ترجمه الارشاد شیخ مفید جلد2

مشخصات کتاب

سرشناسه : مفید، محمد بن محمد، 336 - 413ق.

عنوان قراردادی : الارشاد فی حجج الله علی العباد. فارسی

عنوان و نام پديدآور : الارشاد فی معرفه حجج الله علی العباد / لمولفه محمدبن محمدبن النعمان الملقب بالمفید ؛ با ترجمه و شرح هاشم رسولی محلاتی.

وضعيت ويراست : [ویراست؟].

مشخصات نشر : تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، 1378.

مشخصات ظاهری : 2ج.

شابک : دوره 978-964-430-700-3 : ؛ 100000 ریال (دوره، چاپ هشتم) ؛ 120000 ریال (دور، چاپ نهم) ؛ ج. 1: 9644306988 ؛ ج.1 978-964-430-698-3 : ؛ 32500ریال(ج. 1، چاپ پنجم) ؛ 120000 ریال (ج.1، چاپ نهم) ؛ 130000 ریال (ج.1 ، چاپ دهم) ؛ ج. 2: 9644306996 ؛ 32500ریال(ج. 2 ، چاپ پنجم) ؛ ج.2، چاپ هشتم 978-964-430-699-0 :

يادداشت : فارسی - عربی.

يادداشت : ج. 1و 2 (چاپ پنجم : 1380) .

يادداشت : ج. 1(چاپ هفتم : 1385).

يادداشت : ج.1 (چاپ هشتم و نهم: 1386).

يادداشت : ج. 2 (چاپ هفتم : 1384) .

يادداشت : ج. 1(چاپ هفتم : 1387) ( فیپا ).

يادداشت : ج.1 و 2 (چاپ دهم : 1387).

يادداشت : ج.2 ( چاپ هفتم : 1387 ) (فیپا ).

يادداشت : ج.2 (چاپ هشتم و نهم: 1386).

يادداشت : ج.2(چاپ یازدهم: 1389).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : ائمه اثناعشر

موضوع : امامت

شناسه افزوده : رسولی، سیدهاشم، 1308 -، مترجم

شناسه افزوده : دفتر نشر فرهنگ اسلامی

رده بندی کنگره : BP36/5/م 7الف 4041 1378

رده بندی دیویی : 297/95

شماره کتابشناسی ملی : م 78-12219

ص: 1

اشاره

بنام خداوند بخشايندۀ مهربان

باب(1)احوال حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام

اشاره

در بيان(احوال)امام پس از امير المؤمنين عليه السلام و تاريخ ولادت،و نشانه هاى امامت او،و مدت خلافت،و زمان وفات،و جاى قبر،و شمارۀ فرزندان و برخى از أخبار آن جناب.

(بدان كه)امام پس از امير المؤمنين عليه السلام فرزندش(حضرت امام)حسن(عليه السلام)است (كه از طرف مادر)فرزند بانوى زنان جهانيان فاطمه دختر حضرت محمد سيد المرسلين صلى اللّٰه عليه و آله الطاهرين است.

كنيۀ آن حضرت ابو محمد است،و در شهر مدينه در نيمۀ ماه رمضان سال سوم هجرى بدنيا آمد،و مادرش فاطمه عليها السلام در روز هفتم ولادتش او را در پارچۀ از حرير بهشتى كه جبرئيل عليه السلام براى پيغمبر(ص)از بهشت آورده بود پيچيده و نزد آن حضرت(ص)آورد،و آن جناب او را حسن ناميد، و گوسفندى براى او قربانى كرد.و اين جريان را گروهى نقل كرده اند كه از آن جمله است احمد بن

ص: 2

صالح تميمى كه آن را(بسند خود)از امام صادق عليه السلام روايت كرده است.

و امام حسن عليه السلام شبيه ترين مردم برسول خدا(ص)بود در خوى،و رفتار،و سيادت، و اين معنى را گروهى نقل كرده اند كه از آن جمله است معمر و او از زهرى و او از انس بن مالك روايت كرده كه گفت:

هيچ كس شبيه تر به پيغمبر خدا(ص)از حسن بن على عليهما السلام نبود.

و ابراهيم بن على رافعى(بسند خود)از زينب دختر أبى رافع،و نيز شبيب رافعى حديث كند كه:فاطمه سلام اللّٰه عليها دو فرزندش حسن و حسين عليهما السلام را هنگام بيمارى رسول خدا(ص)كه در همان بيمارى از دنيا رفت بنزد آن حضرت(ص)آورده گفت:اى رسول خدا اينان دو فرزندان تو هستند پس چيزى بآن دو ميراث بده!فرمود:اما حسن براى او است شكوه و بزرگى و سيادت من،و اما حسين پس براى اوست كرم و شجاعتم.

و حسن بن على عليهما السلام وصى پدرش امير المؤمنين عليه السلام بود بر خاندان و فرزندان و ياران آن حضرت عليه السلام،و او را بنظارت در آنچه وقف كرده و قرار داده بود سفارش فرمود،و در اين باره عهد نامۀ برايش نوشت كه مشهور است،و وصيت او بامام حسن عليهما السلام ظاهر در معالم دين و چشمه هاى حكمت و آداب است، و اين وصيت را بيشتر دانشمندان نقل كرده،و بسيارى از خردمندان در دين و دنياى خود(از آن استفاده كرده و)موجب بينائى آنان گشته است.

و چون امير المؤمنين عليه السلام از دنيا رفت امام حسن خطبۀ خواند و حق خود را در آن خطبه بيان فرمود،پس ياران پدرش(على عليه السلام)با او بيعت كردند كه بجنگند با آنكه او بجنگد،و صلح باشند

ص: 3

با هر كه او صلح باشد.

و ابو مخنف(بسندش)از ابى اسحق سبيعى و ديگران روايت كرده كه گفتند:امام حسن عليه السلام در بامداد آن شبى كه امير المؤمنين عليه السلام در آن شب از دنيا رفت خطبه خواند،و حمد و ثناى خداى را بجاى آورد و برسول خدا(ص)درود فرستاده آنگاه فرمود:بحقيقت در اين شب مردى از دنيا رفت كه پيشينيان در كردار از او پيشى نجستند،و آيندگان نيز در كردار باو نرسند،همانا با رسول خدا(ص) جهاد كرد و با جان خويش از آن حضرت دفاع نمود،و رسول خدا(ص)او را با پرچم خود(بجنگها)ميفرستاد و(جبرئيل و ميكائيل)او را در ميان ميگرفتند جبرئيل از سمت راستش،و ميكائيل از سمت چپ او،و باز نمى گشت تا بدست تواناى او خداوند(جنگ را)فتح كند و در شبى از دنيا رفت كه عيسى بن مريم در آن شب بآسمان بالا رفت،و يوشع بن نون وصى حضرت موسى عليهما السلام در آن شب از دنيا رفت،و هيچ درهم و دينارى از خود بجاى نگذاشته جز هفتصد درهم كه آن هم از بهره اى(كه از بيت المال داشت)زياد آمده،و ميخواست با آن پول براى خانوادۀ خود خادمى خريدارى كند،(اين سخن را فرمود)سپس گريه گلويش را گرفت و گريست،مردم نيز با آن حضرت گريه كردند،آنگاه فرمود:منم فرزند بشير(مژده دهنده ببهشت يعنى رسول خدا(ص)كه از نامهاى آسمانى او بشير است)منم فرزند نذير(ترساننده از جهنم) منم فرزند آن كس كه باذن پروردگار مردم را بسوى او ميخواند،منم پسر چراغ تابناك(هدايت)،من از خاندانى هستم كه خداى تعالى پليدى را از ايشان دور كرده و بخوبى پاكيزه شان فرموده،من از آن خاندانى هستم كه خداوند دوستى ايشان را در كتاب خويش(قرآن)فرض و واجب دانسته و فرموده است:

«بگو نپرسم شما را بر آن مزدى جز دوستى در خويشاوندانم و آنكه فراهم كند نيكى را بيفزائيمش در آن

ص: 4

نكوئى را»(سورۀ شورى آيۀ 23)پس نيكى(در اين آيه)دوستى ما خاندان است(اين سخنان را فرموده) سپس بنشست،آنگاه عبد اللّٰه بن عباس رحمه اللّٰه پيش روى او بپاخاسته گفت:اى گروه مردم اين فرزند پيغمبر شما و وصى امامتان ميباشد پس با او بيعت كنيد،مردم سخن او را پذيرفته و گفتند:چه اندازه محبوبست نزد ما،و چقدر حق او بر ما واجب است و با آن حضرت عليه السلام بخلافت بيعت كردند،و اين جريان در روز جمعه بيست و يكم ماه رمضان سال چهلم هجرى بود،و چون كار بيعت تمام شد حضرت عمال و اميرانى تعيين فرموده و بشهرها فرستاد،و عبد اللّٰه بن عباس را ببصره روانه كرد و بترتيب دادن كارها و نظم آنها پرداخت.

چون خبر درگذشت امير المؤمنين عليه السلام و بيعت مردم با فرزندش حسن عليه السلام بگوش معاويه رسيد مردى از قبيلۀ حمير را در پنهانى بكوفه فرستاد،و مردى از قبيلۀ بنى القين ببصره روانه كرد كه آن دو اخبار(كوفه و بصره)را بنويسند،و كارها را بر امام حسن عليه السلام تباه سازند،آن حضرت از جريان آگاه شده دستور داد آن مرد حميرى را كه در نزد حجامت كننده(يا قصابى)پنهان شده بود بيرون آورده گردن بزنند،و ببصره نيز نوشت آن مرد ديگر كه از قبيلۀ بنى القين بود از ميان قبيلۀ بنى سليم بيرون آورده گردن بزنند، و آنگاه نامۀ(بدين مضمون)بمعاويه نوشت:پس از حمد و ثناى پروردگار همانا تو مردان را پنهانى براى نيرنگ زدن و غافلگير كردن ميفرستى،و جاسوسان ميگمارى،گويا خواهان جنگ هستى،بزودى آن را ديدار خواهى كرد پس چشم براه آن باش ان شاء اللّٰه تعالى،و بمن رسيده كه تو خوشنود خوشنودشده اى

ص: 5

بمرگ كسى كه هيچ خردمندى بدان خوشنود نيست(يعنى بمرگ امير المؤمنين عليه السّلام) و جز اين نيست كه تو در اين باره همانند كسى هستى كه پيشينيان گفته اند:

1-بگو بآن كس كه ميجويد خلاف آنچه ديگران بر آن رفته اند:مهيا باش براى رفتن همانند رفتن ديگران كه گويا بتو هم رسيده است(يعنى مرگ كه سراغ گذشتگان آمده سراغ تو نيز خواهد آمد).

2-زيرا ما و آن كس كه از ما مرده است همانند كسى هستيم كه شبانه بجائى رود و شب را در آنجا بسر برد تا بامداد كوچ كند.

پس معاويه پاسخ نامۀ آن حضرت را نوشت،و نيازى نيست كه ما متن آن را در اينجا نگارش دهيم،و پس از اين نيز نامه هائى ميان آن حضرت عليه السّلام و معاويه رد و بدل شد،و امام عليه السّلام برهانهائى براى سزاوار بودنش بخلافت،و همچنين در بارۀ اينكه آنان كه بر پدرش على عليه السّلام پيشى جستند(لياقت خلافت نداشتند و) بستن بر آن جناب برترى جستند و سلطنت پسر عمويش رسول خدا(ص)را بربودند،سخنانى مرقوم داشت و مطالبى نوشت كه نقل آنها سخن را بدرازا كشد تا اينكه معاويه براى پيروز شدن بر آن حضرت عليه السّلام بسوى عراق رهسپار شد،و چون بجسر شهر منبج(كه در ده فرسنگى حلب ميباشد)رسيد،امام حسن عليه السّلام نيز از اين سو جنبش كرد،و حجر بن عدى(يكى از شيعيان بزرگوار و ياران با وفاى پدرش)را بسوى فرمانداران خود(در شهرها)گسيل داشت كه ايشان را دستور كوچ دهد،و مردم را بجهاد(با دشمن) برانگيزد،پس مردمان در آغاز كندى و اهمال كردند سپس(با سختى)گردن نهاده براه افتادند،و اينان (كه با آن حضرت بودند)گروههاى گوناگونى از مردم بودند،برخى شيعيان خود و پدرش بودند،و برخى از خوارج بودند كه اينان هدفشان تنها جنگ با معاويه بود(اگر چه علاقۀ نيز بامام عليه السلام نداشتند

ص: 6

ولى)از هر راهى ميسر بود(ميخواستند با او بجنگند) و برخى از آنان مردمانى فتنه جو و طمع كار در غنيمتهاى جنگى بودند(و ميخواستند از اين آب گل آلود بهرۀ مادى ببرند)و برخى دو دل بودند و عقيده و ايمان محكمى در بارۀ آن حضرت عليه السلام نداشتند،و برخى روى غيرت و عصبيت قومى و پيروى از سران قبائل خود آمده بودند و دين و ايمانى نداشتند،و(بهر صورت)(حضرت عليه السلام با چنين مردمانى)براه افتاد تا بحمام عمر رسيد،و از آنجا راه دير كعب را پيش گرفته تا بساباط آمد و در كنار پل ساباط فرود آمد و شب را در آنجا بسر برد،چون بامداد شد خواست اصحاب و همراهان خود را آزمايش كند و مقدار حرف شنوائى و اطاعت آنان را بسنجد تا دوستان خود را از دشمنانش جدا سازد و در هنگام جنگ و برابر شدن با معاويه و مردم شام بكار خود بينا و بصير باشد،از اين رو دستور فرمود مردم انجمن كنند،و چون گرد آمدند بر منبر رفته خطبۀ خواند و فرمود:سپاس خداى را هر گاه شخص سپاسگزارى ستايش او كند،و گواهى دهم كه شايستۀ پرستشى جز خداى يگانه نيست هر زمان گواهى بر او گواهى دهد،و گواهى دهم كه محمد(ص)بندۀ و فرستادۀ او است كه او را بر حق فرستاده و امين بر وحى خود ساخته-درود خداوند بر او و آلش باد-بخدا سوگند همانا من اميدوارم كه بحمد اللّٰه و منه بامداد كرده باشم در حالى كه خيرخواه ترين آفريدگان خداوند براى بندگانش باشم،و شب را بروز نياورده باشم در حالى كه كينۀ از مسلمانى بدل داشته يا ارادۀ سوئى و يا نيرنگى در بارۀ كسى داشته باشم،آگاه باشيد همانا آنچه شما را بهمراه بودن و گرد هم آمدن ميبرد اگر چه شما ناخوش داشته باشيد،برايتان بهتر است از چيزى كه شما را بپراكندگى و جدائى كشاند اگر چه آن را دوست داشته باشيد،آگاه باشيد كه آنچه من در بارۀ شما مى انديشم بهتر است از آنچه شما براى خود مى انديشيد،پس از دستور من سرباز نزنيد و رأى مرا(كه

ص: 7

برايتان پسنديده ام)بمن بازنگردانيد(و در صدد مخالفت من برنيائيد)خداوند من و شما را بيامرزد،و بآنچه در آن دوستى و خوشنودى اوست راهنمائى فرمايد.

(راوى گويد:)پس(از اين سخنان)مردم بهم نگاه كرده و بيكديگر گفتند:از اين سخنان كه گفت در باره او چه پنداريد(و آيا چه ميخواهد انجام دهد)؟گفتند:بخدا سوگند چنين پنداريم كه ميخواهد با معاويه صلح كند،و كار را باو واگذارد!مردم گفتند:بخدا اين مرد كافر شد!(اين را گفتند) و بسراپردۀ آن حضرت ريخته هر چه در آن بود بيغما بردند تا جايى كه جانماز آن حضرت را از زير پايش كشيده و بردند،و(مردى بنام)عبد الرحمن بن عبد اللّٰه جعال ازدى با خشونت پيش آمد و رداى آن حضرت را از دوشش كشيد،و آن جناب بدون رداء همچنان كه شمشير بگردنش آويزان بود در خيمه نشسته بود،آنگاه اسب خود را خواسته آوردند و سوار شد و گروهى از نزديكان و شيعيان آن حضرت(براى نگهبانى)دور او را گرفته،و از كسانى كه ارادۀ آزارش را داشتند جلوگيرى ميكردند،فرمود:قبيلۀ ربيعه و همدان را نزد من آريد،و چون آنان را خبر كرده آمدند و دور تا دور او را گرفته مردمان را از آن جناب دور ميكردند،و بهمين حال با گروهى ديگر از مردمان(جز اين دو قبيله)كه با او بودند براه خود ميرفت،و همين كه بتاريكى ساباط(مدائن)گذر كرد مردى از بنى اسد كه جراح بن سنانش ميگفتند پيش آمد و در حالى كه شمشيرى باريك در دست داشت دهنۀ اسب آن حضرت عليه السّلام را گرفت و گفت:اللّٰه اكبر،اى حسن مشرك شدى چنانچه پدرت پيش از اين مشرك شد(اين سخن ياوه و حرف نابهنجار را گفت)سپس با آن شمشيرى كه در دست داشت چنان بران آن حضرت زد كه گوشت را شكافته باستخوان رسيد،و امام عليه السّلام(از شدت آن زخم) دست بگردن آن مرد انداخت و هر دو بزمين افتادند،پس مردى از شيعيان امام حسن عليه السّلام بنام عبد اللّٰه بن خطل طائى آن مرد را بگرفت،و آن شمشير را از دستش بيرون كشيده و شكمش را با همان پاره كرد،و مرد

ص: 8

ديگرى بنام ظبيان بن عمارة بروى او افتاده دماغش بكند و او از پا در آمده(بهلاكت رسيد) و مرد ديگرى نيز كه همراه آن جنايتكار بود گرفتند و او را كشتند،و امام حسن عليه السلام را بر تختى خوابانده بمدائن آوردند و در خانۀ سعد بن مسعود ثقفى كه از طرف امير المؤمنين عليه السلام فرماندار آنجا بود و امام حسن عليه السلام نيز او را بهمان سمت كه داشت مستقر فرموده بود وارد كردند،و آن جناب عليه السلام در آنجا سرگرم مداواى زخم خويش گشت،(در اين ميان)گروهى از سران قبائل كوفه(كه همراه آن حضرت عليه السلام آمده بودند)پنهانى بمعاويه نوشتند:ما سر بفرمان و گوش بدستور توئيم،و او را بآمدن بسوى خود برانگيخته،و بر عهده گرفتند حضرت حسن عليه السلام را آنگاه كه معاويه بلشگرش نزديك شد (گرفته)تسليم معاويه كنند يا غافلگيرش كرده و آن جناب را بكشند!اين جريان بگوش امام عليه السلام رسيد،از آن سو نامۀ قيس بن سعد رضى اللّٰه عنه كه حضرت او را بهمراهى لشكر عبيد اللّٰه عباس(بن عبد المطلب)كه براى جلوگيرى معاويه فرستاده بود رسيد-و حضرت عبيد اللّٰه بن عباس را فرستاده بود كه سر راه بر معاويه گرفته و او را از آمدن عراق بازگرداند و امير لشكرش كرده بود و فرموده بود اگر پيش آمدى براى تو كرد امير لشكر قيس بن سعد باشد-و قيس در آن نامه باطلاع آن حضرت رسانده بود كه اينان (بهمراهى عبيد اللّٰه بن عباس)در دهى بنام حبوبية در مقابل مسكن برابر لشكر معاويه فرود شدند،و معاويه كس بنزد عبيد اللّٰه بن عباس فرستاد و او را بپيوستن بخود ترغيب كرد،و بر عهده گرفت هزار هزار درهم پول باو بدهد كه نيمى از آن را نقدا باو دهد،و نيم ديگر را پس از اينكه بكوفه درآمد بپردازد، پس عبيد اللّٰه بن عباس شبانه همراه با نزديكان خود بلشگر معاويه پيوست،و چون مردم شب را بامداد كردند امير خود را نيافتند و قيس بن سعد نماز را با ايشان خواند و بكارهاى ايشان رسيدگى كرد.

ص: 9

از اين جريانات براى امام حسن عليه السلام روشن شد كه مردم او را تنها گذارده و خوارج بواسطۀ آنچه از دشنام و كافر داشتن آن جناب بزبان آوردند نسبت باو بد دل گشته اند،و خونش را مباح دانسته اموالش را بيغما بردند،و جز اينان كسى كه امام عليه السلام از انديشه هاى ناپاكشان آسوده باشد براى او بجاى نماند مگر اندكى از نزديكانش كه شيعيان پدر او يا شيعۀ خود آن جناب بودند،و اينان گروه اندكى بودند كه در برابر لشكر انبوه شام تاب مقاومت نداشتند،در اين خلال معاويه نيز نامۀ بآن حضرت نوشت و پيشنهاد صلح كرد و بضميمۀ آن نامه هاى ياران آن جناب را كه بمعاويه نوشته بودند و بعهده گرفته بودند كه امام حسن عليه السلام را غافلگير كرده و تسليم معاويه نمايند ارسال داشت،و براى پذيرفتن صلح شرائط بسيارى برخورد كرد،و پيمانهائى براى اجراى آن بست كه اگر بدان رفتار ميشد مصالحى را در برداشت، امام حسن عليه السلام اطمينان و وثوقى بگفته هاى او پيدا ننمود و دانست كه در اين باره نيرنگ زند و حيله بكار برد،ولى چاره اى هم جز پذيرفتن صلح و واگذاردن جنگ نداشت زيرا پيروان آن حضرت و همراهانش چنان بودند كه گفتيم،و مردمانى سست عنصر و كم عقيده در بارۀ آن جناب بودند،و چنانچه ديده شد در صدد مخالفت با او برآمدند و بسيارى از آنان ريختن خون او را حلال دانسته ميخواستند او را تسليم دشمن كنند و پسر عمويش(عبيد اللّٰه بن عباس)دست از يارى او برداشت و بدشمن پيوست،و بطور عموم آن مردم بدنياى زودگذر روآور شده و از نعمت هاى آخرت چشم پوشيدند.

پس امام عليه السلام براى پابرجا ساختن حجت و داشتن عذرى ميانۀ خود و خداى تعالى و پيش همۀ مسلمانان پيمان محكمى از معاويه براى صلح گرفت،و با او شرط كرد:دشنام گوئى امير المؤمنين عليه السلام را واگذارند،و در قنوت نماز ناسزا بآن حضرت عليه السلام نگويند،و شيعيان او در امان باشند،و كسى

ص: 10

ببدى متعرض هيچ يك از ايشان نشود،و هر كدام از ايشان حقى دارد حقش را باو برسانند، معاويه همۀ اين شرائط را پذيرفت و پيمان بر انجام آنها بست و سوگند ياد كرد كه بآنها وفا كند،و چون روى اين شرائط صلح بپايان رفت معاويه بسمت كوفه براه افتاد تا بنخيله(كه در نزديكى كوفه است) رسيد و چون آن روز جمعه بود نماز جمعه را هنگام ظهر با مردم خواند و خطبۀ براى آنان ايراد كرد و در خطبه اش چنين گفت:همانا بخدا من با شما جنگ نكردم كه شما نماز بخوانيد يا روزه بگيريد، و نه براى اينكه حج بجا آوريد،و يا زكاة بدهيد،زيرا آنها را بجا خواهيد آورد،ولى من با شما جنگ كردم تا بر شما امير شده حكومت كنم،و با اينكه شما آن را ناخوش داشتيد خداوند آن را بمن داد،آگاه باشيد كه من حسن عليه السّلام را بچيزهائى آرزومند كرده و وعده هائى باو دادم ولى همه آنها را زير پا نهم و بهيچ يك از آنها وفا نخواهم كرد،پس از آنجا برفت تا بكوفه در آمد و چند روزى در آنجا ماند و چون كار بيعت مردم كوفه با او بپايان رسيد بمنبر بالا رفت و براى مردم خطبه خواند و نام امير المؤمنين عليه السّلام را بر زبان جارى ساخته و بآن حضرت و(فرزندش)حسن عليهما السّلام دشنام و ناسزا گفت، حسن و حسين عليهما السّلام در آنجا حضور داشتند،حسين برخاست كه پاسخش دهد،حسن عليه السّلام دست او را گرفته بنشاند و خود برخاست و فرمود:اى آنكه على را ببدى ياد كردى،منم حسن و پدرم على است،توئى معاويه و پدرت صخر است،مادر من فاطمه است و مادر تو هند ميباشد،جد من رسول خدا و جد تو حرب است،مادر مادر من خديجه است و مادر مادر تو فتيله است،پس خدا لعنت كند از ما آن كس كه نامش پليدتر،و حسب و نسبش پست تر،و سابقه اش بدتر،و كفر و نفاقش پيش تر بوده است،

ص: 11

گروههاى مختلف كه در مسجد بودند گفتند:آمين،آمين! و چون كار صلح ميانۀ حسن عليه السّلام و معاويه چنانچه گفته شد بپايان رسيد آن حضرت بمدينه رفت و در حالى كه خشم خود را فرو مى نشاند و خانه نشين گشته چشم براه دستور خداى عز و جل بود در آنجا بماند، از آن سو ده سال كه از خلافت معاويه گذشت تصميم گرفت براى پسرش يزيد از مردم بيعت بگيرد،پس در پنهانى كسى را بنزد جعدة دختر اشعث بن قيس كه همسر حسن عليه السّلام بود فرستاد كه او را وادار بزهر دادن امام عليه السّلام كند و بعهده گرفت(كه چون اين كار را بكند)او را بهمسرى پسرش يزيد در آورد و صد هزار درهم پول براى او فرستاد(كه اين جنايت را انجام دهد)جعدة آن حضرت را زهر خورانيد،و چهل روز آن جناب بيمار بود و در ماه صفر سال پنجاه هجرى از دنيا رفت،و در آن زمان چهل و هشت سال از عمر شريفش گذشته بود،و مدت خلافتش ده سال كشيد،و كار غسل و كفن كردنش را برادر آن حضرت و وصيش حسين عليه السّلام انجام داد و او را در كنار قبر جده اش فاطمه(مادر امير المؤمنين عليه السّلام)كه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف رضى اللّٰه عنها بود در بقيع دفن كرد.

فصل(1)جريان شهادت آن حضرت و سبب آن

از جمله رواياتى كه در سبب وفات امام حسن عليه السّلام و داستان زهر خوراندن معاويه آن حضرت عليه- السّلام را چنانچه گفته شد،و جريان دفن آن جناب و آنچه پيش آمد كرد رسيده، روايتى است كه اسماعيل بن مهران(بسندش)از مغيرة حديث كند كه گفت:معاويه كس بنزد جعدة دختر اشعث بن قيس فرستاد كه من تو را بهمسرى پسرم يزيد درخواهم آورد بشرط آنكه تو حسن را زهر دهى،و صد هزار درهم نيز

ص: 12

براى او فرستاد،و آن زن اين كار را كرد و حسن عليه السّلام را زهر داد،و معاويه پول را باو داد ولى بهمسرى يزيد او را درنياورد،پس مردى از خاندان طلحة او را(پس از امام حسن عليه السّلام)بزنى گرفت و فرزندانى براى او آورد،و هر گاه ميانۀ آن فرزندان و ميان ساير قبائل قريش سخنى و گفتگوئى پيش آمد ميكرد، قريش آنان را سرزنش ميكردند و بآنان ميگفتند:اى پسران آن زنى كه شوهران را زهر ميخوراند.

و نيز عيسى بن مهران(بسندش)از عمر بن اسحاق روايت كند كه گفت:من با حسن و حسين عليهما السّلام در خانه بوديم،پس حسن عليه السّلام براى تطهير ببيت الخلا رفت و چون بيرون آمد فرمود:

بارها بمن زهر دادند و هيچ گاه مانند اين بار نبود همانا پارۀ از جگرم افتاد كه با چوبى كه همراهم بود آن را حركت دادم!حسين عليه السّلام گفت:چه كسى تو را زهر داده؟فرمود:از آن كس چه ميخواهى؟ آيا ميخواهى او را بكشى؟اگر آن كسى باشد كه من ميدانم خشم و عذاب خداوند بر او بيش از تو است، و اگر او نباشد كه من دوست ندارم بيگناهى بخاطر من گرفتار شود.

و عبد اللّٰه بن ابراهيم از زياد مخارقى روايت كند كه گفت:چون مرگ حسن عليه السّلام در در رسيد حسين عليه السّلام را فراخواند و فرمود:اى برادر هنگام جدائى من رسيده و من بخداى خود ملحق خواهم شد،و مرا زهر خورانيده اند و جگر من در طشت افتاد،و من خود مى شناسم آن كس كه مرا مسموم ساخته و ميدانم از كجا اين خيانت سرچشمه گرفته،و خود در پيشگاه خداى عز و جل با او بمخاصمه

ص: 13

و داورى خواهم رفت،ترا بدان حقى كه من بر تو دارم سوگند ميدهم مبادا سخنى در اين باره بزبان آرى، و چشم براه آنچه خدا در بارۀ من پيش آورد باش،و چون من از دنيا رفتم چشم مرا بپوشان و مرا غسل ده و كفن نما،و بر تابوتم بنه و بسوى قبر جدم رسول خدا(ص)ببر تا ديدارى با او تازه كنم،سپس بسوى قبر جده ام فاطمه بنت اسد رضى اللّٰه عنها ببر و در آنجا دفنم كن،و زود است بدانى اى برادر كه مردم گمان كنند شما ميخواهيد مرا كنار رسول خدا(ص)بخاك بسپاريد،پس در اين باره گرد آيند و از شما جلوگيرى كنند،ترا بخدا سوگند دهم مبادا در بارۀ من باندازه شيشۀ حجامتى خون ريخته شود.

سپس در بارۀ خاندان و فرزندان و آنچه از او بجاى ماند،و بآنچه پدرش امير المؤمنين عليه السّلام هنگام جانشينيش وصيت كرده بود همه را بآن حضرت عليه السّلام وصيت كرد،و شايستگى او را بجانشينى خود بمردم رساند،و شيعيان خود را بجانشينى آن حضرت راهنمائى فرمود و او را نشانۀ براى آنان پس از خود قرار داد.

و چون از دنيا برفت حسين عليه السّلام او را غسل داده كفن كرد،و بر تابوتى او را نهاده برداشت، مروان(كه حاكم مدينه بود)با دستيارانش از بنى اميه بيقين پنداشتند كه بنى هاشم مى خواهند او را نزد رسول خدا(ص)دفن كنند،پس گرد هم آمدند و لباس جنگ بتن كردند،و چون حسين عليه السّلام جنازۀ او را بسوى قبر جدش رسول خدا(ص)برد كه ديدارى با آن حضرت(ص)تازه كند،آنان با گروه خود بروى بنى هاشم در آمدند و عايشه نيز كه بر استرى سوار بود با ايشان پيوست و مى گفت:مرا با شما چه كار!ميخواهيد كسى را كه من دوست ندارم بخانۀ من درآريد؟و مروان فرياد ميزد:چه بسا جنگى

ص: 14

كه بهتر از آسايش و غنودن در خوشى است!آيا عثمان در دورترين جاى مدينه دفن شود و حسن با پيغمبر(ص)بخاك سپرده شود؟تا من شمشير بدست دارم هرگز اين كار نخواهد شد!(و با اين جريان) نزديك بود فتنۀ جنگ ميان بنى هاشم و بنى اميه در گير شود،ابن عباس جلوى مروان آمده گفت:اى مروان از آنجا كه آمده اى باز گرد زيرا ما نمى خواهيم بزرگ خود را كنار رسول خدا(ص)بخاك بسپاريم،بلكه ميخواهيم بوسيلۀ زيارت او ديدارى تازه كند سپس او را بنزد جده اش فاطمه(بنت اسد)ببريم و چنانچه خود او وصيت كرده او را در آنجا بخاك بسپاريم،و اگر خود او وصيت كرده بود با پيغمبر(ص)دفنش كنيم هر آينه ميدانستى كه تو ناتوان تر از آنى كه ما را از اين كار جلوگيرى كنى،لكن خود آن حضرت عليه السّلام داناتر بخدا و پيغمبر و نگهدارى حرمت قبر جدش بوده از اينكه خرابى در آن با ديد آيد، چنانچه اين كار را ديگرى جز او كرد و بدون اذن آن حضرت(ص)بخانۀ او درآمد،سپس رو بعايشه كرده گفت:اين چه رسوائى است اى عايشه!روزى بر استر،و روزى بر شتر!ميخواهى نور خدا را خاموش كنى و با دوستان خدا بجنگى،بازگرد كه از آنچه ميترسى بدلخواه تو شده،و بدان چه دوست دارى رسيده اى (يعنى آسوده باش كه ما نميخواهيم حسن عليه السّلام را كنار قبر رسول خدا(ص)دفن كنيم)و خداوند انتقام اين خاندان را بگيرد و گر چه پس از گذشت زمانى دراز باشد.

و حسين عليه السّلام نيز فرمود:بخدا اگر سفارش حسن عليه السّلام نبود كه خونها ريخته نشود،و باندازۀ شيشۀ حجامتى خون بخاطر او نريزد هر آينه ميدانستيد چگونه شمشيرهاى خدا جاى خود را از شما ميگرفت، (و حق خويش را از شما باز ميستاند)با اينكه شما پيمانهاى ميانۀ ما و خود را شكستيد،و آنچه ما براى خود

ص: 15

با شما شرط كرديم تباه ساختيد،و(پس از اين سخنان)حسن عليه السّلام را آورده و در بقيع نزد قبر جده اش فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف رضى اللّٰه عنها بخاك سپردند.

باب(2)فرزندان آن حضرت و شمه اى از احوالات آن حضرت

اشاره

در بيان فرزندان حسن بن على عليهما السّلام و شماره و نامهاى ايشان و شمه اى از حالاتشان:

فرزندان حسن عليه السّلام پانزده پسر و دختر بودند(بدين ترتيب:)زيد و دو خواهرش:ام الحسن و ام الحسين،و مادر اين سه ام بشير دختر أبى مسعود عقبة بن عمرو بود،حسن بن حسن و مادرش خولة دختر منظور فزارى بود،عمرو بن حسن و دو برادرش قاسم و عبد اللّٰه و مادرشان ام ولد بود،عبد الرحمن بن حسن و او نيز مادرش ام ولد بود،و حسين بن حسن كه بأثرم ملقب بود،و برادرش طلحة و خواهر اين دو فاطمه،و مادرشان ام اسحق دختر طلحة بن عبيد اللّٰه تيمى است،و ام عبد اللّٰه و فاطمة و ام سلمة و رقيه دختران آن حضرت عليه السّلام كه از مادرهاى مختلف بودند.

فصل(1)احوال زيد بن حسن ع

و اما زيد بن حسن عليه السّلام پس او كسى است كه متولى صدقات رسول خدا(ص)بود و از ديگر فرزندان آن حضرت سالمندتر بود،و مردى والاقدر و بزرگوار و خوش نفس و پرخير بود،و شاعران او را ستايش

ص: 16

بسيار كرده،و مردمان از جاهاى دور و نزديك بخاطر بهره گيرى از او بسويش رهسپار بودند، و مورّخين گفته اند:

زيد بن حسن همچنان متولى صدقات رسول خدا(ص)بود.تا آنگاه كه سليمان بن عبد الملك بخلافت رسيد نامه بفرماندار خود در مدينه نوشت:كه پس از رسيدن اين نامۀ من،زيد بن حسن را از منصب توليت صدقات رسول خدا(ص)بركنار و معزول گردان و آن را بدست فلان پسر فلان-كه مردى از بستگانش بود-بسپار، و هر گونه كمكى از تو خواست باو كمك كن.و السّلام،و چون عمر بن عبد العزيز بر سر كار آمد نامۀ از او بهمان فرماندار مدينه آمد بدين مضمون كه:زيد بن حسن مرد شريف قبيلۀ بنى هاشم و سالمند ايشان است، پس همين كه اين نامۀ من بتو رسيد صدقات رسول خدا(ص)را باو بازگردان و هر گونه كمكى از تو خواست كمكاريش كن.و السّلام.

و در بارۀ زيد بن حسن محمد بن بشير خارجى اين اشعار را گفته است:

1-هر گاه پسر مصطفى(ص)بدامن كوهى فرود آيد،خشگى(و بى آب و علفى)آنجا برطرف گردد و چوب خشك آن بيابان سبز شود.

2-و زيد باران بهارى مردم است(در جود و بخشش)در هر زمستانى كه ستارگان باران و رعدهاى (ابر را)بهمراه خود ببرند.

3-پول ديه ها(ى مردم)را بگردن گيرد گويا او چراغ تابناك شبهاى تار است كه ستارگان درخشنده با او قرين گشته اند.

ص: 17

و زيد در سن نود سالگى از دنيا رفت و گروهى از شعراء در مرگ او مرثيه ها گفتند و نيكيهاى او را ستوده و فضائل او را بشعر درآوردند،از جمله كسانى كه براى او مرثيه گفت قدامه بن موسى جمحى است كه گويد:

1-اگر زمين نابهنگام جسم زيد را در خود گيرد،در آن زمين كردار نيك و بخشش آشكار گردد.

2-و اگر شب را بسر برد در جايى و اسير گور گردد(و از دنيا برود)بحقيقت بآنجا فرود آمده در حالى كه پسنديده كردار و از دست رفته است(يعنى رفتنش موجب تاسف و اندوه است).

3- به درخواست كننده(و مرد سائل،گوشش)شنوا است،زيرا ميداند بزودى همانا كرم او آن مرد را ميكشد و دوباره بازگردد.

4-بآن كس كه جوياى بخشش است هنگامى كه فرود آيد نميگويد:كجا را ميخواهى؟(يعنى نگفته و نپرسيده باو بخشش ميكند،زيرا جز او كسى بخشش نجويند).

5-هر گاه مرد پست رذل(از حسب و نسب او)كوتاه كند او را ببزرگى برفرازند پدران و اجدادش.

6-آن مردانى كه ببندگان(و غلامان)خود بخشش ميكردند،و براى ميهمانان خدمتگزار بودند،و هنگام ترس در پيش آمدها شيرانى بودند.

7-هر گاه مرد تازه دوران و نورسى بزرگى بخود بندد،پس براى ايشان است ميراث مجد و عظمت دست نخوردۀ قديم(يعنى اگر كسى ببزرگى تازۀ خود ببالد اينان از قديم بزرگ و بزرگ زاده بوده اند).

ص: 18

8-هر گاه بزرگى از ايشان بميرد مرد بزرگ و بزرگوار ديگرى(بجاى او)بپاخيزد كه پس از او بناى تازۀ(در بزرگى)بسازد و آن را محكم كند.

و مانند اين اشعار بسيارى است كه نقل آنها كتاب را طولانى كند، و زيد بن حسن بدون آنكه ادعاى امامتى بكند از دنيا برفت،و هيچ يك از گروه شيعه و نه ديگران چنين ادعائى در بارۀ او نكردند،زيرا شيعه دو دسته اند يكى طائفۀ امامى،و ديگر طائفۀ زيدى،پس طائفۀ امامى در بارۀ امامت تكيه بر نصوص (و سخنانى كه رسول خدا(ص)بصراحت در بارۀ امامت كسى فرموده)نمايند،و(روشن است)كه نصوصى در بارۀ فرزندان امام حسن عليه السّلام نرسيده،و همگى آنان در اين باره اتفاق دارند،و هيچ يك از آنان چنين ادعائى براى خود نكرده تا شك در آن پيدا شود.و اما زيديه(پيروان زيد بن على بن الحسين عليهما السّلام) پس از على و حسن و حسين عليه السّلام در باب امامت مراعات دعوت و جهاد كنند(يعنى آن كس را امام دانند كه مردم را بامامت خود بخواند و با دشمنان جهاد نمايد)و زيد بن حسن رحمه اللّٰه(كسى بود كه)با بنى اميه مدارا ميكرد،و از جانب ايشان كارهائى عهده دار ميشد،و رأى او با دشمنان خود بتقيه بود،و با ايشان آميزش ميكرد،و اين كار(يعنى تقيه و آميزش)در پيش زيديه با نشانه هاى امامت سازگار نيست چنانچه نقل شد.

و اما حشويه كسانى هستند كه بنى اميه را امام دانند و براى فرزندان رسول خدا(ص)در هيچ حال و زمانى امامت را قائل نيستند.

ص: 19

و اما معتزله(پيروان و اصل بن عطاء كه از مجلس حسن بصرى اعتزال و كناره گيرى جست و از اين رو پيروانش را معتزله گويند)امامت براى كسى قائل نيستند جز آن كس كه در اعتزال هم رأى آنان باشد،و يا آن كس كه شورا و اختيار مردمان عقد خلافت را براى او ببندد،و چنانچه گفتيم زيد بن حسن از اين احوال بيرون است.

و اما خوارج بامامت آن كس كه امير المؤمنين عليه السّلام را دوست دارد و او را فرمانرواى خود داند قائل نيستند،و خلافى نيست در اينكه زيد از كسانى بود كه پدر و جد خود را دوستدار بود و آنان را امام و فرمانرواى خود ميدانست.

فصل(2)احوال حسن بن حسن مثنى

و اما حسن بن حسن(فرزند ديگر آن حضرت عليه السّلام)مردى بزرگ و بزرگوار و دانشمند و پارسا بود و در زمان خود متولى صدقات امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بود،و آن جناب با حجاج بن يوسف ثقفى داستانى دارد كه زبير بن بكار روايت كرده گويد:حسن بن حسن در زمان خود متولى صدقات امير المؤمنين عليه السّلام بود،پس روزى در ميان سوارانى كه با حجاج ميرفتند ميرفت و حجاج در آن روز فرماندار شهر مدينه بود،پس حجاج باو گفت:عمر بن على را در صدقات پدرش با خود شريك ساز،زيرا كه او عموى تو است و يادگار خاندان شما است!؟حسن گفت:شرطى كه على عليه السّلام در اين باره كرده(و آن را بفرزندان حسن واگذارده)بهم نميزنم و كسى را كه او در صدقات داخل نكرده من داخل نخواهم كرد،حجاج گفت:اكنون من او را داخل در آن ميكنم،پس حسن

ص: 20

بن حسن خود را بعقب كشيد تا گاهى كه حجاج از او غافل شد بسوى عبد الملك(بن مروان كه آن هنگام خليفه بود و در شام اقامت داشت)رهسپار شد و بدر سراى او ايستاده اجازه ملاقات ميخواست،يحيى بن ام الحكم بر او گذشت و چون او را بديد نزد او آمده بر او سلام كرد و از آمدنش بشام و احوالش پرسيد سپس باو گفت:همانا من هنگام ملاقاتت در پيش عبد الملك سودى بتو خواهم رساند،و هنگامى كه حسن بن حسن بر عبد الملك درآمد عبد الملك باو خوش آمد گفت و با خوشروئى آماده پاسخ دادن بدرخواست او شد،و حسن بن حسن را زودتر از عادت سپيدى موى فرا گرفته بود پس عبد الملك در حالى كه يحيى بن ام الحكم نيز در مجلس خليفه حاضر بود بحسن گفت:اى ابا محمد سپيدى مو و پيرى زود بسراغ تو آمده؟ يحيى بن ام الحكم گفت:اى امير المؤمنين عليه السّلام چرا چنين نباشد!آرزوهاى مردم عراق او را پير كرده، گروههاى مردم(از اين سو و آن سو)بنزد او مى آيند و او را بآرزوى خلافت مياندازند(و اندوه نرسيدن بآن او را پير كرده)!حسن بن الحسن رو باو كرده گفت:بخدا پذيرائى بدى از من كردى،اين گونه نيست كه تو ميگوئى بلكه ما خاندانى هستيم كه موى ما زود سپيد شود،و عبد الملك اين سخنان را مى شنيد پس بحسن گفت:آنچه بخاطر آن باينجا آمده اى بيان كن،او جريان گفتار حجاج را باو بازگو كرد، عبد الملك گفت:حجاج را چنين كارى نرسيده و من براى او نامه اى مى نويسم كه اين كار را نكند،پس نامه اى بحجاج نوشت و جايزه اى نيكو بحسن بن حسن داد،و چون حسن از نزد عبد الملك بيرون آمد يحيى بن ام الحكم او را ديدار كرد،پس حسن براى بدرفتاريش در حضور عبد الملك با او درشتى كرد، و باو گفت:اين چه چيزى بود كه بمن وعده كردى(و بر خلاف آن رفتار نمودى؟)يحيى باو گفت:آرام باش كه بخدا سوگند هميشه خليفه از تو انديشه دارد و ميترسد،و اگر ترس از تو نبود خواسته ات را نمى پذيرفت و من در بارۀ نيكى بتو كوتاهى نكردم.(يعنى اين سخن من موجب گشت كه بيم تو در دل او بيفتد و حاجتت را روا سازد).

ص: 21

و حسن بن حسن با عمويش حسين عليه السلام در كربلا حاضر گشت،و چون حسين عليه السلام كشته شد و خاندان او اسير گشتند(حسن بن حسن نيز در ميان اسيران بود)و اسماء بن خارجة(كه از طايفه مادر حسن بن حسن بود)او را از ميان اسيران بيرون كشيده گفت:بخدا هرگز كسى را نيروئى بر پسر خوله(كه نام مادر او بود)نباشد و دسترسى باو پيدا نكند؟!عمر بن سعد گفت:پسر برادر أبى حسان را(كنيۀ اسماء بن خارجة است)واگذاريد،و برخى گويند:هنگامى كه اسير شد جراحاتى باو رسيده بود كه از آن بهبودى يافت.

و روايت شده كه حسن بن حسن يكى از دو دختر عمويش حسين عليه السلام را براى خويش خواستگارى كرد،حسين عليه السلام باو فرمود:اى فرزند هر كداميك را بيشتر دوست دارى خود اختيار كن(تا او را بهمسرى تو درآورم)حسن حيا كرد و پاسخى نداد،پس حسين عليه السلام فرمود:

من دخترم فاطمه را براى تو اختيار كردم،زيرا او شباهت بيشترى بمادرم فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله و سلم دارد.

و هنگامى كه حسن بن حسن از دنيا رفت سى و پنج سال داشت،و برادرش زيد بن حسن زنده بود ولى ببرادر مادرى خود ابراهيم پسر محمد بن طلحة وصيت كرد،و چون حسن بن حسن از دنيا رفت همسرش فاطمة دختر حسين بن على عليهما السلام خيمۀ خويش بر روى قبر او بزد و روزها روزه بود و شبها را بعبادت ميگذرانيد،و بخاطر جمالى كه داشت او را بحور العين شبيه ميساختند،پس چون يك سال بر اين منوال گذشت بغلامان خود گفت:چون تاريكى شب فرا رسيد اين خيمه را از اينجا بكنيد،پس چون

ص: 22

تاريك شد شنيد گويندۀ ميگويد:آيا گمشدۀ خود را يافتند؟ديگرى در پاسخش گفت:(نه)بلكه نااميد شده بازگشتند! و حسن بن حسن از دنيا رفت و ادعاى امامت نكرد و كسى نيز چنين ادعائى در باره اش ننمود چنانچه در بارۀ برادرش زيد بيان داشتيم.

و اما عمر و قاسم و عبد اللّٰه فرزندان ديگر حسن بن على عليهما السلام پس ايشان در ركاب عموى خويش حسين بن على عليهما السلام در كربلا شهيد شدند،خداوند از ايشان خوشنود باشد و خوشنودشان سازد،و بخاطر دفاعى كه از اسلام و مسلمين كردند پاداششان را نيكو فرمايد.

و اما عبد الرحمن بن حسن رضى اللّٰه عنه با عمويش حسين عليه السّلام براى زيارت حج بيرون رفت،و در ابواء(كه نام جايى است در راه مكه و مدينه و قبر آمنة مادر رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نيز در آنجا است)در حال احرام از دنيا برفت،رحمة اللّٰه عليه.

و اما حسين بن حسن كه بأثرم معروف بود مردى بود دانشمند و فاضل ولى ذكرى از او نشده،و طلحة بن حسن مردى بخشنده و سخاوتمند بود.

ص: 23

باب(3)احوال حضرت امام حسين عليه السلام

اشاره

در بيان امام پس از حسن بن على عليهما السلام و تاريخ ولادت و نشانه هاى امامت او و مقدار عمر، و زمان خلافت،و هنگام وفات و سبب آن،و جاى قبر،و شمارۀ فرزندان و شمۀ از حالات او است.

(بدان كه)امام پس از حسن بن على عليهما السلام برادرش حسين بن على عليهما السلام است كه فرزند فاطمة دختر رسول خدا(ص)بود(و دليل بر امامتش)گفتار صريح پدر و جدش عليهما السلام است كه در بارۀ(امامت)او فرمودند،و هم چنين وصيت برادرش حسن عليه السلام باو(نشانۀ ديگرى بر امامت آن حضرت بود).

كنيه اش ابو عبد اللّٰه است و در شب پنجم شعبان سال چهارم هجرى در مدينه بدنيا آمد و مادرش فاطمه او را بنزد جدش رسول خدا(ص)آورد،و آن حضرت بديدار او خرسند شده او را حسين ناميد،و گوسفندى براى او قربانى كرد،او و برادرش(حسن عليه السّلام)بشهادت و گواهى رسول خدا(ص)دو آقايان جوانان اهل بهشت هستند،و باتفاق(شيعه و سنى)كه شبهه در آن نيست دو سبط پيغمبر رحمت(ص)هستند،و حسن بن على عليهما السلام از سر تا سينه شبيه به پيغمبر(ص)بود،و حسين عليه السّلام از سينه تا پا شباهت بآن حضرت(ص) داشت،و آن دو از ميان همۀ خاندان و فرزندان آن جناب(ص)مورد علاقه و حبيبان رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله(ص)بودند.

ص: 24

زاذان از سلمان رضى اللّٰه عنه روايت كند كه گفت:شنيدم از رسول خدا(ص)كه در بارۀ حسن و حسين عليهما السلام ميفرمود:«بار خدايا من اين دو را دوست دارم پس تو ايشان را دوست بدار،و دوست دار هر كس كه ايشان را دوست دارد».

و نيز فرمود(ص):هر كه حسن و حسين را دوست دارد من او را دوست دارم،و هر كه را من دوست داشته باشم خداوند دوستش دارد،و هر كه خداوند دوستش بدارد او را داخل بهشت كند،و هر كه ايشان را دشمن دارد من او را دشمن دارم،و هر كه را من دشمن دارم خدايش دشمن دارد،و هر كه را خدايش دشمن دارد داخل دوزخش كند و نيز فرمود(ص):اين دو فرزندم دو ريحانۀ من از دنيا هستند.(ريحان در اصل لغت بهر گياه خوشبو يا چيز ديگرى گويند كه روح بخش باشد و اندوه و غم را برطرف سازد).

و زر بن حبيش از ابن مسعود حديث كند كه گفت:رسول خدا(ص)نماز ميخواند پس حسن و حسين عليهما السلام آمدند و(در حال سجده)بر پشت آن حضرت سوار شدند،چون آن جناب(ص)سر برداشت آن دو را بآرامى گرفت(و بر زمين نهاد)چون دوباره بسجده رفت آن دو نيز بازگشتند،همين كه نمازش تمام شد يكى را بر زانوى راست و ديگرى را بر زانوى چپ نشانيد سپس فرمود:هر كه مرا دوست دارد بايد اين دو را دوست بدارد.

و حسن و حسين دو حجت و برهان خدا براى پيغمبرش(ص)در داستان مباهله بودند و دو حجت خدا پس از پدرشان امير المؤمنين عليه السّلام بر امت بودند در دين و شريعت.

ص: 25

محمد بن ابى عمير بسند خود از امام صادق عليه السلام روايت كند كه فرمود:حسن بن على عليهما السلام بأصحاب خود فرمود:براى خداوند دو شهر است يكى در مشرق و ديگرى در مغرب،و در آن دو براى خداوند بندگانى است كه هرگز انديشۀ نافرمانى و معصيت او را نكرده اند،بخدا سوگند در آن دو شهر و ميان آن دو براى خداوند حجتى بر بندگانش جز من و برادرم حسين كسى نيست.

و روايتى مانند اين از حسين بن على عليهما السلام رسيده كه در كربلا به پيروان پسر زياد فرمود:

چيست شما را كه در دشمنى با من دست بهم داده ايد؟آگاه باشيد:بخدا!اگر مرا بكشيد هر آينه حجت خدا را بر خويشتن كشته ايد،بخدا سوگند در ميان جابلقا و جابرسا پسر پيغمبرى كه خدا بوسيلۀ او بر شما احتجاج كند جز من نيست،و مقصود آن حضرت از جابلقا و جابرسا همان دو شهرى است كه امام حسن عليه السّلام (در حديث پيشين)فرمود.

و از نشانه هاى روشن بر كمال(و خردمندى)ايشان(با اينكه از نظر سن كودك و خردسال بودند) صرف نظر از آنچه در داستان مباهله گذشت(كه با خردسالى رسول خدا(ص)آن دو را براى مباهله همراه خود برد) اين بود كه پيغمبر(ص)با آن دو بيعت كرد،و در ظاهر با هيچ كودكى جز آن دو بيعت نكرد(و اين برهان روشنى است كه آن دو با اينكه خردسال بودند از نظر عقل و خرد مردانى كامل بشمار ميرفتند)و ديگر اينكه قرآن پاداش بهشت در برابر كردار نيكشان قرار داد با اينكه آن دو(در آن حال)كودك بودند،و مانند اين(آيه)در بارۀ كودكان ديگر كه مانند آنان بودند نازل نگشت،(و آن آيه اى است)كه خداى تعالى در سورۀ هل اتى فرمايد:«و خوراندند آن خوراك را با اينكه آن را دوست داشتند به بينوائى و

ص: 26

يتيمى،و اسيرى،جز اين نيست كه ميخورانيم شما را براى روى خدا،و نخواهيم از شما پاداشى و نه سپاسى،همانا ترسيم از پروردگار خويش روزى را كه گرفته و آشفته روى است،پس نگهداشتشان خدا از بدى آن روز و بديشان ارزانى داشت خرمى و شادمانى،و پاداششان داد بدان چه شكيبائى كردند بهشتى و حريرى»(سورۀ انسان آيۀ 8-13).و اين گفتار خداوند آن دو را نيز بهمراه پدر و مادرشان دربرگرفت، و ضمنا خبر از گفتار ايشان و آنچه در دل داشتند نيز ميدهد و اين دو چيز هر دو نشانۀ امامت و حجت بزرگى بر مردم در آن دو ميباشد،چنانچه قرآن داستان سخن گفتن مسيح عليه السّلام را در گهواره بيان ميكند، و همان حجت بر پيغمبرى او بود،و نشانۀ خصوصيتش در پيش خدا گشت بآن كرامتى كه راهنماى كرامت و برتريش بود.

و همانا رسول خدا(ص)پيش از اين داستان تصريح بامامت او و امامت برادرش(حسن عليه السّلام)قبل از او فرموده بود بگفتارش كه فرمود:اين دو فرزند من دو امام هستند بپا خيزند(و جنگ كنند)يا بنشينند(و دست از حق خود باز داشته و صلح كنند).

و وصيت حسن عليه السّلام بآن حضرت نيز دلالت بر امامت او كند،چنانچه وصيت امير المؤمنين بحسن عليهما السّلام دلالت بر امامت حسن عليه السّلام كند،همچنان كه وصيت رسول خدا(ص)بأمير المؤمنين نشانۀ امامت آن حضرت پس از رسول خدا است.

فصل(1)دلائل امامت آن حضرت

و امامت حسين عليه السّلام پس از وفات برادرش حسن عليه السّلام بدان چه گفته شد ثابت است،و پيروى از او

ص: 27

بر همگان لازم خواهد بود اگر چه مردم را بواسطۀ تقيه بامامت خويش نخواند،و همچنين بواسطۀ صلحى كه ميانۀ او و معاويه برقرار بود و بر او لازم بود بدان وفا كند(اظهار آن ننمود)و او در اين باره مانند پدرش امير المؤمنين عليه السّلام بود كه با اينكه پس از رسول خدا(ص)امامت داشت با اين احوال خاموش نشست،و بهمان راهى رفت كه برادرش حسن عليه السّلام پس از صلح رفته بود و بخود دارى و سكوت گذراند،و همه ايشان بروش پيغمبر(ص)رفتار كردند در آن زمانى كه آن حضرت(ص)در شعب(أبى طالب)گرفتار بود(و با اينكه پيغمبر خدا بود از روى ناچارى سه سال در شعب ابى طالب ماند و دم فرو بست)و همچنين آنگاه كه از مكه بمدينه هجرت فرمود و چند روز در غار پنهان گشت.

و چون معاويه بمرد،و دوران زمان صلحى كه حسين عليه السّلام را از اظهار دعوت و خواندن مردم بسوى خود جلوگيرى ميكرد سپرى شد،تا آنجا كه امكان داشت امر امامت خويش را آشكار ساخت،و در هر فرصتى كه پيش مى آمد براى آنان كه داناى بحق او نبودند پرده بر ميداشت،تا اينكه در ظاهر براى او ياورانى گرد آمدند،پس آن حضرت مردم را بجهاد دعوت كرده و براى جنگ دامن بكمر زد،و با فرزندان و خانواده اش از حرم خدا و حرم رسول خدا(ص)بسوى عراق رهسپار شد تا بكمك شيعيانش كه او را دعوت كرده بودند با دشمن بجنگد،و پيشاپيش خود پسر عمويش مسلم بن عقيل رضى اللّٰه عنه را بدان سو فرستاد،و او را براى دعوت مردم بخدا و بيعت بر جهاد انتخاب فرمود،پس مردم كوفه با مسلم بيعت كردند و براى يارى كردن او پيمان بسته و خير خواهيش را بعهده گرفتند و پيمان خود را با او محكم كردند،سپس زمانى نگذشت كه بيعت او را شكسته دست از يارى او باز داشتند،و او را بدست دشمن

ص: 28

سپرده تا اينكه در ميان ايشان او را گشتند و آنها از او دفاع ننمودند،و(بدنبال آن)براى جنگ كردن با حسين عليه السّلام بيرون رفته او را محاصره كردند،و از رفتن او بشهرهاى خدا(كه در روى زمين دارد) جلوگيرى نموده،و او را ناچار برفتن جايى كردند كه نه ياورى بدست آرد و نه گريزى داشته باشد،و ميانۀ او و آب فرات حائل شدند تا اينكه بر او دست يافته او را كشتند،پس آن امام مظلوم عليه السّلام از دنيا برفت در حالى كه تشنه لب،و مجاهد،و شكيبا،و پاداش جو،و ستمديده بود،بيعتش را شكسته،و حرمتش را بر باد داده بودند،بهيچ وعدۀ با او وفا نكرده،و رعايت عهد و پيمانى كه بگردن گرفته بودند ننمودند، و شهيد شد چنانچه پدر و برادرش عليهم السّلام با اين احوال از دنيا برفتند.

فصل(2)داستان مردن معاوية و فرستادن نامه از كوفيان و پاسخ آن حضرت و بيعت نكردن با يزيد بن معاوية

اشاره

از جمله اخبار كوتاهى كه در بارۀ سبب دعوت آن حضرت عليه السّلام و بيعتى كه از مردم براى جهاد گرفت،و شمۀ از جريان كار آن حضرت عليه السّلام در خروج و كشته شدنش رسيده روايتى است كه كلبى و مدائنى و ديگران از مورّخين نقل كرده اند.

گويند:چون حسن عليه السّلام از دنيا رفت شيعيان عراق بجنبش در آمدند و براى حسين عليه السّلام نوشتند ما معاويه را از خلافت خلع كرده با شما بيعت ميكنيم،امام عليه السّلام خود دارى كرد و براى ايشان يادآور شد كه همانا ميان من و معاويه عهد و پيمانى است كه شكستن آن جايز نيست تا زمان آن بپايان رسد و چون معاويه

ص: 29

بميرد در اين كار انديشۀ خواهم كرد، و چون معاويه در سال شصت هجرى نيمۀ ماه رجب از اين جهان رخت بر بست،يزيد(پسرش)نامۀ بوليد بن عتبة بن ابى سفيان كه از طرف معاويه فرماندار مدينه بود نوشت كه بدون درنگ از حسين عليه السّلام بيعت بگيرد،و بهيچ وجه مهلت باو ندهد،پس وليد شبانه كسى را بنزد حسين عليه السّلام فرستاد و او را خواست،حسين عليه السّلام جريان را دانست و گروهى از نزديكان خود را خواسته بآنان دستور داد سلاحهاى خويش را برداشته و با ايشان فرمود:وليد در چنين وقتى مرا خواسته، و من آسوده خاطر نيستم مرا مجبور بكارى كن كه من نتوانم آن را بپذيرم،و از وليد نيز ايمن نميتوان بود،پس شما همراه من باشيد چون من بر او در آمدم شما بر در خانه بنشينيد،اگر آواز مرا شنيديد كه بلند شد بر او در آئيد تا از من دفاع كنيد.

پس حسين عليه السّلام بنزد وليد آمد ديد مروان بن حكم نيز نزد او است،وليد خبر مرگ معاويه را بآن حضرت داد و آن جناب عليه السّلام(چنانچه در اين موارد مرسوم است)فرمود: إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ ،سپس نامۀ يزيد و دستورى كه براى گرفتن بيعت از آن جناب داده بود براى حضرت عليه السّلام خواند،حسين عليه السّلام فرمود:گمان ندارم تو قانع باشى كه من در پنهانى با يزيد بيعت كنم تا اينكه آشكارا بدانسان كه مردم بدانند بيعت نمايم؟وليد گفت:آرى(چنين است).

حسين عليه السّلام فرمود:پس باشد تا بامداد كنى و انديشۀ خود را در اين باره ببينى،وليد گفت:

بنام خدا(اكنون)باز گرد تا با گروهى از مردم(براى بيعت)بنزد ما بيائى،مروان باو گفت:بخدا اگر حسين اينك از تو جدا شود و بيعت نكند ديگر هرگز بر او دست نخواهى يافت تا كشتار بسيارى ميانۀ

ص: 30

تو و او بشود، او را نگهدار تا اينكه يا بيعت كند يا گردنش بزنى،حسين عليه السلام از جا جست و باو فرمود:

اى پسر زرقاء(زن كبود چشم)تو مرا ميكشى يا او)بخدا دروغ گفتى و نابجا سخن گفتى(اين كلام را فرمود)و از خانه بيرون رفت و با نزديكان خود براه افتاده بمنزل خويش درآمد،(همين كه حضرت برفت)مروان بوليد گفت:گوش بسخن من ندادى بخدا ديگر نخواهد گذارد تو بر او دست يابى،وليد باو گفت:واى بحال ديگران باد اى مروان تو كارى براى من انتخاب كرده بودى(و پيشنهادى بمن نمودى)كه نابودى دين من در آن بود،بخدا دوست ندارم آنچه خورشيد بر آن ميتابد و از آن غروب ميكند از مال دنيا و ملك آن از آن من باشد و من حسين را بكشم،سبحان اللّٰه!همين كه حسين گفت:من بيعت نميكنم من حسين را بكشم؟بخدا سوگند گمان ندارم كسى كه بخون حسين در روز قيامت بازخواست شود ترازويش سبك باشد(يعنى عقوبتش آسان نيست)!مروان كه اين سخنان را از وليد شنيد گفت:

اگر براى اين خاطر بود و انديشۀ تو چنين است كار بجائى كردى،اين را بزبان ميگفت ولى در دل كار او را خوش نداشت(و رأى او را نه پسنديد و براى خوش آيند او گفتارش را تصديق كرد)پس حسين عليه السّلام آن شب را در خانۀ خود ماند و آن شب بيست و هفتم رجب سال شصت هجرى بود،و وليد بن عتبة آن شب سرگرم بيعت گرفتن از عبد اللّٰه بن زبير شد و او نيز از بيعت سرباز زده،و همان شب مدينه را بسوى مكه ترك كرد، چون صبح شد وليد مردى از بنى اميه را با هشتاد سوار از پى او فرستاد و اينان آمده ولى(چون او از بيراهه رفته بود)باو دست نيافته بازگشتند،چون عصر روز شنبه شد وليد گروهى بنزد حسين عليه السّلام فرستاد

ص: 31

كه آن حضرت نزد وليد رفته براى يزيد با وليد بيعت كند، حسين عليه السّلام فرمود:تا بامداد فردا درنگ كنيد آنگاه شما در اين باره انديشه كنيد و ما هم ميانديشيم،آن شب را نيز از آن حضرت دست بداشتند و اصرارى نورزيدند

خروج از مدينه و آمدن به مكه معظمه

،پس حضرت در همان شب كه شب يك شنبه بيست و هشتم رجب بود از مدينه بسوى مكه رهسپار شد،و فرزندان و برادرزادگان و برادرانش نيز با بيشتر خاندانش همراه او بودند جز برادرش محمد بن حنفيه رحمة اللّٰه عليه كه چون تصميم آن حضرت را بر بيرون رفتن از مدينه دانست ولى نميدانست بكجا خواهد رفت عرضكرد:اى برادر تو محبوبترين مردمانى در نزد من و دشوارترين ايشانى بر من (يعنى مصيبتى كه بتو روآور شود از مصيبت هر كس بر من دشوارتر است)و من نصيحت خود را اندوخته نكرده ام براى هيچ كس جز براى تو،و تو شايسته ترى بنصيحت(و خير خواهى،اكنون ميگويم)از بيعت كردن با يزيد بن معاويه و هم چنين از شهرها تا آنجا كه ميتوانى دورى كن،سپس فرستادگان خود را بسوى مردم گسيل دار و آنان را بسوى خويش دعوت كن،پس اگر مردم گردن نهاده با تو بيعت كردند،سپاس خداى را بر اين نعمت بجاى آر،و اگر بر ديگرى جز تو گرد آمدند خداوند بدان وسيله از دين و عقل تو نكاهد و مروت و برترى تو را از ميان نبرد(يعنى اگر هم دعوتت را نپذيرند زيانى بتو نخواهد رسيد) ولى من بر تو انديشناك و ترسانم از اينكه بشهرى از اين شهرها درآئى و مردم در بارۀ تو دو دسته شوند گروهى بسود تو و گروهى بزيان تو و در ميان ايشان جنگ درگير شود،در آن هنگام تو نخستين كسى باشى كه هدف نيزه ها قرار گيرى،و آن هنگام است كه بهترين همۀ امت از نظر خود و پدر و مادر خونش از همۀ آنان ضايعتر و خاندانش از همگان خوارتر گردد،حسين عليه السلام باو فرمود:اى برادر پس بكجا بروم؟عرضكرد:بمكه برو پس اگر در آنجا آسوده خاطر بودى و خانۀ اطمينان بخشى براى تو بود

ص: 32

كه همان جا باش، و اگر نتوانستى در آنجا بمانى بريگزارها و قله هاى كوه پناه ميبرى،و از شهرى بشهرى در مى آيى تا بنگرى كه سرانجام كار مردم بكجا ميكشد و براستى انديشه و رأى تو چون بكارى رو آورى از همگان نيكوتر و بهتر است،حسين عليه السلام فرمود:اى برادر بحقيقت خيرخواهى و دلسوزى كردى و من اميدوارم كه رأى تو محكم و با موفقيت قرين باشد.

حسين عليه السّلام بسوى مكه رهسپار شد و اين آيه را ميخواند:«فخرج منها...يعنى(موسى از شهر مصر)بيرون رفت هراسان و چشم براه،و گفت پروردگارا نجاتم ده از گروه ستمكاران»(سورۀ قصص آيه 21)و راه(متعارف و جادۀ)بزرگ را در پيش گرفت،خاندان آن حضرت گفتند:اگر از بى راهه بروى چنانچه پسر زبير رفت كه تعقيب كنندگان بشما نرسند بهتر است؟فرمود:نه بخدا من از راه راست بدر نروم تا خداوند آنچه خواهد ميان ما حكم كند! و چون حسين عليه السّلام بمكه در آمد شب جمعه سوم شعبان بود و هنگام وارد شدن بآنجا اين آيه را ميخواند(كه دنبال آيۀ گذشته است):«و چون روى آورد بسوى(شهر)مدين گفت اميد است پروردگار من رهبريم كند براه راست»سپس در مكه فرود آمد،و مردم مكه(كه از آمدن آن حضرت باخبر شدند)بخانۀ او رو آورده بديدنش مى آمدند و رفت و آمد ميكردند،و هر كه از بزرگان و مردم شهرها در آنجا بود بنزد آن حضرت آمدند،و پسر زبير در مكه پيوسته كنار خانۀ كعبه بنماز و طواف مشغول بود، و بهمراه مردم بديدن حسين عليه السلام مى آمد،و گاهى دو روز پشت سر هم و گاهى دو روز يك بار،ولى بودن آن حضرت در مكه از همه كس بر او گرانتر بود زيرا دانسته بود كه تا حسين عليه السلام در مكه هست

ص: 33

مردم حجاز با او بيعت نخواهند كرد،و رغبت مردم به پيروى از حسين عليه السّلام بيشتر و مقامش والاتر است.

نامه هاى اهل كوفه و فرستادن آن حضرت مسلم بن عقيل را به كوفه

(از آن سو)چون خبر هلاكت معاويه بمردم كوفه رسيد در بارۀ يزيد بجستجو پرداختند و خبر بيعت نكردن حسين عليه السلام بگوش ايشان رسيد،و همچنين امتناع پسر زبير از بيعت و رفتن آن دو را بمكه دانستند،شيعيان كوفه در خانه سليمان بن صرد خزاعى انجمن كردند و خبر هلاكت معاويه را بگوش همگان رساندند،پس حمد و ثناى خداى را بجا آوردند،سليمان بن صرد از آن ميان گفت:همانا معاويه بهلاكت رسيده و حسين از بيعت با بنى امية خود دارى كرده است،و شما شيعيان او و شيعيان پدرش هستيد، پس اگر ميدانيد كه او را يارى دهيد و با دشمنانش مى جنگيد و در راه او را از دادن جان دريغ نداريد، بآن حضرت بنويسيد و آمادگى خود را باو اعلام داريد،و اگر از پراكندگى و سستى در يارى او بيم داريد او را گول نزنيد؟گفتند:نه،ما با دشمن او خواهيم جنگيد و در راه او جانفشانى خواهيم كرد،گفت:

پس براى دعوت،نامۀ بآن حضرت بنويسيد،و نامۀ بدين مضمون بآن حضرت نوشتند:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »نامه ايست بحسين بن على عليهما السلام از سليمان بن صرد،و مسيب بن نجية و رفاعة بن شداد بجلى،و حبيب بن مظاهر،و شيعيان با ايمان او و مسلمانان از مردم كوفه:درود بر تو، همانا ما بوجود تو سپاس كنيم خدائى را كه شايسته پرستشى جز او نيست و حمد خداوندى را كه دشمن ستمكار سركش شما را درهم شكست و نابود كرد،آن دشمنى كه بر اين امت يورش برد،و بستم كار خلافت و زمامدارى

ص: 34

آنان را براى خود بر بود، و اموال آنان را بزور بگرفت،و بدون رضايت آنان خود را فرمانرواى ايشان كرد نيكان و برگزيدگان آنان را بكشت،و بدكاران و اشرار را بجاى نهاد،و مال خدا را دست بدست در ميان گردنكشان و ثروتمندان قرار داد،دورى و نابودى بر او باد چنانچه قوم ثمود دور و نابود شدند،همانا براى ما امام و پيشوائى نيست پس بسوى ما روى آور،اميد است خداوند بوسيلۀ تو ما را بحق گرد آورد و نعمان بن بشير(فرماندار يزيد و نمايندۀ بنى اميه)در قصر فرماندارى است و ما در روزهاى جمعه براى نماز با او نميرويم،و در عيدها با او(براى نماز)بصحرا بيرون نرويم،و اگر ما بدانيم كه شما بسوى ما حركت كرده اى ما او را از شهر كوفه بيرون كنيم و ان شاء اللّٰه تعالى او را بشام خواهيم فرستاد.

اين نامه را بوسيلۀ عبد اللّٰه بن مسمع همدانى،و عبد اللّٰه بن وال فرستاده و بآن دو دستور دادند بشتاب نامه را بآن حضرت برسانند،پس آن دو با شتاب برفتند تا در دهم ماه رمضان در مكه بآن حضرت عليه السّلام وارد شدند(و نامۀ اهل كوفه را رساندند)و مردم كوفه دو روز پس از فرستادن آن نامه(نامه هاى ديگرى) بوسيلۀ قيس بن مسهر صيداوى،و عبد اللّٰه و عبد الرحمن پسران شداد أرحبى،و عمارة بن عبد اللّٰه سلولى، (كه رويهم)حدود صد و پنجاه نامه(ميشد)براى آن حضرت فرستادند كه آنها از يك نفر يا دو نفر يا چهار نفر بود سپس دو روز ديگر گذشت و هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبد اللّٰه حنفى را بجانب او روان داشته و براى او نوشتند:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »نامه ايست بحسين بن على عليهما السّلام از شيعيان آن حضرت از مؤمنين و مسلمانان كه پس از حمد و ثناى پروردگار،بشتاب بزودى بنزد ما زيرا كه مردم چشم براه تو هستند و انديشه اى جز تو ندارند،پس بشتاب،بشتاب،سپس،بشتاب،بشتاب،و السّلام.

ص: 35

آنگاه شبث بن ربعى،و حجار بن ابجر،و يزيد بن رويم،و عروة بن قيس،و عمرو بن حجاج زبيدى،و محمد بن عمرو تيمى بآن حضرت عليه السّلام نامۀ نوشتند بدين مضمون:پس از حمد و ثناى پروردگار همانا باغها سر سبز و ميوه ها رسيده پس هر گاه خواهى بيا بسوى لشكر بسيار و مجهزى(كه براى ياريت آماده است)؟و السّلام. و نامه رسانها و فرستادگان يكى پس از ديگرى در نزد آن حضرت بهم رسيدند،امام عليه السّلام از فرستادگان حال مردم را پرسيد سپس بوسيلۀ هانى بن هانى و سعيد بن عبد اللّٰه كه آخرين فرستادگان مردم كوفه بودند نامۀ بدين مضمون بآنها نوشت:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »نامه ايست از حسين بن على بگروه مؤمنان و مسلمانان،اما بعد همانا هانى و سعيد نامه هاى شما را بمن رساندند،و اين دو آخرين فرستادگان شما بودند،و من همۀ آنچه داستان كرده ايد و يادآور شده ايد دانستم،سخن بيشتر شما اين بود كه:براى ما امام و پيشوائى نيست پس بسوى ما بيا،شايد خداوند بوسيلۀ تو ما را بر حق و هدايت گرد آورد،و من هم اكنون برادرم و پسر عمويم و آن كس كه مورد اطمينان و وثوق من در ميان خاندانم ميباشد(يعنى)مسلم بن عقيل را بسوى شما گسيل داشتم،تا اگر مسلم براى من نوشت كه رأى و انديشۀ گروه شما و خردمندان و دانايانتان همانند سخن فرستادگان شما و آنچه من در نامه هاتان خواندم ميباشد،ان شاء اللّٰه بزودى بنزد شما خواهم آمد،بجان خودم سوگند امام و پيشوا نيست جز آن كس كه بكتاب خدا در ميان مردم حكم كند،و بدادگسترى و عدالت بپاخيزد،و بدين حق ديندارى كند،و خود را در آنچه مربوط بخدا است نگهدارى كند.و السّلام.

ص: 36

و حضرت عليه السّلام مسلم بن عقيل را خواسته با قيس بن مسهر صيداوى،و عمارة بن عبد اللّٰه سلولى، و عبد اللّٰه و عبد الرحمن پسران شداد ارحبى بسوى كوفه فرستاد،و او را بپرهيزكارى،و پوشيده داشتن كار خود،و مدارا كردن با مردم دستور فرمود،و اگر ديد مردم گرد آمده و(چنانچه نوشته اند)فراهم شدند بزودى بآن حضرت اطلاع دهد،پس مسلم رحمه اللّٰه آمده تا بمدينه رسيد و در مسجد رسول خدا(ص) نماز خواند و با هر كه ميخواست از خاندان خود وداع و خداحافظى كرده(آنگاه)دو راهنما اجير نموده همراه برداشت(و بسوى كوفه رهسپار شد)آن دو راهنما او را از بيراهه بردند،و راه را گم كرده تشنگى سختى بر ايشان غلبه كرد،و از راه رفتن بازماندند و پس از آنكه راه را پيدا كردند(ديگر نيروى سخن گفتن و راه رفتن نداشتند و)با اشاره راه را بمسلم نشان دادند،و مسلم آن راه را در پيش گرفت و آن دو راهنما نيز در اثر تشنگى جان سپردند.

مسلم بن عقيل رحمه اللّٰه(پس)از(پيمودن راه و رسيدن به)جايى كه معروف بمضيق است نامۀ بامام عليه السّلام نوشت و بوسيلۀ قيس بن مسهر فرستاد و متن نامه اين بود:اما بعد من از مدينه با دو تن راهنما بكوفه رهسپار شدم،آن دو از راه كناره گرفته و راه را گم كردند و تشنگى بر ايشان سخت شد و چيزى نگذشت كه جان سپردند،و ما رفتيم تا بآب رسيديم و چون بآب رسيديم جز رمقى مختصر براى ما نمانده بود،و اين آب در جايى از درۀ خبت است و نامش مضيق ميباشد،و من اين راه را بواسطۀ اين جريانات بفال بد گرفتم پس اگر ممكن است مرا از رفتن بدين راه معذور و معاف بدار و ديگرى را بفرست،و السّلام.حسين عليه السّلام

ص: 37

نامۀ در پاسخ او نوشت كه: اما بعد من ميترسم كه چيزى تو را وادار بر استعفاءنامۀ خود از رفتن بدين راه نكرده مگر ترس،پس بدان راهى كه تو را فرستاده ام برو(و انديشناك مباش)و السّلام.چون مسلم نامۀ حضرت را خواند گفت:اما اين را كه من بر خود بيمناك نيستم(و ترسى از رفتن ندارم)و رهسپار كوفه شد و آمد تا بآبى رسيد كه از قبيلۀ طى بود آنجا فرود آمد سپس از آنجا نيز گذشته مردى را ديد كه مشغول تيراندازى براى شكار است،باو نگريست و ديد آهوئى را با تير زد و او را بزمين انداخت، مسلم(آن را بفال نيك گرفت و)با خود گفت:ان شاء اللّٰه تعالى دشمن خود را ميكشيم،سپس آمد تا داخل كوفه شد و بخانۀ مختار بن أبى عبيدة رفت،و آن خانه اى است كه امروز بخانۀ مسلم بن مسيب معروف است،شيعيان بديدن او آمده و چون گروهى در آنجا فراهم شدند مسلم نامۀ حسين عليه السّلام را بر ايشان خواند و ايشان ميگريستند،و مردم با او بيعت كردند تا اينكه هيجده هزار نفر از ايشان با مسلم بيعت نمودند،پس مسلم نامۀ بحسين عليه السّلام نوشت و او را ببيعت كردن هيجده هزار نفر آگاه ساخت و خواست كه آن حضرت بكوفه بيايد،و شيعيان بخانۀ آن جناب رفت و آمد ميكردند تا اينكه جاى او آشكار شد، اين جريان بگوش نعمان بن بشير كه از طرف معاويه فرماندار كوفه بود و يزيد نيز او را بر همان منصب بجاى نهاده بود رسيد،پس(بمسجد آمده)بر منبر رفت و حمد و ثناى خداى را بجاى آورده سپس گفت:اما بعد اى بندگان خدا بترسيد از خدا و بسوى فتنه و دودستگى نشتابيد زيرا كه در فتنه مردان كشته شوند، و خونها ريخته شود،و مالها بزور گرفته شود،همانا من با كسى كه با من نجنگد جنگ نخواهم كرد،

ص: 38

و كسى كه بر من يورش نبرد بر او در نيايم،و خفتۀ شما را بيدار نكنم،و بيهوده متعرض شما نشوم،و بصرف بهتان و بدگمانى و تهمت شما را در بند نياندازم،ولى اگر شما روبرو و آشكارا بدشمنى با من برخيزيد و بيعت خود را بشكنيد،و با پيشواى خود در صدد مخالفت برآئيد،سوگند بدان خدائى كه جز او شايستۀ پرستشى نيست تا قائمۀ شمشير در دست من است شما را بدان ميزنم اگر چه ياورى نداشته باشم،آگاه باشيد همانا من اميدوارم آن كس كه از شما حق را بشناسد بيشتر از كسى باشد كه باطل او را بهلاكت كشاند.

عبد اللّٰه بن مسلم حضرمى كه هم سوگند با بنى اميه بود برخاست و گفت:اى امير اين جريانى كه پيش آمده و مى بينى جز بستم و خونريزى اصلاح پذير نيست،و آنچه تو در اين باره انديشيده اى رأى ناتوانان است!نعمان بدو گفت:اگر در پيروى از خدا ناتوان باشم نزد من محبوبتر است از اينكه از نيرومندان در نافرمانى باشم،سپس از منبر بزير آمد.

عبد اللّٰه بن مسلم از آنجا بيرون آمده و نامۀ بيزيد نوشت كه:اما بعد بدان كه مسلم بن عقيل بكوفه آمده و شيعه براى خلافت حسين بن على عليه السّلام با او بيعت كرده اند پس اگر كوفه را خواهى مرد نيرومندى را بفرست كه فرمان تو را بانجام رساند،و مانند خودت در بارۀ دشمنت رفتار نمايد،زيرا نعمان بن بشير مرد ناتوانى است يا خود را بناتوانى زند.پس از او عمارة بن عقبه نيز مانند عبد اللّٰه بن مسلم نامۀ بيزيد نوشت،سپس عمر بن سعد بن أبى وقاص بهمين مضمون نامۀ بيزيد نوشت، چون اين نامه ها بيزيد رسيد

ص: 39

سرجون غلام معاويه را طلبيد و بدو گفت:رأى تو چيست؟همانا حسين مسلم بن عقيل را بكوفه فرستاده و براى او از مردم بيعت ميگيرد،و بمن رسيده است كه نعمان سستى كرده،و گفتار بدى در اين باره داشته است بنظر تو چه كسى را بكوفه فرمانروا كنم؟-و يزيد در آن هنگام بر عبيد اللّٰه بن زياد(كه حاكم بصره بود)خشمناك بود-سرجون گفت:اگر معاويه(پدرت)زنده بود و در اين باره رأى ميداد آن را مى پذيرفتى؟ گفت:آرى،سرجون حكم فرماندارى عبيد اللّٰه بن زياد را براى كوفه بيرون آورد و گفت:اين رأى معاويه است كه خود مرد ولى دستور بنوشتن اين حكم داد،پس حكومت دو شهر(بصره و كوفه)را بعبيد اللّٰه بن زياد بسپار،يزيد گفت:چنين ميكنم،حكم عبيد اللّٰه را براى او بفرست،سپس مسلم بن عمرو باهلى را خواسته و نامۀ بوسيلۀ او براى عبيد اللّٰه بن زياد فرستاد كه:اما بعد همانا پيروان من از مردم كوفه بمن نوشته و مرا آگاهى داده اند كه پسر عقيل در كوفه لشكر تهيه ميكند تا در ميان مسلمانان اختلاف اندازد،چون نامۀ مرا خواندى رهسپار كوفه شو و پسر عقيل را همچون درى(كه در ميان خاك گم شده باشد)بجوى تا بر او دست يابى پس او را در بند كن يا بكش يا از شهر بيرونش كن و السّلام.

آمدن عبيد الله بن زياد به كوفه و كشته شدن هانى و مسلم

حكم فرماندارى كوفه را نيز باو داد،پس مسلم بن عمرو از شام بيرون آمده روان شد تا در بصره بعبيد اللّٰه بن زياد در آمد و آن نامه و حكم را بعبيد اللّٰه رساند،عبيد اللّٰه همان ساعت دستور داد توشۀ سفر برداشته و آمادۀ رفتن بكوفه براى فردا شوند سپس از بصره بيرون رفت و برادر خود عثمان را در بصره بجاى خويش نهاد و بسوى كوفه رهسپار شد و مسلم بن عمرو باهلى و شريك بن اعور حارثى و خويشان و كسان و خانواده اش نيز

ص: 40

همراه او بودند، و بيامد تا بكوفه رسيد و عمامۀ سياهى بر سر نهاده و دهان خود را با پارچه بسته بود، و مردم كه شنيده بودند حسين عليه السّلام بسوى ايشان حركت كرده و چشم براه آمدن آن حضرت عليه السّلام بودند همين كه عبيد اللّٰه را ديدند گمان كردند حسين عليه السّلام است از اين رو بهيچ گروهى از مردم نميگذشت جز اينكه بر او سلام كرده ميگفتند:اى پسر رسول خدا خوش آمدى!خير مقدم،عبيد اللّٰه بن زياد از اينكه ميديد مردم او را بجاى حسين خوش آمد ميگويند ناراحت و بدحال شد،مسلم بن عروه كه ديد مردم بسيار شدند فرياد زد:بيكسو رويد اين مرد امير كوفه عبيد اللّٰه بن زياد است،پس ابن زياد برفت تا شب هنگام بدر قصر(دار الامارة)رسيد،و همراه او گروهى آمده و گرد او را گرفته بودند و شك نداشتند كه او حسين عليه السّلام ميباشد،نعمان بن بشير(كه در قصر بود)درهاى قصر را بروى او و همراهانش بست پس برخى از همراهان عبيد اللّٰه بانگ زد:در را باز كنيد،نعمان كه گمان ميكرد حسين عليه السّلام است از بالاى قصر سركشيده گفت:ترا بخدا سوگند دهم كه از اينجا دور شوى زيرا من امانتى كه در دست دارم بتو نخواهم سپرد،و در جنگ با تو نيز نيازى نيست،عبيد اللّٰه خاموش بود سپس نزديك شد و نعمان نيز خود را از كنگره قصر سرازير كرد عبيد اللّٰه بسخن درآمد و گفت:در بگشا خدا كارت را نگشايد كه شبت بدرازا كشيد،و مردى كه پشت سر او بود شنيد پس بسوى مردم كه بدنبال او افتاده و ميپنداشتند او حسين عليه السّلام است بازگشته گفت:اى مردم بخدائى كه شريك ندارد اين پسر مرجانه است نعمان در را باز كرد و(داخل شد)و در را بروى مردم(كه بدنبالش آمده بودند)بست،و آنان پراكنده شدند.

ص: 41

چون بامداد شد مردم را دعوت كردند و چون گرد آمدند عبيد اللّٰه بن زياد بيرون آمده،پس از حمد و ثناى پروردگار گفت:اما بعد همانا امير المؤمنين يزيد مرا بر شهر شما و مرزها و بهره هاى شما(از بيت المال)فرمانروا ساخته،و بمن دستور داده با ستمديدگانتان با انصاف رفتار كنم و بمحرومين از شما بخشش كنم،و بآنان كه گوش شنوا دارند و پيروى از دستوراتش بنمايند مانند پدر مهربان نيكى كنم،و تازيانه و شمشير(عقوبت و شكنجۀ)من(آمادۀ عقوبت)براى آن كسى است كه از دستور من سرباز زند،و با پيمان من مخالفت كند،پس بايد هر كس بر خود بترسد«راستى و درستى است كه بلا را از انسان دور كند نه تهديد»(و اين جمله مثلى است در ميان عرب كه ابن زياد بزبان جارى ساخت)سپس از منبر بزير آمده،بزرگان شهر و سرشناسان را بسختى گرفت،و گفت:نام سرشناسان و هواخواهان يزيد و هر كه از مردم خوارج در ميان شما هستند،و آن دسته از نفاق پيشه گانى كه كارشان ايجاد دودستگى و پراكندگى در ميان مردم است براى من بنويسيد،پس هر كه ايشان را نزد ما آورد در امان است،و هر كه نامشان را ننوشت بايد ضمانت كند و بعهده گيرد كه كسى از آنان كه ميشناسد و تحت نظر او هستند با ما مخالفت نكند و ياغيگيرى بر ما ننمايد،و اگر اين كار را نكرد ذمۀ ما از او برى است،و خون و مالش بر ما مباح و حلال است،و هر رئيسى(و بزرگ محله اى)در ميان مردم آشناى خود،از دشمنان يزيد كسى را بشناسد(و بما معرفى نكند)و او را نزد ما نياورد بر در خانۀ خود بدار آويخته خواهد شد و بهره اش از بيت المال لغو خواهد گرديد.

و(از آن سو)چون مسلم بن عقيل آمدن عبيد اللّٰه را بكوفه دانست و سخنان او را شنيد و سخت گيريهائى كه با رؤساء و سرشناسان كوفه كرده بگوشش رسيد از خانۀ مختار بيرون رفته و بخانۀ هانى بن عروة

ص: 42

درآمد پس شيعيان دور از چشم مأمورين عبيد اللّٰه بن زياد بنزد او رفت و آمد ميكردند و بيكديگر سفارش ميكردند جاى مسلم را بكسى نشان ندهند،ابن زياد يكى از غلامان خود را كه معقل نام داشت پيش خوانده و باو گفت:اين سه هزار درهم را بگير و بجستجوى مسلم بن عقيل برو،ياران او را پيدا كن،و چون بيك يا چند تن از ايشان دست يافتى،اين سه هزار درهم را بآنان بده و بگو:با اين پول براى جنگ با دشمنان كمك بگيريد،و چنين وانمود كن كه تو از آنان هستى زيرا چون تو اين پول را بآنان دادى از تو مطمئن خواهند شد و مورد اعتماد آنان قرار خواهى گرفت و چيزى از كار خود را از تو پنهان نخواهند كرد سپس بامداد و پسين نزد ايشان برو(و رفت و آمدت را با ايشان زياد كن)تا بدانى مسلم بن عقيل در كجا پنهان شده و نزد او بروى،معقل پول را گرفته آمد در مسجد بزرگ كوفه نزد مسلم بن عوسجه اسدى نشست و او مشغول نماز بود،پس از گروهى شنيد كه ميگويند:

اين مرد براى حسين عليه السّلام از مردم بيعت ميگيرد،پس نزديك رفت تا پهلوى مسلم بن عوسجة نشست و چون مسلم از نماز فارغ شد گفت:بندۀ خدا من از اهل شام هستم،و خداوند نعمت دوستى خاندان و اهل بيت پيغمبر و دوستى دوستانشان را بمن ارزانى داشته(اين سخنان را ميگفت)و بدروغ گريه ميكرد و گفت:همراه من سه هزار درهم است كه ميخواهم مردى از ايشان را ديدار كنم،و بمن اطلاع رسيده آن مرد باين شهر آمده و براى پسر دختر رسول خدا(ص)از مردم بيعت ميگيرد،و من ميخواهم او را ديدار كنم و كسى را نيافتم كه مرا بسوى او راهنمائى كند و جاى او را بمن نشان دهد،هم اكنون كه در مسجد نشسته بودم از برخى از مؤمنين شنيدم كه(تو را نشان داده و)ميگفتند:اين مرد داناى باحوال اين خاندان است،و من بنزد تو آمده كه اين پول را از من بگيرى و پيش صاحب خودت آن مرد

ص: 43

ببرى، زيرا من از برادران تو هستم و مورد وثوق و اطمينان توأم،و اگر ميخواهى پيش از آنكه او را ديدار كنم براى او از من بيعت بگير؟مسلم بن عوسجه گفت:خداى را سپاسگزارى كنم كه توفيق ديدار ترا بمن داد و ديدار تو مرا خورسند ساخت تا تو بآرزويت برسى،و خداوند بوسيلۀ تو خاندان پيغمبرش عليهم السّلام را يارى كند.و من خوش ندارم مردم مرا باين كار(كه رابطه با اين خاندان دارم)بشناسند پيش از آنكه كار ما سرانجام گيرد،و اين ترس من بخاطر انديشه و بيمى است كه از اين مرد سركش و خشم او در دل دارم،معقل گفت:انديشه مكن كه خبرى نيست و خير است،اكنون از من بيعت بگير پس مسلم از او بيعت گرفت،و پيمانهاى محكمى با او بست كه خير انديشى كند و جريان را پوشيده دارد معقل هر پيمانى خواست پذيرفته تا او خشنود شد،سپس باو گفت:چند روزى در خانۀ من بيا تا من از آنكه ميخواهى برايت اجازۀ دخول بگيرم،معقل با آن مردم كه بخانۀ مسلم بن عوسجة ميرفتند بدان خانه رفت و آمد ميكرد تا براى او از مسلم بن عقيل اجازه ملاقات گرفت،و(چون بنزد مسلم بن عقيل رفت)آن جناب از او بيعت گرفت،و بابى ثمامۀ صائدى دستور فرمود پول را از او بگيرد،ابا ثمامة اين سمت را داشت كه پولها و آنچه برخى كمك مالى ميكردند ميگرفت و براى آنان اسلحه خريدارى ميكرد و مردى بينا و از دلاوران عرب و بزرگان شيعه بود،و معقل نزد مسلم بن عقيل رفت و آمد ميكرد تا بجائى كه نخستين كسى كه مى آمد و آخرين مردى كه بيرون ميرفت او بود،و آنچه اين زياد از فهميدن اوضاع و احوال ايشان بدان نيازمند بود همه را دانست و پشت سر هم باو گزارش ميداد.

