ميقات حج-جلد 35

مشخصات كتاب

سرشناسه : سليماني، نادر، - 1339

عنوان و نام پديدآور : ميقات حج/ نويسنده نادر سليماني بزچلوئي

مشخصات نشر : تهران: نادر سليماني بزچلوئي، 1380.

مشخصات ظاهري : ص 184

شابك : 964-330-627-54500ريال

يادداشت : عنوان ديگر: ميقات حج (خاطرات حج).

يادداشت : عنوان روي جلد: خاطرات حج.

عنوان روي جلد : خاطرات حج.

عنوان ديگر : ميقات حج (خاطرات حج).

عنوان ديگر : خاطرات حج

موضوع : حج -- خاطرات

موضوع : سليماني، نادر، 1339 - -- خاطرات

رده بندي كنگره : BP188/8/س85م9 1380

رده بندي ديويي : 297/357

شماره كتابشناسي ملي : م 80-2524

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

اسرار و معارف حج

ص: 5

طرح جايگزين شود.

ص: 6

حج، كانون معارف الهى

حسين شفيعى

«حج، كانون معارف الهى است كه از آن، محتواى سياست اسلام را در تمامى زواياى زندگى بايد جستجو كرد.» (1) امام خمينى قدس سره

امام عارفان و قدوه سالكان، خمينى كبير قدس سره انسان صالحِ واصلى بود كه به بارگاه رفيع معرفت نايل آمد و در كالبد همه معارف الهى و انديشه هاى دينى، روحى تازه بخشيد. حركت، رفتار و منش اين شخصيت استثنايى به نحو محسوسى در احياى تفكر دينى و معارف اسلامى اثر گذاشت. او در ميان همه معارف و احكام اسلام، به حج توجّه ويژه اى مبذول داشت و گرچه خود در دوران تصدّى رهبرى انقلاب و نظام اسلامى، حج بجا نياورد، ليكن حج را اقامه كرد و اين سنّت ابراهيمى را برپا داشت. بعد سلبى حج؛ يعنى برائت از مشركان را جزو وظايف و اركان سياسى حج برشمرد و آن را در راستاى انديشه رهايى همه انسان ها از حصارهاى ستم و زنجيرهاى بى عدالتى و غفلت مورد توجه قرار داد: وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ ....

در اين وجيزه، دورنمايى، هرچند ضعيف، از كلام امام راحل قدس سره، كه حج را «كانون معارف الهى» شناسانده است، مى آوريم.


1- صحيفه نور، ج 20، ص 229.

ص: 7

در روايات فراوانى، حج از اركان مهم اسلام شمرده شده كه تشييد بناى دين و تحكيم آن، مبتنى بر قرارگرفتن صحيح اين سنگ بناست. اين مضمون در نقل هاى متفاوتى از ائمه معصوم عليهم السلام رسيده است كه: «بُنِيَ الاسْلامُ عَلى خَمْسٍ: عَلَى الصّلاة وَالزَّكاة وَالصَّوْم وَالْحَجِّ وَالْوِلايَة ...». (1) حج، هم خود ركنى مستقل معرفى شده و هم به تنهايى مجموعه اى است از اركان و معارف الهى؛ به طورى كه همه باورهاى اعتقادى و هست و نيست هاى نظرى و بايد و نبايدهاى اخلاقى و عملى، به نحوى با انجام گرفتن صحيح آن مرتبط است.

عارف سالك، مرحوم بهارى همدانى مى گويد:

«شارع مقدس، عبادات را يك نسق نگردانيده بلكه مختلف جعل كرده؛ زيرا كه به هريك از آن ها، رذيله اى از رذايل از مكلّف زايل مى گردد تا با اشتغال به آن ها تصفيه تمام عيار گردد، چنان كه صدقات حقوق ماليه و اداى آن ها قطعِ ميل مى كند از حطام دنيويه، كمااينكه صوم قطع مى كند انسان را از مشتهيات نفسانيه و صلات نهى مى كند از هر فحشا و منكرى و هكذا ساير عبادات و چون عمل حج مجمع العناوين بود با زيادى، چه اينكه مشتمل است بر جمله اى از مشاق اعمال كه هريك بنفسه صلاحيت تصفيه نفس را دارد؛ مثل «انفاق المال الكثير، والقطع عن الأهل والأولاد والوطن، والحشر مع النّفوس الشّريرة وطيّ المنازل البعيدةِ مع الابتلاء بالعطش في الحرّ الشّديد في بعض الأوان والوقوع على أعمالٍ غير مأنوسةٍ لايقبلها الطّباع، من الرّمى والطواف والسعي والإحرام وغير ذلك»؛ با اينكه داراى فضايل بسيارى است ايضا از قبيل تذكر به احوال آخرت ....» (2)

گذشته از آن كه حج تبلورى است از توصيه و تجسمى است از معاد و تصويرى است از عدل و تجديد خاطره اى است از نبوت و فراهم ساختن زمينه اى است براى باورداشتن امامت كه فرموده اند: «مِنْ تَمَامِ الْحَجِّ لِقَاءُ الْإِمَامِ» (3) افزون بر همه اين ويژگى ها، در اين عبادت (حج)، هم نماز وجود دارد، هم در شرايطى روزه واجب مى شود، هم زكات و خمس با آن مرتبط است و هم ولايت كه از اركان مهم اسلام و كليد همه آنها معرفى شده، شرط اصلىِ حج قرار گرفته است. پس حج جامع همه معارف


1- وسائل الشيعه، ج 1، ص 7، ابواب مقدمات عبادات، باب 1، ح 1؛ كافى، ج 2، ص 18، ح 2.
2- تذكرة المتقين، ص 48، انتشارات نور.
3- كافى، ج 4، ص 549.

ص: 8

الهى است.

اگر نماز، انسان را فرشته خو مى كند، چون مشتمل است بر نهايت خاكسارى انسان در سجده و نزديك ترين حالت بنده به خدا زمانى است كه در حال سجده باشد (1) و فرشتگان بعضى ساجدند و بعضى راكع؛ «انَّ لِلَّهِ مَلائِكَةً رُكّعاً إلى يَومِ القِيامةِ وَإِنَّ لِلَّهِ مَلائِكَةً سُجّداً إلى يَوْمِ الْقِيامَةِ» (2) و روزه انسان را در صف فرشتگان قرار مى دهد. انجام مناسك حج نيز كه جامع اين اركان و خود ركنى است مستقل، آدمى را فرشته سيرت و فرشته صورت مى كند؛ حاجيان به فرشتگان مى مانند كه عرش الهى را طواف مى كنند؛ «وَ تَشَبَّهُوا بِمَلائِكَتِهِ الْمُطِيفِينَ بِعَرْشِهِ». (3)

توحيد در حج

افزون بر اينكه خداوند انسان را با صبغه توحيدى آفريده و وى را بر فطرت خداشناسى سرشته؛ به گونه اى كه با ذات او عجين شده، توحيد را در همه معارف و دستورات و اعمال جوارحى و جوانحى خود نيز اشراب كرده است. حج نيز از آغاز تا انجام آن نمونه اى است از توحيد و طرد شرك. براساس آيه شريفه:

وَللَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنْ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَمَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ عَنْ الْعَالَمِينَ حج ايمان و توحيد است و ترك آن موجب كفر عملى.

حج، سير به سوى خدا و رفتن براى ديدار او و تلاش براى نزديكى به خدايى است كه در عين علوّ و بالايى، نزديك است؛ فَانّي قَرِيبٌ. حاجى با پوشيدن لباس احرام و گفتن لبيك، همه مظاهر دنيا، ريا و شرك و هوا را كنار مى گذارد و صبغه الهى به خود مى گيرد؛ زيرا لبّيك حجّ جاهلى، نداى شرك بود و بانگ بت پرستى؛ چون مى گفتند: «لَبَّيْكَ، اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ إِلّا شَرِيكٌ هُوَ لَكَ، تَمْلِكُهُ وَ مَا مَلَكَ» (4) و بدين گونه، وجود شريك را براى خدا بيان مى كردند. اما لبيك در اسلام بانگ توحيد است و اظهار عجز و عبوديت و صيقل دادن دل از زنگار هر نوع شرك خفى و جلى و اذعان به اين حقيقت كه ولايت مطلقه از آنِ خداى سبحان است و: هُنَالِكَ الْوَلَايَةُ للَّهِ الْحَقِّ. لذا اگر كوچك ترين سنت جاهلى را به كار بندد يا خويش را به كمترين پليدىِ شرك آلوده سازد، هنگام لبيك گفتن، به او گفته مى شود: «لا لَبَّيْكَ عَبْدِي وَ لا سَعْدَيْكَ». (5)


1- قال الصادق عليه السلام: «إنّ أقرب ما يكون العبد من الربّ عزّوجلّ وهو ساجدٌ باكٍ» كافى، ج 2، ص 483.
2- بحارالأنوار، ج 59، ص 174، ح 4
3- نهج البلاغه، خطبه اول.
4- كافى، ج 2، ص 542
5- وسائل الشيعه، ج 8، ص 102، باب 52، ح 1

ص: 9

«روح خلوص و تعبّد در حج، بيش از ساير عبادات متجلّى است؛ زيرا راز بسيارى از عبادات بر انجام دهندگان آن پوشيده نيست ... ولى پى بردن به راز مناسك حج دشوار است و اسرار بسيارى از آن ها با عقل بشرى قابل تبيين نيست؛ از اين رو تعبد در حج بيش از ساير دستورات دينى است چنان كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است كه هنگام لبيك گفتن، به خدا عرض كرد: خدايا! من با رقّيت و عبوديت محض لبيك مى گويم و مناسك حج را انجام مى دهم: «لَبَّيْكَ بِحَجَّةٍ حَقّاً تَعَبُّداً وَ رِقّاً». (1)

تبلورى از نبوت

حضرت امير عليه السلام در وصيت خود به برپاداشتن دو ستون مهمِ دين؛ يعنى «توحيد» و «نبوت» و فروزان نگه داشتن اين دو مشعل الهى و دخالت دادن آن دو، در شؤون مختلف زندگى سفارش مى كند كه: «أَمَّا وَصِيَّتِي ... أَقِيمُوا هَذَيْنِ الْعَمُودَيْنِ وَ أَوْقِدُوا هَذَيْنِ الْمِصْبَاحَيْنِ» (2) بديهى است اقامه اين دو، به اقامه حج مرتبط است كه جلوات توحيد و نبوت در جاى جاى مناسك آن متجلى است، شايد از اين رو بود كه خود در نامه اى به قثم بن عباس، حاكم مكه، وى را به اقامه حج دعوت مى كند: «فَأَقِمْ لِلنَّاسِ الْحَجَّ وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ». (3)

مكان هاى مقدسى كه در آن مناسك حج انجام مى شود، يا به نحوى با مناسك مرتبط است، يادآور تلاش و رنج هايى است كه همه انبيا به ويژه انبياى ابراهيمى و وجود مقدس نبى گرامى صلى الله عليه و آله و وابستگانشان، در راه تحكيم نبوت خويش كشيده اند. از كوه صفا كه يادآور حضرت آدم صفى اللَّه است (4) تا تجديد بناى كعبه كه توسط حضرت ابراهيم خليل و اسماعيل عليهما السلام صورت گرفته؛ وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنْ الْبَيْتِ وَإِسْمَاعِيلُ و آماده سازى آن توسط اين دو بزرگوار براى طواف كنندگان؛ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِي لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ از حجر اسماعيل كه خانه او و مدفن هاجر و بسيارى از انبيا است (5) تا مقام ابراهيم كه آيه اى از آيات الهى و اثر دو پاى مبارك فريادگر توحيد، ابراهيم خليل است و مصلاى نماز طواف؛ وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّىً و زمزم، كه يادآور خاطره انقطاع الى اللَّه هاجر و اثر فورى آن است و استجابت ادعيه ابراهيم خليل كه موجب عطف


1- صهباى حج، ص 330
2- نهج البلاغه، خطبه 149، كلام 23
3- همان، نامه 67
4- «إنّما سميت الصفا، لأن صفوة اللَّهِ نزل عليها» بحارالأنوار، ج 11، ص 161، ح 5
5- وسائل الشيعه، ج 9، ص 431، ح 10

ص: 10

دل ها و گسيل مردم به بيت العتيق و وفور نعمت و ميوه در آن وادى غير ذى زرع شده؛ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنْ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنْ الثَّمَرَاتِ همه جا ردّ پاى انبياى الهى و پيروان صديق آنان و صوت دل انگيز مناجاتشان با حضرت ربّ العالمين و صداى چكاچك شمشيرهايشان در دفاع از حريم نبوت با چشم بصيرت مشاهده مى شود كه؛ وَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِىٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَكَانُوا. پيامبرانى كه سعى مى كردند پيام خويش را از كنار كعبه به گوش جهانيان برسانند.

مظهرى از عدل الهى

سپيد جامگانى كه با صفوف تنيده در هم، يكدل و يكصدا، آواى ملكوتى لبيك را از دل سر مى دهند وهمه، فقير و غنى، شاه و گدا، وضيع وشريف، با لباس هاى متحدالشكل، دور از هياهوى دوگانگى و اختلاف، در طواف و سعى و هروله مشغول انجام مناسك بر اساس معتقدات خويش هستند و هيچ گاه با مشكل تعارض و تزاحم و دوگانگى اعمال مواجه نمى شوند، مظهرى از مظاهر عدل الهى را به جهانيان مى نمايانند.

تفاوتى نيست كه از نظر اجتماعى در حضيض ذلّت باشى يا در اوج قدرت.

قلّه هاى معرفت و معنويت را فتح كرده باشى يا- العياذ باللَّه- در كنيف رذايل گرفتار، تو را پذيرفته اند؛ زيرا راه براى همگان باز است و همه بر سر سفره ضيافت دعوت شده اند. هيچ كس بدون دعوت نرفته و هيچ كس از رفتن خود پشيمان نيست؛ كلام در اين است كه از اين مائده آسمانى چه برگيرى؟ مَنّ و سَلْوى يا عدس و بصل؟ از خدا خدا را طلب كنى يا دنيا را؟ چون هارون الرشيد با تبختر و تكبر در شناخت ولى خدا خود را به تجاهل بزنى يا چون سجاد عليه السلام باشى كه وقتى به او گفتند مأموران هيئت حاكمه باغ شما را تصاحب كرده اند، حال كه عبدالملك به مكه آمده تظلم كنيد و از او كمك بخواهيد فرمود:

«وَيْحَكَ أَ فِي حَرَمِ اللَّهِ أَسْأَلُ غَيْرَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ؟»؛ «واى بر تو، آيا در حرم خدا، از غير خدا چيزى بخواهم؟!» (1)

پيوند حج با امامت

حج با امامت گره خورده و در


1- بحارالأنوار، ج 46، ص 63، ح 20.

ص: 11

روايات زيادى هدف نهايى از انجام مراسم حج ملاقات با امام زمان و عرضه نصرت بر او شمرده شده است و حج بدون ولايت به حج جاهلى (1) و چرخش بر گرد سنگ هايى كه «لا تَضُرُّ وَ لا تَنْفَعُ» تشبيه شده است. ذيل آيه شريفه وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ للَّهِ لقاى امام از مصاديق باطنى اتمام حج بيان شده كه حج گزار پس از انجام مناسك به زيارت امام عليه السلام مشرف شود؛ و چون حضرات معصوم عليهم السلام حيات و مرگشان يكسان است: «يَمُوتُ مَنْ مَاتَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِمَيِّتٍ» (2) تفاوتى نيست كه در زمان حيات، وجود شريفشان را از نزديك زائر باشيم و مراتب ولايت و نصرت خويش را بر آنان عرضه داريم يا در كنار قبور مطهرشان با سلام و درود فرستادن بر روح و جسم شريفشان مراتب مودت و وفادارى بر پيمان ولايت آنان را اذعان كنيم.

امام محمدباقر عليه السلام مى فرمايد: به مردم گفته شده گرد اين سنگ ها! طواف كنند تا پس از انجام مناسك، نزد ما بيايند و ميزان ولايت خويش را به ما اعلام كنند و يارى خود را بر ما اظهار دارند؛ «إِنَّمَا أُمِرَ النَّاسُ أَنْ يَأْتُوا هَذِهِ الْأَحْجَارَ فَيَطُوفُوا بِهَا ثُمَّ يَأْتُونَا فَيُخْبِرُونَا بِوَلايَتِهِمْ وَ يَعْرِضُوا عَلَيْنَا نَصْرَهُمْ». (3)

يحيى بن يسار مى گويد: پس از اتمام مراسم حج، افتخار تشرف به محضر مبارك امام صادق را پيدا كرديم، آن حضرت فرمود: شما حج گزارانِ خانه خدا هستيد و زائران قبر پيامبر او و شيعه آل محمد. بر شما اين فضيلت گوارا باد؛ «حَاجُّ بَيْتِ اللَّهِ وَ زُوَّارُ قَبْرِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله وَ شِيعَةُ آلِ مُحَمَّدٍ هَنِيئاً لَكُمْ». (4)

تجسمى از معاد

مناسك حج و حضور در مواقف و ميقات هاى آن، هريك نمونه اى است از حشر و نشر در قيامت كه به برخى از اين نمونه ها اشاره مى كنيم:

1- آماده شدن براى سفر حج به پرداخت بدهى هاى شرعى و قانونى و رد مظالم عباد و كسب رضايت كسانى كه با او معاشرت داشتند، وصيت كردن و خداحافظى يادآور حالت احتضار و سفر به سوى آخرت است.

2- حضور در سرزمينى كه پيشتر با آن آشنايى نداشت و دورى از زن و فرزند و خانه و كاشانه و قطع توجه از ديگران تداعى گر يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ


1- «هكذا كانوا يطوفون في الجاهلية» بحار، ج 24، ص 314، ح 9.
2- نهج البلاغه، خطبه 87
3- كافى، ج 4، ص 549
4- همان.

ص: 12

وَالسَّمَاوَاتُ؛ يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ* وَأُمِّهِ وَأَبِيهِ ...؛ وَتَقَطَّعَتْ بِهِمْ الْأَسْبَابُ است.

3- حركت اعضاى هر كاروان به دنبال مدير، راهنما و مسؤول هدايت كاروان، هنگام انجام اعمال يا ورود در خاك عربستان و در دست داشتن رواديد كه به منزله نامه عمل و جواز عبور است:

خاطره بيان شده دراين آيه در باب قيامت را مجسم مى كندكه: يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ أُوتِىَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُوْلَئِكَ يَقْرَءُونَ كِتَابَهُمْ وَلَايُظْلَمُونَ فَتِيلًا.

4- عارى بودن از مظاهر و مفاخر دنيوى، چون لباس و حشمت و كبكبه و پوشيدن دو جامه ساده شبيه كفن، با توجه به اين نكته كه براى حج گزار مستحب است در همان جامه كفن شود، چنان كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله نيز در دو جامه احرامش كفن شد، (1) جلوه اى از جلوات قيامت را به تماشا مى گذارد.

5- افاضه و كوچ از عرفات به طرف مشعر و پس از درك وقوف مشعر، كوچيدن هنگام طلوع آفتاب به سوى منا مظهرى است از يَخْرُجُونَ مِنْ الْأَجْدَاثِ كَأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُنتَشِرٌ.

6- تذلل و فروتنى گردن فرازان هنگام انجام مناسك در پيشگاه حى قيوم، چنان كه امام صادق عليه السلام در مقام بيان سرّى از اسرار سعى مى فرمايد:

«جُعِلَ السَّعْيُ بَيْنَ الصَّفَا وَ الْمَرْوَةِ مَذَلَّةً لِلْجَبَّارِينَ»،

يادآور تذلل و خضوع همه چهره ها در قيامت است: وَعَنَتْ الْوُجُوهُ لِلْحَىِّ الْقَيُّومِ.

7- اعتراف و اقرار حج گزار بر گناهان خويش، اعتراف بر گناه در قيامت را تداعى مى كند كه بعضى در پيشگاه خداوند مى گويند: قَالُوا رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَأَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنَا بِذُنُوبِنَا فَهَلْ إِلَى خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ. امام صادق عليه السلام پشت خود را برهنه در برابر آفتاب گرفت و فرمود:

«لَبَّيكَ في الْمُذْنِبِين لَبَّيك»

و چون به ملتزم رسيد به همراهيانش فرمود:

«أَمِيطُوا عَنِّي حَتَّى أُقِرَّ لِرَبِّي بِذُنُوبِي فِي هَذَا الْمَكَانِ»؛ «از من دور شويد تا در اين مكان به گناهان خويش نزد پروردگارم اعتراف كنم كه جاى آمرزش است.» (2)

8- احساس امنيتى كه حج گزار از تجاوز و جدال و آزار ديگران دارد، سخن خداى متعال را در باب قيامت تداعى مى كند كه فرمود: لَاظُلْمَ الْيَوْمَ.

اين نمونه ها و موارد ديگر نمايانگر جامعيت حج و تمثيلى از قيامت است كه اثرى سازنده و مفيد در حج گزار دارد.


1- وسائل الشيعه، ج 9، ص 37، باب 27، ح 2
2- وسائل الشيعه، ج 9، ص 424، باب 26، ح 5

ص: 13

شرافت زمانى و مكانى حج

حج از معدود عباداتى است كه از نظر زمان و مكان، در موقعيتى استثنايى قرار دارد كه اين مختصر را گنجايش بيان جزئيات آن نيست. تنها به برخى از آن اشاره مى شود:

1- از نظر زمانى براى هريك از ماه هاى حج شرافت هاى خاصى ذكر شده؛ مثلًا در روايات آمده است كه كعبه در 25 ذى قعده نصب شد و زمين از آن بسط يافت. آدم در آن روز هبوط كرد و ابراهيم خليل و حضرت عيسى به دنيا آمدند و رحمت در آن روز نشر يافت. (1) از حضرت امير عليه السلام نقل شده: اولين رحمتى كه از آسمان نازل شد، در بيست و پنجم ذى قعده بود. (2)

2- بخش اعظم مناسك حج در دهه اول ذى حجه انجام مى شود كه جزو ايام معلومات است و بيان شده در آيات وَيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُومَاتٍ و وَالْفَجْرِ* وَلَيَالٍ عَشْرٍ. موساى كليم عليه السلام قرار چهل شبى كه با خدا داشت از اول ذى قعده شروع و با دهه اول ذى حجه خاتمه يافت و محصول اين چله نشينى دريافت تورات بود. (3)

از رسول گرامى صلى الله عليه و آله نقل شده كه ثواب عمل صالح در هيچ ايامى به ثواب آن در دهه اول ذى حجه نمى رسد، حتى جهاد در راه خدا جز آن كه مجاهد، مال و جانش را در راه خدا بدهد و به فيض شهادت برسد.

3- شرافت (4) مكانى حج نيز قابل شمارش نيست؛ امكنه اى كه در قداست و ارزش نظير ندارد؛ برخى از آن، از آيات بيّنات الهى و برخى ديگر از شعائر الهى محسوب شده است: فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ؛ إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ اللَّهِ.

آنچه بيان شد دورنماى كوچكى بود از عبادتى بزرگ و جامع كه ابعاد و شؤون مختلف عبادى، سياسى، ولايى، اخلاقى، عرفانى، اجتماعى و ... را دارد و اسرار نهفته اى كه عقل را بدان راهى نيست و كسى جز خداى سبحان از آن آگاهى ندارد.

بديهى است حج، آن گاه عظمت شأن و رفعت خاص و اثر ويژه خود را دارد كه به همه ابعاد، به ويژه به بُعد ولايى و سياسى آن توجه شود وگرنه حج از مصاديق «هَكَذَا كَانُوا يَطُوفُونَ فِي الْجَاهِلِيَّةِ» (5) خواهد شد و حج گزاران از مظاهر «مَا أَكْثَرَ الضَّجِيجَ وَ أَقَلَّ الْحَجِيجَ». (6)


1- المراقبات، ص 306؛ اقبال الأعمال، ص 616
2- همان.
3- بنيان مرصوص امام خمينى، ص 263
4- اقبال الأعمال، ص 624
5- بحارالأنوار، ج 24، ص 314، ح 9
6- همان، ج 27، ص 29

ص: 14

اين مهم را وارث ابراهيم خليل؛ يعنى امام رحيل به مسلمانان توجه داد و برائت را از شؤون مهم حج شمرد و حج ابراهيمى را حياتى دوباره بخشيد «طاب اللَّهُ ثَراه بوابل رحمته والسّلام عليه يوم ولد و يوم مات و يوم يبعث حيّاً».

پى نوشتها:

ص: 15

ص: 16

ص: 17

فقه حجّ

طرح جايگزين شود.

ص: 18

نماز تراويح، سنّت يا بدعت؟

نجم الدين الطبسى/ ترجمه و تلخيص: محمّدتقى رهبر

سخن مترجم:

در كتب فقهى و حديثى شيعه و سنّى براى ماه مبارك رمضان نمازهاى مستحبى بسيارى نقل شده كه برخى از آنها به هزار ركعت مى رسد.

صلاة تراويح نيز از جمله نمازهايى است كه اهل سنّت آن را مستحب دانسته و در هر شب از ماه مبارك رمضان نزديك به بيست ركعت، آن را به جماعت اقامه مى نمايند.

گرچه نماز عبادتِ برتر است و نمازهاى مستحبى و مندوب در شرع مقدس محدوده خاصى ندارد، اما آيا به جز نمازهاى فريضه يا مواردى كه مشروعيت آن به جماعت، با دليل قطعى از پيامبر و ائمه معصوم عليهم السلام به ثبوت رسيده باشد، مى توان نمازهاى مستحبى مثلًا نوافل را به جماعت خواند؟! در اين مسأله ميان شيعه و سنى اختلاف هست و اين اختلاف نظريه، در نماز تراويح نيز مطرح است.

از چندى پيش در صدد بودم كه در اين باره تتبّعى كرده، مطلبى را بنويسم و بدين منظور يادداشت هايى را از برخى منابع روايى و فقهى تهيه كردم، امّا در خلال بررسى، به نوشتارى برخوردم كه فاضلى از افاضل حوزه مقدّس قم، با تتبّع فراوان، موضوع تراويح را به بحث گذارده و با نظم و نسق كامل و زيبا، آماده چاپ كرده بود و اين ما را از تحقيق و تفحّص مجدّد بى نياز مى ساخت؛ از اين رو بهتر آن ديدم كه وقت بيشترى را مصروف اين كار نكنم و همان متن را ترجمه كرده، در فصلنامه

ص: 19

«ميقات حجّ» تقديم خوانندگان گرامى نمايم.

گفتنى است از آنجا كه تحقيق و نگارش ياد شده، به جز فهرست هاى كتاب، به حدود نود صفحه مى رسيد و اين فراتر از ظرفيت يك مقاله در فصلنامه بود، بر آن شدم كه آن را تلخيص كرده در قالب اين مقاله، كه برگرفته از متن عربى است، به صورت گزيده، با اندك تصرف، به خوانندگان گرامى تقديم كنم. جا دارد از مساعى نگارنده محترم كه زحمت پژوهش و نگارش را متحمّل شده اند سپاسگزارى شود.

واژه «تراويح»

«تراويح» جمع «ترويحه» و معناى اصلى آن، نشستن است. بعدها آن را به نشستن به منظور استراحت پس از چهار ركعت نماز (مستحبى) در ماه رمضان، اطلاق كرده اند و از آن پس به هر چهار ركعت نماز ياد شده، «تراويح» گفته اند. البته مجموعه اين نماز را هم كه به بيست ركعت مى رسد، تراويح مى گويند. (1) كحلانى مى نويسد: نامگذارى اين نماز به تراويح، شايد مستند به روايتى باشد كه بيهقى از عايشه نقل كرده كه گفت: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پس از هر چهار ركعت به استراحت مى پرداخت.» اگر اين حديث به ثبوت برسد، مستند اصلى است براى نشستن امام در نماز تراويح. (2) اشكال در روايت همان است كه بيهقى بدان اشاره كرده كه تنها راوى حديث «مغيرة بن دياب» است كه مورد تأييد نيست. (3) نمازهاى ماه رمضان در احاديث شيعه و سنى

در صحاح و سنن و مدارك و جوامع روايى، روايات بسيارى از پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام درباره نافله هاى ماه رمضان، اصل مشروعيت، تعداد ركعات و چگونگى آن رسيده است كه از مجموع آن ها، اصل مشروعيت آن به اجماع و اتّفاق نظريه استفاده مى شود.

مسأله مورد اختلاف اين است كه آيا اين نافله ها را مى توان به جماعت خواند يا بايد فرادى خوانده شود؟ در اين تحقيق، به تفصيل در باره اين موضوع بحث خواهد شد.

در اينجا، به دليل رعايت اختصار، از كتب اهل سنّت به آنچه بخارى آورده و از كتب اماميه به آنچه شيخ طوسى در تهذيب نقل كرده است بسنده مى كنيم.


1- نك: بحار الأنوار، ج 1، ص 363؛ فتح البارى، ج 4، ص 294؛ ارشاد السارى، ج 4، ص 694؛ شرح الزرقانى، ج 1، ص 237؛ النهايه، ج 1، ص 274؛ لسان العرب، قاموس و .
2- سبل السلام، ج 2، ص 11
3- السنن الكبرى، ج 2، ص 700

ص: 20

و در پانوشت ها به ديگر مصادر روايى كه احاديث مربوط را ثبت كرده است، اشاره مى كنيم:

الف- روايات اهل سنّت

1- يحى بن بكير، از عقيل، از ابن شهاب روايت كرده كه امّ سلمه مرا خبر داد كه ابوهريره گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه در باره ماه رمضان فرمود:

«كسى كه از روى ايمان و اخلاص به نماز بايستد، خداوند گناهان گذشته او را بيامرزد»؛ «مَنْ قَامَهُ إِيمَاناً وَ احْتِسَاباً غُفِرَ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ». (1)

2- به طريق ديگر از ابوهريره نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«مَنْ قَامَ رَمَضان إِيمَاناً وَ احْتِسَاباً غُفِرَ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ».

ابن شهاب گويد: پيامبر خدا رحلت كردند و تا زمان ابوبكر و اوايل خلافت عمر امر به اين منوال بود. (2) شوكانى گويد: از نووى نقل شده كه قيام رمضان، با نماز تراويح تحقق مى پذيرد ولى منحصر به تراويح نيست. و سخن كرمانى را كه گفته است قيام رمضان جز به تراويح محقّق نمى شود، دور از واقعيت دانسته است. (3) 3- بنا به نقل بخارى، از عايشه روايت شده كه گفت:

«إِنَّ رَسُول اللَّه صَلّى وَذلِكَ في رَمَضان». (4)

4- يحيى بن بكير، از عقيل، از ابن شهاب، از عروه روايت كرده كه عايشه بر من خبر داد كه رسول خدا در نيمه شبى به مسجد رفتند و گروهى با نماز آن حضرت نماز خواندند و اين خبر منتشر شد و در پى آن جمعيت بيشترى آمدند و با پيامبر نماز گزاردند، صبح شد و خبر نماز پيغمبر زبان به زبان گشت و در شب سوّم نيز با نماز آن حضرت نماز خواندند و چون شب چهارم فرارسيد، مسجد گنجايش جماعت را نداشت تا اينكه مردم براى اداى فريضه صبح اجتماع كردند و پيامبر پس از نماز صبح شهادتين گفته، سپس فرمودند: از تنگى مكان بيم نداشتم، ليكن ترسيدم كه اين نماز بر شما واجب شود؛ (خَشيتُ أَنْ تَفْرِضَ عَلَيكُمْ ...) و از انجام آن ناتوان شويد. پيامبر رحلت نمودند و امر بدين منوال بود. (5)


1- خارى، ج 1، ص 343؛ مسلم، ج 1، ص 523؛ موطأ، ج 1، ص 113 و ...
2- بخارى، ج 1، ص 343
3- نيل الأوطار، ج 3، ص 51
4- بخارى، ج 1، ص 343
5- بخارى، ج 1، ص 343

ص: 21

شوكانى گويد: نورى گفته است: از اين روايت چنين استفاده مى شود كه نافله را مى توان به جماعت خواند، امّا به نظر من بايد نافله را فرادى خواند، به جز نوافل مخصوص؛ مانند عيد، كسوف، استسقا و تراويح، به نظر اكثر فقها». (1) اين نظريه از چند جهت مردود است:

اوّلًا: روايت پيشين دليل بر اين نيست كه آن نماز كه پيامبر گزاردند، تراويح بوده و در ماه رمضان اقامه شده است، تا بتوان بر مشروعيت تراويح استدلال كرد.

ثانياً: فقهاى اهل سنّت در اينكه مضمون روايت مبيّن جماعت در نافله باشد، تأمّل دارند و جز در مواردى خاص؛ مانند عيد و استستقا و ... فرادى خواندن را ترجيح داده اند.

چنانكه از قول شوكانى خواهد آمد.

ثالثاً: سند روايت جاى تأمّل دارد؛ زيرا يحيى بن بكير را كه همان يحيى بن عبداللَّه ابن بكير است، برخى علما مانند نسائى و ابن حاتم ضعيف شمرده اند.

نسائى گويد: «ضعيف است و در مورد ديگر گويد ثقه نيست.»

ابى حاتم نيز گويد: حديث او ثبت مى شود امّا به آن استدلال نمى توان كرد. (2) 5- اسماعيل گويد، مالك برايم نقل كرد از سعيد مقبرى، از ابى سلمه پسر عبدالرحمان كه از عايشه پرسيد: نماز پيامبر در ماه رمضان چگونه بود؟ پاسخ داد: در رمضان و نه غير آن، بر يازده ركعت مى افزود. چهار ركعت مى خواند كه از زيبايى و طولانى بودنش مپرس، سپس چهار ركعت ديگر مى خواند كه از زيبايى و طولانى بودنش مپرس. آنگاه سه ركعت ديگر مى خواند. پرسيدم: يا رسول اللَّه آيا پيش از نماز وتر به خواب مى رويد؟ پاسخ مى دادند اى عايشه، ديدگان من به خواب مى روند امّا قلب من بيدار است. (3) تفسير «خَشِيتُ أَنْ تَفْرِضَ»

نكته قابل ذكر در روايت فوق، جمله «مى ترسم بر شما واجب شود» است؛ زيرا چگونه ممكن است مواظبت به يك عملِ مستحب، سبب وجوب آن شود؟! و به گفته علّامه مجلسى رحمه الله: مواظبت بر عمل خير و اجتماع بر يك فعل مندوب، هرگز سبب


1- نيل الأوطار، ج 3، ص 50
2- تهذيب الكمال، ج 20، صص 40 و 136؛ سير اعلام النبلاء، ج 10، ص 612
3- بخارى، ج 1، ص 343

ص: 22

وجوب آن نمى شود؛ چرا كه خداى تعالى از وجود مصالح و مفاسد افعال غافل نيست تا اجتماع مردم آن را كشف كند! ... اگر پيامبر از واجب شدن نماز نافله در شب، با عمل مردم، بيم داشت چرا امر كرد در خانه هاى خود بخوانند؟ و چرا آنها را از انجام نوافل به دليل بيم از واجب شدن آن نهى نكرد؟! مناسب با تعليل مذكور در روايت فوق اين بود كه بفرمايد: «مى ترسم جماعت خواندن نافله بر شما واجب شود» نه اينكه «نافله شب واجب گردد»، همانگونه كه در برخى رواياتشان آمده است. در حالى كه آنها معتقدند در برخى نوافل مانند نماز عيد، كسوف، استسقا و نماز ميّت، جماعت خواندن مستحب است و از جماعت خواندن آنها نهى نرسيده است. بنابراين، اگر روايت مذكور صحيح باشد بايد بر اين مطلب حمل كرد كه چيزى را كه خداوند امر نفرموده، نبايد در آن مرتكب تكلّف شد و مثلًا نماز شب را نبايد واجب شمرد؛ چرا كه موجب بدعت در دين خواهد بود. پس اين روايت به وضوح دلالت دارد كه عمل آنها (جماعت خواندن نافله) ناپسند است و بسا موجب عقاب گردد و حال كه چنين است پس از اينكه رابطه وحى قطع گرديد ارتكاب آن جايز نخواهد بود. (1) ب: روايات اماميّه

1- شيخ طوسى به اسناد خود از مسعدة بن صدقه از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: «روش پيغمبر در ماه رمضان اين بود كه بر نمازهاى نافله پيشين مى افزود و از اوّل ماه تا بيستم، بيست ركعت بجاى مى آورد، هشت ركعت پس از مغرب، دوازده ركعت پس از عشا و در دهه آخر هر شب سى ركعت مى خواند. دوازده ركعت پس از مغرب، هجده ركعت پس از عشا و به دعا و تجهّد اهتمام بليغ مى فرمود و در شب بيست و يكم صد ركعت و در شب بيست و سوّم صد ركعت مى خواندند و به شب زنده دارى مى پرداختند» (2) 2- ونيز شيخ طوسى به اسناد خود از مفضل، از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود:

«يُصَلَّى فِي شَهْرِ رَمَضَانَ زِيَادَةُ أَلْفِ رَكْعَةٍ» (3)

«در ماه رمضان بيش از هزار ركعت نماز خوانده مى شود.»

مفضل مى گويد: چه كسى قادر به انجام اين نمازهاست؟


1- نك: بحار الأنوار، ج 31، ص 12
2- التهذيب، ج 3، ص 62 ح 1؛ الاستبصار، ج 1، ص 462 ح 1791؛ وسائل الشيعه، ج 8، ص 29، ح 2
3- التذهيب، ج 3، ص 68، ح 21؛ وسائل الشيعه، ج 8، ص 29، باب 7، ح 1

ص: 23

امام مى فرمايد: چنين نيست كه تو پندارى. آيا در ماه رمضان بيش از هزار ركعت خوانده نمى شود؟ بدين ترتيب: در هر شب بيست ركعت، در شب نوزدهم صد ركعت، در شب بيست و يكم صد ركعت و در شب بيست و سوم صد ركعت و در هشت شب باقى مانده دهه آخر، سى ركعت، كه اين نهصد و بيست ركعت مى شود ....» (1) روايات ديگرى نيز با همين مضامين از ائمّه معصوم عليهم السلام رسيده و بيانگر آن است كه در هر شب از ماه مبارك رمضان تا بيست شب بيست ركعت خوانده مى شود و در هر شب از دهه آخر سى ركعت به تفصيلى كه گذشت.

آراء فقها در نافله ماه رمضان

كسى كه در كتب فقهى ما امعان نظر كند و ابواب نمازهاى مستحب را بررسى نمايد، به بابى مى رسد با عنوان «نافله هاى رمضان» كه از اثبات مشروعيت و دلائل آن سخن مى گويد و چنين به دست مى آيد كه از امور مسلّم و غيرقابل انكار، كه مورد اجماع اماميّه است، مشروعيت و جواز نافله اين ماه است؛ همانگونه كه اهل سنّت نيز بر مشروعيّت و جواز آن اتّفاق نظريه دارند. و اگر كسى جز اين را به اماميّه نسبت دهد، نشان بى اطلاعى او از مبانى اماميه و آراء و كتب و دلائل آنها است. (2) در اينجا به نقل گفتار علّامه عاملى، بسنده مى كنيم؛ سيّد عاملى گويد: مشهور در ميان اصحاب ما (فقهاى اماميّه) استحباب نافله ماه رمضان است؛ همانگونه كه در كتاب هاى مختَلَف، مقتصر، غاية المرام، الروض، مجمع البرهان، كفاية ومفاتيح و جز اينها آمده است. بلكه مى توان گفت اين مسأله اجماعى است؛ همانگونه كه در فوائدالشرايع، مجمع البرهان، الرياض آمده و كسى منكر آن نيست. صدوق نيز موافق جواز آن مى باشد.

بنابراين، مسأله مورد اتّفاق عموم فقها است؛ چنانكه در «مصابيح الظلام» آمده و عقيده اكثريت فقها است و همچنين در معتبر ذكر شده و در روايات نيز مشهور است، بدانگونه كه در شرايع، نافع، ذكرى و روضه آمده است. و در مختلف است كه روايات بسيارى در اين خصوص وجود دارد. و در البيان است كه نافله ماه رمضان مشروعيت دارد، بنابه اشهر و كسى كه آن را نفى كند با روايات نزديك به متواتر و عمل اصحاب مخالفت كرده است.


1- التهذيب، ج 3، ص 62، ح 6؛ الإستبصار، ج 1، ص 462، ج 1796؛ وسائل، ج 8، ص 29، باب 7، ح 2
2- سرخسى مى گويد: امّت اجماع بر مشروعيت نوافل رمضان و نماز تراويح دارند و احدى از اهل دانش جز رافضى ها منكر آن نيست. المبسوط، ج 2، ص 1452. سرخسى ميان نوافل رمضان و نماز تراويح خلط كرده است. اصل نوافل رمضان را فقهاى اماميّه منكر نيستند، چيزى كه مورد اعتراض اماميّه است، به جماعت خواندن آن مى باشد، «مترجم»

ص: 24

در ذكرى آمده: فتاوى و اخبار فراوان دال بر مشروعيّت آن مى باشد پس به قول نادر مخالف اعتنا نبايد كرد.

در معتبر آمده: عمل مسلمانان- عموماً- دال بر استحباب نوافل است.

در منتهى آمده است: اكثر اهل علم به استحباب افزودن نافله ماه رمضان بر ديگر ماه ها قائل اند و نيز گويد: به جز معدودى بر اين امر اجماع دارند.

در سرائر مى خوانيم: اختلافى نيست كه هزار ركعت مستحب است و جز ابو جعفر ابن بابويه، با اين قول مخالفى نيست و مخالفت وى مضر به اجماع علماى متقدم و متأخر وى نمى باشد. (1) نگارنده گويد: كلام صدوق در كتاب «الفقيه» دالّ بر نفى مشروعيت نافله ماه رمضان نيست بلكه ظاهر گفته او نفى تأكيد بر استحباب است، چه او تصريح مى كند: باكى نيست كه به آنچه در اخبار وارد شده عمل شود. (2) افزون بر اين، در امالى صدوق آمده است: كسى كه بخواهد بر نمازهاى نافله در هر شب نيفزايد، هر شب بيست ركعت بخواند، هشت ركعت بين مغرب و عشا دوازده ركعت پس از عشا تا بيست شب از ماه رمضان و سپس در هر شب سى ركعت بجا مى آورد. (3) تعداد ركعت هاى نافله رمضان

اهل سنّت در عدد اين نافله ها اختلاف شديد دارند. اين اختلاف بدان جهت است كه نصّ صريح از پيامبر گرامى در اين خصوص موجود نيست.

مشهور نزد جمهور بيست ركعت است. برخى ديگر سى و شش ركعت گفته اند و برخى ديگر بيست و سه ركعت و گروهى شانزده ركعت، گروه ديگر سيزده ركعت.

بعضى بيست و چهار و بعضى سى و چهار و بالأخره پاره اى چهل و يك ركعت برشمرده اند.

و امّا مشهور نزد ما (اماميّه)، به رغم اختلاف روايات، بيست ركعت در شب است تا شب بيستم رمضان، سپس سى ركعت در دهه آخر به علاوه صد ركعت در هر يك از ليالى قدر؛ نوزدهم، بيست و يكم و بيست و سوّم كه بدين ترتيب جمعاً هزار ركعت مى شود.


1- مفتاح الكرامه، ج 3، ص 255
2- نك: الحدائق الناظره، ج 10، ص 509
3- امالى صدوق، ص 747؛ مجلس، ص 93، به نقل مفتاح الكرامه، ج 3، ص 255

ص: 25

* خلاصه سخنان فقهاى عامّه

1- ابن قدامه مى گويد: نظر ابو عبداللَّه- رحمه اللَّه- در اين خصوص بيست ركعت است كه همين قول را نورى و ابوحنيفه و شافعى برگزيده اند. و مالك سى و شش ركعت گفته و پنداشته كه از دير زمان چنين معمول بوده است. وى به عمل اهل مدينه استناد كرده است. (1) نگارنده گويد: دليل آنها بر بيست ركعت، عمل ابىّ بن كعب است كه عمر مردم را به نماز خواندن با وى ترغيب كرد. و از اينجا معلوم مى شود كه در اين خصوص نصّ صريحى از پيامبر در مورد تعداد ركعات نرسيده است. بلكه ظاهر برخى روايات نيفزودن نافله هاى رمضان بر ديگر ماه هاست؛ يعنى يازده ركعت نافله شب. آنها همچنين براى اثبات بيست ركعت به آنچه به على عليه السلام نسبت داده شده كه آن حضرت مردى را به اقامه بيست ركعت در رمضان نصب فرمود، استدلال كرده اند. (2) 2- محمّد بن نصر مروزى، مدعاى ابن قدامه را نقد كرده كه صحابه به بيست ركعت اجماع نموده اند. او گويد: روايات بسيارى در حدّ تواتر از پيامبر خدا رسيده كه در رمضان بر يازده ركعت اضافه نمى كردند. پس صحابه چگونه بر خلاف سيره رسول اللَّه اجماع نموده اند؟ پس بهتر آن است كه فعل پيامبر ملاك عمل قرار گيرد. (3) 3- قسطلانى گويد: معروف، كه اكثريت عمل مى كنند، بيست ركعت است با ده سلام و پنج ترويحه (استراحت). بنابراين، هر ترويحه چهار ركعت است با دو سلام به جز وتر كه سه ركعت مى باشد. و سخن عايشه را كه گويد پيامبر صلى الله عليه و آله در رمضان و ديگر ماه ها بر يازده ركعت نمى افزود، اصحاب حمل به وتر نموده اند ...

4- سرخسى گويد: به جز وتر، به نظر ما بيست ركعت است و مالك گويد: سنّت سى و شش ركعت مى باشد. (4) 5- العينى نيز به اختلاف شديد اقوال در مسأله اشاره كرده است (كه به دليل اختصار، از نقل آن خوددارى مى شود). (5) 6- موصلى حنفى گويد: شايسته است در هر شب از ماه رمضان، پس از عشا، امام جماعت پنج ترويحه براى مردم اقامه كند. هر ترويحه چهار ركعت با دو سلام، و ميان هر ترويحه مقدارى براى استراحت بنشيند و پس از ترويحه پنجم نماز وتر را به جاى آورد.


1- المغنى، ج 2، ص 167
2- نك: المغنى، ج 2، ص 167؛ السنن الكبرى، ج 2، ص 699، وافزوده اسناد اين روايت ضعيف است.
3- حاشيه المغنى، ج 2، ص 167
4- المبسوط، ج 2، ص 145
5- عمدة القارى، ج 11، ص 127 و ...

ص: 26

ابىّ بن كعب چنين كرد و اين روش مردم حرمين (مكّه و مدينه) بوده است. (1) 7- بغوى گويد: از جمله سنّت ها نماز تراويح در ماه رمضان است كه عدد آن بيست ركعت است با ده سلام. (2) 8- ماوردى نيز بيست ركعت را با پنج ترويحه برگزيده است. (3) 9- الجزيرى نيز بيست ركعت را برگزيده به جز نماز وتر. (4) از مجموع اين سخنان استفاده مى شود كه قول به بيست ركعت در نزد اهل سنّت اجماعى است؛ چنانكه ابن قدامه و ديگران ادعا كرده اند و رأى جمهور (اكثريت) است چنانكه عسقلانى مدعى شد. و همان است رأى ابوعبداللَّه، نورى، ابوحنيفه و شافعى و حنبلى ها كه ترمذى از اكثر اهل علم نقل كرده و همين منقول است از على عليه السلام و عمر و ساير صحابه و تابعين؛ مانند اعمش و ابن ابى مليكه و حارث همدانى و اهل كوفه و ...

* آراى فقهاى اماميّه

مشهور نزد اماميه هزار ركعت در ماه رمضان است كه در هر شب بيست ركعت تا شب بيستم و سى ركعت در شب هاى دهه آخر خوانده مى شود، با تفصيلى كه در كتب فقهى آمده است. در اينجا به نقل گفتار سيّد مرتضى، شيخ طوسى، حلبى، حلّى، نراقى، عاملى و طباطبايى بسنده مى كنيم:

1- سيّد مرتضى گويد: «عقيده اماميّه در ترتيب نوافل ماه رمضان اين است كه هر شب بيست ركعت بخواند، هشت ركعت پس از نماز مغرب، دوازده ركعت پس از نماز عشا و چون شب نوزدهم رسد صد ركعت و در شب بيستم همان بيست ركعت و شب بيست و يكم صد ركعت و در شب بيست و دوم سى ركعت، هشت ركعت آن را پس از مغرب و بقيه را پس از عشا. (5) 2- شيخ طوسى گويد: طول ماه رمضان هزار ركعت، افزون بر نافله هاى ساير ماه ها بخواند. در بيست شب اوّل، هر شب بيست ركعت، هشت ركعت ميان مغرب و عشا و دوازده ركعت پس از عشا و در دهه آخر هر شب سى ركعت و در شب هاى نوزدهم و بيست و يكم و بيست و سوّم هر شب صد ركعت. (6) 3- ابوالصلاح حلبى نيز به همان ترتيب فرموده است. (7)


1- الاختيار، ج 1، ص 95
2- التهذيب فى فقه الشافعى، ج 2، ص 368
3- الحاوى الكبير، ج 2، ص 368
4- نك: عمدة القارى، ج 11، ص 127 و ...
5- الإنتصار، ص 55
6- الخلاف، ج 1، ص 530 مسأله 459
7- الكافى فى الفقه، ص 159

ص: 27

4- ابوالحسن حلبى، گفته است: علاوه بر نوافل يوميه، در ماه رمضان هزار ركعت خوانده شود؛ به اين ترتيب كه از شب اوّل تا شب پانزدهم بيست ركعت در هر شب و پس از آن بر بيست ركعت بيفزايد. (1) 5- علّامه حلّى نيز هزار ركعت در ماه، هر شب بيست ركعت تا شب بيستم و از آن پس سى ركعت را فرموده است. (2) 6- فاضل نراقى، هزار ركعت را اجماعى دانسته و در ترتيب آن دو صورت را مطرح نموده است:

الف: در هر شب بيست ركعت، هشت ركعت پس از مغرب و دوازده ركعت پس از عشا- يا به عكس- و در دهه آخر هر شب ده ركعت بيفزايد و در شب هاى قدر صد ركعت بيفزايد.

ب: همان ترتيب، مگر آنكه در شب هاى قدر به صد ركعت اكتفا كند. (3) 7- سيّد عاملى گويد: در هر شب بيست ركعت و اين اجماعى است، همانگونه كه در انتصار و خلاف و كشف اللثام و منتهى آمده است. (4) 8- سيّد طباطبايى، با اشاره به اختلاف روايات، اجماع فقها را بر استحباب هزار ركعت، افزون بر نوافل ديگر آورده است. وى اشاره به قول صدوق نموده كه گفته است:

در رمضان زايد بر نوافلِ ديگر ماه ها نافله اى نيست، آن را قول شاذّ دانسته (5) و كيفيت انجام آن را به ترتيب سابق ذكر كرده است. (6) همانگونه كه پيشتر گفته شد، كلام صدوق در فقيه دالّ بر عدم مشروعيّت نيست بلكه تأكيد آن بر استحباب را نفى مى كند و به طور صريح آورده است: عمل به آنچه در روايات وارد شده. (7)* اقوال مخالف در مسأله تراويح

در برابر آنچه جمهور فقهاى عامّه به سنّت بودن بيست ركعت تراويح قائل اند، برخى آن را انكار كرده اند:

1- كحلانى مؤلّف «سبل السلام» آن را مورد انكار قرار داده، مى گويد: روايت صحيحى درباره آن نرسيده و تنها يازده ركعت در روايت صحيح آمده است و آنچه عمل


1- اشارة السبق، ص 105
2- قواعد الأحكام.
3- مستند الشيعه، ج 6، ص 379
4- مفتاح الكرامه، ج 3، ص 255
5- من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 139
6- رياض المسائل، ج 4، ص 197. نك: جواهر الكلام، ج 12، ص 187
7- نك: حدائق، ج 1، ص 509

ص: 28

مى شود (بيست ركعت) بدعت مى باشد، شوكانى نيز در نيل الأوطار راه كحلانى را پيموده است.

كحلانى در عين حال جماعت خواندن نافله را انكار نكرده وبه عمل عمر استناد كرده است كه چون ديد مردم متفرّق به نماز ايستاده اند، آنها را به جماعت فراخواند. و سپس به روايتى كه عامّه از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كنند كه «بر شما باد به سنّت من و سنّت خلفاى راشدين بعد از من» اشاره كرده و مى گويد: مقصود از سنّت خلفا راه و روش پيامبر در برابر دشمنان اسلام و تقويت شعائر دين و امثال آن است. و مى افزايد اين حديث هر خليفه راشدى را شامل است و به شيخين (ابوبكر و عمر) اختصاص ندارد و اين از قواعد شريعت است كه خليفه راشد حقّ ندارد طريقه اى را بر خلاف سيره پيامبر صلى الله عليه و آله بنيان گذارى كند. حتّى عمر كه خود مؤسس جماعت نافله در شب هاى رمضان بود، آن را بدعت ناميد و نگفت سنّت است. افزون بر اين، صحابه در موارد مختلفى با شيخين مخالفت نموده اند و اين نشانه آن است كه آنها حديث مذكور را دالّ بر سنّت بودن تراويح ندانسته اند. (1) 2- شوكانى بر اين باور است كه: از روايات اين باب مشروعيّت نافله در رمضان به جماعت و يا فرادى استفاده مى شود، بنابراين منحصر نمودن آن به تراويح و عدد معين و با قرائت بخصوص از سنّت دليلى ندارد. (2) 3- علّامه مجلسى گويد: از روايات اهل سنّت بر مى آيد كه پيامبر بيست ركعت به عنوان تراويح اقامه نكردند بلكه سيزده ركعت بجا مى آوردند و روايات آنها نيز هيچگونه دلالتى بر استحباب بيست ركعت ندارد تا چه رسد به جماعت خواندن آن، هر چند بهترين عبادت است و كم يا زياد آن مانعى ندارد امّا قول به استحباب عدد خاصّ و در وقت مخصوص و به شيوه اى خاص، بدعت و گمراهى است در حالى كه سنّتى كه آنها (عامّه) روايت مى كنند به صورت مؤكّد است و با عنوان شعائر دين تراويح را بپا مى دارند. (3) نماز تراويح با جماعت، بدعتى از خليفه دوم

ظاهر پاره اى نصوص اين است كه نخستين كسى كه جماعت در نافله رمضان را سنّت كرد، عمربن خطاب بود و در زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله و دوره خلافت ابوبكر چنين چيزى


1- نك: سبل السلام، ج 2، ص 11
2- نيل الأوطار، ج 3، ص 53
3- نك: بحار الأنوار، ج 29، ص 15

ص: 29

وجود نداشت. امّا عمر با استحسان به اين امر رأى داد ومردم را بدان ترغيب كرد و خود معترف بود كه اين بدعت است امّا مى گفت بدعت خوبى است! و خود به آن ملتزم نبود و در خانه فرادى مى خواند. به اين مطلب قسطلانى و قلقشندى و ابن قدامه و ديگران تصريح كرده اند كه سخنانشان را خواهيم ديد.

روايت بخارى

ابن شهاب از عروة بن زبير، از عبدالرحمان بن عبدالقارى نقل كرده كه گفت: شبى از شب هاى رمضان با عمربن خطاب به مسجد رفتيم، مردم متفرق بودند و هركس براى خود نماز مى خواند و بعضاً مردى با اقوام خود به نماز مشغول بود. عمر چون اين بديد گفت: به عقيده من اگر اينها را با يك امام گرد آوريم بهتر است. و در پى اين تصميم ابىّ بن كعب را به امامت گماشت. شب ديگر به اتفاق به مسجد رفتيم و مردم به جماعت نماز مى خواندند، عمر گفت: «نعم البدعة هذه» اين بدعت خوبى است! البته نمازى كه پس از خوابيدن بخوانند؛ يعنى آخر شب از اينكه اوّل شب اقامه شود بهتر خواهد بود.» (1) علماى عامّه چه مى گويند

1- قسطلانى مى گويد: اين نماز را عمر بدعت ناميد؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله دستور نداده بود كه به جماعت بخوانند و همچنين در عهد ابوبكر، در اوّل شب نبود و همه شب اقامه نمى شد و عدد ركعات آن اين مقدار نبوده است. (2) 2- ابن قدامه گفته است: تراويح را به عمر نسبت داده اند؛ زيرا مردم را مأمور ساخت با ابىّ بن كعب به جماعت بخوانند و او چنين كرد. (3) 3- العينى گويد: عمر آن را بدعت ناميد؛ چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را سنّت نكرد و در زمان ابوبكر نيز بدان عمل نمى شد. او مى افزايد: بدعت دو گونه است؛ اگر زير عنوان عمل پسنديده در شريعت باشد بدعت نيكو است واگر ناپسند باشد بدعت ناپسند است. (4) نگارنده گويد: خواهيم گفت كه بدعت يك نوع بيش نيست و آن هم ضلالت است و حرام.

4- قلقشندى گويد: يكى از ابتكارات عمر اين بود كه نماز تراويح را براى نخستين


1- بخارى، ج 1، ص 342؛ عبدالرزاق، ج 4، ص 258
2- ارشاد السارى، ج 4، ص 657
3- المغنى، ج 2، ص 166
4- عمدة القارى، ج 11، ص 126

ص: 30

بار در ماه رمضان سنّت كرد و مردم را به اقامه آن با امام واحد فراخواند و اين در سال چهاردهم هجرت بود. (1) الباصى، سيوطى، سكتوارى و ديگران نيز گفته اند: اوّلين كسى كه تراويح را سنّت نمود عمربن خطاب بود و نيز تصريح كرده اند كه اقامه نوافل به جماعت در ماه رمضان از بدعت هاى عمر است. (2) ابن سعد و طبرى و ابن اثير گفته اند: اين موضوع در سال چهاردهم بود و در مدينه براى مردم و امام قرار داد يكى براى مردان و ديگرى براى زنان. (3) الباصى، ابن التين، ابن عبدالبرّ، كحلانى و زرقانى نيز همين مطلب را گفته اند و كحلانى درباره اين سخن عمر كه گفت: اين بدعت خوبى است، مى گويد: بدعت هيچگاه پسنديده نيست بلكه همواره گمراهى و ضلالت است. (4) اينها بخشى است از گفتار فقهاى فريقين در مسأله تراويح و همين هاست كه موجب شده است در مشروعيت آن به بحث بپردازند.

