فرزندان ابو طالب جلد 1

مشخصات کتاب

نام كتاب: فرزندان ابو طالب / ترجمه

نويسنده: ابوالفرج اصفهانى / مترجم جواد فاضل

وفات: 356 ق / مترجم معاصر

تعداد جلد واقعى: 3

زبان: فارسى

موضوع: دوازده امام عليهم السلام

ناشر: كتابفروشى على اكبر علمى

مكان نشر: تهران

سال چاپ: 1339 ش

ص :1

مقدمه

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

بترجمه ى كوچكى از زندگانى ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى اين كتاب مقدمه ى كتاب را آغاز مى كنم. على پسر حسين پسر محمد پسر احمد پسر هيثم پسر عبد الرحمن پسر مروان پسر عبد اللّه پسر مروان (معروف به حمار) پسر محمد، پسر مروان بن حكم اموى قرشى بسال دويست و هشتاد و چهار هجرى در شهر اصفهان-ايران بدنيا چشم گشود. وى در اصفهان بدنيا آمد ولى تحصيلاتش را در بغداد بپايان رسانيد. ابو الفرج على اصفهانى در بغداد از علماى عصر خود ادب و حديث و لغت فرا گرفت.

ص :1

استادانش در عهد خود از برجسته ترين علماى بغداد بشمار مى آمدند. و بغداد هم در آن عهد دانشكده ى دانش ها و هنرهاى جهان بود. و ابو الفرج على اصفهانى هم از آن استعدادهاى نادر و عبقرى تاريخ بود كه در طول اعصار و قرون گاه بيگاه جلوه گر مى شوند. اين مرد در روشنائى فكر و قدرت مغز و التهاب ضمير و وسعت حافظه و شهوت شديد در طلب علم ميان همسالان خود تقريبا بى مانند بود. هنوز سى سالش بپايان نرسيده بود كه كتاب معروف اغانى را تأليف كرد. اين گنجينه ى گرانبهاى ادب و هنر كه از لطيف ترين آثار ادبى عرب و بديع ترين آهنگهاى موسيقى عصر لبريز است تاكنون نظيرى براى خود بصفحه ى تاريخ راه نداد. اين سخن از صاحب بن عباد معروف كه: «من هميشه در سفرها چهل بار شتر كتاب بهمراه مى بردم اما از» «آن روز كه اغانى را شناختم از آن چهل بار شتر خود را بى نياز ديده ام.» و پس از كتاب اغانى در سى و يك سالگى كتاب جاويدان «مقاتل الطالبيين» را كه اكنون ترجمه مى شود بوجود آورده است. ولى در عين حال وقتى نبوغ فكر و ذوق و هنر اين مرد را با كارهايش

ص:2

مى سنجيد از اين بدائع آثار در سنين جوانى او حيرت نمى كنيد. ابو الفرج از كتابهاى خود بزرگتر بود: مقدر بود كه او با جوانى از همسالان خود دوست باشد. آن چنانكه ابو الفرج در علم و ادب نابغه ى عصر بود دوست جوان او هم ستاره ى مشعشعى بود كه در آسمان سياست مى درخشيد. دوست او حسن بن محمد مهلبى بود كه نامش در تاريخ افتخارمند آل بويه با مجد و عظمت ياد شده است. على و حسن، يكى اديب و آن ديگر وزير با هم صميمانه دوست بوده اند. اين دو با هم صميمانه دوست بوده اند زيرا هر دو از گمنامى به شهرت و از فقر به ثروت و از ضعف بقدرت رسيده بودند. اين دو يكديگر را دوست مى داشته اند زيرا هر دو شيعى المذهب و هر دو در دربار شريف آل بويه خدمت مى كرده اند. ابو الفرج اصفهانى منشى ركن الدولۀ ديلمى بود و حسن بن محمد وزير معز الدولۀ ديلمى. بهواى اينكه حسن بن محمد، وزير مهلبى را روشن تر بشناسيم بايد بگوييم. اين مرد همان كس بود كه در عنفوان جوانى هوس آبگوشت كرده بود و حتى يك درهم نيز در كيسه نداشته تا باين آرزو

ص:3

دست يابد. در فشار يك چنين حرمان وزير مهلبى اين قطعه را سروده بود. الا موت يباع فاشتريه فهذا العيش ما لا خير فيه

آيا مرگ را نمى فروشند كه بخرمش*اين زندگى كه من دارم خيرى ندارد الا موت لذيذ الطعم ياتى يخلصنى من العيش الكريه

آيا مرگى گوارا فرا نمى رسد*تا مرا از اين زندگانى ناگوار نجات بخشد اذا ابصرت قبرا من بعيد وددت لو اننى مما يليه

وقتى گورى را از دور مى بينم*آرزو مى كنم كه همسايه اش باشم الا رحم المهمين نفس حر تصدق بالوفاة على اخيه

درود بروان آن آزاده مرد باد كه مرگ خود را همچون صدقه اى ببرادرش مى بخشد وزير حسن بن محمد مهلبى يك چنين موجود بينوا بود.

ص:4

ولى همين بينوا مرد در عهد وزارت خود به مقامى شامخ رسيد كه هر روز گوسفندها و شترها در آشپزخانه ى او كباب مى شد و شوربا مى شد و براى سفره خانه ى او فرستاده مى شد. ابو الفرج اصفهانى با اين جوانمرد دوست بود و بايد بگوييم كه وجود حسن بن محمد مهلبى در تربيت و هدايت استعداد ابو الفرج سهم مهمى را بعهده داشت. اگر وزير مهلبى نبود ابو الفرج اصفهانى بيك چنين شهرت جهانگير نمى رسيد. وزير مهلبى نه تنها دوست اديب و عزيز خود را در ابراز فضائل تشويق و ترغيب مى كرد بلكه در منتهاى فداكارى با اخلاق و روش آشفته ى او مى ساخت. ابو الفرج على اصفهانى با همه فضائل و مكارم خود مردى بود بسيار بدگو و بدزبان و بسيار گستاخ و بى پرده و پروا، و مردى بود از تشريفات دربارى صددرصد بدور. نسبت بنظافت و رعايت مراسم اجتماعى سخت بى اعتنا بود. وقتى اعصابش داغ مى شد و خشمش شعله مى كشيد دست از زبان برمى داشت و حتى حسن بن محمد مهلبى، اين دوست مقتدر و متشخص خود را هم بباد هجو و ناسزا مى گرفت. مى نويسند كه وى با حيوانات انس و الفت مخصوصى داشت.

ص:5

گربه اى سفيد و تربيت شده داشت كه خيلى برايش عزيز بود؟ روزى ابو اسحاق صابى شاعر و حكيم معروف و ابو العلاء صاعد و ابو على انبارى بديدارش رفته بودند. دير زمانى در خانه ى او بانتظارش ايستاده بودند تا او بيايد و رسم پذيرائى را بجا بياورد. بالاخره پيدايش شد اما با آستين هاى بالا زده و پنجه هاى تا مچ آلوده. علما گمان برده بودند كه ابو الفرج به صبحانه سرگرم بود و چون داشت غذا مى خورد اين همه مكث كرد. گفتند: معذرت مى خواهيم كه استاد را از پاى سفره نابهنگام برانگيختيم ابو الفرج اصفهانى با سادگى حيرت آورى گفت: نه، اين طور نيست دوستان گرامى، گربه ى سفيد من مريض شده بود و من داشتم تنقيه اش مى كردم و دست هاى من گواه حال منست. علما وقتى اين حقيقت مكروه را دريافتند حالشان بهم خورد و از همان راه كه آمده بودند برگشتند. نويسنده ى اين داستان مى گويد: البتّه كيفيت ابو الفرج اصفهانى نفرت انگيز بود اما نبايد فراموش كرد كه اگر اين مرد يك چنين حكايت را از خود بيادگار نمى گذاشت هيچ كس نمى دانست در نيمه هاى قرن چهارم هجرت علماى

ص:6

عرب با دامپزشكى و طب اين قدر آشنائى داشتند و اين خود برهانى بر تمدن درخشان اسلام است. ابو الفرج اصفهانى شاعرى توانا و موسيقى دانى متبحر و قوى بود. وى در جوانى با بزم و موسيقى و دل و حال زندگى شيرينى داشت و خود مى توانست با مهارت عود بنوازد. ابو الفرج اصفهانى از آن شخصيت هاى تاريخى است كه هم زياد نوشته و هم هرچه نوشته خوب نوشته است. ما اكنون براى نمونه چند كتاب از آثار او را در اين مقدمه بنام ياد مى كنيم: 1-اغانى كبير 2-اخيار قيان 3-اخبار طفيليين 4-اخبار برامكه 5-ايام العرب (هزار و هفتصد روز) 6-الاماء الشواعر 7-ادب الغرباء 8-ادب السماع 9-الاخبار و النوادر 10-الفرق و المعيار فى الاوغاد و الاحرار 11-المماليك الشعراء 12-الغلمان المغنين

ص:7

13-الخانات 14-التعديل و الانتصاب 15-تفصيل ذى الحجه 16-تحف الوسائد 17-الخمارين و الخمارات 18-دعوت النجار 19-دعوت الاطباء 20-الديارات 21-رساله في الاغانى 22-مجرد الاغانى 23-مقاتل الطالبين 24-مجموع الاخبار و الآثار 25-مناجيب الحضيان 26-كتاب النغم 27-نسب المهالبه 28-نسب بنى عبد شمس 29-نسب بنى شيبان 30-نسب بنى كلاب 31-نسب بنى تغلب

ص:8

علاوه بر اين تأليفات و تأليفات ديگرش ديوان شعرائى ما بند ابو تمام طائى و ابو نواس حسن بن هانى و ابو البخترى را جمع و تصحيح و ترتيب داده كه حقا شايسته ى تمجيد و تحسين است. ابو الفرج اصفهانى در دوران شهرت خود با شخصيت هاى ادبى و سياسى مانند ابو اسحاق صابى-ابو العلاء صاعد-صاحب بن عياد- قاضى تنوخى-ابن سكره هاشمى-ابو القاسم جهنى-ابو البخيب جزرى و انباء المنجم عشرت و آميزش داشته است ابو الفرج در محفل علما و رجال سخن مى گفته. شعرها انشاد مى كرده. در مقايسه ميان شعر او موزيسين ها به تحقيق و تحليل مى پرداخته است. در آنجا كه ابو الفرج بر توسن بيان مى نشسته و ميدان مى گرفته كس را مجال تاخت وتاز نبود. زيرا اين مرد علاوه بر تبحر و تسلطش بر ادبيات و هنر آن چنان بى پرده و بى پروا بود كه حريف ميدانش «هركه بود» از زبان مسموم او نمى توانسته ايمن بماند. هرچند طرف صحبتش حسن بن محمد وزير محبوب معز الدوله باشد. ابو الفرج اصفهانى در شعرى كه براى [؟] دوست شريف و عزيز خود سروده نكته اى بسيار لطيف دارد كه سزاوار است عينا در اينجا ياد شود.

ص:9

طرف خطاب او وزير مهلبى است. ا بعين مفقر اليك رأيتنى

بعد الغنى فرميت بى من خالق

آيا با ديده اى كه بسوى گدايان مى نگرى نگاهم مى كنى؟ پس از توانگرى مرا همچون پيراهن كهنه اى بدور مى اندازى لست الملوم. انا الملوم لاننى املت للاحسان غير الخالق

ترا ملامت سزاوار نيست. اين منم كه سزاوار ملامتم* زيرا از خالق رو برتافته بسوى مخلوق چشم اميد دوخته ام. ابو الفرج على بن الحسن اصفهانى با اينكه خود از خاندان مروان بن حكم و از نسل اميه بود معهذا مذهب شيعه را پسنديده بود. وى على و اولاد على را دوست مى داشته و بديهى است از دشمنان آل رسول اللّه يعنى بنى اميه بيزارى مى جسته است. بسال سيصد و پنجاه و دو هجرى حسن بن محمد وزير عظيم الشأن مهلبى زندگى را بدرود گفته و ابو الفرج اصفهانى چهار سال بعد يعنى در ماه ذى الحجه سال سيصد و پنجاه و شش هجرى بدنبال دوست ديرين خود از اين جهان رخت به جهان ديگر كشيد. گفته مى شود كه ابو الفرج در سالهاى آخر عمر خود باختلال مشاعر

ص:10

دچار شده بود. و اين روايت را با اطلاعاتى كه از انحراف هاى روحى اين مرد داريم بعيد نمى شماريم. اين كتاب كه اكنون ترجمه اش را به ارباب علم و ادب و تاريخ و ذوق تقديم مى داريم همان «مقاتل الطالبين» ابو الفرج على بن الحسين اصفهانيست. مترجم اين نام را به «فرزندان ابو طالب» ترجمه كرده تا اندكى آسان تر به زبان ادا شود. تاريخ حيات بشر در ابواب و فصول خود خاندانى به شرف و عزت آل ابو طالب نمى شناسد. و در عين حال نشنيده ايم و نگفته اند كه خانواده اى بدين پايه از دست و ديده ى دشمنان خود عذاب و آزار كشيده باشند. مقدس ترين و معظم ترين و مظلوم ترين و محروم ترين دودمانهاى بشرى آل ابو طالب بوده اند. و درباره ى هيچ خاندانى آن قدر كه درباره ى آل ابو طالب سخن گفته اند و كتاب نوشته اند نه سخن گفته شد و نه قلم بر صفحات كاغذ دويد. بيجا نيست در اينجا نام چند تن از علما و رواتى كه قلم خود را بنام آل

ص:11

ابو طالب بر كاغذ گذاشته اند ياد شود. 1-ابو مخنف لوط بن يحيى كه بيش از سال 170 بدرود حيات گفته براى نخستين بار «مقتل امير المؤمنين على» و «مقتل ابو عبد اللّه الحسين» را بصورت دو كتاب درآورده و اين دو كتاب از معروف ترين مقاتل شمرده مى شود. 2-نصر بن مزاحم منقرى كه به سال 212 هجرى از دنيا رفته مقتل سيد الشهداء ارواحنا فداه را نوشته 3-هيثم بن عدى متوفاى سال 207 بنام «اخبار الحسن و وفاته» كتابى از خود بيادگار نهاده است. 4-واقدى مورخ معروف دو كتاب بنام هاى «مقتل الحسن» و «مقتل الحسين» 5-ابن نطاح «مقتل زيد بن على» 6-غلابى «مقتل على» و «مقتل حسين بن على» 7-اشنانى «مقتل حسن» و «مقتل زيد بن على» 8-عمر بن شبه «مقتل محمد و ابراهيم» فرزندان عبد اللّه بن الحسن 9-مدائنى. متوفاى سال 225 هجرى كتابى بنام «اسماء من قتل من الطالبين» 10-ابو الفرج على بن الحسين اصفهانى نويسنده اين كتاب

ص:12

«مقاتل الطالبين» يا «مقاتل آل ابى طالب است. اين چند كتاب كه همراه با نام نويسنده اش در اين مقدمه ياد شد مشهورترين مقاتل آل ابو طالب است و نگارنده با رعايت منتهاى اختصار بهمين يادآورى اكتفا كرده و اگر بيم از تطويل نبود و تنها به فهرست مقاتل قناعت مى شد چاره اى جز تأليف كتابى جداگانه نداشتيم. مترجم در ترجمه ى اين كتاب را بخاطر اختصار از ذكر سلسله ى روايت مطلقا خوددارى كرده است زيرا اين روايت ها كه به احكام مقدس اسلام ارتباطى ندارد و از حدود تاريخ تجاوز نمى كند «بعقيده من» از تكرار نام روايت كنندگان بى نياز است. مترجم بازهم بخاطر اختصار سعى كرده كه از تكرار سرگذشت ها يا گفتارى كه از قهرمانان سرگذشت بجا مانده حتى المقدور پرهيز كند تا مبادا خوانندگان گرامى را تكرار مكررات موجب ملال شود. و اين نكته را نيز بايد بياد آوريم كه ابو الفرج على بن الحسين اصفهانى با همه امعان نظر در تاريخ و روايات بارها به لغزش هاى آشكارى پرداخته كه انحرافش را در دامن صفحات گوشزد كرده ايم. و معهذا نام اين مرد بزرگ را در انتهاى تحليل و تعظيم بميان

ص:13

مى آوريم و از مساعى جميله ى او با ذكر جميل سخن مى گوئيم. و شادى روح او را از درگاه پروردگار متعال خالصانه مسئلت مى داريم. ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انك رءوف رحيم تهران نو آذرماه 1339 جواد فاضل

ص:14

مقدمۀ نويسنده

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

سيد شريف، ابو عبد اللّه محمد بن على حسينى از ابو اسحاق ابراهيم بن احمد طبرى و عبد اللّه بن حسين فارسى روايت مى كند كه ابو الفرج على بن حسين بن محمد اصفهانى كتاب خود را چنين آغاز مى كند. با ستايش پروردگار متعال قفل خموشى از دهان ها گشوده شود و با ستايش وى سخنرانان سخن خويش آغاز كنند. باشد كه اين ستايش و سپاس نعمت هاى بى قياس او را كفايت كند و در برابر الطاف خداونديش هديه اى ارزنده باشد. به يكتائى و بى همتائى او گواهى مى دهيم. آن چنان صميمانه بوحدانيت پروردگار شهادت مى دهيم كه ايمان ما را در پيشگاه شامخش آشكار سازد و از ايمان ما صلاى توحيد به صوامع قدس اندازد.

ص :1

و گواهيم كه محمد «صلى اللّه عليه و آله» بنده ى او و برگزيده ى او و رسول گرامى اوست. گواهى مى دهيم كه محمد رسول اللّه (ص) بشر را بسوى رضاى او فرا خوانده و حقيقت حق را در فروغ برهان بجهانيان باز نموده است. گواهى مى دهيم كه پيامبر عظيم الشأن ما با بيان روشن و شيواى خود پرچم هدايت برافراشت و بهدايت آل آدم پرداخت. صلوات خدا بروان او و روان فرزندان او ارزانى باد، فرزندان او. آنان كه فرزندان جان او هستند. آنان كه در ميان عترت او مانند ماه و خورشيد از همه درخشان تر و عالى مقام ترند. افضل سلام اللّه و تحيته و بركاته و رحمته از ذات اقدس الهى كمك مى جوئيم و در پرتو الطاف او بسوى هدف خويش راه مى يابيم. و سعادت خويش را در دنيا و آخرت از جناب كرم و انعام او دريوزه مى كنيم. از هر گفتار و كردار كه پسنديده ى ذات كبرياى او نيست هم بذات كبرياى او پناه مى بريم و از آن كوشش و شتاب كه او رضا نمى دارد

ص:2

دست و پاى درهم مى شكنيم زيرا ما هرچه باشيم در درگاه الوهيت او بندگانى عاجز و قاصر بيش نيستيم. جز بقدرت و مشيت او ايمان نياوريم و جز توفيق او و هدايت او ما را چاره ى كار نباشد. وَ ما تَوْفِيقِي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ صلوات و سلام الهى بر محمد سيد الاولين و الآخرين و خاتم المرسلين با دو همچنان بر اهل بيت اطياب و اطهار او سلام و صلوات بى پايان و درود نامحدود. اين كتاب ما در اين كتاب با يارى و مشيت ذات اقدس پروردگار از زندگى و مرگ فرزندان ابو طالب شمتى حكايت خواهيم داشت. سرآغاز ما در اين تاريخ كوچك دوران رسول اكرم است اين تاريخ كوچك از عهد رسول اكرم آغاز مى شود تا امروز كه ماه جمادى- الاول سال سيصد و سيزده هجرت است تاريخ آل ابو طالب را از روز ولادت تا روز قتلشان باختصار بيان مى كند. ما در اينجا مقتل فرزندان ابو طالب را چه آنان كه با حيله ى دولت هاى وقت مسموم شده اند و چه آنان كه در حبس يا تبعيد دولت ها زندگى را بدرود گفته اند و بالاخره آن دسته كه جهاد كردند و در ميدان جنگ با خاك معركه و خون خود درآغشتند بترتيب تاريخ نگاران مى نگاريم و در

ص:3

تقديم و تأخير نام و نشانشان فقط تاريخ را ملاك عمل قرار مى دهيم. اين تقديم و تأخير به فضيلت آنان در تقديم و تأخير بستگى ندارد. ما در اينجا از آل ابو طالب شخصيت هائى را موضوع تعريف قرار مى دهيم كه بصلاح دينى شان اعتماد داريم و نهضتشان را حق خواه و حقيقت جو مى شناسيم و با اين تعبير و تخصيص مسلم است از ذكر آن دسته از فرزندان ابو طالب كه به انحراف گرويده اند و دين پدران خود را زير پا گذاشته اند خاموش خواهيم ماند. البتّه بايد يادآور شويم كه بعيد نيست گروهى از سادات طالبى پنهان از آگاهى ما در زواياى دور دست جهان محبوس يا مقتول شده باشند و تاريخ نگاران از ذكر سرگذشت آنان محروم مانده باشند. مسلم است كه ما نام اين دسته را در اين كتاب بميان نخواهيم آورد و معذرت ما كه عجز ما از اداى مطلب است در اين تقصير مقبول خواهد بود. من اعترف بالتقصير خلا من التأنيب آن كس كه بگناه خويش اعتراف مى آورد از كيفر معاف خواهد ماند. سعى مى داريم كه در اين كتاب جانب اختصار را حتى الامكان رعايت كنيم. و در ذكر احوال آل ابو طالب بقسمت هاى واجب الذكر

ص:4

بپردازيم زيرا اگر بناى ما به نگارش تاريخ «آن طور كه مرسوم است» باشد قصه بطول خواهد انجاميد و خواننده را سنگين و خسته خواهد ساخت. ما اختصار را كه ساده تر و بيان كننده تر و لطيف تر است در تنظيم اين كتاب برگزيده ايم. از درگاه پروردگار متعال مسئلت مى داريم كه ما را در اداى مطالب يارى فرمايد و رضاى خويش را هدف ما قرار دهد. هو حسبنا و نعم الوكيل

ص:5

جعفر بن أبى طالب

اشاره

نخستين شخصيت از فرزندان ابو طالب كه در اسلام بخاك و خون آغشته و شربت شهادت را در ميدان نبرد نوش كرد جعفر بن ابى طالب عليه السلام بود. پدر ابو طالب «عبد مناف» ناميده مى شد. ابن عبد مناف پسر شيبة الحمد «عبد المطلب» و شبيه پسر هاشم «عمرو» و هاشم پسر عبد مناف بود. كنيت جعفر بروايت اهل بيت «ابو عبد اللّه» بود. ابو هريره مى گويد: بجعفر «ابو المساكين» كنيه داده بودند. جعفر بن ابو طالب سومين پسر از فرزندان پدرش بود. نخستين فرزند ابو طالب «طالب» بود و بعد عقيل و بعد جعفر و بدنبال جعفر على.

ص:6

ميان هريك را اين چهار برادر ده سال فاصله ى سنى قرار داشت. طالب از عقيل ده سال بزرگتر بود و عقيل از جعفر ده سال زودتر بدنيا آمده بود. و على عليه السلام از جعفر ده سال كوچكتر بود. مادر اين چهار پسر فاطمه دختر اسد بود و اسد پسر هاشم بن عبد مناف بود. و مادر فاطمه هم فاطمه ناميده مى شد اما لقبش «حبى» دختر هرم بن رواحه بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بود. مادر «حبى» حديه دختر وهب از قبيله «فهر» بود مادر «حديه» فاطمه دختر عبيد از عامر بن لوى بود مادر ابن فاطمه «سلمى» دختر عامر فهرى بود. مادر ابن سلمى «عاتكه» دختر ابى همهمه و او هم نژاد به «فهر» مى رسانيد. مادر عاتكه «تماضر» و مادر تماضر «حبليه» و مادر حبليه «فلانه» و مادر فلانه «ريطه» و مادر ريطه «كلبه» و مادر كلبه «حبى» دختر حارث بود كه نسب به «بكر بن هوازن» مى رسانيد. فاطمه بنت اسد نخستين دختر هاشمى بود كه با پسر هاشمى نسب عروسى كرد و از او فرزند بوجود آورد. فاطمه بنت اسد بديدار رسول اكرم اسلام افتخار يافت و سعادت اسلام را نيز بدست آورد.

ص:7

اين بانو دين اسلام را با اخلاص و صميميت پذيرفت و بهنگام مرگ رسول اللّه را وصى خويش قرار داد. رسول خدا هم وصايت فاطمه را پذيرفت و بر او شخصا نماز گذارد و خود بآرامگاه او پا گذاشت و بجاى فاطمه چند لحظه در لحد خوابيد تا وحشت گور را از آن بانوى مقدس بزدايد و نام او را با زيباترين و شايسته ترين تعبير بزبان آورد. ابن عباس مى گويد: هنگامى كه فاطمه ى بنت اسد از جهان رفت نسب رسول اكرم پيراهن خود را بنام كفن بر پيكر او پوشانيد و در زير لحد پهلوى جنازه ى او دراز كشيد. گفته شد: يا رسول اللّه در حق اين زن آن چنان لطف و نوازش بكار بردى كه تاكنون از تو ديده نشده است. پيامبر صلوات اللّه عليه در جواب فرمود: هيچ كس پس از ابو طالب در حق من بمهربانى فاطمه نبوده است. من پيراهنم را بر او پوشانيدم تا پروردگار من از حله هاى بهشتى بر او پوشاند و در كنارش بر خاك گور دراز كشيده ام تا وحشت قبر بر او آسان شود. على عليه السلام مى گويد: رسول اكرم بمن فرمان داد كه مادرم فاطمه را غسل دهم من

ص:8

نيز اين فرمان را بكار بردم. امام صادق مى گويد: فاطمه بنت اسد يازدهمين كسى است كه دين اسلام را پذيرفته يعنى يازدهمين مسلمان است. و هم در رديف مسلمانانى قرار دارد كه در ماجراى بدر به شرف اسلام مشرف بوده اند. زبير بن عوام مى گويد: من خود شاهد بوده ام كه رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله زنان مسلمان را به بيعت خويش فرا خوانده بود. يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذا جاءَكَ اَلْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ فاطمه ى بنت اسد نخستين زنى بود كه بيش دويد و با رسول اللّه بيعت كرد. محمد بن عمر بن على مى گويد: رسول اكرم فاطمه ى بنت اسد اللّه را در «روحا» روبروى حمام «ابى قطيعه» بخاك سپرد.

جعفر شهيد

شعبى روايت مى كند: در آن روز كه نيروى اسلام قلعه هاى خيبر را گشود و يهوديان آن قلعه ها بدولت اسلام تسليم شدند جعفر بن ابى طالب از حبشه به مدينه آمد. رسول اللّه جعفر را به آغوش كشيد و دم به دم پيشانى او را مى بوسيد

ص:9

و مى گفت: من نمى دانم به كدام يك از اين دو پيش آمد بيشتر مسرور باشم. به اينكه نيروى اسلام قلعه هاى خيبر را گشوده يا به اينكه پسر عم من جعفر از سفر باز گشته. به سال هشتم هجرت رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله براى استخلاص شامات از امپراتورى رم بسيج سپاه فرمود. زيد بن حارثه را به سردارى سپاه گماشت و مقرر داشت كه اگر زيد در اين جنگ به شهادت رسد فرماندهى لشكر با جعفر خواهد بود و اگر جعفر بخاك و خون غلطد عبد اللّه بن رواحه جاى او را خواهد گرفت. زيد بن ارقم مى گويد: سپاه اسلام تا ناف «بلقا» بيش راند. در اين هنگام با طلايه ى سپاه روم روبرو شد. جنگجويان اسلام بسمت دهكده اى كه «موته» ناميده مى شد راه خود را كج كردند تا خود را براى جهاد آماده تر سازند. نيروى اسلام كه تحت فرماندهى زيد بن حارثه آماده جهاد بود بدين ترتيب نظام گرفته بود. 1-قطبه بن قتاده ى عذرى امير ميمنه 2-عباده بن مالك انصارى امير ميسره

ص:10

جنگ در گرفت. زيد بن حارثه پيش تاخت. پرچم اسلام در كف كفايت او اهتزاز مى گرفت. زيد بن حارثه دلاورانه با دشمن مى جنگيد ولى كوشش او چندان دوام نگرفت. سپاه روم با ضربات نيزه از پاى درش آوردند. بنا بدستور رسول اكرم پرچم اسلام بدست جعفر بن ابى طالب افراشته شد. جعفر بدشمن حمله آورد و آن چنان در حملات خود بر ضد دشمنان اسلام پافشارى و اصرار مى ورزيد كه از اسب خود پياده شد و با دم شمشير دست و پاى اسبش را بريد. يعنى «عقر» ش كرد تا وسيله اى براى فرار نداشته باشد. پياده به قتال پرداخت. اسب جعفر اسب بور رنگى بود. جعفر عليه السلام نخستين سوار نظام مسلمان است كه اسب خود را عقر كرد. جعفر با پاى پياده آن قدر جنگيد تا شربت شهادت نوش كرد. عبد الرحمن بن سمره مى گويد: بدستور خالد بن وليد كه فرماندهى سپاه اسلام را بعهده داشت از «موته» به «مدينه» اعزام شدم تا جريان جبهه ى جهاد را بعرض رسول اللّه برسانم. وقتى پا به مسجد گذاشتم رسول اكرم بمن فرمود:

ص:11

آرام باش. عبد الرحمن. گزارش ميدان جنگ چنين است. پرچم اسلام را ابتدا زيد بن حارثة برافراشت و به شهادت رسيد خدا رحمتش كند. بدنبال او جعفر بن ابى طالب اين پرچم را بدوش گرفت. او هم بدنبال زيد رو به بهشت برين نهاد. رحمت خدا بر او باد. و بعد عبد اللّه رواحه امارت لشكر را پذيرفت. عبد اللّه هم در ميدان جهاد از پا در آمد. عبد اللّه را نيز خداوند بيامرزد. مردم مدينه كه در حضور رسول شرفياب بودند به گريه درآمدند پيامبر گرامى فرمود: چرا گريه مى كنيد. گفته شد: چرا گريه نكنيم. بهترين شخصيت هاى خود را در اين حادثه از دست داده ايم. اشراف ما. فضلاى ما. پارسايان ما اين چند تن بودند كه شهيد شدند. فرمود: گريه نكنيد. مثل امت من مثل باغ پرميوه ايست كه چاههاى آبدار و قنات هاى پاكيزه و شاخه هاى اصلاح شده دارد. همه از ميوه اش كام جان شيرين كنند. همه ساله از اين درخت ميوه ها چينند كسى چه مى داند كه چين آخرش از چين هاى گذشته اش گواراتر و درشت تر

ص:12

نباشد. به خداوندى كه مرا به حق برگزيد قسم ياد مى كنم. عيسى بن مريم در ميان امت من نمونه هائى از حواريون خود خواهد يافت. از على بن عبد اللّه كه خود نسل جعفر بن ابى طالب است چنين روايت مى كنند كه جعفر بهنگام شهادت مردى سى و چهارساله بود. اين روايت بيك موهوم بيشتر ماننده است زيرا جنگ موته در بيست و يكمين سال بعثت رسول اكرم بوجود آمد. جعفر از برادرش على عليه السلام ده سال بزرگتر بود. و على در آن روز كه به دين مبين اسلام شرف مى گرفت حداقل در آنچه روايت شده هفت سال داشت. تاريخ اسلام سال بعثت رسول اكرم است. با اين حساب در آن هنگام كه نيروى اسلام با سپاه روم در جبهه ى موته مى جنگيد يعنى سال بيست و يكم بعثت امير المؤمنين على جوانى بيست و هشت ساله بود و بايد برادرش جعفر كه ده سال از او سالمندتر بود مردى سى و هشت ساله باشد. كوتاه سخن اينكه جعفر بن ابى طالب بر آستان شهادت مسلما بيش از سى و چهار سال عمر داشت. كعب بن مالك شهيد آل ابى طالب جعفر بن ابى طالب چنين مرثيه مى گويد: هدت العيون و دمع عينك يهمل سحا كما وكف الضباب المخضل

ص:13

همه آرام گرفتند اما چشمان تو همچنان اشك ريز است. چشمان تو همچون ابر بار دار سيل سرشك فرومى افشاند. فى ليله وردت على همومها طورا احن و تارة اتململ

در شبى كه غصه هايش بر قلب من فروريخت گاهى مى ناليدم و گاه ديگر بخود مى پيچيدم. و اعتادنى حزن فبت كاننى بنبات نعش و السماك موكل

آن چنان اندوهناك بودم كه گوئى* بر بستر نبات نفس خفته ام و در آن ارتفاع دهشت انگيز دستاويزى ندارم و كانما بين الجوانح و الحشا مما تؤوبني شهاب مدخل

گوئى در اندرون من تير سوزان شهاب نشسته است. و جد اعلى النفر الذين تتابعوا يوما بموته اسند و لم ينقلوا

از غم آن قوم كه بدنبال هم در پيكار موته بيك روز كنار هم فروخفتند صلى الإله عليهم من فتية و سقى عظامهم الغمام المسبل

ص:14

رحمت خدا بر روان آن مردان جوانمرد باد*و استخوانهايشان را ابر رحمت سيراب كناد صبروا بموتة للاله نفوسهم عند الحمام حفيظة ان ينكلوا

به روز موته در راه خدا بردبار مانده اند. و بهنگام مرگ همچنان بردبار بوده اند. اذ يهتدون بجعفر و لوائه قدام اولهم و نعم الاول

در آن هنگام كه جعفر و پرچم او هدايتشان مى كرد رويش نخستين فرمانده خود را كه نيكو فرماندهى بود به پيش گرفته بودند فمضوا امام المسلمين كانهم فنق عليهن الحديد المرقل

همچون شتران فحل كه طوق درخشان به گردن دارند*از پيشاپيش مسلمانان مى گذشتند حتى تفرقت الصفوف و جعفر حيث التقى وعث الصفوف مجدل

تا آنكه صفوف دشمن از هم فروپاشيد *و جعفر در اين هنگام بر ريگ هاى گرم بيابان فروغلطيد فتغير القمر المنبر لفقده و الشمر قد كسفت كادت نافل

ص:15

ماه تابان بر مرگ جعفر از تابش افتاد*و خورشيد درخشان بسوى افول گراييد قوم بهم نصر الإله عباده و عليهم نزل الكتاب المنزل

آن قوم كه پروردگار بندگان خود را بوجودشان يارى دارد* و بر آنان قران كريم را فروفرستاد قوم بهم نظر الإله لخلقه و بحد هم نصر البنى المرسل

قومى كه از بركت وجودشان پروردگار متعال بر خلق بركت فرستاد و كوشش آنان پيامبر مرسل را يارى دارد. بيض الوجوه ترى بطون اكفهم نندى اذ اعتذر الزمان الممحل

آن روشن چهرگان كه پنجه هاى كريمشان*بروزگار قحطى بر مردم رحمت و بركت فرومى بارد ابو هريره چنين گفت: گذشته از رسول اكرم هرگز كسى بر مركبى ننشست و ردا و نعلينى نپوشيد كه فاضل تر از جعفر بن ابى طالب باشد. ابو سعيد از پيامبر گرامى روايت كرد:

ص:16

حمزه و جعفر و على از همه مردم جهان بهترند. ابو هريره از قول رسول اللّه چنين مى گويد: جعفر را ديده ام كه در بهشت با فرشتگان پرواز مى كرد و او دو بال داشت. امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد از طريق اهل بيت حديث كرد كه رسول اكرم فرمود: مردم جهان همه از طينت هاى گوناگون آفريده شده اند ولى من و جعفر از يك طينت بوجود آمده ايم. بازهم امام صادق حديث مى كند: رسول اكرم به جعفر بن ابى طالب فرمود: صورت و سيرت تو همانند من است

ص:17

محمد بن جعفر

او را بنام محمد بن جعفر بن ابى طالب مى شناسيم. از وى كنيتى بياد نداريم. مادرش اسما دختر عميس و از قبيله خثعم است. مادر اسما «هند» ناميده مى شد و لقبش «جرشيه» بود زيرا يكى از اجدادش «منبه بن اسلم» را بعنوان «جرش» مى شناختند. هند جرشيه مادر اسما بود و در حق او گفته شد: الجرشية اكرم الناس احماء يعنى هند جرشيه بر همه مردم جهان از نظر داماد برترى دارد. اين زن چهار دختر داشت و اكنون دامادهاى او. 1 ميمونه تبت هند ام المؤمنين بود زيرا همسر رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله بود. 2 لبابه ام الفضل همسر عباس بن عبد المطلب بود كه مادر عبد الله

ص:18

و عبيد اللّه و فضل و قثم و معبد بود 3 سلمى همسر حمزه بن عبد المطلب بود كه مادر يگانه دختر حمزه «عماره» همين زن بود. 4 اسماء همسر جعفر بن ابى طالب و مادر عبد اللّه و محمد بود. اين بانو پس از شهادت جعفر با ابو بكر عبد اللّه بن عثمان ازدواج كرد و از وى پسرى بنام محمد پديد آورد كه «محمد بن ابى بكر» شخصيت مشعشع اسلام است. پس از مرگ ابو بكر با امير المؤمنين على پيوند همسرى بست و يحيى بن على كه در حيات پدر بدرود زندگى گفت فرزند همين اسماء است. هند جرشيه پيش از آنكه با عميس بن معد بن حارث عروسى كند شوهر داشت و از آن شوهر دخترى بنام ام الفضل كبرى زائيد كه همسر وليد بن مغيره ى مخزومى و مادر خالد بن وليد سردار معروف عرب در جاهليت و اسلام بود. بنابراين خالد بن وليد خواهرزاده ى اسماء بنت عميس از طرف مادر است پدر ميمونه ام المؤمنين حارث بن جون عامرى بود. و او هم خواهر مادرى اسماء بود. حسن بن زيد بن حسن روزى در محفل خود گفت: جرشيه از لحاظ داماد ميان مردم جهان مانند نداشته زيرا

ص:19

دامادهاى او رسول اللّه و صلّى اللّه عليه و آله و على و حمزه و جعفر بوده اند. حسن بن زيد نام ابو بكر را در طى دامادهاى هند جرشيه به زبان نياورد ولى وقتى كه ديد در آن محفل گروهى از فرزندان ابو بكر حضور دارند پس از سكوت دامنه دارى با يك لحن كراهت آميز گفت: ابو بكر هم از دامادهاى هند جرشيه بود. اسما پس از جعفر بخانه ى ابو بكر رفت و از وى مادر محمد شد و پس از ابو بكر افتخار همسرى با امير المؤمنين على را ادراك كرد و يحيى را رانيد. ابن يحيى در حيات پدر چشم از جهان فروپوشيد و از يحيى فرزندى بوجود نيامد. ضحاك بن عثمان مى گويد: عبيد اللّه عمر بن خطاب در جنگ صفين در ارتش معاويه بر گروه سبزپوشان فرمان مى داد. محمد بن ابى طالب در سپاه عراق از طرف عم مكرم خود على امير المؤمنين پرچم «جموح» را بدوش مى كشيد. عبيد اللّه بن عمرو محمد بن جعفر هركدام بر ده هزار سرباز مسلح فرماندهى داشتند.

ص:20

اين دو ستون با هم مى جنگيدند. و هيچ كدام بر آن ديگر چيره نمى شدند. عبيد اللّه بن عمره فرياد كشيد. تا كى اين جنگ و گريز. محمد! بيا با هم نبرد كنيم تا غالب و مغلوب از هم شناخته شود. محمد با تن تنها بميدان رفت و عبيد اللّه بن عمر هم به پيكار او قدم پيش گذاشت. محمد و عبيد اللّه هر دو نيزه بدست بجنگ در افتادند. آن قدر نبرد كردند كه نيزه هايشان درهم شكست. بعد دست به شمشير بردند. شمشير محمد از كار افتاد و شمشير عبيد اللّه در شكاف آهن هاى سينه بند گير كرد. محمد و عبيد اللّه بناچار چنگ به گريبان يكديگر انداختند و هم آغوش بر خاك ميدان فروغلطيدند. سپاه عراق و شام كه با هم گرم نبرد بودند بر روى اين دو مبارز سلحشور از كشته پشته ها ساختند. هنگامى كه بلواى جنگ آرام يافت و حملات آن روز به نفع نيروى عراق پايان گرفت امير المؤمنين على عليه السلام بر كنار اين توده ى خون آلود آمد و فرمود: كشته ها را از روى برادرزاده ام بكنار بزنيد.

ص:21

فرمان برداران جنازه هاى خون آلود را كنار زدند و در زير اين اجساد خونين محمد بن جعفر و عبيد اللّه بن عمر را ديدند كه دست به آغوش هم انداخته هر دو به خواب ابدى فرو رفته اند امير المؤمنين در برابر اين منظره فرمود:

اما و اللّه لعن غير حب تعانقتما اين دست به گردن افكندن شما نشان دوستى شما نيست. «ابو الفرج اصفهانى «نويسنده ى كتاب» در اينجا مى گويد: «ضحاك بن عثمان چنين روايت كرده است و من تاكنون هرگز از تاريخ نگاران و اصحاب حديث نشنيده ام كه محمد بن جعفر با دست عبيد اللّه بن عمر شهادت يافته باشد بعلاوه جز اين روايت مطلقا از شهادت محمد بن جعفر از هيچ كس خبرى منقول نيست. و درباره ى مقتل عبيد اللّه بن عمر بن خطاب اين خبر را «زيد بن پدر» روايت مى كند: عبيد اللّه بن عمر بن خطاب با گروه سبزپوش خود كه چهار هزار سوار مسلح بودند به سپاه عراق حمله آورد و در همان حمله از پا در آمد. حسن بن على عليها السلام از قتلگاهشان مى گذشت. نگاهش به كشته اى افتاد كه قاتلش نيزه در چشم ديگرى فروبرده بود و طناب اسب خود را هم بپايش بسته بود.

ص:22

حسن عليه السلام از قاتل و مقتول پرسيد. گفته شد قاتل مردى از قبيله ى همدان است و مقتول كسى جز عبيد اللّه بن عمر بن خطاب نيست. مرد همدانى وقتى عبيد اللّه بن عمر را به قتل رسانيد شب در كنار او بسر برد و صبحدم جامه و سلاحش را به غنيمت برداشت. در نام و نشان قاتل عبيد اللّه سخن باختلاف گفته اند. قبيله ى همدان قاتل او را هانى بن خطاب مى داند. مردم حضرموت عقيده دارند كه پسر عمر را مالك بن عمر تبعى كشته طايفه ى بكر بن وائل مى گويند قاتل عبيد اللّه مردى از تيم اللّه تغلبه است كه مالك بن صحح ناميده مى شد و در بصره بسر مى برد. مى گويند همين مرد وقتى عبيد اللّه را به قتل رسانيد شمشير او را كه (ذو الوشاج) لقب داشت به غنيمت ربود و تا سال چهل و يكم هجرت اين شمشير در دست او بود. در آن سال وقتى معاويه بن ابى سفيان با حسن بن على عليهما السلام صلح كرد و عراق را به فرمان خويش در آورد شمشير عبيد اللّه بن عمر را از قاتلش پس گرفت. درباره ى اين حادثه روايات ديگرى نيز شنيده شد اما از حقيقت جز خدا كسى آگاه نيست.

ص:23

على بن ابى طالب عليه السلام

اشاره

امير المؤمنين على بن ابى طالب كه كنيه اش ابو الحسن و ابو الحسين است. على عليه السلام مى گويد: تا رسول اكرم در اين جهان بسر مى برد پسرم حسن مرا «ابو الحسين» مى خواند و برادرش حسين مرا «ابو الحسن» صدا مى كرد. پسرانم مرا به كنيه مى خواندند و به رسول اكرم مى گفتند. يا ابتاه زيرا جد اطهر خود را پدر خويش مى شمردند ولى پس از رحلت رسول اللّه مرا بنام پدر مى ناميدند. بمن مى گفتند يا ابتاه مادرش فاطمه بنت اسد رحمة اللّه عليها او را «حيدره» ناميده بود ولى پدرش ابو طالب ترجيح داد كه نام اين پسر على باشد. گفته مى شد كه نام «على» از نامهاى مخصوص قريش بود. به روز خيبر كه مرحب يهودى به ميدان آمد و در رجز خويش گفت: قد علمت خيبر أني مرحب

شاكى السلاح بطل مجرب

اذا الحروب اقبلت تلهب

ص:24

خيبرى ها مى دانند كه نام من مرحب است و مى دانند كه من قهرمانى تجربه ديده و مسلح هستم در آن هنگام كه تنور جنگ تافته و لهيب كشيده است انا الذى سمتنى امى حيدريه

ضرغام آجام و ليث قسوره

أكيلكم بالسيف كيل السندره

من آن كسم كه مادرم مرا «حيدر» ناميد منم آن شير بيشه و منم آن سلحشور شجاع منم آن كس كه شما را از دم تيغ خواهم گذرانيد. سهل بن سعد ساعدى گفت: رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله به على كنيت «ابو تراب» بخشيد و على اين كنيت را از هر كينه ى ديگر حتى از ابو الحسن و ابو الحسين هم بيشتر دوست مى داشت بنى اميه از سهل بن سعد خواستند كه بر منبر بنشيند و ابو تراب را به ناسزاوار ياد كند. سهل بن سعد گفت: ميان على و فاطمه كدورت اندكى پديد آمده بود. رسول اللّه از راه رسيد و سراغ على را گرفت. فاطمه ى زهرا توضيح داد كه ميان من و او گفتگوئى در گرفت

ص:25

و او با خشم خانه را ترك گفت. رسول اكرم اينجا و آنجا از على سراغ گرفت تا در گوشه ى مسجد پيدايش كرد. على بر روى خاك خوابش برده بود. ردايش از شانه هايش فرو لغزيده بود. رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله على را از خواب بيدار كرد و همچنان با دستهاى مقدس خود خاك از پشتش مى زد و مى گفت:

اجلس انما انت ابو تراب بنشين كه تو پدر خاك هستى. سهل بن سعد گفت: على لقب ابو تراب را از هر لقبى بيشتر دوست مى داشت و اكنون بنى اميه سعى مى دارند كه اين لقب محبوب را براى وى مايه سركوبى و شماتت قرار دهند. على لقب «ابو تراب» را فقط باين جهت مى پسنديد كه عطيه ى رسول اكرم الهى بود. در آن روز كه دين حنيف اسلام مى پذيرفت كودكى يازده ساله بود. اين روايت صحيح ترين رواياتيست كه در تاريخ اسلام على شنيده ايم. گفته شد كه سيزده ساله بود و نيز گفته اند كه هفت سال بيشتر

ص:26

نداشت. ما ازاين جهت روايت نخست را ثابت تر و صحيح تر شمرده ايم كه على عليه السلام در طليعه ى بعثت دين مقدس اسلام را پذيرفت و خود يازده سال داشت و در سال هجرت كه سيزدهمين سال بعثت بود على بيست و چهارساله بود و روزى كه رسول اكرم از جهان مى رفت يعنى سال يازدهم هجرت على سى و پنج سال داشت و سى سال «الا چند ماه» هم على عليه السلام پس از رحلت رسول (ص) در اين دنيا بسر برد و با اين حساب سن مباركش شصت و چهار سال و چند ماه مى شود و روايت صحيح همين است. ابو صادق مى گويد: امير المؤمنين على در سالى كه «غامدى» از جانب معاويه به انبار حمله ور شد و مسلمانان را غارت كرد در مسجد كوفه طى يك خطابه غرا چنين فرمود: قريش مى گويد كه على سرباز سلحشوريست ولى با فنون نظامى آشنا نيست. واى بر اين قوم از من جنگجوتر و در ميدان جنگ آزموده تر چه كسى را مى شناسند. بيست ساله بودم كه جامه ى سربازى به بر كردم و اكنون شصت بيش است كه از عمرم مى گذرد. من كه چهل سال از

ص:27

عمرم در معركه نبرد گذشته چگونه گمان مى رود از فنون نظامى بى خبر باشم ولى چكنم كه كسى گوش به فرمان من نمى دهد. لا رأى لمن لا يطاع على عليه السلام مردى گندمگون و چهارشانه بود. در اعتدال قامت به كوتاهى نزديك تر بود. شكمش اندكى فربه مى نمود. انگشتانش باريك و بازوهايش سطبر بودند. ساقهاى پايش هم نازك بود. ريش مقدسش بزرگ و پهن بود. موهاى سرش ريخته بود پيشانى بلند وسيعى داشت. در چشمانش شكستگى لطيفى ديده مى شد. اينست آنچه روات و اصحاب حديث در وصف على عليه السلام گفته اند ولى كاملترين روايتى كه در تعريف او روايت شده حديث ابو اسحاق است. ابو اسحاق مى گويد: آن روز روز جمعه بود. با پدرم به مسجد اعظم كوفه رفته بودم. پدرم مرا بروى دست بلند كرد تا بتوانم منبر و محراب را تماشا كنم. شيخ بلند پيشانى و چهارشانه اى را بر منبر ديدم كه موهاى سرش ريخته بود و ريش مباركش سينه ى پهن و پهلوانيش را پوشانيده بود. چشمانش شكست مليحى داشت.

ص:28

از پدرم پرسيدم بابا اين مرد كيست؟ گفت: هذا على بن ابى طالب ابن عم رسول اللّه و اخو رسول اللّه و وصى رسول اللّه امير المؤمنين صلوات اللّه و رضوانه و سلامه عليه. ابو الفرج اصفهانى مى گويد: آنچه را كه در وصف على عليه السلام گفته ايم تا اندازه اى قانع كننده است ولى فضائل او. فضائل او در حوصله ى شمار نمى گنجد. اگر از فضائل على عليه السلام اندكى در اين كتاب بياوريم حق مطلب را ادا نخواهد كرد و اگر به ايفاى حق او بپردازيم هدف ما كه اختصار است تأمين نخواهد شد و خلاف وعده اى كه باختصار داده ايم عمل خواهد شد. ما، در اين كتاب فقط از آمار فضيلت ها سخن خواهيم راند كه شهرت عمومى ندارد زيرا امير المؤمنين عليه السلام در آن پايه از محامد و مكارم است كه حتى دشمنانش هم از عهده ى كتمان آن برنمى آيند و جز اعتراف و تسليم چاره اى نمى بينيد. على عليه السلام در مناقب و فضائل بر اوجى اعلى قرار گرفته و آن چنان بنيكويى شهرت يافته در ذكر فضائل و مناقب او حاجتى باستشهاد و استدلال نيست.

ص:29

به حكايت شهادتش بازمى گرديم

ابو مخنف (لوط بن يحيى) از سليمان بن ابى راشد چنين حديث مى كند: پس از حوادث نهروان گروهى از فرقه ى خوارج در مكه انجمن كردند و از اوضاع حكومت اسلام و مسلمانان سخن راندند و بر كشته شدگان نهروان رحمت فرستادند و در پايان اين يادآورى ها چنين گفته شد: چه نيكوست كه ما هم خود را بخداى خود بفروشيم و اين ائمه ى گمراه را از ميان برداريم و جهان را از آفت وجودشان رها سازيم و خون برادران خود را كه در نهروان بقتل رسيده اند از كشندگانشان باز جوئيم و انتقامشان را از دشمنان خود بازگيريم. اين پيشنهاد با حسن استقبال روبرو شد. پنجه ها بعلامت وفادارى و اتحاد درهم فشرده شد. بهم قول دادند كه بقول خودشان (ائمه ى ضلال) را از ميان بردارند. در اين هنگام عبد الرحمن بن ملجم مرادى گفت: من ترور على را بعهده مى گيرم. ديگرى گفت: من معاويه را به قتل مى رسانم.

ص:30

نفر سوم بقتل عمرو بن عاص كمر بست. روى همين اساس با هم قرار كار استوار كردند كه اين تكليفهاى خطرناك را در ماه رمضان انجام كنند. و نيز عهد بستند كه از ايفاى آنچه بعهده گرفته اند سربازنزنند . و مقرر شد كه اين حادثه در يك شب روى دهد. ابو مخنف از قول ابو زهير عيسى مى گويد: آن كس كه قتل معاويه را بعهده گرفته بود برك بن عبد اللّه تميمى ناميده مى شد و نفر سوم (حريف عمرو بن عاص) هم عمرو بن بكر از قبيله ى تميم بود. برك بن عبد اللّه بدمشق رفت و در شب موعود در مسجد جامع دمشق بر معاويه شمشير فرود آورد منتها ضربت برك بجاى آنكه سر معاويه را بشكافد قسمت عقبى رانش (لمبرش) را شكافت. طبيبى كه به بالين معاويه آمد وقتى روى زخم تحقيق كرد گفت: اين شمشير مسموم بود. براى علاج اين ضربت بيش از دو وسيله نيست، يا بايد موضع زخم را با آهن تفتيده داغ كنيم و يا با مرهم التيامش بخشيم ولى در اين صورت نسل مريض قطع خواهد شد و ديگر

ص:31

از او فرزندى بوجود نخواهد آمد. معاويه در جواب گفت: من طاقت داغ را ندارم. بهتر است وسيله ى همان دواهاى خوردنى علاجم كنيد. از قطع نسل نگرانى ندارم زيرا پسرانم يزيد و عبد اللّه براى من كافى هستند. و بدين ترتيب معاويه بهبودى يافت ولى همان طور كه طبيب تشخيص داده بود مقطوع النسل ماند. برك بن عبد اللّه، (همين كسى كه معاويه را ترور كرده بود) گفت: مژده اى خوشنودكننده دارم. معاويه پرسيد: آن مژده چيست؟ برك بن عبد اللّه جريان توطئه ى خودشان را به معاويه گزارش داد و گفت: در همين شب على بن ابى طالب بايد كشته شود. مرا در زندان بار بداريد، اگر كار على ساخته شد مرگ و زندگانى من باختيار شما خواهد بود و اگر ضربت عبد الرحمن بن ملجم بهدف نرسيد با شما پيمان استوار مى كنم كه خود اين مهم را انجام دهم و بعد بسوى شما

ص:32

باز گردم تا اگر همچنان سزاوار كيفر ببينم. معاويه دستور داد برك بن عبد اللّه در زندان نگاه داشتند و هنگامى كه خبر شهادت امير المؤمنين بدمشق رسيد آزادش كردند. اين روايت اسماعيل بن راشد است. و در روايات ديگر آمده كه برك بن عبد اللّه را بجرم اين توطئه بقتل رسانيده اند. عمرو بن عاص در آن شب (شب موعود) ناگهان بيمار شد، دوا خورده بود و نمى توانست سحرگاه بمسجد برود. فرمان داد كه خارجة بن ابى حبليه عامرى در مسجد به مردم امامت كند. خارجه بمسجد رفت و عمرو بن بكر بى خبر از ماجراى بيمارى امير شمشير بر سر خارجه فرود آورد. عمرو بن بكر دستگير شد و بقتل رسيد. عمرو بن عاص فرداى آن شب به عبادت خارجة بن ابى حبليه رفت بينوا جان مى كند. در همان سكرات موت گفت: بخدا اين مرد جز قتل عمرو بن عاص آزاده نداشت. عمرو بن عاص جواب داد: اين درست است كه عمرو بن بكر مى خواست مرا بقتل رساند ولى خدا چنين خواست كه خارجه بقتل رسد.

ص:33

سخن از فاجعه ى قتل امير المؤمنين

امير المؤمنين على عليه السلام از گروهى بيعت مى گرفت. عبد الرحمن بن ملجم مرادى دو بار پيش آمد كه بيعت كند على عليه السلام امتناع ورزيد. براى بار سوم اجازت فرمود كه بيعت كند: هنگامى كه دست از دست او كشيد فرمود: -شقى ترين انسان امت از چه برنمى خيزد تا موى مرا از خون من خضاب كند. به آن كس كه جانم محكوم مشيت اوست اين (يعنى محاسن مبارك) از آن (يعنى خون فرقش) رنگين خواهد شد. و بعد اين شعرها را انشاء كرد. حيازيمك للموت، فان الموت لاقيكا

و لا تجزع من الموت اذا حل بواديكا

كمر براى مرگ من استوار ببند كه مرگ دير يا زود فرا خواهد رسيد. در آن هنگام كه مرگ تو فرا رسيد لب از جزع فروبند گفته مى شود: امير المؤمنين على عليه السلام با دست خود عطاياى مردم را مى پرداخت.

ص:34

نوبت به عبد الرحمن مرادى رسيد: عطاى او را باو تسليم فرمود و اين شعر از «عمرو بن معديكرب» انشاء كرد. اريد حياته و يريد قتلى

غديرك من خليلك من مراد

من زندگانى او را همى خواهم و او مرگ مرا همى جويد * دوست تو از آل مراد به پوزش آمده است ابو مخنف حديث مى كند: عبد الرحمن بن ملجم مرادى از مكه بكوفه عزيمت كرد و در آنجا با هم كيشان خود «خوارج» تماس گرفت اما بر ايشان از ماجراى كميته اى را كه در مكه تشكيل داده اند سخنى نگفت تا مبادا راز نهفته ى او آشكار شود و نقشش بر آب بنشيند. يك روز بخانه ى مردى كه عقيدت منحرف خارجى داشت رفت. اين مرد از آل تيم الرباب بود. در آنجا با زنى آشنا شد كه «قطام» نام داشت، اين قطام دختر اخضر بن شحنه از بنى تيم تيم الرباب بود. بايد دانست كه اخضر و پسرش در واقعه ى نهروان به قتل رسيده بودند و به همين جهت رباب كينه اى از على مرتضى به سينه

ص:35

داشت. قطام زنى زيبائى بود. در كوفه انگشت نما بود. دل عبد الرحمن بهواى او پر كشيد. سخت باو تعلق گرفت و بى درنگ از وى خواستگارى كرد. قطام اين خطبه را پذيرفت و سخن از جهيز و هدايا بميان آمد. قطام چنين گفت: سه هزار درهم پول مى خواهم. يك غلام و يك كنيز مى خواهم و قتل على بن ابى طالب قسمت اعظم صداق من است. عبد الرحمن چنين پاسخ داد: غلام و كنيز و درهم ها تسليم مى شوند اما قتل على؟ . . . من چگونه مى توانم باين آرزو دست يابم؟ قطام عبد الرحمن مرادى را تشجيع كرد: -بر على حمله كن. و كارش را بساز. اگر به سلامت جستى با من عيش گوارائى خواهى داشت و اگر در اين جريان بقتل رسيدى در بهشت برين جاى خواهى گرفت: ما عند اللّه لك خير من الدنيا در اينجا عبد الرحمن پرده از راز نهفته اش برداشت و اعتراف كرد كه در اين سفر هدفى جز قتل على نداشته است. عبد الرحمن گفت:

ص:36

-عزيمت من در اين تصميم سست شده بود ولى اكنون كه دل خواه تو اين است انجامش خواهم داد. قطام براى اينكه عبد الرحمن را در انجام اين امر پابرجاتر كند گفت: -من بخاطر تو كمكى هم تهيه خواهم ديد. با وردان بن مجالد صحبت كرد و از او خواست كه همدست عبد الرحمن باشد. وردان هم پذيرفت. وردان از قوم قطام بود. ابن ملجم شخصا شبيب بن هجره ى اشجعى را ديدار كرد و به او گفت: -آيا مى خواهى كه شرف دنيا و آخرت را بدست بياورى؟ -كدام است؟ -مرا در قتل على كمك كن. شبيب با لحن وحشت آلودى گفت: -مادر بر تو بگريد عبد الرحمن هدف عظيمى بپيش گرفته اى چگونه اين آرزو براى تو مقدور خواهد بود. ابن ملجم خون سردانه در جوابش گفت: -در مسجد اعظم كمين مى گيريم. هنگام سحر. وقتى كه به نماز مى ايستد بر او حمله مى آوريم و كارش را مى سازيم. قتل او قلب ما را كه از شمشيرش داغدار است شفا خواهد داد و انتقام دوستان ما كه با دست او بقتل رسيده اند بدين ترتيب كشيده خواهد شد.

ص:37

شبيب همچنان دودل بود اما عبد الرحمن بن ملجم دست از جانش برنداشت. آن قدر وسوسه اش كرد تا سرانجام از راه بدرش برد و او را با خود همدست ساخت. عبد الرحمن و شبيب با هم بمسجد اعظم آمدند. قطام در آنجا اعتكاف گرفته بود. براى قطام خر گاهى بر پا كرده بودند. وى در آن خيمه بسر مى برد. عبد الرحمن بن ملجم به قطام مژده داد: -شبيب هم بمن در انجام اين امر كمك خواهد كرد. قطام با خورسندى گفت: -هنگامى كه خواستيد به ايفاى تكليف خود قيام كنيد مرا ببينيد همين جا. عبد الرحمن بن ملجم و شبيب بن بجر از مسجد بازگشتند و بانتظار فرصت تا شب نوزدهم ماه رمضان آرام ماندند. بالاخره شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرت فرا رسيد. اين روايت ابو مخنف است ولى ابو عبد الرحمن سلمى مى گويد آن شب شب هفدهم ماه رمضان بود. حديث ابو عبد الرحمن بعقيده ى من صحيح تر است.

ص:38

عبد الرحمن بديدار قطام رفت و گفت: -شب موعود امشب است. دوستان من در دمشق و فسطاط امشب وظيفه ى خود را انجام مى دهند. شبيب بن بجر و وردان بن مجالد هم با ابن ملجم همراه بودند قطام دستور داد كه بر ايشان چند طاقه حرير آوردند و او با دست خود سينه هايشان را حرير پيچ كرد. عبد الرحمن و شبيب و وردان شمشيرهاى خود را حمايل كردند و سه نفرى به آن در كه امير المؤمنين عادتا از آنجا عبور مى فرمود بكمين نشستند. ابو مخنف از اسود داحلج چنين روايت مى كند: ابن ملجم در آن شب كه مى خواست جنايت فجيع خود را انجام دهد از اشعث بن قيس ديدار كرد. اشعث در مسجد بسر مى برد. عبد الرحمن تصميم خود را با اشعث بن قيس كندى در ميان گذاشت. حجر بن قيس بن عدى مى شنيد كه اشعث بابن ملجم مى گفت: -زود باش. شتاب كن. سپيده ى روز رسوايت خواهد كرد. حجر بن عدى به اشعث گفت: -اى يك چشم. تو او را خواهى كشت. و بعد بسوى خانه ى امير المؤمنين شتافت تا او را از جريان اين

ص:39

«ترور» آگاه سازد اما او از راهى رفت و امير المؤمنين از راه ديگر بطرف مسجد روى آورد. مقدر نبود كه حجر بن عدى امير المؤمنين را از قتل باز دارد. هنگامى كه حجر از خانه ى على بسمت مسجد باز مى گشت در طى راه شنيد كه مردم مى گويند.