هانى بن عروة(كه ميزبان مسلم بن عقيل بود)از عبيد اللّٰه بر جان خود ترسيد و از رفتن بمجلس ابن زياد خود دارى كرده خود را به بيمارى زد،ابن زياد به همنشينانش گفت:چه شده كه هانى را

ص: 44

نمى بينم؟گفت:بيمار است، گفت:اگر از بيماريش آگاه بودم بعيادتش ميرفتم،پس محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه،و عمرو بن حجاج زبيدى را كه دخترش رويحه همسر هانى بن عروة بود و آن زن مادر يحيى بن هانى است پيش خواند،و بآنان گفت:چرا هانى بن عروة بديدن ما نيايد؟گفتند:ما ندانيم گويند بيمار است،ابن زياد گفت:من شنيده ام بهبودى يافته و روزها بر در خانه اش مى نشيند،پس بديدار او برويد و دستورش دهيد حق ما را وانگذارد زيرا من دوست ندارم مانند او مردى از بزرگان عرب حقش نزد من تباه گردد،پس اين چند تن بنزد هانى آمده و هنگام غروب كه هانى بر در خانه اش نشسته بود او را ديدار كردند و باو گفتند:چرا بديدار امير نيامدى،او نام تو را برد و گفت:اگر ميدانستم بيمار است بعيادتش ميرفتم؟هانى بديشان گفت:كسالت مانع از اين شد،باو گفتند:شنيده است تو بهبودى يافته اى و هر روز شام بر در خانۀ خود مى نشينى.و چنين پندارد كه تو از رفتن نزد او كندى و سستى ورزيده اى،و كندى و بى مهرى چيزى است كه فرمانروا و سلطان تاب تحمل آن را ندارد،تو را سوگند ميدهيم هم اكنون با ما سوار شوى(تا بديدنش برويم)هانى جامۀ خويش را خواسته پوشيد سپس استرش را آورده سوار شد(و با آنان بسوى قصر ابن زياد براه افتاد)همين كه بنزديك قصر رسيد احساس كرد كه وضع خطرناك است(و شايد اگر بقصر برود سالم باز نگردد)بحسان پسر اسماء بن خارجة گفت اى فرزند برادر من بخدا سوگند از اين مرد هراس و انديشه دارم تو چه پندارى؟گفت:عمو جان بخدا من هيچ گونه ترسى بر تو ندارم انديشۀ در دل راه مده-و حسان نميدانست براى چه ابن زياد هانى را طلبيده- پس هانى آمد تا بر عبيد اللّٰه بن زياد در آمد و مردم نزد او نشسته بودند،همين كه از در وارد

ص: 45

شد ابن زياد گفت:«أتتك بحائن رجلاه»(و اين مثلى بود در ميان عرب كنايه از اينكه:بپاى خود بسوى مرگ آمدى،و نخستين كس كه اين سخن را گفت حارث بن جبلة يا عبيد بن ابرص بود،و براى توضيح بيشتر بمجمع الامثال ج 1 ص 23 مراجعه شود)همين كه نزديك ابن زياد رسيد و شريح قاضى پيش او نشسته بود بسوى هانى نظر افكنده گفت:

من عطاء(و يا زندگى)او را خواهم و او ارادۀ كشتن مرا دارد،عذر خود(يا عذر پذير خود) را نسبت بدوست مرادى خود بياور(مترجم گويد:ترجمه اين شعر با شرح آن در فصل(3)از باب اول اين كتاب گذشت بدان جا مراجعه شود).

و ابن زياد در آغاز كه بكوفه آمده بود او را گرامى ميداشت و در بارۀ او مهربانى ميكرد(از اين رو)هانى گفت:اى امير مگر چه شده؟گفت:اى هانى دست بردار،اين كارها چيست كه تو در خانه ات بزيان يزيد و همۀ مسلمانان تهيه مى بينى؟مسلم بن عقيل را آورده و بخانۀ خود بردۀ و سلاح جنگ و قشون در خانه هاى اطراف خود فراهم ميكنى،و گمان دارى كه اين كارها بر من پوشيده ميماند؟هانى گفت:من چنين كارى نكرده ام،و مسلم بن عقيل نزد من نيست،ابن زياد گفت:چرا چنين است، چون سخن در اين باره ميان آن دو زياد شد و هانى بر انكار خود باقى بود،ابن زياد(غلامش)معقل همان جاسوس خود را پيش طلبيد همين كه معقل آمد ابن زياد بهانى گفت:اين مرد را مى شناسى؟گفت:آرى و دانست كه او جاسوس ابن زياد بوده،و خبرهاى ايشان را باو داده است،پس ساعتى سر بزير افكنده و ديگر نتوانست سخنى بگويد،سپس بخود آمده گفت:گوش فرا دار و سخنم را باور كن كه بخدا سوگند دروغ نميگويم،بخدا من مسلم را بخانۀ خود دعوت نكردم،و هيچ گونه اطلاعى از وضع و كار او نداشتم تا بخانۀ من آمد و از من خواست بخانه ام درآيد،و من شرم كردم او را راه ندهم،و پذيرائى از او بگردنم

ص: 46

بار شد(و روى رسم عرب نمى توانستم او را راه ندهم)بدين جهت از او پذيرائى كردم و پناهش دادم و جريان كار او چنان است كه بگوش تو رسيده و خود ميدانى پس اگر ميخواهى اكنون پيمان محكمى با تو مى بندم كه انديشۀ بدى در بارۀ تو نداشته باشم و غائله اى براه نيندازم،بنزدت آمده دست(وفادارى)در دست تو نهم، و اگر خواهى گروى پيش تو بگذارم كه بروم و بازگردم،بروم پيش مسلم و او را دستور دهم از خانۀ من بهر جاى زمين ميخواهد برود و من ذمۀ خود را از عهدۀ نگهدارى او بيرون آورم(آنگاه نزد تو باز آيم)ابن زياد گفت:بخدا هرگز دست از تو برندارم تا او را بنزد من آورى،گفت:نه بخدا من هرگز چنين كارى نخواهم كرد،مهمان خود را بياورم او را بكشى؟ابن زياد گفت:بخدا بايد او را پيش من بياورى،هانى گفت:نه بخدا نخواهم آورد،چون سخن ميان آن دو بسيار شد مسلم بن عمرو باهلى برخاست-و در كوفه جز او مرد شامى و اهل بصره كسى نبود-و گفت:خدا كار امير را اصلاح كند مرا با او در جاى خلوتى بگذار تا من در اين باره با او گفتگو كنم،پس برخاست در گوشۀ خلوتى از مجلس كه ابن زياد آن دو را ميديد با او بسخن پرداخت،و چون گفتگوى آن دو و آوازشان بلند شد ابن زياد شنيد چه ميگويند مسلم بهانى گفت:اى هانى ترا بخدا سوگند ميدهم(كارى نكن)كه خود را بكشتن دهى، و بلا و اندوهى در قبيلۀ خود وارد سازى،پس بخدا من نميخواهم تو كشته شوى؟اين مرد(يعنى مسلم بن عقيل)با اين گروه كه مى بينى پسر عمو هستند،و اينان كشندۀ او نيستند و زيانى باو نرسانند،پس او را بايشان بسپار،و در اين باره سرافكندگى و عيبى بر تو نباشد،زيرا جز اين نيست كه تو را بسلطان سپرده اى،هانى گفت:همانا بخدا در اين كار براى من سرافكندگى و ننگ است كه من كسى را كه بمن پناه آورده و مهمان خود را(بدشمن)بسپارم،با اينكه من زنده و تندرست هستم و مى شنوم و

ص: 47

مى بينم،و بازويم محكم و ياورانم بسيار است! بخدا اگر من جز يكتن نباشم و ياورى نداشته باشم او را بشما نسپارم تا در راه او بميرم،مسلم شروع كرد او را بسوگند دادن و او ميگفت:بخدا هرگز او را بابن زياد نسپارم،ابن زياد اين سخن را شنيد گفت:او را نزديك من آريد،او را بنزديك ابن زياد بردند،ابن زياد گفت:يا بايد او را پيش من آرى يا گردنت را خواهم زد،هانى گفت:در اين هنگام بخدا شمشيرهاى برندۀ در اطراف خانۀ تو بسيار شود(و مردم زيادى بيارى من بجنگ با تو بر خيزند)؟ابن زياد گفت:واى بر تو مرا بشمشيرهاى برنده مى ترسانى و او(يعنى هانى،يا ابن زياد) مى پنداشت كه قبيلۀ او بيارى او برخواهند خاست و از او دفاع خواهند نمود،سپس گفت:او را نزديك من آريد،پس نزديكش آوردند،با قضيبى كه در دست داشت(قضيب بمعناى تازيانه و شمشير باريك و نازك است)بروى او زد و هم چنان به بينى و پيشانى و گونۀ او ميزد تا اينكه بينى او را شكست،و خون بر روى او و ريشش ريخت،و گوشت پيشانى و گونه او بر صورتش ريخت،و آن قضيب نيز بشكست،هانى دست بشمشير يكى از سربازان و پاسبانان ابن زياد(كه آن را بدست گرفته از خود دفاع كند)و آن مرد شمشير را نگهداشت و از گرفتن هانى جلوگيرى كرد،سپس عبيد اللّٰه بهانى گفت:آيا تو پس از گذشت و نابودى خارجيان خارجى شده اى؟خون تو بر ما حلال است،او را بكشانيد پس او را بر زمين كشانده باطاقى افكندند و در آن را بستند،ابن زياد گفت:پاسبانانى بر او بگماريد، اين كار را كردند،حسان بن اسماء برخاسته گفت:بهانۀ خارجى گرى را در بارۀ هانى بيكسو نه(و اين بهانه نشد كه تو او را بزنى و بكشى)بما دستور دادى او را بنزد تو آوريم و چون آورديمش،بينى و روى او را شكستى و خونش را بر ريشش روان كردى،و ميخواهى او را بكشى؟!عبيد اللّٰه گفت:

تو اينجا هستى؟پس دستور داد حسان را با مشت و تخت سينه اى و پس گردنى بزدند و در گوشۀ از مجلس

ص: 48

نشاندند،محمد بن اشعث گفت:ما بهر چه امير بپسندد خوشنوديم چه بسود ما باشد و چه بر زيان ما، چون امير بزرگ و مهتر ما است! از آن سو عمرو بن حجاج زبيرى(كه پيش از اين نامش گذشت)شنيد كه هانى كشته شده پس با قبيلۀ مذحج آمده و قصر ابن زياد را محاصره كرد،و گروه بسيارى با او بودند،آنگاه فرياد زد:من عمرو بن حجاجم و اينان سواران(و جنگجويان)قبيلۀ مذحج هستند،ما كه از پيروى خليفه دست برنداشته،و از گروه مسلمانان جدا نشده ايم(چرا بايد بزرگ ما هانى كشته شود)؟و اينان شنيده بودند كه هانى كشته شده پس بعبيد اللّٰه بن زياد گفتند:اين قبيلۀ مذحج است كه بر در قصر ريخته اند!ابن زياد بشريح قاضى (كه از قاضيان دربارى بود)گفت:بنزد بزرگشان(هانى)برو و او را ببين،سپس بيرون رو و اينان را آگاه كن كه او زنده است و كشته نشده،شريح باطاق هانى آمده او را ديد،چون هانى شريح را ديد گفت:اى خدا!اى مسلمانان!قبيلۀ من هلاك شدند!كجايند دينداران!كجايند مردم شهر؟(اين سخنان را ميگفت)و خون بريشش ميريخت،كه ناگاه صداى فرياد و غوغا از بيرون قصر شنيد،پس گفت:من گمان دارم اينها فرياد قبيلۀ مذحج و پيروان مسلمان من است،همانا اگر ده تن پيش من آيند مرا رها خواهند ساخت! شريح كه اين سخن را شنيد بنزد قبيلۀ مذحج آمده گفت:همين كه امير آمدن شما و سخنانتان را در بارۀ بزرگتان(هانى)شنيد بمن دستور داد بر او درآيم،پس من پيش او رفتم و او را بديدم،و بمن دستور داد شما را ببينم و باطلاع شما برسانم كه او زنده است،و اينكه بشما گفته اند:او كشته شده دروغ است،عمرو بن

ص: 49

حجاج و همراهانش گفتند:اكنون كه كشته نشده(و زنده است)خداى را سپاسگزاريم،و پراكنده شدند.

عبيد اللّٰه بن زياد از قصر بيرون آمده و بزرگان مردم و پاسبانان و نزديكانش نيز با او بودند پس بمنبر بالا رفته گفت:اما بعد اى مردم همگى به پيروى از خدا و پيشوايان خود چنگ زنيد و پراكندگى ايجاد نكنيد كه هلاك خواهيد شد و خوار گرديد،و كشته شويد و ستم رسيده و محروم گرديد،همانا برادرت كسى است كه بتو راست بگويد،و هر كه مردم را ترساند عذر خود خواسته،پس رفت كه از منبر بزير آريد، و هنوز از منبر بزير نيامده بود كه نگهبانان و ديده بانان مسجد از در خرما فروشان آمده و خروش ميكردند و ميگفتند:مسلم بن عقيل آمد!عبيد اللّٰه بشتاب وارد قصر شد و درهاى آن را بست،پس عبد اللّٰه بن حازم گفت:بخدا من فرستادۀ مسلم بن عقيل بودم كه بقصر آمدم ببينم هانى چه شد و چون ديدم او را بزدند و بزندان افكندند بر اسب خويش سوار شده و نخستين كس بودم كه بنزد مسلم بن عقيل رفتم و خبرها را باو دادم، پس بناگاه ديدم زنانى از قبيلۀ مراد انجمن شده و فرياد ميزدند:«يا عبرتاه،يا ثكلاه»(اين استغاثه و دادرسى هنگام پيش آمد و مصيبت است)پس بر مسلم بن عقيل درآمدم و خبر را باو دادم،بمن دستور داد در ميان پيروانش فرياد زنم و آنان در خانه هاى اطراف خانۀ هانى پر بودند،و چهار هزار نفر در آن خانه ها بودند،بمنادى خود گفت:فرياد زند:«يا منصور امت»(يعنى اى يارى شده بميران،و اين شعار جنگى بوده و در برخى از جنگهاى صدر اسلام نيز شعارشان همين بوده و در جلد اول نيز گذشت)پس من فرياد زدم«يا منصور امت»مردم كوفه يك ديگر را خبر كرده گرد آمدند،مسلم براى سران قبائل كنده و مذحج،و تميم،و اسد،و مضر،و همدان،پرچم جنگ بست،و مردم يك ديگر را خوانده فراهم شدند،

ص: 50

چيزى نگذشت كه مسجد و بازار از مردم پر شد و همچنان مردم بهم مى پيوستند تا شامگاه، پس كار بر عبيد اللّٰه تنگ شد،و بيشتر كارش اين بود كه درب قصر را نگهدارند(مبادا مردم در قصر بريزند)و در ميان قصر جز سى تن نگهبان و بيست تن از سران كوفه و خانواده و نزديكانش كسى با او نبود،و آن سركردگان مردم كه(هوادار بنى اميه بودند و)در قصر نبودند و از اطراف ميخواستند باو به پيوندند از طرف درب نزديك خانۀ روميان وارد قصر ميشدند،و آنان كه در قصر بودند از بالا سرميكشيدند و بلشگر مسلم نگاه ميكردند، و آنها بسوى اينان سنگ پرتاب مينمودند،و ناسزا بايشان ميگفتند،و بعبيد اللّٰه و پدرش زياد بد ميگفتند، ابن زياد كثير بن شهاب را(كه از طايفه مذحج بود)خواست،و باو دستور داد بهمراه آن دسته از قبيلۀ مذحج كه فرمانبردار او هستند بيرون رود،و در ميان شهر كوفه گردش كند و مردم را از يارى مسلم بن عقيل (بهر نحو ممكن است)باز دارد و از جنگ بترساند و از شكنجۀ دولت بر حذر دارد،و بمحمد بن اشعث(كه از قبيلۀ كنده بود)دستور داد با آن دسته از قبيله كنده و حضر موت كه فرمانبردار او هستند بيرون رود و پرچم امان براى پناهندگان ترتيب دهد،و مانند همين دستور را بقعقاع ذهلى و شبث بن ربعى تميمى و حجار بن ابجر عجلى و شمر بن ذى الجوشن عامرى داد،و بقيۀ سران و مردم كوفه را(كه در قصر بودند)نزد خود نگهداشت براى اينكه از مردم(خشمناك كوفه كه بيارى مسلم بن عقيل آمده بودند)ميترسيد و شمارۀ آن مردمى كه با او در قصر بودند اندك بود،پس(بدنبال اين دستور)كثير بن شهاب بيرون آمده و مردم را از يارى دادن بمسلم بن عقيل ميترساند،و محمد بن اشعث بيرون آمده نزديك خانه هاى بنى عمارة ايستاد (و شروع بپراكنده كردن مردم از اطراف جناب مسلم كرد،از آن سو)مسلم بن عقيل عبد الرحمن بن

ص: 51

بن شريح شامى را بمقابلۀ با محمد بن اشعث فرستاد،و چون محمد بن اشعث بسيارى مردمى كه نزدش آمدند بديد واپس كشيد.

(باين ترتيب)محمد بن اشعث،و كثير بن شهاب،و قعقاع ذهلى،و شبث بن ربعى مردم را از پيوستن بمسلم بن عقيل باز ميداشتند،و از شكنجۀ دولت بيم ميدادند تا آنكه گروه بسيارى از قوم و قبيلۀ آنان و مردم ديگر بنزد ايشان گرد آمدند و با آن گروه بسوى ابن زياد آمده از طرف درب روميان وارد قصر شدند و آن مردم هم با ايشان بقصر درآمدند،پس كثير بن شهاب گفت:خدا كار امير را بنيكى گرايد هم اكنون در ميان قصر گروه بسيارى از بزرگان مردم و پاسبانان و نزديكان و دوستداران ما هستند،پس بيا با ما بسوى آنان برويم(و بجنگيم)عبيد اللّٰه گوش باين سخن نداد،و براى شبث بن ربعى پرچمى بسته او را بيرون فرستاد، و از آن سو مردم با مسلم بن عقيل بسيار بودند و تا شامگاه درنگ كردند و كارشان بالا گرفت،عبيد اللّٰه بنزد سران شهر فرستاد و آنان را گرد آورده،(و بآنان دستوراتى داد)پس ايشان بنزد مردم رفته و بهر كه از ابن زياد پيروى كند وعدۀ زيادتى احسان و بخشش داده،و آنان كه نافرمانى كنند از محروميت و عقوبت ترساندند،و آنان را آگاه كردند كه لشكر از شام ميرسد،و كثير بن شهاب در اين باره بسيار سخن گفت تا آنگاه كه ميرفت خورشيد پنهان شود،گفت:اى گروه مردم بسوى خانه و زندگى خود برويد،و شتاب در شر و فساد نكنيد و خود را در معرض كشتن در نياوريد،زيرا اين لشكرهاى يزيد است كه در ميرسد،و امير(عبيد اللّٰه بن زياد)با خدا عهد كرده كه اگر شما همچنان براى جنگ با او پابرجا بمانيد،و شبانه بخانه هاى خود نرويد بهرۀ فرزندان شما را(از بيت المال)يكسره ببرد،و جنگجويان

ص: 52

شما را در كارهاى جنگى شام پراكنده كند، و بى گناهان شما را بجرم گنهكاران بگيرد،و حاضران را بجاى غائبان گرفتار كند تا بازمانده اى از مردم نافرمان بجاى نماند جز اينكه سزاى كردار بدشان را بآنان بچشاند،و سران ديگر نيز مانند اين سخنان(تهديد آميز را)بر زبان راندند،و مردم كه اين سخنان را از ايشان شنيدند شروع كردند بپراكنده شدن،زن بود كه مى آمد و دست پسر و برادر خود را ميگرفت و ميگفت:بيا برو اين مردم كه هستند مسلم را بس است،و مرد بود كه مى آمد پيش پسر و برادرش و ميگفت:

فردا است كه مردم شام مى آيند،ترا با جنگ و آشوب چكار!بدنبال كار خود برو و او هم(با اين سخن) ميرفت،پس همچنان مردم پراكنده ميشدند تا شب شد،و مسلم نماز مغرب را كه خواند جز سى نفر در مسجد كسى با او نماند،چون ديد كه اين گروه اندك با او بيش نمانده اند،از مسجد بسوى درهاى قبيلۀ كنده(براى بيرون رفتن)براه افتاد،هنوز بدرها نرسيده بود كه ده تن شدند،و چون از در مسجد بيرون آمد يك نفر هم بجاى نماند كه او را راهنمائى كند،باين سو و آن سو نگاه كرد ديد يكتن هم نيست كه راه را نشان او بدهد،و او را بخانه اش راهبرى نمايد،يا اگر دشمنى باو روى آورد از او دفاع كند.

حيران و سرگردان راه خود را پيش گرفت و در كوچه هاى كوفه گردش ميكرد و نميدانست بكجا برود تا گذارش بخانه هاى بنى جبلة از قبيلۀ كنده و بدر خانۀ زنى بنام طوعه افتاد كه آن زن از كنيزان اشعث بن قيس بود و از او داراى فرزند بود،و اشعث او را بدان واسطه آزاد كرده و اسيد حضرمى او را بزنى گرفته بود،و از او پسرى بنام بلال پيدا كرد،و بلال در ميان مردم بيرون رفته بود و آن زن بر در خانه چشم براه بلال ايستاده بود،پس مسلم بن عقيل بآن زن سلام كرد،زن جواب سلام او را داد،سپس گفت:

ص: 53

اى زن شربتى آب بمن بده، طوعه آب آورده او را سيراب كرد،مسلم همان جا نشست،زن رفت ميان خانه و ظرف آب را گذارد و برگشته گفت:اى بندۀ خدا آيا آب نخوردى؟فرمود:چرا،گفت:پس بنزد زن و بچه ات برو،مسلم پاسخى نداد،دوباره گفت و مسلم(مانند بار نخست)پاسخى نداد،بار سوم آن زن گفت:سبحان اللّٰه اى بندۀ خدا برخيز خدايت تندرستى دهد بسوى زن و بچه ات برو،زيرا نشستن تو در اينجا شايسته نيست،و من حلال نميكنم كه اينجا بنشينى مسلم برخاست و گفت:اى زن من در اين شهر خانه و فاميل ندارم،آيا ممكن است بمن احسان كنى شايد من روزى پاداش تو را بدهم؟گفت:

اى بنده خدا آيا احسان چيست(كه من بتو كنم)؟گفت:من مسلم بن عقيل هستم كه اين مردم مرا تكذيب كرده فريبم دادند و از خانۀ خود آورده ام كردند!گفت:تو مسلم بن عقيل هستى؟فرمود:

آرى،گفت:داخل شو،پس باطاقى از خانۀ او در آمد،غير از آن اطاقى كه خود آن زن در آن بود،و آنجا را براى او فرش كرده شام براى او آورد ولى مسلم شام نخورد.

چيزى نگذشت كه پسرش آمد و ديد مادرش در آن اطاق زياد رفت و آمد ميكند و باو گفت:بخدا زياد رفت و آمد كردن تو امشب در اين اطاق مرا بشك انداخته،همانا تو كار فوق العادۀ در اين اطاق دارى؟ گفت:پسر جان سر خود را بكار ديگرى گرم كن(و از اين پرسش صرف نظر كن)گفت:بخدا بايد بمن خبر دهى!گفت:بدنبال كار خود برو و اين پرسش را مكن،پسر اصرار كرد،زن گفت:اى فرزند مبادا آنچه بتو ميگويم كسى را بدان آگاه كنى؟گفت:چنين كنم،پس سوگندها باو داد و او هم برايش

ص: 54

سوگند خورد،پس جريان را باو گفت،آن پسر خاموش شده خوابيد.

چون مردم از دور مسلم پراكنده شدند زمانى گذشت و ابن زياد ديگر آن هياهوى مردمى كه بيارى مسلم آمده بودند و از بامداد تا آن ساعت بگوشش ميخورد نشنيد،باطرافيان خود گفت:سر بكشيد ببينيد آيا كسى بچشمتان ميخورد؟آنان از بالاى قصر سر كشيدند و كسى را نديدند،گفت:خود بنگريد شايد در زير سايه بانها كمين كرده باشند!پس از بالاى بام بمسجد آمده تخته هاى سقف را كشيدند و با شعله هاى آتش كه در دست داشتند بپائين نگاه ميكردند،و آن شعله ها گاهى پائين را روشن ميكرد و گاهى آن طور كه ميخواستند روشنى نداشت(و نمى توانستند درست پائين را بنگرند)چراغها از سقف آويزان كردند،و دسته هاى نى بريسمان بستند و آنها را آتش زده بپائين آويزان كردند تا آنها بزمين رسيد و بدين وسيله زير همۀ سايبانها و دور و نزديك و تمام زواياى مسجد را ديدند تا زير سايبانى كه منبر در آنجا قرار داشت نيز بدان وسيله بديدند و چون كسى بچشم نخورد ابن زياد را از پراكنده شدن مردم آگاهى دادند،پس درب سدۀ مسجد را باز كرد،و بمنبر بالا رفت و همراهان او نيز با او بمسجد در آمدند پس بآنان دستور داد بنشينيد و اين جريان پيش از نماز عشاء بود،آنگاه بعمرو بن نافع دستور داد در شهر فرياد كند:آگاه باشيد ذمۀ حكومت برى است(و خونش بگردن خود اوست)هر مردى از سربازان و سرشناسان و بزرگان شهر و جنگجويان كه نماز شام را بخواند جز در مسجد(يعنى همۀ مردان بايد امشب نماز عشاء را در مسجد بخوانند)ساعتى نگذشت كه مسجد از مردم پر شد سپس منادى او آواز داد و مردم بنماز ايستادند،و بنگهبانان خويش دستور داد هنگام نماز او را نگهبانى كنند مبادا كسى ناگهانى باو بتازد،و باين ترتيب

ص: 55

نماز را خواند سپس بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى خداى را بجا آورد آنگاه گفت:اما بعد پس همانا پسر عقيل سفيه نادان چنان كرد كه ديديد از خلاف كارى و دودستگى،پس ذمۀ خدا برىء است(و جان و مالش مباح است)آن مردى كه مسلم در خانۀ او پيدا شود،و هر كه او را بنزد ما آورد پول خون او را باو خواهيم داد،اى بندگان خدا بترسيد از خدا،و اطاعت و بيعت خود را از دست ندهيد،و بر خود راه عقوبت را نگشائيد،(آنگاه بحصين بن نمير گفت:)اى حصين بن نمير مادر بر تو بگريد اگر درى از دروازه هاى شهر كوفه باز بماند يا اين مرد از اين شهر بدر رود و او را نزد من نياورى!و من تو را بر تمام خانه هاى مردم كوفه مسلط كردم پس ديدبانى براى كوچه ها بفرست،و چون صبح شد خانه ها را تفتيش كن و گوشه و كنار آنها را دقيقا باز بينى كن تا اين مرد را براى من بياورى،و اين حصين بن نمير رئيس داروغه و پاسبانان ابن زياد از طائفۀ بنى تميم بود،پس ابن زياد بقصر خويش رفت،و براى عمرو بن حريث پرچمى بست و او را امير و فرمانرواى بر مردم ساخت،چون صبح شد در مجلس خويش نشست و اجازۀ ورود بمردم داد،مردم (دسته دسته)بديدن او آمدند محمد بن اشعث از در وارد شد،ابن زياد گفت:خوش آمدى اى كسى كه در دوستى ما دوروئى ندارد،و بدنام و متهم بدشمنى ما نيست،و او را پهلوى خود نشانيد.

(از آن سو)پسر آن پير زال(طوعه)چون صبح شد بنزد عبد الرحمن پسر محمد بن اشعث رفت و او را از جاى مسلم بن عقيل(كه همان خانۀ خودشان بود)آگاهى داد،عبد الرحمن بسراغ پدر بيامد تا در مجلس ابن زياد(او را ديدار كرد)و او را ديد در كنار ابن زياد نشسته است،پس بنزديك پدر رفته و در

ص: 56

گوشى با او گفتگو كرد، ابن زياد مطلب را فهميد و با چوب(يا شمشير نازكى)كه در كنارش بود اشاره كرده گفت:بر خيز و هم اكنون او را بنزد من بياور،و همراهان خود را نيز بهمراهش فرستاد چون ميدانست هر قبيلۀ خوش ندارد كه مسلم بن عقيل در ميان ايشان گرفتار شود،و بهمراهى او عبيد اللّٰه بن عباس سلمى را با هفتاد نفر از طائفۀ قيس فرستاد تا بدان خانۀ كه مسلم بن عقيل در آن جاى داشت رسيدند،چون مسلم صداى سم اسبان و هياهوى مردان شنيد دانست كه براى دستگيرى او آمده اند،پس با شمشير خويش بسوى ايشان بيرون آمد،آنان بخانه ريختند،مسلم بر ايشان(حمله كرد)كار را بر ايشان سخت گرفت و با شمشير ايشان را بزد تا از خانه بيرونشان كرد،دوباره بآن جناب هجوم بردند و او نيز بسختى حمله كرد، و در ميانۀ آن جناب و بكر بن حمران احمرى جنگ در گرفت،پس بكر شمشيرى بدهان مسلم زد كه لب بالا را بريد و بلب پائين رسيد و دندان پيشين را از جاى خود كند،مسلم نيز ضربت سختى بر او زد،و پشت سر آن شمشيرى بر پس گردنش زد و چنان شكافت كه نزديك بود بشكمش برسد،همين كه اين دلاورى را ديدند ببالاى بامها رفته از بالا سنگ بسويش پرتاب ميكردند،و دسته هاى نى آتش زده از بالا بر سرش ميريختند مسلم كه چنين ديد با شمشير برهنه در ميان كوچه بايشان حمله ور شد،محمد بن اشعث گفت:تو در امان هستى بيجهت خود را بكشتن مده،و مسلم از ايشان ميكشت(و اين چند شعر را)ميخواند:

1-سوگند ياد كرده ام كه كشته نشوم مگر آزادانه،همانا من مرگ را چيز بدى ديده ام.

2-چيز سرد را گرم و تلخ كند،پرتو خورشيد برگشت و بزير افتاد.

ص: 57

3-هر مردى(در زندگى)روزى ناراحتى و بدى را ديدار خواهد كرد،و من ميترسم از اينكه بمن دروغ گويند يا فريبم دهند.

محمد بن اشعث باو گفت:دروغ بتو نگويند و فريبت ندهند(تو در امانى)پس بيتابى نكن همانا اين مردم(يعنى ابن زياد و همراهانش)پسر عموهاى تو هستند(چون اهل حجاز هستند و شما و ايشان از يك نژاد هستيد)و كشندۀ تو نخواهند بود و زيانى بتو نميرسانند،و مسلم در آن حال(در اثر سنگهائى كه باو زده بودند)ناتوان شده بود،و توانائى جنگ كردن نداشت،و نفسش بريد،پشت خود بديوار خانۀ طوعه تكيه داد،محمد بن اشعث گفتار پيشين را باز گفت كه تو در امانى،مسلم فرمود:آيا من در امانم؟گفت:آرى،بآن مردمى كه همراه محمد بن اشعث بودند فرمود:براى من امان هست؟آنان گفتند:آرى جز عبيد اللّٰه بن عباس سلمى كه گفت:مرا در اين كار نه شتر مادۀ است و نه شتر نرى(يعنى من كاره اى نيستم كه امان دهم يا ندهم،و اين سخن مثلى است در ميان عرب كه هنگام تبرى جستن از كارى و بيان دخالت نداشتن در آن گويند،و نخستين كسى كه اين كلام را گفت حارث بن عباد يا صدوف دختر حليس عذريه بود،و داستانى در اين باره دارد كه ميدانى در مجمع الامثال ج 2 ص 170-171 نقل كرده است،بهر صورت)مسلم فرمود:اگر مرا امان ندهيد من دست در دست شما نگذارم،پس استرى آورده مسلم را بر آن سوار كردند،آن گروه اطراف او را گرفته شمشير را از دستش بيرون آوردند،گويا مسلم اين جريان را كه ديد از خود نااميد شد و اشگش سرازير شد،سپس فرمود:اين نخستين فريب شما بود،محمد بن اشعث گفت:اميد است باكى بر تو نباشد،مسلم فرمود:جز اميدى كه گفتى چيزى در كار نيست چه شد امان شما(كه بمن داديد)؟« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »و گريست،عبيد اللّٰه بن عباس سلمى گفت:هر كس خواهان آن چيزى باشد كه تو جوياى آن هستى(يعنى رياست و امارت بخواهد)

ص: 58

وقتى(بمراد خود نرسد) و بسرش آيد آنچه بسر تو آمده نبايد گريه كند(يعنى آرزوها اين پيش آمدهاى ناگوار را هم دارد،و كسى كه چنين اقدامى بكند بايد انديشۀ چنين روزى را نيز پيشاپيش كرده باشد)؟مسلم گفت:من بخدا براى خودم گريه نكردم،و از كشته شدن خود باك ندارم اگر چه چشم بهمزدنى تلف شدن خود را دوست ندارم(ولى باز براى خود گريه نميكنم)ولى گريه ميكنم براى خاندان و فاميل خود كه بسوى من رو آورند،گريه ميكنم براى حسين و خاندان حسين عليه السّلام! سپس رو كرد بمحمد بن اشعث و گفت:اى بندۀ خدا من بخدا سوگند چنين مى بينم كه تو از امانى كه بمن داده اى ناتوان خواهى شد(و ابن زياد امان تو را نپذيرد و مرا خواهند كشت،از اين رو من خود بحسين عليه السّلام خبر گرفتارى خويش و بى وفائى مردم كوفه را نمى توانم برسانم)آيا ميتوانى يك كار خيرى انجام دهى،و مردى را بفرستى كه از زبان من بحسين عليه السّلام پيغام رساند زيرا من چنين مى بينم كه بسوى شما حركت كرده يا فردا با خاندانش حركت خواهد كرد،و باو بگويد:مسلم بن عقيل مرا نزد تو فرستاده و او در دست مردم گرفتار شده بود و بخود نميديد كه تا شام زنده باشد،و او ميگفت:پدر و مادرم بقربانت!با خاندانت باز گرد،مردم كوفه ترا فريب ندهند،زيرا اينان همان همراهان پدرت بودند كه آن حضرت آرزوى دورى از ايشان يا كشته شدن را ميكرد،همانا اهل كوفه مردمانى دروغ زن هستند،و شخص دروغ زن تدبير ندارد،محمد بن اشعث گفت:بخدا اين كار را خواهم كرد،و بابن زياد هم خواهم گفت:

كه من تو را امان داده ام(و چنين پندارم كه امان مرا بپذيرد)و با آن وضع محمد بن اشعث مسلم بن عقيل را بدر قصر(پسر زياد)آورد و خود اجازه دخول طلبيد،اذنش دادند،محمد بن اشعث بقصر وارد شد (و مسلم بن عقيل در قصر بود)چون وارد شد جريان مسلم را بابن زياد خبر داد و همچنين شمشيرى كه بكر

ص: 59

بآن جناب زد و امانى كه خود او بمسلم داده بود همه را بابن زياد گفت، عبيد اللّٰه گفت:تو چه كار با امان دادن؟گويا ما تو را فرستاده بوديم كه او را امان دهى جز اين نبود كه ما تو را فرستاده بوديم او را براى ما بياورى،پس محمد بن اشعث خاموش شد،و مسلم بن عقيل را بدر قصر آوردند و در آن حال تشنگى بر آن جناب غلبه كرده بود،و بدر قصر مردمانى نشسته و بانتظار اجازۀ ورود بودند،كه در ميان آنان بود عمارة بن عقبة بن أبى معيط،و عمرو بن حريث،و مسلم بن عمرو،و كثير بن شهاب،و كوزۀ آب سردى بر در قصر نهاده بود،مسلم فرمود:شربتى از اين آب بمن بدهيد!مسلم بن عمرو گفت:مى بينى چقدر اين آب سرد است؟بخدا قطرۀ از آن نخواهى چشيد تا حميم جهنم را بچشى!مسلم بن عقيل فرمود:

واى بر تو!كيستى؟گفت:من كسى هستم كه حق را شناخت آنگاه كه تو آن را انكار كردى،و خير خواهى براى امام و پيشواى خود كرد آنگاه كه تو خيانتش كردى،و پيروى او كرد آنگاه كه تو نافرمانى او كردى،من مسلم بن عمرو باهلى هستم،مسلم بن عقيل فرمود:مادرت بى فرزند شود چه اندازه جفا پيشه و درشت خو و سنگ دل هستى!تو اى پسر باهلة سزاوارتر هستى بحميم و هميشه بودن در آتش دوزخ از من (اين سخن را فرمود)آنگاه نشست و تكيه بديوارى داد،عمرو بن حريث غلام خود را فرستاد كوزۀ آبى كه دستمالى بر سر آن بود با قدحى آورد،پس در آن بآب ريخت و باو گفت:بيا شام،مسلم قدح را گرفت و چون ميخواست بياشامد پر از خون دهانش ميشد،و نميتوانست بياشامد يك بار يا دو بار قدح را ريختند و دوباره آب كردند و نتوانست بياشامد،بار سوم كه خواست بياشامد دندانهاى پيشين آن جناب در قدح افتاد

ص: 60

پس فرمود:سپاس خداى را اگر روزى من شده بود خورده بودم(چنين قسمت شده كه من تشنه باشم)در همين حال فرستادۀ ابن زياد از قصر بيرون آمد و دستور داد او را وارد قصر كنند،مسلم چون بقصر درآمد بعنوان امير بودن بابن زياد سلام نكرد،يكى از پاسبانان گفت:چرا بر امير سلام نكردى؟فرمود:

اگر بخواهد مرا بكشد چه سلامى باو بكنم،و اگر نخواهد مرا بكشد پس از اين سلام من بر او بسيار خواهد بود،ابن زياد باو گفت:بجان خودم سوگند كشته خواهى شد،مسلم فرمود:مرا خواهى كشت؟ گفت:آرى،فرمود،پس بگذار من ببرخى از مردم خود وصيت كنم،گفت:چنان كن،پس مسلم نگاهى به همنشينان عبيد اللّٰه كرده ديد در ميان ايشان عمر بن سعد ابى وقاص نشسته است،فرمود:اى عمر همانا ميان من و تو پيوند خويشى هست و من اكنون حاجتى بسوى تو دارم و بر تو لازم است حاجت مرا روا سازى(و وصيت مرا بپذيرى)و آن وصيت پنهانى است،عمر از شنيدن وصيت مسلم سرباز زد،عبيد اللّٰه باو گفت:چرا از پذيرفتن وصيت پسر عمويت امتناع ميورزى؟پس عمر برخاست و با مسلم بكنارى از مجلس آمد و در گوشۀ نشست كه ابن زياد هر دو را ميديد،پس مسلم باو فرمود:همانا در شهر كوفه من قرضى دارم كه از هنگامى كه وارد اين شهر شدم آن را بقرض گرفته ام و آن هفتصد درهم است،پس زره و شمشير مرا بفروش و بدهى مزبور را بپرداز،و چون كشته شدم بدن مرا از ابن زياد بگير و دفن كن،و كسى بنزد حسين عليه السّلام بفرست كه او را(از اين سفر)باز گرداند،زيرا من باو نوشته و آگاهش ساخته ام كه مردم با او هستند،و چنين پندارم كه او در راه است،عمر پيش ابن زياد آمده(و براى اينكه ابن زياد باو بدگمان نشود)گفت:اى امير ميدانى چه سفارش و وصيتى بمن كرد؟چنين و چنان گفت(و هر چه مسلم باو گفته بود همه را پيش ابن زياد بازگو كرد)ابن زياد باو گفت:شخص امين خيانت نميكند ولى گاهى

ص: 61

مرد خائن امين مى شود(يعنى اگر تو مرد امينى بودى بمسلم خيانت نميكردى و آنچه او پنهانى بتو گفت فاش نميكردى ولى مسلم خيال كرد تو امين هستى و سرّ خود را بامانت پيش تو گفت) اما مال او پس اختيارش با تو(يعنى وصيتى كه راجع بزره و شمشيرش كرده در اختيار تو است)و ما جلوگيرى نميكنيم كه هر چه خواهى بآن انجام دهى و اما بدن او را ما باك نداريم كه چون او را كشتيم هر چه خواهند در بارۀ آن انجام دهند(و دفن كنند)و اما حسين اگر او كارى بما نداشته باشد ما كارى باو نداريم(يا اگر او ما را بازنگرداند ما او را بازنگردانيم).

سپس ابن زياد بمسلم گفت:خموش باش اى پسر عقيل بنزد مردم اين شهر آمدى اينان گرد هم بودند تو آنان را پراكنده كردى و دودستگى ايجاد كردى و آنان را بجان همديگر انداختى؟مسلم فرمود:

هرگز من براى اين كارها باينجا نيامدم،لكن مردم اين شهر چون ديدند پدر تو نيكان ايشان را كشت و خونشان بريخت،و همانند رفتار پادشاهان ايران و روم با ايشان رفتار كرد،ما بنزد ايشان آمديم كه دستور دادگسترى دهيم،و بحكم كتاب خدا(قرآن)مردم را دعوت كنيم،ابن زياد(كه از سخنان محكم و با حقيقت مسلم خشمگين شده بود و ديد چون از دل برخيزد در دل نشيند،و ممكن است در شنوندگان و حاضرين در مجلس اثر بخشد،براى خنثى كردن اثر آن سخنان و خاموش ساختن آن مرد حقگو و با شهامت راهى جز تهمت و افتراء نديد،از اين رو)گفت:تو چه باين كارها؟چرا آنگاه كه در مدينه بودى و شراب ميخوردى در ميان مردم بعدالت و حكم قرآن رفتار نميكردى؟مسلم فرمود:من شراب ميخورم!آگاه باش بخدا سوگند همانا خدا ميداند كه تو دروغ ميگوئى و ندانسته سخن گفتى،و من چنان نيستم كه تو گفتى،و تو بميخوارگى سزاوارتر از من هستى،و شايسته تر باين كار كسى است كه(همچو سگ)زبان بخون مسلمانان تر كند،و بكشد بناحق آن كس را كه خدا كشتنش را حرام كرده،و خون مردم بيگناه را بستم و از روى

ص: 62

دشمنى و بدگمانى بريزد و با اين همه سرگرم لهو و لعب باشد و اين جنايات را بازيچه پندارد چنان كه گويا هرگز كارى نكرده، ابن زياد(كه ديد از اين راه نتيجه نگرفت بلكه بدتر شد براى اينكه ذهن حاضران را بسوى ديگر توجه دهد سخن را برگردانده)گفت:اى تبهكار همانا نفس تو آرزومندت كرد بچيزى كه خدا از رسيدن بدان جلوگيرى كرد و تو را شايستۀ آن نديد(يعنى آرزوى رسيدن بامارت داشتى)؟ مسلم فرمود:اگر ما شايستۀ آن نباشيم چه كسى شايستۀ آن است؟ابن زياد گفت:امير المؤمنين يزيد، مسلم فرمود:سپاس خداى را در همۀ احوال،ما بداورى خدا در ميان ما و شما خوشنوديم،ابن زياد(براى آنكه ترسى در دل مسلم ايجاد كند و او را از سخن باز دارد)گفت:خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم، چنان كشتنى كه هيچ كس را در اسلام چنان نكشته باشند!مسلم فرمود:آرى همانا تو سزاوارترى كه در اسلام چيزى را با ديد آورى كه پيش از آن نبوده،و همانا تو بد كشتن و بزشتى دست و پا بريدن،و بد دلى،و بد كينه اى را در هنگام پيروزى نسبت بهيچ كس فروگذار نخواهى كرد،پس ابن زياد(كه هر حيلۀ براى بستن زبان حقگوى مسلم زد كارگر نيفتاد مانند همۀ جنايتكاران زبان بدشنام گشود و)شروع كرد بدشنام گوئى باو و حسين و على عليهما السلام و عقيل(و ناسزاى بسيار گفت)مسلم(كه مرد ناسزا و دشنام نبود و مرد فضيلت و تقوا بود چون ديد كار باينجا رسيد و آن مرد پست دست بچنين حربه و نيرنگ رسوائى زد)خاموش شد و ديگر پاسخش نداد.

سپس ابن زياد(كه ديد اين كار ننگين او بخواسته اش جامۀ عمل پوشاند و مسلم را خاموش ساخت براى اينكه جريان تكرار نشود و دوبارۀ گرفتار زبان برّان آن مرد حقگو نشود،و بيش از اندازه رسوائى بار نيايد،ديگر مجال نداد و)گفت:او را بالاى بام قصر ببريد و گردنش را بزنيد،و بدن بى سرش را بزير اندازيد،مسلم گفت:بخدا اگر ميان من و تو خويشاوندى بود مرا نميكشتى(كنايه از اينكه تو زنا زاده هستى)ابن زياد(كه ديد هر چه در كشتن مسلم درنگ كند پردۀ رسوائيش بيشتر بالا رود با

ص: 63

ناراحتى)گفت: كجاست اين مردى كه مسلم بن عقيل شمشير بسرش زده بود؟(مقصودش بكر بن حمران بود كه جريان جنگ او با مسلم پيش از اين گذشت،ولى چنانچه از داستان گذشته بر مى آيد ضربت حضرت مسلم بر آن مرد چنان بود كه او را از پا درآورد و ديگر بازنده نبود،و يا قادر بانجام چنين كارى كه ابن زياد باو دستور داد نبوده و اللّٰه العالم)پس بكران بن حمران احمرى را خواندند و چون آمد باو گفت:بالاى بام برو و(براى اينكه انتقام ضربتى كه از او خورده اى بگيرى)تو او را گردن بزن،پس آن مرد دست مسلم را گرفته ببام برد و آن جناب تكبير(اللّٰه اكبر)ميگفت،و استغفار ميكرد،و درود بر رسول خدا ميفرستاد و ميفرمود:بار خدايا تو داورى كن ميان ما و ميان آن مردمى كه ما را فريب داده،و دروغ زدند،و دست از يارى ما برداشتند،و او را بر بالاى قصر بجائى كه اكنون(يعنى زمان شيخ مفيد ره) جاى كفش دو زان است سرازير كرده گردنش را زدند و سر را بپائين انداخته و دنبال آن بدنش را نيز بزير انداختند(و با اين كيفيت جانخراش او را شهيد كردند).

محمد بن اشعث برخاست و در بارۀ هانى پيش ابن زياد شفاعت كرد و براى آزادى او گفتگو كرده گفت:همانا تو رتبه و مقام هانى را در اين شهر ميدانى،و شخصيت او را در ميان تيره و تبار او مى شناسى،و قبيلۀ او ميدانند كه او را من و رفيقم(اسماء بن خارجة)بنزد تو آورده ايم،پس تو را بخدا سوگندت دهم او را بمن ببخش چون من دشمنى مردم اين شهر و خانوادۀ او را براى خويشتن خوش ندارم ابن زياد وعده داد كه وساطت او را بپذيرد،سپس پشيمان شد(و تصميم بكشتن هانى گرفت)و دستور داد در همان حال هانى را حاضر كنند و گفت:او را ببازار ببريد و گردنش را بزنيد،پس هانى را بيرون آورده تا او را بجائى از بازار بردند كه در آنجا گوسفند ميفروختند،و هانى كت بسته بود،و فرياد ميزد:اى قبيلۀ مذحج(كجائيد)و امروز مذحج براى من نيست!و كجاست قبيلۀ مذحج(و باين ترتيب

ص: 64

بقبيلۀ مذحج استغاثه ميكرد و كسى بدادش نميرسيد) چون ديد كسى ياريش نميكند دست خود را كشيده ريسمان را باز كرده گفت:آيا عصائى يا خنجرى يا سنگى يا استخوانى نيست كه انسان بتواند بوسيلۀ آن از خود دفاع كند؟(مأمورين)بسرش ريختند و محكم او را بستند،آنگاه بدو گفتند:گردنت را بكش(تا سرت را بزنيم) گفت:من در دادن جان بشما بخشش نكنم و در گرفتن آن شما را يارى ننمايم،پس يكى از غلامان ترك ابن زياد كه رشيد نام داشت با شمشير بگردنش زد ولى كارگر نشد،هانى گفت:بازگشت بسوى خدا است،بار خدايا بسوى رحمت و خوشنودى تو،سپس شمشير ديگرى باو زد و آن جناب را كشت(رحمه اللّٰه و رضوانه عليه و جزاه اللّٰه عن الاسلام و اهله خير الجزاء).

و عبد اللّٰه بن زبير اسدى در بارۀ مسلم بن عقيل و هانى بن عروة رحمة اللّٰه عليهما اين اشعار را گفته است:

1-اگر نميدانى كه مرگ چيست بنگر بهانى و مسلم بن عقيل در ميان بازار.

2-بآن پهلوانى كه شمشير روى او را درهم شكست،و بآن ديگر كه كشته از بالاى بلندى در افتاد.

3-دستور امير آن دو را گرفتار كرد،و بدين سرنوشت و روزگار دچار شدند كه هر كه در شب بهر راهى برود از اين دو داستان كنند(و جريان گرفتارى و كشتنشان را براى يك ديگر بگويند).

4-تن بى سرى را مى بينى كه مرگ رنگش را دگرگون كرده و خونها بينى كه بهر راه ريخته شده.

5-جوانى را بينى كه او باحياتر بود از زن جوان شرمگين،و برنده تر بود(در دلاورى و شهامت)از شمشير دو سر جلا داده شده.

ص: 65

6-آيا اسماء(بن خارجة كه يكى از آن چند تنى بود كه هانى را بنزد ابن زياد بردند)آسوده خاطر سوار بر اسبها مى شود در صورتى كه طائفه مذحج(يعنى پيروان هانى)از او خون هانى را ميخواهند.

7-و قبيلۀ مراد(كه با هانى از يك تيره بودند)در اطراف اسماء گردش كنند و همگى چشم براه اويند كه پرسش كنند يا پرسش شوند.

8-پس اگر شما(اى قبيلۀ مذحج و مراد)انتقام خون برادر خويش را نگيريد،پس زنان زناكارى باشيد كه باندكى راضى گشته اند.

و چون مسلم و هانى رحمة اللّٰه عليهما كشته شدند عبيد اللّٰه بن زياد سرهاى آن دو را بهمراهى هانى بن أبى حية وادعى،و زبير بن اروح تميمى بنزد يزيد بن معاوية فرستاد،و بنويسندۀ خود دستور داد براى يزيد سرگذشت مسلم و هانى را بنويسد،پس نويسنده كه همان عمرو بن نافع بود نامه را طولانى كرد،و او نخستين كسى بود كه نامه ها را طولانى مينوشت،چون عبيد اللّٰه در آن نامه نگريست خوشش نيامده گفت:اين درازيها چيست،و اين زياديها براى چيه؟بنويس:اما بعد سپاس براى خدائى است كه حق امير المؤمنين را گرفت و دشمن او را كفايت كرد،آگاه كنم امير المؤمنين را كه مسلم بن عقيل بخانۀ هانى بن عروة مرادى پناهنده شد و من ديده بانان و جاسوسها بر ايشان گماردم،و مردانى بكمين آن دو نهادم و نقشه ها براى آن دو كشيدم تا آن دو را از خانه بيرون كشيده و خدا مرا بر آن دو مسلط كرده پيش آوردم و گردن هر دو را زده سرهاى آن دو را با هانى بن ابى حيه وادعى و زبير بن أروح تميمى براى تو فرستادم،و اين دو نفر(كه نزد تو آيند)هر دو از فرمانبران و پيروان

ص: 66

ما و خيرخواهان بنى اميه هستند،پس امير المؤمنين هر چه خواهد از جريان كار هانى و مسلم از اين دو نفر از نزديك جويا شود،زيرا اطلاع كافى و راستى و پارسائى در اين دو است و السلام.

يزيد در پاسخش نوشت:اما بعد همانا تو همچنان كه من ميخواستم بودى،بكردار مردان دورانديش رفتار كردى،و بى باكانه چون دلاوران پردل حمله افكندى،و ما را از دفع دشمن بى نياز و كفايت كردى،و گمانى كه من در بارۀ تو داشتيم بيقين پيوستى و انديشۀ مرا در بارۀ خود نيك كردى،و من دو نفر فرستاده ات را پيش خواندم و از آن دو جويا شدم و در پنهانى اوضاع را پرسيده و ديدم در انديشه و فضيلت همچنان بودند كه نوشته بودى، پس در بارۀ ايشان نيكى كن،و همانا بمن اطلاع داده اند كه حسين بسوى عراق رو كرده،پس ديده بانان و مردان مسلح براى مردم بگمار،و مراقب باش،و با گمان بزندان بينداز،و بتهمت بكش(يعنى هر كه را گمان مخالفت بر او بردى بدون درنگ بزندان افكن،و هر كه را نسبت مخالفت با ما باو دهند اگر چه از روى تهمت باشد بكش)و هر خبرى پس از اين مى شود بمن بنويس ان شاء اللّٰه.

فصل(3)حركت سيد الشهداء ع از مكه به سوى عراق

اشاره

بدان كه خروج مسلم بن عقيل رحمة اللّٰه عليه در كوفه روز سه شنبه هشتم ذى حجه در سال شصت هجرى بود،و شهادتش در روز چهارشنبه نهم همان ماه در روز عرفه بود،و حركت كردن حسين عليه السّلام از مكه بسوى عراق مصادف با همان روزى كه مسلم در كوفه خروج كرد روز ترويه(هشتم ذى حجة)بود،و اين پس از آنى بود كه آن حضرت دنبالۀ ماه شعبان و ماه رمضان و شوال و ذى قعدة و هشت روز از ذى حجة سال شصت هجرى

ص: 67

را در مكه ماند،و در اين مدت كه در مكه بود گروهى از مردم حجاز و بصره نزدش گرد آمده بخاندان و دوستان آن حضرت پيوستند،و چون اراده فرمود از مكه بسوى عراق رهسپار شود طواف كرد و ميان صفا و مروه را سعى نمود،و از احرام خود بيرون آمده و احرام حج را مبدل بعمره كرد زيرا نميتوانست حج را تمام كند از بيم آنكه او را در مكه بگيرند و بنزد يزيد بن معاويه ببرند،پس آن حضرت با خاندان و فرزندان خود و آنان كه باو از شيعيان پيوسته بودند از مكه بيرون آمد،و هنوز خبر شهادت مسلم باو نرسيده بود زيرا مسلم در همان روزى كه آن حضرت عليه السّلام از مكه بيرون آمد خروج كرد چنانچه گفته شد.

از فرزدق شاعر روايت شده كه گفت:در سال شصت هجرى بهمراه مادرم براى بجا آوردن حج بمكه ميرفتم،پس همچنان كه مهار شتر او را بدست داشتم و در حرم(حدود مكه كه جزء حرم است) وارد شدم ناگاه حسين بن على عليه السلام را ديدار كردم كه با شمشير و اسلحه از مكه بيرون ميرود، پرسيدم اين قطار شتر از كيست؟گفتند:از حسين بن على عليهما السّلام است،پس بنزد آن حضرت آمده سلام كرده و عرض كردم:خداوند خواسته و آرزويت را در آنچه ميخواهى روا سازد،پدر و مادرم بفدايت اى فرزند رسول خدا چه چيز تو را بشتاب واداشت كه از انجام حج دست باز دارى؟فرمود:اگر شتاب نميكردم گرفتار ميشدم،سپس بمن فرمود:تو كيستى؟عرض كردم:مردى از عرب ميباشم و بخدا سوگند بيش از اين من نپرسيد(و تفتيش شناسائى مرا ننمود)سپس فرمود:مرا از مردمى كه در پشت سر دارى(مردم عراق)آگاه كن(كه در بارۀ يارى ما چگونه هستند)؟من عرض كردم:از مرد آگاهى

ص: 68

پرسيدى(و من خوب آنان را مى شناسم)دلهاى مردم با شما است ولى شمشيرهاشان با دشمنانتان ميباشد و قضا(و قدر الهى)از آسمان فرود آيد و خدا آنچه خواهد بجا آورد،فرمود:راست گفتى كار بدست خدا است،و هر روزى در كاريست،پس اگر قضا(و خواست خدا)فرود آمد بدان چه ما ميخواهيم و بدان خوشنوديم(و بر طبق دلخواه ما بود)پس خداى را بر نعمتهايش سپاس گوئيم و او خود نيروى شكرگزاريش را عنايت كند،و اگر بر دلخواه ما نشد پس دور نشود از خواستۀ خود آن كس كه نيتش حق باشد و پرهيزكارى پيشه كند.من گفتم:آرى(چنين است)خداوند تو را بآنچه دوست دارى برساند و از آنچه بيم آن دارى بر حذر دارد،و من پرسشهائى(دينى)از نذر و مناسك(حج)از آن حضرت كردم و پاسخ مرا داده آگاهم كرد،آنگاه اسب خود را براه انداخت و فرمود:درود بر تو و از همديگر جدا شديم.

و چون حسين بن على عليها السلام از مكه بيرون رفت يحيى بن عاص بهمراهى گروهى كه(برادر يحيى)عمرو بن سعيد فرستاده بود بنزد آن حضرت آمدند(و اين عمرو بن سعيد بدستور يزيد از شام ببهانۀ بجاى آوردن حج با گروهى بمكه آمده بود كه آن حضرت را در مكه دستگير كند و بنزد يزيد فرستد و اگر نه او را بكشد بهر صورت فرستادگان آمده و)عرضكردند:باز گرد،بكجا ميروى؟حضرت اعتنائى نكرده براه خود برفت در نتيجه دو دسته با تازيانه بجان هم افتادند و حسين عليه السّلام و همراهانش بسختى مقاومت كرده براه افتادند(آنان نيز كه چنان ديدند بمكه باز گشتند،سيد الشهداء عليه السّلام و همراهان همچنان راه را بسوى عراق پيمودند)تا به تنعيم(كه نام جايى است در سه ميلى يا چهار ميلى مكه)رسيدند،در آنجا قافله اى ديد كه از يمن مى آمدند،پس شترانى از آنان براى بارهاى خود و همراهانش كرايه كرد و بصاحبان شتر فرمود:هر كه از شما ميخواهد با ما بعراق بيايد ما كرايۀ او را ميدهيم و در زمان همراه بودنش باو نيكى كنيم،و هر كه ميخواهد در راه از ما جدا شود بهر اندازه كه همراه

ص: 69

ما باشد كرايه آن اندازه راه او را مى پردازيم،پس گروهى از آنان با آن حضرت براه افتادند،و گروهى ديگر از رفتن خوددارى كردند.

از آن سو عبد اللّٰه بن جعفر(پسر عموى آن حضرت و شوهر خواهرش زينب عليها السلام)دو فرزند خود عون و محمد را بنزد حضرت فرستاد و نامۀ نيز بوسيلۀ آن دو براى او فرستاد كه در آن چنين نوشته بود:

اما بعد من ترا بخدا سوگند دهم كه چون نامۀ مرا خواندى از اين سفر بازگردى،زيرا من بر تو ترسناكم از اين راهى كه بر آن ميروى از اينكه هلاكت تو و پريشانى خاندانت در آن باشد،و اگر امروز تو از ميان بروى روشنائى زمين خاموش خواهد شد،زيرا تو چراغ فروزان راه يافتگان و آرزو و اميد مؤمنان هستى،و براهى كه ميروى شتاب مكن تا من بدنبال اين نامه خدمت شما برسم و السلام.

عبد اللّٰه(اين نامه را فرستاد و از آن سو)بنزد عمرو بن سعيد رفته از او درخواست كرد امان نامۀ براى حسين عليه السّلام بفرستد و او را آرزومند سازد كه از اين راه باز گردد،پس عمرو بن سعيد نامۀ براى آن حضرت نوشت و در آن نامه او را اميدوار به نيكى و صله كرد و بر جان خويش آسوده خاطر ساخت،و آن نامه را بوسيلۀ برادرش يحيى بن سعيد فرستاد،پس يحيى و عبد اللّٰه بن جعفر بآن حضرت رسيده و پس از آنكه پسران خود را فرستاده بود(خود نيز آمده)و نامۀ عمرو بن سعيد را باو دادند و در بازگشت آن حضرت كوشش بسيار كردند،سيد الشهداء عليه السّلام فرمود:همانا من رسول خدا(ص)را در خواب ديدم و مرا بآنچه بدنبال آن ميروم دستور فرمود،آن دو گفتند:آن خواب چه بوده؟فرمود:آن را براى

ص: 70

كسى نگفته و نخواهم گفت تا خداى خويش را ديدار كنم، پس همين كه عبد اللّٰه بن جعفر از بازگشت او نااميد شد بدو فرزند خويش عون و محمد دستور داد ملازم آن جناب باشند و بهمراهش بروند،و در ركابش شمشير زنند،و خود با يحيى بن سعيد بمكه بازگشت پس حسين عليه السّلام با شتاب بسوى عراق روان شد و توقف نفرموده تا بمنزل ذات عرق(كه نزديك دو مرحله راه بمكه است)رسيد.

و چون خبر رهسپار شدن حسين عليه السّلام از مكه بسوى كوفه بعبيد اللّٰه بن زياد رسيد حصين بن نمير رئيس سربازان و نگهبانان خود را بقادسيه(كه در پانزده فرسنگى كوفه است)فرستاد،و او لشكر و نگهبانى ميان قادسيه و خفان(كه بالاتر از قادسيه است)از يكسو،و ميان قادسيه و قطقطانه(كه نزديكى كوفه است)از سوى ديگر بگمارد(و همۀ اين مسير را كنترل كرده و تحت نظر گرفت)و بمردم گفت:اين حسين است كه ميخواهد بعراق بيايد(مراقب باشيد)،و حسين عليه السّلام چون بمنزل حاجز رسيد كه جايى است از بطن الرمة(بطن الرمة جايى است كه حجاج بصره در آن فرود آيند و با آنان كه از كوفه براى حج روند در آنجا بهم رسند)قيس بن مسهر صيداوى،و برخى گفته اند عبد اللّٰه بن يقطر برادر رضاعى خود را بكوفه فرستاد،و هنوز خبر شهادت مسلم بن عقيل را نشنيده بود،و نامۀ بوسيلۀ او بمردم كوفه نوشت:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »(نامه ايست)از حسين بن على ببرادران از مؤمنين و مسلمانان خود سلام عليكم،همانا خدائى را سپاسگزارم كه شايستۀ پرستشى جز او نيست.

اما بعد پس همانا نامۀ مسلم بن عقيل بمن رسيد كه در آن از نيك انديشى شما و فراهم آمدنتان براى يارى و گرفتن حق از دست رفتۀ ما خبر ميداد،من از خدا خواسته ام كه كار ما را نيك گرداند،

ص: 71

و بهترين پاداش را در اين باره بشما بدهد، و من در روز سه شنبه هشتم ماه ذى حجة روز تروية از مكه بسوى شما رهسپار شدم،و چون اين فرستادۀ من بشما رسيد در كار خود بشتابيد و كوشش كنيد،زيرا من همين روزها بر شما درآيم،و السّلام عليكم و رحمة اللّٰه و بركاته.

و مسلم بن عقيل بيست و هفت شب پيش از آنكه كشته شود نامۀ بآن حضرت عليه السّلام نوشته بود،و مردم كوفه نيز نوشته بودند كه در اينجا صد هزار شمشير براى يارى تو آماده است،درنگ مكن (و بشتاب).

گرفتارى قيس بن مسهر صيداوى فرستاده آن حضرت و ملحق شدن زهير به آن حضرت و جريانات ديگر

قيس بن مسهر كه نامه حضرت را مى آورد بسوى كوفه آمد بقادسيه رسيد(ديده بانان)حصين بن نمير او را گرفته بنزد عبيد اللّٰه بن زياد فرستاد،عبيد اللّٰه باو گفت:(دست از تو بر ندارم تا اينكه جريان كارت را بگوئى يا)بمنبر روى و حسين بن على دروغگو را ناسزا بگوئى،قيس بمنبر رفت و حمد و ثناى خداى را بجا آورد سپس گفت:اى گروه مردم اين حسين بن على بهترين بندگان خدا پسر فاطمه دختر رسول خدا(ص)است(كه بسوى شما مى آيد)و من فرستادۀ او بجانب شما بودم پس او را بپذيريد،و عبيد اللّٰه بن زياد و پدرش را لعنت كرد و براى على بن ابى طالب از خدا رحمت خواست و بر او درود فرستاد،عبيد اللّٰه دستور داد او را از بالاى بام قصر بزير اندازند،و چون او را بينداختند درهم شكسته شده از دنيا رفت، و برخى گفته اند كه دست بسته او را بزمين انداختند،پس استخوانهايش درهم شكست و هنوز رمقى در او بود،مردى كه نامش عبد الملك بن عمير لخمى بود پيش آمد و سرش را بريد بدو گفتند:اين چه كار ناشايستى بود كردى و سرزنشش كردند؟گفت:خواستم آسوده اش سازم.

ص: 72

حسين عليه السّلام از منزل حاجز براه افتاد و بسوى كوفه مى آمد تا رسيد بآبى از آبهائى كه در آن بيابان بود در آنجا عبد اللّٰه بن مطيع عدوى را ديد كه در كنار آن آب فرود آمده،چون حسين عليه السّلام را ديد بنزد آن حضرت رفت و گفت:پدر و مادرم بقربانت اى پسر رسول خدا چه چيز تو را بدين سرزمين كشانده و حضرت را گرفته از اسب فرود آورد-حسين عليه السّلام فرمود:چنانچه ميدانى معاويه از اين جهان رخت بربست، پس مردم عراق بمن نوشتند و مرا بسوى خويش خواندند،عبد اللّٰه بن مطيع عرضكرد:اى فرزند رسول خدا خدا را بياد تو مى آورم از اينكه حريم اسلام بسبب تو پاره شود،ترا بخدا سوگند دهم در باب حرمت قريش، ترا بخدا سوگند دهم در بارۀ حرمت عرب،بخدا سوگند اگر آنچه در دست بنى اميه است(از خلافت)بخواهى هر آينه تو را ميكشند،و اگر ترا كشتند پس از تو هرگز از ديگرى چشم ترس نخواهند داشت،بخدا سوگند اين حرمت اسلام است كه پاره شود،و حرمت قريش و حرمت عرب است پس اين كار را مكن و بكوفه مرو، و خود را در برابر جنگ بنى اميه قرار مده حسين عليه السّلام سخن او را نپذيرفت جز اينكه بهمان راه برود از آن سو عبيد اللّٰه بن زياد دستور داد راه واقصه(كه نام جايى است در راه مكه)تا شام و تا راه بصره همه را ببندند و نگذارند كسى از اين راهها بيرون رود يا درآيد،و حسين عليه السّلام براه خويش ميرفت و خبر از جايى نداشت تا بعربها برخورد از ايشان پرسيد(چه خبر؟)گفتند:نه بخدا ما خبرى نداريم جز اينكه(راهها را بر ما بسته اند)نمى توانيم بيرون رويم و نه بجائى درآئيم،پس حضرت براه خود ادامه داد.

و حديث كنندگان گروهى از قبيلۀ فزاره و بجيلة گويند:ما بهمراه زهير بن قين بجلى بوديم آنگاه كه از مكه بيرون آمديم،و با قافلۀ حسين عليه السّلام هم سفر بوديم(و هم چنان كه او با همراهانش بسوى كوفه ميرفت ما

ص: 73

نيز جداگانه بهمراه زهير ميرفتيم و از آنجا كه از بنى اميه انديشه داشتيم نميخواستيم با او هم منزل شويم)و چيزى نزد ما ناخوش تر از اين نبود كه در جايى با او هم منزل شويم،تا اينكه حسين عليه السّلام برفت و در جايى فرود آمد كه ما نيز جز اين چاره نداشتيم كه در آنجا فرود آئيم،پس حسين در يكسو فرود آمد و ما نيز در سوى ديگر فرود شديم،در اين ميان كه ما نشسته بوديم و مشغول خوردن غذائى بوديم ناگاه مردى از طرف حسين عليه السّلام نزد ما آمده سلام كرد سپس بر ما درآمده گفت:اى زهير بن قين همانا ابا عبد اللّٰه الحسين عليه السّلام مرا بسوى تو فرستاده است كه(بگويم)بنزد او بروى؟پس هر كه با ما نشسته بود آنچه در دست داشت انداخت و خموش نشستيم مانند اينكه پرنده بر سر ما است(هيچ جنبش نميكرديم)زن زهير باو گفت:سبحان اللّٰه!آيا پسر پيغمبر خدا بسوى تو ميفرستد و تو بسوى او نميروى؟چه شود كه نزدش بروى و سخنش را بشنوى سپس باز گردى؟زهير بن قين بنزد آن حضرت عليه السّلام رفت و چيزى نگذشت كه خوشحال برگشت بدانسان كه صورتش ميدرخشيد،و دستور داد خيمه هاى او را بكنند و بارها و اسباب سفر او را بسوى حسين عليه السّلام ببرند،آنگاه بزنش گفت:تو را طلاق دادم و آزادى، پيش كسان خود برو،زيرا من دوست ندارم بسبب من گرفتار شوى،سپس بهمراهان خود گفت:هر كس از شما ميخواهد پيروى من كند،و گر نه اينجا آخرين ديدار ما است،من براى شما حديثى بيان كنم(و آن اينست كه):ما در دريا(در راه دين)جنگ كرديم و خداوند پيروزى بهرۀ ما كرد و غنيمتهائى بچنگ آورديم،سلمان فارسى رحمه اللّٰه(كه در آن جنگ بود)بما گفت:آيا بدان چه خداوند از اين پيروزى بهرۀ شما كرده و باين غنيمتها كه بدست آورده ايد خورسند و شادان هستيد؟گفتيم:آرى،سلمان گفت:هنگامى كه آقاى جوانان آل محمد را ديدار كنيد آنگاه در جنگ كردن بهمراه او شادانتر باشيد از اين غنيمتها كه امروز بدست شما رسيده (سپس زهير گفت:)اكنون من همۀ شما را بخدا ميسپارم،و پس از آن بخدا سوگند پيوسته در ميان همراهان

ص: 74

حسين عليه السّلام ببود تا آنكه كشته شد.

و عبد اللّٰه بن سليمان و منذر بن مشمعل كه هر دو از طائفۀ بنى اسد بودند روايت كنند و گويند:

چون ما حج بجاى آورديم اندوهى نداشتيم جز اينكه در راه بحسين عليه السّلام برسيم و بنگريم سرانجام كارش بكجا ميكشد،پس بسوى كوفه براه افتاديم و شتران خود را بشتاب ميرانديم تا در منزل زرود(كه نام جايى است)بآن حضرت رسيديم،و چون نزديك باو شديم مردى را از اهل كوفه ديديم(كه مى آيد و) چون حسين عليه السّلام را ديدار كرد راه خود را كج كرد و حسين عليه السّلام ايستاد گويا ميخواست او را ببيند و(چون ديد آن مرد راه را كج كرد)رهايش كرده براه افتاد،ما نيز بدنبال آن حضرت براه افتاديم، پس يكى از ما گفت:نزد اين مرد برويم از(اوضاع و احوال كوفه از)او بپرسيم زيرا خبر كوفه نزد اوست ما بسوى آن مرد رفته تا باو رسيده گفتيم:«السّلام عليك»گفت:«و عليكم»بدو گفتيم:اى مرد از چه قبيله اى هستى؟گفت:از قبيلۀ بنى اسد بود گفتيم:ما نيز از بنى اسد هستيم تو كيستى؟گفت من بكر بن فلان هستم،ما نيز نسب خود را براى او بيان داشتيم(و پس از اينكه همديگر را شناختيم) باو گفتيم:ما را از مردمى كه پشت سر گذاشتى آگاه كن؟گفت:آرى من از كوفه بيرون نيامدم تا مسلم بن عقيل و هانى بن عروة كشته شدند،و آن دو را ديدم كه پاهاشان را گرفته و در بازار ميكشيدند،

رسيدن خبر شهادت مسلم به آن حضرت

پس ما برگشتيم تا بحسين عليه السّلام رسيديم و با او براه افتاديم تا شامگاهى بمنزل ثعلبية فرود آمد هنگامى كه فرود آمد ما بنزد آن حضرت آمده بر او سلام كرديم،پاسخ سلام ما را داد،ما باو عرضكرديم:خدايت رحم كند همانا نزد ما خبرى است كه اگر بخواهى آشكارا آن را براى تو بگوئيم،و اگر خواهى پنهانى

ص: 75

حضرت نگاهى بما و بأصحاب خود كرد سپس فرمود:پردۀ ميان من و ايشان نيست(و اينان همگى محرم اسرار منند و رازى را از ايشان پوشيده ندارم)باو گفتيم:آيا ديدى آن سوارى كه ديروز عصر با او روبرو گشتى؟فرمود:آرى و من ميخواستم از او پرسش(اوضاع و احوال را)بكنم گفتيم:

بخدا ما بخاطر تو از او خبرگيرى كرديم و از پرسش كردن شما را كفايت نموديم،و او مردى بود از قبيلۀ ما خردمند و راستگو و دانا،و او بما خبر داد كه از كوفه بيرون نيامده بود تا مسلم و هانى كشته شده و آن مرد خود ديده بود كه پاهاشان را گرفته و بدنهاشان را در بازار ميكشيدند،حسين عليه السّلام فرمود:

« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »رحمت خدا بر ايشان باد،و اين سخن را چند بار بر زبان جارى كرد پس ما باو عرضكرديم:ما تو را بخدا سوگند ميدهيم در بارۀ جان خود و خاندانت كه از همين جا بازگردى زيرا كه تو در كوفه ياور و شيعه ندارى،بلكه ميترسيم همۀ آنان در كار آزار و زيان تو باشند؟آن حضرت نگاهى بپسران عقيل كرده فرمود:چه انديشيد همانا مسلم كشته شد؟آنان گفتند:

بخدا ما باز نگرديم تا انتقام خون خود را بگيريم يا آنچه او چشيد ما هم بچشيم حسين عليه السّلام رو بما كرده فرمود:پس از اينان خيرى در زندگى نيست!،ما(از اين سخن)دانستيم كه تصميم بر رفتن (باين راه)دارد(و چيزى جلوگير او نخواهد شد)پس ما باو عرضكرديم:خداوند آنچه خير است براى تو پيش آورد،فرمود:خدا شما را رحمت كند،همراهان آن حضرت عرضكردند:بخدا تو مانند مسلم بن عقيل نيستى و اگر بكوفه درآئى مردم بسوى تو بشتابند(و ياريت كنند)حضرت خاموش شد و در آنجا بماند تا چون هنگام سحرگاه شد بجوانان و غلامان خود فرمود:آب بسيار برداريد،آنان آب بسيارى كشيده همراه برداشتند سپس از آنجا كوچ كردند،پس آمد تا بمنزل زباله رسيد،و در آنجا خبر شهادت عبد اللّٰه يقطر باو رسيد(مترجم گويد:در سابق گذشت كه آن كس كه در كوفه پس از مسلم و هانى كشته شد و نامه آن حضرت را برده بود قيس بن مسهر صيداوى بود و مؤلف محترم در آنجا يادآورى فرمود كه

ص: 76

بنا بگفتۀ برخى آن كس عبد اللّٰه يقطر برادر رضاعى آن جناب بود،و اين روايت بنا بر گفتۀ اين دسته است،و بنا بآنچه خود مؤلف(ره)اختيار فرمود قيس بن مسهر بوده) بهر حال حسين عليه السّلام نامۀ بيرون آورد و براى مردم خواند بدين مضمون:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »اما بعد همانا خبر دهشت انگيزى بما رسيده و آن(خبر)كشته شدن مسلم بن عقيل و هانى بن عروة و عبد اللّٰه يقطر است،و همانا شيعيان ما دست از يارى ما كشيده اند،پس هر كه ميخواهد بازگردد باكى بر او نيست و بازگردد،و ذمه و عهدى از ما بر او نيست،مردم از كنار او پراكنده شده و بچپ و راست رفتند تا همان همراهانش كه از مدينه با او آمده بودند بجاى ماندند و اندكى كه از آن پس بايشان پيوستند،و اينكه امام عليه السّلام اين كار را كرد براى آن بود كه آن جناب عليه السّلام ميدانست همانا اين عربهائى كه بدنبالش آمده اند پيروى ايشان از آن حضرت بخاطر اين بوده كه گمان كرده اند او بشهرى در خواهد آمد و مردم آنجا فرمان پذير او خواهند شد،و حضرت اين معنى را خوش نداشت و ميخواست اينان باين راهى كه ميروند بدانند سرانجام آن چيست،و ندانسته اقدام بكارى نكنند،و چون سحرگاه شد بهمراهان خود دستور داد آب بسيار بردارند سپس برفتند تا ببطن عقبه رسيده در آنجا فرود آمد،پيرمردى از بنى عكرمه را در آنجا ديدار كرد كه نامش عمرو بن لوذان بود، پير گفت:بكجا ميروى؟فرمود:بكوفه،پير گفت:ترا بخدا سوگند دهم كه بازگردى زيرا بخدا نروى جز بسوى سرنيزه ها و شمشيرهاى برنده،و اين مردمى كه بسوى تو فرستاده(و ترا دعوت كرده اند) اگر از جنگ با دشمن تو را كفايت ميكردند و كارها را براى تو آماده و روبراه ميكردند آنگاه تو

ص: 77

بر ايشان وارد ميشدى نيكو بود، ولى با اين وضع كه شما بيان ميكنى(و اين بيوفائيها كه از آنان بگوش تو رسيده)من صلاح در اين كار شما نمى بينم،حضرت فرمود:اى بندۀ خدا آنچه تو انديشى بر من پوشيده نيست،و لكن خداى تعالى در كار خود مغلوب نشود(يعنى آنچه اراده حقتعالى بر آن قرار گرفته جز آن نخواهد شد)سپس فرمود:بخدا دست از من برندارند تا خون من بريزند،و چون چنين كردند خداوند بر ايشان مسلط سازد كسى را كه آنان را زبون و پست كند تا بدان جا كه پست ترين و زبون ترين امتها شوند.

برخورد آن حضرت با حر بن يزيد رياحى

سپس از آنجا رهسپار شد تا بمنزل شراف رسيد چون سحرگاه شد همچنان بجوانان دستور فرمود آب بسيار بردارند،سپس براه افتاد و تا نيمه روز راه رفت،و همچنان كه براه ميرفت مردى از همراهان گفت:«اللّٰه اكبر»حسين(ع)نيز فرمود:اللّٰه اكبر،چرا تكبير گفتى؟عرضكرد:درختان خرما ديدم،گروهى از اصحاب گفتند:بخدا اينجا سرزمينى است كه ما هرگز درخت خرما در آن نديده ايم، حسين(ع)فرمود:پس چه مى بينيد؟گفتند:بخدا مى بينيم گوشهاى اسب است،فرمود:من نيز بخدا همان را مى بينم،سپس فرمود:ما در اينجا پناهگاهى نداريم كه بدان پناه بريم و آن را در پشت سر قرار داده و از يك رو با اين لشكر روبرو شويم؟ما باو گفتيم:چرا اين منزل ذو حسم است كه در سمت چپ شما است،اگر بدان جا پيشى گيريد آنجا چنان است كه شما ميخواهيد(يعنى تپه اى هست كه آن را پشت سر قرار داده و از يكسو با اين لشكر كه ميرسند روبرو خواهيد شد)پس آن حضرت سمت چپ راه را گرفته ما نيز با او بدان سو رفتيم،چيزى نگذشت كه گردنهاى اسبان پيدا شد و چون نيك نگريستيم

ص: 78

از راه بيكسو شديم، و چون كه ديدند ما راه را كج كرديم آنان نيز راه خود را بسوى ما كج كردند، و گويا سرهاى نيزۀ ايشان چون پرندۀ يعسوب بود(مترجم گويد:«يعاسيب»جمع«يعسوب»است و مقصود از آن درينجا پرنده هائى است كوچكتر از ملخ كه داراى چهار پر بسيار نازك است،و دم باريك و درازى دارد،و بيشتر در روى آب پرواز ميكند و دم خود را بر آب ميزند،و عرب چيزهاى باريك را بدم آن حيوان يا خود آن تشبيه ميكنند)و پرچمهاى آنان گويا بالهاى پرندگان بود،پس آنان براى بچنگ آوردن آن پناهگاه بسوى ذى حسم پيشى گرفتند،و ما از آنان پيشى جسته آن مكان را در تصرف خويش درآورديم،حسين(ع)دستور داد خيمه ها و چادرها را در آنجا برپا كردند،و آن لشكر رسيدند و نزديك هزار نفر سوار بودند همراه حر بن يزيد تميمى،پس بيامد تا با لشكر خود در گرماى طاقت فرساى نيمه روز در برابر حسين(ع)ايستاد،و حسين(ع)با ياران خود عمامه ها بر سر بسته شمشيرها را بگردن آويزان نموده بودند،حضرت(كه آثار تشنگى در لشكر حر ديد)بجوانان خود فرمود:اين مردم را آب دهيد و سيرابشان كنيد،و دهان اسبانشان را نيز تر كنيد،پس چنان كردند، و پيش آمده كاسه ها و جامها را از آب پركرده نزديك دهان اسبها ميبردند و همين كه سه دهن يا چهار يا پنج دهن ميخوردند از دهان آن اسب دور ميكردند و اسب ديگرى را آب ميدادند تا همه را باين كيفيت آب دادند،على بن طعان محاربى گويد:من آن روز در لشكر حر بودم و آخرين نفرى بودم كه دنبال لشكر بدان جا رسيدم،چون حسين(ع)تشنگى من و اسبم را ديد فرمود:راويه را بخوابان(راويه بمعناى شتر آبكش،و بمعناى مشك آب نيز آمده،على بن طعان)گويد:راويه پيش من بمعناى مشك بود (و مراد حضرت شتر آبكش بود،از اين رو من مقصود او را نفهميدم،امام(ع)كه متوجه شد من نفهميدم) فرمود:اى پسر برادر شتر را بخوابان،من شتر را خواباندم فرمود:بياشام من هر چه ميخواستم بياشامم آب از دهان مشك ميريخت،حسين(ع)فرمود:سر مشك را به پيچان،من ندانستم چه بكنم،پس خود آن جناب برخاست و آن را پيچاند پس آشاميدم و اسبم را نيز سيراب كردم.

ص: 79

و حر بن يزيد از قادسيه مى آمد،و عبيد اللّٰه بن زياد حصين بن نمير را فرستاده بود و باو دستور داده بود بقادسيه فرود آيد و حر بن يزيد را از پيش روى خود با هزار سوار بسر راه حسين بفرستد،پس حر همچنان برابر حسين عليه السّلام ايستاد تا هنگام نماز ظهر شد،پس آن حضرت عليه السّلام حجاج بن مسروق را دستور فرمود اذان نماز گويد،و چون هنگام گفتن اقامه و وقت خواندن نماز شد حسين عليه السّلام لباس پوشيده و نعلين برپا كرد و از بهر نماز بيرون آمد،پس حمد و ثناى خداى را بجا آورد سپس فرمود:اى گروه مردم من بنزد شما نيامدم تا آنگاه كه نامه هاى شما بمن رسيد و فرستادگان شما بنزد من آمدند كه بنزد ما بيا زيرا ما امام و پيشوائى نداريم،و اميد است خدا بوسيلۀ تو ما را براهنمائى و حقيقت فراهم آورد،پس اگر بر سر همان گفته ها و سخن خود هستيد من بنزد شما آمده ام،و شما پيمان و عهدى بمن بدهيد(و بيعت خود را با من تازه كنيد)كه بسبب آن آسوده خاطر باشم،و اگر اين كار را نميكنيد و آمدن مرا خوش نداريد از آنجا كه آمده ام بهمانجا بازمى گردم؟ همگى خاموش گشته كسى از آنان سخن نگفت،حضرت باذان گو فرمود:اقامه بگو،و نماز بر پا شد،پس بحرّ فرمود:آيا ميخواهى تو هم با همراهان خود نماز بخوانى؟عرضكرد:نه،بلكه شما نماز بخوان و ما نيز پشت سر شما نماز ميخوانيم،پس حسين عليه السّلام با ايشان نماز خواند،سپس بخيمۀ خود درآمد و اصحابش نزد او گرد آمدند،و حر نيز بجاى خويش بازگشت و بخيمۀ كه براى او در آنجا برپا كرده بودند درآمد و گروهى از همراهانش بنزد او آمده،و بقيۀ آنان بصف لشكر كه در آن بودند بازگشتند،هر مردى از آنان دهنۀ اسب خود را گرفت و در سايۀ آن نشست،چون هنگام عصر شد حسين عليه السّلام دستور فرمود:آمادۀ رفتن شوند،همراهان

ص: 80

حضرت آمادۀ رفتن شدند، سپس بمنادى خود دستور داد براى نماز عصر آواز دهد و اقامۀ نماز گفته،امام حسين عليه السّلام پيش آمده ايستاد و نماز عصر خواند و چون سلام داد بسوى آن مردم برگشت و حمد و ثناى خداى را بجا آورد سپس فرمود:اما بعد اى گروه مردم همانا اگر شما از خدا بترسيد و حق را براى أهل آن بشناسيد بيشتر باعث خوشنودى خداوند از شما ميباشد و ما خاندان محمد(ص)هستيم و سزاوارتر بفرمانروائى بر شمائيم از اينان كه ادعاى چيزى كنند كه براى ايشان نيست،و بزور و ستم در ميان شما رفتار كنند،و اگر فرمانروائى ما را خوش نداريد و ميخواهيد در بارۀ حق ما نادان بمانيد،و انديشۀ شما اكنون جز آن است كه در نامه ها بمن نوشتيد و فرستادگان شما بمن گفتند هم اكنون از نزد شما بازگردم؟حر گفت:من بخدا نميدانم اين فرستادگان و اين نامه ها كه ميگوئى چيست!حسين عليه السّلام ببرخى از يارانش(كه نام او عقبة بن سمعان بود)فرمود:اى عقبة بن سمعان آن دو خرجين(و دو كيسۀ بزرگى)كه نامه هاى ايشان در آن است بيرون بيار،پس آن مرد دو خرجين پر از نامه و كاغذ بيرون آورد و جلوى آن حضرت ريخت،حر گفت:ما از آن كسان نيستيم كه اين نامه ها را بتو نوشته اند،و ما تنها دستور داريم كه چون تو را ديدار كرديم از تو جدا نشويم تا تو را در كوفه بر عبيد اللّٰه در آوريم،حسين عليه السّلام فرمود:مرگ براى تو نزديك تر از اين آرزو است،سپس رو باصحاب خود كرده فرمود:

سوار شويد،همراهان آن حضرت سوار شده و درنگ كردند تا زنان نيز سوار شده آنگاه فرمود:(براه مدينه) بازگرديد،همين كه رفتند بازگردند آن لشكر از بازگشت آنان جلوگيرى كردند،حسين عليه السلام بحر فرمود:

مادر بعزايت بنشيند(از ما)چه ميخواهى؟حر گفت:اگر كسى از عرب جز تو در چنين حالى كه تو در آن هستى اين سخن را بمن ميگفت من نيز هر كه بود نام مادرش را بعزا گرفتن ميبردم،ولى بخدا من نمى توانم نام مادر

ص: 81

تو را جز ببهترين راهى كه توانائى بر آن دارم ببرم، حسين عليه السّلام فرمود:پس چه ميخواهى؟گفت:ميخواهم شما را بنزد امير(يعنى عبيد اللّٰه)ببرم،فرمود:بخدا من همراه تو نخواهم آمد،حر گفت:من نيز بخدا دست از تو بازندارم،و سه بار اين سخنان ميان آن حضرت و حر رد و بدل شد،و چون سخن ميانشان بسيار شد،حر گفت:من دستور جنگ كردن با شما ندارم،جز اين نيست كه دستور دارم از تو جدا نشوم تا شما را بكوفه ببرم اكنون كه از آمدن بكوفه خوددارى ميكنى،پس راهى در پيش گير كه نه بكوفه برود و نه بمدينه،و ميانۀ(گفتار)من و(گفتار)شما انصاف برقرار گردد،تا من در اين باب نامه بأمير(يعنى) عبيد اللّٰه بنويسم،شايد خدا كارى پيش آرد كه سلامت دين من در آن باشد و آلودۀ بچيزى در كار تو نشوم،از اينجا روانه شو،پس حضرت از سمت چپ راه قادسيه(كه بكوفه ميرفت)و راه عذيب(كه بمدينه ميرفت)براه افتاد و حر نيز با همراهانش با آن حضرت ميرفتند،و حر همچنان بآن جناب ميگفت:اى حسين من خدا را در بارۀ خود بياد تو آورم(و بخدا سوگندت دهم)كه اگر بخواهى جنگ كنى كشته خواهى شد!حسين عليه السّلام فرمود:

آيا بمرگ مرا بيم دهى؟و آيا اگر مرا بكشيد كارهاى شما روبراه مى شود(و خاطرتان آسوده خواهد شد؟ يعنى اين فكر اشتباهى است كه شما ميكنيد؟)و من چنان گويم كه برادر اوس بپسر عمويش كه ميخواست بيارى رسول خدا(ص)برود،و پسر عمويش او را بيم ميداد و ميگفت:كجا ميروى؟كشته خواهى شد در(پاسخش) گفت:

1-من ميروم و مرگ براى جوان(يا جوانمرد)ننگ نيست،هنگامى كه نيتش حق باشد و در حال اسلام بجنگد.

2-و در راه مردان صالح و شايسته جانبازى كند،و از نابودشدگان(در دين)جدا گشته،بگنهكارى پشت كند.

ص: 82

3-پس(در اين صورت)اگر زنده ماندم پشيمان نيستم و اگر مردم سرزنشى ندارم،بس است براى تو كه زنده بمانى و بينى تو را بخاك بمالند(و زبون شوى).

حر بن يزيد كه اين سخن را شنيد(دانست آن حضرت تن بكشته شدن داده ولى تن بخوارى و تسليم شدن بپسر زياد نداده،از اين رو،)بكنارى رفت و با همراهان خود از يكسو ميرفت،و حسين(ع)از سوى ديگر،تا بمنزل عذيب الهجانات رسيدند،از آنجا نيز حسين(ع)بگذشت تا بقصر بنى مقاتل رسيد و در آنجا فرود آمد، در آنجا چشمش بخيمۀ افتاد پرسيد:اين خيمه از كيست؟گفتند:از عبيد اللّٰه بن حر جعفى است حضرت فرمود:او را بآمدن پيش من بخوانيد،چون فرستادۀ حضرت بنزد او آمد باو گفت:اين حسين بن على(ع) است كه ترا ميخواند،عبيد اللّٰه گفت:« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »بخدا من از كوفه بيرون نشدم جز بخاطر اينكه خوش نداشتم در آنجا باشم و حسين(ع)بآنجا درآيد،بخدا من نميخواهم او را ديدار كنم و نه او مرا ببيند؟فرستاده نزد آن حضرت آمده سخن او را بعرض رسانيد،پس حسين(ع)برخاسته بنزد او آمد و بر او وارد شده سلام كرده نشست سپس او را بهمراهى خود دعوت كرد،عبيد اللّٰه بن حر همان سخن را(كه بفرستادۀ آن حضرت گفته بود)بازگو كرد،حسين(ع)فرمود:پس اگر يارى ما نمى كنى بپرهيز از اينكه با ما جنگ كنى،زيرا بخدا سوگند كسى نيست كه فرياد بى كسى ما را بشنود و سپس يارى ما را نكند جز اينكه نابود شود! عبيد اللّٰه گفت:اما اين كار هرگز نخواهد شد ان شاء اللّٰه تعالى.

پس حسين(ع)از پيش او برخاست تا بخيمه هاى خويش درآمد،و چون آخر شب شد بجوانان خويش دستور داد آب بردارند،و سپس دستور داد كوچ كنند،و از قصر بنى مقاتل كوچ كرد،عقبة

ص: 83

بن سمعان گويد: ساعتى بهمراه آن جناب برفتيم و همچنان كه آن حضرت بر روى اسب بود اندك خوابى او را گرفت و پس از اينكه از خواب بيدار شد ميگفت:« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ ،وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ » و دو بار يا سه بار اين كلمات را بر زبان جارى كرد،فرزندش على بن الحسين(ع)پيش آمده گفت:

از چه حمد خداى را بجاى آوردى و«انا للّٰه...»بر زبان راندى؟فرمود:پسر جان اندكى خواب رفتم، پس(در آن خواب اندك)سوارى را ديدم كه پيش روى من آشكار شد و ميگفت:اين گروه ميروند و مرگها بسوى ايشان ميرود!،دانستم كه آن جانهاى ما است كه خبر مرگ ما را ميدهد،على گفت:

پدر جان خداوند بدى براى شما پيش نياورد آيا مگر ما بر حق نيستيم؟فرمود:چرا-سوگند بدان خدائى كه بازگشت بندگان بسوى اوست-(ما برحقيم)گفت:پس ما در چنين حالى باك نداريم از اينكه بر حق بميريم،حسين(ع)باو فرمود:خدايت بهترين پاداشى كه فرزندى از پدر خود برد بتو عنايت كند،و چون صبح شد فرود آمده نماز بامداد بخواند و بشتاب سوار شد و با همراهان و اصحاب سمت چپ را گرفته ميخواست آنان را(از لشكر حر)پراكنده سازد،پس حر بن يزيد مى آمد و او و يارانش را (بسمت راست كه بكوفه ميرفت)باز ميگرداند،و هر گاه حر آنان را بسمت كوفه باز ميگرداند و سخت ميگرفت آنان نيز مقاومت كرده از رفتن بسمت راست خوددارى ميكردند،و حر با همراهان بكنارى ميرفتند،پس همچنان بسمت چپ رفتند تا به نينوى همان جا كه حسين(ع)فرود آمد رسيدند،در اين هنگام سوارى كه بر اسبى نيكو سوار بود و سلاح جنگ بتن داشت،و كمان بر دوش افكنده بود از سمت كوفه رسيد،پس همگى چشم براه او ايستادند،چون بآنان رسيد بحرين يزيد و همراهانش سلام كرده و بحسين(ع)و يارانش سلام نكرد،و نامۀ از عبيد اللّٰه بن زياد بحر داد كه در آن نامه نوشته بود: اما بعد

ص: 84

چون نامۀ من بتو رسيد و فرستادۀ من نزد تو آمد كار را بر حسين سخت بگير،و او را در زمينى بى پناهگاه كه نه سبزى در آنجا باشد و نه آبى فرود آر،پس همانا من فرستادۀ خود را دستور داده ام همراه تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر انجام دستور مرا برايم بياورد.و السّلام.

