سرشناسه : نجفي، محمدباقر
عنوان و نام پديدآور : مدينه شناسي/تاليف محمدباقر نجفي.
مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1386 -
مشخصات ظاهري : ج.
شابك : (دوره):978-964-540-044-4 ؛ (ج.1):978-964-540-042-0 ؛ (ج.2)978-964-540-043-7:
وضعيت فهرست نويسي : فيپا
يادداشت : چاپ قبلي: سفارت جمهوري اسلامي ايران (بن)، 13xx
يادداشت : كتابنامه
موضوع : زيارتگاههاي اسلامي -- عربستان سعودي -- مدينه.
موضوع : مدينه.
رده بندي كنگره : DS248/م4 ن3 1386
رده بندي ديويي : 953/8
شماره كتابشناسي ملي : 1051727
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
ص: 8
ص: 9
بيست و پنج سال پيش، هنگام پژوهش درباره غزوات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به آيه سيزدهم از سوره توبه رسيدم:
وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ ..... (1) تعجّب كردم! زيرا تا آن زمان هر چه در منابع سيره و تاريخِ مغازى خوانده بودم، خروج مسلمانان به سوى بدر، موجب واقعه بدر شده بود.
و چون در آيه نود از سوره نساء خواندم:
فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ و أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلًا. (2) بيشتر متحيّر شدم؛ كه هر چه در سياق كلام مغازى نويسان يافته بودم، حرب پيامبر با مشركان و جهاد مسلمانان عليه يهوديان و قتالِ هم پيمانان آنان بود و در اين مجموعه از كتب مغازى، با غازيان «شمشير به دست» رو به رو بودم؛ سوارانى كه در اجراى فرمان:
وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لَاتَكُونَ فِتْنَةٌ (3) مى تاختند و مى كشتند تا مردمى را به زور مسلمان
ص: 10
كنند و به هدف وَيَكُونَ الدِّينُ للَّهِ (1) جامه عمل پوشانند.
پس به خود گفتم يا من تعارض بين قرآن و تاريخ را نمى فهمم؛ يا مغازى نويسان و مورّخان بى توّجه به قرآن، مستندات تاريخى را بد فهمانده اند.
در انبوه كتاب ها غوطه ور شدم. هر چه چرخيدم و غلتيدم، ره به حلّ معمّا نيافتم. هر چه گفتگو و بحث و جدل كردم، زير برف انبارى از مدارك تحليل نشده تاريخى، مجال تكانى نيافتم. عموم را بى توجّه به قرآن و مرعوب قدرتِ جور حاكمان و شهرت بى مأخذ عاميان و كتابت پرطمطراق مستشرقان ديدم. به هر روى، تعصّبِ «له و عليه» دين مانعى بر سر هر پژوهش خردمندانه و آزاد بود.
اوراق را جمع كرده، به جزيرةالعرب رفتم تا مستندات تاريخى وقايع را در محل، مورد بررسى قرار دهم و آن را با مقتضيات جغرافيايى حجاز تطبيق دهم.
روزها، ماه ها، در خاك رهش غلتيدم؛ با كتاب و نقشه و دوربين بر هر نشانى كه در منابع جغرافيايى و تاريخى يافته بودم، سفر كردم؛ ايستادم و پرسيدم و خواندم و نگريستم؛ تا مستندات تاريخى محقّقان و مورّخان طبرستانى و مصرى و شامى و بخارايى و بغدادى و مغربى و ... را به لحاظ زمانى و مكانى، طبقه بندى و آن ها را با حضور در منطقه و لمس موقعيّت ها، درك و تحليل و پالايش كنم.
آنچه در آن كوى عشق خواندم و ديدم و يافتم، بر سينه كشيدم؛ بر ديده نهادم؛ بر دوش گذارده، به وطن بازگشتم.
سال ها گذشت تا در ميان دو كوى عقل و عشق، اوراق پراكنده را جمع كردم. نه در طول هشت سال جنگ عراق با ايران، قلم بر زمين نهادم و نه در سال هاى غُربت غرب، در تنظيم و تدوين نهايى تعلّلى ورزيدم. هم آن صبر را عنايتش ديدم، هم اين درد را مبلّغان آن.
بى هيچ اتّكايى به علايقى يا اعتقادى به محقّقان سلف و مدرّسان و مبلّغان آن، بى هيچ غضبى از صداى جدال و جنگ يا القاء مبلّغان و خاورشناسان غيرمسلمان،
ص: 11
بى هيچ توجّهى به هياهوى رسانه ها يا ذوق و انتظارى از كس يا از غم و شادى خلق، به هر كوى و كتاب و خانه و فكر و سخنى روى نهادم تا راستى را بيابم؛ راستى را بى آن كه بنگرم از كيست و از كجاست و يا چراست؟
در لغت به معناى «قصد دشمن كردن» است؛ معادل كارزار، پيكار، نبرد و جنگ.
راغب گفته است: «الخروج إلى محاربة العدو».
واژه هاى غزا و غزوات و مغازى و غزوه در منابع دينى، رواج گسترده اى دارد.
تلاش كردم تحت تأثير معنى لفظى اين واژه و هم خانواده هاى آن، مدارك تاريخى را مورد بررسى قرار دهم. هر چه جلو مى رفتم، بين مفهوم اين واژه و مدلول تاريخى آن شكاف عميقى احساس مى كردم. گمان نخستين من اين بود كه در فهم مدلول ها دچار سرگردانى شده ام. صادقانه در تحليل و تفسير وقايع سعى ها نمودم تا اين شكاف عميق را به نحوى از انحاء توجيه كنم؛ ولى از نتايج بررسى و تعمّق خود راضى نمى شدم و صدها گفتار محقّقان مسلمان و غيرمسلمان قادر نبود مرا از اين شكاف عميق بيرون بكشد. هر چه جلو مى رفتم، بيشتر به مستندات تاريخى شك مى كردم؛ تا آن كه روزى در كنار شنزارهاى منطقه بدر، سايه كم رنگى از شك در مفهوم «غزا» وجودم را در خود فرو برد.
به خود گفتم آيا نبايد به جاى شك در مستندات تاريخى، تعريف رسمى و مشهور غزا را مورد شك قرار دهم؟!
پس مبناى پژوهش را بر آن نهادم كه موجبات وقايع درگيرى را مورد بررسى قرار دهم و آنگاه بى هيچ تعصّبى جستجو كنم تا واژه اى ديگر را به جاى غزا برگزينم تا با مدلول هاى مسلّم تاريخ آن مطابقت كند؛ يا مفهوم تاريخى آن را در نظر آورم؛ شايد با اتّخاذ اين روش، از سرگردانى در شكاف عميق رها شوم.
در بدر، در احد و هرجا كه به نظرم رسيد، پژوهش ها كردم؛ ولى سندى نيافتم كه ثابت كند پيامبر طرح تهاجمى را عليه بت پرستان تدارك ديده است. پس به خود گفتم:
ص: 12
«اگر چنين نتيجه اى مسلّم و غيرقابل مناقشه است، چرا تحت عنوان غزوه بدر و غزوه احد، مفهومى از تدارك و تهاجم مهاجران و انصار را القا كنيم؟ و دانسته يا ناخواسته، صداى خونخواران شمشير به دست قريش را در سايه آرام مدينه پنهان كنيم و با تأكيد بر دفاع چند انسان، آن هم با آخرين رمق بازمانده از ستم مكّيان، اسلام را دينِ «شمشير به دست» معرّفى كنيم؟
پس قرآن را در برابر خود نهادم؛ تا ببينم «غزا» به چه معنى است و آيا محقّقانِ نخستينِ سيره و تاريخ در انتخاب اين واژه براى بيان نبردها، با توجّه به سياق و شأن نزول آيات، راه صوابى پيموده اند؟ يا بدون توجّه به موضوع قرآنى آن، مفهوم لغوى واژه را در ذهنيّت زبانى قبايل عرب به من و تاريخ ما، شما و ديگران و تاريخ ملّت ها القا كرده اند؟
هر چه در آيات مربوط به واقعه بدر و خيبر و مريسيع، مكّه و حنين و طائف جستجو كردم، از اين واژه به هر معنى نشانى نبود؛ با آن كه بر حسب ظاهر تاريخ، اين مسلمانان مدينه بودند كه از مدينه خارج شدند!
در آيات واقعه احد و خندق تأمّل كردم. در هر دو واقعه، اين بت پرستانِ شمشير به دست بودند كه به شهر مدينه و مردم آن هجوم برده بودند. در خندق از اين واژه نشانى نبود؛ ولى در پايان غم انگيز واقعه احد و كشتار يكتاپرستان به دست بت پرستان، يك بار و آن هم در اين آيه آمده است:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا وَقَالُوا لِإِخْوَانِهِمْ إِذَا ضَرَبُوا فِي الْأَرْضِ أَوْ كَانُوا غُزّىً لَوْ كَانُوا عِنْدَنَا مَا مَاتُوا وَمَا قُتِلُوا .... (1) براى فهم اين آيه به همه تفاسير چاپ شده مفسّران بزرگ قديم و جديد در عالم اسلامى مراجعه كردم. همه نوشته اند قبل از انتشار خبر حمله بت پرستان متعصّب به مدينه، پيامبر صلى الله عليه و آله به مشورت پرداخت كه آيا در مدينه بمانيم و از ايمان و معرفت و حيات خود و
ص: 13
خانواده هايمان دفاع كنيم؛ يا به خارج از شهر رفته، هجوم دشمنان را به مدينه سد كنيم؟
جمعى گفتند: بمانيم و جمع ديگرى نظر دادند بيرون رويم.
پس از كشتار جمع كثيرى از صالحان توسّط قريشى ها، چون بازماندگان به مدينه بازگشتند، كافران مدينه كه از هميارى مسلمانان شانه خالى كردند، اهل مدينه را سرزنش كردند كه چرا از مدينه خارج شديد؟ اگر مانده بوديد، به اين سرنوشت دچار نمى شديد! بر اين اساس:
اوّلًا واژه غزا را عَرب هايى به كار بردند كه زبانشان محصور در مفاهيم قبيله اى بوده، چنانچه قرآن صريحاً گفته است:
شما مانند كسانى نباشيد كه كفر ورزيدند و گفتند اگر به «غزا» بيرون نمى رفتيد، ...
در نتيجه واژه «غزا» (به معناى «به قصد جنگ رفتن») كلمه اى نيست كه اسلام يا خداى قرآن آن را براى نبرد پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش با كينه توزان متعصّب برگزيده باشد.
اين واژه در سخن كافرانِ پراكنده در قبايل يثرب آمده است و نه بيان مؤمنان مدينه. اگر هم فرض كنيم توجّه آيه به استدلال غلط كافران بوده و نه تعبير غلط آنها، بايد مدلول آن را در نظر آوريم. مدلول آن چيست؟
در واقعه احد، اين قريشى ها بودند كه با طىّ حدود چهارصد كيلومتر با غرور و تعصّب و سلاح به مدينه حمله ور شدند و صالحان مدينه جز صيانت از انتخابِ آزادانه ايمان توحيدى خود و دفاع از جان و زندگى و خانواده خويش راه ديگرى نداشتند. يعنى عمل و قصد مسلمانان، جنگ كردن نبود. بلكه دفاع اجتناب ناپذير در برابر تهاجم كينه توزانه قريشى ها و طالبان خون بوده است.
موضوع واقعه، شمشير تهاجم قريش بوده؛ براى انتقام و احياى حاكميّت بت پرستى در مدينه و نه در ستيزه جويى مسلمانان مدينه براى پيشبرد دين به وسيله زور و شمشير.
هم به اعتبار واژه غزا و هم به لحاظ مدلول آن، غزا نه يك انتخاب و مُصطلح قرآنى است و نه مورد آن، تهاجم و جنگيدن است؛ كه در طول تاريخ، جنگ جويان مسلمان
ص: 14
خود را «غازيان» بخوانند و باعث شوند مردم و ملّت ها در سايه واژه غزا و مغازى، اسلام را دين شمشير معرفى كنند!
آيا مهم ترين انگيزه هاى گسترش تأليف آثارى تحت عنوان مغازى و غزوات ناشى از ذهنيّت و خوى حاكم بر جنگ جويان عرب و ترك و فرس در گسترش خلافت عربى و امپراطورى عثمانى و سلجوقى و فاطمى و صفوى و ... نبوده است؟
آيا شمشيرزنانِ چنين حاكميّت هايى نيازمند تعبيرى چون «شمشير اسلام» نبودند تا بر كشتار و غارت و تصرّف و قدرت خود نقش و نگار اسلام كشند؟ كتاب حاضر مستندات چنين تعبيرهايى را مورد بررسى قرار داده است.
به سراغ واژه حرب، معادل جنگ در زبان فارسى رفتم. گفتم شايد قرآن به جاى غزا، واژه حرب را برگزيده است. هر چه در اشكال متعدّد اين واژه به صورت هاى حارب، يحاربون، حرب و ... در قرآن تدبّر كردم، موردى را نيافتم كه قرآن يا مفسّران قرآن ذيل چنين آياتى، نشان دهند كه به وقايع بدر و احد و خندق و ... مربوط است و به حرب پيامبر صلى الله عليه و آله، حرب اسلام، يا حرب مؤمنان و ... اطلاق مى شود. برعكس هر جا از اين واژه يادى شده، منظور، قصد و تلاش متعصّبان و كافران و بت پرستان است. براى مثال در آيه 107 سوره توبه، از عمل سازندگان مسجدِ ضرار با تعبير حَارَبَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ ياد شده است و يا در آيه 33 سوره مائده، به جزاى اخروى كسانى كه يُحَارِبُونَ اللَّهَ اشاره دارد و يا آيه 279 سوره بقره خطاب فرموده: فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ (1) كه به تلاش جنگ جويان يهود اشارت دارد؛ فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ. (2) به پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
اگر با كسانى كه پيمان صلح خود را مى شكنند، در نبردى روبرو شدى ... كارى كنيد
ص: 15
تا نفرات پشت سر آنان از قصد خود مبنى بر كشتار مسلمانان و ابطال كلمه حق منصرف شوند؛ نه اين كه اگر به جنگ آنان رفتى. و نفرموده است كه با داشتن عهد صلح، به عهدشان بى احترامى كنيد و به ستيز با آنان برخيزيد! بلكه بايد بدانيد كه خداوند شما را به رعايت عقود موظّف مى داند؛ أوْفُوا بِالْعُقُودِ. (1) در آيه 4 سوره محمّد كه مسلمانان را دعوت كرده در برابر تلاش هاى جنگ جويان متعصب قريش، مقاومت و كارى كنند تا اساساًافزار جنگ از ميان برخيزد: حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزارَها ذلِكَ. (2) در تمام اين آيه ها، نشانى از قصد پيامبر صلى الله عليه و آله به حرب يا حرب مسلمانان با كفّار نيست و تنها عكس العمل در برابر حرب قريشى ها عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و مردم مدينه است.
بنابر اين هر دو واژه حرب يا غزا، چون معرّف تلاش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش براى دفاع- به عنوان امرى اجتناب ناپذير- نيست، مورد تصريح قرآن قرار نگرفته است.
شايد علّت مهم آن اين بوده كه هر دو واژه، دو سوى غيرقابل تمييز دارند؛ يكى جنبه دفاعى و ديگرى جنبه تهاجمى.
به تأمّل نشستم تا ببينم قرآن در شرح وقايع، تلاش هاى دفاعى پيامبر صلى الله عليه و آله را با چه واژه اى بيان كرده است؟ در مسير اين جستجو به واژگان جِهاد رسيدم:
جهاد در لغت بر خلاف غزا، صرفاً جنگ و شمشير و قتل را تداعى نمى كند. راغب مفهوم قرآنى آن را در سه بعد نهفته يافته است:
- «مُجاهدة الشَّيطان» مانند وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ. (3)- «مجاهدةالنّفس ومجاهدةالعدوّ الظّاهر» مانند: وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ. (4)
ص: 16
به تعبير ديگر جهاد، مفهومى است كه در قرآن بر سه وجه بيان شده:
- جهاد كردن به گفتار؛ مانند: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ. (1)- جهاد كردن به گفتار چنانچه مى خوانيم: وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا ...؛ (2) يعنى:
«عِملوا لنا».
- و جهاد به معنى دفاع در برابر حمله ظالمان و ستمگران همچون:
الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ. (3) يعنى مقاومان در برابر متجاوزان، آن هم براى خدا و نه نفس خود. (يعنى فارغ ازانگيزه رياست طلبى و مال اندوزى و كين توزى.)
راغب، «جهد» را الطاقَةُ و المَشقَّهُ و «اجتهاد» را اخْذ النفس ببذل الطّاقَةِ و تحمّل المشقّه دانسته است و صريحاً مى نويسد:
در مفهوم «المجاهده»، «مدافعة العَدوّ» نهفته است؛ يعنى در برابر دشمنى كه كين خود را با برداشتن سلاح ظاهر كند.
اين واژه در صورت هاى مختلف: جاهد، جاهدوا، تجاهدون، يجاهد، جِهاد، المجاهدون در آيات قرآنى مشاهده مى شود كه هم متوجّه كردار نيكوى فردِ مجاهد و گفتار راست اوست و هم متوجّه جامعه او و دربرگيرنده مفهومى از تلاش براى مخالفت با هواى نفس خود تا اصلاح هواى نفس ديگران است. نيز شامل دفاع در برابر حرص و شهوت خود تا دفاع در برابر ستم و جهل و تعصّب ديگران مى شود.
در نتيجه به هيچ وجه مفهومى نظامى نيست و يك تعبير فرهنگى است كه هم موجب سير انسان به سوى كمال عقلانى و معنوى است و هم عامل حفظ حقوق فرد و جامعه از جاهلان ستمگر.
ص: 17
هر چه در آيات قرآن تأمّل كردم، به هيچ روى مفهوم تجاوز و تلاش براى اعمال قدرت و گسترش سلطه حاكميّت نهفته نيست. وقتى مى گويد: لَكُمْ دينكُمْ وَ لِىَ دِين (1).
دعوت مسلمان به جهاد با نفس است؛ تا درقبال آزار مشركان، به خويشتن دارى و پرهيز از خشم ونفرت ونزاع روى آورند. پس اى پيامبر: وَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ .... (2) ولى وقتى قريشى ها، متعصّبانه و جاهلانه، اصل هميشه جاويد لا اعْبُدُ ما تَعْبُدونَ (3) را تحمّل نكردند و نخواستند اصل باارزش لَكُمْ دينكُمْ وَ لِىَ دِين را پذيرا شوند، صِرف پرستش بت ها را فرو نهاده و آزار و ستم و جمع كردن قبايل و تحريك و تهييج متعصّبانه را پيش گرفتند و به تعقيب و تهديد و كشتار اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله شدّت بخشيدند، حقّ دفاع مشروع در واژه جهاد نمايان شد؛ جهاد با كسانى كه مورد حمله قرار مى گيرند و ستم مى كشند و به ناحق از خانه ها و شهرهايشان بيرون رانده مى شوند. (4) و هيچ تصريحى در قرآن وجود ندارد كه مفهوم دفاع را در جهاد تا آن حد توسعه دهد تا مقتضى آن، توسعه حكم جهاد به معنى توسعه طلبى و وادار كردن مردم به پذيرش اجبارى اسلام باشد؛ برعكس هر چه در قرآن آمده، شكيبايى و خويشتن دارى در قبال اذيّت و آزار متعصّبان نظام جهل و زور است. سپس دعوت به خردمندى، علم، فكر و عمل درست با صبورى فرد و جامعه براى دعوت عارفانه و حكيمانه و موعظه نيكو. البتّه اگر در قبال چنين تسامح و تساهلى، متعصّبان زور و جهل به تهاجم پرداختند، آنگاه مسلمانان مجاز به دفاع هستند.
مفهوم دفاع خردمندانه با مضمون همه آيات جهاد و نيز مدلول هاى تاريخى آن در سيره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مطابقت دارد. در تمام اين آيه ها به تعبير مُفسّر الميزان، اين شرط كه در جهاد «از هر تعدّى و ظلم و جفايى پرهيز شود»، وجود دارد. اگر تعدّى و ظلم در كار نيست، جهاد، دفاع و تلاشى براى صلح است؛ نتيجه اى كه مستندات تاريخى آن را در مدينه شناسى مطرح كرده ايم.
ص: 18
پس از نيل به اين نتيجه، باز هم انتقادى در ذهنم ايجاد شد. به خود گفتم: اگر چه حرب و غزا در قرآن نيست، ولى جهد و جهاد وجود دارد و به هر حال قرآن، مسلمانان را به قتال ترغيب و تشويق كرده است. قرآن را گشودم تا ببينم آيا اعتراضم درست است؟
به مطالعه قرآن نشستم و با تمامى آيه ها كه در آن واژه قتل به كار رفته است، آشنا شدم. از اين واژه به 71 صورت و در حدود 170 آيه ياد شده است؛ براى مثال مشتقّاتى چون يقاتل، قاتلوهم و ...
كثرت استعمال كلمه قتل و هم خانواده هاى آن، از طرفى موجب شده كه محقّقان غيرمسلمان به هراس افتند و ايجاد شبهه كنند. به زورمندان و حاكمان تاريخ هم در جوامع مسلمان، شوق و توان داده است.
هر محقّقى در نظر نخست، برق شمشير و سمّ ستوران را زير نور اين واژه ها مى بيند.
در اين حال من به خود گفتم:
اگر اين استنباط از قرآن صحيح است، كجا پيامبر و اصحابش، نشستند و تصميم گرفتند و برخاستند و تاختند؟ هر چه در تاريخ حيات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وجود دارد، اين است كه نشسته اند و تصميم گرفته اند؛ ولى به سوى او و اصحابش تاخته و تازيده اند.
به بازنگرى در مستندات تاريخى و سيره پرداختم. هر آيه اى كه در آن به قتل و قتال اشاره شده است، با تاريخ و مدلول هاى تاريخى آن محك زدم. چون به طبقه بندى بر حسب موضوع و زمان و مكان پرداختم، يافتم كه اوّلًا بيشترينِ اين آيات، ربطى به وقايع حيات تاريخى پيامبر صلى الله عليه و آله ندارد و مربوط به عبرت هاى تاريخى است. تعدادى ديگر تأكيدهايى مبنى بر مذمّت قتل و هدايت انسان ها و جوامع است؛ تا مرتكب قتل نشوند.
همه اين آيه ها حول اصل عظيم مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي اْلأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً (1) قرار دارند. چند آيه هم، به هدايت پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش مى پردازد و آنان را توجيه مى كند كه مسلمانانى كه مظلومانه و صرفاً به خاطر ايمان الهى و اعتقادات معنوى اسلام، به دست قريشى هاى متعصّب به قتل رسيده اند، نزد خداوند رحمان،
ص: 19
جاودانند. پس: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً. (1) چون اين سه گروه از آيات را از مجموعه ديگر جدا كردم، با تعداد معدودى از آياتى روبرو شدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانانش را به قتال دعوت كرده است. اين آيات، اكثراً حول اين اصل قرآنى است كه چون بى رحم ها و ستمگرانِ «سلاح به دست» بخواهند شما را بكشند، دفاع كنيد ولى از حدّ دفاع تجاوز نكنيد كه اگر چنين كنيد، از زمره تعدّى كنندگان خواهيد بود.
در حقيقت دعوت به قتال در چنين آيه هايى، پس از تلاش هاى صلح جويانه عمدتاً براى قبولاندن اصل لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِىَ دِين آن هم با تحمّل و شكيبايى و پس از تلاش براى دعوت جبهه كفر به ترك زور و جهل و قدرت طلبى، با تحمّل مكرّر غارت اموال مسلمانان، تهديد آنها و حمله و لشكركشى عليه مردمى كه هيچ گناهى جز ايمان به وحدانيّت الهى نداشتند، آن هم پس از هجوم خصمانه، صادر شده است.
تشويق چنين آياتى به قتال، جز دعوت به دفاع نيست. پس:
- فَان قاتَلُوكُم؛ زيرا فَاقْتُلُوهُمْ. (2)- وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا. (3) موارد و شأن تاريخى نهفته در اين آيات، مربوط به هنگامى است كه قريشى ها به سوى مدينه تاخته اند و مسلمانان راهى نداشتند جز اين كه يا كشته شوند؛ يا در برابر كشته نشدن كه توأم با حفظ نام خداوند شده بود، مقاومت كنند.
وقتى آيات را مى خوانيم و در صحنه هاى سيره و تاريخ تفحّص مى كنيم، درمى يابيم كه امر به استقامت براى كشته نشدن، فرمان قتال نيست؛ بلكه تجويز دفاع در برابر هجوم سفّاكان براى كشتن بيگناهان است. طبيعى است كه در اين حال اگر مهاجمان دست از قتل بردارند، مسلمانان حق ندارند تلاشى كنند كه بر آنان سلطه يابند؛ يا مرتكب
ص: 20
قتل شوند و از صلح طفره روند:
فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ. (1) در اين حال دو آيه در قرآن جلب نظر مى كند كه به نظرِ نخست، فرمان قتال است؛ بى آن كه مسلمانان در معرض كشتار قرار گرفته باشند. در سوره توبه آيه 123 مى خوانيم:
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ.
اولًا معناى «غلظه» در جزء وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً اين نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله يا مسلمانان به گفته صاحب الميزان:
با كافران، خشونت و سنگدلى و بداخلاقى و قساوت قلب و جفا و بى مهرى نشان دهند؛ زيرا اين معنا با ... دين اسلام سازگار نيست و تعاليم اسلامى همه اين رفتارها را مورد مذمّت و تقبيح قرار داده و آيات مربوط به جهاد هم از هر تعدّى و ظلم و جفايى نهى كرده است. (2) با اين شرطها چگونه مى توان از آيه مذكور اين برداشت را كرد كه مسلمانان مى توانند بدون دعوت و مذاكره حكيمانه و موعظه نيكوى دشمن، بى آن كه مورد تهاجم و كشتار قرار گيرند، به قتال كافران مبادرت ورزند. مرحوم علّامه، ذيل همين آيه شاهد را، سيره پيامبر دانسته است. (3) ما در اين كتاب، بعضى از اين شاهدها را مورد بررسى قرار داده ايم.
آيه ديگرى كه در وهله اوّل به نظر مى رسد متضمّنِ فرمان قتال حتّى در صورتى است كه مسلمانان در معرض كشتار قرار نگرفته باشند، اين است:
وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ (4).
ص: 21
جاى اين سؤال وجود دارد كه چرا در اين آيه تعبير شده است: و قاتلوهم؟ مگر دشمنان چه كرده اند كه بايد با آنان مقاتله كرد؟ در سه آيه قبل از آيه مزبور آمده است:
وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ.
نظير آن را در سوره انفال آيه 39 مى خوانيم:
وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ ... ولى فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِما يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ.
نتيجه مى گيريم كه اين آيه ها، از زمره آيات دفاع است؛ هم به دليل جمله (به كشتار «يُقاتِلُونَكُمْ» شما پرداخته اند) و هم به اعتبار بكارگيرى تعبيرِ «از بين رفتنِ فتنه». پس فتنه اى رخ داده و آثار آن، حيات مردم را تهديد كرده است. در اين حال، دعوت صالحان بى نتيجه مانده است و راهى نمانده جز پذيرش مرگ، به غارت رفتن، گمراهى و جهل؛ يا دفاع از خود، از علم و معنويّتى كه انسان را تعالى مى بخشد.
بد نيست در باب مفهوم «فتنه» تأمّل بيشترى مبذول داريم:
مؤلّفان كتبى كه درباره مفردات و وجوه قرآن نوشته اند، گفته اند كه واژه «فتنه» در هر آيه اى به معناى خاصّى است و مجموعاً آن را در پانزده وجه تعريف كرده اند:
شورش، شرك، كفر، عذاب كردن، كشتن، سوزاندن، گمراه شدن، ديوانه شدن، خطا و بزه، ناسپاسى و گمراهى، آزمايش و وسوسه و انديشه هاى بد.
جمع «فتنه»، فتَن است كه به گفته بخارايى در التمستخلص: «سوختن و در رنج افكندن» است.
پس از بررسى تعريف هاى لُغوى به تفاسير مراجعه كردم و ديدم همگان معنى فتنه را در آيه هاى يادشده «بت پرستى» دانسته اند. به خود گفتم كه آيا صِرف شرك و بت پرستى، مستوجب قتل است؟ به نظر مى رسد پاسخ، منفى باشد. مرحوم علّامه در الميزان گر چه فتنه را بت پرستى دانسته است؛ ولى از كلام او مى توان فهميد كه شركِ مورد نظر از نوع خاص و حادّ بوده است:
ص: 22
«مشركان مى خواستند مؤمنان را نيز به زور وادار به قبول آن كنند.»
شركِ مشركان صدر اسلام در حدّى بود كه به تعبير بخارايى، مى خواستند «به آن بسوزانند و در رنج افكنند.» چرا؟
زيرا اساساً ادامه حيات بت ها بدون جنگ متعصّبانه عليه مؤمنان ممكن نبود. نظام اجتماعى مبتنى بر قدرت بت ها با خشونت وحشيانه توأم شده بود. نه اين از آن رها مى شد و نه آن از اين و پيامبر صلى الله عليه و آله و صحابه او در مقام رويارويى با چنين وضعى جز دفاع از نفوس مردم و نگاهبانى تعاليم اسلام راه ديگرى نداشتند.
چون تاريخ و سيره را به ياد آوردم، قانع شدم كه فتنه:
مجموعه عذاب ها، محنت ها، تهديدها، اقدامات جنگى و برپاكردن آشوب و شورش هايى بود كه مشركان براى حفظ بت هايشان، عليه مسلمانان مدينه و نه صرفاً شخص پيامبر، به راه انداخته بودند و قصدشان اين بود كه مسلمانان را از صفحه مدينه بزدايند.
چون به صراحت تاريخ، چنين فتنه هايى عليه مردم برپا شده بود، پس: «قاتِلُوهُمْ» يعنى: با مشركان و معاندان بجنگيد؛ تا فتنه برچيده شود و جاى خود را به تفاهمى در سايه اين اصل دهد كه همه انسان ها مخلوق خداوندى يكتا هستند و از رحمت و نعمت او برخوردارند.
تاريخ نشان مى دهد كه شمشيرها را قريشيان بلند كردند و آغازكننده هجوم، آنان بودند. حتّى همه قبايل عرب را ترساندند تا از درِ صلح با مسلمانان وارد نشوند و هر پيمانى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى هم زيستى مسالمت آميز بسته بود، پاره كردند. بر هر استدلال و استشهادى خنديدند و هر دعوتِ به تفكّر و تأمّل را پس زدند.
طبل زنان و رجزخوانان به اين قبيله و آن قبيله رفتند تا با اتّحاد، مدينه كوچك آن روزگاران را دَرهم بكوبند؛ بكشند و به سنّت هاى عرب، اسير كنند.
از آنجا كه كفّار، در برابر تعاليمِ رو به گسترش اسلام پيروز نشدند و آمالشان براى حفظ سنّت هاى پوسيده و وحشيانه قبايل، جامه تحقّق به بر نكرد، آنان مظلوم تاريخ اند! و اسلام بايد جواب دهد كه چرا وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ؟ در حالى
ص: 23
كه بايد رابطه برعكس باشد و آنان كه ظالمان و جاهلان تاريخ بودند، در برابر پرسش و اتّهام قرار گيرند كه چرا پيامبر صلى الله عليه و آله را در موقعيّت تدافعى (دفاعى براى صلح و ارزش ها و كمالات انسانى كه آدمى قادر است به سوى آنها عروج كند) قرار دادند.
ممكن است سؤال كنيد:
با اين تفاصيل چرا در كتاب حاضر، عنوان «غزا؛ دفاعى براى صلح» را انتخاب كرده ام؟
در پاسخ بايد بگويم: به جاى حذف واژه غزا، بهتر است آن را از معانى يى كه موجب سوءتعبير شده، پالايش كنيم و با نقد صحيح و يافتن مصداق و مدلول هاى چنين واژه اى در تاريخ مدينه، به جاى زحمت فراوان براى زدودن و حدف واژگانى از اين دست، متحمّل زحمت فراوان براى درست فهميدن آن واژه در ميراث معنوى- فرهنگى خود شويم.
اين كتاب سعى كرده تا نشان دهد غزا، جهاد يا هر واژه ديگرى كه در بيان وقايع زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به كار مى رود، مفهومى جز بازداشتن آزاردهندگان از آزار ندارد.
مقاومت مهاجران و انصار براى حفظ زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله، آزار و ايجاد زحمت محسوب نمى شد و دفاع پيامبر صلى الله عليه و آله از زندگى انسان ها و در واقع: دفاعِ «كتاب به دستان» در برابر تهاجمِ «شمشير به دستان» بود.
ممكن است سؤال كنيد: آيا واقعاً فهم آيات و سيره پيامبر صلى الله عليه و آله، به همين سادگى است؟! پس از چهارده سال كه از پژوهش هاى مدينه شناسى مى گذرد، به سادگى به نتيجه اى رسيدم كه ناصرخسرو آن را به سادگى يافته بود كه:
چرا نامه الهى را نخوانى چه گردى گرد افسانه مغازى
به همان سان كه مولوى دريافته بود كه:
پس غزا زين فرض شد بر مؤمنان تا ستانند از كف مجنون، سنان
مشكل، قرآن و سيره و تحقيق و تطبيق نيست؛ مشكل، رهاشدن از هزاران تعبير و
ص: 24
تفسير و تبليغى است كه به مقتضاى خوى جنگ جويان و كشورگشايان، ذهنيّت تاريخ اسلامى مردم را در هر عصر آشفته كرده است. مشكل، رهاشدن از راه هاى پرسنگلاخ كينه ها، تعصّبات، ناآگاهى ها و عداوت هاى فردى و خانوادگى و قومى و سياسى و ...
است؛ تا با دلى صاف و ذهنى راست، به وادى مدينه او برسيم. مشكل، رهانبودن از اله هاى تمدّن سياسى هر عصرى است كه باعث شده صداى الّا اللَّه فرهنگ مدينه را نشنويم. مشكل، در خود ماست كه با خود، با كسان و با مردم خود و ملّت ها و انسان ها در جنگيم كه دفاعِ براى صلح و سازش را نمى شناسيم.
پس راهنماى من در اسناد مدينه، رهايى از تعبيرهايى بود كه زير سايه حكومت هاى محلّى و خلافت هاى قومى، جانشين اسنادِ مدينه شده است. رهايى از انگيزه هاى نفى و اثبات، ولى مشتاق براى قبول هر حقيقتى كه بتوان در وراى تعلّقات شخصى، دينى يا ملّى، اسناد تاريخى آن را ارائه داد. رهايى از اتّهام شمشير يا دفاع با شمشير و در جستجوى حقيقتى كه اسناد مدينه، ما را به مدينه او نزديك كند؛ حتّى اگر خوشايند نامسلمانى يا ناخوشايند مسلمانى باشد.
هم از آن، هم از اين رهاشدن، ولى بر موضع تحقيق ماندن؛ بى آن كه تاريخ حيات پيامبر صلى الله عليه و آله را با كلّ تاريخ جوامع مسلمان بياميزيم؛ بى آن كه مدينه عصر پيامبر صلى الله عليه و آله را با مدينه عصر خلفا و امرا و واليان و سلاطين و ملوك دَرهم كنيم؛ بى آن كه اسناد تاريخى حيات پيامبر صلى الله عليه و آله را با صدها مكتب و آراء فلسفى و عرفانى و فقهى و كلامى مخلوط كنيم؛ بى آن كه بخواهيم به مدينه او، تاريخ بغداد و رى و شام و اسلامبول و قاهره و رباط و رياض را تحميل كنيم.
نه به قضاوت هاى خاورشناسان دل دادن يا رنجيده شدن و نه به دفاع اسلام شناسان بى حرمتى كردن يا بيش از حدِّ پژوهش ارج نهادن، شيوه ماست.
نمى دانم با اين رهايى ها حيات پيامبر صلى الله عليه و آله را جستجو كردم؛ يا در لحظه اى با مدينه اش بودم كه به اين رهايى ها رسيدم. نمى دانم!
همى دانم كه با هر كلمه از اين كتاب، بر خاك رهش بوسه زدم؛ تا بويى از خاك مدينه را به درون كتاب ها كشانم؛ تا كتاب ها را بر حقيقتِ رهش اندازم.
ص: 25
هر نشان پا كه مى ديدم ز ناقه در گذار مى نمايد چهره مقصود را آئينه وار
دولتم اين بس كه بعد از محنت و رنج دراز بر حريم آستانت مى نهم روى نياز
پس نمى گويم در اين اوراق، مهمان توام آرزومند نمى از بحر احسان توام
باقر
كُلن، آلمان، 20 خرداد 1375
ص: 26
ص: 27
ص: 28
ص: 29
ياقوت حموى بدر را «ماءٌ مشهور بين مكّة و المدينة أسفل وادي الصَّفراء بينه و بين الجار- و هو ساحل البحر- ليلة ...» (1) دانسته، كه چون آن بِركه متعلّق به بدر بن يُخْلد بن النضر بن كنانه بوده، به بدر شهرت يافته است. (2) زبير بن بكار صاحب آن را قريش بن الحارث ابن يُخْلد دانسته و ياقوت حموى در كتاب ديگرى او را از (بنو ضَمْرَة) از (كنانه) خوانده كه چون در آنجا سكونت داشت:
«فسمّى به». (3) اين نظرگاه با آنچه زرقاني در «شرح المواهب اللدنيّه» و سهيلى در «الرّوض الأنف» ذيل احاديث تاريخى ابن اسحاق در «السيرة النّبويه» آورده، مطابقت دارد؛ با اين تفاوت كه آنها حفركننده چاه را بدر بن قريش از (بنوغفّار) دانسته اند.
واقدى به گفته بعضى از شيوخِ بني غفار استناد كرده كه آنها گفته اند:
ص: 30
«در طايفه خود كسى را نمى شناسيم كه او را بدْر خوانند.» لذا اعتمادى به اين مستندات ندارد. (1) با اين همه ابن منظور و طُريحى به گفته الشعبى باور دارند كه:
«إنّهُ (بدر) إسم بئر هناك، قال: و سمّيت بدراً لأنّ الماء (2) كان لرجل من جهينة إسمه بدر». (3) «شعبى»، بدر را از «بنوجُهَينه» دانسته است.
به نظر مى رسد كه همه مدينه شناسان در اين كه منطقه بدر قديم در منازل جهينه و محلّ تلاقى مسير قافله هايى است كه از جنوب جزيره به سوى تهامه و بالعكس و از مكّه به سوى شام در رفت و آمدند، ترديدى به خود راه نداده اند. (4) اين موقعيّت را «دائرةالمعارف الإسلاميّه» در يك جمع بندى از آراء جغرافى دانان، چنين به رشته كلامِ مجمل در آورده است:
«بدر؛ قرية إلى الجنوب الغربي من المدينة على مسيرة ليلة من الشاطى ء، و هي عند ملتقى طريق المدينة بطريق القوافل الذاهبة من الشام إلى مكّة». (5) مسير مكّى ها از جنوب و مدنى ها از شمال در قريه بدر متّصل مى گشت و آنان به موازات درياى احمر به سوى شمال، عازم شام مى شدند. چنين تقاطعى، به قريه بدر موقعيّتى خاص بخشيده و آن را به صورت بازارى جهت ارائه كالاهاى تجارى مكّى ها به سرپرستى
ص: 31
قريش، شامى ها و طوايف يثرب درآورده بود. بُستانى در اين خصوص مى نويسد:
«و كانت بدر موسماً من مواسم العرب، تجتمع بها سوق كلّ عام». (1) جلوتر از همه منابع، گفته «محمّد بن عمر واقى» متوفّاى 207 ه. ق. است؛ كه صريحاً ذيل «غزوة بدر المَوْعِد» مى نويسد:
«وكان بدر الصَّفراء مجمعاً يجتمع فيه العرب وسوقاً تقوم لهلال ذي القعدة إلى ثماني ليال خلون منه، فإذا مضت ثماني ليال منه تفرق الناس إلى بلادهم». (2) از اين نكته سنجى ها كه بگذريم، بدر ميان مفسّران، مورّخان و محقّقان شرقى، به عنوان قريه و محلّى ميان مكّه و مدينه و با توجّه به اين كه نامش در قرآن آمده، از شهرت خاصّى برخوردار است. آنان از موقعيّت جغرافيايى اين مكان، به سادگى و با بيان «هو موضعٌ مخصوصٌ بين مكّة و المدينة» (3) ياد كرده اند. (4) اين مكان، طبق محاسبات قديمىِ سده 7 ه. ق. و انجام شده از سوى ياقوت حموى، هفت برد تا مدينه فاصله داشته است. امّا مسعودى اين فاصله را «هشت برد و دو ميل» و البكرى آن را تا دريا (/ ثغرالجار) (ساحل قديمى مدينه) 16 ميل (امروزه 20 ميل)
ص: 32
دانسته است؛ كه به هر حال با توجّه به فاصله 4 مرحله، در همان محدوده 28 فرسخى مدينه معنى و مفهوم مى يابد. (1)
ص: 33
امروزه «بدر» در تقسيمات ادارى عربستان سعودى در جنوب غربى مدينه، شهرى است داراى امارات و روستاهاى متعدّد كه تابع آن است و جزئى از منطقه امارت مدينه منوّره به شمار مى آيد و ساكنانش عموماً از «بنوسالم» و «حرب» هستند. جاده آسفالته اصلى مدينه- مكّه از بدر مى گذرد و تا سال هاى تحقيق اين كتاب (1396/ 1400 ه. ق.) تنها محلّ تقاطع جاده آسفالته مدينه و مكّه به بندر مهمّ ينبع بود.
ص: 34
قريشيان بدان جهت كه مكّه در جنوب مدينه واقع است، براى اين كه بتوانند از كناره هاى درياى احمر به جانب شمال و سرزمين شام بروند، مى بايست از مناطق مسكونى طوايف يثرب با هم پيمانان آنها عبور كنند.
مسير مزبور، مهمترين راه بازرگانى قريش براى رفتن به مهمترين مركز تجارى آنها يعنى شام بود. هم زمان با هجرت اجتناب ناپذير مسلمانان از مكّه به مدينه و پيوندهاى روزافزون طوايف جُهَينَه با ديگر قبايلِ هم پيمان انصار مدنى، راه تجارتى مذكور از حساسيّت و اهميّت خاصّى برخوردار شد و در نتيجه موجب نگرانى قريش گرديد.
مردمى كه اجباراً از ديارشان رانده شده و كاشانه ها و اموالشان را رها كرده اند؛ تا به جاى زندگى در محيط خوف و خفّت، در فضاى آزاد ديگرى استشمام معنويّت كنند، طبيعى است كه به تحكيم موقعيّت زندگى جديد خود بينديشند و راه هاى دفاعى جديد و يا امكانات بالقوّه براى تحت فشار قرار دادن بت پرستان قريش را مورد ارزيابى قرار دهند.
مسلمانان مى دانستند كه بت پرستان تندخوى قريش، از اين كه نتوانسته اند محمّد صلى الله عليه و آله را به قتل رسانند و بساط نبوّت او را برچينند، كينه توزانه به فكر تدارك حصول به چنين نتيجه اى هستند.
آنها در برابر نبوّت محمّد صلى الله عليه و آله سلاحى نداشتند. منطق بت پرستى فرو ريخته بود و نظام كهن جاهلى نمى توانست در برابر انتشار تعليمات دين جديد مقاومت كند. با توجّه به اين كه تمام مبارزات سياسى، اقتصادى عليه مردمى شيفته و مؤمن به وحدانيّت خدا نافرجام مانده بود، تجمّع مجدّد آنهادر يثرب واستقبال قبايل، نگرانى قريش را روزافزون مى نمود. آنها نيز در مقابل وضعيّت جديد، راه هاى جديدى را براى نجات نظامى كه تمام منافع مادّى دنياشان وخُلق وخوى شان به آن وابسته بود، موردارزيابى قرار مى دادند.
اين لحظات حسّاس تاريخى به هر حال وقايعى را به دنبال داشت و دير يا زود قريش را به چاره جويى عملى وامى داشت. مسئله اراده شخصى يا تصميم گيرى هاى
ص: 35
فردى نمى توانست از روند وقوع حوادث جلوگيرى كند.
تاريخ پس از سيزده سال تلاش خداپرستان، در حال تغيير سرنوشت نظام هاى ارزشى متعدّد در جزيرةالعرب بود. نه ديگر سكوت و تحمّل شخصى محمّد صلى الله عليه و آله مى توانست نظام قريش را انجام دهد و نه چشم پوشى بت پرستان از انتقام و خشونت مى توانست انديشه ها و عوالم معنوى و اخلاقى اسلام را به فراموشى سپارد و يكپارچگى نظام بت پرستى را به درون طوايف اعاده كند.
مسلمانان هم نمى توانستند از هجوم قريش آسوده خاطر باشند و عبادت را پيشه خود سازند. با اين همه نمى خواستند و يا مظلومانى بودند كه نمى توانستند به خوى ستيزه جويىِ قبل از مسلمانى بازگردند. آنها طالب زندگى معنوى و آزادى در انجام مراسم مذهبى خود بودند و در اين راه، فقر و فلاكت را پذيرا شده بودند؛ ولى قريش حاضر به گسترش چنين زندگى خاصّى در كنار قبايل عرب نبود و آزادى مراسم مذهبى مسلمانان را نمى توانست در مكّه و در جوار بت ها تحمّل كند.
تعصّبات قومى، عصبيّت شديد به بت ها و تفاخر به اشرافيّت به عنوان شاخص برترى، روح تساهل و تسامح را عليرغم سال ها تلاش محمّد صلى الله عليه و آله از آنها گرفته بود.
در نهايت به نظر مى رسد: پس از هجرت، تاريخ زندگى قريش از يك سوى و حيات مسلمانان از سوى ديگر به بن بست رسيده بود و اين بن بست كه با هجرت، روزنه اى يافته بود، نمى توانست پايدار بماند.
اكنون به صفحات و اسناد تاريخى باز مى گرديم و آنچه را كه گفتيم، در لابلاى اوراق كتب جستجو مى كنيم:
مؤلّف حقير، سندى را در منابع معتبر تاريخى مشاهده كرد كه به سياق مختلف در اوراق سيره و حديث ثبت شده است. وقتى به سرعت و بدون تأمّل آن را مى خوانيم، اهميّت ژرف آن از ديده ها پنهان مى شود؛ ولى گمان حقير اين است كه اگر آن را به دقّت و تأمّل و در ارتباط با زمينه هاى تاريخى و وقايع اجتماعى جنبى مورد پژوهش مستقل قرار دهيم، مى تواند مدركى مستند در اثبات آنچه در آغاز اين سطور بيان داشتيم، مقبول طبع محقّقان گردد:
ص: 36
ابوبكر احمد بن حسين بيهقى مى نويسد:
«عبداللَّه بن مسعود گويد: سعد بن معاذ به قصد عُمره به مكّه رفت و در خانه اميّة ابن خلف بن صفوان وارد شد. ابن اميّه هم هرگاه براى تجارت به شام مى رفت، در مدينه به خانه سعد بن معاذ مى رفت. اميّه به سعد گفت:
«صبر كن ظهر شود و مردم [از گرد خانه كعبه] پراكنده شوند؛ آن وقت براى طواف برو!»
اتفاقاً در همان حال كه سعد طواف مى كرد، ابوجهل جلو آمد و از اميّه پرسيد:
«اين كيست كه طواف مى كند؟» سعد گفت:
«من سعدم!» ابوجهل گفت:
«تو در كمال امنيّت مشغول طواف هستى و حال آن كه محمّد و اصحاب او را پناه داده ايد؟» و بين ابوجهل و سعد بگومگو بالا گرفت. اميّه به سعد گفت:
«بر سر ابوجهل داد مكش كه او سرور اين سرزمين است.» در عين حال سعد به ابوجهل گفت:
«به خدا قسم اگر مانع طواف من بشوى، موجب مى شوم كه بازرگانى تو با شام قطع شود.» (1) بخارى اين سند تاريخى را از ابراهيم بن يوسف از پدرش از ابواسحاق نقل كرده كه او گفته است:
شنيدم از: عمرو بن ميمون «انه سمع عبداللَّه بن مسعود رضى اللَّه عنه حدَّثَ عن سعد بن معاذ ...» (2) در اين حديث به همان سياق كه بيهقى نقل كرده، عبارت تهديدآميز سعد بن معاذ
ص: 37
را به يكى از سران قريش چنين مى خوانيم:
«أَما و اللَّه لئن منعتَني هذا لأمنعنَّكَ ما هو أشدُّ عليك منه: طريقكَ على المدينة». (1) ولى احمد بن حنبل از طريق اسرائيل به نقل از ابى اسحاق و او از عمرو بن ميمون به روايت از عبداللَّه بن مسعود، گفته سعد بن مُعاذ را چنين ثبت كرده است:
«واللَّه إن منعتني إنّما أطوف بالبيت لأقطعنّ إليك متجرك إلى الشام». (2) واقدى مى نويسد:
«قال الواقدى: و خرج سعد بن معاذ معتمراً قبل بدر، فنزل على أُميّة بن خَلَف. فأتاه أبو جهل و قال أتترك هذا و قد آوى محمّداً و آذننا بالحرب؟
فقال: سعد بن معاذ: قل ما شئت، أما إن طريق عيركم علينا؟ قال أميّة بن خلف: مَهْ لا تقل هذا لأبي الحكم فإنّه سيّد أهل الوادي» .. (3) اين گفته واقدى بر اساس نسخه خطّى 1617، به عنوان اصل نسخه مصحّح آمده است؛ ولى در نسخه خطى وين 88 به جاى «و خرج سعد بن معاذ معتمراً قبل بدر» جمله «و خرج سعد بن معاذ إلى مكّة قبل بدر» (4) و به جاى «أ تنزل هذا» عبارتِ «أ تترك
ص: 38
هذا» ثبت و كتابت شده است.
اهميّت اين متن از آن جهت است كه اوّلًا واقدى در آغاز بيان سند، كلمه قالوا (/ گفته اند) را به كار برده است و اين نشان مى دهد كه او سند مذكور را از طُرق متعدّد ديده است. ثانيا جمله تهديدآميز سعد را مبنى بر سدّ مسير كاروان (/ طريق عيركم) آورده است.
ابن كثير در كتابش به سند مذكور تنها به استناد بخارى بسنده كرده است. (1) ولى بيهقى در «دلائل النّبوه» به استثناى طريق يادشده، به سند روايتى دوم يعنى:
«اگر مانع طواف من شوى، تو را از كارى كه در نظرت به مراتب مهم تر از اين است، محروم مى نمايم: راه بازرگانى تورا از مدينه خواهم بريد.» استناد كرده است.
ابن كثير گفته عبداللَّه بن مسعود را به طرق متعدّد مورد تأييد قرار داده است. (2) به هر حال آنچه در همه جمله هاى ثبت شده در خصوص «تهديد سعد بن معاذ» استفاده مى شود، تهديد مزبور، قطع راه تجارتى قريش با شام توسّط مَدنى هاست.
«سعد بن معاذ» شيخ قبيله بنوعبدالأشهل، شخصيّت كوچكى در ميان طوايف يثرب نيست كه از سخن او به سادگى بگذريم. طرف تهديد او نيز فردى معمولى نبود كه تأثير آن را ناديده انگاريم. ابوجهل از رهبران قريش و از بزرگ ترين منازعان ديانت و از صاحبان قدرت تجارى مكّه به شمار مى آمد. چگونه ممكن است تأثير چنين بيانى را بى اهميّت جلوه دهيم؛ در حالى كه راوى آن «عبداللَّه بن مسعود» صحابى بزرگ محمّد صلى الله عليه و آله است و تمامى سلسله راويان مذكور چه از طريق احمد و چه از جانب بخارى به ثقه و صدق اشتهار دارند و چون به نوشته هاى ابن حجر عسقلانى در «تهذيب التّهذيب» و «تقريب التّهذيب» مراجعه كردم و شرح احوالشان را يافتم، مطمئن شدم كه آنان مورد تأييد عالمان علم رجال هستند.
ص: 39
مهم تر آن كه بخارى حديث مزبور را در صدر گزارش هاى تاريخى خود درباره واقعه بدر آورده و بيهقى از آن به عنوان «يكى از علل مهمّ وقوع حادثه بدر» ذكر كرده است.
اهميّت اين گفتگو از آن جهت بايد مدّ نظر قرار گيرد كه تهديد سعد بن معاذ تنها و صرفاً به خاطر انجام مراسم توحيدى در كعبه بوده است و سعد دقيقاً خواستار آزادى مسلمانان در انجام چنين مراسمى شده و براى نيل به اين هدف، ابوجهل را به قطع راه تجارتى تهديد كرده است.
گمان نمى كنم كه اين بيان، بدون زمينه قبلى و انديشه مسلمانان مدنى صورت گرفته باشد. انصار مدنى و در رأس آنها بزرگان طوايف انصار، اين امكانات بالقوّه را در مدينه مورد نظر قرار داده بودند كه در صورت عدم دسترسى به آزادى مراسم مذهبى مكّه، واكنشى مناسب با حساسيّت هاى قريش از خود بروز دهند. اين نتيجه پيمانى بود كه در عقبه ثانى با محمّد صلى الله عليه و آله منعقد نموده بودند كه از او و يارانش در برابر قريش مانند خود، فرزندان و همسرانشان، دفاع و نگهدارى كنند.
اين پيمان، به هيچ وجه مربوط به شخص پيامبر نيست و هيچ مدرك و سندى در دست نداريم كه در انديشه هاى محمّد صلى الله عليه و آله، تهديدِ قريش جاى داشته باشد و يا آن را با يكى از انصار در ميان گذارده باشد.
پيامبر در پيمان عقبه خواستار عدم غارت قبايل و سركشى عليه آنان شده بود و انصار بر اساس آن با پيامبر صلى الله عليه و آله دست بيعت داده بودند. تازه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله چنين انديشه و يا گفته اى ابراز داشته باشد، سعد در مشاجره خود با ابوجهل به آن اشاره مى كرد؛ ولى او از جانب خود سخن مى گويد و تصريح مى كند:
لأمنعنّك/ موجب يا مانع مى شوم. و در سندى ديگر: لأقطّعنّ/ راه ترا از مدينه خواهم بريد. و نمى گويد: پيامبر ما و يا مسلمانان مانع بازرگانى شما خواهند شد.
به هر حال نمى توانيم از آثارى كه گفتگوى سعد بن معاذ با ابوجهل، در اذهان عمومى سران قريش به وجود آورده، غفلت كنيم؛ خاصه آن كه زمينه هاى چنين خطرى براى راه بازرگانى مكّه- شام در همان روزهاى بيعت عقبه توجّه مكى ها را به خود جلب
ص: 40
كرده بود. از اين رو وقتى كاروان هاى تجارتى قريش به رفت و آمد مشغول شدند، اين نگرانى وجود داشت كه چه عواقبى از هجرت مسلمانان به مدينه و حمايت جدّى انصار از آنها متوجّه كاروان ها و اساساً تجارت قريش با شهرهاى شمالى جزيرةالعرب مى شود.
چنين اوضاعى ناشى از موضع گيرى هاى دينى مسلمانان عليه قريشيان نبود؛ بلكه نتيجه بافت قبايل و نظام ارزشى حاكم بر آنها بود كه الزاماً مكّه را در برابر مدينه قرار مى داد و مَدنى ها را به فكر چاره انديشى از تعرّض مكّى ها وامى داشت. مناسبات ميان اين دو جبهه، رو به تضاد و يا لااقل مخالفتِ رو به تزايد نهاد.
تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله و اصول آيين او، توأم با روش شخصى وى بود. قرار بر اين بود كه ايمان به خدا و تدبّر در خلقت و تحكيم اخلاق انسانى، به يك هدف منتهى گردد كه همانا تعالى معنوى مردمى بود كه از شرك بريده و پيرامون محمّد صلى الله عليه و آله حلقه زده بودند.
او در بدو ورود به مدينه، ميان مردم، پيمان برادرى بست و به جاى تحكيم موقعيّت دفاعى و يا تهاجمى، يهوديان و مسيحيان را به زندگى مسالمت آميز با قبايل عرب و تازه مسلمان دعوت نمود. با شاخه هاى درخت خرما، سجدگاهى بنا نهاد تا مسلمانان به ستايش و عبوديّت خداوند بپردازند و راه راست و صلح و آرامش را طالب شوند.
در كنار اين روند معنوى، نه قريش از وسوسه قدرت بركنار بود و نه مَدنى هاى تازه مسلمان از كار متهوّرانه اى كه در برابر سران قريش مرتكب شده و مدينه را پناهگاه دشمنان آيين آنها كرده بودند، آسوده خيال بودند. وقتى كاروانى از اموال قريشيان به جانبى حركت مى كرد و يا مدنى ها براى معيشت، مجبور به مراوده تجارى با مكّى ها مى شدند، اين نگرانى مشترك، روزهاى حسّاسى را براى تاريخ اجتماعى جزيرةالعرب رقم مى زد. در اين حال، كوچكترين حادثه يا واقعه اى مى توانست انبار تعصّبات و ناهماهنگى ها را شعله ور سازد و پيامبر و آيين جديد او را در متن منازعات قبايل گرفتار آورد.
نخستين كبريتى كه بر اين انبارِ حساسيّتِ متعصّبانه و نگرانى جدّى زده شد، قتل عمرو بن حضرمى بود كه به دنبال آن نگرانى ها، خطرِ رودررويى قبايل را تشديد كرد.
عامِل مزبور، از متن آيين اسلام و رفتار والاى محمّد صلى الله عليه و آله به دور بود و آن بزرگوار در آن
ص: 41
هيچ نقشى نداشت؛ امّا چون چند تن از مسلمانان، مرتكب آن شده بودند، موجب حوادثى شد كه اذهان بت پرستان آن را به شخص پيامبر صلى الله عليه و آله مرتبط دانستند.
بگذاريد در خصوص اين برهه از زمان توقّفى كنيم؛ اسناد مربوط را زير و رو كرده، حقيقت امر را بى هيچ دلبستگى خاصّى جويا شويم:
بايد ديد خطاى ابن جحش، چه واقعه مهمّى بوده كه بيهقى گفته است:
ابن شهاب زهرى ضمن بيان حديث واقعه، آن را موجب جنگ دانسته است. (1) و محمد بن جرير طبرى از عروةبن زبير ياد مى كند كه او نظر داده:
«قتل عمرو بن حضرمى سبب واقعه بدر و حتّى ديگر جنگ ها ميان پيامبر خدا و مشركان قريش شد.» (2) متن عربى:
«و كان الّذي هاج وقعة بدر و سائر الحروب التي كانت بين رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [و آله] و سلّم- و بين مشركي قريش فيما قال: عروة بن الزبير ما كان من قتل واقد بن عبداللَّه التميمي، عمرو بن الحضرميّ».
در هفدهمين ماه توقّف پيامبر در مدينه، دو ماه قبل از وقوع حادثه بدر ميان قريشيان و مسلمانان (يعنى در ماه رجب) پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن جحش را به همراه تنى چند از ياران خود براى بررسى موقعيّت رفت و آمدهاى گروهىِ قريشيان به حوالى مكّه فرستاد تا صرفاً از بت پرستان در ارتباط با تصميمات آنها براى آزار و تحت فشار قرار دادن مسلمانان، اخبارى به دست آورده، به مدينه بازگردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله اين مسؤوليّت را در نامه اى نگاشته و به دست عبداللَّه بن جحش داد تا در
ص: 42
نيمه راه آن را باز كرده و مسؤوليّت خود را در اين سفر بداند. مضمون نامه را واقدى چنين ثبت كرده است:
«سر حتّى تأتي بطن نَخْلَه على اسم اللَّه و بركاته، و لا تكرهنّ أَحداً من أصحابك على لا مسير معك، وامضِ لأَمري فيمن تبعك حتى تأتي بطن نَخْلَه عَلى اسم اللَّه وبركاته، فترصَّدْ بها عير قريش». (1) ابن سعد نيز تصريح كرده است: «و امره أنّي يرصد بها عير قريش» (2) ابن هشام متن نامه را با جامعيّت و الفاظى كاملتر چنين ثبت كرده است:
«إذا نظرت في كتابي هذا فامض حتّى تنزل نَخْلَة بين مكة و الطائف فترصده بها قريشاً و تعلم لنا من أخبارهم». (3) بيهقى صريحاً از عروة بن زبير نقل مى كند:
«پيامبر صلى الله عليه و آله به عبداللَّه بن جحش مأموريّت داد تا به نخله رود و اخبار قريش را براى ايشان بياورد.» (4) اين مدارك نشان مى دهد كه مقصدِ ابن جحش، وادي نخلة اليمانيّه بوده كه عموم ساكنانش از بنوهذيل هستند و در حال حاضر در امارات مكّه قرار دارد. بنابر اين هدفِ پيامبر صلى الله عليه و آله، اطّلاع از محيط پرتردّد قريشيان در ارتباط با اهالى طائف بوده است. (5)
ص: 43
از سويى ديگر مستندات تاريخى مذكور نشان مى دهد كه اولًا عبداللَّه بن جحش فقط و صرفاً وظيفه داشت تا اخبارى از موقعيّت قريش پس از هجرت مسلمانان، به پيامبر صلى الله عليه و آله برساند و ثانياً براى انجام چنين كارى هيچ اجبار و اكراهى را به هم راهان خود تحميل نكند و آنها آزادانه در انتخاب ادامه دادن به مسير و يا بازگشت، مخيّر بودند.
همه سيره نويسان نوشته اند كه عبداللَّه بن جحش پس از خواندن نامه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله گفته است: «سمعاً و طاعةً» و به هم راهان خود صريحاً دستور پيامبر صلى الله عليه و آله را اعلام كرده است: «و قد نهاني أن أستكره أحداً منهم». (1) مدارك تاريخى بدون ترديد نشان مى دهند كه همگى همراهان ابن جحش به ادامه راه رضايت داشتند. آنان در مسير، به كاروانى از قريشيان رسيدند كه از طائف مى آمدند:
عمرو بن حَضْرمى، حِكم بن كَيْسان، عثمان بن عبداللَّه بن مغيره مخزومى و برادرش:
نوْفِل بن عبداللَّه مخزومى همراه بارِ تجارتى (ظاهراً پوست و مويز) بودند. تا اينجا هيچ اختلافى بين منابع معتبر تاريخ، سيره و حديث نيست.
عبداللَّه بن جحش با هم راهان خود نقشه حمله به اين كاروان را در ميان مى گذارد و آنها اتّفاق نظر مى يابند كه اين كار را عليرغم ممنوعيّتِ آن در ماه حرام و به عقيده حقير عليرغم دستورى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به آنها داده بود، انجام دهند.
واقد بن عبداللَّه تميمى يكى از ياران عبداللَّه بن جحش تيرى به سوى عمرو بن حَضْرمى پرتاب كرد و او را به قتل رساند و آنگاه، دو تن از هم راهان قريشى كاروان، يعنى عثمان بن عبداللَّه و حِكم ابن كيسان را اسير كرده، بار كاروان را تصرّف نموده، به سوى مدينه بازگشتند.
اين حادثه اوّلًا در ماه حرام اتّفاق افتاد؛ ماهى كه همه طوائف عرب نسبت به آن حساسيّت داشتند و ممنوعيّتِ آن را پذيرفته بودند.
ثانياً اين كار، عليرغم تعليمات پيامبر صلى الله عليه و آله و قراردادهاى پذيرفته شده در آيين اسلام رخ داد. اكنون بايست ديد كه واكنش پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال اين واقعه چه بود.
ص: 44
ابن هشام به نقل از ابن اسحاق مى نويسد:
«فلمّا قَدِموا على رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- المدينة قال: ما أمرتكم بقتال في الشهر الحرام؟ فوقف العير و الأسيرين، و أبى أن يأخذ من ذلك شيئاً». (1) و از اماميه مذهب، ابوالحسن على بن ابراهيم قمى ذيل آيه 217 سوره بقره، مى نويسد: «فعزلوا العير و ما كان عليها ولم ينالوا منها شيئاً». (2) بر اساس اين سند، پيامبر صلى الله عليه و آله از وقوع حادثه قتل متأثّر شد؛ بار تجارتى را كنار گذاشت و حاضر نشد طبق رسوم سنّتى آن جامعه در تقسيم بندى غنايم، آنها را بخشش نمايد.