قتل امير المؤمنين

در انحراف اشعث بن قيس از امير المؤمنين رواياتى بما رسيده كه تعريفش موجب تطويل خواهد شد. از آن روايات خبرى است كه موسى بن ابى نعمان بما مى دهد. موسى مى گويد: -اشعث بن قيس خواست بحضور على افتخار يابد. قنبر «دربان امير المؤمنين» راهش نداد. اشعث با مشت بينى قنبر را خونين ساخت. على عليه السلام با خشم از خانه بدر آمد و گفت. -مرا با تو چه افتاد اى اشعث. بخدا اگر با آن بنده ى بنى ثقيف روبرو شوى موى بر اندام تو بلرزد. از على پرسيدند: -يا امير المؤمنين «بنده ى ثقفى كيست» ؟ در جواب فرمود:

ص:40

-او غلامى است كه بر اين قوم سلطنت كند. او غلامى است كه خاندان هاى عرب را عموما بذلت و خفت فرواندازد. از مدت حكومت اين بنده ى ثقفى پرسيدند. فرمود: -بيست سال. . . اگر باين حكومت دست يابد. بانوئى از خاندان هاشم حكايت مى كند. -اشعث بن قيس با امير المؤمنين سخن مى گفت، آهسته آهسته اين گفتگو بمشاجره و پرخاش رسيد. امير المؤمنين با اشعث اندكى تند حرف مى زد. پسر قيس كندى على را تهديد كرد. امير المؤمنين فرمود: مرا بمرگ مى ترسانى. بخدا قسم من از مرگ «خواه بر من در آيد و خواه من بر او در آيم» باكى ندارم.

ماجراى شهادت او

عبد اللّه بن محمد ازدى مى گويد: با گروهى از مردم كوفه در مسجد اعظم نماز مى گذاردم. اين قوم در ماه مبارك رمضان همه شب از آغاز ظلمت تا سپيده دم

ص:41

بنماز و نياز سرگرم بودند. من به جمعى كه در نزديكى «سده» يك بند در قيام و قعود و ركوع و سجود بودند نگاه مى كردم، زيرا عبارت اين جملۀ خستگى ناپذير بود. در اين هنگام على بخاطر نماز صبح از در سدۀ پيدا شد. بسوى محراب مى رفت و دم به دم مى گفت: الصلاة، الصلاة. او مردم را بنماز صبح فرا مى خواند. درست نمى دانم كه او تكبير احرام را بسته يا هنوز بنماز نپرداخته ناگهان در روشنائى چراغهاى مسجد برق شمشير درخشيد و گوينده اى گفت: الحكم للّه يا على لا لك و لا لاصحابك اين شعار خوارج بود. بدنبال اين نعره بار ديگر شمشيرى برق كشيد. اينجا بود كه صداى على بگوش ما رسيد. او مى گفت: -نگذاريد اين مرد فرار كند. اسماعيل بن راشد مثل ابو عبد الرحمن سلمى چنين روايت مى كند كه ابتدا شبيب بن بجره بر سر امير المؤمنين شمشير كشيد ولى شمشيرش خطا كرد و ضربت بر طاق محراب فرود آمد.

ص:42

بدنبال او عبد الرحمن بن ملجم بر فرق مقدس او شمشيرش را فرود آورد. از چهار طرف مردم بر او تاختند و دستگيرش ساختند. ابو مخنف مى گويد: «مردى از قبيله ى همدان كه ابو ادما ناميده مى شد ابن ملجم را دستگير كرد. يزيد بن ابى زياد عقيده دارد كه مغيرة بن حارث هاشمى بر سر ابن ملجم قطيفه اى انداخت و او را از فرار بازداشت و بعد شمشير را از دستش در آورد و بازوهايش را با طناب بهم پيچيد. بدين ترتيب ابن ملجم دستگير شد. و اما شبيب بن بجره. . . اين شبيب همچون باد مى گريخت كه مردى باو رسيد و با او دست بگريبان شد و بر خاكش فروانداخت و آن وقت روى سينه اش نشست تا سر از تنش بردارد. در اين هنگام چشمش بازدحام مردم افتاد كه بسوى او حمله ور شدند. ترسيد كه مبادا او را بجاى قاتل هدف مشت و لگد قرار دهند از روى سينه ى شبيب برخاست و آزادش گذاشت. شبيب فرصت را غنيمت شمرد و يك سر بخانه ى خود رفت و بى درنگ جامه از تنش در آورد تا طاقه ى حرير را از سينه ى خود باز كند.

ص:43

ناگهان پسر عمويش از در درآمد و باو كه سينه اش حرير پيچ بود نگاه كرد و گفت: -اين تجهيزات چيست. شايد تو حضرت امير المؤمنين را بقتل رسانيده اى. شبيب خواست بگويد: نه. از زبانش كلمه ى اثبات پريد: -بله من كشتمش. پسر عمويش حرفى نگفت. با شتاب بخانه ى خود رفت و شمشيرش را برداشت و بخانه ى شبيب برگشت و بى آنكه مهلت دفاعش بدهد با يك ضربه كارش را ساخت. ابو مخنف مى گويد: وقتى ابن ملجم را بحضور على آوردند من و گروهى از اعيان عراق كنار بستر او بعيادت نشسته بوديم. امير المؤمنين فرمود:

النفس بالنفس. ان أنا مت فاقتلوه كما قتلنى و ان سلمت رايت فيه رائى امير المؤمنين از آيت قصاص كه در قرآن كريم آمده ياد مى كرد على مى گفت: -اگر من با اين ضربه بدرود زندگى گفتم او را بهمين ترتيب

ص:44

قصاص كند و اگر جان بدر بردم خود مى دانم كه تكليف قضيه چيست؟ ابن ملجم در پاسخ اين سخن گفت: -بخدا من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و هزار درهم نيز پرداخته ام تا بزهر آبش داده اند. اگر اين شمشير بمن خيانت كند كه مستحق لعنت است: ام كلثوم دختر امير المؤمنين فرياد كشيد -امير المؤمنين را كشتى اى دشمن خدا؟ -ابن ملجم جواب داد: -من پدر ترا كشته ام. ام كلثوم فرمود: -اميدوارم پدرم از اين آسيب بهبودى يابد. عبد الرحمن بن ملجم با لحن نوميد كننده اى گفت: -پس اين گريه ها چيست؟ گمان دارم كه تو بر من اشك فرومى ريزى بخدا اگر اين ضربه را بر عموم مردم زمين تقسيم مى كردند همه جان مى سپردند. اين شعرها را به ابن ابى بياس فزارى نسبت مى دهند و گفته مى شود كه سراينده ى اين حماسه عبد الرحمن بن ملجم است: و نحن ضربنا يا ابنة الخير اذ طغى ابا حسن مأمومة فتفطرا

ص:45

اى دختر برگزيدگان ما ابو الحسن را* هنگامى كه طغيان كرده با تيغ فروانداختيم و نحن خلعنا ملكه عن نظامه بضربة سيف اذا علا و تجبرا

ما شيرازه ى انتظام را در حكومتش از هم گسيختيم* در آن هنگام كه او گردنكشى كرد با يك ضربه ى شمشير و نحن كرام فى الصباح اغرة اذا المرء بالموت ارتدى و تازرا

ما قومى كريم و عزيز باشيم* در آن روز كه آدميزاده جامه ى مرگ ببر مى كند عمران بن ميثم مى گويد: من مردم كوفه را ديدم كه از نماز صبح باز مى گشتند و ابن ملجم با خود مى بردند و گوشت تن او را با دندان مى كندند. انگار كه اين قوم درندگان بيشه ها بودند. مردم مى گفتند: -چه كرده اى اى دشمن خدا. امت محمد (ص) را بهلاكت فرو افكندى و پيشواى مردم را بخاك و خون كشيدى. ابن ملجم اين سخنان را مى شنيد و هيچ سخن نمى گفت:

ص:46

ابو طفيل مى گويد: صعصعة بن صوحان عبدى بعيادت امير المؤمنين آمد. وى هيچ وقت بر آستان سراى على اجازت از كسى نمى خواست زيرا محرم خاندان رسالت بود. معهذا در اين بار به پرده دار پيغام داد: -بگو رحمت خدا بر تو باد يا امير المؤمنين خواه در اين جهان بمانى و خواه بجهان ديگر رخت بربندى. بگو و اللّه ياد پروردگار در سينه ى تو با عظمت جاى داشت و تو با ذات مقدس او درست آشنا بودى. پرده دار حرم اين پيغام را بحضور امام برد و باز گشت و گفت: -امير المؤمنين فرمود ترا هم اى صعصعه خداوند مهربان رحمت كناد كه بار تو سبك و كمك تو نسبت ببندگان خداى بسيار است. مردى كه گفته مى شود همان ابن ابى عباس فزاريست اين شعرها را در پيرامون همين ماجراى فجيع سروده اى است. فلم ار مهرا ساقه ذمة سماقه كمهر قطام من فصيح و اعجم

هرگز كابينى نديده ام همچون كابين قطام كه مردم سخاوتمندى از عرب و غير عرب بپردازد

ص:47

ثلاثة آلاف و عبد و قبته و ضرب على بالحسام المصمم

سه هزار درهم و يك بنده و يك كنيز* و شمشير كشيدن بروى شخصيتى همچون على بن ابى طالب و لا مهر اعلى من على و ان علا و لا فنك الا دون ففك بن ملجم

هيچ كابين هرچه گزاف باشد از على گران بهاتر نيست و هيچ تروريست بپاى ابن ملجم نمى رسد عمران بن خطان لعنة اللّه عليه درباره ى قتل امير المؤمنين چنين سروده بود يا ضربة من كمى ما ارد بهى الا ليبلغ من ذى العرش رضوانا

انى لأفكر فيه ثم احسبه أوفى البرية عند اللّه ميزانا

اين خارجى خبيث مى گويد: زهى بر آن ضربت از سلحشورى كه هدفى جز* رضاى پروردگار متعال در اين كردار نداشت من به او مى انديشم و چنين گمان مى كنم* كه او از كائنات در پيشگاه الهى روسپيدتر است

ص:48

ابو الفرج اصفهانى مى گويد. كذب لعنهما اللّه و عذبهما دروغ گفت. او و ابن ملجم را خداوند لعنت و عذاب فرمايد: عمر بن تميم و عمرو بن ابى بكار حديث مى كند: خاندان نبوت به تلاش افتادند كه شايد بتوانند اين زخم هولناك را التيام بخشند. اطباى كوفه را ببالين امير المؤمنين خواندند. در ميان پزشكانى كه حضور يافتند اثير بن عمرو. از قبيله ى «سكون» جراح زبردستى بود. وى را انتخاب كردند كه به علاج بپردازد. اين اثير يك تن از آن چهل غلام بود كه خالد بن وليد مخزومى در نبرد «عين التمر» اسير كرده بود اثير جراح با دقت فرق مبارك على را معاينه كرد و بعد دستور داد گوسفندى را سر بريدند و از ريه ى گوسفند گرماگرم رگ باريكى در آورد و آن رگ را توى شكاف زخم جا داد و پس از چند لحظه زخم را گشود و آن رگ را در آورد و بر آن رگ سفيدى مغز مقدس امير المؤمنين نمودار بود. اثير جراح در اين هنگام به امير المؤمنين گفت:

ص:49

هنگام آن رسيده است كه امير المؤمنين وصاياى خود را بنگارد زيرا اين دشمن خدا شمشير خود را به مغز مبارك فروبرده است، امير المؤمنين على دستور فرمود دوات و كاغذ بياورند و بعد خود اين وصيت را مرقوم داشت.

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم: هذا ما اوصى به امير المؤمنين على بن ابى طالب وصيت خود را با اقرار به وحدانيت ذات مقدس الهى آغاز مى كند و گواهى مى دهد كه پروردگار متعال يكتا و تنهاست و گواهى مى دهد كه محمد «ص» بنده ى او و برگزيده ى اوست

ارسله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدّين كله و لو كره المشركون او را بهدايت و اعتلاى دين حق فروفرستاد تا بر هرچه دين است غلبه كند و على رغم مشركان كلمه ى توحيد را بر نام محوشده ى بت ها نقش جاويد بندد. صلوات اللّه و بركاته عليه و گواهى مى دهم كه نماز و عبادت من و مرگ و زندگانى من در ملك پروردگار من است. پروردگار من كه آفريدگار جهانيان

ص:50

است. بى همتاست، من بدين اعتراف و انقياد مأمورم و نخستين كس باشم كه سر تعليم به اسلام فرود مى آورى. بتو اى حسن! فرزند من و فرزندان من و خاندانم و هرآن كس كه نداى مرا مى شنود عموما وصيت مى دارم كه پرهيزگار باشيد و حرمت پروردگار متعال. آفريدگار ما را رعايت بداريد و آن چنان كه با دين اسلام زيستيد همچنان مسلمان بميريد. به دين مبين الهى تمسك جوئيد و از تفرقه بپرهيزيد. زيرا من از رسول اكرم شنيده ام كه فرمود. ميان دو دشمن رشته ى دوستى بستن و خصومت را به صلح پيوستن از هر نماز و روزه است گرامى تر است. آن چنانكه ميان دو كس آتش جنگ بر افروختن خرمن دين بباد دادن باشد.

و لا حول و لا قوه الا باللّه العلى العظيم بسوى نزديكان و خويشاوندان خويش همى بنگريد و جانب ارحام را رعايت داريد تا در روز رستاخيز از سنگينى حساب در امان باشيد. زنهار. خداى متعال را درباره ى ايتام از ياد مى بريد و مگذاريد كه گرسنه بمانند.

ص:51

زنهار ذات مقدس خدا را در همسايگان خويش فراموش مداريد زيرا رسول اللّه آن قدر در حق همسايگان سفارش فرموده كه گمان داشتيم همسايگان را از ميراث يكديگر بهره ور خواهد ساخت. زنهار حق قرآن را گرامى بشماريد و مگذاريد كه ديگران در عمل به فرمانهاى آسمانيش از شما سبقت جويند. خدا را در فريضه ى حج اهمال روا مداريد و از طواف خانه ى خداى خويش باز مايستيد. زيرا اگر اين خانه از نيايش و ستايش شما بدور ماند رحمت الهى از شما بدور خواهد ماند. ذات مقدس خدا را در روزه ى ماه رمضان بياد آوريد و اين عبادت را بر پاى داريد زيرا روزه داران بروز رستاخيز از آتش دوزخ در پناه باشند همچنان براه خدا از بذل جان و مال دريغ مورزيد و زكات مال خويش را بدرويشان بپردازيد و بدانيد كه صدقات آتش غصب خدائى را خاموش خواهد ساخت. خداى خويش را در حق امت پيامبر خويش فرياد بداريد و مگذاريد كه امت رسول اللّه را در برابر شما شكنجه ى ستم ببيند. حرمت اصحاب رسول را نگاه بداريد زيرا رسول اكرم درباره ى اصحاب خود به نيكوئى سفارش فرموده است.

ص:52

زنهار. درويشان و مستمندان را دريابيد و با آنان در غم و شادى شريك باشيد. زيردستان را ميازاريد. با آنان مهربانى و لطف به كار بريد. زيرا رسول اللّه در آخرين سخن خود از آنان ياد كرده و در حقشان سفارش داده است. سپس فرمود: - نماز. نماز. هرگز در راه خدا از ملامت ملامت گويان بيم مكنيد. زيرا خداوند توانا يار شماست و شر ستمكار را از جان شما بدر خواهد داشت: -و بدخواهان شما را كيفر خواهد داد. با مردم بنيكويى سخن گوئيد آن چنان كه خداوند متعال فرمانتان داده است. قُولُوا لِلنّاسِ حُسْناً از امر بمعروف و نهى از منكر غفلت مورزيد تا بكيفر اين غفلت قدرت امر و نهى از شما سلب شود و خوار و ناتوانتان بگذارد. فروتن باشيد. بخشنده باشيد. نيكوكار باشيد. از قطع رحم و پراكندگى و خصومت بپرهيزيد. تَعاوَنُوا عَلَى اَلْبِرِّ وَ اَلتَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى اَلْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوانِ وَ اِتَّقُوا اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ شَدِيدُ اَلْعِقابِ در پناه خدا بسر بريد اى اهل بيت رسول و از خدا مى خواهم كه

ص:53

شخصيت رسول اللّه را در خاندان شما پايدار بدارد. شما را بخدا مى سپارم و او از هر امانت دارى امين تر است.

و اقرأ عليكم سلام اللّه و رحمة سلام و رحمت خدا بر شما باد. امام حسن بن على (ع) حديث مى كند: با پدرم در اين مسجد نماز گزارديم. بمن فرمود: -ديشب بيدار بودم و خانواده ام را بيدار مى داشتم زيرا شب جمعه بود و هفده شب از ماه رمضان مى گذشت. در اين هنگام چشمانم سنگين شد و بخواب كوچكى فرو رفتم. ناگهان رسول اللّه بمن ديدار نمود. گفتم يا رسول اللّه از دست امت كج انديش و كينه توز تو چها ديده ام! فرمود: -در حقشان نفرين كن. گفتم خدايا مرا بسوى زندگانى بهترى بكشان و بجاى من كسى را بر ايشان برگمار كه از من بر ايشان بدتر باشد.

ص:54

حسن بن على مى گويد: -در اين هنگام «ابن بناح» از در مسجد در آمد و اجازت خواست كه براى نماز صبح اذان بگويد. اذان بپايان رسيد و ابن بناح از مسجد بدر شد و من هم مسجد را بدنبال او ترك گفتم. اينجا بود كه دو تن بر پدرم حمله بردند. ضربت شمشير يكى از اين دو مرد بر طاق محراب خورد و ضربت آن ديگر بر سر پدرم فرود آمد. اسود كندى و اجلح چنين روايت كرده اند: امير المؤمنين على (ع) در سن شصت و چهارسالگى به سال چهلم هجرت شب يكشنبه بيست و يكم ماه رمضان جهان را بدرود گفت و پسرش حسن و پسر عمش عبد اللّه بن عباس مراسم غسلش را انجام دادند. پيكر مقدس او را در سه طاقه كفن پوشانيدند. حسن بن على بر وى نماز گذاشت و در نماز خود پنج تكبير گفت: دفن او در وقت نماز صبح صورت گرفت. پس از اين مراسم حسن بن على عبد الرحمن بن ملجم را احضار كرد و دستور داد گردنش را از دم شمشير بگذرانيد. ابن ملجم گفت: -مى توانيد با من پيمانى ببنديد كه بدمشق سفر كنم و اگر هم مسلك من كه بنا بود معاويه را بقتل رساند از عهده ى كارش برنيامده كار

ص:55

معاويه را بسازم و بسوى شما باز گردم و دست بدست شما بدهم تا هر حكومتى كه داريد در حق من برانيد. حسن فرمود: -هرگز. هرگز نخواهم گذاشت آب گوارا از گلوى تو فروبرود . ابن ملجم بكيفر كردار خود رسيد و جثه ى پليدش را بنا به خواهش «ام الهيثم» نخعى در اختيار او گذاشتند. اين زن جسد ابن ملجم را در آتش سوزانيد. حسن بن على الخلال از جدش حديث مى گويد: -از حسن بن على پرسيدم كه امير المؤمنين را در كجا بخاك سپرده اند. پاسخ داد: -شب هنگام جنازه ى او را از خانه اش برداشتيم و بهنگام ظهر در نزديكى اراضى «عزى» دفنش كرديم. اسماعيل بن راشد مى گويد: -وقتى فاجعه ى شهادت على (ع) بعايشه رسيد او اين شعر را بعنوان «شاهد» انشاد كرد.

ص:56

فالقت عصاها و استقرت بها النوى كما قر عينا بالاياب المسافر

عصاى خود را فروانداخت و خاطرش آرام يافت. آن چنان كه چشمان مسافر بديدار وطن روشن مى شود و بعد پرسيد: -او را چه كسى كشته. گفته شد: -مردى از قبيله مراد. عايشه با انشاد اين شعر قاتل على را تمجيد كرد: فان يك نائيا فلقد نعاه غلام ليس فيه التراب

هرچند كه دور است خبر مرگ او را* غلامى كه خاك بدهانش نيست آورده است در اين هنگام زينب دختر ام سلمه با لحن توبيخ از عايشه پرسيد: -آيا در حق على چنين سخن ميرانى؟ عايشه در جواب گفت: -هروقت فراموش كرده ام بخاطرم بياوريد. و بعد اين شعرها را كه كنايه اى از گله گزارى است بعنوان مثل

ص:57

انشاد كرد. لا زال اهداء القصائد بنينا باسم الصديق و كثرة الالقاب

هميشه در شعرهايى كه ميان ما هديه مى شد* از دوستى و تشريفات بسيار سخن مى رفت حتى تركت كان قولك فهم فى كل مجتمع ظنين ذباب

اكنون كه يكديگر را ترك گفته ايم سخن تو را از زنان همچون طنين مگس آوائى سست و فرومايه است. آن كس خبر شهادت على را به عايشه رسانيده بود. سليمان بن ابى اميه بود. ابى البخترى روايت مى كند: وقتى عايشه خبر قتل على را شنيد سجده ى شكر بجاى آورد. ام الهيثم دختر رسود نخعى امير المؤمنين على بن ابى طالب را در اين شعرها مرثيه گفت: الا يا عين ويحك فاسعدينا أ لا تبكى امير المؤمنينا

واى بر تو اى چشم مرا يارى كن آيا بر امير المؤمنين اشك نمى افشانى

ص:58

رزينا خير من ركب المطايا و خيسها و من ركب السفينا

ما در سوگوارى بهترين مردى كه بر شتر نشست و شتر را رام كرد و در كشتى نشست نشسته ايم و من لبس النعال و من حذاها و من قراء المثانى و المنينا

على بهترين كسى بود كه نعلين بپا كرد و بهترين كسى بود كه قرآن تلاوت فرمود و كنا قبل مقتله بخير نرى مولى رسول اللّه فينا

ما در عهد او روزگار خوشى داشتيم زيرا دوست رسول اللّه را ميان خود مى ديديم يقيم الدّين لا يرتاب فيه و يقضى بالفرائض مستبينا

احكام دين را مؤمنانه بر پا مى داشت و در مسائل شرع قاطعانه حكومت مى كرد و يدعو للجماعة من عصاه و ينهك قطع ايدى السارقينا

گردنكشان را بسوى مقررات اجتماع فرا مى خواهد*و دست دزدان را از مال مردم مى بريد

ص:59

و ليس بكاتم علما لديه و لم يخلق من المتجبرينا

هرگز حقايق را در اختلافات كتمان نمى كرد او را خدا «جبار» نيافريده بود لعمر ابى لقد اصحاب مصر على طول الصحابة اوجعونا

بجان پدرم قسم كه همشهريهاى ما با همه آشنائى دل ما بدرد آورده اند و عزونا بانهم عكوف و ليس كذاك فعل العاكفينا

با اعتكاف خويش ما را فريب داده اند آنچه كرده اند كردار اصحاب اعتكاف نبود أ في شهر الصيام فجعتمونا بخير الناس طرا اجمعينا

ايا در ماه مبارك روزه ما را بعزاى بهترين انسانها نشانيده ايد و من بعد النبى فخير نفس ابو حسن و خير الصالحينا

آن كس كه پس از رسول اكرم بهتر از همه است. او ابو الحسن پيشواى صلحاى روزگار است.

ص:60

اشاب ذوائبى و اطال حزنى امامه حسين فارقت القرينا

موى مرا سپيد و اندوه مرا بسيار مى كند. «امامه» [1] هنگامى كه شوهر خود را از دست داده است. تطوف بها لحاجتها اليه فلما استيأست رفعت رنينا

اين بانو مى چرخد و او را مى جويد وقتى نوميد مى شود بانك به شيون برمى آورد كان الناس اذا فقدوا عليا نعام جال فى بلد سنينا

انگار كه مردم وقتى على را از دست داده اند شتر مرغانى هستند كه بگمراهى مى گردند و لوانا سألنا المال فيه بذلنا المال فيه و البنينا

اگر به قربان على از ما مال همى خواستند ما مال و اولاد خويش را در راه على قربان مى ساختيم

ص:61

و عبرة ام كلثوم [(1)]اليها تجاوبها و قد رأت اليقينا

ام كلثوم اشك مى ريزد و امامه را در اين ماتم و شيون پاسخ مى گويد: فلا تشمت معاوية بن حرب فان بقية الخلفاء فينا

از شماتت لب فروبند اى معاويه پسر حرب زيرا وارث خلافت در كنار ماست و اجمعنا الامارة عن تراض الى ابن نبينا و الى اخينا

ما براساس رضاى دل عهد اتفاق بسته ايم كه خلافت را به پسر پيامبر واگذاريم و لا نعطى زمام الامر منا سواه الدهر آخر ما بقينا

هرگز زمام امور خود راجز بدست او بدست كس ندهم و ان سراتنا و ذوو حجانا تواصوا ان نجيب إذا دعينا

ص:62

خردمندان ما و رجال ما سفارش كرده اند كه بهنگام فرصت لكل مهند عضب و خرد عليهن الكماة مسومينا

با شمشيرهاى تيز و سواران نامى نيروى دشمن را پاسخ گوئيم محمد بن سعد كنانى چنين مى گويد: -مردى از آل عبد المطلب كه نامش شناخته شده با اين شعرها امير المؤمنين عليه السلام را رثا گفته است: يا قبر سيدنا المجن له صلى الإله عليك يا قبر

اى قبر پيشواى ما كه به آغوشش كشيده اى صلوات خدا اى قبر بر تو باد ما ضر قبرا انت ساكنه ان لا يحل بارضه القطر

بر آن قبرى كه ترا به آغوش دارد اگر باران نيارد باكى نيست فليندين سماح كفك فى الثرى و ليورقن بجنبك الصخر

دست جواد تو همچنان در دل خاك بركت خواهد افشاند و در كنار تو از صخره هاى سخت برگ سبز خواهد روييد

ص:63

و اللّه لو بك لم اجد احدا الا قتلت لفاتنى الوتر

بخدا اگر بخون تو بشريت را بر باد دهم همچنان خون پاك ترا بى خون خواه مى بينم

ص:64

حسن بن على

اشاره

حسن بن على بن ابى طالب عليهما السلام. كنيه اش ابو محمد بود مادرش فاطمه دختر رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله است. كنيت فاطمه عليها السلام «ام ابيها» بود. (يعنى مادر پدرش) اين روايت از قعنب باهلى است. مادر فاطمه خديجه دختر خويلد بود كه كنيه اش «ام هند» است. خويلد پسر اسد و اسد پسر عبد العزى بن قصى بود. مادر خديجه دختر زائدة بن اصم بود. و مادر فاطمه «هاله» دختر عبد مناف بن حارث ناميده مى شد. نام مادر هاله «فلانه» بود اما شهرتش را «عرقه» نوشته اند زيرا اين بانو عطر زياد بكار مى برد و هروقت عرق مى كرد بوى عطرش در فضا مى پيچيد. به همين جهت «عرقه» لقبش داده بودند. مادر عرقه «عاتكه» و مادر عاتكه ريطه صغرى و مادر ريطه

ص:65

ماريه و مادر ماريه ليلى و مادر ليلى سلمى و مادر سلمى ليلى و مادر ليلى بازهم سلمى و مادر سلمى براى بار سوم ليلى بنت محارب و مادر اين ليلى عاتكه بنت مخلد و مادر عاتكه وارثه دختر حارث بود و مادر وارثه ماريه دختر سعد بود. خديجه صلوات اللّه عليها پيش از آنكه شرف همسرى رسول اكرم را باز يابد دو شوهر ديده بود. نخستين شوهرش عتيق بن عائد از قبيله ى مخزوم بود و شوهر دومش «ابو هاله» ناميده مى شد. خديجه از دومين شوهر خود پسرى بنام «هند» داشت كه افتخار اسلام را دريافت. اين هند در سلك اصحاب رسول اللّه قرار دارد. امام حسن بن على مى گويد: -از دائى خودم هند بن ابى هاله از شمائل رسول اكرم را پرسيدم او براى من با دقت اوصاف جدم را تعريف كرد. كان له وصافا اين هند با بيان راضى كننده اى وصف خاتم النبيين را تعريف مى كرد. خديجه سلام اللّه عليها سه سال پيش از هجرت در سن شصت و پنج سالگى جهان را بدرود گفت:

ص:66

حارث بن محمد مى گويد: جنازه ى خديجه را در «حجون» بخاك سپرده اند. فاطمه ى زهرا عليه السلام پيش از بعثت پدرش. در آن تاريخ كه قريش خانه ى كعبه را بنيان مى كرد بدنيا آمد و عروسيش در ماه صفر سال دوم هجرت صورت گرفت. على عليه السلام با فاطمه سلام اللّه عليها پس از جنگ بدر زفاف كرد فاطمه در اين هنگام دخترى هيجده ساله بود. «امام» ابو جعفر محمد بن على مى گويد: -حسن بن على بسال سوم هجرت پا بدنيا نهاد و به سال پنجاهم هجرت كه ده سال از حكومت معاويه مى گذشت از جهان رخت بربست و بشهادت رسيد. و فاطمه ى زهرا سلام اللّه عليها پس از رحلت رسول اكرم در مدتى كه محل اختلاف روات تاريخ است (6 ماه تا 40 روز) زنده ماند. حقيقت در اين اختلاف همان است كه ابو جعفر محمد بن على مى گويد: «فاطمه ى زهرا پس از رسول اكرم سه ماه در دنيا بسر برد» عمرو بن دنيا، از محمد بن على روايت مى كند: -زبان حسن بن على در اداى سخن اندكى سنگين بودند

ص:67

از جابر اين خبر به ما رسيده كه: -زبان حسن بن على در اين هنگام چندان آزاد نبود و سلمان فارسى مى گفت: -اين ميراث از موسى عمران عليه السلام بحسن بن على رسيده زيرا موسى عموى حسن بود [1] معاوية بن ابى سفيان در آن تاريخ كه تصميم گرفت بخاطر ولايت عهد يزيد از مردم بيعت بگيرد و در حيات حسن بن على اين امر مقدور نبود او و سعد بن ابى وقاص را مسموم ساخت. اين زهر از طرف معاويه با دست جعده بنت اشعث بن قيس كه همسر حسن بن على بود بكامش ريخته شد. پاداش اين جنايت مشتى از حطام و زخارف دنيا بود. ما اين ماجرا حكايت خواهيم كرد. اسم اين زن در بيان اصحاب حديث «سكينه» و «شعثا» و «عايشه» ذكر شده ولى صحيح آنست كه نامش «جعده» بوده است.

سخن از حوادث ما بعد سال چهلم

عمرو بن ثابت مى گويد: يك سال آزگار مى گذشت كه من به محفل ابو اسحاق سبيعى آمد

ص:68

و رفت مى كردم. طى اين يك سال بارها سخن از خطابه ى حسن بن على بميان آوردم اما هروقت اين سخن بپيش مى آمد ابو اسحاق از اجابت مسئول من امتناع مى ورزيد تا يك روز كه روز سردى از فصل زمستان بود بديدارش رفتم. او پوستين بلند و گشادى پوشيده بود و همچون غولى در آفتاب نشسته بود. از من پرسيد كه كيستى؟ گفتم عمرو بن ثابت. گريه كرد از پدرم و خانواده ام پرس وجو كرد و آن وقت گفت: -يك سال است كه به مجلس من راه يافته اى. از من چه مى خواهى؟ گفتم مى خواهم بدانم كه حسن بن على پس از قتل پدرش چه خطابه اى ايراد كرده است. ابو اسحاق سبيعى گفت: -در فرداى آن شب كه على امير المؤمنين عليه السلام بشهادت رسيد پسرش حسن مردم را بدين سخنان خطبه فرمود: -در اين شب (شب گذشته) مردى جهان را بدرود گفت كه اعمال صالحش ميان پارسايان پيشين بى نظير بود و در آينده نيز همانند او نيكوكارى پديد نخواهد آمد. او در ركاب رسول اكرم با دشمنان اسلام جهاد مى كرد و

ص:69

خويشتن را فداى رسول اللّه مى ساخت لواى اسلام بر دوش او اهتزاز مى گرفت و هنگامى كه او با اين پرچم مقدس به جهاد مى رفت جبرائيل از سمت راستش و ميكائيل از سمت چپش همگام او بودند. او از جنگ باز نمى گشت الا آنكه پيروزمند بود. در چنين شب. شبى كه او درگذشت عيسى بن مريم نيز بآسمانها عروج كرد. و در همين شب يوشع بن نون وصى موسى بن عمران نيز ديده از اين دنيا فروبست. او در اين دنيا از سيم و زر اندوخته اى بجا نگذاشت مگر هفتصد درهم كه همى خواست با اين مبلغ براى خانواده ى خود خدمتكارى خريدارى كند در اينجا گره غم گلوى مقدسش را فشرد. از سخن باز ماند و گريست. مردم نيز با او به گريه درآمدند. وقتى كه گريه اش آرام شد بدنبال خطابه اش چنين گفت: «آشنايان مرا مى شناسند و ناشناس ها بدانند كه من حسن بن محمد صلّى اللّه عليه و آله هستم. من پسر بشير و نذيرم. پدرم نيكوكاران را به بهشت جاويدان بشارت مى داد و بدمنشان را بدوزخ مى ترسانيد. من پسر آن كسم كه

ص:70

بشريت را بسوى خداوند دعوت مى فرمود. من پسر آن مردم كه همچون چراغى روشن و نوربخش در اجتماع مظلم گيتى مى درخشيد. من از آن خانواده ام كه پروردگار متعال از خصلت هاى پليد و معاصى و مناهى تطهيرش فرمود من از آن دودمانم كه مودتش بر بشر واجب شمرده شد و قرآن كريم شاهد اين حقيقت است آنجا كه مى گويد. مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً آن «حسنه» كه در اين آيت مقدس يادشده مودت و محبت ماست. ابو مخنف از رجال خود چنين حديث مى كند: در اين وقت عبد اللّه بن عباس بر پاى خاست و گفت: -اينست حسن بن على پسر رسول خدا و بازمانده ى امام شما. با وى بيعت كنيد. مردم با اشتياق بسوى او دويدند و گفتند: -چقدر دوستش مى داريم. چقدر براى خلافت سزاوارش مى شماريم. بدين ترتيب با حسن بن على بيعت كردند. و او از منبر فرود آمد. اين جريان معاويه را كه در شام به كمين فرصت نشسته بود

ص:71

برانگيخت تا در بنيان نوبنياد حكومت حسن بن على شكستى در اندازد. محرمانه دستور داد مردى از قبيله «خمير» به كوفه و ديگرى از قبيله ى «قين» به بصره اعزام شوند و همچون جاسوسان اوضاع آنجا را به دمشق گزارش دهند. سازمان ضد جاسوسى عراق اين دو جاسوس را بى درنگ دستگير ساخت. «حميرى» را در «لحام جربر» و «قينى» را در قبيله ى بنى سليم به چنگ آوردند و به قتلشان رسانيدند. حسن بن على پس از اين حادثه به معاويه نوشت: اما بعد به اعزام جاسوس پرداخته اى. مثل اينكه دوست مى دارى آتش جنگ از نو افروخته شود. من اطمينان دارم كه چنين است. و اگر خدا بخواهد در ميدان جنگ يكديگر را خواهيم ديد. بمن گزارش شده كه دهانت به شماتت هائى احمقانه آلوده مى شود: مثل تو مثل نكته ايست كه «اول» در شعر خود كجا بنده است. او مى گويد. به آن كس كه در تشنيع گذشتگان لب به سخن مى گشايد. بگوييد آماده ى «گذشتن» باشد ما و آن كس كه از ما جهان را بدرود گفت همچون كاروانى هستيم كه شبى در منزلگاهى فرود

ص:72

آمده و بامداد درخت سفر خواهد بست معاويه در پاسخ حسن بن على اين نامه را فرستاد: نامه ى ترا ديدم و سخنان ترا دريافتم. در حادثه اى كه پديد آمد نه شادمانى كردم و نه اندوهناك نشستم. نه لب به شماتت گشودم و نه افسوس خوردم. . . ولى على بن ابى طالب على چنانست كه «اعشى» در شعر خود مى گويد. توئى بخشنده و توئى آن كس كه وقتى قلب هاى وحشت زده در سينه ها تنگى مى كنند شايسته اى كه با طعن نيزه گلوگاه دشمن را بشكافى از خليج هائى كه بر دامنه ى اقيانوس ها به پلها و بيشه ها موج مى اندازند تو بخشنده ترى زيرا از آنچه دارى به مردم هزار هزار و بدره بدره مى بخشى عبد اللّه بن عباس والى بصره هم در پيرامون جاسوسان شام به معاويه چنين نگاشت: «مثل تو و اين دو جاسوس كه به بصره و كوفه فرستاده اى تا از لغزش هاى سياسى قريش آگاهى بدارند آن چنان است كه اميه بن اسكر در شعر خود مى گويد.

ص:73

بجان تو من و خزاعى در آن شب مانند بره اى بوديم كه سحرگاه به قربانگاه فروخفتيم دشنه اى از غلاف كشيده شد و گلوئى را در قربانگاه فرودريد دوست خود را به شماتت ياد كردى كه در روزى منحوس طى حادثه اى به هلاكت رسيده است. و اين هم جواب معاويه: «حسن بن على نيز نامه اى بدين انشا بمن فرستاد. در اين تشبيه كه طى شعر «اميه» كجا بنده اى به خطا رفته اى. زيرا مثل ما و شما مثل آن شعر است كه طارق خزاعى در پاسخ اميه بن اسكر مى سرايد: بخدا مى نميدانم و راست مى گويم كه در برابر كدام سوءظن پوزش بخواهم ملامتم مى كنند كه «زينبه» هلاك شده و ملامتم مى كنند كه آل لحيان در اثر حادثه اى پراكنده شدند حسن بن على عليهما السلام اين نامه را بنام آغاز يك سلسله اقدامات رسمى بوسيله ى جندب بن عبد اللّه ازدى بمعاويه فرستاد:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. من عبد اللّه الحسن. امير المؤمنين. الى معاوية بن ابى سفيان سلام عليك.

ص:74

«بدنبال حمد و ستايش پروردگار بى همتا سخن را چنين آغاز مى كند: خداوند تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مبعوث فرمود و با اين بعثت رحمت خود را بجهانيان ارزانى داشت و بر آنان كه برسول اللّه گرويده اند منت گذاشت. بعثت محمد با رحمت براى جهان و منت بر عموم جهانيان مقرون بود. او را بسوى بشريت فرستاد تا زندگانى را بآنچه در انجام روزگار بترساند و حجت را بر اصحاب كفر و لجاج تمام سازد. رسول اللّه بدانچه فرمان داشت قيام كرد و حق تبليغ ادا فرمود تا عمر مقدس و منزهش بپايان رسيد و جان نازنينش به جانان بازگشت. بوجود او حق ظهور كرد و شرك درهم شكست. پروردگار متعال با دست محمد مؤمنين را يارى داد و بعرب عزت بخشيد و قريش را شرف و سيادت عطا فرمود و بدين شرافت و سيادت مخصوصش ساخت. در كلام كريم فرمود: وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ هنگامى كه رسول اكرم رحلت فرمود بر روى مسند او ميان عرب جدال در گرفت. قريش در اين ميان بقرابت خود استناد كرد و گفت: من قبيله و

ص:75

خانواده ى محمد هستم و اين مسند كه مسند حكومت است بمن بيش از ديگران مى پردازد و براى هيچ كس روا نيست با من در اين حق آشكار نزاع و جدال كند. عرب اين سخن را از قريش پذيرفت و در برابر منطق استوار او تسليم شد. ولى هنگامى كه ما همين منطق را در برابر قريش به پيش كشيديم گفتار ما مسموع و مقبول نيفتاد. در اينجا قريش منطق خويش را زير پا نهاد و آن چنان كه عرب با او به انصاف و عدالت پرداخت دريغ داشت كه با ما انصاف و عدالت روا دارد. قريش مسند محمد را از چنگ عرب بنام رحامت و قرابت و خويشاوندى بدر آورد ولى وقتى خاندان محمد كه نزديك ترين ارحام و اقارب او بودند سخن از رحامت و قرابت بميان آوردند پاسخ به لجاج و عناد دادند و دست بدست هم زنجير كرده بر ستم و ارغام ما عهد اتفاق بستند.

فالموعد اللّه و هو الولى النصير پروردگار متعال ولى و نصير ما است و ما بسوى او باز خواهيم گشت. ما به حيرت در افتاديم كه چگونه حق مسلم ما را از ما مى ربايند و ميراث ما را از ما دريغ مى دارند هرچند كه از باب فضيلت و منقبت

ص:76

هستيد و هرچند در اسلام سابقه ى درخشان دارند. از قيام بر ضد اين طايفه بازنشستيم چون بيم داشتيم كه مردم منافق و احزاب بت پرست فرصت را غنيمت شمارند و از نزاع ما بنفع الحاد و بر ضد توحيد بهره ببرند. و من اكنون از تو اى معاويه سخت شگفتى دارم كه چگونه هواى خلافت بسر مى پرورانى در عين اينكه براى خلافت استحقاق و اهليت ندارى. ترا نه در دين فضلى است كه شناخته شده باشد و نه در اسلام سابقه ايست كه پسنديده شمرده شود. تو پسر حزبى از احزاب بت پرست حجازى، پدر تو لجوج ترين و عنودترين دشمنان رسول اكرم از طايفه ى قريش بود. تو اكنون ندانى كه چگونه اى ولى دير يا زود اين جهان را ترك خواهى گفت و در دار حقيقت حقايق را خواهى شناخت. پروردگار عزيز و عظيم كيفر كردار ترا در كنار تو خواهد گذاشت. على رضوان اللّه عليه هنگامى كه از اين جهان رخت بست. رحمة اللّه عليه يوم قبض و يوم من اللّه عليه بالاسلام و يوم يبعث حيا مسلمانان بمن دست بيعت دادند و مرا بحكومت خويش پذيرفتند.

ص:77

از درگاه پروردگار مسئلت مى دارم كه دين ما را در راه دنياى ما فدا نفرمايد زيرا دنياى سست عهد و ناپايدار را بر كرامت و الطاف اخروى اختيار كردن خردمندانه نيست. من كه اكنون نامه را بتو مى نگارم همى خواهم در پيشگاه الهى حجت خويش را بر تو تمام كنم و راه معذرت را بروى تو بربندم. اگر بسوى من به شتابى و در قبال حق سر تسليم فرود آورى سعادت عظيمى خواهى يافت و مسلمانان نيز به صلاح خويش خواهند رسيد. اين خودپسندى و باطل خواهى را فروگذار اى معاويه. با مسلمانان دمساز باش و از آن در كه امت محمد بر من در آمدند تو نيز درآى. و بيعت مرا بپذير. تو مى دانى كه من براى خلافت از تو سزاوارترم و پروردگار بزرگ و مسلمانان پارسا مرا بخاطر امامت امت از تو شايسته تر مى شمارند از خداى بترس. عناد و لجاج را از دست بگذار و بخون ملت اسلام احترام كن. بس است آنچه از اين خون گرانمايه بخاطر ريخته اى بخدا خير تو در اين نيست كه آلوده بخون مردم خداى خويش را دريابى. سر به طاعت ما فرود آر و با كسى كه از تو شايسته تر است درمى آويز باشد كه اين آتش افروخته خاموش شود و پراكندگى امت باجتماع و اتفاق

ص:78

بگرايد و صلح بر جاى جنگ بنشيند. اگر معهذا به لجاج و عناد خويش بر قرار بمانى با سپاه مسلح و مجهز خود بسوى تو حمله خواهم آورد و آن قدر با تو خواهم جنگيد كه خداوند خير الحاكمين ميان من و تو حكومت فرمايد. معاويه در پاسخ حسن بن على اين نامه را تقرير كرد: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. من عبد اللّه معاويه امير المؤمنين الى الحسن بن على سلام عليك. «معاويه هم نامه ى خود را با مهر و ستايش خداوند گشود و بعد به پاسخ پرداخت.» از رسول اكرم ياد كرده اى و فضيلت او را به قلم آورده اى اين مسلم است كه رسول اللّه از اولين و آخرين به فضيلت و شرف سزاوارتر است. بخدا او رسول خدا بود. احكام الهى را تبليغ همى كرد و حق نصيحت را ادا همى فرمود تا اينكه بوجود خداوند متعال بشر را از هلاكت و كورى و ضلالت ايمن ساخت. جزاه اللّه افضل ما جزى نبيا عن امته و صلوات اللّه عليه يوم ولد و يوم قبض و يوم يبعث حيا. از رحلت رسول اكرم و نزاع مسلمانان بر سر خلافت سخن رانده اى و چنين ديده ام كه ابو بكر صديق و عمر فاروق و ابو عبيده ى امين و

ص:79

حوارى رسول اللّه را به انحراف تهمت زده اى و صلحاى مهاجرين و انصار را نيز بدين آلايش بيالودى و من اين عنوان را از نو نپسنديده ام زيرا ترا من و مسلمان همه مى شناسيم كه مردى كريم شريف و فضيلتمندى. بنابراين از تو جز نيكوگوئى و نيك انديشى توقع نيست. امت رسول اكرم پس از رحلت پيشواى خود هرگز فضيلت شما را از خاطر بدور نداشت و سابقه ى دينى و قرابت نسبى شما را كتمان نكرد. اين امت با علم به فضل و فضيلت اجتماعى شما و مقام شامخ شما در اسلام قريش را به امامت خود برگزيد و صلحاى قوم و رجال قريش و مشايخ انصار و بزرگان قبائل چنين پسنديدند كه در ميان قريش مردى صالح و عالم و بينا كه آشنا به مصالح است بر مسند خلافت قرار بگيرد و اين قرعه بنام ابو بكر اصابت كرد. اين نتيجه ى مشاوره و مناظره ى خردمندان و خيرانديشان و عاقبت بنيان قوم بوده است. و همين ماجرا در سينه هاى شما سايه ى تهمت و ترديد انداخته در عين اينكه صلحاى قريش از اين تهمت بدور بوده اند. نه متهم بوده اند و نه خطاكار زيرا مسلم است كه اگر بجاى ابو بكر يك تن از شما را همچون ابو بكر عالم و عادل و صالح شناخته بودند بسوى آن شخصيت برجسته روى مى آوردند و از ابو بكر عدول مى كردند ولى افسوس كه كس در ميان امت مانند ابو بكر نبود و اخيار امت هم

ص:80

فقط بخاطر اسلام و اهل اسلام او را بر منبر رسول جاى دادند فان اللّه يجزيهم عن الاسلام و اهله خيرا مرا بسوى صلح فرا خوانده اى و من اين دعوت را در نامه ى تو يافته ام. اما بايد بدانيم كه وضع سياسى ميان من و تو مانند وضعيتى است كه چندى پيش ميان شما و ابو بكر وجود داشته است. اگر من مى دانستم كه در اداره ى امور رعيت از من تواناترى. اگر مى دانستم كه احتياطهاى سياسى تو از من دقيق تر است. اگر مى دانستم كه خزانه ى كشور با دست تو گران بارتر و آبادتر خواهد شد و اگر مى دانستم كه در جنگ ها حيله ى تو از من كارگرتر خواهد افتاد مشتاقانه دست بيعت بدست تو مى دادم و ترا از همه به تخت حكومت شايسته تر مى شمردم ولى من بخوبى مى دانم كه از تو بيشتر حكومت كرده ام و به نفع امت محمد تجربه هاى گران بهاترى اندوخته ام. سياست من از تو قوى تر و سن من از تو بيشتر است. و تو سزاوارترى كه دعوت مرا بپذيرى و دست بيعت بدست من بسپارى. امروز طاعت مرا بپذير و فردا كه من از اين جهان جاى پرداخته ام بر مسند خلافت مستقر باش. من ترا به ولايت عهد برگزينم بعلاوه از بيت المال عراق آنچه بخواهى در حق تو مقرر مى دارم بعلاوه خراج هر شهر از شهرهاى عراق را كه پسند كنى بتو وامى گذارم خواه خويشتن آن خراج را بستانى و خواه نماينده اى از خود در آن شهر بگذارى تا هرساله ماليات آنجا را براى تو بفرستد و بدين وسيله به معاش تو كمك كند:

ص:81

من تعهد مى كنم كه هرگز كسى بر تو حكومت نراند و بى مشورت تو قضيه اى را حل و فصل نكند و هرگز در برابر فرمان تو عصيان نورزد با اين شرط كه فرمان تو از حدود طاعت خداوند تجاوز نكند. اعاننا اللّه و اياك على طاعته. انه سميع مجيب و السلام جندب مى گويد: من نامه ى معاويه را به حضرت حسن رسانيده ام و گفتم اين مرد بسوى تو حمله خواهد كرد. سزاوار اينست كه اين حمله از جانب تو شروع شود و ميدان جنگ در خاك شام قرار گيرد. و شهرهاى شام محيط تاخت وتاز سربازان جنگجو باشد. در يك چنين شرايط معاويه روزهائى سياه تر و خونين تر از روزهاى صفين خواهد ديد. حسن بن على در پاسخم گفت: -خيلى خوب. همين كار را خواهم كرد. اما بالاخره اين «كار» را نكرد. مشورت مرا ناچيز شمرد و سخنان مرا فراموش كرد يا خويشتن را به فراموشى زد. معاويه بن ابى سفيان به حسن بن على چنين نوشت. بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اما بعد پروردگار متعال مستبدانه فرمان خود را بر بندگان خويش ميراند.

و لا معقب لحكمه و هو سريع الحساب من مى ترسم خون تو با دست اراذل و اوباش عراق ريخته شود و

ص:82

در اين صورت هيچ كس نخواهد توانست ما را هدف طعنه و ملامت قرار دهد. اگر هم اكنون از خلافت كناره گيرى و دست بيعت در دست من گذارى به اين وعده ها كه داده ام وفا خواهم كرد و كارها را بدلخواه تو سروصورت خواهم داد و در اين ماجراى چنان خواهم بود كه اعشى پسر قيس ثعلبه مى گويد: آنگاه كه كسى امانتى بتو مى سپارد. به امانتش وفادار باش تا پس از مرگ وفادارت بنامند بدوست توانگر خويش حسود مباش و اگر او از توانگرى بدرويشى گرائيد بر او جفا روا مدار. و پس از مرگ خود سرير خلافت را بتو خواهم سپرد زيرا در جهان هيچ كس مانند تو شايسته ى خلافت نخواهد بود. و السلام. حسن بن على نامه ى معاويه را چنين پاسخ داد. بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اما بعد نامه ى تو بمن رسيد. و گفتار ترا شنودم. از پاسخ تو خوددارى كردم زيرا مى ترسيدم كه در اداى پاسخ بر تو ستم روا دارم. بخدا پناه مى برم از اينكه ستمكار باشم. پيرو حق باش اى معاويه. و تو مى دانى كه حق با من است. در آن هنگام كه سخن بدروغ رانم گناهكار خواهم بود. . . و السلام.

ص:83

معاويه نامه حسن بن على را خواند و آن وقت اين بخشنامه را براى حكام و امراى سپاه خود فرستاد. بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. اين نامه از امير المؤمنين معاويه بسوى. . . «در اينجا نام امراء و اعمال نگاشته شده بود» به شما سلام مى كنم و پروردگار بى شريك و همتا را سپاس مى گذارم كه دشمن شما را از ميان برداشت و كشندگان خليفه ى شما «عثمان» را به سزاى كردارشان رسانيد. پروردگار متعال كه مشيت فرمود درباره ى ما لطف و مرحمت ارزانى فرمايد مردى را برانگيخت تا على بن ابى طالب را غفلتا بقتل رسانيد. على كشته شد و اصحابش پراكنده و پريشان بجا ماندند. تفرقه و اختلاف بر پيروان على با شدت حكومت مى كند. و اكنون اشراف و امراى عراق دست التماس بدامن مى انداختند كه از من بخاطر جان و مال خود امان بگيريد. فرصت مناسبى است كه هرچه زودتر شما با قواى نظامى خود بسوى من بسيج كنيد تا يكباره از شام به سوى عراق حمله آوريم و بر دشمنان خود پيروزى نهائى را دريابيم. الحمد للّه كه خون عثمان را از كشندگان بازجستيد و به آرزوى خويش رسيديد. سپاس خدا بگذاريد كه اصحاب ظلم و عداوت را هلاك ساخته است. و السلام عليكم و رحمة اللّه بركاته. فرمان معاويه كه بصورت بخشنامه از دمشق به شهرها و قبيله ها

ص:84

فرستاده شد و يك باره نيروى شام را بسوى عراق سرازير كرد. حسن بن على وقتى از اين جريان آگاه شد كه معاويه با قواى خود به جسر «منبح» رسيده بود. در اين هنگام بى درنگ حجر بن عدى را احضار كرد و دستور داد كه مقدمات بسيج را فراهم سازد و خود به مؤذن مسجد فرمود: -مردم را براى نماز فرا خوان. مؤذن فرياد كشيد: الصلاة جامعه و ملت كوفه بهواى اينكه خبرى شنيدنى خواهد شنيد بسوى مسجد شتافت حسن بن على فرمود: -در آن وقت كه مسجد اعظم براى ايراد خطابه آمادگى يافت مرا آگاه سازيد. ساعت ديگر سعيد بن قيس همدانى «يكى از امراى سپاه» به حسن عرض كرد: -مسجد آماده است. حسن بن على به مسجد در آمد و بر منبر قرار گرفت و بدنبال حمد ثناى الهى چنين گفت: -پروردگار متعال جهاد را بر مردم فرض فرمود و در عين حال اين فريضه را «ناگوار» خواند. آنجا كه در كلام كريم مى فرمايد: كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ و بازهم در كلام مجيد خود مجاهدين اسلام را به صبر و شكيبائى

ص:85

امر مى كنند. وَ اِصْبِرُوا إِنَّ اَللّهَ مَعَ اَلصّابِرِينَ و شما اى مردم كوفه جز در سايه ى شكيبائى مراد خود را نتوانيد يافت. بر مكاره و ناگوارى ها صبر كنيد تا هدف خويشتن را دريابيد. بمن گزارش داده اند كه معاويه وقتى از تجهيزات جنگى ما آگاه شد پيشدستى كرد و بسوى ما با حالت هجوم حركت كرد. خداى شما را رحمت كند هم اكنون بطرف اردوى نظامى خود «نخيله» كوچ كنيد تا در آنجا تصميم نهائى خويش را بشناسيم. جندب مى گويد: از همين سخن كه حسن ادا كرده پيداست به ملت كوفه اعتمادى ندارد و همى ترسد مردم از پيرامونش پراكنده شوند و او را با دشمن تنها بگذارند. خطابه ى حسن بن على در مسجد اعظم كوفه. برابر آن ازدحام عظيم بپايان رسيد ولى هيچ كس به اطاعت او سخن نگفت. حتى يك كلمه از دهان كسى بدر نيامد. سكوتى سنگين بر فضاى مسجد فشار مى آورد. در اين هنگام عدى بن حاتم طائى از جاى برخاست و فرياد كشيد:

ص:86

من پسر حاتم هستم. سبحان اللّه. سخت شگفت انگيز است. من محيطى بدين قباحت و ناروائى نديده ام. آيا نمى خواهيد دعوت امام خود را كه پسر پيامبر شماست اجابت كنيد؟ پس خطباى قبله ى «مضر» كجا هستند مسلمانان كجا رفتند، كجا رفتند آن مردان سلحشور كه بروزگار آرامش زيانشان همچون «متۀ» سوراخ كننده بود و در روز جنگ مانند روباه حيله گر افسون كارانه دمار از روزگار دشمن برمى آوردند، آيا از خدا نمى ترسيد؟ از خشم خدا باك نمى داريد؟ آيا اين مذلت را براى خود ننگ نمى شماريد؟ «و بعد رويش را بطرف حسن بن على برگردانند و گفت: پروردگار متعال ترا بسوى رشاد هدايت كند و از آنچه ناپسندست بدورت دارد و همه جا پيروزى و خورسندى را قرينت فرمايد. گفتار ترا شنيديم و فرمان ترا بجان و دل پذيرفتم. از تو سخن مى شنويم و در برابر تو سر به طاعت فرود مى آوريم. هم اكنون من بسوى اردوگاه نخيله رو مى آورم. هركس كه دوست مى دارد در اين افتخار شريك من شود بدنبال من خواهد آمد. عدى بن حاتم طائى وقتى بيانات خود را پايان داد از مسجد اعظم بسوى نخيله كه اردوگاه ارتش عراق بود عزيمت كرد. آن چنان شتاب داشت كه از آستان مسجد بر مركبش سوار شد و راه «نخيله» را به پيش گرفت. و به غلامش دستور داد كه احتياجات زندگيش

ص:87

را برايش بياورد. عدى بن حاتم نخستين سردار عراقى بود كه در اين ماجرا رو به به معركه گذاشت. بدنبالش «قيس بن سعد انصارى» و «معقل بن قيس رياحى» و «زياد بن صعصعه ى تميمى» با نيروى خود به نخيله خيمه و خرگاه برافراشتند و ملت كوفه كه اشراف و امراى خود را چنين ديد از جاى جنبيد و بسيج جنگ كرد. حسن بن على كه مردم را آماده ى جدال يافت گفت: راست مى گوئيد. رحمت خدا بر شما ارزانى باد. من هميشه شما را دوستانى وفادار و فداكار و خيرخواه و صاحبدل مى شناختم. براى شما از درگاه الهى پاداش فراوان مسئلت مى دارم. و بعد از منبر فرود آمد. و بدين ترتيب مردم كوفه بار ديگر بر ضد نهضت معاويه بن ابى سفيان تجهيز شدند. حسن بن على نيز خود بسوى اردوگاه عزيمت كرد. و از طرف خود مغيرة بن نوفل هاشمى را در كوفه باز گذاشت و به او فرمود كه مردم را به جنگ تشويق و تهييج كند. مغيره نيز با زبان سخنورى كه داشت به تحريك و تشويق مردم پرداخت تا آنجا كه اين تجهيز به كمال رسيد. حسن بن على با يك چنين ارتش مجهز از نخيله بسوى شام عزيمت كرد. . . اما در «دير عبد الرحمن» دستور داد چند روزى مكث كنند تا

ص:88

ستونهاى ديگرى كه از عقب راه مى پيمايند به نيروى عظيم او برسند. سه روز اين سپاه در دير عبد الرحمن اقامت كرد و پس از سه روز كه فرمان بسيج داده شد حسن بن على پسر عم خود عبيد اللّه بن عباس را احضار فرمود و به او گفت: من ترا اى پسر عم بر دوازده هزار نفر سرباز سوار سلحشور عرب فرمانروائى مى دهيم. اين نيرو از نفراتى تشكيل مى يابد كه يك مردشان كافيست لشكرى را از پاى در آورد. اين دوازده هزار نفر مرد جنگى از مردم جنگجو و پارسا و دانشمند عراق برچيده شده اند. تو با اين ستون مجهز بسوى دشمن عزيمت كن سفارش مى كنم كه نسبت باين قوم فرماندهى مهربان و ملايم باش هميشه با روى گشاده آنان را بپذير. در برابرشان فروتنى كن و آغوش خويش را همه جا برويشان گشاده دار زيرا اين طايفه از مقربين حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه باشند. با اين نيرو از ساحل فرات بيش بتاز و همچنان تا سرزمين «مسكن» عنان باز مكش و در هرجا كه معاويه را باز يافتى راه بر او ببند تا خود با نيروى عراق از دنبال تو بيايم. من در فاصله ى كوتاهى همراه تو باشم اما در عين حال بايد هميشه گزارش اوضاع را براى من بفرستى تا بدانم كه جريان امر از چه قرار است. بتو سفارش دارم كه در مسائل نظامى و حوادث روز با اين دو مرد «فلبس بن سعد انصارى و سعيد بن فلبس همدانى» مشورت كن. هنگامى كه معاويه را در پيش روى خود ببينى جنگ را آغاز مفرماى. آرام

ص:89

باش تا او به جدال مبادرت ورزد. بگذار حمله از او و دفاع از تو باشد. اگر در اين جنگ براى تو حادثه اى پيش آيد فرماندهى سپاه با قيس بن سعد خواهد بود و اگر قيس از پاى در آيد بجاى او سعيد بن قيس همدانى خواهد ايستاد. عبيد اللّه بن عباس با يك چنين فرمان عزيمت كرد. عبيد اللّه بن عباس از دير عبد الرحمن به «سينور» و از آنجا به «شاهى» رسيد و بعد ساحل فرات را به پيش گرفت و از راه ساحل با نيروى خود در سرزمين مسكن خيمه و خرگاه برافراخت. حسن بن على از راه «حمام عمر» به (دير كعب) در آمد و سحرگاه از دير كعب رو به «ساباط» گذاشت. در سمت غربى «پل» پياده شد و دستور فرمود كه ارتش عراق حضور يابند تا بيانات او را بشنوند. آن وقت بر منبر نشست و اين خطابه را ايراد كرد: خداوند را همراه با ستايش هر ستايش گوئى مى ستايم. و گواهى مى دهم كه او پروردگار بى همتاست همصدا با هر زبانى كه كلمه ى توحيد را ادا مى كند. و شاهدم كه محمد رسول برحق خداست. اوست كه پروردگار امين وحيش شناخته است. صلى اللّه عليه و آله

ص:90

و بعد: بخدا قسم ياد مى كنم كه اميدوارم در ميان خلق از همه نسبت به خلق مهربان تر و مصلحت خواه تر باشم. هرگز نسبت به هيچ مسلمان سينه اى كينه توز و فكر بدانديش ندارم. و هرگز دوست نمى دارم كه آشوبى بر پا شود و فتنه اى دامنه گيرد. بايد بدانيد كه اجتماع و اتفاق هميشه از نفاق و پراكندگى پسنديده تر و بهتر است. هرچند آن اجتماع در مذاق شما ناگوار آيد و آن نفاق گواراتر مزه دهد. بايد بدانيد كه من خير شما را از مغزها و قلب هاى شما روشن تر تشخيص مى دهم بنابراين از فرمان من سر مى پيچيد و دستور مرا بمن باز نگردانيد. خداوند من و شما را بيامرزاد و بسوى رضاى خويش هدايتمان كناد. در اين هنگام مردم در انديشه اى تشويش ناك فرو رفتند. نگاه سؤال كننده شان از چشمى به چشم ديگر پر مى كشيد. از يكديگر مى پرسيدند: چه مى گويد؟ چه هدفى دارد؟ آيا اين سخنان مقدمه ى صلح با معاويه نيست؟ بخدا فكر مى كنيم كه او مى خواهد با معاويه كنار بيايد و زمام امر را بدست او بسپارد. و بعد گفتند:

ص:91

كفر و اللّه الرجل بخدا اين مرد كافر شده است. ناگهان از جاى جنبيدند و بر حسن بن على شورشى عظيم بر پا كردند. به خيمه ى او حمله آوردند. خيمه اش را غارت كردند، حتى فرشى را كه سجاده ى نماز او بود از زير پايش كشيدند. باين هم اكتفا نكردند. عبد الرحمن بن عبد اللّه ازدى رداى او را نيز از شانه اش كشيد او را بى ردا بجا گذاشت. حسن بن على در حالى كه شمشير بر كمر بسته داشت عريان از ردا نشسته بود. مركب خود را طلب كرد. بر اسبش نشست و با گروهى از افراد فداكار خود سمت ساباط روآورد. اما مردم دست از او برنمى داشتند. با فرياد ملامتش مى كردند. به ضعف و ترس نسبتش مى دادند. اندك اندك قضيه صورت خطرناكى بخود گرفت. اصحاب او از قبائل ربيعه و همدان كه وفادارترين قبائل عرب نسبت به خاندان رسول اللّه بوده اند كمك خواستند. ربيعه و همدان به حمايت حسن جلو آمدند و او را همچون نگين انگشترى از همه طرف احاطه كردند و در برابر حملات مردم به دفاع ايستادند. و بدين ترتيب موكب حسن بن على را بسوى ساباط مى راندند.