چون نامه را خواند حر بآن حضرت و يارانش گفت:اين نامۀ امير:عبيد اللّٰه است كه بمن دستور داده همان جا كه نامه رسيد(براى فرود آمدن)بشما سخت بگيرم،و اين نيز فرستادۀ اوست كه دستورش داده از من جدا نشود تا دستورش را در بارۀ شما انجام دهم،پس يزيد بن مهاجر كندى كه در ميان ياران حسين(ع)بود بفرستادۀ ابن زياد نگاه كرده او را شناخت،پس باو گفت:مادرت بعزايت بنشيند اين چه كار ناشايسته ايست كه بدنبال آن آمده اى؟گفت:پيروى از امام خود نموده و به بيعت خود پايدارى كرده ام؟يزيد بن مهاجر باو گفت:بلكه خداى خود را نافرمانى كرده و پيشواى(ناحق)خود را در بارۀ نابودى خودت پيروى كرده،و ننگ و آتش را براى خويشتن فراهم كرده اى،و بد امام و پيشوائى است امام تو،خداى تعالى فرمايد:«و گردانيديم ايشان را پيشوايانى كه ميخوانند بسوى آتش و روز قيامت يارى نمى شوند»(سورۀ قصص آيه 41)و پيشواى تو از اين پيشوايان است!

ورود حضرت به زمين كربلا

و حر بن يزيد كار را سخت گرفت كه در همان مكانى كه نه آب بود و نه آبادى پياده شوند،حسين(ع)فرمود:واى بحال تو بگذار باين ده يعنى نينوى و غاضريه،يا آن ديگر يعنى شفيه فرود آئيم؟گفت:بخدا نمى توانم(زيرا)اين(فرستاده)مردى است كه براى ديده بانى نزد من آمده(كه ببيند آيا من بدستور عبيد اللّٰه رفتار ميكنم يا نه،و من ناچارم در برابر چشم او دستورش را انجام دهم)زهير بن قين گفت:

ص: 85

بخدا اى فرزند رسول خدا من مى بينم كه كار پس از آنچه اكنون مى بينيد سخت تر باشد، همانا جنگ با اين گروه در اين ساعت بر ما آسانتر است از جنگيدن كسانى كه پس از اين بنزد ما خواهند آمد؟بجان خودم سوگند پس از اين لشكرى بسوى ما آيند كه ما برابرى آنان نتوانيم(پس اجازه فرما با اينان بجنگيم؟)حسين(ع)فرمود:من كسى نيستم كه آغاز بجنگ ايشان كنم(و من اين كار را شروع نخواهم كرد)پس آن حضرت فرود آمد و آن در روز پنجشنبه دوم محرم سال شصت و يك هجرى بود.

چون فردا شد عمر بن سعد بن أبى وقاص با چهار هزار سوار بيامد و در نينوى مسكن گرفت و عروة بن قيس أحمسى را بنزد حسين(ع)فرستاده گفت:بنزد او برو و بپرس براى چه باين سرزمين آمدى و چه ميخواهى؟و اين عروة از كسانى بود كه خود نامه براى حضرت نوشته بود پس شرم كرد نزد آن حضرت بيايد(و كار را بديگرى حواله كرد)عمر بن سعد اين كار را بهمۀ بزرگانى كه نامه بآن حضرت نوشته بودند پيشنهاد كرد و همگى از انجام آن خوددارى كردند،كثير بن عبد اللّٰه شعبى-كه مردى دلاور و بيباك بود و چيزى جلوگير او در كارها نبود-برخاسته گفت:من بنزد او ميروم و بخدا اگر بخواهى او را در دم غافلگير كرده ميكشم؟عمر گفت:نميخواهم او را بكشى ولى بنزد او برو و بپرس:

براى چه باينجا آمده اى؟كثير بنزد آن حضرت آمده چون أبو ثمامۀ صائدى(كه از ياران سيد الشهداء(ع) بود)او را ديد عرضكرد:خدا كارت را به نيكى پايان دهد اى ابا عبد اللّٰه بدترين مردم زمان و بى باكترين و خونريزترين آنان بنزد تو آيد و برخاسته سر راه او آمد و گفت:(اگر ميخواهى نزديك بيائى) شمشيرت را بگذار!گفت:نه بخدا اين كار را نمى كنم جز اين نيست كه من فرستادۀ هستم پس اگر سخن

ص: 86

مرا بشنويد پيغامى كه آورده ام بشما بازگويم و اگر نپذيريد،بازگردم، أبو ثمامة گفت:پس من قبضۀ شمشير تو را نگه ميدارم آنگاه سخنت را بازگو؟گفت:نه بخدا دست تو بآن نخواهد رسيد، ابو ثمامة گفت:پس پيغامت را بمن بگو تا من برسانم ولى من نميگذارم تو نزديك بآن جناب بشوى،زيرا تو مرد تبهكارى هستى!و بهم دشنام داده كثير بسوى عمر بن سعد بازگشت و جريان را باو گفت،پس عمر قرة بن قيس حنظلى را پيش خوانده گفت:اى قرة واى بر تو،برو حسين را ديدار كن و بپرس براى چه باينجا آمده؟و چه ميخواهد؟قرة بنزد آن حضرت آمد،چون حسين(ع)او را بديد فرمود:آيا اين مرد را مى شناسيد؟حبيب بن مظاهر گفت:آرى اين مردى است از قبيلۀ حنظلة تميم و خواهرزادۀ ما است و من او را مردى خوش عقيده ميدانستم و باور نداشتم كه در اين معركه حاضر گردد(و بجنگ شما بيايد)پس نزديك آمد و پيغام عمر بن سعد را رساند،حسين(ع)فرمود:مردم شهر شما بمن نوشتند بدينجا بيايم پس اگر آمدن مرا خوش نداريد من باز ميگردم،سپس حبيب بن مظاهر باو گفت:واى بر تو اى قرة كجا بنزد مردم ستمكار بازگردى(اينجا بمان)و يارى كن اين مردى را كه بوسيلۀ پدرانش خداوند تو را نيرو داد بسعادت و بزرگوارى!قرة بحبيب گفت:پيش صاحب خويش بازگردم و پاسخ اين پيغام را برسانم آنگاه در اين باره فكرى كنم!پس بسوى عمر بن سعد بازگشت و سخن آن حضرت را باو گفت،عمر گفت:اميدوارم خداوند مرا از جنگ و قتال با او آسوده كند.

و نامۀ بعبيد اللّٰه بن زياد نوشت(بدين مضمون):« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »اما بعد پس من هنگامى

ص: 87

كه بنزد حسين بن على آمدم فرستادگان خود را نزد او فرستادم و از آمدن او باين سرزمين و آنچه ميخواهد پرسش كردم؟حسين گفت:مردم اين شهرها بمن نوشتند و فرستادگانشان پيش من آمدند و از من خواستند بدينجا بيايم،من هم آمدم،اكنون اگر آمدنم را خوش ندارند و انديشۀ ايشان در اين باره دگرگون شده از نزد ايشان بازگردم،حسان بن قائد عبسى گويد:من نزد عبيد اللّٰه بن زياد بودم كه نامۀ عمر بن سعد باو رسيد،چون نامه را خواند گفت:اكنون كه چنگال ما باو بند شده ميخواهد بگريزد ولى رهائى از براى او نيست!(اين سخن را گفت)و نامۀ بعمر بن سعد نوشت:اما بعد نامۀ تو رسيد و مضمون آن را دانستم پس بر حسين و همۀ همراهانش پيشنهاد كن با يزيد بيعت كند و چون چنين كرد آنگاه در بارۀ كار او انديشه خواهم كرد.و السّلام.

چون پاسخ نامه بعمر بن سعد رسيد با خود گفت:ميترسم كه ابن زياد سر سازش نداشته باشد؟و دنبال آن نامۀ ديگرى از ابن زياد بعمر بن سعد رسيد:كه ميان حسين و يارانش و ميان آب حائل شو تا اينكه يك قطره آب نچشند،چنانچه با آن مرد تقى زكى عثمان بن عفان چنين رفتار شد،پس عمر بن سعد همان ساعت عمرو بن حجاج را با پانصد سوار فرستاد تا كنار شريعه فرود آيند و ميان حسين و يارانش و ميان آب حائل شدند كه يك قطره آب از آنجا برندارند،و اين جريان سه روز پيش از كشته شدن حسين عليه السّلام بود،و عبد اللّٰه بن حصين ازدى كه در ميان قبيلۀ بجيلة آمده بود با آواز بلند فرياد زد:اى حسين آيا اين آب را ننگرى كه گويا در صفا و زلالى چون شكم آسمان است،بخدا قطره اى از آن نچشيد تا از تشنگى بميريد،حسين(ع)فرمود:بار خدايا او را

ص: 88

تشنه كام بميران و هرگز او را ميامرز، حميد بن مسلم گويد:بخدا من پس از واقعۀ كربلا در بيماريش او را عيادت كردم و سوگند بدان خدائى كه شايستۀ پرستش جز او نيست او را ديدم آب ميخورد تا شكمش پر ميشد،سپس آن را برميگرداند و فرياد ميزد:تشنه ام،تشنه ام،و دوباره آب ميخورد تا شكمش پر ميشد و بر ميگرداند و(فرياد تشنگى ميزد و)از تشنگى ميسوخت و اين كارش بود تا جانش بدر آمد-لعنه اللّٰه.

و چون حسين(عليه السّلام)فرود شدن لشكرها را با عمر بن سعد لعنه اللّٰه به نينوى ديد و يارى دادن ايشان را براى جنگيدن با خود ديد كس بنزد عمر بن سعد فرستاد كه من ميخواهم تو را ديدار كنم و با تو ملاقات كنم،پس شبانه يك ديگر را ديدار كرده و در پنهانى زمانى دراز با هم گفتگو كردند،سپس عمر بن سعد بجاى خويش بازگشت و نامۀ بعبيد اللّٰه بن زياد نوشت:اما بعد همانا خداوند آتش را خاموش ساخت و پريشانى را برطرف نموده كار اين امت را اصلاح كرد،و حسين با من پيمان بست كه از همان جا كه آمده بهمانجا بازگردد يا بيكى از سرحدات رود و مانند يكتن از مسلمانان باشد(و كارى بكار كسى نداشته باشد)در هر چه بسود مسلمانان است شريك آنان و در زيان آنان نيز همانند ايشان باشد،يا بنزد يزيد برود و دست در دست او گذارد و هر چه خود دانند انجام دهند،و در اين پيمان خوشنودى تو و اصلاح كار امت است.

(مترجم گويد:چنانچه ميدانيم و از سخنان حضرت سيد الشهداء(ع)كه در خلال روايات و شرح حال آن بزرگوار پيش از اين گذشت روشن شود:آن جناب هرگز حاضر نبود بنزد يزيد رفته و دست بيعت در دست او گذارد،محدث قمى از عقبة بن سمعان حديث كند كه گفت:من از مدينه تا بمكه،و از مكه تا عراق تا آنگاه كه حسين(ع)شهيد شد همه جا با او بودم،و تمام سخنان او را در تمام اين راه شنيدم و هيچ گاه چنين سخنى نفرمود:

«كه من حاضرم دست خود را در دست يزيد گذارم»بنا بر اين عمر بن سعد اين جملۀ آخر را از پيش خود در نامه افزوده است براى اينكه شايد بتواند بوسيلۀ كار را بهمين جا فيصله دهد و از زد و خورد و كشتن آن حضرت بدين وسيله جلوگيرى كند چون همچنان كه پيش از اين نيز گذشت جنگ با آن جناب را خوش نداشت،و ميخواست بهر

ص: 89

وسيله ممكن است نگذارد كار بجنگ و خونريزى بكشد).

چون عبيد اللّٰه اين نامه را خواند گفت:اين نامۀ خيرخواهى دلسوز بر مردم است(و در صدد بود اين پيشنهاد را بپذيرد)شمر بن ذى الجوشن لعنه اللّٰه(كه در مجلس بود)برخاست و گفت:آيا اين سخن را از حسين مى پذيرى اكنون كه بسرزمين تو آمده و پهلوى تو است؟بخدا اگر از اين سرزمين(بسلامت)برود و دست در دست تو نگذارد هر آينۀ نيرومندتر گردد و تو ناتوانتر خواهى شد،پس اين پيشنهادهاى او را مپذير زيرا اين كار نشانۀ سستى است ولى از او بپذير كه خود و پيروانش بحكم تو گردن نهند آنگاه اگر تو آنان را كيفر كنى تو بدان سزاوارتر خواهى بود،و اگر از ايشان درگذرى و عفو كنى آنهم بدست تو است!ابن زياد گفت:خوب پيشنهادى كردى و تدبير همين است كه تو گفتى،اين نامه كه مى نويسم بنزد عمر بن سعد ببر كه بايد بر حسين و پيروانش پيشنهاد كند كه تن بحكم من دهند،پس اگر بدان تن دادند آنان را زنده بنزد من فرستد،و اگر سرباز زدند بايد با ايشان بجنگد،اگر عمر بن سعد اين كار را انجام دهد تو فرمانبردار او باش و از دستورش پيروى كن،و اگر جنگ را نپذيرفت تو امير و فرمانده لشكر باش و گردن عمر بن سعد را بزن و سر او را براى من بفرست،و نامۀ بعمر بن سعد نوشت:كه من تو را بنزد حسين نفرستاده ام كه خود را از جنگ با او باز دارى و با او بمسامحه رفتار كنى،و نه براى اينكه آرزوى سلامت و زندگى براى او داشته باشى،يا عذر براى او بتراشى و در بارۀ او پيش من وساطت كنى،بنگر ببين اگر حسين و همراهانش بدان چه من در بارۀ ايشان حكم كنم تن دهند و تسليم آن گردند ايشان را بنزد من بفرست،و اگر نپذيرند بر آنان هجوم آور تا ايشان را بكشى و مثله كنى چون سزاوار آن هستند،چون حسين كشته شد اسب بر سينه و پشت او بتازان زيرا كه او سركش و ستمكار است،و نه پندارم

ص: 90

كه اين كار پس از مردن زيانى رساند ولى چون من با خود گفته ام كه اگر او را كشتم چنين كارى با او بكنم،پس اگر تو باين دستور رفتار كردى پاداش مردى فرمانبردار و پيرو بتو دهيم،و اگر آن را نپذيرى دست از كار ما و لشكر ما بكش و لشكر را با شمر واگذار زيرا ما او را امير بر كار خود كرديم و السلام.

پس شمر بن ذى الجوشن نامۀ عبيد اللّٰه را براى عمر بن سعد آورد،چون عمر بن سعد نامه را خواند باو گفت:چيست ترا واى بحال تو خدا آواره ات كند و زشت گرداند آنچه براى من آورده اى،بخدا من گمان دارم همانا تو از او جلوگيرى كردۀ از اينكه پيشنهادى كه من برايش نوشته بودم بپذيرد و كارى را كه ما اميد اصلاح آن را داشتيم بر ما تباه ساختى،بخدا حسين تسليم كسى نشود همانا جان پدرش(على)در سينۀ اوست(و او كسى نيست كه تن بخوارى دهد)؟شمر گفت:اكنون بگو چه خواهى كرد آيا فرمان امير را انجام ميدهى و با دشمنش ميجنگى؟و گر نه بكنارى برو و لشكر را بمن واگذار؟عمر بن سعد گفت:نه چنين نكنم و امارت لشكر را بتو وانگذارم و خود انجام دهم،و تو امير بر پيادگان باش،و عمر بن سعد پسين روز پنجشنبه نهم محرم براى جنگ بسوى حسين عليه السّلام برخاست،و شمر آمده تا برابر همراهان حسين عليه السّلام ايستاد و گفت:فرزندان خواهر ما كجايند؟(مقصودش چهار پسر ام البنين برادران حضرت سيد الشهداء بود كه چون مادرشان ام البنين از قبيلۀ بنى كلاب بود و شمر نيز از آن قبيله بود از اين رو آنان را خواهر زاده خطاب كرد)أبا الفضل العباس،و جعفر،و عبد اللّٰه،و عثمان فرزندان على بن ابى طالب عليه السّلام بيرون آمده گفتند:چه ميخواهى؟گفت:شما اى خواهرزادگان در امانيد،آن جوانمردان باو گفتند:خدا تو را و امانى كه براى ما آورده اى لعنت كند،آيا بما امان ميدهى و فرزند رسول خدا امان ندارد؟.

ص: 91

سپس عمر بن سعد فرياد زد:اى لشكر خدا سوار شويد،و ببهشت مژده گيريد،پس لشكر سوار شده تا هنگام غروب بنزد حسين عليه السّلام و يارانش يورش بردند،در آن هنگام حسين عليه السّلام جلوى خيمۀ خود نشسته بود و بر شمشير خود تكيه زده و سر بر زانو نهاده خواب رفته بود،خواهر آواز خروش لشكر شنيد، بنزديك برادر آمده گفت:برادر آيا اين هياهو و آواز خروش را نشنوى كه نزديك شده؟حسين عليه السّلام سر برداشت و فرمود:همانا من رسول خدا(ص)را اكنون در خواب ديدم كه بمن فرمود:تو بنزد ما خواهى آمد،پس خواهرش(كه اين حرف را شنيد)مشت بصورت زده فرياد كرد:واى،حسين عليه السّلام باو فرمود:

خواهرم واى بر تو نيست،آرام و خموش باش خدايت رحمت كند،پس عباس پيش آمده عرض كرد:

برادر جان لشكر بنزد تو آمد!؟ حضرت برخاسته بعباس فرمود:برادرم تو بجاى من سوار شو(يا فرمود:جانم بقربانت سوار شو) و بنزد اينان برو و بايشان بگو:چيست شما را و چه ميخواهيد،و از سبب آمدن ايشان پرسش كن،پس عباس با گروهى حدود بيست نفر سوار كه در ميان ايشان بود زهير بن قين و حبيب بن مظاهر بنزد آن لشكر آمده عباس بآنان فرمود:چه ميخواهيد و چه اراده داريد؟گفتند:دستور از امير رسيده كه بشما پيشنهاد كنيم بحكم او تن داده و تسليم شويد يا با شما جنگ كنيم؟فرمود:پس شتاب نكنيد تا بنزد أبى عبد اللّٰه بروم و سخن شما را بعرض آن حضرت برسانم،آنان باز ايستاده گفتند:برو و اين پيغام را باو برسان و هر پاسخى داد نيز باطلاع ما برسان،پس عباس بتنهائى بنزد حسين عليه السّلام بازگشت كه جريان را بعرض رساند،و همراهان او(يعنى زهير و حبيب و ديگران)آنجا در جلوى لشكر ايستاده با آن مردم سخن

ص: 92

ميگفتند و آنان را موعظه كرده اندرز ميدادند و از جنگ با حسين عليه السّلام بازشان ميداشتند، عباس بنزد حسين عليه السّلام آمده سخن لشكر را بآن حضرت گفت،حضرت فرمود:بنزد ايشان بازگرد و اگر ميتوانى تا فردا از ايشان مهلت بگير و امشب ايشان را از ما باز گردان شايد ما امشب براى پروردگار خود نماز خوانده دعا كنيم و از او آمرزشخواهى نمائيم زيرا خدا خود ميداند همانا من نماز و تلاوت كتابش قرآن و دعاى بسيار و استغفار را دوست دارم،پس عباس بنزد آن لشكر آمد و با فرستادۀ عمر بن سعد بازگشت و آن فرستاده گفت:ما امشب تا فردا بشما مهلت دهيم،پس اگر تسليم شديد شما را بنزد امير عبيد اللّٰه بن زياد خواهيم برد،و گر نه دست از شما برنداريم(اين پيغام را رسانيد) و بازگشت.

شب عاشورا و سخنان حضرت و اصحاب

حسين عليه السّلام نزديكيهاى شب ياران خود را گرد آورد،على بن الحسين زين العابدين عليه السّلام گويد:من در آن حال با اينكه بيمار بودم نزديك شدم كه ببينم پدرم بآنان چه ميگويد،پس شنيدم رو بأصحاب كرده فرمود:سپاس كنم خداى را به بهترين سپاسها،و حمد كنم او را در خوشى و سختى،بار خدايا من سپاس گويم ترا بر اينكه ما را بنبوت گرامى داشتى و قرآن را بما آموختى و در دين ما را دانا ساختى،و گوشهاى شنوا و ديده هاى بينا و دلهاى آگاه بما ارزانى داشتى،پس ما را از سپاسگزاران قرار ده،اما بعد همانا من يارانى باوفاتر از ياران خود سراغ ندارم،و بهتر از ايشان نميدانم،و خاندانى نيكوكارتر و مهربانتر از خاندان خود نديده ام،خدايتان از جانب من پاداش نيكو دهد.

(مترجم گويد:براستى اگر خوانندۀ محترم ميان ياران آن حضرت و زنان و خاندانش و ميان ياران رسول خدا(ص)و على و حسن عليهما السّلام و زنان و خاندان ايشان مقايسه كند و سرگذشت اصحاب رسول

ص: 93

خدا چون ابو بكر و عمر و امثال ايشان و ياران على عليه السّلام چون اشعث بن قيس و خوارج نهروان و ديگران و ياران حسن(عليه السّلام)چون عبيد اللّٰه بن عباس و ديگر كسانى كه خنجر بران او زده و لباس و جامۀ او را بيغما بردند و پيش از اين گذشت بخواند،و همچنين سرگذشت همسران آنان چون عايشه و حفصه،و جعدة را از نظر بگذراند و از آن سو آن همه فداكارى و مهر و محبت را كه در اين سفر جانگداز و شب و روز عاشورا و پس از آن از ياران و همسران و خاندان حسين عليه السّلام مشاهده شد تا بدان جا كه رباب همسر آن حضرت يك سال سر قبر او در زير آفتاب نشست و اشك ريخت و سرانجام همان جا بدرود زندگى گفت همه را يك جا بنگرد صدق گفتار حضرت سيد الشهداء براى او بخوبى روشن گردد،بهر صورت امام عليه السّلام دنبال سخن را چنين ادامه داد:) آگاه باشيد همانا من ديگر گمان يارى كردن از اين مردم ندارم،آگاه باشيد من بهمۀ شما رخصت رفتن دادم پس همۀ شما آزادانه برويد و بيعتى از من بگردن شما نيست،و اين شب كه شما را گرفته فرصتى قرار داده آن را شتر خويش كنيد(و بهر سو خواهيد برويد)! برادران آن حضرت و پسرانش و برادرزادگان و پسران عبد اللّٰه بن جعفر گفتند:براى چه اين كار را بكنيم(يا معنا اينست كه ما اين كار را نخواهيم كرد)براى اينكه پس از تو زنده باشيم؟هرگز خداوند آن روز را براى ما پيش نياورد،و نخستين كس كه اين سخن را گفت:عباس بن على عليهما السّلام بود و ديگران نيز از او پيروى كرده چنين سخنانى گفتند،حسين عليه السّلام فرمود:اى پسران عقيل شما را كشته شدن مسلم بس است پس شما برويد و من اجازۀ رفتن بشما دادم،گفتند:سبحان اللّٰه!مردم در بارۀ ما چه گويند؟گويند:ما بزرگ و آقا و عموزادۀ خود را كه بهترين عموها بود واگذاريم و يك تير نيز با ايشان نينداخته،و يك نيزه بكار نبرده،و يك شمشير هم نزده ايشان را واگذارديم،و ندانيم چه بسرشان آمد؟!نه بخدا ما چنين كارى نخواهيم كرد،بلكه ما جان و مال و زن و فرزند خود را در راه تو فدا سازيم،و در ركاب تو جنگ كنيم تا بهر جا درآمدى ما نيز بهمانجا درآئيم،خدا زشت گرداند زندگى پس از جناب تو را.

ص: 94

پس مسلم بن عوسجة برخاسته عرض كرد:آيا ما دست از تو برداريم؟آنگاه ما چه عذر و بهانۀ در بارۀ پرداختن حق تو بدرگاه خدا بريم؟آگاه باش بخدا(دست از تو برندارم)تا نيزه بسينۀ دشمنانت بكوبم و با شمشير خود اينان را بزنم تا قائمه اش در دست من است،و اگر سلاح جنگ نيز نداشته باشم سنگ بر ايشان اندازم،بخدا دست از تو برندارم تا خدا بداند كه ما حرمت پيغمبرش را در بارۀ تو رعايت نموديم،بخدا سوگند اگر من بدانم كه كشته خواهم شد سپس زنده شوم آنگاه مرا بسوزانند، و دوباره زنده ام كنند و ببادم دهند(شايد مقصود اين باشد كه خاكستر سوخته ام را بباد دهند)و هفتاد بار اين كار را با من بكنند دست از تو برندارم تا مرگ خويش را در يارى تو دريابم،چگونه اين كار را نكنم با اينكه جز اين نيست كه يك كشتن بيش نيست،سپس آن كرامتى است كه هرگز پايان ندارد.

پس از او زهير بن قين رحمة اللّٰه عليه برخاسته گفت:بخدا من دوست دارم كشته شوم سپس زنده شوم،دوباره كشته شوم تا هزار بار و خداى عز و جل بوسيلۀ من از كشته شدن تو و اين جوانان از خاندانت جلوگيرى فرمايد،و گروهى از ياران آن حضرت مانند اين سخنان كه همۀ نشانه پايدارى و فداكارى خود بود بعرض رساندند،پس حسين عليه السّلام از همگان سپاسگزارى فرمود و پاداش نيكشان را خواست،و بخيمۀ خود بازگشت.

حضرت على بن الحسين عليهما السّلام فرمايد من در آن شبى كه پدرم فرداى آن كشته شد نشسته بود و عمه ام زينب نيز نزد من بود و از من پرستارى ميكرد،در آن هنگام پدرم بخيمۀ خويش رفت و جوين

ص: 95

غلام أبى ذر غفارى نيز نزد او سرگرم اصلاح شمشير آن حضرت عليه السّلام بود و پدرم اين(اشعار را كه خبر از بى وفائى و بى اعتبارى دنيا دهد)ميخواند:و(برخى اين اشعار را چنين بنظم در آورده اند):

1-اف بتو اى روزگار يار ستمگر *** چند بصبح و پسين چه گرگ تناور

2-بر كنى از يار و دوست افسر و همسر نيست قناعت و را باندك و كمتر

3-كار همانا است سوى حضرت داور هر كه بود زنده راه من رود آخر

و اين اشعار را دو بار يا سه بار از سر گرفت تا اينكه من آن را فهميدم و مقصود او را دانستم،پس گريه گلوى مرا گرفت ولى خوددارى كرده خاموش شدم،و دانستم بلاء نازل گشته،و اما عمه ام پس او نيز شنيد آنچه را من شنيدم و او چون زن بود و زنان دل نازك و بى تاب تر ميباشند نتوانست خوددارى كند و از جا جسته دامن كشان با سر و روى باز بيخودانه بنزد آن حضرت دويده گفت:وا ثكلاه(اى عزاى و مصيبت من)كاش مرگ من رسيده بود و زنده نبودم،امروز(چنان ماند كه)مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفته اند!اى باز ماندۀ گذشتگان،و اى دادرس بازماندگان!حسين عليه السّلام باو نگاه كرده فرمود:خواهرم،شكيبائيت را شيطان از دستت نربايد،(اين سخن را فرمود)و اشك چشمانش را گرفت و فرمود:اگر مرغ قطا را در آشيانه اش بحال خود مى گذاردند(آسوده)مى خوابيد.

(مترجم گويد:اين مثلى است از مثلهاى عرب،و قطا مرغى است شبيه بقمرى يا كبوتر،و داستانى دارد كه ميدانى در مجمع الامثال ج 2 ص 123 نقل كرده است)زينب گفت:اى واى بر حال من آيا تو بناچارى خود را بمرگ سپردى(و تن بدان داده اى)؟اين بيشتر دل مرا ريش كند،و بر من سخت تر

ص: 96

است(اين سخن را گفت)سپس مشت بصورت زد و دست بگريبان برده چاك زد و بيهوش بزمين افتاد! حسين عليه السّلام برخاسته آب بروى خواهر پاشيد و باو فرمود:آرام باش اى خواهر،پرهيزكارى پيشه كن، و بآن شكيبائى كه خدا بهره ات سازد بردبارى كن،و بدان كه اهل زمين ميميرند و اهل آسمان بجاى نمانند، و همانا هر چيز هلاك گردد جز خداوندى كه آفريدگان را بقدرت خود آفريد،و مردم را برانگيزد،و دوباره بازگرداند،و او است يگانه و يكتاى بى همتا،جد من بهتر از من بود،و پدرم بهتر از من بود، و مادرم به از من بود،و برادرم به از من بود(و همه از اين دنيا رفتند)و من و هر مسلمانى بايد برسول خدا(ص)تأسى كنيم،و خواهر را باين سخنان و مانند آن دلدارى داد و باو فرمود:خواهر جان من ترا سوگند ميدهم-و بايد بدين سوگند رفتار كنى-چون من كشته شدم(در كشته شدن و ماتم من)گريبان چاك مزن،و روى خود مخراش و ويل(واى)و ثبور(هلاكت)براى خود مخواه(يعنى چنانچه رسم زنان عرب است وا ويلا و وا ثبورا مگو).

على بن الحسين عليهما السّلام فرمايد:سپس پدرم زينب را بياورد تا او را پيش من نشانيد،آنگاه بنزد ياران خويش رفته بايشان دستور داد خيمه ها را نزديك هم بزنند و طنابهاى آنها را درهم داخل كنند و آنها را چنان نصب كنند كه خود در ميان آنها قرار گيرند،و با دشمنان از يكسو روبرو شوند،و خيمه ها در پشت سر و سمت راست و چپ ايشان قرار داشته باشد كه از سه سمت ايشان را احاطه كرده باشد جز آن سمت كه دشمن بنزد ايشان آيد،و خود آن حضرت عليه السّلام بجاى خويش بازگشت و همۀ شب را بنماز و دعا و استغفار مشغول بود،و ياران آن حضرت نيز همچنان بنماز و دعا و استغفار آن شب را بپايان بردند.

ص: 97

ضحاك بن عبد اللّٰه گويد:در آن شب سوارى چند كه از طرف ابن سعد براى نگهبانى ما پاس ميدادند بما گذر كردند و حسين عليه السّلام(در خيمۀ خود قرآن مى خواند و)اين آيه را ميخواند«و نپندارند آنان كه كفر ورزيدند اينكه مهلت داديم بدانان براى آنان نيك است،جز اين نيست كه مهلت دهيمشان تا بيفزايند در گناه و ايشان را است عذابى خواركننده،نيست خدا كه باز گذارد مؤمنان را بر آنچه شما برآنيد تا جدا گرداند پليد را از پاكيزه».(سورۀ آل عمران آيه 178).

مردى از آن سواران كه نامش عبد اللّٰه بن سمير بود آن را شنيد،و او مردى شوخ و دلاور و سوارى دلير و بى باك و شريف بود،پس گفت:بخداى كعبه سوگند ما پاكيزه گانيم كه از شما جدا گرديم!برير بن خضير باو گفت:اى فاسق(نابكار)ترا خدا از پاكيزه گان قرار دهد(زهى بى شرمى!)گفت:تو كيستى؟برير گفت:من برير بن حضير هستم،پس آن دو بهم دشنام داده(از هم دور شدند).

روز عاشورا و مقاتله اصحاب آن حضرت

و چون صبح شد حسين عليه السّلام پس از نماز بامداد ياران خويش را براى جنگ بصف كرده ايشان را كه سى و دو نفر سواره و چهل تن پياده بودند ترتيب داد و زهير بن قين را سمت راست لشكر و حبيب بن مظاهر را در سمت چپ و پرچم جنگ را بدست برادرش عباس سپرد،و خيمه را در پشت سر قرار داده،اطراف آن را كه پيش از آن خندق كنده بودند پر از هيزم و چوب نموده آتش زنند از بيم آنكه دشمن از پشت سرشان نيايد.

و از آن سو عمر بن سعد در آن روز كه جمعه بود و برخى گفته اند:روز شنبه بود لشكر خويش را

ص: 98

راست كرد و با همراهان خويش بسوى حسين عليه السّلام آمدند، و در سمت راست لشكرش عمرو بن حجاج بود،و در چپ شمر بن ذى الجوشن،و عروة بن قيس را فرمانده سوارگان،و شبث بن ربعى را امير بر پيادگان نمود،و پرچم را بدست غلامش دريد داد.

از حضرت على بن الحسين زين العابدين عليهما السّلام حديث شده كه فرمود:چون بامداد روز عاشورا لشكر دشمن رو بحسين عليه السّلام آورد،آن جناب دستهاى خود را بآسمان بلند كرده گفت:بار خدايا تو تكيه گاه منى در هر اندوهى،و تو اميد منى در هر سختى،و تو در هر مشكلى برايم پيش آيد مورد اعتماد و آماده كن ساز و برگ منى،چه بسا اندوهى كه دلها در آن سست شود،و تدبير در آن اندك شود،دوست در آن خوار گردد،و دشمن در آن شاد شود كه من آن را بدرگاه تو آوردم و شكوۀ آن پيش تو كردم بخاطر آنكه از جز تو ديده بر بستم،و تو آن اندوه را از من برطرف كرده گشايش دادى،پس توئى صاحب اختيار هر نعمت،و دارندۀ هر نيكى،و پايان هر آرزو و اميدى.

فرمود:و گروه دشمن آمده و اسبهاى خود را در اطراف خيمه هاى حسين عليه السّلام بجولان درآوردند.

و آن خندق را در پشت خيمه ها و آتش ها را كه در آن شعله ميكشيد ديدند شمر بن ذى الجوشن بآواز بلند فرياد زد:اى حسين بآتش شتاب كرده اى پيش از روز رستاخيز؟حسين عليه السّلام فرمود:اين كيست؟گويا شمر بن ذى الجوشن است؟گفتند:آرى،حضرت فرمود:اى پسر زن بزچران تو سزاوارترى بآتش افروخته،مسلم بن عوسجة خواست با تيرى او را بزند حسين عليه السّلام او را از اين كار جلوگيرى كرد، مسلم

ص: 99

عرضكرد:اجازه فرما او را بزنم زيرا كه او مردى فاسق و از دشمنان خدا و ستمكاران بزرگ است و اكنون خداوند كشتن او را براى ما آسان ساخته؟حسين عليه السّلام فرمود:او را نزن زيرا من خوش ندارم آغاز بجنگ ايشان كنم.

سپس حضرت عليه السّلام شتر خود را خواست و سوار بر آن شده با بلندترين آواز خود فرياد زد:اى مردم عراق-و بيشتر آنان مى شنيدند-فرمود:اى گروه مردم گفتار مرا بشنويد و شتاب نكنيد تا شما را بدان چه حق شما بر من است پند دهم،و عذر خود را بر شما آشكار كنم پس اگر انصاف دهيد سعادتمند خواهيد شد و اگر انصاف ندهيد پس نيك بنگريد تا نباشد كار شما بر شما اندوهى سپس در بارۀ من آنچه خواهيد انجام دهيد و مهلتم ندهيد،همانا ولى من آن خدائى است كه قرآن را فرو فرستاد و او است سرپرست و يار مردمان شايسته،سپس حمد و ثناى پروردگار را بجا آورد،و بآنچه شايسته بود از او ياد كرد و بر پيغمبر خدا (ص)و فرشتگانش و پيمبران درود فرستاد،و از هيچ سخنورى پيش از او و نه پس از آن حضرت سخنى بليغتر و رساتر از سخنان او شنيده نشد،سپس فرمود:اما بعد،پس نسب و نژاد مرا بسنجيد و ببينيد من كيستم سپس بخود آئيد و خويش را سرزنش كنيد و بنگريد آيا كشتن من و دريدن پرده حرمتم براى شما سزاوار است؟آيا من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند وصى او نيستم،آن كس كه پسر عموى رسول خدا و اولين كس بود كه رسول خدا(ص)را در آنچه از جانب پروردگارش آورده بود تصديق كرد؟آيا حمزه سيد الشهداء عموى من نيست؟آيا جعفر بن ابى طالب كه با دو بال در بهشت پرواز كند عموى من نيست؟آيا بشما

ص: 100

نرسيده آنچه رسول خدا(ص)در بارۀ من و برادرم فرمود: كه اين دو آقايان جوانان اهل بهشت هستند؟ پس اگر تصديق سخن مرا بكنيد حق همانست،بخدا از روزى كه دانسته ام خدا دروغگو را دشمن دارد دروغ نگفته ام،و اگر بدروغم نسبت دهيد پس همانا در ميان شما كسانى هستند كه اگر از آنان بپرسيد شما را بآنچه من گفتم آگاهى دهند،بپرسيد از جابر بن عبد اللّٰه انصارى،و ابا سعيد خدرى،و سهل بن سعد ساعدى،و زيد بن ارقم،و انس بن مالك تا بشما آگاهى دهند كه اين گفتار را از پيغمبر(ص)در بارۀ من و برادرم شنيده اند،آيا اين گفتار رسول خدا(ص)جلوگيرى از ريختن خون من نميكند؟ شمر بن ذى الجوشن گفت:من پرستش كنم خدا را بر يكحرف اگر بدانم چه ميگوئى(يعنى من ندانم چه ميگوئى)حبيب بن مظاهر باو گفت:بخدا من ترا چنين مى بينم كه بر هفتاد حرف نيز خدا را پرستش كنى،و من گواهى دهم كه تو راست ميگوئى،و ندانى او چه ميگويد خدا دل تو را(از پذيرش سخن حق) مهر كرده،سپس حسين عليه السّلام بديشان فرمود:اگر در اين سخن هم ترديد داريد آيا در اين نيز ترديد داريد كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم؟بخدا در ميان مشرق و مغرب پسر دختر پيغمبرى جز من نيست چه در ميان شما و چه در غير شما!واى بر شما آيا كسى از شما كشته ام كه خون او از من ميخواهيد؟ يا مالى از شما برده ام؟يا قصاص جراحتى از من ميخواهيد؟همۀ آنان خاموش شده سخنى نگفتند، پس از آن آن حضرت فرياد زد:اى شبث بن ربعى،و اى حجار بن ابجر،و اى قيس بن اشعث، و اى يزيد بن حارث،آيا شما بمن ننوشتيد:كه ميوه ها رسيده و باغها سرسبز شده و تو بر لشكرى آمادۀ ياريت وارد خواهى شد؟

ص: 101

قيس بن اشعث گفت:ما ندانيم تو چه ميگوئى ولى بحكم پسر عمويت(عبيد اللّٰه)تن در ده زيرا كه ايشان چيزى جز آنچه تو دوست دارى در بارۀ تو انجام نخواهند داد!؟ حسين عليه السّلام فرمود:نه بخدا،نه دست خوارى بشما خواهم داد،و نه مانند بندگان فرار خواهم نمود،سپس فرمود:اى بندگان خدا همانا من بپروردگار خود و پروردگار شما پناه برم از اينكه آزارى بمن برسانيد،بپروردگار خود و پروردگار شما پناه برم از هر سركشى كه بروز جزا ايمان نياورد،سپس آن حضرت شتر خويش را خوابانده و بعقبة بن سمعان دستور داد آن را عقال كند.

پس آن لشكر بيشرم بسوى آن جناب حمله بردند،

توبه حر و ملحق شدنش به لشكر امام

حر بن يزيد چون ديد آن مردم بجنگ با آن حضرت عليه السّلام تصميم گرفته اند بعمر بن سعد گفت:آيا تو با اين مرد جنگ خواهى كرد؟گفت:آرى بخدا جنگى كنم كه آسانترين آن افتادن سرها و بريدن دستها باشد،حر گفت:آيا در آنچه بشما پيشنهاد كرد خوشنودى شما نبود؟ابن سعد گفت:

اگر كار بدست من بود مى پذيرفتم ولى امير تو(عبيد اللّٰه)نپذيرفت،پس حر بيامد تا در كنارى از لشكر ايستاد و مردى از قبيلۀ او نيز بنام قرة بن قيس همراهش بود باو گفت:اى قرة آيا امروز اسب خود را آب داده اى؟قرة گفت:نه،گفت:نميخواهى آن را آب دهى؟قرة گويد:بخدا من گمان كردم ميخواهد از جنگ كناره گيرى كند و خوش ندارد كه من او را در آن حال ببينم،باو گفتم:من اسبم را آب نداده ام و اكنون ميروم تا آن را آب دهم،و از آنجائى كه ايستاده بود كناره گرفت،و بخدا اگر بدان چه ميخواست انجام دهد مرا نيز آگاه كرده بود من نيز با او بنزد حسين عليه السّلام ميرفتم،پس

ص: 102

اندك اندك بنزد حسين عليه السّلام آمد، مهاجرين اوس(كه در لشكر عمر سعد بود)باو گفت:اى حر چه ميخواهى بكنى؟آيا ميخواهى حمله كنى؟پاسخش نگفت و لرزه اندامش را گرفت،مهاجر گفت:

بخدا كار تو ما را بشك انداخته،بخدا من در هيچ جنگى تو را هرگز باينحال نديده بودم(كه اينسان از جنگ بلرزى)و اگر بمن ميگفتند:دليرترين مردم كوفه كيست؟من از تو نمى گذشتم(و تو را نام ميبردم) پس اين چه حالى است كه در تو مشاهده ميكنم؟حر گفت:من بخدا سوگند خود را ميان بهشت و جهنم مى بينم،و سوگند بخدا هيچ چيز را بر بهشت اختيار نمى كنم اگر چه پاره پاره شوم و مرا بسوزانند، (اين را بگفت)و باسب خود زده بحسين عليه السّلام پيوست،و عرضكرد:فدايت شوم اى پسر رسول خدا من همان كس هستم كه تو را از بازگشت(بوطن خود)جلوگيرى كردم و همراهت بيامدم تا بناچار تو را در اين زمين فرود آوردم،و من گمان نميكردم پيشنهاد تو را نپذيرند،و باين سرنوشت دچارت كنند،بخدا اگر ميدانستم كار باينجا ميكشد هرگز بچنين كارى دست نميزدم،و من اكنون از آنچه انجام داده ام بسوى خدا توبه ميكنم،آيا توبۀ من پذيرفته است؟حسين عليه السّلام فرمود:آرى خداوند توبۀ تو را مى پذيرد اكنون از اسب فرود آى،عرضكرد:من سواره باشم برايم بهتر است از اينكه پياده شوم،ساعتى با ايشان هم چنان كه بر اسب خود سوار هستم در يارى تو بجنگم،و پايان كار من به پياده شدن خواهد كشيد، حسين عليه السّلام فرمود:خدايت رحمت كند هر چه خواهى انجام ده،پس پيش روى حسين بيامد و(تا برابر لشكر عمر بن سعد ايستاده)گفت:اى مردم كوفه مادر بعزايتان بنشيند و گريه كند،آيا اين مرد شايسته

ص: 103

را بسوى خود خوانديد و چون بسوى شما آمد شما كه ميگفتيد:در يارى او با دشمنانش خواهيد جنگيد، دست از ياريش برداشتيد پس بروى او آمده ايد ميخواهيد او را بكشيد؟و جان او را بدست گرفته راه نفس كشيدن را بر او بسته ايد،و از هر سو او را محاصره كرده ايد و از رفتن بسوى زمينها و شهرهاى پهناور خدا جلوگيريش كنيد،بدانسان كه همچون اسيرى در دست شما گرفتار شده نه ميتواند سودى بخود برساند،و نه زيانى را از خود دور كند،و آب فراتى كه يهود و نصارى و مجوس مى آشامند و خوك هاى سياه و سگان در آن ميغلطند بروى او و زنان و كودكان و خاندانش بستيد،تا بجائى كه تشنگى ايشان را بحال بيهوشى انداخته،چه بد رعايت محمد(ص)را در بارۀ فرزندانش كرديد،خدا در روز تشنگى (محشر)شما را سيراب نكند؟پس تيراندازان بر او يورش بردند،و حر(كه چنين ديد)بيامد تا پيشروى حسين عليه السّلام ايستاد.

مبارزه اصحاب امام و شهادت آنان و...

عمر بن سعد فرياد زد:اى دريد پرچم را نزديك آر،پس دريد پرچم را نزديك آورده سپس عمر بن سعد تيرى بكمان گذارده بسوى لشكر حسين عليه السلام پرتاب كرد و گفت:گواهى دهيد كه من نخستين كسى بودم كه تير رها كردم،بدنبال او لشكرش تيرها را رها كردند و بميدان آمده مبارز خواستند، در اين هنگام يسار غلام زياد بن ابى سفيان بميدان آمده،عبد اللّٰه بن عمير(از لشكر امام عليه السّلام)بجنگ او بيرون آمد،يسار گفت تو كيستى؟نژاد خويش را براى او گفت،يسار گفت:من تو را نمى شناسم بايد زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر بجنگ من آيد،عبد اللّٰه بن عمير گفت:اى پسر زن بد كاره تو بچنان مرتبه نرسيده اى كه هر كه را تو خواهى بجنگت آيد،سپس حمله سختى بر او افكند و او را بخاك انداخت و

ص: 104

همچنان كه سرگرم زدن بود سالم غلام ابن زياد(بكمك يسار آمده)و بر عبد اللّٰه حمله افكند،ياران حسين عليه السّلام فرياد زدند:(خويشتن را واپاى)كه اين غلام زر خريد كار را بر تو سخت نگيرد؟عبد اللّٰه چون سرگرم كار خود بود آمدن او را نفهميد تا آنگاه كه بر سر او رسيد و شمشيرى حوالۀ عبد اللّٰه كرد،عبد اللّٰه دست چپ را سپر كرد و در نتيجه انگشتان او را پراند،ولى بدان زخم اعتنائى نكرده با شمشير بسالم حمله كرد و او را نيز بكشت و پس از كشتن آن دو رجز ميخواند و ميگفت:

اگر مرا نشناسيد من از نژاد كلب هستم،و همانا من مردى استوار و خشمناكم.

در هنگام پيش آمدهاى ناگوار سست و ناتوان نيستم.

عمرو بن حجاج با لشكريانش بميمنۀ لشكر حسين عليه السّلام حمله افكند،و چون بياران آن حضرت نزديك شدند آنان سر زانو نشسته و نيزه هاى خود را بسوى ايشان دراز كردند اسبان لشكر عمرو كه چنين ديدند پيش نرفته و چون خواستند واپس روند ياران حسين عليه السّلام آنان را تير باران كرده و گروهى از ايشان را بدان وسيله بزمين افكنده و گروهى را زخمى كردند،مردى از بنى تميم بنام عبد اللّٰه بن خوزة(از لشكر عمر بن سعد)بيرون آمده و جلوى لشكر حسين عليه السلام آمد،مردمان فرياد كردند:مادرت بعزايت بنشيند كجا ميروى؟گفت:من بسوى پروردگارى مهربان و شفيعى كه شفاعتش پذيرفته است ميروم؟حسين(ع) بياران خود فرمود:اين مرد كيست؟گفتند:پسر خوزه تميمى است،حضرت گفت:بار خدايا او را بآتش بكش،پس اسب آن مرد سركشى و چموشى كرده و در راه آبى باريك آمد و آن مرد از اسب در افتاد،

ص: 105

و پاى چپش در ركاب گير كرده و پاى راستش بهوا رفت، مسلم بن عوسجة پيش آمد و پاى راستش را با شمشير بزد و اسب بهمان حال شروع بدويدن كرد و سر آن مرد را بهر سنگ و كلوخى ميكوبيد تا بدوزخ رهسپار شد و خداوند بى درنگ او را بآتش دوزخ فرستاد.

(مترجم گويد:محدث قمى(ره)در منتهى الآمال سخن اين مرد را با تفاوت و اضافۀ نقل كند و آن چنين است كه چون پيش آمد گفت:يا حسين يا حسين!حضرت:فرمود:چه ميخواهى؟گفت:

مژده گير بآتش دوزخ!حضرت فرمود:هرگز چنين نيست من بپروردگارى مهربان و شفيعى كه شفاعتش پذيرفته است وارد خواهم شد...تا بآخر داستان كه بدون تفاوت نقل كند،ولى در دو نسخه ارشاد كه نزد اينجانب بود با آنچه در بحار و ناسخ از ارشاد نقل كنند و ديگر كتابها كه من دسترس داشتم هم چنان بود كه ترجمه شد،و آنچه محدث قمى(ره)نقل كرده ظاهرتر است،و سياق عبارت و قرينه موافق با آنست،و چنان مى نمايد كه اين مرد جسارتى كرده كه بنفرين امام عليه السّلام دچار گشت و تنها بگفتن جملۀ:«انى اقدم على رب كريم...»دل آن بزرگوار را اينسان بدرد نياورده،و اين بيان نيز با گفتار امام عليه السّلام مناسب تر خواهد بود،ولى مدرك آن را آن مرحوم نقل ننموده است كه از چه كتابى حديث را باين ترتيب ذكر كرده).

پس از اين جريان جنگ درگير شد و از دو طرف گروهى كشته شدند،حر بن يزيد بلشگر عمر بن سعد حمله افكند و بشعر عنترة تمثل جست(كه گويد):

پيوسته تير زدم بسفيدى رويش و بسينه اش تا حدى كه گويا پيراهنى از خون پوشيده بود(اين شعر از معلقۀ عنترة است كه يكى از معلقات هفتگانه است،و در كتاب معلقه«ثغرة»بجاى«غرة»است و ثغره گودى زير گلو است).

در اين هنگام مردى از بنى حارث بمبارزۀ حر آمد،پس حر مهلتش نداده او را بكشت،آنگاه نافع بن هلال(از ياران سيد الشهداء عليه السّلام)بميدان آمد و چنين ميگفت:

من پسر هلال بجلى هستم*من بر دين و آئين على عليه السّلام ميباشم

ص: 106

مزاحم بن حريث بجنگ با او بيرون آمده گفت:من بر آئين عثمانم،نافع باو گفت:تو بر آئين شيطان هستى و بر او حمله كرده او را بكشت.

پس عمرو بن حجاج بمردم فرياد زد:اى احمقان(و بيخردان)آيا ميدانيد با چه كسانى ميجنگيد شما با سواران و دلاوران كوفه جنگ ميكنيد!با دليرانى ميجنگيد كه دست از دنيا شسته و تشنۀ مرگند؟ كسى تنها(و جدا جدا)بجنگ ايشان نرود،زيرا ايشان اندكند و اندكى بيش زنده نخواهند بود،بخدا اگر تنها شما سنگ بر ايشان پرتاب كنيد آنان را خواهيد كشت،عمر بن سعد گفت:راست گفتى،انديشه و تدبير همان است كه تو انديشيده اى،پس كسى نزد مردم بفرست بايشان دستور دهد تن بتن با اينان بجنگ نرود،سپس عمرو بن حجاج با همراهانش از سمت فرات بر اصحاب حسين عليه السلام حمله كرد و ساعتى جنگيدند،پس مسلم بن عوسجة اسدى رحمة اللّٰه عليه در اين ميان بزمين افتاد،و عمرو بن حجاج و همراهانش بازگشتند و گرد و خاك كه فرو نشست ديدند مسلم بر زمين افتاده پس حسين عليه السلام پيش او آمد و هنوز رمقى داشت،و باو فرمود:اى مسلم خدايت رحمت كند،«از ايشان است كسى كه گذراند پيمان خويش را و از ايشان كسى است كه انتظار كشد و تغيير و تبديلى نكردند»و حبيب بن مظاهر باو نزديك شده گفت:اى مسلم بسيار بر من ناگوار است بزمين افتادن و شهادت تو،اى مسلم مژده گير ببهشت،مسلم بآواز ضعيفى گفت:خدايت به نيكى بشارت دهد،حبيب گفت:

اگر نبود كه همانا من خود ميدانم هم اكنون بدنبال تو خواهم آمد،هر سفارش و وصيتى داشتى انجام آن را مى پذيرفتم(و بر عهده ميگرفتم).

ص: 107

پس ديگر باره آن بيشرم مردم بسوى حسين عليه السّلام حمله بردند،و شمر بن ذى الجوشن با ميسرۀ لشكر ابن سعد بر ميسرۀ لشكر حسين عليه السّلام حمله برد،و آنان در برابر پايدارى كرده و با نيزه ايشان را باز زدند،پس از هر سو بحسين عليه السّلام و يارانش حمله برد،و ياران آن بزرگوار جنگ سختى كردند و آنان سى و دو نفر سوار بودند و با اينكه اندك بودند بر هر سو از سواران كوفه كه حمله مى افكندند آنها را پراكنده ميكردند.

عروة بن قيس كه فرمانده سوارگان بود كس پيش عمر بن سعد فرستاده گفت:آيا نمى بينى اين سواران من امروز از دست اين مردان انگشت شمار چه ميكشند؟پيادگان و تيراندازان را بيارى ما بفرست تيراندازان را فرستاد و(اينان كه رسيدند جنگ در گرفت و در اين گير و دار)اسب حر بن يزيد را پى كردند و حر پياده شده چنين ميگفت:

اگر اسب مرا پى كنيد پس من پسر آزاد مردى هستم،كه دلاورترم از شير هژبر و با شمشير بر ايشان حمله كرد،پس گروه بسيارى دورش را گرفتند(و او را شهيد كردند،)و دو تن در كشتن او شريك شدند كه يكى ايوب بن مسرح بود و ديگر مردى از سواران اهل كوفه.

حصين بن نمير كه فرمانده و رئيس تيراندازان بود چون اين بردبارى(حيرت انگيز)را از ياران حسين عليه السّلام بديد بهمراهان خود كه پانصد تيرانداز بودند دستور داد ياران حسين عليه السّلام را تير باران كنند، پس همگى تيرها را رها كرده چيزى نگذشت كه اسبها را از پا درآوردند و مردان را مجروح كردند و آنان از اسبها پياده شده ساعتى جنگ سختى كردند،پس شمر بن ذى الجوشن با همراهانش پيش آمده

ص: 108

زهير بن قين با ده نفر از ياران حسين(ع)بر ايشان حمله كرد و آنان را از كنار خيمه ها دور كرد شمر دوباره بازگشت زهير گروهى از ايشان كشت و بقيه بجايگاه خويش بازگشتند،و هر چند نفر از ياران حسين(ع)كشته ميشد چون اندك بودند آشكار بود ولى از لشكر عمر بن سعد هر چند كشته ميشد چون بسيار بودند آشكار نبود،و جنگ سخت شد و ياران آن حضرت در ميان لشكر فرو رفتند و كشته و مجروح در ميان ايشان بسيار شد تا هنگام ظهر،پس حسين(ع)با يارانش نماز خوف خواند و پس از آن حنظلة بن سعد شبامى از ميان ياران حسين(ع)بيرون آمده فرياد زد:اى مردم كوفه«اى مردم من بر شما ميترسم مانند روز احزاب،اى مردم من بر شما ميترسم از روز فرياد(رستاخيز)» اى مردم حسين را نكشيد«كه نابودتان سازد خدا بعذابى،و همانا زيانمند شد آنكه دروغ بست»سپس پيش آمده و جنگ كرد تا شهيد شد رحمة اللّٰه عليه.

و پس از او شوذب غلام شاكر(كه از شيعيان بزرگوار و ارجمند بود)پيش آمده گفت:«السّلام عليك يا ابا عبد اللّٰه و رحمة اللّٰه و بركاته»من تو را بخدا ميسپارم سپس جنگيد تا شهيد شد رحمة اللّٰه عليه.

و عابس بن شبيب شاكرى پيش آمده بر حسين(ع)سلام كرد و با آن حضرت وداع نمود و جنگ كرد تا شهيد شد،و هم چنان يك يك از ياران سيد الشهداء(ع)پيش مى آمد و كشته ميشد تا بجاى نماند از همراهان حسين(ع)جز خاندان آن بزرگوار.

ص: 109

مبارزه على اكبر ع و شهادت آن جناب و شهادت قاسم بن الحسن

پس فرزندش على بن الحسين(ع)پيش آمد و مادرش ليلى دختر ابى قرة بن عروة بن مسعود ثقفى بود و از زيباترين مردم آن زمان بود،و در آن روز نوزده سال داشت پس حمله افكند و ميگفت:

1-منم على فرزند حسين بن على،بخانه خدا سوگند ما سزاوارتر به پيغمبر هستيم.

2-بخدا سوگند پسر زنا زاده در باره ما حكومت نخواهد كرد،با شمشير شما را ميزنم و از پدر خويش دفاع ميكنم.

(شمشير ميزنم)شمشير زدن جوانى هاشمى و قرشى.

پس چند بار چنين حمله افكند،و مردم كوفه از كشتن او خوددارى ميكردند،مرة بن منقذ عبدى گفت:گناه عرب بگردن من باشد اگر اين جوان بر من بگذرد و چنين حمله افكند و من داغ مرگش را بر دل پدرش ننهم،پس همچنان كه حمله افكند مرة بن منقذ سر راه بر او گرفت و با نيزه او را بزد آن جناب بزمين افتاده،و آن بيشرم مردم گرد او را گرفته با شمشيرهاى خود پاره پاره اش كردند،حسين(ع)آمد تا بر سر آن جوان ايستاده فرمود:خدا بكشد مردمى كه تو را كشتند اى پسرم،چه بسيار اين مردم بر خدا و بر دريدن حرمت رسول(ص) بيباك كشته اند،و اشك از ديدگان حق بينش سرازير شد،سپس فرمود:پس از تو خاك بر سر دنيا!در اين حال زينب خواهر حسين(ع)از خيمه بيرون دويده فرياد ميزد:اى برادرم و اى فرزند برادرم!و شتابانه آمد تا خود را بروى آن جوان انداخت،حسين(ع)سر خواهر را بلند كرده او را بخيمه بازگرداند،و بجوانان خود فرياد زد:برادرتان را برداريد،پس جوانان آمده او را برداشتند تا جلوى خيمه كه پيش روى آن جنگ ميكردند بر زمين نهادند.

ص: 110

سپس مردى از لشكر عمر بن سعد بنام عمرو بن صبيح تيرى بسوى عبد اللّٰه فرزند مسلم بن عقيل انداخت عبد اللّٰه دست خود را سپر كرده به پيشانى نهاد،آن تير بدست او خورده،دست را سوراخ كرده به پيشانى فرو رفت و آن را به پيشانى بدوخت،و ديگر نتوانست آن دست را از جاى جنبش دهد،پس بيشرم ديگرى نزديك آمده نيزه بر قلبش بزد و او را شهيد ساخت.و عبد اللّٰه بن قطبه طائى(از لشكر عمر بن سعد) بعون پسر عبد اللّٰه بن جعفر حمله كرد و او را بكشت.و عامر بن نهشل تميمى بفرزند ديگر عبد اللّٰه بن جعفر (يعنى)محمد حمله كرده او را بكشت.و عثمان بن خالد همدانى بعبد الرحمن فرزند عقيل(برادر مسلم) حمله افكند و او را بكشت.

حميد بن مسلم گويد:در اين گيرودار بوديم كه ديدم پسركى بسوى ما آمد كه رويش همانند پارۀ ماه بود و در دستش شمشيرى بود،و پيراهنى بتن داشت و ازار و نعلينى داشت كه بند يكى از آن دو نعلين پاره شده بود،عمر بن سعد بن نفيل ازدى گفت:بخدا من باين پسر حمله خواهم كرد:گفتم سبحان اللّٰه تو از اين كار چه بهره خواهى برد(و از جان اين پسر بچه چه ميخواهى)او را بحال خود واگذار اين مردم سنگدل كه هيچ كس از اينان باقى نگذارند كار او را نيز خواهند ساخت؟گفت:بخدا من بر او حمله خواهم كرد،پس حمله كرده رو بر نگردانده بود كه سر آن پسرك را چنان با شمشير بزد كه آن را از هم شكافت و آن پسر برو بزمين افتاده،فرياد زد:اى عموجان!حسين عليه السلام مانند باز شكارى لشكر را شكافت،سپس همانند شير خشمناك حمله افكند شمشيرى بعمر بن سعد بن نفيل بزد،عمر شانه را سپر آن شمشير كرد،شمشير دستش را از نزديك مرفق جدا ساخت،چنان فريادى زد كه لشكريان شنيدند آنگاه حسين

ص: 111

(ع)از او دور شد، سواران كوفه هجوم آوردند كه او را از معركه بيرون برند،پس بدن نحسش را اسبان لگدكوب كرده تا بدوزخ شتافت و ديده از اين جهان بست.و گرد و خاك كه بر طرف شد ديدم حسين(ع)بالاى سر آن پسر بچه ايستاده و او پاى بر زمين ميسائيد(و جان ميداد)و حسين(ع)ميفرمود دور باشند از رحمت خدا آنان كه تو را كشتند،و از دشمنان اينان در روز قيامت جدت(رسول خدا ص) ميباشد،سپس فرمود:بخدا بر عمويت دشوار است كه تو او را بآواز بخوانى و او پاسخت ندهد،يا پاسخت دهد ولى بتو سودى ندهد،آوازى كه بخدا ترساننده و ستمكارش بسيار و يار او اندك است، سپس حسين(ع)او را بر سينه خود گرفته از خاك برداشت،و گويا من مينگرم بپاهاى آن پسر كه بزمين كشيده ميشد پس او را بياورد تا در كنار فرزندش على بن الحسين عليهما السلام و كشته هاى ديگر از خاندان خود بر زمين نهاد،من پرسيدم:اين پسر كه بود؟گفتند:او قاسم بن حسن بن على بن ابى طالب(ع)بود.

شهادت عبد الله بن حسين و ساير بنى هاشم و حضرت أبا الفضل عليه السلام

سپس آن حضرت بر در خيمه نشست،و فرزندش عبد اللّٰه بن حسين كه كودكى بود نزد او آمد آن حضرت او را در دامان خود نشانيد،مردى از بنى اسد تيرى بسوى او پرتاب كرد كه آن بچه را بكشت،حسين عليه السّلام خون آن كودك را در دست خود گرفت و چون دستش پر شد آن را بر زمين ريخت،سپس گفت:بار پروردگارا اگر يارى را از سمت آسمان از ما جلوگيرى كردى پس آن را قرار ده براى آنچه بهتر است، و انتقام ما را از اين مردم ستمكار بگير،سپس آن كودك را برداشته آورد در كنار كشتگان از خاندان خويش نهاد.

ص: 112

و ابو بكر بن حسن بن على بن ابى طالب را عبد اللّٰه بن عقبۀ غنوى تيرى بزد و او را شهيد كرد.چون عباس بن على بسيارى كشتگان خاندان آن حضرت را ديد به برادران مادرى خود كه عبد اللّٰه و جعفر و عثمان بودند گفت:

اى برادران من گام پيش نهيد تا من ببينم شما را كه براى خدا و رسولش خيرخواهى كرديد زيرا شما فرزندى نداريد،پس عبد اللّٰه رحمة اللّٰه عليه پيش رفت و جنگ سختى كرد تا اينكه ميان او و هانى بن شبيب حضرمى دو ضربت رد و بدل شد و هانى او را شهيد كرد.آنگاه جعفر بن على بجاى برادر بميدان آمد او را نيز هانى كشت.عثمان بن على بجاى برادران آمد پس خولى بن يزيد اصبحى تيرى باو زده او را بزمين افكند و مردى از دارم بر او حمله كرده سرش را جدا كرد،و در اين حال لشكر بر حسين عليه السّلام حمله كرده همراهان او را از پاى درآوردند،و تشنگى بر آن حضرت سخت شد،پس آن جناب بر شتر مسناة سوار شده بسوى فرات براه افتاد و برادرش عباس نيز همراه او بود،پس سوارگان لشكر پسر سعد لعنه اللّٰه سر راه بر او گرفتند و مردى از بنى دارم در ميان ايشان بود پس بلشگر گفت:واى بر شما ميانۀ او و فرات حائل شويد و نگذاريد بآب دسترسى پيدا كند،حسين عليه السّلام فرمود:بار خدايا اين مرد را به تشنگى دچار كن! آن مرد دارمى ناپاك خشمگين شد و تيرى بجانب آن حضرت پرتاب كرد آن تير در زير چانۀ آن حضرت فرو رفت،حسين عليه السّلام آن تير را بيرون كشيد و دست زير چانه گرفت،پس دو مشت آن جناب پر از خون شد، خونها را بهوا ريخت سپس فرمود:بار خدايا من بتو شكايت برم از آنچه اين مردم در بارۀ پسر دختر پيغمبرت رفتار كنند،آنگاه بجاى خويش بازگشت و تشنگى سخت بر او غلبه كرده بود،از آن سو لشكر

ص: 113

دور عباس عليه السّلام را گرفته باو حمله ور شدند و آن جناب به تنهائى با ايشان جنگ كرد تا كشته شد رحمة اللّٰه عليه، و عهده دار كشتن آن جناب زيد بن ورقاء حنفى و حكيم بن طفيل سنسنى بودند و اين پس از آن بود كه زخمهاى سنگينى برداشته بود و نيروى جنبش نداشت.

مبارزه سيد الشهداء و شهادت آن حضرت

و چون حسين عليه السّلام از شتر مسناة پياده گشت و بخيمۀ خويش باز گشت،شمر بن ذى الجوشن با گروهى از همراهان خود پيش آمده آن جناب را احاطه كردند،پس مردى از ايشان بنام مالك بن يسر كندى تندى كرده حسين عليه السّلام را دشنام داد و شمشيرى بر سر آن حضرت بزد و آن شمشير كلاهى كه بر سرش بود شكافت و بر سر رسيد و خون جارى شد و كلاه پر از خون گرديد،حسين عليه السّلام در بارۀ او نفرين كرده فرمود:با اين دستت طعام نخورى و آبى نياشامى و خداوند تو را با مردم ستمكار محشور فرمايد.سپس آن كلاه را بيكسو انداخته پارچۀ خواست و سر را با آن ببست و كلاه ديگرى خواسته بر سر نهاد و عمامۀ بر آن بست،و شمر بن ذى الجوشن با آن بيشرمان كه همراهش بودند بجاى خويش بازگشتند،پس آن جناب لختى درنگ كرده بازگشت آنان نيز بسويش بازگشتند و اطراف او را گرفتند.

در اين ميان عبد اللّٰه بن حسن بن على عليهما السّلام كه كودكى نابالغ بود از پيش زنان بيرون آمد و لشكر را شكافته خود را بكنار عمويش رسانيد،پس زينب دختر على عليه السّلام خود را بآن كودك رسانيد كه از رفتنش جلوگيرى كند،حسين عليه السّلام فرمود:خواهرم اين كودك را نگهدار،كودك از بازگشتن(بهمراه عمه)خوددارى كرد و با سرسختى از رفتن سرپيچى نموده گفت:بخدا از عمويم جدا نخواهم شد،در اين هنگام ابجر بن كعب شمشيرش را براى حسين عليه السّلام بلند كرد،آن كودك گفت:اى پسر زن ناپاك آيا عمويم را

ص: 114

ميكشى؟ پس ابجر آن كودك را با شمشير بزد،كودك دست خويش سپر كرد و آن شمشير دست او را جدا كرده پيوست آويزان نمود،كودك فرياد زد:مادر جان!پس حسين عليه السّلام آن كودك را در برگرفت و بسينه چسبانيده فرمود:فرزند برادر بر اين مصيبتى كه بر تو رسيده شكيبائى كن و آن را به نيكى بشمار گير، زيرا همانا خداوند تو را بپدران شايسته ات ميرساند،سپس حسين عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرده گفت:بار خدايا اگر اين مردم را تا زمانى بهرۀ زندگى داده اى،پس ايشان را بسختى پراكنده ساز، و گروههائى پراكنده دل ساز،و هيچ فرمانروانى را هرگز از ايشان خوشنود منما،زيرا كه اينان ما را خواندند كه ياريمان كنند سپس بدشمنى ما برخاسته ما را كشتند؟ و پيادگان لشكر ابن سعد از راست و چپ بر باقيماندگان از ياران حسين عليه السّلام حمله ور شده آنان را كشتند تا اينكه جز سه تن يا چهار تن براى آن حضرت بجاى نماند،حسين عليه السّلام كه چنين ديد زير جامۀ يمانى بخواست(و چنان درخشندگى داشت)كه چشم را خيره ميكرد،و آن را پاره كرده پوشيد، و براى آن پاره كرد كه پس از كشتنش آن را از تنش بيرون نكنند،ولى چون حسين(عليه السّلام)كشته شد أبجر بن كعب آن را بر بود و آن بزرگوار را برهنه گذارد،و دو دست(اين مرد پليد يعنى)أبجر بن كعب لعنه اللّٰه پس از واقعۀ كربلا در تابستان خشك ميشد بدانسان كه مانند دو چوب خشك بود،و در زمستان تازه ميشد و خون و چرك از آن مى آمد و بهمين حال بود تا خدا نابودش كرد.

و چون از ياران حسين عليه السّلام جز سه تن از خاندانش بجاى نماند رو بمردم كرده از خود دفاع ميكرد و آن سه تن نيز دفع دشمن از آن جناب مينمودند تا آنكه آن سه نيز كشته شده تنها ماند، و زخمهاى گران كه بر سر و بدنش رسيده بود او را سنگين كرده بود،پس با شمشير آن بيشرمان را ميزد و

ص: 115

و آنان از برابر شمشيرش براست و چپ پراكنده ميشدند، حميد بن مسلم گويد:بخدا مرد گرفتار و مغلوبى را هرگز نديدم كه فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشند و دلدارتر و پابرجاتر از آن بزرگوار باشد، چون پيادگان بر او حمله ميافكندند او با شمشير بدانان حمله ميكرد و آنان از راست و چپش ميگريختند چنانچه گله گوسفند از برابر گرگى فرار كنند،شمر بن ذى الجوشن كه چنان ديد سوارگان را پيش خواند و آنان در پشت پيادگان قرار گرفتند،سپس بر تير اندازان دستور داد او را تير باران كنند،پس تيرها را بسوى آن مظلوم رها كردند(آنقدر تير بر بدن شريفش نشست)كه مانند خارپشت شد،پس آن حضرت از جنگ با آن بيشترمان باز ايستاد و مردم در برابرش صف زدند،خواهرش زينب بدر خيمه آمد و رو بعمر بن سعد بن ابى وقاص كرده فرياد زد:واى بر تو اى عمر؟آيا ابو عبد اللّٰه را ميكشند و تو نگاه ميكنى؟عمر پاسخ زينب را نگفت،زينب فرياد زد:واى بر شما آيا يك مسلمان ميان شما مردم نيست؟ كسى پاسخش را نداد،شمر بن ذى الجوشن بسوارگان و پيادگان فرياد زد:واى بر شما در بارۀ اين مرد چشم براه چه هستيد؟مادرانتان در عزاى شما بگريند؟پس آن فرومايگان از هر سو بآن حضرت حمله ور شدند،زرعه بن شريك ضربتى بشانۀ چپ آن بزرگوار زده آن را جدا كرد،ديگرى ضربت بگردنش زده حضرت برو درافتاد،سنان بن انس نيزه باو زد او را بخاك افكند،خولى بن يزيد اصبحى پيش دويد از اسب بزير آمد كه سر آن بزرگوار را جدا كند لرزه بر اندامش افتاد،شمر گفت:خدا بازويت را از هم جدا كند چرا ميلرزى؟و خود آن سنگدل پياده شده سر حضرت را بريد آنگاه آن سر مقدس را بخولى سپرده گفت:

ص: 116

نزد امير عمر بن سعد ببر، سپس آن بى شرمان براى ربودن جامه ها و برهنه كردن آن جناب روى آوردند، پس پيراهنش را اسحق بن حياة حضرمى بربود،زير جامۀ آن بزرگوار را ابجر بن كعب ربود،عمامه اش را اخنس بن مرثد برد،شمشيرش را مردى از بنى دارم برد،و آنچه اسب و شتر و اثاث بود همه را غارت كرده جامه ها و زينت آلات زنان را نيز بردند.

حميد بن مسلم گويد:بخدا من زنى از خاندان آن جناب را ديدم كه جامه اش را بتن نگه ميداشت كه نبرند و در اين باره پافشارى ميكرد ولى سرانجام بزور از تنش كشيده و بردند،سپس برفتيم تا بعلى بن الحسين عليهما السّلام كه بيمار سختى بود و روى فرشى افتاده بود رسيديم،گروهى از پيادگان همراه شمر سر رسيدند پس بشمر گفتند:آيا اين بيمار را نمى كشى؟من گفتم:سبحان اللّٰه آيا كودكان را هم ميكشند؟جز اين نيست كه اين كودكى است و همين بيمارى كه دارد او را بس است؟پس پيوسته آنجا بودم تا آنان را از او دور كردم،عمر بن سعد بدر خيمه ها آمد،زنان در روى او فرياد زدند و گريستند؟ پس عمر بن سعد بهمراهانش فرياد زد:هيچ كس داخل خيمۀ اين زنها نشود،و كسى متعرض اين كودك بيمار نگردد،پس زنان از او درخواست كردند آنچه از آنان ربوده اند بآنان بازگردانند تا بدانها خود را بپوشانند عمر فرياد زد:هر كس چيزى از زنان برده بدانها بازگرداند،و بخدا هيچ كس چيزى پس نياورد،و(كسى بسخنان او گوش نداد).

پس گروهى را بخيمه ها و سراپردۀ زنان و على بن الحسين عليه السّلام بپاسدارى واداشت و گفت:

ايشان را نگهبانى كنيد كه كسى از ايشان بيرون نرود و كسى بآنان آزارى نرساند،سپس بجاى خويش

ص: 117

بازگشت و در ميان لشكر فرياد زد:كيست كه سخن مرا در بارۀ حسين بپذيرد و با اسب خويش بدنش را لگدكوب كند؟بازگشت و در ميان لشكر فرياد زد:كيست كه سخن مرا در بارۀ حسين بپذيرد و با اسب خويش بدنش را لگدكوب كند؟ده تن انجام اين كار را پذيرفتند كه از آن جمله بود اسحاق بن حياة،و اخنس بن مرثد، پس اينان با اسبان خويش بدن شريف حسين عليه السّلام را لگدكوب كردند بدانسان كه استخوانهاى پشت آن بزرگوار را در هم شكستند(و با اين جنايت روى جنايتكاران دنيا را سفيد كردند).

و عمر بن سعد در همان روز كه روز عاشورا بود سر مقدس حسين عليه السّلام را با خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم ازدى بسوى عبيد اللّٰه بن زياد فرستاد و دستور داد سرهاى مقدس ديگر از ياران و جوانان بنى هاشم را جدا كنند و آنها هفتاد و دو سر بود و آنها را با شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمر بن حجاج روانۀ كوفه كرد،و خودش آن روز را تا بشب و فردا تا ظهر در كربلا ماند،سپس دستور كوچ داد و بسوى كوفه روان شد و همراهش بودند دختران حسين عليه السّلام و خواهران آن جناب و زنانى كه با ايشان بودند و كودكان كه در ميان ايشان بود على بن الحسين عليه السّلام و او دچار بيمارى معده بود و بيماريش چنان سخت بود كه نزديك بمرگ بود،و چون ابن سعد از آنجا كوچ كرد گروهى از بنى اسد كه در غاضريه بودند بنزد اجساد مطهره حسين عليه السّلام و يارانش آمده و بر آنان نماز گزارده(و آنان را دفن كردند بدين ترتيب:كه)حسين عليه السّلام را در همين جايى كه اكنون قبر شريف او است دفن نموده و فرزندش على بن الحسين اصغر را كنار پاى آن حضرت و براى شهيدان ديگر از خاندان و ياران آن بزرگوار كه اطرافش بزمين افتاده بودند گودالى در پائين پاى حسين عليه السّلام كنده و همگى را گرد آورده در آنجا دفن كردند،و عباس بن على عليهما السّلام را در همان جا كه كشته شده بود سر راه غاضريه جايى كه اكنون قبر او است دفن نمودند.

ص: 118

ورود اهل بيت به كوفه در دار الامارة

و چون سر مطهر حسين عليه السّلام بكوفه رسيد و بدنبالش ابن سعد فرداى آن روز با دختران حسين عليه السّلام و خاندان آن حضرت وارد شد ابن زياد در قصر دار الامارة نشست و بار عام براى ورود مردم داد و دستور داد سر مقدس را بياورند و آن را در پيش روى خود نهاده و بآن نگاه ميكرد و پوزخند ميزد،و در دست او قضيبى بود(قضيب شمشير نازك يا چوب باريك را گويند)كه با آن بدندانهاى پيشين حضرت ميزد،و در كنار آن بيشرم زيد بن ارقم كه از اصحاب رسول خدا(ص)است نشسته بود و او پيرى سالخورده بود،چون زيد بن ارقم ديد ابن زياد با قضيب بدندانهاى آن حضرت ميزند بدو گفت:قضيبت را از اين دو لب بردار،زيرا بخدائى كه جز او معبودى نيست هر آينه بارها ديدم لبان رسول خدا(ص)را كه بر اين لبها بود،سپس بگريه افتاد،ابن زياد گفت:خدا چشمانت را بگرياند!آيا براى فتح و پيروزى خدا(كه نصيب ما شده)ميگريى؟و اگر نه اين بود كه تو پيرى بى خرد گشتۀ و عقل از سرت بيرون رفته گردنت را ميزدم؟ زيد بن ارقم از پيش روى او برخاست بخانۀ خويش درآمد،آنگاه عيالات حسين عليه السّلام را بر ابن زياد وارد كردند،پس زينب خواهر حسين عليه السّلام در ميان ايشان بطور ناشناس با پست ترين جامه هاى خود كه بتن داشت بدان مجلس ميشوم در آمد و در كنارى نشست و كنيزان آن جناب دورش را گرفتند،ابن زياد گفت:اين زن كه بود كه كناره گرفت و در گوشۀ نشست و زنان همراه اويند؟زينب پاسخش نداد،دوباره سخن خويش را از سر گرفت و از آن زن پرسيد؟يكى از كنيزان گفت:اين زن زينب دختر فاطمۀ دختر رسول خدا(ص)است،ابن زياد ناپاك رو بزينب كرده گفت:سپاس خدائى را كه شما را رسوا كرده كشت،و در آنچه شما آورده بوديد دروغتان را آشكار ساخت؟زينب عليها السّلام گفت:

ص: 119

سپاس خداوندى را كه ما را بوسيلۀ پيغمبرش محمد(ص)گرامى داشت،و ما را بخوبى از پليدى پاكيزه گردانيد،جز اين نيست كه شخص فاسق رسوا شود،و انسان تبهكار دروغ گويد و او ما نيستيم و الحمد للّٰه؟ ابن زياد گفت:كردار خدا را نسبت بخاندانت چگونه ديدى؟زينب فرمود:خداوند بر ايشان شهادت را مقرر فرموده بود و آنان بخوابگاههاى خود رفتند؟و بزودى خداوند تو را با ايشان در يك جا گرد آورد و در پيشگاه او با تو محاجه خواهند كرد و داورى خواهند؟ابن زياد(از اين سخنان)بخشم آمده برافروخت (و گويا قصد آزار آن مكرمه را نمود).

عمرو بن حريث گفت:اى امير اين زن است و بر گفتۀ زنان مؤاخذه نبايد كرد،و بر خطاى ايشان نكوهشى نبايد نمود،ابن زياد بزينب گفت:خداوند دل مرا از سركشان و نافرمايان خاندان تو شفا بخشيد،پس زينب دلش بشكست و گريست آنگاه فرمود:بجان خودم بزرگ ما را كشتى،و خاندان مرا هلاك كردى،و شاخه هاى خانوادۀ مرا بريدى،و ريشۀ ما را از بن كندى،اگر اين كار دل تو را شفا بخشد پس شفا يافتى؟ابن زياد گفت:اين زنى است كه سخن بسجع و قافيه گويد(سجع آنست كه سخنگو سخن خود را بيك وزن و آهنگ بياورد،و ممكن است عبارت در هر دو جا«شجاعة»بشين معجمة باشد يعنى زنى دلير و شجاع است)و بجان خودم همانا پدرش سخن بسجع ميگفت و شاعر بود؟زينب فرمود:زن را با سجع و قافيه سخن گفتن چكار؟همانا مرا با سجع سخن گفتن كارى نيست ولى از سينه ام تراوش كرد آنچه را گفتم؟ آنگاه على بن الحسين عليهما السّلام را پيش او آوردند باو گفت:تو كيستى؟فرمود:من على بن الحسين هستم،ابن زياد گفت:مگر خدا على بن الحسين را نكشت؟زين العابدين عليه السّلام

ص: 120

فرمود:من برادرى داشتم كه نامش على بود و مردم او را كشتند؟،ابن زياد گفت:بلكه خدا او را كشت،على بن الحسين عليهما السّلام فرمود:«خدا دريابد جانها را هنگام مرگشان»ابن زياد در خشم شده گفت:تو جرأت پاسخ دادن مرا نيز دارى؟و هنوز توانائى بازگرداندن سخن من در تو هست؟ او را ببريد گردنش را بزنيد،پس عمه اش زينب باو چسبيده گفت:اى پسر زياد آنچه خون از ما ريخته اى تو را بس است،و دست بگردن زين العابدين انداخته فرمود:بخدا سوگند دست از او بر ندارم تا اگر تو او را كشتى مرا هم با او بكشى،ابن زياد بآن دو نگاه كرده سپس گفت:علاقۀ رحم و خويشى عجيب است بخدا من اين زن را چنين ميبينم كه دوست دارد من او را با اين جوان بكشم؟او را واگذاريد كه همان بيمارى كه دارد او را بس است؟ سپس از جاى خود برخاسته از قصر بيرون آمده وارد مسجد شد،پس بمنبر بالا رفت و گفت:

سپاس خداوندى را كه حق و اهل حق را آشكار ساخت و امير المؤمنين يزيد و پيروانش را يارى كرد،و دروغگوى پسر دروغگو و پيروانش را بكشت.

پس عبد اللّٰه بن عفيف ازدى كه از شيعيان امير المؤمنين عليه السّلام بود از جاى برخاسته باو گفت:اى دشمن خدا!همانا دروغگو تو و پدرت هستى و آن كس كه تو را فرمانروا كرده و پدرش،اى پسر مرجانه فرزندان پيغمبران را ميكشى و بالاى منبر بجاى راستگويان مى نشينى!(و هر سخن زشتى كه ميخواهى بر زبان ميرانى!)ابن زياد گفت:او را پيش من آريد،پاسبانان او را گرفتند عبد اللّٰه بن عفيف قبيلۀ ازد را بيارى طلبيد،هفتصد تن از ايشان گرد آمده او را از دست پاسبانان گرفتند،(ابن زياد چون

ص: 121

ديد نيروى مقاومت در برابر آنان را ندارد درنگ كرد) تا چون شب شد كس فرستاده او را از خانه بيرون كشيده گردنش را زدند و در جايى بنام سبخه او را بدار زدند،رحمة اللّٰه عليه.

و چون روز ديگر شد عبيد اللّٰه بن زياد سر حسين عليه السّلام را فرستاد در كوچه هاى كوفه و در ميان قبائل بگرداندند،و از زيد بن ارقم روايت شده كه گفت:آن سر مقدس را كه بر نيزۀ بود بر من عبور دادند و من در غرفه و بالاخانۀ خود نشسته بودم چون برابر من رسيد شنيدم كه اين آيه را ميخواند:

« أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحٰابَ الْكَهْفِ ....يعنى آيا پنداشتى كه(داستان)اصحاب كهف و رقيم از آيتهاى ما شگفت بودند!»(سورۀ كهف آيه 9)پس بخدا از هراس موى تنم راست شده داد زدم:بخدا اى پسر رسول خدا(داستان)سر تو شگفت تر و حيرت انگيزتر است(يعنى اصحاب كهف و رقيم اگر چه داستان شگفت انگيزى داشتند لكن پس از مرگ سخن نگفتند و داستان سر تو شگفت انگيزتر است كه پس از بريده شدن از بدن سخن ميگويد و تلاوت قرآن ميكند).

و چون آن مردم ناپاك از گردش دادن آن سر در شهر كوفه فارغ شدند آن را بدر قصر آوردند، و ابن زياد آن سر را به حر بن قيس داد و سرهاى ياران آن حضرت را نيز باو سپرده او را بنزد يزيد بن معاويه فرستاد،و ابا بردة پسر عوف ازدى،و طارق پسر أبى ظبيان را با گروهى از مردم كوفه نيز همراه او روان كرد،و آنان بيامدند تا در دمشق آن سر را بر يزيد وارد كردند،عبد اللّٰه بن ربيعۀ حميرى گويد:من در دمشق پيش يزيد بن معاويه بودم كه زحر بن قيس بيامد تا بر يزيد درآمد،يزيد گفت:

واى بر تو چه خبر؟و چه همراه آورده اى؟زحر گفت:اى امير المؤمنين مژده گير به پيروزى خدا و

ص: 122

يارى او، حسين بن على در ميان هيجده تن از خاندان خود و شصت تن از پيروانش بر ما درآمد،ما از آنان خواستيم يا اينكه تسليم شوند يا سر بفرمان امير عبيد اللّٰه بن زياد نهند،يا جنگ كنند؟پس جنگ را پذيرفتند،ما بامدادان كه خورشيد سر زد بر ايشان تاختيم و از هر سو ايشان را احاطه نموده تا اينكه شمشيرهاى خود را بالاى سرشان گرفتيم،پس آنان بى آنكه پناهى داشته باشند از هر سو ميگريختند، و از ترس ما به تپه ها و گوديها پناه مى بردند چنانچه كبوتر از ترس باز شكارى باين سو و آن سو پناهنده شود،پس بخدا اى امير المؤمنين چيزى بر ايشان نگذشت جز بمقدار كشتن شترى يا خواب آن كس كه پيش از ظهر ميخوابد كه ما همۀ ايشان را از پاى درآورده كشتيم،و اينك تنهاى بيسر ايشان است كه برهنه افتاده و جامه شان خون آلود،و گونه شان خاك آلوده است،آفتابهاى سوزان بر آنان بتابد، و بادهاى بيابان خاك و غبار بر ايشان فرو ريزد،ديداركنندگانشان بازهاى شكارى و كركسان صحرا باشند.

(مترجم گويد:گويا اين بخت برگشته در تمام طول راه كوفه و شام خود را آماده پاسخگوئى بيزيد ميكرده،و اين سخنان دور از حقيقت را روان مينموده و همه جا سرگرم بتمرين آنها بوده كه جايزۀ شايانى از يزيد بگيرد،خوشبختانه چنانچه طبرى و ديگران نقل كنند يزيد از سخنان او وحشت كرده گفت:ابن زياد تخم دشمنى مردم را با اين كارى كه انجام داد در دل مردم كاشته و از ناراحتى كه پيدا كرد زحر را از پيش خود بيرون كرده هيچ جايزه و بهرۀ باو نداد،و اين از خبرهاى غيبى بود كه حسين عليه السّلام فرموده بود،كه گويند:در راه كربلا بزهير بن قين فرمود:زحر بن قيس سر مرا باميد جايزه براى يزيد خواهد برد و يزيد چيزى باو نخواهد داد بهر صورت)،يزيد(كه اين سخنان را شنيد) لختى سر بزير انداخته آنگاه سر برداشت و گفت:من بفرمانبردارى شما بدون كشتن حسين خوشنود مى شدم(و نيازى بكشتن او نبود)و همانا اگر من با او برخورد كرده بودم از او ميگذشتم.

ورود اهل بيت به شام و مجلس يزيد

سپس عبيد اللّٰه بن زياد پس از اينكه سر حسين عليه السّلام را بشام فرستاد دستور داد زنان و كودكان را

ص: 123

آمادۀ رفتن بشام كنند،و دستور داد على بن الحسين عليه السّلام را غل و زنجير گران بگردنش نهادند،سپس ايشان را بدنبال سرها با محفر بن ثعلبۀ عائذى و شمر بن ذى الجوشن روان كرد،پس آنان را بياوردند تا بدان گروهى كه سرها با ايشان بود رسيدند،و على بن الحسين عليه السّلام در تمام راه با كسى سخن نگفت چون بدر قصر يزيد رسيدند،محفر بن ثعلبه آواز خويش بلند كرده گفت:اين محفر بن ثعلبه است كه مردمان پست نابكار را نزد امير المؤمنين آورده؟زين العابدين عليه السّلام فرمود:آن كس كه مادر محفر زائيده پست تر و بدنهادتر است!(راوى)گويد:هنگامى كه سرها را پيش روى يزيد نهادند و در ميان آنها سر حسين عليه السّلام بود يزيد گفت:

1-پس شكافته شد سرها از مردانى گرامى بر ما و اينان نافرمانان و ستمكارانى بودند.

يحيى بن حكم برادر مروان بن حكم كه پيش يزيد نشسته بود گفت:

2-هر آينه سرها(ئى كه)كنار طف(و كربلا جدا شد)در خويشاوندى نزديكتر از پسر زياد بنده اى است كه داراى نژاد پستى است(يا نژادى كه بدروغ خود را بدان بندد).

3-اميه(سر سلسلۀ بنى اميه)روزگار را بشب رساند و دودمانش بشمارۀ ريگها است،اما دختر رسول خدا دودمانى ندارد؟!.

يزيد دست بر سينۀ يحيى بن حكم زده گفت:خموش باش(يعنى در چنين وقتى بر كمى فرزندان فاطمه دريغ و افسوس ميخورى؟)سپس بعلى بن الحسين عليه السّلام گفت:اى پسر حسين پدرت با من

ص: 124

خويشاوندى خود را بريد، و حق مرا ناديده گرفت،و در سلطنت من بنزاع با من برخاست،پس خدا با او چنان كرد كه ديدى؟على بن الحسين عليه السّلام فرمود:«نرسد مصيبتى بشما در زمين و نه در خودتان جز اينكه در كتابى است(و مقدر شده)پيش از آنكه آن را بيافرينيم،و همانا آن بر خدا آسان است» (سورۀ حديد آيۀ 22)يزيد بپسرش خالد گفت:پاسخش را بده،خالد ندانست چه بگويد،پس يزيد گفت:«آنچه بشما رسد از مصيبتها(و پيش آمدها)پس بواسطۀ چيزى است كه خودتان فراهم كرده ايد و خدا درگذرد از بسيارى»(سورۀ شورى آيۀ 30)(مترجم گويد:على بن ابراهيم اين حديث را در تفسير پس و پيش نقل كرده يعنى در آغاز سخن يزيد و خواندن او آيۀ سورۀ شورى را نقل نموده و در پايان سخن زين العابدين و پاسخش را بآيۀ سورۀ حديد روايت كرده است و آن ظاهرتر است و ميان دو روايت اختلافات ديگرى نيز هست كه هر كه خواهد بصفحۀ 603 تفسير على بن ابراهيم مراجعه نمايد)سپس زنان و كودكان را خوانده پيش روى خود نشانيد و وضع لباس و هيئت آنان را نامناسب ديد پس گفت:

خدا روى پسر مرجانه(عبيد اللّٰه بن زياد)را زشت كند،اگر ميانۀ شما خويشاوندى و نزديكى بود اين كار را با شما را نميكرد و شما را باينحال نمى فرستاد.

فاطمه دختر حسين عليه السّلام گويد:چون ما پيش روى يزيد نشستيم دلش بحال ما سوخت پس مردى سرخ رو از مردم شام برخاسته گفت:اى امير المؤمنين اين دخترك را بمن ببخش و مقصودش من بودم كه بهرۀ از زيبائى داشتم،من بخود لرزيدم و گمان كردم چنين كارى خواهد شد،پس جامۀ عمه ام زينب را گرفتم و زينب كه ميدانست چنين كارى نخواهد شد بآن مرد شامى گفت:بخدا دروغ گفتى و خود را پست كردى،بخدا

ص: 125

اين كار نه براى تو خواهد بود و نه براى او(يعنى يزيد) يزيد در خشم شده بزينب گفت:تو دروغ گفتى همانا اين كار بدست من است و اگر بخواهم آن را انجام خواهم داد؟ زينب گفت:هرگز بخدا اين كار را خدا بدست تو نداده جز اينكه از دين ما بيرون روى و بآئين ديگرى درآئى!يزيد از بسيارى خشم بجوش آمده گفت:با من چنين سخن گوئى؟جز اين نيست كه پدرت و برادرت از آئين بيرون رفته اند،زينب فرمود:تو و پدرت و جدت بدين خدا و آئين پدر و برادر من هدايت گشته اى اگر مسلمانى؟يزيد گفت دروغ گفتى اى دشمن خدا،زينب فرمود:تو اكنون امير و فرمانروائى(هر چه خواهى بگوئى و هر چه خواهى انجام دهى)بستم دشنام دهى،و بسلطنت خود بر ما چيره شوى؟يزيد گويا(از اين سخنان آن جناب)شرمنده گشت و خاموش شد،پس آن مرد بار ديگر گفت:

اين دخترك را بمن ببخش؟يزيد باو گفت:دور شو خدا مرگ بتو ببخشد.

