ترجمه كمال الدين جلد2

مشخصات كتاب

سرشناسه : ابن بابويه، محمد بن علي ، 311- 381ق.

عنوان قراردادي : كمال الدين و تمام النعمه .فارسي

عنوان و نام پديدآور : متن و ترجمه كمال الدين و تمام النعمه/ تاليف شيخ صدوق ابي جعفر محمدبن علي بن الحسين قمي قدس سره؛ مترجم منصور پهلوان.

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمكران ، 1382.

مشخصات ظاهري : 2ج.

شابك : ؛ 55000 ريال : دوره 964-6705-82-0 : ؛ 150000 ريال : دوره، چاپ ششم 978-964-6705-82-1 : ؛ ج. 1 964-6705-85-5 : ؛ 10000 ريال: ج.1، چاپ چهارم 964-6705-85-5 : ؛ 10000 ريال (دوره، چاپ پنجم) ؛ ج. 1، چاپ ششم 978-964-6705-85-2 : ؛ ج.2، چاپ چهارم 964-6705-86-3 : ؛ ج. 2 964-6705-86-3 : ؛ ج. 2، چاپ ششم 978-964-6705-86-9 :

يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ چهارم: بهار 1386).

يادداشت : ج. 1 (چاپ چهارم: زمستان 1386).

يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ ششم: زمستان 1388).

يادداشت : ج. 2 (چاپ پنجم: زمستان 1386).

موضوع : احاديث شيعه -- قرن 4ق.

موضوع : مهدويت-- احاديث

شناسه افزوده : پهلوان، منصور، 1332 - ، مترجم

رده بندي كنگره : BP1415 /م9 الف 24041 1382

رده بندي ديويي : 297/212

شماره كتابشناسي ملي : م 82-25001

باب 33 روايات امام صادق عليه السّلام در باره امام دوازدهم عليه السّلام و غيبت او

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ و صلّى اللَّه على سيّدنا محمّد و آله الطّاهرين شيخ فقيه ابو جعفر محمّد بن عليّ بن حسين بن موسى بن بابويه قمّى- رحمه اللَّه- مؤلّف اين كتاب مى فرمايد:

1-

(1) صفوان بن مهران از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسى كه به همه امامان اقرار كند امّا مهدي را انكار كند مانند كسى است كه به همه پيامبران اقرار كند امّا نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را انكار نمايد. گفتند: يا ابن رسول اللَّه! مهديّ از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:4

فرزندان شما كيست؟ فرمود: پنجمين از فرزندان هفتمين، شخص او از شما نهان مى شود و بردن نام وى بر شما روا نيست.

2-

(1) ابو هيثم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون در بين ائمّه سه نام محمّد و علىّ و حسن اجتماع كرده و پى در پى درآيد چهارمين آنها قائم خواهد بود.

3-

(2) ابو هيثم تميمىّ از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون در بين ائمّه سه نام محمّد و علىّ و حسن پى در پى شود چهارمين آنها قائم خواهد بود.

4-

(3) مفضّل بن عمر گويد: بر آقاى خود امام صادق عليه السّلام وارد شدم و گفتم: اى آقاى من! اى كاش در باره جانشين پس از خود وصيّت مى فرموديد، فرمود:

اى مفضّل امام پس از من فرزندم موسى و جانشين مأمول منتظر «م ح م د» فرزند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:5

حسن بن علىّ بن محمّد بن علىّ بن موسى است.

5-

(1) ابراهيم كرخىّ گويد: بر امام صادق عليه السّلام وارد شدم و نزد او نشسته بودم كه ابو الحسن موسى بن جعفر عليهما السّلام كه نوجوانى بود درآمد و من برخاستم و او را بوسيدم و نشستم، آنگاه امام صادق عليه السّلام فرمود: اى ابراهيم! آيا مى دانى كه پس از من او امام توست، بدان كه اقوامى در باره او به هلاكت افتاده و اقوام ديگرى به سعادت رسند، لعنت خدا بر قاتل او باد و خدا عذاب روحش را دو چندان كند، بدان كه خداى تعالى از صلب او بهترين اهل زمين در عصر خود را خارج سازد كه همنام جدّش و وارث علم و احكام و فضايل اوست و معدن امامت و رأس حكمت است، و پس از شگفتيها و كرامات مستحسنى كه از وى به ظهور رسد، جبّار بنى فلان از روى حسادت وى را خواهد كشت، و لكن خداى تعالى امرش را مى رساند گرچه مشركان را ناخوش آيد و از صلب او امام مهدى را كه تكلمه ائمّه دوازده گانه است خارج سازد و آنان را به كرامت خود مخصوص گرداند و در دار القدس خود فرود آورد، كسى كه منتظر دوازدهمين آنان باشد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:6

مانند كسى است كه شمشيرش را از غلاف

بيرون كشيده و پيشاروى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از آن حضرت دفاع نمايد.

(1) راوى گويد: در اين هنگام مردى از دوستان بنى اميّه داخل شد و سخن منقطع گرديد و من يازده بار ديگر به نزد امام صادق عليه السّلام رفتم تا از آن حضرت درخواست كنم كه كلامشان را كامل كنند و بدان توفيق نيافتم تا آنكه در سال بعد بر امام وارد شدم و او نشسته بود، فرمود: اى ابراهيم! او كسى است كه پس از سختى شديد و بلاى طويل و جزع و خوف ظاهر شده و حزن و مشقّت را از شيعيانش برطرف سازد و خوشا به حال كسى كه آن زمان را ادراك كند، اى ابراهيم! ترا بس است. ابراهيم گويد: من هيچ گاه مسرورتر از آن زمان نبودم كه پس از شنيدن اين مژده از نزد امام صادق عليه السّلام برمى گشتم.

6-

(2) سماعة بن مهران گويد: من و ابو بصير و محمّد بن عمران- كه آزادشده امام باقر عليه السّلام بود- در منزلى در مكّه بوديم، محمّد بن عمران گفت: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: ما دوازده مهدى هستيم، ابو بصير گفت: تو را بخدا سوگند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:7

آيا اين كلام را از امام صادق عليه السّلام شنيدى؟ و او يك بار يا دو بار سوگند ياد كرد كه آن را از امام صادق شنيده است، آنگاه ابو بصير گفت: امّا من آن را از امام باقر عليه السّلام شنيدم. حديث فوق به سند ديگر نيز براى ما روايت شده است.

7-

(1) مفضّل بن عمر گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: خداى تعالى چهارده هزار سال پيش از آنكه خلقش را بيافريند، چهارده نور آفريد كه ارواح ما بود، گفته شد: يا ابن رسول اللَّه! آن چهارده تن چه كسانى هستند؟ فرمود: محمّد و علىّ و فاطمه و حسن و حسين و ائمّه از فرزندان حسين و آخرين آنها قائمى است كه پس از غيبتش قيام كند و دجّال را بكشد و زمين را از هر جور و ظلمى پاك سازد.

8-

(2) علىّ بن رئاب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه در تأويل اين آيه قرآن:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:8

يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ «1» فرمود:

آيات عبارت از ائمّه هستند و آيه منتظره قائم عليه السّلام است، و در آن روز ايمان كسى كه پيش از قيام او با شمشير ايمان نياورده باشد سودى ندارد، گرچه به پدرانش ايمان آورده باشد.

9-

(1) تميم بن بهلول گويد: از عبد اللَّه بن ابى الهذيل از امامت پرسيدم كه بر چه كسانى ثابت است و نشانه هاى امام بر حقّ چيست؟ گفت: دلالت كننده بر آن و حجّت بر مؤمنان و قائم به امور مسلمين و ناطق به قرآن و عالم به احكام دين، برادر پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه جانشين او بر امّت و وصىّ او بر ايشان، و ولىّ اوست كسى كه براى پيامبر به منزله هارون است براى موسى، كسى كه طاعتش به واسطه اين قول خداى تعالى واجب شده است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ. «3» و در اين آيه او را داراى مقام ولايت

______________________________

(1) الانعام: 158.

(3) النساء: 59.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:9

خوانده است: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ. «1» (1) و در روز غديرخم رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از جانب خداى تعالى براى او مقام امامت اثبات كرده و فرموده است:

«من كنت مولاه فعليّ مولاه، اللهمّ وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من

نصره و اخذل من خذله و أعن من أعانه»

. چنين شخصى امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب و امام المتّقين و پيشواى دست و روسپيدان و افضل اوصيا و بهترين همه خلايق پس از رسول ربّ العالمين است.

و بعد از او حسن و حسين دو سبط رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و دو فرزند سيّدة النّساء است، سپس علىّ بن الحسين و محمّد بن علىّ و جعفر بن محمّد و موسى ابن جعفر و علىّ بن موسى و محمّد بن علىّ و علىّ بن محمّد و حسن بن علىّ و سپس فرزند حسن بن على صلوات اللَّه عليهم كه تا امروز يكى پس از ديگرى بوده اند، آنان عترت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هستند كه به وصيّت و امامت در هر عصر و زمانى و هر وقت و اوانى معروف هستند، آنان عروة الوثقى و ائمّه هدى و حجّت بر اهل-

______________________________

(1) المائدة: 55.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:10

دنيا هستند تا خداى تعالى زمين و اهلش را وارث شود و هر كه به آنان مخالفت ورزد گمراه و گمراه كننده و تارك حقّ و هدايت است آنان قرآن را تعبير مى كنند و ناطق از جانب رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هستند و كسى كه بميرد و ايشان را نشناسد به مرگ جاهليّت مرده است و اوصاف آنان چنين است: ورع و عفّت و صدق و صلاح و اجتهاد و اداى امانت به نيك و بد و طول سجود و نماز شب و اجتناب از محارم و انتظار فرج با شكيبائى، و حسن مصاحبت و حسن هم جوارى.

10-

(2)

ابراهيم بن هاشم به سند خود از مفضّل بن عمر از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: نزديك ترين و پسنديده ترين حالت بندگان به خداى تعالى آنگاه است كه حجّت خدا مفقود گردد و بر بندگان آشكار نباشد و مكانش را ندانند و در آن حال عالم باشند كه حجّتها و بيّنات الهى باطل نمى شود، در چنين زمانى صبح و شام متوقّع فرج باشيد، و سخت ترين خشم خداى تعالى بر دشمنانش آنگاه است كه حجّت خدا مفقود گردد و بر بندگان آشكار نباشد، و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:11

خداى تعالى مى داند كه اوليايش شكّ نمى كنند و اگر مى دانست كه آنان شكّ مى كنند حجّتش را چشم بر هم زدنى از آنها غايب نمى كرد و آن بر سر بدترين مردم واقع شود.

11-

(1) مفضّل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: هر كه منتظر اين امر باشد و بميرد مانند كسى است كه با قائم عليه السّلام در خيمه اش باشد، نه، بلكه مانند كسى است كه پيشاروى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شمشير زده باشد.

12-

(2) عبد اللَّه بن أبى يعفور گويد امام صادق عليه السّلام فرمود: كسى كه به امامان از آباء و ابنايم معتقد باشد، امّا مهدىّ از فرزندان مرا انكار كند، مانند كسى است كه به جميع پيامبران اقرار كند امّا منكر نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشد، گفتم: اى آقاى من مهدىّ از فرزندان شما كيست؟ فرمود: پنجمين از فرزندان هفتمين، شخص او از شما نهان مى شود و بردن نام او بر شما روا نباشد.

13-

(3) ابو بصير گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در ميان ما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:12

دوازده مهدىّ است كه شش مهدىّ در گذشته و شش مهدىّ باقى است و خداوند با ششمين مهدىّ آنچه كه خواهد كند.

14-

(1) ابو حمزه از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: از ما دوازده مهدى است.

15-

(2) سماعة بن مهران گويد: من و ابو بصير و محمّد بن عمران- آزادشده امام باقر عليه السّلام- در مكّه در منزلى بوديم، محمّد بن عمران گفت: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: ما دوازده مهدى هستيم، ابو بصير به او گفت: ترا بخدا سوگند آيا آن را از امام صادق عليه السّلام شنيدى؟ و او دو بار سوگند ياد كرد كه اين كلام را از او شنيده است.

16-

(3) مضمون حديث دهم اين باب از طريق احمد بن محمّد بن عيسى نيز براى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:13

ما روايت شده است.

17-

(1) مضمون حديث دهم اين باب به سند ديگر از محمّد بن نعمان از امام صادق عليه السّلام نيز براى ما روايت شده است.

18-

(2) عبد اللَّه بن سنان گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در امام قائم سنّتى از موسى بن عمران عليه السّلام است، گفتم: سنّت موسى بن عمران چه بود؟

فرمود: خفاء مولد و غيبتش از قومش گفتم: چقدر موسى بن عمران عليه السّلام از قوم و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:14

خاندانش غيبت كرد؟ فرمود: بيست و هشت سال.

19-

(1) داود بن كثير رقّى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه در تفسير اين قول خداى تعالى: الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ «1» فرمود: آن كسانى كه اقرار به قيام قائم كنند كه آن حقّ است.

20-

(2) يحيى بن ابو القاسم گويد: از امام صادق عليه السّلام از تفسير اين آيه پرسش كردم: الم ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ. فرمود:

«متّقين» شيعيان علىّ عليه السّلام و «غيب» همان حجّت غائب است.

و شاهد آن نيز اين قول خداى تعالى است: وَ يَقُولُونَ لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَقُلْ إِنَّمَا الْغَيْبُ لِلَّهِ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ.

21-

(3) سدير صيرفى گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در قائم

______________________________

(1) البقرة: 2.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:15

شباهتى از يوسف عليه السّلام وجود دارد، گفتم: گويا از حيرت يا غيبت ياد مى كنيد، فرمود: اين امّت همانند خنازير چگونه آن را انكار مى كنند؟ برادران يوسف همه اسباط و اولاد پيامبران بودند، با يوسف تجارت كردند و او را فروختند در حالى كه آنها برادران او بودند و او هم برادر آنان بود او را نشناختند تا آنكه به آنها گفت: من يوسف هستم، پس چگونه اين امّت انكار مى كنند كه خداى تعالى در وقتى از اوقات اراده فرمايد كه حجّتش را مستور كند؟ يوسف سلطان مصر بود و بين او و پدرش هيجده روز راه بود و اگر خداى تعالى مى خواست جاى او را به وى نشان مى داد و بر آن كار توانا بود، بخدا سوگند وقتى مژده يوسف را به يعقوب و فرزندانش دادند آن راه را در نه روز درنورديدند و از بيابان و سرزمينى كه بودند خود را به مصر رسانيدند، پس چگونه اين امّت انكار مى كنند كه خداى تعالى با حجّتش همان كند كه با يوسف كرد، او در بازارهايشان راه مى رود و بر بساط آنها

پا مى نهد امّا آنها او را نمى شناسند تا آنكه خداى تعالى إذن فرمايد كه خود را به آنان معرّفى نمايد همچنان كه به يوسف إذن داد و به آنها گفت: آيا مى دانيد كه در نادانى با يوسف و برادرش چه كرديد؟ گفتند: آيا تو يوسفى؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:16

گفت: آرى من يوسفم و اين هم برادر من است. «1»

22-

(1) صفوان بن مهران جمّال گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: آگاه باشيد كه بخدا سوگند مهدى شما غايب خواهد شد تا به غايتى كه جاهل شما گويد: براى خداوند در آل محمّد عليهم السّلام نيازى نيست، سپس مانند شهاب ثاقب پيش مى آيد و زمين را از عدل و داد آكنده مى سازد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

23-

(2) سيّد بن محمّد حميرىّ در ضمن حديثى طولانى گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: يا ابن رسول اللَّه! از پدران بزرگوار شما در باب غيبت و درستى آن اخبارى براى ما روايت شده است، به من خبر دهيد كه اين غيبت در زمان كدام امام واقع مى شود؟ فرمود: غيبت در زمان ششمين از فرزندان من واقع مى شود و او دوازدهمين امام هادى پس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است، اوّل آنان امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب و آخرين آنها قائم به حقّ بقيّة اللَّه در زمين و صاحب الزّمان

______________________________

(1) يوسف: 90 و 91.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:17

است و به خدا سوگند اگر او به اندازه اى كه نوح در ميان قومش بود در غيبت باشد از دنيا نرود تا آنكه ظاهر شود و زمين را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه از ظلم و جور پر شده باشد.

24-

(1) زرارة بن أعين گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: براى قائم پيش از آنكه قيام نمايد غيبتى است، گفتم: براى چه؟ فرمود: مى ترسد- و با دست به شكم خود اشاره كرد- سپس فرمود: يا زراره! او منتظر است و او كسى است كه مردم در ولادتش شكّ مى كنند، برخى گويند او حمل است و هنوز متولّد نشده و برخى گويند غايب است و برخى گويند متولّد نشده است و برخى ديگر گويند دو سال قبل از وفات پدرش متولّد شده است، جز آنكه خداى تعالى دوست مى دارد كه شيعيان را امتحان كند و در اين وقت است كه باطل جويان شكّ كنند.

زراره گويد: فداى شما شوم!

اگر آن زمان را دريافتم چه عملى را انجام دهم؟

فرمود: اى زراره! اگر آن زمان را دريافتى به اين دعا مداومت كن:

«اللّهمّ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:18

عرّفني نفسك، فإنّك إن لم تعرّفني نفسك لم أعرف نبيّك، اللّهمّ عرّفني رسولك فإنّك إن لم تعرّفني رسولك لم أعرف حجّتك، اللّهم عرّفني حجّتك فإنّك إن لم تعرّفني حجّتك ضللت عن ديني

. (1) سپس فرمود: اى زراره بناچار نوجوانى در مدينه كشته شود، گفتم: فداى شما شوم! آيا لشكر سفيانى او را مى كشد؟ فرمود: خير، بلكه او را لشكر بنى فلان خواهد كشت، خروج مى كند تا آنكه داخل مدينه مى شود و مردم نمى دانند براى چه داخل شده است و او را دستگير كرده و مى كشند و چون او را از سر سركشى و دشمنى و ستم مى كشند خداى تعالى به آنها مهلت نمى دهد، و در آن هنگام منتظر فرج باشيد.

اين حديث را محمّد بن اسحاق رضى اللَّه عنه براى ما روايت كرده است.

همچنين محمّد بن حسن رضى اللَّه عنه نيز اين حديث را بى هيچ تفاوت براى ما روايت كرده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:19

25-

(1) هانى تمّار گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: براى صاحب الامر غيبتى است و بايد هر بنده اى تقوا پيشه كند و متمسّك به دين خود باشد.

26-

(2) داود بن فرقد از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: علىّ بن- أبى طالب عليه السّلام همراه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در غيبت بود و هيچ كس به آن غيبت عالم نگرديد.

27-

(3) عبد الحميد بن أبى الدّيلم طائىّ گويد: امام صادق عليه السّلام به من فرمود: اى عبد الحميد بن أبى الدّيلم! براى خداى تعالى رسولانى آشكار و رسولانى نهان است و چون از خدا به حقّ رسولان آشكار درخواست كردى به حقّ رسولان نهان نيز درخواست كن.

28-

(4) محمّد بن علىّ حلبىّ از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: رسول-

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:20

خدا پنج يا فرمود: سه سال در مكّه مختفى و خائف و نهان بود و امرش را اظهار نمى كرد و تنها على و خديجه همراه او بودند، سپس خداى تعالى فرمان داد كه رسالتش را آشكار كند و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ظهور كرد و امرش را آشكار فرمود.

29-

(1) عبيد اللَّه بن علىّ حلبىّ گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بعد از آنكه وحى بر او نازل شد سيزده سال درنگ كرد كه سه سال آن را مختفى و خائف بود و ظاهر نمى شد تا آنكه خداى تعالى فرمان داد كه رسالتش را آشكار كند و در اين هنگام دعوت را اظهار كرد.

30-

(2) عمر بن سالم گويد: از امام صادق عليه السّلام از معنى اين آيه پرسش كردم:

أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ «2» فرمود: اصل آن رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و فرع آن

______________________________

(2) ابراهيم: 24.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:21

امير المؤمنين عليه السّلام و ميوه آن حسن و حسين عليهما السّلام و شاخه هاى آن ائمّه نه گانه از فرزندان حسين عليهم السّلام و برگهاى آن شيعيانند، به خدا سوگند مردى از آنها كه مى ميرد برگى از آن درخت فرو مى افتد. گفتم: معناى اين سخن او چيست كه مى فرمايد: تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها «1» فرمود: آنچه كه هر سال از علم امام در حجّ و عمره به شما مى رسد.

31-

(1) ابو بصير گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: سنّتهاى انبياء با غيبتهايى كه بر آنان واقع شده است همه در قائم ما اهل البيت مو به مو و طابق النّعل بالنّعل پديدار مى گردد.

ابو بصير گويد: گفتم: يا ابن رسول اللَّه! قائم شما اهل البيت كيست؟ فرمود: اى ابو بصير! او پنجمين از فرزندان پسر موسى است او فرزند سيّده كنيزان است و غيبتى كند كه باطل جويان در آن شكّ كنند، سپس خداى تعالى او را آشكار كند

______________________________

(1) إبراهيم: 25.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:22

و بر دست او شرق و غرب عالم را بگشايد و روح اللَّه عيسى بن مريم عليه السّلام فرود آيد و پشت سر او نماز گزارد و زمين به نور پروردگارش روشن گردد و در زمين بقعه اى نباشد كه غير خداى تعالى در آن پرستش شود و همه دين از آن خداى تعالى گردد، گرچه مشركان را ناخوش آيد.

32-

(1) منصور گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: اى منصور! اين امر بر شما در نيايد مگر پس از يأس و نه به خدا قسم تا آنكه از يك ديگر متمايز شويد، نه به خدا سوگند اين امر بر شما در نيايد تا آنكه امتحان شويد، نه به خدا سوگند اين امر بر شما در نيايد تا آنكه شقى بدبخت و سعيد نيكبخت گردد.

33-

(2) زرارة بن أعين گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: براى قائم پيش از آنكه قيام كند غيبتى است، گفتم: فداى شما شوم! براى چه؟ فرمود:

مى ترسد- و با دست به بطن و گردن خود اشاره كرد- سپس فرمود: او منتظرى است كه مردم در ولادتش شكّ مى كنند، بعضى مى گويند: چون پدرش مرد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:23

فرزندى براى او نبود، و بعضى گويند: دو سال پيش از وفات پدرش متولّد شده است، زيرا خداى تعالى امتحان خلقش را دوست مى دارد و در اين هنگام باطل جويان شكّ مى كنند.

34-

(1) عبيد بن زرارة گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: مردم امام خود را نيابند، او در موسم حجّ شاهد ايشان است و آنها را مى بيند امّا آنها او را نمى بينند.

35-

(2) هانى تمّار گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: براى صاحب اين امر غيبتى است كه ديندار در آن غيبت مانند كسى است كه دستش را بر روى شاخه درخت خار كشد، سپس فرمود- با دستش اين چنين- آنگاه فرمود: براى صاحب اين امر غيبتى است و بنده بايستى تقواى الهى پيشه سازد و متمسّك به دينش باشد.

36-

(3) مفضّل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: فرياد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:24

نكنيد، به خدا سوگند امام شما ساليانى از روزگارتان غيبت كند و حتما مورد آزمايش واقع شويد تا به غايتى كه بگويند: او مرده يا هلاك شده و به كدام وادى سلوك كرده است؟ و چشمان مؤمنان بر او بگريد و واژگون شويد همچنان كه كشتى در امواج دريا واژگون شود، و تنها كسى نجات يابد كه خداى تعالى از او ميثاق گرفته و در قلبش ايمان نقش كرده و او را به روحى از جانب خود مؤيّد كرده باشد، و دوازده پرچم مشتبه برافراشته شود كه هيچ يك از ديگرى بازشناخته نشود، راوى گويد: من گريستم، آنگاه فرمود: اى ابا عبد اللَّه! چرا گريه مى كنى؟

گفتم: چگونه نگريم در حالى كه شما مى گوئيد: دوازده پرچم مشتبه كه هيچ يك از ديگرى باز شناخته نشود، پس ما چه كنيم؟ راوى گويد: امام به پرتو آفتاب كه به داخل ايوان تابيده بود نگريست و فرمود: اى ابا عبد اللَّه! آيا اين آفتاب را مى بينى؟ گفتم: آرى، فرمود: به خدا سوگند امر ما از اين آفتاب روشن تر است.

37-

ترجمه كمال الدين ج 2 24 37 - ..... ص : 24

1) عبد الرّحمان بن سيابة از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: حال شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:25

چگونه است آنگاه كه بى امام و نشانه هدايت باقى بمانيد و بعضى از شما از بعضى ديگر براءت جويند، بدانيد كه در آن زمان از يك ديگر ممتاز شويد و مورد آزمايش واقع گرديد و غربال شويد و در آن زمان شمشيرها رفت و آمد كند

و در اوّل روز كسى به امارت رسد امّا در پايان روز خلع و كشته شود.

38-

(1) عمر بن عبد العزيز از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: آنگاه كه صبح و شام مى كنى در حالى كه امامى را نمى بينى كه از وى پيروى كنى، آن را كه دوست مى داشتى دوست بدار و آن را كه دشمن مى داشتى دشمن بدار تا خداى تعالى او را آشكار كند.

39-

(2) راوى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: حال شما چون خواهد بود آنگاه كه روزگارى بمانيد كه امامتان را نشناسيد؟ گفتند: چون چنين شود چه كنيم؟ فرمود: به همان امر اوّل متمسّك شويد تا بر شما روشن شود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:26

40-

(1) عبد اللَّه بن سنان گويد: من و پدرم بر امام صادق عليه السّلام وارد شديم، فرمود: حال شما چون باشد آنگاه كه به حالى درآئيد كه امام هدايت را نبينيد و نشانه هدايت رؤيت نشود و هيچ كس نجات نيابد مگر آنكه دعاى غريق را بخواند، پدرم گفت: در آن شب ظلمانى كه چنين امرى واقع شود ما چه كنيم؟

فرمود: امّا تو آن را ادراك نمى كنى و چون آن واقع گردد به آنچه كه داريد متمسّك شويد تا امر برايتان روشن گردد.

41-

(2) ابان بن تغلب گويد: امام صادق عليه السّلام به من فرمود: زمانى بر مردم در آيد كه گداخته شوند و علم در بين اين دو مسجد در هم پيچيده شود همچنان كه مار در لانه اش نهان شود، يعنى بين مكّه و مدينه، و در اين بين كه چنين باشند به ناگاه خداى تعالى ستاره آنها را آشكار سازد، گويد: گفتم: مقصود از «گداخته شدن» چيست؟ فرمود: دوران فترت و غيبت امامتان، گويد: گفتم: در اين ميانه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:27

چه كنيم؟ فرمود: بر آنچه هستيد استوار باشيد تا آنكه خداوند ستاره شما را آشكار سازد.

42-

(1) مفضّل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السّلام از تفسير جابر پرسيدم، فرمود: آن را بر سفلگان مخوان كه آن را ضايع كنند، آيا در كتاب خداى تعالى نخوانده اى فَإِذا نُقِرَ فِي النَّاقُورِ «1»؟ كه از ما امامى نهان است و چون خداى تعالى بخواهد او را ظاهر سازد، قلبش را تحت تأثير قرار دهد و او ظاهر شود و به دستورات خداى تعالى فرمان دهد.

43-

(2) عيسى بن عبد اللَّه گويد به دايى خود امام صادق عليه السّلام گفتم: اگر روزگارى پيش آمد و شما را نديدم از كه پيروى كنم؟ و او به موسى عليه السّلام اشاره فرمود، گفتم: اگر موسى در گذشت از چه كسى؟ فرمود: از فرزندش، گفتم: اگر او درگذشت و برادرى بزرگ و فرزندى كوچك باقى گذاشت از كه پيروى كنم؟

______________________________

(1) المدثر: 9.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:28

فرمود: از فرزندش، سپس فرمود: پيوسته چنين خواهد بود، گفتم: اگر او را و جايگاه او را نشناسم چه كنم؟ فرمود: مى گويى: بار الها! من بر ولايت حجّتهاى از فرزندان امام در گذشته باقى هستم، و اين كفايت از آن مى كند.

44-

(1) زرارة از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: بر مردم روزگارى درآيد كه امامشان از آنها غايب شود، گفتم: مردم در آن زمان چه مى كنند؟

فرمود: به همان امرى كه بر آن بوده اند متمسّك مى شوند تا آنكه بر ايشان روشن شود.

45-

(2) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پس از حسين عليه السّلام نه امام خواهد بود كه نهمين آنان قائم ايشان است.

46-

(3) ابو بصير گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: در صاحب اين امر سنّتهايى از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:29

انبياء وجود دارد، سنّتى از موسى بن عمران و سنّتى از عيسى و سنّتى از يوسف و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه عليهم.

امّا سنّت او از موسى بن عمران آن است كه او نيز خائف و منتظر است، امّا سنّت او از عيسى آن است كه در حقّ او نيز همان مى گويند كه در باره عيسى گفتند، امّا سنّت او از يوسف مستور بودن است، خداوند بين او و خلق حجابى قرار مى دهد، مردم او را مى بينند امّا نمى شناسند، و امّا سنّت او از محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلم آن است كه به هدايت او مهتدى مى شود و به سيره او حركت مى كند.

47-

(1) حارث بن مغيره گويد: از امام صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا مى شود مردم در حالى باشند كه امامشان را نشناسند؟ فرمود: چنين گفته شده است، گفتم:

مردم در آن حال چه مى كنند؟ فرمود: به امر اوّل مى آويزند تا آنكه آن ديگر نيز بر آنها روشن شود.

48-

(2) از امام موسى كاظم عليه السّلام روايت شده است كه فرمود: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه در تفسير اين قول خداى تعالى: قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:30

ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِماءٍ مَعِينٍ فرمود: بنگريد اگر امامتان غايب شود، چه كسى امامى جديد براى شما مى آورد؟.

49-

(1) عبيد گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: مردم امام خود را نيابند، او در موسم حجّ آنها را مى بيند امّا آنها او را نمى بينند.

50-

(2) عبد اللَّه بن سنان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: به زودى شبهه اى به شما مى رسد و در آن بى نشانه هويدا و امام هدايت بمانيد و كسى از آن شبهه نجات نمى يابد مگر آنكه دعاى غريق را بخواند، گفتم: دعاى غريق چگونه است؟ فرمود: مى گويى:

«يا اللَّه يا رحمان يا رحيم يا مقلّب القلوب ثبّت قلبي على دينك»

، و من هم گفتم:

«يا اللَّه يا رحمان يا رحيم يا مقلّب القلوب و الأبصار ثبّت قلبي على دينك»

، امام فرمود: خداى تعالى مقلّب القلوب و الأبصار است و ليكن همچنان كه من گفتم بگو:

«يا مقلّب القلوب ثبّت قلبي على دينك»

.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:31

51-

(1) سدير صيرفيّ گويد: من و مفضّل بن عمر و ابو بصير و ابان بن تغلب بر مولايمان امام صادق عليه السّلام وارد شديم و ديديم كه بر خاك نشسته و جبّه خيبرى طوقدار بى گريبان گريبان آستين كوتاهى در بر او بود و او مانند مادر فرزند مرده شيداى جگر سوخته اى مى گريست و اندوه تا وجناتش رسيده و گونه هايش دگرگون شده و ديدگانش پر از اشك گرديده است و مى گويد:

اى آقاى من! غيبت تو خواب از ديدگانم ربوده و بسترم را بر من تنگ ساخته و آسايش قلبم را از من سلب نموده است. اى آقاى من! غيبت تو اندوه مرا به فجايع ابدى پيوند داده، و فقدان يكى پس از ديگرى جمع و شمار را نابود كرده است، من ديگر احساس نمى كنم اشكى را كه از ديدگانم بر گريبانم روان است و ناله اى را كه از مصائب و بلاياى گذشته از سينه ام سر مى كشد، جز آنچه را كه در برابر

ديدگانم مجسّم است و از همه گرفتاريها بزرگتر و جانگدازتر و سخت تر و ناآشناتر است، ناملايماتى كه با غضب تو در آميخته و مصائبى كه با خشم تو عجين شده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:32

(1) سدير گويد: چون امام صادق عليه السّلام را در چنين حالى ديديم از شدّت وله عقل از سرمان پريد و به واسطه آن رخداد هائل و پديده وحشتناك و از شدّت جزع قلوبمان چاك چاك گرديد و پنداشتيم كه آن نشانه مكروهى كوبنده و يا مصيبتى از مصائب روزگار است كه بر وى نازل شده است. و گفتيم: اى فرزند بهترين خلايق! چشمانت گريان مباد! از چه حادثه اى اشكتان روان و سرشك از ديدگانتان ريزان است؟ و كدام حالتى است كه اين ماتم را بر شما واجب كرده است؟

گويد: امام صادق عليه السّلام نفس عميقى كشيد كه بر اثر آن درونش برآمد و هراسش افزون شد و فرمود: واى بر شما صبح امروز در كتاب جفر مى نگريستم و آن كتابى است كه مشتمل بر علم منايا و بلايا و مصائب عظيمه و علم ما كان و ما يكون تا روز قيامت است، همان كتابى كه خداى تعالى آن را به محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و ائمّه پس از او عليهم السّلام اختصاص داده است و در فصولى از آن مى نگريستم، ميلاد قائم ما و غيبتش و تأخير كردن و طول عمرش و بلواى مؤمنان در آن زمان و پيدايش شكوك در قلوب آنها به واسطه طول غيبت و مرتد شدن آنها از دينشان و بركندن رشته اسلام از گردنهايشان كه خداى تعالى فرموده است: وَ كُلَّ إِنسانٍ

أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ «1» كه مقصود از آن ولايت است و پس از آنكه در آن فصول

______________________________

(1) الاسراء: 13.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:33

نگريستم (1) رقّتى مرا فرا گرفت و اندوه بر من مستولى شد. گفتيم: اى فرزند رسول خدا! ما را مشرّف و گرامى بدار و در بعضى از آنچه در اين باب مى دانى شريك گردان! فرمود: خداى تعالى در قائم ما سه خصلت جارى ساخته كه آن خصلتها در سه تن از پيامبران نيز جارى بوده است: مولدش را چون مولد موسى و غيبتش را مانند غيبت عيسى و تأخير كردنش را مانند تأخير كردن نوح مقدّر كرده است و بعد از آن عمر عبد صالح- يعنى خضر عليه السّلام- را دليلى بر عمر او قرار داده است. به آن حضرت گفتيم: اى فرزند رسول خدا! اگر ممكن است وجوه اين معانى را براى ما توضيح دهيد.

فرمود: امّا تولّد موسى عليه السّلام، چون فرعون واقف شد كه زوال پادشاهى او به دست موسى است، دستور داد كه كاهنان را حاضر كنند و آنها وى را از نسب موسى آگاه كردند و گفتند كه وى از بنى اسرائيل است و فرعون به كارگزاران خود دستور مى داد كه شكم زنان باردار بنى اسرائيل را پاره كنند و حدود بيست و چند هزار نوزاد را كشت امّا نتوانست به كشتن موسى عليه السّلام دست يابد زيرا او در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:34

حفظ و حمايت خداى تعالى بود (1) و بنى اميّه و بنى عبّاس نيز چنين اند، وقتى واقف شدند كه زوال پادشاهى آنها و پادشاهى اميران و ستمگران آنها به دست قائم ماست، با ما به دشمنى برخاستند

و در قتل آل رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلم و نابودى نسل او شمشير كشيدند به طمع آنكه بر قتل قائم دسترسى پيدا كنند، امّا خداى تعالى امر خود را مكشوف يكى از ظلمه نمى سازد و نور خود را كامل مى كند، گر چه مشركان را ناخوش آيد.

و امّا غيبت عيسى عليه السّلام، يهود و نصارى اتّفاق كردند كه او كشته شده است، امّا خداى تعالى با اين قول خود آنان را تكذيب فرمود: وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ. «3» و غيبت قائم نيز چنين است، زيرا اين امّت به واسطه طول مدّتش آن را انكار مى كند، پس گوينده اى به هذيان گويد او متولّد نشده است، و گوينده اى ديگر گويد: او مرده است، و گوينده اى ديگر اين كلام كفرآميز را گويد كه يازدهمين ما ائمّه عقيم بوده است، و گوينده اى ديگر با اين كلام از دين خارج شود كه تعداد ائمّه به سيزده و يا بيشتر رسيده است، و گوينده اى ديگر به

______________________________

(3) النساء: 157.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:35

نافرمانى خداى تعالى پرداخته و گويد روح قائم در جسد ديگرى سخن مى گويد.

(1) امّا تأخير كردن نوح عليه السّلام چنين است كه چون از خداوند براى قوم خود طلب عقوبت كرد، خداى تعالى روح الأمين عليه السّلام را با هفت هسته خرما به نزد وى فرستاد و به او گفت: اى پيامبر خدا! خداى تعالى به تو مى گويد: اينها خلايق و بندگان من هستند و آنها را با صاعقه اى از صواعق خود نابود نمى كنم مگر پس از تأكيد كردن دعوت و الزام ساختن حجّت، پس بار ديگر در دعوت قومت تلاش كن

كه من به تو ثواب خواهم داد و اين هسته ها را بكار و فرج و خلاص تو آنگاه است كه آنها برويد و بزرگ شود و ميوه به بار آورد و اين مژده را به مؤمنان پيرو خود بده.

و چون پس از زمانى طولانى درختها روئيد و پوست گرفت و داراى ساقه و شاخه شد و ميوه داد و به بار نشست از خداى تعالى درخواست كرد كه وعده را عملى سازد، امّا خداى تعالى فرمان داد كه هسته اين درختها را بكارد و دوباره صبر و تلاش كند و حجّت را بر قومش تأكيد كند و او نيز آن را به طوائفى كه به او ايمان آورده بودند گزارش كرد و سيصد تن از آنان از دين برگشتند و گفتند: اگر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:36

مدّعاى نوح حقّ بود در وعده پروردگارش خلفى واقع نمى شد.

(1) سپس خداى تعالى هر بار دستور مى داد كه هسته ها را بكارد و نوح نيز هفت مرتبه آنها را كاشت و هر مرتبه طوائفى از مؤمنين از دين بر مى گشتند تا آنكه هفتاد و چند نفر بيشتر باقى نماندند. آنگاه خداى تعالى وحى فرمود كه اى نوح! هم اكنون صبح روشن از پس شب تار دميد و حقّ محض و صافى از ناخالص و كدر آن جدا شد، زيرا بدطينتان از دين بيرون رفتند و اگر من كفّار را نابود مى كردم و اين طوائف از دين بيرون شده را باقى مى گذاشتم به وعده خود در باره مؤمنانى كه در توحيد با اخلاص بودند و به رشته نبوّت تو متمسّك بودند وفا نكرده بودم، زيرا من وعده كرده بودم كه آنان را جانشين

زمين كنم و دينشان را استوار سازم و خوفشان را مبدّل به امن نمايم تا با رفتن شكّ از قلوب آنها عبادت من خالص شود، و چگونه اين جانشينى و استوارى و تبديل خوف به امن ممكن بود در حالى كه ضعف يقين از دين بيرون شدگان و خبث طينت و سوء سريرت آنها- كه از نتايج نفاق است- و گمراه شدن آنها را مى دانستم، (2) و اگر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:37

رائحه سلطنت مؤمنان را آن هنگام كه ايشان را جانشين زمين ساخته و بر تخت سلطنت نشانده و دشمنانشان را نابود مى سازم استشمام مى كردند، باطن نفاقشان را مستحكم كرده و دشمنى با برادرانشان را آشكار مى كردند و در طلب رياست و فرماندهى با آنها مى جنگيدند و با وجود فتنه انگيزى و جنگ و نزاع بين ايشان چگونه تمكين و استوارى در دين و إعلاء امر مؤمنين ممكن خواهد بود، خير چنين نيست «وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا».

امام صادق عليه السّلام فرمود: قائم عليه السّلام نيز چنين است زيرا ايّام غيبت او طولانى مى شود تا حقّ محض و ايمان صافى از كدر آن مشخّص شود و هر كسى كه از شيعيان طينت ناپاكى دارد از دين بيرون رود، كسانى كه ممكن است چون استخلاف و تمكين و امنيّت منتشره در عهد قائم عليه السّلام را احساس كنند نفاق ورزند.

مفضّل گويد: گفتم اى فرزند رسول خدا! اين نواصب مى پندارند كه اين آيه (يعنى آيه 55 سوره نور) در شأن ابو بكر و عمر و عثمان و علىّ عليه السّلام نازل شده است، فرمود: خداوند قلوب نواصب را هدايت نمى كند، چه زمانى دينى كه خدا و

ترجمه كمال الدين

،ج 2،ص:38

رسولش از آن خشنود بوده اند متمكّن و استوار و برقرار بوده (1) و امنيّت در ميان امّت منتشر و خوف از قلوبشان رخت بربسته و شكّ از سينه هاى آنها مرتفع شده است؟ آيا در عهد آن خلفاى سه گانه؟ يا در عهد علىّ عليه السّلام كه مسلمين مرتدّ شدند و فتنه هايى برپا شد و جنگهايى بين مسلمين و كفّار به وقوع پيوست؟

سپس امام صادق عليه السّلام اين آيه را تلاوت فرمودند: حَتَّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا. «1»

و امّا عبد صالح- يعنى خضر- خداى تعالى عمر او را طولانى ساخته است، ولى نه بخاطر نبوّتى كه براى وى تقدير كرده است و يا كتابى كه بر وى فرو فرستد و يا شريعتى كه به واسطه آن شرايع انبياء پيشين را نسخ كند و يا امامتى كه بر بندگانش اقتداء به آن لازم باشد و يا طاعتى كه انجام دادن آن بر وى واجب باشد (كه حضرت خضر پيامبر و يا امام نبوده است) بلكه چون در علم خداوند گذشته بود كه عمر قائم عليه السّلام در دوران غيبتش طولانى خواهد شد، تا بجائى كه بندگانش آن را به واسطه طولانى بودنش انكار كنند، عمر بنده صالح خود را طولانى كرد تا از طول عمر او به طول عمر قائم عليه السّلام استدلال شود و حجّت

______________________________

(1) يوسف: 110.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:39

معاندان منقطع گردد و براى مردم عليه خداوند حجّتى نباشد.

54-

(1) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه در تفسير اين قول خداى تعالى: يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ

كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً. «1» فرمود: يعنى خروج قائم منتظر ما، سپس فرمود: اى ابا بصير! خوشا بحال شيعيان قائم ما، كسانى كه در غيبتش منتظر ظهور او هستند و در حال ظهورش نيز فرمانبردار اويند، آنان اولياى خدا هستند كه نه خوفى بر آنهاست و نه اندوهگين مى شوند.

55-

(2) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خوشا بحال كسى كه در غيبت قائم ما به امر ما تمسّك جويد و قلبش پس از هدايت منحرف نشود، گفتم: فداى شما شوم طوبى چيست؟ فرمود: درختى در بهشت است كه ريشه آن

______________________________

(1) الانعام: 158.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:40

در سراى علىّ بن أبى طالب عليه السّلام است و هيچ مؤمنى نيست جز آنكه شاخه اى از شاخه هاى آن درخت در سراى اوست و آن همان قول خداى تعالى است كه فرمود: طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ. «1»

56-

(1) ابو بصير گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: اى فرزند رسول خدا! من از پدر شما شنيدم كه مى فرمود: پس از قائم دوازده مهدىّ خواهد بود، امام صادق عليه السّلام فرمود: دوازده مهدىّ گفته است نه دوازده امام آنها قومى از شيعيان ما هستند كه مردم را به موالات و معرفت حقّ ما مى خوانند.

57-

(2) مفضّل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السّلام از اين قول خداى سبحان پرسش كردم وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ. «2» كه اين چه كلماتى است؟ فرمود:

همان كلماتى است كه آدم آن را از پروردگارش دريافت كرد و بر زبان جارى نمود و خداوند توبه اش را پذيرفت و آن اين كلمات است كه گفت:

«أسألك بحقّ

______________________________

(1) الرعد: 29.

(2) البقرة: 124.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:41

محمّد و عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين إلّا تبت عليّ»

. (1) و خداوند توبه او را پذيرفت كه او توّاب و رحيم است. گفتم: اى فرزند رسول خدا! منظور خداى تعالى از جمله «فأتمّهنّ» چه بوده است؟ فرمود: يعنى ائمّه دوازده گانه را به قائم تمام مى كند كه نه امام آنها از فرزندان حسين عليه السّلام خواهند بود.

مفضّل گويد: گفتم: اى فرزند رسول خدا! مرا از معنى اين كلام الهى كه مى فرمايد: وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ «1» آگاه كنيد: فرمود مقصود از آن امامت است كه خداى تعالى آن را تا روز قيامت در دنباله حسين عليه السّلام قرار داد. گويد:

گفتم: اى فرزند رسول خدا! چرا امامت اختصاص به فرزندان حسين عليه السّلام يافت نه فرزندان حسن عليه السّلام، در حالى كه آنها هر دو فرزندان رسول خدا و دو سبط او

و سيّد جوانان بهشت هستند؟ فرمود: موسى و هارون دو پيامبر مرسل و دو برادر بودند و خداى تعالى پيامبرى را در سلاله هارون قرار داد نه در سلاله موسى، هيچ يك از آن دو پيامبر را نسزد كه بگويد: چرا خداوند چنين كرده است؟ و امامت مأموريت از سوى حقّ تعالى در زمين است و هيچ كس را نسزد كه

______________________________

(1) الزخرف: 28.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:42

بگويد: چرا آن را در سلاله حسين قرار داده است و نه حسن، زيرا خداى تعالى در جميع افعالش حكيم است از كردارش پرسش نشود امّا از افعال آنها پرسش شود.

باب 34 روايات امام موسى كاظم عليه السّلام در باره قائم عليه السّلام و غيبت او

1-

(1) علىّ بن جعفر از برادر خود امام كاظم عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون پنجمين امام از فرزندان امام هفتمين غايب شود اللَّه اللَّه در دينتان مراقب باشيد كسى آن را از شما زايل نسازد، اى فرزندان من! بناچار صاحب الامر غيبتى دارد تا به غايتى كه معتقدان به اين امر از آن بازگردند، اين محنتى است كه خداى تعالى خلقش را به واسطه آن بيازمايد و اگر پدران و اجداد شما دينى بهتر از اين مى شناختند از آن پيروى مى كردند. گفتم: اى آقاى من! پنجمين از فرزندان هفتمين كيست؟ فرمود: اى فرزندان من! عقلهاى شما از درك آن ناتوان است و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:43

خردهاى شما تاب تحمّل آن را ندارد و ليكن اگر بمانيد او را درك خواهيد كرد.

2-

(1) عبّاس بن عامر قصبانى گويد: از امام موسى كاظم عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: صاحب اين امر كسى است كه مردم مى گويند هنوز متولّد نشده است.

3-

(2) علىّ بن جعفر گويد: به برادرم امام كاظم عليه السّلام گفتم: تأويل اين كلام الهى چيست: قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِماءٍ مَعِينٍ. فرمود: چون امامتان مفقود گردد و او را نبينيد چه خواهيد كرد؟

4-

(3) داود بن كثير رقّى گويد: از امام كاظم عليه السّلام پرسيدم صاحب الامر كيست؟

فرمود: او مطرود و يگانه و غريب و غائب از خاندان خود و خونخواه پدرش مى باشد.

5-

اشاره

(4) يونس بن عبد الرّحمن گويد: بر موسى بن جعفر وارد شدم و گفتم: اى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:44

فرزند رسول خدا! آيا شما قائم به حقّ هستيد؟ فرمود: من قائم به حقّ هستم و ليكن قائمى كه زمين را از دشمنان خدا پاك سازد و آن را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد او پنجمين از فرزندان من است و او را غيبتى طولانى است زيرا بر نفس خود مى هراسد و اقوامى در آن غيبت مرتدّ شده و اقوامى ديگر در آن ثابت قدم خواهند بود.

سپس فرمود: خوشا بر احوال شيعيان ما كه در غيبت قائم ما به رشته ما متمسّك هستند و بر دوستى ما و بيزارى از دشمنان ما ثابت قدم هستند، آنها از ما و ما از آنهائيم، آنها ما را به امامت و ما نيز آنان را به عنوان شيعيان پذيرفته ايم پس خوشا بر احوال آنها و خوشا بر احوال آنها بخدا سوگند آنان در روز قيامت هم درجه ما هستند.

مؤلّف اين كتاب- رضى اللَّه عنه- گويد:

اشاره

«يكى از علّتهايى كه بخاطر آن غيبت واقع گرديده- چنان كه در اين حديث ذكر شده- خوف است و خود موسى بن جعفر عليهما السّلام در دوران ظهورشان امر امامت خود را پنهان مى كردند و شيعيانشان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:45

بخاطر خوف از سركش زمانه يعنى هارون الرّشيد به نزد امام رفت و آمد نمى كردند (1) و به او اشاره نمى نمودند تا به جايى كه چون در مجلس يحيى بن خالد از هشام بن حكم راجع به دلائل امامت پرسش شد او به آنها پاسخ گفت و چون گفتند: كسى كه داراى اين صفات

است كيست؟ گفت: صاحب اين كاخ امير المؤمنين هارون الرّشيد. و هارون از پشت پرده كلامش را شنيد و گفت: بخدا سوگند (او ما را گرفته و) از انبان نوره به ما عطا كرده است. و چون هشام شنيد كه او آمده است گريخت و در طلب او شدند امّا (هارون) به او دسترسى پيدا نكرد، و او به كوفه رفت و نزد يكى از شيعيان بود تا آنكه در گذشت و از تعقيب او دست بر نداشت تا آنكه جنازه او را در خرابه كوفه گذاشتند و نامه اى نوشتند كه اين هشام بن حكم است كه امير المؤمنين در تعقيب او بود تا آنكه قاضى و معين و عدول و كارگزارش او را شناسايى كردند، آنگاه آن سركش زمانه از تعقيب او دست برداشت».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:46

بيان سخنان هشام بن حكم رضى اللَّه عنه در اين مجلس و سرانجام او

(1) علىّ أسوارى گويد: يحيى بن خالد روزهاى شنبه در سراى خود مجلسى داشت و متكلّمان از هر فرقه و مذهب آنجا گرد مى آمدند و در باره اديان و مذاهب خود با يك ديگر مناظره و احتجاج مى كردند و خبر آن به هارون الرّشيد رسيد و به يحيى بن خالد گفت: اى عبّاسى! اين انجمنى كه خبرش به من رسيده و در منزل تو تشكيل مى شود و متكلّمان در آن حضور مى يابند چيست؟ گفت: اى امير المؤمنين! هيچ ترفيعى كه امير المؤمنين به من مرحمت كرده اند و هيچ كرامت و رفعتى كه دارا هستم براى من نيكوتر از اين مجلس نيست، زيرا هر گروهى با وجود اختلاف مذاهبشان در آن حاضر مى شوند و با يك ديگر احتجاج مى كنند و حقّ آنها شناخته مى شود و فساد هر يك

از مذاهب باطله نمودار مى گردد.

هارون گفت: دوست دارم در اين مجلس حاضر شوم و سخنان آنها را بشنوم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:47

(1) مشروط بر آنكه از حضور من آگاه نشوند و از من نترسند و مذاهب خود را اظهار كنند. گفت: اختيار با امير المؤمنين است هر وقت اراده فرمايد در خدمتم.

گفت: دستت را بر سرم بگذار و تعهّد كن كه از حضور من مطّلع نشوند و او نيز چنين كرد، بعد از آن، اين خبر به معتزله رسيد و ميان خود مشورت كردند و تصميم گرفتند در آن مجلس با هشام در باب امامت گفتگو كنند چون مذهب هارون و مخالفت او را با اماميّه مى دانستند، راوى گويد: آنها به مجلس درآمدند و هشام نيز حاضر شد و عبد اللَّه بن يزيد إباضى كه سر سخت ترين مردم نسبت به هشام بن حكم و طرف گفتگوى او بود حضور داشت و چون هشام وارد شد بر عبد اللَّه بن يزيد سلام گفت. يحيى بن خالد به عبد اللَّه بن يزيد گفت: اى عبد اللَّه! با هشام در موضوع امامت كه مورد اختلاف شماست گفتگو كن.

هشام گفت: اى وزير! آنها پرسشى از ما و پاسخى براى ما ندارند، زيرا آنان گروهى هستند كه با ما در امامت مردى اتّفاق داشتند و بدون علم و معرفت از ما جدا شدند، نه آنگاه كه با ما بودند حقّ را شناختند و نه آنگاه كه از ما جدا شدند دانستند كه براى چه جدا شدند؟ پس از ما سؤالى ندارند و پاسخى هم براى ما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:48

نخواهند داشت.

(1) بُنان «1» كه از خوارج حروريّه بود گفت: اى هشام

از تو پرسشى دارم، آيا اصحاب علىّ آن روز كه دو حكم معيّن كردند مؤمن بودند يا كافر؟ هشام گفت:

سه گروه بودند، گروهى مؤمن، گروهى مشرك و گروهى گمراه.

امّا مؤمنان كسانى بودند كه مثل من مى گفتند: علىّ عليه السّلام از جانب خداى تعالى امام است و معاويه شايستگى آن را ندارد و به آنچه خداى تعالى در باره علىّ عليه السّلام گفته است ايمان آورده و به آن معترف بودند.

امّا مشركان كسانى بودند كه مى گفتند: علىّ امام است و معاويه نيز شايسته آن است و چون معاويه را در صلاحيّت همراه علىّ عليه السّلام كردند مشرك بودند.

امّا گمراهان كسانى بودند كه از سر حميّت و عصبيّت قبايل و عشاير از دين خارج شدند و چيزى از اين مطالب نفهميدند و نادان بودند.

بنان گفت: اصحاب معاويه كه بودند؟ هشام گفت: آنان نيز سه گروه بودند، گروهى كافر و گروهى مشرك و گروهى گمراه.

______________________________

(1) بنان بضمّ الباء روى الكشّى انّ الصادق عليه السّلام لعنه. توضيح الاشتباه و الاشكال/ 81.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:49

(1) امّا كافران كسانى بودند كه مى گفتند: معاويه امام است و علىّ شايسته آن نيست و از دو جهت كافر شدند يكى از آن جهت كه امامى را كه از جانب خداى تعالى منصوب بود انكار كردند و ديگر از آن جهت كه فردى را كه از جانب خداى تعالى منصوب نبود به امامت برگزيدند.

امّا مشركان گروهى بودند كه مى گفتند: معاويه امام است و علىّ نيز شايسته آن است و معاويه را در صلاحيّت شريك علىّ عليه السّلام كردند.

امّا گمراهان اصحاب معاويه نيز مانند گمراهان اصحاب علىّ عليه السّلام بودند، آنان نيز كسانى بودند كه از

سر حميّت و عصبيّت قبايل و عشاير از دين خارج شدند. در اينجا بنان از كلام فرو ماند.

بعد از آن يكى ديگر از خوارج بنام ضرار گفت: اى هشام! در اين باب، من پرسشى دارم و هشام گفت: خطا كردى، گفت: براى چه؟ هشام گفت: براى آنكه همه شما در انكار امامت مولاى من متّفق هستيد و اين شخص از من پرسشى كرد و شما حقّ پرسش دوم را نداريد تا من اى ضرار! از مذهبت در اين باب پرسش كنم. ضرار گفت: بپرس، هشام گفت: آيا تو معتقدى كه خداى تعالى عادل است و ستم نمى كند؟ گفت: آرى او عادل است و ستم نمى كند. هشام گفت: اگر خداى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:50

تعالى زمين گير را تكليف كند كه به مساجد برود و در راه خدا جهاد كند (1) و نابينا را تكليف كند كه قرآن و كتاب بخواند آيا او عادل است يا ستمكار؟ ضرار گفت:

خدا چنين نمى كند، هشام گفت: مى دانم كه خدا چنين نمى كند، امّا بر سبيل بحث و جدل مى پرسم: اگر خدا بنده را تكليفى كند كه بر ادا و انجام آن راهى نداشته باشد آيا ستمكار نخواهد بود؟ گفت: اگر چنين كند ستمكار خواهد بود.

هشام گفت: به من بگو آيا خداى تعالى بندگانش را به دين واحدى تكليف كرده كه اختلافى در آن نيست و آنها هم بايد طبق آن تكليف عمل كنند؟ گفت:

چنين است، هشام گفت: آيا براى آنها دليلى براى وجود آن دين قرار داده است يا آنكه آنها را به چيزى تكليف كرده كه هيچ دليلى بر وجود آن ندارند؟ و در آن صورت آيا او به منزله كسى

نيست كه نابينا را به قرائت كتابها تكليف كند و زمين گير را به رفتن به مساجد و جهاد تكليف نمايد؟ راوى گويد: ضرار ساعتى سكوت كرد و سپس گفت: بناچار بايد دليلى باشد امّا او مولاى شما نيست، راوى گويد: هشام تبسّمى كرد و گفت: نيمى از تو شيعه شد و بناچار به حقّ گرائيدى و ميان من و تو اختلافى نيست جز در نامگذارى. ضرار گفت: من در اين باب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:51

سخن را به تو برمى گردانم، (1) و او گفت: برگردان، ضرار به هشام گفت: امامت را چگونه منعقد مى كنى؟ هشام گفت: همان گونه كه خداى تعالى نبوّت را منعقد كرد.

گفت: پس در اين صورت او پيامبر است، هشام گفت: خير، زيرا نبوّت را اهل آسمانها منعقد مى كنند امّا امامت را اهل زمين، عقد نبوّت به توسّط ملائكه است و عقد امامت به دست پيامبر و هر دو عقد به امر خداى تعالى صورت مى گيرد، گفت: دليل آن چيست؟ هشام گفت: اضطرار در آن باب، ضرار گفت: چگونه؟

هشام گفت: كلام در اين مقام از سه وجه خارج نيست: يا آنكه خداى تعالى پس از رسول اكرم از خلايق رفع تكليف كرده و آنها را مكلّف ننموده و امر و نهى به آنها نكرده است و خلايق به منزله درندگان و چهار پايانى شدند كه هيچ تكليفى بر آنها نيست، اى ضرار! آيا تو چنين مى گويى؟ و پس از رسول اكرم رفع تكليف شده است؟ گفت: من چنين نمى گويم. هشام گفت: وجه دوم آن است كه مردمان مكلّف پس از رسول خدا به دانشمندانى تبديل شده باشند كه به مانند رسول اكرم عالم

باشند و هيچ يك از آنها به ديگرى نيازمند نبوده و به وجود خود بى نياز از غير باشند و به حقّى كه هيچ اختلافى در آن نيست رسيده باشند، آيا تو چنين مى گويى كه مردمان همه دانشمند شدند و در علم دين به مانند رسول اكرم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:52

گرديدند (1) به غايتى كه هيچ يك از آنها به ديگرى محتاج نبوده و در وصول به حقّ به وجود خود بى نياز از ديگران شدند؟ گفت: من چنين نمى گويم، بلكه مردم محتاج به غير خود هستند.

گفت: تنها آن وجه سوم باقى ماند و آن اين است كه ناچار بايد عالمى باشد كه رسول اكرم او را براى مردم معيّن كند و مرتكب سهو و غلط و ستم نشود، معصوم از گناهان و مبرّاى از خطايا باشد، مردم بدو محتاج باشند و او نيازمند به يكى از آنها نباشد. گفت: دليل بر آن چيست؟ هشام گفت: هشت دليل دارد، چهار دليل در صفات نسب اوست و چهار دليل در صفات خودش.

امّا آن چهار دليلى كه در صفات نسب اوست چنين است: او بايد معروف الجنس و معروف القبيله و معروف البيت باشد و از طرف صاحب دين و ملّت به او اشاره شده باشد. امّا در ميان اين خلق جنسى معروف تر از جنس عرب كه صاحب دين و ملّت از ميان آنهاست ديده نشده است، كسى كه نامش را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:53

هر روزه در عبادتگاهها پنج مرتبه فرياد مى كنند (1) و مى گويند: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ محمّدا رسول اللَّه. و دعوت او به گوش هر نيكوكار و بدكار و عالم و نادان و معترف

و منكر در شرق و غرب عالم مى رسد و اگر روا بود كه حجّت خداى تعالى بر خلق از غير اين جنس باشد روزگارى بر جوينده و خواستار مى آمد كه او را مى جست امّا نمى يافت و روا بود كه او را در اجناس ديگرى از اين خلق همچون عجم و غيره بجويد و لازم مى آمد. آنجايى كه خداوند اراده صلاح دارد فساد پديد آيد، و اين در حكمت و عدل خداوند روا نباشد كه بر مردم امرى را واجب كند كه يافت نشود و چون اين روا نباشد جايز نخواهد بود كه امام در غير اين جنس باشد زيرا به صاحب دين و ملّت متّصل است، و در ميان جنس عرب هم روا نباشد كه در غير قبيله پيامبر يعنى قريش باشد زيرا نسب آنان قرب به پيامبر دارد و چون روا نباشد كه از اين جنس و قبيله نباشد روا نخواهد بود كه از اين خاندان نباشد، زيرا نسب اين خاندان قرب به پيامبر دارد و چون اهل اين خاندان بسيارند و بخاطر علوّ و شرافت اين مقام با يك ديگر به مشاجره پرداخته و هر يك از آنها اين مقام را براى خود ادّعا كند، بر صاحب دين و ملّت است كه به او اشاره كرده و شخص و نام و نسبش را بيان كند تا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:54

ديگرى در آن طمع نكند.

(1) امّا آن چهار دليلى كه در صفات خود اوست چنين است: او بايد اعلم همه خلايق به واجبات و مستحبّات و احكام خداى تعالى باشد تا به غايتى كه هيچ حكم كوچك و بزرگى بر وى پوشيده نباشد و بايد

از همه گناهان معصوم باشد و از همه مردم شجاع تر بوده و در بخشندگى از همه خلايق سخاوتمندتر باشد.

آنگاه عبد اللَّه بن يزيد إباضىّ گفت: از كجا مى گويى كه او بايد اعلم مردم باشد؟ گفت: براى آنكه اگر عالم به همه حدود الهى و احكام و شرايع و سنن او نباشد اطمينانى بر او نيست كه حدود الهى را دگرگون نكند و ممكن است كسى را كه بايد قطع عضو كند تازيانه بزند و كسى را كه بايد تازيانه بزند قطع عضو كند و حدّى را براى خداى تعالى بر طبق فرمانش اجرا نكند و آنجايى كه خداوند اراده صلاح دارد فساد واقع گردد.

گفت: از كجا مى گويى كه بايد او از گناهان معصوم باشد؟ گفت: زيرا اگر از گناهان معصوم نباشد، مرتكب خطا شود و خود و خويشان و نزديكانش را نتواند حفظ كند و خداى تعالى به مثل چنين شخصى بر خلايق احتجاج نكند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:55

(1) گفت: از كجا مى گويى كه بايد شجاع ترين مردم باشد؟ گفت: براى آنكه او فئه و پناه مسلمين است كسى كه مسلمانان بدو رجوع كنند و خداى تعالى فرموده است: وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ «1» و اگر شجاع نباشد بگريزد و به غضب الهى گرفتار آيد و كسى كه به غضب الهى گرفتار آيد روا نباشد كه حجّت خداى تعالى بر خلقش باشد.

گفت: از كجا مى گويى كه او بايد بخشنده ترين مردم باشد؟ گفت: براى آنكه او خزانه دار مسلمانان است و اگر بخشنده نباشد، با اشتياق به اموال مسلمين ميل كند و آنها را بگيرد و

خيانت كند و روا نبود كه خداى تعالى به خائنى بر خلقش احتجاج نمايد.

در اينجا ضرار گفت: امروز چه كسى داراى اين صفات است؟ گفت:

صاحب اين كاخ امير المؤمنين! و هارون الرّشيد همه كلام او را مى شنيد و وقتى اين كلام او را شنيد گفت: بخدا سوگند كه او ما را گرفته و از انبان نوره به ما عطا كرده است واى بر تو اى جعفر!- و جعفر بن يحيى با او در پس پرده نشسته بود-

______________________________

(1) الانفال: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:56

مقصود او كيست؟ (1) گفت: يا امير المؤمنين مقصود او موسى بن جعفر است، گفت:

قطعا مقصود او كسانى هستند كه شايستگى آن را دارند و سپس لبان خود را گزيد و گفت: اگر چنين شخصى زنده باشد پادشاهى ساعتى براى من نخواهد بود، به خدا سوگند تأثير زبان اين شخص در قلوب مردم از صد هزار شمشير بيشتر است و يحيى دانست كه هشام را خواهند گرفت و به پشت پرده برفت، هارون گفت: اى عبّاسى! واى بر تو، اين مرد كيست؟ گفت: يا امير المؤمنين! بس است و مقصود شما را برآورده مى كنيم آنگاه به مجلس درآمد و به هشام اشاره زد، هشام دانست كه او را خواهند گرفت، برخاست و چنين وانمود كرد كه براى قضاى حاجت بيرون مى رود، پس كفشهايش را پوشيد و مخفيانه به خانه خود رفت و به آنها دستور داد كه متوارى شوند و خود نيز از همان جا به جانب كوفه گريخت و در كوفه به منزل بشير نبّال كه از حاملان حديث و اصحاب امام صادق عليه السّلام بود فرود آمد و خبر را براى وى

بازگفت، سپس بيمارى سختى بر وى عارض شد، بشير به او گفت: آيا طبيب بر بالينت بياورم؟ گفت: خير كه اين مرض موت من است و چون مرگش فرا رسيد به بشير گفت: چون از تجهيز من فارغ شدى، نيمه شب جنازه مرا در ميدان كناسه كوفه قرار بده و نامه اى بنويس و بگو: اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:57

هشام بن حكم است كه امير المؤمنين در جستجوى او بود و به كورى چشم او فوت كرده است.

(1) و هارون دوستان و خويشان هشام را مورد بازجويى و بازخواست قرار داده بود و چون صبح آن شب فرا رسيد، كوفيان او را ديدند و قاضى و معين و كارگزار و عدول كوفه حاضر شدند و هارون الرّشيد را مطّلع كردند و او گفت:

سپاس خدا را كه از او آسوده شديم و كسانى را كه به واسطه وى گرفته بود آزاد ساخت.

6-

اشاره

(2) محمّد بن زياد أزدىّ گويد: از سرور خود موسى بن جعفر عليهما السّلام از تفسير اين كلام الهى پرسيدم: وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً فرمود نعمت ظاهره امام ظاهر است و نعمت باطنه امام غائب است، گفتم: آيا در ميان ائمّه كسى هست كه غائب شود؟ فرمود: آرى شخص او از ديدگان مردم غايب مى شود امّا ياد او از قلوب مؤمنين غايب نمى شود و او دوازدهمين ما امامان است، خداوند براى او هر امر سختى را آسان و هر امر دشوارى را هموار سازد و گنجهاى زمين را برايش آشكار كند و هر بعيدى را براى وى قريب سازد و به توسّط وى تمامى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:58

جبّاران عنود را نابود كند و هر

شيطان متمرّدى را به دست وى هلاك سازد، او فرزند سرور كنيزان است كسى كه ولادتش بر مردمان پوشيده و ذكر نامش بر آنها روا نيست تا آنگاه كه خداى تعالى او را ظاهر ساخته و زمين را پر از عدل و داد نمايد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

مصنّف اين كتاب- رضى اللَّه عنه- گويد:

من اين حديث را تنها از احمد بن زياد بن جعفر همدانى- رضى اللَّه عنه- در همدان آنگاه كه از حجّ بيت اللَّه برمى گشتم شنيده ام و او مردى موثّق ديندار و فاضل بود رحمت و رضوان خداى تعالى بر او باد.

باب 35 روايات امام رضا عليه السّلام در باره امام دوازدهم و غيبت آن حضرت عليه السّلام

1-

(1) ايّوب بن نوح گفت: به امام رضا عليه السّلام عرض كردم: ما اميدواريم كه شما صاحب الامر باشيد و خداى تعالى بدون خونريزى و شمشير آن را به شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:59

بازگرداند كه با شما بيعت شده و سكّه بنامتان ضرب گرديده است، فرمود:

هيچ يك از ما ائمّه نيست كه نامه ها به نزد او آمد و شد كند و از مسائل پرسيده شود و با انگشتان بدو اشاره كنند و اموال به نزد وى حمل شود جز آنكه به خدعه كشته شود و يا آنكه بر بستر خود بميرد تا به غايتى كه خداى تعالى مردى را براى اين امر مبعوث فرمايد كه مولد و منشأ او مخفى امّا نسبش آشكار است.

2-

(1) ريّان بن صلت گويد: از امام رضا عليه السّلام از قائم عليه السّلام پرسش شد فرمود:

جسمش ديده نشود و نامش بر زبان جارى نگردد.

3-

(2) حسن بن محبوب گويد: امام رضا عليه السّلام به من فرمود: بناچار فتنه اى سخت و هولناك خواهد بود كه در آن هر صميميّت و دوستى ساقط گردد و آن هنگامى است كه شيعه سومين از فرزندان مرا از دست بدهد و اهل آسمان و زمين و هر دلسوخته و اندوهناكى بر وى بگريد (مقصود وفات امام حسن عسكرىّ عليه السّلام است)

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:60

سپس (در باره حضرت مهدىّ عليه السّلام) فرمود: پدر و مادرم فداى او باد همنام جدّم و شبيه من و شبيه موسى بن عمران است و بر او گريبان و طوق هاى نور است كه از شعاع نور قدس پرتو گرفته است و هنگام فقدان «ماء معين» بسيارى از زنان و مردان مؤمن، دلسوخته و متأسّف و اندوهناك خواهند بود، گويا آنها را در نااميدترين حالتشان مى بينم كه ندا مى شوند به ندايى كه از دور همان گونه شنيده مى شود كه از نزديك: او رحمتى بر مؤمنان و عذابى بر كافران است.

4-

(1) احمد بن زكريّا گويد: امام رضا عليه السّلام فرمود: منزل تو در كجاى بغداد است؟ گفتم: در محلّه كرخ، فرمود: بدان كه آنجا سالم ترين مكان است و ناچار فتنه اى سخت و هولناك واقع خواهد شد و در آن هر دوستى و صميميّتى ساقط خواهد شد و آن وقتى است كه جمعيّت شيعه سومين از فرزندانم را از دست بدهند.

5-

(2) حسين بن خالد گويد: امام رضا عليه السّلام فرمود: كسى كه ورع نداشته باشد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:61

دين ندارد و كسى كه تقيّه نداشته باشد ايمان ندارد، گرامى ترين شما نزد پروردگار كسى است كه بيشتر به تقيّه عمل كند، گفتند: اى فرزند رسول خدا! تا به كى؟

فرمود: تا روز وقت معلوم كه روز خروج قائم ما اهل البيت است، و كسى كه تقيّه را پيش از خروج قائم ما ترك كند از ما نيست، گفتند: اى فرزند رسول خدا! قائم شما اهل بيت كيست؟ فرمود: چهارمين از فرزندان من، فرزند سرور كنيزان، خداوند به واسطه وى زمين را از هر ستمى پاك گرداند و از هر ظلمى منزّه سازد و او كسى است كه مردم در ولادتش شكّ كنند و او كسى است كه پيش از خروجش غيبت كند و آنگاه كه خروج كند زمين به نورش روشن گردد و در ميان مردم ميزان عدالت وضع كند و هيچ كس به ديگرى ستم نكند و او كسى است كه زمين براى او در پيچيده شود و سايه اى براى او نباشد و او كسى است كه از آسمان نداكننده اى او را به نام ندا كند و به وى دعوت نمايد به گونه اى كه همه اهل زمين

آن ندا را بشنوند، مى گويد:

«الا إنّ حجّة اللَّه قد ظهر عند بيت اللَّه فاتّبعوه فإنّ الحقّ معه و فيه»

. و اين همان قول خداى تعالى است كه فرموده است: إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ. «2»

______________________________

(2) الشعراء: 4.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:62

6-

(1) عبد السّلام بن صالح هروى گويد: من از دعبل بن علىّ خزاعى شنيدم كه مى گفت: بر مولاى خود امام رضا عليه السّلام قصيده خود را كه چنين آغاز مى شود خواندم:

مدارس آيات خلت من تلاوةو منزل وحى مقفر العرصات و چون به اين ابيات رسيدم:

خروج امام لا محالة خارج يقوم على اسم اللَّه و البركات

يميّز فينا كلّ حقّ و باطل و يجزى على النعماء و النّقمات امام رضا عليه السّلام به سختى گريستند، سپس سر خود را بلند كرده و به من فرمودند: اى خزاعى! روح القدس اين دو بيت را بر زبان تو جارى كرده است، آيا مى دانى اين امام كيست؟ و كى قيام خواهد كرد؟ گفتم نه اى مولاى من! فقط شنيده ام كه امامى از شما خروج مى كند و زمين را از فساد پاك مى سازد و آن را از عدل آكنده مى سازد همان گونه كه از ستم پر شده باشد.

(2) فرمود: اى دعبل! امام پس از من فرزندم محمّد است و پس از او فرزندش

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:63

على و پس از او فرزندش حسن و پس از او فرزندش حسن و پس از فرزندش حجّت قائم كه در دوران غيبتش منتظر او باشند و در ظهورش از او اطاعت كنند و اگر از دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد خداى تعالى آن روز را طولانى فرمايد تا خروج

كند و زمين را از عدل آكنده سازد همچنان كه از جور پر شده باشد.

امّا كى خواهد بود، اين إخبار از وقت است و پدرم از پدرانش روايت كند كه به پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم گفتند: اى رسول خدا! قائم از فرزندان شما كى خروج مى كند؟ فرمود: مثل او مثل قيامت است كه «لا يُجَلِّيها لِوَقْتِها إِلَّا هُوَ ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً».

و براى دعبل بن علىّ خزاعىّ- رضى اللَّه عنه- حديث ديگرى است كه مى خواهم آن را به دنبال اين حديثى كه گذشت بياورم.

7-

(1) عبد السّلام بن صالح هروى گويد: دعبل بن علىّ خزاعىّ- رضى اللَّه عنه- بر امام رضا عليه السّلام در شهر مرو درآمد و به ايشان گفت: اى فرزند رسول خدا! من در باره

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:64

شما قصيده اى سروده ام و سوگند ياد كرده ام كه آن را پيش از شما بر احدى نخوانم.

فرمود: برخوان، و او نيز چنين خواند:

مدارس آياتى كه از تلاوت تهى شده، و منزل وحيى كه عرصه هاى آن به بيابانهاى بى آب و علف مبدّل شده است.

و چون به اين بيت رسيد:

مى بينم غنائمى كه حقّ آنهاست در ميان غير آنها تقسيم شده و دستان آنها از غنائم خودشان خالى شده است.

امام رضا عليه السّلام گريست و فرمود: اى خزاعىّ! راست گفتى.

و چون به اين بيت رسيد:

چون خونخواهى كنند دستانشان را كه از ساز و برگ تهى است به طرف دشمنانشان دراز كنند.

امام رضا عليه السّلام دستهاى خود را زير و رو كرد و فرمود: آرى به خدا سوگند دستهاى ما تهى و بسته است. و چون به اين بيت رسيد:

من

در دنيا و ايّام تلاشم ترسان بودم و اميدوارم كه پس از وفاتم در امان باشم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:65

(1) امام رضا عليه السّلام فرمود: خداوند تو را در روز قيامت در امان بدارد.

و چون به اين بيت رسيد:

و قبرى در بغداد متعلّق به نفس زكيّه است كه خداوند آن را در ميان غرفه هاى بهشت قرار داده است.

امام رضا عليه السّلام فرمود: آيا دو بيت به قصيده تو بيفزايم كه با آنها قصيده تو كامل شود؟ گفت: آرى اى فرزند رسول خدا! آنگاه امام عليه السّلام فرمود:

و قبرى در طوس است و چه مصيبت بزرگى دارد كه درون را با شعله هاى سوزانش آتش مى زند.

تا روز حشر كه خداى تعالى قائم را برانگيزد و غم و اندوه را از ما بزدايد.

دعبل گفت: اى فرزند رسول خدا! اين قبرى كه در طوس است قبر كيست؟

امام رضا عليه السّلام فرمود: قبر من است و روزگارى نگذرد كه طوس محلّ رفت و آمد شيعيان و زوّار من در غربتم گردد، بدان هر كس مرا در طوس و در غربتم زيارت كند در روز قيامت همجوار من و آمرزيده خواهد بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:66

(1) سپس امام رضا عليه السّلام بعد از فراغ دعبل از خواندن قصيده برخاست و بدو امر كرد كه از جاى خود برنخيزد و داخل سراى خود شد و پس از ساعتى خادم امام صد دينار رضوى براى وى آورد و بدو گفت: مولايم مى گويد: آن را براى خود هزينه كن، دعبل گفت: به خدا سوگند من براى اين نيامده ام و اين قصيده را براى صله نسروده ام و كيسه پول را نپذيرفت و براى تبرّك و تشرّف جامه اى

از جامه هاى امام رضا عليه السّلام را درخواست كرد، امام رضا عليه السّلام جبّه اى از خز را به همراه آن كيسه كرد و به خادم فرمود: به او بگو: مولاى من مى گويد اين كيسه را بگير كه به زودى بدان نيازمند خواهى شد و در اين باره ديگر سخن مگو، دعبل كيسه و جبّه را گرفت و بازگشت و همراه قافله اى از مرو رفت و چون به موضع «ميان قوهان» رسيد دزدان بر آنان حمله ور شدند و همه قافله را گرفتند و بستند و دعبل نيز جزء دستگيرشدگان بود، و دزدان اموال قافله را تصرّف كردند و به تقسيم آنها پرداختند، يكى از آنان به شعر دعبل تمثّل جسته و گفت.

مى بينم غنائمى كه حقّ آنهاست در ميان غير آنها تقسيم شده و دستان آنها از غنائم خودشان خالى شده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:67

(1) دعبل آن را شنيد و گفت: اين بيت از كيست؟ او گفت: از مردى از خزاعه كه به او دعبل بن علىّ مى گويند، دعبل به او گفت: دعبل بن علىّ گوينده اين قصيده كه اين بيت از آنست منم! آن مرد با شتاب به نزد رئيسشان رفت كه از شيعيان بود و بر سر تلّى نماز مى گزارد و او خودش آمد و مقابل دعبل ايستاد و گفت: آيا تو دعبلى؟ گفت: آرى، گفت: قصيده را برخوان و او نيز آن را بازخواند. آنگاه او و همه كاروانيان را از قيد اسارت آزاد و هر آنچه را كه از آنها گرفته بودند به احترام دعبل باز گردانيدند، و دعبل رفت تا به قم رسيد و اهالى قم از او درخواست كردند كه آن

قصيده را براى آنها برخواند، و او گفت: همه در مسجد جامع مجتمع شوند و چون گرد آمدند بالاى منبر رفت و قصيده را برخواند و مردم مال و خلعت بسيارى بدو دادند و خبر جبّه اهدايى امام رضا عليه السّلام به آنها رسيد، و از او درخواست كردند كه آن را به هزار دينار به آنها بفروشد و او نپذيرفت، گفتند: تكّه اى از آن را به هزار دينار بفروشد و او نپذيرفت و از قم رفت و چون از روستا و آبادى بلد خارج شد گروهى از جوانان عرب بدو رسيدند و جبّه را از وى ستاندند. دعبل به قم بازگشت و از آنها درخواست كرد كه جبّه را به وى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:68

بازگردانند، (1) امّا جوانان امتناع كردند و نافرمانى مشايخ خود را نمودند و به دعبل گفتند: دسترسى به جبّه نخواهى داشت، بهاى آن يعنى هزار دينار را بگير و برو، و او نپذيرفت و چون از باز پس گرفتن جبّه نوميد شد، درخواست كرد كه تكّه اى از آن را بدو دهند و آنها پذيرفتند و تكّه اى از آن و بهاى بقيه آن را كه هزار دينار بود به وى دادند، و او به وطن خود بازگشت و ديد دزدان هر چه در منزلش بوده برده اند و آن صد دينار صله امام رضا عليه السّلام را به شيعيان فروخت، هر دينارى را به صد درهم و ده هزار درهم به دست آورد و سخن امام رضا عليه السّلام را به ياد آورد كه «به زودى به آن نيازمند خواهى شد».

و او را كنيزى بود كه در دلش جاى داشت و به چشم

درد سختى مبتلا شده بود، طبيبان را بر بالين وى آورد و در او نگريسته و گفتند: چشم راست او را نمى توانيم درمان كنيم و تباه شده است امّا چشم چپ او را تلاش مى كنيم و درمان خواهيم كرد امّا گمان نمى كنيم كه بهبود يابد، دعبل از اين بابت عميقا اندوهناك شد و بى تابى شديدى نمود، سپس به ياد آن جبّه و فضيلت آن افتاد و آن تكّه جامه را بر چشمان آن كنيز كشيد و از سر شب چشمان او را با آن بست و چون صبح شد چشمانش سالمتر از گذشته گرديد و گويا به بركت امام رضا عليه السّلام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:69

اصلا مريض نبوده است.

8-

(1) ريّان بن صلت گويد: به امام رضا عليه السّلام گفتم: آيا شما صاحب الامر هستيد؟ فرمود: من صاحب الامر هستم امّا آن كسى كه زمين را از عدل آكنده سازد همچنان كه پر از جور شده باشد نيستم و چگونه او باشم در حالى كه ضعف بدن مرا مى بينى، و قائم كسى است كه در سنّ شيوخ و منظر جوانان قيام كند و نيرومند باشد به غايتى كه اگر دستش را به بزرگترين درخت روى زمين دراز كند آن را از جاى بركند و اگر بين كوهها فرياد برآورد صخره هاى آن فرو پاشد عصاى موسى و خاتم سليمان عليهما السّلام با اوست، او چهارمين از فرزندان من است، خداوند او را در ستر خود نهان سازد سپس او را ظاهر كند و به واسطه او زمين را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه پر از ظلم و ستم شده باشد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:70

باب 36 روايات امام جواد عليه السّلام در باره امام دوازدهم عليه السّلام و غيبت او

1-

(1) عبد العظيم حسنىّ گويد: بر مولاى خود امام جواد عليه السّلام وارد شدم و مى خواستم از قائم پرسش كنم كه آيا مهدى هم اوست يا غير او؟ امام آغاز سخن كرد و فرمود: اى ابو القاسم قائم ما همان مهدىّ است كسى كه بايد در غيبتش او را انتظار كشند و در ظهورش او را فرمان برند و او سومين از فرزندان من است و سوگند به كسى كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را به نبوّت مبعوث فرمود و ما را به امامت مخصوص گردانيد اگر از عمر دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد خداوند آن روز را طولانى گرداند تا در آن

قيام كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه آكنده از ظلم و جور شده باشد و خداى تعالى امر او را در يك شب اصلاح

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:71

فرمايد چنان كه امر موسى كليم اللَّه عليه السّلام را اصلاح فرمود، او رفت تا براى خانواده اش شعله اى آتش بياورد امّا چون برگشت او رسول و پيامبر بود.

سپس فرمود: برترين اعمال شيعيان ما انتظار فرج است.

2-

(1) عبد العظيم حسنىّ گويد: به امام جواد عليه السّلام گفتم: اميدوارم شما قائم اهل- بيت محمّد باشيد كسى كه زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه آكنده از ظلم و جور شده باشد. فرمود: اى أبو القاسم! هيچ يك از ما نيست جز آنكه قائم به امر خداى تعالى و هادى به دين الهى است، امّا قائمى كه خداى تعالى به توسّط او زمين را از اهل كفر و انكار پاك سازد و آن را پر از عدل و داد نمايد كسى است كه ولادتش بر مردم پوشيده و شخصش از ايشان نهان و بردن نامش حرام است، و او همنام و هم كنيه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و او كسى است كه زمين برايش در پيچيده شود و هر دشوارى برايش هموار گردد و از اصحابش سيصد و سيزده تن به تعداد اصحاب بدر از دورترين نقاط زمين به گرد او فراهم آيند و اين همان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:72

قول خداى تعالى است كه فرمود: أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعاً إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ «1» و چون اين تعداد از اهل اخلاص به

گرد او فراهم آيند خداى تعالى امرش را ظاهر سازد و چون عقد كه عبارت از ده هزار مرد باشد كامل شد به اذن خداى تعالى قيام كند و دشمنان خدا را بكشد تا خداى تعالى خشنود گردد.

عبد العظيم گفت: اى سرورم چگونه مى داند كه خداى تعالى خشنود گرديده است؟ فرمود: در قلبش رحمت مى افكند و چون به مدينه درآيد لات و عزّى را بيرون كشيده و آن دو را بسوزاند.

3-

(1) صقر بن أبى دلف گويد: از امام جواد عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: امام پس از من فرزندم علىّ است، دستور او دستور من و سخن او سخن من و طاعت او طاعت من است و امام پس از او فرزندش حسن است، دستور او دستور پدرش و سخن او سخن پدرش و طاعت او طاعت پدرش باشد، سپس سكوت كرد.

گفتم: اى فرزند رسول خدا! امام پس از حسن كيست؟ او به شدّت گريست و سپس فرمود: پس از حسن فرزندش قائم به حقّ امام منتظر است، گفتم: اى فرزند رسول خدا! چرا او را قائم مى گويند؟ فرمود: زيرا او پس از آنكه يادش

______________________________

(1) البقرة: 148.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:73

از بين برود و اكثر معتقدين به امامتش مرتدّ شوند قيام مى كند، گفتم: چرا او را منتظر مى گويند؟ فرمود: زيرا ايّام غيبتش زياد شود و مدّتش طولانى گردد و مخلصان در انتظار قيامش باشند و شكّاكان انكارش كنند، و منكران يادش را استهزاء كنند، و تعيين كنندگان وقت ظهورش دروغ گويند، و شتاب كنندگان در غيبت هلاك شوند، و تسليم شوندگان در آن نجات يابند.

باب 37 روايات امام هادى عليه السّلام در باره امام دوازدهم عليه السّلام و غيبت او

1-

(1) عبد العظيم حسنىّ گويد: بر مولاى خود امام هادى عليه السّلام وارد شدم چون مرا ديد فرمود: مرحبا بر تو اى ابو القاسم! تو دوست حقيقى ما هستى، گويد:

گفتم: اى فرزند رسول خدا! مى خواهم دين خود را بر شما عرضه بدارم، اگر پسنديده بود بر آن استوار باشم تا آنكه خداى تعالى را ملاقات كنم. فرمود: اى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:74

أبو القاسم! بازگو، (1) گفتم: من معتقدم كه خداى تعالى واحد است و چيزى مانند او نيست و از دو حدّ خارج است: حدّ

ابطال و حدّ تشبيه، و اينكه او جسم و صورت و عرض و جوهر نيست، بلكه او پديد آورنده اجسام و تصويركننده صورتها و آفريننده اعراض و جواهر و ربّ و مالك و جاعل و پديد آورنده هر چيزى است، و اينكه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بنده و رسول اوست، خاتم پيامبران است، و پس از او تا روز قيامت پيامبرى نخواهد بود و آئين او ختم كننده آئين هاست و پس از آن تا روز قيامت آئينى نخواهد بود.

و من معتقدم كه پس از او امام و خليفه و ولىّ امر امير المؤمنين عليّ بن- أبى طالب است سپس حسن و بعد حسين و بعد علىّ بن الحسين و بعد محمّد بن علىّ و بعد جعفر بن محمّد و بعد موسى بن جعفر و بعد علىّ بن موسى و بعد محمّد بن علىّ و بعد تويى اى مولاى من، امام هادى عليه السّلام فرمود: و پس از من فرزندم حسن است و مردم با جانشين او چگونه باشند؟ گفتم: اى مولاى من! آن چگونه است؟

فرمود: زيرا شخص او را نمى بينند و ذكر نام او روا نباشد تا آنكه قيام كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد. گويد: گفتم:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:75

اقرار مى كنم (1) و معتقدم دوست آنان دوست خدا و دشمن ايشان دشمن خدا و طاعت ايشان طاعت خدا و معصيت ايشان معصيت خداست و معتقدم كه معراج حقّ است و سؤال قبر حقّ است و جنّت و نار حقّ است و صراط و ميزان حقّ است و قيامت مى آيد

و شكّى در آن نيست و خداى تعالى اصحاب قبور را مبعوث مى فرمايد و معتقدم كه فرايض واجبه بعد از ولايت نماز و زكاة و روزه و حجّ و جهاد و امر به معروف و نهى از منكر است.

امام هادى عليه السّلام فرمود: اى ابو القاسم! به خدا سوگند اين دين خداست كه آن را براى بندگانش پسنديده است، پس بر آن ثابت باش خداوند تو را به قول ثابت در حيات دنيا و آخرت استوار بدارد.

2-

(2) علىّ بن مهزيار گويد: به امام هادى عليه السّلام نامه اى نوشتم و در آن از فرج پرسش نمودم، به من نوشت: هنگامى كه صاحب شما از سراى ستمكاران غيبت كرد منتظر فرج باشيد.

3-

(3) عليّ بن محمّد بن زياد گويد: به امام هادى عليه السّلام نامه اى نوشتم، و در آن از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:76

فرج پرسش نمودم، به من نوشت: هنگامى كه صاحب شما از سراى ستمكاران غيبت كرد در انتظار فرج باشيد.

4-

(1) ابراهيم بن محمّد بن فارس گويد: من و نوح و ايّوب بن نوح در راه مكّه بوديم و در وادى زباله فرود آمديم و نشستيم و با يك ديگر صحبت مى كرديم، سخن از اوضاع زمانه و دورى امر امامت از ما بود، ايّوب بن نوح گفت: امسال نامه اى نوشتم و از اين مطلب پرسش نمودم، به من نوشت: چون امام شما از ميان شما برداشته شد از زير پاهاى خود منتظر فرج باشيد.

5-

(2) داود بن قاسم جعفرىّ گويد: از امام هادى عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

جانشين پس از من فرزندم حسن است و شما با جانشين پس از جانشين من چگونه خواهيد بود؟ گفتم: فداى شما شوم براى چه؟ فرمود: زيرا شما شخص او را نمى بينيد و براى نام او بر شما روا نباشد، گفتم: پس چگونه او را ياد كنيم؟ فرمود:

بگوئيد: حجّة آل محمّد عليه السّلام.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:77

6-

(1) اسحاق بن محمّد بن ايّوب گويد: از امام هادى عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

صاحب الامر كسى است كه مردم مى گويند: هنوز متولّد نشده است.

7-

(2) حديث فوق را محمّد بن ابراهيم بن اسحاق نيز براى ما روايت كرده است.

8-

(3) علىّ بن عبد الغفّار گويد: چون امام جواد عليه السّلام درگذشت شيعيان به امام هادى عليه السّلام نامه نوشتند و از امر امامت از وى پرسش كردند و او نوشت: آن امر تا من در قيد حياتم با من است و چون تقدير خداى تعالى بر من نازل شود، خداى تعالى جانشين مرا بياورد و شما با جانشين پس از جانشين من چه خواهيد كرد؟

9-

(4) صقر بن ابو دلف گويد: چون متوكّل آقاى ما امام هادى عليه السّلام را برد آمدم تا از او خبرى بگيرم، دربان متوكّل به من نگريست و امر كرد كه مرا به نزد او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:78

برند و بردند و او گفت: اى صقر! چه كارى دارى؟ گفتم: يا استاد! خير است، گفت: بنشين، صقر گويد: اين امور مرا به انديشه فرو برد و با خود گفتم: در اين آمدن خطا كردم، گويد: مردم را از خود دور كرد، سپس گفت: چه كار دارى؟ و براى چه آمده اى؟ گفتم: براى خبرى، گفت: شايد آمده اى از خبر مولايت بپرسى؟ گفتم: مولاى من كيست؟ مولاى من امير المؤمنين است، گفت: خاموش باش كه مولاى تو حقّ است، از من نترس كه من با تو هم عقيده ام، گفتم:

الحمد للَّه، گفت: آيا دوست دارى او را ببينى؟ گفتم: آرى، گفت: بنشين تا پيام رسان برود، گويد: نشستم و چون او رفت به غلامش گفت: دست صقر را بگير و او را به همان سرايى ببر كه آن مرد علوى آنجا زندانى است و آنها را تنها بگذار، او مرا به آن سرا برد و به اتاقى اشاره كرد و وارد شدم و

بناگاه ديدم كه امام عليه السّلام بر حصيرى نشسته و در مقابل او قبرى حفر شده قرار داشت، گويد: سلام كردم و او سلام مرا پاسخ گفت، سپس فرمان داد كه بنشينم و من نيز نشستم سپس فرمود: اى صقر! براى چه به اينجا آمدى؟ گفتم: اى سرورم! آمده ام تا از شما خبرى بگيرم، گويد: آنگاه به آن قبر نگريستم و گريستم و او به من نگاه كرد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:79

گفت: (1) اى صقر! غم مخور! كه بدى آنها هرگز به ما نخواهد رسيد، گفتم: الحمد اللَّه، سپس گفتم: اى سرورم حديثى است كه از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت شده و معناى آن را نمى فهمم، فرمود: آن چه حديثى است؟ گفتم: معناى اين كلام او چيست: با ايّام دشمنى نكنيد كه با شما دشمنى خواهند كرد؟

فرمود: آرى، مقصود از ايّام ما هستيم و به واسطه ماست كه آسمان و زمين برپاست، شنبه نام رسول خداست، و يك شنبه نام امير المؤمنين، و دوشنبه نام امام حسن و امام حسين، و سه شنبه نام امام سجاد و امام باقر و امام صادق، و چهارشنبه نام امام كاظم و امام رضا و امام جواد و من است، و پنجشنبه نام فرزندم حسن، و جمعه نام فرزند فرزندم كه حقّ خواهان به گرد او آيند و او كسى است كه زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد، اين معناى «ايّام» است و در دنيا با آنها دشمنى نكنيد كه آنها در آخرت دشمن شما خواهند بود، سپس فرمود: وداع كن و برو

كه بر تو ايمن نيستم.

10-

(2) صقر بن ابو دلف گويد: از امام هادى عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: امام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:80

پس از من فرزندم حسن است و پس از حسن فرزندش قائم كسى كه زمين را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد.

باب 38 روايات امام عسكرىّ عليه السّلام در باره امام دوازدهم عليه السّلام و غيبت او

1-

اشاره

(1) احمد بن اسحاق گويد: بر امام عسكرىّ عليه السّلام وارد شدم و مى خواستم از جانشين پس از وى پرسش كنم او آغاز سخن كرد و فرمود: اى احمد بن اسحاق خداى تعالى از زمان آدم عليه السّلام زمين را خالى از حجّت نگذاشته است و تا روز قيامت نيز خالى از حجّت نخواهد گذاشت، به واسطه اوست كه بلا را از اهل زمين دفع مى كند و به خاطر اوست كه باران مى فرستد و بركات زمين را بيرون مى آورد.

گويد: گفتم: اى فرزند رسول خدا امام و جانشين پس از شما كيست؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:81

(1) حضرت شتابان برخاست و داخل خانه شد و سپس برگشت در حالى كه بر شانه اش كودكى سه ساله بود كه صورتش مانند ماه شب چهارده مى درخشيد، فرمود: اى احمد بن اسحاق اگر نزد خداى تعالى و حجّتهاى او گرامى نبودى اين فرزندم را به تو نمى نمودم، او همنام و هم كنيه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است، كسى است كه زمين را پر از عدل و داد مى كند همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد.

اى احمد بن اسحاق! مثل او در اين امّت مثل خضر و ذو القرنين است، او غيبتى طولانى خواهد داشت كه هيچ كس در آن نجات نمى يابد مگر كسى كه خداى تعالى او را

در اعتقاد به امامت ثابت بدارد و در دعاء به تعجيل فرج موفّق سازد.

احمد بن اسحاق گويد: گفتم: اى مولاى من آيا نشانه اى هست كه قلبم بدان مطمئن شود؟ آن كودك به زبان عربى فصيح به سخن درآمد و فرمود:

أنا بقيّة اللَّه في أرضه و المنتقم من أعدائه

، اى احمد بن اسحاق! پس از مشاهده جستجوى نشانه مكن! احمد بن اسحاق گويد: من شاد و خرّم بيرون آمدم و فرداى آن روز به نزد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:82

امام عسكرىّ عليه السّلام بازگشتم و گفتم: (1) اى فرزند رسول خدا! شادى من به واسطه منّتى كه بر من نهاديد بسيار است، بفرمائيد آن سنّتى كه از خضر و ذو القرنين دارد چيست؟ فرمود: اى احمد! غيبت طولانى، گفتم: اى فرزند رسول خدا! آيا غيبت او به طول خواهد انجاميد؟ فرمود: به خدا سوگند چنين است تا به غايتى كه اكثر معتقدين به او بازگردند و باقى نماند مگر كسى كه خداى تعالى عهد و پيمان ولايت ما را از او گرفته و ايمان را در دلش نگاشته و با روحى از جانب خود مؤيّد كرده باشد.

اى احمد بن اسحاق! اين امرى از امر الهى و سرّى از سرّ ربوبى و غيبى از غيب پروردگار است، آنچه به تو عطا كردم بگير و پنهان كن و از شاكرين باش تا فردا با ما در علّيّين باشى.

مصنّف اين كتاب گويد: اين حديث را فقط از على بن عبد اللَّه ورّاق شنيدم آن را به خطّ او يافتم و از وى پرسش كردم، او نيز آن را از سعد بن عبد اللَّه از احمد ابن اسحاق همچنان كه ذكر كردم

روايت نمود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:83

رواياتى در باره خضر عليه السّلام

اشاره

«1»

1-

(1) عبد اللَّه بن سليمان گويد: در بعضى از كتابهاى آسمانى خوانده ام كه ذو القرنين بنده صالحى بود كه خداى تعالى او را حجّتى بر عبادش قرار داد، امّا او پيامبر نبود، خداوند او را در زمين قدرت داد و از هر چيزى بدو سببى داد، براى او چشمه آب حيات را وصف كردند و گفتند هر كه از آن بنوشد نمى ميرد تا آنكه صيحه آسمانى را بشنود، و او در جستجوى آب حيات بيرون رفت تا آنكه به جايى رسيد كه در آن سيصد و شصت چشمه بود و خضر در پيشاپيش ياران او بود و از همه مردم نزد او محبوب تر بود و به او يك شور ماهى داد و به هر يك از ياران او نيز يك شور ماهى داد و به آنها گفت هر يك شور ماهى خود را در يكى از آن چشمه ها بشوئيد و خضر عليه السّلام بر سر يكى از آن چشمه ها رفت و چون ماهى خود را در آن چشمه فرو برد، زنده شد و شتابان حركت كرد و چون خضر چنان ديد دانست كه به آب حيات دست يافته است جامه خود را فرو

______________________________

(1) ذكر المصنف هذا الفصل و الذى بعده استطرادا بين باب اخبار ابى محمّد العسكرى عليه السّلام.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:84

افكند (1) و در آب افتاد و در آن غوطه مى خورد و از آن مى نوشيد، پس تمامى آنان به نزد ذو القرنين بازگشتند و ماهى خود را نيز به همراه داشتند امّا خضر بازآمد و ماهى به همراه وى نبود، ذو القرنين از ماجرا پرسيد و او داستان باز گفت، بدو گفت: آيا

از آن آب نوشيدى؟ گفت: آرى، گفت: تو صاحب آنى و براى آن آفريده شده اى، مژده باد بر تو كه در اين دنيا مى پايى و از ديدگان نهانى تا آنكه نفخ صور شود.

2-
اشاره

(2) حمزة بن حمران و ديگران از امام صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه فرمود در مدينه روزى امام باقر عليه السّلام بيرون آمد و غمناك شد و انديشناك بر يكى از ديوارهاى مدينه تكيه كرد، به ناگاه مردى پيش آمد و گفت: اى ابا جعفر اندوه تو براى چيست؟ اگر بر دنياست كه رزقي حاضر است و برّ و فاجر در آن مشتركند و اگر بر آخرت است كه وعده اى صادق است و پادشاهى توانا در آن حكم مى كند. ابو جعفر عليه السّلام فرمود: اندوه من بر اين نيست، اندوه من بر فتنه ابن زبير است. آن مرد گفت: آيا احدى را ديده اى كه از خدا بترسد و خدا او را نجات ندهد؟ يا آنكه احدى را ديده اى كه بر خدا توكّل كند و خدا او را كفايت نكند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:85

آيا احدى را ديده اى كه به خدا پناه برد و خدا او را پناه ندهد؟ ابو جعفر عليه السّلام فرمود: خير، سپس آن مرد راه خود گرفت و رفت، گفتند: اين مرد كه بود؟

ابو جعفر عليه السّلام فرمود: او خضر بود.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

اين حديث چنين وارد شده است، امّا در خبرى ديگر آمده كه اين ماجرا براى علىّ بن الحسين عليهما السّلام اتّفاق افتاده است.

3-

(1) اسيد بن صفوان صحابى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گويد: روزى كه امير المؤمنين عليه السّلام وفات يافت، كوفه از ناله و گريه به لرزه درآمد و مردم بمانند روزى كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفته بود به دهشت افتادند و مردى گريان و شتابان و انا للَّه گويان آمد و مى گفت: امروز خلافت نبوّت بريده شد، تا آنكه بر در خانه اى كه امير المؤمنين در آن بود ايستاد و گفت: اى ابو الحسن! خدا ترا رحمت كند تو در اسلام اوّلين مسلمان بودى و در ايمان از همه مخلصتر و در يقين از همه استوارتر و از خداى تعالى ترسانتر از همه بودى؛ رنج تو از همه بيشتر و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:86

احتياط تو بر پيامبر از همه افزونتر (1) و امنيّت تو بر اصحاب از همه بيشتر بود؛ از حيث مناقب افضل آنها و از حيث سوابق گراميترين آنها و در مقام و درجه رفيعترين آنها بودى؛ از همه به رسول خدا نزديكتر و در رهبرى و نطق و سكوت و كردار شبيه ترين مردم به او بودى؛ در منزلت و شرف شريفترين خلايق و گراميترين آنها در نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بودى؛ خدا ترا از اسلام و رسولش و مسلمين جزاى خير دهد، آنگاه كه اصحاب او ناتوان مى شدند تو نيرومند بودى و چون از ضعف مى نشستند تو به مبارزه برمى خاستى و هنگامى كه

سست مى شدند تو قيام مى كردى و آنگاه كه اصحاب قصدى مى كردند تو بر روش رسول خدا ملازم بودى، حقّا كه به رغم منافقان و خشم كافران و بد آمد حسودان و كينه فاسقان تو جانشين بلا منازع و بى مانند رسول خدا بودى.

تو بدين امر برخاستى آنگاه كه آنها سستى كردند و به سخن درآمدى آنگاه كه آنها فرو ماندند و به نور خدا گذشتى آنگاه كه آنها ايستادند و اگر از تو پيروى مى كردند هدايت مى شدند. صدايت از همه فروتر و نيرويت از همه فزونتر و كلامت از همه كوتاهتر و گفتارت از همه درست تر و رأيت از همه بيشتر و دلت از همه شجاعتر و يقينت از همه محكمتر و كردارت از همه نيكوتر و به امور از همه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:87

داناتر بودى.

