ميقات حج-جلد 60

مشخصات كتاب

سرشناسه : سليماني، نادر، - 1339

عنوان و نام پديدآور : ميقات حج/ نويسنده نادر سليماني بزچلوئي

مشخصات نشر : تهران: نادر سليماني بزچلوئي، 1380.

مشخصات ظاهري : ص 184

شابك : 964-330-627-54500ريال

يادداشت : عنوان ديگر: ميقات حج (خاطرات حج).

يادداشت : عنوان روي جلد: خاطرات حج.

عنوان روي جلد : خاطرات حج.

عنوان ديگر : ميقات حج (خاطرات حج).

عنوان ديگر : خاطرات حج

موضوع : حج -- خاطرات

موضوع : سليماني، نادر، 1339 - -- خاطرات

رده بندي كنگره : BP188/8/س85م9 1380

رده بندي ديويي : 297/357

شماره كتابشناسي ملي : م 80-2524

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

سرمقاله

ص: 4

با انتشار شصتمين شماره فصلنامه «ميقات حج»، پانزدهمين سال انتشار اين فصلنامه علمى، پژوهشى به پايان مى رسد و از فصل آينده وارد شانزدهمين سال نشر آن خواهيم شد.

على رغم همه فراز و فرودها، در طول اين پانزده سال، كوشيده ايم بدون تأخير و با محتواى غنى، به ارائه هرچه بهتر اين خدمت فرهنگى بپردازيم، گرچه مدعى هم نيستيم كه به تمامى اهداف خود رسيده ايم، ليكن به يقين مى توان ادعا كرد كه اين فصلنامه توانسته است بخشى از خلاء موجود پژوهش در عرصه حج و زيارت را پركند. البته هرچه زمان مى گذرد، راه ها و محورهاى جديدى براى توسعه امر پژوهش ايجاد مى شود كه عالمان، فرهيختگان و انديشمندان بايد از اين فرصت استفاده كنند و نياز جامعه را برطرف سازند.

حضور گسترده اساتيد، دانشجويان، فرهنگيان، دانش آموزان و در يك كلمه طبقات تحصيل كرده جامعه در حرمين شريفين و ديگر اماكن زيارتى، و دقت و هوشمندى آنان براى فهم بهتر و بيشتر اسرار و معارف حج، چگونگى حج گزارى پيامبران و ائمه معصومين (عليهم السلام) و اولياى الهى در طول تاريخ، آشنايى با عقايد و انديشه هاى ديگر مذاهب اسلامى، بهره گيرى از فرصت حج و زيارت براى جهانى كردن اسلام، مقابله با اسلام آمريكايى و توسعه و گسترش اسلام ناب محمدى (ص) و ... راه را براى پژوهش گسترده تر در امور مربوط به حج و زيارت فراهم كرده است.

اين پرسش هم اكنون به طور جدى در جامعه به وجود آمده كه چرا از ظرفيت هاى عظيم اماكن زيارتى، بهره كافى گرفته نمى شود؟

حوزه نمايندگى ولى فقيه در امور حج و زيارت براى پاسخگويى به نياز فوق، پيش از اين گام هاى بلندى برداشته و در آينده نيز در تلاش است تا اقدامات گذشته خود را به ثمر بنشاند و با استمداد از خداوند بزرگ از تمامى ظرفيت هاى موجود بهره گيرد. از اين رو، هم اكنون شوراى راهبردى حج، با تدوين سند چشم انداز حج و زيارت، و تنظيم برنامه هاى پنج ساله در تلاش است تا از افكار نورانى عالمان و فرهيختگان جامعه بهره بگيرد و پاسخگوى نيازهاى موجود باشد. از سوى ديگر مسائل و رخ دادهاى جديد؛ مانند توسعه مَسْعى، چند طبقه كردن جمرات، توسعه اسكان زائران از محدوده منا به مزدلفه، و موارد ديگر از اين قبيل، مسائل فقهى مستحدثه اى را فراروى فقيهان قرار داده كه لازم است تأمل بيشترى شود.

شبهه افكنى وهابيان، و انحرافات فكرى و عقيدتى تكفيرى و سلفى ها نيز، محيطهاى زيارتى خارج كشور را مسموم نموده، راه را براى ايجاد اختلافات فكرى و عقيدتى، كه خواست دشمنان اسلام مى باشد، فراهم كرده است.

اينها و ده ها مورد ديگر، ما را به اهميت هرچه بيشتر موضوع حج و زيارت واقف نموده و مسؤوليت عالمان و فرهيختگان جامعه را براى پاسخگويى به اين نيازها دو چندان كرده است.

خادمان عرصه دين و فرهنگ و همكاران شما در مركز تحقيقات حج، دست همكارى و همراهى عالمان، روحانيان، فرهيختگان، اساتيد و بزرگان حوزه و دانشگاه را به گرمى مى فشارد و از آنان مى خواهد ما را در ارائه هرچه بهتر اين خدمت فرهنگى يارى دهند و برغناى علمى اين فصلنامه بيفزايند.

ص: 5

مقصود تويي، كعبه و بُتخانه بهانه

طيّبه عباسى

خلاصه

سير سبز انديشه در سيلان عشق، سفر به آنجا كه روزى شاهد بهترينِ بهترين ها بود و امروز نيز ميزبان بهترينِ بهترين هاست؛ آنچنان شور و شعفى در انسان به وجود مى آورد كه قلم به ناگاه افسار ميگسلد و از آنجا مى گويد كه شايد به چشمِ سر، تا به حال لمحه اى از آن را نيز نديده باشد.

آنچه پيش رو داريد، چكيده اى است از احساس يك جوان كه مكه را به عشق ردّ پاى مولايش، ديوانه وار دوست دارد و آرزوى رفتن به آنجا را به صورت سفرنامه اى در عالم معنى به تصوير كشيده است.

و داستان اينگونه آغاز مى شود كه جوانى استطاعت سفر به مكه مكرّمه را ندارد. در عالم معنى (نه خيال و وهم) خود را در ميقات مى يابد و پا به پاى مسافرانِ حرم امن الهى، تمام اعمال حج را مو به مو انجام ميدهد و به عمق آن اعمال، نظرى مى اندازد و فلسفه وجود آنان را نيز مى يابد.

اين كشف و شهود آنچنان براى جوان جنبه واقعى و حقيقى دارد كه در پايان، بعد از آن كه خود را قربانى عشق معبود مى كند و از خود چيزى باقى نمى گذارد و از بند بالاترين تعلّقات (كه همان حبّ نفس است) آزاد مى شود، خود را «حاجى» مى نامد و به خود مى گويد: حاجى زيارت قبول!

ص: 6

ناگفته پيداست كه بيشتر مطالب اين گفتار برگرفته از احاديث، روايات، گفتار بزرگان، تفاسير عرفانى، مناسك و تحليل هاى شخصى نگارنده است و جنبه داستان سرايى و خيال پردازى ندارد. اميد كه به كارمان آيد و به بارمان نشاند.

آنچه در اين گفتار مى خوانيد سفرنامه اى است از يك سفرِ نارفته. حكايتى است از لذّتى ناچشيده. وصف عيشى است از يك عيش نا موصول. سفرى به ناشناخته ها وديدارى از ناديده ها. وصف وصلى دست نيافته، و خلاصه كلام اينكه اينجا تنها وتنها هجر مى خوانيد و حسرت.

سفرى را برايتان بر سينه كاغذ مصوّر كرده ام كه حتى خود وقايعش را با چشمِ سر نديده ام.

تعجب نكنيد.

سفر را كه فقط با قافله و كاروان نمى روند.

ره را كه فقط با پاى و مركب نمى پويند.

و ديدنى را كه فقط با چشم سر نمى بينند.

اگر تاريخ را باور داريد، مرا باور كنيد، اگر بوى يوسف از فرسنگ ها نديده بر ديده گذاشته ايد و يعقوب را باور كردهايد، اگر نور ديده اى نابينا را با بوى پيراهنى باور داريد، مرا باور كنيد.

اگر ابراهيمى را در آتش، يونسى را در دل ماهى، يوسفى را در چاه، موسايى را در كف رودخانه اى خروشان، اگر فصل ميان محمد و دشمنان خون خوار را با تار عنكبوتى بر آستانه غار باور داريد، مرا باور كنيد.

اگر يك كشتى را در سرزمينى آب ناديده، يك مكتب را در سينه اى درس ناخوانده، وصف يك معشوق را از عاشقى وصال ناچشيده، زخم تازيانه اى برپشت معشوقه اى تازيانه ناخورده را باور داريد، پس باور كنيد نقش يك سفرنامه را منقوش در لوح خاطر يك سفر ناكرده.

مرا باور كنيد و سفرنامه ام را.

سفرنامه اى از يك سفر نارفته.

خاطره اى از رنج راهى ناپيموده.

وصفى از يك وصال دست نايافته.

اگر محمد، ناديده عاشقى چون اويس قرن دارد، پس چه عجب از نارفته راهى به مقصد رسيده؟ اگر ديدن شرط رسيدن است پس برايم معنى كنيد «الذين يؤمنون بالغيب» را، مگر عالم تنها همين خاك است كه ما مى بينيم و مگر راه همين خاكى مسيرى است كه ما مى دانيم؟ اگر معنى را مى شناسيد،

پس باور كنيد مرا و سفرنامه ام را.

باشد كه به كارمان آيد و به بارمان نشاند.

عزت قرينتان باد!

تهيه و تدارك و آمادگى و خداحافظى را بگذارم براى سفرهاى خاكى. ما كه قرار است سفر دل رَويم، ره توشه اى نمى خواهيم جز يك بهانه قشنگ براى رفتن و پوييدنِ راه، كه آن هم هماره با ما بوده و هست. پس چيزى كم ندارم. كوله بارم را، كه پر از بهانه هاى قشنگ است، بر دوش كشيده، رهسپار راهى مى شوم كه از آن تنها و تنها يك چيز مى دانم:

اوّلش منم. آخرش خدا.

خرده نگيريد كه چرا «خود» را در كنار «خدا» خواندم. كه اين «من» ذرّه اى از اراده «او» ست.

پس اينگونه مى گويم كه سنگم نزنند و به دار حلّاجى نياويزندم:

ص: 7

اولش خدا. آخرش خدا.

شرم حضور در درگاه بارى تعالى كه اكنون خود را حاضرتر از هميشه در پيشگاهش مى بينم، زبانم را از بيهوده گويى باز مى دارد.

پس مستقيم ... ميقات.

چشم باز مى كنم، خود را در خيلى عظيم، از عاشقان حرمت مى بينم.

آى خدا!

من هم آمدم.

اينجا ديگر چگونه جايى است؟! اين شخص آيا فلانى است؟ همو كه كوه را به كرنش، ذليل مى خواست و باد را به ترنم، بنده؟!

پس چرا اينگونه شده؟

بى رنگ. ساده. مثل من و ما و ديگران.

آيا اين فلانى است؟ پس كو مركب و خدم و حشم اش؟

لحظه اى به خود مى آيم، نيم نگاهى به خود، نيم ديگر به اطراف، من چرا رنگ ديگران نيستم؟ يعنى بهتر بگوييم ديگران چرا رنگ من نيستند؟ آخر ديگران رنگى ندارند همه سفيد شده اند. مثل هم.

درد من درد همرنگى نيست. از همرنگى با جماعت لذّت نمى برم كه اكنون خلافش مرا آشفته سازد، بلكه آنان را در حقيقتِ مطلق غوطه ور مى بينم و خود را در وراى آن، ناكام از لذّتى تا بينهايت زيبا. من عاشق بى رنگى ام و اكنون اين همه زلالى مرا از قوس قزح بودن بيزار كرده است. شرم يك پرِ سياه در انبوه پرهاى سفيدِ يك قوى زيبا را درخود احساس مى كنم.

خدايا! من چه كنم كه اين نباشم؟

لباسم؟!

آرى، بايد اين مايه ننگ را بيرون آورم از تنى كه لايق بى آلايشى است و من جامه اى ناصواب بر او دوخته ام.

...: بيرون شو اى جامه، اى كه به جاى پوشش، مرا برهنه تر از هزار برهنه در اين دشت بى آلايشان، بى آبرو كرده اى، بيرون شو.

جامه را به گوشه اى افكندم و جامه اى پوشيدم به رنگ بى رنگى، جامه اى كه نه آن را دوختهاند و نه رنگش كردهاند.

و باز تكرار يك نگاه و اما اكنون به شوق هم آوايى با جمع.

نه!

آه، خدايا! اينان چه دارند كه من ندارم؟ اما نه، انگار من چيزى دارم كه اينان ندارند.

جامه اى ديگر!

آرى، همين است، اين جامه سياه چيست كه من در بر دارم؟ در خاطر ردّ پايى از پوشش اين جامه نمى بينم. پس اين چيست؟ من در كدامين وقت اين را به تن كردهام؟ آه، چه سياه است. چه بدبو! بيش از پيش، شعله شرم را در خود شعله ور مى يابم.

به تفتيش جامه مى پردازم:

آستينى از ريا، دكمه اى از غيبت، پارچه اى از حبّ نفس ... واى بر من. اين ديگر چيست كه بر تن كردهام؟! بايد بيرون آورم و تا دور دست ها پرتابش كنم كه مبادا ننگش بر دامنم ماندگار گردد. اين هم از اين ... اما بوى عفن اين جامه، هنوز مرا از ديگران متمايز كرده است. به محضر بزرگى رفتن و بوى ناشايست دادن، نه رسم ادب است.

پس به شست و شو مى پردازم.

ص: 8

خدايا! به عشق حضورت بدن از گنداب گناه مى شويم قُربةً إلَي الله ... سر و گردن ... نيمه راست ... نيمه چپ.

آه، چه سبك شدم. گويى بارى به سنگينى البرز از دوش به زمين نهادم.

چه غافل بودم كه عمرى راحتى حركت را به سنگينى اين بار وديعه داده بودم.

چه نادان بودم كه آسودن در راحتى و سبك بارى را فداى حمل بارى نمودم كه مرا جز وبال گردن هيچ نبود.

همان جا عهد بستم:

سبك بارى ام را به سنگينى لذّتِ هيچ گناهى نفروشم و همواره سبك بمانم و بمانم و بمانم تا آن هنگام كه ديدارش را نصيبم گرداند.

و اكنون جامه اى روشن، بى رنگ، بى دوخت.

آه، خدايا! چه سبك شده ام، آنقدر كه دلم مى خواهد پرواز را تجربه كنم.

خضوع اعضا و جوارح، زبانى را كه جِرمش كوچك ولى جُرمش بى شمار است را به تسليم و اعتراف وا مى دارد:

لَبّيْك اللهمَّ لَبَّيْك،

لَبّيْك لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْك،

إنَّ الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلك،

لا شَريكَ لَك لَبَّيْك

باز نيم نگاهى به خود و نيمى ديگر به خلايق. آرى اكنون من نيز بى رنگ شده ام، بى آلايش. حال آماده ام تا به آنها بپيوندم.

يك رنگى و بى آلايشى و عدم تمايز مادى، مرا به ياد روز حشر مى اندازد و انگشت به دهان مى مانم كه واى خدايا! عجب از روزى كه هيچ عُلقه مادى به انسان شوقى نمى بخشد و لذت داشتن جاى خود را به هراسِ نداشتن و بى عملى مى دهد.

مرز حرم ... خدايا بروم يا نروم؟ اجازه دارم؟ يا ...؟

واى، اين ديگر چه حالى است؟ دستانم چرا مى لرزد؟ اين چه آستانى است؟ اين چه حسّى است كه من دارم؟

نمى دانم مى ترسم، يا شوق دارم؟

حالِ بنده اى گناه كار را دارم كه به محكمه حاكمى عادل و پادشاهى بلند مرتبه مى كشانندش.

نه، نه ... اين نيست، چيز ديگرى است.

حالِ عاشقى را دارم كه براى ورود به كوى معشوق پاى رفتن ندارد و خود را بر زمين مى كشد و يا عشق او را مى كشاند.

نه، شايد اين هم نباشد ...

حالِ بازرگانى ورشكسته كه مال التجارهاش را از كف داده، به پيشگاه ولى نعمتش مى رود.

نه، اين هم نيست ...

حالِ گناه كارى كه به محكمه ...

حالِ عبدى كه به درگاه مولا ...

حالِ نيازمندى بر سر درِ سراى كريم ...

حالِ ذليلى بر درِ خانه عزيز ...

ص: 9

حالِ رودخانه اى بر آستان پيوستن به اقيانوس ...

حالِ مرغى پرشكسته در سايهسار درختِ آشيانه ...

حالِ يك كشتى زخم خورده از طوفان، در گرمى آغوش ساحلى مهربان ...

حال يك پروانه سوخته در كنار شمع ...

حالِ يك پريشان در كنار درياى آرامش ...

حال ...

و باز همه اينها هست، اما ...

اين نيست كه پريشانم كرده، چيزى است بالاتر و زيباتر.

آه، شايد اين كلام مولا باشد:

«إلهي كيف أدعوك و أنا أنا و كيف أقطع رجايي منك وأنت أنت».

«خدايا! چگونه بخوانمت كه من، همان منم و چگونه اميدم از تو نااميد گردد كه تو، همان تويى.»

آرى، فهميدم حال من در اين آستان اين است:

حال «من» در درگاه «تو»

همين كفايت مى كند وصف حالم را و شفاعت مى كند قصور زبان الكنم را.

پاى در آستان مى گذارم، لرزش اين زانو، همه بدنم را به آرامشى ظاهرى فرا مى خواند كه: آى ... آرام باش.

شيون دل را از درون زندان سينه، خوب مى شنوم. انگار اين مرغ پرشكسته، بوى آشيان استشمام كرده. ضرب آهنگ اين ديوانه است كه سرعت قدم هايم را آهسته تر مى كند. اين چه راهى است كه انتهايى ندارد؟ چرا هر چقدر كه مى روم نمى رسم؟ نكند قرار است نرسم؟

اما نه ... رسيدم.

اول كلام: سلام با صفا.

خوب مى دانى كه هرگز كعبه ات را اين گونه سُكر آور نمى دانستم، به اين حجت كه:

«سنگى روى هم و گِلى و آبى و آسمانى به رنگ همه دنيا. اين چه دارد كه جاى ديگر ندارد؟ اگر خدا مى طلبى، او كه در ميان سنگ و گِل نيست. او در ميان دل است؛ «قلب المؤمن حرم الله».

به چه شوقى بدين جا روى آورم كه تو در همه جا حاضر و ناظرى؟ از چه رو سراغت از اين خانه بگيرم كه اين خود كفر محض است. پس چه عُلقه اى ميان من و اين خانه است، كه؛ أَينَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجَّهُ الله.

مرا به اين خانه دلبستگى نيست و نه آنچنان عاشق اين خانه كه از فراقش ندبه سر دهم و مويه كنان و موى پريشان، واى فراق بخوانم. چراكه اينجا و آنجا برايم، تو يك رنگى و يك بو و يك طعم.

آرى من خدا را مى بينم و مى بويم و مى نوشم.

و حال آمده ام توبه كنم از آنچه مى پنداشتم و گمان به حقانيتش داشتم. آى خدا، شرمم ببين و بر من خرده مگير كه خود بينى و دانى كه اينگونه شناختمت.

اما تو خود گفته اى كه درِ توبه به روى احدى بسته نيست. پس من اينجا و در كنار خانه ات از ايمان خود به تو پناه مى برم و توبه مى كنم از اعتقاداتم. توبه مى كنم از ايمانم. توبه مى كنم از آنچه در ذهن خود بدين مكان قدسى نسبت مى دادم.

ص: 10

إلهى العفو ... إلهى العفو ...

من نمى دانستم تو اينجا را برايمان بهانه اى قرار داده اى مثل قرار يك عاشق و معشوق، مثل يك ميعادگاه. جايى كه تو هستى و ما هم ...

شكى نيست كه تو در ذرّه ذرّه كائنات وجود دارى و در تمام لحظات و آنات حاضرى. اما ما نيستيم و همواره در كلاس عشق تو غيبت مى خوريم و تو كريمانه ما را محروم نمى كنى.

تفاوت اينجا با جاهاى ديگر در بودن يا نبودن تو نيست

بلكه در بودن يا نبودن ماست، ما اينجا با تمام وجود و به تمام معنى حاضريم. و حضور در محضرت از ملموس ترين محسوسات ماست.

چه عظمتى، چه شكوهى، چه جلالى. لرزه از زانوانم به تمام بدنم سريان پيدا مى كند.

و اين برايم زيباست. مثل قصه هاى عاشقانه و زيباى مادر بزرگ در شرح يك وصال مى ماند.

يك خانه چهارگوشِ زيبا با ناودانى از طلا. پرده اى زيبا و ....

يك لحظه تشويش اين انديشه مرا از شعف بازداشت و تسليم اضطراب كرد:

آى، بنده خدا چه پيشكشى با خود آورده اى؟

ولى بعد از چند لحظه خود از اين حرف خنده دار به خنده درآمدم و به سادگى خود لبخند زدم، وقتى انسان به خدمت صاحب مقام كريمى مى رسد از او سؤال نمى كنند «كه چه با خود آورده اى؟» بلكه به او مى گويند «چه مى خواهى؟»

خدايا! از آنچه آورده ام مپرس كه چيزى جز سكوت و شرمى جانفرسا پاسخ نخواهى شنيد.

يك سجده شكر و بوسه اى بر سنگ فرش هاى مسجدالحرام؛ «لكَّ الحمدَ ولكَّ المُلك».

طواف؛ ناخواسته و ناخودآگاه تا به خودم آمدم، ديدم در حال گردش بهدور اين زيباترين بناى عالم مى باشم. نه نيت، نه قصد، نه ... من فقط خواستم چند دور، دور اين خانه بگردم و گشتم.

اما چرا هفت دور؟ نه بيشتر و نه كمتر؟ چه سرّى است در «هفت»؟ هفت دور، هفت شهر، هفت شهر عشق و ... نمى دانم. خدايا! تو خود عالمى.

دور اول: خدايا! چه بگويم كه زبانم لال شده است پيش معانى تو. ذكر نمى دانم و نمى توانم به غير زبان خود تو را بخوانم، چه بگويم؟ تا به حال اينقدر خود را نزديك به تو حس نكرده بودم. آرام آرام، از ترس اينكه مبادا اين دور قشنگ به اتمام رسد.

دور دوم: سكوت. سكوت. سكوت.

تو خود فرمانم داده اى به آمدن. چه بگويم؟ حال مى دانى و قيل و قالم ناگفته مى شنوى. چه زيباست در «جامعه كبيره» آى اهل بيت. آن كس كه پيش شما آمد، نجات يافته است.

من آمده ام، خدايا! اگر شرط نجات در آمدن است، من آمده ام. آمدنم با پاى خود نبود. رفتنم هم نيست. پس به حقّ آنان كه آمدند و ماندند و حرف از رفتن نزدند: حال كه آمده ام تو خود راه را نشانم ده كه باز نگردم به آنچه بودم و ...

دور سوم: «إلهى كفى بى عِزّا أَن أَكونَّ لَك عبداً وكَفى بى فخراً أن تكونَّ لى ربّاً. أنت كما أُحبّ فاجعلنى كما تُحبّ ...». (1)

همين عزّت مرا بسكه تو خداى منى وهمين افتخار مرا كفايتكه من بنده توام.

در پوست خود نمى گنجم. تا به حال اينقدر زيبا با خدا حرف نزده بودم.

خدايا! چه لذّتى دارد تكيه بر تو. تا به حال شور اين فخر و عزّت را در وجودم اينچنين مست كننده احساس نكرده بودم.

دور چهارم: خدايا! من گرد كدامين كعبه در طوافم؟ آن كعبه كه اسماعيل و ابراهيم ساختند؟ كعبه اى كه پيامبر اسلام گرد آن، از خدا سخن بر زبان مى آورد و مردم را به خدا ميخواند؟ كعبه اى كه امير مؤمنان، على (ع) بر گرد آن طواف مى كرد و نماز مى گزارد؟ كعبه اى كه دست مطهّر حضرت بتول (س) آن را لمس كرده است؟ اين جاى پاى كدامين امام است؟ دست كدام شريف زاده بر اين سنگ خورده است؟ نفس كدامين قدسى


1- بحار الانوار ج 91، ص 92

ص: 11

نَفَس اين مكان را معطر نموده است؟ آيا اينجا همان زادگاه مولا على (ع) است؟ آيا اين همان ديوارى است كه بر فاطمه بنت اسد خوش آمد گفت و سينه را به حرمت مولا چاك كرد تا گام مباركش در ميان كعبه بر زمين برسد؟

آيا اين همان است كه من در طواف اويم؟

يا نه؟

نكند اين كعبه اى باشد كه جايگاه لات و مناة وعُزّي بود! نكند آنچه مى شنوم هلهله مستانه عرب هاى باديه نشين برگرد خدايانِ دست ساز خود باشد! آيا اين همان كعبه اى نيست كه در آن براى خدايان سنگى و چوبى غذا و طلا و نذورات مى آوردند؟ آيا اين همان كعبه نيست كه نفس هاى اهريمنى بت پرستان ظاهر بينِ عربِ باديه نشين آن را اشغال كرده بود؟ اين چه نوايى است؟ صداى دختركان زنده به گور؟ كه پدرانشان از اينجا خبر شوم بودنشان را به خانه بردند و نفسهاشان را بريدند تا انسانيت شاهد شرمى ديگر باشد كه بشر آفريد و زمين و زمان را شرمسار كرد؟

اين كدامين كعبه است؟ من بر گِرد كدامين كعبه در طوافم؟ آيا اين كعبه رسول خداست يا كعبه ابوسفيان!

آيا اين كعبه همان است كه رمز ورود را بايد در سجده بر مشتى از خود خاك تر و از كوه سنگ تر مى يافتى؟ اين همان كعبه است كه شرافت را براى ورود به وديعه مى خواست؟ يا نه ... اين همان كعبه است كه مولايمان بر دوش سفير الهى از آن لكّه شرم بشر را شست و فرود آورد بنيانِ هرچه غير خدا پرستى است؟

اين چه غوغايى است كه در جانم افتاده؟

من كدام كعبه را طواف مى كنم؟ اين يا آن؟ ردّ پاى خدا يا خانه خدايان؟ ميعادگاه عاشقان الله يا قربانگاه دختران بخت برگشته عرب؟ كدام؟ ...

بر من خرده نگيريد كه:

«آن كعبه در مسير زمان اين شده است و خدا خانه اش را پاك خواست و آن شد. پس يك كعبه بيشتر باقى نمانده است. لات و مناة وعُزّي در هم شكسته شد و ديگر اثر از آنها در ميان نيست و زائر خانه خدا، طائف خانه خداست، نه لات و نه عزى و ...»

كه جوابم اين است:

شايد لات و عزى را على (ع) در هم شكست، اما تصوير آن هنوز در ذهن بت پرست از خدا بى خبرانِ دنيادوست همچنان منقوش مانده است. آن كه در طواف خانه خدا زبان به ذكر دارد و دل در تجارت، آن كه در مسير هفت شهر عشق سر به آستان خدا مى سايد و دست به دامان دنياى شيطان صفت، آيا او در طواف خداست يا در طواف لات و عُزَّى؟

مگر اين خانه را چه چيز كعبه كرده است؟ سنگش؟ گِلش؟ يا مكانش؟

نه ... به حرمت همين خانه قسم كه نه.

اين خانه را ياد خدا، عشق يگانه بى همتا، لطافت زيباى زيبا آفرين و جلال و جبروت قادر مهربان، كعبه كرده است. حرمت خانه به صاحب خانه است، حرمت حرم به حرم نشين.

حال اگر از اين خانه ياد خدا را منها كنى و به علاوه ياد شيطان و حبّ دنيا كنى، آيا طواف آن طواف خانه خداست يا طواف لات و عُزَّى و ....

پس حق دهيد نگران باشم از اين كه گِرد چه مى گردم.

خدايا! به حق طائفين و راكعين و ساجدين درگاهت، مركز دايره طوافم را در همه زندگانى، مركزى به جز عشق خودت قرار مده.

دور پنجم: آه، خدايا! چه زود مى گذرد، چيزى نمانده است كه هفت شوط تمام شود، هفت شوط ديگر بر گرد خانه ات مى گردم. تازه پيدايت كرده ام. نه 7 دور كم است 70 دور ...، 700 دور و شايد 7000 ... و باز هم كم است.

آه، خدايا! به من قدرتى عطا كن كه از اكنون تا آن زمان كه دست مهربانت طالب روح سرگردانم باشد، برگرد تو بچرخم وخانه اترا طوافكنم. مكان وزمان را برايم آنچنان معنى كنى كه همواره در طواف تو باشم و در وصف زيبايى وصل تو.

دور ششم: خدايا! پيدايت كردم.

اين تو بودى كه لطافت دستانت، وحشت كابوس طوفان را از درياى متلاطم و خروشان خوابم مى زدود؟

ص: 12

اين تو بودى كه با من بود و من با غير؟ به ياد من بود و من بى ياد او، در سُكر شهرت.

اين تو بودى كه ياريگرم بودى در لحظاتى كه بى كسى را به اندازه بودنم حس مى كردم؟

آه ... در تمام اين مدت تو بودى كه با من بودى. آيا اين تو بودى؟

چگونه تو را گم كردم؟ نه ... بهتر است بگويم چگونه خودم را گم كردم؟

حال كه تو را يافتم آنچنان احساسى دارم كه كودكى مأوا گرفته در آغوش مادر. من تو را يافتم و چه زيبا فرمود:

«ماذا وجد من فَقَدك ... و ماذا فقد من وجدك؟» (1)

«چه چيزى يافت و به دست آورد كسى كه تو را گم كرد؛ و چه چيز از دست داد و گم كرد آن كه تو را يافت.»

دور هفتم: همه اش دلتنگى. چه زود مى گذرد ....

آه، بگذار از آنچه در تَهِ اين جام مانده است لذّت ببرم و مانده را در حسرت از دست رفته، به حسرت فردا تبديل نكنم.

خدايا! بى ريا و بى تكلّف. خلاصه آنچه در شش شهر ديگر گفتم:

دوستت دارم به آن اندازه كه به من توان دادى.

مى پرستمت به آن ميزان كه شعورم عطا كرده اى.

عبادتت مى كنم به ميزانى كه توفيقم دادى.

پس توانم بيفزا

شعورم افزون دار

و توفيقم دوچندان كن!

تا در شعله عشقت ديوانه وار بسوزم و به قدر همه عظمتت تو را بپرستم و تا آخر عمرِ كائنات، عبادتت كنم.

آخرين لحظات از آخرين دور طواف است، براى هفتمين بار به حجرالأسود مى رسم، اما اين بار احساس مى كنم كشش و جاذبهاى عميق مرا به سوى حَجر مى خواند. حس مى كنم دستى از سوى آن به سويم دراز شده است براى پيمان بستن. دستم ديگر عنان از كف داده و بى اراده من به سوى حَجَر دراز مى شود. سنگ را لمس مى كنم. چه احساس لطيفى دارم! از سويى تمام وجودم را خضوع و خشوعى خاص و از سوى ديگر شعفى وصف ناپذير فرا مى گيرد. شايد اين دست خدا باشد كه دستم را مى فشارد.

خدايا! دستانم را به تو مى سپارم. دستم را رها مكن كه دست طفلى بى اراده را در ميان هياهوى جمعيت خشمگين و بى رحم رها كردن نه سزا است.

زمزم

طواف به پايان رسيد. به سمت چشمه هميشه جوشانِ زمزم مى روم تا از آب حيات سيراب گردم.

رمز لطافت پوست انسانيت.

اين آب عجب با پوست شرافت و انسانيت سازگار است. جام دست را به سوى اين ساغر دراز مى كنم تا ميزبانِ مهربان، ساقى گردد و من بى مهابا مست.

آه، كه چه گواراست. اين آبى است كه از زير پاى كودكى به تقاضاى دردمندانه مادرى براى اثبات اين مدعا كه «أُدعونى أَستَجِب لكم» جارى گشت، تا هزاران سال بدون تأثير جريانات طبيعى بجوشد و خيل عظيم تشنگان معرفت را سيراب كند.

آنكه از زمزم آب مى نوشد در واقع آب نمى نوشد، بلكه روح استجابت را از ساغر دعا، خالصانه مى نوشد.


1- بحار الانوار ج 95، ص 226

ص: 13

اى بشر، بخوان ... بخوان؛ زيرا آن كس كه تو مى خوانى اش كريمى است كه درياى بى كران كرمش تمامى ندارد.

بخوان و دعا كن كه استجابت تو همان روح دعاى توست. اگر استجابت او خواندن تو نباشد پس چيست؟ آيا همين كه اجازه دارى در درگاهش او را بخوانى، دعايت مستجاب نشده است؟

از جاى بر مى خيزم چند قدمى بر مى دارم. به مقام ابراهيم مى رسم، كاش به «مقام» ابراهيم مى رسيدم.

به نماز مى پردازم.

... خدايا! من در جايگاهى ايستاده ام كه ابراهيم خليل (ع) ايستاده بود.

«اللهمَّ اجْعَلْني مِنَ الْمُصَلّين»؛

«خدايا! مرا از نمازگزاران قرار ده.»

سعى صفا و مروه ...

به كوه صفا مى رسم، مى گويند حضرت آدم در اين كوه هبوط كرد و حضرت حوا در كوه مروه. بايد ميان صفا و مروه را هفت مرتبه طى كنم.

وقتى زائر به نقطهاى علامتگذارى شده ميرسد، هروله ميكند؛ نه راه مى رود و نه مى دود. پس هروله حالى است ميان اين دو. حال انسانى را دارد كه در حال فرار است، فرارى از روى خستگى. گفتنى است بر زنان هروله نيست.

عدد هفت، در اينجا نيز مطرح است. خدايا! چه سرّى در اين عدد قرار داده اى؟ هفت بار رفتن و برگشتن.

در اين مكان يك چيز را خوب درك مى كنم: عظمت خدا و حقارت انسان.

تا پايان هفت دور، هيچ نگفتم و نشنيدم.

فكرى از ذهنم مى گذرد: زن مظهر لطافت و مرد مظهر ابّهت. فرود آدم در صفا و حوّا در مروه. و دستور پيمايش در ميانه اين دو.

اميد و ترس، خوف و رجا، زيباترين درسى است كه از آنجا گرفتم.

خدايا! من همان قدر كه به زيبايى و لطافتت دل بسته ام، از خشم و غضبت مى ترسم.

ميان خوف و رجا سرگردانم.

همين جا بود كه هاجر (س) به دنبال آب براى دلبندش بارها و بارها رفت و برگشت.

خدايا! از چشمه هميشه جوشان معرفتت آنچنان سيرابم كن كه ديگر هيچ نيازى به غير تو نداشته باشم.

صحراى عرفات ...

عجب مكانى است! خدايا! اينجا ديگر چگونه جايى است؟! شب را در تحير تمام در عرفات به سر مى برم، بدين اميد كه فردا، كه روز عرفه است، را به طور كامل در عرفات باشم و از اول زوال آفتاب تا آخر عمر آفتاب، اين روز را درك كنم.

براى خواندن دعاى امام حسين (ع) در روز عرفه، لحظه شمارى مى كنم. شايد در اين روز با همه دعاها و ندبه هايم، خدايم را آنچنان از خود راضى كنم كه اذن ورود به حرم را بر من بدهد؛ اذنى كه ميزبان به ميهمان مى دهد، نه ...

حس ميهمانى را دارم كه در آستانه خانه كريمى ايستاده و منتظر است تا صاحب آن خانه بدو اذن ورود دهد.

و بالأخره روز عرفه فرا رسيد. مدت ها قبل از فرا رسيدن اين روز، آنچه را كه بايد به خدا در اين روز مى گفتم تمرين كرده بودم. لذّت خواندن دعاى عرفه در صحراى عرفات را بارها و بارها در ذهن خود تصوّر كرده بودم و ميزانى براى سنجش آن نيافته بودم.

و اكنون همان روز موعود بود؛ روزى كه من بايد همه فقرم را بر خدا، با همه غنايش عرضه كنم. نه اينكه او به فقر من با غناى خود آگاه نباشد، نه.

بلكه من واقف نيستم واكنون در پى بهانه اى براى واگوكردن بهصحراى عرفات و دعاى امام حسين (ع) در روز عرفه پناه آورده ام و تنها از همه زيبايى هاى دعاى عرفه يك چيز را مى شنوم:

ص: 14

إلهي أنا ... و أنت ...

إلهي أنا ... و أنت ...

إلهي أنا ... و أنت ...

خدايا! خلاصه بگويم: من منم و تو تويى. همين كفايت مى كند براى همه آنچه مى خواستم بگويمت.

به سوى مشعر

روز نهم هم با همه زيبايى هايش سپرى شد و اكنون لحظه اى است كه بايد به سوى مشعر كوچ كنيم. احساس سبكى ميكنم، گويى رها و آزادم ...

شب را در مشعر به صبح مى رسانم. در تمام اين مدت، اين گونه در ذهن خود مجسّم كرده ام كه مانند عبدى ذليل بر درِ مولا در انتظار اذن ورود.

منا، سرزمين آرزوها

امروز روز آرزوهاست. چون بايد به سوى منا حركت كنم. مى گويند منا سرزمين آرزوهاست. محلّ درخواست همه نيازها و حاجت ها.

روز آرزوهاست، نه آرزوسازى و خواهش هاى هوس باز انسانِ خودپرست.

با خود مى انديشم كه چه خوب است فقط يك آرزو داشته باشم. تنها از خدا يك چيز بخواهم. همه توانم را جمع مى كنم تا جرأت گفتنش را داشته باشم:

خدايا! بزرگترين آرزوى من اين است كه لحظه اى از تو جدا نباشم و همواره با تو باشم.

تنها آرزوى من تو هستى؛ «يا منتهى آمال العارفين»، تويى اول و آخر و انتهاى همه آرزوهاى ما.

رمى جمره ...

هفت سنگ بر مى دارم و روبه روى شيطان مى ايستم. خوب است قبل از آنكه به سويش سنگى بيندازم، با او اتمام حجت كنم:

«آى شيطان! عُمرى مرا فريفتى. زيبا را زشت و زشت را زيبا به من نماياندى. هرچه كِشتم تو سوزاندى. هرچه ساختم ويران كردى. آنچه بدان اميد داشتم از من گرفتى و مرا به سويى كشاندى كه فقط من باشم و من، با دنيايى از تنهايى ها.

تو مرا از خدايم دور نگاه داشتى. دست پليدت همواره حائل ميان من بود و او. دنيايم از سياهى نفست به شب زده چشمى مى ماند كه فقط و فقط تاريكى مى بيند و تقاضاى ملتمسانه اش براى لمس گل رُز، همواره از سوى ديگران، دست و پا زدن يك كور براى ديدن انگاشته مى شود».

سنگ اول را به او مى زنم، خدايا! از شرّ هرچه شيطان است به تو پناه مى برم، فصل ميان من و خودت را كريمانه برطرف فرما.

سنگ دوم و سوم ... تا هفتم ...

سنگ هايم تمام مى شود، خم شده، چندين سنگ ديگر بر مى دارم. از جمره دور مى شوم و در گوشه اى به دور از ديگران، با خود خلوت مى كنم:

«تو مرا از خدايم دور نگاه داشتى، دست پليدت همواره ....»

سنگ اول را به خود مى زنم. خدايا! اين من، من را از رسيدن به خداى من باز داشت. رهايم كن از اين من و به خود پيوندم زن.

سنگ دوم و سوم ... و هفتم.

قربانى

سفر زيباى ميهمانى خدا، با همه زيبايى هايش رو به پايان است و من دوباره بايد باز گردم به دنياى پر از وحشتِ بودن و عجله براى رسيدن.

به قربانگاه مى رسيم. هركس در حدّ وُسع خود، يك قربانى در دست دارد تا براى مولايش قربان كند و نهايت حبّ خود را با نثار يك قربانى به اثبات برساند.

ص: 15

گوسفندانى در انتظار قربان شدن، اشترانى در انتظار نحر شدن و صاحبانى در انتظار بهپايان رساندنِ حجّيكه با تمام وسواس اعمال آن را انجام داده اند و نگراناند كه مبادا گوشه اى از آن را كامل و صحيح انجام نداده باشند.

و اما من:

تنها و دست خالى. به جاى گردن گوسفندى يا افسار اشترى. تنها و تنها در فكر آوردن بهترين قربانى به درگاه خداوند، گردن خود را به دست گرفته به قربانگاه آمده ام:

خدايا! براى عظمت درگاهت، قربانى لايق تر از اين جسم نالايق نيافتم. اگر گوسفند و اشتر را به قربانى قبول مى كنى، پس اين قربانى را هم بپذير كه غير از اين هيچ در چنته ندارم.

يا خودم را براى خود قربان نما و يا من ديگر هيچ براى جبران آن ندارم.

و لحظه اى بعد ...

چقدر آزاد شده ام، خدايا! شكر، به اندازه همه آنچه بدان علم دارى.

...: حاجى! زيارت قبول.

ص: 16

پس چيزى كم ندارم. كوله بارم را، كه پر از بهانه هاى قشنگ است، بر دوش كشيده، رهسپار راهى مى شوم كه از آن تنها و تنها يك چيز مى دانم:

اوّلش منم. آخرش خدا.

خورده نگيريد كه چرا «خود» در كنار «خدا» خواندم. كه اين «من» ذرّه اى از اراده «او» ست.

پس اينگونه مى گويم كه سنگم نزنند و به دار حلّاجى نياويزندم:

اولش خدا. آخرش خدا.

وقتى انسان به خدمت صاحب مقام كريمى مى رسد از او سؤال نمى كنند «كه چه با خود آورده اى؟» بلكه به او مى گويند «چه مى خواهى؟»

خدايا! از آنچه آورده ام مپرس كه چيزى جز سكوت و شرمى جانفرسا پاسخ نخواهى شنيد.

يك سجده شكر و بوسه اى بر سنگ فرش هاى مسجدالحرام؛ «لكَّ الحمدَ ولكَّ المُلك».

اى بشر، بخوان ... بخوان؛ زيرا آن كس كه تو مى خوانى اش كريمى است كه درياى بى كران كرمش تمامى ندارد.

بخوان و دعا كن كه استجابت تو همان روح دعاى توست. اگر استجابت او خواندن تو نباشد پس چيست؟ آيا همين كه اجازه دارى در درگاهش او را بخوانى، دعايت مستجاب نشده است؟

ص: 17

عرفان در عرفات

سيد احمد محمودزاده

امام سجاد (ع) آنگاه كه از حج برگشته بود از شبلى پرسيد:

... به هنگام وقوف در «عرفات»، آيا «معرفت» خداوند سبحان را ادا كردى؟ و به «معارف» و علوم الهى پى بردى؟ و آيا دانستى كه با تمام وجود در قبضه قدرت خدا هستى و او بر نهان كار و راز قلب تو آگاه است؟! ...

شبلى: نه!

امام (ع): ... پس حج، احرام، وقوف به عرفه و ... را به جا نياوردهاى.

باز هم موسم حج فرا رسيده است؛ فصل شور و شوق حاجيان و حسرت و آرزوى مشتاقان مُحرم.

اگر انسان نديده باشد، چندان غصهدار نميشود. اما ... آنكه به ديدار و زيارت رفته باشد، غم هجران «خانه» و «صاحب خانه» دلش را مى سوزاند و آتش اشتياق را در درونش برمى افروزد. تجلّى خدا در «حج» دلربا و شوق افزاست. آنكه ديده باشد و مهجور بماند، بيشتر مى سوزد.

ديدار مى نمايى و پرهيز مى كنى

بازار خويش و آتش ما، تيز مى كنى

غرض، نه خاطره نويسى است و نه تشريح فلسفه و اهداف حج، كه آن همه، در اين مقال و مجال نمى گنجد.

اما ...

آب دريا را اگر نتوان كشيد

هم به قدر تشنگى بايد چشيد

و ما از اين همه صحنه ها و فرازها و زيبايى ها و شورها و معنويت ها و حماسه هاى حج، تنها به صحراى عرفات سرى مى زنيم تا با حاجيان همنوا شويم.

مناسك حج، سراسر الهام است.

و ... زيارت خانه خدا و حرم پيامبر، يادآور تاريخ اسلام ...

و ديدار «بيت الله» و مسجد و مرقد رسول الله، صفابخش جان و اميدبخش دل و روشنگر ديده است. مكه و مدينه، تاريخ مجسّم مكتب است. هرگوشه اين ديار و هر سنگ اين بيت، هر رواق اين حرم و هر شبستان اين حريم، خاطره انگيز است و سرگذشت ها و ماجراها و درس ها و عبرت ها دارد و هر زاويه از اين ارض مقدس، كسى را، چيزى را و حادثه اى را تداعى مى كند.

مگر مى توان «كعبه» را بر زبان آورد و از «ابراهيم خليل الرحمان» نگفت؟

ص: 18

مگر مى شود زمزم را ديد و به ياد «اسماعيل» نيفتاد؟

مگر نام صفا و مروه، جدا از ياد «هاجر» تواند بود؟

«منا» خاطره قربانى شدن اسماعيل به دست ابراهيم را به ذهن مى آورد.

و ... «عرفات» صحنه شورانگيز مناجات عاشقانه حسين (ع) را با خداوند، در دامنه «جبل الرحمه»؛ كوه رحمت.

«اى حسين، ...

تو در اين دشت، چه خواندى كه هنوز، سنگ هاى «كوه رحمت» ...

از گريه تو نالاناند؟

عشق را هم زتو بايد آموخت ...

و مناجات و صميميت را

و عبوديت را

و خدا را هم

بايد زكلام تو شناخت.

در دعاى عرفه،

تو چه گفتى؟ ... تو چه خواندى، كه هنوز تب عرفان تو در پهنه اين دشت، به جاست؟

پهندشت عرفات،

وادى «معرفت» است.

و به مشعر، وصل است.

وادى شور و «شعور».

اى حسين، ...

دشت از نام تو عرفان دارد.

و شب، از ياد تو عطرآگين است.

آسمان، رنگ خدايى دارد.

و تو گويى به زمين نزديك است.

اى حسين، ...

اى زلال ايمان،

مرد عرفان و سلاح!

در دعاى عرفه،

ص: 19

تو چه خواندى، تو چه گفتى، كامروز

زير هر خيمه گرم

يا كه در سايه هر سنگ بزرگ

يا كه در دامن كوه

حاجيان گرياناند؟

با تو در نغمه و در زمزمه اند؟ (1)

عرفات، صحراى عرفان است و دعاى معروف امام حسين (ع) در اين روز، و نيايش عرفه امام زين العابدين (ع) (صحيفه سجاديه) در زمزمه عاشقانه حجاج، در زير چادرهاى گرم، در دشت سوزان عرفات، شنيده مى شود.

اشك ها جارى است.

دل ها شكسته است.

حسين (ع)، اين عارف معروف و اين معرفت آموز عرفا، در عرفه، با چشم اشكبارش، با دست هاى رو به خدايش، با حالت تضرع و زارى اش، در نظر مجسّم است.

نماز و دعا و نيايش و گريه، از ظهر عرفه تا غروب آن روز، محشرى به پا مى كند. هركس به حال خويش مى انديشد و قيامت را در نظر خود مجسّم كرده و به ياد مى آورد. عده اى هم با اشتياق، گمشده خود را دنبال مى كنند.

عاشقان ديدار «مهدى» (عج) ... مى گويند در عصر عرفه، حتماً امام زمان در عرفات است.

ديده هاى منتظران، در پى اين يوسف، غايب از نظر است.

مگر احساس را مى توان با قلم بيان كرد؟! ... مگر حالات دل و تأملات درونى را مى توان به رشته تحرير كشيد؟!

مگر عشق، قابل توصيف است؟

از كجا معلوم كه بعضى از اين حاجيان دلسوخته و دل شكسته، «او» را نديده باشند؟!

اين تشنگان ديدار، كه عطش را عميقاً چشيده اند، از كجا كه به «لقا» نرسيده باشند؟

اين فانيان محبّت و ولاى حضرت مهدى (عج)، از كجا كه توفيق «حضور» را نيافته باشند؟

در كوى مهدى (عج) فيض ديدار، نصيب ديده هاى پاك و قلب هاى خاضع و دل هاى باتقوا مى گردد.

«دركوى ما، شكسته دلى مى خرند و بس

بازار خود فروشى از آن سوى ديگر است»

تنگ غروب است و در اين صحراى عرفان، عطر حضور حضرتش را مى توان يافت.

«مهدى»، كدامين خيمه را ديدار كرده است؟

توفيق ديدار،

سهم كدامين حاجى خوشبخت گشته است؟


1- شعر ها، برگرفته از سروده هاى استاد جواد محدثى است.

ص: 20

آيا كدامين چشم لايق، ديده «او» را؟

آيا كدامين حاجى بشكسته دل را،

بر دامن پرفيض ديدارش نشانده است؟

اينجا، در اين دشت،

هر سوى، آثارى ز ردّ پاى «مهدى» است.

فرياد «يامهدى» در اين صحرا بلند است.

نجواى جان خيز كه را،

آن دوست،

آن مولا و سرور،

از خيمه هاى گرم و سوزان، اندر اين دشت

«لبيك» گفته است؟

چشم انتظارى، درد جانسوزى است.

اى دوست،

در انتظارت، صبح و شب، تا كى نشستن؟

اين چشم را در چشمه عشق تو، شستيم

در زمزم ديدار هم، بايد كه اين چشم،

روى تو بگشودن، به روى غير بستن

هرگز روا نيست،

اينجا هم از ديدار تو، محروم ماندن

اين ديدگان منتظر، خاك ره توست.

از «عرفات» كه پا به بيرون مى گذاريم،

همه جا عرفات است ... همه جا مشعر و منا است. همه جا حرم است و حريم احرام!

خدا را، پيامبر را، على را، حسين را، زهرا را، مهدى: را، امامان و اوليا را ... همه جا مى توان حاضر ديد.

باشد كه وقوف ما، در عرفات، معرفت آموزمان گردد و در عرفه، عارف حق گرديم و عامل به «معروف».

ص: 21

بوسه بر خال لب دوست

عزيزخانم قناعتى

چند كلام با مهربانان دبيرخانه جشنواره

من برايكسى نمينويسم. براى تنهايى هاى دل شيدايى، كه پشت پنجره هاى بقيع، در پاى ستون توبه، در ميقات، طواف، مسعى، عرفات، مشعر و منا به جا ماند، مينويسم.

براى خودم و براى «دور ماندن از اصل خويش» مينويسم و مجنون وار، «روزگار وصل خويش» ميجويم و مى دانم همه آنانكه نوشته اند، شايسته تر و برترند.

من در خيل «مسافران عشق»، كمترين بوده ام و در اين مسير، دعاى خير را بدرقه «راهيان قبله» سومين جشنواره نموده و از شما و آنان فقط التماس دعا دارم.

چشم بر هم نهاده، مى چرخم، مانند يك پرنده، پركشيده، در آسمان عشق مى چرخم. گويى دست در حلقه رندان، در سَماعى عاشقانه، به گرد شمع وجود و آتش افروزان عشق خدايى مى گردم ...

تو «طواف» مى كنى، اما نه بر گِرد خود. تو «سعى» مى كنى، اما نه براى كسب دنيا. تو «تقصير» مى كنى، اما نه از حق مردم. تو به نماز مى ايستى، اما نه به ريا ...

تو چهره به زمزم مى شويى، گويى كه تشنگى اسماعيل را در جانت يافته اى.

تو دست بر مقام ابراهيم ميسايى، گويى خشتى را براى كاستن خستگى ابراهيم در دستان او گذاشته اى.

تو صورت بر «حجرالأسود» مى گذارى تا «بوسه اى بر خال لب دوست» بنشانى و بدانى هرچه را خدا بخواهد، حتى اگر يك قطعه سنگ باشد ...

«حج»، نمايش عاشقانه به ديدار معبود رفتن و من هاى «من» در برابر عظمت «او» شكستن است.

«حج»، بريدن از دنيا، كسب و كار، روزمرّگيها و تعلّقاتى است كه تو را از معبود بريده اند.

«حج»، پيوستن به همه انبيا در طول تاريخ است.

«حج»، كنگره اى است عظيم از همه نژادها و ملت ها، بى آنكه كسى تو را به نام خوانده باشد. تو با عشق خوانده شده اى و تلنگرِ مهر بر دريچه قلبت نشسته و كوبه هاى لطف از خوابت پراندهاند.

واله و شيدا همه چيز و همه كس را رها كرده، جامه دنيا از تن بَر كَندهاى و با جامه آخرت! لبيك گفته و سر در پى معشوق به بيابانى رسيده اى كه در آن، ابراهيم، همسرش هاجر و فرزندش اسماعيل را به دستان پر مهر خداوند سپرد تا عظمت زنانگى و اخلاص يك مادر و سماجت عاشقانه يك كودك، «بلد امن» يعنى اين همه گريخته از خويش باشد و ...

«حج»، بر پا ايستاده در برابر حراميان، با بانگ عظيم «برائت از مشركين» و اين خوف و وحشتى است در دل مستكبران و لرزشى است بر تن آنان.

چشم بر هم نهاده، مى چرخم. جامه اى نو بر تن كرده ام. عروس نبوده ام كه سفيدى جامه اى را تجربهكرده باشم. اين نخستين جامه سراسر سپيد من است.

ص: 22

«اى معبودم و اى همه وجودم. اى خالق هستى بخش و اى تعبير رؤياهاى عاشقانه. اى آرام بخش دل هاى به دريا زده. اى حلاوت لحظه هاى بودن. اى طراوت باران رحمت. اى نور زمين و آسمان ها. اى پاسخ نداى هر قلب شكسته و چشمه اميد در هر دل نا اميد. اى جوشش عشق بر مهر قلب ها. اى عَليمٌ بذات الصُّدور و اى عظمت همه هستى.

اى قادرى كه همه قدرت ها در برابر تو ضعف اند. اى خدايى كه حمد و سپاس شايسته توست، مرا بپذير و مورد عفوت قرارم ده. چشم هايم، زبانم، قلبم و جانم را بگير، اما بگذار تا در اين سماع، جاودانه بچرخم.

اى خانه كعبه كه كعبه آمالى. اى قامت برافراشته در جامه سياه، سياهى تو منشأ سپيدى نور است.

كجا مى توان بى مرز بود؟ بى مرزِ رنگ، بى مرزِ نژاد، بى مرزِ برترى ها، بى مرزِ همه بودن ها، جز در اينجا؟

اينجا تو ديگر خود نيستى. همه «خود» را وانهاده و روحت را از درون جسمِ آميخته به دنيا و دنياپرستى بيرون كشيده و پاى جان در راه دوست نهاده اى.

تو چهره در «زمزم» مى شويى، گويى تشنگى اسماعيل را در جانت يافته اى. تو دست بر «مقام ابراهيم» مى سايى، گويى خشتى را براى كاستن خستگى ابراهيم بر دست هاى او گذاشته اى. تو پيشانى بر «حجرالأسود» مى گذارى تا «بوسه اى بر خال لب دوست» بنشانى و بدانى هركه و هر چه را خدا بخواهد عزّت مى بخشد، حتى اگر قطعهاى سنگ باشد؛ تُعِزُّ مَنْ تَشاء (1)، و تو بايد خود را شايسته عزّتبخشى خدا بنمايى و ... تو اى زن، سر بر مستجار مى گذارى تا درد «فاطمه بنت اسد» را در زِهدان خود بيابى و ...

من چشم برهم نهاده و مى چرخم، نه يك بار، نه دوبار، بلكه هفت بار، با نيت بى نهايت كه تا بى نهايتِ بودنم در طواف بمانم.

«حج»، نمايشاست، نمايش عاشقانه بهديدار معبود رفتن، نمايش نشاندن تشنگى جان بهقطره اى ازجام محبوب، نمايش شكستن هاى «من» دربرابر عظمت «او».

«حج»، آموختن است و از همان لحظه «مُحرم» شدن، بيست و چهار چيز بر تو حرام ميشود تا بدانى كه:

سفيد پوشيده اى، تا بياموزى كه لكه هيچ گناهى بر جان تو نيفتد.

به آيينه ننگرى، تا بياموزى كه غير خدا نبينى.

خود را نخارانى تا بياموزى كه خراشى بر روح و جسم خود و ديگران وارد نياورى.

سوگند نخورى تا بياموزى كه غير از سخن راست نگويى و سخن راست، قسم و شاهد نمى خواهد.

بر مَحرَم خود حرام مى شوى تا بياموزى كه بر هر نامحرمى در همه عمر خود حرام باشى.

دستور ندهى تا بياموزى كه از هيچ كس برتر نيستى و ... مى بينيكه «حج»، آموختن است.

«حج»، بريدن است. بريدن از دنيا، كسب و كار، روزمرّگى و تعلّقاتى كه خود را عمرى چنان در قيد آنها نگاه داشته اى كه تو را از معبود بريده است.

«حج»، پيوستن است. پيوستن به آنچه وحدت است؛ وحدت و اتصال وجودى تو به همه انبيا، در طول تاريخ، وحدت شيعه و سنى، وحدت پير و جوان و وحدت توانا و ناتوان.

«حج»، زمان گفتن است و نجوا. گفتنِ ناگفتنى هاى بزرگ عمرت. گفتن رازهاى نهفته درونت. گفتن آنچه عمرى از همه، حتى از خود، پنهان كرده اى.

«حج»، جايگاه «توبه» است. توبه از گناهانيكه قطره قطره درياى سياهى هاى روحت گشته اند و تو اكنون چنگ در گريبان خويش زده، پيش از آنكه در قيامت به امر خداوند، به پيشانى بر زمين بكشانندت، خود را به «بارگاه توبه» رسانده اى و به دوست التجا آورده اى. گناهان پنهان و آشكارت در مقابل تو جان مى گيرند و نگاه شرمسارت در نگاه «دوست» به اشك مى نشيند، تو گويى «كتاب» ات را پيش از زمان موعود مى خوانى!

«حج»، مرور تاريخ توحيد است، از آدم (ع) تا خاتم (ص). تو خود را در جايگاه و نقش آنان مى بينى و سنگينى اين بار امانت (موحّد بودن) را، بر دوش خود احساس ميكنى.


1- بخشى از آيه 26 سوره آل عمران.

ص: 23

«حج»، كنگره اى عظيم از همه ملت ها و نژادها است، بى آنكه كسى تو را به نام خوانده باشد. تو با عشق خوانده شده اى، تلنگرِ مهر بر دريچه قلبت نشسته و كوبه هاى لطف، خوابت را پرانده، واله و شيدا همه چيز را رها كرده، جامه دنيا از تن بَركَنده و با جامه آخرت! لبيك گفته و سر در پى معشوق به بيابانى رسيده اى كه ابراهيم، هاجر و اسماعيلش را در تفتيدگى آن، به دستان پُر مهر خداوند سپرد تا عظمت زنانگى و اخلاص يك مادر و سماجت عاشقانه يك كودك، «بلد امن» يعنى اين همه گريخته از خويش باشد.

«حج»، محشر است، گويى در صحراى محشر، همه يك پارچه و يك رنگ برخاسته اندتا «كتاب» خويشرا بخوانند اما مى هراسندكه «كتاب» بهدست چپشان داده شود. خدايا! دستراستم را بالا گرفته ام تا پيشدستيكرده باشم، ملتمسم. كاش اصلًا دست چپ نداشتم، اما نه، در آن صورت چگونه صورتم را از شرم مى پوشاندم؟!

«حج»، لذّت عشق است؛ عشقى پاك و نيالوده به هوى و هوس، عشقى كه چون آبشارى از نور از ارتفاع هستى بر زمين جان باريده و همه ناپاكى ها را به ضربت بارش خود مى شويد و تو گويى تازه از مادر متولد شده اى.

اولين نگاه تو پس از طواف، به پاكى طلوع خورشيد در جنگلى نمناك و بكر است كه جز آواز چكاوكى وحشى، سكوت آن را نمى شكند. تو پس از طواف، چنان خالى از بغض و كينه و دلبستگى و وابستگى شده اى كه تا «مَسعى» مى دوى و بدون هيچ چشمداشتى پا به پاى هاجر در پى يافتن چشمه عبوديت براى نوشاندن كودك تشنه جان، «سعى» مى كنى و در «تقصير»، آنچه را كه ظواهر است، مى چينى و بر زمين مى ريزى تا تنها خودت باشى، بى هيچ زيب و زيورى.

«حج»، ميدان مبارزه و جهاد است. مبارزه با بزرگ ترين دشمنت كه خودت باشى، نيمه پليدى هاى وجودت.

«حج»، جهاد است، جهاد با «نفس اماره» كه هرلحظه تو را امر به بدى ها مى كند.

«حج»، مرور لحظه هاى عاشقى و دلباختگى است. تو در حج به «خال لب دوست» گرفتار ميشوى و «چشم بيمار» معبود، دل سركش تو را بيمار سوزان مى كند (1) تا تو تنِ تب دارِ خود را به خنكا و پاكى زمزم بسپارى و زلال اشك هاى گرمت، حرارت قلب عاشقت را بر گونه هايت بنشاند.

سواد ديده غمديده ام به اشك مشوى

كه نقش خال توام هرگز از نظر نرود (2)

تو در پشت «مقام ابراهيم»، سر بر سجدگاه نماز مى گذارى به لطف، و چشم بر «درِ خانه» كه ضربه هاى قلبت، كوبه هاى عشق اند بر درِ خانه معشوق تا شايد باب نور و رحمت بر تو گشوده شود.