سپس دستور داد زنان را در خانۀ جداگانه درآرند،و على بن الحسين عليهما السّلام نيز نزد ايشان باشد،پس خانۀ چسبيده بخانۀ يزيد براى ايشان خالى كرده،و چند روزى آن خاندان(عصمت)در آنجا ماندند،آنگاه يزيد نعمان بن بشير را خواسته باو گفت،آماده شو تا اين زنان را بمدينه ببرى،و چون خواست آنان را بمدينه بفرستد على بن الحسين عليهما السّلام را پيش خوانده با او خلوت كرد،در خلوت باو گفت:خدا لعنت كند پسر مرجانه(عبيد اللّٰه)را،آگاه باش بخدا اگر من با پدرت برخورد كرده بودم (و سر و كارش بدست من افتاده بود)هيچ چيز از من نميخواست جز آنكه باو ميدادم و بهر نيروئى كه داشتم مرگ را از او جلوگيرى ميكردم(و نميگذاشتم او را بكشند)ولى خدا چنين مقدر كرده بود كه ديدى،و تو (چون بمدينه رسيدى)از مدينه براى من نامه بنويس و هر چه خواستى بمن گوشزد كن كه آن براى تو است(و من آن را انجام خواهم داد).آنگاه لباسهاى او و جامۀ خاندانش(كه در كربلا بغارت برده بودند،يا لباسهائى كه خود براى ايشان آماده كرده بود)پيش آنان نهاد،و همراه نعمان بن بشير

ص: 126

فرستادگانى فرستاده و دستور داد شبها ايشان را راه برند، و همه جا آنان در پيش روى باشند بدانسان كه از ديدارشان نيفتند(و خود در پشت سر آنان حركت كنند)و هر كجا فرود شدند آنان از ايشان دور شوند و خود و همراهانش مانند نگهبانانى در اطراف آنان پراكنده شوند،و جاى خود را چنان قرار دهند كه اگر يكى از آنان خواست وضو بگيرد يا قضاى حاجت كند از آنان شرم نكند،پس آن فرستادگان با نعمان بن بشير بهمراهى آنان بيامدند و پيوسته آنها را در راه فرود آورده و چنانچه يزيد سفارش كرده بود با آنان مدارا كرده و مراعاتشان نمودند تا بمدينه درآمدند.

فصل(4)رسيدن خبر شهادت آن حضرت به مدينه

و چون ابن زياد سر مقدس حسين عليه السّلام را براى يزيد فرستاد عبد الملك بن ابى الحريث سلمى را طلبيد و باو گفت:بمدينه برو و بر عمرو بن سعيد بن العاص درآى،و او را بكشته شدن حسين مژده بده،عبد الملك گويد:من سوار بر شتر شده و بسوى مدينه رهسپار شدم،پس مردى از قريش مرا ديدار كرده گفت:چه خبر؟گفتم خبر نزد امير است و آن را خواهى شنيد:گفت« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »بخدا حسين عليه السّلام كشته شد و چون بر عمرو بن سعيد درآمدم گفت:چه خبر دارى؟گفتم:خبرى است كه امير را شاد كند! حسين بن على كشته شد!گفت:بيرون برو و خبر كشته شدن او را در شهر جار بزن،پس آمدم و جار كشيدم پس شيون و فريادى هرگز نشنيده بودم مانند شيون زنان بنى هاشم كه آن روز از خانه هاشان شنيدم آنگاه كه خبر كشته شدن حسين بن على را شنيدند،پس بنزد عمرو بن سعيد درآمدم چون مرا ديد خنده اى كرده آنگاه بشعر عمرو بن معديكرب تمثل جسته كه گويد:

ص: 127

شيون كردند زنان بنى زياد شيونى*مانند شيون زنان ما در بامداد روز ارنب سپس عمرو گفت:اين شيون(امروز)در برابر شيون عثمان(كه زنان بنى اميه بر او كردند)آنگاه بمنبر رفته مردم را از كشته شدن حسين بن على آنگاه نمود و بر يزيد بن معاويه دعا كرده از منبر بزير آمد.

و برخى از دوستان عبد اللّٰه بن جعفر(شوهر حضرت زينب كه دو پسرش در كربلا شهيد شدند)بنزد عبد اللّٰه رفته خبر كشته شدن دو پسرش را باو داد،عبد اللّٰه گفت:« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »پس ابو السلاسل غلام عبد اللّٰه گفت:اين اندوهى است كه ما از ناحيۀ حسين بن على داريم(و او باعث اين مصيبت شد؟) عبد اللّٰه نعلين خود را باو زده او را از نزد خود دور كرده گفت:اى پسر زن لخناء(دشنامى است در عرب) آيا در بارۀ حسين عليه السّلام چنين گوئى؟بخدا اگر من در خدمت آن حضرت بودم هر آينه دوست ميداشتم از او دور نشوم تا در كنارش كشته شوم،بخدا چيزى كه مرا از آن دو خوشنود ميكند و در مرگشان دلدارى بمن ميدهد اين است كه آن دو در ركاب برادر و پسر عمويم كشته شدند و جان خود را در راه ياريش داده در بارۀ او شكيبائى ورزيدند،سپس رو به همنشينان خود كرده گفت:سپاس خداوندى را كه گران كرد بر من شهادت حسين را و اگر من بدست خود ياريش نكردم دو فرزندم او را يارى كردند.

ام لقمان دختر عقيل بن ابى طالب چون خبر كشته شدن حسين و همراهانش را شنيد سر و روى باز با خواهرانش ام هانى،و اسماء،و رملة،و زينب،دختران عقيل از خانه بيرون آمده براى كشته هاى خود در كربلا ميگريست و ميگفت:

ص: 128

1-چه پاسخ دهيد اگر پيغمبر بشما بگويد:شما كه آخرين امتها بوديد چه كرديد.

2-با عترت و خاندان من پس از رفتن من؟گروهى را اسير كرديد و دسته اى را بخون آغشتيد؟.

3-پاداش نصيحتهاى من اين نبود كه پس از من در بارۀ نزديكانم ببدى رفتار كنيد؟.

و چون آن شبى كه عمرو بن سعيد در روز آن جريان كشته شدن حسين بن على عليه السّلام را در منبر گفت فرا رسيد،مردم مدينه در دل شب از گويندۀ كه آوازش شنيده ميشد و خودش ديده نميشد شنيدند چنين ميگويد:

1-اى كسانى كه از روى نادانى حسين را كشتيد،مژده گيريد بعذاب و شكنجه.

2-همۀ اهل آسمان بر شما نفرين كنند از پيمبران و فرشته و ديگر مردمان.

3-هر آينه شما لعنت شديد بزبان سليمان بن داود و موسى و عيسى عليهم السّلام.

فصل(5)اسامى جوانان بنى هاشمى كه در كربلا كشته شدند

نام كسانى كه از خاندان حسين عليه السّلام با آن حضرت عليه السّلام در كربلا كشته شدند كه هفده تن بودند و حسين(ع)هيجدهمين آنان بود(از اين قرار است):(1)عباس(2)عبد اللّٰه(3)جعفر(4)عثمان كه اين چهار تن پسران امير المؤمنين(ع)بودند و مادرشان ام البنين بود(5)عبد اللّٰه(6)ابو بكر فرزندان امير المؤمنين(ع)و مادرشان ليلى دختر مسعود ثقفى است(7)على(8)عبد اللّٰه فرزندان حسين بن على

ص: 129

عليهما السّلام.(9)قاسم(10)ابو بكر(11)عبد اللّٰه،فرزندان حسن بن على عليهما السّلام(12)محمد (13)عون،پسران عبد اللّٰه بن جعفر بن ابى طالب رضى اللّٰه عنهم(14)عبد اللّٰه(15)جعفر(16)عبد الرحمن فرزندان عقيل بن ابى طالب(17)محمد بن أبى سعيد بن عقيل،كه اينان هفده تن از بنى هاشم رضوان اللّٰه عليهم بودند كه برادران حسين(ع)و پسران برادرش و فرزندان عموهايش جعفر و عقيل بودند،و همگى ايشان در پائين پاى حسين(ع)دفن شدند و براى همۀ آنها گودالى كنده و همگى را در آن دفن نمودند و خاك بر آنان ريختند جز عباس بن على عليهما السّلام كه او را در همان جا كه بر شتر مسناة كشته شده بود سر راه غاضريه دفن كردند و قبر او آشكار است،و براى قبرهاى برادران و خاندانش كه نامشان برديم هيچ گونه نشانه اى نيست جز اينكه زيارت كنندگان از پيش قبر حسين(ع) آنان را زيارت كنند،و بآن زمينى كه پائين پاى آن حضرت است اشاره كنند و بر آنان سلام كنند،و على بن الحسين عليهما السّلام نيز در ميان ايشان است،و برخى گفته اند:جايگاه دفن او بحسين(ع) نزديكتر از ديگران است.

و اما اصحاب و ياران حسين(ع)كه با آن جناب كشته شدند پس آنان نيز در اطراف آن حضرت دفن شدند و جاى قبرهاى ايشان بطور تحقيق و تفصيل روشن نيست جز اينكه ما ترديدى نداريم كه حائر شريف آنان را در بر دارد،خدا از ايشان خوشنود باد،و ايشان را نيز از خود خوشنود گرداند و در بهشتهاى نعيم جايشان دهد.

ص: 130

باب(4) در بيان شمۀ از فضائل حسين(ع)و فضيلت زيارت آن حضرت و يادآورى از مصيبت آن بزرگوار

اشاره

در بيان شمۀ از فضائل حسين(ع)و فضيلت زيارت آن حضرت و يادآورى از مصيبت آن بزرگوار

1-سعيد بن راشد از يعلى بن مرة حديث كند كه گفت:شنيدم از رسول خدا(ص)كه ميفرمود:

حسين از من است و من از حسينم،دوست دارد خدا را هر كس كه حسين را دوست دارد،حسين سبطى از اسباط است(طريحى(ره)گويد:يعنى امتى است از امتها در نيكى و خير،و محتمل است مراد از سبط قبيلۀ باشد،يعنى نسل پيغمبر(ص)از او پراكنده شود و او همانند تنۀ درخت است،و سبط بدرختى گويند كه داراى شاخه هاى بسيار بوده و تنۀ آن يكى باشد).

2-ابن لهيعة از أبى عوانه در حديثى مرفوع از پيغمبر(ص)حديث كند كه آن حضرت(ص) فرمود:همانا حسن و حسين دو گوشواره عرش خدايند،و بهشت(بخدا)گفت:بار پروردگارا ناتوانان و مستمندان را در من جاى داده اى؟خداى تعالى باو فرمود:آيا خوشنود نشوى كه من پايه هاى تو را بحسن و حسين آرايش دادم،فرمود:پس بهشت از شادى همانند عروس بخود خراميد.

3-و عبد اللّٰه بن ميمون قداح از امام صادق(ع)روايت كند كه فرمود:حسن و حسين پيش روى رسول خدا(ص)با هم كشتى گرفتند،پس رسول خدا(ص)فرمود:اى حسن بگير حسين را،فاطمه

ص: 131

عليها السلام گفت:اى رسول خدا آيا بزرگ را بر كوچك دلير ميكنى؟رسول خدا(ص)فرمود:اين جبرئيل است كه بحسين ميگويد:اى حسين بگير حسن را.

4-و ابراهيم بن رافعى از پدرش از جدش روايت كند كه گفت:حسن و حسين را ديدم كه پياده بحج ميرفتند،پس بهيچ سوارى نميگذشتند جز اينكه(باحترام آن دو)پياده ميشد،پس كار ببرخى از ايشان سخت شد(و از پياده روى برنج افتادند)از اين رو بسعد بن أبى وقاص گفتند:پياده روى بر ما دشوار است، و خوش نداريم با اينكه اين دو بزرگوار پياده ميروند ما سوار شويم؟سعد بن أبى وقاص بحسن عليه السّلام عرض كرد:اى ابا محمد پياده روى بگروهى از اين مردم كه با شما هستند دشوار شده،و مردم چون مى بينند شما را كه پياده ميرويد دلشان راضى نمى شود سوار شوند(از اين رو)اگر سوار شويد نيكو است؟حسن عليه السّلام فرمود:ما سوار نمى شويم،با خود عهد كرده ايم كه با پاى پياده بسوى خانه خدا برويم،ولى(براى اينكه مردم مراعات ما را نكنند و اگر ميخواهند سوار شوند پياده روى ما مانع ايشان نشود)ما از كنار راه در بيراهه ميرويم!پس از مردم كناره گرفتند(كه هر كه ميخواهد سوار شود).

5-و اوزاعى از ام الفضل دختر حارث حديث كند كه:آن زن نزد پيغمبر(ص)آمده گفت:اى رسول خدا من ديشب خواب بدى ديدم؟فرمود:آن خواب چيست؟گفت:ناگوار است!فرمود:آن چيست؟گفت:ديدم گويا يك پاره از بدن شما جدا شد و در دامن من افتاد!رسول خدا(ص)فرمود:

خواب خوبى ديده اى،فاطمه پسرى ميزايد و در دامان تو بزرگ خواهد شد،پس فاطمه عليها السلام

ص: 132

حسين را زائيد و چنانچه رسول خدا(ص)فرموده بود نزد من بود،پس روزى حسين را بنزد پيغمبر(ص) برده و در دامان او نهادم آنگاه چشم انداخته ديدم ديدگان رسول خدا(ص)اشگ ميبارد،عرض كردم:

پدر و مادرم بقربانت اى رسول خدا شما را چه شد؟فرمود:جبرئيل بنزد من آمده مرا آگاهى داد كه امت من بزودى اين فرزندم را ميكشند،و خاك سرخ رنگى از تربت او برايم آورد.

6-و سماك از ام سلمة رضى اللّٰه عنها روايت كند كه گفت:روزى هم چنان كه رسول خدا(ص)نشسته بود و حسين عليه السّلام نيز در دامانش بود بناگاه اشك از ديدگانش سرازير شد،من عرضكردم:اى رسول خدا قربانت شوم چگونه است كه مى بينم شما را اشگ ميريزى؟فرمود:جبرئيل نزد من آمد و مرا بفرزندم حسين تسليت گفت و بمن خبر داد كه گروهى از امت من او را ميكشتند،خداوند شفاعت مرا بهرۀ ايشان نسازد.

7-و بسند ديگر از ام سلمه رضى اللّٰه عنها روايت كند كه گفت:شبى رسول خدا(ص)از پيش ما بيرون رفت و مدتى دراز ناپديد شد سپس بازگشت و سر و رويش گردآلود بود و دستش نيز بسته بود،من عرضكردم:اى رسول خدا!چيست كه من شما را گردآلود مى بينم؟فرمود:مرا در اين ساعت بجائى از سرزمين عراق بردند كه نامش كربلا بود،و در آن سرزمين جاى كشته شدن پسرم حسين و گروهى از فرزندان و خاندانم را بمن نشان دادند،و من پيوسته خون ايشان را از آنجا برميگرفتم و آن اكنون در دست من است و دست خود را براى من باز كرده فرمود:آن را بگير و نگهدارى كن،پس من آن را گرفتم

ص: 133

ديدم مانند خاك سرخ بود،پس در شيشۀ نهادم و سر آن را بستم و از آن نگهدارى ميكردم،تا آنگاه كه حسين(ع)از مكه بسمت عراق رهسپار شد من در هر روز و شب آن شيشه را بيرون مى آوردم و بو ميكردم و بدان مى نگريستم و بر مصيبتهاى آن جناب ميگريستم،و چون روز دهم محرم شد همان روزى كه حسين در آن روز كشته شد،در اول روز كه آن را بيرون آوردم ديدم بحال خود است،دوباره آخر آن روز آن را آوردم ديدم خون تازه شده،من بتنهائى در خانه خود شروع بزارى شده گريستم،و اندوه خود را فرو نشاندم از ترس آنكه مبادا دشمنان ايشان در مدينه بشنوند و در شماتت ما شتاب كنند،و پيوسته آن روز و ساعت را در نظر داشتم تا خبر مرگ آن حضرت بمدينه رسيد و آنچه ديده بودم بحقيقت پيوست.

8-و روايت شده كه روزى پيغمبر(ص)نشسته بود و على و فاطمه و حسن و حسين(ع)در اطراف او نشسته بودند،رسول خدا(ص)بايشان فرمود:چگونه است بر شما آنگاه كه در خاك رويد و قبرهاى شما پراكنده باشد؟حسين(ع)گفت:آيا بمرگ طبيعى از دنيا ميرويم يا كشته خواهيم شد؟فرمود:بلكه تو اى فرزند بستم كشته خواهى شد،و برادرت نيز بستم كشته مى شود و فرزندان شما در روى زمين آواره و پراكنده ميشوند،حسين(ع)گفت:اى رسول خدا چه كسى ما را ميكشد؟فرمود:بدترين مردمان،عرضكرد:

آيا پس از كشته شدن كسى ما را زيارت خواهد كرد؟فرمود:آرى پسرم،گروهى از امت من هستند كه بوسيلۀ زيارت شما نيكى و احسان مرا خواهند،پس چون روز قيامت شود من بنزد آن گروه در موقف بيايم، تا اينكه شانه هاى ايشان را گرفته و آنان را از سختيها و هراسهاى موقف برهانم.

ص: 134

9-و عبد اللّٰه بن شريك عامرى حديث كند كه از اصحاب على(ع)مى شنيدم هر گاه كه عمر بن سعد از در مسجد وارد ميشد ميگفتند:اين كشندۀ حسين بن على(ع)است،و اين جريان زمانى دراز پيش از كشته شدن حسين(ع)بود.

10-و سالم بن أبى حفصة روايت كرده گفت:عمر بن سعد بحسين(ع)گفت:اى ابا عبد اللّٰه در نزد ما مردمان بى خردى هستند كه پندارند من تو را ميكشم؟حسين(ع)باو فرمود:اينان بى خرد نيستند بلكه خردمندانى هستند،آگاه باش همانا آنچه چشم مرا روشن كند اينست كه پس از من از گندم عراق جز اندكى نخواهى خورد.(يعنى بزودى مرگت فرا رسد).

11-و يوسف بن عبده روايت كرده گفت:از محمد بن سيرين شنيدم كه ميگفت:اين سرخى در آسمان ديده نشد مگر پس از كشته شدن حسين(ع).

12-و سعد اسكاف روايت كرده كه امام باقر(ع)فرمود:كشندۀ حضرت يحيى بن زكريا زنازاده بود،و كشندۀ حسين بن على عليهما السلام نيز زنازاده بود،و آسمان سرخ نشد مگر براى آن دو.

13-و سفيان بن عيينة از حضرت زين العابدين(ع)حديث كند كه فرمود:با حسين(ع)بيرون رفتيم، پس در هيچ منزلى فرود نيامد و از جايى كوچ نكرد جز اينكه يحيى بن زكريا و كشته شدن او را بياد مى آورد،و روزى فرمود:از پستى دنيا نزد خدا اين بس كه سر يحيى بن زكريا را براى سركشى از سركشان بنى اسرائيل هديه بردند.

ص: 135

و اخبار بسيارى رسيده كه هيچ يك از كشندگان حسين(ع)و يارانش رضى اللّٰه عنهم از كشته شدن يا بلائى رهائى نيافت جز اينكه پيش از مرگش بدان سبب رسوا شد.

فصل(1) فضيلت زيارت حضرت امام حسين عليه السلام

و حسين(ع)در روز شنبه دهم محرم سال شصت و يك از هجرت پس از نماز ظهر شهيد گشت در حالى كه مظلوم و تشنه كام و شكيبا بود و براى پاداش جوئى از خدا اقدام بچنين كارى كرد،چنانچه شرح آن گذشت.

و عمر شريفش در آن روز پنجاه و هشت سال بود كه هفت سال آن با جدش رسول خدا(ص)بود،و سى و هفت سال با پدرش على عليه السّلام و چهل و هفت سال با برادرش حسن عليه السّلام و دوران خلافت او پس از برادرش يازده سال بود،و آن حضرت با حنا و رنگ محاسن خود را خضاب ميكرد،و روزى كه بشهادت رسيد خضاب از دو گونه اش جدا شده بود(يعنى در اثر طولانى شدن زمان خضاب مقدارى از بن موهاى حضرت سفيد بود).

و روايات بسيارى در فضيلت زيارت آن حضرت عليه السّلام بلكه واجب بودن آن رسيده است.

1-از آن جمله از امام صادق عليه السّلام حديث شده كه فرمود:زيارت حسين بن على عليهما السّلام واجب است بر هر كه اقرار بامامت حسين عليه السّلام از جانب خداى عز و جل دارد.

2-و نيز آن حضرت عليه السّلام فرمود:زيارت حسين عليه السّلام برابر است با صد حج مبرور(يعنى پاكيزه از گناهان و آلودگيها)و صد عمره پذيرفته شده.

ص: 136

3-و رسول خدا(ص)فرمود:هر كس حسين را پس از مرگش زيارت كند بهشت از براى اوست و اخبار در اين باره بسيار است و ما دستۀ زيادى از آن را در كتابمان كه معروف بمناسك الزائر است نقل كرده ايم.

باب(5) در بيان فرزندان امام حسين عليه السّلام

براى حسين عليه السّلام شش فرزند بود:(1)على بن الحسين«اكبر»كنيه اش ابو محمد و مادرش شاه زنان دختر يزدجرد شاه ايران بود.(2)على بن الحسين«اصغر»كه با پدرش در كربلا شهيد شد و شرح حالش گذشت،و مادرش ليلى دختر أبى مرة بن عروة بن مسعود ثقفى بود.(3)جعفر بن الحسين عليه السّلام كه فرزندى نداشت و مادرش زنى بود از قبيلۀ قضاعه و جعفر در زمان زنده بودن پدر از دنيا رفت.(4)عبد اللّٰه بن الحسين كه در خردسالى با پدرش در كربلا شهيد شد،و تيرى آمده در دامان پدر او را ذبح كرد و شرحش گذشت.(5)سكينه دختر آن حضرت كه مادرش رباب دختر امرئ القيس بن عدى از قبيلۀ كلاب بود،و رباب مادر عبد اللّٰه نيز بود.فاطمه دختر ديگر آن حضرت عليه السّلام و مادرش ام اسحاق دختر طلحة بن عبيد اللّٰه بود.

ص: 137

باب(6) در بيان امام پس از حسين بن على عليهما السّلام،و تاريخ ولادت،و

در بيان امام پس از حسين بن على عليهما السّلام،و تاريخ ولادت،و نشانه هاى

امامت و مدت عمر،و زمان خلافت،و هنگام وفات و سبب آن،و جاى قبر و

شماره هاى فرزندان او و شمۀ از اخبار آن حضرت

(بدان كه)امام پس از حسين بن على عليهما السّلام فرزندش ابو محمد على بن الحسين زين العابدين عليهما السّلام بود و كنيۀ ديگرش ابا الحسن است.و مادرش شاه زنان دختر يزدجرد پادشاه ايران بود،و برخى گفته اند نام آن زن شهر بانويه بوده،و امير المؤمنين عليه السّلام حريث بن جابر حنفى را در سمت مشرق حكومت جايى بداد،پس حريث دو تن از دختران يزدجرد را براى آن حضرت فرستاد، پس آن جناب شاه زنان را بپسرش حسين عليه السّلام بخشيد و آن زن زين العابدين عليه السّلام را براى حسين بزائيد،و ديگرى را بمحمد بن ابى بكر بخشيد و آن زن قاسم پسر محمد بن ابى بكر را بزائيد پس قاسم و على بن الحسين پسر خاله بودند.

ولادت على بن الحسين عليهما السّلام در مدينه سال سى و هشت از هجرت بود،پس با جدش امير المؤمنين عليه السّلام دو سال بود و با عمويش حسين عليه السّلام دوازده سال و با پدرش حسين(ع)بيست

ص: 138

و سه سال،و پس از پدرش سى و چهار سال زنده بود،و در سال نود و پنج هجرى در مدينه از دنيا رفت،و در آن روز پنجاه و هفت سال از عمر شريفش گذشته بود.

امامت آن جناب سى و چهار سال بود،و در بقيع كنار قبر عمويش حسن بن على عليهما السّلام دفن شد و امامت براى او براههائى ثابت شد:

1-باينكه آن حضرت پس از پدر بزرگوارش در علم و عمل برترين مردمان بود،و امامت براى چنين كسى است كه برتر از ديگران باشد نه براى آن كس كه ديگرى از او برتر باشد و گواه بر اين سخن خردهاى مردم خردمند است.

2-و از آن جمله اينكه او نزديكتر بپدرش حسين(ع)بود و از جهت فضيلت و نژاد سزاوارتر بجانشينى او از ديگران بود،و كسى كه بامام پيشين نزديكتر باشد سزاوارتر بجانشينى او است از ديگران و گواه آن آيۀ ذوى الارحام است(يعنى گفتار خداى تعالى:« وَ أُولُوا الْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اللّٰهِ ...و خويشاوندان برخى از ايشان سزاوارترند ببرخى در كتاب خدا...»سورۀ انفال آيۀ 75)و داستان حضرت زكريا(ع)كه گفت:« وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوٰالِيَ مِنْ وَرٰائِي وَ كٰانَتِ امْرَأَتِي عٰاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ ....و همانا ترسيدم خويشاوندانم را از من و زنم نازا است پس ببخش مرا از نزد خود فرزندى كه ارث برد از من و ارث برد از خاندان يعقوب...» سورۀ مريم آيۀ 4).

3-و از آن جمله است اينكه در هر زمان بدليل عقل واجب است امام و پيشوائى باشد،و ادعاى هر كس كه مدعى امامت بود در زمان على بن الحسين(ع)يا هر كس كه ديگران ادعاى امامت او را ميكردند جز آن حضرت فاسد است،و در نتيجه امامت او ثابت گردد،زيرا محال است خالى بودن هر زمانى از امام(و راهنماى دينى).

ص: 139

4-و از آن جمله است اينكه امامت بتنهائى در عترت پيغمبر(ص)بوده بدليل عقل و نيز خبرى كه از پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله رسيده،و گفتار آن كس كه امامت را در بارۀ محمد بن حنفيه ادعا كند فاسد است،زيرا نصى در بارۀ امامت او نرسيده،پس ثابت گردد كه امام على بن الحسين(ع)ميباشد،زيرا كسى جز در بارۀ محمد بن حنفيه ادعاى امامت براى ديگرى نكرده،و او نيز از اين منصب بيرون است بآنچه بيان كرديم.

5-و از آن جمله است تصريحى كه از رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله نسبت بامامت آن جناب رسيده در آن حديثى كه معروف بحديث لوح است،و حديث مزبور را جابر از پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم روايت كرده،و نيز امام باقر(ع)از پدرش از جدش از حضرت فاطمه دختر رسول خدا(ص)آن را حديث كرده (مترجم گويد:حديث لوح را ثقة الاسلام كلينى(ره)در كافى،و صدوق در عيون اخبار الرضا،و شيخ در كتاب غيبت،و طبرسى در احتجاج،و نيز طبرسى در اعلام الورى و ابن شهر آشوب در مناقب و ديگر محدثين رضوان اللّٰه عليهم روايت كرده اند و هر كه از متن و ترجمۀ آن بخواهد استفاده كند بجلد دوم اثبات الهداة صفحه 285-289 مراجعه كند)و ديگر تصريحى است كه جدش امير المؤمنين عليه السّلام در زمان زنده بودن پدرش حسين در بارۀ امامت او فرمود و اخبارى در اين باره رسيده، و هم چنين(نشانۀ ديگر بر امامت آن حضرت)وصيت پدرش حسين(ع)بآن حضرت و آنچه حسين(ع) نزد ام سلمة بامانت گذارد و طلبيدن آن را از ام سلمة براى آن كس كه پس از او بيايد نشانۀ امامت او قرار داد.

(جريان چنان كه شيخ(ره)در كتاب غيبت روايت كرده اين بود كه چون حسين(ع)متوجه بسوى عراق شد وصيت و كتابها و چيزهاى ديگرى كه نزد آن جناب بود بام سلمه سپرد و فرمود:هر گاه بزرگترين فرزندم نزد تو آمد و اينها را از تو خواست باو بده و بدان كه او امام پس از من است و نقل كند كه چون حسين(ع)شهيد شد على بن الحسين عليهما السّلام بنزد ام سلمة آمد و آنها را از او خواست و ام سلمة هر چه حسين(ع)باو سپرده بود تسليم آن جناب كرد،و در روايات ديگرى است كه حسين(ع) اين كار را نسبت بدخترش فاطمه انجام داد و امانتها را باو سپرد)و اين خود بابى است كه هر كه اخبار را زير و رو كرده باشد آن را بخوبى ميداند،و ما در اين كتاب نخواستيم همۀ آنها را بيان كنيم كه در مقام استقصاء و كوشش و تحقيق كامل برآئيم(و همين مقدار براى اثبات مقصود كافى است).

ص: 140

باب(7) در بيان شمۀ از حالات حضرت على بن الحسين عليه السّلام

1-حسن بن محمد بن يحيى(بسند خود)از جد عبد اللّٰه بن موسى حديث كند كه گفت:مادر من فاطمه دختر حسين عليه السّلام بمن دستور ميداد كه من با دائى خود حضرت على بن الحسين عليهما السّلام همنشين شوم،پس هرگز نشد كه من با او همنشين شوم جز اينكه بهره مند از نزدش برخاستم،يا ترسى از خدا در من پيدا شده بود كه از ترس او از خدا ديده بودم،يا دانشى كه از او استفاده كرده بودم(و خلاصه هرگز بى بهره از مجلس او برنميخاستم).

2-و حسن بن محمد علوى(بسندش)از زهرى حديث كند كه گفت:على بن الحسين عليهما السّلام براى من حديث كرد-و او برترين مردى از بنى هاشم بود كه ما ديديم-و فرمود:ما را بدوستى اسلام دوست بداريد،پس پيوسته دوستى شما براى ما است تا آنگاه كه آن دوستى بر ما عيب و نازيبا شود(كه ديگر آن دوستى براى ما زيان دارد،شايد مقصود امام عليه السّلام اين باشد كه در دوستى ما نبايد از حد بگذرانيد و بمرحلۀ غلو برسيد،و تنها بهمان مقدار كه با اصول اسلام موافقت دارد اكتفا كنيد).

ص: 141

3-و ابو معمر از عبد العزيز بن ابى حازم حديث كند كه گفت:شنيدم از پدرم ميگفت:در ميان بنى هاشم كسى را برتر از على بن الحسين عليهما السّلام نديدم.

4-حسن بن محمد بن يحيى(بسند خود)از سعيد بن كلثوم روايت كند كه گفت:شرفياب محضر امام صادق عليه السّلام بودم،پس نام امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بميان آمد،امام صادق عليه السّلام بسيار او را ستود،و آنچه شايستۀ آن بزرگوار بود مدحش كرد آنگاه فرمود:بخدا على بن ابى طالب عليه السّلام (كسى بود كه)هرگز چيز حرامى از دنيا نخورد تا از دنيا رفت،و هرگز باو پيشنهاد انجام دو كارى كه مورد خوشنودى خدا بود نشد جز اينكه انجام هر كدام سخت تر و دشوارتر بود بر عهده گرفت،و هيچ پيش آمد ناگوار و اندوهناكى براى رسول خدا(ص)پيش نيامد جز اينكه براى برطرف كردن آن على عليه السّلام را ميطلبيد،و اين بخاطر آن اعتمادى بود كه باو داشت،و كسى از اين امت تاب انجام عمل رسول خدا(ص)را جز آن جناب نداشت،و عمل او عمل مردى بود كه خود را گويا ميان بهشت و دوزخ ميديد، كه اميدوار در ثواب اين و ترسناك از عقاب آن بود،و همانا از دارائى خويش هزار بنده خريد و در راه خدا و براى رهائى از دوزخ آزاد كرد،كه بهاى آن را از دسترنج خود و عرق پيشانى داد و با اين حال خوراك خانواده و زن و بچۀ خود را از زيتون و سركه و خرما ترتيب داده بود(يعنى با خوراكى بسيار ساده آنان را اداره ميكرد و زيادى آن را باين راه مصرف مينمود)و جامه اش جز كرباس نبود كه هر گاه آستين آن بلندتر از دستش بود مقراض را ميخواست و آن را قيچى ميكرد،و كسى در ميان فرزندان و خانوادۀ او از على بن الحسين باو در جامه و دانش شبيه تر نبود،و همانا پسرش أبو جعفر باقر بر او درآمد و پدر را ديد در

ص: 142

عبادت بدان جا رسيده كه أحدى بدان حال در نيامده،ديد بواسطۀ بيدارى شب رنگش زرد شده،و از بسيارى گريه چشمانش مجروح گشته،پيشانى و بينى او از بسيارى سجده پينه بسته،و از بس براى نماز روى پا ايستاده پاها و ساق آن ورم كرده،ابو جعفر باقر فرمايد:چون او را باين حال ديدم نتوانستم خوددارى كنم و از روى دلسوزى براى او گريستم،و او در آن حال سر بجيب تفكر فرو برده بود،پس از لختى كه از رفتن من بدان جا گذشت بمن رو كرده فرمود:اى پسرك من برخى از كتابهائى كه عبادت على بن ابى طالب عليه السّلام در آن نوشته شده بمن بده،من آن را بدستش دادم،اندكى از آن را خواند آنگاه با اندوه آن را بزمين نهاده فرمود:كيست كه تاب نيروى عبادت على عليه السّلام را داشته باشد.

5-و محمد بن الحسين از عبد اللّٰه بن محمد قرشى روايت كرده گفت:هر گاه على بن الحسين عليهما السّلام(براى نماز)وضوء ميساخت رنگش زرد ميشد،نزديكانش عرض ميكردند:اين چه حالى است بشما دست ميدهد؟ميفرمود:هيچ ميدانيد آن كس كه من آمادۀ ايستادن در برابرش ميشوم چه كسى است؟.

6-عمرو بن شمر از جابر جعفى از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه آن حضرت عليه السّلام فرمود:على بن الحسين عليهما السّلام در هر شبانه روز هزار ركعت نماز ميخواند،و(هنگام نماز چنان از خود بيخود ميشد كه)باد او را همانند خوشۀ گندم باين سو و آن سو ميبرد.

7-سفيان ثورى از عبيد اللّٰه بن عبد الرحمن روايت كرده كه در نزد على بن الحسين عليهما السّلام

ص: 143

از فضيلت آن حضرت سخن بميان آمد،آن جناب فرمود:ما را بس است كه از شايستگان قوم خود باشيم.

8-حسن بن محمد(بسند خود)از طاوس يمانى برايم حديث كرد كه گفت:شبى(در مسجد الحرام) داخل حجر اسماعيل شدم ديدم على بن الحسين عليهما السّلام وارد شد،پس بنماز ايستاد و بسيار نماز خواند سپس بسجده رفت،گويد:با خود گفتم:اين مرد صالحى است از خاندانى نيك بايد بدعاى او گوش دهم(و آن را ياد گيرم)پس شنيدم در سجده ميخواند(دعائى را كه ترجمه اش چنين است):

«بندۀ كوچك بدر خانۀ تو آمده،مستمندت بدر خانه تو آمده،نيازمند تو بدر خانه ات آمده، درخواست كننده ات بدر خانۀ تو آمده»طاوس گويد:در هيچ اندوه و گرفتارى اين دعا را نخواندم جز اينكه آن گرفتارى برطرف شد.

9-و نيز(بسند خود)از ابراهيم بن على از پدرش براى من روايت كرده كه گفت:با حضرت على بن الحسين عليهما السّلام حج بجا آوردم،پس(در راه)شتر از رفتن كندى كرده آن جناب با چوبى كه در دست داشت بشتر اشاره كرده آنگاه فرمود:آه اگر قصاص نبود(تو را ميزدم)و دست خود را از آن شتر بعقب كشيد.

10-و بهمان سند روايت كرده كه گفت:على بن الحسين عليهما السّلام پياده حج بجا آورده،و از مدينه تا مكه بيست روز راه برفت.

11-و نيز حسن بن محمد(بسندش)از زرارة بن اعين برايم حديث كرد كه گفت:از گويندۀ

ص: 144

شنيده شد كه در دل شب ميگفت:كجايند آنان كه از دنيا رو گردانده و بآخرت متوجه شده اند؟پس هاتفى كه آوازش شنيده ميشد و خودش ديده نميشد از جانب قبرستان بقيع باو پاسخ داد:آن كس(كه تو جوياى او هستى)على بن الحسين است.

12-و عبد الرزاق از زهرى حديث كرده كه گفت:من كسى را از اين خاندان يعنى خاندان پيغمبر(ص)برتر از على بن الحسين عليهما السّلام نديدم.

13-حسن بن محمد(بسند خود)برايم حديث كرد كه جوانى از قريش نزد سعيد بن مسيب(كه از دانشمندان بزرگ و زهاد زمان خود بود)نشسته بود كه على بن الحسين عليهما السّلام پيدا شد،آن جوان قرشى بسعيد گفت:اى ابا محمد اين مرد كيست؟گفت:اين مرد سيد العابدين على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهما السّلام است.

14-و نيز حسن بن محمد(بسندش)از محمد بن جعفر و ديگران حديث كند كه گفتند:مردى از خويشان و فاميل على بن الحسين عليهما السّلام در برابر آن حضرت ايستاده و سخنان تندى باو گفته و دشنامش داد،حضرت پاسخش نگفت تا آن مرد برفت،و چون از پيش آن حضرت برفت،امام عليه السّلام به همنشينان خود فرمود:آنچه اين مرد گفت شما شنيديد اكنون دوست دارم همراه من بيائيد تا نزد او برويم و پاسخ مرا باو بشنويد؟عرضكردند:مى آئيم،و ما دوست داريم تو هم پاسخ او را بگوئى و ما هم(آنچه ميتوانيم)باو بگوئيم؟!

ص: 145

پس آن جناب نعلين خويش را برداشته براه افتاد،و اين آيه را ميخواند:«و آنان كه خشم خود فرو خورند،و از مردم گذشت كنند،و خدا دوست دارد نكوكاران را»(سورۀ آل عمران آيۀ 134).

پس ما(از خواندن اين آيه)دانستيم چيزى باو نخواهد گفت:

(راوى)گويد:آن حضرت بيرون آمد تا بخانۀ آن مرد رسيد پس صدا زده فرمود:باو بگوئيد على بن الحسين است؟گويد:پس آن مرد در حالى كه آماده شرارت بود از خانه بيرون آمد و شك نداشت كه آن جناب براى تلافى آنچه از او سر زده آمده است،پس على بن الحسين باو فرمود:اى برادر همانا تو اندك زمانى پيش از اين بنزد من آمدى و آنچه خواستى بمن گفتى،پس اگر آنچه گفتى در من هست،هم اكنون من از خداوند براى آن چيزها آمرزش ميخواهم،و اگر چيزى بمن گفتى كه در من نيست پس خدا ترا بيامرزد،راوى گويد:آن مرد(كه چنين ديد)ميان ديدگان آن حضرت را بوسيد و گفت:آرى من چيزى كه در تو نبود بتو گفتم و من بدان چه گفتم سزاوارترم.راوى حديث گويد:آن مرد حسن بن حسن رضى اللّٰه عنه بود.

15-و نيز حسن بن محمد(بسند خود)براى من حديث كرد از عبد الرزاق كه گفت:كنيزكى از كنيزان على بن الحسين عليه السّلام آب بدست آن حضرت ميريخت كه وضوء ساخته مهياى نماز گردد،پس آن كنيزك(همچنان كه ايستاده بود)چرتش گرفت و ظرف آب(كه در دستش بود)بيفتاد و سر مبارك آن حضرت را شكست،حضرت سر بلند كرده كنيزك(كه از خشم او نگران شد)باو گفت:«آنان كه خشم خود فرو خورند»؟(يعنى اين آيه را كه خدا در وصف پرهيزكاران بيان داشته،و در حديث پيشين نيز گذشت براى آن حضرت خواند و مقصودش اين بود كه با ياد آورى اين آيۀ مباركه خشم او را فرو نشاند) امام عليه السّلام فرمود:خشمم را فرو نشاندم،كنيزك(كه ديد تدبيرش مؤثر واقع شد براى بهره بردارى بيشترى

ص: 146

از اين فرصت دنبالۀ آيه را ادامه داده)گفت:«و آنان كه از مردم گذشت كنند»؟حضرت باو فرمود:

خدا از تو درگذرد،كنيزك گفت:«و خدا دوست دارد نكوكاران را»حضرت فرمود:برو كه تو در راه خدا آزاد هستى(و گذشته از اينكه خشم خود را فرو نشاند و از تقصيرش گذشت احسان بزرگى باو كرده و او را آزاد كرد).

16-واقدى(بسند خود)از عمر بن على(فرزند آن جناب)حديث كند كه گفت:هشام بن اسماعيل (كه فرماندار مدينه بود)با ما بدرفتارى ميكرد،و پدرم على بن الحسين عليه السّلام آزار بسيار سختى از او كشيد،و چون فرمان عزل او آمد و از كار بر كنار شد وليد بن عبد الملك(خليفه)دستور داد او را در جايى بازدارند كه هر كس از مردم از او آزارى ديده برود و انتقام گيرد،گويد:على بن الحسين عليه السّلام بر او گذشت و او را نزديك خانۀ مروان باز داشته بودند،حضرت بر او سلام كرد و پيش از آن نيز بنزديكان خود سپرده بود كه هيچ كس متعرض او نگردد.

17-و روايت شده كه حضرت على بن الحسين عليهما السّلام يكى از غلامان خود را دو بار صدا زد و او پاسخ نداد تا بار سوم پاسخش داد،حضرت باو فرمود:اى پسر مگر صداى مرا نشنيدى؟گفت:

چرا،فرمود:پس چرا پاسخم ندادى؟عرض كرد:از تو ايمن بودم(و ميدانستم كه اگر پاسخت نگويم بر من خشم نخواهى كرد)حضرت فرمود:سپاس خداوندى را كه بندۀ زر خريد مرا از من ايمن ساخته.

18-حسن بن محمد بن يحيى(بسند خود)از ابى حمزۀ ثمالى از على بن الحسين عليهما السّلام روايت كرده كه فرمود:از خانه بيرون آمدم تا باين ديوار رسيدم،پس بر آن تكيه زدم ناگاه مردى را

ص: 147

ديدم كه دو جامۀ سفيد در بر دارد و در روى من نگاه ميكند آنگاه گفت:اى على بن الحسين چه شده كه تو را اندوهناك و غمگين ميبينم؟آيا اندوه تو بر دنيا است!پس(بدان كه)روزى خداوند براى نيكوكار و بدكار آماده است(و خداوند همگان را روزى دهد)؟فرمود:من گفتم:بر اين اندوهگين نيستم و آن همچنان است كه تو ميگوئى،آن مرد گفت:پس براى آخرت اندوهناكى؟آن نيز وعدۀ راستى است كه در آن روز پادشاهى قاهر حكومت كند(و آنچه وعده فرموده انجام دهد و كسى نتواند از انجام خواستۀ او جلوگيرى كند)؟فرمود:من گفتم:بر آن اندوهناك نيستم،و آن چنان است كه ميگوئى،گفت پس اندوه تو براى چيست؟گفتم:از فتنۀ عبد اللّٰه بن زبير بيمناكم،فرمود:آن مرد خنديده و گفت اى على بن الحسين آيا تاكنون كسى را ديده اى كه بر خدا توكل كند و او كفايتش ننمايد؟گفتم:نه،گفت:اى على بن الحسين آيا تاكنون كسى را ديدۀ كه از خدا بترسد و خدا او را نجات ندهد؟گفتم:نه،گفت:اى على بن الحسين تاكنون كسى را ديده اى كه از خدا چيزى بخواهد و خدا باو ندهد؟گفتم:نه،حضرت فرمود:پس من نگاه كردم ديدم كسى در پيش رويم نيست(و آن مرد از نظر من ناپديد شد).

19-و نيز حسن بن محمد(بسند خود)از ابن اسحاق روايت كند كه گفت:در مدينه خانواده هاى بسيارى بودند كه روزى آنان و آنچه نيازمند بدان بودند بدر خانه شان ميرسيد و نميدانستند از كجا است،و چون على بن الحسين عليهما السّلام از دنيا رفت ديگر آن را نيافتند(و ديگر كسى چيزى در خانه شان نياورد،و دانستند كه آورندۀ آنها على بن الحسين عليهما السّلام بوده).

ص: 148

20-و نيز حسن بن محمد(بسندش)از عمرو بن دينار روايت كرده گفت:چون مرگ زيد پسر اسامة بن زيد فرا رسيد شروع بگريستن كرد،على بن الحسين عليهما السّلام فرمود:چرا گريه ميكنى؟ عرضكرد:گريه ام براى آنست كه پانزده هزار دينار بدهى دارم و چيزى براى پرداخت آن ندارم كه پس از من آن را بپردازند،حضرت فرمود:گريه مكن من آن را ميپردازم و ذمۀ تو از پرداخت آن برى است، پس آن حضرت آن بدهى را پرداخت.

21-و هارون بن موسى از عبد الملك بن عبد العزيز روايت كند كه گفت:چون عبد الملك بن مروان بخلافت رسيد صدقات رسول خدا(ص)و صدقات على بن ابى طالب عليه السّلام را كه با هم بود بعلى بن الحسين عليهما السّلام بازگرداند(و پيش از آن در دست عمر بن على پسر امير المؤمنين عليه السّلام بود)پس عمر بن على بنزد عبد الملك بن مروان رفت،و از محروميت خود باو شكايت كرد،پس عبد الملك باو گفت:من در پاسخت ميگويم چنانچه ابن ابى الحقيق شاعر گفته است(آنگاه اشعارى كه مؤلف محترم در متن نقل كرده خواند و مضمونش اينست كه من از روى عدالت رفتار كرده ام و باطل را حق نكرده و حق را بباطل مستور نخواهم كرد).

22-حسن بن محمد(بسند خود)از محمد بن اسماعيل روايت كرده كه گفت:حضرت على بن الحسين عليهما السّلام حج بجا آورد،و مردمى كه در مكه بودند مردى داراى جمال و بزرگوارى ديدند و

ص: 149

ديدگان باو متوجه شد،و از آنجا كه در نظرشان شخصيتى بزرگ و با عظمت جلوه كرده بود از يك ديگر مى پرسيدند:اين كيست؟اين كيست؟فرزدق شاعر در آنجا بود،پس(براى معرفى آن بزرگوار اشعارى انشاء كرده)گفت:

1-اين مرد كسى است كه سنگريزه هاى مكه جاى پاى او را مى شناسند،خانۀ كعبه و بيانهاى حجاز از حل و حرم او را مى شناسند.

2-اين فرزند بهترين همۀ بندگان خدا است،اين همان مرد پرهيزكار و پاكيزه و پاكى است كه نشانۀ(خداوند در روى زمين)است.

3-هنگامى كه براى دست ماليدن و بوسيدن حجر الاسود مى آيد(و دست بديوار خانۀ كعبه مى نهد) نزديك است ركن حطيم(آن قسمت ديوارى كه در ميان حجر الاسود و درب خانۀ كعبه است)بخاطر آشنائى با آن دست،آن را نگهدارد.

4-از حيا و شرمى كه دارد چشمان خويش بر هم مينهد،و ديگران نيز بخاطر شكوه و بزرگيش چشم خود بر هم مى نهند(و نميتوانند در رخسارش نگاه كنند،و با او سخن گويند)و با او سخن نگويند جز آنگاه كه تبسم كند(كه در آن هنگام مردمان جرأت سخن گفتنش پيدا كنند).

5-كداميك از بندگان خدا هستند كه نعمتهائى از برترى داشتن اين مرد يا از براى او بگردنشان نباشد!.

6-هر كه خدا را بشناسد برترى و پيشى اين مرد را نيز بشناسد،و دين و آئين از خانۀ اين مرد بدست امتها رسيد.

7-هر گاه قريش او را ديدار كنند گويندۀ ايشان گويد:بجوانمرديها و بزرگواريهاى اين مرد كرم و جوانمردى پايان پذيرد.

ص: 150

23-حسن بن محمد(بسند خود)از عمر بن على از پدرش على بن الحسين عليهما السلام روايت كند كه فرمود:چيزى مانند پيشدستى كردن در دعا نديدم،زيرا در هر زمان اجابت دعا براى بنده آماده نيست.

(يعنى پيش از گرفتارى و حاجت خواستن بايد دعا كرد زيرا ممكن است همان پيش دستى و پيش گيرى در دعا از بلائى كه مقدر شده پس از اين برسد جلوگيرى كند و حاجتى كه قرار است پس از اين باجابت رسد،بدان واسطه باجابت رسد،و چنان نيست كه هر زمان انسان دعا كرد اجابت بدنبال آن باشد،و اين دستورى است براى آنكه بندۀ خدا در همۀ اوقات از دعا دست برندارد،و چنين نباشد كه تنها در هنگام گرفتارى و حاجت دعا كند).

24-و از جمله دعاهائى كه از آن حضرت رسيده هنگامى كه مسرف بن عقبة(براى سركوبى مردم مدينه)بدان سو رهسپار شد(و شرح آن پس از دعا بيايد)اين دعا بود:(كه ترجمه اش چنين است:)«پروردگارا چه بسيار نعمتى كه بمن ارزانى داشتى و سپاسگزارى من براى تو در برابر آن اندك بود،و چه بسا پيش آمد ناگوارى كه مرا بدان مبتلا ساختى و بردبارى من در برابرش اندك بود،پس اى خدائى كه هنگام ارزانى داشتن نعمتش سپاسگزارى من اندك بود ولى دست از يارى من برنداشتى،اى بخشايشگرى كه هرگز بخشش او منقطع نگردد،و اى آنكه داراى نعمتهاى بيشمارى،بر محمد و آل او درود فرست،و شر اين مرد را از من بگردان،پس من همانا تو را برابر او قرار دادم(و از تو ميخواهم كه از آنرو كه بسوى من آيد او را بازگردانى)و از بدى و آزارش بتو پناه مى برم».

پس مسرف بن عقبه بمدينه آمد،و گويند:هدفش تنها آزار على بن الحسين(ع)بود ولى بوسيلۀ اين دعا از شر او سالم مانده،و او را اكرام نموده و با او احسان و مهربانى كرد.

(مترجم گويد:از داستانهاى ننگين دوران يزيد و بنى اميه جريان آمدن مسرف بن عقبه بمدينه

ص: 151

است،و نام اين مرد جنايت پيشه مسلم بن عقبه بوده و بواسطۀ اسراف در خونريزى و جنايتى كه در مدينه كرد او را مسرف بن عقبة ناميدند،و ملخص داستان اين بود كه پس از شهادت حضرت سيد الشهداء عليه السّلام مردم مدينه بسركردگى عبد اللّٰه بن حنظلة ببنى اميه شوريدند و فرماندار بنى اميه را از مدينه بيرون كردند،يزيد كه از جريان مطلع شد لشكرى بسركردگى مسلم بن عقبه براى سركوبى مردم مدينه فرستاد و چند تن از خونخواران نامى،چون حجاج بن يوسف را نيز همراه او كرد و اين جريان در سال 63 هجرى يعنى دو سال پس از شهادت امام حسين عليه السّلام بود،پس مسلم بن عقبه آمد و در بيرون مدينه در جايى بنام حره واقم با مردم مدينه جنگ كرد،و در آغاز مسلم بن عقبة و لشكرش شكست خوردند و رو بهزيمت نهادند،ولى با سرزنشهائى كه مسلم از آنان كرده و نويد و تهديد بازشان گردانده اين بار مردم مدينه را شكست داده بشهر درآمدند و در فاصلۀ چند روز كه در مدينه بودند چنان جناياتى كردند كه پس از شهادت سيد الشهداء عليه السّلام شنيع ترين كردار بنى اميه بود و شهر مدينه را بلشگر خود مباح كرده كوچكترين كارشان اين بود كه سيصد زن پستان بريدند،بزنان و دختران تجاوز كردند تا جايى كه هشتصد دختر باكره از آنان باردار شد و چون بزائيدند نام آن كودكان را فرزندان حره ناميدند،و از آن پس هر دخترى را بشوهر ميدادند شرط بكارت نميكردند،هزار و چهار صد تن از انصار و هزار و سيصد تن از مهاجر(كه در زمرۀ اصحاب رسول خدا(ص)بودند)بكشتند و رويهم جز انصار و مهاجر عدد كشتگان بده هزار نفر رسيد،مسجد رسول خدا(ص) را براى اسبان و شتران خود اصطبل كرده بودند،مردم را نزد مسلم مى آوردند و او از ايشان بيعت ميگرفت كه همگى بندۀ يزيد هستند و يزيد صاحب اختيار مال و جان و ناموس و دين ايشان است،پس هر كه زير بار چنين بيعتى ميرفت رهايش ميكردند،و هر كس كوچكترين كندى و تأملى در بيعت نشان ميداد بيدرنگ گردنش را ميزدند،تنها در ميان همۀ اين گيرودار،حضرت زين العابدين عليه السّلام و خاندانش از اين جنايات آسوده ماندند،و اساسا هر كس در خانۀ آن حضرت بود بدستور مسلم در امان بود و كسى بخانۀ آن حضرت كارى نداشت از اين رو بسيارى از زنان و كودكان بخانۀ آن جناب پناهنده گشتند و شمارۀ آنان چنانچه از كتاب ربيع الابرار نقل شده بچهار صد نفر رسيد كه همگى را در آن مدت كه مسلم بن عقبة در مدينه بود سرپرستى كرده خورش و خوردنى و نفقۀ ايشان بداد،و گويند:يكى از آن زنان گفت:بخدا من در كنار پدر و مادرم چنين زندگانى بخوشى و آسودگى نكرده بودم،و چنانچه مؤلف فرموده:همۀ اينها ببركت دعائى بود كه آن بزرگوار خواند،و برخى گفته اند:يزيد چنين سفارشى در بارۀ آن حضرت بمسلم ابن عقبة كرده بود،زيرا آن حضرت در شورش مردم مدينه شركت نكرده بود،چنانچه در حديث 25 نيز بدان اشاره شده است).

25-و از چند طريق ديگر حديث شده كه چون مسرف بن عقبة بمدينه آمد كس بنزد حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرستاده و آن حضرت نزد او آمد،چون او را ديد نزد خود نشانده نسبت بآن جناب اكرام

ص: 152

نموده گفت:يزيد بمن سفارش كرده كه بتو نيكى و احسان كنم و تو را از ديگران امتياز دهم،و پاداش نيكى بآن حضرت داد،سپس باطرافيان خود گفت:استر مرا برايش زين كنيد،و بآن جناب گفت:بسوى خانوادۀ خويش باز گرد زيرا من ميدانم(كه با خواستن تو)ايشان را بيمناك كرده،و تو را برنج در آوردم كه پياده پيش ما آمدى،و اگر در دست ما چيزى بود كه بميزان شخصيت و مقامت بتو احسان كنيم آن را انجام ميداديم،على بن الحسين باو فرمود:اين چه عذر خواهى است كه امير كند؟(اين سخن را فرموده) و سوار شد،پس مسرف به همنشينان خود گفت:اين مرد خيرى است كه شرى در او نيست،با آن منزلت و نزديكى كه از رسول خدا(ص)دارد.

26-و در روايت آمده كه روزى على بن الحسين عليه السّلام در مسجد رسول خدا(ص)بود كه شنيد مردمى خدا را ببندگانش شبيه سازند،آن جناب از سخن ايشان بهراس افتاده بخود لرزيد و برخاسته نزد قبر رسول خدا(ص)آمد و آنجا ايستاده آواز خويش بلند كرد و با پروردگار خويش بمناجات پرداخت،و در مناجات با خدا فرمود:«بار خدايا قدرت تو آشكار گشته ولى هيئت جلال تو پديدار نگشته از اين رو تو را نشناخته و باندازه ات اندازه گيرند و بدان چه تو آنچنان نيستى تو را شبيه سازند،بار خدايا همانا من از كسانى كه تو را بهمانند ساختن ميجويند بيزارم،خداوندا چيزى همانند تو نيست(تو را بتشبيه نمودن نمى توان شناخت)و تو را درك ننموده اند،پس آن نعمتى كه در وجود ايشان هويدا است همان راهنماى آنان است بسويت اگر تو را بشناسند،و ميان بندگانت و تو فاصله بسيار است از اينكه بشناسائى تو رسند،و انان تو را با آفريده ات برابر دانسته از اين رو تو را نشناخته و برخى از آيات و نشانه هايت را پروردگار خود دانسته و بدان تو را وصف كرده اند،پس اى خداى من تو برترى از آنچه تشبيه كنندگانت بدان توصيف كنند».

(مترجم گويد:از اين حديث شدت تقيۀ آن جناب روشن شود،و معلوم گردد كه آن چنان در ترس از بنى اميه گرفتار بوده كه نمى توانسته آشكارا پاسخ آن مردم نادانى كه خدا را بمخلوق تشبيه مينمودند بگويد، و بناچار كنار قبر رسول خدا(ص)آمده و بصورت مناجات صداى خويش بلند كرده كه بگوش آنان برسد و اين سخنان را بر زبان جارى ساخته است).

ص: 153

اين بود شمۀ از آنچه در فضائل حضرت زين العابدين رسيده،و فقهاى اهل سنت آنقدر از علوم از آن حضرت روايت كرده اند،كه بشماره در نيايد،و آنچه از مواعظ و دعاها و سخنانى كه در فضيلت قرآن و حلال و حرام و جريان جنگها و روزها از آن جناب رسيده ميان دانشمندان مشهور است،و اگر بخواهيم يك يك آنها را برشتۀ تحرير در آوريم سخن بدرازا كشد و روزگارى را سپرى كند،و شيعيان معجزات و نشانه هاى آشكارى براى آن حضرت روايت كرده كه جاى نقل آن نيست و همين كه در كتابهاى ايشان موجود است جايگير اين كتاب نيز گردد(و ما را از نقل آنها در اينجا بى نياز كند)و اللّٰه الموفق للصواب.

باب(8) در بيان تاريخ و اسامى فرزندان على بن الحسين عليهما السّلام

در بيان تاريخ و اسامى فرزندان على بن الحسين عليهما السّلام:

(بدان كه)على بن الحسين عليهما السّلام داراى پانزده فرزند بود:

(1)محمد كه كنيه اش ابو جعفر باقر عليه السّلام بود،و مادرش ام عبد اللّٰه دختر حسن بن على بن ابى طالب(ع) است(2)عبد اللّٰه،(3)حسن(4)حسين و اين سه مادرشان ام ولد بود،(5)زيد(6)عمر كه اين دو نيز مادرشان ام ولد بود(7)حسين اصغر(8)عبد الرحمن(9)سليمان كه مادر اين سه نيز ام ولد بود(10)على كه كوچكترين فرزندان آن حضرت بود(11)خديجه كه مادر اين دو نيز ام ولد بود(12)محمد اصغر كه مادرش ام ولد است(13)فاطمه(14)عليه(15)ام كلثوم و مادر اين سه نيز ام ولد بوده.

ص: 154

باب(9) در ذكر امام پس از حضرت على بن الحسين عليه السّلام و تاريخ ولادت و

در ذكر امام پس از حضرت على بن الحسين عليه السّلام و تاريخ ولادت و نشانه هاى امامت

و مدت عمر و خلافت،و زمان وفات آن حضرت و سبب آن و جاى قبر و شمارۀ فرزندان

و شمۀ از حالات اوست.

(پس ميگوئيم)حضرت باقر محمد بن على بن الحسين(ع)از ميان برادران خويش جانشين پدرش على بن الحسين عليه السّلام و وصى و امام پس از او بود،و در فضيلت و دانش و زهد و بزرگوارى بر همگان برترى جست،و از همۀ آنان در ميان شيعه و سنى نامش بلندتر و در قدر و مرتبه بزرگتر بود،و از هيچ يك از فرزندان حسن و حسين عليه السّلام آن اندازه از علم دين و آثار و روايات و علوم قرآن و فنون مختلف آشكار نشد كه از آن جناب بظهور پيوست.و بازماندگان از صحابۀ رسول خدا(ص)و بزرگان از تابعين و رؤساى از فقهاء مسلمين همگى معالم و احكام دين را از آن بزرگوار روايت كرده اند،و در فضل و دانش سر آمد دانشمندان و ضرب المثل همگان بود،و در وصف علم و دانشش شعرا و نويسندگان اشعارى سروده و قلمفرسائيها كرده اند،قرظى(يكى از شعراى نامور)در بارۀ او گويد:

1-اى شكافندۀ علم براى پرهيزكاران،و اى بهترين كسى كه بر كوههاى حجاز لبيك گفتى.

ص: 155

و مالك بن اعين جهنى(يكى ديگر از شعراى عرب)در مدح او گويد:

1-هر گاه مردم علم قرآن را جستجو كنند،همۀ قريش جيره خوار اويند.

2-و اگر گفته شود:پسر دختر پيغمبر كجاست،بدان وسيله بشاخه هاى بلندى(از علم و فضيلت) دسترسى پيدا كرده اى.

3-ستارگانى هستند درخشان براى آنان كه در شب راه روند،و كوههائى هستند كه دانش بسيارى بجاى نهند.

و آن حضرت در سال پنجاه و هفت از هجرت در مدينه بدنيا آمد و در سال يك صد و چهارده در همان جا از دنيا برفت،عمر شريفش در آن زمان پنجاه و هفت سال بود،و او از دو طرف نسبش بهاشم ميرسيد و هم از دو طرف نسب بعلى عليه السّلام ميرسانيد(زيرا چنانچه گذشت مادرش دختر امام مجتبى عليه السّلام بود)و قبرش در مدينه در قبرستان بقيع است.

ميمون قداح از امام صادق از پدرش(ع)حديث كند كه فرمود:وارد شدم بر جابر بن عبد اللّٰه انصارى رضى اللّٰه عنه،پس بر او سلام كردم و او جواب سلام مرا داده سپس بمن گفت:تو كيستى:-و اين جريان پس از آن بود كه جابر نابينا شده بود-من گفتم:محمد بن على بن الحسين ميباشم،جابر گفت:پسر جان پيش بيا، پس من بنزديك او رفتم و او دست مرا بوسيد آنگاه خم شد پاى مرا ببوسد من بكنارى رفته(و نگذارم اين كار را بكند)سپس بمن گفت:همانا رسول خدا(ص)تو را سلام رسانده!؟من گفتم:درود خدا و رحمت و بركاتش بر رسول خدا باد،اى جابر چگونه رسول خدا بمن سلام رساند؟گفت:روزى شرفياب خدمت آن

ص: 156

حضرت(ص)بودم،پس بمن فرمود:اى جابر شايد تو زنده بمانى تا مردى از فرزندان مرا ديدار كنى كه نامش محمد بن على بن الحسين است،كه خدا نور و حكمت بدو ببخشد،پس(اى جابر)سلام مرا باو برسان.

و در وصيت امير مؤمنان عليه السّلام بفرزندان خود نام محمد بن على بن الحسين را برد و در باره اش سفارش فرمود.

و چنانچه اهل آثار و حديث روايت كرده اند رسول خدا(ص)او را بباقر العلوم نامگذارى كرد و او را باين نام معرفى فرمود.

و بخصوص آنچه از جابر بن عبد اللّٰه انصارى در حديثى جداگانه روايت شده كه گفت:رسول خدا(ص)بمن فرمود:نزديك است زنده باشى تا فرزندى از فرزندان مرا كه از نسل حسين است ديدار كنى كه نامش محمد است،و علم و دين را بخوبى بشكافد،آنگاه كه ديدارش كردى سلام مرا باو برسان.

و دانشمندان شيعه حديث لوح را كه جبرئيل عليه السّلام بر پيغمبر(ص)فرود آورد و آن حضرت آن را بفاطمه عليها السّلام سپرد و نام امامان پس از او در آن است روايت كرده اند و در آن حديث امام پس از على بن الحسين محمد بن على است.(و در باب(6)حديث(5)نيز بدان اشاره شد بآنجا مراجعه شود).

و نيز روايت كرده اند كه خداى عز و جل نامۀ مهر شده كه دوازده مهر داشت براى پيغمبر(ص)فرستاد و باو دستور داد آن را بأمير المؤمنين عليه السّلام بسپارد،و باو دستور دهد مهر نخستين آن را بشكند و بآنچه در آن نوشته شده رفتار كند،و چون هنگام مرگش فرا رسيد بپسرش حسين(ع)بسپارد و باو دستور دهد مهر

ص: 157

دوم را بشكند و آنچه در آن نوشته شده بدان رفتار كند،و هنگام مرگش آن را ببرادرش حسين(ع)بدهد و باو دستور دهد مهر سوم را بشكند و آنچه در آن است انجام دهد،و حسين(ع)هنگام مرگش آن را بفرزندش على بن الحسين بدهد و همان دستور را باو بدهد،و على بن الحسين آن را بپسرش محمد بن على اكبر بسپارد و همان دستور را بدهد و محمد نيز بفرزندش بسپارد و همچنين تا برسد به آخرين امامان(ع).

و هم چنين روايات و نصوص بسيارى بامامت آن حضرت پس از پدرش از رسول خدا(ص)و امير المؤمنين و حسن و حسين و على بن الحسين(ع)روايت كرده اند.

و اما در بارۀ فضائل آن حضرت،پس روايات بسيارى نقل كرده اند كه ذكر تمامى آنها كتاب را طولانى كند،و براى انجام مقصود در همين چند حديثى كه پس از اين ذكر ميكنيم ان شاء اللّٰه تعالى كفايت است:

1-حسن بن محمد(بسند خود)از عبد اللّٰه بن عطاء مكى حديث كند كه گفت:نديدم دانشمندان را نزد هيچ كس كه كوچكتر و كم قدرتر باشند(و خود را بيمقدارتر بحساب آورند)همچنان كه در نزد ابى جعفر محمد بن على بن الحسين عليهم السّلام هستند(و در برابر أحدى اين اندازه فروتنى نمى كنند) و من خود ديدم حكم بن عتيبة را با آن مرتبۀ كه در ميان مردم داشت در برابر آن جناب همچون كودكى بود كه پيش روى استاد خود نشسته باشد،و جابر بن يزيد جعفى(با آن علم و دانشى كه داشت)هر گاه چيزى از آن حضرت عليه السّلام روايت ميكرد ميگفت:براى من حديث كرد وصى اوصياء،و وارث علوم انبياء:

محمد بن على بن الحسين عليهم السّلام.

ص: 158

2-و مخول بن ابراهيم از قيس بن ربيع روايت كرده كه گفت از ابى اسحاق سبيعى از حكم مسح كشيدن بر روى كفش(در وضوء)پرسيدم(كه آيا جائز است يا نه؟)ابو اسحاق گفت:من مردم را ديدم كه بر آن مسح ميكنند تا اينكه مردى از بنى هاشم كه هرگز مانندش در علم و دانش نديده بودم برخوردم و او محمد بن على بن الحسين بود،پس من حكم مسح كردن بر كفش را از او پرسيدم،و او مرا از اين كار نهى كرده فرمود:امير المؤمنين عليه السّلام بر كفش مسح نميكرد و ميفرمود:حكم كتاب خدا(يعنى قرآن) بآنچه مردم انجام دهند(و بر كفش مسح ميكنند)پيشى گرفته(يعنى حكم قرآن بر خلاف آن است،و بر طبق دستور قرآن اين كار جايز نيست)ابو اسحاق گفت:از آن روز كه او مرا نهى كرد ديگر بكفش مسح نكردم،قيس بن ربيع نيز گويد:من نيز از آن روز كه از أبى اسحق اين حديث را شنيدم بكفش مسح نكردم.

3-حسن بن محمد(بسند خود)از عبد الرحمن بن حجاج از امام صادق عليه السّلام برايم حديث كرد كه آن حضرت عليه السّلام فرمود:محمد بن منكدر(كه يكى از دانشمندان اهل سنت است)ميگفت:باور نداشتم على بن الحسين فرزندى بيادگار گذارد كه فضل و دانشش مانند خود او باشد تا اينكه پسرش محمد بن على را ديدم،پس من خواستم او را موعظه كنم و اندرز دهم ولى او مرا موعظه كرد،اصحابش باو گفتند:بچه چيز تو را موعظه كرد؟گفت:من در ساعتى كه هوا بسيار گرم بود بسوى جايى از اطراف مدينه بيرون رفتم،و در راه بمحمد بن على برخوردم-و او مردى تنومند و فربه بود-ديدم بر دوش دو غلام

ص: 159

سياه خود يا دو تن از غلامانش تكيه زده،من با خود گفتم:بزرگى از بزرگان قريش در اين هواى گرم با اين حال براى بدست آوردن مال دنيا بيرون آمده!هم اكنون او را موعظه خواهم كرد؟پس نزديك رفته بر او سلام كردم،و او هم چنان نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام مرا داد،بدو گفتم:خدا كارت را اصلاح كند بزرگى از بزرگان قريش در اين هواى گرم با اين حال براى طلب دنيا بيرون آمده،اگر اكنون مرگ تو در رسد و در اين حال باشى چه خواهى كرد؟گويد:آن جناب دست از دوش آن دو غلام برداشته روى پا ايستاده فرمود:بخدا اگر مرگ من در اين حال فرا رسد در حالتى نزد من آمده كه در حال فرمانبردارى و طاعت خداوند هستم،كه بدان وسيله نيازمندى خود را از تو و از مردم دور ميسازم و جز اين نيست كه من آنگاه از مرگ ميترسم كه بر من درآيد و من در حال نافرمانى و معصيتى از معصيتهاى پروردگار بوده باشم،من كه اين پاسخ را از او شنيدم گفتم:خدايت رحمت كند من ميخواستم تو را موعظه كنم و تو مرا موعظه كردى.

4-و نيز حسن بن محمد(بسندش)از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده كه در تفسير گفتار خداى تعالى:«پس بپرسيد از اهل ذكر اگر نميدانيد»(سورۀ انبياء آيه 7)فرمود:اهل ذكر ما هستيم،شيخ رازى گويد:من از محمد بن مقاتل(يكى از مفسرين سنيان)در بارۀ اهل ذكر پرسش كردم،و او از روى رأى خود پاسخ مرا داده و گفت:اهل ذكر همۀ علماء و دانشمندان هستند(و مخصوص باين خاندان نيست)پس اين سخن محمد بن مقاتل را براى أبى زرعة گفتم،او از سخن محمد بن مقاتل در شگفت شد،آنگاه من حديث يحيى بن عبد الحميد(و گفتار امام باقر عليه السّلام را)برايش نقل كردم،

ص: 160

گفت:محمد بن على راست گفته و اهل ذكر ايشانند،همانا ابا جعفر(باقر عليه السّلام)از بزرگترين دانشمندان است.

و امام باقر عليه السّلام از اخبار گذشتگان و پيمبران نيز روايت فرموده،و در مناقب و فضائل جهادكنندگان از آن حضرت حديث نوشته اند،و در بارۀ سنن از او روايت كنند،و در باب مناسك حج كه آن حضرت از رسول خدا(ص)روايت كرده دانشمندان باو اعتماد كنند،و در تفسير قرآن از او تفسير نوشته اند و شيعه و سنى از او اخبار روايت كنند،و با اهل آراء و مذاهب كه بر او وارد ميشدند مناظره ميفرمود،و مردم بسيارى علم كلام از او گرفته اند.

5-حسن بن محمد(بسند خود)از عبد الرحمن بن عبد اللّٰه زهرى حديث كند كه گفت:هشام بن عبد الملك در يكى از سالهاى دوران خلافتش حج بجا آورد،پس بمسجد الحرام وارد شد در حالى كه بر دست غلامش سالم تكيه كرده بود،و امام باقر عليه السّلام نيز در مسجد نشسته بود،سالم بهشام گفت:يا امير المؤمنين اين مرد محمد بن على بن الحسين است؟هشام گفت:همان كس كه مردم عراق شيفتۀ او هستند؟گفت:آرى،هشام گفت:بنزد او برو و بگو:امير المؤمنين ميگويد:خوراك و آشاميدنى مردم در روز رستاخيز تا آنگاه كه از حساب فارغ شوند چيست؟حضرت فرمود:مردم در روى زمينى محشور شوند كه همانند گردۀ نانى است و در آن است چشمه هائى از آب،و از آنها ميخورند و مى آشامند تا از حساب فارغ شوند،هشام كه اين پاسخ را شنيد پنداشت كه بر او چيره شده بسالم گفت:اللّٰه اكبر بنزد او برو

ص: 161

و بگو:مردم در آن روز كجا بخوردن و آشاميدن ميرسند(و چنان سرگرم حساب كردار خويشند كه بفكر نان و آب نخواهند بود)؟امام باقر در پاسخ اين سخن فرمود:مردم در دوزخ سرگرم تر از روز رستاخيز خواهند بود و با اين حال از خوردن و آشاميدن غافل نيستند و(چنانچه خداوند فرموده:دوزخيان باهل بهشت)گويند:«بدهيد بما از آب يا از آنچه خدا روزيتان كرده».(سورۀ اعراف آيه 50)هشام ديگر خاموش شده پاسخى نتوانست بگويد.

6-و در روايات آمده كه نافع بن ارزق نزد امام باقر عليه السّلام آمده پيش روى آن حضرت نشست و از مسائلى در حلال و حرام از آن جناب پرسش نمود.

امام عليه السّلام در ضمن سخنان خود بنافع فرمود:بگو باين مارقه(يعنى خوارج)بچه چيز شما جدا شدن از امير المؤمنين عليه السّلام را جايز دانستيد با اينكه بخاطر پيروى از او و تقرب بخدا در يارى او(پيش از جريان حكمين)خونهاى خويش در ركابش ريختيد؟بتو خواهند گفت:او در بارۀ دين خدا داور قرار داد(و گفت:دو نفر از دو لشكر انتخاب شوند و هر چه آن دو حكم كنند همگان پيروى كنند،و هر كه حكم دين خدا را بدست مردم بسپارد چنين كسى امام و پيشوا نيست و پيروى كردن از او جايز نيست)؟پس بايشان بگو:(اين كار موجب نشود كه شما او را امام ندانيد در صورتى كه ما مى بينيم)خداى تعالى(كه خود دين را فرستاده)در شريعت پيغمبرش(ص)داورى بدو مرد از بندگانش سپرده در آنجا كه(در بارۀ اختلاف ميان زن و شوهر)فرمايد:«پس بفرستيد داورى از خاندان مرد و داورى از خاندان زن تا اگر ارادۀ سازش داشته باشند خداوند ميان ايشان سازش دهد»(سورۀ اعراف آيۀ 35)و هم چنين رسول خدا(ص)در جريان جنگ بنى قريظة و تعيين سرنوشت آنان داورى بسعد بن معاذ داد،و داورى او را(چنانچه تفصيل آن در باب(2)فصل(46)از جلد اول گذشت)خداوند امضاء فرمود(پس واگذاردن داورى ببندگان خدا موجب دست برداشتن مردم از پيروى واگذارندۀ آن نخواهد شد،و پيش از اينكه على عليه السّلام اين كار را بكند خدا و پيغمبر چنين كرده اند،و از اين گذشته امير المؤمنين عليه السّلام آن دو را داور نكرد كه روى ميل خود داورى كنند).

ص: 162

آيا ندانيد كه همانا امير المؤمنين عليه السّلام بآن دو نفر دستور داد كه از روى حكم قرآن داورى كنند،و از آن تجاوز نكنند،و شرط فرمود كه آنچه مردان بر خلاف قرآن حكم كنند آن را رد كنيد، و آنگاه كه باو گفتند:تو بر خود داور ساختى كسى را كه بزيان تو حكم كرد؟فرمود من بندۀ را داور نساختم بلكه من كتاب خدا قرآن را داور كردم،پس اين خوارج(روى آنچه گفته شد)كجا ميتوانند حكم بگمراهى كسى كنند كه دستور بحكم قرآن داده و فرموده آنچه مخالف قرآن است رد كنيد جز اينكه ميخواهند در دست زدن باين ادعا بهتان و افترا زنند؟نافع بن ازرق گفت:بخدا اين سخنى است كه هرگز بگوش من نخورده بود و بذهنم خطور نميكرد و براستى سخن حقى است.

7-و دانشمندان روايت كنند كه عمرو بن عبيد(يكى از بزرگان اهل سنت)بر امام باقر عليه السّلام وارد شد و ميخواست او را با پرسشهاى خود آزمايش كند،پس بآن جناب عرضكرد:قربانت شوم معناى گفتار خداى تعالى چيست كه فرمايد:«آيا نديديد آنان كه كفر ورزيدند كه آسمانها و زمين بسته بودند پس شكافتيم آنها را»(سورۀ انبياء آيه 30)اين بستن و شكافتن(در آسمانها و زمين)چه بوده؟حضرت باقر عليه السّلام فرمود:آسمان بسته بود(يعنى)باران فرو نمى فرستاد،و زمين بسته بود(يعنى)گياه نمى روياند،عمرو بن عبيد خاموش شده جاى اعتراض بسخن آن حضرت نيافت و رفت،دوباره باز گشته گفت:قربانت گردم مرا از گفتار خداى تعالى آگاه كن كه فرمايد:«و آنكه فرود آيد بر او خشم من همانا تباه گشت»(سورۀ طه آيه 81)خشم خداى عز و جل چگونه است؟(يعنى اگر خشم بهمين معناى عرفى باشد كه در اثر پيش آمدها تغييرى در حال انسانى پيدا شود و از آرامى بحال خشم درآيد،اين معنا در بارۀ خداى تعالى جايز نيست زيرا موجب تغيير در او شود،و مانند انسان از حالى بحالى در آيد)

ص: 163

امام باقر عليه السّلام فرمود:اى عمرو خشم خدا عقاب او است(يعنى خشم در اين آيه بمعناى عقاب است) و هر كه پندارد كه خداى تعالى را چيزى تغيير دهد همانا چنين كسى كافر شده است.

و آن بزرگوار گذشته از برترى در علم و صرف نظر از سيادت و بزرگوارى و امامت،جود و سخاوتش در ميان شيعه و سنى زبانزد همگان بود،و در ميان مردمان بكرم مشهور،و بفضل و احسان معروف بود، با اينكه نانخور آن جناب بسيار و وضع زندگى و درآمدش متوسط بود.

8-حسن بن محمد(بسند خود)از حسن بن كثير حديث كند كه گفت:بامام باقر عليه السّلام از فقر و احتياج و بيوفائى برادران و دوستان شكايت بردم؟فرمود:بد برادرى است آن برادرى كه در زمان توانگرى حق تو را نگهدارد و در هنگام فقر و احتياج رشتۀ دوستى خود از تو ببرد،سپس بغلامش دستور داد كيسه اى كه هفتصد درهم در آن بود آورده(بمن داد)و فرمود:اين را خرج كن و هر گاه تمام شد مرا آگاه ساز.

9-و محمد بن حسين(بسند خود)از عمرو بن دينار و عبد اللّٰه بن عبيد بن عمير روايت كند كه هر دوى آنان گفتند:ما حضرت أبى جعفر محمد بن على عليهما السّلام را ديدار نكرديم جز اينكه بسوى ما خرجى و پوشاك و پول مى آورد و ميفرمود:اين براى شما آماده شده بود پيش از آنكه مرا ديدار كنيد.

10-و ابو نعيم نخعى از سليمان بن قرم روايت كند كه گفت:امام باقر عليه السّلام بما نيكى ميكرد از پانصد درهم تا هزار درهم(يعنى از پانصد درهم كمتر نميداد)و چنان بود كه از بخشش و احسان

ص: 164

ببرادران و آنان كه بأو رو مى آوردند و اميدواران بكرمش و آرزومندان خسته نمى شد.

11-و از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه از پدرانش عليهم السّلام روايت فرموده كه رسول خدا(ص)ميفرمود:سخت ترين كارها سه چيز است:(1)همدردى با برادران(دينى)در مال.

(2)حق دادن بمردم از طرف خودت(يا ميان خود و مردم بانصاف قضاوت كردن)(3)ذكر خداوند در هر حال.

12-اسحاق بن منصور گويد:از حسن بن صالح شنيدم كه ميگفت:از امام باقر عليه السّلام شنيدم ميفرمود:آميخته نشده است چيزى بچيزى كه بهتر باشد از آميخته شدن حلم و بردبارى بعلم و دانش.

13-و از آن جناب پرسيدند از حديثى كه بطور ارسال نقل فرمايد و اسناد بكسى ندهد(كه آن حديث چگونه است)؟فرمود:هر گاه من حديثى گفتم و اسناد بكسى ندهم،پس سند من در آن حديث پدرم مى باشد كه او از پدرش از جدش از رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله از جبرئيل از خداى عز و جل آن را نقل فرموده.

14-و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه ميفرمود:گرفتارى مردم بر ما بزرگ است (زيرا)اگر ايشان را بخوانيم سخنمان را نمى پذيرند،و اگر ايشان را واگذاريم بديگرى جز ما راهنمائى نشوند.

15-و نيز ميفرمود:چه ايراد و ناخوشى مردم از ما دارند؟(با اينكه)ما خاندان رحمت،و شجرۀ نبوت،و معدن حكمت،و جاى آمد و شد فرشتگان،و جاى فرود آمدن وحى الهى هستيم؟(يعنى با اين همه،وجه كراهت داشتن مردم از ما معلوم نيست؟).

ص: 165

و آن حضرت از دنيا رفت و هفت فرزند بيادگار گذارد،و هر يك از برادران آن جناب نيز داراى فضيلتى جداگانه بودند و گر چه بمقام و فضيلت امام باقر عليه السّلام نميرسيدند چون او داراى مقام امامت بود، و مرتبت ولايت نزد خداى عز و جل باو داده شده،و جانشينى پيغمبر(ص)باو واگذار گشته بود،و مدت امامت آن حضرت و جانشينى او بجاى پدر بزرگوارش در منصب خلافت نوزده سال بود.

باب(10) در بيان حال برادران آن حضرت و شمۀ از اخبار ايشان است

شرح حال عبد الله بن على بن الحسين ع

بدان كه عبد اللّٰه بن على بن الحسين برادر آن حضرت متولى صدقات رسول خدا(ص)و امير المؤمنين عليه السّلام بود،و مردى دانشمند و فقيه بوده،و او بوسيلۀ پدران خود از رسول خدا(ص)روايات بسيارى روايت كرده،و مردم نيز از او حديث كنند و آثارى را از او حفظ كرده اند.

از آن جمله حديثى است كه ابراهيم بن محمد(بسند خود)از او روايت كرده كه گفت:رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرموده:بخيل بتمام معنى كسى است كه هر گاه نام من نزد او برده شود بر من صلوات نفرستد.

ص: 166

و زيد بن حسن(بسندش)از عبد اللّٰه بن سمعان حديث كند كه گفت:من عبد اللّٰه بن على بن الحسين را ديدار كردم،و او براى من از پدرش از جدش از امير المؤمنين عليهم السّلام روايت كرد كه آن حضرت دست راست دزد را در اولين بار دزدى ميبريد و اگر دومين بار دزدى ميكرد پاى چپش را ميبريد،و اگر براى بار سوم دزدى ميكرد او را حبس ابد ميكرد.

شرح حال عمر بن على بن الحسين ع

و ديگر از برادران آن حضرت عمر بن على بن الحسين عليهما السّلام است كه او نيز مردى دانشمند و بزرگوار و متولى صدقات رسول خدا(ص)و امير المؤمنين عليه السّلام بود و شخصى پارسا و سخاوتمند بوده.

و داود بن قاسم از حسين بن زيد بن على حديث كند كه گفت:عمويم عمر بن على را ديدم با كسى كه ميخواست از صدقات على عليه السّلام چيزى بخرد شرط ميكرد كه در ديوار باغ چند راه و رخنه بگذارد و مانع نشود از كسى كه داخل باغ مى شود از خوردن ميوۀ آن باغ.

و ابو محمد شريف(بسند خود)از عبد اللّٰه بن جرير قطان روايت كند كه گفت:شنيدم عمر بن على بن الحسين ميگفت:آن كس كه در بارۀ دوستى ما از حد بگذرد مانند كسى است كه در دشمنى ما از حد گذرانده،براى ما حقى است بخاطر نزديكى ما برسول خدا(ص)،و حق ديگرى است كه خداوند براى ما قرار داده،پس هر كه آن را واگذارد چيز بزرگى را واگذاشته،ما را در آن جايگاهى در آوريد كه خداوند درآورده،و در بارۀ ما نگوئيد آنچه در ما نيست،اگر خدا ما را عذاب كند بخاطر گناهان ما است و اگر رحم كند ببركت و فضل اوست.

ص: 167

شرح حال زيد بن على بن الحسين ع

و(ديگر از برادران آن حضرت)زيد بن على است كه پس از امام باقر عليه السّلام شريفترين و بزرگوار ترين و برترين برادران آن جناب است،و او مردى عابد و پارسا و فقيه و بخشنده و دلير بود،و بخاطر امر بمعروف و نهى از منكر و خونخواهى حسين عليه السّلام با شمشير خروج كرد.

حسن بن محمد(بسندش)از ابى الجارود روايت كند كه گفت:وارد مدينه شدم و از هر كس راجع بزيد بن على پرسش ميكردم ميگفتند:او مردى است كه همواره با قرآن است و از آن جدا نگردد.

و هشام بن هشام گويد:خالد بن صفوان بسيار از زيد بن على براى ما حديث ميكرد از او پرسيدم كجا زيد را ديدار كردى؟گفت:در قريۀ رصافة(جايى است در نزديكى شام)باو گفتم:چگونه مردى بود؟گفت:آن طور بود كه من ميدانستم،از ترس خدا آنقدر ميگريست كه اشگش با آب بينيش آميخته ميشد.

و بسيارى از شيعه معتقد بامامت زيد بن على بودند،و سبب اين اعتقاد اين بود كه زيد با شمشير خروج كرد و مردم را به مرد پسنديدۀ از آل محمد(ص)دعوت ميفرمود،مردم گمان كردند كه مقصودش از اين كلمه خود آن جناب است،در صورتى كه او چنين مقصودى نداشت چون شايستگى برادرش حضرت باقر(ع)را براى امامت پيش از خود ميدانست و وصيت آن حضرت را هنگام وفاتش بحضرت صادق(كه دليل بر امامت او پس از خود بود)آگاه بود(و از اين رو منظورش از دعوت مردم براى خود نبود).

و سبب خروج زيد بن على رضى اللّٰه عنه گذشته از خونخواهى حضرت سيد الشهداء(ع)كه ذكر

ص: 168

شد اين بود كه آن جناب نزد هشام بن عبد الملك در شام رفت،و هشام مردم شام را براى ورود او بمجلس گرد آورده بود و دستور داده بود جاى نشستن را چنان بر او تنگ كنند كه نتواند نزديك هشام برود،پس زيد(چون بر او درآمد)باو فرمود:همانا در ميان بندگان خدا كسى بالاتر از آن نيست كه سفارش و وصيت به پرهيزكارى و ترس از خدا كند،و نه كسى پست تر از آن است كه ديگران او را بتقوى و پرهيزكارى سفارش كنند،و من تو را اى امير المؤمنين سفارش بتقوى و ترس از خدا ميكنم پس از خدا بترس،هشام گفت:تو آن كس هستى كه خود را شايستۀ خلافت ميدانى و اميد آن دارى؟تو كجا و خلافت اى بى مادر!جز اين نيست كه تو فرزند كنيزى هستى؟زيد فرمود:من كسى را در مرتبه و منزلت پيش خدا بالاتر از پيغمبرى كه بر انگيخته ندانم و او فرزند كنيزى بود،و اگر پسر كنيز بودن موجب كم شدن رتبه و مقام بود برانگيخته نميشد،و آن كس اسماعيل فرزند ابراهيم عليهما السّلام است(كه فرزند هاجر بود و او كنيزى بيش نبود)،پس پيغمبرى و نبوت مرتبه اش نزد خدا بالاتر است يا خلافت اى هشام؟و از اين گذشته چگونه كم رتبه است مردى كه پدرش رسول خدا(ص)است و فرزند على بن ابى طالب(ع)ميباشد؟پس هشام از مجلس برخاسته و به پيشكار مخصوص خود گفت:

اين مرد نبايد در ميان لشكر من(يا حوزۀ شام)شب را بروز در آورد،پس زيد بيرون آمده ميگفت هرگز گروهى تيزى شمشير را ناخوش نداشته اند جز اينكه زبون و خوار گشته اند(يعنى هر كه از شمشير بترسد بايد تن بخوارى و ذلت دهد)و از شام بيرون آمد و چون بكوفه رسيد مردم كوفه گردش انجمن كردند و پيوسته با او بودند تا اينكه براى جنگ با او بيعت كردند(و آمادۀ جنگ با بنى اميه گشتند) ولى پس از آن(كه جنگ در گرفت)بيعتش را شكسته او را واگذاردند،پس آن جناب كشته شد و چهار سال در ميان آن بيوفا مردم بدار آويخته بود و يكتن از ايشان نبود كه از اين كار جلوگيرى كند،و يا

ص: 169

با دست و زبان او را مدد كنند.

(و اين جريان جانگداز در زمان امامت حضرت صادق بود)و چون آن جناب كشته شد امام صادق عليه السّلام بى اندازه غمگين شد،و اندوه زيادى آن بزرگوار را فرا گرفت بحدى كه در چهره اش آثار حزن و اندوه آشكار گشت،و از مال خويش هزار دينار ميان خانواده هاى پيروان زيد كه با او كشته شده بودند پخش كرد، و اين جريان را ابو خالد واسطى روايت كرده كه گفت:امام صادق(ع)هزار دينار بمن داد و دستور فرمود آن را در ميان خاندان كسانى كه بازديد كشته شدند پخش كنم،و از آن پول چهار دينار بخانوادۀ عبد اللّٰه بن زبير برادر فضيل رسان رسيد.

و شهادت زيد در روز دوشنبه دوم ماه صفر سال صد و بيست هجرى بود و در آن روز از عمر شريفش چهل و دو سال گذشته بود.

شرح حال حسين بن على بن الحسين ع

و(از جمله برادران امام باقر عليه السّلام)حسين بن على بن الحسين است كه مردى دانشمند و پارسا بود و احاديث بسيارى از پدرش حضرت على بن الحسين عليهما السّلام و عمه اش فاطمة دختر امام حسين(ع) و برادرش امام باقر(ع)روايت كرده است.

احمد بن عيسى از پدرش روايت كند كه گفت:حسين بن على بن الحسين عليهما السّلام را ميديدم كه دعا ميكرد،من(از آن مقام و تقوائى كه او داشت)با خود ميگفتم:كه(اين مرد)دست خود پائين نياورد تا اينكه دعايش در بارۀ همۀ مردم باجابت رسد.

و حرب طحان از سعيد كه ملازم حسن بن صالح بود روايت كند كه گفت:نديدم كسى را از خدا

ص: 170

ترسناكتر از حسن بن صالح تا اينكه بمدينه رفتم پس در آنجا حسين بن على بن الحسين را ديدم،و كسى را از او ترسناكتر نديدم،گويا داخل آتش شده بود و بيرون آمده بود از بسكه مى ترسيد.

و يحيى بن سليمان(بسند خود)از حسين بن على بن الحسين عليهما السلام روايت كند كه گفت:

ابراهيم بن هشام مخزومى در مدينه فرماندار بنى اميه بود،و در هر روز جمعه ما را در نزديكى منبر رسول خدا(ص)گرد مى آورد آنگاه شروع ميكرد بدشنام دادن و ناسزا گفتن بعلى(ع)،گويد:

روزى(از روزهاى جمعه)بدان بجا رفتم ديدم آنجا پر از جمعيت است،من چسبيده بمنبر نشستم و در همان حال مرا خواب در ربود،و در خواب ديدم قبر مطهر شكافته شد و مردى سفيد پوش از قبر بيرون آمده بمن گفت:اى ابا عبد اللّٰه آيا سخنان اين مرد تو را اندوهگين و غمناك نكند؟گفتم:چرا، گفت:چشمانت باز كن و بنگر خداوند با او چه ميكند؟(من چشمان خويش باز كرده از خواب بيدار شده)ديدم(مانند روزهاى ديگر)نام على(ع)را برد(و شروع بدشنام كرد)پس از بالاى منبر بيفتاد و در جا بمرد-خدايش لعنت كند

ص: 171

باب(11) در ذكر فرزندان امام باقر عليه السّلام و شماره و نامهاى ايشان است

در ذكر فرزندان امام باقر عليه السّلام و شماره و نامهاى ايشان است

پيش از اين(در آخر باب 7)گفتيم فرزندان آن حضرت هفت تن بودند:(1)ابو عبد اللّٰه جعفر بن محمد(ع)كه كنيه اش همان أبا عبد اللّٰه است(2)عبد اللّٰه بن محمد،و مادرشان ام فروة دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر است(3)ابراهيم(4)عبد اللّٰه كه اين هر دو در زمان زندگى پدر در كودكى از دنيا رفتند و مادرشان ام حكيم دختر اسيد بن مغيرة ثقفى است(5)على(6)زينب،مادرشان ام ولد بود، (7)ام سلمة كه او نيز مادرش ام ولد بوده،و در بارۀ هيچ يك از فرزندان امام باقر عليه السّلام كسى اعتقاد امامت نداشته جز در بارۀ حضرت جعفر بن محمد(ع)،و برادرش عبد اللّٰه رضى اللّٰه عنه بفضل و صلاح معروف بود.

