومن غشّ أخاه المسلم نزع الله بركة رزقه وأفسد عليه معيشته، ووكّله إلى نفسه».[700]

با نصّ اين روايات

يا ظهور آنها در حرمت، اجمال روايات «ما احب» يا «لا يصلح»

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 343

و مانند آن تفسير و رفع مى شود و اصل دلالت روايات بر حرمت غشّ فى الجمله مقطوع مى گردد.

ضمناً از روايات فراوان استفاده مى شود كه خود عنوان غشّ موضوعيت دارد و حرمت بر آن مترتّب است، حرمت هم تكليفى است، همان طور كه خود غنا و تصوير ذات الروح و ... حرمت دارد.

بنابراين خود غشّ حرام است ولى قيود و تفصيلاتى دارد:

قيد اوّل: غشّ گاهى به سبب چيزى است كه به طور طبيعى و بدون اختبار خبره يا اخبار طرف، مخفى مى ماند، مثل مزج شير و آب و گاهى به سبب چيزى است كه ظاهر و روشن است و كافى است مشترى چشم باز كند و نگاه كند، يا مثلًا دست ببرد و ميوه هاى زيرين جعبه را بيرون آورد و ... نيازى به مهارت و خبرويت هم نيست.

در كلام شيخ مفيد و شيخ طوسى مطلق غشّ تحريم شده است، ولى در كلام مشهور متأخرين خصوص قسم اوّل يعنى «غشّ بما يخفي» تحريم شده است. مزج به سبب چيزى كه آشكار است يا اصلًا غشّ نيست و موضوعاً خارج است ظاهر سخن آقاى خوئى نيز است؛[701] و يا اگر غشّ است ظاهر كلام مشهور است و شهيد ثانى در مسالك[702] و محقق ثانى در جامع المقاصد[703] در ذيل كلام محقق در شرايع و علامه در قواعد، فرموده اند تقييد به «ما يخفي» براى احتراز از «غشّ بما لا يخفي» است، مثل خلط گندم خوب با گندم بد و پست و كم ارزش. ظاهر تعبير امام راحل در متن همين است. خلاصه اينكه

غشّ به سبب چيزى كه مخفى مى ماند- و مشترى نمى فهمد مگر با اعلام بايع يا اختبار خبره- حرام است، نه «غشّ بما لا يخفي».

دليل اين تفصيل صحيحه محمد بن مسلم از يكى از دو امام همام (امام باقر يا امام صادق) است:

سئل (ع) عن الطعام يخلط بعضه ببعض، و بعضه اجود من بعض، قال (ع): «إذا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 344

رؤيا جميعاً فلا بأس ما لم يغط الجيّد الردي ء».[704]

آنگاه با منطوق اين شرطيه، اطلاقات روايات حرمت غشّ تقييد مى شود و بر خصوص غشّ «بما يخفى» حمل مى گردد.

از قيد «ما لم يغط الجيّد الردي ء» نيز استفاده مى شود كه ملاك در مزج بما يخفى اين نيست كه به قدرى مخفى باشد كه تنها غاشّ از آن مطلع گردد يا حداكثر اهل خبره و غشّ شناس آن را به اختبار بفهمند، بلكه كافى است كه در ظاهر امر مخفى باشد و جنس خوب روى جنس بد را بپوشاند- ولو هر كسى با دست زدن و زيرورو كردن بفهمد كه مغشوش است. از روايت سعد اسكاف نيز همين استفاده مى شود كه امام باقر (ع) فرموده:

«مرّ النبي (ص) في سوق المدينة بطعام فقال لصاحبه: ما أرى طعامك إلّا طيّباً، وسأله عن سعره، فأوحى الله عزّ وجلّ إليه أن يدسّ يده في الطعام ففعل فأخرج طعاماً ردئاً، فقال لصاحبه: ما أراك إلا وقد جمعت خيانة و غشاً للمسلمين».[705]

بنابراين تنها فرض مزج به سبب چيزى كه ظاهر و هويداست و ديده مى شود اشكالى ندارد و مزج به چيزى كه با چشم ديده نمى شود و جنس خوب، بد را پوشانده، غشّ و حرام است.

بنابراين مثال شهيد ثانى در مسالك و محقق ثانى

در جامع المقاصد براى غشّ بما لا يخفى به خلط گندم خوب و بد حمل مى شود بر فرضى كه هر دو ديده شوند، نه مطلق مزج ولو به پنهان كردن طعام ردي ء در زير طعام جيد و خوب؛ چه اينكه امام راحل اين را از مثال هاى غشّ بما يخفى آورده و منظورش فرض پوشاندن طعام ردي ء با طعام جيد است.

قيد دوم: غشّ گاهى در معامله و بلكه در خصوص «بيع و شراء» است و گاهى در غير معامله است؛ مثلًا كسى ميهمان دارد و از او با شير مخلوط به آب يا نان به دست آمده از گندم خوب و بد، يا با برنج مخلوط خوب و بد پذيرايى مى كند، يا مال

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 345

مغشوش را به فقير و مسكين صدقه مى دهد. امّا مورد بسيارى از روايات غشّ در معامله و در خصوص بيع و شراء است و در حديث مناهى از رسول گرامى (ص) نقل شده است كه «من غشّ مسلماً في شراء أو بيع فليس منّا»؛[706] و در معتبره سكونى از امام صادق (ع) مى خوانيم: «نهى النبى (ص) أن يشاب اللبن بالماء للبيع».[707] بر همين اساس امام راحل در متن، قيد «بيع و شراء» را آورده است. بنابراين غشّ در غير معامله- در اعمال اختيارى- حرام نيست زيرا دليلى بر حرمت آنها نداريم بلكه سيره قطعى و قضاوت عرفى بر عدم حرمت است، و روايات باب بر غشّ در معامله حمل مى شود. آرى در غير معامله اگر خبر دهد كه شير خالص است، برنج درجه يك است و ... از باب كذب حرام است، نه از باب غشّ در معامله.

قيد

سوم: معامله كالاى غشّ دار گاهى بدون اعلام به مشترى است و گاهى با اعلام به غشّ است. روايات باب غالباً قيد اعلام ندارد ولى از اين جهت اطلاق هم ندارد كه حتى با اعلام هم حرام باشد، بلكه اهمال دارد و در مقام بيان اين جهت نيست، و بر فرض كه اطلاق داشته باشد، ولى در برخى روايات معتبره قيد بدون اعلام دارد، مثل صحيحه داود بن سرهان از امام صادق (ع)، كه در مورد مُشك خشك و تر است كه مشك تر را راحت مى فروشد ولى مُشك خشك به آن قيمت مشترى ندارد، راوى از امام پرسيد اگر تر كنم و بفروشم چه حكمى دارد؟ حضرت فرمود: «لا! إلا أن تعلمهم»، راوى مى گويد: جنس خشك را مرطوب كردم و به مشتريان اعلام هم كردم. حضرت فرمود: «لا بأس به إذا أعلمتهم».[708]

مفهوم شرطيه سخن امام، اين است كه اگر اعلام نكنى اشكال دارد، و با منطوق اين جمله مطلقات حرمت غشّ در معامله تقييد مى شود به فرض عدم اعلام، و اينكه با اعلام اشكالى ندارد و حرام نيست.

قيد چهارم: مزج جنس خوب با جنس بد گاهى به صورت اتفاقى و به عاملى خارج

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 346

از اراده و اختيار طرف است، و گاهى به فعل اوست، نه به قصد افساد و اغراى به جهل و تلبيس امر بر مشترى، بلكه به قصد اصلاح مال و مانند آن است و گاهى به فعل او با قصد خدعه و فريب است.

از نظر روايات ميان صور فوق فرقى وجود ندارد و بر فروشنده است كه اگر عالم به غشّ است به طرف اعلام كند؛ بدون

اعلام، غشّ و حرام است. دليل آن هم اطلاق روايات است.

بنابراين قصد تلبيس و خدعه نه در معنا و مفهوم غشّ دخيل است و نه در حكم حرمت آن، ولى از كلام صاحب رياض تفصيل استفاده مى شود، زيرا فرموده است: «لو غشّ لكن لا بقصده بل بقصد إصلاح المال لم يحرم» و استدلال كرده است به اصل اباحه و عدم حرمت و انصراف روايات باب به صورت قصد خدعه داشتن.[709] شيخ اعظم نيز در مكاسب اين را به صورت احتمال آورده است؛[710] ولى ادعاى انصراف دليل ندارد و اطلاقات حاكم است؛ لذا قصد غشّ دخيل نيست، بدون آن هم اگر خوب و بد را ممزوج كند و بدون اعلام بفروشد حرام است. به همين دليل، مرحوم امام در متن، قيد مذكور را نياورده است.

قيد پنجم: در اغلب روايات باب، غشّ در معامله با مسلمان تحريم شده است مثلًا: «أما علمت أن ليس من المسلمين مَن غشّهم»؛[711] ولى هيچ حصرى در اين نوع روايات نيست تا غشّ در معامله با غير مسلمان را خارج كند، بلكه از اين جهت ساكت است.

ولى برخى از روايات باب اطلاق دارد و به طور كلى غشّ در معامله را حرام كرده است از جمله روايت صحيحه هشام بن حكم از امام هفتم (ع):

«يا هشام! إنّ البيع في الظلال غشّ والغشّ لا يحلّ».[712] يعنى جنس غشّ حلال نيست، خواه مغشوش عليه مسلمان باشد يا كافر.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 347

حكم معامله با غشّ

معامله يا خريد و فروش طعام مغشوش يا مطلق كالاى مغشوش از دو جهت مورد بحث است:

1. از نظر حلّيت و حرمت آن (حكم تكليفى)؛

2. از نظر حكم وضعى (صحت

و بطلان معامله).

حكم تكليفى

در مواردى نفس بيع و معامله مفسده ملزمه دارد و حرام است، مثل بيع در وقت ندا براى نماز جمعه- در عصر حضور معصوم و واجب عينى بودن جمعه- و مثل خريد و فروش خمر و انواع مسكرات. ولى در مورد بحث ما دليلى بر حرمت تكليفى نفس معامله نيست. سه روايت در اين باره وجود دارد:

1. روايت موسى بن بكر از امام هفتم (ع) كه در مورد دينار مغشوش است؛ حضرت آن را دو نيمه كرد سپس فرمود:

«ألقه في البالوعة حتّي لا يباع شي ء فيه غشّ».[713]

ولى اين روايت مرسله است و قابل استدلال نيست؛ ضمن اينكه نهى در معاملات ظهور در فساد معامله دارد، نه در حرمت تكليفى آن.

2. روايت مفضل بن عمر جعفى است از امام صادق (ع):

كنت عند أبى عبدالله (ع) فألقى بين يديه دراهم فالقى إلى درهماً منها فقال: «إيش هذا؟» فقلت: ستوق، فقال: «وما الستوق؟» فقلت: طبقتين طبقه نفضه و طبقه من نحاس. فقال: «اكسرها فإنّه لا يحلّ بيع هذا و لا إنفاقه».[714]

اين روايت هم از نظر سند ضعيف است زيرا على بن حسن صيرفى در سند آن است.

3. صحيحه هشام بن حكم از امام هفتم (ع) كه قوى ترين روايت براى حرمت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 348

تكليفى است. امام به هشام مى فرمايد:

«إنّ البيع في الظلال غشّ والغشّ لا يحلّ».[715]

يعنى خود بيع در سايه، از مصاديق غشّ است و غشّ حرام است، پس خود معامله حرمت دارد. ولى اين حديث داراى جواب است، زيرا در مقابل آن روايات متعددى- مثل معتبره سكونى و حديث مناهى و روايت عقاب الاعمال- وجود دارد دالّ بر اينكه بيع، مصداق غشّ

نيست بلكه غشّ در معامله و براى آن و مقدمه آن است، نه اينكه خود بيع غشّ باشد، غشّ همان خلط و امتزاج جنس بد با جنس خوب است و بيع، امر ديگرى است (خريد و فروش جنس مغشوش)، آنگاه نهى به غشّ تعلق گرفته كه غير از معامله است؛ پس خود معامله متعلق نهى نيست تا حرمت داشته باشد. در بحث حكم وضعى به همين دليل، روايات بر بطلان معامله جنس مغشوش دلالت نمى كنند زيرا نهى از خود معامله نيست تا حرام باشد.

حكم وضعى

از نظر فساد و بطلان معامله با غشّ برخى مثل مقدس اردبيلى[716] فتوا به فساد داده اند و به روايات مزبور استناد كرده اند كه پاسخ آنها داده شد. و در خصوص دو روايت موسى بن بكر و مفضل بن عمر جعفى افزون بر اشكال سندى، اشكال ديگرى وجود دارد كه قياس مورد بحث ما به باب دينار و درهم مغشوش، مع الفارق است زيرا شير مخلوط با آب و ... ماليت و ارزش دارد و حداكثر معيوب به عيب مخفى است. ولى درهم يا دينار مغشوش اصلًا ماليت ندارد و ماده فساد است و از امورى است كه «لا يترتّب عليها بهيئتها إلّا حرام» و منافع حلال ندارند تا معامله بر آنها صحيح باشد، بلكه از قبيل هياكل عبادت و آلات لهو و مانند آن است زيرا اگر ماليت داشت امام (ع) آن را دو نيمه نمى كرد يا امر به كسر و شكستن نمى نمود زيرا اسراف است و امام كار حرام نمى كند. بنابراين آن روايات در مورد بحث ما قابل استناد نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 349

برخى از فقها در مسأله

دو وجه ذكر كرده اند و عبور كرده اند، از جمله محقق ثانى در جامع المقاصد:

وأمّا حال البيع في الفرض الأوّل (غشّ بما يخفى) فيمكن صحّته، لأنّ المحرّم هو الغشّ وأمّا المبيع فإنّه عين منتفع بها يعدّ مالًا فيصحّ ويمكن الحكم بالبطلان لأنّ المقصود بالبيع هو اللبن والجاري عليه هو المشوب.[717]

ولى به نظر مشهور معامله صحيح است و مشترى اگر جاهل بوده خيار عيب دارد و مى تواند معامله را فسخ كند، يا امضا كند مجاناً، و يا امضا كند و ارش بگيرد؛ يا خيار تدليس دارد اگر از اين باب باشد يا خيار تخلف شرط و وصف دارد، ولى باطل نيست و استدلال به «ما قصد لم يقع و ما وقع لم يقصد» درست نيست، زيرا مقصود از معامله، گندم يا شير يا روغن است كه موجود است؛ حداكثر اين است كه متاع، معيوب است يا شرط آن تخلف كرده و در جاى خود در باب خيارات ثابت است كه اينها موجب بطلان نيست بلكه موجب خيار است و بلكه در فرضى كه معامله بر مبيع كلى واقع شود صحيح و لازم است. و اگر در مقام تحويل، متاع معيوب و مغشوش بدهد مشترى حق دارد نگيرد و متاع خالص و بى غلّ و غشّ را مطالبه كند؛ آرى اگر روى متاع شخصى و مال موجود خارجى معامله شود و مغشوش باشد حق الخيار دارد و معامله لازم نيست، بلكه جايز و متزلزل است ولى به هر حال صحيح است. در نتيجه هيچ دليلى بر فساد و بطلان نيست و عمومات صحت بيع و تجارت، معامله متاع مغشوش را شامل مى شود.

تنها در يك صورت معامله فاسد و باطل

است و آن در موردى است كه مبيع بر خلاف جنس واقعى مورد معامله باشد، مثلًا فلان متاع را به عنوان اين كه عبد حبشى است بفروشد سپس معلوم شود كه حمار وحشى است، يا به عنوان طلا و نقره بفروشد سپس معلوم شود كه مطلا بوده و آب طلا و نقره داده شده است و جنس واقعى آن مس است. چنين معامله اى باطل است زيرا «ما قصد لم يقع وما وقع لم يقصد، والعقود تابعه للقصود»، يا «ما وقع عليه العقد ليس بموجود وما هو موجود لم يقع عليه العقد حتّى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 350

يكون صحيحاً». و در واقع از قبيل وصف مقدم و صورت نوعيه است كه اگر نباشد ماهيت عوض مى شود و مورد معامله نيست تا صحيح باشد، و اين صورت كاملًا طبق قاعده است ولى در اوصافى كه خارج از وصف مقوّم است و از قبيل اوصاف صحت و كمال مى باشند تخلف آنها موجب بطلان نيست بلكه موجب خيار مشترى است، مثل معيوب بودن متاع كه وصف صحت را ندارد، يا عبدى را فروخته به شرط اينكه كاتب يا خياط باشد و بعداً معلوم شد كه فاقد وصف است كه وصف كمال را ندارد، وگرنه عبد، همان عبد است و معامله بر همين موجود خارجى واقع شده است.

در پايان به اين نكته اشاره مى شود كه محقق ثانى از قول شهيد در ذكري آورده است:

وفي الذكرى في باب الجماعة ما حاصله: لو نوى الاقتداء بإمام معيّن على أنّه زيد فظهر عمراً، إنّ في الحكم نظر قال: ومثله ما لو قال بعتك هذا الفرس فإذا هو حمار، وجعل منشأ التردّد تغليب الإشارة

أو الوصف.[718]

خلاصه اين كه محقق ثانى و شهيد اوّل خواسته اند مسأله را از باب تعارض اشاره و عنوان بدانند كه در آن دو وجه وجود دارد: برخى عنوان را مقدم دانسته اند و برخى اشاره را. ولى بزرگان فقها اين را رد كرده اند و از جمله شهيد ثانى در مسالك،[719] صاحب جواهر[720] و شيخ اعظم[721] و ديگران، كه مسأله از آن باب نيست زيرا اين در صورتى است كه از عنوان مبيع، خصوص صحيح مراد باشد مثل اين كه بگويد: «اين عبد بينا را مى فروشم» سپس معلوم مى شود كه نابيناست. ولى در مورد بحث ما اين گونه نيست و وصف صحت به عنوان شرط مطرح است و معامله بر خود عين خارجى واقع شده است بنا بر اين كه سالم باشد و معيوب يا مغشوش نباشد و اينجا جاى تردد و دو وجه نيست و فقط جاى حكم به صحت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 351

اخذ اجرت بر واجبات

اشاره

مسألة 18: يحرم أخذ الاجرة على ما يجب عليه فعله عيناً، بل ولو كان كفائيّاً على الأحوط فيه، كتغسيل الموتى وتكفينهم ودفنهم. نعم لو كان الواجب توصّليّاً- كالدفن- ولم يبذل المال لأجل أصل العمل، بل لاختيار عمل خاصّ لابأس به؛ فالمحرّم أخذ الاجرة لأصل الدفن. و أمّا لو اختار الوليّ مكاناً خاصّاً وقبراً مخصوصاً، وأعطى المال لحفر ذلك المكان الخاصّ، فالظاهر أنّه لابأس به، كما لا بأس بأخذ الطبيب الاجرة للحضور عند المريض، و إن أشكل أخذها لأصل المعالجة؛ وإن كان الأقوى جوازه. ولو كان العمل تعبّدياً يشترط فيه التقرّب كالتغسيل، فلا يجوز أخذها عليه على أيّ حال. نعم لا بأس بأخذها على بعض الامور غير الواجبة كما تقدّم في غسل

الميّت. وممّا يجب على الإنسان تعليم مسائل الحلال والحرام، فلا يجوز أخذها عليه، و أمّا تعليم القرآن فضلًا عن غيره من الكتابة وقراءة الخط وغير ذلك فلا بأس بأخذها عليه والمراد بالواجبات المذكورة ما وجب علي نفس الأجير؛ وأمّا ما وجب على غيره ولا يعتبر فيه المباشرة، فلا بأس بأخذ الاجرة عليه حتي في العبادات التي يشرع فيها النيابة، فلا بأس بالاستئجار للأموات في العبادات كالحجّ والصوم والصلاة.

ترجمه: گرفتن اجرت براى چيزى كه انجام دادن آن بر مكلّف واجب عينى است، حرام مى باشد. بلكه اگرچه واجب كفايى باشد، بنابر احتياط- واجب- در مورد آن، مانند غسل دادن و كفن كردن و دفن نمودن اموات. البته اگر واجب توصّلى باشد

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 352

- مانند دفن ميت- و مالى به خاطر اصل كار (دفن كردن) بذل نشود، بلكه به خاطر اين كه عمل خاصى (دفن مخصوصى) اختيار شده است اشكالى ندارد؛ پس آنچه حرام است، گرفتن اجرت براى اصل دفن مى باشد و امّا اگر ولى، جاى خاص و قبر مخصوصى را انتخاب كند و مال را براى حفر آن مكان مخصوص بدهد ظاهر اين است كه مانعى ندارد، چنان كه مانعى ندارد پزشك براى حاضر شدن نزد بيمار اجرت بگيرد؛ اگرچه براى گرفتن اجرت براى اصل معالجه، اشكال شده است، ولى اقوا جايز بودن آن است، اگر عمل، تعبّدى باشد- كه در آن قصد قربت شرط است- مانند غسل دادن ميت، اجرت گرفتن بر آن در هر صورت جايز نيست، البته گرفتن اجرت براى برخى از كارهاى غير واجب اشكال ندارد، همان گونه كه در غسل ميت گذشت. يكى از چيزهايى كه بر انسان واجب است، ياد دادن

مسائل حلال و حرام است؛ پس اجرت گرفتن بر آن جايز نيست. و امّا اجرت گرفتن براى تعليم قرآن- چه رسد به غير آن، مانند كتابت و خواندن خط و غير اينها- مانعى ندارد، منظور از واجباتى كه گفته شد [گرفتن اجرت بر آن حرام است] واجباتى است كه بر خود اجير واجب باشد و امّا آنچه بر غير او واجب باشد و مباشرت در آن معتبر نباشد، گرفتن اجرت بر آن، حتى در عباداتى كه نيابت در آنها مشروع است مانعى ندارد، بنابراين اجير گرفتن براى اموات در مورد عبادات مانند حج و روزه و نماز اشكالى ندارد.

شرح: در ابتدا اخذ اجرت بر واجبات مورد بحث است. و در ضمن آن يا در پايان مسأله، درباره اخذ اجرت بر مستحبات هم بحث خواهد شد. اخذ اجرت بر مباحات و مكروهات و اجير شدن براى انجام آن كارها جايز است.

اقسام واجب

اشاره

براى واجب در فقه و اصول، تقسيم هاى مختلفى ذكر شده است كه به تفصيل در خاتمه مباحث باب اوامر علم اصول بيان شده است، برخى از آنها عبارتند از:

1. واجب تعبدى و توصلى: واجب تعبدى واجبى است كه قصد قربت، شرط صحت آن است و بدون آن، عملْ باطل است. واجب توصلى واجبى است كه قصد

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 353

قربت در امتثال آن معتبر نيست، اگرچه قصد قربت در آن ممكن و جايز و بلكه راجح است ولى لازم نيست.

2. واجب عينى و كفايى: واجب عينى واجبى است كه بر هر فردى از افراد مكلّفِ واجد شرايط، واجب است و با انجام دادن برخى، از عهده ديگران ساقط نمى شود. ولى واجب كفايى واجبى است

كه ابتدا بر هر مكلّفِ جامع شرايط، واجب مى گردد، ولى با امتثال بعضى، از عهده ديگران برداشته مى شود.

3. واجب تعيينى و تخييرى: واجب تعيينى عملى است كه معيناً خودش واجب و داراى مصلحت ملزمه است و بدل و جايگزين ارادى و اختيارى ندارد، ولو ممكن است داراى بدل طولى و اضطرارى باشد. واجب تخييرى عملى است كه داراى بديل عرضى و اختيارى است و از ابتدا يكى از چند عمل، واجب مى شود، بدون اختصاص به يكى از آنها.

4. واجب نفسى و غيرى: واجب نفسى واجبى است كه براى خودش واجب است. واجب غيرى واجبى است كه براى رسيدن به واجب ديگر واجب شده است.

5. واجب مباشرى و استنابى: واجب مباشرى آن است كه بر شخص اجير واجب گرديده و شخصاً بايد انجام دهد و نيابت بردار نيست. واجب غير مباشرى و استنابى آن است كه بر ديگرى واجب گرديده ولى مباشرت در آن معتبر نيست و نيابت بردار است، مثل نماز و روزه هاى استيجارى به نيابت از اموات.

درباره حرمت اخذ اجرت بر واجبات فوق- به استثناى قسم اخير كه به اتفاق كلمه اجير شدن براى آن مشروع است- اقوال و تفصيلات متعددى وجود دارد. مرحوم آيت الله خوئى در مصباح هشت قول ذكر كرده است:

1. نظر مشهور: گرفتن اجرت در مقابل مطلق واجبات حرام است.[722]

2. فخرالمحققين در ايضاح: در واجب كفايى توصلى، اخذ اجرت جايز است و در غير آن حرام است.[723]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 354

3. باز هم از فخرالدين ولى به نقل مصابيح: گرفتن اجرت بر واجب تعبدى جايز نيست و بر واجب توصلى جايز است.[724]

4. صاحب رياض در باب متاجر: اخذ اجرت بر

واجب عينى جايز نيست، بر واجب كفايى هم كه وجوبش ذاتى است جايز نيست، ولى در مقابل واجب كفايى توصلى جايز است.[725]

5. منسوب به سيد مرتضى: اخذ اجرت بر واجب كفايى جايز است و بر واجب عينى جايز نيست.[726]

6. صاحب مفتاح الكرامه: هر واجبى كه غرض اصلى از آن آخرت باشد اخذ اجرت بر آن جايز نيست و هر واجبى كه غرض اهم و اصلى از آن دنيا باشد اخذ اجرت بر آن جايز است.[727]

7. صاحب بلغه از جدش علامه طباطبائى در مصابيح: اخذ اجرت بر واجب تعبدى مطلقاً جايز نيست ولى بر واجب توصلى اگر كفايى باشد مطلقاً جايز است؛ اگر عينى باشد در صورتى كه وجوبش براى ضرورت باشد باز هم اخذ اجرت جايز است و اگر وجوبش براى حفظ نظام باشد، مطلقاً جايز نيست؛ خواه واجب ذاتى باشد يا غيرى.[728]

8. تفصيل شيخ اعظم در مكاسب: اخذ اجرت بر واجب عينى تعيينى و كفايى تعبدى جايز نيست ولى بر واجب كفايى توصلى و واجب تخييرى جايز است، ضمناً ايشان در واجب تخييرى تعبدى مردّد هستند.[729]

مختار خود آيت الله خوئى: اخذ اجرت در برابر واجبات مطلقاً جايز است.[730]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 355

با توجه به اقوال فوق و تقسيم هاى گوناگون واجب، به ترتيب متن وارد بحث مى شويم:

آنچه در ماهيت اجاره معتبر است، در اجاره بر واجبات هم قطعاً معتبر است و بدون آن اصلًا اجاره نيست، و نيز آنچه در صحت و لزوم اجاره معتبر است، در اجاره بر واجب نيز معتبر است و كسى در اين جهت بحثى ندارد، بنابراين مقتضى براى جواز اخذ اجرت موجود است. آنچه موجب بحث از جواز

و عدم جواز گرفتن اجرت بر واجبات و بلكه بر مستحبات است دو عامل است: يكى وجوب و فريضه بودن كه از نظر مشهور با اجرت گرفتن بر آن منافات دارد و قابل جمع نيست و مانع از اخذ اجرت و تأثير مقتضى است، ديگرى عبادت بودن و قصد قربت است كه باز از نظر مشهور با اجير شدن و انجام عمل به نيت اجاره منافات دارد و مانع از اخذ اجرت است، عامل اوّل مخصوص واجبات توصلى است كه وجوب دارند ولى قصد قربت ندارند، دومى مخصوص مستحبات عبادى است كه قصد قربت لازم دارند ولى وجوب ندارند، و هر دو عامل در واجبات تعبدى جمع شده اند، و در واقع از دو جهت اجاره بر آنها جايز نيست.

بررسى عامل: منافات داشتن وجوب تعبدى يا توصلى با اخذ اجرت بر عمل واجب:

همان طور كه قبلًا اشاره شد واجب، تقسيماتى دارد از جمله عينى و كفايى، تعيينى و تخييرى، نفسى و غيرى- بنا بر اين كه وجوب، مقدمه شرعى باشد نه عقلى- بحث ما اكنون در واجب عينى تعيينى نفسى است؛ خواه تعبدى باشد يا توصلى كه فعلًا جهت عباديت مطرح نيست و جهت وجوب مورد بحث است. مثل نمازهاى واجب، روزه ماه رمضان و حج واجب درباره واجب كفايى و واجب تخييرى و واجب غيرى هم بعداً بحث خواهيم كرد.

مشهور براى اثبات منافات وجوب با استحقاق اجرت به چند وجه استدلال كرده اند كه اهم آنها را مورد بحث قرار مى دهيم:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 356

استدلال كاشف الغطاء

به گفته شيخ اعظم، استدلال كاشف الغطاء قوى ترين دليل است:

إنّ التنافي بين صفة الوجوب والتملّك ذاتي لأنّ المملوك والمستحقّ لا يملك ولا

يستحقّ ثانياً.[731]

توضيح: قانون اجاره اين است كه اجاره دهنده- خواه موجر باشد در اجاره بر اعيان، خواه در اجاره بر اعمال- بايد مالك مال مورد اجاره باشد تا بتواند آن را به ديگرى اجاره دهد و در مقابل آن مال الاجاره دريافت كند؛ بدون آن اجاره باطل است و يا فضولى است و با اجاره و رضايت مالك اصلى براى خودِ مالك واقع مى شود نه براى فضولى.

بر اين اساس، اجاره بر واجبات، صحيح نيست زيرا از طرفى مفاد وجوب اين است كه عمل صددرصد ملك خود عامل نيست بلكه ملك غير است و ديگرى مستحق آن است- خواه ذات اقدس احديت باشد كه نوع واجبات عينى تعيينى از اين قبيل است و همين مدّ نظر مستدلّ است، خواه شخص ديگرى باشد كه خداوند اين حق را براى او قائل شده و او را مستحق اين عمل قرار داده است، مثل تجهيز ميت كه حقى است براى ميت بر گردن انسان هاى زنده، البته اين از موارد واجب كفايى است ولى اكنون كارى به جهت كفايى بودن نداريم و جهت وجوب و استحقاق غير مورد نظر است.

از طرف ديگر مفاد صحت اجاره اين است كه عمل، صددرصد ملك خود عامل است و او استحقاق اين عمل را دارد. و لذا مى تواند به ديگرى تمليك كند و اجاره دهد، امّا ميان آن دو تناقص ذاتى و واقعى است و محال است عمل واحد در آن واحد، هم صددرصد ملك خدا باشد و او مستحق اين عمل باشد ي- ا ف- رد ثالث- ى- مثل ميت- مالك و مستحق آن باشد، و هم صددرصد ملك خود عامل و مورد

استحقاق او باشد.

به بيان ديگر: مفاد وجوب اين است كه مكلّف با خدا معامله كرده و عمل را به او فروخته است و او مالك عامل بر ذمّه عامل است و امكان ندارد در عرض آن، خود

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 357

مكلّف مالك عمل باشد و بتواند آن را به ديگرى تمليك كند و همزمانْ عمل، ملك مستأجر گردد، نظير اين كه اگر عين يا عملى را به انسانى اجاره دهد امكان ندارد همزمان آن را به انسان ديگر اجاره دهد، المملوك لا يملك ثانياً، المستحق لا يستحقّ ثانياً، المستأجر لا يستأجر ثانياً.

آرى پس از رفع وجوب اجاره بر عمل، بلامانع است، پس از فسخ اجاره اوّل، اجاره جديد كاملًا معقول است ولى با وجود وجوب و بقاى اجاره نخست، اجاره دوم در عرض آن تناقض بين و آشكار است، البته در اصل از نوع اجتماع مثلين در شي ء واحد است كه به اجتماع نقيضان و متنافيان برمى گردد.

نقد و بررسى

از استدلال فوق پاسخ هايى داده شده است:

الف) پاسخ مرحوم سيد در حاشيه[732] و مرحوم آيت الله خوئى در مصباح:[733]

آنچه محال است، اجتماع دو ملكيت و استحقاق در عرض هم است، يعنى شي ء واحد (عين خارجى يا عمل معين) در زمان واحد، هم به طور كامل و مستقلًا ملك زيد باشد و هم صددرصد ملك بكر باشد، كه اجتماع متنافيان است. ولى اجتماع دو ملكيت و استحقاق در طول هم (مالكيت و سلطنت شخصى در طول مالكيت و سلطنت و استحقاق ديگرى) استحاله اى ندارد و كاملًا ممكن است. در شريعت مقدسه هم در مواردى واقع شده است؛ از جمله در سلطنت ولى شرعى يا وصى يا وكيل

در تصرف در اموال مولّى عليه و بچه صغير و موكّل كه مالكيت اينها در طول مالكيت مالك اصلى (موكّل، صغير و مولّى عليه) است و مانعى ندارد هم موكّل سلطنت داشته باشد، هم وكيل. همچنين مالكيت عبد نسبت به اموال و ما يملك خودش- بنابر قول به جواز مالك شدن عبد- كه در طول مالكيت مولى نسبت به آن اموال است و كسى نگفته كه اين دو مالكيت، قابل جمع نيستند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 358

در مورد بحث ما هم مانعى ندارد كه هم خداوند با امر و طلب و ايجاب، مالك عمل بر ذمه ملكف باشد، هم مستأجر مالك عمل بر عهده اجير باشد و چون در طول هم هستند اصلًا اجتماع نيست، يا از نوع اجتماع محال نيست، چرا كه در عرض هم بودن شرط استحاله است.

سخن حضرت امام: فرض پاسخ فوق، بر اين است كه مالكيت الهى نسبت به عمل اعتبارى و از نوع مالكيت انسان بر مال باشد. امام راحل در ردّ اين پاسخ مى فرمايد: اوّلًا مجرد فرض طوليت، محذور تناقض را حل نمى كند زيرا مثل اين است كه بگوييم: خداوند مالك ذات عمل شده است و مستأجر مالك عملى شده كه ملك خداوند است و عمل به وصف ملك خدا بودن در طول ذات عمل است. و نيز مثل آن است كه بگوييم: اين لباس ملك زيد است و همين لباس با وصف اينكه ملك زيد است ملك بكر است و عرف اين را تناقض آشكار مى داند.

ثانياً فرض ملكيت اعتبارى براى خداوند معقول نيست. يعنى معقول نيست كه عقلا براى مالك حقيقى همه اعيان و افعال و حركات

و سكنات اشيا يك مالكيت اعتبارى و قراردادى فرض كنند كه بدترين نوع تحصيل حاصل است. علاوه بر اين لوازمى دارد كه قابل التزام نيست، از جمله اينكه ملكيت اعتبارى با هبه و مانند آن به ديگرى منتقل مى شود، و اگر مالكيت الهى از اين قسم باشد بايد با هبه كردن به پيامبران يا توسط آنها به بنده اى از بندگان بايد علقه و اضافه و اختصاص ملكى از خداوند زائل و به بنده منتقل شود، چرا كه اين قانون ملكيت هاى اعتبارى است؛ امّا هيچ فقيهى به اين لازم ملتزم نيست.[734]

مرحوم آيت الله خوئى در ادامه پاسخ خود مى گويد:

خداوند مالك حقيقى همه موجودات عالم است، آن هم از نوع مالكيت تكوينى ايجادى كه در اصطلاح اهل معقول از آن به اضافه اشراقيه تعبير مى شود، و همين خداوند از ميان همه موجودات براى انسان مالكيت جعل كرده و او را بر ساير

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 359

موجودات مسلّط ساخته و دو نوع مالكيت به او عطا فرموده است: يكى مالكيت ذاتيه كه عبارت است از مالكيت انسان نسبت به اعمال و ذمّه خويش، ديگرى مالكيت اعتباريه، مثل مالكيت او بر اموالش. اين گونه از مالكيت ها در طول مالكيت تكوينى الهى است و با هم تنافى ندارند.[735] سپس سخن شيخ اعظم در مكاسب[736] را به همين مطلب ارجاع داده كه فرموده است:

وليس استحقاق الشارع للفعل وتملّكه المنتزع من طلبه من قبيل استحقاق الآدمي وتملّكه الذي ينافي تملّك الغير واستحقاقه.

پاسخ حضرت امام: مرحوم امام در پاسخ، اين مطلب را قياس مع الفارق و مسأله مالكيت الهى به نحو اضافه اشراقيه را بيگانه از محل بحث دانسته است؛ چرا كه

سخن در مالكيت اعتبارى و انتزاعى الهى است كه از طلب و امر و ايجاب او انتزاع مى شود و ربطى به مالكيت تكوينى ايجادى ندارد. ايشان توصيه كرده است كه مباحث دقيق عقلى و غير فقهى را در فقه داخل نكنند و موجب مشوش شدن افكار اهل فن نشوند، مخصوصاً مسأله مهمى مثل اضافه اشراقيه كه هنوز عمق آن براى اهل حكمت به درستى روشن نيست نبايد با عرفيات خلط شود و در فقه ملاك، رجوع به عرف نيست.[737]

قياس مورد بحث به باب سلطنت ولى و وصى و وكيل هم مع الفارق است زيرا هرگز ولى يا وكيل يا وصى مالك خود عين يا عمل نمى شوند بلكه حداكثر يك سلطنت بر تصرف دارند كه با اذن شارع يا مالك به آنها داده شده است و در محدوده اذن، حق تصرف براى مالك اصلى و به نفع او دارند نه اينكه خود، مالك مستقل باشند.

مسأله مالكيت پيامبر و امام هم كه در كلام محقق ايروانى[738] آمده است، و طبق نقل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 360

امام در حاشيه سيد هم به آن تصريح شده است[739] و آن را نمونه ديگرى از اجتماع دو مالك شخصى بر يك مال دانسته است. پاسخ اين است كه امام و پيامبر مالك اعتبارى اموال مردم نيستند تا اجتماع دو مالك بر مال واحد پيش آيد، بلكه خداوند يك سلطنت و اولويت در تصرفى به آنان عطا كرده است كه مى توانند دخالت كنند و مالكيت فردى را نسبت به مال، سلب يا اقرار و تثبيت كنند، نظير سلاطين عرفى كه اين حق را براى خود قائل اند كه بدون اينكه خود، مالك

باشند طبق صلاحديد حكومت، معامله را فسخ يا امضا كنند. ولى اين سلطنت و اولويت ربطى به مالكيت اعتبارى آنها بر اموال مردم ندارد وگرنه بايد با موت آنها تمام اين اموال به ورثه آنها منتقل شود، در حالى كه هيچ كس به اين لازم ملتزم نيست، حتى آنان به جعل الهى بر جان مردم سلطنت دارند و النَّبِىُّ أوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أنْفُسِهِمْ،[740] ولى هرگز به معناى اين نيست كه مالك حقيقى جان مردمان است آن گونه كه خالق انسان، مالك حقيقى و تكوينى و موجد اوست، يا مالك اعتبارى جان مردمان است آن گونه كه موالى عرفى، مالك عبيد و بردگان خويش هستند.

ب) پاسخ محقق ايروانى: محقق ايروانى، مانحن فيه را باب اجتماع وكلاى متعدد يا اوصياى متعدد بر يك چيز، قياس كرده و فرموده است: همان طور كه دو وكيل يا وصى مستقل هر كدام استقلال در تصرف دارند و در عرض هم مالك تصرف هستند و تناقضى هم نيست، اجتماع مالكيت خدا بر عمل، با مالكيت مستأجر نسبت به عمل هم موجب تناقض نيست و مانعى ندارد هر دو مالك عمل بر ذمّه مكلّف اجير باشند، و صريحاً گفته است:

نحن ننكر أنّ المملوك لا يملّك ثانياً بل يمكن أن تجتمع ملكيّتان عرضيّتان مستقلّتان على مال واحد، كما تجتمع أوصياء متعدّدون و وكلاء متعدّدون على مال واحد، كلٌّ مستقلٌّ في وصيّته و وكالته.[741]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 361

سخن حضرت امام: امام راحل در نقد اين سخن هم قياس را مع الفارق دانسته و فرموده است: حقيقت ملكيت يك نوع اضافه (علقه و ارتباط) ميان مال و مالك است كه لازم اين اضافه، اختصاص مال به مالك است و

قطعاً محال است. يعنى ممكن نيست مال واحد، هم اضافه و اختصاص تام به زيد داشته باشد و هم به بكر. ولى مسأله وكلا و اوصيا از اين باب نيست بلكه يك نوع سلطنت بر تصرف در مال موكّل و صغير است كه هر كدام مستقلًا داراى اين سلطنت هستند، به اين معنا كه هر كدام حق دارند بدون نظر ديگرى به نفع مالك اصلى در مال، تصرف كنند و هر كدام كه زودتر اقدام كرد همان نافذ است و اگر اقدام آن دو، همزمان بود، يا هيچ كدام نافذ نيست يا يكى نافذ است، نه اينكه بالفعل و در عرض هم هر كدام حق تصرف دارند و اگر تصرف كردند نافذ باشد. اين سخن قابل تفوّه نيست زيرا معناى نفوذ تصرف هر دو، اين است كه هم تمام مال، ملك زيد شود- چون يك وكيل به او فروخته است- و هم ملك بكر شود- چون وكيل ديگر به او فروخته است- و اين تناقض آشكار است.[742]

نتيجه: با ادعاى طوليت و ترتّب و مسأله اضافه اشراقيه و قياس مورد بحث، به باب مالكيت پيامبر و امامان، يا مالكيت وكيل و موكّل يا ولى و مولّى عليه يا وصى و صغير، يا قياس به باب وكلاى متعدد و اوصياى متعدد، مشكل تنافى و تناقض ميان وجوب و استحقاق خدا با اجاره و استحقاق مستأجر- كه در كلام كاشف الغطا ذكر شده بود- قابل حل نيست.

ج) پاسخ امام راحل به مرحوم كاشف الغطاء:

اگر منظور ايشان اين است كه به وسيله طلب و ايجاب، خداوند مالك عمل بر ذمّه مكلّف مى شود و در واقع يكى از اسباب موجب ملكيت

ايجاب و امر است و پس از انتزاع ملكيت براى خداوند امكان ندارد عمل، ملك ديگرى باشد و مكلّف با اجاره براى ديگرى جعل ملكيت كند پاسخ اين است كه مجرد ايجاب و امر و طلب نه عرفاً و نزد عقلا از اسباب مملّكه است و نه شرعاً و نزد شارع. امّا از نظر عقلا كافى است به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 362

اوامر پدرها و موالى توجه شود كه با امر آنها عمل، بر فرزند و مملوك واجب مى شود ولى هرگز پدر يا مولى مالك آن عمل نمى شوند وگرنه چه بسا ارزش عمل در حدى باشد كه سبب استطاعت پدر و مولى گردد و حج بر آنها واجب شود و نيز با مرگ پدر و مولى آن مال بر ذمّه فرزند و مملوك، به ورثه پدر و مولى منتقل شود، و ساير احكام و آثار شرعى مال مترتّب شود؛ در حالى كه هيچ كس به اين لوازم ملتزم نيست.

و امّا از نظر شارع مقدس: اسباب مملّكه در شريعت مشخص است و هر كدام دليل خود را دارد، مثل بيع و صلح و هبه. و در هيچ دليلى نيامده است كه به مجرد ايجاب، آمر و موجَب، مالك عمل مى شود؛ سبب مملّك بودن دليل مى طلبد كه در مورد ايجاب و طلب چنين دليلى نيست، بلكه دليل بر خلاف آن است، مثلًا اگر فرزندى امر پدر را امتثال كرد و مأمور به را انجام داد- مثلًا نماز خواند- به ضرورت فقه اين عمل مال پدر نيست و ملك او نمى شود.

و اگر منظورش اين است كه با ايجاب، سلطنتِ مكلّف، از عمل منقطع مى شود و سلطنتى براى آمر

و مولى پيدا مى شود و وقتى مكلّف سلطنت بر عمل نداشت، مالك آن هم نيست، زيرا ملكيت بدون سلطنت معقول نيست و اعتبار ملكيت به اعتبار آثار آن است، و وقتى مكلّف مالك عمل خود نيست معقول نيست آن را به ديگرى تمليك كند. پاسخ امام اين است كه مراد ايشان چيست؟

اگر مراد اين است كه با ايجاب و امر، هرگونه سلطنتى از مكلّف منقطع مى شود حتى سلطنت بر معامله و اجاره، در جواب مى گوييم: اين مصادره به مطلوب و اوّل الكلام است زيرا اصل بحث در اين است كه اخذ اجرت و انعقاد اجاره بر واجب صحيح است يا نه؟ و آيا ايجاب و طلب موجب بطلان اجاره هست يا خير؟ و هنوز اين مطلب اثبات نشده است و مستدل آن را در دليل خود مسلّم گرفته و به آن اشاره كرده است و اين چيزى جز مصادره به مطلوب نيست.

و اگر مراد اين است كه با ايجاب، بخشى از سلطنت مكلّف (آزادى عمل و اراده و اختيار) قطع مى شود، يعنى پس از ايجاب، مكلّف تشريعاً آزاد نيست و حق ندارد برائت جارى كند بلكه لزوماً بايد انجام دهد، چرا كه وجوب جز اين معنا نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 363

در جواب مى گوييم: اين مطلب صحيح است ولى با سلب مالكيت ملازمه اى ندارد و با خود ملكيت منافاتى ندارد تا با ايجاب، ملكيت عمل از مكلّف زائل شود و نتواند به ديگرى اجاره دهد، زيرا فراوان در شريعت داريم كه اصل ملكيت محفوظ است، اگر چه طرف حق برخى از تصرفات را ندارد و پاره اى از سلطنت هاى او منتفى است.

نتيجه: در نتيجه استدلال علامه

كاشف الغطاء پذيرفتنى نيست و ميان صفت وجوب عمل و ملك مكلّف بودن آن و قابل تمليك بودنش به ديگران منافاتى وجود ندارد، و مجرد ايجاب هم سبب مالكيت خداوند نسبت به عمل نيست تا با مالكيت ديگران منافى باشد.[743]

يك دليل ديگر: صاحب جواهر دليل ديگرى از قول استادش مرحوم كاشف الغطاء آورده كه حاصلش اين است: يكى از لوازم لاينفك اجاره اين است كه مستأجر، مالك عمل شود و ايجاد و عدم آن تحت اختيار او باشد، يعنى بتواند ايجاد آن را مطالبه كند و بتواند اجير را بري ء الذمه كند، يا با تراضى يكديگر اقاله (فسخ طرفين) كنند، يا به تأخير بيندازد و آن را مؤجّل و مدت دار قرار دهد، متقابلًا اجير هم قدرت بر تسليم داشته باشد و با اراده و اختيار بتواند عمل مورد اجاره را به مستأجر تحويل دهد. در حالى كه در عمل واجب، هيچ كدام از اين لوازم نيست و ما از انتفاء لازم به انتقاء ملزوم مى رسيم.[744]

صاحب جواهر در پاسخ اين دليل مى گويد:

والسلطان من حيث الإجارة بالإبراء والإقالة ونحوهما متحقّق هنا.[745]

منظور اين است كه عمل واجب مورد اجاره دو جنبه دارد: يكى جنبه وجوب و ديگرى جنبه اجاره، و واضح است كه از جنبه اجاره آن لوازم وجود دارد و مستأجر مى تواند ابراء ذمه كند يا اقاله نمايد و ...؛ آرى از جهت وجوب الهى قابل ابراء و اقاله نيست ولى ربطى به جهت اجاره ندارد، بنابراين «اجاره بما هو اجاره» آن احكام را دارد

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 364

و تخلفى پيش نيامده است تا از نبود لازم به نبود ملزوم منتقل شويم.

دليل محقق نراقى: محقق نراقى در

مستند دو دليل آورده كه حاصل آن دو اين است: اوّلًا اگر واجبى مقيد به قيد اخذ اجرت نباشد- بلكه از اين ناحيه مطلق باشد و يا بالاتر از آن مقيد به مجّانى بودن باشد- مكلّف حق ندارد در برابر آن اجرت بگيرد؛ حتى اگر براى مستأجر منفعتى داشته باشد؛ مثل نجات فرزند او از غرق شدن زيرا نفس امر و ايجاب انقاذ غريق در واقع، تمليك اين عمل به مستأجر است،- و معنا ندارد دوباره با اجاره عمل را به مستأجر تمليك كند- ثانياً تمام منافع بنده ملك خداوند است، البته خود خدا به بنده اجازه داده تا انواع تصرفات را داشته باشد ولى اين تا وقتى است كه امر نكرده و عملى را واجب ننموده است و به مجرد ايجاب و امر لازمه اش سلب اختيار از مكلّف و عدم اذن او در تصرف و اخذ عوض است، پس قبل از ايجاب، مُجاز بود عوض بگيرد ولى پس از آن مجاز نيست.[746]

پاسخ امام: امام راحل از هر دو دليل ايشان پاسخ محكمى داده است:

پاسخ دليل اوّل: اوّلًا، دليل اخص از مدعاست؛ زيرا همه واجبات، از قبيل انقاذ فرزند نيست تا كسى توهم كند كه خداوند جانب پدر را مراعات كرده است، يا امر به انقاذ غريق، منفعت مكلّف را به مستأجر تمليك كرده است، اين حقى است از طرف مستأجر بر گردن اجير؛ بلكه برخى از واجبات مثل حج است كه صددرصد الهى و حق الله است و هرگز كسى تفوه نكرده است كه وجوب حج بر مستطيع تمليك عمل به كسى باشد كه اين عمل به نفع اوست؛ مثلًا از انجام حج، ديگرى

هم احكام را ياد مى گيرد و انجام مى دهد كه منفعتى براى او است. ثانياً ممكن است از انجام واجب، نفعى به ديگرى برسد و يكى از حكمت هاى آن همين جهت و امثال آن باشد ولى اصولًا امر الهى و ايجاب عمل بر مكلّف حكم شرعى محض است حتى در مثل انقاذ غريق و تجهيز ميت، تا چه رسد به امثال حج و نماز و ... نه اينكه عمل يا منافع آن، ملك مستأجر باشد يا متعلق حق او باشد، بلكه حكم شرعى خالص است. شاهد مدّعا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 365

اين است كه هيچ يك از آثار و احكام ملك و حق بار نمى شود، نه قابل اعراض است، نه قابل اسقاط، نه قابل ارث بردن است، نه قابل هبه و نقل به ديگرى؛ بله در انقاذ غريق، نجات غريق بر مكلّف واجب است حتى اگر خود غريق يا مولى يا پدر او اذن ندهند و حتى اگر نهى بكنند. بنابراين استدلال نراقى «لأنّ إيجاب الله على الأجير تمليك له» ناتمام است.

جواب دليل دوم: اوّلًا اين ادّعا كه منافع عبد ملك مولاست و عبد تنها اذن در تصرف دارد، لازمه اش اين است كه اعيان خارجى هم ملك خداوند باشند و انسان فقط اباحه تصرف دارد نه بيشتر: پاسخ نقضى. ثانياً در هر دو مورد، سخن ايشان ناتمام است و مخالف ضرورى فقه است كه اعيان خارجيه و منافع آنها- و از جمله منافع اعمال خود ما- ملك انسان هستند و مجرد اباحه تصرف نيست بلكه اعتبار ملكيت است؛ آنگاه ايجاب از سوى مولى مانع از اخذ عوض نيست، موجب تقويت منفعت نيست، منفعت را از مملوك

انسان بودن خارج نمى كند و منافاتى با اخذ اجرت ندارد.[747] قبلًا هم در پاسخ دليل كاشف الغطاء به تفصيل بيان شد كه منافاتى نيست.