(1) به خدا سوگند تو براى دين پيشوا بودى و چون مؤمنان به سرپرستى تو در آمدند بر آنها پدرى مهربان بودى و بارهاى سنگينى را كه از حملش ناتوان بودند بر دوش گرفتى و آنچه را كه آنان ضايع كردند حفظ نمودى و آنچه را كه واگذاشتند ضبط كردى و چون خوار شدند دامن همّت بر كمر بستى و چون بى تاب شدند به فراز آمدى و چون بى تابى كردند شكيبايى نمودى و چون آنها تخلّف كردند تو به مقصد واصل شدى و به واسطه تو بدان چه گمان نداشتند رسيدند.

تو بر كافران عذابى نازل و بر مؤمنان باران رحمت و سرسبزى و خرّمى بودى؛ به خدا سوگند، تو بر نعمات آن آفريده شدى و بدانها رسيدى و سوابق آن را به دست آوردى و فضائل آن را با خود بردى؛ حجّت

تو كند نشد و دلت منحرف و بصيرتت ضعيف و نفست هراسان نگرديد.

تو مانند كوهى بودى كه تندبادها آن را نمى جنباند و طوفانها آن را زايل نمى سازد و تو چنان بودى كه پيامبر فرموده بود: با تن ضعيف در امر خداى تعالى نيرومند بودى، در پيش خود فروتن و در نزد خداى تعالى عظيم بودى، در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:88

زمين بزرگ و نزد مؤمنين جليل بودى، (1) هيچ كس در تو عيبى نمى يافت و نمى- توانست بر تو طعنى وارد كند و هيچ كس طمعى در تو و نفوذى بر تو نداشت، ناتوان و خوار نزد تو نيرومند و عزيز بود تا آنكه حقّ او را از ظالم بستانى و نيرومند و عزيز نزد تو ناتوان و خوار بود تا آنكه حقّ را از او بازستانى و خويش و بيگانه در اجراى عدالت نزد تو برابر بودند، شأن تو حقّ و صدق و مدارا بود و قول تو حكم و حتم و امر تو حلم و حزم و رأى تو علم و عزم در كردار بود، راه را هموار و سختى را آسان نمودى، آتش را فرونشاندى و دين بواسطه تو اعتدال گرفت و امر خدا آشكار گرديد گر چه كافران ناخوش داشتند و ايمان بواسطه تو نيرومند شد و اسلام و مؤمنان استوار گرديد، بسيار سبقت گرفتى و آيندگان پس از خود را به سختى و تعب افكندى، پس تو از گريه برترى و مصيبت تو در آسمانها بزرگ است و ماتم تو مردم را در هم كوفته است إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، به قضاى خداى تعالى خشنوديم و امر او را بدو

وامى گذاريم و به خدا سوگند مسلمانان هرگز بمانند رفتن تو سوگوار نشوند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:89

(1) تو براى مؤمنان پناه و دژى استوار و بر كافران سختى و خشم بودى، پس خداوند ترا به پيامبرش ملحق كند و ما را از اجر تو محروم نسازد و پس از تو گمراه نكند. و مردم خاموش شدند تا آنكه كلامش به پايان رسيد و گريست و اصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را گرياند، سپس به جستجوى او درآمدند امّا او را نيافتند.

4-

(2) حسن بن علىّ بن فضّال گويد از امام رضا عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

خضر عليه السّلام از آب حيات نوشيد و او زنده است و تا نفخ صور نخواهد مرد و او نزد ما مى آيد و سلام مى كند و آوازش را مى شنويم امّا شخصش را نمى بينيم و او هر جا كه ياد شود حاضر مى شود و هر كه او را ياد كند بايستى بر او سلام كند و او همه ساله در موسم حجّ حاضر مى شود و همه مناسك را به جا مى آورد و در بيابان عرفه وقوف مى كند و بر دعاى مؤمنين آمين مى گويد و خداوند بواسطه او تنهائى قائم ما را در دوران غيبتش به انس تبديل كند و غربت و تنهائيش را با وصلت او مرتفع سازد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:90

5-

(1) و باز حسن بن علىّ بن فضّال گويد: امام رضا عليه السّلام فرمود: چون رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود خضر آمد و بر در خانه اى كه علىّ و فاطمه و حسن و حسين عليه السّلام در آن بودند و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در آنجا در كفن بود ايستاد و گفت:

السّلام عليكم يا اهل بيت محمّد

! هر نفسى مرگ را مى چشد و شما پاداش خود را در روز قيامت دريافت خواهيد كرد، خدا را براى هر از دست رفته اى جانشينى است و براى هر مصيبتى تسليتى است و براى هر فوت شده اى جبرانى است، پس بر او توكّل كنيد و به او اعتماد نمائيد و از براى خود و شما از خداى تعالى استغفار مى كنم. امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

اين برادرم خضر است كه براى تسليت پيامبرتان آمده است.

6-

(2) امام رضا عليه السّلام فرمود: چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود، شخصى آمد و پشت در خانه ايستاد و به ايشان تسليت گفت و اهل البيت كلام او را مى شنيدند امّا او را نمى ديدند. پس علىّ بن أبى طالب عليه السّلام فرمود: اين همان خضر عليه السّلام است آمده است تا رحلت پيامبرتان را تسليت گويد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:91

و نام خضر، خضرويه فرزند قابيل فرزند آدم عليه السّلام است و بدو خضرون و جعدا نيز مى گويند و او را خضر نامند زيرا بر زمين سپيدى نشست و آن زمين خضر و خرّم گرديد و بدين سبب او را خضر ناميدند و عمر او از همه آدميزادگان طولانيتر است. و صحيح آن است كه نام او بليا [تاليا خل] فرزند ملكان فرزند عامر فرزند ارفخشذ فرزند سام فرزند نوح است و من خبر آن را با سند در كتاب علل الشّرائع آورده ام.

7-

(1) از امام سجّاد عليه السّلام حديثى طولانى نقل شده است كه در آخر آن مى فرمايد:

چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود و براى تسليت او آمدند شخصى آمد كه صدايش را مى شنيدند امّا او را نمى ديدند و گفت:

السّلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته.

هر نفسى مرگ را مى چشد و شما پاداشهاى خود را در روز قيامت دريافت خواهيد كرد، خدا را براى هر مصيبتى تسليتى است و براى هر از دست رفته اى جانشينى است و براى هر فوت شده اى جبرانى است پس به خداوند اعتماد كنيد و به او اميدوار باشيد كه مصيبت زده كسى است كه از ثواب محروم

ترجمه كمال الدين

،ج 2،ص:92

باشد.

و السّلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته

. علىّ عليه السّلام فرمود: آيا مى دانيد كه اين شخص كيست؟ اين همان خضر عليه السّلام است.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

(1) بيشتر مخالفين ما حديث خضر عليه السّلام را پذيرفته اند و معتقدند كه او زنده و غايب از ديدگان است و هر گاه او را ياد كنند حاضر مى- شود و طول عمر او را انكار نمى كنند و حديث او را خلاف عقولشان نمى شمارند، امّا قائم عليه السّلام و طول عمر او را در غيبتش انكار مى كنند و به اعتقاد آنها قدرت خداوند مى تواند خضر عليه السّلام را تا نفخ صور زنده بدارد و ابليس ملعون را تا روز قيامت در غيبتش زنده نگاه دارد، امّا نمى تواند حجّت خدا را در ميان بندگانش و در دوران غيبتش تا مدّتى طولانى زنده بدارد، با وجود آنكه اخبار صحيحه در باره او و نام و نسب و غيبت او از ناحيه خداى تعالى و رسول او صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه عليه السّلام وارد شده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:93

احاديث ذو القرنين

1-

(1) ابو بصير از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: ذو القرنين پيامبر نبود ولى او بنده شايسته اى بود كه خدا را دوست داشت و خداوند نيز او را دوست داشت، براى خدا خيرخواهى كرد و خداوند نيز براى او خير خواهى نمود، قومش را به تقواى الهى فرمان داد و آنها ضربتى بر طرفى از سر او زدند و او مدّتى از نظر آنها غايب گرديد و سپس به نزد آنها بازگشت و آنها ضربتى ديگر بر طرف ديگر سر او زدند، و در ميان شما هم كسى هست كه بر روش او باشد.

2-

(2) مردى از بنى اسد گويد: شخصى از علىّ عليه السّلام پرسيد كه چگونه ذو القرنين توانست به مشرق و مغرب برسد؟ فرمود: خداوند ابر را مسخّر او گردانيد و وسايل را براى او مهيّا ساخت و روشنى بدو بخشيد و شب و روز براى او برابر بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:94

3-

(1) اصبغ بن نباته گويد: علىّ عليه السّلام بر منبر بود، ابن كوّاء پيش آمد و گفت: اى امير المؤمنين! مرا از احوال ذو القرنين خبر ده، آيا او پيامبر بود يا پادشاه؟ آن دو قرن او چه بود؟ آيا طلا بود يا نقره؟ علىّ عليه السّلام فرمود: نه پيامبر بود و نه پادشاه و آن دو قرن او نه از طلا بود و نه از نقره، لكن او بنده اى بود كه خدا را دوست داشت و خداوند نيز او را دوست داشت و براى خدا خير خواهى كرد و خداوند براى او خير خواهى فرمود؛ و او را ذو القرنين ناميده اند براى آنكه قومش را به حقّ فرا خواند و آنها ضربتى بر طرفى از سر او زدند و او زمانى از ديدگان آنها غايب شد، سپس به نزد ايشان آمد و آنها ضربتى ديگر بر طرف ديگر سر او زدند و در ميان شما هم مانند او هست.

4-

(2) جابر بن عبد اللَّه انصارى گويد از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود:

ذو القرنين بنده صالحى بود كه خداى تعالى او را بر بندگانش حجّت قرار داد و او قومش را به خداى تعالى فراخواند و آنها را به تقواى الهى فرمان داد ولى آنها

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:95

ضربتى بر طرفى از سر او زدند و او زمانى از ديدگان آنها غايب شد تا به غايتى كه گفتند او مرده است يا هلاك شده است! در كدام وادى گذر مى كند؟ سپس آشكار گرديد و به نزد قومش بازگشت و آنها ضربتى ديگر بر طرف ديگر سر او زدند و

در ميان شما كسى هست كه بر سنّت او باشد و خداى تعالى ذو القرنين را در زمين مقتدر كرد و وسيله هر كارى را بدو داد و او به مغرب و مشرق رسيد و خداى تعالى روش او را در قائم از فرزندان ما جارى مى سازد و او را به شرق و غرب زمين مى رساند تا به غايتى كه هيچ آب انبار و موضعى از كوه و دشت نباشد كه ذو القرنين بر آن گام نهاده باشد جز آنكه او نيز بر آن گام نهد و خداوند گنجها و معادن زمين را براى او آشكار كند و او را بواسطه ترسى كه در دل دشمن مى افكند يارى مى كند و زمين را پر از عدل و داد مى نمايد همان گونه كه پر از ظلم و ستم شده باشد.

ديگر از احاديث ذو القرنين اين روايت است:

5-

(1) عبد اللَّه بن سليمان كه قارى كتب بود گويد: در بعضى از كتابهاى آسمانى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:96

خوانده ام كه ذو القرنين مردى از اهالى اسكندريه بود و مادرش پيرزنى از عجوزه هاى آن شهر بود و جز او فرزندى نداشت و به او اسكندروس مى گفتند و او از كودكى مؤدّب و خوش خلق و پارسا بود تا آنكه مرد كاملى شد و در خواب ديد كه گويا به خورشيد نزديك شده است به غايتى كه دو شاخه شرقى و غربى آن را گرفته است. چون خوابش را براى قومش بازگو كرد او را ذو القرنين ناميدند، از آن پس همّت و آوازه اش بلند گرديد و در ميان قومش عزّت يافت.

و آغاز كار او چنين بود كه گفت من براى خداى تعالى اسلام

آوردم سپس قومش را به اسلام فراخواند و از هيبت او همه اسلام آوردند، آنگاه فرمان داد برايش مسجدى بسازند و آنان نيز اجابت كردند و حدود آن را چنين معيّن كرد:

طول آن چهار صد ذراع و عرض آن دويست ذراع و پهناى ديوار آن بيست و دو ذراع و ارتفاع آن صد ذراع. گفتند: اى ذو القرنين! از كجا تيرى مى آورى كه به دو سر ديوار برسد؟ گفت: چون از ساخت آن دو ديوار فارغ شديد درون آن را پر از خاك كنيد تا با ديوارها برابر شود و چون چنين كرديد بر هر فردى از مؤمنان به قدر توانائيش طلا و نقره مقرّر كنيد و آنها را به اندازه سر ناخن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:97

ريز ريز كنيد (1) و با آن خاكها مخلوط نمائيد و تيرهايى از مس بسازيد و ورقه هايى از مس بر روى آنها قرار داده و آنها را ذوب كنيد و شما بر چنين كارهايى توانائيد، زيرا بر زمين هموار قرار داريد و چون از اين كارها فارغ شديد مساكين را فراخوانيد تا آن خاكها را خارج سازند و آنها بخاطر طلا و نقره اى كه در آن وجود دارد بر اين كار شتاب خواهند كرد.

آنان مسجد را ساختند و مساكين نيز آن خاك را بيرون بردند و سقف برجا ماند و مساكين نيز بى نياز شدند و آنها را در چهار لشكر منظّم كرد و در هر لشكرى ده هزار نفر وجود داشتند، آنگاه آنها را به شهرها فرستاد و در انديشه مسافرت افتاد، قومش به گرد او آمدند و گفتند: اى ذو القرنين! تو را به خدا سوگند كه ديگران را

نسبت به خود بر ما مقدّم ندارى، ما سزاوارتريم كه تو را زيارت كنيم و مسقط الرّأس تو در ميان ما باشد، تو در ميان ما زاده شدى و پرورش يافتى و اين اموال و نفوس ماست كه در اختيار تو نهاده ايم تا بر آنها حكومت كنى و اين مادر توست كه پير و ناتوان است و حقّش از همه خلق خداوند بر تو بيشتر است و تو را نسزد كه نافرمانى او را كرده و با وى مخالفت كنى، گفت به خدا سوگند كه سخن شما درست و نظرتان صواب است، امّا من مانند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:98

شخصى هستم كه قلب و گوش و چشمش را ربوده اند، (1) او را مى برند و از خلقش دور مى سازند و نمى داند كه از او چه مى خواهند ولى اى قوم من! بيائيد و در اين مسجد درآئيد و تا آخرين نفر مسلمان شويد و با من مخالفت نكنيد كه هلاك خواهيد شد.

سپس شهردار اسكندريّه را خواست و بدو گفت: مسجدم را آباد بدار و مادرم را دلدارى ده، و چون شهردار بى تابى و گريه و زارى وى را ديد چاره اى انديشيد تا بواسطه مصيبتهايى كه مردم پيش از او و پس از او ديده اند وى را دلدارى دهد و جشن بزرگى برپا كرد و جارچى وى مى گفت: اى مردم! شهردار بار عام داده است تا در فلان روز حاضر شويد، و چون آن روز فرا رسيد جارچى ندا در داد كه بشتابيد و تنها كسانى كه مصيبت و بلا ديده اند نبايستى در اين جشن شركت كنند و همه مردم از حضور در آن جشن بازماندند و گفتند در ميان

ما كسى نيست كه بلا نديده و خويشى از وى نمرده باشد و مادر ذو القرنين اين سخن را شنيد و شگفت زده شد و ندانست كه مقصود شهردار چيست. سپس شهردار منادى فرستاد و گفت: اى مردم! شهردار شما را احضار كرده است كه در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:99

فلان روز به نزد وى رويد (1) و كسى كه مصيبت و بلا نديده است و داغدار نيست نبايستى در اين جشن شركت كند، زيرا كسى كه بلا نديده خيرى در او نيست و چون چنين كرد مردم گفتند: اين مردى است كه ابتدا بخل ورزيد ولى سپس پشيمان و شرمگين گرديد و در مقام تدارك و جبران برآمد و عيب خود را از بين برد و چون مردم گرد آمدند براى آنها به سخنرانى پرداخت و گفت:

اى مردم! من شما را براى جشن دعوت نكرده ام بلكه مقصودم اين است كه با شما در باره ذو القرنين و ناراحتيهايى كه در اثر فراق و فقدان وى حاصل شده است سخن گويم. شما آدم عليه السّلام را در نظر آوريد، خداى تعالى او را به دست خود آفريد و از روح خود در وى دميد و فرشتگان را براى وى به سجده درآورد و در بهشتش نشانيد و او را چنان گرامى داشت كه كسى را گرامى نداشته است، بعد از آن او را به بزرگترين بلايى كه در دنيا وجود دارد مبتلا ساخت و آن خروج از بهشت است، مصيبتى كه جبرانى براى آن نيست؛ سپس بعد از او ابراهيم عليه السّلام را به آتش و ذبح فرزندش مبتلا ساخت و يعقوب را مبتلا به اندوه و

گريه كرد و همچنين يوسف را به بردگى و ايّوب را به بيمارى و يحيى را به سر بريدن و زكريّا را به كشتن و عيسى را به اسيرى مبتلا ساخت و بيشتر خلق خداى تعالى گرفتار و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:100

مبتلا بوده اند، و تنها خداوند است كه شماره آنان را مى داند.

(1) چون سخنش به انجام رسيد به آنها گفت: برويد و مادر اسكندروس را دلدارى دهيد تا ببينيم كه صبرش چگونه است زيرا مصيبت او در باره فرزندش عظيم است. و چون بر او وارد شدند گفتند: آيا امروز در ميان جمعيّت بودى و آن سخنان را شنيدى؟ گفت: چيزى از امور شما بر من مخفى نيست و تمام سخنان شما را هم شنيده ام و در ميان شما كسى چون من مبتلا به مصيبت اسكندروس نيست و خداى تعالى به من صبر داد و مرا خشنود ساخت و دلم را آرام كرد و اميدوارم كه اجرم به اندازه آن باشد و اجر شما نيز به اندازه مصائبى كه در فقدان برادرانتان داريد باشد و به اندازه نيّت خود در باره مادر اسكندروس مأجور باشيد و اميدوارم كه خداوند من و شما را بيامرزد و من و شما را مورد مرحمت خود قرار دهد. و چون نيكويى تعزيت و صبر او را ديدند بازگشتند و او را به حال خود گذاشتند و ذو القرنين نيز راه خود را پيش گرفت و بلاد را درنورديد و قصد مغرب داشت و لشكريان او در آن روز از مساكين بودند و خداى تعالى بدو وحى فرمود كه اى ذو القرنين تو حجّت من بر همه خلايق از مشرق تا

به مغربى و اين تأويل رؤياى توست.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:101

(1) ذو القرنين گفت: اى خداى من! تو مرا بر كار بزرگى گماشتى كه قدر آن را فقط خودت مى دانى، پس مرا از حال اين امّت آگاه كن كه با چه قدرتى با آنها نبرد كنم و با چه لشكرى بر آنها غلبه نمايم و با چه حيله اى آنها را به دام اندازم و با چه صبرى آنها را به ستوه آورم و با چه زبانى با ايشان سخن گويم؟ و چگونه زبان آنها را بفهمم و با كدام گوش كلام آنها را بشنوم؟ و با چه ديده اى در آنها بنگرم؟ و با چه دليلى با آنها محاجّه نمايم؟ و با چه قلبى آنها را تعقّل كنم؟ و با چه حكمتى امور آنها را تدبير كنم و با چه حلمى بر آنها شكيبايى ورزم؟ و با چه عدلى در ميان آنها دادگرى نمايم و با كدام معرفت در ميان ايشان حكم نمايم و با چه عملى كارهاى آنها را استوار نمايم؟ و با چه عقلى آنها را احصا كنم و با كدام لشكر به كارزار آنها بپردازم؟ پروردگارا از آنچه گفتم چيزى نزد من نيست، مرا بر آنها نيروبخش كه تو پروردگار رحيمى هستى كه هيچ كس را بيش از توانائيش تكليف نفرمايى و بارى افزون بر طاقتش بر وى ننهى.

خداى تعالى بر وى وحى فرمود كه به تو طاقت آنچه را كه تكليف كرده ام خواهم داد و فهمت را توسعه مى دهم تا هر چيزى را بفهمى و شرح صدر به تو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:102

ارزانى مى كنم تا هر چيزى را بشنوى (1) و زبانت را به

هر چيزى باز مى كنم و گوشت را مى گشايم تا هر چيزى را بشنوى و چشمت را بينا مى كنم تا هر چيزى را بنگرى و برايت شماره مى كنم تا چيزى از تو فوت نشود و برايت حفظ مى كنم تا چيزى از تو نهان نشود و پشتت را استوار مى سازم تا چيزى تو را به هراس نيفكند و لباس هيبت بر اندام تو مى پوشم تا چيزى تو را نترساند و انديشه ات را درست و استوار مى گردانم تا به هر چيزى برسى و تنت را مسخّرت مى سازم تا همه چيز را نيكو گردانى و نور و ظلمت را در اختيار تو قرار مى دهم و آنها را دو لشكر از لشكريان تو قرار مى دهم تا نور هدايتت كند و ظلمت صيانتت نمايد و امّت به دنبال تو درآيد.

و ذو القرنين با رسالت پروردگارش روان شد و خداوند او را بدان چه وعده فرموده بود مؤيّد كرد تا آنكه به مغرب آفتاب گذر كرد و به هيچ امّتى از امّتها نمى گذشت جز آنكه آنها را به خداى تعالى فرا مى خواند، اگر مى پذيرفتند از آنها قبول مى كرد و اگر نمى پذيرفتند تاريكى آنها را فرا مى گرفت و شهر و ده و دژ و خانه و سراهاى آنها تاريك مى شد و ديده هايشان تار مى گرديد و در دهان و بينى و گوش و درونشان در مى آمد و متحيّر باقى مى ماندند تا در نهايت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:103

خداى تعالى را اجابت مى كردند و به درگاه او مى ناليدند (1) و چون به مغرب آفتاب رسيد آن امّتى را ديد كه خداى تعالى در كتابش از آنها ياد كرده است و با آنها همان عملى را كرد كه

با اقوام پيش از آنها كرده بود تا آنكه از كار مردم مغرب فارغ شد و جمعيّت و شمارى به دست آورد كه تنها خداوند تعداد آنها را مى داند و قدرت و سطوتى بهم رسانيد كه جز خداى تعالى توانايى آن را نداشت و زبانهاى مختلفه و تمايلات درهم و برهم و دلهاى پراكنده براى وى حاصل شد، سپس در تاريكى هشت شبانه روز طىّ مسافت كرد و يارانش چشم به راه او بودند تا آنكه به كوهى رسيد كه محيط به همه زمين بود و ناگهان فرشته اى از فرشتگان را ديد كه آن كوه را در قبضه داشت و مى گفت: منزّه است پروردگارم از الآن تا آخر روزگار، منزّه است پروردگارم از اوّل دنيا تا آخر آن، منزّه است پروردگارم از موضع دستم تا عرش ربّم، منزّه است پروردگارم از منتهاى تاريكى تا سرحدّ نور، و چون ذو القرنين آن تسبيحات را شنيد به سجده افتاد و سر بر نداشت تا آنكه خداى تعالى او را نيرومند كرد و بر نگريستن به آن فرشته يارى نمود. فرشته بدو گفت:

اى آدميزاده چگونه توانستى بدين موضع برسى در حالى كه پيش از تو آدمى زاده اى بدينجا نرسيده است؟ ذو القرنين گفت: آنكه تو را به قبضه كردن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:104

اين كوه كه محيط بر زمين است نيرو داده مرا بدين كار توانا ساخته است. (1) آن فرشته گفت: راست گفتى. ذو القرنين گفت: اى فرشته! از حال خود برايم بازگو، گفت: من بر اين كوه كه محيط بر زمين است گمارده شده ام و اگر اين كوه نبود زمين با اهلش سرنگون مى شد و در روى زمين كوهى

بزرگتر از اين نيست و آن اوّلين كوهى است كه خداى تعالى استوار كرده است و قلّه آن به آسمان دنيا متّصل است و ريشه آن در زمين هفتم است و حلقه وار زمين را احاطه كرده است و در روى زمين شهرى نيست جز آنكه ريشه اى به اين كوه دارد و چون خداى تعالى اراده فرمايد شهرى فرو ريزد به من وحى كند و من آن ريشه را كه متّصل به آن شهر است مى جنبانم و زلزله به وقوع خواهد پيوست.

و چون ذو القرنين اراده رجوع نمود به آن فرشته گفت: مرا سفارشى كن، فرشته گفت: غم روزى فردا مدار و كار امروز را به فردا ميفكن و بر آنچه از دستت رفته اندوه مخور و تو را به مدارا سفارش مى كنم و جبّار و متكبّر مباش.

(2) آنگاه ذو القرنين به نزد يارانش برگشت و آنها را به طرف مشرق برگردانيد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:105

امّتهايى را كه تا مشرق بودند استقراء نمود و با آنان همان كرد كه با امّتهاى مغرب كرده بود تا به غايتى كه ما بين مشرق و مغرب را درنورديد و به طرف سدّى كه خداى تعالى در كتابش از آن ياد كرده است رو كرد و به ناگاه امّتى را ديد كه لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلًا، سخنى را نمى فهميدند و به ناگاه امّتى را ديد كه بين او و سدّ موج مى زدند و به آنها يأجوج و مأجوج مى گفتند و مانند چهارپايان مى خوردند و مى نوشيدند و زايش مى كردند و نر و ماده داشتند در صورت و پيكر و خلقت مشابه انسان بودند امّا قامتشان خيلى كوتاه بود و طول قدّ

زن و مردشان مانند بچه ها از پنج وجب تجاوز نمى كرد و از نظر خلقت و صورت همه در يك اندازه بودند، آنان عريان و پابرهنه بودند، پشم ريسى و لباس و كفش در ميان آنها نبود و بر تن آنها پشمى مانند پشم شتر بود كه آنان را مى پوشانيد و از سرما و گرما محافظت مى كرد و هر كدام آنان دو گوش بزرگ داشتند كه درون و بيرون آنها يكى مو و ديگرى پشم داشت و به جاى ناخن چنگال داشتند و دندان و نيشهاى آنان مانند دندانها و نيشهاى درندگان بود و چون يكى از آنها مى خوابيد يكى از دو گوش را فرش و ديگرى را لحاف خود قرار مى داد و آنان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:106

را در بر مى گرفت (1) و خوراك آنها نهنگهايى بود كه همه ساله ابر و باد آنها را براى ايشان پرتاب مى كرد و با آن زندگانى خوشى داشتند و با آنها سازگار بود و در وقتش منتظر آن بودند همچنان كه مردم در وقت باران منتظر آن هستند و چون آن نهنگها مى رسيد فراوانى داشتند و فربه مى شدند و توالد مى كردند و زياد مى شدند و يك سال كامل از آن مى خوردند تا سال آينده درآيد و با آن چيز ديگرى نمى خوردند و كسى شماره آنها را جز خداى تعالى كه خالق آنهاست نمى داند و چون نهنگها نمى رسيد گرفتار قحطى و خشكسالى و گرسنگى مى شدند و نسل و فرزند منقطع مى گرديد و آنها مانند چهارپايان سر راهها و هر كجا كه بود آميزش مى كردند و چون نهنگ نمى رسيد گرسنه مى شدند و به شهرها يورش مى بردند و بر سر هر چه كه مى آمدند

آن را تباه كرده و مى خوردند و تباه كردن آنها از تباهى ملخ و تگرگ و همه آفات بيشتر بود و چون از سرزمينى به سرزمينى ديگر مى رفتند اهالى آنجا فرار مى كردند و راهشان را باز مى گذاشتند و كسى بر آنها غلبه نمى كرد و نمى توانست جلوى آنها را بگيرد تا آنكه از كثرت عدد ايشان هيچ كس از مخلوقات خداى تعالى جاى پا نهادن نداشت و جاى نشستن براى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:107

انسان باقى نمى ماند (1) و هيچ يك از مخلوقات خداى تعالى نمى دانست كه اوّل و آخر آنها كجاست؟ و بخاطر نجاست و پليدى و بدى آنها كسى نمى توانست به آنها بنگرد و يا آنكه به ايشان نزديك شود و به همين دليل بود كه غلبه و ظفر مى يافتند و آنها آواز و غوغايى داشتند كه اگر به سرزمينى نزديك مى شدند آواز و غوغاى آنها بخاطر كثرتشان از صد فرسخى شنيده مى شد، همان گونه كه صداى باد يا باران دور دست شنيده مى شد و چون در بلادى واقع مى شدند همهمه مى كردند مانند همهمه زنبور عسل ولى شديدتر و بلندتر و زمين را پر مى كردند و كسى نمى توانست بخاطر همهمه آنها صدايى را بشنود و چون به سرزمينى روى مى آوردند وحوش و درندگان آنجا مى ترسيدند و چيزى در آنجا باقى نمى ماند، زيرا اقطار آن سرزمين را پر مى كردند و چون بيرون مى رفتند جاندارى در آن باقى نمى ماند زيرا آنها از هر چيزى بيشتر بودند.

واقعا امر آنها از هر شگفتى شگفت انگيزتر بود و تمام آنها مى دانستند كه كى خواهند مرد و اين از آن رو بود كه هيچ مردى از آنها نمى مرد مگر آنكه هزار فرزند

براى وى متولّد شود و هيچ زنى از آنان نمى مرد مگر آنكه هزار فرزند بزايد و از اين رو مدّت عمر خود را مى دانستند و چون آن هزار فرزند متولّد مى شدند خود را براى مرگ آماده مى كردند و امور معيشت و زندگانى را رها

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:108

مى ساختند. (1) اين داستان آنهاست كه روزى كه خدا آنها را آفريد تا روزى كه نابودشان كند.

و در زمان ذو القرنين آنها شروع كرده بودند در سرزمينها و امّتها يك به يك سياحت كنند و چون رو به سويى مى كردند از آن منحرف نمى شدند و به راست و چپ التفات نمى نمودند.

و چون امّتهاى آن روزگار آنها را احساس كردند و همهمه آنها را شنيدند به ذو القرنين استغاثه نمودند و ذو القرنين در آن روز در ناحيه آنها فرود آمده بود، به گرد او اجتماع كرده و گفتند: اى ذو القرنين! ما از پادشاهى و سلطنت و هيبتى كه خداوند به تو ارزانى كرده است آگاهيم و مى دانيم كه خداوند تو را با لشكريان زمين و نور و ظلمت مؤيّد كرده است و ما همسايگان يأجوج و مأجوج هستيم و بين ما و آنها غير از اين كوهها حائلى نيست و راه نفوذ آنها به ما تنها از طريق اين درّه است و اگر به سمت ما روى آورند بواسطه كثرتشان ما را از ديارمان آواره سازند و براى ما قرار نباشد و آنها آفريدگان خداى تعالى هستند كه بسيارند و در ميان آنها كسانى مشابه انسانند امّا مانند چهارپايانند كه از گياهان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:109

مى خورند، (1) مانند درندگان به شكار جنبندگان و وحوش مى پردازند و همه حشرات زمين

را مى خورند از مار و عقرب و هر جاندارى كه خداوند آفريده است، و در ميان مخلوقات خداوند آفريده اى نيست كه مانند آنها رشد كند و افزون شود و بى شكّ آنها زمين را پر مى سازند و اهالى آن را آواره مى كنند و در آن تباهى نمايند و ما پيوسته بيم آن داريم كه پيشقراولان آنها از ميان اين دو كوه بر ما هجوم آورند و خداى تعالى تدبير و نيرويى به تو داده كه به احدى از جهانيان نداده است «آيا باجى بر تو مقرّر گردانيم تا ميان ما و آنها سدّى بسازى؟ گفت: قدرتى كه خداوند به من ارزانى كرده بهتر است، مرا يارى كنيد تا بين شما و ايشان سدّى بسازم، برويد پاره هاى آهن بياوريد». كهف: 94 إلى 96.

گفتند: ما از كجا اين مقدار آهن و مس بياوريم تا براى عملى كه مى خواهى انجام دهى كافى باشد؟ گفت: من شما را به معدن آهن و مس راهنمايى مى كنم. پس به دو كوه نقب زد و آنها را شكافت و از آن آهن و مس استخراج نمود. گفتند: به كدام نيرو آهن و مس را قطع نمائيم؟ او معدن ديگرى براى آنها استخراج كرد كه بدان «سامور» مى گفتند و از برف سفيدتر بود و سامور را روى هر چه مى نهادند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:110

زيرا آن را ذوب مى كرد (1) و از آن براى آنها ابزارى ساخت و اين ابزار همان بود كه سليمان فرزند داود ستونهاى بيت المقدس و سنگهاى آن را بريده بود و آن را شياطين از اين معادن براى وى آورده بودند. از آن به ميزان كفايت فراهم آوردند و آهن را

گداختند و پاره هايى از آن را مانند صخره ها ساختند و از آنها به جاى سنگ استفاده مى كردند، مس مذاب را مانند ملاط براى آن سنگها استعمال مى نمودند، سپس بنا را آغاز كرد و ميان دو كوه را اندازه گرفت و آن سه ميل بود و پى آن را تا نزديك آب كند و پهناى آن را يك ميل قرار داد و در ميان آن پاره هاى آهن ريخت و مس را ذوب نمود و در خلال آنها قرار داد و طبقه اى را از مس و طبقه ديگر را از آهن قرار داد تا آنكه سد به اندازه دو كوه شد و از زردى و سرخى مس و سياهى آهن به مانند برد يمانى گرديد و يأجوج و مأجوج سالى يك بار با آن مصادف مى شوند و آن بدان جهت است كه آنها در بلاد خويش سياحت مى كنند و چون به اين سدّ مى رسند باز مى ايستند و به بلاد خود بازمى گردند و پيوسته چنين است تا قيامت نزديك شود و علائم آن ظاهر شود و چون نشانه هاى آن كه عبارت از قيام قائم عليه السّلام است ظاهر شود خداى تعالى آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:111

را براى ايشان بگشايد (1) و آن قول خداى تعالى كه فرموده است: «تا آنكه يأجوج و مأجوج گشوده گردد و آنها از هر تلّى سرازير شدند». «1»

و چون ذو القرنين از كار سدّ فارغ شد به سير خود ادامه داد و در آن هنگام كه با لشكريانش مى گذشتند به پيرمردى برخورد كرد كه نماز مى خواند، با لشكريان خود ايستادند تا نمازش به پايان رسيد، ذو القرنين گفت: چگونه اين لشكر ترا نترسانيد؟ گفت:

من با كسى مناجات مى كردم كه لشكرش از لشكر تو بيشتر و سلطنتش از سلطنت تو گرامى تر و نيرويش از نيروى تو شديدتر است و اگر رو به سوى تو مى كردم نيازم به درگاه او برآورده نمى شد. ذو القرنين گفت:

آيا دوست مى دارى كه با من بيايى تا با تو مواسات كنم و در پاره اى از امور از تو استعانت بجويم؟ گفت: آرى به شرط آنكه برايم چهار چيز را تضمين كنى، اوّل: نعمتى كه زايل نشود، دوم: صحّتى كه مرضى در آن نباشد، سوم: شبابى كه در آن پيرى نباشد، چهارم: حياتى كه در آن مرگ نباشد. ذو القرنين گفت: كدام مخلوق است كه بتواند اين خصال را تضمين كند؟ آن مرد گفت: من نزد كسى هستم كه بر اين خصال تواناست و مالك آنها و مالك توست.

______________________________

(1) الأنبياء: 96.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:112

(1) سپس به مرد دانشمندى گذشت كه به ذو القرنين گفت: به من خبر ده از دو چيزى كه از اوّل آفرينش جهان برپاست و از دو چيزى كه جارى است و از دو چيزى كه مختلف است و از دو چيزى كه مبغوض يك ديگرند. ذو القرنين گفت: امّا آن دو چيز برپا آسمان و زمين است و آن دو چيز جارى خورشيد و ماه است و آن دو چيز مختلف شب و روز است و آن دو شى ء كه مبغوض يك دگرند موت و حيات است، آن مرد گفت: برو كه تو دانشمندى! ذو القرنين به راه خود ادامه داد و در شهرها گردش مى كرد تا آنكه به مردى رسيد كه جمجمه هاى مردگان را زير و رو مى كرد با لشكر خود

نزد او ايستاد گفت: اى مرد! چرا اين جمجمه ها را زير و رو مى كنى؟ گفت: براى آنكه شريف و وضيع آنها را بشناسم و من بيست سال است كه به چنين كارى مشغولم و هنوز نشناخته ام، ذو القرنين به راه خود ادامه داد و او را به حال خودش واگذاشت و گفت: گمان نمى كنم مقصود تو كسى غير من باشد.

و در اين ميان كه به راه خود مى رفت ناگاه به امّت دانشمندى رسيد كه از قوم موسى بودند كسانى كه به حقّ هدايت مى كردند و عدالت مى ورزيدند. امّتى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:113

دادگر و عادل كه به مساوات تقسيم مى كردند (1) و به عدالت حكم مى نمودند و با يك ديگر مواسات و مهربانى مى كردند، حال و گفتارشان يكى بود و دلهايشان به يك ديگر الفت داشت و طريقه آنها مستقيم و سيرتشان نيكو بود، قبرهاى مردگان آنها در آستانه آنها و در خانه ها و اتاقهايشان بود، خانه هايشان در نداشت و اميران بر آنها حكومت نمى كردند و قاضى نداشتند و ثروتمندان و پادشاهان و اشراف در ميان آنها نبود. تفاوت و برترى در زندگانى آنها وجود نداشت و با يك ديگر اختلاف و نزاع نمى كردند و يك ديگر را دشنام نمى دادند و نمى كشتند و آفات به آنها نمى رسيد.

چون وضع آنها را چنين ديد سر تا پا شگفت زده شد و گفت: اى قوم! حال خود را به من گزارش دهيد كه من شرق و غرب زمين را گشته ام و خشكيها و درياها و دشتها و كوهها و نور و ظلمت زمين را درنورديده ام ولى به مانند شما نديده ام، بگوئيد: چرا قبر مردگان شما در آستانه بيوت شما و

در خانه هاى شماست؟ گفتند: اين كار را عمدا انجام مى دهيم تا مرگ را فراموش نكنيم و يادش از قلوب ما خارج نشود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:114

(1) گفت: چرا خانه هاى شما در ندارد؟ گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و متّهم نيست و همه امين هستند. گفت: چرا اميران در بين شما نيستند؟ گفتند: براى آنكه بر يك ديگر ظلم نمى كنيم. گفت: چرا حاكمان در بين شما نيستند؟ گفتند: براى آنكه ما با يك ديگر مخاصمه و دشمنى نمى كنيم. گفت: چرا پادشاهان در بين شما نيستند؟

گفتند: زيرا ما تكاثر نمى كنيم و افزون طلبى نداريم. گفت: براى چه در بين شما اشراف نيستند؟ گفتند: به دليل آنكه در بين ما مناقشه و رقابت نيست گفت: چرا برترى و تفاوت در ميان شما نيست؟ گفتند: از آن رو كه با يك ديگر همدرد و مهربان هستيم. گفت: چرا با يك ديگر اختلاف و نزاع نداريد؟ گفتند: از آن رو كه دلهاى ما مهربان و روابط ما نيكوست. گفت: چرا يك ديگر را دشنام نمى دهيد و نمى كشيد؟ گفتند: از آن رو كه بر طبايع خود با عزم پيروز شديم و نفوس خود را با حلم رهبرى كرديم. گفت: چگونه است كه گفتارتان يكى و راهتان مستقيم است؟ گفتند: از آن رو كه دروغ و فريب و بدگويى در ميان ما نيست. گفت: به من بگوئيد چرا در بين شما مسكين و فقير وجود ندارد؟ گفتند: از آن رو كه برابر و بالسّويّه تقسيم مى كنيم. گفت: چرا در بين شما درشت خو و سخت دل وجود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:115

ندارد؟ (1) گفتند: به جهت فروتنى و تواضع. گفت: چرا خداوند طولانى ترين عمر مردمان را

به شما داده است؟ گفتند: از آن رو كه داد و ستد ما به حقّ و داورى ما به عدل است. گفت: چرا دچار قحطى نمى شويد؟ گفتند: از آن رو كه از استغفار غافل نيستيم. گفت: چرا محزون نيستيد؟ گفتند: زيرا خود را آماده بلا كرده ايم و بر آن حريصيم و نفوس خود را تعزيت داده ايم. گفت: چرا به شما آفات نمى رسد؟

گفتند: از آن رو كه به غير خدا توكّل نمى كنيم و از بروج و نجوم باران نمى طلبيم.

گفت: اى قوم! بگوئيد آيا پدرانتان هم چنين بودند؟ گفتند: آرى پدرانمان به مساكين ترحّم مى كردند و غمخوار فقرا بودند و از كسى كه به آنها ستم مى كرد در مى گذشتند و به كسى كه به آنها بدى مى كرد احسان مى نمودند و براى گناهكاران خودشان استغفار مى كردند و با خويشان خود در ارتباط بودند و امانات آنها را باز پس مى دادند و راست مى گفتند و از دروغ پرهيز مى كردند و بدين سبب خداوند امورشان را اصلاح فرمود.

ذو القرنين اقامت در ميان آنان را برگزيد تا آنكه وفات كرد و عمر چندانى هم در ميان آنها نكرد، زيرا سنّ زيادى داشت و پيرى هم به سراغ وى آمده بود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:116

و مدّت سير او در بلاد از آن روز كه خداى تعالى او را مبعوث فرمود تا آنگاه كه وى را قبض روح كرد پانصد سال بود.

رجوع به روايات امام عسكرىّ عليه السّلام در باره فرزندش صاحب الزّمان عليه السّلام

2-

(1) يعقوب بن منقوش گويد: وارد بر امام عسكرىّ عليه السّلام شدم و او بر مصطبه سرا (نيمكت سنگى) نشسته بود و سمت راستش اتاقى بود كه بر در

آن پرده اى آويزان بود، گفتم: سرورم! صاحب الأمر كيست؟ فرمود: پرده را بردار، آن را بالا بردم و پسر بچه اى كه حدود پنج وجب طول او بود و سنّش هشت يا ده سال بود بيرون آمد با پيشانى نورانى و روئى سپيد و چشمانى درخشان و كف دستى سطبر و زانوانى برگشته، بر گونه راستش خالى بود و بر سرش گيسوانى، آمد و بر زانوى پدرش امام عسكرىّ عليه السّلام نشست، آنگاه به من فرمود: اين صاحب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:117

شماست، سپس آن فرزند از جا برجست و امام بدو گفت: فرزندم! به درون خانه برو تا وقت معلوم بيايد و او به داخل خانه رفت و من او را نگريستم، سپس فرمود:

اى يعقوب! بنگر كه در آن خانه كيست؟ من داخل خانه شدم امّا كسى را نديدم!

3-

(1) موسى بغدادى گويد: از امام عسكرىّ عليه السّلام توقيعى صادر شد كه در آن نوشته بود: پنداشتند كه مى توانند مرا بكشند تا اين نسل منقطع شود و خداى تعالى گفتار آنها را باطل كرد و الحمد للَّه.

4-

(2) علّان رازىّ گويد: يكى از اصحاب به من خبر داد كه چون جاريه امام عسكرىّ عليه السّلام باردار شد به او فرمود: تو حامل پسرى هستى كه نامش محمّد است و او قائم پس از من مى باشد.

5-

(3) علىّ بن احمد رازىّ گويد: يكى از برادران من از اهل رى پس از درگذشت امام عسكرىّ عليه السّلام در طلب امام برآمده بود و در اين ميان كه در مسجد كوفه اندوهگين نشسته بود و در مقصد خود انديشه مى نمود، با دست ريگهاى مسجد را كاوش مى كرد و ناگاه ريگى به دستش رسيد كه روى آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:118

نوشته شده بود «محمّد» آن مرد گويد: در آن ريگ نگريستم نوشته اى ثابت و حك شده بود و نه آنكه با مركّب بر آن نوشته باشند.

6-

(1) ابو غانم گويد: از امام عسكرىّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در سال دويست و شصت پيروانم فرقه فرقه مى شوند. و در آن سال امام عسكرىّ عليه السّلام رحلت فرمود و پيروان و ياورانش متفرق شدند، دسته اى خود را منتسب به جعفر (پسر امام دهم) كردند و دسته اى سرگردان شدند و دسته اى به شك افتادند و دسته اى در حالت تحيّر ايستادند و دسته اى ديگر به توفيق خداى تعالى بر دين خود ثابت ماندند.

7-

(2) احمد بن اسحاق گويد: از امام عسكرىّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: سپاس از آن خدايى است كه مرا از دنيا نبرد تا آنكه جانشين مرا به من نشان داد، او از نظر آفرينش و اخلاق شبيه ترين مردم به رسول خداست. خداى تعالى او را در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:119

غيبتش حفظ فرمايد سپس او را آشكار كند و او زمين را پر از عدل و داد فرمايد همچنان كه مملوّ از جور و ستم شده باشد.

8-

(1) موسى بغدادى گويد: از امام عسكرىّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: گويا شما را مى بينم كه پس از من در باره جانشين من اختلاف مى كنيد، آگاه باشيد كه هر كس مقرّ به ائمّه بعد از رسول خدا باشد امّا منكر فرزندم شود مانند كسى است كه به همه انبياء الهى و رسولانش اقرار داشته باشد امّا نبوّت رسول اكرم را انكار كند و منكر رسول خدا مانند كسى است كه جميع انبياء الهى را انكار كند، زيرا اطاعت از آخر ما مانند اطاعت از اوّل ماست و منكر آخر ما مانند منكر اوّل ماست.

آگاه باشيد كه براى فرزندم غيبتى است كه مردم در آن شك كنند مگر كسى كه خداى تعالى وى را حفظ فرمايد.

9-

(2) ابو علىّ بن همّام گويد: از محمّد بن عثمان عمرىّ- قدّس اللَّه روحه- شنيدم كه مى گفت: از پدرم شنيدم كه مى گفت: من نزد امام عسكرىّ عليه السّلام بودم كه از آن حضرت از خبرى كه از پدران بزرگوارش روايت شده است پرسش كردند كه زمين از حجّت الهى بر خلايق تا روز قيامت خالى نمى ماند و كسى كه بميرد و امام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:120

زمانش را نشناسد به مرگ جاهليّت درگذشته است. فرمود: اين حقّ است همچنان كه روز روشن حقّ است. گفتند: اى فرزند رسول خدا حجّت و امام پس از شما كيست؟ فرمود: فرزندم محمّد، او امام و حجّت پس از من است، كسى كه بميرد و او را نشناسد به مرگ جاهليّت درگذشته است، آگاه باشيد كه براى او غيبتى است كه نادانان در آن سرگردان شوند و مبطلان در آن هلاك گردند و كسانى كه

براى آن وقت معيّن كنند دروغ گويند، سپس خروج مى كند و گويا به پرچمهاى سپيدى مى نگرم كه بر بالاى سر او در نجف كوفه در اهتزاز است.

باب 39 كسانى كه منكر قائم يا فرد دوازدهمين ائمّه عليه السّلام شوند

1-

(1) ابن مسكان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسى كه يكى از زندگان را انكار كند مانند كسى است كه اموات را انكار كرده باشد.

2-

(2) روايت فوق به سندهاى ديگر نيز از امام صادق عليه السّلام روايت شده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:121

3-

اشاره

(1) ابان بن تغلب گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: كسى كه ائمّه را بشناسد ولى امام زمانش را نشناسد آيا او مؤمن است؟ فرمود: خير، گفتم: آيا او مسلمان است؟ فرمود: آرى.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

اسلام عبارت از اقرار شهادتين است و آن همان است كه خونها و مالها بدان محفوظ ماند، امّا ثواب و پاداش به واسطه داشتن ايمان است و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: هر كه گواهى دهد به لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ و محمّد رسول اللَّه مال و خونش محفوظ است مگر به واسطه حقوق آن دو، و حساب او با خداى تعالى است.

4-

(2) ابن أبى يعفور گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: كسى كه به ائمّه از پدران و فرزندانم اقرار كند امّا مهدى از فرزندانم را انكار نمايد مانند كسى است كه به جميع

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:122

انبياء اقرار كند امّا محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را انكار نمايد، گفتم: سرورم! مهدى از فرزندان شما كيست؟ فرمود: پنجمين امام از فرزندان امام هفتم كه شخص او از ديدگان مردم نهان شود و نام بردنش روا نباشد.

5-

(1) صفوان بن مهران از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسى كه به جميع ائمّه اقرار كند امّا مهدى را انكار نمايد مانند كسى است كه به جميع انبياء اقرار كند امّا نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را انكار نمايد. بدو گفتند: اى فرزند رسول خدا! مهدى از فرزندان شما كيست؟ فرمود: پنجمين امام از فرزندان امام هفتم كه شخص او از ديدگان مردم نهان شود و نام بردنش روا نباشد.

6-

(2) هشام بن سالم از امام صادق و او از پدرش و او از جدّش و او از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: قائم از فرزندان من است نامش نام من و كنيه اش كنيه من است، شمائل او شمائل من و روش او روش من مى باشد و مردم را بر آئين و دينم بدارد و آنها را به كتاب پروردگارم فراخواند، كسى كه او را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:123

اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و كسى كه او را نافرمانى كند مرا نافرمانى كرده است و كسى كه او را در دوران غيبتش انكار نمايد مرا انكار نموده است و كسى كه او را تكذيب كند مرا تكذيب كرده است و كسى كه او را تصديق نمايد مرا تصديق نموده است، از كسانى كه گفتار مرا در باره او انكار و تكذيب مى كنند و از كسانى از امّتم كه مردم را از طريقه او گمراه مى سازند به خداوند شكايت مى برم وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.

7-

(1) ابو ليلى از امام صادق عليه السّلام حديثى طولانى روايت كند كه در پايان آن فرموده است: كسى كه بصيرت نداشته باشد چگونه هدايت شود؟ و كسى كه ترسانيده نشود چگونه بصيرت يابد؟ از كلام رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيروى كنيد و بر آنچه كه از جانب خداى تعالى فرود آمده است اقرار نمائيد و از آثار هدايت تبعيّت كنيد كه آن نشانه هاى امانت و تقوا است و بدانيد كه اگر كسى عيسى بن مريم عليه السّلام را انكار كند و به ساير پيامبران اقرار

نمايد ايمان نياورده است، راه را به واسطه مناره ها بجوئيد و از وراى پرده ها آثار را طلب كنيد تا امر دينتان را كامل نموده و به پروردگارتان ايمان آورده باشيد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:124

8-

(1) غياث بن ابراهيم از امام صادق عليه السّلام و او از پدر و اجدادش روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: كسى كه قائم از فرزندان مرا انكار كند مرا انكار كرده است.

9-

(2) مروان بن مسلم گويد امام صادق عليه السّلام فرمود: امام نشانه بين خداى تعالى و خلقش مى باشد، كسى كه او را بشناسد مؤمن و كسى كه او را انكار نمايد كافر است.

10-

(3) فضيل بن يسار از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسى كه بميرد و امامى نداشته باشد به مرگ جاهليّت مرده است و مردم اگر امامشان را نشناسند معذور نخواهند بود.

11-

(4) عمّار گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: كسى كه بميرد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:125

امامى نداشته باشد به مرگ كفر جاهلى و شرك و ضلالت مرده است.

12-

(1) غياث بن ابراهيم از امام صادق عليه السّلام و او از پدر و اجدادش از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كند كه فرمود: كسى كه قائم از فرزندان مرا در زمان غيبتش انكار كند به مرگ جاهلى مرده است.

13-

(2) محمّد بن فضيل از امام رضا عليه السّلام و او از پدرانش روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى علىّ! پس از من تو و ائمّه از فرزندان تو حجّتهاى الهى بر خلايق و أعلام او بر مردمان هستيد، كسى كه يكى از شما را انكار نمايد مرا انكار نموده است و كسى كه يكى از شما را نافرمانى كند مرا نافرمانى كرده است و كسى كه بر يكى از شما جفا نمايد بر من جفا نموده است و هر كه به شما بپيوندد به من پيوسته است و هر كه از شما اطاعت كند از من اطاعت كرده است و هر كس با شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:126

دوستى يا دشمنى نمايد با من دوستى و دشمنى نموده است، زيرا شما از من هستيد و از گل من سرشته شده ايد و من نيز از شمايم.

14-

(1) عبد اللَّه بن قدامه گويد امام كاظم عليه السّلام فرمود: كسى كه در چهار چيز شك كند به جميع كتابهاى خداى تعالى كافر شده است يكى از آنها معرفت امام است كه در هر عصر و زمانى بايستى او را به شخص و صفاتش بشناسد.

15-

(2) سليم بن قيس هلالىّ از سلمان و ابو ذر و مقداد حديثى را شنيده است كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: كسى كه بميرد و براى او امامى نباشد به مرگ جاهلى مرده است. سپس آن حديث را به جابر و ابن عبّاس عرضه كرده است و آنها گفته اند: راست گفته اند و نيكى كرده اند، ما هم بر آن گواهيم و آن را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيده ايم و به دنبال آن سلمان گفته است: اى رسول خدا شما فرموديد:

من مات و ليس له إمام مات ميتة جاهليّة

، اين امام كيست؟ فرمود: اى سلمان! او از اوصياى من است، كسى كه از امّت من بميرد و امامى از ايشان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:127

نداشته باشد و او را نشناسد، به مرگ جاهلى مرده است، و اگر به او نادان باشد و با او دشمنى ورزد مشرك است و اگر به او نادان باشد امّا با او دشمنى نورزد و با دشمن او دوستى نكند چنين كسى نادان است امّا مشرك نيست.

باب 40 پس از امام حسن و امام حسين عليهما السّلام امامت در دو برادر نباشد

1-

(1) حسين بن ثوير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: هرگز امامت پس از امام حسن و امام حسين عليهما السّلام در دو برادر نباشد، امامت از امام سجاد عليه السّلام بدينسان جارى شد، چنان كه خداى تعالى فرمود: وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ. «1» و امامت پس از امام سجاد عليه السّلام در فرزندان و فرزندان فرزندان جارى است.

______________________________

(1) الانفال: 76 و الاحزاب: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:128

2-

(1) حمّاد بن عيسى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پس از امام حسن و امام حسين عليهما السّلام امامت در دو برادر نباشد و آن در فرزندان و فرزندان فرزندان جارى است.

3-

(2) يونس بن يعقوب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى ابا دارد كه پس از امام حسن و امام حسين عليهما السّلام امامت را در دو برادر قرار دهد.

4-

(3) ابو بصير از امام باقر عليه السّلام در تفسير اين سخن خداى تعالى: وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ روايت كند كه فرمود: اين آيه در باره امام حسين عليه السّلام است كه امامت در فرزندان او از فرزندى به فرزند ديگر منتقل مى شود و به برادر و عمو برنمى گردد.

5-

(4) ابو اسماعيل از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: هرگز پس از امام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:129

حسن و امام حسين عليهما السّلام امامت در دو برادر نباشد، بلكه آن در فرزندان و فرزندان فرزندان جارى است.

6-

(1) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون فاطمه عليها السّلام حسين عليه السّلام را به دنيا آورد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به او خبر داد كه امّتش بعد از وى حسين را خواهند كشت. فاطمه گفت: مرا به وى نيازى نيست. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: خداى تعالى به من خبر داده است كه ائمّه را در فرزندان وى قرار داده است. فاطمه گفت: اكنون خشنود شدم.

7-

(2) عيسى بن عبد اللَّه گويد به امام صادق عليه السّلام گفتم: فداى شما گردم، اگر پيش آمدى كرد- و خدا روز مرگ شما را به من ننمايد- چه كسى را امام بدانم؟ گويد: به موسى عليه السّلام اشاره كرد، گفتم اگر موسى عليه السّلام درگذشت چه كسى را امام بدانم؟

فرمود: به فرزندش، گفتم: اگر فرزندش درگذشت و برادرى كبير و فرزندى صغير بجاى گذاشت، كدام را امام بدانم؟ فرمود: به فرزندش و پس از او نيز هميشه چنين خواهد بود. گفتم: اگر او و مكان او را نشناسم چه كنم؟ فرمود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:130

مى گويى: بار الها! من باقيمانده از حجّتهاى تو را كه از فرزندان امام درگذشته است به ولايت بر مى گزينم و آن تو را كافى است.

8-

(1) علىّ بن رئاب گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: چون فاطمه عليها السّلام به حسين عليه السّلام باردار گرديد، رسول خدا به وى فرمود كه خداوند پسرى به تو مى بخشد كه نامش حسين عليه السّلام است و امّت من او را خواهند كشت، فاطمه عليها السّلام گفت: مرا به وى نيازى نيست، فرمود: خداى تعالى در باره وى به من وعده اى فرموده است، گفت: آن وعده چيست؟ فرمود مرا وعده فرموده است كه امامت پس از حسين در فرزندان وى باشد، فاطمه عليها السّلام گفت: اكنون خشنود شدم.

9-

(2) هشام بن سالم گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: حسن افضل است يا حسين؟ فرمود: حسن از حسين افضل است. گويد گفتم: پس چگونه است كه امامت پس از حسين در فرزندان وى است و نه در فرزندان حسن؟ فرمود:

خداى تعالى خواسته است كه روش موسى و هارون را در حسن و حسين عليهما السّلام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:131

جارى سازد آيا نمى بينى كه آن دو در نبوّت شريك بودند همچنان كه حسن و حسين در امامت شريك بودند و خداى تعالى نبوّت را در فرزندان هارون قرار داد نه در فرزندان موسى، گرچه موسى افضل از هارون بود، گفتم: آيا ممكن است در يك زمان دو امام باشند؟ فرمود: خير، مگر آنكه يكى از آن دو خاموش باشد و از ديگرى پيروى نمايد و ديگرى ناطق و پيشواى وى باشد، امّا در يك زمان دو امام ناطق نخواهد بود، گفتم: آيا مى شود پس از حسن و حسين عليهما السّلام دو برادر امام باشند فرمود: خير و امامت در عقب حسين عليه السّلام جارى است همچنان

كه خداى تعالى فرموده است: وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ، بعد از آن نيز در فرزندان و فرزندان فرزندان او تا روز قيامت جارى است.

10-

(1) ابو بصير گويد: امام صادق عليه السّلام در تفسير اين آيه وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ فرمود: مقصود از «بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ» امام خاموش و مقصود از «قَصْرٍ مَشِيدٍ» امام ناطق است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:132

باب 41 رواياتى كه در باره مادر قائم عليه السّلام وارد شده است و او نامش مليكه دختر يشوعا «1» فرزند قيصر است

1-

(1) محمّد بن بحر شيبانى گويد: در سال دويست و هشتاد و شش وارد كربلا شدم و قبر آن غريب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را زيارت كردم سپس به جانب بغداد رو كردم تا مقابر قريش را زيارت كنم و در آن وقت گرما در نهايت خود بود و بادهاى حارّه مى وزيد و چون به مشهد امام كاظم عليه السّلام رسيدم نسيم تربت آكنده از رحمت وى را استشمام نمودم كه در باغهاى مغفرت در پيچيده بود، با اشكهاى پياپى و ناله هاى دمادم بر وى گريستم و اشك چشمانم را فراگرفته بود و نمى توانستم ببينم و چون از گريه باز ايستادم و ناله ام قطع گرديد، ديدگانم را گشودم پيرمردى را ديدم پشت خميده با شانه هاى منحنى كه پيشانى و هر دو كف

______________________________

(1) في بعض النسخ «يوشما» و في بعضها «يستوعا».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:133

دستش پينه سجده داشت (1) و به شخص ديگرى كه نزد قبر همراه او بود مى گفت:

اى برادرزاده! عمويت به واسطه علوم شريفه و غيوب دشوارى كه آن دو سيد به وى سپرده اند شرف بزرگى يافته است كه كسى جز سلمان بدان شرف نرسيده است و هم اكنون مدّت حيات وى استكمال پذيرفته و عمرش سپرى گرديده است و از اهل ولايت مردى را نمى يابد كه سرّش را به وى بسپارد. با خود گفتم اى نفس! هميشه از جانب تو رنج و تعب

مى كشم و با پاى برهنه و در كفش براى كسب علم بدينسو و آن سو مى روم و اكنون گوشم از اين شخص سخنى را مى شنود كه بر علم فراوان و آثار عظيم وى دلالت دارد. گفتم: اى شيخ! آن دو سيّد چه كسانى هستند؟ گفت: آن دو ستاره نهان كه در سرّ من رأى خفته اند.

گفتم: من به موالات و شرافت محلّ آن دو در امامت و وراثت سوگند ياد مى كنم كه من جوياى علوم و طالب آثار آنها هستم و به جان خود سوگند كه حافظ اسرار آنان باشم. گفت: اگر در گفتارت صادق هستى آنچه از آثار و اخبار آنان دارى بياور و چون كتب و روايات را وارسى كرد، گفت: راست مى گويى من بشر بن سليمان نخّاس از فرزندان ابو ايّوب انصارىّ و يكى از مواليان امام هادى و امام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:134

عسكرىّ عليهما السّلام (1) و همسايه آنها در «سرّمن راى» بودم گفتم: برادرت را به ذكر برخى از مشاهدات خود از آثار آنان گرامى بدار، گفت: مولاى ما امام هادى عليه السّلام مسائل بنده فروشى را به من آموخت و من جز با اذن او خريد و فروش نمى كردم و از اين رو از موارد شبهه ناك اجتناب مى كردم تا آنكه معرفتم در اين باب كامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيكو دانستم.

يك شب كه در «سرّمن راى» در خانه خود بودم و پاسى از شب گذشته بود، كسى در خانه را كوفت، شتابان به پشت درآمدم ديدم كافور فرستاده امام هادى عليه السّلام است كه مرا به نزد او فرا مى خواند، لباس پوشيدم و بر او وارد شدم ديدم با

فرزندش ابو محمّد و خواهرش حكيمه خاتون از پس پرده گفتگو مى كند، چون نشستم فرمود: اى بشر! تو از فرزندان انصارى و ولايت ائمّه عليه السّلام پشت در پشت، در ميان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل البيت هستيد و من مى خواهم تو را مشرّف به فضيلتى سازم كه بدان بر ساير شيعيان در موالات ما سبقت بجويى، تو را از سرّى مطّلع مى كنم و براى خريد كنيزى گسيل مى دارم،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:135

(1) آنگاه نامه اى به خط و زبان رومى نوشت و آن را در پيچيد و به خاتم خود ممهور ساخت و دستمال زرد رنگى را كه در آن دويست و بيست دينار بود بيرون آورد و فرمود: آن را بگير و به بغداد برو و ظهر فلان روز در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورقهاى اسيران آمدند، جمعى از وكيلان فرماندهان بنى عبّاس و خريداران و جوانان عراقى دور آنها را بگيرند و چون چنين ديدى سراسر روز شخصى به نام عمر بن يزيد برده فروش را زير نظر بگير و چون كنيزى را كه صفتش چنين و چنان است و دو تكه پارچه حرير در بردارد براى فروش عرضه بدارد و آن كنيز از گشودن رو و لمس كردن خريداران و اطاعت آنان سرباز زند، تو به آن مكاشف مهلت بده و تأملى كن، بنده فروش آن كنيز را بزند و او به زبان رومى ناله و زارى كند و بدان كه گويد: واى از هتك ستر من! يكى از خريداران گويد من او را سيصد دينار خواهم خريد كه عفاف او باعث مزيد رغبت من شده

است و او به زبان عربى گويد: اگر در لباس سليمان و كرسى سلطنت او جلوه كنى در تو رغبتى ندارم، اموالت را بيهوده خرج مكن! برده فروش گويد: چاره

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:136

چيست؟ گريزى از فروش تو نيست، (1) آن كنيز گويد: چرا شتاب مى كنى بايد خريدارى باشد كه دلم به امانت و ديانت او اطمينان يابد، در اين هنگام برخيز و به نزد عمر بن يزيد برو و بگو: من نامه اى سربسته از يكى از اشراف دارم كه به زبان و خط رومى نوشته و كرامت و وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را در آن نوشته است نامه را به آن كنيز بده تا در خلق و خوى صاحب خود تأمّل كند اگر بدو مايل شد و بدان رضا داد من وكيل آن شخص هستم تا اين كنيز را براى وى خريدارى كنم.

بشر بن سليمان گويد: همه دستورات مولاى خود امام هادى عليه السّلام را در باره خريد آن كنيز بجاى آوردم و چون در نامه نگريست به سختى گريست و به عمر ابن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش! و سوگند اكيد بر زبان جارى كرد كه اگر او را به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد كشت، و در بهاى آن گفتگو كردم تا آنكه بر همان مقدارى كه مولايم در دستمال زرد رنگ همراهم كرده بود توافق كرديم و دينارها را از من گرفت و من هم كنيز را خندان و شادان تحويل گرفتم و به حجره اى كه در بغداد داشتم آمديم و چون به حجره درآمد نامه مولايم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:137

را از جيب خود درآورده (1) و

آن را مى بوسيد و به گونه ها و چشمان و بدن خود مى نهاد و من از روى تعجّب به او گفتم: آيا نامه كسى را مى بوسى كه او را نمى شناسى؟ گفت: اى درمانده و اى كسى كه به مقام اولاد انبياء معرفت كمى دارى! به سخن من گوش فرادار و دل به من بسپار كه من مليكه دختر يشوعا «1» فرزند قيصر روم هستم و مادرم از فرزندان حواريون يعنى شمعون وصىّ مسيح است و براى تو داستان شگفتى نقل مى كنم، جدّم قيصر روم مى خواست مرا در سنّ سيزده سالگى به عقد برادرزاده اش در آورد و در كاخش محفلى از افراد زير تشكيل داد: از اولاد حواريون و كشيشان و رهبانان سيصد تن، از رجال و بزرگان هفتصد تن، از اميران لشكرى و كشورى و اميران عشائر چهار هزار تن و تخت زيبايى كه با انواع جواهر آراسته شده بود در پيشاپيش صحن كاخش و بر بالاى چهل سكّو قرار داد و چون برادرزاده اش بر بالاى آن رفت و صليبها افراشته شد و كشيشها به دعا ايستادند و انجيلها را گشودند، ناگهان صليبها به

______________________________

(1) في بعض النسخ «يوشعا».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:138

زمين سرنگون شد (1) و ستونها فرو ريخت و به سمت ميهمانان جارى گرديد و آنكه بر بالاى تخت رفته بود بيهوش بر زمين افتاد و رنگ از روى كشيشان پريد و پشتشان لرزيد و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات اين نحسها كه دلالت بر زوال دين مسيحى و مذهب ملكانى دارد معاف كن! و جدّم از اين حادثه فال بد زد و به كشيشها گفت: اين ستونها را برپا سازيد و

صليبها را برافرازيد و برادر اين بخت برگشته بدبخت را بياوريد تا اين دختر را به ازدواج او درآورم و نحوست او را به سعادت آن ديگرى دفع سازم و چون دوباره مجلس جشن برپا كردند همان پيشامد اوّل براى دومى نيز تكرار شد و مردم پراكنده شدند و جدّم قيصر اندوهناك گرديد و به داخل كاخ خود درآمد و پرده ها افكنده شد.

من در آن شب در خواب ديدم كه مسيح و شمعون و جمعى از حواريون در كاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعى كه جدّم تخت را قرار داده بود منبرى نصب كردند كه از بلندى سر به آسمان مى كشيد و محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به همراه جوانان و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:139

شمارى از فرزندانش وارد شدند (1) مسيح به استقبال او آمد و با او معانقه كرد، آنگاه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به او گفت: اى روح اللَّه! من آمده ام تا از وصىّ تو شمعون دخترش مليكا را براى اين پسرم خواستگارى كنم و با دست خود اشاره به ابو محمّد صاحب اين نامه كرد. مسيح به شمعون نگريست و گفت: شرافت نزد تو آمده است با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خويشاوندى كن. گفت: چنين كردم، آنگاه محمّد بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزويج كرد و مسيح عليه السّلام و فرزندان محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و حواريون همه گواه بودند و چون از خواب بيدار شدم ترسيدم اگر اين رؤيا را براى پدر و جدّم بازگو كنم مرا بكشند،

و آن را در دلم نهان ساخته و براى آنها بازگو نكردم و سينه ام از عشق ابو محمّد لبريز شد تا به غايتى كه دست از خوردن و نوشيدن كشيدم و ضعيف و لاغر شدم و سخت بيمار گرديدم و در شهرهاى روم طبيبى نماند كه جدّم او را بر بالين من نياورد و درمان مرا از وى نخواهد و چون نااميد شد به من گفت: اى نور چشم! آيا آرزويى در اين دنيا دارى تا آن را برآورده كنم؟ گفتم: اى پدربزرگ! همه درها به رويم بسته شده است، اگر شكنجه و زنجير را از اسيران مسلمانى كه در زندان هستند بر مى داشتى و آنها را آزاد مى كردى اميدوار بودم كه مسيح و مادرش شفا و عافيت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:140

به من ارزانى كنند، (1) و چون پدربزرگم چنين كرد اظهار صحّت و عافيت نمودم و اندكى غذا خوردم پدر بزرگم بسيار خرسند شد و به عزّت و احترام اسيران پرداخت و نيز پس از چهار شب ديگر سيّدة النّساء را در خواب ديدم كه به همراهى مريم و هزار خدمتكار بهشتى از من ديدار كردند و مريم به من گفت: اين سيّدة النّساء مادر شوهرت ابو محمّد است، من به او در آويختم و گريستم و گلايه كردم كه ابو محمّد به ديدارم نمى آيد. سيّدة النّساء فرمود: تا تو مشرك و به دين نصارى باشى فرزندم ابو محمّد به ديدار تو نمى آيد و اين خواهرم مريم است كه از دين تو به خداوند تبرّى مى جويد و اگر تمايل به رضاى خداى تعالى و رضاى مسيح و مريم دارى و دوست دارى كه ابو محمّد

تو را ديدار كند پس بگو:

أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه

و چون اين كلمات را گفتم: سيّدة النّساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال نمود و فرمود: اكنون در انتظار ديدار ابو محمّد باش كه او را نزد تو روانه مى سازم. سپس از خواب بيدار شدم و مى گفتم: وا شوقاه به ديدار ابو محمّد! و چون فردا شب فرا رسيد، ابو محمّد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:141

در خواب به ديدارم آمد (1) و گويا به او گفتم: اى حبيب من! بعد از آنكه همه دل مرا به عشق خود مبتلا كردى، در حقّ من جفا نمودى! و او فرمود: تأخير من براى شرك تو بود حال كه اسلام آوردى هر شب به ديدار تو مى آيم تا آنكه خداوند وصال عيانى را ميسر گرداند و از آن زمان تاكنون هرگز ديدار او از من قطع نشده است.

بشر گويد: بدو گفتم: چگونه در ميان اسيران درآمدى و او گفت: يك شب ابو محمّد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشكرى به جنگ مسلمانان مى فرستد و خود هم به دنبال آنها مى رود و بر توست كه در لباس خدمتگزاران درآيى و بطور ناشناس از فلان راه بروى و من نيز چنان كردم و طلايه داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و كارم بدان جا رسيد كه مشاهده كردى و هيچ كس جز تو نمى داند كه من دختر پادشاه رومم كه خود به اطّلاع تو رسانيدم و آن مردى كه من در سهم غنيمت او افتادم نامم را پرسيد و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت:

اين نام كنيزان است.

گفتم: شگفتا تو رومى هستى امّا به زبان عربى سخن مى گويى! گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:142

پدربزرگم در آموختن ادبيات به من حريص بود (1) و زن مترجمى را بر من گماشت و هر صبح و شامى به نزد من مى آمد و به من عربى آموخت تا آنكه زبانم بر آن عادت كرد.

بشر گويد: چون او را به «سرّمن راى» رسانيدم و بر مولايمان امام هادى عليه السّلام وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانيّت و شرافت اهل بيت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را به تو نماياند؟ گفت: اى فرزند رسول خدا! چيزى را كه شما بهتر مى دانيد چگونه بيان كنم؟ فرمود: من مى خواهم تو را اكرام كنم، كدام را بيشتر دوست مى دارى، ده هزار درهم؟ يا بشارتى كه در آن شرافت ابدى است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندى كه شرق و غرب عالم را مالك شود و زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد! گفت: از چه كسى؟ فرمود: از كسى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى كرد، گفت:

از مسيح و جانشين او؟ فرمود: پس مسيح و وصىّ او تو را به چه كسى تزويج كردند؟ گفت: به پسر شما ابو محمّد! فرمود: آيا او را مى شناسى؟ گفت: از آن شب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:143

كه به دست مادرش سيّدة النّساء اسلام آورده ام شبى نيست كه او را نبينم.

(1) امام هادى عليه السّلام فرمود:

اى كافور! خواهرم حكيمه را فراخوان، و چون حكيمه آمد، فرمود: هشدار كه اوست، حكيمه او را زمانى طولانى در آغوش كشيد و به ديدار او مسرور شد، بعد از آن مولاى ما فرمود: اى دختر رسول خدا او را به منزل خود ببر و فرائض و سنن را به وى بياموز كه او زوجه ابو محمّد و مادر قائم عليه السّلام است.

باب 42 روايات ميلاد قائم عليه السّلام

1-

(2) حكيمه دختر امام جواد عليه السّلام گويد: امام حسن عسكرى عليه السّلام مرا به نزد خود فراخواند و فرمود: اى عمّه! امشب افطار نزد ما باش كه شب نيمه شعبان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:144

است و خداى تعالى امشب حجّت خود را كه حجّت او در روى زمين است ظاهر سازد. گويد: گفتم: مادر او كيست؟ فرمود: نرجس، گفتم: فداى شما شوم اثرى در او نيست، فرمود: همين است كه به تو مى گويم، گويد آمدم و چون سلام كردم و نشستم نرجس آمد كفش مرا بردارد و گفت: اى بانوى من و بانوى خاندانم حالتان چطور است؟ گفتم: تو بانوى من و بانوى خاندان من هستى، گويد: از كلام من ناخرسند شد و گفت: اى عمّه جان! اين چه فرمايشى است؟ گويد: بدو گفتم: اى دختر جان! خداى تعالى امشب به تو فرزندى عطا فرمايد كه در دنيا و آخرت آقاست، گويد: نرجس خجالت كشيد و استحيا نمود.

و چون از نماز عشا فارغ شدم افطار كردم و در بستر خود قرار گرفته و خوابيدم و در دل شب براى اداى نماز برخاستم و آن را به جاى آوردم در حالى كه نرجس خوابيده بود و رخدادى براى وى نبود، سپس براى تعقيبات نشستم

و پس از آن نيز دراز كشيدم و هراسان بيدار شدم و او همچنان خواب بود سپس برخاست و نماز گزارد و خوابيد.

حكيمه گويد: بيرون آمدم و در جستجوى فجر به آسمان نگريستم و ديدم فجر اوّل دميده است و او در خواب است و شك بر دلم عارض گرديد ناگاه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:145

ابو محمّد عليه السّلام از محلّ خود فرياد زد (1) اى عمّه! شتاب مكن! كه اينجا كار نزديك شده است. گويد: نشستم و به قرائت سوره الم سجده و سوره يس پرداختم و در اين اثنا او هراسان بيدار شد و من به نزد او پريدم و بدو گفتم: اسم اللَّه بر تو باد آيا چيزى را احساس مى كنى؟ گفت: اى عمّه! آرى، گفتم: خودت را جمع كن و دلت را استوار دار كه همان است كه با تو گفتم. حكيمه گويد: مرا و نرجس را ضعفى فرا گرفت و به آواز سرورم به خود آمدم و جامه را از روى او برداشتم و ناگهان سرور خود را ديدم كه در حال سجده است و مواضع سجودش بر زمين است او را در آغوش گرفتم ديدم پاك و نظيف است. ابو محمّد عليه السّلام فرياد برآورد كه اى عمّه! فرزندم را به نزد من آور! او را نزد وى بردم و او دو كف دستش را گشود و فرزند را در ميان آن قرار داد و دو پاى او را بر سينه خود نهاد سپس زبانش را در دهان او گذاشت و دستش را بر چشمان و گوش و مفاصل وى كشيد، سپس فرمود: اى فرزندم! سخن گوى، گفت:

أشهد أن لا إله

إلّا اللَّه وحده لا شريك له و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

سپس درود بر امير المؤمنين و ائمّه فرستاد تا آنكه بر پدرش رسيد و زبان دركشيد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:146

(1) سپس ابو محمّد عليه السّلام فرمود: اى عمّه! او را به نزد مادرش ببر تا بر او سلام كند آنگاه به نزد من آور، پس او را بردم و بر مادر سلام كرد و او را بازگردانيده و در مجلس نهادم سپس فرمود: اى عمّه! چون روز هفتم فرا رسيد نزد ما بيا. حكيمه گويد: چون صبح شد آمدم تا بر او ابو محمّد سلام كنم و پرده را كنار زدم تا از سرورم تفقّدى كنم و او را نديدم، گفتم: فداى شما شوم، سرورم چه مى كند؟

فرمود: اى عمّه! او را به آن كسى سپردم كه مادر موسى موسى را به وى سپرد. ترجمه كمال الدين ج 2 146 1 - ..... ص : 143

يمه گويد: چون روز هفتم فرا رسيد آمدم و سلام كردم و نشستم فرمود:

فرزندم را به نزد من آور! و من سرورم را آوردم و او در خرقه اى بود و با او همان كرد كه اوّل بار كرده بود، سپس زبانش را در دهان او گذاشت و گويا شير و عسل به وى مى داد، سپس فرمود: اى فرزندم! سخن گوى! و او گفت:

أشهد أن لا إله إلّا اللَّه

و درود بر محمّد و امير المؤمنين و ائمّه طاهرين فرستاد و تا آنكه بر پدرش رسيد، سپس اين آيه را تلاوت فرمود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ و ما اراده مى كنيم كه بر مستضعفان زمين منّت نهاده و

آنان را ائمّه و وارثين قرار دهيم و آنان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:147

را متمكّن در زمين ساخته و به فرعون و هامان و لشكريان آنها آنچه كه از آن برحذر بودند بنمايانيم. «1»

موسى بن محمّد راوى اين روايت گويد از عقبه خادم از اين قضيّه پرسش كردم، گفت: حكيمه راست گفته است.

2-

(1) محمّد بن عبد اللَّه گويد: پس از درگذشت ابو محمّد عليه السّلام به نزد حكيمه دختر امام جواد عليه السّلام رفتم تا در موضوع حجّت و اختلاف مردم و حيرت آنها در باره او پرسش كنم. گفت: بنشين، و من نشستم، سپس گفت: اى محمّد! خداى تعالى زمين را از حجّتى ناطق و يا صامت خالى نمى گذارد و آن را پس از حسن و حسين عليهما السّلام در دو برادر ننهاده است و اين شرافت را مخصوص حسن و حسين ساخته براى آنها عديل و نظيرى در روى زمين قرار نداده است جز اينكه خداى تعالى فرزندان حسين را بر فرزندان حسن عليهما السّلام برترى داده، همچنان كه فرزندان هارون را بر فرزندان موسى به فضل نبوّت برترى داد، گرچه موسى حجّت بر هارون بود، ولى فضل نبوّت تا روز قيامت در اولاد هارون است و به

______________________________

(1) القصص: 5 و 6.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:148

ناچار بايستى امّت يك سرگردانى و امتحانى داشته باشند (1) تا مبطلان از مخلصان جدا شوند و از براى مردم بر خداوند حجّتى نباشد و اكنون پس از وفات امام حسن عسكرىّ عليه السّلام دوره حيرت فرا رسيده است.

گفتم: اى بانوى من! آيا از براى امام حسن عليه السّلام فرزندى بود؟ تبسّمى كرد و گفت: اگر امام حسن عليه السّلام

فرزندى نداشت پس امام پس از وى كيست؟ با آنكه تو را گفتم كه امامت پس از حسن و حسين عليهما السّلام در دو برادر نباشد. گفتم: اى بانوى من! ولادت و غيبت مولايم عليه السّلام را برايم بازگو. گفت: آرى، كنيزى داشتم كه بدو نرجس مى گفتند، برادرزاده ام به ديدارم آمد و به او نيك نظر كرد، بدو گفتم: اى آقاى من! دوستش دارى او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمّه جان! امّا از او در شگفتم! گفتم: شگفتى شما از چيست؟ فرمود: به زودى فرزندى از وى پديد آيد كه نزد خداى تعالى گرامى است و خداوند به واسطه او زمين را از عدل و داد آكنده سازد، همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد، گفتم: اى آقاى من! آيا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در اين باره كسب اجازه كن، گويد:

جامه پوشيدم و به منزل امام هادى عليه السّلام درآمدم، سلام كردم و نشستم و او خود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:149

آغاز سخن فرمود و گفت: (1) اى حكيمه! نرجس را نزد فرزندم ابى محمّد بفرست، گويد: گفتم: اى آقاى من! بدين منظور خدمت شما رسيدم كه در اين باره كسب اجازه كنم، فرمود: اى مباركه! خداى تعالى دوست دارد كه تو را در پاداش اين كار شريك كند و بهره اى از خير براى تو قرار دهد، حكيمه گويد: بى درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختيار ابو محمّد قرار دادم و پيوند آنها را در منزل خود برقرار كردم و چند روزى نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نيز

همراهش روانه كردم.

حكيمه گويد: امام هادى عليه السّلام درگذشت و ابو محمّد بر جاى پدر نشست و من همچنان كه به ديدار پدرش مى رفتم به ديدار او نيز مى رفتم. يك روز نرجس آمد تا كفش مرا برگيرد و گفت: اى بانوى من كفش خود را به من ده! گفتم: بلكه تو سرور و بانوى منى، به خدا سوگند كه كفش خود را به تو نمى دهم تا آن را برگيرى و اجازه نمى دهم كه مرا خدمت كنى، بلكه من به روى چشم تو را خدمت مى كنم. ابو محمّد عليه السّلام اين سخن را شنيد و گفت: اى عمّه! خدا به تو جزاى خير دهاد و تا هنگام غروب آفتاب نزد امام نشستم و به آن جاريه بانگ مى زدم كه لباسم را بياور تا بازگردم! امام مى فرمود: خير، اى عمّه جان! امشب را نزد ما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:150

باش (1) كه امشب آن مولودى كه نزد خداى تعالى گرامى است و خداوند به واسطه او زمين را پس از مردنش زنده مى كند متولّد مى شود، گفتم: اى سرورم! از چه كسى متولّد مى شود و من در نرجس آثار باردارى نمى بينم. فرمود: از همان نرجس نه از ديگرى. حكيمه گويد: به نزد او رفتم و پشت و شكم او را وارسى كردم و آثار باردارى در او نديدم، به نزد امام برگشتم و كار خود را بدو گزارش كردم، تبسّمى فرمود و گفت: در هنگام فجر آثار باردارى برايت نمودار خواهد گرديد، زيرا مثل او مثل مادر موسى عليه السّلام است كه آثار باردارى در او ظاهر نگرديد و كسى تا وقت ولادتش از آن آگاه نشد، زيرا فرعون در

جستجوى موسى، شكم زنان باردار را مى شكافت و اين نيز نظير موسى عليه السّلام است.

حكيمه گويد: به نزد نرجس برگشتم و گفتار امام را بدو گفتم و از حالش پرسش كردم، گفت: اى بانوى من! در خود چيزى از آن نمى بينم، حكيمه گويد:

تا طلوع فجر مراقب او بودم و او پيش روى من خوابيده بود و از اين پهلو به آن پهلو نمى رفت تا چون آخر شب و هنگام طلوع فجر فرارسيد هراسان از جا جست و او را در آغوش گرفتم و بدو «اسم اللَّه» مى خواندم، ابو محمّد عليه السّلام بانگ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:151

برآورد (1) و فرمود: سوره إنّا أنزلنا بر او برخوان! و من بدان آغاز كردم و گفتم:

حالت چون است؟ گفت: امرى كه مولايم خبر داد در من نمايان شده است و من همچنان كه فرموده بود بر او مى خواندم و جنين در شكم به من پاسخ داد و مانند من قرائت كرد و بر من سلام نمود.

حكيمه گويد: من از آنچه شنيدم هراسان شدم و ابو محمّد عليه السّلام بانگ برآورد:

از امر خداى تعالى در شگفت مباش، خداى تعالى ما را در خردى به سخن درآورد و در بزرگى حجّت خود در زمين قرار دهد و هنوز سخن او تمام نشده بود كه نرجس از ديدگانم نهان شد و او را نديدم گويا پرده اى بين من و او افتاده بود و فريادكنان به نزد ابو محمّد عليه السّلام دويدم، فرمود: اى عمّه! برگرد، او را در مكان خود خواهى يافت.

گويد: بازگشتم و طولى نكشيد كه پرده اى كه بين ما بود برداشته شد و ديدم نورى نرجس را فراگرفته است كه توان

ديدن آن را ندارم و آن كودك عليه السّلام را ديدم كه روى به سجده نهاده است و دو زانو بر زمين نهاده است و دو انگشت سبّابه خود را بلند كرده و مى گويد:

أشهد أن لا إله إلّا اللَّه [وحده لا شريك له] و أنّ جدّي محمّدا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:152

رسول اللَّه و أنّ أبي أمير المؤمنين،

(1) سپس امامان را يكايك برشمرد تا به خودش رسيد، سپس فرمود: بار الها! آنچه به من وعده فرمودى به جاى آر، و كار مرا به انجام رسان و گامم را استوار ساز و زمين را به واسطه من پر از عدل و داد گردان.

ابو محمّد عليه السّلام بانگ برآورد و فرمود: اى عمّه، او را بياور و به من برسان. او را برگرفتم و به جانب او بردم، و چون او در ميان دو دست من بود و مقابل او قرار گرفتم بر پدر خود سلام كرد و امام حسن عليه السّلام او را از من گرفت و زبان خود در دهان او گذاشت و او از آن نوشيد، سپس فرمود: او را به نزد مادرش ببر تا بدو شير دهد، آنگاه به نزد من بازگردان. و او را به مادرش رسانيدم و بدو شير داد بعد از آن او را به ابو محمّد عليه السّلام بازگردانيدم در حالى كه پرندگان بر بالاى سرش در طيران بودند، به يكى از آنها بانگ برآورد و گفت: او را برگير و نگاهدار و هر چهل روز يك بار به نزد ما بازگردان و آن پرنده او را برگرفت و به آسمان برد و پرندگان ديگر نيز به دنبال او بودند، شنيدم

كه ابو محمّد عليه السّلام مى گفت:

تو را به خدايى سپردم كه مادر موسى موسى را سپرد، آنگاه نرگس گريست و امام بدو فرمود: خاموش باش كه بر او شير خوردن جز از سينه تو حرام است و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:153

به زودى نزد تو بازگردد (1) همچنان كه موسى به مادرش بازگردانيده شد و اين قول خداى تعالى است كه فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ. «1» حكيمه گويد:

گفتم: اين پرنده چه بود؟ فرمود: اين روح القدس است كه بر ائمّه عليهم السّلام گمارده شده است، آنان را موفّق و مسدّد مى دارد و به آنها علم مى آموزد.

حكيمه گويد: پس از چهل روز آن كودك برگردانيده شد و برادرزاده ام به دنبال من كس فرستاد و مرا فراخواند و بر او وارد شدم و به ناگاه ديدم كه همان كودك است كه مقابل او راه مى رود. گفتم: اى آقاى من! آيا اين كودك دو ساله نيست؟ تبسّمى فرمود و گفت: اولاد انبياء و اوصياء اگر امام باشند به خلاف ديگران نشو و نما كنند و كودك يك ماهه ما به مانند كودك يك ساله باشد و كودك ما در رحم مادرش سخن گويد و قرآن تلاوت كند و خداى تعالى را بپرستد و هنگام شيرخوارگى ملائكه او را فرمان برند و صبح و شام بر وى فرود آيند.

حكيمه گويد: پيوسته آن كودك را چهل روز يك بار مى ديدم تا آنكه چند روز پيش از درگذشت ابو محمّد عليه السّلام او را ديدم كه مردى بود و او را نشناختم و به برادرزاده ام گفتم: اين مردى كه فرمان مى دهى در مقابل او بنشينم كيست؟

______________________________

(1) القصص: 13.

ترجمه

كمال الدين ،ج 2،ص:154

(1) فرمود: اين پسر نرجس است و اين جانشين پس از من است و به زودى مرا از دست مى دهيد پس بدو گوش فرادار و فرمانش ببر.

حكيمه گويد: پس از چند روز ابو محمّد عليه السّلام درگذشت و مردم چنان كه مى بينى پراكنده شدند و به خدا سوگند كه من هر صبح و شام او را مى بينم و مرا از آنچه مى پرسيد آگاه مى كند و من نيز شما را مطّلع مى كنم و به خدا سوگند كه گاهى مى خواهم از او پرسشى كنم و او نپرسيده پاسخ مى دهد و گاهى امرى بر من وارد مى شود و همان ساعت پرسش نكرده از ناحيه او جوابش صادر مى شود.

شب گذشته مرا از آمدن تو باخبر ساخت و فرمود: تو را از حقّ خبر دار سازم.

محمّد بن عبد اللَّه راوى حديث گويد: به خدا سوگند حكيمه امورى را به من خبر داد كه جز خداى تعالى كسى بر آن مطّلع نيست و دانستم كه آن صدق و عدل و از جانب خداى تعالى است، زيرا خداى تعالى او را به امورى آگاه كرده است كه هيچ يك از خلايق را بر آنها آگاه نكرده است.

3-

(2) معلّى بن محمّد بصرىّ گويد: از ناحيه امام حسن عسكرىّ عليه السّلام هنگامى كه زبيرى كشته شد اين توقيع صادر گرديد «اين كيفر كسى است كه بر خداى تعالى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:155

و اوليائش افتراء بندد، گمان برده است كه مرا مى كشد و فرزندى برايم نخواهد بود، قدرت خداى تعالى را چگونه ديد؟» و براى او در سال دويست و پنجاه و شش فرزندى متولّد شد و نامش را محمّد ناميد.

4-

(1) عليّ بن محمّد گويد: صاحب الزّمان عليه السّلام در نيمه شعبان سال دويست و پنجاه و پنج متولّد گرديد.

5-

(2) نسيم و ماريه گويند: چون صاحب الزّمان عليه السّلام از رحم مادر به دنيا آمد دو زانو بر زمين نهاد و دو انگشت سبّابه را به جانب آسمان بالا برد، آنگاه عطسه كرد و فرمود: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ و صلّى اللَّه على محمّد و آله، ستمكاران پنداشته اند كه حجّت خدا از ميان رفته است اگر براى ما اذن در كلام بود شكّ زايل مى گرديد.

نسيم، خادم امام حسن عسكرىّ عليه السّلام گويد: يك شب پس از ولادت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:156

صاحب الزّمان عليه السّلام بر او وارد شدم و عطسه كردم، فرمود: يرحمك اللَّه، نسيم گويد: من بدان شاد شدم، فرمود: آيا تو را در باره عطسه كردن بشارت دهم؟

گفتم: آرى، فرمود: كسى كه عطسه كند تا سه روز از مرگ در امان است.

6-

(1) ابو جعفر عمرىّ گويد: چون سيّد عليه السّلام متولّد شد امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: به دنبال ابو عمرو بفرستيد و چون به دنبال او فرستادند و به نزد امام آمد، بدو فرمود: ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت خريدارى كن، به گمانم فرمود آن را ميان بنى هاشم تقسيم نما و چندان و چند گوسفند براى او عقيقه كن.

7-

(2) ابو عليّ خزيزرانى كنيزى داشت كه او را به امام حسن عسكرىّ عليه السّلام اهدا كرد و چون جعفر كذّاب خانه امام را غارت كرد وى از دست جعفر گريخت و با ابو علىّ ازدواج نمود. ابو علىّ مى گويد كه او گفته است در ولادت سيّد عليه السّلام حاضر بود و مادر سيّد صقيل نام داشت و امام حسن عسكرىّ عليه السّلام صقيل را از آنچه بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:157

سر خاندانش مى آيد آگاه كرد و او از امام درخواست نمود كه از خداى تعالى بخواهد تا مرگ وى را پيش از آن برساند و در حيات امام حسن عسكرى عليه السّلام درگذشت و بر سر قبر وى لوحى است كه بر آن نوشته اند: اين قبر مادر محمّد است.

ابو علىّ گويد: از همين كنيز شنيدم كه مى گفت: چون سيّد عليه السّلام متولّد شد، نور درخشان وى را ديده است كه از او ظاهر گرديده و به افق آسمانها رسيده است و پرندگان سپيدى ديده كه از آسمان فرود مى آيند و پرهاى خود را به سر و صورت و ساير اعضاى وى مى كشند و سپس پرواز مى كنند، اين مطلب را به امام حسن عسكرىّ عليه السّلام خبر داديم، خنديد و فرمود:

آنها ملائكه اى هستند كه براى تبرّك جستن به اين مولود فرود آمده اند و چون ظهور كند ياوران وى خواهند بود.

8-

(1) ابو غانم خادم گويد: براى امام حسن عسكرى عليه السّلام فرزندى به دنيا آمد كه نام او را محمّد ناميد و وى را در سومين روز ولادتش به اصحاب خود عرضه كرد و فرمود: پس از من اين صاحب شما و جانشين من بر شماست و او قائمى است كه مردم در انتظار وى بمانند و چون زمين پر از ظلم و ستم شود ظهور كند و آن را پر از عدل و داد نمايد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:158

9-

(1) محمّد بن حسن كرخى گويد از ابو هارون- كه مردى از اصحاب ما بود- شنيدم كه مى گفت: صاحب الزّمان عليه السّلام را ديدم و ولادت او در جمعه اى از سال دويست و پنجاه و شش واقع گرديد.

10-

(2) محمّد بن ابراهيم كوفى گويد: امام حسن عسكرىّ عليه السّلام براى يكى از كسانى كه نامش را برايم ذكر كرد، گوسفند سربريده اى فرستاد و فرمود: اين از عقيقه فرزندم محمّد است.

11-

(3) حسن بن منذر گويد: روزى حمزة بن أبى الفتح به نزد من آمد و گفت:

مژده كه دوش براى امام حسن عسكرى عليه السّلام در سرا فرزندى متولّد گرديد و او فرمان داد كه كودك را پنهان دارند، گفتم: نام او چيست؟ گفت: او را محمّد ناميده اند و كنيه اش ابو جعفر است.

12-

(4) غياث بن اسيد گويد: مهدىّ خليفة اللَّه عليه السّلام در روز جمعه متولّد گرديد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:159

مادرش ريحانه نام داشت و به او نرجس و صقيل و سوسن نيز مى گفتند جز آنكه او را به واسطه حملش صقيل ناميده اند و ميلاد او هشت شب گذشته از ماه شعبان سال دويست و پنجاه و شش بود و وكيل او عثمان بن سعيد بود و چون عثمان درگذشت به فرزندش ابو جعفر محمّد بن عثمان وصيّت كرد و ابو جعفر نيز به ابو القاسم حسين بن روح وصيّت نمود و ابو القاسم به ابو الحسن على بن محمّد سمرى وصيّت كرد- رضى اللَّه عنهم- گويد و چون وفات سمرى فرا رسيد از وى درخواست كردند كه وصيّت كند و او گفت: للَّه أمر هو بالغه غيبت تامّه همان است كه پس از درگذشت سمرى واقع مى شود.

13-

(1) غياث بن اسيد گويد: محمّد بن عثمان عمري- قدس اللَّه روحه- را ديدار كردم و مى گفت: چون مهدى خليفة اللَّه متولّد گرديد نورى از بالاى سرش به عنان آسمان ساطع گرديد، سپس براى سجده پروردگارش به روى درافتاد، آنگاه سر خود را برداشت در حالى كه مى گفت:

شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:160

الْإِسْلامُ «1»

. گويد ميلاد او در روز جمعه واقع گرديد.

14-

(1) محمّد بن عثمان عمرى- قدّس اللَّه روحه- گويد: سيّد عليه السّلام ختنه شده به دنيا آمد و از حكيمه خاتون شنيدم كه مى گفت: خون در زايمان مادرش ديده نشد و مادران ائمّه عليه السّلام همه چنين بودند و محمّد بن زياد ازدى گويد: از امام كاظم عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: چون اين فرزندم رضا متولّد گرديد ختنه شده و پاك و پاكيزه بود و هر يك از ائمّه ختنه و پاك و پاكيزه متولّد مى شود امّا براى مراعات سنّت اسلام و پيروى از دين حنيف تيغ را بر آن مى كشيم.

15-

(2) احمد بن حسن بن اسحاق قمّى گويد: چون خلف صالح عليه السّلام متولّد گرديد از مولايم امام حسن عسكرىّ عليه السّلام به جدّم احمد بن اسحاق نامه اى رسيد كه در آن، امام با دستخط خود- كه توقيعات با آن دستخط صادر مى شد- آمده بود:

براى ما فرزندى متولّد شده است و بايد نزد تو مستور و از مردم مكتوم بماند كه ما

______________________________

(1) آل عمران: 18 و 19.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:161

جز به خويشان و دوستان اظهار نكنيم، خواستيم خبر آن را به تو اعلام كنيم تا خداوند تو را شاد سازد همچنان كه ما را شاد ساخت و السّلام.

آنان كه به امام حسن عسكرىّ به واسطه ولادت فرزندش قائم عليهما السّلام تهنيت گفتند

1-

(1) حسن بن حسين علوىّ گويد: بر ابو محمّد حسن بن علىّ عليهما السّلام در «سرّمن رأى» وارد شدم و به واسطه ولادت فرزندش قائم عليه السّلام بدو تهنيت گفتم.

باب 43 كسانى كه قائم عليه السّلام را ديدار كرده و با وى تكلّم كرده اند

1-

(2) محمّد بن حسن كرخىّ گويد از ابو هارون كه مردى از اصحاب ما بود شنيدم كه مى گفت: من صاحب الزّمان عليه السّلام را ديدم كه رويش مانند ماه شب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:162

چهارده مى درخشيد و بر نافش مويى مانند خط روئيده بود، جامه را از او برداشتم ختنه شده بود و در باره آن از امام حسن عليه السّلام پرسيدم، فرمود: اين چنين متولّد شده است و ما نيز چنين متولدشده ايم ولى براى مراعات سنّت اسلامى تيغ بر آن مى كشيم.

2-

(1) معاوية بن حكيم و محمّد بن ايّوب و محمّد بن عثمان گويند ما چهل نفر در منزل امام حسن عليه السّلام بوديم و او فرزندش را به ما عرضه كرد و فرمود: اين امام شما پس از من و خليفه من بر شماست، از او اطاعت كنيد و پس از من در دين خود متفرّق نشويد كه هلاك خواهيد شد، بدانيد كه بعد از اين او را نخواهيد ديد، گويند: از حضورش بيرون آمديم و پس از چند روزى قليل امام حسن عليه السّلام درگذشت.

3-

(2) عبد اللَّه بن جعفر گويد به محمّد بن عثمان عمرى گفتم: از تو همان سؤالى را مى كنم كه ابراهيم از پروردگارش كرد آنگاه كه گفت: پروردگارا! به من بنما كه چگونه مرده ها را زنده مى كنى؟ گفت: مگر ايمان ندارى؟ گفت: دارم ولى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:163

مى خواهم دلم اطمينان يابد، پس از صاحب الأمر مرا خبر ده آيا او را ديده اى؟

گفت: آرى و گردنى چنين دارد و با دست به گردن خود اشاره كرد.

4-

(1) ضوء بن علىّ عجلىّ از مردى پارسى كه نام او را برد روايت كند كه گفت:

به سرّ من راى درآمدم و ملازم در خانه امام حسن عليه السّلام شدم و بى آنكه اذن ورود بخواهم مرا فراخواند و چون داخل شدم و سلام كردم فرمود: فلانى! حالت چطور است؟ سپس فرمود: بنشين و از حال مردان و زنان خاندانم پرسش كرد، بعد از آن فرمود: براى چه آمدى؟ گفتم: براى اشتياقى كه در خدمتگزارى شما دارم، فرمود: در خانه باش، گويد با خدمه در آن خانه بودم و براى خريد نيازمنديها به بازار مى رفتم و چون امام در بيرونى بود، بى اذن به حضورش مى رفتم. يك روز كه در بيرونى بود بر وى وارد شدم و صداى حركتى را در خانه شنيدم فرمود: در جاى خود باش و حركت مكن، من جرأت آن را نداشتم كه بيرون روم و يا آنكه داخل شوم، كنيزى به نزد من آمد و همراه او چيزى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:164

سرپوشيده بود. (1) سپس فرمود: داخل شو، و من به درون آمدم و آن كنيز را صدا كرد و او نيز بازگشت آنگاه بدو فرمود: از آنچه كه همراه

توست پرده بردار و او پرده را از يك پسر بچه سفيد زيبا رويى برداشت و جامه از شكم او يكسو نهاد و مويى از بالاى سينه تا ناف او به رنگ سبز نه سياه روئيده بود، آنگاه فرمود:

اين صاحب شماست و بعد به آن كنيز دستور داد و او را برد و ديگر او را نديدم تا آنكه امام حسن عليه السّلام درگذشت. ضوء بن علىّ گويد: به آن مرد پارسى گفتم: در آن هنگام آن كودك چند ساله بود؟ و او گفت: دو ساله. عبدى گويد: به ضوء گفتم: اكنون چند ساله است؟ او گفت: چهارده ساله. ابو على و ابو عبد اللَّه گويند: و در اين هنگام او بيست و يك ساله است.

5-

(2) يعقوب بن منقوش گويد: بر امام حسن عسكرىّ عليه السّلام وارد شدم و او بر سكّويى در سرا نشسته بود و سمت راست او اتاقى بود كه پرده هاى آن آويخته بود، گفتم: اى آقاى من صاحب الامر كيست؟ فرمود: پرده را بردار، و پرده را بالا زدم و پسر بچه اى به قامت پنج وجب كه حدود هشت يا ده سال داشت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:165

بيرون آمد با پيشانى درخشان و رويى سپيد (1) و چشمانى در افشان و دو كف ستبر و دو زانوى برگشته و خالى بر گونه راستش و گيسوانى بر سرش بود، آمد و بر زانوى پدرش ابو محمّد عليه السّلام نشست، آنگاه به من فرمود: اين صاحب شماست، سپس برخاست و امام بدو گفت: پسرم! تا وقت معلوم داخل شو و او داخل خانه شد و من بدو مى نگريستم، سپس به من فرمود: اى يعقوب!

به داخل بيت برو و ببين آنجا كيست؟ و من داخل شدم امّا كسى را نديدم.

6-

(2) مسلم بن فضل گويد در كوفه به نزد ابو سعيد غانم آمدم و نشستم و چون مجالستم با او به درازا كشيد از حالش پرسش كردم و بعضى از اخبارش را شنيده بودم، گفت: در يكى از شهرهاى هند به نام كشمير نزد پادشاه هند نشسته بوديم و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:166

ما چهل تن بوديم كه اطراف تخت او نشسته (1) و تورات و انجيل و زبور را خوانده و مرجع علم و دانش بوديم، روزى در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفتگو كرديم و گفتيم نام او در كتابهاى ما هست و متّفق شديم كه من در طلب او بيرون روم و او را بجويم، من با مالى فراوان از هند بيرون آمدم و تركان قطع طريق مرا كردند و اموالم را ربودند، بعد از آن به كابل آمدم و از آنجا وارد بلخ شدم و امير آنجا ابن ابى شور بود.