و روايت شده كه آن جناب نزد برخى از مردم بنى اميه رفت،پس آن مرد خواست آن جناب را بكشد عبد اللّٰه باو گفت:مرا نكش تا من براى خدا يار تو باشم،و دست از من بدار تا بسود تو براى خدا مدد كارت شوم و مقصودش از اين گفتار اين بود كه او كسى است كه نزد خدا شفاعت كند و شفاعتش پذيرفته شود،آن مرد اموى گفت:تو باين مقام و رتبه نيستى،و او را زهر داده شهيد ساخت.

ص: 172

باب(12) در ذكر امام از فرزندان باقر عليه السّلام كه پس از او بامر امامت قيام كرد و

اشاره

در ذكر امام از فرزندان باقر عليه السّلام كه پس از او بامر امامت قيام كرد و تاريخ

ولادت،و نشانه هاى امامت،و مدت عمر و خلافت،و زمان وفات،و جاى

قبر،و شمارۀ فرزندان،و شمۀ از احوال آن جناب

شرح حال حضرت صادق عليه السلام

اشاره

بدان كه حضرت صادق جعفر بن محمد بن على بن الحسين(ع)از ميان برادران خويش جانشين پدرش حضرت باقر عليه السّلام بود،و وصى آن جناب بود كه پس از او بامر امامت قيام نمود،و در فضل و دانش سر آمد همۀ برادران گشت،و از همۀ آنان نام آورتر،و در قدر و منزلت بالاتر،و در ميان شيعه و سنى مقامش ارجمندتر بود،و باندازۀ مردم از علوم آن حضرت نقل كرده اند كه سخنانش توشۀ راه كاروانيان و مسافران و نام ناميش در هر شهر و ديار زبانزد مردمان گشته،و از هيچ يك از اين خاندان علماء و دانشمندان بدان اندازه كه از آن جناب حديث نقل كرده از ديگرى نقل نكرده اند،و هيچ يك از اهل آثار و ناقلان اخبار بدان اندازه كه از آن حضرت بهره بردند از ديگران بهره گيرى نكردند،زيرا اصحاب حديث كه نام راويان ثقات آن بزرگوار را جمع كرده اند با اختلاف در عقيده و گفتار شمارۀ آنان بچهار هزار نفر ميرسد.

ص: 173

و دليلهاى روشن در بارۀ امامت آن جناب باندازه اى است كه دلها را حيران كرده،و زبان دشمن را از خورده گيرى گنگ و لال ساخته.

و ولادت آن حضرت در شهر مدينه سال هشتاد و سه بود،و در ماه شوال در سال صد و چهل و هشت در سن شصت و پنج سالگى از دنيا رفت،و در قبرستان بقيع در كنار پدر و جد و عمويش امام حسن عليه السّلام بخاك سپرده شد.

مادرش ام فروة دختر قاسم بن محمد بن أبى بكر است.

مدت امامت آن حضرت سى و چهار سال بوده.

پدرش حضرت أبو جعفر بطور آشكار باو وصيت فرمود،و بطور صريح در بارۀ امامتش تصريح فرمود.

1-محمد بن ابن عمير از هشام بن سالم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:چون هنگام وفات پدرم شد بمن فرمود:اى جعفر در بارۀ اصحاب خويش بنيكى كردن بايشان تو را سفارش ميكنم،من گفتم:قربانت گردم بخدا ايشان را چنان واگذارم كه مردى از ايشان در شهر از كسى پرسش نكند (يعنى چندان بايشان از علوم و معارف و احكام بياموزم كه نيازمند پرسش از ديگران نباشند).

2-و ابان بن عثمان از أبى الصباح كنانى روايت كرده كه گفت:امام باقر عليه السّلام بفرزندش جعفر عليه السّلام نگاه كرده فرمود:اين(پسر)را مى بينى؟اين از كسانى است كه خداى عز و جل در باره شان فرموده:«و خواهيم منت نهيم بر آنان كه كه ناتوان شمرده شدند در زمين،و بگردانيمشان پيشوايان و امامان

ص: 174

و بگردانيمشان ارث برندگان»(سورۀ قصص آيه 5).

3-و هشام بن سالم از جابر جعفى روايت كرده كه گفت:از حضرت باقر عليه السّلام از امام پس از او پرسش شد؟پس آن حضرت دست بامام صادق عليه السّلام زده فرمود:اين است بخدا قائم آل محمد(ص).

(مترجم گويد:مقصود از قائم امام است و شاهد اين مطلب است آنچه شيخ كلينى(ره)در كافى روايت كرده كه پس از آنكه اين حديث را بهمين نحو از جابر روايت كرده دنبال آن چنين گويد:عنبسة گفت:پس از وفات امام باقر عليه السّلام خدمت حضرت صادق عليه السّلام شرفياب شدم و اين حديث را براى او گفتم،حضرت فرمود:جابر راست گفته،سپس فرمود:شايد شما گمان كنيد كه هر امامى قائم پس از امام پيشين نيست؟ (نه چنين است بلكه هر امامى قائم پس از امام قبل از او است).

4-على بن حكم از طاهر-كه از اصحاب امام محمد باقر عليه السّلام بود-روايت كرده گفت:

نزد آن حضرت عليه السّلام بودم كه حضرت صادق عليه السّلام وارد شد،پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود:

اين بهترين مردم است.

5-و يونس بن عبد الرحمن از عبد الاعلى غلام آل سام از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:پدرم آنچه آنجا است(شايد اشاره بصندوقى فرموده)بمن سپرد،چون هنگام مرگش شد فرمود:چند تن گواه پيش من بياور،من چهار نفر از قريش را كه در ميان ايشان نافع غلام عبد الله بن عمر بود پيش او آوردم،پس فرمود:بنويس:اين چيزى است كه يعقوب بپسرانش وصيت كرد:«كه اى پسران من:خدا دين را براى شما برگزيده مبادا بجز اسلام و تسليم از دنيا برويد»و وصيت كرد محمد بن على به(فرزندش)جعفر بن محمد،و باو دستور داد در آن بردى كه در آن نماز جمعه ميخواند كفنش

ص: 175

كند،و عمامه را بسرش ببندد،و قبرش را چهارگوش كند،و آن را چهار انگشت از زمين بالا آورد،و هنگام دفن بندهاى كفن او را باز كند،سپس بآن چهار تن گواه فرمود:بخانه هاى خويش بازگرديد خدايتان رحمت كند.

(امام صادق فرمايد:)من گفتم:پدر جان!چه چيز در اين جريان بود كه گواه بر آن گرفته شود؟(و ممكن است لفظ«ما»نافيه باشد،يعنى اين مطلبى نبود كه نيازى بگواه گرفتن داشته باشد؟) فرمود:پسر جان!خوش نداشتم كه ديگران بر تو غلبه كنند و بگويند:باو وصيت نكرده،و خواستم تو در اين كارها برهانى داشته باشى.

و مانند اين حديث بسيار است،و حديث لوح را پيش از اين ياد آور شديم كه در آن از جانب خداى تعالى نص بر امامت آن جناب رسيده،و گذشته از آن آنچه پيش از اين گفتيم:كه عقول و خرد مردمان دلالت كند بر اينكه امام نميباشد جز آنكه برتر باشد(آن نيز)دليل بر امامت آن حضرت است،زيرا برترى آن جناب در علم و زهد و عمل،بهمۀ برادران و پسر عموها و ديگر مردمان آن زمان آشكار شد.

از اينها نيز كه بگذريم دليلهائى كه دلالت كند بر اينكه امام بايد معصوم از گناه باشد مانند عصمت پيمبران،و نيز بايد كامل در علم و دانش باشد،و چون بنگريم آنان كه در زمان آن حضرت ادعاى امامت در باره شان شده عصمت نداشته،و در علم دين بسر حد كمال نرسيده بودند،اين خود دليل ديگرى بر امامت آن بزرگوار است،زيرا چنانچه سابقا گفتيم بناچار بايد در هر زمانى امامى معصوم در زمين باشد.

شمه اى از معجزات آن حضرت

و در رواياتى كه مردم در بارۀ معجزات و نشانه هاى امامت كه بدست آن بزرگوار آشكار شد دليل ديگرى بر امامت و حقانيت او است،و برهانى است بر بطلان گفتار آن كس كه امامت را براى ديگران ادعا كرده اند.

ص: 176

از آن جمله است داستانى كه مورّخين در برخورد آن جناب با منصور دوانيقى روايت كرده اند، كه منصور بربيع حاجب دستور داد آن جناب را حاضر كند،و او طبق دستور امام را حاضر كرد،همين كه منصور آن حضرت را بديد باو گفت:خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم!آيا تو در بارۀ سلطنت من بجدال پرداخته و مردم را بازگردانى،و نقشه براى(بهم زدن خلافت)من ميكشى؟امام صادق عليه السّلام فرمود:

بخدا من چنين نكرده و نه چنين قصدى داشته ام!و اگر سخنى در اين باره بتو رسيده از دروغگوئى بوده است(كه بمن دروغ بسته)و اگر خواهى كرد(آنچه گفتى)پس همانا بيوسف ستم شد و او بخشيد،و ايوب ببلا دچار شد و صبر كرد،و بسليمان نعمت داده شد و او شكر كرد،و اينان پيغمبران خدا هستند و نژاد تو نيز بآنان رسد؟منصور گفت:آرى بدينجا بالا بيا،حضرت بالا رفت،منصور گفت:همانا فلان پسر فلان آنچه من گفتم در بارۀ تو گفت؟فرمود:او را حاضر كن اى امير المؤمنين تا صدق گفتار من روشن شود،منصور آن مرد را حاضر كرده باو گفت:تو خود شنيدى آنچه از جعفر بن محمد براى من گفتى؟گفت:آرى،حضرت صادق عليه السّلام بمنصور فرمود:او را سوگند ده كه آن را از من شنيده!منصور بآن مرد گفت:آيا قسم ميخورى؟گفت آرى و شروع كردن بقسم خوردن،امام صادق عليه السّلام باو فرمود:اى امير المؤمنين بگذار من او را سوگند دهم؟منصور گفت:بده،حضرت بآن مرد فرمود:(اين گونه سوگند ياد كن)بگو«از حول و نيروى خدا بيزارم و بحول و نيروى خود پناه برم كه جعفر بن محمد چنين و چنان كرد،و چنين و چنان گفت»؟آن مرد كمى خود دارى كرد سپس بهمان گونه قسم خورد،پس از جا برنخاسته بود كه پا بزمين زده و بمرد،منصور گفت:پايش را بكشيد و بيرونش اندازيد خدايش لعنت كند.

ص: 177

ربيع حاجب گويد:من جعفر بن محمد را هنگام داخل شدن بر منصور ديدم لبانش ميجنبيد و هر اندازه لبانش را ميجنبانيد خشم منصور فرو مينشست تا اينكه منصور آن جناب را نزديك خود نشانيد و از او خوشنود گشت،چون آن حضرت از نزد منصور بيرون آمد باو عرضكردم:همانا منصور سخت بر تو خشمناك بود،و چون تو بر او وارد شدى لبان خود را مى جنباندى،و هر گاه لبانت را ميجنباندى خشم او فرو مى نشست،پس چه مى گفتى؟فرمود:دعاى جدم حسين عليه السّلام را ميخواندم،عرضكردم:قربانت گردم آن دعا چيست؟فرمود:«يا عدتى عند شدتى،و يا غوثى عند كربتى،احرسنى بعينك التى لا تنام، و اكنفنى بركنك الذى لا يرام».

ربيع گويد:پس من آن دعا را حفظ كردم،و هرگز پيش آمد دشوارى براى من پيش نيامد جز اينكه اين دعا را خواندم و ببركت اين دعا برطرف شد،گويد:بجعفر بن محمد عليهما السّلام گفتم:

چرا جلوگيرى كردى از آن مردى كه سعايت كرده بود از اينكه بخدا سوگند ياد كند(و بآن ترتيب او را سوگند دادى)؟فرمود:خوش نداشتم خداى تعالى او را ببيند كه به يگانگى او را ياد كند و تمجيدش كند مبادا نسبت بآن مرد حلم ورزد و عقوبتش را بتأخير اندازد،پس من او را بدان چه شنيدى قسم دادم و خداوند بسختى او را گرفت.

2-و روايت شده كه داود بن على(فرماندار مدينه)معلى بن خنيس غلام آن حضرت را كشت و مالش را گرفت،امام صادق عليه السّلام بر داود بن على وارد شد و(از ناراحتى كه داشت)عبايش را بزمين ميكشيد،پس باو فرمود:غلام مرا كشتى و مال مرا گرفتى؟آيا ندانستۀ كه مرد در مصيبت فرزند و دوست

ص: 178

ميخوابد،ولى در مورد ربودن مال خواب نميرود(يعنى گاهى ممكن است انسان مصيبت زده بمرگ فرزند يا دوست خواب بچشم او بيايد چون خود را بتقديرات و مقدرات الهى دلدارى دهد و جبران آن نتواند،ولى مال انسان را كه ميبرند خواب را از چشم انسان ميگيرد چون ستمى بر او شده و هموار كردنش دشوار است؟) آگاه باش بخدا بر تو نفرين خواهم كرد!داود بريشخند گفت:آيا ما را بنفرين خود تهديد ميكنى(و ميترسانى)؟پس امام صادق عليه السّلام بخانۀ خود بازگشت،و پيوسته آن شب را بدعا و نماز گذراند تا چون هنگام سحر شد شنيدند كه در مناجات خود با خدا ميگويد:«اى كسى كه داراى قوتى توانا هستى، و نيروئى سخت دارى،و اى دارندۀ عزتى كه همۀ بندگانت در برابر آن زبون و خوارند اين ستمكار را از من بازگير و انتقام مرا از او بستان»پس ساعتى نگذشت كه صداى شيون برخاست و گفتند:داود بن على مرد.

3-و ابو بصير روايت كند كه من بمدينه رفتم و كنيزكى همراه من بود پس من با او نزديكى كرده سپس از خانه بيرون رفتم كه(براى غسل جنابت)بحمام روم،در كوچه بدوستان از شيعه برخوردم كه بنزد امام صادق عليه السّلام ميرفتند،من ترسيدم كه اينان بر من پيشى گيرند و ديگر من نتوانم نزد آن حضرت شرفياب شوم(با همان حال جنابت)بهمراه ايشان رفتم تا وارد خانۀ آن حضرت شدم،چون برابر آن حضرت قرار گرفتم بمن نگاه كرده فرمود:اى ابا بصير آيا ندانسته اى كه در خانه پيغمبران و فرزندان پيغمبران شخص جنب داخل نمى شود؟من از آن حضرت شرم كرده عرضكردم:اى فرزند رسول خدا من دوستان خود را ديدار كردم و ترسيدم ديگر دسترسى بديدار شما پيدا نكنم،و از اين پس هرگز چنين كارى نخواهم كرد و بى درنگ از نزد آن حضرت بيرون آمدم.

ص: 179

و روايات بسيارى مانند اين معجزات و خبرهاى غيبى از آن حضرت رسيده كه ذكر تمامى آنها كتاب را طولانى كند.

برخى از سخنان آن جناب

و آن حضرت عليه السّلام ميفرمود:علم ما«غابر»(راجع بآينده)است و يا«مزبور»(نوشته شده)، و يا بصورت افتادن در دلها و تأثير كردن در گوشها است(توضيح آن بيايد)و همانا نزد ما است جفر احمر(سرخ)و جفر ابيض(سفيد)و مصحف فاطمة عليها السّلام،و همانا در پيش ما است جامعه كه در آنست آنچه مردم بدان محتاجند،پس شرح و توضيح اين سخنان را از آن حضرت پرسيدند؟ فرمود:اما«غابر»علم بآينده است،و اما«مزبور»علم بگذشته است،و اما افتادن در دلها آن الهام است،و اما تأثير در گوش پس آن سخن گفتن فرشتگان است كه سخن ايشان را مى شنويم و خودشان را نمى بينيم،و اما جعفر سرخ آن ظرفى است كه در آنست اسلحۀ رسول خدا،و بيرون نخواهد آمد تا قائم ما خانواده بپا خيزد،و اما جفر سفيد آن ظرفى است كه در آنست توراة موسى و انجيل عيسى و زبور داود و كتابهاى پيشين خدا،و اما مصحف فاطمة عليها السّلام پس در آن است آنچه از اين پس پيش آيد و نام هر سلطانى كه تا روز قيامت سلطنت كند،و اما جامعة پس آن طوماريست بدرازى هفتاد ذراع كه رسول خدا(ص)آن را از دو لب مبارك خود املاء فرموده و على بن ابى طالب عليه السّلام بدست خود آن را نوشته، در آن است بخدا همۀ آنچه مردم تا روز قيامت بدان محتاجند،تا اينكه حكم جريمۀ خراش و زدن يك تازيانه و نصف تازيانه نيز در آن موجود است.

ص: 180

و آن حضرت عليه السّلام ميفرمود:همانا حديثى كه من ميگويم حديث پدرم ميباشد،و حديث پدرم حديث جدم ميباشد،و حديث جدم حديث على بن ابى طالب عليه السّلام است،و حديث امير المؤمنين عليه السّلام حديث رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله است،و حديث رسول خدا(ص)حديث خداى عز و جل ميباشد.

و ابو حمزۀ ثمالى گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه ميفرمود:لوحهاى موسى نزد ما است و عصاى عيسى نزد ما است،و مائيم وارث پيمبران.

و معاوية بن وهب از سعيد سمان روايت كند كه گفت:من شرفياب خدمت امام صادق عليه السّلام بودم كه دو تن از مردمان زيدى مذهب بر آن حضرت درآمدند و باو گفتند:آيا در ميان شما امامى كه پيرويش واجب باشد هست؟حضرت(تقيه كرده)فرمود:نه،گفتند:مردانى راستگو از جانب تو بما خبر دادند كه تو چنين ميگوئى(و خود را امام مفترض الطاعة ميدانى)؟و گروهى را نام بردند-(كه اينان چنين سخنى گفته اند)-و گفتند:اينان مردمانى پارسا و خردمندند و تكذيب نشوند(يعنى نسبت دروغگوئى بايشان نتوان داد)پس امام صادق عليه السّلام غضبناك شده فرمود:من چنين دستورى بايشان نداده ام،آن دو نفر چون غضب آن جناب را ديدند از نزدش بيرون رفتند،(سعيد گويد:)پس آن حضرت بمن فرمود:

آيا اين دو مرد را مى شناسى؟گفتم:آرى اين دو مرد از اهل بازار ما و در زمرۀ زيديه هستند،و اينان چنين پندارند كه شمشير رسول خدا(ص)در نزد عبد اللّٰه بن حسن است(مقصود عبد اللّٰه بن حسن بن حسن است كه معروف بعبد اللّٰه محض بود و در زمان منصور خروج كرده و كشته شد)فرمود:دروغ گفتند خدايشان لعنت كند،بخدا آن شمشير را عبد اللّٰه بن حسن نه با دو چشم خود ديده و نه با يك چشم و نه پدرش آن را ديده،مگر اينكه نزد على بن الحسين(ع)ديده باشد،و اگر راست ميگويند،پس آن نشانۀ كه در دستۀ آن است چيست؟و آن نشانۀ كه در تيغۀ آن است كدامست؟همانا نزد من است شمشير رسول خدا(ص)،و همانا پيش من است پرچم و جوشن

ص: 181

و خود و زره پيغمبر(ص)اگر اينان راست ميگويند نشانه اى كه در زرۀ پيغمبر(ص)است چيست؟همانا پرچم ظفر بخش رسول خدا(ص)نزد من است،و همانا الواح موسى و عصايش نزد من است،همانا انگشتر سليمان بن داود نزد من است،همانا پيش من است آن طشتى كه موسى در آن قربانى ميكرد،همانا نزد من است آن نامى كه رسول خدا(ص)هر گاه آن نام را ميان مسلمانان و مشركين(در جنگ)مينهاد هيچ چوبۀ تيرى از مشركان بمسلمانان نميرسيد،و همانا نزد من است همان نمونه(يعنى اسلحه هاى پيغمبران گذشته)كه فرشتگان آوردند،و داستان اسلحه در ميان ما همانند تابوت است در ميان بنى اسرائيل كه بر در هر خاندانى كه تابوت در آن بود نبوت در همان خاندان بود،و بهر كس از ما كه اسلحه باو برسد امامت باو داده شود،و همانا پدرم زره رسول خدا(ص)را پوشيد دامنش اندكى بزمين ميكشيد،و من نيز آن را پوشيدم همچنان بود،و قائم ما كسى است كه چون آن را بپوشيد باندازه قامتش باشد ان شاء اللّٰه.

و عبد الاعلى بن اعين روايت كرده گفت:شنيدم از امام صادق عليه السّلام ميفرمود:سلاح رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله نزد من است كسى نتواند در آن با من نزاع كند،سپس فرمود:همانا سلاح از آسيب و دستبرد مصون و محفوظ است،اگر بدست بدترين خلق خدا افتد بهترين ايشان گردد،آنگاه فرمود:همانا اين امر امامت در آخر بكسى رسد كه چانه براى او پيچيده شود(توضيح اين جمله در

ص: 182

آخر حديث بيايد)و چون خواست خدا بدو تعلق گيرد بيرون آيد مردم گويند:اين چه واقعه و پيش آمدى است؟و خدا دست نوازش و قدرت او را بر سر رعيتش نهد.

(مترجم گويد:جملۀ«يلوى له الحنك»چند احتمال دارد:يكى اينكه«حنك»بفتح حاء و نون باشد كه بمعناى چانه است،يعنى براى آن حضرت كه مقصود امام قائم عليه السّلام است چانه پيچيده شود و پيچيدن چانه يا كنايه از پيروى و اطاعت از اوست چنانچه در جنگها مسلمانان براى آماده شدن چانه ها را مى بستند،و يا كنايه از ريشخند و تمسخر و دهن كجى دشمنان آن بزرگوار است،و ديگر اينكه «حنك»بضم حاء و نون بمعناى مرد خردمند باشد اين احتمالاتى است كه مجلسى(ره)و ديگران گفته اند و محتمل است«حنك»بمعناى تپه هاى كوچك باشد كه آن نيز معناى كنايه اى است).

و عمر بن ابان گويد:از امام صادق عليه السّلام پرسيدم از آنچه مردم گويند:كه بام سلمة طومارى مهر كرده سپرده شد؟حضرت فرمود چون رسول خدا(ص)از دنيا رفت علم و سلاح او را و آنچه در آنجا است(كه اشاره بهمان طومار مهر خورده يا صندوقى بود)على(ع)از او بارث برد،سپس آنها بحسن عليه السّلام رسيد،و سپس بحسين(ع)رسيد،گويد:من باو عرضكردم:سپس بعلى بن الحسين(ع) رسيد،آنگاه بفرزندش و سپس بشما رسيده؟فرمود:آرى.

و اخبار در اين باره بسيار است و در آنچه ما نقل كرديم در انجام مقصود كفايت است ان شاء اللّٰه تعالى.

ص: 183

باب(13) در بيان شمه اى از اخبار امام صادق(ع)و سخنان آن بزرگوار

اشاره

در بيان شمه اى از اخبار امام صادق(ع)و سخنان آن بزرگوار:

ابو الفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين(بچند سند)روايت كرده كه گروهى از بنى هاشم در ابواء(كه نام جايى است ميان مكه و مدينه)گرد آمدند،و در ميان ايشان بود ابراهيم بن محمد (اولين خليفۀ بنى عباس كه بابراهيم امام معروف شد)و ابو جعفر منصور(معروف بمنصور دوانيقى)و صالح بن على(عموى منصور)،و عبد اللّٰه بن حسن(كه پسر حسن مثنى است)و دو فرزندش محمد و ابراهيم،و محمد بن عبد اللّٰه پسر عمرو بن عثمان،پس صالح بن على در آن انجمن گفت:بخوبى ميدانيد كه كسانى كه مردم چشم بدانان دوخته اند شما هستيد،و همانا خداوند در اينجا شما را گرد آورده، پس بيائيد و براى يكتن از خود عقد بيعت ببنديد و كار را باو واگذاريد،و بآن پيمان و بيعت وفادار باشيد تا خدا گشايشى(در كار شما)دهد و او بهترين گشايش دهندگان است،پس از او عبد اللّٰه بن حسن آغاز سخن كرده سپاس خداى را بجا آورد آنگاه گفت:شما بخوبى دانسته ايد كه اين فرزند من

ص: 184

(يعنى محمد)همان مهدى(معروف)است(كه رسول خدا(ص)خبر داده)پس بشتابيد تا با او بيعت كنيم، منصور(دوانيقى نيز در تائيد گفتۀ او)گفت:براى چه بيهوده خود را گول ميزنيد،بخدا بخوبى دانسته ايد كه مردم در برابر فرمان هيچ كس مانند اين جوان يعنى محمد بن عبد اللّٰه گردن ننهند،و از احدى بمانند او فرمان پذير نشوند؟همگى گفتند:آرى بخدا راست گفتى،اين چيزى است كه بخوبى ميدانيم،پس(روى اين سخنان)همگى با محمد بيعت كرده و دست بدست او دادند،عيسى(پسر عبد اللّٰه بن محمد بن عمر بن على عليه السّلام)گويد:فرستادۀ عبد اللّٰه بن حسن نزد پدرم(عبد اللّٰه بن محمد)آمده و پيغام آورد كه عبد اللّٰه بن حسن گويد:ما در اينجا براى كارى(مهم)گرد آمده ايم(و شما نيز لازم است حضور بهمرسانيد)و چنين پيغامى نيز بامام صادق(ع)داد،و ديگرى جز عيسى گفته است:كه عبد اللّٰه بن حسن بحاضران در مجلس گفت:جعفر بن محمد را نخوانيد زيرا ميترسم كار را بر شما تباه سازد(و حاضر باين بيعت نشود)-عيسى بن عبد اللّٰه گويد:پس پدرم مرا فرستاد و گفت:بنگر براى چه كارى انجمن كرده اند،پس من بنزد ايشان آمده ديدم محمد بن عبد اللّٰه روى پارچه(يا بوريائى) كه بالاى آن پيچيده بود نماز ميخواند،پس بآنها گفتم:پدرم(عبد اللّٰه)مرا بنزد شما فرستاده كه از شما بپرسم براى چه انجمن كرده ايد؟عبد اللّٰه بن حسن گفت:انجمن كرده ايم كه با مهدى يعنى همان پسرش(كه او را مهدى موعود ميدانستند)بيعت كنيم،عيسى گويد:در اين هنگام جعفر بن محمد عليهما السّلام نيز وارد شد،پس عبد اللّٰه بن حسن جائى پهلوى خويش براى آن حضرت باز كرد،و همان سخنان كه

ص: 185

براى من(در بارۀ بيعت با پسرش محمد)گفته بود بآن حضرت گفت، جعفر بن محمد عليهما السّلام فرمود:

اين كار را نكنيد زيرا هنوز زمان آن(يعنى قيام مهدى موعود)نرسيده،اگر تو اى عبد اللّٰه پندارى كه مهدى موعود اين فرزند تو است بدان كه اين او نيست و نه اكنون زمان(آمدن و خروج)او است،و اگر ميخواهى او را دستور خروج دهى بخاطر سختگيرى در كار خدا و اينكه امر بمعروف و نهى از منكر كند پس ما بخدا تو را كه پير مرد(يا بزرگ بنى هاشم و)ما هستى وانگذاريم و با پسرت بيعت كنيم؟عبد اللّٰه از اين فرمايش آن حضرت خشمناك شده گفت:تو بخوبى دانسته اى(يا من بخوبى دانسته ام)كه مطلب اين چنان نيست كه ميگوئى و بخدا سوگند كه خدا تو را بر علم غيب مطلع نساخته،ولى حسد در بارۀ پسرم تو را بر اين سخنان وادار كرد،حضرت فرمود:بخدا حسد مرا وادار نكرد(كه اين سخنان را بگويم)و لكن اين مرد-و دست به پشت ابو العباس سفاح زد-و برادرانش و فرزندانشان(بسلطنت و خلافت رسند)نه شما،سپس دست بشانۀ عبد اللّٰه بن حسن زده فرمود:خموش باش كه بخدا نه خلافت بتو ميرسد و نه بدو پسرت و آن از آن ايشان است(يعنى بنى عباس)و همانا اين دو پسر تو كشته خواهند شد(اين سخن را فرموده آنگاه)از جا برخاست و بدست عبد العزيز بن عمران زهرى تكيه زده بيرون شد و بعبد العزيز فرمود:آيا صاحب برد سبز را(كه بر دوش داشت)يعنى منصور را ديدى؟عبد العزيز گفت:آرى،فرمود:بخدا ما مى يابيم كه محمد را ميكشد!عبد العزيز گفت:محمد را ميكشد؟ فرمود:آرى،گويد من پيش خود گفتم:بپروردگار كعبه سوگند كه(جعفر)بمحمد رشگ ميبرد (و اين سخن را از روى حسد ميگويد)عبد العزيز گويد:بخدا از دنيا بيرون نرفتم تا اينكه ديدم منصور آن دو را كشت،و چون حضرت صادق اين سخنان را فرمود آن گروه برخاسته پراكنده شدند، عبد الصمد و منصور بدنبال امام صادق آمده گفتند اى ابا عبد اللّٰه آيا براستى چنين ميگوئى(و حتما اين طور

ص: 186

كه گفتى خواهد شد)؟فرمود:آرى اين را ميگويم و بخدا ميدانم(كه چنين خواهد شد)! أبو الفرج(مؤلف كتاب مقاتل الطالبين)گويد:على بن عباس(بسند خود)از عنبسة بن نجاد روايت كرده كه هر گاه جعفر بن محمد عليهما السّلام محمد بن عبد اللّٰه بن حسن را ميديد چشمان مباركش پر از اشگ ميشد و ميفرمود:جانم بقربانش،همانا مردم در بارۀ او حرفهائى ميزنند(يعنى ميگويند او مهدى موعود است)ولى او كشته خواهد شد و در كتاب على(ع)نام او در ميان خليفه هاى اين امت نيست.

فصل(1)خبرهاى غيبى آن حضرت

و اين حديثى است مشهور مانند حديث پيش از آن كه دانشمندان تاريخ نويس در درستى آن دو اختلاف نكرده اند،و اين دو حديث از نشانه هاى امامت حضرت صادق عليه السّلام است،و اينكه معجزه از او سر زده زيرا خبرهاى غيبى داده و بآنچه هنوز واقع نگشته آگاهى داده است،چنانچه پيمبران خبر ميدادند،و همان خبرها نشانۀ نبوت ايشان و راستگوئى آنها در بارۀ خداى عز و جل بوده است.

محمد بن قولويه(بسند خود)از يونس بن يعقوب روايت كرده كه گفت:در محضر امام صادق عليه السّلام شرفياب بودم كه مردى از اهل شام بر آن حضرت وارد شده باو عرضكرد:من مردى هستم داراى علم كلام و فقه و عالم باحكام دين هستم،و آمده ام با اصحاب تو مناظره و بحث كنم!حضرت باو فرمود:اين سخن تو

ص: 187

از گفتۀ رسول خدا(ص)است يا از پيش خود تو است؟گفت:برخى از سخن رسول خدا است و برخى از خود من، امام عليه السّلام فرمود:پس تو در اين صورت شريك رسول خدا(ص)ميباشى؟گفت:نه،فرمود:آيا وحى الهى بتو رسيده؟گفت:نه،فرمود:آيا پيروى و اطاعت تو واجب است همچنان كه اطاعت رسول خدا(ص)واجب است؟گفت:نه،يونس گويد:پس آن حضرت بمن نظر كرده فرمود:اى يونس بن يعقوب اين مرد پيش از اينكه سخن بگويد:خود را محكوم كرد سپس بمن فرمود:اى يونس اگر علم كلام را خوب ميدانى با او سخن بگوى،يونس گفت:اى بسا افسوس(كه من نيكو نميدانم)و آنگاه گفتم:قربانت گردم شنيدم شما از علم كلام نهى كردى و ميفرمودى:و اى بحال اصحاب كلام!ميگويند اين درست مى آيد و آن درست نميآيد،اين گذرا است و بنتيجه ميرسد و آن نميرسد،اين را ميفهميم و آن ديگر را نمى فهميم؟فرمود:من گفتم:واى بحال مردمى كه گفتار مرا رها كردند و بدنبال آنچه خود ميخواهند رفتند،سپس بمن فرمود:بيرون برو و هر يك از متكلمين را ديدى نزد من آور،گويد:پس من بيرون رفتم و حمران بن اعين كه خوب علم كلام را ميدانست با محمد بن نعمان احول كه مردى متكلم بود،و هشام بن سالم و قيس ماصر كه آن دو نيز از متكلمين بودند آوردم،و چون همه در مجلس جا گرفتيم و ما در خيمۀ بوديم از امام صادق عليه السّلام كه كنار كوهى از اطراف حرم زده شده بود و اين جريان چند روز پيش از ايام حج بود،پس آن حضرت سر خويش از خيمه بيرون آورد و چشمش افتاد بشترى كه ميدود(و

ص: 188

بسرعت مى آيد) حضرت فرمود:بخداى كعبه اين هشام است،يونس گويد:ما گمان كرديم او هشام نامى است از فرزندان عقيل كه آن جناب را بسيار دوست مى داشت،ناگاه ديدم هشام بن حكم(است كه)از راه رسيد،و او در سنى بود كه تازه خط عارضش روئيده بود،و همۀ ما از او بزرگتر بوديم،گويد:پس امام صادق عليه السّلام برايش جا باز كرده فرمود:اين هشام بدل و زبان و دستش ياور ماست،سپس بحمران فرمود:با اين مرد شامى سخن بگو،پس حمران با مرد شامى وارد بحث شد و بر او غلبه كرد،سپس به (محمد بن نعمان كه معروف به)طاقى(بود)فرمود:تو با او سخن بگو،او هم با آن مرد شامى بحث كرده بر او پيروز شد،آنگاه بهشام بن سالم فرمود:تو با او سخن بگو،هشام با او مساوى و برابر شد،آنگاه بقيس ماصر فرمود:تو با او سخن بگو او نيز با مرد شامى بحث كرد و حضرت از سخن آن دو تبسم ميفرمود زيرا مرد شامى در تنگناى بحث قرار گرفته بود و در دست قيس گرفتار شده بود.

سپس بشامى فرمود:با اين جوان نورس يعنى هشام بن حكم گفتگو كن؟گفت:حاضرم، شامى بهشام گفت:در بارۀ امامت اين مرد يعنى حضرت صادق عليه السّلام با من گفتگو كن!هشام چنان شد كه بر خود بلرزيد آنگاه رو بشامى كرده گفت:اى مرد بگو بدانم آيا خداى تو براى بندگانش خير انديش تر است يا خودشان براى خود؟شامى گفت:بلكه پروردگار من خير انديش تر است،هشام گفت:

در مقام خير انديشى براى بندگانش در بارۀ دينشان چه كرده است؟شامى گفت:ايشان را تكليف فرموده و براى آنان در بارۀ آنچه بايشان تكليف كرده برهان و دليل بر پا داشته و بدين وسيله شبهات ايشان را بر طرف ساخته،هشام گفت:آن دليل و برهانى كه براى ايشان برپاداشته چيست؟شامى گفت:او رسول خدا(ص) است،هشام گفت:پس از رسول خدا كيست؟شامى گفت:كتاب خدا و سنت،هشام گفت:آيا امروز

ص: 189

كتاب و سنت در بارۀ آنچه ما در آن اختلاف كنيم بما سود بخشد بطورى كه اختلاف را از ميان ما بردارد و اتفاق در ميان ما برقرار سازد؟ شامى گفت:آرى،هشام گفت:پس چرا ما و تو اختلاف كرده ايم و تو از شام بنزد ما آمده اى و گمان ميكنى كه رأى(يعنى برأى خويش عمل كردن)راه دين است،و خود اقرار دارى كه رأى نميتواند دو نفر كه با هم اختلاف دارند بيك حرف(و بر سر يك سخن)گرد آورد شامى خاموش شد و در فكر فرو رفت،امام صادق عليه السّلام باو فرمود:چرا سخن نميگوئى؟شامى گفت:

اگر بگويم ما اختلاف نداريم بدروغ سخن گفته ام،و اگر بگويم كتاب و سنت اختلاف را از ميان بر ميدارد بيهوده سخن گفته ام زيرا كتاب و سنت از نظر مدلول و مفهوم توجيهاتى مختلف دارند(و آيه و حديث را گاهى چند جور مى شود معنى كرد)ولى من مانند همين پرسش ها را از او ميكنم،حضرت فرمود:از او بپرس تا ببينى كه در پاسخ آماده و سرشار است.

پس آن مرد شامى بهشام گفت:چه كسى خير انديش تر از براى مردم است خداى ايشان يا خودشان؟ هشام گفت:خداى ايشان،شامى گفت:آيا خداوند براى ايشان كسى را بر پا داشته كه ايشان را متحد گرداند و اختلاف از ميانشان بردارد و حق را از براى آنان از باطل آشكار كند؟هشام گفت:آرى، شامى گفت:آن كيست؟هشام گفت:اما در آغاز شريعت آن كس رسول خدا(ص)بوده،و اما پس از رسول خدا(ص)ديگرى است،شامى گفت:آن كس ديگر جز پيغمبر كه در حجت جانشين او است كيست؟ هشام گفت:در اين زمان يا پيش از آن؟شامى گفت:در اين زمان؟هشام گفت:اينكه نشسته است يعنى حضرت صادق عليه السّلام،كسى كه مردم از اطراف جهان بسويش رهسپار گردند و از روى دانشى كه بارث از

ص: 190

پدر و جدش باو رسيده بخبرهاى آسمان ما را آگاه كند، شامى گفت:من از كجا ميتوانم اين حقيقت را بدانم(كه اين چنين است)؟هشام گفت:هر چه ميخواهى از او بپرس،شامى گفت:جاى عذرى براى من باقى نگذاشتى و بر من است كه از او بپرسم،حضرت صادق عليه السّلام فرمود:اى مرد شامى من زحمت پرسش كردن را براى تو آسان ميكنم(و بدون اينكه تو نيازى بپرسش داشته باشى من)بتو خبر ميدهم از جريان آمدنت و سفرى كه كردى،تو در فلان روز از خانه بيرون آمدى و از فلان راه آمدى و فلان كس بتو برخورد و تو بفلان كس بر خوردى؟شامى هر چه آن حضرت از جريان كارش تعريف ميكرد ميگفت:بخدا راست گفتى(چنين بود)آنگاه مرد شامى بحضرت عرضكرد:هم اكنون بخدا اسلام آوردم،حضرت فرمود:بلكه اكنون بخدا ايمان آوردى(نه اسلام)زيرا اسلام پيش از ايمان است ورودى اسلام است كه مردم از يك ديگر ارث ميبرند و ازدواج ميكنند،ولى ثواب روى ايمان است(يعنى آنان كه ايمان ندارند و بظاهر مسلمانند در احكام ظاهرى اسلام مانند ارث و ازدواج بظاهر اسلام با آنان رفتار شود ولى ثواب و پاداشى در كارها بآنان داده نشود و چون ايمان آورند گذشته از اينكه در ظاهر بحكم اسلام با آنان رفتار شود در برابر عبادات نيز پاداش و ثواب بآنها داده شود)شامى گفت:راست گفتى و من اكنون گواهى دهم كه شايستۀ پرستشى جز خداى يگانه نيست،و گواهى دهم كه محمد(ص)رسول خدا است،و(گواهى دهم كه)تو وصى اوصياء هستى.

يونس گويد:حضرت رو بحمران كرده فرمود:(اما)تو اى حمران سخنت را بدنبال حديث ميبرى و بحق ميرسى،آنگاه بهشام بن سالم متوجه شده فرمود:(اما)تو در پى حديث ميگردى ولى بخوبى آن را نمى شناسى،سپس با حول فرمود:تو با قياس سخن ميگوئى و تردستى كرده باطل را بوسيلۀ باطل در هم

ص: 191

ميشكنى جز اينكه باطل تو روشن تر است، آنگاه رو بقيس ماصر كرده فرمود:تو چنان سخن گوئى كه هر چه خواهى بحق و حديث رسيدۀ از رسول خدا(ص)نزديكتر باشى از آن دورتر شوى حق را با باطل مى آميزى،با اينكه اندكى از حق از انبوهى باطل(انسان را)بى نياز ميكند،تو و احول(هنگام بحث)از شاخه بشاخۀ مى پريد،و در كار(بحث و مناظره)ماهريد.

يونس بن يعقوب گويد:بخدا من گمان كردم كه در بارۀ هشام بن حكم نيز سخنانى همانند سخنانى كه بآن دو فرمود خواهد گفت،(ولى بر خلاف آنچه فكر ميكردم)بهشام فرمود:تو بهر دو پا بزمين نميافتى(و چنان نيستى كه در پاسخ بمانى)چون خواهى بزمين افتى پرواز ميكنى،(اى هشام)چون توئى بايد با مردم سخن گويد،خود را از لغزش نگهدار كه شفاعت بدنبال آن است ان شاء اللّٰه.

فصل(2)پاسخ سؤالات ابن ابى العوجاء و ابو شاكر ديصانى

و اين خبر گذشته از اينكه برهانى نظرى و دليلى بر امامت در آن است معجزۀ از امام صادق عليه السّلام را در بردارد،و آن خبر غيبى است(كه آن حضرت از جزئيات سفر آن مرد شامى خبر داد) مانند دو خبر گذشته و در برهان امامت آن جناب بيك ميزان است. و نيز جعفر بن محمد قمى(بسند خود) از عباس بن عمرو فقيمى حديث كند كه ابن ابى العوجاء،و ابن طالوت،و ابن اعمى،و ابن مقفّع با چند تن از زنديقان هنگام مراسم حج در مسجد الحرام گرد آمده بودند،و امام صادق نيز در آن هنگام در مسجد بود و براى مردم فتوى ميداد و قرآن براى آنان تفسير ميكرد،و از مسائل حج و احكام دين (كه از آن حضرت مى پرسيدند)پاسخ ميداد،پس آن گروه بابن ابى العوجاء گفتند: آيا ميتوانى با

ص: 192

غلط اندازى اين مردى را كه نشسته است محكوم كنى و پرسشى از او بكنى كه او را پيش اينان كه گردش را گرفته اند رسوا سازى،زيرا تو خود مى بينى كه مردم شيفتۀ او گشته و علامۀ زمان شده؟ ابن ابى العوجاء گفت:آرى و پيش آمده مردم را شكافت و گفت:اى ابا عبد اللّٰه همانا مجلسها(و سخنانى كه در انجمن گفته شود)امانت است،و بناچار هر كه اندوه و عقدۀ در دل دارد بايد بيرون اندازد آيا اجازۀ پرسش بمن ميدهى؟حضرت فرمود:اگر ميخواهى پرسش كن،ابن ابى العوجاء گفت:تا كى اين خرمنگاه را بپاى خويش ميكوبيد و باين سنگ پناه ميبريد،و اين خانه بالا رفته از آجر و كلوخ را پرستش ميكنيد،و مانند شترى كه رم كند بدور آن جست و خيز كنيد؟هر كه در اين كار انديشه كند و با دقت حساب آن را برسد ميداند كه اين كار شخص حكيم و صاحب نظر و انديشه نيست،پس تو رمز اين كار را بيان كن زيرا تو بزرگ و اساس اين كارى،و پدرت ريشه و پايۀ آن بود؟حضرت صادق عليه السّلام فرمود:همانا كسى كه خدا گمراهش كرد و چشم دلش را كور كرد،حق را ناگوار داند و بدان نيز پناه نبرد و شيطان صاحب اختيار و پروردگار او گردد،او را بمنزلگاه نيستى برد و باز نگرداند اين خانه ايست كه خدا بدان وسيله بندگانش را بپرستش واداشته تا با آمدن بدينجا اندازۀ پيرويشان را آزمايش كند،و از اين رو آنان را ببزرگداشت آن و زيارتش وادار كرده،و آن را قبله گاه نمازخوانانش قرار داده،پس اين خانه مركزى براى بدست آوردن خوشنودى خدا است و راهى است كه مردم را بسر منزل آمرزش او ميرساند،بر ميزان معتدل كمال و مركز بزرگى و جلال نصب شده،خداى تعالى دو هزار سال پيش از گستردن زمين آن را آفريد،پس سزاوارترين كسى كه بايد از دستورش پيروى شود و از باز داشت و قدغن او خود دارى گردد آن خدائى است كه ارواح و صورتها را آفريد،ابن ابى

ص: 193

العوجاء گفت: اى ابا عبد اللّٰه سخنى گفتى و حواله بغايب(و ناديده)كردى(يعنى پاى خداى ناديده را بميان آوردى و او را پايۀ استدلال خود قرار دادى)حضرت فرمود:واى بر تو چگونه غايب است كسى كه همراه خلق خود شاهد و گواه است،و از رگ گردن بآنان نزديكتر است،سخن آنها را مى شنود و رازهاى دلشان را ميداند،جايى از او خالى نيست،و جايى نيز باو مشغول نخواهد بود،و بجائى نزديكتر از جاى ديگر نميباشد،آثار و نشانه هايش بوجود او گواهى دهند،و كارها و افعالش بوجود او راهنمائى كنند،و آن كس كه خداوند او را بنشانه ها و معجزات محكم و برهانهاى آشكار بر انگيخت يعنى حضرت محمد(ص)اين نوع پرستش(يعنى نماز رو بقبله را)براى ما آورد،و اگر در بارۀ چيزى از كار او شك دارى از آن بپرس تا برايت روشن كنم،راوى گويد:(سخن كه باينجا رسيد)ابن ابى العوجاء از سخن گفتن باز ماند و ندانست چه بگويد،پس از نزد آن حضرت برخاسته بنزد رفقا و هم مسلكان خود آمده(و براى عذر خواهى از خموشى و ناتوانى خود در برابر امام صادق عليه السّلام) بآنان گفت:من از شما خواستم فرشى گسترده براى من بيابيد(كه پايمال وزير دست من باشد)و شما مرا بر اخگرى سوزان انداختيد(يعنى من ميخواستم مرا ببحث و مناظره با كسى بفرستيد كه مقهور دست من باشد و شما مرا گرفتار چنين دانشمندى كرديد كه در برابرش نيروى مقاومت نداشته باشم)رفقايش گفتند:خموش باش كه بخدا با حيرت و خموشيت ما را رسوا ساختى،و ما تو را كوچكتر از امروز در برابر او نديده بوديم،ابن ابى العوجاء گفت:آيا بمن چنين سخنى ميگوئيد،همانا او فرزند كسى است كه سر اين مردمى كه اينجا مى بينيد تراشيده.

و روايت شده كه ابو شاكر ديصانى روزى در محضر امام صادق عليه السّلام آمده بآن حضرت عرضكرد:

همانا تو يكى از ستارگان درخشان علم و دانش هستى،و پدرانت نيز ستارگان درخشانى بودند،و

ص: 194

مادران شما نيز زنانى با فضيلت بوده اند،و ريشۀ(نژادى)شما از گرامى ترين ريشه ها است،و هر گاه نام دانشمندان برده شود انگشتان كوچك(كه هنگام شماره بدانها آغاز مى شود)براى شما خم شود(يعنى متعارف است هنگامى كه ميخواهند چيزى را با انگشت بشمارند يك يك نام مى برند و انگشتان را بسوى كف دست خم مى كنند و نخست از انگشت كوچك شروع مى شود و به انگشت بزرگ ختم ميگردد،و تو كسى هستى كه هنگام شمارۀ دانشمندان ابتداء نام تو برده مى شود)اى درياى خروشان(علم و دانش)ما را آگاه كن كه دليل بر حدوث(و پيدايش)عالم(در برابر آنان كه معتقدند دنيا هميشه بوده و پديد نيامده) چيست؟حضرت فرمود:از دليلهاى بسيار نزديك(و آشكار)اين است كه اكنون براى تو آشكار كنم سپس آن حضرت تخم مرغى طلبيد و آن را در كف دست خود نهاده فرمود:اين دژى است محكم(و قلعه اى بهم چسبيده)در ميان آن پوست بسيار نازكى در بر گرفته است همانند نقرۀ آب شده و طلائى روان را،آيا در اين باره شك دارى؟ابو شاكر گفت:شكى در آن نيست،حضرت فرمود:آنگاه شكافته مى شود و چهرۀ مانند طاوس از آن بيرون آيد،آيا جز آنچه دانستى(از پوست نازك و سفيده و زرده)چيز ديگرى در آن وارد شد؟گفت:نه،فرمود:پس همين دليل بر حدوث عالم است!،ابو شاكر گفت:

اى ابا عبد اللّٰه!برهانى آشكار آوردى،و بسيار نيكو بيان داشتى،و گزيده سخن گفتى،ولى تو بخوبى ميدانى كه ما نپذيريم جز آنچه بديدگان خود ببينيم،يا بگوش بشنويم،يا بدهان بچشيم،يا با بينى بو كشيم يا ببشره(و پوست بدن)آن را لمس كنيم؟حضرت صادق عليه السّلام فرمود:تو حواس پنجگانه را نام بردى ولى(بايد بدانى كه)آن حواس پنجگانه در بدست آوردن و فهميدن حقائق جز براهنمائى و دليل عقل سود ندهد چنانچه تاريكى بدون چراغ بر طرف نشود،مقصود امام عليه السّلام اينست كه حواس پنجگانه بدون راهنمائى عقل بغير محسوسات راه نبرد،و آنچه حضرت بديصانى نشان داد از پديد آوردن آن صورت خود امر معقولى بود كه پايۀ فهم آن روى محسوس بناگذارى شده بود.

ص: 195

فصل(3)كلامى از آن حضرت در وجوب معرفت خداى تعالى

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام كه در بارۀ وجوب شناسائى خداوند و دين او رسيده اين است كه فرمود:يافتم دانش همۀ مردم را در چهار چيز:اول اينكه:پروردگار خود را بشناسى،دوم اينكه آنچه در بارۀ تو انجام داده بدانى.سوم اينكه آنچه از تو ميخواهد بشناسى،چهارم اينكه آنچه تو را از دين بيرون برد بشناسى.و معارف واجبه از اين چهار قسم بيرون نيست زيرا نخستين چيزى كه بر بنده واجب است شناختن پروردگارش ميباشد،و چون دانست كه خدائى دارد واجب است كارهائى كه خدا در باره اش انجام داده بداند،و چون آن را دانست نعمت خدا را شناخته است،و چون نعمت خدا را در وجود خويش شناخت واجب است شكر آن را انجام دهد،و چون بخواهد شكر آن نعمت را بجا آورد لازم است خواستۀ خدا را بداند كه با انجام دادن آن پيرويش كند،و چون پيروى خدا بر او واجب شد بايد بداند چه چيز است كه او را از دين خدا بيرون برد تا از آن اجتناب ورزد،و در نتيجه اطاعت خدا و شكر نعمتهاى او را از روى اخلاص انجام خواهد داد.

فصل(4)كلامى از آن حضرت در نفى تشبيه

و از جمله سخنان آن حضرت در بارۀ توحيد و شبيه نبودن خداوند بچيزى اين است كه بهشام بن حكم فرمود:همانا خداى تعالى بچيزى شبيه نيست و چيزى باو شبيه نخواهد بود و هر چه در قوّۀ وهم آيد(كه خدا مانند آن است)او بر خلاف آن است.

ص: 196

فصل(5)كلامى از آن حضرت در عدل

و از سخنان گزيدۀ آن حضرت در صفت عدالت خداوند اين است كه بزرارة بن اعين فرمود:اى زرارة ميخواهى اجمال سخن را در باب قضا و قدر بتو بگويم؟زرارة گفت:آرى قربانت شوم،فرمود:

چون روز رستاخيز شود و خداوند خلايق را گرد آورد از آنچه با ايشان عهد و پيمان بسته پرسش كند و از آنچه در باره شان مقدر فرموده پرسش نكند.

فصل(6)كلامى از آن حضرت در حكمت و موعظه

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام در حكمت و اندرز اين گفتار است كه فرمود:اين گونه نيست كه هر كس قصد چيزى را كرد توانائى بر آن پيدا كند،و نه هر كه توانائى بر انجام كارى پيدا كرد موفق بدان شود،و نه هر كس موفق شد آن را درست بدست آرد،پس هر گاه قصد و توانائى و رسيدن بهدف همه با هم فراهم شد آنگاه سعادت بپايان رسيده و آماده گشته.

فصل(7)كلامى از آن حضرت در تامل در دين خدا و معرفت اولياء او

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام در وادار كردن مردم بدقت نظر در دين خدا و شناختن دوستان او است كه فرمايد:نيك نظر و دقت كنيد در آنچه نادانى آن بر شما جايز و روا نيست،و براى خود خير انديشى كنيد و بكوشيد در بدست آوردن آنچه ندانستن آن بهانه و عذر شما نشود زيرا براى دين خدا ركنها و پايه هائى است كه كوشش بسيار در عبادت با ندانستن آنها سودى ندهد،و هر كه آنها را شناخت و معتقد و متدين بدانها شد ميانه روى در عبادت باو زيان نزند(مقصود شناختن امام است كه

ص: 197

كوشش در عبادت بدون شناسائى امام سود ندهد،و ميانه روى در عبادت با معرفت بامام زيان نزند) و براى هيچ كس راهى بشناسائى اركان دين نيست جز بيارى خداى عز و جل.

فصل(8)كلامى از حضرت در وادار كردن مردم به توبه

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام كه مردم را بتوبه وادارد گفتار او است كه فرمايد:پس انداختن توبه از فريفتگى(بدنيا)است،و بسيارى امروز و فردا كردن از حيرت و سرگردانى است و بهانه جوئى بر خدا هلاكت ببار آرد،و پافشارى در گناه(و تكرار آن،بخاطر)آسوده بودن و ايمنى از مكر خدا است،و ايمن نشوند از مكر خدا جز مردمان زيانكار.

و اخبارى كه از آن جناب در علم و حكمت و بيان و حجت و زهد و پند و اندرز و ديگر از علوم گوناگون رسيده بيش از آن است كه با زبان بشماره در آيد،يا در كتاب بگنجد،و در آنچه ما در اينجا نگاشتيم در انجام منظور ما كفايت است،و اللّٰه الموفق للصواب.

فصل(9)داستان سيد حميرى و اشعار او

و سيد حميرى پس از آنكه ببركت آن جناب از مذهب كيسانيه(كه معتقد بامامت محمد بن حنفيه هستند)دست كشيد و سخن آن حضرت را در رد گفتار خود و دعوتش در اعتقاد بامامت ائمۀ دين شنيد اين اشعار را در بارۀ او سرود:

ص: 198

1-اى كسى كه بر شتر سخت و تندرو سوار گشته و بسوى مدينه روانى و بوسيله آن شتر راههاى دور و دراز(يا پست و بلند)را درهم پيچى.

2-خدا تو را هدايت كند هر گاه جعفر بن محمد را ديدار كردى پس بآن ولى و آن پاكيزه زاده بگو:

3-آگاه باش اى ولى خدا و اى پسر ولى خدا،من بسوى خداى مهربان توبه ميكنم،و سپس باز گشت ميكنم.

4-بسوى تو از گناهى كه زمان درازى بدان رفتم،و همواره در بارۀ آن با هر مرد زيان آورى مبارزه كردم.

5-و گفتار من در بارۀ پسر خوله(يعنى محمد بن حنفيه-و خوله نام حنفيه است)دينى نبود كه من بدان واسطه دشمنى با نژاد پاك و پاكيزۀ(شما)داشته باشم.

6-ولى از وحى پيغمبر ما كه در آنچه گفته است دروغگو نيست روايت شده:

7-كه ولى خدا مانند شخص ترسان و نگران سالها از ديدگان ناپديد شود.

8-و دارائى آن گمشده را قسمت كنند چنان كه گويا از دنيا رفته و در ميان سنگهاى قبر پنهان شده.

9-پس اگر ميگوئى چنين نيست پس گفتار تو حق است و آنچه تو ميگوئى مسلم است بى آنكه تعصبى در آن باشد.

10-و خدا را گواه ميگيرم كه گفتار تو بر همۀ مردمان از فرمانبردار و گنهكار حجت است.

ص: 199

11-باينكه ولى امر و آن امام قائم كه جان من بسوى او پرواز ميكند و ميرود.

12-وى را غيبتى است كه بناچار بايد انجام شود،درود خدا بر آن امام دور از نظر باد.

13-روزگارى در پس پرده بماند آنگاه آشكار شود و مشرق و مغرب را از عدل و داد پر كند.

و اين شعر نشانۀ اينست كه سيد حميرى از مذهب كيسانيه دست كشيده و معتقد بامامت حضرت صادق عليه السّلام شده،و دعوت شيعه در روزگار امام صادق عليه السّلام بامامت آن بزرگوار آشكار است،و نشانۀ ديگرى است كه داستان غيبت امام زمان صلوات اللّٰه عليه در آن زمان گوشزد مردم بوده و اين غيبت خود يكى از نشانه هاى آن بزرگوار است،و اين گفتار همان است كه شيعيان دوازده امامى بدان معتقدند.

باب(14) در بيان فرزندان امام صادق عليه السّلام و شماره و نامهاى ايشان و شمۀ از احوالات آنان

اشاره

در بيان فرزندان امام صادق عليه السّلام و شماره و نامهاى ايشان و شمۀ از احوالات آنان:

حضرت صادق عليه السّلام ده فرزند داشت(1)اسماعيل(2)عبد اللّٰه(3)ام فروة مادر اين سه فاطمه دختر حسين فرزند حضرت زين العابدين عليه السّلام بوده(4)حضرت موسى عليه السّلام(5)اسحاق(6)محمد

ص: 200

كه مادر اينان ام ولد بود(7)عباس(8)على(9)اسماء(10)فاطمة كه هر كدام از مادرى بودند.

شرح حال اسماعيل

و اسماعيل بزرگترين پسران آن حضرت بود و امام صادق عليه السّلام او را بسيار دوست ميداشت و نسبت باو نيكى و محبت بيش از ديگران مينمود،گروهى از شيعه بخاطر اينكه بزرگتر از پسران ديگر بود و علاقه و دوستى پدر باو بيشتر بود گمان كردند كه او پس از پدر بزرگوارش امام و جانشين او است ولى اسماعيل در زمان زنده بودن حضرت صادق(ع)در عريض(كه نام دره اى ايست در نزديكى مدينه) از دنيا برفت،و مردم جنازه اش را از آنجا تا بمدينه با دوش نزد امام صادق(ع)آوردند و در قبرستان بقيع دفن كردند.

و روايت شده كه حضرت در مرگ او بسيار بيتابى كرد و اندوه زيادى آن جناب را فرا گرفت،و دنبال تابوت او بى رداء با پاى برهنه ميرفت،و دستور فرمود تابوت او را پيش از دفن چند بار بزمين نهادند و هر بار حضرت مى آمد و پارچه از روى صورتش برميداشت و در روى او نگاه ميكرد و مقصودش از اين كار اين بود كه مرگ او را پيش چشم آنان كه گمان امامت و جانشينى او را پس از پدر بزرگوارش داشتند مسلم كند،و شبهۀ آنان را در زنده بودن اسماعيل برطرف كند.

و چون اسماعيل از دنيا رفت اصحاب امام عليه السّلام آنان كه گمان امامت او را پس از امام صادق عليه السّلام داشتند از اين عقيده بازگشتند،و گروهى اندك كه نه در زمرۀ نزديكان امام عليه السّلام بودند و نه از راويان حديث از آن بزرگوار بلكه گروهى از مردمان دور دست و بى خبر از جريان كار امامت بودند گفتند:

اسماعيل زنده است و امام پس از پدرش او است و باين عقيده باقى ماندند.

و چون امام صادق عليه السّلام از دنيا رفت گروهى معتقد بامامت موسى بن جعفر عليه السّلام شدند،و ديگران

ص: 201

دو دسته شدند،دستۀ از عقيدۀ زنده بودن اسماعيل برگشته و معتقد بامامت محمد پسر اسماعيل شدند براى آنكه گمان كردند امامت در پدر او اسماعيل بود،و پسرش محمد پس از مرگ او سزاوارتر است بمقام امامت از برادرش موسى بن جعفر.و گروهى بهمان عقيده(يعنى عقيدۀ)زنده بودن اسماعيل باقى ماندند و اين دسته اكنون بسيار اندك هستند كه نميتوان كسى از آنان نام برد،و اين دو دسته را اسماعيليه نامند، و آنچه اكنون از اين دو دسته معروف است همان دستۀ اول است كه ميگويند امامت پس از اسماعيل در ميان فرزندان او است تا روز قيامت.

فصل(1)عبد الله بن جعفر

و پس از اسماعيل عبد اللّٰه بن جعفر از برادران ديگر خود بزرگتر بود و مقام و منزلت او نزد پدر مانند ديگر برادران نبود چون عبد اللّٰه متهم بمخالفت در عقيده در بارۀ امام صادق عليه السّلام بود،و گويند:

با حشويه(كه طايفۀ از اهل سنت هستند و عقايد مخصوصى دارند)آميزش داشت و بمذهب مرجئه(آنان كه قائل بجبر هستند،و برخى گويد بهمۀ سنيان مرجئة گفته شود و معانى ديگرى نيز براى مرجئة كرده اند)متمايل بود.

و عبد اللّٰه پس از پدر ادعاى امامت كرد و براى اثبات اين مدعا ببزرگتر بودنش از برادران ديگر استدلال مينمود و آن را دليل بر امامت خود قرار مى داد،و گروهى از اصحاب امام صادق عليه السّلام ادعايش را پذيرفتند و پس از آنكه سستى مدعاى او را دريافته و نشانه هاى امامت را در موسى بن جعفر عليهما السّلام بديدند و كار آن حضرت بالا گرفت گروهى از ايشان از عقيدۀ امامت عبد اللّٰه دست كشيدند و معتقد بامامت حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام شدند و گروه بسيار كمى بر همان عقيده باقى ماندند و معتقدند بامامت عبد اللّٰه بن

ص: 202

جعفر شدند و اينان بفطحية ملقب شدند و ملقب شدنشان باين لقب بدان جهت بود كه پاهاى عبد اللّٰه،افطح (يعنى پهن)بود،و برخى گفته اند اين لقب براى آن بود كه خوانندۀ ايشان بامامت عبد اللّٰه مردى بود كه او را عبد اللّٰه بن افطح ميگفتند.

و اسحاق پسر(ديگر)آن حضرت مردى دانشمند و شايسته و پارسا و پرهيزكار بود،و اهل حديث از او احاديثى روايت كرده اند،و ابن كاسب(يكى از محدثين)هر گاه از او حديث ميكرد ميگفت:براى من حديث كرد راستگوى پسنديده:اسحاق بن جعفر،و اسحاق از كسانى بود كه معتقد بامامت برادرش موسى بن جعفر عليهما السّلام بود،و از پدرش در بارۀ امامت موسى بن جعفر عليهما السّلام حديث نقل كرده است.

و محمد بن جعفر(يكى ديگر از پسران آن حضرت است كه)مردى با سخاوت و دلاور بود،و روزها يك روز روزه ميگرفت و يك روز افطار ميكرد و مانند زيديه معتقد بود كه امام كسى است كه با شمشير خروج كند.

و از همسرش خديجة دختر عبد اللّٰه بن الحسين روايت شده كه گفت:نشد روزى كه محمد با جامۀ از خانه بيرون رود و آن را بمستمندان نپوشاند،و چون بازمى گشت آن را بديگران داده بود،و چنان بود كه روزى يك گوسفند براى واردين و مهمانان خود ميكشت،و در سال صد و نود و نه هجرى در زمان خلافت مأمون از مكه خروج كرد و طايفۀ زيديه و جارودية بهمراهيش بيرون آمده بر عليه مأمون قيام كردند، عيسى جلودى از طرف مأمون بجنگ با محمد بن جعفر آمد و لشكرش را پراكنده ساخته و محمد را دستگير نموده بسوى مأمون فرستاد،چون محمد(بطوس)رسيد،مأمون او را گرامى داشته پيش خود نشانيد و

ص: 203

جايزۀ نيكوئى باو داد،و همچنان نزد مأمون در خراسان بماند و هر گاه بنزد مأمون ميرفت پسر عموهايش جزء ملتزمين ركاب او بودند و بهمراه او سوار ميشدند،و مأمون(او را بسيار احترام ميكرد و)چيزهائى را از او بر خود هموار ميكرد كه پادشاه از رعيت خود تحمل نميكند.

روايت شده كه مأمون خوش نداشت آن دسته از طالبين كه در سال دويست خروج كردند و مأمون اما نشان داد همراه محمد بن جعفر سوار شوند و پيش مأمون آيند،از اين رو نامۀ بديشان نوشت كه همراه محمد بن جعفر سوار نشويد و همراه عبد اللّٰه بن الحسين سوار شويد،طالبيين كه اين دستور را دانستند از سوار شدن بهمراه عبد اللّٰه بن الحسين خوددارى كرده در خانه هاى خويش متحصن شدند(ديگر بنزد مأمون نرفتند)مأمون(كه چنان ديد دستور ديگرى داد و)نامۀ نوشت كه با هر كه خواهيد سوار شويد،از آن پس دوباره همراه محمد بن جعفر سوار ميشدند و با او بدربار مأمون ميرفتند و هر گاه او بازمى گشت اينان نيز همراه او بازمى گشتند.

و موسى بن سلمة نقل كند كه بنزد محمد بن جعفر آمدند و باو گفتند:غلامان ذو الرياستين(وزير مأمون)بخاطر مقدارى هيزم غلامان تو را زده اند(و هيزمها را از ايشان گرفته اند)؟محمد بن جعفر خشمناك در حالى كه دو برد بر شانه و چوبى بدست داشت از خانه بيرون آمده و رجز ميخواند و ميگفت:

«مرگ براى تو بهتر از زندگى با خوارى و زبونى است»و مردم نيز همراه او آمده غلامان ذو الرياستين را بزد و هيزمها را از ايشان گرفت(و بخانه بازگشت)اين خبر بگوش مأمون رسيده پس كسى نزد ذو الرياستين فرستاده و باو دستور داده بنزد محمد بن جعفر برو و از او معذرت خواهى كن و اختيار ادب كردن

ص: 204

غلامان خود را باو واگذار كن،ذو الرياستين براى انجام اين دستور از خانه بيرون آمد و بسوى خانۀ محمد بن جعفر روان شد،موسى بن سلمة گويد:من پيش محمد بن جعفر نشسته بودم كه آمدند و گفتند:

ذو الرياستين باينجا آمده،محمد بن جعفر گفت:بايد روى زمين بنشيند و برخاسته هر چه تشك و فرش بود از ميان اطاق برداشته و ديگران نيز كه باو بودند كمك كرده همه را بكنارى بردند و جز يك تشك باقى نماند كه خود محمد بن جعفر روى آن نشست،همين كه ذو الرياستين بمجلس درآمد محمد پيش خود جا باز كرد ذو الرياستين احترام كرده از نشستن در پيش محمد بن جعفر خوددارى كرد و بناچار روى زمين نشست،و شروع كرد بعذر خواهى كردن و محمد بن جعفر را در بارۀ تأديب غلامان خود حكمفرما ساخت.

محمد بن جعفر زمان مأمون در خراسان از دنيا برفت،پس مأمون سوار شده براى برداشتن جنازه از قصر خود بيرون آمد،و در بيرون راه بجنازه برخورد كه آن را برداشته بودند،چون چشم مأمون بتابوت افتاد از اسب پياده شد،و پياده آمد تا خود را ميان دو چوب آخر تابوت رساند،و همچنان ميان آن دو چوب برفت تا اينكه تابوت را بزمين نهادند،پس مأمون پيش ايستاده بر او نماز خواند،سپس او را برداشته بكنار قبر آورد،آنگاه خود مأمون در ميان قبر رفته همچنان در قبر بود تا اينكه خشت روى آن چيدند آنگاه بيرون آمده بالاى قبر ايستاد تا كار دفن پايان يافت،پس عبيد اللّٰه بن حسين ضمن اظهار تشكر و دعاگوئى گفت:اى امير المؤمنين امروز برنج افتادى خوبست سوار شوى(و بقصر بازگردى)؟ مأمون گفت:همانا اين خويشاوندى بود كه دويست سال است بريده شده بود.

و از اسماعيل پسر محمد بن جعفر روايت شده كه گفت:برادرم كنار من ايستاده بود و مأمون

ص: 205

نيز بالاى قبر بود من ببرادرم گفتم:خوبست در بارۀ قرض و بدهى محمد بن جعفر با او گفتگو كنيم زيرا كسى نزديكتر از مأمون باو در اين زمان سراغ نداريم؟پس مأمون آغاز سخن كرده گفت:چه مقدار بدهى دارد؟گفتم:بيست و پنج هزار دينار!؟مأمون گفت:خدا قرضش را پرداخت(و با اين گفتار پرداختن آن را بعهده گرفت،سپس گفت:)چه كسى را وصى خود قرار داده؟گفتيم:پسرش كه در مدينه است و نام او يحيى است،مأمون گفت:يحيى در مدينه نيست بلكه در مصر است-و ما ميدانستيم كه يحيى در مصر است ولى خوش نداشتيم خبر بيرون رفتن او را از مدينه بمأمون بدهيم مبادا از اينخبر ناراحت شود چون ميدانست كه ما بيرون رفتن يحيى را از مدينه خوش نداشتيم-.

و(ديگر از فرزندان امام صادق عليه السّلام)على بن جعفر رضى اللّٰه عنه(بود و او)از كسانى است كه بسيار حديث نقل كرده و او راه و روشى استوار داشت،و بسيار پارسا و دانشمند بود و ملازم خدمت برادر ارجمندش موسى بن جعفر بوده و اخبار زيادى از آن حضرت نقل كرده است.

و عباس بن جعفر(فرزند ديگر آن حضرت)نيز مردى دانشمند و شريف بود.

و موسى بن جعفر عليهما السّلام در قدر و مقام بزرگوارترين فرزندان حضرت صادق عليه السّلام بود،و در مرتبه والاتر از آنان بود،و آوازۀ بزرگواريش بيش از برادران بود،و در زمان آن حضرت باسخاوت تر و گرامى تر و خوش معاشرت تر از او ديده نشد،و در عبادت سرآمد مردم آن زمان و پرهيزكارترين آنان و در جلالت مقام و فهم و دانش برتر از همگان بود.و عموم شيعيان پدرش امام صادق عليه السّلام معتقد بامامت آن بزرگوار گشته و سر تعظيم در برابرش فرود آورده تسليم دستورات او شدند،و از پدر بزرگوارش در

ص: 206

بارۀ امامت و جانشينى آن جناب نصوص و روايات و اشاره هاى زيادى روايت كرده اند،و معالم و فرامين دين خود را از او گرفتند،و آنقدر نشانه و معجزات از آن حضرت روايت كرده اند كه موجب قطع بر حجيت و امامت او خواهد شد.

باب(15)شرح حال حضرت موسى بن جعفر عليه السلام

اشاره

در ذكر امام پس از حضرت صادق عليه السّلام از فرزندان آن بزرگوار،و تاريخ ولادت و نشانه هاى امامت،و مدت عمر،و خلافت،و زمان وفات و سبب آن،و جاى قبر و شمارۀ فرزندان آن جناب و شمۀ از احوالات آن بزرگوار است.

بدان كه چنانچه(در باب پيش)گذشت امام پس از حضرت صادق عليه السّلام فرزندش ابو الحسن موسى بن جعفر(معروف به)عبد صالح عليه السّلام است،زيرا همۀ صفات برترى و فضيلت و كمال در او گرد آمده بود و دليل ديگر تصريحى است كه پدرش در بارۀ امامت او فرمود،و اشاراتى است كه در اين باره نمود.

و در قريۀ ابواء(ميان مكه و مدينه)در سال صد و بيست و هشت هجرى بدنيا آمد،و در شهر بغداد در زندان سندى بن شاهك در روز ششم ماه رجب سال صد و هشتاد و سه از دنيا رحلت فرمود و در روز

ص: 207

رحلت پنجاه و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود.

مادرش ام ولد بود بنام حميدۀ بربرية،و مدت خلافت و امامتش پس از پدر سى و پنج سال بود،و كنيه اش ابو ابراهيم و ابو الحسن و ابو على است،و معروف است بعبد صالح(يعنى بندۀ شايسته)و بلقب كاظم نيز مشهور است.

فصل(1)نصوصى كه در باره امامت او رسيده

در بارۀ نص و تصريح بامامت آن حضرت از پدر بزرگوارش عليه السّلام:

از جمله كسانى كه از بزرگان اصحاب حضرت صادق عليه السّلام و نزديكان و اهل راز و فقيهان شايسته و مورد اعتماد آن جناب نص صريح او را در بارۀ امامت و فرزندش موسى بن جعفر عليهما السّلام روايت كرده اند:

مفضل بن عمر جعفى،و معاذ بن كثير،و عبد الرحمن بن حجاج،و فيض بن مختار،و يعقوب سراج، و سليمان بن خالد،و صفوان جمال و ديگرانند،كه ذكر نام همه شان كتاب را طولانى كند.

و از آن جمله رواياتى است كه از دو برادرش اسحاق و على فرزندان امام صادق در بارۀ امامت آن حضرت رسيده و اسحاق و على را كسى در فضل و تقوايشان اختلاف نكرده است.

1-موسى صيقل از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت:خدمت امام صادق عليه السّلام بودم كه حضرت ابا ابراهيم موسى عليه السّلام كه كودكى بود وارد شد،حضرت صادق عليه السّلام بمن فرمود:سفارشهاى

ص: 208

مرا در بارۀ او بپذير و مقامش را رعايت كن(و بدان كه او امام است)و جريان امامت او را بهر كدام يك از اصحاب كه راز نگهدار و مورد اطمينانند اظهار كن.

2-ثبيت از معاذ بن كثير روايت كرده كه بامام صادق عليه السّلام عرضكردم:از آن خدائى كه اين مقام را بپدر شما داده كه جانشينى مانند شما داشته باشد ميخواهم كه پيش از مرگ شما نيز چنين جانشينى روزى شما گرداند،حضرت فرمود:خدا اين كار را كرده است،گفتم:قربانت گردم او كيست؟ پس اشاره بموسى بن جعفر كه خوابيده بود كرده فرمود:اين خوابيده،و موسى در آن زمان كودك بود.

3-ابو على ارجائى از عبد الرحمن بن حجاج روايت كند كه گفت:بر حضرت صادق عليه السّلام وارد شدم ديدم در اطاقى در خانۀ خود-جايى كه محل نمازش بود-نشسته دعا ميكرد،و موسى بن جعفر عليهما السّلام نيز در سمت راست او نشسته بدعاى او آمين ميگفت،من عرضكردم:خدا مرا قربانت كند ميدانى كه من از ديگران بريده و بشما پيوسته ام،و سابقۀ خدمتگزارى من نيز بشما معلوم است،پس از شما صاحب اختيار مردم كيست؟فرمود:اى عبد الرحمن همانا(فرزندم)موسى زره(پيغمبر را)پوشيد و باندام او رسا درآمد،من عرضكردم:پس از اين سخن بچيز ديگرى احتياج ندارم.

4-عبد الاعلى از فيض بن مختار حديث كند كه گفت:بامام صادق عليه السّلام عرضكردم:مرا از آتش نجات ده(و بمن خبر ده كه)پس از شما امام ما كيست؟گويد:اين وقت موسى بن جعفر-كه در سن كودكى بود-وارد شد فرمود:اين است امام شما،پس دامنش را بگير.

ص: 209

5-ابن ابى نجران از منصور بن حازم روايت كند كه گفت:بامام صادق عليه السّلام عرضكردم:

پدر و مادرم بقربانت(كسى از پيش آمدهاى روزگار ايمن نيست و)مرگ هر صبح و شام بسراغ مردم مى آيد پس اگر چنين پيش آمدى براى شما كرد پس از شما امام كيست؟حضرت فرمود:اگر چنين پيش آمدى كرد اين امام شما است-و دست بشانۀ راست موسى بن جعفر عليه السّلام زد-و او چنان كه در نظر دارم پنج ساله بود(يا قدش پنج وجب بود)و عبد اللّٰه بن جعفر نيز با ما نشسته بود(كه امام صادق عليه السّلام اين سخن را گفت و با اين احوال انكار امامت آن حضرت را كرده و خود مدعى امامت شد).

6-ابن ابى نجران از عيسى بن عبد اللّٰه روايت كند كه گفت:بامام صادق عليه السّلام عرض كردم:اگر خداى نخواسته پيش آمدى كرد(و شما از دنيا رفتيد)از كه پيروى كنم؟حضرت بفرزندش موسى اشاره كرد،عرضكردم:اگر براى موسى پيش آمدى شد از كه پيروى كنم؟فرمود:از پسرش عرضكردم:

اگر براى پسرش پيش آمدى كرد؟فرمود:از پسرش،عرضكردم:اگر براى او پيش آمدى كرد و برادر بزرگى با پسر كوچكى بجاى گذاشت(بكدام يك اقتداء كنم)فرمود:به پسرش و هم چنين است هميشه.

7-فضل از طاهر بن محمد(خادم امام صادق عليه السّلام)روايت كند كه حضرت صادق عليه السّلام را ديدم فرزندش عبد اللّٰه را سرزنش ميكرد و پند ميداد و باو مى فرمود:چرا تو مانند برادرت نيستى، بخدا من در چهرۀ او نورى مى بينم،عبد اللّٰه گفت:مگر من با او از يك پدر و مادر نيستيم و ريشۀ من و او يكى نيست؟حضرت صادق عليه السّلام فرمود:او جان من است و تو پسر منى.

ص: 210

8-محمد بن سنان از يعقوب بن سراج روايت كند كه گفت:بر امام صادق عليه السّلام وارد شدم ديدم بالاى سر حضرت كاظم عليه السّلام كه در گهواره بود ايستاده و زمانى دراز با او راز گفت،پس من نشستم تا فارغ شد آنگاه از نزد او برخاستم حضرت بمن فرمود:نزد ولايت برو و باو سلام كن،من نزديك (گهواره)رفته سلام كردم،با زبانى فصيح سلام مرا جواب داده آنگاه برو بمن فرمود:برو نامى كه ديروز براى دخترت گذاردى تغيير ده زيرا آن نامى است كه خدا آن را بد دارد(و مبغوض خدا است)گويد:من دخترى داشتم كه نامش را حميراء گذارده بودم،پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود:بدستور او رفتار كن تا هدايت شوى،من رفتم و نام دختر را عوض كردم.

9-ابن مسكان از سليمان بن خالد روايت كند كه گفت:امام صادق عليه السّلام روزى حضرت موسى بن جعفر را پيش خواند و ما در خدمتش بوديم،و بما فرمود:پس از من ملازم اين(فرزندم)باشيد زيرا او بخدا پس از من امام شما است.

10-و شاء از صفوان جمال روايت كند كه گفت:از امام صادق عليه السّلام پرسيدم صاحب اين امر (امامت)كيست؟فرمود:صاحب اين امر بسر گرمى و بازى نمى پردازد،در اين ميان حضرت كاظم عليه السّلام كه كودك خردسالى بود وارد شد و بزغالۀ مكى همراه داشت و بآن ميفرمود:براى پروردگارت خشوع كن،پس امام صادق عليه السّلام او را در بر گرفت و بسينه چسبانيده فرمود:پدر و مادرم بفدايت اى كسى كه بسرگرمى و بازى نمى پردازد.

ص: 211

11-يعقوب بن جعفر از اسحاق پسر امام صادق عليه السّلام روايت كند كه گفت:روزى در خدمت پدرم بودم پس على بن عمر بن على از او پرسيده گفت:قربانت گردم!پس از شما ما خانواده و ديگر مردمان بكه پناهنده شويم؟فرمود:بآن كه دو جامۀ زرد در بر دارد و داراى دو گيسوان است،و اكنون از در وارد مى شود،طولى نكشيد دو دست پيدا شد و هر دو لنگۀ در را گرفته باز كرد،و حضرت ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليهما السّلام كه كودكى بود از در وارد شد و دو جامۀ زرد بتن داشت.

12-محمد بن وليد از على بن جعفر حديث كند كه گفت:از پدرم جعفر بن محمد عليهما السّلام شنيدم كه بگروهى از نزديكان و اصحاب خود ميفرمود:وصيت مرا در بارۀ فرزندم موسى بپذيريد زيرا او برترين فرزندان و يادگاران من است،و او جانشين من و حجت خداى تعالى بر همۀ مردم پس از من ميباشد.

و على بن جعفر همواره ملازم خدمت برادرش موسى عليه السّلام بود و كوشاى در استفاده و بهره گيرى احكام و معالم دين از آن حضرت بود،و پرسشهاى بسيارى از آن جناب نقل كرده كه خود از آن بزرگوار شنيده است. و روايات در بارۀ نصوص بر آن حضرت عليه السّلام زياده از آن است كه بشماره درآيد و بيش از آن است كه ما در اينجا نقل كنيم.

ص: 212

باب(16) در بيان شمۀ از معجزات و نشانه هاى امامت حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام

در بيان شمۀ از معجزات و نشانه هاى امامت حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام:

1-محمد بن قولويه(بسند خود)از هشام بن سالم روايت كرده كه گفت:پس از وفات امام صادق عليه السّلام من و محمد بن نعمان(مؤمن الطاق)در مدينه بوديم،و مردم بر سر عبد اللّٰه بن جعفر انجمن كرده بودند كه او پس از پدرش امام است،پس ما بر او در آمديم و مردم نزد او بودند،ما از او پرسيديم:زكاة در چه اندازه از مال واجب مى شود؟گفت:در دويست درهم پنج درهم،گفتيم:در صد درهم(چه اندازه واجب است)؟گفت:دو درهم و نيم،گفتيم:بخدا مرجئة(سنيهاى لا ابالى)نيز اين را نگويند،عبد اللّٰه گفت:بخدا من نميدانم مرجئة چه ميگويند،هشام گويد:پس ما از نزد عبد اللّٰه بن جعفر گمراه(و سرگردان)بيرون آمديم و نميدانستيم بكجا برويم و در كنار يكى از كوچه هاى مدينه نشسته گريه مى كرديم و نميدانستيم چه بايد بكنيم و بكه رو آوريم،با خود ميگفتيم:بسوى مرجئة،يا بسوى قدريه،يا بسوى معتزله،يا بسوى زيديه برويم؟در همين حال بوديم من مردى را كه نمى شناختم ديدم با دست بمن اشاره ميكند،ترسيدم جاسوسى از جاسوسان منصور دوانيقى باشد، چون منصور جاسوسانى در

ص: 213

مدينه داشت كه ببيند مردم پس از جعفر بن محمد امامت چه شخصى را خواهند پذيرفت تا او را گرفته گردن بزنند،من ترسيدم اين پيرمرد از همان جاسوسان باشد،پس بمؤمن الطاق گفتم:تو از من دور شو زيرا من بر خود و بر تو انديشناك و نگرانم،و اين مرد مرا نيز ميخواهد نه تو را،تو از من دور شو مبادا بهلاكت افتى و بدست خود در نابوديت كمك كرده باشى،پس احول(كه همان مؤمن الطاق بود) بفاصلۀ زيادى از من دور شد و من بدنبال پير مرد رفتم و چنين گمان ميكردم كه نميتوانم از دست او رها شوم و بناچار همچنان بدنبال او رفته و تن بمرگ داده بودم تا اينكه مرا بدر خانۀ حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام برد،آنگاه مرا رها كرده و برفت ديدم خادمى بر در خانه است بمن گفت:خدايت رحمت كند داخل شو،من داخل خانه شده ديدم حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام در آنجا است،و بدون سابقه فرمود:نه بسوى مرجئة،و نه بسوى قدريه،و نه بسوى معتزله،و نه بسوى زيديه،بلكه بسوى من،بسوى من،عرضكردم:فدايت شوم پدرت از دنيا رفت؟فرمود:آرى،گفتم:مرد؟فرمود:

آرى،گفتم:پس از او امام ما كيست؟فرمود:اگر خدا بخواهد تو را راهنمائى كند خواهد كرد!گفتم:

قربانت شوم همانا عبد اللّٰه برادر شما چنين پندارد كه او پس از پدرش امام است؟فرمود:عبد اللّٰه ميخواهد خدا را نپرستد،گفتم:پس بفرمائيد بعد از پدر شما امام كيست؟فرمود:اگر خدا بخواهد تو را راهنمائى كند خواهد كرد،عرض كردم:قربانت گردم آن امام شما هستى؟فرمود:من آن را نميگويم،گويد:

با خود گفتم:من از راه مسأله درست وارد نشدم،سپس(پرسش را عوض كرده)گفتم:براى شما امامى هست؟(و بر شما لازم است از امامى پيروى كنى؟)فرمود:نه،گويد:(در اين هنگام)چنان هيبت و عظمتى از آن بزرگوار در دلم افتاد كه جز خدا نميداند،سپس عرضكردم قربانت من از تو

ص: 214

پرسش كنم همان گونه كه از پدرت مى پرسيدم؟ فرمود:بپرس تا پاسخ گيرى ولى فاش مكن كه اگر فاش كنى نتيجه اش سر بريدن است(يعنى ما را ميكشند)گويد:من از او پرسشهائى كرده ديدم دريائى است بيكران،عرضكردم قربانت شيعيان پدرت گمراه و سرگردان شده اند آيا با اين پيمانى كه شما بر پنهان داشتن جريان از من گرفته ايد،(اجازه ميدهيد)جريان امامت شما را بآنها برسانم و آنان را بسويت دعوت كنم؟فرمود:هر كدام رشد و خردمندى و رازداريشان را دريافتى باو برسان و پيمان بگير كه فاش نكند و اگر فاش كند سر بريدن در كار است-و با دست اشاره بگلوى خود كرد- گويد:پس از نزد آن حضرت بيرون رفتم و ابا جعفر احول(مؤمن الطاق)را ديدم بمن گفت:چه خبر بود؟گفتم:هدايت بود و داستان را برايش گفتم،آنگاه زرارة و ابو بصير را ديدار كرديم(بآن دو نيز جريان را گفته)آنان خدمت آن حضرت رسيده سخنانش را شنيدند و پرسشهائى كرده يقين بامامتش پيدا كردند،سپس مردم را گروه گروه ديدار كرده(و جريان را گفتيم)و هر كه پيش آن جناب ميرفت بامامتش يقين ميكرد مگر دار و دستۀ عمار ساباطى(كه قائل بامامت عبد اللّٰه شدند)،و عبد اللّٰه بن جعفر تنها مانده جز اندكى از مردم كسى بنزدش نميرفت.

2-و نيز محمد بن قولويه(بسند خود)از رافعى حديث كند كه گفت:پسر عموئى داشتم كه نامش حسن بن عبد اللّٰه بود و مردى بود زاهد و عابدترين مردم زمان خود بود،و سلطان وقت از جديت و كوشش او در دين پروا داشت،و چه بسا در پيش روى سلطان سخنانى درشت در پند و اندرز و امر بمعروف و نهى از منكر ميگفت كه او را بخشم در مى آورد،ولى سلطان بواسطۀ شايستگى و خوبى آن مرد سخنانش

ص: 215

را بر خود هموار ميكرد،و پيوسته باين وضع بود تا روزى داخل مسجد شد و حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام نيز در مسجد بود،حضرت باو اشاره كرده بنزد آن حضرت رفت پس باو فرمود:اى ابا على من اين روش تو را بسيار دوست دارم و روش دلپسندى است جز اينكه تو معرفت ندارى،در جستجوى معرفت باش،عموزادۀ من گفت:قربانت گردم معرفت چيست؟فرمود:برو تحصيل فهم كن و در جستجوى حديث باش،عرضكرد:از چه كسى؟فرمود:از فقهاى مدينه،سپس آنها را بر من عرضه كن،رافعى گويد:حسن بن عبد اللّٰه رفت و حديثهائى نوشته آورد براى امام عليه السّلام خواند،حضرت همۀ آن حديثها را رد كرده و بى اعتبار دانست،آنگاه دوباره باو فرمود:برو و تحصيل معرفت كن،آن مرد بدين خود پاى بند بود و پيوسته در صدد استفاده و بهره بردن از امام عليه السّلام بود تا اينكه روزى آن حضرت بمزرعۀ كه(در بيرون مدينه)داشت رفت،و آن مرد او را در راه ديدار كرده گفت:قربانت شوم همانا من در برابر خدا دامن شما را ميگيرم،مرا بآنچه معرفت آن بر من واجب است راهنمائى فرما!،پس آن حضرت عليه السّلام او را بجريان خلافت امير المؤمنين عليه السّلام و سزاوارى آن جناب را در خلافت و آنچه معرفتش در اين باره بر آن مرد لازم بود باو خبر داد،و امامت حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد عليهم السّلام را باو گزارش داد آنگاه ساكت شد(و دم فرو بست)حسن بن عبد اللّٰه گفت:قربانت شوم امروز امام كيست؟فرمود:اگر برايت بگويم مى پذيرى؟عرضكرد:آرى، فرمود،آن امام منم،عرضكرد:نشانۀ(و معجزه اى)داريد كه بدان وسيله من اين را بدانم؟فرمود:

(آرى)بنزد اين درخت برو-و با دست خود اشاره بدرخت خار مغيلانى كرد-و بگو:موسى بن جعفر بتو ميگويد:پيش بيا،حسن بن عبد اللّٰه گويد:من بنزد آن درخت آمدم بخدا ديدم(از جا كنده

ص: 216

شده)و زمين را مى شكافت و بيامد تا در برابر آن حضرت ايستاد،آنگاه امام باو اشاره فرمود برگردد و آن درخت بجاى خود برگشت،پس آن مرد بامامت آن حضرت اقرار كرد،و خموشى گزيده از آن پس ديده نشد در جايى سخن بگويد.

3-احمد بن مهران از ابى بصير روايت كند كه گويد:بحضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام عرضكرد:قربانت گردم،بچه چيز امام شناخته مى شود؟فرمود:بچند چيز كه اولى آنها اينست كه از پدرش سخنى و اشاره اى در بارۀ امامت او گذشته باشد تا همان حجت و دليلى باشد،و باينكه از او پرسش شود و او پاسخ گويد،و اگر پرسشى نشد او خود آغاز سخن كند،و باينكه از فردا خبر دهد و با مردم بهر زبانى(كه دارند)با آن زبان گفتگو كند،سپس فرمود:اى ابا محمد تا بر نخاسته اى يك نشانۀ آن را بتو نشان خواهم داد،ابو بصير گويد:طولى نكشيد مردى از اهل خراسان وارد شد و بزبان عربى با آن جناب سخن گفت،موسى بن جعفر عليه السّلام بفارسى پاسخش گفت،مرد خراسانى عرضكرد:

بخدا اينكه من با شما بزبان فارسى گفتگو نكردم براى اين بود كه گمان كردم شما فارسى را نيكو نميدانى!؟حضرت فرمود:سبحان اللّٰه اگر من بخوبى نتوانم پاسخ تو را بدهم پس برترى من بر تو در شايستگى منصب امامت چيست؟سپس فرمود:اى ابا محمد همانا امام(كسى است كه)زبان هر يك از مردم(زمين) و هم چنين زبان پرنده و هر جا ندارى را بخوبى بداند.

4-عبد اللّٰه بن ادريس از ابن سنان حديث كند كه روزى هارون الرشيد جامه هائى بمنظور تكريم براى على بن يقطين(وزير خود)فرستاد،و در ميان آنها جبۀ بود از خز سياه رنگ،و از جامه هاى

ص: 217

طلاكوب سلطنتى بود،على بن يقطين(روى عقيدۀ كه نسبت بامامت موسى بن جعفر(ع)و علاقۀ كه بآن بزرگوار داشت)مقدار زيادى از آن جامه ها را بنزد حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام فرستاد و در ميان آنها آن جبه را نيز بنزد آن حضرت فرستاد و مقدارى از مال خود را نيز كه هر ساله بر حسب معمول از خمس مال خود براى آن جناب ميفرستاد بر آنها افزود چون آن مال و جامه ها بدست امام(ع)رسيد همه را پذيرفت تنها آن جبه را بوسيلۀ آورنده بسوى على بن يقطين بازگرداند و در نامۀ باو مرقوم فرمود:اين جبه را نگهدار و از دست مده كه براى آن جريانى پيش خواهد آمد و تو بدان نيازمند خواهى شد،على بن يقطين از بازگرداندن جبه دو دل شد و نميدانست سبب برگرداندن آن چيست،و(روى ايمانى كه بآن حضرت داشت بدستور عمل كرده)آن را نگهدارى كرد،و چون چند روزى از اين داستان گذشت روزى على بن يقطين بغلام مخصوص خود خشمناك شده و او را از خدمت عزلش كرد،و آن غلام علاقۀ على بن يقطين را بحضرت موسى بن جعفر عليه السّلام ميدانست،و از هر چه على بن يقطين از جامه و پول و هديه هاى ديگرى كه براى حضرت ميفرستاد اطلاع داشت،و از اين رو بسعايت پيش هارون رفته از على بن يقطين بدگوئى كرد و گفت:اين مرد معتقد بامامت موسى بن جعفر است و هر ساله خمس مال خود را بنزد او ميفرستد،و آن جبه اى كه امير المؤمنين باو مرحمت كرده بود در روز فلان و ساعت فلان بنزد موسى بن جعفر فرستاد،هارون از شنيدن اين سخنان شعله ور شد و سخت خشمناك گرديده گفت:

من اين جريان را تحقيق ميكنم و اگر چنان باشد كه تو ميگوئى او را خواهم كشت،و در همان ساعت دستور باحضار على بن يقطين داد،و چون در برابرش حاضر شد گفت:آن جبه اى كه بتو دادم چه

ص: 218

كردى؟ گفت:اى امير المؤمنين آن جبه در پيش من است و در چمدانى مهر كرده و معطر نهاده ام و از آن نگهدارى ميكنم،و هر روز بامداد آن چمدان را باز كرده و براى تبرك و تيمن بدان نگاه ميكنم و آن را ميبوسم و دوباره سر جاى خود ميگذارم و چون پسين شود همين كار را ميكنم،هارون گفت:هم اكنون آن را پيش من بياور،گفت:چشم اى امير المؤمنين و يكى از غلامان خود را طلبيده باو گفت:

بفلان اطاق برو و كليد آن را از كليددار من بگير و در آن را باز كن،و فلان صندوقى كه در آنجا است درش را باز كن و چمدانى مهر كرده در آن است آن را با همان مهرى كه دارد پيش من آر،طولى نكشيد كه غلام چمدان را مهر كرده آورد و در برابر هارون بزمين نهاد،هارون دستور داد مهرش را شكستند و آن را باز كردند،چون باز شد چشم هارون بآن جبه افتاد كه تا كرده و پيچيده در ميان عطر است، پس خشم هارون فرو نشست و بعلى بن يقطين گفت:آن را بجاى خود بازگردان،و بسلامت باز گرد كه پس از اين سخن هيچ بدگو و سخن چينى را در بارۀ تو نخواهم پذيرفت،و دستور داد جايزه زياد و نيكوئى باو بدهند،و دستور داد آن غلام سعايت كننده را هزار تازيانه بزنند،همين كه حدود پانصد تازيانه باو زدند(در زير تازيانه)جان سپرد.

