فرزندان ابو طالب جلد 2

مشخصات کتاب

نام كتاب: فرزندان ابو طالب / ترجمه

نويسنده: ابوالفرج اصفهانى / مترجم جواد فاضل

وفات: 356 ق / مترجم معاصر

تعداد جلد واقعى: 3

زبان: فارسى

موضوع: دوازده امام عليهم السلام

ناشر: كتابفروشى على اكبر علمى

مكان نشر: تهران

سال چاپ: 1339 ش

ص :1

اشاره

ص :2

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

دنبالۀ دوران بنى عباس

دنبالۀ عهد منصور

دنبالۀ محمد بن عبد الله

پيروان نفس زكيه

از آن دسته كه اهل علم و خبر بوده اند. و از آن دسته كه قلبا نهضت محمد را تقديس و تصديق مى كرده اند. حسن بن زيد مى گويد: از فرزندان امام حسن بن على چهار نفر با محمد بن عبد اللّه همكارى و همفكرى داشته اند: 1-خودم «حسن بن زيد» 2-برادرم عيسى 3-موسى بن جعفر [1] 4-عبد اللّه بن جعفر. حسين بن زيد مى گويد: «عبد اللّه بن جعفر «عليه السلام» را ديده ام كه همدوش با محمد مى جنگيد و ديده ام كه مردى سياه پوست را از سپاه منصور به قتل رسانيد عيسى بن عبد اللّه مى گويد: از بنى هاشم «پسران معاوية بن عبد اللّه بن جعفر» اين سه نفر در نهضت محمد شركت داشتند.

ص:3

1-حسن بن معاويه 2-يزيد بن معاويه 3-صالح بن معاويه از پسران زيد بن على «مصلوب» عيسى و حسين همراه محمد بر ضد ابو جعفر قيام كرده بودند. هنگامى كه در ديوان نامها چشم منصور به نام اين دو مرد افتاد حيرت زده گفت: -اى عجب پسران زيد هم برخلاف من قيام كرده اند. مگر نمى دانند كه ما قاتل پدرشان را كشته ايم و به كيفر كردارش بدارش زده ايم. و بعد همان طور كه نعش زيد را سوزاندند ما هم نعش قاتلش را در آتش سوزانديم. حمزه و زيد از فرزندان حسن بن زيد حسنى نيز همراه محمد بن عبد اللّه نهضت كرده بودند. در عين اينكه پدرشان حسن بن زيد طرفدار منصور بود. ابو جعفر منصور به حسن بن زيد گفت: -مى بينم پسران تو با شمشير برهنه در ركاب محمد بر ضد من مى جنگند. حسن در جواب گفت: -يا امير المؤمنين من اين دو پسر را عاق كرده ام. دير بازيست

ص:4

كه شكوه شان را به پيشگاه خلافت معروض داشته ام. منصور گفت: -بله. همين طور است. اين خلاف هم نتيجه ى همان شكوه هاست. قاسم بن اسحاق از نسل جعفر بن ابى طالب و على بن جعفر هر دو با محمد بن عبد اللّه همكار بوده اند. ابو جعفر به جعفر بن اسحاق گفت: -فرزند تو على كه نفيش «مرجى» است نيز چنين از آب درآمده جعفر در پاسخ گفت: -او پسر من است يا امير المؤمنين و اگر بخواهى من او را از فرزندى خود «نفى» مى كنم. منذر بن محمد زبيرى نيز از طرفداران محمد بن عبد اللّه بود. پس از قتل محمد روزى حسن بن زيد را ديدار كرد و دست به گردنش انداخت و سخت گريست. حسن بن زيد گفت: ابن منذر هوشيارترين پيروان محمد بود. حسين بن على «صاحب فخ» مى گويد: -خواستم با محمد در اين جهاد شركت كنم. بمن گفت:

ص:5

-نه پسرك من! تو باش تا پس از مرگ من باشد كه زمام امر را به مشت گيرى. «ابن هرمز» كه پيرى فرسوده بود دستور داده بود او را بر عمارى نشانيدند و همراه با سربازان محمد به ميدان جنگ بردند. گفته شد. -از تو چه كارى ساخته است؟ -جواب داد: -از من كارى ساخته نيست ولى مردم جاهل كه مرا در چنين حال عازم جنگ ببينند همت خواهند كرد و به جهاد خواهد شتافت. مالك بن انس مى گويد: هروقت به سراغ «ابن هرمز» مى رفتم فرمان مى داد كه كنيزش در خانه را ببندد و بعد از خاطرات صدر اسلام و عدل و تقواى آن دوره حكايت ها مى گفت و گريه مى كرد. آن قدر گريه مى كرد كه گريبانش از اشك چشمانش جنس مى شد. او با همه ضعف پيرى دنبال محمد بن عبد اللّه به ميدان رفت. مى گفت: -باشد كه جوانان بمن اقتدا كنند و از همت من تأسى جويند.

ص:6

واقدى مى گويد: تشكيلات انتظامى مدينه در نهضت محمد بن عبد اللّه بعهده ى عبد المجيد بن جعفر بود. ابن عبد المجيد از علماى روات بود. گروهى اهل خبر از وى احاديثى روايت كرده اند. «هيثم» هم از او رواياتى دارد. حسين بن زياد مى گويد. -پس از قتل محمد بن عبد اللّه بدستور عيسى بن موسى «ابن هرمز» را احضار كردند. عيسى بوى گفت: آيا علم و فقه تو كافى نبود كه ترا از اين خروج باز دارد. «ابن هرمز» در جواب عيسى هاشمى گفت: -فتنه اى بود برخاست و ما را هم به فتنه انداخت. عيسى بوى گفت: -پرخبر و محترمانه بخانه ات باز گرد. على بن برقى مى گويد: -من ديده ام كه يكى از سرهنگان نيروى منصور با جمعى سرباز بخانه ى «ابن هرمز» آمدند او را تقريبا يكتا پيراهن بر اسب نشاندند و با خودشان بحضور عيسى بن موسى هاشمى بردند.

ص:7

اما مى دانيم كه عيسى نسبت بوى تعرضى نفرمود. قدامة بن محمد مى گويد: عبد اللّه بن يزيد بن هرمز و محمد بن عجلان هر دو را در نيروى محمد بن عبد اللّه ديده ايم كه كمان بدوش انداخته بودند. ما چنين گمان برديم كه اين دو نفر مى خواهند خودشان را مرد نبرد به مردم نشان بدهند. محمد بن عجلان با محمد بن عبد اللّه همفكر و هم قدم بود. در لشكر محمد ابن مرد بر قاطرى سوار بود و در صف سربازان قرار داشت پس از قتل محمد هنگامى كه جعفر بن سليمان فرماندار مدينه شد دستور داد كه ابن عجلان را با زنجير دست به گردن بستند عياد بن كثير مى گويد: -من به ديدار فرماندار رفتم و گفتم اگر والى بصره حسن بصرى عالم معروف را با زنجير ببندد مردم بصره در حق او چه خواهند گفت: جعفر بن سليمان جواب داد. -خيلى بد. خيلى بد. بخدا. گفتم: -مقام محمد بن عجلان در مدينه همچون مقام حسن بصرى در بصره است. مردم مدينه هم وقتى ابن عجلان را زنجير بسته ببينند

ص:8

بد خواهند گفت: والى مدينه حرفم را شنيد و محمد بن عجلان را آزاد كرد. داود بن قاسم مى گويد: -قاضى مدينه در نهضت محمد بن عبد اللّه عبد العزيز مخزومى بود و ديوان عطايا در اختيار عبد الرحمن بن مسور قرار داشت. عبد الحميد بن جعفر مى گويد: -در آغاز كار فرمانده قواى انتظامى محمد بن عبد اللّه من بودم. پس از چندى مرا به سمت ديگرى گماشت و قواى انتظامى را بدست عثمان بن محمد زبيرى سپرد. عبد اللّه مى گويد. عيسى بن على بن الحسين از همراهان محمد بن عبد اللّه بود. اين مرد به محمد مى گفت: - هركس از فرزندان ابو طالب كه به بيعت تو تسليم نمى شود فرمان كن تا با شمشير گردنش را بزنم. گفته اند: مالك بن انس امام مذهب مالكى فتوى داده بود كه مردم با محمد بن عبد اللّه بر ضد منصور نهضت كنند.

ص:9

گفتند آخر بيعت ابو جعفر بر گردن ماست چگونه بر ضدش قيام كنيم. مالك توجيه كرد كه بيعت ابو جعفر يك الزام حكومتى بود. مردم جبرا با وى بيعت كرده بودند بنابراين آن بيعت مشروع و قانونى نيست. به همين جهت مردم گروه گروه بسوى محمد مى رفتند. از هر بن سعدى مى گويد: متصدى امور اسلحه در دولت محمد بن عبد اللّه «عبد العزيز بن محمد در آوردى» بود. عبد الحميد بن جعفر نيز از پيروان محمد بن عبد اللّه بود: مى گويد در آن روز كه با عيسى بن موسى هاشم نبرد مى داديم شمار ما سيصد و چند نفر بود تقريبا برابر همان عده كه در روز «پدر» در ركاب رسول اكرم با بت پرستان قريش مى جنگيدند. عبد اللّه بن عمر بن على مى گويد: حسن افطس در ركاب محمد بن عبد اللّه با سپاه منصور مى جنگيد. يك پرچم زرد رنگ بدست داشت كه بر آن پرچم صورت مارى نقش شده بود. پيروان محمد بن عبد اللّه آنان كه از نسل امير المؤمنين على عليه السلام بودند هركدام پرچمى بدست داشتند.

ص:10

شعار اين قوم در روز جنگ «احد احد» بود. و اين بود شعار اصحاب رسول اللّه در آن جهاد كه به جهاد «حنين» معروف است. داود بن قاسم مى گويد: منذر بن محمد زبيرى از همراهان محمد بن عبد اللّه بود. و اين مرد شخصيتى صالح و فقيه بود. وى در شمار علماى اخبار و روايت قرار دارد. هارون بن موسى مى گويد: -مصعب ثابت زبيرى شاعر معروف در نهضت محمد بن عبد اللّه بر ضد خليفه منصور شركت داشت. مصعب در ميان مردم اشعار خود را كه حاكى از مذمت آل عباس و مناقب آل على بود انشاد مى كرد و مردم را بر ضد منصور مى شورانيد. هارون بن موسى مى گويد: «ابو بكر بن ابى سيره» فقيه معروف كه «واقدى» از وى حديث روايت مى كند در ركاب محمد بن عبد اللّه با سپاه منصور مى جنگيد. بدستش پرچمى بود كه حاشيه اش با نخ سرخ رنگ سوزن كارى شده بود. ابن سلمه عمرى مى گويد:

ص:11

يزيد بن هرمز و عبد الواحد بن ابى عون كه برده ى آزادشده ى قبيله ى ازد بود هر دو با محمد بن عبد اللّه در قيام ضد منصور شركت داشتند. عبد اللّه بن عامر اسلمى نيز از طرفداران محمد بن عبد اللّه بود. و همچنين. 1-عبد العزيز بن محمد 2-اسحاق بن ابراهيم 3-عبد المحمد بن جعفر 4-عبد اللّه بن عطا و فرزندانش ابراهيم. اسحاق. ربيعه. جعفر. عبد اللّه. عطا. يعقوب. عثمان. عبد العزيز همه از پيروان محمد بن عبد اللّه بودند. هارون بن موسى قروى مى گويد: عبد الواحد بن ابى عون هم. از قبيله ى «دوس» بود. او نيز طرفدار محمد بن عبد اللّه بود. پس از قتل محمد در جستجوى او كوشش بسيار بكار رفت اما نتوانستند گيرش بياورند. وى در خانه ى محمد بن يعقوب «عيينه» پنهان بود. در همان جا زندگى را بدرود گفت. تاريخ وفات او صد و چهل و چهار هجرت است. مردى از علماى روايت و درايت بود. واقدى مى گويد: «ابن عجلان از علماى عابد و عامل مدينه بود. همه بوى اعتماد و

ص:12

اتكا مى داشتند. ابن عجلان در مسجد مدينه انجمنى داشت و در آنجا براى مردم فتوى مى داد و اختلافات مردم را حل و فصل مى كرد و از رسول اكرم بر ايشان حديث مى گفت. وقتى محمد بن عبد اللّه بر ضد منصور قيام كرد او هم در ركاب محمد با همراهانش پيوست. پس از قتل محمد جعفر بن سليمان والى مدينه او را به دارالاماره جلب كرد و گفت: -اين تو بودى كه با «دروغگو» همكارى داشتى؟ و بعد دستور داد كه دست ابن عجلان را قطع كنند. ابن عجلان در برابر اين فرمان وحشت انگيز سخنى نمى گفت. يعنى از خود دفاع نمى كرد. فقط لبهاى خود را تكان مى داد آن چنانكه گوئى به ذكر دعائى مشغول است. در اين وقت گروهى از فقها و اشراف مدينه كه همنشين والى مدينه بوده اند از جاى خود برخاستند و پس از عرض تشريفات گفتند. -محمد بن عجلان فقيه اهل مدينه است و در اين شهر به عبادت و زهد شهرت دارد. در ماجراى اخير اين مرد عالم عابد به اشتباه رفته. خيال كرده كه محمد بن عبد اللّه همان مهدى موعود است. او در اين اقدام گناهكار نيست.

ص:13

فقهاى مدينه آن قدر سماجت و اصرار بكار بردند تا جعفر بن سليمان را از تصميمش باز گردانيدند. محمد بن عجلان خود را آزاد ديد بى آنكه سخنى بگويد به خانه اش رفت و در بروى خود بست. واقدى مى گويد: -من محمد بن عجلان را ديده ام. و از وى حديث نيز شنيده ام. واقدى مى گويد: عبد الرحمن بن ابى الموالى با سادات بنى الحسن آميزش داشت. وى محل اختفاى محمد و ابراهيم فرزندان عبد اللّه را مى شناخت بعلاوه از دعات آل حسن نيز بود. اين گزارش بعرض ابو جعفر منصور رسيد و دستور داد كه او را نيز بازداشت كنند. واقدى از قول عبد الرحمن مى گويد: هنگامى كه ابو جعفر منصور آل حسن را دستگير كرد و به رياح بن عثمان فرمان داد كه اسراى بنى الحسن را به «ربذه» اعزام دارد به رباح گفت: -بفرست عبد الرحمن ابى الموالى نيز بحضور من بياورند. رياح اين فرمان را بمن ابلاغ كرد و مرا تقريبا بصورت اسير از

ص:14

مدينه به ربذه فرستاد. من در ربذه بنى الحسن را بسته در طناب و زنجير ميان آفتاب قهار ديدم. ابو جعفر مرا بحضورش طلبيد. فقط مرا در ميان جمع بحضور خود خواست. هنگامى كه بر او وارد شدم عيسى بن على «عموى منصور» در خدمتش نشسته بود. تا چشم عيسى بمن افتاد منصور به او گفت. -خودش است؟ عيسى جواب داد: -خودش است يا امير المؤمنين و اگر بر او سخت بگيرى محل اختفاى محمد و ابراهيم را نشان خواهد داد. من جلو رفتم و سلام كردم: ابو جعفر گفت: لا سلم اللّه عليك اين الفاسقان خدا سلامتت ندارد. بگو آن دو فاسق كجا هستند. گفتم يا امير المؤمنين اگر راست بگويم راستى نجاتم خواهد داد. چه مى خواهى بگويى؟ گفتم همسرم مطلقه باشد اگر من از محل استتار فرزندان عبد اللّه با خبر باشم. منصور باين قسم من اعتنا نكرد و انكار مرا نپذيرفت و فرياد كشيد

ص:15

-تازيانه. تازيانه. تازيانه آوردند و جلادهاى خليفه مرا ميان دو چوب «عقابين» قرار دادند و چهارصد ضربه تازيانه بر من زدند. من در همان ضربات نخستين از هوش رفتم. ديگر نفهميدم چه بر سرم آوردند تا لحظه اى كه مرا به بازداشتگاه سادات آل حسن باز گردانيدند. هارون قروى در خبر مخصوص خود مى گويد: -عبد اللّه بن عطا از خواص اصحاب امام محمد بن على «صلوات اللّه عليهما» بود. وى از عبد اللّه بن الحسن «پدر همين محمد بن عبد اللّه» نيز روايت حديث كرده و باين خاندان خصوصيت و صميميتى داشته است. حميد قروى مى گويد: -هنگامى كه محمد بن عبد اللّه به قتل رسيد عبد اللّه بن عطا از اجتماعات بدور شد و همچنان متوارى و مستور ماند تا از اين جهان رخت بربست. هنگامى كه جنازه ى او را از محل استتارش بدر آوردند تا بگورستانش ببرند جعفر بن سليمان والى مدينه آگاه شد. دستور داد پيكرش را از لاى كفن بدر آوردند و بدارش زدند. اين جنازه تا سه روز به بالاى دار ماند. بالاخره رجال مدينه با

ص:16

جعفر بن سليمان سخن گفتند و از وى اجازت يافتند كه پيكر بى جان عبد اللّه بن عطا را بخاك بسپارند. هارون بن موسى مى گويد: -عثمان بن محمد زبيرى نيز از آن كسان بود كه در نهضت محمد بن عبد اللّه شركت داشت. ابن عثمان از علماى روايت است. عبد اللّه بن مصعب و ضحاك بن عثمان از وى نقل حديث كرده اند. مردى راستگو و صريح بود. او را بحضور ابو جعفر منصور بردند. از وى پرسيد: -آن پولها كه پيش تو بود چه شد؟ عثمان بن محمد با صراحت حيرت انگيزى جواب داد: -آن پولها را به امير المؤمنين تسليم كرده ام. منصور گفت: -امير المؤمنين كيست؟ -امير المؤمنين محمد بن عبد اللّه منصور خشمناك شد و گفت: -زنازاده! عثمان زبيرى به منصور چنين جواب داد:

ص:17

-زنازاده آن كس است كه از مادر تو سلامه بوجود آمده است. ابو جعفر در اين وقت فرمان داد گردن او را با شمشير بزنند. محمد بن عثمان. «پسر همين عثمان» مى گويد: -پدرم به ابو جعفر منصور گفته بود: -من و تو با هم دست بيعت در مكه به مردى داديم. «يعنى محمد بن عبد اللّه» من به بيعت خود وفا كردم اما تو آن بيعت را در هم شكستى و به طغيان كردن افراشتى. منصور خشمناك شد و به پدرم دشنام داد پدر من هم دشنام هاى او را برگردانيد و به همين جهت منصور دستور داد گردنش را زدند. واقدى مى گويد: عبد اللّه بن جعفر از آل مسور بن مخزمه از اصحاب محمد بن عبد اللّه بود طرف اعتماد و اعتبار محمد بود. وى از جايگاه محمد بن عبد اللّه خبر داشت محمد پنهان از چشم مردم هروقت به مدينه مى آمد در خانه عبد اللّه بن جعفر نزول مى كرد عبد اللّه كه با امرا و رجال شهر رابطه داشت براى محمد اخبار و اطلاعات تازه اى از اوضاع دولت فرا مى گرفت و بوى گزارش مى داد. اين مرد بالاستحقاق از فقهاى مدينه بود هم در فقه دانش سرشارى داشت و هم مردى پارسا و راستگو بود و در فتوى بر همه ى فقها تقدم و

ص:18

برترى داشت و بعدالت قضاوت مى كرد. واقدى مى گويد: -هر قاضى كه در مدينه از كارش بركنار مى شد يا جهان را بدرود مى گفت مردم گمان مى بردند كه عبد اللّه بن جعفر بر جايش خواهد نشست زيرا كمال او در علم و شايستگى اش در مروت و عفاف براى همه آشكار بود. عبد اللّه بن جعفر در طول حيات خود براى آل عباس نه قضاوت كرد و نه بخاطر قضاوت با دربار عباسى ها تماس گرفت تا روزى كه هم ركاب با محمد بن عبد اللّه بر ضدشان قيام كرد. پس از قتل محمد روزگارى در پنهانى بسر برد. بالاخره امانش دادند و او هم خود را آشكار ساخت. پس از قتل محمد هنگامى كه بر جعفر بن سليمان والى مدينه در آمد جعفر از او پرسيد: -تو بااين همه دانش و فقه چرا با محمد بن عبد اللّه بر ضد خليفه قيام كرده اى؟ جواب داد: -من در آن وقت كه محمد را برگزيدم وى را مطمئنا مهدى موعود مى شمردم اما وقتى كشته ى او را ديدم باشتباه خود پى بردم. ديگر پس از كس را مهدى نناميده ام. ديگر فريب نخورده ام.

ص:19

جعفر بن سليمان از اعتراف و صراحت او شرم كرد و دستور داد كه آزادش كند. محمد بن اسماعيل مى گويد: -سال صد و چهلم هجرت سفيان بخاطر پاره ى از احتياجات زندگيش مرا بخانه اش طلبيد و در ضمن از من سراغ محمد بن عبد اللّه را گرفت كه او چگونه است؟ در پاسخش گفتم: -خوب است. سفيان گفت: -اگر خدا بخواهد كه امت اسلام را بسعادت برساند زمام امرش را بدست محمد خواهد داد. -گمان نداشتم كه اين همه خوشحالم كنى. سفيان گفت: -سبحان اللّه، مگر در ميان بندگان خدا از ملت شيعه ملتى گرامى تر مى شناسى؟ و بعد نام زبيد و سلمة بن كهيل و حبيب بن ابى ثابت و ابو اسحاق سبيعى و منصور بن معتبر و اعمش را بر زبان آورد. باو گفتم: -ابو الحجاف فراموشت نشود.

ص:20

گفت: -او (يعنى ابو الحجاف) شك و ترديد را در اين عقيدت كفر مى شمرد. و بعد گفت: -فقط رافضه و معتزله ملت شيعه را در چشم مردم كريه جلوه داده اند. يحيى بن سعد مى گويد: عبيد اللّه بن عمر و هشام بن عروه و محمد بن عجلان با محمد بن عبد اللّه در نهضتى كه كرده بود همكارى داشتند. ابن فضاله نحوى مى گويد: واصل بن عطا و عمرو بن عبيد در خانه ى عثمان بن عبد الرحمن مخزومى انجمنى كردند و در آنجا از ظلمت محيط و ستم حكام و انحراف خلفا سخن گفتند: عمرو بن عبيد گفت: -آن كس كه امروز بر پا خيزد و باصلاح امور بپردازد و بخاطر اين قيام صلاحيت و اهليت داشته باشد كيست؟ واصل بن عطا گفت: -سرآمد امت محمد در فضائل يعنى محمد بن عبد اللّه حسنى. عمرو بن عبيد گفت:

ص:21

-ما فقط با كسى بيعت خواهيم كرد كه عفاف و زهد و سيرت و صلاحيتش را آزمايش كرده باشيم. و اصلا چنين جوابش داد: -اگر براى صلاحيت محمد جز گواهى عبد اللّه بن حسن دليل ديگرى نبود همين كافى بود. عبد اللّه بن حسن با همه سن و فضل و مقام خانوادگيش اين پسر را صالح و فاضل شناخت و او را بر خود رجحان داد. ابو عبد اللّه بن حمزه چنين مى گويد: -از مردم بصره پيرو مذهب اعتزال واصل بن عطا و عمرو بن عبيد بسراغ عبد اللّه بن حسن بسويقه رفتند و از او خواستند كه با پسرش محمد صحبت كنند. عبد اللّه دستور داد كه بخاطر مشايخ معتزله خيمه اى برافراشتند و آنان را در آن خيمه جا دادند. و بعد با خواص اصحاب خود بمشورت نشست كه آيا محمد را باين قوم نشان بدهد يا نه. سرانجام چنين مصلحت ديدند كه ابراهيم را بجاى محمد به سوى شان بفرستند. ابراهيم بن عبد اللّه بسوى آن خيمه كه مجمع علماى معتزله بود رفت و بر عصائى كه بدست داشت تكيه كرد و لب به حمد و ثناى الهى آن وقت از اينكه محمد نتوانست در آن مجمع حضور يابد پوزش خواست

ص:22

و دست آخر علماى بصره را ببيعت با محمد دعوت كرد. ابراهيم حق اين وظيفه را آن چنان دلپسند ادا كرد كه مشايخ بصره دست بسوى آسمان برداشتند و گفتند: -خدايا، ما با مردى كه يك چنين نماينده ى صالح و لايق دارد از صميم قلب بيعت مى كنيم و به حكومتش رضايت مى دهيم. و بعد با ابراهيم بيعت مى كردند [(1)] حسن بن حماد مى گويد: ابو خالد واسطى و قاسم بن مسلم سلمى در ركاب محمد بن عبد اللّه بر ضد منصور نهضت كردند. اين دو تن از اصحاب زيد بن على بن الحسين عليهم السلام بودند. قاسم بن مسلم بارى به محمد بن عبد اللّه گفته بود كه مردم ترا در علم فقه جاهل مى شمارند. محمد بن عبد اللّه تازيانه اش را از روى زمين برداشت و گفت: -اى قاسم بن مسلم، من دوست نمى دارم كه ملت اسلام خود را همچون اين تازيانه بدست من تسليم سازد و اگر از من در باب حلال و حرام مسئله اى بپرسد از عهده ى جواب آن نيايم. اى قاسم بن مسلم، من عقيده دارم كه گمراه ترين و شايد - كافرترين مردم در ميان امت اسلام آن كس باشد كه بيش از همه دعوى دانش

ص:23

كند و در عين حال نتواند به سؤالشان از حلال و حرام پاسخ گويد. معهذا محمد بن عبد اللّه در جواب مسئله اى از مسائل فقه درمانده بود و نتوانست آن مشكل فقهى را حل كند. عيسى بن عبد اللّه از قول پدرش مى گويد: ابو جعفر منصور دو بار با محمد بن عبد اللّه بيعت كرد: يك بار در مدينه. و بار ديگر در مكه. من در بيعت دوم حضور داشتم. ابو جعفر منصور در مسجد الحرام دست بيعت بدست محمد بن عبد اللّه داده بود. هنگامى كه محمد بن عبد اللّه از مسجد بدر آمد و خواست بر مركبش بنشيند ابو جعفر منصور پيش دويد و ركابش را گرفت. محمد بن عبد اللّه در اين وقت بابو جعفر گفت. -در آن روز كه زمام امر را به مشت گيريد روزگار امروز را فراموش خواهيد داشت. عبد اللّه بن عمر مى گويد: هنگامى كه عبد اللّه محمد حسنى بچنگ ابو جعفر منصور گرفتار شد وادارش كرد كه اصحاب پدرش را نام ببرد.

ص:24

او در محضر ابو جعفر منصور پيروان پدر خود را نام برد. در ميان آنان نام عبد الرحمن بن ابى المولى نيز بر زبانش ادا شد. ابو جعفر دستور داد كه عبد الرحمن را بزندان بيندازند. گفته اند كه على و حسن پسران صالح شمشير به كمر بسته از محمد بن عبد اللّه استقبال كرده اند و گفته اند: -يا بن رسول اللّه براى اجراى فرمان تو آماده ايم. محمد در پاسخشان گفت: -شما به وظيفه ى خويش قيام كرده ايد، بخانه ى خويش باز گرديد. آن دو نفر بخانه ى خود باز گشتند [(1)] حارث بن اسحاق مى گويد: در دولت محمد بن عبد اللّه اين سازمان برقرار شده بود. 1-عثمان بن محمد زبيرى والى مدينه بود. 2-عبد العزيز بن مطلب مخزومى قضاوت شهر مدينه را بعهده داشت. 3-ابو القاسم عثمان بن عبد اللّه عمرى قواى انتظامى شهرى

ص:25

را اداره مى كرد. 4-امور مالى در دست عبد اللّه بن مخزمه بود. گفته اند: عيسى بن زيد در دولت محمد بن عبد اللّه مى گفت: اگر محمد بمن اجازت دهد هركس از آل ابو طالب كه از بيعت وى سر برتابد گردنش را خواهم زد. در آن روز كه عبد اللّه بن حسين حسينى را بحضور محمد آوردند. محمد بن عبد اللّه پلكهاى خود را بهم نهاد و گفت: -قسم خورده بودم هرجا اين مرد را دستگير كنم بكشمش. عيسى بن زيد با شمشير برهنه گفت: -بگذار گردنش را با اين شمشير بزنم. ولى محمد نگذاشت. و گفته اند: هشام بن عروۀ زبيرى با محمد بن عبد اللّه بيعت كرد و از وى فرمان حكومت مدينه را دريافت داشت. مردى مطمئن و موثق بود. احاديث بسيارى بسيار داشت. وى در مدينه به سال صد و چهل و هشت و يا نه در عهد خلافت ابو جعفر زندگى را بدرود گفت.

ص:26

واقدى مى گويد: عبد اللّه بن عمر عمرى و برادرانش ابو بكر نيز در ركاب محمد بن عبد اللّه مى جنگيدند و پس از قفل محمد در گوشه اى پنهان شدند اما سرانجام بچنگ عمال منصور افتادند. ابو جعفر دستور داد كه عبد اللّه را در «مطبق» زندان وحشتناك خود چند سال بازداشت كرد و بعد او را بحضور خود خواند و گفت: -پاداش آن همه افضال و اكرام كه در حق تو روا داشته ام اين بود كه با كذاب «يعنى محمد بن عبد اللّه» بر ضد من قيام كنى. عبد اللّه در جواب گفت: -فتنه اى بود با امير المؤمنين كه گريبان گروهى را گرفت و من نيز در اين فتنه فروافتادم. بى آنكه حقيقتش را بشناسم. اكنون اگر امير المؤمنين بر من ببخشايد و شخصيت عمرو بن خطاب را در حق من رعايت كند روا باشد. ابو جعفر از گناهش گذشت و آزادش ساخت. كنيت ابن عبد اللّه ابو القاسم بود ولى كنيه خود را به «ابو عبد الرحمن» عوض كرد و گفت: روا نمى دارم كه كنيه ى رسول اللّه را بخود به بندم و به مقام شامخش

ص:27

جسارت كنم. واقدى مى گويد: ابن عبد اللّه بن عمر عمرى «از نسل عمر بن خطاب» مردى كثير الحديث بود. از «نافع» فراوان روايت كرد. روزگارى دراز در اين جهان بسر برد و حوادث بسيار ديد. به سال صد و هفتاد و دو در خلافت هارون الرشيد ديده از جهان فروبست. عبد اللّه بن زبير اسدى از اصحاب محمد بن عبد اللّه بود. وى مى گويد: محمد بن عبد اللّه را ديدم كه شمشيرى آذين بسته و آويزه دار به كمر بسته بود. گفتم: -آيا شايسته است كه يك چنين شمشيرى حمايل كرد. جوابم داد: مانعى ندارد اصحاب رسول اللّه هم از اين شمشيرها به كمر بسته مى بسته اند. ابن عبد اللّه بن زبير همان ابو احمد محدث است. وى از رجال محدثين

ص:28

شيعه شمرده مى شود. عباد بن يعقوب و گروهى مانند او از وى حديث روايت كرده اند.

حسن بن معاويه

وى نواده ى عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب بود. او و دو برادرش يزيد و صالح از فاطمه دختر حسين و حسن عليه السلام بدنيا آمده بودند. حسن بن معاويه از سادات آل ابو طالب است كه به گناه همراهى و اطاعت از محمد بن عبد اللّه حسنى محكوم به حبس و تازيانه و عذاب شده بود. حسن بن معاويه در دولت محمد بن عبد اللّه نامزد حكومت مكه بود. و پس از قتل محمد بدست منصور ابو جعفر اسير شد. بفرمان خليفه تازيانه خورد و به زندان رفت. تا روزى كه ابو جعفر زنده بوده ابن حسن در زندان بسر مى برد. پس از مرگ منصور خليفه ى بعد مهدى او را از زندان آزاد ساخت. عيسى بن عبد اللّه مى گويد: -عيسى بن موسى هاشمى به ابو جعفر منصور گفت: -مژده اى براى تو دارم.

ص:29

-كدام مژده؟ -من خانه ى عبد اللّه بن جعفر را از نواده هايش حسن و يزيد و صالح خريده ام. منصور با لحن توبيخ كننده اى گفت: -خللى خوشحالى؟ نمى دانى كه فرزندان معاويه خانه شان را چرا فروخته اند؟ بخدا با پول همين خانه كه از تو دريافت داشته اند مى خواهند بر ضد خانواده ى تو تجهيز سپاه كنند. اين سخن راست بود زيرا حسن و يزيد و صالح هر سه با محمد بن عبد اللّه بر ضد بنى عباس نهضت كرده بودند. محمد بن اسحاق جعفرى مى گويد: محمد بن عبد اللّه در دولت خود حسن بن معاويه را بحكومت مكه و عموى او قاسم بن عبد اللّه را بحكومت بمن گماشته بود. عبد اللّه بن يزيد جعفرى حكايت مى كند. پس از قتل محمد بن عبد اللّه پسران معاويه بن عبد اللّه بن جعفر تصميم گرفتند بر ضد منصور قيام كنند. پدرم يزيد به عمويم حسن گفت بصلاح ما نيست كه دست جمعى ظهور كنيم زيرا در اين صورت جعفر بن سليمان ترا دستگير خواهد ساخت «جعفر در اين هنگام والى مدينه بود» اما عمويم حسن جواب داد من مسلما با

ص:30

شما ظهور خواهم كرد. پدرم گفت: -پس بگذار من پنهان شوم زيرا جعفر بن سليمان تا روزى كه مرا پيدا نكند به شما تعرض نخواهد كرد. حسن گفت: -نه. من آن زندگانى را كه با تو نباشد دوست نمى دارم. بالاخره با هم ظهور كردند. جعفر بن سليمان هم عمويم حسن را دستگير كرد. و او را هدف بازجوئى قرار داد: -كو آن پولها كه در مكه دريافت كرده اى؟ جواب داد: -آن پولها به مصرف رسيد و امير المؤمنين از اين ماجرا در گذشت. ابو جعفر منصور به جعفر بن سليمان قبلا نوشته بود: «وقتى حسن بن معاويه را دستگير كرده اى تازيانه اش بزن. جعفر بن سليمان از نو با حسن بن معاويه به گفتگو پرداخت. او با حسن حرف مى زد و حسن در پاسخش اهمال مى ورزيد. جعفر فرياد كشيد: -من با تو سخن مى گويم و تو از جواب من سرباز مى زنى؟

ص:31

حسن گفت: -پر من دشوار است كه با تو صحبت كنم. من با تو هرگز سخن نخواهم گفت. جعفر بن سليمان احساس كرد كه بايد فرمان ابو جعفر را به جريان بيندازد. جلاد خواست و گفت: -حسن را چهارصد تازيانه بزنيد. و بعد به زندانش فرستاد. حسن بن معاويه در زندان مدينه ماند تا ابو جعفر منصور بهلاكت رسيد و مهدى بر تخت خلافت نشست و از قيد زندان خلاصش كرد. عيسى بن عبد اللّه مى گويد: -وقتى كه جعفر بن سليمان حسن بن معاويه را زير تازيانه خوابانيده بود اروى مى پرسيد تا كنون كجا بودى. او از ابراز اين راز مضايقه مى كرد. جعفر گفت: -چنين و چنان باشم اگر از تو دست بردارم إلا آن كه بگويى كجا بودى؟ حسن بن معاويه بناچار گفت: -در خانه غسان بن معاويه پنهان بودم.

ص:32

جعفر بى درنگ دستور داد خانه ى غسان را ويران سازند. عيسى بن عبد اللّه مى گويد: -حسن بن معاويه در خانه ى غسان بسر نمى برد بلكه محل اختفاى او قصر نفيس بود. اين غسان بن معاويه برده ى آزادشده ى عبد اللّه بن حسن بود و اما قصر نفيس به نفيس بن محمد منسوب به انصار تعلق داشت. قصر نفيس دو ميل دور از شهر مدينه بنا شده بود. عيسى بن عبد اللّه مى گويد: -حسن بن معاويه در زندان جعفر بن سليمان «والى مدينه» همچنان بسر مى برد تا سالى كه ابو جعفر منصور براى اداى مناسك حج به مدينه آمد. در مسير موكب ابو جعفر ناگهان «حماده» دختر معاويه و خواهر حسن خودش را در برابر منصور آشكار ساخت و فرياد كشيد: -مدت حبس حسن بطول كشيد يا امير المؤمنين منصور كه تا آن وقت نام حسن بن معاويه را بياد نداشت يكباره خاطرات گذشته بخاطرش باز گشت و دستور داد حسن بن معاويه را از زندان مدينه به زندان بغداد انتقال دهند.

ص:33

تا روزى كه منصور خليفه بود حسن در زندان بسر مى برد. پس از منصور كه نوبت به مهدى افتاد اين زندانى بينوا را از قيد حبس رها كردند. عبد اللّه حسن بن قاسم علوى مى گويد: حسن بن معاويه در زندان منصور محبوس بود كه خبر مرگ برادرش يزيد بوى رسيد. در اين هنگام يك قطعه شعر براى منصور فرستاد كه در آن از كودكان خردسال برادرش و زندان خودش و فقر بينوائى خانواده با لحن استرحام ياد كرده بود. باشد كه منصور وى را از زندان خلاص كند اما منصور باين شعرها نيز اعتناد و التفاتى نكرد و گذاشت اين مرد جعفرى در حبس بماند. در اينجا ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى كتاب از اشعارى كه در رثاى محمد بن عبد اللّه حسنى انشاء شده چند قطعه نقل مى كند ولى مترجم چون در نقل و ترجمه ى اين اشعار فايده اى جز تطويل نمى بيند و ناديده اش مى انگارد و به فصل آينده مى پردازد. عبد اللّه اشتر عبد اللّه معروف به اشتر پسر محمد و محمد پسر عبد اللّه و عبد اللّه

ص:34

پسر حسن مثنى پسر امام حسن بن على عليها الصلوات و السلام بود. مادرش ام سلمه دختر محمد است كه از سادات حسنى و علوى به شمار مى آيد. ام سلمه دختر عموى محمد بن عبد اللّه بود. پس از قتل محمد بن عبد اللّه پسرش همراه عبد اللّه بن محمد بن مسعده به هندوستان رفت تا در آنجا بسر ببرد. اما در آنجا بدستور منصور سر از تنش جدا كردند و به بغداد فرستادند پسر اين عبد اللّه كه نامش محمد كودكى صغير بود. او را به عموى پدرش موسى بن عبد اللّه سپردند. اين «ابن مسعده» كه عبد اللّه اشتر را با خود به هندوستان برده بود روزگارى معلم و مربى فرزندان عبد اللّه بن حسن بود. «ابن مسعده» همين مرد است كه ابراهيم بن عبد اللّه «برادر محمد نفس زكيه» در اين قطعه شعر از او ياد مى كند. زعم بن مسعدة المعلم انه

سبق الرجال براعة و بيانا

ابن مسعده ى معلم گمان مى كند كه بر همه در فصاحت و بيان سبقت جسته است و هو الملقن للحمامة شجوها

و هو الملحن بعدها العزبانا

ص:35

گمان مى كند كه معلم كبوتران و انتقادكننده از غراب ها اوست. اشاره باين حكايت است كه يك روز كلاغى قارقار مى كرد. ابن مسعده به قارقارش گوش داد و آن وقت گفت: -واى بر تو اى كلاغ چرا مى گوئى «غاق غاق» ؟ اين غلط است. گفته شد: -پس بگويد چى؟ ابن مسعده توضيح داد كه بايد بگويد: -غاقن غاقن همين ابن مسعده تعريف مى كند -وقتى محمد بن عبد اللّه به قتل رسيد با پسرش عبد اللّه اشتر از مدينه به كوفه رفتيم و از آنجا بسمت بصره سرازير شديم. و از راه بصره به «سند» سفر كرديم. چند روزى در يكى از كاروانسراهاى سند اقامت گرفتيم. عبد اللّه اشتر بر ديوار آن كاروانسرا كه محل اقامت ما بود سه بيت شعر با خط خود نوشت كه معنى اش اين است. مردى آواره با چكمه هاى دريده در بيابانها مى گردد و از

ص:36

ترس دشمنان خود سرگردان است و كيفر مردم ترسناك نيز جز اين نيست. هرچند كه مرگ براى او آسايشى ابديست. مرگ. آن مرگ كه بر بندگان خدا حتمى و قطعى است. ابن مسعده مى گويد كه عبد اللّه نام خود را نيز زير اين شعرها نوشت و بعد ما از آنجا به «منصوره عزيمت كرديم و چون در آنجا وسيله زندگى بدست نياورديم به قندهار رخت كشيديم. من قندهار را قلعه اى تسخيرناپذير شمرده بودم و گمان داشتم كه به آنجا پاى كسى نخواهد رسيد. اقوامى كه در قندهار ديده بوديم كه همچنان بروش جاهليت زندگى مى كردند مثلا يك نفر دنبال خرگوشى مى دويد و آن خرگوش هراسان به سايه ى خانه ى ديگرى پناه مى برد. اينجا بود كه ميان صياد خرگوش و صاحب خانه جنگ در مى گرفت. صاحب خانه شمشير بدست پيش مى دويد و در برابر صياد خرگوش خصمانه مى ايستاد و مى گفت: -از پناهنده ى من دست بردار در اينجا من بدنبال حاجتى كه داشتم قندهار را ترك گفتم. در غيبت من گروهى از تجار عراق با عبد اللّه اشتر خلوت كردند و

ص:37

به او گفتند كه مردم منصوره بتو دست بيعت دادند. آن قدر از اين ترهات بگوش آن جوان خواندند كه او را از قندهار به منصوره باز گردانيدند. در اين هنگام به منصور گزارشى رسيد كه شعرى بر ديوار كاروانسرائى بامضاى عبد اللّه بن محمد ديده شد ابو جعفر منصور گفت: -اين خود اوست. و بعد هشام بن عمرو ثعلبى را به سمت فرمانفرماى سند منصوب ساخت ساخت و به او گفت: -من ترا بر سرزمين سند حكومت داده ام. عبد اللّه بن محمد در آن سرزمين بسر مى برد. ببينم چه خواهى كرد. هشام ثعلبى به سمت سند عزيمت كرد و در آنجا عبد اللّه بن محمد را دستگير ساخت و سرش را براى منصور فرستاد. ابن مسعده مى گويد: در مدينه بوديم كه سر عبد اللّه اشتر به آنجا رسيد. در اين وقت حسن بن زيد حسنى «يعنى پسر عم همين عبد اللّه» فرماندار مدينه بود. خطبا و شعراى مدينه در مدح ابو جعفر منصور و مذمت دشمنانش داد سخن مى دادند.

ص:38

من ديدم كه حسن بن زيد بر منبر نشسته بود و سر عبد اللّه اشتر دم پاى او بر پله منبر قرار داشت. شبيت بن شبيه خطيب حكومت در خطابه ى خود مى گفت: -مثل امير المؤمنين منصور و مثل شما اى مردم مدينه شعريست كه فرزدق مى سرايد. «هنگامى كه دو دريا به هم موج مى اندازند قبله ى وائل به حساب نمى آيد» و بعد حسن بن زيد به سخن در آمد و در ستايش منصور و محاسن اطاعت و تسليم سخن سرائى كرد و گفت: - هركس بر ضد امير المؤمنين سر بردارد و از اطاعت او گردن به پيچد خداوند او را از ميان بر خواهد داشت. همچنان ابن مسعده حديث مى كند: -عبد اللّه اشتر و همراهانش سپيده دم در سرزمين سند به مزرعه اى رسيدند و در آنجا فرود آمدند و خوابيدند. اسبهايشان به مزرعه تاخته بود. برزگران كه از اين پيش آمد خشمناك شده بودند بر عبد اللّه و همراهانش حمله ور شدند و با چوب دستى آنان به قتل رسانيدند. هشام بن عمر. والى سند كه اين جريان را شنيد دستور داد سر از پيكر

ص:39

عبد اللّه و همراهانش برداشتند و براى منصور فرستادند. ابن مسعده مى گويد: من و محمد فرزند عبد اللّه در قلعه قندهار بسر برديم تا روزى كه ابو جعفر منصور به هلاكت رسيد. در اين وقت من محمد و مادرش را از قندهار به مدينه رسانيدم.

ابراهيم بن عبد اللّه

وى برادر محمد بن عبد اللّه مشهور به نفس زكيه است. كنيه اش ابو الحسن بود و مادر او هم هند دختر ابو عبيد يعنى همان هند كه مادر برادرش محمد بود. عمر بن شبه مى گويد: -ابراهيم بن عبد اللّه كنيه اش ابو الحسن بود و در ميان فرزندان ابو طالب هركدام كه ابراهيم ناميده مى شدند كينه اى جز ابو الحسن نداشتند. هرچند سديف بن ميمون شاعر معروف آل هاشم كه عهد بنى اميه نيز را گذرانيده بود در شعر خود ابراهيم را «ابو اسحاق» مى نامد و بايد دانست كه سديف در اين گفتار بر سبيل «مجاز» به ابراهيم چنين كينه اى مى بخشد. ابراهيم بن عبد اللّه در شجاعت و سطوت و علم و فقه و دين همانند

ص:40

برادرش محمد بود. بعلاوه طبعى شعرآفرين نيز داشت. در يك قطعه ى منظوم كه با همسرش بحيره دختر زياد شيبانى سخن مى گويد قدرت طبع او در شعر آشكار مى شود. سعيد بن هريم مى گويد: محمد و ابراهيم در خدمت پدرشان عبد اللّه ايستاده بودند. شتران محمد از صحرا باز گشته بودند. ميان اين گله يك شتر ماده سركش بود. آن چنان كه هيچ كس قدرت نداشت به بينى اش مهار بيندازد. ابراهيم به اين شتر با دقت نگاه مى كرد. محمد رو به ابراهيم كرد و گفت: -به گمانم فكر مى كنى كه مى توانى اين شتر را از سركشى باز بدارى و به بينى اش مهار بزنى. ؟ اگر يك چنين قدرت در بازوى تو ببينم همان شتر را بتو مى بخشم. ابراهيم پابرچين پابرچين بطرف گله رفت. در گوشه اى كمين گرفت. همين كه «ناقه ى سركش» خواست از كمين گاه بگذرد پريد و دمش را به مشت گرفت. شتر سركش ابراهيم را با خود برداشت و سر به صحرا گذاشت.

ص:41

محمد با پدرش عبد اللّه اين ماجرا را تماشا مى كردند. شتر همچنان ابراهيم را با خود مى برد. تا آنجا كه از چشم انداز ناپديد شد. وقتى كه از چشم اندازشان ناپديد شد پدرش عبد اللّه به محمد رو كرد و گفت: -برادرت را بهلاكت انداختى. اما ديرى نگذشت كه ديدند ابراهيم با همان شنلى كه بتن داشت از صحرا بازگشت. پدر و برادرش با خورسندى مقدمش را پذيرفتند. محمد گفت: -ديدى كه نتوانستى اين هيولاى عاصى را از عصيان باز گردانى. ابراهيم از زير شنل خود دم شتر را در آورد و جلويشان انداخت و گفت: -به گمانم كسى كه تا اين اندازه از خود مقاومت نشان دهد عذرش پذيرفته باشد. مطهر بن حارث مى گويد: همراه ابراهيم بن عبد اللّه از مكه بسوى بصره مى رفتيم. در موصل شبى ابراهيم از ما پيشى گرفت او تنها ببصره رفت و ما

ص:42

فردا در پى او براه افتاديم. ابو نعيم مى گويد: من از «مطهر» پرسيدم آيا ابراهيم را در كوفه يافتيد. جواب داد: -نه بخدا، اصلا به كوفه پا نگذاشت از همان موصل به انبار رفت و از انبار ببغداد و از بغداد به مدائن رفت و بعد به نيل و بعد واسط اين همه راه را در يك شب طى كرد. بكر بن كثير مى گويد: -ابراهيم بن عبد اللّه در خانه ى ابراهيم بن درست و ابو مروان و معاد بن عون اللّه پنهان بود. نصر بن قديد مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه در خانه ى ابو فروه مردم را بسوى خود خواند. نخستين كسى كه دست بيعت باو داد نميلة بن مره بود. و بعد عفو اللّه بن سفيان و بعد عبد الواحد بن زياد و بعد عمرو بن سلمه ى جهنى و بعد عبد اللّه بن يحيى رقاشى با او بيعت كردند و اين هيئت مردم را ببيعت او خواندند. جوانان عرب دعوت ابراهيم را با اشتياق و حرارت پذيرفتند. آن چنان كه گفته شد در ديوان سازمان ابراهيم نام چهار هزار جوان سلحشور

ص:43

كه با وى بيعت كرده اند ثبت شده است. شهرتش بالا گرفت. بصره را ترك گفت و در واسط بخانه ى ابو مروان نقل مكان داد و آنجا را ستاد تشكيلات خود ساخت. عفو اللّه بن سفيان مى گويد: يك روز حضور ابراهيم بن عبد اللّه را دريافتيم. او را مرعوب و پريشان ديديم. نامه اى برادرش محمد را نشانم داد. محمد بن عبد اللّه در آن نامه ببرادرش نوشته بود كه نهضت علنى خود را آغاز كرده است و اكنون دستور مى دهد كه او هم در بصره ظهور كند. ابراهيم اندوهناك بود. گفتم: -غصه مداريد، تشكيلات ما ناقص نيست. -اينكه من و طهوى و مغيره و گروهى ديگر در خدمت تو آماده ى كار هستيم. شب هنگام به زندان حمله مى آوريم. در زندان را مى شكنيم و زندانيان را آزاد مى سازيم. در روشنائى روز خواهى ديد كه مردم جهان همه در ركاب تو گوش بفرمان تو خواهند ايستاد.

ص:44

ابراهيم از سخنان من شور و نشاطى گرفت و غصه ى خود را فراموش كرد. ابو جعفر منصور دستور داده بود كه مردم كوفه سياه بپوشند. جامه ى سياه شعار بنى عباس بود. اين دستور را در نهضت سادات بنى الحسن با شدت اجرا مى كردند. مردم كوفه را مخصوصا بنام اينكه از پيروان علوى هستند بيشتر تحت شكنجه و فشار مى گذاشتند. كار بر مردم كوفه چنان سخت شده بود كه اگر دسترسى بپارچه ى سياه نداشتند بناچار جامه هاى خود را با مركب سياه مى كردند. عباس بن مسلم مى گويد: -ابو جعفر منصور هركس از مردم كوفه را كه بپيروى ابراهيم ابن عبد اللّه متهم مى كرد بپدرم فرمان مى داد او را از ميان بردارد. پدرم شبانه بديوار آن خانه نردبان مى گذاشت و بسراغ او مى رفت و كارش را مى ساخت و انگشتريش را از انگشتش در مى آورد. «جميل» ، برده ى آزادشده ى ابو العباس بعباس بن مسلم مى گفت. -اگر پدرت آن انگشتريها را براى تو ميراث نمى گذاشت امروز به قوت لا يموت نيازمند بودى. سهل بن عقيل از قول پدرش تعريف مى كند:

ص:45

-سفيان بن معاويه از طرف ابو جعفر والى بصره بود. ابن سفيان آمده بود كه ابراهيم را دستگير كند. وى دو نفر از امرا را نيز كه فرستادگان ابو جعفر بود و «فرزندان عقيل» ناميده مى شدند با خود داشت. اما با ابراهيم قرارى گذاشته بود كه شب موعود «فرزندان عقيل» را بازداشت كند. آن شب فرزندان عقيل را بازداشت كردند و ابراهيم ظهور خود را اقدام كرد. خالد، برده ى آزادشده ى بنى ليث حكايت مى كند: كودكى بودم كه در خانه ى ابى مروان ابراهيم بن عبد اللّه را ديدم نشسته بود. مردى هم بر بالاى سرش ايستاده بود. گروهى از اصحاب او هم در پيرامونش نشسته بودند. ابراهيم بن عبد اللّه شمشيرى حمايل كرده بود كه تسمه ى حمايلش از يك بند انگشت پهن تر بود. يك اسب هم دم در آمده بود. هنوز يك ماه مانده بود كه وى ظهور كند. اما آن شب. آن شب كه مى خواست ظهور كند، ناگهان بانك تكبيرى به-

ص:46

گوشمان. اين صدا چند دفعه پس از مغرب بگوش ما رسيد. و بدنبال اين تكبير بازهم صداها بتكبير بلند شد. ابراهيم و پيروانش از خفاگاه خود بدر آمدند و تكبيرگويان پيش مى رفتند تا به مقبره ى «بنى يشكر» رسيدند. در آنجا نى مى فروختند. پيروان ابراهيم چهار سوى اين مقبره را فرا گرفتند و بعد دسته هاى نى را آتش زدند. شعله هاى آتش سراسر آن مقبره را روشن ساخت. اين وعده اى بود كه ابراهيم با اصحاب خود داشت. هر دسته از اصحاب و ياران او كه مى آمدند اللّه اكبر مى گفتند. بالاخره جمع آنان تكميل شد. آنگاه بسمت دارالاماره يورش بردند. در اين وقت پاسى از شب گذشته بود. نصر بن قديد روايت مى كند: ابراهيم بن عبد اللّه شب دوشنبه غره ى ماه مبارك رمضان سال صد و چهل و پنجم هجرت قيام كرد. با چهار نفر سوار بقبائل بنى يشكر رفت. در آنجا عبد اللّه بن يحيى رقاشى بدو پيوست.

ص:47

عبد اللّه بر اسبى سمند سوار بود. عمامه اى سياه بسر داشت. در مقبره از آغاز شب تا نيمه شب بانتظار نميله ايستاد. وى از بنى نميم هم انتظار مى كشيد. سرانجام دوستانش رسيدند و عدت او را تكميل كردند. يونس بن نس بن بن نجده مى گويد كه اصحاب ابراهيم در ميدان جلوى قصر آتش افروختند و بدين وسيله قصر را آتش زدند. عبد اللّه بن سنان مى گويد: ابو جعفر منصور سپاهى بفرماندهى جابر بن توبه براى سركوبى ابراهيم بن عبد اللّه فرستاد. هنگامى كه ابراهيم كاخ دارالاماره را محاصره كرد هفتصد رأس اسب و شتر از مال جابر و همدستانش در آنجا يافت. اين غنيمت را بنفع نهضت خود تصرف كرد. ابو عاصم بنيل مى گويد: سفيان بن معاويه والى بصره از كاخ دارالاماره فرود آمد و از ابراهيم امان گرفت و بصره را ترك گفت. خالد ليثى مى گويد: مردم يكباره به دارالاماره ريختند و در آنجا هرچه بود به- غارت بردند. ابراهيم از دارالاماره بمسجد رفت.

ص:48

محمد بن مسعر حكايت مى كند: وقتى ابراهيم بن عبد اللّه بدار الاماره رفت تا از مردم بيعت بگيرد من هم با همراهانش بآنجا رفته بودم. در ديوان دارالاماره حصيرى افتاده بود. ابراهيم بسمت آن حصير رفت تا مراسم بيعت انجام شود. ناگهان طوفانى افتاد و آن حصير را پشت و رو كرد. از رو بپشت انداختش. مردم اين حادثه را بفال بد گرفتند. اما ابراهيم بى اعتنا باين پيش روى همان حصير واژگون نشست و آماده ى بيعت شد. با همه كوششى كه بكار مى برد خود را خون سرد نشان دهد آثار اضطراب و كراهت بر چهره اش آشكار بود. محمد بن ابى حرب مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه بمسجد رفت و بر منبر نشست و بايراد خطابه اى پرداخت. در طى ايراد خطابه ناگهان مردى از در در آمد و گفت: -اينك جعفر و محمد با گروهى از غلامان خود بسوى مسجد مى آيند. ابراهيم بر سر «مضا» و طهوى» كه از خواص درگاهش بودند

ص:49

فرياد كشيد: -برويد بجعفر و محمد بگوييد پسر دائى شما مى گويد اگر مى خواهيد در كنار ما دوستانه بسر ببريد با امان و بركت بيش بيائيد. از هيچ كس و هيچ چيز نترسيد ولى اگر اين ديدار دوستانه نيست هرچه زودتر دور شويد. بجاى ديگرى روى آوريد زيرا من نمى خواهم كه ميان ما خونى ريخته شود. و بعد به «مضا» و «طهوى» گفت: -تا اين دو نفر بجنگ اقدام نكردند هرگز پيشدستى نكنيد عبد اللّه بن مغيره مى گويد: -من بر در خانه ى عمر بن شبه نشسته بودم. محمد و جعفر را ديدم كه چند قاطر بار كرده را بان سمت مى رانند. بار اين قاطرها تير بود. آمدند و از جلوى من گذشتند. پس از چند لحظه ديدم دارند برمى گردند. «مضا» از پشت سرشان نيزه ى بدست دارد و تقريبا آنها را باين طرف ميراند و مى گويد: -فرار كنيد، اى پسران كنيزك ها فرار كنيد. سميد بن مشعر مى گويد: محمد در برابر «مضا» با لحن حماسى مى گفت:

ص:50

نا الغلام القرشى ولى وقتى «مضا» دستگيرش كرد به او گفت: -براى من از حسب و نسب خود تعريف مى كنى بخدا اگر عموى تو عبد اللّه بن على بر گردن من حق نداشت امروز معنى مفاخره را بتو مى آموختم. عمر بن شبه مى گويد: وقتى «مضا» با اين قوم به جاده ى وسيع ترى رسيد. عمر بن سلمه خود را به غلامان محمد زد و با نيزه اندكى جنگيد و آنگاه بازگشت. «مضا» با لحن توبيخ كننده اى بوى گفت: -گمان نمى كنم اى ابو حفص كه بيش از امروز نبردى كرده باشى. عمر جواب داد: -چرم نبرد كرده ام. مضا گفت: -من نمى دانم اما وصيت مى كنم ديگر اين جور با دشمن جنگ مكن زيرا بدين ترتيب حريف ترسو را وقتى به سختى و تنگى بلندارى ترا خواهد كشت. ابراهيم بن عبد اللّه در بيت المال بصره ده ميليون درهم به چنگ

ص:51

آورد و بوسيله ى اين ذخيره هنگفت تجهيزات نظامى تهيه ديد و نيروى خود را تقويت كرد. و ماليات را پنجاه پنجاه تعيين فرمود. مردم از اين طرز ماليات خوشنود بودند مى گفتند خمسون و الجنة حكم بن بندويه مى گويد: مغيره بن فزع «فررز هم مى گفتند» از طرف ابراهيم والى اهواز شده بود. والى اهواز از طرف ابو جعفر منصور محمد حصين بود. دو فرسنگ مانده به اهواز. در كنار نهرى كه از شهر «فرخ» مى گذشت اين دو حريف همديگر را دريافتند. مغيره بر محمد بن حصين حمله كرد و او را تا «اهواز» عقب راند. محمد به اهواز رفت و مغيره هم همچنان تعقيبش مى كرد تا بالاخره به «صيارفه» رسيدند. در اين هنگام مغيره بمسجد رفت. و بر منبر نشست. طرفداران محمد بن حصين وى را هدف تير قرار دادند. او از منبر فرود آمد و از نو به جنگ پرداخت و محمد بن حصين را تا در خانه اش و از آنجا تا دم پل تار و مار ساخت. ابن حصين از دست مغيره شكست خورد. به پل هندوان رسيد. در آنجا ايستاد و پسرش حكم را دستور داد كه با مغيره به جنگند. بالاخره شب رسيد و محمد بن حصين از دست مغيره در هم شكست و نيرويش پراكنده شدند.