تو در حج، «عرفات» را براى شناخت، «مشعر» را براى شعور و «منا» را براى جهاد و كشتن شيطان درونت دوره مى كنى تا بياموزى كه بدون شناخت، آگاهى ارزشى ندارد و بدون شعور، نمى توان با نفس اماره خود در دورن، و پليدى هاى بيرون به مبارزه برخاست.

و ... «حج»، پيكره اسلام است، برپا ايستاده در برابر حراميان، با بانگ عظيم؛ «برائت از مشركين» كه هرساله، خوفى است در دل مستكبران و لرزهاى است بر تنِ آنان.

كاش ما «حج» را مى شناختيم و «آهنگى» با دو بال عشق و شعور بر آسمان اعتقاداتمان مى كرديم تا عاشقانه مى سروديم:

إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَمَحْيايَ وَمَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ. (3)

«حج»، لذّت عشق است؛ عشقى پاك و نيالوده به هوى و هوس، عشقى كه چون آبشارى از نور از ارتفاع هستى بر زمين جان باريده و همه ناپاكى ها را به ضربت بارش خود مى شويد و تو گويى تازه از مادر متولد شده اى.


1- اقتباس از غزل زيباى امام راحل 1.
2- حافظ.
3- آيه 162 سوره انعام.

ص: 24

كوى يار

كاوه تيمورى

مقدمه

مدت ها در انديشه و آرزوى سفر مقدس حج بودم و انگيزه اصلى اين سير و سلوك را، شوق زيارت شريف ترين بناى اسلامى؛ يعنى خانه خدا و بيت عتيق در من به وجود آورده بود. با خود مى پنداشتم كه بهترين كليد فهم براى درك گوهر وجودى دين مبين اسلام، درك عبادت الهى و آيين حج است. درك سفر حج و تحقّق آن، در حدّ يك آرزو بود. اما جوشش درونى اين خواهش، در قالب راز و نيازهاى مكرر، آنچنان كرد كه حتى در مخيله ام نمى گنجد. بر اين اساس، از اول سال؛ يعنى از همان اولين روز سال، سوره نبأ را هر روز تلاوت و به مطالعه گرفتم و از اين كار، سوداى بر آمدن سفر حج را در سر مى پروردم. آرى، تنها آرزوى اين سفر را داشتم. به همين سادگى با خود انديشه مى نمودم كه اين سادگى در اعتقادات هم نعمت بزرگى است؛ زيرا پذيرش اين مطلب كه آدمى با خواندن روزانه سوره نبأ به حج برود، قدرى مشكل مى نمايد. اما غافل از آن كه عظمت حق تعالى و اين كه همه چيز در يد قدرت اوست، مى تواند معنابخش اصلى به اين عقيده باشد و بر اين پايه، اين دعوت الهى اتفاق افتاد و از رهگذر «همت پاكان روزه دار» در ماه مبارك رمضان دعوتنامه كنگره عظيم موحّدان عالم ابلاغ شد.

طلب ديدار

بعضى اوقات در طى سال و در هنگام اذان، در پيش روى تصوير خانه كعبه، كه دور تا دور آن زائران پروانه سان به طواف مشغول بودند، زار زار مى گريستم و در ته دل و از عمق وجود از او، او را تمنّا مى كردم.

آرى، به ياد مى آوردم كه چگونه به زمزمه هاى يكى از مداحان اهل بيت، كه از لابلاى موج هاى نوار بيرون مى آمد، گوش دل سپرده بودم و با شنيدن آن ها من نيز به گريه مى افتادم و طلب ديدار دوست مى كردم.

آمده ايم در خانه تو خانم و ... اينكه هر كجاى مدينه را كه بو مى كنى بوى تو را مى دهد و باز صدا اوج مى گرفت.

وعده وصال

بعد از آن كه مطمئن شدم توفيق زيارت حرمين شريفين با من همراه شده، اين بيت مولانا را زير لب زمزمه مى كردم:

شه اگر با تو نشيند در زمين

خويشتن بشناس و نيكوتر نشين

و سپاس بيكران بر لطف او كه مرا از درگاه خويش محروم نساخت. به سوى او آمدم تا غبار دل را كه زنگار آن روشنى ها را مكدّر نموده، از بين ببرم. قبل از آغاز راه به رسم مألوف و عادت مأنوس، با خواجه شيراز هم نوا شدم و او بر من خواند كه:

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار

خانه از غير نپرداخته اى يعنى چه؟

و بر اين باورم كه هنوز خانه دل را از غير نپرداخته ام و براى اين كارِ بزرگ، نياز به تمرين و تذكّر دارم. اما راستى كه شوق رفتن را بسيار دارم، گويى كعبه مرا به سوى خود مى خواند و به نشاط مى آورَدَم:

جمال كعبه چنان مى دواندم به نشاط

كه خارهاى مغيلان حرير مى آيد

ورود به مدينه

ص: 25

بسيار باور نكردنى ديدم كه با وسيله اى پيشرفته، در حال عبور از بارگاه نبوى هستم. بارگاه نبوى مانند نگينى سرا پا نور بود و درخشندگى خيره كننده اى داشت. وقتى سفرنامه هاى حجّ گذشتگان را مى خواندم، در آن ها بسيار اشاره شده بود كه بعد از دو ماه بالاخره ديده به جمال بارگاه نبوى روشن شده است. اما اين بار در فاصله كمتر از سه ساعت راه تهران- مدينه طى شد. در آن دم كه به بارگاه نبوى خيره بودم، ناگاه بغض در گلويم تركيد و اين جا بود كه بسيارى از عزيزان را ياد كردم و بر رسول بزرگوار و دوست و امين و برگزيده خدا سلام همه را رساندم و به خاطر آوردم كه چگونه بسيارى از كسانى كه از آن ها خداحافظى مى كردم التماس دعا داشتند و اين كه من در اين سفر، با خود و خدا عهد بسته بودم كه براى خود دعا نكنم و تنها براى ديگران اقوام و آشنايان براى ايران و مردم دوست داشتنى آن دعا كنم.

حرم نبوى

امروز صبح دلم طاقت نياورد كه استراحت كنم، به همين دليل روانه حريم حرم نبوى شدم. از همان آغاز سفر، عشق عجيبى به مدينه و قبّه الخضراى نبوى پيدا كردم. مدينه سرزمينى است كه نقش پاى رسول گرامى اسلام در جاى جاى آن وجود دارد و سرزمينى است كه هركس بر آن پاى نهد، گويى پاى را بر عرش اعلى گزارده است؛ چرا كه اين جايگاه نورانى را بانوى يگانه اسلام؛ يعنى دخت نبى گرامى، حضرت فاطمه (س) با قدوم خويش زينت داده است و آن سوتر، قبور خاموش ائمه بقيع و ديگر بناهاى تاريخى؛ مانند مسجد قُبا، مزار حمزه سيدالشهدا، مسجد ذوقبلتين و ... همه دلالت بر اهميت و ويژگى مدينه دارند. به حرم نبوى كه وارد شدم، شور و هواى نهفته در فاصله بيت و منبر حضرت رسول را دريافتم. گويى بركت اين فضا همانند بخار بر روح و جسم هر دلداده اى جارى و روان است.

چون عشق حرم باشد سهل است بيابانها

آمديم به مسجدالنبى، نماز عشا آغاز شده بود. بعد از نماز آرام آرام از جمعيت نمازگزاران كاسته شد و رفتيم نزديك درِ خانه حضرت زهرا (س)، فرصت بسيار استثنايى بود كه برايم فراهم شده بود. در آنجا چندين بار دلم شكست و گريه سر دادم و براى خانواده و فرزندم نماز خواندم. ربع ساعتى در آن خلوت سپرى شد. براى استادانم در آنجا بسيار دعا كردم. از آن پس، آمديم سوى بقيع و همراهان ما دو تن از مداحان خوش لحن و ندايى هستند كه وجودشان بسيار مغتنم است. يكى از آن ها وقتى كه زائران در كنار نرده هاى بقيع جاى گرفتند، با نواى حزن انگيزى ناله سر كرد. من در آن لحظات حال و هواى خاصى داشتم و در آفاق سير مى كردم. ماه نيز در بالاى سر بود و قرص كامل شده آن، در شب پانزدهم ذى قعده، مهتابى فراموش نشدنى را با خود همراه داشت. در اين حال مداح آغاز كرد:

غبار صحن تو بر درد جان دواست بقيع

خرابه هاى تو باغ بهشت ماست بقيع

قسم به چار امامى كه در بغل دارى

براى ما حرمتت مثل كربلاست بقيع

مدينه غرق چراغ است پس چراغ تو كو

چراغ تو دل سوزان مرتضى است بقيع

قوى ترين سند مظلومى على در تو

عذار نيلى دخت مصطفى است بقيع

آرام آرام سرها به جيب فرو رفت و ناله ها سر گرفت. آرام آرام دل ها روانه كوى دلدار گشت و خاطرات روزگار مدينه صدر اسلام تداعى شد. وقتى در بقيع هستى، ناخودآگاه كربلا را نيز در ذهن مرور مى كنى. حضور در مدينه، در شهر رسول بزرگوار و شهر على، شهر ايمان و حديث، حضورى بسيار مغتنم است. در اين حال مداح ديگر آغاز كرد و زبان حال مرا سر داد كه:

اى دوست در بهشت مرا راه داده اند

پروانه زيارت دلخواه داده اند

صدها هزار سوخته دل بود و زان ميان

در روضه مدينه ترا راه داده اند

سوگند مى خورم به گل روى مجتبى

كاين جا به خار منزلت و جاه داده اند

ص: 26

اين لحظه ها غنيمت عمر من و شماست

غفلت مكن كه فرصت كوتاه داده اند

سوغات ما سوى وطن عطر فاطمه است

عطرى كه با نسيم سحرگاه داده اند

دل ها شكسته شد و اشك ها روان گرديد و در آن حال، بسيارى از عزيزان و ملتمسين دعا را ياد كردم. اينجا بود كه طنين قطعه اى زيبا در وصف امام زمان فضاى بقيع را معطّر كرد:

همه جا بروم به بهانه تو

كه مگر برسم درِ خانه تو

كه تويى درمان همه دردم

همه جا دنبال تو مى گردم ...

قبر امّ البنين

صبح برخاستم و نماز را خواندم و عازم حرم شدم. در بقيع سلامى به امامان معصوم (عليهم السلام) دادم و براى آن ها فاتحه خواندم. سپس به كنار قبر امّ البنين مادر حضرت ابوالفضل العباس رفتم. در آنجا ناخودآگاه به ياد حرم باشكوه او در كربلا افتادم. همان حرمى كه روبه روى حضرت حسين بن على، برادر شهيدش در كربلا واقع شده است. لحظه اى را در ذهن مجسّم كردم كه در آن حال خبر شهادت حضرت ابوالفضل را به مادرش داده بودند و او در عجب بود كه چگونه توانسته اند فرزند برومندش را به شهادت برسانند! با آن حيرت براى اين مادر و فرزند دعاى فراوان خواندم و بر روح تابناك آنان درود فرستادم. به هتل بازگشتم و هر بار كه از هر پنجره هتل، به بيرون مى نگرم قبرستان بقيع را مى بينم و در كنار آن گلدسته هاى شكوهمند مسجدالنبى را كه بر آسمان مدينه نورافشانى مى كنند. بارگاه سيد عالم و نبى خاتم و پيامبر عظيم الشأنى كه با دستان تهى و تنها با توكّل و توسّل به حق، دين خدا را در بدترين محيط اجتماعى و سخت ترين وضعيت جغرافيايى گسترش داد.

آرى، مدينه در كنار من است و بقيع را از پنجره مى بينم. آنجاست كه آرامگاه نبى و بارگاه امامان معصوم شيعه، هر كدام صفحات و لحظاتى از تاريخ اسلام را بازسازى مى كنند. صبح زود دوباره عازم حرم نبوى شدم تا نماز را همراه با هم اتاقى ام در آنجا بخوانيم. اين كه گفته اند: «كاروان نيك بختى در صبحگاهان بار خود را مى بندد» حرف پرمعنايى است. نماز را در پشت بام مسجدالنبى خوانديم و پس از خواندن زيارتنامه، باز هم آمديم سوى بقيع ...

ميهمان رسول الله (ص)

امروز چند روزى است كه ميهمان رسول الله در مدينه ام. ميهمانى فقير و ضعيف در نزد ميزبانى محتشم و مكرّم كه او را با تمام كاستى ها و نقصان هايش بر سر سفره خود نشانده است. سفره اى است پر از اطعام معنوى پر از شفا و اكسير كه مس وجود را به كيميا بَدل مى كند، اما چه مى توان كرد:

گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض

ور نه هر سنگ و گِلى لؤلوء و مرجان نشود

امروز در سخنرانى يكى از علما در محل بعثه شركت كردم. در آغاز مجرى برنامه خطاب به زائران مدينه خواند:

اشكم به رخ خونم بدل آهم به سينه است

اى زائرين اى زائرين اينجا مدينه است

اينجا مراد از قبه الخضرا بگيريد

اينجا سراغ تربت زهرا بگيريد

در بين آن محراب و منبر جا بگيريد

ص: 27

توشه زقبر مخفى زهرا بگيريد

اينجا قدم بر عرش اعلا مى گذاريد

چون پاى جاى پاى زهرا مى گذاريد

سخنران در پايان كلام خود دعاهاى پرمعنايى را زمزمه كرد:

خدايا! به مقام نبى بزرگوار اسلام، جوانان ما را از خطرات حفظ گردان. خدايا! اميدهاى آينده كشورمان را از اعتياد و فحشا محافظت فرما. هم آن ها را در دامن تقوا وفضيلت و عشق به اهل بيت (عليهم السلام) به سر منزل نجات برسان و عواقب امور ما را ختم به خير گردان.

دعاى كميل در مدينه

براى بر پا شدن دعاى كميل، مقدمات كار و اطلاع رسانى انجام شده بود. كاروان ها از گوشه و كنار شهر مدينه به راه افتاده بودند. عَلَم داران كاروان، هر كدام با حال و هوايى خاص راه را براى رسيدن به مكان دعاى كميل مى گشودند و زائران خود را به راهنمايانى كه در كنار بقيع منتظرشان بودند، مى سپردند. گويى هر عَلَم كاروان به قول سعدى به دنبال يار آشنا ولى گمشده خود بود. يار آشناى ناپيدا حضرت زهرا (س). جمعيت هر لحظه در فاصله مسجدالنبى و بقيع متراكم تر مى شد. زنان در يك سو و مردان در سوى ديگر. گذرگاه ميان بقيع و حرم نبوى مملو از زائران ايرانى و برخى شيعيان عرب زبان از كشورهاى عربى بود. بالأخره در ساعت ده شب، نغمه داودى مجرى برنامه ذهن و ضمير همگان را به خود معطوف كرد و در آن سكوت تفكرآميز طنين انداز فضا گرديد. رفته رفته روح و روان حضار براى يك تجربه معنوى شگرف در جايگاهى منحصر به فرد آماده مى شد. مقدمه كه به پايان آمد، آياتى از قرآن كريم قرائت شد. قارى، آيه مشهور (قُلْ يا عِبَادِى الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَه اللهِ إِنَّ اللهَ يغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ) (زمر: 53) را براى تلاوت انتخاب كرده بود و براى همين آيه بود كه با آغاز كلمات اوّليه آن، زائران واكنش فوق العاده اى از خود ابراز داشتند كه برايم نكته سنجى و آگاهى آنان را معرفى مى كرد. در اين آيه خداوند مى فرمايد: «اى رسول، بدان بندگانم كه اسراف بر نفس خود كردند. بگو هرگز از رحمت خدا نااميد نباشيد البته خدا همه گناهان را (چون توبه كنيد) خواهد بخشيد. كه او خدايى بسيار آمرزنده و مهربان است.»

آرى اين نشانه ها و آيات، همانند چشمه اى جوشان و زلال تابان كننده روان و روح آدمى است. اين بار بعد از آواى وحى و زنگ كلام الهى، نغمه سرايان اهل بيت با سرمايه اى از احساسات پاك و لطيف شركت كنندگان در دعا، فارغ از هر گونه تعلق در سايه سار حضور ميزبانى محتشم، چون نبى مكرّم اسلام و پذيرايى روح نواز عصاره هاى دين و امامت و بالاخره در حضور ناپيداى پيدا، حضرت فاطمه زهرا، در سرزمين پاك مدينه، لب به سخن باز كردند و در اندك زمانى، قفل دل ها را؛ شاه كليدهاى عشق و علاقه به بزرگان دين گشودند و آوا برآمد كه:

اى زائر دلسوخته شهر مدينه

اى عطر سرشك تو روان بهر مدينه

اى داشته بر آل نبى عرض ارادت

اين شهر بود شهر نبى شهر عبادت

اى دوست نگهدار ز جان حرمت او را

در هر قدمى بوسه بزن تربت او را

زينت بده با شمع دعا محفل خود را

تطهير كن اينجا ز گناهان دل خود را

چون بود تو را آه نفس گير به سينه

دعوت ز تو كرده است بيايى به مدينه

اينجا همه خاطره تا آينه گردد

ياد آر كسانى كه تو را بدرقه كردند

اكنون تو و اين سوز دل و آتش سينه

ص: 28

اى آمده با دعوت زهرا به مدينه

اى ترك وطن كرده تو را سوز دل اينجاست

همراه تو عطر نفس يوسف زهراست

در هر نفست بوى مناجات مدينه است

اين فيض بصيرت همه سوغات مدينه است

لحظه به لحظه، به گوش رسيدنِ اشعار با تركيدن بغض ها در گلو مصادف مى شد و دست ها در شب صاف و فراموش شده بقيع به آسمان روانه مى شد. بى قرارى بى قراران دم به دم افزون مى شد و با ... بر مى آمد كه:

هم طلب از تو اجابت هم ز تو

ايمنى از تو مهابت هم ز تو

و بدين سان اشك روان، آه سوزان، دل پاك و روح لطيف دردمندان شفا بر سفره وجود هر يك از دعاكنندگان آماده گرديد تا هر يكى با گوشه تبسّم از راز سر به مهر خود در نزد معبود رازگشايى كند. راستى اين چه سرّى است كه در لحظات دعا و آن هم در اين مكان مقدس، دل ها آنچنان ظرفيتى مى يابد كه همه را دعا مى گويد. از خود مى گذرد و براى غير دست به دعا مى شود؛ زيرا دريافته كه دعا براى ديگرى داراى شأن ويژه اى است كه درس عملى آن از خود گذشتن و ايثار است. طنين دلنواز دعا اوج مى گيرد. قارى دعا از تمام زيبايى هاى كلامى و آهنگين با تسلّط كافى بهره مى برد و يكنواخت و موزون و هماهنگ، راه اوج انديشه را از پله هاى ناپيداى كهكشان معنوى جانها دنبال مى كند. مگر نه اين است كه اين دعا، آن هم در اين مكان مقدس، براى هر زائر تنها يكبار ميسّر خواهد بود. پس اين جان لحظه صعود به بالاترين معراج روحى و دست يافتن به تجربه هاى معرفتى پايدار است. گريه و ناله امان نمى دهد. پير و جوان مى گريند. جمعيتى يكدست و همدل، از چهار گوشه سرزمين ايران، گويى دعاى كميل را با حال و هواى ديگرى مى خوانند. كسان زيادى را مى بينى كه ايستاده گريه مى كنند. بعضى بدون داشتن نغمه اى از دعاى كميل آن را همگام با خواننده دعا قرائت مى كنند. بعضى ها سر را به زير گرفته اند اما سينه اى پر گفتگو دارند و برخى ديگر آسمان را مى نگرند نگاهى به گنبد خضراى نبوى و نيم نگاهى به بقيع مى اندازند و دست را به آسمان مى برند. عجب است كه اينجا كسى نوميد نيست و همه مراد خود را مى طلبند و مى خواهند و البته كه شأن چنين مكانى همين است:

به نااميدى از اين در مرو اميد اين جاست

فزون ز قفل هاى در كليد اينجاست

دعا به پايان مى آيد و ديگر مداح اهل بيت احساسات پاك و عارفانه را بر رشته هاى كلام، همانند پيك آشنا روانه دل هاى حاضران مى كند. آخرين صدا صداى آشناست، صداى جبهه جنگ است. صداى شهيد و شهادت؛ صدايى كه عطر و بوى كربلا دارد. صداى حاج صادق آهنگران كه خود ياد سال هاى جنگ و دفاع مقدس است. او مى خواند:

مدينه! تو را عقده ها در دل است

اگر چه خداحافظى مشكل است

خداحافظ اى بهترين سرزمين

خداحافظ اى قبر امّ البنين

خداحافظ اى كبريا را حبيب

خداحافظ اى چهار قبر غريب

مدينه بمان در غم دائمت

چه شد كوچه هاى بنى هاشمت

خداحافظ اى غرق انجم شده

خداحافظ اى تربت گم شده

ص: 29

خداحافظ اى سجدگاه همه

خداحافظ اى خانه فاطمه

خداحافظ اى شمع هر انجمن

محلّ نماز حسين و حسن

به خاك تو اى آرزوى همه

بود جاى پيشانى فاطمه

اگر ميهمان بدى بوده ام

به دامان پاك تو رخ سوده ام

از اين درگهت با چه حالى روم

مبادا كه با دست خالى روم

اگر خواهى از خود جدايم كنى

كرم كن كه عبد خدايم كنى

صفايى دگر بر روانم بده

امام زمان را نشانم بده

بناچار اگر مى روم زين حرم

مبادا بود نوبت آخرم

اگر چه به وقت وداع همه

شنيدى زهر زائرى زمزمه

دلش از شرار غم افروختى

به وقت خداحافظى سوختى

همان شب كه با گريه و شور شين

خداحافظى كرد با تو حسين

چه باشد مرا هم عطايى كنى

چو مولاى خود كربلايى كنى

باز فرود و فراز احساسات را در دل ها مى بينى، همه با دوست نجوا مى كنند و زبان حال زائر رسول الله را چنين مى نمايند كه:

يا رب به مقامت آبرويم دادى

در چشمه عشق شستشويم دادى

خواهم به محمد كه گناهم بخشى

ص: 30

چون راه به كوى اين نكويم دادى

دعا طبق يك برنامه منظم و دقيق به پايان مى رسد. مجرى برنامه توصيه هاى لازم را مى كند و به زبان عربى از كارگزاران حرم نبوى و نيروهاى پليس سعودى تشكّر مى نمايد. مردم بعد از دعا شادمانه گام بر مى دارند، گويى سبكبال شده اند. دل ها صيقل يافته و اشك ها جارى شده است. حال و هوا فرق كرده و همه خشنودند كه در سرزمين پيامبر توفيق خواندن اين دعا را يافته اند.

در جريان گفتگو، با دوستان، بيان مى شد كه حتى در زمان پيامبر و در زمان اميرالمومنين هيچگاه چنين اجتماعى گزارش نشده است و به همين دليل بايد اين واقعه را مبارك و ميمون دانست. حال كه دعا تمام شده، زائران به سوى كاروان ها در حركتند. در اين حال پير زن زائرى را مى بينم كه با داشتن كبر سن و قد خميده، پوسته هاى شكلات را از زمين جمع مى كند. ده ها تن از زائران دوربين در دست لحظه هاى كشف شده و سيال و دير پاى اين اجتماع روحانى را ثبت مى كنند. عَلَم هاى كاروان ها رو به هوا شده اند و هر كدام از علم داران با تير نگاه، تا دوردست ها را مى شكافند تا زائران خود را پيدا كنند. اين دعا حاصلش به دست آوردن توشه معنوى براى عزيمت به مكه و كعبه است.

تأثير دعاى كميل و گريه و زارى مردم

اكنون دعا به پايان آمده و من با خود در حيرتم براى آن همه ابراز احساسات زائران. بايد بنويسم كه انصافاً گريه و زارى مردم را به اينگونه تاكنون نديده بودم و صداى ناله ها در قسمت هاى مختلف دعا هيچگاه فروكش نمى كرد و در انتهاى دعا به اوج مى رسيد. اين همان تبلور عينى اين پيام قرآنى است كه بيان مى دارد: (ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعاً وَخُفْيه) يعنى «خدا را با ناله و تضرّع و با صداى آهسته بخوانيد». و يا در جاى ديگر آيه اى كه در انتهاى سوره فرقان آمده است، آنجا كه خداوند خطاب به مردم مى فرمايد: (قُلْ مَا يعْبَأُ بِكُمْ رَبِّى لَوْلَا دُعَاؤُكُمْ)؛ «بگو اى رسول، اگر دعا و ناله و زارى شما نبود، خداوند به شما توجه و اعتنايى داشت؟»

احرام در مسجد شجره

بعد از ظهر، مدينه را كه همانند روحى گرامى دوست داشتم، ترك كردم. بايد به مسجد شجره رويم. ميقات اهل مدينه. به همين دليل غسل زيارت كردم و ساعت شش و سى دقيقه عصر بود كه با لباس احرام به مسجد شجره شتافتيم و در آنجا احرام بر تن اين نواى نظامى را با حضرت دوست نجوا كردم.

احرام گرفته ام به كويت

لبيك زنان به جستجويت

احرام شكن بسى است زنهار

ز احرام شكستنم نگهدار

و شعار تلبيه را تكرار نمودم؛ «لَبَّيْكَ، اللّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ ...». آرى، خداى من! آرى، خداى من، شريكى براى تو نيست. آرى، خداى من، همانا حمد و نعمت براى تو است. سلطنت براى تو است و شريكى براى تو نيست.

نماز خواندم و نيت عمره تمتّع كردم و از اين پس بايد مراقب باشم كه از احرام خارج نشوم.

در راه مكه

راه طولانى مدينه تا مكه كم كم داشت كوتاه مى شد. در ميان راه، با يكى از دوستان بحث هاى عرفانى داشتيم و ايشان از پدرشان و عارف بزرگ مرحوم شيخ رجبعلى خياط نكته هايى را بيان مى داشتند. ساعت دو شب، در يكى از توقف گاه ها ايستاديم. دست اندركاران امر حج، در بين راه براى همه زائران كيسه هايى را كه محتوى صبحانه بود، آماده كردند و به ماشين ها تحويل دادند. شعار معروفى كه در گوشه و كنار مراكز مرتبط با حج ديده مى شود اين است كه «شرفنا خدمه للحجاج» و مفهوم آن نيز واضح است: افتخار ما خدمت به حجاج است. نوجوانان زيادى براى گردش امور حج به كار گرفته شده اند و جنب و جوش آن ها در چشم زائران ديدنى است. حج به عنوان يك مراسم بسيار بزرگ كشور عربستان را در اين موسم به حركت در آورده و سكون و ركود را براى شهروندان و دست اندر كاران بى معنى نموده است. به طورى كه شبانه روزى همه فعاليت ها جارى است.

ديدار با كعبه

ساعتى از نيمه شب گذشته است. در مقابل هتل توقف كرديم. ساك ها و چمدان ها را از اتوبوس برداشتيم و روانه طبقه ششم شديم. وضو ساختيم و همراه با دوستان، حرم الهى را براى انجام اعمال در پيش گرفتيم. با خودم نيت كرده بودم كه به محض رسيدن به حريم خانه دوست، بوسه بر كف آن بزنم. از باب السلام كه وارد شدم، در انتظار ديدار آن محبوب دل ها بودم و توقفى در محوطه بيرونى خانه داشتم. نشستم و بوسه اى بر كف سنگ هاى محيط خانه زدم و خدا را براى اين دعوت سپاس بيكران گفتم. در همان حال كه از مسير صفا و مروه گذشته بوديم، يكى از دوستان با نواى دلنشين خود چنين مى خواند:

ص: 31

من فرارى بودم و كشوندى ام

با بديهام تو خونت نشوندى ام

به كسى چه مربوطه خوب يا بده

واسه صاحبخونه مهمون اومده

آخه من كجا طواف اين خونه

قربون لطف تو اى صاحبخونه

و من هم زمزمه كردم:

من همون بنده نافرمونتم

هر چه كه باشه بازم مهمونتم

كى شنيده تا حالا صاحبخونه

رو شو از مهمون خود بگردونه

كعبه

گوشه اى از جمال كعبه پيدا بود و من باز بوسه بر كف حرم مى زدم و آرزو مى كردم كه: «كاشكى خاك حريم حرمت مى بودم». برخاستيم و به سوى حرم خراميديم و از منظرى، وجهى از كعبه هويدا شد. آرى، خداى من، لبيك. با خود نجوا مى كردم:

من خاك حريم حرمت بوده و هستم

شرمنده ز لطف و كرمت بوده و هستم

در كوى سليمانى تو جاى گرفتم

چون مور به زير قدمت بوده و هستم

ناله ها و ضجّه ها سر گرفت. به راستى كه مزد ناله ها و نجواها همين فيض حضور و جرعه نوشى در بزم عاشقان جمال اوست اگر آن استغاثه هاى خالصانه نبود، ديدارى هم در كار نبود و حال كه اينجايى مى بايست شكرگزارى را از سر صدق به جاى آورى. پيرامون حرم كه به طواف مشغول بودم حاج آقايى روحانى بيان مى داشت كه در آسمان چهارم فرشتگان به دور همين خانه طواف مى كنند. رفتم به درگاه كعبه و در اين درگاه بودم كه اين آواى زيباى خواجوى كرمانى در خاطرم جارى شد:

ما به درگاه تو از كوى نياز آمده ايم

به هوايت ز ره دور و دراز آمده ايم

داشتم به خانه مى نگريستم كه خيلى از عزيزان را به خاطر آوردم و از خداوند خواستم كه سلامتى را براى آنان ارمغان حياتشان قرار دهد. در اين راز و نياز بودم كه يكباره سينه ام سنگين شد و بر گونه هايم اشكى روان گرديد و دلم به آرامى شكست. آرى، طواف در مطاف باز هم ثمر داد. لحظه اى كه آدمى دل را روانه مى كند، لحظه رهايى است. لحظه پرواز روح است. در پايان شب مى ديدم كه مردم همچنان پيرامون خانه خدا با اشتياق بيشترى در طواف اند. به زبان ساده به دوستم گفتم: قربون خدا برم كه كورهاش هيچگاه بيهيزم نمى ماند.

سعى ميان صفا و مروه

سعى يادآور تلاش هاجر براى جست و جوى آب است كه بر دهان تشنه اسماعيل نهد و هروله حالتى ميان راه رفتن و دويدن است كه يادآور تلاش و سعى هاجر در بيابان لم يزرع و بى آب و حيات است كه ميان دو كوه صفا و مروه بر هاجر گزارش شده است.

حجرالاسود، يمين الله

ص: 32

صف طولانى براى بوسيدن حجرالأسود به پا شده بود. شيرين ترين تصوير خانه خدا اين است كه تعطيلى بردار نيست. همواره كوره پرشعله اى گرما بخش جويندگان و طواف كنندگان خانه عشق است. اينجا خانه عشق است كه گرماى موتور خانه آن از سوز دل عاشقان و رهروانى است كه در حريمش پروانه سان طواف مى كنند. اينجا مدار و مركز هستى است كه همانند مغناطيسى گيرا و جاذب در شعاع عالم، ذرّات را از گوشه و كنار به دور خود مى كشاند. گويى طواف به دور اين خانه مبناى عادت و يادگيرى ندارد، بلكه هر كس كه به دور آن مى رسد، به طور غريزى حركت دوّار خود را آغاز مى كند و حالت حيرانى و سرگردانى را تجربه مى كند تا برسد به آن نقطه وصل.

جمله حيرانند و سرگردان عشق

اى عجب اين عشق سرگردان كيست؟

نماز را در حِجر اسماعيل خواندم. حجر جايى است كه يك كنيز سياه به نام هاجر با تعداد زيادى از پيامبران در آن خفته اند و توفيق همنشينى ابدى با كعبه را يافته اند. اينجا نماز خواندن كرامت فراوان دارد. سپس از حجر بيرون آمدم.

تأثيرات حج

سفر معنوى حج تأثير به سزايى در روحيه زائران دارد. اصولًا ديدن خانه توحيد و بارگاه رسول الله تأثير مرئى و نامرئى خود را بر افراد مى گذارد. حال اگر فردى خودش جوينده و طالب واقعى باشد و زمانى كه در خانه خدا و حريم مقدس آن پاى مى گذارد، سر تا پا عشق به او باشد. حظّ و بهره معنوى سفر با هيچ لذتى ديگر قابل قياس نيست. فضاى آرام حرم نيز دوست داشتنى است، گويى وقتى قصد حرم مى كنى در جلوى درِ ورودى آن، همه ناراحتى ها و همه نگرانى ها را بيرون از مسجد مى نهى و به سوى آن اميد دل روانه مى شوى. در اين جا حكايت آن فرد بينوايى را دارى كه به گدايى در خانه شاه آمده است. لحظه اى با دوستان بر پله هايى كه از آنجا بايد وارد محوطه مسجد الحرام شد، درنگ كرديم و ملتمسانه با خيره شدن به كعبه اين رباعى را به خاطر آوردم:

از دير به سوى كعبه مى آيم باز

از اهل حقيقتم نه از اهل مجاز

جان در كف و دل در آستين مى آيم

سويت به هزار حاجت و عجز و نياز

آرى، نگاه كردن به خانه دوست از اين منظر زيبا است و به دنيايى مى ارزد و اين فضاى قدسى به خاطر تأثير نامرئى خود بر ذهن و روح، آدمى را تا مدت مديدى بيمه مى كند و در روايات آمده است كه هركس در كعبه پاى گذارد درهاى رحمت به روى او گشوده مى شود.

حرم و عظمت آن

حرم بسيار شلوغ بود. پير مردى را ديدم كه با پاهاى معلول خود بر روى دست ها افتاده و در حال طواف است. در آنجا بى درنگ به فكر نعمت سلامتى افتادم و هزاران بار در يك كلمه شكر حضرت بارى تعالى را نمودم. طواف نمودم و نماز طواف را در پشت مقام ابراهيم خواندم اما چه سود؟ اى كاش كعبه حقيقى دلها سامان يابد و آن نفس پليد نتواند بر من چيره شود. اى كاش كه در اين فضاى مقدس بهره اى معنوى در طول عمر عايدم شود؛ زيرا به زودى بايد اين حرم الهى را ترك نمود و تا به حال آدمى در نمى يابد كه در كنار چيست! هنگام فراق در مى يابى كه در كنار چه گنج پر بهايى بوده اى و آن است كه كار حج واقعى است و كار آهنگ دل است. شب بعد نيز آمدم به حرم و بعد از نماز طواف كردم و اين بار به نيت امام سجاد كه دعاها و نيايش هاى زيباى او برايم هميشه در رديف بهترين زمزمه ها بوده، طواف كردم و بعد براى حضرت فاطمه (س) و پيامبر بزرگوار اسلام (ص) نماز خواندم و در آن حال با نگاه كردن به فاصله بين درِ خانه خدا و حجرالأسود آرزوى قبولى حاجات كردم و در آن حال نجوا مى كردم كه اگر چه بنده اى نبودم كه خدا را با اعمال خويش راضى كنم كه همين لحظات، همين بيت و همين فضا را در ذهن ثبت خواهم كرد كه روزى، روزگارى در آنها اهل بيت را ياد نموده ام و بر اين اعمال، خدا را نيز شاهد و ناظر مى گيرم.

حرم الهى در شب

شب هاى حرم الهى بسيار شورانگيز است. گويى هر لحظه حضور در حرم برابر با حضور روزها در خارج از حرم است. در حرم به درگاه بى نيازى مى روى كه يگانه و واحد است. در اين حريم است كه كعبه تماشاگه همه است و تو نيز سوال حافظ را مى خوانى كه:

يا رب اين كعبه مقصود تماشاگه كيست؟

كه مغيلان طريقش گل و نسرين من است

نماز را خواندم و قرآن به دست وارد مطاف شدم و طلب نياز كردم كه خاك در دوست كوى نياز است و ما همه نيازمنده آن درگاه:

ص: 33

نيازمند بلاگو رخ از غبار مشوى

كه كيمياى مراد است خاك كوى نياز

در آنجا از خداوند خواستم كه مرا از گفتن سخنان بيهوده، غيبت و پرداختن به چيزهاى خُرد و حقير نجات دهد.

گردا گرد كعبه

نسيمى روح بخش و نغمه اى سعادت آفرين آدمى را در كانون توحيد به سوى خويش مى خواند و اين همه، از كرامت و دلاورى و پايمردى ابراهيم است و آدمى را سزاست كه در مقام يك زائر، حج با معرفتى را به جاى آورد كه اگر وراى اين ظواهر و مناسك نمادين، آدمى در نيابد كه آن سوى اين علائم چه رازى نهفته است، بدون شك اعمالى ظاهرى به جا آورده است. در اين حال بود كه نيت طواف براى حضرت ابراهيم كردم و بعد از انجام طواف، نماز خواندم. آن گوينده چه زيبا در دستگاه دشتى اين دو بيتى را مى خواند و وصف حال بسيارى از زائران حريم الهى را بيان مى كند:

اگر اذنم به اين درگاه دادند

اگر جايم به بيت الله دادند

زنم فرياد تا مردم بدانند

بر اين آلوده اينجا راه دادند

و اين زبان حال من است كه بر آلودگى خويش، بيش از هركس ديگرى (جز خدا) آگاهم. لذا از زبان يكى از سالكان اهل دل، اين زبان حال را در بارگاه كبريايى خداوند نجوا مى كنم تا شايد در كشكول گدايى ام چيزى قرار دهد. مرحوم مير خانى سروده است:

يارب ز تو من امان و ايمان خواهم

آسايش جسم و راحت جان خواهم

بر درد و غم و رنج تن و جان همه

از حضرت تو دوا و درمان خواهم

اينجا در اين بارگاه، چهره ها چه اندازه خاشع و فروتن مى شود. همه مورند در بارگاه سليمان، همه ذرّه اند در طوفان، اما اين خرسندى و خشنودى را با چيز ديگرى عوض نمى كنند. پيرامون كعبه، اين ابيات از حافظ را مرور مى كردم.

ذره خاكم و در كوى توام وقت خوش است

ترسم اى دوست كه بادى ببرد ناگاهم

پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد

وندر آن آينه از حسن تو كرد آگاهم

و چقدر مقام ذره بودن در اين بارگاه نامتناهى پر ارج است.

پيرزن و نگاه به گلدسته بيت الله الحرام

در كنار خانه دوست، صحنه اى را به خاطر آوردم كه برايم شورانگيز بود. روزى در جلوى هتلى ديدم پيرزنى از هموطنان ايرانى، در آفتاب نيمروز با چادر مشكى نشسته است. از روزن نگاه خويش پنجره اى به سوى كوى دوست گشودم، وقتى جهت نگاهِ او را دنبال كردم، دريافتم كه از آن زاويه يكى از گلدسته هاى مسجدالحرام پيداست. پيرزن گويى توان نداشت راه هتل تا حرم را بپيمايد و در آن ظهر داغ به سوى حرم روانه شود. بنابراين، نيايش خود را با معبود در اين حالت جست و جو مى كرد. دائماً با خويش سخن مى گفت و به دوست روانه مى كرد. چه شورى بود! گفت وگوى او، يك لحظه قطع نمى شد و پنجره گشوده شده به سوى دوست همچنان باز بود و ما در حسرت ذره اى از اين حالات اصيل عرفانى و عاشقانه. بگذريم، طواف به جا آوردم و باز براى سلامتى عزيزان نيت طواف كردم. به سراغ قرآن آمدم اما با چشم هاى سنگين. نتوانستم جزئى از آن را به پايان ببرم و به هتل بازگشتم. نوبتى ديگر فرصتى دست داد و در كعبه براى استادانى كه حق بسيار بر

ص: 34

گردن من دارند، طواف نمودم و نام همه آن ها را بر زبان جارى كردم و براى همه آن ها سعادت و تندرستى و سامان دنيا و آخرت را مسألت نمودم.

به هر صورت، آنچه كه مردم دارند، از بركت وجود استادانى است كه در محضر آنان خوشه چينى كرده اند. در حرم جمعيت بسيار خوبى وجود دارد كه به راز و نياز مشغول اند. لختى كه درنگ كردم، ديدم در گوشه دنجى آرميده است. يكى آب زمزم مى آورد، ديگرى زائر جوانى است كه پيرمردى را همراهى مى كند و آن يكى نيز چرخ زائر ديگر را هدايت مى كند. دوباره طواف نمودم و اين بار براى امام حسن عسكرى (ع)؛ امام بزرگوارى كه براساس تاريخ زندگى ايشان، به خاطر جور حكام زمان نتوانسته اند سفر حج را انجام دهند، طواف نمودم.

حطيم، جايگاه توبه و برآمدن حاجات

روحانى كاروان در ضمن سخنانش مى گفت: فضاى موجود ميانِ درِ كعبه تا حجرالأسود را «حطيم» گويند. در اين فاصله بوده كه حضرت آدم (ابوالبشر) از كرده خود توبه مى كند و آنگاه كه پاداش خود را مى طلبد، خداوند بزرگ به او مى گويد: اگر فرزندان تو تا قيامت در اين مكان توبه كنند از آنان پذيرفته مى شود و اگر عرض حاجت خود را در اين مكان بيان دارند، به اجابت مى رسد.

وقتى به كعبه رسيدم و در مقابل حطيم ايستادم، به اميد مغفرت و بخشش گناهانم، آن ها را يك به يك بر شمردم و از خداوند بزرگ تقاضاى مغفرت نمودم و صد البته كه بر محبّت خداوندى نيك واقفم و اميد رحمت و بخشش فراوان دارم و خداوند توبه بندگانش را به يقين مورد پذيرش قرار مى دهد و پيام او همانا (إِنَّ اللهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ) است. البته مهم آن است كه آدمى تمرين و ممارست كند كه گناه مرتكب نشود.

هنگام طواف، حضرت ابراهيم (ع) را در نظر آوردم كه چگونه اين پيامبر موحّد و بنيانگذار حج، بنايى را پايه ريزى كرد كه امروز نگين حلقه ارادت و عشق ورزى همگان است و اين حج و اين عبادت الهى مانند نسيمى روح بخش، گوهر بى بديل توحيد است.

عرفات

بعد از انجام عمره تمتّع، نوبت حج تمتّع است و نويد بخش اوّليه آن، هجرت از مكه به عرفات است. بوى عرفات كم كم مى رود كه فضا را عطر آگين كند.

پس از اندك زمانى، خود را در عرفات مى بينى؛ سرزمين معرفت، كه بايد در آن وقوف يابيم. وقوفى از سر بصيرت و شناخت. شب به آنجا رسيديم. صحرايى مملو از خيمه هاى ساده و بى آلايش و زيراندازهايى كه بر خاك نرم صحرا پهن شده اند. در عرفات، همه از خُرد و كلان كوچ كرده اند و به اين صحرا آمده اند. زندگى ساده اردويى است؛ آنگونه كه دراز كشيده اى و سر بر بالين خاك هاى نرم صحراى عرفات نهاده اى، به ياد مى آورى كه چگونه خداوند توفيق تمرين براى ساده زيستن را براى تو مهيا كرده است. به سوى كوه جبل الرحمه؛ جايگاه هبوط آدم حركت كرديم. كوه رحمت با ستونى سفيد كه بر قلّه آن قرار گرفته، مشخص مى شود. عرفات سرزمين شورانگيزى است كه زائران در آن وقوف عاشقانه و عارفانه را تجربه مى كنند. حسين بن على (ع) در ظهر روز نهم ذى حجه، دعاى عرفه را در دامنه اين كوه خواند و از آن پس با تبديل كردن حج تمتّع به عمره مفرده، به سوى كربلا هجرت كرد و ما شيعيان در اين روز با مولايمان حسين (ع) هم صدا مى شويم.

اين سرزمين، سرزمين درك وجود است. سرزمين معرفت و شعور است. و در اين جاست كه آنان كه سفر حج را تجربه كرده اند، در مى يابند كه دل و جان آدمى با اين سرزمين آشناست و شاعرى چه خوش سروده است:

اين وادى عشق است و زمين عرفات است

يك گوشه اى از صحنه يوم العرصات است

اى اهل ولا، قبله حاجات همين جاست

اى سوته دلان جاى مناجات همين جاست

اين دشت كوير است كه گلزار اميد است

بر قفل دعا هر چه بخواهى كليد است

اى تشنه لبان كوثر دلهاست همين جا

اى منتظران مهدى زهراست همين جا

استقرار در عرفات

ص: 35

شب نهم ذى حجه را در عرفات سپرى كرديم. آن شب كم و بيش به بيدارى گذشت. بعد از اذان صبح، يكى از خوانندگان، دعاى عارفانه ابوحمزه ثمالى را با لحنى گيرا و بيانى شيوا قرائت كرد كه بسيار مرا منقلب نمود. در ساعت ده صبح مراسم پرشكوه برائت آغاز شد كه بيان آن، نيازمند گزارشى جداگانه است. بعد از ظهر، دو برنامه انجام شد؛ يكى زيارت آل ياسين و ديگرى دعاى پر رمز و راز عرفه و همانگونه كه نوشتم دعاى عرفه توسط امام حسين (ع) انشا شده است. زمانى كه آن حضرت در سال 61 قمرى، حج را نيمه تمام گذاشت، اين دعا را در صحراى عرفات زمزمه مى كرد.

دعاى عرفه خوانده مى شد و به موازات آن، غوغايى در دل ها به پا مى گشت. ناله ها و ضجه ها به آسمان بود. خيلى ها را در اين صحرا ياد كردم. مگر نه اين است كه مى گويند جا مانده هاى شب قدر در عرفات بخشيده مى شوند. در آنجا به خداوند عرض كردم كه در به در و بى سر و پايم و دل شكستگى ام به حدى بود كه اختيارى نداشتم و آنجا كه گفته اند دل وقتى شكسته شد قطعاً مورد عنايت خداوند قرار مى گيرد، سخن پر معنايى است. خداى را شاكرم كه در عرفات بى توشه نبودم و وجود را تا آنجا كه مى توانستم صافى كردم. ساعتى گذشت، بانگ رحيل كاروان برخاست. پايان وقوف در عرفات فرا رسيده است. فرياد هاى و هوى بلند است، همه سراسيمه در تب و تابند به طرفه العينى خيمه هاى بر پا شده بر چيده مى شوند. گويى ندايى برخاسته و مى گويد: اى كسانى كه زيرانداز و بالش و جاى خواب داشتيد، برخيزيد كه دل بستن به آن ها را اعتبارى نيست. زيرا راه مشعر را در پيش داريم و وقوف مشعر را بايد درك نماييم. باور كردنى نيست تازه داشتى جاى راحتى براى استراحت فراهم مى كردى و كم كم داشتى با چادر و زيرانداز نازك و دانه هاى خاك صحراى عرفات انس مى گرفتى كه بايد رها كنى و بروى! عجب! اين همه، تنها براى يك بعد از ظهر! در تأملى اما در نمى يابى كه اين راز و رمز وقوف براى چيست؟ همه زائران شور و حال رفتن دارند، نماز مغرب و عشا را در صحرا اقامه مى كنى و بيم آن دارى كه مبادا از كاروان جا بمانى. بى اختيار اين سخن بر ذهنت جارى مى شود: «خدايا! كمك كن كه از كاروان جا نمانم».

مشعر

اتوبوس هاى بدون سقف آماده و همراهان سوار شده اند. و راه مشعر را پيش گرفته اند. تراكم عجيبى از وسايل نقليه وجود دارد. حركت اتوبوس ها بسيار كند است. ساعت يازده شب را نشان مى دهد و هنوز شب از نيمه نگذشته است. نزديك به سه- چهار ساعتى در راه بوديم و ديگر ادامه راه به علت ازدحام حاجيان ميسر نيست. از اتوبوس پياده شديم و در كنار يكى از مكان هاى مشعر اتراق كرديم. بر روى خاك و سنگ بساط پهن مى شود و هر كس زيرانداز ساده اى بر زمين مى گستراند. شب مشعر در فضايى وسيع احاطه شده كه يك طرف آن رشته كوه هاى سياه و سوى ديگر دشت باز و مسطّحى است كه چند باند جاده در آن تعبيه شده است. امسال كه حج اكبر است؛ يعنى عيد قربان با روز جمعه تلاقى پيدا كرده است. بيش از دو و نيم ميليون حاجى سفيد پوش اند گويى معاد را در اين مشعر تداعى مى كنند. اينجا جايگاه قيامت دنيوى است. گويى در صحنه مشعر آدميان برانگيخته شده اند و هر كس در فكر خويش است. تا از وضعيت موجود رهايى يابد. اينجا انسان ديگران را فراموش مى كند. كفن پوشان را مى بينى كه به هر سو روان اند. همه يكسان و يكدست. آرامشى در كار نيست. سر بر زمين نهاده اى در طمع ذره اى خواب ولى به يكباره بانگ كاروانى بر مى خيزد و ورود خود را اعلام مى كند. فرياد «لبَّيك، اللّهُمَّ لبَّيك» به آسمان بلند است. كاروانِ از راه رسيده، در جست و جوى قسمتى از خاك مشعر مى باشد تا حاجيان را مستقر كند. در آن سوتر، روحانى كاروان نيت وقوف در مشعر را براى زائرانش تكرار مى كند. به چشم بر هم زدنى خود را در حصار زائران سياه، ترك، پاكستانى و هندى مى بينى و گويى اين جا اوج برداشتن اختلافات و امتيازات است. گروهى به دنبال سلاح اند كه براى رزم فردا آماده شوند. آنان سنگ جمع مى كنند. و تو از اين جهت آسوده خاطرى؛ زيرا سنگ ها را از قبل آماده كرده اى كه بر شيطان فرود آورى. مى خواهى در مشعر بخوابى اما مگر در مشعر مى شود بخواب رفت. دوستان مى گويند دعا بخوانيم امشب آخرين شب جمعه است. زمزمه دعاى كميل آغاز مى شود. تمام وجود غرق لبيك است و آنجا اين قطعه را بياد مى آورى:

اى راحت جان بيقراران لبيك

اى نور دل اميدواران لبيك

غرق گنه و به سوى تو آمده ايم

اميد دل گناهكاران لبيك

از نيمه شب دو ساعت گذشته است و دوستان دعا را ادامه مى دهند. وجودم لبريز از شكر خداست و همواره به بركات معنوى اين سفر مى انديشم. و خدا را شكر مى كنم كه در محضر رسول الله، از مدينه حضور شايسته اى برديم و در عرفات دل را با اشك چشم صيقل داديم و امشب هم در شب مشعر با خدا نجوا كرديم و استغفار نموديم و از گناهان توبه كرديم. آخر اين محل حضور امام زمان و آمد و شد ملائكه خدا است. به همين سان در اين عوالم روحانى سير مى كنى كه چشم ها سنگين مى شود. باور نمى كنى كه بتوانى بر روى خاك ها بخوابى اما به خواب مى روى و تا ساعت چهار و سى دقيقه بامداد خواب راحتى را از سر مى گذرانى، نه از رختخواب اثرى است و نه از آرامش و سكوت خبرى! اما اين چند ساعت خواب، از خواب هايى است كه در طول عمر مشابهى برايش نمى توان يافت. عجب ميهمانى بى آلايشى! همه اينجا ميهمان و ميزبان اند. كسى به كسى امر و نهى نمى كند. لباس احرام بر تن دارى و مى خواهى تمرين وارستگى و از خودگذشتگى كنى. مگر نه اين است كه گفته اند: «وارستگى اوج زندگى معنوى است» بلند شدم و خود را براى نماز آماده كردم. بعد از نماز صبح در آن سرزمين استثنايى براى رفتگان و ذوى الحقوق نماز خواندم و حالا بايد براى حركت از مشعر به منا آماده شويم. به همين جهت بار و بنديل مختصر را مى بنديم كه راهى سرزمين مشعر و منا شويم. چند كيلومترى پياده روى داريم.

همنشينى با حافظ در مشعر

ص: 36

اما نكته اى كه در شب مشعر برايم اتفاق افتاد اين بود كه بى اختيار شعر حافظ را به خاطر آوردم كه ملتمسانه مى گفت:

اشكم احرام طواف حرمت مى بندد

گر چه از خون دل ريش دمى طاهر نيست

و به همين شوق، ديوان جيبى كوچكى را كه از حافظ به همراه داشتم بر گشودم و براى حافظ چند سوره از قرآن ختم كردم و سلام و درود بر او فرستادم و از او خواستم زبان حال مرا توصيف كند. حافظ نيز كريمانه ترجمان احوال را بيان كرده و منادى پيك بشارت بندگى را براى حقير به ارمغان آورد:

باز آى ساقيا كه هوادار خدمتم

مشتاق بندگى و دعاگوى دولتم

ز آنجا كه فيض جام سعادت فروغ تست

بيرون شدى نماى ز ظلمات حيرتم

هر چند غرق بحر گناهم ز شش جهت

تا آشناى عشق شدم زاهل رحمتم

در ابروى تو تير نظر تا بگوش هوش

آورده و كشيده و موقوف فرصتم

من كز وطن سفر نگريدم به عمر خويش

در عشق ديدن تو هواه خواه غربتم

دريا و كوه در ره و من خسته و ضعيف

اى خضر پى خجسته مدد كن به همتم

دورم به صورت از در دولتسراى دوست

ليكن به جان و دل ز مقيمان خضرتم

حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان

در اين خيال ار بدهد عمر مهلتم

آرى، صورت شعر در قالب كلمات و واژه ها، وصف حال است تا برسد به معانى نغز و باريك و محتواى آن. واژه هايى چون مشتاق بندگى، جام سعادت، ظلمات حيرت، غرق بحر گناه، اهل رحمت، موقوف فرصت، وطن، سفر، غربت، دريا و كوه و من خسته و ضعيف و ... از واژه هايى است كه هر سالك راهى در مسير سفر الهى حج با آن مأنوس و همدم است. حافظ نيز كه لسان الغيب است زبان حال سالك طريق ديدار دوست را بخوبى مى شناسد. و هوشمندانه در پاسخ به تفأل تو حديث خوف و رجا را بر مى خواند كه تنها يك سالكى و نه بيشتر و براى رسيدن به او و مقيم حضرت او شدن بايد كوه و دريا را با ضعف و خستگى پشت سر نهى. شعر گويى نياز به توضيح بيشترى ندارد و «عندليب آشفته ترى گويد اين افسانه را» زيرا به قدرى واژه ها پرمعناست كه سالك سفر حج آنها را همانند آينه اى پيش روى دارد كه احوال و حالات او را منعكس مى كند. شب پرستاره مشعر بانگ پايان را سر مى دهد و كم كم ستاره هاى آسمان فرو خفته و ماه را در آسمان تنها مى گذارند. آن سوتر در پشت كوههاى زنجيره اى و از لابلاى دندانه هاى كوچك و بزرگ سياه پرتوهاى صبحدم خودنمايى مى كنند. پرتوهاى نور گاه مستقيم مى روند و گاه موجى توليد مى كنند و گاه همانند ستاره هاى روشن به اين و آن سو پرتاب مى شوند. شب مشعر پايان يافته است و فرمان پايان وقوف صادر شده است. وقوف را در حالى تجربه مى كنى كه عزم خود را براى حمله بر شيطان عقبى جزم كرده اى. وقوف در عرفات و سپس وقوف در مشعر آن يكى را از ظهر تا عصر و اين يكى را در صبحگاهان آنهم با طلوع آفتاب تجربه مى كنى. براستى اينان چه درسى براى تو به ارمغان آورده اند؟ اين تمرين و تكرار براى چيست و اين دل بستن و دل كندن متوالى و اين گشودن و باز كردن پى در پى از بهر آن است كه دل بستن را هميشگى ندانى و دل كندن را براحتى انجام دهى. اين فرايند براى آن است كه همه لذت دنيا در دل بستن خلاصه نشود تا نگران شوى و مانند اين گوينده، ناله و شكايت سر دهى و از دل كندن آزرده شوى، آنجا كه مى گويد:

ص: 37

در جهان گر لذتى هم هست در دلبستگى است

ليك دل بستن نمى ارزد به دل برداشتن

بالاخره صبح صادق فرا رسيد و سلطان آسمان يعنى خورشيد تابان بر دشت و كوه دامنش را گسترده. در مرز مشعر و منى بعد از چند دقيقه اى توقف حركت آغاز مى شود و امروز روز تازه اى را آغاز مى كنيم.

دهم ذى حجه (روز عيد قربان) وقوف در منا

امسال روز عيد قربان با روز جمعه تلاقى پيدا كرده و منزلت آن مضاعف شده است به نظر مى رسد كه در آغاز تا انجام مناسك حج همه روزها براى امروز است. در اين روز حاجيان احرام بر تن راه حمله به جمره عقبى را مى گشايند. در اين بين تنها مسأله سبك شدن از زوايد و بارهاى اضافى است. بنابراين نخست بعد از ورود به منا به چادرها رفتيم و بارها را آنجا قرار داديم و بعد از يك تجديد وضو به سوى جمره عقبى روانه شديم. چهره ها مصمم و جدى است. بيش از دو و نيم ميليون حاجى مى خواهند جمره عقبى را سنگباران كنند. بالاخره بعد از سپرى شدن راه، جمره عقبى از دور نمايان مى شود. موضعى از شيطان كه صفوف پيوسته حاجيان بى امان بر او يورش برده اند و او را سنگباران مى كنند. در اين ميان تو نيز با لباس احرام محكم شده و دمپايى هاى فشرده شده بر پا راهى خطوط مقدم جنگ مى شوى. زدن جمره عقبى كار دشوارى است؛ زيرا سمبل آن قطر كمترى دارد و هم اينكه در نخستين رزم تمام حاجيان شركت دارند. زدن اين جمره از راه دور عقلايى نيست. بدين سان با اندك سنگ و سلاحى كه مانده است به پيش مى روى. و در يك ضربه مهلك هفت سنگ را پيوسته و از فاصله نزديك بر سر شيطان فرود مى آورى بانگ پيروزى بر آمده است و ندا مى دهد كه خداوند لبيك تو را شنيده است. اما بايد به هوش باشى و از غفلت خود شيطانِ بى جان شده را قوت نبخشى.

يك چشم زدن غافل از آن ماه نباشى

شايد كه نگاهى كند آگاه نباشى

شيطان ستيزان ذره اى او را امان نمى دهند. بى دليل نيست كه اين قسمت از اعمال و مناسك حج را مى توان مشكل ترين قسمت و به نوعى خطرناك ترين قسمت آن بر شمرد؛ زيرا اين شيطان از همه زيركتر است و ستيز با آن دشوارتر. حالا ساعت از ده صبح گذشته است. راه بازگشت به خيمه هاى منا را در پيش مى گيرى و از پيروزى در رزم خشنودى. امروز روز عيد قربان است يكى از حاجيان به نيابت مسؤوليت ذبح قربانى را به عهده گرفته و زائران نيز به او وكالت داده اند. در خيمه هاى منا همه در انتظارند كه خبر قربانى كردن برسد. و اين قربانى بايد نمادى از قربانى نفس آدمى باشد وگرنه تنها حيوان بى گناه را سر بريده اى، اما اگر قصاب عاشقان گردن نفس تو را بزند، بى ترديد بُرد با تو است و دست دعا از زبان مولانا مى خوانى كه:

دشمن خويشيم و يار آن كه ما را مى كشد

غرق درياييم و ما را موج دريا مى كشد

آنچنان شيرين و خوش در پاى او جان مى دهيم

كان قصاب عاشقان ما را چه زيبا مى كشد

ظهر ناهار را در منا خورديم و بعد به خاطر خستگى راه، قدرى استراحت كرديم. بعد از ظهر برنامه مداحى بود و با تلاوت و مطالعه قرآن و دعا، اين لحظات گرانمايه نيز سپرى شد. نماز مغرب و عشا را به جماعت خوانديم و شام بسيار ساده اى شامل نان و پنير و هندوانه صرف شد. امشب بايد براى انجام اعمال به مكه برويم البته اين كار ضرورتى ندارد و به همين دليل بسيارى فردا مى آيند. ساعت دوازده و نيم شب حركت كرديم و ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب در جلوى هتل مستقر شديم و بعد هم وسايل را گذاشتيم و به سوى حرم رفتيم. نيت هاى مراحل مختلف را ادا مى كرديم و اعمال را به جا مى آورديم. بعد از طواف و نماز، سعى بين صفا و مروه آغاز شد كه بدون ترديد زمان برترين مرحله اعمال را به خود اختصاص مى داد؛ به طورى كه در اين ازدحام حاجيان، نزديك به يك و نيم ساعت به طول انجاميد. بعد از اين مرحله، طواف نساء و نماز طواف نساء را به جا آورديم و اعمال به پايان رسيد.

پس از اعمال، مقدارى خوابيديم و بعد وسايل را مرتب نموده و به كارهاى شخصى رسيدم، ظهر كه شد نهار را خورديم و ساعت سه بعد از ظهر سوار بر اتوبوس ها شده، سنگهايمان را نيز برداشتيم و راه جمرات را در پيش گرفتيم. بعد از قربانى ديروز لباس احرام را از تن در آورده ايم. از محرّمات، تنها دو مورد؛ يعنى بوى خوش و زن بر حاجى حرام است كه ديشب بعد از انجام اعمال، آن دو نيز حلال شد. امروز هم بايد به جمرات سنگ بزنيم.