به نزد او آمدم و مقصدم را بدو باز گفتم و او فقهاء و علما را براى مناظره با من گرد آورد و من از آنها در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پرسش كردم، گفتند: او، محمّد بن عبد اللَّه پيامبر ماست صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و او درگذشته است، گفتم: خليفه او كيست؟ گفتند:

ابو بكر، گفتم: نژادش را برايم باز گوئيد، گفتند: از قريش، گفتم: چنين شخصى پيامبر نيست زيرا جانشين پيامبرى كه در كتب ما معرّفى شده است پسر عمو و داماد و پدر

فرزندان اوست. به آن امير گفتند: اين مرد از شرك درآمده و كافر شده است، گردنش را بزن، گفتم: من دينى دارم و آن را جز با دليلى روشن فرو نگذارم.

آن امير حسين بن اشكيب را فراخواند و گفت: اى حسين با اين مرد مناظره كن، گفت: اين همه عالمان و فقيهان اطراف تو هستند به آنان دستور بده تا با وى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:167

مناظره كنند، (1) گفت: همان گونه كه گفتم در خلوت و با نرمى با وى مناظره كن، گويد: حسين با من خلوت كرد و من در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از وى پرسيدم، گفت:

او چنان است كه براى تو گفته اند جز آنكه جانشين او پسر عموى وى علىّ بن أبى طالب است كه شوهر دخترش فاطمه و پدر فرزندانش حسن و حسين است، گفتم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّه رسول اللَّه و نزد آن امير رفتم و اسلام آوردم و او مرا به حسين بن اشكيب سپرد و او هم احكام و دستورات اسلامى را به من آموخت، بدو گفتم: ما در كتب خود يافته ايم كه هيچ خليفه اى از دنيا نرود جز آنكه خليفه اى جانشين او شود، خليفه علىّ عليه السّلام كه بود؟ گفت: حسن و بعد از او حسين- آنگاه ائمّه را يكايك برشمرد- تا آنكه به حسن بن علىّ رسيد و گفت:

اكنون بايد در طلب جانشين حسن باشى و از او پرسش كنى و من نيز در طلب او بيرون آمدم.

محمّد بن محمّد راوى حديث گويد: او با ما وارد بغداد شد و براى ما گفت كه رفيقى داشته كه مصاحب

او در اين امر بوده است امّا از بعضى خصائل اخلاقى او خوشش نيامده و او را ترك كرده است.

گويد: يك روز كه در آب نهر فرات يا صراة كه نهرى در بغداد است غسل

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:168

كرده بودم و در باره مقصد خود انديشه مى كردم، (1) ناگاه مردى آمد و گفت: مولاى خود را اجابت كن! و مرا از محلّى به محلّ ديگر برد تا آنكه مرا به سرا و بستانى وارد كرد و به ناگاه ديدم مولايم نشسته است و چون مرا ديد به زبان هندى با من سخن گفت و بر من سلام كرد و نامم را گفت و از حال چهل تن از دوستانم يكايك پرسش كرد، سپس فرمود: مى خواهى امسال با كاروان قم به حجّ بروى، امّا امسال به حجّ مرو و به خراسان برگرد و سال آينده حجّ به جاى آر، گويد: كيسه زرى به من داد و گفت: آن را صرف هزينه خود كن و در بغداد به خانه هيچ كس وارد مشو و از آنچه ديدى كسى را مطّلع مكن.

محمّد- راوى حديث- گويد: در آن سال از عقبه برگشتيم و حجّ نصيب ما نگرديد و غانم به خراسان برگشت و سال آينده به حجّ رفت و هدايايى براى ما فرستاد و وارد قم نشد، حجّ كرد و به خراسان بازگشت و در آنجا درگذشت.

محمّد بن شاذان از كابلىّ روايت كند- و من او را نزد ابو سعيد هندى ديده بودم- مى گفت: او از كابل در جستجو و طلب امام بيرون آمد و درستى اين دين را در انجيل يافته بود و مهتدى شد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:169

(1) محمّد

بن شاذان در نيشابور برايم روايت كرد و گفت: به من خبر رسيد كه او به اين نواحى رسيده است و من مترصّد بودم كه او را ملاقات كرده و از اخبار او پرسش كنم. گفت پيوسته در طلب بوده و مدّتى در مدينه اقامت داشته است و با هر كس اظهار مى كرده او را مى رانده است تا آنكه يكى از مشايخ بنى هاشم به نام يحيى بن محمّد عريضى را ملاقات كرده و به او گفته است آن كس كه در طلب اويى در صرياء است، گويد من به جانب صرياء روان شدم و در آنجا به دهليز آب پاشيده شده اى در آمدم و بر سكّوئى نشستم، غلام سياهى بيرون آمد و مرا راند و با من درشتى كرد و گفت از اين مكان برخيز و برو! گفتم چنين نكنم، آنگاه داخل خانه شد و بيرون آمد و گفت: داخل شو و من داخل شدم، ديدم مولايم در ميان خانه نشسته است و مرا با اسم مخصوصى كه آن را كسى جز خاندانم در كابل نمى دانند نام برد و مرا از امورى مطّلع كرد گفتم: خرجى من تمام شده است بفرمائيد نفقه اى به من بدهند، فرمود: بدان كه آن به واسطه دروغت از دستت مى رود و نفقه اى به من داد و آنچه همراه من بود ضايع شد امّا آنچه به من اعطا فرموده بود سالم ماند و سال ديگر به آنجا برگشتم امّا در آن خانه كسى را نيافتم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:170

7-

(1) عبيد بن زراره گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: مردم امامشان را نيابند، او در موسم حجّ حاضر باشد

و مردم را مى بيند امّا آنها او را نمى بينند.

8-

(2) عبد اللَّه بن جعفر گويد: از محمّد بن عثمان عمرى شنيدم كه مى گفت: و اللَّه صاحب الأمر همه ساله در موسم حجّ حاضر مى شود و مردم را مى بيند و مى شناسد و مردم نيز او را مى بينند امّا نمى شناسند.

9-

(3) عبد اللَّه بن جعفر گويد: از محمّد بن عثمان عمرى پرسيدم: آيا صاحب الأمر را ديدى؟ گفت: آرى و آخرين ديدار نزد بيت اللَّه الحرام بود و مى گفت: بار الها! آنچه به من وعده فرموده اى برآور.

10-

(4) عبد اللَّه بن جعفر گويد: از محمّد بن عثمان عمرى شنيدم كه مى گفت: او- صلوات اللَّه عليه- را ديدم كه در مستجار به پرده هاى كعبه آويخته بود و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:171

مى گفت: بار الها! از دشمنان من انتقام بگير.

11-

(1) نسيم- خادمه امام حسن عليه السّلام- گويد: بر صاحب الأمر عليه السّلام يك شب پس از تولّدش وارد شدم و نزد او عطسه زدم، فرمود: يرحمك اللَّه، نسيم گويد:

بدان خوشحال شدم، فرمود: آيا تو را در باب عطسه زدن مژده بدهم؟ گفتم:

آرى، فرمود: كسى كه عطسه مى زند تا سه روز از مرگ در امان است.

12-

(2) ابو نصر طريف گويد: بر صاحب الزّمان عليه السّلام وارد شدم فرمود: برايم صندل سرخ بياور، برايش آوردم، سپس فرمود: آيا مرا مى شناسى؟ گفتم:

آرى، فرمود: من كيستم؟ گفتم: شما آقاى من و فرزند آقاى من هستيد، فرمود:

از اين نپرسيدم، طريف گويد: گفتم: فداى شما شوم، برايم بيان كنيد، فرمود: من خاتم الأوصياء هستم و خداى تعالى به واسطه من بلا را از خاندان و شيعيانم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:172

برطرف مى كند.

13-

(1) عبد اللَّه سورى گويد: به بستان بنى عامر رفتم و پسرانى را ديدم كه در بركه آبى بازى مى كردند و جوانى را ديدم كه بر سجاده نشسته و آستينش را بر دهانش نهاده بود، گفتم: اين كيست؟ گفتند: محمّد بن الحسن عليه السّلام است و شبيه پدرش بود.

14-

(2) عبد اللَّه بن جعفر گويد: با احمد بن اسحاق نزد عمرى- رضى اللَّه عنه- بودم و به او گفتم: من براى اطمينان قلبم از تو پرسشى دارم، همچنان كه خداى تعالى در داستان ابراهيم فرمود: أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي. آيا صاحب مرا ديدى؟ فرمود: آرى و براى او گردنى است مثل اين- و با هر دو دست به گردنش اشاره كرد- گويد: گفتم: اسم او چيست؟ گفت: از جستجوى آن بپرهيز كه اين قوم مى پندارند اين نسل منقطع شده است.

15-

(3) محمّد بن صالح گويد: پس از درگذشت امام حسن عليه السّلام هنگامى كه جعفر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:173

كذّاب در امر ميراث منازعه مى كرد، صاحب الزّمان از موضع نامعلومى در برابر جعفر درآمد و فرمود: اى جعفر! براى چه متعرّض حقوق ما مى شوى؟ جعفر متحيّر و مبهوت شد، سپس وى از ديدگانش نهان گرديد، بعد از آن جعفر در ميان مردم به طلب او درآمد امّا وى را نديد، و چون مادر امام حسن- جدّه آن حضرت- درگذشت گفته بود كه در همان سرا دفن شود و جعفر با آنها به منازعه برخاست و گفت: اين سراى من است و كسى در آن دفن نمى شود، آن حضرت بيرون آمد و فرمود: اى جعفر! آيا اين سراى توست؟ سپس از ديدگانش نهان گرديد و بعد از آن آن حضرت را نديد.

16-

(1) محمّد بن أبى عبد اللَّه اسامى بعضى از كسانى را كه بر معجزات صاحب- الزّمان عليه السّلام واقف شده و آن حضرت را زيارت كرده اند بدين شرح گزارش كرده است: وكلاء:

بغداد: عمرى و پسرش و حاجز و بلالى و عطار.

كوفه: عاصمىّ. اهواز: محمّد بن إبراهيم بن مهزيار.

قم: أحمد بن إسحاق. همدان: محمّد بن صالح.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:174

رىّ: بسامى و أسدى كه يكى از راويان همين حديث است.

(1) آذربايجان: قاسم بن علاء. نيشابور: محمّد بن شاذان.

غير وكلاء بغداد: ابو القاسم بن أبى حليس. «1» و أبو عبد اللَّه كندى. و أبو عبد اللَّه جنيدى. و هارون قزّاز. و نيلى. و ابو القاسم بن دبيس. «2» و أبو عبد اللَّه بن- فروخ. و مسرور طبّاخ- كه آزادشده امام هادى عليه السّلام است-. و أحمد و محمّد فرزندان

حسن. و إسحاق كاتب از خاندان نوبخت. و صاحب نواء. و صاحب صرّه مختومه.

همدان: محمّد بن كشمرد. و جعفر بن حمدان. و محمّد بن هارون بن عمران.

دينور: حسن بن هارون. و أحمد بن أخيه. «3» و أبو الحسن.

اصفهان: ابن باذشاله. «4» صيمره: زيدان.

قم: حسن بن نضر. و محمّد بن محمّد. و عليّ بن محمّد بن إسحاق. و پدرش. و حسن بن يعقوب.

______________________________

(1) في بعض النسخ «أبى حابس» و في بعضها «أبى عابس».

(2) في بعض النسخ «بن دميس» و في بعضها «رميس». و في بعضها «دبيش».

(3) في بعض النسخ «أحمد «أخوه».

(4) في بعض النسخ «ابن پادشاكة».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:175

(1) رى: قاسم بن موسى. و پسرش. و أبو محمّد بن هارون. و صاحب الحصاة. و عليّ بن محمّد. و محمّد بن محمّد كلينىّ. و ابو جعفر رفاء.

قزوين: مرداس و على بن أحمد. فاقتر يا قابس يا قائن: دو مرد.

شهر زور: ابن الخال. فارس: محروج. «2»

مرو: صاحب هزار دينار و رقعه سفيد. و ابو ثابت.

نيشابور: محمّد بن شعيب بن صالح.

يمن: فضل بن يزيد. و پسرش حسن. و جعفرى. و ابن اعجمى. و شمشاطى.

مصر: صاحب مولودين. «3» مكّه: صاحب المال. و أبو رجاء.

نصيبين: ابو محمّد بن الوجناء. اهواز: خصينى.

17-

(2) حسن بن وجناء گويد: در روز چهارم از حجّ پنجاه و چهارم خود در كنار خانه خدا پس از نماز عشاء و در حجر اسماعيل و زير ناودان در سجده بودم و در دعا ناله و زارى مى كردم كه به ناگاه كسى مرا تكان داد و گفت: اى

______________________________

(2) في بعض النسخ «المحووج».

(3) في بعض النسخ المصحّحة «صاحبها المولودين». و لعل المراد من سيجي ء ذكرهما في باب ذكر التوقيعات.

ترجمه كمال

الدين ،ج 2،ص:176

حسن بن وجناء برخيز، (1) گويد: برخاستم: كنيزى بود زرد و لاغر و سنّش چهل يا بيشتر بود، پيش روى من حركت كرد و من نيز سؤالاتى از وى كردم تا آنكه مرا به خانه خديجه عليها السّلام برد و در آنجا اتاقى بود كه درش در وسط حياط بود و پلّكانى چوبى و ساجى داشت آن كنيز بالا رفت و ندايى آمد كه اى حسن بالا برو، من نيز بالا رفتم و پشت در ايستادم و صاحب الزّمان عليه السّلام به من فرمود: اى حسن آيا مى پندارى كه از من نهانى؟ به خدا سوگند در همه اوقات حجّ همراهت بودم و شروع كرد اوقات مرا برشمرد، من به روى درافتادم و احساس كردم دستى مرا نوازش مى كند برخاستم و به من فرمود: اى حسن در مدينه در خانه جعفر بن محمّد عليهما السّلام اقامت كن و در انديشه طعام و شراب و لباس مباش، سپس دفترى به من داد كه در آن دعاى فرج و صلواتى بر وى بود و فرمود: اين دعا را برخوان و اين چنين بر من درود بفرست و اين دفتر را جز به دوستان لايقم مده كه خداى تعالى تو را توفيق دهد گويد: گفتم: آيا بعد از اين شما را نمى بينم؟ فرمود: اى حسن! اگر خداى تعالى بخواهد. گويد: از حجّ برگشتم و در خانه جعفر بن محمّد عليهما السّلام اقامت گزيدم و گاهى از آنجا بيرون مى آمدم و براى تجديد وضوء يا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:177

خواب (1) و يا افطار بدان جا بازمى گشتم و چون هنگام افطار مى آمدم كاسه اى بزرگ و پر آب و گرده نانى روى

آن و طعامى كه در آن روز دلم مى خواست آنجا بود و آن را مى خوردم و به حدّ كفايت بود و در هنگام زمستان لباس زمستانى و در هنگام تابستان لباس تابستانى بود من در روز آب مى آوردم و در خانه مى پاشيدم و كوزه را خالى مى گذاشتم و گاهى طعام مى رسيد و بدان نيازمند نبودم و آن را شبانه به صدقه مى دادم تا آنكه همراه من است از حالم مطّلع نشود.

18-

(2) ازدى گويد: وقتى در طواف بودم و شش شوط كرده بودم و مى خواستم شوط هفتم را به جاى آورم ناگهان جمعى را ديدم كه سمت راست كعبه حلقه زده بودند و جوانى خوشرو و خوشبو و با هيبت و وقار نزديك آنها ايستاده و با آنها سخن مى گويد و من كسى را همچون او نيكو سخن و شيرين كلام و خوش مجلس نديده بودم، پيش رفتم تا با او سخن بگويم امّا مردم مرا راندند از بعضى از آنان پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: فرزند رسول اللَّه است كه در هر سال يك روز ظاهر مى شود و براى خاصّان خود سخن مى گويد: بدو گفتم: اى سرورم! به نزد شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:178

آمده ام تا مرا ارشاد كنيد خدا هادى شما باشد، (1) ريگى به من داد و من برگشتم، يكى از همنشينان او به من گفت: به تو چه داد؟ گفتم: ريگى، دستم را گشودم ديدم طلاست، رفتم و به ناگاه به من ملحق شد و خود را در مقابل او ديدم، فرمود: آيا بر تو حجّت ثابت و حقّ آشكار گرديد و كورى زايل گرديد؟ آيا مرا مى شناسى؟ گفتم: خير، فرمود: من مهدى و

قائم زمانه هستم، من كسى هستم كه زمين را پر از عدل و داد كنم پس از جور، زمين از حجّت خالى نمى ماند و مردم بى پيشوا نباشند و اين امانتى نزد توست و آن را جز به برادران حقّ جوى خود مگو.

19-

(2) ابراهيم بن مهزيار گويد: به مدينه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در آمدم و از اخبار خاندان ابو محمّد حسن بن علىّ عليهما السّلام تفحّص كردم و به خبرى دست نيافتم، آنگاه براى جستجو به مكّه آمدم و چون در طواف بودم جوانى گندمگون و زيبا و خوش سيما را ديدار كردم كه مرا به دقّت نگريست به نزد او بازگشتم در حالى كه اميدوار بودم مقصود خود را در او بيابم و چون به نزديك او رسيدم سلام كردم و او پاسخ داد، سپس گفت: اهل كدام شهرى؟ گفتم: مردى از اهل عراقم گفت: از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:179

كدام عراق؟ گفتم: از اهواز، (1) گفت: مرحبا به ديدار تو، آيا در آنجا جعفر بن حمدان حصينى را مى شناسى؟ گفتم: داعى حقّ را لبّيك گفته است، گفت: رحمة اللَّه عليه چه شبهاى بلندى در عبادت گذرانيد و چقدر پاداش او بزرگ است! آيا ابراهيم بن مهزيار را مى شناسى؟ گفتم من خود عليّ بن مهزيارم! مرا به گرمى در آغوش گرفت، سپس گفت: مرحبا به تو اى ابا اسحاق! با آن علامتى كه بين تو و ابو محمّد عليه السّلام بود چه كردى؟ گفتم: گويا مقصود شما آن انگشترى است كه خداى تعالى آن را از ناحيه طيّب آل محمّد، حسن بن علىّ عليهما السّلام به من ارزانى فرمود؟

گفت: آرى مقصودم

جز آن نبود، آنگاه انگشترى را بيرون آوردم و چون در آن نگريست گريست و آن را بوسيد، سپس نقش آن را خواند كه «يا اللَّه يا محمّد يا علىّ» بود، و بعد از آن گفت: پدرم فداى آن دستى باد كه تو اى انگشترى در آن مى گشتى؟

و بعد از آن سخنان ديگرى گفتيم تا آنكه فرمود: اى ابا اسحاق! مقصد مهمّ تو پس از حجّ چه بود؟ گفتم: سوگند به پدرتان كه مقصدى ندارم جز آنكه از مكنون آن از شما استعلام خواهم كرد. فرمود: از هر چه مى خواهى بپرس كه من ان شاء اللَّه برايت شرح خواهم داد، گفتم: از اخبار خاندان ابو محمّد امام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:180

حسن عليه السّلام چه مى دانى؟ (1) گفت: به خدا سوگند پيشانى محمّد و موسى فرزندان حسن بن علىّ عليهما السّلام را نورانى و درخشان مى بينم و من سفير آنها هستم كه اخبار آنها را به تو برسانم و اگر مشتاق ملاقات آنهائى و دوست دارى ديدگانت به ديدار آنها روشن شود همراه من به طائف بيا و بايد كه اين سفر از خاندانت مكتوم و پوشيده باشد.

ابراهيم گويد: همراه او به سمت طائف رهسپار شدم و بيابانها را در نور ديديم و فلاتى را پشت سر گذاشتيم تا آنكه خيمه اى پشمين بر ما نمودار گرديد كه بر بلندى ريگستانى برپا شده بود و بقاع اطراف خود را روشن كرده بود، او نخست به درون چادر رفت تا براى ورودم اجازه بگيرد و به آنها سلام كرد و از وجودم آنها را مطّلع گردانيد، آنگاه بزرگتر آن دو يعنى محمّد بن الحسن عليهما السّلام بيرون آمد و

او جوانى نورس و نورانى و سپيد پيشانى بود با ابروانى گشاده و گونه و بينى كشيده و قامتى بلند و نيكو چون شاخه سرو و گويا پيشانيش ستاره اى درخشان بود و بر گونه راستش خالى بود كه مانند مشك و عنبر بر صفحه اى نقره اى مى درخشيد و بر سرش گيسوانى پرپشت و سياه و افشان بود كه روى گوشش را پوشانده بود و سيمايى داشت كه هيچ چشمى برازنده تر و زيباتر و با طمأنينه تر و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:181

باحياتر از آن نديده است.

(1) و چون بر من ظاهر شد شتافتم تا خود را بدو رسانم و خويشتن را به رويش افكندم و دست و پايش را بوسيدم، آنگاه فرمود: اى ابا اسحاق! روزگار مرا وعده مى داد كه تو را ديدار مى كنم و رابطه قلبى ما- با وجود دورى منزل و تأخير ملاقات- همواره تو را در نظرم مجسّم مى نمود تا به غايتى كه گويا هيچ گاه از لذّت مصاحبه و خيال مشاهده يك ديگر خالى نبوده است و خدا را كه ولىّ حمد است شكر مى گويم كه ملاقات را حاصل كرد و سختى درد و دورى را به آسايش و آگاهى مبدّل ساخت.

گفتم: پدر و مادرم فداى شما باد! از روزى كه آقايم ابو محمّد عليه السّلام دعوت الهى را لبّيك گفته است پيوسته در جستجوى شما بوده ام و از شهرى به شهرى رفته ام و همه درهاى اميد بر رويم بسته مى شد تا آنكه خداى تعالى بر من منّت نهاد و كسى را بر سر راهم قرار داد تا مرا به نزد شما آورد و شكر خدايى را سزاست كه بزرگوارى و احسان شما را به

من الهام فرمود، آنگاه خود و برادرش موسى را معرّفى و مرا به گوشه اى برد و فرمود: پدرم عليه السّلام از من پيمان گرفته است كه جز در سرزمينهاى نهان و دور مسكن اختيار نكنم تا امرم مخفى بماند و مكانم از مكائد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:182

گمراهان و خطرات مردم سركش و بدانديش در امان باشد (1) از اين رو مرا به طرف بيابانها و شنزارها روان ساخت و پايانى در انتظار من است كه در آن گره از كار گشوده شود و فرياد و وحشت مردم برطرف گردد. و او عليه السّلام از خزانه هاى حكمت و اسرار دانش آنقدر به من آموخت كه اگر شمّه اى از آن را برايت بازگويم از باقى آن بى نياز مى شوى.

بدان اى ابا اسحاق! كه پدرم عليه السّلام فرمود: اى پسرم! خداى تعالى اقطار زمين و اهل طاعت و عبادتش را بدون حجّت و امام خالى نگذارد او وسيله كمال و تعالى آنهاست، امامى كه پيرو وى باشند و به راه و روش وى اقتدا كنند، و اى فرزند! اميدوارم تو از كسانى باشى كه خداوند آنها را براى نشر حق و برچيدن اساس باطل و اعلاى دين و خاموش كردن آتش گمراهى آماده كرده است و بر تو باد كه در مكانهاى پنهان و دور ساكن شوى كه هر يك از اولياى خداى تعالى دشمنى كوبنده و ضدّى ستيزنده دارد، خداوند جهاد با اهل نفاق و خلاف يعنى ملحدان و دشمنان را واجب مى داند، پس زيادى دشمن تو را به وحشت نيندازد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:183

(1) و بدان كه دلهاى مردم ديندار و بااخلاص مانند پرندگانى كه ميل به آشيانه دارند

مشتاق لقاى تو خواهد بود آنها در ميان خلق با ذلّت به سر برند ولى در نزد خداى تعالى نيكوكار و عزيزند در ظاهر مردمى بيچاره و محتاجند در حالى كه چنين نيست و آنها مردمى اهل قناعت و خويشتن دارند. دين را فهميده اند و آن را با مبارزه با مخالفان پشتيبانى مى كنند، خداوند آنها را به تحمّل و استقامت در برابر ستم امتياز داده تا در آخرت كه قرارگاه ابديست مشمول عزّت واسعه او باشند و به آنها خوى شكيبايى داده است تا عاقبت نيك و فرجامى نيكو را دريابند.

اى فرزند! در هر از نور صبر و پايدارى اقتباس كن تا به درك عمل در عاقبت فائز شوى و در نيّت خود عزّت را شعار قرار ده تا إن شاء اللَّه از آنچه موجب حمد و ذكر جميل است برخوردار شوى، پسرم! گويا وقت آن رسيده كه به نصرت الهى مؤيّد باشى و پيروزى و برترى ميسّر گردد و گويا پرچمهاى زرد و سفيد را روى شانه هايت مى بينم كه بين حطيم و زمزم در جنبش است و گويا در اطراف حجر الأسود دسته هاى بيعت كنندگان و دوستان خالص تو را مى بينم كه چون رشته مرواريد در دو سوى گردنبند بر پيرامون تو صف كشيده اند و صداى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:184

دستها را كه با تو بيعت مى كنند مى شنوم، (1) كسانى به آستان تو پناه مى آورند كه خداى تعالى طهارت مولد و پاكى سرشت آنها را مى داند، كسانى كه قلوبشان از پليدى نفاق و آلودگى شقاق پاك است و بدنشان براى ديندارى نرم و براى عداوت خشن است و براى پذيرش حقّ خوشرو هستند و متديّن به دين

حقّ و اهل آن مى باشند و چون اركان و ستونهاى آنها نيرومند گردد به واسطه اجتماع آنها طبقات ملل به امام نزديك شوند در وقتى كه آنها در سايه درخت بزرگى كه شاخ و برگ آن بر اطراف درياچه طبريّه سركشيده با تو بيعت كنند، آنگاه صبح حقيقت بدمد و تيرگى باطل از ميان برود و خداوند به وسيله تو پشت طغيان را در هم شكند و راه و رسم ايمان را اعاده كند و به واسطه تو استقامت آفاق عيان شود و صلح و آشتى جماعات مرافق آشكار گردد. كودك در گهواره آرزو مى كند كه برخيزد و به نزد تو آيد و وحوش صحرا مايلند كه راهى به جوار تو داشته باشند جهان به وجود تو خرّم شود و شاخه هاى عزّت به ظهور تو جنبش گيرد و مبانى حقّ در قرارگاه خود پابرجا گردد و رمندگان از دين به آشيانه هاى خود برگردند، ابرهاى پيروزى سيل آسا بر تو ببارد و دشمنان به خناق دچار

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:185

شده و دوستان فيروزى يابند (1) و در روى زمين جبّار ستمگر و منكر ناسپاس و دشمن كينه توز و معاند بدخواه باقى نماند وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ ءٍ قَدْراً.

سپس فرمود: اى ابا اسحاق! اين مجلس را پنهان بدار و خبر آن را جز بر اهل تصديق و برادران صادق دينى مگو و چون نشانه هاى ظهور بر تو آشكار گرديد با برادرانت به سوى ما بشتاب و به مركز نور يقين و روشنى چراغهاى دين مسارعت كن تا إن شاء اللَّه به رشد و كمال نايل شوى.

ابراهيم بن

مهزيار گويد: مدّتى نزد آن بزرگوار ماندم و از ايشان حقايق و ادلّه روشن و احكام نورانى را فراگرفتم و بوستان سينه را از خرّمى طبع او از حكمتهاى لطيف و دانشهاى ظريف آبيارى كردم تا به غايتى كه ترسيدم خانواده اى كه در اهواز بجا گذاشته ام به واسطه تأخير ملاقاتشان از ميان بروند و از حضرت اجازه مراجعت گرفتم و تنهايى و درد خود را در مفارقت و كوچ لا محاله خود به وى باز گفتم. به من اجازه فرمود و دعاى نيكويى بدرقه را هم كرد كه إن شاء اللَّه ذخيره خود و خاندانم خواهد بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:186

(1) و چون سفرم نزديك شد و تصميم بر كوچ گرفتم، بامدادى براى توديع و تجديد عهد به نزد او آمدم و مبلغى كه در اختيار داشتم و بالغ بر پنجاه هزار درهم بود تقديم ايشان نمودم و مسألت كردم كه آن را بپذيرد، او تبسّمى كرد و فرمود:

اى ابا اسحاق! آن را براى هزينه بازگشت خود بردار زيرا سفرى طولانى و بيابانى وسيع در پيش دارى و از اينكه از آن إعراض كرديم محزون مباش، زيرا شكر آن را مى گوئيم و يادآورى و قبول اين منّت را مى نمائيم، خداوند در آنچه به تو ارزانى فرموده بركت عطا فرمايد و آن را مستدام بدارد و براى تو بهترين ثواب نيكوكاران و آثار مطيعان را درج كند، و از خدا مى خواهم كه با بهره كافى و سلامتى كامل به نزد دوستانت برگردى و خداوند راه را برايت دشوار نسازد و در يافتن راه سرگردان نشوى، تو را به خدا مى سپارم و إن شاء اللَّه در سايه لطف

او باشى و ضايع و تباه نگردى.

اى ابا اسحاق! ما به عوائد احسان و فوائد انعام او قانعيم و او ما را از يارى دوستانمان مصون داشته است فقط از آنها توقّع اخلاص در نيّت و نصيحت بى غرض و محافظت بر امر آخرت و تقوى و پاكدامنى و سربلندى داريم. گويد:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:187

سفر خود را آغاز نمودم (1) در حالى كه در برابر هدايت و ارشاد خداى تعالى شاكر بودم و مى دانستم كه خداى تعالى زمينش را معطّل نگذارد و پيوسته در آن حجّت واضح و امام قائمى خواهد بود.

و من اين خبر مأثور «4» و نسب مشهور را ذكر كردم تا بصيرت اهل يقين افزوده گردد و منّتى را كه خداى تعالى بر مردم نهاده است تعريف كرده باشم كه آن ايجاد نژاد پاك و تربت مزكّى است و مقصودم اداى امانت و تسليم آن است تا خداى تعالى ملّت هاديه و طريقه مستقيمه مرضيه را قوّت و عزم و تأييد و پشتيبانى و عصمت عطا فرمايد: وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ.

20-

(2) و از يكى از اساتيد علم حديث به نام احمد بن فارس اديب شنيدم كه مى گفت: در همدان حكايتى شنيدم و آن را براى يكى از برادرانم نقل كردم و او از من درخواست كرد كه آن را به خط خود بنويسم و چون نمى توانستم خواهش او را ردّ كنم به ناچار نوشتم و صحّت و سقم اين داستان بر عهده كسى است كه آن

______________________________

(4) يعنى خبرى را كه نوشته اند و حكايت مى كنند و ممكن است ساختگى باشد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:188

را حكايت كرده است.

(1) و آن چنين

است كه در همدان مردمى هستند كه به بنى راشد شهرت دارند و همه آنها شيعه و امامى هستند، من از آنها پرسيدم كه چرا در ميان مردم همدان تنها اين خاندان شيعه شده اند يكى از شيوخ آنها- كه ظاهر الصّلاح و وجيه بود- گفت: سبب آن اين است كه جدّ ما «راشد» كه نسبت ما به اوست سالى به زيارت بيت اللَّه رفته بود، و در بازگشت نقل مى كرد كه هنگام بازگشت از حجّ كه چند منزل را در بيابان پيموده بوديم، ميل پيدا كردم كه از مركب فرود آيم و قدرى پياده راه بروم و چندان پياده راه رفتم كه خسته شدم و خوابم گرفت، با خود گفتم: اندكى مى خوابم و چون دنباله كاروان رسيد بر مى خيزم، گويد: خوابى سير كردم و چون از حرارت آفتاب برخاستم كسى را نديدم، وحشت كردم نه راه را مى شناختم و نه اثرى نمايان بود آنگاه به خدا توكّل كردم و گفتم به راهى مى روم كه او مى خواهد، هنوز چندان نرفته بودم كه خود را در سرزمين سبز و خرّمى ديدم كه گويا به تازگى در آنجا باران باريده بود و تربتش نيكو بود، در وسط آن سرزمين خرّم قصرى ديدم كه مانند برق شمشير مى درخشيد، با خود گفتم اى كاش مى دانستم اين چه قصرى است كه تاكنون آن را نديده و وصف آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:189

را نشنيده ام (1) و به طرف آن رفتم و چون به در قصر رسيدم دو خدمتكار سفيد پوست را ديدم و به آنها سلام كردم و آنها نيز به گرمى پاسخ داده و گفتند: بنشين كه خداوند خير تو را خواسته

است، يكى از آنها برخاست و به درون قصر رفت و طولى نكشيد كه بيرون آمد و گفت: برخيز و به درون قصر داخل شو، و چون درآمدم قصرى ديدم كه بهتر و روشن تر از آن نديده بودم، خدمتكار پيش رفت و پرده اى را كه بر اتاقى آويخته بود بالا زد و گفت: داخل شو و من هم داخل شدم، ديدم جوانى در وسط اتاق نشسته است و بر بالاى سرش شمشير بلندى از سقف آويخته بود كه نزديك بود نوك آن شمشير به سر آن جوان برخورد كند و آن جوان مانند ماه شب چهارده در تاريكى شبها مى درخشيد. سلام كردم و او با لطف و نيكويى پاسخ گفت، سپس فرمود: آيا مى دانى كه من كيستم؟ گفتم: به خدا سوگند نمى دانم، فرمود: من قائم آل محمّد هستم همان كس كه در آخر الزّمان با اين شمشير قيام كند- و به آن اشاره كرد- و زمين را پر از عدل و داد نمايم همان گونه كه پر از ظلم و ستم شده باشد.

من به روى در افتادم و صورت بر خاك ماليدم، فرمود: چنين مكن و سر بردار! تو فلان شخصى كه اهل شهرى كوهستانى به نام همدانى، گفتم: اى سيّد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:190

سرورم درست است، (1) فرمود: آيا ميل دارى به نزد خانواده خود برگردى؟ گفتم:

آرى اى آقاى من و به آنها مژده ديدار شما را خواهم داد و او به آن خدمتكار اشاره فرمود و خدمتكار دست مرا گرفت و كيسه اى به من داد و چند قدم همراه من آمد و ناگاه چشمم به سايه ها و درختها و مناره مسجدى افتاد، گفت:

آيا اين شهر را مى شناسى؟ گفتم: در نزديكى وطن ما شهرى است كه به آن اسدآباد مى گويند و اين شبيه آن است گويد گفت: اين اسدآباد است برو و راشد باش من متوجّه شدم امّا او را نديدم.

بعد از آن به اسدآباد درآمدم و در آن كيسه چهل يا پنجاه دينار بود آنگاه به همدان وارد شدم و خانواده ام را گرد آوردم و به آنها بدان چه خداوند برايم ميسّر كرده بود مژده دادم و تا آن دينارها با ما بود روزگار خوبى داشتيم.

21-

(2) سعد بن عبد اللَّه قمّى گويد: من شوق زيادى به گرد آورى كتابهايى داشتم كه مشتمل بر علوم مشكله و دقايق آنها باشد و در كشف حقايق از آن كتابها تلاش و كوشش مى كردم و آزمند حفظ موارد اشتباه و نامفهوم آنها بودم و بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:191

آنچه از معضلات و مشكلات علمى دست مى يافتم به آسانى به كسى نمى گفتم (1) و نسبت به مذهب اماميّه تعصّب داشتم، از امن و سلامتى گريخته و در پى نزاع و خصومت و كينه ورزى و بدگويى بودم، و فرقه هاى مخالف اماميّه را نكوهش مى كردم و معايب پيشوايان آنها را فاش مى گفتم و از آنها پرده درى مى كردم تا آنكه گرفتار يك ناصبىّ شدم كه در منازعه عقيدتى سخت گيرتر و در دشمنى كينه توزتر و در جدال و پيروى از باطل تندتر و در پرسش بدزبان تر و در پيروى از باطل از همه متعصّب تر بود.

يك روز كه با وى مناظره مى كردم گفت: اى سعد! واى بر تو و بر اصحاب تو شما رافضيان زبان به طعن مهاجر و انصار مى گشائيد و ولايت و امامت آنها را

از ناحيه رسول خدا انكار مى كنيد، اين صدّيق كسى است كه بر جميع صحابه به واسطه شرف سابقه خود سرآمد است، آيا نمى دانيد كه رسول خدا او را با خود به غار نبرد مگر براى آنكه مى دانست او خليفه است و او كسى است است كه در امر تأويل مقتدا است و زمام امّت اسلامى بدو واگذار مى شود و او تكيه گاه امّت مى گردد. تا در جمع تفرقه و جبران شكست و سدّ خلل و اقامه حدود و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:192

لشكركشى براى فتح بلاد مشركين به او اعتماد شود (1) و همان گونه كه پيامبر بر نبوّت خود مى ترسيد بر خلافت خود هم مى هراسيد زيرا كسى كه در جايى پنهان مى شود يا از كسى فرار مى كند قصدش جلب مساعدت ديگران نيست و چون مى بينيم كه پيامبر به غار پناه برد و چشم به مساعدت كسى هم نداشت روشن مى شود كه مقصود پيامبر چنان كه شرح داديم حفظ جان ابو بكر بود و علىّ را در بستر خود خوابانيد چون به او اعتنايى نداشت و با او همسفر نشد زيرا كه سنگينى مى كرد و مى دانست كه اگر او كشته شود كارهاى او را ديگرى هم مى تواند انجام دهد.

سعد گويد: من پاسخهاى متعدّدى به وى دادم امّا او هر يك را نقض كرد و به من باز گردانيد، سپس گفت: اى سعد! ايراد ديگرى دارم كه بينى رافضيان را خرد مى كند، آيا شما نمى پنداريد كه صديقى كه از شكّ و ترديد مبرّاست و فاروقى كه حامى ملّت اسلام بوده است منافق بودند و بى دينى خود را نهان مى كردند و در اين باب به واقعه شب عقبه استدلال مى كنيد،

حالا به من بگو آيا صديق و فاروق از روى رغبت اسلام آوردند و يا آنكه به زور و اكراه؟ سعد گويد: من

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:193

انديشه كردم كه چگونه اين سؤال را از خود بگردانم كه تسليم وى نشوم (1) و بيم آن داشتم كه اگر بگويم ابو بكر و عمر از روى ميل و رغبت اسلام آوردند او بگويد: با اين وصف ديگر پيدايش نفاق در دل آنها معنى ندارد، زيرا نفاق هنگامى به قلب آدمى درآيد كه هيبت و هجوم و غلبه و فشار سختى انسان را ناچار سازد كه بر خلاف ميل قلبى خود چيزى را اظهار كند چنان كه خداى تعالى فرموده است:

فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنَّا بِهِ مُشْرِكِينَ فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا. «2» و اگر مى گفتم آنها به اكراه اسلام آوردند مرا مورد سرزنش قرار مى داد و مى گفت: آنجا شمشيرى نبود كه موجب وحشت آنها بشود! سعد گويد: من با تزوير خود را از دست او رهانيدم ولى از خشم اندرونم پر شده بود و از غصّه نزديك بود جگرم پاره پاره شود، و من پيش از آن طومارى تهيه كرده بودم و در آن چهل و چند مسأله دشوار را نوشته بودم كه پاسخگويى براى آنها نيافته بودم و مى خواستم از عالم شهر خود احمد بن اسحاق كه مصاحب مولايمان ابو محمّد عليه السّلام بود پرسش كنم و به دنبال او رفتم، او به قصد سرّ من راى و براى شرفيابى حضور امام عليه السّلام از قم بيرون رفته بود و در يكى از منازل راه به او

______________________________

(2) المؤمن: 85.

ترجمه

كمال الدين ،ج 2،ص:194

رسيدم (1) و چون با او مصافحه كردم گفت: خير است، گفتم: اوّلا مشتاق ديدار شما بودم و ثانيا طبق معمول سؤالهايى از شما دارم، گفت: در اين مورد با هم برابر هستيم، من هم مشتاق ملاقات مولايم ابو محمّد عليه السّلام هستم و مى خواهم مشكلاتى در تأويل و معضلاتى در تنزيل را از ايشان پرسش كنم، اين رفاقت ميمون و مبارك است زيرا به وسيله آن به دريايى خواهى رسيد كه عجائبش تمام و غرائبش فانى نمى شود و او امام ما است.

بعد از آن با هم به سامرّا درآمديم و به در خانه مولايمان رسيديم اجازه خواستيم و براى ما اذن دخول صادر شد و بر شانه احمد بن اسحاق انبانى بود كه آن را زير يك عباى طبرى پنهان كرده بود و در آن يك صد و شصت كيسه دينار و درهم بود و سر هر كيسه را صاحبش مهر زده بود.

سعد گويد: من نمى توانم مولاى خود ابو محمّد عليه السّلام را در آن لحظه كه ديدار كردم و نور سيمايش ما را فرا گرفته بود به چيزى جز ماه شب چهارده تشبيه كنم.

و بر زانوى راستش پسر بچه اى نشسته بود كه در خلقت و منظر مانند ستاره مشترى بود و بر سرش فرقى مانند الفى بين دو واو بود و در پيش روى مولاى ما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:195

انارى طلايى بود (1) كه نقشهاى بديعش در ميان دانه هاى قيمتى آن مى درخشيد كه آن را يكى از رؤساى بصره تقديم كرده بود و در دستش قلمى بود كه چون مى خواست بر صفحه كاغذ چيزى بنويسد آن پسر بچه انگشتانش را مى گرفت و

مولاى ما آن انار طلايى را در مقابلش رها مى كرد و او را به آوردن آن سرگرم مى كرد تا او را از نوشتن باز ندارد. بر او سلام كرديم و او پاسخ گرمى داد و اشاره فرمود كه بنشينيم و چون از نوشتن نامه فارغ شد، احمد بن اسحاق انبانش را از زير عبايش بيرون آورد و آن را در مقابلش نهاد امام عليه السّلام به آن پسر بچه نگريست و گفت: پسر جان! مهر از هداياى شيعيان و دوستانت بردار و او گفت:

اى مولاى من! آيا رواست دست طاهر را به هداياى نجس و اموال پليدى كه حلال و حرامش به يك ديگر در آميخته است دراز كنم؟ و مولايم فرمود: اى ابا اسحاق! آنچه در انبان است بيرون بياور تا حلال و حرام آن را جدا كند و چون اوّلين كيسه را احمد از انبان بدر آورد آن پسر بچه گفت: اين كيسه از آن فلان بن فلان است كه در فلان محلّه قم ساكن است و در آن شصت و دو دينار است كه چهل و پنج دينار آن مربوط به بهاى فروش زمين سنگلاخى است كه صاحبش آن را از پدر خود به ارث برده و چهارده دينار آن مربوط به بهاى نه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:196

جامه و سه دينار آن مربوط به اجاره دكانهاست. (1) مولاى ما فرمود: پسر جان! راست گفتى، اكنون اين مرد را راهنمايى كن كه حرام آن كدامست؟ گفت: وارسى كن كه آن دينار رازى كه تاريخ آن فلان سال است و نقش يك روى آن محو شده و آن قطعه طلاى آملى كه وزن آن ربع

دينار است كجاست و سبب حرمتش اين است كه صاحب اين دينارها در فلان ماه از فلان سال يك من و يك چارك نخ به همسايه بافنده خود داده كه آن را ببافد و مدّتى بعد دزدى آن نخها را ربوده است، آن بافنده به صاحبش خبر داده كه نخها را دزد ربوده است، امّا صاحب نخها وى را تكذيب كرده و بجاى آن، يك من و نيم نخ باريكتر از وى بازستانده است و از آن جامه اى بافته است كه اين دينار رازى و آن قطعه طلاى آملى بهاى آن است. و چون سر كيسه را باز كرد در آن نامه اى بود كه بر آن نام صاحب آن دينارها و مقدار آن نوشته شده بود و آن دينارها و آن قطعه طلا به همان نشانه در آن بود.

سپس كيسه ديگرى در آورد و آن كودك گفت: اين از فلان بن فلان ساكن فلان محلّه قم است و در آن پنجاه دينار است كه دست زدن به آن بر ما روا نيست.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:197

گفت: براى چه؟ (1) فرمود: براى آنكه آن از بهاى گندمى است كه صاحبش بر زراع خود در تقسيم آن ستم كرده است، زيرا سهم خود را با پيمانه تمام برداشته امّا سهم زارع را با پيمانه ناتمام داده است، مولاى ما فرمود: پسر جان! راست گفتى.

سپس به احمد بن اسحاق فرمود: همه را بردار و به صاحبانش برگردان و يا سفارش كن به صاحبانش برگردانند كه ما را در آن حاجتى نيست، و جامه آن عجوز را بياور. احمد گويد: آن لباس در جامه دانى بود كه من فراموشش كرده

بودم و چون احمد بن اسحاق رفت تا آن لباس را بياورد، ابو محمّد عليه السّلام به من نظر كرد و فرمود: اى سعد! تو براى چه آمدى؟ گفتم: احمد بن اسحاق مرا به ديدار مولايمان تشويق كرد، فرمود: و مسائلى كه مى خواستى بپرسى! گفتم: اى مولاى من آن مسائل نيز بر حال خود است، فرمود: از نور چشمم بپرس! و به آن پسر بچه اشاره فرمود و آن پسر بچه گفت: از هر چه مى خواهى بپرس. گفتم: اى مولى و اى فرزند مولاى ما از ناحيه شما براى ما روايت كرده اند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم طلاق زنان خود را به دست امير المؤمنين عليه السّلام قرار داد تا جايى كه در روز جمل به دنبال عايشه فرستاد و به او فرمود: تو با فتنه انگيزى خود بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:198

اسلام و مسلمين غبار ستيزه پاشيدى (1) و فرزندان خود را از روى نادانى به پرتگاه نابودى كشاندى، اگر دست از من برندارى تو را طلاق مى دهم، در حالى كه زنان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با وفات وى مطلّقه شده اند. فرمود: طلاق چيست؟

گفتم: باز گذاشتن راه فرمود: اگر طلاق آنها با وفات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم صورت مى گيرد چرا بر آنها حلال نبود كه شوهر كنند؟ گفتم: براى آنكه خداى تعالى شوهر كردن را بر آنها حرام كرده است، فرمود: چرا در حالى كه وفات رسول خدا راه را بر آنها باز گذاشته است؟ گفتم: اى فرزند مولاى من! پس آن طلاقى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و

آله و سلّم حكمش را به امير المؤمنين عليه السّلام واگذار كرد چه بود؟

فرمود: خداى تعالى شأن زنان پيامبر را عظيم گردانيد و آنان را به شرافت مادرى امّت مخصوص كرد و رسول خدا به امير المؤمنين فرمود: اى ابا الحسن؟

اين شرافت تا وقتى براى آنها باقى است كه به طاعت خدا مشغول باشند و هر كدام آنها كه پس از من خدا را نافرمانى كند و بر تو خروج نمايد راه را براى شوهر كردن وى بازگذار و او را از شرافت مادرى مؤمنين ساقط كن.

گفتم: معناى «فاحشه مبيّنه» كه چون زن در زمان عدّه مرتكب شود بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:199

شوهرش رواست كه او را از خانه خود اخراج كند چيست؟ (1) فرمود: مقصود از فاحشه مبيّنه مساحقه است نه زنا، زيرا اگر زنى زنا كند و حدّ بر او جارى شود مردى كه مى خواسته با او ازدواج كند نبايستى بخاطر اجراى حدّ از ازدواج با او امتناع ورزد امّا اگر مساحقه كند بايستى رجم شود و رجم خوارى است و كسى كه خدا فرمان رجمش را دهد او را خوار ساخته است و كسى را كه خدا خوار سازد وى را دور ساخته است و هيچ كس را نسزد كه با وى نزديكى كند.

گفتم: اى فرزند رسول خدا معناى فرمان خداوند به پيامبرش موسى عليه السّلام كه فرمود: نعلين خود را بدرآر كه تو در وادى مقدّس طوى هستى چيست، «1» كه فقهاى فريقين مى پندارند نعلين او از پوست مردار بوده است. فرمود هر كه چنين گويد به موسى افترا بسته و او را در نبوتش نادان شمرده است زيرا امر از دو

حال بيرون نيست يا نماز موسى در آن روا و يا ناروا بوده است، اگر نمازش در آن روا بوده طبعا جايز است كه به آن نعلين در آنجا پا نهد كه هر چند آن بقعه مقدّس و مطهّر باشد امّا از نماز مقدّس تر و مطهّرتر نبوده است، و اگر نماز موسى در آن روا نبوده است لازم آيد كه موسى حلال و حرام را نداند و نداند كه چه چيزى در نماز

______________________________

(1) طه: 12.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:200

روا و چه چيزى نارواست كه اين خود كفر است.

(1) گفتم: پس مقصود از آن چيست؟ فرمود: موسى در وادى مقدّس با پروردگارش مناجات كرد و گفت: بار الها! من خالصانه تو را دوست دارم و از هر چه غير تو است دل شسته ام، با آنكه اهل خود را بسيار دوست مى داشت.

خداى تعالى به او فرمود: نعلين خود را بدر آر، يعنى اگر مرا خالصانه دوست دارى و از هر چه غير من است دل شسته اى، قلبت را از محبت اهل خود تهى ساز.

گفتم: اى فرزند رسول خدا تأويل آيه «كهيعص» چيست؟ فرمود: اين حروف از اخبار غيبى است كه خداوند زكريّا را از آن مطّلع كرده و بعد از آن داستان آن را به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باز گفته است و داستان آن از اين قرار است كه زكريّا از پروردگارش درخواست كرد كه اسماء خمسه طيّبه را به او بياموزد و خداى تعالى جبرئيل را بر او فرو فرستاد و آن اسماء را بدو تعليم داد، زكريّا چون محمّد و علىّ و فاطمه و حسن را ياد مى كرد اندوهش برطرف مى شد

و گرفتاريش زايل مى گشت و چون حسين را ياد مى كرد بغض و غصّه گلويش را مى گرفت و مى گريست و مبهوت مى شد، روزى گفت: بار الها! چرا وقتى آن چهار نفر را ياد مى كنم تسليت مى يابم و اندوهم برطرف مى شود، امّا چون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:201

حسين را ياد مى كنم اشكم جارى مى شود و ناله ام بلند مى شود؟ (1) خداى تعالى او را از اين داستان آگاه كرد و فرمود: كهيعص و كاف اسم كربلاست و هاء رمز هلاك عترت است و ياء نام يزيد ظالم بر حسين عليه السّلام است و عين اشاره به عطش و صاد نشان صبر او است.

و چون زكريّا اين مطلب را شنيد نالان و غمين شد و تا سه روز از مسجدش بيرون نيامد و به كسى اجازه نداد كه نزد او بيايد و گريه و ناله سرداد و نوحه او چنين بود: بار الها! از مصيبتى كه براى فرزند بهترين خلايق خود تقدير كرده اى دردمندم، خدايا! آيا اين مصيبت را در آستانه او نازل مى كنى؟ و آيا جامه اين مصيبت را بر تن علىّ و فاطمه مى پوشانى؟ و آيا اين فاجعه را در ساحت آنها فرود مى آورى؟ و بعد از آن مى گفت: بار الها! فرزندى به من عطا كن تا در پيرى چشمم بدو روشن باشد و او را وارث و وصىّ من قرار ده و منزلت او را در نزد من مانند منزلت حسين قرار بده و چون او را به من ارزانى داشتى مرا شيفته او گردان آنگاه مرا دردمند او گردان همچنان كه حبيبت محمّد را دردمند فرزندش گرداندى، و خداوند يحيى را بدو داد و او را دردمند

وى ساخت و دوره حمل يحيى شش ماه بود و باردارى از حسين عليه السّلام نيز شش ماه بود و براى آن نيز

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:202

داستانى طولانى است.

(1) گفتم: اى مولاى من علّت چيست كه مردم از برگزيدن امام براى خويشتن ممنوع شده اند؟ فرمود: امام مصلح برگزينند و يا امام مفسد؟ گفتم: امام مصلح، فرمود: آيا امكان ندارند كه برگزيده آنها مفسد باشد؟ چون كسى از درون ديگرى كه صلاح است و يا فساد مطّلع نيست. گفتم: آرى امكان دارد، فرمود:

علّت همين است و براى تو دليل ديگرى بياورم كه عقلت آن را بپذيرد، فرمود:

رسولان الهى كه خداى تعالى آنها را برگزيده و بر آنها كتاب فرو فرستاده و آنها را به وحى و عصمت مؤيّد ساخته تا پيشوايان امّتها باشند چگونه اند؟ آيا مثل موسى و عيسى عليهما السّلام كه پيشوايان امتند و بر برگزيدن شايسته ترند و عقلشان بيشتر و علمشان كامل تر آيا ممكن است منافق را به جاى مؤمن برگزينند؟ گفتم:

خير، فرمود: اين موسى كليم اللَّه است كه با وفور عقل و كمال علم و نزول وحى بر او از اعيان قوم و بزرگان لشكر خود براى ميقات پروردگارش هفتاد تن را برگزيد و در ايمان و اخلاص آنها هيچ گونه شك و ترديدى نداشت، امّا منافقين را برگزيده بود، خداى تعالى مى فرمايد: وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلًا لِمِيقاتِنا «2» تا

______________________________

(2) الأعراف: 155.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:203

اين آيه: لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً (1) تا آنجا كه فرمود: فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ و چون مى بينيم كه برگزيده پيامبر افسد بوده و نه اصلح در حالى كه مى پنداشته آنها اصلح هستند، مى فهميم برگزيدن مخصوص

كسى است كه ما في الصّدور و ضمائر و سرائر مردم را بداند و برگزيدن مهاجرين و انصار ارزشى ندارد جايى كه برگزيده پيامبران به جاى افراد صالح افراد فاسد باشند.

سپس مولايمان فرمود: اى سعد! خصم تو مى گويد كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هنگام مهاجرت برگزيده اين امّت را همراه خود به غار برد چون مى دانست كه خلافت با او است و در تأويل پيشواست و زمام امور امّت به دست او خواهد افتاد و او در ايجاد اتّحاد و سدّ خلل و اقامه حدود و اعزام جيوش براى فتح بلاد كفر معتمد است و همان گونه كه پيامبر بر نبوّت خود مى ترسيد بر خلافت خود هم مى هراسيد زيرا كسى كه در جايى پنهان مى شود يا از كسى فرار مى كند قصدش جلب مساعدت ديگران نيست و علىّ را در بستر خود خوابانيد چون به او اعتنايى نداشت و با او همسفر نشد زيرا كه بر او سنگينى مى كرد و مى دانست كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:204

اگر او كشته شود شخص ديگرى را نصب خواهد كرد كه بتواند كارهاى او را انجام دهد. (1) پس چرا دعوى او را اين چنين نقض نكردى كه آيا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به زعم شما نفرمود: دوران خلافت پس از من سى سال است و اين سى سال مدّت عمر خلفاى راشدين است و گريزى نداشت جز آنكه تو را تصديق كند، آنگاه مى گفتى: آيا همان گونه كه رسول خدا مى دانست كه خليفه پس از وى ابو بكر است آيا نمى دانست كه پس از ابو بكر عمر و پس از عمر

عثمان و پس از عثمان على خليفه خواهند بود؟ و او راهى جز تصديق تو نداشت سپس به او مى گفتى: پس بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم واجب بود كه همه آنها را به غار ببرد و بر جان آنها بترسد همچنان كه بر جان ابو بكر مى هراسيد و به واسطه ترك آن سه و تخصيص ابو بكر به همراهى خود آنها را خوار نسازد.

و آنگاه كه گفت: به من بگو كه اسلام صديق و فاروق آيا به طوع و رغبت بوده است يا به اكراه و اجبار؟ چرا به او نگفتى كه اسلام آن دو از روى طمع بوده است زيرا آنها با يهوديان مجالست داشتند و از آنها از پيشگوييهاى تورات و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:205

ساير كتب پيشينيان و داستان محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و پايان كار او استخبار كرده بودند (1) و آنها يادآور مى شدند كه محمّد بر عرب مسلّط مى شود همچنان كه بخت نصر بر بنى اسرائيل مسلّط شد و از پيروزى او بر عرب گريزى نيست همچنان كه از پيروزى بخت نصر بر بنى اسرائيل گريزى نبود جز آنكه او در دعوى نبوّت خود دروغگو بود. پس به نزد محمّد آمدند و با او در اداى شهادت لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ همراهى كردند و به طمع آنكه چون امور او استقرار يافت و احوالش استقامت گرفت به هر يك حكومت شهرى خواهد رسيد و چون از رسيدن به اين مقصد نااميد شدند نقاب بر چهره كشيدند و با عدّه اى از همگنان منافق خود به بالاى آن گردنه رفتند تا او را بكشند و

خداى تعالى مكر آنها را برطرف ساخت و در حالى كه خشمگين بودند برگشتند و خيرى به آنها نرسيد، چنان كه طلحه و زبير به نزد عليّ عليه السّلام آمدند و با او به طمع آنكه هر كدام به حكومت شهرى نايل شوند بيعت كردند و چون مأيوس شدند بيعت خود را شكستند و بر او خروج كردند و خداوند هر يك از آن دو را به سرنوشت بيعت شكنان ديگر به خاك افكند.

سعد گويد: سپس مولاى ما حسن بن عليّ عليه السّلام با آن پسربچه براى اقامه نماز برخاستند و من نيز برگشتم و در جستجوى احمد بن اسحاق برآمدم و او گريان به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:206

استقبال من آمد (1) گفتم: چرا تأخير كردى؟ و چرا گريه مى كنى؟ گفت: آن جامه اى را كه مولايم فرمود گم كرده ام، گفتم: گناهى بر تو نيست برو و او را خبر ده، شتابان رفت و خندان برگشت و بر محمّد و آل محمّد صلوات فرستاد.

گفتم: چه خبر؟ گفت: آن جامه را ديدم كه زير پاى مولايم گسترده بود و روى آن نماز مى خواند.

سعد گويد: خدا را سپاس گفتيم و بعد از آن تا چند روز به منزل مولايمان مى رفتيم و آن پسر بچه را نزد او نمى ديدم و چون روز خداحافظى فرا رسيد با احمد بن اسحاق و دو تن از همشهريان خود بر مولايمان وارد شديم و احمد بن- اسحاق در مقابل امام ايستاد و گفت: اى فرزند رسول خدا! هنگام كوچ فرا رسيده و محنت شدّت گرفته است، از خداى تعالى مسألت مى كنيم كه بر جدّت محمّد مصطفى و پدرت علىّ مرتضى و مادرت سيدة النّساء و

بر عمو و پدرت آن دو سرور جوانان اهل بهشت و پدرانت كه ائمّه طاهرين هستند درود بفرستد و همچنين بر شما و فرزند شما درود بفرستد و اميدواريم كه خداى تعالى شما را برترى دهد و دشمنتان را سركوب كند و اين ملاقات را آخرين ديدار ما قرار ندهد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:207

(1) گويد: چون اين كلمات را ادا كرد مولاى ما گريست به غايتى كه اشك از ديدگانش جارى شد، سپس فرمود: اى پسر اسحاق! خود را در دعا به تكلّف مينداز و افراط مكن كه تو در همين سفر به ملاقات خدا خواهى رفت، احمد بيهوش بر زمين افتاد و چون به هوش آمد گفت: شما را به خدا و حرمت جدّتان سوگند مى دهم كه خرقه اى به من عطا فرمائيد تا آن را كفن خود سازم، مولاى ما دست به زير بساط كرد و سيزده درهم بيرون آورد و فرمود: آن را بگير و جز آن را هزينه مكن كه آنچه را خواستى از دست نخواهى داد و خداى تعالى اجر نيكوكاران را ضايع نخواهد كرد.

سعد گويد: در بازگشت از محضر مولايمان سه فرسخ مانده به شهر حلوان احمد بن اسحاق تب كرد و بيمارى سختى بر وى عارض شد كه از ادامه حيات نااميد گرديد و چون به حلوان وارد شديم و در يكى از كاروانسراهاى آن فرود آمديم احمد بن اسحاق يكى از همشهريان خود را كه در آنجا ساكن بود فراخواند، سپس گفت: امشب از نزدم بيرون برويد و مرا تنها بگذاريد، ما از نزد او بيرون آمديم و هر يك به خوابگاه خود رفتيم. سعد گويد: نزديك صبح دستى

مرا تكان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:208

داد، (1) چشم باز كردم و به ناگاه ديدم كافور خدمتكار ابو محمّد عليه السّلام است و مى گويد: أحسن اللَّه بالخير عزاكم خدا در اين مصيبت به شما جزاى خير دهد و مصيبت شما را به نيكى جبران كند ما از غسل و تكفين دوست شما فارغ شديم، برخيزيد و او را دفن كنيد كه او نزد آقاى شما از همه گرامى تر بود آنگاه از ديدگان ما نهان شد و ما با گريه و ناله بر بالين او حاضر شديم و حقّ او را ادا كرديم و از كار دفن او فارغ شديم. خداى او را رحمت كناد.

22-

(2) ابو جعفر محمّد بن حسن بن عليّ بن ابراهيم بن مهزيار گويد: «1» از پدرم شنيدم كه مى گفت: از جدّم عليّ بن ابراهيم مهزيار شنيدم كه مى گفت: در بسترم خوابيده بودم و در خواب ديدم كه گوينده اى به من مى گويد: به حجّ برو كه صاحب الزّمان را خواهى ديد. علىّ بن ابراهيم گويد: من خوشحال و خندان از خواب بيدار شدم و در نماز بودم تا آنكه سپيده صبح دميد و از نماز فارغ شدم و از

______________________________

(1) في بعض النّسخ «محمّد بن علي قال سمعت أبي يقول: سمعت جدّي عليّ بن مهزيار» و هو كما ترى مضطرب لأنّ عليّ بن ابراهيم أبوه دون جدّه و من اراد الاطلاع على كيفية السند و ما في المتن فليراجع طبعتنا الاولى لهذا الكتاب صفحة 465 و 466.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:209

خانه در جستجوى كاروان حاجيان بيرون آمدم (1) و گروهى را ديدم كه مى خواهند به حجّ بروند و به نزد اوّلين آنها شتافتم و چنين بود

تا آنكه بيرون رفتند و من در اين سفر مى خواستم به كوفه بروم و چون به آنجا رسيدم از مركب خود پياده شدم و متاع خود را به برادران مورد اعتمادم سپردم و رفتم تا از آل ابو محمّد عليه السّلام جويا شوم و جستجو كردم امّا هيچ اثر و خبرى نشنيدم و با اوّلين گروه خارج شدم و در اين سفر مى خواستم به مدينه بروم و چون به آنجا درآمدم بى صبرانه از مركب پياده شدم و متاع خود را به برادران مورد اعتمادم سپردم و رفتم تا از اخبار و آثار پرسش كنم امّا نه خبرى شنيدم و نه اثرى مشاهده كردم و پيوسته چنين بودم تا آنكه مردم به سمت مكّه حركت كردند و من هم با آنها آمدم و به مكّه رسيدم و فرود آمدم و بنه خود را به امينى سپردم و در جستجوى آل ابو محمّد عليه السّلام بودم امّا خبرى نشنيدم و اثرى به دست نياوردم و پيوسته بين نااميدى و اميد بودم و در كار خود انديشه مى كردم و خود را سرزنش مى نمودم تا آنكه شب دامن گسترد و با خود گفتم: انتظار مى كشم تا گرد كعبه خالى شود تا بتوانم طواف كنم و از خداى تعالى مى خواهم كه مرا به آرزوى خود برساند و چون گرد خانه خدا خلوت شد براى طواف برخاستم كه به ناگاه جوانى نمكين و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:210

خوش بو را ديدم كه بردى را به كمر بسته (1) و برد ديگر را حمايل كرده و نيز رداى خود را به گردنش برگردانيده بود. من خود را كنار كشيدم و او به من التفات

كرد و گفت: اين مرد از كجاست؟ گفتم: از اهواز، گفت: آيا ابن الخصيب را مى شناسى؟

گفتم آرى خداى تعالى او را رحمت كند دعوت حق را لبّيك گفته است. سپس گفت: خدا رحمتش كند كه روزها روزه مى گرفت و شبها به نماز مى پرداخت و به قراءت قرآن مشغول و از دوستان ما بود، آنگاه گفت: آيا علىّ بن ابراهيم بن- مهزيار را مى شناسى؟ گفتم: من على هستم، گفت: اى ابو الحسن، أهلا و سهلا، آيا صريحين را مى شناسى؟ گفتم: آرى، گفت: آنان چه كسانى هستند؟ گفتم:

محمّد و موسى. آنگاه گفت: آن علامتى كه بين تو و ابو محمّد عليه السّلام بود چه كردى؟

گفتم: همراه من است، گفت: نشانم بده، آن را بيرون آوردم، انگشترى زيبائى بود كه بر خاتم آن نوشته شده بود «محمّد و على»، و هنگامى كه آن را ديد گريه اى طولانى سر داد و در همان حال گريستن مى گفت: اى ابا محمّد خدا تو را رحمت كند كه امامى عادل و فرزند امامان و پدر امام بودى، خداوند تو را با پدرانت عليهم السّلام در بهشت اعلى سكنى دهد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:211

(1) سپس گفت: اى ابو الحسن! به منزل برو و آماده شو تا با ما سفر كنى تا آنكه چون ثلثى از شب گذشته و دو ثلث آن باقى بود به نزد ما بيا تا إن شاء اللَّه به آرزويت برسى. ابن مهزيار گويد: من به نزد بنه خود برگشتم و در انديشه بودم تا پاسى از شب گذشت برخاستم و بنه خود را فراهم آوردم و آن را نزديك مركب خود آورده و بار آن كردم و روى آن سوار

شدم و خود را به آن درّه رسانيدم و به ناگاه ديدم آن جوان ايستاده است و مى گويد: أهلا و سهلا بك اى ابو الحسن، خوشا بر تو كه اجازه يافتى، او به راه افتاد و من هم به دنبال او و مرا از بيابان عرفات و منا گذرانيد و به پاى كوه طائف رسيديم و گفت: اى ابو الحسن پياده شو و آماده نماز باش، او پياده شد و منهم پياده شدم او از نماز فارغ شد و منهم فارغ شدم آنگاه گفت: نماز صبح را مختصر برخوان و من نيز مختصر كردم، سلام داد و روى بر خاك ماليد، آنگاه سوار شد و به من دستور داد سوار شوم من نيز سوار شدم و به راه افتاد و من نيز به دنبالش روان شدم تا آنكه به قلّه اى برآمد و گفت:

ببين آيا چيزى مى بينى؟ نگريستم و مكانى خرّم و سرسبز و پردرخت ديدم، گفتم: اى آقاى من! مكانى خرّم و سرسبز و پردرخت مى بينم، گفت: آيا در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:212

بالاى آن چيزى نمى بينى؟ (1) نگريستم و ناگهان خود را در مقابل تپّه اى ديدم كه خيمه اى پشمين و نورانى بر روى آن بود، گفت: آيا چيزى ديدى؟ گفتم: چنين و چنان مى بينم، گفت: اى پسر مهزيار! نفست خوش و چشمت روشن باد! كه آرزوى هر آرزومندى آنجاست. سپس گفت: با من بيا، رفت و منهم به دنبالش روان شدم تا به پايه آن بلندى رسيديم، سپس گفت: پياده شو كه اينجا هر گردن كشى خوار شود و پياده شد و من هم پياده شدم و گفت: اى پسر مهزيار! زمام مركب را رها كن،

گفتم: آن را به چه كسى بسپارم كه كسى اينجا نيست، گفت: اينجا حرمى است كه در آن جز دوست آمد و شد نمى كند، و افسار مركب را رها كردم سپس به دنبال او رفتم و چون به نزديك خيمه رسيد از من سبقت گرفت و گفت: همين جا بايست تا تو را اجازه دهند، و چيزى نگذشت كه نزد من برگشت و گفت: خوشا بر تو كه به آرزويت رسيدى، گويد: بر آن حضرت صلوات اللَّه عليه درآمدم و او بر بساطى كه بر آن پوست گوسفند سرخى گسترده شده بود نشسته بود و بر بالشى پوستين تكيه كرده بود، بر او سلام كردم و مرا پاسخ داد، در او نگريستم و رويش مانند پاره ماه بود، نه مدهوش و بطي ء العمل و نه سريع العمل بود و قامتش

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:213

معتدل بود نه بلند و نه كوتاه، (1) پيشانيش صاف و ابروانش پيوسته و چشمانش درشت و بينى اش كشيده و گونه هايش هموار، و خالى بر گونه راستش بود. چون چشمم بدو افتاد در نعت و وصف او حيران شدم. آنگاه به من فرمود: اى پسر مهزيار! برادرانت در عراق چگونه اند؟ گفتم: تنگدست و گرفتار و شمشير بنى شيصبان پياپى بر آنها فرود مى آيد. فرمود: خدا آنها را بكشد تا كى نيرنگ مى ورزند، گويا آنها را مى بينم كه در خانه هاى خود كشته افتاده اند و امر پروردگارشان شب و روز آنها را فرا گرفته است، گفتم: اى فرزند رسول خدا! اين امر كى واقع خواهد شد؟ فرمود: هنگامى كه مردمى بى فرهنگ كه خدا و رسول از آنها بيزارند ميان شما و كعبه حائل شوند و

در آسمان سه سرخى پديدار شود و در آن ستونهايى سيمين و نورانى نمودار گردد و از ارمنستان و آذربايجان «سروسى» به شورش برخيزد و قصد سرزمينهاى و راى رى را داشته باشد هم آنجا كه آن كوه سياه به آن كوه سرخ بهم پيوسته و نزديك به كوه طالقان است و ميان او و مروزى نبرد سختى درگيرد كه كودكان در آن پير شوند و بزرگان در آن به نهايت پيرى رسند و كشتار در ميان آنها ظاهر گردد، در چنين هنگامى منتظر ظهور او باشيد تا به «زوراء» درآيد و چندان در آنجا نماند و به «ماهان» وارد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:214

شود (1) و بعد از آن به واسط عراق بيايد و در آنجا يك سال يا اندكى كمتر بماند سپس به سمت كوفه حركت كند و ميان آنها جنگى درگيرد كه از نجف تا حيره و غرىّ را فرا گيرد، جنگى سخت كه عقول را زايل كند و هر دو طايفه نابود شوند و خداوند باقيمانده آنها را درو كند.

سپس اين قول خداى تعالى را برخواند: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ امر ما در شب يا روز بر آنها درآيد و آنها را درو خواهيم كرد، گوئيا كه از ديروز گذشته اصلا نبوده اند. «1» گفتم: اى آقاى من و اى فرزند رسول خدا! مقصود از امر چيست؟ فرمود: ما امر خدا و لشكريان او هستيم. گفتم: اى آقاى من و اى فرزند رسول خدا! آيا وقت آن نرسيده است؟ فرمود: اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ.

23-

(2) ابو نعيم انصارىّ زيدىّ گويد: من در مكّه بودم و با جماعتى از مقصّره كه محمودىّ و علّان

كلينىّ و ابو الهيثم دينارىّ و ابو جعفر همدانىّ كه بالغ بر سى مرد مى شديم در نزد مستجار و كنار خانه كعبه نشسته بوديم و من در ميان ايشان جز

______________________________

(1) يونس: 24.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:215

محمّد بن قاسم علوىّ عقيقىّ مخلصى را نمى شناختم (1) و در آن روز كه ششم ذى حجّه سال دويست و نود و سه هجرى بود به ناگاه از ميان طواف كنندگان جوانى به نزد ما آمد كه دو حوله احرام بر او بود و نعلين در دست داشت چون چشم ما بدو افتاد از هيبت او همه از جا برخاستيم و سلام كرديم، آنگاه نشست و به راست و چپ نگريست و گفت: آيا مى دانيد كه ابو عبد اللَّه عليه السّلام در دعاى الحاح چه مى فرمود؟ گفتيم: چه مى فرمود؟ گفت: مى فرمود:

بار الها! از تو درخواست مى كنم به حقّ آن اسمى كه آسمان و زمين بدان برپاست و بدان حقّ و باطل را از يك ديگر جدا مى كنى و متفرّق را گرد مى آورى و مجتمع را پراكنده مى سازى و بدان ريگها را بشمارى و كوهها را وزن كنى و درياها را پيمانه نمايى كه بر محمّد و خاندانش درود فرستى و در هر كارم فرج و گشايش قرار دهى.

سپس برخاست و داخل در طواف شد و در آن هنگام به احترامش ما هم به پا خواستيم و فراموش كرديم كه به او بگوئيم: تو كيستى؟ و چون فردا همان وقت فرا رسيد باز از صف طواف خارج شد و به نزد ما آمد و مانند روز گذشته به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:216

احترام او برخاستيم (1) و او در ميان ما نشست و به راست

و چپ نگريست و گفت:

آيا مى دانيد كه امير المؤمنين عليه السّلام پس از نماز فريضه چه مى گفت؟ گفتيم: چه مى فرمود؟ گفت: مى فرمود:

بار الها! آوازها به سوى تو بلند است و صورتها بر آستان تو بر خاك است و گردنها براى تو خاضع است و محاكمه اعمال با توست، اى بهترين مسئول و بهترين معطى! اى صادق و اى خالق و اى كسى كه خلف وعده نمى كنى، اى كسى كه دستور دعا دادى و اجابت را ضامن شدى و فرمودى: ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ و فرمودى: وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و فرمودى: يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.

آنگاه پس از اين دعا به راست و چپ نگريست و گفت: آيا مى دانيد كه امير المؤمنين عليه السّلام در سجده شكر چه مى فرمود؟ گفتيم: چه مى فرمود؟ گفت:

مى فرمود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:217

(1) اى كسى كه پافشارى درخواست كنندگان جز بر جود و كرمش نيفزايد، اى كسى كه خزانه هاى آسمان و زمين از آن اوست، اى كسى كه خزانه هاى كوچك و بزرگ از آن اوست، بدكردارى من تو را از احسان باز ندارد، از تو درخواست مى كنم كه با من چنان كنى كه خود شايسته آنى، تو اهل جود و كرم و عفوى، اى خداى من يا اللَّه با من چنان كن كه خود شايسته آنى، تو بر كيفر توانايى و من سزاوار آنم، هيچ حجّت و عذرى در پيشگاه تو ندارم و به همه گناهان خود اقرار مى كنم، اعتراف مى كنم تا آنها را

ببخشايى و تو بهتر از من آنها را مى دانى، به گناهان و خطاها و سيّئات خود اعتراف مى كنم، بار الها! ببخش و ترحّم كن و از آنچه مى دانى درگذر كه تو عزيز و كريمى.

و برخاست و داخل در طواف شد و ما هم به احترامش برخاستيم و فردا همان وقت آمد و ما هم چون گذشته به استقبالش برخاستيم و در ميان ما نشست و به راست و چپ نگريست و گفت: سيد العابدين علىّ بن الحسين عليهما السّلام در سجود نمازش در اين مكان چنين مى فرمود:- و با دست به جانب حجر و ناودان اشاره كرد:

«بنده كوچك تو در آستان توست و بنده مسكين تو به درگاه توست از تو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:218

چيزى را درخواست مى كنم كه غير تو بر آن توانا نيست»، (1) آنگاه به راست و چپ نگريست و به محمّد بن قاسم علوىّ نظر كرد و گفت: اى محمّد بن قاسم! ان شاء اللَّه عاقبت تو به خير خواهد بود و برخاست و داخل در طواف شد و همه ما دعاهاى او را آموختيم و فراموش كرديم كه تا پايان روز در باره او گفتگو كنيم، تا آنكه محمودى بما گفت: آيا او را شناختيد؟ گفتيم: خير، گفت: به خدا سوگند كه او صاحب الزّمان عليه السّلام است. گفتيم: اى ابا علىّ! از كجا چنين مى گويى؟ و او گفت: هفت سال است كه از درگاه خداى تعالى مسألت مى كند كه صاحب الأمر عليه السّلام را به وى بنماياند، گفت: در شامگاه يك روز عرفه همين جوان را ديدم كه دعايى مى خواند و آن دعا را حفظ كردم. از او پرسيدم: شما

كه هستيد؟ گفت: از اين مردم، گفتم: از كدام مردم از عرب و يا از موالى؟ گفت: از عرب، گفتم: از كدام عرب؟ گفت: از شريف ترين و بلندترين آنها، گفتم: آنها چه كسانى هستند؟ گفت: بنى هاشم، گفتم: از كدام بنى هاشم؟ گفت: از بلندترين و رفيع ترين آنها، گفتم: آنها چه كسانى هستند؟ گفت: از كسانى كه جماعات مردم را شكافتند و مردم را اطعام كردند و در دل شب كه مردم در خوابند،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:219

نماز گزاردند. (1) من دانستم كه او علوىّ است و او را به واسطه علوى بودنش دوست داشتم و به ناگاه از نظرم نهان شد و ندانستم كه به آسمان رفت يا به زمين، از آن مردمى كه اطرافش بودند پرسيدم: آيا اين علوىّ را مى شناسيد؟ گفتند: آرى، او هر ساله با ما پياده به حجّ مى آيد، گفتم: سبحان اللَّه! به خدا سوگند نشانه پياده روى در او نديدم و با دلى مغموم و محزون از فراقش به مزدلفه آمدم و در آن شب بيتوته كردم و در خواب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را ديدم و فرمود: اى محمّد! آيا مطلوب خود را ديدى؟ گفتم: اى آقاى من! او كه بود؟ فرمود: كسى را كه در شامگاه عرفه ديدار كردى صاحب الزّمان شماست. و چون اين داستان را از او شنيدم او را سرزنش كرديم كه چرا پيشتر ما را از آن مطّلع نكردى و او گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:220

من اين داستان را فراموش كرده بودم تا آنكه ما درخواست كرديم. اين حديث را عمّار بن حسين و محمّد بن محمّد نيز به طرق خود

برايم روايت كرده اند.

24-

(1) ابو الحسين حسن بن وجناء از پدرش و او از جدّش «1» روايت مى كند كه گفت: در خانه امام حسن عليه السّلام بوديم كه سواران خليفه همراه جعفر كذّاب ما را فرا گرفتند و به چپاول و غارت مشغول شدند و تمام توجّه من به قائم عليه السّلام بود كه آسيبى نبيند، گويد: در اين حال و در مقابل چشمم ناگهان او پيش آمد و از در خانه بيرون رفت، در آن هنگام او شش ساله بود و هيچ كس او را نديد تا از ديدگان نهان شد.

و از بعضى كتابهاى تاريخى به طريق و جاده (نوشته ها) نقل مى كنم و از كسى آن را سماع نكردم. از محمّد بن حسين بن عبّاد نقل است كه گفت: امام حسن عليه السّلام روز جمعه وقت نماز صبح درگذشت و در آن شب كه هشت روز از ماه ربيع الأوّل سال دويست و شصت هجرى گذشته بود نامه هاى بسيارى بدست خود براى

______________________________

(1) في بعض النسخ «عن جدى».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:221

مردم مدينه نوشته بود (1) و در آن شب كسى جز صقيل كنيز و عقيد خادم و آنكه خداى تعالى مى داند در نزد او نبودند. عقيد گويد: از ما آب جوشيده با مصطكى خواست و برايش آورديم، فرمود: ابتدا نماز مى خوانم، مرا آماده كنيد، براى او آب وضو آورديم و دستمالى در دامنش گسترديم، آب را از صقيل گرفت، روى و دو دست خود را دو بار شست و بر سر و دو پايش مسحى كرد و نماز صبح را در بسترش خواند و قدح را گرفت تا بنوشد و قدح به دندانهايش مى خورد و

دستش مى لرزيد و صقيل قدح را از دستش گرفت و در همان ساعت درگذشت و در سراى خود در سامرّاء كنار پدرش- صلوات اللَّه عليهما- به خاك سپرده شد و به كرامت خداى تعالى نايل آمد و عمرش بيست و نه سال تمام بود.

راوى گويد: عبّاد در اين حديث مى گويد: چون خبر وفات ابو محمّد عليه السّلام به مادرش رسيد از مدينه به سامرّاء آمد و نامش «حديث» بود و داستانهاى مفصّلى با جعفر برادر امام حسن عليه السّلام دارد و جعفر از او مطالبه ميراث نمود و نزد سلطان از وى سعايت كرد و كشف ستر او را كه خداى تعالى فرمان به حفظ آن داده است نمود. در اين هنگام صقيل ادّعا كرد كه باردار است و او را به خانه معتمد عبّاسىّ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:222

بردند (1) و زنان و خدمه معتمد و موفّق و زنان قاضى ابن أبى الشّوارب متعهّد شدند كه در همه حال وى را تحت مراقبت قرار دهند تا آنكه حوادث زير بر سر آنها فرود آمد: خروج يعقوب ليث صفّار و مرگ ناگهانى عبيد اللَّه بن يحيى بن خاقان و خارج شدن آنها از سامرّا و شورش صاحب الزّنج در بصره و غير ذلك كه آنها را از توجّه به صقيل بازداشت.

و ابو سهل بن نوبخت گويد: عقيد خادم مى گويد: ولىّ خدا حجّة بن الحسن- صلوات اللَّه عليه- در شب جمعه اوّل ماه رمضان سال دويست و پنجاه و چهار هجرى به دنيا آمد و كنيه او ابو القاسم و ابو جعفر و لقبش مهدى است و او حجّت خداى تعالى بر همه خلايق است، مادرش صقيل جاريه

و مولدش سامرّاء و در محلّه درب الرّاضة «4» بود و مردم در ولادت او آمد و شد كردند، بعضى از آنها آن را

______________________________

(4) في بعض النسخ «درب الرصافة» و في بعضها «دار الرصافة».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:223

اظهار (1) و بعضى ديگر آن را كتمان مى كنند، بعضى از بيان خبر او نهى مى كنند و بعضى ديگر ذكر او را آشكارا بر زبان آورند و خداوند به او داناتر است.

و ابو الاديان گويد: من خدمتكار امام حسن عليه السّلام بودم و نامه هاى او را به شهرها مى بردم و در آن بيمارى كه منجر به فوت او شد نامه هايى نوشت و فرمود آنها را به مدائن برسان، چهارده روز اينجا نخواهى بود و روز پانزدهم وارد سامرّاء خواهى شد و از سراى من صداى وا ويلا مى شنوى و مرا در مغتسل مى يابى. ابو الاديان گويد: اى آقاى من! چون اين امر واقع شود امام و جانشين شما كه خواهد بود؟ فرمود: هر كس پاسخ نامه هاى مرا از تو مطالبه كرد همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: ديگر چه؟ فرمود: كسى كه بر من نماز خواند همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: ديگر چه؟ فرمود: كسى كه خبر دهد در آن هميان چيست همو قائم پس از من خواهد بود. و هيبت او مانع شد كه از او بپرسم در آن هميان چيست؟

نامه ها را به مدائن بردم و جواب آنها را گرفتم و همان گونه كه فرموده بود روز پانزدهم به سامرّاء در آمدم و به ناگاه صداى وا ويلا از سراى او شنيدم و او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:224

را بر مغتسل يافتم (1) و برادرش

جعفر بن علىّ را بر در سرا ديدم و شيعيان را بر در خانه اش ديدم كه وى را به مرگ برادر تسليت و بر امامت تبريك مى گويند، با خود گفتم: اگر اين امام است كه امامت باطل خواهد بود، زيرا مى دانستم كه او شراب مى نوشد و در كاخ قمار مى كند و تار مى زند، پيش رفتم و تبريك و تسليت گفتم و از من چيزى نپرسيد، آنگاه عقيد بيرون آمد و گفت: اى آقاى من! برادرت كفن شده است برخيز و بر وى نمازگزار! جعفر بن علىّ داخل شد و بعضى از شيعيان كه سمّان و حسن بن علىّ كه معتصم او را كشت و به سلمه معروف بود در اطراف وى بودند.

چون به سرا درآمديم حسن بن علىّ را كفن شده بر تابوت ديدم و جعفر بن علىّ پيش رفت تا بر برادرش نماز گزارد و چون خواست تكبير گويد كودكى گندم گون با گيسوانى مجعّد و دندانهاى پيوسته بيرون آمد و رداى جعفر بن علىّ را گرفت و گفت: اى عمو! عقب برو كه من به نماز گزاردن بر پدرم سزاوارترم. و جعفر با چهره اى رنگ پريده و زرد عقب رفت.

آن كودك پيش آمد و بر او نماز گزارد و كنار آرامگاه پدرش به خاك سپرده شد، سپس گفت: اى بصرى! جواب نامه هايى را كه همراه توست بياور، و آنها

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:225

را به او دادم (1) و با خود گفتم اين دو نشانه، باقى مى ماند هميان، آنگاه نزد جعفر بن علىّ رفتم در حالى كه او آه مى كشيد. حاجز وشّاء به او گفت: اى آقاى من! آن كودك كيست تا بر او اقامه

حجّت كنيم، گفت: به خدا سوگند هرگز او را نديده ام و او را نمى شناسم. ما نشسته بوديم كه گروهى از اهل قم آمدند و از حسن بن علىّ عليهما السّلام پرسش كردند و فهميدند كه او در گذشته است و گفتند: به چه كسى تسليت بگوئيم؟ و مردم به جعفر بن علىّ اشاره كردند، آنها بر او سلام كردند و به او تبريك و تسليت گفتند و گفتند: همراه ما نامه ها و اموالى است، بگو نامه ها از كيست؟ و اموال چقدر است؟ جعفر در حالى كه جامه هاى خود را تكان مى داد برخاست و گفت: آيا از ما علم غيب مى خواهيد، راوى گويد: خادم از خانه بيرون آمد و گفت: نامه هاى فلانى و فلانى همراه شماست و هميانى كه درون آن هزار دينار است كه نقش ده دينار آن محو شده است. آنها نامه ها و اموال را به او دادند و گفتند: آنكه تو را براى گرفتن اينها فرستاده همو امام است و جعفر بن علىّ نزد معتمد عبّاسىّ رفت و ماجراى آن كودك را گزارش داد، معتمد كارگزاران خود را فرستاد و صقيل جاريه را گرفتند و از وى مطالبه آن كودك كردند، صقيل

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:226

منكر او شد (1) و مدّعى شد كه باردار است تا به اين وسيله كودك را از نظر آنها مخفى سازد و وى را به ابن الشّوارب قاضى سپردند و مرگ ناگهانى عبيد اللَّه بن يحيى بن خاقان و شورش صاحب زنج در بصره پيش آمد و از اين رو از آن كنيز غافل شدند و او از دست آنها گريخت وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

26-

(2) علىّ بن

سنان موصلى گويد: پدرم گفت: چون آقاى ما ابو محمّد حسن بن علىّ عليهما السّلام درگذشت، از قم و بلاد كوهستان نمايندگانى كه معمولا وجوه و اموال را مى آوردند درآمدند و خبر از درگذشت امام حسن عليه السّلام نداشتند و چون به سامرّاء رسيدند از امام حسن عليه السّلام پرسش كردند، به آنها گفتند كه وفات كرده است، گفتند: وارث او كيست؟ گفتند: برادرش جعفر بن علىّ، آنگاه از او پرسش كردند، گفتند كه او براى تفريح بيرون رفته و سوار زورقى شده است شراب مى نوشد و همراه او خوانندگانى هم هستند، آنها با يك ديگر مشورت كردند و گفتند: اينها از اوصاف امام نيست، و بعضى از آنها مى گفتند: باز گرديم و اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:227

اموال را به صاحبانشان برگردانيم.

(1) ابو العبّاس محمّد بن جعفر حميرىّ قمىّ گفت: بمانيد تا اين مرد بازگردد و او را به درستى بيازمائيم. راوى گويد: چون بازگشت به حضور وى رفتند و بر او سلام كردند و گفتند: اى آقاى ما! ما از اهل قم هستيم و گروهى از شيعيان و ديگران همراه ما هستند و ما نزد آقاى خود ابو محمّد حسن بن علىّ اموالى را مى آورديم، گفت: آن اموال كجاست؟ گفتند: همراه ماست، گفت: آنها را به نزد من آوريد، گفتند: اين اموال داستان جالبى دارد، گفت: آن داستان چيست؟ گفتند: اين اموال از عموم شيعه يك دينار و دو دينار گردآورى مى شود، سپس همه را در كيسه اى مى ريزند و بر آن مهر مى كنند و چون اين اموال را نزد آقاى خود ابو محمّد عليه السّلام مى آورديم مى فرمود: همه آن چند دينار است و چند دينار

آن از كى و چند دينار آن از چه كسى است و نام همه آنها را مى گفت و نقش مهرها را هم مى فرمود، جعفر گفت: دروغ مى گوئيد شما به برادرم چيزى را نسبت مى دهيد كه انجام نمى داد، اين علم غيب است و كسى جز خدا آن را نمى داند.

(2) راوى گويد: چون آنها كلام جعفر را شنيدند به يك ديگر نگريستند و جعفر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:228

گفت: آن مال را نزد من آوريد، گفتند: ما مردمى اجير و وكيل صاحبان اين مال هستيم و آن را تسليم نمى كنيم مگر به همان علاماتى كه از آقاى خود حسن بن علىّ مى دانيم، اگر تو امامى بر ما روشن كن و الّا آن را به صاحبانش بر مى گردانيم تا هر كارى كه صلاح مى دانند بكنند.

راوى گويد: جعفر به نزد خليفه- كه در آن روز در سامرّاء بود- رفت و عليه آنها دشمنى كرد و خليفه آنها را احضار كرد و گفت: آن مال را به جعفر تسليم كنيد، گفتند: خدا امير المؤمنين را به صلاح آورد، ما گروهى اجير و وكيل اين اموال هستيم و آنها سپرده مردمانى است و به ما گفته اند كه آن را جز با علامت و دلالت به كسى ندهيم، و با ابو محمّد حسن بن علىّ عليهما السّلام نيز همين عادت جارى بود.

خليفه گفت: چه علامتى با ابو محمّد داشتيد؟ گفتند: دينارها و صاحبانش و مقدار آن را گزارش مى كرد، و چون چنين مى كرد آنها را تسليم وى مى كرديم، ما مكرّر به نزد او مى آمديم و اين علامت و دلالت ما بود و اكنون او در گذشته است، اگر اين مرد صاحب الأمر است بايستى

همان كارى را كه برادرش انجام مى داد انجام دهد و الّا آن اموال را به صاحبانش برمى گردانيم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:229

(1) و جعفر گفت: اى امير المؤمنين اينان مردمى دروغگو هستند و بر برادرم دروغ مى بندند و اين علم غيب است. خليفه گفت: اينها فرستاده و مأمورند وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ. جعفر مبهوت شد و نتوانست پاسخى بدهد و آنها گفتند:

امير المؤمنين بر ما منّت نهد و كسى را به بدرقه ما بفرستد تا از اين شهر به در رويم و چون از شهر بيرون آمدند، غلامى نيكو منظر كه گويا خادمى بود به طرف آنها آمد و ندا مى كرد اى فلان بن فلان! اى فلان بن فلان! مولاى خود را اجابت كنيد، گويد: گفتند آيا تو مولاى ما هستى؟ گفت: معاذ اللَّه! من بنده مولاى شما هستم، نزد او بياييد، گويند: ما به همراه او رفتيم تا آنكه بر سراى مولايمان حسن ابن علىّ عليهما السّلام وارد شديم و به ناگاه فرزندش آقاى ما قائم عليه السّلام را ديدم كه بر تختى نشسته بود و مانند پاره ماه مى درخشيد و جامه اى سبز در برداشت، بر او سلام كرديم و پاسخ ما را داد، سپس فرمود: همه مال چند دينار است و چند دينار از فلانى و چند دينار از فلانى است و بدين سياق همه اموال را توصيف كرد. سپس به وصف لباسها و اثاثيه و چهارپايان ما پرداخت و ما براى خداى تعالى به سجده افتاديم كه امام ما را به ما معرّفى فرمود و بر آستانه وى بوسه زديم و هر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:230

سؤالى كه خواستيم از او پرسيديم و او

جواب داد، (1) آنگاه اموال را نزد او نهاديم و قائم عليه السّلام فرمود كه بعد از اين مالى را به سامرّاء نبريم و فردى را در بغداد نصب مى كند كه اموال را دريافت كند و توقيعات از نزد او خارج شود، گويد: از نزد او بيرون آمديم و به ابو العبّاس محمّد بن جعفر قمّى حميرىّ مقدارى حنوط و كفن داد و به او فرمود: خداوند تو را در مصيبت خودت اجر دهد. راوى گويد: ابو العبّاس به گردنه همدان نرسيده درگذشت و بعد از آن اموال را به بغداد و به نزد وكلاء منصوب او مى برديم و توقيعات نيز از نزد آنها خارج مى گرديد.

مصنّف اين كتاب- رضى اللَّه عنه- گويد: اين خبر دلالت دارد كه خليفه امر امامت را مى شناخته است كه چيست و موضع آن كجاست و از اين رو از اين گروه و اموالى كه با آنها بود دفاع كرد و جعفر كذّاب را از مطالبه آنها بازداشت و به آنها دستور نداد كه اموال را به جعفر تسليم كنند جز اينكه او مى خواست اين امر پنهان باشد و منتشر نشود تا مردم به سوى او راه نجويند و او را نشناسند و جعفر كذّاب هنگامى كه امام حسن عليه السّلام درگذشت بيست هزار دينار به نزد خليفه برد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:231

گفت: اى امير المؤمنين! مرتبت و منزلت برادرم حسن را براى من قرار بده! (1) و خليفه بدو گفت: بدان كه منزلت برادرت به واسطه ما نبود، بلكه به واسطه خداى تعالى بود و ما تلاش مى كرديم كه منزلت او را تنزّل دهيم و ناچيز گردانيم، امّا خداى تعالى

از آن ابا كرد و هر روز رفعت او را افزود، زيرا او خوددارى و خوش رفتارى و علم و عبادت داشت، اگر تو نزد شيعيان برادرت همان منزلت را دارى نيازى به ما ندارى و اگر نزد آنها چنان منزلتى ندارى و اوصاف او هم در تو نيست در اين باب ما نمى توانيم كارى براى تو انجام دهيم.

باب 44 علّت غيبت

1-

(2) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: ولادت صاحب الأمر بر اين خلق پوشيده است تا چون ظهور كند بيعت احدى بر گردنش نباشد.

2-

(3) جميل بن صالح از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: قائم مبعوث شود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:232

و بيعت هيچ كس بر گردنش نباشد.

3-

(1) هشام بن سالم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: قائم عليه السّلام قيام كند و بيعت هيچ كس بر گردنش نباشد.

4-

(2) حسن بن علىّ بن فضّال از امام رضا عليه السّلام روايت كند كه فرمود: گويا شيعيان را مى بينم كه در فقدان سومين پشت از فرزندانم مانند چهارپايان در طلب چراگاه برآيند امّا آن را نيابند، گفتم: اى فرزند رسول خدا! براى چه؟

فرمود: براى آنكه امامشان از آنها نهان شود، گفتم: براى چه؟ فرمود: براى آنكه چون با شمشير قيام كند بيعت هيچ كس بر گردنش نباشد.

5-

(3) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: ولادت صاحب الأمر بر اين مردم نهان است تا چون خروج كند بيعت هيچ كس بر گردنش نباشد و خداى تعالى امر وى را در يك شب اصلاح فرمايد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:233

6-

(1) حنان بن سدير از پدرش از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: براى قائم ما غيبتى است كه مدّت آن به طول مى انجامد، گفتم: اى فرزند رسول خدا! آن براى چيست؟ فرمود: زيرا خداى تعالى مى خواهد در او سنّتهاى پيامبران عليه السّلام را در غيبتهايشان جارى كند و اى سدير! گريزى از آن نيست كه مدّت غيبتهاى آنها به سرآيد، خداى تعالى فرمود: لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ «1» يعنى: سنّتهاى پيشينيان در شما جارى است.

7-

(2) زراره گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: اى زراره! گريزى از غيبت قائم نيست، گفتم: براى چه؟ فرمود: بر جان خود مى ترسد- و با دست به شكمش اشاره كرد-.

8-

(3) زراره گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: براى قائم پيش از

______________________________

(1) الانشقاق: 19.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:234

قيامش غيبتى است، گفتم: براى چه؟ فرمود: مى ترسد- و با دست به شكمش اشاره كرد-.

9-

(1) زراره گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: براى قائم پيش از ظهورش غيبتى است، گفتم: براى چه؟ فرمود: مى ترسد- و با دست به شكمش اشاره كرد- زراره گويد: مقصود قتل است.

10-

(2) زراره از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: براى قائم پيش از قيامش غيبتى است، گفتم: براى چه؟ فرمود: مى ترسد ذبحش كنند.

11-

(3) عبد اللَّه بن فضل هاشمى گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

براى صاحب الأمر غيبت ناگزيرى است كه هر باطل جويى در آن به شكّ مى افتد، گفتم: فداى شما شوم، براى چه؟ فرمود: به خاطر امرى كه ما اجازه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:235

نداريم آن را هويدا كنيم، گفتم: در آن غيبت چه حكمتى وجود دارد؟ فرمود:

حكمت غيبت او همان حكمتى است كه در غيبت حجّتهاى الهى پيش از او بوده است و وجه حكمت غيبت او پس از ظهورش آشكار گردد، همچنان كه وجه حكمت كارهاى خضر عليه السّلام از شكستن كشتى و كشتن پسر و بپاداشتن ديوار بر موسى عليه السّلام روشن نبود تا آنكه وقت جدايى آنها فرارسيد.

اى پسر فضل اين امر، امرى از امور الهى و سرّى از اسرار خدا و غيبى از غيوب پروردگار است و چون دانستيم كه خداى تعالى حكيم است، تصديق مى كنيم كه همه افعال او حكيمانه است اگر چه وجه آن آشكار نباشد.

باب 45 توقيعات وارده از قائم عليه السّلام

1-

(1) از علىّ بن عاصم كوفى نقل است كه مى گفت: در توقيعى از صاحب الزّمان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:236

آمده است: ملعون است ملعون كسى كه مرا در محفل مردم نام برد.

2-

(1) محمّد بن صالح همدانى گويد: به صاحب الزّمان عليه السّلام نوشتم: خاندانم مرا آزار مى كنند و سركوفت مى زنند به واسطه حديثى كه از پدران شما روايت شده است كه فرموده اند: متكفّل و خادمين ما بدترين خلق خدا هستند و امام عليه السّلام نوشتند: واى بر شما، آيا كلام خداى تعالى را نمى خوانيد كه بين آنها و بين قريه هايى كه مباركشان ساختيم قريه هاى ظاهرى قرار داديم، «1» به خدا سوگند ما آن قريه هاى مبارك و شما آن قريه هاى ظاهر هستيد.

عبد اللَّه بن جعفر نيز اين حديث را روايت كرده است.

3-

(2) ابو علىّ گويد از محمّد بن عثمان عمرىّ شنيدم كه مى گفت: توقيعى به خطّى كه مى شناختم اين چنين صادر شد: لعنت خدا بر كسى باد كه مرا در مجمع مردم نام برد. ابو علىّ گويد: نامه اى نوشتم و پرسيدم كه فرج كى خواهد بود؟ پاسخ آمد: تعيين كنندگان وقت دروغ مى گويند.

______________________________

(1) السبأ: 18.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:237

4-

(1) اسحاق بن يعقوب گويد: از محمّد بن عثمان عمرى درخواست كردم نامه اى را كه مشتمل بر مسائل دشوارم بود برساند و توقيعى به خط مولاى ما صاحب الزّمان عليه السّلام چنين صادر شد:

خداوند تو را ارشاد كند و پايدار بدارد، امّا سؤالى كه در باره منكران از خاندان، و عموزادگان ما كردى، بدان كه بين خداى تعالى و هيچ كس خويشاوندى نيست و كسى كه مرا انكار كند از من نيست و راه او مانند راه پسر نوح است، امّا راه عمويم جعفر و فرزندانش راه برادران يوسف است.

امّا نوشيدن آبجو حرام است و نوشيدن شلماب كه نوعى شربت است مانعى ندارد و امّا اموال شما را نمى پذيريم مگر آنكه آن را طاهر سازيد هر كه خواهد بفرستد و هر كه خواهد قطع كند كه آنچه خداى تعالى به من داده است بهتر از آن است كه به شما داده است.

و امّا ظهور فرج، آن با خداى تعالى است و تعيين كنندگان وقت دروغ مى گويند.

و امّا اعتقاد كسى كه مى گويد حسين عليه السّلام كشته نشده است آن كفر و تكذيب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:238

و گمراهى است.

(1) و امّا حوادث واقعه، در باره آن مسائل به راويان حديث ما رجوع كنيد كه آنان حجّت من بر شما هستند من نيز حجّت

خدا بر آنها هستم.

و امّا محمّد بن عثمان عمرى- كه درود خدا بر او و پدرش باد- مورد وثوق من است و كتاب او كتاب من است.

و امّا محمّد بن علىّ بن مهزيار اهوازى، خداى تعالى به زودى قلب او را به صلاح آورد و شكّش را برطرف سازد.

و امّا آنچه را براى ما فرستادى از آن رو مى پذيريم كه پاكيزه و طاهر است، و بهاى كنيز خواننده حرام است.

و امّا محمّد بن شاذان بن نعيم، او مردى از شيعيان ما اهل البيت است.

و امّا ابو الخطاب محمّد بن أبى زينب اجدع، او و اصحابش ملعونند و با همفكران او مجالست مكن كه من از آنها بيزارم و پدرانم نيز از آنها بيزار بودند.

و امّا كسانى كه اموال ما را با اموال خودشان در مى آميزند، هر كس چيزى از اموال ما را حلال شمارد و آن را بخورد همانا آتش خورده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:239

(1) و امّا خمس، آن بر شيعيان ما مباح است و تا هنگام ظهور امر ما از آن معافند تا ولادتشان پاكيزه شود و نه خبيث.

و امّا پشيمانى گروهى كه در دين خداى تعالى به واسطه آنچه به ما دادند شكّ كردند، ما از هر كسى كه فسخ بيعت كند بيعتمان را برداشتيم و نيازى به عطاى شكّ كنندگان نيست.

و امّا علت وقوع غيبت، خداى تعالى مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ «1»، بر گردن همه پدرانم بيعت سركشان زمانه بود امّا من وقتى خروج نمايم بيعت هيچ سركشى بر گردنم نيست.

و امّا وجه انتفاع از من در غيبتم، آن مانند انتفاع از خورشيد است

چون ابر آن را از ديدگان نهان سازد و من امان اهل زمينم همچنان كه ستارگان امان اهل آسمانها هستند و از امورى كه سودى برايتان ندارد پرسش نكنيد و خود را در آموختن آنچه از شما نخواسته اند به زحمت نيفكنيد و براى تعجيل فرج بسيار دعا كنيد كه همان فرج شماست و اى اسحاق بن يعقوب! درود بر تو و بر پيروان

______________________________

(1) المائدة: 102.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:240

هدايت باد.

5-

(1) محمّد بن شاذان گويد: مقدارى مال براى قائم عليه السّلام در نزد من فراهم آمد كه از پانصد درهم بيست درهم كمتر بود و من ناخوش داشتم كه آن را ناقص بفرستم، بنا بر اين از مال خود آن را كامل گردانيده و نزد محمّد بن جعفر فرستادم و ننوشتم كه چقدر آن از من است، محمّد بن جعفر قبض آن را برايم فرستاد كه در آن آمده بود: پانصد درهم رسيد كه بيست درهم آن از توست.