5. شيخ اعظم در مكاسب استدلال ديگرى دارد كه حاصل آن از اين قرار است: اخذ اجرت در برابر واجبات عينى تعيينى از باب اكل مال به باطل است كه قطعاً جايز نيست، زيرا انجام واجب منوط به طيب نفس مكلّف نيست بلكه اگر امتناع هم بكند شرعاً بايد انجام دهد و مجبور و مقهور به انجام آن است و چنين عملى داراى احترام و ارزش مالى نيست، در نتيجه قابل معاوضه نيست.

سپس شيخ اعظم به قضاوت عقلا استشهاد كرده است كه اگر مولايى عبدش را به انجام كارى فرمان دهد و از آن غرضى داشته باشد، ولى ضمناً نفعى هم به حال ديگرى داشته باشد، اگر اين عبد مأمور، در برابر آن عمل از ديگرى اجرت بگيرد، عقلا او را سرزنش مى كنند و كار او را از قبيل اكل مال به نحو مجّانى و بدون عوض مى دانند.[748]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 366

پاسخ: اوّلًا بارها گفته شد كه اكل مال به باطل از مورد بحث ما بيگانه است زيرا باء براى مقابله نيست بلكه باء سببيت است و مفاد آيه اين است كه گرفتن مال مردم و تصرف در آن از طرق باطل به وسيله هاى حرام و نامشروع (قمار، سرقت، غصب و ...) جايز نيست و مورد بحث ما از باب اكل مال مردم به سبب تجارت و معامله است كه خداوند و عقلا آن را حلال و معتبر دانسته اند.

ثانياً بر فرض كه باء براى مقابله باشد و آيه لا تأكلوا

مربوط به مورد بحث باشد، ولى معامله و اجاره بر واجبات[749] مشمول نهى نيست و در ذيل آيه كه إِلا أنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ باشد داخل است و از منظر عرف و عقلا اين معامله «اكل مال به باطل نيست» بلكه تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ است؛ آنگاه براى خروج معامله اين عمل از ذيل آيه يا مستثنى، و دخول آن در صدر يا مستثنى منه، دليل تعبدى شرعى لازم است و صرف ايجاب شارع و مقهور بودن مكلّف بر انجام آن از سوى شارع منافاتى با صحت اجاره و مقهور شدن طرف از سوى مستأجر ندارد بلكه از دو ناحيه قابل اجبار است. ثمره مطلب در اينجا ظاهر مى شود كه اگر مكلّف با امر خداوند مخالفت كرد و به هر دليلى امتثال نكرد و از باب امر به معروف و نهى از منكر هم امكان اجبار او بر عمل وجود نداشت- مثلًا در مناطقى است كه حاكم شرع وجود ندارد، اداره امر به معروف و نهى از منكرى نيست و ...- در اين شرايط مستأجر حق اجبار دارد و مى تواند به قوانين همان كشور مراجعه كند و بر اساس قانون، طرف را به انجام عمل ملزم سازد.

ثالثاً اينكه شيخ فرمود: چون مجبور است عمل را انجام دهد پس عمل او محترم نيست و ماليت ندارد تا قابل معاوضه باشد، جوابش اين است كه ميان مجبور بودن بر عمل و عدم ماليت آن ملازمه اى نيست زيرا موارد متعددى وجود دارد كه طرف مجبور و مضطر به انجام كارى است و معذلك مى تواند معامله كند مثل كسى كه از ترس درنده يا دزد يا از ترس سرما

و تلف شدن، به زور وارد حمام يا منزل ديگرى شده و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 367

مدتى در آنجا مانده يا لباس او را پوشيده يا بر مركب او سوار شده است كه شرعاً در برابر آن ضامن است و بايد از عهده آن برآيد با اينكه براى حفظ جان، انجام اين كارها واجب شده است. بنابراين مقهور شدن بر عمل، موجب عدم احترام آن و سقوط آن از ماليت نيست و اضافه عمل را به عامل قطع نمى كند تا مستحق اجرت نباشد.

جواب از استشهاد شيخ اعظم به قضاوت عقلا: در همين جا هم قبول نداريم كه اخذ اجرت از سوى عبد، از باب اكل مال به نحو مجّانى و بلا عوض باشد، آرى اگر از خارج يقين داريم كه مولى امر كرده مجاناً فلان كار را انجام دهد، حق ندارد اجرت بگيرد ولى اين فرض، از بحث خارج است و مورد بحث امر به اصل انجام كار به نحو مطلق است و قيد نشده كه مجّانى باشد؛ آنگاه در اين مورد هم اخذ اجرت بلامانع است و مقهور بودن بر عمل از سوى امر مولى منافات با اجرت گرفتن بر آن و مقهور شدن از سوى مستأجر ندارد.

بهترين شاهد مطلب اين است كه امام راحل در مكاسب خود فرموده است اگر مولاى آمر تصريح كند كه «فلان كار را بايد انجام دهى ولى مانعى ندارد كه مطالبه اجرت كنى و از طرفى كه كار براى او انجام شده، مزد بگيرى»، در اينجا طبق فرمايشات شيخ اعظم بايد ميان امر مولى به عمل با تصريح او به اخذ اجرت منافات باشد؛ درحالى كه چنين نيست

و عقلا حكم به تنافى نمى كنند، حال اگر شارع عملى را واجب كند و دليل معتبر شرعى بر جواز اخذ اجرت بر واجب دلالت كند گمان نداريم كه شيخ اعظم قائل به تنافى باشد و اين دليل معتبر را معارض كتاب و سنّت بداند و طرح كند[750]. نتيجه اينكه از راه شيخ اعظم هم نمى توانيم ثابت كنيم كه گرفتن اجرت بر واجبات حرام است.

6. استدلال محقق نائينى: در صحت اجاره دو چيز معتبر است:

1. منفعت[751] و عمل[752] كه طرف (اجاره كننده) در برابر آنها مال الاجاره بذل مى كند

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 368

ملك طرف ديگر (اجاره دهنده) بود و در تحت اختيار و سلطنت او باشد تا بتواند به ديگرى اجاره دهد.

2. منفعت يا عمل از امورى باشد كه براى اجاره كننده (مستأجر) ممكن الحصول باشد به گونه اى كه بتواند آن را استيفا كند تا اجاره، سفيهانه نباشد.

متفرع بر اين دو؛ اجاره بر واجبات و محرّمات باطل است، زيرا در واجبات هر دو شرط مذكور منتفى است، يعنى اوّلًا عمل،[753] ملك عامل و تحت سلطنت او نيست به دليل اينكه شرعاً بر او واجب شده و قدرت بر ترك ندارد- امتناع شرعى هم مثل امتناع عقلى است- و مجبور است انجام دهد، و شرط صحت معامله اين است فعل و ترك عملْ مقدور، و در اختيار مستأجر و عامل باشد.

ثانياً عمل براى مستأجر حاصل نمى شود و امكان ندارد براى او واقع شود و او بتواند عمل را استيفا كند بلكه براى خود عامل واقع مى شود كه وجوب مباشرى دارد و شخصاً بايد انجام دهد، نتيجه عمل هم براى خود اوست و ربطى به مستأجر ندارد؛

پس اجاره اين عمل، سفيهانه و باطل است.

در محرّمات هم گرچه شرط دوم محفوظ است و نتيجه عمل به مستأجر برمى گردد ولى شرط اوّل منتفى است، زيرا عمل، بود و نبودش در اختيار عامل نيست بلكه چون نهى شرعى دارد بايد ترك كند و نبايد انجام دهد، و از شروط صحت اجاره، مقدور بودن عمل است. پس اجاره بر فعل واجب و حرام باطل است.[754]

پاسخ شرط اول: ظاهراً مراد ايشان همان است كه قبلًا در استدلال شيخ اعظم ذكر شد؛[755] بنابراين پاسخ ما همان است كه قبلًا از دليل شيخ انصارى ذكر شد و نيازى به اعاده نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 369

بر فرض كه كلام محقق نائينى به كلام شيخ اعظم بر نگردد، مى گوييم نوعى مصادره به مطلوب است، زيرا مدّعا اين است كه اخذ اجرت بر واجبات حرام است و اجاره بر آن باطل است، و دليل اين است كه چون قدرت بر ترك ندارد و عمل شرعاً در اختيار او نيست. اين دليل چيزى جز وجوب و الزام نيست و گويا گفته اند: چون اين عمل واجب است نبايد اجرت بگيرد و چنين دليلى عين مدّعا و مصادره است. گذشته از اينكه اگر شارع عملى را با قيد مجّانى بودن، واجب كند اجرت گرفتن بر آن درست نيست ولى اگر به نحو مطلق و بدون قيد مجّانيت واجب كند، اجرت گرفتن بر آن على القاعده جايز است و منع از آن دليل مى طلبد كه نداريم.

پاسخ شرط دوم: اگر منظور اين است كه نتيجه و فايده عمل به خود مستأجر برگردد، ما اصل اين شرط را قبول نداريم زيرا موارد متعددى وجود دارد

كه اجاره قطعاً صحيح است و نتيجه عمل به خود طرف برنمى گردد، بلكه به ديگرى برمى گردد؛ مثلًا آدم خيرى كارگرى را اجير مى كند تا منزل فلان فقير را تعمير و تكميل كند. يا نتيجه عمل اصلًا به فرد خاصى برنمى گردد بلكه به عناوين و جهات عامّه برمى گردد؛ مثل اجير كردن فردى براى تعمير مساجد و ساختن راه ها و پل ها و ... و اگر منظور اين است كه خود عمل، ملك مستأجر باشد به گونه اى كه بتواند حق خود را اسقاط كند و عامل را بري ء الذمه كند و بتواند حق خود را اعمال كند و طرف را ملزم به كار كند؛ چنين مالكيت و حقى محفوظ است و مستأجر مى تواند ابراء و اسقاط كند، يا اگر حق الخيار دارد فسخ كند يا با تراضى طرفين اقامه كنند و ... و مى تواند از محاكم مربوطه بخواهد طرف را مجبور كنند كه عمل را انجام دهد.

قبلًا هم در پاسخ دليل هاى ديگر ذكر شد كه جهت وجوب شرعى را با جهت وجوب و الزام مالكى نبايد خلط كرد و اگر اجير شد از دو جهت واجب است انجام دهد و اگر حاكم شرعى نباشد يا طرف كافر است و وجوب شرعى را قبول ندارد و انجام نمى دهد امّا چون اجير شده خود را ملزم به انجام مى داند از نظر قانون اجاره حق دارد عامل را مجبور كند و از او بخواهد و او را وادار كند به انجام عمل. در نتيجه استدلال محقق نائينى هم ناتمام است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 370

7. استدلال امام راحل در مكاسب محرّمه:

عمده واجبات عينى تعيينى از قبيل نماز، روزه، حج و ... علاوه

بر اينكه امر مولوى تعبدى دارند و واجب هستند، جنبه دَين بودن در آنها لحاظ شده و همان گونه كه ديون و بدهكارى هاى انسانى نسبت به انسان ديگر بر عهده بدهكار است و طلبكار، فلان مبلغ را بر ذمّه بدهكار مالك است و هر زمان بخواهد حق دارد مطالبه كند، همين طور واجبات مزبور هم دين الله است بر گردن مكلّفين، و خدا مالك آنها بر ذمّه عبد است و بايد از عهده برآيد. اين مطلب از آيات و روايات همان واجبات قابل استفاده است، مخصوصاً در مورد حج كه هم آيه قرآن تعبيرش واضح است و مى فرمايد و للهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا[756] كه كلمه لله و كلمه على الناس ظهور در دَين بودن دارد و خدا از بنده مستطيع يك حج طلبكار است و اين ملك اوست. اين مطلب از بعضى روايات هم استفاده مى شود، از جمله دو روايت مرسله در مستدرك كه يكى از دعائم الاسلام نقل شده[757] و ديگرى از تفسير ابو الفتوح رازى كه رسول خدا (ص) به زن خثعمى- از قبيله خثعم- درباره انجام حج به نيابت از پدر كهنسال خود پرسيد كه آيا سودى به حال پدر دارد يا نه؟ حضرت فرمودند:

«رأيت لو كان على أبيك دين فقضيته، أمّا كان يجري؟ قالت: نعم، قال: فدين الله أحقّ».[758]

كه حضرت صريحاً حج را «دَين الله» ناميده است.

در مورد روزه هم تعبير آيه اين است: كُتِبَ عَلَيْكُمْ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ[759] كه على ظهور در عهده و ذمه دارد، يعنى علاوه بر وجوب، روزه يك دَين و قرض است از خدا بر ذمّه مكلفين كه

بايد از عهده برآيند. در مورد نماز هم تعبير يك آيه چنين است: إِنَّ الصَّلاةَ كَانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتَاباً مَوْقُوتاً.[760] باز هم تعبير

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 371

عَلَى بر دين بودن نماز و بر عهده مكلّف بودن دلالت دارد، و وقتى اين اعمال واجب عينى تعيينى، ملك خداوند است مكلّف حق ندارد خود را براى اين كارها اجاره دهد، زيرا اجاره بر ملك غير است.

در مورد آن دسته از واجبات عينى تعيينى هم كه اين تعبير نيامده و ظهور در «دَين الله» بودن ندارند و مجرّد وجوب و امر است از راه عدم قول به فصل به واجبات مذكور ملحق مى شوند و حكمشان همان است.

پس امام راحل مسأله وجوب قضاى واجبات را قوى ترين شاهد بر اعتبار مذكور (دين بودن و طلبكار بودن خدا بر ذمه بنده) مى داند، زيرا اگر نماز و روزه و حج فقط وجوب شرعى داشتند قضاى آنها پس از مرگ مكلّف- توسط پسر بزرگ تر يا ديگرى- معنا نداشت، بلكه با مرگ شخص، آن تكاليف هم ساقط مى شد. از اينكه اينها قضا دارند استفاده مى كنيم كه علاوه بر اصل وجوب، مسأله حق الله و دين اللهى بودن و ملك خدا بودن هم مطرح است و ملك ديگرى را حق نداريم به فرد ديگرى اجاره دهيم.

سپس در ادامه فرموده است: اصولًا ممكن است ادّعا كنيم كه مسأله عدم جواز اخذ اجرت بر واجب عينى تعيينى، در اذهان متشرعه مرتكز بوده و جاى ترديد نداشته است و وجوهى كه بزرگان به آن استناد كرده اند در واقع توجيه آن امر مرتكز و ذكر وجه براى آن است، ولو وجود ناتمامى باشد ولى اصل مطلب

مسلّم و مرتكز است. علاوه بر اين كه در مورد واجب عينى تعيينى، از هيچ فقيهى نقل خلاف نشده و اگر خلاف هست در واجبات كفايى است- كه بحث آن خواهد آمد- نه در واجب عينى، بنابراين، مسأله، مظنّه اجماع است.

در نهايت چنين فتوا داده است:

فالأقوى فيما يعتبر فيه العهدة والذمّة عدم الجواز وفي غيرها هو الأحوط بل لايخلو عن قوّة.[761]

شايد وجه «احوط» بودن اين است كه احدى فتوا به جواز نداده و نظر مشهور، عدم

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 372

جواز است و در اين موارد- ولو دليل معتبرى نباشد- جاى احتياط واجب است. و وجه ترقى و فتوا با تعبير «لا يخلو عن قوّه» همان عدم قول به فصل است كه ذكر شد. شايد هم وجه آن، ارتكاز متشرعى باشد.

پاسخ: در قسمت نخست كه عمده واجبات عينى تعيينى را از قبيل دين الهى دانست و گفت خدا مالك آنهاست و مكلّف حق ندارد ملك غير را اجاره دهد. پاسخ اين است كه مراد از ملك آيا مالكيت تكوينى ايجادى است؟ يقيناً مراد اين نيست. پس ملكيت اعتبارى مراد است، و اين ناتمام است، زيرا لوازم و آثار ملك اعتبارى را ندارند كه قابل نقل و انتقال به غير باشد و اين مالكيت از خدا به ديگرى منتقل نمى شود و قابل اسقاط و ابراء نيست كه اگر مصلحت ملزمه دارند اسقاط آنها تقويت مصلحت از مكلّف است و اگر ندارند اصل امر و ايجاب آنها لغو و خلاف حكمت است و صدورش محال. و ظواهر آيات و تعبيرات «له» و «عليه» يا «على الناس» بايد توجيه شود.

و دو روايت مورد استناد هم مرسله و غير

قابل استناد است، آرى مى توانند مؤيد ظاهر آيات باشند. از آنجا كه او مولاست و ما بنده، به موجب حق مولويت و عبوديت بر ماست كه امر او را امتثال كنيم بدون هيچ چشمداشتى به عوض، و اگر عوضى هم باشد تفضّل است نه استحقاق، و به فرموده اميرمؤمنان (ع) در نهج البلاغه:

لكنّه سبحانه جعل حقّه على العباد أن يطيعوه، وجعل جزاءهم عليه مضاعفة الثواب تفضّلًا منه.[762]

بنابراين غير از مسأله تعبّدى و وجوب اطاعت امر مولى چيز ديگرى به نام مالكيت و طلبكارى و دين مطرح نيست.

گذشته از اينكه در مورد امر پدر و مادر هم كه از نظر ماهيت امر ايجابى، تفاوتى ندارند و هكذا امر مولاى عرفى به عبد هم بايد قائل به مالكيت پدر و مادر يا مولى يا امام معصوم (ع) بر گردن مأمور و عبد و فرزند شويم كه قبلًا خود امام راحل اين موارد را نقد نمود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 373

جواب بخش دوم (قضاى واجب): تحقيقاً قضا تابع ادا نيست و به امر اوّل نيست تا مسأله مالكيت عمل مطرح شود بلكه به امر جديد و تعبدى محض است و خبرى از حكم وضعى و دَين بودن در ميان نيست. در قسمت ديگر به مسأله اجماع استناد كرد و فرمود: مسأله، مظنّه اجماع است زيرا احدى در واجب عينى تعيينى قائل به جواز اجاره نيست.

پاسخ: مظنّه اجماع كافى نيست بلكه ادعاى صريح اجماع هم قابل مناقشه است زيرا معلوم نيست اجماع تعبدى باشد، ضمن اينكه خيلى ها سكوت كرده و واجب عينى تعيينى را بحث ننموده اند تا اجماعى باشد. در فراز ديگر نسبت به ساير واجبات عينى تعيينى-

غير از نماز و روزه و حج- ادعاى عدم قول به فصل كرد كه اين نيز ناتمام است و لذا در كلام خود حضرت امام امر به «تأمّل» آمده است زيرا عدم قول به فصل كافى نيست و اعتبارى ندارد.

آرى استناد به ارتكاز متشرعه پذيرفتنى است و ما از آن به سيره مستمره تعبير مى كنيم كه قطعاً در طول تاريخ، كسى براى انجام واجب عينى تعيينى اجرت نگرفته و سيره بر عدم اجرت و بر انجام مجّانى اين اعمال است و خود مكلّف خود را مستحق اجرت و عوض دنيوى نمى داند ولو مستحق ثواب و پاداش الهى بداند.

از اين رو ما پيرو فتواى مشهور هستيم و به پيروى از امام راحل معتقديم كه اجرت گرفتن در مقابل واجب عينى تعيينى جايز نيست و مى توان گفت سيره مسلمين بر اين است و با مسامحه، اجماع مصطلح مسلمين را ادّعا داريم زيرا مذاهب اربعه اهل سنّت هم صريحاً فتوى به عدم صحت اجاره داده اند. و فتواى آيت الله خوئى را هم كه طرفدار جواز بر وجه اطلاق شده است؛[763] قبول نداريم.

بر فرض تنزّل، طرفدار احتياط واجب هستيم در مطلق واجبات عينى تعيينى.

يك نكته: در پايان به نكته مهمى اشاره مى كنيم: اخذ اجرت در مقابل خود واجب عينى تعيينى حرام است ولى در برابر برخى از جهات و خصوصيات كه زائد بر واجب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 374

هستند و براى مستأجر قابل انتفاع، اشكالى ندارد، مثلًا مكلّف را اجير كند كه در اين مكان معين يا در فلان زمان معين- مثل اوّل وقت- نمازش را بخواند تا مستأجر احكام نماز را از اجير فرا گيرد و بجا

آورد كه اين عمل به حال وى نافع است و خصوصيت مزبور هم واجب نيست تا اخذ اجرت بر واجب باشد، لذا از ناحيه وجوب، مانعى نيست، از نظر قواعد عامه معاملات هم مانعى ندارد. پس عمومات تجارت و معامله شاملش مى شود.

اجرت گرفتن در برابر واجب تخييرى

واجب تخييرى سنخ خاصى از واجب است در مقابل واجب تعيينى، و وجوب در آن روى جامع و عنوان كلى رفته است خواه جامع حقيقى باشد يا جامع اعتبارى و انتزاعى كه غالباً همين است. مثلًا در خصال كفاره، يكى از سه كار واجب است: يا آزاد كردن يك بنده، يا اطعام شصت مسكين، يا دو ماه روزه گرفتن، و جامع آنها عنوان «احد الامور» است، زيرا ميان آنها جامع ماهوى وجود ندارد، آرى اگر مولى به شخص معين بگويد: يا زيد را اطعام كن يا خالد را، جامع آن دو اطعام احدهم است كه ماهوى است. يا اگر بگويد: ميت را يا در اين مكان دفن كن يا در آن مكان. ضمناً در مورد بحث فرقى ندارد كه تخيير ميان افراد شرعى باشد، مثل مثال هاى مزبور، يا عقلى باشد، مثل امر به اكرام انسان كه به طبيعى امر شده و عقلًا مخير است بين اكرام اين يا آن.

حال اگر اجاره بر واجب (قدر جامع) منعقد شود، مثل اجاره بر اصل خصال كفاره يا بر اصل احكام يا دفن، از قبيل اجاره بر واجب است و مطلب همان است كه مبسوطاً در اجاره بر واجب ذكر شد، يعنى اجرت گرفتن بر آن جايز نيست. و اگر اجاره بر خصوصيت تعلّق بگيرد و در انتخاب آن يك غرض عقلايى براى مستأجر باشد، اجاره صحيح

است، مثلًا در امر به دفن در يكى از مكان ها، ولى ميت فلان مكان را اختيار مى كند و به مكلّف پول مى دهد كه ميت را فلان جا دفن كن چون زمين آن داراى استحكام است يا چون قداست دارد، و ... اين مانعى ندارد زيرا آنچه واجب است (اصل دفن) متعلق اجاره نيست و آنچه متعلق اجاره است (خصوصيت فرديه) واجب نيست

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 375

تا اجاره در مقابل واجب باشد. و اگر اجازه بر فرد خاص باشد يعنى دفن در اين مكان، مسأله مبتنى مى شود بر سرايت حكم از عنوان به معنون كه اگر قائل به سرايت باشيم باز هم اجاره بر واجب است و صحيح نيست. ولى اگر قائل به سرايت نباشيم- كه تحقيق همين است و در فن اصول فقه بيان شده است- باز هم اجاره بر فرد خاص اشكالى ندارد زيرا اجاره بر واجب نيست.

فرقى هم ندارد كه واجب به تخييرى بودن باقى باشد، مثل اين كه مكلّف قدرت دارد هر يك از افراد را امتثال كند، يا از تخييرى بودن خارج شود و بالعرض تعيينى شود. مثلًا قدرت بر اطعام مسكين و صيام شهرين ندارد و تنها قدرت بر آزاد كردن يك بنده دارد، باز هم اخذ اجرت در برابر خصوصيت فرديه بلامانع است، زيرا تعين عرضى باعث نمى شود كه شرعاً همين فرد مصبّ وجوب باشد و وجوب بر خصوص آن وارد شود، بلكه وجوب به طبيعى و كلى و جامع متوجه است و لذا باز هم خصوصيت امر ندارد و اخذ اجرت بر آن از باب اخذ اجرت بر واجب نيست تا جايز نباشد.

از منظر امام راحل بستگى دارد

به اينكه جنبه «دَين الله» بودن از ادلّه واجبات تخييرى استفاده شود يا نه: اگر دين الله باشد فرقى ندارد و اخذ اجرت بر فرد خاص هم جايز نيست زيرا ملاك خداست، و اگر دين الله نباشد اشكالى ندارد. البته از دلايل و خطابات واجب تخييرى، دين بودن استفاده نمى شود و على القاعده بايد اجاره صحيح باشد؛ ولى احتياط در عدم اجاره است.

حكم اخذ اجرت بر واجب كفايى

شيخ اعظم در مكاسب يك جا تصريح دارد كه اگر واجب كفايى توصلى باشد[764] و عامل، عمل را براى بذل كننده اجرت انجام دهد مى تواند اجرت بگيرد و مانعى ندارد و در حقيقت مستأجر عامل واقعى است.[765]

در جاى ديگر ضمن توضيح دليل كاشف الغطاء در خصوص احكام تجهيز ميت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 376

مى گويد: اين احكام حقى است از ميت بر عهده زنده ها، و فلسفه امر الهى به اين كارها اين است كه ميت را مستحق اين امور بر زندگان قرار دهد و اگر ميت مستحق اينهاست پس ديگرى استحقاق آن را ندارد و اجاره اش صحيح نيست.[766] و در جاى سوم در كليه واجبات كفايى تصريح دارد به اينكه: از ادلّه واجبات كفايى استفاده مى شود كه اين كارها حقوقى است كه انسانى به گردن مكلفين و انسان هاى ديگر دارد و هر كس اقدام كند حق آن انسان را ادا كرده است و در نتيجه حق ندارد از خود آن مخلوق يا از ديگر مكلّفان كه عمل بر آنها نيز واجب كفايى است اجرت بگيرد، و در پايان گفته است: شايد تجهيز ميت، انقاذ غريق، معالجه طبيب براى دفع هلاك از اين قبيل است و اجرت گرفتن بر آنها جايز نيست.[767]

و بالأخره

در جاى چهارم گفته است: اخذ اجرت بر واجب كفايى جايز است و با عمل اجير، واجب از عهده مستأجر و ديگران ساقط مى شود، و به مورد تجهيز ميت و مانند آن استناد كرده است، چون متعلق حق ميت هستند.[768]

پاسخ: اگرچه در برخى از روايات، فلسفه برخى از واجبات كفايى، قيام به حق الناس مطرح شده است از جمله در مورد تجهيز ميت،[769] ولى اين علت ها و فلسفه ها از باب علت حقيقى تامّه نيست بلكه غالباً از باب حكمت حكم است و اصل حكم، دائر مدار آن نيست، بلكه تعبداً و از باب امتثال امر مولى بايد انجام شود، لذا نمى توانيم از اين راه استدلال كنيم كه چون مخلوقى مستحق فلان كار است پس عامل، حق ندارد اجرت بگيرد.

امام راحل در مكاسب محرّمه چنين فرموده است: در باب حقيقت و ماهيت واجب كفايى دو مسلك وجود دارد: يكى اينكه ابتدا خطاب به همه متوجه است و بر هر مكلّف جامع شرايطى واجب است، ولى از آنجا كه با انجام بعضى غرض حاصل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 377

مى شود و بقاى امر بدون غرض، لغو و خلاف حكمت است قهراً از ديگران ساقط مى شود. ديگر اينكه مخاطب همگان نيستند بلكه عنوان جامع «احد المكلّفين» است كه قابل انطباق بر هر يك از افراد و آحاد است، امّا نه به صورت عموم و اطلاق شمولى بلكه به نحو بدلى و تبادل و جابه جايى، كه هر كدام انجام دهد از ديگران ساقط مى شود.

البته فعلًا كارى به دو مبنا نداريم و مهم اين است كه عنوان دَين بودن و ملك خدا بودن صدق كند. طبق هر دو مبنا امكان

اين معنا وجود دارد كه فلان عمل دين الهى بر گردن همه باشد يا بر عهده يكى از مكلفين باشد. امّا مهم اين است كه از ادله واجبات كفايى اين جهت قابل استفاده باشد تا اجاره بر آن از باب اجاره بر ملك غير و تمليك مال غير باشد كه جايز نمى باشد، در مورد واجب عينى از خود ادلّه آنها (آيات حج و صوم و صلاه) جنبه دَين و ملك خدا بودن را استفاده كرديم و قاطعانه فتوا به عدم جواز اجاره داديم، ولى در مورد واجب كفايى، اين معنا از ادلّه استفاده نمى شود تا اجير شدن در برابر آن جايز نباشد، و نيز حق مخلوق بودن هم استفاده نمى شود تا اجاره اش باطل باشد و بگوييم: «المستحقّ لا يستحقّ ثانياً». اينكه شيخ اعظم درباره تجهيز ميت ادّعا كرده كه متعلق حق آدمى (ميت) است ما قبول نداريم و دليلى ندارد كه علت امر به تجهيز اين جهت باشد؛ در نتيجه واجب كفايى نه ملك خداوند است و نه حق آدمى. مجرد وجوب هم كه با جواز اجاره منافات ندارد، لذا حضرت امام در مكاسب خود صريحاً فتوا به صحت اجاره بر واجب كفايى داده و فرموده است:

«الأقوى صحّة الاستيجار في الكفائيات».[770]

ولى ما قبلًا در مسأله دين و ملك خدا بودن عمل واجب عينى مناقشه كرديم و از راه سيره و مانند آن وارد شديم، ولى اين جهت در واجب كفايى ثابت نيست و لذا على القاعده بايد فتوا به جواز و صحت اجاره دهيم؛ چون عمومات صحت تجارت، اين مورد را شامل مى شود زيرا مفروض بحث اين است كه اجاره، جامع همه شروط هست

كوثر

فقه (محمدى)، ج 1، ص: 378

و تنها مسأله وجوب مطرح است كه آن هم مانع نيست، مگر اينكه ملك خدا متعلق حق آدمى باشد.

در عين حال نظر امام در متن تحرير را اختيار مى كنيم كه احتياط واجب دارد و در واجب كفايى هم على الاحوط اجرت گرفتن را جايز نمى داند. وجه احتياط واجب اين است كه از نظر مشهور فقهاى شيعه- قدما و متأخرين- و بلكه در برخى كلمات بر برخى از واجبات كفايى ادعاى اجماع شده است؛ در چنين مواردى جاى احتياط است و احتياط طريق نجات است.

البته همه اينها درباره اخذ اجرت بر خود عمل واجب است- همچون تغسيل و تكفين و تدفين ميت- امّا اخذ اجرت بر جهاتى كه زائد بر اصل عمل واجب هستند اشكالى ندارد، مثلًا بر اصل دفن نبايد اجرت بگيرد ولى بر دفن در مكان مخصوص كه متعلق غرض ولى ميت است، اجرت گرفتن مانعى ندارد، زيرا اينها زائد بر واجب هستند. ابن ادريس و شهيد اوّل هم صريحاً فتوى دادند به جواز اخذ مال بر اصل آب غسل ميت، بر اصل كفن او، بر دفن او در مشاهد مشرّفه و ... البته اينها در واقع از محل بحث خارج است زيرا بحث در اخذ اجرت بر عمل واجب است نه بر امورى كه زائد بر واجب هستند.

اخذ اجرت براى طبابت

اين بخش در واقع مربوط به واجبات نظاميه است، يعنى امورى كه نظام حيات و معاش و معيشت انسان ها قائم به آنهاست، از قبيل انواع صناعات (خياطت و زراعت و ...) و انواع صناعات پيچيده امروزى كه قوام جامعه به آنهاست.

طبابت براى طبيب در موردى كه اگر معالجه نكند بيمار در

معرض هلاكت قرار مى گيرد، و امثال اينها كه قوام نظام زندگى به آنهاست از واجبات كفايى است. و مسأله طبيب و طبابت يكى از مصاديق بارز آن است كه در متن تحرير عنوان شده است.

اشكال مهم اين است كه اينها از واجبات كفايى هستند و بايد من به الكفايه به آن قيام كنند بلكه گاهى در اثر انحصار صنعتى به فرد يا گروه معين، بالعرض واجب عينى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 379

مى شوند، و در آن عدّه تعين پيدا مى كند و معذلك اجماع و سيره قطعى بر جواز اخذ اجرت بر اين صناعات قائم است و هيچ كس در آن مخالفت نكرده است. حال اگر اجرت گرفتن در برابر واجب كفايى جايز باشد بحثى نيست؛ ولى بر ملك مشهور كه جايز نيست چرا اخذ اجرت بر خصوص صناعات و واجبات نظاميه جايز است؟ در مورد صناعات كذائى دو بحث مطرح است:

1. اصل وجوب اين صناعات: آيا حفظ نظام واجب است يا اخلال به آن حرام است؟ بر فرض حفظ نظام واجب باشد آيا كارها و صناعاتى كه حفظ نظامِ معاش مردم، بر آنها متوقف است وجوب شرعى دارند؟ وجوب آنها از باب مقدمه واجب است و بستگى دارد به اينكه مقدمه واجب، داراى وجوب شرعى غيرى باشد ولى در فن اصول فقه تحقيق شده است كه مقدمه واجب مطلقاً وجوب شرعى ندارد تا اخذ اجرت بر آن از مصاديق اخذ اجرت بر واجبات باشد.

ضمن اينكه دليلى نداريم بر وجوب شرعى حفظ نظام، آرى در بخشى از روايت تحف العقول[771] درباره صناعات بحث شده است ولى سخن از وجوب آنها نيست بلكه سخن از جواز و حليت تعليم

و تعلّم آنها و عمل به آنها براى خود يا ديگران است كه سه بار به اصل جواز و حليت آنها و اخذ اجرت بر آنها تصريح شده است.

افزون بر اين، روايت مذكور مرسله است و قابل احتجاج نيست. آرى اخلال به نظام حرام است زيرا به حكم عقل قطعى، مبغوض شارع مقدس است و ترك صناعات سبب اخلال به نظام است ولى در باب مقدمه حرام هم دليلى ندارد كه مقدمه حرام داراى حرمت شرعى باشد و بر فرض حرمت، خصوص مقدمه سببى يا جزء اخير علت تامه حرام، حرام است نه هر مقدمه اى. آنگاه بستگى دارد كه نهى از شي ء مقتضى امر به ضد آن باشد حتى نهى تبعى و غيرى، و بگوييم: چون ترك صناعت حرام است پس فعل آن واجب است تا مسأله از موارد اخذ اجرت در برابر واجب باشد. ولى در علم اصول ثابت شده است كه نه امر به شي ء مقتضى نهى از ضد است به نهى شرعى مولوى، و نه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 380

نهى از چيزى مقتضى امر به ضد آن است به امر مولى شرعى كه مورد نظر ماست.

در نتيجه اصل وجوب شرعى كفايى صناعات، مورد اشكال است و تخصصاً از باب اخذ اجرت بر واجبات خارج است و با توجه به اينكه مقتضى براى اخذ اجرت موجود است[772] مانع (وجوب شرعى صناعات) هم مفقود است؛ اخذ اجرت بر آنها كاملًا قانونى است و مشمول عمومات و اطلاقات ابواب معاملات از اجاره و جعاله و مانند آن است.

2. بر فرض كه اصل وجوب شرعى اين صناعات را بپذيريم و اخذ اجرت بر آنها را

از مصاديق اخذ اجرت بر واجبات بدانيم اگر دليل حرمت اجاره بر واجبات را يك دليل تعبدى شرعى به نام اجماع بدانيم و بگوييم: به دليل اجماع، اجرت گرفتن بر واجبات حرام است، چنانكه صاحب رياض[773] و صاحب مفتاح الكرامه[774] از راه اجماع وارد شده اند، باز هم مشكلى نيست، زيرا بر فرض كه در مورد واجب كفايى چنين اجماعى باشد يا ادّعا شود، ولى در مورد صناعات واجبه چنين اجماعى نيست و بلكه اجماع و سيره قطعيه بر جواز اخذ اجرت است. و اگر دليل حرمت را دليل عقلى بدانيم- كه مشهور قائلند و ميان وجوب و اخذ اجرت قائل به تنافى هستند- باز اگر قائل باشيم به عدم منافات وجوب با جواز اجاره- كه تحقيق همين است و قبلًا تمام وجوه تنافى را پاسخ داديم- اخذ اجرت بلامانع است؛ زيرا مقتضى، موجود و مانع مفقود است.

ولى اگر مثل مشهور قائل به تنافى باشيم اين اشكال مطرح مى شود كه چگونه اخذ اجرت بر صناعات واجبه جايز است با اينكه اينها نيز واجب كفايى هستند؟

در اينجا از اشكال معروف باب واجبات نظاميه يا صناعات واجبه، به چند وجه پاسخ داده شده است. شيخ اعظم در مكاسب هفت وجه را از قول ديگران نقل كرده و پاسخ داده است؛[775] كه نيازى به بيان و تكرار آنها نيست. غير از اين وجوه سه وجه ديگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 381

مطرح است كه در اينجا بررسى مى كنيم:

وجه اوّل: وجه اوّل نظريه خود شيخ اعظم است كه با عنوان «فالتحقيق ...» آمده است. حاصل مطلب از اين قرار است: اگر واجب از قسم واجب عينى باشد گرفتن اجرت بر

آن جايز نيست و فرقى ندارد كه از واجبات نظاميه (صناعات مورد نياز جامعه) باشد يا از واجبات ديگر- مثل نماز و روزه و ...- بنابراين طبيب حق ندارد بابت تشخيص درد و بيان دارو (ويزيت كردن و نسخه دادن) از بيمار اجرت بگيرد.

و اگر از نوع واجب كفايى باشد اجرت گرفتن بلامانع است و با انجام عمل مورد اجاره، هم از دوش خود اجير ساقط مى شود، هم از مستأجر و هم از ديگر مكلفين ولو امتثال امر و استحقاق مثوبت، براى مستأجر است و ربطى به ديگران ندارد. بنابراين اجرت گرفتن طبيب براى حضور بر بالين مريض جايز است، زيرا اگرچه اصل معالجه و مداوا واجب عينى است و در اين طبيب، متعين شده است ولى حضور او در منزل مريض و بر بالين وى متعين نيست، چون راه ديگرى هم وجود دارد، مثلًا اولياى بيمار، وى را نزد طبيب بياورند. بنابراين، جمع ميان آن دو از باب مقدمه براى علاج، بر طبيب واجب عينى نيست بلكه واجب كفايى است و اجرت گرفتن بر آن صحيح است.

پاسخ: اوّلًا قبول نداريم كه معالجه و مداوا بر فلان طبيب واجب عينى باشد، مخصوصاً در اين عصر و زمان كه در هر رشته اى طبيبان متعددى وجود دارد.

ثانياً بر فرض كه در برخى موارد يا اكثر موارد، مداوا در فلان طبيب منحصر باشد و بر او تعين پيدا كند، ولى اين از موارد تعين بالعرض است كه منافاتى با كفايى بودن ذاتى واجب ندارد و واجب كفايى اى كه فعلًا و در حال ضرورت، عينى شده است احكام كفايى را دارد نه احكام عينى را. بر فرض شك هم

از عمومات جواز اجاره كمك مى گيريم.

ثالثاً ايشان مسأله جمع ميان بيمار و طبيب را از باب مقدمه واجب كفايى دانست؛ در علم اصول ثابت گرديده است كه مقدمه واجب- حتى اگر ذى المقدمه واجب عينى باشد- وجوب شرعى ندارد تا اجرت گرفتن بر آن از باب اخذ اجرت بر واجب شرعى باشد. در نتيجه اگرچه در مواردى مداوا بر طبيب واجب عينى است ولى اجرت گرفتن

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 382

بر آن مانعى ندارد، و نيز بر حضور در منزل بيمار و مداواى او اجرت گرفتن بلامانع است و بلكه به هر نسبت راه طولانى تر باشد اجرت بيشتر مى شود. و سخن شيخ اعظم در مورد طبابت پذيرفتنى نيست. مخصوصاً كه از نظر ما در واجب عينى هم به حكم اجماع مسلمين و سيره مستمره، اجرت گرفتن بر بجا آوردن نماز و روزه واجب جايز نيست، والا منافات عقلى ميان وجوب و اجاره وجود ندارد. در مورد واجب كفايى مخصوصاً در صناعات و واجبات نظاميه هم نه تنها سيره بر عدم اخذ اجرت نيست بلكه سيره مستمره بر اخذ اجرت است، طبيب از بيمار اجرت مى گيرد، خياط براى خياطت اجرت مى گيرد و ....

وجه دوم: نظريه محقق نائينى: ايشان ابتدا دو امر را در اجاره شرط و معتبر دانسته است. خلاصه دو امر از اين قرار است:

1. منفعت يا عمل مورد اجاره ملك موجر و در تحت اختيار و سلطنت او باشد؛

2. براى مستأجر و اجاره كننده ممكن الحصول باشد و بتواند آن را استيفا كند.

سپس گفته است: در واجبات نظاميه هر دو شرط حاصل است. حصول شرط دوم واضح است، ي- عنى مستأجر مى تواند عمل مورد

اجاره را استيفا كند و طبيب- مث- لًا- فلان طبابت را براى او انجام دهد.

و امّا شرط اوّل: در واجبات نظاميه دو امر وجود دارد: يكى معناى مصدرى است كه فعل اجير است مثل طبابت كردن، ديگرى معناى اسم مصدرى يا نتيجه المصدر است كه محصول طبابت است و اين دو اگرچه واقعاً يكى هستند (مثل ايجاد و وجود) ولى اعتباراً مختلف و متعددند و معتبر مى تواند آنها را جداگانه اعتبار كند. آنچه بر طبيب واجب شرعى است و از واجبات نظاميه است معناى مصدرى است و آنچه اجرت در مقابل آن قرار مى گيرد معناى اسم مصدرى است، زيرا اين امر ماليت دارد، نه مصدر و معناى مصدرى كه يك معناى آلى است و واقعيت خارجى ندارد. بنابراين آنچه واجب است (نفس عمل) اجرت ندارد چون ماليت ندارد، و آنچه ماليت دارد (نتيجه عمل) واجب نيست تا اجرت بر واجب باشد و از نظر عقل هيچ محذورى ندارد كه مولى ميان دو امر فوق، تفكيك كند و براى معناى مصدرى اعتبار وجوب كند و براى معناى اسم

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 383

مصدرى اعتبار ملكيت. تنها باب قضاوت را از اين امر مستثنى دانسته است، به اين دليل كه اگرچه قضاوت هم از واجبات نظاميه است، ولى تكليف به معناى مصدرى يعنى خود عمل قاضى (قضاوت كردن) تعلق نگرفته است، بلكه به معناى اسم مصدرى و نتيجه عمل كه فصل خصومت باشد تعلق گرفته است و نتيجه المصدر نمى تواند هم واجب شرعى مولوى باشد و هم متعلق اجاره.[776]

پاسخ امام (رحمه الله): امام راحل در مكاسب خود پاسخ هاى قاطعى به اين وجه داده است كه حاصل دو

جواب ايشان از اين قرار است: اوّلًا در باب اجاره بر عمل، همه جا متعلق اجاره نفس عمل اجير است كه معناى مصدرى است، نه نتيجه آن و معناى اسم مصدرى؛ زيرا نتيجه عمل منهاى اضافه و نسبت آن به فاعل و عامل، امر مستقلى است كه ارتباطى به فاعل ندارد و قابل اجاره دادن نيست تا اجير آن را اجاره دهد. مثلًا خياط براى خياطت كردن اجير مى شود، رنگرز براى رنگ كردن لباس اجير مى شود و .... متفاهم عرفى اين است و سيره مستمره بر همين مستقر است و توجيه محقق نائينى بلا وجه است. حاصل مصدر، نتيجه عمل، آثار عمل و ... كلًا از محطّ اجاره خارج هستند.

در مورد قضاوت هم قبول نداريم كه بر قاضى، معناى اسم مصدرى (فصل خصومت) واجب باشد، بلكه حكم و قضاوت كردن- به معناى مصدرى- واجب است و البته نتيجه و ثمره آن، فصل خصومت است، يا اينكه واجب، خود فصل خصومت و حل دعوا و رفع نزاع است كه باز هم معناى مصدرى و از افعال اختيارى قاضى است، نه معناى اسم مصدرى.[777]

ثانياً بر فرض كه توجيه ايشان را بپذيريم؛ امّا در اين صورت هم نتيجه اش جواز اجاره بر خصوص واجبات نظاميه نيست بلكه لازمه اش تصحيح اجاره در مقابل مطلق واجبات است- خواه از قسم واجبات نظاميه باشند يا از قسم واجبات عين باشند- زيرا همه جا تكاليف شرعى و امر مولى به خود عمل مكلّف به معناى مصدرى تعلق

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 384

مى گيرد، نه به معناى اسم مصدرى؛ بنابراين در همه جا متعلق ايجاب، معناى مصدرى است و متعلق اجاره، معناى اسم مصدرى و حاصل مصدر

است. بنابراين اجير شدن براى خواندن نمازهاى واجب يوميه هم اگر به حال مستأجر سودى داشته باشد و غرض عقلايى داشته باشد- مثل ياد گرفتن نماز- بايد صحيح باشد، در حالى كه هرگز محقق نائينى به اين لازم ملتزم نيست.[778]

وجه سوم: اين وجه نظريه امام راحل در مكاسب محرّمه است كه نظير آن را در واجب عينى هم ذكر كرده است قبلًا در دليل هفتم آن باب بيان شده است. حاصل مطلب اين است كه اوّلًا صناعات و كارهايى كه نظام معاش مردم قائم به آنهاست وجوب شرعى ندارند.[779]

ثانياً بر فرض كه واجب باشند امّا هرگز از لسان دليل استفاده نمى شود كه اينها دَين خداوند است و خدا مالك اين كارها بر عهده بندگان است تا اجاره دادن آنها به ديگرى صحيح نباشد، و نه ملك ديگرى هستند تا عامل حق نداشته باشد آن را اجاره دهد. اگر كسى خيال كند اينها مورد استحقاق ديگران است و حق الناس هستند- مثلًا بيمار مالك و مستحق مداوا بر عهده طبيب است- خيال باطلى است، زيرا حق يا ملك ديگرى آثار و لوازمى دارد كه بر اين صناعات مترتّب نيست، مثل قابل نقل و انتقال بودن به ديگرى، قابل اسقاط و ابراء ذمه بودن، محتاج به اذن بودن. اگر صاحب حق از اين كار نهى كرد بايد نهى او نافذ باشد، در حالى كه بر طبيب و مهندس و نجات غريق و ... لازم است كه وظايف خود را انجام دهند و طرف را از هلاكت و غرق شدن و ... نجات دهند.

در نتيجه بر فرض كه واجب باشند صرفاً يك واجبات شرعى مولوى هستند و متعلق

حق كسى نيستند، ملك كسى هم نيستند، و از آنجا كه اين كارها احترام و ارزش مالى دارند اگر طبيب و كننده كار، قصد تبرع نداشته باشد- بلكه قصد اجرت كند- چه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 385

تصريح كند و چه بدون تصريح، عمل را انجام دهد مى تواند اجرت بگيرد و مستحق آن است. البته اگر اجرت را تعيين كند همان متعين مى شود، وگرنه نوبت به اجره المثل مى رسد.[780]

اگر بر اصل طبابت اجرت گرفتن جايز است بر مقدمات آن مثل حضور بر بالين بيمار و مانند آن به طريق اولى اجرت گرفتن جايز است و در متن تحرير هم فتواى امام راحل همين است البته اشاره مى كند به اشكال معروف و مشهور كه ما قبلًا در اوايل بحث واجبات نظاميه آن را آورديم ولى بلافاصله مى فرمايد: «الأقوى الجواز». يعنى بر خود معالجه هم اجرت گرفتن جايز است؛ به بيانى كه تبيين شد.

ضمناً تكليف اخذ اجرت بر قضاوت روشن شد، تكليف عوض گرفتن مادر براى «لبأ» يا اولين شيرى كه به نوزاد مى دهد[781] نيز روشن شد، يعنى در مقابل اينها عوض يا اجرت گرفتن جايز است، زيرا يا اصلًا وجوب شرعى ندارند، يا اگر وجوب شرعى دارند عينى نيستند و كفايى هستند، يا اگر هم عينى هستند، ملك يا حق كسى نيستند تا قابل اجاره نباشند، و وجوب آنها هم با اخذ اجرت منافات عقلى ندارد. آرى اگر عامل قصد تبرع كند حق ندارد عوض بگيرد، اگر عمل براى ديگرى فايده ندارد اجاره بر آن سفيهانه است و ... ولى اين گونه موارد از محل بحث خارج هستند.

اجرت گرفتن بر عمل تعبدى

در اوايل مسأله هيجدهم بيان شد كه اجاره بر

واجبات از دو جهت مبتلا به اشكال است: يكى منافات وجوب با انعقاد اجاره كه تاكنون تشريح شد؛ ديگرى منافات عباديت و قصد قربت با اخذ اجرت كه مخصوص واجبات عبادى است و در واجبات توصلى چنين محذورى وجود ندارد.

خلاصة اشكال: در عبادات قصد قربت و امتثال امر عبادى شرط و معتبر است، يعنى مكلّف بايد عمل را صددرصد براى خدا انجام دهد؛ قصد اجرت با قصد قربت تنافى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 386

دارند و قابل جمع نيستند، زيرا معناى قصد قربت عبارت است از انجام عمل صددرصد براى خدا و به نيت اينكه او استحقاق اين عمل را دارد؛ امّا معناى قصد اجرت انجام عمل است صددرصد براى مستأجر و به عنوان اينكه حق اوست و او مستحق اين عمل است. اين دو جهت قابل جمع نيست و لذا اجاره در واجبات عبادى صحيح نيست و منعقد نمى شود.

پاسخ اشكال: از اشكال فوق اين گونه پاسخ داده شده است:

صاحب مفتاح الكرامه[782] و صاحب جواهر[783] و جمعى ديگر گفته اند: نه تنها اجاره منافاتى با اخلاص و قصد قربت ندارد، بلكه مؤكّد آن است، زيرا قبل از اجير شدن به نماز امر داشت و بر او واجب بود آن را به قصد قربت بياورد، پس از اجاره هم امر ديگرى مى آيد أوْفُوا بِالْعُقُودِ و وجوب ديگرى به همان عمل تعلق مى گيرد كه اين، مؤكّد وجوب قبلى است و در نهايت، تضاعف وجوب عمل، مؤكّد عباديت آن است.

نقد اين پاسخ: اوّلًا جواب مزبور مستلزم تفكيك باب جعاله از باب اجاره است؛ اين گونه كه اجاره بر عبادات صحيح باشد ولى جعاله صحيح نباشد، زيرا جعاله امر آور نيست تا

از اين ناحيه وجوب ديگرى درست شود و موجب تضاعف اخلاص گردد؛ كسى به اين لازم ملتزم نيست.