5-و محمد بن اسماعيل از محمد بن فضل روايت كرده كه گفت:ميان اصحاب ما در بارۀ مسح پاها در وضوء اختلاف شد كه آيا آن را از انگشتان تا ببلندى مفصل بايد كشيد يا بعكس؟پس على بن يقطين نامۀ بحضرت موسى بن جعفر عليه السّلام نوشت كه قربانت گردم اصحاب ما در بارۀ مسح پاها اختلاف كرده اند،اگر صلاح بدانيد بخط شريف خود تكليف مرا در كيفيت وضوء ساختن مرقوم فرمائيد تا ان شاء اللّٰه

ص: 219

تعالى بر طبق آن رفتار كنم؟حضرت در پاسخ نامه اش مرقوم فرمود:آنچه در بارۀ اختلاف در وضوء نوشته بودى فهميدم،و آنچه من بتو دستور دهم در اين باره اين است كه(ابتداء)سه بار آب در دهان بگردانى و سه بار آب در بينى كشى،و سه بار روى خود را بشوئى و آب را بلابلاى موهاى صورت برسانى، و دستان خود را از سر انگشتان تا مرفق بشوئى،و همه سر را مسح كنى و رو و توى گوشهايت دست بكشى و پاهاى خود را تا بلندى مفصل سه بار بشوئى،و بجز آنچه نوشتم بكيفيت ديگرى وضوء را انجام ندهى،و از اين دستور تخلف نكنى!چون نامه بعلى بن يقطين رسيد،از آنچه آن حضرت مرقوم فرموده بود و همۀ شيعه در باب وضوء بر خلاف آن گويند در شگفت شد ولى با خود گفت:مولا و آقاى من داناتر است بآنچه دستور داده و من نيز فرمانبردار اويم،و هم چنان كه حضرت دستور فرموده بود وضوء ميساخت و با همۀ شيعه بخاطر امتثال دستور آن بزرگوار در اين باره مخالفت ميكرد،تا اينكه پيش هارون از على بن يقطين سعايت و بدگوئى كردند،و باو گفتند:او مردى است بمذهب رافضيان و با تو مخالف است،هارون ببرخى از نزديكان خود گفت:در بارۀ على بن يقطين نزد من زياد حرف ميزنند،و او را متهم بمخالفت با ما و ميل بسوى مذهب رافضيان كرده اند،و من در انجام خدمتش نسبت بخود تقصير و كوتاهى نديده ام و بارها او را آزمايش كرده و نشانۀ از اين تهمتها كه باو زنند در او نديده ام،و ميخواهم بوسيلۀ سر از كار او درآوردم بطورى كه خود او هم نفهمد كه مجبور شود از من پرهيز كرده تقيه نمايد،باو گفتند:اى امير المؤمنين رافضيان در مسألۀ وضوء با سنيان اختلاف دارند و اينان سبك وضوء ميگيرند و پاها را نمى شويند،پس چنانچه نفهمد از كيفيت وضوء گرفتنش او را آزمايش كن،هارون گفت:آرى اين راهى است كه از اين راه مذهب او آشكار شود،سپس چندى او را بحال خود واگذاشت،آنگاه او را بكارى در خانۀ خود واداشت تا اينكه هنگام نماز شد،و على

ص: 220

بن يقطين معمولا در اطاقى خلوت براى وضوء و نماز ميرفت، پس هارون وقت نماز پشت ديوارى ايستاد بطورى كه على بن يقطين را ميديد ولى على بن يقطين او را نميديد،پس آب براى وضوء خواست، و سه بار آب در دهان گردانده و سه بار در بينى كشيد،و سه بار روى خود را شسته و لابلاى موهاى صورت را آب رسانده،و از سر انگشتان تا مرفق را سه بار شست و همۀ سرش را مسح كرد و گوشها را دست كشيد و پاهاى خود را سه بار شست و هارون در تمام اين احوال او را نگاه ميكرد،و چون ديد كه على بن يقطين چنين كرد خود دارى نتوانست و آمد خود را بعلى بن يقطين نشان داده و آواز داد:اى على بن يقطين دروغ گويد هر كس كه بپندارد تو رافضى هستى،و از آن پس وضع او در پيش هارون نيكو شد،و پس از اين جريان بدون سابقۀ(نامه نگارى از طرف على بن يقطين)نامۀ از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام باو رسيد كه اى على بن يقطين از اين ساعت ببعد چنانچه خداوند دستور فرموده وضوء بگير، روى خود را براى وجوب يك بار بشوى و بار ديگر براى شاداب شدن بشوى و دستهاى خود را دو بار همچنان از مرفق بشوى،و پيش سر را با روى دو پا با زيادى آب وضوء مسح كن،زيرا آنچه بر تو ترسيده ميشد از بين رفت،و السلام.

6-على بن حمزۀ بطائنى روايت كند كه روزى حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام از مدينه بسوى مزرعۀ كه در بيرون مدينه داشت برفت و من نيز همراهش بودم،آن جناب سوار استرى بود و من بر الاغى كه داشتم سوار بودم،مقدارى از راه كه رفتيم شيرى سر راه ما آمد من از ترس عقب كشيدم و آن جناب بدون واهمه جلو رفت،پس من ديدم شير در برابر آن حضرت زبونى كرده همهمه ميكند و آوازى ميدهد

ص: 221

موسى بن جعفر ايستاده مانند كسى كه بآواز شير گوش ميدهد،شير پيش آمده دست خود را بر كپل استر نهاد،از اين منظره ترس زيادى مرا گرفت،آنگاه ديدم شير بكنارى رفت،و موسى بن جعفر عليهما السّلام رو بجانب قبله كرده شروع بدعا كرد و لبانش را بسخنى مى جنباند كه من نمى فهميدم،سپس با دست خود اشاره بشير كرد كه برو،شير همهمۀ زيادى كرده(و صداهائى درهم و برهم ميكرد)و حضرت ميگفت:

آمين،آمين،و پس از اين جريان شير رفت تا از نظر ما پنهان شد و موسى بن جعفر عليه السّلام براه خود ادامه داد و من نيز بدنبال آن حضرت روان شدم،همين كه از آنجا دور شديم نزديك رفته عرضكردم:

قربانت گردم!جريان اين شير چه بود؟و بخدا من از آن شير بر تو ترسيدم و از طرز بر خوردش با شما در شگفت شدم؟فرمود:شير پيش من آمده بود و از دشوار زائيدن جفتش بمن شكوه كرد و از من خواست از خدا بخواهم او را آسوده كند،من اين كار را كردم و بلدم افتاد كه آن شير ماده(جفت اين شير)بچۀ نرى ميزايد،و من اين جريان را نيز بدو خبر دادم،پس آن شير بمن گفت:برو در پناه خدا اميدوارم خدا هيچ يك از درندگان را بر تو و بر فرزندان و ذريۀ تو و بر شيعيانت مسلط نگرداند،من نيز گفتم:آمين.

و روايات در اين باب بسيار است و در آنچه ما در اينجا نقل كرديم كفايت است چنانچه روش ما بر اختصار است و پيش از اين نيز بهمين روش رفتار كرده ايم و المنة اللّٰه تعالى.

ص: 222

باب(17) در بيان شمه اى از فضائل و مناقب و خصال پسنديدۀ آن بزرگوار كه بدان

در بيان شمه اى از فضائل و مناقب و خصال پسنديدۀ آن بزرگوار كه بدان وسيله برتريش بر ديگران آشكار شد.

بدان كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام عابدترين مردمان زمان خود و فقيه ترين ايشان و باسخاوت تر و گرامى ترين مردمان آن زمان بود،و روايت شده كه آن حضرت نافله هاى شب را ميخواند و آنها را بنماز صبح متصل ميكرد،سپس تعقيب نماز ميخواند تا خورشيد بزند آنگاه بسجده ميرفت و مشغول بدعاء و حمد ميشد و سر بر نميداشت تا نزديك ظهر.و بسيار دعا ميكرد و ميگفت:«اللهم ان أسألك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب»(يعنى بار خدايا از تو در خواست ميكنم راحتى و آسودگى هنگام مرگ و عفو و گذشت هنگام حساب را)و اين دعا را چند بار ميگفت،و از دعاهاى آن حضرت عليه السّلام است كه ميگفت:

«عظم الذنب من عبدك فليحسن العفو من عندك»(يعنى گناه بنده ات بزرگ است،پس بايد گذشت و عفو تو نيز نيكو باشد)و از ترس خدا چندان ميگريست كه محاسنش از اشك چشمش تر ميشد.

و آن حضرت مهربانترين مردم بخانواده و خويشاوند خود بود،و از فقراى مدينه در شبها تفقد و نوازش ميفرمود،و زنبيلهائى كه در آن پول طلا و نقره و آرد و خرما بود براى ايشان مى برد و بآنان ميرساند و آنان نميدانستند از كجا مى آيد و چه كسى مى آورد.

ص: 223

حسن بن محمد بن يحيى(بسند خود)از محمد بن عبد اللّٰه بكرى حديث كند كه گفت:وارد مدينه شدم و ميخواستم پولى در مدينه قرض كنم،ولى دستم بجائى بند نشده درمانده شدم،پيش خود گفتم:

خوبست پيش موسى بن جعفر عليهما السّلام بروم و گرفتارى خود را باو بگويم،پس بقريۀ نقمى(كه در اطراف مدينه بود)و آن حضرت مزرعه اى در آنجا داشت رفتم،حضرت پيش من آمده و غلامى همراهش بود كه در دست او غربالى بود و در ميان آن غربال تكه هاى گوشت كباب كرده بود،و چيز ديگر جز آن نبود،پس آن جناب از آن خورد و من نيز با او خوردم سپس از حال من پرسش كرد،من سرگذشت خويش را براى آن جناب بيان كردم،حضرت داخل خانه شده و پس از اندك زمانى بيرون آمده بغلام خود فرمود:از اينجا برو،سپس دست خود را دراز كرده كيسۀ بمن داد كه در آن سيصد دينار پول بود آنگاه برخاسته رفت،من نيز برخاسته سوار مركب خود شده باز گشتم.

و نيز حسن بن محمد(بسند خود)روايت كرده كه مردى بود در مدينه از اولاد عمر بن خطاب و حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام را مى آزرد و هر گاه آن حضرت را ميديد باو دشنام ميداد و بعلى عليه السّلام ناسزا ميگفت،روزى برخى از ياران و همنشينان آن حضرت عرضكردند:اجازه فرمائيد ما اين مرد تبهكار بد زبان را بكشيم؟حضرت بسختى با اين كار مخالفت كرد و آنان را از انجام اين عمل بازداشت،و حال آن مرد را پرسيد؟بآن جناب عرض كردند:جايى در اطراف مدينه بكشت و زرع مشغول است،حضرت سوار شده بمزرعه آن مرد آمد و هم چنان كه سوار الاغش بود وارد كشت و زرع او شد،آن مرد فرياد زد:كشت و زرع

ص: 224

ما را پامال نكن،حضرت همچنان سواره پيش رفت تا بنزد او رسيده پياده شد و نزد آن مرد نشست و با خوشروئى شروع بشوخى و خنده با او كرد و باو فرمود:چه مبلغ خرج اين كشت و زرع كرده اى؟گفت:

صد دينار،فرمود:چه مبلغ اميد دارى كه از آن بدستت رسد و عايدت گردد؟گفت:من علم غيب ندارم (كه چه اندازه عايدم مى شود)!حضرت فرمود:من گفتم:چه مبلغ اميد دارى بتو برسد(و نگفتم:

چه مبلغ بتو خواهد رسيد)؟گفت:اميد دارم دويست دينار از اين مزرعه عايد من شود،حضرت كيسۀ در آورد كه سيصد دينار در آن بود،و فرمود:اين را بگير و كشت و زرع تو نيز بهمين حال براى تو باشد و خدا آنچه اميد دارى از آن عايدت گرداند،راوى گويد:آن مرد برخاست و سر حضرت را بوسه زد و درخواست نمود از بى ادبيها و بدزبانيهاى او درگذرد،موسى بن جعفر عليه السّلام لبخندى زده باز گشت، (اين جريان گذشت تا اينكه روزى)حضرت بمسجد رفت و آن مرد عمرى هم نشسته بود،همين كه نگاهش بآن حضرت افتاد گفت:«خدا ميداند رسالت خويش را در چه خاندانى قرار دهد»رفقاى آن مرد بسرش ريخته گفتند:داستان چيست؟تو كه جز اين در بارۀ اين مرد ميگفتى؟(و هر گاه او را ميديدى دشنام و ناسزا ميگفتى چه شد كه اكنون يكسره عوض شدى و او را مدح و ستايش ميكنى؟)گفت:همين است كه اكنون گفتم و جز اين چيزى نگويم و شروع كرد بدعا كردن در بارۀ موسى بن جعفر عليهما السّلام آنان با او ببحث و گفتگو پرداختند و او بهمان گونه پاسخشان ميداد،همين كه حضرت بخانه بازگشت بآن كسانى كه از او اجازۀ كشتن آن مرد عمرى را خواسته بودند فرمود:كدام يك از اين دو راه بهتر بود آنچه شما ميخواستيد يا آنچه من انجام دادم؟من كار او را با آن مقدار پولى كه ميدانيد سر و صورت داده و بدان وسيله خود را از شر او آسوده ساختم.

و گروهى از دانشمندان گفته اند كه:احسان و بخشش حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام از دويست

ص: 225

دينار تا سيصد دينار بود،و كيسه هاى پول اعطائى موسى عليه السّلام ضرب المثل بود.

و ابن عمار و ديگران روايت كرده اند كه در سالى كه هارون الرشيد حج بجا آورد همين كه نزديك شهر مدينه رسيد بزرگان و وجوه شهر باستقبال هارون آمدند و پيشاپيش آنها حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام بر استرى سوار بود،ربيع(دربان مخصوص هارون رو بآن حضرت كرده)گفت:اين مركب چيست كه با آن بديدار امير المؤمنين آمده اى؟اگر با آن بدنبال دشمن روى باو نخواهى رسيد و اگر دشمن بدنبال تو آيد از دست او بدر نخواهى رفت؟حضرت فرمود:اين مركب از سرفرازى و تكبر اسب پست تر و از زبونى و خوارى الاغ بالاتر است و بهترين هر چيز ميانه و حد وسط آن است.

گويند:چون هارون وارد مدينه شد رو بقبر شريف پيغمبر(ص)براى زيارت آن بزرگوار نهاده و مردم نيز همراهش بودند،پس هارون پيشاپيش همه بسوى قبر مطهر ايستاده گفت:«درود بر تو اى رسول خدا،درود بر تو اى پسر عمو»و مقصودش اين بود كه بخود ببالد(و بفهماند كه مقام من از ديگران برتر است،چون من پسر عموى پيغمبرم)پس حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام پيش قبر آمده گفت:

«درود بر تو اى رسول خدا،درود بر تو اى پدر»(و مقصود آن حضرت عليه السّلام اين بود كه عوام فريبى هارون را بمردم بفهماند،و برترى مقام خويش را بر هارون بآنانان گوشزد سازد)هارون از اين جريان رنگ صورتش گشت و آثار خشم در چهره اش آشكار شد.

ابو زيد روايت كرده كه محمد بن حسن در مكه در حضور هارون از حضرت موسى جعفر عليهما السّلام پرسيد:آيا براى شخص محرم(كه لباس احرام عمره يا حج بتن دارد)جايز است كه در زير سايۀ سقف

ص: 226

محمل خود(كه در آن مينشيند)برود؟فرمود:در حال اختيار جايز نيست،محمد بن حسن گفت:

آيا راه رفتن در زير سايه در حال اختيار براى او جايز است؟فرمود:آرى،محمد بن حسن(از اين پاسخ)بخنده افتاد(و از اين طرز پاسخ حضرت را مسخره كرد)موسى بن جعفر عليهما السّلام فرمود:

آيا از دستور پيغمبر تعجب ميكنى و آن را مسخره ميكنى؟همانا رسول خدا(ص)در حال احرام سقف محمل را برداشت(كه زير سايۀ آن نباشد)ولى در زير سايه راه رفت،اى محمد در احكام خدا قياس نتوان كرد،و هر كس حكمى را بحكم ديگر قياس كند از راه راست گمراه شده،پس محمد بن حسن خاموش شده نتوانست پاسخى بآن حضرت بدهد.

و بالجمله(فضائل آن حضرت زياده از آنست كه اين مختصر گنجايش آن را داشته باشد و)مردم روايات بسيارى(در فنون علم)از آن جناب روايت كرده اند،و او فقيه ترين اهل زمان خود بود،و از همه كس بكتاب خدا آشناتر و در خواندن قرآن از همگان خوش صداتر بود،و چنان بود كه هر گاه قرآن ميخواند محزون ميشد(يا با صوت حزين ميخواند)و مردم از تلاوت قرآنش ميگريستند،و مردم مدينه آن حضرت را زينت متهجدين(نماز شب خوانان،و شب زنده داران)ميناميدند،و بلقب كاظم( فروخورنده خشم)ناميده شد،براى آنكه هر چه از دست ستمكاران كشيد خشم خود را فرو خورد و بردبارى كرده (بر آنان نفرين نكرد)تا اينكه در زندان و زنجير دشمنان و ستمگران از دنيا رفت و شهيد گشت.

ص: 227

باب(18) در بيان سبب شهادت آن بزرگوار و بيان شمۀ از آن جريان جانگداز

در بيان سبب شهادت آن بزرگوار و بيان شمۀ از آن جريان جانگداز.

و سبب اينكه هارون آن حضرت را دستگير كرده بزندان افكند و آخر الامر شهيدش نمود جريانى است كه احمد بن عبيد اللّٰه(بسند خود)روايت كرده از بزرگان حديث كه گفته اند:سبب گرفتارى حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام اين شد كه هارون پسرش(محمد امين)را نزد جعفر بن محمد بن اشعث نهاده بود كه او را تعليم و تربيت كند،و خالد بن يحيى برمكى در اين باره بجعفر بن محمد رشگ برد و با خود انديشيد كه اگر خلافت بآن پسر(يعنى محمد امين)برسد،منصب وزارت از دست من و فرزندانم بيرون خواهد رفت(زيرا جعفر بن محمد بن اشعث كه استاد امين است همه كاره خواهد شد،و روى سوابقى كه با برمكيان دارد دست ما را از كار كوتاه خواهد كرد)از اين رو در بارۀ جعفر بن محمد بحيله گرى پرداخت-و اين جعفر از كسانى بود كه معتقد بامامت موسى بن جعفر عليهما السّلام و از شيعيان بود-خالد راه مراوده و دوستى را با جعفر بن محمد باز كرده تا اينكه بخانۀ او در آمده با او مأنوس شد،و زياد بخانه اش ميرفت و بررسى از كارهاى او ميكرد و همه را بهارون گزارش ميداد و مقدارى هم خود بر آن ميافزود كه در هارون كارگر افتد.

تا اينكه روزى خالد برمكى ببرخى از نزديكان خود گفت:آيا مردى از خاندان ابى طالب

ص: 228

مى شناسيد كه تنگدست باشد و من آنچه ميخواهم بوسيلۀ او تحقيق كنم؟او را بعلى بن اسماعيل بن جعفر ( برادرزادۀ موسى جعفر عليهما السّلام)راهنمائى كردند،يحيى بن خالد مالى براى على بن اسماعيل فرستاد،و او را بآمدن نزد هارون در بغداد ترغيب كرده وعدۀ احسان بيشترى در بغداد باو داد،و موسى بن جعفر عليهما السّلام بعلى بن اسماعيل بسيار احسان و نيكى مينمود،پس على بن اسماعيل آمادۀ رفتن ببغداد شد،حضرت كاظم عليه السّلام جريان را فهميده او را طلبيد و باو فرمود:اى برادر زاده بكجا ميخواهى بروى؟گفت:ببغداد،فرمود:براى چه ميخواهى ببغداد بروى؟گفت:قرض و بدهى دارم و دستنگ هستم(و نمى توانم قرضم را ادا كنم،ميخواهم ببغداد بروم شايد از هارون پولى گرفته بدهى خود را بدهم)!حضرت فرمود:من بدهى تو را ميدهم و زياده بر آن در بارۀ تو نيكى خواهم كرد؟! على بن اسماعيل توجهى بفرمايش آن جناب نكرده تصميم برفتن گرفت،بار دوم حضرت او را طلبيده فرمود:تو خواهى رفت؟گفت:آرى جز رفتن چارۀ ندارم،فرمود:اى فرزند برادر نيك بينديش و از خدا بترس و فرزندان مرا يتيم نكن!و دستور فرمود سيصد دينار و چهار هزار درهم پول باو بدهند و چون از پيش آن حضرت برخاست آن بزرگوار رو بحاضرين مجلس خود كرده فرمود:بخدا در ريختن خون من سعايت خواهد كرد و فرزندان مرا يتيم خواهد نمود!آنان عرضكردند:قربانت شويم تو با اينكه اين جريان را ميدانى باز هم در بارۀ او نيكى ميكنى و احسان ميفرمائى؟حضرت فرمود:آرى پدرم از پدرانش از رسول خدا(ص)حديث فرمود:كه رحم و خويشاوندى هر گاه بريده شد و دو باره پيوند شد آنگاه دو باره بريده شد خدا او را خواهد بريد،و من ميخواهم،پس از اينكه او از من بريد من آن را پيوند دهم تا اگر ديگر باره او از من بريد خدا از او ببرد.

ص: 229

گويند:پس اسماعيل بن جعفر بيامد تا بنزد يحيى بن خالد رسيد و يحيى آنچه در بارۀ كار موسى بن جعفر ميخواست از او پرسيد و آنچه از اسماعيل شنيده بود مقدارى هم بر آن ميافزود و بهارون گزارش ميداد،آنگاه خود اسماعيل را بنزد هارون برد،هارون از حال عمويش(موسى بن جعفر عليهما السّلام)از او پرسيد اسماعيل شروع بسعايت و بدگوئى كرده گفت:پولها و اموال است كه از شرق و غرب براى او مى آوردند،و(تازگى)مزرعۀ در مدينه بسى هزار دينار خريد كه نامش يسيره است،صاحب آن مزرعه وقتى پول را برايش بردند گفت:من از اين دينارها نمى خواهم و دينارهاى من بايد چنين و چنان باشد(و يك قسم ديگرى از پول نقد را نام برد)عمويم موسى بن جعفر فورا دستور داد آن پول را برگردانده و سى هزار دينار ديگر از همان نوع پول نقدى كه صاحب مزرعه معين كرده بود براى او آوردند!هارون اين جريان را از او شنيد و دستور داد دويست هزار درهم باسماعيل بدهند كه بسوى برخى از اطراف برود و بوسيلۀ آن پول بزندگى خود ادامه دهد،اسماعيل جايى از مشرق بغداد را براى سكونت اختيار كرد،و فرستادگان او براى تحويل گرفتن آن پول بدربار هارون رفتند و او در آنجا چشم براه رسيدن پول بود،و در همان روزها(كه منتظر رسيدن آن پول بود)روزى براى تخليه بيت الخلا رفت ناگهان باسهالى دچار شد كه همۀ دل و رودۀ او بيرون آمد و در افتاد، ملازمانش جريان را فهميده آمدند و هر چه كردند آنها را بجاى خود بازگردانند نشد،بناچار او را بهمان حال برداشته بيرون آوردند،و او در حال جان كندن بود كه پول را برايش آوردند،گفت:

من در حال مردن اين پول را براى چه كار ميخواهم؟!.

از آن سو هارون در همان سال بحج رفت و ابتداء بمدينه طيبه آمده و حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام با گروهى از اشراف و بزرگان مدينه باستقبال او آمدند،سپس حضرت چنانچه معمول او

ص: 230

بود بمسجد رفت،پس هارون شبانه بنزد قبر رسول خدا(ص)رفته گفت:اى رسول خدا من از تو پوزش ميخواهم از كارى كه ميخواهم انجام دهم،ميخواهم موسى بن جعفر را بزندان اندازم،زيرا او ميخواهد ميان امت تو دودستگى اندازد و خون آنان را بريزد،سپس دستور داد آن حضرت را در مسجد گرفتند و بنزد او بردند،پس آن حضرت را بزنجير بسته و دو محمل ترتيب داد و آن حضرت را در يكى از آنها نهاده بر استرى بست و محمل ديگر را بر استرى ديگر گذارده،و هر دو محمل را كه اطرافش پوشيده بود از خانۀ او بيرون بردند،و همراه هر دوى آنها سوارانى فرستاد،(همين كه از شهر بيرون رفتند) سواران دو دسته شدند دستۀ با يك محمل بسوى بصره رفتند،و دستۀ ديگر با محمل ديگر راه كوفه را پيش گرفتند،و موسى بن جعفر عليه السّلام در آن محملى بود كه ببصره بردند،و اينكه هارون اين كار را كرد (و دو محمل ترتيب داد)براى آن بود كه مردم ندانند موسى بن جعفر عليهما السّلام را بكجا مى برند و بآن دسته از سواران كه همراه موسى بن جعفر عليهما السّلام بودند دستور داد آن حضرت را در بصره بعيسى بن جعفر بن منصور كه در آن زمان فرماندار بصره بودند بسپارند،پس آن جناب را در بصره باو سپردند و عيسى يك سال آن بزرگوار را در بصره زندان كرد،تا اينكه هارون نامۀ باو نوشت كه حضرت را بكشد.

عيسى بن منصور برخى از نزديكان و مشاورين خود را خواسته در بارۀ كشتن آن جناب با آنان مشورت كرد،آنان صلاح او را در اين كار نديده رأى دادند كه از كشتن او دست باز دارد و از هارون بخواهد كه او را از اين كار معاف دارد،پس عيسى بن جعفر نامۀ بهارون نوشت كه:زمانى است موسى بن جعفر در زندان من است و من در اين مدت او را آزمودم و ديده بانانى بر او گماشتم و هيچ ديده نشد بچيزى جز عبادت سرگرم شود و كسى را گماردم تا هنگام دعاى او گوش فرا دارد و بشنود در دعا

ص: 231

چه ميگويد، و شنيده نشد بر تو و بر من نفرين كند و نام ما را ببدى ببرد،و براى خود نيز جز بآمرزش و رحمت دعائى نمى كند،پس اكنون كسى را بفرست تا من موسى بن جعفر را باو بسپارم و گر نه من رهايش خواهم كرد زيرا من بيش از اين نمى توانم او را در حبس نگهدارم.

و روايت شده كه برخى از ديده بانانى كه موسى بن جعفر بر آن حضرت گماشته بود باو گزارش دادند كه بسيار شنيده است آن حضرت در دعاى خود ميگويد:بار خدايا تو ميدانى كه من جاى خلوتى براى عبادت از تو خواسته بودم و تو چنين جايى براى من آماده كردى،پس سپاس از آن تو است (كه حاجت مرا بر آوردى)گويد:پس هارون كسى را فرستاد آن حضرت را از عيسى بن جعفر بگيرد و ببغداد ببرد،و در آنجا او را بدست فضل بن ربيع(يكى از وزراى خويش)بسپارد و زمانى دراز آن حضرت نزد فضل ماند،هارون از او خواست اقدام بكشتن آن جناب كند،او نيز از انجام اين كار خود دارى كرد،پس نامۀ بفضل نوشت كه آن حضرت را بفضل پسر يحيى(ابن خالد برمكى)بسپارد،فضل بن يحيى او را گرفته در برخى از اطاقهاى خانه اش جا داد،و ديده بانانى بر آن حضرت گماشت،و آن بزرگوار شب و روز سرگرم عبادت بود،همۀ شب را بنماز و تلاوت قرآن و دعا و كوشش در عبادت پروردگار ميگذراند،و بيشتر روزها روزه بود،و روى خويش را از محراب عبادت بجانب ديگر نميگرداند فضل بن يحيى كه چنين ديد گشايشى در كار آن حضرت داده و او را گرامى داشت و وسائل آسايش او را فراهم نمود،اين خبر بگوش هارون رسيد و آن هنگام در(نزديكى بغداد در جايى بنام)رقة بود پس نامۀ بفضل بن يحيى نوشت و از اكرام و احترامى كه نسبت بموسى بن جعفر انجام داده بود او را باز

ص: 232

داشته و باو دستور داده آن حضرت را بكشد، فضل اقدام بدان كار ننمود،هارون از اينكه فضل دستورش را نپذيرفته در خشم شد و مسرور خادم را طلبيده باو گفت:هم اكنون با شتاب ببغداد برو و يكسره بنزد موسى بن جعفر ميروى و اگر ديدى كه او در آسايش و رفاه است اين نامه را بعباس بن محمد برسان و باو دستور بده آنچه در آن نوشته شده انجام دهد،و نامۀ ديگرى نيز باو داد و گفت:اين نامه را نيز بسندى بن شاهك برسان و باو دستور ده از فرمان عباس بن محمد پيروى كند،مسرور شتابانه ببغداد آمد و يكسره بخانۀ فضل بن يحيى رفت و كسى نميدانست براى چه كارى آمده،پس بنزد موسى بن جعفر عليهما السّلام رفت،و او را بهمان حال كه بهارون خبر داده بودند(در آسايش و رفاه)بديد،پس بدون درنگ بنزد عباس بن محمد و سندى بن شاهك رفته و نامه ها را بايشان داد،زمانى نگذشت كه مردم ديدند فرستادۀ عباس بن محمد دوان دوان بخانۀ فضل بن يحيى رفت و فضل وحشت زده و هراسان با آن فرستاده بنزد عباس بن محمد رفت،پس عباس بن محمد چند تازيانه و عقابين خواست(عقابين ظاهرا چيزى بوده مانند تخته كه شخص را روى آن مى بسته اند،و در كتب لغت معنائى براى آن نيافتم)و دستور داده فضل را برهنه كرده و سندى بن شاهك صد تازيانه بر او زد،و فضل از خانه عباس رنگ پريده بيرون آمد بر خلاف هنگام رفتن،و بمردمى كه در چپ و راست كوچه ايستاده بودند سلام ميكرد،(پس از اين جريان)مسرور داستان را براى هارون نوشت،هارون دستور داد حضرت را بسندى بن شاهك بسپارند،و خود هارون مجلسى ترتيب داد كه گروه بسيارى در آن انجمن كردند،آنگاه گفت:اى گروه مردم همانا فضل بن يحيى نافرمانى مرا كرد،و از دستور من سرپيچى نمود،و من در نظر گرفته ام او را لعنت كنم پس شما نيز او را لعن كنيد،پس مردم از هر سو او را لعنت كرده بدانسان كه از صداى لعنت آنان در و ديوار قصر بلرزه درآمد،اين خبر بگوش يحيى بن خالد(پدر فضل)رسيد،بشتاب

ص: 233

سوار شده بنزد هارون آمد، و از در مخصوص غير از درب معمول وارد قصر هارون شده و از پشت سر هارون بطورى كه او نفهميد وارد شده بنزد او آمد و گفت:اى امير المؤمنين بسخن من گوش فرا دار، هارون با ناراحتى گوش بسخن يحيى داد،يحيى گفت:همانا فضل جوانى تازه كار است و من آنچه تو خواهى(از كشتن موسى بن جعفر)انجام خواهم داد،هارون صورتش از هم باز شده و خوشحال شد،و رو بمردم كرده گفت:همانا فضل در بارۀ چيزى نافرمانى مرا كرده بود پس من او را لعن كردم، و همانا توبه و بازگشت بفرمانبردارى من كرد پس او را دوست بداريد،مردم گفتند:ما دوستدار هر كس هستيم كه تو او را دوست دارى،و دشمن هستيم با هر كه تو او را دشمن دارى،و ما اكنون او را دوست داريم.

سپس يحيى بن خالد بشتاب از آنجا بيرون آمد تا وارد بغداد شد،مردم از آمدن يحيى ببغداد (باين شتاب)وحشت زده شدند و هر كس در بارۀ آمدن يحيى ببغداد سخنى گفت،و خود يحيى وانمود كرد كه براى ترتيب دادن وضع شهر و سركشى بكارهاى عمال و فرمانداران بشهر آمده،و(براى پوشاندن مقصد شوم خود نيز)چند روزى باين كارها مشغول شد سپس سندى بن شاهك را طلبيد و دستور كشتن آن حضرت را باو داد و او نيز انجام آن را گردن گرفت،و ترتيب كشتن آن امام معصوم عليه السّلام باين گونه بود كه سندى بن شاهك زهرى در غذاى آن بزرگوار ريخته و بنزد او آورد،و برخى گفته اند:آن زهر را در رطب قرار داد پس حضرت از آن(غذا يا رطب مسموم)ميل فرموده اثر زهر را در بدن خويش احساس فرمود،و پس از آن سه روز آن بزرگوار ببيمارى سختى مبتلا شد و در روز سيم از دنيا رفت.

و چون حضرت از دنيا رفت سندى بن شاهك فقهاء و بزرگان اهل بغداد را بنزد آن بزرگوار

ص: 234

گرد آورده و در ميان ايشان بود هيثم بن عدى و ديگران،پس همگى جنازۀ موسى بن جعفر عليهما السّلام را نگريستند و ديدند اثرى از زخم يا خفگى در بدن آن بزرگوار نيست،و همه را گواه گرفت كه او بمرگ طبيعى از دنيا رفته و آنان همگى باين مطلب گواهى دادند،پس جنازۀ آن حضرت را از زندان بيرون آورده كنار جسر بغداد گذاردند،و جار زدند اين موسى بن جعفر است كه مرده است او را بنگريد، مردم مى آمدند و چهرۀ آن جناب را بدقت مى نگريستند و ميرفتند،و در زمان حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام گروهى بودند كه گمان ميكردند آن حضرت همان قائم منتظر و مهدى موعود است،و حبس و زندان او را همان غيبتى ميدانستند كه براى امام قائم ذكر شده،از اين رو پس از شهادت آن حضرت يحيى بن خالد دستور داد جار زنند:اين موسى بن جعفر است كه رافضيان گمان مى كردند امام قائم است و نخواهد مرد پس او را بنگريد،و مردم نگاه ميكرده ميديدند كه آن حضرت مرده است(مترجم گويد:بنظر ميرسد اين كار يحيى بن خالد براى اين بوده است كه ذهن مردم را از آن ستم و جنايتى كه انجام داده بود باين مسأله متوجه كند،و كسى بفكر مسموم شدن آن امام معصوم نباشد،زهى بيشرمى!و أف بر چند روزه رياست،كه بخاطر آن چه اعمال ننگينى مرتكب شدند،و براى خاموش ساختن انوار الهى چه نقشه هاى شومى كشيدند،و صفحات تاريخ را براى هميشه لكه دار ساختند،خداوند آن دستور دهنده و اجراكننده و خليفه و وزير و مباشر اين جنايات را از رحمت خويش دور سازد).

سپس آن جنازه مطهر را برداشته در قبرستان قريش در باب التين بخاك سپردند،و اين قبرستانى بود قديمى كه مخصوص ببنى هاشم و اشراف از مردم بوده.

و روايت شده كه چون هنگام وفات آن حضرت عليه السّلام رسيد از سندى بن شاهك خواست كه دوستى كه آن حضرت در بغداد داشت و از اهل مدينه بود و خانۀ او نزديك خانۀ عباس بن محمد در مشرعة القصب بود حاضر كند كه سرپرست غسل و كفن آن حضرت باشد و او انجام داد،سندى بن شاهك گويد:من از او

ص: 235

در خواست كردم كه بمن اجازه دهد تا خود او را كفن كنم،او بمن اجازۀ اين كار را نداده گفت:ما خاندانى هستيم كه مهريۀ زنانمان و خرج نخستين حج و كفن مردگانمان از مال پاك خودمان ميباشد،و كفن من نزد خودم موجود است و ميخواهم سرپرست غسل و دفن و كفن من فلان دوست من باشد،پس همان شخص كه نام برده بود حاضر كرده و كارهاى مزبور را انجام داد.

باب(19) در ذكر عدد فرزندان آن حضرت و اجمالى از حالات ايشان

در ذكر عدد فرزندان آن حضرت و اجمالى از حالات ايشان.

حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام داراى سى و هفت فرزند پسر و دختر بود:(1)على بن موسى الرضا عليهما السّلام(2)ابراهيم(3)عباس(4)قاسم كه مادرهاى ايشان ام ولد بودند(5)اسماعيل(6) جعفر(7)هارون(8)حسن كه مادرشان نيز ام ولد بود(9)احمد(10)محمد(11)حمزه كه اينان نيز مادرشان ام ولد بود(12)عبد اللّٰه(13)اسحاق(14)عبيد اللّٰه(15)زيد(16)حسن(17)فضل (18)حسين(19)سليمان كه اينان هر كدام يا هر چند تن از يك زن ام ولد بوده اند(20)فاطمۀ كبرى (21)فاطمه صغرى(22)رقيه(23)حليمه(24)ام ابيها(25)رقيۀ صغرى(26)ام جعفر(27)لبابة (28)زينب(29)خديجه(30)علية(31)آمنة(32)حسنة(33)بريهه(34)عايشة(35)ام سلمة

ص: 236

(36)ميمونة(37)ام كلثوم كه مادرهاى اينان نيز ام ولد بوده اند.

و در ميان فرزندان آن حضرت از همه برتر و در قدر و منزلت والاتر و دانشمندتر،و در فضل و كمال جامعتر:حضرت ابو الحسن على بن موسى الرضا عليهما السّلام بوده است.

و احمد بن موسى مردى كريم و بزرگوار و پارسا بوده،و حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام او را دوست داشت و مقدم ميداشت،و مزرعۀ خود كه معروف بود به بسيرة باو بخشيد،و گفته اند:احمد بن موسى رضى اللّٰه عنه در زمان خود هزار بنده آزاد كرد.

حسن بن محمد بن يحيى براى من حديث كرد از جدش كه گفت:شنيدم از اسماعيل فرزند حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام كه ميگفت:پدرم با فرزندان خود از مدينه بسوى برخى از املاك خود بيرون رفت و اسماعيل نام آن ملك را برد ولى يحيى(جد حسن بن محمد راوى حديث)نام آن را فراموش كرد،اسماعيل گويد:ما در آنجا بوديم و با احمد بن موسى بيست تن از خدم و حشم پدرم بودند كه اگر احمد برميخاست آنان با او برميخاستند،و اگر احمد بجاى مى نشست آنان نيز با او مى نشستند (و خلاصه بفرمان و پيرو او بودند)و از آن گذشته پدرم نيز پيوسته نظرش باو بود و از او غفلت نداشت، و ما از آنجا بازنگشتيم تا هنگامى كه احمد از ميان ما كوچ كرد و برفت آنگاه ما نيز از آنجا رفتيم.

(مترجم گويد:احمد بن موسى قبرش در شيراز و بشاه چراغ معروف است و گنبد و بارگاهى مجلل دارد و كرامات بسيارى از مرقد مطهرش آشكار شده است).

و ديگر از فرزندان آن حضرت محمد بن موسى است كه از اهل فضل و صلاح بوده و حسن بن محمد

ص: 237

از جدش يحيى براى من حديث كرد كه زنى هاشمى جاريۀ رقية دختر حضرت كاظم عليه السّلام برايم نقل كرد كه محمد بن موسى پيوسته با وضوء و هميشه سرگرم نماز بود،و شبها چنان بود كه وضوء ميساخت و نماز ميخواند و صداى ريختن آب وضويش شنيده ميشد كه وضوء ميگرفت و پاسى از شب نماز ميخواند،آنگاه ساعتى صداى وضوء و نماز او آرام ميشد و لختى ميخوابيد دوباره برميخاست و صداى ريختن آب وضويش شنيده ميشد و پس از آن پاسى نماز ميخواند و همچنان باين ترتيب اندكى ميخوابيد و برميخاست بوضوء و نماز تا صبح ميشد،و هرگز من او را نديدم جز اينكه بياد گفتار خداى تعالى مى افتادم كه(در باره پرهيزكاران و متقين)فرمايد:«چنان بودند كه اندكى از شب را ميخوابيدند»(سورۀ ذاريات آيه 17).

و ديگر از فرزندان آن حضرت ابراهيم بن موسى است كه مردى شجاع و كريم بود و در زمان مأمون از طرف محمد بن زيد بن على بن الحسين عليه السّلام فرماندار يمن شد و محمد بن زيد كسى است كه در زمان مأمون خروج كرد و ابو السرايا نيز در كوفه با او بيعت كرد و كوفه را فتح كرد و مدتى در آنجا بماند تا آنكه ابو السرايا در جنگ با بنى عباس كشته شد و كار محمد بن زيد پراكنده گشت و براى ابراهيم بن موسى از مأمون امان گرفتند و او بآن جناب امان داده(ابراهيم ببغداد آمد و در آنجا بود تا از دنيا رفت).

و براى هر يك از فرزندان حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام فضيلت و منقبتى جداگانه و مشهور است،و حضرت رضا عليه السّلام در فضيلت مقدم بر ديگران بود چنانچه گفتيم.

ص: 238

باب(20)شرح حال حضرت امام رضا عليه السلام

اشاره

در بيان حال امام پس از موسى بن جعفر عليهما السّلام از فرزندان آن حضرت، و تاريخ ولادت،و نشانه هاى امامت،و مدت عمر،و خلافت،و وقت وفات و سبب آن و جاى قبر و عدد فرزندان و شمۀ از احوالات آن بزرگوار است.

بدان كه امام پس از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام فرزندش ابا الحسن على بن موسى الرضا بود،و بخاطر برترى داشتن آن جناب بر همۀ برادران و خاندان خود،براى اينكه در علم و بردبارى و پرهيزكارى بر ديگران تفوق داشت،و شيعه و سنى در وجود اين اوصاف در او و برترى آن بزرگوار در آنها خلافى نكرده اند و همگان آن حضرت را باين اوصاف شناخته اند.

و دليل ديگر بر امامت آن جناب نص صريحى است كه پدرش عليه السّلام در بارۀ امامت او پس از خود فرموده و اشاراتى كه در بارۀ او نموده و در بارۀ هيچ يك از برادران او و خاندان خود چنين تصريحات و اشاراتى نفرموده است.

و آن حضرت در شهر مدينه سال صد و چهل و هشت بدنيا آمد،و در ماه صفر سال دويست و سه در شهر طوس كه از شهرهاى خراسان بود از دنيا رفت و از عمر شريفش در آن روز پنجاه و پنج سال گذشته بود.

ص: 239

مادرش ام ولد بود و نام او ام البنين بوده،و بنا بر اين مدت امامت آن حضرت پس از پدر بزرگوارش بيست سال بود.

فصل(1)نصوصى كه در باره امامت آن حضرت رسيده

و از جمله كسانى كه نصوص صريحه و اشاراتى از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام در بارۀ امامت آن حضرت روايت كرده اند و از نزديكان مورد اعتماد و اهل علم و تقوى و فقهاى شيعيان حضرت كاظم عليه السّلام بشمار ميرفتند،داود بن كثير رقى،و محمد بن اسحاق بن عمار،و على بن يقطين و نعيم قابوسى،و حسين بن مختار،و زياد بن مروان،و مخزومى،و داود بن سليمان،و نصر بن قابوس،و داود بن ضربى،و يزيد بن سليمان،و محمد بن سنان هستند.

1-ابن قولويه(بسند خود)از داود رقى روايت كرده كه گويد:بحضرت كاظم عليه السّلام عرضكردم:

قربانت گردم!من پير شده ام،پس دست مرا بگير و از آتش نجاتم ده،امام و صاحب اختيار ما پس از شما كيست؟گويد:آن حضرت اشاره بفرزندش امام رضا عليه السّلام فرموده گفت:امام و صاحب شما پس از من او است.

2-و نيز بسند ديگر از محمد بن اسحاق بن عمار روايت كرده كه گويد:بحضرت كاظم عليه السّلام عرضكردم:آيا مرا بكسى كه دين و آئين خود را از او بگيرم راهنمائى نميكنيد؟فرمود:اين پسرم على

ص: 240

است(آن كس كه تو ميخواهى)،همانا پدرم(جعفر بن محمد عليهما السلام)دست مرا گرفت و مرا كنار قبر پيغمبر(ص)برد و فرمود:پسر جان خداى عز و جل فرموده:«من در زمين جانشين قرار خواهم داد» (سورۀ بقره آيۀ 30).و همانا خداوند وقتى سخنى گفت(و وعدۀ داد)بدان وفا ميكند!(يعنى مطابق اين وعدۀ خداوند هميشه در زمين جانشين از خداوند خواهد بود كه او امام مردم و حجت خدا است).

3-و بسند ديگر از على بن يقطين روايت كرده كه گفت:من در خدمت حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام شرفياب بودم،پس آن حضرت بمن فرمود:اى على بن يقطين اين على آقاى فرزندان من است،آگاه باش من كنيۀ خودم را باو دادم.

و در روايت ديگرى است كه هشام بن حكم(كه در مجلس على بن يقطين بود و سخنان او را ميشنيد) دست بپيشانى خود زده گفت:چه فرمود؟على بن يقطين گفت:بخدا آنچه گفتم از آن حضرت بهمان نحو شنيدم!هشام گفت:بخدا امر امامت پس از او بعلى بن موسى واگذار شده.

4-و بسند ديگر از نعيم قابوسى روايت كرده كه گفت:حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام فرمود:فرزندم على بزرگترين فرزندان و برگزيده ترين ايشان و محبوبترين آنان است در پيش من و با من در جفر نگاه مى كند(معناى جفر در باب(12)گذشت)و نگاه نميكند در جفر جز پيغمبر يا وصى پيغمبر.

ص: 241

5-و نيز بسند ديگر از حسين بن مختار روايت كرده كه گفت:بيرون آمد بنزد ما الواحى از حضرت كاظم عليه السّلام آنگاه كه در زندان بود(و در آن نوشته بود)عهد و پيمان من بسوى بزرگترين فرزندان من است كه چنين و چنان كند،و بفلان كس چيزى مده تا تو را ديدار كنم يا خدا مرگ را بر من مقرر فرمايد.

6-و بهمين سند از زياد بن مروان قندى روايت كرده كه گفت:بر حضرت كاظم عليه السّلام وارد شدم و حضرت رضا عليه السّلام فرزند آن جناب پيش او بود،آن حضرت بمن فرمود:اى زياد!اين پسرم فلان است كه نامه اش نامۀ من و سخنش سخن من،و فرستاده اش فرستادۀ من است،و هر چه بگويد(سخن حق) همان است.

7-و بهمين سند از مخزومى-كه مادرش از فرزندان جعفر بن ابى طالب بود-روايت كند كه گفت:

حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام نزد ما فرستاد و ما را گرد آورد آنگاه فرمود:هيچ ميدانيد براى چه شما را گرد آوردم؟عرضكرديم:نه،فرمود:گواه باشيد كه اين پسرم وصى و متصدى امر و جانشينم پس از من ميباشد،هر كه از من طلبكار است از اين فرزندم بگيرد و بهر كه وعده اى داده ام از او بخواهد و هر كه ناچار است خود مرا ببيند بجز با نامه ملاقات من ميسر نيست.

8-و بهمين سند از داود بن سليمان روايت كند كه گفت:بحضرت موسى بن جعفر عليهما السلام

ص: 242

عرضكردم:من ميترسم پيش آمدى كند و ديگر شما را نبينم پس مرا آگاه فرما كه امام پس از تو كيست؟ فرمود:پسرم فلانى-يعنى على بن موسى الرضا عليه السّلام-.

9-و بهمين سند از نصر بن قابوس روايت كرده كه گفت:بحضرت كاظم عليه السّلام عرضكردم:من از پدرت پرسيدم:كه پس از آن حضرت امام كيست؟بمن خبر داد كه آن امام شمائى،و چون آن حضرت از دنيا رفت مردم بچپ و راست رفتند ولى من و دوستانم بامامت شما معتقد گشتيم،اكنون مرا آگاه كن كه امام پس از شما از ميان فرزندانت كدام است؟فرمود:فرزندم فلانى.

10-و بهمين سند از داود بن ضربى حديث كرده كه گفت:مالى بنزد حضرت كاظم عليه السّلام بردم پس برخى از آن را برداشت،و برخى را برنداشت،من عرضكردم:خدا كار شما را بخوبى اصلاح فرمايد چرا مقدارى را نزد من گذاردى و بر نداشتى؟فرمود:همانا صاحب اين امر امامت آن را از تو مطالبه خواهد كرد،و چون خبر مرگ آن حضرت رسيد حضرت رضا عليه السّلام بنزد من فرستاد و آن مال را از من خواست،و من بآن جناب دادم.

11-و بهمين سند از يزيد بن سليط در حديثى طولانى روايت كرده كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام در همان سالى كه دستگير شد فرمود:من در اين سال گرفتار خواهم شد و كار امامت با فرزندم على كه همنام دو على است ميباشد،اما على اول على بن ابى طالب است،و اما على ديگر على بن الحسين است،كه خدا باين پسرم على فهم و علم و حلم و يارى و مهر و تقوا و دين على اول را داده،و محنت و صبر

ص: 243

على ديگر را، و حديث طولانى است.

(مترجم گويد:تمامى حديث را كلينى(ره)در كتاب كافى در باب اشاره و نص بر حضرت رضا عليه السّلام،و صدوق در كتاب عيون در باب نص بر حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام نقل كرده اند، هر كه خواهد بكتابهاى مزبور مراجعه كند).

12-و نيز ابن قولويه(بسند خود)از محمد بن سنان روايت كرده كه گفت:يك سال پيش از آنكه حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام را بعراق برند خدمت آن حضرت شرفياب شدم،و على بن موسى فرزندش پيش روى آن جناب نشسته بود،پس آن حضرت بمن نگاه كرده فرمود:اى محمد بزودى در اين سال جنبشى (و سفرى)پيش آيد تو براى آن بى تابى نكنى؟گويد:عرضكردم:چه پيش آمدى خواهد كرد قربانت گردم همانا اين سخن مرا پريشان كرد؟فرمود:بنزد اين سركش ميروم ولى از خود او بمن بدى نرسد و نه آنكه پس از او است(مجلسى(ره)گويد:مقصود از اين سركش مهدى عباسى و آنكه پس از او است هادى است).

محمد بن سنان گويد:عرض كردم:پس از آن چه مى شود قربانت گردم؟فرمود:خدا ستمكاران را گمراه كند،و آنچه خدا خواهد انجام دهد،عرضكردم:قربانت آنچه خدا خواهد چه باشد؟فرمود:

هر كس در حق اين پسرم ستم كند و امامتش را پس از من انكار كند مانند كسى است كه در بارۀ امامت على بن ابى طالب عليه السّلام ستم كرده و حق او را پس از رسول خدا(ص)انكار نموده است،گويد:عرض كردم:

اگر خدا بمن عمرى داد بخدا قسم حق او را بوى تسليم كنم و بامامتش اقرار نمايم!فرمود:راست گفتى

ص: 244

اى محمد،خدا بتو عمر دهد و حق او را تسليم وى خواهى كرد و بامامت او و آنكه پس از او است اقرار خواهى نمود،گويد:عرض كردم:پس از او كيست؟فرمود:پسرش محمد،عرض كردم:نسبت باو هم راضى و تسليم.

باب(21) در بيان شمۀ از نشانه هاى امامت و اخبار و معجزات آن بزرگوار است

اشاره

در بيان شمۀ از نشانه هاى امامت و اخبار و معجزات آن بزرگوار است:

1-ابن قولويه(بسند خود)از هشام بن احمر روايت كند كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام بمن فرمود:آيا ميدانى از اهل مغرب كسى بدينجا آمده باشد؟عرض كردم:نه،فرمود:چرا مردى آمده بيا بنزد او برويم،پس آن حضرت سوار شد و من نيز بهمراه او سوار شده پيش مردى برفتيم، ديدم مردى است اهل مغرب زمين كه با خود كنيزكانى دارد،من باو گفتم:آنها را بما عرضه كن،هفت كنيزك آورد و همه را امام رد كرده فرمود:بدانها نيازى ندارم،سپس فرمود:باز هم بياور،گفت:

جز يك كنيزك بيمار ديگر كنيزى نزد من نيست،فرمود:چه مى شود كه او را هم بياورى!آن مرد از آوردن آن كنيزك خوددارى كرد حضرت نيز از نزد او برخاست و بازگشت،سپس فردا مرا فرستاد و فرمود:باو بگو!آخر چه بهائى براى آن كنيزك ميخواهى بگيرى؟هر چه گفت تو بپذير و بگو:

ص: 245

باين بها خريدم،هشام گويد:من نزد او رفتم و او مبلغى تعيين كرده گفت:من از اين بها كمتر نميگيرم،گفتم:من بهمين بهاء او را خريدم،آن مرد گفت:من هم فروختم ولى مرا آگاه كن از آن مرد كه ديروز با تو بود(كه او كيست؟)گفتم:مردى از بنى هاشم بود،گفت:از كدام قبيلۀ بنى هاشم؟ گفتم:من بيش از اين خبرى ندارم كه بتو بگويم،گفت:من بتو در بارۀ اين كنيزك داستانى بگويم:همانا من كه او را از دوردست ترين جاى مغرب زمين خريدم زنى از اهل كتاب مرا ديدار كرده بمن گفت:اين كنيزك چيست كه همراه تو است؟گفتم:او را براى خودم خريدارى كرده ام،آن زن گفت:سزاوار نيست كه اين كنيزك نزد چون توئى باشد،اين كنيزك سزاوار بهترين مردم روى زمين است،و چيزى نزد او نخواهد ماند كه براى او پسرى بزايد كه در شرق و غرب زمين مانند آن پسر نباشد،هشام گويد:من من آن كنيزك را نزد آن حضرت آورده چيزى نزد آن حضرت نماند تا اينكه حضرت رضا عليه السّلام از او متولد شد.

2-و نيز بسند ديگر از صفوان بن يحيى روايت كرده كه گفت:چون حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام از دنيا رفت و حضرت رضا عليه السّلام زبان(باظهار امامت خود)گشود،ما بر او انديشناك شديم و باو عرض شد:همانا شما چيزى اظهار كرده اى و ما از اين ستمكار بر تو انديشناكيم؟حضرت فرمود:

هر چه خواهد تلاش و كوشش كند او را بر من راهى نيست!.

3-و بسند ديگر از غفارى براى من حديث كرده كه گفت:مردى از خاندان أبى رافع آزاد كردۀ

ص: 246

پيغمبر(ص)كه فلان نام داشت بگردن من حقى داشت(و پولى از من طلبكار بود)پس مطالبۀ آن حق را كرد و پافشارى در گرفتن آن نمود(و من نيز توانائى پرداخت آن را نداشتم)من كه چنين ديدم نماز صبح را در مسجد رسول خدا(ص)خواندم سپس بسوى حضرت رضا عليه السّلام كه در عريض(نام جايى است در يك فرسنگى مدينه)بود رهسپار شدم،چون نزديك در خانۀ آن حضرت رسيدم ديدم سوار بر الاغى است و ردائى در بر دارد و رو برويم از خانه درآمد،چون نظرم بآن جناب افتاد شرم كردم كه حاجت خود را اظهار كنم،همين كه بمن رسيد ايستاد و بمن نگريست،من بر آن حضرت سلام كردم-و ماه رمضان بود- سپس گفتم:قربانت گردم همانا دوست شما فلان كس از من طلبى دارد و بخدا مرا رسوا كرده-و من بخدا پيش خود گمان ميكردم(پس از اين شكايتى كه از او كردم)آن حضرت باو دستور خواهد داد از مطالبه كردن طلب خود از من خوددارى كند-و بخدا بآن حضرت نگفتم چه مقدار از من ميخواهد، و هيچ نامى از چيز ديگر نيز پيش او نبردم،پس بمن دستور فرمود بنشينم تا باز گردد،پس همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و(چون)روزه بودم،دلم تنگ شد و خواستم بازگردم كه ديدم آن حضرت پيدا شد و مردم گرد او را گرفته اند و گدايان نيز سر راه او نشسته بودند و آن جناب بايشان صدقه ميداد تا اينكه رفت و داخل منزل خود شد سپس بيرون آمده مرا پيش خواند،من برخاسته با او بداخل خانه رفتم،و با هم نشستيم و من شروع كردم از ابن مسيب(امير مدينه)براى او صحبت كردن و من زياد ميشد كه براى آن جناب از ابن مسيب سخن ميگفتم،چون از سخن فارغ شدم فرمود:گمان نميكنم افطار كرده باشى؟عرضكردم:نه،پس براى من خوراكى خواست و آوردند پيش روى من گذاردند و بغلام دستور داد با من هم خوراك شود،پس من و غلام از آن خوراك خورديم،و چون دست از خوراك كشيديم

ص: 247

فرمود:آرام تشك را بلند كن و هر چه در زير آن است بردار،من تشك را بلند كرده اشرفى هائى از طلا ديدم آنها را برداشته و در(جيب)آستين خود نهادم،سپس دستور فرمود چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا بمنزل و خانۀ خود برسانند،من عرض كردم:قربانت گردم شبگردان و پاسبانان ابن مسيب سر راه هستند و من خوش ندارم مرا با غلامان شما ببينند،فرمود:درست گفتى خدا تو را براه راست راهنمائى كند و بآن غلامان دستور فرمود همراه من باشند تا هر كجا كه من گفتم برگردند،چون نزديك خانه ام رسيدم و دلم آرام شد آنها را برگردانده و بخانۀ خود رفتم و چراغ خاسته اشرفيها را شمردم ديدم چهل و هشت اشرفى است،و طلب آن مرد از من بيست و هشت اشرفى بود،و در ميان آنها يك اشرفى ميدرخشيد كه درخشندگى آن مرا خوش آمد آن را برداشته نزديك چراغ بردم ديدم بخط روشن و خوانا روى آن نوشته شده:«طلب آن مرد بيست و هشت اشرفى است و ما بقى از خودت ميباشد»و بخدا من خودم دقيقا نميدانستم كه آن مرد چه مبلغ از من طلبكار است.

4-و بسند ديگر از برخى از اصحاب روايت كرده كه در سالى كه هارون براى انجام حج رفته بود آن حضرت نيز از مدينه بقصد حج بيرون شد،و چون بكوهى كه در سمت چپ راه است و نامش فارغ بود رسيد نگاهى بدان كوه كرده فرمود:«آن كسى كه در فارغ ساختمان ميسازد و آن را ويران ميكند قطعه قطعه خواهد شد»ما(كه همراه آن جناب بوديم)معناى اينسخن را نفهميديم،پس چون هارون بدان كوه رسيد در آنجا فرود آمد و جعفر بن يحيى(برمكى)بدان كوه بالا رفت و دستور داد براى او در آنجا(اطاق و)مجلسى بسازند،و چون جعفر از مكه برگشت بالاى آن كوه برفت و دستور داد آن را ويران كنند،و

ص: 248

چون بعراق بازگشت(برگشت كار برامكه شد و چنانچه ميدانيم هارون تار و مارشان كرده و جعفر) تكه تكه شد.

5-و نيز بسندى ديگر از ابراهيم بن موسى روايت كرده كه گفت:من بحضرت رضا عليه السّلام در بارۀ چيزى كه از او خواسته بودم اصرار و پافشارى ميكردم(كه زودتر حاجت روايم سازد)و آن جناب هر بار بمن وعده ميداد،پس روزى آن حضرت باستقبال والى مدينه بيرون آمد و من نيز همراهش بودم، تا نزديك قصر فلان رسيد و در آنجا در زير چند درختى كه بود پياده شد و من نيز با او پياده شدم و شخص ديگرى با ما نبود،من گفتم:قربانت اين عيد رسيد و بخدا من يكدرهم بلكه كمتر از آن نيز ندارم؟!حضرت با تازيانۀ خود زمين را بسختى خراش داده آنگاه دست بدان زمين زده و شمش طلائى از آن بر آورد و بمن فرمود:از اين منتفع و بهره مند شو،و آنچه ديدى پنهان دار.

6-و بسند ديگر از مسافر روايت كرده كه گفت:خدمت حضرت رضا عليه السّلام در منى بودم پس يحيى بن خالد از آنجا گذشت و سر و روى خود را براى جلوگيرى از گرد و غبار پوشانده بود،حضرت فرمود:اين بيچاره ها نميدانند امسال چه بسرشان خواهد آمد؟سپس فرمود:از آن شگفت تر من و هارون هستيم كه مانند اين دوئيم-و دو انگشت خود را بهم چسباند-(يعنى من و هارون در كنار هم دفن خواهيم شد)مسافر گويد:بخدا من معناى سخن آن حضرت را نفهميدم تا وقتى كه آن حضرت را در كنار هارون دفن كرديم.

ص: 249

فصل(1)جريان ولايت عهد

(گويند)مأمون بنزد گروهى از خاندان ابى طالب(كه در مدينه سكونت داشتند)فرستاده و ايشان را-كه على بن موسى الرضا عليهما السّلام نيز در ميانشان بود-از مدينه بنزد خود(در خراسان) حركت داد،و دستور داد از راه بصره آنها را بياورند،و كسى كه متصدى حركت و انتقال ايشان از مدينه بخراسان بود شخصى بود بنام جلودى،پس جلودى آنان را بياورد تا بر مأمون وارد كرد و مأمون ايشان را در خانۀ فرود آورد،و حضرت رضا عليه السّلام را در خانۀ جداگانه اى جاى داده و بسيار او را گرامى و بزرگش داشت،آنگاه كس بنزد آن حضرت فرستاد كه من ميخواهم خود را از خلافت خلع كنم و آن را بشما واگذارم رأى شما در اين باره چيست؟حضرت با اين كار مخالفت كرده فرمود:پناه ميدهم تو را بخدا اى امير المؤمنين از اين سخن و از اينكه كسى آن را بشنود،ديگر باره نزد آن حضرت فرستاده گفت:حال كه از پذيرفتن خلافت خوددارى ميكنى بناچار بايد وليعهدى مرا بپذيرى،حضرت بسختى از اين كار خوددارى فرمود،مأمون آن حضرت را خصوصى پيش خود خوانده و در خلوت كه جز فضل بن سهل ذو الرياستين و مأمون كس ديگرى در آن مجلس نبود،مأمون گفت:در نظر گرفته ام كار فرمانروائى و زمامدارى مسلمانان را بعهدۀ شما نهم و از گردن خود برداشته بگردن شما بگذارم،حضرت رضا عليه السّلام فرمود:از خدا انديشه كن از خدا بترس اى امير المؤمنين همانا من توانائى و طاقت آن را ندارم و نيروى انجام كار خلافت در من نيست گفت:پس ولايت عهد را پس از خود بشما واگذار ميكنم؟حضرت فرمود:اى امير المؤمنين مرا از اين كار معذور دار،مأمون سخنى تهديد آميز بزبان آورد و در ضمن سخنانش چنين گفت:همانا عمر بن خطاب

ص: 250

خلافت را بطور مشورت ميان شش نفر قرار داد كه يكى از آنان جد تو امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بود،و شرط كرد در بارۀ آن كس كه از آن شش نفر مخالفت كند باينكه گردنش را بزنند،و شما بناچار بايد آنچه من خواسته ام بپذيرى من راهى جز اين ندارم!حضرت رضا عليه السّلام فرمود:من وليعهدى را مى پذيرم بشرط آنكه نه أمرى كنم و نه نهيى و نه فتوائى دهم و نه حكمى،و نه كسى را بكار گمارم و نه كسى را از كار بر كنار كنم،و هيچ چيزى را كه پا بر جاست دگرگونش نسازم،مأمون همۀ اين شرائط را پذيرفت.

حسن بن محمد از جدش از ابن سلمة نقل كرده كه گفت:من و محمد بن جعفر در خراسان بودم در آنجا شنيدم روزى ذو الرياستين بيرون آمده ميگفت:شگفتا!چيز شگفتى ديدم!از من بپرسيد چه ديدم؟گفتند:خدايت اصلاح كند چه ديديد؟گفت:ديدم مأمون بعلى بن موسى الرضا ميگفت:من چنين انديشه كرده ام كه كار مسلمانان و خلافت را بعهدۀ تو نهم و آنچه در گردنم ميباشد آن را بر داشته بگردن شما بنهم؟و ديدم كه على بن موسى ميگفت:اى امير المؤمنين من طاقت و تاب و نيروى آن را ندارم،و من هرگز خلافتى را بى ارزش تر از اين خلافت نديدم كه مأمون شانه از زير بار آن خالى ميكرد و بعلى بن موسى واگذار ميكرد،و على بن موسى از پذيرفتن آن خوددارى مينمود و بسوى مأمون بر ميگرداند.

و گروهى از تاريخ نويسان و وقايع نگاران زمان خلفاء روايت كرده اند:كه چون مأمون تصميم

ص: 251

گرفت وليعهدى خود را بحضرت رضا عليه السّلام واگذار كند فضل بن سهل را طلبيد و او را از تصميم خود آگاه ساخت،و باو دستور داد با برادرش حسن بن سهل نيز در اين باره گفتگو كند،فضل نزد برادرش حسن رفت و هر دو پيش مأمون آمدند،حسن بن سهل بزرگى اين كار را بمأمون گوشزد كرد.

و باو گفت:با اين كار خلافت از خاندان شما بيرون خواهد رفت مأمون گفت:من با خدا عهد كرده ام كه اگر ببرادرم امين پيروز شدم خلافت را ببرترين مردمان از خاندان ابى طالب بسپارم،و من كسى را در روى زمين برتر از اين مرد نميدانم،چون حسن بن سهل و فضل برادرش تصميم مأمون را بر اين كار دانستند از سخن گفتن در اين باره خوددارى كردند،پس مأمون آن دو را بنزد حضرت رضا عليه السّلام فرستاد كه وليعهدى را بآن حضرت واگذارند،آن دو بنزد حضرت آمده و جريان را عرضه داشتند آن جناب از پذيرفتن آن خوددارى فرمود،پس هم چنان اصرار ورزيده دنبال كردند تا اينكه حضرت پذيرفت و بنزد مأمون بازگشته پذيرفتن آن حضرت را باطلاع او رساندند،مأمون از پذيرفتن آن جناب خورسند شد و در روز پنج شنبه اى بود كه در اين باره مجلسى براى نزديكان خود ترتيب داد،و فضل بن سهل از آن مجلس بيرون آمده بهمگان اعلام كرد كه مأمون تصميم گرفته وليعهدى خود را بعلى بن موسى واگذار كند و او را رضا ناميده،و دستور داد لباس سبز بپوشند(و لباس سياه كه تا آن روز شعار بنى عباس بود از تن بيرون آرند)و همگى براى پنجشنبۀ آينده براى بيعت كردن با حضرت رضا عليه السّلام بمجلس مأمون حاضر شوند و باندازه حقوق يك سال خود را نيز از مأمون بگيرند!چون روز موعود رسيد طبقات مختلف مردم از سرلشكران و پرده داران و قاضيان و ديگر مردم لباس سبز پوشيده بجانب قصر مأمون حركت كردند مأمون در مجلس نشست و براى حضرت رضا عليه السّلام دو عدد تشك و پشتى بزرگ گذاردند بطورى كه به پشتى و فرش مأمون متصل ميشد،و حضرت را با لباس سبز بر آن نشاندند،و عمامۀ نيز بر سر آن حضرت بود و

ص: 252

شمشيرى حمايل داشت، سپس بپسرش عباس بن مأمون دستور داد كه پيش از همه مردم با آن حضرت بيعت كند،حضرت دست خود را بالا گرفت بطورى كه پشت دست بطرف خود آن بزرگوار بود و كف آن بروى مردم،مأمون عرضكرد:دست خود براى بيعت باز كن(وزير بگير)حضرت رضا عليه السّلام فرمود:همانا رسول خدا(ص)اين گونه بيعت ميكرد،پس آن مردم با آن حضرت بيعت كردند و هم چنان دستش بالاى دستها بود،آنگاه كيسه هاى اشرفى را پيش آوردند و سخنوران و شاعران برخاسته هر كدام در فضيلت حضرت رضا عليه السّلام و ولايتعهدى او سخنها گفته و شعرها سرودند(و بفراخور حالشان جايزه هاى خويش گرفتند)پس ابو عباد(كه ظاهرا خزينه دار مأمون بوده)عباس پسر مأمون را طلبيد،عباس از جا جست و بنزديك پدر رفته دست پدر را بوسيده او را بنشستن دستور دادند،آنگاه محمد بن جعفر(پسر امام صادق عليه السّلام را كه شمۀ از شرح حالش در فصل(1)از باب(14)گذشت)صدا زدند،فضل بن سهل گفت:

برخيز،محمد بن جعفر برخاسته تا بنزديك مأمون رفت و همان جا ايستاده دست مأمون را بوسه نداد، بدو گفتند:پيش برو و جايزۀ خود را بگير مأمون آواز داد:اى ابا جعفر بجاى خويش بازگرد(و نيازى بنزديك شدن و بوسيدن دست من نيست،و جايزه اش را فرستاد)پس ابو عباد يك يك علويان و عباسيان را صدا ميزد و آنان پيش آمده جايزه هاى خود را ميگرفتند.

سپس مأمون بحضرت رضا گفت:براى مردم خطبۀ بخوان و با ايشان سخنى بگوى،حضرت حمد و ثناى پروردگار را بجا آورده آنگاه فرمود:«همانا از براى ما بر شما حقى است بواسطۀ رسول خدا(ص)و از شما نيز بواسطۀ آن حضرت بر ما حقى است،پس هر گاه شما حق ما را داديد بر ما نيز مراعات حق شما لازم است»و در اين مجلس بيش از اين(چند جملۀ كوتاه)سخنى از آن حضرت نقل نشده.

ص: 253

و مأمون دستور داد كه سكه ها را بنام آن حضرت زدند و بر آنها بنام رضا مهر زدند،و اسحاق بن موسى (برادر حضرت رضا عليه السّلام)را امر كرد با دختر عمويش دختر اسحاق بن جعفر ازدواج كند(و آن دختر را بعقد اسحاق بن موسى درآورد)و دستور داد در آن سال اسحاق بن موسى با مردم بحج رود(و باصطلاح او را امير الحاج كرد)و در هر شهرى بوليعهدى حضرت رضا عليه السّلام در منبرها خطبه خواندند.

و احمد بن محمد بن سعيد(فرماندار مدينه)در آن شهر بالاى منبر رسول خدا(ص)خطبه خواند و در خواندن و دعوت مردم بسوى آن حضرت گفت:وليعهد مسلمانان شد:على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على عليهم السّلام،و اينها شش تن پدران آن حضرت هستند پدرانى كه بهترين كسانى هستند كه از آب باران آشاميده اند(يعنى بهترين خلق خدا هستند).

مدائنى از اساتيد خود روايت كند كه چون حضرت رضا عليه السّلام در آن لباسهاى سلطنتى براى وليعهدى نشست سخنوران و شاعران پيش روى آن حضرت برخاسته سخن سرائى كرده و اشعار سرودند،و پرچمها بر سر او باهتزاز درآمد،يكى از كسانى كه در آن مجلس حاضر گشته و از نزديكان حضرت رضا عليه السّلام بوده گويد:من در آن روز در برابر حضرت نشسته بودم،پس حضرت بمن نگاه كرده ديد من از اين پيش آمد خيلى خوشحال و خورسندم،بمن اشاره كرد كه پيش بيا،من نزديك آن حضرت رفته آهسته (بطورى)كه ديگران نمى شنيدند بمن فرمود:دل تو سرگرم بآنچه مى بينى نشود و خورسند مباش كه اين كار سر نخواهد گرفت.

ص: 254

و از جمله شاعرانى كه بر آن حضرت عليه السّلام درآمد دعبل بن على خزاعى رحمه اللّٰه بود و چون بر آن حضرت وارد شد عرضكرد:همانا من قصيده اى گفته ام و با خود عهد كرده ام كه پيش از اينكه براى شما بخوانم براى ديگرى آن را نخوانم،حضرت دستور فرمود بنشيند تا اينكه مجلس خلوت شد آنگاه فرمود:قصيده ات را بيان كن،پس قصيده اى را انشاد كرد كه(ترجمه)شعر اولش اينست:

مدرسه هاى آيات قرآنى كه از تلاوت قرآن خالى مانده،و خانه هاى وحى الهى كه عرصه و ساحت آنها از سكنه تهى شده است.

و تا آخر آن اشعار خواند.

(چنانچه اربلى در كشف الغمه نقل كرده از صد و بيست شعر متجاوز است،و شرح و معناى لغات مشكلۀ آن را نيز اين حقير در پاورقى ذكر كرده ام هر كه خواهد بجلد 3 كتاب مزبور ط قم ص 108-117 مراجعه كند)و چون از خواندن آن اشعار فارغ شد،حضرت رضا عليه السّلام برخاست و باطاق خود رفت،سپس خادمى را فرستاده و بوسيلۀ او پارچۀ از خز براى دعبل فرستاد كه ششصد دينار(اشرفى طلا)در آن بود و بآن خادم فرمود:بدعبل بگو بوسيلۀ اين پول در سفر خود استعانت بجو و ما را معذور دار(از كمى آن)دعبل گفت:نه بخدا من پول نخواستم و نه براى پول باينجا آمده ام،اين پول را بنزد آن حضرت باز گردان و بگو:يكى از جامه هاى خود را بمن بده،پس حضرت آن پول را بسوى دعبل بر گردانده و جبه اى از لباسهاى خود را براى او فرستاد،دعبل از مرو آمد تا بقم رسيد،چون مردم قم آن جبه را نزد او بديدند آن را هزار دينار از او خريدند،او نداد و گفت:بخدا يك تكه آن را نيز بهزار دينار نخواهم داد،سپس از قم بيرون آمد، گروهى بدنبال او آمده سر راه بر او گرفته و آن جبه را بزور از او بگرفتند،دعبل(كه چنان ديد)بقم بازگشت و در بارۀ بازگرداندن آن جبه با ايشان گفتگو كرد،گفتند:آن را بتو نخواهيم داد

ص: 255

ولى اگر ميخواهى اين هزار دينار(كه گفته بوديم خواهيم داد)دعبل گفت:پس يك تكه از آن نيز بمن بدهيد،آنها هزار دينار پول و يك تكه از آن جبه باو دادند.

على بن ابراهيم از ياسر خادم و ريان بن صلت از هر دوى آنها نقل كند كه گويند:پس از آنكه مأمون حضرت را بوليعهدى منصوب كرد چون عيد پيش آمد مأمون كس بنزد آن حضرت فرستاد كه سوار شود و براى خواندن نماز عيد و خطبۀ آن بيرون رود،حضرت براى مأمون پيغام داد كه تو خود شروطى كه ميان من و تو است در پذيرفتن وليعهدى ميدانى،مرا از نماز خواندن با مردم معذور دار،مأمون گفت:جز اين نيست كه ميخواهم دلهاى مردم در وليعهدى شما مطمئن و محكم شود،و هم بدين وسيله فضل و برترى تو را بشناسند،و پيوسته فرستادگان در اين باره ميان آن حضرت و مأمون رفت و آمد ميكردند،همين كه پافشارى و اصرار مأمون زياد شد حضرت پيغام داد:اگر مرا معذور دارى دوست تر دارم و اگر معذورم ندارى من چنان كه رسول خدا(ص)و أمير المؤمنين على ابى طالب(براى نماز عيد)بيرون رفتند بيرون خواهم رفت؟مأمون گفت:هر طور ميخواهى برو،و بسرلشگران و پرده داران و ديگر مردمان دستور داد كه اول بامداد براى نماز بدر خانۀ حضرت رضا عليه السّلام بروند راوى گويد پس مردم براى ديدار حضرت رضا عليه السّلام بر سر راهها و بالاى بامها نشسته بودند و زنان و كودكان نيز همگى بيرون ريخته و چشم براه آمدن آن حضرت بودند،و همۀ سرلشكران و سربازان نيز بدر خانۀ آن بزرگوار آمده و سوار بر مركبهاى خود ايستاده بودند،تا اينكه آفتاب زد،پس حضرت رضا عليه السّلام غسل كرد و جامۀ خويش بپوشيد،و عمامۀ سفيدى از كتان بر سر بست كه يكسر آن را بسينه،

ص: 256

و سر ديگر آن را ميان دو شانه انداخت و كمى عطر نيز بزد، آنگاه عصائى مخصوص بدست گرفت و بهمراهان و مواليان خود فرمود:شما نيز چنين كنيد كه من كرده ام،پس آنان(همچنان كه دستور فرموده بود) بهمراه او آمده،و آن حضرت پاى برهنه در حالى كه زير جامۀ خود را تا نصف ساق پا بالا زده بود و دامن لباسهاى ديگر را بكمر زده بود براه افتاد،پس اندكى راه رفت آنگاه سر بسوى آسمان بلند كرد و تكبير گفت و همراهان و مواليان او نيز تكبير گفتند،سپس براه افتاد تا بدر خانه رسيد،سربازان كه آن حضرت را بر آن حال و هيئت ديدند همگى خود را از مركبها بزمين انداخته،(شروع كردند كفشهاى خود را بيرون آوردند)و خوشحال ترين آنان در آن وقت كسى بود كه چاقوئى همراه داشت كه بدان وسيله بند نعلين خود را ببرد و پا برهنه شود،پس حضرت دم در تكبير گفت و مردم نيز با او تكبير گفتند(و چنان صدائى از تكبير مردم بلند شد)كه گويا آسمان و در و ديوار با او تكبير گفتند مردم كه حضرت رضا عليه السّلام را بآن حال ديدند و صداى تكبيرش را شنيدند چنان صداها را بگريه بلند كردند كه شهر مرو بلرزه درآمد خبر بمأمون رسيد فضل بن سهل ذو الرياستين گفت:اى امير المؤمنين اگر على بن موسى الرضا باين وضع بمصلى برود مردم شيفتۀ او خواهند شد و همۀ ما بر خون خود انديشناك خواهيم شد(و ممكن است مردم بر ما بشورند و خون ما را بريزند)پس كسى را بنزد او بفرست كه باز گردد،مأمون كس فرستاده گفت:ما شما را بزحمت و رنج انداختيم،و ما خوش نداريم كه سختى و رنج و مشقتى بشما برسد شما باز گرديد و هر كه هميشه با مردم نماز ميخوانده اكنون نيز او نماز عيد را خواهد خواند،حضرت رضا عليه السّلام كفش خود را طلبيده و پوشيد آنگاه سوار مركب شده بازگشت،و كار نماز عيد مردم در آن روز پراكنده شد و نماز مرتبى خوانده نشد.

ص: 257

ابن قولويه(بسندش)از ياسر روايت كرده كه گفت:چون مأمون تصميم بر بيرون رفتن از خراسان بسوى بغداد گرفت،فضل بن سهل ذو الرياستين نيز با او بيرون رفت،و ما نيز بهمراه حضرت رضا عليه السّلام بيرون شديم در يكى از منازل بين راه نامۀ بفضل بن سهل رسيد از برادرش حسن بن سهل:كه من در تحويل سال از روى حساب نجوم نگاه كرده ام و در آن ديده ام كه تو در فلان ماه در روز چهارشنبه حرارت آهن و آتش را خواهى چشيد از اين رو بعقيدۀ من خوبست تو و مأمون و حضرت رضا در آن روز بحمام برويد و حجامت كنى و خونى ببدن خود بريزى تا نحسى آن روز از تو دور شود،پس ذو الرياستين در اين باره نامۀ بمأمون نوشت و از او خواست از حضرت رضا عليه السّلام نيز درخواست كند بحمام بروند مأمون بحضرت نوشت،حضرت در پاسخ مأمون نوشت:من فردا بحمام نميروم،دوباره مأمون بآن حضرت نوشت،و حضرت باو نوشت:من فردا حمام نخواهم رفت زيرا من رسول خدا(ص)را ديشب در خواب ديدم و بمن فرمود:اى على فردا بحمام نرو،و من صلاح نمى بينم كه تو و فضل نيز فردا بحمام رويد، مأمون نوشت:اى ابا الحسن راست گفتى و رسول خدا(ص)هم راست گفته من هم فردا بحمام نخواهم رفت و فضل خود داند(ميخواهد برود و ميخواهد نرود).

ياسر گويد:چون شب شد و خورشيد غروب كرد حضرت رضا عليه السّلام بما فرمود:بگوئيد:

«پناه ميبريم بخدا از شر آنچه امشب نازل مى شود»ما پيوسته آنچه حضرت فرموده بود ميگفتيم،و چون

ص: 258

حضرت نماز صبح را خواند بمن فرمود:بالاى بام برو ببين چيزى ميشنوى؟من بالاى بام رفتم صداى گريه و شيونى شنيدم كه كم كم زيادتر ميشد سبب آن را نفهميدم بناگاه ديدم مأمون از درى كه ميان خانۀ او و حضرت رضا عليه السّلام بود وارد شده و ميگفت:اى آقاى من اى ابا الحسن خدا شما را در مصيبت فضل بن سهل اجر دهد كه او بحمام رفته و گروهى با شمشير بر سر او ريخته اند و او را كشته اند،و سه نفر از كسانى كه بحمام ريخته اند گرفته اند و يكى از آنها پسر خالۀ فضل-ابن ذى القلمين-است.و لشكريان و افسران و هواخواهان فضل بر در خانۀ مأمون ريخته بودند،و ميگفتند:مأمون او را غافلگير كرده و كشته است و باو بد ميگفتند و انتقام خون او را ميخواستند،و آتش آورده بودند كه در را بسوزانند،پس مأمون بحضرت رضا عرض كرد:اى آقاى من چنانچه صلاح بدانيد بيرون برويد و با نرمش و آرامى اين مردم را از در خانۀ من پراكنده كنيد،حضرت فرمود:آرى ميروم،و سوار شده بمن نيز فرمود:اى ياسر سوار شو پس همين كه از در خانه بيرون شديم نگاهى بمردم كه ازدحام كرده بودند فرمود و بدست بآنان اشاره كرد كه پراكنده شويد،ياسر گويد:بخدا مردم بطورى پراكنده شدند كه روى همديگر ميريختند،و بهيچ كس اشاره نكرد جز اينكه دويده و رفت.

و نيز ابن قولويه(بسند خود)از مسافر روايت كند كه گفت:چون هارون بن مسيب(والى مدينه) خواست بجنگ محمد بن جعفر رود(و او فرزند حضرت صادق عليه السّلام است كه در مكه خروج كرد و شمۀ از حالاتش در فصل(1)از باب(14)گذشت مراجعه شود)حضرت رضا عليه السّلام(كه آن وقت در مدينه بود) بمن فرمود:بنزد هارون بن مسيب برو و باو بگو:فردا براى جنگ بيرون مرو كه اگر فردا بيرون روى

ص: 259

شكست ميخورى و لشكريانت كشته ميشوند،و اگر پرسيد:اين مطلب را از كجا دانستى؟بگو:در خواب ديده ام،مسافر گويد:نزد او آمدم و باو گفتم:فردا بيرون نرو كه اگر فردا بيرون روى شكست ميخورى و يارانت كشته ميشوند!گفت:اين را از كجا دانستى؟گفتم:در خواب ديده ام،گفت:آنكه اين خواب را ديده با كون نشسته خوابيده است؟(و اعتنائى نكرده)بيرون رفت و شكست خورد و يارانش كشته شدند.

باب(22) در ذكر وفات حضرت رضا عليه السّلام و سبب آن و شمه اى از اخبار واردۀ در اين باب

در ذكر وفات حضرت رضا عليه السّلام و سبب آن و شمه اى از اخبار واردۀ در اين باب

بدان كه حضرت رضا عليه السّلام بسيار مأمون را در خلوت موعظه ميفرمود و اندرز ميداد و از خدا او را بيم ميداد و آنچه بر خلاف دستور آن حضرت انجام ميشد زشت ميشمرد،و مأمون در ظاهر آن سخنان را مى پذيرفت ولى در دل بر او گران مى آمد و خوش نداشت،روزى حضرت رضا عليه السّلام بمأمون درآمد ديد براى نماز وضوء ميسازد و غلامش آب وضوء بدست او ميريزد،حضرت فرمود:اى امير المؤمنين در پرستش خدا كسى را شريك او قرار مده،پس مأمون آن غلام را براند و كار وضوء و آب ريختن همه را خود انجام داد ولى اين سخن كينه و خشم او را نسبت بآن حضرت افزون كرد،و از سوى ديگر هر گاه مأمون از فضل بن

ص: 260

سهل و برادرش حسن نزد آن حضرت سخن ميگفت،حضرت عيب كارهاى آن دو را براى مأمون ميگفت، و او را از اينكه چشم و گوش بسته بسخنان آن دو گوش ميدهد نهى فرموده و باز ميداشت،فضل بن سهل و حسن برادرش اين جريان را فهميدند و شروع كردند نزد مأمون بدگوئى كردن از آن حضرت و خرده گرفتن بر كارها و سخنان آن جناب،و گفتن سخنان و ذكر مطالبى كه آن حضرت را از نظر مأمون دور سازند و او را از ميل و علاقۀ مردم نسبت بآن حضرت مى ترسانيدند و پيوسته اين گونه سخنان بمأمون گفتند تا اينكه رأى مأمون را در بارۀ آن حضرت دگرگون ساختند و تصميم بكشتن آن بزرگوار گرفت،و چنان شد كه روزى آن حضرت با مأمون طعامى خوردند و حضرت از آن خوراك بيمار شد و مأمون نيز خود را ببيمارى زد.

محمد بن على بن حمزه از منصور بن بشير از برادرش عبد اللّٰه بن بشير روايت كرده كه گفت:مأمون بمن دستور داد ناخنهاى خود را بلند كنم و اين كار را براى خود عادى كنم و براى كسى درازى ناخن خود را آشكار ننمايم،من نيز چنان كردم،سپس مرا خواست و چيزى بمن داد كه شبيه بتمر هندى بود و بمن گفت:اين را بهمۀ دو دست خود بمال،من چنان كردم سپس برخاسته و مرا بحال خود گذارد و نزد حضرت رضا عليه السّلام رفته گفت:حال شما چگونه است؟فرمود:اميد بهبودى دارم،مأمون گفت:من نيز بحمد اللّٰه امروز بهترم،آيا هيچ كدام از پرستاران و غلامان امروز بنزد شما آمده اند؟حضرت فرمود:

نه،مأمون خشمناك شده بغلامان فرياد زد(كه چرا رسيدگى بحال آن حضرت نكرده اند).

سپس گفت:هم اكنون آب انار بگير و بخور كه براى رفع اين بيمارى چارۀ جز خوردن آن نيست،برادر عبد اللّٰه بن بشير گويد:پس بمن گفت:انار براى ما بياور،و من انارى چند حاضر كردم مأمون گفت:با دست خود آن را بفشار من فشردم و مأمون آن آب انار فشرده را با دست خود بحضرت خورانيد

ص: 261

و همان سبب مرگ آن حضرت شد،و پس از خوردن آن افشره دو روز بيشتر زنده نماند كه از دنيا رفت -درود خدا بروان پاكش باد-.

از أبا صلت هروى روايت شده كه گفت:پس از آنكه مأمون(در آن روز)از نزد آن حضرت بيرون رفت من بر آن جناب وارد شدم حضرت بمن فرمود:اى ابا صلت اينان كار خود را كردند و زبانش بذكر وحدانيت و سپاسگوئى خداى تعالى گويا بود.

و از محمد بن جهم روايت شده كه گفت:حضرت رضا عليه السّلام انگور دوست ميداشت،پس قدرى انگور براى حضرت تهيه كردند و در جاى حبه هاى آن چند روز سوزنهاى زهر آلود زدند،سپس آن سوزنها را كشيده و آن انگور را بنزد آن بزرگوار آوردند،حضرت كه بهمان بيمارى كه پيش از اين گفته شد مبتلا بود از آن انگور زهر آلود بخورد و سبب شهادت آن حضرت گرديد،و گويند:اين نوع زهر دادن بسيار ماهرانه و دقيق است.

و چون حضرت رضا عليه السّلام بشهادت رسيد مأمون يك شبانه روز مرگ آن حضرت را پنهان كرد،سپس بنزد محمد بن جعفر(عموى آن حضرت)و گروهى از خانواده و دودمان ابى طالب كه در خراسان بودند فرستاده و چون حاضر شدند خبر مرگ آن حضرت را بايشان داد و گريست و بسيار در مرگ آن حضرت بيتابى از خود نشان داد،و جنازۀ آن بزرگوار را صحيح و سالم نشان ايشان داده آنگاه خطاب بآن جسد مطهر كرده گفت:اى برادر بر من دشوار است تو را در اين حال ببينم،من آرزو داشتم كه پيش از تو بميرم (و تو جانشين من باشى)ولى خدا نخواست،سپس دستور داد آن حضرت را غسل داده كفن و حنوط كنند

ص: 262

و خود جنازه را برداشته بهمين جايى كه اكنون حضرت مدفون است آورد و بخاك سپرد و آنجا خانۀ حميد بن قحطبه بود در دهى از شهر طوس كه نامش سناباد و نزديكى نوقان است،و در همان جا قبر هارون الرشيد بود،و قبر حضرت رضا عليه السّلام پيش روى هارون و در قبلۀ او قرار گرفته است.

حضرت رضا عليه السّلام از دنيا رفت و سراغ نداريم كه فرزندى از او بجاى مانده باشد جز پسرش كه امام پس از آن حضرت بود يعنى ابا جعفر محمد بن على عليهما السّلام و در آن روز كه پدرش حضرت رضا عليه السّلام از دنيا رفت هفت سال و چند ماه از عمر شريف او گذشته بود.

باب(23)شرح حال حضرت جواد عليه السلام

در ذكر امام پس از حضرت رضا عليه السّلام و تاريخ ولادت،و نشانه هاى امامت و مدت خلافت،و عمر شريف او،و جريان وفات و سبب آن،و جاى قبر،و عدد فرزندان،و شمۀ از احوال آن حضرت.

بدان كه امام پس از حضرت على بن موسى الرضا عليهما السّلام فرزندش محمد بن على عليهما السّلام است بواسطۀ نص صريح و اشاره اى كه از پدر بزرگوارش در بارۀ امامت آن حضرت رسيده،و همچنين بواسطۀ كمال و فضل او.

ص: 263

ولادت آن حضرت در ماه رمضان سال صد و نود و پنج هجرى در مدينه بود.

و در شهر بغداد در ماه ذى قعدة سال دويست و بيست هجرى از دنيا رفت و آن هنگام بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود.

و بنا بر اين مدت خلافت و جانشينى آن حضرت از پدرش و امامت او هفده سال بود.

مادرش ام ولد بوده و نام او سبيكه و از اهل نوبة(از شهرهاى افريقا)بوده است.

باب(24) ذكر مقدارى از نصوص وارده در بارۀ امامت حضرت جواد عليه السّلام

ذكر مقدارى از نصوص وارده در بارۀ امامت حضرت جواد عليه السّلام و اشارتى كه در

اين باره از پدر بزرگوارش رسيده است:

كسانى كه نص صريح از حضرت رضا عليه السّلام در بارۀ امامت فرزندش امام جواد عليه السّلام روايت كرده اند بسيارند از آن جمله است:على بن جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام،و صفوان بن يحيى،و معمر بن خلاد، و حسين بن بشار،و ابن ابى نصر بزنطى،و ابن قياما واسطى،و بسيارى ديگر كه ذكر نام آنان كتاب را طولانى كند.

ص: 264

1-ابن قولويه(بسند خود)از زكريا بن يحيى صيرفى حديث كند كه گفت:شنيدم على بن جعفر براى حسن بن حسين بن على بن حسين حديث ميگفت و در ضمن سخنانش چنين گفت:همانا خداوند حضرت رضا عليه السّلام را يارى كرد آنگاه كه برادران و عموهايش باو ستم كردند! و حديثى طولانى نقل كند:تا ميرسد بدينجا كه على بن جعفر گويد:-پس من برخاستم و دست حضرت ابى جعفر محمد بن على(جواد)را گرفته گفتم:گواهى دهم كه تو امام من هستى در نزد خداى عز و جل،پس حضرت رضا عليه السّلام گريست آنگاه فرمود:عموجان مگر نشنيدى كه پدرم ميفرمود:رسول خدا(ص)فرمود:پدرم بفداى پسر بهترين كنيزان پسر كنيز نوبية(اهل نوبة)پاكيزه، از فرزندان او است آن غايب آواره و خونخواه پدر و جدش،آن كس كه از ديده ها پنهان شود،پس مردم بگويند:مرد،يا اينكه هلاك شد،يا بكدام دره افتاده و رفته است؟من عرض كردم:راست گفتى قربانت شوم.