بعد از ظهر هم در منا وقوف كريم كه مى بايست تا نيمه شب به طول انجامد. از آنجا كه ما اعمال را انجام داديم شب را نيز در منا مانديم. از نيمه شب چند ساعتى گذشته بود، بلند شده و نماز شب خواندم. اين نماز سعادت ارزشمندى است كه بايد براى رسيدن به آن دائماً تمرين و تكرار كرد. اصولًا گويى حقيقت حج نيز براى تمرين بندگى و تقويت خودسازى و راه و رسم مبارزه با نفس است و گر نه سنگ زدن بر جمره بزرگتر (نماد شيطان) و توقف در جاهاى مختلف، به خودى خود، عمل معنادارى را ترسيم نمى كند، اما هنگامى كه اجزاى مختلف اين جريان

ص: 38

را در كنار هم قرار مى دهيم و هندسه را ترسيم مى نماييم و تمام موارد و عناصر را دست در دست هم مى نهيم، كمال معنا و عمق مفاهيم بر ملا مى شود و آن معراج معنوى را در زمين به نمايش مى گذارد؛ معراجى كه رهرو آن انسان است و راهنماى آن ابراهيم خليل، دانشگاه آن توحيد و تجسّم آن معاد است. توفيق و حصول آن در بندگى و گوهر وجودى آن نيت و غايت آن تزكيه است. نماز شب را به نماز صبح وصل كرديم و نماز صبح را به جماعت خوانديم.

يكشنبه 5/ 12/ 80 (دوازدهم ذى حجه)

بعد از نماز صبح دسته جمعى به سوى جمرات حركت كرديم. اين رزم پايانى با شيطان است. هنوز آفتاب نزده امّا با اين حال، سپاهيان ايمان فوج فوج زودتر از خورشيد از خواب برخاسته و مصمم اند كه دشمن سهمناك را بر خاك تباهى بنشانند. بالأخره خورشيد سر مى زند و ايمانيان سنگ در دست به سوى جمرات هجوم مى برند. ابتدا جمره اول، بعد جمره دوم و بالأخره باز جمره آخر را سنگ باران مى كنند. ساعت يازده است اين بار سنگين هم از دوش برداشته شد.

اكنون فارغ البال شده اى، سبك گشته اى؛ زيرا به آيين ابراهيم و به مناسك حج عمل نموده اى و بدين خاطر آخرين مرحله از حج تمتّع را پشت سرگذارده اى. حال بايد راه بازگشت را آغاز كنى. اين بازگشت، بازگشت از شيطان است و آرزوى اين كه هرگز به شيطان روى نياورى و فريب او را نخورى. از ميان حاجيانى كه مى خواهند به جمرات بروند حركت مى كنى، گويى سيلابى براه افتاده است و به جاى دانه هاى ريگ، آدميان را به جريان انداخته است و از همه تيره ها؛ زرد و سياه و سرخ و سفيد ... بالأخره به چادرها و محل استقرار مى رسى و با شربت خاكشير از تو پذيرايى مى شود. تا ظهر در منا هستى و پس از شنيدن اذان ظهر راهى مكه مى شوى. اين داستان حج پايان يافته است. بنگر به كوله بارت كه چقدر آن را سبك كرده اى، آيا آن ريگ ها را بر شيطان زدى و يا باز در كوله بارت سنگينى مى كند. بنگر به كشكول گدايى ات كه چقدر توشه دارى. آيا راه دنيا را مى توانى با خاطرى آرام به پايان رسانى يا اين كه باز وسوسه گناه در سر دارى. به ياد داشته باش كه حج تولد دوباره انسانى است كه يكبار ديگر پاكيزه شده است و اين سخنى ساده و سطحى نيست و تأمل و تدبّر در آن شايسته است. ظهر در محلّ اقامت خادمان زحمتكش كاروان از ما استقبال مى كنند. نهار را مى خوريم و باز رسيدن به كارهاى شخصى، شستن لباس هاى احرام و خواب و ...

خدمه كاروان

وقتى زحمات بسيار خالصانه خدمه در كاروان را مى ديدم، بر اين عزيزان درود فراوان فرستادم؛ زيرا از خود مى گذرند تا ديگران با طيب خاطر اعمال حج را به جا آورند. به ياد مى آورم كه در جمعى، يكى از روحانيون؛ يعنى حاج آقا قريشى خطاب به خدمه مى گفت: شما بايد افتخار كنيد كه لباس حضرت زين العابدين را بر تن كرده ايد. وقتى كه بيشتر توضيح داد دريافتم كه آن امام بزرگوار در طول راه، تا شهر مكه، در لباس ناشناس به زائران خدمت مى كرده و در مكه نيز از آنان پذيرايى مى نموده است. حاج آقا خطاب به خدمه مى گفت: اگر حتى به زيارت هم نرسيديم دلگير نشويم؛ زيرا اگر امور حجاج را به پيش بريم، رسول الله (ص) بيشتر خوشحال مى شود ... در حين صحبت از لابلاى كلام يكى از خدمه سخنى زيبا شنيده شد كه: احسن الحاج خادم الحاج؛ يعنى بهترين حاجى، حاجى خدمتگزار است. براى همه عزيزان آرزو كردم كه همواره توفيق روز افزون رفيق راهشان باشد.

شركت در برنامه بعثه

بعد از تلاوت قرآن، حاج آقاى صديقى شروع به صحبت كرد. او گفت: حاجى پس از زيارت بايد نور خدا شده باشد. حاجى به جايى طواف مى كند كه قطعه اى از بهشت است و هنگامى كه از حجرالأسود عبور مى كند هفت باب از بهشت بر او گشوده مى شود. بيان مى داشت كه صدرالمتألّهين در جايى نقل كرده است كه آدم ساده اى در كاروان بود، وقتى به دوستان ملحق شد، آن ها به شوخى به وى گفته بودند كه تو «برگه» نگرفتى! و او گفته بود مگر شما گرفته ايد؟ آن ها به طنز گفته بودند بله و او از آن ها جدا شده بود و آمده بود دور كعبه و بعد از مدتى با يك برگه امضا شده به آن ها پيوسته بود. ايشان ادامه داد: اين آدم هاى ساده چقدر خوب اند و صميمانه مى گفت: قربان اين آدم هاى ساده كه صفاى ايمان در آن ها موج مى زند. او نتيجه گيرى مى كرد كه در اين ايام، حج خود را به امضاى امام زمان برسانيد و اشاره داشت كه از اين به بعد، كار حاجى گره گشايى است و مبادا كه از اين نور خارج شويم.

بيشتر زائران در اين اجتماع از خراسان بودند. مداح برنامه خود را با مقايسه اى ميان كبوتران حرم امام رضا و كبوتران قبرستان بقيع آغاز كرد و آن را در يك قالب شعر بيان كرد:

دوس دارم كبوترى باشم و اينجا بمونم

قصه غصه تونو براى مردم بخونم

از راه دور اومدم شما منو صدا كنيد

راه دورى نمى ره اگه منو هوا كنيد

خسته از راه رسيدم جز شما دمساز ندارم

ص: 39

هم پرم شكسته و هم دونِ پرواز ندارم

يه نگاه كنيد آخه تو شهرتون مسافرم

مثل قبرتون غريبم آخه من كجا برم

حاجت قديميو مى خوام همين جا بگيرم

اينقده پر بزنم دور شما تا بميرم

اى كبوترى كه هستى پيش گنبد طلا

تو كه پرواز مى كنى تو حرم امام رضا

تو كه توى اون حريم باصفا پر مى زنى

گاهى گنبد گاهى گلدسته ها رو سر مى زنى

من كبوتر بقيع ام با تو خيلى فرق دارم

جاى گنبد به روى پنجره ها سر مى زارم

خونه قشنگ تو كجا و اين خونه كجا

گنبد طلا كجا قبراى ويرونه كجا

هر كه اونجا بپره طاير افلاكى ميشه

تو بقيع بال و پر كبوترا خاكى ميشه

اون جا قدر زائر امام رضا را مى دونن

اين جا شيعه ها رو از كنار قبرا مى رونن

تو كه هر شب مى سوزه صد تا چراغ دور و برت

به امام رضا بگو غريب تويى يا مادرت

زمزمه هاى بازگشت

امروز از روزهاى پايانى سفر حج است. سفرى كه براى آن بسيار التماس و التجا كرده تضرّع و زارى نموده ام. حال بايد از كنار كعبه بروم و اين نكته را به خاطر آوردم كه كعبه به خودى خود تنها يك قيد مكان است و آدمى در همه حال كعبه را و مقام كعبه را و حال و هواى كعبه را مى تواند در اعمال و عملكرد و تعامل خود با ديگران ببيند و به قول آن شاعر:

ز كعبه آيم و حسرت خورم بر آن جمعى

كه از زيارت دل هاى خسته مى آيند

در آغاز راه مى گفتم كه گذراندن مدت ايام، دشوار خواهد بود اما همين كه گفته اند عمر سفر كوتاه است و مسافر فقط به راه بيفتد، سفر نيز تمام مى شود، نكته پر مغز و نغزى است.

وداع

بيش از دو روز از فرصت سفر باقى نمانده است. كاروان در حال گذشتن است و ديگر معلوم نيست كه چنين سفرى فراهم مى شود يا نه. ديشب كه در حال رفتن از كعبه بودم، لحظاتى چند بر آن خيره شدم و به ياد مضمونى افتادم كه آدميان در اين درگه، خود را از تمام معبودها رهايى مى بخشند و تنها دل را در گرو يك معبود مى نهند؛ به عبارتى، از هر آنچه جز اوست توبه مى كنند و آن معبود اصلى را مى نگرند و

ص: 40

مى خواهند، اما جدايى از همين معبود اصلى امرى دشوار و مشكل است. در راز و نياز به اين معبود هميشگى مى ناليدم كه تو چه معبودى كه براى وصال و نزديكى ات بايد از همه معبودها حذر نمود تا به تو رسيد و آن هنگام كه طالب يار به تو مى رسد، هيچگاه نمى تواند از تو توبه كند. آرى، دلبستگى را در فضاى كعبه بايد تجربه كرد و اين دلبستگى است كه غم فراق را پيش روى مى آورد و اين كه اى اله و اى رحمه للعالمين باز ما را در ميهمانى خويش دعوت كن.

طواف وداع يا ادب خداحافظى

همه مى گويند براى انجام طواف وداع برويم. مگر طواف وداع هم داريم؟ وداع از جايى كه آدمى هميشه آرزوى ديدارش را دارد؟! مگر مى شود؟ پس بايد ادب خداحافظى را به جاى آوريم. به همين دليل وداع نكردم و در شوطهاى طواف، همواره از خدا خواستم كه مرا در اين سفر بى بهره و بى نصيب رها نكند. سامان دنيا و آخرت را به من عطا كند و مرا زندگى آبرومند عنايت فرمايد. لحظه مرگ را بر من آسان كند و يقين را در دلم و اخلاص را در عملم قرار دهد و باز حاجت روايم كند و آبرويم را حفظ نمايد و سلامتى و تندرستى را در تن و جان و روحم قرار دهد.

در لحظات وداع، از آن قادر بى چون خواستم كه عمر مرا در طاعت و خدمت خودش به سر برد و سلامتى و تندرستى را در جانم نهد و گشايش معنوى و مادى را در امورم قرار دهد و زمين گيرم نكند.

آخرين لحظات، در پشت مقام ابراهيم، حال خوشى داشتم. اين بار نيز اشك امانم نمى داد و اين حال را شب گذشته نيز در آن مكان مقدس داشتم. لحظاتى اين چنين سپرى شد تا اين كه در همان حال و با چشمان اشك آلود، اين رباعى را از خواجه عبدالله انصارى در خاطر مرور كردم:

چون عود نبود چوب بيد آوردم

روى سيه و موى سفيد آوردم

خود فرمودى كه نااميدى كفر است

فرمان تو بردم و اميد آوردم

در آنجا، در واپسين دعا، از خداوند خواستم كه حاجاتم را روا كند و همچنان مرا در ضيوف الرحمانش بپذيرد و با خود نجوا مى كردم كه خدا كند از اين سفر طولانى بى بهره باز نگردم و چيزكى دستمان را بگيرد.

خداحافظى

ديروز حسرت آمدن را داشتم و امروز اندوه بازگشت و خداحافظى را، اما چاره چيست؟

چون چاره نيست مى روم و مى گذارمت

اى خانه خدا به خدا مى سپارمت

آرى، وقت رفتن و بدرود گفتن است. وقت پايان آمدن همنشينى با كعبه و بيت عتيق است. حال بايد هر چه توشه جمع كرده اى در كوله بارت جاى دهى، كم يا زياد فرقى نمى كند. زمان جدايى است. اما مگر مى شود به اين راحتى از مكانى كه يكى و دو سالى براى وصال آن ناله كرده اى، دور شوى و به اين سادگى از آن دل بركَنى:

چون از تو جدا شوم من زار

چون دور شوم ز محفل يار

رفتم ز درت به چشم خونبار

بيرون نرود دلم از اين دار

اى بيت خدا خدا نگهدار

حال كه در حال رفتنى، خيره در بيت خدايى و ملتمسانه به ياد هزاران حاجت خود مى افتى كه براى ديگران هم از خدا طلب مى كردى و تمام اين ها محتاج ذرّه اى نگاه از كوى حضرت دوست بود و تو اين نگاه را طلب مى كنى؛ نگاهى كه براى آن فقط دريايى از حاجت و قطراتى از نم اشك را واسطه قرار داده اى و ناله سر مى دهى كه:

ص: 41

به صد حاجت و اشك و شور آمدم

نگاهم كن از راه دور آمدم

به ياد انبوه گناهان خودت مى افتى كه چگونه است پس از ايام تشريق و ارادت و رسم بندگى ورزيدن، باز براى ساده ترين مسأله به ورطه گناه مى افتى و براى جزئى ترين نكته، توبه از گناه را به توبه از توبه بدل مى كنى. اما رحمت الهى بيش از اينهاست و رجاى واثق دارى كه ناصح مشفق، كه بر سر سفره او و در حريم خانه او نشسته اى، بيش از اين ها تو را دلداده خود نموده است و تو زين سبب اميد دارى و مى خوانى كه:

نشسته كنون گير و خوان توأم

اگر چه بَدم ميهمان توأم

آرى، بر خود لقب ميهمان گذاشتن و صاحبخانه را ميزبان گفتن، در جاى خود نعمتى است، گويى با رندى تمام ميزبان را وادار مى كنى و علاوه بر پذيرايى معمول از او نيز توشه بازگشت مى خواهى.

براى رفتن از تو توشه خواهم

از اين خرمن بدامن خوشه خواهم

نصيبم كردى اكنون خانه خود

ضريح و مرقد شش گوشه خواهم

اما سخن پايانى اين كه پس اين همه التماس و التجا، از او مى خواهى كه «مرا نااميد از درت رد مكن». به هر حال بر اين نكته واقفى كه مغناطيس وجود خانه خدا، با شعاع نامرئى، تا دور دست هاى عالم تو را باز دل مشغول خواهد داشت. اما مگر نه اين است كه اگر اذن و اجازه از او و طلب از تو نباشد، راه بردن به حريم دوست خيال خام پختن است:

«اى دل اگر نخواندت ره نبرى به كوى دوست»

بنابراين، نجوا مى كنى كه خدايا! بار ديگر مرا در اين سفره كرمت از خير و رزق و روزى برخوردار گردان و مى خواهى و مى خوانى كه «مرا بار ديگر دعوت نما» زيرا هر كسى بى ترديد نياز دارد كه خود را در يك محيط مستعد و مناسب ارزيابى كند. باز دعا مى كنى كه پروردگارا! تو خود مهار مراقبت و مواظبت را در مقابل انديشه ها و وسوسه هاى شيطان بر نفس ما قرار داده اى؛ زيرا اگر حمايت و عنايت تو نباشد به لحظه اى تمام وجودم را پليدى و تباهى فرا مى گيرد. اما چه لذتى از آن بالاتر كه آدمى در سوداى نزديكى و قرب الهى و تمرين بندگى و عبادت باشد. و به تبع آن لطف و كرم الهى شامل حال او گردد:

تو به راه من بنه گامى تمام

تا منت نزديك آيم بيست گام

تازه اين صورتِ ظاهر قضيه است؛ زيرا معلوم نيست كه حتى در همين توفيق ظاهرى پذيرش وجود داشته است يا خير؟ اما همين كه بر آدمى واقعه ناگوار روحى نمى گذرد و با همان عرفان عوامانه براى خود مانند ذرّه اى ناچيز پيله اى مى تند و خود را در معرض حمايت و قبول مى بيند، خودش گام بزرگى است كه شكرانه فراوان دارد:

تو مگو ما را بدان شه بار نيست

با كريمان كارها دشوار نيست

مى بايست همواره در حالت خوف و رجا بود و تمرين مبارزه با نفس داشت؛ زيرا او همواره در كمين است. بكوش كه سوداى حج را سودايى معنوى و الهى كنى. اگر اين باشد، چه سوداگرى ارزشمندى و چه داد و ستد سودمندى! يقين بدان كه از كرامت الهى هر چه بخواهى مى توانى بهره مند شوى؛ زيرا «كم نخواهد شد بگو درياست اين» و همگان مى توانند بدون نگرانى از آن بهره مند شوند. اگر كلّ سفر حج به دريافت اين نكته لطيف ختم شده باشد، يقين بدان كه برنده واقعى تو بودى.

بالأخره در انتهاى شب راهى حرم شدم. هنگام رفتن دوستى سفارش كرد كه طواف مستحبى به جا آور و ثواب آن را به چهارده معصوم هديه كن. اين كار را براى آن مى خواستم انجام دهم كه دوباره به حج دعوت شوم. لذا به مطاف رفتم براى انجام اين طواف. از فشردگى جمعيت كاسته شده بود و در فاصله كمتر از نيم ساعت هفت شوط پيرامون كعبه چرخيدم و به آن توصيه عمل كردم.

ص: 42

خروج از مكه

هنگامى كه اتوبوس خيابان هاى مكه را به قصد جدّه طى مى كرد، يكى از مدّاحان اهل بيت قطعه اى را ساخته بود كه قطعه «وداع با كعبه» نام داشت. اين قطعه را او خودش در كنار كعبه ساخت. در همان حال به ياد اين قطعه افتادم و آن را زير لب ساز كردم.

شبانگاهان تا به وقت سحر در طواف حرم ناله ها دارم

ولى با ياد وداع حرم از دو چشم ترم ژاله ها بارم

خداحافظ اى حرم، اى بيت، اى مقام، اى باب، اى صفا اى سعى

خداحافظ اى حَجَر، اى حِجر، اى حطيم، اى ركن، اى مكان وحى

چنان زمزم اشكبارانم

جدا از تو چون غريبانم

خدا حافظ كعبه خوبم

خدا حافظ كوى محبوبم

و بعد از آن، در رثاى شهادت سالار شهيدان اين نوحه را خواند:

اگر امشب كاروان نرود من بمانم و اين لاله گون صحرا

كنم گريه از براى پدر تا سحر پرپر مادرش زهرا

اگر دشمن تازيانه زند روى نعش پدر بر تن زارم

ز رگهاى پاره پاره او لحظه اى لبِ خود بر نمى دارم

روان سوى شام ويرانم

خداحافظ اى پدر جانم

حضور در بزم الهى و در سفره اطعام خداى تبارك و تعالى موهبتى است از خداوند كه براى هر كس فراهم نمى شود و «عمرى بايد كه يار آيد به كنار». اما ره آورد آن چيست؟ ره آورد سفر پس از بازگشت، اين است كه متوجه مى شوى چقدر دلداده شده اى! حافظ گويد:

عرض حاجت در حريم حرمتت محتاج نيست

راز كس مخفى نماند بر فروغ راى تو

سپاس و ختم كلام

هم طلب از تست و هم آن نيكوى

ما كه ايم، اوّل تويى آخر تويى

اين بار خداوند بزرگ بر اين بنده نالايق و ناشايست منتى گذاشت كه بتوانم سفر حج را با همه مشكلات در دوران توانايى و جوانى طى كنم كه انجام همين سفر آن هم با اين ويژگى ها توفيق بزرگى است. بر اين اساس، زبان سپاس و ستايشم الكن و ناقص و كوتاه است. از خداوند بزرگ مى خواهم تا لحظه حيات براى سبك شدن گناهان افتخار انجام اين سفر را بيابم، شايد روزنه هايى براى رستگارى ام فراهم شود و توشه اى معنوى فرا راهم قرار گيرد تا بتوانم ديگران را دعا كنم و نيز در پس پرده اى كه تنها راز آن بر خداوند آشكار است، آمرزيده شوم.

گر بد و گر نيك فكندم به پيش

پوش بَدِ من به نكويى خويش

ص: 43

چون كه بدين پايه رساندم كلام

به كه كنم ختم سخن والسلام

كوى يار

ميهمانى فقير و ضعيف در نزد ميزبانى محتشم و مكرّم كه او را با تمام كاستى ها و نقصان هايش بر سر سفره خود نشانده است. سفره اى است پر از اطعام معنوى پر از شفا و اكسير كه مس وجود را به كيميا بَدل مى كند

به راستى كه مزد ناله ها و نجواها همين فيض حضور و جرعه نوشى در بزم عاشقان جمال اوست اگر آن استغاثه هاى خالصانه نبود، ديدارى هم در كار نبود و حال كه اينجايى مى بايست شكرگزارى را از سر صدق به جاى آورى.

اگر وراى اين ظواهر و مناسك نمادين، آدمى در نيابد كه آن سوى اين علائم چه رازى نهفته است، بدون شك اعمالى ظاهرى به جا آورده است.

تازه داشتى جاى راحتى براى استراحت فراهم مى كردى و كم كم داشتى با چادر و زيرانداز نازك و دانه هاى خاك صحراى عرفات انس مى گرفتى كه بايد رها كنى و بروى! عجب! اين همه، تنها براى يك بعد از ظهر! در تأملى اما در نمى يابى كه اين راز و رمز وقوف براى چيست؟

مگر طواف وداع هم داريم؟ وداع از جايى كه آدمى هميشه آرزوى ديدارش را دارد؟! مگر مى شود؟ پس بايد ادب خداحافظى را به جاى آوريم. به همين دليل وداع نكردم و در شوطهاى طواف، همواره از خدا خواستم كه مرا در اين سفر بى بهره و بى نصيب رها نكند.

ص: 44

طواف در حريم عشق

فاطمه كرامتى اصل

مقدمه:

باز با زمزمه شيرين «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ»، به استقبال نور و بركت و فيض و معنويت؛ «عمره» مى رويم.

باز با زمزمه شيرين «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ»، مرغ دل ها از سينه هاى مشتاق عاشقان به آسمان بى انتهاى معنويت، سرزمين نور و صفا پر مى كشد تا در لحظه اى بر گِرد مدينه النبى و گنبد خضراى نبوى (ص) گردش عشق كند و در بقيع، خاك غم بر سر ريزد و در سرگردانى و ناپيدايى تربت گمگشته اى اشك جارى سازد و از آنجا به احرام درآيد و نداى «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ ...» سر دهد. اين همان ندايى است كه دل ها را شيفته آسمان ها مى سازد و وجود را مملوّ از شوق حضور مى كند. اينجا معجزه اى برپا است؛ بهگونهايكه تو، خود را يكباره در حلقه طواف گزاران حس مى كنى و غرق در جاذبه ربوبى خانه محبوب، در راز و نياز با معبود «صفا» و «مروه» و «زمزم» و «حِجر»، همه و همه مائده آسمانى اند تا كام تو را شيرين كنند.

آرى اين همه، ماجراى «سفر عشق» است؛ سفرى كوتاه ولى پرماجرا، كه بايد پيك دل را به عمق آسمان برساند؛ جاييكه نور است ونور، آنجا منتظرِ پيكِ دل هاى عاشق و بى قرار شمايند، «اللَّهُمَّ إِنَّا نَرْغَبُ إِلَيْكَ فِي دَوْلَةٍ كَرِيمَةٍ ...»

به نام او كه مرا به خويش مى خواند و پس از مدت ها انتظار، سفره ميزبانى اش را در برابرم ميگسترد و نمى دانم تا چه حد لايق ميهمانى اش هستم. اما هرچه هست، خوش است و نيكو، چرا كه در وادى عشق، هم انتظار زيباست، هم وصال.

سال گذشته، در روز سيزده شهريور، بههمراه پدر و مادرم، به سرزمين وحى مشرّف شديم و در همان مكان مقدس، خبر قبولى دانشگاه را به من دادند و در برابر كعبه نماز شكر گزاردم و از پرودرگار خواستم كه توفيق دهد سال ديگر به همراه دانشجويان به اين سفر پر بركت معنوى نايل شوم و از همان زمان كه از حج برگشته بودم، چنان شيفته و عاشق اين سرزمين شده بودم كه شبانه روز دعا مى كردم؛ «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِى حَجَ

ص: 45

بَيتِكَ الْحَرَامِ فِى عَامِى هَذَا وَ فِى كُلِّ عَامٍ» ديگر طاقت فراق نداشتم و هميشه مى گفتم: خدايا! آيا مى شود بارِ ديگر چشمان گناهكارم به جمال مسجدالنبى، آن گنبد خضراى نبوى روشن شود؟

وتا امروز نمى دانستمكه خداوند دعايم را مستجابكرده است. امروز بيست ونُه خرداد است. يكى از زيباترين روزهاى زندگى من؛ روزى كه نامم جزو منتظران بيت الله الحرام در دانشگاه پيام نور درآمد.

باورم نميشد كه بار ديگر اين عطيه الهى نصيبم گرديده است. از سويى دلم لبريز از شور و شعف است، از سوى ديگر نگرانى و اضطراب بر وجودم سنگينى ميكند؛ چرا كه با تمام وجود اين سفر را دوست دارم، اما لياقتش را ندارم.

از اين زمان به بعد، منتظرم تا تاريخ حركت به سوى سرزمين وحى اعلام شود.

چهارم شهريور است، سرانجام، پس از مدت ها انتظار، خبر يافتم كه تاريخ حركت سيزده شهريور است. برايم بسيار جالب بود، درست همان تاريخى كه سال گذشته مشرّف شده بودم، امسال هم در همان تاريخ راهى مى شوم، دوازده شهريور ...

اكنون هنگام خداحافظى است. در اين سفر رسم بر اين است كه از اين و آن، حلاليت بخواهى و خداحافظى كنى. اما چقدر خداحافظى برايم دشوار است! اقوام و دوستان، بدون استثنا التماس دعا دارند و با هر التماس دعايى، شرمنده مى شوم؛ زيرا خوب مى دانم كه چقدر عاصى و روسياهم! با هركه خداحافظى مى كنى، خوشحال تر از توست. چشم هايش ابرى مى شود، آهى مى كشد كه انگار به آخر نمى رسد و التماس دعا:

يكى اولين نگاه بر «كعبه» را ...

يكى زير «ناودان طلا» را ...

يكى «بقيع» را ...

خدايا!

تو كه خود مى دانى من فرومانده در مرداب خويشم و هنوز قطره اى را به شفافيت دل عشق نورزيده ام. مرا چه، لياقت رساندن اين بار سنگين؟ با كدام توان و طاقت؟! پيكيكه من باشم پاكى تمنايشان را آلوده نمى كند؟ دست هاى معصيت من كدام سوغات متبرّكى را امانت دار باشد؟ و چقدر اين حرف محبت آميز عذابم مى دهد؛ «لياقت داشتى كه خدايت طلبيد». هر بار شنيدنش قلبم را مى لرزاند و مى گرياند. به همان خدايى كه مرا از كرم طلبيد، قسمت نبوده است. رازى نبوده، بلكه نياز بوده است.

اكنون ساعت هشت صبح، در هواپيما نشسته، عازم جده هستيم. دلم مى خواهد از اين به بعد؛ يعنى از اين لحظه تا پايان سفر، توفيق داشته باشم و بتوانم از راه دور، همه آنچه كه با چشم هاى تو مى بينم و با قلب تو در مى يابم، بر روى كاغذ بنويسم و از خدا مى خواهم كه به من اجازه دهد تا بر ميزان اخلاص و صداقت بنگارم.

اكنون در هواپيما، پس از دو ساعت و اندى حركت، حس مى كنم كه روى دريا هستيم و با تكان هاى دلهره آورِ اين مرغ آهنين بال، دست و پنجه نرم مى كنيم. دلم مى خواهد خود را در آسمان بيكران رها كنم تا شايد مزه استغراق را حس كنم و ببينم آيا مى توان معناى خلاء و بى وزنى را چشيد؟ حال غريبى دارم!

پروردگارا! باور نمى كنم كه به سوى تو مى آيم. دلم شور مى زند. پس از مدت ها فراق، به ديدار معشوق ميروم. دست و پايم را گم كرده ام و لرزه بر اندانمم افتاده است.

به مقصد نزديك گشتهايم. هواپيما سرعتش را كم مى كند. گوشهايم سنگين مى شود، قطره هاى عرق روى صورتم مى نشيند. بوى شرجى بودن هوا را به خوبى حس مى كنم. هواپيما در اين زاويه مايل، بندر را دور مى زند و مى نشيند. ميهماندار، هواى جده را 31 درجه سانتيگراد اعلام مى كند. هوا گرم است. كاش مى توانستم من هم تبخير شوم و در يك عروج باشكوه به قطره اى مبدّل گردم تا بر روى گلبرگ نگاه محبوب جاى گيرم. آيا مى توانم؟ نمى دانم.

اكنون در سالن فرودگاه جده نشسته ايم و در انتظار ورود به داخل سالن. تعداد زيادى از مأموران امنيتى به چشم مى خورند. لباس سفيدى بر تن دارند و چفيهاى قرمز بر سر. بى سيم به دست، جمعيت را كنترل كرده، ويزاها را بازديد و برگ معرفى را پر مى كنند. در گوشه و كنار سالن، مغازه هايى به چشم مى خورد؛ از كفتريا گرفته تا الاستعمالات و ...

ساعت يازده ظهر است. 3 ساعت از زمان در سالن انتظار سپرى شد. منتظر مانديم تا سرانجام اجازه ورود گرفتيم. بسيار خسته ايم. بدن ها خيس عرق و گوش ها درگير صداهاى بلند و غريبى است. معلوم نيست كه صداى موتور هواپيما است يا صداى چيز ديگر. در زير چادرهاى

ص: 46

بزرگ شيرى رنگ فرودگاه نشسته، منتظريم اتوبوس ها از راه برسند و راهى ديار محبوب شويم. آرى، قاعده عشق است كه بايد انتظار كشيد. اگر قرار بود باآسانى به ديدار معشوق راهت دهند كه ديگر نه قدر عشق را مى دانستى و نه قدر معشوق را.

در نيمه راه جده- مدينه، كنار رستورانى توقف كرديم براى نماز و صرف نهار. هوا بسيار گرم و آفتاب به شدّت سوزان. صداى اذان در فضا مى پيچد. عجب سرايش زيبا و زلالى! چشم ها را مى بندم و غرق در نواى اذان، سعى مى كنم سرايش آن را در درون جانم جارى سازم تا آرام گيرم. اما ناگهان احساس مرموز، دلهره و اندوهى تلخ را به جانم مى ريزد. «أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» بيان نمى شود. دلم مى گيرد، مگر نه اينكه او محور ولايت اوست، پس براى چه اين همه مظلوميت؟!

مدير كاروان مى گويد نمازها را بخوانيد تا براى خوردن نهار آماده شويم.

پس از نماز و صرف نهار، بار ديگر به حركت خود ادامه داديم. به جغرافياى جاده مى نگرم و بيابان هاى اطراف و ساختار زمين، كه سخت و سنگى است و نرده هاى فلزى ممتد، كه جاده و بيابان را تفكيك كرده و تابلوهايى كه در هرچند كيلومتر نصبكرده اند؛ «سُبحان الله»، «الله اكبر»، «لا إله إلَّا الله» همه اينها نظم خاصى را به وجود آورده است.

نميدانم چرا راه طولانى شده، اى كاش مى شد بعضى مسيرها را پرواز كرد، اما گويى بالى براى پرواز نيست و بايد به گام هاى آرام و آهسته تن داد. كاش در زندگى سكون وجود نداشت؛ چرا كه انسان در حركت معنا پيدا مى كند. توكَّلتُ عَلَى الله. پيش به سوى مدينه، شهر الهام و وحى. ياد و نام مدينه چه ها كه بر سر و دلمان نمى آورد. حالا به راستى تو را به آغوش يار خوانده اند. رها هستى و آزاد، پس هرچه خواهى كن، اين تو و اين مدينه! انگار صدايى به من گفت: لحظه هاى بزرگ در زندگى زياد نيست، «زمان را درياب».

ساعت 7 بعد از ظهر به وقت عربستان است. نزديك مدينه ايم، چشمانم به تابلوهاى كنار جاده است ... 40 كيلومتر، 20 كيلومتر، 5 كيلومتر ... ديگر طاقتم طاق مى شود.

به دروازه مدينه رسيده ايم، از دور چشمانم به مناره هاى مسجدالنبى روشن مى شود. لرزه اى بر اندامم مى نشيند و اشك از ديدگانم جارى مى شود. آيا در عالم رؤيايم؟ آيا آنچه مى بينم واقعيت دارد؟ زهرا (س) منتظر است. بقيع به اطراف چشم مى گرداند و محمد (ص) با آن عظمت و جذبه نگاهش در انتظار ميهمانان.

اكنون وارد شهر شديم. هتل ما قصرالدخيل در حدود 600 مترى مسجدالنبى است. از اتوبوس پياده مى شويم و با راهنمايى مدير هتل و خدمتكاران، اتاق هايمان را تحويل ميگيريم و بعد از استراحت وصرف شام، آماده رفتن بهحرم پيغمبر و بقيع ميشويم.

روز چهارشنبه، ساعت 10 صبح به همراه روحانى كاروان، راهى بقيع و مسجدالنبى شديم. گام هايم با شتاب برداشته مى شد. براى من دوّمين ديدار بود و زمانِ به وقوع پيوستنِ لحظه انتظار. در دلم آشوب بود. هرچه به حرم نزديك تر مى شدم، بر دلشوره ام ميافزود. در حال خودم بودم؛ همان عالم خلوت كه حس ذوب شدن را در انسان تقويت مى كند ...

به بقيع رسيديم، غوغايى بود، انبوهى از زن و مرد در پشت ميله ها! بيشتر زائران ايرانى بودند. از حاجيان كشورهاى ديگر خبرى نبود. جمعيتى انبوه روبهروى نرده ها ايستاده بودند. جلو رفتم، مدّاحى با لباسِ سراپا سفيد، ذكر مصيبت حضرت زهرا (س) را مى خواند و جمعيت بى اختيار مى گريستند. گريه نه، زار مى زدند. چشم ها به مانند آسمان پربغضى بود كه بى محابا مى باريد و مجال يك لحظه را به آدم نمى داد. فضاى غريبى بود. هم مظلوميت بى بى و هم مظلوميت شيعه.

گويا مدينه يك قبرستان بيشتر ندارد، آنهم بقيع است. بقيع براى يك شهر، بسيار كوچك است! كوچك و كافى! اهالى مدينه مرده هايشان را با آداب و احكام ما خاك نمى كنند و در آن هيچ سنگ مزارى به چشم نمى خورد! هيچ كدام از بستگان و آشنايان و يا دست كم نماينده مذهبى شان، با جنازه متوفى به قبرستان نمى آيد. تنها مأموران دفن، مانند تحويل گيرهاى گمرك! با يك چشم به هم زدن و طرفه العينى كار را تمام مى كنند و فاتحه! و سرانجام مقدارى پودر اسيد بر كفن مى پاشند، همين! در نتيجه پس از مدت نسبتاً كوتاهى اگر چيزى باقى بماند، تنها چند استخوان است و بس، كه آنها را كنار مى زنند و مرده اى ديگر را در جاى آن به خاك مى سپارند.

بقيع مدفن چهار امام شيعه (امام حسن مجتبى، امام سجاد، امام باقر و امام صادق (عليهم السلام)) و بسيارى از صحابه، تابعين و مسلمانان صدر اسلام است؛ مانند عبداللهبن جعفر همسر حضرت زينب، عباس عموى پيامبر و ...

اطراف قبرستان، دور تا دور ميدان، پر است از ساختمان هاى مدرن و تبليغات جديد اروپايى. در اطراف بقيع ديوارى بلند كشيده اند و ورود بانوان به بقيع ممنوع است (به واقع، مظلوميتى مضاعف، مى گويند رفتن زن به قبرستان، حرام است!)

در قبرستان بقيع، هم اكنون هيچ چراغ و يا بارگاهى وجود ندارد و حتى قبر چهار امام معصوم (عليهم السلام) شب ها در تاريكى و روزها در زير آفتاب و باد و باران قرار دارد. اين به آن خاطر است كه علماى وهابى هرگونه بنا ساختن بر روى قبور و توسل و زيارت به بزرگان، حتى پيامبر (ص) را حرام و شرك مى دانند. اما در اينجا به حقيقت هر ذره از ذرّات خاك، با تار و پود قلب هاى شيعه پيوند دارد و با دود و اشك و آهشان به آسمان بالا مى رود تا بى خبران از سرّ كار شيعه، پى ببرند و بفهمند كه شيعه اگر با ازدحامى عجيب و ولعى غريب، بر سر مرقد مولايشان

ص: 47

اميرالمؤمنين على و امام حسين و ديگر امامان (عليهم السلام) در مشهد و كاظمين و سامرا مى افتد و بوسه بر در و ديوارشان مى زند و همچون پروانه اى بر گِرد شمعشان دور ضريحشان مى چرخد و مانند بلبل بر شاخه گل نغمه هاى جگرسوز سر مى دهد، نه از آن رو است كه مرعوب گنبد و بارگاه است و مجذوب نقره و طلا و قنديل و صحن و رواق! نه، چنين نيست، بلكه شيعه بر اساس معرفتى كه دارد، در هر گوشه دنيا كه اثر و نشانى از چهارده معصوم سراغ بگيرد، با شوق و ولعى تمام به سوى آن مى شتابد و تا حد تقرب و نزديك شدن، پيش مى رود. آرى، اگر شيعه ممانعتى نبيند، خود را بى تابانه بر سر مراقد طيبه مى افكند و با مژگان چشمش خاك ها و غبارهاى آن قبور مطهّر را مى روبد و آنگاه به جاى آن «طلاى ناب» مى ريزد و در اندك مدّتى شكوه و جلالى عظيم بر فراز مزارهاى مشرفه بر پا مى كند.

بعد از زيارت ائمه بقيع مى خواستيم وارد مسجدالنبى شويم، اما وهابى ها ورود به حرم را در شب حرام مى دانند، روشن كردن چراغ را نيز، به همين دليل شب ها درهاى حرم را مى بندند. بنابراين، به همراه كاروان به طرف هتل راه افتاديم.

وقت سحر به همراه دوستان به قصد زيارت حرم پيامبر (ص) از هتل بيرون رفتيم و چه زيباست گلدسته هاى باريك و نيزه اى شكل مرقد پيامبر خدا، با نور مهتاب زده نقره اى، گويى زيبايى زلالى را مى نماياند كه توان تجلّى عظمت پنهانى را تنها سوسو مى زند. هرچه نزديك تر مى شدم، درونم را حقيرتر مى يافتم. به ديدار رسول الله مى رفتم، كسيكه مهربان تر از همه عالميان است، لحظه هاى شگفتى بود، جاى همه مشتاقان و عاشقان خالى است.

خدايا! باورم نمى شد كه بار ديگر گام در اين مكان مقدس بگذارم. در حالى كه ذكر بسم الله و صلوات را زمزمه مى كردم، وارد مسجد شدم، گويى آب بدنم را كشيدهاند. همچون كاغذ، مچاله شده بودم. چشم هايم احساس گرما مى كرد و بى اختيار مى گريستم. دو ركعت نماز خواندم. چقدر باصفاست، انگار روحت در آستان الهى به پرواز در مى آيد و ناگهان همه توصيه ها و التماس دعاها در ذهنت خطور مى كند.

وقتى براى نخستين بار به زيارت حضرت مفتخر مى شوى، ناباورانه فقط نگاه مى كنى! بلكه در نگاه هم مى مانى. مسجدالنبى تاريخ نيست، خاطره نيست، معمارى نيست، زيبايى نيست. احساس مى كنى جايى است كه خداوند با انسان اتمام حجت مى كند. محل نزول وحى است. مقرّ خودساخته پيامبرى است كه آخرين حرف هاى خدا را براى انسان بازگو كرد.

بيرون كه آمدم، احساس مى كردم آدم ترم، وسط حياط؛ يعنى محوطه تقريباً بزرگ بيرون مسجد ايستاده ام. مات و سبك. از زمين تا آسمانش را غرق شدم، چقدر مغزمان ضعيف، قلبمان كوچك و جسممان ناتوان است! ...

مسجدالنبى امروز بسيار بزرگ است. مساحت كنونى آن، همراه با محيط پيرامونياش حدود 400500 مترمربع است؛ برابر با شهريثرب يا مدينه عصر پيامبر (ص)! در اين توسعه ها، بسيارى از نقاط تاريخى مدينه؛ مانند خانه ابو ايوب انصارى، خانه امام صادق (ع)، كوچه بنى هاشم، مقبره عبد الله پدر پيامبر خدا، مسجد بلال واماكن بسيار ديگر، كه هريك از نظرتاريخى اهميت زيادى داشته اند، به كلّى ويران شده است! مساحت مسجد النبى، بدون احتساب فضاى پيرامونى آن، 98500 متر مربع است و پشت بام مسجد 68000 متر مربع مساحت دارد و داراى 27 سقف متحرك است كه ابعاد آنها 18* 18 متر ميباشد و بهطور خودكار، در گرما و سرما، دماى مسجد را كنترل مى كند. 2104 ستون از مرمر سفيد دارد، به قطر 64 سانتى متر و ارتفاع 13 متر. پايين ستون ها به شكل مكعب است كه منافذى در آن ايجاد شده تا هواى خنك وارد مسجد شود و دماى آن را متعادل نگهدارد. مسجدالنبى داراى 10 مناره است، كه ارتفاع هركدام از آنها به 104 متر مى رسد.

در قسمت مركزى مسجد و در سمت شمال روضه مباركه محيطى روباز وجود دارد كه با 6 چادر تاشو (چتر) پوشانده ميشود.

اسامى دوازده امام (عليهم السلام) بر بالاى ديوارهاى اين حياط وجود دارد و نام حضرت مهدى (عج) در يكى از دايره ها به صورت محمدالمهدى نوشته شده كه «ح» محمد به طرز زيبايى به «ى» مهدى چسبانده شده، به طورى كه از تركيب دو حرف، واژه «حى» به معناى زنده به چشم مى خورد.

مسجدالنبى گنجايش 700000 نمازگزار و در مواقع ازدحام تا يك ميليون نفر را دارد.

مسجدالنبى (ص) از اطراف داراى درهاى بسيارى است كه از مهم ترين آنها ميتوان باب جبرئيل، باب البقيع، باب النساء و ... را نام برد كه اندازه آنها 3* 6 متر و وزن هر لنگه آنها 5/ 1 تن است.

حياط خارجى مسجدالنبى، كه شامل محوطه صاف با سنگ هاى مرمر سفيد رنگ است، در شب، به وسيله ستون هايى كه روى آن نورافكن هاى قوى نصب شده، به زيبايى روشن مى شود. بعد از شكر خداوند منان و به جا آوردن اولين نماز صبح مدينه، زمانيكه مى خواست آسمان لاجوردى تند و خوش رنگ مدينه النبى دريايى شود، به طرف بين الحرمين به راه افتاديم؛ جايى كه تمام حاجت ها برآورده مى شود. اين مكان ميان حرم پيامبر و بقيع واقع است. در آنجا به همراه روحانى كاروان زيارت ائمه بقيع را خوانديم.

امروز احساس غريبى داشتم. حس مى كردم بى بى دو عالم، در اطراف مدينه ايستاده است. نمى دانستم در كجا به دنبالش بگردم. خانه اش را خراب كرده اند. قبرى هم كه نيست. كاش مى شد وراى حجاب هاى بينايى و زمان و مكان محدودِ به ماده، او را با حقيقت وجودش درك كرد. گرچه حقيقت وجود آن بانو بر هيچ كس آشكار نمى شود، اما اى كاش مى شد قدرى از زلال معرفتش را نوشيد! مگر پذيرايى چگونه است؟! من نيامده ام كه تجارت كنم. مرد مؤمنيكه دقايقى روضه مى خواند، دائم از حاجت ها مى گفت ولى من دلم نمى خواهد در اين لحظات، دعا كنم. مگر وقتى آدم به خانه كسى براى ميهمانى مى رود، با كاسه نياز مى رود! اگر هم برود كاسه اش را نشان نمى دهد. اين از كرم ميزبان است كه نياز و حاجت ميهمان را دريابد و او را از نيازهايش مستغنى سازد و اكنون كه ميزبان ما، اقتدار جهان در دست اوست و چرخ عالم به نگاهش ميچرخد، پس دستش پر است و بى شك جام هاى نياز ميهمانان را پر خواهد كرد.

ص: 48

بعد از زيارت ائمه بقيع، در ساعت 5/ 7 از باب النساء وارد حرم اصلى پيامبر شدم. خانم ها در ساعت هاى خاصى اجازه ورود به اين قسمت حرم را دارند. فشار جمعيت و كثرت آن، همچنين حضور متواضعانه و تكريم وار زنان، مكان مقدس ضريح و خانه بى بى را نشان مى داد. ضريحى وجود نداشت و به شكل حرم هاى ايرانى نبود، بلكه مسيرى بود پوشيده از قفسه هاى كتابخانه كه با قرآنِ يكدست و يك شكل سعودى پر شده بود. در اطراف و جلو اين حرم، زن هاى سياهپوش با روبندهاى سياه، رو به جمعيت ايستاده بودند. كمى جلوتر، ميله هاى آهنى با طناب مانع حضور جمعيت در آن قسمت بود.

در ميان جمعيت و در عين شلوغى و ازدحام، خودم را به جلوى در خانه حضرت زهرا، كه درى سبزرنگ و داراى كلون و قفل هاى قديمى است، رساندم. زمانى كه چشمت به اين در مى افتد، به 1400 سال پيش بر ميگردى و مصائب بانوى دو عالم در ذهنت تداعى مى شود. به بى بى گفتم ميهمانت پشت در خانه نشسته، براستى خانه ات اينجاست؟ ناگهان حضورش در دلم جلوه گر و انقلابى برپا شد. جرقه اى كه خرمن وجودم را بار ديگر سوزاند و خاكسترش را به جاى گذاشت. بى بى آمد با گام هاى مظلومش و آن نگاه شيفته و تب دارش. بى بى آمد با كوله بار رنج و مصبتش. بى بى آمد با دست هاى نوازشگر پر مهرش. اما بى بى مرا به داخل خانه اش نبرد. او بيرون خانه، از ميهمانش پذيرايى كرد. خانه حضرت زهرا (س) توسط زنان سياهپوش روبنددار و شرطه ها محاصره شده است. گفتم: خانم! چطور اجازه مى دهيد با دلشكستگان عاشقت اينگونه رفتار كنند!؟ زائران از راه دور و با دنيايى از عشق و نياز آمده اند. اشك هايشان، زارى دل هايشان و خم زانوهايشان، خبر از عشقى عظيم مى دهد. پس چرا اينگونه؟!

پس از لحظاتى سكوت، قطره اشكى را در چشمانش يافتم و فهميدم كه مى گويند: اينان همان كساناند كه آزارم دادند. همسرم على را در اوج مظلوميت كشان كشان به مسجد بردند. بى بى مى گويد، اما در سكوت، انگار من صداى بى بى را از درون سينه ام مى شنوم. بعضى وقت ها براى سخن گفتن و شنيدن، هيچ لازم نيست مگر دل شكسته. من سرم را در آغوش بى بى گذاشتم و از تهِ دل گريستم. آنقدر كه احساس كردم مى خواهد جان از تنم مفارقت كند.

خدايا! مگر مى شود خورشيد را از سر بريد يا قير بر چهره ماه و ستارگان پاشيد؟ قربان نامت اى زهرا! ... و تازه فهميدم مظلوميت شيعه ريشه در كجا دارد. خداوند به همه مهجوران و مظلومان عالم صبر دهد! اين قسمت از مسجد شامل ضريح پيامبر، روضه نبوى، منبر پيامبر و حجره و قبر شريف پيامبر و خانه زهرا محراب ها و صفّه و ستون هاى حرم؛ شامل ستون مخلّقه، عايشه، توبه، سرير، محرّس، ستون تهجّد و ستون حنّانه است.

در داخل ضريح، قبر حضرت رسول (ص)، ابوبكر و عمر و خانه حضرت زهرا و محراب تهجد و مقام جبرئيل و اگر قبر حضرت زهرا را نيز در خانه آن حضرت فرض كنيم شامل قبر ايشان نيز مى شود.

ضريح، بسيار قديمى به نظر مى رسد. جنس آن از آهن و به رنگ سبز است كه دست زدن به آن ممنوع ميباشد، چه رسد نگاه كردن به داخل يا بوسيدن آن! ارتفاع ضريح حدود 13 متر و درون آن تاريك است. مأموران در كنار آن ايستاده و از نزديك شدن جلوگيرى مى كنند، اگر در قسمت روضه، رو به قبله بنشينيم، ضريح مبارك در سمت چپ قرار ميگيرد.

اكنون كه مينويسم، عصر جمعه است. شب گذشته دعاى كميل باشكوهى در محل بعثه رهبرى برگزار شد. بعد از دعا، به همراه دوستان راهى بقيع شديم. نمى دانم چه حقيقت و چه رازى در بقيع نهفته است كه يكباره انسان را اين همه زير و رو مى كند. به آسمان مينگرم كه شاهد اين همه غربت است. زائران ايرانى و ضجه زدن آنها جگر آدم را آتش مى زند. همه به يتيمانى مى مانيم كه به تازگى مادر از دست دادهايم. آرى اين داغ آنقدر تازه است كه دل را به ويرانه اى مبدّل مى سازد.

ديشب را تا سحر به همراه دانشجويان در كنار بقيع و بين الحرمين به شب زنده دارى گذراندم و خدا را شكر كردم كه توفيق داد بار ديگر شب جمعه مدينه و دعاى با عظمت كميل را درك كنم.

وبعد ازآن، چشم بهگنبد خضرا دوختم و سعى كردم همه كسانى را كه التماس دعا گفته بودند به خاطر بياورم و از خداوند منّان خواستم كه حاجاتشان را برآورده سازد.

صبح جمعه، بار ديگر در محلّ بعثه رهبرى دعاى ندبه را خوانديم. امروز به سرور عالم بشريت، آقا امام زمان (عج) مى انديشم، به بزرگى و عظمتش، به لطف و كرمش و در اين لحظه احساس مى كنم كه ديدگانم نغمه غمى غريب را مى سرايد و عشقى غريبانه تر در پستوى دلم خانه كرده و در مى يابم گوهرى پاك در گنجينه جانم گم گشته و جاى خالى كسى در صحنكوچه و شهر به چشم مى خورد. كسى كه آواى عشقش مرا مشتاقانه به سوى خويش مى خواند.

آرى با عنايتِ او به اين سفر رهسپار شده ام و از روزى كه در مدينه هستم دلم بهانهاش را مى گيرد؛ زيرا شنيده بودم داستان كسانى را كه در سفر حج با آقا ملاقات داشته اند و اين انديشه آزارم مى دهد كه چقدر سياهم و آلوده، كه مولايم مهدى فاطمه با ماست و از بركت وجود اوست كه اين دنيا پا برجاست، ولى تا كنون چشمان گنهكارم لياقت ديدنش را نداشتهاند.

بغض بيش از پيش گلويم را مى فشارد و باقيمانده وجودم را ذوب مى كند. خودم را به مانند خاكسترى مى بينم كه تندباد آن را به اين سو و آن سو مى پراكند. اما هنوز يك هفته ديگر فرصت دارم، مى توانم در بيتالله الحرام، در كنار كعبه دنبال آقا بگردم. خدايا! به اميد تو ...

ص: 49

امروز شنبه است، همگى براى زيارت دوره آمادهايم و ميخواهيم به همراه كاروان از مساجد قديمى مدينه ديدن كنيم. چه دلنشين است با همسفران و همدلان پاك و مخلص به جاهاى خوب رفتن.

ابتدا رهسپار احد شديم. در 5 كيلومترى شمال مدينه، رشته كوهى است به طول 6 كيلومتر. يكى از جنگ هاى مهم صدر اسلام (جنگ احد) در اين منطقه رخ داده است. نام «احد» مزه تلخ نخستين شكست لشكر اسلام را در كاممان باز مى نشاند.

صبح زود است و آفتاب تازه سر بر آورده، آسمان زلال و هوا تميز و مطبوع. كاروان هاى بسيارى به احد آمده اند و گروه گروه به تماشا و خواندن زيارتنامه مشغول اند. جغرافياى منطقه احد ساده است. تپه اى در يك سمت، محوطه اى باز در وسط و چند تپه و رشتهكوه مانند در سمت ديگر. عجب عظمتى دارد اين كوه ها!

اينجا هم بايد از لاى نرده هاى آهنين به قبرستان احد بنگرى؛ البته اگر جمعيتِ طالب رخصت دهد. حمزه تنهاست، تنها و غريب و ممنوع الزياره. يك قبر چهارگوش مسطّحِ خاكى، كه بخشى از آن، با چند سنگ سيمانى محدود و مشخص شده است. دلم مى گيرد. حمزه چرا؟! او كه شيعه و سنى ندارد.

فرصت كم است و مجال تأمل نيست و تحمّل بايد. هنوز گرماى هوا شدت نگرفته كه به سوى مساجد سبعه مى رويم. مساجد سبعه يا هفتگانه، در كمال سادگى است و سخت تعجب برانگيز! زير سايه درختى نشسته ايم. روحانى كاروان براى جمعيت سخن ميگويد. درباره جنگ خندق و فلسفه وجودى مساجد سبعه ...

منتظريم تا كاروان راه بيفتد و من بتوانم تمام اين مدت را در اين مكان هاى مقدس ميهمان باشم. تصوّر جنگ سه ماهه و حضور حضرت على و فاطمه 8 در بالاى مكان استقرار، زيبا و تمام ناشدنى است. تصوّر اين كه آن روزها زنان با مردان در جبهه جنگ حضور داشته اند، قابل تأمل است.

مساجد سبعه، اتاقهاى كوچكى است چسبيده به كوه يا تپه و در پستى و بلندى سينه كش كوه.

براى ديدن مسجد فتح يا مسجد حضرت رسول، بايد چهل پله را بالا رفت. اين مشتاقان كه مى بينيم، تا نوك قلّه قاف هم باشد مى دوند. همه تنگ مسير را پيمى گيرند و بالا مى روند. شناسنامه اين مكان نيز شيرين و دوست داشتنى است.

زمانى كه مدينه در محاصره كفار قريش قرار ميگيرد و جنگ خندق ميان مسلمانان و مشركان جريان مييابد، پيامبر در اين مكان براى پيروزى مسلمانان دعا ميكند كه مستجاب ميشود و كفار قريش شكست ميخورند.

مسجد سلمان فارسى پايين تر است؛ حدود 60 متر مساحت دارد. وقتى نام «فارسى» را از زبان غير ايرانيان مى شنوم، به خودم مى بالم بى آنكه نسبتى با مقام بلند دنيوى و معنوى اش داشته باشم. به سمت تپه مقابل مى روم. پاى پلّه هايى مى رسم كه تا مسجد حضرت على (ع) پيش مى روند. اين مكان مملوّ از جمعيت است و بايد به نوبت و سريع نماز خواند.

مسجد على (ع) به اندازه يك اتاق 3* 5 است و محرابى كوتاه دارد. فقط قسمت جلوى آن مسقّف است. ديوارهاى گچى و كاملًا ساده و بى نقش آن، اشك هر بينندهاى را در مى آورد. حتى اگر نخواهى! عجيب است! گويى اين فضا برايم آشنا و صميمى است كه سال ها از آن دور بوده ام. سر بر سجده مى گذارم و از مولا مى خواهم كه سر مرا هم بر بالين حضورش بگذارد.

شرم بر ظالمانى باد كه على را بر جاه طلبان پست فروختند؛ اين فرياد از دل بر ميآيد. تاريخ گواه آن است. كوچه ها و خانه هاى قديمى شهادت مى دهند ...

به قصد «مسجد فاطمه»، از بلندى پايين مى آيم، يك پيچ نيم دايره مى زنم تا از كنار پياده رو به آنجا برسم. ميان اين دو خانه، باغ با صفايى است. فواره ها و گل هاى زرد و قرمزش را به تماشا ايستادم؛ مسير پياده روى هفت- هشت مترى، از زنان پر شده است. فاطمه هويت تشخيص زنان است و معناى متكامل سرفرازى «مادر». پاى مسجد كه برسى گريه امانت نمى دهد؛ زيرا در اينجا سادگى بر زيبايى غالب است و آسمان بر زمين قرار مى گيرد. مسجد زهرا سقف ندارد! اتاقى كوچك است! اما مانند خودِ زهرا بى انتها ...

به راستيكه بعضى بزرگ اند، بزرگتر از آنكه در زمين جاى گيرند و بر ما زمينى ها امتحان بزرگى است پا گذاشتن در اين مكان ها. گويى احساس دل شوره دارم. باز هم ميل ديدار است و كمى ظرفيت. راستى چگونه روحى كه پرواز را مى شناسد تحمّل ظرفيت تنگ جسم را دارد؟! باز همان احساس آمده است. نوعى گريز و يك نوع انفجار. نمى دانم. گويى بى بى با گوشه نگاهش ذوبم مى كند. متحير مى شوم. سر بلند مى كنم و به آسمان مى نگرم، به درخت پر برگى كه با تنه بلندش بر فراز اين مأوا سايه افكنده است. به آن چشم مى دوزم تا شايد اندكى از جذبه اين مكان رهايى يابم. اما نمى شود. بغض گلويم را مى فشارد. احساس خفگى دارم. حس مى كنم ما يتيمان واقعى اين خاندانيم و شرافت عشق ورزيدن به ساحت قدسى شان را دارم. با اينكه از نظر مكان با اينجا و محبط وحى فاصله داريم، اما به راستى از پرچمداران اين امانت بزرگ هستيم. صفا و خلوصِ ايرانى ها ستودنى است. اكنون در محوطه بازِ كنار مسجد ذوقبلتين نشسته ايم. روحانى كاوران با بلندگوى دستى از تاريخ مسجد ذوقبلتين و تغيير قبله سخن مى گويد؛ اينجا مكانى است كه حضرت رسول (ص) در حال نماز و به فرمان خداوند، جهت قبله را از بيت المقدس به سمت كعبه تغيير داد ...

ص: 50

ذوقبلتين، مسجدى است بزرگ كه به تازگى بازسازى و با معمارى زيبايى آراسته شده است. بيشتر به يك مسجد مجلّل مى ماند. ديوارهاى گچ برى و كنگره هاى زيباييكه در عين سادگى نوعى معمارى اسلامى را جلوه گر ميسازد. طبقه دوم قسمت زنانه است. جلوى اين طبقه، ديواره اى از چوب و شيشه بهكار برده اند كه بالاى آن را با چوب كنگره هاى زيبايى درست كرده اند كه جالب و ديدنى است.

ميان مسجد ذوقبلتين تا مسجدالنبى فاصله زيادى نيست و مساحت آن 3920 متر مربع مى باشد. درهاى اين مسجد در طول روز باز است.

داخل مسجد نشسته ام. جمعيت زيادى از زائران در آن جمعاند؛ از چهره هاى گوناگون و ملّيت هاى مختلف و جمعى از سياهان زجر كشيده، كه دوست داشتنى هستند. از صميم دل دوستشان دارم و يك دنيا صفا و معنويت را در چهره آنان مى بينم. در خطوط چهرهشان مظلوميت هزارساله را ميتوان ديد و شايد برق همين مظلوميت است كه در چشم هايشان ميدرخشد و آنان را اينگونه معصوم نشان مى دهد.

حجاب زنان تركيه خوب و عالى است. بسيار تميز و مرتّباند. لباس هايشان يكدست و روسرى هايشان يكسان، كه همه را لباس واحد متجلّى مى كند. مانتوهاى بلند، آزاد و سفيد رنگ، همراه با شلوارهاى گشاد و روسرى هاى بلندِ سفيدِ نخى، كه آن را دور گردنشان پيچيده اند.

در كنار آنان، زنان اندونزيايى نيز نگاهها را به خود جلب ميكنند. لباس هاى شيك بر تن دارند. گرچه حجابشان چندان كامل نيست، اما در حد و نوع خود خوب است. در اين چند روز به هر جا رفته ام، حضور اينان را كه بيشترشان نيز جوان هستند، پررنگ ديدهام. شلوار سفيد همراه با تونيك كوتاهِ سفيد رنگى كه با مقنعهاى بلند- نه از نوع ايرانى آن- پوشيده شده است. در پايين هر يك از اينها گلدوزى با چرخ يا كارِ دست ديده مى شود.

متأسفانه زنان ايرانى از اين جهت محروماند. بزرگ ترين مشكل اين است كه لباس واحد ندارند. با اينكه چادر بر سرشان است اما حتى در نحوه سر كردن آن نيز متفاوتاند و بنا به نوع آدم ها، شهرستان ها و سن ايشان تغيير مى كند.

زنان عربستان، اگرچه چادر مشكى بر سر دارند، اما نوع سركردن چادرها يكى است. همگى چادر به شكل عبا سر ميكنند كه دستهايشان بيرون است. در كنار چادر، كه تمام حجم بدنشان را پوشانده، روبندى سياه بقيه صورتشان را، به غير از چشم ها، مى پوشاند. اينگونه حجاب در همه زنان عربستان، كه البته در اين مكان ها حضور دارند و حتى در ميان ماشين هاى شخصى، كه قابل رؤيت است، يكسان مى باشد.

