مروج الذهب جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : مسعودی، علی بن حسین، - 345؟ق.

عنوان قراردادی : مروج الذهب و معادن الجوهر .فارسی

عنوان و نام پدیدآور : مروج الذهب/ تالیف ابوالحسن علی بن حسین مسعودی؛ ترجمه ابوالقاسم پاینده.

مشخصات نشر : [تهران]: وزارت فرهنگ و آموزش عالی: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، 1365.

مشخصات ظاهری : 2 ج.

فروست : شركت انتشارات علمی و فرهنگی؛ 101؛ 120.

شابك : 160 ریال (ج.1) ؛ 180 ریال (ج.2)

یادداشت : ص. ع. به انگلیسی:...Abu'l -Hasan Mas'udi. Murudj al-dhahab.

یادداشت : این كتاب در سال 1344 توسط بنگاه ترجمه و نشر كتاب منتشر شده است.

عنوان دیگر : مروج الذهب و معادن الجوهر.

موضوع : اسلام -- تاریخ (حذفی)

موضوع : تاریخ جهان -- متون قدیمی تا قرن 14

موضوع : كشورهای اسلامی -- تاریخ

موضوع : ایران -- تاریخ

شناسه افزوده : پاینده، ابوالقاسم، 1287 - 1363. ، مترجم

شناسه افزوده : شركت انتشارات علمی و فرهنگی

رده بندی كنگره : DS35/63 /م 5م 4041 1365

رده بندی دیویی : 909/097671

شماره كتابشناسی ملی : م 65-436

ص:1

ذكر خلافت حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهما

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله حق حمده و صلاته و سلامه على سیدنا محمد و آله و صحبه و جنده

* ذكر خلافت حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهما

آنگاه با حسن بن على بن ابى طالب دو روز پس از وفات پدرش در كوفه در ماه رمضان سال چهلم بیعت كردند و او عاملان خویش را به سیاهبوم و جبل فرستاد . حسن عبد الرحمن بن ملجم را به ترتیبى كه یاد كردیم بقتل رسانید آنگاه معاویه از پس صلح با حسن پنج روز مانده از ماه ربیع الاول سال چهلم بكوفه در آمد . وفات حسن در سن پنجاه و پنج سالگى بسبب مسمومیت بود و در بقیع با مادرش فاطمه دختر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم دفن شد ، و الله ولى التوفیق .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت او رضى الله عنه

جعفر بن محمد از پدرش از جدش على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم نقل كرده گوید : وقتى عمویم حسن بن على مسموم شده بود ، حسین بنزد وى رفت و او براى حاجت انسانى برون شد و باز آمد و گفت : چند بار مسموم شده بودم و هیچ كدام مثل این نبود . یك پاره از كبد خود را برون انداختم و آن را با چوبى كه به دست داشتم زیر و رو كردم . حسین به دو گفت : « برادر كى ترا مسموم

ص: 1

كرد ؟ » گفت : « منظورت از این سؤال چیست ؟ اگر همان باشد كه من گمان میبرم خدا سزایش را میدهد و اگر غیر او باشد نمیخواهم از بى گناهى بسبب من بازخواست كنند » و از آن پس سه روز بیشتر نبود و وفات یافت رضى الله عنه .

گویند : زن وى جعده دختر اشعث بن قیس كندى او را مسموم كرد ، زیرا معاویه كس پیش او فرستاده بود كه اگر براى قتل حسن حیله كردى صد هزار درهم برایت میفرستم و ترا براى یزید میگیرم . بدین جهت او را مسموم كرد و چون حسن در گذشت معاویه پول را فرستاد و پیغام داد كه ما زندگى یزید را دوست داریم اگر چنین نبود ترا براى او میگرفتیم .