2-و نيز(بسند ديگر)از صفوان بن يحيى روايت كند كه بحضرت رضا عليه السّلام عرض كردم:پيش از اينكه خداوند حضرت أبى جعفر را بشما بدهد از شما(راجع بامام پس از خود)مى پرسيديم و شما ميفرمودى:خدا پسرى بمن خواهد داد،و اكنون خدا اين پسر را بشما داده و ديدگان ما را بواسطۀ او روشن كرد،و خدا روز مرگ تو را بما ننماياند،(و چنين روزى براى ما پيش نياورد)و اگر خداى ناكرده چنين پيش آمدى كرد بكه بايد پناه ببريم(و امام ما كيست)؟با دست خود اشاره بابى جعفر عليه السّلام كرد كه در پيش رويش ايستاده بود،عرضكردم:قربانت گردم اين كه(كودكى خردسال است و فقط)

ص: 265

سه سال از عمرش گذشته است؟فرمود:(خردسالى او)چه زيانى بامامت او زند،همانا عيسى عليه السّلام كمتر از سه سال داشت كه به پيامبرى و حجت الهى قيام كرد! 3-و بسند ديگر از معمر بن خلاد روايت كند كه گفت:شنيدم حضرت رضا عليه السّلام سخنى(راجع بامامت)گفت آنگاه فرمود:شما چه احتياجى باين مطلب داريد؟اين ابو جعفر است كه بجاى خود نشانده و مقام خود را بدو واگذار كرده ام،ما خاندانى هستيم كه خردسالان ما از بزرگسالانمان ارث برند مانند هم(يعنى چنانچه بزرگسالان علم را بارث برند خردسالان ما نيز بدون هيچ گونه تفاوت علم را از بزرگسالان ارث برند).

4-و بسند ديگر از حسين بن بشار روايت كند كه گفت:ابن قياما واسطى نامۀ بحضرت رضا عليه السّلام نوشت و در آن نامه چنين بود كه:چگونه تو امامى با اينكه فرزندى ندارى؟حضرت رضا عليه السّلام پاسخش داد:تو از كجا دانستى كه من فرزند ندارم!بخدا اين روزها و شبها نگذرد(و عمر من بسر نرسد) جز اينكه خداوند پسرى بمن بدهد كه ميان حق و باطل را جدا سازد.

5-و بسند ديگر از ابن ابى نصر بزنطى روايت كند كه گويد:ابن نجاشى بمن گفت:پس از صاحبت(حضرت رضا عليه السّلام)امام كيست؟من دوست دارم كه تو اين موضوع را از او بپرسى كه من بدانم!(ابن ابى نصر گويد):پس من خدمت حضرت رضا عليه السّلام شرفياب شدم و جريان را بعرض

ص: 266

رسانده(و از امام پس از او پرسش كردم)؟فرمود:امام فرزندم ميباشد،سپس فرمود:آيا كسى جرات دارد بگويد:پسرم،و پسر نداشته باشد؟!(ابن ابى نصر گويد:)و هنوز أبو جعفر بدنيا نيامده بود، پس چند روزى نگذشت كه آن جناب بدنيا آمد.

6-و بسند ديگر از ابن قياماى واسطى كه واقفى مذهب بود(يعنى پس از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام در بارۀ امامت حضرت رضا عليه السّلام توقف كرده بود و قائل بامامت آن حضرت نبود)روايت كرده كه گفت:خدمت حضرت رضا عليه السّلام رسيدم و باو گفتم:آيا دو امام(در يك زمان)خواهد بود؟فرمود:

نه مگر اينكه يكى از آن دو صامت و ساكت باشد،گفتم:اين شما هستيد كه امام صامت ندارى(و كسى نيست كه جانشين شما در امامت باشد)؟فرمود:چرا بخدا،هر آينه خداوند از من فرزندى بوجود آورد كه بوسيلۀ او حق و اهل آن را ثابت نگهدارد،و باطل و اهل آن را از ميان برده(و نابود سازد)و آن زمان(كه اين سخن را فرمود)فرزندى نداشت،و پس از گذشتن يك سال ابو جعفر عليه السّلام بدنيا آمد.

7-و نيز از حسن بن جهم روايت كرده كه گفت:در خدمت حضرت رضا عليه السّلام نشسته بودم پس فرزندش را كه كودكى خردسال بود پيش خوانده او را در كنار من نشانيده بمن فرمود:او را برهنه كن و پيراهنش را از تنش بيرون آر،من چنان كردم،پس بمن فرمود:ميان شانه اش نگاه كن،گويد:

من نگاه كردم ديدم در يكى از شانه هاى او چيزى مانند مهر است كه در گوشت فرو رفته بود،سپس فرمود:آيا اين را مى بينى؟مانند اين هم در شانۀ پدرم بود.

ص: 267

8-و از ابى يحيى صنعانى روايت كند كه گفت:خدمت حضرت رضا عليه السّلام بودم پس فرزندش ابى جعفر عليه السّلام را كه كودكى خردسال بود نزد او آوردند،فرمود:اين است آن مولودى كه پربركت تر از او براى شيعيان ما فرزندى زائيده نشده است.

9-و از خيرانى از پدرش روايت كرده كه گفت:در خراسان خدمت حضرت رضا عليه السّلام ايستاده بودم،پس گويندۀ بآن حضرت عرض كرد:اى آقاى من اگر پيش آمدى كرد(و شما از دنيا رفتيد) بكه پناه بريم(و امام پس از شما كيست)؟فرمود:بسوى أبى جعفر فرزندم،پس گويا آن گوينده سن أبو جعفر(ع)را كم دانست(و تعجب كرد كه چگونه با اين سن كم امام خواهد بود)؟!حضرت رضا عليه السّلام فرمود:همانا خداى سبحان عيسى مريم را برسالت و نبوت برانگيخت و صاحب شريعت و دين تازه بود و سن او كمتر از سنى بود كه أبو جعفر در آن است.

10-و از يحيى بن حبيب زيات روايت كرده كه گفت:مرا آگاه كرد كسى كه در محضر حضرت رضا عليه السّلام نشسته بود كه چون مردم از خدمت آن حضرت(ع)برخاستند بآنها فرمود:أبا جعفر (جواد)را ديدار كنيد و بر او سلام كرده ديدارى با او تازه كنيد،همين كه مردم برخاستند حضرت بسوى من متوجه شده فرمود:خدا رحمت كند مفضل را كه بكمتر از اين هم قناعت ميكرد.(يعنى مفضل و مانند او از اصحاب ائمۀ پيشين بكمتر از اين هم مطلب را در بارۀ امام ميفهميدند).

ص: 268

باب(25) در شمۀ از مناقب و نشانه ها و معجزات حضرت جواد عليه السّلام

اشاره

در شمۀ از مناقب و نشانه ها و معجزات حضرت جواد عليه السّلام

بدان كه چون مأمون فضيلت و برترى آن حضرت را در علم و دانش با آن خردسالى و كودكى بديد، و نبوغ او را ملاحظه كرده و ديد آن جناب در علم و حكمت و ادب و كمال خرد و عقل بپايۀ رسيده كه پيران سالخوردۀ آن زمان از درك آنها عاجزند،از اين رو شيفتۀ او گشت و دخترش ام الفضل را بهمسرى او درآورد و او را با آن حضرت روانۀ مدينه كرد و بسيار احترام و اكرام نسبت بمقام آن بزرگوار مبذول ميداشت.

جريان تزويج آن حضرت با ام الفضل و سؤال يحيى بن اكثم از او و پاسخى كه فرمود

1-حسن بن محمد بن سليمان(بسندش)از ريان بن شبيب روايت كند كه چون مأمون خواست دخترش ام الفضل را بعقد ازدواج امام جواد(ع)در آورد بنى عباس مطلع شده و بر ايشان بسيار گران آمد و از اين تصميم سخت ناراحت شده ترسيدند كار حضرت بدان جا بكشد كه كار پدرش حضرت رضا(ع) كشيد و منصب وليعهدى مأمون بآن جناب و بنى هاشم منتقل گردد،از اين رو انجمن كرده در اين باره بگفتگو پرداختند و نزديكان فاميل او بنزدش آمده گفتند:اى أمير المؤمنين ترا بخدا سوگند دهيم از اين تصميمى كه در بارۀ تزويج ابن الرضا(محمد بن على)گرفته اى خوددارى كنى،زيرا بيمناكيم كه

ص: 269

بدين وسيله منصبى را كه خداوند بما روزى كرده از چنگ ما خارج ساخته و لباس عزت و شوكتى را كه خدا بما پوشانده از تن ما بدر آورى،زيرا تو بخوبى كينۀ ديرينه و تازۀ ما را باين دسته(يعنى بنى هاشم) ميدانى،و رفتار خلفاى گذشته را با ايشان آگاهى كه(بر خلاف تو)آنان را تبعيد ميكردند و كوچك مينمودند،و ما در آن رفتارى كه تو نسبت بپدرش حضرت رضا عليه السّلام انجام دادى در تشويش و نگرانى بوديم تا اينكه خداوند اندوه ما را از جانب او بر طرف ساخت،ترا بخدا از خدا انديشه كن كه دوباره ما را باندوهى كه بتازگى از سينه هاى ما دور شده بازگردانى،و رأى خويش را در بارۀ تزويج ام الفضل از فرزند على بن موسى الرضا بسوى ديگرى از خانواده و دودمان بنى عباس كه شايستگى آن را دارد باز گردان؟ مأمون بايشان گفت:اما آنچه ميان شما و فرزندان ابى طالب است پس سبب آن شمائيد و اگر شما با اينان انصاف دهيد هر آينه سزاوارتر از شما هستند(بمقام خلافت و زمامدارى)،و اما كردار خليفه هاى پيش از من را نسبت بايشان(كه يادآور شديد)همانا آنان با اين عمل قطع رحم و خويشاوندى كردند و پناه ميبرم بخدا كه من نيز همانند آنان كارى انجام دهم،و بخدا سوگند من از آنچه نسبت بوليعهدى على بن موسى الرضا عليهما السّلام انجام دادم هيچ پشيمان نيستم،و براستى من از او خواستم كه كار خلافت را بدست بگيرد و من از خودم آن را دور سازم ولى او خوددارى كرد و مقدرات خداوندى چنان كرد كه ديديد.

و اما اينكه من محمد بن على(امام جواد عليه السّلام)را براى دامادى خويش برگزيدم بواسطۀ برترى داشتن اوست با خردساليش در علم و دانش بر همۀ دانشمندان زمان و براستى دانش او شگفت انگيز است و من اميد دارم كه آنچه من از او ميدانم براى مردم آشكار كند تا بدانند كه رأى صحيح همان است كه

ص: 270

من در بارۀ او زده ام؟.

آنان در پاسخ مأمون گفتند:همانا اين جوان خردسال گرچه رفتار و كردارش تو را بشگفت واداشته و شيفتۀ خود كرده ولى(هر چه باشد)او كودكى است كه معرفت و فهم او اندك است،پس او را مهلت ده و درنگ كن تا دانشمند شود و در علم دين فقيه گردد و دانش بجويد،آنگاه پس از آن هر چه خواهى در بارۀ او انجام ده؟مأمون گفت:واى بحال شما من آشناترم باين جوان از شما و بهتر از شما او را مى شناسم،اين جوان از خاندانى است كه دانش ايشان از خدا است و بستۀ بآن دانش ژرف بى انتها و الهامات او است،پيوسته پدرانش در علم دين و ادب از همگان بى نياز بودند و دست ديگران از رسيدن بحد كمال ايشان كوتاه و نيازمند بدرگاه آنان بوده اند،اگر ميخواهيد او را آزمايش كنيد تا بدانيد كه من براستى سخن گفتم و درستى گفتار من بر شما آشكار گردد؟گفتند:(اين پيشنهاد خوبى است و)ما خشنوديم كه او را آزمايش كنيم،پس اجازه ده ما كسى را در حضور تو بياوريم تا از او مسائل فقهى و احكام اين ديانت مقدسه پرسش كند،پس اگر پاسخ صحيح داد ما اعتراضى نداريم و خرده بر كار شما نخواهيم گرفت،و در پيش خودى و غريب و دور و نزديك استوارى و محكمى انديشۀ امير المؤمنين آشكار خواهد شد،و اگر از دادن پاسخ عاجز و ناتوان بود آنگاه روشن شود كه سخن ما در اين باره از روى مصلحت بينى بوده است!مأمون گفت:هر گاه خواستيد اين كار را انجام دهيد(و او را در حضور من آزمايش كنيد!).

آنان از نزد مأمون برفتند و رأى همگى ايشان بر اين قرار گرفت كه از يحيى بن اكثم كه قاضى (بزرگ)آن زمان بود بخواهند تا مسألۀ از حضرت محمد بن على بپرسد كه او نتواند پاسخ بگويد،و

ص: 271

براى اين كار وعدۀ اموالى نفيس و نويدهاى فراوانى باو دادند آنگاه بنزد مأمون بازگشته از او خواستند روزى را براى اين كار تعيين كند كه همگى در آن روز در مجلس مأمون حاضر شوند،مأمون روزى را براى اين كار تعيين كرد،و در آن روز همگى آمده و يحيى بن اكثم نيز در آن مجلس حاضر شد،و مأمون دستور داد براى حضرت جواد(ع)تشكى پهن كنند و دو بالش روى آن بگذارند پس آن حضرت كه نه سال و چند ماه از عمر شريفش گذشته بود بمجلس در آمده ميان آن دو بالش نشست،و يحيى بن اكثم نيز پيش روى آن حضرت نشست و مردم ديگر هر كدام در جاى خود قرار گرفتند،و مأمون نيز روى تشكى چسبيده بتشك امام جواد(ع)نشسته بود.

يحيى بن اكثم رو بمأمون كرده گفت:اى امير المؤمنين اجازه ميدهى از ابى جعفر جواد پرسش كنم؟ مأمون گفت:از خود او اجازه بگير!پس يحيى بن اكثم رو بدان حضرت كرده و گفت قربانت گردم اجازه فرمائى مسأله بپرسم؟حضرت جواد فرمود:بپرس!گفت قربانت گردم در بارۀ شخصى كه در حال احرام شكارى بكشد چه ميفرمائى؟حضرت فرمود:آيا در حل كشته است يا در حرم؟عالم بمسئله و حكم بوده است يا جاهل؟از روى عمد كشته است يا بخطاء؟آن شخص آزاد بوده است يا بنده؟نخستين بار بوده كه چنين كارى كرده يا پيش از آن نيز انجام داده؟آن شكار از پرندگان بوده يا غير آن؟از شكارهاى كوچك بوده يا بزرگ؟باز هم باكى از انجام چنين كارى ندارد يا اينكه اكنون پشيمان است؟در شب اين شكار را كشته يا در روز؟در حال احرام عمره بوده يا احرام حج؟(بگو كداميك از اين اقسام 1-كوچك بوده يا بزرگ

ص: 272

بوده زيرا هر كدام حكمى جداگانه دارد؟) يحيى بن اكثم متحير شد و ناتوانى و زبونى در چهره اش آشكار شد و زبانش بلكنت افتاد بطورى كه حاضرين مجلس ناتوانى او را در برابر آن حضرت فهميدند.

مأمون گفت:خداى را بر اين نعمت سپاسگزارم كه آنچه من انديشيده بودم همان شد،سپس نگاه بفاميل و خاندان خود كرده گفت:آيا دانستيد آنچه را نمى پذيرفتيد؟سپس رو بحضرت جواد(ع)كرده گفت:آيا خود خواستگارى ميكنى؟فرمود:آرى اى امير المؤمنين،مأمون گفت:خواستگارى كن و خطبه را براى خودت بخوان قربانت گردم،زيرا من ترا بدامادى خود پسنديدم و دخترم ام الفضل را بهمسرى تو در آوردم اگر چه گروهى را اين كار خوش نيايد(و از اين وصلت راضى نيستند)پس حضرت جواد عليه السّلام خطبۀ عقد را باين عبارت بخواند:«الحمد للّٰه اقرارا بنعمته...»و پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر خاتم انبياء(ص)و عترت طاهرينش فرمود:همانا از فضل خداوند بر بندگان اينست كه بوسيلۀ حلال ايشان را از عمل حرام بى نياز ساخته و چنين فرموده است:« وَ أَنْكِحُوا الْأَيٰامىٰ مِنْكُمْ ...

تا آخر»(و آيه 32 از سورۀ نور را قرائت كرد)آنگاه چنين فرمود:همانا محمد بن على بن موسى خواستگارى ميكند ام الفضل دختر عبد اللّٰه مأمون را و صداق و مهريه اش را مهريه جده اش فاطمه دختر رسول خدا(ص)قرار ميدهد كه پانصد درهم خالص تمام عيار باشد،پس اى امير المؤمنين آيا باين مهريه او را بهمسرى من درخواهى آورد؟مأمون گفت:آرى اى أبا جعفر ام الفضل دخترم را باين مهرى كه

ص: 273

گفتى بهمسرى تو درآورم آيا تو هم اين ازدواج را پذيرفتى اى ابا جعفر؟ حضرت فرمود:آرى پذيرفتم و بدان خوشنود گشتم،پس مأمون دستور داد هر يك از مردمان از نزديكان و غير آنان بحسب رتبه و مقامشان در جايگاه خود بنشينند،ريان گويد:طولى نكشيد كه آوازهائى مانند آوازهاى كشتيبانان شنيدم كه با هم سخن گويند،پس ديديم خادمان را كه از نقره كشتى ساخته و آن را با ريسمانهاى ابريشمى روى چهار چرخى از چوب(مانند گارى)بسته و آوردند و آن كشتى پر از عطر بود،پس مأمون دستور داد در آغاز آن گروه مخصوص را كه آنجا بودند همگى را معطر كنند،و سپس آن كشتى مصنوعى را بخانه هاى اطراف بكشند و همه را از آن عطر خوشبو نمايند آنگاه ظرفهاى خوراكى آوردند و همگان خوردند،سپس جايزه ها را آوردند و بهر كس مطابق قدر و مرتبه اش جايزه دادند.

چون(مجلس بپايان رسيد و)مردم پراكنده شدند و جز نزديكان كسى در مجلس نماند،مأمون رو بحضرت جواد كرده گفت:قربانت گردم اگر صلاح بدانى(خوبست)احكام هر كداميك از آنچه در بارۀ كشتن شكار در حال احرام بشرحى كه فرمودى براى ما بيان كنى كه ما هم بدانيم و بهره ببريم؟! حضرت فرمود:آرى شخص محرم چون در حل(خارج حرم)شكارى را بكشد و آن شكار پرنده و بزرگ باشد كفاره اش يك گوسفند است،و اگر در حرم بكشد كفاره اش دو برابر مى شود،از اين رو اگر جوجۀ پرندۀ را در خارج حرم بكشد كفارۀ او بچۀ گوسفندى است كه تازه از شير گرفته باشند،و اگر آن را در حرم بكشد بايد هم آن را بدهد و هم بهاى آن جوجه را كه كشته است(اين در صورتى بود كه

ص: 274

شكار پرنده باشد)و اگر از حيوانات وحشى باشد، پس اگر الاغ وحشى باشد كفاره اش يك گاو است،و اگر شتر مرغ باشد كفاره اش يك شتر است،و اگر آهو باشد يك گوسفند بر او واجب مى شود،(اينها در صورتى است كه در بيرون حرم بكشد)و اگر يكى از اين حيوانات وحشى را در حرم كشت كفاره اش دو برابر مى شود بدان قربانى كه بكعبه رسد و هر گاه محرم كارى بكند كه قربانى بر او واجب شود و احرامش احرام حج باشد آن قربانى را در منى بايد بكشد،و اگر احرام عمره باشد در مكه قربانى كند،و كفارۀ صيد نسبت بعالم و جاهل يكسان است،و اما در عمد(اضافۀ بر كفاره)گناه نيز كرده و در خطاء از او برداشته شده،و اگر كشنده آزاد باشد كفاره بر خود اوست،و اگر بنده باشد كفاره بگردن آقاى او است،و بر صغير كفاره واجب نيست،ولى بر كبير واجب است،و شخصى كه از كار خود پشيمان است بواسطۀ همين پشيمانى عقاب آخرت از او برداشته شود،ولى آنكه پشيمان نيست بطور حتم در آخرت عقاب خواهد شد.مأمون گفت:أحسنت اى ابا جعفر خدا بتو نيكى عنايت كند.

اكنون خوبست شما نيز از يحيى بن اكثم پرسشى كنى چنانچه او از شما پرسيد؟حضرت جواد بيحيى فرمود:بپرسم؟گفت:هر گونه ميل شما است قربانت گردم(بپرسيد)پس اگر توانستم پاسخت گويم و گر نه از شما بهره مند ميشوم،حضرت فرمود مرا آگاه كن از مردى كه در بامداد بزنى نگاه ميكند و آن نگاه حرام است،و چون روز بالا مى آيد بر او حلال مى شود،و چون ظهر شود دوباره حرام مى شود،و چون وقت عصر گردد بر او حلال شود،و چون غروب كند بر او حرام شود،و چون وقت عشاء شود بر او حلال شود،و چون نيمۀ شب گردد بر او حرام شود،و چون سپيدۀ صبح شود بر او

ص: 275

حلال گردد،اين چگونه زنى است؟و براى چه حلال مى شود و از چه رو حرام ميگردد؟ يحيى گفت:بخدا من بپاسخ اين پرسش راهبر نيستم و جهت حلال شدنها و حرام شدنها را نميدانم اگر صلاح بدانيد پاسخ آن را بفرمائيد تا بهره مند شويم؟حضرت فرمود:اين زنى است كه كنيز مردى بوده و بامداد مرد بيگانۀ ديگرى بر او نگاه كرد و آن نگاه حرام بود،و چون روز بالا آمد او را از آقايش خريد پس بر او حلال شد و چون ظهر شد آزادش كرد،پس با آزاد شدن حرام شد،چون عصر شد او را بزناشوئى گرفت و بر او حلال شد،و چون غروب شد ظهارش كرد(يعنى باو گفت:پشت تو مانند پشت مادر من است كه آن را اظهار ميگويند و در اسلام احكامى دارد از آن جمله اينكه با گفتن اين جمله زن گوينده) بر او حرام مى شود،و چون هنگام عشاء شد كفارۀ ظهار را داد و بر او حلال شد،و چون نيمۀ شب شد بيك طلاق او را طلاق داد پس حرام شد،و چون سپيده زد او را رجوع كرد پس بر او حلال شد!.

مأمون بحاضران در مجلس كه از خاندان او بودند رو كرده گفت:آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه از اين مسأله چنين پاسخى بگويد يا مسألۀ پيشين را بدان تفصيل كه شنيديد بداند؟گفتند:نه بخدا!همانا امير المؤمنين داناتر است بآنچه خود ميانديشد،مأمون گفت:واى بر شما اين خانواده در ميان همۀ مردم مخصوص بفضيلت و برترى گشته اند و كودكى و خردسالى جلوگيرى ايشان از كمال نيست!آيا ندانسته ايد كه رسول خدا(ص)دعوت خويش را با خواندن و دعوت كردن از امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام گشود و على در آن هنگام ده ساله بود،و رسول خدا(ص)اسلام او را پذيرفت و بدان حكم فرمود،و جز على كس ديگرى را رسول خدا(ص)در آن سن بدين اسلام دعوت نفرمود،و نيز با

ص: 276

حسن و حسين عليهما السلام بيعت فرمود با اينكه آن دو در آن زمان(كه رسول خدا(ص)با ايشان بيعت كرد)كمتر از شش سال داشتند و جز آن دو با هيچ كودكى بآن سنين بيعت نفرمود؟آيا هم اكنون آشنائى بفضيلت و برترى كه باينان داده نداريد،و نميدانيد كه ايشان(آن نژادى هستند كه خداوند در سورۀ آل عمران آيۀ 34 فرمايد:)«نژادى هستند كه عضوى از ايشان از بعضى هستند»در بارۀ آخرينشان جارى و ثابت است آنچه در بارۀ نخستين ايشان جارى است؟گفتند:راست گفتى اى امير المؤمنين!.

سپس آن گروه برخاسته رفتند و چون فردا شد مردم در مجلس مأمون حاضر شده و حضرت جواد عليه السلام نيز حاضر گشت،و افسران و سرلشكران و پرده داران و نزديكان خليفه و ديگران براى تبريك مأمون و حضرت جواد عليه السّلام آمدند،(مأمون دستور داد)سه طبق از نقره آورده و آن طبقها پر بود از گلوله هائى كه از مشك و زعفران ساخته بودند،و در ميان آن گلوله ها كاغذهاى لوله كردۀ كوچكى بود كه در آنها حواله اموال نفيس و بسيار و عطيه هاى سلطنتى و آب و ملك نوشته بودند پس مأمون دستور داد آن گلوله ها بسر نزديكان خود بريزند،و هر كس گلوله در دستش جا ميگرفت آن را باز ميكرد و آن حواله را بيرون مى آورد و براى گرفتن آن بخزينه دار مأمون مراجعه ميكرد و تحويل ميگرفت،و از آن سو كيسه هاى طلا آورده در ميان نهادند،و مأمون همه را در ميان افسران و سرلشكران و ساير مردم بخش كرد،و در نتيجه همگى از آن مجلس توانگر و دارا بيرون رفتند،و صدقاتى نيز مأمون بمستمندان و مسكينان بداد.و از آن روز ببعد پيوسته مأمون حضرت جواد عليه السّلام را گرامى ميداشت و قدر و مرتبۀ او را بزرگ ميشمرد و آن حضرت را بر تمام فرزندان و خاندان خويش مقدم ميداشت.

و روايت شده كه ام الفضل از مدينه نامۀ بپدرش نوشت و در آن نامه از حضرت جواد شكايت كرد كه

ص: 277

كنيز ميگيرد و آنان را هووى من ميكند؟!هارون در پاسخ نوشت:دختركم ما تو را بهمسرى ابا جعفر جواد در نياورديم كه حلالى را بر او حرام كنيم!از اين پس چنين شكوه ها از او نكنى؟.

2-و چون حضرت جواد عليه السّلام با ام الفضل از بغداد از نزد مأمون بسوى مدينه رهسپار شد از خيابان باب الكوفة رفت و مردم نيز براى بدرقه بدنبال آن حضرت آمده بودند،پس هنگام غروب بود كه بدار المسيب رسيد در آنجا فرود آمد و بمسجدى(كه در آنجا بود)درآمد و ميان صحن آن مسجد درخت سدرى بود كه هنوز بار نداده بود،پس آن حضرت ظرف آبى خواست و در پاى آن درخت وضوء گرفت آنگاه برخاسته نماز مغرب را با مردم خواند،و در ركعت اول سورۀ حمد و سورۀ« إِذٰا جٰاءَ نَصْرُ اللّٰهِ وَ الْفَتْحُ ..» را خواند،و در ركعت دوم حمد و سورۀ« قُلْ هُوَ اللّٰهُ أَحَدٌ »خواند و سپس قنوت گرفته آنگاه بركوع رفت،و ركعت سوم را نيز خوانده تشهد و سلام داد سپس اندكى نشست و نام خدا را برده ذكر گفت و بدون اينكه تعقيب بخواند برخاسته چهار ركعت نافله خواند آنگاه تعقيب نماز مغرب را خواند و دو سجده شكر بجا آورد سپس از مسجد بيرون رفت،و چون در صحن مسجد بآن درخت سدر رسيد مردم ديدند درخت بارور ببار فراوان و خوبى شده،كه مردم در شگفت شده از آن بار و ميوه خوردند و ديدند شيرين و بى هسته است.پس با آن حضرت خداحافظى كرده و همان ساعت حضرت بسوى مدينه رهسپار شد و پيوسته در مدينه بود تا اينكه معتصم عباسى(كه پس از مأمون بخلافت رسيد)آن حضرت را در آغاز سال دويست و بيست و پنج ببغداد طلبيد،و آن بزرگوار ببغداد آمده در آنجا بود تا اينكه در آخر ذى قعده همان سال در بغداد از دنيا رفت و پشت سر جدش حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام بخاك سپرده شد.

ص: 278

3-ابن قولويه(بسندش)از على بن خالد روايت كند كه گفت:من در سامره بودم پس شنيدم در آنجا مردى زندانى است كه او را كت بسته از شام آورده اند و گويند:او ادعاى پيغمبرى كرده، على بن خالد گويد:بدر زندان رفته و با نگهبانان و دربانان زندان سازش كردم تا خود را بآن مرد رساندم،ديدم مردى فهميده و خردمند است گفتم:سرگذشت تو چيست؟گفت:من مردى هستم كه در شام بودم و در جايى كه گويند:سر مقدس حسين عليه السّلام را در آنجا گذارده اند خداى را عبادت و پرستش ميكردم،شبى همين طور در آنجا رو بمحراب مشغول عبادت و ذكر خدا بودم ناگاه ديدم شخصى روبروى من ايستاده،من بدو نگاه كردم بمن فرمود:برخيز،من با او برخاسته كمى راه رفت ديدم من در مسجد كوفه هستم،بمن گفت:اين مسجد را مى شناسى؟گفتم:آرى اين مسجد كوفه است،پس آن مرد نماز خوانده من نيز با او نماز خواندم پس بيرون آمد من نيز با او رفتم كمى راه كه رفتم ديدم در مسجد رسول خدا(ص)هستم،پس سلام بر رسول خدا(ص)كرده و نماز خواند،من نيز با او نماز خوانده سپس بيرون آمد و من نيز بيرون آمدم و كمى راه رفت ديدم در همان جا كه عبادت ميكردم در شهر شام هستم و آن مرد از ديدۀ من پنهان شد،يك سال از اين جريان گذشت و من از آنچه ديده بودم در شگفت بودم،چون سال آينده شد همان شخص را ديدم(كه آمد)و من از ديدن او خورسند شدم پس مرا خوانده من بدنبالش رفتم و مانند سال گذشته آنچه كرده بود همانها را انجام داد،و چون بشام رسيد و خواست از من دور شود باو گفتم:ترا بحق آن كسى كه اين نيروئى كه من ديدم بتو داده بگو كيستى؟

ص: 279

فرمود:من محمد بن على بن موسى بن جعفر هستم، اين جريان گذشت و پس از آن هر كس بنزد من رفت و آمد ميكرد من داستان خود را با آن حضرت ميگفتم،اين خبر بگوش محمد بن عبد الملك زيات (وزير معتصم عباسى)رسيد،پس كسى فرستاده مرا دستگير نموده بزنجير كشيده و بعراق فرستاد و چنانچه مى بينى مرا بزندان انداختند و بمن بستند كه ادعاى نبوت كرده اى؟! على بن خالد گويد:باو گفتم:من داستان تو را از زبان خودت بمحمد بن عبد الملك زيات بنويسم؟گفت:بنويس،پس من داستان آن مرد را بتفصيل براى محمد بن عبد الملك نوشتم!محمد در پاسخ پشت نامۀ او نوشته بود:بآن كس كه تو را يك شب از شام بكوفه برد و از كوفه بمدينه و از مدينه بمكه و از مكه تو را بشام باز گرداند بگو از زندان بيرونت آورد!على بن خالد گويد:اين پاسخ مرا اندوهگين و غمناك كرد و دلم بحال آن مرد سوخت و افسرده بخانه رفتم چون روز ديگر شد اول بامداد بسوى زندان رفتم كه از حال او آگاه شده او را دستور بصبر و بردبارى دهم،ديدم لشكر و نگهبانان و زندان بان و گروه زيادى از مردم هراسناك باين سو و آن سو ميدوند،پرسيدم:چه خبر شده؟ گفتند:آن كس كه ادعاى پيغمبرى كرده بود و از شام او را بدينجا آورده بودند ديشب تا بحال از زندان ناپديد شده و كسى نميداند آيا بزمين فرو رفته يا پرندۀ او را ربوده است،و اين مرد يعنى على بن خالد زيدى بود،و معتقد بامامت زيد بن على بود ولى پس از آنكه اين جريان را ديد معتقد بامامت ائمه اطهار شد و عقيده اش نيكو گرديد.

4-و نيز ابن قولويه از محمد بن على هاشمى روايت كرده كه گفت:بامداد آن روزى كه حضرت

ص: 280

جواد عليه السّلام با دختر مأمون عروسى كرده بود خدمت آن حضرت شرفياب شدم،و من در شب دوائى خورده بودم و بامداد كه شد من نخستين كسى بودم كه بر آن حضرت وارد شدم،و(در اثر خوردن آن دارو) تشنه شده بودم ولى نميخواستم آب طلب كنم،پس حضرت جواد عليه السّلام در روى من نگاهى كرده فرمود:

چنين مى بينم كه تشنه اى؟گفتم:آرى،فرمود:اى غلام آبى براى ما بياور!،من پيش خود گفتم:

هم اكنون آب زهر آلودى برايش مى آورند و از اين رو غمناك شدم،پس غلام آمد و آب آورد،حضرت لبخندى بروى من زد آنگاه فرمود:اى غلام آب را بمن ده،پس آب را گرفته آشاميد،سپس بمن داد و من آشاميدم و زمانى دراز نزد آن حضرت نشستم پس دوباره تشنه شدم،حضرت آب خواست و چنان كرد كه نخست رفتار كرده بود،(يعنى)نخست خود آن حضرت آشاميد سپس بمن داد و لبخندى برويم زد،محمد بن حمزه(كه از محمد بن على هاشمى حديث را روايت كرده)گويد:محمد بن على هاشمى بمن گفت:بخدا من گمان دارم كه حضرت جواد از آنچه در دلها است آگاه است چنانچه شيعيان ميگويند.

5-و از طرفى روايت كند كه گفت:حضرت رضا عليه السّلام كه از دنيا رفت چهار هزار درهم بمن بدهكار بود و كسى جز من و او از آن آگاه نبود،پس حضرت جواد عليه السّلام بنزد من فرستاد كه چون فردا شود بنزد من بيا،فردا بنزد آن جناب رفتم بمن فرمود:ابو الحسن رضا عليه السّلام از دنيا رفت و چهار

ص: 281

هزار درهم بتو بدهكار بود؟گفتم:آرى پس جانمازى كه زير پايش بود بلند كرد و ديدم دينارهائى زير آن است و آنها را كه برابر با چهار هزار درهم بود بمن داد.

6-و از معلى بن محمد روايت كند كه گفت:حضرت جواد عليه السّلام نزديكيهاى وفات پدر بزرگوارش از خانه بيرون آمد،پس نگاه بسر تا پاى او كردم تا اندازۀ قد و قامت او را براى دوستان و هم كيشان خود بيان كنم،ديدم آن حضرت نشست سپس فرمود:اى معلى همانا خداوند در امامت همان حجت و برهانى را دارد كه در پيمبرى و نبوت دارد،(خدا در بارۀ نبوت حضرت يحيى)فرمود:«و حكم نبوت را در كودكى باو داديم»(سورۀ مريم آيه 12).

7-و از داود بن قاسم جعفرى روايت كرده كه گفت:من خدمت حضرت جواد عليه السّلام شرفياب شدم و سه نامه همراهم بود كه نشانى و نام نويسنده روى آن نبود و آن نامه ها بهم مشتبه شده بود و من از آن پيش آمد(و مشتبه شدن نامه ها)غمنده شدم،پس آن حضرت يكى را برداشت و فرمود:اين نامه از ريان بن شبيب است،سپس دومى را برداشته فرمود:اين هم نامۀ فلانى است؟عرضكردم:آرى، من مبهوتانه باو نگاه ميكردم حضرت لبخندى زد و سومى را برداشته فرمود:اين نامۀ فلانى است؟ عرضكردم:آرى قربانت گردم،پس سيصد دينار بمن داده و دستور داد آن را بنزد يكى از پسر عموهايش ببرم و فرمود:آگاه باش كه او بتو خواهد گفت:مرا به پيشه ورى راهنمائى كن كه با اين پول براى

ص: 282

من كالائى بخرد،و تو راهنمائيش كن،گفتم:چنين خواهم كرد.

8-و نيز همين داود بن قاسم گويد:ساربانى در راه كه ميرفتم با من گفتگو كرد كه من از حضرت جواد عليه السّلام بخواهم كه او را با برخى از همراهانش در كارهاى خود وارد كند،پس من خدمتش رفتم كه در اين باره با او صحبت كنم ديدم مشغول غذا خوردن است و گروهى نيز با او هستند،من نتوانستم در بارۀ آنچه ميخواستم با او صحبت كنم،حضرت بمن فرمود:اى ابا هاشم(كنيۀ داود است)بخور،و غذائى كه ميخورد پيش روى من گذارد،سپس بى آنكه من سخنى از آن ساربان بگويم فرمود:اى غلام آن ساربانى كه ابو هاشم آورده ببين و او را(براى كارها)پيش خود نگاه دار.

9-و نيز داود بن قاسم گويد:روزى با آن حضرت بباغى رفتم،و باو عرضكردم:قربانت گردم من بخوردن گل حريص هستم دعائى در بارۀ من بفرمائيد(كه اين عادت از سر من دور شود)؟حضرت پاسخى نداد و پس از چند روز بدون مقدمه فرمود:اى ابا هاشم خدا خوردن گل را از تو دور ساخت، ابو هاشم گويد:از آن روز چيزى در پيش من بدتر و مبغوض تر از گل نيست.

و اخبار در اين باره بسيار است و آنچه بيان داشتيم براى مقصود ما كافى است ان شاء اللّٰه تعالى.

ص: 283

باب(26) در ذكر وفات حضرت أبى جعفر عليه السّلام و سبب آن و جاى قبر و عدد فرزندان آن جناب

در ذكر وفات حضرت أبى جعفر عليه السّلام و سبب آن و جاى قبر و عدد فرزندان آن جناب

پيش از اين در باب ولادت آن حضرت گذشت كه آن جناب در مدينه بدنيا آمد و در بغداد از دنيا رفت.

و سبب ورود آن حضرت ببغداد اين بود كه معتصم او را از مدينه ببغداد احضار كرد و در سال دويست و بيست در شب بيست و هشتم محرم وارد بغداد شد،و در ماه ذى قعده همان سال در بغداد از دنيا رفت.

و گويند:آن حضرت بزهر شهيد شد ولى خبرى كه من از روى آن باين سخن گواهى دهم نزد من ثابت نشده،در قبرستان قريش پشت قبر جد بزرگوارش حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام دفن شد،و آن هنگام از عمر شريفش بيست و پنج سال و چند ماه گذشته بود،و از القاب آن حضرت است منتجب و مرتضى،و فرزندان آن حضرت يكى پسرش على بن محمد است كه بعد از او امام بود و ديگر موسى پسر ديگرش بود،و دو دختر داشت بنام فاطمه و امامة،و پسر ديگرى جز آن دو كه گفتيم نداشت.

ص: 284

باب(27)شرح حال حضرت امام هادى عليه السلام

در بيان امام پس از حضرت جواد محمد بن على عليهما السّلام و تاريخ ولادت و نشانه ها و دلائل امامت و شمۀ از اخبار در اين باره،و مدت امامت،و مدت عمر، و جريان وفات و سبب آن و جاى قبر و شمارۀ فرزندان و شمۀ از احوالات آن جناب بدان كه امام پس از حضرت جواد عليه السّلام پسرش حضرت ابا الحسن على بن محمد عليهما السّلام ميباشد زيرا اوصاف امامت در او يك جا فراهم شده و در فضيلت بسر حد كمال رسيده بود،و وارثى براى جانشينى پدر جز او نبود،و نيز نصوص صريحه و اشاراتى كه از پدر بزرگوارش در بارۀ امامت او بخلافت و امامت رسيد(اينها همه دليل بر امامت آن جناب بود).

امام هادى در جايى بنام صريا در نزديكى شهر مدينه در نيمۀ ماه ذى حجة سال دويست و دوازده بدنيا آمد،و در ماه رجب سال دويست و پنجاه و چهار در سامراء از دنيا برفت،و در آن روز چهل و يك سال و چند ماه از عمر شريفش گذشته بود،و(سبب آمدنش بسامراء اين بود كه)متوكل آن حضرت را بوسيلۀ يحيى بن هرثمة از مدينه بسامراء آورد،و حضرت در آنجا بماند تا از دنيا برفت و مدت امامتش سى و سه سال بود،و مادر آن حضرت زنى ام ولد بود بنام سمانة.

ص: 285

باب(28) ذكر شمۀ از نصوص و اشارتى كه در بارۀ امامت آن حضرت رسيده است

ذكر شمۀ از نصوص و اشارتى كه در بارۀ امامت آن حضرت رسيده است:

1-ابن قولويه(بسندش)از اسماعيل بن مهران براى من روايت كرده گفت:چون امام جواد عليه السّلام خواست براى نخستين بار از مدينه ببغداد رود هنگام بيرون رفتنش باو عرضكردم:قربانت گردم من از اين راهى كه ميروى بر تو نگرانم پس از شما امر امامت بكه منتقل شود؟حضرت با روى خندان بجانب من برگشته فرمود:آنچه تو گمان ميكنى امسال نيست(و من باز خواهم گشت)چون معتصم او را طلبيد(و براى دومين بار بنزد معتصم ببغداد ميرفت)پيش او رفته عرضكردم:قربانت شما ميرويد،بفرما پس از شما امر امامت با كيست؟حضرت گريست تا اينكه محاسنش تر شد آنگاه رو بمن كرده فرمود:اين بار براى من نگرانى و خطر هست،و پس از من كار امامت با پسرم على است.

2-و از خيرانى از پدرش روايت كرده كه گفت:من گماشته و ملازم در خانۀ حضرت جواد عليه السّلام بودم و احمد بن محمد بن عيسى اشعرى هر شب هنگام سحر مى آمد تا وضع بيمارى حضرت را بداند،و هر گاه فرستادۀ حضرت جواد كه ميان آن حضرت و ميان خيرانى پيغام مى آورد و ميبرد پيش خيرانى مى آمد احمد بن محمد برميخاست و ميرفت و آن فرستاده با خيرانى خلوت ميكرد،خيرانى گويد:شبى

ص: 286

آن فرستاده بيرون آمد و احمد بن محمد بن عيسى برخاست و فرستاده با من خلوت كرد و احمد كمى راه رفته بعقب برگشت و در جايى كه سخن ما را مى شنيد ايستاد،پس آن فرستاده گفت:آقايت تو را سلام ميرساند و ميفرمايد:من از دنيا ميروم و امر امامت بفرزندم على منتقل خواهد شد،و او پس از من بر شما همان حقى را دارد كه من پس از پدرم بر شما داشتم،سپس فرستاده برفت و احمد بنزد خيرانى بازگشت،(خيرانى گويد:چون احمد بازگشت)بمن گفت:چه بتو گفت؟خير بود!احمد گفت:من كه شنيدم آنچه او بتو گفت،و آنچه شنيده بود براى من بازگو كرد،من گفتم:اين كارى كه تو كردى خدا بر تو حرام كرده بود زيرا خدا فرمايد:«تجسس نكنيد»(سورۀ حجرات آيۀ 12)؟ حال كه شنيدى پس بر اين سخن گواه باش شايد روزى بدان محتاج و نيازمند شويم،و مبادا تو موقع آن بكسى اظهارش كنى!.

خيرانى گويد:چون بامداد آن شب شد من عين آن پيغام را كه فرستادۀ حضرت بمن گفته بود در ده نسخه كاغذ نوشته و آنها را مهر زده و بده نفر از بزرگان و وجوه شيعه سپردم و بآنان گفتم:اگر پيش از آنكه من اين كاغذها را از شما بخواهم مرگ من فرا رسيد شما آنها را باز كنيد و بدان چه ميان آنها نوشته شده رفتار كنيد،چون حضرت جواد عليه السّلام از دنيا رفت من از خانۀ خود بيرون نرفتم تا آگاه شدم كه بزرگان شيعه در خانۀ محمد بن فرج انجمن كرده و در امر امامت بگفتگو پرداخته اند،پس محمد بن فرج نامۀ بمن نوشت و مرا از انجمن شدن آنان در منزلش آگاه ساخته و نوشته بود:اگر ترس فاش شدن مطلب نبود من با اين گروه بنزد تو مى آمدم،و من ميل دارم كه تو سوار شده پيش من

ص: 287

آئى،من سوار شده نزد او رفتم و ديدم مردم پيش او گرد آمده اند، پس من در بارۀ امامت حضرت هادى با آنان بگفتگو پرداختم ديدم بيشتر آنان شك دارند،من بآن ده تن كه كاغذها نزدشان بود و همه در آن مجلس حاضر بودند گفتم:كاغذها را بيرون آريد،و چون بيرون آوردند به آنان گفتم:اين است آنچه من بدان مأمور گشته ام(كه بشما برسانم)!برخى از ايشان گفتند:ما دوست داشتيم كه ديگرى نيز بر آنچه تو گفتى گواهى ميداد تا گفتۀ تو را تأكيد كند؟گفتم:خدا خواستۀ شما را بشما داده و اين احمد بن محمد اشعرى است كه گواه است باينكه اين پيغام را شنيده است پس از او بپرسيد، مردم از او پرسيدند و او از شهادت دادن خوددارى كرد و حاضر نشد،پس او را بمباهله دعوت كردم (مترجم گويد:مباهله يعنى نفرين كردن بيكديگر،و آن در جايى است كه دو نفر بر سخنى يا مطلبى با هم اختلاف كنند پس هر كدام بطرز مخصوص و كلمات معينى براى اثبات گفتۀ خود بر ديگرى نفرين كند)احمد بن محمد از مباهله ترسيد و گفت:من آن را شنيدم ولى ميخواستم اين افتخار نصيب يك مرد عرب شده باشد(و من كه مردى از عجم بودم ساكت شدم و نخواستم در اين باره سخنى گفته باشم)و اكنون كه پاى مباهله بميان آمد راهى بر پوشاندن و كتمان شهادت ندارم(و جريان را گفت)پس همگى آن مردم در همان انجمن و مجلس كه بودند معتقد بامامت حضرت هادى عليه السّلام شدند و از جا برخاستند.

و اخبار در اين باره بسيار زياد است كه اگر بخواهيم همه را در اينجا بيان كنيم كتاب را طولانى كند.و همين كه شيعيان پس از امام جواد عليه السّلام اجماع بر امامت حضرت ابى الحسن هادى كرده اند و كسى در آن زمان جز آن حضرت ادعاى امامت نكرد،از ايراد اخبار و نصوص صريحۀ بر امامت آن حضرت ما را بى نياز ميكند.

ص: 288

باب(29)در ذكر شمه اى از نشانه ها و براهين امامت و معجزات حضرت هادى عليه السّلام

در ذكر شمه اى از نشانه ها و براهين امامت و معجزات حضرت هادى عليه السّلام:

1-ابن قولويه(بسندش)از خيران اسباطى روايت كرده گفت:بنزد حضرت ابى الحسن هادى عليه السّلام در مدينه رفتم،پس بمن فرمود:از واثق(خليفۀ عباسى)چه خبر دارى؟گفتم:قربانت گردم او بسلامت بود،و من ديدارم با او از همه كس نزديكتر است،ده روز است كه من از او جدا شده و او را ديدار كرده ام حضرت فرمود:مردم مدينه ميگويند:واثق مرده؟گفتم:من از همه كس ديدارم باو نزديكتر است؟فرمود:مردم مدينه ميگويند:مرده،و چون فرمود:مردم ميگويند،دانستم كه مقصودش از مردم خود آن جناب است،سپس فرمود:جعفر چه كرد؟(مقصود جعفر بن معتصم،متوكل عباسى است)گفتم:او در زندان ببدترين حالات بسر ميبرد،گويد:فرمود:آگاه باش كه او هم اكنون خليفه و زمامدار است،سپس فرمود:ابن زيات(وزير واثق)چه شد؟گفتم:مردم پشتيبانش بودند و فرمان فرمان او بود!فرمود:اين قدرت برايش شوم بود،سپس خاموش شد و فرمود:بناچار مقدرات

ص: 289

و احكام خدا بايد جارى شود.اى خيران واثق مرد و متوكل بجاى او نشست و ابن زيات هم كشته شد! عرضكردم:چه وقت قربانت گردم؟!فرمود:شش روز پس از اينكه تو بيرون آمدى.

2-و از ابن نعيم بن محمد طاهرى روايت ميكند كه گفت:متوكل عباسى بواسطۀ دمل و غده اى كه بيرون آورد بيمار شد بطورى كه رو بمرگ رفت و كسى جرات نميكرد براى جراحى آهن باو نزديك كند و آن دمل را ببرد،پس مادرش نذر كرد اگر از اين بيمارى بهبودى يابد مال زيادى از مال شخصى خود براى حضرت ابى الحسن هادى عليه السّلام بفرستد،فتح بن خاقان(يكى از نزديكان متوكل)بمتوكل گفت خوبست كسى را نزد اين مرد يعنى ابى الحسن هادى بفرستى و از او(راجع باين بيمارى)پرسشى كنى؟ زيرا چه بسا او دستورى دهد و معالجه اى براى اين بيمارى بداند كه سبب شود خداوند گشايشى دهد متوكل گفت:نزدش بفرستيد،پس فرستادۀ متوكل رفت و برگشت و گفت:كسب گوسفند را بگيريد (كسب بفشردۀ روغن معنا شده،و به پشكل گوسفند هم تفسير كرده اند)و با گلاب آن را بسائيد و مخلوط كنيد و روى دمل بگذاريد كه باذن خدا نافع است،پس كسانى كه نزد متوكل حاضر بودند اين معالجه را بباد مسخره و ريشخند گرفتند،فتح بن خاقان گفت:تجربه كردن اين كار زيانى ندارد،و بخدا من اميد بهبودى از دستور او دارم،پس همان كسب را حاضر كرده با گلاب ممزوج نموده روى آن گذاردند،و آن دمل سرباز كرد و آنچه در آن بود بيرون آمد،و بمادر متوكل مژدۀ بهبودى او را دادند،و او ده هزار دينار سر بمهر خودش براى حضرت هادى عليه السّلام فرستاد و متوكل از آن بيمارى بهبودى كامل يافت.

ص: 290

پس از چند روز كه از اين جريان گذشت بطحائى(علوى كه از نواده هاى حضرت مجتبى عليه السّلام بود و خود و اجدادش از طرفداران و پشتيبانان سر سخت بنى عباس بودند)نزد متوكل از حضرت هادى عليه السّلام سعايت و بدگوئى كرد و گفت:مالها و اسلحه هاى جنگى نزد اوست(كه براى جنگ با شما آماده كرده)پس متوكل بسعيد دربان(مخصوص خود)گفت:شبانه بخانۀ او برو و هر چه در خانه پيش او پول و اسلحه است برداشته بنزد من بياور!ابراهيم بن محمد گويد:سعيد حاجب(دربان)بمن گفت:من شبانه بخانه حضرت هادى رفتم و نردبانى همراه داشتم پس ببام خانه بالا رفته و از پله هاى نردبان پائين مى آمدم و در تاريكى نميدانستم چگونه از كجا وارد خانه شوم،حضرت هادى از ميان خانه صدا زد:اى سعيد بجاى خود باش تا چراغ و روشنائى برايت بياورند،طولى نكشيد شمعى آوردند و من پائين رفتم ديدم آن حضرت جبۀ پشمينى در بر و كلاهى پشمين بر سر دارد و جانماز حصيرى در پيش روى اوست و رو بقبله است،پس بمن فرمود:اين اطاقها در اختيار تو،من بهمۀ اطاقها رفتم و همه را بازرسى كرده چيزى نيافتم،جز آن كيسه پولى كه مادر متوكل با مهر خودش براى آن حضرت فرستاده بود، و كيسۀ ديگرى كه سر بمهر بود،آن حضرت بمن فرمود جانماز را بازرسى كن،من آن را نيز بلند كرده ديدم شمشيرى در غلاف پوشيده زير آن است،آن را با كيسه ها برداشته بنزد متوكل بردم،چون نگاهش بمهر مادرش كه بر كيسه بود افتاد نزد او فرستاده مادر را احضار كرد،و چون آمد از آن كيسه پول (كه مهر او را داشت)پرسيد؟برخى از خدمتكاران مخصوص بمن خبر داد كه مادرش در پاسخ او گفت:من آنگاه كه تو بيمار بودى نذر كردم كه اگر بهبودى يافتى ده هزار دينار از مال خودم براى او بفرستم،و چون سالم شدى اين را براى او فرستادم و اين هم مهر من است كه روى كيسه است،كيسۀ

ص: 291

ديگر را متوكل باز كرد چهار صد درهم در آن بود،پس دستور داد كيسه پول ديگرى بدانها بيفزايند و بمن دستور داد آنها را بنزد ابى الحسن هادى ببر و شمشير و آن كيسه ده هزار دينارى را نيز باو باز گردان،گويد:من آن را باز گردانده و از او شرم داشتم،پس باو عرضكردم:اى آقاى من بر من ناگوار و دشوار است كه بدون اجازۀ شما بخانه ات درآمدم ولى چه كنم كه من مأمورم؟!بمن فرمود:

«بزودى ستمگران خواهند دانست چه سرانجامى دارند».

3-و از على بن محمد نوفلى روايت كرده كه گويد:محمد بن فرج رخجى بمن گفت:حضرت هادى بمن نوشت:اى محمد كار و بار خود را گرد آور و احتياط خويش بدار،گويد:من مشغول جمع آورى كارهاى خود شدم و نميدانستم چه مقصودى آن حضرت از آنچه نوشته بود داشت تا آنكه فرستاده و مأمورى(از جانب خليفه يا حكومت)آمد و مرا دست بسته بزنجير از مصر حركت داد،و هر چه داشتم مهر و موم كرده(توقيف كردند)،پس هشت سال در زندان ماندم آنگاه نامۀ از آن حضرت بمن رسيد كه اى محمد بن فرج در ناحيۀ غربى(بغداد)منزل مكن،من نامه را خواندم و با خود گفتم:

من در زندانم و امام هادى بمن چنين مى نويسد؟!خيلى عجيب و شگفت آور است!چند روزى نگذشت كه آزاد شدم و زنجيرها را از من باز كردند،پس نامۀ براى آن حضرت نوشتم و در خواست كردم از خدا بخواهد آب و ملك مرا بمن بازگردانند!؟حضرت نوشت:بزودى آب و ملكت را بتو باز ميگردانند و اگر هم باز نگردانند بتو زيانى نرسد،على بن محمد نوفلى(راوى حديث)گويد:چون محمد بن فرج

ص: 292

را بسامره فرستادند دستورى كتبى برايش صادر شد كه املاكش را باو برگردانند ولى هنوز نامه بدستش نرسيده بود كه از دنيا رفت.

4-على بن محمد نوفلى گويد:احمد بن خضيب نامۀ بمحمد بن فرج نوشت و از او درخواست كرد بسامرا برود،محمد بن فرج بحضرت هادى نوشت و در اين باره با او مشورت كرد حضرت باو نوشت برو كه گشايش كار تو ان شاء اللّٰه در آن است،محمد بن فرج بيرون رفت و چيزى نگذشت كه از دنيا رفت.

5-احمد بن عيسى از أبى يعقوب روايت كند كه گفت:شبى محمد بن فرج را پيش از مرگش در سامره ديدم كه باستقبال امام هادى عليه السّلام آمده بود،پس آن حضرت نگاهى طولانى باو كرده و فرداى آن روز محمد بن فرج بيمار شد من پس از چند روز بعيادت او رفتم و او بمن گفت:كه حضرت هادى برايش جامۀ فرستاده و آن جامه را كه پيچيده و زير سرش نهاده بود بمن نشان داد،گويد:بخدا او را در همان جامه كفن كردند.

6-و نيز احمد بن عيسى از ابى يعقوب روايت كند كه گفت:حضرت هادى عليه السّلام را ديدم با احمد بن خضيب(كه يكى از افسران متوكل بود و سپس وزير منتصر شد و پس از منتصر مستعين خليفه او را بكشت)راه ميروند و حضرت هادى از او عقب ماند،ابن خضيب گفت:پيش برو قربانت گردم حضرت فرمود:تو مقدم هستى،پس چهار روز بيشتر نگذشت كه چوبهاى شكنجه را بپاى ابن خضيب نهاده او را كشتند.

ص: 293

7-گويد:و اين ابى خضيب براى تخليۀ خانۀ كه آن حضرت در آن منزل كرده بود اصرار و سختگيرى بآن حضرت مينمود كه زودتر از آنجا منتقل شود و خانه را باو بدهد،پس آن حضرت براى او پيغام فرستاد:چنان خدا را در باره تو ميخوانم و نفرين كنم كه هيچ چيز براى تو بجاى نماند!و در همان روزها خداوند او را گرفتار كرد.

8-و حسين بن حسن از يعقوب بن ياسر روايت كرده كه گفت:متوكل(باطرافيانش)ميگفت:

واى بر شما كار ابن الرضا(امام هادى عليه السّلام)مرا درمانده و عاجز كرده هر چه كوشش كرده ام كه با من ميگسارى و هم نشينى كند او خوددارى ميكند،و هر چه كوشش كرده ام كه فرصتى از او در اين باره بدست آورم چنين فرصتى نيافته ام(كه در نتيجه او را پيش مردم ميگسار و گنهكار معرفى كنم) يكى از حاضرين گفت:اگر آنچه خواهى از او بدست نيايد و چنين فرصتى از او پيدا نكنى پس بوسيلۀ برادرش موسى اين مقصود را انجام ده كه او تا بتواند در خوانندگى و نوازندگى و لهو و لعب كوتاهى نكند،ميخورد و مى نوشد و عشق ميورزد و ميخوارگى كند،پس او را بخواه و در انظار و برابر چشم مردم او را باين كارها وادار كن و در نتيجه در ميان مردم خبر به پيچد كه ابن الرضا چنين كرده، و مردم ميان او و برادرش فرقى نگذارند،هر كس نيز كه او را بشناسد(وقتى چنين بداند)برادرش را نيز متهم بكارهاى او مى كند(و مقصود تو در هر حال انجام خواهد شد)متوكل گفت:بنويسيد او را محترمانه بسامره بفرستند،پس موسى را با احترام تمام بسامره فرستادند و متوكل دستور داد همۀ بنى هاشم و سرلشكران و ديگر مردمان باستقبال او روند،و تصميم بر اين بود(يا با موسى قرار بسته بودند) كه چون بسامره رود زمينهائى را باو واگذار كند و ساختمانى در آنجا برايش بنا كند،و ميگساران و زنان خواننده نزد او بفرستد و دستور داده بود با او احسان كنند و در باره اش خوشرفتارى شود.و خانۀ

ص: 294

زيبائى جداگانه برايش آماده سازند كه خود متوكل در آنجا بديدنش رود.

چون موسى بسامرا رسيد حضرت هادى در پل وصيف كه جايى بود براى استقبال از آنان كه بشهر سامرا وارد ميشدند،بديدار موسى رفت و بر او سلام كرده و احترامات لازمه را بجا آورد آنگاه باو فرمود:

همانا اين مرد تو را باين شهر آورده كه آبرويت بريزد،و پردۀ حرمتت بدرد،و از ارزش تو بكاهد،مبادا نزد او اقرار كنى كه هيچ گاه شراب خورده اى؟اى برادر از خدا بترس كه مرتكب گناهى شوى!موسى گفت:اكنون كه مرا براى اين كار خواسته است چارۀ من چيست؟فرمود:از ارزش و رتبه خود مكاه، و نافرمانى پروردگار خويش مكن،و كارى كه آبرويت را بريزد انجام مده،زيرا اين مرد مقصودى جز ريختن آبرو و پرده درى تو ندارد!موسى نصيحت حضرت هادى را نپذيرفت،و آن حضرت هر چه باو اصرار كرد و او را پند داد او از سخن خود دست بر نداشت و زير بار نصيحتهاى آن حضرت نرفت، همين كه حضرت ديد موسى اندرز او را نمى پذيرد فرمود:حال كه چنين است پس بدان كه آن مجلسى كه تو ميخواهى با او يك جا جمع شويد هرگز فراهم نخواهد شد،راوى گويد:موسى سه سال در سامرا ماند و هر روز بدر خانۀ متوكل مى آمد(كه بنزد او رود)باو ميگفتند:امروز متوكل سر گرم كارى است (كه ملاقات با او ميسور نيست)پس آن روز ميرفت و فردا مى آمد باو ميگفتند:امروز مست است،روز ديگر مى آمد ميگفتند:امروز دوا خورده،و هم چنان سه سال بر اين منوال گذشت تا اينكه متوكل كشته شد، و در مجلس شراب و ميخوارگى با او ننشست.

9-و محمد بن على از زيد بن على بن حسين بن زيد روايت كند كه گفت:من بيمار شدم پس شبانه پزشكى براى معالجۀ من آمد و دوائى براى من دستور داد كه آن را سحرگاه بگيرم و چند روز بخورم

ص: 295

من نتوانستم آن دواء را بدست آورم،و پزشك(كه از تحصيل دواء مأيوس شد)از در بيرون رفت، بلافاصله خادم حضرت هادى عليه السّلام وارد شد و كيسۀ براى من آورد كه همان دواء در آن بود و بمن گفت:

امام هادى تو را سلام رسانده و فرموده اين دواء را تا چند روز بخور،من آن را گرفته و خوردم و بهبودى يافتم.محمد بن على گويد:پس زيد بن على بمن گفت:كجايند غاليان(آنان كه در بارۀ أئمۀ اطهار غلو كنند)كه اين حديث را بشنوند؟!.

باب(30) جريان آمدن حضرت هادى عليه السّلام از مدينه بسامرا و وفات آن

جريان آمدن حضرت هادى عليه السّلام از مدينه بسامرا و وفات آن حضرت در آن سرزمين،

و بيان سبب وفات،و عدد فرزندان و شمۀ از احوال آن جناب

بدان كه سبب اينكه حضرت هادى عليه السّلام را از مدينه بسامرا آوردند اين شد كه عبد اللّٰه بن محمد متصدى كار جنگ و خواندن نماز در شهر مدينه بود،و پيش متوكل از حضرت هادى عليه السّلام سعايت و بدگوئى كرد،و پيوسته قصد آزار آن جناب را داشت،امام هادى عليه السّلام كه از جريان سعايت او آگاه شد نامۀ بمتوكل نوشت و در آن نامه جريان آزار كردن عبد اللّٰه بن محمد باو و دروغگوئى او را در آن

ص: 296

سعايتى كه كرده بود براى متوكل ياد آور شده بود،متوكل دستور داد پاسخ نامۀ آن حضرت را بنويسند و در ضمن او را بآمدن بسامرا دعوت كنند و سفارش كرد در گفتار و كردار بآن حضرت بخوبى رفتار كنند و متن آن نامه چنين بود:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »اما بعد همانا امير المؤمنين قدر و منزلت تو را مى شناسد و خويشاوندى تو را منظور ميدارد،و حقت را لازم مى شمارد،و براى بهبودى كار تو و خاندانت هر چه لازم باشد فراهم ميسازد،و وسائل عزت و آسودگى خاطر تو و ايشان را آماده كند،و منظورش از اين رفتار و احسان خوشنودى پروردگار و أداى حق واجب شما است كه بر او لازم گرديده.

و همانا امير المؤمنين دستور داد عبد اللّٰه بن محمد را از توليت و تصدى كار جنگ و نماز در مدينه بر كنار و معزول كنند زيرا چنانچه شما ياد آور شده ايد حق شما را نشناخته و قدر و مقام شما را سبك شمرده،و شما را بكارى متهم ساخته و نسبتى داده كه امير المؤمنين ميداند تو از آن كار بر كنارى و دامنت آلودۀ بچنين تهمتى نيست(مقصود اتهامى بوده كه آن جناب دعوى خلافت دارد و آرزوى زمامدارى در سر مى پروراند)و خليفه ميداند كه تو راست ميگوئى و خود را براى اين كارى كه بدان متهم گشته اى(يعنى خلافت)آماده نكرده،و چنين آرزوئى ندارى،و امير المؤمنين محمد بن فضل را والى مدينه كرد و باو دستور داد تو را گرامى دارد و بزرگ شمارد و دستور و فرمان تو را انجام دهد و بدان وسيله بخدا و امير المؤمنين(متوكل)تقرب جويد.

ص: 297

و ضمنا امير المؤمنين مشتاق ديدار و زيارت شما است و دوست دارد تجديد عهدى با شما كرده شما را از نزديك ببيند،اگر مايل بزيارت و ماندن در پيش او تا هر زمان كه خواسته باشى هستى،خود و هر كس از خانواده و غلامان و اطرافيانت كه ميخواهى برداشته و با كمال آرامش و آسودگى خاطر بسوى خليفه حركت فرما و هر طور كه خواهى راه را طى كرده و هر روز كه خواستيد فرود آئيد،و اگر بخواهيد و مايل باشيد يحيى بن هرثمة پيشكار مخصوص امير المؤمنين و لشكريانى كه همراه او هستند همراه شما باشند،و در منزل كردن و راه پيمائى همه جا در ركاب شما باشند،و البته اختيار اين كار بدست شما است اگر بخواهيد باشند و گر نه خودشان جداگانه باز گردند،و ما او را براى انجام فرمان شما خدمتتان روانه كرديم،پس از خدا مدد و خير طلبيده كوچ كن تا بنزد امير المؤمنين بيائى كه هيچ يك از برادران و فرزندان و خانواده و نزديكانش نزد او محبوبتر و ارجمندتر و پسنديده تر از تو نيستند و او نيز بكسى نگران تر و مهربانتر و خوشرفتارتر از تو نيست،و هيچ كس براى آرامش خاطر خليفه از شما بهتر نيست،و السّلام عليك و رحمة اللّٰه و بركاته.نگارنده:ابراهيم بن عباس بتاريخ ماه فلان(يا ماه جمادى الآخرة)از سال دويست و چهل و سه هجرى.

چون نامه بحضرت هادى عليه السّلام رسيد حضرت آمادۀ كوچ كردن و رفتن بسامرا شده و يحيى بن هرثمة نيز با او رهسپار شده تا بسامرا رسيدند،و چون آن جناب بآنجا رسيد متوكل(با آن همه وعده ها كه داده و احتراماتى كه در نامه كرده بود)يك روز خود را از آن حضرت پنهان كرد و آن جناب را در كاروانسرائى كه معروف بكاروانسراى گداها بود فرود آوردند و آن روز را در آنجا بماند تا اينكه بدستور

ص: 298

متوكل خانۀ براى او تخليه كرده و او را بدان جا منتقل نمودند.(اين است رسم متوكل ها در پذيرائى از ميهمان عزيزى كه با آن همه اظهار اشتياق و گرمى او را دعوت ميكنند).

ابن قولويه(بسند خود)از صالح بن سعيد روايت كند كه گفت:روزى كه حضرت هادى عليه السّلام بسامرا وارد شد من خدمتش رفته باو عرضكردم:قربانت گردم اينان در همه جا ميخواهند نور شما را خاموش كنند و از قدر شما بكاهند تا جايى كه شما را در اين كاروانسراى كثيف و بدنام:كاروانسراى گدايان جا داده اند؟فرمود:اى پسر سعيد تو نيز چنين فكر ميكنى(و هنوز در اين پايه از معرفت ما هستى)؟سپس با دست اشاره كرده ناگاه بوستانهائى با طراوت،و نهرهائى روان،و باغهائى ديدم كه در آن دخترانى نيكو و خوشبو و پسر بچه گانى چون مرواريد در صدف درخشان بودند،پس چشم من از ديدن آن منظره خيره و شگفتم بسيار شد،آنگاه فرمود:اى پسر سعيد ما هر كجا باشيم اين نعمتها براى ما مهياست،ما در كاروانسراى گدايان نيستيم!؟.

و حضرت هادى عليه السّلام در مدت اقامتش در سامرا مورد احترام بود و در ظاهر آن حضرت را گرامى و ارجمند ميداشتند،و متوكل كوشش بسيار ميكرد كه نيرنگى بدان حضرت بزند ولى نتوانست،و براى آن جناب با متوكل داستانها و سخنانى است كه نقل آنها موجب طولانى شدن كتاب گردد،و در آن داستانها معجزات و نشانه هاى آشكارى براى آن جناب ميباشد كه اگر بخواهيم همۀ آنها را در اينجا بيان كنيم از مقصود اصلى خود باز خواهيم ماند.

امام هادى عليه السّلام در ماه رجب سال دويست و پنجاه و چهار در سامرا از دنيا برفت و در خانۀ خود آن حضرت او را دفن كردند،و فرزندانى كه بجاى گذارد يكى حضرت ابا محمد حسن بن على است كه

ص: 299

پس از آن حضرت امام بوده،و ديگر حسين،و محمد،و جعفر،و يك دختر نيز بنام عايشه داشت.

(مترجم گويد:حسين فرزند آن جناب در همان بقعۀ كه قبر مطهر عسكريين است مدفون ميباشد و محمد بن على همان حضرت سيد محمد معروف است كه در نزديكى بلد ميان كاظمين و سامره گنبد و بارگاهى دارد،و جعفر همان جعفر كذاب است)و مدت توقف آن حضرت در سامراء تا وقتى كه از دنيا رفت ده سال و چند ماه بود و عمر شريفش چنانچه پيش از اين نيز گفتيم در آن روز چهل و يك سال بود.

باب(31)شرح حال امام عسكرى عليه السلام

ذكر امام پس از حضرت هادى عليه السّلام و تاريخ ولادت،و نشانه هاى امامت و نصوصى كه از پدرش در بارۀ او رسيده،و مقدار عمر و مدت خلافت،و زمان وفات و جاى قبر و شمۀ از احوال آن جناب.

بدان كه امام پس از حضرت هادى عليه السّلام فرزندش حضرت ابا محمد حسن بن على عليهما السّلام بود براى آنكه اوصاف و خصال برترى و فضيلت در او گرد آمده،و در آنچه لازمۀ منصب امات و مقتضى زمامدارى است بر همگان پيشى گرفته،يعنى در علم،و زهد،كامل بودن در عقل و خرد،عصمت، شجاعت،كرم و بزرگوارى،بسيارى اعمال و كردارى كه انسان را بخدا نزديك كند،از اين گذشته

ص: 300

نص صريح پدر بزرگوارش در بارۀ امامت او و اشاراتى كه آن حضرت در بارۀ خلافت او فرمود.

ولادت آن جناب در مدينه در ماه ربيع الآخر سال دويست و سى و دو بود،و در روز جمعه هشتم ماه ربيع الاول سال دويست و شصت از دنيا رفت و آن روز بيست و هشت سال از عمر شريفش گذشته بود.

و در شهر سامرا در همان خانۀ كه پدر بزرگوارش در آنجا مدفون بود آن جناب را نيز دفن كردند.

مادرش ام ولد بود بنام حديثه.و مدت امامت آن حضرت شش سال بوده است.

باب(32) ذكر چند حديث كه در باب امامت آن حضرت بنص صريح يا اشارۀ

ذكر چند حديث كه در باب امامت آن حضرت بنص صريح يا اشارۀ از پدر بزرگوارش رسيده است:

1-ابن قولويه(بسند خود)از يحيى بن يسار عنبرى روايت كرده كه حضرت هادى چهار ماه پيش از مرگ خود بفرزندش حسين عليه السّلام وصيت كرد و مرا با جمعى از دوستان بر آن وصيت گواه گرفت.

ص: 301

2-و از على بن عمرو نوفلى روايت كرده كه گفت:من در خدمت حضرت هادى عليه السّلام در صحن خانه اش بودم كه فرزندش محمد بر ما گذر كرد،من بآن حضرت عرضكردم:قربانت گردم امام ما پس از شما اين است؟فرمود:نه امام و صاحب شما پس از من حسن خواهد بود.

3-و از عبد اللّٰه بن محمد اصفهانى روايت كند كه گفت:حضرت هادى بمن فرمود:امام و صاحب شما پس از من كسى است كه بر(جنازۀ)من نماز بخواند،گويد:ما پيش از آن حضرت ابا محمد امام حسن را نمى شناختيم،و پس از اينكه حضرت هادى از دنيا رفت،حضرت ابا محمد بيامد و بر پدر خويش نماز خواند.

4-و از على بن حفص روايت كند كه گويد:هنگامى كه فرزند حضرت هادى يعنى محمد از دنيا رفت من حاضر بودم كه بحسن(فرزند ديگر خود)فرمود:پسر جانم خدا را شكرى تازه كن كه در بارۀ تو امر خود را تازه كرد(يعنى با بودن محمد گمان ميرفت كه او امام باشد و با مرگ او در تو متعين شد).

5-و از احمد بن محمد...انبارى روايت كند كه گفت:من در هنگام از دنيا رفتن محمد بن على(همان حضرت سيد محمد معروف)حاضر بودم،پس حضرت هادى عليه السّلام بخانه آمد و تختى براى او گذاردند،و آن حضرت روى آن تخت نشست و خانوادۀ او دور آن تخت بودند و فرزندش حضرت ابو محمد (امام حسن عسكرى)نيز در گوشۀ ايستاده بود،و چون از كار تجهيز فرزندش محمد بن على فارغ شد

ص: 302

بسوى ابو محمد متوجه شده فرمود:پسر جان براى خدا شكرى تازه كن كه در بارۀ تو امرى تازه كرده.

(معنايش در حديث پيش گذشت).

6-و از على بن مهزيار روايت كند كه گفت:بحضرت هادى عليه السّلام عرض كردم:اگر(خداى نكرده)-پناه بخدا-پيش آمدى شد(و شما از دنيا رفتيد)بكه پناه بريم(و امام ما كيست)؟فرمود:

عهد من بسوى بزرگترين فرزند من يعنى حسن عليه السّلام است.

7-و از على بن عمرو عطار روايت كند كه گفت:خدمت حضرت هادى رفتم و در آن وقت فرزندش أبا جعفر(محمد بن على)زنده بود و من گمان ميكردم كه امام پس از آن حضرت او است،پس عرضكردم:

قربانت گردم كداميك از فرزندانت مخصوص بامامت است؟فرمود:هيچ كدام را مخصوص ندانيد تا دستور من بشما برسد،گويد:پس از آن براى آن حضرت نوشتم:امر امامت در كيست؟در پاسخ من نوشت:در بزرگترين فرزندانم،و گويد:ابو محمد(حسن عليه السّلام)بزرگتر از ابى جعفر(محمد بن على)بود.

8-سعد بن عبد اللّٰه از گروهى از بنى هاشم روايت كند كه از آن جمله است حسن بن حسين افطس كه گويد:روزى كه محمد بن على از دنيا رفت ما در خانۀ حضرت هادى بوديم و براى آن حضرت در صحن خانه فرشى گسترده بودند و مردم دور او نشسته بودند،و تخمين زديم مردمى كه دور او بودند از بنى هاشم و بنى عباس و قريش حدود صد و پنجاه نفر بودند غير از غلامان و ساير مردم،ناگاه حضرت

ص: 303

نگاهش بحسن بن على عليهما السّلام(فرزندش)افتاد كه با گريبان چاك زده آمده و در سمت راست آن حضرت ايستاده و ما او را نمى شناختيم و پس از اينكه ساعتى ايستاده بود حضرت باو نگاهى كرده فرمود:

پسر جان براى خدا شكرى تازه كن كه خدا در بارۀ تو دستورى تازه كرد،حسن عليه السّلام گريست و گفت:

إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ ،ستايش خداى را سزاست كه پروردگار جهانيانست و از او در خواست تماميت نعمتش را براى خود كنم،و انا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ ،ما پرسيديم:اين جوان كيست؟گفتند:اين حسن بن على فرزند اوست،و بنظر مادر آن روز حدود بيست سال داشت،پس در آن روز ما او را شناختيم و دانستيم كه با اين سخن اشاره بامامت او كرد و او را جانشين خود قرار داد.

9-و از محمد بن يحيى روايت كند كه گفت:پس از اينكه محمد بن على از دنيا رفت خدمت حضرت هادى عليه السّلام رفتم و بآن حضرت تسليت گفتم و ابو محمد حسن بن على عليه السّلام نشسته بود،حضرت هادى عليه السّلام باو رو كرده فرمود:همانا خداوند در وجود تو جانشينى از او قرار داده پس خدا را حمد كن.

(و سپاس او را بجاى آر).

10-و از ابى هاشم جعفرى روايت كرده كه گفت:پس از آنكه محمد بن على از دنيا رفت من در خدمت حضرت هادى عليه السّلام بودم و پيش خود فكر ميكردم كه بآن حضرت بگويم:گويا داستان أبو جعفر

ص: 304

(محمد)و ابو محمد(امام عسكرى)عليه السّلام در اين زمان مانند داستان اسماعيل و موسى عليه السّلام فرزندان حضرت صادق عليه السّلام است،و اين دو(در جريان امامت)مانند آن دو هستند(كه تا اسماعيل زنده بود برخى گمان ميكردند او پس از امام صادق عليه السّلام امام خواهد بود،و با مردن او امامت در بارۀ حضرت موسى تعيين شد).

پس ديدم امام هادى عليه السّلام پيش از آنكه من چيزى بزبان آورم رو بمن كرده فرمود:آرى اى ابا هاشم خدا را در بارۀ أبى محمد پس از أبى جعفر بدا حاصل شد نسبت بچيزى كه براى او روشن نبود (يعنى در بارۀ امامت او)چنانچه در بارۀ موسى پس از رفتن اسماعيل بدائى حاصل شد كه پرده از كار او برداشت،و اين جريان همان طور است كه در دل تو گذشت و گر چه اهل باطل بدشان آيد،ابو محمد (امام حسن عسگرى)عليه السّلام فرزند من جانشين پس از من است و پيش او است هر علمى كه بدان نيازمند باشى و اسباب و ابزار كار امامت با او است.

(مترجم گويد:ظاهر اين حديث منافات با احاديث بسيارى دارد كه اسامى دوازده امام پيش از بدنيا آمدنشان ذكر شده و پيغمبر اكرم(ص)يك يك آنان را بنام و خصوصيات ذكر فرموده مانند حديث لوح و امثال اينها كه مرحوم سيد هاشم بحرانى(ره)كتابى جداگانه بنام«الانصاف في النص على الائمة الاثنى عشر من الاشراف»در اين باره تأليف كرده و اين حقير آن را بفارسى ترجمه كرده و اخيرا بطبع رسيد،و در آن كتاب متجاوز از سيصد و چهل حديث از شيعه و سنى نقل كرده كه نام دوازده امام در بسيارى از آنها ذكر شده،و اين حديث و يكى دو حديث ديگر نظير آن در ظاهر منافات با آن احاديث بسيار دارد،و براى رفع اختلاف و منافاتى كه ميان آنها بچشم ميخورد مجلسى(ره)و برخى ديگر توجيهاتى ذكر كرده اند كه برگشت همۀ آنها با مختصر اضافۀ از مترجم باين است كه مقصود از بدا در امثال اين حديث براى خداوند اين است كه مردم گمان نميكردند با بودن اسماعيل و ابو جعفر محمد بن على امامت پس از امام صادق و امام هادى عليهما السّلام بفرزندانشان حضرت موسى و حضرت عسكرى عليهما السّلام برسد،و اين يا بخاطر بزرگتر بودن ايشان يا ساير فضيلتهائى بوده كه در ايشان وجود داشته و با مردن ايشان پرده از روى كار برداشته شد و آنچه حقيقت امر بود بر مردم ظاهر گشت،و اين معنائى است كه از جملۀ«ما لم يكن يعرف له»و جملۀ «ما كشف به عن حاله»ظاهر گردد،و معنى بدا آن نيست كه قلم در اين باره تغيير كرد،و خود حضرت هادى نيز مطلب را آگاه نبود و اللّٰه العالم).

ص: 305

11-ابو بكر فهفكى گويد:حضرت هادى(ع)بمن نوشت ابو محمد فرزند من از نظر خلقت و آفرينش سالمترين افراد آل محمد،و حجتش از همه محكمتر،و بزرگترين فرزندان من بوده و او است جانشين من،و رشتۀ امامت و احكام ما نزد او است،و تو آنچه از من ميپرسيدى از او بپرس كه كه هر چه بدان نيازمند باشى نزد او است.

12-و از شاهويه بن عبد اللّٰه روايت كند كه حضرت هادى در نامۀ بمن نوشت كه ميخواستى بپرسى پس از مردن أبى جعفر امام پس از من كيست و از اين جهت در اضطراب افتاده بودى،پس نگران مباش زيرا خداوند هيچ گروهى را پس از اينكه هدايت كرد گمراه نكند تا بيان كند براى ايشان چيزهائى را كه بايد از آن بپرهيزند،صاحب تو و امام پس از من پسرم ابو محمد است،و پيش او است هر آنچه شما بدان محتاج و نيازمند هستيد،خدا هر چه خواهد پيش دارد و هر چه را خواهد پس اندازد(و فرمايد:)«هر آيه اى را كه نسخ كنيم يا پس اندازيم بهتر از آن را يا مانند آن را بياوريم»(سورۀ بقره آيۀ 106)و در اين(كه من نوشتم)براى مرد خردمند بيدار بيان و اطمينان است(مطلب را روشن كند و دشمن را قانع سازد).

13-و از داود بن قاسم جعفرى روايت كند كه گفت:شنيدم حضرت هادى ميفرمود:جانشين پس از من حسن است و چگونه خواهد بود حال شما نسبت بجانشين پس از اين جانشين؟من عرضكردم:براى چه قربانت گردم؟فرمود:شخص او را نمى بينيد و براى شما روا نيست نامش را بزبان ببريد،گفتم:

پس چگونه از او ياد كنيم؟فرمود:بگوئيد حجت آل محمد عليه السّلام.

و اخبار در اين باره بسيار است كه ذكر همگى آنها كتاب را طولانى كند.

ص: 306

باب(33)در ذكر شمۀ از مناقب حضرت عسكرى عليه السّلام و نشانه هاى

در ذكر شمۀ از مناقب حضرت عسكرى عليه السّلام و نشانه هاى امامت و معجزات آن حضرت:

1-ابن قولويه(بسند خود)از حسن بن يحيى و ديگران روايت كرده كه گفته اند:احمد بن عبيد اللّٰه بن خاقان متصدى املاك و خراج شهر قم بود(كه از طرف بنى عباس باين كار گماشته شده بود) پس روزى نام علويان و مذهبهاى آنان در مجلس او برده شد-و او مردى بود كه دشمنى سختى با اهل بيت عليهم السّلام داشت و انحراف بسيارى از اين خانواده داشت-با اين حال گفت:من مردى از علويين مانند حسن بن على(حضرت عسگرى)در وقار و آرامش و عفت و پاكدامنى و بزرگوارى در نزد خاندان خود نديده و نشناخته ام،و همۀ فاميل ايشان او را بر سالمندان و بزرگان خود مقدم ميداشتند،و هم چنين همۀ سرلشكران و وزيران و عموم مردم او را بر بزرگان و اشراف خود مقدم داشته جلو ميانداختند،و من روزى بالاى سر پدرم ايستاده بودم و آن روزى بود كه براى پذيرفتن مردم نشسته بود كه ناگاه دربانان آمده گفتند:ابو محمد ابن الرضا بر در خانه است!.پدرم بآواز بلند گفت:اجازه اش دهيد وارد شود.

من از آنچه از ايشان شنيدم و از جرأت آنان كه در حضور پدرم مردى را بكنيه نام مى برند تعجب

ص: 307

كردم با اينكه جز خليفه يا ولى عهد يا كسى را كه سلطان دستور داده بود نزد پدرم بكنيه نام نمى بردند، پس ديدم مردى گندمگون،خوش اندام،نيكو رخسار،خوش پيكر،تازه جوان با جلالت و هيئتى نيكو وارد شد،چون چشم پدرم باو افتاد از جا برخاست و چند گام بسوى او رفت،و من بياد ندارم با هيچ يك از بنى هاشم و افسران چنين كارى كرده باشد،و چون باو نزديك شد او را در آغوش كشيد و رو و سينۀ او را بوسيد و دست او را گرفته بر مسند خود كه روى آن مى نشست نشانيد،و در كنار او نشسته رو باو كرد و با او بگفتگو پرداخت،و در ضمن سخنانش قربانت كردم و فدايت شوم ميگفت،و من همچنان از آنچه ميديدم در شگفت بودم كه ناگاه دربان آمده گفت:موفق آمد!(موفق برادر معتمد خليفه و وزير لشكر او بوده) و رسم اين بود كه هر گاه موفق بمجلس پدرم مى آمد دربانان و سرلشكران مخصوص او پيشاپيش او وارد ميشدند و ميان مجلس پدرم تا دم در دو طرف بصف ميايستادند تا موفق بيايد و برود،پس همچنان پدرم رو بابى محمد عليه السّلام داشت و با او سخن ميگفت تا اينكه نگاهش بغلامان مخصوص موفق افتاد كه وارد شدند،آنگاه پدرم باو گفت:خدا مرا قربانت كند اكنون اگر ميل داشته باشيد؟سپس بدربانان خويش گفت:او را از پشت دو صف ببريد كه موفق او را نبيند،پس برخاست و پدرم نيز برخاسته او را در آغوش كشيده و(پس از خداحافظى)برفت.

من بدربانان پدرم و غلامان گفتم:واى بر شما اين كه بود كه نامش را بكنيه پيش پدرم برديد و پدرم با او آنچنان رفتار كرد؟گفتند:اين مردى است علوى بنام حسن بن على و معروف بابن الرضا است،من بر تعجبم افزوده شد و هم چنان آن روز را تا شب در فكر او و نگران كار او و پدرم و آنچه ديده،

ص: 308

بودم تا اينكه شب شد، و رسم پدرم اين بود كه چون نماز عشا را ميخواند مينشست و در كارهاى روزانه و آنچه بايد بسلطان گزارش دهد و كارهاى ديگر مى نگريست و انديشه ميكرد.

چون نمازش را خواند و نشست من آمدم و برابرش نشستم و كسى پيش او نبود!گفت:اى احمد كارى داشتى؟گفتم:آرى اگر اجازه دهى پرسش كنم؟گفت:اجازه ات دادم،گفتم:پدر جان اين مردى كه امروز بامداد ديدم با او آن همه اكرام و احترام كردى و خود و پدر و مادرت را فداى او كردى كه بود؟گفت:پسر جان اين امام و پيشواى رافضيان حسن بن على معروف بابن الرضا است،سپس لختى سكوت كرد و من نيز ساكت بودم آنگاه گفت:پسر جان اگر امامت و زمامدارى از خاندان و خلفاى بنى عباس بيرون رود هيچ كس از بنى هاشم جز او شايستۀ خلافت نيست،و اين بخاطر برترى و پاكدامنى و پارسائى و زهد و عبادت و خوش خلقى و شايستگى او است،و اگر پدرش را ديده بودى مردى بود خردمند و هوشيار و دانشمند،من كه اين سخنان را از پدرم در بارۀ او شنيدم ناراحتى و انديشه و خشمم بر پدر افزون شد،و پس از آن جريان انديشه و اندوهى براى من جز پرسش از وضع او و كاوش در كار او نبود،و از هيچ يك از بنى هاشم و سركردگان و نويسندگان و قاضيان و فقهاء و ديگر مردمان نپرسيدم جز اينكه ديدم در نزد آنها در نهايت احترام و بزرگى و بزرگوارى و خوش كلامى بود و همه او را بر خانوادۀ خود و پيران و سالخوردگان جلو ميانداختند،از اين جريانات مقام و شخصيت او در نظرم بزرگ شد زيرا ديدم دوست و دشمن او را بنيكى ياد كنند و تمجيد و ستايش نمايند.

ص: 309

يكى از حضار مجلس كه از طائفۀ اشعريهاى قم بود گفت:وضع برادرش جعفر چگونه بود؟و مقام او در مقابل حسن بن على چگونه است؟در پاسخ گفت:جعفر كيست كه از وضع او پرسش شود يا او در رديف حسن قرار داده شود!جعفر كسى است كه آشكارا مرتكب فسق مى شود،و هرزگى ميكند هميشه مست شراب است،پست ترين مردى است كه من ديده ام،و بى آبروترين مردمان،و سبك،و خود باخته است،و هنگامى كه حسن بن على از دنيا رفت حالتى بر خليفه و يارانش دست داد كه من در شگفت شدم و گمان نداشتم در مرگ هيچ كس چنين شود،زيرا چون حسن بن على بيمار شد خليفه پيش پدرم فرستاد كه ابن الرضا بيمار شده!پدرم همان ساعت سوار شده بدار الخلافة رفت،سپس شتابانه بازگشت و پنج تن از خدمتگزاران مخصوص خليفه با او بودند كه همگى از معتمدين و نزديكان او بودند و در ميان ايشان بود نحرير(يكى از دربانان مخصوص خليفه)و بايشان دستور داد پيوسته ملازم خانۀ حسن بن على باشند و از حال او آگاه باشند،آنگاه بچند تن از پزشكان پيغام داد كه بعيادت او بروند و هر صبح و شام از او ديدن كنند،و چون دو سه روز گذشت گزارش دادند كه(بيماريش سخت شده و) ناتوان گشته،پدرم به دكترها دستور داد در خانه اش بمانند و بيرون نروند،و پيش قاضى القضاة فرستاده هنگامى كه آمد باو دستور داد ده تن از كسانى كه بدين و امامت و پرهيزكارى ايشان اطمينان دارد حاضر كند،و(چون آمدند)همه را بخانۀ حسن عليه السّلام فرستاد،و دستور داد شب و روز در آنجا بمانند،و آنها هم چنان آنجا بودند تا اينكه آن جناب از دنيا رفت.

و چون خبر وفات او پراكنده شد شهر سامره يكپارچه شيون شد،بازارها تعطيل گشت،و بنى

ص: 310

هاشم و سران سپاه و نويسندگان و معتمدين و عدول و ديگر مردمان سوار شده و بر جنازۀ او حاضر شدند، و سامره آن روز شبيه بقيامت و روز رستاخيز شده بود،و چون از كار غسل و كفن او فارغ شدند خليفه بنزد ابو عيسى پسر متوكل فرستاد كه بيايد و بر جنازۀ او نماز بخواند،و چون جنازه را براى نماز گزاردند ابو عيسى نزديك آمده پارچه از روى صورت آن حضرت برداشته به بنى هاشم،علويين و عباسيين،و سران سپاه و نويسندگان و قضات و عدول گفت:اين حسن بن على بن محمد ابن الرضا است كه بمرگ خود از دنيا رفته و از پيشكاران و خدمتگزاران مخصوص خليفه فلانى و فلانى...و از قضات فلانى و فلانى...

و از پزشكان فلانى و فلانى...هنگام مرگ در بالينش بوده اند(و همگى گواهند كه بمرگ طبيعى از دنيا رفته)آنگاه روى آن جناب را پوشاند و بر او نماز خوانده دستور داد جنازه را برداشته دفن كردند.

(مترجم گويد:اين همه پافشارى و صحنه سازى و شاهدتراشى براى اينكه حضرت عسكرى بمرگ طبيعى از دنيا رفته است بيشتر ايجاد سوء ظن ميكند،و تأييد گفتۀ آن دسته از محدثين عاليقدر شيعه را مينمايد.كه معتقدند آن حضرت را مسموم كردند.گرچه مؤلف و برخى ديگر از مسموم شدن آن حضرت سخنى بميان نياورده اند).

و چون حسن بن على عليه السّلام را دفن كردند برادرش جعفر بنزد پدرم آمد و گفت:رتبۀ برادرم را بمن بدهيد و من در برابر هر ساله بيست هزار دينار(اشرفى)بشما ميدهم پدرم او را براند و باو تندى كرد و سخنانى باو گفت كه من ناراحت شدم،و باو گفت:اى احمق خليفه شمشير كشيده تا آنان كه معتقد بامامت پدر و برادرت بودند از اين عقيده برگرداند و نتوانست،اگر تو نيز نزد شيعيان پدر و برادرت امام هستى نيازى بخليفه و غير خليفه ندارى كه تو را بجاى ايشان بنشاند،و اگر آن منزلت و مقام امامت را نداشته باشى بوسيلۀ ما بدان نخواهى رسيد،و پدرم از اين كار او دانست كه مردى سبك و كوته فكر و

ص: 311

سست عنصر است و دستور داد بيرونش كنند و تا زنده بود اجازه نداد نزد او بيايد و ما از سامره بيرون آمديم و جعفر بر همان حال بود،و خليفه نيز تا بامروز بدنبال فرزند حسن بن على ميگردد و در جستجوى پسر آن حضرت است و هنوز چيزى بدست نياورده،و شيعيان او نيز عقيده دارند كه هنگامى كه حسن بن على از دنيا رفت فرزندى بجاى نهاده كه جانشين اوست در مقام امامت.

2-و از محمد بن اسماعيل...روايت كرده كه گفت:حضرت عسگرى عليه السّلام بيست روز پيش از آنكه معتز عباسى بميرد نامۀ باسحاق بن جعفر نوشت كه:از خانه بيرون ميا تا وقتى كه آنچه شدنى است بشود!چون بريحه كشته شد اسحاق بحضرت نوشت:شدنى شد اكنون چه دستور دهى؟حضرت در پاسخش نوشت:اين نه بود آن شدنى،و آن پيش آمد ديگرى است،پس جريان معتز پيش آمد.