واقدى اين واكنش تند پيامبر صلى الله عليه و آله را به ارتكاب چنين كارى از طرف عبداللَّه بن جحش و هم راهان او از طريق ابن أبي سَبْرَة به نقل از سليمان بن سُحَيم اينگونه در كتاب «المغازى» ثبت كرده است:
«ما أمرهم رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالقتال في الشهر الحرام و لا غير الشهر الحرام، إنّما أمرهم أن يتحسّسوا أخبار قُرَيش». (3) لذا معلوم مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله ياران خود را به انجام قتل در ماه حرام و يا غير ماه حرام ترغيب نكرده است و اين در حالى است كه قريش از هر قتل و شكنجه و آزارى نسبت به مسلمانان حمايت مى كرده است.
عبداللَّه بن جحش و هم راهان او بدون اين كه اجبارى بر قتل و قتال در كار باشد،
ص: 45
براى آگاهى از قريشيان و مواضع كينه توزانه آن ها- پس از اخراج مسلمانان و فرار آنان از ستم قريش- فرستاده شدند. واقدى به مجموعه اى از اسناد دسترسى داشته كه گفته است:
«قالوا ... فلمّا قدموا على رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وَقَّف العير فلم يأخذ منها شيئاً و حبس الأسيرين، و قال رسول اللَّه لأصحابه: ما أمرتكم بالقتال في الشهر الحرام». (1) و از أبى بُردة بن نِيار روايت مى كند كه او گفته بود:
«إنّ النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وقف غنائم أهل نَخْلَة». (2) بيهقى در قسمتى از روايت «عروة بن زبير»، اين واكنش شديد و نارضايتى پيامبر صلى الله عليه و آله را از وقوع چنين حادثه اى به ياد ما آورده، آن را اينگونه ثبت كرده است:
«آنها شتران كاروان را جلو انداختند و به مدينه آوردند و چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
به خدا سوگند من دستور نداده بودم كه در ماه حرام قتال كنيد. پيامبر صلى الله عليه و آله دو اسير را نگهدارى كردند و از اموال كاروان هم چيزى برنداشتند و فقط آن را ضبط فرمودند.» (3) انتشار خبر واقعه نخله و قتل عمرو بن حضرمى در اندك مدّتى جزيرةالعرب را تحت تأثير قرار داد و بى آن كه قريشيان توجّه كنند پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از اين واقعه متأثّر شد و آن را نكوهش كرد و بهترين يارانش را به خاطر انجام چنين كارى رنجاند. آنها نيز به تصريح بيهقى خود را «مستوجب عقوبت الهى» يافتند.
دشمنان، به تبليغ عليه اخلاق اسلام و رفتار محمّد صلى الله عليه و آله سعى نمودند و آن را مخالف
ص: 46
توافق هاى تاريخى عرب قلمداد كردند و قتل حضرمى را كه اوّلين فرد از قريش بود كه توسّط عدّه اى از مسلمانان به قتل رسيد، وسيله اى براى محكوم كردن آيين جديد نمودند؛ در حالى كه نه پيامبر صلى الله عليه و آله در وقوع حادثه نقشى داشت و نه با آن موافقت ضمنى كرد و نه از مرتكبان آن رضايت داشت. او حتّى مال كاروان را كه در واقع از آنِ دشمنان و آزاردهندگان جدّى مسلمانان بود (كسانى كه هزاران بار مسلمانان را شكنجه داده بودند) توقيف كرد تا آن را به صاحبانش بازگرداند و اسراى آنها را آزاد نمود و بنا به همان مستندات تاريخى، طبق سنن طوايف عرب آماده پرداخت خون بها بود.
بيهقى با اين احساس مشترك مسلمانان و در رأس آنها محمّد صلى الله عليه و آله هم صدا شده، نظر عروة بن زبير را به ياد مى آورد كه در باره اين خطا گفته بود:
«كسانى كه شيفته خواسته هاى دنيايى شده بودند، به ابن حضرمى حمله بردند و او را كشتند و [اموال] كاروان را به غنيمت گرفتند.»
حقير فكر مى كند در كاوش هاى بيطرفانه، نبايست شخصيّت والاى صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله كه بعدها به مقام رفيعى مى رسند، پرده اى بر تحليل زندگى اوّليّه آنها در مسير تجربه هاى ايمان و معنويّت بيندازد.
به هر تقدير، قريشيان سعى كردند كه مسؤوليّت تمام اين كارها را به دوش پيامبر صلى الله عليه و آله انداخته و او را- كه نه فرمانده چنين كارى بود و نه آيينش قتل را روا مى داشت و خود طبق شيوه اى كه داشت، از چنين خصومت ها و قتل ها و تصاحب غنايم دشمن بيزارى مى جست، مسؤول واقعه قلمداد كنند و كينه هاى ديرينه خود را زير پوشش اين خطا كه از جانب عدّه اى از تازه مسلمانان صورت گرفته بود، آشكار كنند و با تحريك عصبيّت ها، امكان اعاده حيثيّت نظام بت پرستى و اخلاق حيوانى را فراهم سازند و جنايت ها و آزار و ايذاءها و توقيفِ به ناحقِ اموال مسلمانان و جلوگيرى خشونت آميز از انجام مراسم دينى را زير «اشك هاى تأسّف خود از قتال و غارت» كه خود شيفته آن بودند، پنهان سازند و مجموعه اين جوسازى ها را به رخ قبايل عرب كشانند.
بيهقى در حديث عروه مى آورد:
ص: 47
«قريشى گفتند: محمّد در ماه حرام خونريزى مى كند؛ اموال را مى گيرد و مردان را اسير مى نمايد و حرمت ماه حرام را مى شكند.» (1) واقدى گفته هاى قريش را در يك جمع بندى مختصر چنين ثبت كرده است:
«فقالت قريش: قد استحلّ محمّد الشهر الحرام، فقد أصاب الدم و المال و قد كان يُحرّم ذلك و يُعظّمه». (2) چنين واكنشى از جانب قريش، با موافقت عموم مسلمانان مدنى و مكّى روبرو بود و از لابلاى گفته هاى ثبت شده در منابع تاريخى مى توان آن را به خوبى يافت كه به تصريح بيهقى:
«گروهى از مسلمانان شروع به سرزنش آنها كردند.»
تنها از روايت ابن شهاب زهرى دقيقاً معلوم مى شود كه «دو نفر، از هم راهى با گروه هشت نفرى عبداللَّه بن جحش خوددارى كردند».
گفتنى است: جمله:
«و عنّفهم إخوانهم من المسلمين فيما صنعوا»؛ «و مسلمانان ديگر، ايشان را سرزنش مى كردند و سخن هاى سخت در حق ايشان مى گفتند.» (3) كه ابن اسحاق از آن ياد كرده است، دقيقاً محقّقان را متقاعد مى كند كه اين خطا مورد تأسّف مسلمانان بوده و در مجموعه تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله نبوده است؛ خاصه آن كه ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى به صراحت بيشتر روايت عروه را نقل كرده است كه:
«و عنّفهم المسلمون فيما صنعوا، و قالوا لهم: صنعتم ما لَم تؤمروا به، و
ص: 48
قاتلتم في الشهر الحرام، و لم تؤمروا بقتال». (1) بر اساس ترجمه پارسى متن:
«مسلمانان ملامتشان كردند و گفتند كارى كرديد كه پيامبر نگفته بود و در ماه حرام جنگ كرديد و فرمان آن را نداشتيد.»
تأكيد بر اين كه: «صنعتم ما لم تؤمروا» سندى موثّق در اثبات بى ارتباطى محمّد صلى الله عليه و آله از چنين حادثه اى بوده است. در واقع اين جمله نشان مى دهد ابن جحش و هم راهانش كارى مطابقِ آيين اسلام نكرده اند. جمله «و قاتلتم في الشهر الحرام» مُبيّن آن است كه اين كار مطابق رسم خوب عرب كه مفرّ و مجالى براى كاستن از كينه هاست، نبوده است.
تعبير و «لم تؤمروا بقتال» نيز نشانگر اين است كه اساساً جماعت مزبور، مجوّزِ كشتن نداشته اند و تنها مأمور بودند كه اخبار قريش را با خود بياورند.
از اين ديدگاه حرمت قتل در چهار ماه حرام (ذوالقعده، ذوالحجّه، محرّم و رجب) حكم امضايى بوده است و نه تأسيسى؛ زيرا در جاهليّت نيز رعايت مى شده است. (2) به گفته بيهقى:
«پيامبر خونبهاى حضرمى را پرداخت كرد و جنگ در ماه حرام را همچنان كه متداول بود، حرام اعلام نمود.» (3) اين سند تاريخى را نيز واقدى از مَعْمَر به نقل از الزهرى و او از عروة ثبت كرده است كه:
«فَوَدى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عمرو بن الحضرميّ و حرّم
ص: 49
الشهر الحرام لما كان يُحرّمه». (1) طبيعى است كه در چنين اوضاعى در محيط مسلمانان در مدينه، مباحثات زيادى درمى گيرد و تلاش بعضى از مُحدّثان مبنى بر اين كه ابن جحش و يارانش نمى دانستند كه در روزهاى متعلّق به ماه حرام (شعبان) به سر مى برند و گمان مى كردند روزهاى آخر ماه رجب است؛ نمى تواند پوششى بر اين خطا تلقّى گردد؛ زيرا آنها به هر حال اجازه اى از پيامبر صلى الله عليه و آله براى قتل و اسارت نداشته اند؛ لذا در اثر تبليغات قريش از يك سو و تعليمات پيامبر صلى الله عليه و آله از سوى ديگر، عموم مردم، عليه اقدام ابن جحش هم صدا شدند و نهايتاً موقعيّت يكجانبه قريش در جناحى كه عليه محمّد صلى الله عليه و آله برپا كرده بود، مستحكم تر شد و عاقبتِ اين بن بست در تحليل واقعه، راهگشاى اعلام آيه اى شد كه بايد بر چشم انداز واقع بينانه و بسيار با اهميّت آن تأمّل ها كنيم:
يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ كُفْرٌ بِهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَ الْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا يَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دِينِكُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كافِرٌ فَأُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ. (2) از تو در باره ماه حرام مى پرسند و جنگ در آن؛ بگو: كارزار در آن بزرگ است و «بازداشتن از راه خدا و افكار او و مسجد حرام و بيرون كردن مردمش» نزد خدا مهمتر [از قتال] است؛ و فتنه از كشتار بدتر است. مشركان پيوسته با شما كارزار مى كنند؛ تا اگر توانند شما را از دينتان بازگردانند. هر كه از شما از دين خويش بازگردد و بميرد و كافر باشد، چنين كسان در دنيا و آخرت اعمالشان باطل گشته است. آنها أهل دوزخ هستند و در آن جاودانند.»
ص: 50
ترديدى نبايست داشت كه شأن نزول اين آيه، پيامد سريّه «عبداللَّه بن جحش» و انتشار خبر اعمال او و واكنش شديد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و ديگر مسلمانان مدينه است. (1) آيه، جمع بندى نظر نهايى اسلام از تحليل واقعه محسوب مى شود:
آيه، ارتكاب به هر نوع قتلى را در ماه هاى حرام، گناه شمرده است؛ ولى بت پرستان كينه توز قريش را مخاطب قرار مى دهد كه كارهايى كه شما نسبت به مردمى كه مسلمان شده اند، روا مى داريد، گناه و خطاى بزرگى است. بازداشتن مردم از راه خدا، مانع شدن آنها از انجام مراسم مذهبىِ خاصّ خودشان، شكنجه دادن افراد به خاطر عقيده و ايمانشان، زندانى كردن افراد به خاطر انديشه هايشان، بى حرمتى به مسجدالحرام و بالاخره فتنه انگيزى ميان مردم، كمتر از خطاى قتل نيست. و بايد دانست كه «مشركان پيوسته با شما در كارزار هستند؛ تا اگر بتوانند شما را از ايمان و اعتقادتان به خداوند يكتا بازگردانند».
اين آيه منشأ تحوّل بزرگ فكرى ميان مردم جزيرةالعرب گرديد:
اسلام، «قتل» را گناه مى داند؛ ولى اين خطا، از كينه توزى و فتنه انگيزى بنى آدم برمى خيزد. اگر اين صفات ناپسند از بين نرود، انسان حرمتى نخواهد داشت و ديگر نمى توان از ناپسندبودن كُشت و كشتار دم زد. آنچه مبناى اين اصالت و احترام به حقوق انسان است، داشتن ايمان به اين حقيقت است كه منشأ شر، شرك و خودخواهى و منشأ خير، ايمان به وحدانيّت و بقاى نفس انسانى است.
قراردادهاى اجتماعى عصر جاهلى، مبتنى بر منافع دنيوى قبايل بوده است؛ ولى آيين منِ پيامبر، «خدا» را مبناى حق مى داند و اخلاق، بر تزكيه نفس و تهذيب روح و اعتلاء انديشه استوار است.
شما از حرمت ماه حرام سخن مى گوييد و من از حرمت حقوق انسان. چگونه ممكن است مردمى كه به آزار ديگر مردمان مى پردازند و همه چيز را در چهارچوب
ص: 51
مصالح بازرگانى و پرستش تاجرانه بت ها مى بينند، از گناه قتل و حوادثى كه دامنگير آنها شده، سخن به ميان آورند و به آنچه كه هزاران بار بدتر بوده و دامنگير ديگران كرده اند، بى اعتنا باشند؟
پس بدانيد كه هم مسلمانانى كه به مُجوّز دست به قتال زده اند، خطا بوده است و هم كارهاى شما!
راه قرآن، راه سومى بود كه ميان سُنن جاهلى و رهروانِ ضدّ سنن جاهلى ترسيم شد و خطوط تعليمات اسلام را بر مسلمانان عرضه داشت. چشم ها را فراخى ديگر بخشيد و انديشه ها را به سوى اصولى كه ضامن تفاهم هاى اجتماعى و محبّت ها و الفت هاست، جهتى متعالى داد.
اينجا بود كه قريش كه فكر مى كرد بر اساس شاخص هاى جاهلى، قتل عمروبن حضرمى، سايه بر شخصيّت پيامبر صلى الله عليه و آله انداخته است، مشاهده كرد كه پرده از دلسوزى هاى مصلحت جويانه به كنارى رفته و گناه و خطاى متعصّبان بر ملا شده است.
حقير گمان مى كند: چون تحقيق در تطوّر اين وادى از نظر عارفان دين و مفسّران آيات و محقّقان تاريخ تحوّل فقه، در حيطه وظيفه اسلام شناسان است، بايد به همين مقدار كه گفته شد، بسنده شود. تنها به ياد آوريم كه در طول حيات اجتماعى و سياسى مسلمانان از شمال آفريقا تا آسياى دور، خصوصاً در تاريخِ مدينه، بسيارى سعى كردند تا در اين آيه مهم و صريح در حرمتِ قتال و فتنه گرى و ... شرط و فرض هايى را طرح كرده، حتميّت آن را زيركانه از اصالت بيندازند تا براى منازعات و كشمكش هاى دنيايى خود توجيهى بيابند و آيه را از صلابت و صراحتى كه به اعتبار نص بودنش دارد، منسوخ كنند؛ يا با مسخ سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و وقايع جنبى و تاريخى، آيه را به وادى اگرها و شايدها و ممكن ها كشانيده، بزرگترين «اصل تحوّل فكرى بت پرستان» را به وابستگى كوركورانه سنن و مسلمانان را از تدبّر مجدّانه و تأمّل متحوّل در مفهوم «حرام»- كه طيف گسترده و وسيع آن، شامل همه اعمال و رفتارهاى آدمى است- باز دارندو باعث شوند كه به جايى رسيم كه هيچ اصلى را معتبر نيابيم؛ مگر به ضرورتى يا شرايطى!
صراحت عطاء در اين كه اين آيه «محكم» است و منسوخ نيست و هرگز پسنديده
ص: 52
نيست كه در ماه هاى حرام قتال صورت گيرد و «يحلف على ذلك لأنّ الآيات الّتي وردت بعدها عامة في الأزمنة، و هذا خاص، و العام لا ينسخ الخاص باتفاق ...». (1) بوى مدينه آن دوران را به مشام ما مى رساند. به زعم حقير، اين استشمام، ابن عربى را در «احكام القرآن» به نظر عطا متمايل كرده و از هدف پيامبر صلى الله عليه و آله، كه در ماه هاى حرام يا غيرحرام آنگونه كارها ناشايست است، پرهيزكارانه برخورد كرده كه:
«فإذا فعلتم ذلك كلّه في الشهر الحرام تعين قتالكم فيه». (2) قتل «عمروبن حضرمى» كبريتى بود كه به انبار آن همه تعصّباتِ سرخورده زده شد و قريشيان كه در دل، نگران حال بازرگانى راه شمال بودند و اساساً نمى توانستند با مسلمانان زندگى كنند، مترصّد زمانى شدند كه بتوانند با حمله به مدينه، بساط آيين و تعليمات يكتاپرستى پيامبر صلى الله عليه و آله را برچينند و خود را از دغدغه آن برهانند. بدين لحاظ فشارهاى تبليغى خود را چنان گسترش دادند كه محيط حجاز و زندگى صدها قبيله و طايفه كه در اين مسير قرار داشتند، در معرض مخاطره قرار گرفت و موجب تشنّج روزافزون محيطهاى اجتماعى مردم تحت دو نظامِ «قشريّت بت» و «تعقّل خلق و خالق» گرديد.
محمّد صلى الله عليه و آله ديگر يك شخص نبود كه با او دشمنى يا دوستى كنند. او به صورت يك جريان و يك نظام جديد در جزيرةالعرب، نمى توانست بقاياى پوسيده جاهليّت را گردن نهد. مسلمانانِ حول او نيز تك تك مدّنظر قرار نمى گرفتند. آنها جزيى از همان دينى بودند كه در برابر همه اديان جزيرةالعرب قرار گرفته بودند.
ص: 53
آنها در اين حوزه از تحوّل تاريخى، نه از امنيّت جانى برخوردار بودند و نه از فقرِ رو به تزايد مفرى داشتند. آنها چشم به مبدأيى دوخته بودند كه با آنها سخن از رستگارى مى گفت و قلبشان را به حصول حقيقت و اشراق عالم معنى، اطمينان مى بخشيد.
تمامى تاريخ نويسان از كاروان تجارتى قريش يادها كرده و وجود آن را يكى از موجباب وقوع حادثه بدر دانسته اند. اما جاى تأسّف است كه عموم مورّخان مسلمان و اسلام شناسانِ بى شمار، در طىّ قرن ها و نسل ها، بى تأمّل كاروانِ مزبور را در معرض هجوم مسلمانان قلمداد كرده اند تا خروج قريشيان را از مكّه به بدر، «دفاع قريش از كاروان» بخوانند. در حالى كه اگر بر كلمات عنوان اين فصل يعنى: «بهانه جويى قريش» دقّت كنيد و به ظرافتِ نقد تاريخى نظر اندازيد، درمى يابيد كه حقير پس از شك بر صحّت جهات و انگيزه هايى كه سيره نويسان و مورّخان قديم در تنظيم سند به ما القا كرده اند، اسناد تاريخى را دوباره نگرى نموده، با نكته سنجى و ملاحظه زواياى تاريك اسناد مربوط، به نتيجه ديگرى رسيده و آن را بهانه جويى قريش خوانده ام:
ابن سعد و ابن هشام و واقدى و بيهقى تصريح كرده اند:
كاروان تجارتى ابوسفيان از شام به سوى مكّه باز مى گشته كه خبر آن در مدينه منتشر شده است.
كاروان حامل يكى از بزرگترين محموله هاى بازرگانى قريش از شام به مكّه و متعلّق به بازرگانان قريش مكّى بوده است. (1) واقدى در اهمّيّت چنين محموله اى مى گويد:
«و كانت العير ألف بعير، و كانت فيها أموال عظام، و لم يبق بمكة قرشي و لا
ص: 54
قرشيّة، له مثقال فصاعداً إلّا بعث به في العير ... إنّ فيها لخمسين ألف دينار و قالوا أقل. و إن كان ليقال إنّ أكثر ما فيها من المال لآل سعيد بن العاص لأبي أحيحة إمّا مال لهم أو مال مع قوم قراض على النصف، وكان عامة العير لهم، و يقال بل كان لبني مخزوم فيها مائتا بعير و خمسة أو أربعة آلاف مثقال ذهبا و كان يقال للحارث بن عامر بن نوفل فيها ألفا مثقال ... كان لبني عبد مناف فيها عشرة آلاف مثقال و كان متجرهم إلى غزة من أرض الشام ...». (1) اگر صحّت كامل آمار مذكور، مسلّم نباشد، محقّقاً ما را به اهمّيّت چنين مال التّجاره اى رهنمون مى سازد و متقاعدمان مى كند كه كاروانى كه با هزار شتر از شام به صوب حجاز در حركت بوده و ابوسفيان- سركرده قريشيان- عهده دار رساندن آن به اهلش بوده، بايد محتوى بارهاى پرارزشى باشد. اين كميّتِ بااهمّيّت ما را وامى دارد كه از مالكان واقعى اين اموال پرسش كنيم تا دانسته شود كه كاروان مزبور متعلّق به چه كسانى از قريش بوده است؟
متأسّفانه مدرك قابل اعتماد و جامعى در پاسخ به اين پرسش به دست نويسنده اين سطور نرسيد؛ ولى از لابلاى اسناد تاريخى مى توان پى برد كه صاحبان اصلى چنين سرمايه هنگفتى، سران يا اشراف قريش بوده اند؛ زيرا به تصريح واقدى، كاروان را سى نفر از رجال قريش همراهى مى كردند كه از ميان آنها نام سران خاندان هاى بزرگ قريش ثبت شده است (2). وقتى طُعَيْمَة بن عَدىّ مردم را براى تحريك به خروج از مكّه دعوت
ص: 55
مى كند، از جمله مى گويد:
«يا معشر قريش ... و اللَّه ما أعرف رجلًا و لا امرأة من بني عبد مناف له نشّ فصاعداً إلّا و هو في هذه العير». (1) و يا كسانى مانند حَنْظَلة بن ابى سفيان، عمرو بن ابى سفيان مى گويند:
«ما لنا مال و ما المال إلّا لأبي سفيان».
يا وقتى مى خوانيم كه براى حفظ چنين مالى، اشراف قريش حاضر مى شوند هزينه هجوم به مسلمانان را در مكّه تأمين نمايند و حتّى بعدها هجوم گسترده به مدينه و وقوع حادثه احد از عوايد چنين مالى تأمين مى گردد، نشان دهنده اهميّت كمّى مال التّجاره مذكور وحيطه سرمايه اشراف قريش است. مهم تر آن كه ابوسفيان درنامه اى كه درطول راه براى قريش نوشته، ازجمله به اشراف قريش گفته است: «... تجارت خودرا حفظ كنيد!» (2) و وقتى ابن اسحاق در شرح جدّى گرفتن اين خطر توسّط مالكان اصلى آن مى گويد: «فلم يتخلّف من أشرافها (قريش) أحدٌ إلّا أنّ أبا لهب بن عبد المطّلب ...». (3) و يا به گفته موسى بن عقبه از الزهرى:
«و كان في العير ألف بعير تحمل أموال قريش بأسرها إلّا حويطب بن عبد العزّى ...». (4) همه و همگى از جمله اسناد ضمنى است كه به خوبى مى تواند ما را به قبول منافع
ص: 56
مشترك اشراف قريش بر چنين كاروان تجارتى متقاعد سازد.
تا اينجا بر چند واقعيّت مسلّم تاريخى مى توان تأكيد و باور آورد:
الف- كاروانى به سرپرستى ابوسفيان از شام عازم مكّه بوده است.
ب- مال التّجاره اين كاروان پرارزش بوده است.
ج- اين مال التّجاره متعلّق به سران و اشراف قريش بوده است.
از اين به بعد با انبوهى از مدارك تاريخى روبرو مى شويم كه از يك سوى، اسلام شناسان را به برداشت هاى متفاوت و مورّخان را به ممكن ها و شايدهاى متعدّد در يك مسير مى اندازد و آن تفسير وقايع تاريخى بدر، بر اساس ذهنيّت حاكم در محدوده شرايط سياسى و اقتصادى هر دوره اى از ادوار تاريخ مسلمانى است؛ در حالى كه به گمان نگارنده، تاريخ هر چه هست، تاريخ است و نه حال. نبايست مقتضيات حال خود را با تاريخ مُستند و يا تاريخ را با شرايط زندگى خود- به هر نحو كه ممكن باشد- مطابقت دهيم؛ كه هر دو، تحميل يكى بر ديگرى است. وقتى از اين تقيّدها و تعبّدهاى عاميانه خارج مى شويم، مسأله، هم در تعريف و هم در تطبيق، شكل ديگرى به خود مى گيرد.
در نتيجه نه مى توانيم تاريخ را به وضعيّت كنونى خود تطبيق دهيم و نه امكان آن را داريم كه خود را همان برهه از واقعيّت تاريخى بدانيم.
حقير با تأكيد بر اين نكته و كوشش در بريدن از شرايط تاريخى همه ادوار گذشته شرق مسلمان، سعى مى كند خود را به مدينه آن ايّام برساند و مدينه باستان را در برابر سه واقعيّت تاريخى يادشده تجسّم كند و بر اساس مآخذ تاريخى، روند واكنش مسلمانان را عموماً و محمّد صلى الله عليه و آله را خصوصاً جويا شود.
تهديد سعد بن معاذ از يك سو و حادثه قتل عمرو بن حضرمى از سوى ديگر، قريش را در برابر مسلمانانى كه حتّى توان ساده ترين امرار معاش را نداشتند، آسيب پذير نشان داد. آن ها ديگر مى دانستند محمّد صلى الله عليه و آله دنيا را نمى خواهد. او كسى است كه خود را به خدايى متعلّق مى داند كه وجود آن حضرت را سرشار از ايمان و حقيقت كرده است.
او به عوالم والا دلبسته بود و تلاش مى كرد: آدميان را از حروفى كه بر صفحات غيب نقش بسته آگاه سازد و توان خواندن آن را بياموزد. از اين روى قريش به بن بست
ص: 57
رسيد و سعى كرد تا تمامى رفتار و كردار مسلمانان را تحت نظر گرفته، شايد با واكنشى سريع، ضربه نهايى را بر اعتقادات آنها وارد سازد.
در عوضْ مسلمانان در اين برهه از تعليم و تربيت دينى، از محمّد صلى الله عليه و آله دو چيز خواستند كه به آن ها اجازه دهد تا حفاظى مدبّرانه در برابر دشمنى هاى قريش به دور خود بكشند و آن سفّاكان بى باك و متعصّبان مال اندوز و شهوتران را به رعايت حقوق مسلّمشان وادار سازند.
نگارنده از صفحات تاريخ آن روزگار اطمينان دارد كه شرايط اجتماعى مسلمانان پس از دو نگرانى قريش از «تجارت خود» و «رعايت سُنن عرب به التزام رعايت حقوق همه آحاد جزيرةالعرب»، دستخوش تحوّلى ژرف شده بود. مسلمانان، به آينده اى رهنمون شدند كه مبانى معنوى و مورد اعتقادشان، تحكيم بخش آن بود.
مسلمانان در مدينه، ديگر مردمى پراكنده و در اقليّت نبودند. آنها خود را در جامعه اى جديد يافته بودند كه به دو چيز نيازمند بود:
اوّل آن كه در ايمان به خدا و انجام تعليمات اخلاقى و انسانى آزاد باشند و مكّى ها متعرّض آن ها نشوند.
دوم آن كه اموالشان را كه سران قريش به غارت برده بودند، باز پس گرفته شود يا لااقل بيش از اين بر آنها ستم روا ندارند. گفتنى است كه مسلمانان، سيزده سال بود كه از ديارشان اخراج شده بودند و با فقر و مسكنت مى زيستند.
نيازمندىِ نخست، حقّ آزادى در عبادت و قبول ديانت بود و دومى، دسترنجى بود كه با زحمت ها و زجرهاى فراوان اندوخته بودند؛ تا از آن طريق، معيشت ناچيز خود را كفايت كنند و اجتماع جديدشان در مدينه مورد تهاجم و غارت قرار نگيرد.
تحقّق اين دو خواسته، خواسته به حقّ همه طوايف عرب را در «حفظ امنيّت راه هاى بازرگانى» تأمين مى كرد و متقابلًا ضمانت اين خواسته، تحقّق آن دو خواسته را تضمين مى نمود.
نتيجه اى كه عرض شد، پيامد منازعاتى بود كه پس از قتل عمرو بن حضرمى حاصل شد. روند اين تحوّلات، زبان به زبان مى گشت و تحليل از پَس تحليل را به دنبال داشت و
ص: 58
مسلمانان را در نهايت به نتيجه نهايى سوق داد.
پيامبر چه مى توانست بكند؟ مسلمانان، حرف حقّى را مى زدند كه زمينه آن را همان اسلام و تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله فراهم ساخته بود.
كعبه و مسجدالحرام، عبادتگاه مسلمانان بود و بايد آنان مى توانستند خدايشان را در نخستين بناى توحيد عبوديّت كنند و اموالشان را كه از سوى دشمن به ناحق گرفته شده بود، بازپس گيرند و ديگر اين ماجرا تكرار نگردد و آنان در اثر آزار و شكنجه دشمن، در بيابان هاى خشك و سوزان حجاز سرگردان نشوند.
اسلام با اين دو خواسته مسلمانان موافق بود و آن را از اصول مسلّم حقوق انسانى مى دانست كه بايد براى افراد بشر تأمين گردد؛ ولى نه با تجاوز، زور، خونريزى و خونخواهى. در تعريف رسالت پيامبران و از نظرگاه قرآن، ممانعت از خوى ستيزه جويى و زورگويى صاحبان قدرت، مهم ترين نقش پيامبران بوده است.
چنين خواستى از جانب مسلمانان، مبتنى بر تعليمات معنوى و تزكيه نفس آنها بود.
آنها ميلى به حبّ دنيا نداشتند و منادى اخلاق انسانى، روح متعالى و ارج نهادن به علم و تعقّل بودند و اين حق را داشتند كه براى احداث پايه هاى معنوى و عدالت اجتماعى، به فرديّت خود اصالتى الهى بخشند.
محمّد صلى الله عليه و آله لحظات حسّاسى را با حضور در يك مثلّث، مى گذارنْد. در يك زاويه مثلّث، «انتظار به حق» و در زاويه ديگر «رعايت حقّ انسان»؛ اگر چه به تباهى و فساد مبتلا شده باشد؛ و دادن مجالى به او براى نجات خود و تربيت و تعالى خويش. و زاويه ديگر «دين» اش بود؛ سيره و خدا.
اين سه، در يك جمع بندى نهايى، يك راه را ارائه داد:
يافتن راهى براى تحقّق صلح بر اساس ترك كينه هاى جاهلى و امكان ظهور حق و عدالت.
ايجاد چنين محيطى، رشد و تعالى بيشتر مسلمانان را فراهم مى كرد. جاهليّت نيز، خود را در محيطى مى ديد كه فرصت تغيير حال و بينش را فراراه خود مى يافت. از اين رو اگر جهاد را «تلاشى صادقانه براى تحقّق صلح و آرامش» معنى كنيم، به مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله
ص: 59
نزديك تر شده ايم و هر چه از آن به عنوان «تهاجم و تصاحب سرزمين ها» ياد كنيم، از معناى اصلى دور شده و به مفاهيم مسخ شده «جهاد» به دو شهر امپراتورى عرب يعنى:
شام و بغداد و بعدها خراسان و رى و اصفهان نزديك شده ايم.
مدينه شناسى مى كوشد تا ما را به مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله بكشاند و در آن محيط ساده، جامعه انسانى آن روزگار را تجسّم بخشد.
اگر مهاجران مكّى مى خواستند اموال خودشان را كه به دست چپاولگران قريش افتاده بود، بازْپس گيرند و يا لااقل به ميزان اندكى كه برايشان مقدور بود، جبران مافات كنند، چه بايد بكنند؟
و اگر مى خواستند در كار تعليم و تربيت خود و اولادشان آزاد باشند و از آزار و تهديد برهند، چه مى توانستند بكنند؟ اينها در مدينه بودند و برخوردار از قدرت معنوى، و آنها در مكّه بودند و بهره مند از قدرت مادّى!
لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ. (1) براى نگارنده در ابتدا اين سؤال وجود داشت كه وقتى مسلمانان با تعابيرى چون:
... هاجَرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ و يا: جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ، بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ ستوده شده اند، و در مرتبت مقام معنوى آن ها عبارت: أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ آمده، چرا بايد به بازپس گرفتن اموالشان از قريش مصمّم شوند؟
بعد پى بردم كه مسأله، صِرفاً دستيابى به مال نبوده است. آنها بنا به خصيصه ايمان نمى توانستند بزرگان قومى را تحمّل كنند كه در بت پرستى متعصّبند و اموال مردم را به زور تصاحب مى كنند؛ كثيف ترين نظام برده دارى را حفاظت كرده، سدكنندگان راه خدا هستند.
جناح مقابل نيز بنا به خصيصه بت پرستى و اشرافيّت قومى، نمى توانستند قوم ضعيفى را در مجاور خود تحمّل كنند كه با همه جلوه هاى شهوترانى، مال اندوزى و بت و
ص: 60
خودخواهى مخالف باشند.
بنابر اين مسأله را نبايست در تصاحب چند درهم و متاع نگريست؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله دنيا را متاع غرور مى دانست و براى اموالى كه پيروانش در راه خدا از دست داده بودند، دل نمى سوزاند. آنها وجودشان را در درياى خدا و براى او رها كرده بودند و آمال آنها دلدادگى هاى عادى نبود؛ لذا برايشان عادى و قابل تحمّل بود كه در جزيرةالعرب متحمّل زمامداران ظالم باشند و عاقبت زير سم آنها قتل عام شده؛ يا به اسارت و بردگى برده شوند و ديارشان را در ميان خون و آتش ببينند. اين همان جهادى بود كه در راه خدا متحمّل مى شدند.
مسلمانان براى تحقّق محيطى تهى از چپاول و زور، در مقابل سفّاكان بت پرست، حقّ خود را مطالبه مى كردند و در اين راه، از بذل جان و مال دريغ نمى ورزيدند. آيا كار آنان، مغاير با حقّ دفاعى بود كه خداوند آن را به انسان عطا كرده است؟ از سوى ديگر اگر در مسير دفاع، به كمترين تجاوزى روى مى آوردند، آيا اين گناه، مغاير آيينشان و نيز وظيفه ايشان نبود كه انسان مى بايست در تلاش صادقانه براى احياء حيات معنوى هم نوعانش باشد و همه را به صلح و آرامش و محبّت دعوت كند؟
گمان نگارنده اين است كه هم راه يكى است و هم نتيجه؛ و اين تاريخ است كه نشان مى دهد، يا به عقيده حقير اثبات مى كند كه مردان بزرگ معنوى تاريخ بشر، اگر چشم داشتى به چند تكّه مال دنيا داشتند، نمى توانستند موجِد بزرگترين تحوّل اخلاقى و معنوى در تاريخ تمدّن علمى و فرهنگ معنوى بشرى شوند.
ما امروزه نمى توانيم پيشنهادى براى آن برهه از تاريخ اظهار داريم؛ ولى مى توانيم رويدادهاى آن دوره را مورد تحليل قرار دهيم كه آيا با اصولى كه ما مطرح كرده ايم مطابقت مى كند و هماهنگى دارد يا نه؟ بايد تأمّل كرد و به تاريخ مدينه بازگشت.
كاروان هاى تجارتى كه به سوى شام و يمن در تردّد بود، تأمين كننده مايحتاج عمومى مردم، اشراف و زائرانى بود كه براى پرستش بُت ها به آن سوى مى شتافتند.
عموماً اين كاروان ها از آنِ مردم عادى بود و بعضى از آنها با جلال و شكوه بيشترى، اموال تجارتى سران قريش را جابجا مى كرد. اين نوع كاروان كه تمامى بارَش از
ص: 61
قدرتمندى سران، رباخوارى و تحكّم و تهاجم به مردم ضعيف و ستمديده مسلمان و غيرمسلمان به دست آمده بود، مدّ نظر همه ستمديدگان جزيرةالعرب بود. امّا ترس و رعب، حافظ آن و نگهبان امنيّت راه هاى چنين مال التّجاره هايى به شمار مى آمد. طبيعى است كه اينگونه مال هاى تجارتى، به رغم مراقبت شديد و سرپرستى مستقيمِ تنى از سران قريش، مورد شناسايى مسلمانان قرار گيرد. آنها در اين شناسايى، پى بردند كه اگر حقّى باشد، در اين كاروان هاست و نه محموله هاى ناچيزى كه از آنِ مردم بت پرست، يهوديان و نصاراى شام، يمامه، يمن و يا طائف و مكّه است. لذا هيچگونه تلاشى براى شناخت آنها صورت نگرفته است. مسلمانان، معتقد بودند كه تنها كاروان سران قريش- آنهايى كه دستشان به خون هزاران نفر آلوده بود- بايد با تلاش حق طلبانه مسلمانان، جبرانِ گرسنگى، فقر و مسكنت ستمديدگان را بنمايد. بايد كلام نهايى را گفت:
آيا قانون ستمگرانه سران جاهليّت، ميزان و محك رفتار مردم جزيرةالعرب است؛ يا قانون اخلاقى و معنوى محمّد صلى الله عليه و آله؟ اگر تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله را ملاك قرار دهيم، كاروان تجارى سران قريش، ظالمانه و ستمگرانه گرد آمده است و بايد مصادره شود وستمديدگان به دسترنج غارت شده خود نايل آيند. و اگر قانون ابوجهل و هيئت حاكمه اشرافيّت قريش ميزان و محك باشد، بايد ستمديدگان، خاموش باشند و استثمار شوند و ادّعاى حق در برابر متموّلان قريش و آزادى انديشه و ايمان، «خلاف قانون»- و در نتيجه تجاوز به حقّ ديگران- تلقّى شود و سرپيچى از افسانه ها و خرافات جاهلى، كارى خطا قلمداد گردد.
اين دو قانون هر يك در قسمتى از جزيرةالعرب، حاكم و نافذ بود: يكى در مكّه و طائف و ديگرى در مدينه. سؤال اينجاست كه كدام يك بايد ملاك نظم اجتماعى قرار گيرد؟
پاسخ، انتخابى است كه هر محقّق، يا انسانى در تشخيص آن اختيار كامل دارد.
آنهايى كه دعوى بازْپس گيرى حقوق ستمديدگان را غارت و چپاول مى نامند، دل به قانون جاهليّت عرب و بت پرستان شهوتران قريش مى سوزانند؛ و آنها كه مى خواهند حقوق انسان را در تطوّر تاريخىِ يكى از جاهلانه ترين و بى رحمانه ترين نظام هاى حاكم
ص: 62
بر عقب افتاده ترين جوامع آن روزگار- يعنى اعراب باديه نشين- جستجو كنند، تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله را ميزان و محك خوبى و زشتى اعمال مردم آن ديار، مى دانند.
واقدى و ابن سعد در كتاب هايشان به ذكر سندى مبادرت مى ورزند كه از ذكر اسناد آن خوددارى مى كنند:
گفته اند: «و بعث رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- طلحة بن عُبَيداللَّه و سعيد بن زيد قبل خروجه من المدينة بعشر ليال يتحسّسان خبر العِير ...». (1) واژه «يتحسّسان» در نسخه هاى خطّى ديگر به صورت «يتجسّسان» و در بعضى نُسخ به صورت «يتحسبان» كتابت شده است. تفاوت در معانى اين واژه ها اندك نيست كه بتوان به سادگى از آن گذشت. سهيلى، بر واژه «تحسّس» صحّه گذارده است؛ زيرا كه «كسب خبر بعينه» معنا مى شود. (2) در حالى كه منظور از «تجسّس» آن است كه در واقعه مزبور، از افراد ديگرى در مورد موضوع كاروان قريش، كسب اطّلاع مى شود.
طبرى، موسى بن عقبه و ابن اسحاق از اين مأموريّت ما را خبرى نداده اند و ابن حجر عسقلانى ذيل شرح حال «طلحة بن عبيداللَّه» بى آن كه به مأموريت تحسّسى يا تجسّسى وى اشارتى كند، تصريح مى كند كه او هنگام وقوع واقعه بدرْ در تجارت شام بوده (3) و ابن عبدالبر از زبير بن بكار مى آورد كه:
«كان طلحة بن عبيداللَّه بالشام في تجارة حيث كانت وقعة بدر». (4) و در مورد مأموريّت، فقط همان قول واقدى را بدون استناد به اسناد آن يادآور
ص: 63
شده است. واقدى مى گويد:
«فقدم طلحة و سعيد المدينة اليوم الّذي لا قام رسول اللَّه ببدر».
اگر او در واقعه بدر درگير تجارت شام بوده است، چطور در فاصله كمى قبل از آن به مدينه آمده؛ آن هم در مسير راه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى بدر در تُرْبان بين ملل و السّياله و با پيامبر صلى الله عليه و آله هم به سوى بدر نرفته است؛ در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه از قافله ابوسفيان و اين كه از آنجا به صوب آن حركت كرده، مطلّع شده بود؟
بيهقى هم در «دلائل النّبوه» در اشاراتى به قول واقدى رضا نداشته است و ابن قيّم جوزى در «زاد المعاد» تنها به ذكر: «بلغ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خبر العير المقبلة من الشام ...». (1) بسنده كرده و از مأموريّت طلحه حرفى به ميان نياورده است (2) و ابن كثير در «السيرة النّبويه» به گفته واقدى استناد كرده است. (3) همچنين حلبى در «السيرة النّبويه» تنها گفته است: «فلمّا سمع ...».
و مسأله تحسّس طلحه را بى آن كه سند آن را بيان كند، با ابهام اشاره كرده است. (4) اين اسناد براى قبول اين كه طلحه در طول ماه هاى مزبور، به تجارت شام رفته بوده است، كافى به نظر مى رسد؛ ولى اين كه مستقيماً از طرف پيامبر براى كسب خبر از كاروان قريش، عازم آن مناطق شده باشد، قانع كننده نيست. ابن اثير نيز در كتابش به اين بن بست رسيده، كه گفته است: «كان في الشام تاجراً ...». (5) و ابراز عقيده مى كند كه از آنجا كه طلحه، سهم خود را از غنايم بدر طلب كرده، پس: «أرسله رسول اللَّه إلى طريق الشام يتجسّسان الأخبار». ابن اثير با نتيجه گيرى شخصى خود، اين قول را «اصحِّ» اقوال دانسته است كه دقيقاً همان ابهام در خصوص اين
ص: 64
مدرك نيز وجود دارد.
آنچه گفته شد، مؤيّد آن است كه مسئله جاسوسى در كار نبوده و مأموريّت خاصّى در اين خصوص به طلحه داده نشده بود؛ يا لااقل بايد اين مورد را از همان موارد نامطمئن و مشكوك تاريخى به شمار آورد. و ذى سهم شدن طلحه در غنايم بدر، اولًا مبهم و به گفته جلال سيوطى در «الخصائص الصغرى»:
«وضرب لعثمان رضى اللَّه عنه يوم بدر بسهم ولم يضرب لأحد غاب غيره». (1) و ثانياً نمى توان به فرض آن هم به چنين مسؤوليّت يا مأموريّتى باور آورد. تنها مى توان مطمئن شد كه بر اساس منابع تاريخ و سيره، پيامبر صلى الله عليه و آله در هنگام اقامت در مدينه، از مسير كاروان ابوسفيان- كه طبعاً خبر آن به علّت اهمّيّت خاصّ آن و عبور از ميان قبايل هم پيمان انصار مدينه شيوع يافته- مطّلع شده و تصميم گرفته اند تا با عده اى از مسلمانان به سوى آن حركت كنند.
مسئله مهم اين است كه بررسى كنيم: چرا و به چه انگيزه اى پيامبر صلى الله عليه و آله قصد كاروان ابوسفيان را نموده است؟ نكته حسّاس و به عقيده نگارنده: نقطه عطف تاريخ اسلام در همين انگيزه و هدف نهفته است.
با توجّه به تحليل موقعيّت مسلمانان پس از هجرت و زمينه هاى اختلاف با مكّى هاى قريشى نَسب و دو واقعه تهديد «سعد بن معاذ» و قتل «عمرو بن حضرمى» بايد با نهايت امانت و دقّت در اسناد تاريخى مربوط به واقعه بدر بنگريم و به شناخت هدف و انگيزه خروج پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى يك كاروان تجارتى نائل آييم؛ تا معلوم گردد آيا آنچه در صفحات گذشته به عنوان تحليل «موجبات واقعه بدر» آورديم، با اسناد تاريخى ديگر منطبق و موجب يقين مى شود، يا ضعف و شك را به همراه دارد؟ اينك مدارك قديمى را بازنگرى مى كنيم: واقدى بى آن كه راويان سند را ذكر كند، مى گويد:
وقتى پيامبر خبر ورود كاروان ابوسفيان را به سرزمين حجاز شنيد، گفتند:
ص: 65
پيامبر مسلمانان را مورد خطاب قرار داد:
«هذه عِير قُرَيش فيها أموالهم، لعلّ اللَّه يُغنّمكموها». (1) ولى ابن اسحاق از محمد مسلم به نقل از عاصم بن عمر بن قتاده و او از عبداللَّه بن ابى بكر به روايت از يزيد بن رومان و او از عروة بن زبير به نقل از ابن عبّاس، گفته مذكور را به اختلاف در لفظ چنين ثبت كرده است:
«هذه عير قريش فيها أموالهم، فاخرجوا إليها لعلّ اللَّه يُنْفِلكموها». (2) در جمله دوم، كلمه «ينفلكموها» (مشتق از نَفَل) با اضافه «فاخرجوا» و در جمله نخست، كلمه «يغنّمكموها» (برگرفته از غَنِمَ) كه در معنا تفاوت هاى ظريفى با هم دارند، آمده است. اين، موضوع مهمى نيست. مهم پژوهش در اصالت و سنديّت چنين گفته اى است. ابن سعد چون كاتب واقدى بوده، در «الطّبقات الكبرى» حديث را به همان لفظ استاد خود آورده است و ابن كثير در «السيرة النّبويه» (3) و محمّد بن جرير طبرى در «تاريخ الرّسل والملوك» (4) و «البداية و النّهايه» (5)، به حديث ابن اسحاق از ابن عبّاس روى آورده اند؛ ولى هيچ يك از آنها به مأخذ ديگرى كه اين حديث را به لفظ ديگر آورده باشد و يا به اختلاف دسترسى داشته باشند، نياورده اند. اين موضوع، ترديدهايى را در جريان پژوهش آن در ذهن نگارنده پديدار ساخت؛ لذا مصمّم شدم آن را در ميان منابع مستقيم حديث جستجو و دنبال كنم:
با مراجعه به «المعجم المفهرس لألفاظ الحديث النّبوى» (6) متوجّه شدم كه اصلًا
ص: 66
چنين حديثى در مجموعه هاى حديث وجود ندارد و آنچه نوشته شده است، به گونه ديگرى است:
بخارى در «كتاب المغازى» از «صحيح» و با توجّه و مراجعه به «فتح البارى، شرح صحيح البخارى» (1) و ذيل شرح واقعه بدر، به گفته كعب بن مالك رضى الله عنه اشارت كرده كه او در شرح همين مقطع مهمّ تاريخى گفته است:
«... إنّما خَرَجَ رسول اللَّه يُريد عير قريش ...».
اين روايت از يحيى بن بكير، به نقل از اللّيث و او از عقيل به روايت از ابن شهاب و او از عبدالرّحمن بن عبداللَّه بن كعب به نقل از عبداللَّه بن كعب روايت شده است. ابن حجر عسقلانى ذيل آن روايت را از طريق على بن طلحه از ابن عبّاس چنين ثبت كرده است:
«أقبلت عير لأهل مكة من الشام، فخرج النبيّ يريدها ...». (2) احمد بن حنبل مسند حديث را عبداللَّه بن كعب بن مالك دانسته و لفظ او را همان:
«يريد عير قريش» ثبت كرده است (3) . موسى بن عقبه در «مغازى» خود به نقل از بيهقى (4) فقط به نقل اين كه «حضرت به قصد ايشان (كاروان) از مدينه بيرون شد» بسنده كرده و از جمله اى كه ابن اسحاق يا واقدى آورده اند، يادى نمى كند؛ در حالى كه مغازى او نزد محدّثان بزرگ تاريخ اسلام، درست ترين كتاب مغازى شناخته شده است.
با توجّه به اين مدارك، آنچه مى توان به آن از نظر تاريخى اطمينان آورد، همان كلمه «يريد» و «يريدها» يا دسترسى به كاروان ابوسفيان بوده است و نمى توان با يك گفته و يا به استناد كلمه قالوا آن هم در كتابى كه دويست سال پس از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله تأليف شده است، موضوعى چنين بااهميّت را مورد قبول قرار داد.
ص: 67
اين خواستن و يا تلاش مسلمانان در اجراى طرح انصار مدينه و در رأس آنها «سعد بن معاذ» به چه انگيزه و هدفى بوده است؟ آيا براى مال دنيا و يا تهديد قريش و يا كوشش براى انعقاد پيمانى بوده است كه حقوقِ ازدست رفته مهاجران را تأمين كند و انجام مراسم دينى را در مكّه براى مسلمانان تضمين نمايد؟ همه اين ها براى وادار كردن قريش و اشراف اين طايفه، به دست برداشتن از تهديد و ارعاب و دشمنى كينه توزانه صورت مى گرفته است.
به عقيده نگارنده و در يك جمع بندى از اسناد مذكور و با سيرى اجمالى در سيرت پيامبر صلى الله عليه و آله، در همان كمتر از دو سال نخست هجرت، پيامبر، قريش را به ترك مخاصمه بر مبناى تعليمات دين اسلام دعوت مى كرده است. و نيز آنهايى را كه به اين دين گرويده بودند و سال ها دربه درِ بيابان ها و شهرها و حتّى فرار به آن سوى دريا يعنى حبشه شده بودند، به تعاليم راستين دين مبين اسلام دعوت مى كرده است. به گمان حقير، دسترسى به كاروان پراهميّت قريش، مى توانست اشراف اين طايفه را كه شرافتشان تنها در گرو منافع مادّيشان بود، وادار به قبول دعوت پيامبر نمايد.
آنها ديگر راه خود را در برابر دعاوى پيامبر صلى الله عليه و آله پيدا كرده بودند و آن خشونت، حمله و قتل و غارت بى رحمانه طوايفى كه به جرم پناه دادن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مورد خشم مكّى ها قرار داشتند، مى بايست جاى خود را به تسليم قريش و مكّيان در برابر رسول خدا بدهد.
به عبارت ديگر دسترسى به كاروان اشراف قريش، ممكن بود زمامداران آن قوم را وادارد تا دست از مسلمانان بردارند و صلح ميان همه طوايف حجاز برقرار گردد. چطور ممكن است بپذيريم پيامبر صلى الله عليه و آله در مال كاروان قريش طمع كرده بود؛ در حالى كه بنياد تعليماتش: ايمان به خدا و ترك دنيا براى تقوى بود.
بگذاريد شواهدى در همان ايام از تاريخ مدينه يادآور شويم:
حوادث دو سال نخست هجرى به خوبى در يك نگاه مى تواند اين مدّعا را اثبات كند كه محمّد صلى الله عليه و آله در تلاش براى مصالحه و انعقاد پيمان هم زيستى مسالمت آميز با طوايف يهودى و قبايل مجاور مدينه بوده است و او در اين كوشش، نه مال آنها را در نظر داشت و نه موقعيّت سياسى و تدافعى آنها را. مگر در سفر سال دوم هجرت كه به ابواء
ص: 68
رفت و مورّخان به غلط آن را جنگ يا غزوه ابواء خوانده اند، رفتار او به صلح و آشتى منتهى نشد و مخشي بن عمرو رياست قبيله با پيامبر صلحنامه اى را براى يك زندگى دور از كينه توزى هاى قبيله اى امضا نكرد؟
آيا در واقعه بواط و ذوالعشيره، پيامبر با «بنو مُدلج» و هم پيمانان ايشان از قبيله «بنوضمره» مصالحه ننمود. آيا در اين سه واقعه يعنى ابواء، بواط و ذوالعشيره، يك قطره خون از انسانى به زمين ريخت؟
آيا قبل از اين حوادث، در مأموريّت جداگانه، حمزة بن عبدالمطلب هم راه با سى سوار به سرزمين جهينه نرفت و با وساطت مجدي بن عمرو جُهَنى از وقوع هر حادثه اى با ابوجهل بن هشام جلوگيرى به عمل نيامد؟
و آيا در مأموريت عبداللَّه بن جحش به نخله، محمَّد صلى الله عليه و آله از اشتباه قتل حضرمى متأثّر نشد؟
چگونه مى توان با اين زمينه هاى تاريخى، آن هم بعد از هجرت، قصد پيامبر صلى الله عليه و آله را در حركت به سوى كاروان ابوسفيان، سلطه گرايى و هجوم و غارت تلقّى نمود؟
اگر محمّد صلى الله عليه و آله، اموال مشركان را براى مسلمانان حلال مى دانست، چطور به ابو العاص بن الربيع اجازه مى دهد كه به مكّه رود و اموال امانتى مشركان كينه توز را به صحّت و درستى به صاحبانشان بازگرداند و حساب مشركان را تصفيه كند و پس از اداء دَين، به مدينه باز گردد و راه مسلمانى خود را پى گيرد؟ (1) بر اين اساس نگارنده در پژوهش هاى خود به اين نتيجه رسيد كه در صورتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان، به كاروان ابوسفيان دسترسى پيدا مى كردند، مى توان قبول كرد كه اين امر مى توانست موجب صلح بين قريشِ ستمگر، شهوتران و مدّعىِ نظام كهن جاهلى، با مسلمانان بلندانديش، ستمديده و غريب در مدينه گردد. قريش به خاطر منافع خود و مسلمانان به اعتبار ايمان و اعتقاد به حرمت انسان، به انعقاد صلحنامه و يا آشتى مسالمت آميز براى رعايت حقوق پيروان مذاهب يكتاپرستى و بازگرداندن حقوق از
ص: 69
دست رفته مهاجران، رضايت مى دادند؛ ولى قريش از يك سو با دوركردن كاروان از دسترسى مسلمانان به آن و از سوى ديگر تدارك يك حمله شتابزده عليه مسلمانان، خواست همه تلاش هاى مسلمانان را دَر هم كوبد و بر افكار منجمد خود قهقهه پيروزى قبيله هاى بت پرست را سر دهد.
نكته در همين است كه قريش، كاروان را بهانه حمله خصمانه خود به مسلمانان كرد؛ در حالى كه مسلمانان مى خواستند با دسترسى به راه بازرگانى قريش، آنها را به رعايت حقّشان و حقوق هر انسانى در آزادى عقيده و ديانت وادار سازند. براى اثبات اين نظرِ تحليلى، از تاريخ و سيره محمّد صلى الله عليه و آله به اسناد تاريخى باز مى گرديم؛ تا ببينيم چگونه مى توان بهانه جويى قريش از كاروان ابوسفيان را مورد اثبات قرار داد.
اگر خود را از قالب موضوع بندى قدما در بيان سيره محمّد صلى الله عليه و آله برهانيم و فكر كنيم كه مجموعه هاى حديث و سيره چون متوجّه بيان زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده، نتوانسته است جنبه هاى موضوعى طرف مقابل را آن طور كه هست تشخيص دهد و تبيين نمايد، مى توانيم قبول كنيم كه قسمتى از يك سند تاريخى مى تواند در يك نظم تأليفى خاص، مفهوم بيشترى پيدا كند؛ به نحوى كه در شكل تأليفى ديگر، آن جنبه كمتر در نظر آيد.
اين اشكالِ اجتناب ناپذير، ناشى از نحوه جمع بندى اسناد توسّط محقّقان و محدّثان و سيره نويسان بوده است و نه نارسايى سندهاى تاريخى. بنابر اين در بازنگرى، بى آن كه در اصل سند تصرّفى نماييم و يا در اصالت و عدم صحّت آن غير از آنچه قدماى ما به آن رسيده اند، نظرى دهيم، به صِرفِ تغييردادن مكانى كه سند در آن قرار گرفته، به حقايقى دسترسى پيدا مى كنيم كه نظم تأليفى قدما، مانع از آن مى شد كه نظرها به آن حقايق جلب گردد.
با اين همه چون محقّقانِ امروز، مجبورند سندها را از كتاب هاى تأليف شده استخراج نمايند، نمى توانيم كاملًا سند را از زير سايه انگيزه محقّقان قديم برهانيم.
رعايت چنين متدى در بازنگرى اسناد تاريخى، ما را وامى دارد كه در خصوص كلماتى
ص: 70
كه در عناوين موضوعى انتخاب مى كنيم، نهايت تأمّل و دقت را داشته باشيم و آن را به نحوى برگزينيم كه از محتواى اسناد تاريخى در نظم تأليفى ارائه شده، معناى روشن و يا لااقل مفاهيم واضح ترى را به ذهن خوانندگان برساند.
مورّخان قديم، «بدر» را به عنوان «جنگ اسلام» تلقّى كرده اند. بنابر اين طبيعى است كه آن ها تحت تأثير روحيه جنگ جويانه و يا به خاطر شرايطى كه جنگ لازمه ادامه حيات حكومت هاى وقتشان بوده، اسناد تاريخى بدر را چنان نظمى بخشند كه خوانندگان گمان كنند، محمّد صلى الله عليه و آله، لشكرى انبوه جمع آورى كرد و به جنگ قريشيان رفت؛ آن ها را قلع و قمع نمود و اموالشان را به غارت گرفت.
ولى اگر نخواهيم تحت تأثير وضعيّتى خاص قرار گيريم، بايد سؤال هايى در تاريخ مطرح كنيم و كليه اسنادى كه مى تواند جوابگوى چنين سؤال هايى باشد، يك جا جمع آوريم و توجّه داشته باشيم كه در جمع بندى اسناد مذكور، بايد تأثير شخصى و يا شرايط اجتماعى را به حدّاقل ممكن رسانده، دور از پيش فرض ها و يا نتيجه گيرى هاى مؤلّفان قديم و جديد، آن را در يك نظم تأليفى جديد كه ما آن را «بازنگرى اسناد تاريخى واقعه بدر» ناميده ايم، تقديم پژوهندگان كنيم.
اساسى ترين سؤال از تاريخ در بيان يك «واقعه درگيرى» اين است كه بيابيم كدام يك از طرف هاى متخاصم، تلاش جنگ جويانه داشته اند؟ و برعكس كدام طرف براى عدم وقوع درگيرى تلاش كرده؟
وقتى پاسخ به اين سؤال معلوم شد، بايد از روحيّه ستيزه جويى يا انگيزه و طرز فكرى كه طرفين را به تهاجم تحريك كرده است، مطّلع شويم و يا برعكس از افكار و اهدافى كه براى عدم درگيرى وجود داشته، آگاهى يابيم؛ كه آيا اهداف مزبور به لحاظ نفع و مصلحت خود و طوايفِ افراد مزبور بوده است؛ يا اصلاح و آرامش همه جوامع براى تحقّق يك زندگى صالحانه را جستجو مى كردند؟
براى رسيدن به چنين شناختى از واقعه بدر، بايد تمامى منابع مهمّ سيره و تاريخ و مغازى سده هاى نخست هجرى را مورد پژوهش قرار داد. در پژوهش حاضر، كتاب مغازى «محمّد بن عمر واقدى» را به دليل جامعيّت، قدمت و شهرت، به عنوان متن اصلى
ص: 71
انتخاب كرديم و كليّه اسنادى را كه از تلاش هاى جنگ جويانه حكايت مى كند، در منبع مزبور، تفكيك نموديم و مداركى كه از تلاش صلح جويانه نشانى دارد، به جانبى ديگر نهاديم.
اين نحوه طبقه بندى اگر چه ما را از شرح زمان بندى شده واقعه دور مى سازد و ممكن است براى اذهانى كه از استمرار حوادث آگاهى ندارند، ثقيل آيد؛ ولى ما را در رسيدن به كُنه حقيقت مهم ترى كه همانا تعريف واقعى رفتار محمّد صلى الله عليه و آله است، رهنمون مى سازد.
آنچه در اين وادى پژوهشى عايد شد، با امانت و بدون هيچ انگيزه اى تقديم پژوهندگان مدينه شناسى مى كنيم.
گفتيم كه در تاريخ مسلّم است كه ابوسفيان به سرپرستى كاروان تجارتى قريش، از شام عازم مكّه بود كه مطّلع شد مسير راه در تقاطع بدر زير نفوذ مسلمانان قرار گرفته است و از اين رو ممكن است كاروان سران در معرض خطرى كه خود از چند و چون آن آگاه نبود، قرار گيرد. از اين رو موضوع را به اطّلاع سران قريش رساند و قريشيان پس از تدارك و آمادگى به جانب بدر روان شدند.
حصول تدارك و جمع آورى نيروهاى ماجراجو و بت پرست مكّه و طوايف عرب، نتيجه ترس آن ها از تسلّط مسلمانان بر كاروانى بود كه عمده مال التّجاره آن به سران بت پرستان تعلّق داشت. تا اينجا خروج قريش، جنبه دفاعى داشته است و كليّه اسناد تاريخى مُبيِّن آن است كه قريش در تبليغات خود براى چنين خروجى، از اهميّت كاروان و حفظ امنيّت راه هاى بازرگانى مكّه به شهرهاى ديگر، تأكيد داشته است و همين انگيزه مهم، سران طوايف قريش را در جمع آورى نيرو و تأمين هزينه هجوم تحت عنوان دفاع از كاروان ابوسفيان، موفقيّتى چشمگير داده است.
در اين فرازها هيچ يك از سيره نويسان، مورّخان و به طور كلّى تمامى اسناد تاريخى مربوط به واقعه بدر، اختلافى با هم ندارند.
ص: 72
واقدى در اين خصوص يادآورى مى كند:
سند شماره 1:
«فأقامت قُرَيش ثلاثةً تتجهّز- و يُقال يومين- و أخرجت أسلحتها و اشتروا سلاحاً و أعان قويُّهم ضعيفَهم.
و قام سهيل بن عمرو في رجالٍ من قريش، فقال: يا مَعشر قريش، هذا محمّدُ و الصُّباة معه من شبّانكم و أهل يثرب قد عرضوا لِعيركم وليطيمتكم فمن أراد ظَهراً فهذا ظهر، و من أراد قُوّة فهذه قوّة، و قام زَمْعَة بن الأسود، فقال:
إنّه و اللّات و العُزّى ما نزل بكم أمرٌ أعظم من هذا. إن طمع محمّد و أهل يثرب أن يعرضوا لِعيركم فيها خزائنكم فأوْعِبوا و لا يتخلّف منكم أحدٌ و من كان لا قوّة له فهذه قُوّة واللَّه لئن أصابها محمّد وأصحابه لايروعكم منهم ألا و قد دخلوا عليكم ... قالوا: و كان لا يتخلف أحدٌ من قريش إلّا بعث مكانه بَعثاً ... و أبوجهل يقول: أ يظنّ محمّد أن يُصيب منا ما أصاب بنَخْلَة و أصحابُه؟ سيعلم أ نمنع عِيرَنا أم لا؟» (1) «قريش دو يا سه روز خود را آماده مى ساخت. هم اسلحه خود را بيرون آوردند و هم اسلحه خريدند. اشخاص قوى به ضعيفان كمك كردند. سهيل بن عمرو در جمعى از مردان قريش بپا خاست و گفت:
«اى گروه قريش! اين محمّد و جوانانِ از دين برگشته شما و اهل مدينه اند كه قصد كاروان و كالاهاى شما و قريش را دارند. هر كس مركوب مى خواهد، حاضر است و هر كس يارى مى خواهد، آماده است.» سپس زمعة بن اسود برخاست و گفت:
«سوگند به لات و عزّى كه كارى بزرگتر از اين تاكنون براى شما پيش نيامده است؛ چه محمّد و اهل يثرب به كاروان شما كه همه سرمايه تان در آن است،
ص: 73
طمع بسته اند. بنابر اين بايد همگى به جنگ ايشان برويد و هيچ كس از شما نبايد از اين كار خوددارى كند ...»