گویند : حسن هنگام مرگ گفته بود : « شربت وى كارگر افتاد و به آرزوى خود رسید ، به خدا بوعدهء خود وفا نخواهد كرد و سخن او راست نیست . » نجاشى شاعر كه شیعهء على بود در بارهء كار جعده ضمن شعرى مفصل گوید : « اى جعده چون زن نوحه گر داغدیده بر او اشك بریز و خسته مشو كه در همه جهان از برهنه و پاپوش دار پرده بر چون اویى نكشیدند . » و یكى دیگر از شیعهء على رضى الله عنه در این باره گوید : « صبورى كن كه مرگ پیمبر و كشته شدن وصى و حسین و مسموم شدن حسن تسلیتى است كه غمهاى سخت دیگر را مىبرد . » مسعودى گوید : « در كتاب الاخبار ابو الحسن على بن محمد بن سلیمان نوفلى دیدم كه از صالح بن على بن عطیهء اصم نقل كرده گوید : عبد الرحمن بن عباس هاشمى از ابو عون صاحب الدوله از محمد بن على بن عبد الله بن عباس از پدرش از جدش از عباس بن عبد المطلب نقل كرده كه گفته بود : « نزد پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بودم كه على بن ابى طالب بیامد و چون او را بدید برویش لبخند زد . گفتم : « اى پیغمبر خدا ، به روى این پسر لبخند میزنى ؟ » گفت : « اى عموى رسول الله ، به خدا كه - خداوند بیشتر از من او را دوست دارد . نسل همه پیمبران از پشت خودشان بود ، اما نسل من از پشت این خواهد بود . وقتى روز قیامت شود مردم را به نام خودشان و نام

ص: 2

مادرشان بخوانند كه خدا نمىخواهد رسوا شوند مگر این و شیعهء او كه بنام خود و نام پدرشان خوانده میشوند زیرا نسبشان صحیح است . » وقتى حسن را به خاك سپردند محمد بن حنفیه برادرش بر قبرش ایستاد و گفت : « اگر زندگیت عزیز بود مرگت غم انگیز بود . چه نكوست روحى كه در كفن تو است و چه خوب كفنى است كفنى كه تن ترا پوشانیده است ! و چرا چنین نباشد كه تو باقیماندهء هدایت و خلف اهل تقوى و پنجم اصحاب كسائى . دستهاى حق ترا از تقوى غذا داده و از پستانهاى ایمان شیر نوشیدى و در پناه اسلام تربیت یافتى و در زندگى و مرگ پاكیزه اى ، ولى جانهاى ما از فراق تو آرام ندارد . اى ابو - محمد ، خدایت رحمت كند . » و در صورت دیگر از روایت ها از اخبار اهل بیت دیده ام كه محمد بر قبر وى ایستاد و گفت : « اى ابو محمد ، اگر زندگیت پاكیزه بود مرگت مصیبتى سخت بود و چرا چنین نباشد كه تو پنجم اهل كسا و پسر محمد مصطفى و پسر على مرتضى و پسر فاطمهء زهرا و پسر شجرهء طوبى بوده اى . » آنگاه وى شعرى بدین مضمون خواند : « چگونه روغن بسر بزنم و آسوده سر كنم كه چهرهء تو به خاك است و جامه بتن ندارى . مادام كه كبوترى از درختى نوحه كند و بر درختان حجاز شاخى سبز شود بر تو اشك میریزم . تو غریبى هستى كه خاك حجاز ترا ببر گرفته است و هر - كه زیر خاك باشد غریب است . » در یكى از كتابهاى تاریخ ضمن اخبار حسن و معاویه دیده ام كه در بارهء خلافت حسن خبر صحیح از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم آمده كه : « پس از من سى سال خلافت خواهد بود » زیرا ابو بكر صدیق رضى الله عنه دو سال و سه ماه و هشت روز خلافت كرد و عمر رضى الله عنه ده سال و شش ماه و چهار روز و عثمان رضى الله عنه یازده سال و یازده ماه و بیست و سه روز و على رضى الله عنه چهار سال و هفت ماه یك روز كم و حسن رضى الله عنه هشت ماه و ده روز كه این سى سال تمام مىشود .