گويد:و ده روز مانده بكشته شدن محمد بن داود بمرد ديگرى نوشت:محمد بن داود كشته مى شود و چون روز دهم شد محمد بن داود كشته شد.

3-و از محمد بن على...روايت كند كه گفت:ما تنگدست شديم،پس پدرم بمن گفت:

باى نزد اين مرد يعنى ابو محمد(امام عسكرى عليه السّلام)برويم زيرا او معروف بجود و بخشش است؟بپدرم گفتم:او را مى شناسى؟گفت:نه او را مى شناسم و نه هرگز او را ديده ام،گويد:ما آهنگ او

ص: 312

كرديم و هم چنان كه در راه ميرفتيم پدرم بمن گفت:چه اندازه نيازمنديم اگر پانصد درهم بما بدهد، دويست درهم آن براى پوشاك،و دويست درهمش براى خريد آرد(و در نسخۀ«للدين»است يعنى براى بدهى،و آن موافق روايت كلينى(ره)نيز ميباشد)و صد درهمش براى خرجى،محمد بن على گويد من هم پيش خود گفتم:كاش سيصد درهم نيز بمن بدهد؟صد درهمش را الاغى بخرم،و صد درهمش براى خرجى،و صد درهم براى پوشاك كه(با آن الاغ و خرجى و پوشاك)بكوهستان بروم(برخى گفته اند مقصودش از كوهستان همدان و اطراف آن بوده).

گويد:همين كه بدر خانه آن حضرت رسيدم غلام او بيرون آمده و گفت:على بن ابراهيم و محمد پسرش وارد شوند،چون وارد شديم و سلام كرديم بپدرم فرمود:اى على چرا تا كنون نزد ما نيامدى؟گفت:خجالت ميكشيدم باين وضع نزد شما بيايم،و چون از خانه اش بيرون آمديم غلام او نزد ما آمد،و كيسه اى بپدرم داد و گفت:اين پانصد درهم است،دويست درهم براى پوشاك،دويست درهم براى آرد(يا بدهى)دويست درهم براى خرجى،و بمن نيز كيسه اى داده گفت:اين سيصد درهم است،صد درهم آن را الاغ بخر،و صد درهم براى پوشاك،و صد درهم براى خرجى،و بسوى كوهستان مرو،و بسوراء برو(سورا شهرى است در اطراف حله و محلى است در بغداد)او نيز بسورا رفت و در آنجا زنى گرفت،و امروز دو هزار دينار عايدى دارد(و در نسخۀ:«أربعة آلاف»است يعنى چهار هزار دينار،و در روايت كلينى«ألف دينار»است يعنى هزار دينار)با وجود اين حال معتقد بمذهب واقفى ها است(يعنى هفت امامى است و ميگويد:حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام نمرده و غايب است).

محمد بن ابراهيم كردى گويد:باو گفتم:واى بحال تو آيا برهانى بر امامت روشن تر از اين ميخواهى؟گفت:راست ميگوئى ولى اين عقيده ايست كه ما بر آن رفته ايم(و مذهب خانوادگى ما است)!.

ص: 313

4-و از احمد بن حارث قزوينى روايت كند كه گفت:من با پدرم در سامراء بوديم و پدرم كارش رسيدگى كردن باسب و استر حضرت عسكرى عليه السّلام بود،(و باصطلاح بيطار آنها بود)گويد:

مستعين خليفه استرى داشت كه در زيبائى و بزرگى مانند نداشت و كسى نمى توانست بر آن سوار شود، و دهنه و زين بر او بنهد،و همۀ رام كنندگان ستور را آورده بودند و هيچ كدام نتوانستند چارۀ بكنند، يكى از نديمان و همنشينان خليفه باو گفت:چرا پيش حسن ابن الرضا نمى فرستى كه بيايد يا سوار اين استر شود و يا اينكه استر او را ميكشد(و تو از او راحت شوى)؟خليفه بنزد آن حضرت فرستاد و پدرم نيز با آن حضرت برفت من هم بدنبال پدرم رفتم،چون حضرت وارد خانۀ خليفه شد نگاهى باستر كرده كه در صحن خانه ايستاده بود،پس بنزد آن استر برفت و دست بر كپلش گذارد،من نگاه كردم ديدم استر عرق زيادى كرد بطورى كه عرق از آن استر ميريخت،آنگاه حضرت پيش مستعين رفته و سلام كرد و مستعين خوش آمد گفته جا باز كرد و نزديك خود او را نشانيده گفت:اى ابا محمد(كنيۀ حضرت عسكرى عليه السّلام است)اين استر را دهنه بزن،حضرت بپدرم گفت:اى غلام استر را دهنه بزن،مستعين گفت:شما خود دهنه اش كن،حضرت رولباسى خود را كه در برداشت بر زمين گذارده برخاست استر را دهنه كرده بجاى خويش بازگشت و نشست،مستعين گفت:اى ابا محمد زينش كن!حضرت بپدرم فرمود:اى غلام استر را زين كن مستعين گفت:شما خودت آن را زين كن،حضرت دوباره برخاست استر را زين كرد مستعين گفت:ميتوانى سوار آن شوى؟فرمود:آرى،و بى آنكه استر سركشى كند

ص: 314

حضرت سوارش شده در ميان خانه بدوانيد آنگاه بهروله رفتنش انداخت و بخوبى راه رفت آنگاه برگشته پياده شد،مستعين گفت:چگونه استرى بود؟فرمود:مانندش را در زيبائى و خوش راهى نديدم،مستعين گفت:امير المؤمنين آن را بتو بخشيد!حضرت بپدرم فرمود:اى غلام استر را بگير،پدرم استر را گرفته و يدك كشيده بخانه حضرت برد.

5-و از ابى هاشم جعفرى روايت كرده كه گفت:از فقر و تنگدستى بحضرت عسكرى عليه السّلام شكايت كردم حضرت با تازيانۀ خود بزمين خطى كشيد و شمشى طلا از آن بيرون آورد كه حدود پانصد اشرفى بود فرمود:اى ابا هاشم اين را بگير و ما را معذور دار.

6-و از ابى على مطهرى روايت كند كه از شهر قادسيه(كه سر راه كوفه بمكه است)نامۀ بآن حضرت نوشت و خبر داد كه مردم(از ترس تشنگى)از حج منصرف شده(بازگشته اند)و او نيز از تشنگى مى ترسد برود؟!حضرت باو نوشت:برويد كه ان شاء اللّٰه ترسى بر شما نيست پس از رسيدن نامۀ آن حضرت(ابو على مطهرى و)آنان كه در قادسيه مانده بودند بسلامت بمكه رفتند و در راه دچار تشنگى نشدند.

7-و از يمانى روايت كرده كه بر جعفرى كه مردى بود از خاندان جعفر گروه بسيارى حمله كردند و او تاب مقاومت در برابر ايشان را نداشت،پس نامۀ بحضرت عسكرى نوشت و شكايت كرد،حضرت

ص: 315

براى او نوشت:شما شر ايشان را كفايت خواهيد كرد ان شاء اللّٰه،گويد:پس جعفرى با گروهى اندك براى جنگ با ايشان بيرون تاخت و آنها بيش از بيست هزار بودند و با اين حال تار و مارشان كرد.

8-و از محمد بن اسماعيل علوى روايت كند كه گفت:حضرت عسكرى را نزد على بن اوتاش (يا على بن نارمش-چنانچه در برخى از نسخه ها است)زندان كردند،و اين مرد سخت ترين دشمنان آل محمد(ص)بود و بسيار با خشونت نسبت بفرزندان و خاندان ابى طالب رفتار ميكرد،و باو دستور دادند هر چه ميتوانى نسبت باو سخت گيرى و آزار كن!،گويد:بيش از يك روز نگذشت كه آن مرد در برابر آن حضرت گونه بر خاك گذارد(كنايه از شدت فروتنى است)و بواسطۀ احترام و بزرگداشت آن حضرت در برابرش ديده باو نمى انداخت و سر بزير بود،و هنگامى كه حضرت از پيش او بيرون رفت آن مرد از بهترين شيعيان خوش عقيده و ستايشگر آن حضرت شده بود.

9-و از ابى هاشم روايت كند كه گفت:از تنگى زندان و فشار كند و زنجير(كه گرفتار شده بودم) بدان حضرت شكايت كردم!حضرت بمن نوشت:امروز نماز ظهر را در منزل خودت خواهى خواند،گويد:

هنگام ظهر آزاد شدم و چنانچه فرموده بود نماز ظهر را در خانۀ خود خواندم.و من در فشار و تنگدستى بودم و خواستم در آن نامه كه(از زندان)برايش نوشتم كمكى بخواهم ولى خجالت كشيدم،همين كه بخانه رسيدم حضرت صد دينار برايم فرستاد و بمن نوشت:هر گاه حاجتى داشتى شرم و ملاحظه نكن، و آن را بخواه كه آنچه خواهى بتو خواهد رسيد ان شاء اللّٰه.

10-و از نصير خادم روايت كرده كه گفت:بارها از حضرت عسكرى عليه السّلام شنيدم كه با غلامان

ص: 316

خود بزبان آنها سخن ميگفت،و در ميان ايشان ترك و رومى و صقالبى بود(و با هر كدام بزبان و لغت خودشان گفتگو ميكرد)من در شگفت شدم و با خود گفتم:اينكه در مدينه بدنيا آمده و تا(پدرش) امام هادى عليه السّلام از دنيا رفت خود را بكسى نشان نداد و كسى او را نديد!اين چگونه است؟!حضرت رو بمن كرده فرمود:همانا خداى عز و جل حجت خود را از ميان ساير مخلوق آشكار و ممتاز ميكند، و علم شناسائى هر چيز را باو ميدهد،و او لغتها(زبانها)و نسبها و پيش آمدها را ميداند،و اگر چنين نباشد ميان حجت و امام با رعيت و ساير مردم فرقى نخواهد بود.

11-و از حسين بن ظريف(و برخى نسخه ها حسن بن ظريف است و شايد همان صحيح باشد) روايت كرده كه گفت:دو مسأله در سينۀ من خطور كرد و خواستم براى پاسخش نامۀ بامام عسكرى عليه السّلام بنويسم،آنگاه نامۀ نوشتم و از(يكى از آن دو مسأله پرسش كرده نوشتم:)امام قائم كه قيام كند چگونه داورى كند؟و جايى كه در آنجا ميان مردم دوارى كند كجاست؟و(پرسش دوم را كه) ميخواستم براى تب و نوبه(كه يك روز در ميان بسراغ بيمار مى آمد)دوائى و علاجى از آن حضرت بپرسم فراموشم شد و اسم بت را نبردم،جواب نامه ام كه آمد نوشته بود:از امام قائم پرسيدى؟چون او قيام كند بعلم خود ميان مردم داورى كند مانند داوريهاى حضرت داود،و گواه نخواهد،و ميخواستى از علاج تب و نوبه بپرسى و فراموش كردى،براى معالجه آن اين آيه را در ورقه اى بنويس و بهمراه شخص تب دار كن:« يٰا نٰارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاٰماً عَلىٰ إِبْرٰاهِيمَ »من آن آيه را نوشتم و همراه تب دار كردم و خوب شد.

ص: 317

12-و از اسماعيل بن محمد...روايت كند كه گفت:سر راه حضرت عسكرى عليه السّلام نشستم و چون بر من گذشت از تنگدستى باو شكايت كرده و برايش سوگند خوردم كه يكدرهم پول و(تا چه رسد به)بيشتر ندارم،و خوراكى هم براى چاشتگاه و شام ندارم!حضرت بمن فرمود:آيا بدروغ سوگند بخدا ميخورى با اينكه دويست دينار اشرفى در زير خاك پنهان كرده اى؟و اينكه ميگويم نه براى آنست كه چيزى بتو ندهم،اى غلام آنچه با خود دارى باو بده،غلامش صد دينار بمن داد سپس روى بمن كرده فرمود:تو آن دينارها كه در زير خاك پنهان كرده اى در وقتى كه سخت بدانها نيازمند هستى از آنها محروم خواهى ماند،و راست فرمود،زيرا آن پولى كه حضرت بمن داده بود آن را خرج كردم و بسختى بچيزى گرفتار شدم كه پولى را خرج كنم و درهاى روزى بر من بسته شد،و بناچار سر آن پولى كه زير خاك پنهان كرده بودم رفتم و خاكها را پس كردم ولى پول ها را نيافتم،بعد معلوم شد پسرم جاى پولها را دانسته و آنها را برداشته و گريخته است،و بهيچ چيزى از آن پولها دست نيافتم.

13-و از على بن زيد بن على بن حسين حديث كند كه گفت:من اسبى داشتم كه آن را دوست داشتم و در هر انجمنى از آن اسب سخن ميگفتم،روزى با آن اسب خدمت حضرت عسكرى رفتم،حضرت فرمود:اسبت چه شد؟عرض كردم:آن را دارم و هم اكنون بر در خانۀ شما است كه من از آن پياده شدم، فرمود:اگر ميتوانى تا شب نشده آن را با كسى كه خريدار است عوض كن،و در اين سخن بوديم كه كسى بر آن حضرت داخل شد و سخن حضرت را بريد،من انديشناك برخاستم و بخانه رفتم و جريان را ببرادرم

ص: 318

گفتم،او گفت:من نميدانم در اين باره چه بگويم،من هر چه فكر كردم حيفم آمد و دلم راضى نشد آن را بفروشم تا شب شد،چون نماز عشا را خواندم تيمارگر اسب آمده گفت:مولاى من!اسبت مرد!من غمناك شدم و دانستم مقصود آن حضرت از آن سخن اين پيش آمد بوده،چند روز گذشت و من خدمت آن حضرت رفتم و در دل با خود ميگفتم:كاش بجاى آن يك چهار پائى(و مركبى)بمن ميداد،همين كه نشستم پيش از آنكه چيزى بگويم فرمود:آرى جاى آن را بتو خواهيم داد،اى غلام آن يابوى قرمز مرا باو بده سپس فرمود:اين بهتر از اسب تو است،پشتش هموارتر و عمرش درازتر است.

14-و از احمد بن محمد روايت كند كه گفت:مهدى عباسى دست بكشتار مواليان ترك و وابستگان خود زد من نامۀ بحضرت عسكرى نوشتم كه:سپاس خداى را كه او را از ما بخود سرگرم كرد،زيرا من شنيده بودم شما را تهديد كرده و گفته است:من ايشان را از روى زمين بر ميدارم،حضرت عسكرى بمن نوشت:اين سخن عمرش را كوتاه تر كرد،از امروز پنج روز بشما و روز ششم پس از خوارى و ذلتى كه باو برسد كشته خواهد شد،و چنان شد كه فرمود.

15-و از محمد بن اسماعيل...روايت كند كه گفت:هنگامى كه حضرت عسكرى را بزندان انداختند عباسيان بنزد صالح بن وصيف(كه حضرت در خانۀ او زندانى بود)رفته باو گفتند:بر او سخت گيرى كن و گشايش بر او مده!صالح گفت:چه كنم با او؟!من دو مرد از بدترين كسانى كه دسترسى

ص: 319

داشتم بر او گماشتم،و در اثر هم نشينى با او كارشان از عبادت و نماز و روزه بالا گرفته،سپس آن دو گماشته را نزد خود طلبيده بآنان گفت:واى بر شما در بارۀ اين مرد چه انجام ميدهيد؟گفتند:چه بگوئيم در بارۀ مردى كه روزها روزه دار و شبها تا صبح سر پا بعبادت ايستاده و سخنى و سرگرمى جز عبادت ندارد چون بما نگاه ميكند بدن ما بلرزه افتد و چنان هراسى در دل ما افتد كه خوددارى نتوانيم،عباسيان كه اين سخنان را شنيدند نوميد و سر افكنده برگشتند.

16-و از جمعى از اصحاب روايت كرده كه حضرت عسكرى عليه السّلام را به نحرير(خادم مخصوص خليفۀ عباسى)سپردند،و او سختگيرى بر آن حضرت ميكرد و آزارش مينمود،زنش باو گفت:از خدا بترس همانا تو نمى دانى چه كسى در خانۀ تو است و اعمال صالحه و عبادت آن حضرت را براى او شرح داده گفت:من بر تو در بارۀ او انديشناك و ترسناكم!نحرير گفت:بخدا او را پيش درندگان خواهم انداخت و در اين كار از خليفه اجازه گرفت باو اجازه دادند،او نيز حضرت را پيش درندگان(كه در جاى معينى براى شكنجه و اعدام مجرمين مهيا كرده بودند)انداخت،و شك نداشتند كه او را خواهند خورد،پس براى اينكه چگونگى را بدانند بدان جا نگاه كردند ديدند آن حضرت ايستاده نماز ميخواند و درندگان هم دور او حلقه زده اند،پس دستور داد آن حضرت را بخانه آوردند.

و اخبار در اين باره بسيار است و براى اثبات منظور ما همين مقدار كفايت است ان شاء اللّٰه تعالى.

ص: 320

باب(34) در بيان وفات حضرت عسكرى عليه السّلام و جاى قبر و ذكر فرزندان او

در بيان وفات حضرت عسكرى عليه السّلام و جاى قبر و ذكر فرزندان او

حضرت امام حسن عليه السّلام در اول ماه ربيع الاول سال دويست و شصت بيمار شد و در روز جمعه هشتم همان ماه از دنيا رفت و آن روز كه رحلت فرمود بيست و هشت سال از عمر شريفش گذشته بود،و در همان خانۀ كه پدرش دفن شده بود آن جناب را بخاك سپردند،و فرزندش امام منتظر را بجاى گذارد و ولادت آن حضرت در پنهانى انجام شد و در كمال خفاء نشو و نما كرد،زيرا روزگار سختى بود و خليفۀ وقت بسختى در جستجوى آن خجسته فرزند بود،و تلاش و كوشش زيادى براى اطلاع از وضع آن حضرت ميكرد،بويژه كه در مذهب شيعه اماميه آمدن آن بزرگوار شايع گشته بود،و ميدانستند كه همگى چشم براه آمدن او هستند،از اين رو آن حضرت فرزند مسعود خود را در زمان زنده بودنش آشكار نفرمود، و بيشتر مردم پس از وفات آن حضرت نيز او را نشناختند،و در ظاهر جعفر بن على برادر امام عسكرى متصدى ضبط ارث او شد و در حبس كنيزكان آن حضرت و گرفتارى زنان او كوشيد،و باصحاب آن جناب كه انتظار ديدار فرزندش را داشتند و اظهار ميكردند ما يقين بوجود چنين فرزندى كه او امام است داريم دشنام ميگفت و بدگوئى ميكرد،و آغاز دشمنى با ايشان كرد تا آنجا كه ايشان را ترسانده و پراكنده ساخت،و بخاطر سماجتى كه در اين باره كرد گرفتارى هاى بزرگى براى باز ماندگان حضرت عسكرى

ص: 321

عليه السّلام فراهم شد، چه آنكه ايشان را بزندان افكندند يا بزنجير كشيدند يا تهديد كرده و اهانت و خوارى دادند،و با اين همه خليفه(در بارۀ آن مولود مسعود)دسترسى بجائى پيدا نكرد،و در ظاهر جعفر تركۀ آن حضرت را ضبط كرد،و كوشش زيادى كرد كه نزد شيعه خود را جانشين امام عسكرى عليه السّلام معرفى كند ولى هيچ يك از ايشان نپذيرفتند و چنين عقيدۀ در باره اش پيدا نشد،بناچار پيش خليفۀ آن زمان رفته از او خواست كه مقام برادرش را باو بدهند و در برابر مال زيادى براى اين كار بداد، و بهر وسيلۀ براى تقرب و نزديكى بخليفه متشبث شد ولى كوچكترين سودى از اين كارها نبرد.

و در اين باره داستانهائى دارد كه ما بخاطر طولانى نشدن كتاب از نقل تفصيل آنها خوددارى كرديم،و آن داستانها نزد شيعيان و اهل اطلاع معروف و مشهور است و باللّٰه نستعين.

ص: 322

باب(35)شرح حال حضرت مهدى عليه السلام

ذكر امام قائم پس از حضرت عسكرى عليه السّلام و تاريخ ولادت،و نشانه هاى امامت، و شمۀ از احوالات،و غيبت،و روش او پس از ظهور و قيام و مدت سلطنت و دولت آن بزرگوار..

بدان كه امام پس از حضرت ابى محمد حسن بن على عليهما السّلام فرزند آن جناب بود كه همنام رسول خدا(ص)است و كنيه اش نيز كنيۀ آن بزرگوار است،و پدرش امام عسكرى عليه السّلام جز آن جناب فرزندى نه آشكارا و نه پنهانى بجاى نگذارد،و او را نيز در پنهانى و خفاء نگهدارى فرمود چنانچه گفته شد.

ولادت آن مولود مسعود در شب نيمۀ شعبان سال دويست و پنجاه و پنج بود،و مادرش ام ولدى بود بنام نرجس،روزى كه پدر بزرگوارش از دنيا رفت پنج سال از عمر شريفش گذشته بود،و در همان چند سال اندك خداوند حكمت و قضاوت را باو عنايت فرمود،و او را آيت و حجت بر دو عالم قرار داد،و چنانچه بيحيى در سن كودكى حكمت داد بآن جناب نيز عنايت فرمود،و هم چنان كه عيسى بن مريم را در گهواره منصب نبوت داد او را نيز در آن خرد سالى مقام امامت مرحمت فرمود.

و نص بر امامت آن وجود مقدس در ميان مسلمانان از زبان رسول خدا(ص)رسيده بود و سپس امير المؤمنين عليه السّلام بدان خبر داده و تصريح بامامت او فرمود،و هم چنين ائمۀ اطهار يكى پس از ديگرى تا برسد بپدر ارجمندش همگى بر امامت و ظهورش بطور صريح خبر دادند،و پدر آن حضرت در پيش

ص: 323

معتمدين و نزديكان از شيعه از اين جريان خبر داد و تصريح بامامت او فرمود.

و خبر غيبت و پنهانى آن جناب و دولت و سلطنتش پيش از بدنيا آمدن و پنهان شدنش در كتابها بسيار و بحد استفاضة رسيده است،و در ميان ائمۀ دين عليهم السّلام او است كه صاحب شمشير و قيام كننده بحق،و همگى چشم براه دولت ايمان او هستند.

و پيش از قيام آن حضرت دو غيبت دارد كه يكى درازتر از ديگرى است چنانچه اخبار بدان مضمون رسيده،اما غيبت كوتاه و صغراى او از زمان بدنيا آمدنش بود تا آنگاه كه سفارت و وساطت ميان او و شيعيان قطع شد،و وسائط و سفراء عاليقدر آن حضرت بواسطۀ فوت از ميان رفتند،و اما غيبت طولانى (و كبرى)پس از نخستين غيبت اوست،و در پايان آن زمان بشمشير قيام خواهد فرمود.

خداى عز و جل فرموده:«و ميخواهيم منت نهيم بر آنان كه ناتوان شمرده شدند در زمين و بگردانيمشان پيشوايانى و بگردانيمشان ارث برندگان،و فرمانروائيشان دهيم در زمين و بنمايانيم فرعون و هامان و سپاههاى ايشان را از آنان چيزى كه از آن مى ترسيدند»(سورۀ قصص آيه 5-6)و نيز فرموده است:«و هر آينه نوشتيم در زبور پس از ذكر كه همانا زمين را بندگان شايستۀ من بارث برند»(سورۀ انبياء آيه 105).

و رسول خدا(ص)فرمود:بطور مسلم روزها و شبها نگذرد(و دنيا پايان نپذيرد)تا اينكه خداوند مردى از خاندان مرا برانگيزد كه همنام من است،و زمين را پر از عدل و داد كند چنانچه پر از ظلم و ستم شده باشد.

ص: 324

باب(36) در بيان مقدارى از ادلۀ امامت حضرت قائم حجة بن الحسن عليهما السّلام

در بيان مقدارى از ادلۀ امامت حضرت قائم حجة بن الحسن عليهما السّلام.

از جمله دليلهاى بر اين مطلب چيزى است كه عقل بدان حكم كند و آن اينست كه عقل باستدلال صحيح حكم كند كه در هر زمان بايد امامى معصوم از گناه و كامل،و بى نياز از همۀ مردم در علوم و احكام وجود داشته باشد،زيرا محال است زمانى باشد كه براى مكلفين حجتى در روى زمين وجود نداشته باشد كه آنان بواسطۀ او بصلاح نزديكتر و از فساد و تبهكارى دور نشوند،و همۀ كوته كرداران و ناقصان نيازمند بكسى هستند كه جنايتكاران را تأديب كند،و نافرمانان را از نافرمانى براه راست برد،و بازدارندۀ سركشان و آموزندۀ نادانان، هشياركنندۀ بى خبران،ترسانندۀ گمراهان،برپادارندۀ حدود،رسانندۀ احكام، جداكنندۀ ميان اهل ستيزه و اختلاف،گمارندۀ فرمانروايان،جلوگير هجوم دشمن از مرزها،حافظ اموال،پشتيبان حوزۀ اسلام،گرد آورندۀ مردم در جمعه ها و اعياد باشد.

و دليلهاى عقلى و نقلى ثابت كرده كه چنين كسى بايد معصوم از لغزشها باشد زيرا او از امام بى نياز است،و همين معنى بدون شك مقتضى عصمت است،و چنين كسى كه داراى اين اوصاف است بايد بوسيلۀ نص معين گردد،يا معجزۀ از او بظهور رسد كه از ديگران جدا و ممتاز گردد.

و اين صفات پس از حضرت عسكرى عليه السّلام در كسى جز آن كس كه اصحاب آن جناب امامت او را ثابت

ص: 325

كرده اند يعنى فرزندش مهدى نبود چنانچه بيان داشتيم،و اين مطلب اصلى است كه در باب امامت با وجود اين اصل نيازى بآوردن نصوص و شمارۀ اخبار رسيده نداريم،و خود اين دليل بمقتضاى حكم عقل منصب امامت را ثابت كند،و استدلال بآن درست و جاى شبهه باقى نگذارد.

گذشته از اينكه روايات در باب تصريح و نص بامامت فرزند حضرت عسكرى عليه السّلام بسيار است و جاى عذرى باقى نگذارد،و اين بنده بخواست خداى تعالى شمۀ از آنها را بطور اختصار چنانچه تا كنون بناى ما بر آن بوده در ذيل بيان خواهيم كرد.

باب(37) نصوصى كه در بارۀ امامت حضرت صاحب الزمان دوازدهمين پيشواى

نصوصى كه در بارۀ امامت حضرت صاحب الزمان دوازدهمين پيشواى شيعيان بنحو اجمال و تفصيل رسيده است:

1-ابن قولويه(بسندش)از أبى حمزۀ ثمالى از امام باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:خداى عز و جل حضرت محمد(ص)را بسوى جن و انس فرستاد و پس از او دوازده وصى قرار داده كه برخى از آنان رفته اند و برخى مانده اند و هر وصى و امامى روش و برنامه اى دارد،و روش اوصياء پس از محمد صلّى اللّٰه عليه و آله روش اوصياء عيسى عليه السّلام بوده و آنان دوازده تن بوده اند،و خود امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 326

بروش حضرت مسيح عليه السّلام ميزيست. (مجلسى(ره)گويد:يعنى چنانچه مردم در بارۀ مسيح عليه السّلام سه دسته شدند و در بارۀ على نيز سه دسته شده و سه عقيده پيدا كردند،يا اينكه در زهد و جامه و عبادت چون مسيح عليه السّلام بوده است).

2-و از حسن بن عباس از امام جواد عليه السّلام از پدرانش از امير المؤمنين عليهم السّلام از رسول خدا(ص) روايت كرده كه باصحاب خود فرمود:بشب قدر ايمان آورده معتقد شويد زيرا در شب قدر كار(تقديرات) سال فرود مى آيد،و همانا براى آن كار پس از من سرپرستانى هست(و آنان)على بن ابى طالب و يازده تن از فرزندان اويند.

3-و بهمين سند از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده كه بابن عباس فرمود:همانا شب قدر در هر سالى هست،و در آن شب كار همۀ سال فرود آيد،و براى آن كار پس از رسول خدا(ص)سرپرستانى هست، ابن عباس عرضكرد:آن سرپرستان كيانند؟فرمود:من و يازده تن فرزندانم كه از صلب منند امامانى هستند كه فرشتگان با آنان حديث كنند.

4-و از امام باقر عليه السّلام از جابر بن عبد اللّٰه انصارى روايت كرده كه گفت:خدمت حضرت فاطمة دختر رسول خدا(ص)شرفياب شدم ديدم در برابرش لوحى بود كه در آن نامهاى اوصياء و امامان از فرزندان فاطمه عليها السّلام بود،من آنان را بر شمردم ديدم دوازده نام بود كه آخريشان قائم از فرزندان

ص: 327

فاطمه عليه السّلام بود،سه تن از ايشان محمد نام داشتند و سه تن على.

(مترجم گويد:در برخى نسخه ها و هم چنين در روايات صدوق كه در اكمال و عيون نقل كرده «اربعة منهم على»است،يعنى چهار على داشتند،و اختلاف روى اينست كه اگر ضمير در جملۀ«ثلاثة منهم»به«ولد فاطمة»برگردد همان«ثلاثة منهم على»صحيح است،و اگر به«اثنى عشر اسما»بر گردد همان«اربعة...»صحيح است).

5-و از زرارة روايت كند كه گفت:شنيدم از امام باقر عليه السّلام كه ميفرمود:دوازده امام از آل محمد همۀ آنها كسانى هستند كه فرشتگان با ايشان حديث كنند،و آنان على بن ابى طالب و يازده فرزندان اويند،و رسول خدا(ص)و على دو پدر هستند.

6-و از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود:پس از حسين عليه السّلام نه تن امام هستند كه نهمى ايشان قائم آنان است.

7-و از زرارة روايت كند كه گفت:شنيدم از امام باقر عليه السّلام كه ميفرمود:امامان دوازده تن هستند كه از ايشان است حسن و حسين،سپس امامان از فرزندان حسين عليه السّلام.

8-و از على بن محمد بن بلال روايت كند كه گفت:نامۀ از امام حسن عسكرى عليه السّلام دو سال پيش از وفات آن حضرت بمن رسيد كه جانشين خود را در آن نامه نوشته بود،و نيز سه روز پيش از مرگش نامۀ ديگرى از آن حضرت رسيد كه جانشين خود را بمن گزارش داده بود.

ص: 328

9-و از ابى هاشم جعفرى روايت كرده كه گويد:بحضرت عسكرى عليه السّلام عرضكردم:جلالت و بزرگواريت مرا از پرسش كردن از شما باز ميدارد اجازه ميفرمائى بپرسم؟فرمود:بپرس،عرضكردم:

اى آقاى من آيا شما پسرى داريد؟فرمود:آرى،عرضكردم:اگر براى شما پيش آمد كرد كجا از او بپرسم؟فرمود:در مدينه.

10-و از عمرو اهوازى روايت كند كه گفت:حضرت عسكرى عليه السّلام فرزندش را بمن نشان داد و فرمود:اينست صاحب و امام شما پس از من.

11-و از عمرى روايت كرده كه گفت:حضرت عسكرى عليه السّلام از دنيا رفت و فرزندى بجاى گذاشت.

12-و از احمد بن محمد بن عبد اللّٰه روايت كند كه گفت:چون زبيرى(يكى از اشقياء آن زمان و يا مقصود مهتدى عباسى است)كشته شد از حضرت عسكرى عليه السّلام چنين رسيد:اين است سزاى كسى كه بر خدا نسبت باوليائش گستاخى كند!گمان ميكرد كه مرا ميكشد و من بدون نسل خواهم ماند چگونه قدرت خدا را در بارۀ خوش ديد،محمد بن عبد اللّٰه(پدر راوى)گويد:براى آن حضرت فرزندى آمد.

13-و از داود بن قاسم جعفرى روايت كند كه گفت:شنيدم حضرت هادى عليه السّلام ميفرمود:

ص: 329

جانشين من حسن است،و چگونه است حال شما نسبت بجانشين پس از او؟عرضكردم:براى چه قربانت گردم؟فرمود:همانا شما خود او را نمى بينيد،و بردن نامش براى شما جايز نيست،گويد:عرضكردم:

پس چگونه او را ياد كنيم؟فرمود:بگوئيد:حجت آل محمد عليهم السّلام.

و اين مقدار اندكى بود از نصوص زيادى كه در بارۀ دوازدهمين امام(ع)رسيده است،و روايت در اين باره بسيار است كه محدثين شيعه آنها را تدوين كرده و در كتابها و مؤلفات خود بتفصيل نقل كرده اند، و از كسانى كه بتفصيل آنها را جمع آورى كرده است محمد بن ابراهيم نعمانى است كه در كتاب غيبت خود آن نصوص و احاديث بسيار را گرد آورده،و ما بيش از آنچه ذكر كرديم نيازى بتفصيل و بسط سخن در اينجا نداريم.

باب(38) در ذكر كسانى كه امام دوازدهم(ع)را ديده اند و بيان شمۀ از معجزات آن حضرت:

در ذكر كسانى كه امام دوازدهم(ع)را ديده اند و بيان شمۀ از معجزات آن حضرت:

1-ابن قولويه(بسند خود)از محمد بن اسماعيل بن موسى بن جعفر كه پيرمردترين فرزندان پيغمبر(ص)در عراق بود روايت كرده كه گفت:فرزند حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام را در ميان دو

ص: 330

مسجد ديدم،و او هنوز كودكى و پسر بچۀ بود.

(مترجم گويد:مقصود از ميان دو مسجد يا مسجد مكه و مدينه است يا مسجد كوفه و سهله است يا مسجد سهله و صعصعة است چنانچه مجلسى(ره)فرموده است).

2-و از موسى بن محمد...از حكيمة خاتون دختر امام جواد(ع)و عمۀ حضرت عسكرى عليه السّلام روايت كند كه او حضرت قائم(ع)را در شب ولادت و پس از آن ديده است.

3-و از حمدان قلانسى روايت كرده گويد:بابى عمرو عمرى(نخستين نايب امام زمان(ع) در غيبت صغرى)گفتم،حضرت عسكرى عليه السّلام از دنيا رفت؟گفت:آرى از دنيا رفت ولى در ميان شما كسى را بجاى گذارده كه گردنش مانند اين است،و اشاره بدست خود كرد(يعنى كودك خردسالى بجاى گذارده كه گردنش بباريكى بند دست من است).

4-و از فتح روايت كرده كه گفت:از ابا على بن مطهر شنيدم كه نقل ميكرد خود او آن حضرت را ديده و قامتش را براى او وصف كرده.

5-و از كنيز خدمتكار ابراهيم بن عبده نيشابورى كه از زنان نيك كردار و صالحه بوده روايت كرده كه گفت:من با ابراهيم بر كوه صفا ايستاده بوديم.كه حضرت صاحب الامر(ع)آمد و پيش ابراهيم ايستاد و كتاب مناسك او را گرفت و با او سخنانى گفت.

ص: 331

6-و از ابى عبد اللّٰه بن صالح روايت كند كه آن حضرت را در برابر حجر الاسود(در مسجد الحرام) ديده در وقتى كه مردم براى بوسيدن آن كشمكش ميكردند،و آن حضرت(ع)ميفرمود:باين كار مأمور نشده اند!(شايد مقصود اين باشد كه بچنگ زدن بدامان امام مأمورند،و آن را رها كرده براى رساندن دست بحجر الاسود اين گونه كشمكش ميكنند،يا مقصود اين است كه در چنين مزاحمتى دستور بوسيدن نيست بلكه بايد بدست اشاره كنند و بگذرند).

7-و از ابراهيم بن ادريس روايت كرده از پدرش كه گفت:من حضرت مهدى(ع)را پس از رحلت حضرت عسكرى عليه السّلام ديدم در زمانى كه بزرگ شده و نزديك ببلوغ رسيده بود و دست و سرش را بوسه زدم.

8-و از احمد بن نصر از قنبرى(كه نسبش بقنبر خادم امير المؤمنين(ع)ميرسد)روايت كرده كه گفت:نام جعفر بن على(جعفر كذاب)بميان آمد،و قنبرى او را بد گفت،من گفتم:جز او كسى نيست؟گفت:چرا،گفتم:آيا تو او را ديده اى؟گفت:او را نديده ام ولى ديگرى جز من او را ديده،گفتم:آن ديگرى كه او را ديده كه بود؟گفت:همين جعفر دو بار او را ديده است.

9-و از عمرو اهوازى روايت كند كه گفت:حضرت عسكرى عليه السّلام امام قائم عليهما السّلام را بمن نشان داد و فرمود:صاحب و امام شما اين است.

10-و از ابى نصر طريف خادم روايت كرده كه او نيز آن حضرت(ع)را ديده است.

ص: 332

و مانند اين روايات بسيار و در همين مقدار كه ذكر كرديم در انجام مقصود ما كفايت است،زيرا عمده و مهم در باب امامت آن جناب همان دليلى است كه(در باب 36)گفتيم و آنچه پس از آن بيان داشتيم تأكيدى بر آن مطلب است و اگر ذكر هم نميكرديم اخلالى بدان چه پيش از اين گفتيم نميرسانيد.

باب(39) در ذكر شمه اى از دلائل و معجزات حضرت صاحب الزمان(ع):

در ذكر شمه اى از دلائل و معجزات حضرت صاحب الزمان(ع):

1-ابن قولويه(بسند خود)از محمد بن ابراهيم بن مهزيار روايت كند كه گفت:هنگامى كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام از دنيا رفت در بارۀ امام پس از او شك كردم و نزد پدرم(ابراهيم بن مهزيار)مال زيادى(كه مربوط بامام عليه السّلام بود)جمع شده بود،پس پدرم آن مال را برداشته سوار كشتى شد و من نيز براى بدرقه دنبالش رفتم در كشتى تب سختى كرد و گفت:پسر جان مرا بر گردان كه اين بيمارى مرگ است،و بمن گفت:نسبت باين مال از خدا بترس(و آن را از دستبرد ورثه و ديگران حفظ كن و بصاحبش برسان)و وصيت خويش را بمن كرد و پس از سه روز از دنيا برفت، من با خود گفتم:پدرم چنين نبود كه وصيت بيجائى بمن بكند من اين مال را ببغداد مى برم،و خانۀ در كنار شط دجله اجاره ميكنم و هيچ كس را آگاه نمى كنم،پس اگر چيزى(در بارۀ امامت)بر من

ص: 333

آشكار شد چنانچه در زمان حضرت عسكرى عليه السّلام مطلب بر من روشن و امام را شناختم،كه نزد او ميفرستم و گر نه در آنچه دلخواه خودم است آن را خرج ميكنم،و بمصرف خودم ميرسانم؟! پس بعراق آمدم و خانۀ در كنار شط اجاره كردم و چند روزى ماندم ناگاه پيكى آمد و نامۀ آورد كه در آن نوشته بود:اى محمد نزد تو فلان اندازه مال بفلان نشان هست و تمام خصوصيات اموالى كه نزد من بود و بعضى از آنها را خودم هم نميدانستم نوشته بود،پس من همه را بآن پيك تحويل دادم،و چند روز ديگر بمن سرى نزد،من اندوهگين شدم،پس نامۀ ديگرى رسيد كه:ما تو را بجاى پدرت نصب كرديم،پس خدا را شكر و سپاسگزارى كن.

2-محمد بن ابى عبد اللّٰه سيارى گويد:چيزهائى از طرف مرزبانى حارثى(بناحيۀ مقدسه)رسانيدم كه در ميان آنها دست بند طلائى بود،چون فرستادم همه پذيرفته شد و آن دست بند طلا بمن برگشت و بمن دستور دادند آن را بشكنم چون شكستم ديدم در ميان آن چند مثقال آهن و مس يا روى بود،من آنها را جدا كردم و طلاى خالص را فرستادم پذيرفته شد.

3-على بن محمد گويد:مردى از اهل عراق مالى نزد حضرت صاحب عليه السّلام فرستاد آن مال برگشت و براى او پيغام آمد كه حق پسر عموهايت را كه چهار صد درهم است از آن خارج كن،و مزرعۀ در دستش بود كه پسر عموهايش در آن شريك بودند و حق آنها را نگه داشته و نپرداخته بود،و چون حساب كرد ديد حق همان چهار صد درهم است،پس آن را جدا كرده بقيه را فرستاد و پذيرفته شد.

4-قاسم بن علاء گويد:خدا چند پسر بمن داد و من بامام زمان(ع)مى نوشتم كه در بارۀ آنها

ص: 334

دعا كند و جوابى نمى آمد و همگى مردند،تا اينكه پسرم حسين بدنيا آمد،باز نوشتم و خواهش دعا كردم، و جواب آمد،و او بحمد اللّٰه برايم ماند.

5-ابو عبد اللّٰه بن صالح گويد:سالى ببغداد رفتم و پس از توقف چندى،اجازۀ خروج از ناحيۀ مقدسه خواستم اجازه ام ندادند،و بيست و دو روز ديگر پس از رفتن قافله بنهروان در بغداد ماندم آنگاه براى روز چهارشنبه بمن اجازه خروج دادند،و گفتند:در آن روز بيرون رو،من بيرون رفتم و نااميد بودم كه بقافله برسم چون بنهروان رسيدم ديدم قافله آنجاست و بمقدارى كه من شترم را علف دادم آنجا بودند آنگاه كوچ كردند و من نيز همراه آنها رفتم،و آن حضرت در حق من دعا كرده بود بسلامت بروم و بحمد اللّٰه هيچ بدى نديدم.

6-و از محمد بن يوسف روايت كرده كه گفت:زخمى در اطراف نشيمنگاه من پيدا شد به پزشكان نشان دادم و پولها خرج كردم و دواها مؤثر واقع نشد،پس نامۀ بناحيۀ مقدسه نوشتن و خواهش دعا كردم جواب آمد:خدا لباس عافيت و بهبودى بتو بپوشاند،و تو را در دنيا و آخرت با ما قرار دهد،هفته تمام نشد كه بهبودى يافتم و آنجا كه زخم بود بكلى خوب شد،پس دكترى از هم كيشان خود را خواستم و جاى زخم را باو نشان دادم،او گفت:ما دوائى براى اين زخم نميدانيم و بى گمان از ناحيۀ خداوند شفا و بهبودى يافته اى.

7-على بن حسين يمانى گويد:من در بغداد بودم و قافلۀ از يمنى ها آمادۀ حركت و رفتن شدند و

ص: 335

من خواستم با آنها بروم،پس نامۀ براى تحصيل اجازه رفتن خدمت امام زمان عليه السّلام نوشتم جواب آمد:

با ايشان بيرون مرو كه براى تو خوب نيست و در كوفه بمان،گويد:من ماندم و كاروان رفت،در راه كه ميرفتند قبيلۀ بنى حنظلة بر آنها تاختند و اموالشان را بردند،گويد:باز نامه نوشتم و اجازه خواستم از راه دريا بروم از آنجا هم اجازۀ رفتنم ندادند،و پس از اينكه پرسش كردم معلوم شد هيچ يك از كشتى ها آن سال بسلامت نرفته اند و غارتگران و راه زنانى بنام بوارح بر سر آنها ريخته اند و همه را غارت كرده اند.

8-و نيز على بن حسين گويد:بسامره رفتم و هنگام غروب بدر خانۀ آن حضرت رفتم و با كسى سخن نگفتم و خود را بكسى معرفى ننمودم،و پس از انجام زيارت در مسجد نماز ميخواندم،ديدم خادمى آمده گفت:برخيز،گفتم:كجا؟گفت:بخانه،بدو گفتم:من كيستم(مرا ميشناسى)؟شايد تو را بسوى شخص ديگرى فرستاده باشند؟گفت:نه بسوى شخص تو مرا فرستاده اند تو على بن حسين هستى، و غلامى نيز همراه او بود،پس با او در گوشى آهسته صحبت كرد و من ندانستم چه گفتند تا اينكه هر چه من مى خواستم برايم آوردند و سه روز نزد او ماندم آنگاه اجازه خواستم از نزديك خدمت حضرت برسم و بمن اجازه دادند و شبانه خدمتش شرفياب شدم.

9-حسن بن فضل همانى گويد:پدرم بخط خود نامۀ بامام زمان عليه السّلام نوشت،جوابش آمد، سپس بدست مرد بزرگى از فقهاى مذهب ما نامۀ نوشت پاسخش نيامد،و چون جستجو كرديم معلوم شد كه آن مرد از مذهب شيعه دست كشيده و بمذهب قرمطيها(كه فرقۀ از خوارج هستند)در آمده.

ص: 336

10-و نيز حسن بن فضل گويد:من بعراق رفتم و تصميم گرفتم در آنجا آنقدر بمانم تا امر امامت حضرت مهدى عليه السّلام كاملا بر من روشن شود و حاجتهايم برآورده شود،اگر چه باندازۀ بمانم كه بگدائى بيفتم،گويد:در اين خلال سينه ام از ماندن تنگ شد و مى ترسيدم انجام حج از دستم برود.

پس روزى بنزد محمد بن احمد-كه در آن روز سفير و واسطه ميان آن حضرت و مردم بود-رفته از او در خواستى كردم،بمن گفت:بفلان مسجد برو در آنجا مردى تو را ديدار ميكند،گويد:بدان مسجد رفتم مردى نزد من آمد همين كه مرا ديد خنديده گفت:اندوهگين مباش كه امسال بحج خواهى رفت بسلامت و بنزد زن و بچه ات باز خواهى گشت،من آسوده خاطر شدم و دلم آرام گرفت و با خود گفتم بحمد اللّٰه اين نشانۀ درستى براى آن چيزى است كه دنبال آن بودم.

(مترجم گويد:سفراى معروف و نواب خاصه چهار تن بوده اند بدين شرح:

1-ابو عمرو عثمان بن سعيد عمرى.

2-فرزندش محمد بن عثمان كه پس از درگذشت پدر باين منصب مفتخر گرديد.

3-أبو القاسم حسين بن روح نوبختى كه پس از رحلت محمد بن عثمان بسفارت رسيد.

4-أبو الحسن على بن محمد سمرى كه بجاى حسين بن روح مفتخر بسفارت گرديد،و مدت سفارت آنان و غيبت صغرى حدود(70)سال بوده.

بنا بر اين محمد بن احمد كه در اين خبر ذكر شده جزء نواب معروف نيست و چنانچه مجلسى(ره) و ديگران گفته اند:از پارۀ اخبار ظاهر شود كه جزء نواب معروف گروه ديگرى نيز بوده اند كه گاهى توقيعات بوسيلۀ آنها براى شيعيان ميرسيده است،بهر صورت).

ص: 337

حسن بن فضل گويد:سپس بسامراء رفتم در آنجا كيسه پولى و جامۀ از ناحيۀ حضرت عليه السّلام برايم آوردند،من اندوهگين شدم و پيش خود گفتم:پاداش من نزد اين مرد همين است(كه پس از همۀ اين رنج و زحمت و چشم براهى ديدار،پول و لباس برايم بفرستند و ديده ام روشن نگردد)؟!از اين رو خود را بندانستگى زده و آنها را پس دادم،ولى بدنبال اين كار سخت پشيمان شدم و با خود گفتم:با پس دادن انعام مولاى خود ناسپاسى كردم و كفر ورزيدم(يا كافر شدم)و نامۀ بدان حضرت نوشته پوزش خواستم و بگناه خويش اعتراف كرده آمرزشخواهى كردم و نامه را فرستادم،سپس براى وضوء گرفتن براى نماز برخاستم و پيش خود فكر ميكردم و ميگفتم:اگر پولها بسوى من بازگشت گره آن را باز نخواهم كرد،و دست بدان نخواهم زد تا بنزد پدرم ببرم چون او داناتر است(با آنها چه بكند)كه ديدم آن فرستادۀ كه كيسه را برايم آورده بود آمده گفت:بمن گفتند:بد كردى كه مطلب را بآن مرد نگفتى(كه پاداش تو اين نبود).

ما گاهى بى مقدمه با دوستان خود اين كار را ميكنيم،و گاهى خود آنها براى تبرك درخواست چيزى ميكنند،و نامۀ نيز بخود من رسيد:كه از اينكه احسان ما را پس فرستادى بد كردى و چون آمرزشخواهى كردى خداى تعالى تو را مى آمرزد،و چون نيت كردى و تصميم گرفتى اگر ما پولها را بتو باز گردانيم در آن تصرف نكنى و هزينۀ سفر و راه خود قرار ندهى ما هم از تو دريغ داشته و باز گرفتيم،اما جامه را براى احرام حج خود بگير كه بدان محرم شوى.

گويد:من دو مطلب براى آن حضرت نوشتم و خواستم مطلبى ديگر هم بنويسم از ترس اينكه او را خوش نيايد از نوشتن مطلب سوم خود دارى كردم،در پاسخ جواب هر سه مطلب بحمد اللّٰه برايم آمد.

گويد:و من با جعفر بن ابراهيم نيشابورى در نيشابور قرار گذارده بوديم و وعده كرديم با هم بمكه رويم و من هم كجاوۀ او باشم،چون ببغداد رسيديم پشيمان شدم و رفتم كه هم كجاوۀ ديگرى پيدا كنم،

ص: 338

ابن وجناء بمن برخورد-و من پيش از آن با او صحبت كرده بودم كه براى من شترى كرايه كند ولى ديدم خوش ندارد-(و اين بار چون مرا ديد)گفت:من بدنبال تو ميگردم،و(از ناحيۀ امام عليه السّلام) بمن گفته شده كه تو همراه منى،با او خوشرفتارى كن و شترى را برايش كرايه كن و هم كجاوۀ براى او بجوى.

11-از حسن بن عبد الحميد روايت كرده كه گفت:من در بارۀ حاجز بن يزيد(نام يكى از سفراى غير معروف بوده است)بشك افتادم(و ترديد پيدا كردم كه او هم سفير است يا نه)پس چيزى تهيه كرده بسامرا رفتم،در آنجا نامۀ بمن رسيد كه در بارۀ ما شكى نيست و نه در بارۀ وكلاى قائم مقام ما،آنچه همراه دارى بحاجز بن يزيد بده.

12-و از محمد بن صالح روايت كرده كه گفت:چون پدرم از دنيا رفت و كار بدست من افتاد پدرم از مردم سفته هائى داشت كه از مال«غريم»يعنى حضرت صاحب الامر عليه السّلام بود.

شيخ مفيد گويد:اين لفظ(يعنى غريم)رمزى در ميان شيعيان قديم بوده كه مقصودشان از اين لفظ آن بزرگوار بوده است و از روى تقيه اين گونه از آن حضرت نام مى برده اند.

گويد:پس من نامۀ بآن حضرت نوشتم و از آن سفته او را آگاه ساختم،حضرت بمن نوشت:از بدهكاران(كه سفته داده اند)مطالبه كن و بگير،(من مطالبه كردم و)همۀ آنها بدهى خود را پرداختند جز يك مرد كه چهار صد دينار بر طبق سفتۀ كه داشت بدهى او بود،براى مطالبه پيش او رفتم و او امروز و فردا كرد و پسرش بمن اهانت كرد و دشنام داد،من شكايت او را بپدرش كردم،آن مرد گفت:چه شده؟

ص: 339

(يا چه از جان من ميخواهى؟)من ريش او را گرفته و پايش را كشيدم و بميان خانه آوردم،پسرش بيرون دويد و از اهل بغداد مدد خواهى و استغاثه كرده گفت:اين قمى رافضى پدرم را كشت؟!گروه بسيارى از ايشان بر سر من جمع شدند،من سوار مركبم شده گفتم:آفرين بر شما اى أهل بغداد!از يك ستمگرى بر عليه مظلوم ستمديده اى جانبدارى ميكنيد؟من مردى سنى مذهب و از اهل همدان هستم و اين مرد مرا قمى و رافضى ميخواند كه بدهى مرا ندهد و حقم را پامال كند!؟گويد:مردم باو هجوم برده خواستند بدكانش بريزند من آنها را آرام كرده و بدهكار صاحب سفته از من خواهش كرد كه سفته را بدهم و پول را بگيرم و بطلاق زنش سوگند خورد كه مال مرا در همان حال بپردازد!و من از او گرفتم.

13-و از احمد بن حسن روايت شده كه گفت:وارد منطقۀ جبل شدم(كه منطقۀ در ميان آذربايجان و بغداد بوده است)و اعتقادى بامامت دوازده امام نداشتم و بهمۀ آنان علاقه مند نبودم(و در روايت كلينى اين طور است:«و احبهم جملة»يعنى اجمالا آنان را دوست داشتم)تا اينكه يزيد بن عبد اللّٰه مرد و هنگام مرگش وصيت كرد كه اسب سمند او را با شمشير و كمر بندش بمولايش(حضرت مهدى عليه السّلام)بدهند،من ترسيدم اگر آن اسب را به«اذكوتكين»(كه يكى از امراى ترك دولت عباسى بود)ندهم،مرا آزار و خوارى دهد،پس آن اسب و شمشير و كمربند را پيش خود بهفتصد دينار قيمت كردم و هيچ كس را از اين جريان آگاه نكردم،و اسب را به اذكوتكين دادم،ناگاه از عراق نامۀ آمد كه هفتصد دينار ما را كه از پول اسب و شمشير و كمربند نزد تو است بفرست.

ص: 340

14-على بن محمد از برخى از اصحاب روايت كرده كه گفت:پسرى برايم متولد شد من نامۀ نوشتم و از حضرت عليه السّلام اجازه خواستم او را در روز هفتم ختنه كنم،جواب آمد:نكن،پس آن كودك در روز هفتم يا هشتم مرد،آنگاه جريان مرگ او را نوشتم،پاسخ آمد:بزودى ديگرى و ديگرى بجاى او براى تو متولد خواهد شد پس اولى را احمد نام گذار،و دومى را جعفر،و همچنان شد كه فرموده بود، گويد:و مهياى سفر حج شدم و با مردم خداحافظى كردم و بحضرت نامۀ نوشته و اجاز خروج گرفتم،جواب آمد:ما اين سفر تو را خوش نداريم خود دانى؟! گويد:من دلتنگ شدم و اندوهناك گشته نوشتم:من مطيع و فرمانبردار شمايم ولى از نرفتن بحج غمگينم،جواب آمد:دلتنگ مباش كه ان شاء اللّٰه سال آينده بحج خواهى رفت،چون سال آينده شد نامۀ نوشته اجازۀ حركت خواستم،اذن آمد،نوشتم:بنا دارم با محمد بن عباس هم كجاوه شوم و من بديانت و خوددارى او اطمينان دارم؟جواب آمد:اسدى خوب هم كجاوه اى است اگر آمد كسى را بر او ترجيح مده،پس اسدى آمد و با او هم كجاوه شدم.

15-و از حسن بن عيسى عريضى روايت كرده كه چون حضرت عسكرى عليه السّلام از دنيا رفت مردى از اهل مصر اموالى بمكه آورد كه مربوط بامام زمان عليه السّلام بود،و در بارۀ امام زمان عليه السّلام اختلاف شد برخى گفتند:حضرت عسكرى بدون جانشين از دنيا رفت،برخى گفتند:جانشين او برادرش جعفر است،گروهى گفتند:جانشين او فرزند او است،پس مردى كه كنيه اش ابو طالب بود بسامره فرستادند كه از نزديك موضوع جانشينى امام عسكرى عليه السّلام را بررسى كند و نامۀ هم همراه داشت،آن مرد بسامره آمد

ص: 341

و بنزد جعفر رفته از او برهان امامت خواست(و نشانه اى در ادعاى امامتش طلبيد)جعفر گفت:اكنون آمادۀ نشان دادن برهان امامت نيست،مرد مزبور بدر خانۀ حضرت صاحب الامر عليه السّلام رفت و نامه را بوسيلۀ سفرا فرستاد،پاسخ آمد:خدا تو را در مصيبت رفيقت پاداش نيك دهد زيرا او از دنيا رفت(يعنى مرد مصرى)و مالى كه همراه خود آورده بشخص امينى سپرد و باو وصيت كرد در آن مال هر گونه خواهد(و برخى نسخه ها«بما يجب»است يعنى هر چه لازم باشد)عمل كند،و پاسخ نامۀ او را هم داد،و جريان مرگ و وصيت آن مرد چنان بود كه باو گفته شده بود.

16-و نيز على بن محمد گويد:مردى از اهل آبة(كه نام شهرى است نزديكى ساوه)چيزى با خود براى حضرت صاحب عليه السّلام آورده بود كه برساند،و شمشيرى را در آبة جا گذارد و فراموش كرد همراه بياورد،آنچه همراه آورده بود فرستاد و ضمن رسيد كتبى در جواب بدو گفته شده بود:از شمشيرى كه فراموش كردى بياورى چه خبر؟! 17-و از محمد بن شاذان نيشابورى روايت كرده كه گفت:چهار صد و هشتاد درهم پول سهم امام عليه السّلام نزد من جمع شد من نخواستم از پانصد درهم كمتر باشد بيست درهم از مال خودم بر آن افزودم و به نزد اسدى(وكيل حضرت)فرستادم و ننوشتم كه چيزى از آن مال من است،جواب آمد:پانصد درهم كه بيست درهمش مال خودت بود رسيد.

18-و از حسن بن محمد اشعرى روايت كند كه گفت:در زمان حضرت عسكرى عليه السّلام

ص: 342

نامۀ آن حضرت مى آمد كه حقوقى بجنيد-كشندۀ فارس بن حاتم بن ماهويه(بدعتگزار معروف)- و أبى الحسن و برادرم بدهند،و چون امام عسكرى عليه السّلام از دنيا رفت نامۀ از حضرت صاحب عليه السّلام رسيد حقوق ابى الحسن و رفيقش را بپردازند و در بارۀ جنيد چيزى نوشته نشده بود،حسن بن محمد گويد:من غمگين شدم،و پس از چندى خبر مرگ جنيد رسيد.

(مترجم گويد:فارس بن حاتم بن ماهويه مردى هرزه و بدعتگزار و دروغگو و غالى مذهب بوده و حضرت هادى يا امام عسكرى عليه السّلام دستور قتل او را صادر فرموده و او را مهدور الدم دانستند، و براى كشنده اش بهشت را ضمانت كردند،جنيد بر او دست يافته و او را كشت).

19-و از عيسى بن نصر روايت كرده كه على بن زياد صيمرى نامۀ بحضرت نوشت و كفنى خواست، حضرت در پاسخش نوشت:تو در سال هشتاد بدان محتاج خواهى شد،و او در سال هشتاد مرد،و(چند روز)پيش از مرگش كفن را براى او فرستاد.

(توضيح-مقصود از هشتاد،سال دويست و هشتاد است و ممكن است هشتاد سالگى او باشد ولى احتمال اول ظاهرتر است).

20-و از محمد بن هارون روايت كند كه گفت:من بناحيۀ مقدسه پانصد دينار بدهكار بودم و توانائى پرداخت آن را نداشتم،آنگاه با خود گفتم:من دكانهائى دارم كه آنها را بپانصد و سى دينار خريده ام و بهمان پانصد دينار بحساب بدهى بناحيه قرار دادم و با كسى در اين باره صحبت نكردم،پس نامۀ بمحمد بن جعفر رسيد كه دكانها را از محمد بن هارون در برابر پانصد دينار طلب ما را از او بگير.

21-و از على بن محمد روايت كرده كه گفت:از طرف حضرت صاحب عليه السّلام دستور رسيد

ص: 343

كه بزيارت كاظمين و كربلا نروند،و چون چند ماه گذشت وزير(خليفه)باقطانى را خواست و گفت:

بفرزندان فرات كه(در زمرۀ وزراى بنى عباس و از شيعيان بوده اند)و ساكنين برس(كه دهى است ميان حله و كوفه)بگو بزيارت كاظمين و كربلا نرويد كه خليفه دستور داده زوار را بجويند و دستگير كنند.

و احاديث در اين باره بسيار و در كتابهائى كه در احوالات حضرت قائم عليه السّلام نوشته شده موجود است، و ما اگر بخواهيم همه را در اينجا ذكر كنيم كتاب طولانى گردد و بهمين مقدار بحمد اللّٰه و منه كفايت است.

باب(40) در ذكر علامات و نشانه هاى ظهور حضرت قائم عليه السّلام و...

اشاره

در ذكر علامات و نشانه هاى ظهور حضرت قائم عليه السّلام و مدت آن و شرح روش

آن بزرگوار و طرز حكمرانى و شمۀ از آنچه در دوران دولت و سلطنت او بظهور رسد.

بدان كه رواياتى در ذكر نشانه هاى زمان ظهور حضرت مهدى عليه السّلام رسيده كه پيش از ظهور آن بزرگوار آن نشانه ها آشكارا شود و حوادثى پيش آيد:

ص: 344

از آن جمله است:خروج سفيانى،كشته شدن سيد حسنى،اختلاف بنى عباس در سلطنت،گرفتن خورشيد در نيمۀ ماه رمضان،گرفتن ماه در آخر آن-بر خلاف عادت-فرو رفتن زمين بيداء(كه سرزمينى است ميان مكه و مدينه)و فرو رفتن زمينى در مشرق،و زمينى در مغرب،توقف خورشيد از اول ظهر تا وسط وقت نماز عصر،طلوع خورشيد از مغرب،كشته شدن نفس زكيه در پشت كوفه با هفتاد نفر از صالحين،بريدن سر مردى از بنى هاشم در ميان ركن و مقام،خراب شدن ديوار مسجد كوفه،آمدن پرچمهاى سياه از سمت خراسان،خروج يمانى،ظهور مغربى بمصر و حكومت وى بر شامات،فرود شدن تركان در جزيرة،و آمدن روميان در رملة،طلوع ستارۀ درخشانى در مشرق كه چون ماه بدرخشد سپس دو طرف آن خم شود چنانچه نزديك شود كه دو طرفش بهم رسد،پيدا شدن سرخى در آسمان كه در اطراف پراكنده شود،و آتشى كه در طول مشرق آشكارا شود و سه روز يا هفت روز در آسمان باقى ماند،پاره كردن عرب زنجيرهاى اسارت خود را و كشورگشائى آنها و بيرون رفتنشان از زير بار نفوذ ديگران كشتن مصريان فرمانرواى خود را،خرابى شام،و اختلاف سه پرچم در آن،وارد شدن پرچمهاى قيس و عرب در كشور مصر،و پرچمهاى قبيلۀ كنده در خراسان،آمدن اسبانى از سمت مغرب كه در كناره حيرة(حدود نجف)بسته شود،و رو آوردن پرچمهاى سياه از سمت مشرق زمين بدانها،طغيان شط فرات بدانسان كه آب در كوچه هاى كوفه جارى شود،بيرون آمدن شصت نفر كه بدروغ ادعاى پيغمبرى كنند و آمدن دوازده نفر از نژاد ابو طالب كه هر كدام براى خود ادعاى امامت كنند،سوزاندن مرد بزرگى

ص: 345

از پيروان بنى عباس در ميان جلولا و خانقين(جلولا نام جايى است در هفت فرسنگى خانقين) بستن پلى در بغداد در كنار محلۀ كرخ،و بلند شدن باد سياهى اول روز در بغداد،و آمدن زلزلۀ در آنجا كه بيشتر آن شهر فرو رود،ترسى كه همۀ اهل عراق و بغداد را فرا گيرد،و مرگى سريع و همگانى در آنجا،كمى اموال و مردم و محصول،پيدايش ملخى در فصل خود و ملخى بى موقع كه زراعت و غلات را نابود كند،كم شدن غلات، دودستگى در ميان دو صنف از عجم و خونريزى بسيارى در آنها،بيرون رفتن بندگان از زير فرمان اربابان و كشتن ايشان،مسخ شدن گروهى از بدعتگزاران بشكل ميمون و خوك،پيروزى بندگان بشهرهاى اربابان،بلند شدن آوازى از آسمان كه همۀ مردم زمين هر كس بزبان خود آن را بشنود،ظاهر شدن صورت و سينۀ در قرص خورشيد،زنده شدن مردگان و بيرون آمدنشان از قبرها در دنيا و آشنائى آنان با يك ديگر و ديد و بازديد آنان،آنگاه اين جريانات با بيست و چهار باران پى در پى پايان پذيرد كه زمين بوسيلۀ آن بارانها زنده گردد و بركاتش آشكار شود،و پس از آن هر آفت و بيمارى از شيعيان حضرت مهدى عليه السّلام و معتقدين بحق دور گردد،و آنگاه بدانند كه آن جناب در مكه ظهور كرده و براى يارى آن حضرت بدان سو رهسپار شوند چنانچه اخبار در اين باب رسيده.

و اين نشانه ها كه گفته شد قسمتى از آنها حتمى است و قسمتى مشروط بشروطى است و البته خداوند داناتر است بدان چه خواهد شد،و ما مطابق آنچه در كتب حديث و روايات وارد شده نقل كرديم و از خدا يارى جوئيم و توفيق خواهيم.

ص: 346

1-على بن بلال مهلبى(بسندش)از سيف بن عميرة حديث كند كه گفت:نزد منصور دوانيقى بودم بى مقدمه آغاز سخن كرده گفت:اى سيف بن عميرة بناچار بنام مردى از نژاد ابى طالب از آسمان ندا شود!گفتم اى امير المؤمنين،قربان!شما اين حديث را روايت ميكنى؟گفت:آرى سوگند بدان كه جانم بدست او است بگوش خود شنيده ام،گفتم:اى امير المؤمنين من اين حديث را پيش از اين نشنيده بودم!منصور گفت:اى سيف اين حديث حق است و هر گاه چنين شود ما نخستين كسى هستيم كه آن را اجابت كنيم،آگاه باش كه اين آواز در بارۀ مردى از پسر عموهاى ما است،گفتم:از نسل فاطمه عليها السّلام؟گفت:آرى،اى سيف اگر اين حديث را از حضرت محمد بن على باقر(عليه السّلام) نشنيده بودم اگر همۀ مردم روى زمين برايم ميگفتند،باور نميكردم،ولى گوينده محمد بن على است.

2-عبد اللّٰه بن عمر گويد:رسول خدا(ص)فرمود:قيامت بر پا نشود تا اينكه مهدى از فرزندان من بيايد،و مهدى نيايد تا شصت دروغگو كه هر كدام گويند:من پيغمبرم،بيايند.

3-ابو حمزۀ ثمالى گويد:بامام باقر عليه السّلام عرضكردم:آمدن سفيانى از نشانه هاى حتمى است؟فرمود:آرى،و صداى آسمانى حتمى است،و طلوع خورشيد از مغرب حتمى است،و اختلاف بنى عباس در سلطنت حتمى است،و كشته شدن نفس زكيه حتمى است،و خروج حضرت قائم آل محمد

ص: 347

عليهم السّلام حتمى است،عرضكردم:صداى آسمانى چگونه است؟فرمود:اول روز آوازى از آسمان بلند شود:آگاه باشيد كه همانا حق با على و شيعيان او است،و در آخر روز شيطان از روى زمين فرياد كند:آگاه باشيد كه حق با عثمان و شيعيان او است و آنگاه است كه اهل باطل بشك افتند.

4-ابو خديجة از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:امام قائم عليه السّلام نيايد تا اينكه دوازده نفر از بنى هاشم پيش از او بيايند و همگى مردم را بامامت خويش دعوت كنند.

5-امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:پيش از آمدن قائم عليه السّلام مرگ سرخى است،و مرگ سفيدى،و آمدن ملخى در فصل آن و ملخى بى موقع برنگ خون،اما مرگ سرخ شمشير است(كه بوسيلۀ آن مردم را بكشند)و مرگ سفيد طاعون است.

6-جابر جعفى گويد:امام باقر عليه السّلام فرمود:بر زمين قرار گير و دست و پاى خويش را حركت مده تا اين نشانه ها كه برايت ميگويم ببينى گر چه گمان ندارم تو بآن زمان برسى:اختلاف بنى عباس،آواز دهندۀ آسمانى،فرو رفتن دهى از دهات شام بنام جابية،آمدن ترك بجزيرة،و فرود آمدن روم برملة(نام چند جا است بدين نام در شام و مصر و جاهاى ديگر)و اختلاف بسيار در آن هنگام در هر سرزمين تا اينكه شام ويران شود،و سبب ويرانى آن سه پرچم است كه در آن پديد آيد:پرچم اصهب،پرچم ابقع،پرچم سفيانى.(ظاهر از سياق حديث اين است كه اصهب و ابقع هم نام يا وصف دو

ص: 348

تن باشد همانند سفيانى).

7-على بن أبى حمزه از حضرت كاظم عليه السّلام روايت كرده كه در تفسير گفتار خداى تعالى:

«بزودى بنمايانيم آيتهاى خويش را در سراسر گيتى و در خود ايشان تا روشن شود براى آنان كه او است حق»(سورۀ فصلت آيۀ 53)فرمود:(مقصود از آيات و نشانه هاى حق)فتنه هائى است كه در آفاق آشكار گردد،و مسخ شدن دشمنان حق ميباشد.

8-ابو بصير گويد:شنيدم از امام باقر عليه السّلام كه در گفتار خداى تعالى:«اگر بخواهيم نشانه اى از آسمان برايشان فرود آوريم كه گردنهاشان در برابر آن خاضع گردد»(سورۀ شعراء آيه 4)فرمود:

بزودى خداوند اين نشانه را براى آنها مى فرستد عرضكردم:براى كيان؟فرمود:براى بنى اميه و پيروانشان،عرضكردم:نشانه چيست؟فرمود:توقف خورشيد از ظهر تا وقت عصر،و بيرون آمدن سينه و صورت مردى كه حسب و نسبش معروف باشد در چشمۀ خورشيد،و اينها در زمان سفيانى است،و آن هنگام نابودى سفيانى و قوم او است.

9-و از سعيد بن جبير روايت شده كه گفت:سالى كه مهدى عليه السّلام در آن سال خروج كند بيست و چهار باران در زمين ببارد كه آثار و بركاتش نمايان گردد.

10-ثعلبۀ ازدى گويد:امام باقر عليه السّلام فرمود:دو نشانه است كه پيش از ظهور حضرت قائم عليه السّلام خواهد بود:گرفتن خورشيد در نيمۀ ماه رمضان،و گرفتن ماه در آخر آن،گويد:

عرضكردم:(بفرمائيد)خورشيد در آخر ماه ميگيرد و ماه در نيمۀ آن(زيرا گرفتن ماه در آخر خلاف

ص: 349

معمول و قاعده است)فرمود:من داناترم بدان چه ميگويم،آن دو نشانه اى است كه از روز هبوط آدم چنان اتفاقى نيفتاده.

11-صالح بن ميثم گويد:شنيدم امام باقر عليه السّلام مى فرمود:ميان ظهور حضرت قائم عليه السّلام و كشته شدن نفس زكيه بيش از پانزده شب فاصله نخواهد شد.

12-جابر جعفى گويد:بامام باقر عليه السّلام عرضكردم:اين امر(دولت حقه)چه زمانى است؟فرمود:اى جابر كجا اين امر واقع شود با اينكه هنوز ميان حيرة(نام جايى در حدود نجف) و كوفه اجساد كشتگان انباشته نشده؟!.

13-حسين بن مختار از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:هر گاه ديوار مسجد كوفه از آن طرف خانه عبد اللّٰه بن مسعود خراب شد سلطنت مردم(بنى عباس)برچيده شود،و با برچيده شدن آن قائم عليه السّلام بيرون آيد.

14-بكر بن محمد از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:بيرون آمدن آن سه نفر:

سفيانى و خراسانى و يمانى،در يك سال و در يكماه و يك روز است،و پرچمى در ميان پرچمهاى ايشان بهدايت نزديكتر از پرچم يمانى نيست،زيرا او است كه مردم را بحق دعوت كند.

15-احمد بن محمد بن أبى نصر از حضرت رضا عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:آنچه گردنهاى شما

ص: 350

بدان كشيده شده(از آمدن مهدى عليه السلام و ظهور دولت حقه)نخواهد بود تا اينكه جدا كرده و آزمايش شويد،و از شما(در عقيدۀ حق)پا بر جا نماند جز اندكى،سپس اين آيه را خواند:«الم،آيا پنداشتند مردم كه رها شوند باينكه گويند ايمان آورديم و آزمايش نشوند»(سورۀ عنكبوت آيه 2)آنگاه فرمود:

از نشانه هاى فرج اتفاقى است كه ميان دو مسجد افتد(يعنى مسجد مكه و مدينه،يا كوفه و سهله،و اول ظاهرتر است،و برخى روايات«بين الحرمين»است كه معين در معناى اول است).و فلان پسر فلان پانزده مرد دلاور عرب را بكشد.

16-معمر بن خلاد از حضرت رضا عليه السلام روايت كند كه فرمود:گويا پرچمهاى سبز رنگ را كه از مصر رو آورده مى بينم كه بشامات آيد و به فرزند صاحب وصيتها راهنمائى كند.

17-ابو بصير از امام صادق عليه السلام روايت كند كه فرمود:سلطنت اينان(ظاهرا مقصود بنى عباس هستند)از بين نرود تا اينكه مردم را در كوفه روز جمعه بى مهابا عرضۀ شمشير كنند،گويا مى نگرم سرهائى را كه ميان باب الفيل(مسجد كوفه)و باب صابونيها بزمين افتد.

18-ابو الحسن بن جهم(ظاهر اين است كه لفظ«اب»زائد باشد و صحيح حسن بن جهم است) گويد:مردى از حضرت رضا عليه السلام راجع بفرج پرسيد؟فرمود:مفصل بگويم يا مختصر؟عرضكرد:

مختصر بفرمائيد!فرمود:هر گاه پرچمهاى قيس در مصر و پرچمهاى قبيلۀ بنى كنده در خراسان بزمين كوبيده شد(فرج ميرسد).

ص: 351

19-ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:براى فرزندان فلان(بنى عباس)نزد مسجد شما يعنى مسجد كوفه در روز جمعه حادثه و داستانى است،و از باب الفيل تا باب صابونيها چهار هزار نفر كشته شوند،پس اين راه را بپائيد و از آن دور شويد و در آن روز حال كسى بهتر است كه بسوى درب انصار رود.

20-و نيز از آن حضرت عليه السّلام روايت كند كه فرمود:همانا پيش از خروج حضرت قائم عليه السلام سال پر آبى است كه ميوه ها فاسد شود و خرما در نخل تباه گردد،پس در اين امر شك و ترديد نكنيد.

21-و سعد از آن حضرت عليه السلام روايت كرده كه فرمود:سال فتح و فرج شط فرات طغيان كند بحدى كه داخل كوچه هاى كوفه شود.

22-محمد بن مسلم گويد:شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمود:همانا پيش از آمدن حضرت قائم عليه السلام از جانب خداوند آزمايشى است؛عرضكردم:قربانت گردم آن چيست؟امام عليه السلام اين آيه را خواند:«هر آينه بيازمائيم شما را بچيزى از ترس و گرسنگى و كاهش دادن مالها و جانها و ميوه ها،و مژده ده به صبركنندگان»(سورۀ بقره آيه 155)آنگاه فرمود:ترس از سلاطين بنى فلان (بنى عباس)و گرسنگى:بواسطۀ گرانى نرخها،و كاهش مال:بوسيلۀ كسادى وضع تجارت و بازار و كمى سود،و كاهش جانها:بمرگهاى عمومى و سريع،و كاهش محصول:بكمى غله و زراعت و بى بركتى ميوه ها.سپس فرمود:«و مژده ده به صبركنندگان»در آن هنگام باينكه بزودى حضرت قائم عليه السلام خروج كند.

ص: 352

23-منذر جوزى گويد:شنيدم از امام صادق عليه السلام كه مى فرمايد:مردم پيش از قيام حضرت قائم عليه السلام(بوسيلۀ آنچه ذيلا گفته شود)از معصيت دست كشند:بآتشى كه در آسمان پديد آيد، بقرمزى كه صفحۀ آسمان را فرا گيرد،و بفرورفتن زمينى در بغداد،و زمينى در بصره،و بخونريزى و خرابى خانه ها و نابودى مردم آنجا،و بگرفتن ترس عمومى مردم عراق را بطورى كه آرام نداشته باشند.

فصل(1)

و اما در بارۀ سال آمدن حضرت قائم عليه السلام و روز ظهور آن حضرت نيز رواياتى از ائمۀ اطهار

عليهم السلام رسيده است.

1-ابو بصير از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه گفت:امام قائم عليه السلام خروج نكند جز در سال طاق:سال يك،يا سه،يا پنج،يا هفت،يا نه.

2-و نيز از آن حضرت روايت كرده كه فرمود:در شب بيست و سوم بنام امام قائم عليه السلام ندا شود،و در روز عاشورا قيام كند،و آن روزى است كه حسين بن على عليهما السلام در آن كشته شده، گويا آن جناب را مينگرم كه در روز شنبه دهم محرم در ميان ركن و مقام ايستاده،و جبرئيل در سمت راست او فرياد ميزند:بيعت براى خدا! پس شيعيان آن حضرت از اطراف زمين بسويش رهسپار شوند،و زمين زير پايشان بسرعت پيچيده

ص: 353

شود تا خدمتش رفته با او بيعت كنند و خدا بوسيلۀ او زمين را از عدل و داد پر كند چنانچه از جور و ستم پر شده باشد.

فصل(2)در باره آن حضرت كه از مكه ظهور كند و در كوفه فرود آيد

و در حديث آمده كه آن حضرت عليه السلام از مكه حركت كند تا بكوفه آمده و در نجف فرود آيد آنگاه لشكرهاى خود را از آنجا بشهرها و ممالك پراكنده سازد:

1-ابو بكر حضرمى از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود:گويا حضرت قائم عليه السّلام را مينگرم كه از مكه بهمراهى پنج هزار فرشته در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل سمت چپ و مؤمنان پيش رويش هستند بنجف كوفه آمده و لشكر بشهرها ميفرستد.

2-و در روايت عمرو بن شمر است كه گويد:امام باقر عليه السلام نام مهدى را برد،پس فرمود:

وارد كوفه شود و در آنجا سه پرچم در اهتزاز است،و(با آمدن آن حضرت)پرچمها از ميان رود،و حضرت در كوفه داخل شود تا بمنبر بالا رود و خطبۀ خواند كه مردم از شدت گريه نفهمند آن جناب چه ميگويد، و چون جمعۀ دوم شود مردم از او درخواست كنند نماز جمعه براى ايشان بخواند،حضرت دستور دهد در قسمتى از نجف بنام مسجد خط كشند و در آنجا با ايشان نماز جمعه بخواند،سپس دستور دهد از پشت كربلا تا بنجف نهرى بكنند بطورى كه آب به نجف بنشيند،و روى دهنۀ آن نهر را پلها و آسياها بنا كنند،و

ص: 354

گويا هم اكنون پير زنى را مى نگرم كه زنبيلى گندم بر سر دارد و براى آرد كردن بدان آسياها رود و بدون مزد آن را آرد كند.

3-صالح بن ابى الاسود گويد:امام صادق عليه السلام نام مسجد سهله را برد،آنگاه فرمود:

آگاه باش كه آن مسجد منزل صاحب ما(حضرت مهدى عليه السلام)است آنگاه كه با خاندانش بيايد.

4-و در روايت مفضل بن عمر است كه گفت:شنيدم از امام صادق عليه السلام كه ميفرمود:چون قائم آل محمد عليه السلام قيام كند در پشت كوفه مسجدى ساخته شود كه داراى هزار درخواهد بود و خانه هاى مردم كوفه بنهرهاى كربلا متصل شود.

فصل(3)

و در بارۀ مدت امامت حضرت قائم عليه السلام و روزگار آن بزرگوار و احوال شيعيانش در آن زمان

و اوضاع زمين و مردم آن نيز رواياتى رسيده است:

1-عبد الكريم خثعمى گويد:بامام صادق عليه السلام عرضكردم:امام قائم عليه السلام چند سال سلطنت كند؟فرمود:هفت سال،و روزها براى آن جناب طولانى و دراز شود بطورى كه هر سال از سالهاى زمان او برابر ده سال از سالهاى شما باشد،و از اين رو سالهاى سلطنت او هفتاد سال از سالهاى شما باشد،و چون قيام آن حضرت نزديك شود در ماه جمادى الآخرة و ده روز از ماه رجب بر مردم بارانى ببارد كه مانند آن نديده باشند،و بوسيلۀ آن خداوند گوشت و بدن مؤمنان را در قبرها بروياند،گويا من

ص: 355

ايشان را مينگرم كه از جانب جهينه(نام جايى است در موصل و جايى در مازندران است)مى آيند و از موهاى سر و رويشان خاك ميريزد.

4-مفضل بن عمر گويد:از امام صادق عليه السلام شنيدم مى فرمود:همانا چون قائم ما قيام كند زمين بنور پروردگارش روشن شود،و مردم از نور خورشيد بى نياز گردند،و تاريكى يكسره از ميان برود،و مردم در زمان سلطنت آن حضرت عمرهاى طولانى كنند تا آنجا كه داراى هزار پسر شوند كه در ميان آنها هيچ دختر متولد نشود،و زمين گنجهاى خود را آشكار سازد بدانسان كه مردم در روى زمين گنجها را ببينند و مردم براى احسان كردن بكسى بوسيلۀ مال خود با دادن زكاة باو جستجو كنند و هيچ كس را نيابند كه احسان يا زكات را بپذيرد،و مردم بواسطۀ آنچه خداوند بدانها روزى كرده همگى بى نياز و توانگر شوند.

فصل(4)

و در بارۀ اوصاف و شمائل حضرت قائم عليه السّلام روايت بدين نحو رسيده:

1-جابر جعفى گويد:از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه ميفرمود:عمر بن خطاب از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيده گفت:مرا آگاه كن از اينكه نام مهدى چيست؟فرمود:اما نام او را پس حبيب من رسول خدا بمن سفارش كرده كه براى كسى بازگو نكنم تا آنگاه كه خدا او را برانگيزد گفت:پس از وصف او مرا آگاه فرما،حضرت امير عليه السّلام فرمود:او جوانى است متوسط اندام،خوش رو،و خوش

ص: 356

مو،كه موهايش بر دو شانۀ او ريخته و نور رويش سياهى موى ريش و سرش را فرا گرفته پدرم بفداى فرزند بهترين كنيزان.

فصل(5)

اما در بارۀ روش و سيرۀ آن بزرگوار نيز پس از قيام و ظهور او و طريقۀ حكم كردن و آنچه

خداوند از معجزات او آشكار سازد رواياتى رسيده چنانچه پيش از اين نيز گذشت:

1-مفضل از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:آنگاه كه خداوند بحضرت قائم عليه السّلام اجازۀ خروج دهد،آن جناب بمنبر رود و مردم را بسوى خويش دعوت كند،و بخدا سوگندشان دهد، و بحق خويش آنان را بخواند،و باينكه در ميان آنان بروش رسول خدا(ص)رفتار كند،و بكردار آن جناب عمل كند،آنگاه خداوند جبرئيل را ميفرستد كه نزد او بيايد و او در حجر اسماعيل نزد آن حضرت بيايد و بگويد:بچه چيز مردم را ميخوانى؟حضرت قائم دعوت خود را باو خبر دهد،جبرئيل گويد:من نخستين كس هستم كه با تو بيعت نمايم دست خويش را(براى بيعت)باز كن پس دست بدست آن حضرت نهد،و متجاوز از سيصد و ده مرد نزد او بيايند و با او بيعت كنند،و در مكه بماند تا يارانش بده هزار نفر برسد،سپس از آنجا بمدينه رهسپار شود.

2-محمد بن عجلان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:آنگاه كه حضرت قائم عليه السّلام

ص: 357

قيام كند از نو مردم را با سلام بخواند و بچيزى كه كهنه شده و بيشتر مردم از آن دور شده و گم گشته اند راهنمائى كند،و اينكه حضرت قائم را مهدى خوانند براى آنست كه بچيز گمشده اى راهنمائى كند،و اينكه او را قائم نامند براى آنست كه بحق قيام فرمايد.

3-عبد اللّٰه بن مغيرة گويد:امام صادق عليه السّلام فرمود:آنگاه كه قائم آل محمد عليهم السّلام قيام كند پانصد تن از قريش را بپا دارد و گردنشان بزند،سپس پانصد تن ديگر را بپا دارد و گردن زند آنگاه پانصد تن ديگر تا شش بار(كه رويهم سه هزار نفر شوند)گويد:من گفتم:شمارۀ آنان باين حد رسد؟فرمود:آرى خودشان و دوستدارانشان.

4-ابو بصير گويد:امام صادق عليه السّلام فرمود:آنگاه كه حضرت قائم عليه السّلام قيام كند مسجد الحرام را خراب كند تا باساس و پايه هاى(اصلى)آن بازگرداند،و مقام(ابراهيم عليه السّلام)را بجاى اولى خود كه در آن بوده بازگرداند،و دستهاى قبيلۀ بنى شيبه را(كه كليدهاى كعبه نزد آنان هست) ببرد و بكعبه بياويزد،و بآن دستها بنويسد:اينهايند دزدان كعبه.

5-ابو الجارود از امام باقر عليه السّلام در حديثى طولانى روايت كند كه فرمود:چون قائم عليه السّلام قيام كند بسوى كوفه رهسپار شود،پس متجاوز از ده هزار نفر از آنجا بيرون آيند كه آنها را بتريه گويند و همگى سلاح جنگ بر تن دارند،و گويند:از همان جا كه آمده اى بازگرد كه ما نيازى باولاد فاطمه نداريم،آن جناب شمشير در ايشان نهد تا همۀ آنان را نابود سازد،سپس داخل كوفه شود و هر منافق دو دلى را بكشد،و قصرهاى آنجا را ويران كند و جنگجويانش را بكشد تا خداى عز و جل

ص: 358

خوشنود گردد.

6-ابو خديجة از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:چون حضرت قائم عليه السّلام قيام كند امر تازۀ بياورد چنانچه رسول خدا(ص)در ابتداى اسلام بامر تازۀ مردم را دعوت فرمود.

7-على بن عقبه از پدرش روايت كند كه گفت:چون حضرت قائم عليه السّلام قيام كند بعدالت حكم فرمايد،و در دوران او ستم بر داشته شود،و راهها امن گردد و زمين بركتهاى خود را بيرون آورد، و هر حقى به اهلش رسد،و اهل هيچ كيش و آئينى بجاى نماند جز اينكه همگى اظهار اسلام كنند و اعتراف بايمان نمايند،مگر نشنيده اى كه خداى سبحان فرمايد:«و براى او اسلام آورد هر كه در آسمانها و زمين است خواه و ناخواه و بسوى او بازگردانيده ميشوند»(سورۀ آل عمران آيه 83)و بحكم حضرت داود عليه السّلام و حضرت محمد(ص)در ميان مردم حكومت كند،آن روز است كه زمين گنجهاى خود را ظاهر سازد،و بركات خويش را آشكار نمايد،و كسى از شما در آن زمان جايى براى دادن صدقه و احسان خود نيابد زيرا همۀ مؤمنين را توانگرى فرا گرفته و همگى بى نيازند،سپس فرمود:همانا دولت ما پايان دولتها است،و هيچ خاندانى كه بخواهند بدولت و سلطنت رسند بجاى نمانند جز اينكه پيش از ما بسلطنت رسند،تا اينكه چون راه و روش ما را ببينند نگويند:چون ما بسلطنت رسيم مانند اينان رفتار كنيم،و همين است(معناى)گفتار خداى تعالى:«و پايان كارها از آن پرهيزكاران است» (سورۀ اعراف آيه 128).

8-ابو بصير از امام باقر عليه السّلام در حديثى طولانى روايت كند كه فرمود:هنگامى كه امام قائم

ص: 359

عليه السّلام قيام كند بكوفه رود و در آنجا چهار مسجد را ويران كند،و مسجد كنگره دارى در روى زمين نباشد جز اينكه حضرت آن را خراب و هموار سازد،و راههاى بزرگ(شاهراهها)را وسيع كند،و هر بالكنى كه از خانه ها بكوچه آمده باشد خراب كند،و سر در خانه ها و ناودانهائى كه در كوچه ها است از ميان بر دارد،و هيچ بدعتى بجاى نگذارد جز اينكه از ميان ببرد،و سنتى بجاى ننهد جز اينكه آن را بپا دارد،و قسطنطنيه و چين و كوههاى ديلم(البرز)را بگشايد و فتح كند،و باين ترتيب هفت سال امامت كند كه هر سال برابر ده سال از سالهاى شما است سپس خداوند آنچه خواهد انجام دهد،گويد:عرضكردم:قربانت گردم چگونه سالها دراز و طولانى شود؟فرمود:خداوند بفلك دستور دهد درنگ نموده و بكندى حركت كند،و در نتيجه روزها و سالها دراز و طولانى شود،گويد:

عرضكردم:مردم گويند:اگر در گردش فلك تغييرى پيدا شود تباه شود؟فرمود:اين گفتار بيدينان است،اما مسلمانان چنين نگويد با اينكه خداوند ماه را براى پيغمبرش(ص)بدو نيم كرد،و پيش از آن خورشيد را براى يوشع بن نون عليه السّلام برگرداند،و از درازى روز رستاخيز خبر داده كه آن روز مانند هزار سال شما است.

9-جابر از امام باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:هنگامى كه قائم آل محمد عليهم السّلام قيام كند خيمه هائى بزند و قرآن را بترتيبى كه فرود آمده بر مردم بياموزد،آن روز براى كسانى كه قرآن را حفظ كرده اند بسيار دشوار است زيرا آن طرز آموختن مخالف با ترتيب كنونى قرآن است(يعنى در ترتيب نزول سوره ها و آيات).

ص: 360

10-مفضل بن عمر از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:از پشت شهر كوفه بيست و هفت مرد همراه حضرت قائم عليه السّلام بيرون آيند،پانزده تن آنان از قوم حضرت موسى عليه السّلام ميباشند كه«بحق هدايت كنند و بدان دادگرى نمايند»(اشاره بآيۀ 159 از سورۀ اعراف است)و هفت تن آنان اصحاب كهف هستند و(ديگر)يوشع بن نون،سلمان فارسى،ابو دجانۀ انصارى،مقداد،مالك اشتر،ميباشند(كه جمعا بيست و هفت نفر ميشوند)پس اينها ياران و حكمرانان او هستند.

11-عبد اللّٰه بن عجلان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:چون قائم آل محمد عليهم السّلام قيام كند بحكم داود ميان مردم حكم كند،نيازمند بگواه نباشد،خداى تعالى باو الهام فرمايد و او از روى علم خود داورى كند،و هر كس را بدان چه در دل خود پنهان كرده آگاهى دهد،و دوست خود را از دشمن بفراست و هوشمندى بشناسد،خداى سبحان فرمايد:«همانا در آن است نشانه هائى براى هوشمندان و همانا آن براهى است پايدار و استوار»(سورۀ حجر آيۀ 75-76).

12-و روايت شده كه مدت دولت امام قائم عليه السّلام نوزده سال است كه روزها و ماههاى آن طولانى شود چنانچه گذشت،و جريان مدت سلطنت آن بزرگوار چيزى است كه اكنون از ما پوشيده و پنهان است و از امور غيبيه ايست كه خداى تعالى روى شرائط و مصالحى كه خود او جل اسمه ميداند انجام دهد،از اين رو ما نميتوانيم بيكى از دو روايت(كه در مدت سلطنت آن حضرت رسيده از هفت سال و نوزده سال) مطمئن شويم و قطع پيدا كنيم گرچه روايت هفت سال مشهورتر و بيشتر است.

ص: 361

و پس از دولت آن بزرگوار براى هيچ كس دولت و سلطنتى در زمين نخواهد بود جز آنچه در روايات آمده كه اگر خدا بخواهد فرزندان آن حضرت پس از او سلطنت كنند،و بطور قطع در اين باره روايتى نرسيده(بلكه موكول بمشيت الهى شده).

و در بيشتر روايات است كه مهدى اين امت از دنيا نرود مگر چهل روز پيش از قيامت و در آن چهل روز فتنه و آشوب شود و نشانه هاى زنده شدن مردگان و آمدنشان براى حساب و پاداش پديد آيد، و خدا داناتر است بآنچه خواهد شد،و توفيق و صواب بدست او است،و از او درخواست كنيم ما را از گمراهى نگهدارد،و براه راست هدايت فرمايد،و صلّى اللّٰه على سيدنا محمد و آله الطاهرين.

و ما بحمد اللّٰه در اين كتاب در هر بابى باندازۀ گنجايش و مقتضاى حال رواياتى آورده و مطالبى بيان داشتيم،و براى اينكه ملال آور نباشد و سخن بدرازا نكشد از استقصاء اخبار در هر بابى خود دارى نموده باختصار گذرانديم،و در باب احوالات حضرت مهدى عليه السّلام نيز همين ترتيب را رعايت كرديم و از نقل بسيارى از اخبار رسيده در اين باب خوددارى كرديم،بنا بر اين كسى نسبت اهمال كارى يا بى اطلاعى از اخبار مزبوره را بما ندهد و گمان نكند ما دچار سهو و غفلت شده ايم،و بهمين مقدار كه در بارۀ هر امامى شمۀ از ادلۀ امامتشان را بيان داشتيم براى مقصود اصلى ما در اين كتاب كفايت است،و اللّٰه ولى التوفيق و هو حَسْبُنَا اللّٰهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ .

شرح و ترجمۀ اين كتاب شريف در شب جمعه ششم ربيع الثانى(1387)مطابق با 25 تير ماه 1346 در قريۀ امام زاده قاسم شميران بخامۀ اين بندۀ ناچيز پايان پذيرفت،و الحمد للّٰه على التوفيق.

سيد هاشم رسولى محلاتى

ص: 362

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109