اكنون به سوى مسجد قبا مى رويم. مسجد قبا نخستين مسجد در تاريخ اسلام است كه به فرمان پيامبر و در محلّى كه استقبال كنندگان آن حضرت در مدينه گرد آمده بودند، ساخته شد. دو ركعت نماز در اين مسجد، ثواب يك عمره دارد. در اين مكان مقدس نيز كوشيدم از تمام ملتمسين دعا ياد كنم و به نيتشان چند ركعت نماز بخوانم ... اكنون زمان رفتن است و با بى ميلى تمام، قُبا را ترك ميكنيم ...

امروز شنبه مصادف است با ولادت خاتون دو عالم، فاطمه زهرا (س). بسيار خوشحال و سعادتمندم كه در اين روز گرامى، در خانه مادرم زهرا، در مدينه منوره حضور دارم. راستش فكر نمى كردم كه روزى، چنين توفيق وسعادتى به من دست دهد كه در عيد بزرگى چون امروز، در اين مكان مقدس حضور يابم.

در شب تولد حضرت، جشن بزرگى از سوى ايرانيان برگزار شد. در همه جا مداحى بود و نقل و شكوفه و شيرينى. احساس ميكردم، آسمان و زمين را به هم دوختهاند و در يك دايره وحدت گونه هر دو تبادل نور مى كنند. نورهايى كه از آسمان به زمين مى باريد و نورهايى كه زمين وآسمان را منوّر مى كرد، چه زيبا و با شكوه است اين نورها!

عصر روز سه شنبه، آخرين روز اقامت ما در مدينه است. عقربه ساعت 5 بعد از ظهر را نشان ميدهد و من دركنار بقيع نشسته ام و آخرين غروب مدينه را نظاره ميكنم. صداى آواز پرندگانى را، كه در آسمان بقيع پرواز مى كنند، مى شنوم. پرندگانى كه از مبدأ بقيع پرواز مى كنند و به زائران مى رسند و باز مى گردند و يك تبادل روحى شگفت انگيز را برقرار مى كنند. گويى نقطه اتصال اين ارواح قدسى هستند، يا شايد سلام بزرگان بقيع را به گوش زائران مى رسانند.

امروز به فاطمه بنت اسد مى انديشم؛ به آن بانوى بزرگ كه خانه كعبه مَحرم او شد و در لحظه زايمان به درون راهش داد، مادرِ امام، آنهم اولين امام، بزرگ ترين انسان روى زمين پس از پيامبر (ص)، مقتدا و ولايت مطلقه در جهان ملك و ملكوت، به روح مقدسش توسّل مى جويم.

ساعت 8 شب، آخرين نماز عشا در مدينه را مى خوانم و راهى قبرستان بقيع ميشوم. آخرين شبِ حضور در بقيع. دلم گرفته است، نه تنها دل من، كه دل همه همراهان. هركس بسته به نيرويش دامن زمان را چسبيده تا بى نصيب فرو نماند، از لحظه هاى غنيمت.

در روبه روى بقيع نشسته و از بيان احساس درونيام عاجزم. باورم نمى شود كه بايد وداع كنم. اينجا تنها تعدادى از عاشقان كه شب و روز نمى شناسند و بر گِرد حرم طواف مى كنند، مى آيند و آينه دل را در چشمه اشك شستشو مى دهند و بقيه همه در استراحتاند و خواب ناز.

به گلدسته هاى مسجدالنبى مى نگرم و با ناباورى مى پرسم: آيا اين آخرين شب است؟! در پاسخِ خود حيران مى مانم. آرى، بار ديگر فراق مدينه و مادرم زهرا آغاز مى شود و از سال گذشته ياد ميكنم، آنگاه كه از مدينه برگشته بودم، چه شب ها كه با ياد مدينه و با چشمان اشكبار به خواب

ص: 51

مى رفتم و چه شب ها كه از فراق مدينه خوابم نمى برد. چقدر سخت است جدايى. تازه به نماز پنج گانه مدينه انس گرفته بودم. تازه لذّت عبادت و معنويت را درك كرده بودم. تازه فهميده ام آن چيزهايى را كه سال ها در پشت ميزهاى مدرسه نفهميده بودم ...

در همين لحظه، مداحى، روضه امام حسين مى خواند، اما نميدانم چرا ياد امّ البنين افتادم. كاش مى توانستم دامانش را بگيرم و به ساحت مقدسش متوسل شوم، خداكند امشب صبح نشود!

ساعت 2: 30 نيمه شب، روبه روى حرم پيامبر در 100 مترى گنبد خضرا نشسته ام. امشب زائران دانشجو، بين الحرمين و كنار بقيع را قُرُق كرده و هركدام مشغول نماز و زيارتنامه و دعا هستند. لحظه هاى آخر است، بايد بيشترين و بهترين استفاده را كرد. شايد ديگر چنين فرصت عاشقانه اى پيش نيايد.

صبح روز سه شنبه، به همراه كاروان، زيارتنامه ائمه بقيع را خوانديم و پس از آن راهى مسجد مباهله شديم. مباهله، به اين معنا است كه دو گروه، يكديگر را نفرين ميكنند و هرگروه كه بر حق باشد، خداوند گروه ديگر را از بين مى برد.

در مسجد مباهله بود كه پيامبر (ص) براى مباهله با مسيحيان اعلام آمادگى كرد اما مسيحيان عقب نشينيكرده، زير بار آن نرفتند و روز بعد گروه زيادى از عالمان و عابدان خويش را گرد آوردند و پيامبر تنها با اهل بيت خويش آمدند. مسيحيانكه چهره هاى روحانى و معنوى پيامبر و اهلبيت را مشاهده كردند، پشيمان شده، مباهله را نپذيرفتند و حاضر به پرداخت ماليات به مسلمانان شدند.

اين مسجد در شمال شرقى بقيع و حدود 500 مترى حرم پيغمبر است و درِ آن، تنها هنگامِ برپايى نماز، به روى نمازگزاران باز ميشود.

ساعت 11 صبح است، روبه روى روضه شريف و خانه حضرت زهرا (س) ايستاده ام. چند لحظه پيش، زيارتنامه رسول الله و حضرت زهرا را خواندم. تمام بدنم مى لرزد و اشك از ديدگانم جارى است. جرأت نمى كنم جلوتر روم. شرطه ها، خانم ها را بيرون مى كنند. ناگزير در حالى كه نفسم به شماره افتاده، از آن مكان مقدس دل مى كنم.

نزديك نماز ظهر است. به بخش توسعه جديد مسجدالنبيآمده ام. جمعيت زيادى آماده نمازند. صداى اذان از بلندگو در فضا ميپيچد. در دورنم ناگاه تحوّلى رخ مى دهد. احساسى فوق آرامش در وجودم جارى است؛ احساسى ملكوتى. اين آخرين نمازى است كه در مسجد النبى (ص) به جا ميآورم.

پس از نماز، براى آخرين بار بر مرمر زيباى مسجد و حرم چشم مى چرخانم. اشك امانم نمى دهد ...

يا رسول الله، ممنونم كه اين موجود گنه كار را به خانه ات راه دادى. ياريام كن اين حالات معنوى، كه بهترين سوغات اين سرزمين است را هميشه حفظ كنم ...

پاهايم ناى رفتن ندارد. هوا بسيار گرم است. احساس گرفتگى دارم. قصد دارم براى آخرين بار به زيارت بقيع بروم.

احساس مى كنم، ارواح معلّق به عزّ قدس الهى در فضا جارياند. بوى عطر حضور در محوطه جارى است. اين حسكه روزى حضرت زهرا (س) را بر روى اين خاك گذاشته اند، لرزه بر اندام انسان مياندازد. به خاك مينگرم و مى گويم: شايد تغيير كرده باشد. به آسمان نگاه مى كنم، مى بينم كه سرافراز از آن بالا مى نگرد. اى آسمان، تو جاودانه مانده اى و قرن ها مظلوميت اين زمين و نزول فرشتگان و باز شدن درهاى رحمت الهى را نگريسته اى؟! تو ديدى صحنهاى را كه سيدالشهدا، برادرش را به خاك مى سپرد. تو ناظر بودى كه امام باقر، امام سجاد را در خاك پاك بقيع دفن مى كرد! ...

راستى، على در آن لحظه كه زهرايش را به خاك مى سپرد! چه حالى داشت. آن وجود ملكوتى و جلوه الهى را چگونه در خاك گذاشت؟! و خاك، اين پيكر مقدس و آن همه بزرگى را چگونه پذيرفت؟!

وگوييكه خاك با انسان سخنها دارد. هزارهزار گلايه و هزارهزار خاطره. آن قدر سنگين و زياد، كه سنگينى فهمش كمر را خم مى كند و عجز را بر وجود آدمى مستولى مى سازد.

چشم هايم به شدت درد مى كند و همه چيز در نظرم تيره و تار است. نگاهم به بقيع، آخرين نگاه است و حسرت يك عمر اندوهِ فرازى از تاريخ عشق ورزى را بر جانم مى ريزد و تصوّر جدايى از اين همه طراوت و معنويت، آن چنان آزارم ميدهد كه نمى دانم از اين پس چگونه هجران را تاب خواهم آورد. با دلى پر از بغض و اندوه به جاى همه مشتاقان وآرزومندان و هم دلان و چشم هاى سوخته و سرگردان مى گريم و ... سرانجام خداحافظى ميكنم.

يا فاطمه من عقده دل وا نكردم

گشتم ولى قبر تو را پيدا نكردم

ص: 52

ساعت 3 بعد از ظهر است. در سالن هم كفِ هتل نشسته ام. مدّاح كاروان از وداع مدينه مى خواند. شورى به پا است. تمام كاروان خون گريه مى كنند. دانشجويان از زير قرآن رد ميشوند و يكى يكى به داخل اتوبوس مى روند. همگى لباس احرام به تن داريم؛ لباسيكه آدمى را به ياد سفر آخرت مياندازد. اكنون من نيز بايد آماده رفتن شوم ...

در اتوبوس نشسته ام. لحظات خداحافظى چه سخت است! ترجيح مى دهم كه ديدارى رخ ندهد تا لحظه خداحافظى فرا نرسد. زمان چه زود طى شد. مدينه را در حالى وداع مى كنم كه گويى حضور در آن را نيز باور ندارم؛ لحظه هاى عجيبى است! از يك سو رفتن از مدينه است و خداحافظى با شهر پيامبر و دور شدن از مهبط وحى و از سوى ديگر عشق به ديدار يار. و اميد آن «ديدار» حسرت و اندوه اين «هجران» را اندكى التيام مى بخشد و حال اين دو حس با هم درآميخته و شگفتى را در روح و قلبم پديد آورده است.

هنگام غروب است. آخرين شعاع هاى سرخ رنگ خورشيد از پشت كوه ها ناپديد مى شود و چشمها همچنان اشك بار است. درى ديگر از دنيايى بزرگ به روى ما گشوده مى شود. مدينه، ده- دوازده كيلومتر پشت سرمان است. لحظاتى ديگر به «ميقات» مى رسيم؛ مسجد شجره يا (ذو الحُلَيفه).

مسجد شجره بسيار زيباست. معمارى ساده و زيبايى دارد. ديوارهاى سفيد و كنگره هاى بسيارش، احساس معنوى و لطافت روحى را در انسان زنده مى كند. از دور بر فراز اين مسجد مناره مانندى ديده ميشود كه پله هاى سنگى- سيمانى كم عرضى دارد. نخل هاى بلندش در زير تابش نورافكن هاى بزرگ، به رديف ايستاده اند و سايه بسيار زيبايى بر روى ديوار بلند مسجد انداخته اند.

در اينجا همه مُحرم شده اند و آدمى احساس امنيت عجيبى دارد. پوشيدن صورت زن حرام است. هنگام احرام، احساس تحوّل و نو شدن در انسان پديد مى آيد. آنگاه كه غسل مى كنى، لباسها را از تن دور ميسازى و لباس هاى نو و سپيد ميپوشى، مى خواهى به مرحله تازه اى پا بگذارى. آرى، اين تغيير، انسان را براى حركت به سوى آن يگانه محبوب آماده مى سازد. مهياى ميهمانى و ديدار ميشوى.

هنگام مُحرم شدن، حس مى كنى كه پا در پله اول عرش ميگذارى و آماده عروج مى شوى.

چه قول هايى به خدا داده ايم:

زينت و زيبايى ظاهرى ممنوع.

آينه و بوى خوش ممنوع.

سوگند به او نبايد خورد.

حشرات و جانوران را نبايد كشت.

فسوق و دروغ نبايد گفت

و ...

همه لباس سپيد بر تن دارند و ذكر «لبَّيك اللّهمَّ لَبَّيك» بر زبان.

صحنهاى باشكوه و ديدنى است و تمام رحمانيت و رحيميت خدا را در اين لحظات حس ميكنى. حالتى كه پاهايت را، نه بر زمين، كه بر بلنداى آسمان مى گذارى.

ياد آورى مُحرم شدنِ پيامبر (ص) و ائمه اطهار (عليهم السلام) در اين مكان، احساس حضور و نزديكى به آن ذوات مقدس را در دل زنده مى كند.

گويند دليل نامگذارى اين مكان به «مسجد شجره» آن است كه پيامبر (ص) در زير درختى كه در جاى اين مسجد وجود داشته، محرم شده است ...

لحظه حركت اتوبوسها فرا رسيد. حركت براى ديدار؛ ديدار يار، آنجا كه عشق ازلى و ابدى چونان آفتاب ميتابد و نورافشانى مى كند. سفر شگفتى است. گريز از خويش و پيوستن به يگانه مطلق!

شب است و تاريكى. گويى آسمان و زمين به هم چسبيده و سياهاند. بيابان فرو رفته در سكوت و هيچ جنبده اى به چشم نمى خورد، جز اتوبوس هايى كه به سوى مقصد پيش ميروند. در هر اتوبوسى تعداد زيادى زائر با لباسهاى سپيد احرام به چشم مى خورند. فرياد «لبَّيك اللّهمَّ لَبَّيك» همچنان ادامه دارد و تو احساس مى كنيكه در اين فضاى سراسر سياه و ظلمانى، باريكهاى از نور جارى است؛ نورى كه خلوت و سكوت اين صحرا و بيابان را زيبايى و جلوهاى ديگر بخشيده است.

در چند صد كيلومترى مسجدالحرام هستيم. حسى عجيب و آرامش بخش، از هنگام حركت به سوى مكه بر وجودم مستولى است. آيا حقيقت قبله را خواهم يافت؟ براى تك تك مسلمانان دعا مى كنم. قربان اشك هاى حسرتشان! ...

ص: 53

5/ 1 ساعت از نيمه شب گذشته است. به مكه رسيديم. شهر تجمع كوهها. كوه هايى كه همهاش پوشيده از سنگ است. گاه حس مى كنى كه در لابه لاى اين سنگ ها خاكى وجود ندارد. در حالى كه تصور ذهنى ام از مكه اين بود كه شهرى است گسترده، بدون ساختمان و مغازه و خيابان. بيابان گستردهاى كه در وسط آن خانه كعبه واقع است! همواره از مكه، شهرى رؤيايى را در سر مى پروراندم. تصور مى كردم كه خانه خدا بايد در مكانى دور از جنبه هاى مادى باشد. اما چيزى كه بيشتر جلب توجه مى كند ساختمان هاى بلند و مغازه هاى الوان و ...

محل اسكان ما هتل برج العباس است كه كمى از مسجدالحرام دور است و بايد با وسيله نقليه رفت و آمد كنيم.

هر لحظه كعبه نزديك و نزديك تر مى شود. صداى قلبم را به خوبى مى شنوم. خود را از آنچه هستم بزرگ تر حس مى كنم. در پوستم نمى گنجم. حضورش را در اعماق وجودم احساس مى كنم. خود را در برابر عظمتش هيچ ميبينم. اينجا قلب هستى است كه مى تپد. فضا از خدا لبريز است.

از پيچ وخم كوهستانى شهر مى گذريم. هرگامكه پيش ميرويم شيفته تر ميشويم و هر نفسكه ميزنيم هراسان تر. وزن حضورش را لحظه به لحظه سنگين تر حس ميكنيم. نفسها در سينهها حبس شده و همه تنها چشم ...

آرى، روبه رو شدن با اين همه عظمت دشوار است و تحمل آن سنگين!

پنج شنبه است، ساعت 10 صبح. شبيكه گذشت، بهعلت كمبود وقت، نتوانستم چيزى بنويسم. ناگزير اكنون آنها را مرور ميكنم:

شب گذشته، بعد از خارج شدن از هتل و طى كردن مسيرى، ناگهان خود را در آستانه مسجدالحرام يافتم. نمى دانم چگونه مى توانم احساسم را، كه در آن لحظه داشتم، بيان كنم. مانند يك رؤيا بود.

از باب ملك عبدالعزيز وارد مسجد الحرام شديم. گامهايم را به آرامى بر مى داشتم. به جلو ميرفتم، ناگهان كعبه در برابرم ...! آنگاه كه از آخرين پله پا به صحن مسجد الحرام گذاشتم، به هم ريختم. دلم مانند كاسه اى كه بر زمين مى افتد و مى شكند، شكست و بى اختيار به سجده شكر افتادم. گفته بودند هنگام نخستين نگاه به كعبه، هر حاجتى داشته باشى روا ميشود. دروغ نيست اگر بگويم در آن لحظه، از شدّت جذبه عشق، مجال حاجت خواستن نيافتم. 450 دانشجو، همگى سر بر سجده گذاشتيم و ديگر نمى توانستيم سر از سجده برداريم.

بعد از راز و نياز و شكر خداوند منان، براى انجام اعمال آماده شديم ...

اكنون كعبه چون نگينى در ميان امواج خروشان امت ميدرخشد و انبوه زائران، از نژادها و رنگهاى گوناگون بر پيرامونش طواف ميكنند.

از ركن حجرالأسود به طوافگزاران پيوستيم. جمعيت فشرده است و مشتاق. مركب از سفيد و سياه و پير و جوان. همگى پيرامون يك قبله در حال طوافاند. بخواهى يا نخواهى تنه ات به تنه مردان مى خورد. اما مهم نيست چون حسش نمى كنى. اينجا همه چيز و همه كس را در برابر عظمت كعبه حقير مييابى.

اينجا همه دل است. اگر دل را از تو بگيرند، ديگر چيزى باقى نمى ماند. آنچه ميماند سنگ است و پارچه زربافت و انسان ها كه هميشه و همه جا هستند.

قبله مؤمن «دل» اوست و بى دل، كعبه سنگ بى جان است. آرى، راه صعود همانا دل است؛ دليكه متحوّل شده باشد، دلى كه عشق را چشيده باشد. آنگاه است كه در طواف دل، حريم عشق طى مى شود.

هفت شوط طواف، با هر ذكرى كه خودت دوست دارى و سپس دو ركعت نماز طواف پشت مقام ابراهيم و حركت براى «سعى» در ميان صفا و مروه.

مسعى، همه شگفتى است! ابّهت و شكوه است! صداى جمعيت و هلهله تكبيرگويان حريمِ عشق لرزه بر اندام زمين و آسمان افكنده است. آنجا حضور خدا ملموس است.

وقتى بالاى كوه صفا مى ايستى، نگاه پر اشتياقت به سوى كعبه دوخته مى شود و سيلاب اشك از ديدگان فرو مى ريزد و با خدا راز دل مى گويى. حركت مى كنى؛ همچون قطره اى كه به اقيانوس افتاده و در آن محو گرديده است. هرچه صبورتر باشى دلخواه تر مييابى.

هاجر، صفا را به مروه و مروه را به صفا، در حالى كه بيابان بود، هفت بار پيمود اما ما بر سنگ مرمر گام مينهيم و راه ميرويم.

هاجر، زير تيغ آفتاب و ما در سايه و در پناه تهويه ها.

او سرگردان و متحير و ما گيج و گمراه.

به جاست كه انسان در اين مكان مقدس اندكى بينديشد و همزمان با سعى بدن، به سعى روحى و سير فكرى نيز بپردازد كه چگونه باب رحمت حق به روى بندگان صالح و مخلص باز است.

ص: 54

يك «يا الله» و «يا ربّ» كه از سوز دل برخيزد، كوه هاى سخت و سنگين را مى شكافد و آب از زمين خشك مى جوشاند. اما با اين شرط كه آن دعا و آن «يارب» از باطن جان و از صميم دل برخيزد تا موجب جوشش چشمه جان باشد. دل كه تكان خورد و جان كه به جوش و خروش آمد، درخت هاى خشكيده را شاداب مى سازد و از دلِ صحراهاى سوزان، چشمه هاى آبِ روان مى جوشد. هاجر، اين زن، تا اين اندازه قدرت تصرف در عالم دارد؟! به راستى كه انسان در شگفت ميماند. او از سويى مظهر والاى صبر، مجاهدت، عطوفت و مهر مادرانه است و از سوى ديگر، تابلوى چند بُعدى انتظار، عشق، ايمان و تسليم است كه اينها نمايانگر اراده و قضاى الهى است؛ قدرتى كه مى تواند از يك كنيز بى مقدار، انسانى بزرگ و جاودانه بسازد و جاى پاى يك زنِ محروم و سياه و كنيز، محل گام نهادن بزرگ ترين مردان، حتى ائمه اطهار شود. چه زيباست اين صحنه و چه عبرت آموز!

بعد از سعى صفا و مروه، عمل پنجم (تقصير) را نيت مى كنى؛ گرفتن مقدارى از موى سر و صورت. بيرون ريختن هواى نفسانى از سر و خداگونه شدن. خوشحالى را در چهره تقصير كرده ها مى توان ديد. گويى معنويتى در گوش هايشان زمزمه دارد؛ «خسته نباشيد» وپس از آن، «طواف نساء» بار ديگر هفت مرتبه پيرامون كعبه گرديدن. اگر اين طواف را انجام ندهى يا به اشتباه انجام دهى، برابر است با حلال نبودن مرد و زن به يكديگر، تا هميشه، مگر اينكه جبران شود. و بعد دو ركعت نمازطواف نساء پشت مقام ابراهيم ...

تمام شد! حج قبول! لبخندى و رضايتى. حالا ديگر هرچه را نيافته باشيم، پيشوند حاج را يافته ايم و وظيفه عهد را به پايان رسانده ايم.

شب جمعه است وعقربههاى ساعت بر روى 11. در طبقه دوم مسجدالحرام، رو به كعبه نشسته ام. ساعتى پيش دعاى كميل در بعثه مقام معظم رهبرى به پايان رسيد و اكنون منتظريم دعاى خمسعشر آغاز شود.

در انديشهام كه يك خانه سنگى چگونه مى تواند تحوّلى اين چنين در انسان پديد آورد؟! چگونه طواف برگرد اين خانه، نه هفت بار، كه هفتصدبار مى تواند فضيلت ها و باورها و بودن ها و ارزش هاى درونى انسان را در هم بريزد؟ و چگونه است كه انسان ها با انجام فرايض حج، اين گونه متحوّل مى شوند؟

در اين شب عزيز دعا مى كنم كه خدايا! اين سفر معنوى را براى همه عاشقان روزى كن!

صبح جمعه، دقايقى پيش، دعاى ندبه را با قلبى آكنده از عشق و دلى شكسته خواندم. از روزى كه وارد اين سرزمين شده ام، دلم همواره به ياد مهدى فاطمه است. در هنگام طواف، در صفا و مروه و در جاى جاى اين سرزمين به دنبال او مى گردم. گرچه براى رسيدن به اين آرزو، فرقى نمى كند كه در كجا باشى، در ايران يا در سرزمين وحى، مهم آن است كه دل بشكند و با بصيرت و ديده قلبت جستجو كنى، نه با چشم ظاهرى.

اى صاحب عصر، تو در پشت پرچين آسمانى كدام معنويت پنهان شده اى كه چشم مادى هيچ كبوتر اشتياقى نمى تواند پيدايت كند؟

تو بر سجاده كدامين ابر نماز مى خوانى كه هر بار صاعقه اى آرزوى ديدارت را به آتش مى كشد؟

تو آينه دار تجلّى كدامين صفت خداوندى كه هماره در مرز ميان ظهور و اختفا گام مى زنى؟ و من هنوز چشم به راه آن جمعه موعودم. بيا كه در آن سوى زمين بلورهاى محبّت در گوشه قلب ها كدر شده است. بيا كه از درياى خروشان صداقت تنها مردابى بر جاى مانده است. بيا كه دل هاى ما تنها به اميد تو زنده است و چشم هايمان به اميد ديدار تو ميبيند.

اى ذخيره خداوند، يادت چون باد شانه هاى دلمان را مى تكاند. بوى عشق مى آيد، بوى قاصدك هاى سپيد ... و صبح نزديك است. آن طرف ها كه روى پرچينِ خيال به تو ميانديشيم، تو با كوله بارى از سخاوت دريا، نذر ما را مى پذيرى و ما برايت أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاه ... مى خوانيم.

شود آيا گوشه چشمى به نوكران و كنيزان خود كنى؟ رنج دلهامان را بكاهى و اشك ديدگانمان را بزدايى و اين انتظار فلسفه اى دارد تا بهشت، تا خدا، تا بهار؛

شود آيا گره زلف تو را باز كنم

پيش چشمان قشنگت گله آغاز كنم؟

شب وصلت به چراغانى دل ها بروم

تو بيايى و من وسوسه گر ناز كنم؟

كاش فرصت بدهد دست كه با ديدن تو

يك نفس حرف دلم را به تو ابراز كنم

كاش مى شد كه به هنگام ظهورت دل را

ص: 55

بشكنم، زخم زنم، با تو هم آواز كنم.

شنبه است، ساعت 6 صبح را نشان ميدهد. امروز قصد داريم به همراه كاروان از اماكن تاريخى و زيارتى مكه ديدن كنيم. ابتدا به سمت غار ثور در حركتيم. غار ثور كه محل اختفاى پيامبر (ص) قبل از هجرت به مدينه است. در جنوب شرقى مكه و به فاصله 2 كيلومترى آن، در منطقه اى به نام «سفله» ميان خيابان هاى ثور و جاده طائف واقع است. هوا خنك و ملايم است و نسيم صورتت را نوازش مى دهد. به محض ورود به اين منطقه، حضور گام هاى پيامبر (ص) را حس مى كنى كه در گريز از جهل دشمن، از اين سنگلاخها بالا مى روند. شتر را پايين كوه مى بينى كه انتظار ساربان را مى كشد و على (ع) را مى بينى كه در بستر پيامبر شجاعانه ميخوابد تا خطر را از آن يگانه محبوب دور كند.

در دامنه كوه، بوته هاى نارنجى رنگ، در تبانى با رنگ هاى متنوّع سنگ ها، زيبايى لطيفى را پديد آورده است.

آنجا كه روح ميل پرواز و گريختن دارد، جسم چون بندى به او مى آويزد و حكايت اين صعود چنين است، پاهايت روى زمين است اما دلت آن بالا.

خودت را در غار مى بينى؛ غاريكه عنكبوتى برآن تار بسته و كبوترى كه در لانه اش روى تخمهايش نشسته است. در اين حال، قيافه هاى دژخيمِ ابوسفيانگونه را مى بينى كه براى يافتن آن عزيز، ديوانه وار به اين سو و آن سو مى تازند.

به عظمت كوه ها مى نگرمكه خاموشاند اما با وقار بر ما نظاره ميكنند و با زبان بيزبانى، عظمت و رحمت خدا را يادمان ميآورند. آنگاه كه اراده الهى بر چيزى تعلّق بگيرد، هيچ جنبنده اى قدرت تصرّف در آن را ندارد و معجزه مصون ماندن پيامبر از آسيب گمراهان، از اين دست مى باشد.

در اينجا كوه را بهرنگ عشق مى بينى. وقتى بو مى كشى، مشامت بوى سحرانگيز عشق را در مى يابد. قاعده هميشه چنين بوده است، حتى اگر پيامبر خدا باشى. رنج و عشق دو برادرند كه «هجران» و «صبر» آنان را همراهى مى كنند. مرارت هاى زيستن را بايد چشيد تا بالا رفتن را آموخت. بايد آن سان رنج كشيد كه بعد از 14 قرن، نام دين و زندگى ات سرمشق ميليون ها انسان شود. هزارهزار مشتاق، لَبَّيك گويان، حريم قدسى ات را طى خواهند كرد و يادت همچنان جاودانه خواهد ماند؛ چونان هاجر كه سرّ جاودانگياش جز تسليم و انتظار نبود.

افاضه به سوى عرفات

اكنون به سوى عرفات مى رويم؛ سرزمينيكه گام هاى مولايمان، صاحب الزمان را حس كرده است، خاكش سرمه چشممان باد!

عرفات صحرايى وسيع، به مساحت 18 كيلومتر مربع است؛ جايى كه روح ميل پرواز و گريختن دارد و جسم چون بندى به او مى آويزد.

حاجيان در حج تمتّع از ظهر روز هشتم ذيحجه تا غروب آفتاب در آنجا وقوف مى كنند. در وسط صحراى عرفات كوهى است كوچك به نام «جبل الرحمه» و بر بالاى آن، ستونى سفيدرنگ، به ارتفاع 4 متر وجود دارد كه هيچ سند تاريخى در مورد آن ذكر نكردهاند.

پيش از آنكه اين سرزمين را ببينم، در مورد آن تصوّرى ديگر داشتم. فكر مى كردم صحرايى است برهوت، اما بعد از ديدن اين سرزمين تمام تصوراتم در هم ريخت و ديدم كه آدميزاد چه تغييراتى را در طبيعت خدا ايجاد مى كند! چادرها در رديف هاى منظم چيده شده و درخت هاى سرسبز در لابلاى چادرها نوعى حيات سبز در اين خطه پديد آورده است.

عرفات صحراى وصل است، كوى ديدار است و آيينه تمام نماى عشق. آدم و حوا هنگام هبوط، هر كدام بر كوهى فرود آمدند. آدم در صفا و حوا در مروه، آن دو بعد از هبوط خود را تنها يافتند.

در غم بى كسى و دورى از بهشت مى گريستند. بعد از عجز و اضطرار، همديگر را در اين سرزمين (عرفات) يافتند. عرفات براى اين زن و مردِ اولِ عالم، مكان وصل شد.

عرفات صحراى عشق است. آفتابش مانند عشق مى سوزاند. به زمينش كه مينگرى همه خاك است، مانند شن هاى ساحل، ريز و نرم. پا را كه بر آن بگذارى جايش مى ماند و راستى آيا روزى اينجا دريا بوده است؟ نمى دانم! احتمالًا اين منطقه پيشتر، منطقهاى آتشفشانى بوده است. حضور سنگ هاى براق و تيره رنگ، مؤيد اين معناست. آتشفشانيكه از دريا بيرون مى آيد و فوران مى كند. مبارزه يا همدلى آب و آتش را در نظر بياور، چه زيباست! راستى كدام يك پيروز خواهد شد؟

باور نمى كنى، در همه جاى عرفات نگاه خدا جارى است.

خداوندا! به حق صحراى عرفات و به حق گام هاى حسين بن على (ع) كه بر اين صحرا نهاد، از كرانه هاى رحمت و مغفرتت ما را بهره مند گردان!

ص: 56

خداوندا! از زلال وصل خويش بر كام تشنه ما جرعه اى بنوشان! آمين.

مشعر الحرام يا مزدلفه

مشعرالحرام در ميان دو كوه واقع است و در آن مسجدى است به نام «مسجد مزدلفه» كه مساحت آن، بيش از 6000 متر مربع است.

آنچه در اين مكان باشكوه جلوه مى كند، گردآورى ريگ است. هنگام حج تمتّع، حاجيان از اين مكان ريگ جمع مى كنند. شيعه معتقد است كه سنگ ها بايد بكر و تميز باشد و بسيارى از زائران، براى يافتن سنگ به كوههاى اطراف ميروند.

آدمى در مشعر به عالى ترين درك و شعور مى رسد. در اينجا است كه صحنه آمادگى براى مبارزه و جهاد تداعى مى شود. اينجا ايستگاه تجهيز به ادوات جنگى است براى حمله به شيطان و سنگر تجمع نيروها است. جالب اين جاست كه اين تجهيز بعد از وقوف در عرفات و تسليم در برابر عشق انجام مى گيرد، اين خود نشانه نوعى جهاد درونى، پيش از جهاد بيرونى است.

در سرزمين منا هستيم. اين سرزمين حدود 6 كيلومتر از مكه فاصله دارد. در اينجا بايد نفس سركش، كه در طى ساليانى خود را بر همه چيز ترجيح داده، كشته شود و بايد تمام جلوه هاى دنيايى؛ از مال و جاه و مقام و حتى فرزند، فداى حضرت معبود گردد و رذايل اخلاقى؛ از كبر و نخوت و خودخواهى، كه مانند موهاى سر، از فخر انسان مى جوشد، تراشيده شود و در سرزمين منا دفن گردد و اين يكى از اعمال در منا است.

زير پل و درطبقه پايين جمرات ايستاده ايم. درموسم حجتمتّع، درروز نخست از سه روز تشريق، زائران به جمره عقبه هفت سنگ ميزنند. و در روزهاى دوم و سوّم، به هر يك از سه ستون، هفت سنگ پرتاب ميكنند، كه در جمع 49 سنگ ميشود.

امام صادق (ع) فرموده اند: چون ابليس در محل جمرات بر ابراهيم (ع) ظاهر شد و آن حضرت شيطان پليد را سنگسار نمود، همين سنت براى نسلهاى بعد باقى ماند. بنابراين، رمى جمرات در واقع يك تمرين عملى همگانى براى زنده نگه داشتن روح مبارزه با صفات شيطانى است كه همه ساله بايد در زمان معلوم، به صورت يك رزمايش عمومى برگزار شود.

مسجد خَيف؛ مسجدى است بزرگ، به مساحت 20000 متر مربع، كه در منا قرار دارد. درِ اين مسجد در طول سال بسته است و تنها در زمان وقوف حاجيان در منا، در موسم حج تمتع باز ميشود. به گفته مورّخان، 70 پيامبر در اين مكان نماز گزاردهاند كه از جمله آنها است حضرت موسى و حضرت عيسى 8

قبرستان ابوطالب؛ محلّ دفن دو حامى بزرگ پيامبر خدا (ص)؛ يعنى ابوطالب و خديجه، همسر فداكار آن حضرت است. قبرستان در تقاطع خيابان مسجدالحرام و پل حُجون قرار دارد. قبور اجداد پيامبر در سينه كش كوه در محوطه اى دربسته واقع است.

قبرستان ابوطالب تأثيرى عميق در من داشت و به شدت احساسم را برانگيخت. نمى دانم برايت اتفاق افتاده است كه در مكانى خاص، آرامشى عميق وجودت را فرا گيرد؟ آنگونه كه حس كنى دلت نمى خواهد آن جا را ترك كنى و حس كنى كه روزگارى متعلق به آن سرزمين بوده اى و ريشه و تبارت در آن خاك نهفتهاند؟!

قبرستان ابوطالب محوطهاى كوچك است كه در سينه رشته كوهى قرار گرفته و در بالاى آن، ساختمان هايى نوساز به چشم ميخورد. قبرستانى است خالى و خاموش و بر روى هر قبرى سنگى نصب كردهاند.

با ديدن آن منظره، به ياد مى آورى صحنهاى را كه پيامبر (ص) دفن خديجه (س) را نظاره گر بود. ياد ميكنى از لحظهاى كه محمد (ص) دست زهراى 5 سالهاش را گرفته و همراه على، آن يار لحظههاى تنهايياش، بر سر مزار حاميانش نشسته، اشك مى ريزد ...

سحرگاه روز يكشنبه، براى ما آخرين روزهاى مكه است. نسيم ملايمى مى وزد و كبوتران چاهى، بالاى سرمان پرواز مى كنند. به كنار نرده ها مى روم و محو تماشاى كعبه و زائران ميشوم. صحنه با عظمتى است! با خود مى انديشم كه اين همه زائر اگر به راستى عاشق بودند و به حقيقت و كنه دين پى برده بودند، ديگر هيچ قدرتى نمى توانست مسلمانان را تا اين حد مورد ظلم قرار دهد. باورم نمى شود با وجود نيرويى چنين عظيم، برادران و خواهران ما در فلسطين و عراق و افغانستان دچار اين همه آوارگى و گرسنگى هستند. كاش مى شد همه مسلمانان اين مسائل را درك كنند.

در مورد نماز جماعت در اينجا هم مطالب گفتنى زياد است و با نمازهاى ما تفاوتهايى دارد:

- در اذان و اقامه، أشهد أنّ عليّاً وَليّ الله نميگويند.

ص: 57

- در اقامه نماز صبح، به جاى «حَيَّ عَلى خَيرِالعمل»، «الصلاةُ خَير مِنَ النَ وم» مى گويند.

- امام جماعت، بسم الله را آهسته مى گويد؛ به طورى كه نمازگزاران آن را نميشنوند- بعد از قرائت سوره حمد، همه نمازگزاران به طور هماهنگ آمين مى گويند.

- امام جماعت به جاى قرائت يك سوره، آياتى از سوره هاى بزرگ را مى خواند.

- بعد از ركوع، با گفتن «رَبَّنا وَلَكَ الحَمد» توسط مكبّر، همه از ركوع بلند مى شوند و به مدت چندين ثانيه مكث مى كنند و سپس به نماز ادامه ميدهند.

- در نمازها قنوت نميگيرند.

- در نماز صبح جمعه، در ركعت دوم، امام جماعت بعد از قرائت سوره حمد، يكى از سوره هاى سجده دار را مى خواند و مأمومين بلافاصله در بين نماز، به سجده ميروند و بعد، از سجده بر ميخيزند و به نماز ادامه ميدهند.

در هنگام نماز، قصد و هدف تو تمركز است، اما اين همه شكوه و عظمت، تمركز و توجهات را از تو مى گيرد. در اينجا همه چيز را نور مى بينى، همه چيز را فانى در آن نقطه مى بينى. به راستى مگر حقيقت بيش از يك نقطه است. همه چيز در يك نقطه جمع شده است. در اينجا آنچه مهم است عشق است و تمركز اخلاص و توجه، ديگر فرقى نمى كند كه زن باشى يا مرد. در آن لحظه، كعبه است كه تمام سلول هاى بدن تو را به سوى خود مى كشاند. آنگاه كه سلام نماز داده ميشود، جمعيت بيدرنگ پيرامون كعبه گرد آمده، به طواف ميپردازند و گروهى نماز ميت مى خوانند؛ زيرا پس از هر نماز، چندين جنازه در حجر اسماعيل قرار ميدهند تا بر آنان نماز گزارده شود.

سحرگاه دوشنبه است. در دامنه كوه نور ايستادهايم تا ردّ پاى محمد (ص) و خديجه را پى بگيريم و جايگاه نزول نخستين آيات قرآن را از نزديك ببينيم. غار حِرا بر فراز جبل النور است. رنگ آرامش بخش صبح، بر همه جا سايه افكنده است. از بالا كه نگاه مى كنى مكه را در لابلاى چند كوه به هم پيوسته مى بينى كه در بعضى قسمت ها خانه ها و آپارتمان ها و گاه خيابان ها آنها را از هم جدا كرده است. لطافت جغرافيايى به چشم نمى خورد. هرچه هست، خشونت طبيعت است كه گاه خشن بودن آن تأثير به سزايى در روحيه آدمى مى گذارد. شوق رفتن، مسير كمى سخت و طولانيرا مى گذراند. شكاف تنگ كوه سنگيرا به سختى رد مى شويم، هرچه لاغرتر، راحت تر. محوطهاى بسياركوچك، در پناهگير دره سمت راست، تخته سنگى تقريباً صيقلى و بلند. بسيار ساده است. اصلًا به غار نمى ماند! طولش 2 متر و بلندى اش به اندازه قامت يك انسان متوسط. انتهاى غار سوراخ است، نه به شكلى كه كسى بتواند ازآن عبوركند. نوبت من ميرسدكه نماز بخوانم. حقيرانه دوست دارم در راز سربسته اى داخل شوم. دلم براى غربت محمد (ص) مى گيرد. يكى ازجوانان با لحنى بسيار زيبا قرآن مى خواند. فضا بسيار معنويتر ميشود وهوا به تدريج گرمتر، بعد از ساعتى راز و نياز و كمى استراحت، براى برگشتن آماده مى شويم.

آخرين شب مكه

امشب شب سه شنبه وآخرين شبى است كه در مكه حضور داريم. به تاريخ عربستان، شب اول ماه رجب است. همه كاروان آماده ايم كه به مسجد تنعيم برويم و هركسى به نيابت از هركه مى خواهد، محرم شود و اعمال عمره را به جا آورد. مسجدالحرام در اين ايام، شب و روز ندارد. همه لحظه هايش پر ازدحام و زيباست و بوى خدا را هديه مى كند. چه خوب مى شود اگر بتوانم معطر و متبرك باقى بمانم. خداوندا! ياريام كن.

ساعت 10 صبح روز سه شنبه، به نيت پدر و مادر حضرت امام عصر (عج) مُحرم شدم و اعمال حج را به جا آوردم و تا سحر بيدار ماندم. با اينكه خسته بودم، خوابم نمى برد. تا سپيده دم كعبه را طواف كردم. خدايا! رفتن سخت است و دل كندن سخت تر.

اكنون من و ديگر دوستانم منتظريم كه به همراه روحانى كاروان، طواف وداع انجام دهيم. به شدت تب كرده ام و سردردى شديد عارضم شده است. دلم پر از اندوه و درد و منتظر يك جرقه ام كه با تمام وجود به آتش كشيده شوم. در ابتدا روحانى گوشزد مى كند كه اين آخرين طواف است. ديگر معلوم نيست اين سعادت نصيب ما شود. گريه كاروان بلند مى شود، همه با چشمانى اشكبار آخرين طواف را آغاز مى كنيم ...

خدايا! براى آخرين بار گرد خانهات پروانه وار مى چرخم. آيا بار ديگر در جوار امن تو بار مى يابم؟ هر گام كه به جلو مى نهم، گويى عقب تر مى روم. صداى گريه دانشجويان بهگونهاى بلند بود كه مردم به تماشا ايستاده بودند. بعد از طواف وداع، دو ركعت نماز پشت مقام ابراهيم خواندم و براى آخرين بار براى عاشقان و بازماندگان دلسوخته دعا كردم و از همه مهم تر، فرج مولايمان صاحب الزمان را از خداوند خواستار شدم.

از كعبه دور ميشوم. ميخواهم وداع كنم، اما دلم كنده نمى شود و به پرده مشكين كعبه مى آويزم. گويى كه نيرويى مرا به سوى كعبه مى كشاند.

خدايا! چه سرّى است در اين خانه، كه وجود مرا لبريز از عشق كرده است؟ براى آخرين بار به حجرالأسود مينگرم؛ كه سنگى است بهشتى و فرشته اى از فرشتگان خدا بدينجا آورده است. به سنگ غبطه مى خورم كه ارزش يك سنگ از انسان فراتر مى رود! و به ياد مى آورم كه چه اوليا و بزرگانى، اين سنگ را مسح كرده اند.

ص: 58

به سوى مستجار ميروم. به ياد عظمت و بزرگى فاطمه بنت اسد ميافتم، چگونه ممكن است كه زنى به اين مقام برسد! دلم براى خودم، به عنوان يك زن مى سوزد كه تا چه اندازه از قافله خوبان عقب مانده ام؟! نگاهى به پرده كعبه مياندازم كه سنگين است و سياه و نيز مقدس.

براى آخرين بار نگاهى به ديوار كعبه مياندازم و اشك از ديدگانم جارى ميشود. آيا مى آيد آن روز كه مولاى ما حضرت مهدى (عج) پيشتاز اين امت باشد؟ براى آخرين بار، آب زمزم مى نوشم و با دنيايى از حسرت، خانه دوست را ترك مى گويم.

ساعت 9 شب است. در فرودگاه منتظر پروازيم. هوا شرجى است. باربرهاى بزرگ مكانيكى، چمدان ها وساك ها را به محل استقرار منتقل مى كنند. جنبوجوش زيادى در اطراف به چشم مى خورد. راستش را بخواهى هنوز باورم نمى شود كه از مكه خارج شده ام. فكر مى كنم كه در يكى از اماكن ديدنى اطراف مكه هستم.

در طول اين سفر و شايد هميشه شيفته و مشتاق حركت بوده ام، اما امروز عصر كه اتوبوس با سرعت از خيابان هاى مكه مى گذشت، دوست داشتم كه بايستد. شايد براى نخستين بار است كه سكون را دوست داشتم.

ساعت 1 نيمه شب است. سكوت بر چهره ها سايه انداخته، شايد همان اعراض كه دل مرا به آشوب كشانده، در ديگران هم طوفانى به پا كرده است. از يك سو از خانه امن خدا دور مى شوى و از سوى ديگر آرامش انجام مناسك حج بر دلت؛ مانند زلال آب جارى مى شود و وجودت را خنك مى كند. در تعارض «وداع» و «ديدار» دست و پا مى زنى، نمى دانى كه اشك بريزى يا بخندى.

باورم نمى شود كه 15 روز گذشته است. گويى همين ديروز بود كه اقوام بدرقهام ميكردند! مثل برق جهيد، اما غرّش رعدش درونم را همچنان مى لرزاند! صداى ميهماندار را مى شنوم كه مى گويد كمربندها را ببنديد. در آسمان مشهد مقدّسيم. از فرط خستگى سه ساعت را كه در راه بوديم، خوابيده ام. اكنون ميبينم كه چراغ هاى سبز مشهد برق مى زند.

السلام عليك يا على بن موسى الرضا؛ اى ثامن الحجج، سلام مادرت نجمه خاتون را از مدينه برايت به ارمغان آورده ام.

هواپيما آرام فرود ميآيد. دلم مى شكند و بار ديگر بغض گلويم را مى فشرد و اشك از ديدگانم جارى ميشود. در اين لحظه، گنبد خضرا و بقيع و تمام خاطرات شيرين سفر، در ذهنم مرور مى شود و از خداوند مى خواهم كه توفيق دهد حرمت حج را نگهدارم؛ زيرا حج رفتن آسان است و حاجى ماندن سخت. شهريور 1381

طواف در حريم عشق

مرغ دل ها از سينه هاى مشتاق عاشقان به آسمان بى انتهاى معنويت، سرزمين نور و صفا پر مى كشد تا در لحظه اى بر گِرد مدينه النبى و گنبد خضراى نبوى (ص) گردش عشق كند و در بقيع، خاك غم بر سر ريزد و در سرگردانى و ناپيدايى تربت گمگشته اى اشك جارى سازد و از آنجا به احرام درآيد و نداى «لَبَّيكَ اللَّهُمَّ لَبَّيكَ ...» سر دهد. اين همان ندايى است كه دل ها را شيفته آسمان ها مى سازد و وجود را مملوّ از شوق حضور مى كند. اينجا معجزه اى برپا است؛

مگر وقتى آدم به خانه كسى براى ميهمانى مى رود، با كاسه نياز مى رود! اگر هم برود كاسه اش را نشان نمى دهد. اين از كرم ميزبان است كه نياز و حاجت ميهمان را دريابد و او را از نيازهايش مستغنى سازد و اكنون كه ميزبان ما، اقتدار جهان در دست اوست و چرخ عالم به نگاهش ميچرخد، پس دستش پر است و بى شك جام هاى نياز ميهمانان را پر خواهد كرد.

اين آخرين نمازى است كه در مسجد النبى (ص) به جا ميآورم.

پس از نماز، براى آخرين بار بر مرمر زيباى مسجد و حرم چشم مى چرخانم. اشك امانم نمى دهد ...

ص: 59

يا رسول الله، ممنونم كه اين موجود گنه كار را به خانه ات راه دادى. ياريام كن اين حالات معنوى، كه بهترين سوغات اين سرزمين است را هميشه حفظ كنم ...

هاجر، اين زن، تا اين اندازه قدرت تصرف در عالم دارد؟! به راستى كه انسان در شگفت ميماند. او از سويى مظهر والاى صبر، مجاهدت، عطوفت و مهر مادرانه است و از سوى ديگر، تابلوى چند بُعدى انتظار، عشق، ايمان و تسليم است كه اينها نمايانگر اراده و قضاى الهى است؛ قدرتى كه مى تواند از يك كنيز بى مقدار، انسانى بزرگ و جاودانه بسازد و جاى پاى يك زنِ محروم و سياه و كنيز، محل گام نهادن بزرگ ترين مردان، حتى ائمه اطهار شود. چه زيباست اين صحنه و چه عبرت آموز!

امام صادق (ع) فرموده اند: چون ابليس در محل جمرات بر ابراهيم (ع) ظاهر شد و آن حضرت شيطان پليد را سنگسار نمود، همين سنت براى نسلهاى بعد باقى ماند. بنابراين، رمى جمرات در واقع يك تمرين عملى همگانى براى زنده نگه داشتن روح مبارزه با صفات شيطانى است كه همه ساله بايد در زمان معلوم، به صورت يك رزمايش عمومى برگزار شود.

با خود مى انديشم كه اين همه زائر اگر به راستى عاشق بودند و به حقيقت و كنه دين پى برده بودند، ديگر هيچ قدرتى نمى توانست مسلمانان را تا اين حد مورد ظلم قرار دهد. باورم نمى شود با وجود نيرويى چنين عظيم، برادران و خواهران ما در فلسطين و عراق و افغانستان دچار اين همه آوارگى و گرسنگى هستند.

ص: 60

مسير عشق

طاهره شهركى

مقدمه

گاهى حوادث و اتفاق هايى در زندگى انسان رخ مى دهد كه ياد آنها براى هميشه در خاطر او مى ماند.

يكى از همين حوادث شيرين، درست در سن 20 سالگى براى من نيز رخ داد.

هيچ وقت بهترين لحظه زندگى ام را فراموش نخواهم كرد؛ لحظه اى را كه براى نخستين بار چشمم به جامه سياه كعبه افتاد.

در اواخر مرداد سال 1381 بهترين سفر عمرم نصيبم شد؛ «سفر عمره دانشجويى».

تصميم گرفتم از لحظه لحظه اين سفر يادداشت بردارم تا هر گاه دفترچه خاطراتم را ورق مى زنم با خواندن مطالب آن، خود را به گذشته ها ببرم، درست در همان مكان و همان زمان.

اميد است كه خداوند بار ديگر توفيقم دهد تا مسافر سرزمين وحى و نور شوم.

نيمه شب است. در سر هواى كعبه دارم، متوسل به امام عصر (عج) ميشوم كه مسير عشق را نشانم دهد و ره نمايد كه كدامين مسير مرا به كعبه مى رساند؟ مسير عشق كجاست؟

سه ماه بعد، در يك صبح بهارى، باد صبا خبر از دعوت دوست آورد، باورم نمى شود، داد مى زنم، فرياد ميكنم: خدايا! ممنونم.

ص: 61

روز وداع از دوستان و اقوام، حسرت را در نگاهشان مى بينم. شايد آنان هم امشب دلشان هواى كعبه كرده است. در فرودگاه اشك مى ريزم. خدايا! آيا اين جسم پر از گناه، شايستگى داردكه از سرزمين مادى به ديار نور و معنويت پرواز كند؟

به جدّه مى رسم. ديگر تاب ندارم. هر ثانيه اش به حد ساعتى مى گذرد. هرچه به مدينه نزديك تر مى شوم، رودخانه چشمم بيشتر طغيان مى كند.

وارد مسجدالنبى ميشوم. به بين الحرمين مى رسم، يك بار به بقيع بار ديگر به گنبد خضرا (سبز) مى نگرم. خدايا! اينجا كجاست؟ اينجا بهشت است! به سمت بقيع مى روم. اجازه ورودم نمى دهند. از پشت پنجره، چهار سنگ مى بينم. سنگ نه، نور ...

گويى خواب ميبينم، چقدر به ائمه؛ امام حسن، امام سجاد، به امام باقر و امام صادق (عليهم السلام) نزديكم. اما جسمم اجازه حضور در كنارشان را نمى يابد. قاصدكى مى بينم، دلم را به او مى سپارم، لحظه اى بعد، قاصدك را ميان قبور ائمه مى بينم و دلم را ...

براى ورود به حرم پيامبر اذن دخول مى خوانم. اما اجازه ورود نمى يابم. شرطه ها به دليل نزديك شدن وقت نماز ظهر، مانع ورودم به حرم مى شوند. يا رسول الله! كدامين اذن دخول را بخوانم تا مرا بخوانى؟ وارد مسجدالنبى مى شوم، چه با شكوه است! نماز تحيت، نماز شكر بايد بخوانم.

صبح روز بعد، به سوى حرم پيامبر (ص) پر مى گشايم و اين بار اجازه ورود مى يابم. چشمم به خانه حضرت زهرا (س) و پيامبر (ص) مى افتد. به آن سمت مى دوم. اما ازدحام جمعيت مانع نزديك شدنم به آن مى شود. به عقب بر مى گردم، سكوى اصحاب صفّه را مى بينم. به سمت راست مى روم، روضه الرياض، ستون توبه و ستون حنّانه را نشان مى دهند. نماز مى خوانم و زيارت، دعا مى كنم و مى گريم. روز وداع خيلى زود فرا مى رسد و چه خداحافظى سختى! بايد از پيامبر، از ائمه بقيع، از فاطمه و از مسجدالنبى خداحافظى كنم. زمزمه مى كنم: «مدينه شهر پيغمبر، خداحافظ خداحافظ».

اشك امانم نمى دهد. از مدينه مى روم! مى خواهم «قلبم» را، اينجا، در بقيع بگذارم، اما نه، مگر مى شود به مسجدالحرام بروم و «دل» نداشته باشم؟

در مسجد شجره، در ميقات، لباس سپيد بر تن مى كنم، لبيك مى گويم و خود را از ماديات رها مى كنم. از مسير عشق مى گذرم، به مسجدالحرام مى رسم. پرده سياه كعبه را مى بينم. تمام وجودم اشك مى شود و سجده مى كنم. بلندم مى كنند. خدايا! اين همان كعبهاى است كه سال ها از دور قبله ام بود و حال چه نزديك است به من.

وارد مطاف مى شوم، بايد هفت شوط پيرامون كعبه بچرخم. اجازه لمس كردن پرده كعبه را ندارم. نبايد رو برگردانم. و چه سخت است و زيبا ...

وقت خواندن دو ركعت نماز طواف است.

و آنگاه بايد از آب زمزم سيراب شوم. جسمم را با آن شست وشو دهم، تا شايد گناهانم از جسم آلوده ام جدا شوند.

به سمت كوه صفا مى روم. به مروه مى نگرم، اما سرابى نمى بينم. ميان صفا و مروه را هفت مرتبه مى پيمايم.

حالا بايد تقصير كنم، دسته اى از گيسوانم را آنجا كنار مروه مى گذارم. به آنها مى گويم اينجا كنار مروه منتظرم بمانند تا بار ديگر كه آمدم دسته اى ديگر از گيسوانم را در كنارشان قرار دهم.

زمان چه زود گذشت، امشب آخرين شب حضور است. دوباره مُحرم مى شوم. اشك مى ريزم و تا صبح مى گريم. وقت طواف وداع فرا ميرسد، چه سخت است خداحافظى! و اين بار اينجا كنار كعبه، قلبم را از جسمم جدا مى كنم و به حضرت دوست مى سپارم، با تمام وجود از او مى خواهم تا بار ديگر مرا مسافر طريق عشق كند.

بهمن ماه 1380

امتحانات پايان ترم تمام شد. اگرچه با موفقيت امتحانات را پشت سر گذاشتم اما شرمنده بودم از خودم و از خدا. در يك ماه گذشته به دليل حجم زياد كتاب ها و امتحانات پى درپى ميان ترم و پايان ترم، وقت خواندن قرآن و دعا و نيايش نداشتم. تنها نمازهاى واجب را بلافاصله پس از اذان مى خواندم و پس از آن، دوباره به مطالعه مى پرداختم و اين باعث شده بود دچار عذاب وجدان شوم؛ چرا كه حتى تسبيحات حضرت زهرا (س) را هم بين نمازهايم نمى گفتم. همين شد كه تصميم گرفتم در عوض اين كوتاهى ها، در تعطيلات بين دو ترم، نماز شب بخوانم.

هر شب حدود دو ساعت قبل از اذان صبح بيدار مى شدم و بعد از وضو سجاده ام را پهن مى كردم و به نماز مشغول ميشدم، دعاى توسل و زيارت عاشورا مى خواندم و بعد با خداى خودم سخن ميگفتم. چه زيبا بود آن شب ها و در همين شب ها از خدا خواستم سال آينده عمره نصيبم كند. درست يك هفته بعد از امتحانات، خانواده ام براى رفع خستگى و عوض كردن حال و هواى من، تصميم به سفر گرفتند. به مشهد رفتيم. در حرم حضرت رضا (ع) از خدا ميخواستم مرا سال آينده به خانه اش دعوت كند. واقعاً دلم هواى مكه را كرده بود. بهطورى كه چندين بار در خواب ديدم كنار كعبه نشسته ام و اشك مى ريزم. بعد از چهار روز به گنبد برگشتيم و حالا بى صبرانه منتظر نتيجه امتحانات بودم.

ص: 62

هر چندروز يك بار به دانشگاه سر مى زدم تا نمراتى را، كه احياناً آمده، ببينم. در يكى از همين روزها، به طور ناگهانى چشمم به اطلاعيه اى افتاد كه كلمه «عمره مفرده» به راحتى از دور قابل رؤيت بود. نزديك تر رفتم و خواندم. بله حدسم درست بود، اطلاعيه مربوط به ثبت نام عمره دانشجويى بود اما آخرين مهلت ثبت نام فردا بود.

بلافاصله از دانشگاه خارج شده، به منزل رفتم. پدرم از مغازه نيامده بود. اما نمى دانستم چگونه به پدر بگويم در حالى كه نه پدر و مادر و نه خواهر و برادرِ بزرگتر از خودم، هيچكدام به مكه نرفتهاند. البته پدر و مادرم براى حج تمتع، ثبت نام كرده اند و منتظر نوبتاند.

وقت نهار، مادر موضوع را به پدر گفت و همان طور كه انتظار مى رفت، پدر بى درنگ نظر مساعدش را اعلام كرد و اجازه ثبت نام داد. اشكم درآمد و با تمام وجود از او تشكر كردم. فردا صبح پدر پنجاه هزار تومان به سارى حواله كرد و فيش آن را به همراه فرم ثبت نام به دانشگاه تحويل دادم و حالا بايد منتظر قرعه كشى مى شدم.

بهار 1381

كلاس هاى ترم دوم شروع شده بود و من هر از گاهى از دانشگاه خبر از نتيجه قرعه كشى مى گرفتم، ولى هر بار پاسخ مى دادند كه هر وقت خبرى شد با شما تماس مى گيريم.

تا اينكه در يكى از روزهاى ارديبهشت، زنگ تلفن به صدا درآمد، مادر گوشى را برداشت و بعد از چند لحظه مرا صدا كرد و گفت تلفن اتاقم را بردارم. آقاى مهرانگيز از دانشگاه تماس مى گرفت و بهترين خبر ممكن را به من داد. بلافاصله نماز شكر بهجا آوردم و تلفن را برداشته، به پدر، مادر و خواهرم زنگ زدم، همه خوشحال شدند و تبريك گفتند.

فردا صبح با يك جعبه شيرينى به دانشگاه رفتم و اسمم را در بين اسامى 24 نفرى كه از منطقه 9 قرعه به نامشان افتاده بود ديدم. و اكنون بايد منتظر مى ماندم تا زمان پرواز را اعلام كنند. چندى بعد خبر دادند كه بايد چهارصد هزار تومان به همراه مدارك موردنياز به دانشگاه پيام نور منطقه 9 در سارى ببريم، زحمت اين كار را پدر و مادرم قبول كردند.

تابستان 1381

زمان پرواز، 29 مرداد اعلام شد. بعد از امتحانات پايان ترم دوم، دل توى دلم نبود. بى صبرانه منتظر 29 مرداد بودم. 23 مرداد همكلاسى ها و دوستانم را دعوت كردم و مراسم خداحافظى با دوستانم را ترتيب داديم. شب بعد هم مراسم خداحافظى و حلاليت طلبى از بستگان و آشنايان را برنامهريزى كرديم و بالأخره صبح روز 26 مرداد، به همراه خانواده به سمت مشهد حركت كرديم.

جاده گلستان دچار سيل زدگى شده بود، ناگزير از جاده شاهرود رفتيم و مسلماً راه طولانى تر شد. در ميان راه چندبار پدر توقف كرد تا هم خستگى از تن بيرون كنيم و هم ميوه و نهار بخوريم. بهرحال ساعت پنج بعد از ظهر به مشهد رسيديم. بعد از حدود دو ساعت جستجو، منزل خوبى اجاره كرديم، بعد از جابهجايى، شام خورديم و به خاطر خستگى پدر به حرم نرفته، خوابيديم.

صبح روز يكشنبه 27 مرداد، ساعت 3 بامداد به حرم امام رضا (ع) رفتيم. بعد از نماز و زيارت و دعا و نيايش، ساعت 7 به منزل برگشتيم ...