ص:92

در دالان تاريكى كه مدخل شهر ساباط « شاه آباد غرب» شمرده مى شد مردى از قبيله ى «اسد» كه جراح بن سنان ناميده مى شد پيش آمد و عنان استر سوارى او را گرفت و گفت اللّه اكبر يا حسن. اشركت كما اشرك ابوك همان طور كه پدرت از دين بدر رفت تو نيز دين اسلام را ترك گفته اى. و بعد با تيشه ى سنگ تراشى كه در دست داشت ضربت هولناكى بر ران حسن بن على فرود آورد. اين ضربه تا آنجا قوى بود كه از گوشتها گذشت و به استخوان ران رسيد. حسن نيز اين ضربه را با شمشير پاسخ گفت و بعد دست به گريبان او شد و هر دو بروى خاك در غلطيدند. عبد اللّه بن حنظل از اصحاب امام پيش دويد و تيشه را از چنگ جراح بن سنان در آورد و بر مغز او فروكوفت. ظبيان بن عماره بروى جراح افتاد و بينى او را بريد و بعد همراهان حسن بن على از چپ و راست با ضربات پى درپى خود جراح بن سنان را به قتل رسانيدند. و حسن بن على را كه ديگر نمى توانست بر استر خود بنشيند بر روى تختى خوابانيدند و بسوى مدائن روى نهادند.

ص:93

والى مدائن سعد بن مسعود ثقفى برادر ابو عبيده و عم مختار بن ابى عبيده ثقفى حسن بن على را در خانه ى خود تحت علاج و درمان قرار داد. ابن سعد از طرف على عليه السلام فرماندار مدائن بود و پس از على حسن بن على نيز فرمان حكومت او را امضا فرمود و او را به كارش باز گذاشت. معاويه بن ابى سفيان با نيروى خود بسر زمينى «مسكن» رسيد و در دهكده اى موسوم به «حيوبيه» اردوگاه كرد. عبيد اللّه بن عباس هم با دوازده هزار مرد نبرد خود از كوفه به مسكن آمد و در برابر معاويه و خيمه و خرگاه بر پا داشت. فرداى آن روز معاويه حمله را آغاز كرد و نيروى عراق سربازان شام را با شهامت درخشانى به عقب راندند. معاوية بن ابى سفيان شب هنگام به عبيد اللّه بن عباس چنين پيام داد: حسن بن على با من مكاتبه مى كند و ميان ما سخن از صلح مى رود و آشكار است كه اوامر خلافت را بمن باز خواهد گذاشت. تو اكنون اى عبيد اللّه اگر سر باطاعت من فرود آورى در دربار من شخصيتى مطاع خواهى بود ولى اگر امروز فرصت را غنيمت نشمارى فردا جبرا تسليم خواهى شد

ص:94

و مسلم است كه حرمت امروز را نخواهى داشت. . . اگر بسوى من عزيمت كنى يك ميليون درهم از خزانه ى من حق خواهى داشت باين ترتيب كه نيمى از آن را هنگام ديدار و نيم ديگرش را وقتى كوفه را تسخير كرده ام بتو تحويل خواهم داد.» عبيد اللّه بن عباس همان شب وقتى اردو آرامش يافت از خرگاه خود به خرگاه معاويه گريخت. و معاويه هم در همان نيمه شب پانصد هزار درهم به او پرداخت. وقت سحر كه جنگجويان از خواب بيدار شدند تا نماز صبح بگذارند هرچه از فرمانده خود انتظار كشيدند تا بيايد بر صفوف جماعت امامت كند نشانى از او پيدا نشد. به جستجويش پرداختند و دريافتند كه بسوى معاويه فرار كرده است. قيس بن سعد كه امير دوم سپاه بود بجاى عبيد اللّه بر مردم امامت كرد تا نماز صبح بپايان رسيد. قيس وقتى در ركعت دوم سلام داد از جاى برخاست و چنين گفت: «اين پيش آمد در چشم شما هولناك و مهم جلوه نكند» «فرار اين مرد ترسو و كوته فكر را عظيم نشمريد» . اين عبيد اللّه و پدرش و برادرش هرگز براى مردم مصدر خير و صلاح نبوده اند.

ص:95

«پدرش كه عم رسول اكرم بود همدوش با بت پرستان مكه در واقعه بدر بروى رسول اللّه شمشير كشيد تا بدست مردى از انصار بنام ابو البشر كعب بن عمرو انصارى اسير شد و رسول اكرم نيز فديه ى اسارت او را ميان مسلمانان تقسيم فرمود و او را بر بت پرستان ديگر امتيازى نداد. برادر او عبد اللّه بن عباس از طرف امير المؤمنين والى بصره بود ببيت المال مسلمانان دست خيانت دراز كرد. از خزانه ى حكومت دزديد و براى خود كنيزان ماهرو خريد و گمان برد كه يك چنين سوداى نامشروع بر او حلال خواهد بود. و همين عبيد اللّه فرارى را امير المؤمنين بحكومت يمن گماشت در آنجا هم از حمله ى بسر بن ارطاة گريخت و فرزندش را بجا گذاشت تا آن طفل بى گناه بقتل رسيد و اكنون هم مى بينيد كه چه كرده؟ و صنع الآن هذا الذى صنع سربازان كوفه كه بسخنان قبس گوش مى دادند در اين هنگام از چپ و راست فرياد كشيدند: -خدا را شكر. خدا را شكر كه او را از ميان ما بدر راند. هم اكنون برخيز و با دشمن ما نبرد كن. ما همه جا بدنبال تو خواهيم بود. قيس بن سعد شخصا فرماندهى سپاه را بعهده گرفت.

ص:96

در روشنائى روز يسر بن ارطاة از صف نبردى شام به ميدان آمد و فرياد كشيد: -اى سربازان كوفه اين امير شما عبد اللّه بن عباس است كه با معاويه بيعت كرده و آنهم حسن بن على است كه دست صلح به پيش آورده است. شما بخاطر چه هدفى خويشتن را بكشتن مى دهيد؟ قيس بن سعد انصارى بسربازان خود گفت: -من شما را ميان اين دو روش مختار مى گذارم، يا بر اجتهاد خود بى امام بجنگيد و يا گمراهانه با معاويه بيعت كنيد. -ما بى امام با دشمن خود خواهيم جنگيد سپاه كوفه در پاسخ قيس گفتند: قيس بى درنگ به نيروى خود فرمان حمله داد. اين حمله آن چنان سنگين بود كه سپاه يسر بن ارطاة را تا اردوگاه معاويه بعقب راند. معاويه كه پافشارى قيس را ديد نامه اى سراسر استمالت و وعده و نويد به قيس نوشت بلكه او را از راه باز گرداند ولى قيس چنين پاسخش داد: -نه بخدا. هرگز مرا نخواهى ديد الا آنكه ميان من و تو نيزه ها افراشته باشد. معاويه كه از دلربائى خود نتيجه اى نديد اين نامه را براى قيس

ص:97

فرستاد. اما بعد: تو آن يهودى يهودى زاده اى كه خويشتن را با دست خود به شقاوت و فنا سوق مى دهى. اگر نتيجه اى در اين توش وتوان بدست آيد تازه بهره ى تو نخواهد بود. اگر حسن بن على در اين نبرد بر من پيروز شود ترا از كار بركنار خواهد ساخت و اگر من با شاهد فتح هم آغوش شوم دمار از روزگار تو برخواهم آورد. پدر تو از كمانى كه شايسته ى بازوى او نبود تير افكند. لاجرم بخطا رفت و هدف نفرت خويشاوندان خود قرار گرفت و سرانجام در صحرائى كه «خوران» نام داشت دور از اهل وعيال بدرود زندگى گفت. و السلام. قيس بن سعد هم بمعاويه جواب داد: اما بعد: تو بت پسر بت هستى: جبرا دين مبين اسلام را پذيرفتى و بنام يك مسلمان ميان مسلمانان بتفرقه و اختلاف پرداختى و پس از چندى كه منافقانه دم از مسلمانى زدى دين اسلام را با اشتياق ترك گفتى. خداوند متعال از دين اسلام بهره اى بتو عطا نفرمود.

ص:98

اسلام تو هرگز ريشه نگرفته و نفاق تو هيچ وقت تازگى نداشته تو همه جا و هميشه دشمن محارب خدا و رسول خدا بوده اى. تو شخصا حزبى از احزاب مشركين را تشكيل مى دهى. تو دشمن خدا و دشمن رسول خدا و دشمن اصحاب اسلام و ايمانى. از پدرم ياد كردى و نمى دانى كه اگر او تيرى افكنده از كمان خويش نشان گرفته است و همچنان آن تير را بسوى هدف خويش انداخته است. و آن كس كه با پدرم خصومت و عداوت گرفت تو نبودى. كسى بود كه تو هرگز نتوانى در دنبال او غبار راه بشكافى و هرچه گردن برافرازى قامت تو از مچ پاى او نخواهد گذشت. تو مرا يهودى و يهودى زاده ناميده اى در عين اينكه هم تو و هم مردم همه مى دانيد من و پدرم هر دو از انصار دين مبين اسلاميم دين اسلام. آن دين كه تو تركش كرده اى و من و پدرم هر دو از دشمنان آن دين هستيم، كه تو بدان گرويده اى. و السلام. معاويه بن ابى سفيان از نامه ى قيس سخت خشمناك شد و انديشيد

ص:99

كه پاسخى سخت براى وى بنگارد اما عمرو بن عاص جلويش را گرفت و گفت: -آرام باش. اگر زشت بگويى زشت تر خواهى شنيد. اما اگر خون سرد بمانى، سرانجام قيس هم به تو تسليم خواهد شد. معاويه بحرف عمرو گوش داد و قيس را بحال خود گذاشت ولى به هواى اينكه حسن بن على را از پيشروى باز دارد. عبد اللّه بن عامر و عبد الرحمن بن سمره را بنام نمايندگان صلح بسوى حسن فرستاد. عبد اللّه و عبد الرحمن با حسن بن على از صلح و آرامش صحبت كردند و سعى بكار بردند كه طبع حسن بن على را از خلافت بيزار سازند بعلاوه تعهداتى را كه معاويه براى خود تقرير كرده بود بحضورش عرضه داشتند و اضافه كردند كه معاويه مى گويد: 1-هرگز از گذشته ها ياد نخواهد شد يعنى خاطرات ايام جنگ موجب آزار كسى را فراهم نخواهد ساخت 2-و هيچيك از شيعيان على هدف تعرض قرار نخواهند گرفت. 3-و نام على هرگز بزشتى بر زبان نخواهد آمد. 4-و علاوه بر اين مواد هرچه دلخواه حسن باشد مقبول و تأمين

ص:100

خواهد بود. حسن بن على باين پيشنهاد تسليم شد و آن جنگ بصلح گرائيد. قيس بن سعد انصارى با همراهان خود از ارض مسكن به كوفه بازگشت. حسن عليه السلام هم رو بكوفه نهاد. و بدنبال او معاويه نيز با نيروى خود راه كوفه بپيش گرفت. اصحاب حسن بن على كه عموما از وجوه پيروان امير المؤمنين على بوده اند دور او را گرفتند و همه لب بملامت او گشودند و از شدت خشم و نوميدى گريه مى كردند كه چرا امامشان با دشمنشان صلح كرده و باو تسليم شده است. سفيان الليل مى گويد: پس از بيعت حسن بن على بمعاويه راه خانه ى او را بپيش گرفتم بر آستان سراى خويشتن نشسته بود. گروهى از مردم نيز در حضرتش حضور داشتند. همچنان بر پشت شتر خود گفتم: -سلام بر تو اى ذليل كنندۀ مسلمانان. حسن بن على فرمود: -سلام بر تو سفيان! بيا پائين

ص:101

از شترم پياده شده و عقالش كردم و در خدمتش نشستم فرمود: -چه گفته بودى؟ سفيان الليل. دوباره آن كلمه را تكرار كردم: سلام بر تو اى ذليل كننده گردن هاى اهل ايمان. -چرا يك چنين نسبت را بمن مى دهى؟ گفتم: -پدر و مادرم فداى تو. بخداى مبين تو گردن ما را در برابر معاويه فروشكستى. همين تو وقتى دست بيعت بمعاويه دادى ذليلمان كردى. تو خلافت را بمعاويه ملعون بسر ملعون. پسر هند جگرخوار واگذاشتى در عين اينكه صد هزار مرد شمشيرزن پاى ركاب تو آماده ى جهاد بودند آماده بودند كه جان خود را در راه تو قربان كنند. در عين اينكه امت اسلام ترا بامامت خود برگزيده بود تو معاويه را بر جاى خويش نشانيدى. حسن بن على گفت: -گوش كن سفيان. ما اهل بيت نبوت در آنجا كه حق را مى يابيم بحق تمسك و توسل مى جوئيم. از پدرم على شنيدم كه مى گفت رسول اكرم فرموده است: «شب ها و روزها بپايان برسانند مگر آنكه زمام امور امت بدست مردى گشاده معده و ضخيم گردن خواهد افتاد. مردى كه هرچه مى خورد سير نمى شود. مردى كه هرگز رحمت واسعه ى الهى را

ص:102

نخواهد دريافت. مردى كه هنگام مرگ نه در آسمانها آمرزش خواهد داشت و نه در زمين ياورى بيارش خواهد برخاست. اين مرد معاويه بود. من شناختمش. و خداوند نيز بمشيت عاليه ى خود تحقق بخشيده است.» در اين هنگام بانگ نماز برخواست. ما بنماز برخاستيم. بر آستان عمارت مردى داشت از شترى شير مى دوشيد. حسن عليه السلام همچنان ايستاده كاسه ى شير را سركشيد و با ما بسوى مسجد براه افتاد توى راه بسمت من برگشت و فرمود: -چه شد كه بسراغ ما آمده اى. گفتم: -به آن كس كه محمد را با حق و برحق به خلق فرستاد. مهر شما و دوستى شما مرا بسوى شما مى كشاند. حسن فرمود: -بتو مژده اى مى گويم سفيان. گوش كن. از پدرم على شنيده ام كه از رسول اللّه روايت مى كرده است: «در روز رستاخيز اهل بيت من با دوستانشان كنار حوض بديدار من مى آيند و آنان همچون دو انگشت سبابه ى من بصورت مساوى از لطف من بهره ور خواهند بود. بتو اين بشارت را نيز بگويم سفيان در اين دنيا نيك و بد و زشت و زيبا با هم بسر خواهند برد تا روزى كه امام برحق. قائم آل محمد برانگيخته شود. «در

ص:103

آن روز دنيا فقط خانه ى نيكان خواهد بود» به جريان قضيه باز گرديم معاويه از اراضى مسكن بسوى كوفه پيش مى آمد. بالاخره به «نخيله» رسيد. دستور داد كه مردم اجتماع كردند و خود بر منبر نشست و خطابه اى طويل را كه تاكنون هيچيك از روايات نسخه ى كاملش را روايت نكرده اند ايراد كرد. طى اين خطابه گفت: «تا امروز هيچ امتى پس از رحلت پيامبرش دستخوش اختلاف نشده مگر آنكه همه جا اهل باطل بر اهل حق غلبه كرده است.» ناگهان معاويه ادراك كرد كه در اين سخن بر ضد خود گواهى داده بنابراين به جبران اشتباه خود پرداخت و گفت: «فقط اين امت. . . در اين امت اهل حق بر اهل باطل چيره شده است. و طى همين خطابه گفت: الا ان كل شيء اعطيه الحسن على تحت قدمى هاتين لا اوفى به هر تعهدى كه در برابر حسن قبول كرده ام همه باطل است. همه زير اين پاى من پايمال است. من به آن تعهدات وفا نخواهم كرد. معاويه بن ابى سفيان روز جمعه در نخيله. با مردم نماز گذاشت و

ص:104

پس از نماز ضمن خطبه ى خود گفت: «بخدا من با شما نجنگيده ام كه نماز بخوانيد يا روزه بگيريد يا به فريضه حج و زكات بپردازيد. شما اين وظايف را ايفا مى كرده ايد. من فقط بخاطر تحميل حكومت خود با شما نبرد كرده ام. من جنگيده ام كه بر شما سلطنت كنم و اكنون اين موهبت را خدا بمن ارزانى داشته. هرچند كه شما از حكومت من كراهت داريد. حبيب بن ابى ثابت حديث مى كند: «معاويه از مردم عراق بيعت گرفت و بعد به ايراد خطابه اى پرداخت و در آن خطابه از على عليه السلام ياد كرد و لب به ناسزا گشود و همچنان حسن بن على را نيز از زخم زبان خود معاف نداشت. حسين بن على «ارواحنا فداه» تكان خورد كه بمعاويه جواب گويد اما حسن دستش را كشيد و او را سر جايش نشاند و خود از جايش برخاست و گفت: «اى تو كه على را به زشتى ياد كرده اى. من حسن هستم و پدرم على است. تو معاويه هستى و پدر تو صخر است. مادر من فاطمه است و مادر تو هند. جد من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله است و جد تو حرب. جده ى من خديجه است و جده ى تو قتيله. . . اكنون لعنت خدا بر هركداممان كه گمنام تر

ص:105

و بدنام تر و فرومايه تر و كافرتر و منافق تر هستيم باد. گروهى از مردم مسجد فرياد كشيدند: «آمين» در ميان روايات اين حديث «يحيى بن معين» وقتى اين حديث به دعاى حسن و آمين مردم مى رساند مى گويد: -من كه يحيى بن معين هستم مى گويم «آمين» و ابو عبيد نيز مى گويد: «من هم براى دعاى حسن بن على از درگاه خدا استجابت مى كنم و مى گويم «آمين» و ابو الفرج اصفهانى «نويسنده ى اين كتاب» با اينكه خود از بنى اميه است وقتى سخن به اينجا مى رساند مى گويد «آمين» «آمين» يعنى خدا معاويه بن صخر بن حرب را كه زاده ى هند جگر خوار بود و آن همه سابقه در كفر و نفاق و شرك داشت لعنت كند. معاويه بن ابى سفيان از نخيله به كوفه درآمد. از پيشاپيش او خالد بن عرفطه مركب ميراند و پرچم او را مردى كه «حبيب بن عمار» ناميده مى شد بر دوش مى كشيد. معاويه يك راست راه مسجد اعظم را به پيش گرفته بود. از آن در كه بنام «باب الفيل» معروف است به مسجد آمد. مردم كوفه در مسجد ازدحام كردند.

ص:106

عطاء بن سائب از قول پدرش حديث مى كند: هنگامى كه على عليه السلام بر منبر نشسته بود مردى بحضورش آمد و گفت: خالد بن عرفطه زندگى را بدرود گفته يا امير المؤمنين على در جواب فرمود: -اين طور نيست. خالد نمرده. ديگرى برخاست و گفت: -خالد بن عرفطه از دنيا رفته. بازهم على وى را تكذيب كرد. بالاخره سومين نفر با لحن مطمئن ترى گفت: اين محقق است كه خالد بن عرفطه مرده. على عليه السلام همچنان با اطمينان خاطر فرمود: خالد بن عرفطه نمرده و نخواهد مرد تا روزى با پرچم ضلالت از باب الفيل به مسجد آيد و پرچم او را هم مردى بنام حبيب بن عمار بر دوش كشد. ناگهان مردى از پاى منبر پريد و گفت. من حبيب بن عمار هستم. با امير المؤمنين. من شما را دوست مى دارم من شيعه ى شما هستم. على گفت سخن همين است كه ادا كرده ام.

ص:107

بالاخره خالد بن عرفطه با پرچمدارش حبيب بن عمار از باب الفيل موكب معاويه را به مسجد اعظم كوفه رسانيده اند. گفته اند وقتى كه مقررات صلح ميان حسن و معاويه انجام يافت معاويه قيس بن سعد براى بيعت بسوى خود دعوت كرد. قيس مردى بلندبالا بود. آن چنانكه اگر بر اسب هاى درشت اندام مى نشست پاهايش بر زمين خط مى كشيد. چهره اش مطلقا از مو عارى بود. به همين جهت وى را «خواجه ى انصار» مى ناميدند. وقتى كه خواست به محفل معاويه پا بگذارد گفت. من قسم ياد كرده ام كه معاويه را جز از وراى نيزه و شمشير ديدار نكنم. معاويه دستور داد چند دسته شمشير و نيزه آوردند و پاى مسند او بر فرش اتاق چيدند: تا قسم قيس تحقق يابد. ابو مخنف مى گويد: وقتى حسن بن على با معاويه كنار آمد قيس بن سعد با چهار هزار سوار جنگجو از معركه كناره گرفت و تصميم گرفت با معاويه بيعت نكند ولى حسن بن على با معاويه اين تصميم را در هم شكست. قيس

ص:108

بن سعد به بارگاه معاويه حضور يافت و در آنجا به حسن گفت: آيا بيعت خود را از من برداشته اى؟ امام حسن جواب داد: -بله. معاويه فرمان داد براى قيس يك كرسى در كنار سرير او گذاشتند قيس بر آن كرسى نشست، آيا با من بيعت خواهى كرد؟ قيس در پاسخ گفت: بله. با تو بيعت مى كنم. اما دستش را روى ران معاويه گذاشته بود. نمى خواست دست بدست او بدهد و تشريفات بيعت را بپايان برساند. معاويه كه سعى داشت اين جريان به آخر رسد طاقت نياورد و خود را از روى سرير سلطنتى بروى قيس بن سعد انداخت و با اين وضع دست قيس دست معاويه را لمس كرد. و همين ملامسه بيعت شمرده شد. بيعت قيس چنين بود يعنى قيس بن سعد اصلا بطرف معاويه دست دراز نكرده بود. اسماعيل بن عبد الرحمن مى گويد:

ص:109

معاويه بن ابى سفيان وقتى از كار بيعت فراغت يافت به حسن بن على فرمان داد كه در مسجد اعظم كوفه خطابه اى ايراد كند. وى چنين انديشيده بود كه حسن بن على از عهده ى اداى سخن برنخواهد آمد و نتيجه اش مايه ى شرمسارى خواهد بود. ولى حسن بن على در خطابه ى خود گفت. خليفه آن كس باشد كه برنامه اش قرآن كريم و سنت رسول اكرم است. آن كس كه پيشه اش ستم است خليفه نيست. او پادشاهى است كه قهرا بر كشورى سلطنت يافته و روزى چند از اين سلطنت تمتع خواهد برد اما چه زود كه اين شهد بكامش زهر خواهد شد زيرا روزگارش بسر خواهد رسيد و وبال مظالم و خطاياى او بگردنش خواهد ماند.

و ان ادرى. لعله فتنه لكم و متاع الى حين ندانم چه باشد، شايد فتنه ايست كه شما را دريافته و لذتى است كه براى مدتى در كام شما بماند. حسن بن على عليه السلام از كوفه به مدينه بازگشت و در آنجا اقامت گزيد. تا آن تاريخ كه معاويه تصميم گرفت براى پسرش يزيد از مردم بيعت بگيرد و او را بولايت عهد خويش برنشاند.

ص:110

وجود حسن بن على و سعد بن وقاص آشكارا ديوار بلند و ضخيمى بود كه ميان معاويه و آرزويش قرار گرفته بود. معاويه بن ابى سفيان اين دو شخصيت عاليمقام را مسموم ساخت. حسن بن على و سعد بن ابى وقاص بدين ترتيب جهان را بدرود گفتند. مغيره مى گويد: معاويه بن ابى سفيان به دختر اشعث بن قيس كه همسر حسن بن على بود پيام داد: مى خواهم ترا بعقد پسرم يزيد در بياورم اما زندگانى حسن بن على اين آرزو را محال مى سازد. اگر او را مسموم سازى عروسى تو با پسرم يزيد مسلم است. و همراه با اين پيام صد هزار درهم نيز برايش فرستاد. جعده دختر اشعث اين پيشنهاد را پذيرفت. حسن بن على را مسموم ساخت اما معاويه بعهدش وفا نكرد و او را به حرم خود راه نداد. فقط همان صد هزار درهم را بوى بخشيد. مردى از آل طلحه با جعده ازدواج كرد و او فرزندانى بدنيا آورد. روزگارى مى گذشت كه هروقت ميان نسل جعده و خاندانهاى ديگر نزاعى در مى گرفت قرشى ها فرزندان جعده را چنين سرزنش

ص:111

مى كرد. يا بنى مسمة الازواج «اى فرزندان زنى كه شوهرش را مسموم ساخته است. ابو بكر بن حفص مى گويد: «سعد بن ابى وقاص و حسن بن على در دهمين سال سلطنت معاويه از دنيا رحلت كردند. مردم عقيده داشتند كه اين دو نفر را معاويه زهر داده است. عمير بن اسحاق روايت مى كند. من با حسن عليه السلام در خانه شان نشسته بوديم. حسن بن على به مستراح رفت. و بعد به اتاق برگشت و گفت: بارها بمن زهر خورانيده اند اما هيچ كدام از اين زهرها مثل اين بار حدت و حرارت نداشته بود. هم اكنون يك پاره جگرم را از دهانم فروانداخته ام و با چوبى كه بدست داشتم زير و رويش كردم. پاره اى از جگرم بود. حسين عليه السلام گفت: چه كسى ترا زهر خورانيده است؟ -مى خواهى چه كنى؟ و بعد فرمود: -مى خواهى او را بكشى؟ اگر اين انسان مظنون خودش باشد خدا خود انتقام مرا از او خواهد كشيد و انتقام خدا از هر انتقامى شديدتر

ص:112

است و اگر گمان من به خطا باشد دوست نمى دارم بى گناهى به تهمت اين گناه كيفر يابد. حسن عليه السلام را در كنار قبر مادرش فاطمه دختر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله در بقيع پاى ديوارهاى «بنى بنيه» بخاك سپردند وى وصيت كرده بود كه پهلوى تربت رسول اكرم دفن شود ولى مروان بن حكم از اين اقدام جلوگيرى كرد. مروان بنى اميه را بسوى خود فرا خواند و همه را تسليح و تجهيز كرد و اين مصراع را از وليد بن ربيعه شاهد ماجرا قرار داد: يا رب هيجا هى خير من دعه چه بسيار جنگ كه از صلح دلپذيرتر است. آيا اين سزاوار است كه عثمان را در دورترين زواياى بقيع دفن كنند و حسن بن على را پهلوى رسول اكرم. در خانه ى او بخاك بسپارند. نه بخدا. تا من مى توانم شمشير بدست گيرم اين كار صورت پذير نتواند بود. نزديك بود فتنه اى بر پا شود. ابو عبد اللّه الحسين تصميم داشت پافشارى بخرج دهد تا بهر قيمتى تمام مى شود جنازه ى برادرش در جوار جد اطهرش بيارامد ولى عبد اللّه بن جعفر پا به ميان گذاشت و از حسين

ص:113

عليه السلام التماس كرد كه آرام بگيرد. و بدين ترتيب نعش حسن عليه السلام را به بقيع بردند. مروان و همراهانش از آل اميه نيز بخانه ى خويش بازگشتند يحيى بن عبيد اللّه چنين حديث مى كند: حسن بن على عليه السلام از عايشه خواهش كرد كه اجازه دهد براى او مزارى در كنار رسول اللّه ترتيب بدهند. عايشه اين خواهش را پذيرفت ولى بنى اميه به فرياد در آمدند كه ما نمى گذاريم حسن با جدش رسول اكرم همسايه باشد. حسن عليه السلام از اين جريان آگاه شد فرمود: اكنون كه فتنه در كمين است مرا در بقيع. پهلوى مادرم فاطمه بخاك بسپاريد. و بنى هاشم نيز چنين كردند. على بن طاهر مى گويد: -هنگامى كه خواستند جنازه ى حسن را بخاك بسپارند عايشه بر قاطرى سوار شد و بنى اميه هم بدعوت مروان حكم تسليح كردند و طرفداران آل اميه نيز از جاى جنبيدند. در اين معنى گفته شده فيوما على بغل و يوما على جمل يك روز بر قاطر سوار شدن و روزى بر شتر نشستن جوير به پسر اسما

ص:114

مى گويد: هنگامى كه جنازه ى حسن بن على را به گور مى بردند مروان بن حكم پيش دويد و گوشه ى جنازه را بدوش گرفت. حسين عليه السلام به او گفت: -امروز نعش او را برمى دارى اين تو نبودى كه ديروز زهر خشم و غم را جرعه جرعه بكام او مى ريختى. مروان تصديق كرد: -بله من بودم. اما حريف من كسى بود كه حلم و شكيبائى و مناعت نفس او از كوههاى جهان هم سنگين تر بود. ابو حازم مى گويد: -حسين بن على سعيد بن عاص را واداشت كه بر جنازه برادرش نماز بخواند و بعد به او گفت: -اگر اين امر يك قاعده ى رسمى نبود ترا به پيشوائى جماعت برنمى گزيدم . عمر بن بشير همدانى از ابو اسحاق پرسيد: -چه وقت مردم به مذلت و بدبختى فروافتاده اند. ابو اسحاق جواب داد: -در آن روز كه حسن بن على از دنيا رحلت كرده و در آن وقت كه معاويه زياد بن عبيد را به ابو سفيان چسبانيده و هنگامى كه حجر بن

ص:115

عدى به قتل رسيده است. در سنين زندگانى حسن عليه السلام به اختلاف سخن گفته اند. جميل بن دراج از جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده كه حسن صلوات اللّه عليه در چهل و هشت سالگى جهان را بدرود گفته است و ابو بصير هم از قول جعفر صادق گفته كه او هنگام مرگ چهل وشش ساله بوده است. بروايت محمد بن على بن حمزه اين شعرها را سلمان بن قته در رثاى حسن انشاء كرده است. يا كذب اللّه من نعى حسنا ليس لتكذيب نعيه ثمن

خداوند مرگ حسن را دروغ كناد هرچند كه اين دروغ را ارزشى نيست كنت خليلى كنت خالصتى لكل حى من اهله مسكن

تو دوست صميمى من بوده اى هر زنده ى در خانواده ى خود مايه آرامشى دارد اجول فى الدار لا اراك و فى الدار اناس جوارهم غين

در خانه مى گردم و تو را نمى بينم در اين خانه مردمى بسر مى برند كه همسايگيشان پشيمانيست

ص:116

بدلتهم منك ليت انهم

اضحو و بينى و بينهم عدن [(1)]

تو رفتى و اينان باز مانده اند اى كاش ميان من و اين قوم درياى عدن فاصله مى انداخت [(1)]

ص:117

حسين بن على

اشاره

گفتارى در زندگانى او و قومى كه با او به قتل رسيده اند. كنيه اش ابو عبد اللّه بود. از مادرش فاطمه دختر رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله بروز پنجم شعبان در سال چهارم هجرت بدنيا آمده و روز جمعه دهم محرم سال شصت و يكم هجرت به قتل رسيده است. در آن روز كه كشته مى شد پنجاه و شش سال و چند ماه از عمرش گذشته بود. گفته شد كه روز شهادتش روز شنبه بود. اين سخن را از ابو نعيم فضل بن دكين روايت مى كنند اما قول صحيح قوليست كه ما ادا كرده ايم. «روز جمعه دهم محرم سال شصت و يكم هجرت» مردم مى گويند كه ابو عبد اللّه الحسين به روز دوشنبه سعادت شهادت يافت ولى اين سخن را اعتبارى نيست و پايه ى روايتى ندارد. بنا به استخراجى كه ما با حساب هندى از روى زيجات بعمل آورده ايم در سال شصت و يكم هجرى غره ى ماه محرم روز چهارشنبه بود. بنابراين دهم ماه محال است. روز دوشنبه باشد. بعلاوه اين خبر از ابو مخنف و عوانه بن حكم و يزيد بن جعديه هم همان روز جمعه روايت شده است. سفيان ثورى از ابو عبد اللّه جعفر بن محمد روايت مى كند كه: «حسين بن على و حسن بن على و امير المؤمنين على و على بن حسين و ابو جعفر محمد بن على همه در سن پنجاه و هشت سالگى

ص:118

جهان را بدرود گفته اند» اين خبر خبرى بسيار ضعيف است زيرا حسن بن على در سال پنجاه و يكم هجرت از دنيا رفته و چون به سال سوم هجرت بدنيا آمده سنش بيش از چهل و هشت سال نتواند بود. [(1)] ابو الفرج اصفهانى مى گويد: براى ما مقدور نبود كه در تعريف پيروان ابو عبد اللّه الحسين همچون تاريخ نگاران جدا جدا به شرح و زندگانى و كيف شهادتشان سخن سر كنيم. بنابراين از نام ها و نسب هايشان آغاز كرده ايم و بعد به ذكر آخرين لحظه ى حياتشان كه با خاك و خون آميخته شده خواهيم پرداخت.

مسلم بن عقيل

نخستين شهيد از اصحاب ابو عبد اللّه الحسين مسلم بن عقيل است. از زندگانى او در جاى خود سخن خواهيم گفت. مادر او كنيزى بود كه «حليه» نام داشت. عقيل بن ابى طالب اين كنيز را در شام خريده بود. از اين «حليه» فرزندى جز مسلم بن عقيل بدنيا نيامد و مسلم هم فرزندى از خود بازنگذاشت.

ص:119

على بن الحسين. معروف به اكبر

كنيه اش ابو الحسن بود. مادرش دختر ابو مره بن عروه بن مسعود ثقفى بود كه «ليلى» ناميده مى شد. مادر ابن ليلى ميمونه دختر ابو سفيان بن حرب بود كه به «ام شيبه» شهرت داشت و مادر ميمونه دختر ابو لعاص بن اميه بود. بنابراين ليلى دختر ابو مره خواهرزاده معاويه بن ابى سفيان بود. به همين جهت روزى معاويه در محفل خود گفت: -چه كسى امروز به مسند خلافت برازنده و سزاوار است. همه گفتند تو. اما معاويه گفت: -نه. از من سزاوارتر على بن الحسين است كه جدش رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله است. اوست كه شجاعت بنى هاشم و سخاوت بنى اميه و مناعت ثقيف را يكجا در وجود خود كرده است. على بن الحسين الاكبر نخستين مبارز است كه در واقعه ى طف به قتل رسيده است. يحيى بن حسن علوى مى گويد: -آن كس كه در واقعه ى كربلا پيش از همه به شهادت رسيد مادرش كنيز بود يعنى على بن الحسين. كه مادرش ليلى بود نبود. خلف بن احمر مى گويد: اين قطعه ى منظوم در وصف على بن الحسين «اكبر» انشا شده و

ص:120

سراينده اش مجهول است. لم تر عين نظرت مثله من محتف يمشى وس ناعل

هيچ چشم بينا هرگز نظير او را نبيند. خواه آن بيننده پابرهنه باشد و خواه پا پوشيده اعنى بن نيلى ذا العلى و لندى اعنى بن بنت الحسب الفاضل

يعنى پسر ليلى كه شكوهمند و كريم است يعنى پسر آن زن كه نژاد خردمند دارد على بن الحسين در خلافت عثمان بن عفان بدنيا آمد. على بن الحسين از جدش على امير المؤمنين و عايشه احاديثى روايت كرده است ولى من دوست نمى دارم آن روايات را در اين كتاب باز گويم زيرا هدف ما از اين تأليف روايت احاديث نيست.

عبد اللّه بن حسين

مادرش ام البنين دختر حزام بغى كلاب است و مادر ام البنين ثمامه ى كلابى و مادر ثمامه عمره كلابى و مادر عمره كبشۀ كلابى و مادر كبشه ام الخشف كلابى و مادر ام الخشف فاطمه ى كلابى و مادر فاطمه عاتكه و مادر عاتكه آمنه ى ثعلبى است. عبيد اللّه بن حسن و عبد اللّه بن عباس گفته اند:

ص:121

عبد اللّه بن على بن ابى طالب در فاجعه ى يوم الطف جوانى بيست و پنج ساله بود كه به قتل رسيد و از وى فرزندى بجا نمانده است. ضحاك مشرفى حديث مى كند: «عباس بن عنى «ابو الفضل» به برادرش عبد اللّه در روز عاشورا گفت: -پا به ميدان گذار و جهاد كن تا شهامت و شجاعت ترا ببينم و داغ ترا مايه ى اجر خويش بشمارم. عبد اللّه بن على به ميدان شتافت. هانى بن ثبت خضر مى برد و حمله كرد و به قتلش رسانيد.

جعفر بن على

مادر او هم ام البنين كلابى است. على بن ابراهيم مى گويد جعفر بن على ابى طالب در روز عاشورا جوانى نوزده ساله بوده است [(1)] جابر از ابو جعفر محمد بن على باقر روايت مى كند: -قاتل جعفر بن على مردى بنام خولى بن يزيد اصبحى بوده است.

عثمان بن على

ص:122

همچنان مادر او نيز ام البنين كلابى است. عبد اللّه بن عباس و عبد اللّه بن حسن مى گويند: عثمان در روز قتل جوانى بيست و يك ساله بوده و در قتل او خولى بن يزيد اصبحى و مردى از ابان بن دارم شركت داشته اند. آن مرد دارمى سر اين جوان را از بدن جدا كرده است. عثمان از پدرش على امير المؤمنين روايت مى كند كه فرمود: -من اين پسر خود را بنام برادرم «عثمان بن مظعون» ناميده ام.

عباس بن على

كنيه اش ابو الفضل بود. از ام البنين كلابى بدنيا آمده بود. وى بزرگترين فرزندان مادرش بود و آخرين پسران ام البنين بود كه در فاجعه ى يوم الطف به شهادت رسيد. او ميان اين چهار برادر تنها كسى بود كه فرزند داشت. و چون پس از سه برادرش كشته شد ميراث برادران او به فرزندش انتقال يافت. پسرش «عبيد اللّه» ناميده مى شد. عمر بن على بن ابى طالب با اين عبيد اللّه بر سر ميراث فرزندان ام البنين نزاع كرد اما اين ماجرا به صلح گرائيد زيرا عمر بن على را با مبلغى از ادعا بازنشانده اند. گفته مى شود كه فرزندان عباس «يعنى نواده هايش» او را «سقا» و «ابو قربه» مى نامند اما من از هيچ كدامشان

ص:123

چنين سخنى نشنيده ام. عليه الصلوات و السلام. شاعرى درباره ى عباس ابو الفضل عليه السلام مى گويد. احق الناس ان يبكى عليه فتى ابكى الحسين بكربلاء

از همه سزاوارتر به اشك ها جوانيست كه حسين بن على را در كربلا به گريه در آورده است. اخوه و بن والده على ابو الفضل المضرح بالدماء

برادر او و پسر پدرش على ابو الفضل آغشته بخون ها و من واساه لا يثنيه شىء و جادله على عطش بماء

آن كس كه همه جا شرط برادرى بجاى آورد و در عين عطش براه برادر خود جهاد كرد كميت بن زيد چنين گفت: و ابو الفضل ان ذكرهم الحلو شفاء النفوس من استقام

. . و ابو الفضل. . . كه ياد شيرين شان جانها را از بيماريها شفا مى بخشد.

ص:124

قتل الادعيا اذ قتلوه اكرم الشاربين صوب العمام

مرگ بر آن قوم پليد نژاد كه او را كشتند او را كه كريم تر از همه بود عباس مردى زيبا روى و روشن چهره بود. بر مركب هاى خوش هيكل عربى مى نشست و پاهاى او بر زمين خط مى كشيد. زيرا «قمر بنى هاشم» مى خواندند لواى ابو عبد اللّه الحسين در روزى كه كشته مى شد به دست او بود. ابو عبد اللّه جعفر بن محمد حديث مى كند: در روز عاشورا هنگامى كه حسين بن على صفوف خود را آراست پرچم سپاه خويش را ببرادرش عباس بن على سپرد. جابر از ابو جعفر محمد بن على روايت مى كند: «زيد بن رقاده جنى و حكيم بن طفيل طائى با كمك هم عباس بن على ابو الفضل (ع) را بقتل رسانيدند

محمد بن على «اصغر»

مادرش كنيزى از كنيزان بود. جابر از ابو جعفر محمد بن على باقر روايت مى كند كه قاتل

ص:125

محمد بن على مردى از قبيله ى تميم از ابان بن دارم بوده است. لعن اللّه قاتله

ابو بكر بن على

نامش شناخته نشده. مادرش ليلى دختر مسعود دارمى است. شاعر مى گويد: تسود اقوام و ليسوا بسادة بل السيد المأمون مسلم بن جندل

و ابن سليم بن جندل كه در قول شاعر «سيد مأمون» ناميده شد جد اعلاى ليلى دارمى است. قاتل ابو بكر مردى از قبيله ى همدان بود مدائنى گفته: -ابن ابو بكر را در «ساقيه» كشته يافته اند. قاتلش مجهول است. اين چهار تن كه روز عاشورا در كربلا بشهادت رسيدند چهار پسر صلبى امير المؤمنين على بوده اند. محمد بن على بن حمزه مى گويد: ابراهيم بن على هم از فرزندان امير المؤمنين بود كه در يوم لطف

ص:126

سعادت شهادت يافت اما من اين سخن را جز از محمد بن على بن حمزه از كس ديگر نشنيده ام و در كتابهاى انساب هم ذكرى از «ابراهيم بن على» نديده ام. عبيد اللّه طلحى مى گويد: -پسر ديگرى هم از امير المؤمنين بنام عبيد اللّه در يوم الطف بقتل رسيده است. ولى اين سخن بخطاست زيرا عبيد اللّه بن على بدست مختار بن ابى عبيده ى ثقفى در «يوم الدار» كشته شده است

ابو بكر بن الحسن

مادرش بانوئى سرشناس نبود. سليمان بن ابى راشد مى گويد: -قاتل ابن ابو بكر عبد اللّه بن عقبه ى غنوى است. سليمان بن قنه در اين شعر كه مى گويد: و عند غنى قطره من دماتنا و فى اسد اخرى تعد و تذكر

بقاتل ابو بكر اشاره مى كند. زيرا عبد اللّه بن عقبه از «بنى غنى» بوده است.

قاسم بن الحسن

وى با ابو بكر بن حسن از يك مادر بدنيا آمده بود.

ص:127

حميد بن مسلم مى گويد: «در واقعه ى طف» جوان نوسالى از سپاه حسين بن على بميدان آمد كه چهره اش همچون پاره ى ماه مى درخشيد. شمشير بدست داشت. پيراهن دراز پوشيده بود. من نعلين پايش را مى ديدم. بند يكى از لنگه هاى نعلين اش گسيخته بود. هرگز فراموش نمى كنم كه آن لنگه لنگه ى چپش بود. عمرو بن سعد بن نفيل از وى گفت بخدا برايم پسر حمله مى كنم. گفتم پناه بر خدا. اين چه هوسى است بدلت افتاده. انبوه لشكر كارش را خواهند ساخت. مگر نمى بينى از چهار طرف دورش را گرفته اند. دوباره گفت بخدا بر او حمله خواهم آورد. هنوز بخود نچرخيده بود كه عمرو بن سعيد ضربه ى خود را بر فرقش فرود آورد. آن جوان نوسال برو بر خاك افتاد و فرياد كشيد: يا عماه بخدا حسين بن على را ديدم كه همچون بازى كه بر شكار خود فرود مى آيد بسوى سپاه كوفه بال كشيد و بعد مانند شير خشمناك بر نيروى ما حمله ور شد. عمرو بن سعيد كه هدف حمله ى او بود بازوى خود را سپر قرار داد تا از شمشير حسين بن على جان بدر برد بازويش «گمان دارم از آرنج» قطع شد خود را كنار كشيد. سپاه كوفه جنبيدند و عمرو بن سعيد را از چنگ حسين نجات دادند اما اين تلاش بكار عمرو نيامد زيرا هنگامى

ص:128

كه اسواران عمرو بن سعد يورش بردند عمرو بن سعيد در زير سم اسب ها جان سپرد لعنه اللّه و اخزاه پس از چندى كه غبار ميدان فرونشست حسين را ديده ايم كه بر بالين آن پسر جوان ايستاده و او پاشنه هاى خود را بر زمين مى سابد. آن پسر جوان جان مى داد و حسين بن على مى گفت.

بعدا لقوم قتلوك: خصمهم فيك يوم القيامة رسول اللّه صلى الله عليه و آله بر عم تو بسيار دشوار است كه او را بخوانى و نتواند به نداى تو پاسخ گويد يا بتو پاسخ دهد اما آن پاسخ ترا سودى نبخشيد. در يك چنين روز كه دشمنان او بسيار و ياران او اندك باشند. و بعد خم شد و آن نعش خونين را به آغوش كشيد و از زمين برش داشت: انگار هم اكنون مى بينم كه پاهاى اين كودك بر زمين كشيده مى شد. ديده ايم كه اين جنازه را در كنار فرزند خود على بر خاك خوابانيد. پرسيدم نام اين پسر چه بود؟ گفتند: قاسم بن الحسن بن على صلوات اللّه عليهم اجمعين

عبد الله بن حسن الحسن

مادرش دختر خليل بن عبد الله بجبلى بود. جرير بن عبد الله بجلى كه از معاريف اصحاب رسول اللّه است عموى اين بانو بود.

ص:129

گفته شد مادر اين عبد الله كنيز بود. ابو جعفر محمد بن على باقر فرمود: قاتل عبد اللّه بن الحسين حرمله بن كاهل اسدى بود. مدائنى روايت مى كند كه مردى از خانواده ى هانى بن ثبيت قابضى عبد الله بن الحسين را به قتل رسانيده است.

عبد الله بن الحسين

مادرش رباب دختر امراء القيس بن عدى كلبى است. و درباره همين رباب است كه ابو عبد الله الحسين «ارواحنا فداه» مى گويد: [(1)]لعمرك إنني لاحب دارا تكون بها سكينه او رباب

بجان تو قسم من آن خانه را دوست مى دارم كه در آنجا بنام سكينه يا رباب زنى بسر ببرد احبهما و ابذل جل مالى و ليس لعاتب عندى عتاب

دوستشان مى دارم و بهترين ذخيره ام را در اين راه فدا مى كنم. و هيچ كس بر من در اين فداكارى حق عتاب ندارد اين «سكينه» كه نامش برده شد دختر رباب بنت امرؤ القيس است اسم سكينه «امينه» و گفته شد «اميمه» است. سكينه لقب اوست منتها

ص:130

لقبى كه بر اسم غلبه كرده است. عبد الله بن الحسين در يوم لطف بر دامان پدرش غنوده بود. كودكى كوچك بود. تيرى گلويش را هدف گرفت و در نتيجه ذبحش كرد. حميد بن مسلم مى گويد: حسين عليه السلام فرزند كوچك خود را به آغوش خويش كشيد. عقبه بن بشر از سپاه عمرو بن سعد تيرى بسوى او انداخت و گلويش را دريد. كسى كه در روز عاشورا شاهد معركه بود روايت مى كند: «با ابو عبد الله الحسين طفل صغيرى بود. تيرى از لشكر كوفه به سويش پر كشيد بر حلق او نشست ابو عبد اللّه عليه السلام از خون حلق آن كودك مشت مشت خون برمى داشت و به آسمان مى پاشيد. از آن خون قطره اى به زمين باز نمى گشت مى گفت:

اللهم لا يكون اهون عليك من فصيل خدايا در پيشگاه تو بچه ى ناقه ى صالح از كودك من جليل تر نيست.

عون بن عبد اللّه

پدرش جعفر بن ابى طالب و مادرش زينب عقيله دختر امير

ص:131

المؤمنين على عليه السلام است. و مادر زينب فاطمه ى زهرا سلام الله عليهاست. سليمان قنه در اين شعر مى گويد: و اندبى ان بكيت عونا اخاه ليس فيما تنوبهم بخذول

بر برادر او «عون» بنال اگر مى نالى اين «عون» در حوادث گريزپا نبود. ما لعمرى لقد اصبت ذوى القربى فبكى على المصاب الطويل

بجان خود قسم مى خورم كه اين مصيبت خاندان رسول است و تو نيز در اين مصيبت عظمى گريان باش زينب دختر امير المؤمنين را «عقيله» مى ناميدند. ابن عباس در روايت فدك چنين مى گويد: حدثتنى عقيلتنا زينب بنت على بانوى خردمند ما زينب دختر على ما را چنين حديث كرده است. حميد بن مسلم مى گويد: قاتل عون بن عبد اللّه مردى از سپاه كوفه بود كه عبد اللّه قطنه تيهانى ناميده مى شد.

ص:132

محمد بن عبد اللّه

ابن محمد نيز پسر عبد اللّه بن جعفر طيار است. اما مادرش «خوصا» دختر حفصه از قبيله ى بكر بن وائل بود. قاتل محمد بن جعفر را در تاريخ عامر بن نهشل تميمى ياد كرده اند. سليمان بن قته درباره ى محمد مى گويد: و سمى النبى غودر فيهم قد علوه بصارم مصقول

همنام رسول اكرم را نامردانه با شمشير صيقل زده بخاك انداختند فإذا ما بكيت عينى فجورى بدموع تسيل كل مسيل

اى چشم من اگر خواهى اشك بيفشانى همچون سيل اشك بيفشان

عبيد اللّه بن عبد اللّه

پسر عبد اللّه بن جعفر بود. مادر اين عبيد اللّه هم خوصا دختر بود. يحيى بن حسن علوى در يادداشت خود عبيد اللّه بن عبد اللّه را از شهداى يوم الطف شمرده كه در ركاب ابو عبد اللّه الحسين به قتل رسيده اند.

ص:133

عبد الرحمن بن عقيل

مادرش كنيز بود ولى پدرش عقيل بن ابى طالب بود ابن عبد الرحمن در حادثه يوم الطف بسال شصت و يكم هجرت بدست عثمان بن خالد جهنى شهادت يافت.

جعفر بن عقيل

مادر جعفر ام الثغر دختر عامر كلابى بود. گفته مى شود كه نام ام الثغر «مادر جعفر» خوصا بود جعفر هم از شهداى يوم الطف بشمار مى رود.

عبد اللّه بن عقيل «اكبر»

از كنيزى بدنيا آمده و در ركاب ابو عبد اللّه «ارواحنا فداه» به شهادت رسيد. كشندگانش عثمان جهنى و مردى از قبيله همدان بوده اند.

محمد بن مسلم بن عقيل

مادرش كنيز بود. از ابو جعفر محمد بن على «صلوات اللّه عليه» روايت شده كه ابن محمد را ابو مرهم ازدى و لقبط جهنى بقتل رسانيده اند.

عبد الله مسلم بن عقيل

مادرش رقيه دختر امير المؤمنين عليه السلام است. و گفته شده كه مادر اين پسر هم كنيز بوده است. عمرو بن صبيح تيرى بسوى او گشود و كف دست او را با پيشانيش

ص:134

بهم دوخت و بدين وسيله شهيدش ساخت.

محمد بن ابى سعيد

ابو سعيد معروف به احول پسر عقيل بن ابى طالب بود. و ابن محمد پسر ابو سعيد است كه در يوم الطف بدست لقيط. جهنى شهادت يافت. لقيط او را هدف تير قرار داده بود. جعفر بن محمد بن عقيل هم در يوم الطف به قتل رسيده است. و باز مى گويد. شنيده ام ابن جعفر در «يوم الحرة» شركت داشته و در آن واقعه كشته شد. اما ابو الفرج اصفهانى «نويسنده ى اين كتاب» مى گويد: «من در هيچيك از روايات نسابه نديده ام كه براى محمد بن عقيل پسرى جعفر نام شناخته باشند. و قيل بن عبد الله كه خود از نسل عقيل بن ابى طالب است روايت مى كند. از فرزندان عقيل مردى هم بنام على بن عقيل در روز عاشورا سعادت شهادت يافته است. مادر ابن على كنيز بوده است. آنان كه از نسل ابو طالب در فاجعه ى يوم الطف به قتل رسيده اند بيست و دو نفر به حساب مى آيند.

ص:135

(سواى اسمهايى كه محل اختلاف روايات قرار گرفته اند) به تاريخ. ابو عبد الله الحسين ارواحنا فداه بازمى گرديم يونس بن ابى اسحاق مى گويد: مردم كوفه خبر يافتند كه حسين بن على از بيعت يزيد بن معاويه امتناع ورزيد و از مدينه به مكه رخت كشيد. بى درنگ گروهى را تحت سرپرستى ابو عبد الله الجدلى (از اصحاب امير المؤمنين) بسوى او اعزام داشتند و شبت بن ربعى و سلمان بن صرد خزاعى و مسبب بن نجيه فزارى و رجال كوفه نامه هائى بوى مرقوم داشتند و او را به امامت دعوت كردند و بيعت يزيد را درهم شكستند. حسين بن على به نمايندگان كوفه فرمود: من پسر عم خود را كه همچون برادر من محل اعتماد و اطمينان من است به شهر شما مى فرستم تا بجاى من از شما بيعت بگيرد. اگر مردم كوفه به آنچه شما وعده مى دهيد وفادار و كار مانده اند خود بسوى شما عزيمت خواهم كرد. و بعد مسلم بن عقيل را احضار كرد و گفت: هنگامى كه ملت كوفه را منعق يافته اى بمن گزارش كن بعلاوه عقيده ى خود را نيز براى من بنويس. اگر عزيمت من به آن شهر با مصلحت مقرون باشد از سفر كوفه مضايقت نخواهم كرد.

ص:136

مسلم بن عقيل مكه را بعزم كوفه ترك گفت و در كوفه با اشتياق و و شور مردم روبرو شد. بنام ابو عبد اللّه الحسين مراسم بيعت را انجام داد. ابو عثمان مى گويد. عبيد الله بن زياد كه والى بصره بود. از بصره بعنوان حكومت بسمت كوفه رو نهاد. وى در اين سفر مسلم بن عمرو باهلى و شريك بن اعور و مندر بن عمرو حرم و حشم خويش را بهمراه داشت ابن زياد به مقتضاى سياست مصلحت ديد كه با چهره ى ناشناسى پا به شهر كوفه گذارد. به همين جهت عمامه اى سياه بر سر بست و چهره ى خويش را نيز در نقاب پوشانيد. مردم كوفه از مقدم ابو عبد اللّه الحسين انتظار مى كشيدند. هنگامى كه مركب عبيد اللّه بن زياد را ديدند گمان بردند اين موكب از پسر رسول الله است. ابن زياد بهر گروهى كه در مسير خود مير سيد از همه سلام و احترام مى ديد به او مى گفتند. مرحبا بك يا ابن رسول اللّه. قدمت خير مقدم اين خوش آمدگوئى ها كه حاكى از علاقه و ارادت مردم نسبت به حسين بن على بود به كام ابن زياد زهر مى ريخت اما او سخنى نمى گفت.

ص:137

تا بالاخره به كاخ دارالاماره رسيد. ابن زياد بى درنگ دستور داد مردم در مسجد اعظم اجتماع كنند. و بعد بر منبر رفت و چنين گفت: «امير المؤمنين يزيد مرا بر شهر شما حكومت داده تا مرزهاى شما را از حملات دشمنان ايمن بدارم و بيت المال شما را تحت حفظ و حمايت خويش گيرم و حق مظلوم از ظالم بازستانم و به فرياد مردم محروم برسم و اهل طاعت را پاداش و اهل معصيت را كيفر دهم. من نسبت به آنان كه گوش شنوا و طبع مطيع دارند همچون پدرى مهربان و شفيق مى باشم و در عين حال شمشير و تازيانه من هميشه بر روى مردم معصيت كار و منحرف كشيده شده است. بيعت خود را مشكنيد و سر از طاعت امرا مپيچيد و خويشتن را وا پائيد. من عقيده دارم كه صراحت لهجه از تهديدها بهتر مى تواند مردم را به وظيفه شان آشنا سازد. ابن زياد پس از ايراد اين خطابه از منبر فرود آمد. مسلم بن عقيل وقتى خبر قدوم عبيد اللّه بن زياد و تسلط او را بر دارالاماره و خطابه اش را در مسجد دريافت براى اينكه خود را آماده ى دفاع سازد رو بسوى خانه ى هانى بن عروه ى مرادى گذاشت و از او خواست كه در خانه ى خود نگاهش بدارد. هانى گفت:

ص:138

-خدا رحمتت كند مسلم. از اين ديدار مرا به زحمت انداختى. اگر به آستان سراى من پا نگذاشته بودى خواهش ترا نمى پذيرفتم و از تو مى خواستم كه مرا ترك گوئى و از اينجا باز گردى ولى چكنم كه اكنون نمى توانم مهمان خود را از خانه ى خود طرد كنم. مسلم در خانه ى هانى جا گرفت و آنجا را مركز فعاليت هاى سياسى و نظامى خويش قرار داد. مردم كوفه. آنان كه دوستدار خاندان رسالت بوده اند در خانه ى هانى به آمد و رفت پرداختند. عبيد اللّه بن زياد به غلام خود كه «معقل» ناميده مى شد گفت: -اين سه هزار درهم را بردار و بدنبال مسلم بن عقيل جستجو كن. . با دوستان و طرفدارانش نزديك شو و خود را دوستدار و هواخواه او نشان بده و بوسيله ى اين درهم ها كه براى تجهيزات نظاميشان مى پردازى كارى كن بتوانى محل اختفاى او بشناسى «معقل» بدستور عبيد اللّه بن زياد جستجوى خود را آغاز كرد تا در مسجد اعظم مسلم بن عوسجه را شناخت به او گفتند آن كس كه براى حسين بن على از مردم بيعت مى گيرد اين مرد است. مسلم بن عوسجه داشت نماز مى خواند. معقل صبر كرد تا نماز مسلم بپايان رسيد و بعد پيش رفت و گفت: -اى بنده ى خدا من مردى از مردم شامم. از بردگان آزادشده ى

ص:139

ذى الكلاع حميرى. خداوند بمن عنايت فرمود و محبت اهل بيت رسول را در قلب من جا داد. اكنون با اين سه هزار درهم بسوى شما آمده ام و مى خواهم با مردى كه شنيدم به كوفه آمده و براى پسر پيغمبر از مردم بيعت مى گيرد آشنا شوم و به او راه يابم. نمازگزاران مسجد مرا بسوى تو هدايت كرده اند. از تو تمنا مى دارم كه اين درهم ها را بپذيرى و مرا به نماينده ى پسر پيغمبر راه بنمائى تا با او بيعت كنم. مسلم در جواب او گفت: خداوند را سپاس مى گذارم كه با تو روبرويم ساخت. بسيار مسرورم كه مى بينم تو نيز اهل بيت رسول اللّه را دوست مى دارى و در اين دوستى و يارى حق آنان را ادا مى كنى. اما در عين حال دلتنگ شدم كه مى بينم مردم مرا باين عنوان «عنوان محبت اهل البيت» شناخته اند. زيرا از سطوت و خشم اين مرد جبار طاغى «يعنى ابن زياد» مى ترسم. بيش از آنكه خودمان را آماده كنيم او به راز ما پى ببرد و كار ما را ناتمام بگذارد. مسلم بن عوسجه از معقل عهد و پيمان مؤكد و موثق گرفت كه اين راز را پنهان بدارد. معقل هم قسم خورد و قول داد كه با كسى از اين ماجرا سخن نگويد. مسلم بن معقل گفت: -چند روزى آرام باش تا من از نماينده ى پسر پيغمبر براى تو اجازه ى ديدار بگيرم.

ص:140

معقل هم قبول كرد [(1)] هانى بن عروه ى مرادى مريض بود. عبيد اللّه بن زياد كه بسيار اصرار داشت رجال كوفه را از خود خورسند نگاه بدارد تصميم گرفت به عيادت او برود. هانى بن عروه به مسلم بن عقيل گفت: -اين مرد فاجر امشب از من عيادت خواهد كرد. هنگامى كه با من سرگرم سخن است بى درنگ بر او بتاز و خونش را بريز. و آن وقت در همين قصر بنشين و زمام امور را به مشت گير. من با همكارى شريك بن اعور كه از دوستان خاندان رسالت است شهر بصره را نيز تحت تسلط تو خواهم در آورد. بالاخره شب شد و عبيد اللّه بن زياد ببالين هانى آمد. تا ابن زياد از در درآمد هانى يك بار ديگر سفارش خود را تكرار كرد. عبيد اللّه به پرس وجوى بيمار پرداخت:

ص:141

چه وقت بيمار شديد. از چه دردى مى ناليد. اين پرسش ها بطول انجاميد، هانى نگران بود زيرا مى ديد كه از طرف مسلم بن عقيل اقدامى بعمل نيامده است. بناچار اين شعرها را زمزمه كرد. چه انتظارى است از سلمى مى كشم او را بخوابند. به سلمى و دوستانش تحيت گوئيد. و بعد گفت: -پدرت شاد باد. از اين جام مرا بنوشان هرچند به قيمت جان من باشد. دو بار و سه بار اين سخنان را تكرار كرد. عبيد اللّه بن زياد بى آنكه گمانى ببرد گفت: -آيا او هذيان مى گويد؟ گفته شد: -اين طور است. امروز پيش از غروب خورشيد لب به هذيان گشوده و از اين ياوه ها تكرار مى كند. ابن زياد از بالين او برخاست و به كاخ حكومت برگشت. مسلم از كمين گاه بدر آمد. هانى گفت: پس چرا به وعده وفا نكردى! مسلم بن عقيل چنين توضيح داد: -يكى آنكه همسرت سوگندم داد در خانه اش خون نريزم

ص:142

و ديگر حديثى از پيامبر اكرم روايت شده است: -هرگز مؤمن رضا نمى دارد بر كسى بى خبر بتازد «يعنى ترورش كند» هانى كه گوئى سخن مسلم را در نيافته بود فكر كرد مسلم بن عقيل بايمان ابن زياد احترام گذاشته است در جوابش گفت: اگر او را كشته بودى مقتول تو كافرى حيله گر و فاسق بيش نبوده است. معقل كه سرانجام بخانه ى هانى و خفاگاه مسلم راه يافته بود گزارش خود را بابن زياد تقديم داشت وى در طى اين چند روز نخستين كسى بود بحضور مسلم مير سيد و آخرين كسى بود كه حضرتش را ترك مى گفت و سعى مى كرد باسرار اين توطئه ى سياسى دقيقانه پى ببرد عبيد اللّه بن زياد بى آنكه قصر هانى را هدف تعرض يا محاصره قرار دهد خون سردانه بحاشيه نشينان گفت: -هانى را چه رسيده كه از ديدار ما كناره مى گيرد. محمد بن اشعث بن قيس و اسماء بن خارجه بى درنگ بسراغ هانى بن عروه رفتند و با لحن توبيخ آميزى گفتند: -امير از تو ياد كرده؟ چرا بسراغش نمى آييد هانى بن عروه هم همراه اين دو مرد سمت دارالاماره براه افتاد.