حكم جماعت در نافله رمضان

همانگونه كه ملاحظه كرديم، در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله نوافل رمضان به جماعت تشريع نشده و خليفه دوم آن را اختراع كرده است و همين امر منشأ اختلاف فقهاى اسلام شده است. اماميّه مشروعيّت آن را به استناد دلائل محكم رد كرده اند و متأسفانه برخى از عامّه موضع شيعه را نفهميده و تصوّر كرده اند اصل مشروعيّت نافله مورد انكار آنها است، در حالى كه چنين نيست. آنچه مردود است جماعت خواندن نافله است نه اصل نافله؛ چرا كه به اعتراف خليفه دوّم بدعت است.

برخى از عامّه نيز نظرى موافق و نزديك به اماميّه دارند؛ مانند شافعى كه جماعت خواندن نافله را مكروه دانسته و برخى ديگر گفته اند بهتر است فرادى و در خانه خوانده شود. بنابراين مسأله مورد اتّفاق علماى عامّه نيست هر چند اكثريت به مشروعيّت جماعت قائل شده اند.

* آراى فقهاى عامّه

1- عبدالرزاق از ابن عمر نقل كرده كه گفت: نماز نافله در ماه رمضان به جماعت


1- مآثر الانافه فى معالم الخلافه، ج 2، ص 337
2- محاضرات الاوائل، ص 149 و شرح المواقف.
3- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 281؛ تاريخ طبرى، ج 5، ص 22؛ كامل، ج 2، ص 41؛ تاريخ عمربن خطاب ابن جوزى، ص 52
4- نك: سبل السلام، ج 2، ص 10؛ بداية المجتهد، ج 1، ص 210 و شرح فرقانى و ...

ص: 31

خوانده نشود. (1) و نيز از مجاهد- كه گفت مردى نزد ابن عمر آمد و گفت در رمضان جماعت مى خوانم- پرسيد آيا قرائت مى خوانى، پاسخ داد: آرى، گفت: آيا همچون حمار سكوت مى كنى! برو در خانه ات نماز بخوان. (2) 2- سرخسى از شافعى نقل كرده كه گفت: مانعى نيست هر نمازى به جماعت خوانده شود؛ چنانكه مالك گفته و قائل به استحباب آن شده است، امّا به نظر ما مكروه است.

سرخسى مى افزايد: شافعى نافله را به فريضه قياس گرفته است، در حالى كه به نظر ما اصل در نوافل پنهان داشتن و پرهيز از ريا و خودنمايى است. به عكس فرايض كه اصل در آنها اعلان است و جماعت چنين ويژگى را دارد. (3) و نيز در فصل دوم كتاب خود گويد: طحاوى از معلى و ابو يوسف و مالك نقل كرده كه گفته اند: حتّى الامكان در خانه اقامه كند. و شافعى گويد: تراويح به صروت فرادى افضل است؛ زيرا دور از تظاهر است. عيسى بن ابان و بكار بن قتيبه و مزنى از شافعيه و احمد بن علوان قائل به افضل بودن جماعت اند مطابق مشهور اكثريّت علما.

سرخسى سپس به حديث اباذر استناد كرده، مى گويد: گروهى از اهل بدعت منكر جواز اقامه آن به جماعت در مسجد شده اند ولى چون اين شعار اهل سنّت است لذا از شعائر اسلامى به حساب مى آيد! (4) در حاشيه سخن سرخسى

نگارنده گويد: نمى دانم سرخسى به چه كسى گوشه مى زند و كدامين را نكوهش مى كند! و مقصود او از اهل بدعت كيست؟ با اينكه خليفه (عمر) گفت: اين بدعت خوبى است! و شافعى قائل به كراهت جماعت است و آن را اصل در نوافل دانسته يا اينكه به امثال بغوى گوشه مى زند كه قائل به افضل بودن انفراد است و به عمل و سيره پيامبر استناد كرده كه فرمود: «در خانه هايتان نماز بخوانيد». يا بر اماميّه تعريض مى زند كه قائل به عدم مشروعيت جماعت نوافل در مواردى هستند كه دليل وجود ندارد؟!

و بالأخره چرا اقامه نافله به جماعت، شعار اهل سنّت شده؟ با اينكه عمر اقرار به


1- المصنف، ج 5، ص 264
2- همان.
3- المبسوط، ج 2، ص 144
4- همان، ج 2، ص 145

ص: 32

بدعت بودنش دارد و خود او ترجيح مى داد تنها بخواند و در عهد پيامبر خوانده نشد و نيز در خلافت ابوبكر و بخشى از دوران عمر و گروهى از اعلام و بزرگان اهل سنّت چون مالك و ابو يوسف و برخى شافعيه به پيروى او، قائل به كراهت اند، آيا اينها به زعم سرخسى اهل سنّت نيستند كه شعار اهل سنّت (جماعت تراويح) را ترك كرده اند! (1) اگر پيامبر آن را شعار اسلام و سنّت قرار نداد و صحابه نيز آن را شعار سنّت نشناختند، چگونه و به چه دليل و از كجا اين شعار سنّت شد؟ تا عامل امتياز آنها از ساير مذاهب باشد؟ آيا اين از مصاديق بارز بدعت نيست؟

به علاوه، چگونه مى توان چنين بدعتى را به جماعت در فرائض قياس كرد، با اينكه مشروعيت جماعت در فرايض جاى سخن نيست! بارى، منشأ تشريع جماعت در تراويح، رأى شخصى و اجتهاد بدون دليل و صرفاً استحسان است؛ چرا كه خليفه دوم گفته است: به نظر من اگر يك امام با اين جماعت نماز بخواند بهتر خواهد بود! و جز اين مستندى ندارد.

موصلى، بغوى، قسطلانى و ديگر فقهاى عامه نيز به بحث در باره اين موضوع پرداخته و ديدگاه هاى مختلفى ابراز كرده اند؛ از جمله قسطلانى با نقل قول برخى فقها در افضليت اقامه نافله در خانه و به صورت فرادى، آن را مستند به فعل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نموده كه آن حضرت در خانه و فرادى به جا مى آوردند و اعتراف عمر را نيز به همين ترتيب آورده و اختيار اين قول را به مالك و ابويوسف و برخى شافعيه نسبت داده و از زهرى نقل كرده كه مى گفت رسول خدا درگذشت و سيره بر اين جارى بود كه نافله را هر كسى در خانه اش فرادى بخواند تا اينكه عمر آمد و مردم را توصيه كرد كه با ابىّ بن كعب به جماعت برگزار كنند و اين شيوه بعد از آن معمول گرديد. (2) همچنين شوكانى از قول مالك و ابو يوسف و برخى شافعيه و ديگران نقل كرده كه گفته اند: افضل فرادى و انجام نافله در خانه است، به دليل قول رسول اللَّه كه فرمود:

«افضل صلوة المرء في بيته إلّاالمكتوبة.»

، افضل اين است كه شخص نماز خود را در خانه بخواند بجز نمازهاى واجب. شوكانى اضافه مى كند كه اين حديث مورد اتفاق است و اين در حالى است كه عترت (اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و آله) نيز گفته اند كه جماعت خواندن نافله بدعت است. (3)


1- علّامه حلّى گويد: جماعت در نمازهاى فريضه است نه مستحب، جز نماز استسقا و عيدين. تذكرة الفقهاء، ج 4، ص 235
2- ارشاد السارى، ج 4، صص 661- 654
3- نيل الاوطار 3/ 50؛ مستند الامام زيد، الهامش 139

ص: 33

فتواى علماى اماميّه

عموم فقهاى اماميه با جماعت خواندن نافله را بدعت مى دانند؛ از جمله آنها سيّد مرتضى است كه مى گويد: امّا تراويح، بدون شبهه بدعت است، همانگونه كه در روايت نبوى است كه فرمود:

«أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ الصَّلاةَ بِاللَّيْلِ فِي شَهْرِ رَمَضَانَ مِنَ النَّافِلَةِ فِي جَمَاعَةٍ بِدْعَةٌ».

«مردم! نماز نافله شب را در ماه رمضان به جماعت خواندن بدعت است.» (1) و روايتى نيز هست كه عمر در يكى از شب هاى ماه رمضان وارد مسجد شد، ديد چراغ ها را براى نماز جماعت روشن كرده اند. پرسيد: قضيّه چيست؟ گفتند: مردم براى نماز مستحبى اجتماع كرده اند. عمر گفت: «بِدْعَةٌ فَنِعْمَةِ الْبِدْعَة»؛ «بدعت است امّا بدعت خوبى است!»

چنانكه ملاحظه مى كنيم عمر به بدعت بودنش معترف بود و از قول نبى اكرم صلى الله عليه و آله است كه فرمود:

«كُلُّ بِدْعَةٍ ضَلالَةٌ»

؛ «هر بدعتى گمراهى است». روايت ديگرى در اين خصوص وجود دارد كه مردم كوفه در مسجد اجتماع كرده بودند و از اميرمؤمنان، على عليه السلام خواستند كسى را به امامت برگزيند تا نافله ماه رمضان را با وى اقامه كنند و حضرت آنان را نكوهش كرد و فرمود: اين خلاف سنّت است. (2) سيّد مرتضى (از فقهاى اماميّه) نيز مى گويد: ادّعاى قاضى القضاة كه نافله گزارى با جماعت، در ماه رمضان، در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله وجود داشته و سپس آن حضرت ترك نموده است، مغالطه اى بيش نيست؛ چرا كه ما نافله ماه رمضان را به صورت فرادى منكر نيستيم بلكه جماعت خواندن آن را قبول نداريم و اگر كسى مدعى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان خود به جماعت خواندند، اين ادعا نوعى زورگويى است كه كسى به آن تن نداده است و اگر چنين بود، عمر نمى گفت: «إِنَّها بِدْعَةٌ»؛ «اين يك بدعت است.»

سيّد مرتضى، همچنين مى فرمايد: «به نظر مى رسد كه اماميّه در ممنوعيّت اقامه جماعت در نافله هاى ماه رمضان منفرد اند و آن را ناپسند مى دانند و بيشتر فقهاى عامّه نيز با اين رأى موافق مى باشند.

معلى از ابويوسف نقل مى كند كه گفت: اگركسى بتواند در ماه رمضان نافله را در خانه خود اقامه كند، همانگونه كه امام مى خواند، به نظر من بهتر آن است كه چنين كند.


1- من لايحضره الفقيه، ج 2، ص 137، باب الصلاة في شهر رمضان
2- تلخيص الشافى، ج 1، ص 193

ص: 34

مالك نيز مى گويد: ربيعه و بسيارى از علماى ما، هنگامى كه نافله به جماعت اقامه مى شد مسجد را ترك مى كردند و با جماعت نماز نمى خواندند و من نيز چنين مى كردم؛ چرا كه پيامبر نافله را جز در خانه اقامه نكرد.

شافعى هم مى گويد: به نظر من نماز فرادى در نافله رمضان بهتر است.

اينها مطالبى است كه طحاوى در كتاب «الاختلاف» نقل كرده است. بنابراين، موافقين اماميّه در اين مسأله بيشتر از مخالفان هستند.

دليل ما در اين مسأله، يكى «اجماع» است و ديگرى «طريق احتياط»؛ زيرا كسى كه در خانه فرادى بخواند به اجماع همه نه بدعت گذار است و نه گنهكار، در حالى كه اقامه آن به جماعت، مظنّه گناه و بدعت مى باشد.

سيّد مرتضى سپس مى افزايد: عمر نيز خود معترف بود كه خلاف سنّت است و حكم بدعت را دارد و خود آنها (عامّه) روايت مى كنند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:

«كُلُّ بِدْعَةٍ ضَلالَةٌ وَ كُلُّ ضَلالَةٍ فِي النَّارِ»

؛ «هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهى در آتش جاى دارد.» (1)***

موضوع تراويح در اصل مقاله، با بحث هاى روايى و فقهى دنبال شده و دلائل روايى بسيارى، از منابع اماميّه، در خصوص بدعت بودن تراويح نيز آمده است. همچنين جرح و تعديل دلايل فريقين در مسأله مورد بحث، همچنان ادامه دارد كه خوانندگان را به مطالعه اصل مقاله توصيه مى كنيم و براى ترجمه و تلخيص همين مقدار را كافى مى دانيم.

پى نوشتها:


1- الإنتصار، ص 55

ص: 35

ص: 36

ص: 37

استفتاءات جديد

مركز تحقيقات حجّ- بخش فقه

؟؟؟ در فايل جداگانه؟؟؟؟؟

ص: 38

ص: 39

ص: 40

ص: 41

ص: 42

ص: 43

ص: 44

ص: 45

ص: 46

ص: 47

ص: 48

ص: 49

ص: 50

ص: 51

تاريخ و رجال

طرح جايگزين شود.

ص: 52

جامعه شيعه در مدينه (4)

Werner Ende

/ جعفر جعفريان

در مقدمه بخش سوّم مقاله حاضر كه در شماره پيشين (34) انتشار يافت وعده داده بوديم كه بخش چهارم مقاله را همراه با مشخصات منابع بياوريم ليكن به علت مفصل بودن منابع و محدوديت صفحات، موفق به عملى كردن وعده خود نشديم.

ضمن پوزش، خوانندگان گرامى را به مجموعه مقالات كه يكجا و به ضميمه فهرست منابع منتشر خواهد شد، ارجاع مى دهيم.

2. شمار جمعيت نخاوله

درباره شمار نخاوله مدينه، ترديدهايى وجود دارد. در سال 1964، يكى از جوانان نخاوله در پاسخ به پرسش جلال آل احمد، نويسنده فرهيخته ايرانى، در باره جمعيت نخاوله، تعداد آن را حدود پنج هزار (5000) نفر عنوان كرد. (1) در كتابچه اى كه ويژه زائران شيعه نوشته شده و به سال 1972 در پاكستان به چاپ رسيد، شمار نخاوله چهار هزار (4000) نفر دانسته شده است. (2) عمر رضاكحّاله، نويسنده سورىِ سنّى، درچاپ دوم كتاب «معجم قبائل العرب» خود كه به سال 1968 در بيروت به چاپ رسيد، شمار نخاوله را 12000 نفر نوشته است. (3) كحاله، در اين باره از كتاب رحلة الحجازيه بتنونى استفاده كرده است. (4) بتنونى (م 1938) گزارش سفر سال 1909 خود را در اين كتاب (5) نوشته و به احتمال اين عدد را از


1- خسى در ميقات، ص 66 ترجمه انگليسى، ص 45
2- 55 hajj Masail
3- معجم قبائل العرب، ج 2، ص 117
4- رحلة، ص 52 مقدمه.
5- چاپ اول در قاهره، به سال 1910 و ويرايش جديد، همانجا، 1911

ص: 53

ايوب صبرى پاشا (م 1890/ 1307) كه دقيقاً همين رقم را ياد كرده، گرفته است. (1) از آنجاكه صبرى پاشا به عنوان يك مقام رسمى، مدت زمانى در مدينه زندگى كرده و از آنجا كه به وضعيت اوايل دهه 1880/ 1297 بر مى گردد، اين احتمال وجود دارد كه رقم يادشده نزديك به واقعيت باشد.

رقم 12000 نفر براى آن زمان، كم و بيش مورد تصديق محمد حسين فراهانى نيز- كه در سال 86- 1885/ 1302 از مدينه ديدار كرده- قرار گرفته است. بر حسب اظهار وى، جمعيت مدينه و روستاهاى اطراف آن در آن زمان، حدود 80000 نفر بوده كه اين رقم شامل 10000 نفر شيعه نيز مى شده است.

4000 نفر از شيعيان در شهر و 6000 نفر در روستاهاى اطراف مدينه مى زيسته اند.

به نظر مى رسد كه فراهانى، هم بنوحسين را- كه در شهر اقامت داشتند و هم كشاورزان فقيرى كه خارج از حصار شهر زندگى مى كرده اند- در شمار نخاوله به حساب مى آورد؛ زيرا تصريح مى كند كه بخشى از خانه هاى آنان در داخل شهر و بخشى ديگر در بيرون حصار شهر، در نزديكى قبرستان بقيع است. وى دو گروه ياد شده را از بنوعلى و دو طايفه بدوى ديگر و نيز تعدادى اشراف حسنى، كه در داخل شهر زندگى كرده و شيعه بوده اند، متمايز مى سازد. (2) نايب الصدر شيرازى در گزارش سفر سال 1888/ 6- 1305 خود، از رقم 2000 ياد كرده، اما اين رقم وى، تنها مربوط به كسانى است كه در محله اى در خارج شهر، جايى كه او آن را حصار جديد خوانده، سكونت داشته اند. (3) در باره وضعيت امروز آنان، آمار رسمى در دست نيست؛ شايد آمار قابل اطمينانى نزد سعودى ها وجود داشته باشد؛ اما تا آنجا كه مى دانم، چنين چيزى، تاكنون چاپ نشده است. برخى از آمارهايى كه شمارى از نويسندگان شيعه مذهب بيان كرده اند، آشكارا مبالغه آميز است. افزون بر آن، بايد توجه داشته باشيم كه برخى از اين آمارها، مربوط به شمار شيعيان دوازده امامى ساكن حجاز است؛ در حالى كه آمارهاى ديگر به نخاوله مدينه و يا روستاهاى جنوب آن مربوط مى شود. (4) يوسف الخويى در گزارش اخير خود از شيعيان مدينه كه درآن مى كوشد تا از كلى گويى بپرهيزد، مى نويسد:

«تعيين رقم دقيق نخاوله، كار دشوارى


1- به آنچه در صفحات پيشين نقل كرديم، مراجعه فرماييد. شگفت آن كه همين عدد در چاپ جديددهخدا، لغت نامه، ج 11، ص 310 نيز آمده است.
2- سفرنامه، ص 210 ترجمه انگليسى، ص 257
3- تحفة الحرمين، ص 235
4- حسن، الشيعه، ج 1، ص 68. وى حدود 100000 شيعه دوازده امامى را براى مدينه و اطراف آن ورقم 20000 نفر را براى جده، طائف و مكه ياد كرده است. همين طور 160000 نفر زيدى و رقمى ميان 250000 تا 300000 نفر اسماعيلى مذهب براى تمامى كشور سعودى نوشته است.

ص: 54

است. برخى رقم 100000 نفر را عنوان مى كنند؛ اما يك رهبر مذهبى كه من او را ملاقات كردم، تخمين محتاطانه ترى ارائه كرده، رقم 32000 نفر را عنوان كرد كه شامل 19000 نفر از نخاوله، 8000 شيعه در وادى فرع، به علاوه 5000 نفر از سادات شيعه كه در اطراف شهر زندگى مى كنند، مى شود.

برخى هم رقم 40000 نفر را مطرح مى كنند، بر اين اساس حدود 15 درصد از دانش آموزان مدينه، شيعه مذهب هستند.» (1) 3. تدفين و قبرستان ها

Eldon Rutter

پس از انجام تحقيقاتى درباره نخاوله مى نويسد:

«نخاوله، آن گونه كه اهالى (سنّى) مدينه مى گويند، براى پول هركارى را انجام مى دهند.» سپس مى افزايد: از اين رو، پس از گشوده شدن مدينه به دست وهابى ها، در سال 1925/ 1343، شمارى از آنان پس از حكم قاضىِ وهابى، ابن بُلَيهد، دست به تخريب بقعه هاى بقيع زدند. (2) با توجه به بقعه روى قبر عثمان و صحابه ديگرى كه در آنجا مدفون بودند، نخاوله دغدغه خاطر زيادى براى انجام وظيفه اى كه از سوى حاكمان جديد به آنان محوّل شده بود، نداشتند. اين احتمال نيز وجود دارد كه آنان مجبور به اين كار شده باشند. توضيح آن كه، دستور ابن بليهد مى تواند به منزله احساس تنفّر وى، نسبت به اين اقليت تعبير شود؛ چرا كه تخريب مزبور، شامل تخريب بقعه چهار امام مدفون در بقيع و برخى ديگر از اهل بيت نيز مى شد.

از اتفاق، اين اقدامِ ابن بُلَيهد يك پيشينه تاريخى نيز دارد. بر اساس گفته احمدبن زينى دحلان، زمانى كه مكه نخستين بار در سال 1803 توسط وهابى ها اشغال شد، ساكنان (سنى) شهر مجبور به تخريب بقعه هاى موجود در قبرستان مَعْلاة و اماكن ديگر شدند. (3) از سال 1925/ 1343 به بعد، اعتراض عمومى نسبت به تخريب بقاع بقيع به طور عموم، و تخريب بقعه چهارامام به طور خاص، در متون و نوشته هاى شيعيان در باره مدينه وجود دارد. (4) براى مدت زمانى، به نخاوله، شامل ساكنان محله نخاوله و كسانى كه در باغستان هاى جنوب مدينه سكونت داشتند، اجازه داده نمى شد تا مردگان خود را در بقيع دفن كنند. (5) از سوى


1- الخويى، شيعه، ص 4؛ در باره وادى فرع پيش از اين توضيحاتى آورديم.
2- The Holy cities, 553, E. فتوايى در تأييد اين اقدام، توسط شمارى از علماى سنى مدينه، به درخواست ابن بليهد انتشار يافت. سيد محسن امين، فتاوى مخالف اين اقدام را در كشف الارتياب، ص 359 آورده است. ترجمه ايتاليايى اين فتوا را بنگريد در: ( 1926 ), Oriente Moderno) Rome (, vol. 6 288.
3- 641, 023 Muhammad b. Abdlwahhab Peskes:
4- براى نمونه نك: الأمين، «كشف»، ص 60؛ نجفى، «مدينه شناسى»، صص 339- 337؛ مغنيه، «هذه هى»، صص 49- 46؛ و همان مطلب در «تجارب»، صص 373- 371؛ فقيهى، «وهابيان»، ص 215؛ سالور، «ارمغان»، صص 18، 22 تا 24؛ حسن، «الشيعه»، ج 2، ص 203؛ اطلاعاتى هم توسط هاجرى و سامرايى آمده كه پيشتر آنها اشاره شده است. شمارى از نويسندگان سنى زائر مدينه نيز از اقدامات وهابيان انتقاد كرده اند. براى نمونه نك: هيكل، «فى منزل الوحى»، ص 525 مترجم: انعكاس اين مسأله در ايران چنان بود كه در اوايل شهريورماه سال 1304 شمسى كه خبر واقعه هولناك تسلط وهابيان بر مدينه به ايران رسيد، علما دست به تشكيل مجالس مشورتى زدند و دولت نيز اطلاعيه اى رسمى در اين باره صادر كرد. همچنين، دولت روز شانزدهم صفر آن سال را تعطيل كرد و در مجلس نيز مذاكراتى در اين باره صورت گرفت. رضا خان كه آن زمان سردار سپه ناميده مى شد، اطلاعيه زير را صادر كرد: متحد المآل، تلگرافى و فورى است. عموم حكام ايلات و ولايات و مأمورين دولتى. به موجب اخبار تلگرافى از طرف طايفه وهابى ها، اسائه ادب به مدينه منوره شده ومسجد اعظم اسلامى را هدف تير توپ قرار داده اند. دولت از استماع اين فاجعه عظيمه، بى نهايت مشوّش و مشغول تحقيق و تهيه اقدامات مؤثر مى باشد. عجالتاً با توافق نظر آقايان حجج اسلام مركز، تصميم گرفته شده است كه براى ابراز احساسات و عمل به سوگوارى و تعزيه دارى، يك روز تمام، تمام مملكت تعطيل عمومى شود. لهذا مقرر مى دارم عموم حكام و مأمورين دولتى، در قلمرو مأموريت خود به اطلاع آقايان علماى اعلام هر نقطه، به تمام ادارات دولتى و عموم مردم اين تصميم را ابلاغ و روز شنبه شانزدهم صفر را روز تعطيل و عزادارى اعلام نمايند. رياست عاليه قوا و رييس الوزراء- رضا. روز ياد شده تعطيل شد و از نواحى مختلف تهران، دستجات سينه زنى و سوگوارى به راه افتاده، در مسجد سلطانى اجتماع كردند. عصر همان روز نيز يك اجتماع چند ده هزار نفرى در خارج از دروازه دولت تشكيل شد و سخنرانان مطالب تندى عليه اقدام وهابى ها ايراد كردند. تاريخ بيست ساله ايران، حسين مكى، تهران، علمى، 1374، ج 3، صص 395 و 396 گويا براى مدتى اوضاع آرام بود تا آن كه خبر انهدام بقاع شريفه در بقيع انتشار يافت و بار ديگر در خردادماه 1305، جريان مزبور خبرساز مى شود. از نجف، دو تن از مراجع تقليد، مرحوم حاج سيد ابوالحسن اصفهانى و محمد حسين نائينى تلگرافى به تهران مى زنند كه متن آن چنين است: قاضى وهابى به هدم قبه و ضرايح مقدسه ائمه بقيع حكم داده؛ 8 شوال مشغول تخريب. معلوم نيست چه شده با حكومت مطلقه چنين زناندقه وحشى به حرمين. اگر از دولت عليّه و حكومت اسلاميه علاج عاجل نشود، على الاسلام السلام. به دنبال آن، مدرس در مجلس نطقى كرد و از شاه خواست تا افرادى از نمايندگان مجلس معين كند تا كميسيونى ترتيب داده و در اين باره مشورت كنند. نتيجه كميسيون آن شد كه در اين باره تحقيق بيشترى صورت گيرد و پرونده هايى كه از قبل در باره ماجراى وهابيان است، مطالعه شده، ضمن تلگرافى خبر اين واقعه به همه ولايات اعلام شود. در همين جلسه، مستوفى الممالك با پيشنهاد مدرس، پست نخست وزيرى را پذيرفت. پس از آن نيز، مستوفى الممالك در مقام رياست وزرايى ايران، اعلاميه مشروحى در باره اين واقعه صادر كرد، ضمن اعلام انزجار از اين حركت فجيع و وحشيانه، از قاطبه مسلمانان خواست تا «به حكم وحدت عقيده اسلامى، متفقا به وسايل ممكنه از اين عمليات تجاوزكارانه جلوگيرى به عمل آورند و از آنجا كه حرمين شريفين حقيقتاً به تمام عالم اسلام تعلق دارد و هيچ ملت مسلمان، دون ملت ديگر حق ندارد اين نقاط مقدسه را كه قبله جامعه مسلمانان و مركز روحانيت اسلام است به خود اختصاص داده تصرفات كيف مايشاء نمايد و اصول تعاليم خود را بر عقايد ديگران تحميل كند؛ بنابر اين، از تمام ملل اسلاميه تقاضا مى شود كه در يك مجمع عمومى ملل اسلامى مقدرات حرمين شريفين را حل و تسويه نمايند و قوانين و نظاماتى وضع گردد كه تمام مسلمانان بر طبق عقايد مختصه خود بتوانند آزادانه از بركات روحانى و فيوض آسمانى اماكن مقدسه مكه معظمه و مدينه طيبه برخوردار و متمتع شوند. تاريخ بيست ساله ايران، ج 4، صص 86، 87، 92 و 93.
5- The Holy Cities, 365 Rutter:. مدنى و زُعْبى، «الاسلام»، ص 126؛ بر اساس گزارش انصارى، نخاوله نمى خواستند مردگان خود را در كنار سنيان دفن كنند. نك: به آنچه پيش از اين ص 303 اصل مقاله در باره آنان نقل كرديم.

ص: 55

ديگر، على بن موسى اين مطلب را يادآور مى شود كه شمارى از سادات علوى، همانند برخى از اميران مدينه، از طايفه بنوحسين، مردگان خود را در نزديكى مقبره اهل بيت دفن مى كردند.

اين اطلاعات توسط ريچارد بورتون نيز تأييد مى شود. (1) براساس گزارش على بن موسى از سال 1885 در حالى كه وى براى مدتى يك مقام محلى در مدينه بوده و مدتى هم امام مالكيان را بر عهده داشته، (2) بر هيچ يك از مردگان نخاوله در حرم نماز خوانده نمى شود. به بيان دقيق تر: آنان از درى از درهاى بقيع كه به همين منظور تعبيه شده، وارد بقيع مى شوند تا به كنار مقبره اهل بيت آمده و بر مردگان خود نماز گزارند. (3) مى توانيم فرض كنيم كه تقريبا در تمامى اين موارد، مردگان نخاوله در بيرون ديوارهاى بقيع، در قبرستانى كه بورتون از آن ياد كرده و در نقشه وى از مدينه، محل آن مشخص شده، دفن مى شده اند. با توجه به اين مسأله است كه وى در شرح خطاى عمدى و لحظه اى خود، در حركت از كنار بقيع، اشاره به رفتن به محل مخروبه و كثيفى كه نخاوله در آنجا هستند، مى كند؛ آن هم در قياس با بقيع كه قبور صالحين در آنجا است. (4)

در سال هاى اخير به شيعيان مدينه اجازه داده مى شود تا مردگان خود را در بقيع در بخش خاصى، در نزديكى مدفن اهل بيت، دفن كنند. (5) اين نكته لازم به يادآورى است كه برخى از زائران شيعه، كه در دوره عثمانى يا سعودى، به طور اتفاقى در مدينه درگذشته اند، در بقيع دفن شده اند. در باره دوره سعودى، محمد شريف رازى از سه عالم ايرانى نام مى برد: 1- محمد تقى طالقانى (در باره وى توضيحاتى خواهد آمد.) 2- سيد محمد رضا بهبهانى حائرى (م 1391/ 1971- 72) 3- حجت الاسلام حاج ميرزا عبد الرسول مرزبانى تبريزى (م 1393/ 1973- 74). (6) به علاوه، يك قبرستان شيعى در نزديكى روستاى قبا وجود دارد. ادعا شده است كه زمين اين قبرستان جايى است كه مسجد ضرار قرار داشته است؛ اين مسجد به دستور حضرت محمد صلى الله عليه و آله در سال نهم هجرى ويران گرديد. (7) با توجه به معناى ضمنى مذهبى اين مسأله، بعيد به نظر نمى رسد كه دشمنان شيعه اين داستان را ساخته باشند. در اينجا از


1- ابن موسى، «وصف»، ص 11؛, vol. 2, 4 Personal Narrative Burton:
2- نك: مقدمه عبيد مدنى بر كتاب ابن موسى، وصف، ص 10
3- همان، ص 12
4- vol, 2. pp. 2, 13 Personal Narrative, Burton: و نقشه در vol. 1, 293. ترجمه متن عربى سفرنامه بورتون چنين است: وى در شرح عبور خود از آن حدود، به طناب هاى فراوان خيمه ها اشاره كرده كه بدون هيچگونه نظامى به اين سوى و آن سوى كشيده شده است. پس از آن مى نويسد: بالأخره به نهايت در رسيديم و به عمد، به سمت موضع منحطى محل كثافات كه شيعيان نخاوله در آن سكونت دارند، در عوض رفتن به سمت بقيع كه مقبره صالحين است، رفتيم كه سيد حامد مسير مرا اصلاح كرد ... نك:: بورتون، الرحله، ترجمه و تحقيق عبدالرحمان عبداللَّه الشيخ، قاهره، الهيئة العامة المصريه، 1994 ج 2، ص 164. بورتون در صفحه بعد از آن، مى نويسد: هر كسى كه در مدينه بميرد، از ساكنان شهر باشد يا افراد غريب، در بقيع دفن مى شود، مگر شيعيان و زنادقه. همان، ص 165. بورتون در جاى ديگرى از اين سفرنامه خود، در باره سادات مى نويسد: محل اقامت آنان در حش ابن سعد است كه يك محله مسكونى در خارج از مدينه به سمت جنوب از درِ الجنازه به آن سو است. البته هيچ اعتراضى در اقامت آنان در داخل حصار مدينه وجود ندارد. بعد از مردن آنان، مرده براى نماز به حرم نبوى آورده مى شود، مشروط بر آن كه كارهاى زشتى از او گزارش نشده باشد. اينان در بقيع دفن مى شوند. چنين برخورد مسامحه آميزى با آنان، از آن روى است كه فرض بر آن است كه برخى از آنان بر مذهب سنى هستند. حتى رافضيان آنان نيز تشيع خود را پنهان مى كنند. همان، صص 141 و 142، «مترجم».
5- 5 The Shi'a,
6- گنجينه دانشمندان، ج 7، ص 99 لازم بود مؤلف به مطالبى كه در سفرنامه هاى دوره قاجارى، در باره قبر شيخ احمد احسايى م 1243 قمرى در بقيع، آن هم در كنار قبور ائمه بوده و ميان سنيان به «مقبرة شيخ الروافض» شناخته مى شده است، اشاره مى كرد. در «حج گزارى ايرانيان در دوره قاجار» چنين آمده است: در پشت ديوار قبور ائمه بقيع، قبر شيخ احمد احسايى بوده كه برخى از زائران ايرانى آنجا را نيز زيارت مى كرده اند. سفرنامه فرهاد ميرزا، ص 172؛ سفرنامه دختر فرهاد ميرزا، ص 288. ملاابراهيم كازرونى و نايب الصدر شيرازى شعرى را كه روى سنگ قبر احسايى بوده، آورده اند كازرونى، ص 378؛ نايب الصدر، صص 228 و 229 فراهانى متن سنگ قبر احسائى و شعر را آورده كه سال فوت احسايى در آن 1243 حك شده بوده است. وى ادامه مى دهد كه سنى ها آن را مقبره شيخ الروافض مى دانند. وى كرامتى نيز در باره شيخ نقل كرده كه مربوط به دزدانى است كه مى خواسته اند سنگ قبر شيخ را از جا كنده، ببرند. همو افزوده است كه قبر شيخ الاسلام شيراز نيز كه در سال 1286 درگذشت، كنار قبر احسايى است. فراهانى، ص 230 و 231. نك: جعفريان، مقالات تاريخى، دفتر هشتم، صص 245 و 246 آقاى علم الهدى نيز مى گويد: هر كس از شيعيان، در مدينه مرحوم مى شد، در نزديك قبور ائمه دفن مى كردند؛ البته با فاصله سه تا شش متر. بعد از آقاى لواسانى هم همين طور بود؛ به طورى كه ايشان مى فرمود: من پول مى دهم به اين قبركن ها كه اگر از سادات يا از زائران حجاج به رحمت خدا رفتند، در بالاسر قبور امامان معصوم دفن كنند. مهدوى راد، جعفريان، با كاروان عشق، ص 364
7- 47, 541 Muslims, Lecker: و نك: EI, vol. 6. 246

ص: 56

بحث بيشتر در اين باره، خوددارى مى كنيم. نويسنده و سياستمدار مشهور مصرى، محمد حسين هيكل (م 1956) كه در سال 1936 از اين محل ديدن كرده، مى نويسد: قبرستان مورد بحث در حال حاضر محل دفن روافض، شيعيان و نخاوله است. به هر روى، او هر گونه ارتباط اين نقطه را با مسجد ضرار رد مى كند. (1) بر اساس گفته يوسف الخويى، كه در سال 1996 در آنجا بوده، آن محل در حال حاضر، يك قبرستان بزرگ است كه زائران شيعه اى نيز كه در مدينه وفات مى كنند، در آنجا دفن مى شوند. (2) نخاوله: انزوا، تبعيض و بقا

1. محلّه

نويسندگان شيعى و سنى و نيز نويسندگان غير مسلمان، افزون بر بيان تبعيض موجود در رابطه با دفن مردگان، از انواع تبعيض ها و رفتارهاى ناشايست ديگرى نسبت به نخاوله توسط اكثريت سنى ياد مى كنند. البته، هر آنچه در اين باره گفته شده، لزوماً درست نيست. براى نمونه، بعضى از پاشاهان (عثمانى) به نخاوله دستور دادند تا دستارهاى قرمز و لباس هاى نارنجى بپوشند. (3) اينكه آيا هرگز چنين دستورى وجود داشته است يا خير، قطعى نيست. اگر چنين باشد، مى توانيم فرض كنيم كه دستور مورد بحث (دستار قرمز اشاره اى به قزلباش ها دارد؟) به علاوه اقدامات تبعيض آميز ديگر كه در منابع ذكر شده است، كوتاه مدت بوده و (يا) به طور جدى اعمال نمى شده است.

با اين همه، اين مشخص است كه نخاوله (به استثناى اشراف) براى مدّت زمانى طولانى مجبور به زندگى در شرايط يك جامعه مطرود مانند، شده بودند. نخست آن كه- دست كم در دوره عثمانى- به آنان اجازه داده نمى شد، شب هنگام داخل ديوارهاى مدينه بمانند، چه رسد به آن كه در آنجا سكونت اختيار كنند! (4) محله آنان شامل چهار ديوارى هايى بود كه در اصطلاح به آنها حوش (جمع آن: احوشه، احواش و حيشان) گفته مى شد و خارج از حصار اصلى شهر در جنوب حرم قرار داشت.

در نقشه اى كه توسط عبدالقدوس انصارى در كتاب «آثار المدينة المنوره» (چاپ 1935/ 1354 ق.) كشيده شده، از آن با عنوان محله نخاوله ياد شده


1- فى منزل الوحى، ص 574 و نسبة مسجد الضرار الى هذا المكان وهم.
2- 5 The Shi'a,
3- مدنى و زعبى، «الاسلام»، ص 126 عبارت متن عربى چنين است: «و اما الشيعة المدينة المنورة، فهم بقية الأنصار الكرام، الَّذين لم يغادروها، لأنهم كانوا يشرفون على الفلاحة و تنسيق النخيل، فنسبوا الى النخلة، و قد كانوا بضيق شديد حيث لم يسمح لهم جهلة الباشوات بارتداء الألبسة العامة، بل فرضوا عليهم العمائم الحمراء، و اللون البرتغالى من الثياب و امتهان الحرف الحقيرة، كما خصصوا بمدافنهم ... و النخلية الجعفرية اليوم، قد رفعت عنهم تلك الأغلال، و منحوا كلّ حقوق الإنسانية العليا، التى فرضها اللَّه للناس كافة في القرآن المجيد، فأنشئت لهم المدارس الحديثة، و أصبحوا يشاركون اخوانهم فى كلّ شى ء.» همان، ص 126
4- 255 The Holy cities Rutter:

ص: 57

است. (1) در يك نقشه قديمى تر كه نماى كلى شهر توسط مقامات تركى در آن تصوير شده و و توسط Bernhard Moritz در سال 1916 به چاپ رسيده، منطقه مورد بحث Garten mit Hausern ناميده شده است. (2) بهترين توصيف از اين مناطق حومه شهرى جنوب شهر مدينه در كتاب بورتون كه طى سفر او در سال 1852 نوشته شده، آمده است:

مناطق مسكونى جنوب مدينه، عبارت از مجموعه هاى مسكونى به صورت قريه هايى با ديوارهاى اطراف آن است كه باغ و بستان ميانه آنها را پر كرده است. اين قريه ها را حوش مى نامند، نامى كه در مصر به كار مى رود. هر حوش از چندين منزل يك طبقه تشكيل شده كه در برابر آن زمينى باز قرار دارد و در هر حوش، گروهى زندگى مى كنند. هر حوشى يك در چوبى استوار دارد كه براى جلوگيرى از دزدى، شب هنگام بسته مى شود تا ساكنان بتوانند به راحتى از خود دفاع كنند. بيشتر ساكنان اين احواش، بدوى هاى يكجانشين و (3) Schismatics هستند كه در فصل بعدى از آنها سخن خواهيم گفت. (4) محله پيشگفته، بر روى بعضى نقشه ها و طرح هاى جديد، قابل تشخيص نيست يا دست كم از آن ياد نشده است. با اين حال، خيابان نخاوله (شارع النخاوله)، كه از جنوب به بقيع منتهى مى شود، در نقشه اى كه در چاپ دوم كتاب عبدالسلام هاشم حافظ و همچنين تعدادى ديگر از آثار عربى، ديده مى شود. (5) همچنين از آن با عنوان (خيابان نخاوله) در جلد اول يكى از آثار جديد فارسى، درباره شناخت مدينه ياد شده است. (6) طبق گفته R. B. Winder گويا حوش النخاوله، نخستين بار توسط وهابى ها در دهه 1920 آسيب ديده و به طور قطعى در اواسط دهه 1960، به دنبال آشوب ها و درگيرى هاى شديد فرقه اى، هنگامى كه يك بزرگراه عظيم بر روى آن كشيده شد، به وسيله رژيم سعودى شكسته شد. (7) اين بزرگراه، كه بخش جنوبى خيابان ابوذر را امتداد مى دهد، روى تعدادى از نقشه هاى جديد مدينه قابل رؤيت است.

به موازات آن، اما با يك بن بست به سمت درب الجنائز (دست كم تا سال هاى اخير) يك خيابان كوچك از جنوب به شمال هست كه به احتمال همان شارع النخاوله قديم است. (8)


1- آثار، ص 2. همچنين نك: هيكل، فى منزل، نقشه ضميمه ص 512؛ نجفى، مدينه شناسى، نقشه ش 45؛ ابن سلام، مدينه، ص 241
2- Bildwr, no 36 a روشن است كه اين نقشه، همانند نقشه قديمى ترى كه توسط بتنونى رحلة، نقشه چسبيده به ص 252 كشيده شده و جز آن، بر اساس بوركهارت vol. 2, 441 Travels, و بورتون , vol. 1, 293 Personal Narrative مى باشد. نيز نك: Butter, op. cit., و The Middle East vol. 2, 265 Intelligece Handbooks,. بوركهارت ج 2، ص 146، ش 37 و عده اى ديگر از نويسندگان غربى كه شامل Butter نيز مى شود، منطقه جنوب درب الجنائز را EI- Shahriye ناميده اند؛ نامى كه توسط هيچ نويسنده مسلمانى بكار نرفته است.
3- در لغت به معناى جدايى جويان- كنايه از شيعيان.
4- Burton, vol. 1, 693 ترجمه عربى: رحلة بيرتون، ج 2، ص 101
5- حافظ، المدينة، نقشه ضميمه ص 208؛ ابن سلام، المدينه، ص 173 ش 7؛ بليهيشى، المدينة، ص 32
6- نجفى، مدينه شناسى، نقشه ش 36- 40؛ 42- 43، 46
7- مقاله: AL- Madina, 999
8- همان، ص 1001 نقشه جديد شهر؛ Maps Bindaqji:؛ Map; Farsi:؛ بدر، تاريخ، ج 3، نقشه ضميمه ص 301

ص: 58

ويران شدن يا نشدن اين محله در دهه 1920، بلافاصله پس از پيروزى سعودى ها بر حجاز، چندان روشن نيست. در منابعى كه در دسترس بود، يادى از آن وقايع با ملاحظه آن مقطع زمانى، نشده است.

به هر حال، از ادامه وجود محله نخاوله در بسيارى از منابع تا سال 1960 ياد شده است. (1) بر اساس گفته حمزة الحسن، منطقه اى كه پيش از اين با عنوان «محلة (زقاق) النخاوله» از آن ياد مى شد، در حال حاضر، «حىّ الروضه» ناميد مى شود. (2) هيچ گونه توضيحى در باره طرح و نقشه آن محل و منطقه اى را كه در برگرفته، وجود ندارد. چكيده اطلاعاتى كه مى توان از منابع مختلف به دست آورد، يك موضوع ويژه جالب را براى مطالعه در باره يك گروه و طايفه محلى در خاورميانه، در اختيار ما قرار مى دهد؛ مطالعه بر روى يك گروهِ بسته اى كه ويژگى هاى هويتى خود را- كه مبتنى بر موقعيت نژادى، مذهبى، زبانى و فرهنگى است- در چهارچوب يك قبيله، طايفه يا خانواده، آن هم در يك منطقه، شهر يا روستا حفظ كرده است. (3) در جنبه هاى مختلف اين موضوع، از قبيل ارتباط مهاجرت با ايجاد يك محله ثابت، ايجاد مرزهاى جدايى ميان اعضاى اين گروه بسته با ساكنان اطراف، پروسه پيوند و جدايى و مسائل ديگر مى توان تحقيق كرد. محله نخاوله، دقيقا موضوعى ارزشمند براى تحقيق است. گفتنى است كه تا اين زمان، اسناد و اطلاعات موجود براى انجام يك تحقيق فراگير كافى به نظر نمى رسد. با توجّه به تأثير توسعه راه ها و بناها از دهه 1960 به اين سو از جمله در محلّه نخاوله اطلاعات كم و بيش مبهمى انتشار يافته است. يك نويسنده از ضرورت ايجاد راه در ميان احواش (نه لزوماً محله نخاوله به هدف تسهيل رفت و آمد، به ويژه حركت ماشين هاى آتش نشانى به اين منطقه، سخن گفته است. (4) در سال هاى 87- 1986 دولت سعودى موج جديدى از پيشرفت هاى شهرى را در مدينه به راه انداخت. (5) مى توان مطمئن بود كه هرآنچه از محله قديمى نخاوله باقى مانده است، دير يا زود ويران خواهد شد، هر چند نخاوله هنوز عنصر مهمى در بعضى از مناطق جديدالتأسيس حومه شهر، در جنوب شرقىِ آن مى باشند، اما به احتمال، منطقه واحدى كه به طور انحصارى در اختيار


1- سفرنامه سال 1935 95 A Pilgrim, Philby:؛ بيگلرى، احكام، ص 353؛ شهابى، اوقاف، ص 128؛ آل احمد، خسى درميقات، ص 76 از سال 1964؛ مكى، سكان، ص 127 حوش النخاوله.
2- الشيعه، ج 1، ص 67؛ نك: Map and Guide. Farsi:
3- 021 Quarters, Greenshields:
4- سيد رجب، المدينه، 93 ff؛ همچنين نك: حافظ، فصول، صص 301، 308، 310؛ براى اطلاعات بيشتر نك: ابن سلام، المدينه، صص 195- 192؛ 622- 82 Die Zeltstadte,؛ مصطفى، المدينه.
5- بدر، التاريخ، ج 3، صص 323- 310؛ در باره طرح توسعه عظيم حرم براى نمونه نك: Al- Nounou: On s'y rend, و Expansion Al- Hamid: در سال 1997 يك پلان اصلى براى مدينه انتشار يافت. بر اساس گفته امير مدينه، شاهزاده عبدالمجيد، حاكميت بر آن است تا مدينه را به صورت يكى از پيشرفته ترين شهرهاى دنيا درآورد. Arab News, Aoril 31, 7991, p. 2.

ص: 59

افراد اين قبيله باشد، وجود نخواهد داشت.

طبق گفته الخويى، به هر حال، نخاوله هنوز در منطقه اى نزديك به 12 كيلومتر مربع كه به نام آنان ناميده مى شود، ساكنند. (1) اهميت بخش كشاورزى مدينه، كه شامل باغستان هاى نخلى نيز مى شود و زمانى مشهور بودند، به سرعت رو به زوال است؛ به طورى كه باغ ها و زمين ها به سرعت به مناطق مسكونى مدرن تبديل مى شوند. بنابراين، كشاورزان نخاوله مجبورند حرفه اى ديگر برگزينند. طبق اطلاعات شفاهى (مارس 1988)، اكنون تعداداندكى از آن ها، بيشتر در يك خيابان مدينه، صاحب مغازه و دكه مى باشند و در آنجاگوشت كباب شده و غيره مى فروشند.

بى توجهى و تخريب بسيارى از مساجد، گورستان ها و مناطق ديگر كه داراى اهميت مذهبى هستند (آن هم در نتيجه سياست هاى ساختمان سازى و غيره) نه تنها به وسيله شيعيان، بلكه توسط نويسندگان سنى نيز مورد انتقاد قرار گرفته است. (2) برخى از نخلستان ها به پارك هاى عمومى تبديل شده اند. در فوريه 1997 جشن هاى رسمى سالانه عيد فطر، كه شهردارى مدينه آن را ترتيب داده بود، در يك پارك عمومى به نام «النخيل پارك» برگزار شد. (3) هر جا كه شيعيان (چه اشراف ساكن شهر، يا نخاوله)، در مناطق تحت پوشش طرح هاى توسعه جديد، صاحب زمين بودند، به احتمال- مانند سنيان- به آنها به خاطر تصرّف زمين شان، غرامت پرداخت شده است. (4) شمار قابل توجهى از آنان، از افزايش قيمت نفت سود برده و تاجران، مغازه داران و زمين داران موفقى شده اند كه خانه هاى خود را در خارج زمين هايشان در نزديكى حرم به زائران اجاره مى دهند. علاوه بر اين، بسيارى از آنها از منافع اقتصادى دولت سعودى مانند پرداخت social security و همچنين وام هاى بدون بهره تا سقف 300000 ريال (80000 دلار) استفاده مى كنند. (5) درباره دو باغ «صفا» و «مرجان» اين امكان وجود دارد كه بخش بزرگى از آنها، در پى اقدامات گسترش شهرى دولت سعودى، همچنان برجاى مانده باشند. (6) جلال آل احمد، با تعجب از شهرت اين دو باغ نزد ايرانيان ياد كرده و آن را بسيار كم جاذبه و مورد غفلت واقع شده وصف مى كند: (7) «توالت هاى صفا بسيار كثيف بودند.» آل احمد بدون ذكر نام


1- The Shi'a, 4. بر اساس گفته الحسن الشيعه، ج 1، ص 67 شمارى شيعه در باب الكما در شمال غربى مسجد النبى صلى الله عليه و آله سكونت دارند.
2- براى نمونه نك: اليوسف، المساجد، صص 25، 46 تا 48، 66، 74، 82، 91، 95 يادداشت ش 4 و 5.
3- مكى، توزيع،, February 2, 791, p. 2 Arab News
4- حافظ، فصول، ص 306، 307؛ Die Zeltstadte, 622 Rasch:؛ بدر، التاريخ، ج 3، ص 232
5- خويى Khoei، همان، ص 4
6- نك: پاورقى ش 244
7- عبارت آل احمد چنين است: برگشتن با جواد- شوهر خواهر جلال- رفتيم سراغ باغ صفا كه حجاج آن قدر حرفش را مى زنند. چنان «باغ باغ ...» مى كردند كه گمان كردم «ارم» شيراز است يا اصلا خود باغ بهشت. اما نخلستانى مخروبه بود و بالايش آبى از موتورخانه اى به استخرى مى ريخت ... اينها حجاجى هستند كه خرجشان با خودشان است و فقط پول مختصرى به يك راهنما داده اند براى سرپرستى داشتن در امور مذهبى. و شبى يك ريال سعودى كرايه باغ مى دهند. در عوض براى استحمام مزدى نمى دهند. به خلاى- توالت- عمومى شان هم سرزدم. صد رحمت به خلاى مسجد شاه در بيست سال پيش! خسى در ميقات، صص 44 و 45، «مترجم».

ص: 60

دقيق، از يك ايرانى مهاجر- مردى از يزد يا اصفهان- به عنوان مالك (صاحب) باغ الصفا ياد مى كند. (1) ممكن است جلال به خطا چنين برداشتى را كرده باشد؛ به اين معنا كه ايرانى مورد نظر، تنها اين باغ را اجاره كرده بوده است. به هر روى، بسيار نامحتمل به نظر مى رسد كه دو باغ الصفا و المرجان در سال 1964 و يا حتى در قرن نوزدهم، هنوز وقف تلقى مى شده اند.

اگر ما اين گفته را كه دو باغ ياد شده براى مدتى طولانى وقف بوده اند، معتبر بدانيم مى توان اطمينان يافت كه در دوره عثمانى، آنها به ملك خصوصى تبديل شده اند. نام هاى اين دو باغ اين مسأله را تأييد مى كند.

بر اساس گفته على بن موسى (كه يكى از سنيان مدينه بوده و گزارش خود را در سال 1885 نوشته (يكى از اين دو باغ، جزو اموال يكى از خدام حرم با نام مرجان آقا سليم بوده (و باغ به نام وى مشهور شده) است. وى از خواجه هاى حرم بوده كه مسؤوليت اداره موتسليم Mutesellim را داشته است. اين اطلاعات توسط يك نويسنده ايرانى در سال 1888 نيز تأييد مى گردد. (2) على بن موسى درباره باغ ديگرى- بدون ذكر نام- مى گويد: مالك آن السيد الصافى است. (3) حمد الجاسر به عنوان مصحّح مى نويسد: متن نسخه خطى در اينجا مغلوط است. اين امكان وجود دارد كه نام باغ، صفا باشد كه در اصل نسخه آمده است و اين نام به احتمال از نام سيد صافى گرفته شده باشد. به هر روى، قطعى نيست كه آيا اين شخص مالك رسمى اين باغ بوده است يا خير.

درباره محبوبيت و عموميت استفاده از اين دو باغ، به ويژه توسط ايرانيان، (4) اين نكته را بايد يادآور شد كه نه تنها شيعيان (بلكه دست كم در برخى از زمان ها) سنيان ايرانى نيز در وقت زيارت مدينه در آنجا سكونت مى گزيدند. به همين جهت است كه سيد عبداللَّه شيرازى، كه در سال 1942 مشرّف شده است، مى نويسد: در زمان حضور وى در آنجا، برخى از روستاييان سنى خراسان نيز در باغ الصفا اقامت داشتند. آنان حاضر بودند تا بخشى از فضاى باغ را كه در تصرفشان بود، خالى كنند تا شيعيان بتوانند مراسم عاشوراى خود را بدون خطر ازدحام برگزار كنند. (5)


1- خسى در ميقات، ص 44 ترجمه انگليسى، ص 30 براى باغ مرجان به عنوان محل برگزارى نمازجمعه نك: سالور، ارمغان، صص 20، 25 عبارت جلال اين است: و خود صاحب باغ يك يزدى يا اصفهانى مجاور شده و سخت چاق و سخت خوش و بش كننده، «مترجم».
2- وصف، صص 27، 54؛ نايب الصدر شيرازى، تحفة الحرمين، ص 233
3- وصف، ص 54 شايد مقصود السيد صافى الجعفرى باشد كه در همان كتاب صص 43 و 50 از وى ياد شده است. فرهاد ميرزا كه در سال 1875 به مدينه سفر كرده است، از السيد صافى به عنوان ميزبان خود ياد كرده است. خانه او باغى با درختان نخل بوده است. سفرنامه، صص 139، 147، 158.
4- در باره استفاده از اين باغ ها در دوره اخير، حجة الاسلام علم الهدى با شرحى از وضعيت نخاوله مى گويد: كلمه نخوله و نخاوله عبارت از شيعيان مدينه است كه زندگانى خود را در جنوب بقيع و جنوب حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گذراندند و سه باغ در اختيارشان بود كه از آن ارتزاق مى كردند. يكى باغ صافيه كه مالكش سنى بود، اما عاملين آن شيعه بودند و ديگرى باغ ملائكه بود و سوم باغ مرجان ... شيعيانى كه مى آمدند به دو دسته تقسيم مى شدند: يك دسته، مثل ما به باغ صافيه مى رفتند و با دادن بيست ريال سعودى و بستن چادرى دور چهار درخت و از آذوقه و غذا و خشكبارى كه از ايران آورده بودند با پخت و پز خودشان زندگى را اداره مى كردند. در حقيقت بيست ريال، حق ورودى اين باغ بود و موتور آب هم تازه درست شده بود و آب در اختيار مردم مى گذاشت تا مردم اينجا زندگى كنند. دسته ديگرى از مردم هم، كه يك سال ما هم با آنها بوديم، به خانه هاى سادات و غير سادات مدينه مى رفتند. به سادات آنها «هاشميين» و به شيعيان «نخاوله» مى گويند كه لغت نخاله از نَخْوَل است كه نَخْوَلى يعنى كسى كه درخت خرما را پيوند مى زند و خبره در كار نخل است. اين شهرت هم به دليل اين است كه مى گويند اجداد ما عمال باغ هاى ملكى حضرت زين العابدين و امام باقر و امام صادق عليهم السلام بودند. اين سه امام كه از اول تا آخر ساكن مدينه بودند، معروف است كه اين باغ ها در سابق متعلق به همين بزرگواران بوده است و اجداد ما، غلامان و باغداران و خدمتگزاران اين امامان معصوم بودند. در خانه هايشان كه مى رفتيم مى ديديم كه مفاتيح الجنان- اگرچه به تازگى چاپ شده بود ولى آنجا- در خانه ها يافت مى شد. عكس هاى ترسيمى از امامان معصوم در اتاق هايشان بود و ساداتشان شجره نامه هايى داشتند كه در ظروف مخصوص فلزى نگه مى داشتند كه نشان مى داد آنها از اولاد ائمه معصوم عليهم السلام هستند. هم علاقه قلبى داشتند و هم شواهد نشان دهنده بستگى آن ها به ائمه بود. در آن وقت شيخ محمدعلى عمراوى- در متن در باره او مطالبى خواهد آمد- كه الان بيش از [بخوانيد: حدود] نود سال دارند مرد كاملى بودند كه تحصيلاتشان در نجف بوده است؛ ايشان خانه كوچك خودشان را اجاره مى دادند و يك سال ما ميهمان ايشان بوديم. آن وقت تازه آمده بودند. نك: مهدوى و جعفريان، با كاروان عشق تهران، 1372 صص 361 و 362، «مترجم».
5- الاحتجاجات، ص 24؛ در فارسى «مناظرات»، ص 41

ص: 61

2. آموزش عمومى

مسؤولان سعودى سطح تحصيلات عمومى را بالا برده اند، (1) و به نظر مى رسد كه نخاوله نيز در اين گسترش، ناديده گرفته نشده اند. كتابى كه در سال 1950 در بيروت چاپ شده و به ارتقاى تفاهم بيشتر ميان سنيان و شيعيان مى انديشد، نامه اى را خطاب به نويسندگان، از سوى شيخ محمد الدفتردار (يك مقام سعودى عهده دار مسائل آموزشى در مدينه) آورده است كه وى در آن تأكيد مى ورزد كه دولت سعودى، مدارس جديدى را براى فرزندان نخاوله تدارك ديده است و آنان مى توانند در كنار برادران سنى خود در همه امور مشاركت داشته باشند؛ به همان صورت كه سلف صالح چنين بودند؛ زيرا حكومت سعودى چيزى جز پيروى از سلف و حركت در مسير آنان را در نظر نداشته و تسامح اسلامى را مى پذيرد. ما اين مطلب را از مسؤول امور معارف در مدينه منوره؛ يعنى استاد الشيخ محمد دفتردار اخذ كرديم. (2) در نگاه اول، اينگونه به نظر مى آيد كه چنين بيانيه اى، تصويرى بسيار جذاب از اوضاع به دست مى دهد؛ اما اين مى تواند (و به احتمال قوى) بدين شكل تعبير گردد كه دولت، سياست ايجاد يكپارچكى در امور مذهبى را دنبال مى كند. در واقع، اين امر به شدت نامحتمل است كه دولت سعودى مطلقا از ايجاد مدرسه اى مخصوص شيعيان براى مسائل مذهبى حمايت كند؛ هم از آن روى كه دولت ياد شده، دولتى سختگير است و هم به دليل رويه اى كه در تاريخ اسلام وجود دارد؛ بلكه، با توجه به طبيعت اين دولت، بايد انتظار آن را داشت كه هر مسأله اى در اين زمينه، به طور يكسان و به صورت سخت گيرانه در همه مدارس آموزش داده مى شود؛ مدارسى كه دانش آموزان نخاوله اى نيز در آنها تحصيل مى كنند. در آن مدارس به صورت سختگيرانه اى بر اساس عقايد وهابيت تدريس مى شود. در تاريخ صدر اسلام، برخورد صحابه با فتنه، تصوير معاويه و فرزندش يزيد و نقش عبداللَّه بن سبا از نمونه هاى مورد نظر هستند. (3) بچه ها و اولياى آنان نيز ناگزير اين قبيل آموزش ها و آموزه ها را در مدارس سعودى، در جهت تقويت ديدگاه ضدّ شيعى از اسلام و تاريخ به حساب مى آورند. در نوامبر 1991، دانش آموزان


1- براى آگاهى از مدينه در دوره اخير عثمانى و هاشمى نك: شامخ، التعليم، ص 59؛ دهيش، مدارس ابتدايى Elementary Schools؛ بليهيشى، همان، ص 111؛ الانصارى، التعليم.
2- مدنى و زُعْبى، الاسلام، ص 126؛ در باره شيخ محمد دفتردار نك: حافظ، المدينه، ص 167؛ ابن سلام، موسوعة الادباء، ج 1، ص 361
3- 191 Arabische Nation, Ende:

ص: 62

شيعه مذهب در منطقه شرقيه [احساء و قطيف] بر ضد كتاب جديد درسى كه با مذهب آنان به عنوان يك بدعت تمام عيار برخورد مى كرد، اعتراض كردند. (1) طبق گزارشى تازه، اين يك قانون نانوشته است كه يك فرد شيعه مذهب، نمى تواند معلم درس دينى، تاريخ يا عربى، و يا مدير يك مدرسه گردد. (2) از طرفى، هيچ مدرسه اى زير نظر دولت سعودى، ويژه نخاوله وجود ندارد.