ثانياً به گفته شيخ اعظم اگر منظور اين است كه تضاعف وجوب، مؤكّد اصل اشتراط اخلاص و قصد قربت است،[784] اشكال اين است كه اساساً امر اجارى أوْفُوا بِالْعُقُودِ، تِجارَةً عَنْ تَراضٍ و ... امر تعبدى نيست تا از اين ناحيه هم قصد قربتى معتبر باشد و موجب تأكّد اخلاص قبلى گردد، بلكه صددرصد امر توصلى است و قصد قربت در آن شرط نيست.

و اگر مراد اين است كه تضاعف وجوب، سبب تأكّد تحقّق اخلاص[785] از سوى عامل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 387

مى گردد اشكالش اين است كه خلاف واقع است، زيرا وجداناً عملى كه بر آن اجر دنيوى مترتّب نباشد خالص تر از عملى است كه بر آن اجير شود و در برابر آن اجر و مزد هم بگيرد. بنابراين تأكّد اخلاص و عباديت وجهى ندارد.[786]

ثالثاً به فرموده امام راحل در مكاسب محرّمه مراد از تأكّد اخلاص چيست؟ سه احتمال در اين باره وجود دارد:

الف) امر اجارى يعنى أوْفُوا بِالْعُقُودِ رنگى ندارد و بستگى دارد كه متعلق آن چه چيزى باشد؟ اگر متعلق آن عمل توصلى باشد اين امر هم توصلى است و اگر تعبدى باشد تعبدى است و در واقع أوْفُوا بِالْعُقُودِ به منزله «صلّ» و «صم» و مانند آن است: به عقد وفا كن يعنى فلان عمل را انجام بده. آنگاه امر صلاتى و صومى و مانند آن به ذات عبادت تعلق مى گيرد، امر اجارى هم كه به منزله آن است به ذات عبادت بار مى شود و از اين جهت متعلق هر دو امر يكى است

و بديهى است كه امر دومى مؤكّد امر اوّلى است و از آنجا كه اوّلى عبادى است، پس دومى مؤكّد عباديت و اخلاص است.

ب) امر اجارى رنگ دارد و ماهيت آن توصلى است و قصد قربت لازم ندارد، ولى هر امر توصلى مولوى قابليت دارد كه به قصد قربت آورده شود؛ و به ديگر سخن اگرچه قصد قربت شرط آن نيست ولى منافاتى هم ندارد و ممكن است به قصد قربت اتيان شود و اصطلاحاً از قسم عبادى به معناى اخص نيست، ولى عبادى به معناى اعم است. آنگاه معناى تأكّد اخلاص اين است كه قبل از تعلّق امر اجارى تنها راه اخلاص و تقرب به مولى قصد امر عبادى بود، و پس از تعلّق امر اجارى راه ديگرى هم براى قصد اخلاص پيدا شده است، يعنى قصد امتثال امر اجارى، چه اينكه اگر عنوان نذر و مانند آن هم اضافه شود و امر وفا به نذر هم بيايد راه سومى براى قصد اخلاص پيدا مى شود كه امكان تقرب از اين راه هم هست.

ج) از آنجا كه متعلق امر عبادى و امر اجارى در خارج اتحاد دارند و مثلًا يك نماز

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 388

است كه هم متعلق امر اقيموا الصلوة است و هم متعلق امر وأوْفُوا بِالْعُقُودِ مكلّف مى تواند در مقام امتثال، قصد هر دو امر كند و براى خدا عمل را به قصد هر دو بياورد و چون به قصد امتثال در امر الهى انجام داده است تعدد سبب، موجب تعدد و ازدياد اخلاص مى گردد. معناى تأكّد اخلاص همين است.

پاسخ امام (رحمه الله): امام راحل از هر سه احتمال پاسخ داده

و مسأله تأكّد اخلاص و تضاعف وجوب را ناتمام دانسته است.

پاسخ احتمال الف: تأكيد امر اوّل در موردى است كه موضوع آن، عمل مهمى است و لذا آمر تأكيد مى كند، يا به اين صورت كه از الفاظ تأكيد استفاده مى كند و دستور اكيد صادر مى كند و يا دوباره به همان عمل امر مى كند؛ مثلًا يك بار ديگر مى گويد: «صلّ» يا «صم». امّا اگر هر امرى به دليلى، از مولى صادر شده باشد امر دوم مؤكّد امر اول نخواهد بود. در مورد بحث، امر عبادى به يك منظور به نماز تعلق گرفته و امر اجارى به منظور ديگرى، و هر كدام غرض و هدفى را تعقيب مى كنند؛ در اين گونه موارد حتى اگر امر دوم به ذات عبادت بار شود (بار ديگر هم بگويد: «صلّ» يا «صم» ولى به يك منظور ديگرى) امر عبادى است، زيرا موضوع امر عبادى مثلًا نماز يا روزه است ولى موضوع امر اجارى وفا به عقد است و در علم اصول ثابت شده است كه احكام، از عناوين به معنونات سرايت نمى كنند و هر عنوان امر جدا دارد؛ آرى اگر كسى نماز را در خارج به قصد هر دو امر بياورد اين عمل مجمع دو عنوان مى گردد ولى جاى تأكّد نيست زيرا موطن تعلق امرها (عناوين) موطن اختلاف موضوعات و متعلقات است و موطن اتحاد آنها (عمل خارجى) موطن تعلق امرها نيست تا يكى مؤكّد ديگرى باشد.

ضمناً با همين بيان از احتمال دوم و سوم هم مى توان پاسخ داد. زيرا مبناى احتمال ثانى هم اين است كه امر اجارى به خود عمل عبادى و موضوع عبادى تعلق گرفته باشد، درحالى كه ديديم موضوعات

متعدد است و وجهى ندارد تا قصد تقرب به امرى كه موضوع جدايى دارد مصحّح و مؤكّد قصد قربت به امر ديگر باشد. مبناى احتمال ثالث هم بر اتحاد عمل خارجى است كه امر ندارد و آنچه كه امر دارد (متعلق ها و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 389

عناوين)، اتحاد ندارند تا يكى مؤكّد ديگرى باشد.

علاوه بر اين، هر سه احتمال بر اين فرض است كه امر اجارى باشد تا مؤكّد امر عبادى باشد؛ وجود امر اجارى موقوف بر صحت اجاره بر واجب عبادى است و اشكال همين جاست كه اين دو تنافى دارند و قابل جمع نيستند، و در حالى كه هنوز صحت اجاره ثابت نشده است شما امر اجارى را مفروض گرفته و مؤكّد امر عبادى دانستيد؛ در صورتى كه اين درست نيست.[787]

ان قلت: اغراض دنيوى و نيز فوايد اخروى از طمع بهشت و ترس عذاب و ... اگر از خدا خواسته شود و بنده عباداتى را انجام دهد تا به خدا نزديك شود و در نهايت از طريق خدا به خواسته هاى خود برسد اشكالى ندارد بلكه طلب حاجت از خداى سبحان مطلوب و محبوب اوست، اگر چه حاجات دنيوى باشد و اينها به عباديت عمل صدمه نمى زند، بلكه مؤكّد آن است؛ ولى غرض دنيوى اى كه از غير خدا خواسته شود و محرك اصلى انسان رسيدن به اجرت باشد به عبادت خلل مى رساند و قياس اين به آن مع الفارق است. مورد بحث ما از همين قسم است.[788]

قلت: از مطالبى كه ذكر شد به اين نتيجه مى رسيم كه فرقى ندارد؛ آنچه در صحت عبادت اكثر مردم مهمّ است جهت انتساب عمل به خداوند و قصد قربت

است و امّا اينكه محرك اصلى و نهايى بر اين قصد قربت چه باشد مهم نيست و در مورد بحث ما اگر فقط به قصد اجرت باشد عبادت باطل است و اگر، هم به قصد قربت و هم به قصد اجرت باشد باز اخلاص ندارد و باطل است، ولى اگر فقط به قصد قربت نماز مى خواند ولى انگيزه اش از اين عملِ قربى، رسيدن به اجر و مزد است عمل صحيح است، همان طور كه اگر انگيزه اش رسيدن به بهشت يا نجات از دوزخ باشد، يا در مثل نماز جعفر طيار و غيره انگيزه اش رسيدن به حاجات دنيوى باشد.

فتحصّل من جميع ذلك صحّة صلاة الخائف والطامع، وهي دليل على أنّ العبرة

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 390

في الصحّة ليست إلا إطاعة أمر الله تعالي بلا تشريك غيره فيها، ولاينظر إلى غايات محرّكة للطاعة والعبادة.

ان قلت: بايد عمل قابليت داشته باشد تا به عنوان استحقاق مستأجر و از باب تسليم مال و حق غير به صاحبش انجام شود. عبادت چنين قابليتى ندارد؛ پس اجاره بر آن صحيح نيست.[789]

قلت: اگر عبادت اجير براى مستأجر باشد، و منفعتى داشته باشد كه به او برسد در صحت اجاره كفايت مى كند و دليلى ندارد كه حتماً به قصد امر اجارى انجام شود بلكه به قصد امر عبادى هم كفايت مى كند، ولو غرض اقصى، رسيدن به اجرت باشد.

بنابراين از نظر قاعده ميان اخذ اجرت با قصد قربت منافاتى وجود ندارد، همان گونه كه ميان وجوب و اجاره منافاتى نيست. و اگر عامل قصد تبرع نداشته باشد و عمل او براى ديگرى فايده داشته باشد و اجاره يا جعاله سفيهانه نباشد عقلًا مانعى از اجاره

نيست.[790]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص390

ى در عين حال به فتواى فقها، اجرت گرفتن در مقابل واجبات عبادى جايز نيست. فتواى امام راحل هم در متن تحرير همين است. دليل مطلب قبلًا در اخذ اجرت بر واجبات ذكر شد، يعنى مسأله ارتكاز متشرعه يا سيره مستمره مسلمين، مخصوصاً در واجبات عبادى كه افزون بر وجوب، جنبه عباديت هم دارند. ضمناً فرقى ندارد كه واجب عبادى از نوع واجب عينى باشد يا واجب كفايى مثل غسل دادن ميت. امام هم در متن تحرير همين مثال را زده است. و نيز ميان عبادات واجبه و مستحبه هم فرق نيست؛ بنابراين نماز شب نيز همين حكم را دارد. زيرا سيره مستمره بر اين است كه اينها را مجّانى و بدون اخذ اجرت انجام دهند.

آرى در برابر برخى از كارهايى كه نه وجوب دارند و نه جنبه عباديت، و از كارهاى غير واجب توصلى هستند كه بنا به درخواست شخص انجام مى گيرند، اجرت گرفتن مانعى ندارد، زيرا مقتضى (عمل محترم و ارزشمند) براى اجرت گرفتن موجود است و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 391

مانع (وجوب يا عباديت) هم از آن مفقود است. اين مطلب در مسأله نهم از مسائل كيفيت غسل ميت آمده است:

لا يجوز أخذ الاجرة على تغسيل الميت؛ الا إذا جُعلت الاجرة في قبال بعض الامور غير الواجبة، مثل تليين أصابعه ومفاصله، وغسل يديه قبل التغسيل إلى نصف الذراع، وغسل رأسه برغوة السدر أو الخطمي، وغسل فرجيه بالسدر أو الاشنان قبل التغسيل، وتنشيفه بعد الفراغ بثوب نظيف، وغير ذلك؛ براى غسل دادن ميت، مزد گرفتن جايز نيست؛ مگر آنكه مزد در قبال بعضى از كارهاى

غير واجب قرار داده شود، مانند نرم كردن انگشت ها و مفاصل و شستن دست هايش قبل از غسل تا ذراع و شستن سر او با كف سدر يا خطمى و شستن عورتين او با سدر يا اشنان قبل از غسل و خشك كردن او بعد از فراغ از غسل با پارچه تميز و مانند اينها.

نتيجه: به حكم سيره مستمره مسلمين، اجرت گرفتن در برابر واجبات عبادى جايز نيست.

اجرت آموزش مسائل حلال و حرام

از جمله امورى كه بر مكلّف عالم به احكام دين واجب مى باشد بيان احكام شرعيه و تعليم مسائل حلال و حرام به ديگران است كه از باب ارشاد جاهل واجب مى باشد و اين معنا از آيه نفر و سؤال و كتمان و ... و روايات متعدد استفاده مى شود و از مواردى است كه اجماع مسلمين بر آن است و فرقى ميان احكام تكليفى و احكام وضعى وجود ندارد.[791]

حال بر مسلك كسانى كه از نظر آنها وجوب با اخذ اجرت منافاتى ندارد و اجماع يا سيره اى هم احراز نشده است- همچون مرحوم آيت الله خوئى- اجرت گرفتن بر بيان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 392

و تعليم مسائل شرعى جايز است. ولى بر مسلك مشهور و امام راحل كه اخذ اجرت بر واجبات جايز نيست بايد گفت: يكى از واجبات تعليم مسائل حلال و حرام است پس گرفتن اجرت در مقابل آن جايز نيست؛ البته امام راحل قبلًا در فرازى در باب اخذ اجرت بر واجب توصلى كفايى فتوا به حرمت نداد و احتياط كرد (احتياط واجب)؛ ولى در اينجا صريحاً فتوا به عدم جواز داده است، لذا جا دارد بگوييم: اگر تعليم مسائل حلال و حرام، از قسم واجبات

عينى باشد بايد فتوا دهيم كه: گرفتن اجرت در برابر آن جايز نيست، ولى ظاهراً از نوع واجب كفايى است و حداكثر على الاحوط جايز نيست، نه على الاقوى؛ مگر اينكه به سيره مستمره و ارتكاز متشرعه استناد كنيم و بگوييم در بيان احكام دين، فرقى ميان وجوب عينى و كفايى نيست يا اينكه اين امر را واجب عينى بدانيم.

در بيان حلال و حرام و تعليم آن فرقى نيست ميان افتا- و فتوا دادن- كه كار فقيه است و مسأله گفتن كه كار مسأله گو است. هر دو بيان حكم شرعى است، مگر اينكه فتوا دادن و استخراج احكام، از منابع تعليم و بيان حلال و حرام نباشد كه حتماً هست. و نيز فرقى ندارد كه بيان احكام شرعى فرعى باشد يا بيان مسأله اعتقادى باشد. امر به معروف و نهى از منكر هم كه يكى از واجبات كفايى است اگر تعبدى باشد و قصد قربت در آن شرط باشد در قسم واجب عبادى داخل است و اجرت گرفتن در برابر آن جايز نيست، و اگر توصلى باشد- كه اقوى همين است- به فتواى امام در صور مسأله على الاحوط جايز نيست و عامل بايد از بيت المال ارتزاق كند يا از راه كار و كسب ديگر امرار معاش نمايد.

حضرت امام در ادامه مسأله و به دنبال بيان حرمت گرفتن اجرت بر تعليم حلال و حرام، راجع به گرفتن اجرت در برابر تعليم خود قرآن و تعليم و كتابت و نوشتن و تعليم قرائت و خواندن نوشته و تعليم حكمت و انواع موعظه ها، علوم دينى (تفسير، حديث و ...)، علوم دنيوى (فيزيك و شيمى و ...)،

استنساخ قرآن و مانند آن، بحث كرده است. مسأله اصلى و مهم در اينجا درباره تعليم خود قرآن است كه اگر گرفتن اجرت در برابر آن جايز باشد، به طريق اولى در برابر تعليم قرائت و كتابت و ... جايز خواهد

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 393

بود و نيازى به بحث ندارد. از نظر قاعده كه بحثى ندارد زيرا اين كار، عمل محترم است و عرف براى آن ارزش و ماليت قائل است؛ مقتضى موجود است، مانع هم مفقود؛ زيرا اين كار نه امر تعبدّى است تا عباديتش با قصد اجرت منافى باشد و نه واجب است تا وجوبش با اخذ اجرت قابل جمع نباشد. از نظر نصوص و فتاوى هم ظاهراً كسى فتوى به حرمت نداده است بلكه حداكثر گفته اند: اگر از اوّل براى تعليم قرآن شرط اجرت كند كراهت دارد و بدون شرط مكروه هم نيست و حلال خالص است.

از عبارت شيخ مفيد در مقنعه استفاده مى شود كه مطلقاً كراهت دارد زيرا فرموده است: «والتنزه عنه افضل» البته بر عالم واجب است بخشى از قرآن را به جاهل بياموزد، مثل حمد و سوره و ... كه اينها در بخش تعليم احكام دين داخل مى شود، امّا فعلًا كلام در اصل تعليم قرآن- و زائد بر مقدار واجب عينى يا كفايى است-. از نظر مشهور گرفتن اجرت در برابر آن جايز است و علاوه بر دليل فوق استدلال شده به وجود اجماع بر جواز مهريه قرار دادن تعليم كل يا جزء قرآن كه لازمه اش جواز و حلّيت اخذ اجرت است. و نيز استدلال شده به برخى از روايات، از جمله روايت فضل بن ابى قره كه

مشايخ ثلاث نقل كرده اند:

قال: قلت لأبي عبدالله (ع): هؤلاء يقولون: إنّ كسب المعلّم سحت، فقال:

«كذبوا أعداء الله إنّما أرادوا أنْ لا يعلّموا القرآن، لو أنّ المعلّم أعطاه رجل دية ولده لكان للمعلّم مباحاً».[792]

البته رواياتى هم بر عدم جواز دلالت دارند، از جمله روايت حسان معلم از امام صادق (ع):

قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن التعليم، فقال:

«لاتأخذ علي التعليم أجراً ...».[793]

ولى اوّلًا روايت قبلى نصّ بر كراهت است؛ ثانياً احتمال تقيه در روايت حسان معلم وجود دارد و قرينه اش باز روايت فضل بن ابى قره است و لذا قابل اخذ و عمل نيست.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 394

در نتيجه هيچ دليلى بر منع و حتى بر كراهت آن وجود ندارد. و به فرموده امام راحل در متن: «وامّا تعليم القرآن ... فلا بأس بأخذها عليه». حال كه اخذ اجرت بر تعليم قرآن، اشكالى ندارد، در برابر ساير امور از قبيل تعليم انواع علوم دينى و دنيوى و حرفه ها و صناعات، و حكمت ها و مواعظ و شعر و غيره، به طريق اولى اشكالى ندارد، مگر به حدّ وجوب برسند كه اجرت گرفتن بر واجب باشد، يا ارزش و ماليت نداشته باشند كه اينها از فرض كلام خارج است.

اجرت در برابر عبادات نيابتى

يك مقدمه: به طور كلى افعال ارادى و اختيارى اى كه از ما سر مى زند- غير از حرام ها كه منع شرعى دارند و مثل ممتنع عقلى مى مانند- و از جمله كارهاى واجب كه بايد انجام شوند، در تقسيمى دو دسته اند:

1. كارهايى كه مباشرت در آنها لازم نيست و غرض شارع به اصل ايجاد آن تعلق گرفته است، خواه از شخص مكلّف صادر شود، خواه از ديگرى كه وكالتاً انجام دهد

يا نيابتاً، چه به قصد اجرت و چه تبرّعاً، چه اجاره باشد چه جعاله، و ... مثل عتق كه غرض، فكّ رقبه و برداشتن قيد رقّيت و بردگى است، خواه مالك عبد اين كار را بكند يا ديگرى، و مانند طلاق كه غرض شارع، رفع عُلقه زوجيت است، خواه خود زوج انشاى طلاق كند يا ديگرى، و همچون نكاح كه غرض، ايجاد عُلقه زوجيت است، و هكذا در ساير عقود و ايقاعات.

2. كارهايى كه مباشرت لازم دارد و غرض، به ايجاد آن توسط شخص مكلّف تعلّق گرفته است. ملاك و مصحلت عمل هم زمانى تأمين مى شود كه هر شخص مكلفى انجام دهد و وكالت يا نيابت بردار نيست، مثل بخش عمده اى از عبادات كه غرض اصلى انقياد و خضوع و خشوع در برابر مولاست و اين با فعل خود مكلّف حاصل مى شود، وگرنه هر انسان مغرور و متكبرى مى تواند پول بدهد و كسى را براى نماز خواندن و روزه گرفتن و ... اجير كند؛ امّا اين فايده اى ندارد و محصّل غرض مولى نيست؛ از قبيل طهارت كه بر فرض، مكلّف از ريختن آب و شستن اعضاى وضو يا

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 395

غسل ناتوان باشد و كسى او را كمك كند، در حالى كه مكلّف در نيت كردن ناتوان نيست و خود او بايد متولى امر نيت باشد، و در فرض قدرت بر غسلات و مسحات، بايد تمام افعال وضو يا غسل يا تيمم را خودش انجام دهد تا به ملاك طهارت دست يابد.

البته تشخيص موارد كه كدام واجب نيابت بردار نيست و كدام نيابت بردار است، يك ضابطه كلى غير قابل نقضى ندارد، بلكه نقلى است و بايد

در هر موردى دلالت دليل آن ملاحظه شود ولى غالب معاملات به معناى اعم، از قسم اوّل است و غالب عبادات به معناى اخص، از قسم دوم است.

با توجه به اين مقدمه مى گوييم: آنچه در مسأله هيجدهم تاكنون مطرح شد در مورد واجباتى بود كه بر شخص مكلّف واجب شده و نيابت بردار هم نيست، بلكه بايد خودش انجام دهد و حق ندارد ديگرى را اجير كند و ديديم كه به نظر مشهور گرفتن اجرت بر واجبات جايز نيست؛ خواه توصلى باشند و خواه تعبدى- مثل واجبات عبادى در حال حيات.

ولى واجباتى هم داريم كه بر ديگرى واجب شده و او در حال حياتش انجام نداده است، يا اكنون كه زنده است قدرت بر انجامش ندارد مثل نمازهاى واجب، روزه ماه مبارك رمضان و حج.

از نظر قاعده بايد خود مكلّف انجام دهد و اگر انجام نداد و معصيت كرد و از دنيا رفت، بايد ساقط شود.[794] يا اگر ناتوان بود بايد ساقط شود و نوبت به استنابه و نايب گرفتن نمى رسد؛ در عين حال در مواردى دليل داريم كه فلان واجب نيابت بردار است؛[795] به ويژه در مورد واجبات عبادى اى همچون نماز و روزه و حج كه حتى در زمان حيات هم با شروطى اگر عاجز باشد مى تواند براى حج نايب بگيرد و حج استنابى انجام دهد. ما هم تابع دليل هستيم و اصل استنابت به ضرورت فقه «لا ريب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 396

فيه» است و ديگرى مى تواند اجير شود يا تبرعاً به نيابت از ميت يا عاجز، عبادات او را انجام دهد.[796]

ولى سخن در امكان عقلى آن است كه اگر عقلًا ممتنع باشد ناگزير بايد

ظواهر شرعى توجيه شوند، ولى اگر امكان عقلى استنابت ثابت شد ديگر نيازى به اثبات وقوع آن نيست، زيرا روايات فراوان دلالت بر وقوع دارند. محذور عقلى اين است كه چگونه ممكن است با تقرّب نائب، منسوب عنه به مولى نزديك شود و عبادت از گردن او برداشته شود؟ ديگر اينكه آيا اجرت در مقابل خود نيابت است يا در برابر عمل؟

در بخش هاى قبلى بحث در اين بود كه شخص بر عبادت خويش اخذ اجرت كند و اشكال اين بود كه اخذ اجرت با قصد قربت منافات دارد، ولى در اين بخش علاوه بر اشكال مزبور كه براى نايب مطرح است- يعنى بايد قصد قربت كند، اجرت گرفتن هم با قصد قربت منافات دارد- اين اشكال هم مطرح است كه چگونه با تقرب نايب، منوب عنه تقرّب پيدا مى كند؛ البته در واجبات غير عبادى مشكلى نيست زيرا قبل از اجاره، بر اجير واجب نيست تا اخذ اجرت با وجوب منافى باشد، آرى بر ديگرى واجب بوده ولى مباشرت لازم نبوده است لذا فردى را اجير كرد و پس از اجاره و به سبب آن، بر اجير واجب شد و چنين وجوبى كه از اجاره ناشى شود با خود اجاره و اخذ اجرت منافاتى ندارد.

بنابراين بحث در واجبات عبادى متمركز شده است؛ فقها براى حل مشكلِ قصد قربتِ اجير و تقرب مستأجر يا ميت به مولى، چاره هايى انديشيده اند كه راه حلّ حضرت امام به قرار زير است:

همان طور كه در اجاره هاى معمولى اجاره بر عمل اجير واقع مى شود و متفاهم عرفى هم همين است، در عبادات استيجارى و استنابى هم اجاره بر عمل عبادى واقع مى شود و كسى

اجير مى شود تا از طرف ميت يا عاجز يا به نيابت از والدين خود، مثلًا زيارتى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 397

انجام دهد، حجى بجاى آورد، نمازى بخواند. اجرت در مقابل عمل است نه در برابر تنزيل و نيابت كه فعلى قلبى است.[797]

دليل: دليل مطلب، متفاهم عرفى از اجاره و نيابت است و لسان روايات هم همين است زيرا تعبير، اين است كه از طرف ميت حج بياورد يا نماز بخواند يا روزه بگيرد، از جمله، روايت عبدالله بن سنان در مورد حج:

قال: كنت عند أبي عبدالله (ع)، إذا دخل عليه رجل فأعطاه ثلاثين ديناراً يحجّ بها عن إسماعيل، ولم يترك شيئاً من العمرة إلى الحجّ إلا اشترط عليه، حتي اشترط عليه أن يسعي في وادي محسر. ثمّ قال: يا هذا إذا أنت فعلت هذا كان لإسماعيل حجّة بما أنفق من ماله وكانت لك تسع حجج بما اتعبت من بدنك.[798]

اين روايت تقريباً صراحت دارد در اينكه اجرت در برابر عملِ حج است نه در مقابل تنزيل[799]. در اين باره روايات ديگرى نيز وجود دارد مانند روايات باب قضاى عبادات ديگرى كه تعبير يصلّى عنه و يصوم عنه و مانند آن دارد.[800]

تنها اشكالى كه مطرح است اين است كه امر اجارى، توصلى است و قصد قربت ندارد، و اخذ اجرت در برابر عمل عبادى هم با عباديت و اخلاص منافى است، اين هم قبلًا از راه داعى بر داعى حل شد كه لزومى ندارد تمام دواعى طولى و عرضى شخص، تقرب به مولى و اخلاص باشد، بلكه كافى است كه داعى قريبِ او تقرب باشد يعنى نماز يا روزه ميت را به قصد قربت بجا آورد،

حتى اگر داعى بعيد او اجاره و اخذ اجرت باشد؛ امّا اجاره بر عمل عبادى محقق شده است و از اين جهت اشكالى نيست.

در تعابير متبادر و عرفى هم اين گونه است. مردم مى گويند: فلانى اجير شده است

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 398

تا به نيابت از ديگرى نماز بخواند، يا فلان كار را انجام دهد كه تا انجام ندهد استحقاق مطالبه اجرت ندارد، البته اگر عمل توصلى باشد مهم انجام ذات عمل است به هر قصدى كه باشد؛ اگر تعبدى باشد بايد عمل را به قصد قربت انجام دهد وگرنه متعلق اجاره را انجام نداده است و بينه و بين الله مستحق اجرت نيست. البته اينها توجيهاتى است براى امكان عقلى مسأله، وگرنه از نظر نصوص و فتاوى بديهى است كه عبادت استيجارى صحيح و مُبرء ذمّه است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 399

شغل هاى مكروه

اشاره

مسألة 19: يكره اتّخاذ بيع الصرف والأكفان والطعام حزفة، وكذا بيع الرقيق؛ فإنّ شرّ الناس من باع الناس، وكذا اتّخاذ الذبح والنحر صنعة، وكذا صنعة الحياكة والحجامة، وكذا التكسّب بضراب الفحل، بأن يؤاجره لذلك مع ضبطه بالمرّة والمرّات المعيّنة أو بالمدّة أو بغير الإجارة؛ نعم لا بأس بأخذ الهدية و العطية لذلك.

ترجمه: شغل قرار دادن صرّافى و كفن فروشى و طعام فروشى مكروه است. همچنين است برده فروشى، زيرا بدترين مردم كسى است كه مردم را بفروشد. و همچنين شغل قرار دادن ذبح حيوانات و نحر شتران (قصابى و سلاخى) مكروه است. و همچنين است شغل بافندگى و حجامت. و همچنين است كسب كردن به ضراب فحل (جفت قرار دادن حيوان نر)، يعنى حيوان نر را به اين منظور اجاره

دهد؛ به اين صورت كه آن را با [عدد، يعنى] يك مرتبه و چند مرتبه، و يا با مدت، تعيين نمايد؛ يا اينكه به صورت غير اجاره [ (به جعاله و صلح و ...)] باشد. البته گرفتن هديه و بخشش براى اين منظور، مانعى ندارد.

شرح: در مسأله نوزدهم درباره برخى از كسب هاى مكروه[801] بحث مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 400

در اين بخش تنها از نظر حكم تكليفى بحث مى شود وگرنه از نظر وضعى قطعاً اين معاملات- اگر واجد شروط صحت باشند- صحيح مى باشند، زيرا شرعاً هم هر مكروهى جايز است و شارع ماليت آن را اسقاط نكرده تا محكوم به بطلان باشد. بنابراين تنها جهت تكليفى و كراهت مورد بحث است.

امام راحل در اين مسأله هشت كسب[802] از كسب هاى مكروه را ذكر كرده است كه به ترتيب تشريح مى شود. ابتدا يك مطلب مهم اصولى: از آنجا كه نوع روايات و ادله اين موارد از نظر سند ضعيف مى باشند لذا اثبات كراهت با روايات ضعيف مبتنى است بر قبول دو مطلب:

1. قانون تسامح در ادله سنن را بپذيريم.

همه فقها مى گويند: در واجب و حرام جاى مسامحه نيست و حتماً بايد به دليل معتبر- سنداً و دلالتاً- حرمت يا وجوب عملى ثابت شود. ولى در غير احكام الزامى- و مشخصاً در مستحبات- محل بحث است كه آيا با خبر ضعيف هم مى شود فتوا به استحباب داد يا اين نيز حكم شرعى الهى است و دليل معتبر لازم دارد؟

از نظر مشهور پاسخ مثبت است و حكم استحبابى با خبر ضعيف نيز قابل اثبات است. دليل مشهور اخبار «من بلغ» است كه دربردارنده هفت روايت است.[803] در ميان

اين اخبار، روايت صحيح و موثق وجود دارد و مفادشان اين است كه از هر طريقى- اگرچه ضعيف- روايتى به شما برسد كه فلان عمل داراى فلان ثواب است و شما آن عمل را انجام دهيد ثواب خود عمل را مى بريد، و اين كاشف از استحباب شرعى آن عمل است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 401

از متأخرين هم مرحوم محقق خراسانى در كفايه[804] و محقق نائينى در تقريرات،[805] همين عقيده را دارند؛ اگرچه اختلاف دارند در اين كه مفاد اخبار من بلغ مستقيماً حكم شرعى فرعى استحباب فلان عمل است (عقيده صاحب كفايه)، يا مفاد آنها حجيت خبر ضعيف در مستحبات است كه حكم اصولى است و عقيده محقق نائينى است. عقيده برخى ديگر از محققان اصولى اين است كه اخبار من بلغ بر استحباب خود عمل دلالت ندارند بلكه بر استحقاق ثواب بر انجام فلان عمل به اميد رسيدن به فلان ثواب دلالت دارند كه از باب احتياط و به اميد رسيدن به واقع است و خود عقل، حاكم به اين امر است، شيخ اعظم در رسائل همين عقيده را دارد[806] مرحوم آيت الله خوئى در اصول[807] و فقه[808] همين نظر را دارد، امام راحل نيز در اصول[809] بر اين باور است، دلايل طرفين در علم اصول بحث شده است در يكى از تنبيهات اصل برائت؛ بنابراين آنچه در تحرير الوسيله در مسأله نوزدهم ذكر شده بر مسلك مشهور است.

2. تعميم قانون تسامح در ادله سنن به باب مكروهات.

مورد رواياتِ «من بلغ»، باب سنن و مستحبات است زيرا همه جا سخن از بلوغ اجر و ثواب بر فلان عمل است و مورد آن مستحبات است كه

امر دارد و موجب ثواب است. در مكروهات نه امرى هست و نه ثوابى، بلكه سخن از نهى كراهتى و تنزيهى است و دليل خاصى نداريم بر اينكه كراهت را با خبر ضعيف بتوان ثابت كرد. مورد بحث ما فعلًا در معاملات مكروه و اثبات كراهت به خبر ضعيف است و راهى ندارد جز تعميم قانون مزبور به باب مكروهات؛ و تحقيقاً جاى اين تعميم نيست ولى از نظر مشهور بلامانع است و بسيارى از مكروهات در كتب فقهى و فتوائى از همين راه ثابت شده است وگرنه دليل آن اشكال سندى دارد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 402

بررسى شغل هاى مكروه

بررسى بخشى از مكاسب مكروه كه در مسأله نوزدهم ذكر شده است:

1. شغل صرّافى و كسب مال به بيع صرف.[810]

دليل مطلب رواياتى است كه در ابواب «ما يكتسب به» ذكر شده، يعنى روايت اسحاق بن عمار از امام صادق (ع) كه فرموده است:

فرزندت را از پنج كار منصرف كن و به هر كار ديگرى كه مايلى بگمار: يكى از آنها اين است كه «لا تسلّمه صيرفياً فإنّ الصيرفي لا يسلم من الربا».[811]

در حديث از صيرفى بودن نهى شده است؛ ظاهرش حرمت است ولى چون سند- به خاطر جعفر بن يحيى كه مجهول الحال است و نيز به خاطر يحيى بن ابى العلاء الخزاعى كه مجهول الحال است- ضعيف است، حمل بر كراهت مى شود.

تعبير «لا يسلم من الربا» با كراهت مى سازد؛ و چون اين تعبير، علت واقعى نيست، قدر مسلّم، حكمت حكم است لذا فرقى ندارد طرف ايمن باشد از وقوع در ربا يا نباشد، و به قول مطلق بيع صرف كراهت دارد.

آنچه از روايت و فتواى

مشهور استفاده مى شود اين است كه شغل صرّافى كراهت دارد؛ وگرنه از باب ضرورت، يك بار- با مراعات شروط بيع صرف- نقدى را به نقد ديگر تبديل كردن كراهت ندارد زيرا دليلى ندارد كه مكروه باشد، بلكه عمومات جواز معامله و تجارت بر اباحه دلالت دارد، واژه صيرفى هم ظهور در شغل و حرفه دارد.

2. شغل كفن فروشى

دليل كراهت آن دو روايت است كه صاحب وسائل نقل كرده است:

الف) روايت اسحاق بن عمار از امام صادق (ع):

«ولا تسلّمه بيّاع أكفان، فإنّ صاحب الأكفان يسرّه الوباء إذا كان».[812]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 403

ب) روايت ابراهيم بن عبدالحميد از امام هفتم (ع):

حضرت فرمود: ... لا تسلّمه سبّاء. راوى پرسيد: سبّاء چيست؟ حضرت فرمود:

«الذي يبيع الأكفان ويتمنّي موت امّتي وللمولود من امّتي أحبّ إليّ ممّا طلعت عليه الشمس».[813]

البته هر دو روايت از نظر سند ضعيف است، ضعف روايت اوّل قبلًا در بيع صرف ذكر شد، و در روايت دوم هم عبدالله دهقان در سند آمده است كه مجهول الحال است؛ ولى بر مسلك مشهور كه قائل به تسامح در ادلّه سنن و مكروهات هستند به درد كراهت مى خورد.

از نظر شهيد ثانى اين معامله حرام است، زيرا منجر به امر حرام مى شود، يعنى آرزوى مرگ انسان ها.

در پاسخ اين سخن گفتنى است مقدمه حرام حرمت ندارد. مجرد تمنى و دوست داشتن قلبى نشانه خبث باطن و گرفتارى به رذيله اخلاقى است كه از نظر فقهى و تكليفى حرام نيست يا اگر هم موجب عقاب باشد بخشيده شده است و بر نيت بد، كيفر لازم نمى شود.

ديگر اينكه از تعبير «بياع» و «سبّاء» كه صيغه مبالغه است و بر كثرت دلالت دارد

و نيز از تعبير «يبيع» و غيره كه مضارع است و ظهور در استمرار دارد، استفاده مى كنيم كه شغل قرار دادن كفن فروشى كراهت دارد، ولى پارچه فروشى كه در كنار انواع پارچه ها، پارچه كفنى بفروشد كراهتى ندارد.

3. طعام فروشى

طعام فروشى نيز كراهت دارد. دليل آن روايات باب بيست و يكم از ابواب «ما يكتسب به» است. در فرازى از روايت اوّل آمده است:

«ولا تسلّمه بياع طعام فإنّه لا يسلم من الاحتكار».[814]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 404

و در فرازى از روايت چهارم فرموده است:

«ولا حنّاطاً وأمّا الحنّاط فإنّه يحتكر الطعام على امّتي، ولئن يلقي الله العبدُ سارقاً أحبّ إليّ من أنْ يلقاه قد احتكر الطعام أربعين يوماً».[815]

و در روايت ششم فرموده است:

«مَن باع الطعام نزعت منه الرّحمة».[816]

در روايت چهارم كلمه «حنّاط» (گندم فروش) ذكر شده است ولى در ادامه همان حديث و در دو حديث ديگر، كلمه «طعام» ذكر شده است كه اعم از گندم است. به هر حال اين روايات بر كراهت حرفه طعام فروشى دلالت دارند و در دو روايت نخست روى احتكار تكيه شده است كه چون اغذيه فروش از احتكار سالم نمى ماند كراهت دارد؛ البته اينها حكمت حكم است، امّا اصل بيع طعام، به قول مطلق كراهت دارد.

4. برده فروشى

روايت اوّل و چهارم باب بيست و يكم از ابواب «ما يكتسب به» معصوم (ع)، فروشنده انسان (انسان مملوك) را بدترين مردم دانسته و فرموده است: «شرّ الناس مَن باع الناس» يعنى «أقلّهم خيراً و بركة». يعنى چنين كسى خير نمى بيند و در كسب او بركت نخواهد بود. ضمناً حتى اگر روايات اين مورد، صحيح و معتبر بود و بر حرمت دلالت مى كرد،

امّا روايت پنجم باب كه سندش خوب است (حسنه نضر بن سويد) صريحاً بر نفى بأس (اشكال) دلالت دارد و قرينه مى شد بر تصرف در ظاهر نهى و حمل آن بر كراهت.

5. سلاخى و قصابى

اين دو شغل نيز از شغل هاى مكروه است. دليل آن، روايت اوّل و چهارم باب بيست و يكم است. امام (ع) در روايت اوّل فرموده است:

«ولا تسلّمه جزّاراً فإنّ الجزّار تسلب منه الرحمة».[817]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 405

و در روايت چهارم فرموده است:

«ولا قصّاباً ... وأمّا القصّاب فإنّه يذبح حتي تذهب الرحمة من قلبه».[818]

حكمت نهى، قساوت قلب و خروج رحمت و مهربانى از دل قصّاب و سلاخ است. در روايتى آمده است:

«والقاسى القلب منّى بعيد».[819]

رحمت و شفقت و مهربانى دل از صفات خوب و كمال است و قساوت قلب، صفت نقص و رذيله است و شرط كمال اين است كه آدمى قسّى القلب نباشد، و اين با كراهت مناسب است نه با حرمت. گفتنى است اگر اين كار، صنعت و شغل انسان باشد كراهت دارد، وگرنه هر انسانى در طول عمر يك يا چند بار به مناسبت، شترى را نحر مى كند، گاو يا گوسفندى را سر مى برد كه كراهت ندارد در روايات هم روى جزّار و قصّاب تكيه شده است كه مبالغه و دالّ بر كثرت است و علامت شغل بودن است.

6. بافندگى

بافندگى نيز از شغل هاى مكروه است و مستند آن روايت ابو اسماعيل صيقل رازى از امام صادق (ع) است:

دخلت على أبى عبدالله (ع) ومعى ثوبان، فقال لى:

«يا أبا إسماعيل يجيئني من قبلكم أثواب كثيرة، وليس يجيئني مثل هذين الثوبين»،

فقلت: جعلت فداك تغزلهما امّ إسماعيل و أنسجهما أنا فقال

لى: «حائك؟» قلت: نعم، فقال:

«لا تكن حائكاً ...».[820]

محل شاهد: حضرت از حياكت و حائك بودن نهى كرده است، ولى چون خبر ضعيف است بر كراهت حمل شده است. البته در اينجا دو عنوان وجود دارد يكى «حياكت» است و ديگرى «نساجت». در برخى از تعابير واژه «حياكت» آمده است و تعبير امام راحل در متن تحرير همين است، در برخى ديگر از تعابير واژه «نساجت»

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 406

آمده است. و در برخى تعابير هر دو آمده است. آيا اين دو واژه مترادف اند و مثل «انسان و بشر» يا «هرّه و قطّه» هستند يا نساجت اعم مطلق از حياكت است، يعنى هم بر بافتنى جامه هاى رقيق اطلاق مى شود و هم بر ضخيم ولى حياكت مخصوص بافتن جامه هاى ضخيم است؟ يا مباين هستند، يعنى نساجت مخصوص بافتن جامه رقيق و نازك است و حياكت مخصوص جامه ضخيم؟

از كلمات اهل لغت و فقه، احتمال اوّل استفاده مى شود، يعنى مترادف هستند. از روايت مذكور هم همين استفاده مى شود؛ زيرا راوى گفت «وأنسجهما أنا» يعنى من نخ هاى رشته شده را مى بافم، و از كلمه نساجت استفاده كرد و حضرت فرمود: تو حائكى؟ او گفت: آرى، فرمود: حائك نباش، و لفظ حياكت را به كار برد. يعنى فرقى ميان دو تعبير نيست.

البته در روايتى حائك بر بافنده كلمات كذب و افترا به خدا و رسول به كار رفته است[821] ولى ربطى به ساير روايات ندارد و قرينه نمى شود كه از روايت ابو اسماعيل هم حياكت سخن اراده شود. بنابراين حياكت و نساجت از شغل هاى مكروه است و فلسفه كراهت، پستى شغل است كه در كلمات بزرگان اشاره شده

است.

7. حجامت گرى

حجامت كردن ديگران نيز مكروه است. در اين باره روايات مختلف است، در برخى از آنها به طور مطلق از اين كار نهى شده و آمده است اگر شتر آبكشى دارد، پول حجامت را صرف علف او كن و خودت استفاده نكن، مثل صحيحه حلبى از امام صادق (ع):

إنّ رجلًا سأل رسول الله (ص) عن كسب الحجام، فقال:

«لك ناضح؟» فقال: نعم، فقال: «أعلفه إيّاه ولا تأكله».[822]

و در برخى روايات مقيد شده است به صورت اشتراط، يعنى در صورتى كه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 407

حجامت كننده شرط اجرت كند و بگويد: براى هر بار يا هر ساعت حجامت فلان مبلغ مى گيرم، تنها در اين صورت كراهت دارد.

همچنين روايت ابو بصير از امام صادق (ع) كه از حضرت درباره كسب حجّام پرسيد، حضرت در جواب فرمودند:

«لا بأس به إذا لم يشارط»؛[823]

يا در روايت سماعه از امام صادق (ع) مى خوانيم: «السحت أنواع كثيرة، منها كسب الحجّام إذا شارط».[824] البته «سُحت» ظهور در حرمت دارد ولى حاصل جمع روايات، حمل بر كراهت است.

بر اساس اختلاف روايات فتاوى نيز مختلف است: برخى مثل محقق در شرايع و شهيد ثانى در شرح لمعه و علامه در منتهى صريحاً قيد كرده اند به فرض اشتراط كه در اين صورت كراهت دارد و مفهوم شرط اين است كه در غير اين صورت (بدون اشتراط) كراهت ندارد؛ بنابراين اگر حجامت شونده پول را به نيت هديه دهد عيبى ندارد.

ولى بعضى ديگر از فقها از قبيل شهيد اوّل در متن لمعه، و امام راحل در متن تحرير قيد فوق را ندارند و به قول مطلق شغل حجامت كردن را مكروه مى دانند.

البته صاحب جواهر دو

قول مذكور را قابل جمع مى داند و مى گويد اصل شغل حجامت گرى مطلقاً مكروه است و اگر با شرط اجرت باشد كراهت شديده دارد، و اين جمع را با قانون تسامح در ادله سنن تأييد كرده است.[825] يعنى اگر بحث وجوب يا حرمت بود جاى تقييد بود و مطلقات با مقيدات قيد مى شد، ولى چون سخن از كراهت است اين سختگيرى ها را ندارد و لزومى به تقييد نيست و اخذ به مطلق و حل مقيد بر مرحله شديده رواست.

8. شغل ضراب الفحل

شغل شدن ضراب الفحل نيز مكروه است. در اين رابطه صاحب وسائل چهار روايت نقل كرده است كه دو روايت نهى كرده و ظهور در حرمت دارد: روايت شيخ

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 408

صدوق. وى به سند خودش از امام باقر (ع) از پدر بزرگوارش از رسول خدا (ص) نقل كرده است كه آن حضرت در حديثى، از نه خصلت نهى كرده كه يكى از آنها «عسيب الفحل» يعنى كسب الفحل است.[826] روايت ديگر مرسله صدوق است كه مستقيماً از رسول اكرم (ص) نقل كرده است:

«نهى رسول الله (ص) عن عسيب الفحل وهو اجرة الضراب».[827]

دو روايت هم صريح در جواز و نفى بأس است: روايت حنان بن سدير از امام صادق (ع) كه در جواب فرقد حمام كه پرسيد من حيوان نرى دارم كه كرايه مى دهم و از اين راه كسب درآمد مى كنم، نظر شما چيست فرمود

: «كلّ كسبه فإنّه لك حلال».

سپس فرمود: مردم از اين كار كراهت دارند، حنّان پرسيد: با اينكه حلال است چرا كراهت دارند؟ حضرت فرمود:

«لتعيير الناس بعضهم بعضاً

».[828] يعنى مردم يكديگر را سرزنش مى كنند [كه فلانى از اين راه

امرار معاش مى كند].

روايت ديگر صحيحه معاويه بن عمار از امام صادق (ع) است كه در حديثى به امام عرض مى كند: «اجرت تيوس (حيوان نر براى جفت گيرى) چه حكمى دارد؟ حضرت فرمود:

«إن كانت العرب لتعاير به ولا بأس».[829]

يعنى اگرچه عرب يكديگر را بر اين امر سرزنش مى كنند ولى شرعاً اشكالى ندارد.

حال اگر سند هر دو دسته صحيح بود جاى تقييد بود كه روايات جواز چون نصّ يا اظهرند، بر روايات نهى مقدم باشد و آنها را بر كراهت حمل كنيم، ولى سند هر دو روايت نهى، ضعيف است، زيرا دومى مرسله است و در سند اولى افراد مجهول الحالى وجود دارند از جمله «قاسم بن عبدالرحمن». بنابراين بر اساس قاعده بايد فتوا به جواز و اباحه داد و شغل مذكور را از كسب هاى حلال برشمرد نه مكروه. در عين حال از خود دو روايت جواز هم مى توان مرجوح بودن اين كسب را استفاده كرد، زيرا تعبير به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 409

تعيير و سرزنش دارد و از طرفى مكروه امرش آسان است و با خبر ضعيف هم قابل اثبات است كه فعلًا بناى مسأله نوزدهم بر قانون تسامح در ادلّه سنن است و نفى بأس هم منافاتى با كراهت ندارد و در برابر حرمت است كه ظاهراً بعضى از عامّه و اهل سنّت فتوى به حرمت داده اند.

البته همه اينها در فرض اجاره و صلح و جعاله و مانند آن است كه اكتساب مال صدق كند و حيوان نر را واقعاً براى اين منظور اجاره دهد و حتى از نظر مدت يا عدد مقدار را تعيين كند؛ امّا اگر تعيين در ميان نباشد و صاحب

حيوان ماده هديه و عطيه اى به صاحب فحل بدهد بلامانع است و حتى كراهت هم ندارد، زيرا عنوان كسب مال از اين راه صدق نمى كند تا مكروه باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 411

استحباب بعضى از شغل ها

اشاره

مسألة 20: لا ريب في أنّ التكسّب وتحصيل المعيشة بالكدّ والتّعب محبوب عندالله تعالي، و قد ورد عن النبي (ص) والأئمة (ع) الحثّ والترغيب عليه مطلقاً، وعلى خصوص التجارة والزراعة واقتناء الأغنام والبقر روايات كثيرة. نعم ورد النهي عن إكثار الإبل.

ترجمه: شكى نيست كه كسب كردن و به دست آوردن اسبابِ گذران زندگى- با كوشش و زحمت- نزد خداى متعال محبوب است و از پيغمبر اكرم (ص) و ائمه اطهار (ع) ترغيب و تحريك بر آن به طور عموم، و بر تجارت و زراعت و نگهدارى گاو و گوسفند (دامدارى)، به طور خصوص، روايات زيادى وارد شده است؛ البته از زياد كردن و تكثير شتر، نهى وارد شده است».

شرح: اصل مسأله واضح است و تشريح آن از قبيل توضيح واضحات است زيرا روايات در مورد مطلوبيت كسب و كار و امرار معاش از اين طريق- از طرق خاصه و عامّه- در حدّ تواتر و فوق آن است؛[830] و بلكه در روايات طلب روزى حلال و كسب و كار بدين منظور را بالاترين جزء عبادت دانسته شده است. در روايتى ابو خالد كوفى از امام باقر (ع) از رسول اعظم (ص) نقل كرده است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 412

«العبادة سبعون جزءاً أفضلها طلب الحلال».[831]

در روايت على بن عبدالعزيز از امام صادق (ع) نيز مى خوانيم:

«ما فعل عمر بن مسلم؟»

قلت: جعلت فداك أقبل على العباده و ترك التجاره، فقال: «

ويحه! أما علم

أنّ تارك الطلب لا يستجاب له دعوته؟ إنّ قوماً من أصحاب رسول الله (ص)

لمّا نزلت: وَمَنْ يَتَّقِ اللهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ إغلقوا الأبواب وأقبلوا على العبادة وقالوا: قد كُفينا! فبلغ ذلك النبي (ص) فارسل إليهم، فقال لهم: ما حملكم إلى ما صنعتم؟ فقالوا: يا رسول الله تكفّل لنا بإرزاقنا فأقبلنا علي العبادة. فقال رسول الله (ص): إنّه مَن فعل ذلك لم يستجب له؛ عليكم بالطلب».[832]

البته نظر مبارك ماتن به اصل محبوبيت و مطلوبيت تكسب و كسب و كار و امرار معاش از اين طريق است وگرنه گاهى تكسب واجب مى شود، يعنى تحصيل درآمد براى حفظ نفس از هلاكت؛ كسب مال براى اداره خانواده و افراد تحت تكفل و واجب النفقه.