ص:143

تا چشم ابن زياد به هانى افتاد اين شعر را بعنوان شاهد مقال بر زبان آورد من زندگانى او را دوست مى دارم و او مرگ مرا دوست مى دارد و بعد گفت: -پسر عقيل را در خانۀ خود پنهان كرده اى؟ هانى انكار كرد. عبيد اللّه بن زياد معقل را طلبيد و بعد به هانى گفت: -اين مرد را مى شناسى؟ هانى بناچار اعتراف كرد: -بله مى شناسمش. و اقرار مى كنم كه مسلم در خانۀ من بسر مى برد اما من او را بخانه ام دعوت نكرده بودم. بى خبر از همه جا مسلم را در خانه ى خويش ديدم و هم اكنون از او مى خواهم كه خانه ام را ترك گويد: عبيد اللّه بن زياد گفت: -نه. هرگز از تو دست برنمى دارم. تا او را بمن تسليم نكنى ترا رها نخواهم كرد. و بدنبال اين سخن هانى را بزشتى نام برد و با او درشتى كرد و حتى چهره و پيشانيش را بوسيله ى قضيبى كه در دست داشت آغشته بخون ساخت.

ص:144

حجاج بن على همدانى مى گويد: عبيد اللّه بن زياد وقتى هانى بن عروه را هدف ضرب و شتم قرار داد از بيم انقلاب مردم با جمعى از اشراف و رجال كوفه و در پناه ستون هاى انتظامى خود به مسجد رفت و بر منبر نشست و گفت: «بصلاح شماست كه طاعت خدا و فرمانبردارى از پيشوايان خود را ناچيز مشماريد. از تفرقه و پراكندگى بپرهيزيد زيرا اين تفرقه و اختلاف موجب هلاكت شما خواهد بود. اين اختلاف ها و انحراف ها شما را به ذلت و هراس و بدبختى خواهد كشانيد. آن كس برادر تست كه با تو راست بگويد. آن كس كه تو را مى ترساند وظيفه ى خود را انجام داده است. عبيد اللّه بن زياد خطابه ى خود را طى چند جمله بپايان رسانيد و خواست كه از پله هاى منبر فرود آيد ديده بانانش از جهت محله ى خرمافروش ها بمسجد شتافتند و فرياد زنان گفتند: «پسر عقيل دارد مى آيد. پسر عقيل دارد مى آيد.» عبيد اللّه بن زياد هراسان از درى كه دارالاماره به سمت مسجد داشت خود را بقصرش رسانيد و دستور داد درهاى قصر را از همه طرف بستند. عبيد اللّه بن حازم مى گويد:

ص:145

-من از طرف مسلم بن عقيل دستور داشتم كه به دارالاماره راه يابم و ماجراى هانى بن عروه را به مسلم گزارش كنم. . . گزارش خود را به مسلم بن عقيل رسانيدم. و از نو دستور داد كه شعار نظامى او را به گوش هوادارانش برسانم. آن شعار اين كلمه بود: يا منصور امت من دوسه بار فرياد كشيدم و گفتم «يا منصور امت» يكباره مردم كوفه از جاى جنبيدند ازدحام ملت در كوچه ها و ميدانها تلاطم مى كرد. مسلم بن عقيل به عبد الرحمن بن عزيز كندى پرچمى داد و او را بر قبيله ى ربيعۀ گماشت و فرمود: -از پيش روى سواران بسوى دارالاماره حمله كن و بعد مسلم بن عوسجه را بر قبيله هاى «مذحج» و «اسد» فرمانروائى بخشيد و دستورش داد كه صفوف پيادگان را هدايت كند و بعد ابو تمامه صائدى را پيش خواست و سردارى بنى تميم و همدان را باو سپرد و دست آخر عباس بن جعده جدلى را بجاى خود حكمران كوفه ساخت و خود با نيرويش بسمت قصر دارالاماره حمله ور شد. عبيد اللّه بن زياد همچنان در كاخ حكومتى هراسان بسر مى برد.

ص:146

فقط كارى كه كرد درهاى كاخ را بروى خود بست. مسلم بن عقيل با سپاه عظيم خود دارالاماره را محاصره ساخت. نهضت مسلم بن عقيل شهر وسيع كوفه را به سختى جنبانيد. هر لحظه بر شمار محاصره كنندگان افزوده مى شود تا آنجا كه مسجد اعظم كوفه از مردان مسلح مالامال شد. عبيد اللّه بن زياد كه سخت در دهشت و هراس افتاده بود ناگهان به فكر چاره افتاد. چاره ى كار را در اين ديد كه از نفوذ اشراف و امرا در قبائل عرب به نفع خود استفاده كند. به كثير بن شهاب و جمعى از رجال عراق كه در قصر هم نشين بودند دستور داد بر شرفه ى كاخ بايستد و قبيله ى مذحج را از كنار مسلم دور سازد و براى مردم كوفه سخن از عواقب شورش و عقوبت خليفه و حبس و تبعيد باز گويد. عبد اللّه بن حازم روايت مى كند. اشراف شهر بر شرفه ى دارالاماره ايستاده بودند و در غوغاى دشنام ها و ناسزاهائى كه مردم كوفه به عبيد اللّه بن زياد مى دادند كثير بن شهاب چنين گفت: -لب از اين هياهو فروبنديد. بخانه هاى خود باز گرديد شتاب مكنيد. پراكنده شويد. خود را بى جهت بهلاكت ميندازيد. هم اكنون نيروهاى امير المؤمنين يزيد از شام بجانب كوفه پيش مى آيند و امير

ص:147

عبيد اللّه بن زياد با خداى خود عهد كرده كه اگر پافشارى بكار بريد و همين امشب از اينجا پراكنده نشويد يكباره نام شما و نسل شما را از ديوان عطايا حذف كند و جنگجويان شما جبرا به اردوگاههاى شام بى جيره و حقوق اعزام سازد. مريض را بگناه سالم و حاضر را بجرم غايب تحت شكنجه و عذاب بگذارد تا اينكه ديگر در اين شهر كس نتواند بر ضد حكومت علم خلاف برافرازد. تا اينكه همه كيفر كردار خويش را باز يابند. كثير بن شهاب در اينجا خاموش شد و رشته ى سخن را بدست امراى ديگر داد. هريك از رجال و امرا خطابه اى به سبك خطابه ى كثير ايراد كردند و در نتيجه ى اين تهديدها نيروى مسلح و مجهز مسلم بن عقيل را درهم شكستند. مى ديديم كه زنها مى آيند و دست فرزندان يا برادران خود را مى گيريد و مى گويند. شما بخانه برگرديد: ديگران اين وظيفه را انجام خواهند داد. يا مردها مى آيند و برادر و پسر خود را بنام اينكه فردا قواى مسلح شام به كوفه هجوم خواهند آورد و قتل عام خواهند كرد و در برابرشان ما را نيروى مقاومت نيست از پاى قصر دارالاماره دور مى سازند.

ص:148

و بدين ترتيب كار را بجائى رسانيدند كه وقتى شب تاريك شد در پيرامون مسلم بن عقيل بيش از سى مرد هيچ كس نمانده بود و هنگامى كه نماز مغرب را ادا كرد و خواست از در كنده بدر رود ده نفر بدرقه بهمراه داشت و اين ده نفر هم او را در آستانه ى مسجد ترك گفته بودند. مسلم بن عقيل در آن لحظه كه پا به كوچه هاى تاريك كوفه مى گذاشت تنهاى تنها بود: از پيچ كوچه ها مى گذشت و نمى دانست به كجا مى رود. طى همين سرگشتگى به خانه هاى بتى بجيله مكه از خاندان كنده بودند رسيد. و در خانه ى زنى كه (طوعه) ناميده مى شد ايستاد. اين زن روزگارى كنيز اشعث بن قيس بود اشعث آزادش كرد طوعه پس از آزادى با اسيد حضرمى عروسى كرد و از وى پسرى آورد كه اسمش بلال بود بلال پسرك نوسالى بود كه توى ازدحام مردم به تماشا رفته بود. اين پسر هنوز بخانه اش بازنگشته بود. طوعه در خانه ايستاده از فرزندش انتظار مى كشيد. مسلم بن عقيل باين خانه كه رسيد ايستاد و سلام كرد. طوعه به سلامش جواب داد: -بمن آب بدهيد.

ص:149

طوعه رفت و با يك كاسه سرشار آب برگشت. مسلم بن عقيل از آب نوشيد. طوعه كاسه را به اتاق برگردانيد و دوباره بدم در آمد تا همچنان بانتظار پسر چشم براه بدوزد. مسلم هنوز در آستانه ى اين سراى نشسته بود. طوعه رويش را باين مرد ناشناس برگردانيد و گفت: -مگر آب نخورده ايد؟ مسلم جواب داد: چرا! آب خورده ام -خوب حالا به خانه ى خود باز گرديد. مسلم بن عقيل خاموش ماند. طوعه گفت: -سبحان اللّه. برخيز اى بنده خدا. بخانه خود برگرد. بسوى همسرت. بسوى فرزندانت باز گرد. اين خوب نيست شما در خانه ى من بنشينيد. من رضا نمى دارم شما اينجا بمانيد. بر شما حلال نمى كنم. در اين هنگام مسلم از جايش برخاست و گفت: -كجا بروم اى كنيز خدا. من در اين شهر نه خانه اى دارم نه خانواده اى. آيا مى توانى در حق من نيكى كنى. شايد در آينده بتوانم پاداش اين نيكى را ادا كنم. طوعه پرسيد:

ص:150

چكنم؟ -ببين مادر! من مسلم بن عقيل هستم. مردم اين شهر بمن دروغ گفته اند. فريبم داده اند. من از جايم برانگيختند و اكنون تنها و مخذولم گذاشته اند. طوعه با اضطراب گفت: -تو مسلم بن عقيل هستى؟ -بله. من مسلم بن عقيلم. با لحن شوق آلودى گفت: -پس بخانه ى من درآئيد. طوعه در خانه ى خود براى مسلم اتاق خلوتى آماده كرد. فرش پهن كرد و چراغى روشن كرد و شامى تهيه ديد. در اين وقت پسرش بلال از كوچه برگشت: اين پسر خبر نداشت كه شب هنگام مهمان مرموزى بخانه شان آمده است فقط مى ديد كه مادرش با يك وضع غير عادى از پله ها بالا و پائين مى رود. طاقت نياورد و گفت: -مادر چه كار مى كنى. چرا قرار نمى گيرى؟ طوعه با لحنى محبت آميز گفت: -مرا بكار خودم وا بگذار پسرم. بلال كه امتناع مادر را ديد بر اصرار افزود. قسمش داد.

ص:151

التماس كرد. سرانجام طوعه تسليم شد ولى از وى قول و قسم گرفت كه اين راز را بكسى باز نگويد. پسرك هم كتمان اين راز را بعهده گرفت و در عوض سر از سرشان در آورد. زيرا طوعه گفته بود كه مسلم بن عقيل را پناه داده است. بلال آن شب را خون سردانه آرميد. عبيد اللّه بن زياد ديد كه ناگهان سروصداى مسلم بن عقيل خاموش شد. اين خاموشى ناگهانى خاطر او را نگران ساخت. دستور اكيد داد كه در جستجوى مسلم بن عقيل جدا بكوشند. همه جا را، خانه ها را، كوچه ها را، ويرانه ها و آباديها را. حتى مشعل هاى فروزان را به طنابهاى ابريشمى مى بستند و از چاههاى عميق مى آويختند تا اعماق چاهها را بازديد كنند. ابن زياد مى خواست به مسجد اعظم برود و براى مردم سخنرانى كند گمان مى برد كه مسلم بن عقيل در زواياى مسجد پنهان باشد و يكباره بر او بتازد. دستور داد همه جاى مسجد را با دقت وارسى كردند. وقتى كه خاطرش اطمينان يافت از در «سده» به مسجد رفت و منادى حكومت همه جا ندا داد كه هركس نماز عشاى خود را امشب در مسجد نگذارد

ص:152

خون و مالش بهدر خواهد بود يكباره مسجد از مردم سرشار شد. عبيد اللّه بن زياد بر منبر رفت و گفت: پسر عقيل. اين سفيه جاهل در اين شهر تخم نفاق و اختلاف پاشيد. ديده ايد كه چه كرده، اكنون پنهان است. اين مرد در خانه هركس دستگير شود خون و مال در آن خانه مباح خواهد بود و آن كس كه مسلم را دستگير سازد و خونبهاى مسلم را بپاداشش خواهم پرداخت بترسيد اى بندگان خداى. بيعت خليفه را درهم مشكنيد خود را بى جهت بهلاكت و فنا ميندازيد. . .» در اينجا عبيد اللّه بن زياد روى خود را بحصين بن نمير امير شرطه ى كوفه برگردانيد و گفت: مادرت بماتمت بنشيند اى حصين بن نمير. اگر نتوانى بوظائف خود اقدام كنى. من تو را به خانه ها و كوچه هاى كوفه تسلط داده ام. دهانه ى كوچه ها را از همه طرف ببند. و فردا شهر كوفه را خانه به خانه جستجو كن تا مسلم بن عقيل را دستگير سازى. ابن زياد سخن خود را بپايان آورد و از منبر فرود آمد. صبح فردا رجال كوفه را بحضور پذيرفت. نخستين كس محمد بن اشعث بن قيس بود كه بر وى در آمد. ابن زياد او را و وفا و صميميت او را ستود گفت

ص:153

مرحبا بمن لا يتهم و لا يستغش درود بر آن كس كه نه تهمت مى خورد و نه از طريق صفا و صداقت بازمى گردد. ابن زياد محمد بن اشعث را پهلوى خود نشانيد. صبح زود بلال پسر طوعه از خانه ى خود بخانه ى محمد بن اشعث رفت و براى پسرش عبد الرحمن ماجراى مسلم بن عقيل را در خانه ى خودشان تعريف كرد عبد الرحمن بن محمد هم يكسر بدار الاماره آمد و سر بگوش پدرش گذاشت و گفت: -مسلم بن عقيل در خانه ى طوعه پنهان شده است ابن زياد از اين نجوى پرسيد. محمد در جواب گفت كه پسر عقيل پيدا شده است. عبيد اللّه با قضيبى كه در دست داشت بپهلوى محمد سيخ زد و گفت: -هم اكنون مسلم را بحضورم بياوريد. قدامة اللّه بن سعد مى گويد: ابن زياد شصت تا هفتاد نفر مرد مسلح همراه محمد بن اشعث كرد كه مسلم بن عقيل را دستگير سازد. اين قوم همه از قبيله ى قيس انتخاب شده بود و فرماندهشان هم عمرو

ص:154

بن عبيد اللّه سلمى بود به خانه اى كه مسلم در آنجا پنهان بود هجوم آوردند. وقتى صداى سم اسبها و همهمه ى سربازها بگوش مسلم بن عقيل رسيد با شمشير كشيده از خانه بدر آمد. سربازان بخانه حمله ور شدند و مسلم هم بآنان حمله آورد در اين هنگام نيروى عبيد اللّه بن زياد بر پشت بامها بالا رفتند و باران سنگ و آتش بر سرش فروريختند. دسته هاى نى را آتش مى زدند و بر سرش مى انداختند. مسلم وقتى اين كيفيت را ديد گفت: -آيا اين تدارك ها كه مى بينيم همه براى پسر عقيل آماده شده است. اى جان من بسوى مرگ. مرگى كه چاره اى ندارد بشتاب مسلم رضوان اللّه عليه با شمشير برهنه پا بكوچه گذاشت و مردانه بجهاد و دفاع پرداخت. محمد بن اشعث فرياد كشيد: -اى جوان مرد، بتو امان مى دهم، خود را بخطر مينداز. وى در جواب محمد اين شعرها را كه صورت رجز هم دارد انشاء كرد: قسم ياد كرده ام جز بآزادى كشته نشوم هرچند كه مرگ را كيفيتى ناگوار مى يابم

ص:155

مى ترسم بمن دروغ بگويند يا فريبم بدهند و اين زلال سرد را گرم و ناگوار بكامم بريزند نور خورشيد بازگشت و در مغرب قرار گرفت و هر مردى روزى با شرى برخورد خواهد كرد محمد بن اشعث گفت: -اين طور نيست، بتو دروغ نمى گويم، فريبت نمى دهم. اولياى امور بدخواه تو نيستند، نه تو را مى كشند و نه آزارت مى دهند مسلم بن عقيل در اين هنگام هم مجروح و هم خسته بود. از جنگ بازمانده بود پشتش را بديوار داد و ايستاد. محمد اشعث پيش آمد و گفت: -بتو امان مى دهم. -مسلم نگاهش كرد. -بمن؟ بمن امان مى دهى؟ -بله بتو امان مى دهم. آن هفتاد نفر هم كه با محمد بودند همه حرف محمد را تصديق كرده اند. -بله بتو امان مى دهم. فقط عمرو بن عبد اللّه سلمى كه فرمانده سپاه بود گفت: -من در اين ماجرا عقيده اى ندارم.

ص:156

مسلم بن عقيل تسليم شد و گفت: -بخدا اگر امانم نمى داديد هرگز دست بدست شما نمى گذاشتم. محمد بن اشعث دستور داد قاطرى آوردند و مسلم را بر قاطر نشاندند. نخستين كارى كه در حق او صورت دادند خلع سلاح او بود. شمشيرش را از كمرش باز كردند. مسلم بن عقيل از اين خلع سلاح در نفس خويش نوميدى احساس كرد. چشمانش غرق اشك شد و گفت: -اين، نشانه ى فريب شماست. محمد بن اشعث گفت: -نه، اميدوارم كه براى تو آسيبى در پيش نباشد. مسلم كه تاكنون بامان اين مرد دلبسته بود گفت: -پس فقط اميدوارى؟ امان شما كو؟ . إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ. در اين وقت گريه كرد. عمرو بن عبيد سلمى گفت: -آن كس كه نهضت مى كند و هدفى چنين عالى در پيش مى گيرد در برابر حوادث گريه نمى كند.

ص:157

مسلم گفت: -براى خود اشك نمى ريزم هرچند كه مرگ را دوست نمى دارم ولى دلم براى ابو عبد اللّه الحسين و خانواده اى او نگران است. ابكى للحسين و آل الحسين و بعد رويش را به محمد بن اشعث كرد و گفت: -از تو تمنا دارم كه اين ماجرا را به ابو عبد اللّه الحسين بنويسى و او را از نيمه راه باز گردانى. محمد بن اشعث هم پذيرفت كه اين خواهش را انجام دهد. بازهم قدامة بن سعد مى نويسد: «مسلم بن عقيل را بدين ترتيب بكاخ حكومتى آوردند. در تالار انتظار كاخ گروهى از اشراف نشسته بودند تا بحضور عبيد اللّه بن زياد بار يابند. مسلم بدور خود نگاهى كرد. چشمش بكوزه ى سرشار از آب زلال افتاد. گفت: -از اين آب جرعه اى بمن دهيد. مسلم بن عمرو باهلى كه از ملتزمين ركاب ابن زياد بود در جواب او گفت: -مى بينى چه آب سرد و گوارائى است يك قطره از اين آب نخواهى چشيد. زيرا نصيب تو حميم جهنم است.

ص:158

مسلم بن عقيل فرمود: -واى بر تو، مادر بعزاى تو بنشيند. چه سنگدل و فرومايه اى تو! اين توئى اى پسر باهله كه بايد بجهنم درآئى و از حميم جهنم بنوشى. و بعد بر زمين نشست و پشت بديوار داد. عمرو بن حريث كه شاهد اين جريان بود بغلامش دستور داد كه از خانه ى او براى مسلم بن عقيل آب آوردند و سيرابش كردند. مدرك بن عماره مى گويد. عمارة بن عقبه غلام خود را كه نسيم ناميده مى شد بدنبال آب فرستاد. كوزه اى آب كه رويش دستمالى انداخته بودند با يك قدح بآنجا آوردند. براى مسلم بن عقيل در آن قدح آب ريختند اما هربار كه مسلم لب بقدح مى زد آن قدح از خون لبان مسلم لبريز مى شد تا آنجا كه دندانهاى پيشين او بقدح افتاد. تشنه لب خود را بكنار كشيد و گفت: الحمد للّه اگر از اين آب نصيبى داشتم مى نوشيدمش.

ص:159

فرمان آمد كه مسلم را بحضور ببرند. مسلم بن عقيل از در بارگاه درآمد ولى به عبيد اللّه بن زياد سلام نداد! . پاسبانى كه وى را به بارگاه ابن زياد برده بود گفت: -چرا بر امير سلام نكرده اى. مسلم جوابش داد كه اگر امير بقتل من كمر بسته سلامى برايش ندارم ولى اگر از خون من بگذرد بر او بسيار سلام خواهم كرد. عبيد اللّه بن زياد گفت: -قتل تو حتمى است. -اين طور است؟ عبيد اللّه بن زياد در جواب گفت: -اين طور است. -پس بگذار وصاياى خود را به وصى خود باز گويم. -آزادت مى گذارم كه هرچه مى خواهى بگويى. مسلم بن عقيل در ميان حاشيه نشينان ابن زياد نگاهى گردانيد و چشمش بعمر بن سعد بن ابى وقاص افتاد. -ميان من و تو رشته ى رحامت برقرار است. عمر! بتو حاجتى دارم و رحامت ايجاب مى كند كه حاجت مرا برآورى.

ص:160

برخيز با من بگوشه اى بيا زيرا وصيت هاى من محرمانه است عمر بن سعد امتناع كرد ولى عبيد اللّه بن زياد گفت: -اين امتناع چيست؟ چرا نمى خواهى سخنان پسر عمت را بشنوى؟ عمر بن سعد تسليم شد و با مسلم بگوشه اى تالار رفت اما از چشم عبيد اللّه پنهان نشده بودند. مسلم بن عقيل گفت: -من در اين شهر طى مدتى كه اقامت داشتم مبلغى مديون شده ام دين مرا ادا كن تا از قيمت غلات من در مدينه پول تو بتو بازگردد. وصيت دوم من پيكر من است. از عبيد اللّه بن زياد جنازه را بازگير و بخاكش بسپار. و اما وصيت سوم من: هرچه زود بسوى حسين بن على بنگار و او را از راهى كه به پيش گرفته باز گردان. عمر بن سعد از جايش برخاست و به عبيد اللّه گفت: آيا مى دانيد وصاياى مسلم بن عقيل چه بوده است؟ ابن زياد گفت: -هرگز خيانت كار را امين مشماريد.

ص:161

كنايه اى بود كه به عمر بن سعد برمى خورد. معهذا عمر بن سعد توضيح داد كه مسلم چنين و چنان وصيت كرد. ابن زياد گفت: -اموال تو بتو تعلق دارد. مى خواهى ديون مسلم را بپرداز و مى خواهى مضايقت كن. . . و اما حسين بن على. . . تا روزى كه بسوى ما دست تعرض دراز نكند ما را با او كارى نيست. . . و جنازه ى مسلم بن عقيل. . . ما اين جنازه را بتو نخواهيم سپرد. و شفاعت ترا درباره ى آن نخواهيم پذيرفت زيرا مسلم بر ضد ما علم خلاف برافراشت و بقتل ما كمر بست. و بعد رويش را بطرف مسلم برگردانيد و گفت: -اگر من ترا نكشم خدايم بكشد. من ترا بصورتى خواهم كشت كه تاكنون در اسلام سابقه اى نداشته باشد. مسلم بن عقيل چنين جواب داد: -البتّه. تو سزاوارى كه در اسلام قتل جديدى بوجود بياورى فطرت تو اقتضا دارد كه از خباثت و دنائت و دست و پا بريدن و مثله كردن دريغ نورزى. هيچ كس از تو به اين قبايح و شنايع سزاوارتر نيست. ابن زياد فرياد كشيد: -ببام قصرش ببريد، همان جا گردنش را بزنيد. و بعد گفت: -آن كس كه امروز حريف مسلم بود و از دست او زخم برداشته

ص:162

بود كجاست؟ وى بكير بن حمران بود حضور يافت. -بايد قاتل او تو باشى؟ بكير بن حمران مسلم بن عقيل را دست بسته ببام قصر برد. مسلم در طى اين جريان بذكر استغفار و صلوات بر محمد و انبياء و فرشتگان سرگرم بود. مسلم در اين راز و نياز مى گفت: -خدايا ميان ما و قومى كه بما دروغ گفتند و فريبمان دادند و تنهايمان گذاشتند و بدست دشمنان سپردند حكومت كن. بكير بن حمران مسلم بن عقيل را بر بام قصر در آن قسمت كه به بازار كفشگران مشرف است برد و بر لب آن شرفه گردنش از دم شمشير گذرانيد. ابتدا سرش و بعد پيكرش را از لب آن مهتابى بكف بازار انداخت. يوسف بن زيد مى گويد: -اين شعرها از عبد اللّه بن زبير اسدى در وصف اين ماجرا سروده شده است. گفته مى شود كه سراينده ى اين قطعه فرزدق شاعر مشهور قرن دوم است. اگر ندانى كه مرگ چيست بسوى هانى بن عروه و مسلم بن عقيل بنگر

ص:163

آن قهرمان را ببين كه شمشير چهره اش وا شكافته و آن ديگر را ببين كه آغشته بخون از بام قصر فروافتاده است پيكرى را مى بينى كه برودت مرگ رنگش را برده و خون تازه اى را مى نگرى كه همچون سيل روان است فرمان امير اين دو شخصيت را دريافته و اكنون بصورت خبر غم انگيزى بباديه ها و صحراها ارمغان مى روند. آيا «اسماء احمق» بايد آزادانه بر مركب سوار شود. در عين اينكه قبيله ى مدحج مرگ او را طلبيده بود. بدور او قبيله ى مراد مى چرخند و همگان خواه خبرجو و خواه خبرگزار تحت مراقبت قرار دارند. اگر شما نتوانيد خون برادرتان را بجوئيد بزنان سيه كارى مى مانيد كه در برابر آنچه مى دهند مزد اندكى مى گيرند. گفته اند كه حسين بن على بنا بگزارش مسلم بن عقيل «گزارشى كه حاكى از اجماع و انفاق مردم عراق بود» تصميم گرفت حجاز را بقصد عراق ترك گويد. عبد اللّه بن زبير هم در اين هنگام سر از بيعت يزيد برتافته در مكه بسر مى برد و آرزومند بود كه بخاطر خود از مردم حجاز بيعت بگيرد. بنابراين وجود حسين بن على در مكه سد بزرگى ميان او و آرزوى او بنيان كرده بود.

ص:164

بسيار دوست مى داشت حسين بن على از مكه بدر رود و اين حصار فروبريزد تا در مكه و حجاز شخصيت او شخصيت عليا شمرده شود. او مى دانست تا حسين بن على در مكه بسر مى برد هيچ كس دست بيعت بدست او نخواهد داد. بديدار ابا عبد اللّه الحسين رفت و از او پرسيد چه خبر است. حسين بن على ماجرا را براى او تعريف كرد و از گزارش رضايت بخش مسلم بن عقيل سخن گفت: -بنابراين چرا در اين شهر آرام نشسته ايد. بخدا اگر يك چنين فرصت براى من پا مى داد يك لحظه در اينجا نمى ماندم. عبد اللّه بن زبير تا مى توانست حسين بن على را بقيام تحريك كرد و بعد بخانه ى خويش بازگشت. بدنبال او عبد اللّه عباس پيدا شد و ديد كه حسين بن على سخت مصمم است از مكه بدر رود. با حيرت گفت: -بكجا مى خواهى بروى؟ بشهرى كه مقتل پدر تو على بن ابى طالب است بسوى مردمى كه پدرت را كشتند و برادرت را از خلافت خلع كرده اند و هدف نيزه اش قرار دادند. من هرگز در اين قوم وفا نمى بينم. ابو عبد اللّه نامه هاى مردم كوفه را بابن عباس نشان داد و گفت: -اين نامه ها را بمن نوشته اند. و اين هم نامه ى مسلم بن عقيل است كه از اجتماع و انفاق اين قوم حكايت مى كند.

ص:165

ابن عباس گفت: -اكنون كه خود مى خواهى بسوى كوفه عزيمت كنى. هرگز زنان و فرزندان خود را همراه خويش نساز زيرا پيداست كه ترا مى كشند و سزاوار نيست زنان و فرزندان تو شاهد اين ماجرا باشند. آن چنان كه عثمان را پيش چشم زن ها و بچه هايش بخون كشيده اند. ابو عبد اللّه الحسين اين پيشنهاد را نپذيرفت و با عيال و اطفال خود از حجاز خيمه بيرون زد. آن كس كه در فاجعه ى يوم الطف حضور داشت مى گويد: «در آن روز زنان و خواهران ابو عبد اللّه بهواى جوانانى كه شهادت مى يافتند از خيمه ها بيرون مى دويدند و جزع مى كردند. ابو عبد اللّه اين منظره ى دلخراش را مى ديد مى گفت: -آفرين بر عبد اللّه بن عباس كه مى دانست چه خواهد گذشت. حسين بن على از پيشنهاد عبد اللّه بن عباس سرباز زد. پسر عباس براى آخرين بار چنين گفت: -بخدا اگر بدانم كه بآرزوى خويش خواهم رسيد به موى سر و چاك گريبانت چنگ مى اندازم و ترا بمحيطى مى كشانم كه مردم در برابر تو زانو زنند و حلقه ى طاعت تو بگردن اندازند ولى افسوس كه باين آرزو اميدى ندارم. و مى دانم قضاى الهى حتمى الاجر است و آنچه مقدر

ص:166

است محقق خواهد بود. و بعد گريه كرد و با حسين بن على وداع گفت و از خدمتش برخاست حسين بن على بسوى عراق روى نهاد و در همان روز ابن عباس توى كوچه عبد اللّه بن زبير را ديدار كرد و بمناسبت مقام اين شعرها را گواه گرفت: بالك من قبرة بمعمر خلا لك الجو فبيضى و اصفرى

خوش باش اى «قبره» در اين جايگاه در فضاى آزاد پرواز كن تخم بگذار و خوش بخوان و نقرى ما شئت ان تنفرى هذا الحسين خارجا فاستبشرى

تا مى توانى منقار بزن اينست حسين كه مكه را ترك گفته بر تو مژده باد و گفت: -حسين بن على بعراق رفت و حجاز را براى تو آزاد گذاشت. ابو مخنف مى گويد: -عبيد اللّه بن زياد فرمان داد كه حر بن يزيد رياحى راه عراق را بروى حسين بن على ببندد. و حسين بن على همچنان از حجاز بسوى عراق مى آمد. در طى راه با دو نفر عرب از قبيله ى بنى اسد برخورد كرد.

ص:167

از اين دو اعرابى خبر كوفه پرسيد: در جوابش گفتند: -قلب هاى مردم ترا مى خواهد ولى شمشيرهايشان بر ضد تو آخته است. از اين راه باز گرد. از حال مسلم بن عقيل جستجو كرد. در جوابش گفتند: -مسلم بن عقيل بقتل رسيده است. ابو عبد اللّه افسوس خورد و فرمود:

إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ فرزندان عقيل كه ملتزم ركاب او بودند گفتند: -تا ما خون مسلم را از كشندگان نجسته ايم باز نخواهيم گشت هرچند كه همه ى ما بخاك و خون فروغلطيم. در اين هنگام حسين بن على بهمراهان خود فرمود: - هركس كه مى خواهد ما را ترك گويد از همين جا راه خويش بپيش گيرد. من بيعت خود را از سر همه برداشته ام. عربهائى كه همراه او تا آنجا آمده بودند پراكنده شدند جز اهل بيت او و گروهى از ياران وفادارش كسى با او نماند. از آنجا منزلى ديگر بسوى كوفه پيش رفتند. در آن منزل با حر بن يزيد برخورد كردند. هنگامى كه چشم همراهان حسين بن على به سپاه حر رياحى افتاد بانگ تكبير در فضا طنين انداخت.

ص:168

ابو عبد اللّه الحسين پرسيد بخاطر چه چيز اللّه اكبر گفتيد؟ -در گوشه ى بيابان نخلستان ديده ايم. گوينده اى گفت: -در اين بيابان هرگز نخلستانى نبود گمان مى كنيم كه آنچه مى بينيم گوش اسبها و نوك نيزه ها باشد. حسين بن على فرمود: -بخدا من نيز چنين مى بينم. معهذا برفتار خود ادامه دادند. حر بن يزيد رياحى بنا به فرمانى كه داشت راه برويشان گرفت. و توضيح داد كه من مجبورم شما را در هر بيابان كه دريابم همان جا جبرا پياده تان كنم و بر شما سخت بگيرم و نگذارم از جاى خود بجاى ديگر رخت بكشيد. حسين بن على فرمود: -بنابراين با تو خواهم جنگيد. بهوش باش كه خون من مايه ى شقاوت تو نشود. مادر بر تو بگريد. حر رياحى در جواب گفت: -اگر جز تو. انسان ديگرى از عرب «هركه مى خواهد باشد» نام مادر مرا اين چنين بزبان مى آورد در پاسخ نام مادرش با همين تحقير ادا مى كردم ولى خدا مى داند كه من از مادر تو جز با زيباترين و عالى ترين تعبيرى كه ممكنست ياد نخواهم كرد. حسين بن على و حر بن يزيد با هم راه پيمودند تا بمنزلى كه

ص:169

«افساس مالك» ناميده مى شد رسيدند. حر رياحى در اينجا جريان را بعبيد اللّه بن زياد گزارش كرد. عقبه بن سمعان مى گويد: -هنگامى كه از «قصر مقاتل» بار بستيم پاره اى راه پيموديم. حسين بن على همچنان بر پشت زين بخواب رفت. لحظه اى چند در خواب بود و بعد سر برداشت و دوباره گفت:

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِينَ . . . إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ على بن الحسين كه در كنار پدر مركب ميراند پيش آمد و گفت: -فداى تو شوم علت اين سپاس و استرجاع چه بود؟ ابو عبد اللّه در پاسخ پسرش گفت: -هم اكنون در رؤياى خويش ديدم اى پسر من! مردى بر اسبى سوار بود و مى گفت: «اين قوم در اين راه با مرگ هم سفرند» و من چنين دانسته ام كه اين خبر مرگ ماست بما مى رسد. على بن الحسين گفت: -اميدوارم چشمان تو پدر هرگز نبيند اما بگو ببينم مگر ما برحق نيستيم. -آرى بخدائى كه بندگان بسوى او باز مى گردند حق با ماست. -بنابراين از مرگ باكى نداريم.

ص:170

حسين بن على در پاداش اين شهامت بپسر جوانش گفت:

جزاك اللّه خير ما جزى ولد عن والده بهترين جزائى كه پسرى از پدرش مى گيرد خدا تو نصيب تو كند اى پسر من. عبيد اللّه بن زياد فرمان حكومت رى را بنام عمر بن سعد بن ابى وقاص امضاء كرده بود [(1)]. هنگامى كه خبر عزيمت حسين بن على باو رسيد عمر بن سعد را احضار كرد و گفت: -بسوى حسين بن على بسيج كن و او را از ميان بردار و پس از انجام اين وظيفه راه رى پيش گير عمر بن سعد از اين وظيفه امتناع كرد: -از امير مى خواهم معذورم بدارد. عبيد اللّه بن زياد گفت: -حرفى نيست. هم از اين وظيفه و هم از حكومت رى معذورت مى دارم. عمر بن سعد كه حكومت خود را در خطر ديد گفت: -پس آزادم بگذاريد تا بتصميم خود بينديشم.

ص:171

آن شب را بانديشه گذرانيد و فردا بكاخ حكومت آمد و گفت: -آماده ى فرمانم. عمر بن سعد بدستور عبد اللّه زياد با سپاه كوفه به جنگ حسين بن على عزيمت كرد. هنگامى كه عمر بن سعد با نيروى خود بابو عبد اللّه الحسين نزديك شد ابو عبد اللّه در ميان اصحاب خود بر پاى خواست و اين خطابه ى كوتاه را ايراد كرد: خداوندا تو مى دانى كه من قومى از اصحاب خويش وفادارتر و از اهل بيت خويش نيكوكارتر نمى شناسم. از خدا مى خواهم اى اصحاب من، اى اهل بيت من! كه بپاداش اين وفادارى و نيكوكارى جزاى خيرتان دهد. چه نيكو برابرى و برادرى كرده ايد. اين قوم كه اكنون در برابر ما علم خلاف برافراشتند جز من كسى را نمى جويند و وقتى مرا بقتل رسانند هرگونه ديگرى نخواهند پرداخت بنابراين آماده باشيد، شب هنگام رخت بربنديد، از ظلمت شب فرصت بگيريد و در اين بيابان پراكنده شويد و جان به سلامت بدر بريد. عباس بن على بن ابى طالب و برادرانش و على پسرش. و فرزندان عقيل يك صدا گفتند: معاذ اللّه. قسم باين ماه محترم هرگز از دامن تو دست برنخواهيم داشت، ترا ترك كنيم؟ پس در پاسخ مردم چه گوئيم و مردم بما چه

ص:172

خواهند گفت. اين سزاوار است كه جواب ما چنين باشد: «ما بزرگ خود و پيشواى خود و پيشوازاده ى خود و ستون خاندان خود را در برابر شمشير دشمن تنها گذاشتيم. او را با نيزه هاى خونريز و مردم خونخوار رها كرديم و بهواى زندگانى از پيرامونش گريختيم. هرگز. هرگز. بلكه با تو زندگانى خواهيم كرد و با تو خواهيم مرد. در اينجا ابو عبد اللّه الحسين به گريه درآمد. و اصحاب او نيز با او به گريه افتادند. ابو عبد اللّه از نو در حقشان دعا كرد و بعد دستور فرمود خيمه ها برافرازند. على بن الحسين «زين العابدين» حديث مى كند. در آن شب من با پدرم نشسته بودم. او شمشير خويش را براى جنك آماده مى ساخت. «جون» برده ى آزادشده ى ابو ذر غفارى رضوان اللّه عليه نيز حضور داشت. پدرم كه با شمشيرش سرگرم بود اين رجز را پيش خود زمزمه مى كرد.

ص:173

يا دهر اف لك من خليل كم لك فى الاشراق و الاصيل

اى دنيا تف بدوستى تو باد در بامدادان و شامگاهان چه بسيار من صاحب و ماجد قتيل و الدهر لا يقنع بالبديل

مردم شريف و مجيد به قتل مى رسند و جهان در اين فجائع بى مانند است و الأمر في ذاك الى الجليل و كل حى سالك سبيل

سرنوشت همه بدست پروردگار است و هر زنده اى راه مرا خواهد پيمود من دريافتم كه پدرم چه مى گويد و از چه حادثه اى خبر مى دهد. گره گريه گلويم را مى فشرد و معهذا خود مرا نگاه مى داشتم. اما عمه ى من وقتى اين سخنان را شنيد نتوانست خوددارى كند. از خود بى خود شد و گريبانش را چاك زد و به چهره ى خويش سيلى نواخت و سربرهنه از خيمه بيرون دويد و فرياد كشيد: وا ثكلاه. وا حزناه. ليت الموت اعدمنى الحيات*يا حسيناه. يا سيداه يا بقية اهل بيتاه تو اين چنين از زندگى اميد بريده اى، اين همه مأيوس مانده اى،

ص:174

چنان است كه امروز جد من رسول اللّه و مادرم فاطمه ى زهرا و پدرم على مرتضى و برادرم حسن مجتبى از جهان رفته اند اى يادگار گذشتگان من. اى پناه خاندان و دودمان من. پدرم به او فرمود: -خواهرم. اگر مرغ قطا را آزاد بگذارند آسوده خواهد خوابيد «يعنى اگر دست از جان من بردارند من هم به گوشه اى پناه خواهم برد» عمه ام از اين سخن به خروش آمد و گفت: -تو پناه مى جوئى و پناهى ندارى؟ اين سخن تو سخت تر بجانم آتش مى زند. اين آرزوى تو انبوه غم را سنگين تر به قلبم مى فشارد. و بعد بى هوش شد و بر زمين افتاد. پدرم پيش رفت و آن قدر قسمش داد و نوازشش كرد تا به حرم بازش گردانيد. [(1)] به ماجراى عاشورا باز گرديم ابو عبد اللّه الحسين به عمر بن سعد پيام داد: -از من چه مى خواهيد. من به شما سه پيشنهاد دارم.

ص:175

1-بگذاريد به شام سفر كنم و دست بدست يزيد بگذارم 2-بگذاريد از راهى كه آمده ام به حجاز باز گردم. 3-بگذاريد به مرزى از مرزهاى كشور اسلام پناه برم و در آنجا بمانم. عمر بن سعد از اين پيشنهادها بوى صلح شنيد و خوشنود شد. گمان برد كه ابن زياد هم اين پيشنهادها را خواهد پسنديد. بى درنگ طى گزارشى اين پيشنهادها را به عبيد اللّه بن زياد اعلام كرد و اضافه كرد كه اگر مردى از مردم «ديلم» به حكومت اسلام چنين پيشنهاد كند و خواهشش قبول نشود مسلما مظلوم خواهد بود اما عبيد اللّه بن زياد در پاسخ عمر بن سعد چنين نوشت: «. . . مثل اينكه هوس راحت طلبى و آسايش جوئى ترا باين نامه واداشته است. هرچه زودتر آتش جنگ را برافروز. با او جنگ كن و بر او سخت بگير تا بحكومت من سر تسليم فرود آورد. جز تسليم از او هيچ پيشنهادى را مپذير. ابو عبد اللّه الحسين در جواب اين سخن فرمود: «هرگز. محال است كه در برابر پسر مرجانه سر تسليم پيش آورم. عبيد اللّه بن زياد بدنبال اين فرمان شمر بن ذى الجوشن ضبابى را بكربلا فرستاد تا با عمر بن سعد در جنگ همكارى كند بعلاوه وى را به قتال و جدال وا بدارد.

ص:176

به روز جمعه دهم ماه محرم الحرام سال شصت و يكم هجرت ابن سعد جنگ را آغاز كرد. اصحاب ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» يكى پس از ديگرى بميدان جهاد مى شتافت. آن قدر مى جنگيد تا بخاك و خون فرومى غلطيد. مداينى از طريق اهل البيت «عليهم السلام» روايت مى كند: نخستين كسى كه از آل ابو طالب در واقعه ى طف به قتل رسيد على بن الحسين بود. بميدان تاخت و اين رجز را انشاد كرد. انا على بن الحسين بن على نحن و بيت اللّه اولى بالنبي

من على پسر حسين بن على هستم قسم بخانه ى خدا كه ما به پيامبر از همه نزديك تريم من شبث ذاك و من شمر الدعى اضربكم بالسيف حتى يلتوى

ما از شبث بن ربعى و شمر ضبابى به پيامبر نزديك تريم من با شمشير تا آنجا مى جنگم كه تيغه اش بخود بپيچد ضرب غلام هاشمى علوى و لا ازال اليوم احمى عن ابى

ضربت من ضربت جوانى از آل هاشم و على است امروز همچنان از پدرم حمايت خواهم كرد

ص:177

چند بار بر سپاه كوفه حمله ور شد و صفوف دشمن را از هم دريد. مره بن منفذ عبدى نگاهش كرد و گفت گناهان عرب بگردن من باد اگر مادرش را بعزايش ننشانم، او همچنان اسب مى تاخت و مى جنگيد. در گرماگرم اين جنگ مرۀ عبدى از پشت سر با نيزه بر او حمله برد و بخاكش افكند. سپاه كوفه دورش حلقه زدند و با شمشير پاره پاره اش كردند. حميد بن مسلم مى گويد: گوئى هم اكنون آواز حسين بن على را مى شنوم كه فرياد مى كشد: -خدا بكشد آن قوم را كه ترا كشتند اى پسرك من. چه جرأتى بكار بردند كه از خدا نترسيدند و حرمت رسول اللّه را ناچيز گرفتند و بعد گفت: -پس از تو خاك بر دنيا باد بازهم حميد بن مسلم گويد: -انگار زن زيبائى را كه همچون خورشيد مى درخشد مى بينم كه شيون مى كشد: يا حبيباه. يا ابن اخاه پرسيدم اين زن كيست؟ گفتند: -وى زينب دختر على بن ابى طالب است. اين زن همچنان مى دويد تا خود را بر جنازه خونين على انداخت

ص:178

در اين هنگام حسين بن على است آن زن را گرفت و به خيمه برش گردانيد. و بعد بسوى پسرش و جوانانش برگشت و گفت: -برادرتان را از زمين برداريد. جنازه اش را برداشتند و در كنار خيمه ها بر خاك گذاشتند سعيد بن ثابت مى گويد: -هنگامى كه على بن الحسين بسوى ميدان جنگ عزيمت داشت پدرش حسين بن على به گريه آمد و گفت پروردگارا تو بر اين قوم گواه باش اكنون جوانى به سويشان مى رود كه از همه مردم به رسول تو شبيه تر است. آن جوان بر صفوف دشمن حمله آورد. در خلال حملات خود به پيش پدر باز مى گشت و مى گفت: -تشنه ام بابا! حسين بن على جوابش مى داد: -صبر كن اى عزيز من هنوز روز امروز شام نشده رسول اللّه ترا از كاسه هاى بهشت سيراب خواهد ساخت. على بن الحسين حملات خود را تكرار مى كرد تا سرانجام تيرى به حلقش رسيد و حلقش را دريد [(1)]

ص:179

وى در خون خود مى طپيد و مى گفت: -درود بر تو باد پدرم جد من رسول اللّه بر تو سلام مى فرستد و مى گويد بسوى ما بشتاب. بدنبال اين سخن شهقه اى كشيد و جان سپرد. سپاه كوفه ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» را احاطه كرده بودند. كودكى از خيمه ها بسوى ميدان جنگ مى دويد. زينب دختر على «عليها السلام» بدستور برادرش او را به آغوش كشيده بود نمى گذاشت فرار كند. بالاخره از ميان بازوهاى عمه اش گريخت و خود را به ابو عبد اللّه رسانيد. ابجر بن كعب با شمشير خود بر حسين بن على حمله آورد. پسرك دليرانه به ابجر گفت: -واى بر تو اى زاده خبيث. تو مى خواهى عمويم را بقتل رسانى؟ ابجر آن ضربه ى هولناك را بر سر اين كودك فرود آورد. ولى او بازوى خود را در برابر اين ضربه سپر قرار داد. ضربت شمشير بازوى او را قطع كرد. باين صورت كه به پوست آويزانش ساخت. كودك فرياد كشيد: -مادر!

ص:180

ابو عبد اللّه الحسين به آغوشش كشيده گفت:

يا ابى اخى احتسب فيما اصابك الثواب فان اللّه ملحقك بآبائك الصالحين. آرام باش اى برادرزاده ى من. مزد اين رنج را از پروردگار بستان. خداوند ترا بپدران صالح و پارسايت خواهد رسانيد. مردى به اردوى ابو عبد اللّه الحسين درآمد و به مردى كه در اين جهاد مى كرد گفت: -پسرت را در جنگ ديلم به اسارت گرفته اند. بيا تا با هم سعى كنيم و برايش فدا ببريم و از اسارت نجاتش بدهيم. او جواب داد: من اين حادثه را براى خود ثوابى عظيم مى شمارم. اما براى من مقدور نيست كه اين اردو را ترك گويم. ابو عبد اللّه الحسين فرمود: -من بيعت خويش را از تو برداشتم. بشتاب و پسرت را درياب. مبلغى كه براى فداى پسرت از قيد اسارت لازم است نيز بتو مى بخشم. آن مرد گفت: -هرگز. هرگز ترك نخواهم كرد. من از كنار تو بروم و در بيابانها از اعراب ترا احوال بازجويم؟ اين محال است. از تو دور نخواهم شد و بعد به سپاه دشمن حمله كرد و جهاد كرد و در ميدان جهاد

ص:181

ميان خاك و خون بدرود حيات گفت. رحمة اللّه عليه و رضوانه ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» آب مى طلبيد. شمر بن ذى الجوشن در پاسخش سخنانى سخيف مى گفت «!» مردى هم از سپاه عمر بن سعد گفت: مى بينى يا حسين كه آب فرات همچون شكم مارها موج مى زند؟ بخدا از اين آب قطره اى نخواهى چشيد و تشنه لب جان خواهى سپرد. حسين بن على در پاسخش نفرين كرد: «خدايا اين مرد را تشنه بميران» حميد بن مسلم مى گويد: -بخدا اين مرد را در موقع مرگش ديدم كه همى آب مى خواست و همى آب مى نوشيد اما آنچه مى نوشيد از گلويش فرومى ريخت. دوباره آب طلب مى داشت و فرياد مى كشيد: -آبم بدهيد كه اين تشنگى مرا كشت. آن قدر آب نوشيد و قى كرد كه بهلاكت رسيد. حميد بن مسلم مى گويد: هنگامى كه عطش بر حسين بن على شدت داد برادرش عباس بن على را با سى نفر پياده و سى نفر سواره بسوى شريعه ى فرات فرستاد تا براى

ص:182

وى آب بياورند. به آب نزديك شدند. نافع بن هلال بجلى پيشاپيش اين شصت تن مى تاخت. عمرو بن حجاج با ستونهاى مسلح خود از سپاه عمرو بن سعد آب را تحت اختيار گرفته بود. فرياد كشيد: -اين كيست كه بسوى شريعه پيش مى آيد؟ نافع بن هلال گفت: -من هستم. -خوش آمدى اى برادرزاده، آمده اى چه كنى؟ نافع گفت: -آمده ايم از اين آب كه در اختيار شماست بنوشيم. -بنوش. -نه. من هرگز لب به آب نمى آلايم زيرا حسين بن على تشنه است. عمرو گفت: -نمى گذارم. ما را در اينجا قرار داده اند تا آب را بروى شما ببنديم. و بدنبال اين سخن با گروهى از سپاه خود جنبيد كه ياران حسين را از پهلوى او براند. نافع به پياده ها اشاره كرد جلو برويد. آب برداريد.

ص:183

پياده ها كوشش كردند و خود را به شريعه رسانيدند و مشك هاى خويش را از آب سرشار ساختند و از شريعه بالا آمدند. عمرو بن حجاج با سواران خود جلوى پياده هاى اردوى حسين بن على را گرفتند. عباس بن على «عليه الصلوات و السلام» با كمك نافع بن هلال بر قواى عمرو بن حجاج حمله ور شدند و راه را بروى مشك داران باز كردند. و بدين ترتيب آن چند مشك آب را به خيام اردوى خود رسانيدند. قاسم بن اصبغ مى گويد: مردى را از قبيله ى ايان بن دارم مى شناختم كه سفيد و زيبا بود ناگهان ديدمش روسياه. گفتم: اين چه تركيبى است پيدا كرده اى. نزديك بود ترا نشناسم. در جوابم گفت: -جوانى نو سال را در كربلا به قتل رسانيدم كه بر پيشانيش نشان سجود بود. اين جوان در نيروى حسين بن على جهاد مى كرد. از آن تاريخ كه كشتمش تاكنون همه شب در عالم خواب بسراغم مى آيد و گريبانم را مى گيرد و مرا به جهنم مى اندازد. من فرياد

ص:184

مى كشم. گذشته از خانواده ام اهل محله ى ما همه فرياد مرا مى شنوند. بدين ترتيب تا سپيده دم عذاب مى بينم. قاسم بن اصبغ گفت: -آن جوان مقتول عباس بن على عليه السلام بود. هانى بن ثبيت قابضى مى گويد: من در روز طف. با عمرو بن سعيد همكارى داشتم. بر گروهى از سواران فرمان مى دادم. پسرى از فرزندان ابو عبيد اللّه الحسين هراسان به ميدان دويده بود. وحشت زده به چپ و راست نگاه مى كرد. مردى از ما [(1)]بسوى او اسب تاخت. وقتى نزديك او رسيد از اسبش پياده شد و آن كودك را از دم تيغ گذرانيد. حميد بن مسلم مى گويد: -شمر ضبابى بر خرگاه حسين حمله آورد. تا خيمه گاه او پيش رفت. ابو عبد اللّه الحسين فرياد كشيد.

ص:185

ويلكم. ان لم يكن لكم دين فكونوا احرارا فى دنياكم. فرحلى لكم عن ساعة مباح. اگر دين ندارند واى بر شما دست كم در دنيا مردمى آزاده باشيد. خيمه گاه من ساعت ديگر در اختيار شماست. شمر شرم كرد و از خيام آل رسول اللّه عنان باز كشيد. حسين بن على شخصا مى جنگيد. در اين هنگام هيچ كس را نداشت، پسرش. برادرانش برادرزادگانش. پسر عموهايش همه بخاك و خون خفته بودند او تنها بود. (ذرعه بن شريك) بر او حمله برد و شمشير خود را بر شانه ى چپش فرود آورد. اين ضربه او را از اسب فرود انداخت. ابو الجنوب زياد جعفى و قشعم و صالح يزنى و خولى بن يزيد. هركدام در اين جنايت عظمى سهمى داشتند. آن كس كه سرش را از بدن برداشت سنان بن انس نخعى بود. گفته مى شود شمر بن ذى الجوشن ضبابى آن خون پاك را بر خاك ريخت. خولى بن يزيد سر مطهر او را به كوفه براى عبيد اللّه بن زياد برد. عبيد اللّه بن زياد فرمان داد كه بر سينه و پشت و پهلوى حسين اسب بتازند.

ص:186

خانواده ى او را اسيرانه بسوى كوفه كوچ دادند. ما در ميان اين كاروان كه به كوفه مى رفت از جنس مرد عمر و زيد و حسن از (بنى الحسن) و على بن الحسين از (بنى الحسين) و از زبان زينب عقيله و ام كلثوم دختران امير المؤمنين على و سكينه دختر حسين بن على (ارواحنا فداه) را نام مى بريم. هنگامى كه اسراى كربلا در دمشق بر يزيد در آمدند. قاتل ابو عبد اللّه اين شعرها را انشاد كرد و بدين ترتيب از جنايت خود سخن گفت. املاء ركابى فضة او ذهبا انى قتلت الملك المحبا

ركاب مرا از سيم و زر آكنده ساز اين منم كه پادشاهى عظيم شأن را كشته ام قتلت خير الناس اما و ابا و خير هم اذ ينسبون النسبا

من بهترين شخصيت ها را از بهترين پدران و مادران و خاندان ها به قتل رسانيده ام. و بعد سر مطهر ابو عبد اللّه را در حضور يزيد گذاشتند. اين سر در طشتى قرار داشت. يزيد با قضيبى كه در كف داشت به دندانهاى او مى كوفت و مى گفت:

ص:187

از آن كسان كه بر ما ستم كنند سر مى شكنم هرچند وجودشان براى ما گرامى باشد. گفته شد اين سخن از عبيد اللّه بن زياد است. و اين ابن زياد بود كه بر دندانهاى مقدس پسر پيغمبر چوب مى نواخت. و نيز گفته مى شود كه يزيد بن معاويه در اين هنگام از شعرهاى عبد اللّه بن زبعرى شاعر بت پرست قريش بعنوان شاهد مقام ياد كرده بود. ليت اشياخى ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل

اى كاش پدران من كه در جنگ بدر بقتل رسيده اند مى ديدند قبيله ى خزرج از طعن نيزه چه ها مى كند و قتلنا القرم من أشياخهم و عدلناهم ببدر فاعتدل

ما از بزرگانشان قهرمان ها را بخاك فروانداختم. ورشكستگى هاى خود را در (بدر) جبران كرده ايم. يزيد بن معاويه فرمان داد على بن الحسين را بحضورش ببرند. از او پرسيد: اسم تو چيست. گفت على بن الحسين.

ص:188

مگر على بن الحسين را خدا نكشته؟ على زين العابدين جواب داد: -برادرى داشتم از من بزرگتر بود و على ناميده مى شد. او را شما كشته ايد. يزيد گفت: -نه. او را خدا كشته. على بن الحسين به اين آيت شريفه از كلام كريمه انشاد فرمودند:

اَللّهُ يَتَوَفَّى اَلْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها جانهاى همه را بهنگام مرگ پروردگار مى ستاند. يزيد سخن ديگر گونه كرد و اين آيه را تلاوت كرد: ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ هرچه مى كشيد از دست خود مى كشيد. على بن الحسين در پاسخ او به اين آيه تمسك جست:

ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاّ فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها. إِنَّ ذلِكَ عَلَى اَللّهِ يَسِيرٌ هيچ حادثه در زمين صورت نگيرد و هيچ مصيبت جانهاى شما را درنيابد مگر آنكه بيش از پيدايش جانها وقوع آن حوادث و مصائب در «كتاب» تقدير شده باشد. اين تقدير براى ذات پروردگار كار آسانيست. مردى از مردم شام برجست و گفت:

ص:189

-بگذار من اين جوان را بكشم. زينب دختر امير المؤمنين على بن الحسين را بآغوش كشيد و خويشتن را همچون سپر بلا در برابر او گرفت. مرد ديگر برخاست و گفت: -اين دختر را بمن ببخشيد تا كنيز خويشتن سازم [(1)] زينب عقيله فرمود: -نه. اين آرزو براى تو صورت پذير نيست. حقى براى يزيد هم غير مقدور است الا آنكه دين اسلام را ترك گويد. على بن الحسين به يزيد گفت: -اكنون كه مى خواهى مرا به قتل رسانى اگر ميان تو و اين زنان رشته ى رحامتى برقرار است كسى را همراهشان ساز تا به مدينه بازشان گرداند. يزيد به رقت آمد و گفت: -كسى جز تو همراهشان نخواهد بود. و بعد فرمانش داد كه بر منبر رود و در برابر ازدحام مردم از كردار پدرش پوزش بخواهد. على بن الحسين بر منبر رفت و پس حمد و ثناى پروردگار چنين گفت:

ص:190

آن كس كه با ما آشناست ما را مى شناسد و من اكنون خود را ناآشنا به آن مى شناسم. منم على بن الحسين. من پسر مردى باشم كه «بشير» و «نذير» بود. نيكوكاران را به بهشت بشارت مى داد و بدكاران را از دوزخ مى ترسانيد. پسر كسى نيستم كه همچون چراغى درخشان فرا راه مردم قرار داشت و آنان را بسوى سعادت راهبرى مى كرد. من پسر كسى باشم كه بشريت را بجانب خدا مى خواند.

أنا ابن الداعى الى اللّه باذنه. اين خطابه را دامنه اى وسيع است و من از ذكر اين گونه سخنان پرهيز مى دارم زيرا بناى اين كتاب به اختصار قرار داد. يزيد بن معاويه بدنبال اين وقايع على بن الحسين را با زنان آل رسول بمدينه باز گردانيد. على بن الحسين با زنهاى خاندان خود و پسر عموهاى خويش شام را ترك گفت. سليمان بن قنه در اين قطعه ابو عبد اللّه بن الحسين را مرثيه مى كند. مررت على ابيات آل محمد فلم ارها امثالها يوم حلت

ص:191

از خانه هاى آل محمد مى گذشتم. هرگز چنين خانه اى اين چنين ويران و وحشت زده نديده بودم. أ لم تر ان الشمس اضحت مريضه نفقد حسين و البلاد اقشعرت

آفتاب را نمى بينى كه در فراق حسين بيمار است و شهرها را نمى بينى كه در اين حادثه بخود مى لرزند و كانوا رجاء ثم صاروا رزية لقد عظمت تلك الرزايا و جلت

اينان براى ما پناه بوده اند ولى مايه سوگوارى ما شده اند. اين سوگواريها براى ما سخت عظيم و طاقت فرساست أ تسألنا قيس فنعطى فقيرها و تقتلنا قيس اذا لنعل زلت [1]

قبيله ى قيس دست حاجت بسوى ما مى آورد. حاجتش برمى آوريم. و همين قيس روز ديگر بر ما مى آشوبد و ما را مى كشد و عند غنى قطره من دمائنا سنطلبها و يوما بها. حيث جلت

ص:192

از خون ما در قبيله ى «غنى» قطره اى مى جوشد. ما اين خون را روزى باز خواهيم جست. فان قيل الطف من آل هاشم اذل رقاب المسلمين فذلت

آن شخصيت هاشمى كه در روز طف به قتل رسيد. گردن مسلمانان را براى هميشه به مذلت فروشكست گروهى از شعراى متأخر بر ابى عبد اللّه الحسين مرثيه ها گفته اند ولى من از تكرار آن اشعار پرهيز مى جويم زيرا نمى خواهم اين كتاب بطول انجامد. اما شعراى متقدم. . . از متقدمين شعرى به روايت ندارم و بديهى است كه آنان با بنى اميه معاصر بوده اند و جرأت نمى داشتند كه نام ابو عبد اللّه الحسين بن على را بر زبان بياورند. اينست آنچه از ماجراى قتل حسن بن على صلوات اللّه و سلامه و رضوانه عليه بما خبر داده اند.

ابو بكر بن عبد اللّه بن جعفر

از اسم او سخنى نشنيده ايم. ما او را بنام «ابو بكر» مى شناسيم. مادرش «خوصا» دختر حفصه از قبيله بكر بن وائل بود. مدائنى روايت مى كند. اين ابو بكر در حادثه ى «يوم الحرة» در آن واقعه كه ميان مسرف

ص:193

بن عقبه و مردم مدينه پديد آمد و قتل و عام مدينه پايان پذيرفت بقتل رسيده است [(1)]

عون بن عبد اللّه بن جعفر

وى را «عون اصغر» مى ناميدند. مادرش جمانه دختر مسيب بن نجيه فزارى بود. مسيب بن نجيه يكى از امراى فرقه ى «توابين» است كه پس از قتل سيد الشهداء به خون خواهى اش قيام كرد. اين مسيب در رديف اصحاب امير المؤمنين على قرار داشت و در ركاب او با اصحاب جمل و صفين و نهروان جهاد مى كرد. عون بن عبد اللّه بن جعفر نيز در واقعه ى «يوم الحرة» كشته شد. جنگجويان شام بقتلش رسانيده اند. آن عون بن عبد اللّه كه لقبش «اكبر» است در روز عاشوراى شصت و يكم همراه ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» شرف شهادت يافت.