گويند از قريشيان هر كس به جنگ نرفت، كسى را به جاى خود فرستاد ...» ابوجهل مى گفت:
«آيا محمّد مى پندارد كه او و اصحابش از ما به همان بهره مى رسند كه در نخله رسيدند؟ به زودى خواهد دانست كه ما كاروان خود را حفظ خواهيم كرد يا نه؟»
نگارنده گمان مى كند تا اين مرحله نمى توان بت پرستان قريش را سرزنش نمود.
آن ها با توجّه به بافت قبايل و شيوع خبرى بى اساس كه در شرايط خاصّ مكه انفجارآميز بود، براى دفاع از اموالشان كه به زعمشان ممكن بود به دست مسلمانان بيفتد، كارى دور از منطق و عرف زمانه خود انجام نداده بودند. ابوسفيان نيز به سهم خود كوشش كرد تا خود و كاروان قريش را به سلامت از بدر عبور داده، دور از مسيرِ تحت نفوذ مسلمانان، به مسير خود ادامه دهد. واقدى مى گويد:
سند شماره 2:
«... و أقبل أبو سفيان بالعير، و خافوا خوفاً شديداً حين دَنَوا من المدينة و استبطؤوا ضَمْضَماً و النفير، فلمّا كانت الليلة التي يصبحون فيها على ماء بدر، جعلت العِيرُ تقبل بوجوهها إلى ماء بدر ...
فأصبح أبوسُفيان تلك الليلة ببدر، قد تقدّم العِيرَ و هو خائف من الرَّصَد.
فقال: يا مَجديّ، هل أَحسستَ أَحداً؟ تعلم و اللَّهِ ما بمكّة قُرَشيّ و لا قُرَشيّة له نَشّ فصاعداً- والنش نصف أوقية وزن عشرين درهماً- إلّا و قد بعث به معنا و لئن كتمتَنا شأن عدوّنا لا يصالحك رجلٌ من قريش ما بل بَحْرٌ صُوفة.
فقال مجديّ: و اللَّه ما رأيت أحداً أنكره، و لا بينك و بين يَثرب من عدوّ، و لو كان بينك و بينها عدوٌّ لم يخْفَ علينا، و ما كنت لأخفيه عليك إلّا إنّي قد رأيت راكبين أتيا إلى هذا المكان- فأشار إلى مُناخ عَديّ و بَسْبَسْ- فأناخا
ص: 74
به، ثمّ استقيا بأسقيتهما، ثمّ انصرفا. فجاء أبُوسُفيان مُناخَمها، فأخذ أبعاراً من أبعار بعيريهما، ففتّها، فإذاً فيها نَوى، فقال: هذه و اللَّه علائف يثرب، هذه واللَّه عيون محمّد و أصحابه، ما أرى القومَ إلّا قريباً، فضرب وجه عِيره فساحل بها و ترك بدراً يساراً و انطلق سريعاً». (1) «ابوسفيان با كاروان پيش مى آمد. چون نزديك مدينه رسيدند، ترس شديدى او را فراگرفت. به نظر آنها خبرْبردنِ ضمضم و بيرون آمدن قريش خيلى دير شده بود. شبى را كه قرار بود فرداى آن روز به كنار آب بدر برسند، ابوسفيان در بدر گذراند؛ ولى چون از كمين مى ترسيد، قبل از كاروان خود را به آنجا رسانده بود. وى به مجدى گفت:
«آيا اينجا كسى را نديده اى؟ تو مى دانى كه همه مردان و زنان قريشى از بيست درهم به بالا، همراه ما فرستاده اند و اگر تو اخبار دشمن را از ما پوشيده بدارى، تا دنيا دنياست، هيچكس از قريش با تو مصالحه نخواهد كرد.» مجدى گفت:
«به خدا كسى را نديدم كه نشناسمش و در فاصله ميان تو تا مدينه هم دشمنى نيست. اگر در اين ميان دشمنى مى بود، بر ما پوشيده نمى ماند و من آن را از تو پوشيده نمى داشتم. فقط دو سوار ديدم كه به اينجا آمدند (اشاره به خوابگاه بَسبَس و عَدى كرد) و شتران خود را خواباندند و با مشك هاى خود آب برداشتند و رفتند.»
ابوسفيان به آنجا رفت و چند پشكل شتران آنها را شكافت كه در آن هسته خرما بود، گفت:
«به خدا اين علوفه يثرب است و اين ها جاسوسان محمّد و از ياران او بوده اند.
من اين قوم را نزديك مى بينم.» اين بود كه كاروان را به سرعت راند. بدر را سمت راست خود قرار داد و به طرف ساحل دريا رفت.»
بر اين اساس ابوسفيان در دوركردن كاروان از دسترسى احتمالى مسلمانان، موفّق شد و به جاى راه كوتاه ميان كوه ها و صحراهاى حجاز به جانب غرب آن تغيير مسير داد و
ص: 75
كناره دريا را انتخاب نمود.
چنين اقدامى از هوشمندى و عكس العمل به موقع ابوسفيان و تسلّط او بر راه هاى حجاز حكايتى آشكار دارد. به زعم نگارنده چنين كارى به انگيزه نجات كاروان، نمى تواند با توجّه به ذهنيّت مادّى حاكم بر اذهان قريشيان، مورد انتقاد تاريخى قرار گيرد.
حال برگرديم به اسنادى كه ما را از وضعيّت نيروهاى بت پرستان در طول راه مكه- بدر آگاه مى سازد.
واقدى مى گويد:
سند شماره 3:
«و كان الفُرات بن حَيّان العِجْلي أرسلته قريش حين فَصلت من مكّة إلى أبي سُفيان بن حرب يُخبره بمسيرها و فصولها، و ما قد حشدت. فحالف أبا سفيان، و ذلك أنّ أباسفيان لصق بالبحر، و لزم الفرات بن حيان المحجة ... و أقبلت قريش من مكّة ينزلون كلّ مَنْهَل يُطعمون الطعامَ مَن أتاهم، و ينحرون الجُزوُر ... فمضيا. ثمّ انتهوا إلى الجُحْفة عِشاءً». (1) «... قريش چون از مكّه بيرون آمدند، فرات بن حيان عجلى را پيش ابوسفيان فرستادند تا خبرِ بيرون آمدن و مسير ايشان را به اطّلاع او برساند و بگويد كه چه چيزهايى فراهم ساخته اند. اتفاقاً فرات، به راهى رفت كه غير از راه ابوسفيان بود. ابوسفيان خود را به كنار دريا رسانده بود و فرات از شاهراه معمولى رفته بود ...»
«قريش از مكّه پيش مى آمد و پس از فرود در هر منزل، هر كس را كه پيش ايشان مى آمد، اطعام مى كردند و برايشان شتر مى كشتند ... هم چنان رفتند تا شبانگاه به جحفه رسيدند ...»
از آنجا كه خروج بت پرستان از مكّه، پس از آگاهى از هشدار ابوسفيان بوده، طبيعى است كه ابوسفيان نيز خبر كاروان را كه به خيال او از يك خطر جدّى رهانيده شد و
ص: 76
خود و يارانش به سلامت وارد اراضى مكّه شدند، به اطّلاع بت پرستان قريش كه در ميانه راه مكّه- بدر بودند، برساند.
سند شماره 4:
واقدى مى نويسد:
«فلمّا أفلت أبو سفيان بالعير و رأى أن قد أحرزها أرسل إلى قُريش قيسَ ابن إمرى ء القيس- و كان مع أصحاب العير- خرج معهم من مكّة، فأرسله أبو سفيان يأمرهم بالرجوع، و يقول: «قد نجت عِيرُكم وأموالكم فلا تحرزوا أنفسكم أهل يَثرب، فلا حاجة لكم فيما وراءَ ذلك، إنّما خرجتم لتمنعوا عيركم و أموالكم، و قد نجاها اللَّه». (1) «چون ابوسفيان كاروان را دور كرد و مطمئن شد كه آن را از خطر رهانيده است، قيس بن إمرى القيس را كه از مكّه هم راه كاروان بود، پيش قريش فرستاد و به آن ها دستور بازگشت داد و پيام فرستاد كه كاروان شما از خطر جست.
شما هم خود را با اهل يثرب درگير نسازيد؛ زيرا چيز ديگرى غير از محفوظماندنِ كاروانتان نمى خواستيد. شما به منطور حفظ و نگهدارى كاروانتان بيرون آمديد و خداوند كاروان شما را نجات داد.»
قابل درك و منطقى است، وقتى نيرويى براى نجات كاروان از شهر خارج شده اند، بايد مطابق عُرف و آداب معمولشان به شهر بازگردند و خود را درگير معركه اى نسازند؛ چه آن ها به خواستشان رسيده اند. ابوسفيان نيز بر مبناى همين زمينه معمول و روالِ تجربه شده، ضمن دادن خبر سلامتى خود و نجات كاروان، از قريشيانى كه به كمك به او آمده بودند، خواست تا بازگردند.
اكنون اسناد تاريخى واكنش بت پرستان قريش را در قبال چنين درخواستى مورد بررسى قرار مى دهيم.
ص: 77
سند شماره 5:
واقدى مى نويسد:
«... و لحق الرسول أباسفيان بالهَدَّة- والهَدَّة على سبعة أميال من عَقَبة عُسْفان على تسعة وثلاثين ميلًا من مكة- فأخبره بمضي قُرَيش، فقال: وَا قوماه! هذا عمل عمرو بن هشام، كره أن يرجع لأنّه قد ترأس على الناس، و بغى ...». (1) قريش با سرسختى از بازگشت خوددارى كردند ... قيس در هدّه- كه در هفت ميلى گردنه عسفان و سى و نه ميلى مكّه است- نزد ابوسفيان برگشت و رفتن قريش را به او خبر داد. ابوسفيان گفت:
«واى بر قوم من. اين كار عمرو بن هشام است. زيرا بر مردم رياست مى كند، دوست نمى دارد كه برگردد و ستم مى كند.»
از اينجا منطق و عصبيت دفاع از كاروان به كنار گذارده مى شود و يكباره سران بت پرست قريش، خوى تهاجمى به خود گرفته، فكر و اراده هجوم به مسلمانان را در ذهن و روح خود پرورش مى دهند و بت پرستان را به آن ترغيب مى كنند.
سند شماره 6:
واقدى در اين خصوص مى نويسد:
«و قال أبو جهل: و اللَّهِ لا نرجع حتّى نرد بدراً ... فنقيم ثلاثاً على بدر و ننحر الجُزُر و نطعم الطعام و نشرب الخمر و تَعْزِف القِيان علينا ... لن تزال العرب تهابُنا أبداً». (2) «ابوجهل گفت: نه به خدا برنمى گرديم تا به بدر برويم. بايد به آنجا برسيم و سه روز بمانيم. شتران را بكُشيم و اطعام كنيم و شراب بياشاميم و نوازندگان براى ما بنوازند و عرب از ما و مسير ما آگاه شوند تا همواره از ما بترسند.»
از اين مرحله تلاش جنگ جويانه بت پرستان قريش آغاز مى گردد و تاريخ نشان
ص: 78
مى دهد كه در برابر تصميم ابوجهل مبنى بر هجوم به مردم يثرب و قلع و قمع مسلمانان مهاجر مكّى، مدينه آغازگر وقايع جديدى در مسير چنين راهى مى گردد.
نبايد ناديده گرفت كه مخالفت هايى از جانب بعضى از بزرگان طوايف در برابر جنگ طلبىِ سران قريش و خصوصاً ابوجهل صورت گرفت؛ ولى اين تلاش ها مؤثّر واقع نشد و قريش با يكپارچگى خاصّى، عزم خود را براى هجوم به مسلمانان و دستيابى به آنها در هر جا كه هستند، راسخ نمود.
آنها از اين نقطه به بعد ديگر نه به حفظ كاروانِ خويش كه به اهداف بالاترى مى انديشيدند. آنان حتّى از موقعيّت مسلمانان عازم بدر يا يثرب شناخت نداشتند و درصدد بودند مسلمانان را هر جا كه بتوانند، قلع و قمع كنند و انگيزه هاى درونى خود را در دفاع از نظام بت پرستى و ميل به تفاخر قبيله اى و قيموميّت جزيرةالعرب و سرورى بر اعراب آشكار سازند.
اينجا بود كه مغرورانه راه شمال را كه به بدر و يثرب منتهى مى شد پيش گرفتند و قبايل بين راه را وادار به همكارى با قريش نمودند.
ما در بررسى مدارك تاريخى، ردّ پاى تمام آنچه را كه در فرازهاى فوق آورديم، به خوبى يافتيم. بررسى اين مدارك، محقّقان را متقاعد مى كند كه يك توهّم، سبب مى شود كه قريش- بى آن كه واقعاً در معرض خطر باشد- ابتدا حالت دفاعى و سپس حالت تهاجمى و انتقام به خود گيرد.
سند شماره 7:
«فحدثنى عبدالملك بن جعفر ... قال الأخْنَس بن شريق- و كان اسمه ابيّ و كان حليفاً لبني زُهرَة فقال: يا بني زُهرة! قد نجى اللَّه عِيرَكم و خلّص أموالكم و نجى صاحبكم مَخْرمَة بن نَوْفَل و إنّما خرجتم لتمنعوه و ماله و إنّما محمّد رجل منكم ابن أختكم، فإن يك نبيّاً فأنتم أسعد به و إن يك كاذباً يلي قَتْلَه غيركم خير من أن تلوا قتل ابن أُختكم فارجعوا و اجعلوا جُبْثَها لي فلا حاجة لكم أن تخرجوا في غير مَنفَعَة لا ما يقول هذا الرجل فإنّه مُهلك قومه
ص: 79
سريعٌ في فسادهم ...»
«عبدالملك بن جعفر برايم گفت كه: اخنس بن شريق كه نام اصلى او ابىّ و هم پيمان بنى زهره بود به آنان چنين گفت:
اى بنى زهره! خداوند كاروان شما را نجات داد و اموال شما را خلاص كرد و يار شما مخرمة بن نوفل را رها ساخت. شما براى اين بيرون آمده بوديد كه دشمن را از او و مال او منع كنيد. محمّد مردى از خود شما و خواهرزاده شماست. اگر او پيامبر باشد، شما با انتساب به او نيكبخت خواهيد بود و اگر دروغگو باشد، بهتر است ديگرى عهده دار كشتن او گردد تا اين كه خود، خواهرزاده خويش را بكشيد. برگرديد و ترس آن را هم به گردن من بگذاريد و شما را چه حاجتى كه به كارى بيرون رويد كه سودى ندارد. به آنچه هم كه اين مرد (ابوجهل) مى گويد، نبايد گوش كرد؛ چه او هلاك كننده قوم خويش است و با شتاب آن ها را تباه مى كند!
بنى زهره از أخنس اطاعت كردند؛ از اين رو هيچ يك از افراد اين قبيله در غزوه بدر حضور نداشت.»
چنين طرز فكرى كه منجر به كناره گيرى بنوزهره از حمله به مسلمانان شد، نتيجه اين احساس در آنها بود كه براى پاسدارى از كاروان قريش، تنها بايد حالت دفاعى به خود گيرند. ولى پايدارى بعضى ديگر از سران قريش كه كينه ها، عداوت هاى ديرينه و تعصّبات خود را نسبت به بُت ها زير لفّاف دفاع از كاروان، پنهان كرده بودند، نتوانست بنى زهره را در بازگرداندن تمامى قريش توفيق بخشد. در مجاورت كناره گيرى بنوزهره از جنگ، تلاش مشابهى توسّط بنى عدىّ تحقّق پذيرفت.
واقدى در اين خصوص سند مهمّى را ارائه مى دهد:
سند شماره 8:
«عن أبى بكر بن عمر بن عبد الرّحمن ... قال:
خرجت بنو عُديّ مع النفير حتى كانوا بثنيّة لَفْت، فلما كانوا في السحر عدلوا في الساحل منصرفين إلى مكّة فصادفهم أبوسفيان قال:
ص: 80
يا بني عَديّ، كيف رجعتم لا في العير و لا في النفير؟ قالوا:
أنت أرسلت إلى قريش أن ترجع، فرجع مَن رجع و مضى! فلم يشهدها أحدٌ مِن بني عَديّ. و يقال إنّه لاقاهم بمَرّ الظَّهران، فقال تلك المقالة لهم ... قال محمد بن عمر الواقدى: رجعت زُهرَة من الجُحفة، و أمّا بنو عَديّ فرجعوا من الطريق و يقال من مرَّ الظّهران». (1) «از ابوبكر بن عمر بن عبدالرّحمن ابن عبداللَّه بن عمر بن الخطّاب، برايم روايت كردند كه مى گفت:
بنى عدىّ همراه قريش بيرون آمده بودند و چون به تنگه لِفت رسيدند، سحرگاه، خود را به سوى دريا كشانده و به مكّه بازگشتند. ابوسفيان به آنها برخورد كرد و پرسيد:
«تو كسى را پيش قريش فرستادى كه برگردند. گروهى برگشتند و گروهى رفتند!» به هر حال هيچ كس از بنى عدىّ هم در بدر حضور نداشت. واقدى گويد:
بنى زهره از جحفه و بنى عدى از بين راه- و گفته اند از مر الظهران- برگشتند.»
دو سند 7 و 8 مى تواند ما را متقاعد كند كه قريش چون از توهّم دفاعى به خوى جنگ جويانه و متعصّبانه تغيير جهت داد، در همان لحظات و از جانب هم پيمانانشان مورد انتقاد قرار گرفت و چون نتوانستند آن ها را به انصرافشان از عزم به تجاوز وادار كنند، خود را از چنين معركه اى دور ساختند. طبيعى است كه اگر محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان، قصد حمله، تهاجم و تجاوز داشتند و خروجشان از مدينه براى نبرد و جنگ با قريشيان بود، قريشيان، برنمى گشتند؛ در مرحله نخست براى نجات كاروان و در مرحله دوم براى جلوگيرى از حمله مسلمانان، خود را مهيّا مى كردند؛ ولى بازگشت آنها به خوبى نشان داد كه محمّد صلى الله عليه و آله عازم نبرد با قريش نبوده است.
بازگشت بنوزهره و بنوعدىّ مُبيّن تلاش هاى بى نتيجه بعضى از سران مهاجمان مكّى است كه در برابر آن مقاومت سختى شد و آن را ناموفّق نمود.
ص: 81
فرازهاى تاريخى چنين واكنش هايى مى تواند ما را به تلاش هاى جنگ جويانه اكثريّت سران قريش- كه تعيين كننده خطّ مشى نهايى مهاجمان مكّى بوده است رهنمون سازد.
سند شماره 9:
واقدى مى نويسد:
«قال حكيم بن حِزام: و كنّا في خباء لنا على جَزور نشوي من لحمها ... و لقينى عُتبة بن رَبيعة، فقال: يا أبا خالد! ما أعلم أحداً يسير أعجب من مسيرنا، إنّ عيرنا قد نجت و إنّا جئنا إلى قومٍ في بلادهم بَغياً عليهم لأمْرٍ حُمّ؛ و لا رأي لمن لا يطاع، هذا شؤم ابن الحَنْظَلِيَّة». (1) «حكيم بن حزام گويد: در خيمه خود بوديم و مى خواستيم از گوشت شتر، كباب تهيّه كنيم كه ناگاه خبر را شنيديم و اشتهاى ما كور شد. بعضى به ديدار بعضى ديگر مى رفتند. عتبة بن ربيعه مرا ديد و گفت:
اى ابوخالد! هيچ نمى دانم كسى راهى عجيب تر از راه ما پيموده باشد. كاروان ما نجات يافت و ما به قصد ستم بر گروهى به سرزمين هاى ايشان آمده ايم و اين كارى است دشوار و كسى كه اطاعت نشود نظرى ندارد. اين شومى و نافرخندگى ابوجهل است.»
تأكيد بر اين كه: «ما به قصد ستم به سرزمين هاى ايشان» يعنى مسلمانان آمده ايم، به خوبى مى تواند به عنوان يك سند مهمّ تاريخى در تلاش جنگ جويانه قريش، مورد تأمّل و استناد تاريخى قرار گيرد. به اين اسناد بنگريد:
سند شماره 10:
واقدى مى گويد:
«قال أبو جهل: ما هذا عن أمر عُتبة قد كره قتال محمّد و أصحابه. إنّ هذا
ص: 82
لهو العجب». (1) «ابوجهل گفت: چرا عتبه چنين مى كند؟ مثل اين كه از جنگ با محمّد و اصحاب او كراهت دارد. اين واقعاً مايه تعجّب است!»
سند شماره 11:
«ثمّ جلس عتبة على جَمَله، فسار في المشركين من قُريش يقول: يا قوم! أطيعوني، و لا تُقاتلوا هذا الرجل و أصحابه، و اعصبوا هذا الأمر برأسي و اجعلوا جُبْنَها بى، فإنّ منهم رجالًا قرابتهم قريبة و لا يزال الرجل منكم ينظر إلى قاتل أبيه و أخيه فيورث ذلك بينكم شحناء و أضغاناً، و لن تخلصوا إلى قتلهم حتى يصيبوا منكم عددهم».
«آنگاه عتبه بر شتر نر خود سوار شد و ميان مشركان قريش راه افتاد و مى گفت: اى قوم! از من اطاعت كنيد و با اين مرد و اصحابش جنگ نكنيد و گناه و ترس آن را به گردن من بياندازيد. گروهى از ايشان، خويشاوندى نزديك با ما دارند و شما همواره با قاتل پدر و يا برادر خود نظر خواهيد كرد و اين مسأله موجب بروز كينه شديد ميان همه خواهد شد. وانگهى شما نمى توانيد آنها را بكشيد؛ مگر اين كه لااقل به تعداد ايشان از شما هم كشته شود.»
سند شماره 12:
«فحسده أبوجهل حين سمع خطبته، و قال ... إنّ عتبة يشير عليكم بهذا لأنّ ابنه مع محمد، و محمد ابن عمه، فهو يكره أن يُقتَل ابنه و ابن عمه. امتلأ، و اللَّه سَحْرَكَ يا عُتبة، و جبنتَ حين التقت حَلْقتا البِطان الآن تُحذّل بيننا و تأمرنا بالرجوع؟ لا و اللَّه، لا نرجع حتى يحكم اللَّه بيننا و بين محمّد». (2) «چون ابوجهل اين خطبه عتبه را شنيد بر او رشك و حسد برد و گفت:
... عتبه كه چنين مى گويد و شما را به اين كار ترغيب مى كند بدين جهت است كه
ص: 83
پسرش همراه محمّد است و محمّد پسرعموى اوست و او خوش نمى دارد كه پسر و پسر عمويش كشته شوند. سپس به عتبه گفت:
از حد خود تجاوز كردى. وانگهى اكنون كه دور حلقه را تنگ مى بينى، ترسيده اى! مى خواهى ما را خوار كنى كه به ما دستور بازگشت مى دهى؟ نه سوگند به خدا برنمى گرديم تا خدا ميان ما و محمّد حكم كند.»
سند شماره 13:
«فرجعت إلى عُتبة فوجدته قد غضب من كلام قريش، فنزل عن جَمَلِه، و قد كان طاف عليهم في عسكرهم يأْمرهم بالكفّ عن القتال فيأْبون». (1) «حكيم بن حزام نقل مى كند:
من به نزد عتبه برگشتم و ديدم كه از گفتار قريش سخت خشمگين است و از شتر نر خود پايين آمده و دور لشكر مى گردد و به آنها دستور مى دهد كه از قتال خوددارى كنيد؛ ولى آنها نمى پذيرفتند. عتبه به ابوجهل گفت:
به زودى خواهى دانست كه كداميك از ما فردا براى عشيره خود شوم تر است.»
اكنون بررسى مى كنيم كه چرا قريش در حمله و هجوم به مسلمانان اين قدر اصرار داشتند؟ بايد انگيزه هاى مهمّى داشته باشند كه ريشه در تعصّبات قومى و دينى آنها داشته است. بايد تلاش جنگ جويانه آنها را از لحاظ هدف و انگيزه مورد بررسى قرار دهيم و سندهاى تاريخى آن را بيابيم.
سند شماره 14:
واقدى در «مغازى» گويد:
«و أقبل أبو جهل على أصحابه، يحضّهم على القتال و قال:
... و ايم اللَّه! لانرجع اليوم حتى نقرِن محمداً و أصحابَه في الجبال، فلا ألفين أحداً منكم قتل منهم أحداً، و لكن خذوهم أخذاً نعرّفهم بالّذي صنعوا،
ص: 84
لمفارقتهم دينكم و رغبتهم عمّا كان يعبد آباؤهم». (1) «ابوجهل رو به ياران خود كرده آنها را به جنگ تحريض مى كرد و مى گفت:
... به خدا سوگند كه امروز بر نمى گرديم تا محمّد و ياران او را ريسمان پيچ كنيم! نبايد كسى از شما كسى از ايشان را بكشد؛ بلكه حتماً ايشان را اسير بگيريد؛ تا بعداً به آنها بفهمانيم كه چرا از دين شما برگشته و از آيين پدرى خود دورى جسته اند.»
قبل از اين نيز ابوجهل به طور خصوصى به ابولهب كه در خروج از مكّه كراهت داشت، گفته بود:
ضميمه سند شماره 14:
«فجاءَه أبوجهل فقال: أقم يا أباعتبة (ابولهب) فواللَّه ما خرجنا إلّا غضباً لدينك و دين آبائك.» (2) «ابوجهل پيش او (ابولهب) آمد و گفت:
اى اباعتبه برخيز! سوگند به خدا ما فقط براى حفظ دين تو و پدرانت به خشم آمده ايم و به جنگ مى رويم.»
همچنين توجّه كنيد به سند ذيل:
سند شماره 15:
«قال أبو عبداللَّه: فذكرت قول نُبَية بن الحجّاج ... يا معشر قريش! انظروا غداً إن لقينا محمد و أصحابه، فابقوا في أنسابكم هؤلاء، و عليكم بأهل يَثْرب، فإنّا إن نرجع بهم إلى مكّة يُبْصروا من ضلالتهم و ما فارقوا من دين آبائهم». (3) «ابوعبداللَّه گفت: گفته نبيه ... اى گروه قريش! فردا كه با محمّد و اصحاب او برخورد مى كنيم، خويشان و منسوبان خود را رعايت كنيد و أهل مدينه را از
ص: 85
پاى درآوريد؛ زيرا آنها را به مكّه بر مى گردانيم و از گمراهى خود بينا مى شوند و از آيين پدران خود جدا نخواهند شد.»
سندهاى 14 و 15 انگيزه هجوم و تلاش جنگ جويانه قريش را براى اعاده آيين بت پرستى، واداركردن مسلمانان به ترك تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله و دست برداشتن ازيكتاپرستى و بازگرداندن آنها به نظام حاكم مكّه نشان مى دهد. البتّه قريشيان، اين حق را داشته اند كه مردم مكّه و مدينه را به بت پرستى دعوت كنند؛ ولى زور و حمله و هجوم براى تحقّق خواسته هايشان، مورد قبول هيچ انسانى نيست. با اين همه آنان، حتّى در اين خواسته نيز كه بايد آيين پدران خود را به مسلمانان تحميل كنند و آنها را به اسارت اشراف و حاكمان معابد بت درآورند، صادق نبودند. اين خواسته مانند دفاع از كاروان، بهانه جويى آنها براى قلع و قمع مسلمانان بود. از اين رو پس از آن همه تلاش جنگ جويانه و ترغيب مهاجمان به دفاع از آيين جاهلى، يكباره اين شيوه را به كنارى نهادند و فرياد انتقام و خونخواهى عمرو بن حضرمى را سر دادند.
در اين مرحله، اسناد تاريخى را مورد بررسى قرار مى دهيم كه چگونه خونخواهى عمرو بن حضرمى مهمترين و حتّى اساسى ترين انگيزه حمله و تهاجم به مسلمانان گرديد. واقدى مى نويسد:
سند شماره 16:
«... و ذهب أبو جهل إلى عامر بن الحضرمي أخي عمرو بن الحضرمي المقتول بنخلة، فقال له: هذا حليفك- يعني عُتبة- يريد أن يرجع بالناس، و قد رأيت ثأرك بعينك، و تُخذل بين الناس قد تحمل دم أخيك و زعم أنّك قابل الدية ألا تستحي تقبل الدية و قد قدرت على قاتل أخيك قم فانشد خفرتك. فقام عامر بن الحضرمي فاكتشف ثمّ حثا على استه التراب و صرخ وا عمراه يخزي بذاك عتبة لأنّه حليفه من بين قريش فأفسد على الناس الرأي الّذي دعاهم إليه عتبة و حلف عامر لا يرجع حتى يقتل من أصحاب
ص: 86
محمد و قال أبو جهل لعُمَير بن وَهَب حَرِّش بين الناس، فحمل عمير فناوش المسلمين، لأن ينفض الصف فثبت المسلمون على صفهم و لم يزولوا، و تقدّم ابن الحضرمي فشد على القوم، فنشبت الحرب.». (1) «سپس ابوجهل نزد عامر بن حضرمى-/ برادر عمرو-/ كه در نخله كشته شده بود، رفت و گفت:
اين هم پيمان تو- يعنى عتبه- مى خواهد پس از اين كه به خونخواهى خود دست يافته اى، مردم را برگرداند و مايه خوارى ميان مردم گردد. او عهده دار پرداخت خون بهاى برادرت شده است و مى پندارد كه تو خونبها را مى پذيرى! آيا اكنون كه بر كشنده برادرت دست يافته اى، شرم نمى كنى از اين كه خونبها را بپذيرى؟
اكنون برخيز و آن را به يادشان آر و خون خود را طلب كن!
عامر بن حضرمى برخاست و سر خود را برهنه كرد. بر سر خود خاك پاشيد و بانگ برداشت كه: اى واى عَمرو من! و با اين كار عتبه را كه هم پيمان او بود، سرزنش كرد. به اين ترتيب پيشنهادى كه عتبه، مردم را به آن دعوت كرده بود، تباه شد و عامر سوگند خورد تا كسى از اصحاب محمّد را نكشد باز نخواهد گشت. ابوجهل به عُمير بن وهب گفت:
مردم را برانگيز! عمير حمله ور شد و آهنگ مسلمانان كرد؛ تا صف ايشان را در هم بريزد؛ ولى آنان همچنان پايدار بودند و تكان نخوردند. در اين هنگام عامر بن حضرمى پيش آمد و بر مسلمانان حمله برد و آتش جنگ را برافروخت.»
بر اساس اسناد تاريخى شانزده گانه فوق الذّكر و با توجّه به ترتيب موضوعى و تطوّر زمانى، مى توان نتايج ذيل را ارائه داشت:
1- قريش براى دفاع از كاروان تجارتى كه به زعم و توهّم آنها ممكن بود مورد تعرض قرار گيرد، نيروى تهاجمى انبوهى را تدارك ديدند و به سوى يثرب حركت كردند.
2- هنگامى كه ديدند، كاروان اصلًا مورد تعرّض قرار نگرفته و سالم به مكّه بازگشته
ص: 87
است، كينه هاى واقعى خود را براى ادامه دادن به راه و حمله به يثرب و كشتار مسلمانان بروز دادند و بر خلاف اصرار ابوسفيان، به مكّه باز نگرديدند.
3- در ميان قريشيان كسانى پيدا شدند كه حاضر به ادامه راه و هجوم به مسلمانان نبودند و بت پرستان را از كشتار مسلمانان منع مى كردند؛ ولى موفّق نشدند و در اين حال، يا خود برگشتند و يا تن به جوّ متعصّبانه و تندخويانه قريش داده، بنا به سنن عربى طوايف، در صدد جبران اين احساس حقارت بر آمدند.
4- قريش هدف اصلى خود را وادار كردن مسلمانان به زور و بازگشت به نظام كهن بت پرستى و تن دادن به اطاعت اشراف قريش تعيين كرده بودند.
5- قريش چون در تحريك انگيزه و هدفِ هم كيشان خود در دفاع از دين آبايى و قوميّت جاهلى موفّق نشدند، انگيزه خونخواهى و انتقام از قاتلان عمرو بن حضرمى را مطرح كردند و عصبيّت قومى هم كيشان خود را چنان شعله ور ساختند كه منجر به هجوم و حمله گرديد.
در برابر اين اسناد و نتايج حاصله تاريخى كه تلاش هاى جنگ جويانه مكّى هاى بت پرست را نشان مى دهد، بايد بررسى كرد كه مسلمانان در چه موقعيّتى بودند؟ آيا آنها نيز موضع جنگ جويانه داشتند؛ يا براى صلح و عدم درگيرى تلاش مى كردند؟
پاسخ به اين پرسش هاى مهمّ تاريخى را به همان شيوه و روالى كه در شناساندن موقعيّت هاى قريش بر اساس كتاب مغازى طى كرديم، در مستندات تاريخى واقعه پى مى گيريم:
در قسمت «ب» از اين مقال، يادآور شديم كه خروج محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان از مدينه به جانب بدر، اوّلًا به قصد نبرد نبود و ثانياً نمى دانستند كه به كجا بايد رهسپار شوند.
سند شماره 1:
«گروه زيادى از اصحاب چون با خروج پيامبر موافق نبودند، همراه او بيرون
ص: 88
نرفتند و در اين مورد اختلافات و حرف زيادى است؛ ولى هر كس كه بيرون نرفته است، سرزنش نمى شود؛ چرا كه مسلمانان در واقع براى نبرد بيرون نمى رفتند.»
«و أبطأ عن النّبى- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بَشَرٌ كثيرٌ من أصحابه و كرهوا خروجه و كان في ذلك كلام كثيرٌ و اختلاف ... و كان مَن تخلَّف لم يُلَمْ لأنَّهم ما خرجوا على قتال».
واقدى در «مغازى» از ساز و برگ قريش در هنگام خروج از مكّه به جانب مسلمانان، يادها كرده است:
950 مرد جنگ جو با 100 اسبِ اضافى كه براى خودنمايى و تكبّر يدك مى كشيدند. (1)... توانگران و نيرومندان آنها بر اسب سوار بودند. سى اسب به بنى مخزوم اختصاص داشت. قريشيان، هفتصد شتر داشتند. اسب سوارانِ آنها كه صد نفر بودند، همه زره بر تن داشتند. پيادگان به همين تعداد، زره پوش بودند.
اينها آمار مستندى است كه نشان مى دهد كه قريشيان، براى دفاع از يك كاروان تجارتى چه تجهيزات وسيعى را تدارك ديده بودند و اين نبوده جز آن كه پيش بينى حمله به مدينه و كشتار و اسارت مسلمانان را در سر مى پروراندند.
در مقابل بايد بررسى كنيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان، چه ساز و برگى با خود داشتند كه مورّخان و سيره نويسان، واقعه بدر را «جنگ مسلمانان» خوانده اند؟! زيرا خروج براى نبرد، اسلحه متناسب با عرفيّات هر دورانى را طلب مى كند.
نگارنده گمان مى كند با توجّه و تأمّل بر دقايق و نكات اسناد تاريخىِ ذيل، پيامبر صلى الله عليه و آله نه به قصد نبرد از مدينه خارج شد و نه خبرى از حمله قريش و يا احتمال دفاع اجتناب ناپذير وجود داشت؛ زيرا اگر دفاع را محتمَل مى دانست، لااقل متناسب با قدرت
ص: 89
ظاهرى قريش و رعايت جوانب احتياط، اهل مدينه را به خروج از مدينه ترغيب مى كرد و اهميّت دفاع اجتناب ناپذير و حمله احتمالى قريش را به آنها گوشزد مى نمود؛ ولى او در اين خصوص هيچ نگفت و هيچ كس را هم كه از خارج شدن امتناع ورزيده بود، سرزنش نكرد. توجّه كنيد:
سند شماره 2:
«گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله شامگاه يكشنبه دوازدهم رمضان از سقيا كوچ فرمود و مسلمانان همراه او رفتند و شمار ايشان 350 نفر بود ... هفتاد شتر داشتند و هر دو، سه يا چهار نفر از يك شتر استفاده مى كردند. پيامبر و علىّ بن ابى طالب و مَرثد، يك شتر داشتند ... از سعد بن ابى وقّاص برايم نقل كردند كه مى گفت:
همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به بدر رفتيم و با ما فقط 70 شتر بود؛ چنانكه هر دو، سه و چهار نفر از يك شتر استفاده مى كرديم ... گويند:
همراه اصحاب رسول خدا دو اسب هم بوده است. اسبى از مرثد بن ابى مرثد غَنَوى و اسبى از مقداد بن عمر بَهرانى- هم پيمانان بنى زُهره- ... برخى مى گويند:
زبير هم اسبى داشته است. به هر حال دو اسب بيشتر نداشته اند.» (1) «قالوا: فراح رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عشيةَ الأحد من بيوت السُّقيا لاثنى عشرة مضت من رمضان و خرج مسلمون معه و هم ثلثمائة و خمسة ... و كانت الإبل سبعين بعيراً فكانوا يتعاقبون الإبل- الاثنين و الثلاثة و الأربعة- فكان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و عليّ بن أبي طالب و مَرْثَد بن أبي مرثد- و يقال زيد بن حارثة مكان مَرْثَد- يتعاقبون بعيراً واحداً ... عن سعد بن أبي وقّاص أنّه قال:
خرجنا إلى بدر مع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و معنا سبعون بعيراً فكانوا يتعاقبون الثلاثة، و الأربعة و الاثنان على بعير ... قالوا و كان معهم فَرَسان: فَرَس لِمَرْثَد بن أبي مرْثد الغَنَوى، وَ فَرس للمقداد بن عمرو
ص: 90
البَهراني، حَليف بني زُهرة. و يُقال فَرَس للزُّبَير و لم يكن إلّا فَرَسان».
ابوبكر احمد بن حسين بيهقى به نقل از عبداللَّه بن مسعود نقل مى كند:
«در نبرد بدر هر سه نفر يك شتر داشتيم. على و ابولبابه شريك هاى پيامبر بودند و چون نوبت پياده روى پيامبر مى شد، آن دو استدعا مى كردند تا پيامبر سوار باشد و آنها پياده بروند؛ ولى پيامبر مى فرمود:
من هم مزد و پاداش مى خواهم و غنى تر از شما نيستم و شما هم در پياده روى قوى تر از من نيستيد. (1) اگر چه در اين روايت، نام «ابولبابه» ذكر شده است؛ ولى مشهور آن است كه غير از على عليه السلام، «مرثد بن ابى مرثد غنوى» شريك آنها بوده است. عبيده سلمانى مى گويد:
«عدّه مسلمانان در نبرد بدر، سيصد و سيزده يا چهارده نفر بود: دويست و هفتاد نفر از انصار و بقيّه از ديگر مسلمانان بودند ...»
چنين وضعيّتى از ساز و برگ نظامى، طبق روال همان روزگاران نه تنها يك نيروى تهاجمى تلقّى نمى شده، بلكه جنبه دفاعى نيز نداشته است.
واقدى در كتابش گفته اى را از پيامبر صلى الله عليه و آله در قالب دعايى از آن حضرت در مكان سقيا به ياد مى آورد. اين دعا، موقعيّت، وضعيّت و تركيب ظاهرى مسلمانان را در خروج از مدينه و انجام تلاشى براى احقاق حقّ خود در انجام مراسم دينى مكّه نشان مى دهد:
پيامبر چون از محلّ سقيا حركت كرد، براى يارانش در پيشگاه الهى عرضه داشت:
«پروردگارا! ايشان گروه پيادگانند؛ سوارشان فرماى. برهنگانند؛ جامه شان بپوشان. گرسنگانند؛ سيرشان كن و نيازمندانند؛ به فضل خود بى نيازشان فرماى.» (2)
ص: 91
«اللّهمّ إنّهم حُفَاةٌ فاحْمِلْهُمْ و عُرَاةٌ فاكْسُهم و جِياعٌ فَأَشْبِعْهُمْ و عالةٌ فأغنِهم من فضلك ...».
مردمى كه با چنين وضعيّتى مورد توصيف قرار مى گيرند، پيداست همه امكانات مادّيشان را در راه «ايمان به خدا» و شوق به «حبّ پيامبر خدا» از دست داده اند. واقعيّت اين بود كه قريشيان چيزى براى دنياى اين مردمان باقى ننهاده بودند. با تك جامه اى كه در بر كرده بودند، خود را از زير ستم و فشار اشراف قريش رهانيده و به آن سوى حجاز يعنى يثرب رسانيده بودند؛ تا در آنجا به «حيات معنوى» خود ادامه دهند. مردمانى كه مستحقّ دعا و نيايشِ منقول از پيامبر صلى الله عليه و آله هستند، كدامين ساز و برگ نظامى را در اختيار داشتند كه قرن هاست مورّخان و مبلّغان، متأثّر ازحكومت هاى جنگ جوى خود، از واقعه بدر، يك «جنگ مسلمانى» و «يك بسيج و تدارك نظامى اسلام، عليه كفر» ساخته اند؟
مهم تر آن كه اگر آنها نه به قصد احقاق حق بل به نيّت آزار و اذيّت و يا عرض اندام با آخرين توان در برابر اشرافيت لجام گسيخته عربِ مكّى تبار، خارج شده بودند، چگونه مى توان اين سند تاريخى را فهميد و فهماند؟ توجّه كنيد:
سند شماره 3:
«از ابن ابى سبره هم شنيدم كه مى گفت:
از صالح بن كيسان شنيده است كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله عازم نبرد بدر شدند، شمشيرى همراه نداشتند»!
«... خرج رسول اللَّه يوم بدر، و ما معه سيف». (1) اگر قريش، آن همه تداركات را به نام «دفاع از كاروانِ خويش» راه مى اندازد (در حالى كه نقشه اساسى آنان، نابودى مسلمانان بود) محمّد صلى الله عليه و آله حتّى شمشيرى همراه نداشته است؛ چه رسد كه قصد قتال، غزوه، حرب يا ديگر اسامى و اصطلاحاتى را داشته باشد كه سعى دارد سايه ابهام بر سيره واقعى محمّد صلى الله عليه و آله بيندازد؛ تا شايد روند ستيزه جويانه طوايف
ص: 92
و قبايل عرب و ذوق و شوق آنها به تصرّف و غارت، به مُهر اسلام ممهور شود. اين، تاريخ حيات مسلمانى است و نه هرگز سيره محمّد صلى الله عليه و آله؛ سيره و تاريخى است كه از شرايط پرآشوب تاريخ اقوام و ملل مسلمان، نشأت گرفته است!
به اسناد تاريخى باز مى گرديم:
پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان چون از مدينه خارج شدند، نمى دانستند كه قريش با لشكرى گران به نابودى آنها و تصرّف ديارشان همّت گمارده و براى تار و مار كردن آنها مكّه را پشت سر گذاشته است.
سند شماره 4:
«گويند: پيامبر همچنان به راه ادامه مى داد و چون به نزديكى بدر رسيد، از آمدن قريش آگاه شد و ياران را از آمدن قريش آگاه كرد. با مردم مشورت فرمود و آراى ايشان را پرسيد.»
«و مضى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حتى إذا كان دُوَينَ بدر، أتاه الخبر بمسير قُرَيش، فأخبر، رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بمسيرهم و استشار الناس». (1) موسى بن عقبه در «مغازى» به نقل از بيهقى در «دلائل النّبوّه» مى نويسد:
«پيامبر به راه افتاد و خبرى از كاروان و قريش نداشت ... پيامبر به ياران خود فرمود در اين كار و در باره مسيرى كه بايد طى كنيم، آراء خود را بگوييد.» (2) بيهقى در همان مأخذ، ص 266 مى نويسد:
«پيامبر همچنان به راه خود ادامه مى داد؛ تا اين كه در وادى ذفار فرود آمد و خبر حركت قريش براى دفاع از كاروان، به اطّلاع آن حضرت رسيد. پيامبر از
ص: 93
مسلمانان نظر خواست.» (1) انتشار خبر لشكركشى قريش در ميان طوايف بنوجهينه و با توجّه به اين كه ديگر كاروانى در كار نبود، همگان را متوجّه تصميم جدّى بت پرستان در حمله به يثرب و سركوب كردن نهضت مسلمانان نمود. مسلمانان دانستند كه هر جا بمانند، يا بروند، قريش كينه توزانه متعرّض ايشان مى شود. اگر مسير خود را تغيير مى دادند؛ تا از دسترسى نيروهاى قريش دور شوند، آنها به تعقيب مسلمانان مى پرداختند و يا در غياب محمّد صلى الله عليه و آله عازم مدينه مى شدند و مردم بى گناه مدينه را به خاك و خون مى كشاندند. از اين رو راهى جز دفاع و ماندن براى مقاومت نداشتند. اين دفاع اجتناب ناپذير نه تنها حقّى بود كه اسلام به آنها داده و مسؤوليّت آن را به عهده ايشان گذارده بود؛ بل اسناد تاريخى، راه ديگرى را فراروى مسلمانان نشان نمى دهد؛ جز تسليم در برابر بت هاى لات و عُزَّى و قبول اسارت و ذلّت؛ در نتيجه مرگ رسالت محمّد صلى الله عليه و آله و محو آثار همه تلاش هاى مؤمنانه براى احياء حيات معنوى و اخلاقى.
اسناد را دنبال كنيم:
سند شماره 5:
«در اين هنگام رسول خدا به اصحاب خود فرمود:
در باره اين مكان كه [در آن] فرود آمده ايم، اظهار نظر كنيد. حباب بن مُنذر گفت:
اى رسول خدا! اگر به فرمان خداوند در اينجا فرود آمده و اردوگاه ساخته اى، بر ما نيست كه گامى جلوتر يا عقب تر برويم. ولى اگر نبرد و چاره انديشى و رايزنى است، صحبتى بداريم؟ پيامبر فرمود:
نبرد است و چاره انديشى و رايزنى است.» (2)
ص: 94
گفته پيامبر در متن عربى، صريحاً چنين ثبت شده است:
«بل هو الرأْي و الحرب و المَكيدة ...». (1) اين سند نشان مى دهد كه آمدن پيامبر به مكان مزبور، در عقيده مسلمانان به وحى نبوده است و اگر آنها به تدبير انصار، سدّكردنِ راه بازرگانى قريش را در نظر داشته اند، ولى مسيرى را كه منتهى به بدر شد و آنها را على رغم خواستشان رو در روى قريش قرار داد، وحى تلقّى نمى شده، عقل و تدبير انسانى در آن دخيل بوده و چاره ساز هجومى اجتناب ناپذير بوده است.
اكنون اين پرسش را مطرح مى كنيم كه مسلمانان وقتى دانستند كه قريش عزم آنها را كرده و تا بر آنان هجوم نَبَرد، بازنخواهد گشت، چه كردند؟ ظاهراً بايد به استحكام مواضع بپردازند و يا در كمين دشمنان بنشينند. اگر چنين باشد، به تدارك حمله همّت داشته اند و اگر نه، در بن بست حمله يا دفاع، دفاع را كه تنها راه ممكن براى آنها بوده است، انتخاب كرده اند:
سند شماره 6:
چون قريش آرام گرفتند و مطمئن شدند، عُمَير بن وهَب جُمَحى را كه از كسانى بود كه براى قرعه كشى، تير مى كشيد، فرستادند و گفتند:
«وضعيّت محمّد و ياران او را براى ما بررسى كن!» عُمير با اسب خود به حركت درآمد و اطراف لشكر گشت زد. بالا و پايين درّه را بررسى كرد و گفت:
«شايد نيروى كمكى يا گروهى در كمين داشته باشند.» بعد برگشت و گفت:
«نه نيروى كمكى دارند و نه كمين ... اى گروه قريش! اينها قومى هستند كه هيچ پناهگاه و مدافعى جز شمشير خود ندارند.»
واقدى نقل مى كند: يونس بن محمّد الظفرى از قول پدرش برايم نقل كرد:
چون عمير بن وهب به آنها چنين گفت، ابواسامه جُشمى را كه اسب سوار بود،
ص: 95
فرستادند. او هم گرد پيامبر و ياران آن حضرت گشتى زد و پيش قريش بازگشت. گفتند: «چه ديدى؟» گفت: «به خدا! نه مردمى چابك هستند و نه شمار چندانى دارند و نه ساز و برگ و اسلحه اى. امّا به خدا سوگند! من ايشان را گروهى ديدم كه به هيچ وجه نمى خواهند به خانه خود برگردند. گروهى هستند طالب مرگ، هيچ پناهگاه و اتّكايى جز شمشير خود ندارند ...» سپس گفت:
«مى ترسم كه كمين يا نيروى امدادى داشته باشند.» اين بود كه دوباره بالا و پايين دره را بررسى كرد و برگشت و گفت: «نه كمين دارند و نه نيروى كمكى.» (1) «فلمّا اطمأنّ القوم بعثوا عُمَير بن وهب الجُمَحي ... ثم رجع فقال: لا مدد و لا كمين ... ثمّ قال يا معشر قريش، البلايا تحمل المنايا، نواضح يَثرب تحمل الموت الناقع، قومٌ ليس لهم منعة و لا ملجأ إلّا سيوفهم. ألا ترونهم ... قال الواقدي و حدّثني يونس بن محمد الظَّفَري عن أبيه أنّه قال: ... أرسلوا أبا أسامة الجشميّ ... ثمّ رجع إليهم فقالوا له ما رأيت؟ قال و اللَّه ما رأيت جلداً و لا عدداً و لا حلقة و لا كراعاً و لكني و اللَّه رأيت قوماً لا يريدون أن يردوا إلى أهليهم، رأيت قوما مستميتين، ليست لهم مَنعْة و لا مَلجَأ إلّا سيوفهم ...
ثم قال: لا كَمين و لا مدد».
چنين وصفى نشان مى دهد كه پيامبر و يارانش در دفاع اجتناب ناپذير خود با تمام وجود و ايمان ايستاده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله، دفاع در راه ايمان و عقيده را حق مسلّم هر انسان و اسارت را همانند تجاوز و تهاجم مردود مى خواند.
معلوم نيست چگونه اين اسناد تاريخى را ناديده گرفته اند و مسلمانان را در واقعه بدر، هجوم بَرنده و حادثه بدر را «جنگ و قتال مسلمانان با بت پرستان» تلقّى كرده اند؟
چگونه ممكن است با دو توصيف عينى جاسوسان قريش كه ذكر شد، قبول كرد كه محمّد صلى الله عليه و آله، مسؤول برپايى جنگ و قتال بوده است؟
نمى دانم چه انگيزه هايى وجود داشته است كه واقعه بدر را بدرالقتال دانسته اند و از
ص: 96
مظلوميّت مؤمنان و موحّدان در برابر متوحّشان بيابانگرد به بى تفاوتى گذشته اند؛ تا از پيامبر رحمت، جنگ جويى بيافرينند كه با روحيّات حاكم بر تنازعات حكومت هاى سياستمدار، تطابق يابد.
قبول اين روند درست يا نادرست تحقيقى، مستلزم آن است كه بنگريم آيا محمّد صلى الله عليه و آله براى عدم درگيرى با قريش و به خاطر انصراف آن ها از خشونت و هجوم به مسلمانان، دعوتى به تفاهم و صلح و هم زيستى كرده است يا نه؟ اگر محمّد صلى الله عليه و آله، مخالف نبرد بوده، بايد تلاشى براى صلح كرده باشد. در غير اين صورت نمى توان تلاش او را صلح جويانه و دفاع او را اجتناب ناپذير تلقّى نمود.
نگارنده اين ابهام تاريخى را مى پذيرد. حقير كاتب، به دور از همه آثار و تحليل ها، اسناد اصلى سده هاى دوم هجرى را بازخوانى كرد و با تأمّل بر كلمه كلمه آنها مدّت ها با اين ابهام به سر بُرد؛ تا عاقبت محتواى دو سند تاريخى جلب نظر نمود؛ اسنادى كه گمان مى كنم در پاسخ به اين ابهام كفايت است. به اين سندها توجّه كنيد:
سند شماره 7:
از محمّد بن جُبير مُطعِم برايم نقل كردند:
«چون قريش فرود آمدند، پيامبر عُمر بن خطّاب را پيش ايشان گسيل داشت و فرمود: برگرديد!» ابوجهل بانگ برداشت: «به خدا پس از اين كه خداوند آنها را در اختيار ما قرار داده است، برنمى گرديم و نقد را با نسيه عوض نمى كنيم.» (1) «عن محمد بن جبير بن مطعم قال:
لما نزل القوم، أرسل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عمر بن الخطاب إلى قريش، فقال: ارجعوا ... قال أبو جهل لا نرجع بعد أن أمكننا اللَّه منهم، و لا نطلب أثراً بعد عين، و لا يعرض لعيرنا بعد هذا أبداً»
پس از شكست تلاش پيامبر صلى الله عليه و آله و دعوت ايشان به صلح بود كه عتبة بن ربيعه از
ص: 97
سران بت پرست قريش، قريشيان را به بازگشت دعوت كرد و آنها را از دست زدن به تهاجم پرهيز داد. بت پرستان نپذيرفتند؛ در حالى كه محمّد صلى الله عليه و آله آرزو داشت آنها سخن عتبه را پذيرا شوند و دست از نبرد بردارند. به سند دقّت كنيد:
سند شماره 8:
از عروة بن زبير و يزيد بن رومان برايم نقل كردند كه هر دو مى گفتند:
پيامبر قريش را ديد كه در صحرا به حركت درآمدند. فرمود:
«خدايا! اين قريش است كه با كبر و غرور براى ستيز با تو و تكذيب فرستاده تو پيش مى آيد.» در اين هنگام عتبة بن ربيعه كه بر شترى سرخ سوار بود، ظاهر شد. پيامبر فرمود:
«اگر در قريش يك نفر درستكار باشد، همين صاحب شتر سرخْ موى است. اگر از او اطاعت كنند، به راه راست رهنمون مى شوند.» (1) عن عُروة بن الزُبير و محمّد بن صالح عن عاصم بن عمر عن يزيد بن رومان قالا: لما رأى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قريشاً تُصوّب من الوادي ... فقال رسول اللَّه: «اللّهمّ هذه قريش قد أقبلت بخيلائها و فخرها تحادك و تكذب رسولك».
و طلع عُتبة بن ربيعة على جمل أحمر، فقال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: «إن يك في أحدٍ من القوم خيرٌ فعند صاحب الجمل الأحمر، إن يُطيعوه يَرشُدوا».
عتبه، قريش را به بازگشت دعوت كرد. اسناد مربوط به اين مطلب را با شماره هاى نه و ده در فصل 1/ پ آورديم و مورد استناد قرار داديم. به خوبى مى توان پى برد كه محمّد صلى الله عليه و آله انتظار داشت قريشيان لااقل حرف عتبه را گوش كنند و از تهاجم دست بردارند؛ اما قريش، اين دعوت را كنار گذارد و آرزوى صلح جويانه محمّد صلى الله عليه و آله اجابت
ص: 98
نشد و تحقّق نيافت.
واقدى در ميانه متن تاريخى خود درباره واقعه بدر به آيه 61 سوره انفال اشارت دارد كه خطاب به محمّد صلى الله عليه و آله است:
وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ....
«اگر ايشان به صلح گرايند، تو هم به صلح گراى و توكّل كن بر خداى كه وى شنوا و داناست.» (1) سند با اهميّت ترى وجود دارد كه نشان مى دهد مسلمانان نه تنها حالت دفاعى را تا آخرين لحظات حمله قريش حفظ كرده بودند؛ كه به قدرى در اين خصوص حساسيّت نشان دادند كه موجب نگرانى ياران محمّد صلى الله عليه و آله در آخرين لحظات حمله شد.
به اين سند دقّت كنيد:
سند شماره 9:
در اين هنگام عتبه مسلمانان را براى مبارزه فراخواند. پيامبر در سايبان و اصحاب وى در صف هاى خود بودند. پيامبر دراز كشيده بودند و خواب ايشان را در گرفت. قبلًا فرموده بود:
«تا اجازه نداده ام، نبرد نكنيد و اگر به شما حمله كردند، فقط تيربارانشان كنيد و شمشير نكشيد؛ مگر شما را در بر گيرند.»
پيامبر دست هاى خود را برافراشت و از پروردگار خود استدعا كرد تا پيروزى را كه وعده فرموده، عنايت كند و عرض كرد:
خدايا! اگر اين گروه بر من پيروز شوند، شرك و كفر پيروز مى شود و دينى براى تو پايدار نمى ماند.
خفاف بن ايماء مى گويد:
در روز بدر با آن كه مردم آماده حمله بودند، اصحاب پيامبر را ديدم كه
ص: 99
شمشيرهاى خود را نكشيده اند و حال آن كه مشركان به محض پيش آمدن، شمشيرهاى خود را كشيده بودند. از اين موضوع تعجّب كردم. از مردى از مهاجران دليل اين امر را پرسيدم. گفت:
«آرى! پيامبر به ما فرمان داده بود كه تا ما را محاصره نكرده اند، شمشيرهاى خود را بيرون نكشيم.» (1) ثم دعا عتبة إلى المبارزة و رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في العريش ... و قال: «لا تقاتلوا حتى أوذنكم، و إن كثبوكم فارموهم و لا تَسُلّوا السيوف حتى يغشوكم ...». و قال خُفاف بن ايماء:
«فرأيت اصحاب النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لايُسلّون السيوف و قد انتضوا القِسِي ... فعجبت من ذلك فسألت بعد ذلك رجلًا من المهاجرين، فقال: أمرنا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ألّا نسلّ السيوف حتى يَغشونا».
موسى بن عقبه در كتاب مستند [مغازى] در خصوص حالت دفاعى مسلمانان و تحمّل و صبورى آنها تا آخرين لحظه هجوم بت پرستان اشارت دقيقى دارد:
«قريش به عمير بن وهب گفتند كه آتش جنگ را برافروزد. او همراه صد سوار حمله خود را آغاز كرد. در اين هنگام پيامبر دراز كشيده بود و قبلًا به اصحاب خود فرموده بود كه تا دستور نداده ام، نبرد را آغاز ننماييد. لحظه اى آن حضرت را خواب در ربود. چون كافران شروع به حركت نمودند، ابوبكر صداى خود را بلند كرد و گفت:
«اى رسول خدا! آنها راه افتادند و نزديك ما رسيدند.»
مسلمانان چون ديدند كه قريش آتش جنگ برافروخته است، به پيشگاه الهى زارى كردند و پيروزى مسألت نمودند. (2)
ص: 100
از اين شرايط كه بگذريم، طبق سنن عرب و قبايل و طوايف، هنگام نبردْ نطق هاى تحريك كننده و توأم با تحريض به جنگ ايراد مى شود. حقير كاتب در اين خصوص اسناد تاريخى را دقيقاً از نظر گذراندم تا دريابم آيا پيامبر، مسلمانان را براى جنگيدن تحريض كرده است يا خير؟
كم و بيش در اسناد تاريخى در خصوص نطق هاى تند ابوجهل، اشاره هاى مستندى داشتيم؛ ولى محمّد صلى الله عليه و آله در آخرين لحظاتى كه ديگر مسلّم بود كه قريش، قصد جان مردمى را كرده است كه به تعبير او پيادگان، گرسنگان و پابرهنگان بودند، سخنانى ايراد كرد كه تأمّل بر كلمه هاى آن نشان مى دهد كه او در صحراى بدر، سخنى مُبتنى بر غضب، عصبيّت، تشديد نفرت و تقويت روحيه كينه توزانه بر زبان جارى نساخت و بر حالت انتقام گيرى صحّه ننهاد. تنها ياران خود را چنين هدايت كرد:
«امّا بعد، من شما را به چيزى بر مى انگيزم كه خدايتان به آن برانگيخته است و از چيزى نهى مى كنم كه خدايتان از آن نهى فرموده است. پرورگار كه منزلت او بسيار بزرگ است، به حق فرمان مى دهد. صدق و راستى را دوست مى دارد. اهل خير را در مقابل خير، پاداش مى دهد. ذكر او را گويند و مشمول فضل او شوند.
شما در منزلى از منازل حق قرار گرفته ايد و خداوند متعال از كسى چيزى قبول نمى فرمايد؛ مگر اين كه براى رضاى او باشد. همانا صبر و شكيبايى به هنگام سختى، از چيزهايى است كه خداوند به وسيله آن اندوه را مى زدايد و از غم نجات مى دهد و در آخرت رستگار خواهيد شد.
پيامبر خدا ميان شماست. شما را هشدار مى دهد و امر مى كند. پس امروز شرم كنيد؛ از اين كه بر اعمال شما آگاه است و بر شما سخت غضب كند.
و خداوند مى فرمايد هر آينه دشمنى خدا بزرگتر است از دشمنى با خودتان.
توجّه كنيد به آنچه در كتابش به شما فرمان داده و آيات خود را به شما نشان داده است و پس از خوارى به شما عزّت بخشيده است.
پس به كتاب او تمسّك جوييد؛ تا از شما خوشنود شود. در اين موارد براى خداى خود عهده دار كارى شويد كه مستوجب آنچه از رحمت و آمرزش وعده
ص: 101
فرموده است، باشيد.
همانا وعده خدا حق، گفتار او راست و عقاب او شديد است و به درستى كه من و شما همه مورد نظر خداييم؛ خداى زنده و پاينده. پشتگرمى مان به اوست. به او پناه مى بريم. بر او توكّل مى كنيم و بازگشت همه به سوى اوست.
خداوندا! من و همه مسلمانان را بيامرز!» (1) «... أمّا بعد، فإنّي أحثّكم ما حثكم اللَّه عليه، و أنهاكم عمّا نهاكم اللَّه عنه، فإنّ اللَّه عظيم شأنه، يأمر بالحق، و يُحبّ الصِّدق و يعطى على الخير أهله على منازلهم عنده، به يذكرون، و به يتفاضلون، و إنّكم قد أصبحتم بمنزل من منازل الحق، لايقبل اللَّه فيه من احدٍ إلّا ما ابتغى به وجهه و انّ الصبر في مواطن البأس ممّا يُفرّج اللَّه به الهمّ و ينجى به من الغمّ، تدركون به النجاة في الآخرة.
فيكم نبى اللَّه يحذّركم و يأمركم، فاستحيوا اليوم أن يطّلع اللَّه عزّوجل على شي ء من أمركم يمقُتكم عليه، فإنّ اللَّه يقول: لَمَقْتُ اللَّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ (2) انظروا إلى الذي أمركم به من كتابه و أراكم من آياته وما أعزّكم به بعد الذِّلّة فاستمسكوا به يرض ربُّكم عنكم، و أبلوا ربكم في هذه المواطن أمراً تستوجبون الّذي وعدكم به من رحمته و مغفرته، فإنّ وعده حقّ، و قوله صدق، و عقابه شديد، و إنّما أنا و أنتم باللّه الحيّ القيّوم، إليه ألجأنا ظهورنا، و به اعتصمنا، و عليه توكّلنا، و إليه المصير، يغفر اللَّه لي و للمسلمين».
تمامى فرازهاى خطبه، دربرگيرنده هدايت و ارشاد پيروان پيامبر صلى الله عليه و آله است و نكته و اشارتى به كينه هاى قريش و يادى از آزارهاى آنها ندارد. اصلًا متوجّه جنگيدن نيست؛ بلكه در مقام توجّه دادن به تعالى و تقويت ايمان و عمل است.