6-

(2) اسحاق بن يعقوب گويد: از شيخ عمرى- رضى اللَّه عنه- شنيدم كه مى گفت: با مردى شهرى مصاحبت داشتم و به همراه او مالى براى قائم عليه السّلام بود و آن را براى او فرستاد و آن مال را به او برگردانيد و به او گفتند: حق عموزادگانت را كه بالغ بر چهار صد درهم است از آن خارج كن، آن مرد متحيّر و مبهوت و متعجّب گرديد و حسابرسى كرد و در دستش مزرعه اى بود كه متعلّق به عموزادگانش بود كه مقدارى از آن را به آنها تسليم كرده بود ولى بقيه آن را به آنها واگذار

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:241

نكرده بود و سهم آنان از آن مال چنان كه فرموده بود چهار صد درهم گرديد، پس آن را از مال خود خارج ساخت و باقى را فرستاد و او آن را پذيرفت.

7-

(1) گروهى از اصحاب ما روايت كرده اند كه غلامى را نزد ابو عبد اللَّه بن جنيد كه در واسط بود فرستادند و گفتند كه آن را بفروشد، آن را فروخت و بهاى آن را گرفت و چون آنها را به ترازو گذاشت هيجده قيراط و يك حبّه كم آمد و از مال خود هيجده قيراط و يك حبّه وزن كرد و بدان افزود و فرستاد [امام] يك دينار از آن مال را برگردانيد كه وزن آن هيجده قيراط و يك حبّه بود.

8-

(2) از محمّد بن ابراهيم بن مهزيار نقل شده است كه در حال شكّ و ترديد وارد عراق شد و اين توقيع براى وى صادر گرديد: به مهزيارى بگو آنچه را از دوستان آن سامان حكايت كردى فهميديم، به آنها بگو آيا قول خداى تعالى را نشنيديد كه مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ آيا اين دستور تا روز قيامت نيست؟ آيا خداى تعالى پناهگاههايى براى شما قرار نداده است كه بدان پناهنده شويد؟ آيا از زمان آدم عليه السّلام تا زمان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:242

امام گذشته ابو محمّد صلوات اللَّه عليه اعلام هدايت براى شما قرار نداده است؟ (1) و اگر علمى نهان شد علمى آشكار نگرديد و اگر ستاره اى افول كرد ستاره اى ندرخشيد؟ و چون خداى تعالى ابو محمّد را قبض روح كرد پنداشتيد كه او رابطه بين خود و خلقش را قطع كرده است؟ هرگز چنين نبوده و تا روز قيامت چنين نخواهد بود در آن روز امر خداى تعالى ظاهر شود و آنان ناخشنود باشند.

اى محمّد بن ابراهيم! براى چيزى كه بخاطر

آن آمدى شكّ به خود راه مده كه خداى تعالى زمين را از حجّت خالى نگذارد، آيا پدرت پيش از وفاتش به تو نگفت: هم اكنون بايد كسى را حاضر كنى كه اين دينارهايى را كه نزد من است وزن كند و چون دير شد و شيخ بر جان خود ترسيد كه به زودى بميرد به تو گفت:

آنها را تو خود وزن كن و كيسه بزرگى به تو داد و تو سه كيسه داشتى و يك كيسه كه دينارهاى گوناگون در آن بود، آنها را وزن كردى و شيخ با خاتم خود آنها را مهر كرد و گفت تو هم آنها را مهر كن، اگر زنده ماندم كه خود مى دانم چه كنم و اگر مردم، تو اوّلا در باره خود و ثانيا در باره من از خدا بپرهيز و مرا خلاص كن و چنان باش كه به تو گمان دارم، خدا تو را رحمت كند آن دينارهايى را كه از ما بين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:243

نقدين از حساب ما جدا كردى و ده و اندى دينار است بيرون كن و از جانب خود آنها را مسترد كن كه زمانه بسيار سخت است و حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ.

(1) محمّد بن ابراهيم گويد: براى ديدار به عسكر رفتم و قصد ناحيه مقدّسه را داشتم، زنى مرا ديد و گفت: آيا تو محمّد بن ابراهيمى؟ گفتم: آرى، گفت: بازگرد كه در اين هنگام به مقصود نمى رسى و شب هنگام مراجعت كن كه در به رويت باز است داخل در سرا شو و قصد آن اتاقى را كن كه چراغش روشن است و من هم چنان كردم و قصد

آن در را كردم و به ناگاه ديدم كه باز است داخل در سرا شدم و قصد همان اتاقى را كردم كه توصيف كرده بود و در اين بين كه خود را ميان دو قبر ديدم و گريه و ناله مى كردم ناگهان صدايى را شنيدم كه مى گفت: اى محمّد! تقواى الهى پيشه ساز و از گذشته توبه كن كه كار بزرگى را عهده دار شدى.

9-

(2) نصر بن صبّاح بلخىّ گويد: كاتبى در مرو براى خوزستانىّ بود كه نصر نام او را به من گفت و هزار دينار نزد او براى ناحيه مقدّسه گرد آمده بود و با من مشورت كرد، گفتم: آن را به نزد حاجزى بفرست، گفت: اگر روز قيامت خداى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:244

تعالى از من سؤال كرد آيا بر گردن مى گيرى؟ گفتم: آرى، نصر گويد: از او جدا شدم و بعد از دو سال به نزد او آمدم و او را ديدار كردم و از آن مال پرسيدم، گفت: دويست دينار آن را به توسّط حاجزى فرستاده است و وصول آن و دعاى خير براى او صادر شده است و به او نوشته است كه مال هزار دينار بوده است و دويست دينار فرستاده اى و اگر خواستى از طريق كسى اقدام كنى اسدى در رى است از طريق او اقدام كن.

نصر گويد: اندكى بعد خبر مرگ حاجز رسيد و شديدا بى تاب و مغموم شدم.

گفتم چرا بى تاب و مغموم مى شوى در حالى كه خداى تعالى با دو دلالت بر تو منّت نهاده است، يكى آنكه مبلغ مال را به تو اخبار كرده و ديگر آنكه خبر مرگ حاجزى را ابتداء به تو داده است.

10-

(1) نصر بن صبّاح گويد: مردى از اهالى بلخ پنج دينار به توسّط حاجزى فرستاد و نامه اى نوشت و نام خود را در آن تغيير داد، رسيدى به نام و نسب وى به همراه دعاى خير برايش صادر شد.

11-

(2) محمّد بن شاذان گويد: مردى از اهالى بلخ مالى را فرستاد نامه اى ضميمه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:245

آن بود كه در آن نوشته اى نبود و انگشت خود را بى آنكه چيزى را نوشته باشد روى آن چرخانيده بود و به نامه رسان گفت: اين مال را ببر و هر كس داستان آن را به تو باز گفت و پاسخ نامه را داد مال را به او بده آن مرد به محلّه عسكر رفت و به سراغ جعفر رفت و داستان را به او گفت. جعفر گفت: آيا تو به بداء اقرار دارى؟ آن مرد گفت: آرى، گفت: براى صاحب تو بدا شده است و به تو امر كرده است كه اين مال را به من بدهى، نامه رسان گفت: اين جواب مرا قانع نمى سازد و از نزد او بيرون آمد و در ميان اصحاب ما مى چرخيد و اين توقيع براى او صادر شد: اين مال، در معرض خطر و بالاى صندوقى بوده است و دزدان بر آن خانه درآمده و محتويات صندوق را برده ولى مال سالم مانده است و جواب نامه در همان رقعه نوشته شده بود كه وقتى انگشت را روى نامه مى چرخانيدى التماس دعا داشتى خداوند به تو چنان كند و چنان كرد.

12-

(1) محمّد بن صالح گويد: وقتى ابن عبد العزيز باداشاله را به زندان افكند نامه اى به او نوشتم كه در باره او دعا كند و اجازه دهد كنيزى اختيار كنم تا از او داراى فرزند شوم و توقيعى چنين صادر شد: او را اختيار كن و خداوند هر چه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:246

خواهد كند و زندانى را خلاص گرداند. (1) پس كنيز را براى

داشتن فرزند اختيار كردم و فرزندى به دنيا آورد و بعد از آن مرد و آن زندانى در همان روزى كه توقيع به دستم رسيد آزاد شد.

گويد: ابو جعفر برايم گفت: فرزندى برايم به دنيا آمد و نامه اى نوشتم و اجازه خواستم تا در روز هفتم يا هشتم او را غسل دهم، پاسخى ننوشت و آن فرزند در روز هشتم درگذشت بعد از آن نامه اى نوشتم و درگذشت او را خبر دادم توقيعى چنين صادر شد: خداوند غير او و غير او را جانشين وى كند و نام اوّلى را احمد و نام دومى را جعفر بگذار. و چنان شد كه او فرموده بود و نهانى با زنى ازدواج كردم و با وى آميزش كردم و باردار شد و دخترى به دنيا آورد، مغموم و تنگدل شدم و نامه اى گله آميز نوشتم، جواب آمد كه به زودى از آن كفايت مى شوى و چهار سال پس از آن زندگى كرد و سپس درگذشت و نامه اى رسيد كه خداى تعالى صبور و شما عجول هستيد.

گويد: چون خبر مرگ ابن هلال- لعنه اللَّه- رسيد، شيخ نزد من آمد و گفت:

آن كيسه اى را كه نزد توست بيرون آور، كيسه را به او دادم و نامه اى به من داد كه در آن نوشته شده بود: امّا آنچه در باره صوفى ظاهر ساز- يعنى هلالى- يادآور

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:247

شدى، خداوند عمر او را قطع كرد و پس از مرگش توقيعى چنين صادر شد: او قصد ما كرد و ما صبر پيشه ساختيم و خداوند به نفرين ما عمر او را قطع كرد.

13-

(1) حسن بن فضل يمانىّ گويد: قصد سامرّاء كردم

و يك كيسه دينار و دو جامه برايم آوردند و من آنها را برگردانيدم و با خود گفتم: آيا منزلت من نزد آنها اين مقدار است و فريفته شدم، بعد از آن پشيمان شدم و نامه اى نوشتم و عذرخواهى و استغفار كردم و گوشه اى رفته و با خود مى گفتم: به خدا سوگند اگر آن كيسه را به من بازگردانند، گره آن را باز نكنم و آن را خرج نكنم تا آنكه آن را به نزد پدرم برم كه او داناتر از من به آن است گويد: آن كسى كه كيسه را از من گرفت اشاره اى نكرد و مرا از آن كار باز نداشت، آنگاه براى او نامه اى چنين صادر شد: خطا كردى كه به او نگفتى كه بسا ما اين عمل را با دوستانمان مى كنيم و بسا آنها از ما چنين درخواست مى كنند تا بدان تبرّك جويند، و براى من نيز نامه اى چنين صادر شد: خطا كردى كه احسان ما را باز گردانيدى و چون از خداى تعالى استغفار كنى او تو را مى آمرزد و اگر قصد و نيّت تو آن است كه به آن كيسه دست نزنى و چيزى از آن را در راه خرج نكنى آن را به تو نخواهيم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:248

داد امّا آن دو جامه براى آن است كه در آن محرم شوى.

(1) گويد: نامه اى در دو موضوع نوشتم و موضوع سومى هم در نظرم بود و با خود گفتم ممكن است از آن ناخشنود گردد، و آنگاه پاسخ آن دو موضوع و پاسخ موضوع سومى كه ننوشته بودم صادر گرديد.

گويد: براى تبرّك درخواست مالى كردم و او آن را در

خرقه اى سفيد برايم فرستاد و آن در محمل همراهم بود، در عسفان شترم رميد و محملم فرو افتاد و هر چه در آن بود پراكنده شد، متاع خود را فراهم آوردم امّا آن كيسه مفقود گرديد و در جستجوى آن تلاش بسيارى كردم تا به غايتى كه يكى از همراهانم گفت: در جستجوى چه چيزى؟ گفتم: كيسه اى كه همراهم بود، گفت: در آن چه بود؟

گفتم: هزينه سفرم، گفت: كسى را ديدم كه آن را برداشت و برد و پيوسته از آن مى پرسيدم تا آنكه از پيدا كردن آن نااميد شدم و چون به مكّه رسيدم و جامه دان خود را گشودم، ناگهان اوّلين چيزى كه به چشمم خورد آن كيسه بود با آنكه آن خارج از آن محمل بود و هنگامى كه متاعم پراكنده گرديد بود از آن بيرون افتاده بود.

(2) گويد: در بغداد از طول اقامتم دلتنگ شدم و با خود گفتم: مى ترسم در اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:249

سال نه حجّ بجا آورم و نه به منزلم بازگردم و به جانب ابو جعفر رفتم تا پاسخ نامه اى را كه نوشته بودم دريافت كنم، گفت: به مسجدى كه در فلان مكان است برو و مردى به سراغ تو خواهد آمد و پاسخ حوائج تو را خواهد داد، به آن مسجد رفتم و در آنجا بودم كه مردى وارد شد و چون به من نگريست سلام كرد و خنديد و گفت: تو را مژده مى دهم كه در اين سال به حجّ مى روى و ان شاء اللَّه سالم به نزد خانواده ات بازمى گردى.

گويد: نزد ابن وجناء رفتم و از او درخواست كردم كه مركب و كجاوه اى برايم كرايه كند و

او را ناخشنود ديدم بعد از چند روز او را ديدم و گفت: چند روز است كه در جستجوى تو هستم، ابتداء براى من نوشته و دستور داده است كه مركب و كجاوه اى براى تو كرايه كنم. حسن برايم گفت كه او در اين سال برده دلالت واقف گرديده است وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

14-

(1) علىّ بن محمّد شمشاطىّ فرستاده جعفر بن ابراهيم يمانىّ گويد: در بغداد بودم و قافله يمنيها آماده حركت بود نامه اى نوشتم و اجازه مسافرت با آنها را درخواستم، پاسخ آمد كه با آنها مرو كه در اين سفر خيرى براى تو نيست و در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:250

كوفه بمان. قافله حركت كرد و پسران حنظله بر آنها تاختند و اموالشان را غارت كردند. گويد: نامه اى نوشتم و اجازه خواستم كه از راه دريا مسافرت كنم. پاسخ آمد كه چنين مكن و در آن سال كشتيهاى جنگى راه را بر كشتيهاى مسافرى مى بستند و اموالشان را مى ربودند.

گويد: براى زيارت به محلّه عسكر رفتم و هنگام مغرب در مسجد جامع بودم كه غلامى نزد من آمد و گفت: برخيز، گفتم: من كيستم و برخيزم به كجا روم؟

گفت: تو علىّ بن محمّد فرستاده جعفر بن ابراهيم يمانىّ هستى، برخيز تا به منزل رويم، گويد: هيچ يك از ياران ما آمدنم را نمى دانست، گفت: برخاستم و به منزلش رفتم و از داخل منزل اجازه ديدار خواستم و به من اجازه داد.

15-

(1) ابو رجاء مصرىّ «2» گويد كه من پس از درگذشت ابو محمّد عليه السّلام تا دو سال در جستجوى امام بودم و چيزى به دست نياوردم و در سال سوم در مدينه و در محلّه صرياء در جستجوى فرزند ابو محمّد عليه السّلام بودم و ابو غانم از من درخواست كرده بود كه شام را نزد او باشم و من نشسته بودم و فكر مى كردم و با

______________________________

(2) في بعض النسخ «البصرى».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:251

خود مى گفتم: اگر چيزى بود پس از سه سال ظاهر مى گرديد، ناگهان هاتفى كه

صدايش را شنيدم ولى او را نديدم گفت: اى نصر بن عبد ربّه «1» به اهل مصر بگو: به رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم- ايمان آورده ايد، آيا او را ديده ايد؟ نصر گويد: من خودم هم نام پدرم را نمى دانستم زيرا من در مدائن به دنيا آمدم و پدرم درگذشت و نوفلى مرا با خود به مصر برد و در آنجا بزرگ شدم و چون آن صوت را شنيدم شتابان برخاستم و به نزد ابو غانم نرفتم و راه مصر را در پيش گرفتم.

گويد: دو مرد مصرى در باره دو فرزندشان نامه نوشته بودند و براى آنها چنين صادر شد: امّا تو اى فلانى! خداوند [در مصيبت] اجرت دهد و براى ديگرى دعا فرموده بود و فرزند آنكه وى را تسليت گفته بود درگذشت.

16-

(1) ابو محمّد وجنايى گويد: چون امور شهر مضطرب شد و فتنه برخاست تصميم گرفتم در بغداد بمانم و هشتاد روز ماندم آنگاه شيخى آمد و گفت: به شهر خود بازگرد. من ناخرسند از بغداد بيرون آمدم و چون به سامرّاء رسيدم قصد كردم آنجا بمانم چون به من خبر رسيده بود كه شهر مضطرب است، بيرون آمدم و

______________________________

(1) في بعض النسخ «نصر بن عبد اللَّه».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:252

هنوز به منزل نرسيده بودم كه همان شيخ به استقبالم آمد و نامه اى از خانواده ام آورد كه نوشته بودند شهر آرام شده و آمدن مرا درخواست كرده بودند.

17-

(1) محمّد بن هارون گويد: از اموال امام عليه السّلام پانصد دينار بر ذمّه من بود شبى در بغداد بودم و طوفان و ظلمت آنجا را فرا گرفته بود و هراس شديدى بر من مستولى شد و در انديشه دينى بودم كه بر ذمّه داشتم، با خود گفتم: چند دكّان به پانصد و سى دينار خريده ام آنها را به امام عليه السّلام به پانصد دينار مى فروشم، گويد: مردى آمد و آن دكّانها را تحويل گرفت با آنكه نامه اى در اين باب پيش از آنكه چيزى بر زبان آورم ننوشته بودم و به احدى هم خبر نداده بودم.

18-

(2) ابو القاسم: ابن أبى حليس گويد: هر ساله در نيمه شعبان مقام عسكريين را زيارت مى كردم سالى پيش از ماه شعبان به محلّه عسكر درآمدم و قصد داشتم در شعبان به زيارت نروم چون ماه شعبان فرا رسيد با خود گفتم زيارت معهود خود را فرو ننهم و براى زيارت بيرون آمدم و هر وقت كه براى زيارت به محلّه عسكر وارد مى شدم با نامه يا رقعه اى آنها را مطّلع مى كردم ولى اين بار به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:253

ابو القاسم حسن بن احمد وكيل گفتم: (1) ورود مرا به آنها اطّلاع ندهد تا زيارتم خالصانه باشد.

گويد: ابو القاسم تبسّم كنان نزد من آمد و گفت: اين دو دينار را براى من فرستاده اند و گفته اند آن را به حليسىّ بده و به او بگو: هر كس در كار خداى تعالى باشد خداى نيز در كار او خواهد بود. گويد: در سامرّاء سخت بيمار شدم به گونه اى كه ترسيدم و خود را براى مرگ آماده كردم، آنگاه كوزه اى برايم فرستاد

كه در آن بنفسجين (بر وزن ترنجبين) بود و دستور رسيد كه از آن استفاده كنم و هنوز از آن فارغ نشده بودم كه از بيمارى خود بهبود يافتم وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

گويد: بدهكارى داشتم كه مرد و نامه اى نوشتم و اجازه خواستم كه نزد ورثه او در واسط بروم و بگويم براى مرگ او آمده ام و اميدوارم از اين طريق به حقّ خود برسم، اجازه نداد، دوباره نامه نوشتم اجازه نداد، سوم بار نامه نوشتم اجازه نداد، بعد از دو سال ابتداء به من نوشت: به نزد آنها برو، رفتم و به حقّ خود رسيدم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:254

(1) ابو القاسم گويد: ابن رميس «1» به توسّط حاجز ده دينار فرستاده بود و حاجز فراموش كرده بود كه آن را برساند، آنگاه ابتداء به حاجز نوشت: دينارهاى ابن رميس را بفرست.

گويد: هارون بن موسى در باره امورى نامه اى نوشت و با قلم بى مركب نوشت كه براى دو فرزند برادرش كه در زندان بودند دعا كند، پاسخ نامه او صادر شد و براى آن دو زندانى- به نام- دعا كرده بود.

گويد: مردى از بستگان حميد نامه اى نوشت و درخواست كرد دعا كند تا فرزندش پسر باشد، پاسخ آمد: دعاى در باب فرزند بايستى پيش از آنكه جنين چهار ماه شود صورت پذيرد و به زودى دخترى براى تو به دنيا مى آيد. و چنان شد كه فرموده بود.

گويد: محمّد بن محمّد بصرىّ «2» نامه اى نوشت و در آن درخواست دعا كرد كه امور دخترانش را كفايت كند و حجّ روزيش شود و مالش بدو بازگردد، پاسخ درخواست وى صادر شد و در همان سال به حجّ

رفت و چهار دختر از شش دخترانش مردند و مالش بدو بازگشت.

______________________________

(1) في بعض النسخ «ابو رميس» و في بعضها «أبو دميس».

(2) في بعض النسخ «القصرى».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:255

(1) گويد: محمّد بن يزداد نامه اى نوشت و در آن درخواست كرد تا براى پدر و مادرش دعا كند و پاسخى چنين آمد: خداوند تو را و پدر و مادر و خواهر در- گذشته ات را كه ملقّب به كلكى بود بيامرزد و او زنى صالح بود كه با جوارى ازدواج كرده بود.

و نامه اى نوشتم و آن را به همراه پنجاه دينار كه متعلّق به مؤمنين بود فرستادم ولى ده دينار آن از آن دختر عمويم بود كه بهره اى از ايمان نداشت و نامش را در آخر نامه و تفصيلات نوشتم تا نشانه اى باشد كه براى او دعا نكند، پاسخ آمد و براى مؤمنين چنين دعا شده بود: خداوند از ايشان بپذيرد و به آنها احسان كند و تو را پاداش نيكو دهد. و براى دختر عمويم دعايى نكرده بود.

گويد: ديگر بار دينارهايى كه متعلّق به جمعى از مؤمنين بود فرستادم و مردى كه به او محمّد بن سعيد مى گفتند چند دينار داد و من متعمّدا آن را به اسم پدرش فرستادم چون از دين خدا بهره اى نداشت وصول آن با اين عنوان صادر شد نام او محمّد است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:256

(1) گويد: در همين سال كه اين نشانه ظاهر شد هزار دينار با خود بردم كه ابو جعفر فرستاده بود و همراه من ابو الحسين محمّد بن محمّد بن خلف و اسحاق بن جنيد بودند، ابو الحسين خورجين را به داخل خانه ها برد و ما سه رأس

الاغ كرايه كرديم و چون به محلّه قاطول رسيدم الاغى نيافتم و به ابو الحسين گفتم: خورجينى را كه دينارها در آن است بردار و همراه قافله برو تا من الاغى براى اسحاق بن جنيد كه پيرمرد است كرايه كنم و به دنبال بيايم و الاغى براى او كرايه كردم و شب هنگام در سامرّاء به ابو الحسين رسيدم و به او گفتم: خدا را بر اين توفيق سپاس گو، گفت: دوست دارم اين كار ادامه داشته باشد، در سامرّاء آنچه همراه داشتيم تحويل داديم و وكيل ناحيه آن را در حضور من تحويل گرفت و در كيسه اى گذشت و همراه غلام سياهى آن را فرستاد و هنگام عصر كيسه كوچكى برايم آورد و فردا صبح ابو القاسم با من خلوت كرد و ابو الحسين و اسحاق پيش افتادند، ابو القاسم به آن غلامى كه كيسه كوچك را برده بود گفت: مقدارى درهم به من بدهد و گفت: آنها را به فرستاده اى كه آن كيسه را آورده بده، آنها را از او گرفتم و چون از در سرا بيرون آمديم ابو الحسين پيش از آنكه سخنى بگويم يا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:257

بداند كه چيزى همراه دارم گفت: (1) آن هنگام كه همراه تو در آن سرا بودم تمنّا كردم از ناحيه او مقدارى درهم به من برسد تا به آنها تبرّك جويم و سال اوّلى هم كه با تو در عسكر بودم چنين شد، گفتم: بگير كه خدا به تو ارزانى كرده است وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

گويد: محمّد بن كشمرد نامه اى نوشت و درخواست كرد كه دعا كند فرزندش احمد از امّ ولدش در حلّيت

باشد و چنين صادر شد: «راجع به صقرى خداوند آن را براى او حلال گردانيد» و با اين عبارت اعلام فرمود كه كنيه او ابو الصقر است.

گويد: ابو سعيد هندى غانم گويد: در يكى از شهرهاى هند به نام كشمير نزد پادشاه هند نشسته بودم و ما چهل تن بوديم كه اطراف تخت او نشسته و تورات و انجيل و زبور را خوانده و مرجع علم و دانش بوديم، روزى در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفتگو كرديم و گفتيم نام او در كتابهاى ما هست و متّفق شديم كه من در طلب او بيرون روم و او را بجويم، من با مالى فراوان از هند بيرون آمدم و تركان قطع طريق مرا كردند و اموالم را ربودند، بعد از آن به كابل آمدم و از آنجا وارد بلخ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:258

شدم و امير آنجا ابن ابى شور «1» بود.

(1) به نزد او آمدم و مقصدم را بدو باز گفتم و او فقهاء و علما را براى مناظره با من گرد آورد و من از آنها در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پرسش كردم، گفتند: او، محمّد بن عبد اللَّه پيامبر ماست صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و او درگذشته است، گفتم: خليفه او كيست؟ گفتند:

ابو بكر، گفتم: نژادش را برايم بازگوئيد، گفتند: از قريش، گفتم: چنين شخصى پيامبر نيست زيرا جانشين پيامبرى كه در كتب ما معرّفى شده است پسر عمو و داماد و پدر فرزندان اوست. به آن امير گفتند: اين مرد از شرك درآمده و كافر شده است، گردنش را بزن، گفتم:

من دينى دارم و آن را جز با دليلى روشن فرو نگذارم.

آن امير حسين بن إسكيب را فراخواند و گفت: اى حسين با اين مرد مناظره كن، گفت: اين همه عالمان و فقيهان اطراف تو هستند به آنان دستور بده تا با وى مناظره كنند، گفت: همان گونه كه گفتم در خلوت و با نرمى با وى مناظره كن، گويد: حسين با من خلوت كرد و من در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از وى پرسيدم، گفت:

او چنان است كه براى تو گفته اند جز آنكه جانشين او پسر عموى وى علىّ بن- أبى طالب است كه شوهر دخترش فاطمه و پدر فرزندانش حسن و حسين است، گفتم:

أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ محمّدا رسول اللَّه و نزد آن امير رفتم و اسلام آوردم و او

______________________________

(1) في بعض النسخ «ابو أبي شبور».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:259

مرا به حسين بن اشكيب سپرد (1) و او هم احكام و دستورات اسلامى را به من آموخت، بدو گفتم: ما در كتب خود يافته ايم كه هيچ خليفه اى از دنيا نرود جز آنكه خليفه اى جانشين او شود، خليفه علىّ عليه السّلام كه بود؟ گفت: حسن و بعد از او حسين- آنگاه ائمّه را يكايك برشمرد- تا آنكه به حسن بن علىّ رسيد و گفت:

اكنون بايد در طلب جانشين حسن باشى و از او پرسش كنى و من نيز در طلب او بيرون آمدم.

محمّد بن محمّد راوى حديث گويد: او با ما وارد بغداد شد و براى ما گفت كه رفيقى داشته كه مصاحب او در اين امر بوده است امّا از بعضى خصائل اخلاقى او خوشش

نيامده و او را ترك كرده است.

گويد: يك روز كه در آب نهر فرات يا صراة كه نهرى در بغداد است غسل كرده بودم و در باره مقصد خود انديشه مى كردم، ناگاه مردى آمد و گفت: مولاى خود را اجابت كن! و مرا از محلّى به محلّ ديگر برد تا آنكه مرا به سرا و بستانى وارد كرد و به ناگاه ديدم مولايم نشسته است و چون مرا ديد به زبان هندى با من سخن گفت و بر من سلام كرد و نامم را گفت و از حال چهل تن از دوستانم يكايك پرسش كرد، سپس فرمود: مى خواهى امسال با كاروان قم به حجّ بروى، امّا امسال به حجّ مرو و به خراسان برگرد و سال آينده حجّ به جاى آر،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:260

(1) گويد: كيسه زرى به من داد و گفت: آن را صرف هزينه خود كن و در بغداد به خانه هيچ كس وارد مشو و از آنچه ديدى كسى را مطّلع مكن.

محمّد- راوى حديث- گويد: در آن سال از عقبه برگشتيم و حجّ نصيب ما نگرديد و غانم به خراسان برگشت و سال آينده به حجّ رفت و هدايايى براى ما فرستاد و وارد قم نشد، حجّ كرد و به خراسان بازگشت و در آنجا درگذشت.

محمّد بن شاذان از كابلىّ روايت كند- و من او را نزد ابو سعيد هندى ديده بودم- مى گفت: او از كابل در جستجو و طلب امام بيرون آمد و درستى اين دين را در انجيل يافته بود و مهتدى شد.

محمّد بن شاذان در نيشابور برايم روايت كرد و گفت: به من خبر رسيد كه او به اين

نواحى رسيده است و من مترصّد بودم كه او را ملاقات كرده و از اخبار او پرسش كنم. گفت پيوسته در طلب بوده و مدّتى در مدينه اقامت داشته است و با هر كس اظهار مى كرده او را مى رانده است تا آنكه يكى از مشايخ بنى هاشم به نام يحيى بن محمّد عريضىّ را ملاقات كرده و به او گفته است آن كس كه در طلب اويى در صرياء است، گويد من به جانب صرياء روان شدم و در آنجا به دهليز آب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:261

پاشيده شده اى درآمدم و بر سكّوئى نشستم، (1) غلام سياهى بيرون آمد و مرا راند و با من درشتى كرد و گفت از اين مكان برخيز و برو! گفتم چنين نكنم، آنگاه داخل خانه شد و بيرون آمد و گفت: داخل شو و من داخل شدم، ديدم مولايم در ميان خانه نشسته است و مرا با اسم مخصوصى كه آن را كسى جز خاندانم در كابل نمى دانند نام برد و مرا از امورى مطّلع كرد گفتم: خرجى من تمام شده است بفرمائيد نفقه اى به من بدهند، فرمود: بدان كه آن به واسطه دروغت از دستت مى رود و نفقه اى به من داد و آنچه همراه من بود ضايع شد امّا آنچه به من اعطا فرموده بود سالم ماند و سال ديگر به آنجا برگشتم امّا در آن خانه كسى را نيافتم.

19-

(2) علىّ بن محمّد بن اسحاق اشعرىّ گويد: من زنى از مواليان داشتم كه مدّتى او را ترك كرده بودم، روزى نزد من آمد و گفت: اگر مرا طلاق داده اى مرا آگاه كن! گفتم طلاق نگفته ام و در آن روز با

وى نزديكى كرده و بعد از چند ماه برايم نامه نوشت و مدّعى شد كه باردار است من در اين باره و همچنين در باره خانه اى كه دامادم براى امام قائم عليه السّلام وصيّت كرده بود نامه اى نوشتم، درخواستم آن بود كه خانه را بفروشم و بهاى آن را به اقساط بپردازم، در باره خانه چنين جوابى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:262

رسيد: آنچه درخواستى به تو داديم و از ذكر آن زن و حملش خوددارى كرد، خود آن زن نيز بعد از آن برايم نوشت كه قبلا سخن باطلى گفته و آن حمل اصلى نداشته است وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

20-

(1) ابو علىّ گويد: ابو جعفر به نزد من آمد و مرا به عباسيّه برد و به ويرانه اى درآورد، آنگاه نامه اى را خارج ساخت و برايم خواند ديدم شرح همه حوادثى است كه در سراى امام عليه السّلام رخ داده است و در آن چنين آمده بود: فلانى- يعنى امّ عبد اللَّه- را گيسويش بگيرند و از سرا بيرون كشند و به بغداد ببرند و در مقابل سلطان بنشيند و امور ديگرى كه واقع خواهد شد. سپس گفت: آنها را حفظ كن و نامه را پاره كرد و اين مدّتى پيش از وقوع آن حوادث بود.

21-

(2) جعفر بن عمرو گويد: در زمان حيات مادر ابو محمّد عليه السّلام با جمعى به محلّه عسكر رفتيم و ياران من براى زيارت نامه اى نوشتند و براى يك يك اجازه گرفتند، من گفتم: اسم مرا ننويسيد كه من اجازه نمى خواهم و اسمم را ننوشتند، جواب رسيد: همه داخل شويد و آنهم كه از اجازه سرباز زد داخل شود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:263

22-

(1) جعفر بن احمد گويد: ابراهيم بن محمّد در باره امورى نامه نوشت و درخواست كرد براى نوزاد وى نامى بنهد، پاسخ سؤالات وى رسيد امّا چيزى در باره نوزاد ننوشته بود و آن فرزند درگذشت وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

گويد: در مجلسى بين بعضى از دوستان ما سخنى ردّ و بدل شد و به يكى از آنها نامه اى صادر شد و شرح ماجراى آن مجلس در آن نامه بود.

23-

(2) عاصمىّ گويد: مردى در انديشه بود كه حقوق واجب امام قائم عليه السّلام را به چه كسى بدهد تا به او برساند و دلتنگ شده بود و نداى هاتفى را شنيد كه به او مى گفت: آنچه همراه توست به حاجز بده! گويد: ابو محمّد سروىّ به سامرّاء آمد و همراه او اموالى بود، ابتداء نامه اى براى وى صادر شد كه در ما و قائم مقام ما شكّى نيست، آنچه كه همراه توست به حاجز بده!

24-

(3) ابو جعفر گويد: به همراه يكى از برادران موثّق خود به محلّه عسكر رفتيم و چيزى با خود برديم، آن مرد آن را گرفت و بى آنكه ما بدانيم نامه اى در آن مخفى ساخت و نامه بى پاسخ به وى برگردانيده شد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:264

25-

(1) ابو عبد اللَّه حسين بن اسماعيل كندى گويد: ابو طاهر بلالىّ به من گفت: آن توقيعى كه از ابو محمّد عليه السّلام براى من صادر شده و آن را به جانشين پس از او تعليق كرده اند وديعه اى از جانب من در بيت توست، من اين مطلب را به سعد گفتم و او گفت: دوست دارم آن توقيع را ببينى و عين لفظ آن توقيع را برايم بنويسى] و من به ابو طاهر گفتم: دوست دارم عين لفظ توقيع را برايم استنساخ كنى و او را از مسألت خود با خبر كردم، او گفت: سعد را نزد من بياور تا وسائط ميان من و او ساقط شود و توقيعى از ابو محمّد عليه السّلام دو سال قبل از درگذشت او برايم صادر شد و مرا از جانشين پس از خود با خبر كرد و سه روز پس از درگذشت او نيز توقيعى به دستم رسيد كه مرا از آن خبر داده بود، پس لعنت خدا بر كسانى باد كه حقوق اولياء خدا را منكرند و مردمان را بر دوش آنان سوار مى كنند و الحمد للَّه كثيرا.

26-

(2) و جعفر بن حمدان نامه اى نوشت و اين مسائل را فرستاد: كنيزى را براى خود حلال كردم و با او شرط كردم كه از او فرزند نخواهم و او را به سكونت در منزل خود الزام نكنم چون مدّتى گذشت گفت: بار دارم، گفتم: چگونه و من

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:265

ياد ندارم كه از تو خواستار فرزند شده باشم، (1) سپس مسافرت كردم و بازگشتم و پسرى به دنيا آورده بود و من او را انكار نكردم و اجرت

و نفقه او را قطع نكردم و من مزرعه اى دارم كه پيش از آنكه اين زن به سراغم آيد آن را به ورثه و ساير اولادم خيرات كردم و شرط كردم تا زنده ام كم و زياد كردن آن با خودم باشد، اكنون اين زن اين فرزند را آورده است و من او را به وقف متقدم مؤبّد ملحق نكردم و وصيّت كرده ام كه اگر مرگ فرا رسد تا صغير است خرج او را بدهند و چون كبير شد از مجموع اين مزرعه دويست دينار به او بدهند و پس از آنكه اين مبلغ را به او دادند ديگر براى او و فرزندانش حقّى در اين وقف نباشد اكنون رأى شما را- اعزّك اللَّه- در باره اين فرزند براى ارشاد خود خواستارم و امتثال مى كنم و براى عافيت و خير دنيا و آخرت ملتمس دعايم.

پاسخ آن: مردى كه آن كنيز را بر خود حلال ساخته و با وى شرط كرده كه از او فرزند نخواهد، سبحان اللَّه! اين شرط با كنيز شرط با خداى تعالى است، اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:266

شرطى است كه از بودنش نمى توان در امان بود (1) و در صورتى كه شكّ كند و نداند كه چه وقت با وى همبستر شده است، اين شكّ موجب براءت از فرزند نخواهد شد.

و امّا دادن دويست دينار و بيرون ساختن فرزند از وقف، پس مال مال اوست و هر چه صلاح دانسته انجام داده است، ابو الحسين گويد: زمان قبل از تولّد فرزند را حساب كرده است و فرزند مطابق آن حساب متولّد شده است.

و گويد: در نسخه ابو الحسين همدانى آمده است: خدا تو را

باقى بدارد! نامه تو و آن نامه كه فرستاده بودى رسيد و اين توقيع را حسن بن على بن ابراهيم از سيارى روايت كرده است.

27-

(2) و علىّ بن محمّد صيمرىّ رضى اللَّه عنه نامه اى نوشت و درخواست كفنى كرد، جواب آمد: او در سال هشتاد يا هشتاد و يك بدان نيازمند خواهد شد. و او در همان وقتى كه معيّن فرموده بود درگذشت و يك ماه پيش از آن، برايش كفن فرستاد.

28-

(3) احمد بن ابراهيم گويد: در مدينه بر حكيمه «1» دختر امام جواد و خواهر

______________________________

(1) في بعض النسخ «حليمة» و في بعضها «خديجة».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:267

امام هادى عليهما السّلام در سال دويست و شصت و دو «1» وارد شدم و از پشت پرده با وى سخن گفتم و از دينش پرسيدم امام را نام برد و گفت: فلان بن الحسن و نام وى را بر زبان جارى ساخت، گفتم: فداى شما شوم! آيا او را مشاهده كرده اى و يا آنكه خبر او را شنيده اى؟ گفت: خبر او را از ابو محمّد عليه السّلام شنيده ام و آن را براى مادرش نوشته بود، گفتم: آن مولود كجاست؟ گفت: مستور است، گفتم: پس شيعه به چه كسى مراجعه كند؟ گفت: به جدّه او مادر ابو محمّد عليه السّلام، گفتم: آيا به كسى اقتدا كنم كه به زنى وصيّت كرده است؟ گفت: به حسين بن علىّ بن أبى طالب اقتداء كرده است زيرا حسين عليه السّلام در ظاهر به خواهرش زينب وصيّت كرد و دستورات علىّ بن الحسين عليهما السّلام بخاطر حفظ جانش به زينب نسبت داده مى شد.

سپس گفت: شما اهل اخباريد آيا براى شما روايت نشده است كه نهمين از فرزندان حسين عليه السّلام ميراثش در دوران حياتش تقسيم مى شود؟

29-

(1) ابو جعفر محمّد بن علىّ اسود رضى اللَّه عنه گويد: من اموالى را كه وقف امام بود به

______________________________

(1) في بعض النسخ «اثنين و ثمانين» و الصحيح ما في المتن كما في الرواية الاخرى في هذا الباب تحت الرقم 37.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:268

نزد ابو جعفر محمّد بن عثمان عمرىّ مى بردم و او آنها را از من تحويل مى گرفت

يك روز در اواخر حياتش كه گويا دو سه سال پيش از مرگش بود اموالى را به نزد او بردم دستور داد آنها را به ابو القاسم روحى رضى اللَّه عنه تسليم كنم و از او مطالبه قبض مى كردم و به ابو جعفر عمرى شكايت كرد و او دستور داد مطالبه قبض از وى نكنم و گفت: هر چه كه به دست ابو القاسم برسد به دست من رسيده است، گويد: ترجمه كمال الدين ج 2 268 29 - ..... ص : 267

د از آن اموال را به نزد او مى بردم و مطالبه قبض از وى نمى كردم.

مصنّف اين كتاب گويد: دلالتى كه در اين حديث وجود دارد اين است كه او به مبلغ آن اموال آگاه بوده است و از قبض آنها بى نياز بوده است و آن جز به توفيق خداى تعالى صورت نمى پذيرد.

30-

(1) محمّد بن علىّ اسود گويد: ابو جعفر عمرىّ براى خود قبرى حفر كرده بود و روى آن را تخته انداخته بود، من در باره آن از وى پرسش كردم، گفت: هر كس به سببى مى ميرد، بعد از آن نيز پرسيدم، گفت: به من دستور داده اند كه آماده مرگ باشم و بعد از دو ماه درگذشت.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:269

31-

(1) محمّد بن علىّ اسود گويد: سالى از سالها زنى جامه اى به من داد و گفت:

آن را نزد عمرى ببر، آن را به همراه جامه هاى بسيارى نزد او بردم و چون به بغداد رسيدم دستور داد آنها را به محمّد بن عبّاس قمّى تسليم كنم، و من نيز همه جامه ها را به جز جامه آن زن به وى تسليم كردم، بعد از آن عمرى به نزد من كس فرستاد و گفت: جامه آن زن را نيز به وى بده! و بعد از آن به يادم آمد كه زنى جامه اى به من داده بود و در جستجوى آن برآمدم امّا آن را نيافتم، آنگاه به من گفت: غم مخور كه به زودى آن را خواهى يافت و نزد عمرى رضى اللَّه عنه صورتى از جامه هايى كه نزد من بود وجود نداشت.

32-

(2) و محمّد بن علىّ اسود گويد: علىّ بن حسين بن موسى بن بابويه رضى اللَّه عنه پس از درگذشت محمّد بن عثمان عمرى رضى اللَّه عنه از من درخواست كرد تا از ابو القاسم روحى بخواهم تا مولاى ما صاحب الزّمان عليه السّلام از خداى تعالى بخواهد كه فرزند ذكورى به وى ارزانى فرمايد. گويد: از او درخواست كردم و او نيز آن را إخبار كرد و پس از سه روز به من خبر داد كه امام عليه السّلام براى على بن الحسين دعا فرموده است و به زودى فرزند مباركى براى وى متولّد خواهد شد كه خداوند به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:270

واسطه وى سود رساند و بعد از او نيز اولادى خواهد بود.

(1) ابو جعفر محمّد بن علىّ اسود گويد: من براى خود نيز

درخواست كردم كه از خداى تعالى بخواهد فرزند ذكورى به من ارزانى فرمايد و اجابت نفرمود و گفت:

راهى براى آن نيست. گويد: براى علىّ بن الحسين محمّد بن علىّ (مصنّف اين كتاب) متولّد شد و بعد از او نيز اولاد ديگرى متولّد شدند امّا براى من فرزندى متولّد نشد.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: بسيارى از اوقات ابو جعفر محمّد بن علىّ اسود مرا مى ديد كه به درس شيخمان محمّد بن حسن بن احمد بن وليد رضى اللَّه عنه مى رفتم- و اشتياق فراوانى در كتب علمى و حفظ آن داشتم- و به من مى گفت: اين اشتياق در طلب علم از تو عجيب نيست كه تو به دعاى امام عليه السّلام متولّدشده اى!

33-

(2) احمد بن ابراهيم بن مخلّد گويد: در بغداد به محضر مشايخ- رضى اللَّه عنهم- درآمدم و شيخ ابو الحسن علىّ بن محمّد سمرىّ- قدس اللَّه روحه- ابتداء به من گفت: خداوند علىّ بن الحسين بن موسى بن بابويه قمّى را رحمت كند. گويد:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:271

مشايخ تاريخ آن روز را نوشتند، و بعد از آن خبر آمد كه وى در همان روز درگذشته است، و ابو الحسين سمرى نيز بعد از آن در نيمه شعبان سال سيصد و بيست و هشت درگذشت.

34-

(1) جعفر بن محمّد بن متّيل گويد: در حال احتضار ابو جعفر محمّد بن عثمان عمرى رضى اللَّه عنه بالاى سرش نشسته بودم و از او سؤال مى كردم و با وى سخن مى گفتم و حسين بن روح پائين پايش نشسته بود آنگاه به من التفات كرد و گفت:

به من دستور داده اند كه به ابو القاسم حسين بن روح وصيّت كنم. گويد: من از بالاى سر او برخاستم و دست ابو القاسم را گرفتم و در مكان خود نشانيدم و خود به پائين پاى وى آمدم.

35-

(2) محمّد بن علىّ بن متّيل گويد: زنى بود از اهل «آبه» كه نامش زينب و همسر محمّد بن عبديل آبى بود و سيصد دينار همراه داشت و به نزد عمويم جعفر ابن محمّد بن متّيل آمد و گفت: دوست دارم كه اين مال را به دست خود تسليم ابو القاسم بن روح كنم، عمويم مرا همراه وى فرستاد تا گفتارش را ترجمه كنم،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:272

چون بر ابو القاسم رضى اللَّه عنه درآمديم وى به زبان فصيح آبى با آن زن مكالمه كرد و گفت: زينب! چونا، خوبذا، كوابذا، چون استه؟ كه معنايش اين است: حالت چطور است؟ چه مى كردى؟ دخترانت چطورند؟ گويد: آن زن از ترجمه بى نياز شد مال را تسليم كرد و بازگشت.

36-

(1) جعفر بن محمّد بن متّيل گويد: ابو جعفر محمّد بن عثمان سمّان معروف به عمرى مرا فراخواند و چند تكه پارچه راه راه و يك كيسه اى كه چند درهم در آن بود به من داد و گفت: لازم است كه هم اكنون خود به واسط بروى و اينها را كه به تو دادم به اوّلين كسى بدهى كه پس از سوار شدن بر مركب براى رفتن به شطّ واسط به استقبال تو آيد، گويد: از اين مأموريت اندوه گرانى در دلم نشست و با خود گفتم آيا مثل منى را با اين كالاى كم ارزش به چنين مأموريتى مى فرستند؟

گويد: به واسط درآمدم و بر مركب سوار شدم و از اوّلين مردى كه مرا ديدار كرد پرسيدم: حسن بن محمّد بن قطاة صيدلانىّ وكيل وقف در واسط كجاست؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:273

(1) گفت: من همويم تو كيستى؟ گفتم: من جعفر

بن محمّد بن متّيل هستم، گويد: مرا به نام مى شناخت، بر من سلام كرد و من نيز بر وى سلام كردم و معانقه كرديم، گفتم: ابو جعفر عمرىّ سلام مى رساند و اين چند تكه پارچه و اين كيسه را داده است تا به شما تسليم كنم گفت: الحمد للَّه، محمّد بن عبد اللَّه حائرى «1» درگذشته است و من براى فراهم كردن كفن او بيرون آمده ام جامه دان را گشود و به ناگاه ديديم كه در آن لوازم مورد نياز از قبيل كفن و كافور موجود بود و اجرت حمّال و حفّار هم در آن كيسه بود، گويد تابوتش را تشييع كرديم و برگشتم.

37-

(2) ابو الحسن علىّ بن احمد بن علىّ عقيقىّ در سال دويست و نود و هشت به بغداد آمد و نزد علىّ بن عيسى بن جرّاح كه در آن روز وزير در امور املاك او بود رفت و درخواستى كرد، علىّ بن عيسى گفت: خاندان تو در اين شهر فراوانند و اگر بخواهيم درخواستهاى آنها را برآوريم به درازا خواهد كشيد، عقيقىّ گفت: من از كسى درخواست مى كنم كه قضاى حاجتم به دست اوست، علىّ بن عيسى گفت: او كيست؟ عقيقىّ گفت: خداى تعالى و خشمناك بيرون آمد، گويد: بيرون

______________________________

(1) في بعض النسخ «العامرى».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:274

آمدم (1) و با خود مى گفتم: خداوند تسليت بخش هر هالك و جبران كننده هر مصيبتى است.

گويد: بازگشتم و فرستاده اى از جانب حسين بن روح به نزدم آمد و بدو شكايت بردم، او رفت و حال مرا به او گزارش داد و با صد درهم و يك دستمال و مقدارى حنوط و چند تكّه كفن باز آمد

و گفت: مولايت به تو سلام مى رساند و مى گويد: هر گاه غم و اندوه به سراغت آمد اين دستمال را به روى صورتت بكش كه آن دستمال مولايت عليه السّلام است و اين درهمها و حنوط و كفن را بگير كه حاجت تو را در اين شب برطرف مى سازد و چون به مصر درآيى ده روز پيش از آن محمّد بن اسماعيل درگذشته است و پس از او نيز تو خواهى مرد و اين كفن و حنوط جهاز توست.

گويد: آنها را گرفتم و حفظ كردم و آن فرستاده برگشت و من در سراى خود مشغول كارهاى خود بودم كه در زدند، به غلام خود خير گفتم: اى خير! ببين كيست؟ خير گفت: غلام حميد بن محمّد كاتب پسر عموى وزير است و او را نزد من آورد و او گفت: وزير تو را طلب كرده است و مولايم حميد مى گويد: سوار شو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:275

و نزد من آى، (1) گويد: سوار شدم و به خيابان رزّازين آمدم و ديدم حميد نشسته و منتظر من است چون مرا ديد دست مرا گرفت و سوار شديم و به نزد وزير رفتيم، وزير گفت: اى شيخ! خداوند حاجت تو را برآورده كرد و از من عذر خواهى نمود و نامه هايى با مهر و امضاء كه قبلا آماده كرده بود به من داد، گويد: آنها را گرفتم و خارج شدم.

ابو محمّد حسن بن محمّد [بن يحيى] گويد: اين حديث را علىّ بن احمد عقيقى رحمه اللَّه در نصيبين برايم گفت كه آن حنوط براى عمّه ام فلانى- و نام او را نبرد- استعمال شد و خبر مرگم را دادند و

حسين بن روح رضى اللَّه عنه گفت كه من مالك آن مزرعه مى شوم و چيزى را كه خواسته ام برايم نوشته اند، آنگاه برخاستم و سر و چشمش را بوسه دادم و گفتم: اى آقاى من! آن حنوط و كفنها و درهمها را به من نشان بده! گويد: كفنها را آورد و در ميان آنها بردى حاشيه دار بود كه در يمن بافته شده بود و سه تكه كفن مروى «2» و يك عمامه و حنوط در كيسه اى سربسته قرار داشت و درهمها را بيرون آورد و آنها را شمردم به عدد و وزن صد درهم

______________________________

(2) في بعض النسخ «فروى» و في بعضها «مروزي».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:276

بود، (1) گفتم: اى آقاى من! يكى از آنها را به من ببخش تا از آن انگشترى بسازم، گفت: چگونه چنين امرى ممكن است؟ از مال خود هر چه خواهى به تو مى دهم، گفتم: از همين مى خواهم و اصرار كردم و سر و چشمش را بوسه دادم، درهمى به من داد، آن را در دستمال پيچيدم و در جيبم گذاشتم و چون به خانه برگشتم زنبيلى كه با خود داشتم گشودم و آن دستمال را درون آن زنبيل نهادم و آن درهم به دستمال پيچيده در آن بود و كتابها و دفترهاى خود را بالاى آن قرار دادم، چند روزى گذشت سپس در جستجوى آن درهم برآمدم ديدم آن كيسه همان گونه بسته است امّا چيزى در ميان آن نيست و چيزى بمانند وسواس مرا فرا گرفت و به خانه عقيقى رفتم و به غلامش خير گفتم: مى خواهم به نزد شيخ بروم، مرا به نزد او برد، گفت: چه شده است؟ گفتم:

اى آقاى من! آن درهمى كه به من عطا فرموديد گم شده است، گفت زنبيلم را بياوريد و درهمها را بيرون آورد كه به لحاظ تعداد و وزن يك صد عدد بود هيچ كس همراه من نبود تا به او بدگمان شوم ديگر بار درخواست كردم آن را به من بدهد و نپذيرفت.

سپس وى به مصر رفت و آن مزرعه را گرفت و ده روز پيش از آن محمّد بن اسماعيل درگذشت و بعد از آن نيز جان به جان آفرين تسليم كرد و در آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:277

كفنهايى كه به او داده بودند كفن شد.

38-

(1) احمد بن ابراهيم گويد: بر حكيمه دختر امام جواد و خواهر امام هادى عليهما السّلام در سال دويست و شصت و دو وارد شدم و از پشت پرده با وى صحبت كردم و از دينش پرسيدم، نام كسانى را كه امام مى داند برد، سپس گفت:

حجّة بن الحسن بن علىّ و نامش را برد، گفتم: فدايت شوم آيا او را مشاهده كرده ايد يا آنكه خبر او را شنيده ايد؟ گفت: خبر است و ابو محمّد عليه السّلام به مادرش اخبار كرده است. گفتم: آن فرزند كجاست؟ گفت: مستور است، گفتم: پس شيعه به چه كسى رجوع كند؟ گفت: به جدّه اش مادر ابو محمّد عليه السّلام، گفتم: آيا به كسى اقتداء كنم كه به زنى وصيّت كرده است؟ گفت به حسين بن علىّ عليهما السّلام اقتدا كرده است زيرا حسين بن علىّ عليهما السّلام ظاهرا به خواهرش زينب دختر علىّ عليه السّلام وصيت كرد و هر علمى كه از حسين بن علىّ عليهما السّلام صادر مى شد به خاطر آنكه او مستور

بماند به زينب نسبت داده مى شد، سپس گفت: شما اهل اخباريد، آيا براى شما روايت نكرده اند كه ميراث نهمين فرزند حسين بن علىّ عليهما السّلام در زمان حياتش تقسيم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:278

مى شود؟

39-

(1) محمّد بن ابراهيم گويد: با جمعى نزد شيخ ابو القاسم حسين بن روح- قدس اللَّه روحه- بودم كه در ميان آنها على بن عيسى هم بود، مردى نزد او آمد و گفت: مى خواهم از شما پرسشى كنم، گفت: هر چه مى خواهى بپرس، گفت: آيا حسين بن علىّ عليهما السّلام دوست خدا بود؟ گفت: آرى، پرسيد: آيا قاتل او دشمن خدا بود؟ گفت: آرى، پرسيد: آيا رواست كه خداى تعالى دشمنش را بر دوستش مسلّط سازد؟ ابو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- گفت: آنچه به تو مى گويم بفهم، بدان كه خداى تعالى با مردم با مشاهده عيانى خطاب نمى كند و با مشافهه با آنها سخن نمى گويد، ولى خداى تعالى رسولانى از جنس و صنف خودشان بر آنها مبعوث مى كند كه بمانند آنها بشرند و اگر رسولانى از غير صنف و صورتشان مبعوث مى كرد از آنان مى رميدند و كلامشان را نمى پذيرفتند و چون پيامبران به نزد آنها آمدند و از جنس آنها بودند طعام مى خوردند و در بازارها راه مى رفتند، گفتند: شما بشرى به مثل ما هستيد و كلام شما را نمى پذيريم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:279

(1) مگر آنكه معجزه اى بياوريد كه ما از آوردن مثل آن عاجز باشيم آنگاه خواهيم دانست كه شما را به كارى اختصاص داده اند كه ما بر انجام آن توانا نيستيم، آنگاه خداى تعالى براى آنها معجزاتى قرار داد كه خلايق از انجام آن ناتوان بودند، يكى از آنها

پس از انذار و برطرف ساختن عذر و بهانه طوفان آورد و جميع طاغيان و متمرّدان غرق شدند و ديگرى را در آتش افكندند و آتش بر او سرد و سلامت شد و ديگرى از سنگ سخت ناقه بيرون آورد و از پستانش شير جارى ساخت و ديگرى دريا را شكافت و از سنگ چشمه ها جارى ساخت و عصاى خشك او را اژدهايى قرار داد كه سحر آنها را بلعيد و ديگرى كور و پيس را شفا داد و مردگان را به اذن خداوند زنده كرد و به مردم خبر داد كه در خانه هايشان چه مى خورند و چه ذخيره مى كنند و براى ديگرى شقّ القمر شد و چهارپايانى مثل شتر و گرگ و غير ذلك با وى سخن گفتند.

و چون اين كارها را كردند و مردم در كار آنان عاجز شدند و نتوانستند كارى مانند ايشان انجام دهند خداى تعالى پيامبران را با اين قدرت و معجزات از روى لطف و از سر حكمت گاهى غالب و گاهى مغلوب و زمانى قاهر و زمانى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:280

ديگر مقهور ساخت، (1) و اگر آنان را در جميع احوال غالب و قاهر قرار مى داد و مبتلا و خوار نمى ساخت مردم آنان را به جاى خداى تعالى مى پرستيدند و فضيلت صبرشان در برابر بلا و محنت و امتحان شناخته نمى شد ولى خداى تعالى احوال آنان را در اين باره مانند احوال سايرين قرار داد تا در حال محنت و آشوب صابر و به هنگام عافيت و پيروزى بر دشمن شاكر و در جميع احوالشان متواضع باشند، نه گردن فراز و متكبّر و چنين كرد تا بندگان بدانند پيامبران نيز

خدايى دارند كه خالق و مدبّر آنهاست و او را بپرستند و از رسولان او اطاعت نمايند و حجّت خدا ثابت و تمام گردد بر كسى كه در باره آنها از حدّ درگذرد و براى آنها ادّعاى ربوبيت كند يا عناد و مخالفت و عصيان ورزد و منكر تعاليم و دستورات رسولان و انبياء گردد. لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ.

محمّد بن ابراهيم بن اسحاق رضى اللَّه عنه گويد: فردا به نزد شيخ ابو القاسم بن روح- قدّس اللَّه روحه- بازگشتم و با خود مى گفتم: آيا مى پندارى آنچه كه روز گذشته براى ما مى گفت از پيش خود بود؟ شيخ ابتداء به كلام كرد و گفت: اى محمّد بن- ابراهيم! اگر از آسمان بر زمين فرو افتم و پرندگان مرا بربايند و يا طوفان مرا در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:281

درّه عميقى افكند نزد من محبوب تر است تا در دين خداى تعالى به رأى خود يا از جانب خود سخنى گويم، بلكه گفتار من مأخوذ از اصل و مسموع از حجّت صلوات اللَّه و سلامه عليه است.

39-

(1) محمّد بن شاذان گويد: پانصد درهم بيست درهم كم نزد من فراهم آمده بود و از اموال خود بيست درهم وزن كردم و بدان افزودم و به ابو الحسين اسدى رضى اللَّه عنه تسليم كردم و در باره آن بيست درهم چيزى نگفتم پاسخ آمد كه پانصد درهمى كه بيست درهم آن از آن تو بود رسيد.

محمّد بن شاذان گويد: بعد از آن مالى فرستادم و ننوشتم كه از آن كيست، پاسخ آمد: فلان مقدار رسيد كه اين مقدار آن از فلانى و اين مقدار

آن از فلانى است.

گويد ابو العبّاس كوفيّ گفت: مردى مالى را برد كه به او برساند و دوست داشت كه بر دلالتى واقف شود و اين توقيع را صادر فرمود: اگر ارشاد خواهى ارشاد شوى و اگر طلب كنى خواهى يافت، مولاى تو مى گويد: آنچه با خود دارى حمل كن، آن مرد گويد: از آنچه با خود داشتم شش دينار نسنجيده برداشتم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:282

(1) و باقى را حمل كردم و اين توقيع صادر شد: اى فلانى! آن شش دينار نسنجيده را كه وزنش شش دينار و پنج دانگ و يك حبّه و نيم است تحويل بده، آن مرد گويد: آن دينارها را وزن كردم و در نهايت شگفتى ديدم كه چنان بود كه امام عليه السّلام فرموده بود.

40-

(2) ابو صالح خجندى رضى اللَّه عنه گويد از ناحيه صاحب الزّمان عليه السّلام پس از آنكه فحص و طلب بسيارى كرده و از وطنش مسافرت نموده است تا بر او روشن شود كه چه بايد كند، توقيعى صادر شد.

و نسخه آن توقيع چنين بود: هر كه بحث كند طلب كرده است و هر كه طلب كند دلالت كرده است و هر كه دلالت كند هلاك كرده است و هر كه هلاك كند مشرك شده است. گويد: از طلب باز ايستاده و برگشت.

و از ابو القاسم بن روح- قدّس اللَّه روحه- حكايت شده است كه او در تفسير حديثى كه در باره اسلام ابو طالب روايت شده كه او به حساب جمّل اسلام آورده است و با دستش شصت و سه را برشمرد و معنايش اين است كه او خداى احد جواد است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:283

41-

(1) اسحاق بن حامد كاتب گويد: مرد بزّاز مؤمنى در قم بود و شريكى داشت كه از فرقه مرجئه بود، آنها مالك پارچه نفيسى شدند، آن مؤمن گفت: اين پارچه براى مولاى من بافته شده است و شريكش گفت: من مولاى تو را نمى شناسم ولى با آن هر چه خواهى كن و چون پارچه به دست او عليه السّلام رسيد آن را از طول دو پاره كرد، نصف آن را برداشت و نصف ديگر را بازگردانيد و گفت:

ما نيازى به مال مرجئه نداريم.

42-

(2) به شيخ ابو جعفر محمّد بن عثمان عمرىّ در تسليت مرگ پدرش- رضى اللَّه عنهما- توقيعى صادر شد و در بخشى از آن آمده بود: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ تسليم فرمان او و راضى به قضاى اوئيم، پدرت نيكو زندگى كرد و ستوده درگذشت، خدا او را رحمت كند و به اولياء و دوستانش ملحق سازد كه پيوسته در كارشان كوشا بود و در آنچه او را به خدا و به ايشان نزديك مى ساخت ساعى بود، خداوند رويش را شادان گرداند و از لغزش او درگذرد.

و در بخش ديگر آن آمده است: خداوند پاداش خيرت دهد و اين عزا را بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:284

تو نيكو گرداند، (1) تو سوگوار شدى و ما نيز سوگواريم و جدايى او تو را تنها ساخت و ما نيز تنها شديم خداوند او را در جايگاهش مسرور سازد و از كمال سعادت اوست كه خداى تعالى فرزندى مثل تو به او ارزانى فرموده كه جانشين و قائم مقام وى باشد و براى او طلب رحمت كند و من مى گويم: الحمد للَّه كه خداى تعالى

نفوس را به منزلت تو و آنچه كه به تو مرحمت فرموده طيّب ساخته است، خداوند تو را يارى كند و نيرومند سازد و پشتيبانت باشد و توفيقت دهد و تو را ولىّ و نگاهبان و رعايت كننده و كافى و معين باشد.

43-

توقيعى از صاحب الزّمان عليه السّلام كه براى عمرى و پسرش صادر شده است

(2) شيخ ابو جعفر رضى اللَّه عنه گويد اين توقيع را سعد بن عبد اللَّه- رحمه اللَّه- چنين ثبت كرده است: خداوند هر دوى شما را توفيق طاعت دهد و بر دينش پايدار سازد و به خشنوديهاى خود سعادتمند سازد، آنچه نوشته بوديد كه ميثمىّ از احوال مختار و مناظرات و احتجاج او كه جانشينى غير از جعفر بن علىّ نيست و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:285

تصديق كردن او همه واصل شد (1) و جميع مطالبى را كه اصحابتان از او نقل كرده اند همه را دانستم، من از كورى پس از روشنى و از گمراهى پس از هدايت و رفتار هلاكت بار و فتنه هاى تباه كننده به خدا پناه مى برم كه او مى فرمايد: الم أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. چگونه در فتنه درافتادند و در وادى سرگردانى گام مى زنند و به چپ و راست مى روند از دينشان دست برداشته اند و يا آنكه شكّ و ترديد كرده اند و يا آنكه با حقّ عناد و دشمنى مى كنند و يا آنكه روايات صادقه و اخبار صحيحه را نمى دانند و يا آن را مى دانند و خود را به فراموشى مى زنند؟ آيا نمى دانند كه زمين هيچ گاه از حجّت خدا- كه يا ظاهر است و يا نهان- خالى نمى ماند.

آيا انتظام امامان خود را كه پس از پيامبرشان صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

يكى پس از ديگرى آمده اند نمى دانند تا آنكه به اراده الهى كار به امام ماضى- يعنى حسن بن علىّ عليهما السّلام- رسيد و جانشين پدران بزرگوار خود شد و به حقّ و طريق مستقيم هدايت كرد، او نورى ساطع و شهابى لامع و ماهى فروزان بود، آنگاه خداوند او را به جوار رحمت خود برد و او نيز بر اساس پيمانى كه با او بسته شده بود طابق

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:286

النّعل بالنّعل به روش پدران بزرگوارش عمل كرد (1) و به جانشينى كه بدان سفارش شده بود وصيّت نمود، جانشينى كه خداى تعالى او را تا غايتى به فرمان خويش نهان دارد و بر اساس مشيّتش در قضاى سابق و قدر نافذ جايگاه او را مخفى سازد، ما جايگاه قضاى الهى هستيم و فضيلت او براى ماست و اگر خداى تعالى منع را از او بردارد و حكمت نهان زيستى را از او زايل سازد حقّ را به نيكوترين زيور به آنها بنماياند و با روشن ترين دليل و آشكارترين نشانه به آنها معرّفى كند و چهره او را ظاهر ساخته و حجّت و دليلش را اقامه نمايد و ليكن بر تقديرات الهى نمى توان غلبه نمود و اراده او مردود نمى شود و بر توفيق او نمى توان سبقت جست. پس بايد پيروى هواى نفس را فرو نهند و همان اصلى را كه بر آن قرار داشتند اقامه كنند و در باره آنچه كه از آنها پوشيده داشته اند به جستجو برنخيزند كه گناهكار شوند و كشف ستر خداى تعالى نكنند كه پشيمان گردند و بدانند كه حقّ با ما و در نزد ماست و هر كه غير ما

چنين گويد كذّاب و مفتر است و هر كه جز ما ادّعاى آن را بنمايد گمراه و منحرف است، پس بايد به اين مختصر اكتفا كنند و تفسيرش را نخواهند و به اين تعريض قناعت نمايند و تصريح آن را نطلبند إن شاء اللَّه.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:287

44-

دعا در غيبت قائم عليه السّلام

(1) ابو علىّ گويد: اين دعا را شيخ ابو جعفر عمرىّ براى من املا فرمود و امر كرد كه آن را بخوانم و آن دعاى غيبت قائم عليه السّلام است:

بار الها! خود را به من معرّفى كن كه اگر خودت را به من معرّفى نكنى پيامبرت را نشناسم، بار الها پيامبرت را به من معرّفى كن كه اگر پيامبرت را به من معرّفى نكنى حجّتت را نشناسم، بار الها حجّتت را به من معرّفى كن كه اگر حجّتت را به من معرّفى نكنى از دين خود گمراه شوم، بار الها مرا به مرگ جاهليّت نميران و قلبم را پس از هدايت منحرف مساز، بار الها همچنان كه مرا به ولايت واليان مفترض الطاعه امر خود پس از رسولت هدايت كردى و من نيز ولايت آنان را پذيرفتم يعنى امير المؤمنين و حسن و حسين و علىّ و محمّد و جعفر و موسى و علىّ و محمّد و علىّ و حسن و حجّت قائم مهدىّ- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- بار الها! مرا بر دين خود استوار بدار و مرا به طاعت خود بدار و قلبم را براى ولىّ امرت نرم كن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:288

(1) و مرا از آنچه خلق را بدان امتحان مى كنى سلامت بدار و مرا در اطاعت ولىّ امرت استوار كن ولى امرى كه او را از

چشمان خلايق مستور ساختى و با اذن تو از مردمان غايب گرديد و تنها امر تو را انتظار مى برد و تو هنگامى را كه صلاح امر وليّت در آن است بى تعلّم مى دانى و به ظهور امر او فرمان مى دهى و او را هويدا مى سازى، پس مرا بر آن شكيبا ساز كه تعجيل آنچه را كه به تأخير انداختى نخواهم و تأخير آنچه را كه معجّل ساختى نطلبم و از مستورت پرده- بردارى، و از مكتومت تفحّص، و در تدبيرت منازعه ننمايم و چون و چرا نكنم و نگويم چرا ولىّ امرت ظهور نمى كند در حالى كه زمين از جور آكنده شده است.

و همه امورم را به تو تفويض مى كنم.

بار الها! از تو مى خواهم كه ولىّ امرت را در حالى كه ظاهر است و امر تو را جارى مى سازد به من بنمايانى و من مى دانم كه سلطان و قدرت و برهان و حجّت و مشيّت و اراده و توانايى و نيرو از آن توست، پس من و جميع مؤمنين را بدان موفّق بدار تا وليّت را بنگريم در حالى كه گفتارش ظاهر و دلالتش واضح است و هادى و شافى از ضلالت و جهالت است. اى خداى من! مشاهد وى را ظاهر ساز

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:289

و قواعدش را تثبيت كن (1) و ما را از كسانى قرار بده كه چشمشان به ديدار او روشن شود و ما را به خدمت او درآور و بر ملّت او بميران و همراه او محشور ساز.

بار الها! او را از شرّ جميع مخلوقات مصون دار و او را از مقابل و پشت و راست و چپ و بالا و پائين

حافظ باش كه آن را كه تو حافظ باشى ضايع نشود و رسول و وصىّ رسولت را نگاهبان باش.

بار الها! عمر او را طولانى كن و بر اجلش بيفزا و او را بر امورى كه والى ساختى و حفظش را از وى درخواست كردى كمك كن و كرامتت را بر وى بيفزا كه او هادى و مهتدى و قائم مهدى است و طاهر تقىّ نقىّ زكىّ رضىّ مرضىّ و صابر مجتهد شكور است.

بار الها! به واسطه غيبت طولانيش و بى خبرى ما از او يقين ما را سلب مكن و ياد و انتظار و ايمان و قوّت يقين ما را در ظهورش و دعا و درود ما را بر او از خاطر ما مبر تا به غايتى كه طول غيبتش در ظهور و قيامش ما را نااميد نسازد و يقين ما در اين باب مانند يقين ما در قيام و قرآن رسولت باشد و قلوب ما را بر ايمان به او تقويت كن تا به غايتى كه ما را به دست او بر منهاج هدايت و حجّت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:290

كبرى و طريقه وسطى سالك سازى (1) و ما را بر طاعت او نيرومند كن و بر پيروى او استوار دار و در حزب و اعوان و انصار و خرسندان از افعالش قرار بده و آن را در حيات و هنگام وفات ما از ما مگير تا هنگام مرگ شكّ كننده و پيمان- شكننده و مرتاب و مكذّب نباشيم.

بار الها! فرج او را نزديك ساز و او را با نصرت مؤيّد كن و ياورانش را يارى نما و خواركنندگانش را خوار ساز و ناصب و مكذّب او را

هلاك كن و به واسطه او حقّ را ظاهر ساز و باطل را بميران و بندگان مؤمنت را از خوارى نجات بده و بلاد را آبادان كن و جبابره كفر را بكش و سران ضلالت را درهم شكن و جبّاران و كافران را خوار ساز و منافقين و پيمان شكنان و همه مخالفان و ملحدان را در شرق و غرب و برّ و بحر و دشت و كوهسار نابود ساز تا به غايتى كه احدى از ايشان و اثرى از آثار آنها را باقى نگذارى و بلاد خود را از وجود آنها پاك سازى و سينه بندگانت را تشفّى ده و دين محوشده خودت را تجديد كن و احكام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:291

تبديل شده (1) و سنن تغيير يافته خود را اصلاح كن تا به او و دست او دين تو عودت كند در حالى كه با طراوت و جديد و صحيح و عارى از كژى و بدعت باشد تا شعله هاى كفر را با عدلش خاموش سازى كه او بنده تو است و او را براى خودت برگزيدى و براى يارى پيامبرت پسنديدى و به واسطه علمت انتخاب نمودى و از گناهان بازداشتى و از عيوب مبرّا كردى و بر غيوب مطّلع ساختى و بر او نعمت ارزانى داشتى و از پليدى طاهر و از ناپاكى پاكيزه ساختى.

بار الها! بر او و بر پدران امام و طاهرش و همچنين بر شيعيان برگزيده آنان درود فرست و آنها را به آمال خودشان برسان و اين را از ناحيه ما خالص از هر گونه شكّ و شبهه و ريا و سمعه قرار بده تا به غايتى كه غير تو

را نخواهيم و جز وجه تو را نجوئيم.

بار الها! به درگاه تو از فقدان پيامبر و غيبت ولىّ خود و سختى زمانه و وقوع فتنه ها و چيرگى دشمنان و كثرت دشمنان و كمى عددمان شكايت مى كنيم.

بار الها! با فتح عاجل و نصرت عزّتمند خود و امام عادلى كه ظاهر مى سازى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:292

فرج را برسان اله الحق ربّ العالمين.

(1) بار الها! از تو مسألت مى كنيم كه به ولىّ خود اذن دهى تا عدل تو را در ميان بندگانت ظاهر سازد و دشمنانت را در بلادت بكشد تا به غايتى كه اى خداى من! براى ستم ستونى نماند جز آنكه آن را درشكنى و بنايى نماند جز آنكه آن را نابود سازى و هيچ نيرويى نماند مگر آنكه آن را سست كنى و ركنى نماند مگر آنكه آن را نابود سازى و هيچ حدّى نباشد جز آنكه آن را شكست دهى و سلاحى نماند مگر آنكه آن را از كار بيندازى و پرچمى نباشد جز آنكه آن را سرنگون كنى و شجاعى نباشد مگر آنكه او را بكشى و لشكرى نماند جز آنكه آن را خوار سازى و سنگ خودت را بر فرق سر آنان بينداز و شمشير قاطع خود را بر آنها فرود آور و بأس خودت را كه از قوم مجرم بازنگردد بر ايشان ببار و به دست ولىّ خود و بندگان مؤمن خود دشمنان خود و رسولت را عذاب كن.

بار الها! از ولىّ و حجّت خودت در زمين هراس دشمنش را كفايت كن و با كسى كه با او كيد كند كيد كن و با كسى كه با او مكر كند مكر كن

و مدار بدى را بر كسى قرار ده كه بدى وى را بخواهد و مادّه آنها را از ايشان ببر و هراس وى را در قلوب آنها بيفكن و گامهايشان را بلرزان و آشكارا و ناگهانى آنها را بگير و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:293

عقوبتت را بر ايشان جارى ساز (1) و در ميان بندگانت خوار كن و در ميان بلادت ملعون ساز و در درك اسفل جاى ده و در محاصره شديدترين عذاب خود درآور و آتشت را لا ينقطع به آنها برسان و قبور اموات آنها را مملوّ از آتش كن و آتش سوزان خود را از آنها دريغ مدار، كه آنها نماز را ضايع ساخته و پيروى شهوات كرده و بندگانت را خوار ساخته اند.

بار الها! به واسطه وليّت قرآن را زنده كن و نور سرمدى خويش را كه ظلمتى در آن نيست بما بنما و به واسطه او قلوب مرده را زنده كن و دلهاى پركينه را شفا بخش و آراء مختلفه را بر محور حقّ گرد آور و حدود معطّله و احكام مهمله را اقامه كن تا به غايتى كه حقّى باقى نماند جز آنكه آن را ظاهر سازد و عدلى نباشد جز آنكه آن را شكوفا كند، و اى خداى من! ما را از اعوان و تقويت كنندگان سلطنت و فرمانبرداران دستورات و خشنودان از افعال و تسليم كنندگان احكامش قرار ده و از كسانى كه هيچ حاجتى براى او به تقيّه كردن از آنها نباشد، اى خداى من! تو كسى هستى كه سوء را برطرف مى كنى و آن هنگام كه مضطرّ تو را بخواند اجابت كنى و از بلاى عظيم نجات بخشى، اى

خداى من ضرر را از وليّت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:294

برطرف ساز و همچنان كه براى او تضمين كردى او را خليفه در زمين قرار ده.

(1) بار الها! مرا از دشمنان و اعداء آل محمّد مگردان و مرا از اهل غيظ و غضب بر آل محمّد قرار مده كه من از آن به تو پناه مى برم پس به من پناه ده و مى خواهم به جوار تو درآيم پس مرا در جوار خود درآور.

اللهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد و مرا به واسطه آنها در دنيا و آخرت رستگار ساز و از مقرّبين قرار بده.

45-

(2) ابو محمّد حسن بن احمد مكتّب گويد: در سالى كه شيخ علىّ بن محمّد سمرى- قدّس اللَّه روحه- در بغداد درگذشت، چند روز قبل از وفاتش در محضرش بودم و توقيعى را براى مردم خارج ساخت كه نسخه آن چنين است:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اى علىّ بن محمّد سمرىّ! خداوند اجر برادرانت را در عزاى تو عظيم گرداند كه تو ظرف شش روز آينده خواهى مرد، پس خود را براى مرگ مهيّا كن و به احدى وصيّت مكن كه پس از وفات تو قائم مقام تو شود كه دومين غيبت واقع گرديده است و ظهورى نيست مگر پس از اذن خداى عزّ و جلّ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:295

و آن بعد از مدّتى طولانى و قساوت دلها و پر شدن زمين از ستم واقع خواهد شد (1) و به زودى كسانى نزد شيعيان من آيند و ادّعاى مشاهده كنند بدانيد هر كه پيش از خروج سفيانىّ و صيحه آسمانى ادّعاى مشاهده كند دروغگوى مفترى است

و لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ

العظيم.

گويد: از اين توقيع استنساخ كرديم و از نزد او بيرون آمديم و چون روز ششم فرا رسيد بازگشتيم و او در حال احتضار بود به او گفتند: وصىّ شما از پس شما كيست؟ گفت: براى خدا امرى است كه خود او رساننده آن است و درگذشت و اين آخرين كلامى بود كه از او شنيده شد.

46-

(2) محمّد بن حسن صيرفى دورقى «1» كه مقيم بلخ بود مى گويد: اراده سفر حجّ كردم و مقدارى اموال به من داده بودند كه آنها را به شيخ أبو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- تسليم كنم، مقدارى از اين اموال طلا و مقدارى ديگر نقره بود كه آنها را تبديل به شمش كردم و چون به سرخس فرود آمدم خيمه خود

______________________________

(1) في بعض النسخ «الدورى».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:296

را در ريگزارى نصب كردم (1) و آن اموال را وارسى كردم و يكى از آن شمشها نادانسته از دستم افتاد و در ميان آن ريگها فرو رفت و چون به همدان درآمدم به خاطر اهتمامى كه به آن اموال داشتم بار ديگر به وارسى آنها پرداختم و ديدم يك شمش صد و سه مثقالى- و يا گفت نود و سه مثقالى- را گم كرده ام و به عوض آن از اموال خود شمش به همان وزن ساخته و در بين آنها شمشها نهادم و چون به بغداد درآمدم قصد شيخ ابو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- كردم و شمشهاى طلا و نقره را تسليم وى نمودم، او دست برد و از بين آن شمشها، شمشى را كه از مال خود تهيّه كرده بودم و به عوض آن

شمش گمشده قرار داده بودم به من داد و گفت: اين شمش از آن ما نيست و شمش ما را در سرخس آنجا كه خيمه زده بودى گم كردى به همان مكان برگرد و همان جا كه فرود آمده بودى فرود آى و در آنجا شمش را زير ريگزار جستجو كن كه آن را خواهى يافت و به زودى به اينجا بازمى گردى امّا مرا نخواهى ديد.

گويد: به سرخس بازگشتم و به همان مكانى كه فرود آمده بودم فرود آمدم و شمش را زير ريگزار يافتم كه نباتات آن را فرا گرفته بود، آن را برداشتم و به شهر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:297

خود بازگشتم و بعد از آن به حجّ رفتم و آن شمش را همراه خود بردم و به بغداد وارد شدم و ابو القاسم حسين بن روح- رضى اللَّه عنه- درگذشته بود و ابو الحسين علىّ بن محمّد سمرى رضى اللَّه عنه را ملاقات كردم و آن شمش را به وى تسليم كردم.

47-

(1) ابو جعفر بزرجى گويد: در سامرا مرد جوانى را در مسجد معروف به مسجد زبيده در خيابان بازار ديدار كردم كه مى گفت هاشمى و از فرزندان موسى ابن عيسى است و ابو جعفر نام وى را ذكر نكرد من نماز مى خواندم و چون سلام نماز را بر زبان جارى كردم گفت: آيا تو قمّى هستى يا رازى؟ گفتم: من قمّى هستم امّا در مسجد امير المؤمنين عليه السّلام در كوفه مجاورم، گفت: آيا بيت موسى بن عيسى را در كوفه مى شناسى؟ گفتم: آرى، گفت: من از فرزندان اويم و گفت: من پدرى داشتم كه چند برادر داشت و برادر بزرگتر ثروتمند

بود امّا برادر كوچك چيزى نداشت، روزى بر برادر بزرگ درآمد و ششصد دينار از وى سرقت كرد، برادر بزرگ مى گويد من با خود گفتم: نزد امام حسن بن علىّ بن محمّد بن رضا عليه السّلام بروم و از وى درخواست كنم كه به برادر كوچك ملاطفت كند شايد كه مال مرا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:298

بازگرداند كه كلام او شيرين است، (1) چون هنگام صبح فرا رسيد با خود گفتم به جاى رفتن به نزد امام بهتر است به نزد اشناس ترك داروغه سلطان بروم و به او شكايت برم، گويد: به نزد اشناس ترك رفتم و او مشغول بازى با نرد بود، نشستم تا از بازى فارغ شود، در اين بين فرستاده حسن بن علىّ عليهما السّلام آمد و گفت:

اجابت كن، من برخاستم و بر حسن بن علىّ عليهما السّلام وارد شدم فرمود: سر شب نيازمند ما بودى امّا هنگام صبح رأى خود را تغيير دادى، برو كه آن كيسه اى كه از اموالت ربوده شده بود بازگردانده شده است و از برادرت گلايه مكن بلكه به او نيكى كن و مالى به او بده و اگر چنين نكنى او را به نزد ما بفرست تا ما به او اعطا كنيم و چون از آنجا بيرون آمد غلامى به استقبال وى آمد و پيدا شدن كيسه را إخبار كرد.

ابو جعفر بزرجى گويد: چون فردا فرارسيد آن هاشمى مرا به منزل خود برد و مهمان كرد، سپس كنيزى را صدا كرد و گفت: اى غزال!- و يا گفت: اى زلال!- كنيز پيرى پيش آمد، به او گفت: اى كنيز! حديث ميل و مولود را بازگو، او گفت:

ما طفلى بيمار داشتيم و بانويم به من گفت: به منزل حسن بن علىّ عليهما السّلام برو و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:299

به حكيمه بگو چيزى بدهد تا بدان براى اين مولود استشفا كنيم (1) و چون رفتم و آنچه را كه بانويم گفته بود بازگو كردم، حكيمه گفت: آن ميلى را بياوريد كه با آن چشم مولودى كه ديروز متولد شد سرمه كشيديم- و مقصودش فرزند حسن بن علىّ عليهما السّلام بود- و ميل را آوردند و آن را به من داد و من آن را براى بانويم بردم و نوزاد را با آن سرمه كشيدند و بهبودى يافت، آن ميل تا مدّتها نزد ما بود و بدان استشفا مى جستيم سپس مفقود شد.

ابو جعفر بزرجىّ گويد: در مسجد كوفه ابو الحسن بن برهون برسى را ديدم و اين حديث را از آن مرد هاشمى برايش بازگفتم، گفت: آن مرد هاشمى اين حديث را بى هيچ زيادى و نقصان براى من نيز بازگو كرده است.

48-

(2) حسين بن علىّ بن محمّد قمّى معروف به ابو علىّ بغدادىّ گويد: در بخارا بودم و شخصى به نام ابن جاوشير ده شمش طلا به من داد و گفت كه آنها را در بغداد به شيخ ابو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- تسليم كنم. من آنها را برداشتم و چون به آمويه رسيدم يكى از آن شمشها گم شد و من ندانستم تا آنكه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:300

وارد بغداد شدم (1) و شمشها را بيرون آوردم تا آنها را تسليم كنم ديدم يكى از آنها كم است يك شمش به وزن آن خريدم و به آن نه شمش ديگر افزودم و

بر شيخ ابو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- وارد شدم و شمشها را مقابلش نهادم، گفت: اين شمشى كه خريدارى كردى بردار- و با دست به آن اشاره كرد- و گفت: آن شمشى كه گم كردى به ما واصل شد و آن اين است، سپس آن شمشى كه در آمويه گم كرده بودم بيرون آورد و من بدان نگريستم و آن را شناختم.

حسين بن علىّ بن محمّد معروف به ابو علىّ بغدادى گويد: در همان سال در بغداد زنى را ديدم كه از من پرسيد وكيل مولاى ما عليه السّلام كيست؟ يكى از قمّى ها به او گفت كه ابو القاسم حسين بن روح است و نشانى وى را بدو داد، آن زن به نزد وى آمد و من نيز آنجا بودم، گفت: اى شيخ! همراه من چيست؟ گفت: برو آنچه با خود دارى به دجله بينداز آنگاه بيا تا به تو بگويم، گويد آن زن رفت و آنچه با خود داشت به دجله انداخت و بازگشت و بر ابو القاسم روحى- قدّس اللَّه روحه- درآمد. ابو القاسم به خدمتكار خود گفت: آن حقّه را بياور و حقّه اى آورد،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:301

آنگاه به آن زن گفت: (1) اين حقّه اى است كه همراه تو بود و آن را به دجله انداختى، آيا به تو بگويم كه درون آن چيست يا آنكه تو مى گويى؟ گفت: شما بفرمائيد، گفت: در اين حقّه يك جفت دستبند طلاست و يك حلقه بزرگ كه گوهرى بر آن نصب است و دو حلقه كوچك كه بر آنها نيز گوهرى نصب است و دو انگشترى كه يكى فيروزه و ديگرى عقيق است،

و چنان بود كه شيخ فرموده بود و چيزى را فروگذار نكرده بود سپس حقّه را گشود و محتويات آن را به من عرضه داشت و آن زن نيز بدان نگريست و گفت: اين عين آن چيزى است كه من با خود آوردم و در دجله انداختم و از خوشحالى مشاهده اين دلالت صادقانه من و آن زن مدهوش شديم.

سپس حسين بن علىّ بعد از آنكه اين حديث را برايم نقل كرد گفت: روز قيامت نزد خداى تعالى گواهى مى دهم كه مطلب همان بود كه گفتم نه بدان افزودم و نه چيزى از آن كاستم و به ائمّه دوازده گانه سوگند خورد كه راست مى گويد و كم و زياد نكرده است.

49-

(2) ابو الحسن محمّد بن احمد داودىّ از پدرش روايت كند كه گفت: نزد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:302

ابو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- بودم كه مردى از او پرسيد معناى قول عبّاس به پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم چه بود كه گفت: عموى شما ابو طالب به حساب جمّل اسلام آورد و با دستش شصت و سه را برشمرد. او گفت: مقصود از آن اله احد جواد است.

و تفسير آن چنين است كه كه الف يك و لام سى و هاء پنج و الف يك و حاء هشت و دال چهار و جيم سه و واو شش و الف يك و دال چهار است كه مجموع آن شصت و سه مى شود.

50-

(1) ابو الحسين محمّد بن جعفر اسديّ رضى اللَّه عنه گويد: به توسط شيخ ابو جعفر محمّد ابن عثمان- قدّس اللَّه روحه- از صاحب الزّمان عليه السّلام سؤالهايى كردم و اين پاسخها صادر شد:

امّا آنچه پرسيدى از نماز خواندن هنگام طلوع و غروب آفتاب، اگر مطلب چنان باشد كه مى گويند آفتاب از ميان دو شاخ شيطان طلوع مى كند و در همان جا هم غروب مى كند، هيچ عملى بهتر از نماز بينى شيطان را به خاك نمى مالد پس

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:303

نماز بخوان و بينى شيطان را به خاك بمال.

(1) امّا آنچه پرسيدى كه اگر كسى مالى را وقف ناحيه ما كند يا براى ما قرار دهد آنگاه به آن نيازمند شود، پس هر چه را كه تسليم نكرده باشد صاحبش مختار است و هر چه را كه تسليم كرده است اختيارى براى او نيست، بدان محتاج باشد و يا محتاج

آن نباشد بدان نيازمند باشد و يا از آن مستغنى و بى نياز.

و امّا آنچه پرسيدى از كسى كه اموالى از ما در تصرّف دارد و آن را حلال مى شمارد و بى اذن ما بمانند مال خود در آن تصرّف مى كند، پس كسى كه چنين كند ملعون است و ما در روز قيامت خصم اوئيم و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است:

كسانى كه از عترتم حلال شمارند آنچه را كه خداى تعالى حرام شمرده است به زبان من و هر پيامبرى ملعون است، و هر كه بر ما ستم كند از جمله ستمكاران است و لعنت خداى تعالى بر او خواهد بود زيرا خداى تعالى فرموده است: أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ.

امّا آن پرسشى كه از امر نوزادى كردى كه پس از ختنه كردن دوباره بر آن پوست برويد، آيا واجب است ديگر بار ختنه شود؟ آرى واجب است آن پوست

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:304

بريده شود كه زمين از بول كسى كه ختنه نشده است تا چهل صباح ناله مى كند.

(1) امّا پرسش از نمازگزارى كه مقابلش آتش و تصوير و چراغ است آيا نماز او جائز است كه مردم از پيش در اين باره اختلاف كرده اند پاسخ اين است كه براى فرزندان كسانى كه بت پرست و آتش پرست نبوده اند جايز است كه نماز بخوانند و مقابلشان آتش و تصوير و چراغ باشد امّا براى فرزندان بت پرستان و آتش- پرستان جايز نيست.

امّا پرسش از مزارعى كه متعلّق به ناحيه ماست كه آيا جايز است آنها را عمران كرد و خراج آنها را پرداخت و هر چه از درآمدش بيش باشد براى دريافت ثواب

و تقرّب بما به ناحيه فرستاد؟ بدان كه تصرّف در مال احدى بى اذن او جايز نيست، پس چگونه در مال ما جايز باشد و هر كس بدون اذن ما چنين كند چيزى را حلال شمرده است كه بر وى حرام است و هر كس چيزى از اموال ما را بخورد جز اين نيست كه در شكمش آتش پر كرده باشد و به زودى به آتش افكنده شود.

امّا پرسش از امر كسى كه مزرعه اى را وقف ناحيه ما كند و آن را به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:305

سرپرستى تسليم نمايد كه از آن نگهدارى كرده (1) و آن را آباد سازد و از درآمدش خرج و مخارجش را بپردازد و باقى آن را به ناحيه ما بفرستد، آرى اين كار براى كسى كه صاحب مزرعه او را سرپرست آن كار نمايد جائز است ولى براى ديگرى روا نيست.

امّا پرسش از ميوه هايى كه متعلّق به ما است و رهگذر بر آنها عبور مى كند و آنها را بر مى دارد و مى خورد كه آيا آن جايز است؟ پاسخ اين است كه خوردنش جايز و بردنش حرام است.

51-

(2) ابو بصير گويد: به امام باقر عليه السّلام گفتم: اصلحك اللَّه! ساده ترين چيزى كه بنده به واسطه آن داخل در دوزخ مى شود چيست؟ فرمود: كسى كه درهمى از مال يتيم بخورد و ما يتيم هستيم.

مصنّف اين كتاب- رضى اللَّه عنه- گويد: يتيم در اين موضع به معنى منقطع از قرين است و به اين معنى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم يتيم ناميده شده است و همچنين هر امامى كه پس از وى آمده است به اين معنى يتيم است و

آيه الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً در باره آنها نازل شده است و پس از ايشان در باره ساير ايتام جارى است

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:306

و درّ يتيم را از آن رو يتيم مى گويند كه از قرين منقطع است.

52-

(1) ابو علىّ بن ابو الحسين اسديّ از پدرش روايت كند كه گفت: توقيعى از جانب شيخ ابو جعفر محمّد بن عثمان عمرى- قدّس اللَّه روحه- ابتداء و بدون سؤال چنين صادر گرديد:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ لعنت خداوند و ملائكه و همه مردم بر كسى باد كه درهمى از مال ما را بر خود حلال شمارد. ابو الحسين اسديّ گويد: در دلم خطور كرد كه اين توقيع در باره كسى است كه درهمى از اموال ناحيه را بر خود حلال شمارد و نه كسى كه از اموال ناحيه مى خورد ولى آن را بر خود حلال نمى شمارد و با خود گفتم: آن در باره همه كسانى است كه حرامى را حلال شمارند و برترى امام عليه السّلام بر ديگران در اين باب چيست؟ گويد: قسم به خدايى كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را به عنوان پيامبر و بشير فرستاد ديگر بار به آن توقيع نگريستم و ديدم آن توقيع بر طبق آنچه در دلم خطور كرد تغيير يافته و چنين است: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ لعنت خداوند و ملائكه و همه مردم بر كسى باد كه درهمى از مال ما را به حرام بخورد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:307

ابو جعفر محمّد بن محمّد خزاعىّ گويد: ابو علىّ اسديّ اين توقيع را براى ما بيرون آورد و ما به آن نگريستيم و آن را خوانديم.

53-

(1) محمّد بن عيسى بن عبيد يقطينىّ گويد: به امام هادى عليه السّلام نوشتم: فداى شما شوم! مردى براى شما از اموال خود چيزى قرار داده است، آنگاه بدان نيازمند مى شود، آيا مى تواند آن را براى خود بردارد و يا

بايد آن را برايتان بفرستد؟

فرمود: مادام كه آن مال در دست اوست مختار است و اگر به دست ما هم رسيده باشد چنان كه بدان محتاج باشد عقيده ما چنان است كه بدان مال با وى مواسات كنيم.

باب 46 در عمر طولانى

1-

(2) هشام بن سالم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: نوح عليه السّلام دو هزار و پانصد سال زندگانى كرد كه هشتصد و پنجاه سال آن پيش از بعثت بود و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:308

نهصد و پنجاه سال در ميان قومش بود و آنها را فرا مى خواند و هفتصد سال پس از آنكه از كشتى فرود آمد و آب فرو نشست و آن شهرها را بنا نهاد و فرزندانش را در آن شهرها سكنى داد بعد از آن ملك الموت عليه السّلام در حالى كه نوح در آفتاب بود به سراغ وى آمد و به او سلام كرد نوح سلام وى را پاسخ داد و گفت: اى ملك الموت براى چه آمده اى؟ گفت: آمده ام كه تو را قبض روح كنم، گفت: آيا اجازه مى دهى كه از آفتاب برخيزم و به سايه روم؟ گفت: آرى، و نوح عليه السّلام نقل مكان كرد، سپس گفت: اى ملك الموت گويا زندگانى من در دنيا به مانند نقل مكان كردنم از آن آفتاب به اين سايه بود، آنچه بدان مأمورى به انجام رسان و جان او عليه السّلام را گرفت.

2-

(1) ايّوب بن راشد از مردى و او از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:

عمر افراد قوم نوح عليه السّلام سيصد سال سيصد سال بود.

3-

(2) امام صادق عليه السّلام از پدرش روايت كند كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: آدم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:309

ابو البشر عليه السّلام نهصد و سى سال زندگانى كرد و نوح عليه السّلام دو هزار و چهار صد و پنجاه سال و ابراهيم عليه السّلام صد و هفتاد و پنج سال و اسماعيل بن ابراهيم عليهما السّلام صد و بيست سال و اسحاق بن ابراهيم صد و هشتاد سال و يعقوب بن اسحاق صد و بيست سال و يوسف بن يعقوب عليهما السّلام صد و بيست سال و موسى عليه السّلام صد و بيست و شش سال و هارون عليه السّلام صد و سى و سه سال و داود عليه السّلام صد سال و پادشاهى او چهل سال بود و سليمان بن داود عليهما السّلام هفتصد و دوازده سال زندگانى كرد.

4-

(1) حسن بن محمّد بن صالح گويد: از امام حسن بن علىّ عسكرىّ عليهما السّلام شنيدم كه مى فرمود: اين فرزندم قائم پس از من است و او همان كسى است كه سنّتهاى انبياء عليه السّلام از طول عمر و غيبت در او جارى است تا به غايتى كه دلها به واسطه طول مدّت سخت گردد و جز كسى كه خداى تعالى ايمان را در دلش نقش كرده و وى را با روحى از جانب خود مؤيّد ساخته است در عقيده به امامت او ثابت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:310

نماند.

5-

(1) سعيد بن جبير گويد: از امام زين العابدين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در قائم سنّتى از نوح عليه السّلام است كه آن طول عمر است.

6-

(2) هشام بن سالم گويد: امام صادق عليه السّلام در حديثى كه در آن داستان داود عليه السّلام را ذكر مى كند فرمود: داود در حالى كه زبور تلاوت مى كرد بيرون آمد و هنگامى كه او زبور تلاوت مى كرد كوهها و سنگها و پرندگان پاسخ وى را مى گفتند و به كوهى رسيد كه پيامبر عابدى به نام حزقيل در آنجا بود و چون آواى كوهها و آواز درندگان و پرندگان را شنيد دانست كه وى داود عليه السّلام است، داود عليه السّلام به او گفت: اى حزقيل! آيا اذن مى دهى كه به نزد تو بالا بيايم؟ گفت:

نه، و داود گريست و خداى تعالى به حزقيل وحى كرد كه داود را سرزنش مكن و از من عافيت بخواه، گويد: حزقيل دست داود را گرفت و او را به جانب خود بالا برد داود گفت: اى حزقيل! آيا هيچ گاه قصد گناه كرده اى؟ گفت: نه، گفت:

آيا از اين عبادت خداوند تو را عجبى رسيده است؟ گفت: نه، گفت: آيا دل به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:311

دنيا داده اى و شهوات و لذّات آن را دوست داشته اى؟ (1) گفت: آرى، گاهى بر دلم راه يافته است، گفت: وقتى چنين شود چه مى كنى؟ گفت: من به اين درّه مى روم و از آنچه در آن است عبرت مى گيرم. گويد: داود عليه السّلام به آن درّه رفت و به ناگاه تختى از آهن ديد كه جمجمه و استخوانهاى پوسيده اى بر آن بود و لوحى آهنين نيز آنجا بود

كه نوشته اى داشت، داود عليه السّلام آن را خواند و بر آن چنين نوشته بود: من اروى بن سلم هستم كه هزار سال پادشاهى كردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشيزه آميزش كردم، آخر كار چنين شد كه خاك بسترم و سنگ بالشم و كرمها و مارها همسايگانم هستند، پس هر كه مرا بنگرد به دنيا فريفته نشود.

باب 47 حديث دجّال

1-

(2) نزال بن سبرة گويد: امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام براى ما خطبه خواند و بر خداى تعالى حمد و ثنا گفت و بر محمّد و خاندانش درود فرستاد آنگاه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:312

سه بار فرمود: اى مردم! پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من پرسش كنيد، آنگاه صعصعة بن صوحان برخاست و گفت: اى امير المؤمنين! چه وقت دجّال خروج مى كند؟ علىّ عليه السّلام فرمود: بنشين كه خداوند كلامت را شنيد و خواسته تو را دانست به خدا سوگند در اين باب سؤال شونده از سئوال كننده داناتر نيست و ليكن براى آن علامات و نشانه هايى است كه طابق النّعل بالنّعل دنبال يك ديگر بيايد كه اگر خواستى تو را بدان آگاه كنم و او گفت آرى اى امير المؤمنين! و علىّ عليه السّلام فرمود: آنها چنين است: آنگاه كه مردم نماز را تباه سازند و امانت را ضايع كنند و دروغ را حلال شمارند و رباخوارى كنند و رشوه گيرند و ساختمانهاى استوار بنا كنند و دين را به دنيا بفروشند و سفيهان را بكار گمارند و با زنان مشورت كنند و قطع رحم نمايند و از هوس پيروى كنند و خونريزى را سبك شمارند و بردبارى ضعف و ستمگرى افتخار

به شمار آيد و اميران فاجر و وزيران ستمكار و كدخدايان خيانتكار و قاريان فاسق باشند و گواهيهاى دروغ ظاهر گردد و فجور و بهتان و گناه و طغيان علنى شود و قرآنها را زيور كنند و مساجد را بيارايند و مناره ها را بلند سازند و اشرار را احترام كنند و صفوف درهم آيد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:313

قلوب مختلف شود (1) و پيمانها شكسته گردد و موعود نزديك شود و زنان به خاطر حرص بر دنيا در تجارت با شوهرانشان مشاركت كنند و آواز فاسقان بلند شود و آن را استماع كنند و رذل ترين مردم رهبر آنها شود و از فاجر به خاطر ترس از شرّش بپرهيزند و دروغگو را تصديق كنند و خائن را امين شمارند و زنان آوازه خوان و تار و طنبور فراهم آورند و آخر اين امّت اوّل آن را لعنت كند و زنان بر زينها سوار شوند و زنان به مردان و مردان به زنان تشبّه كنند و شاهد بدون استشهاد گواهى دهد و ديگرى بى آنكه حقّ را بشناسد و تفقّه در دين داشته باشد قضاء ذمّه را گواهى دهد و كار دنيا را بر آخرت ترجيح دهند و پوست ميش را بر دل گرگ بپوشند و دلهايشان بدبوتر از مردار و تلخ تر از زهر باشد، در اين وقت سرعت و شتاب كنيد سرعت و شتاب كنيد و بهترين جاها در آن روز بيت المقدس باشد و بر مردم زمانى درآيد كه هر كدامشان آرزو كنند كه از ساكنان آنجا باشند.

آنگاه اصبغ بن نباته از جا برخاست و گفت: يا امير المؤمنين! دجّال كيست؟

فرمود: دجّال صائد بن صائد «1» است و

بدبخت كسى است كه او را تصديق كند و

______________________________

(1) في بعض النسخ «صائد بن الصيد». و في سنن الترمذى «ابن صياد».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:314

نيك بخت كسى است كه او را تكذيب نمايد (1) او از شهرى خروج كند كه به آن اصفهان گويند از قريه اى كه آن را يهوديّه مى شناسند چشم راستش ممسوح است و چشم ديگرش بر پيشانى اوست آنچنان مى درخشد كه گوئى ستاره سحرى است و در آن علقه اى است كه با خون درآميخته است و ميان دو چشمش نوشته «كافر» و هر كاتب و بى سوادى آن را مى خواند در درياها فرو مى رود، آفتاب با او حركت مى كند در مقابلش كوهى از دود است و پشت سرش كوه سفيدى است كه مردم آن را طعام پندارند، در قحطى شديدى در حالى كه بر حمار سپيدى كه فاصله هر گامش يك ميل است خروج كند و زمين منزل به منزل در زير پايش درنورديده شود و بر آبى نگذرد جز آنكه تا روز قيامت فرو رود و با صداى بلندى كه جنّ و انس و شياطين در شرق و غرب عالم آن را مى شنوند مى گويد:

اى دوستان من! به نزد من آئيد، من كسى هستم كه آفريد و تسويه كرد و تقدير كرد و هدايت نمود من پروردگار اعلاى شما هستم، در حالى كه آن دشمن خدا دروغ مى گويد، او يك چشمى است كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود و پروردگار شما يك چشم نيست و غذا نمى خورد و راه نمى رود و زوالى ندارد،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:315

تعالى اللَّه عن ذلك علوّا كبيرا.

(1) بدانيد كه در آن روز بيشتر پيروان او زنازادگان و صاحبان

پوستينهاى سبزند، خداوند او را در شام بر سر گردنه اى كه آن را افيق نامند به دست كسى كه عيسى عليه السّلام پشت سرش نماز مى خواند هنگامى كه سه ساعت از روز جمعه گذشته است خواهد كشت و بدانيد كه بعد از آن قيامت كبرى واقع خواهد گرديد.

گفتيم: يا امير المؤمنين آن چيست؟ فرمود: خروج دابّة الارض از كوه صفا كه همراه او خاتم سليمان و عصاى موسى است آن خاتم را بر روى هر مؤمنى كه بنهد اين كلام بر آن نقش بندد هذا مؤمن حقا و بر روى هر كافرى كه بنهد بر آن نوشته شود هذا كافر حقا. تا به غايتى كه مؤمن ندا كند: اى كافر! واى بر تو، و كافر ندا كند: اى مؤمن! خوشا بر تو، دوست داشتم كه امروز مثل تو بودم و به فوز عظيمى مى رسيدم.