ص:194

عبد اللّه بن على

از فرزندان امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام است. مادرش «ليلى» دختر مسعود دارمى است. عبد اللّه پس از واقعه كربلا به كوفه رفت. در آنجا به مختار بن ابى عبيده ى ثقفى پيشنهاد داد كه به امامت بيعت كند. مختار نپذيرفت. او هم از مختار رنجيد و به مصعب بن زبير پيوست در آن جنگ كه بميان مصعب و مختار در گرفت ابن عبد اللّه بدست پيروان مختار كشته شد. اما قاتلش. . . او را كسى نشناخت.

عبد اللّه بن محمد

وى پسر محمد بن على عليه السلام معروف به «ابن حنفيه» است كنيه اش «ابو هاشم» بود. مادرش را «نائله» مى ناميدند. اين زن كنيزى از كنيزان محمد بن حنفيه بود. عبد اللّه ابو هاشم مردى سخنور و دانشمند و شهامت مند بود. او وصى پدرش محمد بن حنفيه بود. از مردم خراسان آنان كه مسلك شيعه دارند وى را امام خويش مى شمارند چون مقام امامت را ميراث او مى دانند «!» مى گويند: عبد اللّه بن محمد وصى پدرش محمد بن حنفيه بود و امامت را از

ص:195

وى به ميراث داشت و هنگام مرگ اين ميراث مقدس را به محمد بن عبد اللّه عباس سپرد و محمد بجاى خود ابراهيم امام را نشانيد و مبانى خلافت در آل عباس با دست عبد اللّه بن محمد بن حنفيه قوت و قدرت يافت. سليمان بن عبد الملك مروانى ابن عبد اللّه بن محمد را مسموم عبد اللّه بن محمد را ابو هاشم در سرزمينى از كشور شام كه «حميمه» نام دارد زندگى را بدرود گفت: غسان بن عبد المجيد مى گويد: ابو هاشم در خلافت سليمان بن عبد الملك به دمشق آمد و حضور او را دريافت. سليمان در حق ابو هاشم شرط ارادت را بجا آورد و تجهيزات سفرش را به حجاز فراهم ساخت. در آن روز كه اين مرد مى خواست دمشق را ترك گويد به دربار رفت تا خليفه را وداع كند. سليمان «خليفه ى وقت» او را براى ناهار نگاه داشت. با هم ناهار آن روز را برگزار كردند. هنگام ظهر. در شدت گرما ابو هاشم از قصر خلافت بدر آمد و با كاروان رو بسوى مدينه گذاشت. سخت تشنه شد و شربتى خواست تا اين عطش را فروبنشاند. بنا به نقشه اى كه سليمان بن عبد الملك چيده بود شربتى مسموم به عبد اللّه بن محمد نوشانيدند. هنگامى كه اين مرد مرگ را در وجود خود احساس كرد محمد بن على

ص:196

عباس را ببالين خود طلبيد. محمد بن على همراه با عبد اللّه بن حارث بسراغ او آمدند و همچنان در كنار بسترش ماندند تا او به جهان آفرين جان سپرد. اين دو مرد هاشمى عبد اللّه ابو هاشم را بخاك سپردند. قبر او در حميمه شام است. وى محمد بن على هاشمى را وصى خويش قرار داد.

زيد بن على

اشاره

زيد بن على عليه السلام «ابو الحسين» كينه داشت. مادرش كنيزى بود كه مختار بن ابى عبيده ى ثقفى به امام على بن الحسين عليهما السلام هديه كرده بود. اين كنيز از زين العابدين عليه السلام سه پسر و يك دختر بدنيا آورد. 1-زيد. 2-عمر 3-على 4-خديجه زياد بن منذر گويد: مختار بن ابى عبيده ى ثقفى كنيزى به قيمت سى هزار درهم خريد. به او گفت: -رو كن.

ص:197

او رو كرد و گفت: -پشت كن او هم پشت كرد. كنيز زيبائى بود. مختار گفت: -اين كنيز شايسته على بن الحسين است. و بعد او را براى زين العابدين عليه السلام فرستاد. و هم اين كنيز مادر زيد بن على الحسين است. خضيب دابشى مى گويد -من هرجا كه زيد بن على را ديده ام نور خدائى بر چهره اش مى درخشيد. ابو قره مى گويد: با زيد بن على سفرى بسوى «جبان» مى رفتم دستهاى او از دو طرف آويخته بود بمن گفت: -گرسنه اى ابا قره؟ گفتم گرسنه ام. بى درنگ بمن يك گلابى داد كه نمى دانم عطرش از طعمش دلپذير بود يا طعمش از عطرش. اين گلابى ازبس درشت بود كه كف دستش را پر كرده بود.

ص:198

بمن گفت: -مى دانى حالا كجا هستم ابا قره؟ اكنون من و تو در باغى از باغهاى بهشت گردش مى كنيم ما اكنون در كنار قبر على امير المؤمنين بسر مى بريم. و بعد گفت: -قسم به آن كس كه از گردش خون در رگهاى گردنم خبر داد از آن روز كه دست چپم را از راست شناخته ام مرتكب هيچ عمل حرام نشده ام. اى ابو قره آن كس كه خدا را اطاعت كند خلق خدا او را اطاعت خواهند كرد. عاصم بن عمرى مى گويد: من از زيد بن على بزرگترم. او را در مدينه ديده ام. جوان بود. هروقت كه نام مقدس خدا در حضور او ياد مى شد از هوش مى رفت. آن چنان بى هوش و مدهوش فرومى غلطيد كه كس گمان داشت دوباره بدنيا باز گردد. محمد رافقى مى گويد: -پارسايان عصر جز زيد بن على كسى را امام خويش نمى شمردند. عبد اللّه بن جزيره گويد:

ص:199

-من جعفر بن محمد «صلوات اللّه عليها» را مى ديدم كه ركاب زيد بن على را مى گرفت و در سوارى به او كمك مى داد. ابو معمر سعيد بن خثيم مى گويد: ميان زيد بن على بن الحسين و عبد اللّه بن حسن روى توليت موقوفات امير المؤمنين على گفتگوئى خصمانه در ميان بود. كارشان به محضر قضاوت كشيد. با هم به قاضى مى رفتند و هنگامى كه از محضر قضاوت بدر مى آمدند عبد اللّه بن حسن پيش مى دويد و ركاب زيد بن على را مى گرفت تا بر مركب خود سوار شود: محمد بن فرات مى گويد: -من زيد بن على را ديدم. بر پيشانيش اثر سجود سايه ى خفيفى گذاشته بود. عبد اللّه بن مسلم بابكى مى گويد: با زيد بن على بن الحسين بسوى مكه مى رفتيم. شب به نيمه رسيده بود. ستاره ثريا بر قلب آسمان مى درخشيد. زيد بن على بمن گفت: -اين ثريا را مى بينى بابكى! آيا گمان دارى كه دست كسى مى تواند باين ستاره برسد؟ گفتم نه!

ص:200

گفت: -بخدا دوست مى دارم از اين ستاره آويزان باشم و همچنان با سر به زمين سقوط كنم و پيكرم قطعه قطعه بر زمين پريشان شود و در عوض خداوند امت محمد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم را از پريشانى بدر آورد. ابو الجارود مى گويد: -به مدينه رفتم و در آنجا پيش هركس كه از زيد زياد كردم بمن گفتند اين زيد همدم قرآن است. حسن بن يحيى مى گويد: -زيد بن على در آن روز كه به قتل مى رسد مردى چهل و دوساله بود. ابو جعفر محمد بن على «صلوات اللّه عليها» از رسول اكرم روايت كرد كه به حسين فرمود: -از نسل تو پسرى «زيد» نام بوجود خواهد آمد كه به روز رستاخيز او و اصحاب او از گردنهاى مردم مى گذرند و بى حساب در بهشت جاى گيرند. عبد الملك بن ابى سليمان از پيامبر روايت مى كند كه فرمود:

ص:201

-از خانواده ى من مردى را مى كشند و بدارش مى زنند كه بر روى دار عريان خواهد بود. آن چشم كه عورت فرزندم را ببيند هرگز بهشت را نخواهد ديد. على بن الحسين از جدش على عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: مردى بنام زيد در بيابانهاى پشت كوفه قيام خواهد كرد كه شكوهى شاهانه دارد. اين مرد در كردار و رفتارش ميان گذشتگان و آيندگان بى مانند است. بروز قيامت او و اصحابش از روى گردن مردم خواهند گذشت فرشتگان در حق آنان خواهند گفت: «اين قوم مردم را بسوى حق هدايت مى كرده اند» و رسول اكرم باستقبالشان آغوش خواهد گشود و خواهد گفت: -بآنچه فرمان داشته اى اطاعت كرده اى پسرك من. تو و يارانت بى حساب ببهشت درآيند. ربطه دختر عبد اللّه بن محمد مى گويد: -زيد بن على از برابر جد من محمد داشت مى گذشت. جد من با كيفيت رقت انگيزى او را در كنار خود نشانيد و گفت: -پناه بر خدا اى برادرزاده ى من اگر آن زيد كه در عراق بدارش مى زنند تو باشى. آن كس كه بعورت برهنه ات بنگرد جايش در دركات جهنم است.

ص:202

خالد خانه زاد آل زبير مى گويد: -در حضور على بن الحسين «عليهما السلام» نشسته بوديم فرزندش زيد را بپيش خود فرا خواند. وقتى كه اين كودك خواست بسوى او بيايد بروى زمين افتاد. چهره اش خونين شد. على بن الحسين خون از چهره ى او پاك مى كرد و مى گفت: -پناه بر خدا مى برم اگر آن زيد كه در كناسۀ كوفه بدار آويخته مى شود تو باشى. هركس بر عورت عريانش نگاه كند كيفرش آتش دوزخ خواهد بود. يونس بن جناب مى گويد: با ابو جعفر محمد بن على بمكتب رفتيم. زيد را صدا كرد و بآغوشش كشيد و گفت: بخدا پناهت مى دهم اگر نصيب تو در كناسۀ كوفه دار باشد. محمد بن فرات مى گويد: -من زيد بن على را در يك روز گرم تابستانى ديدم و ديدم پاره ى ابرى بر بالاى سرش سايه افكنده بود. اين ابر بهر سو كه زيد مى چرخيد گردش مى كرد. ابو خالد مى گويد: بر انگشتر زيد اين دو جمله نقش شده بود

ص:203

«بردبار باش تا مزد يابى و پرهيز كن زيرا نجات در پرهيز است» عزيزه دختر زكريا همدانى از قول پدرش مى گويد: مى خواستم بمكه سفر كنم. از مدينه مى گذشتم. بر زيد بن على بن الحسين درآمدم. سلامش دادم. شنيدم كه اين شعرها را پيش خود زمزمه مى كرد: و من يطلب المال الممنع بالقنا يعش ماجدا او تخترمه المخارم

آن كس كه زندگى منيعى را با نيزه مى جويد يا شرافتمندانه زنده مى ماند و يا در اين راه جان مى سپارد متى نجمع القلب الذكى و صارما و انفا حميا تجتنبك المظالم

در آنجا كه قلب پاك و شمشيرى آبدار و گردنى كشيده با تو باشد هرگز ستم نخواهى ديد و كنت اذا قوم غزونى غزوتهم فهل انا ذا يا آل همدان ظالم

هركس با من بجنگد من نيز با وى نبرد خواهم كرد آيا در چنين كيفيت اى آل همدان مردى ستمكارم؟

ص:204

كيفيت قتل زيد

اصحاب حديث چنين گفته اند خالد بن عبد اللّه قسرى يك دعوى مالى بر ضد زيد بن على «زين العابدين» و محمد بن عمر بن على «امير المؤمنين» و داود بن على «عباسى» و سعد بن ابراهيم و ايوب بن سلمه اقامه كرده بود. در اين هنگام يوسف بن عمر والى عراق بود. والى عراق جريان اين اختلاف را بدمشق گزارش داد. خليفه ى وقت هشام بن عبد الملك بن مروان بود. زيد بن على و محمد بن عمر هر دو در رصافه بسر مى بردند. زيد علاوه بر اين دعوى با حسن بن حسن هم بر سر توليت موقوفات رسول اللّه (ص) اختلاف داشت. هشام بن عبد الملك براساس گزارش يوسف بن عمر زيد بن على و ديگران همه را بحضور خود احضار كرد و اين ماجرا را پيش كشيد ولى همه دست جمعى موضوع دعوى را انكار كردند هشام گفت: -همه تان را بكوفه مى فرستم تا يوسف شخصا ميان شما حكومت كند. زيد با لحن هراس آميزى گفت:

ص:205

من ترا بحق خدا و حرمت رحامت قسم مى دهم كه از اين تصميم بگذر هشام پرسيد: چرا. مگر از يوسف بن عمر مى ترسيد؟ بله مى ترسيم. مى ترسيم كه او نسبت به ما تعدى روا دارد. هشام بى درنگ منشى خود را پيش خواست و گفت: بنويس كه من زيد بن على و محمد بن عمر و بالاخره اين جمع مدعا عليهم را به كوفه مى فرستم. مقرر دارد كه مدعى هم حضور يابد. اگر مدعا عليهم به حقيقت ادعا اقرار كند همه شان را بشام گسيل دار تا خود به كارشان رسيدگى كنم و اگر انكار كردند از مدعى گواه بخواه. و مدعا عليهم را، پس از نماز عصر وادار كن تا قسم ياد كنند. بحق خداوندى كه جز او خداوندى نيست قسم ياد كنند كه امانتى از خالد بن عبد اللّه دريافت نداشته اند. و هيچ از او بعهده ندارند. وقتى قسم ياد كردند دست از آنان بدار: معهذا مى ترسيم كه يوسف بن عمر بر ما ستم روا دارد. هشام گفت نترسيد. من از طرف قواى نظامى دمشق نماينده اى را همراهيان گسيل مى دارم كه از نزديك شاهد كردار يوسف باشد و تا پايان اين قضيه در كوفه بماند. همه از هشام بن عبد الملك تشكر كردند. گفتند خداوند همچون تو خويشاوند خيرخواه را جزاى خير دهاد. تو در ميان ما به عدالت حكومت كرده اى

ص:206

يوسف بن عمر والى عراق در اين هنگام به حيره سفر كرده بود. در همان جا مدعا عليهم را بحضور طلبيد. در ميان اين جمع تنها ايوب بن سلمه را از حضور معاف داشت زيرا وى در رديف دائى هاى هشام بن عبد الملك شمرده مى شد. مدعا عليهم وقتى به بارگاه والى عراق در آمدند بر وى سلام دادند والى با احترام و مهربانى زيد بن على را پهلوى خود نشانيد و او را بسيار دوستانه به حرف گرفت و بعد از جريان اين ادعا جستجو كرد. مدعا عليهم اين ادعا را تكذيب كردند. يوسف بن عمر دستور داد كه خالد بن عبد اللّه در محضر قضاوت حضور يابد و دلائل خويش را ابراز دارد: اينك زيد بن على بن الحسين و محمد بن عمر بن على در برابر تو نشسته اند. بگو ببينم ادعاى تو بر اين دو نفر چيست. خالد بن عبد اللّه در پاسخ والى گفت: من از بيش و كم هيچ دعوى بر اين دو مرد ندارم. يوسف بن عمر اين سخن را خلاف انتظار خود شنيده بود زيرا مى دانست كه خالد بن عبد اللّه هميشه خود را طلبكار اين مى دانست بنابراين با خشم شديدى گفت: پس تو من و امير المؤمنين را به استهزا گرفته بودى؟ دستور داد كه خالد را سخت در شكنجه و عذاب بگذارند.

ص:207

خالد بكيفر اين انكار آن چنان شكنجه و عذاب ديد كه گمان برد به اعدام محكوم شده است معهذا يوسف بن عمر مدعى عليهم را پس از نماز عصر در مسجد به قسم واداشت كه اين قوم هم با منتهاى رشادت قسم خوردند كه مديون خالد بن عبد اللّه نيستند. يوسف بن عمرو اين جريان را به هشام گزارش داد و چون به مصلحت محيط نمى ديد كه زيد بن على در كوفه بماند از وى با لحنى تقريبا رسمى خواهش كرد كوفه را ترك گويد اما زيد به بهانه ى اينكه بيمار است و طاقت سفر ندارد از خواهش والى عراق سرباز مى زد. آهسته آهسته اين لحن تمام رسمى شد و زيد خود را ناچار ديد كه از كوفه رخت سفر ببندد. سرانجام كوفه را ترك گفت به قادسيه رسيد. در قادسيه فرقه شيعه زيد را با آغوشى مشتاق پذيرفتند و در آنجا مقدمات نهضت او را فراهم ساختند: اين تخرج عنا رحمك اللّه و معك مائة الف سيفه من اهل الكوفة و البصرة و خراسان بكجا خواهى رفت. اكنون صد هزار شمشير كوفى و بصرى و خراسانى در كنار تو بر ضد دشمنان تو كشيده شده است: مى گفتند: اهل شام در اين محيط يك اقليت ضعيف بيش نيستند:

ص:208

پيروان اهل البيت بيك حمله اين اقليت را محو خواهد كرد و نشان آل اميه را از لوح زندگى خواهد سترد. معهذا زيد امتناع مى ورزيد و نمى خواست دعوت مردم عراق را قبول كند اما آن قدر بر اصرار و الحاح افزودند كه زيد را بنهضت وا داشتند: زيد بن على با زور و اصرار و الحاح مردم شيعه ى كوفه و عهد و پيمان مؤكدى كه از آنان گرفته بود بنهضت تصميم گرفت. محمد بن عمر بن على وقتى از اين جريان آگاه شد باو گفت: -اى ابو حسين، چه كار است بپيش گرفته اى؟ هرگز باين عهد و ميثاق ها اعتماد مدار. قول اين قوم را مپذير. اين مردم بپيمان خود وفادار نيستند. مگر نه همان مردم كوفه اند كه با جد تو ابو عبد اللّه الحسين (ارواحنا فداه) عهد و پيمان بسته بودند. زيد بسخنان پسر عم خود تصديق داد ولى معهذا تصميم خود را نشكست. كار زيد آهسته آهسته رسميت يافت. از دور و نزديك مردم شيعه حضورش را ادراك كردند و باو دست بيعت دادند. شمار بيعت كنندگان بپانزده هزار نفر رسيد. اين پانزده هزار نفر تنها مردم كوفه بودند كه با او بيعت كرده بودند.

ص:209

علاوه بر اين قوم گروهى هم از مردم مدائن و بصره و واسط و موصل و رى و گرگان و خراسان هم شرف بيعت او را يافته بودند. زيد بن على چند ماه ديگر هم در كوفه بسر برد و بعد جمعى را بنام «داعى» از كوفه به كشورهاى دوردست فرستاد تا بنام او بر ضد حكومت وقت بيعت بگيرند. در اين هنگام زمينه را براى انقلاب مساعد يافت. آشكارا آماده ى قيام شد. دستور داد كه اصحاب او گوش به فرمان باشند. سليمان بن سراقه ى بارقى وقتى از جريان امر آگاه شد بى درنگ به يوسف بن عمر گزارش داد. يوسف بن عمر كه تا اين وقت خبر از توطئه هاى نهانى نداشت با شتاب بسراغ زيد بن على فرستاد. والى عراق سراغ زيد را در خانه ى دو مرد از كوفه گرفته بود اما در آن دو خانه نشانى از زيد نيافت و چون نسبت به اين دو مرد بدگمان بود دستور داد هر دو را گردن زدند بزيد بن على خبر دادند كه حكومت سخت در جستجوى اوست. اين خبر او را بوحشت انداخت. از ترس اينكه مبادا راه خروج را برويش ببندند پيش از موعدى كه با پيروان خود داشت قيام كرد.

ص:210

موعد زيد با بيعت كنندگان شب چهارشنبه غره ى صفر سال صد و بيست و دوم هجرت بود. يوسف بن عمر كه كاملا در جريان ماجراى قرار داشت حكم بن صلت را فرمان داد كه همه جا جار بزنند كه ملت كوفه روز سه شنبه بيست و سوم محرم كه محرم الحرام سال 122 را بايد در مسجد اعظم كوفه حضور يابند. اگر از مردم كوفه خواه اعراب و خواه موالى در روز مقرر بمسجد نيايند. خون و مالشان مباح خواهد بود. و قيد كرد كه بايد حتما در مسجد اعظم حضور يابند. حضور در دور و بر مسجد خون و مال كسى را تضمين نخواهد كرد. يوسف بن عمر بدين ترتيب رجال و سرشناسان كوفه را تحت نظر گرفت و ضمنا به معاوية بن اسحاق انصارى فرستاد تا زيد را دستگير كند اما در آنجا هم از زيد نشانى نديد. زيد بن على در شب چهارشنبه بيست و چهارم محرم، يعنى هفت روز پيش از غره ى ماه صفر. در يك شب بسيار سرد زمستانى به منادى خود فرمان داد كه شعار مخصوص را بر بامهاى كوفه ندا كنند. يا منصور امت اما افسوس كه اين ندا بى جواب بود زيرا مردمى كه بايد باين ندا پاسخ گويند همه تحت نظر والى كوفه در مسجد اعظم محبوس بودند.

ص:211

منادى زيد آن شب تا سپيده دم فرياد مى كشيد اما بفرياد او كس جواب نمى داد. صبح روز چهارشنبه زيد بن على به قاسم بن عمر تبعى و مرد ديگرى از اصحاب خود فرمان داد كه براى جمع آورى مجاهد بن شعار (يا منصور امت) را در بيابانها و صحرا ميان قبائل تكرار كند. سعيد بن خيثم مى گويد من مردى درشت صدا بودم. خوب مى توانستم فرياد بكشم. مرا هم همراه قاسم كردند كه در ميان عشائر به تجهيز قوا بپردازيم. در بيابان هاى «عبد القيس» قاسم بن عمر با مردى كه همراهش بود با جعفر بن عباس كندى برخورد كردند. ميانشان تصادمى افتاد. آن مرد كه با قاسم بود كشته شد و قاسم نيز دست بگردن بسته در اسارت جعفر كندى افتاد. جعفر اين قاسم را بحكم بن صلت تسليم كرد و او هم دستور داد گردنش را بزنند. قاسم را در آستان قصر گردن زدند. دخترش سكينه اين شعرها را در رثاى پدرش انشاد كرد. بر قاسم بن كثير اى چشم من اشك بريز اشك فراوان بر او ببار

ص:212

مردمى فرومايه او را بقتل رسانيد مردمى مشرك و پست و شرير اى پدر بر تو گريه خواهم كرد تا آنگاه كه كبوتران بر شاخه هاى تازه مى نالند ابو مخنف مى گويد: يوسف بن عمر همچنان در «حيره» بسر مى برد. -كيست كيست آن كس كه با اين قوم نزديك شود و در ميانشان بجاسوسى بپردازد و از اوضاعشان بمن گزارش دهد. عبد اللّه بن عباس همدانى گفت: -من اين وظيفه را انجام مى دهم امير! عبد اللّه با پنجاه سوار بجستجوى زيد بن على عزيمت كرد و در «جبانه سالم» سراغشان را گرفت و از وضع جنگيشان خبر يافت و به حيره برگشت و امير عراق را در جريان گذاشت. يوسف بن عمر امير عراق با جمعى از قريش و اشراف قبائل در تپه اى كه نزديك حيره بود اردو زد. امير شرطه ى وى در اين هنگام عباس بن سعيد مزنى بود در آنجا ريان بن سلمه بلوى را با دو هزار سواره و سيصد پياده بسوى اردوگاه زيد گسيل كرد. زيد بن على در اين وقت بيش از دويست و هيجده نفر مرد مسلح كسى با خود نداشت.

ص:213

زيد حيرت زده از خود مى پرسيد: سبحان اللّه فاين الناس خدايا. پس مردم چه شدند؟ گفته شد: -اين قوم در مسجد اعظم كوفه محصور هستند اما زيد اين حرف را باور نمى داشت. -نه. من اين عذر را نمى پذيرم. اين حرف براى كسى كه بيعت كرده معذرت محسوب نمى شود. نصر بن حزيمه «يار وفادار زيد» با سواران خود بسمت زيد مى آمد. كنار خانه ى زبير بن ابى حكيمه. از راهى كه بمسجد بنى عدى انتها مى گيرد با گروهى كه در جهت برابرش پيش مى آمد برخورد كرد. اين گروه از بنى جهنه بودند. فرماندهشان عمر بن عبد الرحمن امير شرطه ى حكم بن صلت بود. نصر بن خزيمه بهواى اينكه از هويت اين قوم سردربياورد يعنى مخالف و موافق را از هم بشناسد فرياد كشيد: يا منصور امت جوابى نشنيد.

ص:214

بنابراين شمشير برايشان كشيد. جنگ در گرفت عمر بن عبد الرحمن كشته شد و سوارانش پراكنده شدند. از اين سوى زيد بن على بسوى «جنانه صيادين» حركت كرد. در آنجا پانصد نفر سوار مسلح از نيروهاى شام پادگان داشتند. زيد بن على بر ايشان حمله برد و تجهيزاتشان را درهم شكست. و بعد بكناسه حمله ور شد و شامى هاى آن منطقه را نيز پريشان و پراكنده ساخت. زيد بن على همچنان مانند سيل بنيان كن پيش مى آمد تا به «مقبره» رسيد. يوسف بن عمر والى عراق بر روى تپه اى چادر داشت. وى از فاصله ى تقريبا نزديكى زيد را مى ديد. مى ديد كه زيد بن على و پيروان دليرش با چه رشادتى حمله مى آوردند ابو منف مى گويد: اگر زيد اراده مى كرد مى توانست بآسانى يوسف بن عمر را از ميان بردارد. اما زاهد راهش را بجاده ى راست كج كرد و از راه مصلاى خالد بن عبد اللّه بكوفه رسيد

ص:215

زيد بن على با نيروى خود داخل كوفه شد و داشت با يكى از سواران خود درباره ى (خبانه ى كنده) صحبت مى كرد و فكر مى داد كه آيا نيست به خبانه كنده حمله بياوريم. هنوز اين سخن بپايان نيامده نيروى شام از كوچه ى بر امير پديدار شد. زيد بن على بى درنگ به كوچه ى تنگى پيچيد. اصحابش هم از دنبالش بهمان كوچه پيچيدند. يك تن از همراهان زيد خودش را به عقب كشيد و عوض اينكه در كوچه هاى تنگ ناپديد شد به مسجد رفت و دو ركعت نماز گذاشت و آن وقت از مسجد بدر آمد و شمشيرش را كشيد و خود را بر نيروى شام زد: از چپ و راست ضربه هاى شمشير بر وى فرود مى آمد و او همچنان مى جنگيد. تا بدستور يك سوار نقابدار كلاه خود از سرش برداشتند و سر برهنه اش را با گرز گران پريشان كردند: اين مرد كشته شد ولى طرفداران او (از پيروان زيد) بر نيروى شام حمله آوردند و در اين گيرودار بازهم مردى از اصحاب زيد بدست شامى ها گرفتار شد. اين مرد را بحضور يوسف بن عمر بردند. او دستور داد گردنش را بزنند. در اين هنگام زيد بن على بن نصر بن خزيمه گفت

ص:216

أ تخاف اهل الكوفة ان يكونوا فعلوها حسينيه؟ مى ترسى مردم كوفه آنچه با حسين بن على كرده اند در حق ما نيز روا بدارند؟ نصر در جواب گفت: خدا مرا فداى تو سازد. من كوفى نيستم. من با اين شمشير آن قدر در ركاب تو جهاد مى كنم كه پيش پاى تو جان بسپارم. زيد بن على بار ديگر با همراهان خود بسوى مسجد حمله ور شد تا محاصره را درهم بشكند. عبيد اللّه بن عباس كندى كه بر نيروى شام فرمان مى داد بر آستان خانه ى عمر بن سعد با اصحاب زيد برخورد كرد. اصحاب زيد عبيد اللّه كندى را در همان حمله هاى نخستين به عقب راندند. شامى ها تا در خانه ى عمرو بن حريث عقب نشستند: زيد بن على همچنان بر حملات خود مى افزود. بالاخره حلقه ى محاصره را بريدند و به مسجد رسيدند: اصحاب زيد سر پرچم هاى خود را از (باب الفيل) به مردم مسجد نشان مى دادند و مى گفتند: بيرون بيائيد: بيرون بيائيد: نصر بن خزيمه فرياد مى كشيد:

ص:217

مردم كوفه از ذلت بسوى عزت بشتابيد: دين و دنياى شما اينجاست: دين و دنياى خود را دريابيد. و در اين حال نيروى شام از پشت بام مسجد بر سر زيد و اصحاب زيد سنگ مى باريدند. يوسف بن عمر يكى از امراى خود را بنام ريان بن سلمه با گروهى از سواران به (دار الرزق) فرستاد تا جلوى زيد بن على را بگيرد: اما سواران يوسف بن عمر در اين حمله نيز بجاى پيروزى شكست خوردند همه مجروح و نالان عقب نشستند. سرانجام اصحاب زيد به مسجد اعظم رسيدند. در شامگاه روز شنبه نيروى شام با نوميدى به اردوگاه خود باز گشتند. صبح روز پنجشنبه يوسف بن عمر غضبناك ريان بن سلمه را پيش خواست و گفت. ننگ بر تو فرمانده اسواران و بعد عباس بن سعد مزنى را كه امير شرطه ى او بود بر سپاهيان شام فرماندهى داد و دستورش داد كه با نيروى زيد بن على بجنگند.

ص:218

در «دار الرزق» از نو جنگ در گرفت. زيد بن على با نصر بن خزيمه و معاوية بن اسحاق سرگرم دفاع بودند. عباس بن سعد فرياد كشيد. پياده شويد اهل شام. سربازان شام پياده شدند نبرد خونينى صورت گرفت. مردى از سپاه شام كه نائل بن قروه ناميده مى شد گفت: اگر نصر بن خزيمه را در ميدان جنگ ببينم بخدا او را خواهم كشت يا بدست او كشته خواهم شد. يوسف بن عمر شمشير بسيار تيزى باو سپرد و گفت: -با اين شمشير از هر مانعى خواهد گذشت. هنگامى كه نيروى عباس بن سعد با اصحاب زيد درهم افتادند چشم نائل بنصر افتاد. شمشيرش را بر ران فرود آورد. پايش را از كشاله قطع كرد. نصر هم در همان حال به شمشير او جواب داد. اين دو نفر بدست هم كشته شدند. معهذا زيد بن على نيروى شام را درهم شكست. شب هنگام بار ديگر يوسف بن عمر باصحاب زيد حمله برد. و بار ديگر از دست زيد شكست خورد. در اين حمله زيد بن على نيروى شام را يك بار به «سنجه» عقب راند

ص:219

و بار ديگر از اراضى بنى سليم بيرون كرد. پرچم زيد در اين گيرودار بدست مردى از بنى بكر بنام عبد الصمد بود. سعيد بن خيثم مى گويد: عده ى ما در آن جنگ پانصد نفر بيش نبود اما نيروى شام بدوازده هزار تن نمى رسيد. با زيد بن على بيش از دوازده هزار تن بيعت كرده بودند اما بيعت آنان مكرآميز بود. در ميدان جنگ مردى شامى از بنى كلب پيش تاخت و زبان بسب و شتم فاطمه ى زهرا سلام اللّه عليها گشود. اين مرد دختر پيغمبر را دشنام مى داد و زيد گريه مى كرد. زيد بن على آن قدر گريست كه چهره اش از اشك چشمانش خيس شد و آن وقت گفت: -آيا كسى نيست از فاطمه ى زهرا دفاع كند؟ آيا كسى نيست كه بخاطر خدا و رسول خشم گيرد. آن مرد شامى از اسبش فرود آمد و بر قاطرى سوار شد. مردم در اين دو معركه بدو فرقه تقسيم شده بودند. فرقه اى مى جنگيدند و فرقه اى تماشا مى كردند. سعيد مى گويد: -من از اسبم پياده شدم و غلام خود را صدا كردم و از او يك «مشمل»

ص:220

خواستم [(1)] با آن مشمل خودم را توى صف تماشاگران جا كردم. هنگامى كه اين شامى قاطر سوار آمد از جلوى صف ما بگذرد. با يك ضربت سريع سرش را دم پاى قاطرش بخاك انداختم. همدستانش كه اين ماجرا را ديدند يكباره بسوى من حمله آوردند. من ديگر از خود نوميد بودم اما اصحاب زيد بهوادارى من تكبير گفتند و حمله ى شامى ها را درهم شكستند و مرا از چنگشان نجات دادند. وقتى بخدمت زيد بن على رسيدم ميان چشمانم را بوسيد و فرمود: بخدا تو خون ما را از اين قوم بازجسته اى. بخدا تو شرف دنيا و آخرت را دريافته اى. من قاطر اين مرد را بتو بخشيده ام. ديگر قواى شام در برابر زيد بن على به زانو درآمده يا مى خواست به زانو درآيد. عباس بن سعد اين خبر ناگوار را به امير عراق گزارش كرد و

ص:221

وى يك گروه تيرانداز خواست. يوسف بن عمروه تيرانداز خود را تحت فرماندهى سليمان كيسان بجبهه ى جنگ فرستاد: تيراندازان اصحاب زيد را زير رگبار تير گذاشتند. معاوية بن اسحاق كه پس از نصر بن خزيمه بازوى ديگرى براى زيد شمرده مى شد در همين معركه بخاك و خون غلطيد و در برابر زيد جان سپرد. اما زيد همچنان با اصحاب خود پافشارى مى كرد. آهسته آهسته روز بپايان رسيده بود. ولى هنوز نشده بود كه يك تير غلط انداز بر شقيقه ى چپ زيد نشست و پيكانش در مغز او جا گرفت. زيد بن على از ميدان برگشت و اصحاب او هم بدنبالش ميدان را ترك گفتند. سپاه شام بى خبر از آنچه گذشت گمان بردند كه چون شب فرا رسيده سپاه زيد معركه را خالى گذاشته اند و گر نه در همان شب باردوگاه زيد بن على يورش مى بردند. مسلمة بن ثابت كه غلامش معاوية بن ابى اسحاق بود چنين روايت مى كند. من و همراهان من از دنبال زيد بسوى اردوى خودمان مى رفتيم. زيد بن على را بخانه ى حران بن ابى كريمه برده بودند.

ص:222

اين خانه در كوچه ى «بريد» قرار داشت. اين گذر معروف بگذر «ارحب و شاكر» بود من بر زيد درآمدم و گفتم خدا مرا فداى تو كند اى ابو حسين گروهى از اصحاب او بسراغ طبيب دويدند. مردى را كه شقير ناميده مى شد و از غلامان آزادشده ى خانواده ى «دواس» بود ببالين زيد آوردند. شقير گفت: -اگر اين پيكان را از شقيقه ى ابو الحسين در بياوريم او خواهد مرد. زيد پاسخ داد: مرگ براى من از اين حالت كه دارم گواراتر است. شقير هم با يك انبر «كلبتين» آن پيكان را از مغز زيد بدر كشيد زيد هم جابجا جان داد. صلوات اللّه عليه. اصحاب زيد بمشورت پرداختند: او را در كجا بخاك بسپاريم تا بدست دشمنان نيفتد. گفته شد. دولا زره ببرش مى پوشانيم و او را بآب مى اندازيم. ديگرى گفت: -نه، بلكه سرش را از بدن برمى داريم و پيكر بى سر او را ميان كشتگان مى اندازيم. كسى او را نخواهد شناخت.

ص:223

يحيى بن زيد گفت: -نه، هرگز اجازه نمى دهم كه پدرم طعمه ى درندگان شود. بالاخره قرار بر اين گذاشتند كه او را به «عباسيه» ببرند و در آنجا دفنش كنند. سلمة بن ثابت مى گويد: جنازه ى زيد را شبانه بعباسيه ببريم. نهر عباسيه آب فراوان داشت. آب را از مجرى باز گردانيديم. و بعد جنازه را در وسط نهر خاك كرديم آن وقت دوباره بنهر آب انداختيم. يك غلام از مردم «سند» همراه ما بود. سعيد بن خيثم اين غلام را يك حبشى مى داند كه برده ى عبد الحميد رواسى بود و معمر بن خيثم او را خريده بود. بعقيده ى يحيى بن صالح اين مرد برده اى از بردگان زيد سندى بود شب هنگام مزرعه هاى كوفه را آب مى داد. و همين مرد ديده بود كه زيد را دارند در نهر عباسيه خاك مى كنند. صبح فردا كه حكم بن صلت از ماجرا آگاه شد دنبال جنازه ى زيد بجستجو افتاد. و همين غلام خواه حبشى و خواه سندى حكم بن صلت را بمزار زيد راهبرى كرد. يوسف بن عمر فرمان داد كه عباس مزنى و حجاج بن قاسم

ص:224

قبر زيد را نبش كنند و پيكر مقدسش را از خاك بدر آورند. نصر بن قابوس مى گويد: بخدا خودم ديده ام كه جنازه ى زيد را بر شترى بسته بودند. بر پيكر او پيراهنى زرد رنگ كار هرات ديدم كه از آب عباسيه خيس بود. اين جنازه را در قصر حكومت از شتر فروافكندند. آنگاه پاره ى كوهى بود كه فروافتاده بود. يوسف بن عمر فرمان داد كه اين جنازه را در كناسه بدار بياويزند. معاوية بن اسحاق و نصر بن خزيمه و زياد هندى را هم پهلوى زيد بدار آويختند. سر مقدس زيد را بوسيله زهره بن سليم به دمشق فرستاد. اما او نتوانست خود اين سر را به حضور هشام ببرد زيرا در مضيعۀ ابن ام الحكم مفلوج شد و از آنجا به كوفه بازگشت و هشام بن عبد الملك جايزه ى او را از دمشق برايش فرستاد. وليد بن محمد موقرى مى گويد: در رصافه توى خانه ى زهرى «عالم معروف» نشسته بودم و با او صحبت مى داشتم. فرياد بازيگران از پنجره بگوش ما مير سيد. زهرى دوزانو راست نشست و گفت ببين چه خبر است وليد؟ برخاستم و از پنجره به كوچه نگاه كردم: -اين سر زيد بن على بن الحسين است.

ص:225

زهرى با لحن اسف بارى گفت: اين خانواده را عجله نابود كرده. پرسيدم: -اگر عجله نكنند گمان مى برى به هدف خويش خواهند رسيد. زهرى گفت: -على بن الحسين از رسول اكرم بمن خبر داد كه بفاطمه زهرا مى فرمود «مهدى امت از فرزندان تست» موسى بن ابى حبيب مى گويد: -جنازه ى زيد بن على از عهد هشام تا عهد وليد يزيد بر روى دار برقرار بود. وقتى كه يحيى بن زيد قيام كرد وليد بن يوسف بن عمر نوشت: «وقتى نامه ى من بتو مى رسد گوساله ى عراق را از دار پائين بياور و آتشش بزن و خاكسترش را بر باد ده. و السلام» يوسف بن عمر بدستور وليد بن يزيد جنازه زيد بن على را از دار به زير آورد و به خراش بن حوشب دستور داد كه آن پيكر مقدس را خاكستر كند. خاكستر زيد را در قايق گذاشتند و بر سطح فرات به باد و آب دادند. سماعه طحان مى گويد

ص:226

-من جنازه ى زيد را بردار ديده ام اما عورتش را نديده ام زيرا از پوست پشت و شكمش دو تكه همچون ساتر عورت فروافتاده بود تا كسى به نبيره ى رسول اللّه ما آن تركيب ناسزاوار نگاه نكند. جرير بن حازم مى گويد: -رسول اكرم را بخواب ديده ام. ديدم او به دارى كه پيكر زيد بر آن آويخته بود تكيه داشت و مى گفت: -آيا اينست رفتارى كه با فرزندان من روا مى داريد؟ يحيى بن حسن حديث مى كند: «زيد بن على الحسين در روز جمعه ماه صفر سال صد و بيست و يك به قتل رسيد»

اصحاب زيد

1 منصور بن معتمر. ليث مى گويد: اين منصور در آغاز كار از هواداران زيد بود. مردم را بسوى او دعوت مى كرد. اما بروايت ابو نعيم: -اين منصور در ركاب زيد جهادى نكرد ولى پس از قتل زيد از كناره گيرى خود پشيمان شد و توبه كرد و يك سال تمام روزه گرفت تا كفارۀ اين گناه را بپردازد و بعد در نهضت عبد اللّه بن معاويه ى طالبى شركت جست.

ص:227

2-يزيد بن ابى زياد عبدة بن كثير مى گويد: -يزيد بن ابى زياد را در «رقه» ديدم كه با مردم از فضائل زيد بن على سخن مى گفت و دعوتشان مى كرد كه به او بيعت كنند. گروهى از مردم رقه دعوت او را پذيرفتند و من خود يك تن از آن كسانم كه بدعوت عبدة بن كثير با زيد بن على بيعت كرده ام. 3-ابو حنيفه عبد اللّه بن مروان بن معاويه مى گويد: -از محمد بن جعفر بن محمد شنيده ام كه روزى در دارالاماره مى گفت خدا ابو حنيفه را بيامرزد. او شرط دوستى ما را در كوشش هائى كه بهوادارى زيد بن على بكار برد جوانمردانه بجا آورده و از اين مبارك كه فضائل ما را كتمان مى داشت بدلخواه ما انتقام گرفت و در حقش نفرين كرد. 4-هلال بن حباب عبده بن كثير مى گويد: زيد بن على بن الحسين هلال بن حباب را كه قاضى مدائن بود كتبا به يارى خود خواند و او هم زيد را اجابت كرد. و دست بيعت بدست او داد. 5-زبيد امامى سالم بن ابى الحديد مى گويد:

ص:228

-زيد بن على الحسين مرا بعنوان رسالت بسوى زبيد امامى فرستاد و در پيام خود از وى درخواست كرد كه در اين جهاد با او هم كارى كند. فضل بن زبير مى گويد. -ابو حنيفه از من پرسيد در ميان فقهاى اجتماع چه كسى زيد را اجابت خواهد كرد. جواب دادم. سليمة بن كميل-يزيد بن ابى زياد هارون بن سعد هاشم بن يزيد-ابو هاشم الرمانى-حجاج بن دينار و گروهى ديگر. ابو حنيفه گفت: -پس برو به زيد بن على بگو كه من براى تو مقدمات اين جهاد را فراهم ساخته ام. با اين كمك مالى كه من فراهم ساخته ام اسب و سلاح تهيه كن. آن وقت ذخيره اى را كه اندوخته بود بمن داد و منهم هديه هاى او را به زيد بن على تحويل دادم. ابو عوانه گفت: -سفيان ثورى هم مسلك زيدى داشت. عمرو بن عبد الغفار مى گويد: -از طرف زيد بن على بن الحسين-عبده بن كثير و حسن بن سعد

ص:229

معروف به فقيه در خراسان مردم را بنهضت دعوت مى كردند. شريك مى گويد: -من در حضور سليمان اعمش نشسته بودم. عمرو بن سعيد برادر سفيان بن سعيد ثورى هم با ما نشسته بود. در اين هنگام عثمان بن عمير معروف به ابو اليقظان قصيه از در درآمد و پهلوى اعمش نشست و گفت: -دوست مى دارم خلوت كنيد. من با شما صحبت كنم. از شما خواهشى دارم. اعمش گفت: -در اينجا جز شريك و عمرو بن سعيد كسى نيست. هرچه حاجت داريد اظهار كنيد: عثمان فقيه گفت: -زيد بن على بن الحسين مرا بسوى تو فرستاده و از تو در نهضتى كه به پيش دارد كمك مى خواهد. تو اين زيد را خوب مى شناسى. سليمان گفت: بله مى شناسمش. چه خوب بفضائلش آشنا هستيم. برويد به او از قول من سلام كنيد. بگوييد اعمش درباره ى شما از اين قوم كه با شما بيعت كرده اند نگران است من فداى تو شوم من به اين مردم اعتماد ندارم. من اگر فقط سيصد مرد مطمئن در زير پرچم تو ببينم ورق تاريخ را برمى گردانم.

ص:230

محمد بن عمران گويد: -محمد بن ابى ليلى و منصور بن معتمر هر دو با يزيد بن على بيعت كردند منتها يوسف بن عمر اين دو نفر را در مسجد نگاه داشت و نگذاشت وظيفه ى خود را در ركاب زيد انجام بدهد. عتبه بن سعيد اسدى مى گويد: -ابو حصين بن قيس بن ربيع گفت: -قيس- قيس در جواب گفت: -لبيك و سعديك. -اما ابو حصين در جواب گفت: نه لبيك و نه سعديك. تو با مردى از اولاد رسول اللّه بيعت مى كنى و در روز سختى تنهايش مى گذارى؟ قيس بن ربيع از آنان بود كه با زيد بن على بيعت كرده بود. ابو حصين از جريان آگهى داشت. فضل بن عباس مطلبى در رثاى زيد بن على چنين اشاره كرده بود: الا يا عين لا ترقى و جودى بدمعك ليس ذا حين الجمود

ص:231

اى چشمان من اشك بباريد. باز مى مانيد اكنون وقت گريستن است. عذاه ابن النبى ابو الحسين صليب بالكناسة فوق عود

آن روز كه ابو حسين پسر پيامبر در كنار سر بر روى ستونى مصلوب بود يطل على عمودهم و يمسى بنفسى أعظم فوق العمود

جنازه ى او شبها و روزها بر روى آن ستون مانده بود فداى آن استخوانها شوم كه بر آن ستون آويخته بود تقدى الكافر الجبار فيه فأخرجه من القبر اللحيد

آن كافر ستمكار ظالمانه جنازه اش را از زير لحد بدر كشيد فظلوا ينبشون ابا حسين حضيبا بينهم بدم جسيد

ابو حسين را از قبرش بدر كشيدند پيكرش همچنان آغشته بخون بود فطال بهم يلعبهم عتوا و ما قدروا على الروح الصعيد

ص:232

با پيكرش ظالمانه بازى ها كردند. اما بروح بلندپروازش دست نيافتند «اين قطعه رثائى بيست و چهار ملت است و ما براى نمونه اين چند بيت را در اينجا ايراد كرديم» ابو ثميله ابار در مرثيه ى زيد مى گويد: ابا الحسين اعار فقدت لوعة من يلق ما لقيت منها يكمد

اى ابو حسين مرگ تو غمى بجا گذاشته كه به دلهاى غمناك عقده اى كشنده مى دهد. فقدا السهاد و لو سواك رست به الاقدار حيث رهت به لم يسهد

مرگ تو خواب از چشم من ربود و اگر اين حادثه براى ديگرى پديد مى آمد من بيدار نمى ماندم. و ابى الإله أن تموت و لم تسر فيهم بسيره صادق مستنجد

خداى تو هرگز نمى خواهد كه تو بميرى و كشندگان تو از سيرت راستگويان بدور بوده اند و الناس قد أمنوا و آل محمد من بين مقتول و بين مشرد

ص:233

مردم همه در امان بسر مى برند ولى آل محمد يا در خاك و خون خفته اند و يا سرگردان بيابانند ما حجت المستبشرين بقتله بالامس او ما عذر اهل المسجد

آنان كه بقتل زيد خوشنودند منطقشان چيست و آنان كه در مسجد ماندند و زيد را يارى ندادند چه عذرى خواهند آورد. «از ترس اينكه كتاب بطول انجامد در نقل مراثى به اختصار پرداخت»

يحيى بن زيد

اشاره

يحيى پسر زيد و زيد پسر على زين العابدين و او پسر حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام است. مادرش «ربطه» دختر عبد اللّه بن محمد بن حنفيه است. ابو ثميله درباره اين «ربطه» مى گويد: فلعل راحم ام موسى و الذى نجاه من لحج خضم مزيد

باشد كه پروردگار موسى آن كس كه بر مادرش ترحم فرمود و موسى را از لجه هاى خشمناك كف كرده نجات داد سيسر ربطه بعد حزن فؤادها يحيى و يحيى فى الكتاب يرتدى

ص:234

قلب ريطه را نيز پس از اندوه خوشنود سازد و چشمان او يحيى را در سپاه مجهزش ببيند مادر اين «ريطه» هم ريطه ناميده مى شد و او هم از نسل عبد المطلب است.

نهضت يحيى

اشاره

اصحاب حديث چنين گفته اند -زيد بن على بن الحسين شرف شهادت يافت. پسرش يحيى او را بخاك سپرد. و بعد خود به «جنانه سبيع» بازگشت و در آنجا اقامت گزيد. مردم از گرد او پراكنده شده بودند. فقط ده نفر از اصحاب پدرش در كنارش بجا ماندند. سلمه بن ثابت مى گويد: -از يحيى پرسيدم چه انديشه دارى؟ گفت مى خواهم بسمت «نهرين» عزيمت كنم. -نهرين؟ اگر مى خواهى آنجا را محل نهضت خود قرار دهى خوبست در همين جا برخيزيم و بجنگيم و كشته شويم. يحيى بن زيد گفت: -من مى خواهم به كربلا سفر كنم هدف من آنجاست. گفتم: پس هرچه زودتر. بيش از آنكه سپيده صبح را شنيدم شتاب

ص:235

كردم. بهر گروهى از كاروانيان كه مى رسيديم تقاضاى طعام مى كردم. هرچه مى دادند با او و اصحاب خود مى خورديم تا به «نينوى» رسيديم در آنجا من «سايق» را از جريان آگاه ساختم. وى خانه ى خود را در اختيار يحيى گذاشت و خود به مصر رفت. من هم يحيى را در همان خانه گذاشتم و گذشتم. ديگر از او خبرى بمن نرسيد. گفته اند: يحيى بن زيد بسمت مدائن رفت. مدائن در آن تاريخ شاهراه خراسان «از راه عراق» بود. به يوسف بن عمر خبر دادند كه يحيى راه مدائن را به پيش گرفته است. بى درنگ بدنبال او فرستاد اما فرستادگان او يحيى را در مدائن نديدند. بسراغ او رو بسوى رى نهادند يحيى به رى رسيده بود. گفته اند: در طول مدتى كه يحيى در مدائن بسر مى برد ميزبان او دهقانى از دهقانان مدائن بود. يحيى از رى بسوى خراسان رخت كشيد. وى در سرخس بر يزيد بن عمرو تميمى ورود كرد.

ص:236

حكم بن يزيد مردى از خاندان اسيد بن عمرو را طلبيد و يحيى را به او سپرد. يحيى در خانه ى آن مرد شش ماه اقامت داشت. فرمانده سپاه در آن منطقه مردى بود كه «حنظله» ناميده مى شد. گروهى از خوارج بديدار زيد آمدند و باو پيشنهاد دادند بر ضد حكومت بنى اميه قيام كند و همدوش آنان بجنگد. يحيى هم مى خواست اين پيشنهاد را بپذيرد ولى يزيد بن عمرو جلويش را گرفت: -تو يا مى خواهى با كمك گروهى به جنگ امويون بروى كه آن گروه از على و آل على برائت و بيزارى مى جويند؟ يحيى دريافت كه اين همكارى صورت پذير نيست. بنابراين در جواب خوارج با لحن دلاويزى عذر خواست. يحيى بن زيد از سرخس به «بليغ» رخت كشيد. در آنجا بر حريش بن عبد الرحمن شيبانى نزول كرد و در آنجا تا مرگ هشام بن عبد الملك و خلافت يزيد بن وليد بسر برد. وقتى وليد بن يزيد بر سرير خلافت استقرار يافت يوسف بن عمر به نصر بن سيار كه والى خراسان بود كتبا دستور داد. «حريش بن عبد الرحمن را وادار كن كه يحيى بن زيد را دستگير و تحويل دهد. در اين امر شدت عمل بكار ببرد» نصر بن سيار به عقيل بن معقل كه حكمران بلخ بود فرمان

ص:237

داد حريش را احضار كند و آن قدر شكنجه و عذابش بدهد تا يحيى را تسليم سازد. عقيل بن معقل بى درنگ حريش را بحضور طلبيد و دستور داد زير تازيانه اش بگذارند. جلادهاى بلخ حريش بن عبد الرحمن را ششصد تازيانه زدند ولى او مى گفت: -بخدا اگر يحيى زير پاهاى من خوابيده باشد من پاى خود را از وى برنخواهم داشت. هرچه از دستتان برمى آيد در حق من دريغ مداريد. جلادها از نو آماده شدند كه شكنجه اش بدهند ولى پسر خويش كه قريش نام داشت جلو دويد بدو گفت: -از پدرم دست بداريد. من يحيى را به شما تحويل مى دهم. با گروهى از فراش هاى حكومت بخانه اى كه يحيى در آنجا اقامت داشت رفت و يحيى را كه در يك پستو پنهان بود بدست فراش ها سپرد. در آن پستو يحيى بن زيد و يزيد بن عمرو فضل برده ى آزادشده ى قبله ى عبد القيس پنهان بودند كه هر سه بدست حكومت بلخ افتادند. عقيل بن معقل يحيى را به نصر بن سيار تحويل داد. او يحيى را بزنجير كشيد و جريان را به يوسف بن عمر گزارش كرد.

ص:238

مردى از آل ليث اين شعرها را درباره ى يحيى مى سرايد: آيا خداى نمى بيند كه شما چه مى كنيد. در آن شامگاه كه يحيى را بزنجير كشيديد آيا قبيله ى ليث را نمى بينيد كه چگونه بنيان حكومتش را مى لرزاند. نمى بيند كه قبيله ى ليث با چه زشتى خويشتن را مسخرۀ قبائل ساخته است سگهائى صدا مى كنند. صدايشان نامبارك باد و اين سگها صيدى را با خود آورده اند كه گوشتش حلال نيست. گفته مى شود كه سراينده ى اين شعرها عبد اللّه بن معاويه طالبى است. عيسى بن نوفلى مى گويد: هنگامى كه يحيى بن زيد را آزاد ساختند دستور داده شد كه زنجير از گردنش بگشايند. اين بگوش خراسانى هائى كه مذهب شيعه داشتند رسيد. گروهى از ثروتمندان اين مذهب بسراغ آهنگرى كه زنجير از گردن و دست و پاى يحيى گشوده بود رفتند تا آن زنجير را از وى خريدارى كنند.

ص:239

مردك آهنگر كه آن آهن پاره هاى ناچيز را پرمشترى ديد بر قيمتش افزود و آن قدر روى اين قيمت ايستادگى كرد تا بيست هزار درهم از بازرگانان خراسان دريافت داشت و آن چند رشته زنجير از هم گسيخته را در اختيارشان گذاشت خراسانى هائى كه آن زنجير پاره ها را خريدند حلقه حلقه ميان هم قسمت كردند و از آن حلقه ها براى انگشترى هاى خود نگين ساختند و بدين ترتيب از شخصيت يحيى تبرك جستند.

قتل يحيى

يوسف بن عمر جريان اوضاع را بعرض وليد بن يزيد «خليفه ى وقت» رسانيد. دستور رسيد كه يحيى را امان بدهد و آزادش بگذارد. يوسف بن عمر هم به نصر بن سيار فرمان خليفه را ابلاغ كرد. نصر بن سيار يحيى بن زيد را احضار كرد و او را به آزادى و امان مژده داد و بعد سخن از تقوى و عفاف و آرامش بميان كشيد و سفارش كرد كه ديگر گرفته نگردد. يحيى بن زيد با صراحت گفت. آيا امروز براى امت محمد فتنه اى خطرناك تر و زيان بخش تر از دستگاه شما يافت مى شود. اين فتنه نيست كه شما خون بناحق مى ريزيد و دعوت بناحق مى داريد. نصر بن سيار به سخنان يحيى پاسخى نگفت فقط فرمان داد دو هزار

ص:240

درهم و جفتى نعلين براى او پيش آوردند. و در ضمن از وى خواهش كرد كه راه شام به پيش گيرد و از وليد بن يزيد ديدار كند. نصر بن سيار يحيى بن زيد را بسوى سرخس اعزام داشت و همراه با موكب يحيى بسوى سرخس نامه به والى آن شهر عبد اللّه بن قيس بكرى نگاشت كه هرچه زودتر يحيى بن زيد را از سرخس بيرون كند. و نامه ى ديگرى به حسن بن زيد يمنى فرماندار طوس نوشت كه: اگر يحيى از آنجا مى گذرد حتى يك ساعت مگذار در طوس بسر ببرد. نصر بن سيار يحيى بن زيد را به (ابر شهر) مى فرستاد. حكمران ابر شهر عامر بن زراره بود. نگهبان يحيى در اين سفر سرجان بن نوح عنبرى بود. يحيى بن زيد در طول راه ضمن سخنان خود به نصر بن سيار گوشه و كنايه مى زد و تقريبا وانمود مى كرد كه عطاى او «دو هزار درهم» مبلغ قليلى است. و از يوسف بن عمر هم ياد كرده بود و گفته بود والى عراق مى خواهد مرا غفلتا به قتل رساند اما او را هدف طعن و لعن قرار نمى داد. سرجان عنبرى كه خوددارى يحيى را ديد گفت: هرچه مى خواهيد به يوسف بن عمر هم بگوييد. من جاسوس نيستم يحيى در پاسخش گفت: اين مرد كه به سمت جاسوس بر من گمارده شد شگفتى دارم

ص:241

بخدا اگر بخواهم مى توانم حسن يمنى والى طوس را زير پايم لگدمال مى كنم. نگهبان كه سعى مى كرد خود را از عنوان جاسوسى تبرئه كند گفت: هيچ كس بر كسى جاسوس و مراقب نيست. آنچه مى بيند فقط براى حفظ اموال كاروانيان گمارده شده اند. بالاخره به «ابر شهر» رسيدند عامر بن زراره حاكم ابر شهر به يحيى هزار درهم خرج راه داد و او را بسمت «بيهق» فرستاد بيهق دورترين شهرهاى خراسان و تقريبا حبثه ى مرزى داشت يحيى در اين هنگام هفتاد نفر مرد مسلح ملازم ركاب داشت. در اين هنگام بفكر قيام افتاد. براى اصحاب خود اسب خريد و همه را تسليح و تجهيز كرد و بسوى ابر شهر عنان پيچيد. عمر بن زراره كه از تسليح و تجهيز يحيى اطلاع يافت جريان را بى درنگ بعرض نصر بن سيار رسانيد نصر هم كه از قيام يحيى دل نگران بود به عبد اللّه بكرى حاكم سرخس و حسن بن زيد حاكم طوس نامه اى نوشت و فرمان داد كه با سپاه خود بكمك عامر بن زراره بشتابند. وى عامر بن زراره را بر قواى سرخس و طوس فرماندهى داده بود.

ص:242

يحيى بن زيد با همان هفتاد سوار خود به نيروى عمر بن زراره كه از ده هزار مرد جنگى تشكيل مى شد حمله برد و آنان را درهم شكست عامر بن زراره در اين واقعه به قتل رسيد. يحيى بن زيد تجهيزات لشگرى عامر را به غنيمت برد و از آنجا بسوى هرات عزيمت كرد. حاكم هرات مفلس بن زياد بود: وى به نيروى يحيى تعرضى نكرد و يحيى هم از شهر هرات بى دردسر گذاشت و به سرزمين «جوزجان» رسيد حاكم جوزجان حماد بن عمرو سعيدى بود در اينجا «ابو العجارم خفى» و خشخاش ازدى به كمك يحيى رسيدند. از آن سوى نصر بن سيار مسلم بن اعور را با هشت هزار مرد سلحشور به جنگ يحيى بن زيد فرستاد. اين هشت هزار نفر از سپاهيان شام و مردم ديگر تشكيل يافته بودند. در سرزمينى كه «ارغوى» ناميده مى شود ميان يحيى بن زيد و و نيروى شام جنگ در گرفت. سلم بن اعور سپاه خود را بصف كرد. بر ميمنه سپاهش سوره بن محمد كندى فرمان مى داد و ميسره ى سپاه را تحت فرمان حماد سعيدى قرار گرفت.

ص:243

يحيى بن زيد با همان نظام كه سپاه عامر بن زراره را درهم شكست برابر مسلم بن اعور نيز صف آراست. اين جنگ سه روز طول كشيد. اصحاب يحيى بن زيد آن هفتاد نفر مرد وفادار تا نفر آخر پايدارى كردند و همه به قتل رسيدند. سرانجام تيرى بر پيشانى يحيى نشست و او هم از زين به زمين فروافكند. آن كس كه بر پيشانى يحيى بن زيد تير زد غلام آزاد شده اى موسوم به عيسى بود. وى با قبيله ى «غزه» بستگى داشت. عيسى او را با يك تير از اسب فروانداخت و سورة بن محمد كندى امير ميمنه سر از تن يحيى دور ساخت. لباسش را آن غلام غزى به غارت برد. پس از قتل يحيى و پيروزى نصر بن سيار خشخاش ازدى به چنگ نيروى شام افتاد. دست و پاى او را بريدند و با وضع فجيعى به قتلش رسانيدند. اما عيسى غزى قاتل يحيى و سوره كندى كسى كه سر از پيكر يحيى برداشت زنده ماند تا ابو مسلم خراسانى بر نصر بن سيار غلبه كرد. ابو مسلم دستور داد اين دو نفر را به كيفر قتل يحيى دست و پا بريدند و بدارشان زدند.

ص:244

تن بى سر يحيى بن زيد را بر دروازه ى شهر «جوزجان» به دار آويختند. جعفر احمر مى گويد: -من جنازه ى مصلوب يحيى را بر دروازه ى شهر جوزجان با چشمانم ديده ام. عمر بن عبد الغفار از قول پدرش حديث مى كند كه سر يحيى بن زيد از جوزجان براى نصر بن سيار فرستاده شد و نصر اين سر را به دمشق براى وليد بن يزيد فرستاد. جنازه ى يحيى در دروازه ى جوزجان آن قدر ماند كه سياه پوشان خراسان بر ضد بنى اميه برخاستند و نصر بن سيار را بسوى رى عقب راندند. در اين هنگام جنازه ى به دارآويخته را فرود آوردند و مراسم كفن و دفنش را انجام دادند و اكنون نام نامى آنان كه در اين مراسم شركت جستند: 1-خالد بن ابراهيم. 2-ابو داود بكرى 3-حارم بن حزيمه 4-عيسى بن ماهان. ابو مسلم خراسانى باين فكر افتاد كه كشندگان يحيى بن زيد را به كيفر كردارشان برساند. اما نمى دانست چه كند. گفته شد:

ص:245

از ديوان حكومت بنى اميه در خراسان استفاده كند. ابو مسلم دفتر سپاهيان نصر بن سيار را پيش كشيد و نام آنان را كه در قتل يحيى شركت جستند يادداشت كرد و همه را به قتل رسانيد. تا آنجا كه مى توانست يكى از دشمنان جنگى يحيى را نگذاشت جان بدر ببرد.