همچنين به آنان اجازه ايجاد مدرسه خصوصى داده نمى شود. آخرين مدارس سنتى شيعى (در منطقه شرقيه) در دهه 1950 بسته شد. (3) همچنين دانش آموزان نخاوله اى كوچك ترين شانسى براى دريافت بورسيه براى تحصيل در خارج از كشور را ندارند. (4) با اين همه، مى توان فرض كرد كه در سال هاى اخير، آموزش عمومى، كه شامل دخترها نيز مى شود، پيشرفت هايى را در بين آنان به همراه داشته است.

نتيجه اين پيشرفت هر چه باشد، اين امكان وجود دارد كه دست كم بعضى از فرزندان نخاوله، از فرصتى كه به وسيله آموزش هاى جديد به آنها داده شده، استفاده كرده باشند و شايد شمار بيشترى از آنان امروز نيز چنين بهره اى را ببرند. اما هرچه باشد، آموزش بهتر براى نخاوله، لزوماً به معناى در اختيار قرار دادن فرصت هاى برابر (با سنيان) در زندگى اجتماعى به نخاوله نمى باشد. احياناً اقدامات زيركانه اى براى دور نگه داشتن آن ها از شغل هاى قابل توجه وجود دارد.

درباره اين شرايط، الخوئى در باره احساس تبعيضى گسترده و فراگير در استخدام صحبت مى كند: كسانى كه موفق به يافتن كار در خدمات شهرى مى شوند، در پليس و در نيروهاى نظامى، نمى توانند به مدارج بالا دست پيدا كنند؛ گرچه گاهى اوقات ممكن است به درجه هاى متوسطى دست يابند. هيچگاه به نخاوله وظايفى در مسائل و مناطق حساس، مانند قوه قضاييه، حرم، يا بقيع داده نمى شود. (5) 3. حضور در سياست داخلى

درباره حضور آنها در سياست داخلى، Nallino- بر اساس اخبارى كه خود شنيده- درباره اعتراض محلى گسترده (سنيان) بر ضد اجازه شركت نخاوله در انتخابات مجلس شوراى حجاز، در سال 1937 صحبت مى كند.


1- حسن، ضجّه، ص 16؛ نك:" Issues") Paris (, January 1992, 7
2- khoei, 4
3- حسن، الشيعه، ج 2، ص 341
4- khoei, 4
5- همان. بايد مواردى را كه كسانى از روى تقيه توانسته اند به موقعيت هاى شايسته اى دست يابند، از اين قاعده كلّى استثنا كرد. موارد متعددى از اين قبيل را شيعيان زائرى كه به نوعى به برقرارى رابطه دوستانه با سعودى ها موفق مى شوند، مى توانند ببينند يا بشنوند، «مترجم».

ص: 63

ابن سعود، با استناد به سابقه اجازه دادن تركان جوان به نخاوله، براى داشتن حق رأى در اوايل اين قرن، نسبت به مخالفت هاى موجود، واكنش نشان داد. (1) بر اساس نوشته هاى ضد سعودى، كه در بيروت و نقاط ديگر توسط افراد تبعيدى منتشر شده است، شيعيان نخاوله در سال 1952 (؟ 1953) تظاهراتى ترتيب دادند و خواستار آن بودند تا برخوردى يكسان نسبت به آنان (باديگران) شود و به تمامى تحقيرها، و آزار و اذيت و تعقيب آنان- به عنوان شعيان- توسط كارگزاران مذهبى (سنى) سعودى خاتمه داده شود. گفته مى شود كه پسر شاهزاده (و سپس شاه) فيصل؛ يعنى امير عبداللَّه الفيصل (كه براى مدت زمانى وزير كشور بود) شخصاً اعزام يك نيروى تنبيهى را توسط سربازها و برده ها (slaves كذا) بر ضد روستاييان بى دفاع نظارت كرد؛ ابتدا روستاييان را در خانه هايشان گرد آورده، به شدت كتك زدند، سپس بعضى از آنان را با غل و زنجير به پشت وسايل نقليه موتورى بستند و در خيابان هاى مدينه روى زمين كشيدند. در پايان، بسيارى از بازداشت شدگان را با خشونت درون كاميون انداختند و به زندان بردند؛ به طورى كه برخى از آنها در نتيجه شكنجه در زندان جان دادند. (2) به سختى مى توان درستى و قابل اعتماد بودن اين خبر را دريافت. اين ممكن است كه خبر ياد شده بر اساس يك منبع (به احتمال متعصب) بوده باشد.

طبق اطلاعات قابل دسترس من، در نزد دولت سعودى، چنين متنى درباره چنين حادثه اى در سال 1952 يا 1953 وجود ندارد. بررسى مطبوعات معاصر خاورميانه ممكن است نتيجه اى دراين مورد به دست دهد؛ ولى اين كارى است كه تاكنون موفق به انجام آن نشده ام. اين احتمال هم وجود دارد كه به حادثه مورد نظر، در بعضى از مكاتبات ديپلماتيك اشاره رفته باشد.

در ارتباط با خواسته هاى مطرح شده به وسيله نخاوله در تظاهراتشان، نشريات مخالفى كه حادثه را گزارش كرده اند، جزئيات زيادى نيامده است.

نويسنده اى بيان آورده است كه نخاوله اجازه شهادت در دادگاه را (در مسائلى كه سنيان درگير آن هستند) ندارند. آنان ممكن است درخواست لغو چنين رويه اى را از مسؤولان سعودى كرده باشند. متنى در نشريه اى ديگر تلميحاً


1- , 29 L'Arabia Saudiana
2- جبهة الاصلاح، جحيم، ص 7؛ العطار، الحركات، ص 70؛ السعيد، تاريخ، ص 491؛ امينى، مكه، ص 305 جبهة و العطار سال 1953 را ياد كرده اند در حالى كه دو منبع ديگر، سال 1952 را نوشته اند.

ص: 64

چنين مى نويسد: در همان موقع، نخاوله درخواست حق تشكيل «نقابت» را دشته اند؛ يعنى نوعى صنف يا اتحاديه، شبيه آنچه كه به گفته همين نويسنده در اواخر حكومت عثمانى وجود داشته و سعودى ها در نخستين روزهاى تثبيت قدرتشان در مدينه آن را منحل كردند.

(شايد اشاره به نقابت شيعيان يا مزوّرون باشد). (1) در اوايل دهه 1950، در واقع، ناآرامى هاى كارگرى در سعودى سامان يافت كه به اعتصابات عمومى در بخش نفت خيز در منطقه دمام (در منطقه شرقى) در اكتبر 1953 منجر شد. دولت با اقدامات مختلف؛ از جمله ممنوع كردن مكرر تمامى اتحاديه هاى كارگرى، واكنش نشان داد. بر اساس منابع در دسترس من، نمى توان دريافت كه آيا ارتباطى ميان تظاهرات برگزار شده توسط نخاوله در مدينه و ناآرامى هاى منطقه شرقى- جايى كه بسيارى از كارگران و كارمندان شركت آرامكو) ARAMCO (شيعه مذهب هستند- وجود داشته است يا خير. (2) اگر تظاهرات نخاوله به جاى 1952، در سال 1953 صورت گرفته باشد، آنگاه مى توان چنين تصور كرد كه رابطه اى ميان اين حادثه و مرگ ملك عبدالعزيز ابن سعود در همان سال (9 نوامبر، 1953) وجود داشته است.

4. جنبه مذهبى

چنين تصور مى شودكه در دوره عثمانى، از ورود نخاوله به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله جلوگيرى مى شد؛ همچنين گفته مى شود كه يكى از شهرداران مدينه، گاردى از آنان را فراهم آورده بود تا سگ ها را از مقابل آن مسجد دور كنند. (3) در اواخر دوره عثمانى، اعمالى مانند مجالس عزادارى شيعيان، تا حدودى توسط مسؤولان تحمل مى شد.

همان گونه كه امين الدوله در سال 1899 مشاهده كرده، مراسم سوگوارى و نوحه سرايى براى امام حسين عليه السلام در عوالى، كم و بيش به صورت آشكار برگزار مى شده است. (4) دشوار است كه بتوان گفت روستاهاى شيعى آن منطقه نيز شاهد مراسمى از اين دست براى ايام شهادت امام حسين عليه السلام بوده است يا نه. مراسم سينه زنى (5) يا اعمال ديگر از اين دست، به صورت عمومى و علنى اجازه داده نمى شده است؛ اما محتمل است كه


1- السعيد، همان، ص 492 دست كم مى توان اين احتمال را به عنوان احتمال اول مطرح كرد كه مقصود آنان، ايجاد نقابت براى سادات و تعيين نقيب براى آنان بوده است. اين احتمال، به اصطلاح نقيب نزديك تر است تا نقابت يا سرپرستى حجاج شيعه كه مزوّرون براى رعايت امور مذهبى زائران شيعه، مسؤوليت آن را برعهده مى گرفتند و مبلغى به عنوان اجرت دريافت مى كردند.
2- حسن، الشيعه، ج 2، ص 296
3- رفعت پاشا، مرآت الحرمين، ج 1، ص 440؛ Rutter: op. cit., 255
4- سفرنامه، ص 265
5- لغتى كه مؤلف به كار برده و گويا مقاله اى هم در آن باره نوشته است Flagellations مى باشد. اين لفظ؛ اعم از سينه زنى، زنجير زنى و حتى قمه زنى بوده و در واقع، شلاق زنى است.

ص: 65

مراسم ياد شده در پشت درهاى بسته، در مجالس خصوصى سوگوارى صورت مى گرفته است. به هر روى، بايد به خاطر داشت كه زنجير زنى در دوران متأخر وارد جوامع شيعى در غرب (دنياى اسلام) (مانند منطقه جبل عامل) شده است. (1) در باره حجاز نيز مى توان تصور كرد كه اين «مجاورون»- شيعيان نقاط ديگر كه به مدينه مهاجرت كرده بودند- يا زائران شيعى بوده اند كه اين قبيل اعمال را به آن ناحيه آورده اند و خود نخاوله لزوماً اين قبيل كارها را انجام نمى داده اند.

مطبوعاتِ مخالفِ اخير، از دولت سعودى، براى جلوگيرى از انجام آداب و رسوم مذهبى توسط نخاوله انتقاد مى كنند. (2) در رابطه با اين انتقاد، بايد به ياد داشت كه شمارى از مواردى كه تحت عنوان بدعت از سوى وهابيان مورد مخالفت قرار مى گيرد، به طور يكسان بر شيعيان و سنيان تأثير گذاشته است. جشن عمومى تولّد حضرت محمد صلى الله عليه و آله و اذكار صوفيانه نمونه اى از اين موارد هستند. (3) به هر روى، ترديدى وجود ندارد كه هرگونه بيان آشكار آداب و رسوم شيعى، كم و بيش، به سختى توسط مسؤولان سعودى سركوب مى گردد. در مقايسه با وضعيت حاكم در منطقه شرقى (قطيف و احساء) وضعيت شيعيان مدينه چنين است:

آنان نه مى توانند آشكارا عقيده خود را بيان كنند و نه قادرند تا به آداب و رسوم خويش عمل كنند. آنان آشكارا نمى توانند دعوت به نماز كنند. آنان حق به سر كردن دستار سنتى خود را ندارند؛ اين در حالى است كه زائران خارجى از اين قبيل ممنوعيت ها معاف هستند ... مستخدمان دولتى (شيعه مذهب) كه مجبور به حضور در نماز جماعت هستند، نمى توانند علائمى از تشيع خود، مانند استفاده از مهر و تربت را در نماز از خود نشان دهند.» (4) علاوه بر اين، اجازه ساختن مسجد به نخاوله داده نمى شود؛ گرچه آنان در مكان هايى كه از آن با عنوان حسينيه ياد مى شود، اجتماع مى كنند. (به ادامه بحث توجه كنيد).

از طرف ديگر، نمى توان در عمل، آنان را از ورود به حرم منع كرد، يا مانع نماز خواندن آنان در آنجا شد. با توجه به رشد جمعيت شهر (بر طبق سرشمارى 1974 تقريباً 200000 نفر در


1- , 62- 82 The Flagellations Ende:
2- براى اطلاعات بيشتر نك: حسن، الشيعه، ج 2، بسيارى از موارد؛ لجنة الدوليه، حقوق، صص 44- 42
3- نك: مقاله اى كه Mark Sedgwick در اين موضوع نوشته است.
4- 5 The Shi'a Khoei:. شهادت ثالثه اشْهَدُ أَنَّ عَلِيّاً وَلىّ اللَّه نيز به صورت علنى در اذان آورده نمى شود. در باره بحث در باره استفاده از مهر توسط زائران شيعه خارجى نك: شيرازى، الاحتجاجات، صص 13 تا 16 مناظرات، صص 17 تا 22.

ص: 66

آن زمان) (1) و نيز فزونى زائران سعودى و خارجى در مدينه، براى مأموران و خادمان حرم بسيار دشوار است كه نخاوله را جدا كرده و از ورود آنان به حرم جلوگيرى كنند. اين احتمال وجود دارد كه اعتراض نسبت به مسأله تبعيض در حق نخاوله، (در ميان چيزهاى ديگر) به اين نكته هم اشاره داشته باشد كه مراسم عمومى شيعى؛ مانند مراسم عزادارى، به ويژه اعمال احساساتى آن و غيره، ممنوع مى باشد. به هر روى، يك عالم لبنانى شيعه كه زائر مدينه در ايام حج سال 1964 بوده است، از نخاوله ديدن كرده و از حسينيه آنها، جايى كه وى روز عيد غدير در اين موضوع سخنرانى كرده است، ياد مى كند. عالم مورد بحث، محمد جواد مغنيه (م دسامبر 1979)، به گفته خودش، اين كار را به درخواست شيخ محمد على العَمْرى، رهبر مذهبى نخاوله، انجام داده است. مغنيه مى گويد:

عده زيادى در مراسم سخنرانى او شركت كردند. (2) حسينيه اى كه مغنيه از آن ياد كرده، به احتمال، شبيه همان حسينيه اى است كه يوسف الخويى در سال 1996 آن را وصف كرده است؛ جايى كه مراسم سوگوارى محرم در آن برگزار مى شده است. براساس گفته اين نويسنده، حسينيه ياد شده در يك زمين مخروبه دور از شهر و در همسايگى مسجد سلمان فارسى قرار دارد. علاوه بر حسينيه بزرگى كه الخويى از آن ياد مى كند، در مدينه امروز، حسينيه هاى ديگرى (حدود ده باب) وجود دارد كه يكى از آن ها مخصوص زنان است. تمامى اينها در خانه هايى قرار دارد كه هيچ نشانى از اين كه حسينيه باشد، در شكل بيرونى آن وجود ندارد. (3) روشن است كه نخاوله، حتى تحت سلطه حكومت سعودى نيز، فرصت هايى را براى زائران شيعه ايرانى جهت برگزارى مراسم سوگوارى اهل بيت، بر طبق رسوم خود و بدون دخالت وهابيان فراهم آورده (و مى آورند). يك نويسنده ايرانى، به هم مذهبان خود چنين توصيه مى كند:

«بهتر است عزادارى و نوحه سرايى براى غربت و شهادت زهراى اطهر و ائمه بقيع عليهم السلام در اجتماع شيعيان و محل مسكونى آنان و دور از انظار اهل تسنن انجام گيرد.» (4) نويسنده ايرانى، سلطان حسين تابنده گنابادى (رضا عليشاه


1- El, vol. 5, 999 Al- Madine
2- هذه هى، ص 50؛ تجارب، ص 374
3- 5 The Shi'a,
4- بيگلرى، احكام، ص 353

ص: 67

متولد 4- 1913) در فصلى كه در باره اقامتش در مدينه به سال 1950 نوشته است، از شكايت يك عالم سعودىِ وهابى، از رفتار غيرمعقول و غيرقابل قبول نخاوله ياد مى كند. به نوشته وى، اين شخص؛ يعنى ابراهيم السلام، كه زمانى كتابدار اصلى حرم بوده، اظهار كرده است كه نخاوله هنوز بر شيخين لعن مى كنند. نويسنده اعتراف مى كند كه در واقع، اين رسم، بايد از بين برود. (1) بى شك بيشتر عالمانى كه در حرم يا دانشگاه اسلامى مدينه (تأسيس 62- 1961) (2) تدريس مى كنند، ديدگاهى كاملا منفى نسبت به شيعه، به ويژه نسبت به هر نوع وحدت و آشتى ميان شيعيان و سنيان دارند. اين مسأله كه يك فرد شيعه مذهب، از خارج از عربستان، يا مدينه يا منطقه شرقى بتواند در اين مراكز علمى تحصيل كند، تا به امروز غير قابل تصور است؛ مگر فردى كه به طور رسمى و به صورت قانع كننده اى، تغيير عقيده خود را اعلام كرده باشد. طبعاً پيشنهادى كه ميرزا خليل كمره اى (3) طى نامه اى به ملك فيصل در دسامبر 1964 مطرح كرده و ضمن آن خواستار آن شد تا اجازه داده شود فقه شيعه در برنامه هاى آموزشى مسجد النبى صلى الله عليه و آله گنجانده شده و همچنين به طلاب ايرانى نيز اجازه ورود به اين حوزه داده شود، با توجه به رويه اين دولت، غير واقعى به نظر مى رسد و گويا مسؤولان سياسى و مذهبى سعودى نيز با بى اعتنايى با آن برخورد كرده اند. (4) 5. راهنمايى مذهبى

به نظر مى رسد، از قديم رسمى ميان نخاوله وجود داشته (و به احتمال هنوز نيز وجود دارد) كه از عالمان خارج دعوت مى كردند تا براى مدت زمانى ميان آنان بمانند و به عنوان راهنما و روحانىِ مذهبى عمل كنند. در زندگى نامه سيد عبد الحسين شرف الدين، عالم شيعه لبنانى، آمده است: وقتى به سال 1328/ 11- 1910 به مدينه آمد، به دعوت نخاوله به سخنرانى پرداخت و در باره اخلاقيات اسلامى سخن گفت و آنان را موعظه كرد. (5) به احتمال، سيد محسن امين نيز كه سه بار مدينه را زيارت كرده، چنين كارى را انجام مى داده است. براى سال 1964، تنها مى توانيم، از محمد جواد مغنيه ياد كنيم.

پس از جنگ جهانى دوم، آيت اللَّه بروجردى ايرانى (م 1961) (6) كه براى


1- خاطرات، ص 80، 84
2- بدر، تاريخ ج 3، ص 241- 236؛ بليهيشى، همان، صص 105- 85؛ انصارى، التعليم، صص 640- 610
3- در باره وى نك: رازى، محمد شريف، گنجينه، ج 4، صص 537- 535 نامبرده آثار متعددى در باره مكه و مدينه دارد.
4- منازل الوحى، ص 110 [ترجمه متن نامه در صص 129- 114 آمده است.] عنوان ديگر كتاب بالا «ارض النبوة جسر عظيم» است. در ميان آثار كمره اى كتابچه اى با عنوان پيام ايران به نجد و حجاز و مصر (تهران، 1382 ق. چاپ اسلاميه، به مناسبت يكمين سالگرد رحلت آيةاللَّه بروجردى) چاپ شده كه افزون بر پيام، ادامه كتاب در باره غلاة و مبارزات امامان عليهم السلام با غلوّ مى باشد. وى همچنين كتابى با عنوان «قبله اسلام كعبه يا مسجد الحرام» دارد، «مترجم».
5- قبيسى، حيات، ص 106؛ و در باره شرف الدين نك: EI, vol. 9, 314
6- در باره او نك: EI, 3- 4, 157و vol. 4, 376- 379Encyclopaedia Iranica,

ص: 68

چندين سال، مرجعيتِ مطلق شيعه را در اختيار داشت، يكى از شاگردان پيشين خود را به مدينه فرستاد (1) تا در آنجا «بقاياى شيعه را حفظ كند.» (2) اين نماينده، كه محمد تقى طالقانى ناميده مى شد، به طور ناگهانى در سال 1953 دو سال بعد از رسيدنش به مدينه، فوت كرد. (3) سيزده سال بعد، برادر جوانتر او، نويسنده ايرانى، جلال آل احمد، (م 1969)- كه زمانى عضو حزب توده بود (4)- براى انجام حج به مكه رفت و مدينه را هم زيارت كرد. وى در آنجا، در پرس و جو و تحقيق در باره وضعيت درگذشت برادرش، اصرار نكرد. (5) شايد در قم يا جاى ديگرى، نامه ها و مداركى در باره فعاليت هاى محمد تقى طالقانى در مدينه وجود داشته باشد؛ اما اگر هم باشد، هنوز در دسترس قرار نگرفته است.

سيد محمد تقى طالقانى، تنها كسى نبود كه به عنوان نماينده آيت اللَّه هاى قم به مدينه فرستاده شد. حدود يك سال بعد از مرگش، بروجردى به حاج سيد احمد لواسانى دستور داد كه براى كارهاى مشابه به مدينه برود. (6) يك نويسنده ايرانى، به اختصار از او و فعاليت هايش در آنجا، در گزارشى كه از سفرش در سال 1956 نوشته است، نام مى برد. (7) از اطلاعاتى كه در اختيار من است، معلوم نيست لواسانى چند سال در مدينه اقامت داشته است.

در طول سال ها، عالم دينى ديگرى، با نام شيخ عبد الحسين فقيه رشتى (متولد 1903 در نجف) در موسم حج به مكه و مدينه مى رفت تا حجاج ايرانى را درباره مسائل شرعى و زيارت توجيه و موعظه كند. او اين كار را به فرمان استادش، در زمان حيات استاد و پس از آن تا سال درگذشت آيت اللَّه بروجردى (1961) و دست كم تا اوايل دهه 1970 انجام مى داد. (8) به هر روى، كار اصلى او تعليم حجاج بود، نه آموزش شيعيان محلّى مدينه. (9) بحث درباره سياست [آيت اللَّه] بروجردى براى فرستادن حجاج به خارج از كشور، از دايره اين بحث بيرون است.

نكته جالب اين است كه چطور جامعه شيعه محلى، اين نمايندگان قم را مى پذيرفت، در حالى كه رهبر مذهبى آنها، شيخ عَمْرى، دنباله رو مراجع نجف بود. (10) سؤال ديگر اين است كه مسؤولان سعودى، اطلاعاتى از اين تحول


1- در اين صفحه، مطلبى در اين باره نيامده است. به علاوه شمس آل احمد در شرح حال برادرش محمدتقى طالقانى متولد 1280 نوشته است: وى از شاگردان نخبه مرحوم سيد ابوالحسن اصفهانى و نماينده ايشان- و نه آيةاللَّه بروجردى- در مدينه براى شيعيان نخاوله آن شهر بوده است. در آنجا افزوده است كه: به سال 1330 توسط ايادى ملك فيصل مسموم و كشته شد. نك: آل احمد، شمس، از چشم برادر قم، كتاب سعدى، 1369 ص 194. گفتنى است كه على دوانى هم در شرح حال آيت اللَّه بروجردى و بيان فعاليت هاى ايشان در اعزام مبلغ به خارج از كشور، يادى از محمدتقى طالقانى نكرده است. نك: زندگانى زعيم بزرگ عالم تشيع آيت اللَّه بروجردى، صص 257- 252 تهران، نشر مطهر، 1372. در مصاحبه اى كه با شيخ عمرى صورت گرفت- و در ادامه همين مقاله خواهد آمد- ايشان نيز تصديق كردند كه طالقانى، نماينده مرحوم سيد ابوالحسن اصفهانى بوده است. همچنين جناب حجة الاسلام علم الهدى در خاطرات حج خود گفته اند كه سيد محمد تقى طالقانى از طرف آيت اللَّه سيد ابوالحسن اصفهانى به مدينه اعزام شده بود. نك: مهدوى راد، محمدعلى؛ جعفريان، رسول، با كاروان عشق تهران، مشعر، 1372، ص 360، «مترجم».
2- آل احمد، خسى، ص 139 ترجمه انگليسى، ص 115
3- رازى، آثار، ج 2، ص 348؛ گنجينه، ج 4، ص 506؛ ج 7، ص 66 تصوير او در آثار ج 2، ص 349 و گنجينه ج 4، ص 692 آمده است.
4- جلال آل احمد براى مدتى در حزب توده بود، اما در سال 1326 ش. به همراه تنى چند از اعضاى برجسته حزب، از جمله خليل ملكى از حزب بيرون رفت. وى پس از سرخوردگى از جريانات رشنفكرى و غرب گرا، بار ديگر به مذهب روى آورد و ايمان مذهبى او در جريان نهضت روحانيت در سال هاى 41 تا 43 بيشتر شد. سفر حج وى و حتى مكاتباتش با امام خمينى نشان از گرايش مذهبى او دارد؛ چيزى كه سبب خشم روشنفكران لامذهب دوره اخير شده، به رغم سهم آشكار او در ادبيات داستانى معاصر، با كمال بى اعتنايى، با وى برخورد مى كنند.
5- خسى در ميقات، ص 40، 66 و 167 ترجمه انگليسى، صص 7، 45 و 115 نك: The. 303 Mottahedeh: Mantle, تنها در صفحه 40 خسى در ميقات آمده است: ... نگو كه اين يك كاسب نخاوله است. اقليت شيعه اهل مدينه. كه برادرم مأمور روحانى ميان ايشان بود و در سال بيشتر دوام نياورد و در همين بقيع خاكش كردند. فردا سراغ قبرش خواهم رفت، «مترجم».
6- جناب حجة الاسلام علم الهدى در خاطرات خود مى گويند: نماينده حضرت آيةاللَّه سيد ابوالحسن اصفهانى رحمه الله آقاى سيد محمد تقى طالقانى، در كنار يكى از همين باغ ها در خانه نخاوله اى ها ساكن بودند و بعد از ايشان كه آقاى سيد احمد لواسانى از تهران، به دستور آيةاللَّه بروجردى آمدند و ماندگار شدند، ايشان در باغ ملائكه، اتاق كوچكى براى خودشان درست كرده بودند و آنجا بودند. مهدوى و جعفريان، با كاروان عشق، ص 361
7- رازى، آثار، ج 2، ص 349؛ سالور، ارمغان، صص 26، 28 و 34
8- بنا به نقل آقاى علم الهدى، وى پس از درگذشت آيةاللَّه بروجردى، از طرف آيةاللَّه عبدالهادى شيرازى، آيةاللَّه حكيم، آيةاللَّه شاهرودى و حتى آيةاللَّه خويى، به اين وظيفه اشتغال داشته است. مهدوى راد، جعفريان، با كاروان عشق، ص 369، «مترجم».
9- رازى، گنجينه، ج 2، ص 222
10- به نظر مى رسد اين پرسش مؤلف بى مورد باشد. نخست بدان دليل كه اگر طالقانى از طرف مرحوم سيد ابوالحسن اصفهانى به مدينه اعزام شده باشد، اين پرسش از اساس منتفى است. و نكته ديگر آن كه، زمانى كه مرحوم بروجردى كسى را فرستاده، مرجعيت مطلق را داشته و اصولا قم بر جهان تشيع حكومت داشته است. به علاوه، آقاى عمرى كه در حال نزديك به نود سال دارند در آن زمان، در حدى نبوده اند كه رهبرى دينى نخاوله را داشته باشند، «مترجم».

ص: 69

داشته اند يا نه.

از اطلاعات اندكى كه در دسترس من هست، به روشنى به دست مى آيد كه نخاوله رهبران دينى خودشان را در اين اواخر (به احتمال به طور مرتب و متوالى) داشته اند؛ اما مايل به داشتن علمايى از بيرون، براى به دست آوردن حمايت معنوى، از طريق آنان بوده اند. مى توان چنين فرض كرد كه علمايى كه از بيرون مى آمدند و پاسپورت ايرانى داشتند (دست كم در بخش عمده دوره پهلوى) موقعيت بهترى در ارتباط با حاكميت سعودى، در قياس با رهبران مذهبى بومى نخاوله داشته اند.

در ارتباط با روحانيون محلى، پرسش بى پرده آن است كه اينان، آموزش هاى دينى عالى خود را از كجا فرا مى گرفته اند. ممكن است برخى از آنان در عتبات تحصيل كرده باشند. سيد محسن امين در گزارش سفر خود به مدينه، در اواخر روزگار عثمانى، از دو نفر از مردم عوالى نام مى برد كه طلبه نجف بوده اند. (1) كسانى مانند شيخ محمدعلى الهاجوج كه احيانا در آغاز به عنوان روحانى در ميان قبيله خود فعاليت مى كرده و سپس، دست كم در برخى از اوقات- اگر نه هميشه- در ميان نخاوله مدينه فعاليت مى كردند.

درباره شيخ محمد العمرى، كه پيش از اين، از او نام برده شد، بايد فرض كنيم كه نسب او به بنو عمرو، از طوايفِ قبيله حرب بر مى گردد. (2) الخويى او را «يك رهبر مذهبى و قبيله اى مسن» مى نامد. (3) تصويرى از اين شخص، كه مغنيه او را «العلامه» مى نامد، در كتاب حمزة الحسن درباره شيعيان عربستان آمده است. تا آنجايى كه مى دانم، اين تنها تصويرى است كه از يك نخاوله اى واقعى، تاكنون چاپ شده است. (4) با توجه به اطلاعات شفاهى كه من قادر به گردآورى آنها بوده ام، در سال 1995 شيخ محمد العمرى بيشتر آموزش هاى مذهبى خود را در نجف كسب كرد. استاد اصلى او، در دهه هاى چهل و پنجاه ميلادى، سيد باقر (ابن سيد على) احسائى، معروف به الشخص بوده است. اين فرد (كه برخى او را آيت اللَّه مى دانند) در شهرك الاحساء، به سال 99- 1898/ 1316 متولد شده، در سال 4- 1903/ 1321 به نجف آمد و تا زمان مرگش در 1962 در آنجا زندگى مى كرد. از آنجايى كه وى يكى از شاگردان ميرزا محمد حسين نايينى و


1- اعيان، ج 10، ص 364؛ همچنين نك: به مطالب صفحه 289 متن اصلى.
2- بلادى، نسب، ص 66؛, vol. 2, 379- 383Die Beduinen Oppenheim:
3- The Shi'a,
4- الشيعه، ج 2، ص 367

ص: 70

شمارى ديگر از مجتهدان برجسته بود، خود نيز استادى موفق شد؛ هرچند كه تعداد آثارش- دست كم آنهايى كه به چاپ رسيده است- به نظر محدود مى رسند. (1) نزد همين عالم بود كه شيخ عَمْرى ما، براى مدت زمانى تحصيلاتش را آغاز كرد. وى پيوند بيشترى با استادش داشت و گفته مى شود كه با يكى از دختران وى ازدواج كرد؛ همان كه همراه وى به مدينه آمد.

پس از مرگ الشخص، شيخ عَمْرى براى مدتى تحصيلات خود را در نجف ادامه داد؛ آن هم همراه با دو آيت اللَّه مشهور؛ يعنى سيد محسن حكيم (م 1970) و سيد ابوالقاسم خويى (م 1992). تاريخ دقيق بازگشت او به مدينه براى من مشخص نيست. همين طور من نمى توانم بگويم، آيا شيخ عَمرى قبل از آمدن به نجف، آموزش هاى دينى اوليه اش را در مدينه كسب كرد يا در نزديكى همان مدينه منوّره؛ و اگر چنين باشد، معلم او يك معلم بومى نخاولى، يك مجاور و يا شخص ديگرى بوده است. اين ناممكن است كه او مى توانسته- يا حتى به او اجازه شده- تا به عنوان يك طلبه عادى در حوزه هاى سنّى در حجاز يا جاى ديگر ثبت نام كند.

به بيان دقيق تر، بايد چنين فرض كنيم كه او در جوانى مستقيماً به نجف رفته است. به احتمال، در جريان رفتنش به نجف، يا پس از پايان تحصيلاتش در مسير بازگشت، در بحرين يا احساء، در منزل استادش سيد باقر الشخص، مدتى اقامت گزيده باشد. (روابطى ميان شيعيان احساء و شيعيان مدينه وجود داشته؛ اما در باره جزئيات آن آگاهى ندارم). بر اساس گفته الخويى، در حال حاضر (1996) «تعداد انگشت شمارى روحانى مذهبى شيعه در مدينه وجود دارد» (2) اما طى سال ها، شيخ محمد العمرى، نماينده اصلى مراجع نجف؛ مانند سيد محسن حكيم، ابوالقاسم خويى و در حال حاضر، آيت اللَّه سيستانى بوده و هست. الخويى در جريان ديدارش از محلى كه شيخ عمرى در آنجا نماز جماعت برگزار مى كرده، تصاويرى از (پدربزرگ خودش) ابوالقاسم خويى، و همچنين هر دو آيت اللَّه گلپايگانى (م 1993) و سيستانى را ديده است.

علاوه بر امامت نمازهاى ظهر و عصر و همچنين نماز براى اموات، شيخ


1- الشخص، من علمائنا نام شيخ عمرى هم به عنوان شاگرد او در ص 298 ياد شده است در باره خاندان الشخص نك: همان ؟ الاسَر، صص 114 تا 116؛ امينى، معجم رجال، ج 2، ص 722
2- 5 The Shi'a,

ص: 71

العمرى، عقد ازدواج نيز منعقد مى كند؛ و از آنجايى كه هيچ دادگاه شيعى در مدينه وجود ندارد، وى به عنوان يك قاضى غير رسمى، به حل و فصل اختلافاتى كه نخاوله در آن درگير هستند، مى پردازد.

همين طور، وى در مسائل مربوط به اوقاف شيعيان مورد مشورت قرار مى گيرد. از اتفاق، روشن نيست كه بر سر تشكيلات قديمى چه آمده است؛ اما به نظر مى رسد كه تشكيلات جديدى توسط شيعيان تأسيس شده است كه جداى از تشكيلات سنى ها، به ثبت رسيده است. (1) نشانه اى وجود دارد كه آموزش علوم دينى در خانواده شيخ عمرى، ادامه يافته است. در اول جولاى سال 1987؛ يعنى چند هفته قبل از «جمعه خونين» در مكه (31 جولاى) (2) [6 ذى حجه 1407/ 11 مرداد 1366] خبرى در كيهان هوايى (تاريخ 23 ژوئن سال 1987) درج شد بدين مضمون كه رهبر شيعيان مدينه با نام شيخ كاظم على العمرى بازداشت شده است. طبق گزارشِ «منابع موثق و آگاه» مأموران امنيت سعودى، وى را در اواسط آوريل و به دنبال مراسمى كه وى به مناسبت مراسم شب نيمه شعبان (كه شيعيان دوازده امامى آن را، روز تولد امام دوازدهم مى دانند) خطبه خوانده بود، دستگير شد. حمزة الحسن، شيخ كاظم را فرزند محمد على العمرى معرفى مى كند. (3) از آنجايى كه من اطلاعات موثقى در باره دستگيرى شيخ كاظم، از جمله در باره زمينه سياسى، مدت دستگيرى و بازتاب احتمالى آن بر نخاوله، ندارم، از اظهار نظر در باره اين رخداد، خوددارى مى كنم.

كاملًا روشن است كه در حال حاضر، نخاوله در خطر تبديل شدن به كانون تحريكات شيعى انقلابى (نه فقط ايرانى) بوده و مورد ترديد و سوء ظن شديد مسؤولان سعودى قرار دارند. در پى تنش ميان ايران و عربستان سعودى، مى توان بخشى از اين ترديدها را سياسى دانست؛ اما در كنار آن، مسأله، با برخى از ادبيات بحث انگيز و انتقادى ميان شيعه و سنّى از جمله بحث سبّ صحابه نيز درآميخته است. بالا گرفتن موجى از اين اختلاف نظرها و ادبيات رديه نويسى و بحث انگيز از پس از ماجراى جمعه خونين در سال 1987/ 1366 ش. به روشنى اين گفته را تأييد مى كند. (4)


1- همان.
2- نك: Behind the Riot; Kramer:؛ و Tragedy and Khomeini's Messengers Kramer:
3- الشيعه، ج 1، ص 66
4- Sunni Polemical Writings Ende:

ص: 72

فتواهاى جديدى توسط علماى وهابى مانند عبد العزيز بِنْ باز، ابن جبرين و ديگران صادر شد دائر بر اين كه شيعيان (دوازه امامى ها و همچنين زيدى ها) ملحد هستند و اين كه بنا بر اين، به طور مثال، مسلمانان واقعى [سنى]، حتى نبايد از گوشت حيواناتى كه توسط قصابان شيعى ذبح مى شوند، استفاده كنند. (1) با اين همه، گفته مى شود تسامح و نرمى در سياست وهابيون سعودى نسبت به شيعيان كشور سعودى، از جنگ خليج [فارس] در سال 1991 به بعد به ويژه از سال 93 و 94 به اين سو، در پيش گرفته شده است. حتى قول هايى داده شده است كه ممنوعيت مساجد و حسينيه ها برداشته شده و برگزارى مراسم عزادارى (عمومى) اجازه داده شود. به هر روى، چنين به نظر مى رسد كه اگر هم چنين تخفيف هايى وجود داشته باشد، تنها ويژه منطقه شرقى است نه مدينه. (2) چنين به نظر مى رسد كه شيعيان مدينه، در مقايسه با هم مذهبان خود در منطقه شرقى، حتى به دنبال انقلاب ايران در 79/ 1978 كمتر سياسى شده اند. آنان در بيشتر موارد، از دخالت در سياست داخلى و تنش هاى سياسى ايجاد شده، پس از درگيرى در مكه و مدينه (به ويژه دهه 1980) ميان زائران شيعى (بيشتر ايرانى ها) و نيروهاى امنيتى سعودى در مراسم سالانه حج، خوددارى كرده اند. (3) گفته مى شود كه در اين سال ها، شيخ محمد العمرى، مدينه را در زمان حج ترك مى كرد تا از ورود در اين درگيرى ها جلوگيرى كند. (4)

مسأله اى كه در اين مشاجرات بارها مطرح شده آن است كه اداره امور حرمين شريفين به يك تشكيلات بين المللى اسلامى سپرده شود. اين عقيده تازه اى نيست. طى سال ها، اين عقيده توسط نويسندگان، جنبش ها و برخى از سياستمداران- اعم از شيعه و سنى- مطرح شده است. (5) بى ترديد اگر اين پيشنهاد به وسيله ايران يا هر گروه شيعه ديگر از ساير نقاط جهان مطرح شود، دير يا زود، توجه مسلمانان جهان را از وجود يك جامعه شيعه در حجاز جلب خواهد كرد. نتيجه آن كه حاكميت سعودى (كه هرگونه كنترل بين المللى را بر حرمين شريفين رد مى كند) با سوء ظن فزاينده اى در حال كنترل اين اقليت هستند. حتى ممكن است در انديشه برخى از اقدامات پيشگيرانه نيز باشند.


1- حسن، الشيعه، ج 2، ص 341؛ همان نويسنده، ضجه، چاپ پاريس، ژانويه 1992؛ هنچنين نك: بن باز، فتاوى هيئة كبار، ص 136؛ همان نويسنده، فتاوى اسلاميه، ج 3، صص 104 تا 107
2- esp. 113 The Politics, al- Rasheed:
3- نك: (پاورقى 296 Kramer) و مقاله همان نويسنده در 11 )1987( Middle East Contemporary Survey ,vol .
4- Al- Khoei, 5
5- نك: vol. 11) 1987 (, 571 Middle East Contemporary Survey, براى اطلاعات بيشتر نك: The Makkah Massacre, esp. 77- 85 Bangash: همچنين: آل احمد، خسى در ميقات، ص 45 (ترجمه انگليسى، ص 31).

ص: 73

تاكنون دولت ايران و همچنين متحدان ديگر وى در خارج از كشور، از هرگونه برنامه مبازراتى قاطعانه به نفع نخاوله خوددارى ورزيده اند. در حقيقت چنين مبارزه اى، كمكى به نخاوله نخواهد كرد؛ گرچه جلب توجه بين المللى به وضعيت دشوار اين اقليت، موضوع ديگرى است. (1) پى نوشتها:


1- در اينجا افزودنى است كه روابط مسؤولان ايرانى با رهبر شيعيان مدينه، هميشه گرم بوده، اما مصالح سياسى، به ويژه مصلحت آنان ايجاب مى كرده است تا روابط ميان آنان، طبيعى بوده و تحريك آميز نباشد. پس از سه سال تعطيلى حج، به دنبال فاجعه جمعه خونين، يعنى سال هاى 67 تا 69 شمسى، در سال 1370 باز هم رهبر شيعيان اين جرأت را داشت تا ديدارى با مسؤولان بعثه ايران داشته باشد. در گزارشى در اين باره آمده است: امروز- 18 ذى قعده 141112 خرداد 1370- جمعى از علماى حاضر در بعثه مقام معظم رهبرى، به همراه حجة الاسلام تسخيرى، معاونت امور بين الملل بعثه، با شيخ العمرى از روحانيون برجسته عربستان و رهبر شيعيان مدينه ملاقات كردند. اين ديدار در حسينيه شيعيان مدينه واقع در يكى از نخلستان هاى اطراف اين شهر انجام شد. شيخ العمرى، با پشت سر نهادن حدود هشتاد بهار، همچون نگينى در ميان شيعيان مدينه مى درخشد. ايشان دوران تحصيلات حوزوى خود را در نجف اشرف گذرانده و به عنوان يك شخصيت علمى قديمى محسوب مى شود. در مدينه شخصيت ديگرى همطراز با ايشان نيست. شيخ العمرى به گرمى از ديداركنندگان استقبال كردند و به آنان خوش آمد گفتند. ايشان عنوان نمودند كه شيعيان نگران سلامتى حضرت آيةاللَّه خامنه اى بوده و براى صحت سلامتى ايشان دعا مى كنند. نك: سيماى حج در سال 70، گزارشى از فعاليت هاى بعثه مقام معظم رهبرى، تهران، 1371 صص 47 و 48

ص: 74

ص: 75

ص: 76

ص: 77

ص: 78

ص: 79

ص: 80

ص: 81

ص: 82

ص: 83

ص: 84

تير اجل در صدمات راه جبل

تأليف سال 1299 هجرى قمرى

به كوشش رسول جعفريان

مقدمه

رساله حاضر كه نويسنده آن را «تير اجل در صدمات راه جبل» ناميده است، از جهت محتوا، رساله اى است منحصر به فرد كه به صورتى منظم و كاملا عالمانه، مشكلات راه جبل را كه از نجف تا مكه امتداد داشته، گزارش كرده است.

نويسنده نام خود را در اين رساله نياورده، اما آگاهى هاى پراكنده اى در باره خود به دست داده است. وى در مقدمه مى نويسد: به سال 1297 هجرى در سفر حج بوده و سفرنامه اى نيز نوشته است. پس از آن، در سفر سال 1299، بناى آن داشته تا مطالبى در باره راه جبل به سفرنامه پيشين خود بيفزايد، اما از آنجاكه نسخه آن سفرنامه در دسترسش نبوده و ترسيده كه اطلاعاتش از ميان برود، رساله جديد را نوشته است. زمان تأليف آن پس از بازگشت از سفر، گويا در نجف بوده؛ زيرا در جايى از آن مى نويسد: «و امروز سيّم ربيع الثانى است و هنوز آخر حاج نرسيده». در اينجا اشاره وى به بازگشت حجاج از راه جبل به نجف است كه تا اين زمان، هنوز وارد نشده اند. همچنين از جاى ديگرى از رساله، چنين بر مى آيد كه وى در سال 1280 هجرى در سفر حج بوده؛ سالى كه شهاب الملك همراه كاروان جبل حضور داشته و هدفش افزون بر حج، بستنِ قراردادى با شيخ جبل بوده است.

ص: 85

مؤلف به هيچ روى اشاره اى به مشاغل دولتى خود و اين كه از رجال دولت بوده يا نه، ندارد؛ به عكس، موضع او نسبت به دولت انتقادى است و به احتمال زياد، به همين دليل است كه نام خويش را در اين رساله نياورده است. انتقاد وى در بى توجهى به وضعيت زائران ايرانى است كه در راه جبل گرفتار بدترين تعدّيات و ستم ها قرار دارند و دولت ايران احساس مسؤوليت نمى كند. نمونه تند انتقاد وى عبارت زير است:

هر سال چندين هزار نفر تبعه دولت عليّه از اعيان و اشراف و علما و تجّار و غيره، اسير عربِ برهنه بى سر و پايى است در بيابان كه بوى آبادى نشنيده كه به آن ها هرچه خواهد بكند و هر دزدى با ايشان آنچه مى خواهند بنمايد و هرگز در فكر ايشان نيست كه بر آن ها چه گذشته و چه مى گذرد؛ و حالِ آن ها حال زنگى هاى بيابانى است كه به اسيرى مى گردند كه نه خود قوّت مدافعه دارند، نه ديگرى در مقام انتقام و مؤاخذه! نمى دانم از براى موقف حساب و روزِ گرفتنِ دادِ مظلوم از ظالم، چه جوابى از براى حضرت مُنْتقم حقيقى- جلّ اسمه و جلاله و عظمته- مهيّا كرده اند كه شبانى اين گله را به ايشان و ازآنها به صد قسم منتفع و درصدد حفظ آن ها ازگرگ هاى گرسنه بيابانى هرگز نيفتادند. إِنَّا للَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.

وى انگيزه خود از تأليف اين رساله را آگاه كردن امراى دولت به وضعيت اين راه و نيز آگاهانيدن مردم از دشوارى هاى آن دانسته است.

از اين عبارت وى «در اين چند سفرى كه مشرّف شدم» روشن مى شود كه وى چندين سفر به حج رفته و ارزش رساله حاضر بدان است كه تجربه هايش از شيوه اداره كاروان راه جبل را در اين رساله به صورتى بسيار منظم عرضه كرده است. وى در جاى جاى اين رساله به اتفاقاتى كه به قول خودش «همين امسال» شاهد آن بوده، استناد كرده است. نمونه اى از آن در باره دزدى از اشخاص و تلاش اميرحاج براى برگرداندن اندكى از مال مسروقه و گرفتن انعام چند برابر آنچه برگشته، چنين است:

چنانچه در موردى، امسال خود مبتلا بودم كه از شخصى، بارى كه تقريباً به قدر پنجاه تومان بود، بردند، در روز، در آخر قافله، بعد از منازعه و زخم خوردن. پس از مدتى به تفصيلِ گذشته، به قدر بيست و پنج قران اسباب آوردند

ص: 86

و ده تومان مى خواستند؛ به هزار زحمت دو سه تومان مصالحه شد.

طبعاً به صور غير مستقيم، بسيارى از جزئيات اداره امور اين كاروان را كه بر پايه سه ركن «حمله دار»، «امير حاج» و «شيخ جبل» قرار داشته، تشريح كرده است. وى نه تنها به بيان مشكلات پرداخته، بلكه راه حل هاى موجود را نيز، هم براى اصلاح وضعيت اين راه و هم انتخاب راه جديدى در حاشيه آن عرضه كرده كه بسيار قابل توجه مى باشد.

به علاوه در لابلاى رساله، به برخى از مسائل تاريخى مربوط به راه نيز اشاره كرده كه مهم ترين آنها، ياد از تلاش هاى مرحوم شيخ عبدالحسين طهرانى معروف به شيخ العراقين است كه با خرابكارى شهاب الملك، مأمور دولت ايران، به جايى نرسيد. به نظر مى رسد اين گزارش در جاى ديگرى نيامده باشد.

گزارش موجود از هر جهت خواندنى است؛ به ويژه بخش مربوط به برخورد با اموات و مريض ها كه ناله خودش هم درآمده و در آغاز آن نوشته است كه وقتى «قلم اينجا رسيد سر بشكست». به قدرى وضعيت مصبيت بار بوده كه قابل تصور نيست:

گاهى مريض بَدْحال را از طول جان دادن فارغ مى كنند و از ترس بروز كردن، خود را در زحمت و خرج غسل و كفن و نماز نمى اندازند؛ در گودالى او را پنهان مى نمايند و اگر مجال آن نشد، چنانچه در نزديكى صبح كه زمان حركت حاج است بميرد، از آن زحمت هم فارغ، در همان صحرا مى اندازند و امسال از اين قِسْم مكرّر شنيده و به تحقيق رسيد.

اما در باره «راه جبل»، بايد اشاره كنيم كه ما در جاى ديگرى در باره راه هاى سفر حج در دوره قاجار سخن گفته ايم. (1) راه هاى معمول عبارت بود از: راه جبل كه نزديك ترين راه بوده والبته دشوارى هاى خاص خود را داشته است. مهم ترين آنها حضور شيخ جبل در سر راه بوده كه بى اندازه به زائران ايرانى آزار و اذيت مى رسانده است. زمانى كه شيخ شهيد فضل اللَّه نورى در سال 1317 از اين راه بازگشت، چنان مصيبتى بر او و همراهانش- از زائران- وارد شد كه در بازگشت، گزارشى از آن براى علما نوشت و جمع بسيارى اين راه را تحريم كردند.

دوم راه دريايى بصره يا بوشهر از طريق دور زدن شبه جزيره و رسيدن به جده.


1- نك: حج گزارى ايرانيان در دوره قاجار. بى شبهه جاى اين رساله در زمان نگارش آن مقاله، خالى بود؛ اميدوارم كه روزگارى بتوانم در اين باره، تحقيق بهترى را عرضه كنم.

ص: 87

سوم راه سوريه از طريق حركت از عراق در حاشيه فرات و رفتن به حلب و از آنجا به دمشق و مدينه كه طبعاً طولانى بوده است. رفتن از طريق اسلامبول و از آنجا با كشتى به اسكندريه و سپس به جده رفتن نيز در اين اواخر معمول بوده است.

همان گونه كه گذشت، راه جبل نزديك ترين راه بوده؛ اما به دليل كم آبى، حمله اعراب و بى نظمى هاى موجود در آن و گرفتن ماليات هاى متعدد، به انواع بهانه ها، رفتن از آن سخت بوده است. از گزارش موجود بر مى آيد كه كارپرداز ايران در بغداد و جده، كم و بيش در رفع اين مشكلات تلاش مى كرده اند، اما دولت قاجارى سياست منظمى براى اصلاح اين راه نداشته است. به علاوه، كارپردازهاى مزبور نيز يا توان كار بيش از آن را نداشتند و يا اصولًا احساس مسؤوليت چندانى براى توجه به امور زائران نمى كرده اند، اين همان چيزى است كه مؤلف را به خشم آورده و در حالى كه شاهد بوده است كه انگليسى ها و ديگران تا چه اندازه براى اتباع خود ارزش قائلند و پى گيرى مى كنند و مى ديده است كه دولت ايران اساساً به اين مشكل هرساله كم توجهى مى كند؛ به طورى كه سبب آبرو ريزى دولت شده است!

نسخه منحصر اين رساله، در اختيار استاد ارجمند جناب دكتر اصغر مهدوى قرار داشته كه در پى درخواست اين جانب، با دست و دلبازى تمام آن رساله را در اختيار بنده قرار دادند. در اينجا بايد از ايشان تشكر و سپاسگزارى كنم و فرصت را مغتنم شمرده به خاطر تلاش عالمانه و جاودانه اى كه براى نشر كتاب «سيرت رسول اللَّه (ص)» و مقدمه عالى و ارزشمند و جامع آن نوشته اند، تشكرى افزون داشته باشم. ساير خدمات فرهنگى ايشان؛ به ويژه در عرصه نسخه هاى خطى براى دوستداران فرهنگ ايران واسلام شناخته شده است. خداوند جزاى خير به ايشان عنايت فرمايد!

ص: 88

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم

الهى و سيدى! اگر با چشيدن مشقّت سفر مكه از راه جبل، حاجيانت را در سفر برزخ عذاب فرمايى؛ پس واى بر ايشان؛ و اگر با كشيدن حساب سهبان (1) دوباره در موقف حسابشان درآورى، پس چه كنند با اين خسران!

الهى! در خلقت چون حمله دار و عكّام موزى داشتى، پس سِرّ خلقت عقرب و مار چه بود! و بد هيئت و بدخوى چون ساربانان نَجْد بود، از حكمت آفريدن غول بايد سؤال نمود!

الهى! اين مشت ضعيفان را به خانه ات خواندى؛ پس طاقتى عطا كه توانند بار سنگين زحمت اين راه بر دوش كشند؛ يا قوّتى به ايشان مرحمت فرما كه اين همه خار زهرآلود از پا كشند.

الهى! اسير در هر مملكت دستگير يك بزرگ، و زمام اختيار حاجيان در اين راه، بر دست هزار گرگ.

الهى! مظلوم در هر كجا است از يك درد نالد، و مظلوم اين [راه] متحيّر است كه كدام درد خود شمارد.

الهى! راهزنان هر راه، يا طالب مالند يا دشمن جان، و راهزنان اين راه به مكرهاى پى در پى، هم مال شناسند و هم جان؛ هم دين بَرَند و هم ايمان.

الهى! به حاجيانت فرمودى كه لباس احرام به جهت كفن خود ذخيره كنند؛ پس به اين جماعت انصافى ده كه از اين دو جامه درگذرند.

الهى! مظلوم در هر جا هست، اميد پناهى دارد كه به او پناه برد؛ يا ملجئى در نظر دارد كه به سوى او فرار كند؛ و مظلوم اين راه، پناهش امير حاج است كه در پوستش هزار موذى نهان؛ يا حمله دار است، شيطانى است در لباس انسان؛ اگر به منزل نشيند، انيسش عكّام، مظهر صد غول بيابان؛ اگر رو به صحرا كند، گرفتار خار مغيلان.

الهى! تو را قسم مى دهم به مظلومىِ حاجيان بى كسى كه در آن راه بى غسل و كفن و نماز در خاكش پنهان كردند، و حاجيان مريضى كه در وقت بار كردن در آن صحراى


1- كلمه اى شبيه آن يا سبهان. سهب در عربى به معناى «گرفتن چيزى به سختى» آمده است، «دهخدا». اماتا آنجا كه مراجعه كرديم، در لغت عرب، لفظ سهبان استعمال نشده است.

ص: 89

خونخوار تنها گذاشتند و حاجيان نيمه جانى كه از روى شترش انداختند و رفتند، و حاجيان مرده كه تمام مالش را بردند و از زمينش برنداشتند، كه سلام ما را برسان به خاتم پيغمبران، پناه درماندگان و آل اطهار؛ آن جناب كه از شوق زيارت مرقد مطهّره ايشان دل را قوّتى و بدن را طاقتى و جسد را حركتى است.