سپس آن دابّه سر بلند كند و به اذن خداى تعالى همه كسانى كه بين مشرق و مغرب هستند او را ببينند و اين بعد از آن است كه آفتاب از مغرب خود برآيد در اين هنگام توبه برداشته شود و هيچ توبه اى پذيرفته نشود و عملى بالا نرود و لا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:316

يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً. (1) سپس فرمود:

ديگر از من نپرسيد كه بعد از آن چه خواهد شد زيرا حبيبم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از من پيمان گرفته است كه آن را جز به خاندانم نگويم.

نزال بن سبرة گويد: به صعصعة بن صوحان گفتم: اى صعصعه! مقصود امير المؤمنين عليه السّلام از اين كلام چه بود؟

و صعصعه گفت: اى ابن سبرة! آن كسى كه عيسى عليه السّلام پشت سر او نماز مى خواند دوازدهمين امام از عترت و نهمين امام از فرزندان حسين بن علىّ عليهما السّلام است و او آفتابى است كه از مغرب خود طلوع كند و از ما بين ركن و مقام ظاهر شود و زمين را طاهر سازد و موازين عدالت را برپا كند و هيچ كس به ديگرى ستم نكند و امير المؤمنين به ما خبر داد كه حبيبش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از او پيمان گرفته است كه حوادث پس از آن را جز بر خاندانش- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- نگويد.

اين حديث را ابو بكر محمّد بن عمر بن عثمان بن فضل عقيلىّ فقيه به سند خود از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:317

ابن عمر از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نيز عينا نقل كرده است.

2-

اشاره

(1) ابن عمر گويد: روزى رسول خدا با اصحاب خود نماز صبح را به جاى آورد و با اصحاب خود برخاست و به در خانه اى در مدينه آمد و در را كوبيد زنى بيرون آمد و گفت: اى ابو القاسم! چه مى خواهى؟ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودى اى امّ عبد اللَّه! مى خواهم مرا به نزد عبد اللَّه ببرى، آن زن گفت: اى ابو القاسم! با عبد اللَّه چه كار دارى؟ به خدا سوگند او عقلش را از دست داده و جامه اش را آلوده مى كند و از من امر عظيمى را مى خواهد فرمود: مرا به نزد او ببر، گفت: آيا مسئوليّت آن بر عهده خود شماست؟ فرمود: آرى، گفت:

داخل شو پيامبر داخل شد و او را ديد كه در قطيفه است و با خود زمزمه مى كند، مادرش گفت: ساكت باش و بنشين كه اين محمّد است كه به نزد تو آمده است و او ساكت شد و نشست، و به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت: خداى اين زن را لعنت كند اگر مرا به حال خود مى گذاشت به شما مى گفتم كه آيا او همان است؟ سپس پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: چه مى بينى؟ گفت: حقّى و باطلى را مى بينم و عرشى را مى بينم كه بر روى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:318

آب است، (1) فرمود: شهادت بده كه خدايى جز اللَّه نيست و من رسول خدايم، گفت:

بلكه تو شهادت بده كه خدايى جز اللَّه نيست و من رسول خدايم، خداوند تو را به رسالت سزاوارتر از من قرار نداده است.

و چون روز دوم فرا رسيد پيامبر نماز صبح را با اصحابش خواند سپس برخاست و همراه اصحاب به در خانه آن زن آمدند و پيامبر در زد، مادر عبد اللَّه بيرون آمد و گفت: داخل شو و او بر بالاى درخت خرمايى بود و آواز مى خواند، مادرش گفت: ساكت باش و پائين بيا كه اين مرد محمّد است كه به نزد تو آمده است و او ساكت شد بعد از آن به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت: خدا اين زن را لعنت كند اگر مرا به حال خود مى گذاشت به شما مى گفتم كه آيا او همان است؟

و چون روز سوم فرا رسيد پيامبر نماز صبح را با اصحابش خواند، سپس برخاستند و به آن

مكان آمدند و ديدند او در ميان گوسفندان است و آنها را مى راند، مادرش به او گفت: ساكت باش و بنشين كه اين محمّد است كه به نزد تو آمده است و او ساكت شد و نشست و در آن روز آياتى از سوره دخان نازل شده بود و پيامبر اكرم آن آيات را در نماز صبح خوانده بود، پيامبر فرمود: آيا به يكتايى خداوند و رسالت من شهادت مى دهى؟ گفت: بلكه تو بايد به يكتايى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:319

خداوند و رسالت من شهادت دهى (1) كه خداوند تو را به رسالت سزاوارتر از من قرار نداده است. پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من چيزى را براى تو نهان كرده ام، آن چيست؟ و او گفت: دود، دود. پيامبر فرمود: دور شو كه تو از اجلت در نگذرى و به آرزويت نرسى و تو جز به آنچه برايت مقدّر شده است نايل نشوى.

سپس به اصحابش فرمود: اى مردم! خداوند هيچ پيامبرى را به رسالت مبعوث نكرد جز آنكه قومش را از دجّال ترسانيد و خداى تعالى آن را تا به امروز بر شما تأخير انداخته است و اگر امر بر شما مشتبه شد بدانيد كه خداوند يك چشم نيست و دجّال بر حمارى كه فاصله بين دو گوشش يك ميل است خروج كند، او به همراه بهشت و دوزخ و كوهى از نان و نهرى از آب خروج مى كند و بيشتر پيروان او يهود و زنان و اعرابند و به همه كرانه هاى زمين جز مكّه و دو حومه آن و مدينه و دو حومه آن درآيد.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

(2) اهل عناد و انكار امثال اين

خبر را (كه در صحاح سته آنها آمده است) تصديق مى كنند و در باره دجّال و غيبت و مدّت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:320

عمر طولانى و ظهورش در آخر الزّمان آنها را روايت مى كنند امّا اخبار قائم عليه السّلام را و اينكه او مدّتى طولانى غيبت مى كند آنگاه ظاهر مى شود و زمين را پر از عدل و داد مى نمايد از آن پس كه آكنده از ظلم و جور شده باشد تصديق نمى كنند، با وجود آنكه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه پس از او عليه السّلام به نام و غيبت و نسب او تصريح كرده اند و خبر از طولانى بودن غيبت او داده اند و مقصود آنها خاموش كردن نور خداى تعالى و باطل ساختن امر ولى اللَّه است، امّا خداى تعالى نورش را تمام مى سازد اگر چه مشركان را ناخوش آيد و بيشترين احتجاج آنها در امر انكار امر حجّت عليه السّلام اين است كه مى گويند اين اخبارى كه در اين باره شما روايت مى كنيد ما روايت نكرده ايم و آنها را نمى شناسيم.

و ملحدين و براهمه و يهود و نصارى و گبران نيز همين را مى گويند كه ما آنچه را شما مسلمانان در باره معجزات و دلائل پيامبر خود روايت مى كنيد صحيح نمى دانيم زيرا آنها را نمى شناسيم و روايت نكرده ايم و از اين جهت به بطلان امر او معتقدشده ايم و اگر دليل منكران امر غيبت، ما را ملزم سازد، دليل منكران نبوّت هم آنها را ملزم خواهد ساخت و تعداد آن اقوام از اينها افزون تر نيز هست. همچنين مى گويند به موجب عقل ما هيچ كس نمى تواند عمرى افزون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:321

بر عمر اهل

زمانه داشته باشد و عمر صاحب شما افزون از عمر اهل زمانه است (1) ما به آنها مى گوئيم: آيا شما تصديق مى كنيد كه دجّال و ابليس در غيبت عمرى بيشتر از عمر اهل زمانه داشته باشند امّا مثل آن را براى قائم آل محمّد عليه السّلام روا نمى شماريد؟ با وجود آنكه در باره غيبت و طول عمر و ظهور او براى قيام به امر الهى نصوصى وارد شده است و بعضى از آن روايات را در اين كتاب ذكر كرده ام، و با وجود آنكه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده اند: هر آنچه در امّتهاى پيشين واقع شده است، طابق النّعل بالنّعل و مو به مو در اين امّت واقع خواهد شد.

و در ميان پيامبران و حجّتهاى الهى در گذشته كسانى بوده اند كه عمرى طولانى داشته اند، اين نوح عليه السّلام است كه دو هزار و پانصد سال عمر كرده است و قرآن كريم مى فرمايد تنها در ميان قوم خود نهصد و پنجاه سال درنگ كرد.

و در آن روايتى كه آن را با سند در اين كتاب ذكر كرده ام مى گويد: در قائم عليه السّلام سنّتى از نوح عليه السّلام وجود دارد كه آن طول عمر است، پس چگونه است

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:322

كه امر او را انكار مى كنيد (1) امّا امور مشابه آن را كه بر خلاف معمول و ظاهر عقل است انكار نمى كنيد؟! آرى اقرار به آنها به واسطه رواياتى كه از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شده است ضرورى است همچنان كه اقرار به وجود قائم عليه السّلام كه از طريق روايات به ما اخبار شده است ضرورى

است. و به موجب كدام عقل از عقول ظاهريّه اصحاب كهف مى توانند سيصد و نه سال در غار خود بمانند؟ آيا تصديق آن جز از طريق نقل است؟ پس چرا تصديق به امر قائم عليه السّلام از طريق نقل واقع نگردد؟ و چگونه است كه اخبار وهب بن منبّه و كعب الاحبار را در باره محالاتى كه نتوان نسبت به پيامبر داد تصديق مى كنند امّا رواياتى كه از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه اطهار عليه السّلام در باره قائم و غيبت و ظهورش- پس از شكّ اكثر مردم و ارتداد آنها از اعتقاد به او- به طريق صحيح رسيده است تصديق نمى كنند؟ آيا اين جز مكابره و روگردانى از حقّ است؟

و چرا نمى گويند: چون در اهل زمانه كسى كه عمر طولانى داشته باشد وجود ندارد لازم است كه سنّت پيشينيان در داشتن عمر طولانى در جنسى مشهور جارى باشد تا گفتار صاحب شريعت تحقّق يابد؟ و هيچ جنسى مشهورتر از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:323

جنس قائم عليه السّلام نيست (1) زيرا او در شرق و غرب عالم بر زبان مقرّين و منكرينش مذكور است و اگر با وجود روايات صحيحه اى كه از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رسيده است وقوع غيبت دوازدهمين ائمّه: باطل باشد نبوّت او هم باطل خواهد بود، زيرا از غيبتى خبر داده است كه واقع نشده است و اگر دروغ او در يك مورد ثابت شود او پيامبر نخواهد بود و چگونه مى توان او را در ساير اخبارش تصديق نمود مثل اينكه فرموده است: عمّار ياسر را فئه باغيه خواهند كشت و محاسن

امير المؤمنين عليه السّلام با خون سرش خضاب مى شود و حسن بن علىّ عليهما السّلام با سمّ كشته خواهد شد و حسين بن علىّ عليهما السّلام را با شمشير خواهند كشت و اخبار او را در باره قائم و وقوع غيبت و تعيين نام و نسب وى را نبايد تصديق نمود، امّا او در جميع گفتارش صادق است و همه احوالش حقّ است و ايمان بنده اى درست نباشد مگر آنكه ترديدى در نفس خود در داورى وى نداشته باشد و در جميع امور تسليم او باشد و آن را با شكّ و ريب نياميزد، اين عبارت از اسلام است و اسلام به معنى تسليم و انقياد است وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:324

الْخاسِرِينَ.

(1) و از شگفت انگيزترين عجائب اين است كه مخالفين ما روايت مى كنند كه عيسى بن مريم به سرزمين كربلا مى گذشت و آنجا آهوانى را ديد كه مجتمع شده اند آنها گريان به نزد او آمدند، عيسى نشست و حواريّون نيز نشستند و او گريست و حواريّون نيز گريستند در حالى كه نمى دانستند كه چرا عيسى نشسته و چرا گريه مى كند؟ آنگاه گفتند: اى روح خدا و اى كلمة اللَّه! براى چه گريه مى كنيد؟ گفت:

آيا مى دانيد كه اين چه سرزمينى است؟ گفتند: نه، گفت: اين سرزمينى است كه نونهال احمد رسول و نونهال حرّه طاهره يعنى بتول كه شبيه مادرم مريم است در اينجا كشته مى شود و در تربتى كه به واسطه طينت آن نونهال شهيد از مشك خوشبوتر است دفن مى شود و طينت پيامبران و اولاد پيامبران چنين است و اين آهوها

با من مكالمه كرده و مى گويند كه ما به خاطر اشتياقى كه به تربت اين نونهال شهيد داريم در اين سرزمين مى چريم و يقين دارند كه در اين سرزمين در امانند، سپس با دست خود پشك يكى از آن آهوها را برداشت و بوئيد و فرمود:

بار الها! آن را براى ابد باقى بدار تا پدرش آن را ببويد و براى او مايه تسليت و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:325

آرامش باشد (1) و آن تا ايّام امير المؤمنين عليه السّلام باقى بود تا به غايتى كه آن را بوئيد و گريست و چون به كربلا مى گذشت قصّه آن را بازگفت.

آرى آنها تصديق مى كنند كه پشك آن آهو متجاوز از پانصد سال باقى بماند و گذشت زمان و باد و باران و گذشت ايّام و ليالى و ساليان آن را تغيير ندهد و تصديق نمى كنند كه قائم آل محمّد عليه السّلام باقى مى ماند تا آنكه با شمشير خروج كند و دشمنان خداى تعالى را نابود كند و دين پروردگار را آشكار نمايد، با وجود اخبار وارده از پيامبر اكرم و ائمّه اطهار- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- كه او را به نام و نسب تعيين كرده اند و از غيبت طولانى و عمر دراز وى كه مطابق سنّت اوّلين است خبر داده اند، آيا اين جز عناد و ستيز با حقّ است نعوذ باللَّه من الخذلان.

باب 48 حديث آهوهاى سرزمين نينوا

1-

(2) ابن عبّاس گويد: من در سفر امير المؤمنين عليه السّلام به صفّين همراه او بودم و چون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:326

به نينوا كه بر كنار شطّ فرات است فرود آمد به آواز بلند فرمود: اى ابن عبّاس! آيا اينجا را مى شناسى؟ گويد: گفتم: اى امير المؤمنين

نمى شناسم، فرمود: اگر مثل من آن را مى شناختى از آن عبور نمى كردى، تا آنكه مثل من سرشك از ديده مى باريدى، گويد: آنگاه گريست و اشك از ديدگان بر محاسن و از محاسن بر روى سينه اش جارى شد و ما هم به همراه او مى گريستيم و مى فرمود: آه آه مرا با آل ابو سفيان و حزب شيطان و اولياى كفر چكار است؟ اى ابا عبد اللَّه صبر پيشه كن كه پدرت نيز از ايشان همان را ديد كه تو مى بينى، سپس آب خواست و براى نماز وضو گرفت و آن مقدار كه مشيّت خدا بود نماز خواند و همان سخن سابق را پس از نماز تكرار كرد و اندكى خوابيد و بعد بيدار شد و فرمود: اى ابن عبّاس! گفتم: بله قربان، فرمود: آيا برايت بگويم كه السّاعه در خواب چه ديدم؟ گفتم: يا امير المؤمنين! چشمانت به خواب رفت و خواب خوشى ديدى، فرمود: در خواب ديدم كه مردان سپيدى با پرچمهايى سپيد از آسمان فرود آمدند و شمشيرهايى سپيد و درخشان بر كمر بسته اند و بر اطراف اين زمين خطى كشيدند، سپس

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:327

ديدم كه شاخه هاى اين درختان خرما بر زمين خورد و از آنها خون جارى بود (1) و گويا فرزند نونهال و جگر گوشه ام حسين در ميان اين خونها غرق است و استغاثه مى كند امّا كسى به فريادش نمى رسد، و گويا آن مردان سپيد كه از آسمان فرود آمده بودند او را ندا مى كنند و مى گويند اى آل رسول! صبر پيشه كنيد كه شما به دست بدترين مردمان كشته مى شويد، و اى ابا عبد اللَّه! اين بهشت است كه مشتاق توست،

سپس مرا سر سلامتى دادند و گفتند: اى ابا الحسن! تو را بشارت باد كه فرداى قيامت كه مردم در برابر پروردگار برخيزند خداوند به خاطر اين فرزند چشمت را روشن مى كند آنگاه بيدار شدم.

و اين چنين است و قسم به خدايى كه ما را آفريد صادق مصدّق ابو القاسم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم برايم باز گفته است كه من هنگامى كه براى مقابله با اهل بغي خروج مى كنم آن سرزمين را خواهم ديد و اين سرزمين كرب و بلا است و حسين و هفده تن از فرزندان من و فاطمه در اين مكان دفن شوند و آن در آسمانها معروف است و آن را سرزمين كرب و بلا خوانند همچنان كه بقعه حرمين و بيت المقدس را ياد كنند. سپس فرمود: اى ابن عبّاس! در اين اطراف جستجو كن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:328

و پشك آن آهوها را بجو، (1) به خدا سوگند هرگز دروغ نگفتم و از حبيبم دروغ نشنيدم آنها زرد و به رنگ زعفران است.

ابن عبّاس گويد: در جستجوى آنها برآمدم و همه آنها را در يك جا يافتم و ندا كردم اى امير المؤمنين! آنها را به همان نحوى كه وصف كردى پيدا كردم، على عليه السّلام فرمود: خدا و رسولش راست گفتارند، سپس برخاست و هروله كنان پيش آمد آنها را برداشت و بوئيد و فرمود: اينها بعينه همان است، اى ابن عبّاس! آيا مى دانى اين پشكها چيست؟ اينها را عيسى بن مريم بوئيده است و داستان آن چنين است كه به همراه حواريّون از اينجا مى گذشتند و اين آهوها را ديد كه مجتمع شده اند آنها گريان به نزد

او آمدند، عيسى عليه السّلام نشست و حواريّون نيز نشستند و او گريست و حواريّون نيز گريستند و در حالى كه نمى دانستند كه چرا عيسى نشسته و چرا گريه مى كند، آنگاه گفتند: اى روح خدا و اى كلمة اللَّه! براى چه گريه مى كنيد؟ گفت: آيا مى دانيد كه اين چه سرزمينى است؟ گفتند: نه، گفت: اين سرزمينى است كه نونهال احمد رسول و نونهال حرّه طاهره يعنى بتول كه شبيه مادرم مريم است در اينجا كشته مى شود و در تربتى كه به واسطه طينت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:329

آن نونهال شهيد از مشك خوشبوتر دفن مى شود (1) و طينت پيامبران و اولاد پيامبران چنين است و اين آهوها با من مكالمه كرده و مى گويند كه ما به خاطر اشتياقى كه به تربت اين نونهال شهيد داريم در اين سرزمين مى چريم و يقين دارند كه در اين سرزمين در امانند، سپس با دست خود مشتى از آنها برداشت و بوئيد و فرمود: اينها پشك آهوهاست كه به خاطر گياهانى كه در اين سرزمين مى رويد چنين خوشبو است بار الها! آنها را براى ابد باقى بدار تا پدرش آنها را ببويد و بدان تسليت آرامش يابد و فرمود: تا به اين زمان باقى مانده اند و رنگ زرد آنها به خاطر طول مدّتى است كه بر آنها گذشته است، اين سرزمين كرب و بلاست.

و با صداى بلند فرمود: اى پروردگار عيسى بن مريم! قاتلان حسين و حمله كنندگان به او و ياوران آنها را مبارك مگردان و به كسانى كه دست از يارى او كشند خير مده، آنگاه گريه سختى كرد و ما هم با او گريستيم تا آنكه به رو در

افتاد و زمانى طولانى بيهوش گرديد، بعد از آن به هوش آمد و مقدارى از آن پشكها را برداشت و در رداء خود بست و به من نيز فرمود چنين كنم، آنگاه گفت:

اى ابن عبّاس! هر گاه ديدى كه از آنها خون بتراود بدان كه ابا عبد اللَّه در اين سرزمين كشته شده و دفن گرديده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:330

(1) ابن عبّاس گويد: به خدا سوگند من آنها را از واجبات الهيّه بيشتر حفظ مى كردم و از گوشه آستينم باز نمى كردم و يك روز كه در خانه خود خوابيده بودم بيدار شدم و ديدم از آن خون تازه جارى شده است و آستينم از آن خون پر شده است، نشستم و گريستم و گفتم: به خدا سوگند كه حسين كشته شده است و هرگز على حديث دروغى به من نگفته است و از وقوع امرى إخبار نكرده است مگر آنكه آن واقع گرديده است زيرا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم او را به امورى آگاه كرد كه ديگران را از آنها با خبر نساخت، بعد از آن سحرگاه نالان از خانه بيرون آمده و ديدم سراسر مدينه مه آلود است و چشم چشم را نمى بيند بعد از آن آفتاب برآمد و ديدم بى نور است و ديوارهاى مدينه را ديدم كه گويا بر آنها خون پاشيده بودند، نشستم و گريستم و گفتم: به خدا سوگند حسين كشته شده است و از ناحيه بيت ندايى را شنيدم كه مى گفت:

صبر اى آل رسول كشته شد ابن بتول

آمده روح الامين زار و گريان و ملول و آن نداكننده به سختى گريست و من نيز گريستم و نزد

خود تاريخ آن روز را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:331

ثبت كردم (1) و آن دهمين روز محرّم بود و چون خبر شهادت حسين و تاريخ آن به ما رسيد با آن مطابق بود. ابن عبّاس گويد: من اين حديث را براى كسانى كه آن روز با علىّ بودند بازگو كردم و آنان گفتند: به خدا سوگند ما نيز آنچه تو شنيدى شنيديم امّا در ميدان نبرد بوديم و ندانستيم كه آن نداكننده كيست؟ و بعد از آن پنداشتيم كه او خضر است- درود خدا بر خضر و بر حسين باد- و خداوند قاتلان حسين را لعنت كند.

باب 49 حديث حبابه والبيّه

اشاره

(2) روايت كرده اند كه حبابه والبيّه امير المؤمنين عليه السّلام را ملاقات كرد و بعد از او يك به يك ائمّه عليهم السّلام را تا امام رضا عليه السّلام ديدار كرده است و طول عمر وى را كسى انكار نكرده است، پس چرا طول عمر قائم عليه السّلام را انكار مى كنند.

1-

(3) عبد الكريم بن عمرو خثعمىّ از حبابه والبيّه روايت كند كه گفت: من

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:332

امير المؤمنين عليه السّلام را در شرطة الخميس در حالى كه تازيانه اى در دست داشت و بر فروشندگان درازماهى و مارماهى و ماهيهاى ريز و ماهيهاى مرده مى زد و مى گفت: اى فروشندگان مسخ شده بنى اسرائيل، و اى لشكريان بنى مروان! فرات بن احنف برخاست و گفت: اى امير المؤمنين! لشكريان بنى مروان چه كسانى هستند؟ گويد: فرمود: اقوامى بودند كه ريشهاى خود را مى تراشيدند و سبيلهاى خود را تاب مى دادند. و گويد من سخنورى را نديدم كه بهتر از او سخن بگويد و به دنبال او رفتم و پا بر اثر وى نهادم تا آنكه در صحن مسجد نشست، و به او گفتم: اى امير المؤمنين! خدا شما را رحمت كند، نشانه امامت چيست؟ فرمود: آن سنگريزه را بياور و با دستش به سنگ كوچكى اشاره كرد، آوردم و با خاتم خود بر آن نقشى زد سپس فرمود: اى حبابه! هر كس مدّعى امامت شد و توانست چنان كه ديدى نقشى بر سنگريزه زند بدان كه او امام مفترض الطّاعة است و چيزى را كه امام بخواهد از وى پوشيده نخواهد ماند.

گويد: از نزد او برگشتم تا آنكه امير المؤمنين عليه السّلام درگذشت و به نزد حسن عليه

السّلام آمدم در حالى كه بر جايگاه امير المؤمنين عليه السّلام نشسته بود و مردم از وى پرسش مى كردند فرمود: اى حبابه والبيه! گفتم: لبّيك اى مولاى من فرمود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:333

آنچه با خود دارى بياور، (1) گويد: آن سنگريزه را بدو دادم و بر آن نقشى زد همچنان كه امير المؤمنين عليه السّلام بر آن نقش زده بود، گويد: به نزد حسين عليه السّلام آمدم در حالى كه او در مسجد النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نشسته بود. مرا به نزديك خود فراخواند و مرحبا گفت و فرمود: در امامت چنان كه خواهى دليلى هست، آيا دليل امامت را مى خواهى؟ گفتم: آرى اى آقاى من! فرمود: آنچه همراه دارى بده، و آن سنگريزه را به حسين عليه السّلام دادم و او بر آن نقشى زد. حبابه گويد: سپس به نزد علىّ بن الحسين عليهما السّلام آمدم در حالى كه پير و ناتوان بودم و در آن روز يك صد و سيزده سال داشتم، او را مشغول عبادت ديدم كه راكع و ساجد بود و از مشاهده آن نشانه نااميد بودم. با انگشت سبّابه خود به من اشاره فرمود و جوان شدم، گويد: گفتم: اى آقاى من! از عمر دنيا چقدر گذشته است و چقدر باقى است؟

فرمود: آنچه گذشته است آرى ولى آنچه باقى است نه، گويد سپس فرمود: آنچه همراه دارى بده، و آن سنگريزه را دادم و بر آن نقشى زد، سپس به نزد امام باقر عليه السّلام درآمدم و بر آن نقشى زد، بعد از آن به نزد امام صادق عليه السّلام درآمدم و بر آن نقشى زد، بعد

از آن به نزد امام كاظم عليه السّلام درآمدم و بر آن نقشى زد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:334

سرانجام به نزد امام رضا عليه السّلام درآمدم و او نيز بر آن سنگريزه نقشى زد. حبابه والبيّه بعد از آن چنان كه عبد اللَّه بن هشام ذكر كرده است نه ماه در قيد حيات بود.

2-

اشاره

(1) از امام باقر عليه السّلام روايت شده است كه امام زين العابدين عليه السّلام حبابه والبيّه را دعا كرد و خداوند جوانى وى را بدو بازگردانيد و با انگشت به وى اشاره فرمود و در آن وقت كه يك صد و سيزده ساله بود في الفور حائض شد.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

(2) اگر روا باشد كه خداى تعالى به دعاى امام زين العابدين عليه السّلام جوانى را به حبابه والبيّه يك صد و سيزده ساله بازگرداند و او باقى بماند تا امام رضا عليه السّلام را ملاقات كند و بعد از آن نيز نه ماه ديگر در قيد حيات باشد، چرا روا نباشد كه خداى تعالى از خود امام منتظر عليه السّلام پيرى را دفع كند و جوانى او را حفظ فرمايد تا آنكه قيام كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه آكنده از ظلم و جور شده باشد، علاوه بر اخبار صحيحه اى كه در اين باب از پيامبر اكرم و ائمّه اطهار عليهم السّلام وارد شده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:335

(1) و مخالفين ما روايت كرده اند كه ابو الدّنيا كه معروف به معمّر مغربى است و نامش علىّ بن عثمان بن خطّاب بن مرّة بن مزيد است وقتى كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم درگذشت نزديك به سيصد سال عمر داشته است و بعد از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خدمت امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در آمده است و پادشاهان او را به نزد خود فراخوانده اند و از علّت طول عمر وى پرسش كرده اند و از مشهودات وى كسب خبر كرده اند

و او به آنها گفته است كه آب حيات نوشيده، از اين رو عمرى طولانى يافته است و او تا روزگار مقتدر عبّاسى باقى بوده است و آنها مى گويند مرگ وى تا به امروز براى ما به اثبات نرسيده است و منكر طول عمر او نيستند، پس چگونه است كه امر قائم عليه السّلام را به واسطه طول عمرش انكار مى كنند؟

باب 50 حديث معمّر مغربى

1-

(2) محمّد بن فتح رقّى و علىّ بن حسن بن اشكى «3» گويند در مكّه مردى مغربى را

______________________________

(3) في بعض النسخ «علي بن الحسين بن حثكا اللائكى» و احتمل كونه علي بن الحسن اللاني المعنون في التقريب.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:336

ديدار كرديم و با جمعى از اصحاب حديث در آن سال يعنى سال سيصد و نه كه در موسم حجّ حاضر بودند بر وى وارد شديم مردى را ديدم كه موى سر و صورتش سياه و مانند مشكى پوسيده بود و در اطرافش فرزندان و نوه هايش و مشايخ همشهريش گرد آمده بودند و مى گفتند ما از بلاد اقصاى مغربيم و در نزديكى شهر باهره عليا زندگى مى كنيم و آن مشايخ گواهى دادند كه از پدران خود شنيده ايم كه آنها از پدران و اجدادشان حكايت كرده اند كه اين مرد همان شيخ ابو الدّنيا معمّر معروف است و نام او علىّ بن عثمان بن خطّاب بن مرّة بن مزيد است، مى گفتند كه او همدانى است ولى اصل او از صنعاى يمن «2» است، به او گفتيم:

آيا تو علىّ بن أبى طالب عليه السّلام را ديده اى؟ با دستش پاسخ داد، آنگاه چشمانش را در حالى كه ابروانش بر روى آنها افتاده بود گشود، چشمانى كه گويا دو چراغ

روشن بود و گفت: او را با همين دو چشم ديده ام و من خدمتگزار او بودم و در جنگ صفّين او را همراهى كردم و اين اثر جراحت مركب علىّ عليه السّلام است و اثر آن را كه بر ابروى راستش بود به ما نشان داد و آن جماعتى كه از مشايخ و ذرارى وى

______________________________

(2) في بعض النسخ «صعيد اليمن».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:337

در اطرافش بودند (1) همگى به عمر طولانى وى گواهى دادند و گفتند: ما از وقتى كه به دنيا آمده ايم او را بدين حال ديده ايم و پدران و اجداد ما نيز همين را مى گفتند.

سپس با او آغاز سخن كرديم و از داستان و حال و سبب طول عمرش پرسش كرديم و ديديم كه عقلش بجاست، هر چه به او مى گويند مى فهمد و در كمال خردمندى به آن پاسخ مى گويد، گفت: پدرى داشته است كه كتابهاى پيشينيان را مطالعه مى كرده است و در آنها ذكرى رفته بود از چشمه آب حيات و اينكه در شهر ظلمات جارى است و هر كس از آن بنوشد عمرش طولانى خواهد شد و او بر وارد شدن بر شهر ظلمات حريص گرديد، بار بست و به مقدار كفايت توشه برداشت و مرا نيز همراه كرد و دو خدمتكار چابك و تعدادى شتر باركش داشتيم در آن روز من سيزده ساله بودم و ما را برد تا به شهر ظلمات رسيديم و بر آن داخل شديم و شش شبانه روز آنجا بوديم و ميان شب و روز همين اندازه فرق بود كه روز كمى روشن و تاريكى آن از شب كمتر بود، در ميان كوهها و درّه ها و تلّ ها

فرود آمديم و پدرم در آنجا در جستجوى آب حيات مى چرخيد، زيرا در كتب خوانده بود كه مجراى آن نهر در اينجاست و چند روز

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:338

در آنجا مانديم (1) تا آنكه آبى كه همراه ما بود تمام شد و از شتران خود آب مى گرفتيم و اگر شتران ما «لبون» نبودند از عطش هلاك شده بوديم و پدرم در اطراف آنجا در جستجوى چشمه مى چرخيد و به ما دستور داده بود كه آتش بيفروزيم تا هنگام بازگشت به نزد ما راه را گم نكند، ما مدّت پنج روز در آن مكان مانديم و پدرم در جستجوى چشمه بود و آن را نيافت و چون نااميد شد تصميم گرفت باز گردد زيرا آب و توشه به اتمام رسيده بود و بيم هلاكت بود و خدمتكاران ما هم دلتنگ شده بودند و مى ترسيدند كه تلف شوند و به پدرم اصرار مى كردند كه از ظلمات بدر روند، يك روز براى قضاى حاجت از جايى كه فرود آمده بوديم به اندازه مسافتى كه تير از كمان بدر مى رود دور شدم و به نهرى سپيد و شيرين و لذيذ رسيدم كه نه كوچك بود و نه بزرگ و به آرامى جارى بود نزديك شدم و دو سه كف از آن نوشيدم و ديدم شيرين و خنك و لذيذ است شتابان به جايى كه فرود آمده بوديم بازگشتم و به خدمتكاران مژده دادم كه آب را يافته ام و مشكها و ادوات را برداشتند تا آنها را از آب پر كنيم و نمى دانستم كه پدرم در جستجوى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:339

همين نهر است (1) و خوشحالى من از آن جهت بود كه

آب نداشتيم و آبى كه همراه ما بود و به اتمام رسيده بود و در اين هنگام پدرم آنجا نبود و مشغول جستجوى خود بود، ما ساعتى كوشش كرديم و گشتيم تا آن نهر را پيدا كنيم امّا به آن ره نبرديم تا به غايتى كه آن خدمتكاران مرا تكذيب كردند و گفتند: راست نمى گويى و چون به مقرّ خود بازگشتيم و پدرم نيز بازگشت و داستان را برايش گفتم، گفت: اى فرزندم! من به خاطر همين نهر به اينجا آمده ام و اين خطرات را تحمّل كرده ام امّا روزى من نشد و روزى تو گرديد و زندگانيت طولانى گردد به غايتى كه از زندگانى ملول شوى و از آنجا كوچ كرديم به اوطان و شهرهاى خود برگشتيم و پدرم چند سالى بعد از آن زنده بود و سپس درگذشت.

و چون عمرم به حدود سى سال رسيد و خبر وفات پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و دو خليفه پس از او به ما رسيد در اواخر روزگار عثمان براى حجّ بيرون آمدم و در بين اصحاب پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم قلبم متمايل به علىّ بن أبى طالب عليه السّلام بود همراهى او را برگزيدم و به خدمتش درآمدم و در وقايع او در ركابش بودم و در جنگ صفّين اين جراحت از مركب او بر من وارد شد و پيوسته با او بودم تا آنكه درگذشت و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:340

پس از وى اولاد و خانواده اش به من اصرار كردند كه نزد آنها بمانم (1) امّا نماندم و به شهر خود بازگشتم و در زمان بنى مروان براى حجّ

بيرون آمدم و با همشهريانم بازگشتم و ديگر تاكنون سفرى نكرده ام مگر آنكه پادشاهان مغرب زمين كه اخبار و طول عمر مرا شنيده بودند مرا براى ديدار احضار كردند و از سبب طول عمر و مشاهداتم پرسش كردند و آرزو داشتم و علاقمند بودم كه يك بار ديگر حجّ گزارم كه اين اولاد و ذرارى كه در اطراف من مى بينى مرا به حجّ آوردند.

و گفت كه دندانهايش دو يا سه بار افتاده است، از وى درخواستيم كه از مسموعات خود از امير المؤمنين عليه السّلام براى ما بازگويد، گفت من آن روزگار كه مصاحب علىّ بن أبى طالب بودم حرص و همّتى در فراگيرى علوم نداشتم و صحابه نيز فراوان بودند و از فرط اشتياق و محبّتم به علىّ بن أبى طالب عليه السّلام به چيزى جز خدمت و صحبت وى نپرداختم و آنچه را از او شنيده ام و در يادم مانده است بسيارى از محدّثان و علماى بلاد مغرب و مصر و حجاز از من شنيده اند و همه آنها منقرض شدند و از ميان رفتند و اين اهل بيت و ذرّيّه من آنها را نوشته اند و آنها نسخه اى از آن را بيرون آوردند و او از حفظ بر ما چنين املا كرد:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:341

(1) ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: علىّ بن أبى طالب از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: كسى كه اهل يمن را دوست بدارد مرا دوست داشته است و كسى كه اهل يمن را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.

ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: علىّ بن أبى طالب از رسول خدا صلّى اللَّه

عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: كسى كه اهل يمن را دوست بدارد مرا دوست داشته است و كسى كه اهل يمن را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.

ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: علىّ بن أبى طالب از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: هر كس به فرياد بيچاره اى برسد خداوند در نامه اعمال وى ده حسنه بنويسد و از آن ده سيّئه محو سازد و ده درجه او را بالا برد، سپس گفت:

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كس در برآوردن حاجت برادر مؤمن خود تلاش كند- كه رضاى خداى تعالى و صلاح خود وى هم در آن است- گويا خداى تعالى را هزار سال عبادت كرده و طرفة العينى معصيت نكرده است.

ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: از علىّ بن أبى طالب عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

پيامبر در منزل فاطمه سخت گرسنه بود و فرمود: اى علىّ! آن مائده را بياور، آوردم و بر روى آن نان و گوشت بريان بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:342

(1) ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: از امير المؤمنين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در جنگ خيبر بيست و پنج زخم بر من وارد شد آنگاه به نزد پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آمدم و چون زخمهاى مرا ديد گريست و از اشك چشمانش برگرفت و بر آن زخمها مرهم كرد و در همان ساعت آسوده شدم.

ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: علىّ بن أبى طالب عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: كسى كه

سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را يك بار بخواند گويا ثلث قرآن را خوانده است و كسى كه دو بار بخواند گويا دو ثلث آن را خوانده است و كسى كه سه بار بخواند گويا همه قرآن را خوانده است.

ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: از علىّ بن أبى طالب عليه السّلام شنيدم كه مى گفت:

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: در كودكى گوسفند مى چرانيدم ناگاه گرگى را بر سر راه ديدم، به او گفتم: اينجا چه مى كنى؟ و او گفت: تو اينجا چه مى كنى؟

گفتم: گوسفند مى چرانم، گفت: بگذر- يا گفت: اين راه است- فرمود: من گوسفندان را راندم و چون آن گرگ ميان گوسفندان قرار گرفت بناگاه ديدم كه بر گوسفندى حمله كرد و آن را كشت، فرمود: آمدم و پشت گرگ را گرفتم و سرش

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:343

را بريدم (1) و آن بر دستانم بود و گوسفندان را مى راندم هنوز مسافتى را طى نكرده بودم ناگاه خود را در مقابل سه فرشته ديدم: جبرائيل و ميكائيل و ملك الموت عليهم السّلام و چون مرا ديدند گفتند: اين محمّد است، خدايش مبارك كند، مرا گرفتند و خوابانيدند و شكمم را با كاردى شكافتند و قلب مرا از جايگاهش درآوردند و درونم را با آب سردى كه همراه داشتند شستند تا از خون پاك شد، سپس قلبم را در جايگاهش قرار دادند و دستانشان را به روى شكمم كشيدند و به اذن خداى تعالى آن بريدگى بهم آمد و دردى از كارد و اين عمل احساس نكردم، فرمود: برخاستم و نزد مادرم- يعنى حليمه دايه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم-

دويدم، گفت: گوسفندها كجاست؟ و خبر را برايش بازگفتم: گفت: براى تو در بهشت مقام بزرگى خواهد بود.

2-

(2) محمّد بن فتح رقّى و علىّ بن حسين اشكى گويند چون خبر حضور ابو الدّنيا به سلطان مكّه رسيد متعرّض او شد و گفت: بايستى تو را همراه خود به بغداد نزد امير المؤمنين مقتدر عبّاسى برم كه مى ترسم مرا مورد عتاب قرار دهد كه چرا تو را نبرده ام، حاجيان مغرب و مصر و شام از وى درخواست كردند كه ابو الدّنيا را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:344

معاف كند و او را به اين سفر گسيل ندارد كه او پيرمردى ضعيف است و از حوادث روزگار مصون نيست و او نيز وى را معاف كرد، ابو سعيد راوى اين حديث گويد: اگر در آن سال به حجّ رفته بودم او را ديدار مى كردم، زيرا اخبار او در همه شهرها مستفيض و شايع بود، و هر كس كه در موسم حجّ حاضر بود و خبر اين پيرمرد را شنيده بود از اهالى مصر و شام و بغداد و ساير بلاد و دوست داشت كه وى را ملاقات كند و از وى استماع حديث نمايد بر اين كار توفيق يافت، خداوند همه ما را از اين احاديث منتفع گرداند.

3-

(1) شريف ابو عبد اللَّه محمّد بن حسن بن اسحاق گويد: در سال سيصد و سيزده به سفر حجّ رفتم و در آن سال نصر قشورى حاجب مقتدر عبّاسى «3» به همراه ابو الهيجاء عبد اللَّه بن حمدان نيز به حجّ آمده بودند در ذى قعده به مدينه وارد شدم و به كاروان مصريان كه ابو بكر محمّد بن علىّ ماذرائى و مردى مغربى در ميان آنها

______________________________

(3) في بعض النّسخ «صاحب المقتدر باللَّه».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:345

بود برخوردم. (1) او

مى گفت كه اين مرد مغربى اصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را ديده است و مردم به گرد او ازدحام كردند و به سر و روى او دست مى كشيدند و نزديك بود او را خفه كنند و عمويم ابو القاسم طاهر بن يحيى به جوانان و غلامانش دستور داد و گفت: مردم را از اطرافش دور سازند و آنان نيز چنين كردند و او را برداشته و به سراى ابن أبى سهل كه عمويم آنجا فرود آمده بود بردند، به آنجا درآوردند و به مردم اذن دادند كه به ديدار او بيايند و همراه او پنج نفر بودند كه مى گفتند از نوه هاى اويند يكى از آنان پيرمردى بود كه هشتاد و چند سال داشت و در باره وى پرسش كرديم گفت اين نوه من است و ديگرى هفتاد ساله بود و گفت او نيز نوه من است و دو تن ديگر كه حدودا شصت ساله و پنجاه ساله بودند و ديگرى هفده ساله بود و مى گفت او نبيره من است و در ميان آنها كوچكتر از آن جوان نبود و اگر تو خود او را مى ديدى مى گفتى سنّ او بيش از سى يا چهل سال نيست موى سر و صورتش سياه بود، جوانى لاغر اندام و گندمگون و ميانه بالا و تنك ريش و نسبة كوتاه. ابو محمّد علوىّ گويد: اين شخص كه نامش علىّ بن عثمان بن خطّاب بن مرّة بن مزيد بود جميع احاديثى كه از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:346

وى نوشته بوديم بر ايمان بازگفت (1) و ما از دهان خودش آنها را شنيديم و همچنين داستان آنچه را كه

از وى ديديم كه موى چانه اش از آن پس كه سياه بود سپيد گشت و بعد از آنكه از طعام سير شد دوباره سياه گرديد، براى ما بازگفت.

ابو محمّد علوى رضى اللَّه عنه گويد: و اگر نبود كه جمعى از اشراف مدينه و حاجيان بغداد و ديگرانى از همه آفاق از وى نقل حديث كرده اند از وى آنچه شنيده بودم نقل نمى كردم و من در مدينه از وى استماع حديث كردم و در مكّه نيز در دار السّهميّين كه به خانه مكبّريّه معروف است و آن سراى علىّ بن عيسى بن جرّاح است و همچنين در خيمه گاه قشورى و خيمه گاه ماذرائى نزد باب الصّفا از وى حديث شنيده ام و قشورى مى خواست كه وى و فرزندانش را به بغداد نزد مقتدر عبّاسى ببرد و فقهاء مكّه به نزد وى آمدند و گفتند: خدا استاد را مؤيّد بدارد در اخبار مأثوره از پيشينيان براى ما روايت شده است كه معمّر مغربىّ چون به بغداد درآيد آن شهر فانى و خراب شود و ملك زايل گردد، او را به بغداد مبر و به مغرب بازگردان. و از مشايخ مغرب و مصر پرسش كرديم، گفتند: ما پيوسته از پدران و مشايخ خود اسم اين مرد را شنيده ايم و نام شهرى كه او در آن مقيم است «طنجه» است و مى گفتند احاديثى براى آنها گفته است كه بعضى از آنها را در اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:347

كتاب ذكر كرده ايم.

(1) ابو محمّد علوىّ رضى اللَّه عنه گويد: اين علىّ بن عثمان مغربىّ داستان خروج خود را از شهرش حضرموت براى ما بازگفت و گفت كه پدر و عمويش محمّد او را برداشتند

و به قصد حجّ و زيارت پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از شهر خودشان حضرموت بيرون آمدند و چند روز كه از سفرشان گذشته بود راه را گم كردند و سرگردان شدند و سه روز بيراهه رفتند و در تپه هاى ريگ كه به آنها ريگ عالج مى گويند و متّصل به ريگ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ است واقع شدند.

گويد: در اين بين به اثر گامهاى بلندى برخورديم و به دنبال آن حركت كرديم و به درّه اى رسيديم و به ناگاه دو مرد را ديديم كه سر چاهى و يا چشمه اى نشسته بودند، گويد: چون ما را ديدند يكى از آنها برخاست و دلوى آب از آن چشمه يا چاه كشيد و به استقبال ما آمد و آب را به پدرم داد. پدرم گفت: ما امشب بر سر اين آب فرود مى آئيم و إن شاء اللَّه افطار خواهيم كرد، آنگاه به نزد عمويم رفت و گفت: از اين آب بنوش و او نيز همان پاسخ پدرم را داد و بعد از آن آب را به من داد و گفت بنوش و من نوشيدم و به من گفت: هنيئا لك به زودى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:348

علىّ بن أبى طالب را ديدار خواهى كرد (1) و اى جوان به او اين داستان را خبر ده و بگو خضر و الياس به تو سلام مى رسانند و تو زنده مى مانى تا آنكه مهدىّ و عيسى بن مريم را ملاقات كنى و آنگاه كه آنها را ديدى سلام ما را به او برسان.

سپس گفتند: اين دو مرد با تو چه نسبتى دارند؟ گفتم: پدر و عموى من هستند، گفتند امّا عموى

تو به مكّه نخواهد رسيد و امّا تو و پدرت به مكّه مى رسيد آنگاه پدرت خواهد مرد و تو زنده مى مانى و شما پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را درك نخواهيد كرد زيرا اجل او نزديك است.

سپس رفتند و به خدا سوگند ندانستم كه آيا به آسمان رفتند و يا به قعر زمين و ديديم كه نه چاهى هست و نه چشمه اى و نه آبى! و در كمال تعجّب از آن مكان رفتيم تا آنكه به نجران رسيديم و عمويم بيمار شد و درگذشت و من و پدرم حجّ را به اتمام رسانديم و به مدينه رسيديم، پدرم نيز در آنجا بيمار شد و بدرود حيات گفت و سفارش مرا به علىّ بن أبى طالب كرد و من در دوران خلافت ابو بكر و عمر و عثمان و در روزگار خلافت خودش همراه وى بودم تا آنكه ابن ملجم- لعنه اللَّه- او را كشت.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:349

(1) و گفت: چون عثمان بن عفّان در خانه اش محاصره شد مرا فراخواند و نامه و اسب نجيبى به من داد و گفت به نزد علىّ بن أبى طالب برو و او را در ينبع بر سر املاك و اموالش بود نامه را گرفتم و رفتم تا به موضعى رسيدم كه به آن جدار ابى عبايه مى گفتند، صداى تلاوت قرآن شنيدم و خود را مقابل علىّ بن أبى طالب ديدم كه از ينبع مى آمد و مى گفت: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ و چون مرا ديد فرمود: اى ابو الدّنيا! در مدينه چه خبر است؟ گفتم: اين نامه امير المؤمنين عثمان است

آن را گرفت و خواند و در آن نوشته بود:

اگر مأكول باشم آكلم باش و گر نه زير تيغم ناجيم باش و چون آن را خواند گفت: زود حركت كن! و در همان ساعتى كه عثمان كشته شد به مدينه وارد شد و به باغ بنى النجّار درآمد و مردم از مكان او آگاه شدند و دوان دوان به نزد او آمدند و با وجود آنكه قصد داشتند با طلحه بيعت كنند ولى چون او را ديدند مانند گوسفندى كه گرگ به آن زده باشد به گرد او مجتمع شدند و ابتدا طلحه با وى بيعت كرد و بعد از آن زبير و بعد هم مهاجرين و انصار بيعت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:350

كردند من هم به خدمت وى درآمدم (1) و در جنگ جمل و صفّين همراه وى بودم و ميان دو صف سمت راست او ايستاده بودم كه تازيانه او از دستش افتاد من خم شدم كه آن را بردارم و به دستش دهم و لگام اسب او از آهن مرقّع بود اسب سرش را بالا آورد و اين جراحت را بر صورتم وارد آورد، امير المؤمنين عليه السّلام مرا فراخواند و با آب دهان و مشتى خاك بر آن مرهم نهاد و به خدا سوگند ديگر درد و المى احساس نكردم، سپس همراه وى بودم تا آنكه به شهادت رسيد و مصاحب حسن بن علىّ عليهما السّلام گرديدم تا آنكه در دالان مدائن ضربه خورد بعد از آن نيز در مدينه او و برادرش را خدمت مى كردم تا آنكه جعده دختر اشعث بن قيس كندى- لعنها اللَّه- به دسيسه معاويه او را مسموم كرد و

به شهادت رسيد.

سپس به همراه حسين بن علىّ عليهما السّلام درآمدم و در واقعه كربلاء حضور داشتم و او به شهادت رسيد و من از چنگ بنى اميّه گريختم و اكنون مقيم مغربم و در انتظار ظهور مهدىّ و عيسى بن مريم عليهما السّلام هستم.

ابو محمّد علوىّ رضى اللَّه عنه گويد: شگفت انگيزترين چيزى كه از اين شيخ يعنى علىّ بن عثمان ديدم در آن وقتى كه در سراى عمويم طاهر بن يحيى رضى اللَّه عنه بود و اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:351

شگفتيها و آغاز خروجش را بيان مى كرد (1) اين بود كه نگاه كردم و ديدم كه موى چانه اش سرخ بود سپس سپيد شد من به آن متوجّه بودم و آن را مى نگريستم زيرا نه در سر و نه در ريش و چانه اش موى سپيدى نبود، گويد: او نظر كرد و ديد به موى ريش و چانه اش مى نگرم، گفت: آيا نمى بينيد كه من چون گرسنه شوم اين حالت بر من عارض مى شود و چون سير شوم به سياهى خود مى گردد، عمويم دستور داد غذا بياورند و از سرايش سه سفره غذا آوردند و يكى از آنها را مقابل شيخ گستردند و من هم بر سر آن سفره نشستم و دو سفره ديگر را در وسط سرا گستردند و عمويم به جماعت حاضر گفت: شما را به حقّى كه بر شما دارم سوگند مى دهم كه همه تناول كنيد و نمك گير من شويد و برخى خوردند و بعضى امتناع كردند و عمويم سمت راست آن شيخ نشسته بود غذا مى خورد و براى او غذا مى كشيد و او مانند جوانان غذا مى خورد و عمويم سوگندش مى داد كه

بخورد و من به چانه او مى نگريستم كه كم كم سياه مى شد تا آنكه سياه گرديد و او نيز سير شد.

4-

(2) علىّ بن عثمان از علىّ بن أبى طالب عليه السّلام روايت كند كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه اهل يمن را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كه آنان را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:352

باب 51 حديث عبيد بن شريه جرهمىّ

1-

(1) ابو سعيد سجزى گويد: در كتاب برادرم ابو الحسن ديدم كه به خطّ خود چنين نوشته بود: از بعضى از دانشمندان و خوانندگان كتب و شنوندگان اخبار شنيدم كه عبيد بن شريه جرهمى معروف سيصد و پنجاه سال زندگانى كرد او پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را درك كرد و به نيكى اسلام آورد و پس از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نيز زنده ماند و در ايّام سلطنت معاويه بر وى درآمد و معاويه به او گفت: اى عبيد! بازگو كه چه ديدى و چه شنيدى و چه كسانى را درك كردى و زمانه را چگونه ديدى؟

و او گفت: امّا روزگار، شب را شبيه شب و روز را شبيه روز ديدم، مولودى به دنيا مى آيد و زنده اى از دنيا مى رود و مردم هيچ زمانه اى را نديدم كه از روزگار خود مذمّت نكنند و كسى را ديدم كه هزار سال از عمرش مى گذشت و از كسى سخن مى گفت كه پيش از او دو هزار سال زندگانى كرده بود. امّا مسموعات، يكى از پادشاهان حمير برايم گفت كه يكى از پادشاهان مقتدر تبّع كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:353

او را ذو سرح مى گفتند (1) در دوره جوانى به پادشاهى رسيد و با اهل مملكت خود خوشرفتارى مى كرد و بخشنده و مطاع بود

و هفتصد سال فرمانروائى كرد، و در بسيارى از اوقات با نزديكان خود به شكار و تفريح مى رفت، يك روز كه به تفريح رفته بود به دو مار برخورد كه يكى از آنها مانند نقره سفيد بود و ديگرى چون ذغال سياه و با هم جنگ مى كردند و آن مار سياه بر مار سفيد پيروز شد و نزديك بود كه وى را بكشد. پادشاه فرمان داد كه مار سياه را بكشند و مار سفيد را بردارند و بر سر چشمه زلالى كه زير سايه درختى بود آمدند و بر آن آب ريختند و آب نوشانيدند تا آنكه به خود آمد و هوش بدو بازگشت و راهش را بازكردند و او به سرعت راه خود را گرفت و رفت و آن پادشاه روز خود را در شكار و تفريح گذرانيد و شب هنگام كه به منزلش بازگشت و در اندرونى خود كه دربان و غير دربانى بدان جا راه نداشت بر تخت خود نشست به ناگاه جوانى را ديد كه دو لنگه در اتاق را گرفته است و در جوانى و زيبائى به گونه اى است كه نتوان وصف كرد، آن جوان بر پادشاه سلام كرد و او كه بسيار ترسيده بود گفت: تو كيستى و چه كسى به تو اجازه داده است كه در مكانى به نزد من درآيى كه دربان و غير دربان هم بدان جا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:354

راه ندارد؟ (1) آن جوان گفت: اى پادشاه! نترس كه من از جنس انسان نيستم بلكه من جوانى جنّى هستم، آمده ام تا تو را در برابر احسانى كه به من كردى پاداشى نيكو دهم؟ پادشاه گفت: من

چه احسانى به تو كردم؟ گفت: من همان مارى هستم كه امروز مرا جانى تازه دادى و آن مار سياهى كه كشتى و مرا از شرّش خلاص كردى يكى از غلامان متمرّد ما بود و تنى چند از خاندان مرا غافلگير كرده و از پاى درآورده بود تو دشمن مرا كشتى و مرا زنده ساختى و من آمده ام تا پاداشى نيكو به تو بدهم و اى پادشاه ما جنّى هستيم و نه جنّ، پادشاه گفت: چه فرقى بين جنّى و جنّ وجود دارد؟ در اينجا حديث در آن اصلى كه من از روى آن نوشتم قطع شده است و دنباله اش در آنجا مذكور نبود.

باب 52 حديث ربيع بن ضبع فزارىّ

1-

(2) محمّد بن حسن بن دريد تمامى اخبار و كتابهايى كه تأليف كرده بود برايم روايت كرد و در ضمن اخبار او اين داستان بود: گويد: چون مردم به نزد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:355

عبد الملك بن مروان آمدند، در ميان آنها يكى از معمّرين به نام ربيع بن ضبع فزارى بود و نوه وى وهب بن عبد اللَّه بن ربيع- كه او نيز پيرمردى فرتوت بود و ابروانش بر چشمانش مى افتاد و آنها را با دستمالى مى بست- همراه وى بود چون چشم دربان به وى افتاد- و روى حساب سنّ به مردم اجازه ورود مى دادند- به او گفتند اى پيرمرد! وارد شو و او در حالى كه بر عصايش تكيه كرده بود و به واسطه آن خود را راست نگاه داشته بود و ريشش روى زانوانش ريخته بود وارد شد، چون عبد الملك او را ديد، دلش به حال او سوخت و گفت: اى پيرمرد بنشين، گفت: اى امير المؤمنين! آيا پيرمرد

مى نشيند و جدّش پشت در مى- ايستد؟ گفت: پس تو از اولاد ربيع بن ضبع هستى؟ گفت: آرى، من وهب بن- عبد اللَّه بن ربيع هستم، عبد الملك به دربان گفت: برو و ربيع را بياور، دربان بيرون آمد و او را نشناخت و فرياد كرد: ربيع كجاست، و او گفت: ربيع منم، برخاست و شتابان آمد و چون بر عبد الملك درآمد سلام كرد، عبد الملك به همنشينان خود گفت: شگفتا كه او از نوه خود جوانتر است، اى ربيع بگو بدانم چند سال از عمرت مى گذرد و از حوادث مهمّ چه ديده اى؟ گفت: اين منم كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:356

اين اشعار را سروده ام: (1)

اين منم خواستار عمر خلوددر حجر پا نهاده ام به وجود

امرء القيس ثانى شعرم عمر كس همچو من دراز نبود عبد الملك گفت: من بچه بودم كه اين اشعارت را مى شنيدم، وى گفت و باز سروده ام:

دو صد سال عمرت اگر طى شودجوانى و لذّات يكسو شود عبد الملك گفت: اين شعر را نيز در بچگى شنيده ام، اى ربيع! بخت بلندى داشته اى، تفصيل زندگانى تو چيست؟ گفت: من در دوران فترت ميان عيسى و محمّد دويست سال زندگانى كرده ام و يك صد و بيست سال از عمرم در زمان جاهليّت گذشته است و شصت سال هم در مسلمانى زيسته ام.

گفت: مرا از قريشيانى كه همنام اند خبر ده كه چگونه بودند؟ گفت: از هر كدام كه خواهى بپرس، گفت: از عبد اللَّه بن عبّاس، گفت: فهم و علم و عطا و حلم و استادى بزرگ.

گفت: از عبد اللَّه بن عمر، گفت: حلم و علم و بخشش و دورى از خشم و ستم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:357

(1) گفت:

از عبد اللَّه بن جعفر، گفت: گلى خوشبو و نرم و بى آزار.

گفت: از عبد اللَّه بن زبير، گفت: كوهى سخت كه از آن صخره ها فرو مى ريزد، گفت: خدا تو را رحمت كند از كجا به حال آنها مطّلع شدى؟ گفت: از نزديكى جوار و كثرت استخبار.

باب 53 حديث شقّ كاهن

1-

اشاره

(2) ابن كلبىّ از پدرش روايت كند كه گفت: از شيوخ قبيله بجيله كه در جوانمردى و آراستگى بى نظير بودند شنيدم كه شقّ كاهن سيصد سال زندگانى كرد و چون هنگام وفاتش فرا رسيد خاندانش به گرد او جمع شدند و گفتند: ما را وصيّتى كن كه نزديك است روزگار تو را از دست ما بربايد گفت: به يك ديگر بپيونديد و از هم مگسليد و به ديدار هم برويد و به يك ديگر پشت نكنيد و صله رحم نماييد و عهد و پيمان را نگاه داريد و شخص خردمندى را آقاى خود سازيد و كريم را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:358

اجلال كنيد (1) و پيران را احترام نمائيد و لئيم را خوار شماريد و در موقع جدّ از شوخى بپرهيزيد و بخشش خود را با منّت ميالائيد و چون توانا شديد عفو كنيد و چون ناتوان شديد صلح نمائيد و چون با شما مكر كنند احسان نمائيد و حرف مشايخ خود را بشنويد و در دشمنى راه صلح را باقى بگذاريد زيرا سخت ترين جراحات، جراحتى است كه بهبودى آن به درازا كشد و از طعنه زدن در نژاد مردم بپرهيزيد و در جستجوى بديهاى مردم نباشيد و دختران خود را به مردان هم شأن آنها بدهيد كه غير آن عيبى بزرگ و فسادى ننگين است و بر شما باد كه نرمى

و مدارا كنيد و از سخت گيرى بپرهيزيد كه سرانجام آن پشيمانى و گلايه مندى است، صبر بهترين عتاب و قناعت بهترين مال است و مردمان پيروان طمع و همنشينان حرص و بار كشندگان جزع اند، روح ذلّت عبارت از خوار ساختن يك ديگر است و تا اميد به اموالتان داريد و بيمناك مسكن و مأوى هستيد با چشمانى فرورفته در خواب مى نگريد.

سپس گفت: چه اندرز خوبى است كه از زبانى شيرين و شيوا جارى شده باشد و در دلى متين و جايگاهى رفيع استقرار يابد. و سپس جان داد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:359

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

(1) مخالفين ما امثال اين اخبار را روايت مى كنند و آنها را تصديق مى نمايند و حديث شدّاد بن عاد بن ارم را روايت مى كنند كه بالغ بر نهصد سال زندگانى كرد و اوصاف بهشت او را ذكر مى كنند با وجود آنكه از چشم مردم غايب است، ديده نمى شود ولى در زمين است، امّا قائم آل محمّد عليهم السّلام را تصديق نمى كنند و به خاطر انكار حقّ و دشمنى با اهل آن اخبارى را كه در باره اوست انكار مى كنند.

باب 54 حديث شدّاد بن عاد بن ارم

1-

اشاره

(2) ابو وائل گويد: مردى بود به نام عبد اللَّه بن قلابة كه شترش گم شده بود و در جستجوى آن بيابانهاى عدن را مى گشت، در اين ميان به شهرى رسيد كه حصارى داشت و در داخل آن حصار كاخها و ستونهاى بلندى بود و چون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:360

نزديك تر آمد (1) پنداشت كه در آنجا كسى باشد كه بتواند سراغ شترش را از او بگيرد امّا كسى را نديد كه در آنجا آمد و شد كند، از مركب پياده شد و آن را بست آنگاه شمشيرش را كشيد و از دروازه حصار داخل شد و ديد آنجا دو در بزرگ وجود دارد و در دنيا درى به آن بزرگى نديده بود و چوب آن از خوشبوترين عودها بود و ستاره هايى از ياقوت زرد و سرخ بر آن كوبيده شده بود كه پرتو آنها آن مكان را روشن كرده بود، از ديدن آنها در شگفت شد، آنگاه يكى از دو در را گشود و داخل شد، به ناگاه شهرى ديد كه هرگز چشمى مانند آن را نديده است، كاخهايى بود كه بر فراز ستونهايى كه از زبرجد

و ياقوت برافراشته شده بود و در بالاى هر كاخى غرفه هايى وجود داشت و بالاى آن غرفه ها را با طلا و نقره و ياقوت و زبرجد آراسته بودند و بر هر درى از درهاى اين كاخها لنگه درهايى بود به مانند دروازه شهر كه از عود خوشبوتر بود و دانه هاى ياقوت بر آنها نصب شده بود و اين كاخها همه با لؤلؤ و مشك و زعفران مفروش بود، از ديدار آنها شگفت زده شده و كسى را نديد كه از وى پرسش كند، و هراس بر وى مستولى گرديد.

(2) آنگاه به كوچه باغهاى آنجا نگريست و در هر كوچه اى درختهاى ميوه دارى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:361

را مشاهده كرد كه جويهاى آب از زير آنها جارى بود و با خود گفت اين همان بهشتى است كه خداى تعالى آن را در دنيا براى بندگان خود وصف فرموده است، خدا را سپاس كه مرا در آن وارد كرد. و از لؤلؤ و مشك و زعفران آن برداشت ولى نتوانست از زبرجد و ياقوت آن بردارد زيرا آنها بر درها و ديوارها كوبيده شده بود و لؤلؤ و مشك و زعفران مانند سنگ ريزه در ميان كاخها و غرفه ها ريخته شده بود، آنها را برداشت و بيرون آمد و بر مركب خود سوار شد و دنبال شتر خود را گرفت تا آنكه به يمن بازگشت و آنچه همراه آورده بود به مردم نشان داد و مقدارى از آن لؤلؤها را كه به واسطه گذشت روزگار به زردى گرائيده بود فروخت، خبر او شايع شد و به گوش معاوية بن أبي سفيان رسيد و كسى را نزد حاكم صنعا فرستاد و دستور داد

او را به شام بفرستد و او به نزد معاويه آمد و با او خلوت كرد و پرسيد كه چه ديده است؟ و او نيز داستان آن شهر و آنچه را كه ديده بود بازگفت و مقدارى از لؤلؤ و مشك و زعفرانها را به او تقديم كرد و گفت:

به خدا سوگند به سليمان پسر داود هم چنين شهرى ارزانى نشده بود، معاويه به دنبال كعب الاحبار فرستاد و او را فراخواند و گفت: اى ابا اسحاق! آيا شنيده اى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:362

كه در دنيا شهرى با طلا و نقره بنا شده باشد (1) و ستونهايش از زبرجد و ياقوت و سنگ ريزه كاخها و غرفه هايش لؤلؤ باشد و در كوچه باغهايش جويهايى به زير درختهايش جارى باشد؟

كعب گفت: آرى، اين شهرى است كه صاحب آن شدّاد بن عاد است كه آن را بنا كرده است و اين همان إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ است كه خداى تعالى در كتابش آن را وصف كرده و فرموده مثل آن در بلاد ساخته نشده است.

معاويه گفت: داستان آن را بر ايمان بازگو، گفت: عاد اوّل- نه عاد قوم هود عليه السّلام- دو پسر داشت كه يكى شديد و ديگرى را شدّاد ناميده بود، عاد درگذشت و آن دو پسر باقى ماندند و پادشاهان ستمگرى شدند و مردم در شرق و غرب زمين از آنها اطاعت مى كردند، شديد نيز درگذشت و شدّاد بلا منازع پادشاه گرديد.

و او به خواندن كتابها اشتياق وافرى داشت و چون نام بهشت و كاخها و ياقوت و زبرجد و لؤلؤهاى آن را شنيده بود مايل گرديد كه مانند آن را در دنيا بنا كند، و تا

گردنكشى و رقابتى با خداى تعالى كرده باشد و يك صد مهندس را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:363

برگماشت (1) و زير نظر هر يك از آنان يك هزار كمك كار قرار داد و گفت: برويد و پاكيزه ترين و وسيعترين جاى زمين را معيّن كنيد و در آنجا براى من شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و لؤلؤ بنا كنيد و ستونهاى آن را از زبرجد قرار دهيد و در آن شهر كاخها و در آن كاخها غرفه ها و بر بالاى آن غرفه ها غرفه هاى ديگرى بسازيد و در كوچه باغهاى آن شهر درختهاى ميوه بكاريد و زير آنها جوى ها جارى كنيد كه من در كتابها خوانده ام كه بهشت چنين اوصافى دارد و دوست دارم كه مانند آن را در زمين بسازم. گفتند: اين همه جواهر و طلا و نقره را از كجا فراهم آوريم تا بتوانيم شهرى را با اين اوصاف بنا كنيم؟ شدّاد گفت: آيا نمى دانيد كه پادشاهى دنيا با من است؟ گفتند: مى دانيم، گفت برويد و بر همه معادن جواهر و طلا و نقره كسانى را بگماريد و در دست مردم نيز هر چه طلا و نقره يافتيد بگيريد تا نيازتان مرتفع شود.

و به همه شاهان شرق و غرب نوشتند و در طىّ ده سال انواع جواهر را فراهم آوردند و اين شهر را در مدّت سيصد سال براى وى ساختند و عمر شدّاد نهصد سال بود. چون به نزد وى آمدند و او را از اتمام بناى قصر آگاه كردند، گفت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:364

برويد و بر گرداگرد آن حصارى بسازيد (1) و بر اطراف آن حصار هزار كاخ بنا كنيد و بر

فراز هر يك هزار پرچم برافرازيد كه هر يك از آن كاخها مقرّ يكى از وزراى من خواهد بود، آنها رفتند و همه آن كارها را به انجام رسانيدند و آمدند و او را از پايان كار آگاه كردند آنگاه مردم را براى تجهيز إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ فراخواند و ده سال نيز اين كار به طول انجاميد.

آنگاه پادشاه براى ديدار ارم حركت كرد و تنها يك شبانه روز مانده بود كه به آنجا برسد كه خداى تعالى بر او و همراهانش عذاب آسمانى فرو فرستاد و همه آنها را نابود كرد و نه او و نه هيچ يك از همراهانش نتوانستند بر آن ارم داخل شوند، آرى اين است داستان ارم ذات العمادى كه مانند آن در بلاد آفريده نشده است.

و من در كتابها خوانده ام كه مردى بر آن داخل مى شود و آنچه در آن است مى بيند بعد از آن بيرون مى آيد و مشهودات خود را براى مردم بازگو مى كند، امّا كسى باور نمى كند و به زودى در آخر الزّمان دينداران به آن درآيند.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: اگر روا باشد كه در زمين بهشتى از چشمان مردمان نهان وجود داشته باشد و احدى از مردم بدان راه نبرد و وجود آن از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:365

طريق اخبار براى آنها به اثبات رسيده باشد، (1) چگونه است كه وجود قائم عليه السّلام را در دوران غيبت از طريق اخبار نمى پذيرند، و اگر روا باشد كه شدّاد بن عاد نهصد سال عمر كند چگونه است كه روا نباشد قائم عليه السّلام به مانند آن و يا بيش از آن عمر كند، در حالى كه خبر

شدّاد بن عاد از ابى وائل است امّا اخبار قائم عليه السّلام از پيامبر اكرم و ائمّه اطهار صلوات اللَّه عليهم وارد شده است آيا اين جز مكابره در انكار حقّ و حقيقت است؟

و در كتاب «المعمّرون» از هشام بن سعيد حكايت كرده است كه گويد: در اسكندريّه سنگى يافتيم كه بر آن نوشته بود: من شدّاد بن عاد هستم همان كه ستونهاى استوارى بنا كرد كه مانند آن در بلاد آفريده نشده و لشكريان بسيار فراهم آوردم و به بازوى خود مكرهان را بستم، آنها را بنا كردم در حالى كه پيرى و مرگ نبود و سنگ در نرمى براى من چون گل بود و گنجى را در دريا نهادم كه دوازده منزل فاصله آن است و كسى جز امّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آن را استخراج نكند.

و اوس بن ربيعة بن كعب بن اميّة اسلمى دويست و چهارده سال زندگانى كرد و در اين باره چنين سرود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:366

(1)

آنقدر عمر كرده ام كه شدم از نواى حيات خويش ملول

نه فقط خود ز خويش دلتنگم همه خويشان ز خويش خويش ملول

چارده سال از دو صد بگذشت بعد از آن گشته ام ز خويش ملول

دشمنى كرد روز و شب با من دشمنم مى كند ز خويش ملول

عاجز و ناتوان شدم اكنون زين سبب گشته ام ز خويش ملول و ابو زبيد كه نامش بدر بن حرمله طائىّ بود و در آئين نصرانيّت دويست و پنجاه سال زيست.

و نصر بن دهمان يك صد و نود سال زندگانى كرد و دندانهايش ريخت و خردش زايل و موى سرش سپيد گرديد آنگاه امر مهمّى براى قومش پيش آمد كه نيازمند رأى او

شدند و از خداى تعالى خواستند كه خرد و جوانيش را به وى باز گرداند و عقل و جوانيش به وى بازگرديد و موى سرش سياه شد.

و سلمة بن خرشب انمارى در باره وى چنين سرود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:367

(1)

در اين دار نصر بن دهمان بزيست دويست و نود سال بى بيش و كم

دگر باره آمد جوانى گرفت قد و قامتش راست بى پيچ و خم

سياهى مويش بدو عود كردبه دنبال آن دانش و هوش هم

و ليكن پس از اين همه انقلاب سفير اجل آمدش دمبدم و سويد بن حذّاق عبدى دويست سال زيست.

و جعشم بن عوف بن جذيمه زمانى طولانى زيست و چنين سرود:

خدايا تا به كى جعشم ميان زنده ها باشدنه او را قدرتى در تن نه در ذاتش غنا باشد خيالى باطل است آنكه اجل را هم دوا باشد و ثعلبة بن كعب بن زيد اوسى دويست سال زندگانى كرد، آنگاه چنين سروده است كه: (2)

مصاحب بودمى با مردمانى كه خفتند از پس اين زندگانى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:368 نه از ايشان ندايى در جهان است نه بر آنان رسد پاسخ زمانى

گذشتند از پس راهى كه رفتندمرا باشد از آن ياران نشانى

درازى يافت عمرم بعد آنهابه دل مى سوزم از داغ نهانى

بدل كردم بجاى مرگ اميدهمين باشد نشان از جاودانى و رداءة بن كعب نخعى «1» سيصد سال زندگانى كرد و چنين سرود:

ز همزادان من حقّا كه ديّارى دگر نيست عزيزانم همه رفتند و دلدارى دگر نيست

از اين پس در ميان زندگان نامم نباشدخريدار چنين عمرى به بازارى دگر نيست و عدىّ بن حاتم طائى صد و بيست سال زندگانى كرد.

و اماباة بن قيس كندى يك صد و شصت سال زندگانى كرد.

و عميرة

بن هاجر يك صد و هفتاد سال و يا چنان كه خود گويد دويست و ده سال زندگانى كرد و چنين سرود:

______________________________

(1) في بعض النسخ «رداد بن كعب». و أورده ابو حاتم السجستاني في «المعمّرون» بعنوان جعفر بن قرط بن- كعب بن قيس بن سعد و ذكر له شعرا، و لعلّه كعب بن رداة النخعيّ كما ذكره ابن الكلبي على قول السّجستاني.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:369

(1)

دو صد سال و ده سال بر من گذشت در اين مرغزار پر از غدر و كين

در اين حال نه مرده ام بى نيازنه حالى كه فرمان دهد هان و هين

نباشد كسى از عشيره به خاك كه گورى برو برنچيدم چنين و عرّام بن منذر «2» در دوران جاهليّت زمانى طولانى زيست و خلافت عمر بن- عبد العزيز را نيز درك كرد و او را در حالى كه استخوانهاى گلوگاهش پائين و بالا شده بود و ابروانش بر روى چشمانش فرو ريخته بود به نزد عمر بن عبد العزيز آوردند و به او گفتند: از چه زمانى در قيد حياتى؟ گفت:

از آن وقتى كه ذو القرنين حاكم بود در دنياجهان را ديده ام من با تمام پستى و بالا

اگر پيراهنم از تن برون آيد نمى بيندكسى ما بين عظم و پوست لحمى بر تنم پيدا

______________________________

(2) في بعض النسخ و الكتب «عوام بن المنذر».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:370

(1) و سيف بن وهب طائىّ دويست سال زندگانى كرد و چنين سرود:

شتابان به سوى اجل مى روم مپندار در اين سخن كاذبم

جوان بودم و از كفم رفت زودقدر غالب آمد مرا در ربود

چه بسيار دشمن فرو كوفتم چه بسيار ياران كه بنواختم

كه اين خلق مغرور از حقّ يله بيايند سوى خدا يكسره و ارطاة

بن دشهبه مزنىّ يك صد و بيست سال زندگانى كرد و او را ابو الوليد مى گفتند، عبد الملك بن مروان از او پرسيد: اى ارطاة از شعر تو چه باقى است؟

گفت: اى امير المؤمنين! من نمى نوشم و به طرب نمى آيم و خشمگين نمى شوم و شعر بر يكى از اين حالات پديد آيد، با وجود اين مى گويم:

شب و روز گويا كه ما را خوردبدانسان كه خاك آهن ريز را

چو بر نفس آدم بيايد اجل به ناگه ببرّد همه چيز را

و دانم كه بر من بتازد اجل به قلبم زند نيزه تيز را (2) عبد الملك از استماع اين سخن بر خود لرزيد و گفت: اى ارطاة! چه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:371

مى گويى؟ ارطاة گفت: اى امير المؤمنين كنيه من ابو الوليد است و شايد كه مرا به كنيه ام بخوانى.

و عبيد بن ابرص سيصد سال زندگانى كرد و چنين سرود:

زمانه فنا كرد عمر مرااز آن پس كه مردند ياران همه

به دل هست داغ عزيزان مراز مردن نباشد مرا واهمه

كنون راز گويم به نجم سماكه يارى مرا نيست جز ماه و مه سپس نعمان بن منذر در آن روز كه غضبناك شد او را دستگير كرد و كشت و شريح بن هانى يك صد و بيست سال زندگانى كرد و در زمان حجّاج بن يوسف كشته شد و در پيرى و ضعف خود چنين سرود:

بسى رنج بردم به عمر درازحذر كردم از كينه و حرص و آز

زمانى پى مشركان زيستم ندانستمى در جهان كيستم

از آن پس به نزد پيمبر شدم به آئين اسلام رهبر شدم

ابو بكر را ديدمى بعد از اوعمر هم گرفتى خلافت از او

به مهران و ششتر حاضر بدم علىّ را تو گويى

كه قنبر بدم

به صفّين حاضر شدم بى امان از آن سو شدم جانب نهروان

خدا را كه عمرم درازى گرفت اجل روزگارم به بازى گرفت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:372

(1) و مردى از بنى ضبّه كه به او مسجاح مى گفتند زمانى طولانى زيست و چنين سرود:

در آفاق گشتم زمانى درازكنون مرگ مى آيدم بى امان

برفتم و ليكن اگر شب رودشبى ديگر آيد بمانند آن

چنين است ماه و چنين است سال حيات است در اين سرا جاودان و لقمان عادى كبير پانصد و شصت سال زندگانى كرد كه معادل عمر هفت كركس است- و هر كركس هشتاد سال زنده مى ماند- و او از باقيمانده هاى عاد اوّل بود.

و روايت شده است كه او سه هزار و پانصد سال زندگانى كرد و جزء نمايندگان عاد بود كه آنها را به حريم كعبه فرستادند تا براى نزول باران دعا كند و عمر هفت كركس به وى داده شد و او يك جوجه كركس نرى را گرفت و آن را بالاى كوهى كه در پائين آن منزل داشت پرورش مى داد و آن كركس به عمر خود زنده بود و چون مى مرد جوجه كركس ديگرى مى گرفت و پرورش مى داد تا آنكه نوبت رسيد به آخرين آنها كه «لبد» نام گرفت و عمرش از همه طولانى تر شد و در باره آن گفته شده است: روزگار بر لبد طولانى شد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:373

(1) و در باره لقمان عادى اشعار معروفى گفته اند و نيروى سمع و بصر وى نيز چنين بود و در باره وى احاديث بسيارى وجود دارد.

و زهير بن جناب «1» سيصد سال زندگانى كرد.

و مزيقيا كه نامش عمر بن عامر بود هشتصد سال زندگانى كرد و او همان ماء

السماء است، زيرا هر جا منزل مى كرد آنجا زنده مى شد بمانند ماء سماء و او را مزيقيا مى گفتند چون هشتصد سال زندگانى كرد، چهار صد سال رعيّت بود و چهار صد سال پادشاه. و او هر روز دو جامه مى پوشيد و آنگاه دستور مى داد كه آنها را پاره پاره كنند تا ديگرى آنها را نپوشد.

و هبل بن عبد اللَّه ششصد سال زندگانى كرد.

و ابو طمحان قينىّ يك صد و پنجاه سال زندگانى كرد.

و مستوغر بن ربيعة سيصد و سى سال زندگانى كرد، سپس اسلام را درك كرد او مسلمان نشد و او شعر معروفى دارد.

______________________________

(1) في بعض النسخ «حباب».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:374

(1) و دريد بن زيد چهار صد و پنجاه سال زندگانى كرد و در باره آن چنين سرود:

به زير دست و پاى روزگارم به پيكار فنا درگير و دارم

زمانه اين نوا را خوش سرايدتبه سازم هر آن چيزى كه سازم او در حال احتضار فرزندان خود را فراخواند و چنين گفت: اى فرزندان من! شما را وصيّت مى كنم كه به مردم بد كنيد و معذرت خواهى آنان را نپذيريد و از لغزش آنان در نگذريد ...

و تيم اللَّه بن ثعلبه دويست سال زندگانى كرد.

و ربيع بن ضبع دويست و چهل سال زندگانى كرد و اسلام را درك كرد امّا مسلمان نشد.

و معدى كرب حميرىّ دويست و پنجاه سال زندگانى كرد.

و شرية بن عبد اللَّه جعفىّ سيصد سال زندگانى كرد و بر عمر بن خطّاب در مدينه وارد شد و گفت: من اين درّه اى را كه شما در آن هستيد ديدم نه قطره اى نه آبى و نه درختى هيچ ندارد و ديگرانى از قوم من همين

شهادت شما را مى گويند- كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:375

مقصود او «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» بود- (1) و همراه او فرزندش بود كه به كنارى مى رفت و خرف شده بود، به او گفتند: اى شرية! آيا اين فرزند توست كه خرف شده است و تو هنوز بقيّه اى دارى؟ گفت: به خدا سوگند من با مادر او در هفتاد سالگى ازدواج كردم و او زنى عفيف و مستور بود اگر از او خرسند بودم از او چشم روشنى داشتم و اگر بر او خشم مى گرفتم نزد من مى آمد و دلجوئى مى كرد تا خشنود مى شدم ولى اين پسرم با زنى بد كلام و بدكردار ازدواج كرد اگر چشم روشنى برايش حاصل مى شد متعرّض او مى گرديد تا به خشم آيد و اگر خشمگين مى شد او را طرد مى كرد تا هلاك شود.

ابو القاسم محمّد بن قاسم مصرىّ گويد: خداوند به ابو جيش «3» حمادويه فرزند احمد بن طولون آنقدر از گنجهاى مصر بخشيد كه به احدى نبخشيده بود و به جنگ در ميان اهرام رفت، دوستان و همنشينان و خاصّانش به او سفارش كردند كه متعرّض اهرام نشود، زيرا هر كس متعرّض آنها شده عمرش كوتاه گرديده است و او در اين باره اصرار داشت، و هزار كارگر گمارد تا در آن را پيدا كنند و آنها

______________________________

(3) في بعض النسخ «أبا الحسن» و كذا فيما يأتي.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:376

يك سال كار كردند و دلتنگ و خسته و مأيوس شدند (1) و چون خواستند دست از عمل كشيده و باز آيند، زيرزمينى كشف كردند و پنداشتند اين همان درى است كه در جستجوى آنند و چون به آخر آن رسيدند به يك

سنگ مرمر قائمى برخوردند و پنداشتند كه در همان است و تلاش بسيارى كردند تا آنكه آن را از جا درآورده و بيرون آوردند، محمّد بن مظفّر گويد: در پشت آن، شى ء ميان پرى بود كه بر شكستن آن توانا نبودند و آن را يك جا بيرون آوردند و پاكيزه ساختند و بر آن نوشته اى يونانى ظاهر شد، آنگاه حكيمان و دانشمندان مصر را گرد آوردند امّا نتوانستند آن را بخوانند.

و در ميان مردم مردى بود كه او را ابو عبد اللَّه مدينىّ مى گفتند كه يكى از حافظان و دانشمندان دنيا بود و به ابو جيش حمادويه گفت: در بلاد حبشه اسقفى را مى شناسم كه عمر درازى كرده است و سيصد و شصت سال از زندگانى او مى گذرد و اين خط را مى شناسد و او مى خواست كه اين خط را به من تعليم دهد امّا اشتياق من به فراگيرى علوم عربى نگذاشت كه من نزد او بمانم و او هم اكنون در قيد حيات است. ابو جيش به پادشاه حبشه نامه اى نوشت و از وى درخواست كرد كه آن اسقف را به نزد وى بفرستد و او چنين پاسخ داد كه او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:377

پيرمردى سالخورده است كه زمانه او را خورد كرده (1) و اين آب و هوا و اين اقليم او را نگاه داشته است و اگر به آب و هوا و اقليمى ديگر منتقل شود و حركت و سختى و مشقّت سفر بيند ممكن است تلف شود و وجود او براى ما شرافت و خرّمى و آرامش خاطر است و اگر شما كتيبه اى داريد كه بايستى آن را بخواند و يا تفسير

كند و يا پرسشى از او داريد آن را براى من بنويسيد و آن سنگ را از نزديكى اسوان از صعيد اعلى برداشته و با شتاب به حبشه كه در نزديكى اسوان است بردند و چون به نزد آن اسقف رسيد آن را خواند و به حبشى تفسير كرد، سپس آن را به عربى برگرداندند و در آن نوشته بود:

من ريّان بن دومغ هستم، از ابو عبد اللَّه مدينىّ پرسيدند ريّان كيست؟ گفت: او پدر عزيز مصر است كه در زمان يوسف پيامبر عليه السّلام زندگانى مى كرد و نامش وليد بن ريّان بن دومغ است و عزيز مصر هفتصد سال زندگانى كرد و پدرش ريّان هزار و هفتصد سال بزيست و عمر دومغ سه هزار سال بود.

و در آن نوشته بود من ريّان بن دومغ هستم كه در جستجوى سرچشمه نيل اعظم بيرون آمدم و همراه من چهار هزار هزار تن بودند و هشتاد سال سير كرديم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:378

تا آنكه به ظلمات و بحر محيط بر دنيا رسيديم (1) و ديديم كه رود نيل بحر محيط را قطع مى كند و از ميان آن عبور مى نمايد و ديگر راهى براى دنبال كردن آن نبود و براى من تنها چهار هزار تن باقى ماند و من بر مملكت خود ترسيدم و به مصر بازگشتم و اهرام و برانى و آن دو هرم را بنا كردم و گنجها و ذخاير خود را در آنها نهادم و اين اشعار را سرودم:

كمى علم دارم از اين كائنات و ليكن خدا داند از غائبات

همه ساختم كار خود استواربفرموده خالق كردگار

به سرچشمه نيل پرسان شدم ندانستم آخر پريشان شدم

بسى سير كردم به بحر

و به برّفزون شد ز هشتاد سالم سفر

به هر جنّ و انسى گذارم فتادبه درياى تارى قرارم فتاد

به جايى كه منزل پس از آن نبودتوان كسى تا بدانسان نبود

دگر باره سوى وطن آمدم ز غربت به سختى به جان آمدم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:379

(1)

منم مالك مصر و اهرام آن منم بانى برنى و بام آن

همه كار دستم به مصر اندر است به حكمت جهان بوستان يكسر است

در آنجا عجائب فزون از هزاركنوز زمينى گرفته قرار

ولىّ خداوند ظاهر شوداز آن پس كه دنيا به آخر شود

گشايد همه قفلهاى زمين هويدا كند بوالعجب هاى چين

سرآغاز كارش ز بيت خداست مآلش بلندى و نام على است

چو بگذشت هشت و نه و چار و دوز قتل على يك نود سال نو

دگر باره هفتاد سالى چو رفت جهان را بگيرد به نازى بدست

پس آنگه نمايان شود گنجهاثمر مى دهد آن همه رنجها

نوشتم چنين آرمانى به سنگ اجل گيردم بعد از آنم به چنگ چون سخن بدينجا رسيد ابو جيش حمادويه گفت: اين امرى است كه هيچ كس جز قائم آل محمّد عليه السّلام از پس آن برنيايد و آن سنگ نوشته را چنان كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:380

بود به جايگاهش برگردانيد.

(1) و يك سال بعد ابو جيش كشته شد، طاهر خادم او را در حال مستى در بسترش سر بريد و از آن تاريخ خبر اهرام و بانى آن معلوم گرديد، آرى اين صحيح ترين گفتار در باره نيل و اهرام است.

و ضبيرة بن سعد قرشىّ يك صد و هشتاد سال زندگانى كرد و اسلام را درك كرد و به مرگ ناگهانى درگذشت.

و لبيد بن ربيعه جعفرى يك صد و چهل سال زندگانى كرد و اسلام را درك كرد و مسلمان

شد و چون به هفتاد سالگى رسيد چنين سرود:

چو هفتاد پشت سر انداختم رداى خود از دوش انداختم و چون به هفتاد و هفت سالگى رسيد چنين سرود:

چو هفتاد و هفت سال بر من گذشت فغان از درونم ز گردون گذشت

به آمال نفس تو نايل شودچو عمرت به هشتاد كامل شود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:381

(1) و چون به نود سالگى رسيد چنين سرود:

نود ساله ديگر عنان دار نيست به بزم رقيبان ورا بار نيست

فلك تير مى افكند بى امان به مردان عارى ز تير و كمان

اگر تير افلاك مرئى بدى مرا تير نيكو و مرضى بدى و در يك صد و ده سالگى سرود:

صد و ده اگر عمر يابى خوش است فزونش تو گويى كه مردم كش است و در يك صد و بيست سالگى سرود:

به پيش از تباهى بسى زيستم چه مى شد كه جاويد مى زيستم و در يك صد و چهل سالگى سرود:

دگر گشته ام از حياتم ملول چه گويم به اين مردمان سئول؟

زمان غالب آيد به مردان مردطويل است بر روزگاران امد

شب و روز مى آيد و مى رودخلايق به دنبال خود مى برد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:382

(1) و چون مرگش فرا رسيد به پسرش گفت: اى پسر جان پدرت نمرده است بلكه فانى شده است، هنگامى كه پدرت قبض روح شد چشمانش را ببند و او را رو به قبله كن و جامه اش را بر وى افكن و مسلما كس بر من ناله سر ندهد و زارى نكند و آن كاسه بزرگى كه با آن از ميهمانان پذيرايى مى كردم بياور و آن را پر از طعام كن و به مسجد خود به نزد ميهمانان من ببر و چون امام جماعت سلام نماز را برخواند آن را تقديم ايشان

كن تا از آن تناول كنند و چون فارغ شدند به آنها بگو: بر سر جنازه برادرتان لبيد بن ربيعة حاضر شويد كه خداى تعالى او را قبض روح كرده است، سپس چنين سرود.

چو بر خاك كردى پدر را پسربه گورش فرو ريز چوب و حجر

سپس صخره سخت بر وى بنه كه مسدود سازد همه روزنه

بدين حيله محفوظ ماند رخم؟نماند بجز خاك زين پيكرم و در حديث لبيد بن ربيعه در باره آن كاسه بزرگ روايت ديگرى چنين وارد شده است: گويند كه لبيد بن ربيعه نذر كرده بود كه چون باد شمال بوزد شترى را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:383

قربان كند و آن كاسه مهمان را كه در اوّل حديث بدان اشارت رفت پر سازد.

(1) و چون وليد بن عقبة والى كوفه شد براى مردم خطبه خواند و حمد خداى تعالى بر زبان جارى ساخت و بر پيامبر اكرم درود فرستاد آنگاه گفت: اى مردم! آيا حال لبيد بن ربيعه و شرافت و جوانمردى وى را شنيده ايد؟ آيا مى دانيد كه وى نذر كرده است كه چون باد شمال بوزد شترى را قربان كند؟ پس ابو عقيل را در جوانمرديش يارى كنيد، سپس از منبر فرود آمد و پنج شتر براى وى فرستاد و اين اشعار را سرود:

چو بينى كه قصّاب بر در بوديقين دان كه باد شمال آمده

كه او رادمردى بود جعفرىّ نسب را به اوج كمال آمده

سخىّ و وفىّ و جواد و كريم ز عسرت به قلبش ملال آمده و گفته اند كه بيست شتر براى وى فرستاد و چون هديّه امير به وى رسيد گفت: خدا به امير جزاى خير دهد او مى داند كه من شعر نمى گويم، ولى

اى دخترك بيرون بيا و دختر بچّه اى پنجساله بيرون آمد و به او گفت: شعر امير را پاسخ گو و او آمد و شدى كرد و گفت: بسيار خوب و اين اشعار را سرود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:384

(1)

چو بر ما وزد بادهاى شمال بخوانيم و گوئيم از جان وليد!

كه او رادمردى كريم و سخى است فرستاده اشتر به خان لبيد

شترهاى معظم كه گويى بر آن نشسته فرازش به كوهان عبيد

خدايت جزايت به نيكى دهدكه پختيم و كرديم در آن تريد

كرامت چنين است اى ذو كرم بمانده است در كام جانان مزيد لبيد گفت: اى دخترم! نيكو سرودى جز آنكه در اين اشعار مسألت و گدايى كردى، گفت: مسألت و گدايى از پادشاهان خجالت ندارد، گفت: اى دخترم تو از ديگران شاعرترى! و ذو الاصبح عدوانىّ سيصد سال زيست.

و جعفر بن قبط سيصد سال زندگانى كرد.

و به درك اسلام نايل آمد.

و عامر بن ظرب عدوانىّ سيصد سال زندگانى كرد.

و محصن بن عتبان دويست و پنجاه سال زندگانى كرد و در اين باره چنين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:385

سرود: (1)

چو بر ما رود روزگارى درازنباشد درى بر رخ پير باز

دو داعى مرا سوى خود خوانده اندبه گوشم سرودند آهسته راز

دگر ناتوانم ز برخاستن روم بر نشيب و شوم بر فراز

مصيبت بود در جهان زيستن به فقر و مرض روزگارى دراز

زمانه خيانت كند بر همه بگيرد نصيبش ز مردم به ناز و عوف بن كنانه كلبى سيصد سال زندگانى كرد و چون وفاتش فرا رسيد فرزندانش را گرد آورد و به آنها چنين وصيّت كرد: اى فرزندانم وصيّت مرا مراعات كنيد كه اگر چنين كنيد پس از من سادات قوم خود خواهيد بود:

خداى خود را پرهيزكار باشيد و اندوه

مخوريد و خيانت نورزيد و درندگان را از بيشه هايشان بيرون نكشانيد كه پشيمان خواهيد شد و با چشم پوشى از بديهاى مردم از آنها درگذريد تا سالم باشيد و صلاح يابيد و از ايشان درخواستى نكنيد و خود را از آنها جدا نسازيد و جز در برابر ظلم خاموش باشيد تا مورد-

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:386

ستايش واقع شويد (1) و بر مردم محبّت كنيد تا در سينه هاى آنها حقد و كينه اى از شما نباشد و آنها را از منافع محروم نسازيد تا شاكيان پديدار نشوند و خود را از مردم در پرده نگاهداريد تا آرامش خاطر يابيد و با آنها بسيار منشينيد كه وقار شما زايل خواهد شد و چون مشكلى پيش آمد بردبار باشيد و لباس مناسب زمانه را بپوشيد كه نام نيك به همراه تنگدستى از بدنامى به همراه رفاه بهتر است و با هر كس كه براى شما تواضع كند تواضع كنيد كه دوستى نزديكترين وسايل است و بدترين گرفتارى دشمنى است و بر شما باد كه وفادارى كنيد و فريبكارى نكنيد تا قلوبتان در امان باشد [و شنواى عدل باشيد] و حسب خود را با ترك دروغ زنده كنيد زيرا آفت جوانمردى دروغگويى و خلف وعده است و مردم را از وضع خود آگاه نكنيد كه در چشم ايشان خوار خواهيد شد و گمنام مى شويد و از غربت بپرهيزيد كه آن خوارى است و دختران خود را به همرديفان آنها بدهيد و براى نفوس خود معالى امور را بجوييد و زيبايى زنان شما را از صحّت باز ندارد كه ازدواج با زنان كريمه از مدارج شرف است و با قوم خود فروتن

باشيد و با آنها

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:387

جفا نكنيد تا به آرزوهاى خود برسيد (1) و در امورى كه اتّفاق دارند با آنها مخالفت نكنيد زيرا مخالفت، رئيس مطاع را خوار مى سازد و بايد كه ابتدا به قوم خود نيكى كنيد و بعد از آن به ديگران و سراهاى خود را از اهل آن خالى نسازيد كه خالى ساختن آن خاموش كردن اجاق و جلوگيرى از حقوق است و در ميان خود سخن چينى را ترك كنيد و هنگام بروز حوادث زمانه يك ديگر را يارى نمائيد تا غلبه يابيد و كوچ نكنيد مگر براى سودى كه در وطن به آن نرسيد و همسايه را اكرام كنيد تا آستانه شما بركت يابد و ميهمان را بر خود مقدّم داريد و با سفيهان بردبار باشيد تا اندوه شما اندك شود و از تفرقه و جدايى بپرهيزيد كه آن خوارى است و بر خود بار بيش از توان تحميل نكنيد مگر در حالى كه مضطر باشيد و آنگاه كه عذر شما آشكار گردد ملامت نشويد و اگر قدرتمند باشيد بهتر از آن است كه در اضطرار با معذرت خواهى يك ديگر را يارى كنيد و جدّيت كنيد كه جدّيت مانع ستم كشيدن است و بايد كه وحدت كلمه داشته باشيد تا عزّت يابيد و شمشيرتان برّان باشد و آبروى خود را نزد غير كريم و لئيم ننهيد كه تقصير كار خواهيد بود و به يك ديگر حسد نورزيد كه هلاك خواهيد شد و از بخل اجتناب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:388

كنيد كه آن مرضى است (1) و با جود و ادب و با همدستى اهل فضل و كمال بناى معالى

را بسازيد و با بخشش محبت را خريدارى كنيد و اهل فضل را احترام نمائيد و از تجربيّات ديگران بهره گيريد و كار نيكوى اندك را هم به جاى آوريد كه براى آن نيز ثوابى است و مردان را كوچك مشماريد كه خوار خواهيد شد و انسان در گرو دو عضو كوچك است دل هوشمند و زبان گويا و چون حادثه وحشتناكى شما را ترسانيد پيش از شتاب طمأنينه پيشه سازيد و با اظهار دوستى نزد شاهان خواستار منزلت باشيد كه آنان هر كه را خوار سازند خوار خواهد شد و هر كه را رفعت دهند رفيع خواهد شد و بزرگوارى كنيد تا ديدگان به شما دوخته شود و با وقار تواضع كنيد تا خداى تعالى شما را دوست بدارد. آنگاه چنين گفت:

نه هر مرد خردمندى بود ناصح نه هر مرد نصيحت گر بود عاقل

خدا را اى پسر هرگز مشو غافل اگر مرد نصيحت گو بود عاقل و صيفى بن رياح كه يكى از بنى اسد است دويست و هفتاد سال زندگانى كرد و مى گفت: تو بر برادرت در هر حال تسلّط دارى مگر در جنگ و چون مرد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:389

سلاح برگيرد ديگر تسلّطى بر او ندارى (1) و شمشير برّان بهترين واعظ است و ترك مفاخره براى جلب ثنا بهتر است و سريع ترين عقوبتها عقوبت سركشى و ستم است و بدترين پيروزيها تجاوز كردن است و پست ترين خلق و خوها ضيق ترين آنهاست و عتاب و گلايه فراوان بى ادبى است، و او هنگامى كه اين وصايا را مى گفت سر عصاى خود بر زمين مى كوبيد و آن ضرب المثل شد.

نكوبد حكيمى عصا بر زمين به هنگام صحبت به نازى چنين

و عبّاد بن شدّاد يك صد و پنجاه سال زندگانى كرد.

و اكثم بن صيفىّ كه از بنى اسد است سيصد و شصت سال زندگانى كرد و بعضى گفته اند يك صد و نود سال و به درك دوران اسلام نايل شد و در اسلام آوردن وى اختلاف است و بيشتر رجاليان مى گويند كه اسلام نياورده است و در باره عمر خود چنين سرود:

نود تا به صد سال عمرى بس است كه عاقل بگيرد از آن پس ملال

نود سال و صد سال من زيستم اگر چه نباشد به عمرم كمال

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:390

(1) و محمّد بن مسلمه گويد: اكثم بن صيفىّ براى اسلام آوردن پيش آمد و پسرش او را در حالى كه عطشان بود بكشت و شنيدم كه اين آيه در باره وى نازل گشت:

وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ «1» و عرب در حكمت هيچ كس را بر وى تقدّم نداده است، و چون بعثت رسول خدا را شنيد پسرش حليس «2» را براى تحقيق فرستاد و به او گفت: اى پسر جان من تو را چند كلمه پند مى دهم آنها را از من فراگير و از هنگامى كه مى روى تا زمانى كه بازمى گردى آنها را به كار بند: حقّ ماه رجب را ادا كن و آن را از ماههاى حرام بشمار تا ريختن خون تو را حلال نشمارند كه حرام خود را تحريم نمى كند بلكه اهل آن است كه آن را تحريم مى نمايد، و بر هر قومى گذر كردى نزد عزيزترين آنها وارد شو و با شريف ترين آنها بپيوند و از ذليل بر

حذر باش كه او خود را خوار كرده است و اگر او خود را عزيز مى داشت قومش نيز او را عزيز مى شمردند، و چون بر اين مرد وارد شدى بدان كه من او را و نسبش را مى شناسم او از خاندان قريش است كه عزيزترين عرب هستند و او از دو حال خارج نيست يا مرد با شخصيّتى است و اراده پادشاهى دارد و به واسطه عزّتش براى پادشاهى خروج كرده است، پس او را توقير كن و گرامى بدار و در مقابل او

______________________________

(1) النساء: 99.

(2) في بعض النسخ «حبيشا».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:391

بايست و جز با اذن او منشين (1) و جايى بنشين كه به تو فرمان مى دهد و اشاره مى نمايد كه اين ادب شرّ او را از تو مى گرداند و تو را از خير او بهره مند مى گرداند، و يا آنكه پيامبر است و خداى تعالى به حواس توهّم و تجسّم و هر كه را بخواهد به پيامبرى برگزيند خطا نمى كند تا مورد عتاب واقع شود و كارها به اراده اوست، پس اگر پيامبر بود همه كارهاى او را درست و گفتارش را راست خواهى يافت و او را در نزد خود متواضع و در برابر خداوند خوار خواهى يافت، پس تو هم در برابر او متواضع باش و بى اذن من كارى انجام مده كه رسول اگر از جانب خود كارى را انجام دهد از دستور آنكه وى را فرستاده خارج خواهد شد و چون ترا به نزد من باز فرستاد گفتارش را حفظ كن كه اگر در گفتار او توهّم كنى و يا آنكه آن را فراموش نمايى مرا به رنج ارسال فرستاده ديگرى

خواهى انداخت.

و اين نامه را هم به همراه وى فرستاد: «به نام تو اى خداوند»: اين نامه از جانب بنده اى به جانب بنده اى است، امّا بعد آنچه به تو رسيده به ما نيز برسان كه از ناحيه تو به ما گزارشى رسيده است كه حقيقت آن را نمى دانيم، پس اگر به تو نشان داده اند به ما نيز نشان بده و اگر به تو آموخته اند به ما نيز بياموز و ما را در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:392

گنجينه خود شريك ساز و السّلام.

(1) و گفته اند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در پاسخ او چنين نوشت: از محمّد رسول خدا به اكثم بن صيفى: خدا را نزد تو ثنا مى گويم، خداى تعالى مرا فرمان داده است كه بگويم: «

لا اله الّا اللَّه

» و مردم را به گفتن آن دستور دهم، همه مردم خلايق خداى تعالى هستند و همه كارها از آن اوست، ايشان را مى آفريند و مى ميراند و مبعوث مى كند، و بازگشت به سوى اوست، من شما را به آداب پيامبران تأديب مى كنم و از خبر بزرگ پرسش مى شويد وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ.

و چون نامه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به او رسيد به فرزندش گفت: پسر جان چه ديدى؟ گفت: ديدم كه به مكارم اخلاق فرمان مى دهد و از اخلاق پست باز مى دارد، اكثم صيفى بنى تميم را گرد آورد و گفت: اى بنى تميم سفيه نباشيد، زيرا هر كس بشنود متعهّد خواهد بود و هر كس براى خود رأيى دارد، امّا سفيه سست رأى است گرچه تنش نيرومند باشد و كسى كه عقل ندارد خيرى در او

نيست.

اى بنى تميم من پير شده ام و خوارى پيرى بر من درآمده است پس چون از من امر نيكويى ديديد بدان عمل كنيد و اگر امر زشتى ديديد مرا به راستى بياوريد تا بدان استوار شوم، اين فرزندم به نزد من آمده است و با آن مرد بزرگ گفتگو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:393

كرده است (1) او را ديده است كه به نيكى فرمان مى دهد و از زشتى باز مى دارد و محاسن اخلاق را مى گيرد و از اخلاق پست باز مى دارد و مردم را فرا مى خواند كه تنها خدا را بپرستند و بتها را ترك كنند و به آتش سوگند نخورند و مى گويد كه او رسول خداست و پيش از او نيز رسولانى بوده اند كه كتابهايى داشته اند و من نيز مى دانم كه پيش از او رسولانى بوده اند كه مردم را به پرستش خداى يكتا فرا خوانده اند، سزاوارترين مردم به نصرت و يارى او شماها هستيد، اگر آنچه بدان دعوت مى كند حق است آن به سود شماست و اگر باطل است شما سزاوارترين مردمى هستيد كه بايد از او دفاع كنيد و بر او پرده پوشى نمائيد.