در ميان انواع و اقسام كسب هاى حلال به خصوص چند امر تأكيد بيشترى شده و مى توان گفت اين كسب ها مستحب مؤكّدند از جمله:

1. تجارت و دادوستد

بر اساس روايت نه دهم رزق و روزى انسان، در تجارت قرار داده شده است.[833] در بعضى ديگر از روايات نُه دهم بركت در تجارت و يك دهم باقيمانده را در نگهدارى گوسفند معرفى شده است.[834] در حديث اربعمأه از امير مؤمنان (ع) نقل شده است كه:

«تعرضوا للتجارات فإنّ لكم فيها غنى عمّا في أيدي الناس، وإنّ الله عزّ وجلّ يحبّ المحترف الأمين».[835]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 413

و در روايات متعددى نيز از ترك تجارت نهى شده است و با فلسفه اى كه براى آن آمده است حمل بر كراهت مى شود و ترك تجارت و كنار گذاشتن آن مكروه است و مايه ذلت و فقر و خوارى مى شود،[836] همچون:

«لا تدعوا التجارة فتهونوا اتّجروا بارك الله لكم».[837]

و نيز:

«لا تكفّوا

عن التجارة والتمسوا من فضل الله عزّ وجلّ».[838]

2. زراعت و كشاورزى

روايات فراوانى بر استحباب كشاورزى دلالت دارد و انسان ها را به اين كار دعوت كرده است.[839] امام باقر (ع) مى فرمايد:

كان أبى يقول: «خير الأعمال الحرث يزرعه فيأكل منه البرّ والفاجر، أمّا البرّ فما أكل من شي ء استغفر لك، وأمّا الفاجر فما أكل منه من شي ء لعنه، ويأكل منه البهائم و الطير».[840]

3. دامدارى

در روايات متعددى نگهدارى گاو و گوسفند تشويق شده است، از جمله روايت محاسن از على (ع):

قال: «قال رسول الله (ص): عليكم بالغنم والحرث فإنّهما يغدوان بخير ويروحان بخير».[841]

البته درباره نگهدارى و تكثير شتر رواياتى داريم كه از زياد كردن آن ها نهى كرده

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 414

است. اين روايات در كتاب حج در ابواب احكام دواب نقل شده است.[842]

البته در خصوص زراعت و نگهدارى گوسفند يا شبانى، اصل اين كارها استحباب دارد ولو مجّانى باشد و از اين طريق امرار معاش نكند. در روايات نفس زراعت و رعى (چرانيدن گوسفندان) مورد تشويق قرار گرفته است ولى در كلام مشهور از جمله شيخ اعظم در مكاسب و امام راحل در متن تحرير تكسّب و زراعت و گوسفنددارى مطلوب شمرده شده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 415

لزوم اطلاع تاجر از احكام تجارت

اشاره

مسألة 21: يجب على كلّ مَن يباشر التجارة وسائر انواع التكسّب، تعلّم أحكامها والمسائل المتعلّقة بها ليعرف صحيحها عن فاسدها، ويسلم من الربا. والقدر اللازم أن يكون عالماً- ولو عن تقليد- بحكم التجارة والمعاملة التي يوقعها حين إيقاعها. بل ولو بعد إيقاعها إذا كان الشكّ في الصحّة والفاسد فقط. و أمّا إذا اشتبه حكمها من جهة الحرمة والحلّية لا من جهة مجرّد الصحّة والفساد يجب الاجتناب عنها، كموارد الشكّ في أنّ المعاملة ربويّة؛ بناءً على حرمة نفس المعاملة أيضاً، كما هو كذلك علي الاحوط.

ترجمه: بر هر كسى كه تجارت مى كند و مشغول ساير انواع كسب (اجاره، جعاله، صلح و ...) است واجب است احكام و مسائل مربوط به آن را ياد بگيرد تا تجارت صحيح را از تجارت فاسد باز شناسد و گرفتار ربا نشود.

البته مقدار لازم، اين است كه هنگام تجارت حكم تجارت و معامله اى را كه انجام مى دهد- ولو از روى تقليد- بداند؛ حتى اگر بعد از ايقاع (انشا و ايجاد) معامله بداند، در صورتى كه فقط شك در صحت و فساد باشد (نه در حرمت و حلّيت). اگر حكم آن از نظر حرمت و حلّيت مشتبه باشد، نه فقط از نظر فساد و صحت، اجتناب از آن واجب است، مانند موارد شك در ربوى بودن معامله، بنابر اينكه نفس معامله هم حرام باشد؛ همان طور كه بنابر احتياط (واجب) اين چنين است».

شرح: مسأله بيست و يكم درباره فراگيرى احكام و مسائل شرعى تجارت و معامله است. فردى كه وارد معامله اى مى شود بايد با احكام آن آشنا باشد تا گرفتار معامله

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 416

فاسد و باطل نگردد و مخصوصاً از معامله ربوى سالم بماند. اين مطلب را در دو مقام بررسى مى كنيم:

الف) تعلّم مطلق احكام دين؛

ب) تعلّم خصوص احكام تجارت و ساير انواع مكاسب.

الف) تعلّم مطلق احكام دين

شكى نيست كه ياد گرفتن احكام و مسائل شرعى، امرى مطلوب و پسنديده است و حاكم به آن عقل است كه علم به آنها را حسن و كمالى براى نفس مى داند و جهل به آنها را قبيح و نقص مى شمارد و نيز تعلّم آن را فعلى ممدوح مى داند كه فاعل آن مستحق مدح است و ترك تعلّم را امرى مذموم مى شمارد كه «ينبغى تركه». البته اين حكم عقل، مخصوص احكام دين نيست بلكه عقل، مطلق علم را كمال و مطلوب مى داند و مطلق جهل را نقص و نامطلوب مى داند و انسان ها به موجب همين عقل فطرى با جهل و نادانى دشمن هستند:

«الناس أعداء ما جهلوا».

محل بحث، وجوب معرفت احكام دين است؛ از آنجا كه احكام شرعى پنج قسم است، شناخت مستحبات و مكروهات و مباحات قطعاً واجب نيست، زيرا نه شرعاً دليلى بر وجوب معرفت آنها قيام كرده است، نه عقلًا معرفت آنها لازم است، مخصوصاً كه در احكام شرعى فرعى، معرفتْ موضوعيت ندارد، بلكه حداكثر طريق و مقدمه به سوى عمل است، و وقتى اصل عمل، واجب يا حرام نيست شناخت آن هم واجب نخواهد بود.

بنابراين محل بحث خصوص احكام الزامى يا واجبات و محرّمات الهى است. در اين بخش هم اگر مكلّف يقين دارد كه هرگز در طول عمر به فلان واجب يا حرام مبتلا نخواهد بود يادگيرى آن حكم لازم نيست زيرا دليلى ندارد، معرفت هم موضوعيت ندارد؛ عمل مهم است كه آن هم مورد ابتلاى او نيست. مثال: احكامى كه مخصوص زنان است دليلى ندارد كه تعلّم آنها بر مردان واجب باشد، و بالعكس. يا مثلًا احكامى كه مخصوص عبيد و اماء (بردگان و كنيزان) است دليلى ندارد كه بر احرار (آزادگان)

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 417

واجب باشد تا آنها را فرا بگيرند، و بالعكس.

همچنين احكامى كه احتمال ابتلا به آنها خيلى ضعيف و غير قابل اعتناست و مكلّف عادتاً به آن مبتلا نمى شود نيازى نيست فرا بگيرد، احتمال وجود حكم هم چون ضعيف و غير قابل اعتناست تأثيرى ندارد و موجب احتياط نيست. مانند يادگيرى احكام حج براى فردى كه مطمئن است در طول عمرش مستطيع نخواهد شد. البته براى عده خاصى كه فقيه و مجتهد هستند و كارشان حفظ و حراست از ارزش هاى دينى و تبيين احكام الهى است واجب

است تا احكام را بدانند تا مقلدان به فتواى آنها عمل كنند و به آيندگان منتقل شود.

اما احكامى كه مكلّف احتمال قوى مى دهد مورد ابتلا باشد، مثل شك بين 2 و 3 يا 2 و 4 در نماز، احكام جنابت، احكام وضو و روزه. يا اطمينان دارد كه مبتلابهِ او هستند يا يقين دارد كه محل ابتلا هستند، آيا تعلّم اينها لازم است يا مستحب و مطلوب است؟ در اين رابطه چند بحث وجود دارد:

1. اصل وجوب تعلّم

اين مطلب مسلّم است و در علم اصول فقه در خاتمه اصول عملى، در بخشى كه درباره شروط جريان اصلى عملى بحث مى شود مورد بررسى قرار گرفته است، و مهم ترين شرط آن لزوم فحص است. به چند دليل وجوب تعلّم احكام و مسائل شرعى مورد ابتلا ثابت شده است: 1. آياتى از قرآن، 2. چند روايت؛ 3. علم اجمالى؛ 4. حكم عقل؛ 5. اجماع.

2. نوع وجوب تعلّم

آيا وجوب تعلّم از سنخ وجوب شرعى نفسى استقلالى است يا از سنخ وجوب نفسى تهيوئى يا از سنخ وجوب شرعى طريقى؟ آيا واجب شرعى غيرى و مقدمى است يا وجوب عقلى دارد؟ تحقيقات نشان مى دهد وجوب تعلّم، عقلى است و آيات و روايات هم ارشاد به همين حكم عقل است. اين بحث نيز در علم اصول مطرح شده است و ما در اينجا مطرح نمى كنيم.

بر فرض عقلى بودن باز هم بحثى وجود دارد كه آيا به ملاك مقدميت و از باب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 418

مقدمه واجب، وجوب و لزوم عقلى دارد يا به مناط حكم عقل به قبح تفويت است يا اينكه از باب حكم عقل به وجوب دفع ضرر

(عقاب) محتمل است كه مجرد احتمال عقلايى تكليف، مساوق است با احتمال عقاب و عقل مستقل است به لزوم كسب مؤمّن از عقاب، و تا حجتى به دست نياورد معذور نخواهد بود؟

نظر امام راحل در كتاب البيع همين است و مى فرمايد:

ففي المقام يمكن أن يقال: إنّ الاشتغال مثلًا بالتجارة[843] التي فيها محرّمات وواجبات، لا يؤمن معه من العقاب، فلابدّ من تركه، ولو أراد الاشتغال بها، يحكم العقل بوجوب التعلّم، ليأمَنَ مِن العقاب، فالوجوب هاهنا، كوجوب الفحص عقلًا عن طعام يريد أكله، ولا يأمن من كونه مسموماً ....[844]

اين بحث نيز در علم اصول مطرح شده است.

3. وجوب عينى تعلّم احكام

وجوب تعلّم احكام محل ابتلا، از نوع وجوب عينى است و فرا گرفتن احكام مورد ابتلا- به حكم عقل- بر هر فردى واجب است. به همان دليل كه احتمال حرمت يا وجوب مى دهد، به دنبال آن احتمال عقاب مى آيد و دفع ضرر محتمل و كسب مؤمّن از عقاب و تحصيل حجت عقلى يا شرعى واجب است.

4. مكفى بودن شناخت تقليدى

در باب تعلّم واجب و حرام الهى شناخت تقليد هم كفايت مى كند و لزومى ندارد از روى اجتهاد و استنباط باشد، زيرا لزوم معرفت علمى و استدلالى و اجتهادى از منابع و ادلّه تفصيلى براى همه مستلزم عسر شديد و حرج اكيد است كه به قانون نفى عسر و حرج برداشته شده است، و بلكه مستلزم اختلال نظام معاش مردمان است كه قطعاً مرضى شارع مقدس نيست؛ و بلكه براى بسيارى از انسان ها مقدور نيست و توان لازم براى كسب ملكه اجتهاد و استنباط را ندارند؛ به ويژه در عصر ما كه دامنه علوم پايه و مبادى اجتهاد و

مخصوصاً قواعد اصولى، بسيار عميق و گسترده است و بسيارى از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 419

طلاب حوزه ها نيز پس از سال ها تلاش، از فهم آن عاجزند تا چه رسد به مردم عادى و غير طلبه.

5. زمان تعلّم واجب و حرام

از آنجا كه تعلّم، موضوعيت ندارد و مقدمه است براى عمل و فرار از عذاب الهى، مهم اين است كه در هنگام عمل فرا بگيرد و عمل را صحيح انجام دهد. البته در عبادات چون از آغاز، قصد قربت لازم است بايد قبل از عمل فرا بگيرد تا بتواند قصد قربت كند، مگر اينكه فردى از اين جهت غافل باشد و بدون تعلّم هم قصد قربت از او متمشّى و ممكن باشد.

ملتفت شاك و جاهل بايد فرا بگيرد تا قصد قربت كند، حتى اگر پس از دخول وقت، تعليم ممكن نباشد بايد قبل از وقت فرا بگيرد تا بتواند واجب را در وقت خود انجام دهد.

در معاملات كه توصلى هستند و قصد قربت لازم ندارند نيازى به تعلّم قبل از عمل نيست بلكه اگر در حين انشاى معامله هم فرا بگيرد كفايت مى كند. به همين دليل امام راحل در متن فرموده است:

قدر مسلّم اين است كه «حين ايقاع المعامله» واجب و حرام را بشناسد، و بلكه حتى اگر انشاى معامله كرده و پس از معامله دچار ترديد شده است، تعلّم احكام واجب است. البته پس از معامله گاهى در صحت و فساد آن شك دارد كه تعلّم بعدى هم كفايت مى كند، ولى گاهى در اصل حلّيت و حرمت انشا و ايقاع معامله اى شك دارد كه در اينجا حق ندارد بدون تعلّم وارد معامله شود. و

احتياط واجب در ترك است؛ به همان دليل كه دفع عقاب محتمل واجب است.

ب) تعلّم احكام ويژه تجارت و معامله

تمام مطالبى كه در بحث اوّل ذكر شد در اين بحث نيز جارى و سارى است، زيرا بحث ها كلى بود و اختصاص به عبادات و غير معاملات نداشت؛ تنها چند نكته است كه در مورد تعلّم مسائل معاملات بايد ذكر شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 420

1. بعضى از فقها تعلّم احكام تجارت و كسب را مستحب مى دانند، ولى همان گونه كه بحث شد تعلّم واجب و حرام دين، چه در عبادات و چه در معاملات واجب است. بسيارى از فقها تعلّم اين احكام را واجب مى دانند، از جمله شيخ اعظم در مكاسب كه فرموده است:

فالحكم باستحباب التفقّه للتاجر محلّ نظر، بل الأولى وجوبه عليه.[845]

امام راحل نيز در مسأله مورد بحث، صريحاً تعبير به «يجب» دارد، و در كتاب بيع خويش[846] وجوب را عقلى محض مى داند؛ به مناط تحصيل مؤمّن از عقاب و كيفر. روايات وارده[847] را هم ارشاد به حكم عقل مى داند.

2. شيخ اعظم در مكاسب[848] و به پيروى از ايشان آيت الله خوئى در مصباح[849] بر اين باورند كه وجوب تفقه واجبات و محرّمات در غير معاملات، عقلى محض است ولى در باب معاملات علاوه بر عقلى بودن، شرعى هم هست؛ زيرا در معاملات خصوصيتى وجود دارد كه در غير معاملات نيست، يعنى «اصل فساد يا استصحاب عدم ترتّب اثر و نقل و انتقال»، كه اصل اوّل در معاملات است و عند الشك در صحت و فساد معامله، جارى مى شود و به حكم اين اصل در ظاهر، تصرف در عوضين حرام است يعنى بايع حق ندارد در ثمن تصرف كند، مشترى

حق ندارد در ثمن تصرف كند، مگر اينكه قبلًا يقين كند شارع مقدس اين معامله را امضا كرده است؛ در نتيجه وجوب معرفت معامله صحيح از معامله فاسد، شرعى است چون نهى ظاهرى استصحابى دارد كه شارع از تصرف در اين مال نهى كرده است و به بركت اين اصل، تعلّم صحيح و فاسدِ معامله، واجب شرعى است.

اما مرحوم ايروانى در حاشية مكاسب خود[850] مناقشه كرده و فرموده است: نتيجه اصل

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 421

فساد و عدم حصول نقل و انتقال، حرمت تصرف در مال مورد معامله است، نه اينكه نتيجه اش وجوب معرفت احكام معامله باشد. نظير همين اشكال را امام راحل در كتاب البيع دارد و مى فرمايد:

حرمت ظاهرى تصرف بايع در ثمن و مشترى در مثمن كه به بركت اصل فساد درست مى شود نتيجه اش وجوب شرعى تعلّم نيست و ملازمه اى با آن ندارد، در نتيجه وجوب تعلّم، عقلى محض است، نه شرعى.[851]

در عبادات از آنجا كه قصد قربت معتبر است و قصد قربت، با شك در وجوب و حرمت ممكن نيست لذا مكلف قبل از عمل، بايد احكام آنها را فرا بگيرد تا بتواند قصد قربت كند، ولى در معاملات لزومى ندارد، حتى اگر در هنگام انجام معامله، از حكم شرعى آن آگاه شود كفايت مى كند. اگر بعد از معامله نيز فرا بگيرد و يقين كند معامله اى كه انجام داده صحيح است كفايت مى كند. امام راحل در متن مسأله به اين نكته تصريح فرموده است:

البته حضرت امام (رحمه الله) نكته اى را نيز افزوده است كه از نظر صحت و فساد معامله مطلب از اين قرار است و تعلّم پس از معامله نيز

كافى است. امّا از نظر حلّيت و حرمت فرق مى كند: مكلّف اگر در اصل حرمت ايقاع معامله، شك كند كه آيا نفس انشا حلال است يا حرام، بايد ياد بگيرد و حق انشا ندارد، زيرا احتمال عقاب مى دهد و كسب مؤمّن از عذاب به حكم عقل لازم است. حضرت براى اين مورد، به بيع ربوى مثال مى زند كه اصل انشاى معامله ربوى حرام است.

البته به نظر ايشان از باب احتياط واجب، حرمت دارد و بايد ترك شود. تفصيل كلام در باب بيع ربوى خواهد آمد.

حال بر اين مبنا اگر مكلّف درباره معامله اى شك كرد كه آيا ربوى است يا نه، شك مى كند كه نفس معامله حلال است يا حرام؟ بايد حكم را فرا بگيرد و اگر بدون تعلّم، معامله كرد و اين معامله در واقع ربوى بود، مستحق عقوبت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 423

آداب تجارت و كسب مال

اشاره

مسألة 22: للتجارة والتكسّب آداب مستحبّة ومكروهة: أمّا المستحبّة فأهمّها: الإجمال في الطلب والاقتصاد فيه، بحيث لا يكون مضيعاً ولا حريصاً. ومنها: إقالة النادم في البيع والشراء لو استقاله. ومنها: التسوية بين المتبايعين في السعر، فلا يفرق بين المماكس وغيره بأن يقلّل الثمن للأوّل ويزيده للثاني. نعم لا بأس بالفرق بسبب الفضل والدين ونحو ذلك ظاهراً. ومنها: أن يقبض لنفسه ناقصاً ويعطي راجحاً. و أمّا المكروهة فامور: منها: مدح البائع لمتاعه. ومنها: ذمّ المشتري لما يشتريه. ومنها: اليمين صادقاً علي البيع والشراء. ومنها: البيع في موضع يستتر فيه العيب. ومنها: الربح علي المؤمن إلّا مع الضرورة أو كان الشراء للتجارة، أو كان اشتراؤه للمتاع أكثر من مائة درهم، فإنّ ربح قوت اليوم منه غير مكروه. ومنها: الربح

على من وعده بالإحسان إلّا مع الضرورة. ومنها: السوم ما بين الطلوعين. ومنها: الدخول في السوق أوّلًا والخروج عنه آخراً. ومنها: مبايعة الأدنين الذين لايبالون بما قالوا وما قيل لهم. ومنها: التعرّض للكيل أو الوزن أو العدّ أو المساحة إذا لم يحسنه. ومنها: الاستحطاط من الثمن بعد العقد. ومنها: الدخول في سوم المؤمن على الأظهر. وقيل بالحرمة، ولا يكون منه الزيادة فيما إذا كان المبيع في المزائدة. ومنها: تلقّي الرّكبان والقوافل واستقبالهم للبيع عليهم أو الشراء منهم قبل وصولهم إلى البلد. وقيل: يحرم وإن صحّ البيع والشراء؛ وهو الأحوط وإن كان الأظهر الكراهة، وإنّما يكره بشروط: أحدها: كون الخروج بقصد ذلك. ثانيها: تحقّق مسمّي الخروج من البلد. ثالثها: أن يكون دون الأربعة فراسخ، فلو تلقّي في الأربعة فصاعداً لم يثبت الحكم؛ بل هو سفر تجارة، والأقوي عدم اعتبار كون الركب جاهلًا بسعر البلد، وهل يعمّ الحكم غير البيع والشراء كالإجارة ونحوها، وجهان.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 424

ترجمه: براى تجارت و اكتساب آداب مستحب و مكروهى وجود دارد. مهم ترين آداب مستحب به قرار زير است: [1.] اجمال و اقتصاد داشتن (ميانه روى) در طلب مال، به طورى كه نه كوتاهى كند و نه حريص باشد (افراط و تفريط نداشته باشد)؛ [2.] اگر طرف معامله در خريد و فروش پشيمان شد و درخواست اقاله كرد، قبول كند؛ [3.] در قيمت، ميان خريداران به طور مساوى عمل كند، و ميان كسى كه چانه مى زند و غير او فرق نگذارد كه قيمت را براى اوّلى (چانه زن) كم و براى دومى زياد كند. آرى اگر به سبب فضيلت و ديانت و مانند آن (علم و ارزش) فرق بگذارد مانعى ندارد؛

[4.] جنس را براى خود كمتر بگيرد و [به ديگران] بيشتر بدهد. آداب مكروه چند چيز[852] است: فروشنده كالاى خود را تعريف كند؛ خريدار، آنچه را خريدارى مى كند، مذمّت كند؛ سوگند راست بر خريد و فروش خوردن؛ فروش كالا در جايى كه عيب در آنجا مخفى مى ماند واقع شود؛ از مؤمن سود گرفته شود، مگر در صورتى كه ضرورت باشد، يا خريد براى تجارت باشد، يا كالايى را كه او مى خرد بيشتر از صد درهم باشد، كه اگر قوت روزش را از او سود ببرد مكروه نيست؛ از كسى كه وعده احسان به او داده است سود ببرد، مگر در صورت ضرورت؛ عرضه كردن كالا هنگام بين الطلوعين؛ پيش از همه وارد بازار شدن و پس از همه بيرون رفتن؛ معامله كردن با فرومايگان كه نسبت به آنچه مى گويند و آنچه درباره آنها گفته مى شود باكى ندارند؛ عهده دار شدن پيمانه يا وزن كردن يا شمردن يا مساحت نمودن، در صورتى كه از انجام آن به خوبى برنيايد؛ پس از عقد خواهان پايين آوردن قيمت شدن. داخل شدن در معامله مؤمن كه بنا بر اظهر مكروه است و گفته شده كه حرام است. در جايى كه كالا به مزايده گذاشته شده است اگر بيشتر از ديگرى بدهد مكروه نيست. يكى از آداب مكروه تجارت عبارت است از به استقبال سواره ها و قافله ها رفتن و خريدن يا فروختن جنس به آنها پيش از رسيدن به شهر. گفته شده است كه اين عمل حرام است، ولى خريد و فروش صحيح

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 425

است. احتياط مستحب همين است، ولى اظهر كراهت آن است. البته اين كار

با چند شرط مكروه است: بيرون رفتن از شهر به اين قصد باشد؛ به قدرى خارج شود كه گفته شود از شهر خارج شده است؛ فاصله، كمتر از چهار فرسخ باشد. پس اگر در چهار فرسخى يا بيشتر به آنها برسد حكم كراهت ثابت نمى شود، بلكه سفر تجارتى است. و بنابر اقوا معتبر نيست كه قافله، قيمت شهر را ندانند. و درباره اين كه حكم شامل غير از خريد و فروش- مانند اجاره و مثل آن- مى شود يا نه، دو وجه وجود دارد.

آداب مستحب و مكروه در تجارت

شرح: اين مسأله درباره آداب تجارت و كسب مال است؛ در هر تجارتى امورى واجب و لازم و شرط صحت معامله است كه اگر نباشد و رعايت نشود معامله باطل است. امورى نيز حرام است و موجب فساد و بطلان معامله. امورى هم از آداب تجارت و كسب مال هستند. ويژگى آداب تجارت اين است كه با نبود آنها هم معامله صحيح و لازم است ولى بهتر است اين آداب مراعات شوند. آداب تجارت به دو بخش تقسيم مى شود:

1. آداب مستحب؛ 2. آداب مكروه.

آداب مستحب

امورى كه مستحب است در تجارت مراعات شوند و فعل آنها ثواب دارد، خيلى زياد است كه در اين مسأله چهار مورد ذكر شده است.

1. اجمال و اقتصاد در طلب مال: دين مقدس اسلام دين اعتدال است و امت اسلامى امت وسط است، و «خير الامور أوسطها» در همه ابعاد آن جارى و سارى است. در مورد تجارت و طلب مال هم اقتصاد و اعتدال مطلوب است. مسلمان در امر معاش و كسب مال بايد نه آنچنان حريص باشد كه همه چيز را فداى كسب درآمد كند و نه

آن گونه كوتاهى كند كه در عسر و حرج و فقر و فشار، زندگى كند، بلكه بايسته است حدّ وسطى را انتخاب كند، و اين مطلب در روايات فراوانى توصيه شده است مثلًا:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 426

مرسله ابن فضال از امام صادق (ع):

«ليكن طلبك للمعيشة فوق كسب المضيّع ودون طلب الحريص الراضي بدنياه المطمئن إليها، ولكن أنزل نفسك من ذلك بمنزلةَ المنصف المتعفّف؛ ترفع نفسك عن منزلة الواهن الضعيف وتكسب ما لابدّ منه؛ إنّ الذين اعطوا المال ثمّ لم يشكروا، لا مال لهم».[853]

2. قبول اقاله طرف: اگر طرف معامله به هر دليل، از معامله پشيمان است و استقاله (طلب اقاله) مى كند[854] طرف ديگر قبول كند و بگويد «أقَلت» كه تفاسخ طرفينى معامله است. گفتنى است فرقى هم ندارد كه نادم، بايع باشد كه از مشترى طلب اقاله مى كند يا مشترى باشد كه پشيمان شده و از فروشنده مى خواهد معامله را فسخ كنند.

و نيز فرقى ندارد طرف، مؤمن (شيعه اثنى عشرى) باشد يا نباشد، مسلمان باشد يا نباشد، زيرا روايات باب اطلاق دارد، مانند روايت سماعه بن مهران از امام صادق (ع):

«أربعة ينظر الله عزّ وجلّ إليهم يوم القيامة: من أقال نادماً، أو أغاث لهفان، أو أعتق نسمة، أو زوج عزباً».[855]

البته در برخى از روايات روى كلمه «مسلم» تكيه كرده ولى قطعاً مفيد حصر نيست و مفهوم ندارد؛ زيرا يا از باب لقب است كه قطعاً مفهوم ندارد، يا از باب وصف است كه تحقيقاً مفهوم ندارد.

3. تسويه ميان خريداران: يكى از آداب معامله اين است كه فروشنده ميان مشتريان فرق نگذارد و متاع را به همه به يك قيمت بفروشد، خواه مشترى اهل مماكسه و

چانه زدن باشد، خواه نباشد.

دليل اين مطلب روايتى است كه عامر بن جذاعه از امام صادق (ع) نقل كرده است.[856] آرى تفضيل و فرق گذارى به سبب زيادى ايمان و تقوى و علم و فقر و مانند اينها

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 427

مانعى ندارد، و عقل و شرع مى پسندد كه به اهل علم ارزان تر بفروشد، به كسى كه تقوايش بيشتر است لطف بيشترى كند، با كسى كه فقير است ارزان تر معامله كند.

4. كم گرفتن و بيشتر دادن: از آداب تجارت اين است كه وقتى جنسى را براى خود مى گيرد- مثلًا گندمى را براى خود برمى دارد- كمتر بگيرد- مثلًا اگر يك كيلو گندم مى خواهد بخرد كمتر از يك كيلو وزن كند- و وقتى مى خواهد جنسى را به ديگرى بدهد بيشتر بدهد. مستند مطلب، رواياتى است كه در اين زمينه وارد شده است؛[857] از جمله روايت معتبر سكونى از امام صادق (ع):

«مرّ أميرالمؤمنين (ع) على جارية قد اشترت لحماً من قصّاب وهي تقول: زدني، فقال له أميرالمؤمنين (ع): زدها فإنّه أعظم للبركة».[858]

آداب مكروه

هر يك از روايات دوازده مورد از مكروهات معامله يا از نظر سند مشكل دارند و از باب قانون تسامح در ادلّه سنن حمل بر كراهت شده است و يا اگر هم سند آنها صحيح است در خود روايات قرينه بر كراهت وجود دارد و از آنها، حرمت استفاده نمى شود.

در اين بخش براى هر موردى، برخى از روايات باب نقل مى شود:

1. تعريف كردن از كالاي خود: در روايت سكونى از امام صادق (ع) مى خوانيم:

«مَن باع واشتري فليحفظ خمس خصال وإلا فلا يشترين ولا يبيعن: الربا، والحلف، وكتمان العيب، والحمد إذا باع، والذمّ إذا اشتري».[859]

2. مذمت

كردن كالاى ديگران هنگام خريد: در روايت قبلى به آن اشاره شد. در حديث نبوى هم مى خوانيم:

«أربعٌ مَن كُنّ فيه طاب مكسبه: إذا اشتري لم يعب، وإذا باع لم يحمد، ولايدلس، وفيما بين ذلك لا يحلف».[860]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 428

3. قسم خوردن براى خريد و فروش: در دو روايت قبل به آن اشاره شد. امّا در روايت ابراهيم بن عبدالحميد از امام هفتم (ع) هم مى خوانيم:

«ثلاثة لاينظر الله إليهم يوم القيامة: أحدهم رجل اتخذ الله بضاعة لا يشترى الا بيمين ولا يبيع إلّا بيمين».[861]

4. فروش در محلى كه عيب مخفى مى ماند[862]: در دو روايت اوّل و دوم به آن اشاره شده است. در روايت اوّل با تعبير

«وكتمان العيب»

و در روايت دوم با عبارت «ولا يدلس». افزون بر اين، هشام بن حكم مى گويد:

كنت أبيع السابري في الظلال فمرّ بي الكاظم (ع) فقال: «يا هشام! إنّ البيع في الظلال غشّ والغشّ لا يحلّ».[863]

بعيد نيست كه قرار دادن ميوه هاى خوب در بالاى جعبه و ميوه هاى پست و نارس و خراب در پايين آن از اين قبيل باشد. رسول خدا (ص) به كسى كه اين كار را كرده بود، فرمود:

«ما أراك ألّا قد جمعتَ خيانة و غشّاً للمسلمين».[864]

5. سود گرفتن از مؤمن: مستند آن روايتى از حضرت صادق (ع) است:

«ربح المؤمن على المؤمن رباً إلّا أن يشتري بأكثر من مائة درهم فأربح عليه قوت يومك، أو يشتريه للتجارة فأربحوا عليهم، وأرفقوا بهم».[865]

ضمناً سه مورد در متن مسأله استثنا شده است كه به دو مورد آن در اين روايت تصريح شده است: يكى خريد براى تجارت و ديگرى خريد بيش از صد درهم، مورد سوم در روايت ديگرى

از امام صادق (ع) نقل شده است كه مى فرمايد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 429

«وهل رأيت أحداً يشتري غنياً أو فقيراً إلّا من ضرورة، يا عمر قد أحلّ الله البيع وحرّم الرّبا».[866]

در غير اين صور بهتر است از مؤمن سود نگيرد و به همان قيمتى كه خريده است به او بفروشد و سود گرفتن كراهت دارد.

6. سود گرفتن از كسى كه وعده احسان داده است: در حديثى امام صادق (ع) مى فرمايد:

«إذا قال الرجل للرجل: هلمّ أحسن بيعك يحرم عليه الربح».[867]

7. عرضة كالا هنگام بين الطلوعين: در روايت مرفوعه ابن اسباط آمده است:

«نهى النبي (ص) عن السوم ما بين طلوع الفجر إلى طلوع الشمس».[868]

مؤيد مطلب اين است كه بين الطلوعين وقت ذكر و تعقيب نماز است كه براى طلب روزى مؤثرتر از ورود در معامله است.[869]

8. زود وارد بازار شدن و دير خارج شدن: دليل مطلب اين است كه زودتر از همه وارد شدن و ديرتر خارج شدن با اجمال و اقتصاد و در طلب روزى بودن منافات دارد و نشانه حرص و ولع شديد به متاع دنياست، و سزاوار است كه پس از همه وارد شود و پيش همه خارج شود.

9. معامله با افراد پست و فرومايه: امام صادق (ع) مى فرمايد:

«إيّاك ومخالطة السفلة فإنّ السفلة لا يؤول إلى خير».[870]

فرومايگان را نه احسان و نيكى خوشحالشان مى كند و نه اسائه و بدى ناراحتشان مى كند. آنها افراد لا ابالى هستند، و بر اندك چيزى هم محاسبه مى كنند، اهل گذشت نيستند و تا ريال آخر را محاسبه مى كنند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 430

10. عهده دار شدن كيل و وزن و ...: در حديثى از امام صادق (ع)

مى خوانيم:

قلت له: رجل من نيّته الوفاء و هو إذا كال لم يحسن أن يكيل، قال: «فما يقول الذين حوله؟ قلت: يقولون: لا يوفّى، قال: هذا لا ينبغي له أن يكيل».[871]

البته حديث در مورد كيل است، ولى از باب نمونه است. وزن و شمارش و مساحت نيز از همين قبيل است.

11. كم كردن قيمت پس از عقد: امام صادق (ع) فرموده است:

«إنّ رسول الله (ص) نهى عن الاستحطاط بعد الصفقة».[872]

استحطاط يعنى طلب كم كردن قيمت، صفقه يعنى دست دادن كه كنايه از تمام شدن معامله است.

12. ورود در معامله برادر دينى: امام صادق (ع) در حديثى فرموده است:

«نهى رسول الله (ص) أن يدخل الرجل في سوم أخيه المسلم».[873]

منظور اين است كه اگر مسلمانى متاعى را خريدارى مى كند و ثمن معينى را مى دهد و طرفين راضى مى شوند، ديگرى دخالت نكند و نگويد من به مبلغ بيشترى خريدارم، يا اگر فروشنده جنسى را به فردى عرضه كرده و مشترى راضى شده است تا آن را خريدارى كند، ديگرى وارد نشود و نگويد من جنس بهترى دارم يا همين جنس را ارزان تر مى فروشم.

البته اين در فرضى است كه طرفين تراضى كرده اند و به قيمتى راضى شده اند، ولى قبل از توافق طرفين يا در حال مزايده اشكالى ندارد و ورود در معامله مسلمان ديگر محسوب نمى شود.

تلقّى ركبان

اشاره

درباره تلقّى ركبان يك بحث موضوعى و چند بحث حكمى مطرح است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 431

بحث موضوعى

ابن اثير مى گويد:

التلقّي هو أن يستقبل الحضري البدوي قبل وصوله إلى البلد ويخبره بكساد ما معه كذباً، ليشتري منه سلعته بالوكس وأقل من ثمن المثل.[874]

وكس به معناى نقص و ضرر است و در حقيقت جمله بعدى در نهايه تفسير وكس است.

در تعريف مزبور دو قيد ذكر شده است: يكى تقييد استقبال به حضرى و بدوى است كه دليلى ندارد، مهم اصل استقبال و تلقى است؛ خواه شهرى به استقبال بدوى (بيابان نشين) برود يا شهرى به استقبال قروى (روستايى) برود، يا حضرى به استقبال حضرى ديگر برود و ....

قيد ديگر «ويخبره بكساد ما معه كذباً» است كه دليلى ندارد و بر خلاف ظواهر نصوص و فتاواى قوم است و اصولًا استقبال با اين قيد حرام است، نه مكروه. و شايد فتواى اهل سنّت به حرمت تلقى ركبان به اين جهت باشد. بنابراين، تعريف صحيح آن است كه مرحوم شهيد ثانى در مسالك آورده است:

التلقّي الخروج إلى الركب القاصد إلى بلد للبيع عليهم أو الشراء منهم.[875]

امام راحل نيز در متن تحرير چنين آورده است:

واستقبالهم للبيع عليهم أو الشراء منهم قبل وصولهم إلى البلد.

جمله حضرت امام تفسير تلقّى ركبان و قوافل است و افزودن قوافل براى اين است كه اختصاص به ركبان و فرسان (سواره ها، اعم از شتر سوار يا اسب سوار) ندارد بلكه مطلق قافله ها را كه مال التجاره حمل مى كنند و آن را از نقطه اى به نقطه ديگر مى برند شامل مى شود.

بنابراين تلقى ركبان يعنى به استقبال قافله ها رفتن تا در وسط راه و قبل از رسيدن به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 432

شهر، اموال و امتعه آنان را خريدارى كنند يا كالاى مورد نياز آنها را به آنان بفروشند و از اين طريق به سود سرشارى برسند.

حكم تلقّى

در اين باره چند مطلب مطرح است:

1. حكم تلقّى از نظر تكليفى

درباره حكم تلقى سه قول وجود دارد:

الف) حرمت تلقّى: از كلام ابن ادريس در سرائر[876] و علامه در منتهي[877] و شهيد اوّل در دروس[878] حرمت تلقى استفاده مى شود. مهم ترين دليل اين قول، روايات باب است كه از تلقى ركبان نهى كرده است از جمله روايت منهال قصّاب از امام صادق (ع) كه فرموده است:

«لا تلقّ ولا تشتر ما تلقّي ولا تأكل منه».[879]

همچنين روايت عروه بن عبدالله از امام باقر (ع)[880]، مرسله شيخ صدوق از رسول اعظم[881] (ص) و روايت منهال قصّاب از امام صادق (ع) در خصوص تلقى غنم.[882] ولى تمام اين روايات از نظر سند ضعيف است و دليل بر حرمت تلقى نيست زيرا دو روايت از منهال قصّاب نقل شده است، و وى امامى مجهول الحال است. روايت ديگر از عروه بن عبدالله است كه در سند آن عمرو بن شهر است، امّا به قول نجاشى: «ضعيف جدّاً».[883] خود عروه نيز مجهول الحال است. روايت ديگر هم مرسله است و اعتبارى

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 433

ندارد. مخصوصاً كه مشهور از ظاهر اين روايات اعراض كرده و فتوا به حرمت نداده اند تا ضعف آنها جبران گردد، و به ويژه، موافقت ظاهر تحريم با فتواى عامّه است كه بر فرض صحت سند، باعث حمل بر تقيه مى شود. بنابراين قول به حرمت دليل ندارد اگرچه احوط[884] است.

ب) كراهت تلقّي: نظر مشهور قدما و متأخرين

كراهت تلقّى است. شيخ مفيد در مقنعه،[885] شيخ طوسى در نهايه[886] و علامه در نهاية الاحكام[887] به اين نكته تصريح كرده اند. دليل مهم اين گروه، علاوه بر شهرت و ادعاى اجماع در برخى كلمات، حمل اخبار ناهيه بر كراهت است كه در اثر ضعف سند نتوانستند دليل بر حرمت باشند.

اين قول مبتنى است بر قبول قانون تسامح در ادلّه سنن و توسعه آن به باب مكروهات، كه قبلًا در شرح مسأله نوزدهم تبيين شد و فعلًا فتوا به كراهت، بر اين اساس است.

ج) اباحه و جواز تلقّى: اين قول دليل جدا لازم ندارد و پس از ردّ روايات باب از نظر سند و نيز عدم قبول قانون تسامح، على القاعده كراهت نيز دليل معتبر مى طلبد و چنين دليلى نداريم و به موجب عمومات كسب و تجارت و مانند آن حكم به اباحه مى شود و بر فرض شك، اصل اباحه جارى مى گردد. آرى از نظر اخلاقى و جوانمردى كار مطلوبى نيست كه فردى زيركى كند و به استقبال كاروان برود و ... ولى فقها دليل بر كراهت ندارد.

شروط حرمت يا كراهت تلقّى ركبان

مشهور فقها كه تلقى ركبان را امرى مرجوح مى دانند چه قائل به تحريم و چه قائلين به كراهت، براى اثبات مرجوحيت، قائل به چهار شرط هستند:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 434

الف) حدود تلقّى از نظر مسافت: از عبارات برخى از بزرگان[888] استفاده مى شود كه حدّ تلقى چهار فرسخ است و تا رأس چهار فرسخ تلقى ركبان محسوب مى شود و حرام يا مكروه است و زائد بر آن تلقى نيست. و از عبارات برخى ديگر[889] استفاده مى شود كه حدّ تلقى كمتر از چهار فرسخ

است و خود رأس چهار فرسخ يا غايت و حدّ خارج است و اگر كسى تا سر چهار فرسخ يا بيشتر به استقبال كاروان برود و در آنجا معامله كند مرجوحيت ندارد. امام راحل نيز در متن تحرير صريحاً اين رأى را اختيار كرده است. گفتنى است منشأ اختلاف تعابير، روايات[890] است.

ب) به قصد معامله با كاروان حركت كند: به اين قصد حركت كند تا مكروه يا حرام باشد. در واقع عنوان تلقى ركبان، از عناوين قصديه است، پس اگر به قصد معامله نباشد بلكه به قصد استقبال از زائر و فاميل و مانند آن خارج شود و بر حسب اتفاق با فروشنده اى معامله كند مرجوح نيست، و به طريق اولى اگر اصلًا قصد استقبال از قافله ندارد و به قصد يافتن گمشده و مانند آن حركت كرده و تصادفاً به كاروان برخورد كرده است و به طور اتفاقى و بدون قصد قبلى معامله كرده است باز هم مكروه يا حرام نيست، زيرا عنوان «التلقّى للتجاره» صدق نمى كند تا مكروه يا حرام باشد.

آرى در مرسله صدوق آمده است:

«ذروا المسلمين يرزق الله بعضهم من بعض».[891]

ظاهر اين مرسله عموم مرجوحيت است يعنى چه قصد تلقى و قصد تجارت باشد يا نباشد اين تجارت مرجوح است و ترك آن بهتر است ولى عبارت فوق حكمت حكم است نه علت آن تا موجب عموميت حكم باشد، بنابراين قصد تجارت و تلقى به اين منظور شرط است.

ذيل اين، چند فرع، شايان ذكر است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 435

اگر به قصد چهار فرسخ و يا بيشتر خارج شد ولى در كمتر از چهار فرسخ با كاروان برخورد كرد و معامله نمود

اشكالى ندارد و تلقى ركبان مصطلح نيست. اين مفهوم، مخالف شرط مزبور است.

اگر قصدش مسافرت بيش از چهار فرسخ است ولى با اين نيت حركت مى كند كه در كمتر از چهار فرسخ معامله كند اين تلقى محسوب مى شود و مرجوحيت دارد، زيرا در صدق عنوان تلقى، قصد تجارت در كمتر از چهار فرسخ معتبر است، خواه قصد ديگرى هم باشد يا نباشد كه قادح نيست.

اگر به قصد ملاقات يك كاروان حركت كند ولى در كمتر از چهار فرسخ با كاروان ديگر ملاقات و معامله كند، يا با همان كاروان ملاقات كند ولى معامله را ترك كند و به سراغ كاروان ديگر برود، عنوان تلقى ركبان صدق مى كند؛ زيرا قصد دارد. حكم آن نيز جارى است.

اگر در رأس چهار فرسخ يا مازاد معامله كند ولى كالا را در محدوده كمتر از چهار فرسخ تحويل گيرد تلقى ركبان مصطلح نيست و كراهت ندارد؛ زيرا مهم اصل تجارت و معامله است نه تسليم و تسلّم مال التجاره.

اگر به استقبال آنها برود ولى با آنان معامله نكند تا وارد شهر شوند، و صرفاً به قصد اظهار محبت و دوستى به استقبال برود تا محبت آنها را جلب كند و وقتى وارد شهر شدند با او معامله كنند، مانعى ندارد.

ج) مسماى خروج از بلد به قصد مذكور محقق شود: بنابراين اگر در اوّل شهر (دروازه شهر) با كاروان ملاقات كند و معامله نمايد، كراهت يا حرمت ندارد؛ زيرا عنوان تلقى ركبان و به استقبال آنها رفتن صدق نمى كند. آرى اگر قسمتى از كاروان به شهر رسيده باشد ولى قسمتى هنوز به شهر نرسيده باشد و شخص به استقبال اين بخش

برود و در بيرون شهر معامله كند تلقى صدق مى كند.

د) جهل قافله به قيمت بازار: اگر قافله جاهل باشد تلقى مذكور كراهت دارد و اگر عالم باشد مرجوحيتى ندارد. ولى اين شرط معتبر نيست، زيرا دليلى بر اعتبار آن وجود ندارد، بنابراين اگر عالم هم باشد تلقى ركبان كراهت دارد، زيرا معلوم نيست فلسفه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 436

مرجوحيت، جهل و غبن فروشنده باشد بلكه شايد كراهت تلقى براى اين باشد كه اگر شخصى كل متاع را خريدارى كند با تخفيف كمترى در اختيار مردم بگذارد، يا اصلًا آن را احتكار كند و سبب گرانى كاذب گردد، در صورتى كه خود كاروان ارزان تر مى دهد و در كوچه و بازار متاعش را عرضه مى كند. شايد تعبير «المسلمون يرزق الله بعضهم من بعض»[892] هم اشاره به اين جهت باشد. به هر حال دليلى بر اشتراط جهل نيست.

2. وجه كراهت تلقّى ركبان

آيا نفس تلقى ركبان كراهت دارد- ولو معامله و تجارتى محقق نشود- يا در فرض تجارت و معامله كراهت مى آيد؟ جواب روشن است و متفاهم عرفى از روايات باب[893] اين است كه تجارت كذائى مكروه است، نه مجرد استقبال بدون تجارت. اين مطلب را امام راحل در كتاب بيع خود تصريح فرموده است:

المتفاهم من رواية الحناط عن المنهال أيضاً هو أنّ المكروه التجارة عن تلق لا نفس الاستقبال ولو بقصد التجارة إن لم يتجر، بل المتفاهم عرفاً من جميع الروايات ذلك.[894]

3. حكم وضعى تجارت مذكور

بنابر عدم حرمت تلقى ركبان قطعاً معامله صحيح است ولو مكروه باشد، ولى بنابر حرمت آن، محل بحث است: اگر نواهى مذكور در روايات ارشاد به فساد و بطلان باشد تكليف روشن است،

ولى قطعاً چنين نيست و هيچ كس فتوى به آن نداده است، بنابراين، نهى مولوى است؛ به همين روى، فتواى جمهور فقهاى اماميه اصل معامله صحيح است زيرا نهى به عنوان «تلقى ركبان» تعلق گرفته و آن غير از عنوان بيع و معامله است و حتى ملازمه هم ندارند و ميان آن دو، عموم من وجه است و چنين نهى اى موجب فساد و بطلان نيست؛ تنها از ابن جنيد اسكافى قول به بطلان نقل شده

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 437

است كه قابل اعتنا نيست، زيرا فتواى او شبيه فتواى عامّه است. آرى اگر سند روايت صحيح بود چه بسا از تعبير «لا تأكل منه»؛[895] يا «ولا تأكل من لحم ما يتلقّي»؛[896] از باب اكل مال به باطل استفاده بطلان مى شد ولى روايات ضعيف السندند و دليل بر حرمت تكليفى و وضعى نمى باشند.

4. لزوم و عدم لزوم معامله

پس از حكم به صحت معامله فوق اين بحث مطرح است كه آيا اين معامله، لازم و غير قابل فسخ است يا جايز و متزلزل و قابل فسخ است؟ على القاعده صحيح و لازم است و عمومات وجوب وفا شامل آن مى شود، مگر اينكه فروشنده جاهل باشد و از اين بابت دچار غبن فاحش گردد كه خيار غبن پيدا مى شود. در مقابل مشهور از ابن ادريس نقل شده است كه معامله جايز و خيارى است و كاروان حق دارند آن را فسخ كنند.[897]

5. حكم اجاره و صلح و ...

تلقى ركبان گاهى براى بيع و شراء است و گاهى براى معاملات ديگرى از قبيل صلح يا اجاره كه كاروان سرا يا مغازه يا منزلى را به كاروانيان اجاره دهد. در اينجا

دو وجه جريان دارد: نظر شهيد ثانى بر حصر و اختصاص است ولى نظر بزرگانى مثل صاحب جواهر و شيخ اعظم بر تعميم است. دليل تعميم هم «المسلمون يرزق الله بعضهم من بعض» است كه به منزله علت و يا حكمت حكم است. مرحوم امام مسأله را مطرح كرده و تنها به ذكر اين دو وجه قناعت كرده است ولى هيچ طرف را تقويت نفرموده است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 439

احتكار و احكام آن

اشاره

مسألة 23: يحرم الاحتكار، وهو حبس الطعام وجمعه يتربّص به الغلاء؛ مع ضرورة المسلمين وحاجتهم وعدم وجود من يبذلهم قدر كفايتهم. نعم مجرّد حبس الطعام انتظاراً لعلوّ السعر مع عدم ضرورة الناس ووجود الباذل ليس بحرام وإن كان مكروهاً. ولو حبسه في زمان الغلاء لصرفه في حوائجه لا للبيع فلا حرمة فيه ولا كراهة. والأقوي عدم تحقّقه إلّا في الغلات الأربع والسمن والزيت. نعم هو أمرٌ مرغوب عنه في مطلق ما يحتاج إليه الناس، لكن لا يثبت لغير ما ذكر أحكام الاحتكار، ويجبر المحتكر على البيع، ولا يعيّن عليه السعر على الأحوط، بل له أن يبيع بما شاء إلا إذا أجحف، فيجبر علي النزول من دون تسعير عليه، و مع عدم تعيينه يعيّن الحاكم بما يري من المصلحة.

ترجمه: احتكار حرام است؛ و آن عبارت است از حبس و جمع كردن طعام و انتظار كشيدن تا اين كه طعام گران شود در حالى كه مسلمين به آن احتياج دارند و براى آنها ضرورى است و كسى هم نيست كه به قدر كفايتشان، به دست آنها طعام برساند. البته تنها حبس كردن طعام و انتظار كشيدن بالا رفتن قيمت، با اينكه براى مردم ضرورت ندارد

و بذل كننده هم وجود دارد، حرام نيست، گرچه مكروه است. اگر در زمان گرانى براى مصرف خود- نه براى فروش- آن را حبس كند، نه حرام است و نه مكروه. اقوا اين است كه احتكار تحقّق پيدا نمى كند مگر در غلّات چهار گانه [يعنى گندم، جو، خرما، كشمش] و روغن حيوانى و روغن زيتون. البته جمع كردن مطلق آنچه كه مردم

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 440

به آن نياز دارند، امرى است كه از آن اعراض شده است [و مطلوب نيست]؛ وليكن براى غير آنچه ذكر شد، احكام احتكار ثابت نيست. بايد شخص محتكر به فروختن اجبار شود و بنابر احتياط واجب قيمت براى او تعيين نمى شود، بلكه حق دارد به هر قيمت كه مى خواهد بفروشد، مگر آنكه اجحاف كند، كه در اين صورت او را مجبور مى كنند كه قيمت را پايين بياورد- بدون اينكه برايش تعيين قيمت نمايند- و اگر او تعيين نكرد، حاكم شرع قيمتى را كه مصلحت مى بيند، معين مى كند.