عبد اللّه بن محمد

پسر محمد بن على «صلوات اللّه عليها» و برادر ابو عبد اللّه جعفر بن محمد «عليه السلام» بود. مادر اين دو برادر ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر بود. و مادر ام قروه نيز «اسما» ناميده مى شد. اسما هم دختر عبد الرحمن بن ابى بكر بود. ابو المقدام مى گويد: عبد اللّه بن محمد بر مردى از بنى اميه نزول كرد. آن مرد اموى به فكر افتاد كه عبد اللّه را به قتل رساند. عبد اللّه اين انديشه را دريافت و به او گفت: لا تقلنى اكن للّه عليك عتبا و لك على اللّه عونا -مرا مكش تا در پيشگاه الهى براى تو يار و ياور باشم. مردك اموى ابتدا باو وعده ى دوستانه داد و پس از ساعتى كه سرگرمش كرد شربتى مسموم بكامش ريخت و بدين ترتيب خون پاكش را به گردن گرفت.

ص:246

عبد اللّه بن مسور

عوانه مى گويد: -عبد اللّه بن معاويه پسر عبد اللّه بن جعفر مردى بسيار سنگدل و سخت گير بود. عبد اللّه بن مسور نواده ى عون بن جعفر بود. يعنى عموى پدر عبد اللّه ابن معاويه بود. بعبد اللّه بن معاويه (تعريفش را خواهيم آورد) خبر دادند كه پسر عمت عبد اللّه بن مسور خود را از نواده هاى جعفر بن ابى طالب مى شمارد. همين خبر خشم او را برانگيخت و عبد اللّه بن مسور را زير تازيانه بقتل رسانيد. مدائنى از روايت خود حديث مى كند. -عبد اللّه بن معاويه پس از كشتن پسر عم خود عبد اللّه بن مسور دستور داد همسر داغدارش را بدربارش احضار كنند. زنى داغ ديده بود. گويا سخنى بدرشتى در محيل عبد اللّه بن معاويه ادا كرد و مايۀ غضبش را فراهم ساخت. اين عبد اللّه بن معاويه دستور داد همسر پسر عم خود را همچون يك جانى محكوم باعدام بحكم سخنى كه اندكى درشت تر ادا كرده بقتل رسانند.

ص:247

عبد اللّه بن معاويه (منصور؟)

اشاره

وى پسر معاويه و معاويه پسر عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب است [(1)]. كنيه اش ابو معاويه است. ابراهيم بن هرمه وى را در قصيده اى چنين مى ستايد. احب مدحا ابا المعاوية الماجد لا تلقه حصورا عتيبا

مادرش اسما دختر عباس بن ابى ربيعه ى هاشمى بود. اين عبد اللّه بن معاويه مردى جنگجو و بخشنده و در عين حال موجودى بى نهايت بدطينت بود. و حتى در دينش نيز فسادى آشكار وجود داشت. مردى بود خونخوار و فرومايه. . . همنشينانش از گروهى اوباش و اراذل تشكيل مى شدند. و خود نيز متهم به زندقه و الحاد بود. اگر از اين نمى ترسيدم كه مردم مرا به بى خبرى و ضعف اطلاع نسبت دهند هرگز از او ياد نمى كردم.

ص:248

(چون بناى ما بر اين بود كه در اين كتاب نام پاكان آل ابى طالب ذكر شود) ديگر چاره اى نيست جز آنكه از يك عنصر مشوب و مغشوش نيز سخنى بميان آوريم. عمارة بن حمزه بانحراف متهم بود. اين عماره منشى عبد اللّه بن معاويه بود. بعلاوه نديمى هم بنام «مطيع بن اياس» داشت كه هم زنديق بود و هم مخنث. نديم ديگرى هم همنشين او بود كه مردم اسمش را «بقلى» گذاشته بودند. لغت بقل معنى سبزى را مى دهد. اين مرد (بقلى) مى گفت آدميزاده در اين دنيا شاخه ى گياهى بيش نيست كه مى رويد و رشد مى كند و نابود مى شود و ديگر بزندگانى باز نمى گردد (انكار آخرت) . اين «بقلى» را ابو جعفر منصور در خلافت خود بكيفر همين الحاد (پيروى از مسلك ماده) بقتل رسانيد. عمارة بن حمزه و مطيع بن الياس و اين «بقلى» شب و روز همدم عبد اللّه بن معاويه بودند. عبد اللّه بن معاويه يك امير شرطه داشت كه مردى دهرى و لا مذهب است. اصلا به مبدا تعالى معتقد نيست.

ص:249

مردك در حكومت عبد اللّه بن معاويه شب ها توى كوچه ها مى گشت و هركس را مى ديد بقتل مى رسانيد. اين مرد آن چنان سفاك و بى باك بود كه مطيع بن اياس «همدم عبد اللّه» در حق وى مى گويد. و له شرط اذا جنه الليل نعوذ باللّه من شرط

وقتى شب فرا مى رسد از شر پاسبانان اين مرد بخدا پناه بريد عبد اللّه بن معاويه مردى چنين بود: وقتى بر انسانى خشم مى گرفت دستور مى داد او را زير تازيانه بخوابانند. و بعد خود با همنشينانش به گفتگو مى پرداخت. خوش رو و آرام. جلادهاى عبد اللّه آن انسان بدبخت را آن قدر تازيانه مى زدند كه بينوا زير تازيانه جان مى سپرد. مردى را بهمين ترتيب زير شلاق گذاشته بود. خود با نديم هايش سرگرم گفت و شنود. مرد بيچاره زير ضربه هاى شلاق ناله مى كشيد و استغاثه و التماس مى كرد ولى عبد اللّه همچنان حرف مى زد و حرف مى شنيد و مى خنديد. انگار هيچ كس تازيانه نمى خورد و ناله نمى كند.

ص:250

بالاخره مرد محكوم به طاقت آمد و فرياد كشيد: -اى كافر پيشه ى زنديق. اين تو نيستى كه ادعا دارى از آسمانها بتو وحى و الهام مى شود. مردك به او دشنام و ناسزا مى گفت ولى او با دوستانش صحبت مى كرد و شوخى مى كرد. جلادها آن قدر بر پيكر آن محكوم تازيانه زدند كه زير تازيانه كارش را ساختند. نوقلى از قول عمويش عيسى مى گويد: پسر معاويه سنگدل ترين موجود روى زمين بود. در ميان خلق خدا از اين مرد بى رحم تر هيچ كس نبود. من روزى در محفل او حضور داشتم. در اصفهان. آن اتاق كه بارگاه حكومتى اش بود. بر غلام خود خشم گرفت. دستور داد او را از شرفه ى آن قصر به زمين پرت كنيد. جلادهاى او بنا به اين فرمان آن غلام را از لب شرفه بپائين فروافكندند. دست بر قضا در مسير سقوط پنجه هايش به لبه ى پنجره اى بند شد. عبد اللّه بن معاويه دستور داد دستهاى اين غلام را كه از لب پنجره آويزان بود با شمشير قطع كردند و سرانجام او را از آن ارتفاع فروانداختند. معهذا اين مردم را از اهل ذوق و ظرافت مى شمارند.

ص:251

اين شعرها از اوست: الا تزع القلب من جهله و عما تونب من اجله

آيا قلب خود را از جهلش باز نمى دارى آيا بخاطرش خويشتن را توبيخ نمى دهى فلا تركبن الصنيع الذى تلوم اخاك على صله

آن مكن كه اگر برادرت كند وى را هدف ملامت قرار دهى

فرجام كار او

هنگامى كه يزيد بن وليد اموى «معروف به ناقص» بر مسند خلافت نشست عبد اللّه بن معاويه در كوفه بر ضد حكومت آل اميه قيام كرد. مرام او «آن طور كه تبليغ مى كرد» خلع بنى اميه از خلافت و بيعت با يك شخصيت هاشمى كه برگزيده ى آل هاشم باشد. الرضا من آل محمد عبد اللّه بن معاويه در آغاز دعوت خود جامه هاى پشمينه مى پوشيد و دم از خير و صلاح مى زد. گروهى از مردم كوفه با وى بيعت كردند. اما اكثريت دوست نمى داشتند پاى پرچم او شمشير ببندند.

ص:252

ملت كوفه مى گفتند: -ما ديگر همراه اين قوم به جنگ نمى رويم. چون آنچه بايد بخاطر نهضتهايشان قربانى بدهيم داده ايم. عبد اللّه بن معاويه با همان دسته كه دست بيعت بوى دادند كوفه را بعزم فارس ترك گفت. اين فكر فكر همراهان او بود. در اين سفر عبد اللّه بن عباس تميمى با او بود. در اين هنگام والى كوفه مردى بنام عبد اللّه بن عمر بود. وى از طرف يزيد ناقص بر كوفه حكومت مى كرد. عبد اللّه بن معاويه پيش از آنكه بسمت شرقى امپراطورى اسلام سفر كند در كوفه قيام كرد. عبد اللّه بن عمر والى وقت با نيروئى كه در اختيار داشت بر عبد اللّه بن معاويه حمله آورد. در اراضى پشت كوفه. اينجاها كه نزديك حرم است ميان اين دو عبد اللّه. عبد اللّه بن معاويه و عبد اللّه بن عمر جنگ خونينى درگرفت. عبد اللّه بن عمر با يك تن از پيروان عبد اللّه بن معاويه كه معروف به «ابن ضمره» بود نهانى پيمانى برقرار كرد. قرار اين صورت داده شد كه وقتى جنگ درگرفت «ابن ضمره» پشت

ص:253

به ميدان جنگ بدهد و فرار كند و بدين ترتيب نظام نيروى عبد اللّه بن معاويه را درهم بشكند. عبد اللّه بن معاويه از اين راز اطلاع يافت منتها بروى خود نياورد. فقط به شخصيت هاى برجسته ى اصحاب خود گفت: -حواستان جمع باشد: اگر ابن ضمره احيانا فرار كرد شما فرار نكنيد زيرا گريزش مصلحتى است اما در آن روز كه ميان اين دو نيز جنگ در گرفت و «ابن ضمره» بنا به آن قول و قرار راه فرار را به پيش گرفت اصحاب عبد اللّه بن معاويه هم پشت به ميدان جنگ دادند. با اينكه عبد اللّه بن معاويه از پيش سفارش كرده بود. معهذا پايدارى به كار نبردند. عبد اللّه بن معاويه تنها ماند و تنها مى جنگند و مى گفت: تفرقت الظباء على حراش و ما يدرى حراش ما بصيد

آهوها فرار كردند و حراش نمى داند چى شكار كند او هم بناچار پشت به ميدان رو به گريز نهاد. اما اين گريز او صورت يك عقب نشينى خردمندانه اى داشت. عبد اللّه بن معاويه آن ميدان را ترك گفت اما خاك كوفه را ترك نگفت. از نو دعوت خود را آشكار ساخت و از نو به تجهيز سپاه پرداخت

ص:254

و بر آبهاى كوفه و بصره چيره شد و سرانجام با نيروى عظيمى كه بدست آورده بود كوفه و بصره و همدان و قم و شاهرود و اصفهان و فارس را تحت فرمان گرفت و خود در اصفهان اقامت گزيد. محارب بن موسى از بزرگان بنى يشكر در فارس براى عبد اللّه بيعت گرفت. هنگامى كه مسلمانان آمده بودند با نماينده ى عبد اللّه بن معاويه يعنى همين محارب بن موسى بيعت كنند از وى پرسيدند: -ما روى چه برنامه اى با اين مرد بيعت كنيم. محارب بن موسى با منتهاى وقاحت گفت: -بر آنچه بخواهيد و بر آنچه نخواهيد: يعنى اين بيعت اجبارى و اين حكومت يك حكومت غالب و قاهر مستبد است بالاخره بيعت انجام يافت و عبد اللّه بن معاويه كه خود را بر قسمتى از امپراطورى اسلام مسلط يافت آهسته آهسته به توسعه ى مناطق حكومتى خويش پرداخت. باين شهر و آن شهر نامه مى نوشت و ملت اسلام را بسوى خود دعوت مى كرد. اين دعوت خلاف ادعاى او در آغاز امر بود. وى در آغاز امر مردم را بيك شخصيت برگزيده از آل محمد «الرضا من آل محمد» مى خواند اما اكنون كه قدرت و قوتى مردم را

ص:255

مستقيما به بيعت خويش مى خواند. عبد اللّه بن معاويه برادر خود حسن بن معاويه را بر استخر حكومت داد و برادر ديگر خود يزيد بن معاويه را بر شيراز گماشت و برادر سومش على بن معاويه را حكومت كرمان داد و صالح بن معاويه چهارمين برادرش را بر مسند فرمانروائى قم نشانيد. كار اين مرد بالا گرفت. بنى هاشم كه از شيرينى اميه هميشه اينجا و آنجا پريشان بودند بسوى اصفهان روى آوردند. حتى سفاح و منصور و عيسى و مشايخ بنى عباس هم بهواى استفاده از قدرت و ثروت عبد اللّه بن معاويه دست بيعت به وى دادند. مصعب مى گويد: -تنها آل هاشم نبودند كه بسوى عبد اللّه بن معاويه پسر عم خود روى آوردند بلكه وجوه قريش و رجال بنى اميه هم از شام بجانب اصفهان عزيمت كردند. ما از سرشناسان بنى اميه مى توانيم در اينجا سليمان بن هشام بن عبد الملك و عمر بن سهيل بن عبد العزيز را بنام ذكر كنيم. عبد اللّه بن معاويه نيز حق رحامت را ادا كرد. بهر كدامشان كه حكومت مى خواستند طغراى حكومت مى داد و به هركدام كه دست تنگ و نيازمند بودند كيسه هاى درهم و دينار مى بخشيد.

ص:256

اين دولت و قدرت برقرار بود تا نوبت خلافت به مروان بن محمد معروف به «مروان حمار» رسيد. مروان حمار كه سعى مى كرد امپراطورى اسلام را همچون عهد عبد الملك و وليد بن عبد الملك اداره كند بى درنگ به قلع و قمع عبد اللّه بن معاويه انديشيد. عامر بن صباره را پيش خواند و فرمان حمله باصفهان را تسليمش كرد و او را با سپاهى عظيم بسوى ايران فرستاد. عبد اللّه بن معاويه باين اميد كه بتواند با نيروى شام پيكار كند مردم را بدفاع دعوت كرد اما اين دعوت نامستجاب ماند. عبد اللّه بن معاويه احساس كرد كه اقامت در اصفهان براى او با خطر عظيمى مقرونست. به همين جهت از اصفهان بسوى خراسان گريخت. در اين هنگام ابو مسلم خراسانى از جانب ابراهيم امام در خراسان بسر مى برد و شوكت و مقامى شامخ فراهم آورده بود زيرا نصر بن سيار را از خراسان بيرون رانده بود. عبد اللّه بن معاويه در خراسان بر مردى محتشم و متشخص نزول كرد و از وى بر ضد قواى شام كمك خواست. آن مرد پرسيد: -آيا شما از آل رسول اللّه هستيد؟

ص:257

عبد اللّه بن معاويه كه از نسل جعفر طيار بود گفت: -نه. -پس شما ابراهيم هستيد كه در خراسان بنامش بيعت مى گيرند. عبد اللّه بازهم پاسخ منفى داد: -نه. آن مرد همچنان خون سردانه گفت: -بنابراين از من توقع يارى مداريد، زيرا بشما كمك نخواهم كرد. عبد اللّه بن معاويه بدين اميد كه ابو مسلم يارى بجويد و در سايه ى قدرت او مبانى حكومت خويش را تحكيم كند بديدار وى رفت. ولى ابو مسلم در همان ديدار نخستين دستور داد عبد اللّه را بازداشت كردند و بزندان سپردند. گفته مى شود كه عبد اللّه در زندان نامه اى بابو مسلم نگاشت و آن نامه را بدين عنوان ياد مى كند. من الاسير فى يديه المحبوس بلا جرم لديه يك نامه ى طولانى كه ذكرش براى اين كتاب مناسب نيست و و همين نامه سبب شد كه ابو مسلم دستور داد بقتلش رسانند و گروهى برآنند كه ابو مسلم عبد اللّه بن معاويه را در زندان مسموم ساخت و پس از مرگ سرش را براى عامر بن ضباره فرمانده نيروى شام فرستاد.

ص:258

او هم سر عبد اللّه را بدمشق گسيل داشت. و در روايت ديگر چنين گفته اند كه ابو مسلم عبد اللّه بن معاويه را زنده به عامر بن ضباره تسليم كرد. اين عامر بود كه عبد اللّه را گردن زد و سرش را براى مروان حمار فرستاد. سعيد بن عمرو مى گويد: -در واقعه ى «زاب» در آنجا كه مروان حمار با عبد اللّه بن على هاشمى مى جنگيد گفته شد: -آيا امير المؤمنين مى دانيد اين مرد هاشمى كه با او مى جنگد كيست؟ مروان جواب داد: -او عبد اللّه بن على است. -بله، و او همان جوانست كه وقتى سر عبد اللّه بن معاويه را به دمشق آورده اند دشنامش مى داد و سب و لعنش مى كرد. مروان گفت: -شناختمش، در آن وقت بارها بخاطرم گذشته بود كه اين عبد اللّه بن على را بقتل رسانم ولى هميشه مانعى بتصميم من رخنه مى كرد، تا امروز كه او را دشمن خطرناك خود مى بينم. كانَ أَمْرُ اَللّهِ قَدَراً مَقْدُوراً

ص:259

بخدا دوست مى داشتم كه عبد اللّه بن على هاشمى على بن ابى طالب بجنگ من برمى خاست. گفتم: -يا امير المؤمنين اين چيست كه مى گوئى؟ . با على جنگيدن كار آسانى نبود. -چرا. چون اطمينان دارم كه على و فرزندانش را در سلطنت نصيبى نيست و روى همين تقدير مختوم بر على پيروز مى شدم. سعيد بن عمرو مى گويد: -وقتى ابراهيم بن عبد اللّه حسنى با ابو جعفر منصور بجنگ برخاست و عيسى بن موسى هاشمى را عقب راند. اين حكايت را براى ابو جعفر منصور تعريف كرده ام و تأكيد كرده ام كه على و فرزندان او را در كار سلطنت بهره اى نيست. منصور خوشنود شد و گفت: -به آن خدا كه جز او خدائى نيست آيا راست مى گويى؟ گفتم: -همسرم كه دختر ابى سفيان بن معاويه است سه طلاقه باد اگر در اين روايت دروغگو باشم.

ص:260

عبد اللّه بن معاويه در سال صد و بيست و هفتم هجرت بر ضد حكومت بنى اميه قيام كرد و به سال 131 هجرت در زندان ابو مسلم جان سپرد. ابو مالك خزاعى در رثاى او چنين گفت: تنكرت الدنيا خلاف بن جعفر على و ولى طيبها و سرورها

وقتى پسر جعفر از جهان رفت جهان با خوشى ها و لذت هايش از من رو گردانيد

عبيد اللّه الحسين

وى پسر حسين بن على بن الحسين عليهما السلام است. مادرش ام خالد دختر حسن نواده ى زبير بن عوام بود. كنيه ى اين عبيد اللّه ابو على بود. محمد بن على بن حمزه مى گويد: قاتل اين عبيد اللّه ابو مسلم خراسانى بود كه مسمومش كرد ولى يحيى بن حسن علوى عقيده دارد كه عبيد اللّه بن الحسين را كسى نكشته بلكه در حيات پدرش زندگى را بدرود گفته است. البتّه در اين اختلاف قول صحيح قول يحيى بن حسن علوى است. زيرا اين مرد اخبار خانواده ى خود را با دقت تهيه كرده بود. احتمال مى رود كه محمد بن على بن حمزه به اشتباه گرفته است.

ص:261

در اينجا سرگذشت آن دسته از آل ابى طالب كه در حكومت بنى اميه به قتل رسيده اند بپايان مى رسد سواى گروهى از بنى طالب كه تاريخ حياتشان ميان دو عهد اميه-عباس-محل اختلاف است. رضوان اللّه عليهم اجمعين

ص:262

دوران بنى عباس

عهد ابو العباس سفاح

ابو الفرج اصفهانى نويسنده كتاب مى گويد: تا آنجا كه به ما خبر رسيده ابو العباس سفاح به قتل هيچ كس از آل ابى طالب متهم نيست و حتى هيچ كدام از آل ابى طالب. از آن دسته كه با او عشرت و آميزش داشتند محفل او را دل آزرده ترك نگفته بودند. فقط محمد و ابراهيم. پسران عبد اللّه بن الحسن بن الحسن عليه السلام از او بيمناك شدند و در عهد خلافت او مخفيانه بسر مى بردند. ميان او و عبد اللّه بن حسن كه پدر محمد و ابراهيم بود گفتگوهائى صورت گرفت. محمد بن يحيى مى گويد:

ص:263

-هنگامى كه ابو العباس عبد اللّه سفاح بر كرسى خلافت نشست عبد اللّه بن حسن و برادرش حسن بن حسن بديدار او آمدند. ابو العباس اين دو برادر را با احترام پذيرفت و در حق آنان عطايائى مقرر فرمود و نسبت به عبد اللّه لطف بيشترى ارزانى داشت. ابو العباس درباره ى عبد اللّه بن حسن آن چنان محبت و صفا بكار مى برد كه نظيرش كمتر ديده مى شد. او را در همه حال بحضور خود راه مى داد. هرچند كه عبد اللّه يكتا پيراهن بود. بارى به او گفته بود: -امير المؤمنين جز تو هيچ كس را يكتا پيراهن نديده و اين برترى و امتياز براى تو ازآن جهت است كه ترا در مقام يك عمو و يك پدر مى بينم. . . و دلم مى خواست با تو درباره ى ماجرائى صحبت بدارم. عبد اللّه بن حسن پرسيد. -آن ماجرا چيست يا امير المؤمنين. در اين هنگام ابو العباس از پسران عبد اللّه يعنى محمد و ابراهيم كه مخفيانه بسر مى بردند سخن بميان آورد. و گفت: -چرا بديدار من نمى آيند؟ چه چيز نمى گذارد كه اين دو جوان با خانواده ى خود از من بازديد كنند.

ص:264

عبد اللّه بن حسن اطمينان داد كه هرگز پسران من نمى خواهند. خلاف دولت امير المؤمنين قدمى بردارند. ابو العباس خموش شد و ديگر كلمه اى نگفت. بازهم شبى در كاخ خلافت عبد اللّه بن حسن كنار ابو العباس نشسته بود. سفاح بار ديگر از محمد و ابراهيم ياد كرد. و چند روز ديگر نوبتى پيش آمد كه اسم محمد و ابراهيم بر زبان ابو العباس سفاح گذشت. اينجا بود كه گفت -اين دو پسر را تو پنهان كرده اى. بخدا قسم مى خورم كه پسرت محمد در «سلع» به قتل مى رسد و ابراهيم هم در ساحل نهر «عياب» بخون خود مى غلطيد. عبد اللّه بن حسن دل شكسته و اندوهناك از حضور خليفه بازگشت برادرش حسن بن حسن او را بدين كيفيت دردآلود دهد. پرسيد. -چه شده كه اين چنين دلتنگى؟ عبد اللّه بن حسن جريان را باز گفت و از اصرارى كه خليفه درباره ى محمد و ابراهيم نشان مى دهد شكايت كرد. حسن بن حسن گفت: -بهر چه فرمان بدهم اطاعت خواهى كرد. -بگو چه فرمانى دارى؟

ص:265

حسن بن حسن گفت: -اين بار اگر خليفه از محمد و ابراهيم سخن بميان آورد و ترا هدف پرس وجو قرار داد به او بگو عمويشان حسن از احوالشان خبر دارد. هيچ كس مثل حسن با خفاگاهشان آشنا نيست. عبد اللّه بن حسن با نگرانى از برادرش پرسيد. -بجاى من اين استنطاق طاقت فرسا را قبول خواهى كرد؟ -بله، قبول كرده ام. روز ديگر كه عبد اللّه بن حسن بحضور خليفه رسيد ابو العباس از نو درباره ى محمد و ابراهيم صحبت كرد و بار ديگر به عبد اللّه بن حسن گفت اين دو پسر در كجا بسر مى برند. عبد اللّه بى درنگ جواب داد. -عمويشان حسن از همه بهتر مى داند كه برادرزاده هايش چه مى كنند. ابو العباس سكوت كرد و گذاشت اين محفل بپايان رسد. اما در همان روز بدنبال حسن بن حسن معروف به «حسن مثلث» فرستاد و او را احضار كرد. -عبد اللّه برادر تو چنين مى گفت. مى گفت تو از حال محمد و ابراهيم خبرها دارى. حسن بن حسن در جواب خليفه گفت:

ص:266

چه جورى حرف بزنم يا امير المؤمنين. با آن لحن كه يك رعيت در محضر پادشاه سخن مى گويد يا با آن زبان كه دوتا پسر عمو براى هم صحبت مى كنند. ابو العباس گفت: -بخدا دلم مى خواهد آن جور كه خدا ما را با رشته ى رحم بهم پيوند داده حرف بزنيم. درست مثل دوتا پسر عمو. حسن بن حسن گفت: -امير المؤمنين را بخدا قسم مى دهم درست بينديشد. اگر در علم اعلاى حق جل و علا گذشته باشد كه محمد و ابراهيم زمام امور را به مشت گيريد آيا هيچ قدرت و قوتى مى تواند اين دو جوان را از رويشان منع كند و اگر مقدر نباشد كه پاى اين دو مرد هاشمى بر منبر خلافت رسد آيا هيچ قوت و قدرتى مى تواند على رغم تقدير بر منبر خلافتشان بنشاند؟ ابو العباس سفاح گفت: -نه. نه بخدا. فقط آنچه مقدر است صورت خواهد گرفت. حسن بن حسن در اين هنگام گفت. -بنابراين دل عبد اللّه را كه شيخ قوم است مشكن و نعمت شيرين خويش را در كام ما تلخ مگردان. -ابو العباس گفت: -از امروز ديگر نام محمد و ابراهيم را بر زبان نخواهم آورد

ص:267

مگر آنكه به انحراف راه پيمايند و فساد بر پا سازند. ابو العباس سفاح ديگر از محمد و ابراهيم ياد نكردند و عبد الله بن حسن آسوده خاطر بمدينه بازگشت. گفته اند: -هنگامى كه ابو العباس سفاح كاخ رصافه را در «انبار» بنا كرد روزى به عبد اللّه گفت: -با من بيا تا ساختمان اين كاخ را تماشا كنيم. نگاه عبد اللّه بن حسن وقتى به تالارها و اتاق هاى مجلل رصافه افتاد گفت: أ لم تر حوشبا. . . و خاموش ماند. ابو العباس دريافت كه عبد اللّه مى خواست شعرى انشاد كند منتهى جلوى زبانش را گرفت. با لحن آمرانه اى گفت: -بقيه اش را بگو. عبد الله دست پاچه شد: -من جز خير اراده اى نداشتم يا امير المؤمنين. ابو العباس قسم خورد: -بخدا دست برنمى دارم. همه اش را بخوان.

ص:268

عبد الله بناچار اين دو شعر را انشاد كرد. أ لم تر حوشبا امس يبنى بيوتا نفعها لبنى نفيله

مگر نمى بينى «حوشب» خانه اى مى سازد كه سودش بهره بنى نفيله است يومل ان يعمر الف عام و امر اللّه بطريق كل ليله

آرزومند است كه هزار سال زندگانى كند اما فرمان خدا شب هنگام فرا خواهد رسيد ابو العباس اين تمثيل تلخ را ناشنيده انگاشت و به اعتراض عبد الله بن حسن لب از لب نگشود. گفته مى شود كه ابو العباس از عبد الله بن حسن پرسيد: -چرا باين شعرها تمثيل كرده اى. وى در جواب گفت: -مى خواستم خصلت زهد را در نهاد امير المؤمنين تقويت كنم. محمد بن ضحاك گفت: ابو العباس سفاح براى عبد الله بن حسن اين شعر را فرستاد. اريد حياته و يريد قتلى عذيرك من خليلك من مراد

ص:269

من زندگانى او را مى خواهم و او مرگ مرا مى خواهد بدوست بگويند كه از ما پوزش خواهد ابو العباس در اين شعر كنايه اى به فرزندان عبد اللّه بن حسن داشته بود. گفته مى شود اين شعر را براى محمد بن عبد اللّه بن حسن فرستاده و گفته اند اين شعر را براى عبد الرحمن بن مسعود فرستاده اند و او در جواب چنين نوشته: و كيف يريد ذاك و انت منه بمنزله اليناط الى الفؤاد

چگونه او قصد جان ترا دارد در عين اينكه*تو همچون شريان قلب او باشى و كيف يريد ذاك و انت منه و زندك حيى يقدح من زناد

چگونه ترا خواهد كشت در عين اينكه تو دست تواناى او هستى و كيف يريد ذاك و انت منه و انت لهاشم تراس هاد

چگونه ترا خواهد كشت در عين اينكه مقام تو در ميان بنى هاشم مقام رياست و پيشوا نيست عبد اللّه بن حسن گفت: -من در محضر ابو العباس شبى حضور داشتم. خميازه اى كشيد و بادزن را از دست انداخت.

ص:270

معنى اش اين بود كه ديگر وقت حضور بپايان رسيده و امير المؤمنين از بيدارى ملول شده است. همه از جا برخاستيم. اما ابو العباس دست مرا گرفت و گفت: -بمان همه رفتند. من و او تنها مانديم. دست به زير مسند خود برد و نامه اى را بدر كشيد. اين نامه به خط محمد بن عبد اللّه فرزند عبد اللّه بن حسن بود كه هشام بن عمرو ثعلبى را به بيعت خويش مى خوانده است. گفتم يا امير المؤمنين من در پيشگاه خدا تعهد مى كنم كه دولت تو از اين دو انسان آسيبى نبيند. ابو الفرج اصفهانى گويد: -عبد اللّه بن حسن و پسرانش قصه هاى شيرينى در حكومت بنى عباس دارند كه من از ترس تطويل كتاب به ذكرش نپرداختم و بهمين اندك قناعت كرده ام.

ص:271

عهد ابو جعفر منصور

اشاره

ابو جعفر عبد اللّه بن محمد عباسى معروف به منصور ابو الدوانيق پس از مرگ برادرش سفاح به خلافت رسيد و در طلب محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه بن حسن جهدى بليغ بكار برد. عبد اللّه بن حسن را با گروهى از سادات بنى حسن از مدينه به كوفه آورده و در آنجا زندانيش ساخت. بالاخره محمد بن عبد اللّه در مدينه ظهور كرد. در اين هنگام گروهى از خاندان او در زندان منصور جان سپرده بودند. براى من سرگذشت اين گروه كه در زندان كوفه مردند معلوم نيست تا جداگانه به ذكر تك تكشان بپردازم و از جريان زندگانى و مرگشان تعريف كنم چون خبر از آنان ندارم اما مى توانم نامشان را سوا سوا در اين كتاب بنگارم و حتى المقدور كلمه اى چند از فضائل و محامدشان ياد كنم. عليه السلام.

ص:272

عبد اللّه بن حسن

كنيه اش ابو محمد بود. مادرش فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» بود. اين فاطمه بنت الحسين از ام اسحاق دختر طلحه بن عبيد اللّه بدنيا آمده بود. مادر ام اسحاق را «جربا» مى ناميدند. لغت جربا بر انسان مؤنثى اطلاق مى شود كه به بيمارى واگيردار «گر» مبتلا باشد. راز اينكه همسر طلحه را «زن گردار» مى ناميدند زيبائى بى اندازه ى او بود. اين زن ازبس قشنگ بود كه بهيچ زن رضا نمى داد در كنار او قرار بگيرد تا قهرا با او طرف مقايسه شود. زيرا هرچه هم خودش خوشگل و جذاب بود در كنار «جربا» زشت مى نمود. عرب به شترى كه بيمارى «گر» داشته باشد «جربا» مى گويد. «جربا» از «جرب» مشتق است كه به معنى «گر» است. عبد اللّه بن موسى كه خود نواده عبد اللّه بن حسن بود مى گويد: جد من حسن بن حسن از عمش ابو عبد اللّه الحسين دخترش را خواستگارى كرد.

ص:273

ابو عبد اللّه عليه السلام فرمود: -من دوتا دختر دارم. هركدام را بخواهى براى تو عروسش مى كنم. حسن شرم كرد و سخنى نگفت ولى ابو عبد اللّه الحسين گفت من دخترم فاطمه را كه به مادرم فاطمه زهرا از خواهرش شبيه تر است براى تو انتخاب كرده ام اى پسرك من. زبير بن بكار گفت: مردم مى گفتند. -آن زن كه دخترى مانند سكينۀ بنت الحسين در برابر خواستگار عقب بزند براستى در زيبائى بى مانند است. فاطمه بنت الحسين پس از مرگ شوهرش حسن بن حسن با عبد اللّه بن عمرو «نواده ى عثمان بن عفان» عروسى كرد. و عبد اللّه بن عمرو عموى «عرجى» شاعر معروف است. فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين از عبد اللّه بن عمرو دو پسر و يك دختر بدنيا آورد. پسرانش محمد معروف به ديباج و قاسم نام داشتند و اسم دخترش رقيه بود. عبد اللّه بن حسن شيخ بنى هاشم و شخصيت محترم و وجيه اين

ص:274

قوم بود. عبيد اللّه مردى فاضل و عالم و كريم بود. مصعب زبيرى مى گويد: -هرچه زيبائى و نيكوئى و خوبى بود همه به عبد اللّه بن حسن رسيده بود. اگر مى پرسيدند زيباترين مردم كيست جوابش اين بود -عبد اللّه. فاضل ترين عرب كيست؟ -عبد اللّه بن حسن. سخنورترين زبان در دهان كدام مرد عرب است. -عبد اللّه بن حسن عبد اللّه بن حسن خودش مى گفت: -من از همه ى مردم به رسول اللّه نزديك ترم زيرا هم از جانب پدر پسر پيغمبر هستم و هم از جانب مادر عبد اللّه بن موسى مى گويد: -نخستين كسى كه در آل هاشم از نطفه حسن و حسين پديد آمده عبد اللّه بن حسن بود. پدرش حسن بن حسين و مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السلام. محمد دهان مى گويد. -عبد اللّه بن حسن را ديدم. آن چنان زيبا و محتشم و جليل بود كه گوئى از پاى تا سر در نور غرق است. گفته بخدا سيد الناس

ص:275

اين مرد است. عيسى بن عبد اللّه علوى مى گويد: -عبد اللّه بن حسن در مدينه. در خانه ى فاطمه دختر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله چشم به جهان گشود. همان خانه كه در مسجد رسول قرار داشت: منصور بن رياى خزارى كه جد مادرى حسن مثنى بود بمدينه گفت شنيدم عروسى كرده اى! -بله. با دختر عمويم فاطمه بنت الحسين عليه السلام عروسى كرده ام. منصور فزارى گفت: -كار خوبى نكرده اى چون نطفه ها وقتى با هم نزديك باشند ضعيف مى شوند. شايسته ى تو اين بود كه با دخترى از دختران عرب ازدواج مى كردى. حسن در پاسخ جدش گفت: -خداوند بمن پسرى هم داده است. -ببينمش. حسن مثنى به پرستار خانه دستور داد دست عبد اللّه را بگيرند و بحضور جدش ببرند. منصور فزارى از ديدار نبيره ى خود خوشنود شد و گفت:

ص:276

-كار خوبى كرده اى. اين كودك به شيرى مى ماند كه حالت حمله و دفاع بخود گرفته است: حسن مثنى از نو گفت: -پسر ديگرى هم از دختر عمويم دارم. -آن يكى را ببينم: پسر دومش «حسن مثلث» بود به آغوش جدش رفت. منصور از ديدار اين يكى هم خورسند شد ولى گفت: -حسن خوب است ولى به خوبى عبد اللّه نيست. -و يك پسر ديگر. اين سومين پسر حسن مثنى بود. اسمش ابراهيم بود. منصور فزارى وقتى ابراهيم را ديد گوئى خطرى را در اين نژاد احساس كرد كه گفت. -ديگر نزديك هم نرويد. همين سه پسر كافيست. محمد بن ايوب رافعى گفت. -خانواده هاى شريف و جليل هرگز هيچ كس را نظير عبد اللّه بن حسن نمى شمردند زيرا هيچ كس در شرافت خانوادگى همانند او نبود. سعيد بن ابان قرشى مى گويد: -در حضور عمر بن عبد العزيز نشسته بودم. عبد اللّه بن حسن بار

ص:277

يافت. عمر بن عبد العزيز به عبد اللّه حرمت و عنوانى عظيم گذاشت. عبد الله بن حسن هنوز جوانى نو سال بود. جامه اش را ازار و ردائى تشكيل مى دادند. عمر بن عبد العزيز وى را در پهلوى خود روى سرير جا داد و با وى بسيار شوخى كرد. هم خود مى خنديد و هم او را مى خندانيد. طى اين شوخى و خنده يك بار دست به شكمش برد و از گوشت شكمش نيشگون كوچولوئى گرفت. در آن روز در حضور خليفه جز آن امير كس ديگرى حضور نداشت. هركه در آنجا بود از بنى اميه بود. وقتى عبد الله حضور خليفه را ترك گفت همنشينان عمر بن عبد العزيز اين همه شوخى و تفريح را براى جوانى مثل عبد اللّه زياد شمردند گفته شد: -چرا امير المؤمنين از شكم اين جوان نيشگون گرفته است. عمر گفت: -آنچه با اين جوان شوخى و خنده كرده ام بخاطر رسول اكرم بود و اميدوارم بدين وسيله شفاعت جد او را ادراك كنم. سعيد جهنى مى گويد: -در خدمت عبد اللّه بن حسن نشسته بودم: گوينده اى گفت:

ص:278

-اينك ابو عدى. شاعر اموى بر در ايستاده است و مى گويد از ابو محمد اجازه ى ديدار مى خواهم. عبد اللّه بن حسن و پسرانش محمد و ابراهيم برخاستند و او را پذيرفتند. عبد اللّه شخصا بوى چهارصد سكه طلا بخشيد. پسرانش هم چهارصد سكه طلا باو دادند. همسرش هند هم دويست دينار طلا به ابو عدى عطا كرد. اين شاعر وقتى از آن خانه بدر مى آمد هزار سكه ى طلا داشت. موسى بن عبد الله مى گويد: -پدرم در مسجد رسول اكرم بر گليمى نماز مى خواند. آنجا نمازگاه پدر من بود. وقتى منصور وى را از مدينه بكوفه برد و در زندان روزگارش بسر آمد و پس از سالهاى سال آن گليم كه نمازگاه او بود همچنان بر جاى خود افتاده بود. به احترام پدرم كسى دست به آن گليم نزده بود. عبد اللّه بن حسن در زندان هاشميه به سال صد و چهل و پنج بدرود حيات گفت. وى در اين هنگام مردى هفتاد و پنج ساله بود.

حسن بن حسن «مثلث»

وى برادر عبد اللّه بن حسن و مادرش نيز فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين عليه السلام بود.

ص:279

مردى دانشمند و فاضل و پارسا بود. در باب امر به معروف و نهى از منكر روش طايفه ى زيديه را به پيش داشت. اسماعيل بن يعقوب مى گويد: وقتى عبد اللّه بن حسن بفرمان ابو جعفر منصور به زندان رفت برادرش حسن بن حسن با خداى خود عهد كرد كه تا عبد اللّه در زندان بسر مى برد او عطر و سرمه بكار نبرد. و جامه ى نرم نپوشد و غذاى گوارا نخورد. عبد اللّه بن عمران روايت مى كند: حسن بن حسن در غم برادرش عبد اللّه بن حسن كه محبوس بود از خضاب خوددارى مى كرد. ابو جعفر منصور اسم حسن را خشمناك گذاشته بود. مى گفت: آن خشمناك. يعنى حسن چه مى كند؟ حارث بن اسحاق حديث مى كند: حسن بن حسن در «ذى الاثل» بسر مى برد. از آنجا به مدينه آمده بود. برادرش عبد اللّه بن حسن محبوس بود. حسن بن حسن بخاطر برادرش همچون در ميان صومعه ها لباس زبر از كرباس هاى درشت باف مى پوشيد. ابو جعفر منصور وى را «خشمناك» مى ناميد. احيانا نامه هاى او به برادرش عبد اللّه دير مير سيد. عبد اللّه در مجلس از اين بابت نگران و گله مند بود. باو پيغام مى داد كه من زندانى هستم و فرزندان من

ص:280

آواره ى بيابان ها هستند اما تو و بچه هاى تو در امان بسر مى بريد. من بنامه هاى تو دلخوشم دست كم اين دلخوشى را از من دريغ مدار. حسن بن حسن وقتى اين پيامها را مى شنيد به تلخى مى گريست و مى گفت فداى تو شوم ابو محمد. و مى گفت: -اين برادرم ابو محمد هميشه بر ضد حكومت ها سر شورش و خلاف داشت. حسن بن حسن معروف به حسن مثلث در زندان هاشميه بسال صد و چهل و پنج ديده از جهان فروبست وى بهنگام مرگ مردى شصت و هشت ساله بود.

ابراهيم بن حسن

وى سومين پسر حسن بن حسن بن على از فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين ارواحنا فداه بود. كنيه اش ابو الحسن بود. يحيى بن حسن مى گويد: -ابراهيم در عهد خود از همه ى مردم به رسول اكرم شبيه تر بود. عيسى بن عبد اللّه مى گويد: حسن بن حسن بديدار برادرش ابراهيم رفت. وى در اين وقت

ص:281

داشت بشترانش علف مى داد. حسن به برادرش ابراهيم گفت: -شترانت را علف مى خورانى در عين اينكه برادرت عبد اللّه محبوس است؟ ابراهيم كه ناگهان بياد برادرش افتاده بود يكباره شترانش را از پاگاه آزاد كرد. از آن شترها ديگر يك كدامش هم به ابراهيم بازنگشت. همه از دم ياوه و مفقود شدند. ابراهيم بن حسن در ماه ربيع الاول سال 145 در زندان هاشميه از جهان رخت بست. وى نخستين فرزندان حسن بود كه در بازداشت منصور جان سپرد. سن وى در دم مرگ شصت و هفت سال بود. ابو مفرح اصفهانى مى گويد: اين سه تن. عبد اللّه و حسن و ابراهيم فرزندان حسن بن حسن بودند كه در زندان بدرود زندگى گفتند: محمد بن على بن حمزه علوى مى گويد: ابو بكر بن حسن بن حسن هم با اين قوم به قتل رسيد اما من اين روايت را سواى او از كسى ديگر نشنيده ام. علماى انساب هم تاكنون در ميان فرزندان حسن مثنى كسى را بنام ابو بكر ذكر نكرده اند.

ص:282

همراه با فرزندان حسن بن حسن گروهى ديگر هم از مدينه به كوفه تبعيد و بازداشت شدند ولى ابو جعفر پس از ماجراى محمد و ابراهيم همه شان را آزاد كرد. ما از اين دسته جمعى را بنام ياد مى كنيم 1-جعفر بن حسن 2-حسن بن جعفر 3-موسى بن عبد اللّه 4-داود بن حسن 5-سليمان بن داود 6-عبد اللّه بن داود 7-اسحاق بن ابراهيم 8-اسماعيل بن ابراهيم محمد بن على علوى مى نويسد كه اسحاق و اسماعيل فرزندان اسماعيل بن حسن بقتل رسيدند اما روايت آزادى شان صحيح تر و قوى تر است. اكنون به سرگذشت آنان كه در زندان هاشميه كشته شده اند مى پردازيم.

ص:283

على بن حسن

وى برادرزاده ى عبد اللّه بن حسن بن حسن بود. كنيه اش ابو الحسن بود. مردم باو «على الخير» و «على الاغر» و «على العابد» مى گفتند. همسرش زينت دختر عبد اللّه بن حسن يعنى دختر عمويش بود. بانوئى عابد و پارسا بود. مثل شوهرش. مردم به اين زن و شوهر «زوج صالح» لقب داده بودند. مادر على ام عبد اللّه دختر عامر كلابى بود. سعيد مساحقى مى گويد: -ابو العباس سفاح بحسن مثلث چشمه اى در «ذو خشب» كشيده بود و نام آن چشمه «چشمه ى مروان» بود. حسن پسرش على. همين على را گاه وبيگاه بسر كنى آن چشمه مى فرستاد. على از پدرش اطاعت مى كرد و بسركشى آنجا مى رفت اما آب آشاميدنى را از مدينه با خودش مى برد زيرا مشروع مى دانست كه از چشمه ى مروان آب بنوشد. اين مرد تا اين پايه پارسا و پرهيزگار بود. مردى از موالى آل طلحه حكايت مى كند: -در راه مكه على بن الحسن را ديدم كه نماز مى گذاشت. ناگهان يك افعى بسوى سجاده اش پيش رفت و سر بدامنش فروبرد

ص:284

. او همچنان بنماز ايستاده بود تا پس از چندى آن افعى از گريبانش سردرآورد و راه خود را بپيش گرفت و رفت. على بن حسن در طى اين مدت كه افعى در پيراهنش مى لوليد نه تنها نمازش را نبريد و جزع و فزع و اضطراب و هراس نشان نداد بلكه آثار اضطراب و جزع هم از چهره اش ديده نمى شد. هنگامى كه عبد اللّه بن حسن و سادات اين خاندان را به فرمان ابو جعفر منصور از مدينه بكوفه مى بردند زينب دختر عبد اللّه كه همسر على بن الحسن بود گريه مى كرد و مى گفت: وا عبرتا من الحديد و العباد و المحامل المعراه خاندان بنى حسن را در محمل هاى بى روپوش باسارت مى بردند. همه با زنجير بسته بودند. عيسى بن عبد اللّه از پدرش روايت مى كند: رياح، زندانبان هاشميه وقتى از نماز صبح فراغت مى جست من و قدامة بن موسى را بحضورش مى طلبيد و با ما ساعتى به گفتگو سرگرم مى شد. يك روز كه مثل هميشه صبحگاهان صحبت مى داشتيم مردى پشمينه پوش از در درآمد. رياح با خونسردى بوى گفت:

ص:285

-خوش آمديد، آيا حاجتى داشتيد. آن مرد چنين جواب داد: -مى خواهم با خانواده ام در زندان بسر ببرم. مرا هم زندانى كند. اين مرد على بن الحسن بود. رياح گفت: -اطاعت مى كنم. مسلم است كه امير المؤمنين منصور اين تسليم را درباره ى شما منظور خواهد داشت يعنى در تعذيب و شكنجه بشما تخفيف خواهد داد. و او را هم بزندان برد. موسى بن عبد اللّه مى گويد: -زندان ما آن چنان تيره و تاريك بود كه ما نمى توانستيم از اوقات نماز را بشناسيم چون روشنائى نمى ديديم. از وقتى كه على بن حسن به زندان آمد بر ترتيب عبادت او اوقات نماز بر ما آشكار شد. موسى بن عبد اللّه هاشمى روايت مى كند: -على بن الحسن به نماز ايستاده بود. بارى به سجده رفت و ديگر سر از سجده برنداشت. عمويش عبد اللّه بن حسن گفت: -برادرزاده ام خوابش برده. بيدارش كنيد.

ص:286

وقتى نگاهش دارند ديدند از اين دنيا رفته. عبد اللّه گفت: -خدا از تو راضى باشد اى برادرزاده ى من. من مى دانستم از اين مرگ بيمناكى جوهر به پسر اسما مى گويد. وقتى سادات بنى الحسن را مى خواستند زنجير كنند تا آنان را بحضور ابو جعفر ببرند. على بن الحسن بنماز ايستاده بود. بسان زنجيرهائى كه آماده شده بود. زنجيرى بسيار سنگين و دردناك ديده مى شد. كه هيچ كس طاقت فشارش را نداشت. همه از اين زنجير در مى رفتند. در اين وقت على بن الحسن نمازش را بپايان رسانيد. بى درنگ پاهايش دراز كرد و گفت: -از اين زنجير چقدر وحشت مى كنيد. با آن زنجير سنگين پاهاى على بن الحسن بسته شد. سليمان بن داود و حسن بن جعفر از سادات بنى الحسن كه در هاشميه زندانى بودند روايت مى كند: ما با على بن الحسن در يك زندان محبوس بوديم. رنج زندان لاغرمان

ص:287

كرده بود. تا آنجا مى توانستم بهنگام نماز و وقت خواب زنجير را از پا و گردن خود در بياوريم. البتّه هروقت كه نوبت سركشى زندان بانان مير سيد با دست خود زنجيرهايمان را بپا و گردن خود مى بستيم. اما على بن الحسن هيچ وقت. نه وقت نماز و نه وقت خواب از زنجير در نمى آمد. عمويش روزى به او گفت: -چرا زنجير از گردنت در نمى آورى پسرك من! على در جواب گفت: -نه، بخدا اين زنجير را از خود دور نمى سازم تا روزى كه در پيشگاه عدل الهى از ابو جعفر بپرسم به چه گناه مرا باين زنجير بسته است. گفته اند: در آن روز كه آل حسن بن على را به زندان هاشميه تسليم مى داشتند على بن الحسن بر در زندان سر بآسمان برداشت و گفت: -پروردگارا اگر گناهان ما اين زندان را براى ما ايجاب كرده بر ما سخت بگير، آن چنان بر ما سخت بگير كه رضاى تو از ما تأمين شود. عمويش عبد اللّه بن الحسن گفت:

ص:288

-چه مى گوئى خدا رحمتت كند. يك تن از بنى الحسن. از آنان كه در زندان هاشميه محبوس بوده اند مى گويد: عبد اللّه بن حسن براى ما حديثى از فاطمه ى زهرا روايت كرده كه رسول اكرم فرمود: هفت تن از فرزندان من بر ساحل فرات بخاك مى روند كه در فضيلت ميان اولين و آخرين بى نظيرند. گفتند ما كه هشت تن هستيم. عبد اللّه بن حسن در جواب اين گفت: -چه مى دانم. رسول اللّه چنين گفته است و فاطمه زهرا چنين شنيده. مى گويد. هنگامى كه در زندان را بروى بنى الحسن گشودند از آن هشت تن هفت نفر بدرود زندگى گفته بودند و من هشتمين شان بودم كه رمقى در تن داشتم. مرا از زندان بدر آوردند و آبم دادند. تنها من زنده ماندم. حسين بن نصر روايت مى كند: آل حسن بن على كه در زندان هاشميه محبوس بودند اوقات نماز را با تسبيح على بن حسن تشخيص مى دادند.

ص:289

عبد اللّه بن حسن كه از رنج زندان بجان آمده بود بارى ببرادرزاده اش على گفت: -مى بينى كه چه مى كشيم. آيا از درگاه خدا مسئلت نمى دارى كه ما را از اين بلا برهاند. على بن حسن دير زمانى خاموش ماند و سپس گفت: -ما را در بهشت مقامى است كه جز با تحمل اين مشقتها نمى توانيم آن مقام را دريابيم و ابو جعفر هم در جهنم عذابى به پيش دارد كه فقط كيفر اين مظالم است. او بايد ما را شكنجه دهد تا آن را دريابد. اگر بر اين آزارها بردبار بمانيم هرچه زودتر جان مى سپاريم و از اين اندوه و محنت رها مى شويم. انگار كه رنجى نبرده ايم. اكنون اگر مى خواهيد دعا كنيد تا از محنت شما كاسته شود و در عذاب ابو جعفر نيز تخفيف يابد. عبد اللّه بن الحسن گفت: -نه. بلكه صبر مى كنيم تا ما و ابو جعفر هر دو بآنچه در پيش داريم برسيم. زندانبان هاشميه بيش از سه روز ديگر در آن زندان زنده نماندند. على بن الحسن در روز بيست و سوم ماه محرم سال صد و چهل و شش در زندان منصور جان سپرد. او بوقت مرگ فقط چهل و پنج سالش بود.

ص:290

عبد اللّه بن الحسن

وى برادر على بن الحسن بود. مادرش هم مادر على يعنى ام عبد اللّه دختر كلابى بود. حارث بن اسحاق مى گويد: -رياح زندانبان آل حسن بن على را با محمد ديباج پسر عبد اللّه بن عمرو از مدينه بسوى كوفه مى برد. هنگامى كه بقصر نفيس رسيدند. «سه ميل دور از مدينه» رياح به آهنگران دستور داد بنى الحسن را بزنجير و غل بكشند. براى همه غل و زنجير آماده كرده بودند. دست بر قضا حلقه ى آن غل كه براى عبد اللّه بن الحسن مثلث تهيه شده بود تنگ بود. گلويش را سخت فشرد و فريادش را در آورد. برادرش على بن الحسن وقتى چنين ديد قسم داد كه زنجير او را با زنجير برادرش عوض كنند. چنين كردند. و بدين ترتيب فرزندان رسول اكرم را به زبده رسانيدند. عبد اللّه بن الحسن «حسن مثلث» در سن چهل وشش سالگى بروز عيد قربان سال صد و چهل و پنج هجرى در زندان هاشميه از جهان رخت بست.

عباس بن الحسن

عباس هم پسر حسن مثلث و برادر على و عبد اللّه است اما مادرش از

ص:291

مادر برادرانش سواست. مادر عباس عايشه دختر طلحه الجواد تيمى است. ابن عباس از جوانمردان بنى هاشم بود. ابراهيم بن على شاعر معروف در مدح عباس چنين مى گويد: لما تعرضت للحاجات و اعترضت عندى و عاد ضمير القلب وسواسا

وقتى بنيازمنديهاى خود انديشم و قلب من بوسواس و اضطراب افتاد سعيت ابغى لحاجات و مصدرها برا كريما لثوب المجد لباسا

بسوى آن كس دويدم كه نيكوكار و كريم است و در جامه شرف برازنده است هدانى اللّه للحسنى و وفقنى فاعتمت خير شباب الناس عباسا

خداوند توفيقم داد و مرا به بهترين جوانان بشر يعنى عباس هدايت فرمود قدح النبى و قدح من ابى حسن و من حسين جرى لم ير حناسا

تيرى از تركش رسول اكرم و على مرتضى و حسن بن على كه شجاع و پيروزمند است

ص:292

عمران بن ابى فروه مى گويد: عباس بن حسن در خانه اش ايستاده بود كه سپاهى هاى منصور دستگيرش كردند. مادرش عايشه فرياد كشيد: -بگذاريد يك بار ببوسمش. بگذاريد يك بار بر سينه ام بفشارمش جواب دادند: -محال است. مى پنداريم كه مادرش در اين جهان زنده نيست. عباس بن حسن در زندان هاشميه روز بيست و سوم ماه رمضان سال صد و چهل و پنج هجرى در سى و پنج سالگى بدرود زندگانى گفت:

اسماعيل بن ابراهيم

او پسر ابراهيم بن حسن مثنى است: و همچنين اسماعيل است كه معروف به «طباطبا» است. [1] گفته مى شود كه «طباطبا» لقب پسرش ابراهيم است. مادرش را ربيحه بنت محمد مى ناميدند. عبد اللّه بن موسى مى گويد: -عبد الرحمن بن ابى المولى در زندان هاشميه با سادات بنى الحسن

ص:293

زندانى بود. از او پرسيدم آل حسن بن على در آن سياه چال وحشت را چگونه بسر مى بردند. در جوابم گفت: -اين قوم مردمى صبور و بردبار بوده اند. در ميانشان مردمى بود كه خصلت طلا را داشت هرچه بيشتر در آتش مى ماند جلوه و جلايش بيشتر تشعشع و درخشش مى گرفت. دوباره پرسيدم اين مرد كى بود؟ گفت: -اين مرد اسماعيل پسر ابراهيم بن الحسن بود كه هرچه بيشتر شكنجه مى ديد بيشتر صبر مى كرد.

محمد بن ابراهيم

پسر ابراهيم بن حسن از كنيزى كه «عاليه» ناميده مى شد بدنيا آمد. او را «ديباج اصغر» مى ناميدند. [1] خودش مى گويد: «وقتى ابو جعفر منصور ما را بحضورش فراخواند بمن گفت: -تو ديباج اصغر هستى؟ گفتم آرى. من هستم.

ص:294

با خشونت گفت: -ترا بصورتى مى كشم كه هيچيك از خاندان ترا آن طور نكشته ام. بعد دستور داد وى را در ميان جرز ساختمان بگذارند و بر سرش دوغاب گچ بريزند. منصور محمد بن ابراهيم را بدين ترتيب فجيع بقتل رسانيد. زبير بن بلال مى گويد: -مردم دسته دسته به تماشاى محمد بن ابراهيم مى آمدند. زيرا مرد زيبائى بود.

على بن محمد

وى نواده ى عبد اللّه بن حسن مثنى بود. مادرش ام سلمه دختر حسن مثلث بود. مادر بزرگ او «مادر پدرش» از نسل عمرو بن نفيل بود و «رمله» ناميده مى شد. پدرش او را به مصر فرستاده بود و عمويش موسى بن عبد اللّه را هم همراهش كرده بود. در اين سفر «مطر صاحب حمام» و يزيد بن خالد فسرى هم در التزام ركابشان رفته بودند. مطر را بدين جهت «صاحب حمام» مى گفتند كه در بصره حمام حاكم را اداره مى كرد.

ص:295

مطر و يزيد بن خالد مردم مصر را بسوى محمد بن عبد اللّه دعوت مى كردند. حكومت مصر كه عامل او ابو جعفر منصور بود دستور داد اين چند نفر را دستگير كنند. موسى بن عبد اللّه از دست گماشتگان حاكم فرار كرد و على بن محمد دستگير شد. ما سرگذشت موسى بن عبد اللّه را در جاى خود ذكر خواهم كرد. ابو جعفر منصور فرمان داد كه على را هم با سادات بنى حسن به زندان بسپارند. گفته مى شود كه ابن على تا عهد مهدى عباسى در زندان بسر برد و همچنان در زندان وفات يافت. اما صحيح اينست كه وى در عهد ابو جعفر منصور ديده از زندگى فروبست.

محمد بن عبد اللّه

محمد بن عبد اللّه نواده عمرو بن عثمان بن عفان بود. ابن محمد از آل ابو طالب به حساب نمى آيد زيرا اموى بود و نسبت به عثمان بن عفان مى رسانيد اما از آنجايى كه پسر فاطمه ى بنت الحسين عليه السلام بود و از جانب مادر برادر عبد اللّه بن حسن شمرده شد نامش را در اينجا بميان آورده ايم.

ص:296

عبد اللّه بن حسن به اين برادر خود «هرچند ناتنى بود» محبتى شديد داشت. محمد با عبد اللّه در زندان كشته شدند. مادرش «چنانكه گفته ايم» فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين عليه السلام بود. عبد اللّه بن عمرو پس از مرگ حسن بن حسن فاطمه ى بنت الحسين را به عقد خود درآورد. گفته اند: وقتى حسن بن حسن در بيمارى خود به احتضار رسيد سخت در جزع و اضطراب افتاد. دميدم مى گفت: -بخاطر مرگ جزع ندارم. من از مرگ نمى ترسم. پرسيدند: -پس اين بى قرارى از چيست. تو چند لحظه ى ديگر اجداد اطهارت رسول اللّه و على مرتضى و حسن و حسين عليهم السلام را ديدار مى كنى حسن بن حسن در جواب گفت: -مثل اينكه مى بينم پس از مرگ من عبد اللّه بن عمرو بن عثمان از جامه ى زيبا و فاخر خود را پوشيده و با زلف هاى شانه كرده و ترتيب داده بخانه ى من مى آيد و مى گويد «من از نسل عبد مناف هستم و آمده ام تا در

ص:297

مراسم تشيع جنازه ى پسر عم خود شركت جويم. اين مرد هدفى جز همسرم فاطمه ندارد. هنگامى كه من از دنيا رفته ام نگذاريد او بر جنازه ام حاضر شود. فاطمه دختر امام حسين سخنان شوهر محتضر خود را مى شنيد. در اين هنگام فرياد كشيد: -مى شنوى پسر عم چه مى گويم؟ حسن بن حسن گفت مى شنويم. -من هرچه كنيز و غلام دارم همه آزاد باشند. هرچه دارم همه در حساب تصدق گذاشته شود اگر پس از مرگ تو شوهرى برگزينم . حسن بن حسن با اين تعهد كه همسرش داده آرام گرفت. ديگر اضطراب و بى قرارى نكرد تا جان سپرد. رضوان اللّه عليه. هنگامى كه شيون عزا از خانه ى وى برخاست ناگهان عبد اللّه بن عمرو از در درآمد. بهمان ترتيب كه حسن بن حسن خبر داده بود. با همان لباس فاخر. و همان موهاى شانه زده. ميان كسانى كه در كنار جنازه حضور داشتند سخن به اختلاف در گرفت. گروهى گفتند.

ص:298

-جلويش را بگيريم و نگذاريم در اين مراسم شركت جويد. جمع ديگر گفتند. -شركت او در تشيع جنازه ى حسن زيانى ندارد. بالاخره راهش دادند. فاطمه دختر حسين بن على كه همسر حسن بن حسن بود بر مرگ شوهرش شيون مى كرد و با پنجه چهره ى خود را مى خست. عبد اللّه بن عمرو غلامش را بسوى او فرستاد اين غلام دم گوش فاطمه گفت: -مولاى من پيغام مى دهد كه شما اين قدر به چهره ى خود چنگ نزنيد. ما را از اين چهره بهره ايست. فاطمه هم ديگر آرام گرفت و پنجه هاى خود را در آستينش پنهان ساخت. حسن بن حسن را بخاك سپردند. هنگامى كه عده وفات حسن پايان گرفت عبد اللّه بن عمرو از فاطمه خواستگارى كرد. فاطمه گفت: -من قسم خورده ام پس از شوهرم با هيچ كس عروسى نكنم. اكنون با سوگند و تعهدات خود چكنم. عبد اللّه بن عمر گفت:

ص:299

شما بهر چه تعهد كرده ايد وفا كنيد. ما عوض يك غلام دو غلام و بجاى هرچه تصدق كرده ايد دو برابرش را به شما تسليم خواهم كرد. ازدواج فاطمه بنت الحسين با عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بدين قرار صورت گرفت. اسماعيل بن يعقوب چنين روايت مى كند: پس از مرگ حسن بن حسن همسرش فاطمه بنت الحسين به عهد خود وفادار ماند به خواستگارى عبد اللّه جواب منفى داد. اما مادر فاطمه «ام اسحاق دختر طلحه يتمى» بناى اصرار و ابرام را گذاشت كه اين خواستگارى را بپذيرد. معهذا فاطمه امتناع مى كرد تا بالاخره مادرش در آفتاب ايستاد و قسم خورد كه اگر فاطمه با عبد اللّه عروسى نكند او هرگز به سايه نرود. فاطمه وقتى مادرش را با اين سماجت ديد بناچار خواستگارى عبد اللّه را پذيرفت.