و اسقف نجران اوصاف او را مى گفت و سفيان بن مجاشع پيش از اين از او ياد مى كرد و نام پسرش را نيز محمّد نهاد و انديشمندان شما مى دانند كه فضيلت در آن چيزى است كه وى بدان فرا مى خواند و به آن فرمان مى دهد، پس در كار او پيش قدم باشيد و نه دنباله رو و از او پيروى كنيد تا شرافت يابيد و برتر عرب باشيد و پيش از آنكه به كراهت به آئين وى درآئيد به طوع و رغبت به

دين وى بگرويد، من امرى را مى بينم كه خرد و آسان نيست، و تمام قلّه ها و بلنديها را فتح خواهد كرد، اين مسلكى كه وى مردم را به آن فرا مى خواند اگر هم دين نباشد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:394

لا اقل دستورات اخلاقى نيكويى است، (1) پس از من اطاعت كنيد و از دستوراتم پيروى نمائيد تا براى شما چيزى را مسألت كنم كه هرگز از شما جدا نشود شما از همه قبايل عرب بيشتر خواهيد شد و بلاد شما افزون تر خواهد گرديد، من امرى را مى بينم كه هر ذليلى دنبال آن برود، عزيز خواهد شد، و هر عزيزى كه آن را ترك كند ذليل خواهد شد. شما از او پيروى كنيد تا عزّتتان افزون شود و كسى مانند شما نباشد، اوّل براى آخر چيزى را باقى نخواهد گذاشت و اين امرى است كه دنباله اى دارد، آن كس كه بدان سبقت گيرد باقى خواهد ماند و دومى به او اقتدا خواهد كرد، پس از كارهايتان دست برداريد تا نيرومند شويد و احتياط درماندگى است.

پس از آن مالك بن نويره گفت: اين شيخ شما خرف شده است و اكثم گفت:

واى بر مشاركت غم دار و بى غم، اى مردم! چرا خاموشيد؟ آفت موعظه روى گردانى از آن است.

واى بر تو اى مالك كه تو نابود خواهى شد، چون حقّ قيام كند هر كه با آن برخيزد بلندى مى يابد و هر كه با آن بستيزد به خاك هلاكت خواهد افتاد و بر تو باد كه از آنها نباشى، امّا اگر مى خواهيد از من پيشى گيريد برويد شتر مرا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:395

بياوريد تا سوار شوم و از شما كناره گيرم، (1) شتر

خود را خواست و سوار شد و پسرانش و برادرزادگانش دنبال او رفتند، گفت: من تأسّف مى خورم بر امرى كه آن را ادراك نمى كنم و بر من پيشى نگرفت.

قبيله طى كه داييهاى او بودند به او نامه نوشتند و ديگران مى گويند بنو مرّه كه داييهاى ديگرش بودند به او نامه نوشتند كه مواعظى براى آنها بنويسد كه با آنها زندگانى كنند و او نوشت:

امّا بعد، من شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم و به صله رحم كه اصلش ثابت است و فرعش مى رويد و شما را از نافرمانى خداوند باز مى دارم و از اينكه از خويشان ببريد كه نه اصلى را ثابت مى گذارد و نه فرعى از آن مى رويد و بر شما باد كه از ازدواج با زنان احمق بپرهيزيد كه ازدواج با احمق پليدى است و فرزندش تباه است، و بر شما باد كه از شتر غافل نشويد و آن را گرامى بداريد كه آن دژهاى عرب است و گردن آن را جز در مواقع لزوم بر زمين ننهيد، زيرا مهر دختران و مايه جلوگيرى از خونريزى است و شير آن براى سالمندان تحفه و براى خردسالان غذاست و اگر شتر را به آسيا كردن وادارند آسيا هم مى كند و هر كس كه قدر خود را بشناسد هلاك نخواهد شد و نيستى عبارت از نداشتن عقل است و مرد درستكار هرگز بى مال نماند و بسا مردى كه از صد مرد بهتر باشد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:396

بسا گروهى كه از دو قبيله بهتر باشد (1) و هر كه از زمانه گلايه كند گلايه او به درازا خواهد كشيد و هر كه راضى به قسمت

باشد زندگانيش نيكو خواهد شد، آفت رأى هواى نفس است و عادت زمام ادب را در دست دارد و نيازمندى همراه محبّت از بى نيازى همراه با دشمنى بهتر است و دنيا در گردش است آنچه از آن توست در ناتوانى هم به دست تو مى رسد گرچه در طلب آن كوتاهى كنى، و آنچه بر زيان توست با قدرت خود هم نتوانى آن را دفع كنى، و بى تابى در تنگدستى شرف را زايل مى سازد، و حسد دردى است كه درمانى ندارد، و سرزنش كردن سرزنش را به دنبال دارد، و هر كه روزى نيكويى كند به او نيكويى كنند، و سرزنش كردن سفاهت به همراه دارد، و ستون عقل بردبارى است و سررشته هر كارى صبر است و بهترين كارها از نظر فرجام عفو است و بهترين دوستى در تفقّد و احوال پرسى است و هر كس به نوبت و نه هر روز به ديدار دوستان برود محبّت را بيفزايد.

وصيّت اكثم بن صيفىّ در هنگام وفات: اكثم در هنگام وفات فرزندانش را گرد آورد و گفت: اى فرزندان من روزگار درازى بر من گذشته است و من پيش

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:397

از مرگ خود توشه اى به شما مى دهم: (1) شما را به تقواى الهى و صله رحم سفارش مى كنم و بر شما باد كه نيكى كنيد كه آن نيكى عدد را بيفزايد و ريشه را نابود نسازد و شاخه را درهم نشكند، شما را از معصيت خداوند و قطع رحم باز مى دارم كه با وجود آن اصل و فرعى ثابت نمى ماند، زبانتان را نگاه داريد كه زبان سرخ سر سبز مى دهد بر باد، گفتار حقّ، دوستى براى

من باقى نگذاشته است، گردنهاى شتر را منظور داريد و آن را جز در مواقع لازم بر زمين ننهيد كه در آن مهر دختران و مايه جلوگيرى از خونريزى است و بر شما باد كه از ازدواج كردن با زنان احمق بپرهيزيد كه ازدواج با احمق پليدى و فرزند او تباه است، اقتصاد در سفر حفظكننده تر است، و كسى كه بر آنچه از دست داده اندوهگين نشود بدنش را صيانت كرده است و كسى كه به آنچه دارد قانع باشد خوشحال خواهد بود و پيش از پشيمانى بايد پيشى گرفت، اگر در سر كارى باشم بهتر از آن است كه بر سر دم آن باشم، كسى كه قدر خود را شناخت هلاك نشود، و بى تابى نزد بلا آفت تجمّل است، مالى كه بدان پند گيرى از تو زايل نشده است، واى بر عالمى كه از جهل خود ايمن باشد، تنهايى عبارت از رفتن بزرگان است، امور وقتى پيش مى آيد با يك ديگر متشابه است و چون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:398

مى رود زيرك و احمق هر دو آن را مى شناسد، (1) خوش گذرانى هنگام فراوانى نعمت حماقت است، و عزّت در طلب معالى است، و از سود كم خشمناك نشويد كه آن سود بسيار را جلب مى كند، تا از شما پرسش نشود پاسخ نگوييد، و بر چيزى كه خنده ندارد نخنديد، در دنيا با يك ديگر نيكى كنيد نه دشمنى، حسد از نزديكى برخيزد كه كسانى كه با يك ديگر جمع مى شوند نهادشان به جوش آيد، در دوستى بعضى با بعضى ديگر نزديكى مى كنند، به خويشاوندى اتّكال نكنيد كه جدا خواهيد شد، قريب كسى است كه جانش نزديك باشد

و بر شما باد كه در اصلاح مال خود بكوشيد و اموال جز به اصلاح شما به صلاح نيايد، و هيچ يك از شما بر مال برادرش اتكال نكند و آن را قضاى حاجت خود نداند كه كسى كه چنين كند مانند آن است كه بر آب چنگ مى زند، و هر كس بى نيازى پيشه سازد نزد كسان خود گرامى شود و اسب را گرامى داريد، سرگرم شدن با آزادگان غزل خوان نيكوست و صبر چاره بيچارگان است.

و قردة بن ثعلبه يك صد و سى سال در دوران جاهليّت زيست، سپس اسلام را درك كرد و به شرف مسلمانى نايل آمد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:399

(1) و مصاد بن جناب يك صد و چهل سال زندگانى كرد.

و قسّ بن ساعده ايادى ششصد سال زيست و او همان كسى است كه مى گويد:

جوانى و عمرت چو فانى شوددگر برنگردد به اى كاش باز

چو رودى كه از كوه آيد به دشت نيايد به قله به كنكاش باز و لبيد در اين باره گفته است:

ز قسّ مانده است اين سخن يادگاركه اى كاش مى بودمى ماندگار و حارث بن كعب دويست و شصت سال زندگانى كرد.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: اين اخبارى را كه در باره معمّرين ذكر كردم مخالفين ما نيز از طريق محمّد بن السّائب و محمّد بن اسحاق و عوانة بن حكم و عيسى بن زيد و هيثم بن عدىّ روايت كرده اند.

و از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت شده است كه فرمود: هر چه در امّتهاى پيشين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:400

واقع شده است (1) در اين امّت نيز طابق النعل بالنعل و مو به

مو واقع خواهد شد و اين دراز عمرى و غيبتها در حجّتهاى الهى در قرون گذشته واقع شده است پس چگونه مى توان قائم عليه السّلام را به واسطه غيبت و طول عمرش انكار كرد با وجود اخبارى كه در اين باب از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه عليه السّلام وارد شده است و آن اخبار را با اسانيدش در اين كتاب ذكر كرده ام.

غياث بن ابراهيم از امام صادق از پدران بزرگوارشان عليهم السّلام روايت كند كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند: هر چه كه در امّتهاى پيشين واقع شده است در اين امّت نيز طابق النّعل بالنّعل و مو به مو واقع خواهد شد.

جعفر بن محمّد بن عماره از امام صادق از پدرش و از جدّش عليهم السّلام روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند: قسم به خدايى كه مرا به حقّ به عنوان پيامبر و بشير برانگيخت امّت من نيز سنّتهاى پيشينيان را طابق النّعل بالنّعل پيروى خواهند كرد حتّى اگر در امّت بنى اسرائيل مارى به سوراخى داخل شده باشد در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:401

اين امّت نيز مارى به مانند آن داخل سوراخ خواهد شد.

(1) سعيد بن جبير گويد: از امام زين العابدين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در قائم عليه السّلام سنّتهايى از انبياء عليهم السّلام است، سنّتى از نوح و سنّتى از ابراهيم و سنّتى از موسى و سنّتى از عيسى و سنّتى از ايّوب و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه عليهم امّا از نوح طول عمر است و امّا از ابراهيم ولادت نهانى و

كناره گيرى از مردم است و امّا از موسى خوف و غيبت است و امّا از عيسى اختلاف مردم در باره اوست و امّا از ايوب فرج بعد از شدّت است و امّا از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم قيام با شمشير است.

و چون عمر طولانى براى پيشينيان درست است و اخبار جارى بودن سنّتها در قائم عليه السّلام يا دوازدهمين ائمّه عليهم السّلام نيز درست است روا نبود كه به جز اين معتقد بود كه اگر تا به هر اندازه در غيبت بود جز او قائمى باشد و اگر جز يك روز

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:402

از عمر دنيا باقى نمانده باشد (1) خداوند آن روز را به قدرى طولانى گرداند تا او خروج كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه آكنده از ظلم و جور شده باشد، چنان كه از پيامبر اكرم و ائمّه پس از او نيز روايت شده است و اسلام حاصل نشود جز آنكه به روايات صحيحى كه از آنها وارد شده است تسليم بود، و لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم.

و در دوره هاى گذشته هم هميشه جز اين نبوده است كه اهل دين و زهد و ورع خود را نهان مى كردند و كار خود را مى پوشانيدند و در هنگام امكان و امنيّت ظاهر مى شدند و هنگام ناتوانى و خوف پنهان مى شدند و اين روش دنيا از آغاز تاكنون بوده است پس چگونه است كه تنها امر قائم عليه السّلام در دوران غيبتش انكار شود؟ آيا اين جز به واسطه كفر و ضلالتى است كه در نفوس دشمنان دين و دشمنان پيامبر

و ائمّه عليهم السّلام موجود است؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:403

داستان بلوهر و بوذاسف

(1) محمّد بن زكريّا گويد: راويان اخبار چنين روايت كنند كه در زمانهاى گذشته در هندوستان پادشاهى بود كه لشكريانى فراوان و كشورى پهناور داشت، مردم از او مى ترسيدند و بر دشمنانش پيروز بود و با وجود اين مردى شهوت ران و اهل عيش و نوش و پيرو هوى و هوس بود، هر كس از اين شيوه دنياپرستى او تمجيد مى كرد نزد او عزيز و گرامى بود و هر كس كار ديگرى به او پيشنهاد مى كرد و از فرمان وى سر مى پيچيد دشمن و فريبكار به حساب مى آمد، از دوران كودكى و نوجوانى به پادشاهى رسيده بود و داراى انديشه اى اصيل و لسانى بليغ بود، تدبير امور مردم و اداره كردن آنها را نيكو مى دانست و مردم هم او را به اين صفت شناخته بودند و منقاد و مطيع وى بودند و هر سخت و آسانى در برابر وى خاضع بود، مستى جوانى و مستى پادشاهى و شهوت و خودبينى در وى جمع شده بود و پيروزى بر دشمنان و تسلّط بر مردم و انقياد آنها نيز بر آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:404

افزوده بود، (1) مردم را مى كشت و حقير مى شمرد و چون مردم او را مى ستودند و كارش را تمجيد مى كردند بر عجب و تكبّر وى مى افزود، همّتى جز دنيا نداشت و دنيا هم به او روى آورده بود و هر چه مى خواست بدان مى رسيد، جز آنكه فرزندانش همه دختر بودند و پسرى برايش به دنيا نيامد، پيش از آنكه وى به سلطنت برسد دين رواج يافته بود و دينداران فراوان شده بودند و شيطان دشمنى با

دين و دينداران را در نظر وى آراست و به واسطه ترس از پادشاهى خود بر دينداران آسيب رسانيد و آنان را تبعيد كرد و بت پرستان را مقرّب كرد و براى آنها بتهايى از طلا و نقره ساخت و آنان را محترم و شريف شمرده و بر بتهاى آنان سجده كرد.

چون مردم چنين ديدند به پرستش بتها شتافتند و دينداران را خوار شمردند.

روزى از روزها پادشاه احوال يكى از شهروندان مورد عنايت و صاحب منزلت خود را پرسيد و مى خواست او را معاون خود در بعضى از امور قرار بدهد و او را احترام و تكريم مى كرد. گفتند: پادشاه او از دنيا كناره گيرى كرده و به جمع زاهدان پيوسته است، اين گزارش بر او گران آمد و به دنبال او فرستاد و او را آوردند و چون او را در لباس اهل زهد و رياضت ديد به او تندى كرد و دشنام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:405

داد (1) و گفت: مگر تو از چاكران درگاه ما و از رجال و اشراف مملكت ما نيستى؟

چرا خود را رسوا كردى و خاندان و اموالت را تباه ساختى و دنبال زيانكاران و بى كاران را گرفتى و خود را مضحكه و ضرب المثل قرار دادى؟ من تو را براى كارهاى مهمّ و يارى رساندن در امور خطير آماده كرده بودم. گفت: اى پادشاه! اگر من بر تو حقّى ندارم، عقلت بر تو حقوقى دارد، بدون خشم و غضب گفته مرا گوش كن و پس از فهم و درك به هر چه خواهى فرمان ده كه غضب دشمن عقل است و ميان فهم و صاحبش حائل مى شود. پادشاه گفت: هر چه

مى خواهى بگو.

زاهد گفت: آيا تو مرا سرزنش مى كنى كه بر خود گناهى كرده ام يا سابقه گناهى بر تو دارم؟

پادشاه گفت: نزد من گناهى كه بر خود كرده اى از بزرگترين گناهان است و كسى از رعاياى من حقّ ندارد خود را به هلاكت بيندازد و من از او صرف نظر نمايم اگر تو خود را هلاك كنى مثل اين است كه يكى از اهل كشور مرا كه مسئول حفظ او هستم هلاك كرده اى و از تو بازخواست مى كنم چون خود را به هلاكت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:406

افكنده اى. (1) زاهد گفت: پادشاها تو نبايد بدون دليل عليه من حكم كنى و دليل بايد در محكمه قاضى طرح شود و در ميان مردم كسى نيست كه عليه تو داورى كند ولى در وجود تو قاضيانى هستند كه من به داورى بعضى از آنها راضى هستم و از داورى بعضى ديگر بيمناكم.

پادشاه گفت: آن قاضيان كيانند؟ گفت: آنكه به قضاى او راضيم عقل توست و آنكه از قضاى او بيمناكم هواى نفس توست. پادشاه گفت: هر چه مى خواهى بگو و راست بگو و بگو از چه زمانى اين عقيده را پيدا كرده اى و چه كسى تو را از راه به در كرده است؟ گفت: من در نوجوانى كلامى را شنيدم كه در دلم نشست و مانند دانه مزروع در دلم ريشه دوانيد و رشد كرد تا به غايتى كه چنان كه مى بينى درختى بارور گرديد و آن چنين بود كه شنيدم مردى مى گفت: نادان ناچيز را چيز به حساب مى آورد و چيز را ناچيز مى شمرد و كسى كه ناچيز را واننهد به حقيقت نمى رسد و كسى كه حقيقت را نبيند

به وانهادن ناچيز خشنود نباشد و آن چيزى كه حقيقت است عبارت از آخرت است و آنچه كه ناچيز است عبارت از دنياست و اين كلام را پذيرفتم زيرا مى ديدم كه حيات دنيا مرگ و غناى آن فقر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:407

(1) و شادى آن اندوه و سلامتى آن بيمارى و قوّت آن ضعف و عزّت آن خوارى است، و چگونه حيات آن مرگ نباشد در حالى كه حيات آن براى مرگ است و انسان يقين دارد كه حياتش برچيده شده و خواهد مرد، و چگونه غناى آن فقر نباشد در حالى كه هيچ كس چيزى را به دست نمى آورد مگر آنكه براى آن نيازمند چيز ديگرى مى شود كه از به دست آوردن آن گريزى ندارد.

براى مثال مردى كه نيازمند مركب سوارى است چون آن را به دست آورد نيازمند علوفه و تيماردار و افسار و ابزار مى شود و چون آنها را به دست آورد براى هر كدام آنها نيازمند اشياى ديگرى مى شود كه گريزى از آنها نيست پس نياز چنين فردى كى منقضى خواهد شد؟ و چگونه شادى آن اندوه نباشد، در حالى كه هر كس يك وسيله شادى يافت از ناحيه همان شادى دچار اندوه مضاعف مى شود، اگر به واسطه فرزند شاد است بايد در انتظار اندوه بيمارى و مرگ و آسيب وى باشد، و اگر به داشتن مال شاد است، هراس تلف شدن آن افزون بر آن شادى است و چون چنين است بهتر آن باشد كه كسى خود را به آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:408

آلوده نسازد (1) و چگونه سلامتى آن بيمارى نباشد در حالى كه سلامتى آن از اخلاط است و نزديكترين

اخلاط به حيات خون است و خون خودش مايه مرگ ناگهانى و درد گلو و طاعون و درد اعضاى بدن و بيمارى قلبى مى شود، و چگونه قوّت آن ضعف نباشد در حالى كه قدرت مضرّات را گرد مى آورد، و چگونه عزّت آن خوارى نباشد در حالى كه هيچ عزّتى ديده نشده است جز آنكه براى اهل خود خوارى طولانى به دنبال داشته است، علاوه بر آنكه ايّام عزّت كوتاه و ايّام خوارى طولانى است و سزاوارترين مردم به مذمّت دنيا كسى است كه بساط دنياى او گسترده و حاجتش روا شده است، و هر ساعت و هر لحظه منتظر است مالش از ميان برود و نيازمند شود و خويشاونديش ربوده شود و آن چه گرد آورده غارت شود و آنچه ساخته است از بنيان منهدم شود و مرگ به جمع او راه يابد و مستأصل گردد و به همه عزيزان خود داغدار گردد.

پس نزد تو اى پادشاه مذمّت مى كنم دنيايى را كه آنچه عطا كرد باز مى گيرد و وبال آن برگردن آدمى مى ماند و بر هر كه جامه اى پوشانيد از او مى كند و وى را عريان مى سازد و هر كه را بلند كرد پست مى گرداند و به جزع و بى تابى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:409

مى افكند (1) و عاشقان و طالبان خود را ترك مى كند و به شقاوت و محنت مى افكند و گمراه كننده است كسى را كه اطاعتش كند و به آن مغرور شود و غدّار است بر هر كسى كه از آن ايمن باشد و بر آن اعتماد كند، حقّا دنيا مركبى است سركش و مصاحبى است خائن و بى وفا و راهى است لغزنده و منزلى است

در غايت پستى، گرامى دارنده اى است كه كسى را گرامى نداشت جز آنكه در عاقبت وى را خوار ساخت، محبوبه اى است كه هرگز به كسى محبّت نكرد، ملازمت او را كنند امّا او ملازم هيچ كس نگرديده است، به آن وفا كنند و آن غدر و مكر مى كند. و به او راست مى گويند و او دروغ مى گويد، با آن در وعده وفا كنند ولى آن خلف وعده مى كند و با هر كس كه با آن راست است كجى مى كند و قدرتمندان آن را به بازى مى گيرد، در حالى كه به كسى طعام مى دهد ناگاه او را طعمه ديگرى مى سازد، و در حالى كه او را خدمت مى كند ناگاه او را خدمتگار ديگرى مى گرداند و در حالى كه او را مى خنداند ناگاه بر او مى خندد، و در اثناى آنكه او را به شماتت ديگران وامى دارد ناگاه او را مورد شماتت قرار مى دهد، و در حالى كه او را بر ديگران گريان مى سازد ناگاه ديگران را بر وى گريان مى كند، و در هنگامى كه دستش را به عطا مى گشايد ناگاه او را به مسألت و گدايى وامى دارد، و در عين عزّت او را ذليل مى كند، و در عين بزرگوارى او را خوار مى سازد، و در اثناى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:410

بزرگى حقير مى سازد، (1) و در اثناى رفعت به پستى مى افكند، و بعد از آنكه مطيع او شد نافرمانيش مى كند، و پس از سرور به اندوه مى افكند، و پس از سيرى به گرسنگى مبتلا مى كند، و در ميانه حيات مى ميراند.

پس اف باد بر خانه اى كه حالش چنين و كردارش چنان باشد، صبح تاج سرورى بر سر شخصى مى گذارد و

شب روى او را بر خاك مذلّت مى مالد، شب دستش را با دستبند طلا زينت مى دهد و صبح دستش را به بند مى كشد، صبح بر تخت پادشاهى مى نشاند و شب به زندانش مى افكند، شب فرش ديبا برايش مى گسترد و صبح خاك را بستر او مى گرداند، صبح آلات لهو و لعب برايش مهيّا مى كند و شب نوحه گران را به نوحه اش وامى دارد، شب او را به حالى مى افكند كه اهلش به او تقرّب جويند و روز كارى مى كند كه همانها از او گريزان شوند، بامداد او را خوشبو مى سازد و شامگاه او را مبدّل به جيفه گنديده اى مى گرداند، چنين شخصى در دنيا پيوسته در ترس از سطوت ها و قهرهاى آن است و از بلايا و فتنه هاى آن نجات ندارد، نفس از چيزهاى تازه دنيا و چشم از امور خوش- آيند آن لذّت مى برد و دستش به گردآورى متاع دنيا مشغول است امّا به زودى مرگ فرا مى رسد و دستش خالى مى ماند و ديده اش خشك مى شود: رفتند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:411

افتادند و نابود شدند و به هلاكت آمدند (1) و دنيا ديگرانى را به عوض آنها مى گيرد و به بدل آنها خشنود مى شود و امّتى را در خانه هاى ديگران جا مى دهد و مانده خوراك جمعى را به جمعى ديگر مى خوراند، و اراذل را به جاى افاضل و ناتوانان را بر جاى خردمندان مى نشاند و اقوامى را از تنگى عيش به فراخى نعمت مى كشاند و از پياده روى به مركب سوارى و از شدّت به نعمت و از تعب به استراحت مى رساند و چون آنها را غرق اين نعمتها و راحتها كرد منقلب مى سازد و آسايش و قوا را

از آنها باز مى ستاند و آنان را به نهايت عجز و فقر و سختى مى افكند.

و امّا اى پادشاه! آنچه گفتى كه من اهل خود را ترك و ضايع كرده ام، من چنين نكرده ام، بلكه به آنها پيوسته ام و براى آنها از هر چيزى بريده ام، و ليكن بر ديده من مدّتى پرده غفلت آويخته بود و گويا ديدگانم مسحور بود، اهل و غريب را از يك ديگر تميز نمى دادم و دوست و دشمن خود را نمى شناختم و چون پرده سحر از پيش ديدگانم برخاست و ديدگانم صحيح و بينا شد ميان دوست و دشمن و يار و بيگانه تميز قائل شدم و دانستم آنهايى كه اهل و دوست و برادر و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:412

آشنا مى شمردم (1) جانوران درنده اى بودند كه همگى در مقام اضرار من بودند و همّتشان بر دريدن و خوردن من مصروف بود و ليكن مراتب آنها در اضرار به حسب اختلاف قوّت و ضعف مختلف بود، بعضى در تندى و شدّت مانند شير بودند و بعضى ديگر در غارت كردن مانند گرگ بودند و بعضى ديگر در سر و صدا مانند سگ بودند و بعضى ديگر در حيله و دزدى مانند روباه بودند و مقصود همه آنها اضرار به من بود ليكن از راههاى مختلف.

اى پادشاه! تو با اين عظمتى كه دارى از ملك و پادشاهى و فرمانبران از اهل و لشكر و حوالى و حواشى و اطاعت كنندگان، اگر در حال خود نيك بنگرى خواهى دانست كه تنها و بى كسى و از جميع مردمان روى زمين حتّى يك دوست هم ندارى، زيرا مى دانى كه آنان فرمانبردار تو نيستند بلكه دشمن تواند، و آنان كه

رعيّت و فرمانبردار تواند گروهى پرحسد از اهل عداوت و نفاقند كه دشمنى آنها بر تو از دشمنى جانوران درّنده و خشم آنها بر تو از خشم طوايف ديگرى كه مطيع تو نيستند بيشتر است و چون در حال فرمانبران و يارى دهندگان و خويشان خود بنگرى در مى يابى كه آنها كار تو را براى دريافت مزد انجام مى دهند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:413

همگى آنها تمايل دارند كه كار كمترى انجام دهند و مزد بيشترى دريافت كنند (1) و چون در حال خاصّان و خويشان نزديك خود بنگرى مى يابى كه تو مشقّت و زحمت و كار و كسب خود را براى ايشان بر خود تحميل كرده و نسبت به آنها به منزله غلامى شده اى كه آنچه كسب كند قدرى مقرّر به آقاى خود دهد، با اين حال هيچ يك از آنها از تو راضى نيستند، هر چند جميع مال خود را بر آنها قسمت كنى و اگر مقرّرى آنها را از ايشان برگيرى البتّه با تو دشمن خواهند شد، پس معلوم شد كه بى كس و تنهايى و خويش و مالى ندارى.

امّا من كه صاحب اهل و مال و برادران و خواهران و دوستانم، مرا نمى خورند و براى خوردن مرا نمى خواهند، من دوست ايشانم و ايشان دوست من اند و هرگز دوستى ميان من و آنها زايل نمى شود و ايشان ناصح و خيرخواه من اند و من نيز ناصح و خيرخواه ايشانم، نفاق در ميان من و آنها نيست، ايشان به من راست مى گويند و من هم به آنها راست مى گويم و دروغ در ميان ما نيست، با يك ديگر دوستى داريم و دشمنى در ميان ما نيست، يك ديگر

را يارى مى كنيم و همديگر را فرو نمى گذاريم، خير و خوبى را خواستارند، اگر من نيز خواستار آن شوم خوف آن ندارند كه من بر آنها غلبه كنم و خير ايشان را از آنها

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:414

باز گيرم و آن را به خود اختصاص دهم و فساد و حسدى در ميان ما نيست، (1) ايشان براى من كار مى كنند و من نيز براى آنها به خاطر اجورى كار مى كنم كه هرگز تمام نمى شود و آن عمل پيوسته در ميان ما برقرار است، اگر گمراه شوم آنان هاديان من اند، و اگر نابينا شوم آنان نور بصر من خواهند بود، و اگر بر من بتازند دژ استوار من خواهند بود، و اگر به سوى من تير افكنند سپر من خواهند شد، اگر بترسم اعوان من خواهند بود، من و ايشان در فكر خانه و مسكن نيستيم و خواهش آن را از دل به در كرده ايم، ذخاير و مكاسب دنيا را ترك كرده و آن را براى اهل دنيا گذاشته ايم و در تكاثر با كسى منازعه نمى كنيم و بر يك ديگر ستم روا نمى داريم و دشمنى و تباهى و حسد و جدايى در ميان ما نيست، اى پادشاه اينها اهل و خويشان من اند، برادران و نزديكان و دوستان من اينها هستند آنها را دوست مى دارم و از غير آنها بريده ام و چون آنها را شناختم كسانى را كه مسحورانه به آنها مى نگريستم رها ساختم و درخواست سلامتى از آنها را كرده ام.

اى پادشاه! اين است دنيايى كه تو را از آن خبر دادم و در حقيقت پوچ و ناچيز است و حسب و نسب و عاقبت آن چنين است

كه شنيدى، چون دنيا را به اين اوصاف شناختم تركش كردم و امر اصيل حقيقى را كه آخرت باشد شناختم و آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:415

را اختيار كردم (1) و اگر بخواهى آنچه را كه دانسته ام از اوصاف آخرت كه امرى اصيل است برايت تعريف كنم پس مهيّاى شنيدن باش تا بشنوى آنچه را كه نشنيده اى.

اين سخنان در دل سنگ پادشاه هيچ تأثير نكرد و گفت: تو دروغ مى گويى و به حقيقتى نرسيده اى و به غير از تعب و رنج و مشقّت بهره اى نبرده اى، بيرون رو و در مملكت من مباش كه تو خود فاسدى و ديگران را نيز فاسد خواهى كرد.

تولّد بوذاسف

() و در اين ايّام براى پادشاه پسرى متولّد شد از آن پس كه از داشتن فرزند ذكور نااميد گشته بود، پسرى كه در زيبايى و جمال و نورانيّت روزگار مانند آن را نديده بود و چندان از ولادت اين فرزند خوشحال شد كه نزديك بود از خوشحالى قالب تهى كند و پنداشت بتهايى كه به عبادت آنها مشغول بوده آن فرزند را به او بخشيده اند و جميع خزائن خود را بر بتكده ها قسمت كرد و فرمان داد مردم به مدّت يك سال به عيش و نوش مشغول شوند و آن فرزند را بوذاسف نام نهاد و دانشمندان و منجمان را گرد آورد تا طالع مولود را ملاحظه كنند و پس از تأمّل گفتند: از طالع اين فرزند چنين ظاهر مى شود كه از شرافت و منزلت به مرتبه اى رسد كه هيچ كس در سرزمين هند به آن مرتبت نرسيده باشد و همه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:416

منجّمان بر اين سخن اتّفاق كردند (1) جز آنكه يكى

از منجّمان گفت: گمان من اين است كه اين شرافت و بزرگى كه در طالع اوست مربوط به بزرگى و شرافت آخرت او باشد و مى پندارم كه او پيشواى دينى باشد و در مراتب اخروى صاحب درجات عاليه شود، زيرا اين شرافتى كه در طالع اوست مربوط به شرافتهاى دنيوى نيست و شبيه شرافت اخروى است. اين سخن بر پادشاه گران آمد و او را محزون ساخت و نزديك بود شادى او در ولادت فرزند زايل گردد. منجّمى كه اين سخن را گفته بود در نظر او از همه منجّمان ديگر راستگوتر و داناتر بود، بعد از آن فرمان داد شهرى براى آن پسر خالى كردند و جمعى را كه بر آنان اعتماد داشت از دايگان و خدمتكاران براى او مقرّر كرد و به آنها سفارش كرد كه در ميان خود سخن مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا و زوال بر زبان نياورند تا آنكه زبانشان به ترك اين سخنان عادت كند و اين معانى از خاطرشان محو شود و فرمان داد كه چون آن پسر به حدّ تميز رسد از اين باب سخنان نزد وى نگويند تا مبادا در دل او تأثير كند و به امور دين و عبادت راغب شود و مبالغه تمام در اجتناب از اين قسم سخنان به خدمتكاران خود نمود تا به غايتى كه هر يك را جاسوس و نگهبان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:417

ديگرى قرار داد (1) و از ترس آنكه مبادا پسرش به جانب دينداران راغب شود بر آنها غضبناك گرديد.

و آن پادشاه وزيرى داشت كه جميع تدابير سلطنت را متحمّل گرديده بود و به او خيانت

نمى كرد و هيچ چيز را بر خيرخواهى وى ترجيح نمى داد و در هيچ كارى از كارهاى او سستى و تكاهل نمى كرد و هيچ كارى از كارهاى وى را ضايع و مهمل نمى گذاشت و با وجود اين مردى لطيف الطبع و خوش زبان بود و به خير و خوبى اشتهار داشت و همگى مردم او را دوست مى داشتند و از وى خشنود بودند و ليكن مقرّبان پادشاه بر او حسد مى بردند و بر او تفوّق مى طلبيدند و قرب و منزلت او نزد پادشاه بر طبع آنان گران بود.

وزير و مرد زمين گير

(2) روزى از روزها پادشاه به قصد شكار بيرون رفت و آن وزير در خدمت او بود، وزير در ميان درّه به مردى زمين گير برخورد كه در پاى درختى افتاده بود و ياراى حركت نداشت، وزير از حال او پرسش كرد، گفت مرا جانوران درنده آسيب رسانيده و به اين حال افكنده اند و وزير براى او دلسوزى كرد، آن مرد گفت: اى وزير! مرا با خود ببر و از من محافظت فرما كه از من سودى بسيار

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:418

عايد تو خواهد شد. (1) وزير گفت: من تو را محافظت مى كنم، هر چند اميد سودى از تو نباشد، و ليكن بگو كه چه منفعتى از تو متصوّر است كه مرا به آن وعده مى دهى؟ آيا كارى انجام مى دهى؟ و يا اينكه هنرى دارى؟ آن مرد گفت: من رخنه سخن را مى بندم تا از آن فسادى بر صاحب سخن مترتّب نشود، وزير به سخن او اعتمادى نكرد و دستور داد تا او را به خانه برند و معالجه كنند تا آنكه پس از مدّتى امراى پادشاه براى دفع وزير

آغاز به حيله گرى كردند و تدبيرها نمودند تا اينكه رأى همگى بر اين قرار گرفت كه يكى از آنها به پادشاه چنين بگويد: اين وزير طمع در هلاكت تو دارد و مى خواهد پس از تو پادشاه بشود و پيوسته احسان و نيكى به مردم مى كند و مقدّمات اين امر را فراهم مى سازد و اگر خواهى كه صدق اين مقال بر تو ظاهر شود به وزير بگو: كه مرا اين اراده پديد آمده است كه ترك پادشاهى كنم و به اهل عبادت بپيوندم و هنگامى كه اين سخن را با وزير مى گويى شادى و سرور را در سيماى او خواهى يافت، و اين حيله را براى آن كردند كه رقّت قلب وزير را در هنگام ذكر فناى دنيا و مرگ مى دانستند و مى دانستند كه اهل دين و عبادت را تواضع بسيار مى كند و محبّت بسيار به ايشان دارد و چنين پنداشتند كه از اين راه بر وى ظفر يابند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:419

(1) پادشاه گفت: اگر از وزير چنين حالى را مشاهده كنم ديگر با او سخن نگويم و چون وزير به خدمت وى درآمد پادشاه گفت: تو مى دانستى كه من بر دنيا و به دست آوردن ملك و پادشاهى حريص بودم، اكنون ايّام گذشته خود را ياد مى كنم و مى بينم كه هيچ نفعى از آن عايد من نشده است و به زودى همه چيز زايل خواهد شد و در دست من چيزى نخواهد ماند، حال مى خواهم كه براى آخرت خود توشه برچينم چنان كه براى تحصيل دنيا چنين كردم و به عبّاد ملحق شوم و پادشاهى را به اهلش واگذارم. اى وزير! رأى تو در اين

باب چيست؟

وزير از استماع اين سخنان رقيق القلب شد به حدّى كه پادشاه نيز آن را دريافت، سپس گفت: اى پادشاه! آنچه باقى است و زوال ندارد، اگر چه به دشوارى به دست آيد سزاوار است آن را طلب كنند و هر چه فانى است و نابود مى شود، اگر چه آسان به دست آيد سزاوار است كه آن را ترك كنند. اى پادشاه! رأيى نيكو دارى و اميدوارم كه حق تعالى شرف دنيا و آخرت را يك جا به تو بدهد. امّا اين سخنان بر پادشاه گران آمد و كينه وزير را در دل گرفت ولى چنين اظهار نكرد گرچه وزير آثار گرانى و تغيّر را در چهره پادشاه مشاهده كرد و محزون به خانه خود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:420

بازگشت (1) و ندانست كه سبب اين واقعه چه بوده و چه كسى اين دام را براى وى گسترده است و چاره آن چيست؟ در آن شب يكسره به اين حادثه مى انديشيد و خواب به چشمانش راه نيافت ناگهان سخن آن مرد به خاطرش آمد كه گفته بود من رخنه سخن را مى بندم، او را طلب كرد و گفت: تو مى گفتى كه من شكاف سخن را سدّ مى كنم، آن مرد گفت: آرى مگر به چنين چيزى محتاج شده اى؟

وزير گفت: آرى من مصاحب اين پادشاه بودم از آن هنگام كه او به پادشاهى نرسيده بود تا امروز كه فرمانرواى مملكت است، در اين مدّت از من دلگير نشده بود، زيرا مى دانست كه من خيرخواه و مشفق اويم و در همه امور خير او را بر خير خود ترجيح مى دهم، تا امروز كه او را از خود بسيار دور يافتم

و گمان ندارم پس از اين با من بر سر شفقت آيد، آن مرد گفت: آيا براى اين امر هيچ سبب و علّتى گمان مى برى؟ گفت: آرى، ديشب مرا طلبيد و آنچه گذشته بود به او باز گفت، آن مرد گفت: اكنون رخنه سخن را دانستم و آن را سدّ مى كنم تا فسادى از آن حاصل نشود، ان شاء اللَّه.

بدان اى وزير كه پادشاه گمان برده است كه مى خواهى پادشاه دست از سلطنت بردارد و تو بر جاى او بنشينى چاره آن است كه بامداد جامه ها و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:421

زينتهاى خود را فروگذارى (1) و كهنه ترين لباس عبّاد را بپوشى و موى سر خود بتراشى و به اين حال به در خانه پادشاه روى، پادشاه تو را خواهد طلبيد و از علّت اين عمل از تو مى پرسد. آنگاه بگو: اين همان چيزى است كه ديروز مرا به آن فراخواندى و سزاوار نيست كسى چيزى را براى مصاحب خود بپسندد و خود با آن موافقت ننمايد و بر مشقّت آن صبر نكند گمان من آن است كه آنچه ديروز فرا مى خواندى محض خير و صلاح است و از اين حالى كه داريم بهتر است، اى پادشاه من مهيّا شده ام، هر وقت اراده فرمايى برخيز تا متوجّه آن كار شويم، وزير به گفتار آن مرد عمل كرد و به سبب آن، سوء ظنّ پادشاه زايل گشت.

آنگاه پادشاه فرمان داد جميع عبّاد را از بلادش بيرون كنند و آنها را به قتل تهديد كرد و آنها هم گريختند و مخفى شدند.

روزى پادشاه به عزم شكار بيرون رفت و از دور دو مرد را مشاهده كرد و امر به

احضار آنان فرمود و چون آنها را آوردند ديد دو نفر عابد و زاهدند، به آنها گفت: چرا از بلاد من بيرون نرفته ايد؟ گفتند: رسولان تو فرمان تو را به ما رسانيدند و ما اينك در راه خروجيم، پادشاه گفت: چرا پياده مى رويد؟ گفتند:

ما مردمى ضعيفيم، چهارپا و توشه نداريم و به اين سبب از ملك تو دير خارج

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:422

مى شويم، (1) پادشاه گفت: كسى كه از مرگ مى ترسد و مركب و توشه هم ندارد بيشتر شتاب مى كند، گفتند: ما از مرگ نمى ترسيم بلكه سرور و روشنى چشم ما در مرگ است.

پادشاه گفت: چگونه از مرگ نمى ترسيد و حال آنكه خود مى گوئيد: ترجمه كمال الدين ج 2 422 وزير و مرد زمين گير ..... ص : 417

ولان تو آمدند و وعده كشتن به ما دادند و ما اينك در راه خروجيم، آيا اين گريختن از مرگ نيست؟

گفتند: ما از ترس مرگ نمى گريزيم، و از تو ترسى در دل نداريم و ليكن از آن مى گريزيم كه مبادا خود به دست خويشتن خود را به هلاكت اندازيم و نزد خداوند معاقب باشيم. پادشاه از اين سخن به غضب آمد و فرمان داد تا آن دو را بسوزانند و بقيه عابدان را نيز دستگير كنند و به آتش بسوزانند و رؤساى بت پرستان همّت خود را بر دستگيرى عبّاد و زهّاد مصروف كردند و جمع كثيرى از آنها را در آتش سوزانيدند و سنّت آتش زدن مردگان از اين زمان در سرزمين هند جارى شد و در سر تا سر هندوستان تنها گروه اندكى از عابدان و زاهدان باقى ماندند كه نخواستند از آن بلاد بيرون روند و غايب و

مختفى شدند تا بتوانند هادى و داعى ديگران باشند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:423

(1) پسر پادشاه بزرگ مى شد و در نهايت قوّت و قدرت و حسن و جمال و عقل و علم و كمال نشو و نما مى كرد، و ليكن تنها به او آدابى كه پادشاهان نيازمند آن هستند آموخته بودند و هيچ سخنى از مرگ و زوال و فنا نزد وى مذكور نساختند و دانش و هوش و حافظه اين پسر به حدّى بود كه نزد مردم از عجائب محسوب مى گرديد و پدرش نمى دانست كه از اين حالت و مرتبت فرزند شاد باشد و يا محزون؟ زيرا مى ترسيد كه فهم و قابليّت باعث حصول آن امرى شود كه منجّم دانا در شأن او خبر داده بود.

و آن پسر به فراست دريافت كه او را در آن شهر محبوس كرده اند و از بيرون رفتن او ممانعت مى كنند و از گفت و شنود با مردم بيگانه او را باز مى دارند و پاسبانان به حراست و حفظ او قيام كرده اند، از اين رو شكّى در خاطر او بهم رسيد و در سبب آن حيران ماند و با خود گفت: اين جماعت صلاح مرا بهتر مى دانند امّا چون سنّ و تجربه اش افزون شد با خود انديشه كرد كه اين جماعت را بر من فضيلتى در عقل و دانايى نيست و مرا سزاوار نيست كه در كارهاى خود تقليد آنان كنم و تصميم گرفت چون پدرش به نزد او آمد حقيقت را از وى بپرسد امّا بعد از آن با خود گفت اين امر از جانب پدر من است و او مرا بر اين سرّ مطّلع نخواهد كرد، بايد از كسى

پرسش كنم كه اميد استكشاف اين امر از او داشته

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:424

باشم. (1) و در زمره مربّيان او مردى بود كه از ساير خدمتكاران مهربانتر بود و اين پسر به او انس بيشترى داشت و اميدوار بود كه حقيقت اين حال از ناحيه او معلوم گردد، پس ملاطفت و مهربانى را نسبت به او افزون كرد و شبى از شبها با نهايت ملاطفت و نرمى با او آغاز سخن كرد و گفت: تو مرا به منزله پدرى و از هر كس ديگر به من نزديكترى و بعد از آن گاه از روى تطميع و گاه از روى تهديد سخن مى گفت تا آنكه گفت: گمان من آن است كه پادشاهى پس از پدر به من خواهد رسيد و در آن حال تو در نزد من يكى از دو حال را خواهى داشت، يا مرتبت و منزلت تو از هر كس بيشتر خواهد بود و يا بدحالترين مردم خواهى بود.

مربّى گفت: چرا خوف آن داشته باشم كه نزد تو بدترين مردمان باشم؟ گفت:

اگر حقيقتى را از من پنهان كرده باشى و فردا آن را از ديگرى بشنوم به سختى از تو انتقام خواهم گرفت، مربّى آثار صدق از فحواى كلام پسر پادشاه استنباط كرد و اميدوار شد كه به وعده خود وفا كند، آنگاه حقيقت حال را به تمامى از گفته منجّمان و آنچه كه پدرش از آنها منع كرده است به او بازگفت. پسر پادشاه از او سپاسگزارى كرد و آن راز را مخفى نگاه داشت تا روزى كه پدر به نزد او آمد.

(2) پسر گفت: اى پدر جان! اگر چه من كودكم امّا خود

را مى بينم و اختلاف

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:425

احوال خود را مى نگرم و به آنچه برايم ياد آورى نشود و تعريف نگردد آگاهم و مى دانم پيوسته در اينجا نخواهم ماند و تو نيز بر اين منوال پايدار نخواهى ماند، زود باشد كه روزگار تو را از خود بگرداند اگر مراد تو اين است كه امر فنا و زوال و نيستى را از من مخفى دارى، اين امر بر من پوشيده نيست و اگر مرا از بيرون رفتن حبس كرده اى و از اختلاط با مردمان بازداشته اى تا نفسم به غير اين حالت مشتاق نشود، بدان كه نفس من از شوق آن چيزى كه ميان من و او حائل شده اى بى قرار است به حدّى كه به غير از آن خيالى ديگر ندارم و دلم به هيچ امر ديگر الفت نمى گيرد، اى پدر! مرا از اين زندان خلاصى ده و از امور مكروه بر حذر كن تا از آن احتراز نمايم و رضاى تو را اختيار كنم.

چون پادشاه اين سخنان را از پسر شنيد دانست كه او از حقيقت احوال مطّلع شده است و حبس و منع او موجب زيادتى حرص او بر خلاصى مى شود. آنگاه گفت: اى پسر! مقصود من از منع كردن تو اين بود كه آزارى به تو نرسد و چيزى كه مكروه طبع تو باشد به نظر تو در نيايد و هر چه مى بينى موافق طبع تو باشد و هر چه مى شنوى باعث سرور و خوشحالى تو بشود و اگر ميل تو در غير اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:426

است من هيچ چيز را بر رضاى تو اختيار نمى كنم.

(1) بعد از آن پادشاه فرمان داد كه پسرش را بر

مركبهاى زينت شده سوار كنند و از سر راه او هر امر ناخوش و زشتى را دور سازند و در طريق او أسباب لعب و طرب را از دف و نى و غير آنها فراهم آورند و چنين كردند و پس از آن شاهزاده بسيار بر مركب مى نشست و گشت و گذار مى كرد.

روزى شاهزاده در حالى كه موكّلان از او غافل بودند بر راهى عبور كرد و به دو نفر سائلى برخورد كه يكى از آنها بدنش ورم كرده و رنگش زرد شده بود و آب و رنگ بر صورتش نبود و منظرش به زشتى گرائيده بود و ديگرى نابينايى بود كه آن ديگرى دست وى را گرفته و راه مى برد چون شاهزاده آنها را ديد بر خود لرزيد و از حال آنها پرسش كرد، گفتند: صاحب ورم دردى در اندرون دارد كه اين حالت را در وى ظاهر كرده است و آن ديگر آفتى به ديده هايش رسيده است و او را نابينا ساخته است شاهزاده گفت: آيا اين آفتها در ميان ساير مردمان هم هست؟ گفتند: آرى، گفت: آيا كسى هست كه از اين آفتها ايمن باشد؟ گفتند: نه، شاهزاده غمگين و محزون و گريان به خانه خود بازگشت در حالى كه عظمت پادشاهى و شاهزادگى در ديدگانش خفيف گرديده بود و چند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:427

روزى در اين حال و انديشه بود.

(1) بعد از آن دوباره بر مركب سوار شد و در اثناى راه پيرمردى را ديد كه از پيرى پشتش خم و حياتش متغيّر و مويهايش سپيد و رخسارش سياه گرديده بود و از ضعف پيرى گامها را كوتاه بر مى داشت، شاهزاده از

ديدار او شگفت زده شد و از حال او پرسيد: گفتند: اين حالت پيرى است، گفت: در چه وقت آدمى به اين مرتبه مى رسد؟ گفتند: در حدود صد سالگى، گفت: حالت پس از آن چيست؟ گفتند: مرگ. گفت: آيا براى آدمى آنچه از عمر خواهد ميسّر نخواهد شد؟ گفتند: نه، بلكه در اندك زمانى بدين حال مى رسد كه مى بينى.

گفت: ماه سى روز است و سال دوازده ماه و انقضاى عمر صد سال و چه زود روزها ماه را پر مى سازد و چه زود ماهها سال را پر مى كند و چه زود سالها عمر آدمى را فانى مى كند، آنگاه به خانه خود بازگشت و اين سخن را مكرّر بر زبان جارى مى كرد.

شاهزاده سراسر آن شب را بيدار بود و خواب به چشمانش نمى رفت او دلى زنده و پاك و عقلى مستقيم داشت، نسيان و غفلت بر او چيره نمى شد و بدين سبب غم و اندوه بر وى غالب آمد و دل بر ترك دنيا و خواهشهاى آن نهاد و با اين حال با پدر خود مدارا مى كرد و حال خود را از او مخفى مى نمود و هر كس

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:428

سخنى مى گفت بدان گوش فرا مى داد تا شايد كلامى بشنود كه موجب هدايتش باشد. (1) روزى با آن شخص كه راز خود را از او پرسيده بود خلوت كرد و از او پرسيد: آيا كسى را مى شناسى كه حال او غير حال ما باشد و طريقى غير طريق ما بپيمايد؟ آن مرد گفت: آرى، جماعتى بودند كه آنان را عبّاد مى گفتند ترك دنيا و طلب آخرت مى كردند و ايشان را سخنان و علومى بود كه ديگران

آشناى به آنها نبودند، و ليكن با آنها عناد ورزيدند و دشمنى كردند و به آتش سوزانيدند و پادشاه همگى آنها را از مملكت بيرون راند و معلوم نيست كسى از آنها در بلاد ما باشد، زيرا از ترس پادشاه خود را پنهان كرده اند و انتظار فرج مى كشند تا چون به عنايت الهى امر دين رواج گيرد ظاهر شوند و خلق را هدايت كنند و پيوسته دوستان خدا در زمان دولتهاى باطل چنين بوده اند و سنّت و طريقه ايشان همين بوده است.

شاهزاده از اين خبر دلتنگ شد و حزن و اندوه عميقى بر وى مستولى گرديد و مانند كسى شده بود كه چيزى گم كرده باشد و چاره اى از آن نداشته باشد، و آوازه عقل و علم و كمال و تفكّر و تدبّر و فهم و زهد و ترك دنياى شاهزاده در اطراف عالم منتشر شد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:429

(1) اين خبر به مردى از اهل دين و عبادت رسيد كه به او بلوهر مى گفتند و در سرزمين سرانديب زندگانى مى كرد، او مردى عابد و حكيم بود و بر كشتى سوار شد و به جانب سولابط آمد و قصد قصر شاهزاده را كرد و ملازم آنجا شد، لباس عبّاد را از تن بركند و در زىّ تجّار در آمد و به در خانه شاهزاده آمد و شد مى كرد تا آنكه دوستان و ياران و اهل قصر را شناخت و چون لطف مربّى شاهزاده و منزلت والاى وى را دانست وى را زير نظر گرفت و در خلوت به او گفت: من مردى از تاجران سرانديب هستم و چند روزى است كه به اين ولايت آمده ام و

متاعى گرانبها و نفيس و ارزشمند دارم و در جستجوى مرد موثّقى بودم و تو را برگزيدم، متاع من از كبريت احمر بهتر است، كور را بينا مى كند و كر را شنوا مى گرداند و دواى جمله دردهاست و آدمى را از ضعف به قوّت مى آورد و از ديوانگى حفظ مى كند و بر دشمن يارى مى دهد و كسى را سزاوارتر از شاهزاده نديدم تا كالاى خويش را به وى تقديم كنم اگر مصلحت مى دانى اوصاف متاع من در نزد وى بازگو چنانچه اين متاع به كار او آيد مرا به نزد او ببر تا به او بنمايم كه اگر او متاع مرا ببيند قدرش را خواهد دانست.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:430

(1) مربّى شاهزاده به حكيم گفت: تو سخنى مى گويى كه ما تاكنون از كسى چنين سخنانى نشنيده ايم و نيكو و عاقل مى نمايى و ليكن فردى مثل ما تا حقيقت چيزى را نداند آن را نقل نمى كند، تو متاع خود را به من بنما اگر آن را قابل دانستم به شاهزاده عرضه خواهم كرد.

بلوهر گفت: من در ديده تو ضعفى مشاهده مى كنم و مى ترسم اگر به متاع من نظر نمايى ديده تو تاب ديدن آن نياورد و ضايع شود، امّا شاهزاده جوان و ديده اش صحيح است و بر ديده او اين خوف را ندارم، نظرى به متاع كند اگر او را خوش آيد در قيمت آن با وى مضايقه نمى كنم و اگر نخواهد نقصانى و تعبى براى او نخواهد بود، متاع عظيمى است حيف است شاهزاده را محروم گردانى و اين خبر را به وى نرسانى، آن مربّى به نزد شاهزاده رفت و خبر بلوهر را به عرض

رسانيد شاهزاده در دلش افتاد كه نيازمنديش از ناحيه بلوهر زايل خواهد شد، آنگاه گفت: چون شب شود البتّه آن مرد تاجر را در پنهانى نزد من آور كه اين چين امر عظيمى را نمى توان سهل شمرد.

آن مربّى به بلوهر پيام رسانيد كه براى ملاقات با شاهزاده مهيّا باشد، بلوهر سبدى كه كتابهاى خود را در آن مى گذاشت برداشت مربّى گفت: اين سبد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:431

چيست؟ (1) گفت: متاع من در اين سبد است مرا به نزد او ببر. او را به نزد شاهزاده برد و چون داخل شد سلام كرد، شاهزاده در نهايت تعظيم و تكريم سلام او را پاسخ گفت و آن مربّى خارج شد، حكيم به خلوت نزد شاهزاده نشست و گفت:

اى شاهزاده مرا زياده از غلامان و بزرگان اهل بلادت تحيّت فرمودى، شاهزاده گفت: تو را براى آن تعظيم كردم كه اميدوارى بسيارى به تو دارم، حكيم گفت:

اكنون كه با من چنين سلوك كردى پس اين حكايت را بشنو.

در گوشه اى از دنيا پادشاهى به خير و خوبى معروف بود، روزى با لشكر خود به راهى مى رفت كه به ناگاه دو نفر را ديد كه جامه هاى كهنه پوشيده بودند و اثر فقر و درويشى در آنها ظاهر بود، چون نظرش بر آنها افتاد از مركب فرود آمد و ايشان را تحيّت گفت و با آن دو مصافحه كرد، چون وزراء اين حال را مشاهده كردند غمين شدند و به نزد برادر پادشاه كه بر او جسور بود آمدند و گفتند: امروز پادشاه خود را خوار ساخت و اهل مملكت خود را رسوا نمود، براى دو نفر پست و بى مقدار بر زمين افتاد،

سزاوار است كه او را ملامت نمايى تا ديگر چنين نكند. برادر پادشاه به گفته وزراء عمل كرد و پادشاه را ملامت كرد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:432

پادشاه در جواب او سخنى گفت (1) و او ندانست كه پادشاه راضى و خشنود است و يا آنكه رنجيده است برادر به خانه خود برگشت و چند روز بر اين منوال بگذشت، بعد از آن پادشاه به منادى خود كه او را منادى مرگ مى گفتند فرمان داد تا نداى مرگ در خانه برادر خود سر دهد. طريقه آن پادشاه چنان بود كه اگر اراده قتل كسى را داشت به آن منادى فرمان مى داد كه در سراى او ندا كند، پس از اين ندا نوحه و شيون در خانه برادر پادشاه بلند شد و او جامه مرگ پوشيد و به در خانه پادشاه آمد و مى گريست و موى ريش خود را مى كند، چون پادشاه از حضور او مطّلع شد وى را طلبيد و چون آمد بر زمين افتاد و فرياد وا ويلاه و وا مصيبتاه برآورد و دو دست خود را به زارى و تضرّع بالا آورد. پادشاه او را به نزد خود خواند و گفت: اى بى خرد! آيا جزع مى كنى از نداى آن منادى كه بر در خانه تو ندا كرده است به امر مخلوقى كه خالق تو نيست بلكه برادر توست و تو مى دانى كه در پيشگاه من گناهى نكرده اى كه مستوجب كشتن باشى و با اين حال مرا ملامت مى كنى كه چرا بر زمين افتادم در حالى كه منادى پروردگار خود را ديدم و من از شما داناترم به گناهانى كه بر درگاه پروردگارم كرده ام، برو،

من دانستم كه وزراى من تو را بر اين كار برانگيخته و فريب داده اند، زود باشد كه خطاى آنها بر ايشان ظاهر گردد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:433

(1) آنگاه فرمان داد تا چهار تابوت از چوب ساختند و دستور داد دو تاى آنها را به طلا زينت كردند و دو تاى ديگر را به قير اندودند، بعد از آن دو تابوت قيراندود را از طلا و ياقوت و زبرجد پر ساختند و دو تابوت زينت شده با طلا را از مردار و خون و فضله آكنده كردند و در آنها را محكم بستند، آنگاه وزرا و اشرافى را كه گمان مى برد ايشان او را بر آن عمل ملامت كرده اند فراخواند و تابوتها را بر آنها عرضه كرد و گفت: اينها را قيمت كنيد، آنها گفتند: به حسب ظاهر و دريافت بر اين دو تابوت طلا قيمتى نمى توان نهاد از بس كه قيمتى هستند و آن دو تابوت قير هم قيمتى ندارد زيرا بى مقدار و بى ارزش است. پادشاه گفت:

اين رأى شما به واسطه ميزان علم شماست و فرمان داد تا تابوتهاى قيراندود را گشودند و به واسطه جواهرهايى كه در آنها بود خانه روشن شد، آنگاه گفت:

مثل اين دو تابوت مثل آن دو مردى است كه شما حقير و خوار شمرديد، لباس و ظاهر آنها را سهل شمرديد و حال آنكه باطن آنها از علم و حكمت و راستى و نيكويى و ساير مناقب خير آكنده بود، مناقبى كه از ياقوت و لؤلؤ و جواهر و طلا برتر است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:434

(1) بعد از آن فرمان داد تابوتهاى طلا را گشودند و اهل مجلس از زشتى منظر و

گند و تعفّن آنها بر خود بلرزيدند و متأذّى شدند. پادشاه گفت: اين دو تابوت مثل آن قوم است كه ظاهرشان را با جامه و لباس آراسته اند و باطنشان از انواع بديها از قبيل جهل و كورى و دروغ و ظلم آكنده است كه از اين مردارها به مراتب رسواتر و شنيع تر و بدنماتر است.

همه وزراء و اشراف گفتند: اى پادشاه! منظور شما را يافتيم و به خطاى خود واقف شديم و پند گرفتيم.

آنگاه بلوهر گفت: اى شاهزاده! اين مثل شماست كه مرا تحيّت فرمودى و اكرام كردى. شاهزاده كه تكيه زده بود چون اين سخن را شنيد راست نشست و گفت: اى حكيم باز هم از اين مثلها بازگو حكيم گفت: زارع بذر نيكويى را براى كاشتن مى آورد و چون كفى از آن را برگرفت و پاشيد، بعضى از آنها بر كنار راه مى افتد و بعد از اندك زمانى مرغان آن را مى ربايند و بعضى ديگر بر سنگى مى افتد و بعد از اندكى خاك و رطوبت بر روى آن است آن دانه ها سبز مى شود و به حركت مى آيد و چون ريشه اش به سنگ رسد حيات خود را از دست مى دهد و خشك مى شود، و بعضى ديگر بر زمين پرخارى مى افتد كه چون روئيد و خوشه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:435

داد آن علفها و خارها بر آن مى پيچد و آن را ضايع و تباه مى سازد (1) و تنها آن بذرى كه بر زمين پاكيزه واقع شده است هر چند اندك باشد سالم مى ماند و رشد مى كند. زارع همان حكيم است و بذر او انواع سخنان حكيمانه او و آن دانه هايى كه بر كنار راه مى افتد و مرغان

آن را مى ربايند سخنى است كه گوش آن را مى شنود و در دل اثر نمى كند و آنچه كه بر سنگى مى افتد كه اندكى خاك و رطوبت بر آن است و ريشه اش خشك مى شود، سخنى است كه كسى آن را بشنود و او را خوش آيد و به آن دل بدهد و آن را بفهمد، امّا ضبط آن ننمايد و مالك آن نشود و آنچه كه رويد و خار و علف آن را تباه كند سخنى است كه شنونده آن را دريابد و ضبط كند و چون هنگام عمل به آن فرا رسد خار و خاشاك شهوات و خواهشهاى نفسانى مانع او گردد و او را تباه سازد. و امّا آنچه سالم ماند و به بار آيد سخنى است كه عقل آن را دريابد و حافظه آن را ضبط كند و شخص عزم كرده باشد كه آن را عمل كند و اين در وقتى است كه ريشه شهوات و خواهشها و صفات ذميمه را از دل بركنده و آن را تطهير كرده باشد.

شاهزاده گفت: اى حكيم! اميدوارم آن بذرى كه در دلم كاشتى از آن قسمى باشد كه نمو كند و سالم ماند، مثل دنيا و فريب خوردن اهل آن را بيان كن.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:436

(1) بلوهر گفت: شنيده ام كه مردى را فيل مستى در قفا بود و او مى گريخت و فيل هم از پى او مى شتافت تا به او رسد. آن مرد مضطرّ شد و خود را به چاهى افكند و دو شاخه در كنار آن چاه روئيده بود و به آنها آويخت و پاهاى او بر سر مارى چند واقع شد كه در ميان

آن چاه سر بر آورده بودند و چون به آن دو شاخه نظر كرد ديد دو موش بزرگ به كندن ريشه هاى آن دو شاخه مشغولند، يكى سفيد و ديگرى سياه و چون به زير پاى خود نظر كرد ديد كه چهار افعى از سوراخهاى خود سر بيرون كرده اند و چون به قعر چاه نظر افكند ديد اژدهايى دهان گشوده است كه چون به قعر چاه درافتد او را فرو بلعد. در اين حال آن مرد سر برآورد و ديد بر سر آن دو شاخه اندكى عسل وجود دارد و به ليسيدن آن عسل مشغول شد و لذّت شيرينى آن او را از مارها غافل ساخت كه كى او را مى گزند و از فكر كردن در امر آن اژدها بازداشت كه چه زمان او را مى بلعد.

امّا آن چاه دنياست كه از بلاها و آفتها و مصيبتها آكنده است و آن دو شاخه، عمر آدمى است و آن دو موش، شب و روزند كه او را به سوى مرگ مى كشانند و آن چهار افعى اخلاط اربعه اند كه به منزله زهر كشنده اند از سودا و صفرا و بلغم و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:437

باد و خون (1) و صاحب آن نمى داند كه چه زمانى از آنها به هيجان مى آيد و آن اژدها مرگ است كه منتظر است و پيوسته در طلب آدمى است و آن عسل كه او را فريفته و از همه چيز غافل كرده بود لذّتها و خواهشها و نعمتها و عيشهاى دنياست از خوردنى و آشاميدنى و بوئيدنى و لمس كردنى و شنيدنى و ديدنى.

شاهزاده گفت: اين مثل شگفتى است و با احوال دنيا مطابق است، براى

دنيا و آنان كه فريب آن را خورده اند و در آن سستى مى كنند مثلى ديگر بيان كن.

بلوهر گفت: روايت كرده اند كه مردى را سه همنشين و رفيق بود يكى از آنها را بر همه مردم ترجيح مى داد و براى او انواع سختيها و شدايد را تحمّل مى كرد و خود را به مهلكه مى انداخت و شب و روزش را در برآوردن حوائج او سپرى مى كرد، رفيق دوم گرچه به پايه رفيق اوّل نبود امّا او را نيز دوست مى داشت و به وى ملاطفت مى كرد و او را خدمت و اطاعت مى نمود و هرگز از وى غافل نبود، امّا رفيق سوم را جفا مى كرد و حقير مى شمرد و از محبّت و مال خود بهره اندكى به وى مى داد. ناگاه براى مرد حادثه اى رخ داد و محتاج به اعانت رفيقان شد و مير غضبان پادشاه نيز فرا رسيدند تا او را ببرند، آن مرد به رفيق اوّل پناه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:438

برد (1) و گفت: مى دانى كه من چه ايثارى در باره تو كرده ام و چگونه خود را فداى تو نموده ام، امروز روز نيازمندى من به توست، چه كمكى مى توانى كنى؟ گفت:

من مصاحب تو نيستم، مرا يارانى ديگر است كه گرفتار آنها هستم امروز آنها به من نزديكترند و ليكن ممكن است تو را دو جامه دهم تا از آن منتفع شوى.

سپس به رفيق دوم پناه برد و گفت: مكرمت و ملاطفت من نسبت به تو معلوم است، پيوسته خواستار مسرّت و شادى تو بودم و امروز روز نيازمندى من به توست، چه كمكى از تو ساخته است؟ گفت: آنقدر به كار خود گرفتارم كه نمى توانم به تو رسيدگى

كنم، خود براى خويشتن فكرى كن و بدان كه آشنايى ميان من و تو بريده شده است و راه من با راه تو مغاير است و ممكن است كه چند گامى به همراه تو بيايم امّا سودى از آن عايد تو نخواهد شد و به دنبال كارهاى مهمتر خود خواهم رفت.

آنگاه به رفيق سوم پناه برد كه در ايّام وسعت و راحت به وى جفا مى كرد و او را حقير مى شمرد و التفاتى به وى نمى نمود و به او گفت: من از روى تو شرمنده ام، و ليكن احتياج و اضطرار مرا به سوى تو آورده است آيا در چنين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:439

روزى مى توانى مرا كمك كنى؟ (1) گفت: غمخوار و حافظ تو خواهم بود و از تو غافل نخواهم شد، تو را بشارت باد و چشمت روشن باد كه من مصاحبى هستم كه تو را فرو نمى گذارم و از تقصيراتى كه در باره من كرده اى دلگير مباش كه آنچه به من داده اى برايت ضبط كرده ام و به آن هم راضى نشدم بلكه با آن اموال برايت تجارت كرده ام و سود بسيار به هم رسانيده ام. اكنون چندين برابر آنچه به من داده اى از براى تو نزد من موجود است، بشارت باد تو را و اميدوارم اين اموال تو باعث رضاى پادشاه گردد و تو را از اين بليّه بزرگت كه پيش آمده است خلاصى بخشد. آن مرد چون احوال رفيقان را مشاهده كرد گفت: نمى دانم بر كدام يك از اين دو حسرت خورم؟ آيا بر تقصيرى كه در باب رفيق نيك كرده ام؟ يا بر رنج و مشقّتى كه در باب رفيق بد متحمّل شده ام؟ آنگاه بلوهر

گفت: رفيق اوّل مال است و رفيق دوم اهل و فرزندان و رفيق سوم عبارت از عمل صالح است.

شاهزاده گفت: اين سخنى حق و ظاهر است، در باره دنيا و فريب خوردگان و دلبستگان به آن، مثل ديگرى بيان كن.

بلوهر گفت: شهرى بود كه عادت مردم آن شهر چنين بود كه مرد غريبى را كه از احوال آنها اطّلاعى نداشت بر مى گزيدند و بر خود يك سال پادشاه و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:440

فرمانروا مى كردند (1) و آن مرد چون بر احوال ايشان مطّلع نبود گمان مى برد هميشه پادشاه خواهد بود، چون يك سال مى گذشت او را عريان و دست خالى و بى چيز از شهر به در مى كردند و به بلا و مشقّتى مبتلا مى شد كه هرگز به خاطرش خطور نكرده بود و از آن پادشاهى و سرورى جز وبال و اندوه و مصيبت براى وى باقى نمى ماند. يك بار اهل آن شهر مرد غريبى را براى يك سال براى خود امير و پادشاه كردند آن مرد به فراستى كه داشت ديد در ميان ايشان بيگانه و غريب است و با كسى مأنوس نيست ناچار به دنبال مرد خبيرى از همشهريان خود فرستاد و او را يافت، او نيز سرّ اين قوم را براى وى فاش ساخت و گفت:

صلاح تو در آن است كه تا آنجا كه مى توانى در طىّ اين يك سال از اموال و اسباب خود به آن مكان كه تو را خواهند فرستاد ارسال كنى تا چون به آنجا روى اسباب عيش و رفاهيت تو مهيّا باشد و هميشه در راحتى و نعمت باشى و پادشاه نيز به سفارش آن مرد خبير عمل كرد

و آن را فرو نگذاشت.

آنگاه بلوهر گفت: اى شاهزاده! اميدوارم كه تو آن پادشاه باشى كه با بيگانگان و غريبان مأنوس نشوى و به پادشاهى چند روزه دنيا فريب نخورى و من آن كسى باشم كه براى دانستن صلاح خود طلب كرده اى و من تو را راهنمايى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:441

مى كنم و احوال دنيا و اهل آن را به تو مى شناسانم و ياور تو خواهم بود.

(1) شاهزاده گفت: اى حكيم راست گفتى، من همان پادشاه غريبم و تو آن كسى هستى كه پيوسته در طلب او بوده ام، اكنون امر آخرت را برايم وصف كن كه به جان خود سوگند كه آنچه در باب دنيا گفتى محض صدق و حقيقت است و من نيز از احوال دنيا امورى را مشاهده كرده ام و زوال و فناى آن را دانسته ام و ترك آن بر ذهنم خطور كرده است و در نظرم حقير و بى مقدار شده است.

بلوهر گفت: اى شاهزاده! ترك دنيا كليد درهاى سعادت اخروى است، هر كس طلب آخرت كند و در آن را كه ترك دنياست بيابد به زودى در آن سرا پادشاهى خواهد يافت و چگونه در اين دنيا زهد نورزى در حالى كه حقّ تعالى عقلى چنين به تو كرامت كرده است و تو مى بينى كه اهل دنيا آن را براى اين اجساد فانيه گرد مى آورند و بدن نه ثباتى دارد و نه قوامى و هيچ ضررى را نمى تواند از خود دفع نمايد، گرما آن را مى گدازد و برودت آن را منجمد مى سازد و بادهاى سموم آن را از هم مى پاشد و آب غرقش مى كند و آفتاب مى سوزاندش، هوا به تحليلش مى برد و جانوران درنده

او را مى درند و مرغان آن را به منقار سوراخ مى كنند و به آهن بريده مى شود و به صدمه ها در هم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:442

مى شكند (1) و قطع نظر از عوارض خارجى معجونى است كه از بيماريها و دردها و مرضها تركيب شده است، چنين شخصى در گرو اين بلاها و منتظر آنهاست و پيوسته از آنها ترسان است و از آنها سالم نيست، همچنين به هفت آفت قرين است كه هيچ بدنى از آنها خلاصى ندارد: گرسنگى و تشنگى و گرما و سرما و درد و ترس و مرگ. و امّا آنچه از امر آخرت پرسيدى، اميدوارم آنچه را در اين دنيا بعيد مى دانستى قريب باشد و آنچه را كه سخت مى پنداشتى آسان باشد و آنچه را كه اندك مى شمردى بسيار باشد.

شاهزاده گفت: چنين مى پندارم كه آن جماعتى كه پدرم ايشان را كشت و به آتش سوزانيد و از بلاد خود بيرون كرد، اصحاب و ياران تو بودند و طريقه تو را داشتند. بلوهر گفت: آرى، گفت: شنيده ام كه جميع مردم بر عداوت و مذمّت ايشان اتّفاق كرده بودند، بلوهر گفت: آرى چنين بوده است گفت: اى حكيم سبب آن چه بوده است؟ بلوهر گفت: اى شاهزاده امّا آنچه در باب بدگويى مردمان نسبت به آنها گفتى، چه مى توان گفت در باره جماعتى كه راست گويند نه دروغ، عالم باشند، نه جاهل، آزارشان به مردم نرسد، نماز بسيار به جاى آورند و خوابشان اندك باشد، و روزه گير باشند، نه مفطر، و به انواع بلاها مبتلا شوند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:443

صبر پيشه كنند (1) و در احوال دنيا تفكّر كنند و عبرت گيرند، و دل

به مال و اهل نبسته و طمع در مال و اهل مردم نداشته باشند؟

شاهزاده گفت: پس چگونه اهل دنيا در عداوت ايشان متّفق شدند در حالى كه در ميان خود كمال اختلاف و نزاع دارند؟ بلوهر گفت: مثل ايشان در اين باب مثل سگان مختلف و رنگارنگى است كه بر مردارى جمع شده باشند و بر روى يك ديگر فرياد مى كنند و با يك ديگر در مى آويزند، در اين هنگام اگر مردى به نزديك آنان بيايد آنها دست از نزاع برداشته و متّفق شده و بر آن مرد حمله مى آورند و بر روى آن مرد مى جهند و فرياد برمى آورند در حالى كه آن شخص را با مردار ايشان كارى نيست و منازعه اى در آن جيفه ندارد، امّا چون آن مرد را غريب و بيگانه مى شمرند از او وحشت مى كنند و با يك ديگر انس و الفت مى گيرند، با يك ديگر اتّفاق مى كنند هر چند پيش از آن در ميان خود اختلاف و نزاع داشتند.

بلوهر در دنباله گفت: آن مردار مثل متاع دنياست و آن سگهاى رنگارنگ مثل انواع اهل دنياست كه براى دنيا با يك ديگر نزاع مى كنند و خون يك ديگر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:444

مى ريزند (1) و اموال خود را براى تحصيل اعتبارات آن صرف مى كنند و آن شخص كه سگان بر او حمله مى آورند و او را به جيفه ايشان كارى نيست مثل ديندارى است كه ترك دنيا كرده و از آن كناره گرفته و با ايشان در امر دنيا منازعه ندارد، با اين حال اهل دنيا با او دشمنى مى كنند زيرا كه نزد آنان غريب است. اگر تعجّب كردى پس تعجّب كن از

اهل دنيا كه جميع همّت ايشان مصروف است بر جمع اموال دنيا و افزون طلبى و تفاخر و غالب آمدن در آن و چون كسى را ديدند كه دنيا را براى ايشان رها ساخته و از آن دورى كرده است با او منازعه بيشترى دارند تا آن جماعتى كه با آنها بر سر دنيا منازعه مى كنند، اى شاهزاده! اهل دنياى مختلف الاحوال در منازعه كردن با آن جماعت چه حجّتى دارند؟ شاهزاده گفت:

بيشتر سخن گوى و نياز مرا برطرف ساز. بلوهر گفت: چون طبيب مهربان ببيند كه بدن را اخلاط فاسده ضايع كرده است و بخواهد آن را تقويت كند و فربه سازد ابتدا به تجويز غذاهاى كه مورث قوّت و مولّد گوشت و خون است مبادرت نمى كند، زيرا مى داند كه با وجود اخلاط فاسده در بدن اين غذاهاى مقوّى باعث قوّت مرض و زيادت فساد بدن مى گردد و نفعى براى قوّت نمى بخشد بلكه ابتدا او را به امساك و پرهيز فرا مى خواند و براى دفع اخلاط فاسده دوا تجويز مى كند و چون اخلاط فاسده را از بدن زايل كرد براى او طعامهاى مقوّى تجويز

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:445

مى كند (1) و در اين هنگام مزه طعام را درمى يابد و فربه و قوى مى شود و مى تواند بارهاى گران را به خواست الهى بردارد.

شاهزاده گفت: اى حكيم از طعام و شراب خود براى من بازگو و حكيم پاسخ وى را چنين گفت:

روايت كرده اند كه پادشاه بزرگى بود كه لشكريان و اموال فراوانى داشت و به نظرش رسيد كه براى زيادتى ملك و مال خويش با پادشاهى ديگر به كارزار بپردازد و با جميع لشكريان و اسباب و اسلحه و

اموال و زنان و فرزندان خود به جانب آن پادشاه روان شد و اتّفاق را آن پادشاه مخالف بر وى ظفر يافت و بسيارى از ايشان را كشتند و پادشاه با بقيه لشكر خود منهزم شدند و با زن و فرزندان خود مى گريخت تا چون شب درآمد در نيستانى كه در كنار نهرى بود با عيال خود پنهان شد و اسبهاى خود را رها كردند تا مبادا به آواز آنها دشمن بر مكان ايشان مطّلع گردد و شب در نهايت خوف در آن نيستان بسر بردند و هر لحظه صداى سم اسبهاى دشمن به گوش ايشان مى رسيد و موجب زيادتى خوف آنها مى گشت.

چون صبح فرا رسيد در آنجا محصور بماند و نتوانست بيرون بيايد زيرا عبور از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:446

آن نهر ممكن نبود (1) و از ترس دشمن نمى توانست به جانب صحرا برود، پس او و عيالش در آن جاى تنگ بماندند و با نهايت مشقّت از سرما و گرسنگى روبرو بودند و هيچ طعام و توشه اى همراه آنان نبود و فرزندانش از سرما و گرسنگى مى گريستند، دو روز بر اين منوال بگذشت تا آنكه يكى از فرزندانش از اين شدّت هلاك شد و او را به آب انداختند و روزى ديگر بر اين حال سپرى گرديد.

آنگاه پادشاه به همسر خود گفت: ما همه مشرف بر هلاكت هستيم اگر بعضى از ما بميرد و بعضى ديگر زنده بماند بهتر از آن است كه همگى هلاك شويم، مرا به خاطر رسيده است كه يكى از اين طفلان را بكشيم و او را قوت خود و باقى اطفال قرار دهيم تا خدا ما را از اين بليّه

نجات بخشد و اگر اين كار را به تأخير بيندازيم طفلان ما لاغر و ضعيف مى شوند به غايتى كه از گوشت ايشان سير نخواهيم شد و چندان ضعيف شويم كه اگر گشايشى روى دهد از غايت ضعف طاقت حركت نداشته باشيم، و آن زن نيز رأى پادشاه را پسنديد و يكى از فرزندان خود را كشتند و گوشت او را خوردند، اى شاهزاده! گمان تو در چنين حالى به اين مرد مضطرّ چيست؟ آيا از آن رو كه گرسنه است و به طعام رسيده است مانند سگى حريص بسيار خواهد خورد يا به مانند مضطرّى كه به ضرورت لقمه اى خورد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:447

اندكى خواهد خورد؟ (1) شاهزاده گفت: او اندكى از آن را در نهايت سختى خواهد خورد. حكيم گفت: اى شاهزاده! خوردن و آشاميدن من در دنيا چنين است.

شاهزاده گفت: اى حكيم به من بگو آيا اين امرى كه مرا به آن فرا مى خوانى مردم آن را به عقل خود يافته اند و بر امور ديگر ترجيح داده اند يا آنكه حقّ سبحانه و تعالى مردم را به آن فراخوانده است و ايشان نيز او را اجابت كرده اند.

حكيم گفت: امرى كه به آن دعوت مى نمايم بلندتر و لطيف تر از آن است كه از اهل زمين باشد يا مردم به عقل خود تدبير آن كنند، زيرا كار اهل دنيا اين است كه مردم را به اعمال دنيا و زينتها و عيش و رفاهيت وسعت نعمت و لهو و لعب و خواهشها و لذّتهاى آن بخوانند، بلكه اين امرى شگفت و دعوتى پرتو گرفته از جانب خداى تعالى و هدايتى مستقيم است كه اعمال اهل دنيا را در

هم مى شكند و مخالف طريقه ايشان است، و زشتى و بدى اعمال ايشان را ظاهر مى كند و ايشان را از هوى و هوس و خواهشهاى نفسانى به طاعت پروردگارشان مى خواند، و اين امر براى كسى كه آگاهى جويد روشن است و از غير اهلش پنهان است تا آنكه خداوند حقّ را بعد از خفايش ظاهر و دين حقّ را رفيع گرداند و مذهب اهل جهل و فساد را پست گرداند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:448

(1) شاهزاده گفت: راست گفتى اى حكيم آنگاه حكيم گفت: بعضى از مردم هستند كه به فطرت مستقيم و فكر درست خويش پيش از آمدن پيامبران حقّ را در مى يابند و به آن راغب مى شوند و بعضى ديگر هستند كه بعد از بعثت پيامبران و شنيدن دعوت آنها اطاعت مى كنند و تو اى شاهزاده از كسانى هستى كه با عقل و فراست خود به حقّ و حقيقت رسيده اى.

شاهزاده گفت: آيا غير از گروه شما جمع ديگرى هستند كه مردم را به ترك دنيا فراخوانند؟ حكيم گفت: امّا در بلاد شما نه و امّا در غير اين بلاد جمعى هستند كه به زبان اظهار دين مى نمايند ولى اعمالشان اعمال دينى نيست و از اين رو راه ما با راه آنان مختلف شده است. شاهزاده گفت: به چه سبب حقّ تعالى شما را سزاوارتر از آنها به حقّ نموده است و حال آنكه آن امر شگفت آسمانى از يك محلّ و يك سرچشمه به شما رسيده است؟ حكيم گفت: حقّ به تمامى از جانب خداى تعالى است و حقّ تعالى جميع بندگان را به سوى خود خوانده است، پس جمعى قبول كرده و به شرايط

آن عمل كرده اند و ديگران را به آن راه حقّ به فرموده الهى هدايت نموده اند، ظلم و خطا نمى كنند و آن را فرو نمى گذارند، و جمعى ديگر قبول كرده اند امّا آن را چنانچه بايد برپا نمى دارند و به شرايط آن عمل نمى نمايند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:449

و به اهلش نمى رسانند، (1) و ايشان را در اقامت حقّ و عمل نمودن به شرايع عزمى و اهتمامى نيست و آن را فرو مى گذارند و گران مى شمارند، پس فروگذار مانند حافظ نيست و تبهكار مانند مصلح نيست و صابر مانند جزع كننده نيست و از اين جهت است كه ما به حقّ سزاوارتر از آنها هستيم.

سپس حكيم فرمود: بر زبان آن جماعت امرى از امور دين و ترك دنيا و دعوت مردم به سوى خدا جارى نمى شود مگر آنكه آن را از اصل حقّ فرا گرفته اند چنان كه ما نيز از اصل حق فرا گرفته ايم و ليكن فرق ما و ايشان در آن است كه آنها در دين بدعتها احداث كرده اند و طالب دنيا شده اند و دل بر اعتبار آن بسته اند، و تفصيل اين حقيقت چنان است كه سنّت الهى چنين جارى بوده است كه در هر قرنى از قرون گذشته پيامبران (ص) براى دعوت خلايق به زبانهاى مختلف و گوناگون فرستاده شده اند و چون دين ايشان رواج مى گرفت و اهل حقّ به آنها مى گرويدند و همه بر يك امر مستقيم مى شدند، راه حقّ واضح و دين و شريعت آن پيامبر آشكار بود و هيچ گونه اختلاف و نزاعى در ميان آنها نبود و چون پيامبران رسالتهاى پروردگارشان را تبليغ كردند و حجّت الهى (ع) را بر مردم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:450

تمام

نمودند (1) و معالم دين و احكام آن را به پا داشتند خداى تعالى با انقضاى آجال و سرآمد روزگارشان آنان را قبض روح كرد و بعد از رحلت آن پيامبران امّتشان زمانى كوتاه بر طريقه آنان ماندند و دين آنان را تغيير ندادند، و ليكن پس از مدّتى مردم تابع شهوتهاى نفسانى شدند و بدعتها در آن احداث كردند و علم را فرو گذاشتند، عالم بالغ ره يافته آنها خود را نهان مى ساخت و علمش را آشكار نمى نمود و چنان بود كه نامش را مى دانستند و به منزل و مأوايش پى نمى بردند و قليلى از ايشان كه در ميان مردم بودند اهل جهل و باطل آنها را سبك شمردند و بدين سبب علم پنهان ماند و جهل ظاهر گرديد و هر چند قرنها بيشتر مى گذشت جهالت زيادتر مى شد تا به غايتى كه مردم به غير جهل راهى نداشتند و جهّال غالب شدند و علما خمول ذكر گرفته و اندك شدند و معالم دين الهى و احكام شرايع الهى را تغيير دادند و از جاده شريعت منحرف شدند و با اين حال دست از كتاب و دين بر نداشتند و به كتاب الهى اقرار داشتند امّا به تأويلات باطله و موافق غرضهاى خود معانى آن را تحريف كردند، مدّعى اصل دين بودند ولى حقيقت آن را ترك كردند و احكام شريعت را تباه ساختند و بدين سبب اختلاف در ميان هر دين بهم رسيده است. پس ما با هر صفتى از اوصاف آنها كه پيامبران نيز بدان فراخوانده اند موافقيم امّا در احكام و سيرت با آن جماعت مخالفيم و ما در هيچ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:451

امرى

با آنها مخالفت نمى كنيم (1) جز آنكه ما را بر آنها حجّتها و دلايل واضح است از كتابهايى كه خدا فرستاده و در دست ايشان است. پس هر يك از ايشان كه به حكمتى متكلّم شود آن حجّت ما بر ايشان است و آنچه از آثار دين و كلمات حكيمانه بيان مى كنند گواه ما بر بطلان آنهاست زيرا آن صفات همه موافق سيرت و صفت و طريقه ما و مخالف آداب و طريقه آنهاست، آرى آنان از كتاب الهى جز لفظى و از ياد خداوند جز اسمى نمى دانند و در حقيقت ديندار نيستند تا بتوانند آن را اقامه كنند.

شاهزاده گفت: چرا پيامبران در بعضى زمانها مبعوث مى شوند و در بعضى زمانها مبعوث نمى شوند؟ حكيم گفت: مثل آن مثل پادشاهى است كه زمين مواتى داشته باشد كه هيچ آبادانى در آن نباشد و بخواهد كه آن زمين را آباد سازد و مرد كاردان ساعى امين خيرخواهى را به آن زمين بفرستد و به او فرمان دهد كه آن زمين را آباد كند و در آن انواع درختان بكارد و انواع زراعتها به عمل آورد و نام درختانى چند و بذرهاى معيّنى را به او بگويد و سفارش كند كه جز آن چيزى در آن زمين نكارد و بفرمايد كه در آن زمين نهرها جارى كند و حصارى بر گرد آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:452

زمين بكشد و آن را از فساد و خرابى مفسدان محافظت كند. (1) پس آن فرستاده بيايد و موافق فرموده پادشاه درختان و زراعات بكارد و نهرى عظيم جارى سازد و درختان و زراعتها برويد و به يك ديگر متّصل شود و بعد از

اندك زمانى آن مرد بميرد و كسى را جانشين خود سازد امّا جمعى از آن جانشين اطاعت نكنند و در خرابى آن زمين بكوشند، نهرها و درختان خشك و زراعت تباه گردد، چون پادشاه از نافرمانى آن جماعت و خرابى آن زمين خبردار شود فرستاده ديگر تعيين نمايد تا احياى آن زمين نمايد و آن را اصلاح كند و به آبادانى اوّل برگرداند و بر اين منوال است فرستادن حقّ تعالى پيامبران را كه چون يكى از آنها رفت و بعد از او امور مردم تباه گرديد باز ديگرى را براى اصلاح آنان بفرستد.

شاهزاده گفت: آيا آنچه انبياء و رسل از جانب حقّ تعالى مى آورند مخصوص جمعى است و يا آنكه شامل جميع خلق مى گردد. بلوهر گفت: هر گاه انبياء و رسل از جانب خدا مبعوث شدند عامّه مردم را فراخواندند هر كه اطاعت ايشان كرد داخل در زمره ايشان است و هر كه نافرمانى آنها كرد از آنها نيست و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:453

هرگز زمين از وجود كسى كه در جميع امور اطاعت حقّ تعالى نمايد خالى نخواهد بود و او از پيامبران و رسولان و يا اوصياى او خواهد بود (1) و براى اين امر مثلى است:

گويند در ساحل دريا مرغى بود كه به آن قرم مى گفتند و بسيار تخم مى گذاشت و بر جوجه آوردن و تكثير آن بسيار راغب بود و زمانى فرا رسيد كه بر چنين امرى توانا نبود و چاره اى جز اين نديد كه جلاى وطن كند و به سرزمين ديگرى مهاجرت نمايد تا آن زمان منقضى گردد. و از خوف آنكه مبادا نسلش منقطع گردد تخمهاى خود را بر آشيانه

مرغان ديگر متفرّق كرد، آن مرغان نيز تخمهاى آن مرغ را با تخمهاى خود زير بال و پر گرفتند و جوجه هاى آن مرغ با جوجه هاى ديگر سر از تخم درآوردند. چون مدّتى گذشت آن جوجه ها با جوجه هاى قرم الفت گرفتند با يك ديگر مأنوس شدند و چون ايّام مهاجرت قرم از وطن خود منقضى گرديد و شبانه به سرزمين خود بازگشت بر آشيانه هاى آن مرغان عبور مى كرد و آواز خود را به گوش جوجه هاى خود و جوجه هاى ديگر مى رسانيد، جوجه هاى قرم چون صداى او را شنيدند در پى او شدند و جوجه هاى مرغان ديگر هم كه با آنها مأنوس بودند به دنبال آنها رهسپار شدند و تنها مرغانى كه جوجه او نبودند و با جوجه هاى او الفت نگرفته بودند از پى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:454

آواز قرم نرفتند (1) و چون قرم محبّت فرزند بسيار داشت جوجه هاى خود و جوجه هاى ديگر را به جانب خود جلب نمود. همچنين پيامبران دعوت الهى را بر همه مردم عرضه مى نمايند و اهل حكمت و عقل اجابت ايشان مى كنند زيرا فضيلت و رتبه حكمت را مى دانند. پس مثل آن مرغ كه به آواز خود جوجه ها را فراخواند مثل پيامبران است كه همه مردم را به راه حقّ مى خوانند و مثل آن تخمها كه بر آشيانه مرغان پراكنده كرد مثل حكمت است و آن جوجه ها كه از تخمهاى آن حاصل شد مثل دانايانى است كه بعد از غيبت پيامبر به بركت او بهم مى رسند و مثل ساير جوجه هاى آن مرغ كه الفت گرفتند مثل جماعتى است كه اجابت دعوت علما و حكما و دانايان در زمانه پيش از بعثت پيامبران مى نمايند، زيرا

حقّ تعالى پيامبران را بر جميع خلق تفضيل داده است و از براى هر يك از آنها حجّتها و براهين و معجزات و كراماتى چند مقرّر فرموده كه به ديگران نداده است تا آنكه رسالت ايشان در ميان مردم ظاهر گردد و حجّتهاى آنها بر خلايق تمام شود، از اين رو هنگام بعثت پيامبران جمعى به آنها مى گرويدند كه پيش از آن اجابت علما و دانشمندان اهل دين نمى كردند و اين براى آن است كه حقّ تعالى دعوت پيامبران را روشنى و وضوح و تأثير ديگر داده كه به دعوت ديگران نداده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:455

(1) شاهزاده گفت: اى حكيم اگر تو مى گويى كه آنچه پيامبران و رسولان مى آورند كلام مردم نيست، مگر نه اين است كه كلام خداى تعالى نيز كلام است و كلام ملائكه نيز كلام است؟ حكيم گفت: آيا نمى بينى كه چون مردم بخواهند به بعضى از حيوانات و يا مرغان مطلبى را بفهمانند مثلا نزديك آيند و يا آنكه دور شوند از آنرو كه حيوانات و مرغان سخن ايشان را نمى فهمند، صدايى چند براى فهمانيدن آنها از صفير و اصوات وضع مى كنند تا به آن وسيله مطلب خود را به آنها بفهمانند و اگر به زبان خود سخن گويند آنها نخواهند فهميد. همچنين بندگان چون از فهم كنه كلام ذات اقدس الهى و لطف و كمال كلام ملائكه ناتوان هستند آنها شبيه به سخنان بندگان كلام خود را به آنها مى رسانند و به آن نوع سخنى كه در ميان ايشان شايع است حكمت را به آنها تفهيم مى كنند، همانند آوازهايى كه مردم براى فهمانيدن حيوانات و مرغان وضع كرده اند و به

امثال اين مصطلحات كه در ميان آنها جارى است دقايق حكمت شريفه را براى آنها توضيح داده و حجّت خود را بر ايشان تمام كرده اند و جايگاه اين اصوات به حكمت مانند جسد و مسكن است و جايگاه حكمت به اصوات مانند جان و روح است و ليكن اكثر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:456

مردم به غور و كنه كلام حكمت نمى رسند (1) و عقل ايشان به آن احاطه پيدا نمى كند و به اين سبب تفاوت و تفاضل ميان علما در علم حاصل مى شود و هر عالمى علم را از عالمى ديگر فرا گرفته است تا آنكه به علم الهى منتهى مى شود كه از ناحيه او به خلايق رسيده است و بعضى از علما را آن قدر از علم و دانش كرامت فرموده كه آنها را از جهل نجات مى بخشد و تفاوت مراتب ايشان به قدر زيادتى علم ايشان است و نسبت مردم به علوم و حقايقى كه از آنها منتفع مى شوند ولى به كنه آنها نمى رسند مانند نسبت ايشان به آفتاب است كه از روشنايى و حرارت آن منتفع مى شوند و تقويت ابدان و تمشيت امور معاش خود مى كنند و ديده ايشان از ديدن قرص آفتاب ناتوان است. مثل ديگر اين حكمتها و علوم، مثل چشمه اى است كه آبش جارى و ظاهر و منبعش معلوم نباشد ولى مردم از آب چشمه فايده ها مى برند و حيات مى يابند ولى به اصل منبع آن واقف نيستند و مثل ديگر آن، ستارگان درخشان است كه مردم به آن راه مى جويند امّا جايگاه آنها را نمى دانند و حكمت شريف تر و رفيع تر و بزرگ تر از جميع مثالهاى مذكور در فوق است، آن كليد

درهاى خير و خوبى است كه آرزو مى كنند و موجب نجات و رستگارى از شرورى است كه از آن پرهيز مى شود و آن آب حياتى است كه هر كه از آن بنوشد هيچ گاه نمى ميرد و شفاى جميع دردهاست كه هر كس خود را بدان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:457

مداوا كند هرگز بيمار نمى گردد (1) و راه راستى است كه هر كس در آن سالك شود هرگز گمراه نخواهد شد و ريسمان محكمى است كه آويختن بدان آن را كهنه و فرسوده نمى سازد و هر كس بدان متمسّك شود كورى از وى زايل شود و رستگار و مهتدى خواهد شد و به عروة الوثقى درآويخته است.

شاهزاده گفت: چرا جميع مردم از اين حكمت و علم كه آن را به اين درجه از فضل شرف و رفعت و كمال و روشنى وصف كردى، منتفع نمى شوند؟

حكيم گفت: مثل حكمت مثل آفتاب است كه بر جميع مردم از سفيد و سياه و كوچك و بزرگ طالع مى گردد و هر كس از دور و نزديك بخواهد از آن منتفع شود نفع خود را از او منع نمى كند و او را از روشنى خود محروم نمى سازد و هر كس نخواهد از آفتاب منتفع شود او را بر آفتاب حجّتى نخواهد بود و آفتاب فيض خود را از هيچ كس دريغ نمى دارد.

حكمت نيز در ميان مردم تا روز قيامت چنين است و همه مردم مى توانند از آن بهره مند شوند، هيچ گاه حكمت از كسى منع فيض نكرده است و ليكن انتفاع مردم از آن متفاوت است، چنانچه مردم از انتفاع به نور آفتاب بر سه قسم اند:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:458

(1) بعضى ديده سالم دارند

و از نور آفتاب بر وجه كمال سود مى برند و اشياء را به آن مى بينند و بعضى ديگر كورند به حدّى كه اگر چندين آفتاب بتابد از آن بهره اى نمى برند و بعضى ديگر بيمار چشم اند كه آنها را نه مى توان كور شمرد و نه بينا.

حكمت نيز اين چنين است، آن آفتابى است كه بر دلها مى تابد بعضى كه صاحب بصيرت اند و ديده دل ايشان روشن است آن را مى يابند و به آن عمل مى كنند و بعضى ديگر كه ديده دل آنها كور است دل آنها از حكمت تهى است زيرا آن را انكار كرده و نپذيرفته اند همچنان كه آن كور از آفتاب عالم تاب بهره اى نمى برد و بعضى ديگر با كسانى هستند كه دلهاى آنها به افتهاى نفسانى بيمار است و از نور خورشيد علم و حكمت بهره ضعيفى مى برند و علمشان ناچيز و عملشان اندك است و چندان ميان نيك و بد و حقّ و باطل تميز نمى دهند.

شاهزاده گفت: آيا كسى هست كه چون سخن حقّ را بشنود اجابت ننمايد و انكار كند و بعد از مدّتى اجابت و قبول نمايد. بلوهر گفت: آرى، بيشتر حالات مردم در باب حكمت چنين است.

شاهزاده گفت: آيا هيچ گاه پدرم چيزى از اين كلام را شنيده است؟ بلوهر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:459

گفت: (1) گمان ندارم شنيده باشد شنيدن درستى كه در دل او جا كرده باشد و خيرخواه مهربانى در اين باب به وى سخن گفته باشد.

شاهزاده گفت: چرا حكما در اين مدّت مديد پدرم را به اين حال گذاشته اند و امثال اين سخنان حقّ را به وى نگفته اند؟

بلوهر گفت: او را ترك كرده اند زيرا محلّ سخن خود

را مى دانند و بسيار باشد كه سخن حكمت را با كسى كه از پدر تو بهتر باشد ترك كنند، كسانى كه انصاف و مهربانى و شنوايى بهترى از پدر تو دارند تا به غايتى كه دانايى با كسى در تمام عمر معاشرت كند و در ميان ايشان نهايت انس و مودّت و مهربانى باشد و هيچ جدايى نباشد مگر در دين و حكمت، آن حكيم دانا دلسوز و غمخوار او باشد، امّا وى را قابل نداند تا اسرار حكمت را به وى بازگويد.

گويند پادشاهى بود عاقل و مهربان و پيوسته در اصلاح امور خلايق مى كوشيد و انصاف را در باره ايشان مراعات مى كرد، اين پادشاه وزيرى صادق و صالح داشت كه او را در اصلاح امور ياور بود و رنج او را مى كاست و محلّ اعتماد و مشورت وى بود. آن وزير در كمال عقل و ديندارى و پرهيزكارى و دورى از دنياخواهى بود و با اهل دين ملاقات مى كرد و سخنان آنها را مى شنيد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:460

و برترى آنها را مى دانست (1) و محبّت ايشان را به دل و جان قبول كرده بود و او را نزد پادشاه قرب و منزلتى عظيم بود و پادشاه هيچ امرى را از او مخفى نمى كرد و وزير نيز با پادشاه چنين بود و ليكن از امر دين و اسرار حكمت و معارف چيزى به پادشاه اظهار نمى كرد. بر اين حال ساليانى گذشت و وزير هر گاه به خدمت پادشاه مى آمد به ظاهر بتان را سجده مى كرد و از روى بقيّه تعظيم آنها مى نمود و ساير لوازم كفر را به جاى مى آورد، و از غايت مهربانى به آن

پادشاه پيوسته از گمراهى او دلگير و غمگين بود، تا آنكه روزى با برادران و ياران خود كه اهل دين و حكمت مى بودند در باب هدايت پادشاه مشورت كرد، ايشان گفتند:

مراعات حفظ جان خود و دوستانت را بنما و اگر مى دانى كه قابل هدايت است و سخن تو در او تأثير مى كند با او سخن بگو و از كلمات حكيمانه او را آگاه ساز و گر نه با او سخن مگو كه موجب ضرر او به تو و اهل دين خواهد شد، زيرا نبايد فريفته پادشاهان شد و از قهر ايشان ايمن بود، بعد از آن، وزير پيوسته با پادشاه اظهار خيرخواهى و اخلاص مى نمود و منتظر فرصت بود تا در محلّ مناسبى او را نصيحت و هدايت كند و پادشاه نيز گرچه گمراه بود ولى در نهايت تواضع و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:461

ملايمت بود (1) و روزگار خود را در مقام رعيّت پرورى و اصلاح امور و تفقّد احوال ايشان سپرى مى كرد و وزير و پادشاه روزگار را چنين مى گذرانيدند.

شبى از شبها بعد از آنكه مردم به خواب فرو رفته بودند، پادشاه به وزير گفت: بيا بر مركب سوار شويم و در شهر بگرديم و احوال مردم و آثار بارانهايى كه در اين ايام فرو باريده است مشاهده كنيم. وزير گفت: بسيار خوب و بر مركبهاى خود سوار شدند و در نواحى شهر مى گشتند در اثناى راه به مزبله اى رسيدند كه شبيه حياط سرايى بود، پادشاه نورى را ديد كه از گوشه آن مزبله مى تافت، و به وزير گفت: اينجا داستانى است پياده شويم و نزديك رويم تا ببينيم چه خبر است، پياده شدند و

رفتند تا به نقبى رسيدند كه شبيه غارى بود و از آنجا روشنى مى تافت، مسكينى از مساكين در آنجا بود و به گونه اى كه متوجّه نشود به او نگريستند، مرد درويش بد قيافه اى بود كه جامه هاى بسيار كهنه كه در مزبله مى افكندند پوشيده بود و از زباله ها متكايى براى خود ساخته و بر آن تكيه زده بود و در پيش روى او ابريقى سفالين و پر از شراب بود و ساز و طنبورى در دست داشت و مى نواخت و زنش كه در بد تركيبى و كهنگى لباس

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:462

مانند خودش بود در برابرش ايستاده بود (1) و هر گاه شراب مى طلبيد ساقى او مى شد و هر گاه ساز مى نواخت آن زن برايش مى رقصيد و چون شراب مى نوشيد او را به مانند پادشاهان تحيّت مى گفت و آن درويش زن خود را سيّدة النّساء مى ناميد و هر دو يك ديگر را به حسن و جمال مى ستودند و به اندازه اى در سرور و خنده و طرب بودند كه زبان از بيان آن قاصر است. پادشاه و وزير آهسته بر روى پاهاى خود برخاستند و احوال آن دو را مخفيانه نيك نظاره كرده و از لذّت و شادى آنها در آن مزبله تعجّب كردند و بازگشتند.