شرح: مسأله بيست و سوم درباره احتكار و احكام آن و جهات گوناگون آن است كه در ضمن چند مطلب ذكر مى شود:

مطلب اول، تعريف احتكار

اهل لغت از جمله جوهرى در صحاح[898] و فيومى در مصباح[899] و ابن اثير در نهايه[900] در تعريف آن گفته اند:

الاحتكار جمع الطعام وحبسه يتربّص به الغلاء.

فقهاى معظم از جمله امام راحل نيز در متن مسأله، همين تعريف را آورده اند. حضرت امام در كتاب البيع گفته است:

الاحتكار وهو حبس الطعام لانتظار الغلاء.[901]

به نظر مى رسد قوام احتكار به همين جنس طعام، به انتظار گران شدن است و جمع طعام مقدمه حبس آن است، نه اينكه مقوّم احتكار و داخل مفهوم آن باشد بلكه

شرط آن است.

مطلب دوم، حكم شرعى احتكار

اصل مرجوح بودن احتكار مسلّم است و كسى در آن ترديد ندارد. نزاع فقها در كراهت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 441

و حرمت آن است، از ظاهر كلمات فقها سه قول به دست مى آيد:

قول اوّل و دوم (مكروه بودن احتكار و حرام بودن آن) كه اطلاق دارند و قول سوم كه مختار شيخ اعظم در مكاسب[902] و مرحوم آيت الله خوئى در مصباح[903] و امام خمينى در تحرير و كتاب البيع[904] است، اين است كه اگر مسلمانان به اين طعام نياز داشته باشند و كسى هم نباشد كه به مقدار كفايت آنان بذل كند و طعام در اختيار آنان بگذارد، احتكار و حبس طعام حرام است و اگر چنين ضرورتى نباشد و طعام جايگزين هست و بذل كننده وجود دارد و در اين ميان يك تاجر هم طعام را انبار كند به زندگى مردم زيان نمى رسد؛ احتكار در اين فرض حرام نيست، بلكه مكروه است.

منشأ اقوال اختلاف تعبيرهاى متفاوت روايات است: در برخى روايات تعبير كراهت آمده است، مانند صحيحه حلبى از امام صادق (ع):

قال: سألته عن الرجل يحتكر الطعام ويتربّص به، هل يصلح ذلك؟ قال: «إن كان الطعام كثيراً يسع الناس فلا بأس به وإن كان الطعام قليلًا لايسع الناس فإنّه يكره أن يحتكر الطعام ويترك الناس، ليس لهم طعام ...».[905]

و در رواياتى هم نهى آمده است؛ امّا مرسله هستند و براى فتوى به حرمت قابل استدلال نيستند. اين روايات بر اساس تسامح در ادلّه سنن براى كراهت قابل استدلال هستند، از جمله مرسله صدوق:

قال رسول الله (ص) «لايحتكر الطعام إلّا خاطئ».[906]

و مرسله ديگر او:

«نهى أميرالمؤمنين (ع) عن الحكرة في الأمصار».[907]

كوثر

فقه (محمدى)، ج 1، ص: 442

و روايت دعائم الاسلام از اميرمؤمنان (ع):

«المحتكر آثمٌ عاص».[908]

در روايات فراوانى هم نهى آمده است؛ امّا از نظر سند و دلالت مورد قبول مى باشند، از جمله در روايت معتبره سكونى كه شهيد ثانى از آن به صحيحه اسماعيل بن ابى زياد تعبير آورده است[909] و البته بر اصطلاح متأخرين، تعبير دقيقى نيست، زيرا سكونى از اهل سنّت است و صحيحه آن است كه همه راويان آن امامى عدل باشند. امّا اين روايت، معتبره است.

در بعضى ديگر از روايات هم تفصيل وجود دارد از جمله صحيحه سالم حناط از امام صادق (ع):

قال: قال لى أبو عبدالله (ع): «

ما عملك؟»

قلت: حنّاط، وربّما قدمت على نفاق، وربّما قدمت على كساد فحبست، قال:

«فما يقول من قبلك فيه؟»

قلت: يقولون محتكر. فقال:

«يبيعه أحد غيرك؟»

قلت: ما أبيع أنا من ألف جزء جزءاً. قال

: «لا بأس إنّما كان ذلك رجل من قريش يقال له حكيم بن حزام، وكان إذا دخل الطعام المدينة اشتراه كلّه، فمرّ عليه النبي (ص) فقال: يا حكيم بن حزام! إيّاك أن تحتكر».[910]

استفصال امام روشن است. حديث به دو بيان بر حرمت دلالت دارد: يكى تعبير «لا بأس» كه مفهوم آن وجود بأس است در فرض نبود بايع و باذل ديگر، و بأس ظهور در حرمت دارد.

ديگرى استناد به سخن رسول خدا (ص) است، كه در فرض انحصار طعام، به طعام محبوس و نبودن باذل به حكيم بن حزام فرمود: «إيّاك أن تحتكر». و «ايّاك» براى تحذير است، يعنى بر حذر باشد از احتكار، و ظهورش در حرمت قوى تر از ظهور نهى در حرمت است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 443

از ميان سه قول فوق، قول

سوم (تفصيل) قوى و قابل استدلال است و دو قول ديگر يا بايد به اين تفصيل برگردد و مرادشان همين باشد تا نزاع لفظى باشد و يا اگر هم قابل ارجاع نباشد براى هر دو قول جواب مناسبى وجود دارد:

جواب قول به كراهت: از رواياتى كه تعبير به «يكره» دارد جواب داده شد. قاعده «سلطنت مردم بر اموالشان» هم جواب دارد، زيرا نسبت روايات تحريم احتكار با قاعده مزبور، عموم مطلق است و خاص مقدم است و نوبت به آن قانون نمى رسد.

جواب قول به حرمت مطلقه: رواياتى كه براى تفصيل ذكر شد منطوقاً يا مفهوماً روايات حرمت و نهى مطلق را تقييد مى كنند و جمع دو دسته همين است، يعنى مطلقات بر مقيدات حمل شود. در نتيجه اگر ضرورت پيش آمده و مسلمانان به اين طعام نياز دارند و بذل كننده ديگرى نيست، احتكار طعام حرام است و در غير اين فرض كراهت دارد و بهتر است كه در هيچ حالى احتكار نكنند.

حكم حكومت يا حكم شرعى الهى

آيا نهى از احتكار يك حكم مولوى سلطانى و حكومتى است كه حاكم اسلامى بر اساس صلاحديد، آن را وضع مى كند و هر جا كه مصلحت نباشد، آن را برمى دارد، و اينكه آيا اختيار حكم به دست حاكم شرعى است يا حكم يك حكم الهى شرعى است كه حاكم هم حق ندارد در آن دخل و تصرف كند بلكه ثابت و باقى است؟

در پاسخ بايد گفت ظاهراً حكم شرعى الهى است و از طرف خدا وحى يا الهام شده است و دليل آن اين است كه اوّلًا اصل در اوامر و نواهى صادره از معصومين (ع) اين است

كه حكم الهى را بيان مى كنند؛ ثانياً از حصر احتكار در امور معين[911] همين استفاده مى شود. زيرا اگر حكم سلطانى باشد براى حصر نيست و به تناسب هر زمان ممكن است مواردى بر آن افزوده شود يا از آن كاسته شود و اين بستگى دارد كه چه زمانى چه امورى حبس و جمعش بر خلاف سياست حاكم و به ضرر مسلمانان باشد.

ثالثاً نهى از احتكار، تنها از پيامبر اعظم (ص) و امير مؤمنان (ع) كه مبسوط اليد و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 444

حاكم بودند صادر نشده است تا حكم سلطانى باشد، بلكه از امام باقر (ع) و امام صادق (ع) نيز وارد شده است در حالى كه آنها مبسوط اليد نبودند تا امر و نهى آنها حكومتى باشد، پس حتماً حكم شرعى الهى است، و براى همه عصرها و نسل ها به عنوان حكم ثابت و مستمر فعليت دارد و مخالفت آن موجب عقوبت است.

وانگهى بر فرض كه حكومتى باشد باز هم ثابت و دائمى است و تا ابد در حق امت اسلامى نافذ است و احكام سلطان الهى (رسول اعظم (ص) و امير مؤمنان (ع)) مثل احكام ساير سلاطين نيست كه با عزل آنها يا با مرگشان حكم هم از ارزش ساقط شود.

مرحوم امام ابتدا روايت صحيحه حذيفه بن منصور از امام صادق (ع) را نقل مى كند كه مى فرمايد:

«نفد الطعام على عهد رسول الله (ص)، فأتاه المسلمون فقالوا: يا رسول الله، قد نفد الطعام، ولم يبق منه شي ء إلّا عند فلان، فمره يبيعه الناس، قال: فحمد الله وأثنى عليه، ثمّ قال: يا فلان! إنّ المسلمين ذكروا أنّ الطعام قد نفد إلا شى ء عندك، فأخرِجه

وبِعهُ كيف شئت ولا تحبسه».[912]

سپس در ذيل حديث مى فرمايد:

والظاهر أنّ أمره بالإخراج، والنهي عن الحبس، حكم إلهي شرعي، لا مولوي سلطاني.[913]

آنگاه مى فرمايد:

بل لو كان حكماً سلطانياً منه (ص) فهو نافذ على الامّة إلى الأبد، وليست أحكامه كأحكام سائر السلاطين بل أحكام سائر الأئمة (ع) أيضاً كذلك، كما ترى أنّ بعض الأئمة (ع) استشهد في روايات الباب وغيره بأحكام رسول الله (ص).[914]

و در نهايت:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 445

فقوله (ص): «لا تحبسه» ظاهر في الحرمة، سواء كان المنع شرعياً أو سلطانياً، وحكمه على الأوّلين حكمه على الآخرين كالحكم الشرعي، كما يظهر من صحيحة الحنّاط ومن كتاب أميرالمؤمنين (ع) في نهج البلاغة إلى مالك الأشتر.[915]

ضمناً قول به تفصيل از صحيحه حذيفه نيز به خوبى استفاده مى شود، زيرا مفروض روايت، نبودن طعام است و اينكه گفته شد جز در نزد فلانى طعامى نبوده است و مسلمانان به آن نياز داشتند و در چنين فرضى حضرت، امر به اخراج طعام و نهى از حبس آن نموده است كه ظهور در تحريم دارد. ضمناً شايد قائلين به كراهت احتكار، مرادشان فرضى است كه طعام ديگر هست و باذلى دارد و صرف اينكه كسى طعامى را كه خريده حبس كرده است- نه اينكه نباشد- و مسلمانان به آن نياز داشته باشند، كه اگر اين باشد نزاع لفظى است. امام راحل در متن مسأله بيست و سه با ذكر كلمه «نعم ...» به اين نكته اشاره كرده است.

يكى از انگيزه هاى احتكار اين است كه گاهى بازار كساد است از اين رو محتكر طعام را حبس مى كند تا قيمت ترقى كند.[916]

گاهى حبس طعام براى اين نيست كه گران بفروشد بلكه براى آن

است كه به جان و مال مسلمانان ضرر برساند و قصد براندازى و ضربه زدن به نظام را دارد. اين اگرچه از باب اضرار به مسلمانان حرمت دارد، ولى از باب احتكار به عنوان اولى حرام نيست و مشمول بحث نمى باشد. آرى اگر حاكم اسلامى دستور دهد تا محتكر، طعام را عرضه كند به عنوان ثانوى احتكار و حبس آن حرام است.

گاهى حبس طعام براى اين است كه آينده نگرى دارد و تشخيص مى دهد كه بزودى قحطى پيش مى آيد يا مسلمانان مورد هجوم دشمن واقع مى شوند و مال آنها به تاراج مى رود و مضطر مى شوند، بنابراين براى كمك به آنان در شرايط اضطرار، طعام را حبس مى كند. اين قسم صددرصد از اخبار باب احتكار خارج است و نه تنها حرام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 446

نيست بلكه مكروه هم نمى باشد و چه بسا مستحب يا واجب باشد.

گاهى هم حبس طعام براى اين است كه مى بيند كه اجناس در حال گران شدن است و وى قدرت ندارد با قيمت گران خريدارى كند لذا از پيش، مقدارى طعام حبس مى كند تا در زمان گرانى صرف نيازمندى هاى خود كند، اين نيز مشمول روايات تحريم احتكار نيست و دليلى بر حرمت يا كراهت آن نيست. بلكه از رواياتى[917] استفاده مى شود كه خوب است انسان قوت يك سال خود را ذخيره كند و با آسودگى خاطر تا پايان سال زندگى كند و به عبادت و كارهاى ديگر بپردازد. از جمله در حديثى از ابن بكير از امام هفتم (ع) از رسول اكرم (ص) مى خوانيم:

«إنّ النفس إذا أحرزت قوتها استقرّت».[918]

مطلب سوم، موضوع احتكار

امورى كه احتكار در آنها محقق مى شود كدام است؟ اگر حرمت

يا كراهت احتكار حكم حكومتى و سلطانى باشد تعيين آن به دست حاكم است و در هر موردى قابل تحقّق است. بنابراين اگر كسى آهن و سيمان و لاستيك و مانند آن را هم احتكار كند و بر خلاف مصالح جامعه اسلامى باشد به فرمان حاكم اسلامى بايد آنها را عرضه كند و بفروشد و مشكل مسلمانان را حل كند.[919]

كوثر فقه (محمدى) ؛ ج 1 ؛ ص446

ى بنابر اينكه حكم شرعى الهى باشد- كه همين طور هم هست و قبلًا اثبات شد- غير از طعام را قطعاً شامل نمى شود و اين جهت مورد اتفاق فقهاست، زيرا هم خود احتكار به معناى جمع و حبس طعام به منظور گران شدن است و هم در روايات باب روى حبس طعام و كمبود طعام و تعابيرى از اين قبيل تكيه شده است و غير طعام را شامل نيست، و بر فرض شك، اصل برائت جارى مى شود. ولى نزاع در اين است كه آيا مطلق طعام موضوع احتكار است و حبس آن در مورد ضرورت و نياز مسلمانان حرام است يا موارد خاصى حرمت دارد؟ در اين باره دو نظريه وجود دارد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 447

1. به نظر مشهور موارد خاصى مطرح است، و قدر متيقن و مسلّم غلّات اربع (گندم، جو، كشمش و خرما) است كه احدى در آن ترديد ندارند. علاوه بر آن روغن حيوانى و روغن زيتون هم در برخى روايات ذكر شده است.[920]

تمام اين روايات مفيد حصر هستند و مفهومشان اين است كه در غير شش مورد مذكور احتكار تحقّق نمى يابد يا حرمت ندارد[921] و به بركت اينها از ظاهر اطلاق ساير روايات

از قبيل صحيحه سالم حناط و صحيحه حلبى و روايت امام على (ع) به مالك اشتر و مانند آن رفع يد مى كنيم و آنها را تقييد مى زنيم.

برخى از فقها[922] نمك را هم به موارد احتكار افزوده اند، ولى در نصوص و رواياتى كه به دست ما رسيده است خبرى از آن نيست تا قبول كنيم. بنابراين امام راحل در كتاب بيع فرموده است:

«وأمّا إلحاق الملح فلا دليل عليه».[923]

در ضمن، تعبير روايات با حصرى كه دارند به گونه اى است كه كسى نمى تواند موارد مذكور را حمل بر مثال كند و به اطلاق روايات ديگر تمسك كند و در مطلق طعام و خوراكى از گوشت و برنج و پنير و روغن نباتى و ... قائل به تحقّق احتكار شود.

2. در مقابل مشهور، فتواى مرحوم آيت الله خوئى در مصباح است كه به مطلقات تمسك كرده و فرموده است: مستفاد از مطلقات اين است كه موضوع احتكار، جنس طعام است و هر چيزى كه در منطقه اى بر آن طعام اطلاق شود احتكارش در آنجا جايز نيست ولو در منطقه ديگر طعام نباشد. دليل ايشان اين است كه روايات بيان كننده حصر احتكار، در شش مورد، از نظر سند ضعيف اند و ما نمى توانيم به سبب اينها از مطلقات رفع يد كنيم: «وإلا لزم رفع اليد عن الحجّة بغير الحجّة الشرعية»؛ بنابراين به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 448

مطلقات اخذ كرده و احتكار را در مطلق طعام حرام دانسته است.[924]

ولى اين استدلال جواب دارد: همان طور كه اشاره شد روايات حصر، صحيحه و موثقه و حسنه هستند و استدلال به آنها از نظر سند اشكالى ندارد؛ از نظر دلالت هم خود ايشان نيز

قبول دارد كه مفيد حصر هستند، و به مفهوم حصر، بر نفى احتكار از غير موارد مذكور دلالت دارند؛ بنابراين مقيدات مورد استناد و فتواست و حداكثر در شش مورد احتكار محقق مى شود و حرمت يا كراهت دارد.

بر فرض تعميم، در مطلق طعام احتكار محقق مى شود و در غير طعام- ولو از مقدمات آن باشد- دليلى بر تحقّق احتكار نيست، بنابراين منع از نفت و گاز و هيزم، از موارد احتكار نيست. البته احتكار مطلقاً مرجوح و مورد اعراض است ولى حرمت يا كراهت مخصوص شش مورد است و در ساير موارد، اين حكم شرعى نيست؛ آرى گاهى به عنوان ثانوى (حكم حكومتى) حرام مى شود و پس از نهى حاكم از احتكار يا امر او به عرضه كردن متاع در نظام اسلامى و ولائى مخالفت با حكم حاكم شرعى حرام است.

مطلب چهارم، بيع اكراهى

اگر فرد محتكر با تذكر مردم يا حكومت اقدام كرد و طعام را عرضه كرد كه بحثى نيست، ولى اگر امتناع كرد و حاضر به فروش نشد مجبور به بيع مى شود. اين يكى از موارد بيع اكراهى صحيح است و طيب نفس مالك در آن معتبر نيست. دليل اجبار علاوه بر ادعاى اجماع در كلمات فقها- كه برخى ادعاى اجماع كرده اند؛[925] و برخى ادعاى نفى خلاف[926] و برخى ادعاى عدم كلام در اجبار[927]- برخى روايات باب است، از جمله نامه امير مؤمنان (ع) به مالك اشتر كه در ذيل آن پس از نهى از احتكار مى فرمايد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 449

«فمن قارف حكرة بعد نهيك إيّاه فنكّل به وعاقبه في غير إسراف».[928]

عقوب بر ترك بيع شاهد جواز اجبار بر بيع است. همچنين روايت

حسين بن عبيدالله بن حمزه كه از اميرمؤمنان (ع) نقل كرده است روزى رسول اعظم (ص) بر محتكران گذر كرد و امر نمود طعام مورد احتكار خود را از انبارها به بازارها بياورند و در معرض ديد مردم قرار دهند.[929]

و نيز در روايت حذيفه بن منصور حضرت (ص) امر به اخراج و بيع و نهى از حبس كرده است[930] كه از امر او استفاده مى كنيم كه طرف بايد اين كار را بكند؛ چه طيب نفس داشته باشد، چه نداشته باشد.

در ضمن، قانون «لا يجبر المسلم على ما لايجب عليه» در مورد بحث ما با اجماع و روايات مذكور تخصيص خورده است، عقل هم اين را تأييد مى كند؛ زيرا مصلحت عامّه و سياست و اداره جامعه نيز بر همين حكم مى كند. قانون سلطنت مردم بر مالشان نيز در مورد بحث تخصيص خورده است و اجبار مشروع است، و مصلحت جمع بر مصلحت فرد مقدم است و قانون تقديم اهم بر مهم نيز بدين امر حكم مى كند.

مطلب پنجم، تعيين قيمت طعام

تعيين قيمت طعام به اختيار مالك طعام و فروشنده است و به هر قيمتى كه بخواهد مى تواند بفروشد و حاكم شرع يا ديگران حق ندارند او را به تعيين قيمت مجبور كنند. البته فقها در اين باره سه نظريه دارند:

1. ظاهر كلام شيخ مفيد در مقنعه اين است كه تسعير و تعيين قيمت بلامانع است و حاكم شرع طبق مصلحت مالك و عامّه مردم قيمت گذارى مى كند.[931]

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 450

2. ظاهر كلام ابن ادريس اين است كه تسعير مطلقاً جايز نيست و امر آن در اختيار خود فروشنده است.

3. نظر گروهى از فقها از جمله علامه،[932] شهيد

اوّل،[933] شهيد ثانى،[934] نظر مشهور و از جمله امام راحل در متن، قول به تفصيل است، يعنى اگر بايع به قيمت مناسبى بفروشد كسى حق ندارد او را مجبور كند و برايش تعيين قيمت نمايد، ولى اگر اجحاف كند و قيمت خيلى بالايى را در نظر بگيرد حاكم شرع او را وادار مى كند كه تنزل كند و به قيمت متعادلى بفروشد و دليل آن سه امر است: يكى اينكه اجحاف نقض غرض است؛ دليل ديگر قانون نفى ضرر است، چون اجحاف در قيمت به ضرر مسلمانان است دليل سوم، نامه اميرمؤمنان (ع) به مالك اشتر است كه فرموده است:

«وليكن البيع بيعاً سمحاً في موازين عدل واسعار لا تجحف بالفريقين من البايع والمبتاع».[935]

آنگاه اطلاق قانون سلطنت بر مال، و اطلاق روايت حذيفه بن منصور، و اطلاق روايات باب سى ام با اين دو دليل تقييد مى شود و بر خود غالب، حمل مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 451

كارگزارى در حكومت ظالم

مسألة 24: لا يجوز مع الاختيار الدخول في الولايات والمناصب والأشغال من قبل الجائر؛ وإن كان أصل الشغل مشروعاً مع قطع النظر عن تولّيه من قبله، كجباية الخراج، وجمع الزكاة، وتولّى المناصب الجنديّة والأمنيّة، وحكومة البلاد ونحو ذلك؛ فضلًا عمّا كان غير مشروع في نفسه، كأخذ العشور والمكوس وغير ذلك من أنواع الظلم المبتدعة. نعم يسوغ كلّ ذلك مع الجبر والإكراه بإلزام من يُخشى من التخلّف عن إلزامه على نفسه أو عرضه أو ماله المعتدّ به، إلا في الدماء المحترمة، بل في إطلاقه بالنسبة إلى تولّي بعض أنواع الظلم، كهتك أعراض طائفة من المسلمين ونهب أموالهم وسبي نسائهم وإيقاعهم في الحرج، مع خوفه علي عرضه ببعض مراتبه

الضعيفة أو على ماله إذا لم يقع في الحرج، بل مطلقاً في بعضها، إشكال بل منع، ويسوّغ خصوص القسم الأوّل- و هو الدخول في الولاية على أمر مشروع في نفسه- القيام بمصالح المسلمين وإخوانه في الدين، بل لو كان دخوله فيها بقصد الإحسان إلى المؤمنين ودفع الضرر عنهم كان راجحاً، بل ربّما بلغ الدخول في بعض المناصب والأشغال لبعض الأشخاص أحياناً إلى حدّ الوجوب، كما إذا تمكّن شخص بسببه من دفع مفسدة دينيّة أو المنع عن بعض المنكرات الشرعية مثلًا، ومع ذلك فيها خطرات كثيرة إلا لمن عصمه الله تعالى.

ترجمه: داخل شدن در ولايت ها و منصب ها و شغل ها از طرف ظالم- با اختيار- جايز نيست؛ اگرچه اصل شغل- با قطع نظر از تصدى آن از طرف ظالم- مشروع

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 452

باشد؛ مانند جمع آورى خراج (ماليات) و زكات، و تصدّى منصب هاى نظامى و انتظامى و فرماندارى شهرها و مانند آن؛ چه رسد به آنچه كه به خودى خود مشروع نباشد، مانند گرفتن ده يك، گمركى و غير آن، همچون اقسام ستم هاى نوين. آرى همه موارد مزبور (دخول در ولايت ها و مناصب و شغل ها) در صورت اجبار و اكراه جايز است، به اين معنا كه شخصى وى را بر انجام آنها الزام كند، و او به سبب تخلف نمودن، بر جان خود يا آبرو يا مال مورد توجه اش بترسد، مگر در مورد خون هاى محترم [كه ريختن آن حرام است] بلكه در اطلاق جواز، نسبت به انجام بعضى از انواع ظلم- مانند هتك نواميس گروهى از مسلمانان و غارت اموال آنها و اسير كردن زنانشان و آنها را در حرج قرار دادن- به خاطر ترس كم

بر عرض يا مال خود- در صورتى كه در حرج واقع نشود- اشكال وجود دارد، بلكه در بعضى از آنها به طور مطلق اشكال، بلكه منع وجود دارد. و خصوص قسم اوّل- يعنى وارد شدن در تصدّى امر مشروع- را قيام به مصالح مسلمين و برادران دينى، تجويز مى كند، بلكه اگر به قصد احسان به مؤمنين و دفع ضرر از آنان متصدى شغل هاى ذكر شده شود، راجح مى باشد، بلكه چه بسا داخل شدن در بعضى از شغل ها و منصب ها براى بعضى از افراد احياناً به حدّ وجوب برسد، مانند اينكه شخصى بتواند به وسيله آن مفسده دينى را دفع كند يا مانع بعضى از منكرات شرعى را شود. و با وجود همه اينها، در شغل هاى مزبور خطرات زيادى وجود دارد، مگر براى كسى كه خداى متعال او را حفظ فرمايد.

شرح: ورود در مشاغل حكومتى و قبول ولايت و سرپرستى- مثل منصب قضاوت، مناصب دولتى، همچون وزارت، استاندارى، بخش دارى و نازل ترين منصب ها در يك رژيم و نظام، مسئوليت هاى نظامى و امنيتى يا انتظامى، عامل خراج و زكات شدن و ...- اگر در حكومت حاكم عادل باشد قطعاً جايز است و گاهى رجحان پيدا مى كند و مستحب مى شود؛ گاهى هم واجب مى شود، اگر به امر امام يا فقيه عادل باشد، و در اين باره كمترين بحثى ميان فقها وجود ندارد.

در فرازى از روايت تحف العقول هم چنين آمده است.[936] البته روايت تحف العقول به

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 453

لحاظ ارسال و ضعف سند، دليل نيست بلكه مؤيد مطلب است، وگرنه اصل مطلب ضرورى و بديهى است.

اگر منصب هاى مزبور در حكومت جور و از ناحيه حاكم و والى

جائر باشد اصل حرمت دخول در مناصب و مشاغل دولتى مسلّم است و هيچ يك از فقهاى اماميه در آن ترديد نكرده اند، زيرا علاوه بر اينكه قبول ولايت والى جائر، كمك به ظالم است، روايات متواتر بر حرمت آن دلالت دارد؛[937] حتى به قول صاحب جواهر از ضروريات مذهب اماميه است كه فوق استدلال به اجماع و خبر متواتر است؛[938] و بلكه از نظر عقل هم قابل استدلال است.

پس اصل حرمت قبول ولايت و پست و مقام و شغل و مسئوليت در حكومت هاى جائر عقلًا و نقلًا حرام است. ولى سخن در اين است كه گاهى ولايت بر امر حرام و بر كارهايى است كه فى نفسها و ذاتاً حرمت دارند و نامشروع اند، مثل ولايت بر ظلم به ديگران، كشتن انسان هاى بى گناه، غارت اموال آن ها، گرفتن عوارض گمركى و مانند آن از مردم؛ و گاهى بر كارهايى است كه مشتمل بر حلال و حرام و مختلط است مثل قبول استاندارى و فرماندارى كه همراه است با اداره امور آن منطقه و ايجاد امنيت و آبادانى، و در كنار آن همراه است با برخى مظالم بر رعايا و افراد تحت حكومت، همچون اخذ ماليات و ....

و گاهى ولايت بر خصوص كارهاى حلال و مباح است، مثل جمع آورى خراج و زكات و اداره امور مردم بدون ارتكاب حرامى از محرّمات.

حال آيا قبول ولايت از ناحيه حكومت جور مطلقاً حرام است يا در صورت اوّل و دوم حرام است و در فرض سوم اشكالى ندارد؟ به ديگر سخن: آيا ورود در مشاغل حكومتى در حكومت جور، حرمت ذاتيه دارد و نفس قبول ولايت حرام است- با قطع نظر از

ارتكاب حرامى از محرّمات ديگر- يا حرمت عرضيه دارد و به خاطر ارتكاب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 454

كارهاى حرام است، و آيا نفس قبول ولايت منهاى ارتكاب حرام، اشكالى ندارد؟

در اين باره دو نظريه وجود دارد:

1. حرمت ذاتى دارد، نسبت ميان ولايت از سوى جائر با ارتكاب اعمال حرام، نيز عموم من وجه است، زيرا چه بسا ولايت باشد و شخص، مرتكب حرام نشود و تنها به كارهاى حلال و مشروع بپردازد؛ و چه بسا ارتكاب حرام باشد ولى ولايت نباشد، مثل كسى كه براى خوشايند حكومت جور مظالمى را مرتكب مى شود، گرچه جزء كارمندان حكومت جور نيست. و چه بسا، هم ولايت باشد و هم ارتكاب حرام كه غالباً چنين است و هر كس از ناحيه حكومت جور ولايتى دارد محرّماتى هم مرتكب مى شود. طبق نظر فوق، عامل در صورت ارتكاب حرام، دو گناه مرتكب شده است و مستحق دو كيفر است: يكى براى اصل ولايت و ديگرى براى ظلم به مردم و غصب و غارت مال آنها و .... اين نظر مختار شيخ اعظم در مكاسب[939] و مرحوم آيت الله خوئى در مصباح[940] و امام راحل در كتاب مكاسب المحرمه است.[941] بنابراين همان طور كه شراب و قمار و غيبت و ... حرام مى باشند، قبول ولايت والى جور هم يكى از محرّمات است.

2. عده اى براى ولايت مزبور، قائل به حرمت عرضى اند و به اعتبار ارتكاب حرام ديگر، حرام مى دانند كه غالباً هم چنين است. و اگر بر فرض، كسى باشد كه والى جائر باشد ولى ستم نكند و حرام ديگرى مرتكب نشود مجرد ولايت اشكالى ندارد و امر جايزى است.

منشأ دو نظريه فوق، اختلاف

روايات است:

1. رواياتى مفادشان همان مفاد حكم عقل است و دلالت دارند بر اينكه سلطنت و ولايت از طرف خدا به امامان (ع) داده شده است و بدون اذن و رضايت آنها متولى شدن امور، نوعى تصرف در سلطنت و حق غير و غصب است. براى نمونه به روايت ابوحمزه ثمالى از امام باقر (ع) اشاره مى شود:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 455

عن أبي حمزة، عن أبي جعفر (ع) قال: سمعته يقول:

«من أحللنا له شيئاً أصابه من أعمال الظالمين فهو له حلال، وما حرّمناه من ذلك فهو له حرام».[942]

شيوة استدلال: يا مراد از شي ء مبهم است و «من اعمال الظالمين» بيان آن است، يعنى هر كس شغلى و مقام و منصبى از ستمگران به چنگ آورد حق ما را غصب كرده است و مشغول شدن در آنها بدون اذن ما حرام است. يا اينكه شي ء كنايه از مال است، يعنى كسى كه از ناحيه عمّال ظلمه بودن، مالى به دست آورده باشد، مثلًا خراجى يا زكاتى جمع آورى كرده يا حقوقى گرفته باشد بدون اذن ما حلال نيست و بالملازمه بر حرمت اصل شغل آنها بدون اجازه امام دلالت دارد. خلاصه اينكه از نظر تصرف در حق امام اشكال دارد و اگر صاحب حق، اذن دهد اشكالى ندارد، البته اصل ولايت حلال مى شود، نه اينكه ارتكاب كارهاى حرام و ظلم به ديگران هم حلال شود، زيرا يقيناً امام معصوم اذن در حرام نمى دهد و حق ندارد چنين اذنى بدهد.

2. رواياتى كه دلالت دارند بر اينكه ولايت از جانب سلطان جور حرمت ذاتى دارد. از جمله بخشى از روايت تحف العقول:

«وأمّا وجه الحرام من الولاية، فولاية

الوالي الجائر، وولاية ولاته، الرئيس منهم وأتباع الوالي، فمن دونه من ولاة الولاة إلى أدناهم باباً من أبواب الولاية علي من هو وال عليه، والعمل لهم والكسب معهم بجهة الولاية لهم حرام محرّم، معذب من فعل ذلك علي قليل من فعله أو كثير».[943]

البته روايت از نظر سند اشكال دارد و در حدّ مؤيد پذيرفتنى است. حديث در ادامه به فلسفه تشريع حرمت اشاره دارد:

«لانّ كلّ شي ء من جهة المعونة معصية كبيرة من الكبائر، وذلك أنّ في ولاية الوالي الجائر دوس الحق كلّه وإحياء الباطل كلّه، وإظهار الظلم والجور والفساد وإبطال الكتب، وقتل الأنبياء والمؤمنين، وهدم المساجد، وتبديل سنّة الله

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 456

وشرايعه فلذلك حرم العمل معهم، ومعونتهم والكسب معهم، إلّا بجهة الضرورة، نظير الضرورة إلى الدم والميتة».[944]

ممكن است توهم شود كه ذكر اين علت ها قرينه است بر اينكه حرمت ولايت به لحاظ ترتّب اين امور است، نه اينكه ذاتى باشد، ولى پاسخ اين است كه اينها علت واقعى نيستند تا حكم دائر مدارشان باشد، بلكه حكمت حكم هستند و بدون آنها هم ولايت از سوى جائر حرمت دارد و شاهدش اين است كه در زمره علت ها قتل انبيا را نيز آورد؛ در حالى كه در زمان بنى اميه و بنى عباس و ديگر خلفاى جور پس از اسلام، پيامبرى وجود ندارد كه قتل او علت حرمت ولايت باشد. همچنين سخن از محو و نابودى تمام حق و احياى تمام باطل به ميان آورد، در حالى كه در هر حكومت جورى دست كم بخشى از حق وجود دارد و چنين نيست كه تمام باطل زنده شود، آرى در حكومتى مثل حكومت يزيد (لعنه الله

عليه) چنين بوده است. خلاصه اينكه روايت تحف العقول را مؤيد قرار مى دهيم.

روايات ديگرى نيز در اين باره وجود دارد كه ظاهرشان دلالت مى كند بر اينكه نفس دخول در حكومت جور و از عمال آنها بودن از نظر بزرگى گناه مانند كفر است.

3. رواياتى كه دلالت دارند بر اينكه ولايت جائر، حرمت ذاتى ندارد و به خاطر ارتكاب حرام ديگر و امر خارج از ذات ولايت، حرمت دارد. از جمله صحيحه ابى بصير:

قال: سألت أبا جعفر (ع) عن أعمالهم، فقال لى:

«يا أبا محمد لا ولامدة قلم إنّ أحدهم لا يصيب من دنياهم شيئاً إلّا أصابوا من دينه مثله، أو حتّي يصيبوا من دينه مثله».

اشتباه و ترديد از راوى يعنى ابن ابى عمير است.[945]

كيفيت دلالت: روايت، ارشاد به اين است كه اگر مى خواهى دينت حفظ شود وارد حكومت جور نشو، و ورود در آن و رسيدن به دنياى آباد حاكمان جور، ملازمه عادى دارد با از دست دادن دين و فرو افتادن در محرّمات و ارتكاب حرام.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 457

روايات دسته سوم مفيد حصر نيست كه حرمت فقط به خاطر امر خارجى باشد. بنابراين منافاتى ندارد كه قبول ولايت ذاتاً حرام باشد و به جهت حرام خارجى هم حرام باشد كه تعدد عنوان، و سبب، موجب تعدد مسبب شود و قبلًا هم ذكر شد كه ميان آن دو عموم من وجه است.

روايات دسته اوّل هم منافاتى با دسته دوم ندارد و در واقع هر دو به يك حقيقت اشاره دارند كه حرمت نفس ولايت، به خاطر غصب و تصرف در حق و سلطنت امام (ع) است.

آرى اگر عناوين ديگرى از قبيل معونه ظالم، تقويت

سلطنت آنها و ... پيدا شود به همين سبب حرمت و عقاب مضاعف مى شود. بنابراين ورود در مشاغل دولتى و حكومتى در حكومت جور حرام است ولو شغلى باشد كه طرف، مرتكب حرام ديگر نشود تا چه رسد به اينكه مرتكب حرام ديگر هم بشود و شغل حرامى داشته باشد، مثل ظلم به مردم، غارت اموال آنها براى حكومت و ... و حق همان است كه امام راحل در متن فرمود.

در ضمن همان طور كه اصل ورود در مشاغل و مناصب حكومتى حرام است، اكتساب و امرار معاش از اين طريق نيز حرام است زيرا از مصاديق اكل مال به باطل است و در روايت تحف العقول هم بدان اشاره شد.

جواز كارگزارى در حكومت ظالم در موارد خاصّ

اشاره

حكم اصلى و اولى ولايت از سوى جائر حرمت است كه تاكنون تشريح شد؛ ولى دو مورد استثنا شده و قبول ولايت از جانب حاكم جور حرام نيست بلكه جائز است و چه بسا راجح يا واجب باشد. يكى از اين دو مورد، اجبار و اكراه بر قبول ولايت است و بلكه مطلق عذر و اضطرار است؛ اعم از اكراه مصطلح و مسأله تقيه و مسأله اضطرار- كه غير از اكراه است و هر دو غير از تقيه مى باشند-. اصل جواز قبول ولايت والى جائر مسلّم است و كسى در آن مخالفتى ندارد. دليل جواز، دو دسته از آيات و روايات است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 458

دسته اوّل، عمومات آيات و روايات است كه يكى از مصاديق آن، ولايت والى جور است، مثل آيه:

لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللهِ فِي شَيْ ءٍ إِلا أنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً

وَيُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسَهُ وَإِلَى اللهِ الْمَصِير.[946]

ولى در آيه به معناى دوست و حامى و هم پيمان و يار و ياور (سرپرست) است.

آيه تهديد شديدى دارد بر اينكه مؤمنان، كافران را يار و ياور خويش بگيرند و به نهى تنها قناعت نكرده است بلكه جرم اين كار را به قدرى بزرگ دانسته است كه موجب گسسته شدن رابطه او با خداوند مى شود. سپس يك مورد مهم (مورد تقيه و ترس از جان و مانند آن) را استثنا كرده است، كه تنها در اين فرض دوستى با آنان و- در واقع- قبول ولايت آنان بلامانع است.

البته بين كافر و حاكم جور عموم من وجه است، زيرا شايد كسى كافر باشد و جائر نباشد يا شايد جائر باشد و در ظاهر كافر نباشد بلكه مسلمان باشد مثل خلفاى بنى اميه و بنى عباس و بسيارى از حاكمان بلاد اسلامى در اعصار و قرون مختلف. و شايد، هم كافر باشد و هم جائر. آيه اين مورد را هم مى گيرد و اگر قبول ولايت حاكم جائر كافر در صورت تقيه جايز باشد قبول ولايت حاكم جائر مسلمان به طريق اولى در فرض تقيه جايز است.

آيه اى ديگر:

مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلا مَنْ اكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِيمَانِ.[947]

كيفيت دلالت: وقتى اكراه مجوز اظهار كفر و تبرّى از دين و از پيامبر (ص) است، پس به طريق اولى مجوّز قبول ولايت ولات جور است، زيرا گناه قبول ولايت- مخصوصاً اگر همراه با ارتكاب حرامى نباشد- به مراتب كمتر از گناه كفر و تبرّى از پيامبر (ص) و امام (ع) است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 459

واضح تر از آيات فوق در دلالت، روايات

عامى است كه با عنوان تقيه و اكراه و اضطرار وارد شده كه از هر كدام به يك روايت بسنده مى كنيم.

اكراه: حديث معروف رفع است كه شيخ صدوق به سند صحيح از امام صادق (ع) از رسول اكرم (ص) نقل كرده است:

«رفع عن امتي تسعة أشياء: الخطأ و النسيان، وما اكرهوا عليه، وما لايعلمون، وما لا يطيقون، وما اضطرّوا إليه، والحسد، والطيرة، والتفكّر في الوسوسة في الخلوة مالم ينطقوا بشفة».[948]

اضطرار: حديث رفع در موثقه سماعه بن مهران از ابى بصير از امام صادق (ع) كه در پايان حديث به صورت كبراى كلى فرموده است:

«وليس شي ء ممّا حرّم الله إلّا و قد أحلّه لمن اضطرّ إليه».[949]

همچنين قاعده معروف «الضرورات تُبيح المحظورات».

تقيّه: در صحيحه زراره از امام باقر (ع) آمده است:

قال:

«التقيّة في كلّ ضرورة».[950]

و در صحيحه ديگر زراره و ابن مسلم و محمد بن يحيى مى خوانيم:

سمعنا أبا جعفر (ع) يقول:

«التقية في كلّ شي ء يضطرّ إليه ابن آدم فقد أحلّه الله له».[951]

اين روايات به عمومشان هر حرامى را شامل مى شوند و بر جواز آن در فرض اكراه و اضطرار و تقيه دلالت مى نمايند كه يكى از مصاديق آنها ولايت ولات جور است.

دسته دوم رواياتى است كه در خصوص ولايت والى جور وارد شده و دلالت دارند بر جواز آن در فرض اكراه و اجبار و در چندين روايت داستان قبول ولايت امام هشتم (ع) آمده است كه حضرت به صراحت مى فرمايد:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 460

مرا مجبور كردند و به اختيار خود قبول نكردم.

اكنون به يكى از اين روايات (موثقه عمار ساباطى از امام صادق (ع)) اشاره مى كنيم:

سئل عن أعمال السلطان يخرج فيه الرجل؟ قال

: «لا إلّا

أن لا يقدر على شي ء يأكل ولا يشرب ولا يقدر على حيلة، فإن فعل فصار في يده شي ء فليبعث بخمسة إلى أهل البيت».[952]

محل شاهد، جمله «ولا يقدر علي حيلة» است كه دلالت دارد بر اينكه اگر راه فرار و چاره اى ندارد و مضطر يا ملزم به قبول است اشكالى ندارد، وگرنه حق ندارد و در كارهاى حكومتى وارد شود.

نتيجه: در حال ضرورت و اضطرار و اكراه و تقيه كه هر كدام نزد عقل و عقلا و شرع عذر محسوب مى شوند قبول ولايت از سوى حكومت جور بلامانع است. چند مطلب مهم:

مطلب اول، معناى لغوى و عرفى اكراه: اكراه در مقابل اختيار و طيب نفس است.

براى صدق اكراه بر كار مورد نظر، حتى اگر اكراه كننده مجبور و مقهور نكند بلكه از او خواهش و تمنا كند كافى است زيرا كلمه حمل (وادار كردن و تحريك نمودن) اعم از اين است كه با قهر و جبر و غلبه و به زور وادار كند يا با استدعا و التماس.

مطلب دوم، شروط تحقّق اكراه: در تحقّق اكراه امورى مطرح است كه برخى مقوّم اكراه هستند- و در اصل مفهوم آن دخالت دارند- و برخى، محقق آن هستند و در صدق و تحقّق آن دخيل مى باشند:

1. به حدّ الجا و جبر نرسد كه كاملًا اراده و اختيار از او سلب شود مثل كسى كه بخوابانند و شراب در حلق او بريزند، بلكه به دنبال ترس يا تهديد براى حفظ جان يا مال يا آبرو اراده مى كند و انجام مى دهد.

2. پاى فرد ديگر به نام مكره و ظالم در ميان باشد و مكرَه از ترس آن شخص اقدام كند نه

اينكه خودش مضطر باشد و براى نجات از تشنگى و گرسنگى مفرط و موجب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 461

هلاك، اقدام مى كند و مايع نجس را مى نوشد يا گوشت مردار را مى خورد. بنابراين اكراه غير از اضطرار است.

3. تهديد و وعيد در ميان باشد. البته گفتنى است اين شرط مورد پذيرش امام راحل نيست.

4. ظن به ضرر وجود داشته باشد: مكره ظن به ترتّب ضرر داشته باشد. حضرت امام (رحمه الله) اين امر را هم نمى پذيرد[953] و در متن تحرير الوسيله هم از خشيت ضرر سخن مى گويد.

5. گاهى خوف يا ظن ضرر يا حرج بر جان و مال و عرض خود شخص يا اهل و بستگان درجه يك او است كه به منزله خود او هستند كه در اينجا قطعاً اكراه صدق مى كند، ولى گاهى بر جان و مال و عرض افراد اجنبى و غريبه و بيگانه است؛ اينجا اكراه صدق نمى كند.

6. عجز از تفصّى (ناتوانى از فرار و هجرت) از عمل مكره عليه وجود داشته باشد.

مطلب سوم: همان طور كه به سبب اكراه و تقيه و مانند آن از عذرهاى عقلى و عقلايى و شرعى، اصل قبول ولايت والى جائر جائز است، ارتكاب ساير محرّمات هم كه به نحوى مرتبط با ولايت مذكور باشند جائز است. نظر امام راحل اين است كه با اكراه، مطلق محرّمات جائز مى شود، اگرچه اضرار به ديگران باشد و تنها فرض ضرر جانى و ريختن خون بى گناهان جائز نيست و مكره حق ندارد براى حفظ جان خويش خون ديگران را بريزد؛[954] در اينجا تقيه روا نيست. به دليل اطلاق آيه اكراه بر حرام و رواياتى چون حديث رفع، اطلاق قانون

نفى حرج، اطلاق روايات تقيه، اطلاق قانون نفى ضرر و اطلاق رفع اضطرار.

اصل مسأله اين بود كه توليت سلطان جائر و قبول ولايت او حرام است ولى در دو مورد توليت جايز است: مورد اوّل فرض عذر و اضطرار و اكراه و تقيه است كه تا به حال

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 462

ذكر شد. مورد دوم، قيام و اقدام به نفع مؤمنان و تأمين مصالح آنان، و دفع شرور و مفاسد از آنان است، اگرچه وقتى وارد توليت مى شود، اكراهى وجود نداشته باشد و در واقع ميان قبول ولايت از روى اكراه با قبول ولايت براى مصالح بندگان خدا، عموم من وجه است.

گاهى توليت براى مصالح مردم است ولى اكراه و اجبار نيست بلكه به اختيار شخص است. و گاهى توليت اكراهى و اجبارى است، ولى قيام به مصالح مردم نيست بلكه چه بسا به ضرر آنهاست. گاهى هم از روى اكراه و اجبار، ولايت جائر را مى پذيرد و از ناحيه سلطان جائر متولى امر منطقه اى مى شود، و هم قيام به مصالح مؤمنان است، يعنى از موقعيت استفاده مى كند و مانع فشار و مضيقه بر مؤمنان مى شود.

به هر حال فعلًا بحث در قبول ولايت براى قيام و اقدام به نفع شيعيان است آن هم قسم اوّل ولايت (شخص متولى كارهاى مشروع و حلال باشد). مثل ايجاد نظم و امنيت و اداره شهر، وگرنه ولايت از قسم دوم (شخص، متولى كارهاى حرام شود، يا نوع كار مخلوط باشد و بخواهد مرتكب حرام هم بشود تا قيام به مصالح كند) جايز نيست و در آغاز مسأله بيست و چهارم به اين اقسام اشاره شد.

ادلّة اثبات جواز

اشاره

براى اثبات

جواز اين قسم از ولايت به ادلّه اربعه استدلال شده است.

1. حكم عقل

شيخ اعظم در مكاسب[955] فرموده است: ولايت جائر، يا ذاتاً و فى نفسه حرام است و يا بالعرض و به خاطر محرّمات خارجى. اگر حرام ذاتى باشد مانعى ندارد كه به خاطر مصالح مهم تر و دفع مفاسد مهم تر جايز و مباح گردد، زيرا قانون اهمّ و مهمّ و تزاحم ملاكات اين جهت را ايجاب مى كند. و اگر حرام عرضى باشد، فرض اين است كه در مورد بحث ما اين جهت منتفى است و متولى، براى مصالح آنان و دفع شر و ضرر و مفسده از آنان، قيام مى كند نه براى ظلم به آنان؛ پس بايد جايز باشد.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 463

پاسخ دليل: امام راحل[956] و آيت الله خوئى[957] در جواب دليل فرموده اند: دليل اخص از مدعاست، زيرا مدّعا اين است كه قيام به هر مصلحتى از مصالح عباد مجوّز قبول ولايت است. از روايات باب نيز همين جهت استفاده مى شود ولى دليل مى گويد مصالح چون مهم تر است مقدم مى شود. و مصلحتِ مهم تر از حرام، مخصوص حفظ نفوس و اعراض و اموال است و هرگز با حرام قدرت مزاحمت ندارند.

افزون بر اين مدّعا، استثناى قيام به مصالح عباد و دفع شرور از آنان، يكى از عمومات و مطلقات حرمت ولايت است و اينكه در اين موارد، توليت حرام نيست و مفسده اى ندارد نه اينكه مسأله از باب تزاحم ملاكات و اهم و مهم باشد، كه اگر از آن باب باشد انصافاً احراز ملاك اهم و ترجيح يكى از دو ملاك بر ديگرى مشكل است، و در كمتر موردى تميز رجحان ميسور است زيرا هر

اندازه مصالح مؤمنان مهم باشد، متقابلًا ورود به ولايت جائر سبب تقويت حكومت و سلطنت آنهاست كه اين مفسده كمى نيست. تشخيص اهم و مهم آسان نيست، و حمل آن همه روايت كه بر جواز در فرض قيام به مصالح مؤمنان دلالت دارند، بر فرد نادر دور از شأن و منزلت معصوم است و فرد نادر يا معدوم اين همه هياهو و بيان لازم ندارد.

2. اجماع

قطب راوندى در فقه القرآن[958] و شيخ اعظم در مكاسب[959] به اجماع استدلال كرده اند.

پاسخ: اجماع محصّل براى ما حاصل نشده است و بلكه امكان حصول ندارد، اجماع منقول هم حجت نيست، و بر فرض حصول اجماع محصّل يا حجيت اجماع منقول، بايد بدانيم اجماع تعبدى ارزش دارد، نه اجماع مدركى. يا آنكه احتمال دارد مدركى باشد، اجماع مورد ادّعا نيز به احتمال قوى مدركى است و مستند آن حكم عقل يا روايات آتيه است، لذا كاشف تعبدى از رأى معصوم نيست، و خود شيخ هم در مكاسب

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 464

فرموده است: «ويدلّ عليه قبل الإجماع ...»؛[960] كه هر كجا در مكاسب تعبير به «بعد الاجماع» مى شود مراد اين است كه اجماع دليل مستقلى است و غير از آن دليل ديگرى هم هست. ولى هر جا تعبير به «قبل الاجماع» مى شود اشاره به اين است كه اجماع دليل مستقل نيست و متكى به روايات يا آيات يا حكم عقل است كه نظر شيخ همين است.