و بعد: در سال هزار و دويست و نود و هفت [1297] كه به زيارت بيت اللَّه الحرام مشرّف شدم، رساله مختصرى در تعدّيات و خرابى هاى راه جبل نوشتم، به اميد آن كه به نظر امَناى دولت عليّه رسيده، در صدد اصلاح برآيند، يا حاجيان قبل از حركت در تدبير كار خود افتند. و امسال كه سال نود و نه [1299] بود، خداوند تبارك و تعالى نصيب فرمود، باز از آن راه مشرّف شدم؛ به اميد آن كه از آن ظلم ها چيزى كاسته و از آن بدعت ها پاره اى برخاسته؛ غافل از آن كه وقايع آن راه نمونه شده از قيامت كبرى؛ و زاد فى الطنبور نغمة اخرى. خواستم اندكى از جور جديد بر حاشيه آن رساله بنگارم و قدرى از ستم هاى تازه در مسلك گذاشته درآورم. چون رساله همراه نبود، ترسيدم اجل مهلت ندهد و دستم به او [آن] نرسد. لهذا از نو طرحى انداختم و در آن محشر عُظمى اين رساله را نگاشتم و نام آن را «تير اجل در صدمات راه جبل» گذاشتم و از براى روز جزا تخم رجايى كاشتم و اين زحمت را خدمت بزرگى به اخوان پنداشتم.

فصل اول [حمله دار و مشكلات آغازين حجاج راه جبل]

جمعى اراذل و اوباش عرب و عجم كه نه از دين بهره دارند و نه از انسانيّت نصيبى و قسمتى، در صدد گوش بُرى بندگان خداوند برآمده، نام خود را حمله دار گذاشته، هر ساله جماعتى از ايشان به لباس مكر و حيله در شهرها و دهات ايران مى گردند و مردم را فريب مى دهند كه راه جبل از همه راه ها به حسب امنيّت و نزديكى و ارزانى بهتر؛ با آن بيچارگان به مقدار معين قرار مى دهند كه ايشان را از آن راه ببرند به مكه معظمه و برگردانند و به مواثيق مؤكّده و عهود متعدّده ايشان را مطمئن كرده، به همراه مى برند. چون به نجف اشرف رسيدند و ثلث اول را دادند كه مصرف آن غالباً قروض حمله دار است كه به وعده آمدن حاج گرفته، منادى امير حاج فرياد مى كند كه كجاوه در دويست و پنجاه تومان و سرنشينى در صد تومان؛ هركس كمتر از اين مقاوله كرده، كسر آن را از او در راه خواهند

ص: 90

گرفت؛ پس حاج مذكور به اضطراب مى افتند. باز آن جماعت ايشان را ساكت مى كنند؛ بيچاره ثلث را داده و دستش به جايى بند نيست. و اگر بهم بزند، جز جهاز شتر چيزى ندارد؛ و دوباره مُقطّع (1) تمام بايد بدهد؛ لهذا با او مى رود و در مراجعت تتمه را به اقسام اذيّتِ زبان و دست و ندادن شتر يا دادن شتر ضعيف كه قوّت رسيدن به منزل ندارد و آخر كار به قوّت آدم هاى شيخ جبل كه در تشدّد و غلظت و قساوت قلب بى نظيرند، از او مى گيرند. بيچاره به انواع ذلّت در آنجا بايد قرض كند يا اسباب خود را بفروشد و آسوده شود.

فصل دوم [آغاز دشوارى پس از بيرون رفتن از نجف]

گروه حمله دار جماعتى را پيدا مى كنند كه وقتى [روزگارى]، استطاعت داشتند و حج نكردند و مال را تلف كردند، يا مطالباتى سوخته دارند، يا استطاعتشان به مِلْك و عِقار است و مشترى ندارد، ايشان را به اقسام مكر و حيله و ادعاى اعتبار به نسيه بر مى دارند و مخارج خوراك ايشان را گاهى نيز بر گردن مى گيرند كه در مراجعت در همان بلد، تنخواه خود را بگيرند. بيچاره هاى ضعيف العقول به اميد بيرون رفتن از نجف اشرف از عهده اين تكليف بزرگ و فرج بعد از چند ماه حركت مى كنند. تا روز بيرون رفتن از نجف اشرف، فى الجمله سلوكى مى نمايند. پس از بيرون رفتن از نجف و يأس از مراجعت، اوّل در اكْل و شُرْب چنان تنگ مى گيرند كه هيچ اسيرى در هيچ مجلسى به آن شدّت نيست؛ حتى از دادن آب به جهت تطهير و وضو مضايقه مى نمايند! و اگر در جواب مطالبه آب فحش ندهند، مى گويند: تطهير با سنگ و كلوخ، و نماز با تيمم در شرع رواست؛ آب به جهت حفظ نفس لازم است. و ثانياً با آن ها همان كنند كه جماعت سابقه كردند و مردمان عزيز محترم را در آن صحرا، به گدايى و ذلّت مى اندازند كه از مشاهده حالت ايشان دلِ سنگ آب مى شود!

فصل سوم [راه دريا و راه جبل]

از وقتى كه حركت جهاز [كشتى] به سمت جدّه از بصره و بوشهر در موسم حج شيوعى پيدا كرده، جماعتى از حمله دار در اطراف ايران سير مى كنند؛ جمعى از ضعفا را


1- به صورت تقسيط درآوردن.

ص: 91

صيد كرده با ايشان مقاطعه مى كنند، در پنجاه الى هفتاد تومان كه از راه دريا آنها را ببرند به مكه معظمه و از راه جبل برگردانند. و چون در مذهب حمله دار و امير حاج، مكه دارالفسخ است، غالبى در آنجا فسخ مى كنند و نصف مقاطعه را مى گيرند با آن كه خرج از آنجا تا نجف البته ضِعْف است و اگر فسخ نكردند، در راه مدّعى مى شوند كه حكم امير حاج آن است كه هر كس از مكه به نجف بيايد، اگر سرنشين است چهل تومان و اگر كجاوه دارد صد و ده تومان؛ پس، از براى آن بيچاره ها مخارجى مى شمارند كه از براى مراجعت از مكه معظمه، جزئى مى ماند و تتمّه را به حكم امير حاج مى گيرند؛ اين جماعت نيز به درد جماعت سابقه گرفتار شوند و به چاه مذلّتى كه آنها افتادند، اينها نيز از سر افتند.

فصل چهارم [حلال بودن مال حاج براى حمله دار و اميرحاج]

حاجى ها از نجف تدارك چهار ماه خود را از آرد و برنج و غيره بايد مهيّا كنند، از جزئى و كلى؛ و اگر مسامحه نمايند تدارك تا مكه و مراجعت از جبل تا نجف را بايد بگيرند و يك بار كه در جزو مقاطعه دويست و پنجاه تومان است، كفايت نمى كند؛ ناچار محتاج مى شوند به زياد كردن بار و كرايه اشتر از نجف تا مكه و از آنجا تا مدينه، و از آنجا تا نجف؛ مطابق نرخى كه امير حاج بايد معين كند كه مطابق آن حمله دار و حَجّه فروشِ معروف، به ساربان شمّر (1) و جَبَل و حربى (2) و ساير طوايف اعراب مى دهند، از بيست تومان تجاوز نمى كند؛ و لكن به حكم امير حاج، حمله دار بايد از حاجى پنجاه تومان بگيرد و سابقا سى و پنج بود؛ چندى چهل گرفتند، امسال پنجاه شد و سبب اين ظلم فاحش جز حلال بودن مال حاج بر آن قوم و شركت امير حاج با آنها چيزى نيست.

فصل پنجم [اضافه بار حجاج و دشوارى ها]

به حكم امير حاج، وزن بار بايد از دو وزنه سنگ نجف كه هر وزنه تقريبا سى [مَنِ] تبريز است، زيادتر نباشد؛ از نجف تا جبل و از جبل تا مكّه معظّمه بايد يك وزنه و نيم باشد و حاج چون از نجف اشرف بيرون مى آيد، به جهت نديدن چنين راه موحش و سوار نشدن بر شتر و حركت كردن از دو ساعت يا سه ساعت پيش از صبح تا يك ساعت


1- شمّر، عنوانى است كه براى مجموعه اى از قبايل، كه در شبه جزيره زندگى كرده و تا پيش از جنگ جهانى اول به اميرنشين آل رشيد شهرت داشتند، و بخشى از آن در عراق و سوريه امروزى بود. شمّر نجد، كه به آنان شمّر جبلى نيز گفته مى شود، كسانى بودند كه تحت امارت آل رشيد بودند. نك: معجم قبايل العرب، عمر رضا كحاله، ج 2، ص 608
2- قبيله حرب، از طوايف عدنانى است. مجموعه اى از قبايل متحد با يكديگر است كه از نسلى واحد نيستند، بلكه قبايلى هستند كه با حلف و قسم، با يكديگر پيوند خورده اند. منطقه آنان نجد و حجاز است. در حجاز، منطقه آنان در كنار ساحل درياى سرخ، از جنوب ينبع تا قنفذه است و تا محدوده ميان مكه و مدينه امتداد مى يابد. در بخش شرقى نيز، تا منطقه نجد در نزديكى وادى رمان ادامه دارد. در اواخر دوره قاجارى شمار آنان را تا سيصد هزار نفر نوشته اند. نك: معجم قبائل العرب، عمر رضا كحاله، ج 1، ص 259 استاد عاتق بن غيث بلادى كتاب ويژه اى با عنوان «نسب حرب» در باره اين قبيله تأليف كرده است. دار مكه، 1984 م

ص: 92

يا كمتر به غروب مانده، مجال زياده از اكل و شرب و نماز در منزل ندارند؛ حمله دارها خود بارها را مى كشند و به ميل خود رهسپار مى شوند. يك بار را دو بار و چند من يا چادرى را نصف بار محسوب كرده تا چند منزل ابْراز نمى نمايند. بعد از اطلاع، حاجى بيچاره هرچه فرياد كند كه وزن بار من معلوم و اگر زياد باشد اين كار را بكنيد، به جايى نمى رسد و نهايت كار در پاره اى از موارد ارجاع امير حاج است حاجى و حمله دار را به سوى عالمى كه در حاج است. او جز قَسَم كه هزارش در يك مجلس حمله دار پروا ندارد، اسبابِ كشفى نيست. بالأخره حاجى بيچاره از براى كرايه يك چادر يا به وزن آن مثلًا بايد پنجاه تومان بدهد و صد هزار فحش بشنود و بعد از زحمت بسيار، مال و عِرْض و بدن هر سه تلف شده و قبل از حركت هرگز چنين خسارتى در خاطر حاجى خطور نكرده بود.

فصل ششم [نقش ذُكُرُوهاى جَبَلى در كاروان حجاج]

امير حاج چون از جبل بيرون مى آيد، با خود جماعتى از گرسنه هاى جبلى را همراه مى آورد كه ايشان را ذُكُرو مى گويند و شغل آنها به حسب دعوى محافظت حاج است؛ شب ها در منزل از دزد و روزها رساندن وامانده ها در عقب اردوى حاج به منزل؛ و به عوض، جيره و مواجب ايشان را بر حمله دارها تقسيم مى نمايند كه به هر كدام يك حاجى يا دو حاجى بدهند از سرنشين ها در مقطع صد تومان؛ چه حمله دار حاجى را به اين مبلغ برداشته باشد يا كمتر؛ و از اين ذُكُرُوها چيزى نمى گيرند از خاوه و شيخيه (1) و مخارج بيرق (2) و قيمت حاج كه بايد امير حاج و حمله دارها به كارپرداز جدّه بدهند و حاج را از او بخرند. پس از آن، ذكرو شترى از خود يا به كرايه گرفته، به حاجى مى دهد هفتاد و پنج تومان يا هشتاد. منفعت يك حاجى است كه به يك ذكرو مى رسد و غير از خاوه شيخ جبل، باقى خاوه ها و مخارج مذكوره اين حاجى ها بر حمله دارها سركش مى شود و آنها بايد اين تفاوت را به اقسام حيله ها از حاجىِ خود بيرون بياورند.

اما شغل اين طايفه در شب، مادامى كه در خاك نَجْدند، در اطراف اردو منزل مى نمايند به اسم محافظت، و چون دزد آن خاك از خود ايشان است و مايه بدنامى است، خوفى ندارند و حاج هم محفوظ؛ و چون به خاك حجاز و عرب حَرْب و عُتَيبيه و مطير


1- پولى كه بايد به شيخ جبل داد.
2- مقصود هزينه امير حاج است كه بر عهده حمله دار مى باشد.

ص: 93

رسيدند كه تمام همّ آنها در موسم حج تلف كردن مال و جان حاج است، اين ذكروها از ترس در وسط اردو منزل مى نمايند و حاج بيچاره با نداشتن هيچ استعداد بايد محافظت خود را بكند و شب نيست كه مبالغى از مال حاج را نبرند؛ و دزد اگر نمايان هم باشد، يك نفر از آنها از جاى خود حركت نمى نمايد. و اما روز در عقب حاج هستند؛ اگر شترِ كجاوه يا بار يا سرنشين از حاجى وامانده، شتر خود را مى دهند و به منزل مى رسانند. سه تومان تا يك تومان كرايه آن مقدار راه را، هرچند نيم فرسخ باشد، به حكم اميرحاج از حاجى مى گيرند و از اين راه نيز مداخل بسيار مى كنند. اوّلا كرايه آن مقدار راه، عُشْر آن مبلغ نيست؛ و ثانياً اين وجه بر گردن حمله دار است نه حاجى.

فصل هفتم [خاوه شيخ جبل]

شيخ جبل در وقت رفتن به مكه معظمه، از هر حاجى اگر مرد و از عجم باشد، قريب سى تومان مى گيرد و از زن عجمى و مرد عرب، نصف آن؛ و از زن عربى رُبْع و اگر حاجى از اهل سنّت باشد قدرى قليل، گاهى هيچ؛ و در برگشتن بدون تفاوتِ امتياز از هر يك قريب ده تومان؛ و در نزديكى جبل مأمورى از شيخ جبل با جماعتى از راهزنان به جهت شمردن حاج مى آيند و اطراف را به نحوى مسدود مى نمايند كه احدى را مجال گريز نيست و در آن روز حمله دارها به جهت گريز از اين خاوه، بلاها بر سر حاجى مى آورند.

عجم را به شكل عرب و مرد را به هيئت زن و دو نفر را گاهى در يك لنگه كجاوه و آدم را در ميان بار و معزّز را به صورت ساربان و عكّام و جماعتى را در ميان پياده هاى فقير پنهان مى كنند كه بعضى به حبس و خوردن چوب مبتلا و بعضى از ترس مى مانند در شدّت سرما يا گرما در آن بيابان بى آب و نان، يك شب يا دو شب؛ تخفّى [مخفيانه] به هزار زحمت در تاريكى خود را به نيم جان، به منزل مى رسانند. حاجى با آن كه تمام مقاطعه خود را داده، از ترس آن كه مبادا از حيله آن جماعت به مهلكه تازه بيفتد يا شترى به او بدهند كه از اوّل منزل تا آخر، ساعتى نتواند سوار شود، به اين ذلّت و مخاطره راضى مى شود؛ و اگر يك حاجى از حساب بيفتد، سى تومان در رفتن و بيست تومان در برگشتن به ملاحظه ساير خاوه ها به حمله دار مى رسد و به قدر يك شُرْب آبى از آن حاجى امتنان و تشكّر ندارند و ذرّه اى از آنچه خيال در حق او دارند، تخفيف نمى دهند.

ص: 94

فصل هشتم [قران ناصرالدين شاهى، ليره عثمانى و امپريال روسى]

اكثر حاج به جهت سهولت عمل و نفع جزئى يا نكردن ضرر، تنخواهى كه با خود بر مى دارند، يا ليره عثمانى است يا امپريال؛ (1) و رسم مقاطعه با حاجى قِران ناصرالدين شاهى است؛ و قيمت اين دو در عتبات عاليات معلوم و در ثُلْث اول اختلافى نمى شود. و از بيرون دروازه نجف اشرف تا مكه معظمه، نرخ اين دو با آنها است؛ به هر قيمت كه ميل دارند محسوب مى شود. و غالبا در وقت گرفتن، اسمى از قيمت نمى برند و مى گويند، در وقت محاسبه معلوم مى شود؛ اگر در آن وقت حاجى فى الجمله تحاشى كند، مى گويند:

حاجى خلاف شرع نمى كند. من عين قِران طلب دارم، حاضر كن و ليره يا امپريال خود بگير؛ و گاه فرياد مى كنند كه، حاجى رو به مكه مى رود و خيال خوردن مال حمله دار را دارد! و به اين مكر و حيله، مبالغ كلّى از حاجى مى گيرند و آنچه در حرمين شريفين گرفتند به قيمت نجف اشرف يا كمتر از آن حساب مى كنند و حال آن كه در نرخ تفاوت فاحش است در ميان اين دو بلد.

فصل نهم [خدمات تعطيل شده شيخ جبل]

شيخ جبل اين همه مداخل كه از حاج دارد در ظاهر و آنچه در خفيه از امير حاج مى گيرد، از منافعى كه حاج كرده، چنانچه بيايد، خدمت نمايانش در سابق دو چيز بود:

يكى حفظ حاج از شرّ راهزنان آن راه در رفتن و مراجعت. دويم مهيّا كردن شتر به جهت حمل حاج. در سابق هر وقت امير حاج وارد نجف اشرف مى شد، زياده از كفايت حاج، شتر به همراه مى آورد و از اين جهت حاج معطلى نداشتند و شيخ جبل قبل از ورود حاج، شترِ از جبل تا مكه را مهيا مى كرد و همچنين در مراجعت؛ و اين دو خدمت بالمرّه از ميان رفت.

اما اوّل: پس به جهت بى قابليتى اميرى كه به جهت حاج معين كرده، از مكه تا سه چهار منزل به جبل مانده كه اوّل خاك اوست، شبى نيست كه از حاج كلّى نبرند و اگر در روز باز حاجى چند قدمى از قافله بماند، علانيه مى برند. نه روز در عقب حاج و نه شب در اطراف مستحفظ مى گذارد، بلكه مكرّر شده كه از مشايخ عرب حَرْب به جهت گرفتن خاوه خاك خود، مهمان او مى شوند و در آن چند منزل با او سير مى كنند. بارى، از حاج


1- سكه طلاى روسى دوره تزارى.

ص: 95

مى برند؛ اوّلًا به حاجى نويد مى دهند كه مشوّش مباش! شيخ اين جماعت با من است، چنانچه مال را نگرفت، از خاوه او كم مى كنم، به تو مى دهم؛ پس آدمى مى فرستد و جوال و بعضى چيزها كه نه قابل خوردن است و نه فروش است، مثل دوا و امثال آن مى آورند و چند مقابل حق خدمت مشاورت به زور مى گيرند. حاجى هرچه فرياد مى كند كه از همه آنها گذشتم، دست از من برداريد، به جايى نمى رسد. چنانچه در موردى، امسال خود مبتلا بودم كه از شخصى، بارى كه تقريباً به قدر پنجاه تومان بود، بردند، در روز، در آخر قافله، بعد از منازعه و زخم خوردن. پس از مدتى به تفصيلِ گذشته، به قدر بيست و پنج قران اسباب آوردند و ده تومان مى خواستند؛ به هزار زحمت دو سه تومان مصالحه شد.

و اما ثانى: پس به جهت غرور و نخوتى كه شيخ جبل در اين سنوات پيدا كرده و غالب طوايف اعراب باديه را مسخّر نموده، حتى ابن سعود وهّابى را كه سابقاً اين طايفه از جانب او امارت مى كردند، به ملاحظه آن كه، آنچه بر سر حاج مى آيد از ظلم و تعدّى و گرسنگى و معطّلى، احدى در مقام مؤاخذه نيست و سال ديگر حاج بيش از سال گذشته مى شود و مأمورين دولت عليّه ايران كه در عراق عرب و جدّه مقيم اند، به جزئى حق السكوت راضى مى شوند، اعتنايى به حاج بيچاره ندارند و ابداً در فكر رساندن شتر نيست؛ امير حاج كه به نجف مى آيد با او جز بيرق و چند نفر اوباش جَبَلى چيزى نيست.

بايد حمله دار به خريدن يا كرايه خود تدبير كند؛ و همچنين در مراجعت از مكه كه حاج زياد مى شود و آنچه شترى كه از مكه آوردند بر مى گردد، در جبل شتر حاضر نمى كنند با آن كه از خود آن قدر شتر دارد كه اگر بخواهد همه را بر مى دارد. و مفاسد اين بى اعتنايى چند چيز است:

اوّل: آن كه حمله دار به جهت تنگى وقت و نبودن شترِ كجاوه و پول مفت حاج و طمع رفتن وجه كرايه در كيسه خودش، در نجف به مقدار حاجت شتر مى خرد، از بيست تومان الى چهل؛ و اين شترها در رفتن همه بى پا مى شوند. چه، شب و روزى چهارده يا پانزده ساعت راه مى روند و به قدر ساعتى يا كمتر مجال چرا ندارند و بيچاره ها رنگ نواله و خدمتى نمى بينند و سه چهار روز در ميان، شُرْب آبى به آنها مى رسد، و غالباً در مكّه تا مدينه اگر نمردند، چنان لاغر مى شوند كه قابل سوارى خالى نيستند. ناچار به دو سه تومانى مى فروشند و اين ضررى است بر حمله دار، كه خسارت آن عاقبت بر حاج است؛

ص: 96

چه، ايشان از وجه ثلث سيم مقاطعه كه در مكه مى گيرند و تمام آنچه از حاجى تازه دريافت مى نمايند، با وجوه دزدى كه گذشت و مى آيد، حاج را تا جبل مى رسانند و از حساب خاوه شيخ جبل و غيره به زحمت خود را فارغ مى كنند؛ ديگر از براى كرايه شتر از جبل تا نجف نه خود دينارى دارند و نه در نزد حاجى چيزى گذاشتند. بعضى از آنها در همانجا اظهار پريشانى مى نمايند و ساربان هم به ايشان شتر نمى دهد و بعضى در سه چهار منزل به نجف مانده كه وقت جمع شدن كرايه است و ساربان تا يك قران از كرايه مانده باشد، بار نمى كند، فرار مى نمايند؛ و بعضى به طريق التماس و عجز و بعضى به اسم قرض به هر نحو است از حاجى بيچاره با دادن تمام مقطع و زياده دوباره كرايه تمام را مى گيرند.

دويم: آن كه اگر شتر حاج را [از] پيش مهيّا كند، خصوصاً در مراجعت حاج، به آسودگى در اواسط ماه صفر به كربلا مى رسند، و با اين حال به اواسط ربيع الاول مى كشد.

سيم: تنگى آذوقه و گرانى و در بعضى چيزها قحطى در جبل، اگر چه قدرى ميسّر است، اما در نهايتِ گرانى و به جهت راه خصوصاً سرنشين، هر مقدار حاجى بردارد، چند منزل مانده به نجف به گدايى مى افتد در نزد امثال خود؛ آخر گوشت (1) شتر و خرما، دو سه دانه، صد دينار مى رسد؛ چنانچه مشاهده شد و شب ها بر معتبرين گذشت كه در غذاى خود نمك نديدند و شرح اين قصّه طولانى بلكه ديدنى است.

فصل دهم [در باره اموات و مريض ها]

در مجارىِ حال مريض و امواتِ اين راه، قلم اينجا رسيد و سر بشكست؛ اين احقر را مجال و حال ذكر تمام آنها نيست. ناچار به شرح پاره اى قناعت مى كند.

اوّل: حاجى اگر در جدّه يا مكه معظمه يا مدينه طيبه مُرد و وارث قوى و يا وصىّ قابل يا رفيق كامل ندارد، تَرَكه او به حسب عمل، مِلكِ طِلْق مأمور جدّه است؛ كسى را حقّى در او نيست. تفضّلا ميّت را به دست چند نفر اوباش كه غالبا از مخالفينند، مى دهد كه دفن كنند. معلوم است، كيفيت غسل و كفن و نماز و دفن آن بيچاره هم چه قِسم خواهد بود. واگر در ميان راه مُرْد به همان نحو، مال حمله دار است و لكن اين جماعت، گاهى مريض بَدْحال را از طول جان دادن فارغ مى كنند و از ترس بروز كردن، خود را در


1- در اصل: به گوشت.

ص: 97

زحمت و خرج غسل و كفن و نماز نمى اندازند؛ در گودالى او را پنهان مى نمايند و اگر مجال آن نشد، چنانچه در نزديكى صبح كه زمان حركت حاج است بميرد، از آن زحمت هم فارغ، در همان صحرا مى اندازند و امسال از اين قِسْم مكرّر شنيده و به تحقيق رسيد.

دويم: اگر حاجى در وقت رفتن، يك فرسخ از نجف بيرون رفته، مثلا بميرد، يك ثلث مقطع كه اگر در كجاوه است چهل تومان و كسرى، و اگر سرنشين است سى و سه تومان، مال حمله دار است كه اگر گرفته پس نمى دهد و الّا به حكم امير حاج مى گيرد. و اگر در جبل بميرد الى مكه، دو ثلث و اگر در مراجعت چند قدمى از مكه دور شده بميرد، تمام مقطع را مى گيرد. و اما حاجى تازه كه از مكه از اين راه بر مى گردد، به مجرد بيرون آمدن، سابقا يك ثلث و امسال اين حكم نسخ شده و فتوا بر دو ثلث شد، الى بيرون آمدن از مدينه طيبه و از آنجا تمام؛ الّا آن كه به بعضى از آنها در پاره اى موارد سه چهار تومانى به جهت كرايه از جبل تا نجف تفضّلا كسر مى كنند؛ و اگر كسى جرأت بكند و از سبب اين بدعت سؤال نمايد، مى گويند قاعده حمله دار به حكم امير حاج چنين است.

سيم: چون حاجى مُرد، در هر يك از آن مواضع، به جهت مالِ حاجى، دوباره بايد همان شترى كه اجاره آن را تمام گرفتند، اجاره كرد و مى گويند، چون حاجى مرد، شتر خلاص شد؛ يعنى آن حاجىِ مرده با دادن مال الاجاره، حق بار كردن بر آن شتر ندارد؛ پس از براى يك شتر در مسافت مخصوص دو كرايه مى گيرند و چنين حكمى در هيچ ملّتى بلكه در ميان طوايف بت پرست هند و چين نيست و سالهاست كه اين بدعت جارى و بسيارى از اعيان و بزرگان دولت عليّه ايران خود ديدند و فهميدند و آن قدر خدمت به دين بلكه به دولت نكردند كه اين جزيى را بردارند يا به عرض خاكپاى مبارك اقدس ظِلُّ اللهى رسانند كه اگر حاجى مرد، آن اجاره و مقاطعه بر هم خورد؛ پس گرفتن يك ثلث و دو ثلت و تمام چيست؟ و اگر به حال خود باقى است، پس از براى كرايه گرفتن دو باره هيچ راهى نيست.

چهارم: اگر آن مرده را بخواهند بر شتر خودش كه تمام كرايه آن را داده حمل نمايند به نجف اشرف، در مراجعت، بعد از بيرون آمدن از مدينه طيّبه يا به مدينه، اگر در بين الحرمين مرد، به كرايه دو باره تنها قناعت نمى كنند و غير از آن حمله دار كه اين حاجى مرده در حمل او بود، احدى مرخّص نيست به حكم امير حاج كه آن جنازه را بردارد. پس

ص: 98

آن حمله دار، مبلغ كلّى مى گيرد به حسب انصاف خود از صاحب آن ميّت كه ناچار است به حسب وصيّت يا ملاحظه شأن از حَمْلِ او؛ و خود ديدم صد تومان گرفتند به جهت حمل از جبل تا نجف؛ و البته ده تومان خرج نكرد و امسال يك منزل يا دو منزل مانده به مدينه از سى تا پنجاه تومان گرفتند و هرچه نگرفتند از روى ترحّم بود و الّا مانعى از خوف خداوند يا خلق در ميان نيست.

پنجم: اگر حاجى در آخر شب مرد، به نحوى كه وقت برداشتن او نيست و بايد او را تا منزل آورد، حمله دار وجه كلّى مى گيرد به جهت اين سه چهار فرسخ كه او را بر شترش بگذارد. امسال جنازه اى از شخص استرآبادى مطّلعم، حمله دار، ده امپريال گرفت نقد كه او را به منزل آورد. يكى از علماى بسطام تدبيرى كرد و از خارج، بعضى را مدّعى مال اين ميّت نمود و حكومت به نزد امير حاج كشيد. حكم به تنصيف كرد؛ قريب دوازده تومان به جهت اين چند فرسخ گرفت، غير از كرايه كه در اصل مقاطعه بود.

ششم: اگر سرنشين مريض شود به نحوى كه طاقت سوارى ندارد و بايد كجاوه بنشيند، اگر يوميه بگيرد، روزى از دو امپريال يا پنج مى گيرند و بسيار كم مى شود كه به دو سه تومان قناعت بكنند، و اگر تا آخر بخواهند، علاوه بر مقاطعه سرنشينى سى تا چهل تومان، گاه زياده از اين مى گيرند؛ و اگر چند فرسخ يا يك منزل آمده، مرد، هر دو مقاطعه بالتمام مى گيرند.

هفتم: ناخوش گاهى با حمله دار خود در شب قرار مى دهد در چند امپريال كه فردا در كجاوه بنشيند و همان شب مى ميرد، آن مبلغ را مطالبه مى نمايند. خود مطّلعم در چنين موردى نگذاشت جنازه را بردارد تا دو ليره عثمانى گرفت.

هشتم: مريض گاهى در سر شتر بى حال مى شود؛ ساربان يا غير او، بيچاره را از روى شتر مى اندازند و مى روند، تنها در روى خاك جان مى دهد و مال او در دست ديگران؛ كسى نيست از حمله دار مطالبه كند كه اين حاجى كو؟ مالش كجاست؟

نهم: اگر حاجى مرد از بى نظمى امير حاج، بايد كلى داد به مرده شور و قبر كن؛ كه اگر كسى مرده را دفن كرد به ده تومان، خيلى زيركى كرده.

دهم: قساوت قلب و بى رحمى حمله دار و اتباعش و عمله موتى در شدّت و كثرت، به جايى رسيده كه از ايشان تجاوز كرده، به طبيب هم مى رسد. چه اين طايفه نيز چون مَثَل

ص: 99

حاجى را مثل كافر حربى بى قوت [و بى] معينى مى بينند كه هر كس به هر اسم در فكر برهنه كردن ايشانند، به طمع افتاده كه مالى در معرض تلف است؛ چرا من نبرم و مخارج كرده و آينده اين راه را از اينجا بيرون نياورم. پس نرخ حق القدم را از يك لير امپريال كمتر نمى گذارند. قدرى دوا و حَبُّ و جوهريات از اصل و بدل همراه گرفته، به قيمت بسيار اعلى مى فروشند. مثقالى روغن چراغ خود ديدم در يك امپريال فروخت و آخر معلوم شد كه در شيشه آن، وقتى [زمانى] روغن چراغ بود. سه يا چهار دانه حب كرم پنج قران و هكذا.

فصل يازدهم [حيله هاى حمله دارها]

در [بيان] پاره اى از مكائد جزئيه اين طايفه بعينه:

اوّل: چون عمده حاج در اين سنوات در وقت رفتن از راه دريا مى روند، و غالب حاج دريايى پيش از حاج جَبَلى به مكه مى رسند، پس حمله دار [ها] يك روز يا دو روز پيش از حاج خود را به مكه مى رسانند و از احرام بيرون آمده، لباس فاخر مى پوشند و با زبان هاى چرب هر كدام جماعتى را خصوص از اهل دهات و رعايا كه زود به دام مى افتند، صيد مى كنند و مقاطعه نكرده، شتر به ايشان مى دهند به جهت رفتن به منى و عرفات و بعد از مراجعت، مقاطعه مى كنند و صيغه مى خوانند؛ بعد از پاك كردن حساب خود در راه از حاجى مطالبه كرايه شترى كه به منى رفته بود، مى كنند. هرچه حاجى فرياد بكند كه كرايه آن داخل در آن مقاطعه بود، ثمرى ندارد؛ به جهت هر شترى يك تومان مى گيرند.

دويم: بسيار مى شود كه حمله دارى با جمعى از آن رَقَمْ حجاج، مقاوله مى كنند و كار زبانى تمام مى شود؛ پس حمله دار مى گويد به جهت اطمينان، آدمى چهارتومان بدهيد، كفايت مى نمايد. آنها را مى گيرد و در وقت تنگى مثل روزِ بيرون آمدن كه حاجى به چندين كار مبتلاست، سراسيمه با مُحصّل صورى از براى خود به نزد حاجى ها مى آيند كه از اين شتر خريدم، يا امير حاج از باب خاوه حواله كرده و به ميزان ثلث از ايشان ليره يا امپريال مى گيرد. آنها مى گويند حساب بكن و آن مقدار را كسر نما؛ عذر مى خواهد كه حالا مجال نيست، وقت بسيار است، قبض ثلث مى دهد و در حساب مماطله مى كند تا از

ص: 100

مدينه بيرون مى آيند و راه حاج از غير آن مسدود مى شود. در مقام حساب منكر آن وجه سابق مى شود و فرياد مى كند كه كسى بى قبض تنخواه نمى دهد؛ و اگر به نزد امير حاج رفتند، حكم به دادن مى كند و اگر به شرع فرستاد، به قَسَم يا مصالحه مبلغى از اين راه به دست مى آورد و اقسام اين حيله بسيار است؛ به همين يك مثال قناعت شد.

سيم: مكرّر مى شود كه حاج تنخواه مى دهد و قبض مى گيرد و در وقت حساب [حمله دار] منكر مى شود و مى گويد از من قبض خواستى كه تنخواه بدهى، قبض را گرفتى و ندادى؛ پس به نزد امير حاج مى روند و مى گويد، اعتبار به قبضى كه من آن را مُهْر نكردم نيست و من اعلام دادم، بى اطلاع من حاجى پول به حمله دار ندهد؛ پس دوباره حاجى آن وجه را بايد بدهد و اگر اندكى با قوّت باشد و ندهد، ايشان را به شرع فرستد؛ باز به قَسَم يا مصالحه تمام يا نصف آن مبلغ را مى گيرد.

چهارم: حمله دار در نجف يا مكه معظمه در وقت صيغه خواندن ملتزم مى شوند بردن حاجى را تا آن مقصد به فلان مبلغ كه جميع واردات آن راه بر او باشد؛ بدون استثناى چيزى؛ و گاهى به تفصيل ذكر مى نمايند و هرگز به اين شرط وفا نمى كنند.

و آنچه به اسم از حاجى مى گيرند بعد از آن التزام، چند چيز است:

اوّل: پول جهاز از براى شتر پنج قران و در مكه معظمه يك تومان و ساير اسباب شتر از افسار و تنگ و عقال و غيره، تماما با حاجى است. شترى برهنه به حاجى مى دهد و لوازم بار كردن او بر گردن حاجى است.

دويم: در جبل پنج قران از هر كس چادرى دارد، هر چند بسيار كوچك باشد، در وقت رفتن و پنج قران در مراجعت.

سيم: به اسم چاووش و جارچى از هر كجاوه پنج قران و از سرنشين دو قران و نيم در رفتن و مثل آن در برگشتن.

چهارم: در جبل، وقت مراجعت از براى هر شترى كه به حاجى مى دهند دو قران و نيم مى گيرند به اسم ذهاب ساربانان؛ يعنى آذوقه راه او.

پنجم: گاهى دو حمله دار با هم شريك مى شوند و حاج بسيارى بر مى دارند و در وقت گرفتنِ تنخواه، گاهى اين شريك مى گيرد و گاهى آن و حاجى به اطمينان شراكت و غفلت از حيله حضرات، مطالبه قبض ديگرى نمى كنند. پس يكى از آن دو در مكه معظمه

ص: 101

يا مدينه طيّبه از راه دريا بر مى گردد يا مى ميرد و شريك ديگر منكر مى شود رسيدن سهم او از آن وجه به او؛ بلكه با بودن او هم گاهى منكر مى شود و مى گويد، تو خود دان با آن شريك و معلوم است پس گرفتن پول از حمله دار امرى است محال. گاهى در وقت صيغه يكى از آنها حاضر است و تنخواه را ديگرى مى گيرد و در آخر كار آن كه صيغه خوانده مطالبه مى كند؛ ديگرى اگر فرار نكرده، مفلس است.

ششم: حمله دار چون در نزديكى مكه معظمه [مى رسد] پيش مى افتد، به حاجى هاى خود منّت مى گذارد كه به جهت شما منزل خوب مى گيرم. پس منزلى دور از حرم مى گيرد به قيمت ارزان و به اسم صاحب خانه از حاجى چند مقابل آن مى گيرد.

فصل دوازدهم [تعديات شيخ جبل]

امير حاج از روزى كه از جبل به سمت نجف اشرف مى آيد و ايّام توقّف آنجا، و از آنجا تا مكه و مراجعت به نجف و برگشتن به جبل، خرجش از اكْل و شُرْب و كرايه منزل در مكه و عطايا به حسب شأن و خرج نوكرهايش، تماما بر حمله دارها است، بدون تعيين مقدار؛ هرچه مى خَرَد و مى خُورَد و مى دهد، بر حمله دار حواله مى كند و اين را خرج بيرق مى گويند و بر حمله دار به حسب عدد حاجى كه دارد تقسيم مى شود، و از اعيان حاج، از شاهزاده و رجال دولت و علما و تجّار و معتبرين تعارفات كلّى مى گيرد، از شال و غيره؛ و علاوه بر اينها، خود جماعتى از حاج را به نحو حمله داريه بر مى دارد در مقاطعه تمام، و از براى آنها خاوه نمى دهد، و اگر بدهد از براى بعضى، آن هم اندكى؛ و به آن مخارج و اين مداخل قانع نيست؛ از چند راهِ تعدّى ديگر مداخلات كلّيه مى نمايد:

اوّلا: از پياده ها كه در حاجند، بعضى وقتى استطاعت و محبّت مال و كثرت اشتغال مانع شد ايشان را از حج كردن، چون مال تلف شد، متنبّه شده، حال به هر ذلّت است در مقام اداى اين تكليف برآمده، چنانچه از شرع رسيده؛ و بعضى شوق زيارت بيت اللَّه الحرام و مرقد حضرت خاتم الانبياء و ائمه انام عليهم السلام ايشان را محرّك شده، به راه مى افتند و مهيّاى هرگونه صدمه مى شوند و بعضى دستشان از همه كاسبى كوتاه، ناچار نايب حج مى شوند. وجه نيابت قدرى نقد [است] كه بايد به قرض و خرج خانه بدهند؛ باقى نسيه يا وجه كمى كه قابل كرايه كشتى و شتر نيست، پياده مى روند؛ و غير ايشان از

ص: 102

فقراء كه به حسب قرار امير حاج با كارپرداز مقيم بغداد از جميع عوارض و صَوادِرِ آن راه معافند؛ و ليكن هرگز به اين قرار وفا نمى كنند.

روز در وقت سوارى، يكى يا دو نفر از آنها را معين مى كند و به كسى آنها را مى سپرد كه شب در نزد او حاضر كند و اگر آن بيچاره از خستگى، از راه مانده و به يك قران يا دو قران از ساربان شترى گرفته كه به منزل برسد و در آن حال او را ديده يا به همان ساربان مى سپرد؛ در حال شب ايشان را گاهى در منزل خود و اگر در اطراف خيمه اش شخصى معتبر منزل دارد در خارج اردو؛ و در وقت خوابيدنِ حاج، به چوب مى بندد و آن بيرحم هاى جَبَلى كه در مذهب وهّابىِ ناصبند، بيچاره ها را آن قدر مى زنند كه ناچار آنچه دارند مى دهند؛ و به آن قناعت نمى كنند، از پنج تومان الى بيست بلكه زياده او را فى الحقيقه جريمه مى نمايند كه بايد به گدايى و قرض جمع كرده، به او بدهد. و با اين كه اين مبلغ را از او مى گيرد، آن قدر اعانت نمى كند كه در وقت حساب شيخ جبل بگويد، اين پياده فقير است. در وقت حساب او ساكت مى شود. بيچاره در آنجا نيز بايد در حبس بيفتد تا به اعانت و شفاعت بزرگى از حاج يا به توسط چند قران بيرون بيايد.

و از حكايات جانسوز امسال آن كه چون حاج دو منزل از مدينه طيّبه دور شدند، به قريه خياكيه رسيدند كه آخر خاك دولت عثمانى است از طرف حجاز، و اوّل خاك شيخ جبل و چند فرسخ از او دور شدند، به حكم امير حاج تمام پياده ها را در ميان درّه نگاه داشتند تا تمام حاج رفتند و در آنجا معلوم نشد كه غرض او چيست؛ پس در حضور حمله دارها و تعليم و اغواى پاره اى بى ايمان ها، (1) آن جماعت را سه نمره كردند: اوّل:

اصحاب بوق و كشكول، از مغربى و بخارايى و عجم كه جز عورت منكشفه از مال دنيا چيزى نداشتند؛ ايشان را مرخّص كرده، به حاج ملحق شدند. دوم: كسانى كه حمله دار تقرّبًا الى الشّيطان ايشان را متّهم كرده كه حاجى اند يا از هيئت ايشان، اميد درآوردن چيزى بود؛ ايشان را معين كرده، ثبت نمود و هر يك را به امنى سپرد و آنها نيز ملحق شدند؛ هرچه بايد بگيرد به تدريج به نحو گذشته از آنها گرفت. سيم: جمعى مشتبه الحال در نظر آنها كه زياده از صد نفر بودند؛ پس حكم كرد كه از آنجا برگردند به خياكيه و بروند به مدينه. پس اوباشِ اتباعِ او، آن جماعت بيچاره را به ضرب چوب برگرداندند و خودشان به حاج ملحق شدند. آن بيچاره ها تشنه و گرسنه در آن تاريكى در زمين خونخوار متحيّر


1- در اصل: بى ايمان هاى

ص: 103

و سرگردان؛ نه قوّه برگشتن به آن قريه تا چه رسد به مدينه و نه جرأت ملحق شدن به حاج. در اين حال، از اعرابِ حرب بر آنها ريخته، بعضى را كشته و برخى را برهنه كرده و پاره اى از تشنگى به هلاكت رسيده. تتمّه به هزار زحمت خود را به حاج رسانيدند و نعش آن كشته ها خوراك درّندگان آن صحرا شد. اى مسلمانان! بشنويد كه ظلم و طغيان اين جماعت به كجا رسيده. اگر اندكى در دل خوف مؤاخذه از دولت مى داشتند، كار به اينجا نمى رسيد.

دوم: بندر حاج در مراجعت يا نجف اشرف است يا كربلا يا رماديه كه ساحل دريا است در مقابل نجف؛ و از آنجا تا نجف از راه آب، چهار فرسخ و از كنار دريا نه فرسخ؛ و يا سموات و يا سوگ شيوخ؛ و از آنجاها نيز بايد به توسط كشتى بادى از سه روز الى ده اگر باد مخالف باشد، به نجف برسند. و غير از آن دو مكان شريف، باقى بندرها اسباب زحمت حاج است؛ چه گاهى كشتى نيست و گاهى بسيار كم و اگر باد مخالف باشد، سفر طولانى با مخارج زياد از بابت كرايه كشتى و غيره و منازل دزدگاه. و حاج چون از جبل بيرون آمدند، امير صحبت بردن حاج را در ميان مى آورد؛ پس حاج مضطرب مى شوند و به عجز مى افتند و مبلغ كلّى به اسم پول قهوه، دويست يا سيصد تومان براى او جمع مى كنند كه حاج را به نجف يا كربلا برسانند. و غالبا حمله دار در اين واقعه مداخل كلّى مى نمايد؛ آنچه به اين اسم جمع مى نمايند، شايد نصف او را به امير حاج ندهند.

سيم: از قانون شيخ جبل آن است كه حجّه فروش معروف و كسى كه يك دفعه از آن راه رفته باشد، از جميع عوارض آن راه معاف و جز كرايه شتر چيزى بر او نيست؛ و تا حال براى تميز دادن معروف از غير معروف و رفته از آن راه و نرفته، ميزان و قاعده قرار ندادند و از آن قانون جز اسم چيزى نيست؛ و از اين جهت، از اين طايفه، امير حاج و حمله دارها كلّى مداخل مى نمايند. بيچاره ها اسمى از اين قانون شنيده با اطمينان با وجه كمى راه مى افتند و خود از ساربان، شترى مى گيرند و از پاره اى از علماى عتبات تصديقى مى گيرند و در بين راه، امير حاج بعضى از ايشان را خود پيدا مى كند و پاره اى را حمله دارها به او نشان مى دهند و اظهار خدمت مى نمايند و به انواع اذيّت از آنها به اسم اين كه حاجى اند نه حجّه فروش، كرايه شتر را موضوع كرده، تتمه تمام مقطع را مى گيرد و به آن تصديق ها ابدًا اعتنايى نمى كند. و در آنها جماعتى هستند كه خود [حمله دار] ايشان

ص: 104

را در سنوات سابقه با [ديگر] حمله دارها مكرّر ديده اند؛ هم او تجاهل مى كند؛ هم آن كه كتمان شهادت؛ و در حساب شيخ جبل خُبْث فطرت اين جماعت چنان بروز مى كند كه از آن تتمّه كه معروفيت آنها قابل اخفا نيست و از شرّ ايشان آسوده بودند، رعايتى نمى نمايند و در وقت عبور ساكت مى شوند. و بعضى كه در شقاوت تمامند، به اشاره دست يا چشم به آدم شيخ جبل مى رسانند كه حاجى است؛ ديگر تصديق كسى بكار نمى خورد. پس تمام آن جماعت را با شتر ساربان در محبس بى سقفى حبس مى كنند يك روز يا دو روز؛ پس اگر شخص محترمى در حاج باشد كه هديه معتبرى به شيخ جبل داده و شفاعت كرده يا كفيلى داده و خود را به او رسانده و آن تصديق را اگر از عالم معروف باشد، نشان داده، مرخّص مى كند و از باقى، از پنج تومان الى پانزده تومان مى گيرد. و بسيار مى شود كه خودش مى بخشد تا شب آخر كسى به او كارى ندارد؛ پس در آن شب مأمورى بر او مى گمارند و راه را از همه طرف بر او مسدود مى نمايند و آن وجه را از او مى گيرند؛ و امسال خود مطّلعم كه جماعتى را حبس كردند كه پنج مرتبه يا بيشتر از آن راه رفته بودند و آن مبلغ را از آنها گرفتند. نه حمله دارها شهادت دادند و نه شهادت جماعتى از حاج را قبول كردند و نه به تصديق علما اعتنايى كردند. كسى نيست سؤال كند، پس ميزان معرفت آنها چيست؟ بعد از حضرت ختمى مآب- صلى اللَّه عليه وآله- وحى منقطع شده؛ و اگر نشده بر شيخ جبل و امير حاج نازل نخواهد شد؛ بهتر آن كه اين اسم بى مسمّى را از ميان بردارند و بيچاره ها را مغرور نكنند كه به دست خود، خود را به چنگ اين گرگ ها بيندازند.

فصل سيزدهم در بدعت ها و تعديّات متفرّقه اين راه

اوّل: از براى يك جفت كجاوه، سه شتر مقرّر است كه مى دهند: يكى از براى كجاوه، ويكى از براى بار كه به آن «قرپوك» مى گويند، ويكى از براى آب كه آن را «سبلان» مى نامند؛ و بر آن چهار خيگ مى گذارند؛ بار آب، اگر در روز اوّل تمام شود يا خيگ پاره شده، آب ريخت تا يك روز يا دو روز ديگر كه بايد به آب برسند، آن شتر بايد خالى برود. يا ساربان يا حمله دار [مى توانند] به پياده خود اجاره بدهند؛ حاجى حقّى بر آن شتر ندارد كه بر او به قدر يك من بار مثلا بگذارد و يا فقيرى و پياده اى را اعانت كرده، سوار كنند. سبب اين

ص: 105

بدعت تا حال به دست نيامد.

دويم: پنج نفر به اسم طبّاخ در تمام اردوى حاج از خاوات و شيخيّه و غيرها معاف و اختيار تعيين آنها با كارپرداز دولت عليّه ايران است كه از براى بعضى از اركان دولت و امثال ايشان از اعيان معيّن مى نمايد. اوّلًا اين اختصاص مايه دلتنگى و كدورت خاطر سايرين از اعزّه است و ثانيا ضُعَفاى حاج كه به طبّاخ محتاج و قوّه مخارج او را ندارند، سزاوارترند به اين رعايت از كسانى كه هزار و دوهزار در آن راه در محل و غير محل خرج مى نمايند و اعتنايى ندارند و سبب اين اختصاص معلوم خواهد شد.

سيم: در مراجعت، با اين كه حاج ده روز از پانزده روز در جبل مى مانند، شتر آن قدر مهيّا نمى كنند كه يك دفعه حاج را حركت بدهد. بعضى حمله دارها كه فى الجمله مُكْنت يا اعتبارى دارند، به جهت حاج خود شتر مهيّا مى نمايند؛ باقى حاج به جهت بى شترى معطّل. پس شيخ جبل حكم مى كند كه حاج حركت نمايند؛ پس هر كه شتر دارد مى رود و در دو سه فرسخى فرود مى آيند. آنگاه به حكم امير حاج آن شترها را به عُنْف از صاحبانش كه ساربان يا حمله دار است، مى گيرند و مى فرستند كه آن دسته باقى مانده را بياورند. آن دسته اوّل در آن مكان دو روز يا بيشتر مى مانند؛ چون دسته ثانى رسيدند، دسته اوّل حركت مى كنند و همچنين تا بين راه به طوايف اعراب برسند و كم كم شترى تحصيل كنند. و حاج به جهت اين خرابى، از چند جهت صدمه مى خورد و به بلاهاى غريبه مبتلا مى شوند: اوّل: آن كه شترها مغصوبند و صاحبانش فرياد مى نمايند كه راضى نيستيم؛ نه گيرنده اعتنايى به آن حرف ها مى كند و نه حاجى را گريزى از سوار شدن بر آن شترِ غصبى است. بيچاره ها با آن زحمات و مخارج، آخر به اين گناه كبيره مبتلا مى شوند.

دويم: آن كه شترها با آن كمى بار به جهت آمدن و برگشتن، بسيارى از كار مى افتند و دسته اى از شتردار ملحق به بى شتر مى شوند. سيم: طول كشيدن سفر و تمام شدن آذوقه در آن صحرا كه جز آب و هيزم چيزى به هم نمى رسد. امسال از منزل خضره تا جبل، در وقت رفتن سه شب خوابيدند و در مراجعت نوزده روز كشيد.

چهارم: تفريق ميان حاج و بار آذوقه يا شترِ آبش و جدا شدن زن از شوهر و رفيق از رفيق؛ چه بسيار ديده شده كه حمله دار شتر به جهت بار مهيّا كرده، روانه مى كند به اميد آن كه شتر كجاوه مى رسد؛ پس آن نمى رسد؛ بار مى رود و حاجى در آن سرماى صحرا،

ص: 106

بى چادر و آذوقه مى ماند؛ يا به عكس حاجى دو كجاوه دارد، شتر يكى مهيّا مى رود و ديگرى كه از خود و عيالش است، مى ماند؛ و گاهى آذوقه حاضر، شتر آب پيش رفته است يا عقب مانده، بايد به ذلّت گدايى كند يا خيگِ پنج قران الى يك امپريال بخرد.

پنجم از تعدّيّات عامّه آن كه، حاجى بايد ثُلْثِ مقاطعه را در نجف اشرف بدهد و ثلث دويم را در جبل، ثلث سيم را به جهت مراجعت از مكه معظمه مى گذارند كه اگر حاجى خواست از آن راه بر گردد، بدهد، و اگر ميل راه ديگر كرد، جز ثلث چيزى ندارد و اين ظلم فاحش است؛ چه اين تفاوت اگر به ملاحظه مقدار مسافت است، معلوم است كه در مراجعت به جهت مشرّف شدن به مدينه طيّبه مسافت كلّى زياد مى شود؛ و اگر به ملاحظه خاوات است، عمده آنها خاوه حرب و خاوه شيخ جبل است؛ اما اوّل را تمام يا بيشتر در مراجعت در بين الحرمين يا مدينه طيبه مى دهند؛ و اما ثانى، اگرچه در رفتن دو مقابل برگشتن است، لكن اوّلا اين مقدار سبب آن تفاوت نيست، و ثانيًا اين بحث با او نيز هست؛ چه انتظام اين راه همه به عهده اوست و از امر و نهى او احدى از امير حاج و حمله دار سرپيچان نبوده و نخواهند بود. و سرّ اين تعدّى الحاح (1) حاج است در برگشتن از اين راه؛ چه از هر راهى بخواهد برگردد يا مشرّف شدن به مدينه طيّبه، ثلث مقطع او را كافى نيست.

ششم: در منازلى كه بايد آب به جهت سه روز يا چهار روز برداشت و چاه ها زياد نيست، حمله دارها به قوّت اعوان، هر يك چاهى را تصرّف مى نمايند و به غير از حاجى خود و شترش، احدى را نمى گذارند آب بردارند. حاجى هاى بيچاره كه در حَمْلى نيستند، به ذلّت تمام، گاهى از آب كه در لب چاه جمع مى شود بر مى دارند و گاهى به قيمت گزاف مى خرند و گاهى فحش ها مى شنوند به جهت جرعه اى آب؛ باز تشنه مى مانند و اگر چاه ها مختلف باشد، آن كه صاف و شيرين است آدم هاى امير حاج تصرّف مى نمايند و شربتى به حاج نمى دهند و ميزان عدالتى از براى تقسيم آب نيست كه ضعفاى حاج آسوده باشند.

هفتم: از براى حاج جديد (2) كه از مكه معظمه به سمت نجف اشرف مى آيند، مقطع معينى نيست؛ سال به سال در تزايد است. سابقًا در ميزان ثُلْث و قريب به آن بود. چند سال پيش كجاوه در نود تومان، بعد يك صد تومان، امسال يك صد و ده تومان، و سرنشين در چهل تومان. و چون مؤاخذه از دولت عليّه نيست، گويا بلكه يقين دارم كه بالا


1- در اصل: الحاء. شايد الجاء بوده. الحاح به معناى پافشارى، تأكيد و خواهش.
2- مقصود حاجيانى است كه فرضا از راه بوشهر يا اسلامبول، از راه دريا به مكه رفته و در آنجا براى بازگشت، راه جبل را انتخاب كرده و با حمله دارها در اين باره قرار داد مى بندند.

ص: 107

برود؛ خصوص به اين مقدمه كه هر سال در ميان است و آن اين است كه، مأمور جدّه از حاج عجم دريايى كه از طرف اسلامبول و هند و بنادر فارس و بصره مى آيند، اسباب مداخلى چشيده كه از هر كدام كه چندين هزارند، زياده از ده تومان به او مى رسد، به غير آنچه از آحاد حاج به بعضى بهانه ها مى گيرد؛ و لكن اين مبلغ كلّى، حدّت صفراى او را كه از حرارت هواى جدّه پيدا كرده، نمى شكند. تدبيرى از براى حاج جَبَلى كرده، هر ساله به بهانه اى تازه، مثل قدغن بودن مراجعت از راه جبل با آن كه دولت عليّه خبرى ندارد و غيره، از امير حاج و حمله دار مبلغى كلّى مى گيرد؛ پس آن جماعت از او خواهش مى نمايند كه بر مقطع حاج چيزى افزوده نشود و گاهى به جهت زياد كردن مقطع، آن مبلغ را تعارف مى نمايند؛ پس جارچى در كوچه هاى مكه معظمه فرياد مى كند كه به حكم قونسول ايران و امير حاج، كجاوه در فلان مبلغ و سرنشين در فلان مبلغ است، و تفصيل حمله دار با حاج جديد در آنجا به نحوى است كه با حاج قديم مى كنند؛ چنانچه گذشت.

هشتم: دير آمدن حاج است از جبل به نجف اشرف، به جهت حركت دادن حاج و معين نكردن روز حركت كه حاجى ها بدانند كه اگر از آن روز كسى تخلّف كرد، نخواهد رسيد و معطّل شدن تمام حاج از براى يك نفر يا دو نفر كه بهفمند در عقب است، محض مداخل نه دلسوزى؛ و از اين جهت به حاجى صدمه بسيار مى رسد. خصوص در اين سنوات كه هنگام رفتن، هوا در شدّت گرما است و بايد در آن شب هاى كوتاه، دو يا سه ساعت به صبح مانده راه بيفتد و اوّل حاج يك ساعت يا نيم به غروب مانده به منزل برسد و آخر حاج گاهى يك ساعت از شب گذشته. تمام اين مدّت، در روى شتر و نماز جمعى قضا و ناخوش ها و پيرها و ضعفا از جان خود سير و آن ها كه در ايمانشان ضعفى است، به كلمات كُفْريه مبتلا و پاره اى از پياده ها وا مى مانند و از عطش هلاك مى شوند و سرنشين، خصوص آن ها كه نوكر و طبّاخند، در شب و روزى به دو ساعت خواب نمى رسند.

و از همه بدتر آن كه، ورود حاج در مكه غالبًا در روز هفتم [ذى حجّه] مى شود و در هشتم بايد به جهت حج احرام ببندند و برود به منى و در آن دو نصفِ روز و يك شب، حاجىِ غريبِ جاهلِ به اعمال حج در آن جمعيت به زياده از صد هزار، به كدام كار برسد؟

مدتى در صدد تعيين منزل و لوازم آن از نقل اسباب و غيره است. از براى عملِ عمره، از غسل و طواف و تقصير و ساير مستحبّات كه هرگز نكرده و بعدهم غالبًا ميسّر نيست،

ص: 108

وقت كمى مى ماند كه به اقلّ واجب آن، قليلى از حاج مى رسند و اكثر آن ها عملى مى كنند كه فى الجمله شباهتى به عمره دارد كه از شرع رسيده. و بسيار شده كه در عرفات و منى ملتفت خرابى آن مى شوند و ثمرى ندارد؛ و در مكه، نه مجال تفحّص دارند؛ نه وقت سؤال و تلافى. و اگر دو سه روزى پيش وارد شوند، البته به اين درد مبتلا نمى شوند.