روز دوشنبه 28 مرداد،

ساعت 3 بعدازظهر بهسمت دانشگاه فردوسى، محل تشكيل كلاس توجيهى حركت كرديم. ساعت 4 به مقصد رسيديم. كلاس مفيدى بود. ابتدا مدير كاروان صحبت كرد و بعد كارت شناسايى و مقدارى كتاب و جزوه و مجله دادند و بعد حاج آقا ماندگارى، روحانى كاروان، در مورد احكام حج و نوع رفتار در مدينه و مكه سخن گفتند. ساعت 8 شب جلسه به پايان رسيد. در اين جلسه پدرم با پدر يكى از همسفران آشنا شدند و از اين طريق من هم با دختر ايشان، يعنى فاطمه آشنا شدم. آن ها از گرگان آمده بودند و از اينكه من و فاطمه هم استانى بوديم، خوشحال شدم. او دانشجوى ترم آخر رشته روانشناسى از دانشگاه پيام نور و از بهشهر اعزام شده بود.

صبح روز سه شنبه 29 مرداد

طبق معمول براى نماز صبح به حرم رفتيم. بعد از نماز و زيارت و دعا، از ثامن الحجج حضرت رضا (ع) خداحافظى كردم و از همين جا قول دادم سلام ايشان را به مادرش و ائمه بقيع و پيامبر اعظم (ص) برسانم؛ چرا كه امشب به سوى ميعادگاه پرواز داريم.

خلاصه، ساعت 6 به سمت فرودگاه حركت كرديم. تعداد زيادى از دانشجويان و خانواده هايشان آمده بودند، اما خبرى از مسؤولان كاروان ما نبود.

در همين فرصت چند دقيقه با همسفر ديگرى به نام مريم آشنا شديم. در اين مدت كوتاه پدران ما نيز با همديگر دوست شدند، به گونه اى كه گويى سال ها است يكديگر را مى شناسند. مريم دانشجوى سال آخر رشته حقوق و ساكن شاهرود است. حالا ما سه نفر با هم، پدرهايمان با هم و مادرهايمان نيز با هم مشغول صحبتاند.

ص: 63

ساعت 7، تابلوى قافله توس بالا آمد و همگى به سمت آن رفتيم. پاسپورت ها و بليت هايمان را از مدير كاروان تحويل گرفتيم. ساعت 45: 7 در ميان اشك و بغض از خانواده هايمان خداحافظى كرديم و وارد سالن انتظار شديم. در همين قسمت نماز مغرب و عشا را خوانديم و بالأخره ساعت 45: 9 وارد هواپيما شديم. ساعت 10: 10 به سوى جده پرواز كرديم.

وقتى هواپيما از زمين برخاست، باورم نمى شد كه تا دو، سه ساعت ديگر، در سرزمين پيامبر خواهم بود. خدايا! به خاطر اين همه لطفت از تو ممنونم.

ساعت 11، شام نه چندان خوشمزه هواپيما را خورديم. بعد از شام، فاطمه خوابيد اما من و مريم تا جده مشغول صحبت شديم. تا اينكه ساعت 25: 1 به وقت تهران به جده رسيديم. گفتنى است ساعت به وقت عربستان در همين حال 55: 11 است.

برخلاف انتظار و گفته هاى مدير كاروان، به هيچ وجه بازرسى نداشتيم و تنها بهخاطر كنترل پاسپورت ها معطل شديم. ساعت 30: 1 به وقت جده سوار اتوبوس هايمان شديم. من و فاطمه بايد سوار اتوبوس شماره يك و مريم سوار اتوبوس شماره دو مى شد. ساعت 45: 2 به سمت مدينه حركت كرديم.

چهارشنبه 30 مرداد

اصلًا باورم نمى شد كه تا چند ساعت ديگر در مدينه خواهم بود. حسى عجيب داشتم. خوشحال بودم و با خود فكر مى كردم كه چرا من به اين سفر دعوت شده ام. آيا لياقت چنين سفرى را داشتم؟ خدايا! ياريام كن تا هميشه بنده مخلص تو باشم.

آقاى امينى مسؤول تداركات اتوبوس ما، پذيرايى خوبى كرد. شيرينى و كيك، آب ميوه و موز، بين بچه ها توزيع شد. با اينكه توى هواپيما هم نخوابيده بودم، در اتوبوس هم خوابم نيامد. ساعت پنج به ساسكو رسيديم. ساسكو در فاصله 165 كيلومترى مدينه واقع است. مدير كاروان كه سوار اتوبوس ما بود، اعلام كرد، نماز را همين جا مى خوانيم و صبحانه هم مى خوريم.

در اين استراحت گاه، مسجد و رستوران و پمپ بنزين و چند مغازه به چشم مى خورد. ابتدا وضو گرفتيم و نماز صبح را خوانديم. اين اولين نماز ما در سرزمين حجاز بود و طبق سفارش مسؤولان بايد بدون مهر مى خوانديم. بعد از نماز، به رستوران رفتيم و صبحانه خورديم و در ساعت 07: 6 به سمت مدينه حركت كرديم.

چون هوا روشن شده بود، به راحتى مى توانستيم تابلوهاى كنار جاده و همچنين مناظر اطراف آن را مشاهده كنيم، روى بعضى از تابلوها ذكرهايى مانند «الحمدلله» و «سبحان الله» نوشته شده بود.

در طول مسير، ابتدا روحانى از اتوبوس شماره 3 به اتوبوس ما آمد و مقدارى در باره شهر مدينه صحبت كرد و بعد مدير نخلستان هاى اطراف مدينه را به ما نشان داد. سپس مسجد شجره و مسجد قبا را از دور ديديم. مسجد شجره در 7 كيلومترى مدينه واقع است و در اينجا كسانى كه از مدينه به قصد حج به مكه مى روند، محرم مى شوند، به همين دليل آن را ميقات مى گويند. مسجد قبا هم اولين مسجدى است كه به امر پيامبر ساخته شد و در نزديكى مدينه است.

مدير كاروان ستون ها و مناره هاى مرتفع مسجدالنبى را از دور به ما نشان داد. اشك در چشمانم حلقه زد. زير لب خدا را شكر گفتم و بعد شروع به فرستادن صلوات كردم.

ساعت 50: 7 به مدينه رسيديم، اين شهر در فاصله 420 كيلومترى جده و 440 كيلومترى مكه است. چند دقيقه اى از ساعت 8 گذشته بود كه به هتل طيبه السكنى رسيديم. اين هتل در منطقه مركزى مدينه واقع شده و هم جوار مسجدالنبى است. 14 طبقه دارد با 6 آسانسور، هتل بسيار بزرگ و زيبايى است.

من و مريم با كلى دوندگى توانستيم هم اتاقى شويم و در اتاق 701 B مستقر شديم، اما فاطمه در اتاق 712 ماند و نتوانست حداقل هم سوئيتى ما شود. اما جدايى اتاق ها باعث نشد كه ما از يكديگر جدا شويم. اتاق من و مريم يك اتاق دو تخته بود كه در يك سوئيت سه اتاقه قرار داشت.

بعد از جابجايى و غسل زيارت، ساعت 30: 10 به همراه كل كاروان به مسجدالنبى رفتيم. حاج آقا ماندگارى، روحانى كاروان به بچه ها گفت: «يادتان باشد كه از باب رقم 17 وارد شديد، هنگام برگشتن حتماً به اين تابلو توجه كنيد تا گم نشويد». ابتدا از داخل صحن مسجدالنبى به سمت قبرستان بقيع رفتيم، بعد از بالا رفتن از پله ها به پنجره هاى بقيع رسيديم. با ديدن اين قبرستان ساكت و خاموش، منقلب شدم. اشكم درآمد و به ائمه بقيع سلام كردم. چهار امام در اين قبرستان آرميده اند و چه مظلومانه ... نه ضريح دارند و نه بارگاه. كسى اجازه ورود به آن را ندارد. درون قبرستان كسى جز مردى كه در حال جارو كشيدن بود ديده نمى شد. قبرستان خلوت بود و تنها چيزى كه جلب توجه مى كرد تكه سنگ هاى كوچكى بود كه بر روى قبرها گذاشته بودند، بى هيچ نام و نشانى.

اهالى اين ديار گويا براى مرده هايشان احترامى قائل نيستند. هر 6 ماه يك بار قبرستان را نبش كرده، مرده ديگرى را در آن دفن مى كنند. صدها نفر از پشت پنجره هاى بقيع اشك ميريختند و اميدوار بودند شايد دل آن مرد جاروكش به رحم آيد و براى چند دقيقه درِ بقيع را باز كند تا در كنار قبرها اشك بريزند و زيارت بخوانند. در اين قبرستان علاوه بر ائمه، صحابه و زنان پيغمبر هم دفن گرديده اند و گفته مى شود قبر حضرت زهرا (س) نيز در اين قبرستان و در محدوده قبور ائمه قرار دارد.

ص: 64

بعد از زيارت قبور بقيع، دوست داشتيم به حرم پيغمبر (ص) برويم، اما چون نزديك اذان ظهر بود شرطه ها اجازه ورود به حرم را نمى دادند. روحانى كاروان سه ورودى را يكى يكى معرفى كردند: باب النساء، باب جبرئيل، و باب البقيع.

گفته مى شود مستحب است كه از باب جبرئيل وارد حرم شويم، اما بعدها متوجه شديم كه اين كار در عمل غيرممكن است؛ زيرا آقايان بايد طبق امر شرطه ها از باب البقيع و خانم ها از درِ مجاور باب النساء وارد شوند، اما خانم ها براى خروج مى توانستند از باب جبرئيل خارج شوند.

به هر حال به مسجدالنبى رفتيم. ابتدا دو ركعت نماز تحيت خواندم و بعد شروع به خواندن نمازهاى مستحبى كردم. بعد از اذان به جمعيت افزوده مى شد و تقريباً يك ربع بعد از اذان، نماز جماعت برگزار گرديد.

بعد از نماز، ساعت 30: 1 براى صرف نهار به سالن غذاخورى هتل رفتيم كه در طبقه منفى يك، يعنى يك طبقه زير همكف قرار داشت. بسيار بزرگ و شيك، به همراه خدمه ايرانى. پيشتر آقاى نادرى گفته بود كه خدمه ايرانى رستوران، قشر تحصيل كرده و عاشق اهل بيت هستند. در روزهاى بعد اين موضوع براى ما ثابت شد. آنها واقعاً بدون ريا زحمت مى كشيدند و پذيرايى مى كردند. غذاى امروز سبزى پلو با گوشت ماهى بود.

بعد از نهار براى استراحت به سمت اتاقمان رفتيم، از فاطمه خداحافظى كرديم و قرار شد براى نماز عصر ساعت 4 به مسجد برويم. من و مريم به استراحت پرداختيم. ساعت 30: 3 بيدار شديم و وضو گرفتيم و به اتفاق فاطمه به مسجدالنبى رفتيم. ابتدا به نيابت از اعضاى خانواده و دوستان و كسانى كه سفارش كرده بودند، نماز خواندم. از روحانى كاروان شنيدم كه هر ركعت نماز در مسجدالنبى ثواب هزار ركعت را دارد. بعد از نماز عصر كه به جماعت خوانديم، به قبرستان بقيع رفتيم. بعد از خواندن زيارتنامه، به پنجره هاى بقيع چسبيدم و از عمق جان با بغض و اشك براى تمام كسانى كه ملتمس دعا بودند دعا كردم.

با شنيدن صداى اذان، به سمت مسجد رفتيم. در اين هنگام، همه مغازه ها تعطيل مى شود و مردم شتابان به سمت مسجد در حركت اند. بعد از نماز مغرب شروع به خواندن قرآن كردم و سپس نماز عشا را به جماعت خوانديم. ساعت 15: 8 از مسجدالنبى خارج شديم. به مخابرات رفتم و با منزل تماس گرفتم و شماره اتاق جديد را به آنها گفتم. سپس به هتل رفتيم و بعد از صرف شام در جلسه شركت كرديم. بعد از جلسه روحانى كاروان اعلام كرد كه هركس مايل است مى تواند الآن با ما به قبرستان بقيع بيايد. تعدادى از بچه ها آمدند و بقيه ترجيح دادند استراحت كنند. حاج آقا زيارت ها و دعاها را بسيار زيبا مى خواند؛ طورى كه همگى به شدت اشك مى ريختيم. بعد از اين مراسم معنوى، ساعت حدود 12 بود كه به هتل برگشتيم.

پنج شنبه 31 مرداد

صبح ساعت 30: 3 بيدار شديم و به مسجدالنبى رفتيم. بعد از خواندن نماز شب و نماز صبح به بقيع رفتيم. اكثر كاروان هاى ايرانى و غيرايرانى در اين وقت صبح، در بين الحرمين (در فاصله بين ديوار بقيع و در خروجى صحن حرم پيغمبر (ص) تجمع مى كنند و زيارت و دعا و روضه مى خوانند و حال زيبايى در اين مراسم به انسان دست مى دهد. براى مظلوميت اهل بيت (عليهم السلام)، به خصوص حضرت زهرا (س) اشك مى ريزيم و تعجيل ظهور امام عصر (عج) را از خداوند مى طلبيم.

ساعت 7 بعد از صرف صبحانه حاضر شديم تا به حرم برويم، هنوز در اتاق را قفل نكرده بودم كه تلفن زنگ زد، گوشى را برداشتم، برادرم بود، هنوز دو روز نگذشته، دلم كلى برايشان تنگ شده بود، بعد از سلام و احوالپرسى و صحبت، با او خداحافظى كردم و با دوستانم به حرم رفتيم.

روى سكوى اصحاب صفه جا نبود، به طرف ضريح رفتيم. ازدحام جمعيت بود. از خانمى پرسيدم قبر پيامبر در كدام ضريح است، گفت: «ضريحى كه مقابل سكوى اصحاب صفه است، منزل حضرت فاطمه (س) بوده است و ضريح بعدى منزل پيامبر بوده كه ايشان را در منزل خودشان به خاك سپرده اند». از وى تشكر كردم و بعد از خواندن زيارت حضرت زهرا (س) و پيامبر (ص)، در روضه النبى شروع به خواندن نماز كردم. از خانمى شنيدم كه مى گفت مستحب است در اينجا نماز وحشت (ليله الدفن) بخوانيم و نزد پيامبر (ص) به امانت بگذاريم. اين موضوع براى من تازگى داشت و از همين رو علاوه بر خودم به نيابت از پدر و مادرم و مادربزرگم نيز خواندم. سپس شروع به تلاوت قرآن كردم تا اينكه ساعت 11 شرطهها وارد حرم شدند و همه را بيرون كردند. علت اين كارشان نزديك شدن وقت نماز ظهر بود.

به سمت بقيع رفته زيارت و دعا خوانديم ...

قبل از نماز مغرب جلسهاى در هتل برگزار شد. روحانى محترم، مسائلى از مناسك حج بيان كردند و در ضمن بياناتشان گفتند: «ما انسان ها وقتى به اين اماكن مقدس مى آييم، اشك مى ريزيم و گريه مى كنيم و شور و حالى در وجودمان ايجاد مى شود. بياييد دعا كنيم كه اين حالات، فقط شور نباشد، بلكه همراه شعور باقى بماند». وقتى خوب فكر مى كنى، مى بينى حقيقت دارد. كسانى را مى بينيم كه بعد از سفر، هيچ تغييرى در رفتار و كردار خود نميدهند. اكنون ما از صميم قلب از خداوند مى خواهيم كه ياريمان كند تا اين شور و حال را به شعور تبديل كنيم.

شب وفات حضرت امّ البنين، مادر حضرت ابوالفضل، كه شب جمعه بود، در مراسم دعاى كميل شركت كرديم. دعا را يكى از خدمه ايرانى، كه در رستوران خدمت ميكند، خواند. او همچنين روضه سوزناكى خواند. در فضاى سالن اشك و آه و ناله پيچيد. چراغ ها را خاموش كردند و من در تاريكى، با تمام وجود اشك ريختم. به ياد حرف امروز حاج آقا ماندگارى افتادم كه مى گفت: «روزى حضرت على (ع)، ام البنين را به شيوه

ص: 65

معمول آن روزگار، با نام فاطمه خطاب مى كند. ايشان رو به حضرت مى گويد: مرا، در حضور فرزندان فاطمه، فاطمه خطاب نكنيد چرا كه اين طفلان معصوم به ياد مادر مى افتند. حضرت على (ع) از وى مى پرسد: پس به چه نامى خطابت كنم؟ و او پاسخ مى دهد: «أمّ البنين».

اين دعاى پرفيض ساعت 12 به پايان رسيد. هنگام برگشتن به سمت اتاق، از دست فروش هايى كه بيرون هتل بساط پهن كرده بودند مقدارى خريد كرديم.

جمعه يكم شهريور

صبح به نماز جماعت نرسيديم. از اين رو، در مسجدالنبى به صورت فرادى نمازمان را خوانديم. بعد از نماز، شروع به خواندن ادعيه كرديم. پس از آن براى صرف صبحانه به رستوران رفتيم و سپس بايد حاضر مى شديم تا به همراه ساير كاروان ها به هتلى برويم كه قرار بود دعاى ندبه در آنجا برگزار شود. اما تعداد اتوبوس هايى كه به اين منظور تدارك ديده شده بود، به نسبت افرادى كه قصد رفتن داشتند، بسيار كم بود و بايد چند سرى مى رفتند و بر مى گشتند و از آنجا كه فاصله ميان دو هتل زياد بود، بايد كلى منتظر مى مانديم و اين يعنى هدر دادن وقت مفيد، لذا تصميم گرفتم به حرم پيامبر (ص) بروم و خودم به تنهايى دعاى ندبه را بخوانم.

از باب النساء وارد شدم. ابتدا نماز زيارت خواندم، سپس زيارتنامه و بعد دعاى ندبه ... بعد از آن چند ركعت نماز خواندم و در نهايت ساعت 30: 10 از باب جبرئيل خارج شدم.

بعد از ناهار به اتاق برگشتيم و كم كم آماده رفتن به زيارت دوره شديم. ساعت 3 اتوبوس ها حركت كردند. ابتدا به قبرستان شهداى احد رفتيم. اين قبرستان در شمال شهر مدينه، در دامنه كوه احد قرار گرفته است. روحانى ماجراى جنگ احد را به صورت مختصر شرح داد. غزوه احد ميان كفار مكه و مسلمين رخ داد. اين جنگ بعد از جنگ بدر كه به سود مسلمين پايان يافته بود اتفاق افتاد. كفار مكه به سمت مدينه با 3000 نيرو حركت كردند و در منطقه احد با مسلمانان، كه تعداد آنها 1000 نفر بود، جنگيدند. در اين ستيز، ابتدا مسلمانان، كفار را شكست دادند. تعدادى از آنها اندكى بعد از جنگ به جمع كردن غنايم جنگى پرداختند. محافظان تنگه احد يا تنگه سوق الجيشى نيز تنگه را رها كرده و به جمع كنندگان غنيمت پيوستند. كفار از اين موقعيت استفاده كرده و بار ديگر به مسلمين يورش بردند. حدود 70 نفر از مسلمين شهيد شدند، از جمله حمزه عموى پيامبر (ص).

قبر حمزه عموى پيامبر و قبور ديگر شهداى احد، در محوطه اى كه اطراف آن حصار بلندى كشيده شده، قرار دارد. اين محوطه در دامنه كوه احد كه اطراف آن حصار بلندى كشيده شده، واقع است. اين محوطه در دامنه كوه احد قرار گرفته و زائران حق ورود به داخل محوطه را ندارند. بعد از زيارت شهداى احد به سمت مسجد ذوقبلتين حركت كرديم.

اين مسجد در شمال غربى شهر مدينه واقع شده است. وجه تسميه آن اين است كه پيامبر در اين مسجد به دو قبله نماز خواند. روزى پيامبر در اين مسجد مشغول نماز بودند. جبرئيل بر وى نازل شد و از طرف پروردگار دستور تغيير قبله از بيت المقدس به كعبه را به پيامبر ابلاغ كرد. در اين مسجد دو محراب مشخص شده است؛ يكى در جنوب (به سمت كعبه) و ديگرى در شمال (به سمت بيت المقدس).

دو ركعت نماز تحيت خوانديم و به سمت منطقه جنگ احزاب حركت كرديم. اين منطقه در شمال شهر مدينه قرار گرفته و در دامنه تپه هاى اين منطقه، چند مسجد كوچك واقع شده است كه به مساجد سبعه معروفاند. مسجد امام على (ع)، مسجد فاطمه زهرا (س)، مسجد سلمان، مسجد فتح، مسجد ابوبكر، مسجد عمر از آن جمله اند. مسجد فتح كه مسجد پيامبر نيز ناميده مى شود، مانند مساجد امام على و حضرت فاطمه و سلمان بسيار كوچك بود و بيشتر شبيه يك اتاق بود تا مسجد. كف اين مساجد موكت هاى نه چندان تميز قرار داشت. از ميان اين مساجد درِ مسجد فاطمه (س) مسدود بود و ما نتوانستيم در آنجا نماز تحيت بخوانيم. در مساجد ابوبكر و عمر كه امكانات خنك كننده برخلاف بقيه مساجد وجود دارد و گويا مسجد ابوبكر در اين ميان از بقيه مساجد بزرگ تر است. پس از خواندن نماز تحيت در بعضى از اين مساجد، راهى مسجد قبا شديم.

پيامبر اسلام (ص) در روز 12 ربيع الأول، سال 14 بعثت وارد دهكده قبا شد. قبايل ساكن، از پيامبر به گرمى استقبال كردند. پيامبر در آنجا توقف نمودند تا فاطمه و على 8 به او ملحق شوند. در اين زمان پيامبر دستور احداث مسجدى در اين دهكده را صادر كردند. اين دهكده در پنج كيلومترى شهر مدينه واقع شده است. مسجد قبا نخستين مسجد است كه پيامبر پس از هجرت از مكه به مدينه احداث كرد. سلمان، عمار، مقداد و گروهى از انصار و مهاجرين جزو كارگرانى بودند كه اين مسجد را بنا كردند. اين همان مسجدى است كه قرآن مجيد از آن به نيكى ياد مى كند و در سوره توبه، آيه 108 مى فرمايد: «لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى»؛ اين مسجد بر اساس تقوا بنا شده است. در ضمن اين منطقه، منطقهاى شيعه نشين مى باشد كه درختان نخل فراوانى در اطراف آن وجود دارد. نماز تحيت و همچنين نماز جماعت مغرب و عشا را فرادى خوانديم و سپس به مشربه امّ ابراهيم و ماريه و همچنين محل دفن مادر امام رضا (ع) رفتيم.

بنا به نقلى، قبر مادر امام رضا (ع) در پس يك ديوار مرتفع قرار دارد؛ به طورى كه زوار نمى توانند به محوطه پشت آن بروند. حاج آقا ماندگارى روضه اى براى مادر امام رضا (ع) خواند و همگى براى غربت ايشان اشك ريختيم. من همين جا سلام امام رضا (ع) را به مادرشان رساندم و سپس به همراه كاروان به سمت مسجد ردّالشمس حركت كرديم.

اثرى از مسجد نبود. متروكه اى بود پر از سنگ و آجرهاى شكسته. آقاى روحانى توضيح دادند كه در اين مكان، مسجدى بوده به نام ردّالشمس. نقل كردهاند كه روزى پيامبر (ص) در اين مسجد، سر بر پاى حضرت على (ع) نهاده خوابيدند و وقت نماز عصر فرا رسيد. على (ع) نخواست پيامبر را بيدار كند. از اينكه نماز اول وقت را از دست مى داد ناراحت شد و گريست. ساعتى بعد رسول الله (ص) بيدار شد و علت گريستن وى را جويا شد. پيامبر پس از پى بردن به اصل موضوع، دست هاى خويش را به سمت آسمان بلند كرد و دعا نمود خورشيد به عقب برگردد تا حضرت على (ع)

ص: 66

بتواند نمازش را در اول وقت بخواند و اين معجزه وجه تسميه اين مسجد شد. پس از خواندن نماز تحيت روى خاكروبه ها، ساعت 9 به سمت هتل حركت كرديم.

يك شنبه 3 شهريور

در اين روز نيز مانند روزهاى گذشته، زيارت و دعا خوانديم. سپس به رستوران رفته، صبحانه خورديم و بعد به همراه دوستانم به حرم رفتيم. تا ساعت 11 به خواندن نماز و زيارت و دعا مشغول بوديم. براى اعضاى خانواده تا جايى كه در توانم بود به نيابت نماز خواندم. تا اينكه شرطه ها وارد شدند و همه را از حرم بيرون كردند. هر سه به هتل برگشتيم. امروز صبح، كاروان، بچه ها را به زيارت دوره برده بود ولى ما سه نفر ترجيح داديم به حرم برويم؛ زيرا ديروز اصلًا به حرم نرفته بوديم.

زيارت جامعه كبيره را همراه كاروان خوانديم و سپس به مسجدالنبى رفتيم. نماز مغرب را به جماعت گزارديم و تا وقت نماز عشا، قدرى راز و نياز كردم و قرآن خواندم. پس از خواندن نماز عشا به جماعت، به هتل برگشتيم.

پس از صرف شام به جلسه رفتيم. بعد از اتمام جلسه، ساعت 11، به همراه حاج آقا به بين الحرمين رفتيم. در يك حال و هواى روحانى زيارتنامه خوانديم و اشك ريختيم و با دلى شكسته از خدا حاجاتمان را طلبيديم و باز براى تمام كسانى كه التماس دعا گفته بودند، دعا كردم. ساعت از 12 گذشته بود كه به هتل برگشتيم و آماده خواب شديم.

دوشنبه 4 شهريور

ساعت 30: 4 از خواب بيدار شده، سه نفرى به مسجدالنبى رفتيم. پس از خواندن نماز جماعت به بين الحرمين رفتيم. به كاروان خودمان ملحق شديم و همراه روحانى كاروان شروع به خواندن زيارتنامه كرديم. پس از آنكه همگى از در مقابل بقيع وارد حرم شديم، روحانى در باره خانه هاى قديم پيامبر (ص) و حضرت فاطمه (س) و همچنين كوچه هاى بنى هاشم كه در همين صحن بوده است صحبت كردند.

هنگام نماز مغرب، همه وارد مسجدالنبى شديم. پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشا براى صرف شام به رستوران رفتيم. دلم خيلى گرفته بود. از اينكه بايد فردا از مدينه مى رفتيم ناراحت بودم. ناخودآگاه اشك هايم سرازير شد. نتوانستم شام بخورم. از بچه ها عذرخواهى كردم و به اتاقم رفتم. اشك امانم نمى داد. امروز از صبح يا كنار بقيع بودم و يا در مسجدالنبى. اما احساس مى كردم آنچنان كه بايد، از وقتم استفاده نكرده ام. دقايقى نگذشت كه دوستانم نيز آمدند. علت گريه كردنم را پرسيدند. پاسخى برايشان نداشتم. در همين هنگام تلفن زنگ زد. دوستم (مريم) گوشى را برداشت. گويا با من كار داشتند. گوشى را گرفتم و پدر پشت خط بود. با شنيدن صداى پدر بيشتر گريه ام گرفت. اصلًا نمى توانستم خودم را كنترل كنم، هرچه پدر علت گريه كردنم را مى پرسيد مى گفتم چيزى نيست. او مى گفت حتماً به پزشك مراجعه كنم و مى گفت از صبح تا كنون چندين بار تماس گرفته و كسى گوشى را برنداشته است. فكر مى كرد چون امروز با آنها صحبت نكرده ام دلتنگى مى كنم و اتفاقاً يكى از علل گريستنم همين بود. بعد از پدر، مادر گوشى را گرفت. با او هم نتوانستم زياد صحبت كنم. خلاصه امشب ناخواسته هر دوى آنها را نگران كردم.

سه شنبه 5 شهريور

اين روز، آخرين روز حضور در مدينه است. صبح ساعت 55: 3 از خواب بيدار شدم. دوستم (مريم) را بيدار كردم و ابتدا چمدان و بارهايمان را به باربرى تحويل داديم و سپس ساعت 30: 4 به مسجدالنبى رفتيم. نماز صبح را به جماعت خوانديم و برخلاف روزهاى قبل، كه بعد از نماز صبح در بين الحرمين جمع مى شديم، امروز اين مراسم به ساعت 8 موكول شد.

به هتل برگشتيم و دوباره خوابيديم. درست سر ساعت 8 بيدار شدم. بلافاصله دوستم را بيدار كردم و چون دير شده بود به جاى رفتن به رستوران و صرف صبحانه، به بقيع رفتيم. امروز بايد زيارت هاى وداع را زمزمه كنيم. روحانى مى خواند و ما نيز زير لب زمزمه مى كرديم. واقعاً سخت است وداع از بقيع و از نبى. خيلى اشك ريختم. با تمام وجود از خدا خواستم كه اين سفر را باز هم در جوانى قسمتم كند. چند روزى كه در مدينه بوديم خيلى زود سپرى شد و به همين علت تصميم گرفتم در مكه از لحظاتم بهتر استفاده كنم.

ساعت 30: 9 است. بايد با پيامبر وداع مى كردم و اين لحظات آخر چه زود سپرى مى شد. ساعت 10: 11 شرطه ها وارد شدند و باز مطابق روزهاى قبل، همه را بيرون كردند.

بنابر اين، به هتل رفته، غسل احرام كرديم و لباس سپيد احرام پوشيديم. چه زيبا بود اين لباس ...

ساعت 30: 3 بعد از ظهر، همه در طبقه همكف هتل جمع شديم. تمام خدمه زحمتكش رستوران آنجا حاضر بودند. يكى از آنها روضه وداع را خواند و همگى اشك ريختيم. آن آقا دعا كرد كه اين آخرين سفر ما به مدينه نباشد و من با تمام وجود آمين گفتم. خدمه ديگرى ما را از قرآن رد كرد و دو همكار ديگرش از ما مصاحبه و فيلمبردارى مى كردند.

به هر حال در ساعت 15: 5 با زمزمه كردن «مدينه شهر پيغمبر، خداحافظ خداحافظ» به سوى ميقات يعنى مسجد شجره حركت كرديم.

مسجد شجره در 7 كيلومترى مدينه واقع است. كسانى كه از مدينه به قصد عمره يا حج تمتع به مكه مى روند، بايد در اين مسجد مُحرم شوند.

ص: 67

ساعت 30: 5 به مسجد شجره رسيديم. ابتدا روحانى كاروان آداب و احكام محرم شدن را يادآورى كردند و سپس آقايان و خانم ها جدا شدند و داخل مسجد رفتيم. ما چون پيشتر غسل احرام را انجام داده، لباس هاى احرام را به تن كرده بوديم، فقط مى بايست نيت مى كرديم.

ابتدا دو ركعت نماز تحيت خوانديم و بعد از نيت به گفتن تلبيه پرداختيم؛ «لَبّيْك اللهمَّ لَبَّيْك، لَبّيْك لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْك، إنَّ الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلك، لا شَريكَ لَك لَبَّيْك».

حال كه محرم شدم بسيارى از اعمال بر من حرام مى شود؛ نبايد دروغ بگويم. اجازه ندارم موجود زنده اى را بكشم. نبايد ناخن يا مويم را كوتاه كنم. نبايد گياهى را بكنم. نبايد به آيينه نگاه كنم كه آيينه نماد خودبينى و خودخواهى است. نمى بايست خود را معطر و خوشبو كنم. نبايد مغرور باشم و فخرفروشى كنم و يا ...

پس از محرم شدن، چند ركعت نماز خوانده، دعا كردم. پس از خواندن نماز مغرب و عشا، ساعت 8 به سمت مكه حركت كرديم. از اينجا تا مكه حدود 438 كيلومتر است.

چهارشنبه 6 شهريور

ساعت 2، دوستم از خواب بيدارم كرد. به مكه رسيده بوديم و من در تمام طول مسير خواب بودم. اين شهر در جنوب عربستان، در فاصله 445 كيلومترى مدينه و 75 كيلومترى جده قرار گرفته است. مكه منطقهاى كوهستانى است كه بسيارى از منازل داخل شهر، بر روى كوه ها بنا شده اند.

وقتى به هتل رسيديم، روحانى كاروان با صداى بلند اعلام كرد: همه به اتاق هايشان بروند و بعد از غسل احرام، ساعت 30: 3 طبقه همكف آماده باشند.

در اين هتل، طبق هماهنگى كه قبلًا با مدير كاروان شده بود، ما سه نفر دوست، هم اتاق شديم. آيينه هاى داخل آسانسورها را روكش كشيده بودند ولى فراموش كرده بودند كه آيينه هاى داخل اتاق ها را هم بپوشانند و اين باعث شده بود توى اتاق و سرويس ها سر به پايين راه برويم.

هر سه به طبقه همكف رفته، سوار اتوبوس ها شديم و به سمت مسجدالحرام حركت كرديم.

مسجدالحرام در مركز شهر مكه واقع است. باب هاى مختلفى دارد كه كعبه در وسط صحن يا حياط آن قرار گرفته است.

به محض پا گذاشتن به داخل مسجد، نخستين چيزى كه به چشمم خورد، پرده سياه كعبه بود. تمام احساسم را در اشك و سجده خلاصه كردم. خدايا! اين همان كعبه اى است كه آرزوى ديدنش را داشتم؟ سال ها به سمت آن نماز ميخواندم؟

سر از سجده برداشتم، در حالى كه پاهايم سست شده بود، به سمت كعبه راه افتادم. اما يادم آمد كه ابتدا بايد نماز تحيت بخوانم. لذا به عقب برگشتم و زير سقف مسجدالحرام دو ركعت نماز تحيت خواندم. دست هايم را بالا بردم و از خدا تشكر كردم و بعد دو ركعت نماز شكر بجا آوردم. سپس به همراه ساير بچه هاى كاروان به سمت كعبه رفتيم. حالا بايد دومين مرحله از اعمال عمره مفرده را انجام دهيم. هفت شوط طواف به دور كعبه. هر شوط از حجرالأسود آغاز و به آن ختم مى شود. شانه چپ بايد مقابل خانه خدا باشد. نبايد به عقب برگرديم و چقدر اين شرايط، على الخصوص براى نخستين بار، سخت است و البته زيبا.

در آن ساعت از شب، ازدحام جمعيت كمتر از آن بود كه انتظارش مى رفت. در روزهاى بعد فهميدم كه در ساعات 11 تا 3 بعدازظهر جمعيت خيلى كمتر از اين است و اين به خاطر آفتاب داغ اين ساعات است. معمولًا از اين ساعات، بهترين استفاده را ميكردم.

بعد از طواف، نماز طواف را پشت مقام ابراهيم خوانديم. مقام ابراهيم جاى پاى حضرت ابراهيم (ع) است كه آن را طلا گرفته اند و بايد بعد از هر طواف، رو به كعبه و مقام ابراهيم، نماز آن طواف خوانده شود.

پس از نماز طواف، بايد خود را آماده سعى ميان صفا و مروه كنيم. ابتدا به سمت چاه زمزم رفتيم وقدرى از آب گوارايش نوشيديم و بر روى سر و روى خود ريختيم.

اين چاه از زمان حضرت ابراهيم (ع) همچنان در حال جوشيدن است. زمانى كه حضرت ابراهيم (ع) به امر خدا با هاجر و اسماعيل به سرزمين خشك و بى آب و علف مكه مى رود و آنها را آنجا ساكن مى كند و خود بر مى گردد، هاجر براى سيراب كردن طفل تشنه اش در جستجوى آب بر مى آيد. او سرابى در نزديكى كوه مروه مى بيند، به سمت آن مى شتابد اما چيزى نمى يابد. از آنجا سرابى در دامنه كوه صفا مى بيند، مسير آمده را بر مى گردد اما دوباره در مى يابد كه سرابى بيش نبوده است. نااميد نميشود بر سعى خود مى افزايد، هفت مرتبه به اميد يافتن قطره اى آب براى كودك تشنه اش، بين دو كوه صفا و مروه را مى پيمايد.

پس از آنكه از يافتن آب نااميد مى شود، معجزه الهى را مى بيند. درست زير پاى اسماعيل، آب در حال جوشيدن است.

ص: 68

اين آب بعدها چاه زمزم نام مى گيرد و منشأ ايجاد شهر مكه مى شود. جالب است كه اين آب بعد از اين همه سال، همچنان در حال جوشيدن است و به انتها نمى رسد. امروزه اين آب از طريق لوله كشى و شيرهاى آبيكه در زيرزمينى وسيع، در صحن مسجدالحرام تعبيه شده، در اختيار حجاج قرار مى گيرد.

پس از نوشيدن آب زمزم، به سمت كوه صفا و مروه رفتيم. مسير ميان صفا و مروه را به شكل سالن سرپوشيده درآورده اند كه از داخل مسجدالحرام، به آن وارد مى شويم. حال بايد به تبعيت از هاجر، اين مسير را هفت مرتبه بپيماييم.

در محدوده اى از اين مسير به نام «هروله» مستحب است كه آقايان بهصورت هروله (آرام دويدن) آن را طى كنند. از اين محدوده حجر اسماعيل قابل رؤيت است و مى گويند، چشم هاجر در اين محدوده به اسماعيل مى افتاد و بر سرعتش مى افزود.

پس از اينكه مسير حدود 400 مترى را هفت مرتبه طى كرديم، براى خارج شدن از احرام، در انتهاى سالن؛ يعنى روى كوه مروه، تقصير كرديم. اكنون با چيدن قدرى از موى سر و ناخن هاى دست، بسيارى از امورى كه از زمان مُحرم شدن در ميقات، براى حاجى حرام بود، حلال مى شود.

هنوز دو مرحله از مراحل عمره باقى مانده است؛ طواف نساء و نماز آن. لذا به سوى كعبه شتافتيم تا دوباره هفت شوط ولى اين بار به نيت طواف نساء انجام دهيم.

حاج آقاى روحانى با صداى بسيار زيبا، دعاهاى اشواط هفتگانه را مى خواند و ما نيز تكرار مى كرديم. پس از آن به سمت حجر اسماعيل رفتم و زير ناودان طلا، دو ركعت نماز حاجت خواندم. سپس با ولع فراوان به خانه خدا چسبيدم. بوسيدم و بر آن دست كشيدم. اشك ريختم و از خدا تشكر كردم كه مرا به خانه اش خواند. سعى كردم سفارش هاى دعاى تمام اقوام و آشنايان را به ياد بياورم، چرا كه اين بهترين فرصت ممكن بود. بعد از فارغ شدن از نماز و دعا، ساعت 30: 9 به سمت هتل حركت كرديم.

ابتدا به رستوران رفتيم و صبحانه را صرف كرديم و سپس براى استراحت به اتاق خود برگشتيم. وقتى چشم باز كردم، ساعت 2 بود. هر سه خواب مانده بوديم و نماز اول وقت ظهر را از دست داده بوديم. دوستانم (مريم و فاطمه) را بيدار كردم. بعد از صرف نهار، آماده رفتن شديم.

ابتدا نماز ظهر را در مسجدالحرام خوانديم و بعد به سمت كعبه شتافتيم. يك طواف و نماز آن را به نيابت از پدر و مادرم انجام دادم و سپس آماده خواندن نماز جماعت عصر شديم. بعد از نماز عصر دوباره به سمت كعبه رفتيم تا طواف كنيم و بهطور اتفاق روحانى كاروان را با چند نفر از بچه ها ديديم و ما هم به آنها پيوستيم. اين بار طواف را به نيابت از پيامبر (ص) انجام دادم، پس از طواف ساعت 30: 5 به هتل برگشتيم.

شنبه 9 شهريور

صبح ساعت 30: 5 از خواب بيدار شدم و دوستان هم اتاقيام را بيدار كرده، بعد از خواندن نماز آماده شديم تا به همراه كاروان به زيارت دوره برويم.

بعد از صرف صبحانه (ساعت 30: 7) حركت كرديم. ابتدا از جبل ثور ديدن كرديم، زمانى كه مشركين نقشه قتل پيامبر را طراحى كردند، خداوند توسط جبرئيل به پيامبر امر كرد از مكه خارج شود. حضرت على (ع) آماده شد تا در بستر پيامبر بخوابد. پيامبر در غار جبل ثور پنهان شد. به امر خداوند، در دهانه غار تارهاى عنكبوت تنيده شد و حتى لانه كبوترى بر آن بنا گرديد؛ بهطورى كه كبوتر مادر درون آن، روى تخمهايش خوابيده بود. هنگامى كه كفار متوجه شدند شخصى كه در بستر آرميده پيامبر نيست، در جستجوى او برآمدند. ردّپاى او را دنبال كردند تا اينكه به غار رسيدند. با ديدن تارهاى عنكبوت و لانه كبوترها گفتند بعيد است پيامبر وارد غار شده باشد، و اين چنين شد كه نقشه مشركين نقش بر آب گرديد.

به هر حال پس از توضيحات روحانى، راهى مقصد بعدى؛ يعنى جبل الرحمه شديم. اين تپه در صحراى عرفات است و نخستين بار كه حضرت آدم (ع) از بهشت طرد شد، در اين منطقه فرود آمد.

عرفات منطقه وسيعى است كه در جنوب شرقى شهر مكه و در فاصله 24 كيلومترى آن واقع است. در حج تمتع، حجاج در روز عرفه در اين صحرا تجمع مى كنند و به عبادت مى پردازند. مسؤولان كشور عربستان، اين صحرا را تقسيم بندى كرده اند و هر قسمت را براى حجاج يك كشور در نظر گرفته اند و هر قسمت با تابلويى كه نام آن كشور بر روى آن نوشته شده، مشخص گرديده است. امكانات بهداشتى و همچنين خنك كننده نيز در آن به چشم مى خورد. چادرهاى زيادى در اين منطقه برپا شده است، كه روى هر يك از آنها يك كولر قرار دارد و با اين قبيل امكانات و اينگونه تقسيم بندى و آسفالت راه ها، اين منطقه به هر چيزى شبيه است، جز صحرا.

به هر حال، پس از خواندن نماز تحيت در جبل الرحمه و قدرى خريد از دست فروش هاييكه آنجا بساط پهن كرده بودند، به سوى مشعرالحرام و منا حركت كرديم؛ يعنى به سمت مكه برگشتيم، زيرا مشعرالحرام و منا در مسير مكه قرار دارند.

حجاج بايد قبل از طلوع آفتاب، در روز عيد قربان، در اين منطقه باشند. آنها در اين منطقه به جمع كردن سنگ و ريگ براى رمى جمره مى پردازند. همچنين در روز عيد، در قربانگاه هاى اين منطقه قربانى مى كنند. در منا مسجدى به نام خيف وجود داردكه فقط در ايام حج تمتع درِ آن باز است و به همين علت ما نتوانستيم وارد آن شويم و نماز تحيت بخوانيم.

ص: 69

حجاج با رمى جمرات، در حقيقت به مبارزه با شيطان مى پردازند.

پس از بازديد از مشعرالحرام و منا به سمت جبل النور؛ يعنى همان كوهى كه غار حِرا در آن واقع شده است حركت كرديم. به علت كمبود وقت، فرصت بالا رفتن از كوه را نداشتيم و روحانى اعلام كرد كه حاضر است فردا صبح كسانى را كه مايل هستند، به غار حِرا ببرد و آنجا را از نزديك ببينند.

پس از جبل النور، به قبرستان ابوطالب رفتيم. در اين مسير از بازار معروف آندلس و همچنين محل حادثه جمعه خونين در سال 66 نيز گذشتيم.

در اين قبرستان، حضرت خديجه (س) همسر پيامبر، ابوطالب عموى پيامبر و عبدالمطّلب پدربزرگ ايشان، آرميده اند.

به هر حال با هم اتاقيام (فاطمه) به مسجدالحرام رفتيم. بعد از نماز ظهر دو طواف انجام داديم. اولى را به نيابت از ائمه و شهدا، دومى را به نيابت از ملتمسين دعا. پس از طواف، هر دو در مسجدالحرام رو به كعبه نشستيم و شروع به تلاوت قرآن كرديم. پس از آن، نماز عصر را به جماعت خوانديم و بعد قرآن را ادامه داديم. ساعت 15: 6 حاج آقاى ماندگارى، روحانى كاروان را ديديم. به سمت او رفتيم و يك طواف به همراه او انجام داديم. گفتنى است، طواف هايى را كه با همراهى روحانى انجام مى دهيم دلنشين تر است؛ زيرا ايشان در هر شوط و در هر طواف دعاهاى خاصى را با صداى بسيار زيبا مى خواند و اشك مى ريزد.

اين طواف را به نيابت از امام حسين (ع) انجام دادم. پس از آن، نماز مغرب را به جماعت خوانديم و باز بعد از نماز مغرب طواف ديگرى انجام داديم و اين بار به نيابت از امام على (ع).

پس از طواف، همراه دوستم به هتل برگشتيم. پس از صرف غذا و كمى استراحت به مسجدالحرام رفتيم.

بعد از نماز جماعت صبح، دو طواف انجام داديم؛ اولى را به نيابت از امام باقر (ع) و دومى را به نيابت از امام كاظم (ع). ساعت 30: 7 به هتل برگشتيم و پس از صرف صبحانه به اتاقمان رفتيم.

قرار بود همراه هم اتاقيهايم، امروز به بازار آندلس برويم. روحانى كاروان، با خانمى كه از كاروان ديگرى بود و عربى مى دانست، هماهنگ كرد تا همراه ما بيايد.

چهار نفرى به راه اتفاديم. سوار مينى بوس شديم، بر حسب اتفاق، راننده، چينى از آب درآمد كه اصلًا عربى نمى دانست. پس از اينكه خانم همراه، كلى با وى به زبان عربى كلنجار رفت، او ما را به مسجدالحرام رساند. آن خانم مى خواست ماشين ديگرى براى ما دربست بگيرد كه من گفتم از رفتن به آندلس پشيمان شده ام و مى خواهم به حرم بروم. هر سه نفرشان قبول كردند و از رفتن به آندلس منصرف شدند و به هتل بازگشتند.

امروز ابتدا يك جزء از قرآن را تلاوت كردم و بعد چند تسبيح ذكر گفتم و سپس سه طواف انجام دادم. اولى را به نيابت از امام جواد (ع)، دومى را به نيابت از امام هادى (ع) و سومى را به نيابت از امام حسن عسكرى (ع).

وقت نماز ظهر شد. آن را به جماعت و نماز عصر را فرادى خواندم. سپس به سمت كعبه رفتم تا باز هم طواف كنم. روحانى و چند نفر از زائران را ديدم كه به سمت كعبه مى آيند. به آنها پيوستم. هوا فوق العاده گرم بود و به شدت عرق مى ريختيم. به همين دليل در اين ساعات روز جمعيت طواف كننده بسيار كم است. به هر حال ما دو طواف انجام داديم. اولى را به نيابت از نرگس خاتون، مادر امام زمان (عج) و دومى را به نيابت از حضرت فاطمه (س). سپس حاج آقا مانند دفعات قبل كمكمان كرد تا بتوانيم در حجر اسماعيل نماز بخوانيم و دور تا دور كعبه را دست بكشيم و ببوسيم. زيارت كنيم و اشك بريزيم. دعا كنيم و از خدا استجابت حاجاتمان را بطلبيم.

ساعت 30: 10 به مسجد تنعيم رفتيم، پس از محرم شدن، به مسجدالحرام برگشتيم. طواف و نمازش و نيز سعى و تقصير را انجام داديم و از احرام خارج شديم. در تمام اين مراحل دعاى جوشن كبير را مى خوانديم، نوبت به طواف نساء و نمازش رسيد. قرآن به سرگذاشته بوديم و خدا را به نام ائمه قسم مى داديم، به شدت گريه مى كرديم. از خدا خواستم كه باز هم در جوانى اين سفر را نصيبم كند. ساعت 3 پس از خواندن نماز طواف نساء به هتل برگشتيم.

سه شنبه 12 شهريور

صبح ساعت 4 از خواب بيدار شديم. امروز را در مكه هستيم. آقاى امينى زحمت كشيدند و در بردن وسايلم به طبقه همكف به من كمك كردند.

بعد از تحويل وسايل به باربرى، همگى راهى مسجدالحرام شديم. پس از اينكه يك طواف انجام داديم، نماز صبح را به جماعت خوانديم. بعد از آن همگى مقابل كعبه نشستيم و حاج آقا ادعيه وداع و همراه آن روضه اى سوزناك خواندند و ما هم اشكى ريختيم و زمزمه كرديم. ادعيه وداع كه تمام شد به سمت كعبه رفتيم و آخرين طواف يا طواف وداع را انجام داديم كه اين طواف سى و دومين طواف من در طول اين چند روز است.

ص: 70

پس از طواف وداع و نمازآن و سجده آخر، از مسجدالحرام خارج شده، به هتل رفتيم و پس از صرف صبحانه سوار اتوبوس ها شديم و بالاخره ساعت 9 به سمت جده حركت كرديم. حاج آقاى امينى در اتوبوس، با كيك و نان و شيرينى و موز و پرتغال و آبميوه از بچه ها پذيرايى كرد.

دوستم در طول مسير خواب بود و من ناراحت از اينكه سفر به پايان رسيد. خاطرات اين چند روز را در ذهن خود مرور مى كردم.

ساعت 25: 10 به جده رسيديم. دوستم را بيدار كردم. چمدان و ساك ها را در چرخ دستى گذاشتيم و مراحل گمرك را طى كرديم. از ساعت 30: 11 تا 30: 2 در سالن انتظار فرودگاه نشسته بوديم.

بالاخره ساعت 15: 3 به وقت عربستان، هواپيما پرواز كرد.

بعد از نهار، خوابم برد. ساعت نزديك 8 بود كه اين بار دوستم مرا بيدار كرد و گفت: هواپيما در حال فرود آمدن است. ساعت 10: 8 هواپيما در فرودگاه هاشمى نژاد مشهد به زمين نشست.

به سفارش حاج آقاى ماندگارى، نماز مغرب و عشا را در فرودگاه خوانديم و بعد از تحويل ساك و چمدان و خداحافظى از همسفران، به سمت در خروجى رفتم. پدر و مادر به همراه برادرم منتظرم بودند. به محض ديدن آنها اشك در چشمانم حلقه زد و كلى در آغوششان گريه كردم. دلم حسابى برايشان تنگ شده بود.

از فرودگاه به حرم امام رضا (ع) رفتيم و زيارت آن حضرت پرداختم ...

ص: 71

وقت طواف وداع فرا ميرسد، چه سخت است خداحافظى! و اين بار اينجا كنار كعبه، قلبم را از جسمم جدا مى كنم و به حضرت دوست مى سپارم، با تمام وجود از او مى خواهم تا بار ديگر مرا مسافر طريق عشق كند.

هنگامى كه كفار متوجه شدند شخصى كه در بستر آرميده پيامبر نيست، در جستجوى او برآمدند. ردّپاى او را دنبال كردند تا اينكه به غار رسيدند. با ديدن تارهاى عنكبوت و لانه كبوترها گفتند بعيد است پيامبر وارد غار شده باشد، و اين چنين شد كه نقشه مشركين نقش بر آب گرديد.

ص: 72

به ياد دوست

مريم سجاد

آنچه پيش روست، مجموعه اى است از برگزيده بهترين و شيرين ترين خاطرات يك سفر بياد ماندنى؛ خاطراتى كه به ياد دوست و از ديار دوست است و من همواره اين ابيات را در خطاب به حضرت دوست، دوست داشته ام كه گفته اند:

اگر مراد تو اى دوست بى مرادى ماست

مراد خويش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول كنى ور برانى از برِ خويش

خلاف رأى تو كردن، خلاف مذهب ماست

(سعدى) آغاز يك تحوّل

از لحظه سوار شدن به هواپيما، كه ساعت 6: 50 روز سه شنبه است، زمان كمى مى گذرد. اين آغاز يك سفر به ياد ماندنى است كه كمترين لذّت آن، يك سجده شكر است با قلبى پر از احساسِ افتخار. كم كم باورم مى شود با مكه اى كه در انتظارش روزها و شب ها را سپرى مى كردم و گاهى با يادش اشك ميريختم تا شايد خوابش را ببينم، بيش از چند ساعت فاصله ندارم.

شادى آميخته با ترس مبهمى وجودم را فرا گرفت. ترس از اينكه نكند از اين سفر باز گردم و همه آنچه را كه به عنوان توشه برگرفته ام به باد آرزوها و هوس ها دهم؛ آرزوهاييكه وقتيكمى بهخودم سخت مى گرفتم، گاه آنقدر بى رنگ مى شدند كه لابه لاى هواى مه آلودشان به يك رؤياى

ص: 73

پاك و دست نيافتنى فكر مى كردم و آن سفر به مكه بود. سفرى كه در عالم خواب و روز تولد امام رضا (ع) از مدينه آغاز مى شد. با كفش هايى زير بغل گذاشته و گام هايى آرام به سمت باب جبرئيل (ع) در مسجدالنبى و تعبير شيرينش امروز است كه در راه اين سفرم.

گفتم شادى، شادى ام قابل وصف نيست. شده ام مثل همان گُنگ خواب ديده اى كه از گفتن عاجز است.

چقدر خوب! پارسال، شب ميلاد حضرت زهرا (س) در حرم مطهّر امام رضا (ع) بودم و امسال اگر خدا بخواهد چنين شبى را پشت قبرستان بقيع خواهم بود. به نظر من لطف خدا زمان و مكان نميشناسد و هرچه بيشتر در معرض اين لطف قرار بگيرى، بيشتر اقرار مى كنى كه:

چگونه سوز خجالت برآورم بر دوست

كه خدمتى به سزا برنيامد از دستم

نمى دانم چگونه خدا را به خاطر لطف هاى بى نهايتشكه در حق من كرد شكر كنم. در حالى كه شايستگى هيچكدامشان را نداشتم. بى خود نبود كه مولانا هم در معرض ريزش تندترين باران رحمت الهى بر دلش، به اين بيت زيبا توسل جُست تا خودش را خالى كند:

هر دم از اين باغ برى مى رسد

تازه تر از تازه ترى مى رسد

و حكايت من هم نقل همين بيت است؛ هرچند اصلًا خود را لايق آن نمى بينم كه در ميان چنين جمعى بينشينم و خودم را زائر خانه خدا بدانم.

همه اينها به كنار، بهتر است خدا را كنار خانه خودش، كعبه، يا در مسجد پيامبرش صدا بزنم و حرف هايى كه به قدر تمام عمرم در سينه ام جمع شده، برايش بگويم. حداقل جاى اين اميدوارى هست كه اگر به خاطر بار سنگين گناه، كه سال هاست بر دوشم سنگينى مى كند، لايق اين لطف نباشم، به خاطر حضور در سرزمين نور و خوبى ها دست رد به سينه ام نخواهد زد و اين پاسخ چه دعا باشد و چه نفرين، مى تواند برايم سرآغاز يك تحوّل باشد.

لحظه ها چه دير مى گذرند. هركس خودش را سرگرم كارى كرده است. يكى قرآن مى خواند. ديگرى ذكر مى گويد، سومى براى بغل دستى اش از شهر و خانواده اش مى گويد و باز آن طرف تر ديگرى درِ مزاح و شوخى را با ميهماندار هواپيما باز كرده و در ميان اين جمع، كسى كه ترجيح مى دهد تصوير رؤياى شيرينش را به هم نريزد منم، كه ساكت مى مانم و همچنان ذهنم را آماده ثبت لحظات بيادماندنى اين سفر مى كنم. اين سكوت تا به آنجا مى رسد كه خيلى دير متوجه تاريكى هوا مى شوم. از شيشه كوچك هواپيما مى شود خيابان هاى شهر و اتومبيل هاى متوقّف پشت چراغ قرمز را ديد. به جدّه رسيده ايم. هياهوى بچه ها كم شده، وسايلشان را جمع و جور مى كنند و هر از گاهى با چشم هاى پراضطرابشان به منظره بيرون مينگرند.

صداى لرزان پيرزنى كه چند رديف عقب تر از ما نشسته، تلنگرى است به همه افكارم. اصفهانى است، با صداى بلند به طوريكه همه مسافران رديف هاى عقب و جلو صدايش را بشنوند، مى گويد: براى سلامتى آقاى راننده صلوات! به دنبال اين مزاحِ به موقع اوست كه انفجار خنده همراه با صداى صلوات همه جا مى پيچد. تازه مى فهمم كه اهالى اصفهان، هرجا كه باشند تا لب به سخن بگشايند، همه متوجه ميشوند كه اصفهانى است. به هر حال اين هم حُسن اين سفر است، يك جمع صميمى و آشنا، بدون اينكه كسى با ديگرى احساس غريبى كند، مطمئن هستم كه همه براى هم دعا خواهند كرد ...

لذت ديدار

در فرودگاه جدّه ايم. تا به خود ميجنبيم و دور و برمان را ورانداز ميكنيم، هواى گرم جده به استقبالمان مى آيد و تا چشم برهم مى زنيم، لايه اى از رطوبت سنگين بر صورتمان مى نشيند. با اينكه هواى گرم و چسبناكى است، اما به دلم مى نشيند. تنها راه نجات از اين گرما، پناه بردن به داخل اتوبوس هاست. هواى خنك داخل اتوبوس و گرماى بيرون، درست همان بلايى را سر شيشه هاى اتوبوس آورده كه گرماى بخارى و سرماى زمستان بر سر شيشه هاى اتاق مى آورد. شيشه ها عرق كرده از بيرون، نمى شود آنها را پاك كرد تا حداقل بين راه منظره بيرون را بتوان ديد. اين همه حساسيت براى آن است كه بتوانم حرم مطهر پيامبر (ص) را از بيرون مدينه ببينم. براى همين جايى كنار شيشه پيدا مى كنم و مى نشينم. به هواى داخل اتوبوس عادت مى كنم. بغل دستى ام خانمى است كه با همسر جانبازش آمده و او در رديف جلويى ما نشسته است. سر حرف را باز مى كنم، از تشنگى ام مى گويم و از گرمى هوا. از دانشگاه و رشته تحصيلى و از اين سفر و ناباورى ام از اينكه الآن در راه مدينه ام. او هم لابه لاى حرف هايش مى گويد: اين مرتبه سوم است كه به اين سفر مى آيد. خوش به حالش! روى پرسيدن ندارم كه چگونه از خدا خواستى كه اين همه دعوتت كرده! صداى آرام و دلنشين قرآن كه از راديو پخش مى شود وادار به سكوتم مى كند و اينكه به صندلى تكيه بدهم و آرام انتظار لحظات ديدار را بكشم.

راه افتاده ايم به سمت مدينه. صداى قرآن قطع مى شود و به جايش صوت نوارى به گوش ميرسدكه مصيبت زهرا و على را مى خواند و چه دلنشين و گواراست! در آن وقت شب و در آن سكوت شبانه:

اى گل ياس على

ص: 74

نخل احساس على ...

راننده هر چه هست، شيعه يا سنّى، مهم اين است كه مى داند مسافرانش به هواى چه چيزى اين همه راه را آمده اند. هيچكس حرف نمى زند. صداى اين نوار همه را به دنياى خودشان فرو برده، نمى دانم خوابند يا بيدار. فقط از خودم خبر دارم و البته تنها چيزى كه در مورد خودم مى دانم اين است كه يك بغض سنگين و بى سابقه از سر صبح امروز بهسراغم آمده وهر بار بهبهانه اى اجازه نداده امكه وقت و بى وقت جلو ديگران بتركد. حالا هم بر گلويم سنگينى مى كند. چقدر سخت شده نگهداشتنش! ديگر نمى توانم. به خودم مى گويم: چه جايى بهتر از اينجا و چه زمانى بهتر از حالا؟! كجاى دنيا شنيده اى كه ديگران به گريه اشتياقِ كسى بخندند؟ از كه خجالت مى كشى؟ جاى گريه كردن همين جاست. به دنبال همه اين بهانه ها مى زنم زير گريه ... ديگر برايم مهم نيست كه كسى صداى گريه ام را مى شنود يا نه! برايم مهم نيست كسى چشم هاى خيسم را مى بيند يا نه. هق هق گريه ام در نوحه شبانه اتوبوس گم مى شود و اين اولين گريه اى است كه رها و آزادانه و به اندازه تمام عمرم اشك ها را بيرون مى ريزم.

صورت خيسم را به شيشه مى گذارم. ماه بالاى سر مان است. او هم به خوبى مى داند كه خداى يتيم نواز، دخترى را كه فكر مى كرد استطاعت رفتن به مكه را ندارد، با لطف و رحمت روز افزونش به اوج آرزويش رساند. چه ساكت و صبور است! او هم همراه من لحظه به لحظه به مدينه نزديك تر مى شود. نمى گذارم خواب به چشم هايم بيايد، مرتب سرك مى كشم تا از لابه لاى صندلى هاى جلو، منظره مقابل را ببينم. اما نه، باز هم بايد منتظر باشم، هرچه باشد شيرينى لحظه هاى انتظار بر سنگينى و دير گذشتنش مى چربد و من مى مانم و انتظار و انتظار ...

نوار خاموش مى شود. مدير كاروان مى ايستد و با انگشت طرفى را نشان مى دهد و مى گويد: «ببينيد، آنها مناره هاى مسجدالنبى است». نيم خيز مى شوم، چشم هاى خيسم را با گوشه چادرم پاك مى كنم تا شفاف تر ببينم. نگاهم مسير انگشتش را دنبال مى كند، مى رسم به يك نقطه. هاله اى از نور سفيدِ آميخته با عظمت، مسجد و مناره هايش را در بر گرفته. چيزى مانند بال فرشته ها. از نگاه كردن سير نمى شوم اما كم كم دورنماى مسجد پيامبر (ص) در پشت پرده اى از اشك مات مى شود. گريه امانم نمى دهد. راحت تر از هميشه ميگريم، بى آنكه حتّى از كسى خجالت بكشم. به ياد مادرم مى افتم. چقدر لحظه خداحافظى گريه كرد! خدايا! نكند بى انصافى كرده ام و تنها آمده ام؟ بغل دستى ام هر از گاهى نگاهم مى كند و با نگاه اوست كه كمى آرام تر مى شوم و در خود فرو مى ريزم. به خودم مى گويم: «آرام تر، دارد نگاهت مى كند، حالا پيش خودش مى گويد اين ديگر از كجا آمده!» اما دوباره بى اهميت به همه اين افكار، گريه و گريه ....