پادشاه به وزير گفت: گمان ندارم كه به من و تو در تمام عمر اين اندازه لذّت و سرور و شادى رسيده باشد كه به اين زن و مرد در اين شب رسيد و مى پندارم كه اين برنامه هر شب آنها باشد. وزير آن را غنيمت شمرد و فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه مى ترسم كه اين دنياى ما و پادشاهى

تو و بهجت و سرورى كه به اين لذّتهاى دنيوى داريم در نظر آن جماعتى كه ملكوت دائمى را مى شناسند مانند اين مزبله و اين دو نفر باشد و كاخهاى ما كه سعى در بنا و استحكامش مى كنيم و نزد كسانى كه در پى مساكن نيك بختى و ثواب آخرتند مانند اين غار در چشمان ما باشد و بدنهاى ما نزد آن كسانى كه پاكيزگى و نضارت و حسن و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:463

جمال معنوى را ادراك كرده اند (1) مانند بدن اين دو بدتركيب زشت در چشمان ما باشد و تعجّب آن نيك بختان از لذّت و شادى ما به عيشهاى دنيوى مانند تعجّب ما باشد از لذّت اين دو شخص به حال ناخوشى كه دارند.

پادشاه گفت: آيا جمعى را كه بدين صفات موصوف باشند مى شناسى؟ وزير گفت: آرى. پادشاه گفت: آنان چه كسانى هستند؟ وزير گفت: دينداران، كسانى كه ملك و پادشاهى آخرت و لذّات آن شناختند و خواستار آن شدند پادشاه گفت: ملك آخرت چيست؟ وزير گفت: نعمتهايى است كه پس از آن هيچ گونه سختى نيست و غنايى است كه فقرى پس از آن وجود ندارد و سرورى است كه اندوهى در وراى آن نيست و صحّتى است كه هيچ مرضى در پى ندارد و رضايى است كه خشمى در پس آن نخواهد بود و امنى است كه به ترس مبدّل نمى شود و حياتى است كه مرگ به دنبال ندارد و پادشاهى بى زوال است، آن سراى بقا و دار حياتى است كه انقطاع و تغيّر احوال در آن نيست و خداوند از ساكنان آن بيمارى و پيرى و شقاوت و درد و مرض

و گرسنگى و تشنگى و مرگ را در بر داشته است. آرى اى پادشاه اينها اوصاف و اخبار آخرت است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:464

(1) پادشاه گفت: آيا براى داخل شدن به آن خانه بابى و راهى مى شناسى؟ وزير گفت: آرى آن خانه براى هر كس كه آن را از راهش طلب كند مهيّاست و هر كس از درگاهش به آن درآيد البتّه توفيق خواهد يافت. پادشاه گفت: چرا مرا پيش از اين به چنين خانه اى رهنمون نشدى و اوصاف آن را برايم بيان نكردى؟ وزير گفت: از جلالت و هيبت پادشاهى شما حذر مى كردم. پادشاه گفت: اگر اين امرى كه وصف مى كنى واقع شود، سزاوار نيست آن را ضايع كرده و خود را از آن محروم نمائيم و ليكن بايد تلاش كنيم تا به اخبار صحيح آن دست يابيم. وزير گفت:

اگر شما رخصت فرمايى در بيان اوصاف آخرت مداومت كنم و آن را مكرّر بازگو كنم تا يقين شما زيادت گردد پادشاه گفت: بلكه تو را امر مى كنم كه شب و روز در اين كار باشى و نگذارى كه به كار ديگرى مشغول باشم كه آن امر عجيبى است و نمى توان در آن سستى كرد و نبايد از چنين امورى غافل بود و راه آن پادشاه و وزير راه نجات و رستگارى بود.

شاهزاده گفت: من از انديشه راه نجات به هيچ امر ديگرى مشغول نخواهم شد تا به آن واصل شوم و با خود چنين انديشه كرده ام كه شبانه هر وقت بروى با تو بگريزم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:465

(1) بلوهر گفت: تو كجا طاقت آن دارى كه با من بيايى و چگونه مى توانى بر رفاقت و مصاحبت

من صبر پيشه سازى در حالى كه مرا خانه اى نيست كه در آن آرام گيرم و مركبى نيست كه بر آن سوار شوم و طلا و نقره اى نيندوخته ام و هنگام صبح در فكر فراهم ساختن غذاى شب نيستم و به غير از اين كهنه جامه لباسى ندارم، در شهرها بجز اندكى نمى مانم و از شهرى به شهر ديگر گرده نانى نمى برم.

شاهزاده گفت: اميدوارم آن كس كه به تو چنين توانايى و صبرى داده است به من نيز كرامت كند. بلوهر گفت: البته اگر مصاحبت مرا اختيار كنى شايسته آن خواهى بود كه مانند آن توانگرى باشى كه دامادى مردى فقير را اختيار كرد.

بوذاسف گفت: داستان آن چيست؟ بلوهر گفت: روايت كرده اند كه جوان ثروتمندى بود كه دختر عموى ثروتمند و زيبايى داشت و پدرش مى خواست پيوند زناشويى بين آن دو برقرار كند، امّا آن جوان موافق نبود و كراهت خود را از پدر مخفى مى كرد تا آنكه پنهانى از شهر خود فرار كرد و متوجّه بلاد ديگر شد، در راه دخترى را ديد كه لباس كهنه اى در برداشت و بر در خانه اى از خانه هاى فقيران ايستاده بود. از او خوشش آمد و عاشق وى شد به او گفت: اى دختر تو كيستى؟ گفت: من دختر پيرمرد فقيرى هستم كه در اين خانه است، جوان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:466

ثروتمند پيرمرد را فراخواند و به او گفت: (1) آيا دخترت را به ازدواج من در مى آورى؟ پيرمرد گفت: تو از فرزندان ثروتمندانى و با فرزندان فقرا ازدواج نخواهى كرد. آن جوان گفت: از دختر تو خوشم آمده است در حالى كه مى خواستند دختر ثروتمند زيبايى را به ازدواج

من درآورند و از او خوشم نمى آمد و از دست آنها گريخته ام، دخترت را به ازدواج من درآور كه از من خير و نيكويى مشاهده خواهى كرد ان شاء اللَّه.

پيرمرد گفت: چگونه دختر خود را به تو بدهم در حالى كه ما دوست نداريم او را از ميان ما ببرى و علاوه بر آن گمان ندارم كه خانواده تو هم راضى باشند كه اين دختر را به نزد آنان ببرى؟ جوان گفت: ما با شما در همين منزلتان مى مانيم.

پيرمرد گفت: اگر راست مى گويى زيب و زيور خود را بيفكن و جامه در خور ما بپوش. آن جوان چنين كرد و چند جامه كهنه از جامه هاى آنها گرفت و در بر كرد و با ايشان بنشست، پيرمرد از احوال جوان پرسش كرد و باب گفتگو را باز كرد تا عقل او را بسنجد و دانست كه او عاقل است و آن كار را از روى ديوانگى انجام نداده است، آنگاه به جوان گفت: چون ما را برگزيدى و به ما راضى شدى و درويشى ما را پسنديدى برخيز و با من بيا و او را برد، آن جوان به ناگاه در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:467

پشت آن منزل خانه ها و مسكنهايى را ديد كه در نهايت وسعت و غايت زيبايى بود (1) و در سراسر عمر خود چنان سراهايى را نديده بود و خزاينى را ديد كه آنچه آدمى به آن محتاج است در آنها بود و كليد تمام خزاين خود را به او داد و گفت:

جميع اين خزاين و مساكن تعلّق به تو دارد و اختيار آنها با توست هر چه خواهى كن كه جوانى نيكو هستى

و به سبب ترك خواهش به تمام خواهشها خواهى رسيد.

بوذاسف گفت: اميدوارم من نيز مثل آن جوان باشم، آن پيرمرد عقل آن جوان را آزمود تا بر او اعتماد كرد و چنين مى نمايد كه تو نيز در مقام آزمودن عقل من هستى. بفرما در باب عقل من بر تو چه ظاهر شده است؟ حكيم گفت: اگر اين امر در دست من بود در آزمودن عقل تو به همان مكالمه اوّل اكتفا مى كردم، امّا بر من لازم است كه از آن سنّتى كه پيشوايان هدايت و امامان طريقت مقرّر ساخته اند پيروى كنم تا به غايت توفيق و علمى كه در سينه هاست نايل شوم و من مى ترسم كه اگر مخالفت سنّت ايشان كنم بدعتى را احداث كرده باشم. من امشب از تو جدا مى شوم ولى هر شب به در خانه تو مى آيم. در باره اين سخنان تفكّر كن و از آنها عبرت گير و بايد كه فهم خود را ملاك قرار دهى، استوار باش و در تصديق شتاب مكن تا آنكه بعد از تأمّل و تفكّر و تأنّى بسيار حقيقت بر تو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:468

ظاهر گردد (1) و بر حذر باش كه مبادا هواها و شبهه ها و كوريها تو را از حق به باطل سوق دهد و در مسائلى كه مى پندارى در آنها شبهه وجود داشته باشد انديشه كن آنگاه با من در ميان گذار و هر گاه عزم بيرون رفتن كردى مرا آگاه ساز، و در آن شب به همين مقدار اكتفا نمود.

حكيم بار ديگر به نزد شاهزاده آمد سلام كرد و او را دعا گفت و نشست و از جمله دعاهاى او اين بود: از

خداوندى درخواست مى كنم كه اوّل است و قبل از همه اشياء بوده و هيچ چيز پيش از او نبوده است و آخر است و بعد از همه اشياء خواهد بود و هيچ چيز با او باقى نمى ماند، باقى است و هرگز فنا در او راه ندارد، عظيم و بزرگوارى است كه عظمت او را نهايت نيست، يگانه اى است كه احدى در خداوندى با او همراه نيست و قاهرى است كه همتايى براى او وجود ندارد و پديدآورنده اى است كه در آفرينش كسى را شريك خود نساخته است و توانايى است كه ضدّى ندارد، صمدى است كه مانندى ندارد، پادشاهى است و هيچ كس همراه او نيست تا تو را پادشاه عادل و پيشواى هدايت و رهبر پرهيزكاران قرار دهد و تنها اوست كه تو را از كورى ضلالت مى رهاند و در دنيا زاهد و دوستدار خردمندان و دشمن گمراهان مى سازد، تا آنكه تو را و ما را به آنچه بر زبان پيامبرانش از بهشت و رضوان وعده فرموده برساند، كه رغبت ما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:469

به سوى خداى تعالى آشكار (1) و خوف ما از او نهان و ديدگان ما به سوى كرامت وى باز و گردنهاى ما در طاعت او خاضع و جميع امور ما به او بازگشت خواهد كرد.

شاهزاده تحت تأثير اين دعا قرار گرفت و رغبتش در امور خير افزون گشت و از كمال و حكمت و دانايى آن حكيم متعجّب شد و پرسيد: اى حكيم از عمرت چند سال گذشته است؟ او گفت: دوازده سال، شاهزاده به خود آمد و گفت:

فرزند دوازده ساله طفل است و من تو را در سن كهولت

و شصت سالگى مى بينم.

حكيم گفت: آرى از ولادتم شصت سال مى گذرد امّا تو از عمر من سؤال كردى و عمر عبارت از حيات است و حياتى وجود ندارد مگر در دين و عمل به آن و دورى از دنيا و از آن زمانى كه به اين حالات موصوف شده ام تا حال دوازده سال مى گذرد و پيش از آن به سبب جهالت در زمره مردگان بودم و آن را از عمر خود حساب نمى كنم. شاهزاده گفت: چگونه كسى را كه مى خورد و مى نوشد و حركت مى كند مرده مى خوانى؟ حكيم گفت: زيرا با مردگان در كورى و كرى و گنگى و ضعف حيات و فقر شريك است و چون در صفات با مردگان شريك است لا جرم در نام هم شريك خواهد بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:470

(1) شاهزاده گفت: اگر تو اين حيات ظاهرى را حيات نمى دانى و به آن غبطه نمى خورى، سزاوار نيست كه مرگ را هم مرگ بدانى و از آن كراهت داشته باشى. حكيم گفت: اى شاهزاده اگر به اين زندگانى اعتماد مى نمودم خود را به چنين مهلكه اى نمى افكندم كه به نزد تو بيايم با وجود آنكه مى دانم پدرت بر اهل دين خشم بسيار دارد و در صدد قلع و قمع آنهاست، آرى من مرگ را مرگ نمى دانم و اين حيات را نيز حيات به حساب نمى آورم و از مرگ كراهت ندارم و چگونه رغبت در اين حيات داشته باشد كسى كه ترك لذّتهاى دنيوى كرده است و چگونه از مرگ مى گريزد كسى كه نفس خود را با دست خود كشته است. اى شاهزاده آيا نمى بينى كه دينداران ترك دنيا از اهل و مال خود

كرده اند و رضا به داده داده اند و رنج عبادت بر خود خريده اند به گونه اى كه جز به مرگ نمى آسايند؟ پس كسى كه از لذّتهاى حيات متمتّع نگردد اين حيات به چه كار او آيد و كسى كه آسايش وى جز از مرگ نباشد چرا از آن بگريزد؟

شاهزاده گفت: راست مى گويى اى حكيم، آيا دوست مى دارى كه فردا مرگت فرا رسد؟ حكيم گفت: بلكه سرور من در آن است كه همين امشب مرگم فرا رسد نه فردا، زيرا كسى كه نيك و بد را فهميد و دانست كه جزاى هر يك نزد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:471

خداى تعالى است (1) بدى را به خاطر عقابش ترك مى كند و نيكى را به واسطه ثوابش به جا مى آورد و كسى كه به وجود خداى يكتا يقين داشته باشد و وعده هاى او را تصديق كند البتّه مرگ را دوست مى دارد به دليل آنكه به آسايش پس از مرگ اميدوار است دنيا را نمى خواهد و از آن كراهت دارد زيرا مى ترسد كه مبادا به شهوتهاى دنيا فريفته شود و مرتكب معصيت حقّ تعالى گردد. چنين شخصى مرگ را دوست مى دارد تا از شرّ فتنه دنيا ايمن شود و به سعادت عقبى فائز گردد. شاهزاده گفت: چنين شخصى زيبنده است كه با دست خود خويشتن را به هلاكت افكند زيرا در آن نجات و رستگارى وجود دارد. مثل مردم اين روزگار را كه در عبادت بتهاى خود اهتمام مى ورزند بيان فرما.

حكيم گفت: مردى بود كه باغى داشت و در آبادانى آن باغ مى كوشيد و سعى وافر مى نمود. روزى گنجشكى را ديد كه بر روى درختى از درختان باغ او نشسته و ميوه آن

را مى خورد. به خشم آمد و تله اى نصب كرد و آن گنجشك را شكار نمود و چون قصد كشتن آن را كرد حقّ تعالى به قدرت كامله خود آن گنجشك را به سخن درآورد و آن پرنده به صاحب باغ گفت: بر كشتن من همّت كرده اى ولى در من آن قدر گوشت نيست كه تو را از گرسنگى سير كند و از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:472

ضعف برهاند. (1) آيا دوست دارى تو را به كارى هدايت كنم كه از كشتن من بهتر باشد؟ آن مرد گفت: چه كارى؟ گنجشك گفت: مرا رها كن و من سه كلمه به تو مى آموزم كه اگر آنها را حفظ كنى از اهل و مال برايت بهتر خواهد بود. مرد گفت: چنين خواهم كرد، آن كلمات را بازگو، گنجشك گفت: آنچه به تو مى گويم حفظ كن: بر آنچه كه از دست داده اى اندوه مخور و امر محال را باور مكن و آنچه را كه به آن نتوانى رسيد مخواه، چون اين كلمات به پايان رسيد آن را رها كرد، گنجشك پرواز كرد و بر شاخه درختى نشست و گفت: اى كاش مى دانستى كه با از دست دادن من چه چيز گرانبهايى را از دست داده اى، مرد گفت: چه چيزى را از دست داده ام؟ گنجشك گفت: اگر مرا مى كشتى از چينه دان من درّ سپيدى بيرون مى آوردى كه به اندازه تخم غاز بود و تو را در تمام عمر بى نياز مى كرد، آن مرد چون اين سخن شنيد پشيمانى خود را از رها ساختن آن نهان ساخت و گفت:

از گذشته سخن مگو، بيا تا تو را به منزل خود برم، نزد من عزيز خواهى

بود و جايگاه نيكويى برايت مهيّا خواهم ساخت. گنجشك گفت: اى مرد جاهل من مى دانم كه چون بر من دست يابى مرا خواهى كشت و بدان كه از آن كلماتى كه بتو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:473

گفتم منتفع نشدى، (1) آيا نگفتم بر آنچه كه از دست داده اى اندوه مخور و امر محال را باور مكن و آنچه را كه به آن نتوانى رسيد مخواه؟ آيا اكنون بر آنچه كه از دست داده اى اندوهگين نيستى و بازگشت مرا درخواست نمى كنى و چيزى را كه به آن نتوانى رسيد طالب نيستى؟ آيا تو باور نكردى كه در چينه دان من درّ سپيدى هست كه به اندازه تخم غاز است در حالى كه جميع بدن من به اندازه آن تخم نيست! آيا چنين امور محالى را باور مى كنى؟

و مردم اين روزگار نيز چنين اند، به دست خود بتهايى ساخته اند و آنها را خالق خود مى پندارند و از ترس آنكه مبادا دزد آنها را ببرد به محافظت آنها مشغولند و گمان مى كنند بتها محافظت آنها مى كنند و اموال و مكاسب خود را خرج بتها مى كنند و مى پندارند آنها رازق ايشانند. پس آنها نيز در جستجوى چيزى هستند كه به دست نمى آيد و امرى را كه محال است باور كرده اند، و به اندوهى كه صاحب باغ دچار شد مبتلا خواهند گرديد.

شاهزاده گفت: راست مى گويى، من نيز همواره بر حال اين بتها عارف بوده ام و هرگز متمايل به عبادت آنها نبوده ام و اميد خيرى از آنها نداشته ام حال مرا از آن چيزى خبر ده كه مرا به سوى آن مى خوانى و براى خود پسنديده اى.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:474

(1) بلوهر گفت: مدار آن دينى كه تو

را به آن فرا مى خوانم بر دو چيز است: يكى شناخت حقّ تعالى و ديگر عمل كردن به امورى كه موجب خشنودى اوست.

شاهزاده گفت: حقّ تعالى را چگونه مى شناسند؟

حكيم گفت: تو را فرا مى خوانم به شناسايى خداوند يكتايى كه شريكى ندارد و همواره يكتا و پروردگار بوده است و جز ذات او همه مخلوق اويند و اينكه تنها او قديم است و هر چه غير اوست حادث است و تنها او صانع است و ما سواى او مصنوع است و تنها او تدبير مى كند و ديگران تدبير مى شوند و تنها او باقى است و ديگران فانى هستند و تنها او عزيز است و ما سواى او ذليل اند و او نمى خوابد و غفلت نمى كند و نمى خورد و نمى آشامد و ناتوان نمى شود و مغلوب و دلتنگ نمى گردد و چيزى او را عاجز نمى سازد، آسمان و زمين و هوا و برّ و بحر مانع او نمى شود و او اشيا را از عدم پديد آورده است هميشه بوده و پيوسته خواهد بود و حوادث در او تأثير ندارد و احوال او را دگرگون نمى كند و روزگار او را مبدّل نمى سازد و از حالى به حالى ديگر در نمى آيد و هيچ مكانى از او خالى نيست و مكانى خاصّ او وجود ندارد و به مكانى نزديكتر از مكانى ديگر نيست و هيچ چيزى از وى نهان نيست و بر هر چيزى داناست، توانايى است كه چيزى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:475

از قدرت او بيرون نيست (1) و بايد او را با صفات رأفت و رحمت و عدالت بشناسى و اينكه او براى مطيعان خود ثوابى مهيّا كرده است و براى عاصيان خود

عذابى تدارك ديده است و بايد كه كردار تو براى خداوند و در جهت خشنودى او باشد و از آنچه باعث خشم و غضب وى مى گردد اجتناب نمايى.

شاهزاده گفت: كدام اعمال موجب رضاى خالق يكتا مى شود؟ حكيم گفت:

اى شاهزاده رضاى او در طاعت و ترك نافرمانى اوست و اينكه با غير خود آن كنى كه دوست دارى با تو آن كنند و از غير خود بازدارى آنچه را كه دوست دارى از تو بازدارند كه اين عدل است و در عدل رضاى او نهفته است و اينكه از آثار انبيا و رسولان الهى پيروى كنى و از طريقه سنّت ايشان تجاوز نكنى.

شاهزاده گفت: اى حكيم، دگرباره در باب زهد و ترك دنيا سخن بگو و مرا از احوال آن باخبر گردان.

حكيم گفت: من چون ديدم كه دنيا در تغيّر و زوال و تقلّب احوال است و ديدم كه اهل دنيا آماج بلاها و مصائب اند و همگى در گرو مرگ و فنا هستند و ديدم كه پس از صحّت دنيا بيمارى و پس از جوانيش پيرى و به دنبال توانگريش فقر و در پى شادى آن اندوه و پس از عزّتش ذلّت و به دنبال آسايش آن شدّت و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:476

در پى امنيّت آن خوف و از پس حيات آن ممات است (1) و ديدم كه عمرها كوتاه و مرگها در كمين و تيرهاى قضا آماده پرتاب و بدنها در نهايت ضعف و سستى اند و نمى توانند دفع بلا از خود كنند، از مشاهده اين احوال دانستم كه دنيا منقطع و زوال پذير است و از آنچه در دنيا ديدم احوال آنچه را كه نديدم دانستم

و از ظاهر دنيا پى به باطنش بردم و سخت آن را با آسانش و سرّ آن را با آشكارش و صادرات آن را با وارداتش شناختم و چون حقيقت دنيا را دانستم از آن پرهيز كردم و زمانى كه به عيبهاى آن بينا شدم از آن گريختم.

اى شاهزاده! در آن حال كه مردى را در دنيا مى بينى كه در پادشاهى و نعمت و شادى و راحت و عيش و رفاهى است كه مردم بر او رشك مى برند و در شادى جوانى و شادمانى سلطنت و كامرانى و سلامتى است، ناگاه در اوج سرور و بهجت و راحتى و خوشوقتى دنيا از او بر مى گردد و دنيا همه اوصاف فوق را زايل مى سازد، عزّتش را به ذلّت و شاديش را به اندوه و نعمتش را به نقمت و بى نيازيش را به فقر و فراخى اش را به تنگى و جوانيش را به پيرى و رفعتش را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:477

به پستى و حياتش را به مرگ مبدّل مى گرداند (1) و او را به حفره اى تنگ و وحشتناك راهنمايى مى كند كه در آن تنها و بى كس و غريب است در حالى كه از دوستانش جدا مى شود و دوستانش نيز از او مفارقت مى كنند و برادرانش او را فرو مى گذارند و از وى حمايتى نمى كنند و دوستانش او را فريفته و از وى دفع مضرّتى نمى كنند و عزّت و ملك و پادشاهى و اهل و مال او از پس وى به غارت مى رود و چنان از خاطره ها فراموش مى شود كه گويا هرگز در دنيا نبوده و نامش بر زبانها جارى نگرديده و او را جاه و منزلتى و بهره اى

در زمين نبوده است. اى شاهزاده! چنين دنيايى را سراى خود قرار مده و ملك و عقارى از آن مطلب، افّ بر اين دنياى غدّار و تفو بر اين سراى ناپايدار.

شاهزاده گفت: افّ بر آن باد و بر كسانى كه فريب آن را مى خورند چنان كه احوال آن چنين باشد، آنگاه بر شاهزاده حالى دست داد و گفت: اى حكيم! باز هم سخن بگو كه شفاى سينه دردمند من در كلمات توست.

حكيم گفت: عمر آدمى كوتاه است و شب و روز با سرعت آن را طىّ مى كنند و رحلت از دنيا به زودى و با جديّت واقع مى شود و عمر هر چند دراز باشد مرگ فرا مى رسد و كسى كه بار بسته مى كوچد و هر چه كه فراهم آورده پراكنده مى شود و هر كارى كه در دنيا كرده ناتمام مى ماند و هر چه كه ساخته ويران

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:478

مى شود (1) نامش گم و يادش فراموش و حسبش بر باد و تنش پوسيده و شرفش به ذلّت مبدّل مى گردد و تنعّمهاى دنيا وبال او مى شود و كسبهاى دنيوى باعث زيانكارى او مى گردد و پادشاهى او به ميراث به ديگران مى رسد و فرزندانش به خوارى مبتلا مى شوند و زنانش را ديگران به تصرّف در مى آورند و پيمانهايش شكسته مى شود و پناهش بى پناه و آثارش مندرس و اموالش منقسم و بساطش برچيده و دشمنش شاد و ملكش بر باد مى گردد، تاج سلطنتش را ديگرى بر سر نهاده و بر سرير دولتش تكيه مى زند و او را برهنه و خوار و بى معاون و يار از خانه خود بيرون مى برند و در گودال قبرش مى افكنند، در تنهايى و غربت و

تاريكى و وحشت و بيچارگى و ذلّت از خويشان خود جدا مى شود و دوستانش او را تنها مى گذارند و هرگز از آن وحشت به در نيايد و از آن غربت نياسايد.

اى شاهزاده! بدان كه بر هر مرد خردمند لازم است كه خود را تربيت كند مانند امام عادل و دور انديشى كه عموم مردم را تأديب مى كند و رعيّت را به صلاح مى آورد و به آنچه مصلحت آنهاست فرمان مى دهد و از آنچه آنها را به تباهى مى افكند باز مى دارد، آنگاه عاصيان را كيفر مى كند و مطيعان را اكرام مى نمايد، همچنين بر مرد خردمند لازم است كه خود را از نظر اخلاق و هوى و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:479

هوس تأديب كند (1) و خويش را به رعايت مصالح وادارد گرچه نفسش را ناخوش آيد و از زيانها بركنار دارد و بايد براى نفسش ثواب و عقاب مقرّر كند، آنگاه كه نيكى كند او را شاد سازد و چون بدى كرد او را مغموم گرداند.

و بر خردمند لازم است كه در كارهايى كه براى او پيش مى آيد بنگرد و درست آن را برگزيند و نفسش را از نادرست آن باز دارد و به دانش و رأى خود نبالد تا خودبين نگردد كه خداى تعالى خردمندان را ستوده و خودبينان را مذمّت كرده است. به واسطه عقل و با اذن خداى تعالى مى توان به همه خيرات دست يافت و به واسطه جهل نفوس هلاك مى شوند، و نزد خردمند ادراكات عقلى و تجارب عملى و مشهودات آدمى در ترك هوى ها و شهوات نفسانى از موثّق ترين و معتمدترين امورات است و بر خردمند سزاوار نيست كه كار خير را و

لو اندك باشد حقير شمارد و ترك كند، بلكه آنچه از اعمال خير ميسّر و مقدور است بايد به جاى آورد، اين يكى از سلاحهاى پنهانى شيطان است كه آن را نمى بيند مگر كسى كه در آن تدبّر كند و حقّ تعالى او را حفظ فرمايد و از جمله سلاحهاى كشنده شيطان دو سلاح است: (2) يكى از آنها انكار عقل است بدين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:480

ترتيب كه در دل مرد عاقل وسوسه مى كند كه تو عقل و بصيرتى ندارى و از دانايى منفعتى به تو عايد نمى گردد و غرضش از اين وسوسه آن است كه محبّت دانش و دانش جويى را از خاطر او بيرون كند و مشغول شدن به غير علم را همچون ملاهى دنيايى در نظر او بيارايد. و اگر آدمى از اين راه فريب وى را خورد و پيروى وى نمايد مغلوب مى شود و اگر فريب نخورد و بر وى غالب آيد شيطان به سلاح ديگر متوسّل مى شود بدين ترتيب كه چون آدمى اراده انجام عملى از اعمال خير كند و بدان كار بينا باشد كارهاى ديگرى را بر وى عرضه مى كند كه بدانها بينا نيست تا او را به واسطه چيزى كه نمى داند غمگين و منزجر نمايد تا به غايتى كه آن عمل خير را مبغوض وى قرار مى دهد و در آن شبهه مى كند و مى گويد: آيا نمى بينى كه تو بر انجام اين امر توانا نيستى و نمى توانى آن را به انجام برسانى پس چرا خود را به زحمت مى افكنى و رنج بيهوده مى برى؟ و با اين سلاح بسيارى از مردان را به خاك افكنده و از تحصيل كمالات محروم ساخته است.

پس

اى شاهزاده! از شرّ شياطين بر حذر باش و از اكتساب علومى كه نمى دانى غافل مباش و در آنچه دانسته اى فريب شيطان را مخور و بدان عمل كن كه تو در خانه اى هستى كه شيطان به حيله هاى رنگارنگ و وجوه ضلالت بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:481

اهل آن خانه مستولى شده است (1) و بعضى را پرده ها بر گوشها و عقلها و دلهايشان آويخته است و ايشان را نادان رها كرده است و آنها مانند حيوانات از مجهولات خود پرسش نمى كنند. و عامّه خلايق را مذاهب و طريقه هاى مختلفى است: بعضى از ايشان در ضلالت خود سعى وافر دارند تا به غايتى كه خون و مال مردم را بر خود حلال كرده اند و گمراهى و باطل خود را در لباس حقّ به مردم مى نمايند تا دين مردم را بر آنها مشتبه كنند و ضلالت خود را در نظر جمعى ضعيف العقل بيارايند و از دين حقّشان باز دارند، پس شيطان و لشكريانش پيوسته در هلاكت و گمراهى مردم مى كوشند و در اين راه هيچ گاه خسته نمى شوند و عدد آنها را كسى جز خدا نمى داند و جز با توفيق و عون الهى و چنگ زدن در متابعت دين حقّ دفع مكائد ايشان نمى توان كرد، از خدا مى خواهيم كه در طاعت خود ما را توفيق دهد و ما را بر دشمنان خود نصرت عنايت فرمايد و هيچ حول و قوّه اى جز به واسطه او ميسّر نمى شود.

شاهزاده گفت: اى حكيم! خداى تعالى را بر من چنان وصف كن كه گويا او را مى بينم. حكيم گفت: خداى تعالى ديدنى نيست و عقول به كنه وصف او و زبانها به كنه

مدح او نمى رسند و بندگان احاطه به علوم او ندارند مگر آنچه را كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:482

بر زبان پيامبران جارى كرده (1) و آنان از صفات كماليّه او بيان كرده اند و عظمت پروردگار را اوهام ادراك نمى كنند كه او رفيع تر و بزرگوارتر و لطيف تر از آن است كه عقل و وهم بتواند او را ادراك كند، پس به توسط پيامبران از علوم خود آنچه را كه خواسته است بر مردمان ظاهر گردانيده و بر شناخت خود راهنمايى فرموده است و با ايجاد اشياء از كتم عدم و معدوم كردن آنچه ايجاد فرموده به شناخت ربوبيّت خود دلالت كرده است.

شاهزاده گفت: بر وجود پروردگار چه حجّتى وجود دارد؟ حكيم گفت:

چون مصنوعى را ببينى كه صانع آن از ديدگان تو نهان باشد، عقل حكم مى كند كه كسى آن را ساخته باشد، آسمان و زمين و آنچه در بين آنهاست نيز چنين است گرچه صانع آن را نمى بينى ولى عقل به وجود او حكم مى كند، آيا حجّتى قوى تر و ظاهرتر از اين وجود دارد؟

شاهزاده گفت: مرا آگاه كن آيا به قضا و قدر الهى است كه بيماريها و دردها و فقر و احتياج و مكروهات به مردم مى رسد و يا آنكه به قضا و قدر الهى نيست؟

بلوهر گفت: اينها همه به قضا و قدر الهى است. گفت: مرا آگاه كن آيا كارهاى بد و گناهان مردم به قضا و قدر الهى است يا نه؟ گفت: خداوند از كارهاى بد ايشان مبرّاست و ليكن براى مطيعان خود ثوابى عظيم و براى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:483

عاصيان خويش عذابى سخت مقرّر كرده است.

(1) شاهزاده گفت: مرا خبر ده چه كسى عادلترين مردم

است و ظالمترين و زيركترين و احمقترين و بدبخت ترين و خوشبخت ترين مردم چه كسانى هستند؟

حكيم گفت: عادلترين مردم كسى است كه انصاف بيشترى از جانب خود در باره مردم به كار بندد. و ظالمترين مردم كسى است كه ظلم و جور خود را عدل پندارد و عدل عادلان را جور و ستم شمارد. و زيركترين مردم كسى است كه آمادگى لازم را براى آخرت خود فراهم كند. و احمقترين مردم كسى است كه همّت خود را مصروف دنيا كند و اعمالش به تمامى خطا باشد. و خوشبخت ترين مردم كسى است كه عاقبت به خير باشد. و بدبخت ترين مردم كسى است كه ختم اعمالش خشم و غضب پروردگار را به دنبال داشته باشد.

سپس حكيم گفت: كسى كه با مردم به نحوى عمل نمايد كه اگر با او همان عمل را كنند موجب هلاكت وى گردد خداوند را به خشم آورده و نارضايى وى را فراهم كرده است و اگر كسى با مردم به گونه اى عمل نمايد كه اگر با او همان عمل را كنند موجب صلاح وى گردد، او مطيع خداوند است و تحصيل رضاى الهى را كرده و از غضب وى اجتناب كرده است. سپس گفت: زينهار كه كار نيك را بد مشمارى اگر چه فاجران كننده آن كار باشند، و زينهار كه كار بد را نيك مشمارى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:484

هر چند كه نيكان كننده آن كار باشند.

(1) شاهزاده گفت: مرا خبر ده كه سزاوارترين مردم به سعادت و شقاوت چه كسانى هستند؟

بلوهر گفت: سزاوارترين مردم به سعادت كسى است كه مطيع پروردگار باشد و از معاصى اجتناب ورزد، و سزاوارترين مردم به شقاوت كسى است

كه نافرمانى پروردگار كند و اطاعت وى را ترك نمايد و شهوات نفسانى را بر رضاى رحمانى ترجيح دهد. پرسيد: چه كسى خداوند را فرمانبردارتر است؟ گفت: آن كسى كه بيشتر متابعت فرموده الهى كند و در دين حق را سختر باشد و از اعمال بد دورتر باشد.

شاهزاده گفت: حسنات و سيّئات كدام است؟ حكيم گفت: حسنات عبارت از صدق نيّت و عمل صالح و سخن نيكو است و سيّئات عبارت از سوء نيّت و سوء عمل و سخن بد است. گفت: صدق نيّت چيست؟ گفت: ميانه روى در قصد و همّت، گفت: سخن بد چيست؟ گفت: دروغ، گفت: سوء عمل چيست؟ گفت:

معصيت خداى تعالى، گفت: مرا خبر ده كه ميانه روى در قصد و همّت چيست؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:485

(1) گفت: در ياد داشتن زوال و انقطاع دنيا و ترك امورى كه موجب غضب الهى و وبال اخروى است.

شاهزاده گفت: سخا چيست؟ حكيم گفت: اعطاى مال در راه رضاى خداوند، پرسيد: كرم چيست؟ گفت: تقوى، پرسيد: بخل چيست؟ گفت منع كردن حقوق از اهلش و گرفتن آن از غير محلّ خويش، پرسيد: حرص چيست؟

گفت: ميل به دنيا و نظر انداختن به امورى كه در آن فسادى است و ثمره آن نيز عقوبت اخروى است، پرسيد صدق چيست؟ گفت: آن كه خود را فريب ندهى و به خود دروغ نگويى، پرسيد: حماقت چيست؟ گفت: دل به دنيا دادن و ترك كردن امور بادوام و باقى، پرسيد دروغ چيست؟ گفت: آنكه انسان به خودش دروغ بگويد و به هواى نفسانى شادان باشد و امور دين خود را به تأخير بيندازد، پرسيد: كدام يك از مردم در صلاح و شايستگى

كاملترند؟ گفت: آنكه عقلش كاملتر باشد و عواقب امور را بيشتر ملاحظه كند و دشمنانش را بهتر بشناسد و از آنها بيشتر دورى كند. گفت: مرا خبر ده كه اين عاقبت چيست و آن دشمنان كه گفتى عاقل آنها را مى شناسد و از آنها حذر مى كند چه كسانى هستند؟ گفت:

عاقبت عبارت از آخرت است و فنا عبارت از دنياست، پرسيد: آن دشمنان چه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:486

كسانى هستند؟ (1) گفت: حرص و غضب و حسد و حميّت و شهوت و ريا و لجاجت در راه باطل.

شاهزاده پرسيد: كدام يك از اين دشمنانى كه برشمردى قوى تر و احتراز از آن سزاوارتر است؟ حكيم گفت: در حرص خشنودى نيست و موجب شدّت غضب مى گردد و در غضب جور غالب و شكر اندك است و موجب دشمنى بسيار مى گردد، و حسد بدترين عمل براى نيّت و بدترين پندار است و حميّت باعث لجاجت عظيم و گناهان شنيع مى شود، و كينه سبب طولانى شدن عداوت و كمى رحمت و شدّت قهر و سطوت است، و ريا از هر مكرى شديدتر و مكتوم تر و دروغ تر است، و لجاجت آدمى را در خصومت زود عاجز مى كند و موجب قطع اعتذار مى گردد.

پرسيد: كدام يك از مكرهاى شيطان در هلاك انسان بليغ تر است؟ گفت:

مشتبه كردن نيك و بد و ثواب و عقاب و اينكه هنگام ارتكاب شهوات انسان را از ديدن عواقب امور باز مى دارد. پرسيد: حق تعالى چه قوّه اى به آدم كرامت فرموده است كه به واسطه آن بتواند بر اين صفات ذميمه و اعمال قبيحه چيره شود؟ گفت: علم و عقل و عمل نمودن به آن دو و صبر كردن بر خواهشها

و اميد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:487

داشتن به ثوابهايى كه در دين بيان فرموده (1) و بسيار ياد كردن فناى دنيا و نزديكى آجال و محافظت كردن بر آنكه امور فانيه ناقض امور باقيه نگردد و عبرت گرفتن از امور گذشته براى عواقب آنها و محافظت كردن بر آنچه خردمندان مى دانند و بازداشتن نفس از عادات سيّئه و واداشتن آن به عادات حسنه و خلق نيكو و اينكه انسان آرزوهايش را به اندازه عيش محدود خود قرار دهد كه آن عبارت از قناعت و عمل صبورانه و رضاى به كفاف و ملازمت قضاى الهى است، و شناختن آنچه كه در آن شدايد و سختى هاست و آنچه كه در افراط اكتساب وجود دارد و تسلّى دادن خود بر چيزهايى كه در دنيا از آدمى فوت مى شود خوشدل بودن بر آنها و دست برداشتن از امورى كه تمامى ندارد و بينا شدن به امورى كه بازگشت آدمى به آن است، و برگزيدن راه رشد و فرو گذاشتن راه گمراهى، و اطمينان داشتن بر آنكه كار نيك پاداش و كار بد كيفر دارد و شناخت حقوق و حدود تقوى و عمل كردن بر نصيحت و خوددارى از پيروى هوى و ارتكاب شهوات و پيشه ساختن حزم و ايستادگى تا اگر به او بلايى رسد معذور باشد و ملامت نشود.

شاهزاده پرسيد: كدام خلق و خو گرامى تر و عزيزتر است؟ گفت: تواضع و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:488

نرم سخن گفتن با برادران دينى؟ (1) پرسيد: كدام عبادت نيكوتر است؟ گفت: وفا و دوستى. گفت: مرا خبر ده كه كدام روش افضل است؟ گفت: دوست داشتن صالحان. پرسيد: كدام ذكر افضل است؟ گفت: آن كه

در باره امر به معروف و نهى از منكر باشد، پرسيد: كدام دشمن سخت تر است؟ گفت: گناهان. شاهزاده گفت:

مرا خبر ده كه كدام يك از فضيلتها افضل است؟ گفت: راضى بودن به كفاف در معيشت، گفت: مرا خبر ده كه از آداب كدام يك بهتر است؟ گفت: آداب دينى، پرسيد: چه چيزى جفاكارتر است؟ گفت: پادشاه سركش و دل سر سخت، پرسيد: چه چيزى داراى غايت دورترى است: گفت: چشم حريص كه از ديدن دنيا پر نمى شود. پرسيد: كدام كار عاقبت پليدترى دارد؟ گفت: جستن رضايت مردم در كارى كه موجب غضب خداوند است، پرسيد: آن چيست كه زودتر بر مى گردد و زير و رو مى شود؟ گفت: دل پادشاهانى كه براى دنيا كار مى كنند.

گفت: مرا خبر ده كه كدام فسق زشت تر است؟ گفت: با خدا پيمان بستن و آن را شكستن، پرسيد: چه چيز است كه زودتر از هر چيز قطع مى شود؟ گفت: دوستى فاسق، پرسيد: چه چيزى خيانتكارترين است؟ گفت: زبان دروغگو، پرسيد:

آن چيست كه پنهان ترين است؟ گفت: شرّ رياكار نيرنگ باز، پرسيد: شبيه ترين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:489

امور به دنيا چيست؟ (1) گفت: خوابهاى پريشان، پرسيد: راضى ترين مردم چه كسى است؟ گفت: آن كس كه به خداى تعالى خوشبين تر و باتقواتر باشد و از ذكر خدا و مرگ و انقطاع مدّت غفلت نورزد، پرسيد: در دنيا چه چيزى موجب سرور بيشتر است؟ گفت: فرزند باادب و زن سازگار كه در تحصيل آخرت ياور وى باشد، پرسيد: در دنيا كدام درد ملازمتر است؟ گفت: فرزند و زن بد كه گريزى از آنها نيست، پرسيد: كدام آسايش راحتى بيشترى دارد؟ گفت: راضى بودن آدمى به بهره خود

در دنيا و مأنوس بودن با صالحان.

سپس شاهزاده به حكيم گفت: اى حكيم حواست را جمع كن كه مى خواهم مهمترين سؤال خود را از تو بپرسم بعد از آنكه حقّ تعالى مرا بينا گردانيد بر امورى كه بدان جاهل بودم و دين را روزى من كرد بعد از آنكه از آنها نااميد بودم.

حكيم گفت: از هر چه مى خواهى بپرس. شاهزاده گفت: مرا خبر ده از حال كسى كه در طفوليّت به پادشاهى رسيده و عمر خود را به بت پرستى گذرانيده و از لذّات دنيا تغذيه كرده و به آنها معتاد شده و با آنها پرورش يافته تا آنكه به پيرى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:490

رسيده (1) و ساعتى از اين روش نادانى به خداى تعالى و از شهوترانى بركنار نبوده و براى رسيدن به نهايت اين شهوات دنيويه آماده بوده و آن را پيشه خود ساخته و بر هر كارى ترجيح داده و بر انجام آن جسور شده تا به جايى كه همان را راه هدايت تصوّر كرده و گذشت روزگار او را بيشتر گرفتار ساخته و فريفته و شيفته آن مذهب باطل و پيروانش كرده است.

و بصيرتش وى را واداشته كه نسبت به امر آخرتش جهالت ورزد و آن را فراموش كرده و خوار شمارد و به واسطه قساوت قلب و خبث نيّت و سوء رأى در آن سهل انگارى كند و روز به روز عداوتش زياده گردد با جماعتى كه مخالف دين او و پيرو دين حق اند و از ترس ظلم و دشمنى وى حق را اظهار نمى كنند و خود را نهان كرده و چشم به راه فرج هستند، آيا چنين كسى با اين اوصاف

را اميد آن هست كه در آخر عمر آن مذهب باطل را ترك كند و از آن اعمال قبيحه نجات يابد و به جانب امرى كه فضيلت آن ظاهر و حجّت آن واضح و بهره هاى آن بسيار است ميل كند و به دين حق درآيد و به مرتبه اى برسد كه گناهان گذشته اش آمرزيده شود و اميد ثوابهاى اخروى داشته باشد.

حكيم گفت: صاحب اين اوصاف را شناختم و دانستم چه چيز تو را به بيان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:491

اين مسأله فراخوانده است.

(1) شاهزاده گفت: اين دريافت و فراست از تو بعيد نيست با آن درجه علم و فهمى كه خداوند به تو كرامت فرموده است.

حكيم گفت: صاحب اين اوصاف پادشاه است و آنچه كه تو را به بيان آن فراخوانده عنايتى است كه به او دارى و اهتمامى است كه در باره كارهاى او معمول مى دارى، زيرا كه بر پدر شفقت دارى و مى ترسى كه مبادا در آخرت به عذابهايى كه براى امثال او مقرّر فرموده معذّب شود و نيّت تو آن است كه حقوق الهى را در باره پدر ادا كنى و مى پندارم كه در هدايت پدر نهايت سعى و اهتمام به جاى آورى و او را از هولهاى عظيم و عذابهاى دائمى رهايى بخشى و به سلامت و راحت ابدى كه حقّ تعالى در ملكوت سماوات براى مطيعان مقرّر فرموده برسانى.

شاهزاده گفت: در بيان منويّات من حرفى را فروگزار نكردى و آنچه در خاطر من بود بيان فرمودى، پس آنچه در امر پدرم اعتقاد دارى بيان كن كه مى ترسم او را مرگ فرا رسد و به حسرت و ندامت گرفتار شود در آن وقتى كه

پشيمانى او هيچ فايده اى ندارد و مرا در اين امر صاحب يقين گردان و اين عقده را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:492

از خاطره من بگشا كه بسيار غمگينم و چاره اش را نمى دانم.

(1) حكيم گفت: اعتقاد ما آن است كه هيچ مخلوقى را از رحمت پروردگارش دور نمى دانيم و هيچ كس را نااميد از لطف و احسان حقّ نمى كنيم مادام كه زنده است هر چند كه سركش و طاغى و گمراه باشد زيرا حقّ تعالى خود را براى ما به رحمت و مهربانى و شفقت وصف فرموده است و ما به اين صفات او را شناخته ايم و با اين اوصاف به او ايمان آورده ايم و جميع عاصيان را به استغفار و توبه فرمان داده است، از اين رو اميدوار به هدايت او هستيم ان شاء اللَّه.

روايت كرده اند كه در زمانهاى پيشين پادشاهى بود كه صيت دانش او در آفاق منتشر شده بود و بسيار ملايم و مهربان و مدبّر بود و دوست مى داشت كه در ميان امّتش عدل و صلاح جارى كند و در ميان ايشان مدّتى با نهايت نيكى پادشاهى كرد و چون در گذشت رعايا بر او ناله و افغان كردند و يكى از زنان وى باردار بود و منجّمان و كاهنان مى گفتند كه فرزند او پسر خواهد بود و آنها هم كسى را بر خود پادشاه نكردند و وزراى پادشاه سابق امور مملكت را اداره مى كردند و موافق قول منجّمان پسرى متولّد شد و اهل مملكت تا يك سال پس از تولّد آن پسر به جشن و سرور و لهو و لعب و عيش و نوش روزگار گذرانيدند تا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:493

آنكه جمعى از دانشمندان

و ربّانيّون آنها به مردم گفتند: (1) اين فرزند عطيّه اى بود كه حقّ تعالى به شما كرامت فرموده و سزاوار بود در برابر اين نعمت حقّ تعالى را شكرگزارى مى كرديد كه معطى اين نعمت است، شما به جاى شكر او كفران نعمت كرديد و شيطان را از خود راضى ساختيد، اگر اعتقاد شما آن است كه اين فرزند را شيطان اعطا كرده است پس او را شكرگزار باشيد.

مردم گفتند: ما اين عطيّه را از جانب خدا مى دانيم و او بر ما اين نعمت را ارزانى داشته است. دانشمندان گفتند: اگر شما مى دانيد كه خدا اين نعمت را به شما كرامت فرموده است، پس چرا او را به خشم مى آوريد و غير او را خشنود مى كنيد؟ مردم گفتند: اى حكما و اى دانشمندان الحال آنچه بايد كرد بفرمائيد نصيحت شما را پذيرفتيم و به فرموده شما عمل مى كنيم. دانشمندان گفتند: بايد ترك متابعت شيطان كنيد و مسكرات و سازها و لهو و لعب را به كنارى نهيد و به طاعات و عبادات خشنودى پروردگار خود را طلب كنيد و چند برابر آنچه شكر شيطان و اطاعت او كرديد شكر خداوند به جاى آوريد تا حقّ تعالى گناهان شما را بيامرزد. مردم گفتند: بدنهاى ما تاب تحمّل جميع آنچه شما فرموديد ندارد.

دانشمندان گفتند: اى نادانان! چگونه اطاعت كرديد كسى را كه هيچ حقّى بر شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:494

نداشت (1) و معصيت مى كنيد كسى را كه حقّ واجب و لازمى بر شما دارد؟ و چگونه بود كه بر انجام كارهايى كه سزاوار نبود توانا بوديد امّا در انجام اعمال نيكو و سزاوار اظهار ضعف و ناتوانى مى كنيد؟

گفتند: اى

پيشوايان دانش و حكمت شهوتها در نفس ما قوى و لذّتهاى دنيا بر ما غالب شده است، چون اين دواعى در نفس ما قوى است انجام كارهاى بد بر ما آسان است و مى توانيم متحمّل مشقّتهاى آن شويم و نيّات خير در ما ضعيف شده است و به اين سبب مشقّت طاعات بر ما گران و دشوار است، پس از ما راضى باشيد كه به تدريج از اعمال ناشايست خود دست برداريم و به طاعات روى آوريم و اين بار گران را يكباره بر ما تحميل نكنيد. گفتند: اى سفيهان! شما زادگان نادانى و برادران گمراهى نباشيد كه انجام شهوات بر شما سبك و اسباب سعادت اخروى بر شما گران باشد. گفتند: اى آقايان حكما و اى پيشوايان دانشمند ما از فشار سرزنش شما به آمرزش خداى تعالى پناه مى بريم و از شدّت و عنف شما به پرده عفو الهى مى گريزيم، شما ما را به ضعف و سستى و جهالت و پستى نسبت ندهيد زيرا پروردگار ما كريم و مهربان و آمرزنده است، پس اگر اطاعت او نمائيم گناهان ما را مى بخشد و عبادات ما را چند برابر مى كند، (2) ما سعى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:495

مى كنيم او را به همان اندازه كه در راه باطل سستى كرديم عبادت كنيم و به مقصود خود مى رسيم و خداوند ما را به حوائجمان مى رساند و بر ما ترحّم خواهد كرد، چنان كه بر ما ترحّم فرمود و ما را لباس وجود پوشانيد.

چون چنين گفتند: دانشمندان اقرار بر صدق آنان كردند و به گفته ايشان راضى شدند و يك سال تمام نماز خواندند و روزه گرفتند و به عبادت مشغول

شدند و صدقات عظيم دادند و چون سال عبادت منقضى گرديد كاهنان گفتند:

اعمال اين مردم دلالت دارد كه اين پادشاه زمانى فاجر و ستمكار و گنهكار و زمانى ديگر نيكوكار و متواضع و خوش رفتار خواهد بود و منجّمان نيز با ايشان در اين سخن اتّفاق كردند.

به آنها گفتند: اين حال را از كجا دانستيد؟ كاهنان گفتند: چون مردم به سبب اين مولود در ابتدا مشغول لهو و لعب شدند و در آخر به عبادت و بندگى روى آوردند دانستيم كه اين مولود نيز چنين خواهد بود. منجّمان هم گفتند: ما از استقامت زهره و مشترى چنين استنباط كرديم و زهره تعلّق به اهل طرب و بطالت و مشترى تعلّق به اهل علم و عبادت دارد و دانستيم كه اين دو حالت در او خواهد بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:496

(1) اين طفل در نهايت تكبّر و سرمستى نشو و نما كرد و ستمى پيش گرفت كه مردم طاقت آن را نداشتند، دستوراتش همه جائرانه و ظالمانه بود و محبوبترين مردم نزد او كسى بود كه در اين امور با او موافقت كند و دشمن ترين مردم نزد او كسى بود كه با يكى از اين دستورات مخالفت ورزد و به جوانى و سلامتى و توانايى و پيروزى بر دشمن مغرور شده بود و سرور و خود بينى همه وجود وى را فراگرفته و از هر حيث كامروا شده بود تا آنكه به سنّ سى و دو سالگى رسيد، روزى زنان شاهزاده و پسران و كنيزان و پرده نشينان و اسبان نفيس و مركبهاى فاخر و خدمتكاران خاصّ خود را گرد آورد و دستور داد بهترين جامه هاى خود را بپوشند

و خود را با بهترين زيورهايشان بيارايند و مجلسى در مقابل مطلع آفتاب براى وى بنا كنند كه سنگ فرش آن از طلا و به انواع جواهر آراسته شده باشد و طول آن مجلس يك صد و بيست ذرع و عرض آن شصت ذرع باشد و سقف و ديوارهاى آن نيز به زيورهاى قيمتى و انواع نقشهاى فاخر آراسته شده باشد و آنچه در خزاين او از نفايس اموال و جواهرات بود بيرون آوردند و مقابل وى در آن مجلس چيدند و فرمان داد امراى لشكرى و كشورى از سپهسالاران و نويسندگان و دربانان و اشراف و بزرگان و دانشمندان اهل مملكت همگى با

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:497

نهايت زيب و زينت حاضر شوند (1) و سواره نظام خود را فرمان داد كه بر اسبان نفيس خود سوار شوند و در مكانهاى مخصوص استقرار يابند تا از ايشان سان ببيند و مقصود او اين بود كه بر منظر رفيعى برآيد و عظمت پادشاهى و اسباب سلطنت و جمعيّت رعيّت و وسعت مملكت و كثرت لشكريان خود را مشاهده كند تا عيش و طرب او كامل گردد.

چون چنين مجلسى را ترتيب داد با زيب و جلال به آن درآمد و بر تخت خود جلوس كرد و بر تمام بزرگان مملكت مشرف شد و آنان نيز به زمين افتاده و وى را سجده كردند، آنگاه به بعضى از غلامان خاصّ خود فرمود: اهل مملكت و رعيت خود را بر احسن وجوه مشاهده كردم اكنون مى خواهم منظر خويش را مشاهده كنم آئينه اى بياوريد و در آن نگريست و در اين اثنا كه جمال خود را مى ديد ناگاه نظرش به موى

سپيدى افتاد كه در ميان ريش او مانند زاغ سپيدى كه در ميان زاغ هاى سياه ظاهر شده باشد نمودار بود و از مشاهده اين حال بسيار هراسان و غمگين شد و حالت چشمانش دگرگون گرديد و اثر اندوه بر جبينش نشست و شادى اش مبدّل به غم گرديد.

سپس با خود گفت: اين نشانه آن است كه جوانى به پايان رسيده و ايّام سلطنت و كامرانى رو به زوال است، اين موى سپيد رسول نااميدى است كه خبر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:498

زوال پادشاهى را بر من مى خواند (1) و پيشاهنگ مرگ است كه خبر مردن و پوسيدن را به گوش جانم مى رساند، هيچ نگهبانى نتوانست مانع آن شود و هيچ كس نتوانست آن را دفع كند تا آنكه به ناگاه به من رسيد و خبر مرگ و زوال پادشاهى را به من داد و چه زود شادى و خرّمى من دگرگون گردد و توانائيم منهدم شود و دژها و لشكريان من نتوانند مانع او شوند، اين است رباينده جوانى و نيرو و زايل كننده توانگرى و عزّت، اين است پراكنده كننده جمعيّت و قسمت كننده ميراث ميان دوستان و دشمنان و تباه كننده زندگى و لذّتها و خراب كننده عمارات و متفرّق سازنده جمعيّتها و پست كننده رفيعان و ذليل كننده عزيزان، اينك بر من فرود آمده و بار خود را فرود آورده و دامهاى خود را بر من گسترده است.

آنگاه با پاى برهنه از تختش فرود آمد در حالى كه او را با محمل بالا برده و بر آن نشانيده بودند و لشكريان و معتمدان خود را فراخواند و گفت: اى مردم من در ميان شما چه كردم و در دوران پادشاهى با شما

چه نوع سلوك نمودم؟ گفتند:

اى پادشاه نيكو خصال از شكر نعمتهاى تو عاجزيم و اينك جانهاى خود را در راه فرمانبردارى تو فدا مى كنيم، آنچه خواهى بفرما كه به جان آماده ايم. گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:499

(1) دشمنى كه از او نهايت بيم و خوف را داشتم بر من درآمده است و هيچ يك از شما او را مانع نشديد تا بر من مستولى گرديد با آنكه شما معتمدان من بوديد و به شما اميدها داشتم گفتند: اى پادشاه اين دشمن كجاست؟ آيا ديده مى شود يا نه؟

گفت: خودش ديده نمى شود امّا آثار و علاماتش را مى توان ديد، گفتند: اى پادشاه ما حقّ نعمتهاى تو را فراموش نكرده ايم و براى دفع دشمنان شما آماده ايم در ميان ما خردمندان و مدبّران فراوانند، دشمن خود را به ما بنما تا دفع شرّ او كنيم، گفت: من فريب شما را خوردم و به خطا بر شما اعتماد كردم و شما را براى خود به منزله سپر مى دانستم و چه اموالى به شما بخشيدم و چقدر شما را شريف گردانيدم و شما را از خاصّان خود قرار دادم تا مرا از شرّ دشمنان حفظ و حراست كنيد، آنگاه براى يارى شما شهرهاى محكم بنا كردم و قلعه هاى استوار ساختم و سلاح در اختيار شما قرار دادم و غم تحصيل مال و روزى را از شما برداشتم تا شما را انديشه اى غير از محافظت من نباشد و گمان من آن بود كه با وجود شما آسيبى به من نخواهد رسيد و اگر شما بر گرد من باشيد رخنه اى بر بنيان وجود من راه نخواهد يافت، اكنون با وجود جمعيّت شما چنين دشمنى به

سراغ من آمده است، اگر اين از سستى و ضعف شماست كه قدرت بر دفع آن نداريد پس من در استحكام كار خود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:500

خطا كرده ام كه شما را با اين ضعف ياور خود كرده ام (1) و اگر شما قادر بر دفع آن بوده ايد امّا از آن غفلت كرده ايد پس شما خيرخواه و مشفق من نبوده ايد. گفتند:

اى پادشاه! اگر با سلاح و حربه و خيل بتوان مانع دشمن شما شد تا خون در رگ ماست در اجراى اين مهمّ آماده ايم، امّا اگر دشمنى به ديده ما درنيايد و او را نشناسيم نمى توانيم او را دفع كنيم.

گفت: آيا من شما را براى دفع دشمنانم استخدام نكرده ام؟ گفتند: آرى. گفت:

از كدام قسم دشمنان مرا محافظت مى كنيد؟ آيا از دشمنانى كه به من ضرر مى رسانند يا دشمنانى كه ضرر نمى رسانند؟ گفتند: از دشمنى كه ضرر مى رساند.

گفت: آيا از هر دشمن ضرر رساننده اى محافظت مى كنيد يا از بعضى آنها؟ گفتند:

از تمامى دشمنان ضرر رساننده تو را محافظت مى كنيم. گفت: اينك رسول مرگ در رسيده و خبر تباهى بدن و زوال پادشاهى مرا مى دهد و مى خواهد آنچه را بنيان كرده ام خراب كند و آنچه را جمع كرده ام پراكنده سازد و آنچه را درست كرده ام تباه كند و آنچه را اندوخته ام قسمت كند و كارهاى مرا تبديل كند و هر چه را استوار ساختم برباد دهد، و اين رسول از جانب مرگ خبر آورده كه به زودى دشمنان مرا شاد خواهد كرد و با فناى من درد سينه آنها را شفا خواهد داد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:501

(1) و به زودى لشكر مرا پراكنده كند و انس مرا به تنهايى مبدّل گرداند

و مرا بعد از عزّت خوار كند و فرزندان مرا يتيم سازد و جماعات مرا متفرّق كند و برادران و خاندان و نزديكان مرا بر عزاى من بنشاند و بند از بند من بگسلد و دشمنانم را در مساكن من جاى دهد.

گفتند: اى پادشاه! ما مى توانيم تو را از شرّ مردم و جانوران درنده و حشرات زمين محافظت كنيم، امّا نمى توانيم مرگ و زوال را چاره كنيم و قوّت دفع آن نداريم. گفت: آيا چاره اى بر دفع اين دشمن وجود دارد؟ گفتند: نه. گفت:

دشمنى دارم كه از اين دشمن خردتر است، آيا مى توانيد آن را دفع كنيد؟ گفتند:

آن كدام است؟ گفت: درد و غم و اندوه گفتند: اى پادشاه! اينها را قدير و لطيف تقدير كرده است و چنان است كه از بدن و نفس برانگيخته مى شود و به تو مى رسد و هيچ كس بر دفع آنها قادر نيست و به حاجب و حارس ممنوع نگردد.

گفت: دشمنى دارم كه از اين هم خردتر است. گفتند: آن كيست؟ گفت: آنچه كه در قضا گذشته است. گفتند: اى پادشاه! كيست كه پنجه در پنجه قضا افكند و مغلوب نگردد و كيست كه با آن ستيزه نمايد و مقهور نشود؟ گفت: پس شما چكاره هستيد؟ گفتند: ما قدرت بر دفع قضا و قدر نداريم و تو توفيق يافته اى و به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:502

حقايق امور پى برده اى، اكنون چه اراده مى فرمايى؟ (1) گفت: مى خواهم به عوض شما يارانى را برگزينم كه مصاحبت من با آنها دائمى باشد و به عهد خود وفا كنند و برادرى آنها بپايد و مرگ حاجب ما و ايشان نشود و پوسيدگى و زوال آنها

را از مصاحبت من باز ندارد و مرا بعد از مرگ تنها نگذارند و در زندگانى ترك يارى من نكنند و بتوانند امر مرگ را كه شما از دفع آن عاجزيد دفع نمايند.

گفتند: اى پادشاه اينها كه وصف مى فرمايى چه كسانى هستند؟ گفت: كسانى كه من خود براى اصلاح شما آنها را تباه كردم و از بين بردم. گفتند: اى پادشاه! احسان خود را از ما باز مگير و با ما و ايشان هر دو ملاطفت فرما كه اخلاق تو پسنديده و كامل و رأفت و مهربانى تو عظيم و شامل است. گفت: مصاحبت شما براى من سمّ قاتل است و پيروى شما موجب كرى و كورى است و موافقت با شما زبان را لال مى كند. گفتند: اى پادشاه چرا چنين مى گويى؟ گفت: زيرا مصاحبت شما با من در فزون طلبى است و موافقت شما با من در جمع خزاين و اموال است و پيروى من از شما در امورى است كه موجب غفلت از امور آخرت مى گردد و شما مرا از آخرت دور مى كنيد و دنيا را در نظرم مى آراييد و اگر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:503

خيرخواه من بوديد مرگ را به من يادآورى مى كرديد (1) و اگر مشفق من بوديد زوال و پوسيدگى را يادآور من مى شديد و براى من آنچه كه باقى مى ماند فراهم مى آورديد و در گردآورى امور فانيه زياده روى نمى كرديد كه اين منفعتى كه شما مدّعى آن هستيد سراپا ضرر است و اين دوستى كه اظهار مى كنيد بى گمان عداوت است و من به آنها نيازى ندارم و جملگى ارزانى شما باد! گفتند: اى پادشاه حكيم نيكو خصال! گفتارت را فهميديم و از صميم

دل تو را اجابت مى كنيم و ما را بر تو حجّتى نيست كه حجّت تو تمام و غالب است، و ليكن اگر هيچ نگوئيم موجب فساد مملكت و نابودى دنيا و شماتت دشمنان ما خواهد شد كه به واسطه تبدّل رأى و انديشه و عزم شما حادثه بزرگى رخ داده است. گفت:

آنچه به خاطرتان مى رسد بگوئيد و نترسيد و هر حجّتى كه داريد بيان كنيد كه من تا به امروز مغلوب حميّت و تعصّب بودم ولى امروز بر هر دو غالبم و تا به امروز هر دو بر من مسلّط بودند ولى اكنون بر آنها مسلّط شده ام و تا به امروز پادشاه شما بودم و ليكن بنده بودم امّا امروز از بندگى آزاد شده ام و شما را نيز از فرمانبردارى خود آزاد ساختم. گفتند: در زمان فرمانروايى بنده چه كسى بودى؟ گفت: من در آن زمان بنده هوى هاى نفسانى خود بودم و مقهور و مغلوب جهل و نادانى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:504

شده بودم و بندگى شهوات خود مى كردم، (1) اما امروز اين بندگيها و طاعتها را از خود بريده ام و پشت سر افكنده ام.

گفتند: اى پادشاه اكنون عزم شما چيست؟ گفت: قناعت و خلوت گزينى براى آخرت و ترك دنياى فريبنده و افكندن اين بار گران از دوش و آماده شدن براى مرگ و فراهم آوردن توشه براى آخرت، كه پيك مرگ در رسيده است و مى گويد به من فرموده اند كه از تو جدا نشوم تا مرگ فرارسد. گفتند: اى پادشاه اين پيك مرگى كه به سراغ تو آمده است كيست كه ما او را نمى بينيم و نشنيده ايم كه مرگ سفير مقدّمى داشته باشد! گفت: امّا آن

پيك اين موى سپيد است كه در ميان موهاى سياه ظاهر شده و بانگ زوال و فنا در ميان جميع جوارح و اعضا در- داده است و همه او را اجابت كرده اند و امّا آن سفير مقدّم سستى و پيرى است كه اين موى سپيد نشانه آن است.

گفتند: اى پادشاه آيا مملكت خود را فرو مى گذارى و رعيّت خود را به حال خود رها مى سازى؟ و آيا از وبال اين گناه نمى هراسى كه رعيّت را معطّل بگذارى؟ آيا نمى دانى كه بهترين ثوابها در اصلاح امور خلايق است و بالاترين صلاح امّت پيروى آنها از پادشاه و عدم هرج و مرج است پس چگونه است كه از گناه نمى ترسى و حال آنكه در هلاك خلايق گناهى است كه از ثوابى كه در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:505

اصلاح خود توقع دارى بيشتر است؟ (1) آيا نمى دانى كه بهترين عبادت عمل است و دشوارترين عملها سياست بر رعيّت است و تو اى پادشاه بر رعيّت خود عدل مى كنى و با تدبير خود آنها را به صلاح مى آورى و به اندازه اى كه امور آنها را به صلاح آورى مستحقّ ثواب خواهى بود؟ اى پادشاه اگر صلاح امّت را فروگذارى آنان را تباه ساخته اى و اگر امّت خود را تباه كنى گناهى عايد تو مى شود كه از ثواب اصلاح نفس خود عظيم تر است.

اى پادشاه آيا نمى دانى كه دانشمندان گفته اند: هر كه نفسى را تباه سازد نفس خود را تباه كرده است و هر كس نفسى را به صلاح آورد نفس خود را به صلاح آورده است و كدام تباهى بزرگتر از آنكه ترك رعيّتى كنى كه رهبر آنانى و ترك اقامت در

امّتى كنى كه باعث انتظام امور ايشانى؟ اى پادشاه رداى پادشاهى را از دوش ميفكن كه آن وسيله شرافت دنيا و آخرت توست. گفت: سخن شما را فهميدم و در باره آن انديشه كردم، امّا اگر براى اجراى عدالت و صلاح در ميان شما و دريافت اجر از خداى تعالى پادشاهى را برگزينم و ياران و وزرايى نداشته باشم كه بعضى از امور مرا متكفّل شوند و خيرخواه و معاون من باشند، گمان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:506

ندارم بر اين كار توفيق يابم، (1) آيا همگى شما مايل به دنيا نيستيد و به شهوات و لذّات آن رغبت نداريد؟ و با اين احوال اگر در ميان شما باشم از حال خود نيز ايمن نيستم و ممكن است به دنيايى كه اكنون قصد ترك و فروگذاشتن آن را دارم متمايل گردم و فريفته آن بشوم و اگر چنين كنم مرگ فرا مى رسد و مرا از تخت پادشاهى به دل خاك خواهد برد و پس از جامه هاى ديبا و لباسهاى مطرّز به طلا كه پوشيده ام خاك مرا مى پوشاند و بعد از منازل وسيع در قبر تنگ سكنى مى دهد و پس از لباس مكرمت جامه ذلّت مى پوشاند و در آنجا بى كس مى مانم و هيچ كس از شما با من نباشد، شما مرا از آبادانى به در مى بريد و در محلّ ويرانى مى اندازيد و گوشت بدن مرا خوراك پرندگان وحشى و حشرات زمينى قرار مى دهيد كه از مورچه تا حشرات بزرگتر از آن ارتزاق كنند و بدن من مردار گنديده شود و عزّت از من بيگانه گردد و خوارى يار من شود، در آن روز كسانى كه بيشتر از همه مرا

دوست مى دارند با سرعت مرا زير خاك مى كنند و مرا با كرده هاى بد خود تنها مى گذارند در آن روز به غير از حسرت و ندامت چيزى براى من باقى نخواهد ماند و شما پيوسته به من وعده مى داديد كه دشمنان ضرر رساننده را از من

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:507

دفع مى كنيد (1) امّا در آن حال نه نفعى از شما به من مى رسد نه قادر بر دفع ضرر از من هستيد، پس من امروز چاره كار خود مى كنم، زيرا شما با من مكر كرديد و دامهاى فريب گسترديد.

گفتند: اى پادشاه نيكو خصال ما آن نيستيم كه پيشتر بوديم چنان كه تو آن نيستى كه پيشتر بودى، آن كسى كه تو را از حال بد به حال نيك آورد ما را نيز متبدّل ساخت و راغب به خير و خوبى گردانيد، توبه ما را بپذير و خيرخواهى ما را از خود دريغ مدار. گفت: تا شما بر سر قول خود باشيد من نيز در ميان شما خواهم بود و اگر بر خلاف اين قول عمل كنيد مفارقت شما را بر مى گزينم.

آن پادشاه در ملك خود باقى ماند و لشكريان او همگى بر سيرت و بندگى حق تعالى مشغول شدند و در بلاد آنها نعمت فزونى گرفت و بر دشمنانشان پيروز شدند و ملك آنها زيادت گرفت تا آن كه آن پادشاه درگذشت. مدّتى كه آن پادشاه با اين خصال حميده در ميان آنها زندگانى كرد سى و دو سال بود و تمامى عمر او به شصت و چهار سال بالغ گرديد.

بوذاسف گفت: به شنيدن اين سخن جدّا مسرور شدم از اين باب حكايتى ديگر بيان كن تا موجب

خوشحالى من گردد و شكر الهى را به جاى آورم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:508

(1) حكيم گفت: روايت كرده اند كه پادشاهى بود از پادشاهان صالح كه لشكريان خداپرست و خداترسى داشت و در زمان پادشاهى پدرش شدّت و تفرقه اى در ميان مردم بود و دشمنان برخى از شهرهاى آنان را تصرّف كرده بودند، ولى او مردم را به تقواى خداى تعالى و ترس از وى و يارى جستن از او فرا مى خواند و مردم را به مراقبت اعمال خود و پناه بردن به حقّ تعالى وامى داشت. و هنگامى كه پدرش از دنيا رفت و او بر سرير سلطنت نشست بر دشمنان ظفر يافت و رعايا جمعيّت خاطر يافتند و بلادش معمور و منتظم گرديد و چون فضل خداى تعالى را مشاهده كرد به خوشگذرانى و طغيان روى آورد و عبادت خداى تعالى را فرو گذاشت و كفران نعمت كرد و خداپرستان را كشت. بر اين حال پادشاهى او به طول انجاميد تا آنكه مردم دين حقّى را كه پيش از پادشاهى او برگزيده بودند فراموش كردند و اوامر او را اطاعت نمودند و به ضلالت و گمراهى شتافتند و بر اين حال بودند تا آنكه فرزندان آنها هم بر اين جهالت و بطالت نشو و نما كردند و عبادات الهى به كلّى از ميان آنها رفت و نام خداى تعالى را نمى بردند و به خاطرشان خطور نمى كرد كه غير از پادشاه معبودى در جهان باشد. و اين شاهزاده در زمان حيات پدرش با خداى تعالى عهد كرده بود كه اگر روزى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:509

پادشاه شود (1) به گونه اى اطاعت الهى كند كه هيچ يك از پادشاهان گذشته

نكرده باشند و بر آن توانا نشده باشند. امّا چون به پادشاهى رسيد غرور سلطنت آن نيّت را از خاطرش محو كرد و مستى فرمانروايى چندان او را بيهوش كرد كه چشم نگشود و به جانب حقّ نظر نيفكند. و در ميان امراى او مرد صالحى بود كه قرب و منزلتش نزد آن پادشاه بيشتر از ديگران بود و چون آن گمراهى و فراموشى پادشاه را مى ديد دلتنگ مى شد و مى خواست به او يادآورى كند كه چه پيمانى با خداى تعالى بسته است و ليكن از شدّت صولت و جبروت او جرأت نمى كرد و از دينداران كسى غير از او و يك شخص ديگر كه در اطراف مملكت مخفى شده بود و كسى نام و نشانش را نمى دانست باقى نمانده بود.

روزى آن مرد مقرّب جمجمه پوسيده اى را برداشت و در جامه اى پيچيد و به مجلس پادشاه درآمد و چون به جانب راست پادشاه نشست آن جمجمه را بيرون آورد و در پيش خود گذاشت و با پاى خود بر آن مى زد تا آنكه استخوانهاى ريز و پوسيده آن مجلس را آلوده كرد. پادشاه از آن عمل بسيار خشمگين شد و اهل مجلس همه متحيّر شدند و جلّادان با شمشيرهاى خود منتظر اشاره پادشاه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:510

بودند تا خونش را بريزند (1) ولى پادشاه جلوى خشم خود را گرفت و پادشاهان آن دوره با همه جبّارى و كفر خود براى رعيّت دارى و آبادى كشور خود بردبار بودند تا مردم را بهتر جلب كنند و بيشتر ماليات بستانند پادشاه به سكوت خود ادامه داد تا آنكه آن مرد جمجمه را در جامه پيچيد و برخاست. و

روز دوم و سوم هم اين عمل را تكرار كرد و چون ديد كه پادشاه از اين جمجمه پرسش نمى كند و استنطاق به عمل نمى آورد روز ديگر يك ترازو و مشتى خاك هم با خود آورد و چون كار هر روز خود را تكرار كرد ترازو را به دست گرفت و درهمى در يك كفّه آن نهاد و در كفّه ديگر اندكى خاك ريخت تا دو كفّه برابر شد پس آن خاك را در چشم آن جمجمه ريخت و خاكى ديگر برگرفت و در دهان آن جمجمه ريخت.

در آن حال ديگر پادشاه را طاقت نماند و گفت: مى دانم كه زيادى قرب و منزلت تو باعث شده است كه اين اعمال را در مجلس من انجام دهى مى پندارم كه از اين اعمال غرضى داشته باشى. آن مرد بر زمين افتاد و بر پاى پادشاه بوسه زد و گفت: اى پادشاه! ساعتى با خرد خود به من توجّه كن كه مثل كلام حكمت مثل

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:511

تير است (1) كه اگر بر زمين نرمى افتد مى نشيند و اگر بر زمين سخت افكنده شود قرار نمى گيرد، همچنين كلمه حق مانند باران است كه اگر بر زمين پاكيزه قابل كشت ببارد از آن گياه مى رويد و اگر بر شوره زار ببارد چيزى از آن نمى رويد. و هوسهاى مردم مختلف است و پيوسته عقل و هوس در دل آدمى خلجان مى كند و اگر هوس پيروز شود سفاهت و تندى كند و اگر عقل بر هوس ظفر يابد خطا و لغزشى از وى صادر نمى گردد. من از هنگام طفوليّت تاكنون دوستدار علم و دانش و به تحصيل آن راغب بوده ام و آن

را بر هر كارى ترجيح داده ام و هيچ علمى نمانده است مگر آنكه از آن بهره وافر برده ام تا آنكه روزى در قبرستانى مى گشتم و اين جمجمه پوسيده را ديدم كه از قبرهاى پادشاهان سر برآورده است از غيرتى كه به امر پادشاهان دارم بر من ناگوار آمد و آن را با خود برداشتم و به منزل بردم و با گلاب شستشو دادم و ديبا بر آن پوشانيدم و گفتم اگر اين جمجمه پادشاهى است اكرام من در آن اثر كند و به زيبايى و خرّمى خود باز گردد و اگر جمجمه گدايى باشد اكرام من در او اثر نكند و چندين روز اين عمل را تكرار كردم و هيچ تغييرى در او حاصل نگرديد و چون اكرام من در او تأثير

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:512

نكرد (1) يكى از غلامان خود را كه از ديگران پست تر بود طلبيدم و به او فرمان دادم كه به آن جمجمه اهانت كند و ديدم كه اين حالت نيز در او هيچ تأثير نكرد، آنگاه دانستم كه اكرام و اهانت به حال او يكسان است و چون اين حالت را در او مشاهده كردم به نزد حكيمان رفتم و از احوال آن جمجمه از ايشان پرسش كردم، ايشان نيز علمى نداشتند و چون مى دانستم كه پادشاه منتهاى علم و معدن حلم است هراسان به نزد تو آمدم و چون مرا نسزد كه از شما پرسش كنم لا جرم سكوت كردم و دوست داشتم كه مرا آگاه كنى كه آيا آن جمجمه پادشاه است يا جمجمه گدا؟ و چون در تفكّر حال آن درمانده شدم با خود گفتم كه ديده پادشاهان

را هيچ چيز پر نمى كند و حرص ايشان به مرتبه اى است كه اگر تمام زير آسمان را به تصرّف درآورند قانع نمى شوند و بر تسخير بالاى آسمان همّت مى گمارند امّا ديده آن جمجمه با خاكى به وزن يك درهم پر شد و همچنين نظر كردم به دهان اين جمجمه و با خود گفتم اگر اين دهان پادشاهان باشد چيزى آن را پر نمى سازد امّا مشتى خاك آن را پر كرد، حال اگر مى گويى كه اين جمجمه گدايى است با تو احتجاج مى كنم كه آن را از قبرستان پادشاهان برداشتم و اگر باور نمى كنى مى روم و جمجمه هاى پادشاهان و گدايان را مى آورم و اگر براى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:513

جمجمه هاى آنها فضلى باشد (1) مطلب آن چنان است كه تو مى گويى و اگر بگويى آن از جمجمه هاى پادشاهان است پس بدان اى پادشاه! كه او نيز به مانند تو داراى شوكت و زينت و رفعت و عزّت بوده و اكنون به اين حالت رسيده است و نمى پسندم اى پادشاه كه روزى جمجمه تو به اين حال افتد و لگدمال شود و به خاك درآميزد و كرمها آن را بخورد و كثرت تو به قلّت و عزّت تو به ذلّت مبدّل گردد و حفره اى كه طول آن كمتر از چهار ذراع است تو را در بر گيرد و پادشاهيّت را به ميراث برند و يادت منقطع گردد و هر چه كردى تباه شود و آنان كه اكرام كردى خوار شوند و آنان كه خوار ساختى گرامى شوند و دشمنانت شاد شوند و دوستانت گم شوند و زير خاك نهان شوى كه اگر تو را بخوانيم نشنوى و اگر اكرامت

كنيم نپذيرى و اگر اهانتت كنيم خشم نگيرى و فرزندانت يتيم شوند و زنانت بيوه گردند و شوهرانى غير تو را براى خود برگزينند.

چون پادشاه اين سخنان را شنيد بر خود لرزيد و اشك از ديدگانش روان شد و فرياد وا ويلا بلند كرد و چون آن مرد اين تغيير حال را در او ديد دانست كه گفتارش در دل پادشاه تأثير كرده است جراتش افزون شد و از اين سخنان با او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:514

مكرّر گفت. (1) پادشاه گفت: خدا به تو جزاى خير دهد و به بزرگان ديگرى كه در اطراف من هستند خير ندهد. مقصود تو را دانستم و در كار خود بصيرت يافتم و مردم داستان توبه او را شنيدند و دانشمندان به جانب او آمدند و عاقبتش به خير شد و مدّتى ديگر در قيد حيات بود آنگاه در گذشت.

شاهزاده گفت: فصلى ديگر از اين امثال برايم بازگو حكيم گفت: روايت كرده اند كه در زمانهاى بسيار دور پادشاهى بود كه فرزندى نداشت و علاقمند بود كه فرزندى داشته باشد و به انواع معالجاتى كه مردم خود را علاج كنند متوسّل شد و فايده اى نبخشيد تا آنكه در اواخر عمرش يكى از زنان او باردار گرديد و پسرى به دنيا آورد و رشد كرد و چون به راه افتاد روزى گامى برداشت و گفت: به معاد خود جفا مى كنيد آنگاه گام ديگرى برداشت و گفت: پير مى شويد. آنگاه گام سوم را برداشت و گفت: سپس مى ميريد. و بعد از آن به حال صباوت خود بازگشت.

پادشاه دانشمندان و منجّمان را طلبيد و گفت: در طالع اين فرزندم نظر كنيد و مرا از

حال او خبر دهيد. آنها در شأن و كار او نگريستند و چيزى عايدشان نشد و درماندند چون پادشاه دانست كه آنان نيز در امر او حيرانند او را به دايگان داد تا تربيت كنند. تنها يكى از منجّمان گفت: اين طفل پيشوايى از پيشوايان دين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:515

خواهد شد (1) و پادشاه نگهبانان بر او گماشت كه از او جدا نشوند تا آنكه به سنّ شباب رسيد و روزى خود را از دست نگهبانان رهانيد و به بازار آمد و ناگهان چشمش به جنازه اى افتاد، پرسيد: اين چيست؟ گفتند: انسانى است كه در گذشته است. گفت: چه او را كشته است؟ گفتند: پير شد و ايّام عمرش به سرآمد و اجلش فرا رسيد و مرد. پرسيد: آيا پيشتر صحيح و زنده بود؟ راه مى رفت و مى خورد و مى آشاميد؟ گفتند: آرى، از آنجا به راه خود ادامه داد و پيرمرد فرتوتى را ديد، از روى تعجّب در او نگريست و گفت: اين چيست؟ گفتند:

پيرمردى فرتوت است كه جوانيش فنا شده و عمرى طولانى از وى سپرى شده است. گفت: آيا اين كودك بوده سپس پير شده است؟ گفتند: آرى. از آنجا به راه خود ادامه داد و مرد مريضى را ديد كه بر پشت خوابيده بود از روى تعجّب در وى نگريست و پرسيد: اين چيست؟ گفتند: مردى مريض است، گفت: آيا او تندرست بوده و سپس مريض شده است؟ گفتند: آرى. گفت: به خدا سوگند اگر راست مى گوئيد همه مردم ديوانه اند.

از طرفى ديگر چون شاهزاده در جايگاه خود نبود به جستجوى وى برآمدند و او را در بازار يافتند آمدند و او را گرفتند

و بردند و وارد خانه كردند و چون بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:516

سراى خود داخل شد به پشت خوابيد (1) و چشم به سقف خانه انداخت و مى گفت:

اين چوبها چه بوده است؟ گفتند: زمانى درخت بوده آنگاه خشك شده و آن را بريده اند و اين بنا را ساخته اند و روى آن انداخته اند و در حينى كه مشغول اين سخنان بود پادشاه به نزد موكّلان كس فرستاد كه ببينيد آيا تكلّم مى كند يا چيزى مى گويد؟ گفتند: آرى سخن مى گويد ولى از روى وسواس و خيالبافى سخن مى گويد. چون آن سخنان را براى پادشاه نقل كردند بار ديگر دانشمندان و منجّمان را طلبيد و از حال شاهزاده پرسش كرد، هيچ كس چيزى نمى دانست مگر همان مرد كه گفته بود او پيشواى دينى خواهد شد. و پادشاه نيز از سخن او خوشش نيامد. يكى از آنان گفت: اى پادشاه اگر زنى را به همسرى وى در آورى اين حال از وى زايل خواهد شد. پادشاه سخن او را پسنديد و در اطراف تفحّص كردند و زنى را كه نيكوتر و زيباتر از آن نبود يافتند و او را به همسرى شاهزاده درآورد و براى جشن عروسى وى مجلسى آراست و نوازندگان به نواختن و بازيگران به بازى مشغول شدند و چون هياهو و صداهاى آنها بلند شد شاهزاده پرسيد: اين صداها چيست؟ گفتند: اينها بازيگران و نوازندگانند كه براى عروسى شما گرد آمده اند. شاهزاده ساكت شد و پاسخى نگفت. چون مجلس به پايان رسيد و شب فرا رسيد، پادشاه عروس را طلبيد و گفت: فرزندى به غير

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:517

از اين پسر ندارم و او را بسيار عزيز مى دارم.

(1) مى خواهم چون تو را به نزد او برند به شيوه مهربانى و ملاطفت و به افسون شيرين زبانى و حسن مصاحبت دل او را به سوى خود متمايل كنى، و چون عروس به نزد وى به حجله درآمد مهربانى و ملاطفت آغاز كرد و دست در گريبان پسر انداخت. شاهزاده گفت: شتاب مكن كه شب دراز و ايّام صحبت بسيار است، مبارك باد، صبر كن تا شام بخوريم و شراب بنوشيم و دستور داد شام آوردند خود به خوردن طعام مشغول شد آن زن شراب مى نوشيد و آن قدر صبر كرد تا مستى آن زن را ربود و به خواب رفت.

آنگاه برخاست و دربانان و پاسبانان را نيز غافل كرد و از خانه به در رفت و در شهر گردش مى كرد تا آنكه به پسرى هم سنّ و سال خود برخورد لباس خود را به دور افكند و بعضى از لباسهاى آن پسر را پوشيد و تا توانست خود را ناشناس كرد و به اتّفاق آن پسر از شهر بيرون رفتند و تا نزديك صبح راه مى رفتند و چون هوا روشن شد از ترس تعقيب در گوشه اى نهان شدند. از طرف ديگر، بامدادان كسان ملك نزد عروس آمدند و ديدند كه او خواب آلود است و پسر را نديدند، پرسيدند: همسرت كجاست؟ گفت: الساعه در كنار من بود، و چندان كه او را طلب كردند نيافتند. امّا شاهزاده و دوستش شبها راه مى رفتند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:518

روزها خود را نهان مى كردند تا آنكه از مملكت پدر خارج شد و به مملكت پادشاهى ديگر درآمد.

(1) و اين پادشاه ديگر را دخترى بود در نهايت حسن و

جمال، و از بسيارى محبّتى كه به آن دختر داشت عهد كرده بود كه وى را به شوهر ندهد مگر به كسى كه خود او بپسندد. به اين سبب غرفه اى رفيع و عالى براى او بنا كرده بود كه بر شارع عام مشرف بود، آن دختر پيوسته در آن غرفه مى نشست و بر مردمى كه از آن شارع رفت و آمد مى كردند مى نگريست تا اگر كسى را بپسندد اعلام نمايد. ناگاه چشمش به شاهزاده افتاد كه به همراه دوستش با جامه هاى كهنه مى رفتند. كس نزد پدر فرستاد كه اينك من كسى را براى همسرى خود برگزيدم، اگر مرا به كسى تزويج مى كنى، آن كس همين جوان است، و مادر دختر نيز سررسيد و به او گفتند: دخترت جوانى را به شوهرى برگزيده است و چنين مى گويد. مادر از شنيدن اين سخن مسرور شد. آن پسر را به او نشان دادند و او به سرعت تمام به نزد پادشاه آمد و گفت دخترت مردى را پسنديده است. پادشاه نيز خواست تا او را ببيند، آنگاه گفت: پسر را به من نشان بدهيد و او را از دور به پادشاه نشان دادند. پادشاه دستور داد لباس رعايا براى او بياورند و آن را پوشيد و از كاخ فرود آمد، و از پسر بازپرسى كرد و پرسيد: تو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:519

كيستى و اهل كجايى؟ (1) پسر گفت: چرا از من بازپرسى مى كنى من يكى از مردمان فقيرم. گفت: تو غريبى و رنگ و رويت به رنگ و روى مردمان اين شهر مانند نيست. پسر گفت: من غريب نيستم، پادشاه تلاش بسيارى كرد تا او را به درستى بشناسد

ولى او سرباز زد و چيزى نگفت. پادشاه دستور داد مأموران مخفى او را زير نظر بگيرند و ببينند كجا مى رود و چه مى كند؟ امّا چيزى دستگيرشان نشد. پادشاه به خانه خود بازگشت و به خانواده خود گفت مردى را ديدم كه گويا شاهزاده بود و توجّهى به خواسته هاى شما ندارد. ديگر بار به طلب او كس فرستاد تا او را حاضر كنند، به او گفتند: پادشاه تو را مى طلبد. پسر گفت: مرا با پادشاه چكار است؟ به او حاجتى ندارم و او چه مى داند كه من كيستم؟ به اجبار او را به نزد پادشاه آوردند براى او تختى نهاد و او بر آن نشست و همسر و دخترش را نيز فراخواند و در پس پرده نشانيد. آنگاه به آن پسر گفت: تو را براى امر خيرى طلبيده ام، مرا دخترى است كه عاشق تو شده، مى خواهم او را به عقد تو درآورم و اگر فقيرى پروا مكن تو را بى نياز مى كنم و شريف و رفيع مى گردانم. پسر گفت: مرا به آنچه مى خوانى نيازى نيست، اى پادشاه! اگر خواهى مثلى برايت بيان كنم. پادشاه گفت: بگو.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:520

(1) جوان گفت: روايت كرده اند كه پادشاهى بود و پسرى داشت و آن پسر دوستانى براى خود برگزيده بود، روزى آن دوستان طعامى مهيّا كرده و پسر پادشاه را دعوت كردند تا به خارج شهر روند، رفتند و به ميگسارى مشغول شدند تا آنكه همه مست شدند و افتادند، نيمه هاى شب شاهزاده از خواب بيدار شد و به ياد خانواده خود افتاد به قصد منزل بيرون آمد و كسى از دوستانش را بيدار نكرد و مستانه به راه

افتاد، در مسير راه گذارش به قبرستانى افتاد و در عالم مستى گمان كرد كه مدخل خانه اوست، داخل شد، بوى مردگان به مشام مى رسيد و او پنداشت روائح طيّبه است، به يك مشت استخوان مردگان برخورد و گمان كرد بستر آسايش اوست، و به جسدى كه به تازگى مرده بود رسيد و پنداشت معشوقه اوست، دست در گردن آن جسد انداخت و تمام شب آن را مى بوسيد و با آن عشقبازى مى كرد، چون صبح شد و به هوش آمد ديد دست در گردن مرده اى متعفّن كرده و جامه هاى خود را به انواع كثافات آلوده كرده است، نظرى به قبرستان و مردگان افكند و به هراس افتاد از آنجا بيرون آمد و در نهايت شرمندگى و انفعال و دور از چشم مردم خود را به دروازه شهر رسانيد و ديد باز است. داخل شد و به نزد خانواده خود رفت و از اينكه كسى او را نديده

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:521

است مسرور بود، (1) آن لباسها را از تن به درآورد و شستشويى كرد و لباسهاى پاكيزه پوشيد و خود را معطّر ساخت.

اى پادشاه! خدا عمر تو را طولانى كند، آيا مى پندارى چنين شخصى ديگر بار و به اختيار خود به آن قبرستان برود و چنان كند؟ گفت: نه. جوان گفت: آن منم! پادشاه به همسر و دخترش رو كرد و گفت: آيا نگفتم كه اين جوان به آنچه شما مى خواهيد رغبتى ندارد؟ مادر دختر گفت: اوصاف و كمالات دختر مرا چنان كه بايد براى او بيان نفرمودى! اگر رخصت فرمايى من بيرون آيم و با وى سخن گويم. پادشاه به آن پسر گفت: زن من

مى خواهد به نزد تو آيد و با تو سخن گويد و تاكنون به حضور مردى نيامده و با هيچ مردى سخن نگفته است. پسر گفت: اگر دوست دارد بيايد. زن بيرون آمد و در مقابل او نشست و گفت: از اين معامله ابا مكن، حقّ تعالى خير فراوان و نعمت بى پايان به سوى تو فرستاده است و ردّ چنين نعمتى سزاوار نيست، بيا تا دختر خود را به عقد تو درآورم اگر بدانى كه پروردگار چه بهره اى از حسن و جمال و رعنايى به او كرامت فرموده است قدر اين نعمت را خواهى دانست و محسود عالميان خواهى شد. آن پسر به جانب پادشاه رو كرد و گفت: آيا براى اين حال مثلى بيان كنم؟ گفت: بگو.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:522

(1) گفت: جمعى از دزدان با يك ديگر اتفاق كردند كه به خزانه پادشاه دستبرد زنند و از زير ديوار خزانه نقبى زدند و داخل شدند و كالاهايى ديدند كه هرگز نديده بودند و در ميان آنها سبويى از طلا بود كه مهرى از طلا بر آن زده بودند.

گفتند: از اين سبو بهتر چيزى نيست آن را از طلا ساخته اند و مهرى از طلا بر آن نهاده اند و آنچه در آن است البتّه از اين هم برتر است. آن را برداشتند و بردند و به نيستانى درآمدند و همگى همراه بودند كه مبادا بعضى خيانت كنند، چون در آن سبو را گشودند، چند افعى زهرآگين در آن بود از جا جستند و آنها را كشتند.

اى پادشاه خدا عمر تو را طولانى كند، آيا مى پندارى كسى باشد كه احوال آن جماعت را شنيده باشد و حال آن

را سبو را بداند و دستش را درون آن سبو و در دهان آن افعى ها برد؟ گفت: نه گفت: آن منم، آنگاه دختر به پدرش گفت:

مرا رخصت ده كه خود بيرون آيم و با وى سخن گويم كه اگر حسن و جمال و تركيب و زيبايى خداداد مرا ببيند بى اختيار خواستگارى مرا قبول خواهد كرد.

پادشاه به آن پسر گفت: دخترم مى خواهد به حضور تو آيد و بى حجاب با تو سخن گويد و تاكنون به حضور مردى نيامده و با هيچ اجنبى سخن نگفته است، گفت: اگر خواهد بيايد و دختر با نهايت حسن و جمال و غنج و دلال از پرده بيرون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:523

خراميد سلام كرد (1) و گفت: آيا هرگز دخترى به مانند من در تندرستى و زيبايى و كمال و نيكويى ديده اى؟ من تو را دوست دارم و عاشقت هستم. آن پسر به جانب پادشاه روى كرد و گفت: آيا براى اين حال مثلى بيان كنم؟ گفت: بگو.

گفت: روايت كرده اند كه پادشاهى دو پسر داشت و يكى از آن دو توسّط پادشاهى ديگر اسير شد و فرمان داد او را در سرايى حبس كردند و گفت هر گاه كسى بر آن سرا گذر كرد سنگى بر آن اسير زند و آن پسر در اين حال مدّتى در حبس بود تا آنكه برادر آن پسر به پدر گفت: اگر رخصت فرمايى به جانب برادر خود بروم شايد بتوانم بجاى او فديه اى دهم و يا با حيله اى او را خلاصى بخشم.

پادشاه گفت: برو و آنچه از اموال و امتعه و اسبان خواهى با خود بردار و زاد و راحله همراه او كرد و خوانندگان

و نوحه گران به همراه وى روان شدند و چون به نزديكى شهر آن پادشاه رسيد پادشاه را از قدوم او آگاه كردند و او به مردم شهر فرمان داد كه از او استقبال كنند و در بيرون شهر منزلى مناسب براى وى معيّن كرد. آن پسر در آن منزل فرود آمد و كالاهاى خود را گشود و به غلامان خود دستور داد كه با مردم خريد و فروش كنند و در معامله با آنها مساهله و مسامحه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:524

كنند (1) و كالاها را هم به قيمت ارزان بفروشند و آنان نيز چنين كردند و چون ديد كه مردم سرگرم خريد و فروش اند ايشان را غافل ساخته و به تنهائى به شهر درآمد و از جايگاه حبس برادر آگاه بود خود را به آنجا رسانيد و سنگريزه اى برداشت و به آنجا پرتاب كرد تا از وجود برادر در آنجا اطمينان حاصل كند.

چون سنگريزه به برادر اصابت كرد فرياد برآورد و گفت: مرا كشتى، نگهبانان به هراس آمده و به سراغ او آمدند و پرسيدند چرا فرياد كشيدى؟ در اين مدّت تو را عذابها و آزارها كرديم و مردم بر تو سنگهاى گران انداختند، جزع نكردى و فريادى نكشيدى، اكنون از سنگ ريزه اين مرد چرا به فرياد آمدى؟ گفت:

مردم مرا نمى شناختند امّا اين مرد مرا مى شناسد. برادر به سر منزل و بر سر بنه خود بازگشت و به مردم گفت: فردا صبح زود بياييد تا پارچه ها و كالاهايى را براى شما بيرون بياورم كه هرگز مانند آن را نديده باشيد، آن روز برگشتند و فردا صبح همگى آمدند دستور داد پارچه ها را گشودند و خوانندگان

و نوحه گران و اصحاب لهو و لعب را فرمود كه هر يك به شيوه خود مردم را سرگرم كند و مردم سرگرم شدند آنگاه به نزد برادر آمد و زنجيرهاى او را پاره كرد و گفت غم مخور كه تو را مداوا مى كنم و او را برگرفت و از شهر بيرون آورد و بر جراحتهاى او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:525

مرهم نهاد (1) چون اندكى آسوده شد و قدرت حركت بهم رسانيد او را بر سر راه گذاشت و گفت از اين راه برو كه به دريا مى رسى و كشتى مهيّا كرده ام بر آن كشتى بنشين كه تو را به وطن مى برد چون اندكى راه رفت از بخت بد به چاهى درافتاد كه در آن اژدهايى عظيم بود و در آن چاه درختى روئيده بود چون به آن درخت نظر افكند ديد بر آن درخت دوازده غول مأوا كرده اند و در زير درخت دوازده شمشير برهنه برّان نهاده اند پس سعى بسيار كرد و به انواع حيله ها از آن درخت بالا رفت و خود را از شاخه اى به شاخه اى ديگر رسانيد و به صد افسون از آن مهلكه خلاصى يافت و خود را به دهانه چاه رسانيد و از آنجا به ساحل دريا آمد و ديد كشتى آماده حركت است در آن نشست و به جانب وطن رهسپار گرديد.

اى پادشاه! خدا عمر تو را طولانى گرداند. آيا مى پندارى چنين كسى دوباره به آن چاه مخوف باز گردد؟ گفت: نه. گفت: آن منم، و از ازدواج با آن جوان مأيوس شدند و آن جوانى كه به همراهى هم از شهر فرار كرده بودند پيش آمد و آهسته به شاهزاده

گفت: مرا به ياد آنان بياور و او را به عقد من در آور.

شاهزاده به پادشاه گفت: اين جوان مى گويد: اگر پادشاه مصلحت مى داند اين سايه مرحمت را بر سر من افكند و دختر خود را به عقد من درآورد. گفت: چنين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:526

نمى كنم. گفت در اين باب مثلى بيان كنم؟ پادشاه گفت: بگو.

(1) گفت: مردى رفيق جمعى شده بود و همگى به كشتى نشستند و چندين شبانه روز طىّ مسير كردند آنگاه در نزديكى جزيره اى كه غولان در آنجا ساكن بودند كشتى آنها شكست و رفيقان آن مرد همگى غرق شدند و امواج دريا تنها آن مرد را سالم به جزيره افكند. آن غولان در جزيره دريا را نظاره مى كردند و آن مرد به نزد ماده غولى آمد و عاشق او شد و با او نكاح كرد تا آنكه شب گذشت و چون صبح شد آن ماده غول مرد را كشت و اعضاى او را ميان ياران خود قسمت كرد و بعد از مدّتى كه از اين واقعه گذشت شخص ديگرى به آن جزيره درآمد و دختر شاه غولان عاشق او شد و او را برد تا با او نكاح كند، ولى چون آن مرد از واقعه مرد سابق خبر داشت تا صبح از ترس نخوابيد و هنگام صبح كه آن غول به خواب رفت گريخت و خود را به ساحل رسانيد اتّفاق را كشتى در نزديكى ساحل بود، اهل كشتى را ندا كرد و به آنها استغاثه نمود و ايشان بر او ترحّم آوردند و او را سوار كشتى كردند و با خود بردند و به اهلش رسانيدند.

بامدادان غولان ديگر به سوى

آن غول آمدند و پرسيدند: آن مردى كه با او شب را به روز آوردى چه شد؟ گفت: از نزد من گريخت. غولان تكذيب وى كردند و گفتند: او را به تنهايى خورده اى و به ما حصّه اى نداده اى، اگر او را حاضر نكنى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:527

تو را مى كشيم. (1) آن غول به ناچار سفر كرد تا به خانه آن مرد درآمد و به نزد او نشست و گفت: اين سفر بر تو چگونه گذشت؟ گفت: بلاى عظيمى در اين سفر پيش آمد و حقّ تعالى به فضل خود مرا از آن نجات داد و قصّه غولان را براى او باز گفت. آن غول گفت: اكنون از آن بلا خلاصى يافته اى؟ گفت: آرى، گفت:

من همان غولم كه دوش نزد من بودى و اكنون آمده ام تا تو را ببرم. آن مرد شروع به تضرّع و استغاثه كرد و او را سوگند داد كه از كشتن من بگذر و من به عوض خود تو را به كسى دلالت مى كنم كه از من بهتر باشد. آن غول بر او ترحّم كرد و التماسش را پذيرفت و رفتند تا به پادشاه وارد شدند. غول گفت: اى پادشاه سخن مرا بشنو و ميان من و اين مرد حكم كن. من زن اين مرد هستم و او را بسيار دوست دارم ولى او از من كراهت دارد و از صحبت من بيزار است. اى پادشاه! موافق حقّ ميان من و او حكم كن. چون پادشاه آن زن را در نهايت حسن و جمال مشاهده كرد او را پسنديد و شيفته او شد و آن را به خلوت طلبيد و گفت: اگر تو

اين زن را نمى خواهى او را به من واگذار كه من شيفته و عاشق وى شده ام. گفت: هر گاه پادشاه را ميل مصاحبت او هست، من دست از او بر مى دارم و الحقّ لياقت مصاحبت پادشاه را دارد و چنين زنى مناسب شاهان است و امثال ما فقيران قابل او نيستيم. پادشاه او را به خانه برد و با او بيتوته كرد و چون سحرگاه پادشاه به خواب رفت آن غول وى را پاره پاره كرد و گوشت او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:528

را به جزيره برد و ميان ياران خود قسمت كرد. (1) اى پادشاه! آيا كسى را مى شناسى كه آن غول را بشناسد و باز همراهى وى كند؟ گفت: نه. و چون آن پسر اين سخن را از شاهزاده شنيد گفت: من نيز اين دختر را نمى خواهم و از تو مفارقت نمى كنم.

آنگاه هر دو از نزد پادشاه خارج شدند و پيوسته حق تعالى را مى پرستيدند و در اطراف زمين سياحت مى كردند و از احوال جهان عبرت مى گرفتند و خداى تعالى به واسطه آن دو جمعيّت بسيار را هدايت كرد و شأن آن شاهزاده و آوازه او در آفاق منتشر شد و به فكر پدر خود افتاد و گفت: رسولى به نزد او بفرستم شايد او را از گمراهى برهانم و رسولى به نزد او فرستاد و به او گفت: فرزندت به تو سلام مى رساند و اخبار او را باز گفت. پادشاه و خانواده اش به نزد او آمدند و او نيز ايشان را از گمراهى رهانيد.