3. قرآن

باز مرحوم قطب راوندى[961] به آيه اى از قرآن استدلال كرده است كه حضرت يوسف (ع) به عزيز مصر فرمود: اجْعَلْنِي عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ،[962] و با اين كه حاكم مصر، كافر و مشرك بود و حكومت و ولايت او ولايت جور بود ولى يوسف پيامبر معصوم تقاضا كرد كه او را بر امر خزانه و اقتصاد مملكت بگمارد، چرا كه هم داناست هم امانت دار و نگهبان است و به مصالح مردمان آگاه است. پس براى يوسف مباح بود. استصحاب بقاى حكم شرايع قبلى هم مى گويد: براى مسلمان نيز مباح است مگر اين كه دليل قاطع بر نسخ بيايد

كه چنين نيست.

پاسخ آقاي خوئي: اوّلًا وجه استدلال به آيه براى مدّعا و مطلوب براى ما روشن نيست؛ ثانياً قياس مع الفارق است زيرا يوسف پيامبر بود و سلطنت حق او بود و حق خود را از عزيز مصر مطالبه كرده است نه اينكه از ناحيه جائر قبول ولايت كرده باشد. پس استدلال به آيه ناتمام است.[963]

به عقيده ما اين پاسخ ناتمام است زيرا وجه استدلال را كه قبلًا توضيح داديم؛ مسأله مطالبه حق و والى جائر نبودن هم، خلاف ظاهر خود آيه است كه تقاضاى جعل و نصب كرد و گفت مرا بر امر خزانه بگمار، كه اين، تولّى امر از سوى جائر است و بر خلاف رواياتى است كه در آنها امام رضا (ع) به داستان يوسف استدلال مى كند و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 465

مى فرمايد اگر من ولايت عهدى مأمون را پذيرفتم، قبلًا يوسف پيامبر هم ولايت جائر را پذيرفته بود. وانگهى حاكم وقت يوسف كافر و مشرك بود و حاكم وقت من به ظاهر مسلمان است، و نيز يوسف مكره نشد و خود پيشنهاد قبول ولايت داد، در حالى كه من مكره شدم؛[964] بنابراين استدلال به آيه صحيح است.

4. سنّت

عمده دليل مطلب روايات فراوانى است كه بر جواز ولايت در فرض قيام به مصالح بندگان و دفع شر از آنان دلالت دارند و در ابواب مختلف وسائل الشيعه[965] و مستدرك[966] و غيره ذكر شده است و ادعاى تواتر آنها بعيد نيست؛ ضمن اينكه نيازى به اثبات تواتر نداريم و در ميان آنها روايت صحيح و موثق وجود دارد و همان براى مدّعا كفايت مى كند. برخى از رواياتى كه بر مدعاى ما

دلالت دارد:

1. صحيحه زيد شحّام از امام صادق (ع):

«من تولّى أمراً من امور الناس فعدل وفتح بابه ورفع ستره، ونظر في امور الناس، كان حقّاً على الله عزّ وجلّ أن يؤمن روعته يوم القيامة ويدخله الجنّة».[967]

طبق اين حديث كسى كه متولى بخشى از امور و كارهاى مردم شود- چه از سوى سلطان عادل و چه سلطان جائر كه مورد بحث است- و به عدالت رفتار كند و به مصالح مردم قيام كند- خواه انسان هاى تحت سرپرستى و ولايت او مسلمان باشند يا غير مسلمان- حتماً جايگاه او در بهشت خواهد بود و از هراس هاى قيامت در امان است. بنابراين نه تنها توليت با قيام به مصالح مردم جايز و مباح است، بلكه حتماً راجح و مستحب است و مستوجب بهشت و پاداش الهى است.

2. صحيحه على بن يقطين از امام هفتم (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 466

قال: قال لى أبوالحسن موسى بن جعفر (ع):

«إنّ لله تبارك وتعالى مع السلطان أولياء يدفع بهم عن أوليائه».[968]

مورد حديث، سلطان جائر است و ظاهر حديث، اخبار است از اينكه خداوند در كنار سلطان جائر اوليا و دوستانى دارد كه به وسيله آنان از اولياى خود (بندگان مؤمن) بلاها را دفع مى كند، و باطن حديث تأييد و تشويق به اين كار است و اينكه وجود چنين افرادى در كنار سلطان حرام نيست.

3. صحيحه زياد بن ابى سلمه از حضرت امام موسى بن جعفر (ع):

«يا زياد لئن أسقط من حالق فاتقطع قطعة أحبّ إليّ من أن أتولّى لأحد منهم عملًا أو أطأ بساط رجل منهم، إلا لمأذا؟ قلت: لا أدري، جعلت فداك، قال: إلا لتفريج كربة عن مؤمن أو فكّ اسره،

أو قضاء دينه ... يا زياد فإن ولّيت شيئاً من أعمالهم فاحسن إلى إخوانك فواحدة بواحدة».[969]

مورد روايت، اين است كه كسى عيال وار است و براى تأمين معاش متولى كارى از سوى سلطان جائر شده است و امام (ع) صريحاً مورد بحث ما را استثنا كرده و توليت به اين منظور را تجويز نموده است. و از تعبير بخش دوم استفاده مى شود كه اگرچه جايز است ولى رجحان ندارد بلكه مرجوح است، و نيكى به برادران جبران توليت از سوى ظالم است.

روايات متعارض و حل تعارض آنها:

از مواردى كه در فقه روايات فراوان و مختلف و به ظاهر متعارض، وجود دارد بحث ولايت والى جائر است كه تعارض آنها بايد حل شود.

اصل روايات

دسته اول رواياتى است كه به طور مطلق بر حرمت توليت از ناحيه سلطان جائر دلالت دارند، خواه عذرى داشته باشد و يا معذور نباشد، و خواه به مصالح مردم قيام

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 467

بكند يا نه، اين روايات در آغاز مسأله بيست و چهارم ذكر شد و يقيناً روايات و آيات باب عذر و اكراه و تقيه و اضطرار و عسر و حرج- كه قبلًا در مورد اوّل از دو مورد استثنا آورده شد- بر اين مطلقات و عمومات، حاكم و مقدم هستند، از باب حكومت دليل عنوان ثانوى بر اوّلى. همين طور قطعاً روايات باب توليت براى قيام به مصالح مردم كه به چند مورد اشاره شد و اخص از مطلقات مذكور هستند، بر مطلقات مقدم مى شوند و باعث تخصيص عمومات و تقييد مطلقات مى شوند.

دسته دوم خود روايات باب عذر و اكراه و تقيه است كه هر كدام ظهور در

حصر دارند و به مفهومشان غير مورد خود را نفى مى كنند و به ظاهر متعارض مى نمايند. مثلًا در روايت تحف العقول مى خوانيم:

«فلذلك حرم العمل معهم ومعونتهم والكسب معهم إلا بجهة الضرورة نظير الضرورة إلى الدم والميتة».[970]

حل تعارض: اگر اين روايات را به عرف و اهل لسان عرضه كنيم، ميان آنها تعارض غير قابل جمعى نمى بينيد بلكه كاملًا مى شود جمع كرد و فهميد كه مجوز دخول در ولايت جائر مطلق عذر است، خواه اكراه باشد، خواه تقيه و خواه ضرورت زندگى. و هر كدام از روايات مذكور يكى از مصاديق عذر و معذوريت را ذكر كرده است. به ديگر سخن: حصر مذكور در آنها حصر اضافى است و در مقابل ورود در حكومت جور بدون عذر است كه جايز نيست، عمومات باب تقيه و اكراه و اضطرار نيز گواه اين حمل و توجيه و جمع است زيرا دلالت دارند بر اينكه هر يك از تقيه و اكراه و مانند آن جداگانه عذر محسوب مى شوند.

دسته سوم تعارض روايات باب عذر و اضطرار است كه مفادشان حصر اضافى شد و دلالت دارند بر اينكه فقط در هنگام عذر و اضطرار عرفى و شرعى، قبول ولايت جايز است، و از غير موارد ضرورت، سلب جواز مى كنند. اين روايات با روايات مورد بحث ما- كه مفادشان جواز در فرض قيام به مصالح عباد و دفع شر و گرفتارى از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 468

شيعيان است- و با حصر دسته اوّل به ظاهر تنافى دارند.

حل تعارض: رواياتى كه ضرورت ها (اكراه، تقيه و ...) را عنوان كرده است مربوط به عناوين ثانويه است كه حاكم بر عناوين اوليه اند، و رواياتى كه

قيام به مصالح مؤمنان يا مطلق بندگان خدا و انسان ها را مطرح كرده است، مربوط به عنوان اوّلى است، زيرا تخصيص و تقييد عمومات تحريم ولايت جائر، هستند كه به عنوان اصلى و اولى است و از نظر رتبه تخصيص و تقييد كه به عنوان اولى است بر اكراه و تقيه و ... كه به عنوان ثانوى هستند تقدّم دارند؛ و حاصل كلام اين است كه با قيام به مصالح انسان ها، قبول ولايت جايز است، اگر چه اكراه و اجبار و ضرورتى نباشد. بدون قيام به مصالح هم در فرض ضرورت، جايز است در خود روايات نيز ميان اين دو جهت جمع كرده و شاهد خوبى بر عدم معارضه است. روايت مزبور، روايت محمد بن ادريس در آخر سرائر است كه به نقل از كتاب مسائل الرجال از حضرت امام هادى (ع) نقل كرده:

إنّ محمّد بن على بن عيسى كتب إليه يسأله عن العمل لبنى العباس وأخذ ما يتمكّن من أموالهم هل فيه رخصه؟ فقال:

«ما كان المدخل فيه بالجبر و القهر فالله قابل العذر، وما خلا ذلك فمكروه، ...»

قال: فكتبت إليه فى جواب ذلك أعلمه إنّ مذهبى فى الدخول فى أمرهم وجود السبيل إلى إدخال المكروه على عدوّه، و انبساط اليد فى التشفّى منهم بشي ء أن نقرب به إليهم، فأجاب (ع):

«من فعل ذلك فليس مدخله في العمل حراماً بل أجراً و ثواباً».[971]

ملاحظه كنيد كه صدر روايت ويژه دخول در ولايت براى گذران زندگى است و در اين مورد امام جواب داده است كه بدون قهر و اجبار جايز نيست، ولى ذيل آن، كه مربوط به قيام به مصالح عباد است، امام (ع) بدون طرح اجبار

و اكراه و ضرورت جواب داده است كه نه تنها حرام نيست بلكه پاداش و ثواب هم دارد، يعنى مستحب يا واجب است.

بنابراين منافاتى ميان دو دسته وجود ندارد. و به تعبير ديگر ولايت مورد بحث در

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 469

روايات قيام به مصالح مسلمين از نوع ولايت اختيارى است كه خود شخص پيشنهاد مى دهد و وارد مى شود؛ مثل يوسف صديق، و ولايت مزبور در روايات تقيه و اكراه و عذر، ولايت قهرى و اكراهى است، مثلًا ولايت امام رضا (ع) از مأمون.

دسته چهارم خود روايات باب قيام به مصالح مؤمنان و دفع شر و بدى از آنان است كه ممكن است به نظر برسد كه با يكديگر تنافى دارند، زيرا ظاهر برخى از آنها جواز قبول ولايت به نحو كراهت است و اين كار را مرجوح دانسته اند، مثل روايت ابى نصر يا ابى بصير از امام صادق (ع) كه فرموده است:

«ما من جبّار إلا ومعه مؤمن يدفع الله عزّوجلّ به عن المؤمنين، و هو أقلّهم حظّاً في الآخرة، يعنى: اقل المؤمنين خطاً بصحبة الجبّار».[972]

و كمى پاداش اين مؤمن به خاطر ورود در كارهاى حكومتى يا نشست و برخاست با آنان است.

حال چه بايد كرد؟ آيا قبول ولايت با قيام به مصالح عباد مكروه است يا مباح است يا مستحب؟ فقهاى عظام در صدد حل تعارض و جمع ميان روايات برآمده اند ولى كامل ترين وجه جمع از امام راحل در مكاسب محرّمه است[973] كه حاصل كلام ايشان اين است:

ورود در حكومت جائر گاهى براى كمك به آنان و تقويت حكومت و سلطنت آنان است، و گاهى به قصد امرار معاش و مانند آن، همچون

اغراض شخصى [و قومى و نژادى] است، و گاهى براى گذران زندگى است و ضمناً شخص، قصد احسان به ديگران هم دارد، و گاهى فقط به قصد قيام به مصالح عباد است.

روايات باب هم چهار دسته است: دسته اى نظر به اوّلى دارند و كمك به ظلم و تقويت پايه هاى حكومت آنان و ورود در دستگاه آنان و حتى ثبت نام در دفتر آنان را حرام دانسته اند كه برخى از اين روايات در آغاز مسأله بيست و چهار ذكر شد؛ دسته اى از روايات نظر به دومى (قصد امرار معاش) دارند، كه بدون ضرورت جايز نيست و تنها

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 470

با اضطرار، در حدّ رفع اضطرار جايز است، نظير اضطرار به خوردن گوشت مردار؛ دسته اى از روايات هم نظر به سومى دارند كه شخص قصد احسان هم دارد و اين را جايز و مباح دانسته اند، بلكه چه بسا براى حفظ جان و مال و آبروى مؤمنان واجب باشد، و چنين متولّيان امرى از اولياى الهى قلمداد شده اند.

بنابراين، سلسله مراتب در كار است و به اختلاف هدف و قصد فرد، حكم تفاوت مى كند و از حرمت قبول ولايت تا وجوب آن مطرح مى شود.

وجوب قبول ولايت از سوى سلطان جور

دانستيم كه قبول ولايت اگر همراه با احسان و خدمت به بندگان خدا باشد و شخص مرتكب حرام نشود، جايز است. و اگر از ابتدا به نيت احسان به بندگان و رفع گرفتارى آنان باشد استحباب هم دارد.

حال مطلب از حدّ رجحان فراتر رفته و به درجه وجوب مى رسد و چه بسا براى افرادى قبول ولايت واجب و لازم گردد. اين وجوب در موردى است كه فرد يقين يا اطمينان داشته باشد كه

در سايه ولايت، جلوى برخى از منكرات در جامعه را بگيرد و امر به معروف و نهى از منكر نمايد، جلوى مفاسد اجتماعى را بگيرد و مانع از تحقّق بدعت ها در امر دين شود و مقاصد مهم ديگرى كه قطعاً در شريعت واجب و لازم است، و ولايت، مقدمه واجب است و از اين باب وجوب شرعى يا لزوم عقلى[974] پيدا مى كند؛ البته در اين گونه موارد دو دسته دليل وجود دارد: دسته اى بر حرمت قبول ولايت جائر دلالت دارند كه مبسوطاً ذكر شد؛ دسته ديگر بر وجوب امر به معروف و نهى از منكر و بلكه بر لزوم عقلى آن دلالت دارند. در اينجا بايد ديد مسأله از صغريات چه باب است؟ آيا از موارد باب تزاحم است يا تعارض؟

صاحب جواهر از باب تعارض دانسته است[975] ولى اين مبنا ناتمام است، زيرا تعارض، تنافى دليل ها در مقام اثبات و دلالت است؛ به گونه اى كه تشريع و جعل هر دو

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 471

محال است چون مستلزم اجتماع نقيضان يا ضدان در اراده مولاست. يعنى در موردى است كه نفى و اثبات بر موضوع واحد وارد شوند يا علم اجمالى به كذب يكى داشته باشيم؛ در صورتى كه در مورد بحث ما هيچ كدام نيست، زيرا ادله حرمت ولايت، موضوعشان ولايت از ناحيه جائر است و ادله امر به معروف و نهى از منكر، موضوعشان امر به معروف و نهى از منكر است و در اصل جعل و تشريع تكاذبى ندارند تا مسأله تعارض مطرح شود. بنابراين صدور هر دو مسلّم و قطعى است و هر دو داراى ملاك هستند. پس مسأله از باب توقف واجبى بر

مقدمه حرام است كه از موارد باب تزاحم است و امر دائر است بين اينكه آيا حرمت مقدمه و قبح آن مهم تر است، تا وجوب ذى المقدمه از فعليت ساقط شود يا وجوب ذى المقدمه اهم است تا حرمت مقدمه از فعليت ساقط شود.

در اينجا طبعاً قواعد متزاحمان جريان پيدا مى كند كه گاهى يكى از آن دو معيناً مقطوع الاهمّيه يا محتمل الاهمّيه است كه حتماً همان فعلى و مقدم است و گاهى هيچ كدام مهم تر نيست بلكه مساوى اند، يا يكى از آن دو به نحو غير معين محتمل الاهمّيه است كه جاى تخيير است. البته در مورد بحث ما انصافاً از نظر تشخيص ملاك كه كدام اهم و كدام مهم است، كار خيلى سخت و دشوارى است.

اين بحث ها از نظر قواعد است امّا از نظر نصوص و روايات و آيات:

از يك سو آيات و روايات فراوانى بر وجوب امر به معروف و نهى از منكر دلالت دارند كه در باب خود آمده است، از سوى ديگر، روايات فراوانى بر حرمت ولايت از سوى حاكم جائر دلالت دارند كه قبلًا ذكر شد.

از طرف ديگر مفروض بحث ما قيام به مصالح عباد است كه در چنين موردى اصل قبول ولايت جايز است، ولو مكروه باشد؛ تا چه رسد به اباحه يا استحباب. آن گاه واضح است كه اگر امر مباح و جايزى مقدمه واجبى قرار گرفت، حتماً متصف به وجوب شرعى يا لزوم عقلى مى شود در نتيجه كاملًا صحيح است كه بگوييم: گاهى ولايت از سوى جائر براى امر به معروف و نهى از منكر و جلوگيرى از مفاسد، واجب و لازم است. البته اگر مصالح ديگرى مطرح

نباشد و تنها مسأله امر به معروف و نهى از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 472

منكر مطرح باشد و ولايت حرام صرفاً مقدمه چنين واجبى باشد انصافاً تشخيص اهم و مهم مشكل است و جاى حكم به تخيير بين متزاحمان است نه جاى حكم به وجوب قبول ولايت؛ مگر اينكه كسى بگويد: خود امر به معروف و نهى از منكر بخشى از مصالح بندگان است و قبول ولايت براى مصالح عباد، شامل اين مورد هم مى شود و براى اين منظور نيز جايز مى شود، ولى وجوب استفاده نمى شود.

گفتنى است با اينكه از ادله، وجوب را به دست آورديم و معلوم شد قبول ولايت براى امر به معروف و نهى از منكر واجب است و بزرگانى مثل شيخ اعظم[976] و آيت الله خوئى[977] و امام راحل در متن تحرير، نيز فتوا به وجوب داده اند، ولى از كلمات عده اى از بزرگان فقهاء استحباب و عدم وجوب استفاده مى شود؛ از جمله شيخ طوسى، ابن ادريس و محقق. عده اى هم در صدد توجيه برآمده اند، از جمله شهيد ثانى، صاحب جواهر و شيخ اعظم.

نكته پايانى: آيا قيام به مصالح مطلق انسان هاى تحت ولايت و حكومت، مجوّز قبول ولايت حاكم جور است يا خصوص قيام به مصالح مؤمنان و شيعيان مجوز قبول ولايت است؟ عمده روايات باب در مورد مصالح مؤمنان و شيعيان است، و قدر متيقن از ساير روايات هم اصلاح حال شيعه است كه در آن عصر و زمان در اقليت بودند و مورد اذيت و آزار حكومت و ديگران بودند. ولى از برخى ادله، عموم و اطلاق استفاده مى شود، از جمله آيه مورد استدلال در داستان حضرت يوسف (ع) و

رواياتى كه سخن از مصالح عباد و ناس و مانند آن است كه غير شيعه را نيز شامل مى شود: ظاهراً وجهى براى حصر وجود ندارد و در متن تحرير هم امام راحل تعبير به مصالح مسلمين دارد كه عام است و به دنبال آن فرموده است «واخوانه المؤمنين» كه بعيد است عطف تفسير باشد بلكه به احتمال قوى از باب ذكر خاص بعد از عام است و دليل بر اهميت ويژه شيعيان است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 473

احكام خراج در حكومت ظالم

اشاره

مسألة 25: ما يأخذه الحكومة من الضريبة على الأراضى مع شرائطها جنساً أو نقداً وعلى النخيل والأشجار، يعامل معها معاملة وما يأخذه السلطان العادل، فيبرأ ذمّة الدافع عمّا كان عليه من الخراج الذى هو اجرة الأرض الخراجية، ويجوز لكلّ أحد شراؤه وأخذه مجّاناً وبالعوض، والتصرّف فيه بأنواع التصرّف؛ بل لو لم يأخذه الحكومة وحوّل شخصاً على من عليه الخراج بمقدار، فدفعه إلى المحتال يحلّ له، وتبرأ ذمّة المحال عليه عمّا عليه، لكن الأحوط خصوصاً فى مثل هذه الأزمنة رجوع من ينتفع بهذه الأراضى ويتصرّف فيها فى أمر خراجها وكذلك من يصل إليه من هذه الأموال شى ء إلى حاكم الشرع أيضاً. والظاهر أنّ حكم السلطان المؤالف كالمخالف وإن كان الاحتياط بالرجوع إلى الحاكم فى الأوّل أشدّ.

ترجمه: با آنچه كه حكومت جور به عنوان مقررى بر زمين ها- با رعايت شرايطش به صورت جنس يا نقد- بر درختان خرما و ساير درخت ها مى گيرد، همان معامله اى مى شود كه از بري ءالذمه مى شود. و براى هر كسى جايز است كه آن را بخرد و يا به رايگان و يا با عوض بگيرد و هر نوع تصرفى در آن انجام دهد.

بلكه اگر خود حكومت آن را نگيرد و شخصى را به كسى كه خراج بر ذمه او است حواله دهد تا مقدارى بگيرد، او هم آن مقدار را به حواله گيرنده پرداخت نمايد، [تصرف در زمين] براى او حلال مى شود و كسى كه بر او حواله شده است از بدهى خود بري ء الذمه مى شود. اما احتياط مستحب اين است كه- به ويژه در مثل اين زمان ها- كسى كه از اين گونه

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 474

زمين ها تصرف و استفاده مى كند، در مورد خراج آن، و همچنين كسى كه از اين اموال چيزى به او مى رسد، به حاكم شرع هم مراجعه كند. و ظاهر آن است كه حكم سلطان شيعه مانند مخالف باشد، اگرچه رجوع به حاكم در اوّلى، احتياطش شديدتر است.

شرح: در اسلام چهار نوع حقوق مالى شرعى واجب، و تعريف شده وجود دارد كه با شروطى در اموال مردم يا بر ذمه آنان ثابت است. اين چهار حق عبارتند از: خمس و زكات و خراج (ماليات بر زمين) و مقاسمه (ماليات بر درآمد).

در حكومت اسلامى اين وظيفه حكومت است كه حقوق مزبور را از مردم وصول كند و در مصالح امت اسلام به كار گيرد. در عصر نورانى حكومت نبوى (ص) پيامبر اكرم از طريق مأمورانى كه داشت اينها را اخذ مى كرد. پس از پيامبر به اعتقاد ما خليفه واقعى پيامبر يعنى امير مؤمنان و يازده فرزند معصومش به ترتيب اين حق را داشتند و در عصر غيبت هم حق از آن حاكم شرع، يعنى فقيه جامع الشرائط است. البته پس از پيامبر (ص) خلافت از مسير اصلى منحرف شد و به دست بنى اميه و بنى عباس

و ديگران افتاد كه به اعتقاد ما عموماً از خلفاى جور بودند و حق نداشتند اين حقوق شرعى را دريافت كنند و مصرف نمايند.

اين بحث ها هم در سلطان مخالف (سنى مذهب) و هم سلطان مؤالف (شيعه مذهب) مطرح است و گفتنى است عنوان سلطان جائر مخصوص سلاطين و حكام اهل سنت نيست بلكه ممكن است يك سلطان شيعه باشد و در عين حال جائر هم باشد مثل سلاطين صفوى و قاجارى و پهلوى كه اگر اينها خود را خليفه و جانشين پيامبر (ص) و امام (ع) بدانند گرفتن اين حقوق مالى را براى خود جايز مى شمارند و از اين زاويه بحث خمس هم قابل طرح است، البته احكامى كه در ادامه در رابطه با صدقات (زكات) و خراجات و مقاسمات مطرح مى شود، همان احكام در مورد خمس هم كه حاكم جائر شيعى بگيرد مطرح است و از اين جهت نيازى به بحث جدا ندارد. در اين مورد بحث در اين مسأله خراج و ماليات اراضى خراجيه و باغ ها و بستان ها است كه در متن مسأله تعبير به درختان خرما و ساير درختان شده است. ظاهراً در زمان هاى پيشين بر هر درختى مبلغى را تعيين مى كردند كه صاحب درخت موظف بود

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 475

يا از محصول و ميوه آن يا به صورت نقدى بپردازد.

كلمه ضريبه صفت مشبهه به معناى اسم مفعول است، أى المضروبه. و ضرب به معناى وضع است، و ضرب الخراج أى وضعها وإيجابها والإلزام بها. پس ضريبه يعنى مقدارى كه حكومت به صورت نقدى يا جنسى بر اراضى يا محصولات يا بر رئوس، وضع و تعيين مى كند. و مردم بايد آن

مقدار را به حكومت بپردازند. براى روشن شدن ابعاد گوناگون مسأله، چند مطلب به ترتيب متن مسأله در تحرير عنوان مى شود:

مطلب اول، جواز اخذ خراج براى سلطان عادل

از نظر فقه اهل بيت صدقات و خراجات اراضى و غلات و انعام و نخيلات و اشجار و رئوس را اگر سلطان عادل و حكومت حقّه وصول كند قطعاً اصل اخذ و گرفتن جايز و مشروع است و بلكه وظيفه حاكم است كه وصول كند؛ مخصوصاً اخماس و زكوات كه به جعل الهى وضع شده اند، و قطعاً دادن آن به ديگران- چه به صورت مجانى و به عنوان حقوق بيت المال، چه با عوض و به صورت معامله- جايز مشروع است و حاكم شرعى و كارگزاران او حق دارند به اذن او اين اموال را به مردم بدهند، و قطعاً تصرف آنها در اين اموال با رعايت مصالح مسلمين مشروع است، و قطعاً اگر از مردم گرفتند به عنوان خمس و زكات و خراج و مقاسمه مردم را بري ء الذمه مى كند و قطعاً سلطان عادل ضامن اين اموال نخواهد بود. حكم تمام اينها در حكومت عدل، روشن است و كسى در آن ترديد ندارد.

سخن در اخذ سلطان جائر و عمال اوست كه اگر آنها اين اموال را وصول كردند چه احكامى دارد؟

اولين نكته اين است كه آيا حاكم جور حق دارد اين اموال را از مردم بگيرد؟ جواب منفى است زيرا از نظر قواعد فقه اين اخذ حرام است. چون آخذ حق ندارد آن را بگيرد و اگر بگيرد غاصب است و قطعاً كار حرامى كرده است. از نظر روايات هم نص خاصى بر جواز اخذ جائر قيام نكرده است تا به دليل خاص

جايز باشد.

ان قلت: اگر جائر با كسانى كه اين حقوق مالى بر ذمه آنها است تراضى كردند كه اين حقوق مالى را به جائر بدهد آيا كفايت مى كند و شرعاً اخذ جائر، جايز مى شود؟

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 476

قلت: خير، زيرا چيزى كه شرعاً حرمت دارد با تراضى حاكم جور و مردم حلال نمى شود، تنها با اذن شارع مقدس و سلطان عادل جايز مى شود. به قول شيخ اعظم[978] اخذ مذكور شبيه اين است كه فردى، منزل ديگرى را اجاره كرده و بايد مال الاجاره را به صاحب منزل (موجر) بدهد، ولى با ظالمى توافق كرده است تا عوض اجرت منزل، مالى را به ظالم بدهد و اجاره نپردازد، اين توافق و تراضى ارزشى ندارد.

تنها دليلى كه ممكن است براى جواز اخذ جائر اقامه شود اين است كه كسى بگويد: اگرچه در اصل حكومت و سلطنت غاصب و عاصى است و قطعاً مستوجب عقوبت و دوزخ است ولى پس از غصب خلافت در ساير احكام مجاز است كه اين حقوق مالى را بگيرد و در مصالح مسلمين صرف كند و اگر بگيرد كار حرامى نكرده است؛ چون موضوع اين احكام، خصوص سلطنت حقه نيست بلكه مطلق سلطنت است خواه حقه باشد يا باطله.[979]

پاسخ اين دليل: اين سخن اگرچه ثبوتاً ممكن است ولى اثباتاً هيچ دليلى ندارد؛ بلكه دليل بر خلاف آن است كه قبلًا ذكر شد، يعنى اخذ و استيلا بر اموال ديگران بدون اذن شرعى است كه غصب محسوب مى شود و رضايت مالك هم كافى نيست؛ زيرا بايد اذن امام و سلطان الهى باشد.[980]

مطلب دوم، ضمانت حاكم جائر

اگر جائر اين اموال را گرفت و در دست او تلف

شد يا آنها را به مردم داد آيا ضامن است يا خير؟ وى ضامن است زيرا وقتى اصل اخذ و گرفتن حرام و غصب باشد، غاصب ضامن است و حتى اگر آنها را به اهلش برساند و در ميان مردم به طور عادلانه تقسيم كند باز هم ضامن است و بري ء الذمه نمى شود.

مرحوم سيد در حاشية مكاسب فتوا به برائت ذمه ظالم و جائر داده است، به اين

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 477

دليل كه تصرف جائر در اين حقوق مثل تصرف فضولى در مال و حق ديگرى است كه با اذن و رضايت مالك نافذ و جائز است. ائمه (ع) هم، طبق رواياتى كه خواهد آمد به شيعيان خود اذن داده اند كه اين اموال را از جائر بگيرند. در نتيجه جائر ولو گناه كرده است، ضامن نيست.[981]

ولى اين استدلال ناتمام است؛ اذن امام در خريدن و گرفتن اين اموال از دست حكومت جائر، دليل بر جواز اخذ آن براى شيعيان است كه به جهت تسهيل در امور و قرار نگرفتن آنان در عسر و حرج حق دارند بگيرند، ولى دليل آن نيست كه جائر هم حق دارد تصرف كند. بنابراين از نظر قواعد ضامن است؛ زيرا دست او بر اين اموال دست عدوانى و استيلاء غاصبانه و ظالمانه است و قانون «على اليد ما اخذت حتى تؤديه»[982] آن را شامل مى شود و تمام احكام وضعى و تكليفى غصب در حق جائر اجرا مى شود.

مطلب سوم، ابراء ذمه ماليات دهنده

اگر جائر اين حقوق را از مسلمانان گرفت آيا مال مأخوذ، خمس و زكات و خراج و مقاسمه محسوب مى شود و اين حقوق مالى از ذمه مسلمانان برداشته مى شود و به

عبارتى آنها بري ءالذمه مى شوند يا خير؟ مقتضاى قاعده اين است كه با اخذ جائر زكات و خراج و غيره در اين مال مأخوذ متعين نمى شود و از ذمه آنان برداشته نمى شود، زيرا شارع مقدس حكم نموده است به ثبوت اين حقوق بر ذمه مسلمين و به اخذ صاحب واقعى حق و والى شرعى مسلمين و صرف آنها در مصارفى كه شارع معين كرده است. و قطعاً جائر چنين حقى ندارد پس گرفتن او سبب برائت ذمه دهنده نيست. ولى از رواياتى كه در مطلب بعدى خواهيم آورد به دست مى آيد كه همين اموال به عنوان خمس و زكات و خراج محسوب مى شود و ماليات دهنده، از اين حقوق مالى بري ء الذمه شود، زيرا روايات دلالت دارند بر جواز اخذ اين اموال و جواز خريدن آنها و اگر

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 478

به عنوان زكات و خراج متعين نمى شد اخذ و شراء آن صحيح نبود.

البته قدر مسلّم، فرض اخذ قهرى است كه حكومت جور به زور و اجبار اين حقوق را از مسلمين مى گيرد، ولى در فرض تمكّن و اختيار معلوم نيست متعين شود و زكات و خراج محسوب گردد زيرا صحيحه عيص بن قاسم از امام رضا (ع) از اين كار نهى كرده است:

«ما أخذوا منكم بنو اميّة فاحتبسوا به ولا تعطوهم شيئاً ما استطعتم فإنّ المال لا يبقى على هذا أن يزكيه مرّتين».[983]

ولى در همان باب، روايات متعددى وجود دارد كه مى فرمايد آنچه را عُشّار و مأموران ماليات از شما به عنوان ماليات مى گيرند مى توانيد به عنوان زكات حساب كنيد و همان كفايت مى كند.

تنها يك روايت (صحيحه ابى اسامه زيد شحام از امام

صادق (ع)) است كه راوى مى پرسد:

جعلت فداك إنّ هؤلاء المصدّقين يأتونا ويأخذون منّا الصدقة فنعطيهم إيّاها، أتجزى عنّا؟

حضرت در جواب مى فرمايد:

«لا، إنّما هؤلاء قوم غصبوكم- أو قال-: ظلموكم أموالكم وإنّما الصدقة لأهلها».[984]

ولى روايت با تعبير «لا» ظهور در عدم احتساب دارد و روايات ديگر نص در جواز احتساب است و بر ظاهر مقدم مى شوند و ظاهر قابل توجيه است. به همين سبب شيخ طوسى آن را حمل بر استحباب اعاده كرده است،[985] يعنى بهتر است به اين مال بسنده نكند و زكات مال را دوباره بدهد ولى واجب نيست، چون روايات ديگر تكرار و اعاده را نفى كرده است. آرى در حال اختيار مسأله فرق مى كند و روايت عيص هم دلالت دارد پس دهنده برى ءالذمه مى شود.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 479

مطلب چهارم، اخذ اموال از حكومت ظالم

مهم ترين مطلب مسأله، جواز اخذ اين اموال از دست حكومت جور است. اگر سلطان جائر مستحل اين امور نباشد و اخذ آنها را براى خود حلال نشمارد و عقيده نداشته باشد كه خليفه پيامبر است و حق داشته باشد اينها را بگيرد و آنچه مى گيرد ظلم و غصب مى داند. حق نداريم آن اموال را از او بگيريم ولى اگر خود را مجاز به اخذ بداند محل بحث است كه آيا شيعيان مجازند اين اموال را از او بگيرند يا نه؟ از نظر مقتضاى قواعد مجاز نيستند، همان گونه كه در مطلب اول گفته شد خود سلطان جائر مجاز نيست، زيرا اموالى را كه او يا كارگزارانش از مردم گرفته اند مجوّز شرعى ندارد و ملك خود صاحبان اموال است و دست جائر بر آنها غصبى و عدوانى است. آنگاه اگر هزار دست هم بگردد،

باز هم ملك مالك اصلى است و در دست ديگران غصب است و تكليفاً حرام، و وضعاً ضمان آور است. در عين حال به دلايل متعددى شيعيان مى توانند اين اموال را از دست حكومت جور بگيرند و اگر قبول كردند و گرفتند ملك آنها مى شود و حق هرگونه تصرفى در آن را دارند.

دليل: 1. شهرت محصّله: فتواى مشهور فقها از زمان شيخ طوسى تاكنون جواز اخذ است و كسى در آن مخالفت نكرده مگر فاضل قطيفى[986] و محقق اردبيلى.[987]

2. اجماع: بسيارى از بزرگان ادعاى اجماع يا نفى خلاف كرده اند. اين دليل هم حداكثر اجماع منقول به خبر مستفيض است و ذاتاً حجت نيست.

3. قانون نفى عسر و حرج: اگر شيعيان از اخذ اين اموال و دخل و تصرف در آنها اجتناب كنند دچار عسر شديد و حرج اكيد مى شوند كه قطعاً به قانون نفى حرج وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ[988] برداشته شده است و اخذ حرام نيست.

4. روايات فراوانى كه بر جواز اخذ جوائز سلطان جائر دلالت دارند و يقيناً در ميان

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 480

جوايز آنان از اموال خراجى و زكاتى وجود دارد و مخصوصاً جوايز كلانى كه به افراد مى دهند كه نوعاً از همين اموال است نه از ملك شخصى. بنابراين روايات جوائز سلطان به اطلاقش بر جواز اخذ اموال خراجى و مقاسمه اى و زكاتى دلالت دارند، البته امام راحل در متن تحرير الوسيله، مسأله جوايز سلطان را مطرح نكرده اند.

5. روايات خاصه اى كه در خصوص مورد بحث ما وارد شده است و بر جواز اخذ خراج و مقاسمه دلالت دارد.[989]

6. رواياتى كه در مورد تقبّل زمين هاى خراجى و تقبل خراج

آن ها و نيز تقبل جزيه رئوس، از دست جائر وارد شده اند.[990]

نتيجه: اينكه امام راحل در بخش دوم مسأله فرمود: «ويجوز لكلّ أحد شراؤه وأخذه مجاناً وبالعوض، والتصرّف فيه بأنواع التصرّف» كاملًا اثبات شد. اصل جواز اخذ با دلايل متعدد هم ذكر شد، مسأله جواز انواع تصرف نيز از اطلاق روايات و از صراحت برخى به دست آمد كه حتى براى بهترين عبادات (حج) مى توان از اين اموال استفاده كرد.

و مسأله شراء يا اخذ مجّانى هم از روايات به دست آمد؛ زيرا اگرچه مورد برخى روايات، شراء بود، ولى برخى ديگر از روايات اطلاق داشت و بلكه موردش اخذ مجّانى بود. در مورد اخذ به عوض هم گفتنى است اختصاص به شراء ندارد بلكه با مصالحه و مانند آن نيز قابل معامله است، زيرا اگرچه در يك روايت، بحث شراء مطرح شد ولى در روايت ديگر به عنوان اجرت عمل مطرح شد كه مسأله اجاره است.

مطلب پنجم، ميزان شمول جواز اخذ خراج

در ضمن بخش اول مسأله تعبير كردند به «ما يأخذه الحكومه من الضريبه على الأراضى ...» حال اين پرسش مطرح است كه آيا جواز اخذ خراج و مقاسمه مخصوص مالياتى است كه حاكم جور از خصوص اراضى خراجيه مى گيرد (كه ملك همه مسلمانان است) يا تعميم دارد و هر چه كه حاكم جور به اسم خراج و مقاسمه از

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 481

زمين ها مى گيرد را نيز شامل مى شود ولو در اصطلاح فقهى از اراضى خراجيه نباشد؟

اصولًا زمين ها از يك نظر سه دسته اند:

1. زمين هايى كه ارتش اسلام آنها را فتح كرده است و به اصطلاح «مفتوحه عنوه او صلحاً» هستند و ملك همه مسلمانان است. قدر متقين از اراضى

خراجيه همين قسم است؛

2. زمين هايى كه ملك شخصى افراد است و در اثر احيا مالك شده اند و ملك شخصى مُحيى و آبادكننده است. همچون سرزمين هايى كه مسلمانان با آنان جنگ نكرده اند بلكه اهل آنجا با طوع و رغبت اسلام آورده اند كه آن اراضى هم ملك مالكان قبلى خودشان هستند؛

3. زمين هايى كه از جمله «انفال» است مثل كوه ها و دره ها كه ملك امام هستند و در زمان غيبت براى شيعيان مباحند.

قسم اول از اراضى، قطعاً مشمول اخبار باب است و خراجى كه حاكم جور از آنها مى گيرد، اخذ و شراء آن براى شيعيان جايز است. قسم دوم قطعاً خارج از اخبار باب است و هيچ فقهى به ثبوت خراج در آنها قائل نشده است، و اگر هم حاكم جورى از پيش خود ماليات وضع كند و از صاحبان آنها بگيرد قطعاً غصب است و اخذ آن براى ديگران جايز نيست و مشمول قبح عقلى و حرمت شرعى تصرف در ملك غير است.

قسم سوم از روايات باب جوايز سلطان، و باب تقبل اراضى خراجيه و روايات باب خراج و مقاسمه خارج است و دست كم اطلاق روايات نسبت به اينها مشكوك است و قابل استناد نيست و دليل ديگرى هم ندارد. پس اگر حاكم جائرى بر انفال، ماليات ببندد و از مردم وصول كند، اخذ آن از دست جائر حرام است و مشمول حرمت تصرف در ملك غير است. بنابراين جواز اخذ خراج و مقاسمه از حاكم جور، مخصوص خراج اراضى خراجيه است كه ملك مسلمانان است.

از متن تحرير الوسيله نيز همين نكته به دست مى آيد؛ زيرا تعبير «مع شرائطها» كه در مطالب بعدى خواهد آمد، و

تعبير «الذى هو اجرة الأرض الخراجيه» قرينه و شاهد بر اين است. ضمناً كلمه «جنساً ونقداً» اشاره به اين است كه فرقى ندارد كه خراج و ماليات يا ضريبه الارض، جنس و كالا باشد (مثل گندم و جو) يا نقد باشد (مثل درهم و دينار).

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 482

ونيز فرقى ندارد كه بر زمين باشد و بر باغ و بوستان يا به تعبير متن بر نخل و درختان ديگر باشد، زيرا در بعضى از روايات بر اين موارد و حتى بر نيزارها و صيدگاه ها نيز تصريح شده است.

مطلب ششم، شرايط اراضى خراجيه

در متن تحرير الوسيله فرموده: «مع شرائطها» كه اشاره به سه شرط اراضى خراجيه است كه مشهور مطرح كرده اند و با وجود آنها زمين از اراضى خراجيه مى شود و ملك همه مسلمانان است. اين سه شرط عبارت است از:

1. زمينى كه با قهر و غلبه لشكر اسلام فتح شده (المفتوحه عنوه) است، مثل بيشتر مناطق عراق يا اينكه با مصالحه صاحبانش و متاركه جنگ فتح شده است (المفتوحه صلحاً). آن هم با قيد اينكه مصالحه كرده اند كه فلان زمين ها مال مسلمانان باشد؛ ولى اگر قيدش اين باشد كه مال امام باشد يا مال خود صاحبان زمين باشد. از ارض خراجى بودن خارج است.

2. از نظر مشهور بايد فتح آن سرزمين ها با اذن امام (ع) باشد؛ بنابراين فتوحاتى كه ديگران انجام داده اند از جمله فتوحات خليفه دوم، مشمول ارض خراجى نيست. و استناد برخى به اين كه على (ع) طرف مشورت بوده و اذن امام حاصل است، قابل مناقشه است.

3. سرزمينى باشد كه در حال فتح، آباد بوده است تا در زمره غنائم درآيد و پس از

اخراج خمس آن، بقيه اش از آنِ مسلمانان باشد. و اگر موات بوده ملك امام است كه براى شيعيان مباح كرده است.

درباره مطلب ششم گفتنى بسيار زياد است كه چون در متن تحريرالوسيله عنوان نشده است مطرح نمى كنيم. اما به مقدار لازم در آخر جلد سوم شرح مكاسب خود آورده ايم.

مطلب هفتم، جواز اخذ از سلطان جائر پيش از ماليات

مطلب هفتم جواز اخذ و شراء صدقات و خراجات و تقبل آنها از سلطان جائر قبل از اخذ خود او از مردم است:

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 483

آيا قبل از اينكه حاكم جائر يا عمال او خراج را از مردم بگيرند مى توانند آنچه را كه بر ذمّه كشاورز و استعمال كننده زمين است به ديگرى بفروشند يا طبق قواعد حواله، در صورتى كه بدهكار هستند به ديگرى حواله دهند تا او برود از كشاورز وصول كند يا لزوماً بايد پس از اخذ باشد؟ ظاهر عبارات اكثر فقها كه تعبير دارند به ما يأخذه السلطان ... از جمله عبارت شيخ در مكاسب[991] و صدر عبارت امام راحل در همين مسأله، اين است كه جواز شراء يا حواله مخصوص بعد از اخذ است و قبل از آن معامله بر مافى الذمّه و حواله دادن طلبكار به كشاورز جايز نيست. قدر متيقن هم همين است، زيرا اصل حكم به جواز اخذ، خلاف قاعده است و قبلًا ذكر شد كه جائر حق ندارد اين حقوق مالى را وصول كند و در آن تصرف نمايد و به ديگرى منتقل كند، ديگرى هم حق ندارد بگيرد، زيرا ملك غير است و تصرف در آن حرام. و در امور خلاف قاعده به قدر متيقن بسنده مى شود و قدر متيقن، جواز شراء و حواله و مانند

آن پس از اخذ جائر است.

ولى عده اى از فقهاى عظام به صراحت گفته اند: ميان قبل از قبض و بعد از آن فرقى نيست و قبل از آن نيز مى توان خراجى را كه بر عهده كشاورز است به ديگرى فروخت؛ آرى به خود زارع و مستعمل الارض و تقبل كننده زمين نمى تواند بفروشد، زيرا تا جدا نكند و تحويل نگيرد معين نمى شود و فروش مال به صاحب آن مال معنا ندارد، ولى به فرد ثالث مى تواند بفروشد يا حواله دهد كه برود و از كشاورز وصول كند، و اگر طلبكار اين حواله را قبول كرد و وصول نمود ذمّه محال عليه (كشاورز) بري ء مى شود و براى محتال (قبول كننده حواله) نيز تصرف در آن حلال است.

نظر امام راحل در همين مسأله، با توجه به جمله «بل لو لم يأخذه الحكومه ...» همين است.

و دليل مطلب روايات باب تقبل ارض خراجى از سلطان جائر و تقبل خراجات اراضى و جزيه رئوس از جائر قبل از اخذ خود جائر است و تقبل خراج قبل از اخذ همان شراء و خريدن آن از جائر است نه چيز ديگر.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 484

سؤال: پس چرا اكثر فقها يا همه آنها تعبير به «ما يأخذه السلطان أو الحكومة» دارند؟

جواب: يا از باب حمل بر غالب است كه غالباً در خارج مى گيرد سپس به ديگران مى فروشد يا مجاناً عطا مى كند، نه اينكه معين و منحصر در عبد از اخذ باشد. يا مراد اين است كه آنچه را كه بنا مى گذارد بر اخذش يا اراده دارد اخذ كند يا در آينده اخذ خواهد كرد ولو فعلًا اخذ نكرده است.

تعبير به «ما

يأخذه» كه مضارع است با همين سازگار است وگرنه مى گفتند: «ما أخذه السلطان». به هر حال با وجود دليل روشن بر جواز، اين تعبير اكثر قابل توجيه است و مشكلى ايجاد نمى كند.

سؤال: در صحيحه حذاء آمده است: «إن كان قد أخذها و عزلها فلا بأس».[992] مفهوم شرط اين جمله، اين است كه قبل از اخذ، فروختن اشكال دارد.

جواب: مورد اين جمله، فروش به خود كشاورز و آباد كننده زمين است و واضح است كه تا عزل و اخذ نباشد به عنوان زكات معين نمى شود و جزء ملك خود او خواهد بود، و فروش مال به صاحب آن قبل از انتقال از ملك او معنا ندارد. امّا در فروش مافى الذمّه به شخص ديگر، اين محذور وجود ندارد، ولى در حواله دادن به ديگرى اين مانع نيست و لذا اشكالى ندارد.

سؤال: مورد روايات، تقبل ارض خراجى و تقبل خود خراج الارض و جزيه رئوس، خراج و ماليات است و بر جواز شراء و حواله قبل الأخذ، دليلْ قائم است؛ ولى حكم صدقات و زكوات روشن نشد، آيا زكات نيز چنين است كه قبل الأخذ از سوى جائر، قابل معامله و حواله به غير است يا حتماً بعد از اخذ بايد باشد؟

جواب: ظاهر اكثر، عدم الفرق و الغاى خصوصيت و سرايت دادن حكم از جزيه و خراج به زكات و خمس است، ولى نظر امام راحل در مكاسب محرّمه اين است كه ميان اين دو تفاوت وجود دارد، زيرا خراج و مقاسمه به جعل حاكم و سلطان است و قبل از اخذ هم، حكم حاكم مى تواند نافذ باشد، ولى زكات و خمس مجعول الهى است و

كوثر فقه

(محمدى)، ج 1، ص: 485

ربطى به والى ندارد، بنابراين دليلى ندارد كه امر او قبل از اخذش هم نافذ باشد، پس قدر متيقن، بعد از قبض است كه نافذ است و شخص مى تواند به ديگرى بفروشد يا مجّانى عطا كند، و قبل از قبض جايز نيست و الغاى خصوصيت و سرايت دادن حكم موضوعى به موضوع ديگر دليل مى طلبد كه چنين دليلى نداريم.[993]

اين گفته كاملًا متين است و اگر كسى بگويد در مورد خمس و زكات، همان طور كه دليل بر جواز شراء قبل از اخذ نداريم، دليل بر عدم جواز هم نداريم. در جواب مى گوييم: عدم جواز، دليل خاص لازم ندارد بلكه طبق قاعده است كه حرمت اخذ و تعريف جائر باشد و لذا جواز، دليل مى خواهد كه ما در اينجا دليل نداريم. پس تفصيل امام راحل پذيرفتنى است.

آرى در باب خراج ارض خراجى و جزيه رئوس، دليل داريم و مى پذيريم، بنابراين، امام راحل در متن صريحاً فرموده است: «بل لو لم يأخذه و الحكومه وحوّل شخصاً ...». مگر اين كه كسى به اطلاق صدر صحيحه حذاء تمسك كند كه در مورد صدقات و زكوات است و دلالت دارد بر جواز شراء مقدارى كه به حق مى تواند بگيرد، و فرقى ندارد كه در خارج، زكات شتر و گوسفند يا گندم و جو را گرفته باشد يا خير:

«سألته عن الرجل منّا يشتري من السلطان من إبل الصدقة و غنم الصدقة و هو يعلم أنّهم يأخذون منهم أكثر من الحقّ الذى يجب عليهم، قال: فقال: «ما الإبل الا مثل الحنطة والشعير وغير ذلك لا بأس به حتّى تعرف الحرام بعينه».[994]

مطلب هشتم، حدود جواز شراء

آيا جواز شراء صدقات و خراجات از جائر، محدود

به حدّ كفاف و استحقاق است يا حدّ و مرزى دارد؟ پاسخ روشن است زيرا روايات جواز شراء، همچون صحيحه حذاء، موثقه اسحاق هيچ قيدى ندارند و به اطلاقشان مقدار زائد بر حدّ كفاف و استحقاق را هم شامل مى شوند.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 486

آرى اخذ مجّانى و به عنوان عطا از بيت المال بايد به قدر استحقاق و كفاف باشد و بيش از آن دليلى بر جواز ندارد، مگر اينكه كسى به روايات جوايز سلطان استناد كند كه به اطلاقش اخذ هر نوع جايزه اى را دلالت دارد ولو جوائز و عطاهاى خيلى بزرگ و گران بها و بيش از حدّ كفاف و نياز و استحقاق باشد.

مطلب نهم، مقدار خراج

مقدار اخماس و زكوات كه به جعل خداوند مجعول مى باشند كاملًا معين و مضبوط است ولى آيا خراج و مقاسمه هم كه به جعل حاكم و سلطان است- چه عادل و چه جائر- مقدار معينى دارد كه بيشتر از آن جايز نيست؟

جواب اين است كه قانون مزارعه و مساقات و اجاره و ساير معاملات در اينجا اجرا مى شود كه ملاك رضايت طرفين (حاكم و مستعمل زمين) است كه به چه مبلغى تراضى كنند، زيرا خراج، اجرت زمين است و منوط به رضايت مؤجر و مستأجر است و آيه تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ[995] بر همين دلالت دارد، امّا بيش از مبلغ مورد توافق غصب و حرام است و حاكم حق ندارد از زارع و ساقى اخذ كند، ديگران هم اگر يقين دارند كه اين مال همان زياده بر قرارداد است حق ندارند از حاكم خريدارى كنند يا مجّانى بگيرند.