سرم را بر صندلى جلو مى گذارم و صبورانه و سپاسگزارانه، تمام مدت را تا مدينه مى گريم. خدايا! چقدر خوب و مهربانى! هميشه لطف، هميشه احسان و هميشه توجه. فكر مى كنم يكى از گره هايى كه به پايم بسته شده باز مى شود. گرهى از جنس تعلّقات و رنگ و بوها، از جنس وابستگى هاى پوچ كه نمى گذاشت يك گام از آنچه هستم فراتر روم؛ بالاتر، به سمت خلوص و تواضع. بايد باز شدن اين گره را به فال نيك بگيرم ... سرم را بلند از صندلى بر ميدارم. به داخل مدينه رسيده ايم. بايد آماده يك ديدار و حضورى سنگين تر باشم.

شوق بندگى

حضور در مسجدالنبى سراسر خاطره است، اما آنچه كه جالب تر از هميشه به نظر مى رسد، اين است كه وقتى در صحن هاى وسيع مسجد در حال حركت باشى و مسيرت ناخودآگاه با مسير گروهى از رجال متقاطع شود. بايد مطمئن باشى كه چون جزو اناث هستى حق عبور با توست. بى درنگ از سرعتشان كم مى كنند تا تو اول بگذرى و همين مطلب، كه فواصل و حريم ها رعايت مى شود، مايه آسودگى خاطر است و احترامى اين چنين به خانم ها نشان مى دهد كه آخرين مايه هاى تفكّر جاهلى رو به كمرنگ شدن گذاشته است. به ياد ندارم در اين مدت در مسيرم مكثى كرده باشم كه اول رجال بگذرند. چراغ عبور براى خانم ها هميشه سبز است. اما همه اينها به كنار. اين همه حرف زدم تا برسم به جايى كه زيباترين نمود از جلوه هاى هزارگانه و به ياد ماندنى مسجدالنبى به بهترين و واضح ترين شكل قابل مشاهده است. شوق بندگى هنگام اذان و شوق غيرقابل وصف جماعت در بندگى حضرت حق.

به محض شنيده شدن صداى اذان، كاسبيها تعطيل مى شود. فوج عظيمى از زن و مرد و كودك به سمت مسجد در حركت اند و چنان مشتاقانه و بى صبرانه مى آيند كه گويى مى دانند براى انجام مهم ترين و اساسى ترين وظيفه عبوديت دعوت شده اند. همه جهت ها به يك سو است و چه بد جلوه ميكند وقتى كسى هنگام نماز، به خلاف جهت از مسجد بيرون ميرود! و چه زيبا است وقتى مى بينى اين همه وفادار به آيين و شريعت محمد (ص) مشتاقانه روى از دنياى پرهياهويشان بر مى گردانند. چه زيبا است كه انسان از كودكى در چارچوب آيين محمد (ص) بار آيد. فضيلت بزرگى است؛ آن هم زمانى كه آغازين تمرين هاى عبادى شان گزاردن نماز در مسجدالنبى باشد. با اشتياق، دست در دست پدر، به سمت مسجد مى دوند. نفس نفس مى زنند و خسته نمى شوند. بيآنكه چشم هايشان از انعكاس نور آفتاب روى سنگ هاى سفيد مسجد اذيت شود. پوست هايشان با آفتاب سوزان عربستان مأنوس است و ديگر نگران آفتاب سوختگى نيستند. در ظهر شرعى عربستان و در آن گرما، همراه با پدر گام بر مى دارند و به سمت درهاى مسجد مى روند.

همراه سيل خروشان مردم وارد مسجد النبى ميشوم. كنار درهاى ورودى مأمورانى گماشته اند. به يكى از آنها سلام مى كنم. زنى مشكى پوش است با روبندى سياه، كه تنها مى توان چشم هايش را ديد. پاسخ سلامم را چنين ميدهد: «سلام، خسته نباشى». باورم نميشود كه زبان فارسى را به اين خوبى بداند.

داخل مسجد مى شوم. خنكاى هواى داخل، تمام كلافگى ام از گرماى بيرون را جبران مى كند. با يك نگاه گذرا، سيرى به سقف و ستون هاى مسجد مياندازم. خدايا! چه عظمتى. ميان دو رديف ستون كه بايستى و سقف هاى روبه رويت را بنگرى، چشمانت توان ديدن آخرين ستونها را

ص: 75

ندارد و ستون هاى سفيدِ برّاق كه هر درخشش آن تو را بر آن مى دارد كه به سمتش بروى و دستى بر آن بكشى، اما بايد مراقب همه چيز بود. نكند فكر كنند كه به ستون متوسّل شده اى! بى اختيار به ياد يكى از ملتمسين دعا مى افتم كه خودش زمانى به اين مكان مقدس آمده بود و از روى سادگى در اجابت خواسته يكى از دوستان، براى خودش و همسرش برنامه ريزى كرده بود كه در آن چند روز كه مدينه اند، ستون هاى مسجد را بشمارند، اما ناموفق و دست خالى دور خودشان چرخيده بودند ... مسجد در حال پرشدن است. بايد جايى بنشينم و خودم را آماده لذّت بردن از اداى يك نماز ديگر در مسجدالنبى كنم.

عربى و فارسى، مخلوط!

با دوستان قرار گذاشتهايم از نزديك ترين درى كه به روضه مقدسه مى رسد وارد شويم، ضمن آنكه مى دانيم اين امكان فقط بين ساعات 8 تا 11 صبح فراهم است. پس نبايد وقت را تلف كنيم. از جاييكه ما هستيم، تقريباً نيم دورى بايد زد تا نزديك روضه منوّره شد و اتفاقاً هيچ يك از ما سه نفر هم بلد نيستيم كه از كدام در بايد وارد شويم. آنقدر وسيع است كه به محض ورود به شبستان مسجد و گشت زدن در داخل آن، با اطمينان كامل از اينكه راه جديدى يافتهايم، از همان در خارج مى شويم و وقتى روبهروى در مى ايستيم، تازه مى فهميم از همان درى كه داخل شده ايم، به بيرون آمده ايم. اين جور گشتن فايده اى ندارد. قرار مى گذاريم از انتظاماتيكه كنار درهاى مسجد ايستاده اند بپرسيم. ناسلامتى دانشجوييم و حداقل چندكلمه سواد عربى داريم! مى رويم جلو و سلام مى كنيم:

- السلام عليك، أين روضة النبي؟

و او به راحتى جوابمان را مى دهد؛ در حالى كه نگاه نافذش را به ما دوخته:

- السلام عليك، سمت راست، مستقيم.

پس عربى خواندن و مبتدا و خبر را سرجايش گذاشتن، كجا به دردمان ميخورد؟! اين كه فارسى هم حرف مى زند؟!

اما بدون اينكه به رويمان بياوريم، مى پرسيم: باب چند؟ ولى اين بار به عربى پاسخ مى دهد: «خمس و عشرون».

و بالأخره تكليف ما را معلوم نكرد كه فارسى حرف بزنيم يا عربى؟ نمى دانم.

وارد روضةالنبي كه مى شوم حظّ مى كنم از آن همه احتراميكه به ظاهر قرآن مى گذارند. چه زيبا و دل نشين تلاوت مى كنند. اينجا را چند ساعتى براى زنان آزاد گذاشته اند اما با اين وجود حريم ها و طناب كشى هايى در دو طرف مسيرمان كشيدهاند كه كسى آگاهانه يا ناآگاهانه وارد محدوه رجال نشود و البته تعدادى مأمور هم براى مواظبت از اين حريم ها گذاشته اند. اگر ذرّه اى قدم هايت به اين مرزها نزديك شود، با صداهاى مبهمى مثل صداى «پِش پِش» به دورتر رانده مى شوى. اين را از آنجا مى گويم كه در ميان راه، يكى از ما سه نفر جا ماند و تا آمديم پيدايش كنيم، صداى پِش پِش از سويى بلند شد و چند ثانيه بعد سر و كله دوست گم شده مان پيدا شد. از قرار معلوم مسيرش را به داخل محدوده ممنوعه كج كرده بود و راهش را آنقدر ادامه داد تا اينكه خودش را ميان مردان يا نزديك آنان ديد و تا آمد برگردد، با همان صوت و آواى ياد شده، بازش گرداندند.

به هر جهت، اين هم براى خودش زبانى است، يك راه نجات از سر و كلّه زدن هاى بى مورد با حجاج و زائران. باز صد رحمت به آن مأمور كنار در؛ همان خانم با حجابيكه عربى را با فارسى مخلوط كرد و تحويلمان داد. اين يكى به گمانم زبان جديدالتأسيسى است، خاصّ زائران و بهويژه خانم ها؛ عربى آميخته با «شبه جمله» يا «صوت» هاى مختلف كه البته فقط زمانى مى توانى معنايش را بفهمى كه گوينده اش حضور داشته باشد!

نسيم رحمت

به روضه مقدسه وارد مى شوم. اكنون در جايى ايستادهام كه قرن ها پيش پيامبر گرامى اسلام (ص) گام نهادند و جاى جايش از بركت قدوم آن بزرگوار و صحابى گرامشان متبرّك شده است. نگاهم به گنبد سبز مى افتد. دلم مى ريزد، چقدر نزديك به اين گنبدم! خدايا! كمكم كن باور كنم كه ديگر فرسنگ ها با اين گنبد و مسجدش فاصله ندارم؛ همان طور كه ياريام كردى و خواستى تا آرزوى ديرينهام، كه در حدّ تصوير تلويزيون بود، به واقعيت تبديل شود. اينجا مى شود نمازهاى دلچسبى خواند، بدون دل مشغولى هاى روزمره. احساس لذّت خوشايندى كه قابل وصف نيست، سر تا پايم را مى گيرد. تصوّر اينكه بتوانم خودم را جاى كسانى احساس كنم كه زمانى اينجا بوده اند، برايم خوشبختى مى آورد. خدايا! شكرت، بابت همه چيز. مى نشينم تا قدرى آرامش و لذّت را كه يك مرتبه غافلگيرم كرده، هضم كنم. اينجاكه من نشسته ام، سقف ندارد. به گمانم همان چادرهايى كه باز و بسته شدنشان را شنيده بودم، از جمله تدابيرى است كه براى آفتاب و گرماى اين قسمت انديشيده اند. چيزى مانند همان سقف هاى متحرك كه شب ها و سحرها براى نماز كنار مى روند و البته من هيچ وقت موفق نشدم كنار رفتنشان را ببينم. چيزى كه هيچ وقت فراموشم نمى شود اين است كه يكى از همين شب هاى به ياد ماندنى براى اداى نماز مغرب و عشا به مسجدالنبى آمده بوديم. سه نفرى نشستيم و تا هنگام نماز جماعت، به انجام اعمال مستحبى پرداختيم. هر از گاهى نگاهى به سقف ها و ستون ها مى انداختيم. چند دقيقه اى گذشت، رفته رفته احساس كردم نسيم خنكى به صورتم مى خورد، اما از كجا؟ معلوم نبود. باد ملايمى هواى يكنواخت اطرافمان را به هم مى زد. دور و برم را نگاه كردم، شايد بفهمم اين نسيم ملايم از كجا مى آيد. نگاهم رسيد به سقف، ديگر سقفى در كار نبود! بى اختيار گفتم: بچه ها! نگاه كنيد، سقف نيست. سقف كو؟ تا چند دقيقه پيش سر جايش بود! از خودم خنده ام گرفت، يك دفعه به يادم آمد كه سقف هاى متحرك و كنار رفتنشان را از

ص: 76

تصوير تلويزيون ديده بودم اما اينجا موفق نشدم. خدا قسمتِ همه بكند، بيايند و زير اين سقف ها نماز بخوانند و مرا هم آرزو به دل نگذارد. چه خيالاتى! از كجا معلوم ديگر قسمتم شود؟ تا خدا چه بخواهد و چه اراده كند.

به هر حال، ديدن يا نديدن سقف مهم نيست، مهم نسيم رحمت است كه آن شب بر من وزيد و تمام وجودم را نوازش داد.

عطر بال جبرئيل (ع)

امروز تصميم گرفته ام كه از باب جبرئيل وارد روضه النبى شوم، از قرار معلوم تمام برنامه هايم به هم مى ريزد. پيرمردى كنار در نشسته و از ورود به داخل جلوگيرى مى كند، اما منعى براى خارج شدن از اين در نيست. مقابل در مى ايستم و از بالا تا پايين آن را مينگرم. اينجا همان راهى است كه جبرئيل امين (ع) از آنجا بر پيامبر (ص) نازل مى شد و چقدر به جاست ناميدن آن به چنين اسمى. جبرئيل فرشته اى كه قدر و منزلت محمد (ص) را بر آسمانيان اعلام مى كند و با گذشتنش از اين باب و نزولش بر قلب مبارك پيامبر (ص) پايه هاى يك دين كامل را استوارتر و محكم تر مى سازد. اينجا اگر گوش دل را باز كنى، صداى پرِ جبرئيل را مى شنوى. احساس خوشبختى مى كنم از اينكه از درى مى گذرم كه روزى فرشته امين خدا بالهايش را در آن گشود و همه جا را از عطر بال هاى انبوهش پر كرد، احساس زمينى بودن نمى كنم. فكر مى كنم اكنون جبرئيل از بالاترين جاى، سدره المنتهى، در حال مشاهده ماست. از عمق جان سلام مى دهم. خدايا! عجيب است كه اين سفر درست زمانى بايد نصيب من شود كه موضوع پايان نامه ام را در مورد جبرئيل انتخاب مى كنم. دلم مى خواهد همين جا بنشينم، روبهروى همين در و چند صفحه اى از آن را برآمده از جان و دل بنويسم. حداقل جبرئيل در پايان نامه اى كه موضوعش مربوط به خود اوست، دستى ميبرد و دعايى مى كند و دعاى مقرّبان هم كه مستجاب مى شود، اين ها همه فكر و خيال است ....

صداى آزارنده پيرمردى كه جلو در نشسته، فكرم را به هم مى ريزد. اجازه ايستادن نمى دهد. بايد بروم سمت راست. نزديك ترين راه براى وارد شدن است. باب بلال. از كنارش مى گذرم و دستم را به در مى كشم. چه غبار سنگينى روى در نشسته! فكر مى كنم اين خوشبوترين غبارى است كه مى شود در همه دنيا پيدا كرد. يك غبار متبرك آميخته با عطر بال جبرئيل، هرچه باشد، اين در هم مجاور گذرگاه جبرئيل است و به هر حال نصيبى هم از آن نرمه باد ملايم بال هاى جبرئيل و بوى خوش آنها برده است.

به قدر يك فاصله، گمنامى

نيرويى مرا به سمت ضريح مقدس پيامبر (ص) مى كشاند؛ عظمتى كه ابّهتش را در نمايه گنبد خضراى پيامبر (ص) نمايان كرده، اينجا صدچندان است. پشت به باب جبرئيل كه بايستى، روبه رويت ضريح سبز پيامبر (ص) است كه همه را به نوعى، به خود مى خواند. نمى گذارند كسى نزديك شود. با فاصله اى از ضريح نرده گذاشته اند، براى اينكه مانع نزديك شدن زائران به ضريح شوند. همه پشت نرده ها جمع شده اند و براى خود دنيايى دارند. صداى گريه و زارى كه فقط و فقط از ناى و گلوى يك ايرانى سوخته دل بر مى خيزد، فضا را پر كرده است. آرام آرام جلو مى روم. نمى دانم نزديك شدن به آرامگاه بزرگ ترين و كامل ترين انسان، چه آدابى دارد. متواضع تر از هميشه، در حالى كه قادر نيستم فكرى براى لرزش زانوهايم بكنم، جلو مى روم. همه دست ها را بهسمت ضريح درازكرده اند اما نرسيده بهآن. منهم بهجمعآنها ميپيوندم اما ديگر فرصتى براى ترديد و اينكه چه دعايى بخوانم برايم نمى ماند. تا مى آيم دهان باز كنم و حرف هايم را بزنم صورتم غرق اشك مى شود؛ اشكى از جنس همان اشك هاكه گرهى ديگر از تعلّقات را از پايم باز مى كند.

به همان گريه راضى مى شوم، بدون اينكه بدانم اسمش را چه بگذارم؛ گريه شوق، گريه شكر، گريه درد و غصه ... اما آخرِ همه اين گريه ها مى رسد به گريه بر غربت زهرا (س) كه اين سو پدرش را اين گونه ... و سوى ديگر كسى آن طرف تر و شايد همين نزديكى، خود فاطمه و فرزندانش را ... هرچند كوچه هاى بنى هاشم خود به خود غربت زهرا را فرياد مى زند و معدلتى مى طلبد كه قضاوت كنيم زهرا آن همه مصيبت چشيد و خم به ابرو نياورد كه امروز اين چنين او را در محضر پدر بزگوارش گمنام ببينم؟!

من هم مثل خيلى هاى ديگر آرزو مى كنم اى كاش من هم زمان پيامبر (ص) بودم! اما نه، معلوم نيست مايى كه امروز اين آرزو را مى كنيم آن زمان ها در رديف كدام گروه بوديم، موافق يا مخالف آن هم ميان جمعيكه اين چنين پدر و دخترش را تفاوت منزلت قائلاند. سخن يكى را به جان مى خرند و قلب ديگرى را با شكستن پهلويش مى خراشند. پس بهتر همان كه امروز به همان اسلام تثبيت شده مان معتقد باشيم و با خلوص اعتقاد زحمات به بار نشسته پيامبر خدا (ص) و خاندانشان را قدر بدانيم.

دلم مى خواهد جلوتر بروم. شايد ديگران هم همين فكر را مى كنند؛ چون هرچند دقيقه يك بار هجوم مى آورند و نرده هاى حائل ميان شان و ضريح را چند سانتى متر به جلو ميبرند. زن عرب كه مأمور حفاظت از اين فاصله است، با قيافه اى جدّى و خشن در مقابل اين فشار، يك تنه، مقاومت مى كند و با قدرت نرده را به همراه جمعيت به سمت عقب فشار مى دهد و فقط وقتى قيافه جدى اش كمى خندان مى شود كه براى رفع خستگى اش به گريه هاى جمعيت پوزخند مى زند! چه فكرى پيش خودش مى كند، نمى دانم!

دخيل بستن ممنوع

بيرون آمدن از باب جبرئيل حال و هواى خاص خودش را دارد؛ مانند همان احساسيكه لحظه مكث كردن مقابلآن دست مى دهد. احساس اينكه شگون پرهاى جبرئيل مى گيردَت و انگار كه از آن بالا يا شايد در همين نزديكى ها نظاره گر توست و تو تنها كارى كه بايد بكنى اين است كه با تمام وجود عطرى را كه در آن حوالى پيچيده، به خوردِ روحت بدهى. به دنبال راهى مى گردم تا خارج شوم. نگذاشتند از درى كه آمدم بيرون روم. به زحمت از راه باريكى كه ميان جمعيت نشسته جلو در باز شده، مى گذرم و خودم را به كنار در مى رسانم، چهارچوب در را آرام لمس مى كنم و باز حضورم را زير سايه بان سبز پرهاى انبوه جبرئيل حس مى كنم.

ص: 77

خارج شدن از اين در هم صبر و حوصله مى طلبد. شلوغ است و نمى شود بى ملاحظه نسبت به اين و آن گذشت. خانم مسنى چند قدم جلوتر از من، در حال بيرون رفتن است. او هم ايرانى است و از قرار معلوم از عواقب بوسيدن در و ديوار و دخيل شدن به اين طرف و آن طرف بى خبر است. لحظهاى مكث كوتاه مى كند و بعد با سرعت خودش را به در ميچسباند و چند بوسه پى در پى و صدادار نثار در مى كند. با اين كارش مرا راهى مشهد مى كند و درهاى حرم كه براى بوسيدنش بايد به صف ايستاد. بگذريم. او همچنان صورتش را با آرامش به در چسبانده بود كه مأمورى از تيره همان مأموران خشن و جدّى و حتى قاطع تر از همه آنها، متوجه اين صحنه شد. جلو آمد، با عصبانيت جمله اى گفت و با دست محكم او را پس زد و به سمت بيرون هُل داد. زن بيچاره كه تازه فهميدم اصفهانى هم هست، چشم هاى گرد شده از تعجّبش را اين طرف و آن طرف مى گرداند و بى خبر از همه جا، هاج و واج دور و برش را نگاه مى كند. ظاهراً هنوز نفهميده تقصيرش چيست. سؤال نپرسيده اش را جواب مى دهم: «خانم! اينجا نبايد در را ببوسى. اينها اعتقادى نسبت به اين جور اعمال ندارند». ديگر معطل نمى مانم، مى آيم بيرون. مى خواهم ببينم بالاى درِ جبرئيل (ع) چه نوشته شده، شايد بتوانم بخوانمش و آن را به عنوان زينت، در اوّلين سطرِ آغازين صفحه پايان نامه ام بنويسم. خواندنش كمى سخت است، اما كم كم چشمم به خواندنش عادت مى كند كه ... خدا صبر بدهد! يك دربان ديگر بيرون نشسته، يك پيرمرد با لباس سفيد بلند و يك عينك خيلى آفتابى! تنها زحمتى كه مى كشد، دست هايش را تكان مى دهد به نشانه اينكه آنجا توقف نكنم و دورتر بروم. بسيار خوب، مثل هميشه به روى چشم!

شادى غريبانه

روز قشنگى است. روز تولد فاطمه زهرا (س). خدايا! چه لطفى برتر و بهتر از اين مى توانست براى من باشد كه چنين روز زيبايى را در مدينه و پشت قبرستان بقيع باشم. اما جشن تولّد غريبانه اى است. با شمع هاى خاموش بقيع و شيرينى هايى كه زائران بقيع به يكديگر تعارف مى كنند. در عين شادى، اشكى هم مى ريزند و در حين تبريك به هم، ملتمس دعا براى برآورده شدن حاجاتشان هستند. من هم بايد در اين شادى غريبانه سهيم شوم. جعبه گزى را كه از ايران با خود آورده ام، باز مى كنم. گزها را تكه تكه مى كنم، از صاحب مجلس اجازه مى گيرم و وارد اين ميهمانى مى شوم. به همه كسانى كه پشت بقيع زيارتنامه و دعا مى خوانند، گز را تعارف مى كنم و چه خوب از گز بادامى استقبال مى شود! هوا رو به تاريكى گذاشته، چه معصومانه! صداى زارى و گريه هاى آرام، فضاى معنوى خاص بقيع را دلنشين تر كرده و در كنار همه اين ها آه سرد و اشك گرم زائران بقيع است كه با گره زدن انگشت هاى لرزان شان بر پنجره هاى سبز بقيع، زيباترين شادباش و تبريك را به فاطمه زهرا (س) عرضه مى كنند. فكر مى كنم پذيرايى تنها كافى نيست. بايد تبريكى هم بگويم. جلو مى روم؛ جايى كه درست روبه روى چهار قبر غريب باشم. چشم هايم را مى بندم تا اشك هايم بدون خجالت بيرون بريزند. صورت خيسم را به پنجره هاى بقيع مى چسبانم. خدايا! مپسند كه رشته علايق و خاطراتم از هم بگسلد. در زمزمه آرام خود فرو مى روم ... مرد جوانى از راه ميرسد و با صدايى بلند حضرت زهرا (س) را صدا مى زند. چه آشفته و از خود بى خود است. حرف مى زند و گريه مى كند؛ حرف هايى از جنس همان درد دل هاى خالصانه و بى ريا، كه تا جوابش را نگيرد آرام نمى شود و شايد زبان حال همه پشت در مانده هاى بقيع است. نمى دانم چه شد كه در گريه او شريك شدم، شايد به اين وسيله مرهمى بگذارم برهمه زخم هاى روحم كه تازيانه هاى گناه و سركشى عميق ترشان كرده بود.

اين اوّلين بارى است كه دانستم مى شود در شادى يك تولّد، به جاى آنكه هديه بدهم، بهترين هديه را بگيرم. دانستم كه مى شود با شمع هاى خاموش هم جشن گرفت، به شرط اينكه شمع دلم را روشن كنم و اميدوار باشم كه هزار سال زنده و روشن بماند ....

لحظه هاى بى رنگى

نماز كردم و از بى خودى ندانستم

كه در خيال تو عقد نماز چون بستم؟

شنيدن كلمه «احرام»، كمى هول به جانم مى اندازد. اضطراب از مُحرم شدن، از داخل شدن به لباس مقدس احرام، از اينكه حواسم جمع باشد محرّمات را انجام ندهم، از كامل و صحيح به جا آوردن اعمال و مهم تر از همه، تحمّل اولين ديدار؛ با همه اينها به مورد آخر كه فكر مى كنم، به لحظه ديدار، لذّت خوشايندش به همه هول و اضطراب ها مى ارزد.

به مسجد شجره (ذوالحُليفه) رسيده ايم. اينجا همان جايى است كه بايد آخرين گام را از دنياى خاكى و هوس آلودم بردارم و آخرين نقطه هاى ارتباط با نفس را كور كنم. هرچند مى دانستم وقتى دوباره به همان دنيا باز گردم، تمام زحماتم هدر مى روند.

گويى لباس سفيد احرام، پوششى است روى همه گناهانم و چه به سرم مى آمد اگر گناهانم هركدام به لباس احرام رنگ پس بدهد! يك لباس رنگارنگ مثل همان لباس هاى هميشگى كه دلبسته دنيايمان كرده. چه خوب رنگى براى لباس احرام برگزيدهاند! رنگ سفيد. همه را مثل هم مى كند؛ رنگ بى رنگى.

و چه خوب خدايى است كه در ميان ميهمان هايش تفاوتى قائل نمى شود؛ لباسى كه به تن همه مى آيد. به ضيافتى كه قرار است برويم، اين لباس پسنديده ترين و برازنده ترين پوشش است. حس مى كنم در لباس سفيد چهره روحم نورانى و نورانى تر شده است و چقدر درون اين لباس احساس افتخار مى كنم؛ مانند خلعتى كه بزرگى به بنده اش ببخشد. انگار از همه چيزهاى متعلّق به زمين كنده شده ام و فقط در يك انتظار بى تابم ... انتظار رسيدن به حرم ... اما نه. چرا با اين همه شتاب؟ چيزى مثل يك بار سنگين، مثل يك درد كهنه و بى درمان روى شانه هايم سنگينى مى كند كه طاقت كشيدنش را ندارم و نمى دانم چرا اينجا وزنش چند برابر شده است؟ مثل يك بار سنگين كه از فرط سنگينى هر آن احتمال افتادنش مى رود. بايد همين جا در نخلستان شجره رهايش كنم؛ شايد تنهايى يك فرصت دوبارهام دهد تا در پاكى هواى شجره تنفس كند و خودش را بهتر

ص: 78

بشناسد. پس بايد نيت كنم؛ مثل يك قول و مانند يك تعهد؛ «لَبّيْك اللهمَّ لَبَّيْك، لَبّيْك لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْك، إنَّ الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلك، لا شَريكَ لَك لَبَّيْك»

اين اولين جمله اى است كه به زيبايى، سكوتِ جمعمان را مى شكند و از افكارمان بيرون مى كشد. تكرار اين عبارت همان حديث مكرر عشق است كه بارها در و ديوار مسجد شجره و نخل هاى رفيعش شنونده آن بوده اند؛ جاودانه ترين آهنگِ بودن.

لبيك مى گوييم و مى رويم به سمت اتوبوس ها تا حركت كنيم به سمت خانه دوست. هنوز دلم آرام نگرفته و گمان مى كنم از همان اضطرابى باشد كه از صبح در جانم ريشه دوانده. به هر حال، ... «نازها زان نرگس مستانه اش بايد كشيد.»

بايد بدانم محضر دوست جايى نيست كه وجود داشتن و بودنم را ارزش و بهايى نگذارند. پس بايد سعيكنم تمام آنچه را كه با عنوان «بودن» در سال هاى بى خبرى و غفلت به دنبالم كشيده ام همين جا، كنار اين مسجد رهايش كنم. همه اين فكرها، خيالات و تصميماتى هستند كه در اين چند قدم به سراغ ذهنم آمده اند. قدم زدن ميان اين جمع مُحرم و پاك، لحظه به لحظه وجودم را پر مى كند. خدايا! ممنونم. دلم نمى خواهد به خاطر تمام چيزهايى كه روزى دوستشان داشته ام، ذره اى از اين لذّت پا پس بكشم. مى نشينم روى صندلى اتوبوس تا قدرى اين لرزش تسكين پيدا كند. چشم هايم را مى بندم و به فكر آدرس خانه دوست فرو مى روم.

لذتِ حضور

چه شكايت از فرافت كه نداشتم وليكن

تو چو روى باز كردى درِ ماجرا ببستى

رسيده ايم به مسجدالحرام، پاك ترين نقطه زمين، كه نداى كبريا و جبروت الهى را از سنگ سنگ آن مى شود شنيد.

سنگ هايش پيش از آنكه نمايانگر بناى يك مسجد باشند، منادى سادگى آميخته با عظمت اند. ديوارى بلند و سنگى روبه روست كه هرچه به آن نزديك تر شوى بيشتر مقابلش احساس ضعف و كوچكى مى كنى. به پيشنهاد روحانى محترم كاروان، همگى روى سنگ ها، مقابل در مسجدالحرام مى نشينيم و دسته جمعى زيارت آل يس را مى خوانيم. چه ورود زيبايى! شايد اين كار نوعى التماس باشد يا نوعى درخواستِ توفيق براى ابرازِ بندگى هرچه بهتر در محضر دوست. اينجا نقطه شروع است؛ شروع يك تحوّل كه با سلام و ارادت خالصانه به محضر مقدس امام عصر (عج) شروع مى شود. همين كه بيرون مسجد كمى درنگ مى كنيم كاملًا به جا و مناسب است. به هر حال بايد يك جورى آمادگى لازم براى لحظه ديدار را پيدا كنيم كه نكند لذّت اين اوّلين ديدار از دستمان برود. مدتى مى گذرد. همگى از جا برمى خيزيم. سر پا مى ايستيم، هركس زمزمه اى دارد و زير لب دعايى مى خواند. قدم به قدم جلو مى رويم، اما هيچ كس سعى نمى كند از ديگرى سبقت بگيرد و به صف اول برسد. اين حس مشترك ميان همه بچه هاى كاروان، جالب و قابل ستايش است. نوعى همدلى ناخودآگاه، كه ضمن آن هيچكس حرمت سكوت جمع را نمى شكند و حالا رسيده ايم به آستانه مسجدالحرام. بايد كفش ها را در آوريم. اين جمله را كه مى نويسم به ياد موسى (ع) مى افتم. او هم به سرزمين مقدسى وارد شده بود. پس مورد خطاب واقع شد كه: «فاخْلع نَعلَيك» و اين كفش ها هميشه بزرگ ترين موانع هوس آميز ما انسان ها بوده اند. پس نبايد اذن دخول به آنها براى ورود به روشنايى ها داده شود. به داخل قدم مى گذاريم و من هم، با اوّلين قدم سنگينى دنياى بيرون را همانجا مى گذارم و به درون مى آيم. وارد كه مى شوم ناخودآگاه بوى عطرى خوش و از خود بى خود كننده، كه در فضاى روحانى مسجد پيچيده، تمام وجودم را پر مى كند. خدايا! بيخود نبود كه مى گفتند اينجا بهشت زمين است. نيرويى در وجودم تشديد شده كه ناآرامى روحم و لرزش پاهايم را كمتر نه، كه بيشتر مى كند. اين نشانه نزديك شدن است. بالأخره رسيدم به جايى كه عقل و حسابگرى هيچكدامشان مجال بروز ندارند. اينجا حرف، حرفِ دل است و پاها به اختيار اوست كه جلو مى روند. صداى پى در پى و يك نفس پرنده هاى كوچكى كه از اين ستون به آن ستون مى پرند، بيشتر از هر صداى ديگرى درمسجد، گوشم را پر مى كند. بهتر بگويم اوّلين صدايى كه به محض ورود به مسجد به گوشم مى رسد، همين صداهاست. شنيده ام اينها ابابيلاند؛ از نسل همان جنود خدايى كه براى حفاظت از كعبه فرستاده شدند. چه قيامتى كرده اند با سر و صدايشان زير اين سقف ها!

و حالا رسيده ام بالاى پله ها و البته به همراه ديگران. از پله ها پايين مى رويم، پله ها را كه يكى يكى به طرف پايين زير پا مى گذاريم، در لحظاتى كه چشم هايم را به سنگ هاى مقابل قدم هايم مى دوزم، نكند لذّت اولين ديدار با يك نگاه تدريجى و جستجوگر، از بين برود. هرچند دلم نمى آيد و هر از گاهى دزدكى نگاهم را دور مسجد مى اندازم اما خيلى زود خودم را جمع و جور مى كنم.

اكنون رسيده ام به جايى كه ديگر هيچ ستون و مانعى مقابل ديد نيست. سرم را بلند مى كنم و نگاهم به كعبه مى افتد! آرى، اين خودِ كعبه است. خداوندا! اين خانه مقدس توست. چه پاك و بى آلايش! و چه زيبا و دوست داشتنى! گرد آن مى چرخند! خانه اى در نهايت سادگى با جامه اى سياه و يكدست. خدايا! چه كنم و چه بگويم؟ من بايد تمام عشقى را كه سال ها در آرزوى چنين روزى نگهش داشته ام به پايت بريزم. نگاهم را عميق تر مى كنم. شايسته ترين كار در اين لحظه براى بنده، سجده است. به سجده مى افتم. پيشانى ام را بر سنگ هاى خنك مى گذارم. خدايا! شكرت و دعا و دعا ...

خنكاى سنگ هاى سفيد و خوشبوى حرم اضطرابى را كه ساعت ها رهايم نمى كرد، به راحتى و با مهربانى از وجودم بيرون مى كند. زمانى كه بهخود مى آيى، تازه مى بينى اينجا چه ضيافت باشكوهى برپاست! خوان نعمت و رحمت هر دو با هم گسترده است و به همه ميهمانان دندان مزد هم مى دهند. خدايا! چه روزهاى باشكوهى كه در اين ميهمانى خواهم گذراند. جاى همه آرزومندان خالى.

ص: 79

به سمت مطاف مى رويم. بايد طواف را آغاز كنيم. تعهّدم سنگين تر مى شود و سنگينى بار امانتى كه آسمان ها و زمين از قبولش ابا كردند، چند برابر ميگردد. خدا كند كه نيفتد. اين باور در وجود من و همه طواف كننده ها ريشه دوانده كه گرد چند قطعه سنگ و تكه اى پارچه نمى گردم، بلكه دور خداى خانه مى گردم از سر شوق و از سر علاقه ام نسبت به او، اما اين را هم خوب مى دانم كه «جهد بى توفيق جان كندن بُوَد».

كاملًا مراقبم كه بچه هاى كاروان را گم نكنم. هرچند طوافى كه در آن آدم به حال خودش و در دنيايش باشد و خدايش را صدا كند و نخواهد كه مرتب حواسش را جمع همراهى با بقيه كند تا گم نشود، لذّت ديگرى دارد.

به هر حال، امشب اولين شب است. تازه واردم و ناآشنا و قانون وارد شدن به دريا رها شدن از قطره بودن است، اگر خدا بخواهد از فردا دنبال گم شده ام خواهم گشت.

نمايه هاى عشق و دلبردگى

آنچه بيش از همه در صفحه ذهن و خاطراتم مانده، همان لحظه ورودم به مسجدالحرام است و در پرتو اين خاطره و ياد درخشان، عشق ورزى پروانه هاى كعبه، پاك ترين صحنه براى چشم هاى من است. زيباترين نمايه عشق را در لحظه ورود به مسجدالحرام و به خصوص قدم گذاشتن در مطاف مى توان ديد. به ياد ماندنى ترين حديث قربانى شدن. چيزى كه تا پايان عمر هميشه از آن به عنوان يك منظره زنده عشق ورزى پروانه ها ياد خواهم كرد. تا به حال بسيار خوانده و شنيده بودم كه پروانه به دور شمع مى چرخد و آنقدر مى گردد و مى گردد تا در شعله بسوزد و فانى شود، اما از نزديك و با چشم نديده بودم. پروانه هاييكه به پرده كعبه نشسته اند، خبر از يك دل بى تاب و سودايى دارند. گاهى دور كعبه پرواز مى كنند و دوباره ضلع ديگرى را انتخاب مى كنند و بر آن مى نشينند و زيباتر از آن، اينكه بعضى هايشان آنقدر چرخيده اند كه پايين كعبه، روى سنگ هاى سفيد ريخته اند و به گمانم مرده اند. فقط خدا مى داند چند دور گشته اند تا فداى محبوبشان شده اند. دل ما هم مثل اين پروانه هاست كه دور كعبه مقصود مى گردد. فكر مى كنم شمع و گشتن گرد آن، آموزهاى ابتدايى باشد براى پروانه هاى تازه كار كه در اول راهاند و سبكباران ساحل هايند و بعضى هايشان هفت شهر عشق را گشته اند و آمادهاند براى فدا شدن، درست يك عمر جلوتر از بقيه پروانه هاى دلخوش به شمع. اما دل من و دل همه ما به شمع خوش نيست، به كعبه عشقى رسيده ايم كه بايد بگرديم، آنقدر كه تا از خود فانى شويم و همه وجودمان بشود معشوق. مانند همان پروانه هاى از پا افتاده و فدا شده، اما هفت دور طواف مال ما آدم هاست. اگر قرار باشد تجلّى عشق حق فقط در سينه انسان باشد و بس و بقيه آفرينش و حتى ملائكه هم از آن بى نصيب باشند، پس بايد تعداد دور ما آدميان با تعداد طواف پروانه هاى عاشق هم متفاوت باشد. در طواف ما قراردادى است و آن اينكه اگر قرار است به معرفتى دست پيدا كنى، با همان هفت دور گشتن و حتى در آغاز اولين دور و يا نه، در همان لحظه ديدار هم مى توانى به اين معرفت نائل شوى و امان از وقتى كه ظرف وجودت را دنياى محدودت پر كرده باشد، كه در اين صورت، اگر به تعداد نفس هاى عمرت هم بگردى آخر سر مغبونى كه: «عشق بازانِ چنين، مستحق هجراناند».

و حالا كه اين فداكارى پروانه ها را مرور مى كنم، مى بينم چقدر از همه عقبم! حتى از اين پروانه ها. پروانه هايى كه يا وارد ميدان نمى شوند و اگر وارد شدند تا آخرش مى مانند و جانشان را مى بازند تا برنده شوند و انصافاً حقّ چنين عشّاقى است كه با جامه كعبه هم نشين و دمخور باشند و اين هم نشينى با ارزش ترين مدال لياقت آنهاست ...

باران رحمت

عصر پنج شنبه، لحظات غمگين و دل گيرى است. گويى دل آسمان نيز مانند دل من گرفته است. ابرها پشت در پشت اند و باد ملايم و خنك مى وزد و همه خستگى هاى يك عمر را از تن آدم بيرون مى كند. تا امروز باران مكه را نديده ام. شنيده ام كه اگر در مسجدالحرام زير ناودان طلا باشى و باران ببارد و از ناودان بريزد، دعايى كه در آن لحظه مى كنى مستجاب مى شود. اما حتماً چنين نيست كه خداوند فقط دعاى آنان كه در داخل حِجر هستند را مستجاب كند. به يقين فكر بيرونى ها كه در گوشه و كنار مسجد پراكنده اند هم هست. داخل حِجر جمعيت پر است.

هرچه به غروب نزديك تر مى شويم و تراكم ابرها بيشتر مى شود، داخل حجر هم شلوغ تر. به گمانم همه مى خواهند هنگام بارش باران، داخل حجر و زير ناودان طلا باشند. من نيز به زحمت خودم را به آنجا مى رسانم. مأمورى كنار حجر ايستاده و تأكيد مى كند: «صلاه ركعتين». سرم را به نشانه تأييد حرفش تكان مى دهم و داخل حِجر مى شوم. جايى در روبه روى ناودان طلا مييابم تا بتوانم دو ركعت نماز بخوانم. گويى نسيم ملايم بهشتى است كه به صورتم مى خورد. اما بايد به هواى ديدن يار، از بهشت هم گذشت و شكر را بايد به ديدار منعم كرد نه نعمت او.

نم نم باران آغاز ميشود. هواى مسجدالحرام را آنگاه كه بارانى است، در هيچ جاى دنيا نمى توان يافت. هوايى پاك، كه با عطر خدا آميخته است و اين بهترين فرصت براى نفس كشيدن است. چشم هايم را مى بندم و صورتم را به سوى آسمان مى گيرم. قطره هاى ريز و آهسته باران به صورتم مى خورند. براى چند لحظه فراموشم مى شود كه كيستم. خدايا! چقدر خوبى! وقتى از همه دلسرد مى شدم و احساس مى كردم كه فرسنگ ها با تو فاصله دارم، به دلم مى انداختى كه زير باران بروم، و صورتم را به سمت آسمان بگيرم و دعا كنم ...

نزديك اذان مغرب است. شرطه ها زياد شده، اطراف حجر ايستاده اند تا هم مانع ورود زائران شوند و هم آنان را كه داخلاند بيرون بفرستند. نماز من از حد «صلاه ركعتين» تجاوز كرده، حجر دارد خلوت مى شود. به احترام نمازى كه مى خوانم كارى به كارم ندارند. فقط من مانده ام و دو سه نفر ديگر و اين همان آرزويى است كه به دل داشتم. دوست داشتم زمانى برسد كه حجر خلوت شود؛ مانند صحنه هايى كه در تلويزيون ديده بودم. اما يكى از شرطه ها بالاى سرم ايستاده و منتظر است نمازم تمام شود. ساكت است و حرفى نمى زند. سلام نماز را مى دهم و قبل از اينكه بخواهد بيرونم كند، خودم آماده رفتن ميشوم. البته قبل از رفتن به بيرون حِجر، كنار كعبه رفته، پرده كعبه را لمس مى كنم و مى بوسم و بعد به صف نمازگزاران مى پيوندم براى اداى نماز مغرب.

ص: 80

صميمى تر از هميشه

تصميم دارم شب را تا صبح در حرم بمانم. شكى نيست كه صفاى ماندنِ يك شب تا صبح در مسجدالحرام، چيزى نيست كه بشود به اين راحتى ها از آن گذشت.

ساعت 12 شب است و هرچه به سمت نيمه شب پيش مى رود، خواب بيشتر از سرم مى پرد و چشم هايم بازتر مى شوند. در نيمه هاى شب و در سكوت تقريبى مسجدالحرام، بهتر مى شود كعبه را ديد. در چند قدمى كعبه بايستى، چونان ذرّه اى شوى گم شده در درياى بندگى. اينجا عظمت و يكرنگى با هم آميخته اند و چه زيبا روى بندگى سفيد مى شود! تا چشم كار مى كند عظمت است و بزرگى. حتى سياهى جامه كعبه هم تمام گنجايش چشم را پر مى كند. رنگ سياه پرده را كه مى بينى، ناخودآگاه به ياد ضدّ آن مى افتى؛ سفيدى، يعنى خودت، يعنى صاحب اين خانه و در نهايت مى رسى به شناخت خود و باز وقتى سفيدى ساده و يك دست را مى بينى، تو را به ياد جامه كعبه مى اندازد و در امتداد اين تداعى به ياد صاحب خانه مى افتى؛ زيباترين جلوه: «مَن عَرفَ نَفسَهُ فَقَد عَرفَ رَبَّه ...» حال كه فكرش را مى كنم مى بينم كه آن شب مى بايست بيشتر دقّت مى كردم، نسبت به همه چيز، حتى نسبت به آسمان و آن وقت مى ديدم كه ستاره ها چه كم نورند و ساكت و اصلًا ناپيدا! معلوم است كه مقابل نورى به آن وسعت كه شعاع هايش همه زمين و آسمان را پوشانده حرفى براى گفتن ندارند. تمام سعى شان بر اين است كه از اين فضا فاصله بگيرند و در گوشه اى به تماشا بنشينند. درست مانند شمعى كه مقابل آفتاب ابراز وجود نمى كند. به هر حال اينجا حتى سياهى شب هم با سياهى شب هاى جاهاى ديگر متفاوت است. يك سياهى عميق و پر معنا كه به فكر وادارت مى كند. يك شب صاف و آرام كه آدم را به ياد خواب هاى عميق و غافلانه نيمه شب هاى وطن مى اندازد و به دنبالش شرم زدگى به سراغش مى آيد و سعى مى كند حداقل اين شب ها را زنده نگه دارد.

جلوتر مى روم، به كعبه نزديكتر مى شوم. جاى خلوت و بى صدايى است. تنها صدايى كه مى آيد، نواى مناجات هاى پوشيده متوسّلين به حق است و اين صدا همان رساترين آهنگِ بودنِ آدمى است. يك مناجات جاودانه كه اولين بارقه هايش را در نماز مسجد كوفه و ظهر عاشوراى حسين (ع) از خود به جا گذاشت.

جلوتر مى روم، صورتم را به پرده كعبه مى گذارم، هرچند خود را لايق چنين صميميتى نمى بينم.

چه بوى خوشى! خوشبوتر از تمام عطرهايى كه بوييده ام. چه لذتى! خدايا! اين همه لذت اينجاست و ما بى خبر؟ چقدر نزديكم به خدا و تنها حجابى كه ميان من و اوست يك فكر است و آن اينكه چه دعايى بكنم و با همه اين احوال دعا مى كنم و دعا و دعا .... حالا كه اين سطور را مى نويسم، به نظرم مى رسد كه در آن لحظات مى بايست يك هشدار تكانم مى داد. يك تلنگر به آنچه فكرم را در خودش محدود كرده بود و ماحصل آن هشدار اين كه، اگر قرار باشد فكر كنم كه خدا فقط كنار كعبه صدايم را مى شنود و نه در هيچ جاى ديگر و دور شدن از اين خانه را دورى از خدا بدانم، آن وقت چنين تفكرى با فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ ... (بقره: 115) فرسنگها فاصله دارد. پس بايد اين باور در من و همه زائران كعبه تبديل به يقين شود كه خدا هرجا كه هستيم صدايمان را مى شنود و همه جا مى شود او را صدا كرد. مهم اين است كه با اخلاص صدايش كنى ....

صداى خشن و باصلابت مرد عربى، كه شاخصه هاى ظاهرى مردان عرب را دارد، رشته دعا و توسلم را پاره مى كند. دست هايش را به قصد راندن و دور كردنم از كعبه تكان مى دهد. معترض بود اينكه چرا مدت زيادى توقف كرده ام. چند قدمى را با ديگران همراهى مى كنم و كم كم خودم را از حلقه طواف بيرون مى كشم و به همان جاى هميشگى ام مى روم. روبه روى ركن يمانى، و جايى براى نشستن پيدا مى كنم. صداى زمزمه آشنايى از آن نزديكى ها به گوشم مى رسد. در فاصله كمى از جايى كه من نشسته ام، گروهى از زائران ايرانى نشسته اند و دعاى جوشن كبير مى خوانند، چه فرصت خوبى! هر دم از اين باغ برى مى رسد ... من هم بايد با زمزمه صاف و زلالشان همراه شوم: «سُبحَانَكَ يا لَا إلَه إِلَّا أَنتَ ...».

حديث وداع

روزها رو به آخر مى رسند وهرچه به پايان اين سفر نزديك مى شوم، دلبستگى ام به تمام آنچه اين چند روز به آنها عادت كرده ام هم بيشتر مى شود. طواف، گشتن و گشتن و با هر بار گشتن، شروع از مرز خود و رسيدن به سرحدّ عشق الهى. نماز پشت مقام ابراهيم (ع) و حرمت گذاشتن به سنتش. نماز داخل حجر اسماعيل. چشم دوختن به آسمان، به اميد بارش باران و شادى مضاعف از باريدنش، همه و همه باعث مى شود كه جايى در اين مسجد پاك و نورانى پيدا كنم و دلم را براى هميشه آنجا بگذارم. اى كاش مى دانستم در اين روز آخر به خدا چه بگويم! فكر مى كنم بهترين كلام در اين روز تشكر از خدا باشد.

آن بغض آشنا بار ديگر سر به ناآراميگذاشته است. مانعش نمى شوم. مى تركد و تمام گره هاى واپس مانده در دلم را باز مى كند. براى آخرين بار روبه روى كعبه مى ايستم. روبه روى ضلعى كه بشود مستقيم درِ كعبه را ديد و باز براى آخرين دفعه با نگاهم در مى زنم به اين اميد كه مثل هميشه دست رحمتى را به رويم بگشايد ...

از مسجدالحرام بيرون مى آيم. كنار در كه مى رسم، مأمور بازرسى كه دركنار در روى صندلى نشسته متوجه گريه و چشم هاى خيسم مى شود. حالت گريه مصنوعى به خودش مى گيرد؛ يعنى اينكه چرا گريه؟! چيزى نمى گويم و مى گذرم ... به او حق مى دهم چرا كه وقتى تمام ايام عمرش را كنار اين در و آستان مى گذراند، چه مى داند كه دورى يعنى چه؟ شايد اگر قرار باشد او هم برود و نداند كه دفعه ديگرى در كار هست يا نه، حال خودش از ما بهتر نباشد.

ص: 81

از مسجد الحرام به بيرون مى آيم ... با يك راه جديد و اشتياقى بيش از پيش ... الآن كه اين سطور را مى نويسم مى فهمم كه اشتياق دوباره براى ديدار، خيلى لذت بخش تر از حضور هميشگى است؛ چيزى شبيه به آنچه خواجه مى گويد:

گر ديگران به عيش و طرب خرّمند و شاد

ما را غم نگار بود مايه سرور

از دست غيبت تو شكايت نمى كنم

تا نيست غيبتى نبود لذت حضور

اكنون بر اين مى انديشم كه دورى از حرم دوست، فرصتى دوباره است. براى انديشيدن و فكر كردن به تمام ارزش هايى كه پس از چند سال، با يك اراده خالص و در طى يك سفر در وجودمان زنده شد. يك فرصت براى تجديد نظر در بهتر شدن رابطه مان با خدا. يك رابطه صميمى و خاضعانه. پس اگر قرار باشد چند سطر براى دوست، براى خدا، بنويسم، چيزى جز اين نخواهد بود:

خدايا! مهربانا! تولد دوباره ام را مديون رحمت بى دريغ تو هستم.

اى بنده نواز، به نشان اين تولد، شمع هاى نيم سوز و رو به خاموشى وجودم را خاموش مى كنم و به جايش، چلچراغِ فرستاده از بهشت زمينى ات را روشن مى كنم و زير نورش هم چنان مى خوانمت: يا أَرحَم الراحمين، تا تو چه خواهى و مرغ دلم را در دام كدام نغمه عشق اسير كنى.

جبال در نظر و شوق همچنان باقى

گدا اگر همه عالم بدو دهند، گداست

بلا و محنت امروز بر دل درويش

از آن خوش است كه اميد رحمت فرداست

«وَما تَوفيقي إلّا بِالله»

اى بنده نواز، به نشان اين تولد، شمع هاى نيم سوز و رو به خاموشى وجودم را خاموش مى كنم و به جايش، چلچراغِ فرستاده از بهشت زمينى ات را روشن مى كنم و زير نورش هم چنان مى خوانمت: يا أَرحَم الراحمين. تا تو چه خواهى و مرغ دلم را در دام كدام نغمه عشق اسير كنى.

همه جهت ها به يك سو است و چه بد جلوه ميكند وقتى كسى هنگام نماز، به خلاف جهت از مسجد بيرون ميرود! و چه زيبا است وقتى مى بينى اين همه وفادار به آيين و شريعت محمد (ص) مشتاقانه روى از دنياى پرهياهويشان بر مى گردانند.

شنيدن كلمه «احرام»، كمى هول به جانم مى اندازد. اضطراب از مُحرم شدن، از داخل شدن به لباس مقدس احرام، از اينكه حواسم جمع باشد محرّمات را انجام ندهم، از كامل و صحيح به جا آوردن اعمال

ص: 82

اكنون رسيده ام به جايى كه ديگر هيچ ستون و مانعى مقابل ديد نيست. سرم را بلند مى كنم و نگاهم به كعبه مى افتد! آرى، اين خودِ كعبه است. خداوندا! اين خانه مقدس توست. چه پاك و بى آلايش! و چه زيبا و دوست داشتنى! گرد آن مى چرخند! خانه اى در نهايت سادگى با جامه اى سياه و يكدست. خدايا! چه كنم و چه بگويم؟ من بايد تمام عشقى را كه سال ها در آرزوى چنين روزى نگهش داشته ام به پايت بريزم. نگاهم را عميق تر مى كنم. شايسته ترين كار در اين لحظه براى بنده، سجده است.

در نيمه هاى شب و در سكوت تقريبى مسجدالحرام، بهتر مى شود كعبه را ديد. در چند قدمى كعبه كه بايستى، چونان ذرّه اى مى شوى گم شده در درياى بندگى. اينجا عظمت و يكرنگى با هم آميخته اند و چه زيبا روى بندگى سفيد مى شود! تا چشم كار مى كند عظمت است و بزرگى.

ص: 83

رشته اى بر گردنم افكنده دوست ...

شمس الملوك شكيب

مقدمه

- زنگ تلفن به صدا در ميآيد.

- بفرماييد.

- خانم شكيب؟

- بله، سلام عليكم.

- خودتان هستيد؟ خانم شمس الملوك شكيب؟

- بله، خودم هستم.

- من از سازمان حج وزيارت تماس ميگيرم. شما امسال به مكه مشرّف مى شويد.

- خداى من! صدا، صدايى آسمانى و دوست داشتنى است! اما گوش من باورش نمى كند. چندين بار پرسيدم. سوگند دادم. تصور كردم كسى قصد شوخى دارد. گفتم: من بايد سال 82 مشرّف شوم ...! با توضيح بيشتر و ذكر نام كاروان و محل ثبت نام، مسأله برايم مسجّل شد. از فرط شادى و شعف، در پوست نمى گنجيدم. پيشانى بر خاك ساييدم و به درگاه معبود شكر گزاردم. اين حالت ديرى نپاييد. كم كم خيل پرسش ها به خاطرم آمد. اكنون آيا آمادگى دارم؟ پيامى درونى گفت: «آرى». هر چند سال هاى سال بر اين تلاش بودم كه آمادگى را در خود ايجاد كنم، اما اكنون حال ديگرى داشتم! از اين سو به آن سو مى رفتم. لحظه اى حال هاجر را حس كردم و سعى او را. گويى هروله مى كردم! چه خواهد شد؟ خدايا! ممكن است؟! تكرار مى كردم. «لبَّيك، اللّهُمَّ لبَّيك». منتظر جوابى از درونم شدم. «لَا لبَّيك» نيامد! بار ديگر پيشانى بر خاك ساييدم و از او يارى طلبيدم. حس غريبى بود. سرگشته يا به عبارتى گم گشته بودم. اما مى دانم تا گم نشوم، پيدا نخواهم شد. بارها در دلم گذشته بود كه چون ابراهيم ادهم حج بگزارم. (1) نزد پيرى روم و آنچه دارم به خدمتش نهم و هفت بار به گردش طواف كنم. اما نه! مى خواهم با پاى جان روم و حجّ گِل با دِل كنم. اگر يار مرا گزيده، شايستگى بندگى و عاشقى ابراز كنم. مقدمات ثبت نام فراهم شد. زمان شركت در جلسات رسيد. آنچه گفته شد، بارها و بارها خوانده و از بَر بودم، اما باز هم مشتاقانه به اميد شنيدن حرف هاى تازه و رهنمودهاى لازم، شركت كردم. آخرين جلسه گردهمايى در استاديوم آزادى، حال و هواى ديگرى داشت. سخنان حاج آقاى قاضى عسكر، با آن چهره آرام، شنيدنيتر بود. چقدر خوب آداب حج (قبل از سفر، به هنگام سفر و پايان سفر) را بيان كرد و لازمه اين سفر الهى را، خلوص و پاكى شمرد. اى كاش گوش شنوايى داشتيم و حديثى را كه از امام جعفر صادق (ع) نقل كردند، به گوش جان ميشنيديم و به آن عمل ميكرديم كه: از ويژگى زائر خانه خدا حليم بودن و خوش رفتارى با ديگران است.

غسل در اشك زدم كاهل طريقت گويند


1- «شيخ عطار در تذكره الأوليا نقل مى كند كه ابراهيم ادهم به قصد زيارت خانه خدا از منزل خارج شد طبق رسم آن روز به خدمت پيرى رفت، او پرسيد: كجا مى روى؟ گفت خانه خدا. گفت: چقدر پول دارى؟ با معيار آن روز مبلغى را ذكر كرد و گفت: اى شيخ آن پول را به نزد من بنه و هفت بار به دور من طواف كن. كه خداى از وقتى كه آن خانه را بنا نهاده، پاى در آن ننهاده و از وقتى اين خانه دل را بنا نهاده، پاى از آن بيرون ننهاده.»

ص: 84

پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز

گاه صداهاى خنده و همهمه از حال خويش دورم مى كرد. آنجا پر بود از آدم هاى متفاوت، از سرزمين هاى متفاوت. گروهى بستگان خويش را همراه آورده و مهد كودكى از خردسالان به راه انداخته بودند! اميد است به اين مسأله توجه بيشترى شود ...

شايسته است در جلساتى كه برگزار مى گردد، از محاسن «بندگى» بيشتر گفته شود و بياموزيم كه آنچه انجام مى دهيم، وظيفه بندگى است نه آنكه به درگاهش رويم براى تجارت و مزد و از آنان نباشيم كه: «عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ» يا همچون آنان كه: «

عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِيدِ»

بلكه مانند كسانى باشيم كه: «

عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْاحْرَارِ». (1)

به اميد آن كه خانه نجوييم بلكه به دنبال صاحب خانه راه پوييم.

عمر زاهد همه طى شد به تمنّاى بهشت

خود ندانست كه بهشت است ترك تمناى بهشت

زاهدان واقعى معصومين (عليهم السلام) بودند كه بهشت نخواستن را بهشت مى دانستند. باشد كه رهرو آن ها باشيم.

دوشنبه 7/ 11/ 81

امروز آغاز سفر است. روز پرواز بر دو شهبال عشق و معرفت؛ چرا كه تا عاشق نباشى نبينى و تا نبينى معرفت نيابى. بايد فانى شوى تا باقى شوى. اين سفر، مجموعه چهار سفر بزرگ است. سفر «از خود به خود»، «از خود به خدا»، «از خدا به خلق خدا» و «همراه خلق خدا به خدا». پس بايد بيدار بود و آگاهانه گام برداشت.

ساعت پنج صبح است، در فرودگاه مهرآباد گرد آمده ايم. اكنون اين سالن حال و هواى ديگرى دارد. همه براى بدرقه خانواده و خويشان خود آمده اند. اما من «تنها» رفتن و «تنها» بازگشتن را برگزيده ام؛ تا اين ساعت ها را در راز و نياز با خدا باشم.

به سالن بعدى وارد مى شويم. مدير كاروان مشغول دادن گذرنامه هاست و بيان آخرين توصيه ها. كم كم زمان پرواز فرا مى رسد. مرغ دل در سينه بال و پر مى زند. و گاه گاه نگاهى و سخنى رشته افكارم را پاره مى كند. دو خانم جوان از سوغات و آوردن مخمل گلدار كه مُد روز است صحبت مى كنند. ديگرى به دوستانش مى گويد من فقط يك دست لباس آورده ام، آخر ماشاءالله كلى داماد و عروس و نوه دارم. بايد ساكم را پُر برگردانم و سومى از هنر جا سازى اسكناس هاى سبز هزار تومانى مى گويد. با شنيدن اين سخنان خاطرم آزرده مى شود اما چه بايد كرد؟! «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم». از خود مى پرسم آيا در ساك من ذرّهاى معنويت و عشق هست كه با خود ببرم؟ خدا نكند ساك دلم تهى برگردد. براى بازرسى بدنى در صف مى ايستيم. جلو من پيرزنى چادرش را به گردن بسته و قصد ورود دارد. اما خانمى كه مسؤوليت بازرسى را به عهده دارد مى گويد: «مادر جان! مگر به جنگ با خدا مى روى كه چادر را دور گردنت پيچيدى. مبادا آنجا چنين كارى كنى. آنجا عطر بزن، سجاده تميز پهن كن. مرتب باش و آبروى شيعه را حفظ كن. پيرزن با ناخشنودى، گره چادرش مى گشايد و چيزى نمى گويد؛ زيرا فارسى نمى داند و به سر تكان دادنى رضايت ميدهد. راستى اين تذكر چه به جا بود كه «تميز و مرتب باش، آبروى شيعه را حفظ كن». البته اگر در بازگشت، اين خواهر محترم را ميديدم، به او مى گفتم كه: خواهر! جاى تو خالى بود ببينيكه بسيارى از حاجيه خانم ها در خانه خدا و مسجد پيامبر، حاضر نبودند ذرّهاى از جاى خود را در صف نماز با تو تقسيم كنند. تا در كنارشان نماز بگزارى! بنازم به رأفت آن جوانك يا پيرزن فرتوت مالزيايى و آن سياه پوست آفريقايى كه به رويت لبخند ميزند و خود را در منگنه ميگذارد تا تو در كنارش به عبادت خدا بنشينى ...