ص:52

مغيره جهازات جنگى او را بغارت برد. مى گويند: -ابو ايوب موريانى محمد بن حصين را دوست مى داشت. از وى طرفدارى مى كرد. در پس اين واقعه به ابو جعفر منصور گفت: -ابن محمد بن حصين را نمى بينى يا امير المؤمنين چه رشادتى بكار برده. در جنگ با مغيره هيجده زخم برداشت و معهذا استقامت بكار برد. و اين حرف دروغ بود. به ابو ايوب گفته شد: -اگر امير المؤمنين شخصا بديدار محمد بن حصين مى رفت و مى ديد كه هيچ زخم برنداشته. آن وقت چه مى كردى؟ ابو ايوب موريانى جواب داد: -در اين صورت خودم بيش از همه چيز به سراغش مى رفتم و هيجده ضربه را بر او فرود مى آوردم تا بدروغ نيفتم. ربيع حاجب مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه وقتى ظهور كرد ابو جعفر منصور حازم بن خزيمه را با چهار هزار نفر مرد مسلح به اهواز فرستاد. على بن سويد مى گويد:

ص:53

با مغيره «مبعوث ابراهيم» در اهواز چند روزى بسر برديم. به ما خبر دادند كه خازم خزيمه بر سر ما سايه انداخته است مغيره با نيروى خود بر ساحل «دجيل» اردو زد و به حزيم بن عثمان فرمان داد كه پل را قطع كند. و بعد دستور داد كشتى ها را از ساحل شط جمع كنند و همه را از ساحل شط جمع كنند و همه را تحت نظر بگيرند. گمان برديم كه اصلا در سواحل اين شط كشتى نيست. اما خازم بن حزيمه. به دهكده اى كه مال قبيله ى هجيم بود و «قرقوب» ناميده مى شد اردو زد. ميان آن دهكده و اهواز بيش از يك فرسنگ راه نبود. نيروى خازم در آنجا به دوازده هزار نفر سواره «سواى پياده» مى رسد مغيره در برابر يك چنين نيرو فقط پانصد نفر سرباز در اختيار داشت. پيادگان را به پشت اردو جا داد و عفو اللّه بن سفيان را بجاى خود در اهواز گذاشت و آماده ى نبرد شد. خازم بن جزيه به طلب كشتى فرستاد تا از دجيل بگذرد هرچه گشتند از كشتى ها نشانى نديدند. مردى گفت: -بمن كمك نظامى كنيد تا براى شما كشتى تهيه كنم. اين مرد با گروهى سپاه كه حمايتش مى كردند در دهكده اى

ص:54

بنام «دارقطن» (نزديك جندى شاپور) چند دستگاه كشتى تهيه كرد و شبانه باردوى خازم رسانيد. و بدين ترتيب نيروى خازم بن خزيمه از شط دجيل گذشتند. سپيده دميد. على بن سويد مى گويد: وقتى روز روشن شد مغيره خود را در برابر دشمن يافت. آن روز يكشنبه بود. باد مخالف بر اردوى دشمن مى وزيد. صفوف ما آراسته شد. ناگهان باد از طرف دشمن بطرف ما دامن كشيد. خازم بن ابى حزيمه لشكر خود را آراست و مغيره هم در مقابل به صف آرائى پرداخت. عصب بن قاسم را بر ميمنه ى سپاه و ترجمان بن هريمه را بر ميسره گماشت و خود در قلب سپاه ايستاد. در اين هنگام عقابى بال كشان بر بالاى سر ما پرواز كرد و قار قار منكر خود را براى ما سرداد. من اين پيش آمد را بفال بد گرفتم. عمر بن ضحاك مى گويد. خازم بن خزيمه هرچند پى گشتى گشت كشتى بدست نياورد. بالاخره بدسته هاى نى را بهم بست و نفرات خود را روى آن

ص:55

دسته هاى نشانيد و از آن سمت شط باين سمت فرستاد. بيش و كم سيصد نفر از سپاه او بدين ترتيب از شط «دجيل» گذشتند. او با مغيره در برابر هم قرار گرفتند. مغيره بسپاه خود مى گفت: -مگر نمى خواهيد بجنگيد؟ سپاه مغيره آماده ى جنگ شد. من بخازم نگاه مى كردم. او با دست خود ريشش را دانه دانه مى كند و به زبان فارسى مى گفت: -جنگ نكنيد. -او با زبان فارسى نفرات خود را از جنگ باز مى داشت. دسته هاى ديگرى از نى آماده شد. اين بار پانصد نفر توانستند از شط بگذرند. من يك تن از اين پانصد نفر بودم كه در بار دوم از نهر گذشته بودم. نيروى مغيره در حدود هزار تن مرد مبارز بودند كه در برابر ما صف آراسته بودند. ولى ما در زمان كوتاهى توانستيم مغيره را در همان بشكنيم. شبيب بن شبه مى گويد:

ص:56

خازم بن خزيمه دشمن خود مغيره را بنيكى و شهامت مى ستود. مى گفت: -خدا بركت باو دهد، اين مغيرة بن فزع، چه مردى بود. هرگز زنها مانند او فرزندى نتواند آورد. بخدا من سپاه خود را بسوى او برانگيختم. گروه پشت گروه بطرف او حمله مى بردند. من او را مى ديدم. در آن دست شط با لشكر من مى جنگيد. ديدمش كه دارد او را ادرار مى كند. اسبش پهلويش ايستاده است. همراهانش مردمى فرومايه بودند. اما او همين كه از كارش فراغت يافت دوباره بر اسبش سوار شد و حملات خود را آغاز كرد. من مى ديدمش كه خود را بر صفوف سپاه من مى زند، مى جنگد. تا سرانجام اين جنگ بنفع ما خاتمه يافت. اما وقتى بحساب افراد خود رسيدم ديدم در اين پيكار هزار تن از سپاه من بخاك و خون غلطيدند. محمد بن خالد مى گفت: مغيرة بن فزع بسواران خود فرياد زد و آنان را بحمله واداشت. سپاه مغيره بر سپاه خازم حمله اى سنگين آورد، گروهى از سواران خازم را بدجيل فروريختند.

ص:57

خازم بن خزيمه دامادى داشت «شوهر خواهرش بود» نامش «عبدويه كردا» از مردم خراسان بود. اين مرد ميان دو صف براى جنگ تن بتن ايستاد. مغيره شخصا به جنگش رفت. عبدويه شمشير خود را بر خود مغيره فرود آورد. كلاه خود از سر مغيره فروافتاد ولى او بنوبت خود شمشيرش را بر گردن «عبدويه» زد. اين شمشير تا ريه ى عبدويه را دريد. در اين هنگام خازم بن خزيمه را ديدم از شدت جزع و افسوس ريش هاى خود را مى كند. عفو اللّه بن سفيان از قول پدرش كه در جنگ بود مى گويد: -بخدا من در آن روز جنگى نكرده ام من پانصد تن از همراهان مغيره را ديدم كه خود را بآب زده بودند. خازم بن خزيمه بحيله هاى سياسى و نظامى پرداخته بود. گروهى از سپاه خود را در دامنه ى كوه گذاشته بود تا موضع گرفته بودند. در اين هنگام كودكى را ديدند كه از دور جيغ مى كشد. -خازم بن خزيمه به اهواز آمد. اهواز را گرفت: اصحاب مغيره وقتى اين فرياد را شنيدند به كشتى ها نشستند و از دحيل گذشتند و بر روى كشتى خودشان علامت صلح نصب كردند.

ص:58

يعنى به سپاه خازم تسليم شدند. مغيره بن فزع بسوى اهواز برمى گشت سالم بن غالب قمى هم كه از اصحاب مغيره بود باو گفت: -خازم بن ابى خزيمه باهواز رسيده. در اين وقت مردى از سپاه خازم بر مغيره حمله آورد تا او را با نيزه او را فرواندازد. مغيره از اسب خود پائين پريد. و اين طعن نيزه را از خود رد كرد. مغيره ايستاده بود. تقريبا كمين گرفته بود كه حريف او باسب خود مهميز كشيد و آمد از جلويش بگذرد مغيره و با شمشير انداخت. اين شمشير كار آن مرد را ساخت اما او همچنان اسب مى دوانيد. در اين هنگام مغيره فرياد كشيد: -من ابو الاسود هستيم. و مردى كه مى خواست او را از اسب فروبينداز در اثر ضربت مغيره از پشت اسب خود بزمين غلطيد، مغيره از آنجا باهواز آمد و بر منبر رفت و تا مردم را با خطابه ى اميدبخش خود آرام سازد. در اين وقت باو خبر دادند كه نيروى خازم بن خزيمه گوسفندان مردم را هدف تير قرار داده اند. -در كجا. ؟ -در كوچه ى «باب ازار»

ص:59

مغيره غلام سياهى داشت كه اسمش «كعبوبه» بود. به كعبوبه گفت: -برو جلوى اين ها را بگير. كعبوبه بفرمان مغيره شد اين قوم را از سر گوسفندان مردم كند. مغيره از منبر پياده شد و ما همراه او از اهواز راه بصره به پيش گرفتيم. بنا بگفته ى مغيره ابو جعفر منصور حكومت رامهرمز را بدست سالم بن غالب قمى سپرده بود. بدين ترتيب خازم بن خزيمه بر اهواز غلبه كرد و چون اين شهر را جبرا كشور فرمان قتل و عام و غارت داد. اين فرمان را سه روزه مقرر كرد اما قتل و غارت عام در اهواز بيش از همان شب و فردايش دوام نداشت. خازم فرمان ديگرى فرستاد كه ديگر قتل و غارت بس است. محمد بن خالد مى گويد: -آن روز كه مغيره از اهواز به بصره آمد درست با روز قتل ابراهيم مصادف بود. در همان روز ابراهيم بن عبد اللّه يعنى هدايت كنندۀ اين انقلاب نيز بقتل رسيده بود.

ص:60

عمر بن هراز مى گويد: -مغيرة بن فزع از اهواز به بصره آمد و بمسجد رفت و بر منبر نشست. او مى خواست براى مردم بصره خطابه اى ايراد كند. «سوار» در اين هنگام دور از بصره در مسجد دهكده اى نشسته بود. باو خبر دادند كه مغيرة بن فزع هم اكنون در مسجد بصره براى مردم صحبت مى كند. بى درنگ از آن دهكده به شهر آمد و به مسجد رفت و بسوى منبر دويد و سر مغيره فرياد كشيد: -از منبر بيا پائين اى ستمكار ديگر نمى دانى كه امير تو «يعنى ابراهيم» كشته شده است؟ مغيره از منبر فرود آمد. ابو الهيثم كه مردى از خاك فارس بود چنين مى گويد: -انسانى بنام عمرو بن شداد با سى نفر از همراهان خود بفارس آمده بودند. اين قوم از طرف ابراهيم بن عبد اللّه به فارس سفر كرده بودند. والى فارس تا نام ابراهيم را شنيد مقام حكومت خود را ترك گفت و از شهر گريخت و تقريبا فارس را باين عمرو بن شداد تسليم كرد رجال فارس هم با عمرو سازش كردند و بحضورش شتافتند.

ص:61

پس از چندى خبر قتل ابراهيم و شكست اين نهضت بمردم فارس رسيد. عمرو بن شداد در اين وقت به شهرهاى دور افتاده فارس براى سركشى رفته بود. اعيان فارس دور هم نشسته و گفتند: -ما كشور فارس را كه تحت فرمان ابو جعفر منصور بود باين شداد تسليم داشته ايم و اين گناه عظيمى است كه كيفر عظيمى هم بهمراه دارد. براى كنارۀ اين گناه هيچ چيز مناسب تر از اين نيست كه عمرو بن شداد را به ابو جعفر تسليم كنيم. تا خشمش را نسبت بخود فروبنشانيم. بى درنگ تجهيز كردند و بسوى او حركت كردند. عمرو بن شداد از خبر قتل ابراهيم آگاهى يافته بود. وقتى كه بعرضش رسيد كه اشراف و از رجال فارس مى خواهند. از او ديدار كنند مطلب را دريافت. به آرامى ناهارش را خورد و آن وقت اجازه داد رجال فارس بحضورش باريابند. پس از اندكى گفت و شنود به غلام خود فرمان حركت داد. مردم فارس هم با اطمينان از اينكه عمرو بن شداد از جريان ماجراى بى خبر است آرام بودند و بانتظار فرصت همراهش براه افتادند. مردمى كه همراهش بود از هفتاد هشتاد نفر تجاوز نمى كرد ولى

ص:62

يك لشكر جرار از مردم فارس در تعقيب وى راه مى پيمودند. بالاخره شب فرا رسيد. اين كاروان همچنان راه مى پيمود. عمرو بن شداد طى راه همراهان خود را از جريان امر آگاه ساخت. گاهى از ميمنه به ميسره مى رفت و گاهى از ميسره به ميمنه. آهسته آهسته مطلب را تعريف كرد و قرار گذاشت كه همراهانش دو نفر سه نفر از اين كاروان بركنار شوند و در محل مخصوصى يكديگر را ببينند. هنوز روز ندميده عمرو بن شداد با همراهانش از دست مردم فارس گريختند و از فارس بكرمان رفتند. عمرو بن شداد دست و پاى والى كرمان را با همان هفتاد مرد كه در تحت فرمان داشت بست و آنچه اندوخته در خزانه ى دارالاماره بود برداشت و بعد از راه دريا ببصره آمد و در آنجا با همراهانش پنهان شد. ملت فارس هرچه در جستجويش كوشيدند اثرى از او بدست نياوردند. محمد بن اسماعيل مى گويد: -هنگامى كه بدستور ابو جعفر منصور عمرو بن شداد دستگير شد من حضور داشتم. ابن دعلج دستور داد دست و پاى عمرو بن شداد را قطع كنند. عمرو با شهامت حيرت انگيزى دست راستش را پيش آورد.

ص:63

قطعش كردند و بعد دست چپش را جلو برد. اين دست را هم بريدند. بعد نوبت بپاهاى عمرو رسيد. بر پاهايش را هم ابتدا راست و بعد چپ اره گذاشتند. صدايش در نمى آمد. بالاخره كار به اينجا رسيد كه گفته شد: -گردن بكش. او مردانه گردنش را پيش آورد. شمشيرى كه بر گردنش زدند كند بود. كارى از پيش نبرد. عمرو بن شداد آن چنان كه گوئى شاد و آزاد نشسته گفت: -شمشير برنده اى بياورد كه كارى صورت بدهد. شمشير ديگر آوردند. آن شمشير هم نتوانست گردن عمرو را ببرد. عمرو دوباره گفت: -از اين برنده تر. ابن دعلج كه مأمور اين جنايت بود شمشير خود را از غلاف كشيد و به جلاد داد. جلاد با آن شمشير سر از بدن عمرو برداشت در اين هنگام ابن دعلج به سر بريده ى عمرو گفت: -بخدا هيچ شمشيرى از تو برنده تر نبود.

ص:64

محمد بن معروف از قول پدرش مى گويد: -خدمتكار عمرو به جاسوسان منصور محل اختفاى عمرو بن شداد را نشان داد. جنازه ى عمرو را در موضعى كه به «خانه ى اسحاق بن سليمان» معروف بود بدار زدند. عبد العفار بن عمرو فقمى مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه بر هارون بن سند خشمناك بود. با او حرف نمى زد. وقتى كه ابراهيم بن عبد اللّه ظهور كرد هارون بن سعد خود را باو نزديك كرد و بهر ترتيبى بود او را از خويش رضا ساخت و در دولت او حكومت واسط را بعهده گرفت. هشام بن محمد روايت مى كند. ابو جعفر منصور گروهى را كه در ميانشان صالح بن يزداد و ابن مرزبان بودند به جنگ مردم واسط فرستاد. اين گروه تحت فرمان مردى موسوم به «عامر» مى جنگيديد. پيكار عامر با مردم واسط تا قتل ابراهيم دوام داشت. پس از ابراهيم عامر با هارون بن سعد صلح كرد و به او امان داد. و مقرر داشت كه از مردم واسط كسى را نكشد.

ص:65

هارون بن سعد با امانى كه از عامر داشت معهذا به بصره گريخت و تا روز مرگ در بصره بسر مى برد. معاذ بن شبه از قول پدرش خبر مى دهد: كه ابراهيم بن عبد اللّه وقتى بر ضد ابو جعفر قيام كرد محمد بن عطيه را بحضور طلبيد. البتّه محمد از طرف ابو جعفر منصور بر بعض شهرهاى فارس حكومت داشت داشت. باو گفت: -آيا از خراج فارس چيزى پيش تو موجود است. محمد بن عطيه بخدا قسم ياد كرد كه نه. ابراهيم او را آزاد ساخت. محمد بن عطبه وقتى از حضور ابراهيم باز مى گشت بفارسى چنين مى گفت: -اين مرد از جنس ابو جعفر نيست. (يعنى بااين همه فتوت و گذشت نمى تواند از جنس ابو جعفر باشد» ابو سلمه ى نجار از اصحاب ابراهيم بن عبد اللّه بود: گفت: -در آن وقت ها كه ابراهيم در بصره بسر مى برد روزى در حضورش بوديم. گروهى از مردم «دهگران» بخدمتش آمد و گفتند:

ص:66

-يا ابن رسول اللّه ما مردمى هستيم كه عرب نيستيم و با هيچ كس و هيچ فرقه عهد و پيمانى نداريم بما كمك كنيد ما مستمنديم. دهگرانى ها مردمى مرتع دار بودند. ابراهيم باصحاب خود فرمود: -براى هركس مقدور است مى تواند از برادرش دستگيرى كند و بعد گفت: -آيا اين سيرت من سيرت على على بن ابى طالب نيست؟ بمحمد بن طلحه ى عذرى گفت: -آيا در پيش تو از خراج مبلغى موجود است كه بما بپردازى. -اين محمد خود را از ابراهيم پنهان داشته بود. در جوابش گفت: -بله، من از خراج پول بسيارى دارم ولى اگر بتو تحويل كنم ابو جعفر نيز همان را از من خواهد خواست. -ابراهيم فرمود: -از تو گذشت كرديم. بعبد الحميد بن لاحق گفت: -گزارش داده اند كه پيش شما از اموال ظلمه يعنى (موريانى ها) مبلغى موجود است.

ص:67

عبد الحميد گفت: -اين طور نيست. ابراهيم بن عبد اللّه نام خدا را بر زبان آورد. -بخدا؟ عبد الحميد در جواب گفت: -بخدا. ابراهيم از تعقيب وى در گذشت و گفت: -اگر آشكار شود كه سخن بدروغ گفته اى ما ترا يك آدم دروغگو خواهيم شمرد. عبه الحميد بن جعفر مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه مردى را كه محمد بن يزيد ناميده مى شد و از افسران نيروى ابو جعفر بود باسارت گرفت. اين مرد اسب قشنگى داشت. اسبش آن قدر گردن بلند بود كه وقتى سوارش مى شدند سرش با سر سوارش محاذى بود. باو گفت: -اين اسب را بمن بفروش. محمد بن يزيد اسب را باو تقديم كرد: -تقديمش مى كنم يا ابن رسول اللّه.

ص:68

ولى ابراهيم قبول نكرد. از اصحاب خود پرسيد: -اين اسب بچند مى ارزد؟ گفته شد: -بدو هزار و پانصد درهم. دستور فرمود باين مرد اسير دو هزار درهم پرداختند و اسب را از وى خريدند. و در آن روز كه خود مى خواست بجنگ منصور برود محمد بن يزيد را آزاد ساخت و قيمت اسب را هم باو پرداخت. شبيه كه منشى مسعود موريانى بود مى گويد: -گروهى از پيروان مذهب «زيديه» پيش من آمدند و گفتند: -از مال ظلمه «يعنى موريانى ها) هرچه دارى تسليم كن. گفتم: -مرا پيش ابراهيم ببريد. بخدمت ابراهيم رفتيم. آثار كراهت در چهره اش آشكار بود. قسمم داد. من هم قسم خوردم كه از مال موريانى ها دينارى ندارم دستور فرمود آزادم كنند.

ص:69

من از آن تاريخ هميشه سراغ او را مى گرفتم و در حق او دعا مى كردم. ولى مسعود موريانى مرا از اين كار باز داشت. بكر بن كثير مى گفت: -ابراهيم بن عبد اللّه، حميد بن قاسم را بازداشت كرد. اين حميد از عمال ابو جعفر منصور بود. مغيرة بن فزع گفت: -حميد را بمن بسپاريد. ابراهيم پرسيد: -با او چه جور رفتار خواهى كرد؟ مغيره گفت: -شكنجه اش خواهم داد. ابراهيم گفت: -نه، من در آن ثروت كه با شكنجه و عذاب مردم بدست آيد بركتى نمى بينم. ابراهيم بن محمد جعفرى مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه در بصره بر جنازه اى نماز خواند و در نمازش چهار تكبير گفت:

ص:70

عيسى بن زيد بن على (ع) باو اعتراض كرد. چرا عوض پنج تكبير چهار تكبير گفته اى در عين اينكه خانواده ى تو همه در نماز ميت پنج تكبير مى گويند؟ ابراهيم توضيح داد كه اين عمل با ذوق مردم مناسب تر است و ما باجتماع مردم احتياجمنديم. عيسى بن زيد باين جواب و توضيح قناعت نكرد و از ابراهيم دورى جست. ابو جعفر منصور كه اين برودت را ميان دو پسر عم ديد بعيسى بن زيد پيغام داد كه زيديه را از دور ابراهيم پراكنده سازد. عيسى بن زيد با اينكه نسبت بابراهيم دلسرد بود اين فرمان را اطاعت نكرد. پس از قتل ابراهيم و تمركز قدرت در دست منصور گفته شد: -يا امير المؤمنين عيسى بن زيد را دستگير كن زيرا او از فرمان تو سرباززده است. ابو جعفر گفت: -هرگز اين كار را نخواهم كرد. پس از محمد و ابراهيم كسى را هدف تعرض قرار نخواهم داد. آيا اين مردم (مانند عيسى بن زيد) شايسته اند كه پس از محمد و ابراهيم ياد شوند. ابو الفرج اصفهانى مى گويد:

ص:71

گمان مى كنم جعفرى در اين روايت باشتباه رفته باشد زيرا عيسى بن زيد بابراهيم ايمان داشت و هرگز از وى جدائى نمى جست. در ركابش به «باخمرى» رفت و در همان جا بشهادت رسيد و كنار ابراهيم بخاك رفت. وقتى نوبت باو برسد از سرگذشتش ياد خواهيم كرد. سفيان بن يزيد مى گويد: مى شنيدم كه ابراهيم بن عبد اللّه در مسجد بصره خطابه اى ايراد مى كند و مى گويد: -اى مردم بصره شما غريبى را كه در آسمان و زمين مأوائى نداشت بخود راه داديد. اگر من بر دشمن چيره شوم و حكومت بدست آورم البتّه پاداش محبت شما را خواهم داد و اگر در اين پيكار از ميان بروم خداى متعال وفاى شما را بى جزا نخواهد گذشت. فرقه ى زيه پس از قتل ابراهيم، گفتار او را. همين گفتار را بصورت نوحه زمزمه مى كردند و بر او مى گريستند: يا اهل البصرة عملتم الحسنى و آويتم الغريب. لا ارض و لا سما. فان املك فلكم الجزاء و ان اهلك فعلى اللّه عز و جل الوفاء.

ص:72

ابراهيم بر منبر مسجد بصره مى گفت، -آل عباس آن را كه پروردگار متعال كوچك شمرد بزرگ شمردند و آن را كه خداوند بزرگ و محترم دانست تحقير كردند. هنگامى كه از منبر فرود آيد اين آيت شريفه را از كلام كريم تلاوت كرد: وَ اِتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اَللّهِ ثُمَّ تُوَفّى كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ . از آن روز بترسيد كه بخداى خود بازمى گرديد. در آن روز هركس هرچه كرده همان را خواهد ديد و بر هيچ كس ستم نخواهد رفت. همچنان بر منبر بصره مى گفت: -من در آنچه مردم بنام خير مى جويند و رضاى خداى خويش را مى طلبند بيش از سه حقيقت نيافته ام. آن سه حقيقت كه مى تواند خير حيات را در بر داشته باشد و رضاى الهى را تأمين كند، گفتار است و سكوت است و نظر است. 1-آن گفتار كه با ياد خدا توأم نباشد گفتارى بيهوده است. 2-آن سكوت كه از تفكر تهى باشد ارزشى نخواهد داشت. 3-آن نظر كه عبرت نگيرد غفلتى بيش نيست.

ص:73

اى خوش به آن كس كه منطقش ذكر نيست و سكوتش فكر است و نظرش عبرت آموز است. اى خوش به آن كس كه مى تواند در خانه اش بنشيند بر خطاها و گناهانش بگريد. مردم از سخنان ابراهيم لذت مى بردند. ابراهيم بن عبد اللّه هرچه مى گفت براى مردم اعجاب انگيز و شايسته ى تحسين بود. در پايان خطابه اش فرياد كشيد: اللهم انك ذاكر اليوم آباء بابنائهم و ابناء بآبائهم فاذكرنا عندك بمحمد صلى اللّه عليه و آله. اللهم و حافظ الابناء فى الآباء و الآباء فى الابناء. احفظ ذريه محمد نبيك صلى اللّه عليه و آله. خداوندا تو پدران را بنام پسران ياد مى كنى و در ذكر پسران از پدرانشان نام مى برى. خداوندا ما را كه فرزندان محمد رسول اللّه باشيم بنام پدران ياد كن. پروردگارا حق پدران را در زندگى پسران و حق پسران را بحرمت پدران ياد دار. خداوندا ذريه ى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را نگاه دار. در اين هنگام مردم مسجد با صداى بلند بگريه درآمدند.

ص:74

موفق حكايت مى كند: ابراهيم بن عبد اللّه مرا با چند نامه بكوفه فرستاد. نامه هاى او را به هم پيمان هايش رسانيدم و جواب هايش را هم دريافت داشتم. من جواب ها را توى پالان شترم پنهان كردم و بسوى بصره براه افتادم. ناگهان دوازده تن از جاسوس هاى ابو جعفر منصور راه را بر من بستند. بازجوئى ام كردند. برگه اى بدستشان نيامد. من در برابرشان قسم خوردم. گفتم: -زنم مطلقه باد. آنچه در ملك من است از ملك من بيرون باد. قسم بمكه، بكعبه كه من پيرو ابراهيم نيستم، دوستش نمى دارم، از عقيده اش پيروى نمى كنم. بدين ترتيب از چنگ قراول هاى ابو جعفر منصور خلاص شدم اما سخت دل شكسته بودم چون هرچه گفتم همه دروغ بود. در روز سوم وقت نماز صبح بحضور ابراهيم رسيدم. او تازه نمازش را خوانده بود.

ص:75

من گريه مى كردم. ابراهيم نگران شد و شمشيرش را برداشت و بطرف من پريد و گفت: -مگر چه شده يا ابا عبد اللّه چرا گريه مى كنى؟ گفتم: -خبر بدى ندارم. -ابراهيم گفت: -اگر خبر بدى نيست پس اين گريه چيست؟ گريه هميشه مقدمه ى خبرهاى ناگوار است. برايش تعريف كردم كه در راه بر سر من چه آمد و من چه قسم هائى بدروغ ياد كرده ام. گفتم: -بنا باين قسم هم هم زن من مطلقه است و هم اموال من از آن من نيست. ابراهيم آرام گرفت و گفت: -اين طور نيست يا ابا عبد اللّه، نه زن تو مطلقه شده و نه اموالت از دستت رفته. در روز رستاخيز در پيشگاه عدل الهى بگو خدايا ابراهيم بن عبد اللّه بمن فرمان داد كه نسبت باو وفادار باشم. -بخدا دشمنان ما هستند كه بايد كفارۀ قسم بپردازند.

ص:76

محمد بن سليمان مى گويد: -مفضل ضبى مهمان دار ابراهيم بن عبد اللّه بود. در طى مدتى كه ابراهيم بحال استتار زندگى مى كرد در خانه ى همين مفضل بسر مى برد. مفضل مذهب زيدى داشت. ابراهيم باو گفته بود: -حوصله ام در اين كنج عزلت سر مى رود. براى من از كتابهائى كه دارى چند جلد بياور تا با مطالعه خود را سرگرم بدارم. مفضل چند كتاب از اشعار عرب باختيار ابراهيم گذاشت. ابراهيم از آن كتاب ها چندين قصيده بذوق و سليقه ى خود انتخاب كرد. مفضل قصائد انتخابى ابراهيم را در جزوه اى جا داد و بصورت كتاب جداگانه اى درآورد. مفضل مى گويد: -پس از قتل ابراهيم من بر آنچه او انتخاب كرده بود چند قصيده ى ديگر افزودم. تعداد اين قصائد بصد و بيست و هشت قصيده رسيد. آن وقت اين كتاب را بنام خود انتشار دادم و اسمش را

ص:77

برگزيده هاى مفضل» گذاشتم.

خبر قتل محمد

اشاره

خبر قتل محمد به برادرش ابراهيم رسيد و او بسوى باخمرى حركت كرد. و ابو جعفر منصور بطرف او نيرو گسيل ساخت. مسعود بن حارث مى گويد: -آن روز روز عيد فطر بود. ابراهيم در مسجد جامع بصره بر منبر قرار داشت. من و عبد الواحد بن زياد بر منبر از همه نزديك تر نشسته بوديم. شنيدم كه ابراهيم بن عبد اللّه اين شعر را بر روى منبر انشاد كرد. اى شهسوار. آن كس مرك ترا ببيند در حقيقت فاجعه اى را ديده است خدا مى داند اگر من از اين قوم مى ترسيدم. با قلب من دچار تشويش شده بود. هرگز ترا نمى كشتند و هرگز برادرم را بدستشان تسليم نمى كردم

ص:78

تا هر دو بميريم يا هر دو زندگى كنيم اين شعرها از يك شاعر عرب است. و ابراهيم بن عبد اللّه بعنوان مثل آن را خوانده بود. مسعود بن حارث مى گويد. -ابراهيم وقتى اين شعرها را انشاد كرد بر روى منبر گريست. و بعد گفت: خداوندا. تو مى دانى كه برادرم محمد بخاطر رضاى تو بر ضد اين سيه پوشان نهضت كرد. خداوندا او را بيامرز و در آن جهان خوشنودش بدار. در اين هنگام آب دهانش به گلويش جست. اندكى مكث كرد و يكباره با صداى بلند بگريه افتاد. قومى كه در پيرامون منبرش نشسته بودند همه بگريه افتادند. عبد الواحد بن زياد پهلوى من نشسته بودم. بخدا ديدمش كه مى لرزيد و مى گريست. آن قدر اين مرد گريه كرد كه ريشش از اشك چشمانش خيس شد. ابراهيم بن عبد اللّه براى آنكه كارش را با منصور يكسره كند در «مأجور» اردو زد. برد بن وليد لشكرى را بر ميسرى سپاه و عيسى بن زيد را بر ميمنه ى سپاه خود گماشت.

ص:79

در اين وقت عيسى بن موسى هاشمى هنوز از مدينه بازنگشته بود. ابو جعفر منصور بوى نوشت. «نامه ى من وقتى بتو رسيده بى درنگ مدينه را ترك كن و بسوى من بشتاب. عيسى بن موسى هم بى درنگ آهنگ عراق كرد. ابو جعفر منصور به مسلم بن قتيبه كه در «رى» بسر مى برد نامه اى نوشت و او را با نيروئى كه در اختيار داشت ضميمه ى سپاه جعفر بن سليمان ساخت. بنا اين بود كه جعفر بن سليمان هم با سپاه خود به نيروى عيسى بن موسى بپيوندد ولى جعفر از اطاعت عيسى سرپيچى كرد و خود اردوئى جداگانه بوجود آورد. عيسى بن موسى از حجاز بعراق مى آمد. عبد الواحد بن زياد بابراهيم بن عبد اللّه پيشنهاد كرد كه بر عيسى هاشمى شبيخون بزند ولى فرقه ى زيديه اين پيشنهاد را قبول نكردند و گفتند: -شبيخون كار دزدهاست. دوباره بابراهيم پيشنهاد داد: -تو ببصره برگرد و ما را با عيسى بن موسى وا بگذار. اگر از

ص:80

دست او شكست خورديم براى ما كومك بفرست. از نو فرقه ى زيديه اين پيشنهاد را هم رد كردند و گفتند: -آيا از دشمن خود با اينكه در برابرت قد علم كرده روى برمى گردانى؟ عبد الواحد بن زياد گفت: -پس در پيرامون اردوى خود خندق مى زنيم تا هدف حملات ناگهانى قرار نگيريم. زيديه گفتند: -ميان خودمان با خداى خودمان هيچ چيز را حائل نخواهيم ساخت. عبد الواحد بن زياد كه ديد هرچه پيشنهاد مى كند مردود مى شود گفت: -اگر مردم مرا به خيانت و ضعف متهم نمى داشتند تكليف خودم را مى دانستم. ابراهيم بن سلم از قول پدرش حكايت مى كند. -عبد الواحد بن زياد اين پيشنهاد را هم داده بود كه سپاه خود را خوبست به چند قسمت تقسيم كنيم تا هميشه نيروى تازه نفس به اختيار داشته باشيم. ولى فرقه ى زيديه خلاف اين پيشنهاد گفتند ما در يك صف

ص:81

قرار خواهيم گرفت آن چنانكه پروردگار متعال در كلام عظيم خود تعريف مى كند. كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ محمد بن جعفر مى گويد: مردى زاغ چشم و بلندبالا از سپاه عيسى بن موسى به ميدان اسب دوانيد و فرياد كشيد: -قاتل محمد بن عبد اللّه من هستم. از سپاه ابراهيم چهار نفر بسوى اين مرد حمله بردند. اين چهار سرباز همچون چهار شهباز بطرف او پرواز كرده بودند. از چهار طرف شمشير بر او فرود آمد. طى چند لحظه سرش را بپاى ابراهيم انداختند. از سپاه عيسى هيچ كس به كومك اين مرد كه مدعى قتل محمد بود جلو نيامده بود. مسعود در حال كوفى مى گويد: من در باخمرى شاهد معركه بوده ام. به ابراهيم نگاه مى كردم.

ص:82

او در خيمه ى خويش بود شنيدم كه گفت: -ابو حمزه كجاست. پير مردى كوتاه قامت اسب به پيش جهانيد. جلو آمد. وقتى نزديك شد ديدم اين همان پير مرديست كه در خانه ى «ابن مسعود» در كوفه كلاه فروشى داشت. ابراهيم به او گفت: -اين پرچم را بگير و برو در ميسره ى سپاه. همان جا بايست. از جايت تكان نخور. آن پير مرد «ابو حمزه» پرچم را برداشت و به ميسره رفت. جنگ آغاز شد و ابراهيم بن عبد اللّه به قتل رسيد و سپاهش پراكنده شدند اما ابو حمزه ى پرچمدار همچنان سر جاى خود ايستاده بود. به او گفته شد: -مگر نمى بينى فرمانده سپاه بقتل رسيد و اصحابش هم تار و مار شدند. ابو حمزه چنين پاسخ داد: -بمن ابراهيم بن عبد اللّه گفت از جايت تكان نخور. بالاخره سپاه ابو جعفر بوى حمله آوردند. او به جنگ پرداخت.

ص:83

دست و پاى اسبش را با شمشير قلم كردند پياده شد و با پاى پياده آن قدر جنگيد تا به قتل رسيد. شراحيل بن وضاح گفت: -در سپاه ابو جعفر مى جنگيدم. از دست لشكر ابراهيم شكست خورديم. امير ما عيسى بن موسى هاشمى پشت سر هم مى گفت: -آيا اين همانست؟ و من در دلم مى گفتم: -خدايا اين شكست را محقق فرماى. بالاخره به نهر رسيديم و من و عيسى با هم از آن نهر گذشتيم. سلم بن فرقد روايت مى كند. سپاه عيسى بن موسى از ابراهيم بن عبد اللّه چنان عقب نشستند كه به شهر كوفه رسيدند. ابو جعفر منصور با اسبهاى زين كرده و شتران آماده شده انتظار مى كشيد كه چه وقت بايد فرار كند. سلم بن فرقد مى گويد.

ص:84

سپاه ابراهيم به دنبال نيروى ابو جعفر مى تاختند. محمد بن ابى العباس هم با گروهى از نيروى منصور در گوشه اى اردو زده بودند. وقتى كه ديد عيسى بن موسى در حال فرار است او هم پا به گريز نهاد. همچنان گريزان به «منساة» رسيدند. در آنجا جاده به انحنائى برمى خورد. از آن انحنا كه پيچيدند به پشت سر نگاه كردند. گمان بردند كه اينجا كمين گاه سپاه ابراهيم است. فرياد كشيدند. كمين كمين. و بعد به فرار ادامه دادند. توى اين گيرودار ناگهان تبرى به پيشانى ابراهيم اصابت كرد و او را از اسب به زمين افكند. بشير رحال ابراهيم را به آغوش كشيد. سر خونين ابراهيم بر سينه بشير تكيه داشت كه در همان حال جان سپرد. بشير و ابراهيم با هم در معركه به قتل رسيدند. آخرين سخنى كه ابراهيم بن عبد اللّه بر زبان راند اين آيت شريف از كلام كريم بود.

ص:85

وَ كانَ أَمْرُ اَللّهِ قَدَراً مَقْدُوراً خبر شكست عيسى وقتى به ابو جعفر منصور گزارش شد فرياد كشيد: -واى بر تو اى ربيع! پس كو بازى كردن كودكان با خلافت؟ چه شد كه خلافت به فرزندان ما نرسيده؟ [1] هشام بن محمد مى گويد: - چهارصد نفر از اصحاب ابراهيم در ركاب او سخت پافشارى بكار مى بردند. هنگامى كه ابراهيم بن عبد اللّه از اسب فروغلطيد اين چهارصد تن مى گفتند: -ما مى خواستيم ترا به سلطنت برسانيم ولى خدا خواست تو شهادت را دريابى. اين چهارصد تن همچنان به جهاد خويش ادامه دادند تا به قتل رسيدند. عبد الحميد مى گويد

ص:86

از ابو صلابه پرسيدم كه ابراهيم چگونه به قتل رسيد. او در جواب من چنين گفت: من نگاهش مى كردم. ابراهيم سپاه ابو جعفر منصور را در هم شكسته بود. پرچم سياه را مى ديدم كه عقب مى نشست. مى دانستم ابن عيسى بن موسى هاشمى است كه عقب نشينى مى كند. ابراهيم قبائى زرد رنگ ببر كرده بود. هوا گرم بود. او بند قباى خود را گشود تا اندكى خنك شود. در اين هنگام تيرى از صف دشمن بركشيد و بر پيشانيش نشست. و او دست به گردن اسب خود انداخت و از ميدان بسوى خرگاه اردو برگشت جنگجويان زيديه دورش را گرفته بودند. اين ابى الكرام جعفرى حكايت مى كند كه اقطع غلام آزادشده ى عيسى بن موسى را ديدم توبره اى به گردن اسبش انداخته بود وى مى گفت: -بجان تو سر ابراهيم بن عبد اللّه در اين توبره ى من است. من حالا بيا اين سر را ببين. قسم ياد كن كه اگر سر او بود تصديقم كنى و اگر سر او نيست خاموش باشى و اشتباه مرا فاش نسازى.

ص:87

با هم به گوشه اى رفتيم. او دست توى توبره كرد. گوشت هاى چهره اش از ناراحتى اعصابش لرزش داشت سر ابراهيم بود كه توى توبره اش پنهان بود. گفتم واى بر تو چطور شناختى اش. -چه مى دانم ديدم تبرى به او اصابت كرد و او از اسب فروغلطيد. اصحابش دورش را گرفتند و دست و پايش را مى بوسيدند. از محبوبيت او ميان اصحابش فهميدم كه ابراهيم بن عبد اللّه همين است. بعد خودم را به كنارى كشيدم ولى در عين حال مصرع ابراهيم را از نظر دور نمى داشتم. اصحاب او مى جنگيدند و كشتار مى دادند اصحاب او بى باكانه خود را به مرگ مى زدند. پيدا بود كه ديگر زندگانى را دوست نمى دارند. بالاخره پيروانش كشته شدند. آن محيط خلوت شد. من از خفاگاه خودم بدر آمدم و بسراغش رفتم و سر از پيكرش برداشتم. ابراهيم بن عبد اللّه در ماه رمضان سال صد و چهل و پنج هجرت قيام كرد و در ذى الحجه همان سال به شهادت رسيد. شعار اصحاب ابراهيم هم مانند اصحاب برادرش محمد «احد

ص:88

احد» بود. ولى ابو نعيم مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه در بيست و پنجم ماه ذى القعده چاشتگاه روز دوشنبه به سال صد و چهل و پنج هجرت كشته شد و شب سه شنبه سرش را جلوى ابو جعفر منصور گذاشتند. بايد دانست كه ميان كوفه و باخمرى سيزده ميل راه فاصله بود و اين مسافت در يك نيمه روز پيموده شد تا مژده ى فتح به ابو جعفر داده شود. منصور دستور داد سر ابراهيم را در بازار كوفه نصب كردند. اين سر به حنا خضاب شده بود. عبد الحميد مى گويد: از طرف منصور مردى كنار سر بريده ابراهيم فرياد مى كشيد: اين سر به يك فاسق كه پسر فاسق است تعلق دارد. بر پيشانى ابراهيم از سجده هاى بسيار نشانى تيره رنگ افتاده بود. ابن الكرام بدستور منصور سر ابراهيم را به مصر برد. يونس بن ابى يعقوب مى گويد: -از دهان مقدس امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد شنيدم. او

ص:89

مى گفت: پس از قتل ابراهيم در باخمرى منصور دستور داد هرچه مرد علوى دو مدينه بسر مى برند همه را از مدينه به كوفه اعزام دارند. والى مدينه علويون را يكباره به كوفه فرستاد. پيش و كم يك ماه در كوفه بسر برديم و طى اين مدت انتظار مى كشيدم كه چه وقت حكم قتل ما امضاء شود. بالاخره يك روز ربيع حاجب به بازداشت گاه ما آمد و گفت: -علويون كجا هستند. از ميان خود دو مرد خردمند انتخاب كنند تا با امير المؤمنين كه مى خواهد آنان را ببيند صحبت كنند. امام صادق مى گويد: من و حسن بن زيد انتخاب شديم كه با منصور حرف بزنيم. وقتى چشمش بمن افتاد گفت: -اين تو هستى كه علم غيب مى دانى؟ گفتم: -جز خدا هيچ كس علم غيب نمى داند -پس خراج كشورهاى اسلامى را بتو تسليم مى كنند. -هرگز حراج كشورها را به امير المؤمنين تحويل مى دهند. منصور اندكى مكث كرد و گفت: -مى دانيد با شما چه روشى مى خواهم به پيش گيرم.

ص:90

گفتم نه. -مى خواهم خانه هاى شما را ويران كنم. قلب هاى شما را بترسانم. نخلستانهاى شما را زير و رو كنم و درخت هاى شما را از ساقه قطع كنم. شما را بيچاره وار تحت نظر بگيرم. اجازه ندهم كه هيچ حجازى هيچ عراقى به شما نزديك شوند. زيرا ممكن است اين تماس ها مايه ى فساد گردد. امام صادق فرمود: من گفتم يا امير المؤمنين خداوند به سليمان حشمت اللّه نعمت و دولت عطا كرد و او در برابر نعماى الهى شكر گذاشت و ايوب پيغمبر به بلا مبتلا شد و بر رنج فقر و مرض صبر كرد. تو از نسل پيامبران هستى. بايد صبر و شكر هميشه پيشه ى تو باشند. منصور لبخندى زد و گفت: -دوباره بگو ببينم. اين سخن را تكرار كردم. گفت: -مانند تو شايسته است كه پيشواى قبيله ى باشد شما را بخشيدم و از گناه مردم بصره همه بخاطر شما درگذشتم هم اكنون بنشين و براى من حديثى از پدران گرامى خود بگوى. از آن احاديث كه مصدر روايتش رسول اللّه است.

ص:91

گفتم:

حدثنى ابى عن آبائه عن على عن رسول اللّه ص صلة الرحم تعمر الديار و تطيل الاعمار و ان كانوا كفارا رسول اكرم فرمود صله ى ارحام خانه را آباد مى كنند و بر عمرها مى افزايد هرچند كه صله كنندگان كافر باشند گفت اين را نخواستم گفتم همچنان پدرم از پدران خود و سرانجام از رسول اكرم روايت مى كند كه فرمود: خداوند متعال رحمان است و كلمه ى رحمان مشتق از رحم است. پروردگار متعال مى گويد: -رحم را آفريدم و از اسم خود نامى بر او گذاشتم. آن كس كه رحم را وصل كند مرا خوشنود كرده و بمن پيوسته و آن كس كه قطع رحم كند از من بريده است. منصور گفت: -نه. اين حديث نيست. گفتم. -پدرم از پدرانش و از رسول اكرم چنين روايت كرده كه پادشاهى عمرش بپايان رسيده بود. پيش از سه سال از عمر او بجا نمانده بود. اين پادشاه صله ى رحم كرد و خداوند متعال عمر سه ساله اش را تا سى

ص:92

سال دوام داد. منصور گفت: -اين حديث را مى خواستم بشنوم. و بعد از من پرسيد: -دوست مى داريد در كدام شهر بسر ببريد؟ بخدا من مى خواهم با شما صله ى رحم كنم. گفتم ما را بهمان مدينه باز گردانيد. خداوند ما را از شر منصور خلاص فرمود. عيسى بن رويه مى گويد: -هنگامى كه سر ابراهيم را بحضور منصور آوردند گريه كرد. من اشكهاى او را مى ديدم كه قطره قطره بر چهره ى ابراهيم مى چكيد. منصور مى گفت: -بخدا دوست نمى داشتم چنين روز را ببينم ولى چكنم كه دست تقدير من و ترا در برابر هم قرار داد. زيد بن حسن مى گويد: -هنگامى كه سر ابراهيم را براى منصور آوردند من در آن محفل

ص:93

حضور داشتم. سر ابراهيم را روى سپرى گذاشته بودند. از اعماق قلب من گرهى بالا آمد و گلوى مرا بست. سخت فشرده شدم و در عين حال سعى مى كردم كه منصور اين انقلاب را در چهره ام نبيند. اما منصور بجانب من التفاتى كرد و گفت: -اين خودش است اى ابو محمد! گفتم: -خودش است. و دوست مى داشتم كه خداوند او را به اطاعت امير المؤمنين وا مى داشت و ترا بخون او مبتلا نمى ساخت. منصور گفت: مادر موسى مطلقه باد اگر دروغ بگويم «اين بزرگترين قسم منصور بود» من هم دوست مى داشتم او دست طاعت بدست من مى سپرد و مرا بخون خود مبتلا نمى كرد اما چه كنم. او همى خواست ما را از اوج عزت فرو كشد. ديديم كه نفس ما از نفس او عزيزتر است. عبد اللّه بن نافع گفت: وقتى چشم منصور به سر ابراهيم افتاد باين شعر تمثل جست فالقت عصاها و استقرت بها النوى

كما قر عينا بالاياب المسافر

ص:94

كنايت از خوشنودى او بود. حسن بن جعفر مى گويد: من در كوفه بسر مى بردم. نيروى منصور بفرماندهى عيسى بن موسى هاشمى آن روز بكوفه باز گشته بودند. شب هنگام بخواب ديدم كه نعشى از زمين به آسمان مى رود و مردم مى نالند: -اى ابراهيم پس از تو چه كسى براى ما خواهد ماند. در اين هنگام برادرم مرا از خواب بيدار كرد گفتم: -ترا چه شده كه بيدارم كردى؟ گفت: -از در قصر ابو جعفر صداى تكبير مى شنوم. درست در همان وقت سر ابراهيم بن عبد اللّه را براى منصور آورده بودند.

همراهان ابراهيم

آنان كه از علما و روايت احاديث در ركاب ابراهيم با نهضت او شركت داشتيد. ابراهيم بن مسلم از قول برادرش محمد بن مسلم مى گويد: -پدرم بمن گفت كه ابراهيم بن عبد اللّه حسنى در بصره ظهور كرده

ص:95

زود براى من عمامۀ و قبائى از پشم تهيه كن. برايش عمامه و قبا را خريدم. او و سه نفر ديگر بهواى ابراهيم از حجاز بسوى كوفه عزيمت كردند. حسنى بن حسين عرفى مى گويد: -گروهى از طايفه ى زيديه با لباس ناشناس همراه قافله ى حج براه افتادند. وقتى ببصره رسيدند در صف پيروان ابراهيم قرار گرفتند. از اين گروه سلام بن ابى واصل و عيسى بن ابى اسحاق و ابو خالد احمر را مى شناسيم. ابن سلام بن ابى واصل در دولت ابراهيم متصدى امور بيت المال بود؟ عبد اللّه بن محمد مى گويد: -قطر بن خليفه هم از پيروان ابراهيم بود. وى در اين هنگام سن و سالى بسيار داشت. كان يومئذ شيخا كبيرا عربان ابى سفيان مى گويد: ابراهيم به عبد اللّه جعفر مدائنى گفت: -برخيزيم و در اردوى خود گشتى بزنيم.

ص:96

با هم توى اردو مى گشتند. از گوشه اى صداى سازى به گوششان رسيد. ابراهيم به عبد اللّه بن جعفر گفت: -سربازانى كه در جبهه ى جنگ ساز بزنند هرگز پيروز نخواهند شد. از همراهان ابراهيم بن عبد اللّه گروهى را بنام مى شماريم: 1-سلام بن ابى واصل 2-هارون بن سعد 3-عواد بن عوام 4-يزيد بن هارون 5-هشيم بن بشير 6-حجاج بن بشير 7-عبد الواحد بن زياد 8-ايوب بن سليمان 9-ابو حنيفه، پيشواى مذهب حنفى كه بهمراهى و پيروى از ابراهيم فتوى داده بود. 10-مسلم بن سعيد 11-اصبغ بن يزيد 12-عباد بن عوام 13-عامر بن كثير

ص:97

14-حمزه تركى 15-سالم حداء 16-خليفة بن حسان 17-اسحاق بن يوسف 18-شعبة بن حجاج ابو اسحاق فزارى مى گويد: پيش ابو حنيفه رفتم و گفتم: -از خدا نترسيدى كه برادرم را بپيروى ابراهيم بن عبد اللّه تشويق كردى. او رفت و در ركابش بخون غلطيد. ابو حنيفه گفت: -آن چنانست كه برادر تو در روز بدر. همراه رسول اكرم بشهادت رسيده باشد. گفتم: -پس چرا خود تو همراه ابراهيم به ميدان جهاد نشتافتى؟ گفت: -من، نتوانستم. گفتم: -چرا؟

ص:98

ابو حنيفه توضيح داد كه امانت هاى مردم پيش من بود و اگر من بقتل مى رسيدم اين اموال بهدر مى رفت. سليمان بن مهران معروف به «اعمش» مى گفت: -چرا بكومك ابراهيم نمى شتابيد؟ بخدا اگر چشمان بينا داشتم از نصرت او باز نمى نشستم. ابو حنيفه بابراهيم نوشت: فرقه ى زيديه را وادار ساز يا ابو جعفر را ناگهانى بقتل رسانند و يا دستگيرش كنند و زنده بتو تسليمش سازند. بازهم بابراهيم نوشته بود. -وقتى بنيروى عيسى بن موسى دست يافتى روش پدرت على بن ابى طالب را در جنگ جمل بكار مبر بلكه روش او را در صفين سرمشق خويش ساز كه فرارى ها را مى كشت و از دشمنش اسير مى گرفت و اموالشان را تاراج مى كرد. اين نامه بدست ابو جعفر منصور افتاد. دستور داد ابو حنيفه را احضار كردند. چندى تحت بازداشت نگاه داشت و بعد مسمومش ساخت. ابو حنيفه در زندان منصور جان سپرد و در بغداد بخاك رفت.

ص:99

مفضل ضبى مى گويد: -ابراهيم بن عبد اللّه در خانه ى من پنهان بود. من او را تنها مى گذاشتم و خود بدنبال كارهايم مى رفتم. يك روز بمن گفت: -مفضل از تنهائى حوصله ام سر مى رود كتابى در اختيار من بگذار تا مطالعه اش سرگرم باشم. از دواوين شعر آنچه داشتم در اختيارش گذاشتم. وى از آن كتاب ها هفتاد قصيده انتخاب كرد و من بر آن هفتاد قصيده قصيده هائى افزودم و نامش را «مفضليات» گذاشتم. هنگامى كه ابراهيم ظهور كرد من هم در ركابش روان شدم. در طى راه به «مربد» رسيديم. خانه ى سليمان بن على (عموى منصور) در «مربد» بود. ابراهيم بن عبد اللّه تشنه شده بود. از خانه ى سليمان آب خواستيم براى ما آوردند. در اين هنگام چند كودك از كودكان خاندان سليمان بن على بيرون دويدند. ابراهيم بچه ها را بآغوش كشيد. و بر سينه ى خود چسبانيد و گفت: خدا اين بچه ها از ما هستند و ما از آنانيم. خون ما در رگهاى

ص:100

اين كودكان جريان دارد منتها پدرانشان حق ما را ربودند و اين وقايع را ميان ما بوجود آوردند. در اينجا ابراهيم قطعه اى انشاد كرد. مهلا بنى عمنا ظلامتنا

ان بنا سوره من العلق

شعرها عالى بود. گفتم: يا ابن رسول اللّه سراينده ى اين شعرهاى فخيم كيست. جواب داد: -اين شعرها را ضرار بن خطاب سروده در جنگ خندق و پس از او على بن ابى طالب در صفين و ابو عبد اللّه الحسين در يوم الطف و زيد بن على در روز قتل خود و پسر زيد يحيى در جوزجان انشادكنندۀ اين شعرهايند. و اكنون من دارم براى خود از اين اشعار شاهد مى آورم. ناراحت شدم زيرا آنانى كه باين شعرها استشهاد كرده بودند همه بقتل رسيدند. از آنجا بباخمرى عزيمت كرديم. در باخمرى خبر قتل برادرش محمد باو رسيد. رنگش برگشت و بر مرگ برادر گريه كرد و گفت: -خداوندا اگر محمد در اين نهضت رضاى ترا طلب مى كرد او را بيامرز و آخرتش را از دنيايش روشن تر و شاداب تر فرماى.

ص:101

من ابراهيم را تسلا دادم. ابراهيم همچنان باشعار شعرا تمثل مى جست. در اين هنگام لشكر ابو جعفر منصور همچون مور و ملخ صحرا را فرا گرفت. ابراهيم تصميم داشت شخصا بميدان بتازد. گفتم: اين كار بمصلحت شما نيست زيرا بقاى سپاه بسته ببقاى تست. اما او كه از مرگ برادر سخت دل شكسته بود از من خواهش كرد شعرى انشاد كنم تا براى نبرد تحريم شود. من شعرهائى از عويف قوافى انشاد كردم. بسيار تكان دهنده بود. ابراهيم وقتى اين شعرها را شنيد آن چنان بر تسمه ى ركاب ايستاد كه تسمه گسيخته شد. و بعد خود را بقلب سپاه عيسى بن موسى زد. درين گيرودار تيرى بر پيشانيش نشست و از زين به خاك درش انداخت. آخرين لحظه اى كه من او را ديدم همان روز بود. جعفر بن سليمان ضبى مى گويد: از برادرم شنيدم، او مى گفت كه ابراهيم بن عبد اللّه از مردم بصره

ص:102

صد هزار سرباز جنگجو در اختيار داشت. نام اين سربازان در ديوان نظاميش ثبت شده بود [(1)]

حسين بن زيد بن على

از آنان كه با محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه بن حسن همفكر و همدست بودند بايد نام حسين بن زيد بن على بن الحسين عليهما السلام را ياد كنيم. وى روزگارى پنهان بسر مى برد، كسى از او سراغ نمى گرفت تا بالاخره امان يافت. و آن وقت ظهور كرد. نامش حسين و كنيه اش ابو عبد اللّه بود. در آن تاريخ كه زيد بن على عليهما السلام در عهد بنى اميه بشهادت رسيد كودك بود. امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد صلوات اللّه عليهما حسين بن زيد را دامن خود پرورش داد. حسين زيد در كنار امام صادق نشو و نما يافت. برادر اين حسين محمد بن زيد با ابو جعفر منصور همفكر بود، از سياه پوشان بود. در انقلاب محمد و ابراهيم شركتى نداشت اما حسين بن زيد

ص:103

بر ضد ابو جعفر و خلاف روش برادرش از محمد و ابراهيم بن عبد اللّه پيروى مى كرد. ميان اين دو برادر مكاتبه و مراسله برقرار بود. حسين بن زيد در مدينه بر ضد خليفه ى عباسى ابو جعفر منصور بنهضت پرداخت. اما در پذيرفتن مردم بسيار سخت گير بود. وى تا از كسى اطمينان نمى يافت او را به همكارى با خود نمى پذيرفت. اين حسين بن زيد (ذو الدمعه) مى ناميدند. ازبس گريه مى كرد. پسرش يحيى مى گويد: مادرم از پدرم پرسيد: -چه بسيار گريه مى كنى. او در جواب مى گفت: -مگر قتل پدر و برادرم مى گذارند مسرور باشم. حسين بن زيد مى گويد: عبد اللّه بن حسن «پدر محمد و ابراهيم» را ديدم داشت نماز مى خواند. خواستم بگذرم با دست اشاره ام كرد. نشستم تا نمازش بپايان رسيد.