ص: 102
انسانى كه در هنگام هجوم دشمنان، در حالت استراحت يا دعاكردن است، مسلّماً در آخرين لحظات، لسان ترغيب او سياقى ديگر دارد. انسانى كه وقتى قريش آهنگ هجوم خود را نواخت، راضى نبود كه انصار مدنى، مدافعان نخستين در برابر هجوم بت پرستان باشد و در اين دفاع اجتناب ناپذير، بستگان خود را نخستين مدافعان مسلمانان كرد؛ تا گفته نشود او و كسانش از معركه به دور ماندند. به اين سند توجّه كنيد:
سند شماره 10:
«پيامبر، شرم داشت كه در اوّلين نبرد مسلمانان با مشركان، انصار عهده دار نبرد شوند. دوست داشت كه زحمت جنگ، بر عهده خويشان و پسرعموهايش باشد. اين بود كه به انصار فرمان داد تا به جايگاه خود برگردند و برايشان طلب خير فرمود.» (1) در يك جمع بندى نهايى از اسناد دهگانه و شانزده گانه اى كه ذكر شد، مى توانيم درك تاريخى خود را تنظيم كنيم و نتايج فشرده ذيل را استخراج نماييم:
1- مسلمانان پس از آواره شدن از مكّه و سكونت در مدينه، براى احقاق حقوق از دست رفته و به منظور جلوگيرى از فشار بيشترِ بت پرستان مى خواستند قريش را در قبال داشتن امنيّت راه بازرگانى، وادار كنند تا به ايشان (مسلمانان) آزادى انتخاب مذهبى بدهند و انجام مراسم دينى را در مكّه تضمين كنند و اموالشان را كه مكّيان به غارت برده اند، بازپس گيرند. لااقل كفّار دست از تهديد و تهاجم مداوم به يثرب بردارند.
2- بت پرستان قريش به بهانه دفاع از كاروان ابوسفيان، لشكرى انبوه تدارك ديدند و با ساز و برگ وسيع نظامى، قصد كشتار مسلمانان و يا واداركردن آنها را به بازگشت و اعاده بت پرستى در ذهن پروراندند و عليرغم تلاش بعضى از سران قبايل، حاضر به بازگشت نشدند و راه خود را متعصّبانه به سوى يثرب و هر جاى مناسب ديگرى كه مسلمانان را بيابند، ادامه دادند.
3- مسلمانان پس از آن كه از تصميم لجوجانه و عزم جاهلى قريشيان مطّلع شدند،
ص: 103
تصميم گرفتند در بدر منزل گزينند؛ تا از هر نوع برخوردى ممانعت كنند. وقتى احساس كردند اگر به مدينه باز گردند، قريش آنها را تعقيب خواهد كرد و شهر را مورد تهديد قرار مى دهد، مصمّم شدند در بدر بمانند و موضع دفاعى به خود گيرند و تن به آيين جاهلىِ پرستش بت ها ندهند. با اينهمه تلاش ها كردند كه صلح را تحقّق بخشند؛ ولى قريش زير بار نرفت و مسلمانان در تحقّق اين راه معنوى ناكام ماندند.
4- قريش صفوف حمله را فشرده كرد و به نام بت هاى مكّه آغازگر حمله شد.
محمّد صلى الله عليه و آله پس از آن كه دانست كه مخاصمه به صلح منتهى نمى شود، با مسلمانان مشورت نمود. آنها ايمان خود را به پايدارى و استقامت در برابر ظلم مكّى ها اعلام داشتند. آنگاه بنا به اصل دفاع و حفظ ذات در شرايط كاملًا نامساوى به دفاع پرداختند.
5- قريش در اين حمله و هجوم، نيازمند تحريص و تحريك افراد به پايدارى در برابر حفظ آيين بت پرستى و اشرافيّت مكّه بودند و مسلمانان در دفاع از جان خود، خداوند يكتا را در نظر داشتند كه ايمان به او را اساس حيات معنوى خود مى دانستند. (1)
متأسّفانه مدارك و مستنداتى كه نحوه حمله قريش، يا دفاع مسلمانان را بيان كرده اند، چنان با توصيفات و تفاخرات گره خورده است، كه تشخيص قسمت هاى صحيح و پيداكردن فرازهاى اساسى و خدشه ناپذير آن سخت و پيچيده به نظر مى رسد؛ خاصه آن كه قسمتى از آن اسناد، در تركيب يا تلفيق با احاديث و آيات، حالتى كاملًا ماوراءالطّبيعى به خود گرفته است كه علم تاريخ را بدان راهى نيست.
با اين همه در حدّ توانمان، به شكافتن راه هاى صعب تحقيق همّت گماشته، محدوده مدينه شناسى را در ارائه مدارك و مسائل جنبى آن مدّنظر داريم:
موسى بن عقبه معتقد است:
«اوّل كسى كه حمله را آغاز كرد، اسود بن عبدالأسد مخزومى بود؛ در حالى كه
ص: 104
به الهه خود سوگند مى خورد كه بايد از حوض آب محمّد و ياران او آب بياشامد و آن را ويران سازد.» (1) ابن اسحاق مى گويد: اسود هنگام حمله سوگند خورد:
«أعاهد اللَّه لأشربنّ من حَوْضهم أو لأهْدِمنّه، أو لأموتنّ دونه». (2) بر اساس ترجمه رفيع الدّين اسحق همدانى بر نسخه اى كه در دست داشته:
«اسود سوگند به لات و عزّا خورد كه امروز از سه كار، يكى كنم:
يا بروم و آب از حوض محمّد باز خورم. و اگر نه، محمّد را پاره پاره كنم و اگر نه جنگ مى كنم تا خون خود در حوض ريزم؛ چنانكه هيچ كس از آن آب نخورد.»
به رغم اين رجزخوانى ها، اسود، توسّط حمزة بن عبدالمطلب از پاى درآمد.
واقدى معلوم مى سازد كه پس از كشته شدن مهاجم اوّل، عتبه، شيبه و پسرش وليد وارد صحنه شدند و هماورد طلب كردند و خواستند كه محمّد خويشان خود را به نبرد فرستد.
حمزه و على بن ابى طالب و عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب برخاستند. (3) اين نبردها محدود، و به شيوه قبايل عرب، تن به تن بود. از طرف قريش آغاز گرديد و ديرى نپاييد كه به شكست قريشيان منتهى شد و از اين رو بت پرستان هجوم سرسختانه خود را آغاز كردند. بيهقى مى نويسد:
«مسلمانان چون ديدند كه آتش نبرد برافروخته شد، به پيشگاه الهى، زارى كردند و موفقيّت مسألت نمودند. پيامبر هم در حالى كه دست هاى خود را به سوى آسمان برافراشته بود، از خدا يارى مى خواست و استدعا مى نمود.» (4) براى حقير كاتب، مهم بود كه بداند پيامبر در چنين لحظاتى چه نيايشى مى كرده است؛ زيرا آنچه انسان در لحظات حسّاس مرگ و زندگى بر زبان مى راند، قاعدتاً چكيده
ص: 105
همه چيزهايى است كه در آن لحظات مى تواند در قالب كلمات، حبس كند. بيهقى كلمات مزبور را اينگونه نقل مى كند:
«پروردگارا! اگر اين بت پرستان بر من توفيق يابند، كفر آشكار خواهد شد و آيين تو پابرجا نخواهد ماند.» (1) به نقل واقدى، كلمات پيامبر صلى الله عليه و آله اين بود:
«اگر اين گروه بر من پيروز شوند شرك و كفر پيروز مى شوند و دينى براى تو پايدار نمى ماند.» (2) و طبق نقل ابن اسحاق، اين كلمات عبارت بود از:
«اللّهمّ إن تَهْلك هذه العِصابةُ اليومَ لا تُعبد».
اين درخواست، عميقاً نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله نتيجه پيروزى قريش را «بازگرداندن تمام جزيرةالعرب به بت پرستى» مى ديده است و همين امر او را نگران كرده بود. از سوى ديگر هيچ اثرى از شعارهاى انتقام گيرانه كه بر تحريك عصبيّت و تشديد غضب و شدّت نفرت مبتنى باشد، بر زبان مسلمانان جارى نمى شد. آنچه كه در اسناد تاريخى به آن اشاراتى شده، مبتنى بر گفته زيد بن على است كه:
«مسلمانان در هنگام واقعه، تنها به گفتن «يا منصور امت» بسنده مى كردند.»
و آنچه را كه عروة بن زبير به نقل از عايشه آورده كه مهاجران، شعار «يا بنى عبدالرّحمن» و «يا بنى عبداللَّه» مى دادند، دقيقاً همان مسير و روالى است كه بر تعليمات معنوى محمّد صلى الله عليه و آله مبتنى بوده است و نه بر خوى غريزى.
با وجود چنين زمينه اى است كه مى توانيم درك كنيم چرا محمّد صلى الله عليه و آله به ياران خود سفارش كرده بود كه اگر به افرادى از قريش كه استعداد اصلاح و هدايت دارند،
ص: 106
برخوردند، مبادا آنان را بكشند؛ زيرا هدف از اين ايستادگى، اصلاح و اعتلاى ايمان است و نه انتقام گيرى و منازعه كينه توزانه. (1)
هجوم قريش، با قامتى از نفرت و عصبيّت در برابر مؤمنان صادق، نافرجام ماند و حمله ها در قلوب مسلمانان مؤثّر نيفتاد؛ تا آن كه كفّار خود در آتشى كه افروخته بودند، گرفتار آمدند. توانشان از كف رفت؛ پا به فرار نهادند و يا به اسارت تن دادند؛ به لجاجت كسى را كشتند و يا خود كشته شدند.
تلخى پايان چنين واقعه اى از آن بود كه مكّى ها و اشرافشان با نهايت آمادگى ممكن و شور جاهلانه، براى دَرهم شكستن نظام يكتاپرستى مصمّم بودند؛ ولى مؤمنان از اين كه در بن بست تجربه ايمان و زندگى، گرفتار خصمِ ستمگر شده اند، اميدشان به صدق ايمانشان و قلبشان به هدايت پيامبرشان، نمودى ديگر يافته بود.
نمى توانيم اصطلاح شكست يا پيروزى را در شرح پايان چنين واقعه اى به كار گيريم. مكّى ها به زعم خود شكست خوردند؛ ولى تاريخ مى گويد كه محمّد صلى الله عليه و آله و ياران او به شكرانه الطاف الهى از اين كه صداى توحيد خاموش نشد، فرياد توحيد سر مى دادند و سجده ذكر مى نمودند.
بدر اگر چه براى مورّخان، قوّالان قشرى، قُصّاص و مبلّغان به غلط جنگ ناميده شده- تا از خوى جنگ جويى حكومت هاى مسلمان حمايت فرهنگى كنند- ولى در حقيقتِ اسلام، «بدر»، تلاشى براى خلاصى از بند اشرافيّت و جاهليّتِ آن روزگاران، و در نهايت تزكيه نفسِ خود از هوا و هوس زندگى و يافتن معنويّت و تحمّل و صبرى بود كه مى توانست آنها را در بيابان سوزان، استوار نگه دارد و به خدا نزديك كند.
اين «رهايى» در سياق كلمات عارفان و عابدان قابل تعريف است. امّا در سياق
ص: 107
جملات توصيفى نبردها كه بعدها بر مبناى قدرت طلبى و خونخواهى سياست پيشه ها و سرداران، شكل گرفته است، از آن، به اغراق و تفاخر ياد شده است و رهايى يادشده، يافت و مشخّص نمى شود.
بايد عينكِ خواندن تاريخ را عوض كنيم. تا در همان تاريخ حضور نيابيم، نمى توانيم با روح و ذهنيّت حاكم بر واقعه بدر، ارتباط برقرار كنيم و يا در ذكر وقايع به تجسّم صحنه هايى چند از حركت اسب يا چرخش شمشيرها بسنده كنيم. بايد زبان تاريخ را پيدا كنيم تا در پهناى روح آن حضور يافته، قادر شويم خطوط و حركت هاى تاريخى را بفهميم. چنين مسيرى اگر چه با علم تاريخ مغاير است؛ ولى با تاريخِ حيات معنوى جوامع، مباينتى ندارد.
مدينه شناسى در مرز مشتركاتِ علم تاريخ و زبان معنوى تاريخ، گام بر مى دارد.
گاهى علمى و لحظاتى معنوى مى شود. زمانى، تاريخ و دقايقى چند زبان تاريخ را جستجو مى كند.
محمّد بن عمر واقدى در «مغازى»، اسامى مشركانى را كه در بدر از پاى درآمدند، بر اساس قبايل طبقه بندى كرده و به رشته تحرير در آورده است. تعداد آنها را چهل و نه مرد دانسته است و از مسلمانان به نقل از عبداللَّه بن جعفر به روايت از زهرى نام چهارده مرد را ذكر مى كند. شش نفر از مهاجران و هشت نفر از انصار مدنى. (1) ابن قتيبه دينورى در «المعارف» (2) و موسى بن عقبه در «مغازى» خود چهارده نفر را تأييد كرده است؛ ولى بيهقى در «دلائل النّبوه» (3) گفته ابوعبداللَّه حافظ به نقل از يونس بن اسحاق را يادآور شده است كه تنها يازده نفر از مسلمانان (چهار نفر از مكّيان و هفت نفر
ص: 108
از انصار) در واقعه بدر كشته شدند. اين سند با مدركى كه حاكم نيشابورى از يونس بن اسحاق ياد كرده است، مطابقت كامل دارد. (1) لذا مى توان پذيرفت كه در واقعه بدر تنها يازده تا چهارده نفر از مسلمانان به قتل رسيدند.
در مورد كشتگان قريش، اختلاف بيشترى در منابع تحقيقى ملاحظه مى شود. بر اساس روايت «براء بن عازب» كه مورد تصريح بخارى قرار گرفته است، تنها هفتاد نفر از مشركين در حملات خود به مسلمانان از پاى درآمدند (2)؛ ولى ابوعبداللَّه حافظ به اسناد خود از يونس بن اسحاق تنها چهل و چند نفر از مشركان را برشمرده كه در واقعه بدر به قتل رسيدند.
موسى به عقبه، رقم چهل و نه كُشته و حاكم به نقل از محمّد بن اسحاق، چهل و چند كُشته را نظر داده اند. (3) ولى بيهقى با توجّه به گفته ابن شهاب و يونس بن يزيد به نقل از عروة بن زبير تعداد مقتولين را حدود هفتاد تن صحيح دانسته است و تأكيد مى كند:
«ظاهراً اين صحيح ترين روايتى است كه در مورد شمار كشتگان و اسيران به دست آمده است». (4) وجه اين اصح بودن آن است كه روايت براء بن عازب در صحيح، مؤيّد آن است. با اين همه نمى دانيم چرا واقدى در كتاب خود تنها نام 49 مرد از مشركان را كه در بدر كشته شده اند، برده است؟ (5) در حالى كه ابن اسحاق به پنجاه اسم دسترسى داشته است؟ (6) نگارنده در شگفت است كه چرا ابن هشام در تكميل نام كشته هاى قريش، در ذيل
ص: 109
روايات ابن اسحاق، اسامى باقى مقتولين را تا هفتاد كشته برشمرده است؟ (1) او تأكيد دارد كه طبق گفته ابن عبّاس و سعيد بن المُسيّب در ذيل آيه أَ وَ لَمَّا أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْها، آمار كشتگانِ قريش در جنگ بدر با آمار كشته هاى مسلمانان در واقعه احد مطابقت دارد. از اين رو، نظر تاريخى خود را در خصوص جنگ بدر، همان هفتاد كشته از قريش داده است. ابن سعد نيز تصريح مى كند:
«و قتل من المشركين يومئذ سبعون رجلًا». (2) اين تفاوت از 49 كُشته تا 70 مقتول، به خوبى نشان مى دهد كه نمى توان به اطمينان، يكى از اين دو نظر را برگزيد و يا ميانگين آراء را به نحوى به دست آورد كه به حقيقت نزديك باشد؛ خاصه آن كه اهمّ مراجع كه به 40 تا 49 كُشته اشاره كرده اند، نام مقتولين را ذكر كرده اند؛ ولى مراجع مهمّى كه به هفتاد كُشته نظر داده اند، به استثناى ابن هشام، اسامى مقتولين را ذكر نكرده اند. نگارنده نمى تواند بپذيرد كه ابن اسحاق، به سهو يا اشتباه، نتوانسته نام سى نفر ديگر را به دست آورد و ابن هشام آن را تكميل كرده است!
همين وضع در مورد واقدى نيز صادق است. او اسامى 49 نفر را ذكر كرده است؛ ولى ابن سعد در طبقات، بى آن كه اسامى مابقى را بياورد، بر اساس يكى از روايات تاريخى به هفتاد نفر نظر دارد. لذا اگر بخواهيم يكى از مستندات را برگزينيم، مى توانيم با اطمينان بيشترى از آراء ابن اسحاق و واقدى و موسى بن عقبه كه خود موثّق ترين اسناد سيره و مغازى هستند، دفاع كنيم.
اين نكته سنجى ها بدان خاطر است كه در نهايت دريابيم كه از مسلمانان موجود در واقعه بدر و مشركان قريش، چند درصد به قتل رسيده اند كه بدر را به عنوان يكى از «جنگ هاى اسلامى» اطلاق كرده اند و به عنوان پشتيبان فكرى و روحى براى صدها هزار جنگ و ستيزه گسترده در ميان ملل مسلمان در طول تاريخ شده است؟
اگر روايت هاى آورده شده در «دلائل» را ملاك قرار دهيم، هر يك از طرفين
ص: 110
حدوداً به يكسان 4% مقتول داشته اند؛ يعنى از 1000 نفر جنگ جوى قريش، 40 تن و از 350 نفر مسلمانان تنها 14 نفر به قتل رسيده اند.
آنچه مسلّم است، پيامبر صلى الله عليه و آله دستور دفن مردگانِ مسلمان و مشرك را صادر كرده است. واقدى بى آن كه اسناد سند تاريخى خود را ياد كند، مى گويد:
«گفته اند پيامبر در روز بدر دستور فرمود كه چاه هاى بدر را كور كردند. سپس فرمان داد كشتگان را در آنجا ريختند.» (1) «و أمر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم بدر بالقُلُب أن تُغَوَّر، ثمّ أمر بالقتلى، فطرحوا فيها كلّهم ...». (2) دقيقاً مُؤيّد آن است كه كشتگان در چاه ريخته شده اند و آنها را با سنگ و خاك پوشانده اند و در روايت ديگر كه واقدى آن را بيان كرده:
«ثم وقف رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- على أهل القليب فناداهم رجلًا رجلًا ...» (3) با توجّه به اين كه «القليب» به معنى چاه است، لذا حديث از دفن كُشتگان در چاه هاى بدر حكايتى آشكار دارد.
آنگاه پيامبر بر سر چاه رفته و سران قريش را چنين مورد خطاب قرار داد:
«يا عتبة بن ربيعة و يا شيبة بن ربيعة و يا أُميّة بن خلف و يا أبا جهل بن هشام، هل وجدتم ما وعدكم ربُّكم حقّاً؟ فإنّي قد وجدتُ ما وعدني ربّي حقاً؟ بئس القوم كنتم لنبيّكم، كذّبتموني و صدّقني الناس، و أخرجتموني و آواني الناس و قاتلتموني و نصرني الناس ...».
«... آيا آنچه را كه خدايتان وعده داده بود، حق و درست يافتيد؟ من كه آنچه را كه خدايم وعده داده بود، حق و درست يافتم.
ص: 111
چه بد خويشاوندى براى پيامبر خود بوديد! شما مرا تكذيب كرديد؛ در حالى كه مردم مرا تصديق كردند. شما مرا بيرون رانديد؛ در حالى كه مردم پناهم دادند و شما با من جنگ كرديد در حالى كه مردم ياريم دادند ...»
اين حديث را ابن اسحاق به نقل از يزيد بن رومان و او از عروه به روايت از عايشه آورده است. (1) در اين سند، خطاب پيامبر به عنوان «يا أهل القليب» و با توجّه به عبارت «لمّا أمر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالقتلى أن يطرحوا في القليب طرحوا فيه ...». نبايست در خصوص كيفيّت دفن مردگان بدر، ترديدى ديگر به خود راه دهيم؛ خاصه آن كه ابن كثير، ذيل «ذكر طرح رؤس الفكر في بئر يوم بدر» نه تنها صريحاً به مستندات ابن اسحاق استناد كرده، بل قول بخارى را از طريق قتاده از انس از ابوطلحه، و امام احمد آن را از انس و امام مسلم آن را از طريق حماد بن سلمه نيز آورده است. (2)
«كينه توزى و احساس انتقام» اوصافى است كه گاه در اثر احساس خطر جدّى و زمانى در حالت تفوّق و پيروزى بر خصم، ظاهر مى شود. البتّه مسلمانان در وقت احساس خطرِ نابودى، در سايه هدايت و تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله، با روند وقايع، كينه توزانه برخورد نكردند؛ ولى بعضى از آنها پس از استيلا بر سران قريش در جنگ بدر، چون مردمى ستمديده و زجركشيده بودند، روى به خوى سنن عرب آورده، مطابق خُلقيّات حاكم بر نظام قبيله، خواستار كشتار اسراى دشمن شدند.
«در اختيارداشتن اسرا» پديده جديدى بود؛ زيرا تا آن هنگام مسلمانان، اسيرى در دست نداشتند كه بدانند با آن، چه بايد كرد؟ لذا برخورد محمّد صلى الله عليه و آله با چنين مسأله اى، مسبوق به سابقه نبوده است. از اين رو محمّد صلى الله عليه و آله به مشورت پرداخت كه با اسرا چه بايد كرد؟
ص: 112
سعيدالدين محمّد كازرونى مى نويسد:
«پيامبر مشورت فرمود كه در امر اسرا، مصلحت چيست؟»
عُمر بن خطّاب نظر به قتل همه اسرا داد و گفت:
«رأى من آن است كه فلان كس را كه خويش من است، به من دهى تا گردنش را بزنم و عقيل را به على دهى تا گردنش را بزند؛ تا حق تعالى بداند كه در دل ما محبّت مشركان نيست. اينها (سران قريش) هستند كه صناديد و ائمّه و پيشوايان ايشان (ديگر كفّار) هستند.» (1) واقدى گفته هاى عُمر را با نكات توجيهى بيشترى نقل مى كند:
«اى رسول خدا! اينها دشمنان خدايند. تو را تكذيب كردند و با تو به جنگ برخاستند. بيرونت كردند. گردن هاى ايشان را بزن كه ايشان سران كفرند و پيشوايان گمراهى؛ تا خداوند بدين وسيله اسلام را آرامشى بخشد وشرك را خوار و زبون فرمايد.» (2) اين گفته ها دقيقاً با مستنداتى كه دركلام احمدبن حنبل آمده است، مطابقت دارد.
طبق سند دوم، عمر تصريح كرد: «يا رسول اللَّه! إضرب أعناقهم». (3) تعبير زير نيز مورد استناد على بن برهان الدّين حلبى قرار گرفته است:
«يا رسول اللَّه! قد كذبوك و اخرجوك و قاتلوك ...». (4) و خلاف و ترديدى در صدور اين كلمات نيست.
در ميان شخصيّت هاى مهمّ ديگرى كه با عُمر هم عقيده بودند، نام «سعد بن معاذ»
ص: 113
صحابى مدنى تبار به چشم مى خورد كه او نيز گفته بود:
«يا رسول اللَّه! كانت أوّل وقعة أوقعها اللَّه تعالى بأهل الشرك، فكان الاثخان في القتل أحبّ إليّ من استبقاء الرجال ...». (1) پيامبر پاسخ سريعى نداد. به عريش رفت و دو گروه هواداران خشونت و معتقدان به گذشت و عفو، در انتظار پاسخ محمّد صلى الله عليه و آله ماندند.
واقدى مى نويسد:
«پيامبر وقتى براى اعلام نظر نهايى در جمع ياران حضور يافت، فرمود:
«إنّ اللَّه عزّ و جل ليشدّد القلب فيه حتّى يكون أشدّ من الحجارة، و إنّه ليُليّن القلب فيه حتّى يكون ألين من الزّبد»:
«خداوند گاهى قلب را چنان سخت مى فرمايد كه از سنگ هم سخت تر باشد و همو قلب را چنان ملايم و نرم مى كند كه از كَره اى هم نرمتر باشد.» (2) در نتيجه با آن كه خودِ آن حضرت، بيش از هر كس ديگر از سران قريش زجر و زحمت و مصيبت ديده بود، فرمان عفو را صادر كرد و اصل را بر گذشت و نه انتقام نهاد.
احمد بن حنبل در «مسند»، مُستندى را به ياد مى آورد كه محمّد صلى الله عليه و آله پس از شنيدن نظر عُمر بن خطّاب: «فأعرض عنه النّبيّ صلى الله عليه و آله». را ثبت كرده است. «حاكم»، حديث را از طريق «ابوزكريّا يحيى» آورده و اضافه مى كند كه عبداللَّه بن رواحه نيز خواستار آتش زدن سران اسيرشده بت پرستان در بيابان شده بود! (3) محمّد بن جرير طبرى پس از شرح گذشت پيامبر از آن همه خاطره و ديرينه نفرت
ص: 114
و آزار قريش، دو سند بسيار بااهمّيّت ذكر مى كند. نخست آن كه نبيه بن وهب گويد:
«وقتى اسيران را بياوردند، پيغمبر آنها را ميان ياران خويش بپراكند و گفت با اسيران نكويى كنيد!» (1) دوم آن كه از قول ابوعزيز گويد:
«وقتى از بدر مرا به سوى مدينه مى آوردند، همراه گروهى از انصار بودم. چون به غذا مى نشستند، نان را به من مى دادند و خودشان خرما مى خوردند و اين به سبب سفارشى بود كه پيامبر در باره اسيران كرده بودند. و هر كس پاره نانى به دست مى آورد، به من مى داد و من شرمگين مى شدم و به آنها پس مى دادم و باز به من مى دادند و دست به آن نمى زدند.» (2) بيهقى نظرگاه موسى بن عقبه را مى آورد كه آيه ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتَّى يُثْخِنَ فِي اْلأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (3) را عتابى دانسته كه مخاطب آن گروهى از صحابه بودند كه اصرار به كشتن اسرا داشتند.
ترجمه آيه از اين قرار است:
«نسزد مر پيغمبر را كه او را اسيرانى باشد تا اين كه خونريزى بسيار كند در زمين. متاع دنيا را مى خواهيد و خداى آخرت را مى خواهد و خدا غالب و درست كردار است.»
مفسّران ديگر گفته اند كه مخاطب آيه، خواستاران فديه براى آزادى اسيران بوده اند: «تريدون عَرَض الدنيا: و حطامها بأخذ الفداء». (4)
ص: 115
بدين روال ما در شناخت آيه با دو مفهوم و معنى متفاوت روبرو نيستيم؛ بل با دو مخاطب، يكى كسانى كه اصرار به كشتن داشتند و دوم كسانى كه بر فديه و كيف و كمّ آن نظر مى دادند مواجهيم كه هر دو گروه، مورد خطابِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ قرار گرفته اند و تمنّيات اين دنيا را جستجو مى كردند. به هر حال، همگان اتّفاق نظر دارند كه مخاطب آن، شخص پيامبر نيست.
تأمّل ديگرى كه ذهن را متوجّه خود مى كند، واكنشى است كه بعضى از مغازى نويسان و سيره نگاران در قبال گفته هاى قاطع عُمر بن خطّاب و عبداللَّه بن رواحه و سعد بن معاذ از خود نشان داده اند.
مدارك تاريخى در اين گفته ها ترديدى به جاى نمى گذارد. نيز عدم پذيرش پيامبر از پيشنهاد آنها (در خصوص كشتار اسرا) و روى گرداندن آن حضرت از نظريّاتشان محلّ شك و ترديد نيست؛ ولى چگونه است كه در اين ميانه، واقدى مى گويد:
«... و قال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: لو نزل عذاب يوم بدر لما نجا منه الّا عمر كان يقول: اقتل و لا تأخذ الفداء و كان سعد بن معاذ يقول: اقتل و لا تأخذ الفداء ...». (1) اين بيان دقيقاً توجيه كننده نظريّه آن سه صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است؛ در عين حال مخالف نظريّه ابوبكر، على بن ابى طالب، ... و در نهايت خود پيامبر اسلام است كه به عفو و گذشت از اسيران و حفظ جانشان نظر داد؛ بل چنانچه گفتيم نسبت به رفتار نيكو با آنها، سفارش جدّى داد.
نگارنده در اين كاوش نمى تواند نتيجه پژوهش هاى انجام يافته را به صراحت بيان
ص: 116
نكند. گمان مى كنم بر چنين اسنادى سايه اى از تطهيرهاى تاريخى افتاده است! اولًا واقدى بدون ذكر سلسله سند، آن را از عبداللَّه بن مسعود روايت كرده است؛ ولى موسى بن عقبه در تحريرى كه از غزوه بدر به عمل آورده و از طريق كتاب بيهقى در دست ماست، به آن اشارتى ندارد.
بيهقى حديث را از عبداللَّه بن عبّاس مى آورد كه او از عُمر بن خطّاب روايت كرده است. نكته اين است كه عُمر صريحاً گفته است:
«پيامبر نسبت به عقيده ابوبكر، اظهار اشتياق فرمود و به آنچه من گفتم، توجّهى نفرمود.»
و هيچ اشارتى ندارد كه اگر عذابى نازل شود، همه از بين مى روند جز عُمر. از اين مهمتر در همين سند عبداللَّه بن عباس، عُمر بن خطّاب مى افزايد:
«چون ديدم پيامبر گريه مى كند، سؤال كردم كه علت چيست؟» پيامبر فرمود:
«در مورد فديه اى كه از اسيران مى گيرم، گريه مى كنم. زيرا عذاب الهى براى اصحاب در اين مسأله، نزديك تر از اين درخت است.»
اين گفته به خوبى مؤيّد آن است كه پيامبر نه تنها بنا به مدارك قبلى، به كشتار قريشيان رضا نداشت و از اظهار نظر عُمر روى گرداند كه حتّى راضى نبود كه طبق سُنن عرب از اسيران، فديه ستانده شود. نيز راضى نبود كه صحابه براى آزادى قريشيان مال ستانند و بر سر آن گفتگو كنند؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به نجات آدميان و رحمت الهى مى انديشيد و برخى پيروانش ايشان را بر سر دوراهىِ كشتن اسيران يا ستاندن مال از آنان، مخيّر كرده بودند كه يكى از اين دو راه، نشانگر عصبيّت و انتقام، و ديگرى نمايانگر اشتياق به دنيا بود. پيامبر صلى الله عليه و آله در نهايت ترجيح داد كه در حاشيه سنن عرب، به هر نحو كه ممكن باشد، آزادى را براى اسيران محقّق سازد.
واقدى از يحيى بن ابى كُثيِّر نقل مى كند:
«پيامبر مى فرمود: هيچ كس به اسيرى كه برادر مسلمانش گرفته است،
ص: 117
دست درازى نكند و او را نكشد.»
«لا يتعاطى أحدكم أسير أخيه فيقتله». (1) و از سعيد بن مسيّب آورده است:
پيامبر، «ابوعَزَّه عمرو بن عبداللَّه بن عمير جُمَحى» را، كه شاعر بود، امان داد و آزادش فرمود. او گفت:
«من پنج دختر دارم كه چيزى ندارند. اى محمّد! به خاطر ايشان به من لطف كن و مرحمت فرماى!»
حضرت چنان فرمود.
از سويى ديگر كسانى كه براى كسب آزادى خود مالى نداشتند، مورد آزار مسلمانان قرار نگرفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله با آنها به شيوه اى انسانى كه تا آن ايّام در ميان جوامع معمول نبود، رفتار كرد.
على بن برهان الدّين حلبى مى نويسد:
«و لم يكن معه فداء أي و هو يحسن الكتابة دفع إليه عشرة غلمان من غلمان المدينة يعلّمهم الكتابة فإذا تعلّموا كان ذلك فداءه». (2) ابن سعد به لفظ ديگر چنين ثبت كرده است:
«قال: أسر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم بدر سبعين أسيراً و كان يفادي لهم على قدر أموالهم و كان أهل مكّة يكتبون و أهل المدينة لا يكتبون، فمن لم يكن له فداء دُفع إليه عشرة غلمان من غلمان المدينة
ص: 118
فعلّمهم فإذاً حذقوا فهو فداؤه». (1) در سند تاريخى ديگر از طريق محمّد بن الصباح به نقل از شريك به روايت از عامر، جمله «فكان زيد بن ثابت ممّن عُلّم» (2) اضافه شده است.
عدالت ديگرى كه پيامبر براى آزادى مهاجمان بت پرست اعمال نمود، اعلام اصلِ «و كان يفادي لهم على قدر أموالهم» بود. «سعيد بن محمّد كازرونى» در كتابش آورده است: «و رسول ندا مى داد كه فدا به قدر مال ستانيد.» (3) بنابر اين، جريمه اى كه كفّار در قبالِ جنگيدن با مسلمانان و آنها را به خاك و خون كشاندن، متحمّل شدند، مالى بود كه پرداختش در توان آنان بود و نه بيشتر! اين ها همه شرايطى بود كه محمّد صلى الله عليه و آله در آن عصر براى رهايى دشمنان خود و عفو تقصيرهايشان درنظر گرفت و هدف اين بود كه تازه مسلمانان، با آن همه نفوذ آداب و سنن ديرينه، جامعه رو به تكامل مدينه را نپاشند و قريشيان، مجالى براى ترك تعصّب هاى جاهلى بيابند. (4) ثانياً برخى از مهاجمان بدر، قلباً به يكتاپرستى و تعليمات معنوى محمّد صلى الله عليه و آله تمايل داشتند؛ اما شرايط زندگى و روابط پيچيده اجتماع مكّه مانع از آن بود كه آنها در اظهار ايمان مجالى بيابند. در عين حال به اعتبار اين ايمان باطنى، مايل به پرداخت فديه نبودند و در واقع نيز اين دو با هم مغايرت داشت. موسى بن عقبه در مغازى مى نويسد:
«گروهى از مسلمانان كه اسير شده بودند، به پيامبر اظهار مى داشتند كه ما
ص: 119
مسلمانيم و كافران ما را از روى اجبار آورده اند؟ چرا بايد از ما فديه بگيريد؟»
در اين مورد اين آيه، پاسخ مى دهد:
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ اْلأَسْرى إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ. (1) «اى پيامبر! به اسيرانى كه در دست شما هستند، بگو كه اگر خداوند در دل هاى شما خيرى بداند، به شما بهتر از آنچه از شما گرفته شده است، مى دهد و شما را مى آمرزد و خدا آمرزنده و مهربان است.»
اين سند معلوم مى دارد كه فديه گيرى دقيقاً اتّخاذ راهى براى آزادى افراد بوده و با درونيّات بعضى از اسيرشدگان مطابقت نداشته است و الّا وعده جبران آن داده نمى شد و در مقام دلدارى از آنها اين آيت نقش نمى بست كه: وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ.
مؤيّد اين واقعيّت، سندى است كه در منابع تاريخى، چشم اندازى وسيع دارد و به خوبى از بن بست هايى حكايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در خصوص فديه گيرى، با آن درگير بوده است.
واقدى در «مغازى» پس از وصف دو عقيده گذشته (عنوان شده از جانب ابوبكر و عُمر) مى گويد:
پيامبر پيروان خود را از تجربه هاى تاريخى پيامبران آگاه ساخت كه آنها نيز در حوادث و وقايع، حالات مختلفى را از خود بروز داده اند (2):
«پيامبر گفت: ابراهيم عليه السلام براى قوم خود از عسل هم ملايم تر بود. قوم برايش آتش افروخت و او را در آتش افكند ولى او مى گفت:
فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ. (3)
ص: 120
«هر كه متابعت كند مرا، او از من است و هر كه مرا نافرمانى كند، تو بخشاينده و مهربانى.»
و نيز عيسى عليه السلام مى گفت: إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. (1) «اگر عذابشان كنى، ايشان بندگان تواند و اگر بيامرزيشان، تو عزيز و صواب كارى.»
اما نوح عليه السلام نسبت به قوم خود از سنگ هم سخت تر است؛ در آنجا كه مى گفت: رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى اْلأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً. (2) «پروردگارا! در زمين كسى از كافران را باقى مگذار!»
و يا مانند موسى عليه السلام كه مى گفت: رَبَّنَا اطْمِسْ عَلى أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلى قُلُوبِهِمْ فَلا يُؤْمِنُوا حَتَّى يَرَوُا الْعَذابَ اْلأَلِيمَ. (3) «اى پرورگار ما! ناپيدا كن نشان اموال ايشان. سخت كن دل هاى ايشان تا نيارند ايمان و تا ببينند عذاب دردناك را.»
آنگاه پيامبر فرمود:
«اى مسلمانان! شما مردمى تهى دست و نادار هستيد؛ بنابر اين، از اين اسيرانْ عوضى بستانيد و آنها را آزاد كنيد.» (4) سخنان محمّد صلى الله عليه و آله نشانگر آن است كه او به خوبى از كمّ و كيف واكنش هاى اصلاح طلبانه رهبران دينى آگاه بود؛ با اين همه به عفو و گذشت روى آورد و فديه را
ص: 121
به عنوان جبران حقوق مادّىِ از دست رفته مسلمانان در مكّه و دستگيرى از مردم تهى دست مدينه از محلّ مال اندوزى قريش، مقرّر داشت.
ثالثاً كلامى از احمد بن حنبل به نقل از على بن عاصم و او از حميد به روايت از انس ديده شده است كه وقتى ابوبكر از پيامبر مى خواهد كه اسرا را ببخشد، «فذهب عن وجه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ما كان فيه من الغم، فعفا عنهم». (1) اين گشودگى به نشانه تمايلات قلبى پيامبر است كه راه حل را در «و قبل منهم الفداء» پيدا مى كند. به ديگر سخن، آن عفو و اين مساعدت و همدردى با محرومان، هر دو به يك سو نظر دارد و آن تلاش براى احياى حقوق انسان و امكان رشد و تعالى در ميان جامعه اى بسته، خشك مغز و بستهْ روح است.
در راستاى وقايع مربوط به اسيرانِ جنگ بدر، رخدادى وجود دارد كه نشان مى دهد مسلمانان در طول راهِ بازگشت از بدر به مدينه، دو اسير را ظاهراً به دستور پيامبر كشته اند! يكى «عقبة بن ابى معيط» و ديگرى «نضر بن الحارث».
تأليفات و نوشته هايى كه در باره اسلام با ديد انتقادى نگريسته اند، از اين موضوع، در نقد شيوه هاى خشونت دينى، حدّاكثر بهره بردارى را كرده اند. نگارنده، نظر به ارتباط موضوعى، اسناد تاريخى را بازنگرى نمود و آنچه را كه از لابلاى متون اصلى و شالوده تفكّرات تاريخى مذكور به دست آورد، به پژوهندگان ارائه مى دهد.
آنچه مسلّم است، «عقبة بن ابى معيط» يكى از سران قريش بود كه همراهِ قريشيان از مكّه به بدر آمد و در تلاش نافرجامِ بت پرستان براى نابودى مسلمانان و برچيدن دينى كه تازه در جزيرةالعرب رايج شده بود، شركت فعّال و اعتقاد راسخ داشت. آنچه براى ما مهم است، اسارت وى نيست؛ بل شخصيّت وى در طول سال هاى دعوت پيامبر است.
اتّخاذ اين روش اولويّت سنجانه در تحقيق، ما را از كلّى گويى مصون مى دارد و به جاى
ص: 122
يك جمله سؤالى، به يك موضوع مستقل مى رسيم كه:
«عقبة بن ابى معيط از آغاز بعثت محمّد صلى الله عليه و آله تا هجرت و از هجرت تا بدر چگونه شخصيّتى بود؟»
تحقيق در موضوع مذكور، انديشه اى نقّاد و روحيه اى بى طرف مى خواهد. از اين رو چون اسناد و مدارك تاريخى غالباً ناقص است، كوشش كرده ايم تا حدّ امكان از منابع ديگر بهره گيريم و با ژرف نگرى به سنگ هاى شالوده منابع تاريخى برسيم:
سند 1: نويرى و ابن سعد به نقل از «حكيم بن حزام» و «عبداللَّه بن ثعلبه» پس از شرح وفات ابوطالب و سپس همسر پيامبر خديجه در مكّه، علّتِ رفتن پيامبر را به طايف مورد توجّه قرار داده، مى گويند:
چون ابوطالب درگذشت، قريش نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله آزارهايى را شروع كرد كه در زمان حيات عموى پيامبر، جرأت انجام آن را نداشت. چون خبر اين آزاررسانى به ابولهب رسيد، پيش پيامبر آمد و گفت:
«اى محمّد! هر كارى كه در زمان زنده بودن ابوطالب انجام مى دادى، انجام بده.
سوگند به لات تا من نمرده ام، هيچ كس نمى تواند به تو دست يابد.» (1) پيامبر از اين حمايت برخوردار بود تا اين كه به تصريح نويرى، «عقبة بن ابى معيط» و ابوجهل پيش ابولهب آمدند و به هر حال رأى ابولهب را عوض كردند و موجب شدند تا قريش نسبت به آن حضرت سخت گيرى را آغاز كردند؛ تا آنجا كه محمّد تاب نياورد و مكه را ترك كرد و به طائف رفت. اشرافِ «طائف» از دعوت محمّد و از اين كه مكّى ها او را رانده بودند، ترسيدند و گفتند:
«از شهر ما بيرون برو و جايى برو كه دعوت تو را بپذيرند. سفلگان را هم شوراندند و شروع به سنگ زدن پيامبر كردند؛ آنچنان كه پاهاى او مجروح شد.» (2)
ص: 123
از اين سند تاريخى آشكار مى گردد كه عامل رواج مجدّد آزار و اذيّت قريش بر پيامبر صلى الله عليه و آله كه منجر به غيرقابل تحمّل شدن زندگى در مكّه براى آن حضرت شده، عقبة بن ابى معيط و ابوجهل بوده است.
سند 2: تنها كسى كه شديدترين خشونت ها و اهانت ها را نسبت به محمّد صلى الله عليه و آله روا مى داشت، عقبه بود كه به صورت آن حضرت تف انداخت. نويرى مى نويسد:
«ابى بن خلف و عقبة بن ابى معيط با يكديگر دوست و هم صحبت بودند. عقبه پيش رسول خدا نشسته بود و سخنى از آن حضرت شنيده بود. اين خبر به أبى رسيد. پيش عقبه آمد و گفت:
«خبر رسيده كه تو با محمّد همنشينى كرده اى.» آنگاه سوگند خورد كه:
«ديگر با تو صحبت نخواهم كرد؛ مگر بروى و بر چهره محمّد تف اندازى.» عقبه كه دشمن خدا بود، اين كار را كرد. (1) متعاقب اين عمل، اين آيات قرآن نازل شد:
يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا .... (2) سهيلى مى گويد:
«يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ»، عقبة بن أبي معيط است كه وقتى دوستش به او گفت: «لا أرضى حتّى ترجع و نبصق في وجهه ... ففعل عدوّ اللَّه ... فأنزل اللَّه عزّوجلّ:
يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ ....
ص: 124
ابن عبّاس و سعيد بن المسيّب هم صريحاً گفته اند كه مراد از «الظالم» كه در آيه به آن اشارت رفته است «عقبة بن ابى معيط» است. (1) فخرالدّين رازى نيز در تفسير خود ضمن اين كه منظور از «الظّالم» را به استناد قول ابن عبّاس، «عقبة بن ابى معيط» دانسته، به نظريّه معتزله اشارتى دارد كه گفته اند:
«الظالم يتناول الكافر و الفاسق، فدلّ على أنّ اللَّه تعالى لا يعفو عن صاحب الكبيرة». (2) ابن كثير نيز در تفسير خود ترديد ندارد كه آيه مزبور:
«كان سبب نزولها في عقبة بن أبي معيط». (3) سند 3: عقبه يكى از طرّاحان و مجريان توطئه قتل نافرجام محمّد صلى الله عليه و آله بود. ابن سعد در كتاب خود، به استناد عروه به نقل از عايشه و نيز ابن عبّاس و علىّ بن ابى طالب و سراقة بن جعشم، به ترس قريش از رفتن محمّد صلى الله عليه و آله به مدينه اشاره كرده است؛ كه در نتيجه آن، سران قريش از جمله «عقبة بن ابى معيط» در دارالنّدوه جمع شدند، تا طرح قتل محمّد صلى الله عليه و آله را بريزند. (4) پس از تصميم گيرى مشترك، كسانى كه مسؤوليّت اين كار را بر عهده گرفتند، عقبة ابن ابى معيط، نضر بن حارث، ابوجهل و اميّة بن خلف بودند. همين افراد پس از ناموفّق ماندن نقشه قتل، سوار بر اسب، محمّد صلى الله عليه و آله را تا راه هاى دور مكّه تعقيب كردند؛ ولى پس از پنهان شدن محمّد صلى الله عليه و آله در غار، آن حضرت توانست از دست آنها خلاصى يابد.
ص: 125
اين حادثه در زندگى محمّد صلى الله عليه و آله يكى از حساسترين دقايق حيات به شمار مى رفته است. به عبارت زير توجّه كنيد كه شدّت غضب و نفرت تعقيب كنندگان پيامبر صلى الله عليه و آله را نشان مى دهد:
«و طلب قريش رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أشدّ الطلب، حتى انتهوا إلى باب الغار». (1) سند 4: ابوبكر پس از مراجعت از يمن و در ايّامى كه محمّد صلى الله عليه و آله در مكّه به تعليم آيين جديد مشغول بود، مى گويد:
«چون به مكّه بازگشتم، عقبة بن ابى معيط، ابوجهل، شيبة بن ربيعه و ابوالبخترى به ديدار من آمدند. آنها گفتند: اين محمّد مى پندارد كه پيامبر است و خداوند او را به سوى مردم فرستاده است. اگر احترام تو نمى بود، اصلًا مهلتى به او نمى داديم.»
سند 5: نويرى و واقدى در خصوص مذاكره سران قريش با ابوطالب براى وادار كردن پيامبر به دست برداشتن از تعليمات اسلام مى نويسند: (2) «سران قريش گفتند: تو دست از خدايان ما بردار و ما هم تو را با خداى خودت رها مى كنيم. وقتى پايدارى محمّد صلى الله عليه و آله را ديدند، خشمگين شدند و برخاستند و به خود و قريشيان گفتند:
وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ يُرادُ. (3) گويند كسى كه اين حرف را زد، «عقبة بن ابى معيط» بود. آنها گفتند: ديگر هرگز پيش ابوطالب نمى آييم و هيچ چيز بهتر از آن نيست كه محمّد صلى الله عليه و آله را غافلگير كنيم و بكشيم.»
ص: 126
«و قالوا: لا نعود إليه أبداً و ما خير من أن يُغتال محمّد».
قرطبى در ذيل آيه مذكور، به گفته ابن اسحاق از «عقبة بن ابى معيط» ياد كرده است. (1) سند 6: عقبة بن ابى معيط و نضر بن الحارث از طرف قريش مأموريّت يافتند تا با يهوديان يثرب مذاكره كنند و راهى براى رسوايى محمّد صلى الله عليه و آله بيابند. (2) سند 7: بيهقى در «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 43 مى نويسد:
«عمرو بن ميمون از عبداللَّه بن مسعود روايت مى كند:
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله به حال سجده بود و گروهى از قريش گرد او بودند و مقدارى شكمبه و احشاء شتر يا گاوى كه كشته بودند، آنجا مانده بود. قريشيان بين خود گفتند:
«چه كسى حاضر است اين شكمبه را بردارد و بر پشت پيامبر بگذارد.» عقبة بن ابى معيط اين كار را انجام داد. فاطمه عليها السلام آمد و آن كثافات را از پشت پيامبر برداشت و به كسى كه اين كار را كرده بود، نفرين فرمود.»
اين سند يك بار ديگر هم در صفحه 255 كتاب «دلائل» ذكر شده و بيهقى آن را از مسلم و بخارى آورده است.
سند 8: بيهقى در كتاب خود به واقعه بسيار با اهميّتى اشاره مى كند:
عروة بن زبير گويد:
از عبداللَّه بن عمرو عاص خواستم تا سخت ترين كارى را كه مشركان مكّه نسبت به پيامبر انجام دادند، برايم بگويد. او گفت:
ص: 127
«پيامبر كنار كعبه نماز مى گزارد. عقبة بن ابى معيط آمد و رداى او را دور گردنش حلقه كرد و به قصد خفه كردنِ حضرت، آن را فشرد. ابوبكر پيش آمد و شانه هاى عقبه را گرفت و او را از رسول خدا جدا كرد و گفت:
«آيا مردى را مى كشيد به جرم اين كه مى گويد: خداى پروردگار من است و حال آن كه آيات و معجزاتى از پروردگارتان براى شما آورده است.» (1) گفته ابوبكر، قسمتى از آيه 28 سوره غافر است كه:
أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ. (2) طبق اين مدارك تاريخى، شديدترين زجرى كه پيامبر از بت پرستان مكّه ديده است، عملى بوده كه عقبة بن ابى معيط، مرتكب آن شده است.
سند 9: نفرت ذاتى و شدّت غضب عقبه نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله، در اشعارى كه در مذمّت پيامبر و به تمسخر كشيدن ايشان سروده است، جلوه گرى مى نمايد. بيهقى به استناد واقدى مى نويسد:
«هنگامى كه پيامبر به مدينه هجرت فرمود، عقبة بن ابى معيط كه در مكّه بود، دو بيت شعر در هجاء پيامبر سرود كه وقتى پيامبر آن را شنيد، عقبه را نفرين نمود.» (3) سند 10: نويرى در شمردن نام كسانى كه دشمنى عميق خود را با پيامبر خدا آشكار ساختند، مى نويسد:
«كسانى كه در دشمنى رسول خدا از همه جلوتر بودند، ابوجهل، ابولهب و عقبة
ص: 128
ابن ابى معيط بودند.» (1) عموم مورّخان از «عقبة بن عنوان» با وصفِ: «كان شديد الأذى للمسلمين عند ظهور الدعوة». (2) ياد كرده اند. (3) بيهقى از «ابوالحسين بن فضل قطان» در بغداد با اسناد خود از عبداللَّه بن مسعود روايت مى كند كه پيامبر رو به كعبه نمود و بر هفت تن از قريش نفرين كرد؛ كه از جمله:
ابوجهل، اميّه، عتبة بن ابى معيط و عتبة بن ربيعه بودند. (4) متن دعاى پيامبر چنين بوده است:
«پروردگارا! سزاى قريش را بده! خدايا سزاى ابوجهل و عتبه و شيبه پسران ربيعه و عقبة پسر ابى معيط را بده!» (5) سند 11: پس از هجرت محمّد صلى الله عليه و آله به مدينه، عقبة بن ابى معيط از طرّاحان اصلى حمله به مسلمانان در بدر و تجهيزكنندگان قريش بود. اين موضوع را نويرى از ابن اسحاق آورده است كه:
«امية بن خلف به تحريك عقبة بن معيط آماده خروج با مردم مكّه عليه محمّد صلى الله عليه و آله شد.» (6) «إنّ أميّة بن خلف كان أجمع العقود و كان شيخاً جليلًا جسيماً ثقيلًا. فأتاه عقبة بن أبي معيط». (7)
ص: 129
آرى! «عقبة بن ابى معيط بن ابى عمرو بن امية بن عبد شمس»، به عنوان يك جنايتكار جنگى، شكنجه گر و آزاررسان مسلمانان، مورد نفرت خاصّ همگان بود و در حالى كه هيچ انگيزه اى براى اصلاح شدن نداشت، مسلمانان در بين راه بدر- مدينه، در محلّى به نام «عرق الظبيه» با رضايت پيامبر او را از پاى درآوردند؛ تا به عقيده و خواست محرومان به سزاى آن همه زجررساندن و قتل و برپايى جنگ و فتنه برسد. (1) وقتى موعد اعدامش توسّط «عاصم بن ثابت ابن ابى الأقلح» فرا رسيد، فرياد زد:
«چرا مرا مى كشيد؟» محمّد صلى الله عليه و آله گفت:
«بكفرك و افترائك». «ببزاقك في وجهي» (2) واقدى، پاسخ محمّد صلى الله عليه و آله را به عقبه چنين ثبت كرده است:
«به واسطه دشمنى ات با خدا و رسول خدا. اى عقبه! به خدا قسم تا آنجا كه مى دانم، مرد بسيار بدى هستى. به خدا و پيامبر او و كتابش كافرى. پيامبر خدا را آزار مى دادى.» (3) «بئس الرجل كنت و اللَّه ما علمتُ كافراً باللَّه و برسوله و بكتابه مؤذياً لنبيه ...».
كلام پيامبر صلى الله عليه و آله را حماد بن سلمه به نقل از عطاء و او از الشعبى چنين ثبت كرده است:
«أ تدرون ما صنع هذا بي؟ جاء و أنا ساجد خلف المقام، فوضع رجله على عنقي و غمزها، فما رفعها حتّى ظننت أن عينيّ ستَتْدران، و جاء مرّةً أخرى بسلا شاة فألقاه على رأسي و أنا ساجد». (4)
ص: 130
مجازاتى كه بر عتبه روا داشته شد، محكوميّت يك اسير نبود؛ بلكه محكوميّت جنايتكار و خونخوارى بود كه جنگ آفرينى كرده بود. جرم او تعصّب در بت پرستى و دشمنى با يكتاپرستى نبود؛ چرا كه همه اسيران به اين خصلت، معروف بودند و به سرنوشت عقبه دچار نشدند.
پاسخ هر كس به اين وقايع، در بافت اجتماعى آن دوران، به تناسب دلبستگى به وجود معنويّت و حقوق انسان فرق دارد. آنها كه با عُتبه: اين جنگ افروز و دشمن مردمِ مظلوم، همدردى مى كنند، دشمنى با اصول معنوى را در دل مى پرورانند و دل به استثمار مى سوزانند. امّا در منظركسانى كه به راه انبيا و تلاش آنها براى تعالى انسانى ارجى قائلند، علف هرزه هاى خشونت، محلّى از اعراب ندارند؛ به صفاى دل پاكان مى انديشند و بر خون جلّادان تاريخ و دستان داس گرفته مرگ، اشك تمساح نمى ريزند.
«نضر» نيز شخصيّتى دژخيمانه داشت و در همان مسير عقبه گام برمى داشت. از آتش افروزان حمله قريش در بدر بود و قبل از آن، از طرّاحان و مُجريان ترور محمّد صلى الله عليه و آله در دارالنّدوه و نهايتاً از هتك كنندگان حرمت محمّد صلى الله عليه و آله بود. وى در زمره آزاردهندگان مردم محروم مكّه كه با نظام اشرافى او مخالفت مى كردند و حاضر به ادامه بردگى آنها نبودند، محسوب مى شد و فضاى اختناق آميزى ايجاد كرده بود. به اين سند تاريخى توجّه كنيد:
ابن اسحاق مى گويد:
نضر بن حارث از شيطان هاى قريش بود و رسول خدا را سخت آزار مى داد و با او دشمنى مى ورزيد. او قبلًا به حيره آمده بود و داستان هاى پادشاهان ايران و رستم و اسفنديار را شنيده و آموخته بود. هرگاه كه رسول خدا در مجلس مى نشست و خدا را به ياد مردم مى آورد و آنها را برحذر مى داشت كه ممكن است مانند اقوام ديگر و گذشتگان، مورد خشم خدا قرار گيرند، چون برمى خاست، نضر مى نشست و مى گفت:
ص: 131
«اى قريشيان به خدا سوگند داستان هاى من از مطالب او بهتر است.» گويند:
نضر بن حارث همان كسى است كه مى گفت به زودى من هم نظير آنچه كه خدا فرستاده است، نازل خواهم كرد!
ابن عبّاس مى گويد:
«هشت آيه از آيات سوره قلم در باره او نازل شده است و مخصوصاً اين آيه كه مى فرمايد: چون آيات، بر او خوانده مى شود مى گويند اسطوره هاى نخستين است و همه آياتى كه در آنها اين لفظ آمده است.» (1) «نضر» به نمايندگى قريش و همگام با عقبه، با يهوديان و عليه محمّد صلى الله عليه و آله و براى رسواكردن آن حضرت وارد مذاكره شد. (2) سند زير نيز شمّه اى از دشمنى هاى «نضر» را نسبت به محمّد نشان مى دهد:
ابن سعد در كتابش ماجراى دارالنّدوه را شرح مى دهد. دشمنان در اين مكان، مصمّم مى شوند كه از هر قبيله، جوان ورزيده و چالاكى را انتخاب كنند و شمشيرى برنده به او بدهند و همگى با هم و يك مرتبه به محمّد صلى الله عليه و آله حمله كنند و خون او را بريزند.»
نضر بن حارث يكى از تأييدكنندگان اين تصميم و از حمله كنندگان به خانه محمّد صلى الله عليه و آله بود. نقشه اين جماعت عملى نشد و محمّد صلى الله عليه و آله هجرت كرد. (3) «نضر» در ماجراى بدر، نه تنها از برپاكنندگان اين فتنه و خشونت بود كه طبق اسناد تاريخى از كسانى است كه عهده دار اطعام قشون مشركان در حمله به بدر بوده است. (4) او در اين جنگ و به هنگام حمله به مسلمانان، پرچمدار مشركان بود و به رسم عرب، كسى
ص: 132
مى توانست عهده دار اين مهم باشد كه حدّاكثر نفرت و شجاعت را در قلع و قمع دارا بوده، قادر به تحريك و تحريض لشكر باشد. ابن هشام صريحاً مى نويسد:
«و كان أبو عزيز صاحب لواء المشركين ببدر بعد النضر بن الحارث». (1) در اين كه او يكى از سران قريش براى نابودى مسلمانان بوده است، شكّى نيست. از سند تاريخى و بنا به تصريح ابن اسحاق مستفاد مى شود كه پيامبر در خلال گفتگو با دو تن از مطّلعين حركت قريشيان در نزديكى هاى بدر، پرسيد:
«فمن فيهم من أشراف قريش؟» قالا:
«عتبة بن ربيعة و النضر بن الحارث ...». فأقبل رسول اللَّه على الناس فقال:
«هذه مكّة قد ألقت إليكم أفلاذ كبدها». (2) با اين همه و مطمئنّاً از نظرگاه تاريخى، «نضر» پس از دستگيرى در واقعه نبردهاى تن به تن، ظاهراً توسّط على بن ابى طالب از پاى درآمده است؛ ولى آيا بعد از اسارت و قرارگرفتن در زمره اسرا و در مسير بازگشت به مدينه اعدام شده و آيا اين قتل، به دستور محمّد صلى الله عليه و آله صورت گرفته است، دقيقاً مدارك تاريخى نمى تواند پاسخگو باشد.
تأمّل كنيد:
1- موسى بن عقبه در تحرير رساله مغازى خود كه صحيح ترين متن مغازى بوده، صريحاً نوشته است:
«از اسيرانى كه در غزوه بدر به دست مسلمانان افتادند، هيچكس به جز عقبة بن ابى معيط را نكشتند.» (3)
ص: 133
ابن كثير در كتابش آورده:
«قال موسى بن عُقبة في مغازيه و زعم أنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لم يقتل من الأسارى أسيراً غيره (يعنى: غير عقبة) (1) 2- ابن هشام از ابن اسحاق نقل مى كند:
«نضر بن الحارث ... قتله عليّ بن أبي طالب عند رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالصَّفْراء فيما يذكرون» (2) و در جاى ديگرى از كتابش وقتى بار ديگر از اين امر ياد مى كند، قول ابن اسحاق را مستند به «كما أخبرني بعضُ أهل العلم من أهل مكّة» مى نمايد. (3) در اين دو سند، ابن اسحاق گفته خود را به تعبير «كما أخبرني فيما يذكرون» مستند كرده و نه سند مشخّصى كه شيوه دقيق او در نقل روايات تاريخى بوده است و اين، باعث تأمّل هر پژوهنده است و نهايتاً نمى تواند محقّق را قانع كند.
3- تأمّل بيشتر در مكان جغرافيايىِ اجراى اين قتل، ما را بيشتر به شكّ تاريخى مى اندازد. واقدى در «مغازى» مى نويسد:
چون پيامبر از بدر بيرون آمد و به محل اثيل رسيد، اسيران را پيش آن حضرت آوردند. مقداد [به نضر اشاره كرد و] گفت:
«اين اسير من است.» پيامبر فرمود:
«گردنش را بزن!» آنگاه [چون مقداد از اين دستور سرپيچى كرد، پيامبر] گفت:
«خدايا مقداد را به فضل خودت بى نياز گردان!»
[اينجا بود كه] على بن ابى طالب نضر را در اثيل با شمشير كشت.
ص: 134
اگر اين سند تاريخى را تجزيه كنيم پى مى بريم كه «نضر» اوّلًا اسير مقداد بوده و آنگاه در اثيل كشته شده است.
در خصوص «اثيل» گفتنى است:
«الأثيل» تصغيرِ «الأثل» جايى ميان بدر و الصّفراء است. (1) يعنى از نظر جغرافيايى، قبل از «عرق الظبيه» قرار دارد. پس وقتى پيامبر آن محل را به طرف مدينه ترك كرد، پس از چند روز به عرق الظبيه رسيده و در آنجا عقبة بن ابى معيط را كشته اند. چرا عقبه در اعتراض به كشتنش مى گويد: «و از ميان همه اسيران من بايد كشته شوم؟»
و ابن قتيبه گفته او را چنين ثبت كرده است:
«يا معشر قريش، ما لي أقتل من بينكم ...؟»؛ اى و أنا واحد منكم. (2) و در روايت ابن عبّاس: «يا معشر قريش ما لي أقتل من بينكم صبراً؟» (3) اين اسناد براى ما ثابت مى كند كه اگر نضر به عنوان اسيرى كشته شده بود، عقبه اين حرف را نمى زد و يا لااقل جواب او را مى دادند كه همه اشراف قريش و از جمله نضرپس از اسيرى- محكوم به اعدام هستند. ولى چنين مدركى در تاريخ نداريم.
گفتنى است:
«عرق الظبيه» در وادى روحاء است (4) و در فاصله بدر تا مدينه كه پس از پشت سر گذاردنِ صفراء به آن مى رسيم.
4- چگونه مى توان سند واقدى را پذيرفت كه محمّد صلى الله عليه و آله، دستور قتل نضر را به مقداد داده و او سرپيچى كرده است؟ اين امر ترديدهاى ما را تقويت مى كند؛ زيرا همه محدّثان و مورّخان و نهايتاً اسلام شناسان از «مقداد بن الأسود الكندى» شناخت مثبتى
ص: 135
دارند و او را يكى از هفت نفرى مى دانند كه نخستين گروندگان به اسلام (قديم الإسلام من السابقين) بودند. مقداد، كسى است كه هنگام مشورت محمّد صلى الله عليه و آله در مورد خروج از مدينه، آن همه اخلاص و ايمان از خود نشان داده است. چگونه ممكن است كه چنين كسى به يكباره به خاطر اسيرش، از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله سرپيچى كند و لجاجت را در اين كار به آنجا رساند كه پيامبر بگويد:
«خدايا! مقداد را به فضل خودت بى نياز گردان!»
و على بن ابى طالب عهده دار اين مهم گردد؟ (1) 5- از سويى ديگر به گفته هايى دسترسى داريم كه نشان مى دهد دختر يا خواهر «نضر بن الحارث» پس از شنيدن از پاى درآمدن نضر، به سنّت رايج عرب در مراثى و مديحه، اشعارى خطاب به محمّد صلى الله عليه و آله سروده است كه پيامبر پس از شنيدن آن، متأسّف و متأثّر گشته كه چرا او را نبخشيد؟ (2) نويرى در كتاب خود گفته پيامبر را پس از شنيدن اشعارِ يادشده چنين ثبت كرده است: «لو كنتُ سمعت شعرها ما قتلت أباها» (3) جاى ترديد است كه سند اصلى اين جريان كه به ابن اسحاق نسبت داده شده، از آن وى باشد و ابن كثير در كتاب خود، سند را مستند به ابن هشام دانسته است:
«قال ابن هشام: فقالت قُتَيلة بنت الحارث ...». (4)
ص: 136
و اين نشان مى دهد كه او به كتاب سيره اى دسترسى داشته است كه سند مزبور را به ابن هشام نسبت داده است و نه ابن اسحاق.