بيچاره ها خرج ها كرده و زحمت ها كشيده و كفّاره هاى بسيار بر گردن ايشان وارد شده با اين حال با دست خالى بر مى گردند.

نهم: توقّف نكردن در ميقات گاه است به جهت احرام؛ و اين ظلم بزرگى است بر حاج كه هيچ نفعى از آن به آن ها نمى رسد. بيچاره از بلاد بعيده، اين همه مخارج را مى كنند و آن مشقّت ها را متحمّل مى شوند، به جهت ادراك عمل بزرگِ حج؛ و اوّل اعمال او احرام است كه بايد در ميقات بسته شود و بر اهل دانش ظاهر است كه مقدّمات احرام از تنظيف بدن و تطهير و تنوير و غسل و نماز و مقارنات آن از نيّت و تلفّظ به آن كه بايد غالب حاج را تلقين كرد و غير آن، بى منزل كردن در آنجا ميسّر نيست؛ و رسم امير حاج در اين سنوات چنين است كه در وسط روز به قدر دو ساعتى در آن جا توقّف مى كند؛ آخر حاج نرسيده، اوّل حاج حركت مى نمايد و از ترس دزد و راهزنان و واماندن از قافله، مجالى جز از براى برهنه شدن و جامه پوشيدن و تلبيه گفتن نيست. بار آب حاجى كه اگر كسى به دقت حساب كند، شايد مصرف آن به پنجاه تومان برسد، در عقب و اگر حاضر باشد، فرصت نيست. و بالجمله از فيض احرام، حاج غالبًا محروم. و امسال با آن كه كارپرداز دولت عليّه به شيخ جبل نوشت و اعيان حاج خواهش كردند، ثمرى نكرد. اگر از راه شرقى بروند ميقات وادى عقيق است كه طول آن زياد است و در اول اماميه مُحْرم مى شوند و در آخر آن اهل سنّت ملاحظه خود را هميشه مى نمايند؛ و اما ميقات گاه امسال جُحْفه بود؛ و خلافى در فريقين نبود؛ جز بى اعتنايى، عذرى مقبول نداشتند. اندكىِ راحت خود يا شترِ خود را بر همه چيز مقدّم مى دارند.

دهم: چندين سال است كه در مراجعت، بعد از بيرون آمدن به جبل و نرسيدن به نجف، به اسم پول قهوه، اميرحاج از حاجى پولى مى گيرند و از براى تسهيل اين مطلب حيله ها دارند. گاهى يك منزل را دو منزل و سه مى نمايند تا آذوقه كم يا تمام مى شود و حاج به فَزَع مى آيند؛ و گاهى پيش خبر نكرده، در جايى بى آب نگاه مى دارند. گاهى

ص: 109

مى ترسانند كه راه نجف مخوف است؛ بايد رفت به سموات، و معلوم است خرج حاج از آنجا تا نجف از كرايه كشتى و غيره مبلغى است؛ اگر نصف يا رُبْع آن را حاجى بدهد مى توان تدبيرى كرد كه به آنجا نروند. در هر حال گاهى اعيان حاج در ميان مى افتند؛ دويست يا سيصد تومان تقريبا جمع مى كنند؛ و گاهى حمله دارها واسطه مى شوند و به اين اسم، كلّى از حاج مى گيرند. قدرى را خود و باقى را به امير حاج مى دهند. و اين وجه در وقتى گرفته مى شود كه كيسه ها خالى و رمق ها رفته و جان ها به لب رسيده و صداى ناله و جَزَع حاج از هر طرف فضا را پر كرده [است].

فصل چهاردهم [در مقايسه راه جبل با ساير مسيرها]

اگر اين تعدّيات و بى حسابى ها كه ذكر شد، از اين راه برداشته شود و قوانين و شروطى ما بين دولت عليّه و شيخ [جبل] در رفع آن ها مقرّر شود، با اطمينان دولت به وفاى او به آن شروط، به حق اين راه بهترين راه هاست به سمت مكّه از چند جهت.

اوّل: عبور آن به عَتَبات و مشرّف شدن به زيات اميرالمؤمنين و ابى عبداللَّه الحسين و اولاد طيّبين و طاهرين آن جناب عليهم السلام كه تحمّل هر گونه مشقّت و زحمت در راه ايشان بر شيعه سهل و آسان است:

ريگ هامون و درشتى هاى او زير پايم پرنيان آيد همى

و بسيارى كسانند كه اميد سفر ديگرى ندارند كه مستقلًا به آن فيض فائز شوند. چه خوب فرمود:

هر كس كه نرفت مكّه از راه نجف حجّش چو نماز بى وضو مى ماند

دويم: اقرب بودن او از ساير راه هاى خشكى؛ چه عمده آنها راه شام است كه حاج آن راه، مدت ها پيش از حاج جَبَلى بايد از خانه خود بيرون بروند و در مراجعت در اربعين وارد شام مى شوند كه جَبَلى گاهى در آن روز وارد كربلا مى شوند؛ و اگر بعضى از آن تعدّى ها رفع شود، هميشه چنين خواهد بود و تفاوت راه اين دو بلد به بلاد عجم بر همه معلوم است.

ص: 110

سيم: سالم بودن از خطرات و نجاسات و تنگى مكان كه لازمه جهازات [كشتى هاى] موسم حاج بلكه نرسيدن بعضى از آن ها در وقت حج به جدّه [است.] چند سالى بيش نيست گذشته كه، جهازى مشتمل بر هفتصد نفر حاجى، دو سه روزى از جدّه گذشته، غرق شد و كمتر حاجى است كه در روز اوّل سرتا پا نجس نشود به جهت مبال و خوردن آب نجس و تنگى مكان. گاهى به جايى مى رسد كه حاجى دستش به بار و آذوقه اش نمى رسد؛ با داشتن همه چيز بايد از همسايه ها گدايى كند و كمتر سالى است كه همه جهازها برسد. پارسال جهازى راه را گم كرده و آخر به لندن رفتند، و جمله اى از آنها در آن حدود ماندند كه امسال به مكّه آمدند و ظُرَفا ايشان را حاجى لندنى مى گفتند.

حاجى اگر از بحر سوى حج برود بيچاره سوى جهنّم از لج برود

خواهد كه عمل بياورد (1) هر واجب بى شك كه ره حق نهد و كج برود

فصل پانزدهم

[نصب فردى امين به جاى چهل حمله دار]

چنانچه رأى امَناى دولت عليّه ايران مستقرّ شد بر اصلاح اين راه و خدمت به دين مبين و ترحّم بر فقراء و ضعفاء و مساكين، اوّلا بايد تأمّل بفرمايند كه حمله دار بر فرض آن كه تعدّيّات خارجه نكند، از وقت حركت از نجف اشرف تا برگشتن، كلّى خرج دارند كه بايد از طرف حاج به آنها برسد؛ و اگر با حاج و شيخ جبلى به راستى حركت نمايند، غالبًا دخل ايشان وفا نمى كند؛ ناچار ملتجى به آن حيله ها مى شوند. و چون به دقّت نظر شود، حاج را در آن راه احتياجى به وجود ايشان نيست؛ اما از نجف تا مكه آنچه از لوازم آن راه است، حاجى خود مى خرد و آنچه را نداند، عكّام كه خادم مخصوص آن راه است، ثبت مى دهد. و اما در راه، باركردن و بارگرفتن و مهار شترِ كجاوه كشيدن و نان پختن و هيزم و آب آوردن و چادر زدن و غير اينها، همه با عكّام است؛ عمده شغل حمله دار گرفتن شتر برهنه اى است از ساربان و دادن به حاجى و دادن خاوه حاجى به امير حاج از بابت خاوات متفرّقه از حرب و غيره و مخارج بيرق و به شيخ جبل؛ و از براى همه اين كارها كافى است يك امين قابلى از جانب شيخ جبل، چه امير حاج باشد چه نباشد، و مخارج او البته نصف مخارج يك حمله دار نخواهد شد، چه رسد به مخارج تمام ايشان كه زياده از


1- در اصل: آورد.

ص: 111

چهل نفرند و با وجود او بسيارى از مفاسد گذشته از ميان مى رود:

اوّلا: آن امين جرأت نمى كند حاجى را كمتر از مقاطعه تمام بردارد؛ و بر فرض برداشتن، جرأت اظهار آن را ندارد؛ پس حاجى يا با او حركت نمى كند و اگر كرد از اين جهت آسوده است؛ و ثانيا: هرچه شتر بميرد يا بى پا [بشود] ضررى به حاجى ندارد، از كيسه ساربان رفته. ثالثا: گريزانيدنى در ميان نيست كه حاجى به آن بلاها مبتلا شود. رابعا:

فقره بى پا شدن حمله دارى نيست كه حاجى بعد از دادن مقطع، بايد كرايه شتر را بدهد و يا مبلغى از بابت قرض يا اعانت به او برساند. خامسا: حكايت انكار كردن پول گرفته يا قبض يابى قبض از ميان مى رود و هكذا؛ و شاهد بر صدق اين دعوا آن كه، در اين چند سفرى كه مشرّف شدم، هرگز نديدم ميان حاجى و جَبَلى كه او را برداشته كه امسال زياده از پانصد نفر بودند، نزاعى و مرافعه در يكى از آن فقرات شده باشد؛ و اگر به شرّ گرانى و طول سفر و بى آبى مبتلا شدند، به جهت ناچارى مرافقت ديگران است؛ چه آن راه راهى نيست كه بتوان از آن اردو تخلّف كرد و اگر ان شاء اللَّه اين امر مستقرّ شد، به جهت تسهيل كار و انتظام، از براى هر پنجاه يا صد نفر مثلا از حاجى ها، خود آن شخص، كسى را معيّن كند كه رابطه سؤال و جواب باشد نه گرفتن و دادن كه احتمال همان مفاسد مى رود. و شيخ جبل به امر راضى بلكه به غايت ممنون و از او مكرّر شنيده اند.

فصل شانزدهم [چگونگى اصلاح و تأمين امنيت براى راه جبل]

انتظام اين راه واصلاح مفاسد كلّيه او را دو شرط است بزرگ، كه بى آن هرچه گفته و شنيده شود، بى ثمر بلكه باعث زيادى جرأت و كثرت تعدّى خواهد بود:

اوّل: قدغن بليغ در نرفتن حاجى از آن راه چند سال كه فى الجمله از نخوت و غرور امراى آن خاك و آن راه كه در مال مفت حاجى هاى بيچاره پيدا شده، كاهيده شود و ببينند كه از براى آن مظلومين دادرسى هست كه اگر به ملاحظه قوانين دُوَل نتوان بر او مسلّط شد، لامحاله مظلومين را به دست آنها ندهند كه آنچه خواهند بكنند و اين امر بى گرفتن التزام از مأمورين دولت عليّه ايران كه مقيم بغداد و جدّه اند، نخواهد شد كه نگذارند از تبعه، كسى به آن راه برود و با نرفتن آنها بيرق و اميرى معيّن نخواهد شد؛ چه مقدار تبعه ساير دول كه از آن راه مى روند، آن قدر نيست كه قابل باشد. آبادى آن اردو همه از اهل

ص: 112

ايران است.

دويم: گرفتن كفيل و ضامن از شيخ جبل به تصديق و اعانت ايالت بغداد كه در عراق بماند تا مراجعت حاج كه چنان چه از عهده شروط برآمد و تعدّى نكرد، رها شود و الّا از براى مؤاخذه و سؤال و جواب و استرداد آنچه به تعدّى گرفته محتاج به تدبير [به] دست آوردن امين او نشوند و به زحمت نيفتند؛ چنانچه حساب اجل امجد ارفع شريف مكه معظمه هر سال از حمل طياره مى گيرد و آن حمل حاجى است كه بعد از اداى مناسك از مكه معظمه با شتر حربى مى آيند به مدينه طيّبه و از آنجا بر مى گردند به جدّه و از راه دريا به هر سمت خواستند مى روند، و در حمايت جناب شريف اند از وقت بيرون رفتن تا رسيدن به انجام. اگر هر ساله امينِ غنىِّ بى غرضِ بى طمعِ قوىُّ القلبى از جانب دولت عليّه با حاج باشد كه در حقيقت آن زحمت و خدمت را ذخيره آخرت و افتخار دنيوى خود داند، نه آن كه آن را اسباب مداخل و مقدّمات ثروت شمارد، خدمتى بُوَد بزرگ به شرع مبين و دين حضرت سيّد المرسلين- صلى اللَّه عليه وآله- و منصبى است بزرگ كه از براى آن احكام و آداب بسيار است كه ذكرش مناسب رساله نيست؛ و پيوسته در عهد خلافت اميرالمؤمنين- عليه السلام- و ساير ملوك بنى اميّه و بنى عباس، براى حاج اميرى معين مى كردند و بسيارى از مخارج او از بيت المال بود و هر سال از براى دولت عليّه مخارج فوق العاده پيدا مى شود كه جز نام نيك و ملاحظه شأن ثمرى ندارد؛ و البته مخارج آن امين عُشْرِ عُشْرِ اينها نيست و در آن ملاحظه شده شأن و دين و اعتبار دولت و حفظ رعيّت و نشنيدن طعنه ساير دُوَل كه هر سال چندين هزار نفر تبعه دولت عليّه از اعيان و اشراف و علما و تجّار و غيره، اسير عربِ برهنه بى سروپايى است در بيابان كه بوى آبادى نشنيده كه به آنها هرچه خواهد بكند و هر دزدى با ايشان آنچه مى خواهند بنمايد و هرگز در فكر ايشان نيست كه بر آنها چه گذشته و چه مى گذرد؛ و حال آنها حال زنگى هاى بيابانى است كه به اسيرى مى گردند كه نه خود قوّت مدافعه دارند، نه ديگرى در مقام انتقام و مؤاخذه؛ نمى دانم از براى موقف حساب و روزِ گرفتنِ دادِ مظلوم از ظالم، چه جوابى از براى حضرت مُنْتقم حقيقى- جلّ اسمه و جلاله و عظمته- مهيّا كرده اند كه شبانى اين گله را به ايشان و از آنها به صد قسم منتفع و در صدد حفظ آنها از گرگ هاى گرسنه بيابانى هرگز نيفتادند. انّا لِلّه و انّا اليه راجِعون.

ص: 113

فصل هفدهم [تلاش هاى مرحوم شيخ عبدالحسين طهرانى براى اصلاح راه جبل]

مرحوم خُلْد آشيان، وحيد عصره، شيخ عبدالحسين طهرانى- اعلى اللَّه مقامه- كه در علم و فضل و فطانت و تدبير و دلسوزى ملّت و دولت يگانه دهر بود، (1) پس از اطلاع بر مصائب آن راه، در مقام اصلاح برآمد. اوّلا به طريق فصح مشافهةً در كربلا به متعب كه در آن زمان امارت حاج داشت و بالاخره شيخ جبل شد، آنچه مقدمه اصلاح آن راه بود، فرمود؛ سودى نبخشيد. پس از آن به زبان تهديد به او فرمود كه، اگر قبول نكنى، از جانب دولت عليّه اين راه مسدود خواهد شد. از نخوت و غرورى كه داشت، از جا برخاست و گفت: اگر دولت منع كرد، به قوّت شمشير خود حاج را خواهم برد.

پس آن مرحوم، مفاسد آن راه و غرور مشايخش را معلوم فرمود و از دولت عليّه خواهش سدّ آن را كرد. اجابت فرمودند. چندى نگذشت كه با آن تكبّر و نخوت، به عجز و به ذلل افتادند. شيخ جبل چند نفر از امَناى خود را با عريضه اى مشتمل بر استكانت و استمالت و تعهّد قبول آنچه شرط كنند به خدمت آن مرحوم فرستاد و عرايض آن ها را به دولت عليّه رسانيدند. مقرّب الخاقان حاجى حسين خان شهاب الملك (2)

كه در آن سال كه هزار و دويست و هشتاد [1280] بود، اراده زيارت بيت اللَّه [الحرام] داشت؛ مأمور شد كه از راه عتبات برود و در محضر مرحوم شيخ و اطلاع و دستور العمل ايشان، با امير حاج قرار داده، پس از تعهد و اطمينان، حاج را اذن بدهند. (3) در اوائل ماه شعبان حاجى شهاب الملك با جماعتى از اعيانِ رجال دولت وارد كاظمين شدند و به جهت زيارت نيمه شعبان در خدمت مرحوم شيخ به كربلا مشرّف شدند و از آنجا به نجف اشرف و به شيخ جبل اعلام دادند كه اميرى به جهت حاج بفرستد كه در نجف اشرف در حضور مرحوم شيخ و شهاب الملك قرارى داده، حاج را ببرد. پس مرحوم شيخ برگشت به كاظمين و بنا شد بعد از آمدنِ امير حاج، برگردند. پس درماه شوال، متعب وارد شد. به اغواى بعضى اوباش نجف اشرف كه در باطن سمت دوستى با جَبَلى داشتند و از حضور مرحوم شيخ خايف در تنگ گرفتن شروط، و به ملاحظه خوش داشتن تمام شدن اين عمل به اسم او- چنانچه اين مرض عامى است در بسيارى از خودپرستان- مرحوم شيخ را مطلع نكرده، خود محضرى كرد و با همه بى اطلاعى از امور راه، قرارى داد و احسان به جبلى ها كرد و


1- معروف به شيخ العراقين؛ از علماى بزرگ و پرنفوذ طهران در دوره قاجارى است كه شاگرد صاحب جواهر بود و پس از تحصيل به طهران آمد و موقعيت بالايى به دست آورد. به مرور ناصرالدين شاه احساس كرد كه مى بايست وى را از مركز دور كند. پس از آن كه اميركبير كشته شد، از آنجا كه شيخ العراقين وصىّ او در ثلث اموالش بود، شاه وى را تشويق به رفتن به عراق كرد تا با اين پولها قبه عسكريين را بازسازى كند. بدين ترتيب ايشان در عراق ماندگار شد و در آنجا نيز هم در ميان علما و هم امراى دولت عثمانى، به عنوان يك شخصيت برجسته علمى و سياسى مطرح بود. ميرزاى نورى كه شاگرد وى بوده، ستايش زيادى از او كرده و با تعابيرى مانند «كان نادرة الدهر و اعجوبة الزمان، فى الدقة و جودة الفهم و سرعة الانتقال و حسن الضبط و الايقان» از او ياد كرده است. از وى آثارى نيز در تهران برجاى مانده كه مسجد و مدرسه معروف به اسم او، از آن جمله است. وى در 22 رمضان 1286 درگذشت. بنگريد: الكرام البرره، ج 2، ص 713- 715 و منابعى كه همانجا پس از شرح حال وى آمده است. طبعا آنچه در اينجا آمده، برگى ديگر از حيات پرافتخار اين عالم ربانى است.
2- حاجى حسين خان شهاب الملك شاهسون كه بعدها لقب نظام الدوله را هم گرفت، از فرماندهان جنگ هرات در سال 1273 بوده و دو سال بعد به سمت رئيس پست شد. بعدها مدتى استاندار كرمان و سپس در سال 1289 حاكم خراسان شد و تا پايان عمر يعنى 23 محرم سال 1292 حاكم اين ايالت بود. رجال نامدار ايران، ج 1، ص 393- 394. در المآثر و الاثار 45 از رياست وى بر پست، ص 46 اميرى وى بر توپخانه، 53 والى خراسان 54 والى كرمان و بلوچستان 75، 78 سركوبى تركمن ها، 106 تعمير مسجد ملك كرمان در سال 1285 ياد شده است.
3- در اصل: دادند.

ص: 114

رفت. خود در آن سال همراه بودم كه چه قدر تعدّى شد و با وجود شهاب الملك كه آن خدمت كرد و خلعت ها داد، چه بى احترامى ها و تعدّى ها كردند. مرحوم شيخ هم اعْراض فرمود و آن قانون هاى جَوْريّه همه باقى ماند و زحمت آن مرحوم به هدر رفت.

فصل هجدهم [شروط مرحوم طهرانى براى شيخ جبل براى باز شدن راه جبل]

در ذكر آنچه به خاطر دارم از قرارهاى آن مرحوم و خيال هاى ايشان كه همه به [خاطر] همراهى نكردن شهاب الملك از ميان رفت و ان شاءاللَّه از همّت رجال دولت عليّه مقرّر خواهد شد و بعد از قدغن، چند سال در كمال منّت موكّلينِ آن راه قبول خواهند كرد:

اوّل: ميزان كجاوه را مرحوم شيخ در دويست و بيست يا سى، و سرنشين را در هشتاد تومان قرار دادند و شهاب الملك در دويست و پنجاه اشرفى و سرنشين يك صد؛ و حال منّت مى گذارند كه حقّ ما عين اشرفى است كه مطالبه نمى كنيم و اگر بگيرند از سيصد مى گذرد. دويم: از براى كجاوه چهار شتر قرار دادند كه يكى به جهت كجاوه و يكى آب و يكى بار؛ چهارم مال طبّاخ؛ و شهاب الملك از براى طبّاخ قرار نداد. سيم: مرحوم شيخ از براى يك جفت كجاوه يك طبّاخ قرار دادند كه از خاوه و غيره مستثنا باشد؛ و شهاب الملك پنج نفر طبّاخ از تمام حاج موضوع كرد كه به اعيان بدهند؛ و در آن سال يكى از براى خود، يكى از براى قنبر على خان سعد الملك، و يكى از براى مصطفى قلى خان صارم الملك، و دو نفر ديگر هم براى امثال ايشان كه در نظر نيست. چهارم:

مرحوم شيخ تمام حجّه فروش را از خاوات مستثنا كردند و در قرارِ شهاب الملك حجّه فروش معروف كه از آن راه، مكه رفته باشد؛ و شرح حال آنها گذشت. پنجم: مرحوم شيخ اختيار حمل اموات آن راه را به دست حاجى دادند؛ و در قرار آن جماعت، به نحوى است كه گذشت. ششم: از براى كرايه بارِ زيادى اسمى نبردند و شرح تعدّى در آن هم گذشت.

[پيشنهادهاى مؤلف براى طرح شروط ديگر]

و اگر به اعانت الهى و رعايت امام عصر- عجّل اللَّه تعالى فرجه- و همّت رجال دولت، بناى اصلاح شد، از مطالب سابقه، غفلت نفرمايند. خصوص چند فقره از آن كه

ص: 115

نهايت اهتمام در انجام آن بايد كرد:

اوّل: نبودن حمله دار در ميان، و اگر ممكن نشد، منحصر شود در چند نفر معتبر متمكّن از ايشان كه كفيل و ضامنى داشته باشند. دويم: ماندن يك شب در ميقات گاه. سيم:

تعيين روز حركت از براى نجف اشرف در اواخر شوّال كه از آن تخلّف نشود. چهارم:

برگرداندن به همان نجف نه جاى ديگر، خصوص سموات، چنانچه امسال حاج را به آنجا انداخت و رفت و زحمت حاج از آنجا تا نجف از راه آب به توسط كشتى در هواى سرد و كمى آب از جبل تا آنجا نبود؛ و همچنين مخارج آن، و امروز سيم ربيع الثانى است و هنوز آخر حاج نرسيده. پنجم تعيين نرخ پول. ششم ميزان از براى تشخيص حجّه فروش و آن كه يك دفعه از آن جا گذشته. هفتم: معطّل نكردن در مراجعت و رساندن حاج در اربعين كه مقارن رسيدن حاج شامى [به شام] است و اين اردو از مدينه اگر با هم بيرون نيامدند، (1) اختلافشان از سه روز نمى گذرد. هشتم: روانه كردن اميرى از براى حاج از دولت به نحوى كه ذكر شد. نهم: گرفتن كفيل معتبر چنانچه عرض شد.

فصل نوزدهم [پيشنهاد يك راه جديد]

مخفى نماند كه از عتبات عاليات به مكه معظمه، راهى بهتر و كم خرج تر از راه جبل هست كه اگر دولتَيْن عليّتَيْن ايرانى و عثمانى فى الجمله اهتمامى بفرمايند، حاج در راحت افتند وآسوده شوند؛ وآن چنان است كه از كربلا تا شفاثه قريه اى است در نه فرسخى كربلا از طرف غرب وظاهراهمان شفيثه باشد كه جناب خامس آل عبا سيدالشهدا عليه السلام به حرّ فرمودند: بگذار منزل كنيم در اين يا اين؛ يعنى شفيثه و غاضريه؛ (2) و از شفاثه تا هديه كه يكى از منازل حاج شامى است، تقريبا هفت منزل است؛ و از هديه تا مدينه طيّبه نُه منزل است. پس از شفاثه تا مدينه تقريبا شانزده روز است و چنانچه حاج عراقى خود را به هديه، در وقت رسيدن اردوى شامى برساند، جزو آن اردو خواهد شد. و اما كيفيت رسانيدن؛ پس چنان است كه فهد پسر عبدالمحسن كه شيخ عرب عنيزه (3) است كه مدت هاست در اطاعت حكومت و در اطراف كربلا منزل دارند، به همه جهت مستعد و طالب اين منصب بزرگ؛ و شتر آنچه محتاج شوند حاضر؛ و آنچه شرط نمايند متعهد؛ از دولت و معتبرين علما و اعيان كفيل و ضامن دارد؛ چون سمت رعيتى دارد؛ به


1- شايد: آمدند.
2- بنگريد: بحارالانوار، ج 44، ص 379. در متن چاپى بحار «شفيه» آمده است.
3- در اصل: انيزه. در باره طايفه عنيزه يا عنزة بن اسد كه يكى از طوايف ساكن ميان منطقه نجد و حجازاست، بنگريد: معجم قبايل العرب، ج 2، ص 846

ص: 116

همه قِسم اسبابِ اطمينان مهيّا و اگر راه جبل مسدود شود كه خارپاى اين راه است و حاج تردد، اين راه بهترين راه ها خواهد بود از چند جهت:

اوّل: نزديكى، چه از كربلا تا مدينه هفده روز خواهند رفت. دويم: آن كه در رفتن و برگشتن حاج به مدينه طيّبه مشرّف مى شوند و اين نعمتى است بزرگ و فوزى است عظيم. سيم: آن كه از بسيارى خاوه كه عمده گرانى مقطع راه جبل از اوست محفوظ.

چهارم: آن كه از شرّ حساب شيخ جبل كه از تذكار آن دل مهموم و بدن مرتعش مى شود آسوده. پنجم: آن كه روز بيرون رفتن و برگشتن حاج معلوم خواهد بود. ششم: آن كه آنچه در اين چند منزل تعدّى شود، كفيل موجود، كه از عهده برآيد و از هديه، حكم آن ها حكم حاج شامى است. هفتم: آن كه پياده و حجّه فروش آسوده. هشتم: آن كه آب در غالب منازل موجود؛ اگرچه سعود وهّابى در اوّل خروجش چاه هاى آن راه را پر كرده، به جهت عدم استيلاى حكومت بر او و لكن عبدالمحسن (1) به شيخ عنيزه مدّعى معرفت مكان آن ها و متعهد پاك كردن؛ چنان چه به اين منصب مفتخر شود. نهم: آن كه عنيزه را چندان عداوتى با اهل ايران نيست و جَبَلى در مذهب، مال و جانِ اهل ايران بلكه اهل سنّتِ غير از طريقه خود را حلال و مباح مى دانند؛ و هر دو فرقه را كافر و زيارت حضرت رسول و ائمه- عليه و عليهم الصلاة و السلام- را بدعت مى دانند. دهم: اين كه اين ننگ و عار كه سالى چند هزار از اعيان و اشراف، ذليلِ عربى از برّ بيابان باشد، چندين ماه كه هرچه خواهد بكند و دولت نتواند معارضه و مؤاخذه كند، از هر دو دولت برداشته خواهد شد.

خداوندا! قلوب اولياى دولت را مايل به خواندن و عمل به مضامين اين كلمات گردان كه زوّار خانه ات آسوده و مطمئن باشند.

و صلّى اللَّه على محمد و آله و اصحابه الانجبين و الحمد لِلّه اوّلا و آخِرا.

پى نوشتها:


1- در اصل: عبدالحسن.

ص: 117

ص: 118

ص: 119

اماكن و آثار

طرح جايگزين شود.

ص: 120

مكتب عرفان مدينه

نوشته سيد محمد باقر نجفى

عرفان مدينه، معرفتى است عرفانى در سيرت نبوى محمد صلى الله عليه و آله؛ معرفتى كه كامل ترين مرتبت از مراتب عرفان انسانى، الهى و سپس ربّانى است.

متأسفانه عموم روشنفكران و محقّقان مسلمان، به تبع مستشرقانِ غربى، به چنين معرفتى بُعد قومى داده، آن را عرفان اسلامىِ ايرانى، عربى يا تركى ناميده اند و گمان مى كنند اقطاب و پيران بزرگ آن، عارفانِ مشهورى چون قونوى، مولانا، سنايى، بسطامى، بغدادى، حلاج، ابن عربى، تسترى، سمنانى و ... بوده اند.

سال به سال، در تكرار همين شهرت ها، از بنياد حقيقى معرفت عرفان اسلام دور مى شويم و فكر خود را به راويان سلسله هاى متصوّفه و شاعران عرفان مى سپاريم، هر چند اين گويندگان در بيان حالات خود صادق و به دقايق آن آگاه بودند، ولى در شرق و غرب تاريخ فرهنگى مسلمانان يافتم: تنها محمد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است كه سرچشمه سينه هاى جوشان و شرحه شرحه همه اهل بيت، صحابه، و عارفان تاريخ اسلام: ايرانى و عربى و هندى و تركى و ... است.

رسولى كه خداوند او را «بالحق» خواند، بَشِيراً وَنَذِيراً خواند، صَادِقَ الْوَعْدِ و أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ ... خواند، و تنها بشرى بود كه از حضور حق روى به خلق نهاد تا مقامش در كنار وَلِيُّكُمُ اللَّهُ ... جاى گيرد.

ص: 121

در فهم اين معرفت و طى اين مراحلِ عبوديت، مى يابيم كه بدايت وادى عرفان، گر چه ربّانى است ولى نهايت آن عرفانىِ نبوى است كه آن را «عرفان مدينه» نام نهادم؛ زيرا به يقين بنياد همه سلسله هاى عرفانى تاريخ اسلام، از شمال آفريقا تا آسياى دور، مدينة النبى صلى الله عليه و آله است. و قطب و پير و مراد همه عارفان و متصوفان تاريخ اسلام، جز رسول امين صلى الله عليه و آله، شَاهِداً وَمُبَشِّراً و اسْوةٌ حَسَنَةٌ نيست. محمد صلى الله عليه و آله، در كانون عرفان مدينه، مفهوم بخش مصداق و مَثَل اعلاى عرفان اسلامى است.

هر جمعى از خاصان ملل و اديان جهان مى توانند به عرفان پى برند و در نهايت عارف ربانى شوند، ولى چه كس از آن عارفان، به حبيب خدا رسد و با سيرى كه او در كلام وحى الهى داشته ممارست كند؟ چه كسانى توانسته اند خود را به درگاه او در عرفان مدينه رسانند؟ چه كسانى؟ على عليه السلام شمّه اى ديد و مولا شد، بوذر لحظه اى ديد و غريب شد، حسين عليه السلام بويى برد و شهيد شد ...

حلّاج آهى شنيد و بر دار شد، ادهم نشانى ديد و فقير شد ... چه كسانى؟ ...

بى آنكه قصد پژوهشى داشته باشم، تعاريف مصطلحات اين عرفان مدنى را در فهم مدينه شناسى نوشته ام. به بضاعت محدود، اين معانى را از همان عالم نبوى يافتم كه مرا به سوى همان عالم مى كشاند، از حضور در سرزمينى كه شادترين لحظات زندگى من بود. مانند نظامى نبودم كه به آسمان روم، كوچه نشينى بودم كه آسمان را زير پاى او ديدم.

چون مولانا، ز بالا و ز دريا و ز آنجا و ز اينجا نبودم كه بالا روم، بى جا روم، پايين بودم و خاكى، بالا را فرش پاى او ديدم، بى آنكه بر سرم سقف مقرنس خانقاهى باشد، و يا در دستم مجلّدات فتوحات و مثنوى و اللمع و تذكره و طبقات و كشّاف اصطلاحات و مرصاد و مصباح و يا امر و نهىِ پير و ذكر و سلوكِ قطب و مرادى ...

تاريخ و ادبيات را از حال خود جدا كردم تا خود را بى هيچ رابطه و واسطه اى به لطف او رسانم.

خاصانى خواستند تا بيان آن خروج از تاريخ و لحظات حضور را از متن مجلّدات چهارگانه مدينه شناسى استخراج نمايم تا بتوان يك جا به مفاهيم و معانى عرفانى نهفته در صفحات اين كتاب ره يافت. به اكراه جمع آورى كردم.

يافتم كه بى آنكه خود آگاه باشم در طول

ص: 122

سال هاى متمادى پژوهش در خارج از يك دايره عرفانى چرخيده ام كه با ديد وحى: كانون آن رسول كريم صلى الله عليه و آله و دايره محيط ناپيداى آن جمال و جلال الهى است كه همره مقرّبان درگاه پاكش يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِىِّ. عرفانى كه در قلم عارفانِ سلف به مميز آن اشارتى نشده و از آشفتگى در يافتن ها، كانون اصلى را گم كرده اند. در اين مقال نام اين فرازهاى عرفانى نبوى را مدنى خواندم تا حد آن در آشفته بازار مدعيانِ: عرفان ايرانى، عرفان عربى، عرفان تركى، عرفان غربى و انسانى و يا هندى مشخص شود. نسبت مدنى را به عنوان تنها شاخص و مميز عرفان اسلامى از ديگر عرفان هاى رايج در جهان قديم و جديد برگزيدم. تا به دل گويم اگر لحظه اى صداى موسيقى غيب را از مدينه او بشنوى، گام در مُلك بقا و وادى پهناور عرفان نبى نهاده اى. عرفانى گرچه بااين ويژگى فيض خاص، ولى توانا و با سينه اى فراخ براى جذب فيض عام و جاى دادن همه افكار، تعاليم و تجارب عرفانى نهفته در انديشه هاى عالمان و مكتبها و مذاهب جهان، از چينيان و هنديان و آرياييان تا ساميان و آمريكاييان، از وداييان و هندوان و بوداييان تا زردشتيان و يهوديان و مسيحيان ... از افكار فيلسوفان يونان و ايران و عرب تا دانشمندان علوم تجربى و شاعران و داستان نويسان و نوپردازان هنر و ادب ...

بر عنوان اين كلام، نام «مكتب» را برگزيدم و آن را بر آستانه عرفان مدينه نهادم تا به دل گويم كه هر سوى مدينه دروازه هاست كه هر يك به كتابخانه اى عظيم منتهى مى گردد، عرفان مدينه يكى از آن دروازه هاست. و تمام كتابخانه هاى مدينة النبى صلى الله عليه و آله چونان منظومه اى به گِرد حبّ حبيب و بلاغ مبين مى گردند تا كاملان مدنى از آن جايگاه هم سير خود را به عالَم لا يَتَناهاى «لا الهَ الّااللَّه» آغاز كنند و هم در نهايت آن سير، به بدايت محمد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، الَيكُمْ جَمِيعاً، اين وادى حبّ نبى رسند. در اين معرفت مدنى رسيدن به فهم و ايمان آوردن به محمد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را بس صعب تر از فهم و اشراق و قبول «لا اله الا اللَّه» يافتم:

اگر چنين نبود پس چرا مَنْ يُطِعْ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ گفت؟ و خود را كسى خواند كه أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى ...

و خطابش كرد: شَاهِداً عَلَيْكُمْ ...؟! ...

چون به دل انديشيدم، در اين راز به حيرانى افتادم كه همه عارفان تاريخ ما، از

ص: 123

عرفان گفته اند تا ما را به سوى حق خوانند ولى خدا از محمد صلى الله عليه و آله گفته است تا به معرفت ارْسَلْناكَ بِالْحَق ... ره يابيم ...

راهى نماند جز آنكه سينه را از اقوال و احوال عارفان و محفوظات و مكتوبات اقطاب و پيران و اوتاد تهى سازم، راهىِ قول او، حال او، راه او شوم كه خود شاهد حقانيت حق است و حق شاهد صدق او.

بلاغ مبينى كه همه ذكرها به ذكر او ختم مى شود، همه خرقه ها بنام او پوشانده مى شوند، نهايت همه مقامات، مقام محمود و محبت اوست. همه رياضتها و اوراد خلوتها، به نام او حال مى شود و هر جا خدا آيد، خدا خوانند، خدا گويند، نبى آيد، نبى خوانند، نبى گويند.

هيچ مصطلح عرفان شرق و غرب اسلامى نيافتم كه از زواياى بس روشن كلام او استخراج و استنباط نشده باشد.

هيچ تعريفى را نخواندم كه از معانى وحى، خوانا نگشته. هيچ عارفى را نيافتم كه خود را در بارگاه سيدنا محمد صلى الله عليه و آله خوار نديده باشد. همه را خاشعان رهش ديدم و آثارشان، الفباى وحى اش و فصاحت كلامشان، مداحى جمالش. سعدى و حافظ و غزالى و مولوى و سنايى و سهروردى و حلّاج و بغدادى و تسترى و بسطامى و ابن عربى را ... اهل صفه اى ديدم كه به زبان حال اين گفته عبدالرحمن جامى را بر درِ خانه مدنى او ... سوزان و گريان! ... مى گويند:

يا شَفِيعَ الْمُذْنِبِين بار گناه آورده ام بر درت اين بار، با پشت دو تا آورده ام

آن نمى گويم كه بودم سالها در راه تو هستم آن گمره كه اكنون رو به راه آورده ام

عجز و بى خويشى و درويشى و دلريشى و درد اين همه بر دعوى عشقت گواه آورده ام ...

يا رسول اللَّه به سوى خود مرا راهى نماى تا ز فرق سر قدم سازم ز ديده پاكنم

آرزوى جنت المأوى برون كردم ز دل جنتم اين بس كه بر خاك درت مأوا كنم

در مدينه او، همه عارفان ايرانى و بغدادى و بصرى و مصرى و مغربى و هندى و تركى را، مبتديان و عاجزان سرگشته اشراق و درك معرفت وحى و كلام او ديدم. همه را معترفان به تشنگى نَمى از درياى احسان او يافتم. نظامى وار مى گريستند و مى سرودند:

من آن تشنه لب غمناك اويم كه او آب من و من خاك اويم

به خدمت كرده ام بسيار تقصير چه تدبير اى نبى اللَّه چه تدبير

گاه صداى مولانا را از مجالس سبعه او مى شنيدم كه خاشعانه مى گفت: «... يا رسول اللَّه! اى مشگل گشاى اهل آسمان و زمين، اى رحمةٌ للعالمين، مشكل ما را حل فرما ... اى مصلح هر فساد، كليد هر مراد، پناه مطيع و عاصى، ... خير اولين و آخرين، فخر بنى آدم: سرور و مهتر و بهتر عالم و آدم، درياى بى پايان قياس، معدن علم وكرم، سيدكائنات، سلطان موجودات، ترجمان بارگاه قدم ...» است؛ زيرا:

گريه او خنده او نطق او فهم او و خلق او و خُلق او

عقل او و وهم او و حس او نيست ازوى هست آن جمله ز هو ...

شيخِ اكبر، ابن عربى بزرگ عارف عالَم عرب، معترف است كه پيامبر در يك رؤياى صادق، از او خواست تا كتاب فصوص الحِكم را بنگارد و او از جان و دل امر نبى را پذيرفته، آنچه فرمود نوشته است. و الفتوحات المكيه را با تضرّع و خضوع به نبى در بارگاه حرم مكى نگاشت؛ دو كتابى كه در همه قرون سير انديشه عارفان، مؤثرترين و عالى ترين مرجع جهانيان درباره تصوف و عرفان اسلامى است.

در چنين يافتن هايى، يافتم: آن كس كه در پى نشانه هاى پاى حبيب است، از تاريخ و كلام تاريخ نشينان رها شده است، چون جاى پاى حبيب را ديد، عرفان در وى مى جوشد. شور حالش بسان كودكى است كه مى خواهد با دستان كوچك خود مادر خود را پيدا كند. گريه اش براى يافتن مادر عاطفه اى پاك و به راستى ساده و راست است. نيازش به مادر، با وجودش عجين است، بى هيچ گمان و فكر و واژه اى، به دنبال امتداد وجود خود است.

چنين عارفى به پاكى دل كودكان، در پى مصطلحات وقالب بندى مفردات و مضامين عرفانى نيست. در آن وادى هاى حب، نه ابن عربى و بلخى و بسطامى و جنيد بغدادى جايى دارند و نه اوراق فتوحات و ديوان ها و مثنوى و حديقه ...

هر چه مى بيند، جمال اوست. هر چه مى شنود و مى خواند، كلام اوست. هر چه مى جويد وليكم اللَّه و رَسُولُه است. هرچه مى فهمد خطاب: إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِ يُحْبِبْكُمْ اللَّهُ است، بى هيچ لفظى و كلامى در برابر صادق الوعد، مات و حيران مى لرزد و بى اختيار در يك آهِ سبحان اللَّه همه معانى نهفته در دفترهاى علم، عرفان را مى بيند. چه وحدت

ص: 124

ص: 125

پرشكوهى در يك لحظه آه ... آنجا يافتم كه چگونه شيفتگان وجودش، بى آنكه دفتر و مداد و مدرسه علوم متصوفان را بخوانند، هر لحظه اى هزار دفتر علم عرفان شدند. بى آنكه عبارت هاى نهفته در واژه ها را بدانند، معانى را مى ديدند.

بى آنكه مشك دهان را از عرفان پر سازند، سينه را با عرفان مدينه مى سوزاندند ... در مدينه معرفت او مكاتب عرفانى و كلام عارفان و مجالس عالمان و بقاء سالكان پوچ است، جمله خاموش، چو او گويا رسد ... جمله ساجد، چو او سواره رسد، او جوامع الكلم و مصدر و منبع علوم باطن و معارف عارفان است و به گفته ابن عربى: همه انبيا و اوليا ورثه او هستند.

پس آنچه در سير مدينه، مصطلحاتى يافتم، جز يگانگى نبوت عام و خاص در وجود او نديدم كه كلامش در «كَلِمَةُاللَّه هِيَ الْعُلْيا»، اعلى شود. جز او را نيافتم كه مظهر اسم اعظم و شاهد هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ... باشد و در هر كلام و كلماتى كه وَأَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ ... را شنيدم و وَأَنزَلْنَا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً را خواندم جز نور محمدى، آن انسان كامل را نديدم كه سينه اش مصداق اكمال و اتمام «و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا» ... نشنيدم و نخواندم تا از عرفان مدينه بر مدينه شناسانِ عارف جهان، ارمغانى آورم.

در اين تعريف ها نخواسته ام سدّى از واژه ها ميان خود و او استوار سازم، خواسته ام بر سكويى بايستم تا در مقام تنزيل الكتاب «فرّ مدينه» را بنگرم. از تركيب موزون تعريفها، آهنگِ «طَلَعَ الْبَدْرُ عَلَينا مِنْ ثَنِيّاتِ الْوداع» مدينه را بنوازم تا اشك شوق ديدار را در نواى آن تقديم دارم: «ايُّها الْمَبْعُوثُ فِينا، جِئْتَ بِالأَمْرِ الْمُطاع» از مزه هاى نهفته در هر معنى، شراب پاك مدينه را سازم تا مست بوى و رنگ و طعم آن شوم. همه اين تعريف ها، يك بيان از هزار سيرت حبّ نبى است: يا نبى، يا مصطفى! يا حبيب اللَّه!

خواهم از سوداى پابوست نهم سر درجهان يا به پايت سرنهم يا سر درين سودا كنم

مُردم از شوق تو معذورم اگر هرلحظه اى جامى آسا نامه شوق دگر انشا كنم

آ:

آب حيات: چشمه محبّت الهى است كه در مدينه پيدا شد.

ا:

اتحاد: ديدن يكى بودن جمله ها و

ص: 126

حرف هاى انبيا در اراده الهى. و ديدن اراده الهى در يكى بودن اراده همه انبيا.

انس: جز مشاهده جمال الهى در جمال نبى نيست.

امانت: سنت نبى در تكاليف الهى اوست.

اخلاص: از غير حق مبرّا شدن تا دل پاك نبى بستن است.

اتصال: فانى شدن بنده در محبت نبى تا فانى شود در محبت محبوب.

احسان: چون نبى، بدى ها را با نيك پاسخ دهى.

اختيار: انتخاب خواست الهى از طريق نبى است.

ادب: حفظ نفس است در برابر رسول تا قادر شود روح خود را در خدمت خدا در آورد.

ارادت: آن است كه در برابر نبى حق اراده نباشد تا در برابر حق از تماميت خود رها شود.

اشتياق: شوق تقاضا و طلب از نبى است تا هم حال با رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از خدا بخواهد: «اسْأَلُكَ الشَّوقَ الى لِقائِكَ وَ لَذَّة النَّظَر الى وَجْهِكَ الْكَرِيم».

اعتكاف: احساس مقيم مسجد نبى بودن در هر مكانى است.

الهام: نورى است كه بواسطاه نبى از جانب خدا در قلب بتابد.

امام: رسول خدا و روش و قرآن خداى اوست.

امانت: عشق الهى در محبت به رسول اوست.

اوليا: صحابه او و همسان صحابه او بودن است.

ايمان: تصديق توأمان وحدانيت و رسالت محمدى است، توأمان به دل و به فكر و به زبان و به عمل، كه يك وجه بيش نيست و آن ايمان معصوم است.

ب:

باده: شراب نبوت مدينه نبى است كه هر كه نوشد در وحدانيت الهى غرق گردد.

برادر: برادرى مؤمنان در عمل به سنت نبى است.

بصيرت: قوه قلبى است كه به نور نبوت روشن باشد.

بقا: با حق و نبى حضور جاويد يافتن است و رغبت به حق با حضور نبى است.

بدعت: طرح كردن خود است برابر نبى.

بحبل اللَّه: در كنار چنگ زدن نبى به

ص: 127

ريسمان حق چنگ زدن است.

پ:

پاك: در همرهى با نبى است. در شريعت وضو و غسل بر دوام گيرند و در طريق نيت را دائماً تطهير كنند.

پير: رسول خداست كه هيچ سالكى بى عشق به او و بى يارى او به منزلگاه حق نرسد.

ت:

تجلى: در ظاهر شدن معانى اسماءاللَّه قرآنى بر دل سالك است.

تحيّر: آن است كه چون خدا را بجويى، رسول را بيابى، و چون رسول را بجويى، خدا را بيابى، و چون هر دو را بجويى خود را نيابى.

تسبيح: به روش رسول، جلال خدا را به پاكى ياد كردن است هنگام تعزيت دل.

تسليم: انقياد است به دعوت پيامبر اسلام و قضاى و قدر الهى.

تفرقه: صفت خلقِ بدون رسول و خداست.

تقوى: پرهيز بنده است از ما سوى اللَّه تا جز راه محمد صلى الله عليه و آله را نجويد.

تكبر: در برابر رسول، خود را ديدن، و در برابر حق، هستى را بها دادن است.

تواضع: وضع نفس به انقياد اوامر و نواهى نبوى تا به وضع. نفس با حق به مقام عبوديت رسد.

توبه: بيدارى روح است در بازگشت از مخالفت رسول حق به موافقت حقِ رسول.

توحيد: محو آثار بشرى است در يكى بودن انبيا در نبى فانى شود و در يكى دانستن همه چيز در حق بقا يابد.

توكل: اعتماد به آنچه حق است نزد نبى.

ث:

ثبات: صبر نبى را اسوه خود يافتن تا توبه و توكل را استوار داشتن.

ثنا: خاص كسى است كه در ثناى رسول، خود را مى بيند و نه رسول را، و در ثناى حق، خلق را مى نگرد و نه حق را.

ج:

جذبه: عنايت الهى است كه بنده را به خود و رسول خود نزديك گرداند. پس از اعلام رسالت محمد، جذبه حقيقت مصطفوى (مجذوب اول) است كه ممكن است فردى را شايسته مجذوب الهى گرداند:

ور نه خاكى از كجا عشق از كجا گر نبودى جذبه هاى جان تو

اهميت اكتساب چنين جذبه اى است كه مولانا فرمود:

ذره اى جذب عنايت برتر است از هزاران كوشش طاعت پرست

جمال: جمال حق: از زمره صفاتى است كه به لطف و رحمت اختصاص دارد و جمال نبى از لطف حق است كه او را رحمة للعالمين خواند تا در نبوت او رحمت واسعه الهى را بيابيم.

جمع: رفع مباينت بين رسول و خداست.

ح:

حال: يك لحظه عشق به نبى است براى حصول مقام معرفت حق، ارادت به نبى است از توجه به خداكه به محض موهبت بر دل سالك وارد شود.

حضور: حاضر بودن دل در «مقام نبوت» است تا از خود محو شود و در «وحدت حق» حضور يابد.

حقيقت: مشاهده حق با سلب خود در مدينه اوست.

حكمت: فهم درست وحى است.

حيا: شرم از حق و رسول حق است.

حيرت: از فرط معرفت و غلبه شهود جمال الهى برمى خيزد.

خ:

خلوت: محادثه و انس با نبى است تا در مجالست با حق به ذكر حق مهيا شود.

خلوتى: كسى است كه با تن با امروز مدينه ها باشد و به دل با مدينه نبى.

خاموشى: چون شرط آگاهى بر شهود است: من عرف اللَّه كل لسانه، از جذبه هاى رحمت الهى است.

خانقاه: صفّه فقرا در برابر خانه رسول است كه هر عارفى در همه جاها و همه عصرها خود را در آن مكان و نياز مى يابد.

خرقه: سند ارشادى است از فيض وجود ذى جود رحمت عالميان.

خوف: شرم است از نزديكى به كارهايى كه در قرآن معاصى و مناهى ناميده شده است.

د:

دعا: به سنت رسول، اظهار خشوع و خضوع به درگاه حق است.

ذ:

ذكر: احضار معانى الفاظى است كه پيامبران را تعليم داد، تا دائماً آن را در ستايش حق، از ذهن بگذرانيم تا در قلب قرار گيرد. مشهورترين اذكار در عرفان:

ص: 128

ص: 129

«اللَّه»، «لا اله الّا اللَّه»، «لا اله الا اللَّه ملك و الحق و المبين سيدنا محمد رسول اللَّه صادق الوعد الأمين»،

ذوق: چشيدن شراب مدينه اوست.

ر:

رجا: بدايت آن اميد به محبت رسول است در احساس حضور با او، و نهايت آن اميد به لطف حق است كه رجاى فى اللَّه مى باشد

رضا: خروج از رضاى نفس كه دائماً با شك و هراس همراه است و در آمدن به رضاى حق است تا عارف به يقين، آرامش دل را حاصل كند. بدايت اين حال، استغراق در نبوت است و نهايت آن مقام، ثمره استغراق در خداى محبوب است.

ريا: خود بينى در برابر نبى است كه منجر به ترك اخلاص و از حق محجوب گشتن است.

رياضت: خلاف نفس كردن است تا عارف در اطاعت خدا و رسول خدا قرار گيرد.

ز:

زهد: مقام رعايت حد شرع است.

زوال: در وحى نبى نيست شدن است.

س:

سالك: انسانى است كه پس از حصول ايمان، به روش قرآن و سنت، با نيروى حال مقامات معنوى را طى مى كند. مسافرى است كه از خود به جانب حق گام برمى دارد تا پس از رسيدن به مدينةالنبى طالب تقرب به پيشگاه الهى شود.

سالوس: كسى است كه مى خواهد با دروغ وانمود كند اهل مدينة النبى است.

سكر: حالتى است طربناك و پرنشاط كه پس از طى مقامات و سير و سياحت، هنگام رسيدن به مدينه او حاصل مى شود.

سكينه: اطمينان و آرامشى است كه خداوند بر دل دوستان نبى مى نهد.

سماع: استماع كلام الهى با صداى نبى است كه موجب وجد و حيرت عظيم است.

سنت: زندگى محمد است.

سفر: سير در نبوت است عَنِ اللَّه

ش:

شريعت: سخن و فعل و حال نبى است كه سالكان راه مدينه او بدان مكرمند.

شكر: علم به وجود نعمت نبوت

ص: 130

نبى است تا امكان ثناى منعم ميسر شود.

شوق: هيجان دل است كه خداى تعالى در دل عرفا افروزد تا غير از مدينة العلم را نبينند.

شهود: رؤيت حق بود در مدينه علم نبى

شهيد: آن كس است كه حق بر دل او غالب بود تا حق را در رسول حق رويت كند.

شهادت: با گواهى به وحدانيت آغاز مى شود تا به گواهى رسالت نبى منتهى شود.

ص:

صافى: آنكس است كه در قلبش محبت هيچ محبوبى جز خدا و رسول او نباشد.

صبر: منازعت با روح است باللَّه و للرسول و نشانه آن خوددارى از جزع است نسبت به بلاهاى زندگى.

صدق: يكى بودن ظاهر و باطن در نزديك شدن به نبى است.

صوفى: آنكس كه بخواهد چون نبى زندگى كند تا آيات وحى بر او كشف شود.

ط:

طالب: آن كس است كه عرفان را به جستجو در معرفت مدينه آغاز كند.

طريقت: سير سالكان است در قلب نبى.

طلب: شب و روز با ياد خداى نبى و خدا بودن آخرين مرحله اى است از مراحل عرفان مدينه.

ظ:

ظهور: تجلى حق است در نامهايى كه وحى، آن را بر محمد آشكار ساخت.

ع:

عابد: آن كس كه عارف و عاشق حقيقى به خدا و رسول او است.

عارف: آن كس كه مكاشفه اى از توحيد و نبوت بر حال او ظاهر شده باشد.

عشق: نتيجه ادراك و معرفت به:

«انَ اللَّهَ جَمِيلٌ يُحِبُّ الْجَمال» است. حاصل چنين علمى، سير و سلوك با ياد معشوق و تلاش به شوق ديدار است. غرق در اين جذبه ديدار است كه روح را لطيف، قلب را پاك و وجود آدمى را از كثرت تمايلات و آرزوها دور و به يك مقصود توجه مى دهد، پس در حد ذات خود بى رنگ است.

عقل: اگر صادق است مظهر علم نبوى و نبى مظهر قدرت ايمان آدمى

ص: 131

است. و اگر مصلحت است مظهر قدرت خود خواستن آدمى است.

علم: دانستن آخرين دستاوردهاى بشرى براى شناخت قوانين طبيعت، معارف ماوراى طبيعت، و رابطه انسان با آن دو به منظور عارف شدن بر معانى كلام خدا در قرآن و سخن نبوى است.

عنايت: توجه خدا به سالكى است كه در كلام نبى او سير مى كند.

غ:

غم: شوق نافرجام از حضور در پيشگاه خدا و رسول او است.

غيب: آنچه كه در چشم ظاهر ما از سخن نبى نگنجد.

ف:

فتح: بسط دل است بى آنكه خود مسبب آن باشيم. در قرآن سه جلوه دارد:

فتح قريب كه فرمود: نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ .... فتح مبين كه فرمود: إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً. و فتح مطلق كه فرمود:

إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ.

فقر: نيازمندى به فهم سنت رسول و توجه پاك به عنايت حق است. و چون در اين نيازمندى استغناى از خلق نهفته است، فخر است؛ زيرا نتيجه آن عزت است. بنياد اين عرت عرفانى بر دو كلام رسول خدا استوار است: يكى «الْفَقْرُ فَخْري» و ديگرى: «الْفَقْرُ كَنْزٌ»، از اين روى در عرفان مدنى فقير صادق كسى است كه مستغنى باشد از غير حق و نيازمند باشد به حق.

فنا: سقوط اوصاف مذمومه است و بقا را در اوصاف نبى ديدن.

فيض: مبدأ آن جود و كرم خداوند فياض است كه محمد را به پيامبرى برانگيخت تا به متمسكان ساحت سنت او، فيضان رحمت الهى به دلها رسد.

ق:

قبض: حال دل از گدازش و قهر است و بسط حالت مسرّت از اشراق دل كه از نوازش و لطف حق عارض شود، اساس اين معرفت در وحى به محمد مكتوب است كه: «واللَّه يقبض و يبسط».

قرب: نزديكى ما به نبى اكرم است به صورتى كه بهر جا و هر چه نظر كند چون او بجز خدا نبيند.

قطب: قطب عارفان اسلام جز نبى نيست.

قناعت: نگاه نكردن به مادياتى كه از دست رفته و حاصل نيست و بى نيازى و بسنده كردن بدان چه هست، مخالف طمع.

ص: 132

ك:

كبر: خود را از ديگرى بزرگ دانستن است كه در كلام وحى موجب نقمت و مرتبتى از مراتب كفران نعمت است.

كبريا: عظمتى است كه جز خدا هيچ موجودى استحقاق آن را ندارد. به استناد كلام وحى: وَلَهُ الْكِبْرِيَاءُ فِي السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.

كشف: و مكاشفه نزد عارفان مدينه از حجاب بيرون آمدن است به لطف حق.

و در تحرير فرو رفتن به كنه حق.

كفر: نداشتن معرفت و ايمان قلبى به وحدانيت الهى و نبوت محمدى است كه موجب خود پرستى و تفرقه و التفات به غير حق مى شود.

كمال: رسيدن به نهايت مقصود از رسالت محمد است.

ل:

لطف: رحمت كلى حق تعالى است به بندگانش تا به طاعت او نزديك و از بدى ها دور سازد. و بدين لحاظ خداوند از زبان محمد ما را فرمود: «سَبَقَتْ رَحْمَتي عَلى غَضَبي». م:

ماحى: آمرزش و رحمت خداوند بربندگان است واز آن روى يكى از اوصاف و نام هاى نبى شد كه خداوند خواست تا نفاق و كفر را به وجود او پاك كند.

محو: پاك شدن از رؤيت نفس است تا در حق نيست شود. كه پيامبر در وحى الهى شنيد: يَمْحُوا اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ.

مراد: رسول اللَّه است كه عارفان اسلام دست ارادت بدو دادند تا آنان را به سوى حق هدايت كند.