ص:104

رويش را بمن كرد و گفت: گوش كن اى برادرزاده، خداوند متعال ترا در موقعيت ممتازى قرار داد. تو با همه جوانى خود در معرض خبر و شرار قرار گرفته اى. نيكوئى و بدى از دو طرف بسوى تو مى شتابند تا تو كدام يك را برگزينى. اگر تو زنده بمانى و در وجود خويش نشان از پدران گذشته ات ببينى خوشبخت خواهى بود. نزديك ترين پدرانت بتو زيد است. آن زيد كه در خانواده ى ما بى مانند بود و بعد هرچه در سلسله ى نسب خود بالاتر فكر مى كنى پدران خود را هركدام از ديگرى بزرگتر و شريف تر مى يابى. پدر تو زيد بود و پدر زيد على بن الحسين بود. پدر على حسين بن على «سيد الشهداء» بود و پدر حسين على بن ابى طالب. چشم مردم را كه نگران تست درست بنگر و نام پدران خويش را زنده بدار. [1]

ص:105

از اين حسين زيد روايت مى كنند كه گفته: -از فرزندان ابو عبد اللّه الحسين در نهضت محمد و ابراهيم چهار سرشناس شركت كرده بودند. 1-موسى بن جعفر صلوات اللّه عليه. 2-عبد اللّه بن جعفر 3-عيسى بن زيد 4-حسين بن زيد اين چهار نفر در ركاب محمد بن عبد اللّه و ابراهيم بن عبد اللّه مى جنگيدند.

موسى بن عبد اللّه

او پسر عبد اللّه و عبد اللّه پسر حسن بن حسن مجتبى عليه- السلام بود. او برادر محمد و ابراهيم هدايت كنندگان نهضت عظيم بر ضد ابو جعفر منصور افتاد. كنيه اش ابو الحسن بود. از هند دختر ابو عبيده (كه وصفش در جلد اول گذشت) بدنيا آمده بود. هند در شصت سالگى حامله شد و اين موسى را بدنيا آورد.

ص:106

گفته مى شود كه زنان قرشى تا سن شصت فرزند مى آورند. اما زنان ديگر از عربستان فقط تا پنجاه سالگى مى توانند حامله شوند. مادرش وى را در قنداق مى رقصانيد و اين شعرها را مى خواند: تو اگر سياه كوچولوى من باشى شايسته اى كه روى شخصيت تو حساب كنند شايسته اى كه زندگى خوشى داشته باشى چه تنها باشى و چه ميان مردم بثينه ى شبانى مى گويد: هنگامى كه موسى از شام به بصره آمد در خانه ى من ورود كرد. خانه ى بثينه در محله ى «بنى عنبر» بود. باو گفتم: -پدرم فداى تو باد، برادرت را كشتند و اكنون محمد بن سليمان والى بصره است، تو دائى محمد هستى، براى تو چندان خطرى نيست. بثينه مى گويد: -موسى بن عبد اللّه مردى را فرستاد كه برايش از كوچه غذا بخرد. آن مرد رفت و غذا را خريد و داد.

ص:107

بيك پسرك حمال كه غلام سياهى بود بخانه بياورد. آن پسرك از حمالهاى ميدان بود. كرايه ى حمالى اش بچند شاهى پول طى كرده بود. اما وقتى كه اين سياهك كوچولو، بار را بمنزل رسانيد دبه درآورد و عوض چند شاهى چند درهم گرفت و رفت. غذا را روى سفره چيديم و پاى سفره نشستيم، اما هنوز موسى را دستش را از آلايش غذا نشسته بود كه ناگهان سربازان والى بصره خانه ى ما را محاصره كردند. موسى از احساس اين خطر سخت به هراس افتاد. من نگاهى به كوچه انداختم و گفتم: -به ما مربوط نيست، اين سربازها آمده اند همسايه ى ما را جلب كنند. اما هنوز حرفم تمام نشده بود كه ديدم به داخل حياط ما حمله ور شدند. روى اسب يكى از اين سربازها چيزى توى يك چادر پيچيده شده بود. موسى بن عبد اللّه با پسرش و نوكرش و مردى از دوستانش در خانه ى من بودند. بى آنكه با ما حرفى بزنند آن چيز بسته را كه روى اسب بود پائين آوردند و بازش كردند.

ص:108

چشم ما به آن غلام سياه افتاد كه حمالى كرده بود. تا پياده شد گفت: -اين موسى بن عبد اللّه است و آن يكى هم پسرش عبد اللّه و اين هم نوكرش. اما آن مرد را نمى شناسم. اين غلام سياه موسى بن عبد اللّه را چنان شناخته بود كه گوئى همراه خود او از شام آمده بود. موسى بن عبد اللّه بدين ترتيب دستگير شد و بدار الاماره رفت. تا چشم محمد بن سليمان باو افتاد گفت: -هرگز يك چنين خويشاوند زنده مباد. همه جاى دنيا را گذاشته ايد و ببصره آمده ايد تا مرا دچار محظور سازيد. اگر از شما چشم بپوشم و حق رحامت را رعايت كنم بامير- المؤمنين خيانت كرده ام و اگر فرمان امير المؤمنين را انجام دهم حق رحم را زير پا گذاشته ام و اين كار براى من آسان تر است زيرا من نمى توانم نسبت بخليفه خيانت كنم. محمد بن سلمان موسى را از بصره بكوفه فرستاد. منصور دستور داد كه موسى بن عبد اللّه را زير تازيانه بخوابانند. پانصد تازيانه بر پيكر موسى نواخته شد و او در زير اين ضربات طاقت فرسا كاملا خاموش بود.

ص:109

ابو جعفر منصور از اين بردبارى غرق حيرت شد. به عيسى بن على گفت: -اين عرب هاى بيابانى اگر زير ضربات تازيانه تحمل كنند عجيب نيست اما اين عجيب است كه موسى بن عبد اللّه نازپرورده اين همه تازيانه بخورد و صدايش در نيايد. موسى بن عبد اللّه گفت: -يا امير المؤمنين در آنجا كه اهل باطل وقتى در زير شكنجه صبر كنند مسلم است اهل حق بصبر كردن سزاوارترند. ابو جعفر دستور داد كه موسى بن عبد اللّه را بيرون برانند. ربيع حاجب در اين هنگام به موسى گفت: -گمان داشتم كه تو از نجباى قوم هستى اما كيفيت تو را زير تازيانه ها خلاف گمان مرا نشان داد. -چطور؟ -آخر اين همه تازيانه، انگار بتن ديگرى فرود مى آمد. موسى بن عبد اللّه جواب داد: انى من القوم الذين تزيدهم

قسوا و صبرا شدة الحدثان

من از آنانى كه هستم كه حوادث هرچه شديدتر باشد بر بردبارى و سنگين طبعى آنان مى افزايد.

ص:110

گفته شد كه موسى بن عبد اللّه چندان در زندان منصور بسر برد تا پسرش مهدى بخلافت رسيد. و مهدى او را از حبس آزاد ساخت. و گفته شد كه موسى بن عبد اللّه پس از مرگ پدر و قتل برادرانش همچنان در بيابانها آواره ماند تا در همان آوارگى جان سپرد. موسى بن عبد اللّه از ذوق شعر و ادب نير بهره مند بود. در نامه اى كه به همسرش ام سلمه دختر محمد بن طلحه مى نويسد قطعه ى شعرى نيز ديده مى شود. لا تتركينى بالعراق فانها

بلاديها اس الخيانة و الغدر

مرا در عراق مگذار زيرا عراق سرزمينى است كه كانون خيانت و حيله است موسى بن عبد اللّه تا زمان هارون الرشيد زندگانى كرد. روزى از خدمت هارون برمى خاست، در تالار خليفه ناگهان پايش بر فرش لغزيد و بر زمين غلطيد. غلامان و خدمتكاران و گارد محافظ خليفه بر موسى خنديدند. موسى بن عبد اللّه بى آنكه با اين قوم سخنى بگويد رويش را به

ص:111

هارون برگردانيد و گفت: ضعف صوم لا ضعف سكر اين لغزش من نتيجه ى ضعف من است اما ضعف من با امير المؤمنين از روزه دارى است نه از مستى و شراب خوارى. (در اينجا كنايه اى بامير المؤمنين زده بود چون هارون اهل مى و مستى بود) . اسماعيل بن يعقوب مى گويد: ابو جعفر منصور وقتى عبد اللّه بن حسن را دستگير كرد و بزندان انداخت اموالش را نيز مصادره كرد. پس از مرگ عبد اللّه در زندان همسرش عاتكه مادر عيسى و سليمان و ادريس يك نوبت در فصل مناسك حج هنگام طواف با سر و روى پوشيده بمنصور گفت: -يا امير المؤمنين يتيمان تو يعنى فرزندان عبد اللّه بن حسن كه پدرشان در زندان تو بدرود زندگى گفته گرسنه اند و اموال آنان در ضبط دولت است. منصور از اين سخن متأثر شد و دستور داد اموال عبد اللّه بن حسن را به فرزندانش واگذارند. موسى بن عبد اللّه در اين هنگام گفت: -بخدا نمى گذارم اين اموال براساس قرآن تقسيم شود زيرا پدرم

ص:112

عبد اللّه فرزندان هند را هميشه بر فرزندان ديگرش رجحان مى داد. عاتكه گفت: -اين حرف معنى ندارد زيرا اموال عبد اللّه تحت توقيف حكومت بود و اكنون آزاد شد و بايد على ما فرض اللّه ميان فرزندانش تقسيم شود. اما موسى بن عبد اللّه پافشارى كرد تا آنجا كه ابو جعفر منصور دستور داد اين اموال بدلخواه موسى عبد اللّه قسمت شود.

على بن حسن

وى نواده اى زيد بن على بن الحسين عليهما السلام بود. كنيه اش ابو الحسن بود. مادرش كنيزى بود كه «كنيز حميد» ناميده مى شد. اين على بن الحسن با پدرش مغضوب ابو جعفر منصور واقع شدند بزندان افتادند. او در زندان جان سپرد اما پدرش آزاد شد. حسن بن زيد حكايتى طولانى دارد كه مادر «كتاب كبير» خودمان آن حكايت را نقل كرده ايم. از آنجايى كه حسن بن زيد در رديف مقتولين آل ابى طالب قرار ندارد و اين كتاب ويژه ى كشته شدگان و آوارگان اين طايفه است از ذكرش در اينجا خوددارى كرده ايم.

ص:113

حمزة بن اسحاق

اين حمزه پسر اسحاق و اسحاق پسر على و على پسر عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب است. وى از يك كنيز بدنيا آمده بود. حمزة بن اسحاق هم از سادات آل ابى طالب است كه در زندان منصور زندگى وداع گفته است.

ص:114

عهد مهدى

على بن عباس

على پسر عباس و عباس پسر حسن بن حسن مجتبى عليه- السلام است. كنيه اش ابو الحسن بود. مادرش عايشه دختر محمد بن عبد اللّه از نسل ابو بكر ابى- قحافه بود. على ببغداد آمد و محرمانۀ مردم را بسوى خود خواند. گروهى از پيروان مذهب زيديه دعوتش را اجابت كردند. مهدى خليفه ى وقت از اين جريان آگاه گرديد. او را بازداشت كرد. على بن عباس در زندان مهدى خليفه ماند تا حسين بن على (مقتول فخ) به بغداد آمد و با مهدى صحبت كرد و خواهش كرد على

ص:115

را آزاد كند. مهدى هم بنا به خواهش حسين بن على اين مرد را آزاد ساخت. اما پنهانى دستور داد كه وى را مسموم سازند. زهرى كه بكام على بن عباس ريختند وى را به تدريج از- ميان برداشت. هنگامى كه على بن عباس از بغداد بمدينه برگشت گوشت بدنش فروريخته بود. بيش از سه روز در مدينه نماند كه زندگانى را بدرود گفت.

عيسى بن زيد

عيسى پسر زيد بن على بن الحسين عليهما السلام بود. از آن دسته است كه آواره شده و در آوارگى جان سپرد. كنيه اش ابو الحسن بود. مادرش كنيز بود. وى در وقتى بدنيا آمد كه پدرش زيد بديدار هشام بن عبد الملك بدمشق رفته بود. مادر عيسى بن زيد در اين سفر همراهش بود. توى راه در دير يك راهب مسيحى درست در شب ميلاد مسيح اين پسر بدنيا آمد و به همين جهت نامش را «عيسى» گذاشتند. علت آوارگيش را باختلاف نوشته اند.

ص:116

گفته شد كه چون ابراهيم بن عبد اللّه بر جنازه اى چهار تكبير گفت وى از پيروانش جدا شد و به تنهائى خو گرفت و گفته شد كه با ابراهيم وفادار ماند و پس از قتل ابراهيم از سطوت منصور هراس كرده و آواره شد تا از اين جهان رخت كشيد. محمد نوفلى از قول پدرش مى گويد: وقتى به منصور گزارش دادند كه حسين و عيسى پسران زيد به طرفدارى از ابراهيم و محمد فرزندان عبد اللّه بن حسن برخاسته اند حيرت زده گفت: -مگر ما نبوديم كه قاتلين پدرشان را به قتل رسانيدم؟ مگر ما نبوديم كه خون زيد را از كشندگانش باز جسته ايم؟ ما را با پسران زيد چه كار كه بر ضد ما قامت برافراشته اند. محمد بن عمر بن على مى گويد: عيسى بن زيد به محمد بن عبد اللّه حسنى گفته بود: -بگذار مرا تا هركس از آل ابو طالب بيعت ترا نمى پذيرد گردنش را بزنم. على بن سلم مى گويد: -هنگامى كه از سپاه ابو جعفر منصور شكست خورديم در پيرامون عيسى بن زيد جمع شديم.

ص:117

عيسى ايستاده بود. اندكى مكث كرديم. گفت: -پس از اين حوادث ديگر ملامتى نيست. و بعد رو به راه نهاديم. در طى راه به قصر خرابى گذرمان افتاد. همراه عيسى به آن قصر رفتيم تا شب را در آنجا بسر ببريم. وقتى شب به نيمه رسيد عيسى ناپديد شد. هرچه بدنبالش گشتيم وى را پيدا نكرديم. يا فقدان عيسى سازمان نهضت ما هم يكباره پاشيد. عيسى بن زياد در عهد خود از همه فاضل تر و زاهدتر و دانشمندتر و روشن بين تر بود. وى از پدرش زيد بن على و امام جعفر بن محمد و عبد اللّه بن محمد و سفيان ثورى و حسن بن صالح و شعبه بن حجاج و يزيد بن ابى زياد و حسن بن عماره و مالك بن انس و عبد اللّه عمرى احاديث بسيارى روايت كرده بود. محمد بن عبد اللّه حسنى وقتى بر ضد منصور علنا قيام كرد و با نيروى عيسى بن موسى هاشمى روبه رو شد چنين وصيت كرد.

ص:118

-پس از من رهبرى اين نهضت با برادرم ابراهيم است و پس از ابراهيم عيسى بن زيد جانشين ما خواهد بود. پس از قتل محمد و ابراهيم عيسى بن زيد در خانه ى على بن صالح پنهان شد و با دختر على ازدواج كرد و دخترى هم از اين ازدواج نصيبش شد كه در حيات پدر از دنيا رفت. يحيى پسر حسين بن زيد مى گويد: -به پدرم گفتم كه دوست مى دارم عموى خود عيسى را ببينم چون بسيار زشت مى دانم كه من در اين دنيا بسر ببرم و بزرگان خاندانم را نشناسم. پدرم در جواب من طفره رفت. و هربار كه اين تقاضا تكرار مى شود او به نحوى از اجابت مسئول من سر باز مى زد. پيدا بود كه اين اجابت بر او دشوار است. تا روزى بمن گفت: -مى ترسم عموى تو براى اينكه ترا نپذيرد خانه ى خود را ترك بگويد و همين آوارگى ناراحتش كند. اما من دست از دامن پدرم برنداشتم بر اصرار و الحاحم افزودم سرانجام راضى اش كردم كه مرا به عمويم عيسى بن زيد راهنمائى كند.

ص:119

بمن گفت وقتى به كوفه رسيدى در محله ى بنى حى از فلان كوچه سراغ بگير. در آن كوچه خانه اى است كه وصفش چنين و چنان است. دور از آن خانه در گوشه اى بنشين بهنگام غروب پيرى بلندبالا مى بينى كه شترى آبكش را بسمت خانه مى آورد. اين مرد در هر قدم كه برمى دارد نام خدا را بر زبان مى آورد چشمانش غرق اشك است. او عموى تو عيسى بن زيد است. بطرف او خواهى رفت. از ديدار تو همچون آهوان وحشى رم خواهد كرد. تو نترس. حرف بزن. بگو چه كسى هستى و چه نسبتى با او دارى. در اين وقت او با تو انس خواهد گرفت و تو را نوازش خواهد داد. اما بيش از همين يك بار از وى سراغ مگير زيرا مسلما خانه اش را عوض مى كند و اين جابجا شدن برايش آسان نيست. يحيى بن حسين مى گويد: -همان طور كه پدرم نشانى داده بود خانه ى عمويم را در محله ى بنى حى پيدا كردم و بانتظار او تا غروب در گوشه ى دور دست نشستم. غروب هنگام ديدمش كه با همان شتر آبكش پديدار شد. همچنان لبهاى او به ذكر خدا مى جنبيد و از چشمانش احيانا

ص:120

قطره هاى اشك سرازير بود. پا شدم و بطرف او رفتم. از ديدارم رم كرد اما وقتى باو گفتم: -عمو جان من يحيى برادرزاده ى تو هستم مرا بآغوش گرفت و آرام شد. عموى من ابتدا به پرس وجو از خاندان خود پرداخت. از مردها و زنهاى خانواده حتى كودكان خانواده جدا جدا احوال پرسيد و گريه كرد. من با او حرف مى زدم و او اشك مى ريخت. و بعد خودش بحرف آمد: -پسرك من با اين شتر كه مال پدرزن من است براى مردم آب كشى مى كنم. معهذا كرايه اش را شب بشب باو بپردازم و با آنچه از كسب من باقى مانده زندگى مى كنم. صاحب اين شتر دخترش را بمن داده و من از دخترش پدر دخترى شده ام. هيچ كس مرا نمى شناسد. نه زنم. نه پدر زنم. حتى دختر من هم نمى داند كه دختر چه كسى است. گمان مى كنند كه من يك عرب عادى هستم و كارم سقايت است. دخترم بزرگ شده و برايش از همين طايفه ى آبكش ها خواستگارى پيدا شده است. مادر اين دختر اصرار مى كرد كه من او را بهمين خواستگار كه مثل خودمان سقايت بدهم اما من بى آنكه به همسرم حقيقت امر را

ص:121

ابراز كنم از قبول اين داماد سرپيچى مى كردم و محرمانه بدرگاه خدا استغاثه داشتم كه راز مرا پوشيده بدارد و دخترم را از شوهرى كه فرا خور او نيست حفظ كند. همسرم چنديست از دنيا رفته و غم من اينست كه بالاخره اين زن نفهميده در دودمان پيغمبر چه عنوانى دارد. من از ترس اينكه ميان مردم آفتابى شوم خودم را گمنام نشان داده بودم. اكنون تو اى برادرزاده برگرد و ديگر از من سراغ مگير عمويم بمن قسم داد كه ديگر بسراغش نروم و بعد مرا بوسيد و از من جدا شد. پس از چندى بار دوم بهمان كوچه رفتم ولى ديگر عمويم عيسى بن زيد را نديدم. او همان طور كه پدرم گفته بود از آن كوچه بجاى مجهولى خانه اش را عوض كرده بود. گفته مى شود كه مهدى خليفه بعد از منصور عيسى بن زيد را امان داده بود. حتى براى او هدايا و جواهرى هم برقرار ساخته بود ولى عيسى مى گفت زندگى من در آوارگى و هراس از آنچه در اين دنياست شريف تر است.

ص:122

يعقوب بن داود مى گويد: -همراه مهدى عباسى در راه خراسان به كاروانسرائى رسيديم. بر ديوار اتاقى اين شعرها نوشته شده بود. و اللّه ما اطعم طعم الرقاد

خوفا اذا نامت عيون العباد

بخدا مزه ى آرامش را نمى چشم حتى پس از آنكه مردم همه آرميده اند شردنى هل اعتداء و ما

اذنب ذنبا غير ذكر المعاد

مرا ستمكاران آواره كرده اند و گناهم اينست كه از معاد ياد مى كنم «اين شعرها بالغ بر هفت بيت است» . مهدى عباسى در زير هريك از اين ابيات مى نوشت: لك الامان من اللّه و منى فاظهر متى شئت تو در امان من و در امان خدا هستى، هروقت كه خواستى آشكار شو گفتم: -بگمان تو بامير المؤمنين سراينده اين اشعار كيست. در جوابم گفت:

ص:123

-خود را بنادانى مى زنى. نمى دانى كه اين شعرها از عيسى بن زيد است. جعفر احمر حكايت مى كند: -من با عيسى بن زيد و حسن و على پسران صالح بن حى و ايسرائيل بن يونس و جناب نسطاس و گروهى از فرقه ى زيديه با هم در كوفه انجمنى داشتيم. گزارش اين اجتماع بعرض مهدى عباسى رسيده بود. به ستونى از سربازان خود فرمان داد كه ما را دستگير كنند. شبى ما در آن خانه دور هم نشسته بوديم كه ناگهان در محاصره ى سربازان حكومت قرار گرفتيم. جز من همه فرار كردند. من دستگير شدم. تا چشم مهدى بمن افتاد لب به دشنام و ناسزا گشود. بمن گفت: -زنازاده. تو با عيسى بن زيد انجمن محرمانه دارى و مى خواهى ملت را بر من بياشوبى و عيسى را تشويق مى كنى كه بر ضد من قيام كنند. ؟ گفتم: -تو از خدا شرم نمى دارى تو تقوى پرهيز ندارى كه ناحق زنان شوهردار را «فاحشه» مى نامى تو خود را امام امت مى شمارى اين وظيفه ى

ص:124

تست كه اگر دمگرى زنان محصنه را بزنا متهم كند و دليل نياورد تحت مؤاخذه اش در آورى و بر وى حد قذف را جارى سازى. خشم مهدى زياد شد. از نو دشنام و ناسزايم گفت و بعد پا شد و مرا زير دست و پاى خود لگدكوب كرد. به او گفتم: -راستى كه معنى شجاعت و جوانمردى همين است. مردى در شرايط تو پيرى مثل من بى دفاع را لگدمال كند دستور داد مرا بزندان ببرند و بر من سخت بگيرند. سالها من در زندان مهدى با منتهاى سختى بسر بردم. تا آنكه خبر مرگ عيسى بن زيد باو گزارش شد. مرا از زندان خواست و گفت: -از چه طايفه اى؟ گفتم: -از مسلمانان. -از نژاد عرب؟ گفتم: -نه. برده ى آزادشده ى يك خانواده كوفى. مهدى گفت: -عيسى بن زيده مرده. گفتم:

ص:125

-مصيبت بزرگيست. خدا رحمتش كناد. مردى دانشمند و زاهد بود. در عبادت خدا اجتهاد و سعى بليغ داشت هرگز از ملامت مردم در راه خدا نمى ترسيد. مهدى گفت: -تو مى دانستى كه او زندگى را بدرود گفته؟ گفتم: -آرى مى دانستم. -پس چرا مژده مرگ او را بمن نداده اى! گفتم دوست نمى داشتم بتو مژده اى را بگويم كه براى رسول اللّه آن مژده مايه ى غم و اندوه است. ديربازى مهدى مكث كرد و آن وقت گفت: -در عقوبت تو فايده اى نمى بينم زيرا خانواده ى تو آن لياقت را ندارد كه مورد مؤاخذه ى من قرار گيرد. مى ترسم اگر بر تو فشار بيشترى بياورم تو زير فشار بميرى. اكنون كه دشمنم مرده و از شرش آسوده شده ام. برو كه خدا ترا حفظ نكند. از اينجا برو و بر حذر باش اگر روش گذشته را بپيش گيرى گردنت را بدم شمشير خواهم داد. من از حضور مهدى باز گشتم و شنيدم كه دنبال من مهدى به ربيع حاجب گفت:

ص:126

-ديدى اين سر نترس و قوت قلب را. اصحاب بصيرت بايد چنين باشند. حسن بن صالح به عيسى بن زيد گفت: -پس چه وقت قيام خواهيم كرد. هم اكنون در ديوان نظامى ما نام ده هزار مرد مسلح ثبت شده است آيا اين عده كافى نيست؟ عيسى بن زيد در پاسخ او گفت واى بر تو سياهى لشكر بمن نشان مى دهى؟ بخدا اگر در اين ده هزار مرد مسلح سيصد نفر مرد بشناسم كه جز خدا و رضاى خود هدفى در اين نبرد نداشته باشند و در برابر دشمن پايدار و بردبار بايستند و راست بگويند بيش از سپيده ى فردا نهضت مى كنم و تكليف خويش را انجام مى دهم اما افسوس در ميان اين ده هزار تن يك تن كه طرف اعتماد و اطمينان من باشد نمى بينم. عيسى بن زيد را «موتم الاشبال» مى ناميدند. داستانش اينست. در آن سال كه از حادثه ى باخمرى باز مى گشت ماده شيرى با شير بچه هاى خود بر سر جاده ايستاده بود راه را بر مردم بسته بود. هيچ كس جرأت نمى كرد پيش برود. عيسى بن زيد شمشيرش را برداشت و تك و تنها جلو رفت و آن شير

ص:127

ماده را كشت و راه را بروى راهگذران گشود. خدمتكار او باو گفت: -چرا آقاى من اين شير را كشتى و شير بچه ها را يتيم كردى. عيسى بن زيد خنديد و گفت: -آرى من يتيم كنندۀ شير بچه ها هستم. اصحاب عيسى بن زيد اين لقب را بصورت رمزى در ميان خود بكار مى بردند. وقتى مى خواستند از عيسى نام ببرند عوض هر عنوان مى گفتند: - يتيم كننده شير بچه ها. گفته اند. -پس از واقعه ى باخمرى و قتل ابراهيم بن عبد اللّه بن زيد بكوفه آمد و در خانه ى صالح بن حى اقامت گزيد. وى در آن خانه مخفى بود. ابو جعفر منصور از او سراغ مى گرفت و جستجو مى كرد اما نمى توانست پيدايش كند. پس از منصور پسرش مهدى باين جستجو ادامه مى داد. مهدى دستور داده بود كه همه جا ندا بدهند و امان عيسى بن زيد را اعلام بدارند باشد كه از پرده ى اختفا و استتار بدر بيايد اما از او خبرى نشد. مهدى دستور داد طرفداران او را كه با مردم تماس

ص:128

داشتند مانند اين علاق صيرفى و حاضر. و صباح زعفرانى دستگير كند. جز «حاضر» آن دو نفر فرار كردند. فقط حاضر را به زندان انداختند. مهدى هرچه با حاضر مدارا كرد و هرچه نوازشش داد و تهديد و تحبيبش كرد نتيجه اى نگرفت نتوانست نشانى از عيسى بن زيد بدست بياورد. بالاخره، «حاضر» را به قتل رسانيد. به جستجوى صباح و ابن علاق دستورهاى اكيد و شديد داد. تا عيسى بن زيد زنده بود از صباح و ابن علاق خبرى باو نرسيد. وقتى عيسى بن زيد از اين جهان رخت بربست صباح زعفرانى به حسن بن صالح گفت: -مى بينى ما در چه عذاب و رنجى بسر مى بريم. اكنون عيسى بن زيد از جهان رفته و غائله اش فرو نشسته، آيا بهتر نيست بديدار اين مرد «يعنى مهدى» بروم و ماجرا را برايش تعريف كنم و به دوران اين بدبختى كه ما را به آغوش دارد خاتمه دهم. حسن صالح گفت: -نه. بخدا اين سزاوار نيست كه مرگ دوست خدا را براى دشمن خدا به مژده ى ببرى. به او بگويى كه ولى اللّه پسر نبى اللّه از

ص:129

جهان رفته تا خوشحال شود و چشمش روشن شود. بخدا يك شب كه با ترس و هراس از اين ستمكاران بگذرانم براى من از يك سال جهاد و عبادت شريف تر است. دو ماه بعد از اين گفتگو حسن بن صالح هم جهان را بدرود گفت. صباح زعفرانى حكايت مى كند احمد و زيد: پسران عيسى بن زيد پيش من بودند. پس از مرگ عيسى و حسن بن صالح اين دو كودك را با خودم برداشتم و به بغداد رفتم. ابتدا به سراغ ربيع بن حاجب رفتم و به غلامش گفتم. -بايد امير المؤمنين را ببينم و برايش مژده اى ببرم كه مايه ى مسرت اوست. ربيع حاجب مرا بحضورش پذيرفت و گفت: هرچه مى خواهى بمن بگو تا بعرض امير المؤمنين برسانم گفتم فقط به خليفه خواهم خبر داد. ربيع لج كرد: -تا ندانم اين خبر چيست براى تو امير المؤمنين اجازت ديدار نخواهم گرفت.

ص:130

گفتم: -آن مژده كه بايد به امير المؤمنين بدهم شخصا به او خواهم گفت اما شما مى توانيد اطلاع بدهيد كه صباح زعفرانى مبلغ عيسى بن زيد اجازت حضور مى طلبيد. ربيع حاجب مرا جلو كشيد و گفت: -گوش كن. تو در اين ادعا يا دروغ گوئى و يا راستگو. در هر حال امير المؤمنين ترا خواهد كشت. چه صباح زعفرانى باشى و چه نباشى. چون اگر صباح باشى به قتل محكومى و اگر صباح نباشى بجرم دروغى كه گفته اى كشته خواهى شد. اين مرد سالهاست كه ترا مى طلبد. امروز كه ترا بشناسد محال است بگذارد از دستش جان بدر ببرى. اما من ضمانت مى كنم كه حاجت ترا هرچه باشد برآورم. گفتم: -من صباح زعفرانى نيستم. بخدائى كه بى شريك و بى همتاست از خليفه هيچ تمنائى ندارم. اگر هرچه دارد در اختيار من بگذارم عطاى او را باو باز خواهم گردانيد من بتو راست گفته ام. بنابراين بعرض امير المؤمنين برسان كه بمن اجازت ديدار بدهد و گر نه از راه ديگر بديدارش خواهم رسيد و دست حاجب بسوى تو دراز نخواهم كرد.

ص:131

ربيع حاجب در برابر اين اصرار گفت: -خداوندا. من از خون اين مرد بركنارم و بعد چند نفر از سربازان دربار را بر من گماشت كه فرار نكنم و آن وقت به تالار خليفه رفت. گمان نداشتم بحضور مهدى رسيده باشد كه ناگهان از آستان تالار يكى از پرده داران فرياد كشيد: -صباح زعفرانى شرفياب شود. بر مهدى در آمدم. گفت: -تو صباح زعفرانى هستى؟ گفتم آرى. مهدى گفت: -هرگز ترا خدا زنده ندارد. هرگز نزديكى تو نصيب كس مباد. اين تو بودى كه بر ضد دولت من اينجا و آنجا كوشش مى كردى تا ملت را برآشوبى؟ اين تو بودى كه بخاطر دشمنان تبليغ مى كردى؟ گفتم: -آرى من بودم و من هستم و آنچه بعرض مقام خلافت رسيده است همه اش راست است. مهدى گفت:

ص:132

-پس تو آن خيانت كارى كه با پاى خويش به كيفر گاه آمده اى. آيا كاملا به خطاياى خود اعتراف دارى و معهذا با من خون سردانه سخن مى گويى. ؟ گفتم: -بحضور رسيدم تا هم بشارتى بعرض رسانم و هم به مقام خلافت تسليت گويم. -كدام بشارت؟ كدام تسليت؟ -بشارت به مرگ عيسى بن زيد. و تسليت باينكه عيسى پسر عم تو و خون تو و گوشت تو بود. مهدى روى خود را از من برگردانيد و بسوى قبله سر بر سجده ى شكر گذاشت و بعد بطرف من برگشت و گفت: -چند وقت است كه مرده؟ -دو ماه. -تا كنون اين خبر را بمن نداده اى؟ چرا؟ گفتم: -حسن بن صالح نمى گذاشت كه اين بشارت را بعرض رسانم. -حسن بن صالح كجاست؟

ص:133

گفتم: -او هم زندگانى را بدرود گفته است و اگر او امروز زنده بود مرگ عيسى همچنان مكتوم مى ماند. او تا زنده بود نمى گذاشت اين خبر معروض شود. مهدى از تو سجده ى شكر گذاشت و گفت الحمد للّه كه مرا از شرش آسوده ساخته است. اين مرد كينه ى شگرفى از من به سينه داشته و از همه دشمنانم نسبت بمن عنودتر و لجوج تر بوده است. به گمانم او زنده مانده بود كه پس از عيسى دشمن ديگرى را براى من بتراشد. اكنون از من هرچه مى خواهى بخواه. هرچه بخواهى بتو خواهم داد. هر مسئلت كه دارى اجابت خواهد شد. گفتم بخدا سواى اين حاجت هيچ مسئلت ديگر ندارم. -كدام حاجت. -بچه هاى عيسى بن زيد. گفتم بخدا من آن ثروت ندارم كه اين كودكان را در سايه خويش نگاه بدارم و اگر داشتم بخدا هرگز بسوى تو پيش نمى آوردم. و بخاطرشان از تو كومك نمى خواستم اما چكنم. كودك هستند و كوچك هستند و

ص:134

مى ترسم از گرسنگى و بينوائى بميرند. بيچاره اند هيچ كس و هيچ چيز در اين دنيا ندارند. پدرشان با يك شتر آبكش براى مردم سقايت مى كرد و نانشان را بدست مى آورد. او ديگر زنده نيست و جز من كسى نيست كه به فريادشان برسد و من هم مردى ناتوانم. اكنون اين كودكان در كنار من بسر مى برند و تو از همه مردم سزاوارتر و شايسته ترى كه در سايه ى خود نگاهشان بدارى. اين بچه ها گوشت و خون تو هستند يتيمان تو هستند و نسبت به خاندان تو مى رسانند. صباح زعفرانى مى گويد: -مهدى از سخنان من به گريه افتاد. آن قدر گريست كه اشكش به گريبانش سرازير شد و بعد گفت: -بخدا اين بچه ها را در كنار خود نگاه خواهم داشت. همچون كودكان خودم. من فرزندان خود را هرگز بر فرزندان عيسى رجحان نخواهم داد. خدا بتو اى مرد جزاى خير دهاد كه اين جوجه هاى بى بال و سر را بمن رسانيدى و حق پدرشان را صميمانه ادا كردى بار سنگينى را از دوش من برداشتى و سرور عظيمى به قلب من افكندى. گفتم من بر ايشان امان مى خواهم. امان خدا و امان رسول خدا و امان تو.

ص:135

من مى خواهم كه تو بنام خود و پدرانت بعهده بگيرى كه نسبت باين كودكان و پيروان پدرشان هيچ گونه آزار و شكنجه و تهديد و تعقيب روا ندارى. مهدى قبول كرد. و من اطمينان يافتم. خاطرم آرام گرفت. بمن گفت: -دوست من. اين كودكان معصوم كه گناهى نكرده اند. بخدا اگر بر پدرشان هم دست مى يافتم در كنار من جز مهربانى و لطف نمى دهد. تا چه رسد باين بچه ها. هم اكنون بر گرد خداوند بتو جزاى خير دهاد. برگرد و كودكان را بمن برسان و بحق خودم بر تو قسم مى دهم كه عطائى از من بپذير و بدين وسيله زندگى خود را تأمين كن. گفتم اين مرحمت را قبول نخواهم كرد. من يك مسلمان از مسلمانان جهانم و مى توانم خود با دسترنج خويش زندگانيم را تأمين كنم. كودكان عيسى بن زيد را بحضور مهدى بردم. وى آنان را يك يك به آغوش كشيد و دستور داد در قصر سلطنتى برايشان اتاق ها آماده سازند و كنيزان و غلامان باختيارشان گذاشت كه خدماتشان را انجام دهند.

ص:136

من همچنان بسراغشان مى رفتيم و از حالشان جستجو مى كردم تا مهدى از دنيا چشم فروبست و نوبت به هادى و بعد از خلافت به هارون الرشيد رسيد. در حيات هارون فرزندان عيسى در همان قصر سلطنتى بسر مى بردند و هنگامى كه هارون هم هلاك شد و پسرش محمد امين با دست طاهر ذو اليمينين بقتل رسيد فرزندان عيسى قصر خلافت را ترك گفتند. البتّه در اين وقت زيد بن عيسى وفات يافته بود اما احمد بن عيسى زنده بود و از قصر خليفه به نقطه ى مجهولى رفت و پنهان شد. محمد بن ابى العتاهيه از قول پدرش حكايت مى كند. در آن سال كه من از قول و غزل توبه كردم و تصميم گرفتم ديگر لب به شعر نگشايم مهدى فرمان داد مرا به زندان انداختند. زندان خليفه دخمه ى هولناكى بود. من در آن تاريك خانه چنان هراس كردم كه عقل خود را از دست دادم. هرگز چنين محيط مظلم و مخوف در عمرم نديده بودم. كورمال كورمال باين طرف و آن طرف گشتم تا سرانجام گوشه اى براى خودم انتخاب كردم.

ص:137

در آنجا مردى سالمند و زيبا روى و خوش پوش ديدم كه شمايلى پسنديده داشت. بطرف او رفتم. در خدمتش نشستم. فراموش كرده بودم كه سلام كنم، يا با وى سخنى بميان آورم. شدت اضطراب و ترس آداب زندگى را از يادم برده بود. اندكى در آنجا ماندم. همچنان خاموش و افسرده بودم. در اين هنگام آن مرد ناشناس لب بسخن گشود و اين دو شعر را انشاد كرد. تعودت مس الضر حتى الفته

و اسلمنى حسن العزاء الى الصبر

آن چنان به رنج و غم عادت كرده ام كه اكنون با هرچه غم و رنج است الفت دارم. و مرا اين خصلت بصبر واداشته است. و صيرنى ياسى من الناس واثقا

بحسن صنيع اللّه من حيث لا ادرى

نوميدى من از مردم مرا به لطف پنهان و فصل ناگهانى خدا دلخوش و مطمئن ساخته است.

ص:138

از اين دو شعر بسيار خوشم آمد. عقل من سر جا آمد و فكرم آرام شد و بسوى اين مرد ناشناس برگشتم و گفتم: -خداوند عزيزت بدارد. خواهش دارم اين شعرها را تكرار كنيد. همچنان خون سردانه گفت: -واى بر تو اسماعيل! (اسم تنهاى مرا بر زبان آورد) چه بى ادبى تو عقل و جوانمردى تو چقدر سبك است. تو بر ما در آمدى بى آنكه سلام كنى در عين اينكه دو نفر مسلمان و منتى بهم رسيدند بايد بهم سلام كنند. برخورد تو با من نه برخورد يك مسلمان با مسلمان ديگر بود و نه همچون يك بيچاره با بيچاره اى ديگر. دست كم مانند يك ناشناس كه بر ناشناس ديگرى ديگرى ورود مى كند با من سخن نگفتى. اين چه روش بود كه بپيش داشتى. اما همين كه دو بيت شعر از دهان من شنيدى شعرى كه وسيله ى معاش بود بى درنگ با من به سخن پرداختى، معذرتى نجستى و پوزشى نخواستى. مثل اينكه ميان من و تو آشنائى از ديرباز بر قرار باشد تقاضا مى دارى كه اين شعرها را بخاطر تو تكرار كنم.

ص:139

گفتم: -از جوانمردى خويش عذرم را بپذير، مرا ببخش كه من خود را سخت باخته بودم. در سياه چالى كه از اين دخمه روشن تر باشد آدميزاده عقل خويش را از دست مى دهد. تا چه رسد به اينجا. گفت: -ماجراى تو چندان مهم نيست به تو شاعرى هستى كه اكنون از شعرسرائى لب فروبستى، به زندانت انداختند تا از نو برايشان قول و غزل فروخوانى. بالاخره وادارت خواهند كرد كه شعر بسرائى. تو هم خواهى پذيرفت و آزاد خواهى شد. اما من چه بگويم كه هم اكنون احضارم خواهند كرد و از من عيسى بن زيد را خواهند خواست. اگر من عيسى را كه نبيره ى رسول اللّه است باين قوم تسليم كنم خون او دامن مرا خواهد آلود و در پيشگاه عدل الهى، در محضر رسول اكرم باين خون ناحق گرفتار خواهم بود و اگر امتناع كنم مرا خواهند كشت. بنابراين من از تو بيشتر حق دارم كه خودم را ببازم. گفتم:

ص:140

-خدا بفرياد تو خواهد رسيد. و سر از خجلت بگريبان فروافكندم. آن مرد كه خجلت و انفعال مرا ديد گفت: من كه توبيخ و سرزنشت كرده ام ديگر بيشتر عذابت نمى دهم. -آن شعرها را كه شنيده اى براى تو بازهم انشاد خواهم كرد تا بخاطر بسپارى. آن دو بيت شعر را آن قدر براى من تكرار كرد تا حفظم شد. در اين وقت حاجب خليفه از پله هاى «طاموره» پائين آمد تا من و او را بحضور خليفه ببرد. وقتى برمى خاستيم، گفتم: -خدا ترا گرامى بدارد بگو ببينم كيستى؟ گفت: -نام من «حاضر» است و از پيروان عيسى بن زيد هستم. با هم بخدمت مهدى رفتيم. بر مسندش لميده بود. رو بسوى «حاضر» كرد و گفت: -عيسى بن زيد كجاست؟ جواب داد:

ص:141

-چه مى دانيم، شما او را ترسانديد و تارانديد، او هم از ترس شما پنهان شد. بشهرهاى دور دست فرار كرد. پس از او مرا به زندان انداختند، من محبوس چگونه مى توانم خفاگاه يك آواره ى هراسان را كه از دست شما گريخته نشانتان بدهم. مهدى گفت: -بكجا فرار كرد؟ در آخرين لحظه شما كجا يكديگر را ديده ايد؟ حاضر گفت: از آن ساعت كه فرار كرد ديگر نديدمش. هيچ خبر هم از او ندارم. مهدى خشمناك شد و گفت: -بخدا اگر مرا بخفاگاه او دلالت نكنى همين ساعت گردنت را خواهم زد. حاضر گفت: -هرچه مى خواهى بى درنگ اقدام كن. تو اصرار دارى كه من پسر رسول اللّه را بدست تو بسپارم تا بخاك و خونش بكشى. و آن وقت من در پيشگاه خدا و رسول خدا آلوده به خون او كيفر ببينم.

ص:142

بخدا اگر عيسى بن زيد لاى پيراهن من هم پنهان باشد بند پيراهنم را باز نمى كنم تا چشم تو باو بيفتد. مهدى فرياد كشيد: -گردن اين مرد را بزنيد. فرمان او در دم اجرا شد. حاضر را به قتلگاه بردند و گردنش را زدند. نوبت بمن رسيد. مهدى گفت: -شعر خواهى سرود يا تو را هم بدنبال اين مرد به قتلگاه بفرستم. گفتم: -شعر ميسرايم. -پس ابو العتاهيه را آزاد كنيد. محمد بن قاسم بن مهرويه مى گويد: آن دو شعر كه حاضر براى ابو العتاهيه انشاد كرد در ديوان ابو العتاهيه ديده شد. گوئى كه از اشعار خود اوست. ابو الفرج اصفهانى مى گويد: «ابن مهرويه» چنين روايت مى كند كه حاضر مبلغ نهضت

ص:143

احمد بن عيسى بود، و قصه ى او با ابو العتاهيه در عهد هارون الرشيد وقوع يافت. هارون الرشيد هم حاضر را بجرم تبليغات او براى احمد بن عيسى بقتل رسانيد. اين رشيد بود كه حاضر را احضار كرده بود تا خفاگاه احمد را نشانش بدهد. اما روايت خودمان صحيح تر است.

ص:144

عهد موسى هادى

حسين بن على

اين حسين پسر على و على پسر حسن مثلث و حسن مثلث پسر حسن و حسن مثنى پسر اما حسن مجتبى سلام اللّه عليه است. وى به «صاحب فخ» معروف است. كنيه اش ابو عبد اللّه بود. مادرش زينب دختر عبد اللّه بن حسن بود. و بدين ترتيب اين حسين بن على خواهرزاده ى محمد و ابراهيم پسران محمد بوده است. زينب دختر عبد اللّه پسرش حسين را كه هنوز شير خوار بود روى دستش مى رقصانيد و مى گفت: تعلم يا ابن زينب و هند

كم لك بالبطحاء من معد

من خال صدق ماجد و جد

ص:145

اى پسر زينب! اى پسر هند! آيا مى دانى كه تو در سرزمين بطحا چند دائى و چند جد شريف و عاليقدر دارى؟ باين زينب و شوهرش على بن حسن مردم مدينه «زوج صالح» لقب داده بودند زيرا هر دو در عفاف و زهد و عبادت مقامى شامخ و مشهور داشتند. ابو جعفر منصور در حق اين زن به منتهادرجه ستم كرد زيرا پدرش و برادرانش و شوهرش و عموهايش و پسر عموهايش را به قتل رسانيد. هنگامى كه زينب اين همه داغ بر دل گرفت يكباره به عزا نشست. وى پيراهن از مو مى پوشيد و ديگر زير اين پيراهن هيچ جامه ى لطيفى بعنوان « زيرپوش» به تن نمى كرد. بدين ترتيب بر خود سختى و عذاب داد تا بالاخره جان سپرد. اين بانو بخاطر شوهر و پدر و برادرانش گريه مى كرد. آن قدر گريه مى كرد تا از حال مى رفت و بى هوش بر زمين مى افتاد اما در عين حال ابو جعفر منصور را به بدى ياد نمى كرد. مبادا اين بدگوئى جراحات قلبش را تسكين نبخشد و در دفتر اعمالش بنام گناه ثبت شود. فقط اين كلمات را بر زبان ميراند. يا فاطر السماوات و الارض يا عالم الغيب و الشهادة. الحاكم بين عباده. احكم بيننا و بين قومنا بالحق و انت احكم الحاكمين

ص:146

از خدا مى خواست كه ميان او و منصور بحق حكومت كند. رقيه دختر موسى بن عبد اللّه مى گويد: عمه ى من زينب دختر عبد اللّه همچنان بر پيكر برهنه ى خود جامه ى موئين مى پوشيد تا به خداى خود رسيد. هم اكنون بياد خويشاوندان حسين بن على آنان كه با وى در واقعه ى «فخ» به شهادت رسيدند مى پردازيم.

سليمان بن عبد اللّه

اين سليمان پسر عبد اللّه بن حسن و برادر ناتنى محمد و ابراهيم بود. مادرش عاتكه دختر عبد الملك مخزومى نام داشت. اين عاتكه همان زن بود كه با ابو جعفر منصور در طى طواف كعبه برخورد كرد و درباره ى املاك مصادره شده ى شوهرش عبد اللّه سخن گفت و اموالش را از مصادره در آورد.

حسن بن محمد

حسن پسر محمد بن عبد اللّه «نفس زكيه» بود. اين پسر را خداوند از ام سلمه دختر حسن مثلث به محمد عبد اللّه داده بود. پس از واقعه ى فخ گردن اين حسن را با شمشير زدند.

ص:147

عبد اللّه بن اسحاق

پدرش اسحاق پسر ابراهيم بن حسن يعنى برادرزاده ى عبد اللّه بن حسن و خواهر محمد بن عبد اللّه بود. به عبد اللّه بن اسحاق مردم لقب «جدى» داده بودند. پس از واقعه ى فخ. او هم به شهادت رسيد.

واقعه ى فخ

حسين بن زيد از قول نامادرى خود ريطه دختر عبد اللّه بن محمد حنفيه مى گويد: «هرچند ريطه مادر او نبود. مادر برادرش يحيى بن زيد بود» معهذا او اين بانو را «مادر مى خواند» گفت كه يك روز رسول اكرم در راه مكه به سرزمين «فخ» رسيد. با اصحابش نماز ايستاد و در آن بيابان نماز ميت خواند. پس از نماز فرمود: در اين بيابان مردى از نسل من بقتل خواهد رسيد و در ركابش گروهى از مسلمانان هم بخاك و خون خواهند طپيد. براى اين قوم كفن و حنوط از آسمان خواهد آمد و ارواحشان پيش از اجسادشان ببهشت خواهد رفت. بعلاوه از فضائل اصحاب فخ سخنانى فرمود كه در خاطر «ريطه» نماند.

ص:148

از ابو جعفر محمد بن على باقر «صلوات اللّه عليهما» روايت شده كه فرمود: رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله از فخ گذر كرد. بنماز ايستاد. از ركعت اول به ركعت دوم رسيد. وقتى ركعت دوم بپايان آمد گريه كرد. او همچنان نماز مى خواند و مى گريست. اصحاب رسول كه اين گريه را ديدند بگريه افتادند. در پايان نماز رسول اللّه «ص» پرسيد: -براى چى گريه مى كنيد؟ گفتند: -ديده ايم كه تو گريه كنى ما نيز به رقت آمديم و گريستيم فرمود: -وقتى ركعت اول را در نماز انجام دادم جبرائيل بر من نزول كرد و گفت:

يا محمدا ان رجلا من ولدك يقتل فى هذا المكان و اجر الشهيد فيه اجر شهيدين در اين صحرا از فرزندان تو مردى بقتل رسيد كه ثواب شهداى ركاب او هركدام ثواب شهيد است. نصر بن قرواش مى گويد:

ص:149

بابو عبد اللّه جعفر بن محمد صلوات اللّه عليه شترى كرايه داده بودم. از مدينه بمكه مى آمديم. وقتى از «بطن مر» حركت كرديم فرمود: -نضرا در يادت بماند. به «فخ» كه رسيديم مرا آگاه كن. گفتم: -مگر فخ را نمى شناسى؟ فرمود: -مى شناسم اما مى ترسم توى راه خوابم ببرد و از آنجا بگذريم. بالاخره به فخ رسيديم. من به محمل صادق عليه السلام نزديك شدم او خوابيده بود. سرفه كردم شايد بيدار شود. بيدار نشد. محمد را تكان دادم. بيدار شد نشست. گفتم به فخ رسيديم فرمود: -شترم را از قطار باز كن. باز كردم -قطار را ببند. شترها را بقطار بستم و شتر او را از جاده بكنار بروم و بعد خواباندمش ابو عبد اللّه صادق از محمل بدر آمد و از من كوزه ى آب

ص:150

را خواست. ديدم وضو ساخت و بنماز ايستاد. پس از نماز به محمل رفت و دستور داد حركت كنيم. گفتم فداى تو شوم. تو در اينجا اعمالى بجا آورده اى. آيا اين اعمال از مناسك حج است و همه بايد چنين كنند؟ فرمود نه. ولى در اين سرزمين از خانواده ى من مردى به قتل مى رسد و اين مرد گروهى در التزام ركاب خود دارد كه ارواحشان پيش از اجسادشان ببهشت مى رود. موسى بن عبد اللّه بن حسن مى گويد: بمكه مى رفتيم. با پدرم بودم. وقتى به فخ رسيديم برادرم محمد بن عبد اللّه «نفس زكيه» شتر خود را خوابانيد. پدرم بمن گفت: -برو شترش را از جا برانگيز. بسمت برادرم دويدم و شترش را از جا برانگيختم و بعد از پدرم پرسيدم: -چرا نخواستى محمد در اين زمين پياده شود. پدرم گفت: -در اين موضع مردى از خاندان ما بقتل مى رسد كه اهل حج بر او گريه مى كنند. ترسيدم آن مرد پسرم محمد باشد.

ص:151

حسن بن هذيل مى گويد: -زمين محصورى از مال حسين بن على (صاحب فخ) را به مبلغ چهل هزار سكه ى طلا فروختم و پولش را باو تحويل دادم. حسين بن اين سكه هاى زرين را در آستانه ى خانه ى خود ميان مستمندان مدينه تقسيم كرد. يك شاهى از اين چهل هزار دينار طلا بخانه ى خود نبرد. او مشت مشت از اين دينارها بمن مى داد و من بر دامن فقراى مدينه مى ريختم. بازهم حسن بن هذيل مى گويد: حسين بن على (صاحب فخ» بمن گفت براى او چهار هزار درهم قرض كنم. بسراغ دوستى از دوستانم رفتم و تقاضايم را ابراز كردم. دوست من بمن گفت: -اكنون دو هزار درهم آماده دارم اين مبلغ را ببر و فردا دو هزار درهم ديگر را تسليم خواهم كرد. من اين دو هزار درهم از آن دوست دريافت كردم و بخدمت حسين ابن على بردم و زير حصيرى كه در مصلاى او پهن بود پنهانش كردم. فردا كه دوست من دو هزار درهم ديگر را تحويل دادم برداشتم و بسراغ همان حصير رفتم كه زيرش پنهان كنم.

ص:152

وقتى حصير را برگردانيدم يك شاهى از دو هزار درهم ديروزى در آنجا نبود. گفتم: -يا ابن رسول اللّه، دو هزار درهم چه شده؟ فرمود: -از آن پول نپرس. من دست برنداشتم. اصرار كردم. فرمود: مردى زرد روى از اهل مدينه دنبال من راه مى آمد. از حاجتش پرسيدم. گفت: -حاجتى ندارم. فقط خواستم شما را تنها نگذارم. من اين دو هزار درهم را به آن مرد زرد روى بخشيدم ولى افسوس كه در اين بخشش ثوابى نبرده ام. چون پروردگار متعال در كلام كريم مى فرمايد: لَنْ تَنالُوا اَلْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ هرگز بنيكويى نخواهيد رسيد مگر آنكه از آنچه دوست مى داريد ببخشيد. من حسن اين دو هزار درهم را دوست نمى داشتم. چون اين پولها محبوب من نبود از بخشش آن اجر و ثوابى

ص:153

توقع ندارم. يحيى بن سليمان مى گويد: حسين بن على (صاحب فخ) دو طاقه پيراهن خريد. يكى را خودش پوشيد و ديگرى را به خدمتگزارش ابو حمزه پوشانيد. داشت به مسجد مى رفت، مستمندى راه را بر او گرفت و از او كمك خواست. حسين بن على بخدمتگزارش گفت: -ابو حمزه! پيراهنت را بده باين مرد. (ابو حمزه تعريف مى كند) گفتم: -من چه طورى با تن برهنه بمسجد بروم. حسين بن على اصرار كرد. بالاخره پيراهنش را كند و به بسائل داد. هنگامى كه حسين بخانه اش برگشت بى درنگ پيراهن خود را از تن خود درآورد و بسائل گفت: -حالا پيراهن ابو حمزه را باو برگردان و اين جامه را كه مال من است بپوش. من از نو ببازار رفتم و دو طاقه ى ديگر پيراهن به دو دينار

ص:154

طلا خريدم. هنگامى كه بخدمتش آوردم قيمتش را پرسيد: گفتم: -دو دينار. دستور داد آن گدا را بحضورش بياورند تا از اين پيراهن كه فاخرتر و گران قيمت تر است باو بدهد. گفتم: -يا ابن رسول اللّه اگر من اين پيراهن را به آن گدا وا بگذارم زنم سه طلاقه باشد. وقتى كه ديد من قسم خورده ام فرمود: -حالا ديگر نمى خواهد دنبال آن گدا برويد. مرد مسكينى بخدمت حسين بن على «صاحب فخ» آمد حسين باو فرمود: -من اكنون از مال دنيا يك شاهى در دست ندارم اما تو هم نوميد از اينجا مرو. بنشين چند دقيقه ى ديگر برادرم حسن به اينجا خواهد آمد تا احوال مرا بپرسد. وقتى كه او آمد تو الاغ او را بردار و ببر. مرد مسكين سر جاى خود ماند.