مطلب دهم، مقصود از حاكم جائر كيست؟

آيا مقصود از حاكم جائر خصوص سلطان و خليفه مركزى و عمال او است كه مدعى رياست عامّه بر همه مسلمانان هستند؟ يا هر كسى كه بر سلطان و خليفه خروج كند و شهر يا منطقه اى را به تصرف درآورد و در آنجا حكومتى تشكيل دهد و حقوق مالى زكات و خراج از مردم بگيرد، او را هم شامل مى شود؟ در اين باره دو وجه مطرح است:

1. مخصوص سلطانى است كه سلطنت عامّه دارد و به عنوان خليفه وقت مطرح

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 487

است. دليل مطلب هم اين است كه اصل جواز اخذ خراج و مقاسمه و زكات از حاكم جور خلاف قاعده است و در امور كذايى بايد به قدر متيقن قناعت شود و آن

خليفه و حكومت مركزى است.

2. اختصاص به سلطان كذائى ندارد و هر خروج كننده اشغال كننده يك منطقه را هم شامل مى شود، زيرا اوّلًا كلمه سلطان در برخى روايات- مثل صحيحه حذاء- و كلمه عامل در برخى روايات (مثل روايت اسحاق بن عمار) و كلمه جائر و مانند آن اطلاق دارد. ثانياً عدم شمول حكم جواز اخذ، نسبت به اشغال گران يك منطقه مستلزم عسر و حرج است كه در اسلام برداشته شده است.

گفتنى است هر دو دليل داراى اشكال است. امّا اوّلى: كلمه سلطان و حاكم و مانند آن ظهور در سلطان مدعى رياست عامّه دارد و هر انسان طاغى و ياغى و شورشى را شامل نمى شود.

و امّا دومى: هر عسر و حرجى مجوز حكم نيست، وگرنه هر فرد شرورى اگر به زور از انسانى ماليت و زكات گرفت بايد بري ء الذمه باشد در حالى كه هيچ فقيه و بلكه متفقهى به آن ملتزم نيست. بنابراين احكام مذكور در مسأله بيست و پنجم مخصوص سلطان عام است، همان كسى كه خود را خليفه پيامبر و ولى امر مسلمانان مى داند ولى حكومت او حكومت جور است.

مطلب يازدهم، مذهب سلطان

آيا جواز اخذ خراج و مقاسمه از حاكم جور و عمال او مخصوص سلطان سنى مذهب است يا شامل سلطان جائر شيعه مذهب هم مى شود؟ و يا حتى سلطان غير مسلمان را هم مى گيرد؟

علامه در تذكره استدلالى دارد كه ظاهرش شمول حكم نسبت به هر سه قسم است. علاوه بر آن، به دو دليل مى توان استدلال كرد: قانون عسر و حرج و اطلاق برخى روايات مثل صحيحه حلبى از امام صادق (ع):

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 488

«لا بأس أن يتقبّل الأرض

وأهلها من السلطان».[996]

مقصود از كلمه «السلطان» جنس سلطان و حاكم است ولو سنى مذهب نباشد، و مخصوصاً معناى كلمه «سلطان» كه به صورت نكره آمده است حاكمى از حكام، سلطانى از سلاطين، شاهى از شاهان است كه شامل سلطان كافر هم مى شود.

ولى اين استدلال ها اشكال دارد: زيرا قانون نفى حرج در مطلب قبلى هم نقد شد، علاوه بر آن به قول شيخ اعظم: در اين زمان ها سلاطين تنها از اراضى خراجيه ماليات نمى گيرند، بلكه از خيلى چيزها خراج مى گيرند و بلكه به ناحق و بيش از حق، از مردم مى گيرند، پس بايد در همه اين فروض اخذ از آنها جايز باشد، به دليل نفى حرج؛ در حالى كه چنين نيست و كسى به اين لوازم ملتزم نيست و با اين اموال مثل مجهول المالك رفتار مى شود.[997] اطلاقات هم در مطلب قبلى جواب داده شد.

البته اين نظر عده اى از فقهاى شيعه است از جمله شهيد ثانى در مسالك[998] و صاحب رياض[999] و شيخ اعظم در مكاسب[1000] و مرحوم آيت الله خوئى در مصباح[1001] ولى نظر عده اى ديگر، عدم اختصاص است و قائل هستند كه فرقى ميان سلطان سنى و شيعى نيست و اخذ خراج و مقاسمه از دست هر كدام جايز است. از جمله صاحب جواهر[1002] و ظاهر كلام امام راحل در پايان همين مسأله كه صريحاً مى فرمايد: «والظاهر أنّ حكم السلطان المؤالف كالمخالف».

عمده دليل اين قول همان اطلاقات روايات است كه به برخى اشاره شد، دليل ديگر حمل اينها بر فرد غالب (سطان سنى در عصر ائمه (ع)) و انصراف اين اطلاقات به فرد غالب و قضيه خارجيه دانستن اين روايات خلاف ظاهر روايات است.

كوثر

فقه (محمدى)، ج 1، ص: 489

احتياط مستحب: در عين حال كه فتوى به جواز اخذ داده شد و شيعيان حق دارند خراج و زكات را از سلطان جائر بگيرند و هر نوع تصرف در آن بنمايند و اگر جائر از آنها گرفت بري ء الذمه مى شوند و ... و نيازى به اذن حاكم شرع و فقيه جامع شرائط نيست. ولى از آنجا كه اين مطلب قطعى نيست بلكه از ظواهر ادله استفاده مى شود و احتمال خلاف منتفى نمى باشد احتياط در اين است كه اخذ كنندگان اين اموال از سلطان جور، به حاكم شرع مراجعه كنند و اذن در تصرف بگيرند. مخصوصاً در مورد سلطان شيعه مذهب احتياط شديدتر است، زيرا احتمال دارد جواز اخذ، مخصوص اخذ از دست سلطان جائر سنى مذهب باشد ولو ظاهر اطلاق روايات، تعميم است. البته بديهى است كه احتياط مستحبى است نه واجب، زيرا مسبوق به فتوى برخلاف است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 491

اجاره زمين خراجى از حكومت

اشاره

مسألة 26: يجوز لكل أحد أن يتقبّل الأراضي الخراجيّة، ويضمنها من الحكومة بشي ء، و ينتفع بها بنفسه بزرع أو غرس أو غيره، أو يقبلها ويضمنها لغيره، ولو بالزيادة على كراهية في هذه بالصورة، إلّا أن يحدث فيها حدثاً كحفر نهر أو عمل فيها بما يعين المستأجر، بل الأحوط ترك التقبيل بالزيادة إلّا معه.

ترجمه: براى هر كسى جايز است كه زمين هاى خراجى را قبول كند و آن را براى حكومت، در برابر چيزى ضامن شود، و خودش با زراعت يا درخت كارى يا غير آن از زمين استفاده ببرد، يا آن را براى ديگرى ولو با مقدارى زيادى قبول كرده و ضامن شود؛ ولى اين صورت كراهت

دارد، مگر آنكه چيزى در آن احداث كند مانند كندن نهر، يا در آن كارى كند كه مستأجر را كمك كند؛ بلكه بنابر احتياط [مستحب] قبولاندن آن به ديگرى با زياده ترك شود، مگر در صورت مذكور (احداث چيزى)».

شرح: مسأله دو بخش دارد، بخش اوّل درباره اصل تقبل (شراء يا استيجار) اراضى خراجيه از سلطان و حكومت است. حضرت امام مى فرمايد: هر فردى[1003] شرعاً مى تواند اراضى خراجى را تقبل كند (از حكومت اجاره كند) و در مقابل، مالى به حكومت

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 492

بدهد[1004] و خودش از آن زمين استفاده كند، باز فرقى ندارد كه زراعت كند يا درختكارى كند يا استفاده ديگر ببرد. زيرا روايات از اين جهت هم اطلاق دارند.

پس اصل تقبّل ارضى خراجى و پرداخت مال القبال به حكومت و انواع استفاده از زمين براى فرد متقبل و مستأجر بلامانع است و مستند آن روايات فراوانى است كه در ابواب اجاره[1005] و ابواب مزارعه و مساقات[1006] ذكر شده است. از جمله صحيحه حلبى از امام صادق (ع):

«لا بأس أن يتقبّل الأرض وأهلها من السلطان».[1007]

البته مورد مسأله تقبل ارض خراجى است و تقبّل اهل آنكه كفّار ذمى هستند و جزيه رئوس مى دهند، فعلًا مورد بحث نيست، گرچه در حديث اين هم ذكر شده است. اصولًا نوع رواياتِ باب اصل تقبل ارضِ خراجى از حكومت را مسلّم گرفته است و راجع به آن بحثى ندارد، بلكه درباره موضوع ديگرى بحث كرده است كه در بخش دوم مسأله بيان خواهيم كرد.

بخش دوم درباره تقبيل ارض خراجى به ديگران است يعنى فردى اراضى خراجيه را از حكومت اجاره و تقبل مى كند، سپس خودش در

آن زمين ها كشاورزى يا باغدارى و دامدارى و ... نمى كند بلكه به ديگران اجاره مى دهد تا آنان در زمين، كشاورزى و درختكارى كنند.

درباره اصل تقبيل ارض به ديگران و اجاره دادن آن مقطوع است و از روايات متعددى استفاده مى شود. از جمله روايت فيض بن مختار از امام صادق (ع) است:

قال: قلت لأبي عبدالله (ع) جعلت فداك، ما تقول في أرض أتقبّلها من السلطان ثمّ اؤاجرها اكرتي على أنّ ما أخرج الله منها من شي ء لي من ذلك النصف أو

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 493

الثلث بعد حقّ السلطان؟ قال (ع): «لا بأس، كذلك اعامل اكرتي».[1008]

مطلب ديگرى كه وجود دارد اين است كه تقبل ارض خراجى و تقبيل آن به ديگران به چهار صورت متصور است:

1. اجرت در هر دو بخش به صورت سهمى از محصولات زمين يا به طعام معينى باشد، مثلًا به صد من گندم يا به ثلث يا نصف محصول زمين؛

2. اجرت در هر دو بخش به صورت نقدى باشد، يعنى به درهم يا دينارهاى معينى اجاره كند و به نقد هم به ديگران بقبولاند و اجاره دهد؛

3. تقبل خودش از سلطان به مال القباله نقدى باشد و تقبيلش به ديگران به جنس باشد؛

4. عكس فرض سوم.

همه اين چهار صورت تقبّل و تقبيل مشروع و جايز است با اين تفاوت كه اگر هر دو نقد باشد تقبيل به زيادتر از مبلغى كه خود قبول كرده است جايز نيست. دليل آن، روايات متعددى است از جمله روايت ابى بصير از امام صادق (ع):

«إذا تقبّلت أرضاً بذهب أو فضّة فلا تقبّلها بأكثر ممّا قبلتها به لأنّ الذهب والفضّة مصمتان لا يزيدان».[1009]

اما اگر تقبل به

جنس باشد و تقبيل هم به جنس باشد تقبيل به زياده مشروع است و فراز اوّل روايت حلبى به خوبى بر آن دلالت دارد، به اين صورت كه خود فرد، زمينى را به ثلث يا ربع محصول آن تقبل كرده است ولى به نصف محصول، به ديگرى قبولانده است. همچنين صحيحه ابى ربيع شامى از امام صادق (ع):

سألته عن الرجل يتقبّل الأرض من الدهاقين، ثمّ يؤاجرها ممّا تقبّلها به يقوم فيها بحظّ السلطان، فقال: «لا بأس به، إنّ الأرض ليست مثل الأجير ولا مثل البيت؛ إنّ فضل الأجير والبيت حرام».[1010]

البته به فتواى حضرت امام در متن تحرير الوسيله اين قسم گرچه حرام نيست و

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 494

جايز است ولى كراهت دارد؛ مگر اينكه پس از تقبّل ارض، كارى روى آن انجام دهد كه به نفع مستأجران و قبول كنندگان از دست او باشد، يا مثلًا نهرى يا چاهى حفر كند، كه در اين صورت كراهت هم مرتفع مى شود و جايز است.

مستند اين فتوى دو موثقه اسماعيل بن فضل هاشمى از امام صادق (ع) است كه در اوّلى چنين آمده است:

سألته عن الرجل استأجر من السلطان من أرض الخراج بدرهم مسمّاة أو بطعام مسمّى ثمّ آجرها وشرط لمن يزرعها أن يقاسمه النصف أو أقلّ من ذلك أو أكثر، و له في الأرض بعد ذلك فضل أيصلح له ذلك؟ قال:

«نعم، إذا حفر لهم نهراً أو عمل لهم شيئاً يعينهم بذلك فله ذلك».[1011]

مفهوم شرط جمله اخير اين است كه اگر چاهى حفر نكند يا كار ديگرى نكند كه به حال زارع كمكى باشد، اجاره به زيادتر صلاح نيست و از عبارت «لا يصلح» چيزى بيش

از كراهت استفاده نمى شود. پس بدون احداث حدث و ايجاد تغيير اجاره دادن به ديگران به بيش از مقدارى كه خود اجاره داده است مكروه است.

و در روايت دوم كه ذيل روايت قبلى آمده است مى خوانيم:

وسألته عن الرجل استأجر أرضاً من أرض الخراج بدراهم مسمّاة أو بطعام معلوم فيؤاجرها قطعة قطعة أو جريباً جريباً بشي ء معلوم ... علي أن يعطيه البذر والنفقة، فيكون له في ذلك فضل على إجارته، وله تربة الأرض أو ليست له، فقال له

: «إذا استأجرت أرضاً فأنفقت فيها شيئاً أو رمّمت فيها فلا بأس بما ذكرت».[1012]

مفهوم اين شرطيه آن است كه اگر كارى در زمين نكرده و ترميم و مرمتى ننموده است اجاره به بيشتر، محل اشكال است و متفاهم از «فيه بأس» حرمت است نه كراهت.

جمله حضرت امام در پايان، لفظ احتياط هم دارد كه اگرچه اجاره به بيشتر جايز است، ولى احوط اين است كه بدون اصلاح و ترميم اين كار را نكند؛ البته چون مسبوق به فتوى بر خلاف است، احتياط مستحبى است و كاملًا متين و مقبول است.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 495

كتاب نامه

قرآن كريم.

نهج البلاغه.

1. الاحتجاج، احمد بن على بن ابى طالب طبرسى، مطبعه النعمان، نجف، 1386 ق.

2. اساس البلاغة، زمخشرى، دار المعرفه، بيروت، 1399 ق.

3. الاستبصار، شيخ طوسى، دار الكتب الاسلاميه، چاپ سوم، تهران، 1390 ق.

4. اصول الفقه، شيخ محمدرضا مظفر، مطبعه دار النعمان، چاپ دوم، نجف اشرف، 1386 ق.

5. أقرب الموارد، سعيد خورى شرتونى اللبنانى، منشورات مكتبه آيه الله مرعشى نجفى، قم، 1403 ق.

6. الانتصار، سيد مرتضى علم الهدى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1415 ق.

7. انوار الهداية، امام خمينى، مؤسسه تنظيم ونشر آثار

امام خمينى، قم، 1414 ق.

ايضاح الفوائد، فخر المحقّقين شيخ ابو طالب محمد بن الحسن بن يوسف بن المطهر الحلّى، انتشارات اسماعيليان، چاپ دوم، قم، 1363.

بحار الأنوار، علامه مجلسى، مؤسسه الوفاء، چاپ دوم، بيروت، 1403 ق.

8. تاج العروس من جواهر القاموس، محمد مرتضى الزبيدى، المكتبه الحياه، بيروت.

9. التبيان فى تفسير القرآن، شيخ طوسى، مكتب الاعلام الاسلامى، 1409 ق.

10. تحرير الاحكام، علامه حلّى، مؤسسه الامام الصادق (ع)، قم، 1420 ق.

11. تحرير الوسيله، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1379.

12.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 496

تحف العقول عن آل الرسول، حسين بن شعبه الحرّانى، مؤسسه الاعلمى، چاپ پنجم، بيروت، 1394 ق.

13. تذكرة الفقهاء، علامه حلّى، مؤسسه آل البيت لاحياء التراث، قم، 1414 ق.

14. التنقيح الرائع، فاضل مقداد، منشورات آيت الله مرعشى نجفى، قم، 1404 ق.

15. تنقيح المقال فى علم الرجال، شيخ عبدالله مامقانى، چاپ سنگى.

16. تهذيب الاحكام، شيخ طوسى، مكتبه الصدوق، تهران، 1418 ق.

17. جامع المقاصد، شيخ على بن الحسين كركى، معروف به محقق ثانى، مؤسسه آل البيت (ع) لاحياء التراث، چاپ دوم، قم، 1414 ق.

18. جواهر الكلام، شيخ محمد حسن نجفى، دار احياء التراث العربى، چاپ هفتم، بيروت، 1981 م.

19. حاشية المكاسب، سيد محمد كاظم يزدى، مؤسسه دار العلم، قم، 1378 ق.

20. حاشية كتاب المكاسب، ميرزا على ايروانى غروى، منشورات ذوى القربى، قم، 1421 ق.

21. الحدائق الناضرة، شيخ يوسف بحرانى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1409 ق.

22. الحديقة الهلاليّة، شيخ بهايى.

23. الخصال، شيخ صدوق، مؤسسه النشر الاسلامى، قم.

24. الخلاف، ابو جعفر محمد بن حسن طوسى، مؤسسه النشر الاسلامى، چاپ اول، قم، 1417 ق.

25. الدروس الشرعيّة، شهيد اوّل، مؤسسه النشر الاسلامى، قم.

26. دعائم الاسلام، قاضى نعمان

مصرى، دار المعارف، قاهره، 1383 ق.

27. رجال النجاشى، احمد بن على بن العباس النجاشى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1407 ق.

28. رسائل فقهيّة، شيخ مرتضى انصارى، مجمع الفكر الاسلامى، قم، 1414 ق.

29. رياض المسائل، سيد على طباطبايى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1412 ق.

30.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 497

زبدة البيان فى احكام القرآن، محقق اردبيلى، مكتبه المرتضويه لاحياء الآثار الجعفريه، تهران.

31. السرائر، ابن ادريس حلّى، مؤسسه النشر الاسلامى، چاپ دوم، قم، 1410 ق.

32. سلسلة الينابيع الفقهيه، شيخ على اصغر مرواريد، مؤسسه فقه الشيعه- الدار الاسلاميه، تهران، 1410 ق.

33. السنن الكبرى، احمد بن حسين بن على بيهقى، دار الفكر، بيروت.

34. شرايع الاسلام فى مسائل الحلال والحرام، محقق حلّى، انتشارات الاستقلال، تهران، 1409 ق.

35. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، منشورات مكتبه آيت الله مرعشى نجفى، چاپ دوم، قم، 1404 ق.

36. الصحاح تاج اللغة وصحاح العربية، اسماعيل بن حماد الجوهرى، دار العلم للملايين، چاپ چهارم، بيروت، 1407 ق.

37. عدة الاصول، شيخ طوسى، مؤسسه آل البيت (ع).

38. عروة الوثقى، سيد محمد كاظم يزدى، انتشارات الاسلاميه، تهران، 1399 ق.

39. عوائد الايّام، مولى احمد نراقى، انتشارات بصيرتى، قم، 1408 ق.

40. عوالى اللئالى العزيزية فى الاحاديث الدينية، ابن ابى جمهور الاحسائى، مطبعه سيد الشهداء، قم، 1403 ق.

41. عيون اخبار الرضا، شيخ صدوق، منشورات الاعلمى، تهران، 1390 ق.

42. الغدير، علامه امينى، مكتبه الامام امير المؤمنين (ع)، چاپ چهارم، تهران، 1396 ق.

43. غنية النزوع، سيد بن زهره الحلبى، مؤسسه الامام صادق (ع)، قم، 1417.

44. فرهنگ معين، دكتر محمد معين، انتشارات امير كبير، چاپ چهارم، تهران، 1360.

45. فقه القرآن، قطب الدين راوندى، منشورات آيت الله العظمى نجفى مرعشى، چاپ دوم، قم، 1405 ق.

46. الفقه المنسوب للامام

الرضا (ع)، تحقيق مؤسسه آل البيت، مشهد مقدس، 1406 ق.

47.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 498

الفقه على المذاهب الأربعه، عبدالرحمن الجزيرى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ سوم.

48. فوائد الاصول، تقريرات درس محقق نائينى به قلم شيخ محمد على كاظمى خراسانى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم.

49. فوائد الاصول، شيخ مرتضى انصارى، مجمع الفكر الاسلامى، قم، 1419 ق.

50. القاموس المحيط، محمد بن يعقوب فيروز آبادى، مؤسسه الرساله، 1407 ق.

51. قواعد الاحكام، علامه حلّى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1413 ق.

52. القواعد والفوائد، شهيد اوّل، منشورات مكتبه المفيد، قم.

53. قوانين الاصول، محقق قمى، انتشارات العلميه الاسلاميه، تهران.

54. الكافى، ثقه الاسلام الكلينى، دار الكتب الاسلاميه، چاپ دوم، تهران، 1362.

55. كتاب البيع، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1379.

56. كشف اللثام، فاضل هندى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1416 ق.

57. كفاية الاحكام، محمد باقر بن محمد مؤمن السبزوارى، انتشارات مدرسه صدر مهدوى، اصفهان.

58. كفاية الاصول، آخوند خراسانى، انتشارات الاسلاميه، تهران.

59. لسان العرب، ابن منظور، نشر ادب الحوزه، 1405 ق.

60. اللمعة الدمشقيه، شهيد اول، نمونه، قم، 1403 ق.

61. المبسوط، شيخ طوسى، المكتبه المرتضويه، چاپ دوم، تهران، 1387 ق.

62. مجمع البحرين، فخر الدين طريحى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ دوم، تهران، 1362.

63. مجمع البيان، فضل بن حسن طبرسى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1379 ق.

64. مجمع الفائدة والبرهان، محقق اردبيلى، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1403 ق.

65. محجة البيضاء، فيض كاشانى، دفتر انتشارات اسلامى، چاپ دوم، قم، 1384 ق.

66. مختلف الشيعه، علامه حلّى، دفتر تبليغات اسلامى، قم، 1416 ق.

67.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 499

مسالك الافهام، زين الدين بن على العاملى معروف به شهيد ثانى، مؤسسه المعارف الاسلاميه، 1414 ق.

68. مستدرك الوسائل، محدث

نورى، مؤسسه آل البيت، قم، 1407 ق.

69. مستند الشيعة، احمد بن محمد مهدى نراقى، مؤسسه آل البيت لإحياء التراث، قم، 1415 ق.

70. مسند احمد، احمد بن حنبل، دار صادر، بيروت.

71. مصباح الفقاهه، تقريرات محقّق خويى، به قلم ميرزا محمد على توحيدى تبريزى، انتشارات انصاريان، چاپ چهارم، قم، 1417 ق.

72. المصباح المنير، احمد بن محمد بن على الفيومى، 1347 ق.

73. معجم مفردات الفاظ القرآن، راغب اصفهانى، المكتبه المرتضويه لاحياء الآثار الجعفريه.

74. مفاتيح الشرايع، فيض كاشانى، مطبعه الخيام، قم، 1401 ق.

75. مفتاح الكرامة، سيد محمد جواد الحسين العاملى، مؤسسه آل البيت، قم.

76. المقنع، شيخ صدوق، مؤسسه الامام الهادى (ع)، قم، 1415 ق.

77. المقنعة، ابو عبدالله محمد بن محمد بن النعمان (شيخ مفيد)، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1410 ق.

78. المكاسب المحرّمة، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، قم، 1373.

79. المكاسب والبيع، تقريرات درس محقق نائينى به قلم شيخ محمد تقى آملى، مؤسسه النشر الاسلامى، چاپ پنجم، قم، 1413 ق.

80. المكاسب، شيخ مرتضى انصارى، مؤسسه الهادى، قم، 1418 ق.

81. من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق، دار الكتب الاسلاميه، چاپ پنجم، تهران، 1390 ق.

82. منتهى المطلب، علامه حلّى، مجمع البحوث الاسلاميه، چاپ دوم، مشهد، 1412 ق.

83. المنجد فى اللغة والاعلام، لويس معلوف، دار المشرق، چاپ بيست و سوم، بيروت.

84. منية الطالب فى شرح المكاسب، تقريرات محقق نائينى، موسى بن محمد النجفى الخوانسارى، مؤسسه النشر الاسلامى، 1418 ق.

85. المهذب البارع، قاضى ابن برّاج، مؤسسه النشر الاسلامى، قم، 1406 ق.

86.

كوثر فقه (محمدى)، ج 1، ص: 500

نهاية الأحكام، علامه الحلّى، مؤسسه اسماعيليان، چاپ دوم، قم، 1410 ق.

87. نهاية الدراية، محقق اصفهانى، مؤسسه آل البيت (ع)

، قم، 1408 ق.

88. النهاية فى مجرد

الفقه والفتاوى، شيخ طوسى، دار الاندلس، بيروت.

89. النهاية فى غريب الحديث والاثر، ابن الاثير، موسسه اسماعيليان، چاپ چهارم، قم، 1364.

90. هداية الطالب، ميرزا فتاح شهيدى تبريزى، دار الفقه للطباعه والنشر، قم، 1428 ق.

91. الوافى بالوفيات، صلاح الدين خليل بن ايبك الصفدى، دار صادر، بيروت، 1411 ق.

92. وسائل الشيعه، شيخ محمد حر عاملى، مؤسسه آل البيت لاحياء التراث، چاپ دوم، قم، 1414 ق.[1013]

كوثر فقه: شرح فارسى تحرير الوسيلة (محمدى)

جلد دوم

سخن ناشر ..... ص : 1

كتاب بيع ..... ص : 1

مقدمه ..... ص : 3

نكته اول، معناى مبادله و بررسى انواع اضافه ..... ص : 3

انواع اضافه مالكيت ..... ص : 4

اشكال به تعريف بيع ..... ص : 7

نكته دوم، بررسى معناى مبادله و اشكال بر آن ..... ص : 8

دو پاسخ از اشكال مزبور ..... ص : 8

نكته سوم، مقصود از مال و ملك و نسبت ميان آن دو ..... ص : 10

نكته چهارم، بازشناسى بايع و مشترى ..... ص : 12

نكته پنجم، بررسى وقوع بيع بر اعيان، منافع و حقوق ..... ص : 17

نكته ششم، بيع دين، بلكه مطلق كلى در ذمه ..... ص : 23

نكته هفتم، فروش عمل انسان آزاد ..... ص : 27

نكته هشتم، معامله حقوق ..... ص : 31

معناى لغوى و اصطلاحى حق ..... ص : 32

اقسام حق و معاوضه بر حق ..... ص : 35

نكته نهم، اعتبارى بودن ماهيت بيع ..... ص : 37

تعاريف بيع در اصطلاح فقها ..... ص : 38

بررسى ايجاب و قبول در بيع ..... ص : 45

شروط عقد البيع ..... ص : 50

1. عربيت عقود و ايقاعات ..... ص : 50

2. صراحت يا كنايى بودن لفظ عقد ..... ص : 52

3. صحت انشاى عقد با صيغه مضارع ..... ص : 56

دلايل قول مشهور ..... ص : 57

دلايل قول دوم ..... ص : 59

صحت عقد در صورت غلط ادا شدن لفظ ..... ص : 60

ترتيب ..... ص : 62

1. عدم جواز تقديم ..... ص : 63

2. جواز تقديم ..... ص : 64

3. تفصيل ..... ص : 65

نقد نظريه شيخ اعظم ..... ص : 67

موالات ..... ص : 75

الف) نظريه طرفداران شرطيت موالات ..... ص : 76

ب) نظريه طرفداران عدم شرطيت موالات ..... ص : 80

نظريه امام خمينى(قدس سره) ..... ص : 81

تطابق ايجاب و قبول ..... ص : 83

الف) تطابق در نوع و صنف عقد ..... ص : 84

ب) تطابق از جهت بايع و مشترى ..... ص : 85

ج) تطابق از جهت ثمن و مثمن ..... ص : 86

د) تطابق ايجاب و قبول در فروع و توابع عقد ..... ص : 87

اشاره و كتابت ..... ص : 89

دلايل صحت اشاره در عقد قول ..... ص : 90

نظريه امام خمينى(قدس سره) ..... ص : 94

دلايل انعقاد معامله با اشاره يا كتابت در حال عجز ..... ص : 94

معاطات ..... ص : 99

تعريف معاطات ..... ص : 100

بررسى تفصيلى معاطات ..... ص : 102

بررسى ايجاب يا عدم ايجاب ملكيت با معاطات ..... ص : 103

ادله

متأخرين بر صحت معاطات ..... ص : 104

ادله مشهور بر عدم صحت معاطات ..... ص : 126

صحت معاطات در اشياى حقير و خطير ..... ص : 128

تحقق معاطات به اعطا و اخذ واحد ..... ص : 129

معتبر بودن شرايط بيع در معاطات ..... ص : 136

بررسى شرايط بيع ..... ص : 136

بحث ثبوت خيارات ..... ص : 139

لازم بودن معاطات ..... ص : 143

اصل لزوم عقود ..... ص : 143

چهار دليل بر اصل لزوم معاطات ..... ص : 146

اصل لزوم معاطات در بناى عقلا ..... ص : 146

اصل لزوم معاطات در عمومات آيات ..... ص : 147

اصل لزوم معاطات در روايات ..... ص : 164

اصل عدم لزوم عقود ..... ص : 189

شرطپذير بودن معاطات ..... ص : 207

حدود جريان معاطات ..... ص : 210

بررسى لزوم يا عدم لزوم مباشرت مالك در انشاى عقد ..... ص : 211

مطلب اول: بررسى لزوم يا عدم لزوم مباشرت مالك براى انشاى عقد ..... ص : 211

مطلب دوم: بررسى جواز يا عدم جواز اجراى عقد توسط يك نفر ازسوى دو طرف ..... ص : 213

بررسى شرط تنجيز و اثر تعليق دو عقد ..... ص : 214

تعريف تنجيز و تعليق ..... ص : 215

احكام مقبوض به بيع فاسد ..... ص : 229

احكام تكليفى، وضعى و... ..... ص : 229

معناى قاعده و بيان مفردات آن ..... ص : 230

بررسى احكام مقبوض به عقد فاسد ..... ص : 232

الف) ضمان مقبوض به عقد فاسد ..... ص : 232

ب) بررسى

مسأله ضمان مقبوض به بيع فاسد ..... ص : 253

ج) وجوب رد عين و حرمت امساك ..... ص : 257

حكم تصرف در مقبوض به بيع فاسد ..... ص : 260

وجوب رد مال و حرمت امساك ..... ص : 263

بررسى تأمين مخارج رد ..... ص : 266

حكم نفس قبض مال ..... ص : 269

ضمان منافع ..... ص : 269

تلف مبيع به بيع فاسد ..... ص : 270

حكم موارد مشكوك ..... ص : 281

نوع رضايت متعاملين ..... ص : 287

گفتارى درباره شروط بيع ..... ص : 289

القول: فى شروط البيع ..... ص : 291

شرايط خريدار و فروشنده ..... ص : 292

شرط اول: بلوغ ..... ص : 292

عدم صحت معامله صبى بر فرض استقلال ..... ص : 294

بررسى احتمالات ..... ص : 295

نقد احتمالات ..... ص : 297

نظريه امام خمينى(رحمه الله) ..... ص : 298

عدم استقلال و عدم صحت معاملات صبى ..... ص : 299

وكيل تام الاختيار بودن صبى ..... ص : 300

حكم معاملات امتحانى كودك ..... ص : 301

بررسى روايات ..... ص : 301

شهرت فتوايى و اجماع منقول ..... ص : 312

مقدار دلالت آيه و روايات ..... ص : 314

معاملات كودكان در چيزهاى كم قيمت ..... ص : 316

دلايل صحت در امور يسيره ..... ص : 318

شرط دوم: عقل ..... ص : 324

شرط سوم: قصد ..... ص : 326

قصد تعيين مالك ها ..... ص : 327

تعيين مالك ها در معامله اعيان خارجى ..... ص : 331

شرط چهارم: اختيار ..... ص

: 334

مطلب اول: معناى اختيار ..... ص : 335

مطلب دوم: دلايل لزوم اختيار و عدم وقوع بيع مكره ..... ص : 338

مطلب سوم: حقيقت اكراه ..... ص : 347

مطلب چهارم: معاملات مضطر ..... ص : 352

تفاوت اكراه و اضطرار ..... ص : 353

نظريه امام راحل(رحمه الله) ..... ص : 354

مطلب پنجم: تهديد شخصى ..... ص : 356

مطلب ششم: تأثير ضرر پس از زوال اكراه ..... ص : 357

بررسى توريه در اكراه ..... ص : 370

تعريف توريه ..... ص : 371

بررسى مطلب ..... ص : 373

نظريه امام راحل(رحمه الله) ..... ص : 376

نقش انواع محذوريت ها در تحقق اكراه ..... ص : 378

بررسى صور مختلف اكراه ..... ص : 378

بررسى شعب صورت چهارم ..... ص : 388

اكراه بر بيع يكى از اموال ..... ص : 390

بررسى سه فرض مختلف ..... ص : 391

بررسى چهار فرع در مسأله ..... ص : 393

شرط پنجم: مالك بودن متعاقدان ..... ص : 409

بحثى درباره عقد فضولى ..... ص : 411

معناى عدم وقوع عقد فضولى ..... ص : 413

اقوال علماى اماميه و عامه ..... ص : 414

بررسى دلايل نظريه هاى فوق ..... ص : 416

دليل اول: وقوع عقد فضولى از اهل آن و محل مناسب آن ..... ص : 416

دليل دوم: روايت عروه بارقى ..... ص : 421

دليل سوم: صحيحه محمد بن قيس ..... ص : 427

دليل چهارم: فحواى روايات باب نكاح ..... ص : 431

دليل پنجم: صحيحه دوم زراره ..... ص : 435

دليل

ششم: روايات ديگرى در باب نكاح عبد وامه ..... ص : 438

دليل هفتم: روايات باب مضاربه ..... ص : 439

دليل هشتم: روايات اتجار با مال يتيم ..... ص : 442

دلايل بطلان بيع فضولى ..... ص : 444

دليل اول: قرآن ..... ص : 444

دليل دوم: سنت ..... ص : 454

1. روايت مستفيض نبوى(ص) ..... ص : 454

2. روايت ديگر نبوى(ص) ..... ص : 458

3. صحيحه صفار از حضرت عسكرى(ع) ..... ص : 460

4. صحيحه محمد بن قاسم بن فضل از امام هفتم(ع) ..... ص : 461

5. مكاتبه حميرى از حضرت ولى عصر ..... ص : 462

دليل سوم: اجماع ..... ص : 466

دليل چهارم: حكم عقل ..... ص : 466

عدم تأثير قصد فضولى در صحت بيع ..... ص : 469

بررسى بيع فضولى با وجود منع مالك ..... ص : 478

جريان بيع فضولى در بيع كلى در ذمه ..... ص : 482

جريان فضولى در معاطات ..... ص : 491

بررسى نافذ بودن شرط تأثير اجازه ..... ص : 497

دلايل عدم نفوذ اجازه پس از رد ..... ص : 498

دلايل نفوذ اجازه پس از رد ..... ص : 506

لغو بودن رد پس از اجازه ..... ص : 510

اجازه فعلى ..... ص : 511

بررسى اقوال موجود در بحث ..... ص : 512

نظريه امام راحل(قدس سره) ..... ص : 520

بررسى كاشفيت و ناقليت اجازه ..... ص : 523

تبيين مرحله اول(امكان يا امتناع ناقل بودن) ..... ص : 525

تبيين مرحله دوم(مقتضاى قواعد مستفاد از عمومات و مطلقات) .....

ص : 534

تبيين مرحله سوم(مفاد ادله خاصه يا روايات باب) ..... ص : 542

ثمره قول به نقل يا كشف ..... ص : 555

بيان ثمره ميان انواع كشف ..... ص : 556

بيان ثمره ميان كشف و نقل ..... ص : 559

نقش كفايت رضايت باطنى در معامله فضولى ..... ص : 566

فرضيه اول ..... ص : 567

فرضيه دوم ..... ص : 576

فرضيه سوم ..... ص : 577

عدم اشتراط قصد فضولى بودن براى فضولى ..... ص : 578

بررسى مسأله ..... ص : 579

بطلان بيع فضولى در صورت تجدد ملك ..... ص : 588

نظريه شيخ اعظم ..... ص : 589

نظريه محقق تسترى ..... ص : 591

نظريه امام راحل(قدس سره) ..... ص : 593

روايات خاصه ..... ص : 618

بيع فضولى متعارف ..... ص : 626

كتاب نامه ..... ص : 635

________________________________________

[1] ( 1). الكافى، ج 1، ص 32، ح 1.

[2] ( 2). انشقاق( 84): 6.

[3] ( 3). قمر( 54): 55

[4] ( 4). فجر( 89): 27- 30.

[5] ( 5). نمل( 27): 14.

[6] ( 1). عصر( 103): 1- 3.

[7] ( 2). شمس( 91): 9- 10.

[8] ( 1). بقره( 2): 187.

[9] ( 2). بقره( 2): 229.

[10] ( 1). الكافى، ج 1، ص 32، ح 1.

[11] ( 2). عوائد الأيام، ص 195- 196.

[12] ( 1). توبه( 9): 122.

[13] ( 2). تحف العقول، ص 410.

[14] ( 3). الكافى، ج 1، ص 31، ح 7.

[15] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 45، ح 2.

[16] ( 2). معالم الدين، ص 22.

[17] ( 1). الاستصحاب، ص 159.

[18] ( 2). همان.

[19]

( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص 208.

[20] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 2، ص 10- 11.

[21] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 32.

[22] ( 2). تحرير الوسيله، ج 1، ص 490.

[23] ( 3). وسائل الشيعه، ج 26، ص 14، ح 10.

[24] ( 1). عوالى اللئالى، ج 1، ص 224، ح 106.

[25] ( 2). جواهر الكلام، ج 37، ص 35.

[26] ( 3). المكاسب، ج 3، ص 189.

[27] ( 1). كتاب البيع، ج 1، ص 376.

[28] ( 2). طلاق( 65): 1.

[29] ( 3). انوار الهدايه، ج 2، ص 40.

[30] ( 4). نهايه الاصول، ص 25.

[31] ( 1). يوسف( 12): 82.

[32] ( 2). وفيات الاعيان، ج 6، ص 86.

[33] ( 3). الخصال، ج 2، ص 417، ح 9.

[34] ( 1). كتاب البيع، ج 2، ص 78.

[35] ( 2). وسائل الشيعه، ج 14، ص 572، ح 2.

[36] ( 3). كتاب البيع، ج 1، ص 165- 166.

[37] ( 1). تحرير الوسيله، ج 1، ص 442، مسأله 13.

[38] ( 2). به مصادرى كه در زبان فارسى با حرف ميم شروع ميشوند، مصدر ميمى گفته مى شود.

[39] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 4.

[40] ( 2). جامع المقاصد، ج 4، ص 55.

[41] ( 3). اللمعه الدمشقيه، ج 3، ص 205 و 206.

[42] ( 4). جواهر الكلام، ج 22، ص 5.

[43] ( 1). ر. ك: النهايه، ص 363.

[44] ( 2). ر. ك: شرائع الاسلام، ج 2، ص 9- 11.

[45] ( 1). ر. ك: المراسم، ص 169.

[46] ( 2). ر. ك: قواعد الاحكام، ج 1، ص 119.

[47] ( 3). ر. ك: مسالك الافهام، ج 3، ص 118.

[48] ( 4). ر. ك: مصباح

الفقاهه، ج 1، ص 27.

[49] ( 5). مسالك الافهام، ج 3، ص 118.

[50] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 5.

[51] ( 1). الفقه على المذاهب الاربعه، ج 2، ص 224.

[52] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 13.

[53] ( 2). همان، ج 3، ص 11.

[54] ( 1). حاشيه المكاسب، ج 1، ص 21.

[55] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 29 28.

[56] ( 3). همان، ص 30.

[57] ( 4). شيوه تقرير اين نظريه به تقرير و بيان شارح است.

[58] ( 1). اين اعتبار از نوع نيت و قصد و لحاظ و امر باطنى و قائم به نفس بايع است.

[59] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 5- 6.

[60] ( 1). همان، ص 13.

[61] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 118.

[62] ( 1). المكاسب، ج 3، ص 4.

[63] ( 2). همان، ج 5، ص 19.

[64] ( 3). همان، پاورقى ص 18.

[65] ( 1). دليل عدم جواز، اين است كه هبه و صلح مذكور نياز به قبول دارد و نوعى اكتساب شمرده ميشود و مطلق اكتساب با اعيان نجس اشكال دارد.

[66] ( 2). منفعتى كه مورد توجه عقلاست و عقلا قصد آن حلال را ميكنند و براى آن پول ميدهند.

[67] ( 3). شرط جوش آمدن و غليان آب انگور اين است كه به وسيله آتش باشد نه به خودى خود.

[68] ( 4). مرتد فطرى واجب القتل است ولى تا اعدام نشده است ماليت دارد اگرچه از ارزش آن كاسته شده است.

[69] ( 1). بنابر اين كه پس از غليان و پيش از كم شدن دو ثلث آن نجس باشد.

[70] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 17- 43.

[71]

( 3). المقنعه، ص 589.

[72] ( 1). النهايه، ص 363.

[73] ( 2). همان، ص 364.

[74] ( 3). چيزى كه عقد معامله بر آن واقع ميشود.

[75] ( 4). سلسله الينابيع الفقهيه، ج 13، ص 207.

[76] ( 1). التنقيح الرائع، ج 2، ص 5.

[77] ( 2). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 401.

[78] ( 3). الفقه على المذاهب الاربعه، ج 2، ص 231.

[79] ( 1). همان.

[80] ( 2). نساء( 4): 29.

[81] ( 1). به نقل از: مصباح الفقاهه، ج 1، ص 35.

[82] ( 1). مجمع البيان، ج 2، ص 37.

[83] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 35.

[84] ( 3). زبده البيان، ص 427.

[85] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 166، ح 8.

[86] ( 1). همان، ص 164، ح 1.

[87] ( 2). همان، ص 166، ح 8.

[88] ( 3). اعراف( 7): 157.

[89] ( 1). مفردات راغب؛ مصباح المنير؛ تاج العروس؛ النهايه، ابن اثير و ....

[90] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 51.

[91] ( 3). نساء( 4): 59.

[92] ( 1). حشر( 59): 7.

[93] ( 2). نهج البلاغه، نامه 31.

[94] ( 1). به معناى اعم از خوردن مصطلح و نوشيدن.

[95] ( 2). كتاب المكاسب، ج 1، ص 26.

[96] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 38.

[97] ( 1). مدثر( 74): 5.

[98] ( 2). مجمع البيان، ج 9 و 10، ص 385.

[99] ( 1). مدثر( 74): 4.

[100] ( 2). مائده( 5): 90.

[101] ( 1). وسائل الشيعه، ج 24، ص 99، 103، ح 1 و 3- 5.

[102] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 49- 50.

[103] ( 1). تحف العقول، ص 233.

[104] ( 2). تنقيح المقال،

ج 1، ص 293.

[105] ( 3). حذف سلسله سند و وسائط ميان مؤلف تا معصوم.

[106] ( 4). تحف العقول، ص 3.

[107] ( 1). مثل مقنع شيخ صدوق، النهايه شيخ طوسى، الكافى ابوالصلاح حلبى و ....

[108] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[109] ( 1). حاشيه المكاسب( سيد يزدى)، ص 2.

[110] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 7.

[111] ( 1). المكاسب المحرّمه، ج 1، ص 10.

[112] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 8.

[113] ( 3). مؤلف كتاب، يعنى قاضى نعمان مصرى قاضى القضات دولت فاطميون در مصر بوده و در سال 363 در قاهره فوت شده و كتاب دعائم او قانون رسمى فاطميها بوده است. ايشان ابتدا سنّى مالكى بود سپس شيعه شد. ولى محل بحث است كه آيا شيعه دوازده امامى بود يا شش امامى و اسماعيلى مذهب. اين مطلب در خاتمه مستدرك مرحوم حاجى نورى در فايده دوم بررسى شده است.

[114] ( 4). دعائم الاسلام، ج 2، ص 18، ح 23.

[115] ( 5). نسبت به خصوص بيع و شراء، نه مطلق معاوضه؛ مگر اينكه ذكر بيع و شراء از باب مثال باشد.

[116] ( 6). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 11- 12.

[117] ( 1). روايات اين كتاب غالباً به صورت رُوِى، رُوينا و مانند آن ذكر شده است.

[118] ( 2). دعائم الاسلام، ج 1، ص 2.

[119] ( 3). فقه الرضا، ص 250.

[120] ( 1). در زمان مرحوم مجلسى اوّل عدهاى از مردم قم به حج مشرف شدند و در مكه با محدث و عالم جليل، مرحوم سيد اميرحسين ملاقات كردند و تعدادى كتاب به ايشان عرضه كردند از

جمله كتابى با عنوان فقه الرضا كه در بعضى از صفحات آن مطالبى به خط مبارك امام رضا( ع) نوشته بود و اجازه نامههاى فراوانى هم در حواشى آن ثبت شده بود. سيد خيلى خوشحال شد و از آن نسخه بردارى كرد و وقتى به اصفهان مراجعت نمود جريان را به مجلسى اوّل گفت، ايشان هم از روى نسخه سيد، نسخه ديگرى برداشت و مورد قبول ايشان و سپس فرزند برومندشان مجلسى دوم صاحب بحارالانوار واقع شد و به عنوان يكى از منابع بحار مورد استفاده قرار گرفت. بعداً هم مرحوم صاحب حدائق، صاحب رياض، فيض كاشانى و جمعى ديگر پذيرفتند كه كتاب فقه الرضا واقعاً از آنِ امام( ع) است كه يا خود حضرت آن را انشاء نموده است و يا به ديگرى املاء كرده و او نوشته است.

[121] ( 2). چاپ كنگره جهانى امام رضا( ع).

[122] ( 1). ر. ك: فقه الرضا، ص 10.

[123] ( 2). ر. ك: مصباح الفقاهه، ج 1، ص 13- 16.

[124] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 13، ص 64، ح 4.

[125] ( 2). جواهر الكلام، ج 21، ص 397- 398.

[126] ( 3). الخلاف، ج 3، ص 184 و 185.

[127] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 13، ص 73.

[128] ( 2). الحدائق الناضره، ج 1، ص 99.

[129] ( 3). سنن ابى داود، ج 2، ص 251.

[130] ( 4). سنن بيهقى، ج 6، ص 13.

[131] ( 5). مسند احمد، ج 1، ص 247- 293.

[132] ( 6). همان، ص 293.

[133] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 92- 94، ح 2- 9.

[134] ( 2). همان، ص 93، ح 5.

[135] ( 3). مفردات

راغب، ص 231؛ النهايه ابن اثير، ج 2، ص 345؛ المنجد، ص 323 و ....

[136] ( 1). چه حرمت تكليفى مراد باشد، چه حرمت وضعى كه قبلًا بحث شد.

[137] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 223- 226.

[138] ( 2). همان، ص 224، ح 4.

[139] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 17، ص 51، ح 4.

[140] ( 2). ر. ك: همان، ج 17، ص 225- 226، ح 1.

[141] ( 3). مستدرك الوسائل، ج 13، ص 71، ح 5.

[142] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 175، ح 1.

[143] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 17.

[144] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 175، ح 3.

[145] ( 3). تنقيح المقال، ج 3، ص 188.

[146] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 175، ح 2.

[147] ( 1). رجال نجاشى، ص 420، ش 1124.

[148] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 13.

[149] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 50.

[150] ( 1). به نقل از: مصباح الفقاهه، ج 1، ص 49.

[151] ( 1). المبسوط، ج 2، ص 165.

[152] ( 2). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 464.

[153] ( 3). منتهى المطلب، ج 2، ص 1008.

[154] ( 4). تحرير الاحكام، ج 1، ص 160.

[155] ( 5). جواهر الكلام، ج 22، ص 8.

[156] ( 6). اين دليل، مهم ترين دليل مشهور است.

[157] ( 7). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 48.

[158] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 33.

[159] ( 2). منتهى المطلب، ج 2، ص 1009.

[160] ( 3). همان.

[161] ( 4). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 464.

[162] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 9.

[163] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص

34.

[164] ( 1). نقل و انتقال و ملكيت.

[165] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 18- 44.

[166] ( 1). المراسم، ص 170.

[167] ( 2). المبسوط، ج 2، ص 165.

[168] ( 3). النهايه، ص 364.

[169] ( 4). اعراف( 7): 157.

[170] ( 5). مائده( 5): 90.

[171] ( 6). مدثر( 74): 5.

[172] ( 7). مائده( 5): 3.

[173] ( 1). تحف العقول، ص 333.

[174] ( 1). همان.

[175] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 9.

[176] ( 3). المكاسب، ج 1، ص 99- 102.

[177] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 229، باب 59.

[178] ( 2). كتاب طهارت، باب نجاسات.

[179] ( 3). المكاسب، ج 1، ص 61.

[180] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 229، باب 59.

[181] ( 2). همان، ج 4، ص 169.

[182] ( 3). همان، ص 168.

[183] ( 4). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 123.

[184] ( 5). يا دو قسم ديگر.

[185] ( 6). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 124.

[186] ( 7). همان، ص 128.

[187] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 61.

[188] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 8.

[189] ( 3). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 124.

[190] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 103.

[191] ( 5). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 41.

[192] ( 6). مستند الشيعه، ج 2، ص 332.

[193] ( 7). النهايه، ص 591.

[194] ( 1). الخلاف، ج 3، ص 184.

[195] ( 1). وسائل الشيعه، ج 25، ص 285، ح 7.

[196] ( 2). همان، ج 17، ص 231، ح 6.

[197] ( 1). همان، ص 229، ح 2.

[198] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 125.

[199] ( 1). اعم از كنيز و عبد.

[200] ( 2).

ابن صورت محل اختلاف است.

[201] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 23.

[202] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 47.

[203] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 243- 245، باب 1 و 2.

[204] ( 2). همان، ص 245، ح 1.

[205] ( 3). همان، ح 2.

[206] ( 4). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 39.

[207] ( 5) جواهر الكلام، ج 22، ص 8.

[208] ( 6). يعنى هرچه زودتر بايد اعدام شود.

[209] ( 1). منتهى المطلب، ج 2، ص 1009.

[210] ( 1). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 231- 232.

[211] ( 2). سلوق نام قريهاى است در يمن كه بيشتر سگهاى آنجا شكارى بودهاند.

[212] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 118، ح 2.

[213] ( 2). همان، ح 2.