مريد: كسى است كه سالك محذوب رسول باشد.

مُقام: ايستادن در برابر حق است و مَقام جاى ايستادن در مدينه نبى است.

شرط سالك را آن مى دانم كه دائماً از مُقام به مَقام رود و از مَقام به مُقام.

مقام صدق: همنشينى با نبى در برابر حق است

مولى: حقى است كه محمد آن را شناخت و رسولى است كه خدا بر او شهادت داد ...

ن:

نفس: اگر اماره باشد منبع مخالفت با وى است. و مخالفت با نفس، متابعت رسول در وحى است، اگر مطمئنه باشد:

از صفات بد جدا افتاده و به اخلاق نيكو

ص: 133

سيرتِ نبى متخلق شده است.

و:

واصل: كسى است كه همشهر پيامبر شد.

وحدت: وجود حق است و موحد كسى است كه مانند رسول نفس خود را در وحدت الهى فانى كند.

وحى: كلامى است كه نبى آن را از خدا شنيد.

ى:

يقين: اصل ايمان به رسالت محمدى است:

آلمان، كلن، صبح جمعه، 13 آبان 1379 برابر با 3 نوامبر سال 2000

ص: 134

جامه مصرى در دوران جديد

محمد الدقن- دكتر انصارى

جامه كعبه مكرّمه، كه در دوران جديد همه ساله از مصر ارسال مى شد، داراى ويژگى هاى زير بود:

1- هشت قطعه پرده كه بدان «احمال كعبه» مى گفتند 2- هشت كمربند 3- چهار قطعه نوشته دار 4- پرده درِ كعبه معروف به «برقع» 5- جامه مقام حضرت ابراهيم خليل عليه السلام 6- پرده درِ جايگاه مقام ابراهيم خليل عليه السلام 7- پرده باب التوبه 8- پرده دروازه منبر مكّى 9- كيسه جايگاه كليد كعبه مشرّفه.

افزون بر اين ها، وسايل مورد نيازد ديگر جامه براى آوزيان كردن آن، مانند:

طناب ها و نيز لوازم شستشوى كعبه و مواد معطّر كننده همراه آن بوده است. (1) اينك مى پردازيم به شرح ويژگى هاى قسمت هاى مختلف جامه كعبه معظّمه كه در دوران جديد همه ساله از سوى مصر ارسال مى گرديد. گفتنى است جامه كعبه همه ساله به علّت ابداع روش هاى نوين و پيشرفت فنّىِ آذين بندىِ آن، نسبت به سال پيش تغييراتى داشت.

جامه اصلى كعبه (احمال كعبه)

جامه اصلى، از هشت قطعه پارچه ابريشم سياه نوشته دار (نوشته ها به صورت بافته) تشكيل شده و در زمينه سرتاسر پارچه، عبارتِ «لا إله إلّااللَّه، مُحمَّدٌ رَسُولُ اللَّه» به شكل دال نوشته شده


1- شهادت نامه هاى شرعى تسليم جامه كعبه در سال هاى 1321 و 1322 ه. ق.

ص: 135

و برخى در ميانه دالِ ديگر به صورت بافته نقش مى بست. اين قطعه ها يا پارچه ها به شصت و دو قطعه مى رسيد كه طول هر يك از آن ها، بيست و شش ذراع (1) با عرض نود سانتى متر بود و مساحت تمامى آنها به يك هزار و ششصد و دوازده ذراع مى رسيد و همگى به وسيله نخ هاى ابريشمى سياه رنگ و مفتول (تارهاى نازك و ضخيم) بافته مى شد.

اين قطعه ها توسط پارچه پنبه اى سفيد آستر گرديده و در قسمت هايى كه دو قطعه از عرض به هم اتصال مى يافت با مفتول هاى پنبه اى پيوند مى خورد.

تمامى قسمت هاى اتصال يافته از قطعه هاى جامه، به وسيله پوست دباغى شده و غير دباغى شده بُز مستحكم و استوار مى شد.

بر روى هر يك از «احمال» كعبه، يكى از كمربندهاى هشتگانه قرار مى گرفت كه بر دو «حمل» از «احمال» كعبه، چهار قطعه نوشته دار (كردشيات) (2) نقش مى بست.

«احمال» هشتگانه كعبه و كمربندهايى كه بر آنها قرار مى گرفت بدين صورت بود:

* دو «حمل» كه هر يك از آنها مركّب از 9 قطعه پارچه بوده و مجموع پارچه هاى آن به 18 عدد مى رسيد. طول آنها 468 ذراع، كه بر اين دو «حمل» كمربندهاى اوّل و سوم قرار مى گرفت.

* دو «حمل» كه هر يك از آنها مركّب از هشت قطعه پارچه و مجموع آنها شانزده عدد بود. طول مجموع اين قطعه ها به 416 ذراع مى رسد و بر اين دو «حمل» كمربندهاى دوم و چهارم قرار مى گرفت.

* دو «حمل» كه هر يك از آنها مركّب از 712 قطعه پارچه بوده و مجموع پارچه هاى آن به پانزده قطعه مى رسيد.

طول آنها 390 ذراع است كه بر روى اين دو «حمل» كمربندهاى پنجم و هفتم مى آيد.

* دو حمل كه هر يك از آنها مركّب از 612 قطعه پارچه بوده و مجموع پارچه هاى آن به سيزده مى رسيد. طول آنها 338 ذراع بوده كه بر روى اين دو «حمل» كمربندهاى ششم و هشتم قرار مى گرفت. (3) امّا چگونگى آويختن اين «احمال» بدينگونه بود كه هر دو قطعه از پرده بر يكى از قسمت هاى ديوار كعبه قرار داده


1- ذراع معادل 57 سانتى متر مى باشد.
2- كردشيه؛ دايره اى شكل.
3- بنابر شهادت نامه هاى شرعى تسليم جامه در سال هاى 1321، 1322 ه. و نيز نك: ابراهيم رفعت پاشا: مرآة الحرمين، ج 1، صص 292 و 293

ص: 136

مى شد و سپس به وسيله طناب هايى به حلقه هاى آهنى بسته و آنگاه بر بام كعبه انداخته مى شد و بعد به وسيله دستگيره ها و بندهايى به يكديگر متّصل مى گشت. و در قسمت زيرين به وسيله حلقه هايى كه بر روى شاذروان قرار داده شده بود ثابت و استوار مى گرديد.

هر گاه يكى از قسمت هاى ياد شده، بر كعبه نصب مى شد؛ به وسيله دستگيره ها و بندهاى ياد شده به قطعه نزديك خود پيوند مى خورد و بدين صورت در پايان همانند پيراهن سياه رنگ مربعى بر كعبه پوشيده مى شد.

پس از آن، در پيرامون كعبه معظّمه، بر روى اين قطعه هاى به هم پيوسته، و در يك سوم قسمت فوقانى آن، كمربندهاى كعبه، كه مركّب از هشت قطعه بود، نصب مى گشت. (1) افزون بر اين قطعاتِ ابريشمى، قطعات ديگرى نيز وجود داشت كه عبارت بودند از دويست و يازده ذراع پارچه اطلس سياه و ساده (بافت مصر) و پارچه ابريشم و اطلس قرمز و سبز (بافت خارجه) كه بر روى قسمت هايى از آن تارهاى نقره اى سفيد رنگ و تارهايى از طلاى زرد و نيز با عيار 99% تنيده مى شد.

كمربندهاى جامه (طراز)

جامه كعبه، داراى هشت كمربند بوده كه بر روى قطعه هاى هشتگانه- همچنانكه پيش از اين ياد كرديم- قرار داده مى شد. هر يك از اين كمربندها از نظر اندازه طول، مقدار وزن، تارهاى تنيده و آذين هاى ميان آن بدين شرح مى باشد:

كمربند نخست: طول 1278 ذراع و وزن تارهاى طلايى و نقره اى تنيده در ميان آن 1030712 مثقال.

كمربند دوّم: طول 1178 ذراع و وزن تارهاى آذين شده بر آن 94714 مثقال.

كمربند سوّم: طول 1278 ذراع و وزن تارهاى طلايى و نقره اى تنيده در ميان آن، 1039 مثقال.

كمربند چهارم: طول 1178 ذراع، و وزن تارهاى آذين شده بر آن 98314 مثقال.

كمربند پنجم: طول 1078 ذراع و وزن تارهاى طلا و نقره اى تنيده در ميان آن 90112 مثقال.

كمربند ششم: طول 978 ذراع، وزن تارهاى آذين شده بر آن 86214 مثقال.

كمربند هفتم: 1078 ذراع، وزن تارهاى آذين شده بر آن 86714 مثقال.


1- يوسف احمد: المحمل والحجّ، ج 1، صص 264 و 265

ص: 137

كمربند هشتم: طول 978 ذراع و وزن تارهاى طلا و نقره اى تنيده در ميان آن 88214 مثقال.

بنابراين، مجموع طول كمربندهاى ياد شده برابر با 91 ذراع و مجموع وزن تارهاى طلايى و نقره اى تنيده در ميان آن ها بالغ بر 751313 مثقال بوده است.

در اين ميان آنچه لازم به يادآورى است اين است كه: تمامى كمربندهاى ياد شده به عرض هفتاد سانتى متر بوده كه حاشيه اى به عرض هفت سانتى متر قسمت زبرين و زيرين آن ها را در بر مى گرفته است.

نوشته هاى روى كمربند

بر روى كمربندها آيات قرآن با خطّ زيباى ثلث عربى نوشته مى شد كه تمامى حروف آيات ياد شده به وسيله تارهاى نقره اى مطلا بود.

اين آيات نوشته هاى ديگر، به وسيله «عبداللَّه بك زهدى» در دوران خديو اسماعيل به رشته تحرير در مى آمد.

آيات قرانىِ ياد شده، به اين صورت بر روى كمربندها نقش مى بست:

شكل شماره 10؟؟؟

در سمت شرقى، كه در آن دَرِ كعبه قرار داشت، دو كمربند اوّل و دوّم استوار بود كه بر روى كمربند اوّل اين آيات به چشم مى خورد:

ص: 138

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَأَمْناً وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّىً وَعَهِدْنَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِي لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ وبر روى كمربند دوّم: وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنْ الْبَيْتِ وَإِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ* رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبْ عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ.

در ميان اين دو كمربند، دايره اى قرار داشت كه بدان «رِنك» گفته مى شد. (1) در زمينه دايره ياد شده، كلماتِ: «يا حَنّانُ يا مَنّان يا سُبْحان» به صورتى كه الف هاى آن ها به مركز دايره متوجّه مى گرديد، نقش بسته بود.

در اين زمينه، حرف ندا به صورت وارونه قرار داشت كه اين حركت، اشتباه معمولى است و همواره به وسيله خط نگاران صورت گرفته و به نظر مى رسد كه قرار دادن اين حروف در اين مكان لازمه آذين آن باشد.

شكل شماره 11؟؟؟

كمربندى از كمربندهاى هشت گانه و رنكى كه بين دو كمربند است و در چهار كعبه ديده مى شود.

در سمتى كه حجرالأسود در امتداد آن است و سمت جنوبى كعبه به شمار مى آيد، كمربندهاى سوم و چهارم قرار داشت. بر روى كمربند سوّم اين آيات نقش بسته است:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً وَمَا كَانَ مِنْ الْمُشْرِكِينَ* إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدىً لِلْعَالَمِينَ* فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ ....

و بر كمربند چهارم ... وَمَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً وَللَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنْ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَمَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ عَنْ الْعَالَمِينَ* قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ شَهِيدٌ عَلَى مَا تَعْمَلُونَ ...، اين دو كمربند در ميان خود


1- اين كلمه در اصل ريشه تركى داشته كه در مصر دوران مماليك به كار مى رفته است، «مترجم».

ص: 139

«رنك» ديگرى نيز داشت كه نوشته هاى آن همانند «رنك» پيشين بود.

بر روى سمت سوم كعبه مشرفه، كه سمت غربى آن به شمار مى آيد، كمربندهاى پنجم و ششم قرار مى گرفت.

بر روى كمربند پنجم اين آيات ديده مى شد:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، وَإِذْ بَوَّأْنَا لِإِبْرَاهِيمَ مَكَانَ الْبَيْتِ أَنْ لَاتُشْرِكْ بِي شَيْئاً وَطَهِّرْ بَيْتِي لِلطَّائِفِينَ وَالْقَائِمِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ* وَأَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالًا وَعَلَى كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ.

و بر روى كمربند ششم لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لَهُمْ وَيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُومَاتٍ عَلَى مَا رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعَامِ فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْبَائِسَ الْفَقِيرَ* ثُمَّ لِيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَلْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَلْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ. كه باز در ميان اين دو كمربند، «رنك» به صورت پيشين قرار داشت.

بر سمت چهارم، كه سمت شمالى كعبه است و در آن ناودان قرار دارد، دو كمربند هفتم و هشتم قرار مى گرفت.

گفتنى است نوشته هاى روى اين دو كمربند، در دوران هاى مختلف تغيير كرده است؛ به طورى كه به هنگام دوران فرمانروايى خانواده محمّد على كه- مصر تابعى از دولت عثمانى به شمار مى آمد- بر روى اين دو كمربند عبارت: «اهدايى به كعبه از سوى سلطان عثمانى» قيد مى شد. اين عبارت به صورت طولانى، از نام آن سلطان آغاز و نسب و القاب او را آنچنان گسترده به رشته تحرير در مى آوردند كه سراسر مساحت دو كمربند را دربر مى گرفت. (1) امّا پس از شكست و از هم گسيختگى دولت عثمانى، در پايان جنگ جهانى اوّل، مصر خود را از تبعيت دولت عثمانى رهانيد و در آن هنگام بر كمربند هفتم اين آيات نوشته مى شد:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُومَاتٌ فَمَنْ فَرَضَ فِيهِنَّ الْحَجَّ فَلَا رَفَثَ وَلَا فُسُوقَ وَلَا جِدَالَ فِي الْحَجِّ وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ اللَّهُ ....

امّا كمربند هشتم ويژه عبارت اهدا بود كه بر آن، اين جملات نوشته مى شد:

«أمَر بصُنع هذهِ الْكسوة الشريفة لكعبة بيت اللَّه الحرام (فلان) سنة كذا» (2)

عبارت اهدا، در دوران هاى گوناگون قابل تغيير بود.


1- اين نوشته ها به صورت كامل و واضح بر روى دو كمربند هفتم و هشتم كه از سوى ابراهيم رفعت پاشا در كتاب خود مرآة الحرمين، ج 1، شكل شماره 110، ص 284 آورده، كاملًا روشن و آشكار است.
2- فرمان داد ساختن اين جامه شريفه را براى كعبه بيت اللَّه الحرام، نام شخص در سال ...

ص: 140

هنگامى كه در رمضان سال 1355 ه/ 1936 م. ميان مصر و دولت عربستان قرار داد تفاهمى صورت گرفت- پس از درگيرى سياسى كه مدّت ده سال به درازا كشيد و پيش از اين، از آن ياد كرديم- متن نوشته بر روى كمربند هشتم بدين صورت تغيير يافت: «أمر بصنع هذه الكسوة الشريفه للكعبة بيت اللَّه الحرام صاحب الجلالة ملك مصر فاروق الأوّل واهديت لها في عهد صاحب الجلالة عبدالعزيز آل سعود ملك المملكة العربية السعودية سنة 1355 ه.» (1)

شكل شماره 12؟؟؟

قطعه اى از كمربندى كه اهداى ملك فاروق اول بر آن موجود است و در زمان ملك عبدالعزيز آل سعود ارسال گرديده است

قطعه هاى نوشته دار جامه (كردشيات)

بر روى جامه اى كه كمربند اوّل و دوّم قرار داشته و به عبارتى بر روى سمت شرقى كعبه كه پيش روى كعبه است و درِ كعبه بر آن قرار دارد، چهار قطعه نوشته مى شد كه طول آنها شش ذراع، و مساحت هر يك از آن ها (كردشيه) 90* 75 سانتى متر بود.

در زمينه هر يك از اين قطعه ها: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ* اللَّهُ الصَّمَدُ* لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ* وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ به شكل دايره اى به قطر هفتاد سانتى متر نقش بسته بود. در قسمت زبرين و زيرين اين قطعه ها حاشيه اى نقش دار قرار داده شده بود. اين قطعه هاى چهارگانه به وسيله تارهاى نقره اى سفيد رنگ و تارهاى نقره اى مطلا


1- اسناد و مدارك موجود در كارگاه جامه بافى كعبه مكرّمه در قاهره: و نيز نك: يوسف احمد، المحمل والحجّ، ج 1، صص 265، 266 و 267

ص: 141

به مقدار 504 مثقال تنيده شده بود. (1) (شكل شماره 13)؟؟؟

پرده درِ كعبه (برقع)

پرده درِ كعبه از چهار قطعه تشكيل شده بود. اين بدان جهت بود كه حجم زيادى داشت و امكانِ ساختن آن به صورت يك قطعه غير ممكن مى نمود.

پرده از پارچه ابريشم و اطلس سياه و ساده به مساحت چهل و شش ذراع و ربع و قسمتى ديگر از آن پارچه اطلس خارجى به رنگ قرمز و سبز بود كه همگى به يكديگر پيوسته و بر روى آن تارهاى نقره اى و طلايىِ ونيزى خالص، نقش و نگارهاى زيبا داشت. اين پرده دو آستر؛ نخست آسترى پنبه اى به رنگ سفيد و بر روى آن پرده اى از ابريشم اطلس خارجى به رنگ قرمز و سبز داشت.

همچنين در پيرامون پرده درِ كعبه و نيز ميانه آن، نوار پهن پنبه اى به صورت مفتول قرار داده شده بود.

قطعه هاى چهارگانه، كه پرده درِ كعبه را به وجود مى آورند، شامل قطعه فوقانى بود كه بدان «العتبه» مى گفتند و قطعه زيرين آن را «طراز» و قطعه اى كه در ادامه آن بود، «القائم الصغير» و قطعه پايين آنها، كه در آن شكافى قرار داده شده بود، «القائم الكبير» مى ناميدند.

افزون بر آن، قطعه اى به نام «الوصله» نيز داشت كه قطعه هاى شماره سه و چهار را به هم وصل مى كرد.

امّا قطعه نخستين، كه «العتبه» ناميده مى شد، داراى مساحتى به اندازه 1234 ذراع بود. مقدار وزن تارهاى نقره اى سفيد رنگ و نيز تارهاى نقره اى مطلاى تنيده شده بر آن به 140413 مثقال مى رسيد. قطعه دوم كه «طراز» ناميده مى شد، داراى 1134 ذراع مساحت بود و 105713 مثقال تارها آذين داشت.

قطعه سوّم؛ يعنى «القائم الصغير» 9 ذراع مساحت داشت و تارهاى آذين شده بر آن به 901 مثقال مى رسيد.

قطعه چهارم، «القائم الكبير»، داراى


1- ابراهيم رفعت، مرآة الحرمين، ج 1، ص 293

ص: 142

مساحتى به اندازه 1134 ذارع بود و وزن آذين هاى تنيده شده بر آن، به 145523 مثقال مى رسيد.

«الوصله» قطعه اى بود كه دو قطعه «قائم» را به هم وصل مى كرد و داراى تارهاى نقره اى آذين شده، به مقدار 43 مثقال بود.

بدين ترتيب مجموع وزن نخهاى طلا و نقره تنيده شده بر پرده درِ كعبه مكرمه (برقع) به 486113 مثقال مى رسيد.

افزون بر اين، بر روى پرده درِ كعبه (برقع) اين وسايل نيز قرار داده مى شد:

* شش عدد صفحه هاى نقره اى با عيار 90 مطلا به طلاى زرد ونيزى كه هر يك از صفحه هاى ياد شده بر روى دو چتر (آفتابگير) قرار داده شده بود.

* دوازده عدد چتر بافته شده از ابريشم سرخ، كه آذين روى آنها به وسيله تارهاى نقره اى و طلايى بود. اين چترها به وسيله پوست بُز دباغى شده، آستر گرديده بود و بر روى هر يك از چترهاى ياد شده، منگوله اى از نخ هاى پنبه اى هندى قرار داشت.

* دوازده عدد منگوله نخى ساخته شده از پنبه هندى سرخ و تارهاى نقره اى زرد و سفيد و نيز تارهاى مطلا، كه هر يك از آنها بر روى يك چتر قرار داده شده بود.

- پنج منگوله نخى ساخته شده از ابريشم سياه و تارهاى نقره اى و طلايين و نيز تارهاى نقره اى به رنگ زرد و سفيد كه هر يك از آنها داراى قيطانى از ابريشم سياه بود. (1) نوشته هاى موجود بر پرده درِ كعبه (برقع)

برقع يا پرده درِ كعبه مشرّفه، به صورت مستطيل بود كه اطراف چهارگانه آن، حاشيه اى آذين شده به تارهاى نقره اى و طلايين داشت.

بر روى پرده (پس از حاشيه پيرامون آن)، حاشيه ديگرى بود كه به وسيله مستطيل هاى بيضى شكل و دايره هايى تقسيم مى گرديد. در ضلع فوقانى آن، سه دايره؛ در دو طرف و ميانه قرار داشت كه در فاصله آنها دو مستطيل بيضى شكل ديده مى شد. در زمينه دو دايره دو طرف، عبارت: «اللَّهُ رَبّي» و در دايره ميانى عبارت: «اللَّهُ حَسْبي» نوشته شده بود. در زمينه مستطيل ها؛ در يكى اين آيه قرآن نوشته شده است: قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ ... و در ديگرى فَلَنُوَلِّيَنَّكَ


1- شهادت نامه هاى تسليم جامه كعبه در سال هاى 1321، 1322 هجرى. و نيز نك: ابراهيم رفعت پاشا، مرآة الحرمين، ج 1، صص 293 و 294

ص: 143

قِبْلَةً تَرْضَاهَا ....

بر اضلاع سه گانه ديگر، در زمينه مستطيل هاى بيضوى، سوره فاتحه و بر دايره هاى ميان آن ها عبارت: «اللَّهُ رَبّي» نقش بسته است.

در قسمت فوقانى پرده و سطر اوّل آن، شكل مستطيلِ بيضى قرار دارد كه در زمينه آن، اين آيه نقش بسته است: قال تعالى إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَاناً نَصِيراً.

سپس در سطرى كه در ادامه آن بود، در ميان چهار دايره كه هر دايره همانند «گلابى» ترسيم گرديده بود، در يك رديف سوره صمديه نقش گرديده بود. از آن پس، در سطرى كه در ادامه آن بود، در ميانه چهار مستطيل بيضى شكل، كه هر دو دايره در كنار يكديگر قرار داشته و در ميان آنها دايره اى گنجانيده شده بود، در زمينه مستطيل هاى چهارگانه آيةالكرسى و در پايان آنها عبارت «صدق اللَّه العظيم وصدق رسوله البشير النذير، و صلى اللَّه على محمّد وعلى آله وأصحابه أجمعين» ديده مى شد.

در زمينه دايره عبارتِ: «اللَّهُ حَسبي» نقش گرديده است. در ميان آن ها مستطيل بيضى شكلى به عرض پرده و در ميان آية الكرسى، اين نوشته بر آن ديده مى شود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ .... در زير آن دو «كردشيه» بزرگ بود كه در زمينه هر يك از آنها، سوره صمديه، به شكل دايره، در پيرامون لفظ جلاله «اللَّهُ جَلَّ جَلاله» نقش بسته بود. در ميان دو كردشيه ياد شده، چهار مستطيل؛ يكى بر ديگرى ديده مى شود كه دو مستطيل اوّل و چهارم به وسيله تارهاى نقره اى و مطلا آذين شده بود. امّا بر دوّمى و سوّمى اين عبارت نوشته شده بود: «بتوفيق اللَّه تعالى تمّ صنع هذه البردة بالجمهورية العربية المتحّدة في عهد الرئيس جمال عبدالناصر سنة 1381 ه.» سپس در ادامه آن دو مستطيل بيضى شكل ديده مى شد كه در زمينه آن ها: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، لِإِيلَافِ قُرَيْشٍ* إِيلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاءِ وَالصَّيْفِ* فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ* الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَآمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ نوشته شده بود.

سپس در ادامه آن، چهار مستطيل بيضى شكل ديگرى قرار داشت كه دو به

ص: 144

دو بر روى هم قرار داده شده بود. بر فوقانى آن عبارت: «لا إله إلا اللَّه المَلِكُ الحقُّ المبين» و در پايين: «مُحمّدٌ رَسُولُ اللَّه الصّادِقُ الْوَعْدُ الأَمِين» ديده مى شد. در فاصله اين مستطيل هاى چهارگانه و در ميانه پرده، رأس مثلثى كه در پايين، قاعده آن كامل نگرديده و بدان شكاف پرده درِ كعبه در پايين بازمى گردد، قرار داشت. به دو ضلع اين مثلث نوشته: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ* اللَّهُ الصَّمَدُ* لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ* وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ، صَدَقَ اللَّهُ الْعَظِيم» نقش بسته بود.

در پايين پرده و تا انتهاى آن، دو مستطيل بر دو طرف شكاف ديده مى شد كه اين دو، به وسيله تارهاى نقره اى مطلا و نيز نقش و نگارهاى زيباى زربفتى آذين گرديده بود. (1) شكل شماره 14؟؟؟

پرده درِ كعبه معظّمه موجود در دار الكسوه قاهره به سال 1381 ه


1- نوشته ها و آذين هاى ياد شده؛ به وسيله مؤلّف بر روى پرده درِ كعبه مظعّمه كه در ميان قطعه هاى جامه مصرى موجود در كارگاه جامه بافى در خرنفش كه هم اكنون وجود دارد، مشاهده گرديد. اين جامه همان جامه اى است كه در سال 1381 ه. به مصر بازگردانيده شد.

ص: 145

جامه مقام ابراهيم خليل عليه السلام

اين جامه، از پنج قطعه كه شامل:

چهار سمت و سقفِ مقام بوده، تشكيل مى گرديده است. مساحت كلّى آن به همراه پارچه ابريشم و اطلس سياه ساده، سى ذراع بوده كه همگى مانند پرده درِ كعبه، از همان مواد اوّليه بافته شده بود، با اين تفاوت كه اين جامه به وسيله ابريشم مصنوعى سبز همانند پرده درِ كعبه آستر نشده بود، بلكه به وسيله چلوارى پنبه اى سرتاسر آن آستر گرديده بود.

قسمت هاى گوناگون اين جامه و آنچه كه بر آن آذين مى گرديد:

* سمت اوّل: طول 718 ذراع و مقدار وزن تارهاى آذين شده 614 مثقال.

* سمت دوّم: طول 718 ذراع و مقدار وزن تارهاى تنيده شده و آذين گرديده 610 مثقال.

* سمت سوّم: طول 718 ذراع و مقدار وزن تارهاى آذين شده 613 مثقال.

* سمت چهارم: 718 ذراع و وزن تارهاى تنيده شده و آذين گرديده 612 مثقال.

* سقف، طول 112 ذراع و وزن نقره سفيد به كار رفته در آن 139 مثقال.

بنابراين، مجموع وزن تارهاى طلايى ونقره اى آن 2588 مثقال بوده است.

افزون بر آن، به جامه ياد شده، پنج دگمه نقره اى، ده چتر، ده منگوله كوچك نخى و چهار منگوله بزرگ نخى- چنانكه پيشتر آورديم، قرار داده مى شد. همچنين «سُجُق» (1) و گلوله هاى پنبه اى هندى به رنگ سرخ در پايين جامه مقام آذين مى شد. (2) بر جامه ياد شده نوشته هاى زير به وسيله تارهاى نقره اى مطلا تنيده نوشته شده بود.

پرده درگاه مقام ابراهيم خليل عليه السلام:

اين پرده از دو قطعه تشكيل مى شد.

طول هر قطعه ده ذراع بوده و اين دو قطعه به وسيله قطعه ديگرى به عنوان زير پرده به هم مى پيوست.

پرده درگاه مقام از مواد اوليه اى بافته مى شد كه پرده درِ كعبه را مى بافتند. وزن تارهاى طلايى و نقره اى تنيده شده بر روى قطعه نخست، 91523 مثقال و قطعه دوّم 90613 مثقال و پارچه رابط ميان آن دو 489 مثال بوده كه مجموع وزن تارهاى آذين شده بر پرده به 1870 مثقال مى رسيد. علاوه بر آن، پرده درگاه مقام


1- سُجُق، شبكه اى از بافته كه پيرامون آن گلوله هاى نخى قرار داشت.
2- شهادت نامه هاى شرعى تسليم جامه كعبه در سالهاى 1321 و 1322 ه. و نيز نك: ابراهيم رفعت، مرآة الحرمين، ج 1، ص 295

ص: 146

نوشته ص 169 كتاب چاپ شود؟؟؟

ص: 147

داراى پنج دگمه نقره اى، ده چتر و ده منگوله نخى كوچك بود. (1) پرده باب التوبه:

اين پرده ويژه درِ پله درونى كعبه معظمه بوده كه به وسيله آن به بام آن راه مى يافتند. و اين پرده نيز همانند ديگر پرده ها، از ابريشم سياه ساده بافته مى شد.

مساحت آن يازده و نيم ذراع و وزن تارهاى طلايى و نقره اى تنيده شده در آن به 102423 مثقال مى رسيد. (2) نوشته هاى روى پرده باب التوبه:

اين پرده به شكل مستطيل بوده كه اطراف چهارگانه آن به وسيله حاشيه اى از تارهاى نقره اى، زينت مى گرديد. در قسمت داخل حاشيه ياد شده و در نيمه فوقانى پرده، پنج مستطيل بيضى شكل ديده مى شود كه يكى بر ديگرى قرار گرفته و بر نخستين مستطيل، اين نوشته به چشم مى خورد: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، وَاذْ جاءَكَ الَّذِينَ».

و بر دومى يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ ....

و بر سومى عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءاً بِجَهَالَةٍ ....

و بر چهارمى ... ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ.

و بر پنجمى نام فرمان دهنده به ساختن اين پرده و تاريخ ساخت آن قيد گرديده است.

در نيمه پايينى پرده، نقش و نگارهاى آذين شده به تارهاى طلايى و نقره اى قرار داشته كه در ميانه آن، سه مستطيل بيضى شكل ديده مى شود. بر نخستين آن، اين نوشته ديده مى شود:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ».

شكل شماره 15؟؟؟

پرده باب التوبه در درون كعبه

و بر دومى وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَأَمْناً.


1- شهادت نامه هاى شرعى تسليم جامه كعبه در سال هاى 1321 و 1322 ه. نك: ابراهيم رفعت، مرآة الحرمين، ج 1، ص 295
2- دو مصدر سابق.

ص: 148

و بر سوّمى وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّىً (1)

تمامى اين نوشته ها به وسيله تارهاى نقره اى بسيار زيبايى آذين مى گرديده است.

پرده دروازه منبر مسجد الحرام

اين پرده نيز هم جنس ديگر قطعات پرده كعبه، از ابريشم سياه ساده بافته مى شده است. مساحت آن شش ذراع و ربع و وزن تارهاى طلايى و نقره اى به كار رفته در آن (397) مثقال بوده است. (2) نوشته هاى روى پرده دروازه منبر مكى

اين پرده مستطيل شكل بود كه پيرامون آن را حاشيه اى مزين به تارهاى نقره اى مطلّا در برگرفته بود. در درون اين حاشيه و در قسمت نيمه بالايى آن، چهار مستطيل بيضى شكل ديده مى شد كه يكى بر ديگرى قرار داشت. در زمينه مستطيل نخستين، اين نوشته به چشم مى خورد:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، انَّ اللَّهَ ...».

و بر دومى ... وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِىِّ يَا أَيُّهَا ....

و بر سومى ... الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيماً.

و بر چهارمى نام فرمان دهنده ساخت اين پرده و تاريخ ساخت آن قيد مى گرديد.

در نيمه پايينى اين پرده، به وسيله تارهاى نقره اى مطلّا، محرابى كه درون آن قنديلى معلّق داشت، آذين شده بود.

تمامى نوشته ها و نقش و نگارها، به وسيله تارهاى نقره اى سفيد و نيز تارهاى نقره اى مطلّا تزيين گرديده بود.

شكل شماره 16؟؟؟

پرده باب المنبر در حرم مكّى

كيسه جايگاه كليد كعبه معظمه

اين كيسه از پارچه اطلس سبز به


1- ابراهيم رفعت پاشا، مرآة الحرمين، ج 1 شكل شماره 104 ص 264
2- شهادت نامه هاى شرعى، تسليم جامه كعبه در سالهاى 1321 و 1322 ه و نيز نظر افكنيد به ابراهيم رفعت پاشا، مرآة الحرمين، ج 1، ص 296.

ص: 149

مساحت يك ذراع و يك هشتم ذراع ساخته مى شد. بر روى آن به وسيله تارهاى طلايى و نقره اى به وزن 45 مثقال تنيده شده بود كه در ميانه بالايى آن، دو سوراخ با لب دوزى هاى نقره اى سفيد به وزن دو مثقال تعبيه شده بود. اين كيسه به وسيله ابريشم سبز ساده آستر شده بود كه بر آن دو ريسمان تنيده شده به نام قيطان، به همراه منگوله هايى از تارهاى به هم گره خورده نقره اىِ زرد قرار داشت. طول اين كليد 45 سانتيمتر و عرض آن 24 سانتيمتر بود. (1) در يك سمت كيسه، اين گفته بارى تعالى به وسيله تارهاى نقره اى و طلايين آذين مى گرديد: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا ... كه بر بالا و زير آن نام فرمان دهنده به ساخت كيسه و تاريخ و مكان ساخت آن قيد مى شده است.

در سمت ديگر آن، اين آيه نقش بسته بود: إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ كه بر بالا و زير آن نيز مجدداً نام فرمان دهنده به ساخت كيسه و تاريخ و مكان ساخت آن قيد مى شد.

هم اكنون بر كيسه اى كه به همراه جامه كعبه در «دارالكسوه» در قاهره باقى مانده است، در بالاى كيسه و بر روى آيه قرآنى جمله «بالجمهورية العربية المتحدة فى عهد» و زير آيه «الرئيس جمال عبد الناصر سنة 1381 ه.» نوشته شده است.

(شكل شماره 17)؟؟؟

كيسه كليد كعبه معظّمه

ديگر ابزار آلات جامه كعبه

اضافه بر قطعه هاى جامه، كه پيشتر آورديم، ابزار آلات ديگرى نيز بوده كه از جامه نبوده ليكن براى نصب و استوار كردن آن ضرورت داشته است.

اين ابزارها عبارتند از:

- سه حلقه تناب ضخيم (2) به وزن يكصد و هشتاد رطل.

- چهل و يك حلقه تناب نازك (3) به


1- شهادت نامه هاى شرعى تسليم جامه كعبه در سال هاى 1321 و 1322 هجرى و نيز نك: به ابراهيم رفعت، مرآة الحرمين، ج 1 ص 294
2- اين تناب ها پس از آنكه در قسمت فوقانى جامه كعبه دوخته مى شد بر بام كعبه آويزان مى گشت.
3- جامه كعبه به وسيله اين گونه طناب ها به حلقه هاى مسين استوار شده در پيرامون كعبه و شاذروان، متصل مى گرديد.

ص: 150

وزن هشتاد و دو رطل.

- سى و شش ذراع پارچه هاى نازك سبز تيره، كه براى به هم پيوستن قطعات پرده به كار مى رفت.

- دو ديگ مسى كه در آن گلاب خالص به وزن 58 كيلو گرم قرار داده مى شد. و نيز قطعه هايى پارچه كه براى شستشوى كعبه مشرفه پيش از قرار دادن جامه نوين، به كار مى رفت. (1) شكل شماره 18؟؟؟

يكى از ظرف هاى گلاب كه به همراه پرده هر سال به كعبه ارسال مى شد و اينك در دار الكسوه قاهره موجود است


1- شهادت نامه هاى شرعى، تسليم جامه كعبه در سال هاى 1321 و 1322 ه. و 1380 ه. و نيز نك: به ابراهيم رفعت پاشا: مرآة الحرمين، ج 1، ص 296 و بتنونى، الرحلة الحجازيه، صص 136 و 137

ص: 151

پى نوشتها:

ص: 152

ص: 153

حج در آيينه ادب فارسى

طرح جايگزين شود.

ص: 154

از كعبه گِل تا كعبه دل

از (مثنوى ملاصدرا)

(نگاهى به جايگاه «كعبه دل» در «مثنوى ملاصدرا»

جواد محدّثى

در ميان نسخه هاى خطىِ باز مانده از كتابخانه مرحوم «فيض كاشانى»، نسخه اى خطّى يافت شد، كه از حكيم و فيلسوف بزرگ، صدرالمتألّهين شيرازى و به خطّ خودِ وى بود. اين مجموعه نفيس كه با زبان شعر، مباحثى عميق و لطيف از مبدأ و معاد و موضوعات كلامى و اسرار عرفانى و سير و سلوك را دربردارد، در سال 1376 ش. و بر آستانه برگزارى كنگره بزرگداشت مرحوم ملاصدراى شيرازى از سوى كتابخانه آيةاللَّه مرعشى نجفى رحمه الله در 216 صفحه وزيرى منتشر شد. احياى اين اثر كه به كوشش آقاى مصطفى فيضى، با مقدمه اى مبسوط عرضه شد، گامى ديگر در توجّه داشتن و توجّه دادن به معارف ناب و لطيف عرفانى است. در فصلى از اين منظومه كه عنوانِ «در بيان راه سلوك و عشق و اختلاف مذاهب» را برخود دارد، پيش از شروع اشعار، چنين آمده است:

«در بيان راه خدا كه سلوكِ روندگانِ حق بين است و مبدأ آن و محرّك عشق حقيقى و اشاره به اختلاف مذاهب ناس».

از ديدگاه عرفانى ملا صدرا، مهم، يافتن «حقّ» و داشتن برهانِ روشن و يقينى در اين راه است و اوهام و علوم وهمى و وساوس شيطانى، دزدِ راه و غارت دين و راه يافتن نامحرم به حريم حرم دل است.

از آنجا كه قلب انسان، آينه تجلّى اين حقيقت هاست، بايد آن را زلال و صاف نگاه

ص: 155

داشت. وى براى تبيين اين مباحث ژرف و لطيف معنوى، جابه جا از تمثيل و مثال هم بهره مى گيرد.

تشبيه دل به حرم، و تشبيه باورهاى ناب به ورود به حرم امن، در بخشى از اين شعر ديده مى شود. هر چند سروده او در باب حالات قلب و معارف قلبى و اعتقادات ناب و راه هاى دست يافتن به آن هاست، نه بحث از حجّ و كعبه و احرام و حرم و بتخانه، ولى به كمك تمثيل، آن حقيقت والا را بهتر و زيباتر ترسيم مى نمايد.

در كنار «كعبه گِل»، «كعبه دل» را مطرح مى كند و به قداست قلب مؤمن كه حرم خداست و سزاوار آن نيست كه جايگاه بت هاى گوناگون گردد؛ چرا كه با وجود اين بت ها در كعبه دل، جايى براى تابش نور الهى و تجلّى حق باقى نمى ماند، «وهم» و «شك» را از همين بتها به شمار مى آورد:

اين درون هاى به وهم آميخته كى بود اصنام ازو آويخته

كى شود پاك از بتان شكّ و ريب كى نمايد حق در او انوار غيب

تا تو را بر طاق دل هست اين صنم كى شوى ايزد پرست، اى متّهم؟

آنگاه به «بت شكنى» در كعبه درون اشاره مى كند و همانگونه كه در سال فتح مكّه، حضرت امير عليه السلام پاى بر دوش حضرت رسول نهاد و بر بام كعبه رفت و بت ها را واژگون ساخت، تا حاكميّت الهى پيامبر در مدينه و مكّه، استوار گشت، براى حاكميّت حق پرستى در «مدينه نفس و جان»، لازم است «پاى عقل» بر «كتف روح» قرار گيرد و اين بت شكنى صورت پذيرد:

تا ز طاق كعبه اين اصنام را مى نيندازى به نور اهتدا

تا به كتف روح، پاى عقل را ننهى از برهان و كشف، اى بينوا

پس نيندازى ز طاق دل به فنّ صورت اين وهم هاى چون وثن

كى شود اندر مدينه نفس تو حق پرستيدن ميسّر، اى عمو

كى شود در كافرستانِ درون حق پرستيدن ميسّر، جز فسون؟

تمثيل ديگر صدرالمتألهين در مورد جايگاه كعبه در مكّه است و جايگاه دل در

ص: 156

اعضاى بدن. شرافت سرزمين مكّه به كعبه مقدس است و شرافت اعضا به قلب. اگر كعبه، خانه نخستين است و «دحو الأرض» از زير آن آغاز شده است، قلب نيز نخستين خانه اى است كه انوار غيبى و ملكوت حق بر آن تابيده و شرافت يافته است:

هست كعبه بر مثال دل همى كه بود در صدر مكّه مختفى

كعبه تحقيق، دل را مى شمر در ميان بكّه صدر، اى پسر

زاده اللَّه الشرف، دادش خدا سرورى بر جمله اعضاى شما

دحوة الأرض بدن زير دل است زآنكه در وى نور حق را منزل است

«اوّل بيتٍ وُضِع» دان قلب را الذى مكّه، بود صدر شما

«فيه آياتٌ» همه انوار غيب گشته ظاهر بر دلِ بى شكّ و ريب

ابراهيم خليل، وقتى بناى كعبه را نهاد تا حرم امن الهى شود، به فرمان خداوند اذّنْ فِي النّاسِ بِالْحَجِّ ... همگان را به ديدار اين خانه فراخواند تا به زيارت آن آيند و چون به اين «مقام» رسند، به مقام «امنيّت» دست يابند و در اين حرم امن الهى، ايمن شوند وَمَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً.

ملاصدرا، مقام «صاحبدلى» را مقام امنيّت و ايمنى مى داند و پاى نهادن در حريمِ دل و مقيم شدن در «مقام دل» را سبب ايمنى از ديو و دَد و ستم و ظلمت مى شمرد:

جمع گشته ز امر حق از هر طرف مردمان اينجا پى كسب شرف

جملگى آيند بهر حجّ و طوف سوى اين خانه براى دفع خوف

هر كه جانش در مقام دل رسيد گشت امن از قتل و ضرب و وارهيد

از عفاريت و زغيلان، وز ستم گردد ايمن آنكه شد اندر حرم

از فساد و شرّ اين ظلمت سرا زين حرم يابى امان، دروى در آ

هر كه صاحب دل شود يابد امان از فساد و شرّ و مكر گمرهان

هر كه داخل شد در او، يابد امان همچو ابراهيمِ روح از گمرهان

وى سپس محدوده بين «دل» تا «حواس» را منطقه «غير ذى زرع» مى داند كه همه قوا و نيروها، ثمرها و محصولات خود را از اطراف به اين سمت و سوى مى آورند، قوايى كه

ص: 157

هر كدام را نامى جداست و در اين «منطقه» جامى گيرد. شياطينى هم هستند كه مى كوشند در اين محدوده وارد شوند:

چند شيطان اندر او، هم چند حق تا كدامين غالب آيد در سبق

خواه تحريكى و خواه ادراكى اند بهر اصلاح درونِ خاكى اند

و روح را همچون يك پيامبر ترسيم مى كند كه سخن از خدا مى گويد، نه از وهم و قياس. قواى انسان هم هر كدام مثل يكى از آحاد امّت اويند كه در جايگاه، خود قرار مى گيرند. همانگونه كه امّت پيامبر، برخى عرب و هاشمى بودند و برخى عجم (با همان تعريفى كه از لفظ عرب و عجم و وضوح و ابهام و گنگى مى كنند) نيروهاى فكرى روح را هاشمى و ادراكات را عرب مى داند و بقيه را عجم:

از عرب قسمى و قسمى اعجمى قوّت فكرى بود چون هاشمى

هر چه ادراك است باشد از عرب و آن دگر هست اعجمى اندر نسب

باز هم تمثيل به محيط دعوت پيامبر و ترسيمى از جاهليّت پيش از اسلام است و «مقام ابراهيم» را جايى مى داند كه ذكر قلبى پيوسته باشد و هر جا كه نماز و حق پرستى باشد، آنجا «ابراهيمِ روح» را حاضر مى بيند. «فتح مكّه» از اين منظر، وقتى است قواى ديگر، دسته دسته براى اقتدا به روح بيايند و جهاد با «ابوسفيانِ نفس» انجام گيرد:

بوده هر يك در زمان جاهلى بر سر خود كافرى، سنگين دلى

بوده اند از جاهليّت هر كدام سركش و مست و حرون و بد لگام

دين چو نبوَد، مى شود دنيا خراب جملگى روى زمين گيرد دواب

اينچنين بوده است دائم در جهان بى نبوّت لشكر شيطان و جانّ

فتح مكّه چون شود مر روح را فوج فوج آيند بهر اقتدا

فتح مكّه چون شدى بعد از جهاد با ابو سفيان نفسِ پر عناد

داشت خويشاوندىِ با نور روح ليك سركش بود و مست بى فتوح

در درونش كفر ابليسى بدى وهم ظلمانى بر او غالب شدى

ص: 158

نار «وهم» ازنور «ايمان» منطفى است سركشى اندر درونش مختفى است

نزاع ميان دين و وهم ادامه مى يابد و چون قوّت برهان بر دل مى نشيند، كم كم «وهم» از بين مى رود و آتش آن كه خاموش مى شود و انوار جان آشكار مى گردد و در مقابل فروغ دين خدا، وهم- كه آتشِ آتش پرستان است- به ذغالى خاموش تبديل مى شود و «نور دين» بر «آتش وهم» چيره شده، با بعثت پيامبر، آتشِ آتش پرستان فرو مى ميرد و آتش نمروديان از خاصيّت مى افتد.

مرحوم صدرالمتألهين، در ادامه شعر خود، يادى از ابراهيم بت شكن مى كند و مبارزه با شرك را كه هم او و هم رسول خدا صلى الله عليه و آله داشته اند بازمى گويد، همه براى برون راندنِ بتِ شرك از «كعبه دل» است و چون گفتن «وَجَّهْتُ وَجهي» اينان برخاسته از دل بوده، بت هاى شرك يك به يك شكسته و نابود مى شدند و صورت هاى اصنام از وجود او محو مى گشت و اين همان غلبه روح بر جسم و يقين بر خيال است:

بوده ابراهيم شيخ انبيا نور توحيد از دلش در اعتلا

همچو پيغمبر شكست اصنام شرك تا برون كرد از درِ دل نام شرك

گشت از او اصنام، يكسر منكسر مى فتادند از وجودش آن صور

كرد خالى از خيال اصنام را روح غالب گشت مر اجسام را

آتشِ نمرودِ وهم از نور او گشت بارد از يقين اسلام جو

در ادامه، از ساقى، مى نابى از نور روح مى طلبد تا پرتو آن، آتش هاى نخوت را بشكند و با منزل گزيدن جبرئيل در دل، رود نيل شعله ور گردد و قطره اى از آن مى، انسان را مست و خراب مى كند و آتش ابليس را نابود مى سازد و هستى نمرودى را تباه مى كند:

مى بر آرد نورش ابراهيم وار ز آتش هستىِ نمرودى دمار

گر چكد در چشم اعمى قطره اى مى ببيند در جهان هر ذرّه اى

و بوى خوشى كه از پيراهن اين يوسف معنى به مشام مى رسد، شيداى آن مى گردد.

و اگر عاشقان، پيوسته از باد صبا بوى آشنا مى شنوند، از آن جهت است كه گذر از آن كوى كرده است:

ص: 159

گر ز صهبا، بو همى گردِ صبا هر كجا گردد صبا، بوسند جا

از صبا پيوسته بوى آشنا زين جهت يابند عشّاق نوا

و ... بدين گونه، بهره گيرى ملاصدراى فيلسوف، از تمثيلات مرتبط با كعبه و مكّه و احرام و حرم و ابراهيم و وادى غير ذى زرع، براى تبيين معارف والاىِ جاى گرفته بر كعبه دل و زدودنِ بت هاى شرك و شك و وهم و خيال و ... به پايان مى رسد. امّا مثنوى او كه خطاب به «بالا نشينانِ مصطبه عالم افلاك و پاكيزگان از كدورت و لوث عالم حواس ناپاك بى ادارك و ابداعيان جهان ملكوت و مقرّبان حضرت لاهوت» ادامه مى يابد.

ص: 160

كعبه ام من

سعيد روح افزا

من كعبه هستم؛ خانه اى مانند بيشتر خانه ها، امّا پر از راز و خاطره، كه هيچ خانه اى مانند من نيست و نخواهد بود.

من قديمى ترين خانه اى هستم كه خدا براى بندگانش قرار داد. خانه اى نه براى زندگى انسان ها، بلكه براى عبادت خداوند، اين است كه مرا «خانه خدا» نيز مى نامند.

هر كس كه به ديدار من مى آيد، به ياد بنده خوب خدا- ابراهيم عليه السلام- مى افتد.

در اين اطراف باغى هست كه گلهايش بوى دست ابراهيم عليه السلام را مى دهند. او باغبانى بود كه جاى پايش را هنوز در همين نزديكى مى توان ديد.

پيش از آمدن ابراهيم عليه السلام اينجا خانه اى نبود، مكّه سرزمين خشك و بى حاصل در ميان كوه ها بود. هيچ كس در اين اطراف زندگى نمى كرد و هيچ كس از بودنِ من در اينجا خبر نداشت. امّا روزى كه او آمد ...

ابراهيم عليه السلام بنده خوب خدا و پيامبر او بود. خداوند به او فرمان داد تا همسر و فرزند شيرخواره اش را براى زندگى به مكّه بياورد. آنها راهى طولانى را پشت سر گذاشتند، امّا وقتى به مكّه رسيدند، نه كسى را ديدند و نه جايى را براى ماندن يافتند. با اين حال، ابراهيم عليه السلام مى دانست كه فرمان خدا بيهوده نيست. پس

ص: 161

عزيزانش را در مكّه باقى گذاشت و تنها به شام بازگشت. او پيش از رفتن دست به دعا برداشت و گفت:

پروردگارا! من خانواده ام را در سرزمينى بى حاصل و دركنار خانه گرامى تو جا مى دهم ... پس دل هاى مردم را با ايشان مهربان كن و براى آنان روزى مقرر فرما تا سپاسگزار تو باشند.

از رفتن ابراهيم عليه السلام هنوز مدت زيادى نگذشته بود كه گرماى هوا، فرزند شيرخواره او- اسماعيل- را تشنه كرد.

مادرش- هاجر- هر چه به اطراف خود نگاه كرد، نتوانست براى كودكش آبى پيدا كند. به ناچار او را تنها گذاشت و به سوى كوهستان به راه افتاد. هاجر فاصله دو كوه «صفا» و «مروه» را بارها طى كرد، امّا هر چه گشت، حتّى قطره اى آب پيدا نكرد.

سرانجام، وقتى كه خسته و نا اميد نزد اسماعيل برگشت، با تعجّب ديد كه در پايين پاىِ فرزندش، چشمه اى آب گوارا جوشيده است.

جوشيدنِ چشمه «زمزم» برخى از صحرانشينان را به سوى آب كشيد. آنها اطراف چشمه را براى زندگى خود انتخاب كردند و در چارسوى آن خانه ساختند. هاجر و اسماعيل نيز در كنار آنها زندگى جديدى را شروع كردند.

مدّتى بعد، دوباره ابراهيم عليه السلام به سوى مكّه آمد تا با همسر و فرزندش ديدار كند. او از ديدن آنها در كنار آب و آبادى تعجّب كرد و خوشحال شد كه خداوند آرزويش را برآورده است.

هر بار كه ابراهيم عليه السلام به مكّه سفر مى كرد، خانه هاى بيشترى را در اطراف چشمه آب مى ديد. امّا در ميان اين خانه ها و دركنار چشمه، جاى يك خانه خالى بود.

خداوند به پيامبرش فرمان داد تا سنگ بر سنگ بگذارد و ديوارهاى «خانه خدا» را بالا ببرد. محلّ خانه خدا در كنار زمزم بود؛ همان جاى خالى كه مردم خانه هايشان را در اطرافش ساخته بودند.

ابراهيم عليه السلام وفرزند نوجوانش- اسماعيل- ديوارهاى خانه را بالا بردند و آنگاه، مردم توانستند مرا ببينند. امّا هنوز نمى دانستند كه اين خانه چيست و براى كيست!

سرانجام وقت آن رسيد كه همه از

ص: 162

اين راز باخبر شوند. پس به ابراهيم عليه السلام وحى شد:

مردم را براى برگزارى حجّ دعوت كن تا پياده و سواره، (حتّى) از راه هاى دور به سوى تو بيايند.

ابراهيم عليه السلام به مردم ياد داد كه هر ساله، در روزهاى معيّن، همه با هم، در مكّه گردآيند و در اينجا براى عبادت پروردگار، مراسمى را بجا آوردند؛ مراسمى به نام «حجّ»!

سال ها پس از آن، مردم ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام را از ياد بردند، امّا من هنوز در ياد همه زنده بودم. هر سال، وقت حج، تعداد زيادى از مردم براى ديدار با من به مكّه مى آمدند، چند روزى به عبادت مى پرداختند و دوباره به ديارشان بازمى گشتند.

هر چه مى گذشت، آنچه پيامبران خدا به مردم آموخته بودند، بيشتر فراموش مى شد. مردم خداى يگانه را اندك اندك رها كردند و به پرستيدن بُت ها رو آوردند. هر گروهى از آنان براى خود بتى از چوب و سنگ ساختند و به پرستش آنها پرداختند. خانه اى كه خدا آن را براى عبادتِ خود بنا كرده بود، پر از مجسمه ها و تصويرهايى شد كه قدرت هيچ كارى نداشتند. آنها آفريده مردم بودند، امّا مردم آنها را با آفريدگار خود اشتباه گرفته بودند.

آبادى و پيشرفت مكّه، گروهى از ساكنان اطراف شهر را به هوس انداخت.

آنان به مكّه حمله كردند و فرزندان و خويشاوندان اسماعيل عليه السلام را از شهر بيرون راندند. مردم مكّه اشياى گران بهاى خود را در چاه زمزم انداختند و چاه را با سنگ و خاك پر كردند تا دست مهاجمان به آنها نرسد.

سال هاى بسيار بعد از آن، قبيله «قريش» در مكّه به قدرت رسيد و مهاجمان از شهر بيرون رفتند. قريشيان از نسل اسماعيل عليه السلام بودند، امّا هيچ يك از آنها محلّ زمزم را نمى شناخت. تنها چيزى كه مردم درباره اين چاه مى دانستند قصّه اى بود كه پيرمردان و پيرزنان مكّه از نياكان خود شنيده بودند و آن را براى كودكان خود بازگو مى كردند.

صد سال بعد از پيروزى قريش مردى به نام «عبدالمطّلب» محلّ زمزم را

ص: 163

شناخت. او سنگ و خاك را از زمزم بيرون آورد و در ميان آن، يك زره و يك شمشير گرانبها پيدا كرد و نيز دو مجسمه طلايى كه به شكل آهو بودند.

قريش به او گفتند: اينها يادگار پدران ما هستند، بايد آنچه را پيدا كرده اى، بين همه ما قسمت كنى!

امّا او گفت: اينها متعلّق به كعبه است. من با بهاى زره و شمشير، درى براى خانه خدا خواهم ساخت و دو آهوى طلايى را به آن در خواهم آويخت.

عبدالمطّلب همين كار را كرد. درى براى خانه خدا ساخت و آهوها را به دست من سپرد. او تنها كسى بود كه من و خداى مرا مى شناخت.

قريش مانند ديگر كسانى كه پيش از آنها در مكّه زندگى مى كردند، بت مى پرستيدند. بيشتر آنها نه خدا را مى شناختند و نه با خانه خدا آشنا بودند.

هر سال، گروهى از دور و نزديك به مكّه مى آمدند و در كنار قريش مراسم حج را برگزار مى كردند. امّا رفت و آمد اين ها خوشحالم نمى كرد. آنها «خداى ابراهيم»، و «حجّ ابراهيمى» را از ياد برده بودند.

هر روز، هزار بار به ياد دعاى ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام مى افتادم كه گفته بودند: پروردگارا، ما دو تن را تسليم فرمان خود گردان، و از ميان فرزندان ما مردى را پديد آور كه فرمانبردا تو باشند.

نمى دانستم كه خداوند چگونه مى خواست فرزندان بت پرست آن دو پيامبر را فرمانبردار خود كند. غمى بزرگ در دلم جا گرفته بود. از ديدن آن بت پرستان خسته شده بودم. چشمهايم را بستم تا ديگر هيچيك از آنها را نبينم.

چندى بعد، ناگهان احساس كردم كه ديگر صدايى را نمى شنوم. چشم باز كردم تا ببينم در اطرافم چه مى گذرد. امّا تا جايى كه ديده مى شد، كسى نبود. همه رفته بودند و هيچ كس در شهر نمانده بود. گويى حادثه اى روى داده بود كه من، هنوز از آن با خبر نشده بودم.

مردم از ترس سپاه «يمن» به كوه ها پناه برده بودند؛ سپاهى كه نه براى جنگيدن با قريش، كه براى از ميان برداشتنِ من مى آمد.

حاكم يمن كينه مرا به دل گرفته بود.

او نمى توانست علاقه مردم را به من تحمّل كند. او گفته بود: بايد كعبه را ويران

ص: 164

كنيم تا بعد از اين، مردم براى عبادت به سرزمين ما بيايند!

وقتى كه خبر آمدن اين سپاه به مكّه رسيد، مردم شهر پا به فرار گذاشتند. اگر چه از بى وفايىِ آنها دلگير شدم، امّا احساس تنهايى نكردم. مردم رفتند، امّا خدا با من بود.

هنوز دشمن به مكّه نرسيده بود كه روزى، صداى عبدالمطلب را شنيدم. آن روز، او براى راز ونياز آمده بود:

- پروردگارا! در برابر ايشان به كسى جز تو اميد ندارم.