ص:155

در اين هنگام حسن بن على از راه رسيد. اين حسن از هر دو چشم نابينا بود. از الاغش پياده شد و غلام او دستش را گرفت و بخدمت برادرش رسانيد. وقتى حسن به گفتگو نشست حسين آن مرد فقير را با اشاره از جايش جنبانيد: -پا شو بر الاغ بنشين و برو. مردك كه بسراغ الاغ رفت غلام حسن بن على از تسليم الاغ امتناع كرد. حسين بن على دوباره به غلام برادرش اشاره كرد كه بگذار سوار شود. بالاخره مرد سائل الاغ را برداشت و رفت. ساعت ديگر كه حسن بن على بعزم بازگشت از جا برخاست و غلامش را صدا زد و گفت: -الاغم را آماده كن. غلام گفت: -قربانت شوم برادر تو اين چهارپا را در اختيار يك مرد فقير گذاشت. -حسن بن على رويش را بطرف برادرش برگردانيد و گفت: -عاريه اش دادى قربان تو شوم يا بخشيديش؟

ص:156

ولى پيش از آنكه برادرش توضيح بدهد خودش گفت: -من مى دانم خصلت تو عاريه دادن نيست حتما بخشيدى. و بعد غلامش را صدا كرد: -بيا دستم را بگير پياده برويم. حسين بن على «صاحب فخ» سخت مقروض بود. به طلبكارانش گفت: -مرا به بغداد برسانيد تا از خليفه مهدى براى شما پول در بياورم. با طلبكارانش از مدينه به بغداد آمدند. در آستان قصر حمراى منصور به دربان گفت: -برو امير المؤمنين را آگاه كن كه پسر عم «نبيعى» او بر در كاخ ايستاده است. تا اين خبر به گوش مهدى رسيد گفت: -واى بر شما هرچه زودتر او را بحضور من هدايت كند. حسين همچنان بر شتر سوار بود كه به صحن حياط رسيد. در وسط حياط از مركبش پياده شد. مهدى از دور به او سلام داد و بعد به آغوشش كشيد و او در كنار خود بر مسند خويش نشانيد و بعد از خاندان و خويشاوندانش پرس وجو

ص:157

كرد و آن وقت گفت: -چه شده كه از من سراغ گرفته اى حسين بن على چنين جواب داد. -سخت مقروض شده ام. تا آنجا كه ديگر هيچ كس بمن حتى يك درهم قرض نمى دهد. -پس چرا نمى نوشتى؟ حسين فرمود: -مى خواستم از امير المؤمنين ديدارى تازه كنم. مهدى دست بهم كوفت و فرياد كشيد: -دينار و درهم بياوريد. يك بدره دينار. يك بدره درهم. يك بدره دينار. يك بدره درهم. تا آنجا كه ده بدره دينار و ده بدره درهم بحضورش گذاشتند. از نو فرمان داد: -ده طاقه پيراهن هم بياوريد ده طاقه پيراهن را هم آوردند. اين همه به حسين بن على عطا كرد. حسين عطاياى مهدى را از دار الخلافه بخانه اى كه مسكنش بود برد و در آنجا طلبكارانش را بحضور خواست. يك يك را پيش مى طلبيد و مى گفت: -شما از من چقدر مى خواهيد؟

ص:158

مبلغى را بر زبان مى آورد. حسين بن على آن مبلغ را بعلاوه مشتى از درهم و مشتى از دينار هم به او مى پرداخت و مى فرمود: -اين هم جايزه ى شما. جز اندكى از آن همه دينار و درهم برايش باقى نماند. از بغداد بسوى مدينه باز مى گشت. به كوفه رسيد. در آنجا توى «قصر ابن هبيره» در كاروانسرائى منزل كرد. به صاحب كاروانسرا گفته شد كه اين مرد يكتن از فرزندان رسول اللّه است. حسين بن على به غلامش گفت: -از عطاياى خليفه چى مانده؟ غلام جواب داد. -مبلغى اندك با اين راه دور و دراز كه در پيش داريم. فرمود: -آن مبلغ را هرچه هست به صاحب اين كاروانسرا تسليم كنيد. مردى به خدمت حسين بن على رسيد. مرد مسكينى بود ولى حسين هم از مال دنيا تهى دست بود.

ص:159

فرمود: -بنشين تا من بحال تو بينديشم. و بعد به خدمتكارش فرمود: -لباسهاى مرا بياوريد تا اين مرد ببرد بشويد. هرچه لباس از او در خانه بود همه را ريختند جلوى اين مرد فقير. آهسته به آن مرد گفت: اين جامه ها را بردار ببر. حسن بن هذيل مى گويد: همراه ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى از بغداد باز مى گشتيم. وى در بغداد زمين خود را به نه هزار دينار طلا فروخت. پولها را برداشتيم و در حال بازگشت به «سوق اسد» رسيديم. براى ما در كاروانسرا بساطى پهن كردند و فرشى انداختند. در اين هنگام مردى از راه رسيد. با او يك سبد هم بود. سلام كرد و تقاضا كرد اين سبد را از او بپذيريم. ابو عبد الحسين بمن فرمود: -به غلام بگو اين سبد را از دست مردك بگيرد. و بعد از خود آن مرد پرسيد:

ص:160

-توى اين سبد چيست. -من كارم اينست. وقتى كه شخصيت شريف و فاخرى از اين راه مى گذرد برايش غذاى گوارائى تهيه مى بينيم و تقديمش مى كنم. ابو عبد اللّه فرمود: -بسيار خوب. ما اين هديه را قبول كرديم. و شما مى توانيد ساعت ديگر كه اين سبد خالى شده به اينجا باز گرديد و ظرفتان را ببريد. هنوز اين مرد از كنار ما نگذشته بود كه مستمند ديگرى از راه فرا رسيد و گفت: -از آنچه خدا بشما داده بما نيز سهمى بدهيد. حسين بن على بى آنكه به محتويات سبد سركشى كند گفت: سبد را بهمين مرد ببخشيد. و بعد به اين مرد سائل فرمود: -سبد خالى را به ما برگردان آن وقت بسوى من نگريست و گفت: -وقتى اين گدا سبد خالى را باز آورد پنجاه دينار طلا به او عطا كند و به آن مرد كه سبد طعام را به ما هديه كرده صد دينار طلا بپردازيد. من بنام دلسوزى گفتم:

ص:161

-قربان تو گردم اين چه بناست كه گذاشته اى. براى اين گدا غذاى همين سبد كافى است و حق آن كس هم كه سبد را براى براى ما آورده دو دينار بيش نيست. پنجاه دينار طلا به اين گدا و صد دينار طلا به آن مرد دادن نقدينه ى ما را بپايان خواهد رسانيد. شما اين زمين را فروخته ايد كه دين مردم را بپردازيد. ابو عبد اللّه الحسين فرمود: -اى حسن. ما خدائى داريم كه قيمت نيكوكارى ها را مى شناسد. بحرف من گوش كن. به مرد گدا پنجاه دينار و به صاحب سبد صد دينار بپرداز. قسم به خدائى كه جان من در قدرت اوست مى ترسم- دهش هاى من بدرگاهش قبول نشود زيرا در چشم من طلا و نقره و خاك برابرند.

سخنى از مقتل حسين بن على

چنين گفته اند. بر سرير خلافت موسى بن هارون «ملقب به هادى» قرار داشت. از طرف او اسحاق بن عيسى هاشمى فرماندار مدينه بود. اسحاق هم بجاى خود مردى از آل عمر بن خطاب را نشانيده بود كه نامش عبد العزيز بن عبد اللّه بود. اين مرد «عمرى» با آل ابى طالب دشمنى و كينه اى شديد داشت.

ص:162

بر طالبين سخت مى گرفت و در سخت گيرى خود افراط مى كرد. همه روزه فرمان مى داد كه آل ابو طالب بحضورش برسند. او خود در مقصوره ى مسجد مى نشست و فرزندان ابو طالب را در برابر خود سان مى ديد و بدين حركت شنيع نسبت به آنان تحقير و توهين روا مى داشت. هريك از آل ابو طالب ضمانت ديگرى را بعهده داشت تا اگر براى سان حضور نيافت ضامنش در اختيار حكومت باشد. ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى ضمانت يحيى بن عبد اللّه حسنى را قبول كرده بود. در همين ايام كه حجاج بخاطر مناسك حج راه مكه به پيش داشتند هفتاد مرد از پيروان مذهب شيعه به مدينه آمده بود و در بقيع مهمان «ابن افلج» شده بودند. اين قوم با حسين بن على محرمانه ديدارى تازه كرده بودند. گزارش اين ملاقات به گوش والى مدينه «همين عبد العزيز عمرى» رسيد و سخت برآشفت زيرا اين ملاقات را خلاف مقتضيات حكومت خود شمرده بود. اين مرد عقب بهانه مى گشت كه بنى هاشم و مخصوصا آل ابى طالب را در چشم مردم كوچك سازد.

ص:163

چندى پيش از اين مؤاخذه ى سياسى حسن بن محمد حسنى و ابن جندب شاعر معروف و مردى از بردگان آزادشده ى خاندان عمرو بن خطاب را كه دور هم نشسته بودند باتهام شراب خوارى توقيف كرده و حتى تازيانه شان زده بود. به حسن بن محمد هشتاد تازيانه و به ابن جندب شاعر پانزده تازيانه و به آن برده آل خطاب هفت تازيانه نواخته بود و مى خواست كه اين سه نفر را با شانه هاى برهنه در بازارهاى مدينه بگرداند و رسوايشان كند اما هاشميه صاحب پرچم سياه كه در دربار بنى عباس نفوذ شديدى داشت بوى پيام داد: -هرگز اجازه ندارى نسبت به بنى هاشم اين گونه تحقيرها را روا دارى. همين پيام وى را از تصميمى كه گرفته بود باز گردانيد. در محيط حكومت يك چنين مرد گروهى از مردم شيعى المذهب در خانه ى «ابن افلج» جمع شده بود و آل ابى طالب متهم بودند كه با اين قوم مراوده و مذاكره دارند. عمرى بر سخت گيرى خود نسبت به طالبين افزود. مرد گمنامى را كه ابو بكر حائك ناميده مى شد بر بنى طالب گماشت و او را مأمور ساخت كه ترتيب سان سادات طالبى را بدهد.

ص:164

آن روز روز جمعه بود. هنگامى كه آل ابى طالب مثل همه روزه در دم مقصوره ى مسجد خودشان را به ابو بكر عرضه كردند ديگر اجازه نداد بخانه هايشان باز گردند. آن قدر نگاهشان داشت كه نوبت به نماز ديگر رسيد. و مردم براى اداى نماز راه مسجد به پيش گرفته بودند. در اين هنگام اجازه شان داد آزاد باشند اما اين آزادى تا اين حدود مقرر شده بود كه بروند وضويشان را تجديد كنند و از نو به مسجد باز گردند. در اين نوبت وقتى آل ابو طالب به مسجد باز گشتند يكباره توقيفشان كرد. پس از نماز عصر بار ديگر دستور داد براى سان آماده شوند. نام يك يك را بر زبان آورد وقتى فرياد زد: -حسن بن محمد بن عبد اللّه. ديد حاضر نيست. رويش را بطرف يحيى بن عبد اللّه و حسين بن على برگردانيد و گفت: -بايد حسن بن محمد را در اينجا حاضر كنيد و گر نه هر دوتايتان

ص:165

را به زندان خواهم فرستاد. و بعد گفت: -ابن حسن بن محمد سه روز است كه نيامده خودش را بمن نشان دهد. يا از مدينه بيرون رفته و يا خودش را پنهان كرده. بايد حاضر شود. بايد بيايد اينجا من ببينمش. يحيى بن عبد اللّه اين اهانت را از آن مردك كه ابو بكر حائك ناميده مى شد تحمل نكرد و دشنامش داد و بعد با خشم از صف جماعت بيرون رفت. ابو بكر حائك كه ديد هدف حمله يحيى قرار گرفته بى درنگ با عمرى تماس گرفت و ماجراى را گزارش داد. عبد العزيز عمرى كه ديد سياستش دارد با شكست برمى خورد دستور داد حسين بن على و يحيى بن عبد اللّه را بحضورش احضار كنند. و بعد لب بر توبيخ و تهديدشان گشود. ابو عبد اللّه حسين بن على خنده كنان بوى گفت: -ابو حفص، شما مردى خشمناك هستيد. عمرى از اين لحن برآشفت و گفت: -مسخره ام مى كنيد. مرا با كينه صدا مى زنيد. مگر من امير

ص:166

مدينه نيستم. حسين بن على جواب داد. -ابو بكر و عمر كه از تو شريف تر بودند با كنيه شهرت داشتند و بدشان نمى آمد كه مردم آنان را «ابو بكر» و «ابو حفص» بنامند. اين چيست كه تو از كنيه خوشت نمى آيد و اصرار مى ورزى كه حتما با لقب «امير» صدايت كنند؟ عمرى فرياد كشيد: -اين لحن اخير شما از لحن نخستينتان درشت تر و زننده تر است. حسين بن على گفت: -هرگز. هرگز. درشت گوئى در شان من نيست. خدا نخواسته كه من چنين باشم. و از خانواده اى نيستم كه به بدگوئى متهم باشند. عمرى همچنان خشمناك بود: -من ترا احضار نكرده ام كه براى اصل و نسب سوا كنى و بعنوان خانواده ى خود بمن افتخار بفروشى. در اين هنگام يحيى بن عبد اللّه غضب كرده گفت: -از ما چه مى خواهى؟ -از شما؟ از شما حسن بن محمد را مى خواهيم بايد او را

ص:167

احضار كنيد. يحيى گفت: -از ما ساخته نيست. او هم انسانى است كه بدلخواه خود ميان انسانهاى ديگر زندگى مى كند. اگر بنابراين است كه ملت مدينه را سان ببينى يك بار هم آل عمر بن خطاب را سان به بين. بهمان ترتيب كه ما را در برابر خود وامى دارى خطابى ها را هم يك بار بازديد كن. اگر همه شان حضور داشتند بتو حق مى دهيم اما اگر حاضرين آنان از حاضرين ما كمتر بود حق را به ما واگذار. عمرى كه از گستاخى يحيى سخت ناراحت شده بود كاملا از كوره در رفت و گفت: -اگر طى اين بيست و چهار ساعت حسن بن محمد را حاضر نسازيد زنم سه طلاقه و غلامانم همه آزاد باد كه او را هزار تازيانه نزنم و خانه اش را ويران نكنم و دوباره قسم خورد: -تا چشم من به حسن بن محمد بيفتد او را خواهم كشت. يحيى بن عبد اللّه با خشم گفت: -زن من هم سه طلاقه باد اگر حسن بن محمد را حاضر نسازم و و در هروقت شب باشد در خانه ى ترا نكوبم و از حضورش آگاهت نكنم. حسين بن على و يحيى بن عبد اللّه هر دو از پيش عبد العزيز عمرى با خشم رفتند حسين رويش را به يحيى برگردانيده و گفت:

ص:168

-اين چه قسم بود كه خورده اى. حالا حسن بن محمد را در كجا به يابيم. يحيى كه همچنان خشمناك بود گفت: -من نام خود را از خاندان رسول اللّه و امير المؤمنين محو مى كنم اگر حسن بن محمد را حاضر نسازم حتى نخواهم خوابيد تا در خانه ى اين عمرى را نكوبم و حسن را نشانش ندهم. ولى در آن حال با شمشير عمرى را خواهم ديد و با همان شمشير كارش را خواهم ساخت. معهذا حسين بن على گفت: -اين كار كار خوبى نيست. نقشه ى ما را بهم خواهد ريخت. -چطور؟ نقشه ى تو بهم مى ريزد؟ ده روز با هم قرار مى گذاريم تو بسوى مكه سفر كن. طى اين مدت ده روز بمكه خواهى رسيد. حسين بن على در اين وقت حسن بن محمد را بسوى خود خواند و گفت: -اى پسر عم! تو كه مى دانى ميان من و اين فاسق عمرى چه گذشته. بهر جا مى خواهى برو. حسن جواب داد: -نه بخدا. بهيچ جا نخواهم رفت بلكه همراه تو خواهم آمد و دست خود را در دست اين مرد خواهم گذاشت. -نه. ترا بهمراهم نمى برم. مى ترسم خونت بر خاك ريخته شود

ص:169

و من نمى توانم رسول اللّه را در روز رستاخيز دشمن خود بيابم. اگر دامنم بخون تو آغشته باشد رسول اكرم دشمن من خواهد بود، تو برو و من خود را فداى تو خواهم ساخت. اميدوارم بدين ترتيب از عذاب جهنم در امان بمانم. نقشه ى انقلاب بدست عمل افتاد. يحيى بن عبد اللّه-سليمان-ادريس برادرانش از عبد اللّه بن حسن- ابراهيم بن اسماعيل «طباطبا» عمر بن حسن حسنى-عبد اللّه بن اسحاق حسنى عبد اللّه بن جعفر حسينى و گروهى ديگر از سادات علوى و دوستانشان كه جمعا بيست و شش نفر شده بودند. بعلاوه ده نفر از حاج كه بخاطر مناسك حج در مدينه بسر مى بردند و گروهى از مردم در خدمت حسين بن على اجتماع كردند. بهنگام سپيده دم بسوى مسجد رفتند شعارشان در اين قيام همچون شعار سادات علوى «احد، احد» بود. عبد اللّه بن حسن معروف به افطس بر گلدسته اى كه بالاى سر رسول اكرم «آنجا كه جنازه ها را مى گذارند» بالا رفت مؤذن را كه داشت اذان صبح مى گفت وادار كرد كلمه ى مقدسه ى: حى على خير العمل را بر زبان بياورد مؤذن ابتدا پافشارى كرد كه امتناع جويد اما وقتى چشمش بشمشير برهنه افتاد تسليم شد! عبد العزيز عمرى كه خود را براى نماز صبح آماده مى ساخت

ص:170

ناگهان صداى مؤذن را به: حى على خير العمل شنيد، دريافت كه علويين قيام كرده اند و محيط محيط خطرناكى شده است. فرياد كشيد: اطعمونى حبتى ماء -درها را ببنديد، بمن آب بدهيد. «على بن ابراهيم در روايتش مى نويسد» : «اولاد عبد العزيز عمرى همچنان در مدينه به «بنى حبتى ما» شهرت دارند.» عبد العزيز عمرى سراسيمه بسمت خانه ى عمر بن خطاب دويد و از آنجا راهى بسمت كوچه ى معروف به «كوچه ى عاصم بن عمر» پيدا كرد و گريخت. وى در اين حال با قبيح ترين حركت و شنيع ترين عملى مى دويد. حسين بن على در مسجد اعظم بر جماعت مردم امامت كرد. نماز صبح در آن روز بدين ترتيب ادا شد. پس از نماز ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى در ميان مردم قيام كرد و گفت: -شما كه از ماجراى ميان من و عبد العزيز عمرى آگاهيد اينك حسن بن محمد كه حاضرش ساختيم. عبد العزيز كجاست او را حاضر سازيد تا بداند من بعهد و قسم خود وفا كرده ام. اگر عمرى حاضر نشود

ص:171

مسلم است گردن من از قيد تعهد آزاد خواهد بود. در ميان سادات آل ابى طالب دو تن از اين جريان خود را بركنار داشته بودند. 1-حسن بن جعفر حسنى كه از ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى خواهش كرد كه او را معاف بدارد. حسين بن على هم خواهش او را پذيرفت. 2-امام موسى بن جعفر صلوات اللّه عليهما نيز با ابو عبد اللّه الحسين در مسجد ديدار كرد و بالاى سرش خم شد و فرمود دوست مى دارم. مرا از اين جريان بركنار دارى. حسين بن على پس از يك مكث طولانى گفت: -اطاعت مى كنم. موسى بن جعفر «در روايت ديگر» باو فرمود: -اين قوم ترا تنها خواهند گذاشت. زيرا جمعى فاسق و فاجر بيش نيستند كه بدروغ و ريا ايمان از خود نشان مى دهند. و در نهان نفاق و شرك مى ورزند. إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ بالاخره بقتل خواهى رسيد. من از خدا در برابر اين مصيبت عظمى اجر جزيل مسئلت مى دارم. حسن بن على پس از نماز بر منبر برآمد و ابتدا به حمد و ثناى الهى

ص:172

گشود و سپس فرمود: -من پسر رسول اللّه هستم و در حرم رسول اللّه بر منبر رسول اللّه نشسته ام و شما را به سنت رسول اللّه دعوت مى كنم. -شما اى مردم مسلمان آثار نبى اكرم را در چوب و سنگ مجوئيد شما حقيقت بين و حقيقت جو باشيد. اگر رسول اكرم را محترم مى شماريد ذريت او را دريابيد. «راوى اين حديث كه خود در مسجد اعظم حضور داشته مى گويد» در اين هنگام من بسيار آهسته. آن چنان كه گوئى در ضمير خود مى گذرانم گفتم: -اى داد بيداد. اين مرد با خود چه مى كند و براى خود چه درد سرى بوجود مى آورد. ناگهان يك زن از زنان مدينه بر سرم داد زد: -خاموش. واى بر تو. نسبت بفرزند رسول اللّه چنين مى گوئى گفتم: -خدا رحمتت كناد. من اين سخن را بنام دلسوزى بر زبان رانده ام بخدا درباره ى او بد نينديشيده ام. در اين وقت خالد بربرى كه فرمانده نيروى مسلح مدينه بود با يك ستون مجهز از سربازان خود به مسجد حمله آورد. وى از آن در كه معروف به «باب جبرئيل» است خواست حمله ى

ص:173

خود را آغاز كند. مى ديدم كه يحيى بن عبد اللّه با شمشير برهنه جلويش را گرفت و بى دريغ شمشير خود را بر سر خالد فرود آورد. ضربت اين شمشير سر خالد بربرى را تا سينه شكافت. از مركب خود بر خاك فروغلطيد. وقتى خالد به قتل رسيد مردم مسجد سربازانش يورش بردند و يكباره همه را پراكنده و پريشان ساختند. در اين سال از طرف موسى هادى خليفه وقت مردى بنام «مبارك تركى» بنام «امير الحاج مأمور بود مراسم حج را اداره كند. مبارك در اين گيرودار بمدينه رسيد. وقتى كه شنيد ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى در مدينه قيام كرده خودش را كنار كشيد. و محرمانه به ابو عبد اللّه پيام داد: -من نمى خواهم با شما در آويزم و از طرفى نمى خواهم بى طرف بمانم. خوبست امشب كه ما در بيرون شهر خرگاه زده ايم جمعى از سربازان خود را بنام شبيخون بر سر ما بريزى «هرچند عده شان ده نفر باشد» همين كافيست: ما خواهيم گريخت و اين مسئله بى دردسر حل خواهد شد. ابو عبد اللّه الحسين هم ده نفر از اصحاب خود را بسوى اردوى مبارك تركى فرستاد. اما بآنها خاطرنشان ساخت كه اين شبيخون

ص:174

يك تظاهر سياسى بيش نيست. مبارك هم بنا بقرارى كه داشت از مدينه عنان پيچيد و راه خود را پيش گرفت و با كومك چند نفر راهنما از جاده ى ديگر بمكه رفت. حسين بن على بدين ترتيب مدينه را تسخير كرد و بقصد مكه عزيمت فرمود: حكومت مدينه را بدينار خزاعى سپرد و خود با سيصد مرد مسلح خيمه بيرون زد. موكب ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى با اين سيصد نفر از مدينه به موضعى كه «فخ» ناميده مى شود رسيد. در اينجا سپاه خليفه راه را بر او گرفت. فرماندهى سپاه با موسى بن عيسى هاشمى بود. بيش از همه چيز عباس بن محمد عباسى كه از امراى لشكر هادى بود براى حسين بن على امان فرستاد ولى حسين با منتهاى شدت و رشادت امان او را رد كرد. سليمان بن عباد مى گويد: -وقتى سياه پوشان. سپاه بنى عباس پديدار شدند ابو عبد اللّه حسين بن على مردى از اصحاب خود را بر شترى سوار كرد و فرمود: -هرچه من مى گويم كلمه به كلمه تو با فرياد بگوش اين سپاه برسان.

ص:175

آن مرد خود را آماده كرد. حسين بن على فرمود: -بگو، اى مردم. اى سياه پوشان اينك حسين بن على فرزند رسول اللّه و فرزند على امير المؤمنين است كه پسر عم رسول اكرم است حسين بن على شما را بحكومت قرآن كريم و روش رسول اكرم دعوت مى كند. محمد بن مروان از ارطاة روايت مى كند كه در مراسم بيعت حسين بن على حضور داشتيم. صيغه ى بيعتش بدين تعبير بود. -با شما براساس قرآن كريم و سنت رسول اكرم بيعت مى كنيم در بيعت من مقرر است كه خداوند متعال را بندگى كنيم و از عصيانش بپرهيزيم. من شما را بسوى برگزيده اى از آل محمد صلّى اللّه عليه و آله مى خوانم. و تعهد مى كنم آن كس كه امام شد «هركه باشد» كتاب خدا و سنت رسول خدا را رعايت فرمايد. مقرر مى دارم تا آن لحظه كه امام شما سر از طاعت خدا نه پيچد در ميان امت مطاع باشد و اگر جانب عصيان را گرفت و از حدود بندگى تجاوز كرد ديگر ميان ما قول و قرارى موجود نباشد. ما با شما بيعت مى كنيم كه با رعيت براساس عدل و انصاف رفتار كنيم و عطايا را بالسويه بپردازيم.

ص:176

و از شما مى خواهم كه همه جا و هميشه با ما باشيد و بر ضد دشمنان ما بجنگيد و تا آنجا كه ما با شما وفا داريم شما هم با ما وفادار باشيد و اگر از ما انحراف ديده ايد بيعت ما طبعا از گردن شما گشوده خواهد بود. اسحاق بن ابراهيم مى گويد: از حسين بن على در «بطن مر» شنيدم. آن شب شب جمعه بود و ما با هم بوديم. عبيد بن يقطين و مفضل و صيف با هفتاد سوار با ما روبرو شده بودند. ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى بر الاغ ادريس بن عبد اللّه سوار بود و مى گفت: -اى مردم عراق، جهاد با دشمنان موهبتى است كه پيروزيش افتخار و شكستش بهشت است. مسلم است آن عمل كه يكى از دو طرفش بهشت باشد شريف خواهد بود. بخدا اى مردم عراق اگر با من جز من كسى نماند با شما در در مى افتم تا سرانجام باسلاف خود ملحق شوم. سپاه موسى هادى تحت فرماندهى موسى بن عيسى هاشمى و عباس بن محمد و جعفر و محمد فرزندان سليمان و مبارك تركى و مناره و حسن حاجب و حسين بن يقطين در برابر ابو عبد اللّه الحسين حسنى

ص:177

صف كشيدند. روز هشتم ماه ذى الحجه بود كه معروف به روز «ترويه» است. سپيده ى صبح تازه از افق دميده بود. وقت نماز صبح بود. موسى بن عيسى فرمان داد كه صفوف سپاه سازمان نظامى گيرند. محمد بن سليمان را بر ميمنه گماشت و سليمان بن ابى جعفر امير ميسره شد. عباس بن محمد بر قلب سپاه فرماندهى يافت. موسى بن عيسى ابتدا بجنگ كرد. فرمان حمله داد. در نخستين حمله اصحاب حسين بن على از جا كنده شدند و بسمت دره پائين رفتند، محمد بن سليمان از پشت سر حمله آورد و بدنبال آنان تاخت. در اين واقعه كه موسى بن عيسى از جلو و محمد بن سليمان از پشت سر اصحاب حسين بن على را ميان گرفته بودند همراهان حسين بن على سخت آسيب ديدند. بيشترشان بقتل رسيدند. سياه پوشان، پيروان بنى عباس فرياد مى كشيدند: يا حسين لك الامان ولى حسن بن على گفت:

ص:178

-من امان نمى خواهم و پشت سر هم حمله مى كرد. سليمان بن عبد اللّه حسنى و عبد اللّه بن اسحاق حسنى كه همراه حسين بودند هر دو بقتل رسيدند. تيرى از سپاه عباسيان بر چشم حسن بن محمد نشست. او بى آنكه تير را از چشمش در بياورد بجنگ ادامه مى داد. و با منتهاى شدت و حدت مى جنگيد. محمد بن سليمان فرياد كشيد: -پسر دائى. از مرگ پرهيز كن ما بتو امان مى دهيم. حسن گفت: -هرچند شما را امانى نيست اما من قبول مى كنم. بعد شمشيرش را شكست و تسليم شد. عباس بن محمد بر سر پسرش عبيد اللّه فرياد كشيد: -اگر او را نكشى خدا ترا بكشد. آيا پس از نه زخم كه از او برداشتى بازهم انتظار مودت دارى؟ موسى بن عيسى امير سپاه گفت: -آرى بخدا، او را بكشيد، شتاب كنيد. عبيد اللّه بن عباس با نيزه اى كه در دست داشت زخمى بر او وارد ساخت و عباس بن محمد پيش رفت و گردنش را هم زد. در اين وقت محمد بن سليمان سر رسيد و گفت: -من پسر دائى خودم را امان دادم. شما او را پس از امان كشته ايد

ص:179

و دست بشمشير برد. بيم آن رفت كه جنگ داخلى ميان سپاهيان بنى عباس در گيرد ديگران پيش آمدند و گفتند: -آرام باش اى محمد! ما يك تن از مردم قبيله ى خود را بتو تسليم مى كنيم، عوض پسر دائى خود گردنش را بزن. احمد بن حارث در روايت خود مى گويد: -آن كس كه سر حسن بن محمد را از بدن جدا كرد موسى بن عيسى هاشمى بود. گفته اند كه حماد تركى از سربازان سپاه هادى در واقعه ى فخ بود. گفته بود اين حسين بن على را نشانم بدهيد. نشانش دادند. كمانش را بزه كرد و او را نشانه كرد، با يك تير از اسب او را فروانداخت. محمد بن سليمان در برابر اين خدمت بوى صد هزار درهم و صد قواره پيراهن بخشيد. گفته اند كه موسى هادى «خليفه» مبارك تركى را مورد غضب خود قرار داد.

ص:180

باين گناه كه در مدينه از شبيخون اصحاب حسين بن على شكست خورد. قسم خورد كه مبارك را متصدى اصطبل هاى سلطنتى قرار دهد و كار مهترهاى طويله را باو واگذارد. و همچنين بر موسى بن عيسى بجرم اينكه حسن بن محمد را كشته و اموالش را ضبط كرده خشمگين شد. نوشته اند كه موسى هادى «خليفه» مى گفت: -اگر چشمم به فاطمه خواهر حسين بن على حسنى بيفتد او را جلوى شيرها خواهم انداخت اما چشم او هرگز فاطمه را نديد زيرا چشم خودش بسيار زود از ديدار جهان فروبسته شد. گفته اند: -ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى در ميدان فخ به گوشه اى رفت و چيزى در دل خاك دفن كرد. گمان بردند كه اين «چيز» متاعى بها دار از جنس جواهر است اما پس از قتل او وقتى آن گوشه ميدان را كاوش كردند ديدند پاره اى از بدن خود او بود كه با دست او در خاك دفن شد. ابو العرجاء، جمال مى گويد: موسى بن عيسى هاشمى مرا احضار كرد و گفت:

ص:181

-شترهاى خود را آماده ساز. من صد شتر داشتم، آماده شان ساختم. موسى بن عيسى دستور داد بر گردن اين شترها مهر زدند و نشان- شان كردند. بمن گفت: -اگر از سر اين شترها يك مو كم شود گردنت را خواهم زد. و بعد بسمت «فخ» بسيج كرد. من بمناسبت شترهاى خودم همراه او بودم. وقتى به بستان بنى عامر رسيديم در آنجا خيمه و خرگاه زد و آنگاه بمن گفت: برو از اردوى حسين بن على بازديد كن. هرچه ديدى براى من تعريف كن. بسوى آن اردو روآوردم. بخدا در آن صحرا كه ابو عبد اللّه حسين حسنى اردو داشت نه خيمه و نه سايبانى، هيچ نديدم، فقط گروهى را ديدم كه نماز مى خواندند ذكر خدا مى كردند. يا بتلاوت قرآن كريم سرگرم بودند. البتّه جمعى هم داشتند شمشير خود را براى نبرد صيقل مى زدند. بسمت اردوى موسى برگشتم و آنچه ديدم برايش تعريف كردم گفتم بعقيده ى من اين قوم پيروز خواهند شد. موسى بن عيسى با لحن بسيار وقيحى گفت:

ص:182

-چطور! اى ولدزنا! از نماز و نياز آنان حكايت ها گفتم. موسى هاشمى به گريه در آمد. آن چنان گريه كرد كه گمان بردم از جنگ با ابو عبد اللّه الحسين باز خواهد گشت. ولى وقتى اندكى آرام گرفت گفت: -بخدا اين طايفه در درگاه خدا از ما كريم تر و عزيزترند. اين طايفه بخلافت و امامت مردم از ما سزاوارترند ولى اشكال در اينجاست كه سياست حق و ناحق نمى شناسد. الملك عقيم. سياست با هيچ كس خويشاوند نيست. و بعد گفت: -بخدا صاحب قبر «يعنى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله» اگر سر از خاك بردارد و با ما بر سر خلافت نزاع كند پاسخى جز شمشير نخواهد داشت. در اين هنگام به غلام خود گفت: -زود باش طبل جنگ را بنواز. موسى بن عيسى هاشمى پس از قتل ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى به مدينه در آمد و در دارالاماره اقامت گرفت. او با عباس بن محمد بر سرير حكومت نشسته بودند و در پيرامونشان

ص:183

گروهى از آل هاشم حضور داشتند. در اين وقت سربازان او سرهاى شهداى فخ را به پيشگاهش تقديم كردند. از فرزندان ابو طالب، حسينى و حسنى عده اى حاضر بودند. از هيچ كس صدا در نمى آمد. موسى بن عيسى اشاره به سرى كه در پيش پايش روى سپر قرار داشت كرد و گفت: -اين سر حسين بن على است. هيچ كس سخنى نگفت فقط موسى بن جعفر فرمود: آرى بخدا مردى بود كه همه شب به نماز مى ايستاد و همه روز روزه مى داشت. اسيران واقعه ى فخ را ببغداد اعزام داشتند. موسى هادى خليفه وقت دستور داد همه را گردن زدند. در ميان اسراى جنگى فخ «عذافر صيرفى» و على بن سابن قلانسى» و مردى از خانواده ى حاجب بن زراره نيز بوده اند. در ميان اسيران فخ مردى از جا برخاست و گفت: -من برده ى آزادشده ى تو هستم يا امير المؤمنين! موسى جواب داد: -آن كدام برده است كه بر ضد من قيام مى كند. «در دست موسى كاردى برهنه بود» -بخدا با همين كارد بند از بند تو جدا خواهم كرد. اما موسى نتوانست اين قسم را وفا كند زيرا در همين لحظه

ص:184

به سكته ى قلبى دچار شد و جابجا بهلاكت رسيد. آن مرد از خطر مرگ به سلامت جست. موسى بن عيسى هاشمى پس از واقعه ى «فخ» در مدينه بار عام داد. مردم مدينه حضور يافتند. موسى دستور داد كه مردم نسبت بآل ابو طالب لب به ناسزا و دشنام بگشايند. همه اطاعت كردند جز يك تن. . . موسى گفت: -آيا كسى مانده كه آل ابى طالب را بناسزا ياد نكند. گفته شد: -اين موسى بن عبد اللّه بن حسن است كه همچنان خاموش است. در اين هنگام موسى بن عبد اللّه پيشتر آمد و در ميان مردم پهلوى سرى بن عبد اللّه كه از نسل حارث بن عبد المطلب بود نشست. موسى بن عبد اللّه در اين هنگام پيراهنى درشت و سنگين در بر داشت و نعلين پايش نيز از پوست شتر بود. خاك آلود و پريشان و غصه دار بود. معهذا بر موسى بن عيسى هاشمى سلام نكرد: سرى بن عبد اللّه به موسى بن عبد اللّه گفت:

ص:185

-بگذار برخيزم و بجاى او با تو حرف بزنم و ضمنا شخصيت او را نيز باو بشناسانم. -نه. مى ترسم ترا بقتل برساند. سرى اصرار كرد. موسى بن عبد اللّه اجازه داد. سرى بن عبد اللّه پا شد و گفت: -اى موسى عبد اللّه. موسى گفت: -هرچه مى خواهيد بگوييد. مى شنويم. سرى بن عبد اللّه هاشمى لب به سخن گشود: -اين جبهه هاى فساد را ديده ايد كه چگونه بر ضد بنى اعمام مهربان و بخشنده اى خود مى گشائيد و چگونه بجاى نيكى بدى مى كنيد شما در برابر اين كفرانها چه مى گوئيد؟ موسى بن عبد اللّه جواب داد: -ما مى گوئيم: بنى عمنا ردوا فضول دمائنا نيم ليلكم أو لا يلمنا اللوائم

اى پسر عموهاى ما اين باقيمانده ى از خون را بما ببخشيد. تا شب شما آرام بسر رسيد و زبان ملامت كنندگان ما را بباد ملامت نگيرد

ص:186

فانا و اياكم و ما كان بيننا كذى الدّين يفضي دينه و هو راغم

و ما و شما و اين حوادث به آن طلبكار مى مانيم كه وام خود را پس مى گيرد و در عين حال خشمناك است. سرى بن عبد اللّه (كه در اين صحنه نقش مخالف را بازى مى كرد) گفت: -بخدا اين فسادها و فتنه ها جز ذلت براى شما نتيجه ى ديگرى نمى بخشد. اگر شما همچون پسر عم خود موسى بن جعفر (عليهما السلام) مى بوديد محترم و مصون مى مانديد. مى بينيد كه موسى بن جعفر حقوق بنى اعمام خود را رعايت مى كند و آنان را بر خود فضيلت و رجحان مى بخشد و آنچه حق او نيست نمى طلبد. موسى بن عبد اللّه در پاسخ گفت: فان الاولى تثنى عليهم تعيبنى اولاك بنو عمى و عمهم ابى

اين قوم را كه تو ثنا گوئى پسران عموى من هستيد. و عمويشان نيز پدر من است فانك ان تمدحهم بمديحه تصدق و ان تمدح اياك تكذب

ص:187

بر اين قوم اگر ثنا گوئى سخن تو راست است و اگر پدر خويش بستائى دروغ گوئى در سايه ى اين صحنه سازى موسى بن عيسى هاشمى را از توهين نسبت بآل ابو طالب باز داشتند و مدينه را آرام ساختند. مدائنى مى گويد: از خاندان ابو طالب اين عده همراه با ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى بر ضد موسى بن مهدى عباسى در فخ نهضت كرده بودند: 1-يحيى بن عبد اللّه 2-سليمان بن عبد اللّه 3-ادريس بن عبد اللّه 4-على بن ابراهيم 5-ابراهيم بن اسماعيل ملقب به «طباطبا» 6-حسن بن محمد 7-عبد اللّه بن اسحاق حسينى 8-عمر بن اسحاق حسينى. 9-عبد اللّه بن اسحاق حسنى. سعيد بن خيثم مى گويد:

ص:188

-من و على بن هشام و يحيى بن على نيز از همراهان حسين ابن على بوده ايم. على بن احمد بانى مى گويد: محمد بن ابراهيم كه از پيروان ابو السرايا بود با عامر بن كثير صحبت مى كرد. طى صحبت باو گفت: -آيا تو هم با حسين بن على در فخ همكارى داشته اى؟ جواب داد: -آرى، من از اصحاب او بودم. ابراهيم بن اسحاق قطان مى گويد: حسين بن على و يحيى بن عبد اللّه هر دو حديث مى كرده اند كه ما پيش از نهضت خود بر ضد موسى بن مهدى خليفه ى عباسى با اهل بيت خود مشورت كرديم. امام موسى بن جعفر صلوات اللّه عليهما بما فرمان داد بر ضد هادى قيام كنيم. نصر حفاف هم از اصحاب حسين بن على بود.

ص:189

مى گويد: در واقعه ى فخ بازوى من زخم دردناكى برداشته بود گوشت و استخوان مر آن ضربه ى فجيع دريده بود. همه شب از شدت درد مى ناليدم و در عين حال سعى مى كردم آهسته بنالم زيرا مى ترسيدم دستگيرم كنند و گردنم را بزنند. بالاخره در دل شب خوابم برد. رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را در روياروى خود ديدم ببالين من آمد و با دست خود استخوان و گوشتم را بهم التيام داد و سپيده دم كه بيدار شدم بازوى من مطلقا درد نمى كرد. چنانكه گوئى آسيبى اصلا نديده است. يك تن از غلامان محمد بن سليمان روايت مى كند كه محمد بن سليمان وقتى داشت مى مرد هرچه باو كلمه ى طيبه ى لا اله الا اللّه را تلقين مى كردند او يك بند اين شعر را تكرار مى كرد: الا ليت امى لم تلدنى و لم اكن

لقيت حسينا يوم فخ و لا الحسن

اى كاش مادرم مرا نمى زائيد. و من حسين بن على و حسن بن محمد را در روز «فخ» نمى ديدم. آن قدر اين شعر را تكرار كرد تا جان داد،

ص:190

از شعراى وقت عيسى بن عبد اللّه علوى و شاعر گمنام ديگرى حسين ابن على بن حسن مثلث را رثا گفته اند [1]

ص:191

عهد هارون

يحيى بن عبد اللّه

او برادر محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه بن حسن است. نام مادرش قريبه بود. اين قريبه برادرزاده ى هند بنت ابى عبيده بود كه نخستين همسر عبد اللّه بن حسن و مادر محمد و ابراهيم و موسى است. يحيى بن عبد اللّه مردى پاكدين و مهذب و شريف و در ميان خانواده ى خود ممتاز و برجسته بود. از آن عيب ها كه گروهى هاشمى نسب را آلوده مى داشت اين مرد مبرا و بركنار بود. وى از روات حديث است اما احاديثش بيشتر از امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد صادق صلوات اللّه عليهما روايت مى شود. بعلاوه از پدر و برادرش محمد و از ابان بن ثعلب هم احاديثى

ص:192

روايت كرده است. محول بن ابراهيم و بكار بن زياد و يحيى بن مساور و عمرو بن حماد از وى روايت حديث كرده اند. وى از اوصياى امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد شمرده مى شود. اوصياى ديگر امام صادق حميده مادر مادر موسى بن جعفر و يك كنيز كه از امام فرزند داشت بوده اند. وى وكيل و ولى كودكان صغير امام صادق بود (1) يحيى عبد اللّه حسن مى گفت: امام جعفر بن محمد بمن و پسرش موسى و همسرش موسى و كنيزش وصيت كرد. آيا كداميك از ما چهار نفر وصى او هستيم معلوم نيست. عبد الرحمن كثير مى گويد: يحيى بن عبد اللّه حسنى بر دامن ابو عبد اللّه جعفر صادق تربيت يافته بود. يحيى از امام صادق بنام «حبيب» ياد مى كرد و وقتى مى خواست از قول امام حديثى روايت كند مى گفت: حدثنى حبيبى جعفر بن محمد اسماعيل بن موسى فزارى مى گويد: يحيى بن عبد اللّه را ديده ام كه بر انس بن مالك امام مذهب مالكى وارد شد.

ص:193

انس باحترام يحيى از جايش برخاست و او را در كنار خود نشانيد. بعلاوه او را در جاهاى ديگر نيز ديده ام در كوچه، در بازار، در راه مكه مردى كوتاه قامت و زيبا روى بود. نور نبوت بر چهره اش مى درخشيد. رضوان اللّه عليه و رحمته. سختى از كيفيت قتل او ايراد مى كنم. گفته اند. وقتى ماجراى فخ بپايان رسيد يحيى بن عبد اللّه حسنى كه از اصحاب حسين بن على بود و در نهضت فخ شركت داشت تا چندى پوشيده و پنهان بسر مى برد. آواره وطن در شهرها و بيابان ها سرگردان بود. پى گوشه اى مى گشت كه بآنجا پناه ببرد. فضل بن يحيى برمكى از خفاگاهش خبر يافت و باو نوشت كه از آنجا به گيلان سفر كند. و دستور داد كسى نسبت به يحيى تعرض و تجاوزى نياورد. يحيى بن عبد اللّه از هرجا كه بسر مى برد با تركيبى ناشناس راه گيلان را بپيش گرفت.

ص:194

اين جريان به هارون الرشيد گزارش شد. هارون در اين هنگام از سفرى باز مى گشت. اين گزارش را توى راه دريافت داشته بود. از همان جا فضل بن يحيى را بر قسمت شرقى امپراطورى اسلام را فرمانروائى داد و دستور داد كه براى دستگيرى يحيى اقدام كند. ادريس بن زيد مى گويد: مردى بحضور هارون الرشيد بار يافت و گفت: -حادثه ايست، مى خواهم بعرض برسانم. هارون رويش را بسمت هرثمه برگردانيد و گفت: -به بين چه مى گويد. مردك گفت: -نه، من با هرثمه صحبت نخواهم كرد زيرا اين حادثه از اسرار مهم و مربوط بمقام خلافت است. هارون دستور داد اين مرد بنشيند تا بهنگام مقتضى سخن خود را بعرض رساند. وقت ظهر وى را احضار كرد: -چه مى گويى؟ آن مرد گفت. هارون به دو پسرش كه حضور داشتند اشاره كرد.

ص:195

هر دو بيرون رفتند. «خاقان» و «حسن» در خدمتش ماندند. مردك باين دو نفر هم نگاه شبهه ناكى انداخت. هارون دريافت كه اين دو نفر هم نامحرم هستند. آن دو نفر را هم از خود كنار زد و بعد بسوى آن مرد برگشت و گفت: -حالا حرف بزن: مردك گفت: -دستور بدهيد خلوت كنند -آيا امير المؤمنين مرا از مال دنيا بى نياز خواهد ساخت. هارون گفت: -آرى. و در حق تو نيكوئى هاى ديگر هم خواهم كرد. مردك گفت: -من در كاروانسرائى از كاروانسراهاى «حلوان» ناگهان يحيى ابن عبد اللّه را ديده ام. جبه اى پشمينه كه بسيار سطبر بود پوشيده بود. عبايش هم پشمين و درشت بود. گروهى بهمراهش بودند. اما سعى مى كردند از او دورى بگيرند يعنى بدورى تظاهر مى كردند. با اندكى فاصله هرجا كه او پياده مى شد پياده مى شدند و هروقت كه او بعزم سفر بار مى بست آن گروه هم در همان لحظه بار سفر

ص:196

مى بستند. پيدا بود كه همراه او مى روند و از ياران او هستند. همراهان او هركدام يك كاغذ سفيد بدست داشتند و اين نشان مرموزى از همكارى و همفكرى بود كه هركس از اين كاغذها بدست داشت او را بخود مى پذيرفتند. هارون گفت: -او را مى شناسى؟ -آرى يا امير المؤمنين مى شناسمش، اين آشنائى براى من تحقق يافته است. هارون پرسيد: -از شمايلش تعريف كن ببينم. مردك گفت: -چهار شانه، گندمگون، دلپذير، چشمانش قشنگ است، شكمش گنده است، موهاى سرش از دوپهلو ريخته است. هارون تصديق كرد: -خودش است، خودش است. و بعد گفت: -خوب، از او چه شنيده اى؟ چى چى مى گفت آن مرد گفت: -هيچى نشنيده ام بگويد. فقط بهنگام نماز ديدم غلامش يك پيراهن شسته برايش آورد. آن پيراهن پشمينه را از تنش كند.

ص:197

پس از زوال بى مهر نمازى خواند كه گمان كرده ام دارد نماز عصرش را مى خواند. در دو ركعت اول خيلى طول داد اما دو ركعت آخر را باختصار گذرانيد. هارون با اعجاب فراوان گفت: -بر پدرت رحمت، چه خوب شمايل و صفات و حركات اين مرد را در ضمير خود حفظ كرده اى راست گفتى. آن نماز عصرش بود. و اين طايفه وقت نماز عصرشان همان وقت است كه ديده اى. خدا بتو جزاى خير دهاد. از مساعى تو تشكر دارم بگو ببينم چه كسى هستى از چه نژادى؟ مردك گفت: -مردى از طرفداران دولت آل عباسم در مرو بزرگ شده ام و اكنون در مدينة السلام بسر مى برم. هارون الرشيد اندكى فكر كرد و گفت: -طاقت دارى كه كمى شكنجه ببينى؟ مى خواهم امتحانت كنم. -آرى بهر چه كه امير المؤمنين مى پسندد رضا دارم. -پس سر جايت بنشين تا من باز گردم. هارون الرشيد از جايش برخاست و با تاقى كه در پشت سرش قرار داشت و از آنجا هزار سكه ى طلا كه توى كيسه اى بسته بود بدر آورد

ص:198

و روى دامن اين مرد مروى انداخت و گفت: -اين پول را داشته باش تا من به تكليفم برسم. در اين هنگام غلامش را پيش خواند و گفت: -بمسرور بگو بيايد اينجا. مسرور و خاقان هر دو آمدند. هارون گفت: -اين ولد الزنا را بكوبيد. مسرور و خاقان هر دو مردك مروى را بباد سيلى و تو سرى گرفتند بيش و كم صد سيلى به سر و رويش نواختند. آن مرد مروى فهميد كه اين مجازات سياست آميز است. بى سروصدا سيلى مى خورد و راز را ابراز مى كرد. در باريان هارون گمان كرده بودند كه اين مرد به دلخواه هارون سخنى نگفته و اكنون دارد كيفر خطاى خود را مى بيند. اين راز تا سالى كه برامكه سقوط كرده اند مخفى بود. جز شخص هارون هيچ كس نمى دانست آن مرد در حضورش چه گفته و چرا سيلى هاى پياپى خورده است. پس از سقوط برامكه اين راز فاش شد. به سرگذشت يحيى بن عبد اللّه باز گرديم. وقتى فضل بن يحيى برمكى از خفاگاه يحيى بن عبد اللّه آگاه شد و باو نوشت:

ص:199

-خيلى دوست مى دارم ترا ببينم و در عين حال خوشم نمى آيد كه مايه ى آزار و اذيت تو شوم. تكليف اينست كه با فرماندار گيلان مكاتبه كنى. من باو نوشته ام كه در آن سرزمين ترا بپذيرد و بگذارد در آنجا بسر ببرى. يحيى بدستور فضل عمل كرد. بسوى گيلان رخت سفر بست. گروهى از مردم كوفه در اين سفر همراه يحيى بن عبد اللّه به گيلان عزيمت كردند. حسن بن صالح كه پيرو مذهب «زيدى بترى» بود در اين سفر به التزام ركاب يحيى افتخار داشت. زيدى هاى «تبرى» عقيده دارند كه ابو بكر و عمر بر عامه ى امت برترى را دارند و عثمان هم تا شش سال كه از خلافتش گذشته همين برترى داشته منتها پس از شش سال كافر شده و از دين اسلام بدر رفته است. پيروان مذهب «بترى» بر روى چكمه مسح مى كشند. حسن بن صالح چون عقيده اش چنين بود هميشه با يحيى بن عبد اللّه سر خلافت و نفاق داشت. يحيى خودش مى گويد: يك روز مؤذن به اذان پرداخت و من رفتم وضويم را تجديد كنم تا به

ص:200

نماز بايستم. هنگامى كه از وضو برگشتم ديدم حسن بن صالح بجاى من ايستاده و دارد بر جماعت امامت مى كند. من به گوشه اى رفتم و تنها به نماز پرداختم. پس از نماز حسن بن صالح رويش را به مردم برگردانيد و گفت: -اين مرد كه در نماز از ما جدائى مى كند شايسته امامت ما نيست. معقول نيست ما خود را در راه مردى كه مذهب ما را برحق نمى شناسد فدا كنيم. بازهم يحيى بن عبد اللّه مى گويد: -براى من كوزه اى عسل فرستاده بودند. من جمعى را كه در خدمتم نشسته بودند پيش خواندم و با هم دور كوزه ى عسل را گرفتيم. حسن بن صالح از در درآمد و گفت -اين چه روشى است كه پيش گرفته اى. غنيمت جنگى به عموم اصحاب تو تعلق دارد. تو اكنون با جمعى از اصحاب خود نشسته اى و عسل مى خورى. و پاس جمع ديگر را كه حضور ندارند نمى دارى؟ گفتم اين هديه ايست براى خودم فرستاده شده است. اين غنيمت

ص:201

جنگى نيست. -نه. اين طور نيست. من مى دانم اگر زمام امر به مشت تو نيفتد خصلت عدالت را رعايت نخواهد كرد. حسن بن صالح به يحيى بن عبد اللّه از اين گونه اعتراضات بسيار داشت. فضل بن يحيى برمكى از طرف هارون الرشيد والى خراسان بود و مأمور بود كه يحيى بن عبد اللّه را دستگير كند. هارون به فضل نوشته بود كه اگر مى توانى يحيى را بوسيله ى وعده ها و نويدها و بذل و بخشش فراوان بفريب و بدين ترتيب دستگيرش كن. فضل برمكى اقدام كرد و با يحيى به مكاتبه و مراسله پرداخت. يحيى بن عبد اللّه دعوت فضل را پذيرفت زيرا در اصحاب خود آن صميميت و وفا را نيافت كه بتواند بناى نهضتى را پى بريزد. اصحابش با هم و با او اختلاف بسيار داشتند فقط يحيى بن عبد اللّه در شرايطى كه فضل برمكى پيشنهاد كرده بود ايراد گرفت بعلاوه شهودش را هم قبول نكرد. به او نوشت:

ص:202

شرايط تسليم خود را شخصا مقرر مى دارم و نام كسانى كه را بايد گواه اين مصالحه باشند در نامه خود ياد كرد. فضل برمكى نامه ى يحيى را طى گزارشى براى هارون الرشيد فرستاد. هارون هم دستور داد كه به دلخواه يحيى بن عبد اللّه رفتار شود. عبد اللّه بن موسى بن عبد اللّه مى گويد: وقتى عمومى من يحيى بن عبد اللّه از سفر گيلان به بغداد بازگشت ديدمش و گفتمش: -من و تو دير بازيست از حال يكديگر خبر نداريم. بگو ببينم طى اين مدت كه دور بوديم چه ديده اى. عمويم يحيى گفت: -آنچه را كه حى بن اخطب يهودى در شعرش مى گويد مناسب حال من بود. لعمرك ما لام من اخطب نفسه و لكن من لم ينصر اللّه يخذل

بجان تو قسم اين گناه بسر اخطب نيست زيرا آن كس كه از طرف خدا يارى نشود شكست خواهد خورد.

ص:203

فجاهد حتى ابلغ النفس عذرها و قلقل يبغى العز كل مقلقل

تا آنجا كه بيش وجدان خود روسفيد باشد كوشيد و بهر جا كه اميدوار بود در طلب عزت دست برد بسوى سرگذشت يحيى بن عبد اللّه باز كرديم. هنگامى كه از بلاد گيلان بسوى فضل بن يحيى آمد گفت: پروردگارا تو مى دانى كه كار من ترسانيدن دل ستمكاران بود پروردگارا. اگر چه از پيروزى محروم شدم ولى هدفى جز تعظيم و اكرام دين تو نداشتم عمى نيست زيرا در عوض تو نيز آنان را در آنچه از ثواب و حسنات ويژه ى اوليا و احباب تست محروم داشته اى. اين خبر به گوش برمكى رسيد. فضل گفت: -هدفى جز دعا براى خويشتن نداشته. وى در القاى اين كلمات از درگاه خدا براى خود سلامت خواسته و خداوند هم به او عطا فرموده است. فضل برمكى بدستور هارون الرشيد براى يحيى بن عبد اللّه نامه ى امان نوشت و دلخواه يحيى را در شرايط و شهود رعايت كرد.

ص:204

ابن امان نامه در دو نسخه تنظيم شد. يك نسخه را به يحيى بن عبد اللّه داد و نسخه ى ديگر را خودش نگاه داشت. فضل بن يحيى مقدمات سفر بغداد را فراهم ساخت. هودجى تهيه ديده بودند كه در يك طرفش يحيى بن عبد اللّه و در طرف ديگر فضل برمكى نشسته بودند. اين دو نفر عديل يكديگر بودند و با اين ترتيب به بغداد رسيدند. مروان بن ابى حفصه «شاعر در دربار اموى كه به بنى عباس پيوسته بود» دراين باره ى قطعه اى سروده است: و قالوا الطالقان يجن كنزا سيأتينا به الدهر المديل

گفته اند كه در طالقان گنجى نهان است و سرانجام بدست ما خواهد رسيد فاقبل مكديا لهم بيحيى و كنز الطالقان له زميل

اكنون كه روزگار بدريوزگى با يحيى فرا رسيده گنج طالقان را نيز همراه با يحيى براى آنان

ص:205

آورده است. «مقصود شاعر از گنج طالقان فضل برمكى بود. محمد بن اسحاق بغوى مى گويد: ما نيز همراه يحيى بن عبد اللّه سفر مى كرديم، مردى از او پرسيد: -چه شد كه سرزمين ديلم را بر جاهاى ديگر برگزيده اى و از همه جهان به آن سامان سفر كردى. يحيى در جواب گفت: -مردم آن سرزمين يك بار به هواخواهى ما قيام كرده بودند، فكر كردم كه بتوانم بار ديگر آنان را برانگيزانم. يحيى بن عبد اللّه بحضور هارون الرشيد بار يافت. هارون مقدمش را گرامى شمرد و جوائز گرانمايه اى بوى اهدا كرد. دويست هزار سكه ى طلا با خلعت هاى فراوان به سويش فرستاد و همچنان با وى مهر و محبت مى ورزيد اما در عين اين گرمى ها و مهربانى ها پى فرصتى مى گشت كه كار او را بسازد. طى اين جستجو مردى را بنام «فضاله» شناخت كه روزگارى براى يحيى بن عبد اللّه تبليغات سياسى مى كرد. فضاله را بحضور خود طلبيد و وادارش كرد به يحيى نامه اى بنويسد و در آن نامه مژده ى نهضت جديدى را بعرضش برساند.

ص:206

در آن نامه نوشته بودند كه گروهى از امراى بغداد و اصحاب رشيد با او بيعت كرده اند و انتظار دارند كه قيام كنى و كرسى خلافت را از زير پاى هارون فرا كشى. اين نامه را بوسيله ى مردى براى يحيى فرستاد. يحيى بن عبد اللّه بى درنگ گريبان آن مرد را گرفت و با نامه اى كه در دست او بود بحضور يحيى برمكى كشانيد و گفت: -اين مرد نامه اى برايم آورده كه من از ماجراى نامه و فرستنده اش خبرى ندارم. و بعد عين نامه اى را كه خود هارون الرشيد تهيه ديده بود بهارون برگردانيد. هارون الرشيد از اينكه يحيى بن عبد اللّه را آرام و صميمى يافت خوشحال شد و دستور داد «فضاله» را به زندان بيندازند. البتّه فضاله بى گناه بود زيرا هارون خود دستور داده بود اين نامه را براى يحيى بن عبد اللّه بنويسد و باو گفته شد اين مرد بى گناه است. هارون تصديق كرد و معهذا گفت: در عين بى گناهى تا روزى كه من زنده ام فضاله بايد محبوس باشد زيرا مقتضيات سياسى چنين ايجاب مى كند. اين خبر وقتى بگوش فضاله رسيد گفت: -حقيقت اينست كه من بى گناه نيستم و هارون در حق من ظلمى

ص:207

روا نداشته است زيرا ميان من و يحيى بن عبد اللّه عهدى برقرار است كه اگر از طرف من نامه اى باو برسد او آن نامه را نپذيرد. و بى درنگ آورده اند نامه را تحويل مقامات دولتى بدهد چون احتمال مى دادم كه روزى هارون چنين آزمايش را درباره ى يحيى بن عبد اللّه با دست من انجام خواهد داد. گفته اند: -وقتى كه خاطر هارون الرشيد از طرف يحيى بن عبد اللّه آسوده شد اجازه داد كه او براى مناسك حج بمكه سفر كند. اين قولى است كه روايت شده است و در قول ديگر كه از على بن ابراهيم مرويست چنين گفته شد. يحيى بن عبد اللّه از هارون الرشيد اجازه ى حج نخواسته بود بلكه بفضل بن يحيى گفت: اتق اللّه فى دمى و احذر ان يكون محمد صلّى اللّه عليه و آله خصمك غدا از خدا بترس، خون مرا مريز، زنهار كه محمد رسول اللّه در فرداى رستاخيز دشمن تو باشد. فضل بن يحيى كه نگهبان يحيى بن عبد اللّه بود از اين سخن رقت كرده و يحيى را آزاد ساخت جاسوسى كه محرمانه كارهاى فضل برمكى را بهارون الرشيد گزارش مى داد اين جريان را بعرضش رسانيد.