ص: 3

محمد بن جریر طبرى از محمد بن حمید رازى از على بن مجاهد از محمد بن اسحاق از فضل بن عباس بن ربیعه نقل كرده كه گفته بود : عبد الله بن عباس بر معاویه وارد شده بود ، گوید : « من در مسجد بودم كه معاویه در قصر خضرا تكبیر گفت و اهل قصر تكبیر گفتند پس از آن اهل مسجد به پیروى از اهل خضرا تكبیر گفتند و فاخته دختر قرظة ابن عمرو بن نوفل بن عبد مناف از درى كه داشت برون شد و گفت : « اى امیر المؤمنین خدایت مسرور دارد چه خبرى رسیده كه خرسند شده اى ؟ » گفت : « مرگ حسن بن على . » فاخته گفت : « انا لله و انا الیه راجعون » . آنگاه بگریست ، معاویه گفت : « خوب میكنى گریه مىكنى كه او شایسته بود كه بر او گریه كنند . » آنگاه خبر به ابن عباس رضى الله عنهما رسید و بنزد معاویه آمد كه گفت : « اى ابن عباس شنیدم حسن در - گذشته است » گفت : « براى همین تكبیر میگفتى ؟ » گفت : « بلى » . گفت : به خدا مرگ او مرگ ترا بتأخیر نیندازد و گور او گور ترا نبندد . اگر مصیبت او را مىبینیم پیش از او نیز مصیبت سرور پیغمبران و پیشواى پرهیزگاران و فرستادهء خداى جهانیان را دیده ایم و بعد از او مصیبت سرور اوصیا را دیده ایم . خدا این مصیبت را جبران كند و این محنت را ببرد . » گفت : « اى ابن عباس واى بر تو كه هر وقت با تو سخن میكنم آماده اى . » در كتاب دیگر هست كه : وقتى حسن صلح كرد معاویه در قصر خضرا تكبیر گفت و اهل قصر تكبیر گفتند و اهل مسجد نیز به پیروى اهل قصر تكبیر گفتند و فاخته دختر قرظه از درى كه داشت برون شد و گفت : « اى امیر المؤمنین ، خدایت مسرور دارد چه خبرى به تو رسیده است ؟ گفت : « قاصد خبر صلح و اطاعت حسن را آورد و من سخن پیغمبر خدا را صلى الله علیه و سلم به یاد آوردم كه فرمود : « این پسر من سرور اهل بهشت است و خدا بوسیلهء او دو گروه بزرگ از مؤمنان را به صلح میآورد ، و خدا را ستایش كردم كه گروه مرا یكى از آن دو گروه قرار داد . » و چون حسن بسبب اختلاف كوفیان و حوادثى كه بود صلح كرد عمرو بن -

ص: 4

عاص بمعاویه گفت ، و این در كوفه بود ، كه بگوید : حسن برخیزد و براى مردم سخن گوید . معاویه این را خوش نداشت و گفت : « نمیخواهم با مردم سخن گوید . » عمرو گفت :

ولى من میخواهم كند گفتارى او آشكار شود كه در بارهء چیزهایى سخن مىكند كه نمیداند چیست ، و همچنان اصرار كرد تا معاویه پذیرفت . پس از آن معاویه برون آمد . و با مردم سخن گفت : و یكى را بگفت تا حسن بن على را ندا كند . حسن بنزد او آمد . معاویه گفت : « اى حسن برخیز و با مردم سخن كن . » حسن برخاست و بى درنگ شهادت به زبان راند ، آنگاه گفت : « اى مردم خدا شما را به وسیلهء سابق ما هدایت كرد و خون شما را به وسیلهء لاحق ما حفظ كرد . این كار مدتى دارد و دنیا دست بدست میرود . خدا عز و جل به پیمبر خود محمد صلى الله علیه و سلم گوید : بگو من چه میدانم كه آنچه بشما وعده داده اند نزدیك است یا دور . خدا گفتار بلند را داند و آنچه را مكتوم دارید نیز داند . من چه میدانم شاید تأخیر آن براى آزمایش شماست و كه تا مدتى برخوردار شوید . » آنگاه ضمن سخن خود گفت : « اى مردم كوفه ، اگر از هیچ چیز حیرت نمیكردم از سه كار شما حیرت كردم : اینكه پدرم را كشتید و اثاث مرا غارت كردید و به شكم من ضربت زدید . من با معاویه بیعت كرده ام شما نیز مطیع او باشید . » مردم كوفه خیمه گاه و اثاث حسن را غارت كرده بودند و با خنجر به شكم او زخم زده بودند و چون معلوم داشت كه چه وضعى پیش آمده است به صلح تسلیم شد .

یك بار على رضى الله عنه بیمار شده بود و به پسر خود حسن رضى الله عنه گفت امامت نماز جمعه را به عهده گیرد . وى بمنبر رفت و حمد خدا گفت و ثناى او كرد ، سپس گفت : « خدا هر پیمبرى فرستاد براى او سردار و گروه و خاندانى نهاد . بخدایى كه محمد را به حق به پیمبرى فرستاد ، هیچكس در حق ما اهل بیت نقصانى نیارد مگر خدا همانند آن را از عمل وى نقصان دهد ، و حادثه اى بر ضد ما رخ ندهد مگر آنكه سر انجام كار بنفع ما باشد و به زودى خبر آن را خواهید دانست . »