پروردگارا! آنان را از حريم خود باز دار!

دشمن كعبه، همانا تو را دشمن مى دارد، پس مگذار كه خانه ات ويران گردد!

يكى دو روز ديگر گذشت تا آنكه آهنگِ طبل سپاهيان يمن به گوش رسيد و به دنبال آن، زمين به لرزه افتاد؛ لرزه اى كه نمى دانستم از كجا و براى چيست.

لحظه هاى اضطراب و نگرانى را پشت سر مى گذاشتم كه ناگهان، صداى نعره فيل ها در فضا پيچيد؛ فيل هايى كه پيشاپيش سپاه در حركت بودند و هر بار كه قدم برمى داشتند، زمين را به لرزه مى انداختند. آنها را آورده بودند تا همه چيز را در هم بكوبند، مرا از ميان بردارند و چيزى جز خاك باقى نگذارند.

با ديدن فيل ها از زندگى خود نا اميد شدم. هيچ راهى براى نجات من باقى نمانده بود و سپاه يمن همچنان پيش مى آمد.

مردان مهاجم از ميان كوچه ها و از كنار ديوارها گذشتند. سر نيزه هايشان را ديدم و صداى نفس هايشان را شنيدم.

ميان ما ديگر فاصله اى نمانده بود كه ناگهان، هوا تيره و تار شد. صداى رعد همه را بر جا ميخكوب كرد. مردان سپاه سر به سوى آسمان برداشتند و در برابر خود پرندگانى عجيب را ديدند كه از جانب دريا به سوى مكّه مى آمدند.

پرندگانى كه من هم تا آن روز آنها را نديده بودم.

سردار سپاه كه وحشت را در چهره همراهانش ديده بود، به آنها فرمان داد تا هر چه زودتر، حمله را آغاز كنند. امّا هنوز كسى از جايش حركت نكرده بود كه پرندگان از راه رسيدند و بال هاى خود را بر روى آنان باز كردند. لحظه اى بعد،

ص: 165

باران گرفت و قطره هاى آب بر سر و روى مردان سپاه ريخت. امّا نه، آنچه مى ريخت، قطره آب نبود و از ابر نمى باريد. چيزى مانند سنگريزه بود كه از منقار پرندگان رها مى شد و به هر كس مى خورد، بلا فاصله او را به زمين مى انداخت.

سربازان، از آنچه پيش آمده بود، ترسيدند و به فكر فرار افتاند. صف هاى آنان از هم شكافت و هر كس، از يك سو، گريخت. همه در جستجوى پناهگاهى بودند تا ايشان را از تيربارانِ پرندگان نجات بخشد. امّا پرندگان، همه جاى آسمان را پوشانده بودند. دور شدن از دسترس آنها ممكن نبود. مردانِ سپاه مانند برگ هاى درختان، يكى پس از ديگرى، به زمين مى ريختند و جان مى دادند. نه پناهى در كار بود و نه راهى.

سرانجام، هر چه بود، تمام شد و سكوت، جاى همه چيز را گرفت. فيل ها به زمين افتادند، مردانِ مهاجم در خاك و خون غرق شدند و از پرندگان، نشانى باقى نماند. من بودم و يك زندگى دوباره كه خدا به من بخشيده بود.

خدا را شكر كردم كه به اراده او، دشمن تار و مار شد. امّا نمى دانستم خداوند از خانه اى كه در آن بت ها پرسيده مى شوند، چرا مراقبت كرد!

وقتى غوغاى آن روز فرونشست، مردم مكّه از كوه ها سرازير شدند و به سوى من آمدند تا آنچه را پيش آمده بود، از نزديك ببينند. هيچ كس باور نمى كرد كه خداوند، به تنهايى، دشمنِ خانه اش را نابود ساخته باشد. اين حادثه احترام مرا در نظر مردم بيشتر كرد.

سال ها بعد، در كنار خود دستى را احساس مى كردم كه با ديگر دست ها تفاوت داشت؛ دستى مهربان و صميمى كه مرا به ياد دست ابراهيم عليه السلام مى انداخت.

آن دست، دست محمّد صلى الله عليه و آله بود.

عبدالمطّلب، پدر بزرگ محمّد صلى الله عليه و آله بود. وقتى كه محمّد صلى الله عليه و آله كودكى شش ساله بود. پدر بزرگش هر روز مى آمد و پيش روى من بر فرش مى نشست. مردم نزد عبدالمطلب مى آمدند و با او گفتگو مى كردند. امّا هيچ كس پايش را بر فرش عبدالمطلب نمى گذاشت. عبدالمطلب بزرگِ مكّه بود و همه به او احترام مى گذاشتند. هركس كه مى آمد، يك قدم عقب تر مى ايستاد و خواسته اش را

ص: 166

مى گفت. تنها محمّد صلى الله عليه و آله بود كه هرگاه از راه مى رسيد، عبدالمطلب او را در آغوش مى كشيد، نزد خود مى نشاند و بر سر و رويش بوسه مى ريخت.

خاطره روزهاى كودكى محمّد صلى الله عليه و آله را هرگز از ياد نبردم. بعد از آن، هر بار كه مى آمد، با اشتياق به تماشاى او مى نشستم و هر وقت كه مى رفت، ديدارش را آرزو مى كردم. صدايش چنان زيبا بود كه از ميان صداى هزاران نفر، آن را مى شناختم.

مناجاتِ او را مى شنيدم و از شنيدن آن لذّت مى بردم. او با خداى يگانه راز و نياز مى كرد و او را مى شناخت؛ خدايى كه بيشتر مردم مكّه با او غريبه شده بودند.

به دست محمّد صلى الله عليه و آله دل بستم و به اميد آينده نشستم. اميدوار شدم كه او نيز بتواند مانند پدرانش- ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام- مرا زنده كند.

روزى، دست زنى بدنم را خراشيد.

دردى داشت و از من كمك مى خواست.

ناله مى كرد و مى گفت:

پروردگارا! من به تو و آنچه فرستاده تو است، ايمان دارم و نيز به تمام پيامبران تو و كتاب هاى ايشان، و سخن جدّ خود- ابراهيم خليل- را راست مى دانم كه او، بالابرنده ديوارهاى اين خانه قديمى توست. پس به حقّ اين خانه و به حقّ آن كه بنايش كرد و نيز به حقّ اين فرزندى كه به او آبستن هستم، ... از تو مى خواهم كه ولادتش را بر من آسان كنى!

از شنيدن نيايش او، لرزه اى به اندامم افتاد. لحظه اى گذشت و ناگهان از جانب پروردگار، فرمان رسيد كه او را در ميان بگيرم و در خود جا دهم. پس همچنان كه مى لرزيدم، از ميان سنگ ها، راهى براى عبور او باز كردم و در آغوشش گرفتم. زن پا بر چشم من گذاشت و مهمانِ خانه خدا شد.

كسانى كه از دور، همه چيز را ديده بودند، فرياد زدند:

- ديوار كعبه شكاف برداشت و فاطمه را در خود فرو برد!

زنى كه من ميزبانش شده بودم، عروس عبدالمطلب و همسرِ پسر او بود.

او را تمام مردم مكّه مى شناختند. اين بود كه هر كس، از هر جا كه خبر را شنيد، به سوى من دويد. برخى تلاش كردند تا از شكاف بين سنگ ها بگذرند و براى نجات او كارى كنند. امّا ديگر شكافى باقى نمانده بود. سنگ ها به جاى خود بازگشته بودند و از دست كسى كارى

ص: 167

برنمى آمد. حتّى قفل ها از كار افتاده بودند و باز نمى شدند. من و فاطمه تنها مانده بوديم و هر دو در انتظار حادثه اى ديگر لحظه شمارى مى كرديم.

آنچه در انتظارش بوديم، سرانجام پيش آمد، نيمه شب، نورى زيباتر از نور خورشيد در فضا تابيد و عطرى خوشبوتر از بوى گلها در هوا پيچيد. بال فرشتگانى كه در مكّه به پرواز در آمده بودند، بر سرم سايه انداخت و لحظه اى بعد، فرزند فاطمه به دنيا آمد.

نمى دانستم او كيست و چرا خداوند، خانه خود را به عنوان محلّ ولادتش انتخاب كرده است. سه روز از آمدن فاطمه گذشت. در تمام اين مدّت با چشمان شگفت زده ام آن مادر و فرزند را تماشا مى كردم. روز چهارم، ناگهان ندايى آسمانى به گوش رسيد كه به فاطمه مى گفت: او را «على» بنام ... كه من، او را با قدرت و شكوه و جلال خويش آفريده ام و به آداب خود ادبش كرده ام و كار خود را به او واگذاشته ام ... او در خانه من به دنيا آمده است و نخستين كسى است كه ... بت ها را خواهد شكست و آنها را سرنگون خواهد كرد ... او بعد از پيامبر گرامى و عزيز و برگزيده من، جانشين و پيشوا خواهد بود. پس خوشا به حال آن كه وى را دوست بدارد و ياريش كند و واى بر آن كه دشمنش بدارد و او را واگذارد.

اين را كه شنيدم، دلم روشن شد.

احساس كردم كه ميان من و اين فرزند، پيوندى هست كه تنها خدا از آن خبر دارد. معناى زنده بودنم را بعد از سال ها فهميدم. گويى خداوند مرا از نابودى نجات داده بود تا على را بر دست بگيرم و به مردم معرفى كنم.

هشت سال بعد از اين حادثه، تابستانى عجيب از راه رسيد. آن سال، در فصل گرما، آسمان پر از صاعقه شده بود و پيوسته مى غريد. روز و شب باران مى باريد. آب باران از كوه هاى اطراف، به سوى مكّه سرازير شد. در شهر سيل به راه افتاد و خانه ها در آب فرو رفتند.

برخى خراب شدند و برخى آسيب ديدند.

من نيز از اين سيل در امان نماندم.

آب، خشت هاى كهنه اى را كه ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام بر روى هم گذاشته بودند، از جا كند و با خود برد. من مانده بودم و

ص: 168

لباسى پاره پاره.

وقتى كه تابستان گذشت و باران هاى تند فصل گرما به پايان رسيد، مردم به فكر افتادند تا خرابى خانه هاى خود را برطرف كنند. آن ها بعد از ساختن خانه هاى خود، به ياد خانه خدا افتادند و تصميم گرفتند كه ديوارهاى آب ديده را تعمير كنند. براى اين كار، سنگ هاى به جا مانده را برداشتند و به جاى ستون هاى قديمى، ستون هاى جديد برپا كردند.

آنگاه ديوارها را بالا بردند و به اين ترتيب جامه اى نو بر قامت من پوشاندند.

هنگامى كه كار به پايان رسيد، نوبت آن شد كه «سنگ سياه» در جايش قرار گيرد. هر يك از بزرگان شهر، مى خواست كه با دست خود سنگ سياه را در جايش قرار دهد. اين كار، براى آن ها افتخارى بزرگ به شما مى آمد.

روزهاى بسيار گذشت، امّا سنگ سياه روى زمين باقى ماند. هيچ كس راضى نمى شد كه از اين افتخار چشم پوشى كند. گفتگو به نتيجه نرسيد. پيران يكديگر را تهديد كردند و جوانان به روى هم شمشير كشيدند. چيزى به شروع جنگ و خونريزى نمانده بود كه مردى كهنسال، راهى را پيش پاى مردان مكّه گذاشت:

- نخستين كسى را كه از سوى «صفا» به نزد كعبه مى آيد، به عنوان داور انتخاب كنيد و به هر چه او گفت گردن نهيد!

آنان كه با هم اختلاف داشتند، گفته اين مرد را پذيرفتند. پس نزد من آمدند و به انتظار ايستادند تا كسى از راه برسد و اختلاف را از ميان بردارد.

اين سنگ را براى نخستين بار دست ابراهيم عليه السلام به گردن من آويخته بود.

دلم نمى خواست كه بعد از گذشت سال هاى بسيار، دست مردى بت پرست جانشين دست او شود. امّا در آن لحظه ها، كارى از من ساخته نبود. چاره اى نداشتم جز آنكه من هم مانند مردان خشمگينى كه در اطرافم ايستاده بودند، چشم به راه بدوزم ومنتظر بنشينم.

ساعتى گذشت كه ناگهان، صداى پاى كسى به گوش رسيد. لب ها از حركت ايستاد و چشم ها به سوى او خيره ماند. همه آرزو مى كردند كه با او خويشاوند و آشنا باشند. من نيز همين آرزو را داشتم.

لحظه اى بعد، مردى كه مردم در انتظارش بودند، از راه رسيد. با ديدن او

ص: 169

گروهى فرياد شادى سردادند و به سويش دويدند. او كسى جز محمّد صلى الله عليه و آله نبود؛ كسى كه همه او را به عنوان «امين» و «درست كار» مى شناختند.

من از ديدن او بسيار خوشحال شدم. افسوس كه نمى توانستم به سوى او بدوم و در آغوشش بگيرم. او، همان آشنايى بود كه من انتظارش را داشتم.

محمّد صلى الله عليه و آله داستان سنگ سياه را از زبان اين و آن شنيد. آنگاه گفت تا سنگ را در ميان پارچه اى بگذارند و هر يك از بزرگان، گوشه اى از آن را به دست گيرند.

داورىِ او را همه قبول كردند. پس همانطور كه او گفته بود، هر يك از مردانِ بزرگ شهر، گوشه اى از پارچه را گرفت و همه با هم آن را بالا آوردند. امّا هنوز معلوم نبود كه سنگ سياه به دست كدام يك از آنان برجاى خود قرار خواهد گرفت. همه منتظر تصميم محمّد صلى الله عليه و آله بودند. امّا او چيزى نگفت. سنگ سياه را با دست خود برداشت و به سينه من آويخت.

مردان مكّه را اين كار او راضى كرد.

آن ها خوشحال بودند كه در اين افتخار، سهيم شده بودند. امّا من از همه آن ها خوشحال تر بودم؛ زيرا دست پاك او، جاى دست ابراهيم عليه السلام را براى من گرفته بود.

شادمانى آن روز، جايش را به اندوهى ديگر داد. از فرداى آن روز، مردم از دور و نزديك آمدند و بت هايشان را به دست من سپردند. دوباره، كعبه، بتخانه شد و به هر ديوار خانه خدا، مجسمه اى از سنگ و چوب و خاك تكيه زد.

روزها و سال هاى بدى آغاز شد.

مردم، هر روز بيشتر از روز پيش به بت هايشان دل بستگى پيدا مى كردند.

كارهاى زشت در بين آنان رواج گرفته بود. دل هاى مردم سخت و سنگى شده بود.

تندخو شده بودند و به كوچكترين بهانه خون يكديگر را به زمين مى ريختند.

حتّى به فرزندان خود رحم نمى كردند.

داشتن دختر را ننگ مى شمردند و برخى از آنها را بعد از تولد، به خاك مى سپردند.

زن ها به فساد و مردها به خوشگذرانى روى آورده بودند. شراب مى نوشيدند و قمار مى باختند. مردم راهنمايى نداشتند تا آنان را از كارهاى زشت بازدارد. اگر هم كسى پيدا مى شد و حرفى مى زد، صدايش به جايى

ص: 170

نمى رسيد. بدبختى گريبانِ مردم را گرفته بود و راه رستگارى گم شده بود.

يك روز از سمت كوه «صفا» صدايى به گوشم رسيد. صداى مردى كه فرياد مى زد:

- خدا را به يگانگى بپذيريد تا رستگار شويد!

صدايش آشنا بود. فريادش را تا آن روز نشنيده بودم، امّا از صداى آرام مناجاتش بارها لذّت برده بودم. آرى اين صداى محمّد صلى الله عليه و آله بود كه در آن اطراف مى پيچيد و مردم را به سوى خود مى خواند:

- بگوييد خدايى جز او نيست تارستگار شويد!

پيش از آن، مردم، محمّد صلى الله عليه و آله را بارها ديده بودند كه در كنار من مى ايستاد، مى نشست و به خاك مى افتاد، بدون آنكه در برابرش بتى باشد. همه مى دانستند كه او خدايى نديدنى دارد. خدايى كه برايش نماز مى خواند و او را عبادت مى كرد. اين بود كه وقتى صداى او به گوش رسيد، گروهى از مردم گرداگرد او ايستادند تا سخنش را بشنوند:

- اگر به شما بگويم كه آن سوى اين كوه، دشمن در كمين جان و مال شما نشسته است، آيا سخنم را مى پذيريد؟

آنان كه سخن او را شنيدند، گفتند:

آرى، ما تا به امروز، جز راست از تو نشنيده ايم.

محمّد صلى الله عليه و آله گفت: پس اى مردم قريش! خود را از آتش دوزخ نجات دهيد! ... من همانند كسى هستم كه دشمن را در آن سوى اين كوه ديده است و براى آگاه كردنِ شما آمده است!

از ميان مردم، يكى فرياد زد و گفت:

آيا ما را گرد آورده اى تا همين را بگويى؟

او «ابولهب» بود؛ عموىِ محمّد صلى الله عليه و آله. او را از سال ها پيش مى شناختم. آن وقت ها كه جوان تر بود، يك شب، آمده بود و آهوهاى طلايى مرا دزديده بود. بعد از آن، هر بار كه او را مى ديدم، به ياد همان خاطره بد مى افتادم.

آن روز، حرف ابولهب باعث شد كه مردم از اطراف محمّد پراكنده شوند. امّا من به ياد دعاى ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام افتادم كه گفته بودند:

پروردگارا! از ميان فرزندان ما، پيامبرى را برانگيز تا براى ايشان، آيه هاى تو را بخواند و به آنان كتاب و حكمت بياموزد و پاكشان گردان كه تويى، آن

ص: 171

تواناىِ دانا!

بعد از آن، ديگر يك لحظه چشمانم را نبستم. روز و شب هشيار بودم و حوادث را دنبال مى كردم.

پيامبر، هر جا كه مى رفت و هر جا كه مى نشست، پسرى نوجوان همراه او بود. او عموزاده پيامبر- على عليه السلام- بود.

همان على كه در دامن من به دنيا آمده بود.

پيش از آنكه پيامبر دعوتش را آشكار كند، روزى به عموها و عموزاده هايش گفته بود:

- هيچ كس بهتر از چيزى كه من براى خويشانم آورده ام، نياورده است. من براىِ شما، نيكبختى دنيا و رستگارى فردا را آورده ام. خداوند به من فرمان داده است كه شما را به سوىِ او بخوانم. پس كدام يك از شما در اين راه پشتيبان من خواهد بود تا براى من مانند برادر باشد و جانشين من در ميان شما گردد؟

از ميان حاضران، هيچ يك پاسخ پيامبر را نداده بودند. تنها، على از جا برخاسته بود و براى يارى پيامبر پيشقدم شده بود. پيامبر همان جا به ديگران گفت:

- او برادر، جانشين و بازمانده من در كنار شماست، پس سخنش را بشنويد و از او پيروى كنيد!

آن روز، ابولهب هم در بين مردان بود. گويى فرصتى براى مسخرگى پيدا كرده باشد، به برادرش كه پدر على بود، گفت: محمّد فرمان داد كه تو از پسرت پيروى كنى!

اين طعنه ها، خانواده على را از همراهى با پيامبر نا اميد نمى كرد. مادر على، ندايى را كه وقت ولادت فرزندش شنيده بود، هرگز از ياد نمى برد:

او بعد از پيامبر گرامى و عزيز و برگزيده من، جانشين و پيشوا خواهد بود.

پس خوشا به حال آن كه وى را دوست بدارد و ياريش كند و واى بر آن كه دشمنش بدارد و او را واگذارد.

ابراهيم عليه السلام، به فرزندان خود سفارش كرده بود:

خداوند آيين پاك خود را برايتان برگزيد، پس تا هنگام جان دادن، در برابر او تسليم باشيد.

مردم قريش به سفارش ابراهيم عليه السلام عمل نكردند. آن ها دعوت پيامبر را شنيدند، امّا حاضر نشدند كه در برابر خواست خدا تسليم شوند. آن ها پيامبر

ص: 172

خود را شاعر و ديوانه خواندند و آزارش دادند.

روزى، همسر ابولهب سنگى بزرگ به دست گرفت و براى كشتن پيامبر دوان دوان پيش آمد. پيامبر در كنار من نشسته بود، امّا همسر ابولهب او را نديد. اين بود كه حمله او بى نتيجه ماند. ابولهب و همسر او تنها كسانى نبودند كه پيامبر را آزار مى دادند. كار بيشتر بزرگان قريش و سران مكّه همين بود.

خانه اى كه بزرگان شهر در آن مى نشستند و با هم تصميم مى گرفتند، با من همسايه بود. روزى، صداى فرياد و گفتگوى سران قريش، از آن خانه به گوشم رسيد:

- صبورى ديگر بس است! آيا مى خواهيد دست به روى دست بگذاريد و محمّد را به حال خود رها كنيد؟

- هر كار كه توانستيم، كرديم. او را آزار داديم، يارانش را شكنجه كرديم، آنان را از شهرمان بيرون رانديم، با ايشان داد و ستد نكرديم، امّا هيچ يك سودى نداشت.

- بايد او را از ميان برداشت! جز اين چاره اى نيست!

- اگر به جان او آسيبى برسد، خاندان و خويشاوندان او ما را آسوده نخواهند گذاشت.

- كارى مى كنيم كه ايشان تمام مردم مكّه را در برابر خود ببينند، در اين صورت فكر انتقام را فراموش خواهند كرد.

- يعنى چه كنيم؟

- از هر خاندان قريش، يك يا دو مرد شمشير زن را انتخاب مى كنيم و به آنان فرمان مى دهيم كه همين امشب، به خانه محمّد بريزند و در هنگام خواب، جانش را بگيرند.

اين سخنان، ناراحت و نگرانم كرد.

دلم مى خواست تا خانه پيامبر مى دويدم و او را از آنچه شنيده بودم، آگاه مى كردم.

امّا افسوس كه پايم به زمين بسته بود و آنچه را مى خواستم، نمى توانستم.

ساعت به ساعت آن روز گذشت و شب از راه رسيد. دلهره و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. همدمى نداشتم تا با او گفتگو كنم. آن شب حتّى ماه در آسمان نبود تا از او بخواهم آنچه را در خانه پيامبر مى گذرد، برايم بازگو كند.

هنگام صبح، هنوز آفتاب به آسمان نرسيده بود كه گروهى از مردان مسلّح را

ص: 173

در حال فرار ديدم. ساعتى بعد، مناديان به مردم خبر دادند:

- محمّد از مكه گريخت! هر كس او را بيابد، از بزرگان قريش صد شتر پاداش خواهد گرفت!

اين خبر دور از انتظار من بود. از اين كه پيامبر از دست دشمنانش جان سالم به در برده بود، غرق شادى شدم.

دست به دعا برداشتم و از خدا خواستم كه تلاش قريش براى پيدا كردن او ناكام بماند. امّا در همان لحظه، تعدادى از كسانى كه در كنار من بودن و اين خبر را شنيدند، به سوى خانه هايشان دويدند تا بر اسب و شتر بنشينند و به جستجو بپردازند. جايزه اى كه بزرگان براى اين كار تعيين كرده بودند، همه را به هوس انداخته بود.

تا روزها بعد از رفتن پيامبر، جستجو ادامه داشت. امّا سرانجام هيچ كس نتوانست پيامبر را به مكّه بازگرداند.

پيامبر به مدينه هجرت كرد. رفتن او براى من ناخوشايند بود. براى پيامبر نيز رفتن از مكّه خوشايند نبود. از زبان آفتاب شنيدم كه هنگام رفتن، پيامبر رو به مكّه كرد و گفت: «خدا مى داند كه من، دوستت مى دارم و اگر ساكنانت، مرا از نزد تو نمى راندند، هرگز به جاى ديگر رو نمى كردم و سرزمينى جز تو را براى ماندن برنمى گزيدم.»

جستجوى قريش به پايان رسيد و داستان، رفته رفته از ياد مردم رفت. امّا من هيچ چيز را فراموش نكردم. هر روز از خود مى پرسيدم كه پيامبر چگونه از حمله و هجوم مردان مسلّح آسيبى نديد.

روزى، صداى دو تن از دوستان پيامبر را شنيدم كه در كنار من نشسته بودند. يكى از آنان همين را پرسيد.

ديگرى گفت: پيامبر، از طريق وحى، از قصد قريش آگاه شد. آنگاه از على خواست كه آن شب، به جاى او در بستر بخوابد. على پذيرفت و پيامبر، از خانه بيرون رفت. وقتى كه مهاجمان به خانه پيامبر وارد شدند، در بستر پيامبر، على را يافتند. على شمشير كشيد و مهاجمان از ترس پا به فرار گذاشتند.

معمّا به اين ترتيب آسان شد.

فهميدم كه فداكارى على جان پيامبر را حفظ كرد. او جانش را فداى جان پيامبر كرد و اين كار، از دست كسى جز او برنمى آمد. اين حكايت را كه شنيدم دوستى على در دلم بيشتر شد. از اينكه

ص: 174

دامان من زادگاه على شده بود، يك بار ديگر به خود باليدم.

پيامبر به «مدينه» رفت، امّا مكّه آرام نشد. هر روز صداى يكى از بزرگان قريش بلند مى شد و ديگران را براى جنگ با پيامبر تحريك مى كرد. مردان قريش بارها جامه نبرد پوشيدند و به سوى مدينه لشكركشى كردند. امّا از هيچ كدام سودى نبردند. بسيارى از بزرگان در اين جنگ ها كشته شدند و مردم را عزادار خود كردند. كشته شدن بزرگان، ابولهب را غصّه دار كرد و باعث مرگ او شد.

در مكّه «ابوسفيان» سردسته دشمنان پيامبر شد. يكى از پسران او و دو نفر از نزديكانِ همسرش، در اين جنگ ها، به دست على كشته شده بودند. او را هر وقت كه مى ديدم، كينه پيامبر و على از نگاهش مى باريد.

هشت سال از رفتن پيامبر گذشته بود كه يك شب، در بلندى هاى اطراف مكّه آتشى به پا شد. مردم از ديدن آن آتش ترسيدند. آن ها فهميدند كه عده اى قصد حمله به شهرشان را دارند. اين عدّه، مسلمانانى بودند كه به همراه پيامبر، به سوى مكّه آمده بودند.

ابوسفيان همان شب از كوه بالا رفت تا با پيامبر گفتگو كند و او را از ميان راه به مدينه بازگرداند.

فرداى آن روز، ابوسفيان، دوان دوان از راه رسيد و نزديك من ايستاد. فرياد زد و گفت: واى بر شما! محمّد با سپاهى گران مانند موج توفنده به سوى مكّه مى آيد و براى ما چاره اى جز تسليم در برابر او نيست. او كسانى را كه به خانه من پناه آورند يا سلاح جنگ به زمين بگذارند يا در كنار كعبه بمانند، امان داده است. اينك بشتابيد و جانتان را حفظ كنيد!

گروهى گريختند و از من دور شدند. امّا بيشتر مردم ايستادند و منتظر آمدن پيامبر شدند.

ساعتى بعد، مكّه به دست مردانى افتاد كه از مدينه آمده بودند. ياران پيامبر در همه جاى شهر پراكنده شدند و كوچه ها را زير پاى خود گرفتند.

ناگهان خبر رسيد كه پيامبر به كعبه نزديك مى شود. نمى دانم در دل مردمى كه در آن اطراف ايستاده بودند، چه مى گذشت. امّا من صداى قلبم را

ص: 175

مى شنيدم با صدايى كه با صداى پاى پيامبر مى آميخت.

مردم كنار رفتند و در ميان خود راهى براى عبور پيامبر باز كردند. بعد از سال ها، دوباره قامت او را ديدم. دلم مى خواست كه زودتر در آغوشش بگيرم و دست او را بر بدنِ خود احساس كنم.

امّا او انگار كار مهم ترى داشت. وقتى به چند قدمى من رسيد، از همان جا اشاره اى كرد و گذشت. مردم مانند من سراپا چشم بودند و نگاهش مى كردند.

پيامبر چوبدست خود را بلند كرد و مجسمه هايى را كه بر دوش من سنگينى مى كرد، نشانه گرفت. پس در حالى كه طواف مى كرد، بت هاى كوچك و بزرگ را يكايك به زمين انداخت.

صداى شكستن بت ها، تن مشركان را مى لرزانيد و لبخند را بر لب يگانه پرستان مى نشانيد.

تنها چند بت بزرگ بر پيشانى من باقى ماند كه چوبدست پيامبر به آنها نمى رسيد. در اين هنگام بود كه آن حادثه بزرگ اتفاق افتاد. پيامبر، عموزاده خود- على- را صدا زد و از او خواست تا پايش را بر دست و دوش او بگذارد. على در برابر چشمان حيرت زده مردم از قامت پيامبر بالا رفت و دست خود را به بت هايى كه بالاتر نشسته بودند، رسانيد.

آن پيكره هاى زشت سنگى و چوبى كه سال ها وجودشان را تحمّل كرده بودم، به دست على فرو ريخت. على مرا به همان خانه اى تبديل كرد كه ابراهيم عليه السلام ساخته بود؛ پاك و پيراسته.

در آن لحظه زيبا به نداى آن نداى آسمانى افتادم كه بعد از ولادت على، به مادرش گفته بود:

... او در خانه من به دنيا آمده است و نخستين كسى است كه ... بت ها را خواهد شكست و آنها را سرنگون خواهد كرد.

پيامبر مى توانست قريش را به جرم بدكارى و دشمنى ايشان به مجازات برساند. مى توانست مردان مكّه را گردن بزند و زنان را به اسارت بگيرد. امّا اين كار را نكرد. او، وقتى كه از شكستن بت ها آسوده شد، رو به مردم كرد و مهربانى خود را بر آنان نشان داد:

- براستى كه براى پيامبرتان بد مردمى بوديد. با او دشمنى كرديد، از شهرتان او را رانديد، به دنبالش رفتيد و هر گونه توانستيد، آزارش داديد. تا مدينه اسب تاختيد و به نبرد با او پرداختيد. با اين همه، من از يكايك شما مى گذرم و

ص: 176

شما را در راه خدا آزاد مى گذارم.

مردم كه جان خود را مديون پيامبر مى ديدند، اشك شادى باريدند و با صداى بلند گريستند. آنگاه دسته دسته نزد پيامبر رفتند و پيروى از او را پذيرفتند.

از چشم ابوسفيان و ديگران كه از روى ناچارى مسلمان شده بودند، خون مى باريد. آن ها هيچ نمى گفتند، نگاه مى كردند و در انتظار روز انتقام لحظه ها را مى شمردند.

دو سال بعد از آن، وقت برگزارى حج، پيامبر، باز به مكّه آمد. آمد و به مردم ياد داد كه مراسم را چگونه بجا آورند؛ نه مثل پدران بت پرست خود، بلكه مانند ابراهيم عليه السلام.

هنگام بازگشت از مكّه، پيامبر در برابر مردم، دست على را بلند كرد و گفت:

من در ميان شما دو چيز گرانبها باقى مى گذارم. كتاب خدا و عترت خود را كه خانواده من هستند. تا هر زمان كه به اين دو چنگ زنيد، هرگز گمراه نخواهيد شد. هر كس كه من مولاى او هستم، پس على مولاى اوست. خداوندا! دوستدارش را دوستدار باش و دشمنِ او را دشمن باش!

اين را پيامبر گفت، امّا مردم، على و فرزندان او را يارى نكردند. سال ها بعد از درگذشتِ پيامبر، كار به آنجا رسيد كه فرزندانِ ابوسفيان، حكومت مسلمانان را به دست گرفتند؛ همان كسانى كه در انتظار فرصت براى انتقام گرفتن از پيامبر و نابود كردن دين او بودند.

روزى در كنار خود «حسين» عليه السلام را ديدم. فصل حج بود و او با خانواده اش براى حج گزاردن به مكّه آمده بود. او را مى شناختم؛ عزيز پيامبر بود و نور چشمان على. امامت بعد از على، به «حسن» عليه السلام و بعد از او به حسين عليه السلام رسيده بود، پيامبر مى گفت: حسين، چراغ هدايت و كشتى نجات است.

از اين كه مردم، چراغ هدايت را نمى ديدند و كشتى نجات خود را در ميان دريا تنها رها كرده بودند، غرق اندوه مى شدم، امّا ديدن حسين عليه السلام از اندوهم مى كاست.

همان روزها، در بين مردم، كسانى را مى ديدم كه چشمايشان در حال جستجو بود. اينها گروهى از مسافران مكّه بودند كه اعمال حجّ را انجام

ص: 177

مى دادند، امّا در زير لباسهايشان دشنه پنهان كرده بودند.

شبى، هنگام سحر، گفتگوى حسين عليه السلام و برادرش را شنيدم:

- مى خواهم حج را ناتمام بگذارم و از مكّه بيرون روم!

- به كجا برادر! اينجا حرم خدا و محلّ امن اوست. كسى در مكّه به تو آسيب نخواهد رسانيد.

- دور نيست كه مأموران يزيد، در مكّه خونم را بر زمين بريزند، با اين كار حرمت خانه خدا شكسته خواهد شد.

فهميدم كه آن غريبه هاى مسافر، مأموران «يزيد» هستند. او پسر «معاويه» و معاويه پسر ابوسفيان بود. يزيد و پدرش با خانواده پيامبر بدى كردند، دوستان على عليه السلام را كشتند و حقّ آنان را زيرپا گذاشتند.

حسين عليه السلام همان شب، از مكّه بيرون رفت. خانواده و يارانش نيز با او رفتند.

اين، آخرين ديدار من با او بود.

يك ماه بعد، به مكّه خبر رسيد كه يزيد، كاروان امام حسين عليه السلام را در صحراى «كربلا» متوقف كرد، سربازان بسيار به سوى آنان فرستاد و در گرماى بيابان، آب را به روىِ ايشان بست.

نمايندگان يزيد، از امام حسين عليه السلام خواستند كه حكومت يزيد را بپذيرد. امّا او گفت كه يزيد شايسته حكومت نيست.

اگر امام حسين عليه السلام يزيد را به عنوان جانشين پيامبر قبول مى كرد، ديگر اثرى از دين خدا باقى نمى ماند.

فرستادگان يزيد با امام حسين عليه السلام و ياران او جنگيدند. مردان را كشتند، زنان و كودكان را اسير كردند و خيمه هاى آن ها را به آتش كشيدند.

اين حادثه را هرگز از ياد نبرده ام، دلم آكنده از دردى است كه درمانش را پيدا نمى كنم.

مى دانم روزى مردى از فرزندان پيامبر و على، پيدا خواهد شد و انتقام خونِ حسين را از همه بدكاران و ستمكاران خواهد گرفت. نام او «مهدى» است.

مى دانم كه مهدى، روزى قيام خواهد كرد تا دين پيامبر را دوباره به مردم بشناساند. او به من تكيه خواهد زد؛ به ديوار كعبه. آنگاه فرياد برخواهد داشت:

- اى جهانيان، منم بازمانده خدا!

او آخرين ذخيره خداست. اوست

ص: 178

كه پرده ها را از برابر حقيقت كنار مى برد و عدالت را آشكار مى سازد.

در انتظار او هستم؛ در انتظار شنيدنِ صداى او، تا غم اين سال هاى دور و دراز را از دلم بيرون كند و به جاى آن شادى بنشاند.

ص: 179

خاطرات

طرح جايگزين شود.

ص: 180

سفرنامه حاج لطفعلى خان اعلايى

به كوشش سيدعلى قاضى عسكر

فصل بيست و سيّم

ورود به مكه معظمه

تقريباً نيم ساعت به غروب مانده، وارد «مكه معظمه» شديم، از اتومبيل محض اينكه «قدغن» بود كه به شهر داخل نشود، پياده شده سوار يك چهارچرخه شديم، با زحمت تمام عبور مى نموديم، چونكه زيادى شترداران و مسافرين، از حركت چرخ مانع بود، راضى بوديم بر اينكه پياده شده راه برويم، از آنجايى كه بلد نبوديم، باز مجبور شده، تن به قضا داديم، تا اينكه مصادف شديم به يك نفر اهل «ايران»، از ايشان سؤال نموديم منزل «عبدالرحمان جمّال» را، ايشان اظهار داشته مرا ايشان به استقبال شما فرستاده است، با چرخ به اين اميد، به طرف منزل «عبدالرحمن جمّال» رهسپار شديم.

نظر به اينكه وقت حركت از «جدّه» [بعضى] از آقايان رفقا دير رسيدند، فقط يك اتومبيل سوارى كه چهار نفر سوار شده بوديم، ميان شب وارد شديم، «عبدالرحمان» آن شب را از ماپذيرايى فرمود، و سه نفر از رفقاى بنده را در منزل گذاشته، براى حفاظت نقود (1) خودشان، به همراهى يك نفر مطوّف، به طرف بيت روان شدند، كه شايد شب از


1- پول و وجه نقد.

ص: 181

احرام در آيند، پس از چند دقيقه مراجعت نمودند، بنده سؤال نمودم طواف كرديد اظهار داشتند: چون كه از طرف «ابن سعود» اشخاصى كه به اعمال حج آشنا نيستند [بايد] به وسيله مطوف طواف نمايند، قدغن شده است شب طواف نمايند، [لذا] از طواف مانع شدند.

فصل بيست و چهارم

اعمال طواف و دخول به مكّه و صفا و مروه

پس شب را استراحت نموده، صبح پس از اداى نماز و صرف چايى، به همراهى مطوّف به طرف «مكّه» روان شديم، غسل نموده به طرف «بيت خدا» رهسپار شديم، اعمال طواف را به عمل آورده، كه ان شاءاللَّه مقبول درگاه «حضرت احديت» خواهد شد، به طرف «صفا» و «مروه» روان شديم.

سعى «صفا» و «مروه» كه هفت بار رفتن و آمدن است [و] واقعاً يك ورزش و سرمشق بدنى محسوب است [را]، به عمل آورده مراجعت نموديم، اگر چه واقعاً براى بنده خيلى زياد است كه در واجبات قانون مقدس اسلام اظهار عقيده نمايم، ولى نظر به اينكه به عقيده بنده، در دنيا انسان بخواهد با كمال بى طرفى نظر نمايد، به قوانين مقدس اسلام كه از ناحيه مقدس الهى جعل شده، محض رفاه حال بشر و از وضع قانون اين است كه انسان به وظيفه دنيوى و اخروى خود باشد، اگر انسان بخواهد محسّنات قانون مقدس اسلام را بنويسد، عمر «نوح» لازم است، و اشخاصى هم مى خواهد كه در واقع انسان كامل باشند، نه اينكه مثل بنده اشخاص به عقل خودش چيزى اظهار نمايد، شايد همان قانون در روى همان اصل شده باشد، شايد برخلاف آنها باشد، آن وقت يك مسؤوليت منكر براى خود در پيشگاه «حضرت احديت» فراهم نمايد، نظر به اينكه بنده كاملا به فلسفه قانون آشنا نيستم، و عالم هم به قوانين ديانتى نيستم، آنچه به عقيده خودم يعنى به طورى كه خودم احساس نمودم، آن را عرض مى نمايم.

ص: 182

فصل بيست و پنجم

جهت وجوب مكه و نتايج آن

(1) حج براى اشخاص متمول و باثروت، با شرايطى [كه] دارد واجب است، وقتى كه يك نفر مستطيع شد، البته يك شخصِ باثروت است و غالباً اين اشخاص از اشخاص فكور خواهد شد، كه در نتيجه يك مسافرت و زحمت سفر و مشقت راه، متنبّه خواهد شد، كه انسان براى چه خلق شده، وعالَم هم نه اين «قزوين» و «طهران» است كه ما مى بينيم، بلكه كليه «ايران» يك قطعه كوچك از قطعات عالَم محسوب مى شود و «بحر خزر» يك درياى كوچك است در جنب اقيانوس بزرگ، و ضمناً همان شخص با تهيه وجه زيادى عازم خواهد شد، كه اين وجه واقعاً براى شخص مستطيع از آن وجه ها محسوب مى شود، گوئيا در زيرزمين، جزو خزاين زير زمين محسوب نمى شود، تمامى اين وجه را به امر «خدا» صرف مى نمايد، كه يك كمك بزرگ براى اقتصاد محسوب است.

(2) اين طور اشخاص غالباً از اشخاصى محسوب مى شوند كه نسبت به سايرين، كه در آن نقطه با ايشان زندگى مى نمايند، از حيث تمول به سايرين برترى دارد، و شايد بعضى هم پيدا شود، تعدى را به زيردستان خود روا دارند، در صورتى كه زيردستان آن شخص نسبت به او قادر نيستند، دفع ظلم ايشان را بنمايد، البته هر مسافر در راه هاى دوردست، مخصوصاً در خارجه، كارهايى پيش آيد كه در بعض اوقات براى دفع آن، از عهده شخص مسافر و لو اينكه صاحب قدرت مافوق هم باشد، غير مقدور است و قطعاً هم هر كس مبتلا شد، نمى تواند متحمل به تعدّى ديگرى باشد، يك اندازه آن ظلم كوچك را، كه از خودش احساس مى نمايد، علاوه بر اين كه خودش را مسؤول درگاه الهى مى داند در نزد وجدان شرمنده خواهد شد.

(3) وقتى كه شخص مستطيع وارد به «ميعادگاه خداوند» عالم شد، البته در يك موقع معين خواهد شد، اين شخص به تنهايى براى اداى حج عازم مى شود، بلكه اقلًا صد هزار نفر، از اكناف عالم براى اداى حج خواهند آمد، ممكن است اشخاصى پيدا شود، كه به امورات مسلمانان رسيدگى نموده، و حلّ قضاياى مشكله را بنمايد، و شايد فلسفه حقيقى

ص: 183

حج، كه در يك روز معين واجب شده است، همين باشد كه روحانيون و عقلاء اسلامى در اطراف عالم در يك روز معين، در ميعادگاه ايزدى جمع شده، براى تبادل افكار با هم ديگر، تشريك مساعى نمايند، و از نفاق كه امروز ما مسلمانان را، با كمال بى شرمى در نزد ملل زبون و خوار نموده است جلوگيرى نمايد.

ولى افسوس و هزار افسوس: كو اشخاصى كه با جان فشانى قانون اسلام را مجرى مى داشتند؟ و كجايند اشخاصى كه براى جارى نمودن «لااله الااللَّه» از هيچ گونه جان بازى مضايقه نمى نمودند؟ و چرا روحانيون عالى مقام، در اين گونه مقام ها كه عموم مسلمانان جمع مى شوند [آنان را] به وظايفشان آشنانمى نمايند؟ چون گوسفند بى شبان در جلو هزاران گرگ بلا دچار، و بلكه اشخاصى هم پيدا شود در لباس ميش، خودش از گرگ بدتر است.

(4) بيست و چهار چيزى كه براى شخص محرم حرام است، حقيقتاً يك تزكيه نفس است، كه انسان را ملتفت مى نمايد كه بايد چه طور زندگانى نموده، از چه بايد اعراض نموده، و كدام يك را استقبال بايد كرد؟

(5) در عين طواف، انسان اگر دقيق باشد، مى داند كه آن امرى كه انسان را از بلاد دوردست به اين جا كشانيد، يك روز هم به جايى كه آخرين وعده گاه «خداوند» است حاضر خواهد شد.

(6) سعى «صفا و مروه»، نظر به اينكه به طورى كه اشاره شد، شخص مستطيع عموماً از اشراف و از ثروتمندان اسلام محسوب مى شوند، و اگر از اشخاص كارگر پيدا شود نادر است، و واجب است كه سعى «صفا و مروه» را بنمايند، كه يك سرمشق ورزش بدنى است، اقدام نمايد كه در اثر اين ورزش و مشقت راه، تغيير حالى پيدا شود، در خاتمه از آقايان عظام محترمين و دانشمندان گرام و نكته سنجان كلام، مستدعى هستم كه اگر ايراد و اشتباهى ملاحظه نمودند، تصحيح نمايند.

فصل بيست و ششم

توقف در مكّه معظّمه و قبرستان ابوطالب عليه السلام

در اطراف قبرستان حضرت «ابوطالب»، عمّ بزرگوار «حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله»، كه

ص: 184

در شهر «مكّه معظّمه» است، عموم مسلمانان مسبوق [اند] كه اجداد و اقوامِ «حضرتِ ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله» در آن قبرستان مدفون، و از چندين قرن قبل، حجاجى كه به زيارت «بيت اللَّه» مشرف مى شوند، به آن قبرستان براى زيارت بقاع متبركه مشرف مى شدند، و به دعاى خير ياد، و بعضى زيارت نامه مخصوص داشته، مى خواندند.

وقتى بنده با رفقا به طرف آن قبرستان رهسپار شديم، كه هم زيارت اهل قبور را كرده باشيم، و هم [ببينيم] اقدامى كه شنيده ايم «سلطان نجد» براى انهدام بقاع متبرّكه نموده است صحت دارد، يا اينكه شاخ و برگ مى گذارند؟ موقعى كه مشرف شديم، يك نفر عسكر در قبرستان مأمور بوده از طرف «دولت نجد» براى حراست همان قبرستان، وقتى كه حجاج به زيارت اهل قبور مى آمدند، صريحاً مى گفت: در اول قبرستان بمانيد، از اين جا طلب مغفرت نماييد به عموم مسلمانان، ولى به اصرار «حاجى حسن همدانى» كه حمله دار ما بوده، ما را اجازه داد به نزديك قبر «حضرت خديجه» برويم، و خودش هم به همراهى ما آمد و مواظب هم بود، مى گفت طلب مغفرت نماييد برگرديد و اطراف قبر «حضرت خديجه» را برداشته بودند، با زمين مساوى بود و فقط يك سنگ روى قبر بود.

گرچه طرفداران مذهب و عقايد وهابى عقيده مندند، كه نبايد در روى زمين بقعه باشد، گوييا به عقايد خودشان مى گويند عبادت بايد منحصر به خداوند عالم باشد، و مشرف شدن به زيارت «بقاع متبركه» را حرام و شرك به خداوند عالم مى دانند، در صورتى كه عقايد طرفداران «مذهب اثناعشرى» بر آن است، كه قبول ديانت و تبعيت به دين اسلام، محض امر و رضاى «حضرت احديّت» است و بر هر امر واجب و مستحبى كه ما اقدام مى نماييم، فقط و فقط محض رضا و اطاعت امر «حضرت خداوندگار» است، و از آن جمله زيارت قبر «حضرت حسين بن على عليهما السلام» را مى نماييم، محض اين است كه «حضرت سيدالشهدا عليه السلام» تمامى اولاد و اقوام و دارايى خود را براى ترويج دين مبين و براى لكه دار نمودن پرده ظلم «بنى اميّه»، كه مقام محترم خلافت و امامت را ظلماً تصرف، و عموم مسلمانان عالم را در تحت لواى ظلم خود قرار داده بودند، در اثر فداكارى همان حضرت خارج، و به عموم عالم و عالميان گوش زد نمود كه جان فشانى من نه اينكه براى رسيدن به مقام خلافت بوده، بلكه نظر اصليه آن حضرت چند چيز بوده:

1) زمامدار ديانت، بايد شخصى باشد كه در ترويج دين با جان و اموال خود دفاع

ص: 185

بنمايد، همان طورى كه خود حضرت با برادران و اقوام خويش، براى جان نثارى در مقابل عَلَم ظلم استقامت نموده، بالاخره با خون خود در عالم، به خط برجسته اعلام نمود، كه معنى جان فشانى اين است، و براى دفع ظلم ظالم، بايد اين طور اقدام نمود.

2) به عالم بشريت فهماند كه نبايد يك جامعه و يا يك قوم، زمام امور خود را به كسى واگذار نمايند، كه قابليت و استعداد نداشته باشد، مخصوصاً زمامدارى امورات ديانت را به شخصى بايد واگذار نمود، كه خودش عامل ديانت بوده باشد، تا اينكه مردم از آن شخص تبعيت نموده، به امورات دنيوى و اخروى خود عمل نمايد.

3) گوشزد نمود كه در دنيا براى پنج روزه رياست، نبايد تبعيت ظالم را قبول نموده، شرافت و ديانت خود را لكه دار كرد، بلكه به زندگانى آنى پشت پا بايد زد، و زندگانى ابدى براى خود، در اثر يك جان فشانى و فداكارى اتخاذ نموده، در صورتى كه فلسفه شهادت آن حضرت، غير از اين ها شايد باشد، كه انسان به حقيقت آن قادر نيست، در اين جا انصاف [و] وجدانى لازم است.

بدون غرض و با نظر بى طرفى از اول حركت از «مدينه طيّبه» تا ورود به «كربلا» با شهادت تاريخ صحيح، به وقايعى كه افتاده است نگريسته، تا بدانيد كه مقصود اصليه آن حضرت عليه السلام چه بوده است؟ و براى چه با انصار مخصوص، و اهل بيت عصمت به طرف «عراق» رهسپار شد؟

در صورتى كه براى آن حضرت امكان داشت، از هر بلدى از بلاد اسلام استمداد نمايد، در صورتى كه آن حضرت در آن ايام، محبوب القلوب اغلب اهالى بلاد مسلمين بوده، قطع نظر از اينكه استمداد از احدى نفرمود، كسانى كه عزم همراهى داشتند، مانع شده قبول نمى كرد، از ايام طفوليت پيش گويى از مرگ و قتل مى فرموده، از بدو حركت از «مدينه» تا ورود به مقصد، علنى مى فرمود كه من به كشته شدن مى روم، البته پر واضح است كه اگر حضرت چنين اقدامى مى كرد، خود را به اين اندازه محبوب جميع عالم و مقرب درگاه «حضرت احديت» نمى نمود و در نزد عقلاى عالم، اين طور معروف و برجسته نمى شد، زهى خجالت و شرمندگى كه اين جزئى قدردانى را بدعت دانسته و از زيارت و عزادارى آن حضرت عليه السلام منع مى نمايند!

متأسفانه با كمال شرمندگى، كه بايد شانه به زير ظلم ظالم ندهيم، اسلامى كه در

ص: 186

نتيجه قائدين دين مبين، علم «لا الهَ الّا اللَّه» را در هر نقطه از نقاط «اروپا» و «افريقا» و «آسيا» زده بودند، و در اثر يك دلى و جوانمردى، متوطّنين عالم را مطيع نموده بودند، امروز در نتيجه اين طور اختلافات، در تحت لواى ظلم و تعدى اجنبى، تن به قضا داده، گوييا آن را به پيشانى بى شرم خود نمى آوريم.

چه قدر جاى تأسف است كه در روى سياست خارجى بر سر همديگر بزنيم، اسلامى كه عبوديت را براى هيچ كس روا ندانسته گردن نهيم، آن وقت در سر اين قبيل چيزها، تفرقه و نفاق براى مسلمين درست نماييم كه اجنبيان استفاده نمايند.

فصل بيست و هفتم

حركت به طرف منى

روز هشتم ذى حجة، تقريباً يك ساعت به غروب مانده، به طرف «منى»، به وسيله شتر حركت نموديم، البته جمعيت و ازدحام، لازم به عرض نيست. تقريباً يك ساعت از شب رفته وارد «منى» شديم، شب را توقف كرده [صبح] به طرف «عرفات» حركت نموده، وقتى كه وارد «عرفات» شديم، هوا به اندازه اى گرم بود كه قابل تحمل نبود، نظر به اينكه در خيمه ما آب وفور بود، علت آن هم اين بوده كه [در كاروان] «حاجى حسن حمله دار» فقط شانزده نفر از آقايان اهالى «ابهر» بوده مقاطعه نموده بود كه در «منى» و «مشعر» و «عرفات»، آب ما را بدهد، ديگر كار و حاجتى نداشت، و يخ هم همه جا همراه داشتيم، كه واقعاً زيادى آب از زحمت گرما ما را خلاص نموده بود.

در وقت سياحت «عرفات» (1)، يك عده از قرارى كه مى گفتند از «مذاهب وهابيه» بودند، از اول روز تا نزديكى غروب در دامنه كوه، در جلو آفتاب هلهله مى كردند، در صورتى كه ما نمى توانيم از خيمه بيرون بياييم.

پس از غروب آفتاب به طرف «مشعر» حركت نموده، چندى از شب گذشته وارد «عرفات» شده، با زحمت تمام جا گرفتيم، قدرى استراحت كرديم، سنگ جمره جمع نموده، پس از اداى نماز صبح حركت نموديم، از قرارى كه معلوم شد آن شب يك نفر از اهالى «تبريز» آنجا گم شد، وقتى كه وارد «منى» شديم، به يك نحوى خود را به چادرها كه


1- در متن به اشتباه «مشعر» نوشته شده است.

ص: 187

قبلًا تهيه كرده بودند رسانيده، گوسفند گرفتيم ذبح نموديم، و اعمال ديگر را هم به جا آورده، با دلى پر از شادى و فرح، آسوده نشسته شب را توقف نموديم.

روز يازدهم به طرف «مكه» حركت نموديم براى «طواف»، وقتى كه به «مكه» رسيديم، به آن منزل كه داشتيم وارد شديم، صاحب منزل با كمال شادى و فرح ما را استقبال نمود، و اظهار خوشحالى و فرح كرده كه الحمدللَّه سلامت برگشته ايد، چايى براى ما حاضر نموده، صرف كرديم، رفته اعمال «طواف» را و «سعى» صفا و «مروه» را به جا آورده، تا شب به «منا» مراجعت نموديم.

اما راجع به حفظالصّحه «منا» چه عرض كنم كه چه قدر محل خطر است! با آن قربانى هاى زياد كه مى شود، واقعاً نصفش را مدفون مى نمايند، بوى عفونت آنها و كثافات ديگر، كه روح انسان را خسته مى نمايد، كه حقيقتاً براى «دولت حجاز»، لازم است بلكه واجب فورى است، كه هر چه زودتر در «منى» مهمانخانه ها و غسال خانه ها و مسلخ خانه ها، مطابق حفظالصّحه «منى» نمايند كه از تلفات و امراض مسريه جلوگيرى شود، گرچه در «منى» آنچه به درد ايرانيان مى خورد، آب هندوانه بوده و كمى هم يخ پيدا مى شود، لذا تا روز سيزدهم (1) در «منا» توقف نموديم [سپس] به طرف «مكه» حركت كرديم، چند روز خيال داشتيم به وسيله اتومبيل به «مدينه طيّبه» برويم، دلال و مطوّف امروز فردا نموده، و گرمى هوا هم مانع از حركت به وسيله شتر بوده [است].

فصل بيست و هشتم

حركت به طرف جدّه

تا اينكه در بيست و يكم ذى حجه، نظر به اينكه در «جدّه» اتومبيل نيست، شتر گرفته به طرف «جدّه» حركت كرديم، آن شب را راه رفتيم، صبح در نصف راه پياده شده، در يك قهوه خانه كه حلبى به اطراف آن زده بودند پياده شده، آفتاب تابش نموده، آن قدر گرم شد، با وجود اينكه خيلى هم يخ داشتيم، نزديك بود هلاك شويم.

در اثر همين گرمى [بعضى] از همراهان كه شانزده نفر بوديم از اهل «ابهر»، ناخوش سخت شدند، از آن جمله جنابان آقاى «حاجى اكبر خان» و آقاى «حاج منصور نظام» پسر


1- ماندن در منا تا ظهر روز دوازدهم لازم است، ليكن اگر كسى تا مغرب در منا باقى بماند، شب سيزدهم را نيز بايدد در منا وقوف كند.

ص: 188

عموهاى محترم با آقاى «حاجى يوسف» كه از رفقاى ما بود، با شدت تمام ناخوش شدند.

نزديك غروب حركت نموديم، در صورتى كه آقايان پسران عموى سابق الذكر كسالت پيدا كردند، نمى توانستند در كجاوه بخوابند و استراحت نمايند، با مشقت و زحمت تمام آن شب را صبح نموديم، يك ساعت از آفتاب رفته به «جدّه» رسيديم، در حالتى كه از شانزده نفر، فقط بنده و دو نفر ديگر سلامت بوده، باقى آقايان رفقا كسل و ناخوش احوال بودند، شب در مهمانخانه جا گرفتيم، چند روز به خيال ديگر كه شايد حال آقايان رفقا بهتر شود اتومبيل بگيريم، باز دلالها امروز فردا نمودند، بالاخره مرض رفقا هم روز به روز در تزايد و شدت بوده، كه مجبور شده از كمپانى «كشتى خدويه» بليط گرفته، حركت نموديم، سه شب در روى دريا در حركت بوديم، در صورتى كه هواى دريا مثل هواى ده «سرينه» بدتر بوده، كه كثافت هوا عموم مسافرين را خسته، و از خورد و خواب به كلى وا داشت و مخصوصاً رفقاى بنده [كه] عموماً ناخوش احوال بودند، تا اينكه به قرنطينه «طور سينا» رسيديم.

فصل بيست و نهم

ورود به طور سينا و اتفاقات آن

وقتى كه وارد «طور سينا» شده، كشتى لنگر انداخت، نماينده دولت «مصر» با طبيب صحّيه (1) وارد كشتى شده، پس از معاينه مسافرين، به طرف قرنطينه «طور سينا» حركت دادند، قرنطينه طور خيلى عالى، با طرز جديد و ساختمانهايى مطابق حفظالصحّه داشت.

انصافاً مسافرين و حجاج را، از خطر مرگ و عفونت دريا نجات مى داد و روزى يك دقيقه هم، دكتر صحّيه براى معاينه مسافرين مى آمد، چون شب را توقف نموديم روز شد، موقعى كه دكتر صحيّه وارد شد، يك نفر از اهالى «ابهر» كه «حاجى عزت اللَّه» نام داشت، قدرى حالش بدتر شده بود، يك خوراك «سلفاد دوسولات» (2) داد، روز دويم وقتى كه دكتر وارد شد، امر نموده بايد اين مريض نرود [تا او را] معالجه نماييم، چون خارج شد پس از چند دقيقه، چهار نفر با يك تابوت وارد شدند، از حركت وحشيانه


1- دكتر بهداشت.
2- سولفات دو سود صحيح است و همان نمك فرنگى معروف مى باشد كه در حلب به عنوان مسهل به كار مى رود.