ص:208

نوبتى كه فضل بحضور خليفه رسيد هارون طى صحبت هاى عادى از او پرسيد: -يحيى بن عبد اللّه چه مى كند؟ فضل برمكى در جواب گفت: -در همان جا كه مقرر شده است، تحت نظر من بسر مى برد. هارون قسمش داد: -بجان من راست مى گويى؟ فضل برمكى گفت: -بجان تو يا امير المؤمنين او را آزاد ساخته ام چون قسمم داد و قرابت و رحامت خود را با رسول اكرم شفيع آورد. هارون با تمام متانت سياسى خود گفت: -خود من هم مى خواستم چنين كنم خوب كردى. اما وقتى فضل از حضورش برخاست تا بخانه ى خود باز گردد هارون الرشيد از پشت سر براندازش كرد و گفت: -اگر ترا نكشم خدا مرا بكشد. گفته اند كه گروهى از مردم حجاز هم قسم شده اند كار يحيى بن عبد اللّه را يكسره كنند يعنى امان نامه ى او را از اعتبار بيندازند. اين قوم دور هم نشستند و تبانى كردند و جمعا شهادت دادند كه يحيى بن عبد اللّه علوى عهد خليفه را شكسته و مردم را بسوى خود

ص:209

مى خواند تا از نو قيام كند: اعضاى اين كميته: 1-عبد اللّه بن مصعب زبيرى 2-ابو البخترى وهب بن وهب 3-مردى از بنى زهره 4-مردى از بنى محزوم بوده اند. بحضور هارون الرشيد رسيدند و با زحمت بسيار وادارش كردند كه ضمن سخنان خود يادى از يحيى بن عبد اللّه بياورد. همين كه اسم يحيى بميان آمد اين دسته بر ضد او شهادت دادند. گواهى دادند كه يحيى سر از طاعت امير المؤمنين فروپيچيده است. هارون فرمان داد يحيى را بزندان ببرند. زندانبان يحيى در اين نوبت مسرور كبير حاجب مخصوص خلافت بود. مسرور يحيى بن عبد اللّه را در سرداب زندانى ساخت. هارون الرشيد هرچندى يك بار يحيى را بحضور خود مى طلبيد و با وى گفتگو مى كرد و بعد بزندانش مى فرستاد تا اينكه عمر وى بسر آمد و در همان زندان جان سپرد. در جريان مرگ او سخن باختلاف گفته اند. سليمان بن ابى شيخ گفته:

ص:210

-هارون الرشيد روزى يحيى را بمجلس خود فرا خواند و با او درباره ى آنچه مردم بر ضدش خبر مى دهند سخن مى گفت. يحيى بن عبد اللّه اسنادى كتبى بخليفه نشان مى داد كه حكايت از بى گناهى او مى كرد. اين طومارها يك سرش در دست هارون بود كه مى خواند و سر ديگرش را يحيى بدست داشت. مردى از شخصيت هاى دربارى ناگهان شعرى انشاد كرد كه معنى اش اين بود. «اين بيچاره كه در دست تو اسير است چگونه مى تواند بر ضد تو برخيزد. هارون خشمناك شد و گفت: -بر ضد من بنفع يحيى سخن مى گوئى؟ آن مرد كه از گفتارش پشيمان شده بود معذرت خواست: -نه يا امير المؤمنين. فقط شعرى بخاطرم رسيدم و انشادش كرده ام. تشبيه ساده اى بيش نبوده است. يحيى رويش را از آن مرد بسمت يحيى برگردانيد و گفت: -از همه چيز گذشته بگو ببينم يحيى! تو زيباروترى يا من؟ يحيى گفت: -مسلم است كه تو خوشگل ترى يا امير المؤمنين رنگ تو درخشان تر و سيماى تو وجيه تر است. -بگو ببينم سخاوت تو بيشتر است يا سخاوت من؟

ص:211

-چه حرفها مى زنى يا امير المؤمنين. من چه دارم كه جواد و سخاوتمند باشم ثروت روى زمين بدست تو مى رسد و با دست بخشنده ى تو خرج مى شود. من كه از عهده ى معيشت سالانه ى خود نمى توانم برآيم چگونه مى توانم سخاوتمند باشم. هارون روى سخن را برگردانيد و گفت: -قرابت تو با رسول اكرم قوى تر است يا قرابت من. كداميك از ما دو نفر به رسول اكرم نزديك تريم؟ در اينجا يحيى بن عبد اللّه از هارون خواهش كرد كه اين سؤال را بى جواب بگذارد. ولى هارون گفت: -تمام زنهاى من مطلقه باشند. هرچه غلام و كنيز دارم همه آزاد باشند اگر دست از تو بردارم. بايد باين سؤال هم پاسخ گوئى. يحيى بن عبد اللّه گفت: -اگر رسول اكرم زنده شود و از تو دخترت را بخواهد آيا او را بدامادى خويش خواهى پذيرفت يا امير المؤمنين. هارون جواب داد: -البتّه. يحيى گفت: -اما اگر از من دخترم را بخواهد. . . آيا مى توانم دخترم را بعقدش در بياورم؟

ص:212

هارون گفت: -نه. -همين جواب سؤال تست. هارون الرشيد خشمناك شد و از جايش برخاست. فضل بن ربيع مى گويد: -رضا مى دادم كه اين گفتگو را با هرچه در دست دارم بخرم و نگذارم از ميان ما قطع شود. و بعد يحيى بن عبد اللّه را بزندانش باز گردانيدند. روز ديگر يحيى را بمجلس هارون بردند. هارون الرشيد ميان او عبد اللّه بن مصعب زبيرى مناظره و مجادله اى برقرار كرد. عبد اللّه بن مصعب در آن محفل اقرار كرد كه يحيى بن زيد وى را ببيعت خود فرا خواند و مى خواست بر ضد دستگاه خلافت قيام كند. يحيى بن عبد اللّه بسخن درآمد: -يا امير المؤمنين. آيا اين مرد را محرم خود مى شمارى و سخنانش را بر ضد من راست مى پندارى. اين مرد از نسل عبد اللّه بن زبير است. همان عبد اللّه زبير كه جد تو عبد اللّه بن عباس را با فرزندانش در دل دره هاى مكه زندانى ساخت و بعد آتش برافروخت و مى خواست خاندان ترا در آن آتش زنده زنده خاكستر كند تا اينكه ابو عبد اللّه جدلى يار

ص:213

وفادار على بن ابى طالب از كوفه رسيد و خاندان عباس را از خطر مرك نجات داد اين مرد پسر عبد اللّه بن زبير است. همان عبد اللّه بن زبير كه چهل جمعه در مكه از صلوات بر محمد و آل محمد لب فروبسته بود. وقتى مردم بهيجان آمدند و از وى پرسيدند چرا صلوات بر محمد را از خطبه ى جمعه فروانداخته در جواب گفت: -فرزندانش مردم بدى هستند. مى بينم كه هروقت بر رسول اللّه صلوات مى فرستند گردنهايشان بافتخار و شرف كشيده مى شود و چهره شان بدرخشش مى افتد. خوشحال مى شوند و من دوست نمى دارم با ذكر رسول اكرم چشم فرزندانش را روشن سازم. اين مرد پسر همان عبد اللّه بن زبير است كه دل عبد اللّه بن عباس را از شكنجه ها و ستم هاى خود خون كرده بود. تو خود مى دانى يا امير المؤمنين كه عبد اللّه بن زبير با جد تو عبد اللّه بن عباس چه ها كرده. روزى در حضور عبد اللّه بن عباس گاوى را كشته بودند. وقتى جگر گاو را در آوردند ديدند كه جگرش سوراخ است. على بن عبد اللّه به پدرش گفت مى بينى بابا جگر اين گاو چه جور سوراخ شده؟ ابن عباس در پاسخ پسرش گفت: يا بنى هكذا ترك ابن الزبير كبد ابيك عبد اللّه زبير هم جگر پدرت را بهمين صورت در آورده يعنى سوراخش كرده است. اين مرد پسر همان عبد اللّه بن زبير است كه پدرت عبد اللّه بن عباس

ص:214

را به طائف تبعيد كرده و هنگامى كه مرگش فرا مير سيد به فرزندش على گفت: -پس از مرگ من بدمشق سفر كن و با بنى اميه كه از نسل عبد مناف و خويشاوند تو هستند بسر ببر و در آن شهر كه پسر زبير زندگى مى كند زنهار اقامت مكن. عبد اللّه بن عباس از عبد اللّه بن زبير چه ديده كه جوار يزيد بن معاويه را بر جوار او ترجيح داده است. بخدا يا امير المؤمنين عداوت اين مرد نسبت به خاندان ما يك ميزان دارد منتها او توانسته خود را بمقام خلافت نزديك سازد و خاطر امير المؤمنين را بر من بگرداند. او در محضر تو قوى شد و مرا ضعيف ساخت. هرچه بخواهد مى تواند با دست تو در حق من بكار ببرد. زيرا نمى تواند در حق تو. خصومت و عداوتش را ابراز دارد. تو نبايد يا امير المؤمنين بسخنانى كه از دهان او بر ضد من ادا مى شود گوش فرا دهى زيرا معاوية بن ابى سفيان كه اموى بود و نسبتش بما از نسبت امير المؤمنين دورتر بود اين خصلت را رعايت مى كرد. يك روز معاويه در مجلس خود حسن بن على را به زشتى ياد كرد. عبد اللّه بن زبير بهوادارى معاويه لب به تأييد و تصديقش گشود. معاويه بر عبد اللّه بن زبير برآشفت و دهانش را بست. عبد اللّه بن زبير گفت: -يا امير المؤمنين. من دارم سخنان ترا بر ضد حسن بن على

ص:215

تأييد مى كنم. معاويه جواب داد كه بيجا مى كنى. چون حسن بن على گوشت تن من است. من گوشت تن خود را خودم مى خورم اما اجازه نمى دهم كه ديگرى دندان بگوشت من فروببرد. عبد اللّه بن مصعب جواب يحيى بن عبد اللّه بسخن درآمد و گفت: عبد اللّه بن زبير جد من در طلب خلافت قيام كرد و سرانجام به- آرزوى خود رسيد ولى جد تو حسن بن على خلافت را در برابر درم و دينار به معاوية بن ابى سفيان فروخت. آيا سزاوار است كه عبد اللّه بن زبير را تحقير كنى در عين اينكه وى پسر صفيه يعنى نواده ى دخترى عبد المطلب است. يحيى بن عبد اللّه رويش را همچنان بسمت هارون الرشيد كرد و گفت: -اين مرد دارد بنام يك زن از زنان خانواده ى ما بما افتخار مى فروشد در عين اينكه سزاوار بود. بنام اين زن با خاندان پدرى خود مباهات كند. با زنان خاندانش كه همه با «اسامى» و يا «نوبى» و يا «حمدى» بوده اند. عبد اللّه مصعب سر بلند كرد و گفت: -هنوز دست از خصومت ما برنمى داريد هنوز هم بر ضد مقام و مفاخر ما برمى خيزيد؟ و سعى مى كنيد كه شوكت ما را در هم بشكنيد. تا اين وقت يحيى بن عبد اللّه برون او نگاه نمى كرد و جواب او

ص:216

را در گفتگوى خود با هارون الرشيد مى داد يعنى لايقش نمى شمرد كه مستقيما جوابش را بدهد. در اين وقت براى نخستين بار رويش را بسمت او كرد و گفت: -چى؟ شوكت شما؟ قدرت شما؟ ما سعى مى كنيم كه شوكت و قدرت شما را درهم بشكنيم؟ كدام قدرت؟ كدام شوكت؟ اصلا شما كى هستيد؟ من شما را نمى شناسم. هارون الرشيد از خنده بى طاقت شده بود. نمى خواست بخندد. سرش را بالا گرفته بود به سقف اتاق نگاه مى كرد تا مبادا خنده اش بگيرد اما بالاخره طاقتش طاق شد و خنده را سرداد. نزديك به يك ساعت مى خنديد. عبد الله بن مصعب سخت شرمسار شد. يحيى از نو بسخن آمد و گفت: -يا امير المؤمنين. همين مرد. همين عبد الله بن مصعب از آنان بود كه با برادرم محمد بن عبد الله پيمان بست و بر ضد جد تو ابو جعفر منصور شمشير كشيد. و اينست قصيده اى كه انشاد كرده است: ان الحمامة يوم الشعب من دثن هاجت فؤاد محب دائم الحزن

در روز شعب كبوترى از آشيانه اش فروافتاد و اين حادثه قلب عاشق اندوهناك را به هيجان آورد

ص:217

اننا لنامل ان ترتد انفسنا بعد التدابر و النبصاء و الاحسن

ما آرزومنديم كه نفس هاى ما به سينه باز گردد پس از گريزها و دشمنى ها و كينه ها حتى يثاب على الاحسان محسننا و يا من الخائف الماخوذ بالدمن

تا اينكه نيكوكار ما پاداش خود بگيرد تا اينكه مردم بى گناه و مرعوب به محيط امان باز گردند. و تنقضي دولة احكام قادتها فينا كاحكام قوم عابدى وثن

تا اينكه دولت بنى عباس يعنى دولت بت پرستان به آخر رسد فطالما قد بروا بالجور اعظمنا برى الصناع قداح النبع باسفن

دير بازيست كه اين ستمكاران استخوان ما را در هم مى شكنند آن چنانكه كشتى سازان تير بر كشتى مى كوبند. قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتنا ان الخلافة فيكم يا بنى الحسن

برخيزيد قيام كنيد تا طاعت ما را ببينند خلافت اى فرزندان حسن حق شماست

ص:218

الست اكرمهم عودا اذ انتسبوا يوما و اطهرهم ثونا من الدرد

آيا شما نيستيد كه در ميان بنى هاشم از همه شريف تر و مقدس تر هستيد؟ و اعظم الناس عند الناس منزله و ابعد الناس من عيب و من وهس

مگر نيستيد كه در ميان مردم از همه محترم تريد. مگر شما نيستيد كه از همه بى عيب تر و عالى قدرتريد. چهره ى هارون الرشيد از شنيدن اين شعرها رنگ به رنگ شد. عبد اللّه بن مصعب قسم ها خورد. به خداوند بى همتا و يكتا. به حق بيعت سوگندها ياد كرد كه اين شعرها را سديف ساخته است اما يحيى بن عبد اللّه گفت: -بخدا اى امير المؤمنين اين شعرها را همين مرد سروده و من تا كنون چه راست چه دروغ بنام خدا قسم ياد نكرده ام. پروردگار متعال وقتى ببيند بنده ى او وى را بنام رحمن و رحيم و طالب و غالب مى ستايد از كيفر دروغ گوئى اش حيا مى كند و در عذابش تعجيل روا نمى دهد اما بگذار من عبد الله بن مصعب را قسم بدهم تا اگر دروغگوست هرچه زودتر كيفر دروغ گوئى خود را ببيند. و آن وقت رويش را بسمت عبد الله بن مصعب كرد و گفت:

ص:219

-بگو از حول و قوت خدا بيزارم و به حول و قوت خود پناه مى برم و من بخودم دور از خدا اتكال و اعتماد دارم و متكبرانه از خدا بى نيازم و يك چنين شعر را نسروده ام. عبد اللّه بن مصعب از اين قسم امتناع كرد. هارون الرشيد خشمناك شد و بسمت فضل بن ربيع رو كرد و گفت: -اين مرد چرا قسم نمى خورد عباسى! اگر راستگو است قسم ياد كند. اين پوستين مال خودم است كه پوشيده ام و اين پيراهن و بساط كه دارم مال من است و در راه اثبات اين حقيقت آماده ام هر جور قسم مى دهند قسم ياد كنم. فضل بن ربيع با نوك پاى خود عبد اللّه بن مصعب را جنبانيد و گفت: -واى بر تو قسم ياد كن. فضل بن ربيع با عبد اللّه بن مصعب دوست بود. بفرمان خليفه ناچار شده بود وى را به قسم وادار سازد. عبد الله قسم خورد. در طى اداى كلمات قسم رنگش برگشته بود. مى لرزيد. يحيى بن عبد اللّه روى شانه ى عبد الله بن مصعب آهسته با دست زد و گفت:

ص:220

اى پسر مصعب. بخدا رشته ى عمرت را گسيخته اى. تو هرگز روى رستگارى را نخواهى ديد. عبد اللّه بن مصعب در همان محفل به بيمارى جذام دچار شد و پس از سه روز بهلاكت رسيد. فضل بن ربيع «كه با او دوست بود» در مراسم تشييع جنازه اش حضور يافت. مردم از دنبال اين جنازه مى رفتند. هنگامى كه نعش عبد اللّه بن مصعب را بخاك سپردند و خواستند سنگ لحد را بگذارند ناگهان قبرش فرو رفت و جنازه را نيز با خود فروبرد و غبار عظيمى از اين انخساف برخاست. فضل بن ربيع فرياد كشيد: -خاك بياوريد. خاك بياوريد. اما هرچه خاك به آن حفره دهان گشاده مى ريختند دهانش جمع نمى شد. آن گودال پر نمى شد در اين گيرودار چند شتر كه بار خار بر پشت داشتند از راه رسيدند. آن خارها را هم توى قبر سرازير كردند اما چه سود كه از خارها نيز كارى ساخته نشد. هرچه به آن حفره ى عميق مى ريختند بى درنگ بلع مى شد. سرانجام فضل بن ربيع دستور داد كه روى آن حفره را با سقفى

ص:221

از سنگ و آجر پوشانيدند و بعد روى آن سقف را خاك ريختند و بدين ترتيب از دردسر دفن عبد اللّه بن مصعب خلاص شدند. فضل بن ربيع با خاطرى ملول و دلى شكسته از خاك عبد الله باز گشت. هارون الرشيد پس از آن روز بارها به فضل به ربيع گفت: -اى عباسى ديده اى كه يحيى بن عبد الله با پسر مصعب چه كرده؟ سليمان بن ابى خيثمه مى گويد: اسماعيل بن ابراهيم مخزومى عقيده داشت كه عبد الله پسر مصعب نيست. بلكه پسر مردى از بلوچستان است كه وردان نام دارد. مادر ابن عبد الله زنى بلوچستانى بود. شاعرى هم در اين باب شعرى سروده و عبد اللّه بن مصعب و پدرش مصعب بن عبد الله و عمويش بكار را هجو كرده است. به ماجراى مقتل يحيى بن عبد الله باز مى گرديم. گفته اند: -هارون الرشيد فقهاى بغداد را بحضور خود فرا خواند و از

ص:222

آنان درباره ى امانى كه به يحيى بن عبد الله داد فتوى خواست در ميان اين دسته شخصيت هائى مانند محمد بن الحسن كه از همدوشان ابو يوسف قاضى معروف بود و حسن بن زياد لؤلؤى و ابو البخترى وهب بن وهب ديده مى شدند. وقتى اين انجمن تكميل شد مسرور كبير خادم معروف رشيد از در در آمد و امان نامه ى يحيى بن عبد اللّه حسنى را جلوى علما گذاشت و از آنان در كيفيت قانونى ابن امان نامه فتوى خواست. ابتدا حسن بن محمد امان نامه را بازديد كرد و گفت: -اين يك سند مطمئن و مؤكد است. هيچ حيله اى در اين سند بكار نرفته است. و اضافه كرد: -اين امان نامه را در مدينه مالك بن انس و ابو محمد عبد العزيز جهنى «معروف به ابن داروردى» هم ديده اند و به صحبتش تصديق داده اند. مسرور كه انتظار نداشت يك چنين سخن از محمد بن حسن بشنود با لحن بى ادبى فرياد كشيد: - امان نامه را بده بمن. و بعد آن را به حسن بن زياد نشان داد. حسن بن زياد لؤلؤى هم اين امان نامه را صحيح دانست منتها از ترس

ص:223

مسرور با صداى خفه اى گفت: -درست است سندى صحيح است. ابو البحترى وهب بن وهب دست دراز كرد و امان نامه را از دست حسن بن زياد ربود و نگاهش كرد و گفت: -نه. اين درست نيست. اين سند باطل است امان صاحب اين سند در هم شكسته زيرا در ميان مردم فتنه و پريشانى افكنده است. او خون مردم را ريخته تو هم او را بكش. به گردن من. مسرور كبير از آن محضر بخدمت هارون الرشيد برگشت و ماجرا را گزارش داد. هارون به مسرور گفت: -اگر ابو البخترى راست مى گويد شخصا آن امان نامه را پاره كند. مسرور دوباره به محضر علما آمد و به ابو البخترى گفت: -پس اين امان نامه بدرد نمى خورد؟ -نه. -بايد پاره اش كرد؟ ابو البخترى گفت: -بگير ابو هاشم پاره اش كن مسرور جواب داد:

ص:224

-شما كه باطلش مى دانيد پاره اش كنيد. ابو البخترى كارد را برداشت و امان نامه ى يحيى بن عبد الله را از بالا بپائين پاره كرد. اما ديده شد و قلى كه داشت امان نامه را با كارد مى شكافت دستش مى لرزيد. مسرور آن سند دريده را بحضور هارون الرشيد برد. هارون امان نامه ى چاك خورده ى يحيى را بدست گرفت و با نشاط و شادمانى گفت: -مبارك است. و در برابر اين فتواى ناحق يك ميليون و ششصد هزار درهم پول بابو البخترى بخشيد و بعلاوه مقام قضاوت را هم بعهده ى او گذاشت. علماى انجمن را مرخص كرد. اما محمد بن حسن را كه ابتدا بصلاحيت و صحت آن سند فتوى داده بود روزگارى از اعطاى فتوى ممنوع ساخت. هارون الرشيد بفتواى ابو البخترى تصميم گرفت كار يحيى بن عبد اللّه را بسازد. ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى كتاب مى گويد: درباره ى كيفيت قتل يحيى بن عبد الله سخن باختلاف گفته اند. از مردى كه با يحيى بن عبد الله در زندان هارون هم زنجير بود

ص:225

شنيده شد كه مى گفت: -من و يحيى بن عبد الله در سلول تاريك و تنگى با هم محبوس بوديم. اطاق من و يحيى عبد الله از همه اطاق هاى محبس تنك تر و تاريك تر و ناراحت تر بود. يك شب، نيمه شب شنيده ايم كه دارند قفل در اطاق ما را باز مى كنند. ناگهان چشمم به هارون الرشيد افتاد. سواره بدر زندان آمده بود. نگاهى به دور و برش انداخت و گفت: -او كجاست؟ منظورش يحيى بن عبد الله بود. گفته شد: -توى اين اطاق است. هارون گفت: -بياوريدش اينجا. او را بنزديك هارون بردند. هارون همچنان سواره بر بالاى سر يحيى بن عبد الله خم شد و تا چند دقيقه با وى صحبت كرد: ناگهان سخنش را قطع كرد و فرياد كشيد:

ص:226

-بگيريدش، بزنيدش. يحيى بن عبد الله را در آن نيمه شب زير عصا خوابانيدند و صد ضربه ى عصا بر پيكرش كوبيدند. يحيى همچنان كه زير ضربات عصا خوابيده بود استرحام مى كرد و هارون را بحق رحامت و بحق نسبتى كه با رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله داشت قسم مى داد. مى گفت: -بحق آن خويشاوندى و قرابت كه با تو دارم. هارون جواب مى داد: -من اصلا با تو رحامت و خويشاوندى ندارم. بعد يحيى را بر دوش كشيدند و به همان زندان تنگ و تاريك باز گردانيدند. هارون از زندانيان پرسيد: -به يحيى بن عبد الله چقدر جيره مى دهيد؟ گفته اند: چهار قرص نان و هشت كوزه ى آب. فرمان داد: -اين مقدار را نصف كنيد. پس از چند شب آرامش باز نيمه شبى هارون رشيد بزندان ما آمد و دوباره يحيى را تحت شكنجه گذاشت.

ص:227

پرسيد: -چقدر بوى جيره مى دهيد. -دو گرده ى نان و چهار كوزه آب. -نصفش كنيد. براى سومين بار كه بزندان آمد يحيى بن عبد اللّه مريض بود. هارون وى را بحضور طلبيد. گفته شد او آن چنان عليل است كه ياراى حضور ندارد. پرسيد: -باو چى مى دهيد؟ گفتند: -يك گرده ى نان و دو كوزه ى آب. هارون با منتهاى شقاوت گفت: -نصفش كنيد. اما يحيى بن عبد اللّه ديگر به جيره ى هارون نيازى نداشت زيرا همان شب از حبس او و زندان زندگى خلاص شد. يحيى بن عبد اللّه بدين ترتيب از جهان رخت بربست. جنازه اش را از زندان بگورستان بروند. رضى الله عنه و ارضاه ابراهيم بن رياح در روايت خود مى گويد: يحيى بن عبد اللّه را زنده در ستون گذاشتند و بدين ترتيب فجيع

ص:228

بقتلش رسانيدند. على بن محمد بن سليمان مى گويد: - نيمه شب در زندان خفه اش كردند. گفته مى شود. -زهرش دادند. محمد بن ابى الحسناء حديث مى كند: -يحيى بن عبد اللّه را جلوى درندگان انداختند و خونش را بكام شيرهاى گرسنه ريختند: عمر بن حفص عمرى مى گويد: -ما را براى مناشده با يحيى بن عبد اللّه به محضر هارون الرشيد دعوت كردند كه شاهد باشيم. هارون در حضور گروهى از دعوت شدگان به يحيى بن عبد الله مى گفت: -از خدا بترس و آن هفتاد تن اصحاب خود را كه هم پيمان تو بودند نشانم بده تا امان تو به حجيت خود باقى بماند. و بعد رويش را بما كرد و گفت: -اين مرد نمى خواهد نام اصحابش را ابراز كند. من در هربار كه خواستم از ياران او كسى را بازداشت كنم و بكيفر گناهى كه كرده برسانمش او جلويم را مى گرفت و مى گفت:

ص:229

-اين مرد از امان يافتگان است. يحيى در تين هنگام بحرف آمد و گفت: -من خود يك تن از آن هفتاد نفرم كه امير المؤمنين امانم داده بمن بگوييد آن امانم چه سودى برايم داشت. آيا اين شايسته است كه گروهى را هم همراه خود تسليم سازم تا به قتل برسند؟ اين كار هرگز براى من حلال نيست. عمر بن حفص مى گويد: -پس از چند روز بار ديگر از طرف خليفه دعوت شديم كه جريان محاكمه ى يحيى بن عبد الله را تماشا كنيم، يحيى بن عبد الله را بمحضر هارون آوردند. خلاف آن بار كه ديده بودمش رنگى زرد و حالتى آشفته داشت. هارون هرچه با وى سخن مى گفت جوابش را نمى داد. هارون بطرف ما برگشت و گفت: -مى بينيد كه نمى خواهد حرف بزند. يحيى بن عبد الله در اين هنگام زبانش را از دهانش در آورد و نشانمان داد. زبان اين مرد مثل يكپارچه زغال سياه بود. مى خواست عملا بما بگويد كه من زبان ندارم سخن بگويم. هارون با خشم فرياد كشيد:

ص:230

-او زبانش را نشان مى دهد تا مرا به قتلش متهم كند. او مى خواهد بگويد كه من زهرش داده ام. بخدا اگر قتلش را مصلحت مى دانستم با شمشير گردنش را مى زدم ديگر چه حاجتى بزهر بود. ما از حضور هارون بازگشتيم ولى هنوز بصحن حياط نرسيده بوديم كه شنيديم يحيى بن عبد الله بزمين فروغلطيد و جان داد. ادريس بن محمد كه نواده ى همين يحيى بن عبد الله است مى گويد: -جد من يحيى را بوسيله ى گرسنگى و تشنگى بقتل رسانيدند. گفته شده است كه يحيى بن عبد الله از هارون الرشيد دويست هزار دينار سكه ى طلا گرفت و با اين مبلغ قرض هاى ابو عبد اللّه حسين بن على (صاحب فخ) را ادا كرد. زيرا حسين بن على وقتى كشته مى شد دويست هزار دينار مقروض بود. آنان كه از علما با يحيى بن عبد الله حسنى هم پيمان بودند: 1-يحيى بن ماور 2-عامر بن كثير معروف بسراج 3-سهل بن عامر بجلى. 4-على بن هاشم

ص:231

5-عبد الله بن علقمه 6-محول ابراهيم عباد بن يعقوب مى گويد: -يحيى بن عبد الله حسنى از محل عطاياى هارون سه بدره ى زر به- يحيى بن مساور داد. پس از چندى باو گفت: -براى من دو هزار درهم قرض كن. يحيى بن مساور گفت: -كسى را با استرى همراه من بفرستيد. يحيى بن مساور عين آن سه بدره ى زر را كه از وى گرفته بود باز گردانيد. يحيى بن عبد الله گفت: -مگر اين همان پولى نيست كه بتو بخشيده ام. پسر مساور جواب داد: -بله همان پول است از محل عطاى هارون است و مى دانستم روزى باين نقدينه نيازمند خواهى شد. يحيى بن عبد الله گفت: -پس از اين زر مبلغى بردار. ابن مساور جواب داد: -هرگز، من دوستى شما را بمال دنيا نخواهم فروخت.

ص:232

على بن هاشم مى گويد: -هارون الرشيد من و عبد ربه بن علقمه و محول بن ابراهيم را در زندان سياسى خود دوازده سال نگاه داشت. نواده ى محول بن ابراهيم مى گويد: پاهاى جد من محول بسيار باريك بود. از او پرسيدم: -چرا پاهاى تو اين قدر فرسوده است؟ جواب داد: -زنجيرهاى محبس هارون الرشيد ساق هاى مرا باين صورت درآورده است. محول بن ابراهيم مى گويد: من و عبد ربه در زندان هارونى بسر مى برديم. سالها گذشت. يك روز جلادهاى دربار بزندان آمدند تا مرا بحضور رشيد ببرند. هنگامى كه داشتم از كنار عبد ربه مى گذشتم فرياد كشيد: -محول! مبادا در محضر هارون سخنى بگويى كه دامنت بخون فرزندان رسول الله آغشته شود. مبادا كه هارون را بخفاگاه آنان راهنمائى كنى. اگر از

ص:233

شكنجه هاى هارون ترست برداشته خاطرت را بخدا بسپار. از هول مرگ و عذاب قيامت انديشه كن. اين التفات عظمت دربار هارون را در چشم تو كوچك و سبك خواهد ساخت. محول مى گويد: سخنان عبد ربه قلب لرزان مرا بقوت يكپارچه آهن در آورد. وقتى ببارگاه هارون پا گذاشتم بيش از همه چيز بساط قتل و شمشير برهنه را ديدم ولى نترسيدم. هارون گفت: -اگر مرا باصحاب يحيى بن عبد الله دلالت نكنى زير اين شمشير ريزريزت خواهم ساخت. گفتم: -يا امير المؤمنين من اكنون چهار سال است كه در زندان تو بسر- مى برم. من مردى بازارى و ضعيف و زندانى هستم. چگونه مى توانم ترا باصحاب يحيى راهنمائى كنم، آنان از ترس تو در شهرها پراكنده شدند هارون تصميم گرفت گردنم را بزند ولى حاشيه نشينان بارگاه گفتند اين مرد راست مى گويد: آخر يك زندانى چگونه از حال مردم آزاد آگاه است، از خفاگاه مردمى كه هركدام بسوئى گريختند يك مرد زندانى چگونه مى تواند خبر بدهد. هارون اين سخنان را شنيد و پذيرفت و دستور داد مرا دوباره به-

ص:234

زندان باز گردانيدند. چند سال ديگر هم در زندان بسر بردم. على بن ابراهيم علوى قطعه ى شعرى در رثاى يحيى بن عبد اللّه انشاد مى كند. البتّه چند شاعر هم ديگر يحيى بن عبد اللّه علوى را مرثيه گفته اند ادريس بن عبد اللّه پدرش عبد اللّه بن حسن مثنى و مادرش عاتكه دختر عبد الملك مخزومى بود. جد مادريش خالد بن عاص است كه شاعر در مدحش مى سرايد. لعمرك ان المجد ما عاش خالد على الغمر من ذى كنده لمقتم

بجان تو تا خالد بن عاص در ذى كنده بسر مى برد مجد و شرف از آن محيط بجاى ديگر نخواهند رفت. عمر بن ابى ربيعه نيز در قطعه اى منظوم خالد بن عاص را به كرم و سخاوت و مجد و عظمت مى ستايد. عبد اللّه بن عبد الرحيم حديث مى كند: يونس بن عبد اللّه از آن كسان بود كه در واقعه ى فخ همراه با حسين بن على مى جنگند. پس از قتل اصحاب فخ وى با برده ى آزاد كردۀ خود كه

ص:235

«راشد» ناميده مى شد در جامه ى حاج همراه كاروان از حجاز به مصر فرار كرد. با اينكه در حقيقت راشد خادم و ادريس مخدوم بود در اين سفر براى حفظ مصلحت يونس خدمتكار راشد شد. و بدين ترتيب توانستند از معركه جان سالم بدر ببرند. به مصر رسيدند. شب هنگام بر در خانه اى كه به يك تن از كارگزاران آل عباس تعلق داشت با هم سخن مى گفتند. آن مرد كه صاحب خانه بود لهجه شان را شناخت زيرا با لهجه حجازى ها حرف مى زدند. گفت: -گمان مى كنم كه شما از نژاد عرب هستند تصديق كردند: -آرى عرب هستيم. -به گمان من از اهل حجاز -آرى حجازى هستم. در اينجا راشد گفت: -من مى خواهم از رازى آگاهت كنم و در عوض از تو انتظار دارم يا ما را در خانه ى خود پناه دهى و يا دست كم راز ما را مكتوم بدارى. تا ما از اين شهر بدر رويم. آن مرد قبول كرد. و راشد حقيقت را بروز داد.

ص:236

گفت اين مرد ادريس بن عبد اللّه حسنى است مردى كه صاحب خانه بود ادريس و راشد را در خانه ى خود پنهان ساخت تا پس از چند روز كه كاروانى از مصر بسوى افريقا مركزى آماده حركت شده بود در اين وقت صاحب خانه به راشد گفت: -من مى ترسم شما دو نفر را با هم باين كاروان بسپارم. مصلحت در اين است كه تو همراه كاروان عزيمت كنى و من و ادريس از بيراهه در مجازات شما راه به پيمائيم. وقتى كه از پاسگاههاى دولتى گذشتيم آن وقت ادريس را بتو مى رسانم. قرار بر اين گذاشته شد و پس از شش روز اين مرد دست ادريس را بدست راشد داد و خود به مصر بازگشت. ادريس و راشد با هم به بلاد بربر رسيدند در آنجا كه شهرهايى موسوم به «فاس» و «طنجه» دارد ادريس بن عبد اللّه خود را به مردم شناساند و دعوت خويش را آشكار ساخت. مردم آن سامان حكومت وى را پذيرفتند اين جريان بعرض هارون الرشيد رسيد. هارون با لحن شكايت آميزى براى يحيى بن خالد برمكى ماجراى يونس بن عبد اللّه را تعريف كرد. يحيى برمكى گفت: -من اين مسئله را حل خواهم كرد.

ص:237

سليمان بن جرير جزرى در آن سالها به تبليغات «زيديه بتريه» سرشناس بود و در ميان اين فرقه مقام رياست و امامت داشت. يحيى برمكى با اين سليمان خلوت كرد و او با يك شيشه عطر مسموم از بغداد بسوى قاره ى افريقا براه افتاد. سليمان بن جرير با آن سر و زبان تبليغاتى خويش به بلاد بربر رسيد و همه جا بنفع فرقه ى زيديه و محبت خاندان رسول اللّه خطابه ها ايراد مى كرد تا بحضور ادريس بن عبد اللّه رسيد سليمان بن جرير به ادريس گفت: -من هم از دست هارون الرشيد سر به بيابان آفريقا گذاشتم زيرا او مى خواست در بغداد به جرم محبت علويين كارم را بسازد. آمده ام تا در ركاب تو خدمت كنم. ادريس بن عبد اللّه بى آنكه از اسرار اين مرد آگاه باشد با وى انس گرفت. و او را در ميان اصحاب خود محرم خويش ساخت. سليمان بن جرير مردى زباندار بود. در محافل مردم بربر به نفع خاندان پيغمبر تبليغ مى كرد و مردم را بسوى ادريس بن عبد اللّه مى خواند. و بدين ترتيب روزگارى را گذرانيد تا اطمينان ادريس بن عبد اللّه را بدست آورد. و زمينه را براى انجام جنايت آماده ديد. يك روز به ادريس گفت:

ص:238

-فداى تو شوم از عراق با خودم يك شيشه عطر آورده ام. عطرى كه در سرزمين آفريقا بدست نخواهد آمد. ادريس بن عبد اللّه آن عطر را قبول كرد. سليمان بن جرير وقتى شيشه را بدست ادريس داد ديگر در آنجا درنگ نكرد. با شتاب از آن شهر بسوى عراق گريخت. ادريس بن عبد اللّه همين كه آن شيشه ى عطر را جلوى بينى خود گرفت يكباره سرا پا لرزيد و بروى زمين غلطيد. بى هوش نقش زمين شد. آن زهر كه با عطر آميخته شده بود بسيار قوى بود. پرستاران ادريس بى خبر از همه جا عقب راشد فرستادند. راشد وقتى ببالين ادريس آمد دست و پا كرد تا بهوشش بياورد و از جريان اين حادثه بپرسد. بالاخره ادريس بن عبد اللّه را بهوش آوردند. بيش و كم مطلب معلوم شد كه هرچه بود در شيشه ى عطر بود. اما اين افاقه ادريس را از مرك نرهانيد. سر شب از نو بى هوش شد و نيمه شب رخت از جهان بربست. راشد در جستجوى سليمان بن محمد افتاد. وقتى از فرارش آگاه شد با گروهى از اصحاب ادريس به تعقيب سليمان پرداخت.

ص:239

همراهان راشد در راه ماندند زيرا اسبشان نتوانست ديگر راه بپيمايد اما راشد بتعقيب ادامه داد تا بسليمان رسيد. ميان اين دو تن ضرباتى بوسيله ى شمشير مبادله شد. در اين مبارزه انگشتان سليمان از دم شمشير راشد افتاد و به همين جهت وى را سليمان «مكتع» مى ناميدند. اين روايت روايت نوفلى است ولى محمد بن موسى چنين مى گويد: در بغداد طبيبى كه «شماخ» ناميده مى شد و از بردگان آزادشده ى مهدى عباسى بود بدستور هارون الرشيد با ادريس بن عبد اللّه عقد دوستى بست و خود را پيش او شيعى المذهب نشان داد. چندى بدين ترتيب با او مراوده و مصاحبه داشت تا فرصتى بدست آورد و براى وى روزى دواى دندان آورد تا دندان هاى خود را بوسيله آن دوا بشويد. آن دوا مسموم بود. وقتى كه ادريس بن عتد اللّه با آن دوا مسواك كرد گوشت هاى تنش فروريخت. شماخ كه جنايت خود را در اين سفر انجام داده بود از بربر بمصر فرار كرد. در مصر «ابن اغلب» اين گزارش را براى هارون الرشيد نوشت و هارون در برابر اين خدمت شماخ را متصدى امور پستى مصر ساخت و جوائزى نيز برايش فرستاد.

ص:240

داود بن قاسم جعفرى مى گويد: -سليمان بن جرير جزرى براى ادريس بن عبد اللّه يك ماهى پخته آلوده بزهر فرستاد. وقتى ادريس از آن ماهى خورد مسموم شد و از دنيا رفت. پس از مرگ ادريس بن عبد اللّه راشد به مقر حكومتش برگشت و در آنجا ادريس را به خاك سپرد و خود سرپرستى خانواده اش را بعهده گرفت. همسر ادريس هنگام مرگ شوهرش حامله بود. وى پس از چندى پسرى بدنيا آورد كه او را بنام پدر «ادريس» ناميدند. اين ادريس وقتى بحد رسيد بر جاى پدر نشست و حكومت بربر را بدست آورد. مردى شجاع و سلحشور و كريم الطبع و شاعر بود. ما سرگذشت او را در جاى خودش ذكر خواهيم كرد. عبد اللّه بن حسن وى پسر حسن بن على و نبيره ى امام على بن الحسين عليهما- السلام بود. او را عبد اللّه افطس مى ناميدند. كنيه اش ابو محمد بود. مادر عبد اللّه افطس ام سعيد نام داشت و از دودمان عبد مناف بود

ص:241

اين عبد اللّه بن حسن حسينى در روز فخ دو شمشير حمايل كرده بود و با هر دو شمشير مى جنگيد. جنگندگان فخ مى گفتند: ميان همراهان حسين بن على هيچ كس مانند عبد اللّه افطس در مبارزه غنى نبود زيرا دو شمشير بهمراه داشت. عبد اللّه بن محمد مى گويد: -ابو عبد اللّه حسين بن على (صاحب فخ) وصيت كرد كه پس از من امامت قوم با پسر عم من عبد اللّه افطس خواهد بود. بماجراى قتل عبد اللّه بن حسن مى پردازيم. نوفلى از قول پدرش روايت مى كند: هارون الرشيد اصرارى مى ورزند كه سرشناسان آل ابى طالب را بشناسد. يك روز با فضل بن يحيى خلوت كرد و گفت: بگو ببينم مردم درباره ى خانواده ى ابى طالب از چه كسى صحبت مى كنند؟ فضل در جواب گفت: -نه بخدا. آنچه كوشيدم از آل ابى طالب شخصيت سرشناس نيافته ام. فقط از مردى شنيدم كه مى گفت: عبد اللّه بن حسن در فلان محل محل آمد

ص:242

و رفت مى كند. هارون بى درنگ بوالى مدينه دستور داد كه عبد اللّه بن حسن افطس را به بغداد اعزام دارد. عبد اللّه افطس را ببغداد آوردند و ببارگاه خلافت تحويلش دادند. هارون رويش را بسمت او برگردانيد و گفت: -اين تو هستى كه فرقه ى زيديه را دور خود جمع مى كنى تا بر ضد من برخيزى و فتنه بر پا سازى. عبد اللّه گفت: -ترا بخدا قسم مى دهم يا امير المؤمنين خون مرا مريز. من گناهى ندارم، من اساسا با فرقه ى زيديه هم عقيده نيستم، اعتقادات زيديه خلاف اعتقادات من است. من جوانى هستم كه در مدينه بسر مى برم و كارم اينست كه روزها در صحرا با بازهاى شكارى خود مى يچرخم و بوسيله باز زندگانيم را تأمين مى كنم. كار من شكار پرندگان است و من با پاى پياده كار مى كنم. هارون گفت: -راست مى گويى ولى من مى خواهم ترا در اين شهر تحت نظر خويش نگاه بدارم. در خانه اى زندگانى خواهى كرد و مردى زندگانى ترا تحت نظارت خواهد گرفت و از معاشرت با مردم ممنوع خواهى بود. تو در همان خانه مى توانى كبوتربازى كنى.

ص:243

عبد اللّه بجزع و التماس افتاد كه يا امير المؤمنين ترا بخدا قسم اين كار را نكن و مرا نكش، من در محبس تو عقلم را از دست خواهم داد. من ديوانه خواهم شد. هارون الرشيد اين التماس ما را نپذيرفت و او را با همان ترتيب كه گفته بود زندانى ساخت. عبد اللّه افطس چندى در آن خانه بسر برد، حوصله اش سر آمد. نامه اى كه سرا پا دشنام و ناسزا بود بهارون نوشت و آن نامه را با زحمت بسيار براى هارون فرستاد. وقتى چشم هارون الرشيد بيك چنين دشنام هاى قبيح افتاد كاغذ را از دستش انداخت و گفت: -باين جوان بسيار سخت مى گذرد. تا آنجا كه يك چنين نامه براى من مى فرستد. باشد كه فرمان قتلش را امضا كنم و از اين زندگى مشقت بار رهايش سازم اما من اين دليل را كافى نمى دانم كه خونش بر خاك به ريزيم. دستور داد كه جعفر برمكى او را بخانه ى بهترى ببرد و تحت نظر خود نگاهش بدارد. فرداى آن روز عيد نوروز بود. جعفر بن يحيى برمكى دستور داد عبد اللّه افطس را گردن بزنند. و بعد سرش را داد شستند و در طاقه ى ديبائى پيچيدند. جعفر اين سر را ضمن هداياى نوروز بحضور هارون الرشيد فرستاد.

ص:244

هارون الرشيد كه داشت هداياى جعفر را بازديد مى كرد ناگهان نگاهش به سر بريده ى عبد اللّه افتاد. از جا پريد و گفت: -اين چيست؟ و بعد بسمت جعفر برگشت و گفت: -چرا عبد اللّه را كشتى! جعفر جواب داد: -بجرم آن دشنام ها كه به امير المؤمنين نوشته سر از تنش برداشتم. هارون همچنان خشم زده گفت: -اين كار كه تو كردى از كار او بسيار قبيح تر و شنيع تر بود. زيرا من به قتل او دستور نداده بودم. بفرمان هارون سر عبد اللّه را كفن كردند و بخاكش سپردند. در آن روز كه هارون الرشيد مسرور خادم را مى فرستاد تا سر جعفر برمكى را برايش بياورد بوى گفت: -وقتى كه مى خواهى سر از پيكر جعفر بردارى باو بگو. اين كيفر گناهى است كه كرده اى. خون تو خونبهاى عبد اللّه بن حسن پسر عم من است كه خودسرانه به قتلش رسانيده اى. مسرور خادم همين سخن را در آن لحظه كه جعفر بن يحيى برمكى

ص:245

زير شمشير خوابيده بود بوى گفت.

محمد بن يحيى

وى پسر يحيى بن عبد اللّه است «كه ذكرش در اين كتاب گذشت» مادرش خديجه دختر ابراهيم بن طلحه تيمى بود. بكار بن عبد اللّه زبيرى والى مدينه وى را دستگير كرد و بزندان انداخت. محمد در زندان بكار بدرود زندگى گفت: عثمان زهرى روايت مى كند. محمد بن يحيى به «سويقه» آمده بود تا ماه رمضان را در خانه خود روزه بدارد. بكار بن عبد اللّه والى مدينه او را بزندان ببرد. بكار بر محمد خيلى سخت مى گرفت. زنجير پشت زنجير بگردنش مى انداخت و هرچه مى توانست آزارش مى داد. محمد بن يحيى كه در برابر اين همه عذاب از خود ضعف و عجز نشان نمى داد روزى بزندانبان گفت: و انى من القوم الذين تزيدهم قسواً و صبراً شدة الحدثان

من از آن طايفه ام كه هرچه بيشتر بر من سخت بگيرند شكيبائى و بردباريم بيشتر مى شود.

ص:246

روزگارى اين محمد در زندان گذرانيد. بكار زبيرى يك بار وى را از زندان بدر آرد تا آزادش كند. از وى كفيل خواست. -چه كسى از تو كفالت خواهد كرد. او هم آل ابو طالب را نشانش داد. آل ابو طالب از قبول كفالت محمد امتناع كردند: حتى گفته شد: -ما از آن كس كه بر ضد امير المؤمنين نهضت مى كند و عصيان او را روا مى دارد كفالت نخواهيم كرد. بكار بن عبد اللّه هم او را دوباره بزندان باز گردانيد. تا سرانجام در همان جا جان سپرد.

حسين بن عبد اللّه

اين حسين پسر عبد اللّه و عبد اللّه پسر اسماعيل و اسماعيل پسر عبد اللّه بن جعفر بود. مادرش حماده ناميده مى شد. و دختر عموى پدرش بود. بكار بن عبد اللّه زبيرى در آن روزگار كه بر مدينه حكومت مى كرد ابن حسين را به زير تازيانه كشيد. آن قدر بر وى تازيانه زد كه ديگر نتوانست از جايش برخيزد. حسين بن عبد اللّه در زير تازيانه والى مدينه جان سپرد.

ص:247

عباس بن محمد

نبيره ى امام زين العابدين و از سادات حسينى بود. كنيه اش ابو الفضل بود. مادرش هم ام سلمه دختر محمد بن على بن الحسين بود. روزى بديدار هارون الرشيد رفت. ميان او با خليفه سخن بطول كشيد. هارون خشمناك شد و به او گفت: -يا ابن الفاعلة مادرش را به زشتكارى نسبت داد. عباس بن محمد در برابر اين دشنام قبيح طاقت نياورد و گفت: -فاعله مادر تست كه با چهار پا دارها سر و سرّ داشت. هارون غضب كرد و دستور داد او را بپاى سريرش وادارند و يا بعد با گرزى كه در كنارش بود چنان بر سرش كوفت كه به قتلش رسانيد.

موسى بن جعفر عليه السلام

اشاره

موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين عليهم السلام. كنيه اش ابو الحسن و ابو ابراهيم بود. مادرش كنيزى بود كه حميده ناميده مى شد.

ص:248

يحيى بن حسن مى گويد: اين اخلاق شريف موسى بن جعفر عليه السلام بود كه اگر از كسى رنجيده مى شد بوى كيسه اى پر از دينار مى بخشيد. عطاياى موسى بن جعفر كه معروف به «صرار موسى» است ميان دويست تا سيصد دينار سكه ى طلا بود. «صرار موسى» بعنوان ضرب المثل بر سر زبانها مى گشت. يحيى بن حسين مى گويد: -مردى از نسل عمر بن خطاب عادت داشت كه نسبت به امير المؤمنين على عليه السلام به ناسزا سخن گويد. و اصرار مى ورزيد كه با اين گفتارهاى شنيع خود موسى بن جعفر را بيازارد. هروقت كه چشمش به امام موسى بن جعفر مى افتاد سخنان ركيك خود را تكرار مى كرد. اصحاب و غلامان امام بعرض رسانيدند كه اجازه دهد اين مرد فاسق را به قتل رسانند. او فرمود: -نه.

ص:249

و بعد بر مركب خود سوار شد بسوى مزرعه ى اين مرد عمرى روى نهاد. امام عمداً مركب خود را توى كشتزارهاى اين عمرى فاسق رانده بود. مردك از دور فرياد كشيد: -از كشت و كار ما كنار برو. اما امام به فريادش اعتنا نكرد. همچنان مركب راند تا به كومه اى كه اين مرد در آنجا مزرعه ى خود را نگهبانى مى كرد رسيد. و بعد از الاغش پياده شده و با او به پرس وجو پرداخت. موسى بن جعفر در گفتگوى خود با اين مرد بسيار شيرين و دلپذير سخن مى گفت. با او شوخى مى كرد و سعى مى كرد او را بخنداند. سرانجام فرمود: -از اين كارى كه امروز كرده ام يعنى توى كشتزارهاى تو مركب دوانيده ام تا چه مبلغى زيان ديده اى؟ مردك گفت: -صد درهم. موسى بن جعفر فرمود: -از اين مزرعه اميدوارى كه تا چه مبلغى سود بردارى؟

ص:250

-نمى دانم. -گفتم اميد تو چه حدود است. عمرى جواب داد: -آنهم صد درهم. در اين هنگام موسى بن جعفر يك صره كه سيصد دينار سكه ى طلا داشت بوى عطا فرمود تا خسارت خود را جبران كند. مردك از جاى خود برخاست و سر مقدس امام را بوسيد. فرداى آن روز وقتى كه چشم آن مرد در مسجد به موسى بن جعفر افتاد سلام كرد و گفت: اَللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ خدا خود بهتر مى داند كه پيامبر خود را از چه دودمانى برانگيزد. دوستان و ياران او از جاى خود جسته و حيرت زده پرسيدند: -اين چيست؟ چگونه تو با موسى بن جعفر آشتى كرده اى. او لب به دشنام و ناسزايشان گشود و آنان را از كنار خود طرد كرد. از آن تاريخ هرجا كه موسى بن جعفر را مى ديد باحترامش از جاى خود برمى خاست و بر امام سلام مى كرد. اصحاب موسى بن جعفر گاهى كه از آن عمرى ياد مى كردند امام مى گفت:

ص:251

-با اين مرد عمرى آنچه من روا داشته ام مناسب تر بود يا آنچه شما مى خواستيد انجام بدهيد؟ هارون الرشيد نوبتى براى اداى مناسك حج به مدينه گذار كرد. موسى بن جعفر عليها السلام در مراسم استقبال از موكب خليفه بر قاطرى سوار شده بود. فضل بن ربيع با لحن اعتراض گفت: -اين چه مركبى است كه انتخاب كرده ايد. مركبى بيهوده كه سوارش نه مى تواند از دشمن بگريزد و نه مى تواند به تعقيب دشمن بپردازد. موسى بن جعفر فرمود: -قاطر مركب خوبيست-مركبى است كه نه كبريا و غرور اسب را به سوار خود مى دهد و نه مذلت الاغ را بدو مى رساند. خير الامور اوسطها ميانه روى در همه جا پسنديده است.

موسى بن جعفر عليه السلام در زندان

روات احاديث گفته اند:

ص:252

هارون الرشيد تربيت فرزندش محمد امين را بعهده جعفر بن محمد بن اشعث گذاشت. يحيى بن خالد برمكى از اين اقدام نگران شد. پيش خود فكر كرد كه اگر خلافت پس از هارون به فرزندش محمد برسد «و اين امر مسلم است» جعفر بن محمد بن اشعث زمام ملك و دولت را بدست خواهد گرفت و قدرت آل برمك در هم خواهد شكست. يحيى مى دانست كه جعفر بن محمد كندى به امامت امام ابو عبد اللّه جعفر صادق عقيده مند است. مايه ى خوبى بود كه موجبات سقوط جعفر را فراهم سازد از آن تاريخ با جعفر بن محمد اشعث گرم گرفت هميشه. وقت و بى وقت بسراغ او مى رفت و با او بسيار صميمانه و دلخواه سخن مى گفت و در عين حال همچون جاسوسى اسرار وى را به هارون گزارش مى داد. هارون كه بى نهايت از علويين بيمناك بود آهسته آهسته نسبت به جعفر بن محمد اشعث بدگمان مى شد. يحيى برمكى باين قدر قناعت نكرد و تصميم گرفت سنگين ترين ضربه ها را بر جان رقيب خود فرود بياورد. يك روز با خاصان درگاه خود مشورت كرد كه چگونه موجبات توقيف امام موسى بن جعفر را كه جانشين پدرش جعفر صادق

ص:253

بود فراهم آورد. يحيى بن خالد برمكى پرس وجو كرد آيا در خاندان امام صادق مردى را مى شناسد كه بشود دينش را با دينار و درهم خريد. نام على بن اسماعيل كه نواده ى امام صادق و برادرزاده حضرت موسى ابن جعفر بود به زبان آمد. يحيى از بغداد مبلغى براى على بن اسماعيل به مدينه فرستاد او را به بغداد دعوت كرد. اين على بن اسماعيل بخدمت عم گراميش موسى بن جعفر راه داشت. موسى بن جعفر نسبت بوى بى نهايت محبت مى كرد و احيانا از اسرار زندگانيش پيش وى سخن مى گفت: هنگامى كه شنيد على مى خواهد به بغداد عزيمت كند او را طلبيد و فرمود: -به كجا مى خواهى سفر كنى؟ -به بغداد. -چه هدفى دارى؟ على گفت: -مردى بينوا هستم. مقروضم. مى خواهم از فرصت استفاده كنم و پولى دربياورم و ديون خود را بپردازم.

ص:254

موسى بن جعفر فرمود: -من قرض هاى ترا بعهده مى گيرم و آنچه در بغداد بتو مى دهند در مدينه بتو مى پردازم على بن اسماعيل كه اميدوار بود در درگاه يحيى برمكى علاوه بر مال مقامى هم بدست بياورد از اطاعت عموى خود سرپيچى كرد و آماده شد راه بغداد به پيش گيرد. موسى بن جعفر فرمود: -بنابراين به بغداد خواهى رفت. -بله خواهم رفت. يك صره ى سيصد دينارى بعلاوه چهار هزار درهم بوى عطا كرد و گفت: -راه خود به پيش گير ولى از خدا بترس و فرزندانم را يتيم مكن. على بن اسماعيل به بغداد آمد و يك سر بديدار يحيى بن خالد رفت و درباره ى عم خود موسى بن جعفر بدلخواه يحيى سخن ها گفت. يحيى خود نيز بر آن سخن ها سخنانى افزود و بعرض هارون رسانيد و گفت: -از شرق و غرب جهان بدرگاه موسى بن جعفر پولها و هديه ها مى رسد و اين مرد خود در مدينه بيت المال دارد. يك زمين در مدينه به سى هزار دينار طلا خريده و نام آن زمين را نيز «يسيره» گذاشته. صاحب آن زمين كه

ص:255

فروشنده بود سر معامله «دبه» درآورده و سى هزار دينار ديگر خواسته. موسى بن جعفر اين مبلغ گزاف را نيز به او پرداخته است. هارون الرشيد اين گزارش را شنيد و به على بن اسماعيل در برابر اين جاسوسى دويست هزار درهم عطا مقرر داشت و او را مختار گذاشت كه در هر شهر بخواهد عطاى او باو پرداخته شود. على بن اسماعيل نيز شهرى را در مشرق نام برد حواله اى بنام آن شهر دريافت داشت و غلام خود را پى وصول عطاى خليفه فرستاد. اما خودش روزى از روزها كه به مستراح رفت و در آنجا احشاء و امعايش فروريخت. هرچه پزشكان سعى كردند اين روده هاى آويزان شده را بجايش برگردانند مقدورشان نشد. نوميدانه باز گشتند. على بن اسماعيل را از مستراح به بستر مرگ خوابانيدند. در سكرات موت غلامش از مأموريت خويش به بغداد آمد و پولهائى را كه براى ارباب خود آورده بود يكباره به كنار بسترش فروريخت. على بن اسماعيل كه جان مى كند نگاهى به عطاياى هارون انداخت و مستمندانه گفت: -من كه دارم مى ميرم. اين پولها به چه كار من خواهد آمد.