ماجراى سادات بنى الحسن

در اين فصل از موجباتى كه اسارت سادات بنى الحسن فراهم ساخته و منصور خليفه را بر ضدشان برانگيخته سخن مى گوئيم. عبد الملك بن شيبان مى گويد: -در ميان توده ى جاهل شهرت گرفته بود كه محمد بن عبد اللّه بن

ص:300

حسن مهدى موعود است. به همين جهت عوام به او لقب «مهدى» بخشيد تا آنجا كه مى گفتند محمد بن عبد اللّه «مهدى» جامه هاى يمنى و مصرى مى پوشد. سهل بن بشر از سفيان ثورى اين سخن شنيده بود: «اى كاش ابن مهدى قيام مى كرد.» مرادش از مهدى. محمد بن عبد اللّه حسنى بود. عيسى علوى از قول پدرش عبد اللّه علوى تعريف مى كند. گروهى از بنى هاشم در «ابوا» انجمن كردند. اين گروه از ابراهيم بن محمد عباسى و ابو جعفر عبد اللّه المنصور بن محمد و عمويش صالح بن على و عبد اللّه بن حسن و عبد اللّه بن عمرو و پسرانش محمد و ابراهيم تشكيل يافته بود. صالح بن على عباسى اين انجمن سياسى را كه از هاشمى هاى مطرود و فرارى بوجود آمده بود چنين افتتاح كرد: «شما مى دانيد كه اكنون جمهور امت اسلام چشم به شما دوخته و به كردار و اقدام شما نگران است. گردنهايشان به سوى شما كشيده و گوششان به فرمان شما گشوده است. امروز كه تقدير الهى شما را در اين گوشه گرد هم فراهم آورده خوبست با يك تن از خودتان بيعت كنيد. و بعهده بگيريد كه از فرمانش

ص:301

سر برمى تابيد دست بدست هم بدهيد و پيمان استوار سازيد تا خداوند پيروزگر شما را بر دشمن پيروز و چيره سازد. بدنبال صالح بن على عبد اللّه بن الحسن. «نواده ى امام حسن مجتبى» از جا برخاست و گفت: بر شما آشكار است كه پسرم محمد «مهدى» است. بيائيد با او بيعت كنيد. در اين هنگام ابو جعفر منصور به سخن درآمد كه چرا خودمان را گول بزنيم. بخدا همه مى دانيد مردم در ميان ما بيش از همه كس بابن جواد «يعنى محمد بن عبد اللّه» دلبستگى و ارادت دارند. به نداى او سريع تر از همه جواب مى گويند و حلقه طاعتش را مخلصانه تر گوش مى كشند. اين سخنان آن چند تن ديگر را كه خاموش نشسته بودند به حرف آورد و سرانجام با محمد بن حسن بيعت كردند. دست بدستش سودند و پيمان همكارى استوار ساختند. عيسى بن عبد اللّه علوى مى گويد: -عبد اللّه بن حسن به پدرم پيغام داد كه بخاطر تصويب يك امر مهم از او و همكارانش ديدار كند. همچنين براى امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد عليه السلام نيز همين پيام را فرستاده بود. عبد اللّه بن حسن چندان دوست نمى داشت كه اين ماجرا را با

ص:302

امام صادق در ميان بگذارد زيرا عقيده داشت كه اين «مرد» تشكيلاتشان را خراب خواهد كرد. عيسى بن عبد اللّه علوى گويد: -پدرم مرا فرستاد كه بروم و از آنچه در انجمن علويون مى گذرد باو اطلاع دهم. امام جعفر بن محمد هم به محمد بن عبد اللّه «ارقط» دستور داد همراه من باشد و جريان را بعرض او برساند بعلاوه بايد مى پرسيديم آن مهم كه در پيش دارند چيست؟ من و محمد با هم بآنجا كه محمد بن عبد اللّه «مهدى» از مردم بيعت مى گرفت رفتيم. محمد را ديدم كه بر يك فرش اندكى برآمده ايستاده نماز مى خواند و پدرش عبد اللّه در گوشه اى نشسته بود. گفتم: -پدرم مرا بسوى شما فرستاد تا از هدف شما در اين اجتماع آگاه شود. هدف شما از اين اجتماع چيست؟ عبد اللّه بن حسن بمن پاسخ داد: -ما اجتماع كرده ايم كه با مهدى محمد بن عبد اللّه بيعت كنم. گفته اند كه بالاخره امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد به آن انجمن تشريف قدوم ارزانى داشت. عبد اللّه بن حسن در كنار خود مقامى براى امام ابو عبد اللّه آماده

ص:303

كرد و آن وقت سخن از بيعت مهدى بميان كشيد. جعفر بن محمد فرمود: -اين كار را نكنيد. هنوز نوبت ما نرسيده است. اگر تو اى ابا محمد گمان مى كنى كه پسرت محمد مهدى است باشتباه مى روى. نه او مهدى است و نه امروز روز ظهور مهدى ماست. اگر هدف تو از اين اقدام امر بمعروف و نهى از منكر است چه شده كه تو را بگذاريم و و پسرت را براى اين كار برداريم. پيش بيا با تو كه شيخ بنى هاشم هستى بيعت كنيم. عبد اللّه بن حسن از اين سخن خشمناك شد گفت: -تو خود مى دانى كه به حق سخن نمى گوئى. خداوند ترا بعلم غيب خويش راه نداده است فقط حسد است كه ترا بر اين خلاف واداشته است. ابو عبد اللّه فرمود: -اين طور نيست. من بر پسرت حسد نمى ورزم ولى مى دانم كه اين مرد و برادران او و نسل آنان كرسى حكومت را على رغم شما خواهند ربود. در اين هنگام با دست به پشت ابو العباس سفاح زد. و منظورش از «اين مرد» همين ابو العباس سفاح بود. و بعد دستش را روى شانه ى عبد اللّه بن حسن گذاشت و گفت: -بخدا تو و پسرانت به خلافت نخواهيد رسيد. عروس خلافت هم آغوش

ص:304

بنى عباس خواهد بود. و اين دو پسر تو «محمد و ابراهيم» هر دو به قتل خواهند رسيد. سپس از جايش برخاست و تقريبا به شانه ى عبد العزيز بن عمران زهرى تكيه كرد و گفت: -آن يكى را كه رداى زرد پوشيده ديده اى. مقصودش «ابو جعفر منصور» بود. -بله ديدمش. -بخدا ما چنين مى بينيم كه كشندۀ محمد اوست. عبد العزيز زهرى گفت: -او محمد را خواهد كشت؟ امام صادق فرمود: -آرى او محمد را خواهد كشت. عبد العزيز مى گويد من در ضمير خود گفتم بخدا ابو عبد اللّه بر پسر عم خود محمد حسادت مى كند. ولى زنده ماندم و ديدم كه او راست گفته بود. سخنانش به غرض آلوده نبود. زنده ماندم و ديدم كه ابو جعفر منصور محمد و ابراهيم هر دو را بقتل رسانيده است. وقتى جعفر بن محمد چنين گفت آنان كه در انجمن حضور داشتند از جا برخاستند و پراكنده شدند.

ص:305

ديگر بنى هاشم نتوانستند انجمن هاى خود را تشكيل دهند. عبد الصمد و ابو جعفر هر دو بدنبال امام جعفر صادق راه افتادند و گفتند: -يا ابا عبد اللّه، تو چنين مى گويى؟ فرمود: -آرى، چنين مى گويم و بخدا قسم مى خورم كه مى دانم چه مى گويم. عنبسه ى عابد مى گويد: هروقت ابو عبد اللّه جعفر بن محمد محمد بن عبد اللّه را مى ديد چشمان غرق اشك مى شد و مى گفت: -فداى او شوم. مردم وى را «مهدى» مى نامند و او هرچه زود كشته خواهد شد. او مهدى نيست. نام او بنام مهدى در كتابى كه جدش على بن ابى طالب نگاشته ثبت نشده است. اسماعيل هاشمى مى گويد: من و جعفر بن محمد با هم در مسجد رسول اكرم تقريبا بحالت تكيه نشسته بوديم. ناگهان او از جاى خود برجست و بسوى مردى كه بر قاطرى سوار بود دويد و با او بگوشه اى رفت.

ص:306

آن مرد همچنان بر قاطر خودش سوار بود و جعفر بن محمد دستش را روى يال قاطر گذاشته بود و با او صحبت مى كرد. وقتى برگشت گفتم: -اين مرد كى بود. جعفر بن محمد فرمود: -تو او را نمى شناسى. او محمد بن عبد اللّه مهدى اهل بيت رسول اللّه است. گفته اند: محمد بن عبد اللّه از «عمرو بن عبيد» زاهد معروف دعوت كرد كه با وى بيعت كند. عمرو عبيد اين دعوت را نپذيرفت و نعلين خود را از پاى خود درآورد (بعلامت كناره جوئى) و گفت: -من با مردى كه نمى دانم عادل است يا عادل نيست بيعت كند. نخواهم كرد. و چون عمرو بن عبيد در فرقه ى معتزله نفوذ شديدى داشت باقتداى او سى هزار نفر از معتزله كفش هاى خود را بعلامت كناره جوئى از اين ماجرا از پاى خويش در آوردند. ابو جعفر منصور از عمرو بن عبيد در برابر اين همراهى تشكر كرد عبد اللّه بن سعد چنين مى گويد:

ص:307

-ابو جعفر منصور دو بار با محمد بن عبد اللّه بيعت كرد. بيعت اولش در مكه در مسجد الحرام صورت گرفت و من در اين بيعت حضور داشتم. وقتى كه محمد بن عبد اللّه از مسجد الحرام بيرون رفت تا بر مركب خود سوار شود ابو جعفر منصور پيش دويد و ركاب او را گرفت: محمد بن عبد اللّه بابو جعفر و برادرش ابو العباس گفت: -وقتى امر خلافت بشما دو نفر رسد حتما خاطره ى امروز را فراموش خواهيد كرد. عبد اللّه بن ابى عبيده (نواده هاى عمار بن ياسر) مى گويد: پس از مرگ ابو العباس وقتى ابو جعفر منصور پا بر كرسى خلافت گذاشت سرلوحه ى برنامه ى حكومت او نام محمد و ابراهيم فرزندان عبد اللّه بن حسن بود. او با تمام قواى خود تصميم گرفته بود كه فرزندان عبد اللّه بن حسن را دستگير كند. بطلب و جستجوى او همت گماشت. وى مردان بنى هاشم را يكى يكى در خلوت خود احضار مى كرد و از آنان جدا جدا خفاگاه محمد و ابراهيم را سراغ مى گرفت. بنى هاشم به ابو جعفر چنين گفته بودند: -تو مى دانى يا امير المؤمنين كه در آغاز نهضت بنى هاشم اين محمد بن عبد اللّه خود را آماده ى خلافت ساخته بود.

ص:308

او اكنون بر نفس خود ترسان است. او سر نفاق و خلاف ندارد و نمى خواهد بر ضد مقام خلافت قيام و اقدام كند. در ميان بنى هاشم فقط حسن بن زيد بود كه گفت: -من از محمد اطمينان ندارم و بعيد نمى دانم كه روزى آشوبى بر پا سازد. من قسم مى خورم كه او بخاطر توطئه هاى خويش بر ضد تو خواب نخواهد كرد. درباره ى او هرچه اراده دارى اقدام كن. اين ابى عبيده گفت: -اين سخن خوابيده را بيدار كرد. محمد بن عبد اللّه عثمانى مى گويد: در آن سال كه ابو جعفر بحج رفته بود عبد اللّه بن حسن را بحضور طلبيد و از او سراغ پسرانش را گرفت. عبد اللّه هم مثل شيوخ بنى هاشم سخن گفت و باو اطمينان داد اما ابو جعفر گفت: -رضاى من بسته باينست كه پسرانت را از خفاگاه بيرون بياورى محمد بن اسماعيل مى گويد: -مادرم براى من از پدر خود حديث كرد: از قول او كه من به

ص:309

سليمان گفتم برادر من مرا درياب رحم مرا درياب، چه مى بينى؟ سليمان حسينى پاسخ داد: -مثل اينست كه مى بينم ابو جعفر پرده اى ميان ما و عبد اللّه بن على عباسى (عموى خودش) آويخت و مى گفت: «اينست آنچه با من كرده ايد» ابو جعفر در آنجا كه با عم خود عبد اللّه بن على چنين كند مسلم است بر ديگران نخواهد بخشود. حسن بن على نواده ى حسن مثلث چنين روايت كرد. فرزندان عبيد اللّه و عبيد اللّه بن عباس روى متروكات و موقوفات جدشان عباس با هم سر بخصومت و اختلاف گذاشتند. آن موقوفات كه مورد ادعاى آل عباس بود «سعايه» ناميده مى شد و در «ينبع» قرار داشت. محمد بن عبد اللّه بن حسن (همين محمد) در محضر عثمان بن عمرو تميمى قاضى وقت حضور يافت و بر ضد فرزندان عبيد اللّه بنفع فرزندان عبد اللّه شهادت داد و گفت: -توليت اين موقوفات با بنى عبد اللّه بن عباس است. داود بن على عباسى بخانه ى محمد بن عبد اللّه آمد و گفت: -بخدا نمى دانم در برابر اين شهادت كه بنفع ما داده اى چه پاداشى بتو تقديم بدارم. شما حديث مى كنيد كه كرسى خلافت را بدست خواهيد آورد و

ص:310

اين حديث باطل است. در برابر شما ما حديث مى كنيم كه خلافت را آل عباس خواهند ربود و اين حديث حق است. تو راه مدينه بپيش گير و در آنجا بمان. فرستاده ى من بحضور تو خواهد رسيد. اگر در آن وقت جاى تو توى تنور بود در آنجا بمان و بديدار من سفر نكن. عقبة بن مسلم مى گويد: -ابو جعفر از من پرسيد اسم تو چيست؟ گفتم: -عقبة بن سلمه. -در تو يك همت و اقدام برجسته اى مى بينم و همى خواهم خدمتى به عهده ى تو گذارم. گفتم: -اميدوارم كه بدلخواه امير المؤمنين فرمانش را اجرا كنم. ابو جعفر گفت: -خود را پنهان كن و در فلان روز بسراغم بيا. عقبة بن مسلم مى گويد: -تا آن روز پنهان بودم. و بوقت موعود حضورش را ادراك كردم. بمن گفت پسر عموهاى ما (آل على) جز تخريب حكومت و

ص:311

و سلطنت ما هدفى ندارد. اين قوم در خراسان. در فلان دهكده. با جمعى از شيعه ى خود مكاتبه و مراوده دارند. از آن دهكده برايشان ماليات و هدايا مى رسد. وظيفه ى تو اينست كه با آل على تماس بگيرى و در يك چهره ى ناشناس برايشان هديه ها و نامه ها ببرى و خود را يك تن از مردم آن دهكده بآنان نشان بدهى و در نتيجه سر از اسرارشان در بياورى. اگر از پذيرائى تو و قبول نامه هاى تو سرباز زدند بخدا من هم همين را دوست مى دارم ولى اگر به حرفهاى تو گوش دادند و با تو قول و قرارى گذاشتند ما تكليف خود را خواهم شناخت. و باشد بدانى كه در اين تماس بيشتر طرف گفتگوى تو عبد اللّه بن الحسن بود. بعيد نيست كه او در ابتداى امر ترا از خود براند ولى نوميد مباش ديدار را تكرار كن. آهسته آهسته با تو انس و الفت خواهد گرفت. وقتى او ترا بپذيرد ديگر كار تمام است. مرا از وقايع آگاه ساز. عقبه بن مسلم مى گويد: بدستور ابو جعفر منصور با عبد اللّه بن حسن تماس گرفتم. همان طور كه او گفته بود در آغاز از من رم كرد و مرا طرد فرمود اما يواش يواش با من انس گرفت. گفتم جواب نامه هايم را مى خوانم. گفت من هرگز با كسى مكاتبه ندارم ولى نفس تو براى دوستان ما جواب است. سلام مرا به آنان برسان و بگو

ص:312

كه پسرم در فلان روز قيام خواهد كرد. عقبة بن مسلم هم عين جريان را به ابو جعفر منصور گزارش داد. موسى بن عبد اللّه بن حسن مى گويد: ابن عقبة بن مسلم بديدار پدرم آمد و گفت كنيه ى من ابو عبد اللّه است و من مردى از مردم يمن هستم. . و براى بچه ها تحفه ها آورده بود و بخاطرشان روايت اشعار مى كرد. موسى بن عبد اللّه مى گويد: -من هيچ كس را در ريا و صورت سازى و حيله نظير اين مرد نديده بودم. مردى بود كه مى توانست سالها در همان چهره ى دروغين بماند و حتى يك لحظه هم حقيقت خود را نشان ندهد. شب همه شب بيدار بود. و روزها مطلقا روزه مى داشت. يك روز از من پرسيد: -سازمان اين قيام كه در پيش داريد بر چه نقشه ايست؟ من بپدرم گفتم: -بخدا اين مرد جاسوس است. و به همين جهت پدرم او را از خانه ى ما راند. همين مرد عقبة بن مسلم بود كه حتى يك نكته هم از زندگانى

ص:313

ما را پنهان نداشت و همه چيز را پيش ابو جعفر فاش كرد. حارث بن اسحاق مى گويد: ابو جعفر منصور در سفرى كه به حج رفت از عبد اللّه بن حسن سراغ پسرانش را گرفت. عبد اللّه در جواب او طفره رفت و حقيقت را بروز نداد. ابو جعفر منصور در سفرى كه به حج رفت از عبد اللّه بن حسن سراغ پسرانش را گرفت. عبد اللّه در جواب او طفره رفت و حقيقت را بروز نداد. ابو جعفر به عبد اللّه بن حسن دشنام شنيعى داد. نام مادرش را بر زبان راند. عبد اللّه بن حسن گفت: -بكدام مادرم ناسزا مى گوئى. فاطمه ى بنت الحسين عليه السلام. يا فاطمه ى زهرا دختر رسول اللّه. يا خديجه دختر خويلد. يا ام اسحاق دختر طلحه؟ . . . مادران من اين چند زن هستند. ابو جعفر در جواب او گفت: -باين چند زن كه نام برده اى جسارتى نكرده ام. من به «جربا» دختر قسامه بن رومان فاش داده ام. مسيب بن ابراهيم از جايش جست و گفت: -اجازت كن يا امير المؤمنين گردن اين مادر. . . را با شمشير بزنم. زياد بن عبد اللّه برخاست و رداى خود را بر سر عبد اللّه بن حسن انداخت و گفت:

ص:314

-او را بمن ببخش. من پسرانش را از خفاگاه بدر خواهم كشيد. بدين ترتيب عبد اللّه بن حسن در آن سفر از چنگ منصور نجات يافت. صالح صاحب مصلى مى گويد: من بالاى سر ابو جعفر منصور ايستاده بودم. در سفرى كه ابو جعفر به مكه مى رفت. او داشت غذا مى خورد. بر سر سفره ى او عبد اللّه بن حسن و ابو الكرام و گروهى از بنى عباس نشسته بودند. در اين هنگام ابو جعفر رويش را بسمت عبد اللّه بن حسن برگردانيد و گفت: -فكر مى كنم اى ابا محمد كه پسران تو محمد و ابراهيم از من هراسى برداشته اند. من دوست مى دارم كه از من نترسند. با من نزديك شوند. من به آنان مهربانى ها فراهم كرد و از خاندان خلافت هر دخترى را كه بخواهند به عقدشان خواهم در آورد. و با آنان زندگى مشتركى بوجود خواهم آورد. عبد اللّه همچنان بر سر سفر به فكر فرو رفت. . . چند لحظه فكر كرد و آن وقت سر برداشت و گفت: -بحق تو يا امير المؤمنين قسم ياد مى كنم نه بوجودشان و نه به خفاگاهشان راهى ندارم. اين دو پسر از دست من بدر رفته اما

ص:315

ابو جعفر منصور آن چنانكه گوئى حرف عبد اللّه را باور نمى دارد گفت: -اين سخن ها را كنار بگذار. به پسرانت بنويس. به آن كس كه نامه هايت را بآنان مى رساند بنويس. ابو جعفر تقريبا دست از غذا كشيده بود. مطلقا رويش را به عبد اللّه كرده بود و تأكيد مى كرد كه محمد و ابراهيم را بدربار خلافت تسليم دارد و عبد اللّه هم در جواب ابو جعفر يك بند قسم ياد مى كرد كه نمى داند پسرانش كجا هستند. ابو جعفر منصور پشت سرهم مى گفت: -ابو محمد نكن اين كارها را. نكن اين كارها را ابو محمد. سندى بن شاهك مى گويد: ابو جعفر به عقبه بن مسلم چنين دستور داده بود. وقتى از غذا فراغت يافتيم. من بتو يك نگاه مى اندازم. در اين هنگام تو جلوى عبد اللّه بن حسن خود را آشكار ساز. مى دانم كه او روى از تو برخواهد گردانيد ولى تو بپشت سرش چرخ بزن و با نوك پايت به پشت او فشار بياور. در اين هنگام عبد اللّه چشمهاى خود را بروى تو خواهد درآيند. ديگر بس است. همين كافيست اما زنهار تا غذا پايان نيافته هرگز به او تعرض مدار. عقبة بن مسلم همين كار را كرد. وقتى عبد اللّه بن حسن چشم بروى

ص:316

عقبه گشود ناگهان از جاى خود پريد و خودش را تقريبا بدامن ابو جعفر انداخت و گفت: -مرا نجات بده يا امير المؤمنين خدا نجاتت بدهد. ابو جعفر گفت: -خدا نجاتم ندهد اگر نجاتت بدهم. و بعد دستور داد كه او را بزندان بردند. عباس بن محمد عباسى چنين گفت: -بسال صد و چهلم هجرت در سفرى كه ابو جعفر منصور به حج مى رفت عبد اللّه بن حسن و برادرش حسن مثلث بديدار او آمدند. ابو جعفر داشت نامه اى را مطالعه مى كرد. پسرش محمد مهدى در حضورش نشسته بود. سخنى گفت كه باعتبار ادبيات عرب آن سخن را غلط ادا كرده بود. عبد اللّه بن حسن رويش را به ابو جعفر كرد و گفت: -يا امير المؤمنين بهتر نيست كه براى محمد آموزگارى بگيريد كه به او درس نحو بدهد. چون او درست نمى تواند حرف بزند. ابو جعفر به آن نامه سرگرم بود و سخن عبد اللّه را خوب نشنيد. من بعبد اللّه چشمك زدم كه اين حرف را كنار بگذارد. اما به چشمك من اعتنا نكرد يا مقصودم را درنيافت. حرفش را تكرار كرد. در اين هنگام ابو جعفر از عبد اللّه پرسيد:

ص:317

-پسر تو كجاست؟ عبد اللّه در جواب گفت: -نمى دانم. ابو جعفر گفت: -بايد او را بمن تسليم كنى. عبد اللّه گفت: -اگر پسرم زير پاى من باشد من پايم را از روى او برنخواهم داشت. ابو جعفر منصور بربيع حاجب گفت: -او را بزندان ببر. حارث بن اسحاق روايت مى كند. ابو جعفر منصور عبد الله بن حسن را در خانه مروان. در آن اتاق كه بر طرف راست حياط قرار داشت زندانى كرد. دستور داد سه كيسه از آن كيسه ها كه بر شتر بار مى كند پر از كاه زير پاى عبد اللّه بگذارند. ابو جعفر منصور از مدينه بعزم عراق حركت كرد و عبد اللّه بن حسن از آن تاريخ سه سال تمام در زندان بسر برد. يحيى پسر عبد اللّه بن حسن مى گويد:

ص:318

وقتى بدستور ابو جعفر پدرم با رجال خانواده اش زندانى شدند. برادرم محمد بخانه آمد و به مادر من گفت: -برو در زندان به پدرم بگو اگر يك مرد از آل محمد بقتل برسد شايسته تر است تا پانزده نفر از آل محمد كشته شوند. مادرم تعريف مى كرد كه بزندان رفتم و ديدم كه او بر گليمى لميده و پاهايش در زنجير است. سخت جزع و اضطراب كردم گفت: -آرام باش ام يحيى. من آسوده ام. هرگز شبى را چنين آسوده بسر نياورده ام. ام يحيى گفت: من پيام پسرش محمد را باو رسانيدم. از آن حالت كه لميده بود پا شد و نشست و گفت: خدا محمد را حفظ كند. . . اما باو بگو همچنان بر تصميمش پايدار باشد. بسوئى سفر كند كه ايمن تر است. بخدا از ميان ما بالاخره يك تن زمام امور را بدست خواهد گرفت. اگر اكنون از تعقيب حق خود باز بمانيم هيچ كس در فردا عذر ما را نخواهد پذيرفت. حسن بن زيد مى گويد: گروهى بوديم كه بر عبد اللّه بن حسن در آمديم. علت اين ديدار

ص:319

هم پيامى بود كه والى مدينه در مورد پسرانش بوسيله ى ما فرستاده بود. عبد اللّه بن حسن بر همان كيسه ى پر كاه نشسته بود. همراهان من حرفهاى خود را گفتند. در اين هنگام عبد اللّه بن حسن بسوى من برگشت و گفت: -مصيبت من اى برادرزاده ام از مصيبت ابراهيم خليل صلوات اللّه عليه عظيم تر است. خداوند به ابراهيم فرمان داد كه پسرش را در راه او قربانى كند. . اين قربانى عبادتى بود كه او بدرگاه پروردگار خود انجام مى داد. معهذا ابراهيم اين عبادت را «بلاى مبين» ناميده بود. و شما اكنون بديدارم آمده ايد و با من سخن مى گوئيد و از من مى خواهيد كه دو پسرم را باين مردم تسليم سازم تا به قتلشان رساند. . . در عين اينكه قتل فرزندان من گناهى عظيم و عملى محرم است. بخدا اى برادرزاده ام نه پندار كه در اين زندان بر من سخت مى گذرد. من در آن روزگار كه توى رختخواب خود مى افتادم خوابم نمى برد اما بر روى اين كيسه هاى كاه. . . نمى دانى چه خواب آرام و شيرينى دارم. عبيد اللّه بن حسن سه سال در زندان ابو جعفر منصور محبوس بود. زبير بن منذر مى گويد:

ص:320

رياح بن عثمان [1]نديمى داشت كه وى را «ابو التجرى» مى ناميدند اين امير البحترى براى من تعريف كرد كه يك روز رياح (والى مدينه) بمن گفت: -اين خانه خانه ى مروان است. در اين خانه بخدا خيلى از مردم آمدند و رفتند. و بعد گفت: -با من بيا تا از اين شيخ هاشمى كه در اين خانه زندانى است ديدار كنيم. رياح بن عثمان بر شانه ى من تكيه كرده بود. با هم بزندان رفتيم. عبد اللّه بن حسن در آن گوشه نشسته بود. رياح بن عثمان باو گفت: -گمان مداريد كه من با امير المؤمنين خويشاوندى و رحامت دارم، يا او حكومت مدينه را در برابر خدمات گذشته ام به من پاداش داده بخدا تو نمى توانى مرا مانند «زياد» و «ابن قسرى» كه سابقا والى مدينه بوده اند ببازى بگيرى. من بخدا جان ترا بلب خواهم رسانيد تا بناچار پسرانت (محمد

ص:321

و ابراهيم) را تسليم سازى. عبد اللّه بن حسن در جواب سر بلند كرد و گفت: -آرى، بخدا تو آن مردك ارزق چشم از قبيله ى قيس هستى كه سرت را همچون سر گوسفند از تن جدا مى سازند. ابو البخترى مى گويد: -وقتى با رياح بن عثمان از زندان برمى گشتيم دستش توى دست من بود. پنجه هايش يخ كرده بود. پاهايش بزمين كشيده مى شد. اين مرد از آنچه عبد اللّه بن حسن گفته بود سخت ترسيده بود. باو گفتم: -اين ترس بيجا چيست. بخدا عبد اللّه بن حسن از غيب خبر ندارد. تو بى خود ترسيده اى. رياح بن عثمان بمن جواب داد: -واى بر تو، نمى دانى، اين مرد تا خبرى را نشنيده باشد نمى گويد. از حادثه اى خبر داده كه حتما وقوع خواهد يافت. ابو البخترى گفت: -بخدا بهمان ترتيب كه عبد اللّه بن حسن خبر دارد سر رياح بن عثمان را همچون سر گوسفند بريدند. حارث بن اسحاق حديث مى كند: -فرزندان حسن در زندان مدينه تحت نظر رياح بن عثمان محبوس بودند. از سال صد و چهلم تا سال صد و چهل و چهارم كه ابو جعفر پس از

ص:322

مناسك حج بعراق باز مى گشت. در منزل «ربذه» رياح بن عثمان از موكب خليفه استقبال كرد. ابو جعفر او را به مدينه باز گردانيد تا بنى الحسن را از مدينه به عراق كوچ دهد. در ميان سادات بنى الحسن محمد بن عبد اللّه عثمانى هم اسير زنجير بود. اين محمد معروف به «ديباج» از جانب مادر با عبد اللّه بن حسن برادر بود. زيرا مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السلام بود. على بن عبد اللّه علوى مى گويد: -من بر آستان خانه ى رياح بن عثمان حضور داشتم. حاجب دارالاماره گفت: -در اينجا هركس از بنى الحسن است مى تواند داخل شود. عمويم عمر بن محمد گفت: -نگاه كنيم ببينم با فرزندان حسن چه مى كنند. بنى الحسن را در «مقصوره» داخل شدند و از در مروان بدر رفتند. آن كس كه بنى الحسن را به «ربذه» برد تا بموكب ابو جعفر منصور تسلمشان سازد مردى بود كه ابو الازهر ناميده مى شد.

ص:323

گفته اند و حسين بن زيد نيز چنين حكايت مى كند: من ميان قبر و منبر در مسجد رسول اللّه ايستاده بودم كه سادات بنى الحسن را از خانه ى مروان بدر مى آوردند تا به ربذه اعزام شان دارند. ابو الازهر متصدى اعزام اسرا به ربذه بود. جعفر بن محمد «صلوات اللّه عليه» از من پرسيد: -ماجرا از چه قرار بود. گفتم: -بنى الحسن را ديدم كه در محمل ها نشسته بودند تا مدينه را ترك گويند. ابو عبد اللّه ابو جعفر بن محمد فرمود: -بنشين. نشستم. او غلام خود را احضار كرد و گفت: -برو، نگران باش، در آن لحظه كه مى خواهند اين كاروان را براه بيندازند مرا آگاه ساز. و بعد خود به نماز ايستاد و تا مدتى دعا كرد. در اين هنگام غلامش آمد و گفت: -دارند آنها را مى برند. ابو عبد اللّه از جايش پا شد و بپشت پرده اى كه از پشم سفيد بافته

ص:324

شده بود ايستاد. ميان اسيران آل حسن چشمش به عبد اللّه بن حسن افتاد. عبد اللّه بن حسن، ابراهيم بن حسن و گروهى از اولاد امام حسن عليه السلام. همه در محمل ها نشسته بودند و عديل هركدامشان يك غلام سياه بود. وقتى چشم جعفر بن محمد صلوات اللّه عليه بآنان افتاد اشكهايش بر چهره سرازير شد و آن وقت بمن رو كرد و گفت: -اى ابو عبد اللّه از پس امروز ديگر حرمتى از كسى توقع مدار. بخدا قبيله هاى انصار بآنچه وعده داده اند وفا نكرده اند. اين قوم با رسول اكرم در عقبه بيعت كرده بودند كه حرمت او و خاندانش را محترم نگاه بدارند. جعفر بن محمد فرمود: -پدرم، ز پدرانم مرا چنين حديث كرده كه رسول اكرم به على بن ابى طالب فرمود از انصار بيعت بگير. على پرسيد: -قوام اين بيعت بر چه اساس باشد. -بر اين اساس كه با خدا و رسول خدا بيعت كنند. ابن جعد بيعت عقبه را چنين تفسير مى كند: «با خدا بيعت كرده اند كه هرگز گرد معاصى و مناهى نگردند»

ص:325

ولى ديگران گفته اند: «اساس بيعت بر اين بود آن چنانكه خود و خانواده شان را حمايت مى كنند رسول اللّه و ذريت او را نيز حمايت كنند. جعفر بن محمد فرمود: -بخدا انصار به آن بيعت وفا نكرده اند. آن بيعت و شرف آسمانيش از ميانشان رخت بربست. ازاين پس ديگر هيچ كس از هيچ كس دفاع نخواهد كرد. و بعد در حق انصار نفرين كرد: -پروردگارا بر انصار سخت بگير» عثمان بن منذر مى گويد: -وقتى سادات بنى الحسن را از مدينه بدر مى بردند «ابن حصين» برخاست و فرياد كشيد: -يك نفر با دو نفر اگر با من همدست شوند من اسراى بنى حسن را از چنگ عمال منصور نجات خواهم داد. من راه را بر عمال منصور خواهم زد و نخواهم گذاشت اين قوم را به «ربذه» برسانند. ولى حتى يك نفر هم به «ابن حصين» پاسخ نگفت: محمد بن هاشم مى گويد: -من در ربذه بودم. اولاد حسن را بسته بزنجير از مدينه

ص:326

آورده بودند. محمد بن عبد اللّه عثمانى (برادرى عبد اللّه بن حسن) نيز همراهشان بود. آن چنان سفيد و لطيف بود كه گوئى از نقره آفريده شده است. اسرا را بر زمين نشانيده بودند. ديرى نگذشت كه مردى از حضور ابو جعفر بدر آمد و گفت: -محمد بن عبد اللّه عثمانى كو؟ او را به چادر منصور بردند. چند دقيقه ى ديگر صداى وحشت افزاى تازيانه بگوش ما رسيد. وقتى محمد بن عبد اللّه عثمانى را از چادر منصور بدر آورده بودند آن پيكر نقره مانند همچون زغال سياه شده بود: ضربات تازيانه يكى از دو چشمش را كور كرده بود. او را پهلوى برادرش عبد اللّه بن حسن نشانيدند، تشنه بود، آب خواست، كسى نبود آبش بدهد. عبد اللّه بن حسن گفت: -آن كس كه پسر رسول اللّه را سيراب مى سازد كيست؟ مردم بهم برآمدند. يك مرد از مردم خراسان با كاسه اى سرشار آب رسيد و محمد بن عبد اللّه عثمانى را سيراب ساخت.

ص:327

لحظه ى ديگر ابو جعفر منصور كه در محل سلطنتى نشسته بود پديدار شد. عديل منصور ربيع حاجب بود. عبد اللّه بن حسن بمنصور گفت: -ما بر اسيران شما در روز بدر چنين سخت نگرفته بوديم. منصور در پاسخ به عبد اللّه بن حسن پاره اى ناسزا و دشنام گفت: اين روايت از مسكين بن عمرو است. ابو جعفر منصور به عبد اللّه بن حسن گفت: -مگر نيست كه دختر تو خودش را آرايش مى كند تا براى «زنا» آماده شود. عبد اللّه بن حسن گفت: -اگر اين طور است پس مايه ى سرور شماست چون با زنان قوم تو همكارى دارد. منصور اين دشنام قبيح را به او داد. -اى زنازاده عبد اللّه بن حسن گفت: -مادران من فاطمه بنت الحسين و فاطمه ى بنت الرسول و خديجه ى بنت خويلد هر سه ببهشت رفته اند. آيا به كداميك از اين بهشتى ها دشنام مى دهى!

ص:328

منصور دستور داد عبد اللّه را با تازيانه مجازات كنند. و بعد او را همراه خويش بعراق برد. محمد بن ابى حارث مى گويد: منصور ابو جعفر بارى به او چنين گفته بود: -دختر تو مگر عروس عبد اللّه بن حسن نيست. محمد بن ابى حارث جواب داد: -صحيح است. دخترم همسر محمد بن عبد اللّه علويست اما من از دامادم سالهاست خبر ندارم. مگر فلان سال كه او را در «منا» ديده ام. منصور با لحن نيش دارى گفت: -آيا نديده اى كه دخترت خود را آرايش مى دهد. خضاب مى كند بموهايش شانه مى زند. محمد بن ابى حارث گفت: -آرى. ديده ام. -بنابراين دختر تو زنى زشتكار است. محمد بن ابى حارث گفت: -نگو يا امير المؤمنين! آيا سزاوار است در حق دختر عم خود چنين سخنى ادا كنى؟ ابو جعفر خشمناك شد: -اى زنازاده؟ -كدام مادرم زانيه بوده است؟

ص:329

منصور از نو دشنام داد: -اى زاده ى فاحشه و بعد به سروصورت محمد ابى حارث كوبيد. ابن عايشه مى گويد: منصور ابو جعفر خواست كه عبد اللّه بن حسن را بخشم در آورد دستور داد و برادرش محمد ديباج «پسر عبد اللّه عثمانى» را زير تازيانه بخوابانند. ضربات تازيانه پشت محمد را بخون آغشته بود. اين محمد را بر شترى بسته بودند و عبد اللّه بن حسن بر شتر ديگرى دست بگردن بسته سوار بود. بهواى اينكه دل عبد اللّه بن حسن را بدرد بياورند منصور دستور مى داد شتر محمد را جلو بيندازند تا عبد اللّه پشت و پهلوى خون آلود برادرش را ببيند و رنج ببرد. عبد اللّه در آن روز كه جاى تازيانه ها را بر پيكر برادرش ديد سخت جزع كرد. سعيد مى گويد: پيكر محمد بن عبد اللّه عثمانى زير تازيانه مجروح شده بود. تا آنجا كه پيراهنش به تنش چسبيد و همچنان اين پارچه ى تازيانه خورده بر زخم هاى پشت و پهلوى محمد خشكيد. آمدند كه اين پيراهن ريش ريش شده را از تن محمد در بياورند.

ص:330

عبد اللّه بن حسن فرياد كشيد: -نه. نه. و بعد تقاضا كرد روغن آوردند و ابتدا آن زخم ها را چرب كردند تا پارچه هاى پاره شده ى پيراهن به نرمى از تن برادرش سوا شود. سليمان بن داود علوى مى گويد: -هرگز نديده ام كه عبد اللّه بن حسن بر فاجعه اى جزع و فزع كند مگر يك روز. روزى كه اسراى آل حسن بن على را از راه مدينه بعراق مى بردند. محمد ديباج را بر شترى نشانده بودند و پاهاى او را زير شكم شتر با زنجير بسته شده بود. و به گردن محمد نيز يك قلادۀ چوبين كه «زماره» ناميده مى شود و عادتا اين قلاده را بگردن سگ مى اندازند انداخته بودند. شتر محمد ديباج جلوتر از شتر برادرش عبد اللّه مى رفت. ناگهان اين شتر رم كرد. محمد غفلت زده از پشت شتر سرازير شد. آن قلادۀ چوبين كه بگردن داشت بمحمل گير كرد محمد ديباج در حالت كسى كه بدار اعدام آويزان شده باشد دست و پا مى زد. عبد اللّه بن حسن كه برادر محبوبش را بدين شكل ديد سخت جزع كرد و بتلخى گريست. گفته اند: -محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه بن حسن در جامه ى اعراب

ص:331

بيابان بديدار پدرشان در زندان مى آمدند و از او تقاضا مى كردند اجازه بدهد بر ضد دستگاه منصور قيام كنند امام عبد اللّه اجازه نمى داد. مى گفت: -صبر كنيد تا مبانى حكومت شما استوار شود. و مى گفت: -اگر ابو جعفر دوست نمى دارد كه شما با شرافت زندگانى كنيد هرگز مانع نمى شود كه شما با شرافت بميريد. موسى بن عبد اللّه تعريف مى كند: -هنگامى كه از مدينه به زبده رسيديم ابو جعفر از پدرم خواست يك تن از آل حسن را بحضورش بفرستد و خاطرشان ساخت كه اين فرستاده ديگر بسوى شما بازنخواهد گشت. پدرم اين جريان را به برادرزادگانش كه همراه او اسير شده بودند باز گفت. همه داوطلب شده بودند كه اين خدمت را بعهده گيرند يعنى در راه ديگران فدا شوند ولى در حقشان دعا كرد و گفت: -رضا نمى دهم از شما كسى در اين راه نابود شود. فقط پسرم موسى را انتخاب مى كنم كه برود و ديگر بازنگردد. پدرم مرا انتخاب كرده بود و من در اين موقع پسرى نوسال بودم. وقتى چشم ابو جعفر بمن افتاد گفت:

ص:332

-هرگز چشمى بديدار تو روشن مباد و بعد جلاد را طلبيد و فرمان داد: -تازيانه اش بزنيد. من در زير ضربه هاى تازيانه بى هوش شدم. . . ديگر درد شكنجه را احساس نمى كردم. وقتى بهوش آمدم مرا پيش طلبيد و گفت: -اين يك سيل از خشم من بود كه بر تو فروريخت. مى فهمى؟ . . و بدنبال اين سيل مرگ حتمى براه است. . يا بايد در زيردست من بميرى و يا براى نجات خويش فدا بدهى. گفتم من بى گناهم يا امير المؤمنين بخدا من گناهكار نيستم. من اساسا از اين انديشه ها و كردارها بركنارم. ابو جعفر گفت: -برو برادرهايت را بحضور من بياور گفتم يا امير المؤمنين مرا به مدينه مى فرستى. بدست رياح بن عثمان مى سپارى. او از هر چهار طرف جاسوس هاى خود را بر من مى گمارد. بهر جا بروم جاسوس هاى او دنبال من خواهند بود و با اين ترتيب برادرهايم جرات نمى كنند بمن نزديك شوند. ابو جعفر به رياح بن عثمان نوشت كه موسى بن عبد اللّه در كارهاى خود آزاد است.

ص:333

ولى چند تن از پلييهاى خود را همراه من كرد تا سنخ عمليات مرا به او گزارش دهند. پدرم در اين هنگام به ابو جعفر پيام داده بود كه من خود به فرزندانم محمد و ابراهيم مى نويسم تا خودشان را به مقام خلافت تسليم سازند و موسى حامل اين نامه خواهد بود. همين نامه از كنترل خليفه گذشت. خليفه ديد كه پدرم راست گفته و بدلخواه او محمد و ابراهيم را بسوى عراق فراخوانده است اما نمى دانست پدرم مخفيانه بمن دستور داد كه برادرانم را از آبادى ها بدور رانم. پدرم بمن گفت وقتى برادرانت را ديدى بگو على رغم آنچه نوشتم شما به ابو جعفر نزديك نشويد. پدرم بدين وسيله مى خواست مرا از چنگ ابو جعفر نجات دهد. چون بسيار دوستم مى داشت. من كوچك ترين فرزندان مادرم «هند» بودم و دل پدرم بر من بسيار مى سوخت پدرم اين شعرها را به برادرانم پيام داده بود. يا بنى أميّة انى عنكما غان و ما لغنى غيرانى مرعش فان

اى پسران اميه من از شما بى نيازم. زيرا در ارتعاش پيرى خود مرگ محتوم را احساس مى كنم

ص:334

يا بنى أمية أ لا ترجما كبرى فانما انتما و الشكل مثلان

اى پسران اميه آيا بر پيرى من رحم روا نمى داريد. شما و داغى كه از شما بر دلم مى نشيند قرين يك يكديگريد گفته اند: بدستور ابو جعفر سادات بنى الحسن را دست به گردن بسته از حجاز به عراق مى آوردند. هنگامى كه به اراضى نجف رسيدند عبد اللّه بن حسن بيارانش رو كرد و گفت: -آيا در اين دهكده ها كسى نيست كه ما را از چنگ اين مرد خونخوار نجات دهد؟ حسن و على دو تن از مردم آنجا با شمشير بحضورش شتافتند و گفتند: -يا ابن رسول اللّه. ما آماده ى دفاعيم. اما عبد اللّه آنان را باز گردانيد: -به وظيفه ى خود قيام كرده ايد در برابر اين قوم از شما كارى ساخته نيست به خانه ى خود باز گرديد. عيسى بن موسى هاشمى مى گويد:

ص:335

-از ابو جعفر منصور اجازت گرفته ام تا عبد اللّه بن حسن را در زندان هاشميه ديدار كنم. ابو جعفر اجازتم داد. به زندان رفتم. عبد اللّه بن حسن از من يك قدح آب سرد خواست دستور دادم از خانه ى ما يك كوزه سرشار از آب برف به زندان آوردند. عبد اللّه آن كوزه را سر كشيد. در اين هنگام ابو الازهر « زندانبان منصور» از در درآمد و يك راست بسمت عبد اللّه كه از كوزه آب مى نوشيد رفت و با لگد چنان بكوزه زد كه دندان هاى ثناياى عبد اللّه شكست و فروافتاد . من اين جريان را بعرض ابو جعفر رسانيدم. تقريبا از ابو الازهر شكايت كردم. در جواب من ابو جعفر خون سردانه گفت: -باين حوادث اعتنا مدار ابو العباس. همين ابو الازهر مى گويد: عبد اللّه بن حسن در زندان هاشميه از من حجام خواست. من اين تقاضا را بعرض امير المؤمنين رسانيدم. بمن دستور داد كه يك حجام ورزيده برايش ببرم.

ص:336

در زندان هاشميه يك تن از آل حسن بدرود زندگى گفت: عبد اللّه بن حسن در ميان زنجيرها و بندهايى كه بدست و پايش پيچيده بود بخود مى پيچيد بلكه بتواند بر آن پيكر افسرده نماز بخواند. مسكين بن عمرو حديث مى كند. -ابو جعفر منصور فرمان داد گردن محمد بن عبد اللّه عثمانى. «برادر مادرى عبد اللّه بن حسن» را با شمشير بزنند و بعد سرش را از عراق به خراسان فرستاد و دستور داد جلوى مردم قسم ياد كند كه «اين سر محمد بن عبد اللّه پسر فاطمه دختر رسول اكرم است» (1) ابو جعفر منصور بدين حيله مى خواست طرفداران محمد بن عبد اللّه «نفس زكيه» را از قيام او نوميد سازد. عبد الرحمن ابو خروه مى گويد: من و شعبانى گاه وبيگاه از ابو الازهر زندانبان هاشميه ديدار مى كرديم. ابو جعفر منصور در نامه هاى خود به ابو الازهر مى نوشت.

ص:337

«اين نامه از عبد اللّه امير المؤمنين است براى برده آزادشده ى او ابو الازهر» و ابو الازهر در جواب مى نويسد «بسوى امير المؤمنين از طرف ابو الازهر كه بنده ى اوست» يك روز در حضورش بوديم و با هم صحبت مى داشتيم. بيش و كم سه روز مى گذشت كه از ابو جعفر باو فرمانى نرسيده بود. اين سه روز را با ما مى گذرانيد. ناگهان نامه اى از ابو جعفر باو رسيد. نامه را خواند و از جايش برخاست و به زندان بنى الحسن رفت من نامه ى ابو جعفر را كه كنار سرير ابو الازهر افتاده بود برداشتم چنين نوشته بود. «نگاه كن ايا الازهر! آن فرمان را كه درباره ى «مذله» صادر كرده ام هرچه زودتر به جريان بينداز» شعبانى هم كه با من بود اين نامه را خواند و گفت: -اين «مذله» كيست؟ گفتم: نمى شناسمش بخدا. شعبانى گفت:

ص:338

-بخدا قسم ياد مى كنم اين «مذله» رمز نام عبد اللّه بن الحسن است حالا نگاه كن. ببين به روز او چه مى رسد. ديرى نگذشت كه ابو الازهر از زندان بازگشت. و پيش ما نشست. بى آنكه از او سخنى بپرسيم خود بخود گفت: -عبد اللّه بن الحسن از جهان رخت بربسته. و قسم خورد: -بخدا. اندكى به سكوت گذشت. ابو الازهر از پيش ما برخاست و سرى به زندان كشيد و دوباره برگشت. قيافه اش گرفته و چهره اش اندوهناك بود. رويش را بمن برگردانيد و گفت: -بمن بگو على بن الحسن چگونه آدمى بوده است؟ گفتم: -آيا سخنان مرا راست خواهى شمرد و هرچه بگويم باور خواهى كرد. -البتّه. بالاتر از باور. گفتم: -بخدا در اين دنيا اين مرد مانندى نداشته است. از هركه

ص:339

زير اين آسمان و روى اين زمين بسر مى برند. على بن الحسن بهتر بود. ابو الازهر همچنان با چهره ى درهم و برهمش گفت: -او هم رفت. بخدا او هم رفت. از بشير رحال پرسيدند: -چه شتابى مى كنى كه بر ضد ابو جعفر بجنگ برخيزى؟ مگر او چه كرده است. بشير در جواب گفت: -بنى الحسن در زندان بسر مى بردند. ابو جعفر مرا احضار كرد و اتاقى را نشانم داد و گفت برو آنجا را تماشا كن. وقتى پا به اتاق گذاشتم نعش عبد اللّه الحسن را روى فرش ديدم. چنان هيجانى بمن دست داد كه غش كردم و بر خاك غلطيدم. وقتى بهوش آمدم با خداى خود عهد كردم كه اگر دو شمشير بر ضد منصور از غلاف بدر آيد شمشير سوم در دست من باشد محمد بن على بن حمزه مى گويد: -يعقوب و اسحاق و محمد و ابراهيم فرزندان حسن مثنى در زندان منصور هركدام بيك طرز فجيع كشته شدند.

ص:340

بدستور منصور ابراهيم بن الحسن را زنده بخاك سپردند و بر سر عبد اللّه بن الحسن سقف اتاق فرود آوردند. رضوان اللّه عليهم مدائنى و ديگران از ابراهيم پسر عبد اللّه بن الحسن قطعه ى منظومى روايت مى كنند كه در آن قطعه ماجراى پدر و اقوام خود را در حبس منصور ابو جعفر حكايت مى كنند. نفسى فدت شيبة هناك و طنبوبا به من قيودهم ندب

فداى سالخوردگانى شوم كه در آنجا بسر مى بردند و ساقهاى دردمندى كه زنجيرهاى زندان بحالش مى ناليدند و السادة الغر من ذويه فما روقب فبهم آل و لا نسب

و سادات گرانمايه اى از اقوام او*كه در حق آنان حرمت رسول اكرم رعايت نشده است يا حلق القيد ما تضمنت من حلم و من يزينه حسب

اى حلقه هاى زنجير با شما چه پيكرهاى شريف و اصلى را ببر كشيده بوديد

ص:341

و امهات من الفواطم. اخلصتك بيض عقائل عرب

آنان كه از فاطمه ها بدنيا آمده بودند*از زنانى كه پاك ترين زنان عرب شمرده مى شدند [(1)] ابو ذر مى گويد: -اين شعرها از غالب همدانى است اما حرمى بن ابى العلاء روايت مى كند كه اين شعرها از ابراهيم است. مدائنى نيز چنين گفته. و بعيد نيست كه ابو زيد در روايت خود دستخوش شبهه اى شده باشد.

فرزندى از محمد بن عبد اللّه

مصعب حكايت مى كند: -فاخته نواده ى زبير بن عوام كنيز زيبائى داشت. محمد بن عبد اللّه بن حسن «معروف به نفس زكيه» از اين كنيز خوشش آمد. از فاخته خواست كه اين كنيز را باو ببخشد. فاخته گفت: اين دختر هنوز بحد رشد نرسيده است. معهذا اگر مى خواهى اش

ص:342

او را بتو مى بخشم. فاخته اين كنيز را به محمد بن عبد اللّه ببخشيد. ديرى نگذشت كه از وى پسرى بدنيا آمد. در آن روزها كه محمد بن عبد اللّه از ترس عمال منصور در كوههاى «جهينه» سرگردان و آواره بود اين كنيز را با كودكش هم همراه خود داشت. روزى آن كودك از لب صخره اى فروافتاد و پاره پاره شد. عبيد اللّه بن محمد مى گويد: -محمد بن عبد اللّه شخصا چنين تعريف مى كرد كه در كوههاى «رضوى» من و كنيز من و كودك من بسر مى برديم. يك روز مردى از عمال حكومت مدينه در جستجوى من بسوى كوه حمله ور شد. من گريختم. كنيز من كه مى خواست بگريزد ناگهان كودكم از آغوشش بروى سنگ هاى دره فروافتاد و تكه پاره شد. محمد بن حكم طائى يك قطعه شعر از محمد بن عبد اللّه روايت مى كند. كه در آن شعر بخود سرزنش مى دهد: آن كس كه از مرگ بترسد و بگريزد كيفر او همين است. كودكم جان سپرد و آسوده باشد ولى مرگ از هيچ زنده اى نخواهد گذشت اين كودك نامى نداشت تا در اينجا «ضمن فرزندان ابو طالب»

ص:343

بنام از وى ياد شود.

محمد بن عبد اللّه

اشاره

اين محمد پسر عبد اللّه و عبد اللّه پسر حسن مثنى و حسن پسر حسن مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه است. كنيه اش ابو عبد اللّه بود. مادرش هند دختر ابو عبيده و بخاندان بنى اسد قريش نسب مى رساند. محمد را «صريح قريش» مى ناميدند زيرا در سلسله نسب او مطلقا كنيزى وجود نداشته و مادران او عموما از دختران آزاده ى قريش بوده اند. خانواده اش وى را «مهدى اهل البيت» مى ناميدند و عقيده داشتند كه آن مهدى موعود همين محمد است. و علماى خانواده ى ابو طالب باين محمد «نفس زكيه» لقب داده بودند و پيش بينى مى كردند «آن كس كه بايد در «احجار زيت» كشته شود همين است» در خاندان خود محمد بن عبد اللّه از همه فاضل تر و شريف تر بود. در عهد خود از نظر علم و حفظ قرآن و فقه و شجاعت و سخاوت و استقامت سرآمد اقران بود. در هر فضيلتى بنام او مثل مى زدند. تا آنجا كه بى ترديد و تشويش

ص:344

گمان بردند «مهدى موعود» كسى جز او نيست [(1)] نام او بعنوان «مهدى» شهرت يافت. آل هاشم عموما از بنى ابى طالب و بنى عباس با وى بيعت كردند. ناگهان ابو عبد اللّه جعفر بن محمد ظهور كرد و فرمود: -اين مرد به خلافت نخواهد رسيد و عروس سلطنت با آل عباس هم آغوش است. بنى عباس كه هرگز بخلافت چشم طمع نداشتند از اين سخن بيدار شدند و بخود پرداختند. در تاريخى كه وليد بن يزيد بن عبد الملك با دست مردم دمشق بقتل رسيد و آل مروان باختلاف و تفرقه دچار شد بنى هاشم فرصت را غنيمت شمردند و از طرف خود بكشورهاى اسلامى نماينده فرستادند و مردم را بسوى خود دعوت كردند. مبناى اين دعوت در آغاز امر بر فضائل على بن ابى طالب عليه السلام و مظالم بنى اميه نسبت به خاندان او قرار داشت نمايندگان بنى هاشم همه جا از فضيلت على سخن مى گفتند و مردم را بآنچه فرزندانش از قتل و اسارت و تبعيد و حبس ديده بودند التفات مى دادند و هنگامى كه خاطر امت از بنى اميه بسوى بنى هاشم گرائيد در اينجا اختلافات آغاز شد.

ص:345

هركدام از اين داعيان مسند خلافت را براى يكى از خاندان هاشم آماده مى ساخت و براى او از ملت بيعت مى خواست. تا سرانجام بنى عباس بر اين آرزو دست يافتند و سرير سلطنت را از چنگ رقباى خود ربودند. نخستين خليفه از آل عباس عبد اللّه سفاح بود. و بدنبالش ابو جعفر عبد اللّه منصور. اين دو تن سعى بليغ بكار مى بردند كه از محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه بن حسن بيعت بستانند. زيرا اين دو تن با آن دو تن بيعت كرده بودند. سفاح و منصور چون بيعت محمد و ابراهيم را به گردن داشتند اصرار مى ورزيدند كه مبانى حكومت خود را با تسليم محمد و ابراهيم تحكيم كنند. محمد و ابراهيم هم وقتى رقيب ها را چيره ديدند از مدينه گريختند و پنهان شدند. منصور همه جا در پى اين دو برادر جستجو و كنجكاوى كرد تا بالاخره بر آنان دست يافت و هر دو را بقتل رسانيد. صلوات اللّه عليها و رضوانه. ابو الفرج اصفهانى (نويسنده ى كتاب) مى گويد: من تاريخ زندگانى اين دو برادر را باختصار بيان مى كنم زيرا

ص:346

اگر قلم من به شرح و بسط بپردازد و همه ى رواياتى را كه درباره شان رسيده بنگارد بر قطر كتاب (خلاف تصميم ما) خواهد افزود. ابو عبيده (جد مادرى محمد) از سادات كريم و شريف قريش بود. هنگامى كه ابو عبيده از جهان رخت بربست دخترش هند بر مرگ پدر بتلخى مى گريست. عبد اللّه بن حسن كه شوهر همين هند بود از محمد بن يسر خارجى شاعر معروف خواهش كرد شعرى بسرايد و براى هند انشاد كند تا خاطر بسيار پريشان اين زن آرام بگيرد. خارجى قبول كرد، همراه عبد اللّه بن حسن براه افتاد. با هم به اتاقى كه هند عزادار در آنجا نشسته بود در آمدند. در اين هنگام محمد بن يسر خارجى فرياد كشيد و اين شعرها را با فرياد انشاء كرد: قومى اضربى عينيك يا هند لن ترى ابا مثله تسموا اليه المفاخر

اى هند برخيز و چشمانت را كور كن زيرا مثل پدرت در مفاخر و شرف پدرى را نخواهى ديد و كنت اذا اثنيت اثنيت والدا يزين كما زان اليدين الاساور

ص:347

و من وقتى از ابو عبيده سخن مى گويم نام پدرى بر زبان مى آورم. كه همچون دستبند بر دستها نام او زينت نام پدران است. هند وقتى يك چنين تمجيد را از زبان خارجى نسبت به پدرش شنيد بر چهره هاى خود چنگ زد و شيون ها كشيد. عبد اللّه بن حسن كه خلاف انتظار خود همسرش را پريشان تر ديد بمحمد خارجى گفت: -آيا براى همين گرياندن و غصه دادن ترا باين اتاق آورده ام. محمد بن يسر خارجى گفت: -از من ساخته نيست كه كسى را در مرگ ابو عبيده تسلا بخشم زيرا من خود در اين عزا به تسليت دهنده احتياج دارم. على بن صالح مى گويد: عبد الملك بن براى پسرش عبد اللّه دوتا دختر عروس كرده بود كه يكى دختر هند ابو عبيده و ديگرى ربطه دختر عبيد اللّه بود. عبد الملك مروان شنيده بود مى گويند مهدى موعود در نسل يكى از اين دو دختر بوجود خواهد آمد. بدين اميد هر دو را بعقد پسرش در آورد اما پسرش عبد اللّه در جوانى درگذشت و عبد الملك هم عروس هاى بيوه شده ى خود را آزاد ساخت. . و اين دو زن. . . ريطه دختر عبيد اللّه با محمد بن على عباسى ازدواج كرد و ابو العباس سفاح از وى بدنيا آمد.

ص:348

و هند دختر ابو عبيده با عبد اللّه بن الحسن عروسى كرد و مادر محمد بن عبد اللّه (نفس زكيه) شد. عبد اللّه بن موسى مى گويد: جده اى من (مادر پدرم) هند عمويم محمد را چهار سال در شكم خود نگاه داشت يعنى اين حمل چهار سال طول كشيد. تا جايى كه ابو عبيده بخانه شان آمد و بدخترش هند گفت: -تو بشوهرت دروغ مى گويى، تو آبستن نيستى و خود را آبستن مى خوانى تا شوهرت زن ديگرى نياورد. هند به شدت خشمناك شد و در خانه را سخت بهم كوفت و گفت: -من دروغ نمى گويم، بخداوند كعبه قسم مى خورم كه آبستن هستم. ابو عبيده كه از فريادهاى دخترش غضب كرده بود گفت: -اگر در اطاق را باز مى گذاشتى مى فهميدى امروز چه بروزت مى آورم. بالاخره سر چهار سال اين زن محمد را زائيد. دراجه مى گويد: وقتى كه عبد اللّه بن عبد الملك جوانمرگ شد همسر بيوه اش هند

ص:349

با ميراث هنگفتى كه از پسر خليفه باو رسيده بود تنها ماند. عبد اللّه بن حسن به مادرش فاطمه بنت الحسين گفت: -هند را براى من خواستگارى كن. فاطمه فرمود: -بى جهت آهن سرد مكوب. بتو جواب منفى خواهند داد. مگر نمى بينى كه هند از شوهرش چه ميراثى بخانه ى پدر آورده و تو جوانى تهى دست بيش نيستى. عبد اللّه ديگر با مادرش سخنى نگفت، و راه خود را بپيش گرفت و يك راست بخانه ى ابو عبيده (پدر هند) آمد، و از وى شخصا دخترش را خواست. ابو عبيده با روى باز و پيشانى خورسند اين خواستگار جوان را پذيرفت و گفت: -من بنوبت خود اين ازدواج را تقديس مى كنم اما آرام باش تا ببينم دخترم چه خواهد گفت. بى درنگ به اتاق هند رفت و باو گفت: -اين عبد اللّه بن حسن هاشمى است ترا از من خواستگارى كرده. هند گفت: -بابا باو چه جواب دادى؟ ابو عبيده گفت: -جواب قبول.

ص:350

-خوب كردى بابا جان خوب كردى قبول دارم. در همان روز مراسم عقد و عروسى هند با عبد اللّه انجام يافت و همان شب عبد اللّه با هند زفاف كرد و يك هفته هم در خانه ى همسرش ماند. پس از يك هفته صبح روز هشتم از خانه ى عروس بخانه ى خودشان رفت. مادرش فاطمه بنت حسين وقتى پسر خود را در لباس دامادى ديد حيرت كرد. مى آمد او را نشناسد. -پسرم اين جامه ها را از كجا بدست آورده اى. عبد اللّه خنديد و گفت: -اين لباسها را همان هند كه مى گفتى زن تو نخواهد شد بمن پوشانيده است. گفته مى شود كه محمد بن عبد اللّه بسال صدم هجرت بدنيا آمد و عمر بن عبد العزيز خليفه ى مروانى نام او را در ديوان عطايا به رديف اشراف نگاشت.

چگونه او را مهدى ناميدند؟

مسمع بن عنان مى گويد: فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» يكباره امور قابلگى زنان آل رسول را قبول كرده بود.