ساعت حدود شش و پانزده دقيقه است و هواپيما در حال پرواز. وقت نماز كه شد، آماده شديم نماز بخوانيم. خانم ميهماندار جاى كوچكى را به ما نشان داد. اما برخى از زائران گوى سبقت را از ما ربودند و ما به نوبت ايستاديم ...

ساعت ده صبح به وقت ايران است و ما در فرودگاه جده هستيم. تشريفات گمركى و بازديد گذرنامه ها مدتى به طول مى انجامد. اولين نماز جماعت (نماز ظهر) در محوطه بزرگى كه براى حاجيان در نظر گرفته بودند، برگزار گرديد و سپس با نهار متبرك اين سرزمين اطعام شديم و تا ساعت 6 بعد از ظهر براى رفتن به مكه به انتظار نشستيم ...

عمره تمتع

ساعت 30: 6 بعد از ظهر است كه عازم مسجد جُحفه هستيم تا محرم شويم. در جلسات پيش از سفر، روحانى كاروان بارها و بارها آنچه بر محرم حرام است را گفته بود؛

به آينه نگاه نكن، تا شايد از خودبينى و خودمحورى و خودخواهى دور شوى و خدابين گردى.

بارها شنيده و خوانده بودم كه:


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، 237

ص: 85

آينه چون نقش تو بنمود راست

خود شكن، آينه شكستن خطاست

اينجاست و در اين زمان است كه خود شكنى برايم مفهوم پيدا مى كند.

خاراندن بدن در حال احرام، اگر خون بيايد كفاره دارد راستى خداوند براى جسم من چقدر ارزش قائل است اما من چگونه اين كالبد ارزشمند را در معرض آسيب و بيمارى قرار مى دهم.

شاخهاى از درخت را نبايد شكست و علفى را نبايد كَند، آرى، خداوند تو را از صدمه زدن به طبيعت بر حذر داشته است. شايد پيام اين دستور آن باشد كه ما نه تنها بايد به طبيعت پيرامونى خود اهميت دهيم بلكه از آزار ديگران و از صدمه زدن به نهال هاى انسانى بپرهيزيم.

آنگاه كه در احرامى و به اين دستورات الهى و انسانى عمل مى كنى، در واقع به طبيعت اصلى خويش برگشته اى و اينجاست كه مى گويند خداوند از مردمك چشم انسان به جهان مى نگرد. انسانيكه خداوند در آفرينش آن، به خود «احسن» گفت (فَتَبَارَكَ اللهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ) (1) و او پس از شنيدن سروش الهى كه (أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ) با (قَالُوا بَلَي) (2) پيمان عشق بست. و اينجا، در مسجد جُحفه، تو لباس پاكى و خلوص در بر مى كنى و نماز عشق مى خوانى و باز هم منتظر مى مانى تا روحانى كاروان نداى «لَبَّيك» سر دهد و تو تكرار كنى! زائرى مى پرسد: «لبّيك» را چند بار بگويم؟ ديگرى راهنمايى اش مى كند كه هر چه بيشتر، بهتر! و ديگرى مى پرسد: تا كجا لبيك بگويم ...

در دل مى گويم: از اين صاحب خانه مهربان كه ما را به خانه خويش دعوت كرده، به دور است كه در پاسخ بنده اش «لَا لَبَّيك» بگويد. حال، از صميم دل بگو لبيك. او صدايت را مى شنود. آرى، اين من و تو هستيم كه بايد گوش دلمان باز باشد تا هر لحظه پيامش را بشنويم. مگر نه اين كه گفت: «من به دل هاى شكسته نزديك ترم».

گرچه آينه ما را زنگار خشم و حسد و كينه و بدخواهى پوشانده، اما چه صيقلى برتر از «لبيك». بار ديگر سوار بر اتوبوس ها مى شويم و روحانى كاروان مى گويد: تا پيدا شدن ديوارهاى مكه «لبيك» بگوييد و بعد اين ديوارها ديگر در خانه يارى ...

به محلّ اسكان راهنمايى مى شويم. «عزيزيه چهار، خيابان عبدالله خياط» اين نام ها برايم شيرين مى شود بدون اين كه صاحب نام را بشناسم. از ديروز تا كنون در انتظار و طواف به سر مى بريم. مژده دادند كه ساعت 5 صبح مى رويم. اما بالاخره ساعت يازده و سى دقيقه زمان موعود فرا مى رسد و دسته جمعى عازم خانه دوست مى شويم تا عمره تمتّع به جا آوريم. به گِرد خانه اش طواف كنيم. نه يكبار كه هفت بار.

توصيه هاى فراوانى بر رعايت نظم، ترتيب و آرامش و رعايت حال ديگران شده بود اما برخى گويا اصلا آن توصيه ها را نشنيده بودند. گاهى تلفن هاى همراه حال و توجه زائر را درهم مى ريخت و زائر را مشغول خود ميكرد. بى خبر از اينكه كجا ست و چه ميكند!

به مسعى مى رسيم؛ صفا و مروه اينجا است؛ (إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَه مِنْ شَعَائِرِ اللهِ). (3) در اينجا هم خوف است و هم رجا، و بايد گفت اينجا همه عشق است و عبوديت. از «صفا» آغاز كن! و تا چنين نكنى صافى نشوى و تا عبد نباشى، به مقام «آدم» نرسى. و اينجا بود كه آدم از صفاى دل توبه كرد.

وقتى گوشه اى از رموز عبادت را دريافتى، تقصير كن. به ظاهر ذرّه اى از ناخن و موى خود را بچين، اما شايد مفهوم ديگرش اين باشد كه از خطاها و كوتاهى هاى خويش، عذر به درگاهش بياور.

بنده همان به كه ز تقصير خويش

عذر به درگاه خداى آورد

ورنه سزاوار خداوندى اش

كس نتواند كه بجاى آورد

در پايان اعمال، سوى زمزم مى رويم و سر و روى به آب زمزم مى شوييم.

تا هشتم ذيحجه، روزها به سرعت نور مى گذرد. به طواف مى رويم و بر مى گرديم. براى پدر و مادر، استادان و سفارش كنندگان و ملتمسين دعا طوافى مى كنيم و زير ناودان رحمتش نماز به جا مى آوريم.

قرار است هر شب بعد از شام گرد هم آييم تا روحانى محترم كاروان در مورد مرحله دوم، توضيحات لازم را بدهند.

حج تمتع


1- مؤمنون: 14
2- اعراف: 174
3- بقره: 158

ص: 86

رشته اى بر گردنم افكنده دوست

مى برد آنجا كه خاطرخواه اوست

از مكه به عرفات مى رويم، از عرفات به مشعر و از مشعر به منا و باز به طواف كعبه باز مى گرديم. و بار دگر به گِرد خانه اش مى چرخيم و مى چرخيم. بايد از خود بى خود شوى و در اين گردش و چرخش خود را فراموش كنى و همه «او» شوى.

هشتم ذيحجه

امشب به عرفات، سرزمين شعور و معرفت خواهيم رفت. مى گويند «آدم» در اين سرزمين به گناه خود اعتراف كرد و اكنون تو نيز، اگر «آدم» شدى بگو «اعْترَفُ بِذُنُوبِى» و همچنان به جهل خويش اعتراف ميكنم. آنگونه كه بايد حق بندگى را به جا نياوردم.

بار ديگر روحانى محترم كاروان سخنان سوزناكى گفت و اشك همه را در آورد و يادآور شد كه به گناهان خويش اعتراف كنيد.

ماشين ها منتظرند كه تا كاروان عاشق را به عرفات برسانند. اولين چيزى كه در اين سرزمين جلب توجه مى كند «جبل الرحمه» است.

پيش از حركت به سمت عرفات گروهى مى پرسند: چه چيز با خود ببريم؟! و پاسخ مى شنوند «قمقمه آب». آرى، نمى دانيم كه آب حيات آنجاست. كوثر در راه است. مباد كه تشنه رويم و سيراب ناشده باز گرديم! آيا لطف خدا شامل حال ما خواهد شد كه از سرچشمه فيضش بهره اى جوييم. آيا با دعاى عرفه امام حسين قطره اشكى از صفاى دل خواهيم ريخت؟ آيا ذرّه اى از معرفتش را در دل خواهيم گرفت و به ذات خويش شناخت خواهيم يافت ...؟!

ميانه راه هنگامه اى است! همه به شوق «عرفه» و «عرفان» لبيك گويان، پياده و سواره در حركتاند. حدود ساعت 12 ظهر به عرفات رسيديم. ياران مشغول عبادت شدند ...

مراسم «برائت از مشركين» در اينجا برگزار مى شود. به علت كسالت و تب شديد توفيق شركت نيافتم. گروهى رفتند و بازگشتند. نهار ساده اى صرف شد و ساعت سه بعد از ظهر دعاى عرفه امام حسين را خوانديم و از همه عارفان؛ از جمله امام حسين (ع)، معلم عاشقان و عارفان ياد كرديم. اين مراسم تا نزديكى نماز مغرب و عشا به طول انجاميد.

مشعر

بعد از نماز مغرب و عشا، راهى مشعر شديم. «مشعر» نه، كه «محشر»! گويى همه سفيد پوشان در اينجا جمعاند.

رفت و آمد حاجيان و صداى ماشينها، و دود و دم آنها، گوش و چشم را از كار ميانداخت. نميدانستى بايد پياده بروى يا سواره. راهى را كه بايد به قول عدهاى نيم ساعت طى ميكرديم، بيش از ده ساعت به طول انجاميد. حدود 6 صبح به مشعر رسيديم تا از اين وادى مقدس و از سرزمين بكرش سنگريزه بر چينيم به قصد «رمى». راستى چه رابطهاى است ميان «مشعر» و «رمى» چرا بايد از كوههاى اين سرزمين سنگ برچيد و براى رمى به «منا» رفت. آيا اين رمز به ما ياد آورى نميكندكه براى تسلط برنفس از شعور خويش بهره بگيريم؛ يعنيكه سلاحت را با شعور انتخاب كن. چرا كه فردا براى رمى شيطان خواهى رفت. اين شياطين نماد نفس امارهاند. هرچند نفس اماره موهبتى الهى است در وجود تو و بدون آن نميتوان زيست. اما هدف از اين تعليم و تمرين چيست؟ جز اينكه به ما يادآور شود «نفس» بايد دركنترل تو باشد. نه تو، دركنترلِ او. اين همان مميز وتفاوت تو با حيوان است. خداوند لذات را بر توحرام نكرده است. تو لذت ببر تا لذات تو را نبرند! آنگونه كه شهيد مطهرى مى گويد: «نفس مار كبراى خفته است، همين كه نور به آن بتابد، بيدار مى شود. آن وقت هيچ احدالناسى قادر به جلوگيرى از صدمات آن نيست. مگر آنكه بدانى با اين مار خفته چه كنى؟»

مِنا

پس از خواندن نماز صبح، راهى منا ميشويم. همچنان راه بسته است. آلودگى صوتى، دود وگرد وخاك وكمبود اكسيژن همه را كلافه كرده است. گروهى با حالت تهوّع از ماشين خارج ميشوند و بقيه به اميد باز شدن راه مينشينند. روحانى كاروان اين قضيه را تا حدى با كثرت جمعيت و ماشين، توجيه ميكند. اما من آن را آزمايش الهى ميدانم. به خود نهيب ميزنم كه پانزده روز، استراحت كردى و خوردى و خوابيدى و سختى مفهوم نداشت. حالا خداوند تو را مورد آزمايش قرار ميدهد كه تا چه حد رنج راهش را به جان ميخرى. آن روز حافظ گفت:

در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم

سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور

امروزكه «خار مغيلانها» به هواپيما و ماشين تبديل شده، پس لحظاتى رنج اين راه را تحمّل كن و دم بر نياور. قرار است به سرزمين منا بروى و در آنجا زيباييها را قربانى كنى و از خداوند بخواهى كه به خواستههاى بى حدّ و حصرت، پاسخ مثبت دهد. پس تو كه خواسته دارى، اين سختى ناچيز را تحمل كن.

ص: 87

در ره منزل ليلى كه خطرهاست در آن

شرط اول قدم آنست كه مجنون باشى

صبر بى فايده است. پيشنهاد ميدهيم كه بقيه راه را پياده طى كنيم. ابتدا مورد پذيرش قرار نميگيرد؛ زيرا هم جاده خطرناك است و هم آدمها با ماشينها در هم شدهاند. هر چند كه ماشينها بوق زنان و زوزه كشان سر جايشان ميخكوب شدهاند.

بالأخره اصرار نتيجه ميدهد و بقيه راه را حدود دو ساعت و نيم پياده طى مى كنيم. گروهى خسته و پاى كشان و عدهاى ذكر گويان به مِنا مى رسند. سرزمين آرزوها و خواستهها و يا شايد سرزمين قربانى كردن خواستهها. اينجا بايد به شيطانى كه گاه خود را به صورت خواسته مى نماياند، سنگ بزنى.

به چادرها راهنمايى ميشويم وكمى استراحت ميكنيم. قرار است خانمها را شب براى رمى جمرات ببرند. ولى تصميم عوض ميشود. ساعت 12 ظهر به راه مى افتيم، سنگ در دست و هراس در دل، كه چه خواهد شد. روزهاى روز، ما را از ازدحام جمعيت و خطرات رمى بيم داده اند، با آن كه بيشتر همراهان خستهاند، مى رويم. امروز بايد به شيطان بزرگ سنگ زد. در فشار و ازدحام جمعيت راهى مى شويم. سربازان سعودى، جمره اولى و وسطى را محاصره كردهاند. البته كسى اعتنايى به آنها ندارد.

امروز با بزرگترين شيطان وجود خود، مظهر نفس بدفرماى، مظهر شرك، نخوت، خودبينى و عدم صداقت، كارى بزرگ داريم. در ميان راه كم و بيش طنزهاى گوناگون از رهگذرانى كه در بازگشت هستند، ميشنوى. عدهاى از كسانى كه مراسم رمى را انجام دادهاند در راه ميبينم كه مشغول تراشيدن سر هستند و چهره اين ديار را آلوده و نازيبا كردهاند.

به راحتى رمى را انجام دادم. به همراهان گفتم در اين كثرت جمعيت و خطرات رمى، بار ديگر دست قدرتمند خداوند از آستين به در آمد وگويى بر بال فرشتگان سنگها را به ستون كوبيدم و بعد نفسى راحت كشيدم! امشب و فردا شب را بايد در منا بيتوته كنيم. چهره چادرهايى كه در آن مستقر هستيم، رفته رفته دگرگون مى شود. حاجيها مشغول تراشيدن سر و گفتن تبريك به يكديگرند.

عيد قربان

روحانى كاروان اعلام ميكند كه به جز مقلدان آقايان ... و ... بقيه مى توانند تقصير كنند. هر چند كه قربانى هنوز كامل انجام نشده است. قرار است مدير كاروان به نيابت از طرف همه، اين زحمت را تقبّل كند و به من و امثال من يادآورى كنند كه فراموش نكن! امروز و فردا بايد تعلّقات و همه هستى خويش را براى خدا و خلق خدا قربانى كنى «اميد كه چنين باشد!»

اكنون ساعت 9 شب است و روز عيد قربان را پشت سر گذاردهايم. حاج خانم ها از دلواپسى بهدر ميآيند. گونههايشان گل مى اندازد. مختصر مو و ناخن مى چينند و كم كم لباس احرام از تن به در ميكنند و روسرى هاى رنگى بر سر! بار دگر روحانى محترم كاروان اعلام مى كند كه فردا پس از نماز صبح راهى رمى جمرات خواهيم شد. اين بار بايد به هر سه جمره سنگ بزنيم. بار ديگر دلها به تپش ميافتد. گذر از اين خيل جمعيت و خطرات پرتاب سنگ كار دشوارى است! به بهانه سُرفه و ناراحتى سينه! تا صبح بيدار بودم و مشغول ذكر شدم. دلواپسى من از آن بود كه تا چه حد از اين آزمايش به سلامت بيرون ميآيم. در آن ساعت صبح، سيل جمعيت به راه افتاده بود. جمره اولى بسيار شلوغ و پر ازدحام بود و بار ديگر به لطف يار، رمى جمره وسطى و عقبه هم به پايان رسيد. اما هنوز اين سؤال پهنه ذهنم را مشغول كرده آيا اين نمادها، يادآور كثرت نفسانيات و پايان ناپذيرى خواهشهاى نفس نيست؟ راستى آيا يك نماد كافى نبود؟ حتما نه! چون به راحتى از كنار آن مى گذشتيم و مى شديم «اسب سوار نفسانيات».

ساعت 11 صبح است. روحانى كاروان خبر داد كه ذبح قربانيها انجام شده و همه مى توانند از احرام خارج شوند. فرياد صلوات برخاست؛ فريادى از سر شور و شادى.

اكنون كه تمرين آدم شدن كرده ام، بايد پاى بر خواسته نفس بگذارم! همراهانم را به نيش سخن نيازارم و ...

اما حاشا كه چنين باشيم! بارها به چشم خود ديدم كه راهيان حج، حتى در لباس احرام، در صف دستشويى و جلو وضوخانه، چگونه در عمل و زبان يكديگر را مى آزردند. وقتى هم به كسى يادآورى مى كنى كه حاجى! در حال احرام هستى. همديگر را ببخشيد تا در معرض بخشش الهى قرار گيريد و ... به فضولى ات متهم مى كنند! دريغ از اين همه عظمت و صد دريغ از آن همه آموزش. گويى هنوز سنگى جا به جا نشده است! و گويا نمى دانيم كه در كجا هستيم و چرا هستيم؟

شب يازدهم ذى حجه

امشب روحانى كاروان بار ديگر با ياد آورى رمى جمره و شلوغى راه جمرات، دلها را لرزاند. او اعلام كرد: فردا ابتدا به جمره كوچك و بعد وسطى و سپس عقبه سنگ خواهيم زد. سيل پرسشها آغاز شد: «حاج آقا! نايب بگيرم!» «حاج آقا من تنگى نفس دارم!» «حاجى آقا امشب برويم! آخه شلوغ است!» «حاج آقا از طبقه بالا چه حكمى دارد؟» درسته؟ فتواى امام در اين مورد چيست؟ و ...

ص: 88

روحانى تا حد امكان به پرسشها و بهتر بگويم، به بهانهها پاسخ داد و نيز اختلاف فتواها را بيان كرد و سرانجام سخنانش را با ذكر مصيبتى به پايان برد.

در اين حال، مدير كاروان ميكروفن را به دست گرفت و گفت: «با اجازه حاج آقا عرض ميكنم كه اعمال حج سخت نيست ولى دقيق است».

شايسته است كمى درباره اين مدير كوشا و فعال بگويم؛ چرا كه سفرنامه شرح ديدهها و شنيدههاست. او مردى است دقيق، خستگى ناپذير و مسؤوليت پذير. هر چند جوان است اما به نظر نميرسد به دنبال شهرت باشد. ميگويند در خانه قاضى گردو بسيار است اما با شماره! اما در خانه اين قاضى اصلا شمارشى در كار نيست. هر چه بخواهى خود و خانوادهاش در اختيارت ميگذارند تا بهانه جويى و غرُ زدن برخى را خنثى كنند. همه جا با زائران همراه است. يكباره سر راه جمره وسطى يا عقبه سبز ميشود. نكند كه زائرش كمك بخواهد. همسرش نيز خانمى تلاشگر و خوش برخورد است. وقتى همه روى حصير آويز چادرها نشستهاند، به نوبت پيش آنها مينشيند و جوياى حالشان ميشود و احياناً پيام بهداشتى ميدهد. چنين برخوردهايى مايه دلگرمى زائران است ...

گرچه با اين همه، از سوى برخى سخنان وسوسه انگيز شنيده ميشود كه: نفرى يك ميليون و سيصد و اندى دادهايم كه ماست و خيار بخوريم!؟ اينجا است كه انسان به ياد كلام استاد سخن، سعدى ميافتد، آنجاكه به هم سفرانش، كه از حج باز مى گشتند و با يكديگر گلاويز شده بودند، گفت: «حاجى تو نيستى، شتر است. از بهر آن كه خار ميخورد و بار ميبرد».

خدمه كاروان همهشان فداكارند. يكى از آنها به هنگام طواف از ناحيه كتف آسيب ديده و كتفش از جا در رفته است. فرداى عمل جراحى، دستش را به گردن آويخت و با دست ديگر مشغول كمك رسانى شد.

گروه آشپزخانه را نميشناسم اما همهشان زحمت ميكشند و غذاى خوب و تميز طبخ ميكنند.

ديگرى معلول جنگى است. بسيار جوان است. گاه و بى گاه چوب دستى زير بغل ميگيرد و پاى كشان از اين سو به آن سو مى رود و كمك ميكند.

خلاصه آن كه «ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند تا تو حجگزارى و روزگار به غفلت نگذرانى». اين ها را براى اين گفتم كه: «مَنْ لَمْ يشكُرِ الْمَخْلُوق، لَم يشكر الْخالق».

ساعت 9 صبح است. براى آخرين بار سنگريزه به دست، براى نبرد با شيطان! حركت ميكنيم. هوا هم گرم و گرمتر ميشود. از زير پل ملك خالد عبور ميكنيم. جمعيت كثير افغانى، پاكستانى، هندى، آفريقايى و ... كنار بوفه ها، روى حصيرهايشان، جاخوش كرده و راه را بر پيادهها بستهاند. گروهى مشغول خوردن صبحانهاند، كه البته به ناهار بيشتر شبيه است. غذاى بيشتر آن ها پلو است. دوست دارم جلو بروم. با آن پيرمرد ريش قرمز افغانى يا آن زن نگين بر بينى يا حلقه در پرّه بينى هندى و پاكستانى، حرف بزنم و از حالش بپرسم، مگر نه اين كه يكى از اهداف حج نزديكى دلهاى پراكنده بندگان خدا در كره زمين است؟! اما به دلايلى منصرف ميشوم:

- ما كه زبان يكديگر را نميفهميم. هر چند زبان خدا و پيامبر و قرآن ما يكى است؟

- آنچنان در دنياى خويش غرق است كه نميدانم چشم به كدام آينده دارد و اندوه خودش و جامعهاش گردى از غم بر چهرهاش افشاندهاند.

- اگر نوك پايى تأمل كنم، پشت سريها مرا متهم ميكنند كه ژست گرفتهام و ميخواهم زبان انگليسى را به رُخشان بكشم.

على رغم عظمتى كه قرآن و اسلام به مسلمانها داده، فقر فرهنگى و اقتصادى را در رخسارشان به روشنى ميبينى؛ بهطورى كه برخى از آنها هنگام عبور از گذرگاه ها، در طواف، در مسعى و ... تو را مانند مورچه بر پاى مى مالند تا خود را به مطاف نزديك كنند. و تو بايد رستم دستان باشى كه از ضرب شستشان در امان بمانى! گويى قرآن همه اين دستورات را براى كُرات ديگر فرستاده است!

اينجا كسى را با كسى كارى نيست! مالزياييها و هنديها بسيار مهرباناند. اگر به رويشان بخندى و اظهار محبت كنى، صميمانه با لبخند پاسخت را ميدهند و اگر در صف نماز به دنبال جايى براى نشستن باشى، مهربانانه، جايشان را با تو تقسيم ميكنند. از ميان آنها افرادى كه انگليسى مى دانند، به راحتى با تو ارتباط برقرار ميكنند و اولين چيزى كه به ايرانيها ميگويند اين است كه دوست دارند به ايران بيايند.

خلاصه، آخرين نبرد با شيطان بزرگ، در صحنه رمى جمرات به خوبى پايان يافت. قرار بود گروهى سواره و جمعى پياده، در معيت روحانى كاروان به راه بيفتيم. البته بايد تا ظهر شرعى در منا مى مانديم؛ زيرا قصد بيتوته كرده بوديم. همه بايد از اينجا خارج شوند. كم كم منا رو به خلوتى و خاموشى است. اميد كه چراغ خواسته هاى ما هم كم سو شده باشد! بسيارى از زائران خانه خدا روى آسفالت داغ خيابان نشستهاند. تا بار ديگر اجازه ورود به مكه بگيرند. بالأخره چراغ سبز ميشود. خيل جمعيت، «الله اكبر» گويان با پرچم هاى رنگى به راه مى افتند. صحنه زيبايى است كه قادر به توصيف آن نيستم. تونل بهجاى ماشينهاى بيروح، انسانهاى عاشق خدا را در آغوشگرفته است. لبنانيها فرياد «الموت لأمريكا» سر دادند و دوست من با گره كردن مشت با آنها همراه شد و فريادها در هم آميخت. گروههاى ضربت با لباس ويژه سر رسيدند. آنها باور كرده بودند كه مسلمانان «سطل آب» را برداشته اند! تا با آن سيلى بسازند كه صهيونيستها را از زمين بردارند.

ص: 89

از تونل گذشتيم و وارد شهر شديم، اما شهر چهره ديگرى داشت. با بطرى هاى آب خنك و آبميوه (فى سبيل الله) از ما پذيرايى كردند. تا لبى تر كنيم و بر تشنگى چيره شويم. چقدر به موقع بود. با گذر از خيابانها بار ديگر به هتل رسيديم. قرار است امشب براى طواف نماز طواف، سعى صفا و مروه و طواف نساء، شايد براى آخرين بار به حرم امن الهى برويم؛ زيرا به زودى بايد مكه را ترك كرده و به مدينه سرزمين پيامبر ره سپار شويم. در هتل استراحت كرديم و تنى به آب زديم تا شب براى آخرين اعمال آماده شويم. روحانى زحمتكش كاروان جلو در هتل قبل از سوار شدن توضيحات لازم را گفتند. هر چند از آقايان خواستند كه در ماشين جداگانه بنشينند، اما آنها كه تازه بر همسرانشان حلال شدهاند آمدند به اتوبوس ما و در كنار خانمهاى خود جا خوش كردند و آن ساعت شب همچنان خيابان ها شلوغ و پُر رفت و آمد بود؛ بعضى با پاى پياده وگروهى سواره وعربهاى متموّل در ماشينهاى مدل بالا از جلو ما مانور ميدادند و گاه گاه لبخند بر لب به زائران مى نگريستند. ساعت از دوازده شب گذشته بود كه بار ديگر توفيق حضور در مسجدالحرام را پيدا كرديم. آن اندازه ترس نداشت كه ما را از ازدحام جمعيت ترسانده بودند. با نيت و ذكر و طلب يارى از خداوند، وارد مطاف شديم. از اذكار و ادعيه طواف نگويم، به راستى هركس بهزبانى وصف توگويد. گاهگاه خواسته و ناخواسته ذكر خود را از ياد ميبرى و با آنها همصدا ميشوى و در نهايت با پاى لگد مال شده و مجروح، از مطاف خارج ميشوى وكمكم لكههاى كبودى بدن و درد كتف و شانه، بر اثر فشار جمعيت، ظاهر ميشود. ميبينى كه بايد نماز طواف بخوانى و امروز ميفهميكه چقدر دردهاى شيرينى بود!

به «مسعى» رفتيم و قبل از آن، قطره اى از آب زمزم نوشيديم و به سرو روى خود زديم و اينجا بهياد كلام خواجه عبدالله، آن پير طريقت افتادم كه در مقام مقايسه كعبه دل و كعبه حجاز گويد: «آن كعبه را ابراهيم خليل بر پاى كرده و اين كعبه (كعبه دل) را ربّ جليل. آن كعبه در منظر مؤمنان است و اين كعبه نظرگاه خداوند رحمان. آنجا چاه زمزم است و اينجا آه دمادم.» و به من و امثال من يادآور ميشود كه آه دل تو چون آب زمزم متبرّك است و حال با كعبه دل به دوركعبه گِل چرخيدى. چگونه بايد كعبه دل انسانها را طواف كنى و پاس بدارى ...

روحانى كاروان از ما خواست مدتى صبر نموده و رفع خستگى كنيم. ولى به راستى براى من خستگى معنى نداشت. عليرغم آنهمه زحمت و فشار جمعيت و درد جانكاه بدنى، سرشار از انرژى بودم و پيوستگى برنامهها به يكديگر را ترجيح مى دادم. چهره حاجيان در مسعى ديدنى اما توصيف ناكردنى است. حتّى ديدن سعى ديگران، لذّت سعى را به انسان مى دهد. سعى را شروع ميكنى، آنهم از «صفا» و باز بهياد ميآورى كه با صفاى دل بايد «سعى» كرد. سعى ميكنى. در اين هفت بار رفت و آمد، از صفا به مروه، خود باشى و خداى خودت و سرگشتگى ها را به ياد آورى.

اينجا سرگشتگى مفهوم ديگرى دارد. همانگونه كه گفتم، اين سرگشتگى يا گمگشتگى مقدمهاى است تا خود را پيدا كنى و عظمت خويش دريابى!

اينكه سخنم را باور كنيد يا نه، چيزى را تغيير نميدهد. در هنگام گذر از «باب على» بويى استشمام كردم كه هنوز برايم وصف ناكردنى است. فقط مى دانم كه «بوى خدا» بود. هرگز در عالم خارج چنين بويى وجود ندارد. بوى خوشى كه تا اعماق جانم نفوذ كرد و براى لحظاتى مرا با خود برد. نميدانم كجا؟ براى زمانى، در پرواز بودم. آرزو كردم اى كاش اين زمان جاودانه ميشد. اين لذت روحى را هرگز از ياد نميبردم. آخرين شوط سعى انجام شد و در پايان تقصير «استغفرالله و أسأله التوبه».

در پايان مراسم، دو ركعت نماز شكر گزاردمكه توفيق حضور و انجام اين اعمال عبادى را تا حدّ توان بهجا آوردم. قرار است امروز بعد از ظهر از مسجد خَيف ديدن كنيم؛ يعنى بار ديگر به منا بازگرديم؛ زيرا هنگام بازگشت، موفق به رفتن و بازديد از اين مسجد عظيم نشده بوديم. اما روحانى كاروان اعلام كرد كه متأسفانه چنين امكانى وجود ندارد؛ زيرا مسجد فقط سه روز در ايام تشريق باز است و خلاصه از ديدار آن محروم مانديم. شب گذشته جلسه عمومى در مورد بازگشت به مدينه و مسائل مربوط به آن برگزار شد و به اين ترتيب حال و هواى مدينه را زنده كردند. شايد اندوه دور شدن از اين وادى مقدس را بر ما آسان كنند. مدير كاروان از كاستيها عذرخواهى كرد و از ما خواست كه از هتل و امكانات مدينه، مدينه فاضله نسازيم!

روز شنبه، آخرين روز اقامت در مكه

امروز آخرين روز اقامت در مكه است. صبح ساكها را، كه معرف سوغاتى و ره آورد اين سفر است، در كاميونها به مدينه حمل كردند. براى طواف وداع به مسجدالحرام رفتيم. همهجا رنگى از غم و بويى از جدايى داشت. مطاف خلوتتر از روزهاى ديگر به نظر ميرسيد. خوشحال بوديم كه امشب باز با خدا راز و نياز خواهيم داشت. قرآن را، كه تلاوت آن را از ابتداى ورود شروع كرده بوديم، ختم كرديم. بعد نماز قضا و سپس نماز مغرب را خوانديم. باورمن اين بود كه فرصت بين دو نماز بهترين لحظات است. در فشار جمعيت خود را به مطاف نزديك كردم، هر چند در دل تمايلى نداشتم كه از محبوب خداحافظى كنم، مگر وداع با او ممكن است! چگونه با او كه همواره از رگ گردنم به من نزديكتر است وداع كنم.

دوست نزديكتر از من به من است

وين عجب تر كه من از وى دورم

البتهكه ميهمان بدون اجازه صاحب خانه مهربان، خانه را ترك نميكند. پرده سياه اين خانه را ميبوسم و به اميد ديدارى ديگر ميگريم.

دعاى خاص طواف وداع را خواندم اما موفق نشدم كه بيش از 4 دور طواف انجام دهم. صف نمازگزاران بسته شد. بعد از نماز عشا، ورود به مطاف غير ممكن شد. چهره زائران ديدنى بود و من زمانى به طواف چشمان و نگاههاى آنها پرداختم. چشمها اشكبار بود. هركس به زبانى

ص: 90

وداع ميكرد. تركها و هندوها، از دور، دستها را به روى لب ميگذاشتند و سپس ملتمسانه به سوى خانه خدا دراز ميكردند و به اين ترتيب آخرين بوسه عشق و وداع به ديوارهاى كعبه ميزدند، اما من قانع نبودم. بايد بقيه طواف را انجام مى دادم و به اصطلاح كعبه را استلام ميكردم و «او» مثل هميشه اين امكان را برايم فراهم ساخت. شرطه ها اصلا مرا نميديدند و مانعم نمى شدند. به يكباره سر از «حجر اسماعيل» در آوردم. حريصانه و عاشقانه زير ناودان طلا (ناودان رحمت الهى) دو ركعت نماز گزاردم. (به من كور دل خرده مگيريد و مگوييد كه جهان ناودان طلاى رحمت الهى است) اگر امروز اسماعيل و هاجر بيايند اينجا، ميايستند و نماز ميگزارند. انرژى اين مكان كوچك توصيف ناپذير است. وقتى به نماز ميايستى، حتى سلولهاى كف پايت با اين سنگها گره ميخورد و نميخواهى دل بر كنى.

و باز دو ركعت نماز! كمك كردم ديگران هم نماز بگزارند. جاى خود را به ديگران سپردم و خارج شدم.

يك بار ديگر استلام كعبه و حضور در حجر اسماعيل. باز هم به جاى سفارش كنندگان نماز خواندم و از دريچه دلشان دعا كردم. خواندم و خواندم! تشنه اى بودم كه سيرى نداشت. براى خود، فقط او را خواستم. مگر ميشود در خانه خدا، غير از خدا چيزى خواست.

به احترام مدير كاروان، كه خواسته بود قبل از 12 شب به هتل برگرديم، از اين مكان مقدس قدم به قدم فاصله گرفته. در حاليكه همه وجودم چشم شده بود، تا ذرّه ذرّه عشق و خلوص و خاطره برچينم. زائران يكى پساز ديگرى بههتل بر ميگشتند. بعد از خوابى مختصر، كه بى شباهت به بيدارى نبود و در رؤياى روزهاى گذشته، اعلان كردند كه ساكها را در ماشينهاى دم در هتل بگذاريد.

ساعت 4 صبح است، ديگر باور داريم كه بايد رفت. به اميد اينكه با توشه معرفتى به زيارت فرستادهاش محمد مصطفى (ص) برويم. ساعت پنج و نيم به امامت يكى از روحانيون، نماز جماعت خوانديم و بعد اسامى براى نشستن در ماشينها خوانده شد. ساعت 8: 15 صبح به راه افتاديم. اميد داشتيم كه از مكانهاى خاص بين راه مكه و مدينه ديدن كنيم، ولى اين موهبت دست نداد. هنگام خروج از مكه، ما را در جاييكه به نام «مركز تفتيش» معروف است، نگه داشتند. اين توقف حدود يكساعت به طول انجاميد و به هر كدام از ما يك بطرى آب زمزم دادند. همان نوشدارو و آب حياتى كه در فرودگاه مهرآباد سراغش را ميگيريم تا قطرهاى از آن مرهم دلهاى خسته وتن بيمارمان باشد. اما به دست من و گروه زيادى از همراهان نرسيد و يا ظرف خالى آن به دستمان آمد! به هر حال گرفتن اين هديه پيش درآمد خوبى بود.

يك بار ديگر از سرزمين منا گذركرديم. نماى بيرونى مسجد خَيف را ديديم. سرزمين منا جلوه ديگرى داشت. ديگر از آن جمعيت و همهمه خبرى نبود. همه جا خاموش و خلوت، تنها چيزيكه به چشم ميخورد، چادرها بود ...

حدود ساعت سه بعد از ظهر، به محل استقبال حجاج رسيديم. البته چندين بار در طول راه، پليس تعداد نفرات موجود در هر ماشين را كنترل كرده بود. اينجا هم به همين ترتيب. گذرنامه ها را براى كنترل مجدّد بردند و ما هم به مسجدى واقع در قرارگاه رفتيم و نماز گزارديم. ناگفته نماند اين قرارگاه بسيار تميز، مرتب و كامل بود. اينجا 17 كيلومترى مدينه است. وضوخانه، مسجد، كافه تريا، دكتر، داروخانه و (البته دكتر و دارو رايگان) وجود دارد. اتوبوس متوقف ميشود. در اتوبوس باز ميشود. مردى با مدير كاروان صحبت ميكند. به هر يك از مسافران بستهاى داده مى شود. مدير كاروان گفت: اين هديه دهندگان ميگويند: وقتى رسول الله از مكه به مدينه آمدند، انصار به استقبالشان آمده، هديه به ايشان دادند. و ما همچنان اين رسم پسنديده را حفظ كردهايم و براى شما سفرى خوش آرزو ميكنيم. راستى حركت زيبايى بود. هنوز يكى از سنت هاى خوب حفظ شده و اجرا ميشود.

با گفتن اين مطلب اشك در چشمان وى جمع شد. بغضگلوى مرا هم فشرد و بسته هديه را چون شى ء گرانبها به ياد آن روزها به سينه فشردم و بعد نگاهى به درونش انداختم. بسته شير، خرما، آبميوه و نوعى نان شيرينى محلى بود.

ساعت 4 بعد از ظهر به مدينه منوره، شهر پيامبر رسيديم و چشمان از راه خسته مان به ديدار گنبد سبز و گلدسته هاى حرم روشن شد. منتظر مانديم تا ساكها برسد. آبى به تن زنيم ولباسى ديگر پوشيم و به زيارت برويم. اما اين توفيق دست نداد. ساعت 9 شب به همراه روحانى كاروان براه افتاديم. راه بسيار نزديك بود (برخلاف مكه) اما از دور ديديم كه چراغها خاموش شد. و اين شهر سفيد، شهر نور، يكباره رو به تاريكى رفت. از ورود ما جلوگيرى كردند و گفتند حرم شبها از ساعت 9 تعطيل است. مأيوسانه به هتل برگشتيم و به نگاهى از پنجره اتاق، كه به سوى مسجدالنبى بود، بسنده كرديم. فرداى آن روز به اميد زيارت با غسل و وضو راهى شديم تا نماز صبح را در كنار حرمش بگزاريم.

يك در مخصوص خانمها است و باز است. ما را به سوى آن راهنمايى كردند. به محض ورود مشاهده كردم ديوارهاى عظيمى به فاصله چند متر از صف نمازگزاران كشيده شده است. ميدانستم كه ساعت خاصى خانمها ميتوانند به حرم پيامبر وارد شوند. اما اين بار همه چيز متفاوت بود. يك لشكر عظيم نظامى، بيسيم و باتوم به دست وارد شد وگروه كثيرى از زنان نقابدار! گويى اتفاقى افتاده است؟! همه مات و مبهوت شديم. پس از مدتى انتظار، يكى از همان ديوارها برداشته شد. با علامت دست، از خانمها خواستند كه به حرم نزديك شوند. همه شاد شدند و به سر و كول هم ريختند. (نمى دانم اين عمل از شوق بود يا جهل). وقتى به حرم نزديك شديم حيرتمان دو چندان گرديد! زيرا ديوار ديگرى شبيه ديوار اول روبهرويمان كشيده شده بود. آرى، اين بار پيامبر خدا را در حصار قرار دادهاند. تنها از فراز اين ديوارها بخش اندكى از كنارههاى ضريح ديده ميشود. منظره چهرهها و اشكها و گفتگوها به زبانهاى مختلف، ديدنى و وصف ناكردنى بود. تنها درود بر پيامبر، به زبان مشترك بود. مدتى متحير و بغض درگلو ايستادم. اما ديدم به عبث ميپايم كه درى گشوده شود؛ بگشايد. انتظار، انتظار، انتظار .... اما هيچ اتفاقى نميافتد. زنان نقابدار اينجا هم ايستادهاند. با تكان دادن دستها، جملاتى خشن هم به زبان ميآورند. همه، گروه گروه اشك در چشم و نجوا كنان از ديوارها جدا ميشوند. باورم اين بود كه شايد امروز اتفاقى افتاده، اما نه. فردا و پس فردا هم چنين شد. سعى ميكرديم با آنها مماشات كنيم و چيزى نگوييم. اما من جانم به لبم رسيده بود. به هر يك از زنان و مردان پليس كه ميرسيدم، مى پرسيدم: «هل هذا المكان مسجدالنبى أو سجن النبى؟» و آن ها به خوبى حرف را ميفهميدند و بلافاصله ميپرسيدند: «لماذا؟» و ميگفتم به خاطر اين همه لشكر. اين همه ديوار، اينهمه سلاح و خشونت. چون شمرده صحبت ميكردم آنها بهخوبى متوجه منظور من ميشدند، اما چون زبان گفتار و نوشتارشان بسيار متفاوت است، پاسخشان را نميفهميدم.

ص: 91

به يقين چيزى براى گفتن نداشتند، جز اينكه شيعه را محكوم كنند. يكى از همين روزها خانمى آمد و همه را جمعكرد و نقاب از چهره برداشت، اول به عربى سلام كرد و بعد به انگليسى، كه تعدادى انگشت شمار حرفهاى او را ميفهميدند. گفت: شما ميهمان رسول الله هستيد. خوش آمديد. همينكه اينجا آمدهايد، زيارت شما قبول است! در مورد فاطمه سؤال نكنيد. او در بقيع است و اين درست ترين روايت است. بعد، خداحافظيكرد و رفت.

مفهوم سخنانش اين بود كه همينجا بنشينيد و دم فرو بنديد و ديگر سؤالى نكنيد و نخواهيد كه بيش از اين به حرم نزديك شويد و لزومى ندارد به دريكه قفل است (و به خانه دختر پيامبرخدا معروف است) نزديك شويد. آيا اينهمه سفير و نماينده و رفت و آمد از نقطه نقطه كره زمين، هنوز آنها را متقاعد نكرده كه عصر برده دارى و خفه كردن زنان به سر آمده؟ اين رفتارها با زنده بهگور كردن دختران چه تفاوتى دارد؟ آنروز آنها را زير خاك مدفون ميكردند و امروز در خانهها! آنها ميتوانند هنوز جاهل بمانند وبا استفاده از فن آورى هاى جديد، درعصر جاهلى زندگيكنند و اجازه يك ديدار مختصر بهآنها ندهند. ديروز براى خريد، به مغازهاى رفتم. صاحب مغازه به عربى پرسيد: ايرانى هستى. با افتخار گفتم: بله. گفت سنّى؟ گفتم: نه، شيعه. سرش را تكان داد. فكر كردم او هم مثل من از اينهمه ستم بر شيعه دلش به درد آمده و به دنبال همدرد است. گفت: شيعه «خسارات» «خسارات» و به دنبالش پرسيد: «نماز مغرب چند ركعت است؟» گفتم: هفت ركعت! و بعد گفتم خوب معلوم است سه ركعت. گفت: عشا چطور؟ گفتم: چهار ركعت. اما چرا اين سؤالها را مى پرسيد؟ گفت: شما نماز مغرب را چهار ركعت ميخوانيد. وقتى نماز تمام ميشود بعد از سلام چند بار دست خود را تا موازى گوشتان بالا مى بريد! و چيزهاى ديگر هم بلغور كرد. گفتم: برادر! اينطور كه تو ميگويى نيست. همه، بنده يك خداييم. پيامبر ما يكى است. گفت: نه، نه. شيعه خسارات! هر كس از رسول تبعيت نكند مسلمان نيست. گفتم اگر شما صادق هستيد، رسول الله فرمود: «من كنت مولاه فعلى مولاه». و گفت: من قرآن و عترت را در ميان شما ميگذارم. به بقيع نگاه كن كه با عترتش چه كرديد؟! تا اينجا، با اينكه در محاوره قوى نبودم اما از عهده برآمدم، ولى او همچنان منكر بود. گفتم يك شب كنار شيعيان بايست و ببين چند ركعت نماز مغرب مى خوانند، البته ميدانستم كار من نوعى پتك به سندان كوفتن است و آنچه به جايى نرسد فرياد است.

هر مرتبه كه از كنار ديوارهاى بلند بقيع ميگذرى، دلت به درد مى آيد. مخروبه اى كه معصوميت و تنهايياش به تنهايى شبانه على است و ميبينى كه بايد مثل على پس از قرنها سر در چاه كنى و بگريى. دلخوشى شيعيان در اين است كه پشت اين نرده هاى آهنى بايستند، نمازى بخوانند و نجوايى و قطره اشكى ... و دانهاى گندم براى كبوتران بپاشند و دل خوش دارند. خاموشى و غربت اين مكان در كنار خانه پيامبر ديدنى است. امروز جمعه است. قرار است بعد از ظهر همه براى بازديد مساجد، برويم. اميدوارم كه منتضى نشود. اولين جايى كه مورد بازديد قرار مى گيرد منطقه احد است. در مورد موقعيت جغرافيايى احد، توضيح داده مى شود اين است كه مشركين از وادى عتيق چگونه به اين سمت حركت مى كنند. در شرح جنگ احد اشاره اى هم به حمزه عموى پيامبر مى شود كه چگونه در اينجا مُثله مى شود و به شهادت مى رسد. سپس زيارت نامه مخصوص خوانده مى شود. و زيارت نامه شهداى احد. و در نهايت براى اداى احترام به شهداى احد، در كنار مدفنشان فاتحه اى خوانده مى شود. دومين محلى كه مورد بازديد قرار مى گيرد مسجد ذوقبلتين است. روحانى كاروان در مورد تاريخ و توجه قرآن به تاريخ سخن گفت. و اينكه يك قبله در جهت قدس شريف و يك قبله در مسجدالحرام بود. هفده ماه پس از ورود رسول خدا به مدينه، يهوديان مسلمانان را سرزنش كردند كه چرا به سوى بيت المقدس نماز مى خوانند. پيامبر از خدا خواست كه قبله آنان تعيين شود. (از آيه 142 بقره به بعد مربوط به اين قسمت است). پيامبر در ركعت دوم نماز بودند كه جبرائيل وحى كرد: «فولّ وجهك شطر المسجدالحرام». «صورتت را به سوى مسجدالحرام بگردان». و به اين ترتيب خداوند بر دل رسول اينگونه وحى مى كند و پيامبر دو ركعت بعدى را به سوى مسجدالحرام مى خواند.

سپس در مورد طرح مسلمانان براى كندن خندق سخن گفتند و در مورد جنگ احزاب. آنگاه به مساجد فتح، زهرا، على، سلمان و مسجد خلفا اشاره كردند. در مسجد فتح دو ركعت نماز گزارديم. و سپس در مورد مسجد قبا اولين مسجدى كه ساخته شد اولين مكانى كه پيامبر منتظر مهاجرين بودند همين محل بود. (در احاديث آمده دو ركعت نماز در اين مسجد، يك عمره مفرده به شمار مى آيد) و ما هم به همين عشق نماز گزارديم! مسجد قبا بسيار زيبا و پر ابهت است و شايد بعد از مسجدالنبى دومين مسجد مدينه باشد كه به زيبايى و شكوه جلوه گرى مى كند. دردمندانه به دوستم گفتم: هر چيزى كه رنگى و نامى از پيامبر دارد، مرتب و زيباست و اين جاى شكر است. (البته اگر هدف كسب درآمد نباشد). اما مسجدى كه به نام فاطمه (س) دختر همين پيامبر است، تخريب شده. و مسجد على و سلمان مخروبه و سوت و كور است و اين تفاوت چشمگير است.

يكشنبه 4/ 12/ 81

قبلا گفته اند كه ساعت پنج و سى دقيقه بعد از ظهر به ايران پرواز مى كنيم. با آنكه دلم از اينهمه ستم بر شيعه به درد آمده اما باز هم مى خواهم بمانم و از بركت و انرژى اين مكان مقدس بهره مند گردم. اما خواست خواست اوست همچنان:

رشته اى بر گردنم افكنده دوست

مى برد آنجا كه خاطر خواه اوست

شايعاتى به گوش مى رسد هواپيما تأخير دارد. ساعت 9 شب مى رويم. بعد گفتند: يازده شب و ما در انتظار. بالاخره ساعت پرواز فرا مى رسد. فرودگاه ظاهراً بسيار شلوغ و نامنظم است. هنگام ورود به هواپيما، ساكهايى كوچك و بسته بنديهاى آب زمزم را از مسافرين مى گيرند و به گوشه اى پرتاب مى كنند و در عين حال قرآنى به شما هديه مى دهند. به اين ترتيب هر كس با كوله بارى كه تنها خود و خدايش از آن باخبر است راهى ايران مى شود. دوباره فرودگاه مهرآباد اما با حال و هواى ديگر. غلغله اى بر پاست. دور گردونه، محشر است. ديگر كسى را با كسى كارى نيست. هر كس در پى بيرون كشيدن نه گليم كه چمدان خويش است. برخورد بعضى از اين حاجيان كه خدا نكند «از خدا برگشته» باشند، وحشت آور است. همه را با مشت و لگد به كنارى مى زنند و موانع را از سر راه بر مى دارند، تا زودتر از اين صحنه نبرد

ص: 92

خارج شوند. و بستگان برف شادى بر سر و رويشان بريزند. با گل و اسفند و چاووش خوانى به استقبالشان آيند و بعد سراغ محتواى چمدان ها را بگيرند!!

تا هفت صبح با گردونه چرخيديم و ناسزا شنيديم! چمدان ها به طور نامرتب همراه سه پرواز رسيد. اما نميدانم بى توجهى از سوى مسؤولان ما بود يا آنها، عده زيادى از جمله خود من، با دست خالى به منزل رفتيم روزها از پى هم گذشت. چندين بار به فرودگاه مراجعه كرديم اما بى فايده بود. در رسانه هاى جمعى اعلان كردند كه چمدان ها به كشورهاى ديگر رفته! اما پس از مدتها و زيارت چندين سرزمين، خسته و پاره و شكسته به ميهن عزيزمان برگشتند! آخر دل ايرانى در جايى قرار نمى گيرد. حتى اگر نشانى از اين دل در غالب يك تسبيح در اين چمدان باشد!! شايد اينهم امتحانى ديگر بود. شايد صعوديها خواستند شيرينى اين سفر به كام ما شرنگ شود. اما من همچنان بر سر پيمانم. اگر عمر دوباره اى باشد و «فيض روح القدس باز مدد فرمايد» با دلى روشن تر، چشمى بيناتر و گوشى شنواتر، حجى ابراهيمى بگزارم.

ص: 93

خاطرات سرزمين وحى

پيروز سيف اله پور

مطالبى كه ميخوانيد، مربوط به ارديبهشت 79 است. وقتى كلاس تمام شد، راهى منزل بودم كه اطلاعيه سفر زيارتى حج را بر روى تابلوى اعلانات دانشكده ديدم. مهم ترين مطلبى كه به چشمم خورد، هزينه سفر بود كه در توان من نبود. وقتى به منزل رسيدم، موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم كه متأسفانه ايشان هم كمكى نتوانست بكند. موضوع سفر را با پدرم در ميان گذاشتم و ايشان با كمال اشتياق مشكل من را قابل حل تلقى كرد. از فرداى آن روز به دنبال مقدمات ثبت نام رفتم. وقتى موضوع را با مسؤول مربوط در ميان گذاشتم، اظهار داشتند كه مهلت ثبت نام به اتمام رسيده است. بى نهايت ناراحت شدم و همين امر باعث شد تا ايشان مرا به دفتر مركزى ثبت نام و قرعه كشى واقع در دفتر فرهنگ اسلامى دانشكده راهنمايى كنند. من اميدوارانه و باشتاب به سوى مقصد حركت كردم، خوشبختانه هنوز قرعه كشى انجام نگرفته بود و به همين

ص: 94

دليل و با اصرار فراوان اسمم را در ليست قرعه كشى قرار دادند. قرار بر اين بود كه فرداى همان روز در نمازخانه قرعه كشى انجام گيرد. روز قرعه كشى حدود يك ساعت به اذان ظهر در نمازخانه حاضر شدم و با خدا راز و نياز كردم و از صميم قلب توفيق زيارت را از او خواستم. بعد از نماز، قرعه كشى آغاز شد. گروه هاى مختلف رشته هاى مختلف و سرانجام گروه زبان هاى خارجه كه از ميان 18 نفر موردنظر تنها فرد حاضر من بودم.

متأسفانه در ميان 4 انتخاب، اسم من نبود. از قرار معلوم اسم من اصلًا در ميان قرعه ها نبود، بلكه به طور اشتباهى در گروه هاى ديگر قرار گرفته بود. به همين منظور روحانى حاضر در مراسم، خواست كه اسم من در ليست ذخيره ها قرار گيرد. بالاخره پس از چند روز مطلع شدم كه يكى از نفرات اصلى به دليل پاره اى از مشكلات قادر به همراهى كاروان نيست. از اين رو در عمل نوبت به من مى رسيد. سرانجام پس از روزها، هفته ها و ماه ها انتظار، مسؤول محترمى چنين اظهار داشت كه ما خود مى دانيم چه كسى را جايگزين كنيم. واقعاً لحظات تلخ و دشوارى بود و تحمّلش بس طاقت فرسا. به اين نتيجه رسيدم كه خواست خداوند اين چنين بوده است و ما نيز بايد راضى به رضاى خدا باشيم. روزهاى تلخى را پشت سر گذاشتم تا به سختى توانستم اين موضوع را فراموش كنم.

اوايل فروردين ماه 1380 بود كه از دفتر بسيج دانشجويى پى گير سفر حج شدم. مسؤولان اين بخش همچنان در انتظار اطلاعيه به سر مى بردند، ولى من كه صبرم لبريز شده بود، خود به فكر اين افتادم كه از دفتر فرهنگ اسلامى كسب اطلاع كنم. از قضا مراجعه من به اين بخش، مصادف با آخرين روزهاى ثبت نام حج بود. ثبت نام مخصوص افرادى بود كه سال پيش در ليست ذخيره ها بودند. ديدار مسؤولان و دست اندركاران دفتر فرهنگ پس از يك سال در نوع خود براى هر دو طرف جالب بود. از فرداى آن روز تلاش خود را در جهت فراهم نمودن هزينه سفر دوچندان كردم و زمان كارى خود را افزايش دادم. از اواخر مردادماه با دوستان و آشنايان خداحافظى كرده و از آنان حلاليت خواستم.

در تاريخ 12/ 5/ 80 براى وداع با درگذشتگان به همراه خانواده به بهشت زهرا رفتم. در همين روز براى دريافت گذرنامه و مدارك ديگر به ساختمانى واقع در خيابان شكوه مراجعه كردم. رييس كاروان و تنى چند از مسؤولان، مدارك را تحويل دانشجويان دادند و اعلام كردند كه متعاقباً تاريخ سفر را اطلاع خواهند داد.

در تاريخ 13/ 5/ 80 به همراه مادرم براى خريد وسايل حج به بازار تجريش رفتيم. خريد لباس احرام و التماس دعاى فروشندگان چه دل انگيز و زيبا و وصف ناپذير بود. فرداى آن روز آرايشگاه رفتم و مانند حاجيان واقعى موهايم را كوتاه كردم (از تهِ ته!)، شايد ديگر قسمت نشود، شايد ديگر دعوت نشوم. ان شاءالله كه چنين نباشد. من براى سفر حج مى رفتم، مى بايست تعلّقات مادى و دنيوى خود را فراموش مى كردم.

براى من خداحافظى از دوستان و آشنايان فقط براى مدت دو هفته نبود، احساسى عجيب داشتم. از خود بى خود بودم و از همه براى هميشه خداحافظى مى كردم. اين عمل من برخى را متعجب و تعدادى را آزرده كرده بود و بعضى نيز از ديدگاه طنز به اين مسأله مى نگريستند و اظهار مى داشتند كه من جنبه سفر را در سن پايين ندارم!

تاريخ سفر هر روز به تعويض مى افتاد، 15 مرداد ... 16 مرداد ... 17 ... و بالاخره روز سفر:

جمعه 26/ 5/ 80

در اين روز هيجان و شور و شوقى فراوان بر من چيره شده بود. سرانجام روز موعود فرا رسيد. ولى باور كردن آن، چه دشوار بود! پس از غسل روز جمعه، آخرين وسايل را بسته بندى كردم. براى حركت به طرف فرودگاه لحظه شمارى مى كردم. در سال 45: 14 دقيقه به همراه مادرم منزل را ترك كرديم. تقريباً در ساعت 30: 15 دقيقه بود، پس از سپرى كردن اوقاتى در فرودگاه و دريافت مدارك باقى مانده و كتاب دعا و نوار از مديركاروان، از مادرم خداحافظى كردم و به طرف سالن انتظار رفتم. دقايقى بعد از آن، براى پرواز به طرف هواپيما حركت كرديم. باوركردنى نبود كه در حال ترك ايران هستم، آن هم به خاطر زيارت خانه خدا. اكنون ساعت 30: 20 دقيقه است و من به اتفاق دوستانم كه گويى سال هاست همديگر را مى شناسيم، بر روى صندلى هواپيما نشسته ايم. بارها تكرار مى كردم كه اين يك رؤياست. پيشتر تصور مى كردم كه وقتى هواپيما پرواز كند، مى شود پذيرفت كه به زيارت كعبه مى روم، ولى اكنون متوجه شدم كه حتى زمانى كه دست ها را روى خانه خدا گذاشتم و بر آن بوسه زدم، باور كردنى نبود.

شنبه 27 مرداد:

در ساعت 7 به فرودگاه رسيديم و پس از تحويل چمدان ها سوار بر اتوبوس شده، و به سوى هتل حركت كرديم. ساعت 11 به اتفاق اعضاى كاروان راهى مسجدالنبى شديم. وقتى وارد محوطه شديم روحانى كاروان شروع به صحبت كرد. حالتى عجيب به اغلب زائران دست داده بود. اولين روز و اولين اوقات با اولين قطرات اشك مزين شد. به داخل حرم وارد شدم. توقفى بر در خانه حضرت فاطمه كرديم و كماكان اشك مى ريختيم، ولى متأسفانه با مخالفت شديد ... مواجه شديم. سپس به زيارت قبر پيغمبر رفتم، چه لحظاتى! زبان از بيان آن قاصر است. نمازهاى يوميه را در اوقات خود به جا آورديم آن هم با چه شور و حالى.

ان شاءالله روزى برسد كه با صداى اذان در ميهن عزيزمان، همه به طرف مساجد رهسپار شوند.

ص: 95

در ساعت 30: 18 دقيقه اولين جلسه توجيهى كاروان را با روحانى و مدير كاروان برگزار كرديم كه بسيار مفيد بود. ساعت 30: 3 دقيقه بامداد، در حرم پيغمبر نماز شب را به جا آوردم كه بسيار دلنشين بود. بعد از نماز صبح به طرف قبرستان بقيع حركت كرديم، لحظاتى بس عرفانى، روحانى و اشك آلود بود و با بارش شديد باران، حال و هوايى دلچسب و زيبا به خود گرفت كه هيچ وقت فراموشش نخواهم كرد.

بقيع همچون شهر مدينه مظلوم بود به هر طرف آن كه مى نگريستم، اشك بود و گريه، زيارت ائمه بقيع عقده هاى دل را گشود. روحانى، كه گويا از دل همه خبر داشت، با سخنان خود آنان را به خوبى تسكين مى داد و بارها ما را به ياد ملتمسين دعا مى انداخت، كه مبادا از طرف آنان نايب الزياره نشويم.

بعد از ظهر همان روز بار ديگر به زيارت مسجدالنبى رفتم و به نيت تمام ملتمسين دعا و مشتاقان، چند ركعت نماز به جا آوردم. لحظاتى كوتاه نيز در بازگشت به هتل به بازارچه رفتم.

دوشنبه 29/ 5/ 80

در ساعت 2 شب بيدار شدم و به طرف قبرستان بقيع به راه افتادم و چند صفحه اى قرآن تلاوت كردم، قرائت قرآن در جوار مسجدالنبى حس و حال ديگرى دارد. سپس جنب يكى از درهاى مسجدالنبى دو ركعت نماز به جا آوردم. پس از باز شدن در مسجد به سرعت به طرف محراب حركت كردم و فقط توفيق اين را يافتم كه در صف دوم نماز قرار گيرم. پس از اداى نماز شب و نماز صبح به همراه ديگر دوستانم به هتل بازگشتيم. توفيق ديگرى كه در اين سفر نصيبم شد، حضور روحانى عزيز جناب آقاى قرائتى بود كه با سخنان شيواى خود در طول سفر، خاطرات خوبى را در ذهنِ نه تنها من، بلكه ديگر زائران به جا گذاشت.

سه شنبه 30/ 5/ 80

مثل روزهاى قبل، ساعت 3 صبح به طرف حرم حركت كرديم و نمازهاى مربوط را به جا آورديم. مهم ترين خاطره اين روز، دعاى توسلى است كه به همراه چندتن از زائران و روحانى كاروان، در پايان شب، در جوار قبرستان بقيع برگزار كرديم. هنوز خاطرم هست كه روحانى كاروان با جمله هاى خود چگونه دوستان را تحت تأثير قرار مى داد. ايشان فرمودند: جوانان! اين شب، چهارشنبه، در مدينه در جوار بقيع و شب چهارشنبه بعد در مكه و شب چهارشنبه بعد در ايران هستيم. گفته هاى ايشان هنوز تمام نشده بود كه گريه امانمان نداد.