ص:256

هارون الرشيد در همان سال تصميم حج گرفت. راه خود را به مدينه كج كرد. وقتى به مدينه رسيد يك سر به روضه ى مقدسه ى رسول اللّه رفت و نگاهى به قبر مطهر انداخت و گفت. -يا رسول اللّه من با اين تصميم كه دارم از تو پوزش مى خواهم. من تصميم دارم موسى بن جعفر را به زندان بيندازم زيرا او مقدمات اختلاف و خونريزى را در امت تو تهيه مى بيند. و بعد بهواى اينكه ملت را حيران بگذارد دستور داد دو هودج ترتيب بدهند و بعد موسى بن جعفر را به زنجير كشيد و در يكى از اين هودج ها نشانيد. يك هودج را به كوفه و آن ديگر را به بصره فرستاد. موسى بن جعفر در آن هودج كه به بصره مى رفت نشسته بود. اما مردم نمى دانستند او با كدام هودج رفته است. اين دو هودج هركدام با گروهى از سربازان مسلح نگهبانى مى شدند. والى بصره در اين وقت عيسى بن جعفر برادر سيده ى زبيده و پسر عم هارون بود. هارون به عيسى نوشت كه موسى بن جعفر را تحت نظر خود نگاه بدارد.

ص:257

يك سال تمام امام ابو الحسن موسى بن جعفر در بصره تحت نظر عيسى بن جعفر بازداشت بود. عيسى براى هارون نوشت: -من طى اين يك سال سعى بسيار كرده ام بلكه در زندگانى اين مرد نقطه مشكوكى نشان كنم. حتى بارها گوش نشسته ام شايد او در مصلاى خود بهنگام دعا بر تو يا بر من نفرين كند. از دهان او دعائى جز طلب مغفرت و رحمت براى نفس خويش بگوشم نرسيد. هم اكنون اطلاع مى دهم كه اگر موسى بن جعفر را از اينجا نبريد آزادش خواهيم گذاشت زيرا هيچ دليلى براى زجر و شكنجه اش نمى بينم. هارون الرشيد دستور داد موسى بن جعفر را از بصره به بغداد آورده اند. فضل بن ربيع را زندانبان او قرار داد. روزگارى موسى بن جعفر در بغداد تحت نظر فضل محبوس بود. هارون به فضل پيشنهاد كرد كه كار موسى بن جعفر را بسازد ولى فضل خوددارى كرد. هارون بناچار فضل ربيع را معاف كرد و وظيفه نگهبانى موسى بن

ص:258

جعفر را بعهده فضل برمكى گذاشت. به فضل بن يحيى برمكى هم پيشنهاد داد موسى بن جعفر را به قتل رساند. ابن فضل هم فرمان هارون را نپذيرفت. به هارون الرشيد گزارش دادند كه موسى بن جعفر در زندان فضل بسيار آسوده و محترم بسر مى برد. هارون در اين وقت در شهر «رقه» بسر مى برد. به مسرور خادم گفت: -بى درنگ خود را به بغداد برسان و جريان زندگى موسى بن جعفر را از نزديك به بين. اگر آنچه درباره ى وى گزارش داده اند حقيقت دارد نامه ى مرا به عباس بن محمد برسان. او خود مى داند چكند. مسرور كبير از رقه به بغداد آمد و يك سر بخانه ى فضل بن يحيى رفت و موسى بن جعفر را در آزادى و آسايش ديد. از آنجا به حضور عباس بن محمد رسيد و نامه هارون را تسليم داشت. هارون نامه ديگرى هم بمسرور داده بود كه بايد به سندى بن شاهك داده مى شد.

ص:259

در اين نامه به سندى فرمان مى داد كه از عباس بن محمد مطلقا اطاعت كند. وقتى عباس بن محمد نامه ى هارون را گشود با شتاب غلامان خود را بطلب فضل بن يحيى فرستاد. او حيرت زده از خانه خود بخانه ى عباس بن محمد رفت تا ببيند چه خبر شده و سبب اين احضار سريع چيست. عباس بن محمد بى آنكه با فضل برمكى سخنى گويد دستور داد وى را به عقابين بكشند و صد ضربه تازيانه اش بزنند. فضل بن يحيى تازيانه ها را خورد و از راهى كه آمده بود باز گشت. هيچ كس نمى دانست فضل در خانه ى عباس محمد چه شنيده و چه كشيده. فقط ديده بودندش كه با چهره ى برافروخته و سيماى پريشان از آن خانه بدر آمده است. مردم در مسيرش ايستاده بودند و به او سلام مى دادند. او هم با همان حالت وحشت زده از چپ و راست بسلام مردم جواب مى گفت. عباس بن محمد سندى بن شاهك را طلبيد و موسى بن جعفر را از خانه ى فضل بن يحيى فرا خواست و بدست او سپرد.

ص:260

از آن تاريخ مجلس امام ابو الحسن موسى بن جعفر به خانه ى سندى بن شاهك انتقال يافت. مسرور خادم جريان ماجرا را به هارون نوشت. هارون الرشيد وقتى اين گزارش را دريافت داشت در محفل عام نشسته بود. رويش را بسمت مردم كرد و گفت: -ما به فضل بن يحيى برمكى فرمانى داديم. او عوض طاعت نسبت بفرمان ما عصيان روا داشت. چنين ديدم كه او را لعنت كنم. شما هم لعنتش كنيد. از چپ و راست باران لعنت بر نام فضل بن يحيى برمكى فروريخت آن چنانكه گوئى در و ديوار خانه در هلهله ى لعنت مردم بخود مى لرزيد. يحيى برمكى كه خود در رقه التزام ركاب خليفه را داشت وقتى شنيد پسرش را لعنت مى كند سراسيمه بر مركب خود نشست و به مقر هارون الرشيد آمد و از درى كه محرمانه به اتاق هارون باز مى شد خود را بسرير خليفه رسانيد. همچنان از پشت سرير سر بگوش هارون گذاشت و گفت: -حرف مرا بشنو يا امير المؤمنين پسرم فضل هنوز خيلى جوان

ص:261

است، تكليف خود را نمى داند، من خود فرمان امير المؤمنين را اطاعت مى كنم و دلخواه او را برمى آورم. چهره ى هارون شكفته شد. يحيى گفت: -يا امير المؤمنين لعنت تو فضل بن يحيى را از آن مقام كه داشت فروافكند. اكنون تمنا مى دارم كه شرافت از دست رفته اش بدو باز گردد. هارون الرشيد رو به مردم كرد و گفت: فضل بن يحيى نسبت به فرمان من عصيان كرده بود و من هم لعنتش كردم اما اكنون بتوبت و انابت گرديده و بطاعت من باز گشته. دوستش بداريد. مردم در اين بار بازهم از چپ و راست فرياد كشيدند: -دوست دوستداران تو هستيم و با هركس كه دشمن تست دشمنى داريم. [1] البتّه فضل بن يحيى را دوست خواهيم داشت. يحيى برمكى از قصر سلطنتى هارون با مركب هاى سريع پست خودش را ببغداد رسانيد. مردم كه نابهنگام يحيى بن خالد را در بغداد ديدند سخت به بهيجان افتادند. هركس سخنى مى گفت:

ص:262

يحيى براى اينكه مردم را از جريان امر دور بدار دور بدارد گفت: -من از طرف امير المؤمنين براى بازديد امور سياسى وادارى ببغداد آمده ام. خبر تازه اى نيست. اما خود شب هنگام با سندى بن شاهك خلوت كرد و دستور داد موسى بن جعفر را فرش بپيچند و با دست فراش هاى مسيحى مذهب خفه اش كنند. سندى بن شاهك پس از اين جنايت فجيع به يك تن از بردگان آزادشده ى موسى بن جعفر دستور داد كه جنازه ى امام را غسل و كفن كند. او همچنين كرد. اين عمل بنا بوصيت خود موسى بن جعفر انجام يافته بود. سندى بن شاهك مى گويد: -از موسى بن جعفر خواسته ام اجازه دهد كه خودم كفن و غسلش را بعهده بگيرم. فرمود: -نه. چون ما در خانه اى پرورش يافته ايم كه براساس سنت خانوادگى مهر زنان ما و حج مفروض ما و كفن اموات ما بعهده ى خودمان است و بايد از پاك ترين دارائى ما تهيه شود. كفن من پهلوى من است.

ص:263

هنگامى كه موسى بن جعفر از جهان رفت ابتدا علما و فقهاى بغداد همراه هيثم بن عدى از جنازه اش بازديد كردند كه اگر اثر جراحت و شكنجه اى بر پيكرش يابند گواهى بدهند. و بعد منادى دولت فريادش را به كوچه و بازار انداخت كه اين موسى بن جعفر است اكنون از دنيا رفته. او را از نزديك ببيند. مردم دسته دسته به جسر بغداد مى آمدند و جنازه ى مقدسش را تماشا مى كردند. بروايت يكى از آل ابى طالب: منادى دولت چنين ندا مى كرد. اين موسى بن جعفر است كه رافضى ها عقيده دارند او هرگز نمى ميرد. بيائيد و از نزديك نقش او را ببيند. مردم مى آمدند و مى ديدند. جنازه ى موسى بن جعفر را از جسر بغداد بمقادير قريش بردند و در آنجا كنار قبر مردى كه عيسى بن عبد اللّه نوفلى ناميده مى شد بخاكش سپردند [1]

ص:264

اسحاق بن الحسن

اين اسحاق نواده ى زيد بن حسن بن على عليها السلام است. مادرش كنيز بود. هارون الرشيد حبسش كرد. وى در حبس هارون جان سپرد. اين خبر را محمد بن على بن حمزه روايت مى كند.

ص:265

عهد محمد امين

محمد بن هارون عباسى معروف بامين در دوران كوتاه خلافت خود ابتدا سخت غرق در لهو و لعب و بعد سرگرم جنگ با برادرش مامون بود. او چنان بخود مشغول بود كه به آل ابى طالب نمى پرداخت. به همين جهت در عهد او نسبت بخاندان ابو طالب تعرض و تجاوزى صورت نگرفته بود-

ص:266

عهد عبد اللّه مامون

اشاره

آنان كه در عهد مامون كشته شدند يا زهر خورده اند.

محمد بن محمد

اين محمد هم نواده ى زيد بن حسن و پسر عم اسحاق بن حسن بن زيد بود. مادرش فاطمه دختر على و از نسل عبد اللّه بن جعفر بود. اين محمد در دوران نهضت ابو السرايا ظهور كرد. مادر آنجا كه از محمد بن ابراهيم سخن به ميان مى آوريم از اين محمد نيز باو خواهيم كرد.

حسن بن حسين

وى از نسل زيد بن على زين العابدين عليه السلام بود، پسر حسين بن زيد بود. از زنى كه كنيز زرخريد بود بدنيا آمد.

ص:267

در آن روز كه معروف به «يوم الفطرة» است در قيام ابو السرايا بقتل رسيد.

حسن بن اسحاق

از سادات حسينى است. نواده ى امام زين العابدين است. مادر اين حسن هم كنيز بود. در جنگ معروف به «وقعه السوس» [1]بقتل رسيد اين جنگ هم از جنگ هاى ابو السرايا بود.

محمد بن الحسن

از نسل على بن الحسين زين العابدين است. مادرش امنيه دختر حمزه بن منذر زبيرى بود. در يمن همدوش با ابو السرايا مى جنگيد و در همان جنگ ها بقتل رسيد.

على بن عبد اللّه

از نسل عبد اللّه بن جعفر است. او هم در روزگار انقلاب ابو السرايا كشته شد و در يمن بخاك رفت.

داستان ابو السرايا

نصر بن شبيب مردى از اهل جزيره بود كه شيعى المذهب بود. دينى نيكو و ايمانى استوار داشت. اين مرد براى زيارت كعبه ى شريفه و اداى مناسك حج از شهر

ص:268

خود به مدينه آمد تا از راه مدينه بمكه عزيمت كند. وقتى بمدينه رسيد از اهل بيت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله پرس وجو كرد و سراغ فرزندان پيغمبر را گرفت. گفته شد كه اكنون دو شخصيت سرشناس از علويين در اين دنيا بسر مى بردند. 1-على بن عبيد اللّه بن حسن حسينى است كه شب و روزش به نماز و مناجات مى گذارد. اجتهاد اين مرد در عبادت بوى مجال دخالت در سياست و نظام 2-عبد اللّه بن موسى حسنى است. اين مرد هم سالهاست آواره وطن و مجهول المكان است. كسى از او خبر ندارد. در اين روزگار محمد بن ابراهيم بن اسماعيل «طباطبا» ابن ابراهيم بن حسن مثنى با مردم تماس بسيار داشت. اينجا و آنجا مى كوشيد كه نهضت جديدى را پى ريزى كند. نصر بن شبيب كه از آن دو نفر نوميد شده بود بسوى محمد بن ابراهيم آمد و با وى از مظالم حكام نسبت به آل على سخن ها گفت. نصر گفت: -تا كسى دست روى دست گذاشته مى نشيند، شيعه ى شما در جنگ دشمنان شما شكنجه مى بيند و در عين حال بر فروماندگى شما اشك مى ريزند.

ص:269

نصر بن شبيب از اين سخن ها بسيار گفت تا سرانجام محمد بن ابراهيم را كه ماده اى مستعد داشت از جا برانگيخت. محمد با او قرار گذاشت كه در بلاد جزيره يكديگر را ديدار كنند. نصر بن شبيب پس از اين قول و قرار از مدينه بمكه رفت و مناسك حج را بجاى آورد و بعد بسوى شهر و ديار خويش باز گشت. و محمد بن ابراهيم هم بنا بقولى كه داده بود رو به آن ديار گذشت تا با كومك نصر دولت ازدست رفته ى علويين را بدست بياورد. محمد بن ابراهيم با گروهى از دوستان و پيروان خود راه جزيره را پيش گرفت. و بدين ترتيب در جزيره با نصر بن شبيب تماس يافت. نصر كه از صميم قلب خواهان اهل بيت رسول بود بى درنگ عشيره و اقوام خود جمع كرد و بيعت محمد بن ابراهيم را به آنان عرضه كرد. جمعى اين دعوت را استقبال كردند و جمع ديگر از اين دعوت رو برتافتند. كار اين دو گروه مخالف ابتدا بمشاجره و كم كم به منازعه كشيد. در همان انجمن بهم پريدند و با كفش و عصا بجان هم افتادند. و چون اختلافشان اصولى و عميق بود نصر بن شبيب نتوانست از اين دعوت نتيجه ى مطلوب خود را بدست بياورد. در اين هنگام يكى از بنى اعمام نصر با وى خلوت كرد و گفت:

ص:270

-اين چه كاريست كه دارى مى كنى نصر! چرا از عاقبت اين كار بيم نمى دارى. تو گمان كرده اى با يك چنين فتنه ى عظيم از غضب سلطان در امان خواهد بود. دولت بنى عباس همه جا چهار چشمى ترا خواهد پائيد. و در آن وقت كه نهضت شما درهم بشكند دمار از روزگار تو بر خواهد آورد. و اگر محمد بن ابراهيم در اين انقلاب بپيروزى برسد تو در دولت او بيش از مرد عادى رونق و اعتبارى نخواهى داشت. اين چيست كه تصميم گرفته اى خود و خانواده ات را به هلاكت در افكنى. وانگهى تو كه مى دانى مردم اين بلاد همه از دشمنان لجوج و عنود آل ابو طالب هستند. اين ملت هرگز نخواهد گذاشت كه نقشه شما تحكيم شود. بعيد نيست كه ترا در اين دعوت اجابت كنند اما مسلم است كه در روز جنگ ترا و امام ترا تنها خواهند گذاشت. هرچند كه من گمان نمى كنم اصلا دعوت ترا بپذيرند. و بعد براى او يك قطعه شعر انشاد كرد كه مضمونش چنين بود. من پسر عمويم را تا مى توانم اندرز خواهم داد. البتّه با اين شرط كه اندرزهايم را بگوش جان بشنود.

ص:271

ولى اگر سر از پند من در بپيچد و گفته هايم را زير پاى خودبينى لگدمال كند محقق است كه من تير «پشت سپر» را نشانش خواهم داد (يعنى در صف دشمنانش جاى خواهم گرفت) گفتار مستدل اين مرد در نصر بن شبيب اثر گذاشت. آهسته آهسته از كار خود پشيمان شد و يك سر بسراغ محمد بن ابراهيم رفت و از تصميم خويش و اينكه نمى تواند اين تصميم را تحقق دهد معذرت خواست. نصر بن شبيب در ضمن عذر خواهى خود از اختلاف مردم در اين ماجرا سخن گفت و لاى حرفهاى خود بصورت كنايه اين نكته را تعبيه كرد كه اگر محمد بن ابراهيم بتواند پنج هزار سكه ى طلا بعنوان تجهيزات بپردازد اميد است بشود كارى كرد. محمد بن ابراهيم كه از دهان اين مرد بوى فراق شنيد به خشم درآمد. از بلاد جزيره رخت بيرون كشيد و در آن قطعه ى منظوم كه خود انشاد كرده بود نصر بن شبيب را به پيمان شكنى تهمت زد و گفت كه خداوند متعال مرا از كمك تو بى نياز خواهد داشت و تو كه از راه حق به بيغوله هاى باطل انحراف يافته اى هرگز روى سعادت نخواهى ديد. محمد بن ابراهيم از آنجا بسوى حجاز برگشت و در طى راه با

ص:272

ابو السرايا برخورد. نامش (سرى» و پدرش منصور شيبانى بود. اين سرى بن منصور شيبانى كه كنيه اش ابو السرايا بود با فرماندار كوفه بهم زده بود و چون نمى توانست در سواد كوفه بسر ببرد از ترس جان خود با گروهى از غلامان خويش در گوشه اى عزلت گزيده بود. از غلامان ابو السرايا ابو الشوك و سيار و ابو الهرماس را در اينجا ياد مى كنيم. ابو السرايا از دوستان اهل بيت و طرفدار علويان بود. محمد بن ابراهيم كه از انصراف عهدشكنانه ى نصر بن شبيب خشمناك بود ابو السرايا را بيارى خود خواند. ابو السرايا هم اين دعوت را پذيرفت. محمد بن ابراهيم بسيار شادمان شد و با ابو السرايا قرار ديدار گذاشت. بابو السرايا گفت: -از همين جا بسوى كوفه سرازير شو و در كوفه بانتظار من باش. من و تو يكديگر را در مناطق پشت كوفه ديدار خواهيم كرد. ابو السرايا راه كوفه به پيش گرفت و محمد بن بن ابراهيم هم از

ص:273

راه ديگر بسمت كوفه عزيمت كرد. محمد پيش از ابو السرايا به كوفه رسيد و در آنجا بجستجو از احوال مردم برآمد. ازدحامى از خلق كوفه دور محمد را گرفتند و او در عين حال از ابو السرايا انتظار مى كشيد. محمد بن ابراهيم در همان ايام كه محرمانه زمينه ى نهضت خود را فراهم مى ساخت روزى در كوچه اى از كوچه ها پير زنى خميده قامت و نگون بخت را ديد بدنبال حمال هائى كه كيسه هاى پر از خرما بدوش مى كشيد مى رفت و دانه هاى خرمائى را كه از دوش حمال ها مى افتاد برمى داشت و بدامن پيراهن خود كه سخت چركين و فرسوده بود مى ريخت. محمد بن ابراهيم پيش رفت و گفت: -مادر اينجا چه كار مى كنى. پير زن جواب داد: -زنى فرتوت هستم و مردى نان آور ندارم. دختران كوچكى دارم كه نمى توانند نان خودشان را تأمين كنند چون از دستشان كارى ساخته نيست. من همه روزه دنبال حمال ها مى دوم تا اين خرما را جمع كنم و بدين وسيله معاش خود و بچه هايم را تهيه مى بينم. محمد بن ابراهيم به گريه افتاد و سخت گريست و گفت:

ص:274

-بخدا تو و امثال تو هستيد كه مرا از خانه بدر مى كشيد تا بر ضد اين دستگاه قيام كنم و سرانجام در خون خود بغلطم. محمد بن ابراهيم حسنى بر تصميم خود پايدار بود و از ابو السرايا انتظار مى كشيد. و ابو السرايا از راه خشكى بسوى كوفه راه مى پيمود. يك ستون سرباز مسلح بهمراه داشت كه همه سواره بودند. در نيروى او هيچ سرباز پياده نبود. هنگامى كه ابو السرايا به «عين التمر» رسيد راهش را بسمت «نهرين» كج كرد و رو به زمين نينوا نهاد. آنجا مزار ابو عبد اللّه الحسين سيد الشهداء «ارواحنا فداه» بود. مردى از اهل مدائن مى گويد: من آن شب در كنار قبر ابو عبد اللّه الحسين معتكف بودم. شبى طوفانى و بارانى بود. رعد مى غريد. برق مى درخشيد. در اين هنگام گروهى از راه رسيدند. در حريم قبر مطهر از اسب هايشان پياده شدند و بروضه ى مقدسه رفتند و بر تربت مقدس پسر پيغمبر سلام دادند. مردى ازين گروه در برابر قبر حسين بن على دير زمانى

ص:275

بر پا ماند. و به راز و نياز خود ادامه مى داد. و بعد اين قطعه شعر را از منصور بن برقان نمرى انشاد كرد. نفسى فداء الحسين يوم عدا الى المنايا عدوا لا قافل

جان من فداى حسين باد آن روز كه بسوى مرگ شتاب زده مى دويد ذاك يوم أنحى بشفرته على سنام الاسلام و الكاهل

آن روز، روزى بود كه تيغه ى دشنه بر كوهان اسلام گذاشته مى شد كانما انت تعجبين الا ينزل قوم نقمة العاجل

مثل اينست كه عجب مى دارى چگونه دست انتقام خدا با شتاب از آستين بدر نيامده لا يعجل اللّه ان عجلت و ما ربك عما ترين الغافل

پروردگار متعال بزودى انتقام نمى گيرد و در عين حال از آنچه مى گذرد غافل نيست

ص:276

مظلومه و النبى والدها يدير أرجاء مقله حامل

آن دختر ستمديده كه رسول اكرم پدر اوست ديدگان انجمنى را غرق اشك مى سازد الا مساعير يغصبون لها بسلة البيض و القنا لذائل

آيا مردم بخاطر اين دختر خشم نمى گيرند. تا با شمشير مغفر شكاف و نيزه جان دوز از حريم او دفاع كند و بعد بسوى من برگشت و گفت: -شما از چه طايفه اى هستيد؟ گفتم: -مردى دهقان و از ايرانيان مدائن هستم. با حيرت گفت: -سبحان اللّه، دل دوست بسوى دوست آن چنان پر مى زند كه گوئى نانه ئى بسوى كره اش كشيده مى شود. اى مرد، اين مقام مقاميست كه براى تو در درگاه پروردگار اجر جزيل و ثوابى جميل بوجود خواهد آورد. و بعد از جاى خود پريد و گفت: -در اين منطقه از پيروان «زيديه» هركه هست بسوى من آيد.

ص:277

ازدحامى از مردم در پيرامونش حلقه زدند. لب به سخن گشود و خطابه ى غرائى ايراد كرد و از ابو عبد اللّه الحسين (ارواحنا فداه) ياد آورد و آن وقت گفت: -غمى نيست اگر نتوانسته ايد شما مردم مسلمان در يوم الطف حضور يابيد و حسين بن على را يارى كنيد. اما اكنون از آن كس كه نام حسين بر لب مى آورد و دين حسين را زنده مى داريد چرا كناره مى گيريد؟ چرا در ركابش نمى جنگيد؟ او فردا قيام خواهد كرد خواهد كرد تا خون حسين بجويد و از آنان كه حق حسين و حق پدران حسين را زير پا گذاشته اند انتقام بگيرد. او قيام مى كند تا دين خدا را بر پاى دارد؟ چرا ياريش نمى دهيد؟ چرا كومكش نمى كنيد؟ من هم اكنون بسوى كوفه عزيمت خواهم كرد تا امر خدا را اطاعت كنم و از دينش حمايت كنم. و اهل بيت رسول اللّه را يارى دهم. هركس كه نيت پاك و قلب روشن و فكر عالى دارد با من همراه شود. سپس از روضه ى مقدس ابو عبد اللّه بدر رفت و بر مركبش نشست و رو بسوى كوفه آورد. اصحاب او نيز همراهش شتافتند.

ص:278

در آن روز كه محمد بن ابراهيم با ابو السرايا قرار ديدار داشت بر اراضى پشت كوفه ظهور كرد و على بن عبد اللّه حسينى نيز با او بود. مردم كوفه آنان كه با محمد با همفكر و هم قدم بود مانند ملخ بيابان در صحراهاى پشت كوفه موج مى زدند. اما اجتماعشان انتظام نظامى نداشت، تجهيزات جنگيشان هم خوب نبود. اسلحه شان از عصا و كارد و سنگ و آجر تشكيل يافت. محمد بن ابراهيم و يارانش از ابو السرايا انتظار مى كشيدند اما او كجا بود؟ از او سراغى پديدار نبود. بالاخره از همت اين مرد نوميد شدند. جمعى لب به دشنام و ناسزايش گشودند و محمد بن ابراهيم را ملامت كردند كه چرا وعده ى يك چنين آدم را باور كرده است. محمد اندوهناك بود. در اين هنگام از ناحيه ى «جرف» گردى برخاست و دو پرچم زرد رنگ پديدار شد. فرياد مردم بتكبير و بشارت و بشاشت بلند شد. پرچم هاى زرد هر لحظه نزديك تر مى آمد. بالاخره ابو السرايا از ره رسيدند.

ص:279

تا چشمش به محمد بن ابراهيم افتاد از اسبش بزمين پريد و او را بآغوش كشيد و گفت: -اى پسر پيغمبر چرا در اينجا اقامت گرفته ايد؟ چرا به شهر كوفه حمله نمى كنيد. حاجتى بحمله نيست، هرچه زودتر بشهر در آئيد كه هيچ كس از شما جلو نخواهد گرفت. محمد بن ابراهيم بنا بتشويق ابو السرايا از اردوگاه خود بشهر سرازير شد. و مردم كوفه كه مشتاق قدومش بودند مقدمش را پذيرفتند. در ميان ازدحام مردم بر پاى خاست و خطابه اى ايراد كرد و ضمن خطابه اش چنين گفت: -من شما را بسوى كتاب خدا و سنت رسول اللّه دعوت مى كنم. مرام ما اينست كه يك تن از فرزندان رسول اكرم را بخلافت برگزينيم و براساس قرآن كريم در سايه ى دولتش ايمن نشينيم. مرام ما عمل بقرآن و امر بمعروف و نهى از منكر است. مردم كوفه در موضعى كه معروف است به «قصر الضرتين» (يعنى كاخ دو هوو) با محمد بن ابراهيم بيعت كردند و بايد دانست كه در اين بيعت عموم مردم كوفه شركت جسته بودند سعيد بن خيثم مى گويد:

ص:280

از زيد بن على بن الحسين شنيدم كه مى گفت: بسال 199 در دهم ماه جمادى الاولى مردم با مردى از آل رسول اللّه بيعت مى كنند كه بوجود اين مرد پروردگار متعال بفرشتگان خويش مباهات مى كنند. حسن بن حسين مى گويد: -وقتى اين حديث را براى محمد بن ابراهيم روايت كردم او گريه كرد. جابر بن يزيد جعفى مى گويد. امام محمد بن على عليهما السلام فرمود: -در جمادى الاولى سال 199 اى مردم كوفه مردى از خاندان ما بر منبر شما سخن مى گويد كه خداوند متعال بوجود او بر فرشتگان مباهات مى جويد. بماجراى ابو السرايا باز گرديم: محمد بن ابراهيم بفضل بن عباس هاشمى پيام داد كه بيايد با وى بيعت كند و از تجهيزات جنگى برايش آنچه در اختيار دارد بياورد. فرستاده محمد هنگامى كه بديدار فضل رسيد ديد وى دور قصر خود خندق حفر كرده و آماده ى جنگ است.

ص:281

قصر فضل هاشمى در خارج شهر قرار داشت. گرداگرد اين قصر خندق كنده بود و غلامان مسلح خود را هم بدور خندق گماشته بود تا از هر حمله اى دفاع كنند. فرستاده بسوى محمد باز گشت و ماجرا را باز گفت: محمد به ابو السرايا دستور داد كه شخصا بديدار فضل بن عباس برود اما تا فضل ابتدا به جنگ نكرده وى از حمله خوددارى كند. ابو السرايا رو به خانه ى فضل آورد و از دنبالش مردم كوفه مانند ملخ هاى پراكنده براه افتادند. ابو السرايا فضل بن عباس را به بيعت محمد دعوت كرد. نه بسخنش گوش دادند و نه دعوتش را پذيرفتند بلكه در جواب او به سويش تير گشادند. مردى از طرفداران ابو السرايا هدف شد و بخاك غلطيد. ابو السرايا جنازه ى اين مرد براى محمد فرستاد و ماجرا را گزارش داد. محمد فرمان جنگ داد. ابو السرايا كه آماده ى جنگ بود بجانب قصر حمله ور شد. بر بالاى باروى قصر غلامى كمان كش نشسته بود كه بر مردم كوفه تيرباران مى كرد. آن غلام تيراندازى زبر دست بود كه هرچه مى زد بهدف مى برد. ابو السرايا به غلامش فرمان داد كه آن غلام تيرانداز را از بالاى

ص:282

بارو فرواندازد. غلام ابو السرايا كمانش را بزه كرد و بيك تير آن تيرانداز را فروانداخت. آن تير در ميان دو ابروى غلام تا پر نشسته بود. با سقوط اين بارودار تيرانداز طرفداران فضل بن عباس پراكنده شدند. قصر بلادفاع ماند. مردم كوفه به قصر حمله ور شدند و بى مضايقه دست به چپاول گشودند. هرچه در آن قصر بود بغارت گرفتند اما ابو السرايا دستور داد كه جمعى از سربازانش بر در قصر بايستند و نگذارند اموال فضل بيغما برود. سربازان ابو السرايا چپاول كنندگان را يكى يكى تفتيش مى كردند و هرچه ربوده بودند از آنان بار گرفتند. ديگر كسى دست بغارت دراز نكرد. يك عرب كه صندوقى از لباس غارت كرده بود و مى خواست ببرد با اين شعرها رجزخوانى مى كرد. ما كان الا ريث زجر الزاجره حتى انتضيناها سيوفا باتره

حتى علونا فى القصور القاهره ثم انقلبنا بالثياب الفاخرة

ص:283

چندان وقتى نگذشته بود كه ما با شمشيرهاى برهنه آن قصر را گشوديم و از آنجا جامه هاى فاخر باز آورديم. فضل بن عباس عباسى شكايت اين حادثه را به حسن بن سهل كه والى عراق بود باز گفت: حسن باو وعده داد كه ياريش كند. حتى قسم خورد كه از سركوبى اين قوم تجاوزكننده دست برنخواهد داشت. و بعد زهير بن مسيب را بحضورش فرا خواند و گروهى از سربازان را در اختيارش گذاشت و مال فراوانى باو بخشيد و او را بجنگ ابو- السرايا فرستاد. و مقرر داشت كه هم اكنون رو بسوى كوفه بياورد و جز در كوفه در هيچ سرزمينى پياده نشود. محمد بن ابراهيم در اين وقت بيمار بود. در همان بيمارى بسر مى برد كه سرانجام بدرود زندگى گفت. حسن بن سهل كه از ستاره شناسان نامور تاريخست ستاره ى ابراهيم را در حال سوختن ديده بود و به همين جهت اطمينان داشت كه در اين جنگ بر وى پيروز خواهد شد. حسن بن سهل بى خبر از اينكه احتراق ستاره ى محمد بن ابراهيم به نهضت او مربوط نيست بلكه ببيمارى او و زندگانى شخصى اش

ص:284

مربوط است. او باعتبار اعتمادى كه بر معلومات نجومى خود داشت فقط سعى مى كرد بر محمد بن ابراهيم حمله بياورد زيرا اين مسئله را حل شده مى شمرد. حسن ديگر بفكر تجهيزات نظامى خودش نبود. زهير بن مسيب همچنان بسوى كوفه مى تاخت تا به قصر ابن هبير» رسيد. آنجا از سرزمين كوفه شمرده مى شد. زهير در آنجا فرود و پسرش از هركه در مقدمه ى سپاه بر ستون طلايه فرمان مى داد در «سوق اسد» اردو زد» . ابو السرايا بهنگام عصر به قصد شبيخون از كوفه خيمه بيرون زد. شب هنگام بر ازهر بن زهير كه فرمانده طلايه بود، حمله آورد. سربازان از هربن زهير كه بى خبر از همه جا هدف يك چنين حمله ى شديد قرار گرفته بودند كشتار بسيارى دادند. بقاياى اين نيرو بسوى «قصر ابن هبيره» كه اردوگاه زهير بود گريختند و خبر نخستين شكست را بوى باز دارند. زهير بن مسيب سخت خشمناك شد

ص:285

ابو السرايا پس ازين شبيخون بكوفه باز گشت. و از آن طرف زهير دستور داد كه سپاهش براى حمله بكوفه آماده شوند. در اين هنگام نامه اى از حسن بن سهل بدو رسيد كه: «جز در كوفه در هيچ سرزمين فرود ميا» زهير بن مسيب آن قدر پيش آمد كه در كنار قنطره فرود آمد. ابو السرايا در اين هنگام فرمان بسيج داد. مردم كوفه بفرمان ابو السرايا بسوى قنطره حركت كردند. شب بود. شبى سرد و تاريك بود. سربازان ابو السرايا همه قرآن تلاوت مى كردند و آتش مى افروختند تا خود را گرم كنند. مردم بغداد، پيروان زهير بن مسيب فرياد مى زدند: -اى مردم كوفه! زنان و دختران و خواهران خود را آرايش كنيد و براى فجور آماده شان سازيد زيرا ما هم اكنون كوفه را خواهيم گرفت و با زنان و دختران شما چنين و چنان خواهيم كرد. مردم بغداد عين لغت را ادا مى كردند. و از اداى كلمات ركيك و زشت ابا نمى داشتند. ابو السرايا بجبران سخنان بغدادى ها مى گفت: -اى مردم كوفه، خدا را بياد آوريد و از گناهان خويش

ص:286

توبه كنيد. مغفرت بخواهيد و او را يار خويش بشماريد. آن شب مردم كوفه بدين ترتيب در اردوى خود بسر بردند. سپيده دم، در روشنائى روز چشم مردم كوفه بسپاه بغداد افتاد كه با تجهيزات بسيار آبرومند و خيره كننده اى در برابرشان صف كشيده بودند. همه با زره هاى سپيد و خودهائى كه در فروغ خورشيد مى درخشيد. طبل هاى جنگى غريو مى كشيدند. بوق ها و شيپورهاى جنگى مانند رعد در فضا ولوله مى انداختند. ابو السرايا بسربازان خود مى گفت: -نيات خود را خالص سازيد اى كوفى ها از خداوند مسئلت بداريد كه شما را بر دشمنانتان چيره سازد. از حول و قوت سود بدور شويد و خويشتن را بحول و قوت الهى بسپاريد. قرآن تلاوت كنيد و اگر خواستيد بانشاد بپردازيد شعرهاى عنتره ى عيسى براى شما مناسب است. حسن بن هذيل از گوشه اى ديگر براى تهييج مردم كوفه چنين مى گفت: -اى مردم زيديه، اى طرفداران زيد بن على، اين مقام مقامى است كه پاى انسان را مى لرزاند و مى لغزاند و اراده را از انسان

ص:287

مى ربايد. خوشبخت كسى است كه دين خويش را از وسوسه ى اهريمنان ايمن بدارد. و رشيد كسيست كه بعهد خود در پيشگاه الهى وفا كند و حرمت محمد را در ذريت محمد نگاه دارد. اى مردم كوفه، طرفداران زيديه! هركسى را اجلى محتوم و مقطوع در پيش است. براى هركس درين دنيا روز و روزى محدود است. بالاخره دمى خواهد رسيد كه روز و روزيش بپايان آيد و مرگ او محقق و محتوم شود. آن كس كه از مرگ مى گريزد بهر جا رود مرگ بدنبال او است بهر سو بگريزد در آغوش مرگ خواهد بود. آن كس كه در جنگ نميرد در صلح خواهد مرد. آن كس كه جوان نميرد بدوران پيرى جهان را وداع خواهد گفت. خواه و ناخواه همه از جام مرگ خواهيم نوشيد. ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى كتاب كتاب مى گويد: -اين حسن بن هذيل همان مرد است كه در واقعه ى فخ ميان اصحاب حسين بن على مردى سرشناس بود و از وى احاديث بسيارى نيز

ص:288

روايت كرد. مردى از سپاه بغداد كه كاملا مسلح و مجهز بود لثام بسته به ميدان تاخت و لب به دشنام و ناسزا نسبت به اهل كوفه گشود. وى مى گفت: -ما با زنان و دختران شما فحشا و فجور روا مى داريم. چنين و چنان مى كنيم. مردى از اهل «و ازار» «دهكده اى نزديك دروازه ى است» كه فقط يك پيراهن قرمز به تن داشت و از سلاح جنگ جز يك كارد برهنه در دستش نبود خودش را به فرات انداخت. شناكنان از اين سوى شط به آن سوى شط رفت. بسوى آن مرد بغدادى كه ناهنجار مى گفت دويد. و بيك جستن پنجه به گريبان آن سرباز مسلح و مجهز انداخت و از پشت زين بروى زمينش كشيد و بعد با چالاكى حيرت انگيزى چند ضربه ى خنجر بر سينه و گردنش فرود آورد و آن وقت نعشش را با خودش به شط كشانيد. مردم مى ديدند كه اين دهاتى قرمزپوش نعش آن سرباز بغدادى را شناكنان از آن سوى فرات باين سوى مى آورد. بالاخره به ساحل رسيد:

ص:289

مردم كوفه در تماشاى اين منظره هلهله ى شادى مى كشيدند و خداى را شكرها مى گفتند. مردى از فرزندان اشعث بن قيس اسب به ميدان جهانيد. و مبارز خواست. از سربازان بغداد جوانى جنگش را ميان بربست. اشعثى با يك ضربت شمشير بغدادى را از اسب فروافكند. سرباز ديگرى از سپاه بغداد به ميدان آمد. اشعثى امانش نداد و سومين مبارز را كه بازهم يك جوان شاكى السلاح از مردم بغداد بود بخاك فروافكند. همچنان حريف مى خواست و با زبردستى حريف خود را از پا در مى آورد. ابو السرايا اين گستاخى را از آن اشعثى دلير نپسنديد. از دنبالش به ميدان آمد و او را بباد دشنام گرفت: -چه كسى بتو فرمان داده كه پيكار كنى برگرد. اشعثى خون شمشيرش را با خاك پاك كرد و آن وقت شمشير برهنه را بغلاف برد و از ميدان برگشت و ديگر پا به ميدان نگذاشت و حتى در هيچ يك از ميدان هاى جنگ همراه ابو السرايا نرفت. ابو السرايا همچنان بروى پل ايستاده بود.

ص:290

مردى از سرداران بغداد او را دشنام هاى قبيح مى گفت. در اين زشتگوئى صراحت و وقاحت بكار مى برد. ابو السرايا خاموش ايستاده بود. اندكى باين خاموشى گذرانيد و بعد سر اسب خود را بسوى اردوى خويش برگردانيد. وى بدين وسيله حريف خود را فريب داده بود زيرا آن بغدادى بهواى اينكه ابو السرايا پا به فرار گذاشته از دنبالش اسب جهانيد. ناگهان ابو السرايا بسوى او كرد و با يك ضربه ى شمشير او را از اسب فروانداخت. و بعد به نيروى بغداد حمله ى شديدى آورد. تا آنجا كه سر از پشت اردوى بغدادى ها بيرون كرد و آن وقت از پشت سر بر مردم بغداد حمله كرد تا به جاى نخستين خود باز گشت. زرهش خون آلود بود لخته هاى خون بر زرهش مى درخشيد. ابو السرايا در اين هنگام غلام خود را با گروهى از سربازانش به كمينگاه كه در پشت اردوى بغدادى ها قرار داشت اعزام كرد تا از پشت سر به نيروى عباسى ها حمله كند. و خودش بر نيزه اش تكيه كرده بود. باين انتظار كه حمله چه وقت آغاز مى شود تا او از روبرو بر سياه پوشان

ص:291

بنى عباس حمله كند. ابو السرايا همچنان كه بر نيزه تكيه داشت خوابش ربود. سپاه او ناگهان گمش كردند چون هرچه اينجا و آنجا توى خودشان پى اش گشتند پيدايش نكردند. فرياد نيروى كوفه به تكبير و تهليل فضا را مى لرزانيد. همه او را صدا مى كردند. و همين سروصداها ناگهان از خواب بيدارش كرد. ابو السرايا كه ناگهان بيدار شد خيال كرد غلامش از كمين بدر جسته و بر بغدادى ها حمله آورده «همان طور كه بنا گذاشته بودند» او هم اهل كوفه را به حمله فرمان داد. در اين هنگام حمله ى كمين هم از پشت سر آغاز شد. سپاه بنى عباس «بغدادى ها» از پيش و پس در محاصره ى مردم كوفه درآمدند غلام ابو السرايا «سيار» به پرچم دار نيروى بغداد تاخت و او را با ضرب شمشير از اسب فروانداخت. پرچم سياه سرنگون شد و سياه پوشان شكست خوردند. سپاه كوفه در تعقيب بغدادى ها سر به دشت و بيابان گذاشتند. كوفى ها فرياد مى كشيدند. - هركس پياده شود در امان است. بغدادى ها براى اينكه جان خود را از خطر قتل امان دهند از

ص:292

اسب هاى خود پياده مى شدند و كوفى ها بر اسب بغدادى ها مى نشستند و به تاخت وتاز خود ادامه مى دادند. شكست بغدادى ها صورت مفتضحى بخود گرفته بود. تا آنجا كه بالاخره زهير فرياد كشيد: -واى بر تو اى ابو السرايا! آيا پيش از اين مى خواهى ما را در هم بشكنى. فرار از اين رسواتر و شكست از اين سنگين تر هم مى خواهى. ديگر از دنبال ما به كجا مى آئى. دست از جان ما بردار. ابو السرايا در اين هنگام به نيروى خود فرمان عقب نشينى داد. كوفى ها در بازگشت خود به اردوگاه سپاه بغداد هجوم آوردند. مطبخ بغدادى ها سرشار از غذاهاى گوناگون بود كه دست نخورده مانده بود. زهير بن مسيب قسم خورده بود كه جز در مسجد كوفه غذا نخورد. به همين جهت خوراكها را گذاشته بودند و حالا كه در هم شكسته بسوى بغداد مى گريختند خوراكهايشان نصيب كوفيان بود. مردم كوفه «نيروى ابو السرايا» سخت گرسنه بودند و به همين جهت وقتى به مطبخ دشمن رسيدند سر از پا نشناخته به غذا پرداختند

ص:293

علاوه بر غذاها اسلحه دشمنان را نيز بغارت بردند. زهير بن مسيب به بغداد رسيد. اما رويش نمى شد كه آشكارا پا به شهر بگذارد. پوشيده و پنهان به بغداد رفت. خبر شكست فاحش او به گوش حسن بن سهل رسيد. احضارش كرد. تا چشمش به او افتاد آن گرز آهنينى را كه در دست داشت چنان بطرف زهير پرتاب كرد كه گوشه ى چشم چپش را تا محاذات بينى چاك زد. و بعد فرياد كشيد: -ببريدش بيرون. گردنش را بزنيد. اما آنان كه در دارالاماره حضور داشتند لب به شفاعت گشودند و با هر زبان كه مى دانستند از اعدام نجاتش دادند. ابو السرايا به كوفه باز گشت. با خود سرهاى بريده و اسراى جنگى بسيار آورده بود. سرهاى دشمن را بر نوك نيزه ها زده بود و بسيارى از اين سرها را نيز به گردن اسب ها آويزان كرده بود. سپاه كوفه كه در آغاز نهضت سازوبرگ جنگى درستى نداشتند در

ص:294

بازگشت از اين جنگ همه مجهز و مسلح بودند. زيرا از اسلحه ى دشمن غنيمت هنگفتى برده بودند. سپاه كوفه همه سوار اسب و همه شادمان و سرشار بشهر خود باز گشته بودند. اما حسن بن سهل از شكست سپاه خود سخت غصه دار و نگران بود. از بنى عباس آنان كه در حضور حسن بسر مى بردند هم مانند او پريشان و غمناك بودند. حسن بن سهل بهواى اينكه هرچه زودتر نهضت ابو السرايا را در هم بشكند و آتش خشم خود را خاموش سازد عبدوس بن عبد الصمد را پيش خواند و گفت: -مى خواهم ببينم اسم تو مسمائى هم دارد يا نه. بكوش كه نام خود را به ننگ نيالائى. و بعد او را بر هزار سواره و سه هزار پياده فرماندهى داد و آنچه از اسب و اسلحه و درهم و دينار ضرورت داشت در اختيارش گذاشت. -بى درنگ بكوفه بتاز. عبدوس بن عبد الصمد در حضور حسن بن سهل سه بار قسم ياد كرد كه سربازان كوفه را قتل عام كند و خاندانشان را اسيروار به

ص:295

بغداد بياورد. راهى را كه عبدوس بسوى كوفه به پيش گرفته بود راه جامع بود. حسن بن سهل هم به او سفارش كرده بود كه از راه عادى بسوى كوفه نرود زيرا سپاه زهير بن مسيب در همان راه بدست مردم كوفه تار و مار شده بود و اجساد كشتگان بغدادى ها هم همچنان در گوشه و كنار بجا مانده بود. از ترس اينكه سپاه عبدوس حرارت و جسارت خود را از دست بدهد دستور داد راه جامع را برگزينند. خبر عزيمت عبدوس بن عبد الصمد بگوش ابو السرايا رسيد. آماده ى دفاع شد. نماز ظهر را در كوفه بجا آورد و به نيروى خود فرمان بسيج داد. ابو السرايا در اين بسيج گروهى از برگزيدگان لشكر خود را بهمراه برداشت. همه بر اسب هاى برهنه نشسته بودند و بجانب «جامع» كه اردوگاه عبدوس بود پيش مى تاختند. وقتى به جامع نزديك شدند ابو السرايا سپاه خود را به سه قسمت تقسيم كرد و گفت: -شعار شما در اين «يا فاطمى يا منصور» باشد. و با اين شعار يكديگر

ص:296

را بشناسيد. خود با گروهى از لشكر كوفه راه بازار را به پيش گرفت و غلام او سيار كه بر گروه ديگر فرمان مى داد از سمت جامع حركت كرد و به ابو الهرماس گفت: -تو از طرف دهكده حمله كن و بر حذر باش كه غافلگيرت نكنند. اين سه ستون مسلح و مجهز يكباره بر سر عبدوس عبد الصمد تاختند و با همين حمله كارشان را ساختند. در بغدادى ها كشتار عظيمى صورت گرفت جمع كثيرى از سربازان بغداد حين فرار در آب فرات غرق شدند. ابو السرايا در ميدان جامع عبدوس بن عبد الصمد را ديدار كرد. بى درنگ كله خود از سر خود برداشت و فرياد كرد: -من ابو السرايا هستم. من شير طايفه بنى شيبانم. و بعد بسوى عبدوس حمله آورد. عبدوس كه ديد ياراى مبارزه را ندارد عنان اسب خود را در پيچيد كه فرار كند ولى ابو السرايا از پشت سر باو رسيد و با يك ضربه شمشير فرقش را تا سينه شكافت. عبدوس از پشت زين بر خاك هلاك غلطيد. لشكر كوفه و مردم جامع از سپاه بغدادى ها غنيمت سرشارى به

ص:297

چنگ آوردند. سازوبرگ بسيارى در اين جنگ نصيب سربازان كوفه شد. ابو السرايا راست بحضور محمد بن ابراهيم رفت. محمد سخت بيمار بود. تقريبا با سكرات مرگ دست به گريبان داشت. تا چشمش به ابو السرايا افتاد لب به توبيخ و ملامتش گشود. فرمود: -من از كردار تو بيزارم. تو نبايد بر مردم بغداد شبيخون مى زدى. تو نبايد پيش از آنچه سلاح جنگ است غنيمت مى گرفتى. تو بايد ابتدا آنان را بجنگ بخوانى و بعد در برابرشان به پيكار اقدام كنى. ابو السرايا جواب داد: -يا ابن رسول اللّه. اين تدبير نظامى است كه در ميان سربازان مباح است ولى معهذا عهد مى كنم كه ديگر اين تدبير را تكرار نكنم. محمد بن ابراهيم آخرين لحظه هاى زندگانى را مى گذرانيد. ابو السرايا علائم مرگ را بر چهره ى بى رنگ محمد ديد و گفت: -يا ابن رسول اللّه هر زنده اى سرانجام خواهد مرد و هر متاع نوينى با

ص:298

مرور ايام به كهنگى و فرسودگى خواهد گرائيد. خوبست كه وصاياى خويش را بازگوئى. محمد بن ابراهيم فرمود: -من ترا به تقوى وصيت مى كنم و سفارش مى كنم هميشه از دين خويش دفاع كن و اهل و بيت پيامبر خويش را در حمايت خود نگاه دار زيرا جانشان با جان تو بستگى دارد. پس از مرگ من مردم مختارند هركه را از خاندان رسول اللّه شايسته ديده اند به امامت خويش برگزينند ولى اگر از من در اين انتخاب عقيده اى بخواهند من ميان آل امير المؤمنين على شما را به بيعت على بن عبيد اللّه دعوت مى كنم زيرا من با او عشرت و آميزش داشته ام و روش او را پسنديده ام. در اين هنگام زبان محمد بن ابراهيم از گفتار باز ماند. جنب و جوش حبات در اندامش فرونشست. ابو السرايا با دست خود چشمان محمد را بست و بعد او را در خوابگاهش فروخوابانيد. محمد بن ابراهيم بدين ترتيب رخت از اين عالم به عالم ديگر كشيد اما ابو السرايا به اقتضاى سياسى مصلحت ديد كه مرگ او را تا چندى مكتوم بدارد. شب هنگام ابو السرايا جنازه ى محمد بن ابراهيم را با گروهى از

ص:299

زيديه به نجف برد و در آنجا به خاكش سپرد. و فرداى آن شب مردم را انجمن كرد و طى خطابه اى خبر مرگ محمد بن ابراهيم را به گوششان رسانيد. ملت كوفه بخاطر اين حادثه ى فجيع سخت گريستند. ابو السرايا گفت: ابو عبد اللّه محمد بن ابراهيم وصيت كرده كه ابو الحسن على ابن عبيد اللّه بر جاى او قرار بگيرد و در عين حال سفارش فرمود كه نظر مردم محترم است. اگر او را نخواستند از ميان آل على ديگرى را انتخاب كنند. هم اكنون آزاديد كه امام خويش را در ميان اين خانواده برگزينيد. مردم كوفه بسوى هم نگران شدند زيرا نمى دانستند نام چه كسى را بر زبان بياورند. در اين هنگام محمد بن محمد بن زيد كه جوانى نورس بود از جا خاست و گفت: اى فرزندان على آن كس كه از ميان ما گذشت به خير گذشت و اين يك كه در ميان ما بجا مانده ذخيره گرانبهائى است. دين خدا هرگز با تشويش و ترديد يارى نخواهد شد و نيرو نخواهد گرفت.

ص:300

ابو عبد اللّه محمد بن ابراهيم مردى بود كه توانست بر زخم هاى سينه ى ما مرهم گذارد و خون ما را از دشمنان ما باز جويد. در اين هنگام بسوى على بن عبد اللّه التفاتى كرد و گفت: خدا از تو راضى باد يا ابا الحسن چه گوئى ابو عبد اللّه ما را به بيعت تو وصيت كرده هم اكنون دست بگشا و بيعت ما را بپذير. ابو الحسن على بن عبد اللّه بر پاى خاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: ابو عبد اللّه را خداى رحمت كناد. مرا در ميان شما برگزيد اما در اين انتخاب تنها عواطف و انديشه هاى خود را ملاك امر شمرد. او را خداى بيامرزاد كه در راه اعلاى دين آنچه از دستش برآمد بجاى آورد. و حقى را كه بعهده داشت ادا كرد. من انتخاب او را از سر بى اعتنائى و توهين باز نمى گردانم و بعنوان نكول خودم را كنار نمى كشم بلكه مى بينيم اگر امامت شما را بپذيرم اعمال ديگرى كه بعقيده ى من براى من از امامت شما سودمندتر است از دست مى دهم. «در اينجا رو به محمد بن محمد كرد و گفت» خدا ترا رحمت كند بكار خويش برخيز و بر جاى پسر عم خود قرار گير. ما همه ترا برياست و پيشواى خويش اختيار كرده ايم آن برگزيده از آل محمد كه بايد امام امر را به مشت گيرد توئى. آن كس كه همه بدو اعتماد و اتكا دارند جز تو نيست. «و بعد رو بسوى ابو السرايا كرد و گفت:

ص:301

-چه مى بينى؟ آيا رضا مى دهى كه محمد بن محمد جاى محمد ابن ابراهيم را بگيرد. ابو السرايا جواب داد: -رضاى من رضاى تست. آنچه تو گوئى از دهان من است. بدنبال اين سخن پيش رفت و با محمد بن محمد بن زيد بيعت كرد و ملت كوفه نيز پيروى كردند و با او بيعت كردند. محمد بن محمد بى درنگ به تشكيلات كشورى پرداخت و حكام ولاياتى را در آن هنگام مى توانست تحت اختيار و اراده خود بگيرد بدين ترتيب تعيين كرد. 1-اسماعيل بن على بن اسماعيل حسينى بسمت حكومت و جانشينى امام در كوفه. 2-روح بن حجاج بسمت فرماندارى بر قواى انتظامى. 3-احمد بن سرى انصارى بسمت دبير دربار خلافت. 4-عاصم بن عامر بسمت قاضى القضات. 5-ابراهيم بن موسى بن جعفر بسمت حكومت يمن. 6-زيد بن موسى بن جعفر بسمت فرماندهى اهواز. 7-عباس بن محمد عيسى بسمت فرماندارى بصره. 8-حسن بن حسن افطس بسمت فرماندارى مكه. 10-جعفر بن محمد «برادرش» را با حسين بن ابراهيم به فرماندارى واسط گماشت.

ص:302

عمال او بى درنگ بسوى حوزه هاى حكمرانى خود عزيمت كردند در ميان اين ده نفر كه از طرف محمد بن محمد بر بلاد و ايالات گمارده شدند تنها حسن بن حسن افطس بى دردسر بمكه آمد و زمام حكومت را بدست گرفت و در سال صد و نود و نه با عنوان «امير الحاج» با مسلمانان حج گذاشت. و از ابراهيم بن موسى بن جعفر نيز در يمن حسن استقبال شد هرچند كه در ابتداى ورود جنگى ميان او و طرفداران بنى عباس در گرفت جعفر بن محمد و حسين بن ابراهيم هر دو فرماندار واسط بودند. وقتى بشهر رسيدند نصر بجلى فرماندار آل عباس كه شهر را بقبضه داشت با نيروى خود بدفاع پرداخت. ميان عمال محمد بن محمد و نصر جنگ خونين در گرفت. اما اين جنگ به پيروزى علويين پايان يافت. جعفر بن محمد و حسين بن ابراهيم نصر و نيروى او را درهم شكستند و شهر را بتصرف درآوردند اين دو جوان علوى پيش از همه جز به تعديل ماليات پرداختند. همين كردار مايه ى الفت ميان آنان و مردم واسط شد. و اما عباس بن محمد جعفرى «از نسل عبد اللّه بن جعفر» وقتى ببصره رسيد كه زيد بن موسى بن جعفر والى اهواز نيز به آن سامان رسيده بود. زيرا راه اهواز از آن منطقه مى گذشت. عباس و زيد به كمك على بن جعفر حسنى با حسن بن على مأمونى

ص:303

كه والى بنى عباس در بصره بود بپيكار پرداختند. سرانجام علويين بر مأمونى غلبه كردند و بصره را به تصرف درآوردند. زيد بن موسى بن جعفر دستور داد محله ى بنى عباس را در بصره آتش زدند و بهمين سبب ميان مردم «زيد النار» لقب گرفت. حسن بن محمد همه روزه نامه ى پيروزى از پيك بلاد دريافت مى داشت. عمال او همه جا با فتح و ظفر هم آغوش بودند. آوازه ى اين فتوحات از مرزهاى عراق در كشور شام و ايالات جزيره غوغائى درافكند. از آن ديار نامه هائى بمحمد بن محمد رسيد كه حاكى از اطاعت مسلمان آنجا نسبت بوى بود. بمحمد بن محمد نوشته بودند كه ما انتظار مى كشيم نيروى علويين را با احترام و اطاعت استقبال كنيم. حتى بوى نوشته بودند: -نماينده ى خويش را بسوى ما فرست تا از ما بنام تو بيعت به گيرد. نام ابو السرايا عظمت و شرافت درخشانى يافت. حسن بن سهل فرماندار مأمون در عراق كه مقيم بغداد بود باين

ص:304

حوادث با خشم و اضطراب شديدى مى نگريست. حسن بن سهل دو بار از دست ابو السرايا شكست خورده بود. دل اين مرد از دست ابو السرايا مالامال خون بود. بدبير خود دستور داد نامه اى بطاهرين حسين «ذو اليمينين» بنويسد از او چاره اى بخواهد. اما در اين هنگام رقعه اى بى امضا و مجهول از ناشناسى بدستش رسيد كه انديشه ى وى را ديگرگون ساخت يعنى اميد او را از كومك طاهر بنوميدى عوض كرد. در اين رقعه اين شعرها فقط اين شعرها از يك شاعر گمنام نوشته شده بود. قناع الشك بكشفه اليقين

و افصل كيدك الراى الرصين

دست يقين پرده از چهره ى مشك باز مى كند و تنها راى خردمندانه ى تو اين گره را مى گشايد. تثبت قبل ينفذ فيك امر

بهيج تشرده داء دفين

بر جاى بالش پيش از آنكه روزگارت را دردى هلاك كننده آشفته سازد

ص:305

أ تندب طاهراً لقتال قوم بنصرتهم و طاعتهم يدين

تو طاهر ذو اليمينين را بر ضد قوم مى خوانى كه دين او كومك و طاعت آن قوم است سيطلقها عليك معلقات تصر و دونها حزب زبون

از دست طاهر بر ضد تو كارهائى انجام خواهد شد و جنگى صلح ناپذير بر پا خواهد خاست و دونك ما تريد بعزم راى تدبره و دع ما لا يكون

بيش از اين انديشه كن و از آنچه شدنى نيست چشم بپوش حسن بن سهل از تصميم خود باز گشت و بجاى طاهر ذو اليمينين هرثمه بن اعين را براى دفاع از عراق انتخاب كرد. ميان حسن بن سهل و هرثمه كدورتى بر قرار بود [(1)] حسن دستور داد كه سندى بن شاهك نامه ى او را براى هرثمه برد. ابن سندى از دوستان بسيار صميمى حسن بن سهل بود.