ص: 5

و هم از خطبه هایى كه حسن در روزگار خود خوانده بود این بود كه گفت : « ما دستهء رستگار خدا و كسان نزدیك پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم و اهل خاندان پاك و پاكیزهء او و یكى از دو وزنه كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بجا گذاشت هستیم وزنهء دیگر كتاب خداست كه شرح همه چیز در آن هست و باطل از پیش و پس بدان در نیاید و در همه چیز اعتماد بدانست و ما از تأویل آن بىخبر نیستیم بلكه حقایق آن را به یقین میدانیم . پس اطاعت ما كنید كه اطاعت ما واجب است كه قرین اطاعت خدا و پیغمبر و كارداران است . اگر در چیزى خلاف كردید آن را به خدا و پیمبر او ارجاع كنید . اگر آن را به پیغمبر و كارداران خویش رجوع میكردند ، كسانى كه كیفیت آن میجویند مطلب را از آنها فرا میگرفتند . مبادا بصداى شیطان گوش - دهید كه او دشمن آشكار شماست و چون دوستان شیطان میشوید كه به آنها گفت :

امروز از این مردم كسى بر شما غالب شدنى نیست و من پناهدار شمایم ، و چون دو گروه با هم بر خورد كردند روى گردانید و گفت : من از شما بیزارم كه من چیزى مىبینم كه شما نمىبینید آنگاه دستخوش نیزه و شمشیر و گرز و تیر شوید و از آن پس كسى كه از پیش ایمان نیاورده و در ایمان خود خیرى نیندوخته ، ایمانش سودش ندهد و خدا بهتر داند . »

ص: 6

ذكر دوران معاویة بن ابى سفیان

اشاره

در شوال سال چهل و یكم در بیت المقدس با معاویه بیعت كردند و دوران او نوزده سال و هشت ماه بود و در رجب سال شصت و یكم در هشتاد سالگى درگذشت ، و در دمشق نزدیك باب الصغیر به خاك رفت و تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بر سر قبر او میروند . بر سر قبر خانه اى هست كه هر روز دوشنبه و پنجشنبه گشوده مىشود .

ذكر شمه اى از اخبار و سر گذشت و اتفاقات كم نظیر و اعمال او

بسال پنجاه و سوم معاویه ، حجر بن عدى كندى را بكشت و او نخستین كسى بود كه در اسلام ، دست بسته كشته شد . زیاد او را با نه تن از یارانش كه اهل كوفه بودند و چهار تن از غیر كوفه ، سوى دمشق فرستاد و چون به چند میلى كوفه رسید دخترش كه همه اعقاب حجر از نسل اوست اشعارى بدین مضمون بخواند :

« اى ماه نورانى بالا برو ، شاید حجر را ببینى كه راه مىپیماید . بسوى معاویة ابن حرب میرود تا او را بكشد و بدروازهء دمشق بیاویزد و كركس ها از چانهء او بخورند ، امیر چنین پنداشته است . اى حجر بن عدى بسلامت و شادمان باش . از سر -

ص: 7

نوشت على و از پیرى كه در دمشق میغرد بر تو بیمناكم ، 3 4 اى كاش حجر بمرگ طبیعى بمیرد و چون شتر او را نكشند ، اگر بمیرد هر سالار قومى سرانجام مردنى است . » و چون حجر بمرج عذرا ، در دوازده میلى دمشق رسید برید از پیش رفته و خبر ایشان را بمعاویه رسانیده بود و او مردى یك چشم را سوى آنها فرستاد . وقتى مرد یك چشم نزدیك حجر و یاران او رسید یكى از آنها گفت : « اگر فال درست باشد او یك نیمهء ما را میكشد و باقى نجات مىیابند » به دو گفتند : « از كجا فهمیدى ؟ » گفت :

« مگر نمىبینید این شخص كه میآید یك چشم ندارد ؟ » وقتى بنزد آنها رسید به حجر گفت : « اى سرور ضلال و منبع كفر و طغیان و دوستدار ابو تراب ! امیر المؤمنین به من فرمان داده است ترا با یارانت بكشم مگر آنكه از كفر خویش برگردید و رفیقتان را لعن كنید و از او بیزارى جوئید » . حجر و جماعتى از همراهان وى گفتند : « تحمل شمشیر تیز آسانتر از اینست كه تو مىگویى و به پیشگاه خدا و حضور پیمبر و وصى او رفتن ، به نظر ما بهتر از به جهنم رفتن است » ، و یك نیمه از كسانى كه همراه وى بودند بیزارى كردن از على را پذیرفتند . وقتى حجر را براى كشتن پیش آوردند گفت :