چهارشنبه 31/ 5/ 80

در ساعت 7 صبح براى زيارت دوره آماده حركت شديم؛ مسجد فتح، سلمان فارسى، قبا، مسجد حضرت فاطمه و ....

در اين روز كل كاروان در يكى از اتاق هاى مشرف به مسجدالنبى گرد هم آمده و مراسم عزادارى جهت شهادت حضرت فاطمه برگزار گرديد، اين شب يكى از بهترين خاطرات من بود.

پنج شنبه 1/ 6/ 80

در ساعت 30: 2 دقيقه صبح به همراه يكى از دوستانم، طبق قرار قبلى، ديگر دوستان را براى نماز صبح بيدار كرديم. هدف ما اين بود كه اتحادى از شيعه را در صف دوم نماز به نمايش بگذاريم كه الحق والانصاف اين چنين گرديد. تقريباً 30 نفر از دوستان به همراه خود، در صف دوم، نماز را بجا آورديم.

حسن ختام اين روز دعاى كميل و سخنان شيواى حاج آقاى قرائتى بود كه خاطره اى زيبا را در ذهن ما برجا گذاشت.

جمعه 2/ 6/ 80

ساعت 6 صبح براى خواندن زيارت جامعه به طرف قبرستان بقيع حركت كردم، همچنين دعاى ندبه را در گوشه خلوتى از مسجدالنبى خواندم. لذايذ معنوى را با تمام وجودم احساس مى كردم. خود را يكى از خوشبخت ترين انسان هاى روى زمين مى دانستم.

قبل از نماز ظهر، نماز جعفر طيار را با همه دشوارى آن بجا آوردم و حالا ديگر نوبت خداحافظى با پيغمبر و مسجدالنبى بود. وداعى تلخ و غم انگيز! چگونه مى شود از مدينه دل كَند. گر شوق ديدار كعبه نبود، رفتن از مدينه بس دشوار مينمود.

ساعت 4 بعد از ظهر آماده حركت به طرف مسجدشجره بوديم. وقتى به آنجا رسيديم براى غسل آماده شديم. غسل از تمام گناهان.

غسل را به جا آورديم. لباس احرام را بر تن كرديم و نماز مغرب و عشا را خوانديم. هرلحظه بر احساسم افزوده مى شد. از خود بى خود، گريان، لرزان و پريشان شدم سخن از وصف آن قاصر است. الله اكبر.

ص: 96

خداوندا! من كجا هستم، مسجد شجره، آماده براى لبيك، براى زيارت، باورش كنم؟ آيا رؤياست؟ اگر خواب هستم بيدارم نكنيد، گريه بود و گريه از تهِ دل، هق هق كنان لحظات سپرى شد تا ...

همه كاروان در گوشه اى از مسجد گردهم آمدند. قلبم به تندى مى تپيد. روحانى فرمود: عزيزان! در اين لحظه همه را ببخشيد تا خدا شما را ببخشد، كينه را دور بريزيد تا خدا مهر را جايگزين آن كند. شروع به گفتن لبيك كرديم:

«لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لَا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْكَ، لَا شَرِيكَ لَك لَبَّيْك».

و من همچنان گريه مى كردم. به داخل اتوبوس رفتم. دوستان من با من صحبت مى كردند، ولى من فقط گريه مى كردم.

اين چه توفيقى است كه خداوند نصيبم كرده؟! من به كجا مى روم، آيا لايق آن هستم؟ آيا مى توانم حرمت حج را نگه دارم؟ اى خدايى كه مرا به خانه ات دعوت كردى، عنايت كرده، به خودم وا مگذار. مى ترسم. وظيفه من بعد از اين بسيار دشوار است. خدايا! كمكم كن تا از امتحاناتت سربلند بيرون آيم.

اين ها همه فكرهايى بود كه در اتوبوس در حال گريه به ذهنم خطور مى كرد تا اينكه خوابم برد.

شنبه 3/ 6/ 80

پس از ساعاتى، به هتل رسيديم. وسايل را درون اتاق هايمان گذاشتيم و به طرف مسجدالحرام حركت كرديم. پشت يكى از درهاى آن، چند لحظه اى توقف كرديم تا تمام كاروان با يكديگر وارد مسجد شويم. باور كردنى نبود كه فقط چند گام تا خانه خدا پيش رو داريم، هنوز دقيقاً به خاطرم هست كه يكى از دوستان سجده كنان بر زمين و به طور عجيبى شيوَن و گريه مى كرد.

وارد مسجد شديم. خيلى سعى كردم از لابه لاى ستون ها خانه خدا را ببينم، ولى نتوانستم، تا اينكه ستون ها محو شدند، آرى كعبه، خانه خدا، بُهت زده شده بودم. خشكم زد، اشك هايم ياريام نمى كردند، آخر چرا؟ سجده كرديم، صداى ناله و گريه بود. بغض گلويم را مى فشرد ولى اشكى در كار نبود.

چه خانه اى، در عين سادگى زيبا و مجلّل، باشكوه و باعظمت! زبان و كلام از بيان آن قاصر است. پس از لحظاتى، حركت براى طواف شروع شد.

طواف و دعاى آن:

چقدر دلپذير، خوشايند، آرام بخش.

نماز طواف:

چه جايى بهتر از آنجا براى اداى نماز. وقتى دست ها را براى قنوت بالا گرفته اى كعبه را مى بينى.

سعى صفا و مروه:

در عين دشوارى، دلچسب و باشكوه.

به ياد مادرى كه براى نجات فرزند خود تقلا مى كرد. آرى ما جا پاى «هاجر» گذاشتيم. تلاشى كه او انجام داد عملًا به هدفى كه مدنظر او بود نايل نيامد، اما يقين داريم كه پروردگار تلاش هاى مشروع آدمى را بى پاداش نمى گذارد. به همين منظور با امداد غيبى اين كوشش به آب زمزم و جريان آن انجاميد.

سعى صفا و مروه در حقيقت اشارتى به اين مطلب است كه مسلمانان بايد براى ادامه زندگى شرافتمندانه خود، در تمام شؤون حياتى بكوشند.

تقصير:

كوتاه كردن قسمتى از مو و ناخن خود، كه نشانه پيوستگى به حق است؛ يعنى انسان وقتى به اينجا رسيد، احرام، تلبيه، طواف، نماز و سعى را انجام داده است. در اينجا به قصور و تقصير خود پى مى برد.

طواف نساء و نماز آن:

پس از تقصير، هفت دور به نيت طواف نساء پيرامون كعبه چرخيديم و پس از آن، دو ركعت نماز، پشت مقام ابراهيم به نيت نماز طواف نساء به جاى آورديم.

ص: 97

فلسفه طواف نساء اين است كه زائران، با طواف نساء اطاعت و وفادارى خود را نسبت به حقوق همسر و خانواده ابراز مى دارند.

چه لحظه خوشايندى! وقتى كه به يكديگر تبريك مى گفتيم و با نام «حاجى» يكديگر را صدا مى زديم. به طرف چاه زمزم رفتيم و لحظاتى را در آنجا به سر برديم. پس از نوشيدن از آن آب گوارا، براى خواندن نماز، به محوطه مسجد آمديم. نماز شب را به جا آوردم و با تمام وجود از آن لذت بردم.

در همان لحظاتى كه به همراه روحانى كاروان براى نماز صبح لحظه شمارى مى كردم، ايشان فرمودند: عزيزان! چشميكه خانه خدا را مشاهده كرده، دستى كه خانه خدا را لمس كرده، پايى كه بر روى مسجدالحرام گام نهاده، نبايد مرتكب گناه شود.

پس از اداى نماز صبح كه خيلى احساس خستگى مى كرديم، به طرف هتل رهسپار شديم.

بعد از ظهر، بعد از نماز عصر براى نخستين بار به كعبه بوسه زدم، چه لحظه باشكوهى بود، احساس آرامش عجيبى داشتم.

با جمعى از دوستان و همراه روحانى براى تلاوت قرآن بعد از نماز عشا در گوشه اى از مسجدالحرام گرد هم آمديم. من نيز آياتى را تلاوت كردم. به همراه بعضى از دوستان تا پاسى از شب به گفتگو مى پرداختيم كه متأسفانه باعث شد تا نماز صبح روز بعد را در وقت خود بجا نياورم، و همين امر سخت ناراحتم كرد. ولى باز از اين مسأله پندى مى گيرم كه اگر قرار باشد غافل از ياد خدا باشيم مكه و مدينه مورد نظر نيست، چه بسا مؤمنانى فرسنگ ها دورتر از خانه خدا ولى نزديك تر از زائران به خدا. من در مكه باشم ولى نماز را به وقت خود ادا نكنم، از ديدگاه خودم اين كمال بى معرفتى است، اما افسوس و پشيمانى سودى ندارد.

با تمام وجود اين مسأله را درس و پندى از خداوند منان مى دانم كه باعث شد من به غرور خود پى برده و تمام تلاش را در جهت رفع آن به كار گيرم.

يك شنبه 4/ 6/ 80

براى طواف، به نيت تمام ملتمسين، به مسجدالحرام رفتم و روبه روى هر ركن 2 ركعت نماز خواندم. نماز زير برق آفتاب و در مسجدالحرام، لذتى وصف ناپذير دارد. بعد از آن، ميان صفا و مروه، بين دو چراغ سبز، سوره انعام را خواندم. در اين روز پس از صرف شام براى حركت به طرف مسجد تنعيم و احرامى ديگر آماده شديم. نيت من طواف كردن و نايب الزياره شدن از طرف همه ملتمسين بود و در آنجا آرزوى زيارت براى همه مسلمين داشتم. پس از لبيك گفتن به سوى مسجدالحرام حركت كرديم و اين بار به تنهايى و با آرامشى بيشتر اعمال را انجام دادم.

دوشنبه 5/ 6/ 80

در اين روز، در جلسه سخنرانى جناب آقاى قرائتى شركت كردم. حضور ايشان در كنار زائران و گفته هاى شيوايشان، گرمابخش محفل معنوى جوانان بود.

شب هاى مكه را در طبقه دوم براى قرائت قرآن به سر مى بردم، لحظات شيرين و دلپذيرى بود، به طور كلى بهترين روزهاى زندگانى را طى مى كردم.

سه شنبه 6/ 6/ 80

در اين روز زيارت دوره را در برنامه خود داشتيم كه در نوع خود قابل توجه و تأمل بود. غار حِرا با عظمت و بزرگى خود بيانگر تلاش ها و شب زنده دارى هاى پيامبر بود. آرى، اين همانجاست كه به پيامبر گرامى وحى نازل شد.

چهارشنبه 7/ 6/ 80

نيمه هاى شب، در طبقه دوم، در حال راز و نياز و قرائت قرآن بودم كه ناگهان صداى گريه مسجدالحرام را فرا گرفت. پايين را نگاه كردم، كاروانى جديد گويا از اصفهان- لهجه اصفهانى رييس كاروان اين موضوع را ثابت مى كرد- همه سجده كرده بودند و مى ناليدند. و بالاخره همان چيزى كه روزها و شب ها به انتظار آن لحظه شمارى مى كردم ...

بغضم تركيد و هق هق كنان گريه مى كردم. از تهِ دل. من نيز همانند كاروان جديد گوش به سخنان روحانى مى دادم و مى گريستم. او مى گفت كجا هستيد جوانان؟ توفيق كجا را يافتيد؟ به چه افتخارى دست يافتيد؟ چه بسا افرادى سال ها در انتظار زيارت، ولى شما در اوان جوانى دعوت شده ايد. لحظات به ياد ماندنى كه هرگز از ياد نخواهم برد. خدا را شاكرم كه اين چنين آرامشى به من داد. بارها فكر مى كردم كه اگر چشم هايم تا روز آخر يارى ام نكند و ناله از دل بر نياورم چگونه تسكين يابم.

نماز شب را بجا آوردم. شروع به خواندن قرآن كردم، در حالى كه طبقه دوم را دور مى زدم، بعد از ظهر به همراه كاروان دعاى توسل را خوانديم كه خاطره اى زيبا در ذهن ما برجا گذاشت.

ص: 98

پنج شنبه 8/ 6/ 80

ساعت 2 شب براى بازديد از غار حِرا حركت كرديم. حدود يك ساعت بعد به آنجا رسيديم، در بالاى غار حرا و در جايى كه مناره هاى خانه خدا معلوم بود، نماز شب را به جا آوردم. به جرأت مى توان گفت دلچسب ترين نماز طول عمر خود را در آنجا خواندم. اميد آن كه ايزد منان بار ديگر توفيق آن را به همگى ما عنايت كند، ان شاءالله.

لحظاتى با دوستان گفت وگو كرديم و بارها خداوند را شكر مى كرديم. پس از خواندن نماز صبح در غار حرا به هتل بازگشتيم.

جمعه 9/ 6/ 80

ساعت 1 شب به طرف مسجد حركت كردم. بله اين آخرين شبى است كه توفيق خلوت با خدا را در خانه اش دارم. طبق روزهاى قبل، پس از نماز شب و صبح به هتل بازگشتم و مجدداً ظهرهنگام براى نماز به سمت مسجد حركت كردم. آخرين طواف را در كمال آرامش و درحالى كه ازدحام جمعيت بسيار بود، انجام دادم. زير ناودان طلا و پشت مقام ابراهيم نماز به جا آوردم و براى آخرين بار به كعبه بوسه زدم. خداحافظى از مكه بس دشوار است، گام ها را يكى پس از ديگرى برمى داشتم اما لحظه اى نمى توانستم چشم از خانه خدا بردارم. آيا دوباره دعوت مى شوم؟ آيا مى توانم حرمت اين زيارت را نگه دارم؟ آيا گفته هاى روحانى كاروان را آويزه گوش قرار مى دهم؟

خداوندا! اين توفيق را به من بده كه حرمت حج را نگه دارم.

افتخار من و همسرم زيارت خانه خدا در دوران جوانى است و ازدواجمان را بركت همين سفر مى دانيم.

پيش از سفر كتاب ها و داستان هاى متعددى درباره حج مطالعه كردم كه يكى از زيباترين آنها داستان فردى بنام شبلى به نقل از امام جعفر صادق (ع) بود. مفهوم روايت اين است كه حج را با تمام وجود انجام دهيد، لبيك را از زبان تمام اعضا بگوييد، غسل را براى پاكى از هواى نفس انجام دهيد و بالاخره اين كه صرفاً حضور فيزيكى نداشته باشيد.

اميد آن كه خداوند حج ما را بپذيرد و زندگيمان به بركت همين زيارت رنگ و بوى خدايى بگيرد، باشد تا خداوند توفيق مجدد را نصيب همه عاشقان زيارت گرداند. بهترين روزهاى زندگى را در طول عمر خود در اين سفر تجربه كردم و خداوند منان را شاكرم كه اين حقير را به سوى خانه خود خواند، اميد آن كه توفيق يابم حرمت اين سفر را هر روز بيشتر از پيش نگه دارم، ان شاءالله.

خداوند حج ما را بپذيرد و زندگيمان به بركت همين زيارت رنگ و بوى خدايى بگيرد، باشد تا خداوند توفيق مجدد را نصيب همه عاشقان زيارت گرداند. بهترين روزهاى زندگى را در طول عمر خود در اين سفر تجربه كردم و خداوند منان را شاكرم تا اين حقير را به سوى خانه خود خواند، اميد به اينكه توفيق يابم تا حرمت اين سفر را هر روز بيشتر از پيش نگه دارم، ان شاءالله.

عزيزان! چشميكه خانه خدا را مشاهده كرده، دستى كه خانه خدا را لمس كرده، پايى كه بر روى مسجدالحرام گام نهاده، نبايد مرتكب گناه شود.

ص: 99

سفرى از فرش تا به عرش

مهدى بدرى

مكه

دوستان! آنچه اينجا يافتم وصف ناشدنى است. همى گويم كه دريافتم تنها راه كمال انسانى و رسيدن به آرمان هاى اصيل انسانى، عبوديت تام پروردگار و پيروى آگاهانه از قرآن و اولياى اوست كه شاه راه سعادت و روشن دلى هر جنبنده اى همين است و بس.

چه بگويم كه گر گدايى بر خوان سفره اى رنگين بنشيند، نداند چه كند.

«اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِنُورِك ...»

گاهِ آن است دلا باز به خود باز آييم

بيرقِ شرع برآريم و ز غم باز آييم

ص: 100

عيد ما هر نفسِ ماست كه بر ما بخشد

شكر اين عيد چنين است برفتار آييم

همچو بلبل كه به بزم گل خود مى رقصد

اينچنين شور به سجاده و محراب آريم

زير تيغ طلبش رقص كنان بايد رفت

اين حديثى است كه سرلوحه كردار آريم

به راستى چگونه توان سفرى كرد كه اين گونه، از ژرفاى چنين ضمير آلوده به هر آلاينده باطلى زنگارها زدايد.

در اين بحرانكده انسانيت، كه سرفصل هاى تعاريف آن را واژگانى چون «بهيميت»، «تظاهر» و «ناسپاسى» تشكيل مى دهد، سفرى بى انتها از فرش تا به عرش؟!

ابتداى سفر رسيدن به سرزمينى به سان سرزمين ذيطوى است، بلكه بسيار مباركتر، كه خود يك هدف و به نوعى شروع زندگى است.

آرى، اين همان وادى ذيطُوى است كه هر آزادمردى براى گرفتن پاره اى از نور و روشنايى صراط مستقيمِ خود، در اين مكان پا مى گذارد تا سره را از ناسره و بيراهه را از راه بشناسد كه ناخودآگاه از مسير افلاكيان بر وادى خاكيان پا نگذارد.

مكانى است كه از درگاه ملكوتياش تلألؤ وحى از آن سرچشمه مى گيرد. حكم خلافت انسان به او داده شده و عهدى بسان عهد روز ازل از او گرفته مى شود.

آرى، انسان در انقياد عشق الهى، امانت دار اسماى الهى است.

و چه مبارك امانتى است شوق ديدار و تهنيت باد بر ما از آن عهدِ بسته در روز ازل:

وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَلا تَنْقُضُوا الأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها وَقَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ (1)

سوگند به آسمان، كه اين سوره در جواب بنده اى است كه بر عهد خويش استوار ماند.

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ* وَوَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ* الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ* وَرَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ* فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً* إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً* فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ* وَإِلى رَبِّكَ فَارْغَبْ. (2)

حج زمزمه عهد ماست و آن را بر موسى صفتان ندا مى دهند.

و اما ما موسى زادگانِ فرعون ستيز غريوِ لَبَّيك سر مى دهيم.

گاهگاهى نسيم جبرائيلش كه تهنيت را بر عاشقان به ارمغان آورد، چنين زمزمه مى كند: اى انسان، با چه لياقتى لَبّيك سر مى دهى؟! اگر كريم ترين كريمان از درِ الطاف بى شائبه اش تو را مى خواند، نكند كه پندارى لياقت چنين ضيافتى را دارى كه چنين لبيك مى گويى، مى دانى معناى لَبَّيك چيست؟

يعنى كه «آمدم و بر خواستهات گردن نهادم».

و تو اكنون در چه مقامى هستى كه پروردگارت را، خالق كون و مكان را اجابت كنى؟! زبان نگاه دار و اشك ريز، اين تنها كارى است كه از ادبت برآيد و لبيك را با هزاران خفّت و شرمندگى بر زبان جارى ساز كه اگر يعقوب صفتى از شوق اين لطف، از شدت گريستن، نور چشمانش را از دست دهد، جاى ملال نيست.

آرى، اينجا همان بلد الأمين است، همان وادى ايمن.

سرزمين ابراهيم ها، هاجرها، نوح ها، موسى ها و اولياى خدا. اينجاست كه بايد موساى ايمان با هارون جان همره شوند براى رها گردانيدن روح انسانى از سيطره فرعونِ غرور، هامانِ ريا، قابيلِ حسد و قارونِ طمع.


1- نحل: 91
2- سوره مباركه الشرح.

ص: 101

وجود اقدسش بر صدق رسالتِ اين سفر معجزه اى عطا كرد؛ عصاى خلوص در دعا و توكّل، كه اگر اين عصاى قدسى بر رود صلاه اقامه شود، پرده هاى مادى شكافته خواهد شد و توان از ميان آن رَست و بر صراط مستقيمش هر لحظه از اماره نفس فاصله گرفت و بر درگاهِ ملكوتى اش وارد شد.

آرى، چنين است كه بايد خود را از تمامى غُل و زنجيرها و تعلقّات مادى برهانيم تا الگويى را مشق زندگى كنيم. الگوى بِه زيستن، بى تكلف شدن از هرچه فكر را بدان مخروبه سازد، سبك بار بودن و دلبسته نبودن. بايد از كوى وابستگى گذشت و آنگاه گام در وادى بندگى نهاد. وادى با او بودن، براى او بودن و جزئى از او بودن و اشتياق به مرگ در راه او،

«كه مرگ در راه او نغزترين ترانه بندگى است»

با اين باور كه دنيا مقدمه اى براى زنده شدن، رها شدن و جاويد ماندن است.

احرام؛ و براستى چه نيكو سرلوحهاى است. احرام، سرمشق است تا خورشيد دل بداند كه از پسِ اين غروب بر سحرگاهى ديگر در افق لايتناهى آسمان ملكوتى حضرتش چنان طلوعى خواهد داشت كه ديدگانش بر تشعشعات آن حيران بماند كه آن زندگى بر سرزمين حقايق است، همان زندگى جاودانه؛ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَذلِكَ جَزاءُ مَنْ تَزَكَّى. (1)

و سرمشق است تا به انسان بفهماند مرگ پايان حديث زندگى در دنياست و از پس آن، حديثى سخت و جانفرساى خواهد بود، اگر بر خويشتن باليديم و اگر از چنگال جُغد شوم تكبّر در بيغوله هاى جهالت نرهيديم. حديثى سخت كه استخوان به ناله درآيد و اشك ها هم مرهم آتش درون نشوند و بدانيم كه بايد برخاست و قدم زين دايره بيرون نهاد. دايره طفلان خاك باز كه در دل ليل و نهار، فكر خويشتن را بر خشت و گِل و سنگ و مانند آن مشغول ساخته اند و دينارها و همسران خود را خدايان خويش تلقّى نموده اند.

طواف؛ طواف سرمشق است براى مشق، رها گردانيدن ريسمانِ وابستگى از گردن هاى خود. چه نيكوست كه اثر پاى ابراهيم را بر دل سنگ شده جان حك كنيم كه بايد مقام ابراهيمى به دست طلايه داران آرمان ابراهيمى در اقصى نقاط دنيا تجلّى كند.

بتابد بر زمان در آن حال كه بانگ «أَشهَدُ أَن لَا إِلَه إِلَّا الله» سر مى داد.

آرى آزاده اى كه خواهد حلقه بندگى بر گوش نهد، نيكوست خويشتنِ خويش را به اينان سپارد، بداند هرچه هست از اوست.

كه در نهايت تنها ثروت مادى انسان از متاع دنيا به اندازه درازا و پهناى قامت اوست از زمين و كفن. اين است سرمشق احرام كه بايد آن را بر انديشه ها مشق كرد. سرمشق است كه دينارهايمان، بت هايمان نگردند و نزديكان و حطام دنيا ما را از ياد اقدسش غافل نگرداند؛ وَلا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَرِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقى. (2)

مُحرمى كه بر كعبه طواف مى كند، مى خواهد براى خويش معمّاى جان دادن پروانه براى شمع را معنا كند، كه چه زيبا تفسيرى است تعبير طواف. در تمنّاى نور حقيقت بودن و جان دادن به بهاى رسيدن به نور رضا و خشنودى اش.

سعى، سعى مى كنيم صفا و مروه را. مضمون اين حركت چيست كه وجود با عظمتش آن را در شعائر خويش قرار داده؟ و شايد در ميان اين دو كوه بايد براى اسماعيلِ فطرت خود در جستجوى زمزمى باشيم كه در آن غسل ايمان كنيم.

تقصير؛ و بايد تقصير كرد، از نزديك ترين زيبايى هاى بدن.

يعنى خالى شدن، هيچ شدن، از دريا قطره اى شدن و با دريا شدن و پى بردن به درك مضمونى چنين كه موج بر خود غرّه را دريا به ساحل مى زند. بر كجا آمده ايم و طواف چه را مى كنيم؟

طواف بيت عتيق، خانه حبيب، خانه آن كس را كه هر پاكدلى، كه حتى نام شريف محمد (ص) را بر اثر عصيان جامعه تمدن زده كافركيش خويش در گوش نشنيده، دست نيازش را به سويش دراز نموده و مى داند كه بايد از او خواست.

بر در خانه اش، نه درون خانه اش! خانه را، نه صاحب خانه را!

آرى، اين است پرتوى از انوار حج، پيامى كه ابراهيم بر فراز آن سنگ سر مى داد:

«يا أيهاالناس هو مولاكم»

حال مى توان دريافت كه حج اصلى چيست؟

آيا حج، رسيدن به خانه صاحبخانه است؟ و يا رفتن به بزم صاحبخانه است (سير الى الله).


1- طه: 76
2- طه: 131

ص: 102

اين است كه پريشان حالى، بر قافله سالار حجاج گويد:

جلوه بر من مفروش اى ملك الحاج كه تو

خانه مى بينى و من خانه خدا مى بينم

در مكه حج به پايان نمى رسد، آغاز مى شود. كوششى براى حاجى شدن، حاجى زندگى شدن، حج نَفْس و حج نَفَس كردنِ لحظه هاى گران بهاى اين سراى آزمون.

همان معراجى كه رسول خدا به انسان هاى زمان تعليم داد.

آرى، رسول الله چنين حجى نمود، حج ديدار صاحب خانه را، پا گذارد در حريميكه ملائك با عظمتش، توان سفر بدان را ندارند.

تو قدر خود بدان، آدم! كه تو نورى

تو جزئى از همان آثار آن طورى

تو قدر خود بدان آدم! تو اكنون پرتو ربّى

خليفه بر زمين هستى، نشان شوكت ربّى

مقامت بر فرشته هم فزون گردد، اگر راهت تو بشناسى

تورا وعده بهشت آمد، مقامت گر تو دريابى

مبارك خلقتى هستى، كه احسنتت خدايت گفت

خجسته طلعتى هستى، ملائك هم ثنايت گفت

اگر راه خدا رفتى، تو برتر از ملك هايى

وگر غيرش گزيدى ره، سيه روتر ز شبهايى

اين حج، استطاعت ايمان خواهد. دراين حج، نه سر كه دل مى تراشند.

گرما از جنس آفتاب نيست، گرماى آن سوز جگر دارد. شوق سوختن خواهد. زمزمى دارد كه آب آن زلال تر از اشك شوق عاشق است.

اين حج ابزار خواهد؛ ابزارى كه از جنس حج باشد و آن را به هيچ دينارى نتوان خريد.

چشمى كه از هر چه دونِ شأنِ اوست محفوظ باشد و خود را از ناپاكى برحذر دارد.

با چشم پاك مى توان پاكى را ديد و چشم آلوده را ياراى ديدن پاكى نيست.

گوشى كه از هرچه لايق شنيدن نيست بركنار باشد، سوگند به زمان، اگر زشتى ها را نشنود، به زودى زيبايى ها را خواهد شنيد.

زبانى كه جز حقيقت نگويد و جز پاكى بر او جارى نشود، كه اين راز آموختن آواز بلبل از گُل است.

دست و پايى كه جز در طلب خشنودياش (خالق هستى بخش) گام بر ندارد شأن خويش شناسد و بر خلق، كه عيال پروردگارند تعارض نكند.

و دلى مالامال از درد اشتياق و سوز هجران.

دلى كه شهوت هاى دنيا و تمامى لذت هايش او را اسير و مسحور نكند. دلى كه درك كند زمانى شاد است كه با اوست و لحظه اى كه از يادش غافل است تنها است.

دلى كه احساس كند همگان او را براى نيازهاى مادى و عاطفى خويش خواهند و تنها خدا و اولياى اوست كه انسان را براى انسان بودن خواهند، براى تفسير آيه انسانيت.

ص: 103

دلى كه خلق را براى خدا دوست دارد نه براى مقاصد خويش.

و آخرين ابزار، مركبى است به نام عشق، كه شايد آن را بر كنار حوض كوثر دل بفروشند، به بهاى گنج اخلاص.

آرى، بايد درِ خانه را كوبيد تا مگر به ديدار صاحب خانه نايل شد.

«عاشقان، حجّتان مقبول»

مدينه

چو خفاشى به ديد خود كند تفسير حجت را

ترحم كن كه محتاج است در هر دم طوافت را

بسان سائلى هستم كه اندر سجده مى پويد

ره كامل عياران را نصيبم كن طوافت را

حقيرى گر خطا گويد ز كج فهمى نشان دارد

تو اى هادى هر مهدى، نِگر يك دم گدايت را

به شوق روى تو نثرم به خلقت مى نمايانم

كه سعيى نو، طوافى نو نمازى در جوارت را

مدينه شهر بيعت است. شهر قياس خود با «رَاسِخُونَ فِى العِلم».

شهر پاك شدن و بر خطاهاى خويش واقف گرديدن. منزل وارسته ترين انسان تاريخ بشر و انسان هاى برتر زمين.

جايگاه يكى از چهار زن برتر، چهار اسطوره انسانيت (فاطمه زهرا (س)، يكابد، مريم مقدس، آسيه). آرى، فاطمه (س)، اينجا شهر بنت الرسول، فاطمه است.

اينجاست كه نخل خشكيده اى از هجر مقدسى شيون مى كند (حنّانه) و حسرت لحظه اى برخورد با او را در سر مى پروراند. شهرى كه ديوارها براى مقدسان حائل نيست. شهر حقدها در برابر تقدّس و الوهيت. جاى پاى مقدسان و حرم ايشان.

شهر گريستن! نه بر آنان.

گريستن بر خود، از قياس افعال و افكارمان با زندگى قدسى آنان.

واى برما بندگانِ خدا كه در سوگوارى پيشوايانمان صاحب عزا را گم كرده ايم و هدف از گريستن را نمى دانيم.

كه ابراهيم ها عزادارند. نوح ها، ايوب ها و خاتم آنها محمد و نيز على، حسين و باقرالعلوم و ...: عزادارند، بر ما و بر كردار ناپسندمان مى گريند و اشك ريزند كه چگونه مسلمانان قربانى بدعت ها و اوهام شيطانى گشته اند.

مى گريند بر دوريمان از اتحاد، كه چگونه هر ياغى صفتى انگيزه تهاجم و تعرّض بر جان و مال و ناموس هر كشور اسلامى را در انديشه حيوانى خويش مى پروراند.

اشك ميريزند بر عارى شدنمان از اخلاص، كم رنگ شدن عاطفه ها، معنويتها و ... تنها حاجى نمى گريد، بقيع هم مى گريد، بر ظلم انسان ها بر خود، بر فروختن بهاى نام انسانيت به متاعى ناچيز و تلف شدن گران بهاترين ثروت آنان به نام عُمْر؛ وَالْعَصْرِ* إِنَّ الإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ* إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَواصَوْا بِالصَّبْرِ. (1)

آرى، سوگند به زمان كه انسانِ ناصالح هميشه در زيان و خسران است.

خسران لحظه هاى عُمر، كه عزاى واقعى پرتويى از اين آيه قدسى است.


1- عصر: 3- 1

ص: 104

مى گريند بر باورهاى نادرستمان.

مى گريند كه هنوز شمر صفتان زمانمان را نمى شناسيم. نگذاريم ديگربار دست ظالمان بر كودكان بى گناه مسلمانان و هر انسان ستمديده اى دراز شود.

مى گريند كه گوش داريم اما نمى شنويم كه اولياى خدا در راه محبوب خويش از عزيزترين بستگان خود، كه بالاترين ثروت آنهاست مى گذرند و حال برخى از ما جدايى از درهمى پول نتوانيم و بر توجيه بخل خويش خنجر بدگمانى را بر دل ريش هزاران محتاج دردمند فرو مى كنيم.

آرى، اين است شمّه اى از معناى گريستن در محضر پيشوايانمان.

مى گريند كه چگونه يك انسان عمر خويش را عرصه تبختر مادى بر همنوع و مجال تحكّم بر انسان ها مى پندارد و بدعت هاى اجداد نامسلمان جاهل خود را تكرار مى كند.

آرى، مدينه رازها در سينه انباشته، بُغض ها در گلو دارد، همدمى خواهد كه با او بگريد و بگويد:

ثانيه ها مى گذرند در بستر زمان و من و تو، اى دوست، همچنان اسير منجلاب غلفتيم.

آنگاهكه سر از عالم قبر برون آريم، خواهيم دانست آنچهرا كه بايد مى دانستيم، مى بينيم آنچه را كه بايد مى ديديم.

ما مردمان، آيا تا به حال تصوير موجودى خويش را در برابر آيينه وجودى خويشتن مشاهده كرده ايم؟ اگر مى ديديم چنين خيره سر و غافل نبوديم و به راحتى سر آسايش را بر بالش هاى مخملين نمى نهاديم.

اكنون به جاى آيينه، صفحه اى چركين و سياه را در دل مسحور و مملو از تعلّقات مى يابيمكه خود جاى سپاس استكه سيماى كريهمان را بهتصوير نمى كشد، كه بوزينه و گرگ و كفتار (و حقيقت عمل را) ديدن ملال آور، وحشت انگيز و اندوهناك است.

امروز بشريتى مى گريند كه پا به جهالتى نو نهاده، ضدّ ارزش را ارزش و ناروا را روا مى پندارند. آرى، درنده خويى، دوگانگى، شهوت پرستى و حرص، جزئى از وجود آدم قرن نوين است.

هدف سخنى بى معناست. زندگى يعنى همين به ظاهر خوشى ها و عيش هاى زودگذر و لحظه اى. حقيقت همين است كه ديده مى شود، اما گاه ديدن هم ملاك باور نمى شود؛ چرا كه پرده بر چشم ها و گوشهاشان نهاده اند.

آرى، اين است تمدن امروز! ارمغان تجدّد.

مقصود گله و شكوه نيست، بلكه چون حقيقت و باورى است كه مى خواهم در ميان اين ناباورى هاى خصمانه جاويد بماند و همواره منظور نظرم باشد تا مبادا زين انديشه به درآيم كه ما آدمى زادگان اگر با درك چنين حقايقى باز هم اسيرِ خوابيم و يا مشغول ماليدن چشم هاى سِحر شده خويش، چقدر ابلهيم و چقدر فرومايه!

بهشت عدن جايگاه ماست، ارزش ماست، آن عزت و قرب چه شد؟ جلال و شوكتمان به كجا رفت؟

مگر ما نه همان هاييم كه پروردگارمان اسماءالحسنى را به ما تعليم داد؟ رازى آموخت كه بر فرشتگان مقرّب درگاهش نياموخت و همان فرشتگان بودند كه بر ما سجده كردند!

آرى، آنها همان هايند، بدون تغيير، آنچه مبدّل گشت ما بوديم كه همچون ابلهان هدف را رها كرده ايم و دلباخته ابزار رسيدن به هدف گشته ايم.

طلا را گذاشته ايم و در پى مطلّا دويده ايم.

گمشده راهى هستيم كه خود سازنده آن راهيم. چه مضحك است كه اين نقص را بر گردن شيطان بيندازيم؛

«خطاى خويش را كور دائم بر عصا بندد!» (صائب تبريز)

كار شيطان «ايجاد» انگيزه است، «تصميم» با ماست. اراده از ماست. انسان ماييم. اگر چنان ذليليم كه تابع وساوس شيطانيم، بهتر است نام مبارك و شريف «انسان» را از خود دور سازيم و حيوان شويم و يا به وادى شياطين رويم و يا مسخ، چون بوزينگان گرديم، بَل هُمْ أَضَلّ.

دراين سراى «نبودن» و امانت سراى كالبدها لحظه اى بينديشيم به جايگاه «بودن» و مقام خلود.

آرى، مسافر! مدينه ضجّه ها دارد مَحْرَم و مُحْرِمى.

ص: 105

يا ايها الآدم كنون فكرى به آن موعود كن

از عهد خود يارى نما، شرمى ز آن معبود كن

عهدى كه در روز ازل در قلب پاكت بسته شد

قالوا بَلاى خويش را چون لوحهاى محفوظ كن

اهريمنت نفست بود، سستى چرا اى هوشدار

اين رخش بى افسار را با فكرتت مركوب كن

دنيا سراى فرصت و فرصت سراى كارها

حَى على خيرالعمل در فعل خود منظور كن

خسران تو از لحظه ها واماندن از معراج توست

رفتن به بزم كبريا بر خويشتن مقدور كن

در فطرت پاكت نگر، دل از زخارف دور كن

اين از قفس آزاده را، راهى به سوى نور كن

آن خاك پاك درگهش چون سرمه اى بر چشم كن

اين كيميا بر چشم زن رهيابياش ميسور كن

چشم بصيرت واكن و راه اصيلش واشناس

اين موهبت را قدردان، راهت زقهرش دوركن

دل همچو موسايت بدان، قرآن چو وادى ذى طوى

نورى ز تقوايت گزين فرعون تن مغلوب كن

اى قافله سالار تن، درياب حال خويش را

از كوه عصيان درگذر، عبرت زكوه طور كن

ص: 106

آرى، اينجا همان بلد الأمين است، همان وادى ايمن. سرزمين ابراهيم ها، هاجرها، نوح ها، موسى ها و اولياى خدا. اينجاست كه بايد موساى ايمان با هارون جان همره شوند براى رها گردانيدن روح انسانى از سيطره فرعون غرور، هامان ريا، قابيل حسد و قارون طمع.

ابراهيم ها عزادارند. نوح ها، ايوب ها و خاتم آنها محمد و نيز على، حسين و باقرالعلوم و ... (عليهم السلام) عزادارند، بر ما و بر كردار ناپسندمان مى گريند و اشك ريزند كه چگونه مسلمانان قربانى بدعت ها و اوهام شيطانى گشته اند.

مى گريند بر دوريمان از اتحاد، كه چگونه هر ياغى صفتى انگيزه تهاجم و تعرّض بر جان و مال و ناموس هر كشور اسلامى را در انديشه حيوانى خويش مى پروراند.

ص: 107

مدينه، شهر غم هاى عالم

الهام كردستاني

همه روز روزه بودن همه شب نماز كردن

همه ساله حج نمودن سفر حجاز كردن

زمدينه تا به كعبه، سر و پا برهنه رفتن

دو لب از براى لبيك، به وظيفه باز كردن

شب جمعه ها نخفتن، به خداى راز گفتن

زوجود بى نيازش، طلب نياز كردن

به مساجد و معابد، همه اعتكاف جستن

زملاهى و مناهى، همه احتراز كردن

به خدا كه هيچ كس را، ثمر آنقدر نباشد

كه به روى نااميدى در بسته باز كردن

خاطراتم را به اين هدف نمينويسم كه كسى بخواند و تحسينم كند يا به قصد انتخاب در مسابقه و گرفتن جايزه باشد، بلكه نوشته ام كه قلب آتشينم را تسكين دهم و ارادتم و احساسم را نسبت به سرزمين وحى و حريم امن الهى، تا حدودى بيان كنم و آتشفشان درونم را آرام سازم.

خدايا! در غم و درد خودم مى سوختم، اما تو آنچنان در دردها و غم هاى محرومان و دل شكستگان غرقم كردى كه دردها و غم هاى شخصى ام را فراموش كردم.

تو مرا با رنج و شكنجه همه محرومان و مظلومان آشنا كردى و از اين راه، زندگى غم بار فاطمه را به من شناساندى و با عظمت مسجدالنبى و كوچه هاى بنى هاشم آشنايم ساختى.

تو غم ها و دردهاى بقيع مظلوم را بر دلمگذاشتى ومرا با تاريخ وگذشته پيامبران درآميختى.

پروردگارا! نعمت هاى بسيارى نصيبم كردى كه از وصف آنها عاجزم.

اما اى خداى بزرگ! يك چيز به من ارزانى داشتى كه نمى توانم شكرش را به جا آورم و آن سفر عمره است. اين سفر، از وجودم اكسيرى ساخت كه جز حقيقت چيزى نجويد، جز پاك بودن راهى بر نگزيند و جز عشق چيزى از آن تراوش نكند.

ص: 108

خدايا! نمى توانم براين نعمت تورا شكرگزارم، ولى اين اراده را درخود مى بينم، كه اگر تو ياريام كنى، اين اكسير مقدس را تباه نكنم.

خدايا! تو را سپاس ميگويم كه بى نيازم كردى، تا از هيچكس و هيچ چيز انتظارى و توقعى نداشته باشم.

خدايا! عذر مى خواهم از اينكه در مقابل تو مى ايستم و از خود سخن مى گويم و خود را كسى به شمار مى آورم كه تو را شكر گزارد و در مقابل تو بايستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد.

پروردگار من! دلم مى خواهد از همين آغاز سفر، اگر قرار است ثوابى نصيبم شود، با تمام وجود تقديم كنم به شهيدان راه حق. ناظرين وجه الله، عاشقان لقاءالله، صاحبان خون هاى پاك، از مظلومانِ شهيد تا شهيدانِ مظلوم و سالكان سبيل الله؛ از مجاهدان و دلاوران.

تقديم به اميد و انتظار؛ بر جان هايى كه عذاب مى كشند و از عذاب الهى لذّت مى برند.

تقديم به آنان كه چون عاشقان مى سوزند و دم بر نمى آورند.

و تقديم به پدر و مادر بزرگوارم ...

روز سه شنبه، كلاس تمام شده بود و بيكار در سالن نشسته بوديم. دوستانم گفتند: دفتر فرهنگ، براى عمره نام نويسى مى كند. بعضى ها براى نام نويسى رفتند و من با دسته اى بودم كه راهى خانههايشان شدند و حتى در خواب هم نمى ديدم كه نامم در قرعه كشى اعلام شود و اگر هم چنين شود، سعادت رفتن را داشته باشم.

روز بعد، دوستان گفتند كه نام تو را هم در قرعه كشى نوشته ايم. اما من با موضوع بسيار عادى برخورد كردم. سرِ كلاس رفتيم و آن روز هم گذشت.

چند ماه بعد از اين ماجرا، روزى اعلام ميكنند كه براى سفر عمره، قرعه كشى انجام ميشود. طبق گفته دوستان، در آمفى تئاتر دانشگاه جاى سوزن انداختن نبوده و من بى خبر از همه چيز و همه جا، تا دست كم هنگام انداختن قرعه، در سالن حضور داشته باشم و اين در حالى است كه تعداد زيادى از دانشجويان در آرزوى شنيدن نامشان از زبان حاج آقا اميرى (روحانى دانشگاه) هستند.

سالن حال و هوايى خاص داشته. قرعه كشى انجام ميشود و اسم مرا نفر سوم ميخوانند. در سالن غوغايى به پا ميشود. يكى زار مى زند كه چرا اسمش در نيامد. ديگرى باورش نمى شده كه واقعاً اسم خودش بوده كه اعلام شده يا اشتباه شنيده است و ...

روز بعد از مراسم قرعه كشى، چون كلاس نداشتيم، من از همه چيز بيخبر مانده بودم. وقتى به دانشگاه آمدم، دوستانم تبريك گفتند. با تعجب، علّت را پرسيدم. گفتند: مگر خبر ندارى كه نامت براى مكه در آمد. بياختيار اشك شوق از ديدگانم جارى شد. از خود بى خود شدم. تازه يادم آمد كه دوستانم نامم را براى مكه نوشته اند ...

حال عجيبى داشتم. كاش معرفت آن را داشتم كه اين را يك عروج معنوى تصور كنم. اما گويى خواب مى ديدم. واقعاً چنين سعادتى در باورم نمى گنجيد. دلم مى خواهد تمام احساساتم را، كه در آن لحظه داشتم، بيان كنم، اما چه كنم كه نه زبانم گويا است و نه قلمم شيوا.

چند روزى از اين ماجرا گذشت و من چيزى به خانواده ام نگفتم. تنها خدا ميداند كه در درونم چه ميگذرد. به نظر خودم توقع زيادى بود و غافل از روح بزرگ و قلب رئوف و مهربان والدينم.

پس از چند روز، پدر و مادرم به زرند ميآيند و در نبود من، هم اتاقى ام تمام ماجرا را برايشان تعريف ميكند كه چگونه قرعه كار به نام من زدند. مادرم را در حالى ديدم كه داشت اشك ميريخت، فهميدم اشك شوق است؛ شوق به خدا و رسولش. پدرم نيز با تمام وجود خوشحال شد. هر دو گفتند كه نبايد چنين سعادتى را از دست بدهم. دلم مى خواست كفِ پايشان را ببوسم و اوج سپاسگزاريام را نثارشان كنم.

اين موافقت آنها نشانه بزرگواريشان بود و من در همان لحظه، با جان و دل از خداوند خواستم كه اگر قرار است بر اين سفر ثوابى دهد، نصيب پدر و مادرم كند كه هيچكس مانندشان نيست.

لحظه شماريام از امروز آغاز شد. هرچه به هفت شهريور نزديك تر مى شد بى قرارتر مى شدم.

روز موعود

امشب در دل شورى دارم

امشب در دل نورى دارم

ص: 109

باز امشب در اوج آسمانم

باشد رازى با ستارگانم

امشب يك سر شوق و شورم

از اين عالم گويى دورم

از شادى پرگيرم تا رَسَم به فلك

خدايا! شنيدم دعوتت را و اكنون تو را پاسخ مى گويم؛ «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ ...».

اعلام كرده بودند كه ساعت پرواز به سرزمين وحى 10 شب است، اما با چند ساعت تأخير به 1: 30 بامداد موكول گرديد.

با نزديك شدن به سالن انتظار، بر شور و حالم افزوده مى شد. اما دورى از خانواده و وطن هم تا حدى برايم سخت بود. در حال گريه وارد فرودگاه شدم. بليت و گذرنامه ام را تحويل گرفتم و كارهاى گمركى ام را انجام دادم. جمعى از بدرقه كنندگان كه هنوز در فرودگاه بودند، به هر يك از دوستان كه مى رسيدند، التماس دعا مى گفتند. آيا ما شايستگى شنيدن اين جمله هاى ملتمسانه را داريم؟ آيا آداب اين ميهمانى را مى دانيم؟ و آيا عظمت صاحب خانه اى را كه رو به آن داريم باز شناخته ايم؟ در حال نوشتن و توصيف لحظهها بودم كه گفتند: هواپيمايى كه از عربستان پرواز داشته، در حال نشستن است و من چون مى دانستم چند نفر از اساتيد و دانشجويان دانشگاه زرند مسافر همين هواپيما هستند، به استقبالشان رفتم. ساعتى بعد زائران بيت الله الحرام با چهره هاى نورانى آمدند. با آنها ديده بوسى و احوال پرسى كردم. بغض سنگينى در گلويم نشست و ناگهان تركيد. دلم مى خواست فرياد بزنم. اما نمى شد. بوى سرزمين وحى را از آنان استشمام ميكردم.

هر كدام كه متوجه ميشد راهى سفر عمره هستم، سفارش مى كرد قدر لحظه لحظه آنجا را بدانم. با گريه التماس دعا مى گفتند. با ديدن حال آنها، بر احساسم افزوده مى شد.

امشب عجب شب پرخاطرهاياست! آيا چنين شبى باز هم برايم تكرار ميشود؟

هر لحظه كه با خود خلوت مى كنم، در انديشه اى عميق فرو مى روم كه چگونه اين سعادت نصيبم شد؟! اما اشك هايم اجازه نمى دهند كه به نتيجه برسم ...

لحظه موعود فرا رسيد و با تحويل بليت و نشان دادن مدارك سفر، به سوى هواپيما رفتم. پله هاى هواپيما را يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشته، وارد آن شدم. هركس در جاى خود قرار گرفت و با اعلام ميهماندار كمربندهاى خود را بستيم. ساعت 5/ 1 بامداد بود كه هواپيما به پرواز در آمد و پس از 5/ 2 ساعت، در فرودگاه جده به زمين نشست. از پلكان هواپيما كه پايين مى آمديم، باد گرم حجاز مى وزيد، البته با سوار شدن به اتوبوس، نسيم كولر، گرماى بيرون را مهار مى كند.

ديگر احساس خستگى و دلتنگى نميكنم. دلم مى خواهد تمام احساساتم را بيان كنم، اما چه كنم كه نه قلمم شيوا است و نه زبانم گويا ...

سوار اتوبوس كه شديم برايمان فيلم مداحى گذاشتند؛ فيلميكه در مدينه ضبط كرده بودند. براى نخستين بار صداى شكستنِ دلم را شنيدم. خدايا! تو خود دعوتم كردى. خودت گفته اى بندگانم را نا اميد نمى كنم، اكنون ندايت را لبيك گفته و آمدهام.

وعده دادهاى كه هر كس درگرفتارى سوى من آيد، به دادش مى رسم. من امشب با اميدى در خانهات آمدهام. آيا صداى ضجّهام را مى شنوى؟ ... پروردگارا! تو خود از دلم آگاهى و مى دانى كه مهم ترين خواستهام چيست. مى خواهم كه توفيقم دهى تا تربيت شوم و آن گونه باشم كه تو مى خواهى ...

بعد از 6 ساعت حركت، به شهر زيبايى ها، شهر عشق و نور، مدينه النبى رسيديم. عطر پيامبر را احساس مى كنم و هيچ احساس غريبى و غربت ندارم.

بعد از يك شبانه روز خواب و بيدارى، به هتل طيبه السُكنى رسيديم؛ كاملًا پيشرفته و مدرن است، با بهترين امكانات. از پنجره اتاقمان چراغ هاى مسجدالنبى ديده مى شد، چه زيبا نور افشانى مى كردند، درست مانند ناهيد.

اى پيامبر رحمت، از فرسنگ ها راه آمدهام تا هديهاى بگيرم. خيلى چيزها تمرين كرده بودم تا در محضر تو باز گويم، اما حرف هايم يادم نمى آيد. لايق نيستم كه با شما حرف بزنم.

صبح روز بعد، براى اقامه نماز صبح به مسجدالنبى رفتيم و زمانى كه در مسجد بودم، حال وصف ناپذيرى داشتم، باور نميكردم كه در مسجد پيامبرم.

ص: 110

بار الها! اين مكان پذيراى چه قدوم مباركى بوده است؟

در مدينه، مهم ترين چيزى كه در نخستين روز توجه ام را جلب كرد، اهميت دادن به نماز جماعت بود. جمعيت مانند سيل خروشان موج مى زدند و راهى مسجدالنبى مى شدند.

هوا آنقدر كه مى گفتند گرم نبود يا شايد بود و ما احساس نمى كرديم، داخل هتل و مغازه ها آنقدر پيشرفته بود كه بوى زمستان مى آمد.

وقتى كه با همه جا آشنا شديم و به قول معروف زمانى كه بازار توى دستمان آمد شروع به خريد كرديم، مغازه ها پر از اجناس مختلف بودند، مثلًا در فروشگاه هاى بزرگ مانند القمه، البدر و ... آنقدر اجناس زيبا و رنگارنگ ريخته بودند كه گيج مى شديم كدام را انتخاب كنيم.

از هتل چهارده طبقه كه خارج مى شديم، هر كجا كه نگاه مى كرديم دستفروش ها جار مى زدند كلّ شى ء 10 ريال، 5 ريال، 2 ريال و اين ريال ها به پول عربستان ناچيز بود.

اى كاش ما ايرانى ها كشور خود را قبول داشتيم و سرمايه ملى خود را با خريدن اجناس ساخت بيگانگان هدر نمى داديم. تمام اجناس آنجا در كشور خودمان نيز هست.

مدينه شهر بسيار زيبايى است. مردمش نظم و فرهنگ قابل تحسينى دارند؛ مثلًا وقتى قصد عبور از خيابان را دارى، ماشينى كه در حال حركت است، به احترام عابر پياده مى ايستد. رانندههايش بياستثنا كمربند ايمنى را ميبندند و اين نظم و قانون توجه همه ايرانى ها را جلب مى كند!

در گوشه گوشه اين شهر پيمانكاران ساخت و ساز مى كنند، اما دريغ از ذرّهاى مصالح ساختمانى در خيابان، پيادهرو و در مسير مردم!

مدينه شهر خاطره هاى تلخ و شيرين است و شايد تا قيام قيامت غريب! روزى مدينه، پر غرور مقدم پيامبر خدا را از مسجد قُبا تا مسجدالنبى جشن گرفت و روز ديگر به خاطر بيمهريها و نامهربانيهايى كه در حق دخترش كردند در و ديوارش لرزيد. خدايا! چه ميشود كه دلم براى هميشه با عطر مدينه زنده بماند.

به لحظههاى وداع از مدينه نزديك ميشويم. قرار است ساعت 5/ 2 روز پنج شنبه مدينه را به قصد مكه و محرم شدن در مسجد شجره ترك كنيم. لحظه وداع چه سخت است، آن هم وداع با شهر پيامبر، وداع با بقيع غريب و كوچه هاى بنى هاشم. كسى كه بقيع را از نزديك نديده باشد، نميداند كه ائمه چقدر مظلوماند! نماز وداع در كنار بقيع هم حالتى خاص دارد كه از بيان آن عاجزم.

پيش از اذان مغرب، به مسجد شجره رسيديم. نمى دانم چرا از لحظه اى كه گفتهاند بايد محرم شويم، در تحير و اضطرابم.

خدايا! چه لحظههاى سختى است لحظه لبيك گفتن و محرم شدن و با خدا و رسول عهد بستن. گويى انسان تولدى ديگر مييابد. آيا معرفت آن را دارم كه به پيامبر وفادار بمانم؟

وقتى به اطرافم نگريستم، صحنه قيامت در نظرم مجسّم شد. همه يك دست سفيد پوشيده بودند و در تكاپو. بدين ترتيب مُحرم شديم و لبيك گويان به سوى مكه راه افتاديم؛ «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لَا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْكَ، لَا شَرِيكَ لَك لَبَّيْك».

تا رسيدن به حرم امن الهى، حدود 5 ساعت راه است. بايد در ميان راه احكام احرام را رعايت كنيم و مواظب باشيم كارهايى را كه بر محرم حرام است مرتكب نشويم.

ساعت 1 بامداد بود كه به حرم امن الهى (مكه مكرمه) رسيديم. احساس آرامش و سبكى مى كردم، گويى در دنياى ديگرى به سر مى بردم. آن شب هرچه اصرار كرديم مسؤولان كاروان نپذيرفتند كه براى انجام اعمال و زيارت به حرم برويم و گفتند خستگى دركنيد و هنگام نماز صبح عازم حرم ميشويم.

در هتل قصرالشروق، طبقه دوازدهم، كه محل سكونت ماست، جاى گرفتيم و تا صبح انتظار كشيديم.

قبل از اذان صبح، همه جلوى مسجدالحرام بوديم و روحانى كاروان مطالبى ارزشمند در عظمت مسجدالحرام و لحظه ديدار كعبه بيان كرد. او ميگفت: هركس براى نخستين بار كعبه را ببيند و بتواند درك كند، كه در كجا و چه جايگاهى است، حتماً حاجتش روا مى شود و تأكيد كرد كه همه قدر اين لحظه را بدانند. وارد صحن مسجد شديم، قلبم مى تپيد و پاهايم سست شده بود. جلوتر رفته، از باب السلام وارد مسجد شديم. خدايا! چه مى ديدم؟ بوى بهشت به مشامم مى رسيد، چقدر زيبا بود.

مسجدالحرام گرامى ترين نقطه زمين است و به دعاى ابراهيم كه گفت: «رب اجعل هذا بلداً آمنا» به زيور حرم امن الهى «واذ جعلنا البيت مثابه الناس وامنا» آراسته شده است.

ص: 111

مُحرم، احرام مى بندد تا مَحرم حرم يار شود. داخل شدن در حريم دوست آدابى دارد كه مُحرم بر خود روا مى دارد و بعضى حلال هاى زندگى را بر خود حرام مى كند و تصميم ميگيرد از هنگام نيت و پاسخگويى به دعوت خداوند تا پايان اعمال، گرد آنها نرود. لحظه ديدار كعبه دل ها نزديك است ...

اكنون آنچه از لحظه سفر به عربستان منتظرش بودم، در برابر ديدگانم ميديدم. ديگر تاب نياوردم و ناخودآگاه بر زمين افتاده، به سجده رفتم. ديگر از توصيف آن لحظه و آن مكان عاجزم.

بدين ترتيب براى اداى وظيفه و انجام مسؤوليت به طرف خانه خدا رفتيم. نيروى عجيبى در درونم احساس مى كردم با آن حالى كه داشتم بعيد مى دانستم بتوانم حركت كنم ولى خود صاحب خانه كمك مى كند و اگر آدم هواى او را داشته باشد، هواى خويشتن را فراموش مى كند ... مُحرم مى شود تا مَحرم گردد و «هركه شد محرم دل در حرم يار بماند».

پروردگارم! در اين لحظات به ياد ماندنى دعا مى كنم كه اى كاش طالب ديدار يار باشم تا خانه او.

حاجى به ره كعبه و ما طالب ديدار

او خانه همى جويد و ما صاحب خانه

بدين ترتيب اعمال عمره مفرده را انجام مى دهيم، هر كدام از اين اعمال هفت گانه براى خود فلسفه اى جداگانه دارد كه بسيار زيبا است. وقتى محرم هستى، آنچنان كه قبلًا بوده اى، نيستى. مُحرم، احترام اين امانت را پاس مى دارد. وقتى كه در حالت احترام و انجام اعمالم بودم سعى مى كردم در نهايت ادب و دقت وظيفه ام را بهجاى آورم. نمى دانم چرا وسواس عجيبى داشتم كه اعمالم درست انجام شود؛ بهخصوص وقت طواف نساء بسيار دلهره داشتم. براى نماز نساء قصد تجديد وضو كردم. مسؤوليت من به پايان رسيده بود و عجيب احساس سبكى مى كردم در حال گريه كردن بودم و در بارگاه عدل الهى التماس مى كردم كه خدايا! آيا مورد قبولت هست؟ آيا آنگونه كه مى خواستى توانستم انجام وظيفه كنم؟ نميدانم كه پاسخ پرسشهايم را مى يابم؟

روحانيكاروان اعلام كرد كه افراد جمع شوند تا براى رفع خستگى به هتل برويم. در ميان و كنار راه، زمين آكنده است از اجناس دستفروش ها، درست مثل مدينه. البته من با خودم عهد بسته بودم كه در مكه وقت خود را صرف بازار نكنم و خوشبختانه موفق شدم. البته تنها چيزى كه نيت كرده بودم در مكه بخرم، تسبيح بود. تسبيحى را كه با چوب زيتون درست شده بود، به چهار ريال خريدم و به كعبه و مقام ابراهيم تبرّكش كردم و الآن كه چند ماه از آن زمان مى گذرد، به اين باور رسيده ام كه هر وقت با اين تسبيح ذكر گفته ام و نيتى كرده ام، بلافاصله برآورده شده و اين از بركت خانه خداست.

بيشتر وقتم را در حرم مى گذراندم. نمازهاى حرمين به ويژه مسجدالحرام در نهايت شكوه برگزار ميشد.

جامه كعبه، آيات پرده كعبه را با طلا نوشته اند. هر سال يك بار آن را عوض مى كنند. البته در موسم حج دامن آن را بالا مى زنند، شايد براى اينكه دست افراد به آن نرسد. پرده رازهاى زيادى دارد و زائران زيادى به آن ميآويزند دست به دامن خدا ميشوند و استغفار مى كنند و راز دل ميگويند.

ناودان طلا، زائران براى نماز گزاردن زير ناودان طلا هجوم ميآورند، با اينكه بسيار محدود است، اما افراد بسيارى زيادى در آن جاى مى گيرند. زمانيكه براى نماز به آنجا رفتم، فكر نمى كردم حتى بتوانم نزديك شوم، ولى خيلى راحت رفتم و به نيابت از افراد زيادى نماز خواندم.

به لحظه وداع نزديك ميشويم و ترك كردن مكه سخت تر از مدينه است؛ چرا كه در مدينه با پيامبر خداحافظى كرديم. اما اينجا بايد با خانه خدا، كعبه.

شب داخل هتل بوديم كه اعلام كردند: فردا صبح به قصد فرودگاه جده حركت مى كنيم ...

سخت ترين لحظه اين سفر، روز آخر بود. براى طواف وداع به مسجدالحرام رفتيم و ...

پرواز به ايران، ساعت سه بعد از ظهر است. مدتى كه تا پرواز مانده بود، در فرودگاه جده با دوستان، روحانى، پزشك و ساير اعضاى كاروان عكس گرفتيم و از هم حلاليت طلبيديم. لحظه بازگشت به وطن فرا رسيد. وارد مرز ايران كه شديم ناخودآگاه اشك امانم نداد. افسوس مى خوردم كه فرصتهاى گرانبهايى را از دست دادم.

پروردگارا! باز دعوتم كن، اگر شايستگى آن را دارم كه بار ديگر به ميهمانى ات بيايم. خدايا! در دل، اميد آمرزش و دعوت مجدد دارم.

ص: 112

ثواب روزه و حج قبول آن كس برد

كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد

مدينه، شهر غم هاى عالم

مدينه شهر خاطره هاى تلخ و شيرين است و شايد تا قيام قيامت غريب! روزى مدينه، پر غرور مقدم پيامبر خدا را از مسجد قُبا تا مسجدالنبى جشن گرفت و روز ديگر با به خاطر بيمهريها و نامهربانيهايى كه در حق دخترش كردند در و ديوارش لرزيد.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109