مصحّحان معروفِ متنِ «السّيرة النبويّه» در پاورقى كتاب، به اختلاف نُسخ و تردّد آن بين ابن اسحاق و ابن هشام اشاره كرده اند. (1) در نسخه جوتنجن (گوتينكن آلمان) كه در سال 1862 م تصحيح و چاپ شده است، عبارتِ «قال ابن هشام» آمده است. همچنين در نسخه مطبوع كتاب «الرّوض الأنف» كه سيره ابن هشام در حاشيه آن به سال 1332 ه. ق. (1914 م) آمده و در مطبعه الجماليه مصر به چاپ رسيده است، عبارت «قال ابن هشام» آمده و نه «ابن اسحاق».
و نكته ديگر كه ما را به تأمّل وامى دارد، گفته ابن هشام است كه پس از ذكر ابيات يادشده مى نويسد: «فيقال و اللَّه اعلم ...»
عبارتِ «واللَّه اعلم» به رسم كاتبان سيره و حديث، ترديد و عدم اطمينان نويسنده را نشان مى دهد؛ خاصه آن كه معلوم نيست «قتيله»، خواهر «نضر بن الحارث» يا به گفته سهيلى، دختر او بوده است؟
و مهمتر آن كه در ابيات مذكور، مضامينى وجود دارد كه نه با تاريخ زندگى نضر مطابقت دارد و نه با روح مسلمانى آن دوران. در اين اشعار، نضر با وصف «قهرمانى بزرگوار و كريم» ستوده شده كه با آنچه در خصوص مخالفت هاى اين فرد با محمّد صلى الله عليه و آله در اسناد تاريخى آمده، در تضاد است.
دوم آن كه در اين اشعار، نضر را از ميان همه كسانى كه كشته شدند، به محمّد صلى الله عليه و آله نزديكتر و براى آزادى، شايسته تر خوانده است. اين امر با توجّه به شناختى كه ما از شركت كنندگان بدر داريم، خلاف واقع و عكس آن مشهود است.
سوم آن كه شاعر مزبور شديداً از كسانى كه «نضر» را كشتند، ابراز انزجار مى كند كه چرا ارحام و پيوند را بريديد؟ و اين به صراحت، محكوميّتِ محمّد صلى الله عليه و آله و علىّ بن
ص: 137
ابى طالب عليه السلام است. با اين وصف، چگونه ممكن است اين فرازها محمّد صلى الله عليه و آله را به گريه و اظهار تأثّر وادار كند؟
ابن حجر عسقلانى در كتابش سخن زبير را آورده است كه:
«سمعت بعض أهل العلم يغمز هذه الأبيات و يقول إنّها مصنوعة». (1) ظاهراً اين نتيجه گيرى را بهتر مى توان با مُستندات تاريخى پذيرفت.
پژوهنگان در شناخت اسناد تاريخى مربوط به واقعه بدر، با مواضع جغرافيايى منطقه بدر برخوردى مستقيم ندارند؛ زيرا منابع تاريخى، از آن موقعيّت ها به نحوى ياد كرده اند كه گويى اهمّيّت جغرافيايى آنها مورد تأكيد و تأمّل تاريخى نيست. اين شناخت، ما را بر تقدّم و تأخّر وقايعى كه متأسّفانه از ساعت ها و روزهاى آن بى خبريم، آگاه مى سازد و به خوبى نشان مى دهد كه چگونه توالى يك سرى حوادث، به وقوع حادثه بزرگى منجر مى شود. بر عكسِ عموم راويان كه از واقعه بدر، به مسير حركت تا بدر نظر انداخته اند، شيوه اى كه ما در پيش گرفته ايم، به ما كمك مى كند تا وقوع حوادثى را كه در مسير مدينه تا بدر و يا مكّه تا بدر رخ داده است، پيگيرى كنيم.
اتّخاذ چنين روشى در پژوهش براى كسانى كه فكر مى كنند حوادث مذهبى را نمى توان با سلسله علل و عوامل تاريخى مورد بررسى قرار داد و غالباً نتيجه را انگيزه وقوع حادثه تلقّى كرده اند، علامت سؤالى پيش آورد و به لحاظى آنها را به سويى كشاند تا با شناخت مواضع جغرافيايى، از انگيزه حركت، وقوع حوادث را پى گيرند و نتيجه را دنباله وقوع آن حوادث بيابند و نه انگيزه حركت.
بدين لحاظ بايست منابع تاريخى سيره و مغازى را مبناى تحقيق خود قرار داد و پس از استخراج مواضع جغرافيايى يادشده، ضمن شرح وقايع تاريخى، آنها را در متون
ص: 138
جغرافيايى، سفرنامه ها و در مطابقت با مشاهدات و نقشه هاى جغرافيايى دنبال كرد.
در اينجا دو شيوه بررسى وجود دارد. يكى آن كه يك كتاب موثّق سيره و مغازى را ملاك تحقيق قرار داده، پس از انطباق آن با جغرافيا، به منبع موثّق ديگرى مراجعه نماييم و آن را ذيل آن منبع نخست و يا در هامش و حاشيه آن ياد آوريم. اين تحقيق كمكى در شناخت ماهيّت وقايع، به پژوهندگان نمى كند. محفوظات را مى افزايد؛ ولى توالى را نمى نماياند. در كتاب حاضر، راه مشكل تر را برگزيديم و آن، تلفيق مستندات مختلف تاريخى در تنظيم يك گزارش جغرافيايى از مسير بدر است. پس از پژوهش، به اين نتيجه رسيديم كه بهترين تلفيق در ارائه چگونگى مسير، بايد در محدوده «مغازى» واقدى، «السّيره» ابن اسحاق و «الطّبقاتِ» ابن سعد، تنظيم گردد.
در اين تنظيم آنچه مربوط به تاريخ است، در صفحات گذشته ياد كرديم و آنچه مربوط به جغرافيا و در ارتباط با موضوعات تاريخى است، ذكر مى كنيم:
«در اين وادى ما با دو مسير روبرو هستيم: نخست مسير مسلمانان از شمال به جنوب غربى و دوم مسير بت پرستان از جنوب به شمال.»
واقدى در باره نخستين منزلگاه محمّد صلى الله عليه و آله پس از خروج از مدينه مى نويسد:
«و خرج رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بمن معه، حتى انتهى إلى نَقْب (1) بني دينار، ثمّ نزل بالبقيع و هي بيوت السُّقيا». (2) بقع نقب بنى دينار را واقدى در مدينه مى داند؛ ولى سقيا را «متّصل به بيوت المدينه» مى خواند. درباره سقيا در كتاب اوّل، فصل پنجم به تفصيل سخن گفته ايم و موقعيّت فعلى آن را نشان داده ايم.
ص: 139
واقدى تصريح مى كند: «محمّد در اين منزلگاه فرود آمد و لشكرگاه ساخت و سپاه را سان ديد.» (1) متن عربى: «فضرب عسكره هناك و عرض المقاتلة».
واقدى معلوم نمى سازد كه اين گفته را از چه كسى شنيده است؛ تنها در سطرهاى بعدى به گفته سعد بن ابى وقّاص رو آورده است؛ بدين نحو كه «ابوبكر بن اسماعيل» از پدرش از «عامر بن سعد» از پدرش نقل مى كند:
«رأيتُ أخي عُمَير بن أبي وقّاص قبل أن يَعْرَضنا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ...». (2) اين حديث را ابوعمر و ابونعيم و ابوموسى استخراج كرده اند. (3) اگر جمله «قبل أن يعرضنا» را اينگونه معنا كنيم: «قبل از اين كه پيامبر ما را سان ببيند» معلوم مى شود كه آن حضرت در بيوت سقيا به شيوه سرداران خواسته است از برابر نيروها گذر كند؛ در حالى كه «قبل أن يعرضنا» مفهوم «سان نظامى» را در بر ندارد و تنها ديدار آن حضرت را با يارانش نشان مى دهد. به نظر مى رسد چون اين اصطلاح را فردى به كار برده كه خود يكى از جنگ جويان عرب بوده و به عنوان فرمانده لشكركشى هاى عرب در فتوحات، نقشى به سزا داشته است، مفهوم و بارى نظامى پيدا كرده است و اين برداشت با واقعيّت مطابقت ندارد؛ زيرا اگر سان به اصطلاحِ معمول و مرسوم اعراب كه در جنگ هاى نخستين از آن معنى نظامى افاده مى شده، مدّ نظر باشد، بايد مطمئن شد كه پيامبر و يارانش مى دانستند كه براى مخاصمه و جنگيدن خارج شده اند؛ پس چرا سعد بن معاذ صريحاً در بدر به پيامبر گفته بود:
«اگر انصار مدنى مى پنداشتند كه تو با دشمن برخورد مى كنى، حتماً در مدينه نمى ماندند.» (4)
ص: 140
از سوى ديگر به گفته صالح بن كيسان:
«پيامبر وقتى عازم بدر شدند، شمشيرى همراه نداشتند.» (1) به اين دليل و با توجّه به روند حوادث بدر، كلمه «يعرضنا» با مفهوم جنگى- چه تهاجمى و چه تدافعى- نمى تواند با مستندات تاريخى مطابقت داشته باشد.
ابن اسحاق مسير را از مدينه به «نَقْب المدينة ثمّ على العقيق» برشمرده است (2) و اين منافاتى با توقّف در سقيا ندارد؛ زيرا اين منزل در مجاورت منطقه عقيق قرار دارد و واقدى قبول دارد كه پيامبر «از بيوت سقيا بيرون آمد و درّه عقيق را پيموده است»:
«و خرج (رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-) من بيوت السُّقيا حتى سلك بطن العقيق». (3) گفتنى است: در امتداد درّه عقيق، ذى الحليفه جاى دارد و ابن اسحاق در همان مأخذ، تعبيرِ «ثمّ على العقيق ثمّ على ذي الحُليفة» را به كار برده است؛ در حالى كه واقدى به توقّف در ذى الحليفه اشاره نمى كند و همان نام منطقه وسيع عقيق را كافى براى مقصود خود مى داند.
در ضمن، «نقب المدينه» همان «نقب بنى دينار بن النّجار» است كه مسير رفتن مدنى ها به منطقه عقيق از جانب حرّه غربى مدينه يعنى الوبره است؛ كه مى بايست از راه بريده اى ميان دو بلندى عبور كنند. اين مسير تا يك قرن گذشته بر اثر ريزش سنگ هاى سخت، مخروبه و مسدود شده بود؛ تا اين كه در سال 1297 ه. ق. فردى از اهالى هند به هزينه شخصى خود اين مسير را كه در آن زمان «الزقيقين» نام گرفته بود، مسطّح و قابل تردّد نمود. اكنون در اين مسير، چاه «عروة بن زبير بن العوام» را در سمت چپ خود مشاهده مى كنيم و مسجد دومناره اىِ مشهور به «قبّة خضر نبى» در مجاورت و آخر حدّ زقيق و يا المدرج قرار داشته است.
ص: 141
با اين موقعيّت جغرافيايى و تاريخى، نقب بنى دينار با بناى مسجد بنى دينار كه در تاريخ به «مسجد الغسالين» شهرت داشته است، مشخّص و معلوم مى شده است. صاحب «المناسك و اماكن طرق الحج» در صفحه 40 كتابش، آن را از زمره مساجد مدينه دانسته و سمهودى و فيروزآبادى (729/ 817 ه. ق.) نيز به آن اشاره كرده اند.
بر اين اساس، مسير پيامبر به سوى بدر- از سقيا تا ذى الحليفه- دقيقاً در محدوده جاده آسفالته فعلى مدينه- مكّه مى باشد. وقتى در اين منطقه به سمت جنوب حركت مى كنيم، به «بطحاى ابن ازهر» مى رسيم كه واقدى در كتابش آن را مورد تصريح قرار داده، مى نويسد:
«پيامبر به بطحاى ابن ازهر رسيد و زير سايه درختى فرود آمد.»
«حتى خرج على بَطْحاء ابن أزْهر، فنزل تحت شجرة هناك، فقام أبوبكر إلى حجارة هناك، فبنى تحتها مسجداً، فصلّى فيه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و أصبح يوم الإثنين فهو هناك». (1) ابن اسحاق در كتاب خود از اين منطقه كه در مجاورت منطقه ذى الحليفه بوده، به عنوان «اولات الجيش» ياد كرده است (2)؛ ولى ابن هشام ذيل روايت ابن اسحاق، صحيح آن را «ذات الجيش» دانسته است.
بطحا بنا به تصريح سمهودى:
«يدفع فيها طرف عظم الشامى و ما دبر من الصلصلين و تدفع هي من بين الجبلين في العقيق و لعلها بطحاء ابن ازهر». (3)
ص: 142
و با توجّه به اين كه سمهودى مى گويد:
«و ما قبل من الصلصلين يدفع إلى بئر أبي عاصية، ثمّ يدفع في ذات الجيش، ثمّ يدفع في وادي أبى كبير، و ما دبر منها يدفع في البطحاء، فطرف عظم الغربي يدفع في ذات الجيش، و طرفه الشامى يدفع في البطحاء بين الجبلين في وادي العقيق». (1) دقيقاً روشن مى شود كه ذات الجيش كه مورد تصريح ابن اسحاق و ابن هشام بوده، در همان مسير بطحاى ابن ازهر است كه پيامبر آن را از راه ميان جماوات (جمع جَمّاء) يا سه كوه كوچك موجود در عقيق يعنى تضارع، امّ خالد و العاقر (/ العاقل) طى كرده است و كوه «المكيمن» (2) را پشت سر گذارده است.
آخرين توقّفگاه پيامبر در عقيق پس از سقيا، منطقه بطحاى ابن ازهر بوده است. آن حضرت در مكان مزبور، نمازى به جاى آورده و روزى را گذرانده است؛ مدينه و وادى عقيق راپشت سر گذارده، براى رفتن به جانب جنوب، راه و «درّه مَلَل و تُرْبان» (3) را
ص: 143
انتخاب كرده است. يادآورى مى شود:
ابن اسحاق در كتابش، مسيرِ پس از ذات الجيش را «تُرْبان» و «مَلَل» خوانده است. (1) واقدى پس از قبول اين مطلب، از مسير و توقّف پيامبر در ملل و تربان چنين ياد كرده است:
«آنگاه آهنگ دره مَلل و تُربان كرد و ميان حفيره و مَلل توقف نمود»
«و أصبح ببطن مَلَل و تُرْبان، بين الحفيرة و ملل». (2) در همين منزلگاه بود كه به گفته محمّد بن بجاد و سعد بن ابى وقّاص با مساعدت پيامبر، آهويى را شكار كرده، آنگاه دستور داد تا گوشت آن را ميان همه ياران تقسيم كنند.
با توجّه به اين كه به تصريح سمهودى، تُربان: «ذات الجيش نقب ثنية الحفيرة» است (3)، عقيده اسدى در اين خصوص صحيح به نظر مى رسد كه مدّعى است:
«بين الحفيرة أي التي تنسب الثنية لما و بين ملل ستة أميال». (4) بنابراين: «تُربان فيما بين ذلك و بين ثنيّة مفرح موضع يقال له سمهان».
در ادامه بحث، موضوع مهمى را پى مى گيريم و آن، سند جاسوسى «طلحة بن عبيداللَّه» و «سعيد بن زيد» است. اين پژوهش نشان مى دهد كه واقدى در «مغازىِ» خود مرتكب چه اشتباه تاريخى اى شده است.
واقدى در صدر گزارشات تاريخى خود درباره بدرالقتال مى نويسد:
ص: 144
گويند: پيامبر ده شب پيش از خروج خود از مدينه، طلحة بن عبيداللَّه و سعيد بن زيد را براى كسب خبر و اطّلاع از وضعيّت دشمن، روانه سفر نمود. آن دو عزيمت كردند و به نَخْبار كه بعد از ذى المروَه و در ساحل درياست، رسيدند و به منزل كَشَد جُهَنى وارد شدند. كَشد آنان را پذيرفت و در پناه خود گرفت و آنها تا هنگام عبور كاروانِ قريش، از آن محل همچنان مخفيانه پيش او بودند.
هنگام عبور كاروان، طلحه و سعيد، بر زمين بلندى برآمدند و قريش و كاروان و كالاهاى آن را بررسى كردند.
طلحه و سعيد، روزى به مدينه رسيدند كه پيامبر با لشكر قريش در بدر برخورد فرمود. آن دو به قصد ديدار و [دادنِ] گزارش كار خود به پيامبر از مدينه بيرون آمدند و آن حضرت را در تُربان ديدند. كَشد هم بعد از اين ماجرا به مدينه آمد.
سعيد و طلحه به پيامبر گفتند كه كَشد آن دو را پناه داده است. پيامبر بر او درود فرستاد و گراميش داشت. گويند:
رسول خدا مسلمانان را فراخواند و فرمود:
«اين كاروانِ قريش است كه اموال شما در آن است. شايد خداوند غنيمتى به شما ارزانى فرمايد.» مردم در اين كار شتاب گرفتند. حتّى براى بيرون رفتن از مدينه، گاهى پدر و پسر قرعه كشى مى كردند!» (1) اگر اين سند تاريخى را با آنچه كه ما از مسير جغرافيايى مسلمانان از مدينه تا تُربان آورديم، تطبيق كنيد، ملاحظه خواهيد كرد كه چقدر آشفته است:
اوّلًا، با توجّه به نوشته هاى سمهودى (2) و حمدالجاسر (3) و حربى (4) و مقدّسى (5) و فيروزآبادى (6)، «ذوالمروه» قريه اى در شمال غرب مدينه- ميان دو وادى قرى و
ص: 145
ذى خشب- است و فاصله آن تا مدينه آن روزگاران هشت برد و در فاصله دو دريا در منازل «بنوجُهَينه» بوده است.
جاى اين سؤال وجود دارد كه چگونه «طلحة بن عبيداللَّه» و «سعيد بن زيد» توانسته اند خود را از آن طريق به نخبار در ساحل دريا برسانند و در عرض ده روز از مدينه تا آنجا و از آنجا به مدينه آمده، به موقع خبر كاروان را به پيامبر داده باشند؟
البتّه مسلّم است كه «ذوالمروه» يكى از منزلگاه هاى طريق شامى قافله ها به سوى مدينه و بالعكس بوده و مسيرى نبود كه ابوسفيان براى رفتن به بدر، آن را طى كرده باشد و يا از نظر زمانى فاصله اى بوده كه تا بدر مى توانست به پيامبر فرصت رسيدن به او را بدهد؟! ... در حالى كه پيامبر از مسير او تا صفراء كاملًا و دقيقاً مطلّع نبود و اگر مى دانست كه مسير او به سوى بدر است، نيازى نبود كه به بدر برود و از ميانه طريق يَنْبع مى توانست به كاروان هجوم بَرد. (1) ثانياً، واقدى خود مى نويسد:
«آنها همان روزى به مدينه رسيدند كه پيامبر با لشكر قريش در بدر برخورد فرمود.»
بنابر اين خروج پيامبر و ياران، مُبتنى بر گزارش هاى طلحه و سعيد نبوده است.
ثالثاً، اگر طلحه و سعيد وقتى به مدينه رسيدند كه پيامبر در بدر بوده، اين كلام واقدى چه معنا دارد:
«آن دو به قصد ديدار و [دادنِ] گزارش كار خود به پيامبر از مدينه بيرون آمدند و آن حضرت را در تُربان ديدند.»
رابعاً، اگر در تُربان، به محمّد صلى الله عليه و آله گزارش داده اند، اين سخن واقدى چه توجيهى دارد:
«مردم در اين كار شتاب گرفتند. حتى براى بيرون آمدن از مدينه گاهى پدر و پسر قرعه كشى مى كردند.»
ص: 146
به بيان ديگر، طلحه وقتى به مدينه رسيده كه پيامبر در بدر بوده است؛ ولى طلحه گزارش خود را در تُربان به پيامبر داده است! و مردم مدينه چون اين خبر را شنيدند، براى خارج شدن از شهر شتاب كردند!
خامساً و مهم تر آن كه همه تذكره نويسان از جمله ابن اثير مى نويسد:
طلحه هنگام وقوع بدر: «كان في الشام تاجراً ...». (1) يا به گفته ابن حجر عسقلانى: «و كان عند وقعة بدر في تجارة الشام». (2) اگر طلحه در هنگام وقوع نبرد، در شام بوده است، چگونه است كه به نقل واقدى، وقتى به مدينه رسيد، پيامبر در بدر بود؟
سادساً اگر او در تُربان، محمّد صلى الله عليه و آله را ملاقات كرده، چگونه است كه دوباره به تجارت شام برگشته و راهى بدر نشده است؟
شايد اگر كسى به مسيرها و مواضع جغرافيايى مسير مدينه تا بدر آشنايى نداشته باشد، در پذيرفتن چنين گفته هايى احساس مشكل نكند؛ ولى وقتى فاصله ها در نظر او به لحاظ مكان و زمان تشخّص عينى پيدا كرده باشد، گفته هاى مزبور را فاقد انسجام و غيرواقع مى يابد. (3) نكته در اين است كه پيامبر و مسلمانان هنگام خروج از مدينه، اطّلاعى از مسير و موقعيّت كاروان قريش نداشتند؛ تا اين كه پيامبر در نزديكى هاى بدر در صفراء توسّط بعضى از يارانش آگاه شد كه كاروانى در راه بدر است. او عازم رسيدن به تقاطع هاى راه بازرگانى قريش بود و همين هدف او را به سوى بدر كشانده بود.
براى اين منظور بايد مسير مدينه تا بدر را از تُربان و مَلَل بپيماييم و حوادث را در طول مواضع جغرافيايى اين طريق دنبال كنيم:
ص: 147
اگر گفته البكرى را در «معجم ما استعجم»، ذيلِ مادّه العقيق ملاك قرار دهيم، از مدينه تا مَلل بيست و سه ميل مسافت طى كرده ايم: هفت ميل از مدينه تا ذى الحليفه، هشت ميل از ذى الحليفه تا الحفير و هشت ميل نيز از الحفير تا مَلل. از اين به بعد بنا به گفته واقدى پيامبر به راه خود ادامه داد و صبح روز چهاردهم رمضان در «عرق الظبيه» بود (1)؛ ولى ابن اسحاق مسير پيامبر را پس از مَلل اينگونه دانسته است:
«ثمّ على غميس الحَمام من مَرَيَيْن، ثمّ على صُخَيرات اليَمام ثمّ على السّيالة». (2) «عرق الظُّبيَه» منزلگاهى در وادى روحاء است (3) و واقدى آن را «هومن الرّوحاء» دانسته و فيروزآبادى به اقوالى اشاره مى كند كه «عرق الظبيه» را «الروحاء نفسها» خوانده اند. (4) لذا با توجّه به اين كه آخر السّياله (/ كَسَحابه)، همان «شرف الرّوحاء» است كه در سى ميلى مدينه است و «غميس الحَمام» يا به اختلاف ضبط: «عميس الحمام» قسمتى از وادى «روحاء» بين الفرش و مَلل مى باشد و «صخيرات اليمام» يا «صخيرات الثّمام» بين السّياله و فرش است و ميان دو مستند تاريخى واقدى و ابن اسحاق، اختلافى در كليّات اين مسير نمى بينيم؛ خاصه آن كه ابن سعد صريحاً مى نويسد:
«و كان الطريق الّذى سلكه رسول اللَّه إلى بدر، على الرَّوحاء و بين الروحاء و المدينة أربعة أيام». (5) اين نشانه را واقدى پس از شرح توقّف پيامبر در عرق الظبيه چنين ادامه مى دهد:
ص: 148
«پيامبر همچنان به راه خود ادامه داد. به روحاء رسيد و كنار چاه آن نماز گزارد.» (1) نكته اى بااهميّت در منزلگاه عرق الظبيه نهفته است. بيهقى مى نويسد:
«پيامبر در عرق الظبيه مرد عربى را ديد و از او در باره كاروان [قريش] پرسيد؛ اما خبرى از او به دست نياورد.» (2) واقدى تصريح مى كند:
«در عرق الظبيه مرد عربى كه از تهامه آمده بود، پيش آمد. اصحاب پيامبر از او پرسيدند: «آيا اطّلاعى از ابوسفيان دارى؟»
گفت: «من از او خبرى ندارم.» پيامبر همچنان به راه خود ادامه داد. شب چهارشنبه پانزدهم رمضان به روحاء رسيد و كنار چاه آن نماز گزارد.» (3) ابوعبيد البكرى در «معجم ما استعجم»، مادّه العقيق ابراز نظر مى كند كه روحاء در يازده ميلىِ السّياله و 41 ميلى شهر مدينه قرار دارد. اين اندازه با آنچه فيروزآبادى آورده، مطابقت دارد؛ ولى با گفته «ابن ابى شيبه» كه آن را در سى ميلى مدينه دانسته، نمى سازد. با اين همه مشهور در نزد همه جغرافى دانان و حجازشناسان و مطّلعين به طُرق حج، همان چهل ميل مى باشد.
فيروزآبادى دربيان وجه تسميه «روحاء»، به كلام ابن كلبى استنادكرده كه او گفته بود:
«لما رجع تبع من قتال أهل المدينة يريد مكة نزل بالروحاء، فأقام بها و أراح فسماها الروحاء و سئل كثير: لِمَ سميت الروحاء؟ قال: لانفتاحها، ورواحها، اى طيّبة ذات راحة». (4)
ص: 149
حربى در كتاب خود ضمن شرح موقعيّت تاريخى منزلگاه روحاء، به مسجدى اشاره مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا نماز گزارده است. (1) اين نويسنده، قبر مضر بن نزار را وصف مى كند و راه آن را تا صفراء به سوى چاه بدر و تا دريا، بيست ميل و از آنجا تا الروثبه، سى ميل خوانده است.
چاه مشهور «عثمان بن عفّان» و چاه «عمر بن عبدالعزيز» و چاه «مروان» و «بركة الرّشيد» و دو بناى بزرگ كه در «روحاء» توسّط امرا ساخته شده، از ديگر مشخّصات تاريخى اين منطقه به عنوان منزلگاه حُجّاج پس از حيات پيامبر صلى الله عليه و آله است. ابن اسحاق از اين منطقه به عنوان سَجْسج ياد كرده، در خصوص مسير پيامبر به سوى بدر مى نويسد:
«و نزل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- سَجْسَج و هي بئر الروحاء». (2) اين مكان پس از «فجّ الروحاء» و «شنوكه» و پشت سر گذاردن راه «المعتدله»، خودنمايى مى كرده است. لذا از نظر مواضع شناسىِ طُرق حجّ مدنى ها، منافاتى با گفته هاى ديگر ندارد. (3) واقدى به نقل از «سعيد بن مُسيِّب» به نماز پيامبر در روحاء، اشارت صريح دارد و اين كه پيامبر در آنجا براى نجات محرومان از يوغ سران و اشراف قريش دعا كرد. نيز اشاره مى كند كه پيامبر خطاب به ياران خود گفته است:
«هذه سَجاسج، هذا أفضل أودية العرب» (4) «هواى اين درّه، معتدل و بهترين درّه عرب است.»
گفتنى است: «السجسج»، به هواى معتدل كه نه گرم و نه سرد باشد، اطلاق مى شود. (5)
ص: 150
اگر قول واقدى را صحيح بدانيم كه گفته است:
«پيامبر روز يكشنبه دوازدهم رمضان از مدينه خارج شده (1) و شب چهاردهم يا پانزدهم رمضان به روحاء رسيده است. (2) معلوم مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از چهار روز از طىّ راه، هنوز نه از قريش خبرى دارند و نه از كاروان. جاى اين سؤال وجود دارد كه آن حضرت و پيروانشان چطور تنها به سوى جنوب در حركت بودند؟
مسلّم است كه مسلمانان حتّى براى رفتن به بدر، نقشه و فكر خاصّى از پيش نداشته اند و صرفاً تلاش مى كردند تا به يكى از تقاطع هاى محلّ عبور قريش دست يابند.
در اين كه اين تقاطع در كجا واقع شده است، تا منزلگاه «روحاء» چيزى معلوم نيست و هيچ سند تاريخى در دست نداريم كه نشانى از پيش انديشى هاى مسلمانان باشد. البتّه بدر، تقاطعى بود كه از موقعيّت مناسبى برخوردار بود؛ ولى اين كه كاروان ابوسفيان به بدر مى آيد يا خير و آيا رسيدن ابوسفيان به بدر با رسيدن مسلمانان به اين مكان، همزمان شود، نشانه تاريخى درستى در دست نيست.
ابن اسحاق مى نويسد:
«پيامبر پس از ترك روحاء به المنصرف رسيد»
«و ترك طريق مكة بيَسار و سلك ذات اليمين على النازية يريد بدراً». (3) ولى واقدى نام مكان هاى ديگرى را در فاصله ميان روحاء و منصرف، برشمرده است. وى مى نويسد:
«پيامبر از روحاء بيرون آمد و از تنگه عبور فرمود و به خبيرتين رسيد. سپس
ص: 151
به راست رفت و آنگاه به چپ پيچيد؛ تا به درّه خيف رسيد و آنگاه راه تنگه معترضه را در پيش گرفت تا به تيا رسيد.» (1) موقعيّتِ «المنصرف» مورد تصريح ابن اسحاق است و واقدى به آن اشاره نكرده است. ابن سعد نيز آن را چنين ثبت كرده است: «ثمّ يريد بالمنصرف». (2) «منصرف» در واقع از نظر موقعيّت جغرافيايى، همان منطقه اى بوده است كه النّازيه يا المسيجيد نيز ناميده مى شده است.
وادى بزرگ المسيجيد در ميان اعراب به نام «المنصرف» نيز مشهور بوده و براى رفتن به سوى وادى الصّفراء، به سمت راستِ «منصرف» حركت مى كردند. اين منطقه قبل از آن كه به تنگه و وادى صفراء برسيم، از وادى رحقان تشكيل مى شده است.
مؤلّف «المناسك و اماكن طرق الحج» در صفحه 445 كتابش از منطقه مذكور به نام المنصرف ياد كرده، مى نويسد:
«و ذلك العرق انتهاء طرفه على حافة الطريق، دون المسجد الذي بينه و بين المنصرف» (3) در حال حاضر در المسيجيد مسجدى به نام «مسجد المنصرف» به ياد نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در سفر بدر ساخته شده است؛ كه اهالى آن را مسجد الغزاله مى خوانند.
براى شناخت اين موقعيّت بايد توجّه داشت كه السّقيا (ام البرك) در مسير مكّه- مدينه قرار داشته و در سده هاى نخست اسلام، در ميانه مكّه- مدينه، موقعيّتى ممتاز داشته است. با طىّ طريق در سمت چپ «سقيا» به المنصرف كه امروزه آن را مسيجيد مى نامند، مى رفتند و از آنجا به النازيه و وادى الصّفراء و بدر عزيمت مى كردند.
رُحْقان وادى يى است كه امتداد آن از النّازيه تا مستعجله كشيده شده و پس از آن است كه به تنگه صفراء ره مى رسيم.
ابن اسحاق پس از ذكر طريق النّازيه در مسير بدر، به ياد مى آورد كه پيامبر: «فسلك
ص: 152
في ناحية منها حتى إذا جزع وادياً يقال له رُحْقان بين النازية و بين مضيق الصفراء» (1) از نظر واقدى در فاصله حسرتين و تيا، به مواضعى ديگر بر مى خوريم:
«الدَبّه» مكانى است در تنگه ورودى به وادى صفراء كه به دبةالمستعجله شهرت داشته؛ ولى به تصريح واقدى، به مكانى اطلاق مى شده كه بين اضافر و بدر بوده است.
«الأضافر» پس از دفران در مسير بدر بوده و سَيَر تپه اى شنى بوده كه بين تنگه صفراء و النّازيه قرار داشته و گفته اند كه به شِعب سَيَر شهرت داشته است.
در ادامه به تصريح ابن سعد به «ذات اجدال» مى رسيم كه دقيقاً موقعيّت جغرافيايى مضيق الصّفراء را داشته و به اين اشتراك هم موصوف بوده است.
بر مبناى آنچه گذشت، بايستى متوجّه يك مسأله مهم شد و آن اين كه وادى «صفراء» پس از وادى روحاء، بزرگترين منطقه اى بود كه در مسير پيامبر به سوى بدر قرار داشت. در اين منطقه، مواضعى را مى بينيم كه مورّخان و سيره نويسان از آنها به نام هاى مختلف و شواهد متعدّد ياد كرده اند. آنچه مهم است، تعقيب اين موضوع مى باشد كه پيامبر در كجا از ابوسفيان و يا لشكركشى قريش مطّلع شده است؟ ابن اسحاق تصريح مى كند:
«حتى إذا كان قريباً من الصفراء بعث بَسْبَسَ بن عمرو الجُهَنى، حليف بني ساعدة و عَدِيَّ بن أبى الزَّغْباء الجُهني، حليف بني النجّار إلى بدر، يتجسسان الأخبار عن أبي سفيان بن حَرْب و غيره». (2) منزلگاه «صفراء»، قريه اى ميان دو كوه بود كه دو قبيله «بنوحُراق» و «بنوالنّار» در آن زيست مى كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله پس از شنيدن نام اين دو قبيله اظهار كراهت كرده، در باره آن دو كوه سؤال مى كند. به اطّلاع آن حضرت مى رسانند كه نام يكى از آنها مُسْلِح و نام
ص: 153
ديگرى مُخْزى ء است.
ابن اسحاق قبل از آن كه اخبار آن دو فرد را ذكر كند، چنين ثبت مى كند:
«و سلك ذات اليمين على واد يقال له: ذَفَران فجزع فيه ثمّ نزل» (1) در اين موقعيّت جغرافيايى است كه براى اوّلين بار و قبل از اين كه خبر كاروان ابوسفيان به پيامبر صلى الله عليه و آله برسد (و أتاه الخبر عن قريش بمسيرهم ليمنعوا عيرهم (2)) خبر حمله قريش به اطّلاع محمّد صلى الله عليه و آله رسيد.
اينجاست كه محمّد صلى الله عليه و آله با مسأله قريش روبرو مى شود و اصلًا موضوع كاروان مورد مشورت و بررسى قرار نمى گيرد.
در اين منطقه جغرافيايى و موقعيّت تاريخى بايد بررسى كرد كه نحوه برخورد محمّد صلى الله عليه و آله با مسأله هجوم قريشيان-/ در حالى كه هنوز او به بدر نرسيده و كاروان ابوسفيان نيز در مسير بدر قرار نداشته- چگونه بوده است؟ واقدى مى نويسد:
«پيامبر ... از آمدن قريش آگاه شد و سپاه را از آمدن قريش آگاه كرد. با مردم مشورت نمود و آراى ايشان را پرسيد.» (3) آنها در گيرودار چنين موقعيّتى چه مى توانستند بكنند؟: فرار و يا مقاومت؟ فرار به كجا؟ قريش مصمّم بود بساط اسلام را در هر جا و به هر نحو ممكن دَرهم بپيچد. آيا اگر مسلمانان اين راه طولانى را باز مى گشتند، آنها به تعقيب مسلمانان بسيج نمى شدند؟
موقعيّت جغرافيايى وادى هاى اطراف مدينه به نحوى بود كه مسلمانان گريزى از رو در رويى با قريش نداشتند. لذا پيامبر صلى الله عليه و آله نيز قبل از آن كه به بدر برسد و حتّى مشخّص شده باشد كه بايد به بدر بروند، در باره نحوه مقاومت و دفاع با يارانش به مشورت نشست.
ص: 154
اگر سندى را كه واقدى در كتابش آورده، از حاشيه هاى آن مبرّا سازيم، مسلّم مى شود كه مسلمانان در اين موضع جغرافيايى، مستقر ماندند تا سرنوشت حمله قريش را پى گيرند. توجّه كنيد:
پيامبر به اصحاب خود فرمود:
«در باره اين مكان كه در آن فرود آمده ايم، اظهار نظر كنيد.» حباب بن مُنذر گفت: «اى رسول خدا! اگر به فرمان خداوند در اينجا فرود آمده اى و اردوگاه ساخته اى، بر ما نيست كه گامى جلوتر يا عقب تر برويم. ولى اگر نبرد و چاره انديشى و رايزنى است، صحبتى بداريم.»
پيامبر فرمود: «نبرد و چاره انديشى و رايزنى است.» (بل هو الرأى و الحرب و المكيده.) حباب گفت:
«در اين صورت اينجا اردوگاه خوبى نيست. ما را به نزديك ترين آب برسان!» در نتيجه حركت و موضع گيرى در كنار چاه هاى بدر پس از اعلام نظر مشورتى حباب بن منذر تحقّق يافته است و اين كاملًا مؤيّد آن است كه قبل از اين نيز مسلمانان نقشه اى براى رفتن به بدر-/ جهت دفاع يا اساساً درگيرشدن با كاروان قريش-/ نداشته اند.» (1) از نظر ابن سعد آخرين منزلگاهى كه مسلمانان به سوى بدر طى كرده اند، الأثيل و سپس ميلان بوده است. به نظر مى رسد اين موضع گيرى براى رفتن به سوى چاه هاى بدر و در همين مناطق تحقّق پذيرفته باشد. آخرين منزلگاه از نظر ابن اسحاق: «الحنّان» (2) و از نگاه واقدى: «مُعترضه» است. (3) «الأُثَيل»، تصغير الأثل، منطقه اى است بين بدر و صفراء؛ و «ميلان» نيز بين الأثل و بدر واقع شده است. «الحنّان» هم تپّه شنى بزرگى بود كه بر منطقه بدر مشرف است.
«معترضه» نيز به خيف المعترضه شهرت داشته است.
ص: 155
به تصريح مورّخان، ورود مسلمانان به بدر، دو مرحله داشته است: يكى ورود به منطقه بدر و ديگرى اقامت در كنار چاه بدر و يا موضع گيرى در پشت تپّه شنى و بزرگِ «عُدوةالدّنيا». در نهايت نيز آنان در زمين شنزار و مسطّح بدر كه به سهل بدر مشهور است، حضور پيدا كردند. اين حضور بنا به تقويم واقدى، در شامگاه جمعه، هفدهم رمضان بوده است. (1)
ص: 156
شناخت مسير بت پرستان از مكّه تا بدر، به ما اين توان فكرى را مى بخشد كه همزمان با بررسى مسير مسلمانان و تلاش آنها براى اتّخاذ راهى جهت خروج از بن بست فشار قريش بر اهالى مدينه، از كوشش هاى مكّيان آگاه شويم و پى ببريم آيا حركت قريش به سوى بدر براى نجات كاروان ابوسفيان بوده؛ يا آنان برنامه اى از قبل براى رفتن به بدر نداشته اند و تنها تلاش مى كردند تا بر مسلمانان چيره شوند و آنها را هر جا كه بيابند، از پاى درآورند و از اين راه تسلط خود را بر طوايف يثرب و راه هاى شمالى تحكيم بخشند؟
براى رسيدن بدين منزلگاه پژوهشى، بايد بيابيم ابوسفيان چه وقت و در كجا از خروج مسلمانان مطلّع شد؟
حقير گمان مى كند ابوسفيان قبل از خروج مسلمانان از مدينه، نگران خود و كاروان خود بود و رعبى كه از نزديكى به طوايف هم پيمان مدينه در دل داشت، موجب گرديد تا او براى پيش گيرى تشويش بيشتر، قريشيان را براى رودررويى با مسلمانان تحريك و تحريض كند. واقدى مى نويسد:
«ابوسفيان ضمضم بن عمرو را از تبوك روانه مكّه كرد تا فرياد برآورَد: كمك! كمك!» (1) فاصله بين تبوك تا مدينه آن روزگاران، حدود پانصد كيلومتر بود و اين مسافت را حدود پنج روز و شب طى مى كردند. با توجّه به اين كه قريش همزمان با مسلمانان به حوالى بدر رسيده اند، معلوم مى شود كه ابوسفيان قبل از خروج مسلمانان از مدينه، احساس نگرانى كرده، قريش را از تلاش احتمالى مسلمانان مطلّع نموده است. پس از حصول اين آگاهى است كه قريشيان، چندين روز به تدارك و جمع آورى نيرو همّت گماشته و حدوداً همزمان با مسلمانان از مدينه راهى بدر شده اند.
ص: 157
اين نكته از نظر تاريخى حائز اهميّت والايى است؛ زيرا واقدى در همان مأخذ از «مخرمةبن نوفل» (يكى از هم راهان ابوسفيان در كاروان) سندى را ثبت مى كند كه او گفته بود:
چون به شام رسيديم، مردى از قبيله جذام پيش ما آمد و گفت:
«هنگامى كه عازم شام بوديم، محمّد مى خواست به كاروان حمله كند.» مخرمه گويد: «ما [وقتى اين خبر را شنيديم] از شام ترسان بيرون آمديم و از كمين مى ترسيديم. اين بود كه ... ضمضم بن عمرو را گسيل داشتيم.»
بنابر اين نگرانى ابوسفيان و هم راهان او مربوط به ايّام اقامت او در شام بوده و ضمضم در آستانه خروج كاروان از شام، به سوى مكّه حركت كرده است؛ تا از قريشيان يارى طلبد. واقدى در همان مأخذ، صفحه 30 تصريح مى كند:
«گويند: ابوسفيان با كاروان پيش مى آمد. چون نزديك مدينه رسيدند، ترس شديدى ايشان را فراگرفت. به نظر آنها خبر بردن ضمضم و بيرون آمدن قريش خيلى دير شده بود.»
چنين ترس و اضطرابى بود كه موجب خروج مكّى ها قبل از خروج مسلمانان شد.
ولى از آنجا كه در تاريخ، سخن از خروج مسلمانان از مدينه به ميان آمده است، شروع ماجرا به مسلمانان نسبت داده شده است؛ يعنى در عمل، تاريخ واقعه بدر از مدينه نگاشته شده است و نه از مكّه؛ در حالى كه از نظر تاريخى، ترديدى نبايست داشت كه حادثه بدر، از شام و سپس از مكّه آغاز شده است و اصطكاك هايى كه به هر حال ميان نظام دوگانه حجاز وجود داشت و تداخل راه ها و تردّد ميان قبايل را مشكل كرده بود، نمى توانست بدون اعمال خشونت از جانب مكّى ها به روال خود ادامه دهد.
از سويى ديگر و با توجّه به نياز به زمان بيشتر براى جمع آورى نيرو و تجهيزكردن طوايف اطراف مكّه و با در نظر گرفتن فاصله مكّه تا بدر كه بيش از فاصله مدينه تا بدر است، معلوم مى گردد كه ابوسفيان هنگامى به مكّه رسيد كه قريشيان در نزديكى هاى بدر منزل گزيده بودند.
ص: 158
براى قبول چنين موضوعى، بايد بررسى كنيم كه پيك ابوسفيان در كجا به قريشيان خبر داد كه بازگرديد!؛ زيرا كاروان به سلامت به مكّه رسيده است؟
واقدى مى نويسد:
ابوسفيان ... قيس بن امرى ء القيس را كه از مكّه همراه كاروان بود، پيش قريش فرستاد و به آنها دستور بازگشت داد و پيام فرستاد:
«كاروان شما از خطر جست. شما خود را با اهل يثرب درگير نسازيد؛ زيرا شما چيز ديگرى غير از اين نمى خواستيد.» ولى قريش با سرسختى از بازگشت خوددارى كردند و گفتند:
«كنيزان آوازه خوان را بر مى گردانيم.» و آنها را از جُحفه برگرداندند. (1) مدرك نشان مى دهد: رسيدن كاروان به مكّه مصادف بود با رسيدن قريشيان به حوالى جُحفه. باز تأمّل مى كنيم. واقدى مى نويسد: «بنى زهره از جُحفه برگشتند.»
و در مورد «بنى عدىّ» به نقل از «ابوبكر بن عمر بن عبدالرّحمن بن عبداللَّه بن عمر» صراحت دارد:
«بنى عدى همراه قريش بيرون آمده بودند و چون به تنگه لِفت رسيدند، سحرگاه خود را به سوى دريا كشانده، به مكّه بازگشتند.» (2) «تنگه لِفت» از منازل «قديد- جحفه» بوده و اين امر منافاتى با اين گفته ندارد كه پيك ابوسفيان، خبر عزم قريش را به ادامه راه در «هدّه» (در هفت ميلى گردنه عُسفان و سى ونه ميلى مكّه) به ابوسفيان داده است؛ لذا مى توان نتيجه گرفت كه قريش در ادامه راه خود، بدر را منزلگاه نهايى خود نمى خوانده است و الّا چگونه است كه ابوجهل در پاسخِ فرستاده ابوسفيان فرياد برآورد:
«نه به خدا! بر نمى گرديم تا به بدر برويم. بايد به آنجا برسيم و سه روز بمانيم.
ص: 159
شتران را بكُشيم و اطعام كنيم و شراب بياشاميم و نوازندگان براى ما بنوازند و عرب از ما و مسير ما آگاه شود تا همواره از ما بترسد.»
ابوجهل از سه روز سخن مى گويد. بايد ديد پس از سه روز چه قصدى دارند؟ آيا در نظر داشتند كه باز گردند؛ يا به راه خود ادامه دهند؟ تاريخِ نوشته در اين خصوص ساكت است؛ ولى آنچه مهم است، اين است كه بدر به عنوان يكى از منزلگاه هاى موقّتىِ قريش، مدّنظر بت پرستان بود؛ نه اين كه فكر مى كردند در بدر با مسلمانان برخورد مى كنند. مواضع جغرافيايى را پى مى گيريم:
«ابى بكر بن سليمان بن ابى حَثَمه» به نقل از «حكيم بن حزام» روايت مى كند كه پس از خروج از مكّه به «مرّ الظهران» رسيديم. اوّلين منزلگاه قريش، «مرّ» بوده است. «مرّ» قريه اى در وادى الظّهران بود.
ياقوت حموى، «وادى الظهران» را «قرب مكة و عنده قرية يقال لها مرّ تضاف إلى هذا الوادي فيقال مرُّ الظهران» توصيف كرده است. (1) ولى «حربى» آن را بطن مرّ خوانده كه فاصله آن تا مكّه سيزده ميل و به طرف شمال، تا عسفان بيست و سه ميل و به طرف جنوب به سرف و از آنجا تا تنعيم سه ميل و تنعيم تا مكّه 2- 3 ميل بوده است. (2) امروزه در عربستان به اين منطقه، «وادى فاطمه» مى گويند و ديگر كسى نام قديمى آن را به زبان جارى نمى سازد.
«هَدّه»؛ كه قيس در آنجا با ابوسفيان ملاقات كرد و از اصرار قريش به ادامه راه، وى را مطّلع نمود، به تصريح واقدى در: «هفت ميلى گردنه عسفان و سى ونُه ميلى مكّه است.»
ولى اين مسافت با آنچه كه ما از هدّه بر سر راه طائف مى شناسيم، مطابقت ندارد.
ص: 160
«عسفان»؛ منزلگاه «بنومصطلق» بود كه در بيست وسه ميلى شمال بطن مَرّ جاى داشته است؛ شهركى مملو از چاه هاى آب و يكى از توقّفگاه هاى مهمّ حاجيان در طول تاريخ مسلمانى.
«أمَج»؛ سرزمين حاصل خيرى است كه تا عسفان دوازده ميل فاصله دارد.
فيروزآبادى آن را از «اعراض المدينه» (1) دانسته؛ ولى به عقيده ديگران از «اعراض مكه» است. (2) «قديد»؛ بين خليص و عسفان واقع شده است و حجازشناسان آن را «موضع بين الحرمين» خوانده اند. (3) سرزمينى با آب و زرع بوده (4) و فاصله قديمى آن تا عسفان بيست وسه ميل بوده است.
«لِفت» يا «لَفت»؛ وادى مجاور «هرشى» عقبه اى بين مكّه و مدينه بوده است و طبق آنچه در «المناسك»، ص 460 آمده است، قبل از جُحفه بوده است:
«و العقبة قبل خليص بثلاثة أميال و هي ثنية لفت عندها مسجد للنبي».
چنين موقعيّتى نشان مى دهد كه لِفت: «ثنيّة جبل قديد».
«جُحفه»؛ «حربى» از بركه ها و چاه هاى متعدّد و منازل و بازارِ جُحفه يادها كرده است و اين كه در قرن دوم هجرى در آنجا مسجدى به نام «عزور» و مسجدى ديگر به نام «الأئمه» وجود داشته كه به ياد نمازهاى محمّد صلى الله عليه و آله در آنجا برپا شده بود. فاصله بين جحفه تا بحر احمر، شش ميل و ميقات اهل شام بوده است. ابواسحاق بكرى گويد:
ص: 161
«مردم جُحفه از خزاعه هستند و غديرخم در چهار ميلى آن جاى دارد. جُحفه در تاريخ اسلام از اهمّيّت والايى برخوردار بود و منزلگاهى بس مهم در مسير قريشيان محسوب مى شد.»
واقدى مى نويسد:
«فرات بن حيان عجلى-/ نماينده قريشيان-/ كه قرار بود خبر عزم و خروج قريشيان را به ابوسفيان برساند، پس از عدم امكان ملاقات با ابوسفيان، دوباره در جحفه به مشركان پيوست.» (1) «او در اين حال گفتار ابوجهل را شنيد كه مى گفت: بر نمى گرديم!» (2) واقدى مى نويسد:
و همچنان رفتند تا شبانگاه به جحفه رسيدند. جُهَيم بن صَلت خوابيد و خوابى ديد. گفت: «بين خواب و بيدارى بودم كه ديدم مردى اسب سوار كه شترى همراه داشت، پيش آمد و كنار من ايستاد و گفت: عتبة بن ربيعه و شيبة بن ربيعه كشته شدند.»
ابوجهل گفت: «اين هم پيشگويى ديگرى از بنى مطلب است! فردا به زودى خواهد دانست كه چه كسى كشته مى شود؟»
و واقدى گويد: «بنى زهره از جحفه برگشتند.»
قريش پس از طىّ اين مسير و پشت سر گذاردن جحفه- به تصريح واقدى- در «پشت تپّه هاى ريگى» در بدر منزل گزيدند. اين مطلب را از شرح تاريخى واقدى در صفحه 39 كتاب مغازى، به خوبى استفاده مى كنيم.
ص: 162
ص: 163
ص: 164
به روال تحقيقِ پيوسته در خصوص مدينه شناسى، تلاش ها كردم تا به بدر روم و آنجا را وجب به وجب جستجو كنم. در مقام تطبيق متون و وضعيّت جغرافيايى آن روزگاران با موقعيّت فعلى، نياز به عنايت و توفيق داشتم.
در سال هاى 1354 ه. ش. تا 1357 ه. ش. مكرّراً به اين منطقه سفر داشتم و قريه تاريخى بدر را كه به وسيله امكانات جديد، در شنزارهاى اطراف آن، رو به گسترش نهاده است، ديدم و به دقّت بر آن نواحى نظاره ها كردم.
در آن تاريخ، امارت بدر حدود 4300 نفر سكنه داشت؛ ولى با توجّه به قراء تابعه آن مانند المسيجيد، الفاجه، الرايس و الواسطه جمعاً در آن امارت، حدود 44000 نفر زيست مى كنند. امارت از نظر تقسيم بندى ادارى كشور عربستان، در منطقه مدينه منوّره واقع شده و تابع امير مدينه است.
وجود نخلستان ها در حاشيه شهر بدر، از وفور آب هاى جارى كه عموماً از چاه هاى عميق سيراب مى شوند، حكايتى روشن داشت و اين مى رساند كه منزلگاه بدر در طول قرن ها از دوران قبل از اسلام تاكنون، به خاطر وجود آب جارى در صحراهاى خشك حجاز، موقعيّتى خاص داشته و توقّفگاهى مهم محسوب مى شده است.
«البكرى» به جارى بودن دو چشمه بزرگ در اين منطقه كه سرچشمه آب آنها به «الجار» در ساحل بحر احمر متّصل است، اشارت كرده است. (1) امروزه الجار را البريكه خوانند كه بيش از بيست ونه كيلومتر با بدر فاصله ندارد. از سويى ديگر دو بندرگاه مهمّ الرايس و البريكه در طول تاريخ باعث شده اند كه مسافرانى كه از مصر به سوى حجاز طىّ طريق مى كنند، پس از پياده شدن در اين دو بندر، از بدر عبور كرده، عازم مدينه يا مكّه شوند.
شهر بدر ميان دو كوه يكى در امتداد شمال تا شمال غربى و ديگرى در امتداد
ص: 165
جنوب تا جنوب شرقى كه به گفته اهل آن: الصَدْمة (الشمالى) و الصّدمة (الشرقية) نام دارند، قرار گرفته است. از جانب غرب به ميدان بدر يا قبرستان و كوه اسفل- يعنى حدّ فاصل بين شهر و ساحل درياى احمر- محدود مى شود.
جستجوهاى حقير نشان داد كه اگر بخواهيم از آثار تاريخى واقعه بدر نشانى در بدر امروزى پيدا كنيم، جز محلّ عريش محمّد صلى الله عليه و آله كه اكنون نيز بر آن جايگاه، مسجدى بنا نهاده اند و «قبرستان شهداء بدر»، به چيزى ديگر دست نمى يابيم. با اين همه شناخت موقعيّت جغرافيايى و ملموسِ دو تپّه «عدوةالدّنيا» و «عدوةالقصوى» و دامنه كوه اسفل كه به هر حال ميدان وقوع حادثه بوده است، از نظر آثارشناسى، اهمّيّت تاريخى مهمّى دارد و مى توان حضور محمّد صلى الله عليه و آله را در آن شنزاهاى سوزان و تپّه هاى شنى و سنگى اشراق نمود. از اين رو به شرح و توصيف تفكيكىِ هر يك از اين مواضع و اماكن مى پردازيم؛ تا در همان فضاى جغرافيايى، به روند تاريخى آن بپردازيم و در لحظاتِ محمّد صلى الله عليه و آله كه در روزگار خود در اين اماكن حضور داشته است، سهيم شويم.
ص: 166
عريش در لغت به سايبانى شبيه خيمه اطلاق مى شود. (1) ابن اسحاق مى نويسد:
«أنّ سعد بن معاذ قال: يا نبى اللَّه! أ لا نبني لك عريشاً تكون فيه و نُعِدُّ عندك ركائبك ثمّ نلقى عدوّنا فإن أعزّنا اللَّه و أظهرنا على عدوّنا كان ذلك ما أحببنا و إن كانت الأخرى جلسَت على رَكائبك فلحِقت بمَنْ وراءنا من قومنا، فقد تخلّف عنك أقوام. يا نبى اللَّه! ما نحن بأشدّ لك حبّاً منهم و لو ظَنُّوا أنّك تلقى حرباً ماتخلّفوا عنك يَمنُعك اللَّه بهم يُناصحونك و يجاهدون معك فأثنى عليه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خيراً و دعا له بخير. ثمّ بُني لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عَريش فكان فيه». (2) محمّد بن عمر واقدى در «المغازى»، ج 1، ص 41، فارسى و ج 1، متن عربى به نقل از محمّدبن صالح به نقل از عاصم بن عمر به روايت از محمود بن لبيد، اين سند تاريخى را ثبت كرده است:
«همين كه پيامبر، كنار چاه بدر فرود آمد، براى آن حضرت سايبانى از شاخه هاى خرما ساختند و سعد بن معاذ در حالى كه شمشير خود را به گردن آويخته بود، بر در سايبان ايستاد و پيامبر و ابوبكر وارد سايبان شدند.»
ص: 167
در اين سند تصريح شده است كه سايبان مزبور از جريد (/ شاخه هاى خرما) ساخته شده بود و اين با وجود نخل هاى بدر و عدم دسترسى مسلمانان به خيمه و خرگاه، كاملًا مطابق با واقع است و اكنون نيز در بيابان هاى حجاز و مجاور قريه ها از اين نوع سايبان ها كه با سعف (برگ هاى بلند درخت خرما) ساخته شده، به وفور ديده مى شود.
ابن سعد به اجمال نوشته است:
«و بُني لرسول عريش من جريد، فدخله النبيّ و أبو بكر الصديق و قام سعد بن معاذ على باب العريش متوشّحاً بالسيف». (1) نگرانى سعد بن معاذ ناشى از آن است كه عريش، دقيقاً در محلّى قرار داشته است كه بت پرستان قريش هر آن مى توانستند به آن حمله كنند. اين امر از موقعيّت مكانى عريش كه در نزديكى هاى «عدوةالقصوى»- محلّ استقرار مشركين- قرار داشته است، حكايتى آشكار دارد كه بعداً به بيان آن مى پردازيم.
بيهقى (2) و ابن كثير (3)، به سند تاريخى مذكور كه همان گفته هاى عبداللَّه بن ابى بكر بن حزم و مورد تصريح ابن اسحاق بوده، استناد كرده اند. ابن كثير در خصوص نگرانى مسلمانان در حراست از جان محمّد صلى الله عليه و آله تصريح دقيق ترى آورده است:
«و كان سعد بن معاذ- رضي اللَّه عنه- واقفاً على باب العريش متقلّداً بالسيف و معه رجال من الأنصار يحرسون رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خوفاً عليه من أن يَدْهمه العدو من المشركين». (4)
ص: 168
مسلمانان در طول تاريخ، مكان اين عريش را گرامى داشتند و بر آن جايگاه، مسجدى بنا نهادند؛ تا ياد حضور پيامبر صلى الله عليه و آله را در عريش بدر زنده نگه دارند.
سمهودى ذيل وصف مساجد بين مكّه و مدينه در باره مسجد بدر مى نويسد:
«مسجد بدر: كان العريش الذي بني لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم بدر عنده و هذا المسجد معروف اليوم بقرب بطن الوادي بين النخيل و العينُ قريبه منه». (1) مشهور بودن چنين مسجدى در عصر سمهودى- يعنى سده 9- 10 هق- آن هم در مجاورت چشمه اى جارى، نشانه ديرينه تاريخى آن در ازمنه قبل از حيات اوست.
مقدّسى بشارى جغرافى دان مشهور در «احسن التّقاسيم فى معرفةالأقاليم»، ص 82، 38، چاپ ليدن، بريل، 1906. م كه خود در ميانه سال هاى 336- 380 هجرى قمرى مى زيسته است، در ذيل وصف جغرافيايى «جزيرةالعرب»، از بدر با وصف «مدينة صغيرة من نحو الساحل» ياد كرده و مى نويسد:
«ثم عين النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و موضوع الوقعة و مساجد بناها ملوك مصر ...». (2) اين تصريح به خوبى نشان مى دهد كه ميدان واقعه بدر و چشمه آبى كه كنار عريش بوده و مساجدى كه پادشاهان مصر نسبت به آن اهتمام ورزيده اند، مى تواند انگيزه قدسيّت يا مستندات پذيرفته شده اى در خصوص بدر باشد و قرن ها بين مسلمانان و اهالى محل از شهرت و معروفيّت برخوردار بوده است.
ص: 169
مسلّم است كه موقعيّت العريش در ايّام توقّف محمّد صلى الله عليه و آله و وقوع حادثه به نحوى بوده كه اوّلًا بر بلندى و مُشرف بر ميدان روبروى آن، جاى داشته و دو موضع عدوةالدنيا در سمت راستش و عدوةالقصوى در سمت چپش بوده است. به مرور كه اين پستى ها و بلندى ها در اثر گسترش شهر و رفت و آمدها از بين رفته است، دقيقاً نمى توان معلوم ساخت كه آيا مسجدى كه در مكان عريش ساخته شده، دقيقاً در همان موضع عريش است و يا اندكى اين سو و آن سو شده است؟
حقير كاتب، بناى فعلى مسجد عريش را بر شنزار بدر و كنار نخلستان ها و چشمه آبى كه منتهى به جاده آسفالته مى شود، ديدم. اهالى بدر همزبان با تاريخ، اين مسجد را محلّ عبادت هاى محمّد صلى الله عليه و آله در عريش مى دانند.
مسجد جديدالبناى عريش كه جايگزين بناهاى قديمى آن شده است، مستطيل شكل و داراى مناره اى برافراشته بر ميدان بدر است و شبستان نمازى كه معدودى از زائران و عاشقان راه محمّد صلى الله عليه و آله، با اداى نماز، ياد تاريخى و حضور پيامبر صلى الله عليه و آله را در اين مكان، گرامى مى دارند، مورد ديدار و حضور مكرّر حقير قرار گرفت. هر سال در ظاهر بنا، تغييرات كوچكى را مشاهده مى كردم. سبك بنا با توجّه به وزش طوفان هاى شنى و بادهاى تند و گرم منطقه، از تنوّع معمارى و يا هنرى خاصّى برخوردار نيست. با اين همه هيبت تاريخ معنوى چهارده قرن، به آن شكوه خاصّى بخشيده است.
چشم اندازى كه حقير از روى بام مسجد مشاهده كردم، دقيقاً با اسناد تاريخى و اوصاف ميدان بدر سازگار است و مغايرتى ندارد و همانطور كه گفته شد، هم بر ميدان واقعه كه اكنون به صورت قبرستان عمومى بدرى ها درآمده و هم بر دو موضعِ «قُصوى» و «دُنيا» مسلّط است.
اين موقعيّت را در تصاويرى كه در سفرهاى متعدّد از آن تهيّه كردم، در اين كتاب به ثبت مى رسانم؛ تا اگر پژوهندگان تاريخى، اين تحقيق را در آينده پى گيرند، در خصوص اين برهه از زمان، سند و يادى داشته باشند.
پيكره هاى 3- 1؛ 4- 1؛ 5- 1؛ 6- 1؛ 7- 1
ص: 170
آن تعداد از صحابه پيامبر كه در جنگ بدر، به دست بت پرستان قريش كشته شدند، به استثناى «عبيدة بن الحارث» از بنومطلب بن عبدمناف كه او را «شيبة بن ربيعه» به شهادت رساند و به تصريح واقدى: «فدفنه النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالصّفراء» (1)، مابقى شهيدان در يك جا در ميدان بدر به خاك سپرده شدند.
در اين كه شهيدان مزبور، چهارده تن بودند (شش تن از مهاجران و هشت تن از انصار) اختلاف مهمّى در منابع تاريخى وجود ندارد.
بر اساس مدارك ابن سعد (2)، ابن كثير (3)، ابن اسحاق (4)، محمّد بن عمر واقدى (5)، نويرى (6)و ... نام شهيدان صحابه از اين قرار است:
1- عُمير بن ابى وقّاص: برادر سعد بن ابى وقّاص از «بنوزهره» كه عمرو بن عبدود العامرى او را به قتل رساند. (7) 2- ذوالشَّمالين: ابن عبد عمرو بن نَضْلة الخزاعى حليف بنى زهره. (8) 3- عاقل بن ابى البُكير: از سابقين و اوّلين در اسلام بود كه نامش نخست غافلا بوده و پيامبر او را عاقل خواند. (9) 4- مِهْجَعْ: مولى عمر بن الخطاب كه عامر بن الحضرمى او را به قتل رساند. (10)
ص: 171
5- صفوان بن بَيْضا: به اختلاف او را ابن وهب، ابن اهيب وابن سهل بن ربيعه نوشته اند. (1) 6- سَعد بن خَيْثمه: ميزبان محمّد صلى الله عليه و آله در قبا. (2) 7- «مُبَشِّر بن عبدالمنذر بن زنبر» برادر ابولبابه. (3) 8- يزيد بن الحارث (ابن فُسْحُم): انصارى خزرجى كه پيامبر بين او و ذوالشِّمالين پيوند برادرى بست. (4) 9- «عُمير بن الحُمام ابن الجموح بن زيد»: محقّقان از اشتياق او به شهادت ذيل اين حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله يادها كرده اند:
«و الذي نفسي بيده لا يقاتلهم اليوم رجل فيقتل صابرا محتسباً مقبلًا غير مدبّر إلّا أدخله اللَّه الجنّة» (5) 10- «رافع بن المُعلّى بن نودان» كه از قبيله بنوزريق بود و او را عكرمة بن ابى جهل به قتل رساند. (6) 11- «حارثة بن سراقة بن الحارث بن عدى» از بنوالنّجار انصارى كه مادرش «ربيع بنت النضر» عمّه انس بن مالك بود. (7) 12 و 13- عوف و مُعَوّذ بن «الحارث بن رفاعه» كه دو برادر از فرزندان عَفرا بودند (8) كه بعضى آنها را عوذا و عوف خوانده اند. (9)
ص: 172
پيامبر صلى الله عليه و آله خود، يارانش را با اندوه و تأثّر به خاك سپرد. «مجلسى» در «البحار» ياد مى كند:
«پيامبر به جاى پنج بار تكبير، بر شهداى بدر 97 بار اللَّه اكبر گفت.» (1) قبور شهيدان بدر در طول تاريخ حجاز مورد زيارت همه زائران اين سرزمين قرار داشته است. مطمئنّاً بناى مشخّصى در تاريخ از اين قبور- مستقل از قبرستان اهالى بدروجود داشته است. در مقطعى كه به زيارت و ديدار پژوهشى اين منطقه نائل آمدم، مشاهده كردم كه موقعيّت قبور شهدا در ميان قبرستان عمومى بدر واقع شده و مانند همه مقابر عربستان، مسطّح و بى نام و نشان است. تنها چهار ديوارى كوتاه و پوشيده از سيمان سفيد كه با ميله هاى آهنى حصاربندى شده، اين قبور را از ديگر گورها جدا مى كند و بدان تشخّصى خاص مى بخشد.