« بگذارید دو ركعت نماز كنم » و نماز خود را طول داد ، به دو گفتند : « از ترس مرگ بود ؟ » گفت : « نه ، ولى هرگز براى نماز شستشو نكردم مگر آنكه نماز كردم و هرگز نمازى چنین آسان نكردم و چرا بیمناك نباشم كه قبر حفر شده و شمشیر كشیده و كفن آماده را میبینم . » آنگاه پیش آمد و گلویش را بردریدند و دیگر یارانش كه با گفتهء او موافقت داشتند به دو پیوستند . گویند كشته شدن آنها بسال پنجاهم بود .

گویند : « عدى بن حاتم طائى ، بنزد معاویه رفت و معاویه به دو گفت : « كس و كار چه شد ؟ . » منظورش فرزندان او بود . گفت : « همراه على كشته شدند . » گفت : « با تو منصفانه رفتار نكرد كه فرزندان ترا بكشتن داد و فرزندان خود او بجا ماندند . » عدى گفت :

« تو نیز با على منصفانه رفتار نكردى كه كشته شد و تو بعد از او زنده ماندى . » معاویه گفت : « هنوز یك قطره از خون عثمان بجا مانده كه جز خون یكى از اشراف یمن

ص: 8

آن را محو نمیكند . » عدى گفت : « به خدا دلهاى ما كه بوسیلهء آن ترا دشمن داشته ایم در سینه هاى ما بجاست 4 5 و شمشیرهاى خود را كه بوسیلهء آن با تو جنگیده ایم بر دوش داریم ، اگر حیله را چهار انگشت سوى ما برانى ما شر را یك قدم بسوى تو میرانیم ، به خدا قطع گلو و تپش دل براى ما آسانتر از آنست كه بد گوئى على را بشنویم .

اى معاویه شمشیر را بشمشیردار بده . » معاویه گفت : « این سخنان حكمت است آن را بنویسید » و رو به عدى كرد و با او سخن همى گفت ، گوئى كه وى اصلا سخنى نگفته بود .

گویند : عمرو بن عثمان بن عفان و اسامة بن زید آزاد شدهء پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم در بارهء زمینى دعوى بحضور معاویه بردند . عمرو به اسامه گفت : « گویا تو مرا دشمن میدارى » اسامه گفت : « از وابستگى تو بنسب من شاد نیستم . » آنگاه مروان ابن حكم از جا برخاست و پهلوى عمرو بن عثمان نشست ، حسن نیز برخاست و پهلوى اسامة نشست . سعید بن عاص نیز برخاست و پهلوى مروان نشست . حسین نیز برخاست و پهلوى حسن نشست . عبد الله بن عامر نیز برخاست و پهلوى سعید نشست . عبد الله جعفر نیز برخاست و پهلوى حسین نشست . عبد الرحمن بن حكم نیز برخاست و پهلوى ابن عامر نشست . عبد الله بن عباس نیز بر خاست و پهلوى ابن جعفر نشست . و چون معاویه این را بدید و گفت : « شتاب مكنید ، من حضور داشتم كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم این زمین را باسامه داد » و هاشمیان برخاستند و فیروز بیرون رفتند . امویان بمعاویه گفتند « چرا ما را صلح ندادى ؟ » گفت : « و لم كنید به خدا هر وقت چشمان آنها را زیر خودهاى صفین به یاد میآورم عقلم آشفته مىشود ، آغاز جنگ پچ پچ است و میانهء آن شكایت است و آخر آن بلیه است . و اشعار امرؤ القیس را كه سابقا در همین كتاب ضمن اخبار عمر آورده ایم به تمثیل خواند كه اول آن چنین است :

« جنگ در آغاز چون زن جوانیست كه با زینت خود به شخص نادان نزدیك مىشود » پس از آن گفت : « آنچه در دلهاست جنگ را پدید میآورد و حادثهء بزرگ

ص: 9

از كار كوچك میزاید » و به تمثیل ، شعرى خواند كه مضمون آن چنین است :

5 6 « بسا باشد كه كوچك به بزرگ پیوسته شود ، شتر بزرگ از بچه شتر میآید و نخل بزرگ از نهال كوچك بر میآید » .