ص: 189

ايشان، اشخاصى كه قدرى حالشان خوب بود، ناخوش و كسل شدند، و مريض بيچاره چشم خود را باز نموده، آن حالت عجيب و غريب را ملاحظه نمود، رنگ از رخش پريده، با يك حالت اسف آور، به طرف مريضخانه حركت دادند.

در بيرون همان محوطه از اهل مريض خانه حاضر بوده، در توى اتومبيل گذاشته حركت دادند، بعد ما مصمم شديم يك نفر از رفقا را به نزد مريض بفرستيم براى دلدارى، آن را هم اجازه ندادند، گرچه واقعاً مريضخانه طورى [بود كه] اتفاقاً براى مسافرين و حجاج خيلى خوب، و راحت روح مسافرين را فراهم مى نمايد، و عمارت ها و ساختمانها هم مطابق حفظالصحّه و اداره محترم صحّيه آنجا هم، خيلى از مسافرين و حجاج مواظبت مى نمايند، [ليكن] متأسفانه همان اشخاص كه جزء مستخدمين مريضخانه بودند، واقعاً هر مريض را بخواهند آن طور حركت بدهند، حتماً زهره چاك (1) خواهد شد، اميدواريم كه كاركنان مريضخانه ها همه اوقات مستخدمين را، از اشخاص بااخلاق و باعلم استخدام نمايند، كه مواظب احوال مريض را بنمايند، و همه اوقات را رفق و مدارا رفتار نمايند.

روز سوم خود رييس محترم صحيّه، كه يك شخص محترم و خوش اخلاق بود تشريف آورده، مسافرين را معاينه نموده اجازه داد حركت نمايند، و از ايشان براى مريض تكليف خواستيم، اظهار نمودند معالجه ميكنم، اگر خوب شد ارسال مى نمايم، بعد تقاضا شد يك نفر ممكن است اجازه بدهيد نزد مريض بماند، فرمودند در بيرونى مريضخانه ممكن است.

«حاجى حسن همدانى» را فرستاديم به مريض خانه، خودمان به طرف كشتى حركت نموديم، تقريباً دو ساعت بود در كشتى نشسته بوديم، «حاجى حسن» وارد شد اظهار نمود:

وقتى كه من رسيدم به مريض خانه «حاجى عزت اللَّه» مرحوم شده بود، برديم دفن كرديم، [و] من آمدم! بعد از چند دقيقه نماينده حكومت وارد شد،

اظهار داشت اثاثيه (2) مريض كه مرحوم شده است [را] بياوريد، لباس و يك خورجين كه داشت تسليم نموده، اظهار نموده ديگر چيزى دارد يا نه؟ اظهار شد، نقدى چيزى ندارد. بالاخره يك ضمانت نامه از رفقاى ايشان گرفته [و] رفت.


1- تركيدن كيسه صفرا، پوستى است كيسه مانند كه به كبد چسبيده و زرداب در آن جا دارد، به كسى كه به سبب ترس شديد بى هوش شود گويند زهره تركيده.
2- اصل: اساثه

ص: 190

كشتى هم در حركت بود، گرچه ما بين «طور سينا» و «سويس» (1) دريا طوفان زيادى داشت، الحمد للَّه در چهارم محرم [به] سلامت وارد «حوض سويس» شده، شب را در «حوض» توقف نموده، در صورتى كه اجازه خروج نمى دادند كه به شهر وارد شويم.

چون دو ساعت از روز گذشت، نماينده دولت آمد، تذكره هاى عموم حجاج را گرفته، به يك نفر عسكر داده، سوار ماشين شديم، آن عسگر را هم همراه ما به طرف «پرت سعيد» حركت دادند، وقتى كه ماشين به چهار فرسخى «پرت سعيد» رسيد، ماشين را نگاه داشت، پياده نمودند، تذكره ها را دادند، به طرف «فتره» رهسپار شديم.

فصل سى ام

رسيدن به فلسطين

وقتى كه به نزديك كانال (2) «سويس» رسيديم، از «قنطرة» (3) گذشتيم [و] وارد خاك «فلسطين» شديم، در اول خاك «فلسطين» گمرك خانه بود، اول به آنجا وارد نمودند، مفتشين (4) گمرك خانه آن ليره ها را گرفته، پول كاغذى دادند، در صورتى كه «ليره عثمانى» هشتاد و هفت قروش «مصرى» بود، و به شصت و پنج قروش حساب نمودند، بعد به طرف اداره صحّيه بردند، هر نفرى ده قروش به اسم صحّيه گرفتند، تا اينكه پنج ساعت از شب گذشته، آنجا بوديم، با كمال سختى به سر آورديم، علت آن هم اين بود كه مهمانخانه نداشت و از رفتن به آبادى كه خيلى دور بوده، مانع بودند.

وقتى كه ماشين حركت نمود، دو ساعت از آفتاب رفته به لب .... (5) رسيديم كه بليط كمپانى خديو تا آنجا بود، و در آنجا هم بليط ماشين را تجديد نموديم تا «حيفا»، از «حيفا» هم مجدداً بليط ماشين گرفتيم، خوشبختانه ماشين در آن ساعت كه ما وارد شديم، حركت مى نمود، از اين ماشين پايين آمده، به آن ماشين كه به طرف «شام» مى رفت سوار شديم، اگر چنانچه يك دقيقه دير مى رسيديم، در «حيفا» مى بايست به قرنطينه برويم و دو سه روز معطل باشيم، لذا ماشين حركت نموده، يك ساعت از شب رفته، وارد «شام» شديم.

نظر به اينكه «عاشورا» نزديك بود، گفتيم شايد به «كربلا» نرسيم، در «شام» توقف نموديم، روز «عاشورا» را به زينبيه براى زيارت «حضرت زينب عليها السلام» مشرف شديم و


1- سوئز.
2- در متن قنار نوشته شده است.
3- شهرى است بين اسماعيليه و پرت سعيد.
4- بازرسين.
5- در متن، كلمه پاك شده و ناخوانا است ليكن در مسيرى كه ذكر كرده ميان پرت سعيد و حيفا، شهرهاى غزه و تل آويو واقع شده و قاعدتاً بايد يكى از اين دو شهر باشد.

ص: 191

عزادارى با بودن جمعى از اهالى «شام» در آنجا برپا نموديم، وقتى كه به «شام» مراجعت نموديم، شب را استراحت نموده، چون صبح يازدهم شد، در مهمانخانه كه منزل داشتيم، يك دفعه ديديم، تمامى در و ديوار به لرزه در آمد، به خيابان فرار نموديم، ملاحظه نموديم ديديم در اثر زلزله، صاحبان مغازه ها و خانه ها عموماً بيرون دويدند، ولى الحمدللَّه خسارتى وارد نشد.

فصل سى و يكم

حركت از شام به طرف بغداد

روز دوازدهم محرم، اتومبيل هودسن گرفته حركت نموديم، نظر به اينكه حضرت «آقاى حاجى شيخ نصراللَّه مجتهد ابهرى»، با آقايان رفقاى خودش با ما فاميل بوده و هم ولايتى بوديم، كه در موقع حركت [از] «ابهر» با هم حركت مى كرديم، و اگر اتومبيل ما جلو مى شد، به شوفر مى گفتيم نگاه مى داشت و اگر آن ها هم جلوتر مى شدند، همان طور، قضا را آن روزى كه از «شام» حركت كرديم، ايشان از ما جلوتر حركت كردند، ما هم به عقب ايشان رهسپار شديم، چون تقريباً بيست و چهار فرسخ از آبادى «شام» دور شديم، هر چه نگاه كرديم، اثرى از ايشان نيافتيم، با سرعت تمام در حركت بوديم، كه يك دفعه آقاى «حاجى اكبر خان» پسر عموى بنده اظهار نمود به «سليم نام» شوفر، كه اتومبيل را نگاه داريد وقتى كه نگاه داشت، گفت اينجا موقع نگاه داشتن اتومبيل نيست، چون كه از آبادى دور هستيم، ممكن است از عشاير ايلات اينجا باشند، به صدمه دچار شويم.

جناب «آقاى حاجى اكبر خان» گفت: نه، از دور يك سياهى به نظر من مى آيد، شايد اتومبيل آقاى «حاجى شيخ فضل اللَّه مجتهد» باشد، شوفر گفت: به آنجا رفتن خطر دارد، زيرا كه ممكن است ميان سياهى از ايلات باشد، اسباب زحمت فراهم نمايند، پس قدرى پافشارى نموديم، تقريباً يك فرسخ جلو رفتيم، چون به دقت نظر نموديم، ديديم سياهى كه به نظر مى آمد، با علامت مخصوصى ما را به طرف خودشان دعوت نمودند، گرچه اتومبيل چى حاضر نبود، به نوعى راضى نموديم، تقريباً يك فرسخ هم جلو رفتيم، ديديم آقايان هستند، واقعاً جاى تشكر است و ايقان (1) از تفضّلات و حفاظت «حضرت يزدان»،


1- باور و يقين كردن.

ص: 192

كه چگونه وسايل نجات به جهت بندگان خود در بيابان بى امان فراهم نمايد، اگر چنانچه اندك دقيقه اى جناب «حاجى اكبرخان» به آن طرف عطف نظر [نمى كرد]، و ما هم غفلت از گذر به آن طرف كرده، آقايان قطعاً به راه فنا و عدم رهسپار مى شدند!

بارى چون به نزديك رسيده، ديديم اتومبيل معيوب شده، آقايان در بيابان وامانده و سرگردان مانده، پرسيديم چرا اينجا آمديد؟

اظهار نمودند كه: شوفر به جاده بلد نبوده راه را گم كرده، گرچه واقعاً در بين «بغداد» و «شام» جاده يك طور نيست، كه هر كس بداند جاده كدام و كجاست؟ و قدرى هم شوفر بى اطلاع بوده، لذا يك طور اتومبيل را درست نموده، اتومبيل ما جلو افتاد، اتومبيل رفقا هم عقب سر ما حركت نموده، چون به جاده رسيديم قدرى راه طى نموديم، چون به عقب سر نگاه نموده ديديم، باز اتومبيل رفقا معلوم نيست، آنجا پياده شده، نماز را اداء نموديم، قدرى صبر كرده، شايد خبرى برسد، ديديم اثرى پيدا نيست، پس به طرف «شام» مراجعت نموديم، ديديم باز اتومبيل معيوب شده است، به حدى كه قابل تعمير نيست، گرچه اين دفعه مثل دفعه اولى خطر نداشت، به علت اينكه در سر جاده بود و موقع مراجعت حجاج بوده، روزى چند اتومبيل خالى از «بغداد» برمى گشت، ولى دفعه اول به اندازه اى پر خطر بود، كه اگر خداى نكرده ما ملتفت نمى شديم، آقايان رفقا در معرض خطر بودند، لذا به شوفر گفتيم كه «جناب آقاى حاجى شيخ فضل اللَّه» را هم سوار نماييد، يك پول عليحده بدهيم، ساير آقايان آنجا باشند، شوفر ايشان برود از «شام» اتومبيل ديگر بياورد، بفرستد به «بغداد» و آن اتومبيل را برگردانند به «شام»، شوفر قبول ننمود، يكى از رفقا كه «حاجى يوسف» باشد آن را پياده نموده، با آن رفقاى «آقاى حاجى شيخ فضل اللَّه» آنجا گذاشتيم، آقا را سوار اتومبيل نموده، حركت كرديم، ايشان را به «خداوند قادر متعال» سپرده رهسپار شديم.

تقريباً يك ساعت از آفتاب رفته بود، به «عليه» (1) كه اول خاك «عراق» محسوب مى شود رسيديم، به تذكره ها ملاحظه نموده امضا كردند، پس از سه ساعت استراحت و صرف چايى حركت نموديم، تقريباً دو ساعت به غروب مانده، بود به «رماديّه» رسيديم، مجدداً نفرى پنج روپيه به عنوان تذكره داديم، خواستيم حركت نماييم، اظهار نمودند شب قدغن است، علت آن هم معلوم بود، قدرى اطراف «رماديّه» اغتشاش بود.


1- احتمالًا «عانه» است، چون چنين نامى در مسير وى از شام تا رمادى وجود ندارد.

ص: 193

صبح روز چهاردهم محرم از «رماديّه» حركت نموديم، در ظرف سه ساعت به «بغداد» رسيديم، وارد گمرك خانه شده، گرچه معادل صد يك از تبعه ايرانى گمرك دريافت داشته، ولى از بابت دردسر و زحمت فراهم نمودن، به يك نحوى از گمرك خانه خارج شده به طرف «كاظميين» حركت نموديم.

فصل سى و دويم

حركت به طرف كاظميين و ورود و اتفاق روز عاشورا در آن

در آن وقتى كه به «كاظميين» رسيديم، اوضاع آنجا را دگرگون ديديم، از يك نفر سؤال كرديم چه اتفاق افتاده است؟ گفت روز عاشورا يك نفر «صاحب منصب» (1)، به اتفاق يك نفر «زن يهوديه» كه اهل «بغداد» بوده، ولى در لباس مسلمانان وارد حرم مطهر «حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام» مى شوند، كه عزادارى [را] تماشا نمايند و در آن قسمت كه جاى ايستادن زنها بوده مى روند تماشا مى نمايند.

چون در اين روزها جاى معين براى زنها هكذا و براى مردان است، يك نفر «صاحب منصب» اظهار مى نمايد بياييد پايين، چون اين طرف مخصوص زنان است، ايشان حاضر بر آمدن نمى شود، از آنجايى كه كار آن زن قدرى ظاهراً متهمه بوده، مانع مى شود، ايشان هم اصرار مى نمايند، بلكه آن «صاحب منصب» را محترماً پايين بياورند، زد و خوردى مى شود، «صاحب منصب» دست به هفت تير نموده، به طرف عزاداران خالى مى نمايد، به بدن يك نفر اصابت نموده مى رسد و مى افتد، مردم وحشى هم از «خدا» مى خواهند، دست از عزادارى كشيده، يك دفعه حمله مى كنند «صاحب منصب» را مى كشند، پليس هم مجبور شده دفاع مى كند، بالاخره شش نفر از پليس مجروح، و چهار نفر از اهل «كاظميين» كشته مى شوند تا اينكه از «بغداد» يك نفر از وزرا وارد مى شود، آتش فتنه را مى نشاند.

اين جا است كه دل هر عاقلى و گوش هر شنونده اى آتش خواهد گرفت كه اين جنگ ها كه جنگ خانگى [است] اسلام و استقلال مسلمانان را به باد فنا مى دهد، و عالم بشريت را با خاك مذلت يكسان مى نمايد، چه قدر جاى تأسف است، به عوض اينكه


1- كسى كه داراى رتبه و مقام دولتى باشد، افسر ارتش از ستوان سوم به بالا.

ص: 194

دست اتحاد و يگانگى به همديگر بدهند، مسلمانان عالم را از قيد عبوديت برهانند، تخم عداوت و نفاق را مى پاشند.

فصل سى و سوّم

عقيده بنده در قسمت نفاق

بنده خودم همچو حس نموده ام، كه اگر انسان عاقل دست دراز نمايد چشم خود را كور كند، اصلح از آن است كه دست خود را به سوى نفاق بر عليه دولت و ملت و عالم بشريت گشايد، البته فلسفه آن پر واضح است، وقتى كه يك نفر بنا باشد، از يك چشم بلكه دو چشم كور شود، زندگانى براى آن شخص ممكن است با معاونت غير انجام پذير باشد، چنانچه دست نفاق براى يك ملت و يا يك دولت، از داخله همين ملت دراز شد، در اينجا بدون معاونت غير امكان پذير نيست، مگر اينكه يك طرف معدوم و منهدم گردد، اگر چنانچه يك طرف هم معدوم شد، البته خسارت آن معلوم است، چه اندازه نفوس از بين خواهد رفت.

و علاوه به آن، اقتضائيات آن مملكت فلج مى شود، و در داخله هم قرن ها لازم است كه اين عداوت مرتفع شود، نظر بر اينكه طرف مغلوب به كلى از بين نخواهد رفت، بلكه بازماندگان ايشان هم همه اوقات مترصد فرصت مى باشند. غفلت تا چند؟ ذلت تا كى؟

گويى بد نامى تا به كجا؟

آن عشقى فرخنده سير لطف خدايى زد همچه ندايى ملت به كجايى

اندرز

به جمله ماه رخان، چون كه بوى مهر و وفانيست مكن تو سير گلستان بى بقا چه صفا نيست

براى صدر نشينان، ببين كه منزل و جا نيست بيا رمُوز محبت، زعلم [و] معرفت آموز

ص: 195

پى شرافت تحصيل علم و فضل و هنر شو فرا گرفتن علم و هنر ز جان و ز سر شو

به نيك نامى مردى چه سان مثال پدر شو بيا رموز محبت، ز علم و معرفت آموز

نظر نما تو به تاريخِ زندگانىِ خويشت به عهد جم بنگر، جدّ پيشدادى خويشت

ز فتح و نصرت بنگر به كاويانى خويشت بيا رمُوز محبت، ز علم و معرفت آموز

مشو چو خسته و فرسوده رفع حزن و الم كن براى بردن گوى شرف تو قد علم كن

كه نام نيك چو ساسانيان به روى درم كن بيا رمُوز محبت، ز علم و معرفت آموز

فلاسفه به جهان برده اند چون كله از عشق از آن به ماه رخان برده ايم ما گله از عشق

ربوده است علايى ز عشق بين صله از عشق بيا رمُوز محبت، ز علم و معرفت آموز (1)

ما ايرانيان از نسل پاك كيان، و باقى ماندگان «ساسانيان» و از دودمان «انوشيروان» هستيم، كه صفحه تاريخ روزگار را از اسم پرافتخار خود پركرده اند، و سلاطين و گردن كشان عالم را باج گذار خود نموده بودند، افسوس، هزار افسوس!! كه نياكان متأخرين، ما را با خاك مذّلت يكسان كردند ....

فصل سى و چهارم

حركت به كربلا و خروج از بين النهرين

روز پانزدهم محرم به طرف «كربلا» حركت نموده، يك شب در «كربلا» توقف كرده به طرف «نجف اشرف» حركت نموديم، نظر به اينكه هواى «نجف» خيلى گرم بود، به


1- گلزار ادب، ص 8

ص: 196

حدى كه روزها مشكل بود كه انسان به بازار برود، به آن ملاحظه زياد از يك شب نتوانسته توقف نماييم، لذا اتومبيل گرفته به طرف «كربلا» روانه شده، دو شب هم در آنجا توقف نموده، به طرف «كاظميين» حركت نموديم، چند روز در آنجا توقف كرده و زيارت كامل به عمل آورده، در بيست و سيم شهر محرم به طرف «بغداد» رهسپار شده، با ماشين به طرف «خانقين» حركت كرديم.

از قرارى كه شنيديم چند روز قبل، چند نفر از اهالى «رشت» به زيارت «عتبات عاليات» عازم بودند، در مابين «خانقين» و «بغداد» چند نفر از اشرار عرب، حمله ور شده اند، قهراً اتومبيل را نگاه مى دارند، بيچاره مسافرين آنچه از نقد و اسباب داشته اند، تمامى را به غارت مى برند، آن بيچاره ها را در ديار غربت به بدترين عذاب و زحمتى گرفتار مى نمايند.

وقتى كه به «خانقين» رسيديم شب را توقف كرده، روز بيست و چهارم با كمال دلخوشى به سوى وطن عزيز به وسيله اتومبيل هودسن حركت نموديم، آنچه به نظر بنده راجع به اوضاع «بين النهرين» آمد اين بود كه، واقعاً يك قسمت عمده عايدات «بين النهرين» را زائرين و مسافرين ايرانى، با دست خود تقديم مى نمايند.

متأسفانه اهالى آنجا عوض اينكه مهمان نوازى و تشويق بنمايند، با يك نظر خشونت و اهانت مى كردند، و گمان دارم اين طور رفتار ايشان نتيجه خوب براى ايشان نداشته باشد، مخصوصاً با يك نفر از تجار «بغداد» كه بنده رفيق بودم، چند ساعت راجع به مناسبات «ايران» و «بين النهرين» مذاكره نموديم، خود ايشان در آخر كار اقرار نمودند كه واقعاً نسبت به تبعه «ايران» كارگزاران اين جا همه اوقات، اسباب اذيت را براى ايشان فراهم مى نمايند.

فصل سى و پنجم

حركت به طرف ايران و گمرك خانه

وقتى كه از «خانقين» خارج شديم، به اول خاك «ايران» و وطن عزيز وارد شديم، حقيقتاً يك فرح مفرطى و انبساط وافرى به قلب ماها رسيد، به اندازه اى شاد و خوشوقت

ص: 197

شده، كه بنده تا آن روز به آن اندازه خوشدل نشده بودم، كانّه روح تازه و عمر جديد دريافته، تا اينكه گمرك خانه سرحدى نمايان شد.

اتفاقاً آنجا هم قدرى حالت ما كسل شد، چون كه وقت رفتن در خاطر ما خطور نموده، چون نزديك شديم اتومبيل ها را نگاه داشته، مشغول تفتيش شدند، آنچه براى وطن سوغاتى (1) خريدارى شده بود، به يك قيمت كه گرانتر از مغازه يك كلام «تهران» بوده قيمت گذاشته، بدون تخفيف گمرك اخذ نمودند، ايشان مخالفت با قانون نمودند، بنده هم سه عدد ساعت شكارى در جيبم بود، بيرون نياوردم.

اما يك قانونى كه مجرى مى داشتند، واقعاً خيلى خوب بوده، كه به عبارت اخرى از لباس كهنه و مندرس كه از «بين النهرين» و ساير ممالك مى آوردند مانع بودند، به نظر بنده يكى از محسنات آن اين بوده:

اولًا- ممكن بوده به وسيله آن لباس هاى مندرس، بعضى امراض مُسريه به خاك «ايران» سرايت

[ثانياً] علاوه بر آن به حيثيت و شؤونات ملت ايران لطماتى بزرگ وارد مى كرد، البته پرواضح است كه اين قبيل قوانين، علاوه بر جنبه اقتصاد، حيثيت ما را در انظار خارجى محفوظ مى دارد، از اينكه پول را تقديم داشتيم، به خيال خودمان كار تمام است، قبض صادر خواهند كرد، متأسفانه آقايان تشريف بردند نهار صرف نمودند، تقريباً دو ساعت معطل كردند، پس از نهار و استراحت آمده قبض را صادر نمودند، مرخص شديم و حركت كرديم.

فصل سى و ششم

حركت به طرف كرمانشاهان

چون قبض گمرك را اخذ نموده حركت كرديم، به پايين «طاق» رسيديم، پس از قدرى استراحت و رفع خستگى خواستيم حركت نماييم، امنيه پُست آنجا اظهار نمود [كه] چند روز قبل، در بالاى «طاق» چند نفر مسافرين را نگاه داشته آنچه داشتند به يغما برده، خوب است امشب را در اين جا توقف نماييد، خيلى زود حركت ننماييد، ما در


1- مأخوذ از تركى است به معنى هديه كه از سفرى مى آورند.

ص: 198

جواب گفتيم: نظر به اينكه دو ساعت به آفتاب داريم، شايد تا غروب از بالاى «طاق» رد شويم، سوار اتومبيل شده حركت كرديم، چون به ميان «طاق» رسيديم، اتومبيل پنچر نموده، شوفر مشغول بود لاستيك را پايين بياورد، ديديم يك اتومبيل نمايان شد، از دور فرياد مى نمايد، اول ما مسبوق نشديم چونكه شوفر انگليسى بوده، وقتى كه نزديك رسيديم، ديديم آن شوفر بيچاره را لخت كرده اند و دو نفر مسافر دارد، يك نفر از مسافرين بالاى بارها خوابيده بود، وقتى كه اتومبيل را نگاه مى دارند، آن شخص از اينكه اتومبيل از اتومبيل هاى رنگ كمپانى بوده و بار قاوا (1) هم زده بودند، بالاى همان بارها صدا در نمى آورد، تا اينكه بفهمند. ولى آن يك را هر چه داشته از دستش گرفته، يك كتك مفصل هم به آن بيچاره مى زنند.

بعد از شوفر پرسيديم چطور شد كه اتومبيل را گرفتند؟ اظهار داشت: من خواستم فرار نمايم ولى دزدها شليك كردند، مجبور شدم اتومبيل را نگاه داشتم، مخصوصاً يك تير هم به قازان خانه (2) اتومبيل اصابت نموده كه ترسيديم قدرى هم جلوتر برويم اتومبيل بماند، آن وقت خودم را هم بكشند، ايشان رد شدند، ما هم همانطور اتومبيل را برگردانديم، ديديم كه اتومبيل رو به پايين است خطر دارد، چند نفر رفقا آنچه نقدينه داشتيم برداشته، پياده حركت نموده، رو به پايين «طاق».

شوفر و بنده با يك نفر در اتومبيل مانديم، لاستيك را درست نموده سوار اتومبيل شديم برگشتيم، قدرى پايين آمديم ديديم رفقا هم پياده مى روند، سوار نموديم و حركت كرديم، تا اينكه رسيديم به پايين «طاق»، در نزد امنيه ها توقف نموديم [و] احوالات را براى ايشان شرح كرديم.

فصل سى و هفتم

رحمت پروردگار در همه احوال و نتيجه حرف نشنيدن

وقتى كه به پست امنيّه گى رسيديم، قضايا را شرح داديم، ايشان اظهار كردند: ما نگفتيم نرويد وقت دير است؟ راه قدرى مغشوش (3) است؟ حقيقتاً بنده خيلى شرمنده شدم كه چرا بايد انسان به نصايح ناصحين وقعى نگذارد، آن وقت پشيمان شود، در


1- احتمالًا قارا صحيح است.
2- باك اتومبيل، لازم به ذكر است قازان در تركى به معنى ديگ و منبع آمده است.
3- نا امن.

ص: 199

صورتى كه پشيمانى سود نداشته، و در نزد وجدان خود متعهد شدم كه اگر توفيق شامل حالم بشود، از نصايح ناصحين و از مواعظ عاملين دست نكشيده، و همه اوقات همّ خود را صرف نمايم، براى محبت نوعيت و خدمت به وطن عزيز خودم و اشعار ذيل را هم كه خيلى مناسب بود انشاء نمودم:

لمؤلفه

كه درّبه چشم حقيقت چه سنگ خاره شود پى تكامل از آل بشر دوباره شود

بيا به مدرسه علم، بقاى نوعى خوان كه با بقاء بشر كَوْن، چون ستاره شود

بيا كه سنگ دلان راه تفرقه جويند هر آن دلى كه چنين است پاره پاره شود

وطن كه مأمن مألوف اهل ايران است بكن تو سعى چه سيروس تا اداره شود

به درد قبل، اعلائى اگر معالجه جويى از اين دو، چشمه آب حيات چاره شود

اما راجع به اينكه رحمت پروردگار در همه احوال، شامل حال بنى نوع بشر است، كه ممكن است با جزئى صدمه، حكيم على الاطلاق بلاى فوق العاده را رفع نمايد، همانطورى كه به رأى العين ملاحظه نموديم، وقتى كه اتومبيل پنچر نمود، قدرى اوقات تلخ شده، كه در اين وقت نزديك به غروب است، چه جاى پنچر است؟ خوشبختانه همان جزئى سرگردانى باعث شد كه ما را از صدمه دزدان نگاه داشت، اگر چنانچه اتومبيل پنچر نمى شد، حتماً اولين اتومبيل كه با دزدها مصادف مى شد، اتومبيل ما بود!!

فصل سى و هشتم

حركت از پايين طاق به طرف كرمانشاهان

شب را در پست امنيّه استراحت نموديم، صبح زود حركت كرديم، يك نفر از امنيّه پست، سوار اتومبيل شد، از پست خود رو نموده، از بالاى «طاق» رد شديم، تقريباً دو فرسخ به «كرند» مانده، يك اتومبيل از جلو نمايان شد، چون قدرى نزديك شد، يك

ص: 200

گردباد خيلى سخت شد كه ديگر چشم ما همديگر را نمى ديديم تا [چه] برسد به اتومبيل!! يك دفعه صداى تاراق توروق اتومبيل بلند شد، ما جزم كرديم كه شوفر اتومبيل را، با آن اتومبيل كه مى آيد زده است، و يك تكانى فوق العاده نمود، كه واقعاً دست از جان خود شستيم، كه يك دفعه اتومبيل خاموش شد. (1) خود را به پايين پرت نموديم كه ببينيم چه اتفاق روى داده است، درست نظر كرديم، ديديم آن خيال را كه ما كرديم آن نيست، بلكه كاركنان اداره راه سازى سنگ را در توى جاده دولتى جمع نموده اند، در موقعى كه گردباد شديد شده است، به سنگ هاى توى جاده خورده، دو كوه سنگ را داغون نموده است در كوه سيّم از شدت حركت زده چرخ جلوى [ماشين] در آمده است، و چرخ هاى عقب پنچر نموده است و جلوى اتومبيل هم خورد شده است، خوشبختانه قازان خانه عيب ننموده بود، و الحمدللَّه گر چه خطر جانى روى نداد ولى جزئى سر آقاى «حاج منصور نظام» شكسته بود، تقريباً دو ساعت معطل شديم، به اندازه اى [كه] اتومبيل را درست نمودند حركت نموديم به طرف «كرند»، نهار را در «كرند» صرف نموده به طرف «كرمانشاهان» حركت كرديم.

دو ساعت به غروب مانده، وارد «كرمانشاهان» شديم، شب را توقف نموديم، صبح به طرف «همدان» حركت كرديم، تقريباً يك ساعت به غروب مانده بود به «همدان» رسيديم، وقتى از اتومبيل پياده شده، چند نفر از آقايان و خويشان و دوستان براى پيشواز آمده بودند، ايشان را ملاقات نموده، شب را در «همدان» توقف نموديم.

صبح بنده به طرف خيابان حركت كردم، ديدم يك نفر يتيم در زير يك درخت با يك حالت اسف آور خوابيده، بنده از ديدن آن بيچاره به اندازه اى متأثر (2) و متحسّر شدم، با خود تفكر مى كردم كه چه قدر براى عالم بشريت ننگ است، به اندازه نباتات سايه به روى هم نوع خود نمى اندازند، در اين فكر غوطه ور بودم كه بى اختيار اين ابيات در زبان بنده جارى شد، در يك گوشه كاغذى نوشتم:

بى پدر شد چه پدر را نتوان يافت پسر هر كه شد بى پدر و خاك بريزد بر سر


1- متن: «خواموش».
2- در متن «متأسر» است.

ص: 201

مى برد «اعلائى» از اين غصّه بسى رنج و تعب كاش سلطان چه پدر باشد و ما جمله پسر

با يك نظر حسرت قدرى بر آن بيچاره نگريسته، به طرف بازار روان شدم، وقت غروب به منزل برگشته استراحت نموده، تا سه شب در «همدان» توقف كرده، روز چهارم اتومبيل گرفته حركت كرديم.

چون تحرير اين سفرنامه مباركه را كه فى الحقيقه نادر الوقوع است، آن هم راجع بر بى حسّى خودمان است، جناب مستطاب عمده التجار و زبدة الخوانين و الاخيار آقاى «حاجى لطفعلى خان اعلائى» رجوع به خط منحوس (1) و سليقه مطموس (2) اين اقلّ العباد «محمد تقى الأحقر» نموده، در خاتمه اشعار ذيل را مناسبتاً ضميمه نموده:

چون مسافر رسد به قرب وطن شاد و مسرور با دل روشن

به خيال عيال و اطفالش نكند خواب خوش به عشق وطن

گاه با ديد اقربا مسرور گاه در فكر دوست و گه دشمن

گاه در فكر وصل همخوابه تاب و طاقت رود ز روح و بدن

جز به تصوير خور و خواب به دل نكند آن برى ز عقل و فطن

جاى دارد در اين خيال بود كه زيارت قبول شد از من

بهر اهلش گرفته سوغاتى كه كند شاد قلب بچه و زن

بهر آن راههاى دور و دراز مى برد توشه، دانه ارزن

اين وطن منزلى است روزى چند هست پاينده باقى آن موطن

همچنان داند او كه فردايش منزل اصليش بود موطن

هست در منزل مجازى او هر اثاثى براى آسودن

ليك در تنگ ناى قبر و لحد نيست فرش و اثاث غير كفن

احقر از بهر يادگارى گفت هر كه خواند، دعا كند بر من


1- شوم و بد.
2- در لغت به معناى ناپديد شده، دور شده و نابينا آمده است.

ص: 202

فصل سى و نهم

حركت از همدان

در سلخ محرم (1) 1336 صبح زود از «همدان» حركت نموده، به طرف «آوج» رهسپار شديم، وقتى كه به آوج رسيديم، نهار را در آن جا صرف نموده، پس از قدرى استراحت و رفع خستگى حركت كرديم، يك ساعت به غروب مانده به «قروه» رسيديم، چون كه خيال داشتيم شب را در «قروه» بمانيم، نظر به اينكه جمعى از پيشواز كنندگان به آنجا آمده بودند اظهار داشتند، تا غروب به «ابهر» خواهيم رسيد، از آن جهت حركت نموده، نزديك غروب به «شناط» رسيديم، چون وقت تنگ بوده، شب را در منزل «آقاى ابوالفضل كشاورزى» توقف نموديم، صبح زود به طرف «ابهر» حركت نموده، در اول صفر وارد «ابهر» شده، الحمدللَّه عموم خويشان و اقوام را سلامت ملاقات نموديم، ايشان با دل پر از شادى ما را استقبال نمودند.

فصل چهلم

اعتذار و يك قسمت از لوازم سفر

در خاتمه از آقايانى كه اين نامه محقر را ملاحظه مى فرمايند، تقاضا مى نمايد اگر اغلاطى و يا اشتباهى ملاحظه كرده باشند، مستدعى هستم تصحيح فرمايند، مخصوصاً بعضى قسمتها هست كه قسمت جغرافيايى محسوب مى شود، شايد اشتباهاتى داشته باشد، نظر به اينكه اطلاعات بنده ممكن است با جغرافياى صحيح موافق نباشد، چون بنده با يك نظر سطحى خط سير خود را در روى ورقه آورده ام، ممكن است كه اشتباهاتى پيدا شود، مخصوصاً اسم بنادر و سواحل و بعضى شهرهاى اطراف دريايى كه بنده به آنجا وارد نشده، با تحقيقات اسم آن ها را ثبت نموده ام، ضمناً يادآورى مى نمايم و همه كس كاملا يك قسمت آن را مسبوق است، شايد بعضى از اشخاص به يك قسمت آخرى اطلاع نداشته باشد، در نتيجه بى اطلاعى دچار زحمت


1- روز آخر محرم

ص: 203

شده باشد:

1- آن قسمت را كه عموم اشخاص اطلاع كامل دارند، كه در سفر بايد قبلًا آماده شود، كه مقدمه اصليه سفر آن است، آن عبارت از وجه نقد است كه با عدم آن، نه اتومبيل و نه شتر حركت مى نمايد، كه انسان را حمل نمايد.

2- براى شخص مسافر اخلاق خوش لازم است، كه با بودن اخلاق حميده، در هر نقطه از نقاط عالم، محبوب و مورد توجه ابناء بشر خواهد شد.

رساندم بر اينجا سفرنامه را به بستم چه نوك مهين خامه را

چه ما را بقا نيست اندر جهان چنانچه گذشته كهان و مهان

جهان همچه آب است ما نقش او كجا آب ماند كجا نقش او

علائى چه يك نقش باشد بر اب چه بر موج دريا زند آفتاب

جهان (1) فانى و نيست كس را بقا نكردند مردان به دهر اعتنا

نه جاى قرار اين سه پنجى سرا از اين بيوه زن كس نديده وفا

قد تمّت الكتاب بيد اقلّ العباد الآبق لمولاه الغني محمد تقى المتخلّص ب «احقر» فى يوم الأثنين من رابع عشر [من] شهر ذيحجه 1348 مطابق 33/ 92؟؟؟

هر كه خواند، دعا طمع دارم زان كه من بنده گنهكارم

راقم كتاب اين قسمت، نيكى اخلاق را تصديق مى كند، نه تنها در سفر بلكه در تمام دوره عمر انسان، حسن اخلاق لازم، بلكه متحتّم در سفر و حضر، اداره كننده كافّه امورات و محبوب كننده عامه خلايق و نوع بشر، به علاوه نجات بخش دنيا و آخرت حُسن خلق است، كه «حضرت خاتم» را اوصاف زياده از حد و احصا است، ولى حضرت بارى تعالى شأنه، آن وجود محترم را به حُسن خُلق در كلام مجيد ياد مى فرمايد:

«انَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيم»

(محمد تقى الأحقر)


1- جمله مزبور را آخوند ملاتقى از جاى ديگر اقتباس نموده اند. اعلائى

ص: 204

پى نوشتها:

ص: 205

ص: 206

ص: 207

از نگاهى ديگر

طرح جايگزين شود.

ص: 208

حجّ در كشور تركيه

مديريت كلان

اداره حجّ در كشور تركيه توسّط دولت و بخش خصوصى و به صورت مشترك اداره مى شود. اداره سازمان امور ديانت تركيه مسؤوليت انجام تحقيقات و پژوهش هاى حجّ را بر عهده دارد و دستورالعمل ها و شيوه نامه هاى اجرايى حج توسط «شوراى حجّ و عمره» تدوين مى شود.

على رغم اشتراك دولت و بخش خصوصى در اجراى امور حجّ، نظارت و كنترل و هدايت امور اجرايى حجّ توسط مسؤولان منتخب از سوى سازمان امور ديانت و وزارت گردشگرى اعمال مى شود. مذاكرات رسمى با دولت عربستان سعودى، انعقاد قراردادها و پروتكل ها توسط مسؤولان دولتى انجام مى پذيرد. بخشى از سازمان دهى عمليات حج توسط امور ديانت وابسته به نخست وزيرى و بخشى نيز توسط واحدهاى خصوصى انجام مى شود. زائران در انتخاب بخش دولتى و يا خصوصى آزادند و قواعد و مقرّرات مربوط به سازماندهى امور حجّ توسط شوراى حج وعمره تعيين مى گردد. برنامه سفر حج بر اساس قواعد و مقررات سازمان امور ديانت و بخش خصوصى انجام مى شود و دولت هر دو بخش را تحت كنترل خود دارد و حتى بخش خصوصى هم با نظارت دولت وظايف خود را به انجام

ص: 209

مى رساند. بخش خصوصى از نظر مالى و معرفى نحوه خدماتى كه ارائه مى دهد برخوردارى هايى دارد كه اين برخوردارى ها را مردم تأمين مى كنند.

سهميه حجاج تركيه بر اساس قاعده همه كشورهاى اسلامى است و هر سال يك هزارم جمعيت تركيه راهى عربستان مى شوند. تقاضا با سهميه اختصاص يافته برابر نيست و معمولًا تعداد متقاضيان بيش از سهم شناخته شده براى تركيه است. با توجه به اين نكته كه تقاضا همواره بيشتر از سهميه است، ميان متقاضيان، قرعه كشى به عمل مى آيد.

فراخوان زائران براى ثبت نام در حجّ تمتّع، از طريق روزنامه، راديو، تلويزيون، مساجد، وعاظ و خطبا است و ثبت نام عمومى را دولت انجام مى دهد.

براى اعزام زائر ترك، مسؤولان شرايطى را وضع كرده اند. در تركيه هر فرد فقط يكبار مى تواند براى حجّ تمتّع ثبت نام كند و از اين حيث محدوديت وجود دارد.

ثبت نام زائران به صورت غير متمركز و معمولًا توسط مفتى ها و فرماندارى ها صورت مى گيرد. زائر ترك پس از ثبت نام نمى تواند سهميه خود را به ديگرى واگذار كند و امكان انتقال سهميه وجود ندارد ولى آن دسته از متقاضيانى كه داراى بيمارى حادّ باشند و يا در بستر مرگ بيفتند، به شرط تأييد كميسيون ويژه و به استناد گزارش پزشكى مى توانند سهميه حجّ تمتّع خود را به يكى از بستگان درجه اوّل خود منتقل نمايند.

در كشور تركيه هيچ سهميه اى از حجّ تمتّع، به ادارات و سازمان هاى دولتى وغيردولتى ويا اشخاص حقيقى و حقوقى و يا تشويق ها تعلّق نمى گيرد و اعزام ها فقط از طريق ثبت نام عمومى است.

بخش خصوصى چنانچه متولى امور اجرايى حجّ شود، هيچ يارانه اى از دولت دريافت نمى كند و كلّيه درآمدهاى او از طريق زائران اعزامى تأمين مى گردد.

همه ساله هزينه حج در قبل از سفر و حين ثبت نام قطعى و از زائر همان سال دريافت و هزينه ها نيز متفاوت است؛ مثلًا در سال 2001 ميلادى هزينه حجّ بر اساس شرايط رقابتى موجود در تركيه تعيين خواهد شد ولى هزينه هايى مانند هزينه مأموران دينى، بهداشتى، خدماتى و مبالغى كه بايد به عربستان پرداخت شود و يا به آن كشور منتقل گردد، از پيش تعيين مى شود و دولت با احتساب آن هزينه ها، رأساً نسبت به پرداخت اقدام

ص: 210

مى كند. زائر، هزينه حجّ خود را بر اساس قيمت اعلام شده از سوى دولت، به بانك ها پرداخت مى نمايد. همانطور كه پيشتر آمد، ممكن است مبالغ پرداختى توسط زائران يكسان نباشد بلكه ميزان پرداختى بر اساس نوع هتل، طول سفر و ... تعيين مى شود.

زائر در طول سفر وظايفى مانند رفتار و حركت در شأن دولت و ملّت تركيه، احترام به يكديگر و اطاعت از تعاليم و هشدارهاى مأموران حجّ دارد.

ساماندهى امور اجرايى حجّ به عهده افراد مشخص و كسانى است كه در امور حج داراى تجارب ارزنده اى هستند.

شركت ها و يا مسؤولان تورها، انجام امور اجرايى حج را بر عهده دارند. زائران ترك برخى ملزومات پزشكى (گوشى، فشارسنج و ...) دارو و مواد غذايى را مى توانند در سفر به همراه داشته باشند.

آنان از حدود 5 الى 6 ماه مانده به عيد قربان، به كاروان ها و يا تورهاى زيارتى معرفى مى شوند و طى اين مدت آموزش هاى لازم را مى بينند.

گذرنامه و ويزا

زائر ترك براى عزيمت به عربستان سعودى، گذرنامه عادى بين المللى دريافت مى كند. اين گذرنامه مخصوص سفر حجّ نيست و براى سفرهاى خارجى ديگر نيز مورد استفاده است. زائر، خود به شهربانى محلّ مراجعه و گذرنامه را دريافت مى كند و هزينه آن را شخصاً مى پردازد. زمان مراجعه زائر براى دريافت گذرنامه پنج ماه مانده به عيد قربان است.

صدور گذرنامه در كشور تركيه، به صورت غير متمركز در استان ها و توسط فرماندارى ها انجام مى شود و تمامى مسؤوليت آن به عهده خود زائر است.

معمولًا مجرى حج (سازمان امور ديانت و بخش خصوصى) بعد از ماه مبارك رمضان گذرنامه ها را به سفارت عربستان تسليم و يك تا يك ونيم ماه مانده به عيد قربان تحويل مى گيرد.

انتقال به عربستان (هوايى- زمينى- دريايى)

زائران ترك از طريق هوا به كشور عربستان منتقل مى شوند. يك زائر بايد براى رفت و برگشت خود به عربستان 1800 تا 1900 دلار بپردازد كه اين مبلغ همه ساله با تغييراتى مواجه است. دولت

ص: 211

براى هزينه پرواز زائران، هيچ يارانه اى را در نظر نمى گيرد. سازمان امور ديانت و بخش خصوصى، مسؤوليت تهيه بليط زائران را بر عهده دارند و هماهنگى امور مربوط به پرواز زائران نيز به عهده همين دو مركز است. زائران كشور تركيه معمولًا از 15 فرودگاه مبدأ به قصد عربستان سعودى پرواز مى كنند كه اين تعداد نسبت به تعداد متقاضيان استان ها بيشتر و كمتر مى شود، هواپيماهاى شركت هواپيمايى تركيه فقط به جدّه پرواز دارند.

تعداد پروازهاى تركيه به عربستان، به نسبت منازلى كه در مكّه و مدينه اجاره شده و نسبت به طرح اسكان زائران تنظيم مى شود. به طور متوسط روزانه 12 پرواز از تركيه به عربستان انجام و زائران اين كشور را به جدّه منتقل مى كند. زائران ترك، ميان 30 تا 35 روز در عربستان اقامت دارند و پيش از عزيمت آنان، زمان برگشت نيز مشخص مى شود. تركيه در موسم حجّ به ناوگان هوايى خود متّكى است و از ساير كشورها هواپيما اجاره نمى كند.

گمرك ارز و سوغات

زائر ترك هيچ مبلغى را بابت عوارض خروج از كشور نمى پردازد.

مأموران امنيتى و گمركى، به هنگام خروج زائران، آنان را بازرسى مى كنند.

زائران در خارج كردن كالا تابع مقررات عمومى گمرك تركيه هستند ولى معمولًا هيچ كالايى را براى فروش در عربستان سعودى با خود به همراه نمى برند و فقط در هنگام خروج، لباس هاى شخصى و برخى مواد غذايى را همراه دارند. آنان نسبت به ظرفيت هواپيما، حق آوردن كالا به وزن 30 الى 40 كيلوگرم را دارند و عموماً تسبيح، عرقچين، سجاده، آب زمزم و اسباب بازى را به عنوان سوغات به كشورشان وارد مى كنند.

براى كالاهاى ممنوعه، مطابق قوانين گمرك عمل مى شود و اجناسى كه مشمول گمرك شوند، عوارض مربوط دريافت مى گردد ولى از كالاهاى مجاز هيچ مبلغى اخذ نمى شود و معمولًا وسايل زائران، همراه با خودشان به تركيه منتقل مى شود.

زائران در زمينه انتقال ارز با هيچ محدوديتى مواجه نيستند و نسبت به قدرت مالى و احتياج خود، ارز لازم را به همراه مى برند. دولت تركيه به ارز همراه زائران يارانه اى نمى پردازد.

ص: 212

فرودگاه جدّه، حمل و نقل داخل عربستان

براى هر زائر ترك، پس از ورود به عربستان، 1029 ريال سعودى پرداخت مى شود. آنان بين سه الى چهار ساعت به منظور انجام امور گمركى و گذرنامه در فرودگاه جدّه معطل مى شوند. افرادى از سازمان امور ديانتِ تركيه، اماكن استقرار، استراحت و پذيرايى از زائران با غذاهاى سرد و بسته بندى شده را فراهم مى كنند و بخش خصوصى تركيه چنين خدماتى را ارائه نمى دهد. هزينه اين پذيرايى از محلّ مبلغى كه زائر براى سفر حج پرداخته تأمين مى شود.

انتقال زائران ترك از جدّه به مكّه و مدينه، توسط اتوبوس انجام مى شود و هيچگونه پذيرايى در ميان راه از آنان نمى شود. در مكّه و مدينه، براى رفتن به حرمين شريفين از خودرو كرايه اى استفاده مى كنند. به جز ايام عرفه و عيد قربان، خودروهاى اجاره اى در اختيارشان قرار مى گيرد. اين خودروها توسط افراد مسؤول در امور حج كرايه مى شود و هزينه هاى آن از 1029 ريال سعودى كه به هنگام ورود زائران به عربستان از او دريافت مى شود تأمين گردد.

مسكن

دو ماه پيش از عزيمت زائران ترك به عربستان، اجاره مسكن توسط مأموران سازمان امور ديانت تركيه و مسؤولان بخش خصوصى آغاز مى شود. 35 تا 40 نفر، مأمور اجاره منازل در مكّه و مدينه مى شوند و به طور تقريبى 80 تا 85 روز در آنجا مى مانند. هزينه اقامت، مأموريت و خوراك اين افراد از محلّ حساب حج و عمره تأمين مى شود. اين مأموران مجبورند طبق دستور العمل موجود، منازل را اجاره كنند.

اجاره كنندگان منازل زائران ترك، معمولًا فرش، آب، ميز و صندلى، يخچال و لوازم آشپزخانه را از موجر دريافت مى كنند. اجاره بهاى منازل در حين سفر و به صورت قسطى از سوى مأموران ذيربط سازمان امور ديانت تركيه پرداخت مى شود. زائران زن و مردِ ترك به طور جداگانه در منازل اسكان داده مى شوند. از منازل اجاره شده، به صورت 24 ساعته استفاده مى شد. حجّاج ترك 8 روز در مدينه و 20 تا 25 روز در مكّه اقامت مى كنند و مجموعه سفر آنان، 30 تا 35 روز به طول مى انجامد.

ص: 213

تداركات و تغذيه

از زائران ترك در حين پرواز با هواپيما، روزها و شب هاى اقامت در عرفات و منا، طبق برنامه از پيش تعيين شده پذيرايى به عمل مى آيد. در ساير اوقات از آن دسته از حجاجى كه اقامت در هتل و يا اقامت كوتاه مدت را ترجيح داده اند، در سه نوبت پذيرايى به عمل مى آيد. گروه مخصوصى كه پيش از سفر حج برنامه هاى غذايى زائران را تدوين كرده اند، مأموريت اين پذيرايى را بر عهده دارند. براى زائرانى كه در هتل اقامت دارند غذا در محل تهيه و در اختيار آنان قرار مى گيرد. برخى از آنان مقدار كمى مواد غذايى با خود به عربستان انتقال مى دهند و در طول سفر از آن استفاده مى كنند. مأموران تداركات و تهيه غذا نيز، برخى از اقلام غذايى را از تركيه به عربستان مى برند، ليكن قسمت عمده نيازمندى خود را از مقصد تهيّه مى كنند.

غذاى منا و عرفات زائران ترك، سرد و به صورت بسته بندى داده مى شود. و هيچ برنامه معينى براى استفاده از ميوه و چاى ندارند و آب بهداشتى و مورد شرب آنان نيز توسط صاحبان منازل تأمين مى شود.

مسؤولان حج تركيه به علّت اينكه هزينه هاى تغذيه افراد يكسان نيست، سرانه مشخصى را براى اين منظور تعيين نكرده اند.

بهداشت و درمان

زائران كشور تركيه قبل از عزيمت به عربستان، تحت هيچ معاينات پزشكى قرار نمى گيرند و خود آنان به سلامت خود توجه مى كنند. قبل از سفر فقط نسبت به بيمارى مننژيت واكسينه مى شوند. اعزام زائران بيمار بر اساس گزارشى است كه پزشك مربوط ارائه دهد. در طول سفر تمامى خدمات پزشكى مورد نياز به زائران بيمار ارائه مى شود و از همه امكانات درمانى دولتِ تركيه و يا عربستان بهره مى گيرند.

مسؤولان اجرايى حج كشور تركيه، با كسب اجازه از دولت عربستان داروهاى مورد نياز زائران را به همراه مى برند.

سازمان امور ديانت در موسم حج يك باب بيمارستان در مكّه، يك باب بيمارستان در مدينه و مراكز بهداشتى كافى داير مى كند. همچنين چادرهاى پزشكى در عرفات و منا براى ارائه هرگونه خدمات درمانى برپا مى شود.

تمامى مراكز درمانى مذكور در طول

ص: 214

موسم حج فعاليت دارند. به علت وجود امكانات درمانى كافى و بهره گيرى از خدمات سعودى، ديگر نيازى به استفاده از زائران پزشك احساس نمى شود.

زائران ترك قبل از تشرف به حج در همايش هاى ويژه نسبت به رعايت نظافت و بهداشت آموزش مى بينند.

سرانه اى كه براى هزينه خدمات درمانى هر زائر ترك پيش بينى شده 40 دلار مى باشد.

بيمه

كشور تركيه در زمينه استفاده زائران از خدمات بيمه درمانى، هيچ تدبيرى نينديشيده است.

آموزش

حجّاج ترك پيش از اعزام به عربستان، در سمينارهاى مختلفى حضور پيدا مى كنند. در اين سمينارها به طور عمده درباره مناسك حج براى آنان توضيحاتى داده مى شود. آموزش مسائل ادارى، روابط انسانى، برخورد با مشكلات احتمالى كه حجّاج در حين سفر با آن مواجه مى شوند؛ نظير مسائل بهداشتى، امنيتى، تغذيه و گم كردن پول و دزدى و چگونگى مقابله با اين مسائل، بخش مهمّى از مسائل آموزش اين سمينارها را تشكيل مى دهد. دوره هاى آموزش زائران ترك يك تا دو ماه قبل از آغاز سفر حج انجام مى شود.

معمولًا سمينارهاى مذكور با هماهنگى مفتى هاى استان ها در شهرستان ها تشكيل و آموزش ها نيز توسط رؤساى قافله هاى حجّ كه تجارب لازم را دارند اعمال مى گردد. در حين سفر حج نيز به دستور اداره حج، رؤساى قافله ها و مأموران دينى هشدارها و تذكرات لازم در خصوص مسائل بهداشتى، امنيتى و غيره را به زائران مى دهند. مسؤولان انتخاب شده از سوى سازمان امور ديانت تركيه با حضور در منازل حجاج نيز توصيه لازم را نموده و اطلاعات مورد نياز را در اختيار آنان قرار مى دهند. علاوه بر همه اين ها كه گفته شد، در ايام نزديك به حج، از امكانات رسانه اى كشور نيز بهره گرفته مى شود و زائران از جزوات و كتب و فيلم هاى ويدئويى نيز استفاده مى كنند. هزينه آموزش حجّاج (سمينارهاى آموزش- كتب- جزوات- فيلم و ...) از حساب حج و عمره تأمين مى گردد و دولت هيچ

ص: 215

كمك مالى در اين زمينه ارائه نمى كند و خود زائران نيز به صورت مستقيم مبلغى نمى پردازند. پس از اينكه زائران ترك از سفر حج بازگشتند، در زمينه ادامه و تحكيم خصلت هاى ارزشمندى كه در حين سفر در احترام متقابل به يكديگر و داشتن حسن نيت و مسامحه آموخته اند و ياكسب كرده اند، توصيه هايى ازسوى دست اندركاران به آنان مى شود. اداره حج سازمان امور ديانت تركيه همچنين براى رؤساى كاروان ها و مأموران، اين سمينارهاى آموزشى را برگزار مى كند.

تشكيلات اجرايى حج

سازمان امور ديانت تركيه براى كنترل عملكرد و خدمات اداره امور حجّ و همچنين كنترل فعاليت هاى آن دسته از آژانس هاى سياحتى درجه يك كه جواز اعزام قافله هاى حجّ را دارند و نيز براى ايجاد هماهنگى در امور كنترل بازرسان ساير مؤسسات، به اندازه كافى بازرس تعيين مى كند. اين افراد موظف به كنترل بازرسى امور اجرايى حجّ هستند. حيطه كنترل و بازرسى اين افراد به شرح زير است:

- امور مربوط به حجّ كه در سازماندهى امور ديانت انجام مى شود؛ اعمّ از امور ورود و خروج در جدّه، نحوه انتقال حجّاج و ...

- وضعيت منازل حجاج اسكان داده شده در مكّه و مدينه.

- نحوه خدماتى كه در اماكن مقدّس داده مى شود.

- نحوه ارائه خدمات حمل ونقل و بهداشت به حجّاج.

- رفتار پرسنلى.

- نحوه تغذيه حجاج و خدمات مشابه.

- هزينه هايى كه در ارتباط با سفر حجّ مصرف مى شود.

- بررسى و تثبيت نواقص و ارائه پيشنهادهاى به موقع جهت رفع آنها.

- كنترل عملكرد مأموران و مسؤولان و بررسى و تهيه گزارش از موارد سوء و كج روى هاى احتمالى بازرسان و نمايندگان ويژه سازمان، در عين حال نسبت به كنترل عملكرد آژانس هاى مسافرتى در چهارچوب حدود و اختيارات آنان و چگونگى ارائه خدمات اين آژانس ها به زائران، مسؤول بوده و وظيفه دارند نتيجه بررسى هاى خود را طى گزارشى به رياست سازمان

ص: 216

امور ديانت ارائه دهند. هر يك از اين نمايندگان مأمور بررسى و كنترل بخش خاصى مى شوند و تعداد آن ها نيز متغير است.

خدمتگزاران به زائران ترك و مجريان عمليات حج، از سوى سازمان امور ديانت تركيه و با در نظر گرفته معيارهايى همچون سن، داشتنِ تجره سفر به حج، مدت خدمت، سابقه پرونده، سازگارى با شرايط اقليمى عربستان و ...

انتخاب مى شوند. اين افراد همچنين در چارچوب دستورالعمل سازمان امور ديانت بعد از قبولى در امتحانات كتبى و شفاهى كه در مراكز مختلف تركيه برگزار مى شود، انتخاب مى گردند. برگزيدگان در قبال سازمان امور ديانت مسؤول مى باشند و ارزيابى عملكرد آنان نيز به عهده همين سازمان است. بعثه حجاج تركيه در مورد فعاليت هاى فرهنگى كه مربوط به خود زائران است، توصيه هايى به آنان مى كند. مسؤولان بعثه حج در طول سفر از طريق تشكيل جلسات با قافله ها و مأموران دينى ارتباط دارند.

پيش از شروع سفر حجّ، زائران ترك از پارچه هايى كه در اختيار آنان قرار داده مى شود، لباس متّحدالشكل و مناسب تهيه مى كنند و در طول سفر بايد از همين لباس استفاده نمايند.

گزارش فوق به سفارش دفتر پژوهشهاى كاربردى سازمان حجّ و زيارت و توسط دفتر نمايندگى خبرگزارى جمهورى اسلامى ايران در تركيه تهيّه شده، كه بدينوسيله از اين عزيزان تشكّر و قدردانى مى نماييم. فصلنامه «ميقات حجّ»

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109