قبرستان عمومى نيز به طور كامل با ديوار حصاربندى شده است و كنار درب اصلى آن، بنايى براى انجام مراسم مردگان و اسكان متصدّى آن ساخته اند.
تصاويرى كه از اين مكان تهيّه كردم و در اين كتاب ارائه مى شود، مربوط به سال هاى 1354 و 1357 ه. ش. است. تلاش كرده ام كه چشم انداز موقعيّت قبور شهدا را در ميدان نبرد (/ سهل بدر) از نماى دور و نزديك، به تصوير بكشم؛ تا وضعيّت اين قبور را در ارتباط با كوه اسفل و دو تپّه عدوةالدنيا و عدوةالقصوى نشان دهم و نيز بناى فعلى قبور را در ميانِ ديگر قبور كه به رسم مسلمانان عربستان، از تكّه هاى سنگ سخت مشخّص شده اند، ارائه دهم. همچنين تصويرى از همسرم به پاس پانزده سال همدردى و كوشش او براى امكان بخشيدن به تنظيم اين كتاب و مساعدت هايش در طىّ سفرهاى پژوهشى به چاپ مى رسانم.
پيكره هاى 8- 1؛ 9- 1؛ 10- 1؛ 11- 1؛ 12- 1؛ 13- 1 و 14- 1
ص: 173
با اين دو نام، نخستين بار در آيه 42 از سوره انفال آشنا مى شويم. چنين پيداست كه مراد از آنها، دو منطقه جغرافيايى واقعه بدر بوده است. اگر چه مخاطبان آيه، ابهامى در فهم آن نداشته اند، ولى پژوهندگان قرون بعد، تأمّل بر شناخت جغرافيايى اين دو منطقه را در فهم آيه ضرورتى اجتناب ناپذير دانسته اند. در اينجا بى آن كه در انبوهى از مفاهيم مختلف سردرگم شويم، به همان شيوه اوّليّه سعى مى كنيم به درك و ذهنيّت نخستين راهيانِ بدر بازگرديم و آن را بشناسانيم.
در آيه يادشده مى خوانيم:
إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوى وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ ....
«هنگامى كه شما در كناره نزديكتر بوديد و آنها در كناره دورتر بودند و كاروان، پايين تر از شما.» (1) در اين آيه، با سه قسمت مهمّ واقعه بدر روبرو مى شويم:
- بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا
- بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوى
- الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ
طبرسى، «عُدوه» را كنار وادى دانسته است. (2) هر وادى دو كناره دارد كه هر يك را عُدوه گويند و «دنيا» مؤنّث «ادنى» به معناى نزديكتر است. بر عكس، «قصوى» مؤنّث «اقصى» است و «دورتر» معنى مى دهد. بنابر اين منظور از «عدوةالدنيا» كنار وادى نزديك تر است كه طبق تصريح آيه، مسلمانان در آنجا حضور يافتند و «عدوةالقصوى» كنار وادى دورتر است كه قريشيان در آن منزل گزيدند و «الرّكب» جمع راكب، به معناى كاروان يا سواران است و اشاره به كاروان ابوسفيان دارد كه «أسفل منكم»-/ يعنى پايين تر
ص: 174
از شما- قرار داشت.
طبرسى در ذيل: إِذْ أَنْتُمْ ... به حديثى از ابن عبّاس استناد مى كند:
«منظور اين است كه خداوند قادر است كه شما را يارى كند؛ زيرا هنگامى كه در كنار وادى نزديك به مدينه بوديد و ذلت و زبونى دامن گير شما شده بود، شما را يارى كرد و «هُم بالعدوة القصوى»؛ يعنى: مشركين هم در آن طرف وادى كه از مدينه دورتر بود، فرود آمده بودند و «الركب اسفل منكم»؛ ابوسفيان كه همراه كاروان بود، در محلّى پايين تر در طرف ساحل دريا قرار داشتند.»
طبرسى در ادامه به گفته كلبى استناد مى كند كه بر اساس آن كاروان ابوسفيان در سه ميلى ساحل دريا بودند.
قرطبى، «العدوه» را كه هم به ضمّ عين (عُدوة) و هم به كسر آن (عِدوه) خوانده مى شود، «جانب الوادى» معنا مى كند و در باره واژه «الدّنيا» معتقد است:
«فالدنيا كانت ممّا يلي المدينة، و القصوى ممّا يلي مكة» يا: «أنتم نزول بشفير الوادي بالجانب الأدنى إلى المدينة، و عدوّكم بالجانب الأقصى».
و در باره الرّكب أسفل منكم صريحاً مى نويسد: «يعنى ركب أبي سفيان و غيره». (1) از مفسّران جديد، سياق «رشيد رضا» را مورد توجّه قرار مى دهيم كه او نيز همين استنباط و درك را از آن روزگاران، ادراك كرده است:
«العدوة ... جانب الوادي و هي من العدوّ «كالغزو» الذي معناه التجاوز ... و الدنيا مؤنث الأدنى و هو الأقرب و القصوى مؤنث الأقصى و هو الأبعد.
المراد بالمركب العير التي خرج المسلمون للقائها ... في مكان أسفل من مكانكم و هو ساحل البحر». (2)
ص: 175
از قدماى امامى مذهب «على بن ابراهيم قمى» از اعلام سده 3- 4 ه. ق. در تفسير خود در ذيل آيه فوق الذّكر مى نويسد:
«يعنى قريشاً حيث نزلوا بالعدوة اليمانية و رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حيث نزل بالعدوة الشامية».
و در خصوص «الرّكب اسفل منكم» همان روال مفهومى همگان را مى پيمايد و مى گويد: «و هي العير التي افلتت ...». (1) ابوالفتوح رازى ذيل اجزاء آيه يادشده مى نويسد:
«رسول باعلى الوادى فرود آمده بود و مشركان باسفل الوادى و ابوسفيان كاروان را به كنار دريا برد تا به مكّه آورد.» (2) از عوالم مفسّران و واژه شناسان خارج مى شويم و در منابع سيره و تاريخ و جغرافيا، موضوع را مورد پژوهش قرار مى دهيم:
ابن اسحاق در كتاب خود نخست به ماجراى تحقيق مسلمانان از دو تن از قريشيان كه در بدر دستگير شده بودند، اشاره مى كند كه پيامبر به آنها فرمود:
«أخبرني عن قريش، قالا: هم و اللَّه وراء هذا الكثيب الذي ترى بالعدوة القصوى (و الكثيب: العَقَنْقَل) فقال لهما رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: كم القوم؟ قالا: كثير ...». (3)
ص: 176
از اين سند تاريخى صريحاً متوجّه مى شويم كه «الكثيب» تپّه اى در بدر بود و آن تپّه در وادى دورتر يعنى: عدوةالقصوى قرار داشته است و قريش، پشت آن تپّه در وادى دورتر موضع گرفته بودند.
ابن اسحاق توضيح بيشترى از موقعيّت «الكثيب العَقَنْقَل» ارائه مى كند:
«و مضت قريش حتّى نزلوا بالعدوة القصوى من الوادي، خلف العقنقل و بطن الوادي و هو يَلْيَل بين بدر و بين العقنقل، الكثيب الذي خلفه قريش، و القلب ببدر في العدوةالدنيا من بطن يليل إلى المدينة». (1) در اين اسناد كه يك سوى آن تاريخ و سوى ديگرش جغرافياى وقايع تاريخى بدر است، قريشيان در عُدوةالقُصواى وادى، منزل گزيدند و آن مكان پشت عَقَنْقَل است؛ و بين بدر و عَقَنْقَل، يليل قرار دارد و آن وادى بدر است كه:
«يمرّ بالصفراء ثمّ ينحدر إلى بدرو يصب في البحر بقرب الرايس جنوب ينبع». (2) چنين موقعيّتى از نظر جغرافيايى به نحوى بوده كه پيامبر از حول و حوش عريش مى توانسته آن را بنگرد و جمله «فلمّا رآها رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- تَصوَّب من العَقنقَل» اشاره به همين مكان دارد.
بنابر اين چون عدوةالقصوى، سمت يمانى يا جنوبى منطقه بدر بوده، لذا در حدّ فاصل بين بدر و انتهاى وادى- كه به عدوةالقصوى شهرت يافته- تپّه يا الكثيب قرار داشته است و قريشيان در پس آن، خود را براى حمله آماده مى كردند.
اين نشانه را از سندى ديگر كه واقدى هم مانند ابن اسحاق آن را در كتابش آورده است، پى مى بريم ومى يابيم كه تپّه مذكور درحدّ فاصل وادى و «سهل بدر» سنگى و ريگى
ص: 177
بوده است. (1) برعكس مسلمانان، در كناره حدّ نهايى وادى صفراء قرار داشتند كه در واقع عدوةالدّنيا يا سمت شامى ميدان بدر (/ سهل بدر) و در دامنه كوه اسفل بوده است. (2) براى شناخت چنين موقعيّتى از محيط جغرافيايى بدر، ساعت ها در اين محل جستجو كردم و در تطبيق مستندات تاريخى با وضعيّت فعلى جغرافيايى، تأمّل ها نمودم؛ تا اين كه به چگونگى موقعيّت جغرافيايى وقايع بدر وقوف يافتم. ساعت ها بر تپّه ريگى مجاور سهل بدر كه در پس آن عدوةالقصوى قرار دارد و دقيقاً در سمت جنوبى بدر واقع شده، وقت صرف كردم؛ تا توانستم تصاوير مستندى از آن تهيّه كنم.
پيكره هاى 15- 1؛ 16- 1؛ 17- 1
چنانچه گفتيم «عُدوةالدّنيا» در كناره وادى و در سمت شامى بدر واقع شده است؛ يعنى در شنزارهاى شمالى و مجاور تپّه هاى شنى آن. وقتى مقابل كوه اسفل و ميدان واقعه قرار مى گيريم، تپّه سنگى (عدوةالقصوى) دقيقاً در سمت چپ آن و تپّه شنى در سمت راست آن نمايان است. مسلمانان در هنگام جنگ، از پشت تپّه شنىِ عدوةالدّنيا كه مُشرف بر ميدان واقعه، است، عازم ميدان شده اند. اين شنزارها امروز نيز به استثناى محدوده شهر همچنان باقى و دست نخورده است.
اكنون قسمتى از سهل بدر به صورت قبرستان عمومى و قسمتى ديگر همچنان با انبوهى از شن هاى دامنه كوه اسفل، چشم اندازى تاريخى دارد.
حركت در اين شنزارها سخت و غالباً ناممكن است و هر پژوهنده اى با ملاحظه اين مستندات تاريخى مطمئن مى شود كه منزلگاه مسلمانان، بى آب بوده و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله با سكونت در اين محل، متحمّل سختى هاى فراوانى شده اند. حقير، سه تصوير كاملًا دقيق از تپّه شنى عدوةالدّنيا كه مسير و منزلگاه مسلمانان بوده، تهيّه كردم. (3)
ص: 178
اكنون اجزاء مختلف اين منطقه جغرافيايى را به هم پيوند مى زنيم تا ببينيم: اوّلًا نقشه جغرافيايى فعلى آن چگونه است؟ و ثانياً نقشه جغرافيايى تاريخى آن با توجّه به موقعيّت فعلى چگونه بوده است و ثالثاً نقشه مسير كاروان ابوسفيان در منطقه وسيع بدر، وادى صفراء، مكّه و مدينه چگونه بوده است؟
ص: 179
ص: 180
سهيلى متوفّاى 581 ه. ق. در كتاب خود پس از آن كه مى نگارد: «احد نام كوهى مشهور در مدينه است» وجه تسميه آن را «لتوحّده و انقطاعه عن جبال أخر هناك» (1) دانسته است. (2) در بطن اين معنى اشارتى به توحيد دارد؛ زيرا:
«وقدكان عليه السلام يحبّ الإسم الحسن ولا أحسن من اسم مشتق من الأحدية و قد سمّى اللَّه هذا الجبل بهذا الاسم ... و ذلك يشعر بارتفاع دين الأحد و علّوه». (3) ابن منظور (4) و زبيدى (5) و فيروزآبادى (6) تنها به بيان اين كه احُد (به ضمّتين) نام كوهى در مدينه است، بسنده كرده اند.
از لغت كه بگذريم، به معرفت جغرافى دانان مى رسيم كه همگان احد را كوهى در
ص: 181
شمال مدينه خوانده اند. «ياقوت حموى» آراء قدماى خود را به اختصار چنين تحرير كرده است:
«أُحُد: بضمّ أوّله و ثانيه معاً، اسم الجبل الّذي كانت عنده غزوة أُحُد، و هو مرتجل لهذا الجبل و هو جبل أحمر ليس بذي شناخيب، و بينه و بين المدينة قرابة ميل في شماليها ...». (1) اوراق متون كهن جغرافياى مسلمانان را به كنارى مى نهم و خود كه روزهاى متعدّدى نظاره گر اين كوه بودم و گوشه ها و جوانب آن را مى نگريستم، به ياد مى آورم كه آن را كوهى امتداد يافته درد و سمت شرقى و غربى شمال مدينه ديدم. وقتى اندازه اش گرفتم، 6000 متر امتداد آن بود و به صورت مجموعه پيوسته اى از سلسله جبال كوچك و بزرگ و در عين حال كاملًا مجزّا و مستقل از ديگر كوه هاى اطراف مدينه جلوه گرى مى كرد.
رنگ عمومى كوه، قرمز متمايل به قهوه اى است؛ ولى چون به آن نزديكتر شويم و بر فراز آن به جستجو بپردازيم، مى بينيم كه پاره سنگ هاى گرانيتى اين كوه، از رگه هاى مختلف الألوانى چون سبز، سياه، زرد و خاكسترى تشكيل شده اند. پيكره: 1- 2
فاصله بين شهر مدينه و كوه احد، دشت پهناورى است كه منتهى اليه حدّ شمالى آن در دامنه كوه را وادى قناة گفته اند. آبى كه در اين وادى جريان دارد، از طائف سرچشمه گرفته و از طريق حرّه شرقى مدينه عبور مى كند؛ سمت جنوبى دامنه احد (محاذى قبر حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله) را سيراب مى نمايد و تا زغابه ادامه مى يابد.
«زغابه» به ضمّ زاء محلّى است در نزديكى هاى مدينه كه در آخر وادى عقيق، يعنى در شمال غربى شهر مدينه جاى دارد. آب هاى جارى در وادى قناة، به كليّه وادى هاى مدينه چون وادى بطحان، رانوناء و مذييب در غرب و جنوب مدينه و وادى عقيق در امتداد كامل غرب مدينه از شمال تا جنوب متّصل مى شود.
حدّ فاصل شهر و كوه احد، دشتى مسطّح و عموماً غيرمسكونى و تنها در چند نقطه
ص: 182
مزروعى است. اين وضعيّت به خوبى مى تواند موقعيّت زمان پيامبر صلى الله عليه و آله را نشان دهد.
متأسّفانه اين اصالت تنها تا اواسط سده 14 ه. ق. برجاى ماند و از آن ايّام به بعد، به علّت گسترش شهر و هجوم باديه نشينان به اطراف و اكناف مدينه، اين دشت كه مى توانست بسيارى از اسناد تاريخى مربوط به تاريخ مدينه- عموماً- و تجاوز قريشيان را به مدينه خصوصاً- نشان دهد، به مرور زمان در پوشش ساختمان ها محو و به دست فراموشى سپرده مى شود.
تصويرى را كه ابراهيم رفعت پاشا در سال هاى 1318- 1325 ه. ق. از اين دشت، دقيقاً در حدّ فاصل كوه سلع و احد تهيّه كرده است، آن اصالت قديمى را بر ما آشكار مى سازد. پيكره 2- 2
اين تصوير به خوبى مى تواند با اسلايدى كه حقير در سال 1354 ه. ش. از اين موقعيّت تهيّه كردم، مورد مقايسه و پژوهش قرار گيرد. طبيعى است كه از آن ايّام تا اين روزها كه به نگارش و تدوين نهايى كتاب مشغولم، شش سال مى گذرد و در اين مدّت دشت، از ساختمان ها و جاده ها پوشش بيشترى يافته است. پيكره 3- 2
ص: 183
در سمت شمالى كوه احد (پشت آن) كوه كوچكى قرار دارد كه برخى از مُستندات، آن را «ثور» خوانده اند و اين «ثور»، غير از كوه معروفى است كه به همين نام در مكّه مى باشد.
ابوداود در كتاب «سنن» از پيامبر گفته اى را در معلوم ساختن حدود حرم مدينه ثبت كرده است كه رسول خدا گفت: «المدينة حرامٌ ما بين عائر إلى ثور ...». (1) مسلم در «الصحيح» همين حديث را از طريق ابوبكر بن ابى شيبه از على بن ابى طالب آورده است؛ با اين تفاوت كه مسلم به جاى كلمه عائر، همان تلفّظ مشهور عَيْر را ثبت كرده كه: «المدينة حرم ما بين عير إلى ثور». (2)ولى بخارى در كتاب «الصّحيح» حديث را از محمّد بن بشار به نقل از عبدالرّحمان و او از سفيان به نقل از اعمش از ابراهيم التّيمى از پدرش و او از علىّ بن ابى طالب روايت كرده است، با اين تفاوت كه از ذكر كلمه ثور خوددارى نموده، مى نويسد:
«عن النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ... المدينة حرم مابين عائر إلى كذا». (3) قيد كلمه «كذا» به جاى نام «ثور» موجب گرديد كه بعضى از فحول، نسبت به بود و نبود كوهى هم نام ثور در مدينه پژوهش هايى انجام دهند.
آنچه مسلّم است كوه كوچكى در قسمت شمالى مدينه و پشت كوه احد وجود دارد و عدّه اى كه حدود حرم را از «عير تا ثور» دانسته اند، نظر به همان كوه كوچك داشته اند. (4)
ص: 184
نورالدّين سمهودى صريحاً نوشته است:
«أما ثور- بالمثلثة بلفظ الثور فَحْل البقر- فجبل صغير خلف أُحُد». (1) ظاهراً اوّلين كسى كه نام «ثور» را بر كوه كوچك سمت شمالى احد اطلاق كرد، «عفيف الدّين عبدالسّلام بن محمّد بن مزروع بصرى» متوفّاى 669 ه. ق. بود كه محبّ الدين طبرى در «الأحكام» عبارت او را چنين ثبت كرده است:
«إنّ حِذَاء أُحُد عن يساره جانحاً إلى ورائه جبل صغير يقال له ثور». (2) جمال مطرى در «تاريخ المدينه» مى گويد:
«ثور: إنّه خلف أُحد من شماليه مدور، صغير يعرفه أهل المدينة خلف عن سلف». (3) و «ابوالعباس بن تيميّه» هم عقيده با اينان تصريح مى كند:
«عير جبل عند الميقات يشبه العير و هو الحمار و ثور جبل في ناحية أُحُد و هو غير جبل ثور الذي بمكة». (4) «نووى» در كتاب خود ابراز كرده است كه ثور، نام كوهى در مدينه نيست و به گفته قاضى عياض (متوفّاى 544 ه. ق.) در شرح صحيح تمسّك جسته و به
ص: 185
نقد حديث مذكور و قيد كلمه «كذا» به جاى «ثور» در «صحيح بخارى»، نظر داده است كه:
«أكثر الرواة في كتاب البخاري ذكروا عيراً و أمّا ثور فمنهم من كنى عنه بكذا و منهم من ترك مكانه بياضاً لأنّهم اعتقدوا ذكر ثور هنا خطأ». (1) ابن حجر عسقلانى (2) به نظريه ابن التين اشاره و ميل كرده كه:
«إنّ البخاري أبهم اسم الجبل عمداً لأنّه غلط فهو غلط منه، بل ابهامه من بعض رواته». (3) و مازرى متوفّاى 536 ه. ق. در «المُعْلم بفوائد مسلم» صراحت دارد كه:
«قال بعض العلما ثور هنا و هم من الراوي و انّما ثور بمكة، قال و الصحيح أُحُد». (4) قبل از اينان «ابوعبيد قاسم بن سلام» متوفّاى 224 ه. ق. به تفصيل، حديث مذكور را نقد كرده و آن را روايت اهل عراق دانسته و ابراز كرده است كه اهالى مدينه از وجود چنين كوهى در مدينه اظهار بى اطّلاعى كرده اند. لذا به اين باور است كه بايد حديث «ما
ص: 186
بين عير إلى أُحُد» صحيح باشد. بدين روال و لحاظ بسيارى از اهل حديث به لفظ طبرانى صحّه گذارده اند كه:
«إنّما بين عير و أُحُد حرام حرّمه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-». (1) جغرافيدانان مسلمان نيز كه ما را از امكنه و بُلدان ارض آگاه كرده اند، كوهى را به نام ثور در مدينه نمى شناسانند و در اين مورد تنها به نكته سنجى ياقوت حموى در «معجم البلدان» بسنده مى كنيم كه مى نويسد:
«أهل المدينة لايعرفون بالمدينة جبلًا يقال له ثور، و انّما ثور بمكة، قال:
فيرى أهل الحديث أنّه حرم ما بين عير إلى أُحُد». (2) سپس سعى در جمع بندى نظرگاه هاى متناقض نموده مى نويسد:
«و قال غيره إلى بمعنى مع، كانّه جعل المدينة مضافة إلى مكة في التحريم، و قد ترك بعض الرواة موضع ثور بياضاً ليبين الوهم و ضرب آخرون عليه، و قال بعض الرواة: من عير إلى كُدى، و في رواية ابن سلام: من عير إلى احد، و الأول أشهروَ أشدُّ ...». (3) ابواسحاق حربى از قرن سوم هجرى وقتى در كتاب خود «المناسك و اماكن طرق
ص: 187
الحج و معالم الجزيره»، به موضوع «و حول المدينة من الجبال» (1) مى رسد، تمامى كوه هاى اطراف مدينه را برمى شمارد؛ ولى نامى از «ثور» نمى برد. «فيروزآبادى»، ثور را تصحيف و صحيحِ آن را «الى احد» دانسته است (2)؛ زيرا «ثور إنّما بمكة ...» ولى مشارٌاليه در كتاب ديگرش به آراء كسانى كه ثور را در مدينه دانسته و آن را غير از ثور مكّه خوانده اند، روى آورده است. (3) شايد از اين روى است كه عبدالقدّوس انصارى از محقّقان مدنى و مدينه شناس به اين باور رسيده اند كه كوه كوچكى كه در پشت كوه احد قرار دارد و از مسير فرودگاه مدينه نمايان است، «ثور» مى باشد (4).
حمد الجاسر نيز با جمله: «و حقق وجود جبل ثور، وراء أُحُد». به اين نظريّه روى آورده است. (5) به هر حال آنچه براى ما اهمّيّت دارد، اين است كه كوه احد، حدّ حرم و يا حدّ شمالى- جنوبى مدينه، در حرم مدينه، قرار دارد؛ اگر چه اين حقير معتقد است كوهى كه «على حافظ» به آن اشاره مى كند، در جنوب شرقى كوه احد و به نام صرار مى باشد و آنچه كه از مستندات تاريخى حاصل نگارنده شده است، نمى تواند رأى «عبدالقدّوس انصارى» و على حافظ و تبعيّت حمد الجاسر را مورد تأييد قرار دهد و لذا اين مطلب را بايد موضوعى مورد اختلاف و حاوى آراء متفاوت دانست. در ميان محقّقان معاصر اگر چه «محمّد فؤاد عبدالباقى» به دفاع از آن نظريّه برخاسته است؛ (6) ولى تحقيقات «سيّد ابراهيم العيّاشى» كه خود از محقّقان مشهور مدنى و مدينه شناس است، خلاف آن را
ص: 188
براى ما اثبات مى كند. (1) عبارت ابوعبيد اين است:
«هذا حديث أهل العراق، و اهل المدينة لايعرفون بالمدينة جبلًا يقال له ثور، و انما ثور بمكة. قال ابوعبيد: سألت عن هذا اهل المدينة فلم يعرفوه، امّا عير فبالمدينة.» (2) عبارت ابن منظور (3) از اين قرار است:
«هما جبلان بالمدينة و قيل: لايعرف بالمدينة جبل يسمى ثوراً و إنّما ثور بمكة» (4)
احد، كوهى برافراشته، چه به لحاظ حرم مدينه و چه به اعتبار نشانى از واقعه دلخراش هجوم قريشيان به مردم پاك مدينه و قتل و جنايت آنها از شهرت خاصّى در تاريخ اسلام برخوردار است.
زائران، سيّاحان، مورّخان و جغرافى دانان، همدوش با عارفان و عالمان مسلمان در قرن هاى متمادى به نظاره آن ميل داشته اند و وقتى در جوارش قرار مى گيرند، معنويّتى جوشان مى يابند كه آنان را به دوران حيات پيامبر مى كشاند.
زيباترين بيانى كه در ميان احاديث، از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله در باره يكى از مناظر
ص: 189
طبيعى شنيده شده و سخنى كه مُبيّن خوشايندى از ديدن يك منظرگاه طبيعى، بر لسان محمّد صلى الله عليه و آله جارى شده و به گوش مسلمانان رسيده است، گفته آن حضرت در باره كوه احد است كه:
«هذا جبل أُحُد يُحِبّنا و نُحِبُّهُ»؛ «اين كوه احد دوستمان دارد و دوستش داريم.»
اين حديث را «بخارى» به همراه سلسله اسنادش از انس بن مالك و ابى حميد ثبت نموده (1) و مكرّراً مورد استناد قرار داده است. (2) همچنين «مسلم» به سلسله اسنادش از انس بن مالك و احمد بن حنبل در «مسند» (3) و نيز ابن ماجه (4) و قمى (5) بدان اشاره كرده اند. ابوحميد ساعدى روايت مى كند:
«قال أقبلْنا مع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- من غزوة تبوك حتّى إذا أشرفنا على المدينة، قال: هذه طابة و هذا أُحُد، جبل يحبّنا و نحبّه». (6) ابن حجر عسقلانى در كتاب خود اشاره مى كند كه عدّه اى از عالمان در معنى حديث معتقدند:
«إنّه على حذف مضاف والتقدير أهل أُحُد و المراد بهم الأنصار لأنّهم جيرانه». (7)
ص: 190
به اين گفته، نووى دمشقى در كتاب خود تصريح مى كند. (1) عدّه اى ديگر از عارفان حديث گفته اند:
«إنّه قال ذلك للمسرة بلسان الحال إذا قدم من سفر لقربه من أهله و لقياهم و ذلك فعل من يحب بمن يحبّ». (2) اين نگرش با آنچه ابن كثير در كتابش آورده است، سازگار است. ابن كثير گويد:
«لأنّه كان يبشره بقرب أهله إذا رجع من سفره كما يفعل المحبّ». (3) و به سياقى ديگر:
«إنّه كان يبشره إذا رآه عند القدوم من أسفاره بالقرب من أهله و لقائهم و ذلك فعل المحبّ». (4) به غير از اين تعابير نزديك به ذهن و تاريخ، تفاسيرى مبتنى بر اين كه:
«يحتمل أنّ اللَّه خلق فيه الروح فأحبّ النبيّ».
در كتاب ها مشاهده مى شود كه كمتر مورد توجّه محقّقان قرار گرفته است. (5) حقير فكر مى كند چون بيان پيامبر صلى الله عليه و آله با توجّه به متن حديث، «في حال رجوع من
ص: 191
الحج» و در روايت ابوحمدى در حالى بوده است كه «رجع من تبوك و أشرف على المدينة» لذا مسلّم است كه هنگام نزديك شدن به شهر مدينه و پيداشدن كوه احد از دور، اين اظهار دلبستگى اتّفاق افتاده است؛ در نتيجه با تعابير گروه اوّل، مطابقت معقولى دارد. (1) خاصه در متن حديثِ انس بن مالك تأكيد مى شود:
«إنّ رسول اللَّه طلع له أُحُد فقال: هذا ...». (2)
ميدان واقعه نبرد قريشيان با مسلمانان، زمين مسطّحى است كه از سمت شمال به كوه احد و از جنوب به وادى قناة و تپّه رماة محصور شده است.
«رماة» در لغت از ريشه «رمْى» به معناى تيرانداختن است و اشارت به آن دارد كه در واقعه مذكور، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تيراندازانى را كه به گفته اقشهرى: پنجاه تن بودند، بر آن مستقر نمود. (3) و چون در دامنه شمالى آن، دو چشمه آب وجود دارد، آن كوه را «عينين» (يا عينان) خوانده اند (4) و به «الكظامه» نيز شهرت يافته است. (5) اين دو چشمه را «معاوية بن ابى سفيان» حفر نمود و آبش را جارى كرد. موقعيّت آنها دقيقاً مابين شهداء احد و قبّةالثّنايا است. با توجّه به اين كه چشمه مذكور ظاهراً از كارهاى عمرانى امويان بوده، به خوبى نشان مى دهد كه قدمت هر دو نامِ عينين و رماة، به سده اوّل هجرى باز مى گردد و نه به تاريخ يثربِ قبل از اسلام. (6) در سال هايى كه حقير، توفيق ديدار از ميدان نبرد احد را داشتم، بر تپّه رماة، خانه هاى متعدّدى احداث شده بود؛ طورى كه همه راه ها تا فراز آن مسدود بود. مؤلّف با
ص: 192
لطف و مهمان نوازى يكى از ساكنان اين محل، به بالاترين نقطه تپّه صعود كرد و از پشت بام خانه وى به مطالعه عمومى موقعيّت جغرافيايى زمين مسطّحى كه بين تپه مزبور و كوه احد قرار دارد، پرداخت و ساعاتى از روز را گذراند و نقشه ها و اسلايدهاى خود را تهيّه كرد. پيكره 10- 2؛ 11- 2؛ 12- 2
«احد» نامى است كه در تاريخ مدينه، عموماً بر واقعه هجوم وحشيانه قريش به مردم مدينه اطلاق مى گردد؛ زيرا وقوع اين حادثه در دامنه كوه، حدّ فاصل وادى قناة و رشته كوه احد بوده است. «طبرى» زمان حادثه را «شنبه هفتم شوّال» دانسته است (1) و اين با نظر «واقدى» مطابقت دارد؛ آنجا كه مى گويد:
«... يوم السبت لسبع خلون من شوّال على رأس اثنين و ثلاثين شهراً». (2) يا به تصريح شيخ طبرسى: «رأس سنة من بدر». (3)
مدينه آرام بود و مسلمانان، زندگى را با صلح و صفا، مودّت و مُؤاخات مى گذراندند و در پرتو تعاليم پيامبرشان بى آن كه معترض قوم و قبيله اى باشند، به سير و سلوك مشغول بودند. در اين حال ناگاه خبر هجوم و لشكركشى طوايف كينه توز و بت پرست قريش به مدينه انتشار يافت.
انگيزه اين هجوم چه بود؟ چرا قريش، يكپارچه به نابودى شهر مدينه مصمّم شد؟
آيا هدف، دفاع از آيين بت پرستى بود؛ يا صرفاً براى ارضاى التهابِ غضب و كينه هايى
ص: 193
بود كه از ناموفّق ماندنِ حمله به مسلمانان در بدر نشأت مى گرفت؟
آنگونه كه از متن هاى تاريخى و نكات مندرج در اسناد و شواهد تاريخى برمى آيد، تدارك اين هجوم خشمناكانه، ريشه در خوى حيوانى و مشركين داشته است.
آنان به رسم و تربيتِ باديه نشينى و نظام اشرافى قريش، تنها راه جبران حسّ حقارت را در كشتار و غارت مى دانسته اند. در واقع در اين موضع گيرى، مكّه و طوايف اطراف آن، نه به آيين خود مى انديشيد و نه به تعارض نظام كهن قبيله اى با نظام اجتماعى جديد مدينه كه از شاخص هاى آباء و اجدادى خود پا بيرون نهاده بود.
اوراق و اسناد تاريخى را ورق مى زنيم و كهن ترين آنها را براى تأمّل و تحقيق در اين مسأله بر مى گزينيم:
محمّد بن اسحاق به نقل از ابن هشام مى نويسد:
«چون واقعه بدر بيفتاد و سروران قريش كشته شدند و بعضى اسير شدند و لشكر قريش باز مكّه شدند و اسيران خود باز خريدند و از كار ايشان فارغ گشتند و جماعتى از اشراف قريش كه پدران و برادران ايشان به قتل آورده بودند، چون عبداللَّه بن أبى رَبيعه و عِكْرَمة بن أبى جهل و صفوان بن اميّه برخاستند و جماعتى ديگر از معاريف قوم با خود ببردند و به پيش ابوسفيان بن حرب آمدند و او را گفتند:
«اى ابوسفيان! ترا معلوم است كه قوم قريش از بهر تو و اين جماعت بازرگانان كه با تو بودند، از مكّه بيرون آمدند و به جنگ محمّد شدند و اين واقعه برايشان افتاد و آنچه مهتر و بهتر قوم بودند، جمله به قتل آمدند و ما را بعد از هلاك ايشان چه لذّت و عيش باشد؛ يا در ميان عرب ما را چه رونق و ناموس باز ماند؟
و اگر ما انتقام اين كار نخواهيم، چنان اولى تر باشد كه خود را زنده در گور كنيم.» (1) بر اساس اين متن تاريخى، معلوم مى شود كه قريش در واقعه بدر، عزم جنگيدن و
ص: 194
قلع و قمع مسلمانان را داشتند و چون به پيروزى آنان منجر نشد، كينه مسلمانان را دوچندان به دل گرفته، خواستار انتقام شدند. تأثّر آنها را از واقعه بدر مى توان در جمله «بعد از هلاك ايشان چه لذّت و عيش؟» يافت و به رسم قبايل، آن را سرشكستگى خود دانسته اند كه گفته اند: «در ميان عرب، ما را چه رونق و ناموس بازماند؟»
اينجاست كه مسأله انتقام را با ابوسفيان مطرح كردند. اكنون بنگريم كه ابوسفيان به تقاضاى آنها چه پاسخى مى دهد و چه راه حلّى پيشنهاد مى شود؟ در ادامه مأخذ يادشده مى خوانيم:
ابوسفيان گفت: «اكنون بگوييد تا چه مى بايد كردن تا بكنيم؟» گفتند:
«صواب آن است كه اين بازرگانان كه با تو بودند، ما را به مال يارى دهند؛ تا ما هر لشكرى كه در مكّه است، ترتيب كنيم و عُدّه ايشان سازيم و از ديگر قبايل عرب كه در حوالى مكّه مقام دارند، مدد خواهيم و لشكرِ زيادت طلبيم؛ تا ما را از اين، استظهار و شوكت حاصل شود؛ باشد كه به جمهور روى در مدينه نهيم تا انتقام اين كار باز خواهيم.»
تقاضاى اوّل در جهت تأمين منابع مالى براى يك حمله است و تقاضاى دوم آن كه با همكارى قبايل عرب، توده فراوانى گرد آيند و به طرف مدينه روند؛ تا انتقام گيرند.
در اين سند سخنى از آيين بت پرستى و اين كه چگونه مى توان چنين نظامى را در برابر افكار و تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله حفظ كرد، به ميان نيامده است. راه حلّ فكرى در سنّت قبيله وجود نداشته است و آنها تنها به اين مى انديشيدند كه بايد انتقام بگيرند؛ آن هم بابت شكست در واقعه اى كه خود موجد آن بودند و نه هرگز مسلمانان.
ابوسفيان به خوبى از اشتباه قريش آگاه بود و مى دانست كه آنها براى حمايت از كاروان مكّه به سوى بدر آمدند؛ ولى كاروان از دسترسى مسلمانان به آن امان يافت و اين قريش بود كه از هدف اصلى خود عدول كرد و قصد جنگ با محمّد صلى الله عليه و آله و ياران او را در سر پروراند. بنابر اين كشته هاى قريش را نمى توان به پاى كاروان ابوسفيان نهاد.
با اين همه مى بايست ابوسفيان با بازماندگان واقعه بدر همدردى كند و تمام
ص: 195
امكانات مالى خود و صاحبان كالاى كاروان را در اختيار متعصّبان و انتقام جويان قرار دهد و در تدارك تهاجم عليه شهر مدينه و مردمى كه از نظر معيشت و تجهيزات دفاعى با حدّاقل امكانات به سر مى بردند، سعى وافى كند. در دنباله سند آمده است:
ابوسفيان گفت: «نيكو مى گوييد.» پس بازرگانان [را] كه در مكّه بودند، پيش خود خواند و احوال با ايشان بگفت و مال و مدد و استظهار از ايشان بطلبيد.
بازرگانان در آن رغبتى عظيم بنمودند.
اينان با اين كار چه مى جستند؟ از آنچه تاريخ از زبان يا حال آنها ثبت كرده، كاملًا مشهود است كه آنان فقط به انتقام مى انديشيدند:
گفتند: «از مال هاى ما همه بذل بايد كردن بكنيم؛ تا شما كينه خود از محمّد و اصحاب وى باز خواهيد.»
ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى به گفته هاى محمّد بن اسحاق در بيان «سبب واقعه احد» مى پردازد و گفته سران قريش را به ابوسفيان چنين ثبت مى كند:
«محمّد نيكان شما را بكشت. با مالِ كاروان براى جنگ وى كمك كنيد.»
و آنها پذيرفتند و قريشيان با جمع حبشيان و قبايل كنانه و مردم تهامه كه اطاعتشان مى كردند، براى جنگ پيمبر آماده شدند. (1) حتّى «ابوعزة عمرو بن عبداللَّه جمحى» كه در واقعه بدر اسير شد و پيامبر او را بى هيچ فديه اى آزاد كرد، با قريشيان همداستان شد. طبرى مى نويسد:
«ابو عزه برون شد و در تهامه مى رفت و بني كنانه را به جنگ مى خواند و مسافع بن عبد مناف-/ يكى ديگر از سران قريش-/ به سوى بني مالك بن كنابه رفت».
به گفته طبرى: «به جنگ پيمبر ترغيبشان كرد.»
«واقدى» با روايت ابن اسحاق هم نظر است و خود نيز تصريح مى كند:
ص: 196
سران قريش به ابوسفيان گفتند:
«يا أبا سفيان، انظر هذه العير التي قدمت بها فاحتبستها فقد عرفت إنّها أموال أهل مكّة و لطيمة قريش، و هم طيبوا الأنفس، يُجهّزون بهذه العير جيشاً إلى محمّد فقد ترى من قتل من آبائنا و أبنائنا و عشائرنا». (1) «على بن برهان الدّين حلبى» به نحوه سرمايه گذارى بازرگانان قريش از محلّ سود معامله كالاهاى موجود در كاروان، اشارت دقيقى دارد كه آن را محمّد بن سعد نيز در «الطّبقات» ثبت كرده است؛ ولى حقير در منابع يادشده ديگر، آن را نيافتم.
و قالوا: «نحن طيبوا النفوس أن تجهزوا بربح هذه العير جيشاً إلى محمّد».
فقال ابوسفيان: و أنا أوّل من أجاب إلى ذلك و بنو عبد مناف معي.
فجعلوا لذلك ربح المال، فسلّم لأهل العير رؤوس أموالهم و كانت خمسين ألف دينار و أخرجوا أرباحها و كان الربح لكلّ دينار ديناراً، أي فكان الذي أخرج خمسين ألف دينار و قيل أخرجوا خمسة و عشرين ألف دينار». (2) پس از اين سرمايه گذارى و مساعدت هاى مالى بود كه به گفته حلبى:
ص: 197
«و تجهزت قريش و من والاهم من قبائل كنانة و تهامة». (1) در قرآن نيز از اين اتّحاد قريش براى حمله به مدينه و بذل مال فراوان يادى شده است كه كاملًا مؤيِّد اسناد تاريخى در بيان سبب وقوع واقعه احد در سال سوم هجرى است:
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ. (2) شيخ طبرسى در ذيل آيه، صريحاً شأن نزول آن را در باره ابى سفيان دانسته كه با چنين مالى: «استأجر يوم أُحُد ألفين من الأحابيش يقاتل بهم النبيّ» (3) و به روايت ابن اسحاق از طريق سعيد بن جبير و مجاهد در «السيرة النّبويه» استناد كرده است (4)؛ هرچند احتمال صحيح بودن رواياتى را كه از مقاتل و الكلبى نقل شده و مبنى بر اين است كه آيه: «نزلت في المطعمين يوم بدر». رد نكرده است. (5) قريش در اين تصميم، به قدرى جدّى و كينه توزانه، راه هاى هجوم به مدينه را پيش بينى مى كردند كه از نظر تاريخى مى توان آن را جدّى ترين تدارك جنگى قريش قلمداد نمود. از زمره اين تداركات، تصميم به آوردن زن ها بود تا به رسم قبايل، فرار موجب سرزنش و تحقير آنها گردد. ابن اسحاق در دنباله آن گفته ها مى نويسد:
«از اين نوبت چنان مجرّد نرويم؛ بلكه زنان با خود ببريم و ايشان را در روى
ص: 198
مصاف باز داريم؛ تا به هيچ حال از لشكر محمّد پشت ندهيم؛ يا جمله سر بنهيم و اگر نه يك بار انتقام خود باز خواهيم.» (1) محمّد بن جرير طبرى مى نويسد:
«قريشيان با همه كسان خود از حبشيان و بنى كنانه و اهل تهامه برون شدند و زنان را نيز همراه بردند؛ كه مردان را تحريك كنند و مانع فرارشان باشند.» (2) و برهان الدّين حلبى نوشت: «و خرج معهم النساء بالدفوف».
سپس به گفته سبط بن الجوزى استناد كرده كه:
«و ساروا بالقيان و الدفوف و المعازف و الخمور و البغايا». (3) تقريباً همه منابع تاريخى اتّفاق نظر دارند كه پانزده نفر از زنانِ بزرگان قريش با لشكر همراهى كردند؛ كه از جمله آنان بود هند همسر ابوسفيان، امّ حكيم بنت طارق همسر عكرمه، سلافة همسر طلحة ابن ابى طلحه و امّ مصعب بن عمير. فاطمه بنت وليد همسر حارث بن هشام، بره همسر صفوان و ريطة كه با عمرو بن عاص مربوط بود.
حلبى مى نويسد:
«أمّ مصعب بن عمير يبكين قتلى بدر و ينحن عليهم يحرضنهم على القتال و عدم الهزيمة و الفرار». (4) ابن سعد از اين همراهى سخن به ميان آورده است؛ آنجا كه مى گويد:
ص: 199
«ليذكرنهم قتلى بدر فيُحفظنّهم فيكون أحد لهم في القتال». (1) در حقيقت انگيزه هجوم به مدينه و وقوع حادثه احد، خونخواهى از بدر يا واقعه اى بود كه قبايل بت پرست، خود به انگيزه اقتصادى و عقيدتى عليه پيروان نظام جديد و تعليمات پيامبر صلى الله عليه و آله به راه انداخته بودند و چون با پيروزى روبرو نشدند، خونخواهى، انگيزه جديد آنها در برخورد با مردمى گرديد كه مى خواستند به دور از معابد بُت، زندگى خود را بر پايه اخوّت و برابرى بنا نهند و تفاخر كهن را به مدد معنويّت و تعقّل نوين، به فراموشى سپارند.
طبيعى است وقتى مردم عربِ صحرانشين احساس كنند كه ديانت و تعصّبات قبيله اى آنها دستخوش تحقير شده است و نتوانند خود را از اين حسّ حقارت برهانند، براى كينه و انتقام جويى، روحيّه مى يابند. علاقه به جنگ جويى، صفتى در نهاد همه صحرانشينان است و غارتگرى يكى از ويژگى هاى آن و خاصّ مردان مى باشد. اين حالت با عصبيّت قبيله كه هميشه ديگر مردمان را شكار قانونى خود مى دانند، همراه است و خودپرستى را در حدّ افراط در شخصيّت قبيله متجلّى مى كند.
اين وضعيّت در همه ادوار عرب آشكار بوده است و به خوبى نشان مى دهد كه در جنگ هاى قبايل و مرسوم در ايّام جاهليّت، خونخواهى، مسبّب اصلى جنگ بوده است و اين مؤلّفه قادر بوده است كه همه عوامل اقتصادى و انگيزه هاى عقيدتى آنها را تحت الشّعاع قرار دهد.
قبايلى كه قرن ها اختلاف در خصوص چهارپايان و چراگاه ها و چشمه هاى آب را فرصتى براى غارتگرى و عمليّات پهلوانى مى دانستند، اكنون كه بسيارى از سران تندخوى خود را نيز از دست داده اند، چه حالتى مى يابند؟
رسم انتقام در زندگى بدوى و مظاهر اشرافى عرب به صورت يكى از نيرومندترين رسوم دينى و اجتماعى آنها متجلّى بوده است و مصاديق زير، از اين موارد است:
ص: 200
«روز بعاث» يا جنگ بين دو قبيله خويشاوندِ «اوس» و «خزرج». نيز «ايّام فجار» ميان «قريش و كنانه» با «هوازن» و از همه جنگ ها خونين تر جنگ «بسوس» بود كه طىّ آن «بنوبكر» و «بنوتغلب» تنها به خاطر شتر پيرزنى بيش از چهل سال به جنگ و ستيز با يكديگر پرداختند. اينها همه مُؤيّد ديرينه و ريشه عميق خوى جنگ جويى در ميان عرب بوده است كه در زمان جنگ احد نيز عرصه و ميدان جديدى در برابر مسلمانان پيدا كرده بود. (1)
محمّد بن عمر واقدى از نتيجه تلاش قريش براى تدارك حمله به مدينه اينگونه ما را مطّلع مى سازد:
«و خرجت قريش و هم ثلاثة آلاف بمن ضَوَى إليها و كان فيهم من ثقيف مائة رجل، وخرجوا بعُدّة و سلاح كثير و قادوا مائتي فرس و كان فيهم سبعمائة دراع و ثلاثة آلاف بعير». (2) ابن سعد مشابه اين سند را در كتاب خود خاطرنشان كرده است و در خصوص گروه هاى خشن و بيابان گردانِ اجيرشده، اشارت ظريفى دارد:
«و خرجت قريش من مكة و معهم أبو عامر الفاسق و كان يسمّى قبل ذلك الراهب في خمسين رجلًا من قومه و كان عددهم ثلاثة آلاف رجل فيهم
ص: 201
سبعمائة دارع و معهم مائتا فرس و ثلاثة آلاف بعير و الظعن». (1) ابن اسحاق نيز بر اساس نوشته ابن هشام (2)سواره نظام و پياده نظام قريش را به صراحت، سه هزار نفر دانسته است و اضافه مى كند كه حتّى:
«زنان قريش را كه آورده بودند، همه زره پوشيده بودند و سلاح برگرفته بودند.» (3) ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى نيز تجهيزات و نفرات قريش را به استناد گفته واقدى در تاريخ خود ثبت كرده است.
مورّخان اتّفاق نظر دارند كه نخستين بار، عبّاس بن عبدالمطلب با ارسال نامه اى محرمانه، پيامبر را از عزم قريش و تداركات آنها مطلّع ساخت. (4) پيامبر براى دريافت نامه با ابى بن كعب به قبا رفت و در خانه سعد بن ربيع از متن نامه آگاهى يافت و در اين خصوص مذاكره كرد. با آن كه تصميم داشتند خبر حمله قريش را موقّتاً پنهان نگه دارند، چون همسر سعد از گفتگوها مطلع شده، قادر به حفظ سرّ نبود، پيامبر سعد را خطاب كرد و گفت:
«خلّ سبيلها!» و شاع الخبر في الناس بمسير قريش. (5) از اين اسناد تاريخى به خوبى معلوم مى شود كه عبّاس بن عبدالمطلب در خصوص همكارى پنهانى يهوديان مدينه با منافقانِ مخفى شده در ميان مسلمانان كه با برنامه ريزانِ
ص: 202
قريش جهت حمله به مدينه متّحد شده بودند، پيامبر را خبر داده است؛ ولى به هر حال، مدينه دير يا زود مى بايست در برابر حمله قريش تدبيرى بينديشد و با اين واقعيّت تلخ روبرو شود.
نكته بااهميّت كه در اين مدارك تاريخى به چشم مى خورد، آن است كه با وجود آن كه قريش ماه ها مشغول تدارك حمله به مدينه بود، مسلمانان و شخص پيامبر تنها بعد از حركت لشكر قريش به طرف مدينه، از تصميم مكّى ها مطّلع و آگاه شدند و تا آن زمان تدبير مقتضى و اقدام تدافعى از خود نشان ندادند. دليل اين امر چه مى تواند باشد؟
گمان مى كنم علّت آن را بايد در مايه هاى معنوى و تعاليم مبتنى بر صلح و سِلم در اسلام و خصوصاً عدم رغبت و تمايل پيامبر به ستيز و جدال با بت پرستان، كينه توزان و تندخويان قبايل قريش و طوايف اطراف مكّه جستجو كرد. آن حضرت به رغم آن همه خشونت، همچنان پيامبر رحمت و صلح و سِلم بود و اطمينان داشت كه نظام كهن بت پرستى و عداوت ها و كينه هاى حاكم بر افكار منجمد و قلوب تاريك را كه از عصر جاهلى ريشه دوانده بود، مى توان با ايمان عقلانى و انسانيّت چاره كرد؛ يا لااقل نمى بايست مسلمانان با بى صبرى كارى كنند كه موجب تشديد عصبيّت هاى قومى خود يا ديگران شوند و حدّاكثر تلاش را براى چنين بردبارى و تحمّل و صبرى از خود بروز دهند؛ تا برادرى و مساوات، جاى دشمنى و اشرافيّت ظالمانه را بگيرد.
اين واقعيّت را به خوبى مى توان از روزگار بعثت تا هجرت و در صفحات بعدى واقعه احد- خصوصاً در علاقه پيامبر به ماندن در مدينه و رودررونشدن او در خارج از شهر مدينه- يافت؛ لذا معتقدم اصطلاح غزا بر چنين واقعه اى خطاست؛ زيرا تحت چنين اصطلاح و نامى، واقعيّت مظلومانه و دفاع اجتناب ناپذير ناديده گرفته مى شود و خوانندگان، از عزم و طلب قريش براى محو شهر مدينه و ساكنانش غفلت مى ورزند و تنها در خصوص حمله و لشكركشى پيامبر صلى الله عليه و آله ذهنيّت مى يابند.
واقعه احد، عزم و در نتيجه جنگ قريش با مسلمانان بوده است و نه جنگ پيامبر و يا غزاى او؛ زيرا اگر غزا را به معناى تاريخىِ:
ص: 203
«سار إلى قتالهم و انتها بهم في ديارهم».
«به جنگ دشمن و به غارت آنها در ديارشان بيرون شد.»
تعبير كنيم، اصلًا با واقعيّت اسلامى آن مطابقت نخواهد داشت. زيرا اين قريش بود كه براى جنگ و غارت ديار مسلمانان و كشتار آنها خروج كرد. در نتيجه اگر بخواهيم از تعبير «غزا» استفاده كنيم، بايد بگوييم: «غزاى قريش» و نه «غزوه احد» به عنوان يكى از عناوين زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله كه موجب تداعى غزاى پيامبر مى شود؛ لذا بايد حركت پيامبر را خروج براى دفاع قلمداد كنيم.
در اين قطعه تاريخى تأمل كنيد:
نزديك شدن سپاه قريش به ذوالحليفه، مدينه را در آستانه سقوط قرار داده بود.
نگرانى مردم مدينه رو به افزايش مى نهاد و مسلمانان بى آن كه راهى براى حلّ مشكل قريش از طريق مذاكره و مسالمت داشته باشند، نحوه مقابله و شيوه دفاع از شهر و شهروندان آن را به تعجيل مورد شور و گفتگو قرار مى دادند.
در يك جمع بندى از نظريّات ارائه شده كه در كتاب هاى تاريخ ثبت شده است، مى توان به دو راه حلّ دفاع اجتناب ناپذير رهنمون شد.
اوّل آن كه خانه و شهر مدينه را به سنگرى تبديل كنند و تا حمله قريشيان تأمّل نموده، در برابر هجوم وحشيانه آنها به دفاع از نفوس و خانه هاى خود بپردازند.
دوم آن كه دفاع از شهر را به خارج از شهر منتقل نمايند و در مكانى كه از نظر موقعيّت دفاعى، امكان برترى را فراهم سازد، به تحكيم مواضع خود پرداخته، با پيش دستى، از نفوذ و هجوم به شهر و غارت و قتل عام زنان و كودكان جلوگيرى كنند.
آنچه مسلّم است، پيامبر در باره اين دو نظرگاه اهل مدينه و در فرصت كمى كه براى تصميم گيرى نهايى باقى مانده بود، با بزرگان انصار و مهاجر به مشورت پرداخت و خود از صدور هر نوع فرمان و ارائه جزمى هر نوع طرحى خوددارى فرمود.
محمّد بن جرير طبرى به استناد روايت دقيقِ «سدى» مى گويد:
«وقتى پيمبر خبر يافت كه قريشيان و طرفدارانشان به احد رسيده اند، به ياران
ص: 204
خويش گفت: بگوييد چه بايد كرد؟» (1) ابن قيّم جوزى هم اين عبارت را مورد تأييد قرار داده، مى نويسد:
«استشار رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- الناس أ يخرج إليهم أم يمكث بالمدينة». (2) زيرا اين انصار بودند كه شهرشان مورد تهديد قرار گرفته بود و آنها مى بايست از نحوه مقابله با دشمن و دفاع از پيامبر و مهاجران در برابر مهاجمان مكّى آگاه شوند و به درستى در اين باب تصميم بگيرند. ولى آنچه مسلّم است، پيامبر در جستجوى راهى بود كه حتّى المقدور از وقوع نبرد جلوگيرى كند و آغازگر نبرد نباشد. اين حقيقت را مى توان به خوبى از اين سند تاريخى كه ابن اسحاق ثبت كرده است، استنباط و استخراج نمود:
«فرمود: رأى من آن است كه ما از مدينه به در نرويم؛ تا لشكر قريش بگذاريم كه از بيرون مدينه نشسته باشند؛ تا اگر ايشان به در مدينه آيند و جنگ كنند، ما نيز آن وقت جنگ كنيم؛ وگرنه كه چند روز بنشينند و ايشان را نه نان ماند و نه آب.
لابد برخيزند و باز پس شوند.» (3) «قال ابن اسحاق: فقال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: فإنْ رأيتم أن تقيموا بالمدينة و تدعُوهُم حيث نزلوا، فإن أقاموا أقاموا بشرّ مُقامٍ و إن هُم دَخَلوا علينا قاتَلْناهُم فيها». (4) «طبرى» گفته پيامبر صلى الله عليه و آله را چنين ثبت كرده است:
«قريشيان را همانجا كه هستند، واگذاريد كه اگر همان جا ماندند و به سختى و
ص: 205
محنت افتند، بازپس روند و اگر به سوى ما آيند، در مدينه با آنها مقابله كنيم.» (1) بر اساس اين مستند تاريخى معلوم مى شود: پيامبر به رغم حضور قريشيان در نزديكى دروازه هاى نخلستانى مدينه، حاضر به جنگ با قريشيانِ مصمّم به جنگ نبود و مى خواست با جلوگيرى از رسيدن آذوقه، آنان را وادارد تا از ستيز و جدال منصرف شوند و به مكّه بازگردند.
محمّد بن جرير طبرى مى نويسد: «پيمبر برون شدن از مدينه را خوش نداشت.» (2) اين نظر مورد تأييد بعضى از صحابه بود و بعضى ديگر خروج از مدينه را طلب مى كردند. «عبداللَّه بن ابى» در شمار كسانى است كه به طور مسلّم به صراحت بر توقّف در مدينه نظر داشته و با اين بيان، رأى مشورتى خود را داده است: «يا رسول اللَّه! أقم بالمدينة و لا تخرج!».
با مرور آثار نخستين تاريخى، مى توان آشكارا اتّفاق مورّخان را به اين امر يافت كه پيامبر در اين مشورت، «با كراهت» نظر خود را به خروج از مدينه اظهار و ابراز داشت.
حلبى مى نويسد: «كلّ ذلك و رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [و آله] و سلّم- كاره للخروج». (3) محمّد بن جرير طبرى مى نويسد: «رأى عبداللَّه بن أبىّ بن سلول مانند رأى پيامبر بود كه سوى دشمن نبايد رفت.» (4) ابن سعد «عدم خروج به سوى دشمن» را «رأي الأكابر من المهاجرين و الأنصار» دانسته است. (5) واقدى نيز با جمله: «كان ذلك رأي الأكابر من أصحاب رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه وآله- من المهاجرين والأنصار» بر آن صحّه گذارده است. (6)
ص: 206
عموم مورّخان به مستنداتى اشاره كرده اند كه بر اساس آن، ظاهراً محمّد صلى الله عليه و آله با توجّه به خوابى كه يك شب قبل ديده بود، نسبت به نظر مشورتى خود مبنى بر ماندن در مدينه، اظهار علاقه و تمايل كرده بود. (1) براى نمونه واقدى به نقل از جابر مى نويسد:
«إنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قال رأيت كأنّي في درع حصينة و رأيت بقراً ينحر فأولت ان الدرع المدينة و ان البقر نفر و اللَّه خير و لو أقمنا بالمدينة فإذا دخلوا علينا قاتلناهم». (2) اين رؤيا با الفاظ مختلف در كتب تاريخ و حديث ثبت شده و در متن آن، استنباط بر ماندن در مدينه وجود دارد؛ به گفته «نويرى»:
«فكان رأي رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أ لا يخرج من المدينة لهذه الرّؤيا؟». (3) «حلبى» از اختلاف در نقل الفاظِ خواب و تعبيرى كه از آن ياد شد، ياد كرده است. (4) گمان دارم توجّه به متن كامل اين سند، كاملًا ما را در جريان اهميّت اين مستند قرار مى دهد:
و رأى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- رؤيا قال:
«رأيت البارحة في منامي خيراً رأيت بقراً تذبح و رأيت في ذبابة سيفي» أي و هو ذوالفقار «ثلماً» بإسكان اللام. و في لفظ:
ص: 207
«و كأن ظبة سيفي انكسرت» و في لفظ:
«و رأيت سيفى ذالفقار انفصم من عند ظبة فكرهته و هما مصيبتان و رأيت أنّي أدخلت يدي في درع حصينة» و في رواية:
«و رأيت أنّي في درع حصينة». أي و أنّي مردف كبشا. قال- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بعد أن قيل له ما أولتها؟ قال:
«فأمّا البقر فناس من أصحابى يقتلون» و في لفظ:
«أولت البقر بقراً يكون فينا. و اما الثلم الذي رأيت في سيفي فهو رجل من أهل بيتي» أي و في رواية:
«من عترتي يقتل» و في رواية:
«رأيت أن سيفي ذالفقار فلّ فأولته فلا فيكم» أي: و فلول السيف كسور في حده و قد حصل في حدّ سيفه كسور و حصل انفصام ظبته و ذهابها.
«فكان ذلك علامة على وجود الأمرين: و أما الدرع الحصينة فالمدينة. أي و أما الكبش فإنّي أقتل كبش القوم». أي حاميهم و قال- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لأصحابه:
«إن رأيتم أن تقيموا بالمدينة و تدعوهم حيث نزلوا، فإنْ أقاموا بشرّ مقام و إن هم دخلوا علينا قاتلنا فيها». (1)
ص: 208
به گمان حقير، تأكيد مورّخان مسلمان و محدّثان بر ثبت اين خواب و بيان تعبير آن، براى آن است كه عدم رغبت محمّد صلى الله عليه و آله را به خروج از مدينه و پيش بينى جدالِ سخت و نهايتاً شكست مسلمانان، در هاله اى از الهام تعريف كنند. اين امر با تمام ترديدهايى كه در مورد آن وجود دارد، با توجّه به مشتركات مفاهيم آن، منافاتى با آن ندارد كه بگوييم:
پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت خود را در خروج از مدينه و مصاف با قريشيان، به استناد جهاد براى اقامه صلح و جلوگيرى از خونريزى و نيز به رأى اكابرِ انصار و مهاجر و هم به مدد الهامى كه در رؤيا به آن حضرت القا شد، به اطّلاع مردم مدينه رسانده است؛ ولى جاى اين سؤال وجود دارد كه چرا هيچ يك از اين عوامل، موجب فروكش كردن احساسات عموم مردم نشده و اذهان عمومى را متقاعد نكرده است و نهايتا از فشار مردم بر محمّد صلى الله عليه و آله جهت اعلام خروج و مصاف با قريش نكاسته است؟
اسنادى كه دربرگيرنده جواب به اين پرسش هاى تاريخى باشد، به دست نگارنده نرسيده است و هر چه اوراق تاريخ اسلام و حديث را زير و رو كردم، مدركى نيافتم كه مستقيماً پاسخى به اين ابهامات دهد.
آنچه در اين خصوص مى توان گفت، مُستند به يك جمع بندى از همه اسناد اصلى مربوط به واقعه احد است. به گمان حقير يك طرف مورد شور، خطاكار است؛ يعنى محمّد صلى الله عليه و آله هم در برابر دشمنان مكّى قرار داد و هم با موجى از عصبيّت قبيله اى در داخل شهر مدينه روبروست.
بايد دانست كه عدم پيروى مردم در اين ماجرا از پيامبر صلى الله عليه و آله، نتيجه وازدگى يا بى اعتنايى آنان به تعاليم اسلام نبوده است و بايد اين پديده را تركيبى از شور قبيله اى كه
ص: 209
در هنگام هجوم طوايف ديگر به مرحله نضج مى رسد و احساسات مغرورانه ناشى از موفّقيّتى كه در بدر نصيب مسلمانان گرديد، بدانيم.
وحشت و ترس از بزرگترين و بى سابقه ترين هجوم طوايف متّحده قريش به دهكده مدينه و طوايف كوچك اطراف آن نيز مى تواند انگيزه هايى براى ترغيب مدنى ها به خروج از شهر و مصاف با قريش باشد.
طبيعى است كه در چنين تركيبى، شور ايمان و عقيده به دفاع از آيين جديد، توانسته است به صورت عاملى نافذ و مقتدر در برابر تلاش محمّد صلى الله عليه و آله نسبت به ماندن در مدينه عرض اندام كند؛ ولى چون پيامبر صلى الله عليه و آله مسائل را با شور و مشورت برگزار مى كرد، عزم او به ماندن، جنبه تحكّمى نداشته است و اين رعايتى بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حفظِ «اصالت مشورت» لازم مى دانسته است.
عكس موضوع را اگر در نظر آوريم، به آنچه آورديم، اطمينان بيشترى پيدا مى كنيم. اگر پيامبر صلى الله عليه و آله، مانع خروج مسلمانان از مدينه مى شد و آنها را به عدم مقابله به مثل و تحمّل مصائب دعوت مى كرد، چه پيش مى آمد؟ مطمئنّاً قبايل مدينه، از وحشت هجوم مكّيان به تشتّت مى افتادند. آتش كينه هاى ديرينه قبايل يثرب و مكّه شعله ور مى شد و راه منازعه با قريش به شيوه سنّتى و متّكى به نظام قبيله اى، شبه جزيره را به جدال همگانى مى كشيد و هدف اصلى اسلام را كه برقرارى صلح و سلْم بين طوايف و محو كينه ها و نفرت ها بود، نافرجام مى گذاشت و از همه مهمتر ايمان به خداى يكتا و تغيير انديشه ها و روحيّات مردم و رهايى آنها از زير سلطه نظام فكرى شرك و خشونت، رنگ مى باخت و مجدّداً راه و شيوه جاهليّت پيش گرفته مى شد.