ص:306

حسن بن سندى گفت: -با هرثمه بن اعين صحبت كن و از او بخواه كه اين كدورت ها را كنار بگذارد و دفاع دشمن را ميان بربندد. حسن بن سهل مى ترسيد كه هرثمه بن اعين از يارى او سرباز زند. به همين جهت سندى بن شاهك را واسطه ى صلح ميان خود و او قرار داده بود. سندى به سراغ هرثمه عزيمت كرد. هرثمه اين هنگام در شهر «حلوان» بسر مى برد. وقتى نامه ى حسن را خواند سخت خشم گرفت و گفت: -راه را ما مى كوبيم. خدمت را ما انجام مى دهيم و عروس خلافت را مى آرائيم. وقتى كارها را انجام داده ايم تازه برمى خيزند رجاى ما را مى گيرند و معهذا از عهده ى انجام وظائف خود برنمى آيند و از سوء تدبير به مخمصه و گرفتارى دچار مى شوند تازه دست تمنا بسوى ما پيش مى آوردند و از ما كومك مى خواهند. نه، نه، من هرگز به كومك اين قوم ميان نخواهم بست تا امير المؤمنين خود درماندگى آنان را ببيند و دريابد كه چه- شخصيت هاى ناستوده اى را بر جاى ما نشانيده است. سندى بن شاهك مى گويد: -هرثمة بن اعين در پاسخ من سخنانى گفت كه مرا پاك نوميد ساخت. و من درمانده بودم نمى دانستم چكنم. در يك چنين حيرت و وحشت

ص:307

ناگهان نامه اى از منصور بن مهدى بدست هرثمة بن اعين رسيد. تا چشم هرثمه به نامه ى منصور رسيد با صداى بلند گريه كرد و گفت: -خدا نمى دانم بر سر اين حسن چه بياورد كه اصول خلافت بنى عباس را در هم شكست حسن دارد اين دولت را بديار فنا مى فرستد. و بعد بغلام خود گفت: -بگو طبل عزيمت را بكوبند. طبل جنگ كوفته شد و هرثمه بن اعين از حلوان به عزم بغداد بسيج كرد. نيروى هرثمه وقتى به نهروان رسيد مردم بغداد از فرماندهان و سرداران سپاه و آل عباس موكب او را با احترام بسيار پذيرفتند. همه خوشنود بودند و دعا مى كردند كه بر دشمن خويش پيروز شود. وقتى هرثمه از نهروان عزم بغداد كرد امرا و رجال عموما در ركاب او پياده مى رفتند و او را براى خويش آيت نجات مى پنداشتند. هرثمه بن اعين با يك چنين حشمت و جاه و حرمت به خانه خود رسيد. حسن بن سهل ابتدا ديوان سپاه را براى او فرستاد تا ميان سربازان عراق هر گروه را كه بخواهد التزام ركاب خويش درآورده بعلاوه درهاى بيت المال را نيز بروى او گشود و بهر چه هرثمه بن اعين

ص:308

فرمان داد اطاعت كرد. هرثمه بن اعين در «ياسريه» اردو زد. هيثم بن عدى مى گويد: -در ياسريه بديدار هرثمه بن اعين رفتم. او در آنجا با سى هزار سپاۀ سواره و پياده اردو زده بود. باو گفتم: -خوبست امير موهاى سپيد خود را با خضاب رنگ كند تا در برابر دشمن شكوهمندتر جلوه دهد. هرثمه خنديد و گفت: -اگر اين سر كه بر پيكر من است براى من باقى بماند غمى نيست خضابش خواهم كرد ولى اگر سر سر من نباشد و بدشت مردم كوفه بيفتد چه حاجتى به خضاب خواهد داشت. و بعد فرمان بسيج داد. ابو السرايا اين وقت در «قصر ابن هبيره» بسر مى برد. او براى محمد بن اسماعيل حسينى پرچمى بسته و دستورش داد. بود كه بمدائن عزيمت كند و حكومت آنجا را بتصرف گيرد. عباس طبطبى و مسيب را نيز با گروهى از سپاه همراه او ساخت.

ص:309

حسين بن على معروف به «ابى البط» كه فرماندار بنى عباس در مدائن بود بدفاع از حوزه ى حكومت خود اقدام كرد اما پس از چند جنگ خونين ناچار در هم شكست و شهر را باختيار محمد بن اسماعيل رها كرد.

محمد بن جعفر

او پسر امام جعفر صادق صلى اللّه عليه است. در گير و دارى كه محمد بن محمد بهمراهى ابو السرايا باعمال بنى عباس در عراق داشت محمد نيز از گوشه اى در مدينه سر بر آورد و دعوى خلافت كرد. مردم مدينه با وى بيعت كردند و او را «امير المؤمنين» خواندند. مردم مدينه پس از ابو عبد اللّه حسين بن على صاحب فخ هيچ كس را از آل ابو طالب امير المؤمنين نخواندند جز محمد بن جعفر كه براى دومين بار عنوان امير المؤمنين بخود گرفت. مردم مدينه با قيد امير المؤمنين دست بيعت بدست محمد بن جعفر دادند. مادرش كنيزى گمنام بود. كنيه ى ابن محمد ابو جعفر بود. مردى دانشمند و متشخص بود. ميان خانواده خود عظمتى برجسته داشت.

ص:310

در آن هنگام كه به مرو آمده بود مأمون تصميم داشت نقابت آل ابى طالب را بديگرى وا بگذارد. اما آل ابى طالب جز محمد بن جعفر كسى را به نقابت خود نپذيرفت. مأمون بناچار او را به مقام خود برقرار گذاشت. ابو جعفر محمد بن جعفر از روات احاديث اما احاديث او بيشتر از پدرش ابو عبد اللّه جعفر بن محمد صلوات اللّه عليه مرويست. شخصيت هائى از اصحاب حديث مانند محمد بن ابى عمر عبدى و محمد بن سلمه و اسحاق بن موسى انصارى و علماى ديگر سلسله ى احاديث و روايات خود را بنام او آغاز مى كنند. محمد بن منصور مى گويد: -ابو طاهر. احمد بن عيسى هميشه از محمد بن جعفر با تجليل و احترام ياد مى كرد و او را سزاوار تقديس و تمجيد مى دانست. او مى گفت: -ابو جعفر محمد بن جعفر مردى عابد و فاضل بود. در تمام سال يك روز روزه بود و روز ديگر اقطار مى كرد يعنى نيمى از سال را به روزه مى گذرانيد. الا ماه رمضان كه تمام ماه را روزه داشت. مؤمل مى گويد:

ص:311

-در سالى از سالها محمد بن جعفر را در مكه ديدم كه براى اداى نماز به مسجد الحرام مى آمد دويست تن از فرقه ى جاروديه همراه او مى آمدند. جامه ى اين قوم پشمين بود و فروغ تقوى بر چهره شان مى درخشيد. خديجه دختر عبيد اللّه بن الحسين «نواده ى امام زين العابدين» همسر محمد بن جعفر بود. خديجه مى گويد هرگز شوهرم با پيراهنى به كوچه نرفت الا آنكه همان پيراهن را به مستمندى بخشيد و عبا بر تن عريان خود پيچيده بخانه باز گشت. موسى بن سلمه مى گويد: -مردى گمنام در عهد ابو السرايا كتابى نگاشت و در آن كتاب از فاطمه ى زهرا دختر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به ناشايست ياد كرد. محمد بن جعفر كه تا آن وقت در كنج عزلت بسر مى برد و مطلقا با سياست آل ابى طالب همكارى نداشت وقتى اين كتاب را برايش خواندند بى آنكه جوابى به گفتار نويسنده ى كتاب بدهد به خانه ى خود رفت و زره پوشيده و شمشير حمايل كرده از خانه اش بدر آمد و مردم را بسوى خود دعوت كرد.

ص:312

نام امير المؤمنين بخود نهاد وى در اين رفتار شعرى از شاعرى بعنوان شاهد زمزمه مى كرد. لم اكن من جناتها علم اللّه و انى بحرها اليوم صالى

من خدا مى داند كه اهل اين اقدام ها نبودم اما اكنون مانند دريائى خشمناك تلاطم مى كنم. ابراهيم بن يوسف مى گويد: به يكى از چشمان محمد بن جعفر عارضه اى دچار شده بود. او خوشنود شد و گفت: -اميدوارم كه مهدى موعود من باشم چون شنيده ام كه يكى از دو ديده ى مهدى عارضه ديده است بعلاوه امر خلافت را نيز با كراهت مى پذيرد. اسحاق بن موسى مى گويد: از محمد بن جعفر شنيدم كه مى گفت: -پيش انس بن مالك از مصائب اهل بيت رسول شكايت بردم. مالك مرا به صبر وصيت كرد و فرمود: -بر ياد باش تا اين آيت كريمه از كلام اللّه تأويل شود:

ص:313

وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ اَلْوارِثِينَ همى خواهيم بر ناتوانان زمين منت گذاريم. و آنان را پيشواى اقوام و ورثه ى سلطنت ها و حكومت ها قرار دهيم. گفته اند: گروهى از آل ابى طالب در ركاب محمد بن جعفر در مكه با هارون مسيب به جنگ پرداختند. با اين گروه. 1-حسين بن حسن افطس. 2-محمد بن سليمان حسنى. 3-محمد بن حسن معروف به سيلق. 4-على بن حسين حسينى. 5-على بن جعفر صادق عليه السلام. نيز همراه بودند. در ميان طالبيون و نيروهاى هارون بن مسبب جنگ خونينى در گرفت. از اصحاب هارون جمع عظيمى بخاك و خون غلطيدند.

ص:314

از غلامان آل ابى طالب مردى كه خواجه ى حرمسرا بود و همراه محمد بن جعفر بود با طعن نيزه هارون بن مسبب را از اسب فروانداخت. نزديك بود كه كارش ساخته شود ولى اصحابش سر رسيدند و با حملات پى درپى هارون را از خطر مرگ رهانيدند. طالبيون پس از اين وقعه دست از جنگ كشيدند و به قرارگاهشان كه در كوه «ثبير» واقع شده بود باز گشتند. محمد بن جعفر برادرزاده ى خود على بن موسى الرضا «سلام اللّه عليه» را بعنوان رسالت پيش هارون فرستاد و سخن از صلح بميان كشيد ولى هارون اين پيام را نپذيرفت و نامه ى محمد را بى جواب گذاشت. از نو آتش جنگ شعله ور شد. پيروزى طالبيون در گروى موضع نظاميشان بود. در آنجا كه آل ابى طالب سنگر گرفته بودند موقعيت نظامى بسيار مجهز بود. آنجا بصورت دژى تسخيرناپذير آل ابى طالب را در آغوش خويش پناه داده بود. اما نيروى هارون آن دژ را در محاصره گرفتند. پس از سه روز كه آب و نان فرزندان ابو طالب بپايان رسيد ناچار پراكنده و پريشان شدند.

ص:315

محمد بن جعفر وقتى حال را بدين منوال ديد ردا و نعلين خود را پوشيد و بى سلاح به خرگاه هارون بن مسبب رفت و از وى براى خود و اصحاب خود امان خواست. هارون بن مسبب هم امانشان داد. «اين روايت روايت نوقلى است» ولى محمد بن على بن حمزه مى گويد: -آن كس كه حريف محمد بن جعفر بود هارون بن مسبب نبود بلكه «عيسى الجلودى» بود. عيسى جلودى اسراى آل ابى طالب را كه در آن كوه دستگير كرده بود زنجير بگردن بسته در محمل هاى بى روپوش از مكه به خراسان فرستاد. ولى در طى راه «بنو بنهان» و بروايتى مردم غاضريه در منزل زباله راه را بر نيروى جلودى بستند و آل ابى طالب را از چنگشان بدر آوردند. البتّه ميان اين دو گروه جنگ شديدى نيز در گرفته بود. مردم غاضريه در اين جنگ بر نيروى سلطان پيروز آمدند و اسرا را نجات دادند. اسراى آل ابى طالب پس از نجات خود را به حسن بن سهل تسليم كردند.

ص:316

حسن بن سهل آنان را به خراسان به حضور عبد اللّه مأمون اعزام داشت. محمد بن جعفر در خراسان ازين جهان رحلت كرد. در مراسم تشييع جنازه اش مأمون شخصاً حضور داشت و حتى خود با دست خويش جنازه اش را در آغوش گور خوابانيد و گفت: -اين پاره اى از وجود من است كه دويست سال است از من جداست. عبد اللّه مأمون ديون محمد بن جعفر را كه سى هزار دينار طلا بود پس از مرگش پرداخت.

بماجراى ابو السرايا بازمى گرديم:

گفته اند: وقتى سپاه هرثمة بن اعين از جهت شرقى نهر «صرصر» بسيج كرد و ابو السرايا در «غريبه» اردو زد. حسن بن سهل فرصت را غنيمت شمرد و على بن ابى سعيد را با همراهى حماد تركى بسوى مدائن اعزام داشت. على بن ابى سعيد، پس از يك جنگ كوتاه مدائن را تسخير كرد و محمد بن اسماعيل را كه والى علويون بود از مدائن بيرون راند. ابو السرايا در همان شب بى درنگ از اردوگاه خود بسوى مدائن عزيمت كرد. هرثمة بن اعين از بسيج دشمن خود خبر نداشت زيرا پلى كه بر نهر

ص:317

«صرصر» بسته بود بريده شده بود. وقتى بمدائن رسيد ديد كه علويون از دست سياه پوشان شكسته خورده اند و والى علوى ها از مدائن اخراج شده است. ابو السرايا با نيروى عيسى جلودى بپيكار پرداخت. در اين جنگ غلام او ابو الهرماس كشته شد و جنازه اش را در همان جا كه قتلگاهش بود بخاك سپردند. ابو السرايا كه از فتح مدائن نوميد شد با سپاه خود بسوى «قصر ابن هبيره» بازگشت. وقتى به ميدان نزديك «قصر» رسيد. با نيروى هرثمة بن اعين بر خورد كرد. جنگ شديدى ميان اين دو سپاه در گرفت. در اين جنگ ابو السرايا عقب نشينى كرد و در همين جنگ بود كه برادرش هم بقتل رسيد. ابو السرايا از قصر اين هبيره بسوى «جازبه» خود را عقب كشيد. هرثمة بن اعين با نيروى خود بتعقيب وى همت گماشت. در اينجا فكرى بمغز هرثمه افتاد. دستور داد آب فرات را از مسيرش بسوى بيشه ها و بيابانهاى شرقى كوفه باز گردانند. و منطقه ى جازپه را كه پناهگاه ابو السرايا بود تشنه و بى آب

ص:318

بگذارند. اين اقدام ضربت طاقت فرسائى بود كه بر نيروى جنگى ابو السرايا وارد آمده بود. سپاه كوچه كه زير پرچم ابو السرايا نبرد مى كردند سخت بوحشت و هراس افتادند زيرا آب بند آمده بود و خطر تشنگى و هلاكت پديدار شده بود. تصميم گرفته بودند كه يكباره خود را بسپاه هرثمه بزنند و كار جنگ را با پيروزى يا شكست بپايان رسانند. ولى در همين تشويش و اضطراب ناگهان سدى كه هرثمه بر نهر فرات بسته بود در هم شكست و آب از مسير عادى خود همچون سيل سرازير شد. مردم كوفه ازين نعمت ناگهانى كه برايشان رسيده بود بدرگاه خدا شكرها گذاشت. هرثمة بن اعين اين بار از طرف «رصافه» به سمت كوفه حمله آورد. ابو السرايا در برابرش صف آراست. حسن بن هذيل را بر ميمنه و جرير بن حصين را بر ميسره فرماندهى داد و خود در قلب سپاه ايستاد. هرثمة بن اعين از جانب صحرا كمينگاهى براى سپاه خود تهيه

ص:319

ديد اما ابو السرايا اين كمينگاه را شناخت و نقشه هرثمة بن اعين را بر آب ريخت. ناگهان ابو السرايا بر دشمن حمله آورد. اين حمله ى ناگهانى سپاه هرثمه را از جا كند. اما چندان مهم نبود. ابو السرايا ميان اصحاب خود فرياد كشيد: -از دنبال فرارى ها نتازيد. اين كار جوانمردانه نيست. سپاه او از تعقيب لشكر بغداد چشم پوشيدند. فقط ابو كتله براى اينكه بداند نيروى دشمن چه نقشه اى كشيده است پاره اى از دنبالشان اسب تاخت و باز گشت و گفت: -هرثمه با لشكر خود از فرات به آن سوى رفته است. ابو السرايا با جنگجويان خود بكوفه باز گشت. پس از چند روز جاسوسان وى خبر دادند كه هرثمه بن اعين روز دوشنبه نهم ذى القعده حمله ى خود را به كوفه تجديد خواهد كرد. ابو السرايا در روز دوشنبه سپاه كوفه را تجهيز كرد و در جهت «رصافه» سنگر گرفت. ولى خويشتن بزير پل اسب تاخت و در همان جا ايستاد. ديرى نكشيد كه سپاه بغداد پديدار شد. هرثمة بن اعين از راه رسيد.

ص:320

ابو السرايا بسوى سپاه خود برگشت. همچون شترى كف كرده از شدت خشم مى خواست خانه ى زين را ترك كند و بخاك فروافتد. در ميان سپاه خود فرياد كشيد: -آماده باشيد، صف هاى خود را بيارائيد، عزم خود را استوار سازيد. هرثمة بن اعين رسيد و جنگ با شدتى كه نظيرش شنيده نشده بود در گرفت. ابو السرايا ناگهان روح بن حجاج را ديد كه دارد بعقب بازمى گردد. روح بن حجاج فرمانده قواى انتظامى كوفه بود. فرياد كشيد: -روح اگر باز گردى گردنت را خواهم زد. روح بن حجاج دوباره بسوى دشمن برگشت و بجنگ پرداخت. آن قدر جنگيد تا بقتل رسيد. حسن بن حسين (نواده ى زيد بن على عليه السلام) هم درين روز كشته شد. و نيز ابو كتله غلام ابو السرايا كه سمت ديده بانى را نيز داشت او هم بخاك و خون غلطيد.

ص:321

جنگ دم به دم بر شدت خود مى افزود. ابو السرايا كلاه خود را از سرش برداشت و نعره زد. -اى جنگجويان دلير! فقط يك ساعت بردبارى و پافشارى كافيست كه سپاه دشمن را درهم بشكند. نيروى بغداد در حال شكست است، بكوشيد، پراكنده شان سازيد. و بعد حمله كرد: مرد دليرى از سپاه با ابو السرايا به جنگ تن بتن پرداخت. اندكى با هم گرديدند ناگهان ابو السرايا فرصتى بدست آورد و با شمشير خود فرق و مغز حريف را از هم شكافت. ديگر براى سياه پوشان بغداد تاب مقاومت نمانده بود. با وضع بسيار قبيح و شنيعى پشت بجنگ دادند و از ميدان جنگ گريختند و اين گريز زشت را تا سرزمين «ضغيب» ادامه دادند. ابو السرايا به سپاه خود گفت: -ازين فرار (فرار دشمن) فريب مخوريد. اين قوم ايرانى هستند و ايرانيان مردمى زيرك و حيله گر هستند. بعيد نيست كه از غفلت شما استفاده كنند و يكباره بسوى شما باز گردند.

ص:322

اما سپاه كوفه به سفارش ابو السرايا گوش نمى داد. همچنان از دنبال نيروى هرثمه ( سياه پوشان) مى تاخت. در اين گيرودار هرثمة بن اعين خود بدست يك غلام بلوچستانى اسير شده بود اما آن غلام وى را نمى شناخت. هرثمة بن اعين در همان آغاز جنگ يك ستون پنج هزار نفرى را تحت فرماندهى عبد اللّه بن وضاح ذخيره گذاشته بود تا بهنگام حاجت از اين نفرات تازه نفس استفاده كند. در همين هنگام كه هرثمه اسير يك غلام بلوچستانى بود و يارانش فرياد مى كشيدند: -امير كشته شد، امير كشته شد. ناگهان عبد اللّه بن وضاح با سپاه تازه نفس خود از كمينگاه درآمد و گفت: -اگر امير كشته شده غمى نيست، من خود فرماندهى سپاه را اداره خواهم كرد. ازين پشه ها كه با شما مى جنگند نترسيد. اى مردم خراسان، بسوى من بشتابيد. من عبد اللّه بن وضاح هستم به راهنمائى من حمله كنيد. حمله ى شديد آغاز شد. درين نوبت مردم كوفه كشتار بسيارى دادند. عقب نشستند، تا آن دست «ضغيب» عقب نشينى كردند.

ص:323

عبد اللّه بن وضاح كه همچنان از دنبال دشمن مى تاخت ناگهان هرثمه ابن اعين (امير سپاه) خودشان را اسير ديد. بى درنگ آن غلام بلوچستانى را از دم تيغ گذرانيد و هرثمه را نجات بخشيد. هرثمة بن اعين دوباره باردوى خود بازگشت. اين جنگ ميان سپاه خراسان كه از بغداد عزيمت كرده بودند و نيروى كوفه كه طرفدار علويان بودند همه روزه با هر دو روز يك بار دوام داشت. هرثمة بن اعين بفكر حيله گرى افتاد. چون ديد با زور نظامى نمى تواند كوفه را فتح كند تصميم گرفت اين گره را با انگشت سياست بگشايد. ميان دو صف فرياد كشيد: -اى مردم كوفه! چرا ما و خود را بكشتن مى دهيد؟ مگر اختلاف ما بر سر چيست؟ اگر شما خليفه ى ما را قبول نداريد اينك منصور بن مهدى در بصره اقامت دارد. او را بخلافت برمى گزينيم و باين جنگ خونين خاتمه مى دهيم. تازه اگر منصور را هم نپسنديد دست از جنگ بكشيد تا بنشينيم با هم صحبت بكنيم. امام خود را بر جاى خويش نگاه بداريد تا نتيجه مناظره و مباحثه ى

ص:324

ما آشكار شود. اين پيام سياسى مردم كوفه را از جنگ دلسرد ساخت. ديگر لشكر ابو السرايا آن جنب و جوش هميشه را از دست داده بود. ابو السرايا در برابر سپاه خود ايستاد و گفت: -اين حيله اى از حيله هاى ايرانيانست، فريب مخوريد، اين قوم چون ديگر در خود تاب مقاومت نديده اند بناچار دست بحيله و فريب زده اند. حمله كنيد كه فتح با شماست. اما كوفى ها گفتند: -نه اين جنگ ديگر بر ما حلال نيست. مگر نمى بينيد كه به نداى ما پاسخ اجابت داده اند؟ مگر نمى بينى تسليم شده اند؟ ابو السرايا با خشم فراوان همراه سپاه كوفه از ميدان جنگ به شهر باز گشت. او درين هنگام فكر كرده بود دست محمد بن محمد را بگيرد و بيش از همه چيز بهرثمه تسليم شود و از وى امان بگيرد اما ترسيد كه دستگيرشان كنند و بقتلشان رسانند. در نخستين جمعه ابو السرايا بر منبر كوفه رفت و چنين گفت:

ص:325

-اى مردم كوفه، اى كشندگان على، اى تنها گذارندگان حسين بن على! آن كس كه به شما اتكا كند خويشتن را به هلاكت خواهد افكند. آن كس كه بشما اعتماد كند حتماً شكست خواهد خورد. ذليل كسيست كه شما عزيزش بداريد. بخدا على بن ابى طالب هرگز فطرت شما را نپسنديده، هرگز مذهب شما را راست نشمرده بود. او شما را به حكميت گماشت، بر ضدش فتوى داده ايد. او شما را امين دانست در امانتش خيانت روا داشته ايد. او بشما اعتماد كرد، شما شما حرمت اين اعتماد را نشناخته ايد همچنان باين مخالفت ادامه داده ايد. وقتى او برمى خاست شما از پاى مى نشستيد و وقتى او مى نشست شما بر پا مى خاستيد. اگر او پيش مى آمد شما واپس مى گرائيديد و چون او عقب مى رفت شما جلو مى آمديد. خدا شما را فروبشكند كه على را فروشكستيد هم اكنون در برابر دشمن خود از پاى نشسته ايد. چه عذر خواهيد آورد كه اين چنين واپس افتاده ايد. دشمنان شما از خندق شهر شما باين سوى آمدند، بحريم شما تاختند و قبائل شما را زير پا گذاشتند مردان شما را كشتند و زنان شما را به-

ص:326

اسارت بردند. هيهات كه جز ضعف و عجز دليل ديگرى بر شكست خويش نداريد. اين شما هستيد كه به كوچكى و فرومايگى رضا داده ايد. همچون سايه اى بى پايه و بى مايه باشيد كه خود بخود محو مى شود. تنها بانگ طبل كافى است شما را پريشان و پراكنده كند و قلب هاى شما را از هراس و تشويش آكنده سازد. بخدا شما را از دست خواهم نهاد و بجاى شما قومى ديگر را كه برد- بار و صبور و وفادار باشند خواهم برگزيد. و بعد قطعه شعرى انشاد كرد كه از شكوه هاى او حكايت مى داشت. گروهى از مردم كوفه بر پاى خاستند و در پاسخ ابو السرايا گفتند: در سخن خود انصاف را رعايت نكرده اى هرگز نديده ايم كه تو پيش بتازى و ما همراه تو نتازيم. هرگز ديده نشده كه تو حمله كنى و ما بگريزيم. اگر تو وفاكار بوده اى ما نيز وفا داشته ايم. پاى ركاب تو پا فشارى بكار برديم و پرچم ترا همچنان بر بالاى سر خود نگاه داشتيم تا اينكه حوادث جنگ ما را از پاى درآورد هم اكنون دست پيش آر تا ما با تو بر مرگ بيعت كنيم.

ص:327

و آن چنان به جنگ ادامه دهيم كه يا همگان بخاك و خون غلطيم و يا شاهد پيروزى را بآغوش كشيم. ابو السرايا از اين پيشنهاد روى برگردانيد و مردم را بحفر خندق فرمان كرد. خودش نيز با مردم بكار كندن خندق پرداخته بود. تمام روز را سرگرم خندق بود. شب هنگام دست از كار كشيد. و تا نيمه شب برتق و فتق امور پرداخت. در نيمه هاى شب قاطر خود را آماده كرد و بر اسب خود زين بست و همراه با محمد بن محمد بن زيد و گروهى از علويين و اعراب و كوفه را ترك گفت. آن شب يكشنبه چهاردهم ماه محرم الحرام بود. ابو السرايا و محمد بن محمد با همراهان خود سه روز در قادسيه بسر بردند تا اصحابشان بآنان رسيدند. بعد از راه خفان در قسمت هاى پائينى فرات گذشتند و به بيابان رسيدند. وقتى محمد بن محمد با ابو السرايا كوفه را ترك گفتند اشعث بن عبد الرحمن كندى زمام امور را بدست گرفت و بسوى هرثمه پيغام داد كه اكنون شهر كوفه بلادفاع تسليم است.

ص:328

اشراف كوفه به اردوگاه هرثمه رفتند و از وى براى خود و خاندان خويش امان گرفتند. هرثمه سياست مدارا به بپيش گرفت و با مردم كوفه كنار آمد. اما جرأت نكرد خود به شهر كوفه درآيد. با لشكر سياه پوش خويش در بيرون شهر كوفه بحال آماده- باش ماند. و منصور بن مهدى با گروهى از اصحاب خود بشهر رفت و در مسجد جامع بر جماعت مردم امامت كرد. هرثمة بن اعين وقتى آشفتگى هاى كوفه را آرام ساخت غسان بن فرج را بحكومت كوفه نصب كرد و خود چندان در نزديك كوفه بسر برد كه از آرامش و امنيت محيط كوفه اطمينان كافى يافت. بعد ببغداد باز گشت. گفته اند: -ابو السرايا تصميم گرفت ببصره برود اما در راه با يك مرد از اعراب بيابانهاى عراق برخورد كرد. اعرابى براى وى ماجراى بصره را چنين حكايت كرد كه سياه پوشان خراسان آن شهر را كاملا تحت تسلط خويش گرفته اند و اكنون حكومت بغداد آن شهر را باختيار دارد. و براى هيچ نيروئى مقدور نيست كه با حكومت اين شهر

ص:329

نبرد كنند. ابو السرايا و همراهان از نيمه هاى راه بسمت واسط پيچيدند. همان اعرابى خيال او را از واسط هم آسوده كرد. -نه، بانجا هم نرويد. اوضاع واسط هم مانند بصره وخيم است. ابو السرايا گفت: -پس بعقيده ى تو بهتر است بكدام سوى رو بياوريم. -عبور از دجله. منطقه ى ميانه ى «جوفى» و «جبل» محيط امن و آسوده ايست. كردهاى شجاع در آنجا بشما خواهند پيوست و از مردم سواد و شهرهاى ديگر، هركس سر همراهى با شما داشته باشى در آنجا شما را خواهد يافت. ابو السرايا اين نقشه را پسنديد. از دجله گذشت و سرانجام بخوزستان رسيد. ابو السرايا و همراهان در طى راه خود بهر شهر كه مى رسيدند خراج آن شهر را دريافت مى داشتند و غلاتشان را مى فروختند و در سرزمين خوزستان ابتدا بشهر «شوش» روآورد. مردم شوش دروازه ها را بروى ابو السرايا فروبستند. ابو السرايا با مردم شوش از پشت دروازه حرف زد و بالاخره درها را گشودند و آنان را بشهر خود پذيرفتند.

ص:330

در آن تاريخ حسن بن على مأمونى والى اهواز بود. مامونى بابو السرايا پيام داد كه من دوست نمى دارم با تو بجنگم اما ابو السرايا جواب داد: -من با تو خواهم جنگيد. پيكار خونينى آغاز شد. طايفه ى زيديه در ركاب محمد بن محمد علوى با منتهاى فداكارى پا فشارى مى كردند. از علويون و زيديون گروهى بقتل رسيدند. مردم شوشتر هم از پشت سر بعلويين حمله ور شدند. غلامى از ابو السرايا براى اينكه مردم شوش را از اين حمله باز- دارد رو از سپاه اهواز برتافت و بسمت شورشيان شوش حمله كرد. سپاه ابو السرايا گمان بردند كه اين غلام دارد فرار مى كند و بناى كار بفرار است. يكباره از مقاومت باز ماندند و رو بگريز نهادند. سپاه اهواز از پشت سر شمشير بر آنها گذاشتند و تا وقتى كه ظلمت شب جهان را فروگيرد اين جنگ دوام داشت. ابو السرايا از اهواز راه خراسان بپيش گرفت. در آن سرزمين بدهكده اى كه اسمش «برقانا» بود رسيد. «حماد كندغوش» فرماندار از آن ناحيه بود. باو گزارش رسيد كه اكنون محمد بن محمد علوى با ابو السرايا

ص:331

باين ناحيه پا گذاشته اند. حماد ديگر مهلت نداد. بى درنگ با گروهى از سپاه بسمت «يرقانا» عزيمت كرد. در آنجا با ابو السرايا و محمد بن محمد صحبت كرد و امانشان داد و مقرر داشت كه آنان را بسوى حسن بن سهل گسيل دارد. بدستور حماد كندغوش محمد بن محمد و ابو السرايا را ببغداد فرستادند. هنوز ببغداد نرسيده محمد بن محمد نامه ئى بحسن بن نوشت و در آن نامه براى خود امان خواست. حسن در جواب نامه اش گفت: -فقط شمشير مى تواند اين اختلاف را از ميان بردارد. من چاره ئى جز اين ندارم كه گردن محمد را با شمشير بزنم. حاشيه نشينان بارگاه گفتند: -فكر امير خردمندانه نيست، هرگز چنين مكن زيرا هارون- الرشيد وقتى كه خواست برامكه را ريشه كن كند دليلش قتل عبد اللّه بن حسن بود. رشيد مى گفت كه چون جعفر بن يحيى پسر عم مرا خودسرانه بقتل رسانيد بايد بكيفر كردارش برسد. آيا امير نمى ترسد كه امير المؤمنين مامون نيز چنين سخن را بميان كشد.

ص:332

صلاح كار اينست كه محمد بن محمد از بغداد به مرو فرستاده شود تا امير المؤمنين هرچه مى پسندى در حق وى بكار برد. حسن بن سهل اين فكر را پسنديد ولى قسم خورد كه ابو السرايا را خواهد كشت. حسن بن سهل در مدائن بسر مى برد كه محمد بن محمد و ابو السرايا را دست بگردن بسته بحضورش بردند. حسن بن سهل رويش را بابو السرايا كرد و گفت: -تو كيستى؟ ابو السرايا جواب داد. -من سرى بن منصور. حسن فرياد كشيد: -نه، بلكه تو فرومايه پسر فرومايه و شكست خورده پسر شكست خورده اى. و آن وقت گفت: -هارون بن ابى خالد برخيزد و به قصاص خون عبدوس بن عبد الصمد كه برادرش بود گردن ابو السرايا را بزند. هارون برخاست و با يك ضربت شمشير سر از پيكر ابو السرايا برداشت.

ص:333

و بعد غلامش ابو الشواك را هم بقتل رسانيدند و جنازه ى اين دو نفر را پهلوى هم بدار زدند. محمد بن محمد را به مرو فرستادند. آنجا وى را در بارگاه خلافت بحضور مأمون بردند. مأمون بر جايگاه تقريباً بلند كه مشرف بر كف سالن بود نشسته بود. فرياد كشيد: -فضل! سر او را برهنه كن ببينم فضل بن سهل سر محمد بن محمد را برهنه كرد. مأمون در قيافه ى محمد نگريست و گفت: -خيلى جوان است. و اين عجب است كه با همه جوانى چنين و چنان كرده. و بعد دستور داد براى وى خانه اى تهيه ببينند و فرش و بساطى بگذارند و از وى پذيرائى كنند. بيش و كم چهل روز محمد بن محمد در خانه اى كه برايش ترتيب داده بودند بسر برد و پس از چهل روز حالش ديگرگون شد و چشم از جهان فروبست. بدستور مأمون بوسيله ى شربتى زهرآلود مسمومش كرده بودند. محمد بن جعفر مى گويد:

ص:334

-محمد بن محمد را در مرو مسموم كرده اند. كبدش در نتيجه ى حدت و شدت زهر از هم شكافته شده بود. محمد بن جعفر گفته: در ديوان دولت محمد بن محمد يادداشت شده بود كه ابو السرايا از طرفداران دولت آل عباس دويست هزار نفر را به قتل رسانيده است. اين عده در جنگ هائى كه ميان ابو السرايا و نيروهاى حسن بن سهل در گرفته بود كشته شدند.

شخصيت هاى اين نهضت

در نهضت ابو السرايا علاوه بر دويست هزار مرد شمشيرزن از مردم كوفه شخصيت هاى سرشناس و مشعشعى نيز شركت داشتند مانند: 1-ابو بكر بن محمد بن ابراهيم. 2-عثمان بن محمد بن ابراهيم. 3-محول بن ابراهيم. 4-عاصم بن عامر. 5-عامر بن كثير. 6-ابو نعيم فضل بن دكين. 7-عبد ربة بن علقمه. 8-يحيى بن حسن بن فرات.

ص:335

9-يحيى بن آدم. 10-يحيى بن عيسى. 11-حسن بن هذيل. مصفى بن عامر مى گويد: -ابو السرايا مى گفت: من هرگز پروردگار متعال را عصيان نورزيده ام و هرگز مرتكب فواحش و معاصى كبيره نشده ام. مى گفت: -در عمرم هيچ كس در چشم من مجلل تر و مهيب تر از محمد بن ابراهيم جلوه نكرده بود. سليمان مقرى مى گويد: محمد بن محمد در صحراى «اثير» بسر مى برد. مردى جلو آمد و بابو السرايا گفت: -خبر دارى كه سياه پوشان بكوفه حمله كردند و محمد بن محمد را باسارت بردند. اين مرد مى خواست ابو السرايا را از روى پل بركنار كند تا راه بر روى سپاه هرثمه گشوده شود.

ص:336

ابو السرايا بى درنگ مركب بجانب صحراى اثير تاخت و از آن آن طرف هرثمه كه پل را بلا معارض يافت ازين راه بكوفه رسيد و تا موضعى كه به «دار الحسن» معروفست پيش آمد. ابو السرايا وقتى بصحراى اثير رفت محمد را ديد كه بر منبر نشسته و بايراد خطابه سرگرمست. دريافت كه اين حيله اى از حيله هاى جنگى بود. از آنجا با مردى كه مسافر طائى ناميده مى شد يك سر بر سپاه هرثمه حمله آورد و آنان را جبراً از كوفه بدر راند و تا اردوگاه آنان دست از سرشان برنداشت. مرد ديگرى بابو السرايا اطلاع داد كه درين خرابه گروهى از سيه پوشان خراسان كمين گرفته اند. ابو السرايا پرسيد: -كدام خرابه؟ نشانش دادند. با تن تنها بكمين گاه دشمن رفت. ديربازى در آن بيغوله بسر ببرد. وقتى از آنجا بيرون آمد خون از شمشيرش پاك مى كرد. دوباره بمقر فرماندهى خود برگشت. وقتى به آن خرابه سر كشيدند صد مرد مسلح را كشته ديدند.

ص:337

محمد بن محمد و سرى بن منصور «ابو السرايا» را گروهى از شعرا مرثيه گفته اند و در قصائد خويش داد سخن داده اند. در اينجا سرگذشت ابو السرايا سرى بن منصور بپايان مى رسد.

عبد اللّه جعفر

از نسل امام حسن مجتبى عليه السلام است. مادرش آمنه دختر عبد اللّه بن حسين از نسل امام ابو عبد اللّه- الحسين «ارواحنا فداه» بود. ابن عبد اللّه در عهد مأمون بر ضد دولت وقت قيام كرده بود. اما بيش از آنكه با نيروى دولت در بيفتد گروهى از خوارج در راه با او برخوردند و بقتلش رسانيد.

على بن موسى الرضاء

رضا على بن موسى بن جعفر «عليهم السلام» كنيه اش ابو الحسن بود. گفته مى شود كه كنيه ى امام رضا «ابو بكر» بود. مادرش كنيز بود. ابو الصلت هروى مى گويد: -عبد اللّه مأمون روزى با من از مسئله اى گفتگو مى كرد.

ص:338

طى سخن گفتم: -ابو بكر چنين گفت. مأمون از من پرسيد: -كدام ابو بكر؟ ابو بكر ما يا ابو بكر مردم؟ گفتم: -ابو بكر خودمان. عيسى بن مهران مى گويد: از ابو الصلت پرسيدم: -ابو بكر شما كيست؟ ابو الصلت جواب داد: -على بن موسى الرضا كه كنيه اش ابو بكر بود و از كنيزى بدنيا آمده بود. عبد اللّه مأمون ابتدا او را به ولايت عهد خود منصوب ساخت و بعد مسمومش كرد. على بن موسى الرضا «سلام اللّه عليه» در نتيجه ى همان زهر از جهان رحلت كرد. شرح اين ماجرا گفته اند: -عبد اللّه مأمون گروهى از آل ابى طالب را بسوى مرو

ص:339

فرا خواند. بدستور مأمون اين دستۀ از مدينه بخراسان عزيمت كردند. على بن موسى الرضا نيز از همين گروه بود كه مدينه را به عزم ايران ترك گفته بود. اين كاروان علوى از راه بصره بسمت ايران سفر كرده بودند. كسى كه متصدى اعزامشان بخراسان بود «جلودى» نامداشت و اين جلودى خود از مردم خراسان بود. هنگامى كه كاروان علويان بمرو رسيد جلودى همه را در يك خانه جاى داد. و براى على بن موسى الرضا خانه ى ويژه تهيه ديد. عبد اللّه مأمون به فضل بن سهل گفت كه من مى خواهم خلافت را بابو الحسن على الرضا وا بگذارم تو با برادرت حسن بن سهل درباره ى اين تصميم گفتگو كنيد. فضل و حسن پسران سهل در محضر مأمون به گفتگو و مشاوره نشستند. حسن بن سهل اين اقدام را بسيار و مهيب مى شمرد، زيرا عقيده داشت كه كرسى خلافت از گروهى كه اهل خلافت هستند و صلاحيت اين مقام را دارند، در مى رود. مأمون گفت: -در آن وقت كه من با برادرم محمد امين (مخلوع) بر سر

ص:340

خلافت پيكار داشتم با خداى خود عهد كردم اگر مرا بر امين پيروز سازد خلافت را به شريف ترين فرزندان ابو طالب وا بگذارم. اكنون كه پروردگار متعال دعاى مرا مستجاب ساخت من هم بعهد خويش وفا مى كنم. و اين هم على بن موسى كه فاضل ترين فرزندان ابو طالبست. من از او شريف تر در ميان آل ابى طالب نمى بينم. حسن و فضل بفكر مأمون تسليم شدند و هر دو بديدار على بن موسى رفتند و جريان را بعرض وى رسانيدند. على بن موسى از قبول اين مقام امتناع كرد. حسن و فضل باصرار و الحاح پرداختند، اما على بن موسى همچنان بر امتناع خود پافشارى مى فرمود. تا اينكه ازين دو تن يكتن گفت: -اگر قبول نكنى ما به «وظيفه» ى خويش قيام خواهيم كرد. اين لحن لحنى تهديدآميز بود. آن ديگرى گفت: -بخدا قسم «او» ما را فرمان داد كه اگر از قبول اين مقام امتناع كنى با شمشير گردنت را بزنيم. عبد اللّه مأمون امام على الرضا را بحضور خود فرا خواند و باو سخن گفت:

ص:341

على بن موسى الرضا در پاسخ مأمون هم از قبول خلافت خوددارى مى فرمود. مأمون درين نوبت بلحن خود صورت تهديد داد و گفت: -عمر بن خطاب بهنگام مرگ خلافت را به «شورى» واگذاشت. اين شورى بعهده ى شش نفر افتاده بود و ازين شش نفر يكى جد تو على بن ابى طالب بود. عمر مقرر داشت كه هركدام ازين شش تن راه خلاف بپيش گرفت گردنش را بزنيد. منهم چنين مقرر مى دارم، بنابراين چاره اى جز قبول نيست. درين وقت على بن موسى پيشنهاد مأمون را پذيرفت. آن روز روز پنجشنبه بود كه مأمون بار عام داد. فضل بن سهل اعلاميه ى مأمون را كه مبتنى بر ولايت عهد على بن موسى بود باطلاع مردم رسانيد. فضل بن سهل «وزير خلافت» اعلام داشت كه مقام ولايت عهد بعلى بن موسى واگذار شده و خليفه او را بلقب رضا ملقب ساخته است. فضل بن سهل دستور داد مردم بجاى لباس سياه كه شعار آل عباس بود لباس سبز بپوشند و در پنجشنبه ى آينده براى انجام مراسم بيعت حضور يابند و حقوق سالانه ى خويش را نيز دريافت دارند. در پنجشنبه هفته ى آينده رجال كشور از امراى سپاه و قضات و

ص:342

شخصيت هاى برجسته ى ديگر بر مركب هاى خويش نشستند و بسوى كاخ خلافت روى آوردند. همه جامه ى سبز پوشيده بودند. مأمون بر سرير ويژه ى خويش قرار گرفت و در كنار سرير خود براى على بن موسى كرسى شاهانه اى گذاشتند. على بن موسى الرضا بر كرسى خود كه پهلوى سرير خلافت قرار داشت جلوس فرمود. او پيراهن سبز پوشيده بود. بر سرش عمامه اى بسته بود و شمشيرى نيز حمايل داشت. مأمون فرمان داد كه بيعت آغاز شود. و پيش از همه كس پسرش عباس را به پيش فرا خواند تا با وليعهد بيعت كنند. على بن موسى دستش را بلند كرد. آن چنانكه پشت دستش بسوى خود او و كف دستش بسوى مردم بود. مأمون گفت: -دستت را بگشاى تا بيعت كنند. على بن موسى الرضا فرمود: -رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم با مردم چنين بيعت مى كرد. و بدين ترتيب مراسم بيعت انجام يافت.

ص:343

كيسه هاى سرشار از دينار و درهم كه حقوق و جوائز مردم بود در ميان گذاشته شد و خطبا و شعرا بپاى خاستند. و قصائد و خطابه هاى خود را كه همه در فضل و شرف على بن موسى تهيه شده بود ايراد و انشاد كردند. رجال قوم مأمون را درين اقدام فرخنده مى ستودند. اعطاى جوائز آغاز شد. ابو عباد كه متصدى فرا خواندن نامها بود ابتدا نام عباس بن عبد اللّه را بزبان آورد. اين عباس رشيدترين فرزندان مأمون بود. عباس از جايش برجست و به كنار پدر آمد و دستش را بوسيد. مأمون وى را فرمان داد كه بنشيند. بدنبال عباس بن مأمون نام محمد بن جعفر كه عم على بن موسى بن جعفر بود بزبان آمد. محمد بن جعفر از جايش برخاست و تا سرير مأمون پيش رفت اما دست او را نبوسيد. عطاى او را بدو تسليم كردند. مأمون گفت: -ابو جعفر! بر سر جايت بنشين. او هم بجاى خود بازگشت. ابو عباد كه نام بزرگان آل هاشم را مى خواند يك تن از بنى عباس

ص:344

و يكتن از بنى طالب را بترتيب صدا مى كرد. تا سرانجام اين مراسم پايان يافت. در اين وقت مأمون بعلى بن موسى الرضا گفت: -برخيز و براى مردم خطابه اى ايراد كن. على بن موسى از جايش برخاست و پس از حمد و ثناى پروردگار چنين فرمود: بنام رسول اكرم براى ما بر گردن شما حقى مقرر است و همچنان بنام رسول اللّه حقى هم براى شما بر گردن ماست. در آن وقت وقت كه شما تكليف خود را ايفا كنيد ما نيز حق شما را ادا خواهيم كرد. خطابه ى امام بهمين كوتاهى پايان يافت. در آن روز على بن موسى الرضا بيش از همين چند كلمه سخنى نگفت. عبد اللّه مأمون فرمان داد كه بر دينار و درهم نام على الرضا را سكه كنند. و بخاطر تحكيم مودت دختر اسحاق بن جعفر «دختر عم خود» را بعقد برادر على الرضا كه اسحاق بن موسى جعفر بود درآورد. و سمت امير الحاج را هم در مناسك آن سال باسحاق بخشيد. بنام على بن موسى الرضا در عموم شهرها خطبه ها خواندند و رسما

ص:345

وى را بعنوان ولايت عهد ستودند. يحيى بن حسن علوى مى گويد: در آن سال شنيده مى شد كه عبد الجبار بن سعيد خطيب رسمى مدينه در روزهاى جمعه بر منبر رسول اكرم حين خطبه چنين مى گفت: اللهم و اصلح ولى عهد المسلمين على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على عليه السلام و بعد اين شعر را انشاد مى كرد. ستة آباء هم ما هم هم خير من يشرب صوب الغمام

شش پدر از آن خاندان از بهترين مردمى كه آب باران مى نوشند. عبد اللّه مأمون دخترش ام الفضل را به عقد محمد بن على «جواد» عليها السلام درآورد با اينكه محمد جواد چهره اى بسيار سبز «سبزه ى تيره رنگ» داشت. دخترش را عروس كرد و براى او فرستاد. تا اينكه على الرضا بيمار شد و در آن بيمارى رحلت كرد. على الرضا پيش مأمون از فرزندان سهل انتقاد مى كرد و مأمون را از طاعت كوركورانه ى اين دو مرد نهى مى فرمود: و انحراف آنان را با

ص:346

مأمون باز مى گفت. يك روز مأمون داشت براى نماز آماده مى شد. داشت وضو مى گرفت. غلامى آب بر دستش مى ريخت و او وضو مى ساخت. على الرضا فرمود يا امير المؤمنين لا تشرك بعباده ربك احدا در كار عبادت ديگرى را شريك خويش مساز. اين اعتراض بر مأمون ناگوار آمد اما خشم خود را پوشيده مى داشت و همچنان دوستانه با على الرضا بسر مى برد. وقتى كه على بن موسى بيمار شد مأمون نيز خود را به بيمارى زد و وانمود كرد كه با هم از غذائى زهرآلود مسموم شده اند. اما على الرضا در همان بيمارى از جهان رفت. در باب رحلت امام على الرضا «صلوات اللّه عليه» باختلاف سخن گفته اند. عبد اللّه بن بشير مى گويد: -مأمون مرا فرمان داد كه ناخن هاى انگشتان دستم را نچينم اطاعت كردم. و بعد چيزى كه به تمر هندى شبيه داد بمن داد و گفت:

ص:347

-اين را بهم بمال و با دست هاى خود خميرش كن. چنين كردم. و بعد بحضور على بن موسى رفت و گفت: -حال شما چون است. امام فرمود. -اميدوارم كه خوب باشم. مأمون پرسيد: -امروز از پرستاران درگاه كسى بحضورت نيامده تا خدمتى انجام دهد. -نه. مأمون خشمناك شد و غلامانش را صدا كرد. -آب انار مى خواهم. امروز نمى شود آب انار نخورد. بى درنگ طبق انار گذاشته شد. عبد اللّه بن بشير مى گويد: -مأمون مرا طلبيد و گفت: -با دست خود براى ما آب انار بگير من همان دستهاى آلوده انارها را آب گرفتم. مامون از آن آب انار به على بن موسى نوشانيد. ديگر بيش از دو روز در اين دنيا بسر نبرد.

ص:348

ابو الصلت هروى مى گويد: -بر على بن موسى الرضا عليه السلام در آمدم. او بيمار بود. وقتى مرا ديد فرمود: -ابا الصلت. كارشان را كردند يعنى زهرم دادند. و آن وقت به تسبيح و تهليل پروردگار پرداخت محمد بن جهم مى گويد: -على الرضا انگور بسيار دوست مى داشت. براى وى انگور تهيه كرده بودند اما به آن انگور سوزن زده بودند. على الرضا در بيمارى خود از آن انگور سوزن زده كه باسم لطيفى آلوده شده بود خورد و قاتل او همان انگورها بود. وقتى امام على بن موسى الرضا از جهان ديده فروبست مأمون خبر رحلت او را يك شب و يك روز پنهان داشت. و بعد به محمد بن جعفر «عموى امام» و گروهى از آل ابى طالب كه در خراسان بسر مى بردند اين فاجعه را اطلاع داد. همه را به بالين امام فرا خواند و جنازه ى او را بهمه نشان داد تا بدانند كه وى با مرگ طبيعى از جهان رفته است. همه ديدند كه بر پيكر امام اثرى از ضرب و زخم پديدار نيست

ص:349

مأمون در اين هنگام به گريه افتاد و گفت: -بر من بسيار دشوار است اى برادر من كه ترا چنين ببينم من آرزومند بودم كه بيش از تو رخت از اين سراى بكشم اما چه مى شود كرد كه پروردگار متعال را تقدير ديگرى بود. عبد اللّه مأمون بر مرگ امام على الرضا سخت جزع كرده بود. يا اندوه و جزع شديدى از خود نشان مى داد. همراه جنازه ى امام پياده براه افتاد. او جنازه ى امام را بدوش مى كشيد. تا جنازه را به موضعى كه اكنون مزار رضاست رسانيدند. و در آنجا به خاكش سپرده. قبر امام در كنار قبر هارون الرشيد قرار دارد. امام على بن موسى الرضا «صلوات اللّه عليه» را گروهى از سرايندگان مرثيه گفته اند. ابو الصلت هروى مى گويد: مامون بعنوان عبادت ببالين امام على الرضا آمد. على بن موسى بخود مى پيچيد و مأمون گريه مى كرد و مى گفت: -بر من سخت دشوار است اى برادرم كه پس از تو در

ص:350

اين دنيا بسر ببرم. من آرزومند بودم كه ترا هميشه زنده ببينم از اين دشوارتر براى من حرف مردم است كه فكر مى كنند من من ترا مسموم ساخته ام. من خدا را گواه مى گيرم كه از اين تهمت مبرا هستم. امام على الرضا همچنان كه بخود مى پيچيد فرمود: -راست مى گوئى يا امير المؤمنين. تو مبرا هستى. مأمون بالينى امام على الرضا را ترك گفت و او زندگى را بدرود كرد. بيش از آنكه قبر امام حفر شود مأمون در محل دفن حضور يافت و دستور داد كه پهلوى قبر پدرش قبر على بن موسى را بكنند و بعد بسوى ما برگشت و گفت: -صاحب اين نعش براى من حديث كرد كه در محل قبرش آب و ماهى پديدار خواهد شد. قبرش را بكنيد. كلنگ بر زمين زدند و وقتى به لحد رسيدند آب و ماهى آشكار شد. سپس آب فرو رفت و ماهى نيز همراه آب ناپديد شد. جنازه ى مقدس امام على الرضا را در آغوش گور بخاك سپردند. عليه الصلوات و السلام.

ص:351

محمد بن عبد اللّه

وى از فرزندان ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» بود. كنيه اش ابو جعفر بود. پدرش عبد اللّه افطس است كه سرگذشت او را در حوادث عهد هارون الرشيد ياد كرده ايم. مادرش زينب دختر موسى بود كه او هم نسبت به على بن الحسين زين العابدين عليه السلام مى رساند. ابراهيم بن ابى محمد بريدى مى گويد: -مادر حضور معتصم نشسته بوديم آن عهد عهد ولايت عهد او بود. گرزى آهنين كه بسيار سنگين بود در دست داشت. معتصم آن عمود آهنين را در دست خود چند بار لنگر داد و آن وقت هشت بار آن را دور سر خود چرخانيد و بعد بروى زمينش گذاشت. عباس بن على بن ريطه آن گرز را از زمين برداشت. او هم چند بار به چپ و راست و لنگرش داد و بعد هفت گردش دور سر خود چرخش داد. در اين هنگام معتصم رويش را بطرف محمد بن عبد اللّه افطس برگردانيد و گفت: -ولى شما يا ابا جعفر مرد اين زورآزمائى ما نيستيد.

ص:352

محمد بن عبد اللّه گفت: -چطور؟ با من اين طور حرف مى زنيد. گرز را بمن بدهيد ببينم. معتصم آن گرز سنگين را جلوى محمد انداخت و با لحن مسخره كننده اى گفت: -هاها. محمد بن عبد اللّه بى اعتنا به نيشخندهاى معتصم گرز را برداشت و بالاى سر برد و در برابر چشمان حيرت زده ى جمع آن گرز را شانزده بار بدور سر خود گردش داد. رنگ روى معتصم در تماشاى اين منظره گاهى زرد و گاهى سرخ مى شد. محمد بن عبد اللّه افطس از مأمون تقاضا كرد كه بوى يك مقام دولتى عطا كند. مأمون دستور داد كه طغراى حكومت بصره را بنام او امضا كردند. و بعد باو گفت: -اكنون با من وداع كن و بسوى مقر حكومت خود عزيمت فرماى. محمد بن عبد اللّه بعنوان وداع بحضور مأمون رفت. و پس از مراسم

ص:353

وداع مرو را ترك گفت. مأمون بدنبال محمد بن عبد اللّه شيشه اى سرشار از شربت فرستاد و به او پيام داد: هنگامى كه به بصره رسيدى از اين شربت بنوش زيرا من بياد تو اين هديه را فرستاده ام. محمد بن عبد اللّه همان روز كه بصره رسيد از شربت خليفه نوشيد ولى ديگر نتوانست پا بدار الاماره بگذارد. با آن شربت زهرى آميخته بود كه جابجا به زندگانى محمد خاتمه داد.

ص:354

عهد معتصم

محمد بن قاسم

اين محمد پسر قاسم و قاسم پسر على و على پسر عمر بن على بن الحسين عليها السلام بود. مادرش دختر عموى پدرش بود. و صفيه بنت موسى ناميده مى شد. كنيه ى محمد بن قاسم «ابو جعفر» بود. مردم به محمد بن قاسم لقب «صوفى» داده بودند زيرا از پشم سفيد لباس مى پوشيد. مردى دانشمند و زاهد و پاكدين بود. در مذهب خود از توحيد و عدل پيروى مى كرد. و با زيديه جاروديه هم كيش بود. در عهد معتصم قيام كرد. محيط نهضتش طالقان بود.