ص:351

تا آنجا كه پسرانش گفته بودند: «بيم آن مى رود كه قبايل عرب ما را فرزندان قابله بنامند. اما فاطمه در پاسخ پسران خود چنين مى گفت: -من در ميان نوزادان خانواده ى خود دنبال مجهولى مى گردم. هنگامى كه او را بچنگ بياورم ديگر قابلگى نخواهم كرد. در آن شب كه هند دختر ابو عبيده «پس از چهار سال حمل» محمد را بدنيا آورد فاطمه گفت: -فرزندان من! مجهول خود را بدست آورده ام. من بدنبال همين پسر مى گشتم. ازاين پس پاى بستر هيچ زن زائو نخواهم نشست. اين پسر بود كه مطلوب من بود. سعيد جهنى مى گويد: عبد اللّه بن حسن فرزندش محمد را از دست مادر خود گرفت و به دامن خود گذاشت. ميان دو شانه محمد خال سياهى بدرشتى يك تخم مرغ ديده مى شد. وى را «مهدى» مى ناميدند و مى گفتند اين پسر يك قريشى خالص است «صريح قريش» سفيان مى گويد: -عبد اللّه بن حسن را ديدم كه پسرانش محمد و ابراهيم را بعبد الله بن طاوس سپرده و گفته: -با اين دو پسر حديث كن. اميد است كه خداوند از احاديث تو

ص:352

سودى نصيبشان فرمايد. موسى بن عبد اللّه از قول برادرش محمد «همين معروف به مهدى» مى گويد: «من در طلب علم ميان خانواده هاى انصار از اين در به آن در مى رفتيم يك روز بر در خانه اى از خانه هاى انصار خوابم برده بود. ناگهان مردى راهگذر بيدارم كرد و گفت: -برخيز كه مولاى تو براى نماز بمسجد رفته است. اين ناشناس گمان كرده بود كه من برده ى آن مرد انصارى هستم. عمير بن فضل خثعمى مى گويد: يك روز ديده ام كه ابو جعفر منصور بر در خانه ى عبد اللّه بن حسن ايستاده و در گوشه اى غلامى سياه لگام اسبى را گرفته و انتظار مى كشد در اين هنگام محمد بن عبد اللّه از خانه بدر آمد و بسوى اسب رفت. تا چشم ابو جعفر منصور به محمد افتاد پيش دويد و رداى محمد را نگاه داشت تا او سوار شد و بعد دامن پيراهن او را روى اسب جمع وجور كرد. محمد باسب مهميز كشيد و براه خود شتافت. من در آن وقت ابو جعفر را مى شناختم اما با محمد بن عبد اللّه آشنا نبودم. پيش رفتم و از ابو جعفر پرسيدم كه: -اين كى بود كه چنين احترامش كرده. ركابش را گرفته اى

ص:353

و همچون غلامى مطيع گوشه هاى پيراهنش را زير پايش جمع كرده اى ابو جعفر گفت: -او را نشناخته اى؟ -نه. -وى محمد بن عبد اللّه مهدى اهل بيت است. ابن داب مى گويد: محمد بن حسن از روزگار كودكى خودش را پنهان مى داشت و مردم را بسوى خود دعوت مى كرد و خويشتن را «مهدى» مى ناميد. در روايتى از رسول اكرم خبر داده شد كه فرمود. مردى از خاندان رسول بر جهان غلبه خود كرد كه نامش نام رسول اللّه «محمد» است و نام مادرش از «ها» شروع مى شود و به «دال» پايان مى گيرد. ام كلثوم دختر وهب مى گويد: -پنداشته اند كه آن مرد محمد بن عبد اللّه بن حسن است زيرا نام خودش محمد و نام مادرش «هند» بود. برده اى از بردگان ابو جعفر منصور مى گويد: -امير المؤمنين منصور مرا فرمان داده بود كه پاى منبر محمد بن عبد اللّه بنشينم و سخنانش را بشنوم.

ص:354

يك روز كه پاى منبر محمد نشسته بودم شنيدم مى گفت: -ترديد نكنيد، من همان مهدى موعود هستم. من همان كسم كه از مقدمش انتظار مى كشيد. وقتى بحضور ابو جعفر بازگشتم اين سخنان را برايش حكايت كردم. ابو جعفر گفت: كذب عدو اللّه. بل هو ابنى اين دشمن خدا دروغ گفته (مهدى موعود) پسر من محمد مهدى است [(1)] اسماعيل هاشمى مى گويد: با ابو جعفر در مسجد رسول اكرم نشسته بودم. مردى كه بر قاطر سوار بود پديدار شد. ابو جعفر بسوى او پريد و با او بگوشه اى رفت. مى ديدم كه ابو جعفر دست بيال قاطر گذاشته بود و دست آن مرد بر شانه ى ابو جعفر تكيه داشت. با هم سخن مى گفتند. ابو جعفر بسوى من آمد و گفت:

ص:355

-از پدرت اجازت خواه كه اين مرد را بپذيرد. گفتم: -خودش اجازت بگيرد. از من خواهش كرد كه برخيزم دور شوم. من قبول كردم ساعت ديگر كه بازگشتم ابو جعفر گفت: -اين مرد را نشناخته اى؟ او محمد بن عبد اللّه مهدى اهل بيت است. واقدى مى گويد: عبد اللّه بن حسن پسرش محمد را بطلب علم و فقه تشويق مى كرد و او و برادرش ابراهيم را به عبد اللّه بن طاوس عرضه مى داشت و مى گفت: -با اين دو پسر حديث كن. باشد كه سودمندشان افتد. واقدى مى گويد: محمد بن عبد اللّه نافع بن عمر و ابو زياد را ديدار كرد و از آنان احاديثى روايت كرده بود كه پس از قتلش آن احاديث از وى هم روايت شده است. عبد اللّه بن جعفر نواده ى مسور بن محرمه و ديگران از محمد بن عبد اللّه احاديثى روايت كرده اند. مسلم عامرى مى گويد:

ص:356

فاطمه دختر امير المؤمنين على محمد بن عبد اللّه بن حسن را از عهد كودكى بدامن خود پذيرفته بود، تا روزگارى كه اين پسر بمكتب سپرده شد كفالت وى را فاطمه بنت على بعهده داشت. وقتى محمد از مكتب در آمد يك روز فاطمه مهمانى كوچكى داد و گروهى از آل رسول را بخانه ى خود دعوت كرد و پس از صرف غذا گفت: -خداوندا، برادرم حسين بن على بمن جعبه اى سپرده كه به مهر خود آن جعبه را بسته بود. من نمى دانم در آن جعبه چيست؟ اكنون چنين مى بينم كه امانت برادرم را باين كودك بسپارم. و بعد جعبه را همچنان مهر شده بدست محمد بن عبد اللّه داد و ما نمى دانيم در آن جعبه چه بود. محمد بن عبد اللّه آن جعبه را بخانه ى خود برد. اين واقعه محمد بن عبد اللّه را بر سر زبانها انداخت. مردم به اين جهت وى را «مهدى موعود» ناميده اند [(1)]

ص:357

از قول ابو هريره حديثى روايت كرده اند كه مهدى موعود در اداى سخن كند زبان است. ابراهيم رافعى مى گويد: -محمد بن عبد اللّه بهنگام ايراد خطابه از اداى سخن درمى ماند. من او را بر منبر ديده ام كه به سختى لغتها را بر زبان مى آورد و با دست خود بر سينه ى خويش مى كوبيد چنانكه گوئى مى خواهد كلمات را با دست از سينه اش استخراج كند. ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى كتاب مى گويد: روايات در اين باب «باب مهديت محمد» بسيار است و ما بهمين اندازه اكتفا كرده ايم. انكار اين نسبت محمد بن بشر مى گويد: مردى از عبد اللّه بن حسن پرسيد: -محمد چه وقت بر ضد منصور قيام خواهد كرد. در جوابش گفت: -وقتى كه من بميرم و او هم در آن قيام بقتل خواهد رسيد. گفتم: إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ.

ص:358

امت رسول اكرم پس از محمد تباه خواهد شد. -نه، اين حادثه امت را بتباهى نخواهد انداخت. گفتم: -برادرش ابراهيم چه وقت ظهور مى كند؟ عبد اللّه بن حسن گفت: -او هم تا من زنده ام ظهور نخواهد كرد. او هم مثل برادرش محمد بقتل خواهد رسيد. من از نو استرجاع كردم و تكرار كردم كه امت اسلام نابود خواهد شد. عبد اللّه بن حسن توضيح داد: -اين دو برادر پس از مرگ من قيام خواهند كرد و هر دو كشته خواهند شد و آن كس كه مهدى موعود است جوانيست بيست و پنج ساله. او دشمنان ما را در هرجا كه باشند بقتل خواهد رسانيد. عمرو بن عبيد (زاهد معروف معتزله) گفته بود: -محمد بن عبد اللّه مهدى موعود نيست زيرا اگر مهدى باشد نبايد در نبرد كشته شود. عثمان ثقفى مى گويد: «مطر صاحب حمام» بديدار من آمد و خودش را روى فرش انداخت و خميازه اى كشيد.

ص:359

گفتم. -ترا چه شده؟ گفت: -اين عمرو بن عبيد نمى گذارد ما در اين دنيا زندگى كنيم. گفتم چطور؟ -او مى گويد نهضت ما بجائى نخواهد رسيد و كوشش ما بيهوده خواهد ماند. گفتم برويم خودش را ببينم. بسراغ عمرو بن عبيد رفتم. گفتم: -اى ابو عثمان. اين ابو رجا «يعنى مطر» چه مى گويد: عمرو بن عبيد گفت: -هرچه گفته راست گفته. -چطور؟ عمرو بن عبيد گفت: -محمد بن عبد اللّه در مدينه بقتل خواهد رسيد. مسلم بن قتيبه مى گويد: ابو جعفر منصور احضارم كرد و گفت: محمد بن عبد اللّه بر ضد ما قيام كرد و نام خودش را «مهدى» گذاشت بخدا قسم ياد مى كنم كه او «مهدى» نيست. و سخنى ديگر مى خواهم ادا

ص:360

كنم كه تاكنون به كسى نگفته ام و پس از امروز هم براى ديگرى نخواهم گفت و آن سخن اينست كه پسر من محمد مهدى نيست. آن مهدى موعود كه درباره اش رواياتى ذكر شده پسر من نيست. تنها من او را بعنوان تبرك و تيمن مهدى ناميده ام. ابو العباس فلسطى مى گويد: به مروان بن محمد «مروان حمار» گفتم: -محمد بن عبد اللّه به جنب و جوش افتاده و در طلب خلافت مى كوشد و خود را مهدى مى نامد. مروان خون سردانه بمن جواب داد: -مرا با او كارى نيست. نه او «مهدى موعود» است و نه مقرر است كه مهدى موعود از پدرش بوجود آيد. مهدى موعود را مادرى كه كنيز است بدنيا خواهد آورد. به همين جهت مروان حمار تا زنده بود هرگز به محمد بن عبد اللّه تعرضى نداشت. حسن بن فرات مى گويد: با عبد اللّه و حسن پسران حسن مثنى شبى از دهكده اى بسوى مدينه مى رفتيم. در طى راه داود و عبد اللّه پسران عبد اللّه عباس با ما همراه شدند. داود با عبد اللّه بن حسن حرف مى زد و او را تشويق مى كرد كه

ص:361

مقدمات ظهور پسرش محمد را فراهم سازد در اين تاريخ هنوز بنى عباس سربلند نكرده بودند. حكومت همچنان در دست بنى اميه بود. عبد اللّه بن حسن در پاسخ داود بن على عباسى گفت: -هنوز وقت ظهورش نرسيده است. عبد اللّه بن على «برادر داود» كه گفتگويشان را مى شنيد بسوى عبد اللّه بن حسن برگشت و گفت: -اى ابو محمد! سيكفيك الجعالة مستميت حفيف الحاز من فتيان جرم [(1)]

اين من هستم كه بر ضد بنى اميه قيام خواهم كرد و تخت سلطنت را از زير پايشان خواهم كشيد. عبد اللّه موسى مى گويد: گروهى از مردم مدينه حضور على بن الحسين [2]را دريافتند و از او تمنا كردند كه خلاف حكومت بنى اميه نهضت كند. على بن الحسن در جواب ايشان حديث دور و درازى را روايت كرد و گفت محمد بن عبد اللّه از من براى اين نهضت شايسته تر است و بعد مرا

ص:362

در كنار «احجار الزيت» واداشت و گفت: «نفس زكيه» در اينجا كشته خواهى شد. و ما ديديم كه محمد بن عبد اللّه در همان «احجار زيت» با دست سپاهيان ابو جعفر بقتل رسيد. عمر بن موسى از ابو جعفر محمد بن على «صلوات اللّه عليهما» روايت كرد كه «نفس زكيه» از فرزندان امام حسن مجتبى است. ام الحسين دختر «عبد اللّه بن محمد» برادرزاده ى امام جعفر صادق مى گويد: -به عم خود جعفر بن محمد گفتم فداى تو شوم سرنوشت محمد بن عبد اللّه چه خواهد بود. امام فرمود: -فتنه ايست. محمد در نزديك «بيت رومى» كشته خواهد شد و برادرش از پدر و مادرش در عراق. . . او هم در حالتى كه سم هاى اسبش توى آب فرو رفته است بقتل خواهد رسيد. مسلم بن بشار مى گويد: -با محمد بن عبد اللّه در كنار «غنائم حشرم» بودم. بمن گفت: «در اينجا نفس زكيه» بخاك و خون خواهد غلطيد. اين خود او بود كه در آنجا به قتل رسيد. ابو زيد يك قطعه شعر در رثاى محمد بن عبد اللّه روايت مى كند كه آخرين بيتش اينست:

ص:363

قتل الرحمن عيسى قاتل النفس الزكية

خداوند عيسى بن موسى را بكشد كه او قاتل نفس زكيه است سميد بن عقبه مى گويد: با محمد بن عبد اللّه در «سويقه» بوديم. صخره ى بزرگى دم پايش افتاده بود. محمد خم شد و آن صخره را تا محاذى زانوهاى خود بلند كرد. در اين هنگام پدرش عبد اللّه او را از اين كار نهى فرمود. محمد صخره را سر جايش گذاشت. اما وقتى عبد اللّه از «سويقه» دور شد محمد دوباره بسراغ آن صخره ى عظيم آمد و با دو دست آن را تا روى شانه هاى خود بلند كرد و بعد به زمينش فروافكند. وقتى ما بوزن آن صخره رسيدگى كرديم سنگينى اش به يك صد و چهل من «من تبريز» بالغ بود. حماد بن يعلى مى گويد: -بعلى بن عمر علوى گفتم: -عمر تو دراز باد. آيا از جعفر بن محمد درباره ى محمد و ابراهيم

ص:364

«پسران عبد اللّه» سخنى شنيده اى. -هنگامى كه ابو جعفر منصور ابو عبد اللّه جعفر بن محمد را به «ربذه» احضار كرد بمن فرمود: على فدايت شوم با من بيا. من همراه او به ربذه رفتم. او بحضور ابو جعفر خليفه رفت و من دم در به انتظار ايستاده بودم. وقتى كه از حضور ابو جعفر بدر آمد از چشمانش اشك مى چكيد. بمن گفت: -على نمى دانى از اين خبيث زاده چه مى بينم. و بعد فرمود: -خداوند پسران هند «يعنى محمد و ابراهيم را رحمت كنند اگر با بردبارى و كرامت اين وظيفه را انجام دهند هرگز دامانشان به خبث آلوده نخواهد بود. ديگران گفته اند. -امام عبد اللّه جعفر بن محمد افسوس مى خورد كه چرا همدوش با محمد و ابراهيم بر ضد منصور نجنگيده است [(1)] چنين گفته اند:

ص:365

عبد اللّه بن حسن گروهى از بنى هاشم را به خيمه ى خود فرا خواند و اين خطابه را پس از حمد و ثناى الهى ايراد كرد: شما اهل بيت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به رسالت افتخار يافته ايد و پروردگار بزرگ شما را برگزيده كه محمد صلّى اللّه عليه و آله را در خاندان شما قرار داده است. شما اى ذريت محمد از همه ى مردم سزاوارتريد كه به حمايت از دين محمد برخيزيد. هم اكنون مى نگريد كه كتاب خدا معطل مانده و سنن رسول اكرم فراموش شده. باطل زنده است و حق مرده. اين وظيفه ى شماست كه بر پا خيزيد و در راه خدا و براى رضاى خدا با آنان كه دين خدا را پايمال كرده اند بجنگيد. برخيزيد پيش از آنكه پروردگار متعال شما را به كيفر كفران نعماى خويش ذليل و خفيف سازد. آن چنانكه عزيزترين بندگان خويش قوم يهود را به جرم اهمال و عطالت به ذلت و مسكنت افكنده است. هم اكنون بنى اميه تيغ بروى يكديگر مى كشند و پيداست كه خلافت از كفشان بدر رفته است. ديده اند كه پيشواى خود «وليد بن يزيد» را به قتل رسانيده اند. پس بيائيد با پسرم محمد بيعت كنيم. شما كه مى دانيد او مهدى موعود است.

ص:366

بنى هاشم در پاسخ عبد اللّه بن حسن گفتند. -اجتماع ما كافى نيست. اگر اين انجمن تكميل شود با محمد بيعت خواهم كرد. ما در اينجا ابو عبد اللّه جعفر بن محمد را نمى بينم. كسى را بحضور امام صادق فرستاده اند. امام از اجابت خوددارى فرمود. عبد اللّه بن حسن گفت: -خودم او را باين انجمن خواهم آورد. به خيمه ى فضل بن عبد الرحمن هاشمى رفت. فضل در پائين مسند خود براى او جا باز كرد. پيدا بود كه از وى سالمندتر است. اما امام صادق عبد اللّه را بالاى دست خود جا داد. فهميديم كه سن امام از سن عبد اللّه كوچكتر است. عبد اللّه بن حسن امام صادق را به بيعت محمد دعوت كرد. در پاسخش فرمود: -با تو بيعت مى كنيم كه شيخ آل هاشمى. اما با پسر تو. بخدا بيعت نمى كنم. [(1)] عبد اللّه بن حسن گفت:

ص:367

-مى دانيد كه بنى اميه با ما چه كرده اند. بيائيد با اين جوان بيعت كنيم و داد خود از دشمن بستانيم. امام صادق فرمود: -هنوز وقت اين كار نرسيده. آرام باشيد. عبد اللّه بن حسن خشمناك شد و گفت: -من مى دانم حقيقت اين نيست كه تو مى گوئى. ترا حسد باين گفتار وا داشته است. ابو عبد اللّه جواب داد: -نه بخدا. من حسادت نمى ورزم. سپس به پشت ابو العباس سفاح دست زد و گفت: -اين مرد و برادرانش و فرزندانشان سرير خلافت را مى ربايند. نه شما. و بعد از جاى خود برخاست. ابن داحه مى گويد: -امام صادق فرمود: -امر خلافت ابتدا باين مرد «سفاح» و پس از او به اين مرد «منصور» و بعد به فرزندانش خواهد رسيد و در اين سلسله كودكان سلطنت خواهند يافت و زنان در مقام مشاورت خواهند قرار

ص:368

گرفت. عبد اللّه گفت: -بخدا اى جعفر تو علم غيب ندارى و حسودانه سخن مى گوئى. جواب داد. -نه بخدا. حسودانه حرف نمى زنم. اين مرد «يعنى ابو جعفر منصور» پسرت محمد را در احجار زيت خواهد كشت و برادرش را هم در عراق. در آن معركه كه سم هاى اسبش توى آب فرو رفته است به قتل خواهد رسانيد. و بعد با غضب آن محفل را ترك فرمود. ابو جعفر منصور از دنبال امام دويد و گفت: -يا ابا عبد اللّه مى دانى چه مى گوئى -بله مى دانم چه مى گويم. بخدا آنچه مى گويم شدنيست. سليمان بن نهبك مى گويد: موسى و عبد اللّه فرزندان ابو عبد اللّه جعفر بن محمد در اردوى محمد بن عبد اللّه بسر مى بردند. جعفر بن محمد بن از در درآمد و سلام كرد و گفت: -آيا مى خواهى كه خاندان تو يكباره نابود شوند؟ محمد جواب داد:

ص:369

-نه، چنين چيزى را دوست نمى دارم. -بنابراين مرا معاف بدار، تو كه مى دانى مردى بيمارم. -شما معاف خواهيد بود. جعفر بن محمد (عليهما السلام) آن اردو را ترك گفت: بدنبال او محمد بن عبد اللّه رويش را بسمت پسران جعفر (موسى و عبد اللّه) برگردانيد: -شما را هم از شركت درين قيام معاف داشته ام. موسى و عبد اللّه هم از پى پدر اردوى محمد را ترك گفتند و در طى راه بپدرشان رسيدند. ابو عبد اللّه جعفر وقتى پسرانش را ديد گفت: -چرا داريد بازمى گرديد؟ گفتند كه محمد ما را هم معاف كرده است. فرمود: -من بر جان خويش بخل نورزيده ام و نمى خواهم شما بر جانتان بخل بورزيد، بسوى اردو باز گرديد. موسى و عبد اللّه باردوى محمد بازگشتند و همدوش با او بر ضد نيروى منصور جنگيدند [(1)].

ص:370

عيسى بن زيد مى گويد: -اگر بنا بود پس از محمد بن عبد اللّه خاتم الانبياء صلى اللّه عليه و آله پيامبرى مبعوث شود حتما محمد بن عبد اللّه بن حسن به نبوت مبعوث مى شد يعقوب بن عربى مى گويد: ابو جعفر عبد اللّه منصور در عهد بنى اميه مى گفت: -در ميان آل رسول اللّه هيچ كس مانند محمد بن عبد اللّه شايسته ى خلافت نيست و به همين جهت با وى بيعت كرد و چون مى دانست كه من هم از پيروان محمد بن عبد اللّه هستم پس از قتل او ده و اندى سال در زندان بازداشتم كرده بود. [(1)] تا روزگار خلافت مروان بن محمد (مروان حمار) ديگر شيوخ بنى هاشم دور هم گرد نيامدند آخرين اجتماعشان در عهد مروان حمار صورت گرفت. دور هم نشسته بودند، آل هاشم از بنى على و بنى عباس. در اين هنگام مردى از در درآمد و يك راست بطرف ابراهيم ابن محمد عباسى (معروف به ابراهيم امام) رفت و با وى سخن به

ص:371

نجوى گفت. ابراهيم از جا برخاست و بنى عباس هم بدنبالش آن انجمن را ترك گفتند. علويان بجستجو افتادند كه آيا چه پيش آمده و چرا بنى عباس از اجتماع كناره گرفتند. اينجا بود كه راز نهفته آشكار شد. علويان باين حقيقت رسيدند كه در خراسان بنام ابراهيم امام از مردم بيعت گرفتند و سپاهى عظيم تجهيز كردند. وقتى عبد اللّه بن حسن از اين جريان آگاه شد ديگر نتوانست با ابراهيم بن محمد نزديك شود زيرا از او هراس برداشته بود. در عين اينكه خود را از ابراهيم كنار مى كشيد به مروان بن محمد نوشت: «من از ابراهيم و دعوائى كه بپيش گرفته بيزارى مى جويم»

دعوت محمد

دعوت محمد بن عبد اللّه معروف به نفس زكيه كه از تاريخ جمادى الآخر سال صد و بيست و شش، يعنى از آن تاريخ كه وليد بن يزيد را بقتل رسانيدند آغاز شد. محمد مردم را بسوى خود مى خواند و خويشتن را امام برحق مى شمرد. هنگامى كه مروان بن محمد يزيد ناقص را از ميان برداشت و

ص:372

خود بر اريكه ى خلافت استقرار يافت نهضت محمد را بوى گزارش دادند. مروان در جواب گفت: -من از آل على نمى ترسم زيرا اين قوم در سلطنت نصيب و بهره اى ندارند. تنها آل عباس هستند كه مى توانند با ما بر سر خلافت رقابت كنند. مروان براى عبد اللّه بن حسن مبلغ هنگفتى دينار و درهم فرستاد و او را خاموش ساخت و به فرماندار حجاز تأكيد كرد. كه مطلقا به محمد بن عبد اللّه دست تعرض دراز نكند و موجبات وحشت و آزار او را فراهم نسازد الا آنكه محمد رسما بر ضد حكومت وقت برخيزد. محمد بن عبد اللّه چندى آرام نشست تا خلافت از آل اميه به آل عباس رسيد. در عهد ابو العباس نخستين خليفه ى عباسى محمد دعوت خود را از نو آشكار ساخت. ابو العباس نسبت به خاندان نبوت مهربان و نيكوكار بود. عبد اللّه بن حسن را طلبيد و توبيخش كرد. عبد اللّه هم جلوى پسرش را گرفت. پس از ابو العباس ابو جعفر منصور تصميم گرفت اين غائله را ريشه كن كند.

ص:373

جدا به جستجوى محمد كه مخفيانه بسر مى برد پرداخت و در اين راه آن چنان اصرار ورزيد كه او را به معركه كشيد. ابو العباس فلسفى مى گويد: -به مروان حمار گفتم محمد بن عبد اللّه داد فتنه برمى انگيزد . او خودش را «مهدى موعود» مى نامد. مروان پاسخ داد كه نه من به محمد تعرض خواهم كرد و نه او مهدى موعود است. مهدى موعود را كنيزى بدنيا خواهد آورد. مادر محمد كه كنيز نبوده است. اساسا مهدى موعود از نسل عبد اللّه بن حسن نيست حارث بن اسحاق مى گويد: عبد الملك سعدى وقتى از طرف مروان بعزم جنگ با حروريه «خوارج» از مدينه مى گذشت مردم مدينه موكب او را استقبال كرده بود. فقط عبد اللّه بن حسن و پسرانش ابراهيم و محمد از پيشواز سردار شامى سرباز زدند. عبد الملك اين جريان را بدمشق گزارش داد. و نوشت: «من تصميم دارم كه عبد اللّه و پسرانش را گردن بزنم» اما مروان چنين جوابش داد: «هرگز به عبد اللّه و پسرانش تعرض روا مدار زيرا آنان كه

ص:374

بر ضد ما قيام خواهند كرد و بر روى ما شمشير خواهند كشيد آن قوم نيستند» . بدنبال اين مكاتبه مروان براى عبد اللّه بن حسن ده هزار سكه طلا فرستاد و نوشت: «پسرانت را از اغتشاش بركنار دار» و به والى مدينه نوشت. «توى جامه ى خود پنهان شو و هرگز چشم بروى محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه مگشاى. و اگر اين دو جوان بر ديوارى نشسته باشند تو كه از زير آن ديوار مى گذارى سر ببالا مگير تا چشمت به چشم آنان نيفتد. عبد الملك بن سنان مى گويد مردان حمار به عبد اللّه بن حسن گفت: -پسرانت را نشانم بده. -مى خواهى با پسرانم چه كنى يا امير المؤمنين مروان در جواب گفت: -هيچ. اگر بديدار من بيايند اكرام و احترامشان خواهم كرد و اگر با من بجنگند با آنان خواهم جنگيد و اگر از من دورى گزينند دست تعرض به سويشان نخواهم گشود. بار ديگر به عبد اللّه گفت: -مهدى شما چه كار مى كند؟ عبد اللّه بن حسن جواب داد،

ص:375

-از اين حرفها نزن يا امير المؤمنين. آن گزارش ها كه بتو مى رسد با حقيقت مقرون نيست. مروان گفت: -همين طور است اما خداوند پسرت محمد را اصلاح و ارشاد خواهد فرمود. مدائنى مى گويد: عبد الملك بن عقبه والى مدينه از باغى كه در كنار جاده بود مى گذشت. محمد بن عبد اللّه «نفس زكيه» از لاى يك درخت شفتالو نگاهش مى كرد. مردى به عبد الملك گفت: -نگاه كن امير. اين محمد بن عبد اللّه است نگاهت مى كند. عبد الملك سرش را تكان داد و گفت: -امير المؤمنين «مروان بن محمد» بمن دستور داد در جامه ى خود فروبروم و اصلا چشم به محمد نيندازم. حتى اگر بر سر ديوار نشسته باشد من سر بالا نكنم تا نگاهم به او نيفتد.

ص:376

قيام محمد

ابو الفرج اصفهانى (نويسنده ى كتاب) مى گويد: «محمد بن عبد اللّه در نهضت خود شتاب كرد. علت اين شتاب را چنين نوشته اند. عبد اللّه بن حسن پسرش موسى (برادر همين محمد) را بسوى او فرستاد (در جلد اول ذكر كرده ايم) . موسى بدستور ابو جعفر منصور و اطلاع پدرش عبد اللّه از عراق بمدينه آمده بود تا برادرش محمد را بتسليم وادارد. اما (همان طور كه گفته ايم) عبد اللّه بن حسن محرمانه بموسى گفت برادرانت را از ظهور بازدار. موسى بن عبد اللّه بمدينه آمد و يك سال تمام تحت نظر رياح بن عثمان

ص:377

(والى مدينه) در آنجا بسر برد. طى اين مدت با رياح كج دارومريز راه مى رفت. عثمان اين تعلل را بابو جعفر گزارش داد. ابو جعفر منصور كه سخت تشنه ى تسليم پسران عبد اللّه بود وقتى اين گزارش را دريافت داشت بنمايندگان خود كه سمت نگاهبانى موسى را بعهده داشتند دستور داد از مدينه بسمت عراق عزيمت كنيد. موسى ابن عبد اللّه را نيز همراه خود بياوريد. اگر ديده ايد كه از جانب حجاز كسى بتعقيب شما اقدام كرده بدانيد اين تعقيب مبتنى بر توطئه ى فرزندان عبد اللّه است. بى درنگ گردن موسى را بزنيد. ابو جعفر احساس كرده بود كه محمد در حجاز آماده ى نهضت است محمد بن عبد اللّه وقتى باين دستورها التفات يافت ديگر استناد را جائز نشمرد و يكباره قيام كرد. اين قيام نارس بود، زيرا هنوز طرفداران او زمينه را براى نهضت او آماده نساخته بودند. محمد بن عبد اللّه از پشت پرده ى استتار آشكار شد. رياح بن عثمان بى درنگ به نگهبانان موسى دستور داد اگر كسى بتعقيب آنان اقدام كرده گردن موسى را بزنند. ولى محمد بن عبد اللّه پيشدستى كرد و (حصين بن حضير) را با چند سوار بتعقيب نگهبانان موسى فرستاد و پيش از آنكه خون موسى

ص:378

ابن عبد اللّه ريخته شود فرستادگان محمد از راه رسيدند و موسى را از چنگ نگهبانانش خلاص كردند. ابو نعيم، فضل بن دكين چنين مى گويد: عبد اللّه بن عمر، ابن ذئب و عبد الحميد بن جعفر بسراغ محمد بن عبد اللّه آمدند و گفتند: -ديگر از چه چيز انتظار مى كشى؟ چرا بر پا نمى خيزى؟ اكنون امت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جز تو كسى را ندارد. قيام كن، حتى اگر با تن تنها هم باشى برخيز و بر ضد منصور بر آشوب. عيسى از قول پدر خود روايت مى كند: رياح بن عثمان ما را بحضور خود خواند. من با امام جعفر بن محمد (ع) و على بن عمر و حسن بن الحسين و گروهى از رجال قريش بديدارش رفتيم. اسماعيل بن ايوب مخزومى هم با ما بود. ما در حضور وى نشسته بوديم كه ناگهان بانك تكبير برخاست صداى «اللّه اكبر» فضا را لبريز ساخت. گمان برديم كه اين صدا از قواى انتظامى حكومت است و قواى انتظامى گمان بردند كه ما تكبير گفته ايم. عقبة بن مسلم در حضور رياح نشسته بود. برخاست و بر شمشيرش تكيه كرد و به فرماندار مدينه گفت:

ص:379

-مرا بگذار تا با شمشير گردن اين قوم را بزنم. مثل اينكه قيام محمد را دريافته بود. على بن عمر مى گويد: نزديك بود همه ى ما در آن روز بخون بغلطيم. در اين هنگام حسين بن على (صاحب فخ) از جا جست و گفت: -ما گردنكش و عاصى نيستيم. ما سر تسليم بپيش داريم. بنابراين شما نمى توانيد بروى ما شمشير بكشيد. رياح بن عثمان و محمد بن عبد العزيز (كه بيش و كم بوخامت اوضاع پى برده بودند) برخاستند و در خانۀ يزيد پنهان شدند. ما از خانه ى عبد العزيز بن مروان بدر آمديم. و دور «كناسه» در كوچه ى معروف بكوچه ى «عاصم بن عمر» صف كشيديم. در اين هنگام اسماعيل مخزومى بپسرش خالد گفت: -من نمى توانم از جايم برخيزم. بلندم كن. پسرش خالد وى را از زمين بلند كرد. عبد العزيز بن عمار، از قول پدرش مى گويد: -ما همچنان ايستاده بوديم كه از جانب «زورا» دو مرد سوار پديدار شدند. اين دو سواره همچنان بسوى ما مى تاختند تا به موضعى كه ميان خانه ى عبد اللّه بن مطيع عدوى و رحبة القضاء واقع بود رسيدند. اينجا را «موضع السقايه» مى ناميدند.

ص:380

همه گفتند. -مطلب جدى است. در اين وقت صدائى از دور شنيديم. ديرى ايستاديم و انتظار كشيديم تا سرانجام محمد بن عبد اللّه پديدار شد. وى بر الاغى سوار بود و دويست و پنجاه تن پياده از دنبالش مى آمدند. محمد به همراهانش گفت: -از كوچه ى «بنى سلمه» برويد. اميد است به سلامت بگذريد. ناگهان صداى اللّه اكبر از مردم برخاست و اين صدا رفته رفته بالا گرفت. محمد بن عبد اللّه بدين ترتيب از كوچه ى بن حضير به گذر خرمافروشان رسيد و بسوى زندان دارالاماره روى آورد. دستور داد در زندان را بشكنند و زندانيان را آزاد سازند. محل زندان در اين تاريخ خانه ى هشام بود. محمد از آنجا به «رحبة القضاء» آمد و بطرف خانه ى «عاتكه رفت. بر در آن خانه نشست و مردم دسته دسته بسمت او رفتند. شنيده ايم كه گفته شد: «آقاى من از راه رسيد.» عمر بن راشد مى گويد:

ص:381

محمد بن عبد اللّه در بيست و هشتم ماه جمادى سال صد و چهل و پنج قيام كرد. . بر سرش كلاهى زرد رنگ ديده ايم. كلاهش كار مصر بود. رنگش زرد بود. جامه اش هم همين رنگ را داشت. بر دور آن كلاه عمامه اى هم بسته بود. بر دستش شمشير برهنه مى درخشيد. به همراهانش مى گفت: -نكشيد. نكشيد. محمد دستور داد پله هاى خانه را ويران ساختند و رياح بن عثمان را با برادرش عباس و عقبه بن مسلم در خانه ى مروان. قسمت تحتانى. توقيف كردند. از هر بن سعدى مى گويد: محمد بن عبد اللّه بيش از سپيده دم به مسجد اعظم آمد و بر منبر نشست و خطابه اى ايراد كرد. و بعد از منبر فرود آمد و نماز صبح را ادا كرد. اين وقت مردم مدينه از در درآمدند و با وى بيعت كردند. بيعت مردم اختيارى بود. يعنى كسى مجبورشان نكرده بود كه بيعت كنند. گفته اند.

ص:382

هنگامى كه محمد بر منبر نشسته بود و سخن مى گفت خلط سينه اش بدهانش آمد. اندكى به چپ و راستش نگاه كرد. ديد جايى كه بتواند خلط سينه اش را تف كند ندارد. سرش را بلند كرد و آن خلط را بسمت سقف مسجد انداخت. خلط سينه ى وى به سقف مسجد چسبيد. عبد اللّه بن ربيع از قول پدرش مى گويد: «ما در كنار شهر تازه اى كه در دست بنيان بود. بغداد» توى خيمه ها و چادرهاى خود نشسته بوديم. گفته اند كه «امير المؤمنين بر مركب سوار شد» من بى درنگ برخاستم و بدنبال موكب منصور براه افتادم. عيسى بن على را هم در طى راه ديدم. با هم از پشت سر موكب مى رفتيم. منصور كه بر پشت زين نشسته بود مطلقا جلوى خودش را نگاه مى كرد. نگاهش از يال اسبش نمى گذشت. در اين هنگام به «طوسى» گفت: -ابو العباس را بگو بيايد اينجا. عيسى بن على جلو دويد و خودش را به منصور رسانيد. عيسى از سمت راست منصور مى رفت. پس از لحظه اى گفت: -ربيع كجاست؟

ص:383

من هم اسب به جلو تاختم و از سمت چپش روانه شدم. من و عيسى بن على از چپ و راستش اسب مى راندم. اينجا بود كه منصور گفت: -اين دروغگو پسر دروغگو. ابن محمد بن عبد اللّه در مدينه بر ضد حكومت ما خروج كرد. گفتم يا امير المؤمنين آيا مى توانم حديث سعيد بن جعده را بعرض برسانم. -آن حديث چيست گفتم: -سعيد بن جعده در لشكر مروان بسر مى برد. وى در «يوم الزاب» همراه مروان بود. عبد اللّه بن على با مروان مى جنگيد. مروان نمى دانست كه فرمانده نيروى دشمنش كيست؟ گفت بر اين لشكر چه كسى فرمان مى دهد. گفته اند «عبد اللّه بن على بن عبد اللّه بن عباس. البتّه اسمش را شناخت ولى نتوانست خودش را بشناسد. براى تكميل اين تعريف گفتند: همان جوان كه از لشكر عبد اللّه بن معاويه اسير شد و بحضور تو تسليم شد. بياد مروان آمد كه كيست: گفت:

ص:384

شناختمش. بخدا مى خواستم بكشمش شب هنگام تصميم گرفتم كه بدست دژخيمش بسپارم ولى فرداى آن شب كه خواستم فرمان قتلش را تكرار كنم از زبانم كلمه ى آزادى پريد. گفتم آزادش كنند. مقدر بود كه چنين شود. مروان بدنبال اين سخن گفت: -بخدا دوست مى داشتم على بن ابى طالب عوض اين جوان بر نيروى دشمنان من فرمان مى داد چون اطمينان دارم كه على و فرزندان على را در سلطنت سهمى نيست. منصور گفت: -ترا بخدا قسم مى دهم سعيد چنين گفته: -زنم سه طلاقه باشد اگر دروغ بگويم. سعيد براى من اين حكايت را تعريف كرده است. محمد بن ابى حرب مى گويد: -وقتى گزارش نهضت محمد بن عبد اللّه بن منصور رسيد سخت بهراس افتاد. حارثى منجم معروف گفت: -چه هراسى از او دارى. بخدا اين مرد اگر كرۀ زمين را تحت تصرف خود در آورد بيش از نود روز زندگانى نخواهد

ص:385

كرد. عباس بن سفيان مى گويد: هنگامى كه محمد بن عبد اللّه بر ضد منصور ظهور كرد خليفه فرمود: -برويد با اين «احمق» يعنى عمويش عبد اللّه بن على. صحبت كنيد. عبد اللّه مردى نظامى است. اطلاعات جنگى او براى ما سودمند است. با او مشورت كنيد كه چه بايد كرد اما از قول من حرف نزنيد. حاشيه نشينان در بار دست جمعى به زندان رفتند. وقتى چشم عبد اللّه باين قوم افتاد حيرت كرد: -براى چه كارى آمده ايد؟ و بعد از اندكى مكث گفت: -شما كه سالها مرا ترك گفته ايد. گفتند: -از امير المؤمنين اجازت گرفته ايم. او هم اجازه مان داده است. اين مهم نيست. بگوييد ببينم چه خبر است؟ -محمد بن عبد اللّه بر ضد امير المؤمنين خروج كرده

ص:386

عبد اللّه بن على گفت: -آدميزاده وقتى در زندان بسر مى برد مغزش هم زندانى است. درست نمى تواند فكر كند باو بگوييد از زندان رهايم كند تا من با مغز آزاد در پيرامون اين حادثه فكر كنم. به ابو جعفر منصور گفته اند كه عمش عبد اللّه بن على چه گفته. منصور چنين پاسخ داد. -اگر محمد بن عبد اللّه تا در اتاق من پيشروى كند من هرگز عبد اللّه بن على را از زندان آزاد نخواهم ساخت. من براى محمد بن عبد اللّه از عبد اللّه بن على بهترم. معهذا عبد اللّه بن على عباسى در همان زندان براى منصور نقشه ى جنگ كشيد به فرستادگانش گفت: -پسر سلامه «يعنى منصور» را بخل دارد هلاك مى كند. به او بگوييد پيش از همه چيز در خزانه هاى دينار و درهم را بگشايد. به سپاهيانش پول فراوان نبخشد. زيانى نخواهد كرد زيرا اگر بر دشمن چيره شود اين خزانه ها را از نو آباد خواهد ساخت و بجاى دينار و درهم دينارها و درهم ها خواهد گذاشت و اگر دشمن بر او غلبه كند

ص:387

خوبيش اينست كه اندوخته هايش را نخواهد برد چون در اين حال ديگر اندوخته اى ندارد. به او بگوييد بى درنگ بسمت كوفه حمله كند زيرا مردم كوفه آل على را دوست مى دارند. كوفه را از چهار سوى تحت نظر بگيرد. اگر كسى از كوفه بهر سوى بيرون رود يا بكوفه از هر سوى درون آيد فرمان كند كه بى دريغ سر از پيكرش بردارند. مسلم بن قتيبه را از «رى» احضار كند و فرماندهى سپاه را بعهده ى او گذارد. فرمان دهد كه از شام سربازان سلحشور و دلير بسوى عراق بسيج كنند. اين سپاه بايد همچون قاصدان نامه بر با شتاب بطرف عراق عزيمت كنند تا بوقت در اردوگاه حاضر باشند. باو بگوييد تا مى تواند سربازان را از دينار و درم بى نياز بدارد و مسلم بن قتيبه را بر آنان بگمارد. اين پيام را به منصور رسانيدند و او هم بهمين دستور رفتار كرد. مسمع بن عبد الملك مى گويد: هنگامى كه محمد بن عبد اللّه در مدينه قيام كرد منصور پسر عم خود عيسى بن موسى هاشمى را بحضور خود طلبيد و گفت: -محمد بر ضد ما برخاست و من ترا براى اطفاى اين فتنه به حجاز

ص:388

مى فرستم. عيسى گفت: -يا امير المؤمنين. اين عموهاى تو هستند كه دور و بر تو حلقه زده اند. با آنان درباره ى اين پيش آمد مهم مشورت كن. منصور با لحن معنى دارى گفت: -پس سخن ابن هرمه چه معنى مى دهد. آنجا كه مى گويد: مردى را مى بينى كه راز خود را بكس فاش نمى سازد و نجواى او به گوش كس نمى رسد. در كارهاى خود خون سرد و آرام است. اما در آنجا كه مى گويد «مى كنم» حتما خواهد كرد. مدائنى مى گويد: ابو جعفر منصور براى عيسى بن موسى سه بار اين سخن را تكرار كرد: -هنگامى كه محمد را از ميان برداشتى سعى كن خون يك گنجشك را هم بر خاك نريزى. و بعد گفت: -فهميدى؟ ابو جعفر منصور پسر عم خود عيسى را با چهار هزار مرد مسلح به حجاز فرستاد تا كار محمد بن عبد اللّه را بسازد.

ص:389

در ركاب عيسى محمد بن ابى العباس. محمد بن زيد علوى. قاسم بن حسن علوى محمد بن عبد اللّه جعفرى. حميد بن قحطبه نيز بسوى اين معركه عزيمت كردند. عيسى با نيروى خود به مدينه نزديك شد و محمد دستور داد كه بدور مدينه خندق كندند. يعنى جاى آن خندق را كه رسول اللّه در پيكار «احزاب» كنده بود خالى كردند و همان خندق را از نو پديد آوردند. و بر دهانه ى كوچه ها نيز خندق ها كنده شد. عيسى وقتى با اردوى خود به «فيد» آمد و براى محمد عبد اللّه نامه ى امان فرستاد. و براى اهل مدينه نيز بوسيله ى محمد بن زيد علوى پيام داد: -اى اهل مدينه. امير المؤمنين منصور زنده است. من او را زنده در كافش بجا گذاشتم و اين عيسى بن موسى هاشمى است كه به شهر شما آمده و به شما امان مى دهد [(1)] قاسم بن حسن علوى نيز با مردم مدينه از حيات منصور و امان او سخن ها گفت ولى ملت مدينه جواب داد:

ص:390

-ما ابو الدوانيق (يعنى منصور) را از خلافت خلع كرده ايم. محمد بن عبد اللّه در پاسخ عيسى هاشمى متقابلا نامه اى امان فرستاد و او را بيعت و طاعت خود دعوت كرد. عبد اللّه بن ابى الحكم مى گويد: -محمد بن عبد اللّه از طرف خود انجمنى ترتيب داد و با آنان بمشاوره پرداخت. در اين هنگام نيروى منصور به مدينه نزديك شده بود. -آيا در مدينه بماند يا مدينه را ترك گويد. گروهى گفتند همين جا مى مانيم و گروهى عقيده داشتند كه بايد از مدينه رخت بيرون كشيد. محمد بن عبد الحميد بن جعفر گفت: -عقيده ى تو چيست ابا جعفر؟ -من مدينه را شهرى فقير و بينوا مى بينم در آنجا از همه جاى دنيا اسب كمتر و آذوقه گرانتر و پول كمياب تر و اسلحه ناياب تر و سرباز ضعيف تر است. تو اكنون در يك چنين شهر بسر مى برى و مى خواهى با شهر ديگرى كه سربازان مسلح و سلحشور دارد و مال و آذوقه در آنجا فراوان تر و مردمش آسوده ترند بجنگى. عقيده ى من اينست كه از مدينه بمصر عزيمت كنيم. در محيطى مثل مصر مى توانيم با محيطى مانند عراق پيكار كنيم.

ص:391

بر ضد عقيده ى عبد الحميد، جبير بن عبد اللّه گفت: -هرگز، هرگز، پناه به خدا مى برم اگر تو مدينه را تنها بگذارى مدينه شهريست كه رسول اللّه بسال احد در حقش چنين فرمود: -چنين بخواب ديده ام كه دستم را در آستين زرهى مطمئن و استوار فروبرده ام. تعبير رؤياى من شهر مدينه است. محمد بن عبد اللّه عقيده ى جبير را بر عقيده ى عبد الحميد رجحان داد و همان مدينه را اختيار كرد. مدائنى مى گويد: وقتى سپاه منصور بسوى مدينه رو كردند با ابراهيم بن جعفر زبيرى برخوردند. ابراهيم بمركب خود هى زد تا از جنگ فرار كند ولى اسبش لغزيد و ابراهيم را بر خاك فروافكند. ابراهيم دستگير شد و بنا بر فرمان عيسى بن موسى به قتل رسيد. عيسى بن موسى از «بطن فرات» به «جرف» درآمد و آنجا در كاخى كه از سليمان بن عبد الملك اموى بر جا مانده بود نزول كرد. آن روز صبح روز دوازدهم ماه مبارك رمضان سال صد و چهل و پنجم هجرت بود. آن روز، روز شنبه بود. عيسى تصميم داشت چندى در قصر سليمان بماند و جنگ را به عقب

ص:392

بيندازد ولى بوى گزارش دادند كه محمد بن عبد اللّه چنين مى گويد: «حميد بن قحطبه و مردم خراسان هنوز در بيعت من بسر مى برند. و به همين جهت اگر من فرمان دهم آنان بر ضد فرمانده خود خواهند شوريد. . . اين گزارش عيسى هاشمى را نگران ساخت و دستور داد هرچه زودتر كار جنگ را بپايان رسانند. روز دوشنبه چهاردهم ماه رمضان مردم مدينه ناگهان خود را در حلقه ى نيروى منصور محصور يافتند. تا لحظه اى كه سپاه ابو جعفر به شهر حمله ور شد كسى اين واقعه را پيش بينى نمى كرد. عيسى بن حميد بن قحطبه كه متهم به طرفدارى از محمد بن عبد اللّه بود دستور داد شخصا با محمد نبرد كند. فرماندهى نيرو همچنان بعهده ى عيسى بود. از سپاه محمد بن عبد اللّه پسر عمش عيسى بن زيد بن على سپهسالارى را بعهده داشت. در اين هنگام محمد بن عبد اللّه بر مصلاى خود ايستاده بود و نماز مى خواند جنگ در گرفت. محمد بن عبد اللّه شخصا بميدان آمد و حميد بن قحطبه بدستور فرمانده خود با او حريف شد. در برابر يزيد و صالح پسران معاويه جعفرى كثير بن حصين

ص:393

عهده دار پيكار بود. محمد بن ابى العباس و عقبة بن مسلم با جهنه مى جنگيدند. پسران معاوية بن عبد اللّه به كثير پيغام دادند و از وى امان خواستند. كثير اين تقاضا را به عيسى بن موسى فرستاد ولى عيسى قبول نكرد و گفت -اين دو نفر را پيش من امانى نيست. يزيد و صالح وقتى فهميدند كه دشمن اما نشان نمى دهد از معركه گريختند. اين جنگ از صبح روز دوشنبه تا ظهر دوام داشت. سپاه محمد زخم هاى فراوان برداشتند و از پيرامون او پراكنده شدند. محمد بهنگام ظهر از ميدان جنگ بخانه ى مروان رفت و در آنجا نماز ظهر را بجا آورد و بعد از نماز غسل كرد و حنوط كرد. عبد اللّه آل مور بوى گفت: -تو نمى توانى از عهده ى نيروى منصور برآئى. خوبست كه از مدينه به مكه رخت بكشى. محمد بن عبد اللّه امتناع كرد: -نه، من بمكه نمى روم. مدينه را ترك نمى كنم زيرا عيسى بن موسى اگر در اين شهر مرا بجنگ نياورد قتل عام خواهد كرد و ماجراى «روز

ص:394

حره» را از نو بوجود خواهد آورد [(1)]و تو اى ابا جعفر اگر نمى توانى همراه من بمانى آزادى. من بيعت خود را از گردن تو برداشته ام. بهر جا مى خواهى برو. نميرى مى گويد: -خراسانى هاى نيروى منصور وقتى حضير زبيرى را مى ديدند بزبان فارسى فرياد مى كشيدند: -حضير آمد، حضير آمد. و آشكارا در برابرش مى لرزيدند. ديگرى گفت: -وقتى سر حضير را از پيكرش بدور كردند خواستيم پيكرش را از زمين برداريم، براى ما مقدور نبود اين جنازه را برداريم زيرا استخوان هايش زير شمشير از هم سوا شده بود. مثل بادنجان پيكرش قطعه قطعه روى زمين پراكنده شده بود. ما استخوانهايش را بهم جفت مى كردم. عيسى بن موسى هاشمى هنگام عصر بحميد بن قحطبه گفت: -من اين اهمال را در تو آشكارا احساس مى كنم. خوب است

ص:395

وظيفه ى خود را در جنگ با محمد بعهده ى حمزة بن مالك بگذارى. حميد بن قحطبه با خشم گفت: -بخدا اگر چنين كنى من دست از جان تو برنخواهم داشت. من از صبح تاكنون شمشير مى زنم و مرد مى كشم. اكنون كه بوى پيروزى به مشام تو رسيده مى خواهى مرا از افتخار بركنار كنى. حميد بن قحطبه از آن لحظه بر كوشش افزود تا عصر هنگام محمد ابن عبد اللّه بقتل رسيد. ازهر بن سعد مى گويد: -حميد بن قحطبه به كوچه ى «اشجع» رفت و در آنجا محمد را بقتل رسانيد. مدائنى مى گويد. محمد بن عبد اللّه به حميد بن قحطبه با لحن توبيخ گفت: -مگر تو با من بيعت نكرده بودى. حميد جواب داد: -آرى با تو بيعت كردم ولى معهذا ترا خواهم كشت زيرا جزاى كسى كه اسرار سياسى را ببچه ها مى سپارد جز اين نيست. مسعود در حال مى گويد: -محمد را در آن روز ديدم كه داشت با دشمنانش مى جنگيد. من نگاهش مى كردم كه مردى شمشيرش را بر نرمه ى گوش راست او فرود آورده بود، او به زانو درآمد. از نو بر او حمله ور شد

ص:396

در اين هنگام حميد بن قحطبه فرياد كشيد: -او را نكشيد. نكشيد او را. سپاه منصور از كنار محمد دور شدند. حميد بن قحطبه شخصا پيش رفت با دست خود سر از پيكر محمد دور ساخت. لعن اللّه حميدا و غضب عليه حارث بن اسحاق مى گويد: محمد بر روى زانوى خود بلند شده بود. با شمشير از خود دفاع مى كرد و مى گفت: -واى بر شما، من پسر پيامبر شما هستم. هم مجروح هستم و هم مظلوم. ابو حجاج منقرى مى گويد: محمد در آن روز كه مى جنگيد با آنچه از جنگ هاى حمزه اسد اللّه تعريف مى كنند شباهت شديدى داشت. سپاه منصور را با شمشير بعقب مى راند. هيچ كس باو نزديك نمى شد الا آنكه از دم شمشيرش بخاك و خون مى غلطيد. تا اينكه از نيروى عيسى هاشمى مردى زاغ چشم و سرخ رو او را هدف تير قرار داد. او پشت بديوارى داده بود و ايستاده بود. ميان من و او انبوه

ص:397

سپاه حائل شده بودند. در آن هنگام كه محمد بن عبد اللّه مزه ى مرگ را در كام خود احساس كرد شمشير خود را شكست. منقرى مى گويد: از جدم شنيدم آن شمشير، شمشير رسول اكرم معروف به «ذو الفقار» بود [(1)] محمد حسنى مى گويد: -محمد بن عبد اللّه بخواهرش گفته بود: -من امروز با دشمنانم مى جنگم. تو در اينجا هوشيار باش. وقتى روز از ظهر گذشت و خورشيد زوال گرفت اگر از آسمان باران باريد بدانكه من كشته شده ام. تنورها را روشن كن و ديوان دولتى مرا كه نام طرفداران و پيروانم در آن ثبت شده به تنور بينداز. اما اگر خورشيد زوال كرده ولى عوض باران باد و طوفان در گرفته مطمئن باش كه برادرت بر دشمن خويش پيروز شده است. پس از قتل من مرا از ميدان جنگ بدر آوريد. بسر من كارى نداشته باشيد زيرا سر مرا بشما نخواهند داد. فقط پيكر مرا از ميدان جنگ به «ظلۀ بنى نبيه» بياوريد.

ص:398

بقدر چهار تا پنج ذرع بر روى زمين در آنجا براى من قبر بكنيد و مرا در آن قبر بخاك بسپاريد. خواهرش پس از زوال ظهر ديد ابرى سياه هوا را فرا گرفت و بارانى شديد فروباريد. او در حين زوال تنورها را روشن نگاه داشته بود. شتاب زده ديوان دولتى برادرش را بتنورها انداخت تا منصور از نام و نشان پيروان محمد بن عبد اللّه آگاه نشود. و بعد نعش برادرش را در همان جا كه وصيت كرده بود بخاك سپرد. گفته شده بود: -علامت قتل نفس زكيه اينست كه سيل خون خانه ى «تكه» را فرا خواهد گرفت. كسى نمى توانست اين گفتار را توجيه كند زيرا محال مى نمود آن قدر خون ريخته شود كه تا خانه ى عاتكه را زير موج بيندازد ولى در آن روز كه محمد به قتل رسيد باران شديد آميخته با خون محمد سيلى از خونابه سرازير كرد كه بخانه ى عاتكه رسيد. هنگامى كه در «ظله نبى نبيه» براى محمد بن عبد اللّه داشتند قبر مى كند يك لوح سنگى بدست آوردند كه بر آن نوشته شده بودند. هذا قبر الحسن بن على بن ابى طالب زينب دختر عبد اللّه خواهر محمد وقتى اين لوح سنگى را ديد گفت:

ص:399

-برادرم را خدا رحمت كند. از همه بهتر مى دانست كه اينجا كجاست و به همين جهت وصيت كرد كه او را در اين گوشه بخاك بسپاريم عبد اللّه بن عامر اسلمى مى گويد: -در ركاب محمد بن عبد اللّه با نيروى منصور مى جنگيديم. بمن گفت اگر ابرى برخيزد و بارانى در بگيرد و بر پشت ما قطره هاى باران فروچكد خون مرا بر روى «احجار زيت» تماشا كن. بخدا ديرى نكشيد كه ابرى سياه ما را فروگرفت و رعدى زد و برقى كشيد و از ما گذشت و بنيروى عيسى رسيد. در اين هنگام بارانى در گرفت و همان طور كه محمد گفته بود نعش او را بر «احجار زيت» ديدم. اسماعيل بن ميثم مى گويد: -وقتى عيسى بن موسى هاشمى بمدينه رسيد. امام جعفر بن محمد فرمود: -اين همان نيست؟ گفته شد: -كى؟ فرمود: -همان كسى كه با خون ما بازى مى كند. بخدا اين دو نفر از دست او جان بدر نخواهند برد. يعنى «محمد و ابراهيم»

ص:400

رومى برده ى آزادشده ى امام صادق مى گويد: بمن گفت: -برو ببين چه مى كنند. برگشتم و گفتم: -محمد به قتل رسيده و عيسى «عين ابى زياد» را تصرف كرده است. ديرى بانديشه فرو رفت و آنگاه گفت: -اين عيسى را چه رسيده كه اين همه با ما بد مى كند. رحم ما را قطع مى كند. بخدا و فرزندانش از اين چشمه «عين ابى زياد» نخواهند چشيد. ايوب بن عمر مى گويد: امام صادق به ابو جعفر منصور گفت: -يا امير المؤمنين عين ابى زياد را بمن واگذار تا از نخلستان هايش- استفاده كنم. ابو جعفر گفت: -با من چنين سخن مى گوئى بخدا ترا خواهم كشت. امام صادق فرمود: -شتاب مكن آرام باش. من اكنون شصت و سه سال عمر دارم در همين شصت و سه سالگى پدرم محمد باقر و جدم امير المؤمنين زندگى را بدرود گفته اند.

ص:401

من بعهده مى گيرم كه هرگز مايه ى آزار تو نباشم و اگر پس از تو به زندگى ادامه داده ام ورثه ى تخت و تاج ترا نيز نيازارم. ابو جعفر بر حال امام رقت كرد و از خونش در گذشت. اسلمى مى گويد: در همان روزها كه ابو جعفر نيروى خود را بمدينه فرستاده بود مردى از در درآمد و گفت: -محمد بن عبد اللّه گريخت: ابو جعفر گفت: دروغ مى گويى، ما از خانواده اى هستيم كه هرگز فرار نمى كنيم. ابو حجاج جمال مى گويد: من بالاى سر ابو جعفر منصور ايستاده بودم. مردى از راه رسيد و گفت: -عيسى بن موسى از دست محمد شكست خورد. ابو جعفر بر مسند خود تقريبا لميده بود. وقتى اين خبر را شنيد راست نشست و گفت: -پس بازى بچه ها با خلافت و مشورت زنها در امور دولت چه شده است [(1)]

ص:402

ابو كعب مى گويد. -من پيش عيسى هاشمى نشسته بودم. محمد بن عبد اللّه كشته شد و سرش را به پيشگاه عيسى آورده بودند. رويش را به همنشينانش كرد و گفت: -درباره ى اين سر چه مى گوئيد. ما همه در حق او به ناشايست و ناسزا سخن گفتيم اما يكى از افسران سپاه گفت: -بخدا دروغ مى گوئيد. بيهوده مى گوئيد. محمد گناهى جز قيام بر ضد امير المؤمنين منصور و ايجاد تفرقه ميان امت نداشت. محمد مردى بود كه روزها روزه دار بود و شب ها تا سپيده دم به نماز مى ايستاد. همنشينان عيسى همه خاموش شدند. على بن ابى طالب «يكى از رجال روايت» مى گويد: -محمد بن عبد اللّه حسنى روز دوشنبه چهاردهم ماه رمضان سال صد و چهل و پنجم هجرت بيش از نماز پسين به قتل رسيد. مدائنى مى گويد: -عيسى بن موسى هاشمى مردمى را به حضور ابو جعفر قاسم بن حسن علوى فرستاد تا مژده ى قتل محمد را به او بگويد گفته مى شود كه اين مرد ابن ابى الكرام بود و سر محمد را براى

ص:403

قاسم بن حسن برده بود. قاسم از غم و افسوس لبهاى خود را گاز مى گرفت [(1)] حارث بن اسحاق مى گويد: زينب دختر عبد اللّه و فاطمه دختر محمد بن عبد اللّه به عيسى بن موسى هاشمى پيغام دادند: -اكنون كه اين مرد «يعنى محمد بن عبد اللّه» را كشته ايد و بهدف خود رسيده ايد اگر مقدور است بما اجازت دهيد كه جنازه اش را بخاك بسپاريم. عيسى بن موسى در جوابشان چنين گفت: -آنچه اى دختر عموهاى من درباره ى قتل محمد گفته ايد بخدا قسم مى خورم نه به قتلش فرمان داده ام و نه با اطلاع من اين كار انجام يافته است بنابراين مى توانيد با احترام پيكر مقتول خود را بخاك بسپاريد. زينب خواهر محمد و فاطمه دخترش اين جنازه را از قتلگاهش برداشتند و بريدگى هاى گردنش را با پنبه پر كردند و در قبرستان بقيع بخاكش سپردند. زينب دختر عبد اللّه مى گويد: برادرم مردى گندمگون بود. وقتى تن بى سرش را بخانه ى ما

ص:404

آوردند رنگش برگشته بود. من نتوانستم بشناسمش. مقدارى از موى ريشش كه به گردنش مانده بود. من باين علامت او را شناختم. يك روز و يك شب اين جسد در خانه ى من بود و مطلقا از گلويش خون مى رفت. من زير پيكر او دوتا تشك گذاشته بودم خون از تشك ها گذشت و به زمين رسند. بالاخره تشك سوم را گذاشتم. آن قدر خون از پيكرش رفت تا ديگر قطره اى در بدنش نماند. اسماعيل ميثمى مى گويد: سر محمد را در يك طبق سفيد گذاشته بودند و ميان مردم گردش مى دادند. من ديدمش. چهره اى گندمگون و خال دار داشت. هارون قروى مى گويد: مادرم صداى اصحاب محمد را شنيده بود. اصحاب محمد بن عبد اللّه حسين وقتى كه نهضت كردند شعارشان اين بود احد. احد. محمد بن عبد اللّه مدائنى مى گويد: وقتى كه محمد بن عبد اللّه با نيروى عيسى بن موسى به پيكار پرداخت «ابن حصين» كه از اصحاب محمد بود ابتدا به سراغ رياح بن عثمان «والى منصور در مدينه» رفت و سرش را از بدن دور كرد و بعد برگشت كه ابن خالد قسرى «والى سابق» را به قتل رساند. او در بروى خود بست. هرچه اين حصين زحمت كشيد نتوانست اين در را بگشايد. از

ص:405

او گذشت و به خانه ى محمد رفت و ديوان دولتى او را به آتش انداخت و سپس به ميدان جنگ رفت. همدوش با محمد جنگيد تا خود نيز بقتل رسيد.

ص:406

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109