مدينه آن روزها را از زاويه ديگرى بنگريم. پيامبر و مهاجران، كمتر از سه سال بود كه به مدينه آمده بودند و هنوز كاملًا در شمار شهروندان مدينه كه تجربه كمترى در ايمان اسلامى كسب كرده بودند، محسوب نمى شدند. طبيعى است كه عزم قريش به حمله، مدنى ها را دچار تشتّت و متوحّش سازد و آنها را وادار كند تا راه دفاع از شهر را به محمّد صلى الله عليه و آله تحميل كنند. از اين رو مى توان فهميد كه محمّد صلى الله عليه و آله با چه جوّى از فشار و عدم توجّه به موازين انسانى و قرآنى روبرو بوده است.
ص: 210
به هر حال پيامبر پذيرفت كه به نظر اكثريّت در اتّخاذ روشى براى دفاع عمل كند و قبل از آن كه پايدارى آن حضرت، موجب پاشيدگى طوايف تازه مسلمان و تازه متحّدشده مدينه و مهاجران مكّى شود، خواست عمومى را به رأى عمومى گذاشت و خود با آنها و دوشادوش مردمش، مصائبِ مصافِ اجتناب ناپذير با قريش كينه توز را متحمّل گرديد.
بايد به صراحت گفت: پيامبر ميان ديدگاه خود و انبوهى از برداشت هاى ديرينه طوايف عرب در كشاكش بوده و ميان عالَم معنويّتش و آن همه جهالت ها و سركشى ها متحيّر بوده است. او ميان مردمى گام نهاده بود كه ناخواسته پايش را به ستيزهاى ريشه دار قبايل مى كشاندند. او نمى خواست رسالت خود را با نفى يكباره همه واقعيّت هاى كهن جزيرةالعرب پيش برد. اگر آگاه باشيم كه او راه ديانتش را با چه زجرهايى ذرّه ذرّه به درون چادرنشينان عرب برده است، مى توانيم قبول كنيم كه او گاهى به ضرورتِ تربيت، از خودگذشتگى مى كرده است. اين موارد را در اسناد تاريخى ذيل مى يابيم:
ابن اسحاق مى گويد:
«فقال رجال من المسلمين ممّن أكرم اللَّه بالشهادة يوم أُحُد و غيره ممّن كان فاته بدر: يا رسول اللَّه! أخْرج بنا إلى أعدائنا لا يرون أنّا حببنا عنهم و ضعفنا».
و جماعتى ديگر كه در غزاى بدر حاضر نبودند و حق تعالى درجه شهادت را براى ايشان تقدير كرده بود، گفتند:
«يا رسول اللَّه! مصلحت نيست كه در مدينه بنشينيم و البتّه بيرون مى بايد رفتن و جنگ با ايشان كردن تا كفّار قريش خيال نبندند كه ما را ضعفى هست؛ يا از ايشان مى ترسيم كه از مدينه بيرون نمى شويم» (1) اين جملات تركيبى از خوى قبيله اى و عصبيّت دينى را نشان مى دهد. ابن اسحاق واكنش پيامبر را در قبال اين گفته ها ياد آور شده كه بايد آن را سند تاريخى مهمّى بدانيم
ص: 211
و در آن تأمّل كنيم:
«بعد از آن ... ديدند كه بيشتر صحابه ... رغبت جنگ داشتند و از هوس قرار نمى گرفتند و هر ساعتى بيامدندى و گفتندى: يا رسول اللَّه برخيز تا برويم به بيرون و با ايشان مصاف دهيم.»
تا اين كه: «دخل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بيته فلبس لأمته».
بعد از آن سيّد عليه السلام برخاست و به خانه رفت ... زره بر خود راست كرد و بيرون آمد. (1) محمّد بن جرير طبرى نيز صريحاً به عدم رغبت پيامبر به خروج و اصرار صحابه اشاره كرده است:
«آنها مى خواستند با دشمن روبرو شوند. چندان اصرار كردند كه پيمبر به خانه رفت و زره پوشيد.» (2) وقتى حلبى در كتاب خود به گفته سعد بن معاذ و اسيد بن حضير اشاره مى كند كه:
«فقال لهم ... استكرهتم رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- على الخروج فردّوا الأمر إليه، أي فما أمركم به و ما رأيتم له فيه هوى و رأيا فأطيعوه». (3) به خوبى از تشتّت آراء و نارضايتى محمّد صلى الله عليه و آله حكايتى روشن دارد؛ خاصه آن كه ابن قيّم جوزى جزم دارد كه پيامبر: «كان رأيه أن لا يخرجوا من المدينة ...». (4) يا به روايت ابن اسحاق: «و كان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يكره الخروج». (5) مزيد بر اين واقعيّت، مدارك مربوط به نحوه واكنش همان اصحاب پس از قبول
ص: 212
پيامبر مى باشد. مسلّماً آن حضرت براى زره پوشيدن، بايد به وضع و حالى داخل خانه شده باشد كه نارضايتى شان كتمان نشود. حتّى وقتى از خانه با زره خارج شده است، همگان به اين دلتنگى پيامبر صلى الله عليه و آله پى برده اند. ابن اسحاق مى نويسد:
«ثمّ خرج عليهم و قد ندم الناس، و قالوا: استكرهنا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و لم يكن لنا ذلك».
«پس صحابه چون ديدند كه سيد عليه السلام ... بيرون آمد، پشيمان شدند و گفتند: ما را نمى رسد الحاح به پيغمبر خداى كردن و وى را به اكراه در كار آوردن.»
اينجاست كه به تصريح طبرى به حضور پيامبر رفتند و گفتند:
«يا رسول اللَّه! استكرهناك و لم يكن ذلك لنا، فان شئت فاقعد، صلى اللَّه عليك». (1) آنچه مسلّم است، پيامبر دفاع از جان و مال و خانه و كاشانه آدميان را يكى از حقوق مسلّم انسان دانسته است. لذا مى بايست در برابر هجوم لجام گسيخته و مصمّم قريش از خود و مدينه دفاع كند و مردم را به دفاع مشروع و محدود ترغيب نمايد. آنچه مورد بحث است، نحوه اين دفاع است؛ همانچه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به مشورت گذارد و قصد او از عدم خروج، شكيبايى براى تحمّل مصائب بود؛ تا حدّاقل خسارت و يا تلفات انسانى به بار آيد و شايد از اين طريق، به بازگرداندن قريش و جلوگيرى از نبرد و ستيز، منتهى شود؛ ولى آنچه اصحاب از او خواستند، دفاعى بود كه به پيش بينى پيامبر صلى الله عليه و آله موجب تلفات بيشترى مى شده و از اين رو، آن را نمى پسنديده است. ضمن اين كه ورود به جنگ، مجال هر نوع ترك مخاصمه را از طرفين سلب مى كرده است.
با اين همه پيامبر صلى الله عليه و آله باز هم سعى كردند تا در ميان شعله ورشدن غضبِ هجوم و
ص: 213
تعصّب تنفّرآميزِ دفاع، راهى براى صلح و سلم و خاتمه دادن سريع به جنگ، بيابند و درس مشورت و شورا را در اتّخاذ تصميمات جمعى و آنچه منافع و مصالح عموم در آن نهفته است، به پيروان خود بياموزند؛ تا گفته نشود كه او چون پيامبر است راهى براى آراء مردم باز نگذاشت؛ يا مردم را از حالت دفاعى به خوى تهاجمى كشاند.
تاريخ به ياد مى آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جمعه چون از نماز صبحگاهى فارغ گشت، آماده خروج از مدينه شد و مسلمانان براى دفاع از آيين جديد خود رغبتى زايدالوصف يافتند و يكپارچه رسول را حلقه زدند. مردمى با هدفى اعلا ولى امكاناتى ناچيز، قصد مهاجمانى را كردند كه بى هدف، شور تعصّبات خونخواهى در سر داشتند و با حدّاكثر تداركات ممكن، كنار شهر آتش افروخته بودند. چادرها به پا داشته بودند و طبل زنان و رقص كنان، سُنن جاهليّت را احيا مى كردند و با سرودهاى هيجان انگيز، تفاخر جاهلى را با خوى خونين سرشتِ خود دَرهم مى آميختند. آنان با اين شيوه و رفتار، به اعصار گذشته جزيرةالعرب ره مى يافتند؛ امّا در اين سوى، محمّد صلى الله عليه و آله و يارانش با ذكر و تأمّل، آينده روشن ايمان و ارتباط با ابديّت را در مظلوميّت و پايدارى خود جستجو مى كردند.
آنچه گفته شد، احساسات شخصى مؤلّف نيست و احساس و دركِ برخاسته از صفحات تاريخِ مربوط به آن روزها و ساعت هاست. تأمّل بر مضامينى است كه در خلال گفتگوها، ثبتِ اوراق تاريخى شده است و به هر حال تلاش محقّقى است كه خود را از لابلاى هزاران مستند تاريخى، به كنار مدينه كشانده است؛ تا آن روز و روزهاى پس از آن را اشراق كند. حالتى است كه از امروز به گذشته هاى دور نمى نگرد؛ بلكه امروز زندگى مى كند، ولى در گذشته ها حضور مى يابد:
مدّت وقايعِ جنگ احد بسيار كوتاه است. بنا به روزشمارِ واقعه كه در كتاب «تاريخ الرّسل و الملوك»، (ج 3، ص 1016) آمده است، چهارشنبه، قريش به حوالى شهر رسيدند. پنجشنبه، مسلمانان به مذاكره پرداختند و جمعه، براى دفاع، شهر را ترك كردند.
ص: 214
شنبه، قريشيان هجوم آوردند و شامگاه همان روز همه چيز پايان يافت و تاريخِ شرق مبدأ جديدى يافت.
قبل از بيان حادثه و وقوع هجوم قريشيان، بايد بررسى كنيم كه چه عواملى باعث شد تا مسلمانان راهى احد شوند. آيا انتخاب پيامبر بود يا قريشيان؟ به آنچه در روز سه شنبه و چهارشنبه در آن ايّام گذشت، باز مى گرديم:
از لابلاى مدارك تاريخى معلوم مى شود كه قريش از سرزمين هاى ذى طوى، ابواء و رابغ گذشت و در ذى الحليفه- نزديكى هاى مدينه- اردو زد. توقّف در ذى الحليفه مورد تصريح ابن سعد بوده و آن را در روز پنجشنبه دانسته است. (1) منابع مختلف سيره، تاريخ و حديث، دقيقاً راهى را كه قريشيان را به دامنه كوه احد كشانيده است، مشخّص نمى كنند وحتّى از ذى الحليفه تا احد ازمناطقى نام برده اندكه با موقعيّت جغرافيايى مدينه در زمان پيامبر مطابقت نمى كند. به نظر مى رسد گفته واقدى در ارتباط با جغرافياى مناطق مسلمان نشين اطراف مدينه به حقيقت نزديك تر باشد كه:
قريشيان روز پنجشنبه و جمعه از ذى الحليفه به منطقه العقيق و از آنجا: «نزلوا بالوطاء» سپس در العرض به رفت و آمد مشغول بودند تا به مدينه حمله كنند.
ذى الحليفه چنانچه در شرح و وصف مسجد شجره (2) ياد كرديم، در حدود هشت كيلومترى شهر و در نخستين كناره وادى عقيق در جنوب غربى مدينه جاى دارد. (3) قريشيان پس از ترك ذى الحليفه براى تسلّط و شناسايى موقعيّت مدينه، منطقى است كه راهى جنوب ذوالحليفه نشوند؛ زيرا اين راه به پشت «كوه عير» در امتداد جنوب
ص: 215
و غرب مدينه منتهى مى شده است و از آنجا مى بايستى براى رسيدن به شهر، ميان سرزمين هاى قبايل يهودى «بنى نضير» و «بنى قريظه» فرود آيند و اين امر با موقعيّت تاريخى آن زمان ممكن نبوده است. نتيجتاً قريش راه شمال را از آن جهت انتخاب كردند كه اولًا تنها سرزمينى است كه در آن حوالى داراى چاه هاى آب و زراعت بوده است؛ ثانياً مسطّح و مساعد براى هجوم به مدينه. زيرا با توجه به كثرت تعداد چهارپايان و نياز مبرم به آب و چرا اين بيان تاريخى واقدى قابل درك خواهد بود كه:
«فلمّا أصبحوا يوم الجمعة خلّوا ظهرهم و خيلهم في الزّرع حتّى تركوا العرض ليس به خضراء». (1) «العرض» نام ديگرِ جرف است و جُرْف (به ضم و سكون راء) و يا جُرُف (به ضمّ جيم و راء) چنانچه در نقشه قديمى مدينه نشان داديم، در سه ميلى شمال غربى در جهت شامى مدينه جاى دارد و سرزمين چاه ها و مزارع اطراف مسجد قبلتين است و چاه جشم و چاه جمل از چاه هاى مشهور آن و مزرعه الزين كه به تعبير ابن زباله مورّخ مدنى:
«پيامبر در آنجا زارعت كرده است»
در آنجا بوده و منطقه الوطاء كه در كلام واقدى آمده، در مجاورت سمت غربى كوه احد قرار داشته است. در نتيجه مى توان مطمئن شد كه قريش پس از ترك ذوالحليفه و حركت به سوى العرض، كليّه مناطق الوطاء و العرصه را كه قبيله «بنوسلمه» در آنجا سكونت داشته اند، تحت اشغال خود در آورده بودند و اين واقعيّت با آنچه ابن اسحاق (2) و ابن حبان (3) و ابن اثير (4) آورده اند و مبنى بر اين است كه قريشيان به سوى مدينه آمدند تا:
ص: 216
«نزلوا بعينين جبل ببطن السَّبخة من قناة على شفير الوادي ممّا يلي المدينة». (1) مطابقت دارد. به هر حال، پيامبر صلى الله عليه و آله مجبور بود مدينه را از طريق سمت شرقى وادى قناة طى كند و بر خلاف قريشيان كه در منتهى اليه سمت غربى كوه احد متوقّف شده بودند، به آن سو كشيده شود و حدوث واقعه احد را در دامنه كوه احد الزامى كند.
پيكره 13- 2
آمار ارائه شده از سوى مورّخان از تعداد مدافعان مدينه كه از شهر خارج شده اند، يك هزار نفر مى باشد. هيچ مستندى در دست نداريم كه نشان دهد پيامبر اسلام در جمع آورى افراد، فرمان بسيج داده يا الزام و اجبارى اعمال كرده باشد و هيچ گزارش تاريخى از تدارك جمعى آنها (تحت انضباط خاص يا مشخّص) به دست ما نرسيده است. اين نشان مى دهد كه مسلمانان هر كس با توان خود و به اختيار و انگيزه ايمان با لوازم دفاع شخصى از خانه هاى خود به كنار محمّد صلى الله عليه و آله آمدند تا به جانب قريشيان روند.
محمّد بن جرير طبرى به گفته واقدى باور دارد كه مسلمانان بيش از يك صد زره نداشتند؛ يعنى هر هفت نفر يك زره. و مجموعاً با دو اسب يكى از آن پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگرى متعلّق به ابى برده حارثى وارد كارزار شدند؛ در حالى كه مشركان با سه هزار نفر، دويست اسب و هفتصد زره و سه هزار شتر در تحكيم مواضع خود غرور مى ورزيدند.
ما از روى شرح تاريخى واقعه، نام مواضعى را مى خوانيم كه مى تواند محققان را در شناخت مسير حركت مسلمانان از مدينه تا احد يارى دهد و حدود نقشه جغرافيايى چنين مسيرى را در ذهن ما ترسيم نمايد.
آنچه كه مدارك تاريخى در اين وادى اتّفاق نظر دارند، محل هايى است كه نظر به
ص: 217
اهمّيّت تاريخى وقوع حادثه، مورد تصريح و تأكيد مدينه شناسان قرار گرفته است. مسلّم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه به ثنيّةالوداع رفته و از آنجا در شوط توقّفى داشته، سپس كنار خانه شيخين شب را به صبح آورده و آنگاه از طريق زمين هاى حرّه شرقى مشهور به حرّه بنى حارثه به كنار تپّه روماة و داخل بريدگى موجود در كوه احد ره سپرده است. مناسبت دارد كه از موقعيّت جغرافيايى مكان هاى مذكور در ارتباط با تاريخ واقعه ياد كنيم؛ تا در نهايت بتوانيم نقشه دقيق چنين مسيرى را ارائه دهيم:
1. ثنيّةالوداع: براساس روايت تاريخى ابن نجّار از ابوحميد ساعدى مبنى بر اين كه:
«إنّ النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خرج يوم أُحُد حتى إذا جاز ثنية الوداع». (1) مى توان نتيجه گرفت كه خروج پيامبر از مدينه، دقيقاً از حوالى ثنيّةالوداع آغاز گرديده است. (2) خصوصاً آن كه حلبى پس از ذكر خروج پيامبر صلى الله عليه و آله با جمله:
«و سار إلى أن وصل رأس الثنيه».
توجّه او را به ثنيّةالوداع به عنوان مبدأ خروج نشان مى دهد. (3) اين محل دقيقاً بين سمت شرقى كوه ذباب و مشهد نفس زكيّه قرار داشته و چون بر اساس مآخذ تاريخى، مسلمانان از كناره كوه ذباب به جانب «حرّه بنى حارثه» رفته اند، قبول چنين مبدأيى براى خروج از مدينه منطقى به نظر مى رسد.
مورّخان قبول دارند كه پيامبر صلى الله عليه و آله طىّ عزيمت به احد، در ثنيّةالوداع مطلّع شد كه تعداد زيادى از هم پيمانان يهودىِ «عبداللَّه بن ابى ابن سلّول» جهت كمك به
ص: 218
مسلمانان، در منطقه مدينه تا احد حضور يافته اند. محمّد صلى الله عليه و آله پرسيد: «اينها چه كسانى هستند؟»
حلبى در سيره مى نويسد:
گفتند: «هولاء حلفاء عبداللَّه بن ابى ابن سلول من يهود» پيامبر گفت:
«آن ها ايمان به اسلام آورده اند؟ گفتند: «خير.» محمّد گفت:
«انّا لا ننتصر بأهل الكفر على أهل الشرك». (1) ابن اسحاق به نقل از الزهرى همين معنى را به لفظ ديگر ثبت كرده است و ابن هشام از زهرى چنين نقل مى كند:
«أن الأنصار يوم أحد، قالوا لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: يا رسول اللَّه أ لا نستعين بحلفائنا من يهود؟ فقال: «لا حاجة لنا فيهم». (2) و ابن سعد در همان مأخذ بيان محمّد صلى الله عليه و آله را چنين ثبت كرده است:
«قولوا لهم فليرجعوا فإنّا لا نستعين بالمشركين على المشركين». (3) مسلم در حديث «عروة بن زبير» از عايشه، اين گفته را در واقعه بدر به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت مى دهد: «فارجع فلن أستعين بمشرك». (4) «نووى» حديث را ذيل مبحث كراهت كمك خواهى از غيرمسلمانان، مورد بررسى حقوقى قرار داده است.
ابن قيّم جوزى مضمون را در كتاب خود، اينگونه مورد توجّه قرار داده است:
ص: 219
«وذكر له قوم من الأنصار أن يستعينوا بحلفائهم من يهود فأبى». (1) نويرى گفته فوق را در «نهايةالارب» اينگونه ثبت كرده است:
«لا تستنصروا بأهل الشرك على أهل الشرك». (2) گمان مى كنم بايد بر اين بيان محمّد صلى الله عليه و آله با بررسى فضا و شرايط در آن ايّام، تأمّل كنيم: هجوم اقوام خشمگين به شهر مدينه و عدم تناسب و تعادل نيروها، لحظات حسّاسى را به وجود آورده بود و پيامبر با آن كه با طوايف يهودى ساكن در اطراف مدينه، پيمان دفاعى در برابر بت پرستان بسته بود و تعاون آن ها در تدافع از مدينه و به عنوان يك عمل تاكتيكى مى توانست مورد پذيرش قرار گيرد و نقشى مؤثّر داشته باشد، با اين همه از آنجا كه آن حضرت، يك رهبر سياسى يا نظامى نبود، به ماهيّت دفاع توجّه داشت و نه نتيجه آن. اينجاست كه مرز بين پيامبرى و زمامدارى دنيا، تعيُّن و تشخُّص مى يابد و نشان مى دهد كه شيوه پيامبر، جنگ نيست؛ بلكه دفاعى است كه بنا به اصل حقوقى آن، به نهايت ايمان و اعتلاء معنويّت متّكى است. هرگز به جستجوى زرق و برق زمامدارى نيست؛ بل به سادگى ايمان و بى آلايشى انسان در برابر حق و تجلّى آن در صحنه روحى مسلمانان عنايت و التفات دارد. لذا براى دفع مشركان، از مشركان مدد نمى گيرد و براى رسيدن به هدف متعالى، وسيله را توجيه نمى كند. او محمّد صلى الله عليه و آله است و هدفش اين جهانى نيست كه به هر وسيله از اسباب دنيا توسّل جويد.
او محمّد است و معانى و مفاهيم حياتش، ايمان، توجّه به عالم معنى و تحمّل مصائب براى احياء معنى است. كمال در منطق او خداست و كمك طلبى از خلق را نقصان، شرك و ناقضِ كمال مى داند. شيوه او پيامبرانه است و به صراحت و قاطعيّت از اهل دنيا استعانت نمى گيرد و نمى خواهد كه از طريق دنياخواهان، امكان زندگى در دنيا را فراهم سازد. اين رياست طلبان تاريخند كه وسيله را توجيه مى كنند؛ بى آن كه بدانند كه
ص: 220
ضعف عقلانى و تمايلات نفسانى خود را توجيه مى كنند.
من هرگاه اين جمله را به ياد مى آورم و موقعيّت تاريخى و جغرافيايى آن روز را احساس مى كنم، باور مى آورم كه بايد بر هر توصيفى كه از محمّد صلى الله عليه و آله، چيزى غير از يك «پيامبر رحمت خدا» بسازد، خطّ قرمز كشيد؛ توصيفاتى همچون:
محمّد زمامدار! محمّد سياستمدار! محمّد جنگ جو! و محمّد جهانگشا! اينها تعابير سياستمداران و جنگ جويان و زمامداران و جهانگشايان تاريخ مسلمانى و شرق ميانه است. در واقع، توصيف پيامبر نيست؛ بلكه وصف حالِ توصيف كنندگان است كه خواسته اند زير سايه گسترده معنويّت او، شرارت، خدعه، تزوير و خونخواهى را پنهان سازند.
آنها در استعانت از شرك، بقاى خود را مى جويند. آنچه ملاك است، خود ايشان است. اگر وسيله مقاصد آنها شويم، به مقصد دنيايى خود و آنها نايل شده ايم و به گمان حقير، تحكيم موقعيّت زندگى اين جهانى، مرتبتى از مراتب شرك است.
پيامبر صلى الله عليه و آله ضدّ جنگيدن بود و به پيروزى نظامى نمى انديشيد. او ضدّ رياست طلبى بود و با سياست نمى خواست رياستش را حفظ كند. او نه الزامى براى شركت مسلمانان در خروج از مدينه روا داشت و نه نصرتى ناشى از مساعدت اغيار را طالب بود. شناخت محمّد صلى الله عليه و آله با اين اوصاف، هرگز براى ما مردمى كه غرق فرهنگ اين جهانيم، ممكن نيست و از خود و زمانه خارج شدن و از تاريخ گذشتن مى خواهد. عالمى ديگر ببايدساخت و ز نو آدمى!
2. شَوط: كوشكى بود كه به تصريح سمهودى الشرعبى اش مى خواندند. در آنجا كه در قسمت هاى شمالى تپه ذباب واقع بوده و با نام «كومة ابى الحمراء»، معروف اهل مدينه بوده است، عدّه اى از «بنوحارثه» زندگى مى كردند. (1) ابن اسحاق از اين مكان در كتاب خود ذيل شرح واقعه احد ياد كرده است:
ص: 221
«قال ابن اسحاق: حتى إذا كانوا بالشَّوْطِ بين المدينة و أُحدٍ». (1) ياقوت حموى به جهت كثرت ذكر كلمه «شوط» در منابع تاريخى، آن را در كتاب خود مورد توصيف قرار داده كه:
شوط، «اسمُ حائطٍ» يعنى «بستاناً بالمدينة». (2) لذا مى توان باور داشت كه در شناخت موقعيّت جغرافيايى آن، نظر سمهودى صحيح است؛ خاصه آن كه روايت ابن سعد از ابوسعيد مبنى بر اين كه «تزوج رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- امرأة من بني الجون فأمرني أن آتيه بها فأتيته بها فأنزلتها بالشوط من وراء ذباب في أطم ...». (3) آن را تقويت مى كند.
فيروزآبادى با ياقوت حموى هم نظر است كه شوط نام بستانى در مدينه است:
«و به سمّي بستان في المدينة». (4) و بجا به اين شعر «قيس بن الخطيم» استناد كرده:
و بالشوط من يثرب أعبد ستهلك في الخمر أثمانها
از موقعيّت شمالى تپّه ذباب كه طبق نظر مدينه شناسان، «شوط» ناميده مى شده است، تصويرى در سال 1395 ه. ق. از فراز تپّه تهيّه كردم؛ تا از آنچه تنها در كتاب ها نام برده شده است، سندى واقعى در بحث مدينه شناسى ثبت نمايم. (5) 3. شيخين: حلبى بر اين باور است كه مسلمانان بر سر راه خود به احد در مكانى به
ص: 222
نام شيخين توقّفى داشته اند:
«و سار صلى الله عليه و آله و عسكره بالشيخين و هما اطمان ...». (1) اين مطلب را محمّد بن جرير طبرى تأييد كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مغرب، در محلّ شيخين از مدافعان بازديد كرد و نوجوانان را از مصاف با قريش منع نمود. (2) ابن اسحاق نامى از شيخين نمى برد، ولى قبول دارد كه مسلمانان پس از پشت سر گذاردن شوط، به جانب حرّه بنى حارثه رفته اند: (3) «و مضى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حتى سلك في حرّة بني حارثة ...». (4) لذا با توجّه به اين كه شيخين در منطقه حرّه بنى حارثه بوده، عدم ذكر آن، نافى اقوال ديگر مورّخان يا محدّثان نيست؛ خاصه آن كه ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» صريحاً باور دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله شب را در شيخين بسر برد و صبح آن روز عازم احد شد:
«و بات رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالشيخين». (5) و محمّد بن مَسلَمه با پنجاه نفر بيدار ماندند و از جان برادرانشان در برابر مهاجمان قريش مراقبت كردند. بلال اذان صبح گفت و پيامبر صلى الله عليه و آله با مسلمانان به نماز صبح ايستاد و آنگاه عازم احد گرديد. (6) در اين مكان «عبداللَّه بن ابىّ بن سلول» با سيصد نفر از افرادش حاضر به شركت در
ص: 223
دفاع نگشتند و از جمع مسلمانان كناره گرفتند. با توجّه به اين كه تعداد مسلمانان در هنگام خروج از مدينه حدود هزار نفر بوده، افرادِ باقيمانده بيش از هفتصد تن نبوده اند.
ابن اسحاق مى نويسد: «انخزل عنه عبداللَّه بن أبيّ بثلث الناس». (1) واقدى در «مغازى» و ابوجعفر در «تاريخ الرّسل و الملوك» نوشته اند:
«عبداللَّه بن أبي از محلّ شيخين با سيصد كس جدا شد و پيغمبر خدا با هفتصد كس بماند.»
لذا با توجّه به تأكيد ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» مبنى بر اين كه «انخزل عبداللَّه بن أبيّ بثلثمائة و بقي رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في سبعمائة و معه فرسه و فرس لابي بُرْدة بن نياز». (2) مى توان به موقعيّت مسلمانان در برابر قدرت تهاجمى قريش پى برد. با اين همه محمّد صلى الله عليه و آله حاضر نشد كه به تعقيب كسانى كه بازگشتند، بپردازد و يا با گفتگو و اعمال قدرت، مانع نقش عبداللَّه بن ابى در بازگرداندن يك ثلث از مدافعان مدينه شود و اين خود از اهمّ مدارك و مستندات تاريخى است كه نشان مى دهد پيامبر صلى الله عليه و آله هيچگاه به شيوه جنگ جويان عمل نكرده است؛ زيرا او به جنگ اعتقاد نداشت تا به نتيجه آن بينديشد. او صرفاً به نيّت دفاع از مدينه عازم احد گرديد و آزادى افراد را در چنين دفاعى محترم مى داشت و حاضر نشد با بدانديشانى تفاهم كند كه مى توانست به نيروى آنها قوّت و قدرتى عليه مشركان به دست آورد. در منطقه «شيخين» نيز وقتى «عبداللَّه بن ابى» از گروه مدافعين جدا شد، پيامبر صلى الله عليه و آله راهش را باز گذاشت.
البتّه در برخى نوشته هاى تاريخى ادّعا شده است كه جداشدن عبداللَّه بن ابى در ثنيّةالوداع واقع شده است و بعضى ديگر آن را در شوط و عدّه اى آن را در شيخين و يا در فاصله بين آن دو دانسته اند.
به عقيده حقير اين تفاوت در اقوال، اهمّيّت چندانى ندارد؛ زيرا با توجّه به موقعيّت
ص: 224
جغرافيايى مثلّث حرّه بنى حارثه در شمال شرقى و ثنيّةالوداع در جنوب و تپّه ذباب و شوط در شمال غربى ثنيّه، ميدان وسيعى وجود داشته است كه با توجّه به كثرت مدافعان پياده و پراكندگى آنها در زمين مسطّح مذكور، چنين تفاوت هايى را در اقوال موجب شده است.
در قرآن كريم به عنوان يك سند مسلّم، در خصوص اين واقعه تأثّرآور تاريخى كه موجب تقليل مدافعان مدينه شد، آيه اى ديده مى شود كه وضعيّت فرار «عبداللَّه بن ابى» و يارانش يا بى وفايى آنان را كه از ضعفشان در ايمان نشأت مى گرفت، روشن كرده است:
إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اللَّهُ وَلِيُّهُما وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ. (1) «آن دم كه دو گروه از شما سر ترس و زبونى داشتند و خدا يار (مؤمنان) بود و مؤمنان بايد به خدا توكّل كنند.»
طبرسى در ذيل اين آيه و به مددِ احاديث ابن عباس، جابر بن عبداللَّه، قتاده، ابوجعفر عليه السلام و ابوعبداللَّه دو طايفه مورد نظر قرآن را «بنوسلمه» و «بنوحارثه» از انصار مدنى خوانده (2) و ترديد نكرده است كه مورد آيه و شأن نزول آن مربوط به واقعه احد و سبب آن، عبارت است از:
«ان عبداللَّه بن أبي بن سلول دعاهما إلى الرجوع إلى المدينة عن لقاء المشركين يوم أُحُد فهما به ولم يفعلاه» (3) اين نظرگاه با آنچه سبط ابن الجوزى نوشته است، مطابقت دارد كه:
لما رأى بنوسلمه وبنوحارثة عبداللَّه بن أبيّ قد خذل هموا بالإنصراف وكانوا جناحين من العسكر ثمّ عصمهما اللَّه و انزل قوله تعالى: «إذ همت طائفتان ...»
ص: 225
فبقى مع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- سبعمائة رجل» (1) بخارى نيز به نقل از جابر بن عبداللَّه رضى الله عنه مى نويسد:
«فينا نزلت إذ همّت ... بنوحارثة و بنوسلمة». (2) ابن حجر عسقلانى، واژه قرآنى «الفشل» را «الجبن» خوانده و آيه را متوجّه دو طايفه بنوسلمه از «خزرج» و بنى حارثه از «اوس» دانسته است. (3) و در همان مأخذ صريحاً عقيده اش را در اين خصوص با دقّت و باريك انديشى نوشته است:
«و رجع عند عبداللَّه بن أبي سلول في ثلثمائة فبقي في سبعمائة، فلمّا رجع عبداللَّه سقط في أيدى طائفتين من المؤمنين و هما بنوحارثة و بنو سلمة». (4) به هر حال با تأمّل بر معدود راويانى كه سعى كرده اند آيه را مربوط به واقعه بدر يا خندق بدانند، به گفته فخر رازى:
«أن أكثر العلماء بالمغازى زعموا أن هذه الآية نزلت في وقعة أُحُد» (5) فخر رازى «طائفتان» را انصار «بنوسلمه» و «بنوحارثه» دانسته است كه چون بعدها در عالم مسلمانى راه صواب را برگزيدند، به تعبير او:
ص: 226
«ان اللَّه تعالى أبهم ذكرهما و ستر عليهما فلايجوز لنا ان نهتك ذلك الستر». (1) واقعه ديگرى كه ظاهراً در شيخين و همان روزِ عزيمت به احد رخ داده است، عدم پذيرش پيامبر صلى الله عليه و آله از شركت نوجوانان كمتر از پانزده سال در جنگ مى باشد كه بعدها به عنوان يك اصل حقوقى در تعليمات اسلام جاى گرفت و ريشه دواند.
متّقى هندى در كتاب خود به نقل از عروه مى نويسد:
«قال رد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم أُحُد نفراً من أصحابه استصغرهم فلم يشهدوا القتال منهم عبداللَّه بن عمر الخطاب و هو يومئذ ابن اربع عشرة سنة و اسامة بن زيد و الْبَرَاء بن عازب و عرابة بن اوس و رجل من بني حارثة و زيد بن ارقم و زيد بن ثابت و رافع ... للذرارى و النساء بالمدينة». (2) ابن هشام در كتاب خود نوجوانان مزبور را اينگونه معرّفى كرده است:
«اسامة بن زيد وعبداللَّه بن عمر بن الخطاب وزيد بن ثابت، احد بني مالك بن النجار والبراء بن عازب احد بني حارثة وعمرو بن حزم احد بني مالك أُسيْد بن ظُهَير احد بني حارثة، ثم اجازهم يوم الخندق و هم ابناء خمس عشرة سنة» (3) نگرش تاريخى را رها مى سازيم؛ تا موقعيّت جغرافيايى و محلّ چنين مكانى را در
ص: 227
مدينه مورد بررسى قرار دهيم:
فيروزآبادى در كتاب خود «شيخان» را «موضع بالمدينه» دانسته است؛ كه وجه تسميه آن اين است:
«هما اطمان سميا به لأن شيخاً و شيخة كانا يتحدثان هناك» (1) سپس به قول مطرى استناد كرده كه اين مكان:
«موضع بين المدينة و بين جبل أحد على الطريق الشرقية مع الحرّة إلى جبل أُحُد و ذكر أنّه من هناك غدا- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى أُحُد يوم احد ... و بات بالشيخين و غدا صبح يوم السبت إلى أحد». (2) و از اين كه در چنين مكانى به ياد حضور محمّد صلى الله عليه و آله مسجدى بنا شده باشد، مى گويد: «و كان بالشيخين مسجد بُنى على مصلى النبيّ». (3) بنابر اين مسجد الشّيخين در سمت شمالى شهر مدينه- مابين احد و شهر- از بناهاى تاريخى بوده است. سمهودى اين مسجد را در كتاب خود از جمله مساجد مشهور دانسته است كه در زمان خود به مسجدالبدايع شهرت داشته است. (4) سمهودى مداركى را از امّ سلمه، جعفر بن محمّد، محمّد بن طلحه و ابن عبّاس ثبت كرده است كه همگى نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين محل استراحت كرده، نماز عصر، عشا و صبح را به جاى آورده و صبح روز بعد، يعنى روز شنبه عازم احد شده است. تصوّر مى كنم با توجّه به اين كه شيخين در طريق مجاور حرّه شرقى جاى داشته است، بايد آنجا را محدوده منازل
ص: 228
بنوحارثه بدانيم.
اين مكان حدود 5/ 2 كيلومتر از مسجدغمامه فاصله داشته، درنزديكى باغ السّالميه- دقيقاً در سمت راست ميانه احد به مدينه- قرار دارد. «علىّ بن موسى» در سال 1303 ه. ق.
(1885 م) در كتاب «وصف المدينة المنوّره» از اين مسجد ياد كرده و آن را بنايى غير مسقّف دانسته است؛ «يعرف الآن بمسجد الدرع على يسار الذاهب إلى المدينة». (1) ولى العياشى نسبت به چنين تسميه اى اظهار شك و ترديد كرده و بهتر آن دانسته كه آن را همان شيخين بخوانيم (2)؛ خاصه آن كه ابراهيم رفعت پاشا چون از آن بنا به عنوان مسجدى ياد مى كند كه داراى دو گنبد (مسجد ذوقبّتين) بوده است، تلويحاً اسم الدرع را مورد قبول قرار نمى دهد. (3) 4. حرّة بن حارثه: مورّخان نوشته اند كه محمّد صلى الله عليه و آله چون خواست از حرّه بنى حارثه به سوى قريش رود، خواست تا فردى آشنا به موقعيّت منطقه، مسلمانان را راهنمايى كند تا بدانند از چه راه هايى خود را به مصاف مهاجمان رسانند. ابن اسحاق بر اين باور است كه ابوخيثمه پيشگام شد و مسؤوليّت اين كار را به عهده گرفت:
«فنفذ به في حرّة بني حارثة و بين أموالهم». (4) محمّد بن جرير طبرى مى نويسد:
«آنگاه پيمبر به ياران گفت: چه كسى مى تواند ما را از راهى ببرد كه بر اين قوم گذر نكنيم.» ابوخيثمه گفت: «اى پيمبر خدا! من اين كار را مى كنم.» پيش افتاد و او را از حره بنى حارثه و اراضى آنها عبور داد. (5)
ص: 229
ص: 230
سؤال پيامبر در همه مأخذ به اين صورت عنوان شده است:
«من يخرج بنا على القوم من كثيب: اى من طريق قريب لايمر بنا عليهم؟» (1) اين كه پيامبر فردى را مى طلبد كه منطقه را بشناسد و مسلمانان را به نحوى به سوى احد هدايت كند كه قريشيان از تردّد و محلّ اقامتشان مطلّع نشوند، به خوبى مُبيّن آن است كه زمين هاى حرّه بنى حارثه تا وادى قناة مانند زمان ما كاملًا مسطّح و قابل ديد نبوده است؛ بلكه نخلستان ها، منازل و پستى و بلندى هايى داشته است كه براى رفتن از شيخين به كوه، نيازمند راهنما بوده است.
به هر حال چون مسلمانان در زمين هاى بنى حارثه گام نهادند، آنگونه كه مورّخان نوشته اند، به زمين فردى به نام مِرْبَع قَيْظِى وارد شدند. او از مخالفان پيامبر و آيين جديد او بود. ابن اسحاق تصريح مى كند:
«فلما سمع حِسَّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و من معه المسلمين قام يَحْثى في وجوههم التراب و يقول ان كنت رسول اللَّه فاني لا أحل لك ان تدخل حائطى و قد ذكر لى انه اخذ حفنة من تراب في يده، ثمّ قال و اللَّه لو أعلم أنّي لا أصيب بها غيرك يا محمّد! لضربت بها وجهك». (2) همه مأخذ سيره اين قضيّه را به رشته تحرير درآورده اند كه مسلمانان در برابر اهانت «مِربَع» خواستند به او آزارى رسانند و يا بكشندش؛ ولى پيامبر آنها را منع كرد و فرمود:
ص: 231
«لاتقتلوه! فهذا الأعمى أعمى القلب، أعمى البصر». (1) سمهودى، «مِرْبَعْ»- بر وزن منبر- را كوشكى در ميان «بنى حارثه» دانسته است (2) و فيروزآبادى تنها به گفتن «أُطم بالمدينة في بني حارثه» (3) اكتفا كرده است. (4) بنابر اين اگر با توجّه به نقشه هاى كتاب حاضر در مجلّد نخست، بخواهيم چنين مسيرى را تجسّم كنيم، كارى صعب نخواهد بود. از اين روى مسير مذكور را طىّ نقشه اى ترسيم نموديم تا پژوهندگان در تطبيق آن با مستندات تاريخى بهتر بتوانند موقعيّت مسلمانان را در عزيمت به سوى احد، مدّ نظر آورند.
گفتيم كه موقعيّت ميدان احد به نحوى است كه تپّه روماة مقابل بريدگى كوه قرار دارد. لذا اگر بر فراز روماة و دهانه درّه، تيراندازانى موضع گيرند، به راحتى مى تواند هجوم دشمن فرضى را از سمت غرب به ميدان مذكور متوقّف نمايند؛ بنابر اين بسيار منطقى به نظر مى رسد كه محمّد صلى الله عليه و آله در همان نظاره نخست بر موقعيّت احد، طرح را به مرحله اجرا درآورَد. لذا تيراندازانى را به سرپرستى «عبداللَّه بن جُبَير» بر تپّه روماة گماشت و عدّه اى ديگر را بر دو قسمت چپ و راست دهانه ورودى به درّه مستقر داشت.
آذوقه و زنانى را كه براى كمك همراه پيامبر آمده بودند، در داخل بريدگى كوه پنهان كرد و نيروى باقيمانده و اصلى پياده را به دو قسمت تقسيم نمود: عدّه اى را در ميدان مقابل مسير حركت و هجوم قريشيان به صف كرد و عدّه اى ديگر را در درّه نگاه داشت تا هنگام مصاف در ميدان، آنها نيز به كمك ياران خود بشتابند.
ص: 232
ص: 233
ص: 234
ص: 235
تأكيد پيامبر به تيراندازان مستقر بر روماة كه هرگز مواضع خود را رها نكنند، در تاريخ اسلام و سيرت پيامبر صلى الله عليه و آله مشهور است. (1) تصوّر پيامبر اين بود كه تسلّط تيراندازان بر ميدان، موجب برترى آنها مى شود و بدون ترديد در صورتى كه اين تسلّط از آنِ قريشيان باشد، كسانى كه در ميدان باشند، زير ضربات نيزه اندازان، قدرت مقاومت نخواهند داشت. اتّخاذ چنين شيوه اى متناسب با موضع دفاعى مؤمنان بوده است.
قريش از سمت غرب، حمله را آغاز كرد و مؤمنان در برابر آنها پايمردى نمودند و به اتّكاى آرمان هاى بلندى كه در انديشه و قلب داشتند، نيروى شگفت انگيزى را از خود بروز دادند.
كتب تاريخ، شرح و وصف اين حالات را به تفصيل آورده اند و ما در مدينه شناسى به ذكر آنها نمى پردازيم؛ زيرا موقعيّت بحث را در مدينه شناسى، شناخت مدينه در ارتباط با حيات پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانيم و نه تاريخ نگارى. ابتدا مجملى از واقعه احد بيان مى كنيم و در ادامه به «ذكر مواضع جنگ» خواهيم پرداخت:
قريشيان حمله كردند و در ميدان با صفى از مدافعان مؤمن برخورد كردند و به ستيز و نبرد پرداختند. نيزه اندازان روماة، سواران قريش را از پاى درآوردند. انبوه تيرهاى رهاشده كه قريشيان را در ميدان به سختى انداخته بود، باعث شد كه دشمن، افراد زخمى خود را رها كرده، مجبور به عقب نشينى شود. يك باره نظم قشونى آنها دَرهم ريخت و به طور جدّى شكست را پذيرا شدند.
مع الأسف نيزه اندازان برخلاف تأكيد پيامبر، تپّه را رها كردند و به عشق دنيا و متاع آن، هواى غنائم را نمودند و دستورات عبداللَّه بن جبير را ناديده گرفتند و سفارش پيامبر را فراموش كردند. از تپّه پايين آمدند و در ميدان مشغول جمع آورى كالاهاى بى ارزش دنيا شدند.
ص: 236
در اين حال خالد بن وليد از قشون دشمن، با عدّه اى از سواركاران فرصت را مغتنم شمرده، به زعم حقير با دورزدنِ كوه احد از سمت شرقى دامنه احد به طرف روماة حمله ور شدند و بر تپّه بدون محافظ روماة مسلّط گشتند. اين بار نيزه اندازان قريش، مسلمانان را در ميدان به خاك و خون كشيدند. نيروهاى ديگر قريش هم كه فرار را پيشه خود كرده بودند، چون موفّقيت را به دست قريش ديدند، بازگشتند و با كينه و دشمنى زائدالوصفى مؤمنان را قتل عام نمودند.
پيامبر به شدّت زخمى و حتّى شايع شد كه كشته شده است. مسلمانان در شرايط بسيار سختى متحمّل آخرين ضربات قريش شدند و با تحمّل و بردبارى، نبردى را كه در آغاز، كم تلفات بود، به يكباره با تلفات سنگينى به پايان رساندند.
كشته شدگان مسلمان در ميدان احد افتاده بودند و اجساد شخصيّت هاى برجسته اى مانند حمزه، عبداللَّه بن جحش و مصعب بن عمير در ميان آنها، به چشم مى خورد و اندوه مسلمانان را تشديد مى كرد. آن دفاع اجتناب ناپذير با مظلوميّت اندوهبار مؤمنان، واقعه اى بس جانگداز در زندگى محمّد صلى الله عليه و آله و تاريخ شهر مدينه به وجود آورد.
پس از ذكر كلّيّاتى از واقعه، اكنون به مواضع تاريخى آن مى پردازيم و در ضمن به گوشه هاى مهمّى از تاريخ دفاع احد اشاره مى كنيم.
تاريخ، مواضع مهمّ واقعه تأسّف آور احد را ثبت كرده است.
غار، مكان پنهان شدن پيامبر، استراحتگاه، مكان شهادت حمزه، مقابر ياران پيامبر، مدفن دندان پيامبر و ... مجموعه اى از آثار طبيعى و بجامانده از واقعه اى است كه اگر با دقّت مورد پژوهش و بررسى قرار گيرد، نه تنها با ديرينه اين آثار آشنا مى شويم، بل به زواياى ديگرى از تاريخ احد در پهنه مدينه شناسى رهنمون مى گرديم. از اين رو مى توان هنگام حضور در دامنه كوه احد، قرون متمادى گذشته را شكافت و روزهاى آخرين تجربه دينى بشر را احساس و ادراك نمود.
ص: 237
فيروزآبادى (1) و نورالدّين سمهودى (2) ذيل وصف احد به حديث مطلب بن عبداللَّه استناد كرده كه: «ان النبيّ يدخل الغار الذي بالجبل». (3) فيروزآبادى مأخذ خود را ذكر نمى كند؛ ولى سمهودى آن را به ابن شبّه مدينه شناس مشهور مستند كرده است.
با اين همه ابن نجّار و مطرى هر دو اذعان داشته اند كه در كوه احد غارى است كه مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله در هنگام پراكندگى مؤمنان، خود را در آنجا از ديد قريشيان پنهان كرده است.
آنچه در تاريخ واقعه مورد ترديد نيست، مستنداتى است كه حكايت مى كند: در ميان قريشيان و مسلمانان خبرى انتشار يافت مبنى بر اين كه پيامبر كشته شده است. نيز در لابلاى مآخذ از ناپيداشدن آن حضرت در يكى از بريدگى هاى كوه و مقابل موضع مسلمانان در مدخل درّه مدارك كافى به دست ما رسيده است. ولى ما گفته ها و اسنادى كه از صدر اسلام در بيان موقعيّت غار يا اصل پنهان شدن پيامبر باقى مانده باشد، نيافتيم. با اين همه نمى توانيم شهرت تاريخى اين موضوع را آن هم از قرون دوم هجرى تاكنون، بى اصل و منشأ بدانيم.
مطرى و ابن نجّار با اين بيان كه:
ذكر مى شود كه: «ان النّبى صلى الله عليه و آله اختفى فيه» به بودنِ غارى كه مخفى گاه پيامبر شد، اشاره كرده اند؛ امّا منابع مستند، اين خبر را بيان نداشته اند و آن دسته از محقّقينى كه درصددند وجود چنين موقعيّت تاريخى را براى غار اثبات كنند، به گفته «مطلب بن عبداللَّه» استناد جسته اند. (4) و از اين كه سمهودى اين مطلب را ذيل «مزاعم في مواضع من جبل احد» آورده
ص: 238
است، به خوبى نشان مى دهد كه سمهودى، مدارك تاريخى مستندى در مورد غار به دست نياورده است و در عين حال نمى خواهد كه به قبول مردم در طول تاريخ و به شهرت آن اعتراضى داشته باشد.
به هر حال، غار بر بلندى كوه احد، قرن ها مورد ديدار زائران و مسافران مدينه بوده است و آن را به عنوان اثرى از واقعه احد مورد توجّه قرار مى دهند.
ابن جبير، سيّاحِ مشهور سده 6 ه. ق. ذيل شرح مشهد و مسجد حمزه احد، به غارى كه مورد توجّه زائران در احد بوده، اشاره كرده، مى نويسد:
«و الغار الذي أوى إليه النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-».
لذا معلوم مى شود كه در حوالى سال هاى 578- 581 ه. ق. موقعيّت غار، مشهور اهل مدينه بوده است. (1) اين غار با فضايى براى پنهان شدنِ يك فرد بر سمت شرقى دهانه درّه جاى دارد و «ابراهيم رفعت پاشا» بى آن كه از آن سخنى به ميان آورد، عكسى از قسمت نهايى راهِ منتهى به غار به سوى عرصه ميدان احد تهيّه كرده است كه به خوبى از موقعيّت تاريخى آن در سال 1321 ه. ق. حكايت مى كند و زائرانى را نشان مى دهد كه براى ديدار آن در رفت و آمد هستند. (2) حقيركه درسال هاى 1395- 1397 ه. ق. به احد رفتم، اسلايدهاى متعدّدى را از زاويه ميدان وقوع نبرد به طرف غار تهيّه كردم كه دقيقاً موضع آن را بر بلندى كوه احد نشان مى دهد و از كثرت جمعيت ديداركننده حكايتى آشكار دارد. پيكره 16- 2؛ 17- 2
ابن هشام به سلسله اسنادش از ابوسعيد خدرى روايت مى كند كه «عُتْبَة بن ابى وَقّاص» در روز احد سنگى به سوى پيامبر پرتاب كرد كه موجب شكسته شدن دندان
ص: 239
پيشين او شد:
«أنّ عتبة بن أبي وقاص رمى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يومئذ فكسر رباعيته (1) اليمنى السُفْلى». (2) عتبه برادرِ «سعد بن ابى وقّاص» بود كه در همان روز به دست «حاطب بن ابى بلتعه» كشته شد. (3) طبرى از انس بن مالك ياد كرده كه گفته بود:
«چون روز احد دندان پيمبر بشكست و زخمدار شد و خون بر چهره اش روان بود، آن را به دست مى ماليد و مى گفت: قومى كه صورت پيمبر خويش را خونين كرده اند، چگونه رستگار مى شوند؟» (4) مُسلم از انس بن مالك حديثِ: «كيف يفلح قوم شجُّوا نبيهم» را ثبت كرده است. (5) با توجّه به اين كه ابن جوزى جزم دارد: «حتى سقطت ثنيتاه من شدة غوصهما في وجهه» (6) و ابن اسحاق آن را از حُمَيْد الطّويل به نقل از انس و سعد بن ابى وقّاص و طبرانى در حديث ابوامامه و ياقوت حموى در «معجم البلدان» (7) و شيخ طبرسى (8) به استناد انس بن
ص: 240
مالك، ابن عبّاس، الحسن، قتاده و الرّبيع، نقل كرده اند، نمى توان در اصل واقعه ترديدى داشت؛ ولى آنچه قابل تأمّل است، وجود قبّه اى در قسمت شمالى مزار شهداى احد به عنوان قبّةالثّنايا يا مدفن ثنايا النّبى يا قبّة السّن مى باشد. اين بنا اگر چه مبتنى بر يك واقعه تاريخى بنا شده بود، ولى مدارك تاريخى مشخّصى در اثبات اين كه چنين محلّى مكان دفن دندان پيامبر بوده است، به دست ما نرسيده است. با اين همه نزد مردم مدينه، اين قبّه به عنوان يادگارى از واقعه شكسته شدن دندان پيامبر، از ديرينه و شهرت زيادى برخوردار است.
«ابراهيم رفعت پاشا» ضمن شرح مشاهدات خود از قبّه مذكور مى نويسد:
«و لا مستند لمن زعم ذلك و انما هو اشاعة بين أهل المدينة». (1) «رفعت پاشا» دو تصويرِ بسيار باارزش از آخرين بناى قبّةالثّنايا در احد در مجلّد اوّل كتابش ثبت كرده، كه دقيقاً موقعيّت ساختمانى آن را در سال هاى 1318- 1325 ه. ق.
(1901- 1908 م) نشان مى دهد. (2) دو سال بعد، يعنى در سال 1327 ه. ق. «محمّد لبيب البتنونى» اين مكان را ديده و تنها به بيان اين كه «قبّة السّن» نزديك مسجد سيّدنا حمزه است، بسنده كرده است (3) و دقيقاً قسمتى از بناى گنبدى شكل آن را در پشت تصويرى از مسجد حمزه نشان داده است كه مى تواند مستند خوبى در آثارشناسى مدينه به شمار آيد. (4) سابقه چنين بنايى طولانى نيست و على بن موسى در كتاب خود، چون مدينه سال 1303 ه. ق. برابر 1885 ميلادى را توصيف مى كند، به تجديد بناى اين بنا توسّط «رامز پاشا» داماد «سليم بك ماينجى» از شهروندان صاحب منصب استانبول اشارتى كرده
ص: 241
است (1) و بى آن كه مستندات تاريخى چنين بنايى را اظهار دارد، به بيان اين جمله كه:
«قبة الثنايا الشريفة النبوية محل سقوط ثنايا سيدنا الحبيب الأعظم في غزوة احد» (2) قناعت كرده است. ميرزا حسين فراهانى نيز در سفرنامه اش آن را مسجد كوچكى داراى محوّطه و ايوان دانسته است. (3)
ص: 242
پس از تسلّط «خاندان سعود» بر جزيرةالعرب، بناى مذكور را كه هر روز هزاران ديداركننده داشت، تخريب نمودند؛ زيرا در عقيده مذهبى حاكم، چنين بنايى اصالت نداشته است. به هر حال حاكمان وقت، نتوانستند «قبّةالثّنايا» را به عنوان يادى از واقعه مجروح شدن پيامبر حفظ كنند. در سال 1396 ه. ق. كه به طور مكرّر به ميدان احد مى رفتم، از بقاياى مخروبه قبه مزبور ديدار كردم. آن را ميان ساختمان هاى فقراى مقيم احد، به صورت تلّى از سنگ و خاك كه تنها قسمت پى آن باقى مانده بود، ملاحظه كردم. بقاياى بناى مزبور ديگر ديداركنندگان را نمى طلبيد و زائران عموماً بدون توجّه به آن، از كنارش گذشته، عازم كوه مى شدند.
دو تصوير يكى به نيّت شناساندن موقعيّت آن در ارتباط با چشمه و كوه و ديگرى از اصل بناى مخروبه تهيّه كردم تا در مدينه شناسى ثبت اوراق تاريخ گردد. (1)
اگر گفته ابن هشام را مبنى بر اين كه:
«ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- صلّى الظهر يوم أُحُد قاعداً من الجراح التي أصابته و صلى المسلمون خلفه قعوداً». (2) سندى موثّق تلقّى كنيم، نتيجه خواهيم گرفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وقوع حادثه خونين احد، در مكانى از آن موقعيّت به نماز ايستاده است:
«آن روز از درد و ضعف جراحت ها، نماز پيشين از زمين بكرد و اصحاب كه با وى بودند.» (3)
ص: 243
حلبى نظر داده كه مراسم برگزارى نماز ظهر بعد از خاتمه نبرد بوده است و به جاى آوردن نماز به صورتِ نشسته، به علّت جراحت ها و دردهاى شديدى بود كه پيامبر و ديگر مسلمانان به آن دچار بودند. (1) شدّت درد جراحت ها را به خوبى مى توان از لابلاى اسناد واقعه احد دريافت نمود:
نورالدّين سمهودى به سلسله اسناد تاريخى ابن شبّه كاملًا اطمينان دارد كه:
«ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في المسجد الصغير الذي باحد في شعب الجرار على يمينك لازقاً بالجبل» (2) و «مطرى» با توجّه به اين گفته كه:
«ان النبيّ صلى فيه الظهر و العصر يوم أُحُد بعد انقضاء القتال»
تلويحاً بر ارزش تاريخى چنين مكانى صحّه گذاشته و اهميّت داده است؛ خاصه آن كه در صفحه 930 از همان مأخذ، به ابن نجّار ايراد گرفته كه چرا گفته است:
«و مسجد يذكرون انه صلى فيه»
در حالى كه سند مسجد را به خوبى مى توان از روايت ابن شبّه قبول كرد كه آورده است:
«أمّا المسجد قد ثبت النقل به من رواية ابن شبه كما سبق لكن لم يقف عليه ابن النجار».
«وجود مسجد در آن محل، بنابر روايت ابن شبه كه ذكر گرديد- به اثبات مى رسد، اما ابن نجار چنين روايتى را متذكر نشده است.»
ص: 244
سمهودى بناى اين مسجد را چسبيده به كوه احد و در سمت راست كسى كه از مشهد حمزه به سوى مهراس مى رود، معرّفى مى كند و قبول ندارد كه آن را مانند «زين المراغى»، «القبيح» و يا «الفسح» بخواند؛ زيرا معتقد نيست كه آيه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَّهُ لَكُمْ وَ إِذا قِيلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (1) در چنين مكان و محلّى اعلام شده باشد.
علىّ بن موسى از مسجد مذكور به عنوان «و من شامى قبة الثنايا عند ذيل الجبل مسجد غيرمسقوف» ياد كرده است و به اين نكته كه عموم محقّقين گمان مى كنند كه آيه فوق الذّكر در اين مكان نازل شده باشد، اشارتى دارد. (2) «ابراهيم رفعت پاشا» جزم دارد كه اين مسجد را به نام «الفسح» خوانده اند؛ زيرا «يزعمون ان في مكانه نزل قوله تعالى: إذا قيل لكم تفسّحوا في المجالس فافسحوا يفسح اللَّه لكم». (3) امّا خود با سمهودى هم رأى است كه اين امر سنديّتى ندارد و نبايد آن را قبول داشت؛ ولى در اين خصوص كه مكان مزبور را سجدگاه پيامبر در احد دانسته اند، اعتراضى ننگاشته است.
ميرزا حسين فراهانى بى آن كه موقعيّت تاريخى اين مكان را بيان كند، تنها به بيان اين جمله بسنده كرده است كه:
«در آخر دره مسجد كوچكى است.» (4)
ص: 245
حقير ذيل آيه يادشده از سوره مجادله، به تفسيرهاى معتبرى چون «مجمع البيان» مورد اعتماد امامى مشربان- و «الجامع لأحكام القرآن»- مورد وثوق عامه مراجعه نمود؛ ولى هيچ يك از آنها حتّى احتمال نزول اين آيه را در احد عنوان نكرده اند. (1) سمهودى بناى مزبور را ديده و آن را مخروبه دانسته است و علىّ بن موسى در سال 1303 ه. ق. آن را غيرمسقّف يافته و عبدالقدّوس الأنصارى تنها گفته است:
«مسجد صغير على يمين الذاهب إلى المهارس جزم المطرى بأن النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فيه الظهر والعصر يوم أُحُدبعد انقضاء القتال». (2) در سال 1395- 1396 ه. ق. از بقاياى اين بناى متروكه و مخروبه ديدن كردم.
چهارديوارى آن به صورت فرسوده و خرابه باقى مانده است و با گچ سفيد، سفيدش كرده اند و همانطور كه همه مدينه شناسان گفته اند، چسبيده به كوه احد و در سمت راست كسى است كه از مقابر شهداء به سوى قسمت هاى شمالى احد در حركت باشد؛ ولى كسى را نيافتم كه در آنجا توقّفى، نمازى و يا دعايى داشته باشد. هر چه هست، يادمانى است از سجدگاه پيامبر و ياران او در ساعت پايانى واقعه احد؛ در حالى كه همگان مجروح و خسته بودند و از شدّت درد و خونريزى، حتّى قادر به اداى نماز به صورت ايستاده نبودند.
از اين مكان تصويرى تهيّه كردم تا ياد چنين سجدگاهى را فراموش نكنيم و بى آن كه بر موقعيّت هاى جغرافيايى تأكيدى داشته باشيم، موقعيّت تاريخى و قلبى آن را در صفحه روح و انديشه مسلمانان ثبت نماييم.
پيكره 23- 2
ص: 246
ابن هشام ذيل شرح وقايع احد مى نويسد:
فلما انتهى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى فم الشّعب خرج عليّ ابن أبي طالب حتى ملأ دَرَقَتَهُ ماءً من المهراس فجاء به إلى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ليشرب منه فوجد له ريحا فعافه يشرب منه و غسل عن وجهه الدم و صبَّ على رأسه و هو يقول:
«اشْتَدَّ غَضَبُ اللَّه على مَنْ دمى وجه نبيّه». (1) و چون سيّد عليه السلام به دامن كوه رسيد، تشنه بود. آب خواست و على-/ كرّم اللَّه وجهه-/ برفت و اسپر خود در آب زد و بياورد و پيغمبر عليه السلام آن را كراهيّت داشت و از آن آب نخورد و گفت:
«اين آب به سر من فرو ريزيد!» و آن آب به سر وى فرو ريختند و سيد خون از رخساره مبارك خود پاك مى كرد و مى گفت:
«خشم خداى سخت باد بر آن كس كه روى پيغمبر خود به خون بيالود.» (2) نويرى نيز به اين خبر اشاره كرده است و ترجمه پارسى آن از اين قرار است:
«و چون پيامبر به دهانه درّه رسيد، علىّ بن أبى طالب رفت و سپر خود را پر آب كرد و پيش پيامبر آورد كه از آن آب بياشامد؛ ولى چون بويى از آن استشمام شد، آب را نياشاميد و به مصرف شستن خون هاى صورت رساند.» (3) «مهراس» در لغت به معناى سنگاب است؛ يعنى سنگى كه ميان آن نقر شده و آب در آن گودى قرار گيرد. چنين وصفى دقيقاً همان معنى «آبگير» را در فارسى مى دهد.
ص: 247
طبيعى است كه آب مذكور از مجموعه آب هاى بارانى فراهم آمده باشد كه در ميان بريدگى هاى كوه جريان دارد. فيروزآبادى مى پذيرد كه مهراس: «ماء بجبل احد» (1)؛ ولى سمهودى دقيق تر از آن ياد مى كند: «ماء باقصى شعب أُحُد».
و از اين كه مجمعى از آب هاى بارانى است كه در آن گودال سرازير مى شود، شناخت صحيحى را ارائه داده است. (2) همچنين سهيلى تصريح مى كند: «انّ المهراس يطلق على كلّ حجر منقور يمسك الماء». (3) نبايد ترديد داشته باشيم كه «مهراس» سنگابى بوده كه موضع آن از همان سده اوّل اسلام، مورد توجّه محدّثان، سيره نويسان و مورّخان بوده است (4) و وجه معروف شدن آن
ص: 248
كه عبارت است از آب آوردن علىّ بن ابى طالب در سپر خود براى محمّد صلى الله عليه و آله در حالى كه به شدّت زخمى و خون از چهره اش جارى بود، مورد شكّ هيچ يك از محقّقان و حديث شناسان نيست.
به هر تقدير وقتى آب آورده شد، بدبو، بدرنگ و بدطعم بود و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالت عطش سوزان، آن را ننوشيد و تنها به شستشوى خون ها اختصاص داد. طبيعى به نظر مى رسد كه آب چنين گودالى از باران هاى زمستانى بوده است و واقعه احد چون در ايّامى به وقوع پيوست كه مدتّ ها از فصل زمستان گذشته بود، مى توان پذيرفت كه بو و رنگ و طعم نامطلوب آن به لحاظ راكد ماندنش زير آفتاب سوزان مدينه، در مهراس بوده است.