ص:355

عبد اللّه بن طاهر پس از چند جنگ وى را دستگير كرد و بسوى معتصم فرستاد. ابراهيم بن عبد اللّه معروف به عطار كه از همراهان ابو جعفر محمد بن قاسم در طالقان بود روايت مى كند. محمد بن قاسم از عربستان به مرو آمده بود. عده اى قريب كه به پانزده نفر از اهل كوفه در اين سفر ملتزم ركابش بودند. پيش از آنكه محمد به مرو عزيمت كند در «رقه» بسر مى برد. گروهى از شخصيت هاى سرشناس زيديه مانند يحيى بن حسن ابن الفرات و عياد بن يعقوب رواجنى در آنجا افتخار حضورش را داشتند. اين قوم از سخنان او بوئى به مذهب معتزله برده بودند و به همين جهت حضورش را ترك گفتند. زيرا مذهب معتزله با عقيده ى اين قوم هم آهنگ نبود. كوفى ها عموما از پيرامون محمد بن قاسم پراكنده شدند تنها ده پانزده نفر برايش مانده بوديم كه با او وفادار بوديم. ما هركدام بسوئى روى آورديم و مردم را بجانب او دعوت كرديم.

ص:356

ديرى نگذشت كه چهل هزار نفر از مسلمانان عراق با وى بيعت كردند. محمد بن قاسم در يك چنين موكب شكوهمند از عراق بسمت خراسان روى آورد و در دهكده اى از دهات مرو كه مردمش عموما شيعه بودند فرود آمديم. مردم دهكده اى او را در قلعه اى جاى دادند كه بسيار منيع و محكم بود. مرغهاى تيز بال را نيز يارا نبود بر بالاى آن قلعه پرواز كنند آن قلعه بر سينه كش هاى كوه «حريز» قرار داشت. مقر محمد بن قاسم آن قلعه بود وقتى اساس حكومت وى تحكيم شد وعده داد كه شبى از قلعه به دهكده فرود بيايد و از پيروان خود بازديد كند. آن شب محمد بن قاسم به دهكده آمده بود. هنگامى كه در ميان اصحاب خود قرار گرفت صداى گريه ى مردى به گوشش رسيد. بمن گفت: -ابراهيم! برو به بين چه كسى گريه مى كند. من به صداى اين گريه پيش رفتم تا با صاحب صدا نزديك شدم.

ص:357

اين مرد گليم باف بود. از گريه اش پرسيدم. شكايت كرد كه مردى از اصحاب ابو جعفر محمد بن قاسم يك قطعه گليم از وى به زور گرفته است. به آن مرد گفتم: -از اين بافنده هرچه گرفته اى برش گردان زيرا ابو جعفر صداى آه و ناله اش را شنيده است. در جوابم گفت: -هرگز چنين نخواهم كرد. چون ما بدنبالتان بخاطر استفاده براه افتاده ايم. ما با شما آمده ايم كه چيزى گيرمان بيايد. و نيازمندهاى خود را تأمين كنيم. من با زبان چرب و نرم سخنان دلاويز آن گليم را از وى پس گرفتم و به صاحبش باز گردانيدم. و وقتى بحضور محمد بن قاسم برگشتم ماجرا را بوى گزارش دادم. محمد بن قاسم گفت: -پس بدين ترتيب مى خواهيم دين خدا را يارى كنيم؟ و بعد فرمود: -مردم را از دور من پراكنده سازيد تا من تكليف خود را بشناسم. ما فرمان محمد را بگوش مردم رسانيديم و گفتيم:

ص:358

-اقتضاى امر اينست كه فعلا پراكنده شويد. مردم هم از آنجا پراكنده شدند. محمد بن قاسم نيز فرداى آن شب آن دهكده را ترك گفت و به- طالقان رخت كشيد. او در طالقان اقامت گزيد و ما از نو بدعوت پرداختيم. خلق عظيمى دعوت ما را اجابت كردند. بعرض او رسانيديم كه اكنون مصلحت كار ما چنين اقتضا دارد. اقتضاى كار اينست كه بيعت اين ازدحام را قبول كنيم و پس از استقرار امر و غلبه بر دستگاه بتصفيه ى جمعيت خود برداريم. چون اگر در اينجا هم مردم را از دور خويش برانيم و همان روش مرو را تكرار كنيم. عبد اللّه بن طاهر بتعقيب ما خواهد پرداخت. محمد بن قاسم اين پيشنهاد را پذيرفت و همراه با مردمى كه دعوتش را اجابت كردند نهضت كرد. خبر اين نهضت بگوش عبد اللّه بن طاهر رسيد و او نخستين نيروئى را كه بسركوبى اين نهضت اعزام داشت تحت فرماندهى حسين بن نوح با ما روبرو شده بودند. حسين بن نوح جنگيديم و او را در زشت ترين هيئتى از ميدان جنگ بدر رانديم.

ص:359

خبر شكست حسين بن نوح در خراسان قيامتى بر پا كرد. عبد اللّه بن طاهر سخت برآشفت و يكى از سرداران نامى خود را كه نوح بن قيان ناميده مى شد بجنگ ما فرستاد. ما اين سردار شكوهمند را نيز چنان درهم شكستيم كه از شكست نخستين چندين بار رسواتر و قبيح تر بود. نوح بن قيان از شرمسارى خود ديگر بسوى عبد اللّه بن طاهر باز نگشت. فقط براى او نامه اى پوزش آميز و عذر خواه فرستاد و در نامه ى خود قسم خورد كه تا پيروز نشود باز نگردد. يا مرگ و يا پيروزى. عبد اللّه بن طاهر بكمك او سپاهى گران فرستاد. نوح بن حيان در اين بار بحيله هاى نظامى پرداخت و چند كمين خطرناك بوجود آورد. هنگامى كه جنگ آغاز شد نوح بن حيان بفاصله ى كوتاهى عقب نشينى كرد و ما هم بهواى اينكه حريف شكست خورده ى خود را يكباره از جبهه ى جنگ برانيم و شرش را از سر خود كوتاه سازيم به تعقيبش پرداختيم. ناگهان كمينها از كمينگاهها سر برداشتند و ضربه ى سنگينى بر ما فرود آوردند. نيروى ما در هم شكست.

ص:360

محمد بن قاسم با قيافه ى ناشناسى به «نسا» گريخت. اما ما همچنان بر جاى خود مانديم و بدعوت و تبليغ خويش ادامه مى داديم. ابراهيم بن غسان عودى مى گويد: امير عبد اللّه بن طاهر روزى مرا بحضور طلبيد. او بر سرير خود نشسته بود و در كنارش نامه اى مهر كرده ديدم كه بر روى تخت كوچكى قرار داشت و دست او به ريشش بود. با انگشتانش ريشش را خلال مى كرد. عبد اللّه بن طاهر عادت داشت كه در حالت غضب با ريشش بدين ترتيب بازى مى كرد. من در يك چنين حال از غضب او به خدا پناه بردم، و نزديك شدم. بسوى من برگشت و گفت: -ابراهيم، زنهار از فرمان من سر نپيچى و خلاف دلخواه من اقدام نكنى. آن وقت مرا بر نفس خود سلطنت خواهى داد و من دمار از روزگار تو بر خواهم آورد. گفتم: -پناه بخدا مى برم كه يك چنين تهديدهاى خطرناك را از امير

ص:361

بشنوم، پناه مى برم بخدا اگر غضب امير مرا دريابد. -گوش كن ابراهيم، من هزار سوار مسلح همراه تو كرده ام و دستور داده ام صد هزار درهم نيز بتو تسليم كنند تا در راه اين بسيج بكار ببرى و نيازمنديهاى خود را تأمين سازى. هم اكنون بطبل جنگ بكوب و شيپور رحيل بنواز. سپاه تو (اين پنج هزار مرد مسلح) بهمراه تو عزيمت خواهند كرد. شتاب كن و يك راهنما نيز بهمراه خويش بردار و از اسطبل مخصوص سه اسب بدنبال خويش يدك كن تا اگر مركب تو در عرض راه از رفتن بازمانده پياده نمانى و درنگ روا ندارى. بدليل راه خود هزار درهم عطا كن و او را بر يكى از اين اسب هاى يدك منشان تا بتواند در اين سرعت با تو همراهى كند. وقتى يك فرسنگ ميان تو و قريه ى «نسا» فاصله مانده اين نامه ى مهر كرده را باز كن و مضمونش را بكار ببر. زنهار كه يك حرف از اين نامه را ناخوانده نگذارى و زنهار كه در اطاعت از اين فرمان تعلل روا ندارى. اين را هم بدانكه من جاسوسى را بر تو گماشته ام كه حتى نفس هاى ترا هم بمن گزارش خواهد داد. حذر كن، حذر كن و تو مى دانى كه عصيان من چه كيفرى خواهد داشت.

ص:362

ابراهيم بن غساق مى گويد: -از قصر عبد اللّه يك سر به اردوگاه رفتم و دستور دادم طبل و شيپور را بكار انداختند. اردوگاه من در محلى كه اسمش «شادياخ» بود قرار داشت. آنجا محل قصر فرزندان طاهر ذو اليمينين بود. عبد اللّه طاهر از بالكن قصر خود ما را نگاه مى كرد. من سپاه خود را سان ديدم و صف آراستم و با همان شتاب كه عبد اللّه دستور داده بود براه افتادم. سپاه من تقريبا دوش بدوش من مركب مى دوانيدند. سه شب و سه روز راه مى پيموديم تا بيك فرسنگى «نسا» رسيديم. در اين هنگام آن نامه ى مهر كرده را كه عبد اللّه بن طاهر بمن سپرده بود باز كردم و ديدم چنين نوشته است. بنام خدا و يارى او عزيمت كن و در يك فرسنگى نسا سپاه خود را آماده ى نبرد ساز. ابتدا يكى از سرهنگان سپاه را با سيصد سوار به دستگيرى متصدى پست اعزام كن. و بعد سرهنگ ديگرى را با پانصد سوار بسوى دارالاماره بفرست تا پيش از آنكه فرماندار «نسا» بر تو حمله ور شود او را از جنب و جوش بازدارى زيرا بيعت محمد بن قاسم بر گردن اين قوم بر قرار است و بيم آن است كه بخاطر حفظ اين بيعت فتنه اى بر پا سازند.

ص:363

و بعد با سواران ديگر خود در دهكده ى «نسا» به محله فلان و كوچه ى فلان و خانه فلان مى رسى. آن خانه سه در تو در تو دارد. از در اول به در دوم و بعد به در سوم در آى و از پله هاى دست راست بالا برو. آن پله ها ترا به اتاقى خواهد رسانيد كه اتاق محمد بن قاسم صوفى است. در آن اتاق محمد بن قاسم با مردى از اصحابش كه ابو تراب ناميده مى شود بسر مى برد. محمد بن قاسم را با ابو تراب در زنجير سخت بربند و بعد انگشترى محمد بن قاسم را با انگشترى خود براى من بفرست تا بيش از نامه ى تو خبر پيروزى ترا دريافت بدارم. اين دو انگشترى را با قاصدى با پيام بمن برسان. به آن قاصد بگو كه درست به سرعت برق و باد انگشترى ها را براى من بياورد. اين مرد «قاصد» نبايد پيش از سه روز در راه بماند. وقتى قاصد را اعزام داشتى مى توانى فرصتى غنيمت بشمارى و نامه ى فتح را براى من بنگارى. بسيار احتياط كن. هميشه بيدار و هوشيار و حساس باش تا محمد بن قاسم و ابو تراب را تحت الحفظ بمن برسانى. ابراهيم بن غسان مى گويد:

ص:364

-هيچ فرمان در زندگى خود بنظر اين فرمان نديده بودم. مثل اينكه وحى منزل بود. اطاعت كردم و از آن پله ها كه نشانم داده بود بالا رفتم و محمد بن قاسم را بر سر پله ها ديدم. عمامه اى بر سر داشت و با همان عمامه به چهره ى خود لثام بسته بود. يك قاطر زين كرده در پايين راه پله ها آماده بود. مثل اينكه او عزم سفر بسوى خوارزم داشت. ناگهان بند دستش را گرفتم. بسوى من دويد و گفت: -تو كيستى؟ چه مى خواهى؟ با چه كسى كار دارى؟ گفتم: -محمد بن قاسم را مى خواهم. او به سادگى گفت: -من محمد بن قاسم هستم. گفتم: -انگشترى خود را تسليم كن. بى درنگ انگشترى خود را بمن داد. من هم هرچه زودتر و شتاب زده تر انگشترى خودم را با اين انگشترى بدست قاصد سپردم و او را بر اسبى از اسب هاى ويژه ى عبد اللّه بن

ص:365

طاهر كه همراه من يدك كرده بود نشانيدم و اسب ديگرى هم برايش يدك كردم و او را بسوى عبد اللّه بن طاهر فرستادم. و بعد به همراهانم دستور دادم كه اتاق محمد بن قاسم را تفتيش كنند. محمد بمن گفت: -ديگر از اين اتاق چه مى خواهيد؟ مرا كه دستگير كرده ايد. در اين اتاق كسى نيست كه اسيرش كنيد. به حرفش گوش ندادم. تأكيد كردم كه آنجا را درست زير و رو كنند، همه جا را تحت تفتيش و جستجو بگيرند. همراهان من پس از كاوش بسيار بالاخره «ابو تراب» را زير «نقير» پيدا كردند. اين نقير ديگ بزرگى تراشيده از چوب است كه بيك حوض چوبى مى ماند و توى اين نقير خمير درست مى كنند و نيز در همين نقير انگور هم آب مى گيرند. ابو تراب در زير اين نقير پنهان بود درش آوردند. دستور دادم محمد بن قاسم و ابو تراب هر دو را با زنجير به سختى بستند و بعد نامه ى پيروزى را به عبد اللّه بن طاهر نگاشتم. ابراهيم بن غسان مى گويد. از «نسا» بسمت نيشاپور عزيمت كرديم.

ص:366

شش روز در راه مانديم. روز ششم به نيشابور رسيديم. آنجا خانه ى من بود. محمد بن قاسم را در خانه ى خود توى اتاقى بازداشت كردم. و گروهى از افراد مطمئن و شايسته ى اعتماد خود را بر وى گماشتم: ابو تراب را در اتاق ديگر تحت نظر عبد الشعرانى محبوس ساختم. محمد بن قاسم تا در آن اتاق قرار گرفت بى درنگ عباى خود را روى زمين فرش كرد و به نماز ايستاد. عبد اللّه بن طاهر در قصر شادياخ خود روى يك بالكن بلند نشسته بود و ما را مى ديد. وقتى كارهايم را انجام دادم و احتياطهاى مقتضى را بكار بردم شخصا به حضور عبد اللّه باز يافتم و شفاها جريان اين سفر را بوى گزارش دادم. گفت: -من حتما بايد محمد بن قاسم را ببينم. با چشمان خود نگاهش كنم. همراه من براه افتاد، آفتاب روز به مغرب خزيده بود. عبد اللّه بن طاهر دنبال من در چهره ى ناشناسى راه مى آمد. پيراهن و ردائى پوشيده بود. تشريفات حكومتى نداشت.

ص:367

با همين تركيب ناشناس به اتاق محمد بن قاسم سر كشيد و او را در نماز ديد. بطرف من برگشت و گفت: -واى بر تو ابراهيم! از خدا نترسيدى كه اين مرد صالح را چنين به زنجير كشيدى. گفتم ترس از تو اى امير ترس از خدا را در وجود من خفه كرده است. -اين زنجيرها را سبك كن. او را فقط به يك بند سبك بربند. آن غل كه بر گردنش مى گذارى نبايد از يك رطل نيشابورى بيشتر باشد «رطل نيشابورى بوزن دويست درهم بوده است» . پاهايش را نيز طورى به زنجير انداز كه بتواند راه برود. و بعد ما را ترك گفت و خود به كاخ خويش در شادباخ باز گشت. عبد اللّه بن طاهر پس از اينكه محمد بن قاسم را دستگير كرد بازهم سه ماه ديگر در نيشابور بسر برد زيرا مى خواست خبر اسارت محمد در ميان مردم پنهان بماند تا مبادا قصه ى اسارت او فتنه اى بر پا سازد. عبد اللّه بن طاهر مى دانست كه در هر دهكده از دهكده هاى خراسان گروهى از پيروان بيعت كردۀ محمد زندگى مى كنند و بعيد نيست

ص:368

يكباره بخاطر نجات محمد قيام كنند. عبد اللّه بن طاهر هرچندى يك بار از اسطبل خود قاطرهائى را با هودج باين طرف و آن طرف مى فرستاد تا مردم گمان كنند كه محمد بن قاسم را از شهر نيشابور بيرون فرستاده اما باز آن قاطرها را به اصطبل باز مى گردانيد. تا سرانجام او را با همين ابراهيم بن غسان از نيشابور به رى فرستاد. عبد اللّه بن طاهر به ابراهيم بن غسان سفارش كرد كه روش استتار و احتياط را همچنان در رى نيز بكار برد. هرآن شيوه كه او در نيشابور نسبت به محمد بن قاسم بجا مى آورد همان شيوه را در رى نيز نسبت باو رعايت كند. يعنى او را سه شب در ميان بر استر مخصوص امير سوار كند و از شهر بيرون بفرستد و دوباره به شهر بازش بياورد. اين بود سياست عبد اللّه بن طاهر معروف به «ذو اليمينين» تا روزى كه محمد بن قاسم را در بغداد به معتصم تحويل داد. ابراهيم بن غسان مى گويد: از هديه هاى گرانبها آنچه بحضور محمد بن قاسم تقديم شد

ص:369

همه مردود ماند الا يك جلد از قرآن كريم كه ويژه ى عبد اللّه بن طاهر بود. محمد بن قاسم اين قرآن را پذيرفت و علتش هم اين بود كه از روى همين مصحف عزيز وى آيات الهى را تلاوت مى كرد ابراهيم ابن غسان مى گويد. من هرگز در عمرم مردى به اجتهاد و عبادت و عفاف و ذكر و فكر محمد بن قاسم نديده ام. مردى بود كه از پروردگار متعال بسيار ياد مى كرد. قلبش هميشه مطمئن و آرام و خاطرش در همه حال آسوده بود. هرگز از اين مرد عجز و ضعف و خضوع نديده ام هرچند كه در زير سخت ترين فشارهاى حوادث دست و پا مى زد. اصحاب او هرگز او را در ياوه گوئى و شوخى و خنده بياد ندارند. حتى يك بار هم او را در شوخى و استهزا نديده اند. هنگامى كه نيروى ابراهيم بن غسان از ارتفاعات حلوان سرازير مى شدند محمد بن قاسم بسوى محمل خود مى رفت تا بنشيند و عزم رحيل كند. محمد شعرانى كه يكى از همراهان ابراهيم بود. پيش دويد و خم شد تا محمد پا بر شانه اش گذاشت و در محمل خود نشست.

ص:370

در اين وقت محمد بن قاسم لبخندى زد و به محمد شعرانى گفت: -شما نان فرزندان عباس را مى خوريد و شانه ى خود را براى فرزندان ابو طالب خم مى كنيد. اين تنها شوخى و لبخند بود كه از وى ديده اند. اين محمد شعرانى از پيروان خراسانى بنى عباس بود. وى در جواب محمد بن قاسم گفت: -فدايت شوم. پسران على و عباس در پيش من يكسان هستند او را ديگر كسى بحال لبخند نديد. و در عين حال چهره ى غمناكى هم نداشت. ابراهيم بن غسان مى گويد: براى نخستين بار و شايد همين يك بار او را در آن روز غمناك ديده ام كه نامه ى معتصم به ما رسيد. هنگامى كه به نهروان رسيديم نامه اى به حضور معتصم فرستاديم. گزارش داديم كه اكنون محمد بن قاسم به بغداد مى رسد و اجازت مى خواهيم كه او را تسليم سازيم. معتصم در پاسخ اين نامه دستور داد كه محمد بن قاسم را در محملى بى روپوش بنشانيم و وقتى به نهرين رسيديم عمامه از سرش برداريم و بهمين ترتيب نازيبا او را به بغداد در آوريم. در آن تاريخ هنوز شهر «سرمن راى» ساخته نشده بود.

ص:371

ما هم اطاعت كرديم. در همان منزل. منزل نهروان روپوش از محملش برداشتم. او كه از ماجرا خبر نداشت پرسيد: -چرا روپوش محمل را برمى داريد. از فرمان معتصم آگاهش ساختيم. چهره اى اندوهناك گرفت. به نهرين رسيديم. گفته شد: -يا ابا جعفر عمامه از سرت بردار زيرا امير المؤمنين دستور داده كه سربرهنه به بغداد درآئى. محمد بن قاسم وقتى اين سخن را شنيد عمامه را از سرش برداشت و بسوى من انداخت. و سخنى نگفت. از آنجا به «شماسيه» رسيديم. آن روز روز نوروز بود. نوروز سال دويست و نوزدهم هجرت بود. محمد بن قاسم در همان محمل بى روپوش سربرهنه نشسته بود و عدل او هم در محمل مردى از اصحاب عبد اللّه بن طاهر بود. مسخره ها جلوى محملش مسخرگى مى كردند.

ص:372

بازى مى كردند. رقاص ها بر سر راهش مى رقصيدند. وقتى محمد به اين بازيها و بازيچه ها نگريست گريه كرد و گفت: -خداوندا! تو مى دانى كه من هميشه حرص مى زدم و سعى مى كردم اين اوضاع ناهنجار را عوض كنم. دلقك هاى خليفه بر روى مردم لاشه هاى مردار و پليدى مى انداختند و معتصم مى خنديد. اما محمد بن قاسم فقط تسبيح و تهليل مى كرد و از درگاه پروردگار براى خويش آمرزش مى خواست و لبان خود را مى جنبانيد و در حق اين قوم نفرين مى كرد. معتصم در كاخ خود در شماسيه نشسته بود و اين منظره ها را تماشا مى كرد. محمد بن قاسم ايستاده بود. اين بازيها وقتى بپايان رسيد محمد را به حضور معتصم عرضه داشتند. معتصم دستور داد كه وى را به مسرور خادم معروف رشيدى بسپارند. مسرور محمد بن قاسم را در سردابى كه به چاه شبيه تر بود محبوس ساخت. اين زندان كيفيتى داشت كه محمد بن قاسم در همان روز نخست نزديك بود در آن تنگنا جان بسپارد.

ص:373

اين خبر بعرض معتصم رسيد، فرمان داد زندان محمد را عوض كنند. وى را از آنجا به «بستان موسى» بردند و آنجا، در كاخى كه بكاخ سلطنتى معتصم چسبيده بود باز داشتند. مسرور در آنجا چند تن از غلامان مطمئن و موثق خود را بر وى گماشت. اتاق او در آن كاخ بلندبنيان چند روزنه و پنجره ى وسيع و روشنى بخش داشت. محمد بن قاسم از زندانبان خود يك قيچى تمنا كرد كه ناخن هاى خود را بچيند. زندانبان اين تمنا را برآورد و برايش قيچى حاضر كرد. محمد بن قاسم در محيط خلوت اتاق خود گليم زير پايش را جلو كشيد و با آن قيچى گليم را نصف كرد. نصفش را بحال خودش گذاشت و نصف ديگرش را رشته كرد و بهم بست و ريسمانى ترتيب داد و آن وقت بزندانبان خود گفت من از دست موش ها در اين بيغوله ناراحت هستيم موشها نان مرا مى خورند، يك چوب بمن بده كه از خودم دفاع كنم. برايش چوب بلندى آوردند. وى با كمك همان قيچى اين چوب را بسه قطعه كرد و بعد از آن ريسمانى كه تهيه ديده بود براى خود نردبانى ساخت و بر سر اين چوبها بست و بى فرصت نشست. آن شب شب عيد فطر بود كه هركس سعى مى كرد در خانه و

ص:374

خانواده ى خود بسر برد. به همين جهت محيط زندان از همه وقت خلوت تر و خاموش تر بود. محمد بن قاسم از اين بهتر فرصتى نديد پا شد و آن نردبام ريسمانى را كه آماده بود برداشت و پاى نزديك ترين روزنه اى كه اتاقش بدنياى خارج داشت ايستاد. با هر زحمت و مرارتى كه بود سر اين طناب را به آن روزنه بند كرد و خود را از كف اتاق بدم آن پنجره رسانيد. و بعد با كمك همان نردبام ريسمانى از آن روزنه به داخل باغ پريد. آن شب شب عيد فطر سال دويست و نوزدهم هجرت بود. صدها طبق ميوه و گل در اين باغ آماده شده بود كه روز عيد به بارگاه خليفه اهدا شود. حمال هائى كه اين طبق ها را مى كشيدند در همين باغ معروف به «بستان موسى» شب عيد را بروز مى آوردند. محمد بن قاسم وقتى ميان اين ها رسيد همه شان كلاه طبق كشى را از سرشان انداخته بودند و غرق خواب بودند. او هم فكرى بمغزش افتاد. رفت توى اين حمالها و گرفت خوابيد. تا نيمه شب ميان آنها دراز كشيده بود.

ص:375

بعد از جايش پا شد و كلاه طبق كشتى يكى از آنان بر سر گذاشت و براه افتاد. هنگامى كه خواست از در باغ بيرون رود دربان جلويش را گرفت: -كيستى؟ -من يك طبق كش هستم كه مى خواهم بخانه برگردم. دربان گفت: -حالا دير وقت است، شب گردها ترا توقيف خواهند كرد. اينجا پيش من بخواب تا روز روشن شود و بعد دنبال كارت را بگير. محمد بن قاسم بنام يك حمال طبق كش آن نيمه شب را تا سپيده دم در كلبه ى دربان بستان موسى بسر برد. سپيده دم همراه حمال هاى ديگر از آن باغ بيرون رفت و گريخت صبح روز عيد كه زندانبان در اتاق او را گشود نشانى از او نديد. خبر فرار او را به مسرور دادند. مسرور نوميد از همه جا پابرهنه به حضور معتصم شتافت. آماده ى مرگ خبر فرار محمد بن قاسم را بعرض خليفه رسانيد. خلاف انتظار مسرور معتصم خون سردانه گفت: -نگرانى نيست. اين مرد بهر جا برود از چنگ ما نتواند گريخت اگر خودش را آشكار سازد ما او را بار ديگر دستگير خواهيم ساخت و اگر

ص:376

پوشيده و پنهان بسر ببرد و طريق صلح و صفا بجويد كارى بكارش نخواهيم داشت. مسرور گفت: -اين از تفضل خاص امير المؤمنين است. كه با يك چنين حادثه مرا بخشيده. اگر اين ماجراى در عهد رشيد پديد مى آمد حتما مرا بقتل مى رسانيد. گفته مى شود كه محمد بن قاسم بسوى واسط سرازير شد و در آن شهر اقامت گرفت. و اين روايت صحيح است. محمد بن ازهر مى گويد: روزى كه محمد بن قاسم را ببغداد مى آوردند من توى تماشا- گران ايستاده بودم. ديدمش. مردى چهار شانه و گندمگون بود. بر چهره اش از آبله نشانهائى مانده بود. بر پيشانى وى سجود بسيار اثرى لكه مانند گذاشته بود. حسين بن موسى بن منبر مى گويد: -محمد بن قاسم وقتى از زندان گريخت بناحيه اى كه «قطعة الربيع»

ص:377

ناميده مى شد. «و از عطاياى منصور به ربيع بن يونس حاجب مخصوصش بود» رسيد. در آنجا خانه ى منيرين موسى را شناخت. منير بن موسى او را از خانه ى خود بخانه ى ابراهيم بن قيس برد تا مبادا در پايش را بشناسند و به تعقيب وى اقدام كنيد. منير بن موسى با ابراهيم بن قيس دونفرى نشستند و بخاطر محمد ابن قاسم جلسه مشاوره اى تشكيل دادند تا تكليف كارش را روشن كنند. ابراهيم و منير بمحمد بن قاسم گفتند: دستگاه انتظامى بغداد در جستجوى تو منتهاى شدت را بكار خواهد برد. مصلحت تو در اينست كه شهر بغداد را ترك گوئى. -بكدام سوى رو بياورم. گفتند: -شهر واسط، در آن شهر آرام تر از همه جا زندگى خواهى كرد. محمد بن قاسم از بغداد بسوى واسط عزيمت كرد. وى كمر خود را سخت بسته بود زيرا در آن شب كه از محل بازداشت خود بكف باغ پريد يك مهره از مهره هاى ستون فقراتش در- رفته بود. اين عارضه سخت ناراحتش مى داشت و سرانجام در نتيجه ى همين درد (درد پشت) از اين جهان بجهان ديگر رخت كشيد. رحمه اللّه

ص:378

پسرش على بن محمد بن قاسم حديث مى كند: -پدرم در راه دجله «قسمت غربى» بواسط رفت. در آنجا بخانه ى زن عموى خود كه مادر على بن حسن بن على بود رفت. اين زن سالها مى گذشت كه زمين گير بود. روى زمين نشسته بود و نمى توانست برخيزد اما تا چشمش به محمد بن قاسم « برادرزاده ى شوهرش» افتاد از شدت شوق يكباره از جايش پريد. سر پايش ايستاد و مشتاقانه گفت: الحمد للّه على سلامتك محمد بن قاسم در خانه زن عموى خود ببستر بيمارى رفت زيرا از درد ستون فقرات سخت رنجور شده بود. و در همان خانه بدرود زندگى گفت. طى مدتى كه محمد بن قاسم در واسط بيمار بود پرستارى جز مادر على بن حسن يعنى زن عموى خود نداشت. حارث حراز مى گويد: محمد بن قاسم وقتى از زندان فرار كرد بطرف غربى دجله گريخت. مى خواست بوسيله ى قايق از دجله بگذرد. بآنجا كه راهگذارها جمع مى شوند تا توى قايق به نشستند رفت و بانتظار قايق ايستاد. محمد در پهلوى خود پير مردى ديد كه تا چشمش به او افتاد شناختش، اين پير مرد از اعضاى اداره كنندۀ زندان بود.

ص:379

او از شكاف در اتاق خود بارها اين پير مرد را در حال نگهبانى ديده بود. او زندانبان خود را شناخت ولى زندانبان زندانى خود را نتوانست بشناسد. بالاخره قايق از راه رسيد، قايق بان از يك يك چند درهم مى گرفت و سوارشان مى كرد. نوبت بمحمد بن قاسم رسيد. قايق بان كرايه ى قايق خواست. محمد گفت: -جز همين خرقه پشمينه كه بر تن دارم از مال دنيا هيچ ندارم. اما قايق بان پول مى خواست، اين حرفها كرايه ى قايق نمى شد. بالاخره پير مرد زندانبان بى آنكه بداند اين محمد بن قاسم زندانى خود اوست كرايۀ سفرش را پرداخت. محمد بن قاسم با كمك دشمنش از چنگ دشمنان خود به واسط گريخت. احمد مى گويد: -محمد بن قاسم در طول خلافت معتصم و واثق در سرگردانى و اضطراب بسر مى برد. پس از واثق وقتى زمام امر بدست جعفر متوكل افتاد با دستور

ص:380

او بزندان متوكل جان سپرد. گفته مى شود كه متوكل مسمومش ساخت. عباد بن يعقوب مى گويد: -من و يحيى بن حسن الفرات محمد بن قاسم در قايقى نشسته بوديم و مى خواستيم بسمت «رقه» برويم. چند نفر از اهل علم هم در آن قايق هم سفر ما بودند. در آنجا صحبت از مسائل گوناگون بميان آمد محمد بن قاسم طى تحقيقات و استدلال هاى خود وانمود كرد كه مذهبش مذهب معتزله است. ما كه عموما مذهب اعتزال را كفر مى شمرديم همگان از آن قايق بيرون آمديم و محمد بن قاسم را تنها گذاشتيم. محمد بن قاسم گريه كنان از دوستانش تقاضا مى كرد كه باز گردند ولى كسى باو التفات و اعتنا نمى كرد.

عبد اللّه بن الحسين

از نسل عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب است. بنى عباس كه شعار سياه را شعار رسمى خود قرار داده بودند ملت را به سياه پوشى جبرا وادار مى ساختند. عبد اللّه بن حسين جعفرى از آنان بود كه نمى خواست سياه بپوشد.

ص:381

از پوشيدن اين شعار امتناع كرد. معتصم دستور داد بزندانش ببرند. عبد اللّه در زندان معتصم چندان ماند كه در همان جا دار دنيا را وداع گفت:

ص:382

عهد هارون واثق

هارون بن محمد معروف بواثق نسبت بعلويين مهربان بود. ابو الفرج اصفهانى نويسنده كتاب مى گويد: من كسى را از آل ابى طالب نمى شناسم كه در عهد واثق از دنيا رفته باشد. إلا حديثي كه على بن محمد بن حمزه روايت مى كنند: على بن محمد مى گويد: -على بن محمد بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليهم السلام با دست عمرو بن منيع بقتل رسيده است. اما اين راوى علت قتل على بن محمد بن حسينى را باز نگفته است. همان طور كه ما حكايت كرده ايم على بن محمد حسينى در واقعه ى كه ميان محمد بن هنكال و محمد بن جعفر «در رى پديد آمده بود بقتل رسيد

ص:383

فرزندان ابو طالب در عهد واثق آسوده بسر مى بردند. در سرمن راى از عطايا و بخشش هاى هارون واثق زندگى آرامى را مى گذرانيدند. تا اينكه نوبت بجعفر متوكل رسيد. در عهد متوكل آل ابى طالب بپراكندگى و پريشانى افتادند.

ص:384

عهد جعفر متوكل

اشاره

جعفر پسر محمد معتصم، نواده ى هارون الرشيد كه لقبش «متوكل» بود براى آل ابو طالب دشمنى لجوج و عنود بود. براى كينه و عداوت و عناد و سوءظن اين مرد نسبت بخاندان رسول اللّه نمى توان حد و ميزانى بيان كرد. عبيد اللّه بن يحيى بن خاقان وزير او، او را در اين گونه كردارهاى ناپسند تشويق و تأكيد مى كرد. اين عبيد اللّه زشتكارى هاى متوكل را در چشم او زيبا جلوه مى داد تا آنجا وى را نسبت به خاندان ابو طالب بدبين و بدانديش ساخت كه او لجاج عناد خود را نسبت باين طايفه از درجه ى افراط نيز گذرانيد. جعفر متوكل در حق اولاد رسول اللّه آن قدر بد كرد كه هيچيك از خلفاى عباسى را نمى توان با او طرف مقايسه قرار داد. ما در اينجا مسئله ى ويرانى قبر ابو عبد اللّه الحسين را شاهد كارهاى

ص:385

ناهنجار اين مرد عباسى قرار مى دهيم: وى دستور داد كه مزار ابو عبد اللّه «صلوات اللّه عليه» را همچون اراضى مزروعى بوسيله ى گاو آهن شخم كنند و بر آن سرزمين آب ببندند و بدين وسيله آثار و علائم قبر را از ميان بردارند. متوكل علاوه بر اين ويرانكارى ها دستور داد بر سر راههائى كه به مزار ابو عبد اللّه الحسين منتهى مى شود كشيكهائى بگذارند تا از مردمى كه بزيارت ابو عبد اللّه و شهداى كربلا مى روند منع كنند. اين كشيكها مكلف بودند زيارت كنندگان قبر ابى عبد اللّه را به قتل برسانند يا زير شكنجه و عقوبت قرار دهند. «احمد بن جعدوشا» كه خود شاهد اين جريان بود حديث مى كند: در آن روزگار كه متوكل هنوز بخلافت نرسيده بوده يعنى در عهد معتصم و واثق» با يك زن رقاصه آشنا بود. اين زن كه خود اهل غنا و رقص بود دسته اى از رقاصه ها و خوانندگان را در اختيار داشت. متوكل هر شب كه مى خواست شراب بنوشد و خوش بگذراند باين زن پيغام مى فرستاد كه برايش خواننده و رقاص بفرستد. بالاخره دوران برادرش واثق بسر آمد و خود بر كرسى خلافت قرار گرفت.

ص:386

شبى از شبها به آن زن كه دوست عهد جوانيش بود فرمان داد شاگردانش را براى محفل و عيش و نوش او اعزام دارد. فرستاده ى متوكل بحضورش برگشت و گفت: -او در خانه نبود. اين زن بزيارت قبر ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» رفته بود اما فرستاده ى متوكل نمى دانست. بگوش آن زن رسيد كه خليفه احضارش كرده. با سرعت خودش را بسر من را رسانيد و بى درنگ دختركى از شاگردانش را بحضور متوكل فرستاد. متوكل اين دخترك رقاصه را دوست مى داشت. از او پرسيد: -كجا رفته بوديد؟ دخترك با لحن ساده اى گفت: -خانم ما (يعنى آن رقاصه) مى خواست به حج برود، ما را هم با خودش برد. اين جريان در ماه شعبان پيش آمده بود. متوكل گفت: -موسم حج ماه ذى الحجه است. شما در ماه شعبان بكدام حج رفته بوديد؟ دخترك با همان سادگى جواب داد:

ص:387

-بزيارت قبر ابو عبد اللّه الحسين. متوكل از شدت خشم نزديك بود خفه شود. فرمان داد آن زن رقاصه را كه دوست ديرينش بود به زندان انداختند و اموالش را مصادره كردند. و بعد به يك تن از اصحابش كه «ديزج» ناميده مى شد و او مردى يهودى بود كه مسلمان شده بود فرمان داد قبر سيد الشهداء را بوسيله ى گاو آهن شخم كنند و آثار قبر را محو سازند. ديزج به فرمان متوكل از سامرا بكربلا رفت و كربلا را با تمام خانه ها و آثارى كه بر قبر ابو عبد اللّه الحسين بود ويران كرد و اراضى اطراف قبر را كه در حدود دويست جريب بود زير و رو كرد. وقتى نوبت به قبر ابو عبد اللّه رسيد از همراهان ديزج كسى جلو نرفت كه ويرانش كند. او كه خود يهودى بود گروهى از يهوديان آن سامان را استخدام كرد و به كار گماشت. آن يهودى ها پيش رفتند و قبر ابو عبد اللّه الحسين را ويران ساختند و بر آن آب بستند. ديزج بدستور متوكل ميل به ميل در اطراف قبر سيد الشهداء پاسگاه گماشت تا نگذارند مردم بزيارت مزار ابو عبد اللّه الحسين بروند. هركس كه جرأت مى كرد و بقصد زيارت رو به آن سامان

ص:388

مى گذاشت دستگيرش مى كردند و بحضور متوكل اعزامش مى داشتند. محمد بن حسين اشنانى مى گويد: روزگارى مى گذشت كه من از زيارت قبر سيد الشهداء محروم مانده بودم. از ترس عمال متوكل جرأت نمى كردم يا بمحيط كربلا بگذارم. اما شوق اين زيارت وادارم كرد كه دل بدريا بزنم و خود را بخطر بيندازم. مرد عطارى كه با من دوست بود تشويقم كرد و من و او با هم شبانه رو به كربلا نهاديم. ما روزها پنهان مى شديم و شب ها راه مى رفتيم تا بالاخره بغاضريه رسيديم. نيمه شب از ميان دو پاسگاه كه بر سر راه قرار داشت ترسان و لرزان گذشتيم. پاسبان آن پاسگاه در آن وقت شب خوابيده بود. بالاخره بحريم قبر رسيديم. من و آن مرد عطار براى اينكه قبر را بيابيم مشت مشت خاك را بو مى كشيديم و بدين ترتيب جهت قبر را مى شناختيم. سرانجام بقبر مطهر ابو عبد اللّه الحسين راه يافتيم. صندوق قبر را برداشته و سوزانيده بودند.

ص:389

بمحل قبر آب انداخته بودند. محل قبر چنان فرو رفته بود كه بصورت خندقى در آمده بود. اين فرورفتگى خندق مانند جاى خشت هاى بناى قبر بود كه در آنجا بكار رفته بود. وقتى بناى قبر را ويران كردند و بآنجا آب بستند محل خشت فروريخته و صورت خندق بخود گرفته بود. من و دوست عطار من خم شده بوديم و آن خاكهاى مرطوب را بو مى كرديم. ما از آن خاك ها عطرى استشمام مى كرديم كه هرگز در عمرمان چنين عطر نبوئيده بوديم. بدوست عطارم گفتم: -اين بو از كدام عطر است؟ او كه عطار بود و كارش عطرفروشى بود در جوابم گفت: -بخدا قسم من نظير اين عطر را تا كنون استشمام نكرده ام. آنجا قبر حسين بن على عليهما السلام بود. پس از زيارت در آنجا علامت هائى نصب كرديم و بعد وداعش گفتيم و همچنان ترسان و لرزان بخانه ى خود بازگشتيم. ديرى نگذشت كه جعفر متوكل بقتل رسيد. ما با گروهى از آل ابو طالب و شيعه بمحل قبر همان جا كه علامت گذاشته بوديم عزيمت كرديم و بهدايت همان علامات از نو مزار سيد-

ص:390

الشهداء را بنيان نهاديم. جعفر متوكل بر مدينه و مكه مردى را بنام عمر بن فرح رجحى حكومت داد. اين مرد بر آل ابو طالب بسيار سخت مى گرفت و كار سخت گيرى را بجائى رسانيده بود كه علويان جرأت نمى كردند از كسى چيزى تقاضا و توقع كنند. و مردم را نيز مطلقا از كمك به آل ابو طالب منع مى كرد. اگر احيانا باو گزارش مى شد كه مردى از مردم حجاز بفرزندان ابو طالب نيكى كرده آن مرد نيكوكار را به سختى شكنجه مى داد تا ديگر كسى جرأت اين عمل را در خود نبيند. كار علويان در حجاز بجائى كشيد كه بشدت تنگدست و درويش شده بودند. زنان علوى در عهد عمر بن فرج با منتهاى سختى بسر مى بردند. مثلا چندين زن كارگر كارشان ريسندگى بود كاملا لخت وعور زندگى مى كردند. فقط يك جامه داشتند كه بهنگام نماز آن را مى پوشيدند. باين ترتيب كه يكى مى پوشيد و نماز مى خواند و بعد آن جامه را از تنش در مى آورد و بديگرى مى داد كه نماز بخواند. بهمين ترتيب اين جامه دست بدست مى گشت تا همه نمازشان

ص:391

را مى خواندند. و آن وقت تن برهنه و سربرهنه پشت كارگاهشان مى نشستند و براى كارفرمايان خود نخ مى رشتند. اين جامه ى مشترك سراسر وصله بود. روزگارشان بدين ترتيب مى گذشت تا جعفر متوكل به قتل رسيد و پسرش محمد منتصر بجايش نشست. محمد منتصر برخلاف پدرش سر نيكوكارى و محبت با آل رسول اللّه گرفت. بر ايشان پول و لباس فرستاد و آنان را از سختى و عسرت بآسايش و راحت رسانيد. محمد منتصر اصرارى مى ورزيد كه با پدرش در همه چيز مخالفت روا دارد. مخالفت در سياست، مخالفت در مذهب، مخالفت در اخلاق. محمد منتصر بتمام معنى دشمن پدرش بود.

محمد بن صالح

از آل ابى طالب، كسانى كه در عهد جعفر متوكل بزنجير و زندان سپرده شدند يكى ابو عبد اللّه محمد بن صالح حسنى بود. پدرش صالح نواده ى موسى بن عبد اللّه حسنى (كه ذكرش در اين كتاب گذشت، بود. وى از جوانان آل ابى طالب بود.

ص:392

شاعر و شجاع و ظريف و اهل حال بود. از قتل نفس ابائى نداشت. در «سويفه» بر ضد حكومت متوكل قيام كرد. گروهى از مردم را نيز بدور خود گرد آورد. در آن سال «ابو الساج» از طرف متوكل امير الحاج بود. ابو الساج براى سركوبى محمد بن صالح اقدام كرد. عمويش موسى بن عبد اللّه حسنى از ترس اينكه ابو الساج او را بجرم برادرزاده اش دستگير كند با دست خود محمد بن صالح را خلع سلاح كرد و بابو الساج سپرد. ابو الساج محمد را با خود به «سرمن راى» برد و به متوكل تحويل داد. وى چند سالى در حبس متوكل بسر برد. آنگاه آزاد شد و در آزادى رخت از اين سراى به سراى ديگر كشيد. احمد بن ابى خيثمه مى گويد: ابو الساج محمد بن صالح را با گروهى از مردم خاندانش زنجير كرد و بحضور متوكل برد. جعفر متوكل به حبسش فرمان داد. دوره ى زندانش سه سال طول كشيد.

ص:393

پس از سه سال آزادى در آزادى بمرض آبله درگذشت. احمد بن ابى طاهر مى گويد: -يك شب با محمد بن صالح در منزل دوستى مهمان بوديم. شب از نيمه گذشته بود. گمان مى داشتم كه محمد شب را در آنجا بسر خواهد برد ولى ديدم كه برخاست و شمشيرش را حمايل كرد. من نگران بودم و او در برابر نگرانى من اين شعر را انشاد كرد. اذا ما اشتملت السيف و الليل لم اهل

بشيء و لم تقرع فؤادى القوارع

وقتى كه شمشير و شب با من باشند هيچ حادثه قلب مرا نخواهد لرزانيد بروى من لبخندى زد و رفت. ابراهيم بن مدبر مى گويد: يك روز محمد بن صالح حسنى بديدار من آمد و گفت: -امروز آمده ام كه با تو بسر ببرم و دوست مى دارم در خانه ى تو خلوت كنم و پيش تو از رازى پرده دارم. جز تو هيچ كس نبايد آگاه باشد. بدستور او خانه ام را خلوت كردم. مركب او را بخانه اش باز گردانيدم.

ص:394

با هم ناهار شكستيم و كنار هم دراز كشيديم. محمد بن صالح چنين گفت: -در سالى از سالها من با گروهى از همراهانم بر كاروانى هجوم آورديم. با مردهاى آن كاروان جنگيديم و سرانجام بر قافله دست يافتيم. در همين حال كه من داشتم شترهاى كاروان را مى خوابانيدم زنى بسيار زيبا. آن چنان زيبا كه من در عمرم نظيرش را نديده بودم سر از محملش بدر كرد و با منطق دلاويزى بمن گفت: -از تو تقاضا مى دارم اى جوان! سردار اين راهزنان را كه مى دانم شريف «يعنى بنى هاشمى» است به اينجا بياورى مى خواهم. با او صحبت كنم. گفتم: -هم اكنون دارى با شريف سخن مى گوئى. حيران شد و گفت: -ترا بحق خدا و رسول خدا قسم مى دهم آيا تو هستى سردار اين قوم.

ص:395

گفتم: -بحق خدا و رسول خدا خودم هستم. آن زن زيبا گفت: -اسم من «حمدونه» است و من دختر عيسى بن موسى حربى هستم. پدرم از اعيان دولت بنى عباس است. مرد متشخص و ثروتمنديست. شايد از از تشخص و ثروت او شمتى شنيده باشى. همان كافيست. اگر نشنيده اى ديگران براى تو تعريف خواهند كرد. من اكنون از مال دنيا بيش از هزار سكه طلا و چند تكه زيور زنانه كه به پانصد دينار مى ارزد چيزى در اختيار ندارم و خدا را گواه مى گيرم كه حبه اى از مال دنيا در اينجا پنهان نكرده ام. من اين مبلغ را بر تو حلال مى كنم باين شرط كه تو آبروى مرا از تعرض اين راهزنان تضمين كنى. بتو قول مى دهم وقتى بخاك حجاز رسيده ايم از بازرگانان مكه و مدينه و عراق هرچه بخواهى دريافت بدارم و بتو بپردازم. تجار عرب مرا مى شناسند و هر وام بخواهم مضايقت نمى دارند. سخنان اين زن قلب مرا تكان داد. گفتم: -هرچه دارى از آن تست. و من اين كاروان را نيز بتو بخشيده ام.

ص:396

و بعد همراهان خود را دور خود جمع كردم و گفتم: -من از تعرض باين قافله چشم پوشيده ام اين قافله در امان خداست. آن كس كه دست تعدى بسوى آنان پيش ببرد با من بجاى جنگ در آمده است. بدين ترتيب از آن كاروان چشم پوشيدم. پس از اين واقعه چند سالى گذشت تا من دستگير شدم و به زندان افتادم. روزى زندانبان به سراغ من آمد و گفت: -دوتا زن در دهليز زندان ايستاده اند و مى گويند ما از خانواده ى محمد بن صالح هستيم و مى خواهيم او را ببينيم. من نمى خواستم به هيچ كس اجازت دهم كه ترا ديدار كند اما اين زنها بمن يك دستبند طلا بخشيده اند و اصرار بسيار كرده اند كه بگذارم با تو صحبت كنند. پيش خود گفتم من در اين شهر غريب كسى را ندارم كه با اين پافشارى ديدار مرا تمنا كند. معهذا گمان بردم از زنهاى خاندان ما باشند اما وقتى به دهليز زندان آمدم و او را شناختم. اين دو زن يكى حمدونه دختر عيسى بود. همان زن بود كه با كاروان بود.

ص:397

تا مرا ديد گريه را سرداد، چون من سخت رنجور و ناتوان شده بودم. بعلاوه زنجير سنگينى بر گردنم بود. دوستش از او پرسيد: -اين همانست. گفت: -بله همان است بخدا. و بعد رويش را بمن كرد و گفت: -پدر و مادرم فداى تو. اگر مقدور بود به قيمت جانم ترا از اين بند خلاص كنم دريغى نمى داشتم چون تو سزاوارى كه در حقت اين همه فداكارى كنم. بخدا تاكنون سعى بسيار كرده ام كه ترا از اين بند خلاص سازم ولى سعى من ثمرى نداد. اكنون اين دويست سكه ى طلا و اين جامه ها و اين عطرها را براى تو آورده ام و همه روزه فرستاده ى من به سراغ تو خواهد آمد و هرچه تست براى تو خواهد آورد. من پولها و جامه ها و عطرها را با خود به زندان بردم و فرستاده ى او همه روزه براى من خوردنى هاى گوارا مى آورد و آن قدر به زندانبان هديه و رشوه مى داد كه جلويش را باز مى گذاشت تا نوبت خلاصى من رسيد.

ص:398

وقتى از زندان بدر آمدم پاى خواستگارى بسوى او پيش نهادم. دخترك گفت: -من از دل وجان اين تمنا را مى پذيرم ولى مسلم است كه تا پدرم قبول نكند قبول من حاصلى نخواهد داشت. پدرش را ديدار كردم. او از قول من سر پيچيد و گفت: -شايعه اى در ميان مردم افتاده كه ننگين است و من نمى خواهم آن شايعه را حقيقت بخشم. من از پيش عيسى بن موسى حربى اكنون دل شكسته و نوميد باز مى گردم. ابراهيم بن مدير مى گويد: -در جواب محمد بن صالح گفتم اندوهناك مباش. اين عيسى بن موسى دست پرورده ى برادر من است و به فرمان من گوش شنوا و قلب مطيع دارد. من از او دخترش را براى تو خواهم گرفت. مى گويد: بى درنگ بسراغ عيسى رفتم و به او گفتم: -حاجتى دارم. مشتاقانه جواب داد: -هر حاجتى كه دارى برآورده است براى من خوش آيندتر بود اگر بحضور خويش طلبم مى كردى و بدلخواه خود فرمانم مى دادى.

ص:399

گفتم: -از تو دخترت حمدونه را مى خواهم. عيسى بن موسى گفت: -دخترم كنيز تست و من هم غلام تو. گفتم: -من او را براى كسى مى خواهم كه از من شريف تر و متشخص تر و در حسب و نسب بالاتر و والاتر است. من دخترت را بخاطر محمد بن صالح خواستگارى مى كنم. عيسى بن موسى گفت: -اين مرد كه با زبان تو اى سيد من به خواستگارى دخترم اقدام كرده خاندانم را با شايعات ناپسندى آلوده ساخته است. گفتم: -مگر نيست كه اين شايعات بيهوده اى بيش نيست. گفت: -مشتى اباطيل بيش نيست، خدا را شكر مى گويم اين شايعات اساسى ندارد. گفتم: -بنابراين سزاوار است او را بدامادى خويش بپذيرى اين شايعات را عقد نكاح يك باره فروخواهدنشانيد.

ص:400

البتّه عيسى اندكى پافشارى كرد ولى من با مدارا آرامش ساختم و محمد بن صالح را خواندم و مقدمات عروسى را فراهم ساختم. مهر عروس را نيز از مال خود پرداختم. احمد بن جعفر برمكى مى گويد: -محمد بن صالح آن قدر در زندان متوكل بسر برد تا شبى كه «بنان» آهنگ ساز معروف براى شعر او آهنگى ساخته بود. متوكل از آن شعر و آهنگش خوشنود شد و پرسيد: -اين شاعر كيست؟ گفته شد: -محمد بن صالح كه اكنون محبوس است. همنشينان متوكل محمد را با ذكر جميلى توصيف كردند و فتح بن خاقان نيز كمك داد و حتى كفالت او را نيز بعهده گرفت. يعنى تعهد كرد كه محمد بن صالح تا زنده است در سرمن رأى بسر ببرد و بخاك حجاز قدم نگذارد. بدين ترتيب محمد بن صالح و در سرمن رأى اقامت گزيد تا ديده از اين دنيا فروبست. محمد بن صالح حسنى شاعرى توانا بود. وى جعفر متوكل را نيز در قصيده اى مدح گفته بود:

ص:401

محمد بن محمد

ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى كتاب مى گويد: در حكومت متوكل آل ابى طالب در شهرها دور دست پراكنده شدند و از طالبين حسن بن زيد حسينى در طبرستان و ديلم مقام گرفت. ابن حسن بن زيد كه از نسل زيد بن على بن الحسين عليهما السلام است طبرستان و ديلم را بتصرف خويش كشيد. و در همان تاريخ محمد بن محمد بن جعفر كه از سادات حسينى و از نسل عمر بن على بن الحسين عليهما السلام بود در رى بنام پسر عم خود حسن بن زيد بدعوت پرداخت. محمد بن محمد مردم را بسوى حسن مى خواند و مقدمات نهضت را فراهم مى ساخت. عبد اللّه بن طاهر والى نيشابور او را دستگير كرد و در نيشابور بزندانش انداخت. محمد بن محمد حسنى در زندان عبد اللّه بن طاهر از جهان رخت بربست. مادرش رقيه دختر عيسى بن زيد حسينى بود. عبد اللّه بن اسماعيل جعفرى (از نسل عبد اللّه بن جعفر) نيز همراه محمد ابن محمد در قيام حسن بن زيد از مردم بيعت مى گرفت. پس از مرگ محمد بن محمد، احمد بن عيسى حسينى بجاى

ص:402

او ايستاد. او نيز داعى حسن بن زيد بود. حسين بن احمد حسينى معروف به كوكبى نيز از سادات علوى بود كه بنفع حسن بن زيد مردم را به قيام و نهضت دعوت مى كرد. ابو الفرج اصفهانى مى گويد: -ما شرح حال و سرگذشت اين دسته از طالبيون را در كتاب كبير ياد كرده ايم و در اينجا از تكرار آن پرهيز مى داريم. و از آنجايى كه اين كتاب منحصر و مخصوص بزندگانى و مرگ آن دسته از طالبيون است كه يا در ميدان جنگ و يا در زندان زندگى را بدرود گفته اند. ما نمى توانيم در اين كتاب از نام كسانى كه قيام كرده اند و بقتل نرسيده اند سخنى باز گوئيم.

قاسم بن عبد الله

از سادات حسينى است. مادرش كنيزى گمنام بود. عمر بن رخجى والى حجاز در زمان جعفر متوكل وى را بسرزمين سامرا تبعيد كرد. درباريان متوكل او را وادار كرده بودند كه سياه بپوشد «شعار

ص:403

بنى عباس) . اما او امتناع مى كرد. بر اصرار افزودند. او بناچار جامه اى كه اندكى تيره رنگ بود ببر كرد و متوكل بهمين اندازه اطاعت قناعت كرد. قاسم بن عبد اللّه مردى دانشمند بود. اسماعيل بن محمد مى گويد: -طالبيون آن چنانكه برياست قاسم بن عبد اللّه سر تسليم فرود آوردند در برابر هيچيك از بنى اعمام خود چنين تسليم نشدند. حسن بن حسين مى گويد: -ابو الفوارس عبد اللّه بن ابراهيم از دنيا رفته بود. با قاسم بن عبد اللّه بر جنازه ى وى حضور يافتيم. من و قاسم تصميم گرفتيم كه جنازه ى عبد اللّه بن ابراهيم را غسل دهيم. نماز را بجا آورديم. قاسم گفت: -نماز عصر را نيز خوب است بجاى آوريم زيرا احتمال مى رود كه غسل عبد اللّه تا وقت عصر ما را مشغول دارد و ما از نماز بازمانيم. اطاعت كردم و نماز عصر را نيز بجاى آوردم.

ص:404

وقتى كه از غسل ابو الفوارس عبد اللّه بن ابراهيم فراغت يافتيم به آفتاب نگاه كردم. ديدم هنوز نماز عصر قضا نشده است. نماز را تجديد كردم. شب هنگام كه چشمم بخواب رفت گوينده اى در عالم رؤيا بمن گفت: -با اينكه نماز عصر را همراه قاسم بن عبد اللّه خوانده بودى چرا تجديدش كردى؟ جواب دادم: -آخر آن وقت وقت نماز عصر نبود، به اين جهت تجديدش كردم. آن گوينده بمن گفت: -نمى دانى كه قلب قاسم بن عبد اللّه از قلب تو آگاه تر است. ذوب كنيز اين خاندان مى گويد: -مولاى من قاسم بن عبد اللّه بيمار شده بود. از دربار طبيبى براى درمان بيماريش فرستادند. آن طبيب، به بالين قاسم بن عبد اللّه نشست و نبضش را با سر انگشت گرفت. همين كه انگشت آن طبيب به مچ دست او رسيد، حالش دگرگون شد.

ص:405

از آن لحظه دردش شدت گرفت، همچنان درد كشيد تا چشم از چشم از زندگى پوشيد. از خاندان قاسم بن عبد اللّه شنيدم كه مى گفتند: -آن طبيب زهرى بهمراه داشت كه كشندۀ قاسم بن عبد اللّه بود. پايان جلد دوم

ص:406

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109