سپس بلوهر به منزل خود بازگشت و چند روزى ديگر به نزد او آمد و شد مى كرد تا آنكه دانست ابواب

هدايت را بر وى گشوده و او را به راه صواب دلالت كرده است آنگاه با او وداع كرده و از آن ديار بيرون رفت و بوذاسف حزين و غمگين باقى ماند و زمانى گذشت تا آنكه هنگام آن فرا رسيد كه به جانب اهل دين و عبادت رود و عامّه خلايق را هدايت كند، حق تعالى ملكى از ملائكه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:529

را به سوى وى ارسال كرد (1) و در خلوت بر وى ظاهر شد، نزد او ايستاد و گفت:

خير و سلامتى بر تو باد! تو در ميان بهائم و حيوانات گرفتارشده اى كه همگى به فسق و ظلم و جهالت گرفتارند. از جانب حقّ با تحيّت به نزد تو آمده ام و پروردگار خلايق مرا به نزد تو فرستاده است تا تو را بشارت دهم و امورى چند از امور دنيا و آخرت را كه بر تو نهان است به تو بياموزم، پس بشارت و مشورت مرا بپذير و از كلامم غافل مشو و لباس دنيا را از خود بيفكن و شهوات دنيا را رها كن و از ملك و سلطنت فانى دنيا كناره گيرى كن كه دوامى ندارد و عاقبت آن پشيمانى و حسرت است و ملك بى زوال و شادى هميشگى و آسايشى را كه هرگز متغيّر نشود طلب كن و راستگو و عدالت پيشه باش كه تو پيشواى مردمى و ايشان را به بهشت فرا مى خوانى.

چون بوذاسف بشارت آن ملك را شنيد به سجده درافتاد و خداوند را شكرگزارى كرد و گفت: من مطيع پروردگار خويشم و از فرموده او در نگذرم پس اى ملك! مرا به اوامر خود فرمان ده كه سپاسگزار توأم

و شاكر آن كسى كه تو را به نزد من فرستاده است كه او به من رحمت و رأفت دارد و مرا بين دشمنان رها نكرده است و من به آنچه برايم آورده اى اهتمام مى ورزم و در اجراى آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:530

كوشش مى كنم. (1) آن ملك گفت: من پس از چند روز به نزد تو بازمى گردم و تو را با خود خواهم برد، براى آن آماده باش و از آن غفلت مكن. پس بوذاسف عزم رفتن كرد و همّتش را بر آن كار قرار داد و هيچ كس را خبردار نكرد، تا آنكه هنگام رفتن فرا رسيد و در دل شب كه مردم در خواب بودند آن ملك آمد و گفت: برويم و آن را به تأخير ميفكن، بوذاسف برخاست و چون سرّ خود را با كسى جز وزيرش نگفته بود او نيز همراه شد و هنگامى كه خواست بر مركب سوار شود يكى از حاكمان بلاد كه جوانى خوش سيما بود آمد و او را سجده كرد و گفت:

اى شاهزاده! كجا مى روى كه ما را در اين ايّام تنگى و سختى رخ داده است، اى مصلح و حكيم كامل آيا ما و مملكت و بلاد خود را ترك مى كنى؟ نزد ما بمان كه ما از هنگام ولادت تو تاكنون در رفاه و كرامت بوده ايم و آفت و بلايى به ما نرسيده است. بوذاسف او را ساكت كرد و گفت: تو در بلاد خود باش و همراهى اهل مملكت خود كن، امّا من به آنجا خواهم رفت كه مرا مى فرستند و چنان مى كنم كه مرا بدان فرمان مى دهند و اگر تو نيز مرا مدد كنى

از عمل من نصيبى خواهى داشت.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:531

(1) آنگاه بر مركب سوار شد و آن مقدار كه خداوند مقرّر فرموده بود سواره رفت بعد از آن از مركب فرود آمد و وزيرش اسب او را مى كشيد و با صداى بلند مى گريست و به شاهزاده مى گفت: با چه رويى پدر و مادر تو را ديدار كنم و به ايشان چه بگويم و به چه عذابى مرا خواهند كشت و تو چگونه طاقت سختى و آزارى را خواهى داشت كه به آن عادت نكرده اى و چگونه وحشت تنهايى را تحمّل خواهى كرد در حالى كه حتّى يك روز تنها نبوده اى و پيكر تو چگونه تحمّل گرسنگى و تشنگى و خوابيدن بر زمين و خاك را خواهد داشت؟ شاهزاده او را نيز ساكت كرد و تسلّى داد و اسب و كمربند خود را به وى بخشيد. وزير به پاى شاهزاده افتاد و بر آن بوسه مى زد و مى گفت: اى آقاى من! مرا در وراى خود تنها مگذار، مرا نيز همراه خود ببر كه پس از تو براى من كرامتى نخواهد بود و اگر مرا همراه خود نبرى سر به بيابانها مى گذارم و در سرايى كه انسانى باشد پا نمى نهم. شاهزاده باز او را ساكت كرد و تسلّى داد و گفت: دل برمدار كه من كس نزد پادشاه مى فرستم و به او سفارش مى كنم كه به تو اكرام و احسان كند.

آنگاه شاهزاده جامه پادشاهى را از تن بدر آورد و به وزيرش داد و گفت:

لباس مرا در بركن و ياقوت گرانبهايى كه بر سر داشت به او داد و گفت: آن را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:532

بردار و به همراه

اسبم روان شو (1) و چون بر پادشاه وارد شدى او را سجده كن و اين ياقوت را به وى بده و سلام مرا به او و همگى بزرگان برسان و به آنها بگو:

چون من در حال دنياى فانى و آخرت باقى متردّد شدم در باقى رغبت كردم و از فانى كناره گرفتم و چون اصل و حسب ملكوتى خود را دانستم و دوست و دشمن خود را شناختم و ميان يار و بيگانه تميز قائل شدم، دشمنان و بيگانگان را ترك كردم و به اصل و حسب خود پيوستم. امّا پدرم چون اين ياقوت را ببيند خوشحال مى شود و چون جامه هاى مرا در بر تو ببيند به ياد من خواهد افتاد و محبّت مرا به تو خواهد دانست و اين معنى مانع از آن مى شود كه به تو آسيبى برساند.

سپس وزير برگشت و بوذاسف به پيش مى رفت تا آنكه به فضاى پهناورى رسيد و سر بالا كرد و درخت بسيار بزرگى را ديد كه در كنار چشمه اى روئيده است درختى به زيبايى تمام كه شاخه ها و برگها و ميوه هاى شيرين فراوان داشت و پرندگان كثيرى بر شاخه هاى آن درخت نشسته بودند از ديدن آن مسرور و خوشحال شد و پيش رفت تا به آن رسيد و پيش خود آن را تعبير و تفسير مى كرد و مى گفت: آن درخت بشارت نبوّتى است كه به او رسيده است و آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:533

چشمه آب علم و حكمتى است كه آن را سيراب مى كند (1) و آن پرندگان مردمانى هستند كه نزد من آيند و دين و حكمت بياموزند، و در اين ميان كه او ايستاده بود

و چنين تعبير و تشبيه مى كرد، ناگاه چهار ملك را ديد كه پيشاروى او حركت مى كردند و او هم در پى ايشان روان شد و آنها او را برداشته و به آسمانها بردند و از علوم و معارف آن قدر به وى كرامت شد كه احوال نشئه اولى كه عالم ارواح است و نشئه وسطى كه عالم ابدان است و نشئه اخرى كه عالم قيامت است همگى بر او ظاهر گرديد و احوال آينده نيز بر وى نمايان شد، بعد از آن او را بر زمين آوردند و حقّ تعالى يكى از آن چهار ملك را مقرّر فرمود كه پيوسته همراه وى باشد و زمانى در آن بلاد درنگ كرد، و بعدها به سرزمين سولابط كه سرزمين پدرش بود بازگشت. چون پادشاه خبر آمدن وى را شنيد با اشراف و امرا و اعيان مملكت به استقبال او بيرون آمد و او را گرامى داشتند و توقير و تعظيم فراوان كردند و جميع خويشان و دوستان و لشكريان و شهروندان به خدمت او آمدند و بر او سلام كردند و نزد او نشستند. او هم سخنان بسيارى گفت و مهربانيها كرد و گفت:

سخنان مرا به گوش جان بشنويد و دلهاى خود را فارغ سازيد تا بر استماع سخنان حكمت ربّانى كه نور بخش جانهاست توفيق يابيد و به علم كه راهنماى راه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:534

نجات است اعتماد كنيد (1) و عقولتان را بيدار كنيد و حقّ و باطل و گمراهى و هدايت را از يك ديگر بازشناسيد.

و بدانيد آنچه من شما را به آن دعوت مى كنم دين حقّى است كه حقّ تعالى بر انبياء و رسولان

در قرون گذشته فرو فرستاده است و خداوند در اين زمان به سبب رحمت و شفقت خود ما را به آن دين مخصوص گردانيده است و خلاصى از آتش جهنّم به واسطه متابعت از آن حاصل مى شود و هيچ كس به ملكوت آسمانها نمى رسد و به آن داخل نمى گردد مگر آنكه ايمان بياورد و عمل خير انجام دهد، پس در اين دو امر كوشش كنيد تا راحتى جاويد و حيات ابدى بيابيد و بايد كه ايمان شما از روى طمع به زندگانى دنيا يا اميد به ملك زمين و طلب مواهب دنيوى نباشد بلكه بايد در ملكوت آسمانها طمع كرد و اميد به خلاصى از دوزخ داشت و نجات از ضلالت و رسيدن به راحت و آسايش آخرت را خواستار شد، زيرا كه پادشاهى و سلطنت در زمين زايل مى شود و لذّات آن منقطع مى گردد و كسى كه فريفته آن شود در هنگامى كه نزد جزا دهنده روز جزا بايستد هلاك و مفتضح مى شود و مرگ قرين بدنهاى شماست و پيوسته در كمين شكار ارواح شما نشسته

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:535

است تا آن را به همراه اجساد به خاك مذلّت افكند.

(1) و بدانيد همچنان كه پرنده براى ادامه حيات از امروز به فردا بايد از قوّه بينايى و بالها و پاهاى خود استفاده كند آدمى براى حيات ابدى و نجات واقعى بايد از ايمان و عمل صالح و كارهاى نيك و تمام استفاده كند پس اى پادشاه و اى اشراف در آنچه كه مى شنويد تفكّر كنيد و آن را بفهميد و عبرت بگيريد و تا كشتى حاضر است از دريا عبور كنيد و تا راهنما و

مركب و توشه هست از بيابان عبور نمائيد و مادام كه چراغ روشن است راه را طى كنيد و به معاونت اهل دين گنجهاى خير را بيندوزيد و با ايشان در اجراى خير و عمل صالح مشاركت كنيد و پيروان خود را اصلاح كنيد و يار آنها باشيد و آنها را به كار خير واداريد تا با شما به ملكوت نور درآيند و نور را بپذيريد و از فرائض خود مراقبت كنيد و مبادا به آرزوهاى دنيوى اعتماد كنيد و از شراب خمر و زناكارى و هر عمل زشت و نكوهيده ديگر كه كشنده روح و تن است بپرهيزيد و از حميّت و غضب و دشمنى و سخن چينى و هر چه كه براى خود بد مى شماريد بركنار باشيد و پاكدل و درست نيّت باشيد تا چون شما را اجل فرا رسد در راه راست باشيد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:536

(1) سپس از شهر سولابط نقل مكان كرد و به ساير بلاد رفت و شهرهاى كثيرى را درنورديد تا آنكه به سرزمينى رسيد كه آن را كشمير مى گفتند و در آن شهر مقام كرد و دلهاى مرده اهل آن را زنده نمود و در آنجا درنگ كرد تا مرگش فرا رسيد و تن را رها و به عالم نور صعود كرد و پيش از مرگش يكى از شاگردانش را كه ايابد مى ناميدند و پيوسته در خدمت و ملازمت وى بود فراخواند. او مردى كامل در امور بود و به او وصيّت كرد و گفت: پرواز من از اين عالم خاك نزديك شده است، شما فرائض الهى را محافظت كنيد و از حق به باطل متمايل نشويد و

زهد و عبادت را پيشه سازيد. سپس دستور داد ايابد براى او مكانى بسازد و پاهاى خود را دراز كرد، سر به جانب مغرب و پاها به جانب مشرق نهاد و جان به جان آفرين تسليم كرد.

[گفتار مؤلف در باره غيبت]

() شيخ صدوق رضى اللَّه عنه مصنّف اين كتاب گويد: اين حديث و احاديث مشابه آن كه در باب اخبار معمّرون و غير آنها رسيده است مورد اعتماد و اتّكاء من در امر غيبت و وقوع آن نيست، زيرا امر غيبت در نزد من با احاديث صحيحى كه از ناحيه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه اطهار عليهم السّلام وارد شده به اثبات رسيده است و اصل اسلام و شرايع و احكامش هم به امثال همان اخبار ثابت شده است، (2) ولى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:537

من ملاحظه مى كنم كه امر غيبت براى بسيارى از پيامبران و رسولان- صلوات اللَّه عليهم- و حجّتهاى الهى پس از ايشان و پادشاهان صالحى كه از جانب خداى تعالى بوده اند واقع شده است و هيچ يك از مخالفين ما منكر آنها نشده است در حالى كه در طرق روايت، جميع اين روايات در مقام مقايسه با روايات كثيره و صحيحه اى كه از ناحيه پيامبر و ائمّه صلوات اللَّه عليهم در امر قائم و دوازدهمين از ائمّه عليهم السّلام وارد شده است از اعتبار كمترى برخوردار است، روايات صحيحه و صريحه اى كه مى گويد: غيبت او به طول مى انجامد تا به غايتى كه دلها سخت شود و از ظهورش نوميد گردند، آنگاه خداوند او را ظاهر سازد و زمين به نور جمالش روشن گردد و ظلم و جور با عدالت او

نابود شود.

پس تكذيب آن و اقرار به نظائرش چه معنايى مى تواند داشته باشد؟ جز آنكه بگوئيم آنها مى خواهند نور خدا را خاموش و دين او را باطل كنند، امّا خداوند نور خود را تمام و كلمه اش را بلند مى گرداند و حق را محقق و باطل را نابود مى سازد گرچه مخالفان مكذّب وعده هاى الهى را خوش نيايد، وعده هايى كه در باره صالحين بر زبان خير النبيّين و ائمّه طاهرين صلوات اللَّه عليهم جارى شده است.

مقصود ديگر من از ذكر اين اخبار و امثال آن در كتاب اين است كه جميع

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:538

اهل وفاق و خلاف به مطالعه اين گونه اخبار و داستانها رغبت دارند (1) و چون آن اخبار را در اين كتاب بخوانند به خواندن ساير فصول آن نيز مشتاق مى شوند كه مطالعه كنندگان كتاب از سه گروه زير خارج نيستند: منكران، شكّ كنندگان و معترفان. آنكه مقرّ و معترف به وجود امام عليه السّلام است اين اخبار موجب ازدياد بصيرتش مى شود و آنكه منكر است با او اتمام حجّتى مى گردد و آن كه شك كننده است در مقام تحقيق از احوال امام غائب و غيبت او برمى آيد و اميد است كه به حق هدايت شود، زيرا تحقيق در امور صحيح موجب تأكيد و وضوح بيشتر آن مى شود، مانند طلا كه هر چه بيشتر آن را در بوته بگذارند خالص تر و بهتر مى شود.

و خداى تعالى اسم اعظم خود را در اوايل سوره هاى قرآن نهان ساخته است اسم اعظمى كه چون خدا را بدان بخوانند اجابت كند و چون به واسطه آن درخواست كنند اعطا فرمايد.

خداى تعالى فرموده است: «الم» و «المر» و «الر» و «المص» و «كهيعص»

و «حمعسق» و «طسم» و «طس» و «يس» و مشابه آنها، و براى آن دو دليل وجود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:539

دارد. (1) دليل اوّل آنكه كفّار و مشركين نمى توانستند ذكر اللَّه را ببينند و ذكر اللَّه عبارت از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است به دليل سخن خداى تعالى كه فرمود: أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولًا «1» كه «رسولا» بدل از «ذكرا» آمده است، و همچنين نمى توانستند قرآن كريم را بشنوند و خداى تعالى در اوايل چند سوره اسم اعظم خود را با حروف جدا جدا آورده است، همان حروفى كه زبان و كلام ايشان از آنها ساخته شده است، امّا عادت آنها چنين نبود كه آنها را جدا جدا ذكر كنند و چون آن حروف مقطوعه را شنيدند تعجّب كردند و از سر شگفتى گفتند ما بعد آن را بشنويم كه چيست و به ما بعد آن نيز گوش فرا دادند و بر منكرين اتمام حجّت شد و بصيرت مقرّ و معترف افزون گرديد و شكّ كنندگانى كه همّتشان تحقيق در شكوك است توقّف كردند تا شايد به حقيقت دسترسى پيدا كنند كه در تحقيق امكان وصول به حقيقت وجود دارد.

دليل ديگرى كه در انزال حروف مقطوعه در اوايل بعضى از سور قرآن وجود دارد آن است كه خداوند اسرارى در آنها قرار داده است و خاندان عصمت و طهارت را به معرفت آن اسرار اختصاص داده است تا به وسيله آن اقامه دلايل و اظهار معجزات كنند و اگر خداى تعالى آن اسرار را به همه مردم

______________________________

(1) الطلاق: 11- 12.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:540

مى آموخت حكمت و تدبيرى در آن نبود (1) و

بسا شخص غير معصوم آن اسرار را كه اسم اعظم الهى نيز در آن است مى دانست و به وسيله آن به پيامبر مرسل و يا مؤمن آزموده نفرين مى كرد و بر خدا روا نبود كه با وجود آيات إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ خلف وعده كند و او را اجابت ننمايد و ممكن است خداوند بعضى از افراد عادى را به پاره اى از اين اسرار آگاه كند و آنها نيز از حدّ الهى درگذرند و خداى تعالى آن اسرار را از ايشان بازستاند تا به اين وسيله براى خلايق عبرتى حاصل شود. مثلا بلعم باعور آنگاه كه خواست بر موسى كليم اللَّه عليه السّلام نفرين كند خداوند اسرار اسم اعظم را از خاطرش برد و او را از آن بى بهره ساخت چنان كه فرموده است: وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ. «1» و خداى تعالى چنين كرده است تا مردمان بدانند كه او فضيلت را به اهلش اختصاص داده از آن رو كه آنها را لايق و مستحق آن دانسته است و اگر آن را به ديگران مى آموخت همان خطاى بلعم از آنها سر مى زد.

و همچنان كه روا باشد خداى تعالى اسم اعظم خود را در حروف مقطوعه كتابش كه كلام و حجّتش مى باشد نهان سازد، همچنين روا باشد كه حجّت خود را در ميان مردم از مؤمنين و غير مؤمنين نهان سازد زيرا خداى تعالى مى داند كه

______________________________

(1) الاعراف: 175.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:541

اگر او را ظاهر سازد بيشتر مردم از حدود الهى در باره او تعدّى مى كنند (1) و از اين رو مستوجب هلاكت خواهند بود و

اگر ايشان را هلاك كند روا نبود چون ممكن است در اصلاب آنها مؤمنان باشند و اگر آنها را هلاك نكند روا نبود چون تعدّى به حدود الهى در باره امام كرده اند. از اين رو وقوع غيبت در چنين حالى واجب است و چنان كه در اصلاب آنها مؤمنى نباشد خداى تعالى او را ظاهر مى كند و دشمنانش را بر زمين فرو مى برد و نابود مى سازد. آيا نمى بينى اگر زنى شوهردار زنا كند و باردار باشد سنگسار نمى شود تا آنكه وضع حمل كند و دو سال تمام نوزاد را شير دهد مگر آنكه كسى متكفّل شير دادن او شود؟ همچنين است كسى كه واجب القتل باشد و در صلب او مؤمنى باشد، كشته نمى شود تا آن مؤمن از صلب او جدا شود و كسى آن را نمى داند مگر آنكه از جانب علّام الغيوب حجّت باشد و از اين رو است كه حدود الهى را جز امام اقامه نمى كند و به همين علّت بود كه امير المؤمنين عليه السّلام جهاد با اهل خلاف را پس از رسول خدا به مدّت بيست و پنج سال ترك فرمود.

راوى گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: چرا امير المؤمنين عليه السّلام در ابتدا با

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:542

مخالفين خود نجنگيد؟ (1) فرمود: به دليل آيه اى كه در قرآن كريم است: اگر جدا مى شدند كافران را به سختى عذاب مى كرديم. «1» گويد: گفتم: مقصود از جدا شدن ايشان چيست؟ فرمود جدا شدن ودايع مؤمنى كه در اصلاب قوم كافر وجود دارد.

قائم عليه السّلام نيز چنين است، او ظهور نمى كند تا آنكه ودايع خداى تعالى خارج شود و چون خارج شد بر

دشمنان آشكار خداى تعالى چيره مى شود و آنها را نابود مى سازد.

ابراهيم كرخى گويد: مردى به امام صادق عليه السّلام گفت: اصلحك اللَّه! آيا علىّ عليه السّلام در دين خداى تعالى نيرومند نبود؟ فرمود: آرى نيرومند بود. گفت:

پس چرا آن قوم بر او غلبه كردند و چرا آنها را دفع نفرمود و مانع كارهاى ايشان نشد؟ فرمود: آيه اى در كتاب خداى تعالى او را بازداشت، گويد: گفتم: آن كدام آيه است؟ فرمود: اين سخن خداى تعالى: لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً. زيرا براى خداى تعالى ودايع مؤمنى در اصلاب قوم كافر و منافق

______________________________

(1) الفتح: 26.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:543

وجود دارد (1) و على عليه السّلام پدران را نمى كشت تا آنكه آن ودايع خارج شوند و چون آن ودايع خارج شدند بر آنها غلبه فرمود و با ايشان كارزار كرد، و قائم ما اهل البيت نيز چنين است ظهور نمى كند تا آنكه ودايع خداى تعالى ظاهر شود و چون آنها ظاهر شدند بر آنان كه بايست غلبه مى كند و آنان را نابود مى سازد.

منصور بن حازم از امام صادق عليه السّلام در تفسير اين آيه كه لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً، فرمود: اگر خداوند كافران را از اصلاب مؤمنان و مؤمنان را از اصلاب كافران خارج مى كرد، هر آينه كافران را عذاب مى نمود.

[ادامه حديث شدّاد] تتمّه باب معمّرون

اشاره

(2) مكى بن احمد گويد: از اسحاق بن ابراهيم طرسوسى كه نود و هفت سال از عمرش گذشته بود بر در سراى يحيى بن منصور شنيدم كه مى گفت: سربانك پادشاه هندوستان را در شهرى كه قنوج ناميده مى شد ديدار كردم و از او پرسيدم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:544

كه چند سال عمر

كرده اى؟ (1) گفت: نهصد و بيست و پنج سال و او مسلمان بود و مى گفت پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ده تن از اصحابش را به نزد او فرستاده است كه از جمله آنها حذيفة بن يمان و عمرو بن عاص و اسامة بن زيد و ابو موسى اشعرىّ و صهيب رومى و سفينه و ديگران بودند و آنها او را به دين اسلام فراخوانده اند و او نيز اجابت كرده و مسلمان شده و نامه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را بوسيده است. گفتم: با اين ضعف چگونه نماز مى خوانى؟ گفت: خداى تعالى فرموده است: الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ. گفتم: طعام تو چيست؟ گفت: آبگوشت و سبزى تره. گفتم: آيا چيزى از تو خارج مى شود؟ گفت: آرى هفته اى يك بار آن هم به مقدار كم. گويد از دندانهاى او پرسش كردم، گفت: بيست مرتبه روئيده است و در اصطبل او حيوانى بزرگتر از فيل ديدم كه به آن زند فيل مى گفتند. گفتم: با اين چه مى كنى؟ گفت: با آن جامه خادمان را به رختشوى خانه مى برند و بزرگى مملكت او به قدرى است كه طى كردن آن چهار سال به طول مى انجامد و درازى پايتخت او پنجاه فرسخ است و هر دروازه آن شهر را يك صد و بيست هزار نگهبان پاسدارى مى كند و چون دشمنان به يكى از دروازه ها حمله كنند آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:545

نگهبانان به تنهايى به مقابله برمى خيزند و از غير او استعانت نمى كنند (1) و كاخ پادشاه در وسط اين شهر است، و شنيدم كه مى گفت: به مملكت مغرب وارد

شدم و به صحراى رمل كه به آن رمل عالج گويند رسيدم و به ميان قوم موسى عليه السّلام درآمدم و ديدم كه پشت بام خانه هايشان برابر بود و انبار غلّات آنها در خارج قريه بود و قوت مورد نياز خود را از آنجا بر مى گرفتند و باقى را در آن ذخيره مى كردند و قبور آنها در خانه هايشان بود و در باغهايى كه از شهر دو فرسخ فاصله داشت و در ميان آنها پيرمرد و پيرزنى نبود و هيچ نوع بيمارى در ميان آنها مشاهده نكردم بيمار نمى شدند تا آنكه بميرند. و بازارهايى داشتند كه اگر شخصى مى خواست از آن خريد كند خود به آنجا مى رفت و براى خود كالا را به ترازو مى نهاد و هر چه كه مى خواست برمى داشت و فروشنده هم حاضر نبود و چون قصد نماز مى كردند به مصلّا حاضر مى شدند و نماز مى گزاردند و بازمى گشتند و سرقت و خيانت و خصومت در ميان آنها نبود و هيچ كلام ناخوشايندى در ميانشان وجود نداشت و ياد خدا و نماز و مرگ در بين آنها شايع بود.

مصنّف اين كتاب- رحمه اللَّه- فرمايد:

(2) هنگامى كه مخالفين ما اين حال را براى سربانك پادشاه هند روا مى دانند سزاوار نيست كه مانند آن را در طول عمر براى حجّت خدا محال بدانند، و لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:546

باب 55 ثواب انتظار فرج

1-

(1) علاء بن سيابه از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: هر كس از شما به اعتقاد به اين امر بميرد در حالى كه منتظر آن باشد، مانند كسى است كه در خيمه قائم عليه السّلام باشد.

2-

(2) عبد الحميد واسطى گويد به امام باقر عليه السّلام گفتم: أصلحك اللَّه ما بازارهاى خود را به خاطر انتظار اين امر رها ساختيم. فرمود: اى عبد الحميد آيا كسى را ديده اى كه خودش را به خاطر خداى تعالى حبس كند و خداوند براى او گشايشى قرار ندهد؟ آرى به خدا سوگند خداوند براى او گشايش قرار مى دهد، خدا رحمت كند كسى را كه خود را وقف ما سازد، خدا رحمت كند كسى را كه امر ما را احيا كند، گويد گفتم: اگر پيش از آنكه قائم را ببينم بميرم چه خواهد شد؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:547

فرمود: اگر كسى از شما بگويد: اگر قائم آل محمد را درك كنم او را نصرت خواهم كرد او مانند كسى است كه پيشاروى او شمشير مى زند، نه بلكه مانند كسى است كه همراه او شهيد شود.

3-

(1) از ائمّه اطهار عليهم السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه فرمود: افضل اعمال امّت من انتظار فرج از ناحيه خداى تعالى است.

4-

(2) محمّد بن فضيل گويد از امام رضا عليه السّلام از فرج پرسش كردم، گفت: خداى تعالى مى فرمايد: منتظر باشيد كه من نيز با شما از منتظرانم.

5-

(3) بزنطى از امام رضا عليه السّلام روايت كند كه فرمود: صبر و انتظار فرج چه نيكوست، آيا سخن خداى تعالى را نشنيدى كه فرمود: چشم به راه باشيد كه من نيز با شما چشم براهم و فرمود: منتظر باشيد كه من نيز با شما از منتظرانم. پس بر شما باد كه صبر كنيد كه فرج پس از يأس مى آيد و پيشينيان شما از شما صابرتر بودند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:548

6-

(1) از امام صادق از پدرانش از امير المؤمنين عليهم السّلام روايت شده است كه فرمود: منتظر امر ما مانند كسى است كه در راه خدا به خون خود درغلطد.

7-

(2) عمّار ساباطى گويد: از امام صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا عبادت با امام مستتر در دولت باطل افضل است يا عبادت در ظهور و دولت حقّ به همراه امام ظاهر؟ فرمود: اى عمّار به خدا سوگند صدقه پنهانى از صدقه آشكارا بهتر است و عبادت شما در نهانى به همراه امام مستتر در دولت باطل بهتر است، زيرا در دولت باطل از دشمنان خود مى ترسيد و در حالت قبل از جنگ به سر مى بريد، نسبت به كسى كه خداى تعالى را در ظهور حق و دولت آن به همراه امام ظاهر مى پرستد و عبادت به همراه خوف و در دولت باطل به مانند عبادت در امن و در دولت حقّ نيست. بدانيد هر يك از شما كه نماز فريضه را فرادى و نهانى از دشمن و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:549

در وقت آن بخواند، (1) خداى تعالى براى او ثواب بيست و پنج نماز فريضه فرادى را بنويسد و هر يك از شما كه نماز نافله اى را در وقت آن و درست بخواند خداى تعالى براى او ثواب ده نماز نافله را بنويسد و هر يك از شما حسنه اى انجام دهد خداى تعالى براى او ثواب بيست حسنه بنويسد و خداوند حسنات مؤمنان شما را كه اعمال را نيكو انجام دهند و براى حفظ دين و امام و جان خود تقيّه كنند و زبانشان را نگاه دارند چندين برابر كند كه خداى تعالى كريم است. راوى

گويد گفتم: فداى شما شوم مرا بر كار خير راغب كردى و بر انجام آن واداشتى، امّا مى خواهم بدانم چگونه اعمال امروز ما افضل از اعمال اصحاب امام ظاهر در دولت حقّ است در حالى كه ما و ايشان بر دين واحدى هستيم و آن دين خداى تعالى است؟ فرمود: شما در دخول در دين حق و نماز و روزه و حجّ و ساير احكام و خيرات بر آنها پيشى گرفتيد و خدا را در نهانى به همراه امام مستتر عبادت كرديد مطيع او و صابر و منتظر دولت حقّ هستيد بر امام و نفوس خود از شرّ ملوك مى هراسيد حقّ شما در دست ظالمان است و شما را از آن منع مى كنند و شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:550

را به تنگى و طلب معاش مضطر كرده اند، (1) در حالى كه بر دين و عبادت و طاعت از امام و خوف از دشمن خود صابر هستيد از اين رو خداوند اعمال شما را چندين برابر مى كند و آن بر شما گوارا باد.

گويد گفتم: فداى شما شوم اگر چنين است ديگر آرزومند نيستيم كه از اصحاب امام قائم در دولت حق باشيم زيرا امروز در امامت شما و طاعت شما هستيم و اعمال ما از اعمال اصحاب دولت حقّ افضل است! فرمود: سبحان اللَّه! آيا دوست نمى داريد كه خداى تعالى عدل و حقّ را در بلاد آشكار كند و حال عموم بندگان را نيكو گرداند و وحدت و الفت بين قلوب پريشان و پراكنده برقرار كند و در زمين خداى تعالى معصيت نشود و حدود الهى در ميان خلق اقامه گردد و خداوند حقّ را به اهلش برگرداند

و آنها آن را غالب گردانند تا به غايتى كه هيچ حقّى از ترس خلقى مخفى نماند؟ اى عمّار! به خدا سوگند هر يك از شما بر اين حال بميرد نزد خداوند از شهداى بدر و احد برتر خواهد بود پس مژده باد بر شما.

8-

(2) ابو ابراهيم كوفىّ گويد: بر امام صادق عليه السّلام داخل شدم و در حضورش

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:551

بودم كه ابو الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام در حالى كه پسر بچه اى بود وارد شد من به استقبالش رفتم و سر مبارك او را بوسيدم و نشستم. امام صادق عليه السّلام فرمود:

اى ابو ابراهيم! بدان كه پس از من او امام توست و در باره او مردمانى هلاك شوند و مردمانى ديگر به سعادت رسند، خدا قاتل او را لعنت كند و عذابش را دو چندان گرداند و خداوند از صلب او بهترين اهل زمين و زمان را پس از عجائبى كه از روى حسد بر وى گذرد خارج سازد و ليكن خداى تعالى كار خود را به انجام رساند اگر چه مشركان را ناخوش آيد خداوند از صلب او تتمّه ائمّه اثنى عشر را بيرون آورد و آنان را به كرامت خويش اختصاص دهد و آنان را در سراى قدس خويش جاى دهد. منتظر امام دوازدهم مانند كسى است كه شمشير خود را كشيده و پيشاپيش رسول خدا از وى دفاع كند. در اين هنگام مردى از مواليان بنى اميّه «1» داخل شد و كلام منقطع گرديد و پانزده مرتبه ديگر به نزد امام صادق عليه السّلام آمدم تا باقى كلام را بشنوم و بر آن توفيق نيافتم تا آنكه

يك بار به خدمتش درآمدم و او نشسته بود فرمود: اى ابو ابراهيم او برطرف كننده اندوه از شيعيان خود است از آن پس كه سختى و تنگى بسيار و گرفتارى طولانى و جور

______________________________

(1) كذا، و الظاهر «من موالى بني العبّاس».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:552

فراوان پديدار شده باشد (1) و خوشا به حال كسانى كه آن زمان را درك كنند. اى ابو ابراهيم! تا اينجا براى تو بس است. ابو ابراهيم گويد: هرگز با تحفه اى باز نگشته بودم كه از اين مژده شادى بخش تر و مسروركننده تر باشد.

باب 56 نهى از تسميه قائم عليه السّلام

1-

(2) علىّ بن رئاب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: صاحب اين امر مردى است كه جز كافر نام او را نبرد.

2-

(3) ريّان بن صلت گويد: از امام رضا عليه السّلام از قائم عليه السّلام پرسيدند، فرمود:

پيكرش ديده نمى گردد و نامش برده نمى شود.

3-

(4) جابر بن يزيد گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: عمر از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:553

امير المؤمنين عليه السّلام در باره مهدى پرسش كرد و گفت: اى فرزند ابو طالب مرا از مهدى خبر ده و بگو نام او چيست؟ فرمود: امّا اسمش را نمى گويم، زيرا حبيب و خليل من سفارش كرده است كه نام او را بازگو نكنم تا خداى تعالى او را مبعوث كند و آن از چيزهائى است كه خداى تعالى نزد رسولش به وديعه نهاده است.

4-

(1) ابو هاشم جعفرى گويد: از امام هادى عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: جانشين پس از من فرزندم حسن است و با جانشين او چگونه ايد؟ گفتم: فداى شما شوم! براى چه؟ فرمود: زيرا شخص او را نمى بينيد و ياد كردنش به نام روا نبود. گفتم:

پس چگونه او را ياد كنيم؟ فرمود: بگوئيد: الحجّة من آل محمّد سلام و درود خدا بر او باد.

باب 57 نشانه هاى ظهور قائم عليه السّلام

1-

(2) ميمون البان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پيش از قيام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:554

قائم عليه السّلام پنج نشانه به ظهور آيد: يمانى و سفيانى و منادى آسمانى و فرو رفتن زمين در بيداء و كشتن نفس زكيّه.

2-

(1) صالح مولاى بنى العذراء گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

بين قيام قائم آل محمّد و كشتن نفس زكيّه پانزده شب فاصله خواهد بود.

3-

(2) محمّد بن مسلم گويد: شنيدم كه امام صادق عليه السّلام مى فرمود: پيش از ظهور قائم نشانه هايى از جانب خداى تعالى براى مؤمنان خواهد بود گفتم: فداى شما شوم آنها كدام است؟ فرمود: قول خداى تعالى كه مى آزمائيم شما را يعنى مؤمنان را پيش از خروج قائم عليه السّلام بِشَيْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ «1» فرمود: (ايشان را مى آزمائيم به چيزى از خوف) از پادشاهان بنى فلان در آخر سلطنت آنها (و گرسنگى) به واسطه گرانى

______________________________

(1) البقرة: 155.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:555

قيمتها (و كاستى در اموال) فرمود: كسادى داد و ستد و كمى سود (و كاستى در نفوس) به واسطه مرگ و مير فراوان (و كاستى در ثمرات) فرمود: كمى ريعان زراعت (و صابران را مژده بده) در آن هنگام به تعجيل خروج قائم عليه السّلام. سپس فرمود: اى- محمّد! اين تأويل آيه است و خداى تعالى فرموده است: و تأويل آن را جز خدا و راسخان در علم نمى دانند. «2»

4-

(1) ميمون البان گويد: من در خيمه امام باقر عليه السّلام نشسته بودم كه امام يك طرف خيمه را بالا زد و فرمود: امر ما از اين آفتاب روشن تر است، سپس فرمود: نداكننده اى از آسمان ندا مى كند كه امام فلان پسر فلان است و نام او را مى برد و ابليس- لعنه اللَّه- نيز از زمين ندا كند همچنان كه در شب عقبه بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ندا كرد.

5-

(2) معلّى بن خنيس از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خروج سفيانىّ

______________________________

(2) آل عمران: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:556

از امور محتوم است و در ماه رجب واقع خواهد شد.

6-

(1) حارث بن مغيره از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: صيحه آسمانى كه در ماه رمضان واقع مى شود در شب بيست و سوم آن ماه خواهد بود.

7-

(2) عمر بن حنظله گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: پيش از قيام قائم پنج نشانه خواهد بود كه همگى از علامات محتوم است: يمانى و سفيانى و صيحه و كشتن نفس زكيّه و فرو رفتن زمين در بيداء.

8-

(3) زراره از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: نداكننده اى قائم عليه السّلام را به نام مى خواند. گفتم: نداى خاصّ است يا نداى عامّ؟ فرمود: نداى عامّ است و هر ملّتى به زبان خود آن را مى شنود. گفتم: پس چه كسى با او مخالفت مى كند در حالى كه او را به نام مى خوانند؟ فرمود: ابليس آنان را رها نمى كند و در آخر شب ندا مى كند و مردم را به شكّ وامى دارد.

9-

(4) از امام صادق عليه السّلام از امير المؤمنين عليه السّلام روايت است كه فرمود: پسر هند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:557

جگرخوار از بيابانى خشك خروج مى كند و او مردى است چهار شانه و زشت رو و كلّه گنده و آبله رو و چون او را ببينى مى پندارى كه يك چشم است نامش عثمان و نام پدرش عنبسه و از فرزندان ابو سفيان است تا به سرزمينى كه داراى قرارگاه و خرّمى است مى رسد و در آنجا بر تخت سلطنت مى نشيند.

10-

(1) عمر بن يزيد گويد: امام صادق عليه السّلام به من فرمود: سفيانى خبيث ترين مردم و كبود و سرخ و ارزق است، مى گويد: خدايا خون من، خون من سپس مى گويد:

آتش! و از خباثتش آن است كه كنيزى را كه از او صاحب فرزند است زنده زنده در گور مى كند از ترس آنكه مبادا مكانش را نشان بدهد.

11-

(2) عبد اللَّه بن ابى منصور بجلىّ گويد: از امام صادق عليه السّلام از نام سفيانىّ پرسش كردم فرمود: با نامش چه كار دارى؟ چون استانهاى پنج گانه شام يعنى دمشق و حمص و فلسطين و اردن و قنّسرين را تصرّف كند متوقّع فرج باشيد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:558

گفتم: آيا حكومتش نه ماه به طول مى انجامد؟ فرمود: نه، حكومتش هشت ماه است و نه روزى بيشتر.

12-

(1) ابو صلت هروى گويد: به امام رضا عليه السّلام گفتم: علامات ظهور قائم شما چيست؟ فرمود: نشانه اش اين است كه در سنّ پيرى است ولى منظرش جوان است به گونه اى كه بيننده مى پندارد چهل ساله و يا كمتر از آن است و نشانه ديگرش آن است كه به گذشت شب و روز پير نشود تا آنكه اجلش فرا رسد.

13-

(2) معلّى بن خنيس از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: نداى جبرئيل از آسمان و نداى ابليس از زمين، و بر شماست كه از نداى اوّل پيروى كنيد و نه نداى اخير كه به فتنه درافتيد.

14-

(3) ابو حمزه ثمالىّ گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: امام باقر عليه السّلام مى فرمود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:559

خروج سفيانى از امور محتوم است. فرمود: آرى ديگر از امور محتوم اختلاف بنى- عبّاس و قتل نفس زكيّه و خود خروج قائم عليه السّلام است. گفتم: آن ندا چگونه خواهد بود؟ فرمود: نداكننده اى در ابتداى روز از آسمان چنين ندا كند: بدانيد حقّ با على و شيعيان اوست. بعد از آن در آخر همان روز ابليس- لعنه اللَّه- ندا كند كه حق با سفيانى و شيعيان اوست و باطل جويان به شكّ و ريب درآيند.

15-

(1) معلّى بن خنيس از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خروج سفيانى از امور محتوم است و آن در ماه رجب واقع خواهد شد.

16-

(2) حارث بن مغيره از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: صيحه اى كه در ماه رمضان است در شب بيست و سوم آن ماه واقع خواهد شد.

17-

(3) ابو الجارود از امام باقر و از آباء و اجدادش از امير المؤمنين عليهم السّلام چنين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:560

روايت كند كه او بر منبر بود و مى فرمود: از فرزندان من در آخر الزّمان فرزندى ظهور كند كه رنگش سفيد متمايل به سرخى و سينه اش فراخ و رانهايش سطبر و شانه هايش قوى است و در پشتش دو خال است، يكى به رنگ پوستش و ديگرى مشابه خال پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و دو نام دارد، يكى نهان و ديگرى آشكار، امّا نام نهان احمد و نام آشكار محمّد است، و چون پرچمش به اهتزاز درآيد از مشرق تا مغرب را تابان كند و دستش را بر سر بندگان نهد و دل مؤمنان از بركت آن چون پاره آهن استوار گردد و خداوند توانايى چهل مرد به وى دهد و هر مؤمنى گر چه در گور باشد شادان شود، و به ديدار هم روند، و مژده ظهور قائم صلوات اللَّه عليه را به يك ديگر دهند.

18-

(1) جابر از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: علم به كتاب خداى تعالى و سنّت پيامبرش در قلب مهدى ما رويد و نشو و نما كند همچنان كه نباتات به بهترين وجه نشو و نما كنند و هر كس از شما چنانچه بماند و او را ببيند بايد بگويد

السّلام عليكم يا اهل بيت الرّحمة و النّبوّة و معدن العلم و موضع الرّسالة

.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:561

و روايت شده است كه سلام كردن بر قائم عليه السّلام چنين است:

السّلام عليك يا بقيّة اللَّه في ارضه

19-

(1) ابو بصير گويد: امام باقر عليه السّلام فرمود: قائم عليه السّلام در روز شنبه اى كه مصادف با عاشوراست ظهور كند همان روزى كه حسين عليه السّلام در آن به شهادت رسيد.

20-

(2) ابو بصير گويد: شخصى از اهل كوفه از امام صادق عليه السّلام پرسيد: به همراه قائم عليه السّلام چند نفر خروج مى كنند كه مى گويند او به همراه سيصد و سيزده تن كه شمار اصحاب جنگ بدر است خروج مى كند. فرمود: او به همراه اصحابى نيرومند خروج مى كند و آن كمتر از ده هزار تن نيست.

21-

(3) ابو خالد كابلى از امام زين العابدين عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسانى كه بسترهاى خود را براى يارى او ترك كنند سيصد و سيزده تن هستند كه همان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:562

شمار اصحاب جنگ بدر است و خود را به مكّه رسانند و اين همان قول خداى تعالى است كه مى فرمايد: هر كجا باشيد خداوند همه شما را مجتمع گرداند «1» و آنان اصحاب قائم عليه السّلام هستند.

22-

(1) عبد اللَّه بن عجلان گويد: ما نزد امام صادق عليه السّلام از خروج قائم عليه السّلام ياد كرديم و گفتم: چگونه مى توانيم او را شناسايى كنيم؟ فرمود: هر يك از شما كه صبح از خواب برمى خيزد به زير بالش سرش نامه اى مى يابد كه بر آن نوشته است: طاعة معروفة (طاعتى نيكو).

و روايت شده است كه بر رايت مهدىّ عليه السّلام نوشته است:

البيعة للَّه عزّ و جلّ

«2».

23-

(2) عبيد بن كرب گويد: از علىّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: ما اهل البيت رايتى داريم كه هر كس از آن پيش افتد از دين بيرون رفته است و هر كس از آن پس افتد نابود شده است و هر كس پيرو آن باشد به حق واصل شده است.

______________________________

(1) البقرة: 148.

(2) كذا و في البحار

«الرّفعة للَّه عزّ و جلّ»

. و روى بإسناده إلى كتاب ابن شاذان أنّه قال: روى أنّه يكون في راية المهدى عليه السّلام:

«اسمعوا و أطيعوا»

.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:563

24-

(1) عمرو بن أبى المقدام از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: سفيهى از بنى عبّاس در نهان بميرد و سببش آن باشد كه بر خواجه اى تجاوز كند و او برخيزد و سرش را ببرد و چهل روز مرگش را نهان سازد و چون سواران در طلب آن خواجه روند هنوز اوّلين نفر آنها برنگشته باشد كه ملكشان زايل شود.

25-

(2) ورد از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پيش از اين امر دو علامت ظاهر شود يكى ماه گرفتگى در پنجم و ديگرى خورشيد گرفتگى در پانزدهم و از زمان هبوط آدم عليه السّلام تا آن زمان چنين اتفاقى نيفتاده باشد و اينجاست كه حساب منجّمان ساقط مى شود.

26-

(3) ابو خالد كابلىّ از امام زين العابدين عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون بنى- عبّاس بر كنار رودخانه فرات شهرى بنا كنند، بعد از آن سالى بيش نمانند.

27-

(4) سليمان بن خالد گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: پيش از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:564

قيام قائم عليه السّلام دو مرگ و مير عمومى رخ دهد، يكى مرگ سرخ و ديگر مرگ سپيد، تا به غايتى كه از هر هفت تن پنج تن برود. مرگ سرخ با شمشير و مرگ سپيد با طاعون است.

28-

(1) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پيش از قيام قائم عليه السّلام در پنجم ماه رمضان كسوف واقع شود.

29-

(2) ابو بصير و محمّد بن مسلم گويند از امام صادق عليه السّلام شنيديم كه مى فرمود:

اين امر واقع نشود تا آنكه دو ثلث مردم از بين بروند، گفته شد: چون دو ثلث مردم از بين بروند پس چه كسى باقى مى ماند؟ فرمود: آيا دوست نمى داريد كه شما آن ثلث باقى باشيد.

ابو جعفر محمّد بن علىّ بن بابويه مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: روايات علامات قائم عليه السّلام و سيرت و ماجراهاى دوران او را در كتاب «السرّ المكتوم الى الوقت المعلوم» آورده ام و لا [حول و لا] قوّة الّا باللَّه العليّ العظيم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:565

باب 58 نوادر كتاب

1-

اشاره

(1) مفضّل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السّلام از معناى قول خداى تعالى كه مى فرمايد: وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ پرسيدم. گفت: (العصر) عصر خروج قائم عليه السّلام است إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ يعنى دشمنان ما. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا يعنى به آيات ما ائمّه، وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ يعنى همراهى با برادران وَ تَواصَوْا بِالْحَقِ يعنى به امامت، وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ يعنى در دوران فترت و غيبت امام.

مصنف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

(2) گروهى به فترت معتقد شده اند و به آن نيز احتجاج كرده اند و مى پندارند كه امامت پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم منقطع شده است همچنان كه نبوّت و رسالت از پيامبرى تا پيامبر ديگر و از رسولى تا رسول ديگر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:566

منقطع مى گرديد.

(1) و من به توفيق الهى مى گويم: اين قول مخالف حقّ است و دليل آن كثرت روايات وارده در اين باب است كه مى گويد: زمين تا روز قيامت هيچ گاه از وجود حجّت خالى نمى ماند و از زمان آدم عليه السّلام تا اين زمان خالى نبوده است و اين اخبار فراوان و شايع است و آنها را در اين كتاب ذكر كرده ام و اين اخبار در ميان همه طبقات و فرق شيعه شايع است و هيچ يك از ايشان منكر و مكذّب آنها نيست و آنها را تأويل نكرده است و اينكه زمين از امامى زنده و معروف خالى نمى ماند كه او يا ظاهر و مشهور است و يا پنهان و مستور و اجماع شيعه تاكنون بر آن بوده است، پس امامت منقطع نشود و انقطاعش روا نبود زيرا تا شب و روز متّصل است آن نيز

اتّصال دارد.

هارون بن خارجه گويد: هارون بن سعد عجلى به من گفت: اسماعيلى كه در انتظار امامت او بوديد مرد و جعفر نيز پيرمردى است كه فردا يا روز بعد آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:567

مى ميرد و شما بدون امام باقى مى مانيد و من ندانستم چه بگويم؟ (1) بعد از آن امام صادق عليه السّلام را از گفتار او آگاه كردم. فرمود: هيهات! هيهات! به خدا سوگند كه او ابا دارد كه اين امر منقطع شود مگر آنكه شب و روز منقطع گردد، وقتى او را ديدى بگو: اين موسى بن جعفر است بزرگ مى شود و او را زن مى دهيم و براى او نيز فرزندى متولّد مى شود و جانشين او خواهد شد، إن شاء اللَّه.

اين امام صادق عليه السّلام است كه به خداى تعالى سوگند مى خورد كه امر امامت منقطع نمى شود مگر آنكه شب و روز منقطع گردد و فترت بين رسولان جايز است زيرا رسولان مبعوث به شرايع و اديان و تجديد و نسخ آنها هستند امّا انبياء و ائمّه چنين نيستند و ائمّه را نسزد كه چنين كنند، زيرا به واسطه آنها شريعتى نسخ نمى شود و دينى تجديد نمى گردد و ما مى دانيم كه بين نوح و ابراهيم و بين ابراهيم و موسى و بين موسى و عيسى و بين عيسى و محمّد عليهم السّلام انبياء و اوصياى فراوانى بودند امّا آنها فقط مذكّر امر خدا بودند و حافظ و نگاهدارنده چيزهايى بودند كه خداى تعالى نزد آنها قرار داده بود از قبيل وصايا و كتب و علوم و چيزهايى كه رسولان از جانب او براى امّتهاى خود آورده بودند و براى هر پيامبرى وصى و

ترجمه

كمال الدين ،ج 2،ص:568

مذكّرى بود كه علوم و وصاياى او را حافظ باشد (1) و چون خداى تعالى سلسله رسولان را به وجود محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ختم فرمود: روا نگرديد كه زمين از وجود وصىّ هادى مذكّر خالى بماند كه به امر او قيام كند و ودايع او را به مردم برساند و حافظ دين خداى تعالى باشد و خداوند آن را سبب امامت پيوسته و منظوم و متّصل قرار داده است تا آن هنگام كه امر خداى تعالى متّصل است، زيرا روا نبود كه آثار انبياء و رسولان مندرس گردد و أعلام محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و دين و آئين و فرايض و سنن و احكامش از بين برود و يا آنكه نسخ شود و يا آثار و شرايع رسولى ديگر بر آن خط بطلان بكشد زيرا پس از او نبىّ و رسولى نخواهد بود.

و امام، رسول و نبىّ نيست و به شريعت و آئينى جز شريعت و آئين محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دعوت نمى كند و روا نيست كه بين يك امام و امامى ديگر فترت باشد زيرا فترات بين رسولان جايز است و نه امامان و از اين روست كه وجود امامى كه حجّت خدا باشد در هر زمانى واجب است.

و همچنين واجب است كه بين يك رسول و رسولى ديگر- گرچه بين آنها فترتى باشد- امامى كه وصىّ پيامبر است موجود باشد تا خلايق را به حجّت الهى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:569

الزام كند (1) و آنچه رسولان از جانب خدا آورده اند به مردم برساند و بندگان را به امورى كه از

آن غفلت كرده اند آگاه كند و آنچه را ندانند به آنها بياموزد، زيرا خداى تعالى مردم را رها نكند و آنها را از ياد نبرد و در حالت شبهه فرو نگذارد و در وظايفى كه آنها را واجب ساخته است سرگردان نكند و نبوّت و رسالت از جانب خداى تعالى سنّت است امّا امامت فريضه است و ممكن است كه سنّت منقطع گردد و ترك آن در حالاتى رواست امّا فرائض زايل نمى شود و پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم منقطع نمى گردد و اكمل و اعظم فرائض به لحاظ خطير بودن همان امامت است كه به واسطه آن فرائض و سنن بجا آورده مى شود و كمال دين و تمام نعمت تحقّق مى يابد. و چون پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيامبرى نيست، ائمّه از آل محمّدند كه بندگان را به راه ديانت وادارند و به راه نجات الزام كنند و از موارد هلاكت پرهيز دهند و فرايض خداى تعالى را كه از فهمشان برتر است تبيين كنند و با كتاب خداى تعالى آنها را به رشد و كمال سوق دهند. آرى دين به وجود ايشان محفوظ مى ماند و شبهه بر آن عارض نمى گردد و فرائض خداى تعالى به واسطه آنها به خلايق مى رسد و باطلى در آنها راه نمى يابد و احكام خدا جارى مى گردد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:570

تبديل و تغييرى در آن حادث نمى شود.

(1) پس رسالت و نبوّت سنّت است ولى امامت فرض است و فرائض خداى تعالى كه به واسطه محمّد بر ما جارى شده تا روز قيامت لازم و ثابت و لا يتغيّر است با

وجود آنكه ما اخبارى را كه مى گويد بين عيسى و محمّد عليهما السّلام فترتى بوده و در آن فترت نبىّ و وصىّ وجود نداشته است دفع نمى كنيم و منكر آنها نيستيم و مى گوئيم كه آنها اخبار صحيحى است و ليكن تأويل آنها غير آن چيزى است كه مخالفان ما در انقطاع انبياء و ائمّه و رسولان عليهم السّلام گفته اند.

و بدان كه معناى فترت در آن روايات اين است كه بين آنها رسول و نبىّ و وصىّ ظاهر و مشهورى چنان كه معمول بوده وجود نداشته است و قرآن هم به اين معنا دلالت دارد آنجا كه خداى تعالى مى فرمايد كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را هنگام فترت رسولان مبعوث فرمود و نه فترت پيامبران و اوصيا. «1» آرى ميان رسول اكرم و عيسى عليهما السّلام پيامبران و امامانى بودند كه مستور و خائف بودند كه از زمره آنها خالد بن سنان عبسى پيامبرى است كه هيچ كس منكر آن نيست و آن را دفع نمى كند. زيرا اخبار نبوّت او مورد اتّفاق خاصّ و عامّ و مشهور است و دخترش

______________________________

(1) انظر: المائدة: 19.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:571

زنده بود تا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را درك كرد و بر پيامبر درآمد (1) و رسول خدا فرمود: اين دختر پيامبرى است كه قومش او را ضايع كردند و قدرش را ندانستند و او خالد بن سنان عبسى است كه پنجاه سال قبل از مبعث پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مبعوث شد و نسب او چنين است: خالد بن سنان بن بعيث بن مريطة بن محزون بن

مالك بن غالب بن قطيعة بن عبس. و جمعى از اهل فقه و علم حديث آن را براى من چنين روايت كرده اند:

بشير نبّال از امام باقر و امام صادق عليهما السّلام روايت كند كه فرمودند: دختر خالد بن سنان عبسىّ به نزد رسول خدا آمد و پيامبر به او فرمود: اى دختر برادرم خوش آمدى و با او مصافحه كرد و او را به نزد خويش آورد و رداى خود را گسترد و او را بر آن و پهلوى خويش نشانيد و فرمود: اين دختر خالد بن سنان عبسى است پيامبرى كه قومش او را ضايع كردند و او محياة دختر خالد بن سنان بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:572

(1) ديگر آنكه اگر قرآن كريم پيامبر اكرم را خاتم النبيّين نخوانده بود و ختميّت را بر زبان پيامبر مرسل خود جارى نكرده بود و امّت اسلام از موافق و مخالف بر نقل حديث لا نبيّ بعدي كه مطابق قرآن است اجتماع نكرده بودند از نظر حكمت روا نبود كه در ميان بندگان رسول منذرى نباشد و تا زمانى كه مكلّف هستند بايد رسولان الهى پياپى براى هدايت آنها بيايند، چنانچه خداى تعالى فرموده است:

سپس ما رسولان خود را پى در پى فرستاديم و هر گاه كه رسولى براى امّتى آمد او را تكذيب كردند و ما هم آنها را دنبال يك ديگر روانه كرديم. «1» و نيز فرموده است: تا براى مردم پس از ارسال رسولان حجّتى نباشد تا به واسطه آن بر خداوند احتجاج كنند، «2» زيرا حجّت آنها رفع نگردد مگر آنكه در هر زمانى تا قيامت رسولى باشد چنانچه قول آنها را چنين حكايت

كرده است: چرا براى ما رسولى نفرستادى تا پيش از آنكه خوار و رسوا شويم از آياتت پيروى كنيم؟ «3» و خداى تعالى در جواب آنها چنين احتجاج كرده است: بگو براى شما رسولانى پيش از من با معجزات و بيّنات و آنچه شما گوئيد آمدند پس چرا آنها را كشتيد

______________________________

(1) المؤمنون: 44.

(2) النساء: 65.

(3) طه: 134.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:573

اگر راست مى گوئيد؟ «4» (1) بنا بر اين احتياج بندگان برطرف نشود مگر به وجود رسولى منذر كه بر آنها مبعوث شود تا كجى آنها را برطرف سازد و مصالح دين و دنياى آنها را گزارش كند و براى مظلومانشان از ظالمانشان انتقام گيرد و حق ناتوان را از توانا بستاند و برايشان الزام حجّت نشود مگر به واسطه رسولان.

و چون خداى تعالى خبر داده است كه سلسله انبياء و رسولانش را به وجود محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ختم فرموده است آن را پذيرفتيم و يقين كرديم كه رسولى پس از وى نخواهد آمد و ناچار بايد كسى باشد كه در مقام او بنشيند و حجّت خداى تعالى به واسطه او الزام شود و حاجت ما به سبب او زايل گردد زيرا خداى تعالى به رسولش در كتاب خود فرموده است تو منذرى و براى هر قومى هدايت كننده اى است «1» و نيازمندى ما به هدايت كننده دائمى و ثابت است و تا انقضاى دنيا و زوال تكليف و امر و نهى پا برجاست و آن هادى نبايد چون ما باشد كه خود محتاج مقوّم و مؤدّب و هادى باشد و نبايد در علوم شريعت و مصالح دين و دنيا نيازمند مخلوقى چون ما

باشد بلكه مقوّم و هادى او خداى تعالى است كه به او الهام مى كند همچنان كه به مادر موسى عليه السّلام الهام فرمود و راه نجات خود و موسى را از فرعون

______________________________

(4) آل عمران: 183.

(1) الرعد: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:574

و قومش به وى نشان داد.

(1) و علم امام از ناحيه خداى تعالى و رسول اوست و از اين روست كه حقايق قرآن را مى دانند و تنزيل و تفسير و تأويل و معانى و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و حلال و حرام و اوامر و زواجر و وعد و وعيد و امثال و قصص آن را مى دانند و آن علم به طريق رأى و قياس حاصل نشده است، چنان كه خداى تعالى فرموده است: و اگر آن را به رسول و اولى الامر باز مى گردانيديد آنان كه شايسته استنباط بودند آن را مى دانستند.

و دليل علم الهى ايشان آن است كه امّت اسلامى اتّفاق دارد كه پيامبر اكرم فرمود: من در ميان شما چيزى را به جا مى گذارم كه اگر به آن تمسّك جوئيد هرگز گمراه نشويد: كتاب خداى تعالى و عترتم كه همان اهل بيت من است و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در سر حوض كوثر بر من درآيند.

و دليل ديگر كلام رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه فرمود: ائمّه از اهل بيت من هستند به آنها چيزى نياموزيد كه آنها از شما داناترند. رسول خدا با اين سخنان به ما آموخته است كه در ميان ما كسى را جانشين خود كرده است كه در هدايت ما و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:575

در معرفت كتاب قائم

مقام اوست (1) و اينكه مردم بين آن دو جدايى افكنند مگر آنان كه خداى تعالى ايشان را حفظ كند و به هر دو متمسّك شوند و به واسطه پيروى از هر دو از ضلالت و هلاكت برهند و پيامبر آن را از ناحيه خداى تعالى ضمانت فرموده است زيرا پيامبر متكلّف نبود و مجامله نمى كرد و تنها از وحى الهى پيروى مى نمود و كلام من تمسّك بهما لن يضلّ و انّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض از اين عموم استثناء نيست.

و دليل ديگر اين كلام اوست كه فرمود: به زودى امّت من هفتاد و سه فرقه شوند، يك فرقه آن ناجى و هفتاد و دو فرقه ديگر در آتش است و آن فرقه اى را كه به كتاب و عترت متمسّك شود از هلاكت خارج ساخته و فرقه ناجيه ناميده و فرموده است: هر كس به آن دو متمسّك شود هرگز گمراه نگردد.

و دليل ديگر اين كلام اوست كه در امّتش كسانى هستند كه از دين بيرون جهند همچنان كه تير از كمان بيرون جهد، و آن كه از دين بيرون رفته باشد از كتاب و عترت مفارقت كرده است و با اين بيان به ما اعلام فرموده است كه در آنچه ميان ما بر جاى گذاشته است غنايى است كه خدا را از ارسال رسولان براى خلايق بى نياز ساخته است و عذر ما را قطع كرده و حجّت را بر ما تمام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:576

ساخته است.

(1) و ما مى بينيم كه امّت اسلامى بعد از پيامبر خود در قرآن و تنزيل آن و سوره ها و آيات و قرائت و معانى و تفسير و تأويل

آن اختلاف كرده و هر كدام از آنها براى اثبات عقيده خود به آيات قرآن استدلال كرده اند از اين رو مى فهميم آن كسى كه عالم به قرآن است همان كسى است كه خداى تعالى و رسولش او را همتاى كتابى قرار داده است كه تا روز قيامت از آن مفارقت نكند.

با اين حال بايد آن هدايت كننده اى كه همتاى قرآن است حجّت و دليلى براى معرّفى خود داشته باشد تا مخالفان و محتاجان او را بشناسند و به وسيله آن در صفات و علم و ثبات از سايرين ممتاز باشد و بدان چه خود دارد از ديگران بى نياز باشد و معرفتش نزد مردم ثابت گردد. دليلى معجزه و حجّتى لازم كه مخالفان او را وادار به اعتراف به امامت وى كند تا به اين وسيله مؤمن حقّ گو از كافر باطل جو و معاند دروغگو كه آيات و اخبار را به ناحقّ تأويل مى كند ممتاز شود، زيرا معاند برهان را نمى پذيرد.

(2) اگر كسى از اهل الحاد و عناد احتجاج به كتاب كند و بگويد قرآن كتابى است

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:577

كه با وجود آن به ائمّه هدى نيازى نيست زيرا در آن هر چيزى بيان شده است و خداى تعالى خود فرموده است: ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ. «1»

گوئيم: امّا قرآن همين گونه است كه مى گويى و در آن هر چيزى بيان شده است ولى بعضى از آياتش منصوص و مبيّن است و بعضى ديگر از آياتش مختلف فيه است و از وجود مبيّنى كه موارد اختلاف را تبيين كند گريزى نيست، زيرا روا نبود كه در قرآن اختلاف باشد به دليل آيه وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ

غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً «2» و ناگزير براى مكلّفين بايد مبيّنى وجود داشته باشد تا با براهين واضحه خردها را خيره و حجّت را تمام گرداند، چنانچه در هر يك از امّتهاى پيشين نيز مبيّنى وجود داشته است و پس از پيامبر در موارد اختلاف امّت رفع اختلاف مى كرده اند و اهل تورات و اهل زبور و اهل انجيل به كتابهاى خود بى نياز از مبيّن نبودند و خداى تعالى از اين كتابها خبر داده كه در آنها هدايت و نور بوده است و پيامبران به آنها حكم مى كردند و حوائج مردم در آن بوده است.

______________________________

(1) الانعام: 37.

(2) النساء: 82.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:578

(1) و ليكن خداى تعالى آن امّتها را به آن علمى كه از آن كتابها دارند واگذار نكرده و پى در پى براى آنها رسولانى فرستاده و براى هر رسولى علم و جانشين و حجّتى معيّن فرموده و به آنها امر كرده است كه از او اطاعت كنند و پذيراى او باشند تا آن هنگام كه پيامبر ديگرى ظهور كند تا بر مردم عليه او حجّتى نباشد و اوصياى پيامبران را حكّام بر آن كتب قرار داده و فرموده است: پيامبرانى كه تسليم اوامر الهى بودند بر يهوديان و ربّانيون و احبار حكم مى كنند به آنچه كه از كتاب خدا حفظ كرده و بر آن گواه بودند. «1»

سپس خداى تعالى پس از پيامبر ما صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رشته رسولان را گسسته و براى ما هاديان از عترت و اهل بيت او معيّن فرموده تا ما را به حقّ هدايت كنند و كورى را از ما بزدايند و اختلاف و

تفرقه را برطرف سازند، معصومانى كه ما را از خطا و لغزش آنها ايمن ساخته و آنها را قرين قرآن قرار داده و به ما فرمان داده است كه به آنها متمسّك شويم و با زبان پيامبرش به ما خبر داده است كه مادام كه به آن دو متمسّك شويم گمراه نخواهيم شد و اگر چنين نبود حكمت اقتضا مى كرد كه تا انقضاى تكليف از ما رسولان را بفرستد و خداى تعالى اين مطلب را تبيين

______________________________

(1) المائدة: 44.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:579

كرده (1) و به رسولش فرموده است: «تو منذرى و براى هر قومى هدايت كننده اى است» براى خداوند حجّتهاى بالغه اى وجود دارد و هيچ گاه زمين از وجود رسولان و انبياء و اوصياء صلوات اللَّه عليهم خالى نبوده است و به واسطه خوف و اسباب ديگر فتراتى هم داشته اند و در آن دوران اظهار دعوتى نمى كردند و امر خود را جز بر محرمان خود آشكار نمى نمودند تا آنكه خداى تعالى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مبعوث فرمود و آخرين اوصياى عيسى عليه السّلام مردى بود كه به او «آبى» و يا «بالط» مى گفتند. ترجمه كمال الدين ج 2 579 مصنف اين كتاب رضى الله عنه گويد: ..... ص : 565

د اللَّه بن بكير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: آخرين وصايت عيسى بن مريم عليه السّلام به مردى به نام «آبى» منتهى شد.

ابن أبى عمير با واسطه اى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه آخرين وصىّ عيسى عليه السّلام مردى به نام «بالط» بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:580

(1) درست بن أبى منصور و ديگران از امام صادق عليه السّلام روايت

كنند كه فرمود:

سلمان فارسى بر دانشمندان بسيارى وارد شد و آخرين دانشمندى كه بر وى درآمد «آبى» بود و مدّتى نزد او ماند تا آنكه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ظهور كرد، آنگاه آبى به او گفت: اى سلمان! يارى كه در جستجوى آنى، در مكّه ظهور كرده است و سلمان رحمة اللَّه عليه به جانب او روان شد.

درست بن أبى منصور از امام كاظم عليه السّلام پرسيد: آيا آبى بر رسول اكرم حجّت بود؟ فرمود: نه، و ليكن پيامبر وصاياى عيسى را از وى طلب كرد و او نيز آنها را تسليم نمود. گويد گفتم: آيا از آن رو كه بر پيامبر حجّت بود آنها را تسليم كرد؟

فرمود: اگر بر پيامبر حجّت بود وصايا را تسليم نمى كرد. گفتم: احوال آبى چه بود؟ فرمود: به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و آنچه كه آورده است ايمان آورد و وصايا را تسليم نمود و در همان روز درگذشت.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:581

(1) اين روايات دلالت دارد كه فترت به معناى اختفاء و سرّ و امتناع از ظهور و آشكار نكردن دعوت است نه از ميان رفتن شخص و ارتفاع عين ذات و وجود و خداى تعالى در داستان ملائكه فرموده است: شب و روز بى فتور او را تسبيح مى كنند، «2» و اگر فتور به معنى رفتن و زايل شدن عين چيزى باشد معناى آيه محال خواهد بود زيرا كه ملائكه مى خوابند و خواب در غايت فتور است و نائم تسبيح نمى كند، زيرا چون خوابيد از تسبيح باز مى ماند و خواب به منزله مرگ است و خداى تعالى مى فرمايد: خداوند نفوس

را هنگام فرا رسيدن مرگ توفّي مى كند و آن نفسى را كه هنگام خواب نمرده است «3» و از آن به جان تعبير مى شود آن را نيز توفّي مى كند و نيز مى فرمايد: خداوند شما را هنگام شب توفّي مى كند و آنچه را كه در روز انجام مى دهيد مى داند و نائم فاتر و به منزله مرده است و كسى كه نمى خوابد و چرت و خواب او را فرا نمى گيرد، و فتورى بر او عارض نمى شود او خدايى است كه هيچ معبودى جز او نيست و اين خبر نيز بر آن دلالت دارد:

داود بن فرقد گويد: يكى از اصحاب از من پرسيد: آيا ملائكه مى خوابند؟

______________________________

(2) الأنبياء: 20.

(3) الزمر: 42.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:582

گفتم نمى دانم. (1) گفت خداى تعالى فرموده است: شب و روز و بى فتور او را تسبيح مى كنند. سپس گفت: آيا طرفه اى از امام صادق عليه السّلام در اين باب برايت بگويم؟

گفتم: بگو، گفت: شخصى از امام صادق همين سؤال را كرد، فرمود: هر موجود زنده اى جز خداى تعالى مى خوابد و ملائكه نيز مى خوابند گفتم: خداى تعالى مى فرمايد: شب و روز و بى فتور او را تسبيح مى كنند. فرمود: انفاس آنها تسبيح است.

پس فترت به معنى خوددارى از اظهار امر و نهى است و لغت نيز بر آن دلالت دارد، مى گويند: فلانى از طلب فلان چيز باز ايستاد و در مطالبات و حوائج خويش سستى كرد و در اين قبيل از فعل «فتر» استفاده مى شود و آن به معنى سستى كردن و باز ايستادن است و به معنى بطلان عين و شخص نيست و در همين معناست كه شخصى مى گويد اصابتنى فترة يعنى ضعفى مرا فرا گرفته است.

و

برخى به اين قول خداى تعالى به پيامبرش احتجاج كرده اند: تا انذار كنيد مردمى را كه پيش از تو نذيرى براى آنها نبوده است. «1» و اين سخن خداى تعالى:

ما به آنها كتابى نداديم تا آن را فرا گيرند و پيش از تو براى آنها نذيرى نفرستاديم «2»

______________________________

(1) السجدة: 3.

(2) سبأ: 44.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:583

و آن را بر نبودن نبىّ و رسول و حجّت بين عيسى و محمّد عليهما السّلام دليل دانسته اند، (1) ولى اين تفسيرى است كه خطاى آن بيّن است، زيرا كه نذر خاصّة به رسولان اطلاق مى شود و نه بر انبياء و اوصياء و دليل آن اين است كه خداى تعالى به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد: تو منذرى و براى هر قومى هدايت كننده اى است.

بنا بر اين نذر عبارت از رسولان است و انبياء و اوصياء هاديان. و در آيه وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ دليلى است بر آنكه زمين هيچ گاه از وجود هادى خالى نبوده و در هر عصرى و در ميان هر قومى هدايت كننده اى از انبياء و اوصياء بوده است تا حجّت را بر عباد تمام كند.

و روا نيست كه سلسله هاديان از انبياء و اوصياء منقطع شود مادام كه تكليف الهى بر بندگان لازم است، زيرا آنان سخن رسول نذير را مى رسانند امّا روا باشد كه سلسله نذيران منقطع گردد چنان كه پس از پيامبر اكرم منقطع گرديد و هيچ نذيرى پس از او نيست.

محمّد بن مسلم گويد: از امام صادق عليه السّلام در باره آيه إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:584

قَوْمٍ هادٍ پرسش كردم. (1) فرمود: هر امام هدايت كننده اى است كه براى

هر قومى در زمان خود بوده است.

بريد بن معاويه گويد: به امام باقر عليه السّلام گفتم: معناى اين آيه چيست: إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ؟ فرمود: منذر، رسول خدا و هادى علىّ است و در هر وقت و زمانى امامى از ما وجود دارد كه مردم را به آنچه رسول خدا آورده است هدايت كند.

و اخبار وارده در اين باب بسيار است و معناى قول خداى تعالى كه به رسولش فرمود: تا انذار كنى قومى را كه پيش از تو نذيرى براى آنها نيامد اين است كه رسولى پيش از تو نيامد تا شريعت و دين آنها را مبدّل سازد و هاديان و داعيان از اوصيا را نفى نفرموده است و چگونه چنين باشد در حالى كه خداى تعالى از قول آنها چنين حكايت كرده است: و به خداوند سوگند مؤكّد خوردند كه اگر نذيرى براى آنها بيايد از هر يك از امّتهاى ديگر بهتر هدايت پذيرند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:585

چون نذيرى براى آنها آمد جز نفرت آنان نيفزود «1» (1) و اين خود دلالت دارد كه در ميان آنها هدايت كننده اى بوده است كه آنها را به شرايع دينشان راهنمايى كند و اين سخن آنان پيش از بعثت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بوده است و اخبارى هم كه در اين معنا در اين كتاب ذكر كرديم بر آن دلالت دارد و لا قوّة إلّا باللَّه.

2-

(2) محمّد بن اسماعيل از امام رضا عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسى كه بميرد و امامى نداشته باشد به مرگ جاهليّت مرده است. گفتم: آيا هر كسى كه بميرد و امامى نداشته

باشد به مرگ جاهليّت مرده است؟ فرمود: آرى و واقف كافر و ناصب مشرك است.

3-

(3) سماعه و ديگران از امام صادق عليه السّلام روايت كنند كه فرمود: اين آيه در باره قائم عليه السّلام است: نباشيد مانند كسانى كه پيش از اين به آنها كتاب آسمانى داده شد و روزگار به آنان دراز گرديد و قلوبشان سخت شد و بسيارى از آنان فاسق شدند. «3»

______________________________

(1) فاطر: 41.

(3) الحديد: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:586

4-

(1) سلّام بن مستنير از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه در تفسير اين كلام خداى تعالى: اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها، فرمود: خداى تعالى زمين را به واسطه قائم عليه السّلام زنده مى كند از آن پس كه مرده باشد «1» و مقصود از مردن آن، كفر اهل آن است و كافر همان مرده است.

5-

(2) اصبغ بن نباته گويد: از امير المؤمنين عليه السّلام شنيدم كه مى گفت: از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: بهترين سخن، كلام

لا اله الّا اللَّه

است و بهترين مخلوق كسى است كه اوّل بار

لا آله إلّا اللَّه

را بر زبان جارى كرده است گفتند: اى رسول خدا! چه كسى اوّل بار لا آله الّا اللَّه را بر زبان جارى كرده است؟ فرمود:

من، و من در مقابل خداى تعالى نورى بودم كه توحيد او مى گفتم و او را تسبيح و تكبير مى كردم و تقديس و تمجيد مى نمودم و در دنباله من نور شاهد من بود.

گفتند: يا رسول اللَّه! شاهد شما كيست؟ فرمود: برادرم علىّ بن أبى طالب كه برگزيده و وزير و جانشين و وصى و امام امّت من و صاحب حوضم و پرچمدار

______________________________

(1) الحديد: 17

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:587

من است. گفتند: يا رسول اللَّه! چه كسى به دنبال وى خواهد آمد؟ فرمود: حسن و حسين كه سيّد جوانان بهشتى اند و بعد از آنها امامانى كه از فرزندان حسين اند تا روز قيامت.

6-

(1) كنانى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى پيش از آنكه مرگ رسول اكرم فرارسد نامه اى بر وى فرستاد و به او فرمود: اى محمّد! اين وصيّت تو به نجيب از خاندان توست. گفت: اى جبرئيل! نجيب از خاندان من كيست؟ گفت: عليّ بن ابى طالب و بر آن نامه مهرهايى طلايى بود، پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آن نامه را به علىّ عليه السّلام داد و به او فرمان داد كه يكى از آن مهرها را بردارد و به آنچه در

آن است عمل كند. علىّ عليه السّلام يك مهر از آن را برداشت و به آنچه در آن بود عمل كرد آنگاه آن را به فرزندش حسن عليه السّلام داد و او نيز مهرى از آن برداشت و به آنچه در آن بود عمل كرد سپس آن را به حسين عليه السّلام داد و او نيز مهرى از آن گشود و ديد در آن نوشته است قوم خود را به ميدان شهادت ببر كه براى آنان شهادتى جز به همراه تو وجود ندارد و نفس خود را به خداى تعالى بفروش و او نيز چنين كرد. سپس آن را به علىّ بن الحسين عليهما السّلام داد و او نيز مهرى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:588

از آن برداشت (1) و ديد در آن نوشته است: ساكت باش و ملازمت منزل پيشه كن و عبادت پروردگارت را به جاى آور تا مرگ به سراغ تو آيد و او نيز چنين كرد سپس آن را به محمّد بن علىّ عليهما السّلام داد و او نيز مهرى از آن گشود و ديد در آن نوشته است. براى مردم حديث گو و براى آنها فتوا بده و از احدى جز خدا نترس كه كس را راه آزار بر تو نيست. بعد از آن نامه را به من داد و من مهرى از آن گشودم و ديدم در آن نوشته است: براى مردم حديث گو و براى آنها فتوا بده و علم اهل بيت خود را منتشر كن و پدران صالحت را تصديق كن و از احدى جز خداى تعالى نترس و تو در پناه و در امان هستى، من نيز چنين كردم

و بعد از آن نامه را به موسى بن جعفر دادم و او نيز آن را به وصىّ بعد از خود خواهد داد و پيوسته چنين خواهد بود تا روز قيام مهدى عليه السّلام.

7-

(2) ابو بصير گويد: امام صادق عليه السّلام در تفسير اين قول خداى تعالى هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ «1» فرمود: به خدا سوگند تأويل اين آيه هنوز نازل نشده است و نازل نخواهد شد تا

______________________________

(1) التوبة: 33.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:589

آنكه قائم عليه السّلام خروج كند و چون خروج كرد كافران به خداى عظيم و مشركان به امام را ناخوش آيد و اگر كافر يا مشركى در دل صخره اى باشد آن صخره بگويد: اى مؤمن! در دل من كافرى است آن را بشكن و او را بكش.

8-

(1) ابو الجارود گويد: امام باقر عليه السّلام فرمود: چون قائم عليه السّلام از مكّه خروج كند منادى او ندا كند: هلا هيچ يك از شما طعام و شرابى همراه خود برندارد و به همراه او سنگ موسى بن عمران كه به اندازه بار شترى است حمل مى شود و در هيچ منزلى فرود نيايد جز آنكه چشمه هايى از آن جارى شود و هر كس گرسنه يا تشنه باشد از آن بنوشد و سير و سيراب گردد و چهار پايان آنها هم سيراب شوند تا آنكه در پشت كوفه، نجف فرود آيد.

9-

(2) ابان بن تغلب گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: اوّل كسى كه با قائم عليه السّلام بيعت كند جبرائيل است كه در صورت پرنده سپيدى درآيد و با او بيعت كند سپس يك پاى خود را بر بيت اللَّه الحرام نهد و پاى ديگر را بر بيت المقدس و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:590

سپس به آواز رسايى كه همه خلايق بشنوند چنين ندا كند: أَتى أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ «1» امر خدا آمد در آن شتاب نكنيد.

10-

(1) ابان بن تغلب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: به زودى در همين مسجد شما- يعنى مسجد مكّه- سيصد و سيزده مرد درآيند و اهل مكّه مى دانند كه آنان فرزند آباء و اجداد ايشان نيستند و آنان شمشيرهايى بر خود حمايل دارند كه بر هر يك از آنها كلمه اى نوشته شده است كه از آن هزار كلمه گشوده گردد و خداى تعالى نسيمى را بفرستد كه در هر وادى ندا كند: اين مهدىّ است كه به قضاء داود و سليمان داورى كند و بر حكم خود گواه نطلبد.

11-

(2) ابان بن تغلب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون قائم عليه السّلام قيام كند هر كس از مخلوقات پروردگار كه در مقابل او بايستد و به او نظر كند وى را مى شناسد، صالح باشد يا طالح، زيرا براى كسانى كه در وى مى نگرند آيتى است و آن آيت در سبيلى مقيم است.

12-

(3) ابان بن تغلب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: در اسلام دو

______________________________

(1) النحل: 1.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:591

خون حلال است و احدى به حكم خداى تعالى در آن قضا نكند تا آنكه خداى تعالى قائم اهل البيت عليهم السّلام را مبعوث كند و او حكم خداى تعالى را بى آنكه گواهى بطلبد در باره آن دو جارى سازد، زانى محصن كه او را رجم كند و مانع الزّكاة كه او را گردن زند.

13-

(1) ابان بن تغلب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: گويا به قائم عليه السّلام مى نگرم كه پشت نجف است و چون در آنجا مستقر شود سوار بر اسب تيره رنگ ابلقى شود كه ميان دو چشمش يال سپيدى است، كه به وسيله آن اسبش را بجهاند و هيچ شهرى نباشد جز آنكه اهل آن شهر گمان برند كه قائم عليه السّلام همراه آنان در آن شهر است و چون رايت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را برافرازد سيزده هزار و سيزده فرشته از آسمان بر وى فرود آيد و همگى آنها بر قائم عليه السّلام بنگرند، آنان كسانى هستند كه همراه نوح عليه السّلام در كشتى بودند و همراه ابراهيم خليل عليه السّلام بودند آنگاه كه در آتش افكنده شد و همراه عيسى عليه السّلام بودند آنگاه كه او را به آسمان بردند و چهار هزار فرشته نشان دار و رديف شده و سيصد و سيزده فرشته اى كه در روز بدر بودند و چهار هزار فرشته اى كه فرود آمدند تا همراه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:592

حسين بن علىّ عليهما السّلام با يزيديان كارزار كنند همگى

در ركاب قائم عليه السّلام هستند. (1) امّا به فرشتگانى كه براى يارى حسين عليه السّلام فرود آمدند اجازه كارزار ندادند و آنها براى كسب تكليف به آسمان رفتند و چون فرود آمدند حسين عليه السّلام به شهادت رسيده بود و آنان پريشان و گردآلود تا روز قيامت بر سر مزار حسين عليه السّلام مى گريند و ما بين آن مزار و آسمان محلّ رفت و آمد فرشتگان است.

14-

(2) ابو حمزه ثمالى گويد: امام باقر عليه السّلام فرمود: گويا به قائم عليه السّلام مى نگرم كه بر نجف كوفه ظاهر شده است و چون بر آن درآيد رايت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را بر افرازد و عمود آن از عمودهاى عرش خداى تعالى است و كشنده آن به نصرت الهى آن را سير دهد و آن رايت بر هيچ كس فرود نيايد جز آنكه خداى تعالى وى را هلاك گرداند. گويد گفتم: آيا آن رايت همراه او هست و يا آنكه براى او مى آورند؟ فرمود: براى او مى آورند. جبرائيل عليه السّلام آن را مى آورد.

15-

(3) مفضّل بن عمر گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: اين آيه در باره اصحاب قائم عليه السّلام كه در شهرها پراكنده هستند نازل شده است: أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:593

جَمِيعاً هر كجا باشيد خداوند شما را گرد مى آورد، زيرا آنان شب بر بستر خود نباشند و هنگام صبح در مكّه خواهند بود و يكى از آنها با ابر سفر كند و به نام خود و پدر و شمايل و خاندانش شناخته شود. گويد گفتم: فداى شما شوم كداميك از آنها ايمان استوارترى دارد؟ فرمود: آن كه در روز با ابر سفر كند.

16-

(1) مفضّل بن عمر گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: گويا به قائم عليه السّلام مى نگرم كه بر منبر كوفه است و اصحابش كه سيصد و سيزده تن و به شمار اصحاب جنگ بدر هستند در اطراف او هستند و آنان پرچمداران و حاكمان خداى تعالى بر خلقش در زمين هستند تا آنجا كه امام عليه السّلام از قباى خود نامه اى با مهر طلايى بيرون آورد كه وصيّتى از جانب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است «1» و چون آن را بر آنها مى خواند به مانند گوسفندان وحشت زده و گيج از گردش مى رمند و جز وزير و يازده نقيب كسى براى وى باقى نمى ماند، همچنان كه به همراه موسى بن عمران نيز همين شمار باقى ماندند، آنها در زمين گردش مى كنند و مذهب حقّى نمى يابند و به سوى او بازمى گردند. به خدا سوگند من مى دانم كه به آنها چه مى گويد كه به او كافر مى شوند.

______________________________

(1) جاء الخبر في الكافي (ج 8 ص 167)

بتفاوت و فيه:

«كتابا مختوما بخاتم من ذهب فيفكّه فيقرأه على النّاس فيجفلون عنه إجفال الغنم

- إلخ».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:594

17-

(1) جابر بن يزيد از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: گويا اصحاب قائم عليه السّلام را مى بينم كه به مشرق تا مغرب احاطه پيدا كرده اند و هر چيزى حتّى درندگان و پرندگان وحشى مطيع آنها باشند و خشنودى آنها را طلب كنند تا به غايتى كه زمينى بر زمينى ديگر ببالد و بگويد: امروز يكى از ياران قائم عليه السّلام بر من گذشت.

18-

(2) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: وقتى لوط عليه السّلام به قومش مى گفت: اى كاش در برابر شما توانايى مى داشتم، يا به ركن شديد مأوى مى گرفتم، «1» آرزو داشت كه توانايى قائم عليه السّلام را داشته باشد و با اين كلام استوارى اصحاب او را ياد كرده است، زيرا مردى از اصحاب او توانايى چهل مرد را دارد و قلب او از پاره آهن استوارتر است و اگر بر كوههاى آهن بگذرند آن را بر كنند و شمشيرهاى خود را در نيام نكنند تا آنكه خداى تعالى خشنود گردد.

______________________________

(1) هود: 80.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:595

19-

(1) محمّد بن فيض از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: عصاى موسى متعلّق به آدم عليهما السّلام بود و در اختيار شعيب قرار گرفت و بعد از آن به موسى رسيد و اكنون در نزد ماست و اخيرا آن را ديدم و آن سبز است و گويا به تازگى از درخت بريده شده است و چون استنطاق شود سخن گويد و براى قائم عليه السّلام مهيّا است و او با آن همان كند كه موسى بن عمران كرد و آن عصا نيز همان كند كه به وى فرمان دهند و هر جا افكنده شود شعبده ها و جادوها را ببلعد.

20-

(2) مفضّل بن عمر گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: آيا مى دانى كه پيراهن يوسف عليه السّلام چه بود؟ گفتم: نه، فرمود: چون براى ابراهيم عليه السّلام آتش افروختند جبرائيل عليه السّلام براى او پيراهنى بهشتى آورد و آن را در بر او كرد و گرما و سرما بر وى اثر نمى كرد و چون وفاتش فرا رسيد آن را در تميمه اى كرد و بر اسحاق آويخت و او نيز بر يعقوب آويخت و چون يوسف به دنيا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:596

آمد بر او آويخت و در بازويش بود (1) تا كارش به آنجا رسيد كه شنيده ايد و چون در مصر يوسف آن پيراهن را از تميمه بيرون آورد، يعقوب بوى آن را شنيد و چون همان قول خداى تعالى است كه در حكايت از او مى فرمايد: اگر مرا خطاكار ندانيد من بوى يوسف را استشمام مى كنم. «1» و آن همان پيراهنى است كه از بهشت فرود آمد. گفتم: فداى شما شوم

اكنون آن پيراهن در نزد كيست؟ فرمود: در دست اهل آن است و هنگام خروج قائم عليه السّلام همراه اوست. سپس فرمود: علم يا هر چيز ديگرى كه پيامبران به ارث گذاشته اند منتهى به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شده است.

21-

(2) مفضّل از ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون كارها منتهى به صاحب الامر شود خداى تعالى پستيها و بلنديهاى زمين را برابر كند و دنيا نزد او به منزله كف دستش شود، كدام يك از شما اگر در كف دستش مويى باشد آن را نمى بيند؟

22-

(3) ابن ابى يعفور از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون قائم ما قيام

______________________________

(1) يوسف: 94.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:597

كند دستش را بر سر بندگان نهد و از بركت آن دست عقل و خرد آنها كمال يابد.

23-

(1) عبد العزيز بن مسلم گويد: در ايّام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام در مرو بوديم و در اوّلين جمعه پس از ورودمان در مسجد جامع گرد آمديم و حاضران انجمن از امامت و كثرت اختلاف مردم در اين باب سخن گفتند من بر سرور خود كه درود خدا بر او باد وارد شدم و او را از خوض كردن مردم در اين باب آگاه كردم، امام عليه السّلام تبسّمى كرد و فرمود: اى عبد العزيز بن مسلم اين مردم نادانند و در دين خود فريب خورده اند. خداى تعالى پيامبرش را قبض روح نكرد مگر آنكه دينش را كامل گردانيد و قرآن را بر وى فرو فرستاد كه در آن تفصيل هر چيزى هست، حلال و حرام و حدود و احكام و جميع نيازمنديهاى مردم در آن بيان شده است ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ «1» در قرآن چيزى را بى بيان نگذاشتيم

______________________________

(1) الانعام: 38.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:598

(1) و نيز در آخر عمر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در حجّة الوداع اين آيه را فرو فرستاد: امروز دين شما را كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين براى شما پسنديدم. «2» پس امر امامت از كمال دين و تمامت نعمت است و پيامبر از دنيا نرفت مگر آنكه براى امتش معالم دينشان را تبيين

فرمود و راه آنها را روشن كرد و آنها را در جاده حقّ قرار داد و على عليه السّلام را براى آنها نشانه و امام گردانيد و حوائج امّت را تبيين فرمود و كسى كه مى پندارد خداى تعالى دينش را كامل نكرده كتاب خداى عزير را ردّ كرده است و كسى كه كتاب خداى تعالى را ردّ كند كافر شده است. آيا آنها قدر امامت و موقعيت آن را در ميان ملّت مى دانند تا برگزيدن امام براى آنها روا باشد.

امامت قدرى جليل تر و شأنى عظيمتر و مكانى بلندتر و جانبى منيع تر و باطنى عميقتر از آن دارد كه مردم به واسطه عقولشان به آن برسند يا آنكه به اختيار خود امامى را منصوب كنند، امامت مقامى است كه ابراهيم خليل بعد از آنكه به مقام نبوّت و خلّت فائز شد در وراى آن و در مرتبه سوم بدان دست يافت و فضيلتى است كه خداوند او را به آن مشرّف ساخته و آن را ستوده و فرموده است: من تو را براى مردم امام قرار مى دهم «1» و خليل عليه السّلام با سرور گفت: آيا از

______________________________

(2) المائدة: 5.

(1) البقرة: 124.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:599

ذريّه من نيز امام خواهد بود؟ (1) و خداى تعالى فرمود: عهد من به ظالمان نمى رسد.

اين آيه امامت هر ظالمى را تا روز قيامت باطل كرده و آن را مخصوص اصفياء گردانيده است. آنگاه خداى تعالى او را گرامى داشت و امامت را در ذريّه و نژاد برگزيده و پاك او قرار داد و فرمود: و ما به او اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه آنها را شايسته قرار داديم و آنها

را امامانى قرار داديم كه به دستور ما هدايت مى كردند و انجام كارهاى خير و اقامه صلاة و اعطاء زكاة را به آنان وحى كرديم و براى ما عبادت كنندگان بودند. «2»

و اين امامت پيوسته در ذريّه او بود و قرن به قرن آن را از يك ديگر ارث مى بردند تا آنكه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارث آن گرديد و خداى تعالى فرمود:

سزاوارترين مردم به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى كردند و همين پيامبر و مؤمنان و خداوند ولىّ مؤمنين است. «3» و اين مقام امامت اختصاص به پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم داشت و آن را به امر خداى تعالى و به روشى كه او واجب كرده است به على عليه السّلام تفويض فرمود و در ذريّه برگزيده او جارى شد، كسانى كه خداى تعالى به آنها علم و ايمان داده است چنان كه فرموده است: آنان كه به آنها علم و

______________________________

(2) الأنبياء: 73 و 74.

(3) آل عمران: 68.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:600

ايمان داده شده است (1) گفتند: شما تا روز قيامت در كتاب خدا مانديد و اين روز قيامت است و ليكن شما نمى دانيد. «1» آرى امامت در فرزندان علىّ عليه السّلام تا روز قيامت جارى است، زيرا كه پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيامبرى نيست. چگونه اين جهّال امام بر مى گزينند.

امامت مقام انبياء و ارث اوصياء است، امامت جانشينى خدا و جانشينى رسول و مقام امير المؤمنين و ميراث حسن و حسين عليهم السّلام است.

امامت زمام دين و نظام مسلمين و صلاح دنيا و عزّت مؤمنين است. امامت

بنياد پاك اسلام و شاخه پربركت آن است، به واسطه امامت نماز و زكاة و روزه و حجّ و جهاد و فراوانى غنائم و صدقات و اجراى حدود و احكام و مرزبانى سرحدّات و اطراف تحقّق مى يابد.

امام حلال خدا را حلال و حرام او را حرام مى كند و حدود الهى را اقامه و از دين خدا دفاع مى نمايد و با حكمت و موعظه حسنه و حجّت بالغه مردم را به راه پروردگار فرا مى خواند امام مانند شمس طالعه براى عالم است و او در افقى است

______________________________

(1) الروم: 56.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:601

كه ايادى و ابصار بدو نرسد.

(1) امام بدر منير و سراج زاهر و نور ساطع و ستاره هادى در شبهاى تاريك و بيابانهاى بى آب و علف و درياهاى پرگرداب است.

امام آب گوارا به كام تشنگان و راهنماى هدايت و رهاننده از گمراهى است.

امام آتشى بر بلندى و گرمابخش سرمازدگان و دليل در مهالك است كه هر كس از آن مفارقت كند هلاك خواهد شد.

امام ابر بارنده و باران سيل آسا و خورشيد رخشنده و آسمان سايه افكننده و زمين گسترده و چشمه جوشنده و بركه و روضه است.

امام يارى امين و پدرى مهربان و برادرى دلسوز و پناهگاه بندگان در حوادث ناگوار است.

امام امين خداى تعالى در ميان خلايق و حجّت او بر بندگان و خليفه او در بلاد و داعى به خداى تعالى و مدافع از حريم خداى تعالى است.

امام مطهّر از گناهان و مبرّاى از عيوب و مخصوص به علم و موسوم به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:602

بردبارى و نظام دين و عزّت مسلمين و موجب خشم منافقين و هلاكت كفّار است.

(1) امام يگانه دوران

است، هيچ كس به پايه او نرسد و عالمى با او برابر نگردد و همتا و مثل و نظيرى ندارد و بى اكتساب و طلب به فضل و كمال مخصوص گشته و از جانب مفضّل وهّاب بدان اختصاص يافته است. كيست كه بتواند به كنه معرفت امام دست يابد يا آنكه بتواند او را برگزيند؟ هيهات! هيهات! عقل و دانش در او گم و خردها حيران و چشمها بى فروغ و بزرگان كوچك و حكيمان متحيّر و خطيبان الكن و خردمندان قاصر و دانايان جاهل و شاعران درمانده و اديبان ناتوان و بليغان عاجزند كه شأنى از شئون و فضيلتى از فضايل امام را توصيف كنند و به ناتوانى و تقصير خود معترفند چه رسد به آنكه كنه او توصيف شود و يا آنكه چيزى از اسرار او فهميده شود يا كسى قائم مقام و نايب او شود؟ نه، از كجا و چگونه چنين چيزى ممكن است، او مانند ستاره اى است كه از دسترسى و توصيف خلايق برتر است.

اين مقام چقدر از اختيار و عقول مردم فاصله دارد و كجا چنين مقامى يافت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:603

مى شود؟ (1) مى پندارند كه امام در غير آل رسول عليهم السّلام يافت مى شود، به خدا سوگند خودشان خود را دروغگو شمردند و آنها را اباطيل ايشان به آرزوهاى باطل واداشته است و به گردنه سخت و لغزنده اى بالا رفته اند كه گامهايشان مى لغزد و به پرتگاه سقوط خواهند كرد و به عقول سرگردان و ناقص و آراى گمراه كننده خود امامى را برگزينند كه جز دورى و گمراهى بر ايشان نيفزايد خدا ايشان را بكشد، تا كى نسبت ناروا مى دهند؟

سختى را طلب كردند و

سخن دروغ بر زبان جارى نمودند و به گمراهى عميقى درافتادند و در حيرت و سرگردانى واقع شدند، زيرا كه از روى بصيرت امام را ترك كردند و شيطان اعمالشان را آراست و آنان را از سبيل الهى بازداشت در حالى كه مستبصر بودند، از برگزيده خدا و رسول روى برگردانيده و به جانب برگزيده خود روى آوردند در حالى كه نداى قرآن كريم به آنان چنين است: و پروردگار تو هر كسى را كه بخواهد مى آفريند و او را برمى گزيند و ايشان را اختيارى نيست سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ «1» و باز فرموده است: هيچ زن و مرد مؤمنى را نسزد كه چون خدا و رسولش حكمى كنند امر ديگرى را اختيار كنند. «2» و فرموده است: چگونه ايد كه چگونه حكم مى كنيد؟ آيا كتابى داريد كه از

______________________________

(1) القصص: 68.

(2) الاحزاب: 36.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:604

آن بياموزيد؟ (1) آيا آنچه كه اختيار مى كنيد رواست؟ آيا عليه ما سوگندى داريد كه تا روز قيامت حقّ حكومت و قضا داريد؟ از ايشان بپرس كدام يك از آنها به چنين مطلبى زعيم است؟ يا براى آنها شريكانى است، پس اگر راست مى گويند شركاء خود را بياورند. «1» و خداى تعالى فرمود: آيا در قرآن تدبّر نمى كنند يا آنكه قلوبشان مقفول است؟ «2» يا آنكه خداوند بر قلوب آنها مهر نهاده و نمى فهمند؟ «3» يا آنكه گفتند شنيديم ولى نمى شنوند و نزد خداوند بدترين جنبندگان كران و گنگانند كه تعقّل نمى كنند و اگر خيرى در آنها بود خداوند آنها را شنوا مى كرد و اگر شنوا مى كرد پشت مى كردند و اعراض مى نمودند. «4» و يا آنكه گفتند شنيديم و

نافرمانى كرديم. «5» آرى مقام امامت به فضل الهى است و آن را به هر كس كه خواهد اعطا مى كند وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ.

آنان چگونه مى توانند امام را برگزينند در حالى كه امام عالمى است كه نادانى ندارد و سرپرستى است كه نكول نكند و معدن قدس و طهارت و طريقت و زهد و علم و عبادت است و مخصوص به دعوت رسول خدا و تعيين اوست و از نسل

______________________________

(1) القلم: 37 الى 42.

(2) محمد: 24.

(3) راجع سورة التوبة: 93.

(4) الانفال: 21 الى 23.

(5) البقرة: 93.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:605

مطهّر بتول است (1) و در نژاد او تيرگى نيست و پليدى راه ندارد و براى او منزلتى است كه هيچ ذو حسبى بدان نرسد از خاندان قريش و نسب بلند هاشم و عترت آل رسول، و مرضىّ خداى تعالى است، شرف اشراف و فرعى از شجره عبد مناف است، علمش نامى و حلمش كامل مى باشد، آفريده شده براى امامت، عالم به سياست و واجب الطّاعة است، قائم به امر خدا، ناصح بندگان خدا و حافظ دين او است.

خداوند پيامبران و امامان را توفيق مى دهد و از مخزن علم و حكمت خود به آنان چيزى را عطا مى كند كه به ديگران نمى دهد و علم آنان فوق علم سايرين است چنان كه خداى تعالى مى فرمايد: آيا كسى كه به حقّ فرا مى خواند شايسته تر است تا از او تبعيّت شود يا كسى كه مهتدى نيست مگر آنكه او را هدايت كنند چه مى گوييد و چگونه حكم مى كنيد؟ «2» و باز مى فرمايد: و كسى را كه حكمت داده اند خير كثير به او ارزانى كرده اند و جز خردمندان متذكّر نمى شوند.

«3» در داستان طالوت مى فرمايد: خداوند او را برگزيد و در علم و جسم برترى داد و خداوند پادشاهى خود را به هر كس كه بخواهد ارزانى مى كند و

______________________________

(2) يونس: 35.

(3) البقرة: 269.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:606

خداوند واسع و عليم است. «1» و به پيامبرش فرمود: و فضل خداوند بر تو بسيار است. «2»

(1) و خداى تعالى در باره ائمّه از اهل بيت و عترت و ذريّه «3» او صلوات اللَّه عليهم اجمعين مى فرمايد: آيا بر مردم حسد مى ورزند، مردمى كه خداوند فضل خود را به آنان ارزانى فرموده است؟ ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت و ملك عظيمى داديم و برخى به آن ايمان آورده و برخى ديگر از آن روى مى گردانند و جهنّم آتش كافى دارد. «4»

چون خداى تعالى بنده اى را براى امور بندگانش برگزيند به او شرح صدرى عطا كند و در دلش چشمه هاى حكمت به وديعه نهد و دانش را به او الهام فرمايد و پس از آن او در جوابى در نماند و در صوابى حيران نماند. او معصوم مؤيّد و موفّق مسدّد و از خطا و لغزش در امان است، خداوند او را بدين اوصاف مخصوص مى گرداند تا حجّت بالغه بر بندگان و شاهد بر خلايق باشد و ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ.

______________________________

(1) البقرة: 247.

(2) النساء 113.

(3) في بعض النسخ «و ورّاثه».

(4) النساء: 53 و 54.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:607

(1) آيا بشر به چنين امورى قادر است تا او را برگزيند يا آنكه برگزيده آنها چنين اوصافى دارد تا او را پيش بيندازند؟

به بيت اللَّه سوگند كه با حق دشمنى كردند و كتاب خدا

را پشت سر انداختند، گويا نمى دانند، و در كتاب خدا هدايت و شفاء است آن را به كنارى انداختند و از هوى و هوس پيروى كردند و خداوند آنها را نكوهش كرد و دشمن داشت و بدبخت كرد.

خداى تعالى فرمود: و كيست كه گمراه تر باشد از كسى كه بى رهبرى خداوند از هوى پيروى كند كه خداى تعالى ستمكاران را هدايت نمى كند. «1» و فرموده است: بدا به حال ايشان و نابود كند اعمال ايشان را و فرمود: نزد خدا و مؤمنان دشمنى بزرگى است و اين چنين خداوند بر قلب متكبّر ستمكار مهر مى نهد «2».

جزء دوم كتاب كمال الدّين و تمام النّعمة در اثبات غيبت و برطرف كردن حيرت تأليف شيخ بزرگوار ابو جعفر محمّد بن علىّ بن حسين بن موسى بن بابويه

______________________________

(1) القصص: 50.

(2) الغافر: 35.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:608

قمّى- قدّس اللَّه روحه و نوّر ضريحه- به پايان رسيد و با اين جزو دوم كتاب كامل و تمام شد. وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطّيّبين الطّاهرين المعصومين و سلّم تسليما كثيرا.

ترجمه اين جزء در تاريخ 16 جمادى الثّانية 1420 مطابق با 5 مهر 1378 به پايان رسيد عضو هيئت علمى دانشكده الهيات و معارف اسلامى دانشگاه تهران منصور پهلوان

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109