سمهودى جزم دارد كه مهراس در درّه احد (اقصى شعب يا فم شعب) يعنى در سمت شمالى غار واقع شده است. (1) فاصله بين مقبره شهداى احد تا دهانه درّه را در حدود پانزده دقيقه طى كرديم و چون وارد درّه شديم، مهراس- كه مشهور اهل مدينه و مجاورنشينان آن بود- در شرق ما قرار داشت.
شكست مقاومت مؤمنان، نتيجه اشتباهى بود كه بعضى از مدنى هاى همراه پيامبر در ترك غيرعمدى روماة مرتكب شدند. قريش فرصت را مغتنم شمرد و با تجديد روحيّه مى خواست در اندك فرصت، حدّاكثر تلاش را براى ارضاى حسّ كينه و انتقام جويى خود اعمال كند. لذا تا توانستند، كشتار كردند، زخم زدند و خون ريختند و ميدان احد را به كشتارگاهى تبديل ساختند. بزرگان مهاجر و انصار در خون غلتيدند و زيرِ سمّ اسبانِ مدافعان جهالت و متعصّبان سُنن انتقام جويى قبايل عرب، مجروح و پراكنده گشتند.
با اين همه، مؤمنان تا آنجا كه مقدورشان بود، دفاع و مقاومت كردند و با ايمان و
ص: 249
اعتقاد، محمّد صلى الله عليه و آله را تنها نگذاشتند. نخواستند كه ظفر يابند؛ بلكه خواستند مدافع حقّشان و نيز آيين و راهشان باشند و مُردن را بر بازگشتن به جاهليّت ترجيح دادند تا خدايشان از آنها راضى باشد.
قريش، در پى آن بود كه انتقام حقارت خويش را در بدر، بگيرد و نمى دانستند كه بدر براى مسلمانان، نه پيروزى بود و نه شكست؛ بلكه درس مقاومت و ايمان بود. اسلام با رهنمودهاى تربيتى خود و بر اساس معنويّت و اعتلاى مقام عالى انسانى، انسان هاى مقاومى را با انديشه هاى نوين و روى آوردن به نظامى جديد، به وجود آورده بود. احد هم براى مسلمانان، چنين حكمى را داشت. آنان به احد آمده بودند تا در برابر ظلم قريش سر خم نكنند و مقابل بت هاى قريش كه ميان لشكريان از مكّه تا مدينه دست به دست شده بود، تواضع ننمايند. آمده بودند تا از شهر و ديارشان، از نواميس و استقلال انديشه و روح متعاليشان حفاظت كنند. اگر نياز شد، وارد جنگ شوند و از خود ايستادگى نشان دهند و در غير اين صورت، بازگردند و ستيزى در كار نباشد. هر قومى را راهى است و هر ملّتى را مشربى.
كينه هاى ناپاك ترين آدم هاى جزيرةالعرب را مى توان به خوبى در صحنه وقايع احد نظاره كرد و آن را از لابلاى اوراق تاريخ باز يافت.
ابن اسحاق روايت مى كند:
«هند زن ابوسفيان با ديگر زنان كفّار، ميان اجساد مؤمنان مى گشتند؛ تا آن ها را مُثله كنند. از گوش و بينى اجساد بى جان، خلخال ها و گردن بندها مى ساختند و بر گردن و دست و پاى خود مى بستند. تا آنگاه كه به پيكر حمزه رسيدند. مُثله اش كردند و هند شكم حمزه را دريد و جگر وى را بيرون آورد و پاره اى از آن را جويد و از دهان خارج كرد و بيرون انداخت. هند هر زينت و زيورى را كه به خود بسته بود، پيشكش وحشى- آن وحشى ترين غلام قريشيان- نمود و «كفّار فرياد مى زدند:
ما انتقام روز بدر را گرفتيم ...
نحن جزيناكم بَيَوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات سَعْرٍ
«براى من در مرگ عتبه و برادرم و عمويش و پسر بزرگم امكان شكيبايى نبود.
و اكنون خونخواهى كردم و آرام گرفتم. اى وحشى! تو جوشش سينه ام را آرام كردى. آرى! تا زنده باشم و حتّى پس از اين كه استخوان هايم در گورم از هم بپاشد، شكرگزار وحشى هستم.» (1) ابوسفيان- سركرده قريشيان- بر بلندى كوه ايستاد و فرياد زد:
«روزى به روزى، بدر به احد!
اى هبل! سرافراز باشى. ما عُزّى داريم.» (2) ابوسفيان با نوك نيزه به چانه حمزه مى زد و مى گفت:
«اى بدبخت! مزّه اش را بچش!» (3) شرح وقايع هجوم و مقاومت، مربوط به تاريخ اسلام و سيره نبوى است. آنچه ما در مدينه شناسى طالب آنيم، مواضع وقوع است. پس بايد به آن روزها بازگرديم و با محمّد صلى الله عليه و آله همراه شويم. به جستجوى اجساد بپردازيم و به ياد آوريم كه چگونه و كجا به خاك سپرده شدند و چگونه مؤمنان مزار آنها را و يادشان را در قلب خود حفظ كردند و تا به امروز در حفظ آثارشان چه همّت ها بروز دادند؟:
ابن اسحاق، چهار تن از مهاجران را نام مى بَرد كه در زمره شهداى احد بودند: حمزة ابن عبدالمطلب، مصعب بن عمير، عبداللَّه بن جحش و شماس بن عثمان (4):
1. حمزة بن عبدالمطلّب: از قريش و «بنوهاشم» و مادرش هاله بنت اهيب عموى
ص: 250
ص: 251
محمّد صلى الله عليه و آله بود كه پس از هجرت به مدينه، پيامبر صلى الله عليه و آله بين او و زيد بن حارثه پيمان برادرى بست. او را اسداللَّه، اسد رسول و سيّدالشّهدا خوانده اند.
«محمّد بن سعد» اهمّ اسناد تاريخى مربوط به شخصيّت وى را گرد آورده است (1) و ما نخست بر اساس آن و نظر به اعتمادى كه به كاتب واقدى و اسنادش در اين خصوص پيدا كرده ايم، مواضع وقايع يا وقايعى را كه مى تواند ما را در شناخت مواضع احد يارى دهد، مورد پژوهش قرار مى دهيم:
محمّد بن ابراهيم روايت مى كند:
«و قتل رحمه اللَّه يوم أُحُد على رأس اثنين و ثلاثين شهراً من الهجرة و هو يومئذ ابن تسع و خمسين سنة. كان أسَنَّ من رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بأربع سنين و كان رجلًا ليس بالطويل و لا بالتقصير. قتله وحشىّ بن حَرْب و شق بطنه». (2) عوف بن محمد حديث مى كند:
«بلغني انّ هند بنت عتبة بن ربيعة جاءَت في الأحزاب يوم أُحُد و كانت قد نذرت: «لئن قدرت على حمزة بن عبدالمطلب لتأكُلَنَّ من كبده». قال:
«فلمّا كان حيث أصيب حمزة و مَثلوا بالقتلى و جاؤا بُحزَّة من كبد حمزة فاخذتها تمضغها لتأكلها فلم تستطع ان تبتلعها فلفظتها». (3)
ص: 252
محمّد صلى الله عليه و آله در حالى كه مجروح و خسته بود، ياران را گفت:
مرا كنار جسد حمزه عمويم ببريد!
ابوهريره گويد:
ان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وقف على حمزة بن عبدالمطلب حيث استُشْهِدَ فنظر إلى منظر لم ينظر إلى شي ء قط كان أوجع لقلبه منه و نظر اليه قد مُثِل به فقال: «رحمة اللَّه عليك فإنّك كنت ما علمت وصولها للرحم فعولا للخيرات و لو لا حزن من بعدك عليك لسرّني أن أتركك حتّى يحشرك اللَّه من أرواح شتّى». (1) در اوج تأثّر و اندوه از ديدار نعش عمو و به لحاظ پيوند و علاقه اى كه ميانشان بود، محمّد صلى الله عليه و آله حزن و غم خود را مخفى نكرد و آشكارا بر او زمزمه غم انگيز داشت. طبيعى است كه يك انسان متعادل از اين همه سفّاكى و اوج تعصّبات نفرت انگيز به ستوه و نجوا آيد و به اعتبار طبيعت بشرگونه، حسّ انتقام جويى در او جوشان گردد. محمّد صلى الله عليه و آله در برابر جسد مُثله شده عموى خود چنين حالتى يافت. يكباره سوگند خورد:
«واللَّه على ذلك لأمثلنَّ بسبعين منهم مكانك». (2) ابن اسحاق به نقل از «محمّد بن جعفر ابن زبير» جمله محمّد صلى الله عليه و آله را چنين ثبت كرده است:
«و لئن اظْهَرَني اللَّه على قريش في مَوْطِن مِنَ المواطن لأُمثّلنَّ بثلاثين
ص: 253
رجلًا مِنْهُم». (1) و چون صحابه چنين شنيدند، از شدّت تأثّر با گفته پيامبر همصدا شدند كه:
«لئن أظفرنا اللَّه تعالى بهم يوماً من الدهر لنمثّلنّ بهم مثلة لم يمثلها أحد من العرب». (2) اندوه و حزن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در لحظات نخستينِ از دست دادن عزيزترين يارانش در پهنه نبردى خصمانه عليه مؤمنان، در كلام ابن مسعود نهفته است:
«ما رأينا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- باكياً أشد من بكائه على حمزة رضى الله عنه وضعه في القبلة ثم وقف على جنازته، و انتحب حتى نشق- أي شهق». (3) صفيّه بنت عبدالمطلب خواهر تنى حمزه سراسيمه به جستجوى جسد برادر، اين سو و آن سو مى شتافت. على و زبير او را مانع شدند؛ ولى تحمّل نياورد.
پيامبر را ديد گفت:
«اى رسول خدا! حمزه كجاست؟» محمّد گفت:
«ميان مردم.» خواست برود، باز مانعش شدند، تا جسد برادر را به آن شكل و هيئت نبيند. محمّد گفت: «او را رها كنيد!»:
«فما رأته بكت و صارت كلما بكت بكى- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-». (4)
ص: 254
يادآورى اين صحنه ها از وراى قرون و اعصار، يك دنيا اندوه بر جان ما هم مى ريزد. اين گفته پيامبر صلى الله عليه و آله كه هفتاد بار بيش تلافى خواهيم كرد، به يادمان مى آيد و تسلّى خاطر مى يابيم. ولى در اين ميان يك قطعه تاريخى ديگر وجود دارد كه امر را به گونه ديگرى رقم مى زند:
در حالى كه مسلمانان هنوز در كنار جسد حمزه و اجساد بستگانشان ايستاده بودند، اين آيات از سوى محمّد صلى الله عليه و آله به عطوفت و آرامى تلاوت گرديد:
وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ. (1) اين آيه، رعايت عدالت را گوشزد مى كند و پيامبر صلى الله عليه و آله را از عقوبتى بيش از ظلمى كه بر مسلمانان رفته است، منع مى كند. در ادامه آيه، عفو، گذشت، صبر و تحمّل در فروبردن غضب، مورد ستايش اسلام قرار مى گيرد:
وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ.. (2) و در آيه 124 از همين سوره، قبل از آن كه پيامبر را به عدالت و عفو دعوت كند، مى فرمايد:
ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ.. (3) ابن عبّاس نزول اين آيات را پس از دفن حمزه مى داند و ابن اسحاق جزم دارد كه چون محمّد صلى الله عليه و آله آيت ها را بيان كرد:
ص: 255
«فعفا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و صبر و نهى عن المُثلة» (1) سَمُرَة بن جُندب گفت:
پس از نزول اين آيه، پيامبر ما را به بخشش امر داد و از مثله كردن خطاكاران به هر طريقى نهى فرمود.
قرطبى صريحاً مى نويسد:
عموم قرآن شناسان به حديث ابن عبّاس باور دارند كه «الدار قطنى» از او چنين ثبت كرده است:
لما انصرف المشركون عن قتلى أُحُد انصرف رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فرأى منظراً ساءه، رأى حمزة قد شق بطنه، و اصطلم أنفه، و جُدعت أُذُناه، فقال: ... فلما دفنوا و فرغ منهم نزلت هذه الآية: أُدُعُ إلى سبيل رَبِك ... وَ اصْبِر وَ ما صَبْرُك إلّاباللَّه فصبر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وَلَمْ يُمثِّل بأحد. (2) طبرسى نيز دو آيه 124 و 125 از سوره نحل را يك جا و مرتبط به هم معنى كرده است (3) و ابوالحسن على القمى ضمن تفسير آيه هاى سوره آل عمران مى گويد:
فجاء رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حتى وقف عليه فلما رأى (حمزه) ما فعل به، بكى ثمّ قال: «... لأمثلن بسبعين رجلًا ...». فنزل عليه
ص: 256
جبرئيل فقال: وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا .... (1) بنابر اين معلوم مى شود نزول و بيان آيه دقيقاً لحظاتى پس از گفته هاى محمّد صلى الله عليه و آله بوده است.
سيوطى معتقد است كه اين آيه چندين بار نازل شده و يكى از آن موارد، كه بنا به روايت «ابى بن كعب» ظاهراً موردقبول مفسّران قرار گرفته، در فتح مكّه است و اين تكرار، تأكيد مجدّد و هشدار بوده كه عفو بالاتر از مقابله و بهتر از مجازات عادلانه است. (2) مفسّران به ذكر دو آيه ديگر هم كه مربوط به همين واقعه و متعاقب كشته شدن مؤمنان در احد است و در آن به عفو و گذشت امر شده، پرداخته اند.
مسلم از انس بن مالك ثبت كرده است كه چون چهره پيامبر را زخمى كردند و او خون از چهره و سر خود پاك مى كرد، مى گفت:
«چگونه رستگار مى شوند قومى كه پيامبر خود را خونين كرده اند؛ در حالى كه او آنها را به سوى خدا دعوت مى كند.» (3) در اين حال آيه 127 از سوره آل عمران نازل شد:
لَيْسَ لَكَ مِنَ اْلأَمْرِ شَيْ ءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظالِمُونَ. (4)
ص: 257
و در آيه 158 از همين سوره مى خوانيم:
فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ .... (1) حال پيامبر در چنين شرايطى متوجّه عفو و تأثّر و تأسّف از انحطاط فكرى قريش بوده است و نه انتقام. مسلم در «صحيح» از شقيق و او از عبداللَّه ياد مى آورد كه او وقتى توسّط قريشى ها زخمى شد، همانطور كه چهره خود را از خون پاك مى كرد، مى گفت:
رَبِ اغْفِر لَقومِي فَانَّهُمْ لايَعْلَمُون. (2) و نووى ذيل اين حديث در واقعه احد نظر مى دهد:
فيه ما كانوا عليه صلوات اللَّه و سلامه عليهم من الحلم و التصبر و العفو و الشفقة على قومهم و دعائهم لهم بالهداية و الغفران و عذرهم في جنايتهم على أنفسهم بأنهم لايعلمون. (3) اوصاف و حالاتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله در اين جملات نقل شده است، بسيار عجيب است و اساساً چگونه ميسّر است؟ چطور مى توان چنين واقعه مهمّ تاريخى را گفت و نگاشت؟ مسأله نه جنگ است و نه صلح. مسأله وجود انسانى است كه يك بعد از او در ميدان نبرد گرفتار خصم ستمگر است و با تأثّر و حزن بر اجساد مى گذرد؛ گريه مى كند و از مُثله شدن يارانش- به خصوص حمزه- به شگفت مى آيد و بر آن همه قساوت ها آه مى كشد و وعده انتقام مى دهد؛ ولى در همان ميدان، ميان همه كشتگان و در حالى كه
ص: 258
گوشش به آه هاى حزين ياران است و چشمانش اشك ديده ها را مى بيند، بُعد ديگرى از شخصيّتش او را وامى دارد تا سخن از عفو، حكمت و موعظه نيكو گويد! عدالت را به ياد آورد كه نبايد بيش از آنچه آنها بر تو روا داشته اند، اعمال كنى. انتقام بد است و اگر عفو كنى و بر مصائب صبر پيشه سازى، بهتر است و خداوند آن را محبوبتر مى داند.
پيامبر آمده است تا بر آتش كينه هاى عرب آبى ريزد. انسان را از عادات قبايل و طوايف برهاند و تعالى و متعالى شدن انسان را هدف قرار دهد. انتقام در وجود او نيست؛ جنگ و پيروزى و شكست، حوادث حيات دنيوى است. آنچه بايد و شايسته است، خضوع انسان در برابر خداى بزرگ است كه حس ها و غريزه ها را به سمت همان تعالى سوق مى دهد و مفهوم و معنى اخلاقى مى بخشد.
ابن سعد از ابومالك اين سخن را ثبت كرده است كه:
«انّ النبيّ صَلّى على قتلى أُحُد عشرة، عشرة يصلّى على حمزة مع كلّ عشرة». (1) و ابن مسعود گويد: «پيامبر بيش از هفتاد نماز بر حمزه خواند.»
اين كلام به خوبى نشان مى دهد كه مسلمانان، كشته هاى خود را ده تا ده تا آوردند و كنار جسد حمزه گذاردند تا پيامبر بر آنها و بر حمزه نماز گزارد؛ آنها را دعا كند و رحمت خدا را برايشان بخواهد. بنابر اين تمام كشتگان كه در ميدان نقش زمين بودند، به يك مكان منتقل شدند و در مجاورت يكديگر در قبرهايى كه كنده شده بود، مدفون گشتند.
ابن سعد مى گويد:
حمزه را با عبداللَّه بن جحش در يك قبر واحد نهادند و ابوبكر، عمر، علىّ بن ابى طالب، زبير و شخص محمّد صلى الله عليه و آله براى خاكسپارى به گودى قبر رفتند و آنگاه بر كناره قبر به حزن و اندوه نشستند. (2)
ص: 259
2. عبداللَّه بن جَحش:
ابن رئاب از «بنوامية بن عبد شمس» قبل از آن كه محمّد صلى الله عليه و آله در مكّه به دار ارقم رود، يار مسلمانى او شد و از همان اوان اسلام، شخصيّتى برجسته و نقشى مهم در رويدادهاى حيات پيامبر ايفا نمود. به حبشه رفت و با تمام خانواده اش به مدينه هجرت كرد.
خواهرش «زينب بنت جحش» همسر فرزندخوانده محمّد صلى الله عليه و آله «زيد بن حارثه» بود كه بعدها به عقد پيامبر درآمد و از امّهات المؤمنين محسوب شد.
مادرِ عبداللَّه بن جَحش، «اميمه بنت عبدالمطلب» بود و حمزه دايى اش مى شد.
ابن سعد تصريح مى كند او را «ابوالحكم بن الأخنس بن شريف ثقفى» در ميدان احد در حالى كه بيش از چهل سال نداشت، به شهادت رساند و پيامبر دستور داد تا وى را با حمزه در يك گور نهند. (1) 3. مُصْعَب بن عُمَيْر:
ابن هشام بن عبدمناف از «بنو عبدالدّار بنى قصّى» در دار ارقم، قلب و انديشه خود را تسليم ايمان به خدا نمود و در اين راه پايدارى ها و استقامت ها داشت. اوّل كسى بود كه از جانب محمّد صلى الله عليه و آله مأموريّت يافت تا به مدينه رود و اسلام را ميان اهل آن رواج دهد.
پيامبر اين كار را بنا به درخواست مدنى ها و به دنبال مذاكره عقبه اوّل در مكّه عملى نمود.
آنها خواسته بودند تا پيامبر صلى الله عليه و آله فردى آشنا به قرآن و اسلام را به ميان آنها فرستد. مصعب به مدينه رفت و در خانه اسعد بن زراره طوايف يثرب را به اخلاق و تعاليم يكتاپرستى محمّد صلى الله عليه و آله دعوت مى نمود. قرآن را به آنها مى آموخت و او بود كه بار ديگر بيش از هفتاد نفر از بزرگان مدينه را به مكّه برد تا در عقبه ثانى، محمّد را ملاقات كنند و با او درباره نقشى كه مى توانند در اعتلاى توحيد داشته باشند، به مذاكره پردازند.
مصعب در مكّه ماند تا پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى مدينه هجرت كرد و خود نيز قبل از او امر هجرت را به دل پذيرا گشت. او نخستين كسى بود كه با مدنى ها نماز جماعت و جمعه برپا
ص: 260
كرد و پس از هجرت، محمّد صلى الله عليه و آله بين او و ابوايّوب انصارى پيمان اخوّت بست.
او در بدر پرچمدار مهاجران بود و در احد پرچمى را كه محمّد صلى الله عليه و آله به دست او داده بود، تا مرحله شهادت حفظ كرد.
هنگامى كه «ابن قَميئه» او را به شهادت رساند، بر لبانش آيه وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ (1) را تلاوت مى كرد.
ابن سعد از عبيد بن عمير نقل مى كند:
ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وقف على مصعب بن عمير و هو منجعف على وجهه فقرأ هذه الآية:
مِنْ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ .... ثم قال: إنّ رسول اللَّه يشهد أنّكم الشهداء عنداللَّه يوم القيامة.
ايها الناس! زوروهم و أتوهم و سلّموا عليهم فوالذي نفسي بيده لايُسلّم عليهم مسلم إلى يوم القيامة إلّا ردّوا عليه السلام. (2) مُصعَب در هنگام شهادت حدود چهل و دو سال داشت. (3)4. شَمّاس بن عُثْمان:
از «بنومخزوم بن يَقَطَه» از مهاجران بلندپايه به حبشه و مدينه بود. يارى و تلاش
ص: 261
شايانِ توجّه او در بدر و احد و در طول سال هاى تعليم و تعلّم عوالم معنوى اسلام و مخالفت با انديشه هاى جاهلى، وى را از برجسته ترين ياوران محمّد صلى الله عليه و آله كرد.
در احد در حالى كه بيش از سى و چهار سال از عمرش نگذشته بود، به دست «ابى بن خلف» به شدّت مجروح گشت و با آخرين رمقى كه در جان داشت، او را به مدينه بردند و مستقيماً به خانه پيامبر و عايشه بردند تا شايد مداوا شود. امّ سلمه خطابش كرد:
«اى عموزاده من! چرا به خانه ما وارد نشدى؟
پيامبر دستور داد او را نزد امّ سلمه برند تا مراقبت كند؛ ولى شدّت جراحت، آخرين رمق حيات دنيوى را از «شمّاس» ستاند. پيامبر صلى الله عليه و آله به احترام، جسد او را به احد برگرداند تا در كنار ديگر مؤمنان بى آن كه غسل شود، دفن گردد. (1)
بر اساس اسناد ابن هشام و ابن اسحاق (2) آنان كه از انصار و مدنى تبار بودند و در احد مؤمنانه مقاومت كردند و در راه هدف خدايى شان به دست مهاجمان قريشى كشته شدند، شصت و شش نفر بودند:
از «بنو عبدالأشْهَل»: عمر بن مُعاذ، حارث بن انس، عُمارة بن زياد، سلمة بن ثابت، عمرو بن ثابت، ثابت بن وقش، رفاعة بن وقش، حُسَيل بن جابر- ابوخذيفه- كه اشتباهاً توسّط مسلمانان كشته شد. صَيفى بن قَيطى، حَبَاب بن قَيْظى، عبّاد بن سَهْل، حارث بن اوس بن معاذ.
از «اهل راتِج»: اياس بن اوس، عبيد بن التَّيّهان، حبيب بن يزيد.
از «بنوظفر»: يزيد بن حاطب.
از «بنوعمرو بن عَوف»: ابوسفيان بن حارث، حنظلة بن ابى عامر.
از «بنوعبيد بن زيد»: انيْس بن قتاده.
ص: 262
از «بنوثعلبه»: ابوحَبَّة بن عمرو، عبداللَّه بن جبير بن النعمان (امير تيراندازان روماة).
از «بنوسَلْم»: خَيْثَمَه.
از «بنوعَجلان»: عبداللَّه بن سَلِمه.
از «بنومعاويه»: سُبَيع بن حاطب- از مزينه كه هم پيمان بودند.
از «بنوسواد»: عمرو بن قيس، قيس بن عمرو، ثابت بن عمرو، عامر بن مَخْلَد، مالك ابن اياس.
از «بنومبذول»: ابوهبيرة بن حارث، عمرو بن مُطَرِّف.
از «بنوعمرو بن مالك»: اوس بن ثابت (برادر حسّان بن ثابت).
از «بنوعدى بن نجّار»: انس بن نَضْر (عموى انس بن مالك).
از «بنومازن بن نجّار»: قيس بن مُخلّد، كَبْسان.
از «بنودينار بن نجّار»: سُلَيم بن حارث، نعمان بن عبد عمرو.
از «بنو حارث بن خزرج»: خارجة بن زيد، سعد بن الرّبيع، اوس بن الأرقم.
از «بنوأبجر»: از «بنوخُدْره»: مالك بن سنان (پدر ابوسعيد خدرى) و سعيد بن سُوَيد، عتبة بن ربيع.
از «بنوساعده»: ثعلبة بن سعد، سَقْف بن فَرْوَه.
از «بنوطريف»: عبداللَّه بن عَمرو، ضمره (از هم پيمانان او در بنوجهينه).
از «بنوعوف بن خزرج: بنوسالم، بنومالك»: نوفَل بن عبداللَّه، عبّاس بن عُباده، نعمان بن مالك، المُجذِّر بن زياد، عُبادة بن الحسحاس.
از «بنوسلمه، بني حرام»: عبداللَّه بن عمرو، عمرو بن الجموح، خلّاد بن عمرو، ابوايمن.
از «بنوسواد»: سُلَيم بن عمرو، عَنْتره، سَهل بن قيس.
از «بنوزُرَيْق»: ذكوان بن عبد قيس، عُبَيْد بن المَعلَّى.
اسناد ابن اسحاق در اينجا به اتمام مى رسد؛ ولى ابن هشام اضافه مى كند:
مالك بن ثُمَيله از «بنومعاوية بن مالك»
الحارث بن عدّى از «بنوخَطْمه»
ص: 263
مالك بن إياس از «بنوسواد»
اياس بن عدى از «بنوعمرو بن مالك»
عمرو بن اياس از «بنوسالم بن عوف»
با توجّه به اين كه محمّد صلى الله عليه و آله دستور داده بود: «ادْفِنُوهمْ حَيْثُ صرعوا» (1) مؤمنان از انتقال اجساد عزيزانشان به شهر مدينه، خوددارى كردند.
«احمد» و «حلبى» مسندى را ثبت كرده، كه بر اساس آن معلوم مى شود كه عدّه اى به انتقال كشتگان خود به مدينه مبادرت ورزيده بودند؛ ولى پس از اعلام نظر محمّد صلى الله عليه و آله:
«فنادى منادى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: ردوا القتلى إلى مضاجعهم». (2) لذا بسيارى از عالمان دين با اتّكا به همين سند تاريخى، به حرمت جابجايى مرده از محلّ موت خود به مكان دورتر نظر داده اند. (3) حلبى در يك جمع بندى از آراء بسيارى از حقوق دانان اسلامى نظر مى دهد كه آنها به همين رويداد استدلال كرده اند بر:
«حرمة نقل الميت قبل دفنه من محلّ موته إلى محل أبعد من مقبرة محلّ موته». (4) ابن شبّه به گفته الأعرج روى آورده كه حمزه در پايين تپّه روماة به شهادت رسيد و پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد او را از سطح پايين تپّه برداشته، به قسمت فوقانى زمين همجوار آن
ص: 264
انتقال دهند. (1) ابن سعد به نقل از «عمر بن عثمان الجَحْشى» سندى را ثبت كرده كه معلوم مى سازد:
حمزه با عبداللَّه بن جحش در يك قبر به خاك سپرده شدند و تصريح مى كند كه حمزه دائى عبداللَّه بود. پيامبر بر آنها نماز گزارد و على بن ابى طالب، ابوبكر، عمر و زبير و شخص پيامبر صلى الله عليه و آله به درون قبر او رفتند تا جسدش را به خاك نهند. (2) اين سند را سمهودى نيز از طريق عبدالعزيز ثبت كرده است؛ ولى ابن شبّه به نقل از عبدالعزيز و او از ابن سمعان به روايت از الأعرج نظر داده است كه حمزه با «مصعب بن عمير» در قبر واحدى نهاده شده اند. با اين همه نظريّه غالب بر روايات مذكور را عبدالعزيز بيان داشته كه حمزه در يك قبر و عبداللَّه و مصعب در پايين قبر او دفن گشته اند.
ابواسحاق حربى از اين نكته كه در منابعى تصريح شده است كه حمزه و عبداللَّه، يا حمزه و عبداللَّه و مصعب بن عمير در يك قبر نهاده شده اند، غفلت نورزيده است. (3) بخارى، اين روايتِ جابر بن عبداللَّه را مُسلَّم دانسته است:
«أنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- كان يجمع بين الرجلين من قتلى احد». (4) و در روايت عبدالرّزاق آمده است:
«وكان يدفن الرّجلين والثلاثة في القبر الواحد». (5) و اين بدان جهت بوده است كه مسلمانان به لحاظ خستگى ناشى از نبرد با مهاجمان
ص: 265
قريشى، توان حفر قبور را به صورتِ يك به يك نداشتند و پيامبر براى رعايت حال آنها به دفن دو يا سه نفر در يك قبر رضايت داده و خود شخصاً مراسم تدفين را به جاى مى آورده است و نيز در اين كه چه كسى را با چه كسى در يك گور نهند، نظر مى داده است.
بى شك مسلمانان، عصر همان روز واقعه- يعنى شنبه- به مدينه بازگشته اند. از يك سوى نگرانى از حمله مجدّد قريشيان و از جانب ديگر، تأثّر خانواده ها از فقدان مردانشان، مدينه را در يك سوك و حُزن همگانى فرو برده بود.
مورّخان از نوحه خوانى هاى مردم (به رسم قبايل) و گريه هاى جمعى زنان يادها كرده اند و همگان بر وقوع اين مجالس و محافل در منازل طوايف مدينه اتّفاق سند دارند. وقتى پيامبر گريه ها را شنيد، به تأثّر گفت:
«آنها بر شوهران و پسران و برادرانشان مى گريند، اما براى حمزه چه كسى مى گريد؟» به گفته على بن برهان الدّين حلبى، حمزه در مدينه همسر و فرزندى نداشت.
از اين رو پيامبر صلى الله عليه و آله خود بر حمزه گريست.
اسيد بن حضير و سعد بن معاذ چون اين حالت غم انگيز را از پيامبر صلى الله عليه و آله ديدند، زنانِ طائفه خود را گفتند:
«بر حمزه بگرييد كه پيامبر در فقدان او گريسته است.»
زنان، گريه كنان و نوحه خوانان به سوى خانه محمّد صلى الله عليه و آله رو آوردند. يكباره همه طوايف مدينه كه در مجاورت مسجد بودند، در سوك حمزه و ديگر شهيدان احد فرو رفتند. ابن اسحاق گويد:
و مرّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بدار من دور الأنصار من بني عبدالأشهل و بنى ظفر فسمع البكاء و النوائح على قتلاهم فذرفت عينا رسول اللَّه فبكى ثمّ قال:
ص: 266
«لكنّ حمزة لا بَواكِىَ لَهُ». فلما رجع سعد بن معاذ و اسيد بن حضير إلى دار بني عبدالأشهل أمرا نساءهم أن يتحزَّمنَ ثمّ يذهبن فيبكين على عمّ رسول اللَّه ...». (1) از اسناد ابن سعد چنين پيداست كه آن شب تا صبح، همه، شهيدان را به ياد مى آوردند و مى گريستند و پيامبر براى آنها و همسران و فرزندانشان دعا مى كرد. (2) ابن سعد مى گويد:
«صبح كه شد، محمّد مردم را واداشت تا به خانه هاى خود بازگردند و امر كرد كه ديگر نوحه خوانده نشود.»
محمّد بن عبداللَّه انصارى روايت مى كند:
«فقام على المنبر من الغد فنهى عن النياحة كأشدَّ ما نهى عن شي ء قطّ». (3) و طبق روايت ابن هشام: «نهى يومئذ عن النّوْح» (4) و در همان مأخذ آمده:
«و جاء أَنّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- نهى نساء الأنصار عن النّوح». (5)
ص: 267
اين حديث را «حاكم» به لفظ ديگرى از انس بن مالك آورده است و آن را از احاديث مشهور ميان مردم مدينه دانسته كه تا عصر خود معمول بوده است. (1)
طبق اين جمله از كلام ابن سعد در كتاب «الطبقات الكبرى» كه:
«و جعل (يقصد النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-) احداً خلف ظهره و استقبل المدينة و جعل عينين جبلًا بقناة عن يساره و جعل عليه خمسين من الرماة». (2) مى توان پذيرفت كه وقوع نبرد مهاجمان با مؤمنان در سمت غربى تپه روماة بوده است؛ در نتيجه محلّ نيزه خوردن حمزه از وحشى، بايد در همان حوالى باشد. ولى با توجّه به اين كه بقعه تاريخى «مصرع حمزه» (مقبره نخست او) در سمت شرقى روماة و در منطقه اى گود قرار داشته است، بايد جسد او را به مكان مرتفع كنونى آورده باشند؛ تا در مسير آب وادى قناة قرار نگيرد. ولى از نظر آثارشناسى مدينه، دو بنا در شرق عينين وجود داشته است: يكى به عنوان محلّ نيزه خوردن حمزه (موضع الذي طعن فيه حمزه) و ديگرى در پشت آن به عنوان محلّ دفن او (مصرع حمزه). در برخى منابع مى خوانيم:
بناى «المصرع» محلّ دفن اوّليّه حمزه بوده است كه پس از جارى شدن آب، به مكان فعلى منتقل شده است. (3) در برخى مآخذ نيز از قناتى كه معاوية بن ابى سفيان براى اهل مدينه در احد حفر نمود، سخن گفته شده و به بحث كنونى مربوط است. (4)
ص: 268
اين سابقه مبتنى بر آراء عدّه اى از متقدّمان و اسناد متعدّدى در تاريخ مدينه است.
مطرى از مسجد موجود در ركن شرقى تپّه عينين، به عنوان «الموضع الذي طعن فيه حمزة رضى الله عنه» (1) ياد كرده است و سمهودى نيز مسجد مذكور را واجد همين سابقه و شهرت در زمان خود دانسته و تنها بين مكان «طعْن» و مصرع فرق قائل شده است؛ چه او شهرت عمومى را اين طور نگاشته است كه دو مسجد- يكى در مكان اصابت نيزه و ديگرى در شمال آن، در مكان دفن، بنا شده است (2)؛ در حالى كه پيشتر گفتيم كه به نظر نمى رسد كه واقعه نبرد در سمت شرقى عينين به وقوع پيوسته باشد؛ بلكه وقوع آن در سمت شمال و غرب تپّه روماة قوّت دارد.
به هر حال در ديرينه و چگونگى جابجايى جسد به مكان فعلى، وجود تناقضاتى در آراء تاريخى، پژوهندگان را سردرگم مى كند؛ با اين همه نمى توان ناديده گرفت كه مكان فعلى، همان مكان اوّليّه مزار حمزه نيست. (3) بناى المصرع كه به جهت بعضى از روايات، محلّ نماز پيامبر نيز محسوب مى شده است، بعدها به صورت مسجدى به عنوان مدفن اوّل حمزه معروف شده و قرن ها مورد توجّه زائران بوده است. ابن ابى الهيجاء در حوالى 580 ه. ق. بناى جديدى بر آن موضع ساخت و «سلطان اشرف قايتباى» بر آن بنايى ديگر بيفزود و در سال 893، «شاهين الجمالى» شيخ الخدّام حرم مدنى آن را مرمّت و مجهّزتر نمود.
فيروزآبادى، مسجد المصرع را در اواسط قرن هشتم ديده و از حفر بناى چاه مشروب آن توسّط «امير بدرالدّين وَدَيّ بن جمّاز»- امير مدينه- ياد كرده است. (4) مقارن اواخر سده 13 ه. ق. و در عصر عثمانى، «علىّ بن موسى» مى نويسد:
آن قبّه را حاج رامز پاشا داماد سليم بك ماينجى از اهالى استانبول تجديد بنا نمود. (5)
ص: 269
رفعت پاشا از كتيبه اى ياد مى كند كه بانى بناى جديد، مادّه تاريخ بناى مذكور (سنه 1287 ه. ق.) را به شعر ثبت كرده است. همچنين از كتيبه اى سخن مى گويد كه به خوبى معلوم مى دارد سليم بك عثمانى در سال 1365 ه. ق. آن را بنا نهاده است.
حقير كاتب از اين بنا در سال 1396 ه. ق. ديدن كردم. بقعه اى است كه شش متر طول و چهار متر و نيم عرض آن مى باشد و كاملًا رو به ويرانى نهاده است؛ ولى به لحاظ اين كه دقيقاً نخستين محلّ دفن حمزه را نشان مى دهد و در سمت شرقى روماة و وادى قناة، موقعيّت واقعه احد را براى پژوهندگان مشخّص مى كند، از اهمّيّت بسزايى برخوردار است. (1) در سال هايى كه آنجا بودم، ميان اهل احد مشهور بود كه اين مكان، تحت نظارت خانواده السّقاف قرار گرفته شده است.
بناى فعلى مرقد حمزه و شهداى احد كه به مسجد و مقبره احد شهرت دارد، با ديرينه اى حدود هزار و دويست سال، در قلب تاريخ اسلام جاى گرفته است.
سنگ نوشته اى كه تا قبل از تخريب مسجد و بناى مرقد (به فتواى فقيهان وهّابى) بر سر درب اصلى قرار داشته است، تاريخ تأسيس مسجد را سال 275 ه. ق. تعيين مى كند.
محمّد بن ابى بكر تلمسانى (2) كه در سال هاى 258- 354 ه. ق. از مكّه و مدينه ديدار و از مشاهدات خود ما را مطّلع كرده است، تصريح مى كند كه بناى شهداى احد رفيع بوده و داراى سنگ نبشته ها و الواح چوبى مزيّن به خطوط قرآنى و گنبدى به ارتفاع قامت يك انسان است. قبرهاى معاذ بن عمر و معاذ بن عفرا با سنگ هاى چيده شده، از ديگر مقابر شهدا متمايز شده است. قبر حمزه در پايين قبور شهدا قرار دارد. از اين رو معلوم مى شود كه مقابر شهداى احد در قرن چهارم هجرى كاملًا معمور و بناى آن مورد اهتمام خاص بوده است.
ناصر خسرو در اوايل سده پنجم هجرى در «سفرنامه» خود از محلّ قبر حمزه در
ص: 270
احد، به عنوان موضع قبورالشّهدا ياد كرده كه مورد توجّه عموم بوده است. (1) «مقدّسى» در حوالى سال هاى 370- 375 ه. ق. مدينه را مورد توصيف قرار داده است. اين كه در زمان او، قبر حمزه و شهداى احد در ميان مسجد بوده است، از موقعيت بااهمّيّت آن و معموربودنش حكايت مى كند. (2) ابن نجّار قبول دارد كه تاريخ بناى قديمى، مربوط به مادر خليفه عباسى: «النّاصر لدين اللَّه» در سال 590 ه. ق. است و او كه خود در عصر پابرجايى چنين بنايى زندگى مى كرده است، آن را ديده و مورد توصيف قرار داده است و مشخّص مى كند كه مرقد حمزه را با چوب ساج آرايش داده اند و درب آهنين و زيباى آن تنها در روزهاى پنجشنبه روى زائران باز مى شده است. ولى با توجّه به متن كتيبه اى كه بر قسمت فوقانى حجره مرقد قرار داشته، معلوم مى شود كه اين بنا ده سال قبل از اقدام مادر خليفه، توسّط «حسين بن ابى الهيجاء» بازسازى شده است. متن سنگ نبشته از اين قرار است:
«هذا مصرع حمزة بن عبدالمطلب عليه السّلام و مصلّى النّبي صلّى اللَّه عليه [و آله] و سلّم، عمره العبد الفقير إلى رحمة ربه حسين بن أبي الهيجاء غفر اللَّه له و لوالديه سنة ثمانين و خمسمائة».
ولى چنين كتيبه اى ظاهراً نمى توانسته مربوط به مشهد فعلى حمزه باشد. لذا سمهودى خاطرنشان مى كند كه «شاهين»- شيخ الحرم مدينه- آن را پس از مرمّت مسجد به سال 890- 893 ه. ق. به مسجد المصرع نقل و انتقال داده است.
ابن جبير در نيمه دوم سده 6 ه. ق. از مشهد حمزه كه بر آن مسجدى بنا شده بود، ديدن كرده و آن را مسجد حمزه خوانده كه قبر در مجاورت آن قرار داشته است. (3) سمهودى كه خود در سده نهم هجرى در مدينه به سر مى برد، از اقدامات سلطان مصر: «اشرف قايتباى» ياد كرده كه بناى مشهد حمزه را از سمت مغرب توسعه
ص: 271
داده است. (1) اين بنا در عصر «عثمانى ها» به دفعات مرمّت و بازسازى شد و آنچه كه در سال 1325 ه. ق. بر جاى ماند، نشان مى دهد كه بر اساس مندرجات سفرنامه ها، بناى مشهد حمزه و ديگر شهداى صحابه در احد كاملًا از اهتمام و مراقبت عثمانى ها برخوردار بوده است.
خوشبختانه تصويرهاى متعدّد و مستندى از دو سيّاح محقّق يعنى «ابراهيم رفعت پاشا» و «محمّد لبيب بتنونى» از سال هاى 1320 تا 1327 ه. ق. بجاى مانده كه به خوبى مى تواند ما را از كم و كيف بناى مورد اهتمام عثمانى ها مطلّع سازد. (2) «ميرزا حسين فراهانى»- ملك الكُتّاب عصر ناصرى- در سفرنامه خود كه در ميانه سال هاى 1302 تا 1303 ه. ق. به رشته تحرير در آورده، مرقد حمزه و شهداى احد را ديدار و زيارت كرده است. او در سال هايى آنجا را ديد كه بناى عثمانى بر مشهد شهداى احد قرار داشته است. وى آن را از بناهاى «سلطان عبدالمجيد عثمانى» دانسته و چنين به وصف آن پرداخته است:
و اصل مقبره حمزه عمارتى است در بالاى تلّى ... و پنج شش پلّه از زمين ارتفاع دارد و از دو دالان مى توان وارد محوّطه تميزى كه از گچ و آجر ساخته اند، شد.
بر زمين محوّطه ريگ ريخته اند و در دو طرف اين محوّطه، دو «طنبى» (اتاق طولانى تابستانى- نجفى) عالى وسيعى است كه يك مسجد و در يكى ديگر دو قبر است. يكى در وسط طنبى است كه صندوق بزرگ از چوب دارد و قبر مبارك حضرت حمزه است و يكى ديگر قبر كوچكى است كه قبر عبداللَّه بن جحش است .. و بيرون گنبد از كاشى كبود است. (3) پس از روى كارآمدن «خاندان سعودى» و همزمان با مسطّح كردن مقابر مشهور و تخريب بقاع و بناهاى ساخته شده بر فراز قبور كه در مشرب فقهى ابن تيميّه بر آن تأكيد خاصى شده است، بناى مشهد و مقبره شهداى احد نيز كاملًا تخريب و ويران گشت و از
ص: 272
آنچه در تصاوير يادشده از هشتاد سال پيش مشاهده مى كنيم، اثرى بر جاى نمانده است.
حقير كاتب در سال هاى زيارت و پژوهش در مدينه، منطقه احد را كاملًا در حال تغيير يافتم. بر محوّطه قبور مسطّح شده شهداى احد ديوار كشيده شده است و قسمت جنوبى آن با شبكه هاى فولادى، محلّ روى آوردن زائران است.
حقير پس از مشاهده شبكه هاى آهنين- محلّ ايستادن زائران- احساس كردم كه نوع و طرح شبكه ها كاملًا شبيه ضريح هاى ايرانى كه در ايران حول مقابر مذهبى مشاهده مى شود، به نظر مى رسد. در ذى الحجّه سال 1395 به منزل مرحوم «سيّد مصطفى عطّار» در مدينه رفتم و مسأله را ضمن مذاكره اى با وى در ميان گذاشتم. ايشان كه در فاصله سال هاى 1361 تا 1368 ه. ق. شهردار مدينه بود و با رفت و آمدهاى ايرانيان به اماكن زيارتى مدينه در طول هشتاد و پنج سال زندگى آشنايى داشت، بيش از هر كس ديگر مى توانست راهنماى من در پاسخ به اين سؤال باشد. ايشان به من گفت:
«پس از تخريب بناى عظيم مشهد حمزه و صحابه در احد، زمين اطراف مقابر، حصارى نداشت و مكرّراً ديده مى شد كه سگ هاى ولگرد آن وادى، از روى قبور رفت و آمد مى كنند. عدّه اى از عالمان مدينه، موضوع را با امير وقت مدينه در ميان گذاشتند و امير به احداث ديوار و حصاربندى آن امر كرد و من پيشنهاد دادم كه از ضريح آهنى كه قبل از اين، حول مقابر اهل بيت عليهم السلام در بقيع قرار داشت و توسّط علاقمندان امامان معصوم عليهم السلام به محلّى امن انتقال يافته، از آن مراقبت مى شد، براى حصار مشهد صحابه پيامبر در احد استفاده شود و اين كار صورت گرفت.»
پرسيدم: «اين ضريح را چه كسانى بر مقابر اهل بيت عليهم السلام در مدينه گذاشتند؟» گفت:
اين ضريح در زمان قاجار و تحت حمايت آنان و همكارى و موافقت سلطان عثمانى و طىّ تشريفاتى از طرف ايرانيان به مدينه حمل گرديد و در محلّ معروف به قبّه اهل بيت نصب گرديد.
«سيّد مصطفى عطّار» متن اصلى فرمانى را هم به من نشان دادكه معلوم مى داشت كه
ص: 273
خانواده او مفتخر به انجام چنين كارى شده بودند. نيز از اين كه همكارى لازم را در انجام چنين اقدامى مبذول داشته بود، مورد تقدير حكومت وقت ايران و عثمانى قرار گرفته بود.
به هر حال قبور حمزه، مصعب بن عمير و عبداللَّه بن جحش در سمت جنوبى «شباك» و قبور مابقى صحابه در قسمت شمالى آن با حصار سنگى و به رنگ سفيد جلوه گرى مى نمايد.
از اين موقعيّت و محلّ، تصاويرى را از بلندى تپّه روماة تهيّه كردم كه توجّه پژوهندگان را به آن جلب مى نمايم. (1) اكنون مى توان كليّه مواضع و بقاع احد را بر اساس پژوهش هاى يادشده در يك نقشه مستند نشان داد. اين نقشه را حقير با اتّكا بر اسناد تاريخى مذكور، تنظيم نمودم و جهت تكميل بررسى، تقديم علاقمندان مدينه شناسى مى كنم. (2)
ص: 274
لغت شناسان، «الخندق» را «الوادى الحفير المحفور» (1) يعنى: گودال يا محلّ كنده شده دانسته اند (2). به نظر نمى رسد لغت شناسان ترديدى داشته باشند كه اين واژه، مُعرَّبِ كلمه «كنده» بوده و از زبان پارسى به ادب عرب راه يافته است. «برهان» ذيل واژه «كَنْدِه» مى نويسد:
«جوى و كوى را گويند كه بر گِرد حصار قلعه و لشكرگاه مى كَنند تا مانع آمدن دشمن گردد و معرَّبِ آن، خندق است.» (3) اين واژه در زبان هاى پهلوى به صورتِ/ كَنْدك، (اسم مفعول/ كَندَن) به كار رفته است و در زبان پارسى درى رواج فراوانى دارد. (4)
ص: 275
ديرينه ساختن خندق در تاريخ نظامى ايران طولانى است. شاهپور دوم در برابر هجوم اعرابِ باديه نشين در صحراى كوفه، خندقى بزرگ حفر كرد و خسرو انوشيروان در تكميل و مرمّت آن اهتمامى خاص ورزيد. با توجّه به اين كه شايد نخستين بار اعراب در سال پنج هجرى قمرى با حفر خندق آشنا شدند، مورّخان عرب پذيرفته اند كه:
«قريشيان از كارآيى خندق در شگفت شدند و گفتند:
به خدا اين حيله اى است كه اعراب را از آن اطّلاعى نبوده است.»
عبارت طبرى چنين است:
«عمرو بن عبد ودّ و عكرمة بن أبي جهل و هبيرة بن أبي وهب و نوفل بن عبداللَّه ... ثمّ اقبلوا نحو الخندق حتى وقفوا عليه فلما رأوه قالوا: و اللَّه إنَّ هذه لمكيدة ما كانت العرب تكيدها». (1) تاريخ نويسان در اين كه طرّاح خندق، «سلمان فارسى» (همان روزبهِ ايرانى تبار) بوده است، هيچ ترديدى ندارند. سلمان نيز اين طرح را از شيوه هاى مرسوم ايرانيان در حفاظت و حراست از استحكامات نظامى يا شهرها اقتباس كرده و با پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان گذاشته و در جنگ به مرحله اجرا درآمده است.
ظاهراً بلعمى در برگردان فارسى تاريخ طبرى مى نويسد:
«سلمان پارسى گفت: اندر شهرهاى ما پارسيان چون لشكرى بسيار روى بديشان نهادى و ايشان نتوانستندى پيش باز شدن، گرد شهر اندر كَنده فرمودندى، تا سواران را راهِ اندر آمدن نبودى. پس پيغمبر را عليه السّلام اين تدبير سلمان صواب آمد و همه ياران نيز جواب ديدند. پس گرداگرد مدينه جمع شدند و كنده كردند.» (2)
ص: 276
با توجّه به اين كه نثر مذكور از كهن ترين متون فارسى قرن چهارم هجرى است، بكارگيرى واژه پارسىِ «كَنده» و تصريح به اين كه: «اندر شهرهاى ما پارسيان ...» كفايت مى كند كه ما به ايرانى بودن واژه و طرح پى ببريم.
ترجمه منسوب به بلعمى دقيقاً مطابق است با اين جمله از متن اصلى تاريخ طبرى كه به نقل از محمّد بن عمر مى نويسد:
«يا رسول اللَّه! انّا كنّا بفارس إذا حوصِرنا خَنْدَقْنا علينا». (1) همين سند تاريخى را كه سلمان بر اساس ديرينه حفر كانال در ميان ايرانيان، پيشنهاد حفر خندق را به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله داده است، مورد تأييد واقدى قرار گرفته، مى نويسد:
«فقال سلمان: يا رسول اللَّه! انّا إذ كنّا بأرض فارس و تخوّفنا الخيل خندقنا علينا».
«اى رسول خدا! روزگارى كه در سرزمين فارس بوديم، هرگاه از سواران بيم داشتيم، بر گِردِ خود خندق مى كنديم.» (2) ابن حَجر عسقلانى از اصحاب مغازى مى پذيرد كه سلمان چنين گفته است:
«انّا كنّا بفارس.» (3) و حلبى به سابقه چنين كارى ميان ايرانيان، تأكيد مى كند و آن را از «مكايدالفرس» در جنگ مى داند. (4) و ابن كثير به نظر سلمان براى حفر خندق اشاره كرده و خود به ديرينه چنين كارى در عصر منوچهر پسر ايرج پسر فريدون تصريح مى كند. (5) از ميان جغرافى دانان عرب، ياقوت حموى به تفصيل از تدبير خندق و مسبوق بودن آن به ابتكار ايرانيانِ عصر ساسانى سخن به ميان آورده است. وى به اجمال از خندقى كه
ص: 277
شاپور در بيابان هاى اطراف كوفه حفر نمود تا مانع هجوم اعراب به سرزمين هاى سواد شود، ياد كرده است. (1) ولى در كتاب ديگر خود به تفصيل مى نويسد:
«و خندق سابور: في بريّة الكوفة، حفره سابور بينه و بين العرب خوفاً من شرّهم، قالوا: كانت هيت و عانات مضافة إلى طسوج الأنبار، فلما ملك انوشروان بلغه أنّ طوائف من الأعراب يغيرون على ما قرب من السّواد إلى البادية، فأمر بتجديد سور مدينة تعرف بالنَّسر، كان سابور ذوالأكتاف بناها، و جعلها مسلحة تحفظ ما قرب من البادية، و أمر بحفر خندق من هيت يشقُّ طَفَّ البادية إلى كاظمة ممّا يلي البصرة و ينفذ إلى البحر، و بني عليها المناظر و الجواسق و نظمه بالمسالح، ليكون ذلك مانعاً لأهل البادية من السواد، فخرجت هيت و عانات بسبب ذلك الخندق من طسوج شاه فيروز، لأنّ عانات كانت قرىً مضمومة إلى هيت». (2) لذا اگر براى اعراب مناطق جنوب شرقى عراق، خندق امرى شناخته شده بود، مسلّم است كه هنگام اقدام مسلمانان در اتّخاذ چنين شيوه اى براى دفاع از شهر مدينه، اعراب حجاز، نجد و غير آن از اين كيد جنگى آگاهى نداشته اند؛ والّا همه مورّخان عرب مانند
ص: 278
«نويرى» نمى گفتند: «سلمان فارسى چون اشاره به كندن خندق كرد، مسلمانان را به تعجّب و شگفتى واداشت.» (1)
«راغب»، واژه «حزب» را «جماعةٌ فيها غلظٌ» معنا كرده (2) و «طريحى» آن را «الطّائفة و جماعةالنّاس» كه «احزاب» جمع آن است، دانسته (3) و از «يوم الأحزاب» كه همان روز واقعه خندق است، با تعبير «يومُ اجتماع قبائل العرب على قتال رسول اللَّه» (4) ياد كرده است.
اصطلاحِ «حزب» در قرآن، گاه به معناى خاصّ آن بكار رفته است؛ مانندِ: «وَ لمّا رَأَى المؤمنون الأحزاب» كه به اتّفاق مفسّران:
«عبارةٌ عن المجتمعين لمُحاربة النبيّ» (5) و گاه به اعتبار مفهوم عام، يعنى «گروه» مورد استعمال قرار گرفته است؛ مانندِ «فإنّ حزب اللَّه هم الغالبون»
اطلاق «احزاب» بر قبايل متعدّد عرب، به صِرف قوميّت، طايفه و نَسب نبوده است؛ بلكه اين كلمه، مجموع قبايل و طوايفى را شامل مى شود كه هر يك داراى مذهب و مشرب و معتقدات خاصّ هستند و براى هدف مشخّص، اختلافات خود را كنار نهند و وجه مشترك منافع همگان را منشأ حركتى جديد و تلاشى هماهنگ نمايند. چنين
ص: 279
اتّحادى در جزيرةالعرب براى نخستين بار در سال پنجم هجرى و آن هم در جهت كُشتن محمّد صلى الله عليه و آله و نابودى مدنى هاى مسلمان و به طور كلّى ازهم پاشيدن جامعه معنوى و نوپاى مدينه، تحقّق پذيرفت.
ابن هشام در يك جمع بندى نهايى از احاديث مربوط به «غزوةالخندق» (1) كه از عروة بن زبير زهرى، ابن قتاده، عبداللَّه بن ابى بكر و غير آنها (من علمائنا كلهم قد اجتمع حديثه فى الحديث عن الخندق) نقل مى كند، نقطه شروعِ حركتِ اين اتّحاد وسيع همگانى عليه محمّد صلى الله عليه و آله را از ناحيه يهوديان خيبر مى داند؛ يهوديانى همچون:
سلام بن أبي الحُقيق النّضرى و حُيَيّ بن أخْطب النضرى و كِنانة بن الرّبيع بن أبى الحقيق النّضرى و هَوْنة بن قيس الوائلي.
اين اشخاص از دو طايفه متعصّب و يهودىِ «بنونضير» و مشركان «بنوخَطْمَه» تشكيل شده اند. «بنونضير» در مدينه بر اساس پيمان زندگى مسالمت آميز با مسلمانان، به كار و كوشش و معاشرت با مسلمانان مشغول بود؛ ولى بر اثر سوء قصدى كه به جان محمّد صلى الله عليه و آله كردند و نقض پيمانى كه روا داشتند، امكان ادامه چنين همزيستى صميمانه اى از بين رفت و مجبور به ترك زندگى از شهر مدينه گشته، عازم خيبر شدند.
«بنوحطمه» از اوس، طايفه متعصّب و بت پرستى بود كه در ميان طوايف مدينه، حاضر به پذيرش اسلام در سال هاى نخست هجرت نشدند و پيوند دوستى خود را با قريشيان بت پرست حفظ كردند و كنار «بنوواقف» و «بنووائل» به سختى در برابر مسلمانان و آيين جديد، ايستادگى كردند.
سران يهوديان بنى نضير با حمايت يهوديان خيبر، نخست پيوندى با مشركان «بنوحطمه» منعقد نمودند؛ آنگاه به صورت هيئتى جهت مذاكره با قريش عازم مكّه شدند. هدف اصلى از اين ملاقات و مذاكره، جلب حمايت قريش براى حمله و هجوم همگانى به مدينه بود. ابن اسحاق مى گويد:
در حقيقت اين سران يهودى بودند كه: «... حزّبوا الأحزاب على رسول اللَّه ...
ص: 280
فدعوهم إلى حرب رسول اللَّه ...». (1) سران قريش از پيشنهاد يهوديان براى تشكّل نيرو و همبستگى با بت پرستان براى رودررويى با مسلمانان متعجّب شدند. از اين رو به تصريح ابن اسحاق گفتند:
«يا معشر يهود! إنّكم أهل الكتاب!»
و به بيان سيره نويسى واقدى:
«أنتم أهل الكتاب الأوّل و العلم ...». (2) «اى گروه يهود! شما پيروان اوّلين كتاب و صاحب علميد. در باره محمّد خبر دهيد كه آيا آيين (بت پرستى) ما بهتر است يا آيين محمّد؟» يهوديان گفتند: «اللّهم أنتم أولى بالحقّ منه»؛ «مسلّم است كه شما از او بهتريد.»
يهوديان، آيين بت پرستان را به خاطر دشمنى با پيامبر بر نظام توحيدى او رجحان دادند؛ تا در جلب حمايت بت پرستان عليه مسلمانان موفّق شوند. واقدى قصد هيئت يهودى را به مكّه «يدعون قريشاً و أتباعها إلى حرب محمّد» دانسته است (3) و آشكارا از گفته آن ها سندى را ثبت مى كند كه آنها به قريش قول دادند:
«ما با شما خواهيم بود تا محمّد را از پاى درآوريم».
نحن معكم حتى نستأصل محمداً. (4) لذا آنها اظهار آمادگى كردند كه:
ما آمده ايم تا با شما در باره دشمنى با محمّد و جنگ با او همپيمان شويم و بر اين كار سوگند بخوريم.
ص: 281
جئنا لنحالفكم على عداوة محمّد و قتاله.
يهوديان قرار گذاشتند تا با سران بت پرست قريش به خانه كعبه روند. زير پرده هاى كعبه، در حالى كه پهلوهايشان به هم چسبيده بود، سوگند ياد كردند كه هيچ يك از آنها ديگرى را رها نكند و تا آخرين نفر كه زنده ماند، بر دشمنى با محمّد هماهنگ و متّحد باشد.» (1) پس از انعقاد اين پيمان در مكّه، قريش و يهود متّفقاً براى متّحدكردن قبايل و طوايف مختلف عرب بر عليه محمّد صلى الله عليه و آله و تدارك يك هجوم همگانى كارساز و نهايى به مدينه، وارد كار شدند و با اميد و غرور و كبرِ ناشى از پيروزى در احد و ترس ناشى از اشاعه روزافزون تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله تلاش وسيعى را آغاز كردند. واقدى مى نويسد:
«يهوديان نزد بنوسليم آمدند و وعده كردند كه چون قريش حركت كند، آنها هم همراهشان بيرون روند.»
از سوى ديگر «قريش» به همراه «بنواسد»، «بنوفزاره»، «اشجع» و «بنومرة» به تحكيم نيرو مبادرت ورزيدند.
ابن اسحاق جمع كلّ نيروهاى مهاجم را ده هزار نفر دانسته است (2) و از آمار تفكيكى آن گزارشى نمى دهد؛ ولى واقدى با تأييد رقم ده هزار نفر، به تفكيك به ذكر اسناد مربوط به بعضى از قبايل شركت كننده در نبرد و رقم نيروهاى شركت كننده از هر قبيله پرداخته است كه ذيلًا به آن اشاره مى شود:
1- «و خرجت قريش و من تبعها من أحابيشها» 4000 نفر
2- «و بنو سليم يومئذ» 700 نفر
3- «و خرجت أشجع و قائدها مسعود بن رُخَيله» 400 نفر
4- «و خرج الحارث بن عوف يقود قومه بني مُرّه» 400 نفر
ص: 282
5- «و خرجت بنوفرارَه» 1000 نفر (1) اين نيروها با كمك هاى بى دريغ مادّى يهوديان و حضور فعّال آنها به سوى مدينه حركت كردند؛ ولى قريش از سران «بنى نضير» خواسته بودند كه «بنوقريظه» (تنها طايفه يهودى مقتدر مدينه را كه هنوز به پيمان همزيستى اهل كتاب، پايبند مانده بودند) وادار كنند كه به آنها بپيوندند و يهوديان نيز اين قول را به بت پرستان قريش و طوايف بت پرست داده بودند كه بنوقريظه را نيز در اين هجوم شركت دهند.
اسناد اين تلاش در تاريخ مدينه بسيار بااهمّيّت است و بايد با نهايت دقّت مورد بررسى و پژوهش قرار گيرد. واقدى در «المغازى» به استناد گفته ابوايّوب بن نعمان مى نويسد:
«حُيَيّ بن اخطب ضمن راه به ابوسفيان بن حرب و قريش گفته بود: قوم من بنى قريظه همراه شما خواهند بود و ايشان هفتصد و پنجاه جنگ جويند كه اسلحه فراوانى هم دارند.»
كان حُيَىّ بن أخطب يقول لأبى سفيان بن حرب و لقريش في مسيرة معهم:
«ان قومى قريظه معكم و هم أهل حلقة وافرة. هم سبعمائة مقاتل و خمسون مقاتلًا.»
با اين توافق، وقتى قريش به نزديكى هاى مدينه رسيد، ابوسفيان از حُيَيّ خواست:
«نزد قومت برو از ايشان بخواه تا پيمان خود را با محمّد بر هم زنند.»
قال أبوسفيان، (لحيى بن أخطب): «ائت قومك حتى ينقضوا العهد الذي بينهم و بين محمّد». فذهب حُيَى حتى أتى بني قريظة. (2) در فصول بعدى به تفصيل از اين عهدشكنى يهوديان و تأثيرى كه بر پيروزى احتمالى قريش داشت، سخن خواهيم گفت. ولى آنچه در اين مقطع پژوهشى مورد
ص: 283
توجّه است، تأثيرى است كه يهوديان بنى نضير در اتّحاد قبايل و طوايف مختلف (به اصطلاح اسلام: احزاب) داشته اند.
بايد توجّه داشت كه يكى از مفادّ عهدنامه مهاجران و انصار از يك طرف و يهوديان مدينه از طرف ديگر آن بود كه:
«هرگاه مدينه مورد حمله و تاخت و تاز دشمن قرار گيرد، هر دو با هم در دفاع از شهر، تشريك مساعى كنند.» (1) «و إنّ اليهود ينفقون مع المؤمنين ما داموا محاربين».
با مشاركت بنى قريظه دو جبهه در برابر مدينه گشوده شد: يكى از جنوب و جنوب غربى توسّط بنوقريظه و ديگرى از طريق شمال شرقى و غربى توسّط مكّه و همپيمانان آن ها. با توجّه به اين كه همه منابع تاريخ و سيره، تعداد محافظان مسلمان مدينه را سه هزار نفر دانسته اند، هجوم بيش از ده هزار نفر از احزاب مختلف عرب و يهود، پيروزى قطعى را به دشمنان محمّد صلى الله عليه و آله نويد مى داده است.
نكته اساسى تر اين است كه متأسّفانه مورّخان و سيره نويسان، دو واقعه خن