[214] ( 3). سنن الترمذى، ج 2، ص 375، ح 1299؛ السنن الكبرى، ج 6، ص 6.

[215] ( 4). وسائل الشيعه، ج 23، ص 399، ح 4.

[216] ( 1). المقنعه، ص 589.

[217] ( 2). النهايه، ص 364.

[218] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 119، ح 5.

[219] ( 1). ر. ك: همان، ج 23، ص 399، ح 4.

[220] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ح 3 و 6.

[221] ( 3). شرايع الاسلام، ج 2، ص 11.

[222] ( 4). الحدائق الناضره، ج 18، ص 81.

[223] ( 5). شرح القواعد، ص 147.

[224] ( 1). المبسوط، ج 2، ص 166.

[225] ( 1). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 95.

[226] ( 2). الخلاف، ج 3، ص 181.

[227] ( 3). براى سگ گله بيست درهم، براى سگ منزل بيست درهم و ....

[228] ( 4). مختلف الشيعه، ج 5، ص 43.

[229] ( 1). ر.

ك: وسائل الشيعه، ج 29، ص 207، ح 2.

[230] ( 2). همان طور كه عرف براى شراب و فقاع و خنزير و مانند آن نيز ماليت قائل است ولى شرع انور اينها را مال نميداند.

[231] ( 1). وسائل الشيعه، ج 11، ص 530.

[232] ( 1). همچون سبقت گرفتن، هبه كردن صاحب حق، و به ارث بردن.

[233] ( 2). البته خمر محترمه كه قابل انتفاع است با تبديل به شيره و سركه شدن، نه هر خمرى.

[234] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[235] ( 1). از نظر مشهور، ملكيت شي ء آن هم زايل مى شود.

[236] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 143 و ج 3، ص 325.

[237] ( 1). وسائل الشيعه، ج 29، ص 10، ح 3.

[238] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 144.

[239] ( 1). همان، ص 145.

[240] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 17، ص 111.

[241] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 405.

[242] ( 1). به سبب هبه، صلح و ....

[243] ( 2). به سبب ارث.

[244] ( 3). البته قسم چهارمى هم وجود دارد. يعنى حقى قابل انتقال قهرى نباشد، ولى قابل نقل اختيارى باشد. اما چون براى اين قسم مثالى وجود ندارد در تقسيم حقوق نيامده است.

[245] ( 1). در كتاب طهارت در مباحث نجاسات، شير ميته را پاك دانستهاند، همين طور است تخممرغ، شيردان، كيسه مُشك و عنبر.

[246] ( 2). همچون حيوانات و حشراتى كه خون جهنده ندارند، مثل مار، قورباغه، عقرب و ملخ.

[247] ( 1). النهايه، ص 6؛ المهذب البارع، ج 1، ص 26.

[248] ( 2). الفقه على المذاهب الاربعه، ج 1، ص 10.

[249] ( 1).

المكاسب، ج 1، ص 40.

[250] ( 2). حاشيه المكاسب، ص 12.

[251] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 93، ح 5.

[252] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 96.

[253] ( 1). الفقه على المذاهب الاربعه، ج 1، ص 12.

[254] ( 1). ارواث جمع روث است به معناى فضله حيوانات يا سرگين آن ها.

[255] ( 2). الخلاف، ج 3، ص 185، مسأله 310.

[256] ( 3). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 232.

[257] ( 4). المقنعه، ص 587.

[258] ( 1). اعراف( 7): 157.

[259] ( 2). النهايه، ص 364.

[260] ( 3). وسائل الشيعه، ج 25، ص 114، ح 2.

[261] ( 1). همان، ح 3.

[262] ( 2). همان، ح 1.

[263] ( 3). تنقيح المقال، ج 2، ص 281.

[264] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 87- 88.

[265] ( 1). نهايه الاحكام، ج 2، ص 463.

[266] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 22.

[267] ( 1). وسائل الشيعه، ج 5، ص 482، ح 6.

[268] ( 2). تحرير الوسيله، ج 1، ص 470، مسأله 4.

[269] ( 1). النهايه، ص 364.

[270] ( 2). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 464.

[271] ( 3). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 231- 232.

[272] ( 1). بقره( 2): 188.

[273] ( 2).« قال: أتاه رجل فقال: وقعت فأره فى خابيه فيها سمن أو زيت فما ترى فى أكله؟ قال: فقال له أبو جعفر( ع): لا تأكله، فقال له الرجل: الفأره أهون على من أن أترك طعامى من أجلها؟ قال:

\iُ فقال له أبو جعفر( ع): أنّك لم تستخفّ بالفأرة وإنّما استخففت بدينك، إنّ الله حرّم الميتة من كلّ شى ء».\E

( وسائل الشيعه، ج 1، ص 206، ح 2).

[274]

( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 31.

[275] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 43.

[276] ( 1). معجونى مركب از داروهاى مسكّن و مخدّر كه به عنوان پادزهر به كار ميرود و در تركيبش عصارههاى گياهان خانواده شقايق و خشخاش به كار ميرود.( فرهنگ معين، ج 1، ص 1075).

[277] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 19.

[278] ( 2). همان، ص 18.

[279] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 40.

[280] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 119، ح 3.

[281] ( 2). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 464.

[282] ( 3). الخلاف، ج 3، ص 183؛ المبسوط، ج 2، ص 166.

[283] ( 4). غنيه النزوع، ج 1، ص 213.

[284] ( 1). وسائل الشيعه، ج 4، ص 352، باب 5.

[285] ( 2). ر. ك: همان، ج 17، ص 170- 173.

[286] ( 3). ر. ك: همان، ج 3، ص 300، ح 4.

[287] ( 4). همان.

[288] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 13، ص 69، ح 1.

[289] ( 2). دعائم الاسلام، ج 1، ص 12.

[290] ( 3). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 232.

[291] ( 1). المبسوط، ج 2، ص 166.

[292] ( 2). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 465.

[293] ( 3). المقنعه، ص 589.

[294] ( 4). النهايه، ص 364؛ الخلاف، ج 3، ص 183.

[295] ( 5). شرايع الاسلام، ج 2، ص 10.

[296] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 171، ح 4.

[297] ( 2). الجعفريات، ص 180.

[298] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 111- 152.

[299] ( 1). المقنعه، ص 587.

[300] ( 2). النهايه، ص 363.

[301] ( 3). الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 167.

[302] ( 4). مدثر(

74): 5.

[303] ( 1). حج( 22): 30.

[304] ( 2). مائده( 5): 90.

[305] ( 3). بقره( 2): 188.

[306] ( 4). تحف العقول، ص 335- 336.

[307] ( 5). دعائم الاسلام، ج 2، ص 18، ح 22.

[308] ( 6). سنن ابى داود، ج 2، ص 141، ح 3486.

[309] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 149.

[310] ( 2). همان.

[311] ( 3). بحار الانوار، ج 21، ص 116، ح 11؛ سنن بيهقى، ج 6، ص 101.

[312] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 149.

[313] ( 5). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 162.

[314] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 17، ص 63، ح 7.

[315] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 162.

[316] ( 1). شرح القواعد، ص 155- 156.

[317] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 112.

[318] ( 3). مسالك الافهام، ج 3، ص 122.

[319] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 164.

[320] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 312- 317؛ مستدرك الوسائل، ج 13، ص 215- 220.

[321] ( 2). سنن بيهقى، ج 6، ص 101 و ج 10، ص 221.

[322] ( 1). بقره( 2): 219؛ مائده( 5): 90- 91.

[323] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 164- 167 و 318- 326.

[324] ( 1). المصباح المنير، ص 515.

[325] ( 2). المنجد، ص 653؛ القاموس اللغه، ج 2، ص 125؛ مجمع البحرين، ج 3، ص 463.

[326] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 372.

[327] ( 4). المصباح المنير، ص 515.

[328] ( 5). المكاسب، ج 1، ص 117.

[329] ( 6). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 9.

[330] ( 7). مستند الشيعه، ج 2، ص 337.

[331] (

8). ر. ك: الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 51- 52.

[332] ( 9). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 19.

[333] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 318- 326.

[334] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 375.

[335] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 8.

[336] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 164- 167.

[337] ( 3). ر. ك: همان، ص 165، ح 4 و ص 166، ح 6 و 7.

[338] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 109.

[339] ( 1). مائده( 5): 90.

[340] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 321، ح 12.

[341] ( 1). همان، ص 323، ح 4.

[342] ( 2). همان، ص 325، ح 6.

[343] ( 3). همان، ص 323، ح 1.

[344] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 320، ح 10.

[345] ( 1). شرايع الإسلام، ج 1، ص 55.

[346] ( 2). عروه الوثقى، كتاب طهارت، باب الأوانى، مسأله 4.

[347] ( 3). مستمسك العروه الوثقى، ج 2، ص 176.

[348] ( 4). تحرير الوسيله، ج 1، ص 128، مسأله 2.

[349] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[350] ( 1). وسائل الشيعه، ج 3، ص 505- 510.

[351] ( 2). همان، ص 506، ح 1، 3، 4.

[352] ( 3). سنن بيهقى، ج 1، ص 27- 28.

[353] ( 4). همان.

[354] ( 1). المصباح المنير، ص 28.

[355] ( 2). اقرب الموارد، ج 1، ص 23.

[356] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 172.

[357] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 185، باب 10 و ج 19، ص 280، ح 5؛ دعائم الإسلام، ج 2، ص 29.

[358] ( 1). مائده(

5): 2.

[359] ( 1). حاشيه المكاسب، ج 1، ص 97.

[360] ( 1). همان.

[361] ( 2). المصباح المنير، ج 2، ص 104.

[362] ( 3). القاموس المحيط، ج 4، ص 252.

[363] ( 4). مجمع البيان، ج 3 و 4، ص 240.

[364] ( 1). حاشيه المكاسب، ج 1، ص 90.

[365] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 194- 196.

[366] ( 1). وسائل الشيعه، ج 25، ص 50، ح 3.

[367] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 176- 179.

[368] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 174، ح 1.

[369] ( 2). همان، ح 2.

[370] ( 3). همان، ص 176، ح 1.

[371] ( 4). همان، ح 2.

[372] ( 1). النهايه، ص 369 و 403؛ المبسوط، ج 2، ص 138؛ السرائر، ج 2، ص 225؛ شرائع الاسلام، ج 2، ص 10؛ مختلف الشيعه، ج 5، ص 53.

[373] ( 2). المغنى ابن قدامه، ج 4، ص 283؛ الفقه على المذاهب الأربعه، ج 2، ص 52؛ المبسوط، السرخسى، ج 12، ص 24.

[374] ( 1). شيخ در مكاسب اين قول را به اكثر فقها نسبت داده است.

[375] ( 2). نظر خود شيخ در مكاسب و نظر مرحوم امام در مكاسب محرمه و محقق ثانى در حاشيه ارشاد.

[376] ( 3). عوائد الأيام، عائده هفتم، ص 26.

[377] ( 1). زبده البيان، ص 297.

[378] ( 2). آن گونه كه مسبب بر سبب مترتب مى شود و به دنبالش محقق مى گردد.

[379] ( 3). عوائد الأيام، عائده هفتم، ص 26.

[380] ( 1). حاشيه المكاسب، ج 1، ص 97.

[381] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 176- 178.

[382] ( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص

212.

[383] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 1، ص 133- 134؛ مصباح الفقاهه، ج 1، ص 176.

[384] ( 2). ر. ك: المكاسب، ج 1، ص 133.

[385] ( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 213.

[386] ( 1). ر. ك: همان، ص 211.

[387] ( 2). المكاسب المحرمه، ص 212.

[388] ( 3). زبده البيان، ص 297؛ المكاسب، ج 1، ص 136، 140- 141؛ مصباح الفقاهه، ج 1، ص 279.

[389] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 211.

[390] ( 2). مجمع الفائده والبرهان، ج 8، ص 50.

[391] ( 3). المكاسب، ج 1، ص 140.

[392] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 211.

[393] ( 1). ر. ك: همان، ج 1، ص 194- 195.

[394] ( 1). مثلًا از ديوانه اى يا كودكى صادر شود، يا از حيوان يا جمادى صادر شود. در همه اينها اگر مقدور است، بر عبد لازم است كه مانع شود و نگذارد مبغوض مولى محقق شود. مثلًا حيوان درنده اى به فرزند مولى حمله ور شده است و او در معرض نابودى است و اين صددرصد مبغوض مولاست؛ در اينجا به حكم عقل مستقل بايد عبد، ممانعت كند.

[395] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 203.

[396] ( 1). ر. ك: همان، ص 214.

[397] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 229- 231.

[398] ( 3). مثل صحيحه ابن اذينه، صحيحه بزنطى، دو صحيحه حلبى، و ....

[399] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 230، ح 5.

[400] ( 2). همان، ح 1.

[401] ( 1). همان.

[402] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 231، ح 9.

[403] ( 2). همان، ح 6.

[404] ( 3).

همان، ح 8.

[405] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 132.

[406] ( 2). زيرا اجماع محصّل كه امكان ندارد، اجماع منقول هم حجت نيست.

[407] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 175.

[408] ( 2). يعنى آيه نهى از اعانت بر اثم و آيات نهى از منكر.

[409] ( 3). يعنى روايات لعن ده گروه در مورد شراب.

[410] ( 4). سخن امام در ادامه مطالب به طور كامل نقل خواهد شد.

[411] ( 5). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 219.

[412] ( 1). آيه نهى از تعاون بر اثم و آيات نهى از منكر.

[413] ( 2). روايات لعن ده گروه در مورد خمر كه يكى از آنها كسى است كه درخت انگور را غرس مى كند، ديگرى فردى است كه آبيارى مى كند و ... كه اگر اينها ملعون باشند فروشنده انگور به شراب ساز به طريق أولى ملعون است و كارش حرام.

[414] ( 3). همان.

[415] ( 4). رياض المسائل، ج 8، ص 50- 55.

[416] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 219- 220.

[417] ( 1). تحف العقول، ص 333.

[418] ( 1) وسائل الشيعه، ج 17، ص 224، ح 5.

[419] ( 2). سنن بيهقى، ج 8، ص 287.

[420] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 229، ح 2.

[421] ( 2). همان، ص 230، ح 4.

[422] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 101- 103.

[423] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 149.

[424] ( 1). انفال( 8): 62.

[425] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 152.

[426] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 103، ح 5.

[427] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 148.

[428] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17،

ص 101، ح 1.

[429] ( 4). همان، ح 2.

[430] ( 5). مسالك الأفهام، ج 3، ص 123.

[431] ( 6). جواهر الكلام، ج 22، ص 28.

[432] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 227- 228.

[433] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 152.

[434] ( 1). مسالك الافهام، ج 3، ص 123.

[435] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 191.

[436] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 234.

[437] ( 1). همان.

[438] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 251.

[439] ( 2). ر. ك: همان، ص 252.

[440] ( 1). تحف العقول، ص 334.

[441] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 253.

[442] ( 2). ر. ك: همان.

[443] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 197.

[444] ( 1). العين، ج 8، ص 228.

[445] ( 1). النهايه، ابن أثير، ج 3، ص 58.

[446] ( 2). معجم مقاييس اللغه، ج 3، ص 320.

[447] ( 3). الصحاح، ج 2، ص 717.

[448] ( 4). كشف اللثام، ج 1، ص 191.

[449] ( 5). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 256.

[450] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 183.

[451] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 183.

[452] ( 3). ر. ك: جامع المقاصد، ج 4، ص 23؛ رياض المسائل، ج 8، ص 58؛ مجمع الفائده و البرهان، ج 8، ص 54؛ جواهر الكلام، ج 22، ص 41.

[453] ( 4). المكاسب ج 1، ص 183.

[454] ( 1). ر. ك: المكاسب، ج 1، ص 185.

[455] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[456] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 296، ح 3.

[457] ( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه،

ج 1، ص 262- 263.

[458] ( 1). مختلف الشيعه، ج 5، ص 44.

[459] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 296، ح 1.

[460] ( 2). همان، ح 2.

[461] ( 3). همان، ح 3.

[462] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 269- 270.

[463] ( 1). ر. ك: همان، ص 270.

[464] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 278.

[465] ( 1). كلمه مثال و تمثال و صورت ظهور در كل دارد، يعنى صورت و مجسمه كامل شي ء.

[466] ( 2). همان، ص 278- 279.

[467] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 189.

[468] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 283.

[469] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 277.

[470] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 277.

[471] ( 1). وسائل الشيعه، ج 4، ص 436.

[472] ( 2). همان، ج 5، ص 308.

[473] ( 1). همان، ص 170.

[474] ( 2). همان، ج 4، ص 441، ح 20.

[475] ( 1). الرحمن( 55): 29.

[476] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 296، ح 3.

[477] ( 1). تحف العقول، ص 335.

[478] ( 1). وسائل الشيعه، ج 5، ص 308، ح 3.

[479] ( 2). همان، ص 304، ح 3.

[480] ( 1). همان، ص 309، ح 7.

[481] ( 2). همان، ص 174- 176.

[482] ( 1). احتياط واجب.

[483] ( 2). احتياط مستحب.

[484] ( 1). حج( 22): 30.

[485] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 303، باب 99، ح 2، 8، 9، 20 و 26.

[486] ( 1). همان، روايت 2.

[487] ( 2). همان، ص 310، ح 26.

[488] ( 3). ميان آن دو عموم من وجه است و تباين جزئى دارند: گاهى كلام، باطل و

قول زور است ولى غنا نيست، مثلًا كسى بدون آهنگ مخصوص دروغ بگويد يا مؤمنى را هجو كند. و گاهى غنا هست و كلام باطل نيست، مثل غنا در كلام حق( قرآن) و دعا و مرثيه. گاهى هم هر دو مجتمع مى باشند مثل اينكه كسى كلام باطلى را با آهنگ غنا بخواند.

[489] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 314.

[490] ( 2). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 405.

[491] ( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص 44.

[492] ( 4). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 303- 312.

[493] ( 5). همان، ص 120- 124.

[494] ( 6). همان، ج 15، ص 331، ح 36.

[495] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 44.

[496] ( 2). مستند الشيعه، ج 2، ص 340.

[497] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 312، ح 32.

[498] ( 4). همان، ص 306، ح 14.

[499] ( 5). همان، ص 124، ح 7.

[500] ( 6). همان، ص 123، ح 4.

[501] ( 7). همان، ص 121، ح 4.

[502] ( 8). همان، ص 124، ح 7.

[503] ( 1). همان، ص 312، ح 32.

[504] ( 2). همان، ص 123، ح 4.

[505] ( 3). همان، ص 123، ح 7.

[506] ( 4). همان، ص 121، ح 4.

[507] ( 5). همان، ص 123، ح 4.

[508] ( 6). همان، ص 124، ح 6.

[509] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 299.

[510] ( 1). الصحاح، ج 1، ص 171.

[511] ( 2). اساس البلاغه، ص 277.

[512] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 297.

[513] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 305.

[514] ( 1). كفايه الاحكام، ص 86.

[515] ( 2) مستند الشيعه، ج 2، ص 343.

[516]

( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 6، ص 210- 211.

[517] ( 4). همان، ص 212، ح 5.

[518] ( 1). ر. ك: همان، ص 210، ح 1.

[519] ( 2). همان، ج 17، ص 310، ح 27.

[520] ( 3). عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 41، باب 3، ح 140.

[521] ( 4). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 342.

[522] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 6، ابواب قرائت قرآن.

[523] ( 2). مستند الشيعه، ج 2، ص 343.

[524] ( 3). المكاسب، ج 1، ص 308.

[525] ( 1). همان.

[526] ( 2). همان، ص 309.

[527] ( 1). براى مطالعه بيشتر ر. ك: كتاب هاى اصول فقه، مبحث اجتماع امر و نهى در شي ء واحد.

[528] ( 2). نهايه الدرايه، ج 2، ص 313- 314.

[529] ( 3). اصول الفقه، ج 2، ص 328- 331.

[530] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 297.

[531] ( 1). همان، ص 231، ح 28.

[532] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 121، ح 3.

[533] ( 1). مجمع الفائده و البرهان، ج 8، ص 61.

[534] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 337.

[535] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 312.

[536] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 127، ح 7.

[537] ( 2). ر. ك: همان، ص 128، ح 11 و 12 و 13 و 14.

[538] ( 1). وسائل الشيعه، ج 6، ص 210، ح 1.

[539] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 345.

[540] ( 3). وسائل الشيعه، ج 11، ص 418، ح 1.

[541] ( 1). تنقيح المقال، ج 1، ص 128.

[542] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 1، ص 348- 349.

[543] ( 3). بحار الانوار، ج 10، ص

271.

[544] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 122، ح 5.

[545] ( 2). همان، ذيل حديث پنجم.

[546] ( 1). همان، ص 120، ح 1.

[547] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[548] ( 2). همان، ص 121، ح 2.

[549] ( 3). همان، ح 3.

[550] ( 1). مجمع الفائده والبرهان، ج 8، ص 61.

[551] ( 2). تنقيح المقال، ج 3، ص 5 فصل الكنى.

[552] ( 3). المكاسب المحرمه، ج 1، ص 350.

[553] ( 4). مستند الشيعه، ج 2، ص 343.

[554] ( 1). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 405.

[555] ( 1). المصباح المنير، ج 2، ص 104.

[556] ( 2). همان، ص 39.

[557] ( 3). مفردات راغب، ص 326.

[558] ( 1). هود( 11): 113.

[559] ( 1). مائده( 5): 2.

[560] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 177، ح 1.

[561] ( 3). همان، ص 181، ح 14.

[562] ( 1). همان، ج 16، ص 57، ح 5.

[563] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 13، ص 123، ح 4.

[564] ( 3). سنن بيهقى، ج 10، ص 234.

[565] ( 4). تحف العقول، ص 173.

[566] ( 5). همان، ص 334.

[567] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 52.

[568] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 178، ح 3.

[569] ( 3). همان، ص 180، ح 8.

[570] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 54.

[571] ( 2) وسائل الشيعه، ج 17، ص 180، ح 9.

[572] ( 1). همان، ص 202، ح 2.

[573] ( 1). المصباح المنير، ج 1، ص 174.

[574] ( 1). وسائل الشيعه، ج 11، ص 370، ح 1.

[575] ( 1). الحدائق الناضره، ج 18، ص 143.

[576] ( 2). تحرير الوسيله،

ج 1، ص 473.

[577] ( 1). لقمان( 31): 6.

[578] ( 1). حج( 22): 30.

[579] ( 1). تحف العقول، ص 331.

[580] ( 1). وسائل الشيعه، ج 11، ص 370، ح 1.

[581] ( 2). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 204- 207.

[582] ( 3). تذكره الفقهاء، ج 1، ص 582.

[583] ( 1). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 205.

[584] ( 1). صحاح اللغه، ج 2، ص 679، ماده سحر.

[585] ( 2). النهايه، ابن اثير، ج 2، ص 346 ماده سحر.

[586] ( 3). به نقل صاحب مفتاح الكرامه، ج 4، ص 69.

[587] ( 4). اقرب الموارد، ج 1، ص 499.

[588] ( 1). مفردات الفاظ القرآن، ص 231.

[589] ( 2). قواعد الاحكام، ج 1، ص 121؛ تحرير الاحكام، ج 1، ص 161.

[590] ( 3). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 163.

[591] ( 1). بحار الانوار، ج 59، ص 277.

[592] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 265.

[593] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 30 29.

[594] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 128.

[595] ( 3). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 232.

[596] ( 4). زمر( 39): 9.

[597] ( 1). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 163 و 164؛ مفتاح الكرامه، ج 12، ص 226؛ جواهر الكلام، ج 22، ص 75؛ المكاسب، ج 1، ص 257؛ مصباح الفقاهه، ج 1، ص 283.

[598] ( 2). يونس( 10): 82.

[599] ( 3). طه( 20): 69.

[600] ( 4). بقره( 2): 102.

[601] ( 5). وسائل الشيعه، ج 17، ص 147، ح 4.

[602] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 75.

[603] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 146، ح 2.

[604] ( 3). همان، ج 15، ص 319، ح 2.

[605] (

4). همان، ج 17، ص 143، ح 7.

[606] ( 1). جواهر الكلام، ج 22، ص 78.

[607] ( 1). منتهى المطلب، ج 1، ص 1014.

[608] ( 2). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 164.

[609] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 146، ح 1.

[610] ( 2). همان، ص 147، ح 4 و 5.

[611] ( 1). همان، ص 148، ح 7.

[612] ( 2). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 164؛ مسالك الافهام، ج 3، ص 128.

[613] ( 1). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 164.

[614] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 128.

[615] ( 3). المكاسب، ج 1، ص 260.

[616] ( 1). ايضاح الفوائد، ج 1، ص 405.

[617] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 273.

[618] ( 3). حاشيه كتاب المكاسب، ج 1، ص 172.

[619] ( 4). صحاح اللغه، ج 2، ص 679.

[620] ( 1). التنقيح الرائع، ج 2، ص 12.

[621] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 266.

[622] ( 3). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 164.

[623] ( 1). لسان العرب، ج 3، ص 495.

[624] ( 2). المصباح المنير، ج 1، ص 380.

[625] ( 3). اقرب الموارد، ج 1، ص 597.

[626] ( 4). المنجد، ص 393 ماده شعوذ.

[627] ( 5). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 164.

[628] ( 1). مسالك الافهام، ج 3، ص 129.

[629] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 274.

[630] ( 1). المكاسب، ج 1، ص 274.

[631] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 94.

[632] ( 1). الاحتجاج، ج 2، ص 82.

[633] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 274.

[634] ( 1). صحاح اللغه، ج 6، ص 2191.

[635] ( 2). القاموس المحيط، ج 4، ص 264.

[636] ( 3). المصباح المنير، ج 2،

ص 543.

[637] ( 4). النهايه، ابن اثير، ج 4، ص 214.

[638] ( 5). مفردات الفاظ القرآن، ص 460.

[639] ( 1). قواعد الاحكام، ج 1، ص 121.

[640] ( 2). القاموس المحيط، ج 4، ص 331.

[641] ( 3). النهايه، ابن اثير، ج 2، ص 178.

[642] ( 4). التنقيح الرائع، ج 2، ص 13.

[643] ( 5). مسالك الافهام، ج 3، ص 128.

[644] ( 6). جواهر الكلام، ج 22، ص 89.

[645] ( 1). الاحتجاج، ج 2، ص 81.

[646] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 37.

[647] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 149، ح 2.

[648] ( 1). همان، ص 150، ح 3.

[649] ( 2). همان، ص 143، ح 7.

[650] ( 3). نهج البلاغه، خطبه 79.

[651] ( 1). محجه البيضاء، ج 5، ص 46.

[652] ( 2). مفاتيح الشرايع، ج 2، ص 23.

[653] ( 3). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 418.

[654] ( 4). مسند احمد حنبل، ج 2، ص 332.

[655] ( 5). وسائل الشيعه، ج 15، ص 369، ح 1.

[656] ( 1). همان، ج 17، ص 93، ح 5.

[657] ( 2). الكافى، ج 1، ص 32، ح 1.

[658] ( 1). الصحاح، ج 4، ص 1419، ماده قوف.

[659] ( 2). القاموس المحيط، ج 3، ص 188.

[660] ( 3). تاج العروس، ج 6، ص 228.

[661] ( 4). النهايه، ابن اثير، ج 4، ص 121.

[662] ( 5). مسالك الافهام، ج 3، ص 129.

[663] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[664] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 33.

[665] ( 1). منتهى المطلب، ج 2، ص 1014.

[666] ( 2). كفايه الاحكام، ص 87.

[667] ( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص

92.

[668] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 383.

[669] ( 5). وسائل الشيعه، ج 17، ص 150، ح 2.

[670] ( 6). مجمع البحرين، ج 5، ص 110.

[671] ( 1). الكافى، ج 1، ص 322، ح 14.

[672] ( 2). ر. ك: مستدرك الوسائل، ج 13، ص 110، ح 1.

[673] ( 3). مسالك الافهام، ج 8، ص 380.

[674] ( 1). جاثيه( 45): 24.

[675] ( 1). رعد( 13): 39.

[676] ( 1). الاحتجاج، ج 2، ص 101.

[677] ( 2). صافات( 37): 89- 90.

[678] ( 1). مجمع البيان، ج 7- 8، ص 449.

[679] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 95.

[680] ( 3). همان، ص 106.

[681] ( 1). الاحتجاج، ج 2، ص 101.

[682] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 201 به نقل از جامع المقاصد، ج 4، ص 31.

[683] ( 1). وسائل الشيعه، ج 11، ص 370، ح 1.

[684] ( 2). همان، ج 17، ص 142، ح 5.

[685] ( 3). همان، ص 143، ح 7.

[686] ( 4). همان، ص 144، ح 11.

[687] ( 1). المصباح المنير، ج 2، ص 116.

[688] ( 2). النهايه، ابن اثير، ج 3، ص 369.

[689] ( 3). المنجد، ص 552.

[690] ( 4). اقرب الموارد، ج 2، ص 873.

[691] ( 1). اللمعه الدمشقيه، ج 3، ص 216.

[692] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 300.

[693] ( 1). همان، ص 298.

[694] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 279- 283 و ج 18، ص 112- 113.

[695] ( 2). سنن بيهقى، ج 5، ص 320.

[696] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 282، ح 9.

[697] ( 4). همان، ص 280، ح 3.

[698] ( 5). همان، ح 4.

[699] ( 6).

همان، ص 281، ح 7.

[700] ( 7). همان، ص 283، ح 11.

[701] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 300.

[702] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 129.

[703] ( 3). جامع المقاصد، ج 4، ص 25.

[704] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 112، ح 1.

[705] ( 2). همان، ج 17، ص 289، ح 8.

[706] ( 1). همان، ح 10.

[707] ( 2). همان، ص 280، ح 4.

[708] ( 3). همان، ج 18، ص 113، ح 4.

[709] ( 1). رياض المسائل، ج 8، ص 76.

[710] ( 2). المكاسب، ج 1، ص 279.

[711] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 279، ح 2.

[712] ( 4). همان، ص 280، ح 3.

[713] ( 1). همان، ص 281، ح 5.

[714] ( 2). همان، ج 18، ص 186، ح 5.

[715] ( 1). همان، ج 17، ص 280، ح 3.

[716] ( 2). مجمع الفائده و البرهان، ج 8، ص 83.

[717] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 25.

[718] ( 1). جامع المقاصد، ج 4، ص 25.

[719] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 129.

[720] ( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص 112.

[721] ( 4). المكاسب، ج 1، ص 281 280.

[722] ( 1). مسالك الافهام، ج 3، ص 130.

[723] ( 2). ايضاح الفوائد، ج 2، ص 264.

[724] ( 1). المصابيح خطى، ص 59.

[725] ( 2). رياض المسائل، ج 8، ص 83.

[726] ( 3). به نقل شهيد در الدروس الشرعيه، ج 3، ص 172.

[727] ( 4). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 302.

[728] ( 5). بلغه الفقيه، ج 2، ص 12.

[729] ( 6). المكاسب، ج 2، ص 134- 136.

[730] ( 7). مصباح الفقاهه، ج 1،

ص 460.

[731] ( 1). شرح القواعد، ج 1، ص 279.

[732] ( 1). حاشيه المكاسب، ص 26.

[733] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 471.

[734] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 292- 293.

[735] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 471.

[736] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 130.

[737] ( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 294.

[738] ( 4). الحاشيه على المكاسب المحرمه، ج 1، ص 284.

[739] ( 1). حاشيه المكاسب، ص 26، به نقل از المكاسب المحرمه، ج 2، ص 292.

[740] ( 2). احزاب( 33): 6.

[741] ( 3). حاشيه المكاسب، ج 1، ص 283.

[742] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 295.

[743] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 291- 292.

[744] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 117.

[745] ( 3). همان.

[746] ( 1). مستند الشيعه، ج 2، ص 349.

[747] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 296.

[748] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 135.

[749] ( 1). در صورتى كه براى مستأجر منفعت قابل ملاحظه اى داشته باشد كه مفروض بحث همين است، زيرا اگر جز اين باشد از نظر عقلا معامله درست نيست، چون شرط صحت معامله، اين است كه عوضين ماليت داشته باشند.

[750] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 285.

[751] ( 2). در اجاره بر عين، مثل سكناى منزل.

[752] ( 3). در اجاره بر عمل.

[753] ( 1). فعلًا مورد بحث ما در عمل است و اجاره بر عين مورد بحث نيست تا آن را هم توضيح دهيم.

[754] ( 2). المكاسب و البيع( تقريرات بحث ميرزاى نائينى، تأليف علامه آملى، ج 1،

ص 43 40 و كتاب منيه الطالب، ج 1، ص 15.

[755] ( 3). وقتى عملى واجب شد مكلّف مقهور و مجبور به انجام آن است و قدرت بر ترك ندارد و در نتيجه عمل او محترم نيست تا ماليت داشته باشد و قابل اجاره باشد.

[756] ( 1). آل عمران( 3): 97.

[757] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 8، ص 26، باب 18، ح 1 و 3.

[758] ( 3). همان.

[759] ( 4). بقره( 2): 183.

[760] ( 5). نساء( 4): 103.

[761] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 297- 299.

[762] ( 1). نهج البلاغه، خطبه 216.

[763] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 472.

[764] ( 1). فعلًا براى ما اين جهت مهم نيست، و مهم اصل امكان و جواز اخذ اجرت بر واجب كفايى است.

[765] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 136.

[766] ( 1). همان، ص 130.

[767] ( 2). همان، ص 137.

[768] ( 3). همان، ص 142- 143.

[769] ( 4). وسائل الشيعه، ج 3، ص 5، ح 1.

[770] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 302- 304.

[771] ( 1). ر. ك: تحف العقول، ص 331؛ وسائل الشيعه، ج 17، ص 83- 86.

[772] ( 1). زيرا اينها كارهاى ارزشمندى هستند كه شرعاً و عرفاً محترم و داراى ماليت مى باشند و عامل هم قصد تبرّع ندارد، بلكه قصد اجرت و امرار معاش و اكتساب دارد.

[773] ( 2). رياض المسائل، ج 8، ص 83.

[774] ( 3). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 302.

[775] ( 4). المكاسب، ج 2، ص 137- 141.

[776] ( 1). منيه الطالب، ج 1، ص 15- 16.

[777] ( 2). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 306- 307.

[778] ( 1). همان،

ص 308- 309.

[779] ( 2). اين مطلب را قبلًا در اوّل بحث واجبات نظاميه توضيح داديم.

[780] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 304.

[781] ( 2). دادن اين شير بر مادر واجب است و اگر اين شير را به نوزاد ندهد نوزاد جان خود را از دست خواهد داد.

[782] ( 1). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 303.

[783] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 117.

[784] ( 3). اين مربوط به مولاست، يعنى به خود او مربوط است كه در چه عملى قصد قربت را شرط و معتبر بداند.

[785] ( 4). اين، فعل مكلّف است و ربطى به مولى ندارد.

[786] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 126.

[787] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 258- 261.

[788] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 128.

[789] ( 1). همان.

[790] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[791] ( 1). البته قدر مسلّم بيان واجبات است تا مسلمانان به آن عمل كنند، و نيز بيان محرّمات است تا از آنها اجتناب كنند؛ امّا بيان مكروهات و مستحبات و مباحات جداگانه واجب نيست، مگر از باب حفظ شريعت، نه به منظور عمل كه فعلًا مدّ نظر است. مثالى كه فقها زده اند تعليم صيغه نكاح و مانند آن است.

[792] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 154، ح 2.

[793] ( 2). همان، ح 1.

[794] ( 1). سقوط تكليف گاهى در اثر امتثال آن است، گاهى در اثر انتفاء موضوع آن است و گاهى در اثر معصيت.

[795] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 8، ص 281، ح 19 و 21 و 23.

[796] ( 1). اين مطلب دليل ديگرى

است بر اينكه ميان وجوب و اجاره و ميان عباديت و اخذ اجرت منافاتى نيست.

[797] ( 1) نظر شيخ اعظم همين است ولى مبتلا به اشكال است. ر. ك: المكاسب، ج 2، ص 144- 145.

[798] ( 2). وسائل الشيعه، ج 11، ص 163، ح 1.

[799] ( 3). چه تنزيل خودش به منزله منوب عنه در عمل، و چه تنزيل عملش به منزله عمل منوب عنه.

[800] ( 4). وسائل الشيعه، ج 8، ص 276- 282.

[801] ( 1). آنچه تاكنون در هيجده مسأله ذكر شد درباره انواع مكاسب محرّمه بود، يعنى امورى كه اكتساب به آنها و امرار معاش از طريق آنها شرعاً حرام است؛ خواه از اعيان خارجى باشند، مثل اعيان نجسه، اشيا متنجسى كه قابل تطهير نيستند، چيزهايى كه ارزش و ماليت ندارند، امورى كه با هيئت خاص جز در جهت حرام قابل استفاده نمى باشند، و خواه از افعال اختيارى مكلّف باشند، مثل مجسمه سازى، حفظ و نگهدارى كتب ضلال، و .... قدر مشترك همه، اين است كه يا عرفاً و يا شرعاً ماليت و ارزش ندارند و معامله آنها جايز نيست، و يا شرعاً ماليت ندارند ولو از نظر عرف مال و قابل معاوضه باشند. و در تمام موارد مذكور علاوه بر حرمت تكليفى، از نظر وضعى نيز معامله فاسد و باطل است به بيانى كه در هر مسأله از مسائل فوق، ذكر شد.

[802] ( 1). البته كسب هاى ديگرى هم وجود دارد كه مكروه است ولى بزرگان بر اساس سيره اى كه دارند هر كدام را به تناسب، در باب هاى ديگر ذكر كرده اند.

[803] ( 2). وسائل الشيعه، ج 1، ص 80- 82.

[804] ( 1). كفايه

الاصول، ج 2، ص 197.

[805] ( 2). فوائد الاصول، ج 3، ص 409- 412.

[806] ( 3). همان، ج 2، ص 153- 156.

[807] ( 4). مصباح الاصول، ج 2، ص 319.

[808] ( 5). مصباح الفقاهه، ج 5، ص 482.

[809] ( 6). انوار الهدايه، ج 2، ص 133.

[810] ( 1). بيع طلا به طلا، بيع طلا به نقره، بيع نقره به نقره و بيع نقره به طلا را بيع صرف گويند، كه عوضين هر دو طلا يا نقره يا يكى طلا و ديگرى نقره است.

[811] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 135، ح 1.

[812] ( 3). همان.

[813] ( 1). همان، ص 137، ح 4.

[814] ( 2). همان، ص 136، ح 1.

[815] ( 1). همان، ص 137، ح 4.

[816] ( 2). همان، ص 138، ح 6.

[817] ( 3). همان، ص 136، ح 1.

[818] ( 1). همان، ص 137، ح 4.

[819] ( 2). همان، ج 16، ص 45، ح 3.

[820] ( 3). همان، ج 17، ص 140، ح 1.

[821] ( 1). همان، ح 2.

[822] ( 2). همان، ص 104، ح 2.

[823] ( 1). همان، ح 1.

[824] ( 2). همان، ص 92، ح 2.

[825] ( 3). جواهر الكلام، ج 22، ص 131.

[826] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 95، ح 13 و 14.

[827] ( 2). همان، ص 111، ح 3.

[828] ( 3). همان، ح 1.

[829] ( 4). همان، ح 2.

[830] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ابواب مقدمات تجارت كه سى باب است و عمدتاً در جهت تشويق به كسب و كار و تجارت و زراعت و نهال كارى و دامدارى وارد شده است؛ و كافى شريف، ج 5،

كتاب معيشت؛ سنن بيهقى، ج 6؛ صحيح بخارى، ج 2 و ....

[831] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 24، ح 15.

[832] ( 2). همان، ص 27، ح 7.

[833] ( 3). همان، ص 10، ح 3.

[834] ( 4). همان، ح 4.

[835] ( 5). همان، ص 11، ح 6.

[836] ( 1). ر. ك: همان، ص 13- 17.

[837] ( 2). همان، ص 15، ح 6.

[838] ( 3). همان، ص 16، ح 8.

[839] ( 4). ر. ك: الكافى، ج 5، ص 260- 261.

[840] ( 5). وسائل الشيعه، ج 19، ص 34، ح 6.

[841] ( 6). همان، ج 11، ص 539، ح 3.

[842] ( 1). ر. ك: همان، ص 501- 502.

[843] ( 1). يعنى اختصاص به تجارت ندارد در غير تجارت هم مطلب همين است.

[844] ( 2). كتاب البيع، ج 3، ص 589.

[845] ( 1). المكاسب، ج 4، ص 340.

[846] ( 2). كتاب البيع، ج 3، ص 588.

[847] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 381- 382.

[848] ( 4). المكاسب، ج 4، ص 340.

[849] ( 5). مصباح الفقاهه، ج 5، ص 475.

[850] ( 6). حاشيه المكاسب، ج 2، ص 633.

[851] ( 1). كتاب البيع، ج 3، ص 592.

[852] ( 1). مجموعاً سيزده امر در مسأله ذكر شده است كه فعلًا دوازده مورد را بيان مى كنيم. مورد سيزدهم بعداً بررسى خواهد شد.

[853] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 48، ح 3.

[854] ( 2). خواه لفظاً استقاله كند، يعنى بگويد« أقلنى» يا معناً استقاله كند، يعنى اظهار ندامت كند، كه بالملازمه دال بر استقاله و طلب فسخ معامله است.

[855] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 387، ح

5.

[856] ( 4). ر. ك: همان، ص 398، ح 1.

[857] ( 1). ر. ك: همان، ص 392- 393.

[858] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 392، ح 1.

[859] ( 3). همان، ص 383، ح 2.

[860] ( 4). همان، ص 384، ح 3.

[861] ( 1). همان، ص 419، ح 2.

[862] ( 2). مثلًا در تاريكى يا در روشنائى زياد كه نور چراغ هاى قوى، جنس را بيشتر از آنچه هست زيبا و براق نشان مى دهد.

[863] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 466، ح 1.

[864] ( 4). همان، ص 282، ح 8.

[865] ( 5). همان، ص 396، ح 1.

[866] ( 1). همان، ص 447، ح 1.

[867] ( 2). همان، ص 395، ح 1.

[868] ( 3). همان، ص 399، ح 2.

[869] ( 4). همان، ج 6، ص 461، ح 10.

[870] ( 5). همان، ج 17، ص 417، ح 1.

[871] ( 1). همان، ص 394، ح 1.

[872] ( 2). همان، ص 452، ح 1.

[873] ( 3). همان، ص 459، ح 3.

[874] ( 1). النهايه، ابن اثير، ج 4، ص 266.

[875] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 189.

[876] ( 1). السرائر، ج 2، ص 237.

[877] ( 2). منتهى المطلب، ج 2، ص 1005.

[878] ( 3). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 179.

[879] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 443، ح 2.

[880] ( 5). همان، ح 5.

[881] ( 6). من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 174، ح 1.

[882] ( 7). وسائل الشيعه، ج 17، ص 443، ح 3.

[883] ( 8). رجال نجاشى، ص 287.

[884] ( 1). استحبابى.

[885] ( 2). المقنعه، ص 616.

[886] ( 3). النهايه، ص 375.

[887] ( 4).

نهايه الاحكام، ج 2، ص 517.

[888] ( 1). المقنعه، ص 616؛ منتهى المطلب، ج 2، ص 1006؛ مسالك الافهام، ج 3، ص 189.

[889] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 471؛ المكاسب، ج 4، ص 391.

[890] ( 3). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 444، ح 1 و 2؛ من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 174، ح 3.

[891] ( 4). من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 174، ح 1.

[892] ( 1). مسالك الافهام، ج 3، ص 190.

[893] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 443- 444.

[894] ( 3). كتاب البيع، ج 3، ص 597.

[895] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 443، ح 2.

[896] ( 2). همان، ح 3.

[897] ( 3). السرائر، ج 2، ص 238.

[898] ( 1). صحاح اللغه، ج 2، ص 635.

[899] ( 2). المصباح المنير، ج 1، ص 145.

[900] ( 3). النهايه، ابن اثير، ج 1، ص 417.

[901] ( 4). كتاب البيع، ج 3، ص 601.

[902] ( 1). المكاسب، ج 4، ص 364.

[903] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 5، ص 494.

[904] ( 3). كتاب البيع، ج 3، ص 602.

[905] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 424، ح 2.

[906] ( 5). من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 266، ح 3959.

[907] ( 6). همان، ص 3962.

[908] ( 1). دعائم الاسلام، ج 2، ص 35، ح 77.

[909] ( 2). مسالك الافهام، ج 3، ص 192.

[910] ( 3). وسائل الشيعه، ج 17، ص 428، ح 3.

[911] ( 1). در مباحث بعدى بررسى خواهد شد.

[912] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 429، ح 1.

[913] ( 2). كتاب البيع، ج 3، ص

603.

[914] ( 3). همان.

[915] ( 1). همان، ص 603- 604.

[916] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 428، ح 3.

[917] ( 1). همان، ص 434- 435.

[918] ( 2). همان، ص 434، ح 3.

[919] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[920] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 425، ح 4 و ص 426، ح 7.

[921] ( 2). حكومت يا تخصيص.

[922] ( 3). شيخ طوسى در مبسوط، ج 2، ص 195، و علامه در تذكره الفقهاء، ج 1، ص 585، و شهيد ثانى در مسالك الافهام، ج 3، ص 192 و ....

[923] ( 4). كتاب البيع، ج 3، ص 611.

[924] ( 1). مصباح الفقاهه، ج 5، ص 497- 499.

[925] ( 2). المهذب البارع، ج 2، ص 370.

[926] ( 3). التنقيح الرائع، ج 2، ص 420.

[927] ( 4). مفتاح الكرامه، ج 12، ص 360.

[928] ( 1). نهج البلاغه، نامه 53.

[929] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 430، ح 1.

[930] ( 3). همان، ص 429، ح 1.

[931] ( 4). المقنعه، ص 616.

[932] ( 1). مختلف الشيعه، ج 5، ص 42.

[933] ( 2). الدروس الشرعيه، ج 3، ص 180.

[934] ( 3). مسالك الافهام، ج 3، ص 193.

[935] ( 4). نهج البلاغه، نامه 53.

[936] ( 1). ر. ك: تحف العقول، ص 332.

[937] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 17- 206، باب 42 و 45- 48؛ مستدرك الوسائل، ج 13، ص 130- 141، باب 39 و 41.

[938] ( 2). جواهر الكلام، ج 22، ص 156.

[939] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 70.

[940] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 436.

[941]

( 3). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 158- 173.

[942] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 198، ح 15.

[943] ( 2). تحف العقول، ص 332.

[944] ( 1). همان.

[945] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 179، ح 5.

[946] ( 1). آل عمران( 3): 28.

[947] ( 2). نحل( 16): 106.

[948] ( 1). وسائل الشيعه، ج 15، ص 369، ح 1.

[949] ( 2). همان، ج 5، ص 483، ح 7.

[950] ( 3). همان، ج 16، ص 214، ح 1.

[951] ( 4). همان، ح 2.

[952] ( 1). همان، ج 17، ص 202، ح 3.

[953] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 250.

[954] ( 2). ر. ك: همان، ج 2، ص 209- 220.

[955] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 72.

[956] ( 1). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 174.

[957] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 437.

[958] ( 3). فقه القرآن، ج 2، ص 24.

[959] ( 4). المكاسب، ج 2، ص 72.

[960] ( 1). همان.

[961] ( 2). فقه القرآن، ج 2، ص 24.

[962] ( 3). اسراء( 17): 55.

[963] ( 4). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 438.

[964] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 202- 203، ح 4 و 5 و ص 206، ح 10.

[965] ( 2). همان، ص 185- 206، باب 44- 48.

[966] ( 3). ر. ك: مستدرك الوسائل، ج 13، ص 130- 138.

[967] ( 4). وسائل الشيعه، ج 17، ص 193، ح 7.

[968] ( 1). همان، ص 192، ح 1.

[969] ( 2). همان، ص 194، ح 9.

[970] ( 1). تحف العقول، ص 332.

[971] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 190، ح 9.

[972]

( 1). همان، ص 186، ح 4.

[973] ( 2). ر. ك: المكاسب المحرمه، ج 2، ص 183- 185.

[974] ( 1). به اختلاف مبانى در علم اصول.

[975] ( 2). ر. ك: جواهر الكلام، ج 22، ص 164.

[976] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 84.

[977] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 443.

[978] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 201.

[979] ( 2). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 534.

[980] ( 3). همان.

[981] ( 1). حاشيه المكاسب، ص 43.

[982] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 14، ص 7، ح 12.

[983] ( 1). وسائل الشيعه، ج 9، ص 252، ح 3.

[984] ( 2). همان، ص 253، ح 6.

[985] ( 3). ر. ك: تهذيب الاحكام، ج 4، ص 54، ذيل حديث 101.

[986] ( 1). رساله السراج الوهاج.

[987] ( 2). مجمع الفائده والبرهان، ج 8، ص 101 به بعد.

[988] ( 3). حجّ( 22): 78.

[989] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 17، ص 213- 222، باب 51 و 52 و 53.

[990] ( 2). ر. ك: همان، ج 19، ص 59- 61، باب 18.

[991] ( 1). المكاسب، ج 2، ص 201.

[992] ( 1). وسائل الشيعه، ج 17، ص 220، ح 5.

[993] ( 1). المكاسب المحرمه، ج 2، ص 417- 419.

[994] ( 2). وسائل الشيعه، ج 17، ص 219، ح 5.

[995] ( 1). نساء( 4): 29.

[996] ( 1). وسائل الشيعه، ج 19، ص 60، ح 3.

[997] ( 2). المكاسب، ج 2، ص 228.

[998] ( 3). مسالك الافهام، ج 3، ص 144.

[999] ( 4). رياض المسائل، ج 8، ص 106.

[1000] ( 5). المكاسب، ج 2، ص 227- 231.

[1001] ( 6). مصباح الفقاهه، ج 1، ص 543.

[1002]

( 7). جواهر الكلام، ج 22، ص 190- 195.

[1003] ( 1). مسلمان يا كافر، مسلمان شيعى يا سنى، زيرا روايات از اين جهت اطلاق دارند و تعبير« عن الرجل استأجر» يا« عن الرجل يتقبل» و ... دارد.

[1004] ( 1). فرقى ندارد كه نقد باشد مثل درهم و دينار يا جنس باشد مثل گندم و مانند آن، زيرا رواياتى كه در ادامه اشاره خواهد شد به هر دو مورد اشاره كرده است، و صريحاً فرموده اند:« لا بأس» اشكالى ندارد.

[1005] ( 2). ر. ك: وسائل الشيعه، ج 19، ص 124- 128.

[1006] ( 3). ر. ك: همان، ص 40، باب 8 و ص 52، باب 15 و ص 59، باب 18.

[1007] ( 4). وسائل الشيعه، ج 19، ص 59، ح 3.

[1008] ( 1). همان، ص 52، ح 3.

[1009] ( 2). همان، ص 128، ح 6.

[1010] ( 3). همان، ص 125، ح 2.

[1011] ( 1). همان، ص 127، ح 3.

[1012] ( 2). همان، ح 4.

[1013] محمدى خراسانى، على، كوثر فقه (محمدى) - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109