مسعودى گوید : وقتى معاویه مصمم شد زیاد را به ابى سفیان پیوستگى دهد ، و این بسال چهل و چهارم بود ، زیاد بن اسماء حرمازى و مالك بن ربیعه سلولى و منذر بن زبیر بن عوام ، پیش او شهادت دادند كه ابو سفیان گفته بود : « زیاد پسر اوست » و هنگامى كه زیاد را بنزد عمر بن خطاب یاد كرده بودند ابو سفیان به على علیه السلام گفته بود :

« به خدا اى على ، اگر ترس از دشمنى كه مرا مىبیند نبود صخر بن حرب كار خود را روشن میكرد و از زیاد رو گردان نبود ، ولى از پنجه اى كه بلیه و تبعید از آن میزاید بیم دارم ، كه مدتهاست نگران ثقیفم و میوهء قلب خویش را میان آنها واگذاشته ام » . پس از آن یقین وى بشهادت ابو مریم سلولى كه آغاز كار را از همه كس نیك تر میدانست بیشتر شد ، كه ابو مریم در ایام جاهلیت ابو سفیان را با سمیه مادر زیاد براى زنا فراهم آورده بود . سمیه از زنان معروفهء طایف بود كه پرچم داشت و بحارث بن كلده باج فحشا میداد و در طایف در محله اى كه فاحشگان اقامت داشتند برون قلعه ، در كویى كه بنام كوى فاحشگان معروف بود ، منزل داشت .

سبب ادعاى معاویه بطوریكه ابو عبیده معمر بن مثنى نقل كرده آن بود كه وقتى سهل بن حنیف را از فارس برون كردند ، على حكومت آنجا را به زیاد داد و زیاد دسته هاى مختلف آنجا را بجان هم انداخت تا بر فارس غلبه یافت و در نواحى آن سفر همى كرد تا كار ولایت بسامان رسید . پس از آن على حكومت استخر را به دو داد و معاویه به تهدید زیاد برخاست . بسر بن ارطاة نیز عبید الله و سالم دو پسر او را بگرفت و به دو نوشت و قسم خورد كه اگر برنگردد و مطیع معاویه نشود آنها را خواهد كشت معاویه نامه اى به بسر نوشت كه متعرض پسران زیاد نشود و به زیاد

ص: 10

نوشت كه مطیع او شود تا او را بحكومتش بازگرداند . 6 7 زیاد نیز پیش معاویه رفت و با وى به مال و زیورى مصالحه كرد . پس از آن معاویه به دو گفت كه با وى هم پیمان شود ، اما زیاد نپذیرفت . مغیرة بن شعبه به زیاد پیش از آنكه بنزد معاویه رود گفته بود :

« چیزهاى كوچك را رها كن و به كار اصلى بپرداز . هیچكس جز حسن بن على دعوى خلافت ندارد ، كه او نیز با معاویه صلح كرده است و پیش از آنكه كار استقرار گیرد بهرهء خود را بگیر . » زیاد به دو گفت : « به نظر تو چه كنم ؟ » گفت : « به نظر من باید نسب خود را با او پیوند دهى و ریسمان خود را با او یكى كنى و گوش به حرف مردم ندهى . » زیاد گفت : « اى پسر شعبه چگونه چوبى را جز در محل روئیدن آن بكارم كه نه آبى هست كه آن را زنده نگهدارى و نه ریشه اى كه آن را سیراب كند » .

پس از آن زیاد مصمم شد ادعا را بپذیرد و راى ابن شعبه را پذیرفت . جویریه دختر ابو سفیان بفرمان برادر خود كس بدعوت او فرستاد زیاد بیامد و او اجازه ورود داد و در حضور زیاد موى خود را نمایان كرد و گفت : « تو برادر من هستى . ابو مریم به من گفته است » . پس از آن معاویه وى را به مسجد برد و مردم را فراهم آورد و ابو مریم سلولى بپاخاست و گفت : « شهادت مىدهم كه ابو سفیان در جاهلیت بطائف آمد و من شرابفروش بودم به من گفت : « فاحشه اى براى من بیار . » پیش او رفتم و گفتم « جز سمیه كنیز حارث بن كلده چیزى پیدا نكردم » گفت : « با آنكه بد بو و كثیف است بیارش . » زیاد گفت : « ابو مریم ! یواش ، ترا براى شهادت آورده اند نه براى ناسزا گفتن » ابو مریم گفت : « اگر مرا معاف داشته بودید بهتر بود ، من آنچه دیده ام میگویم .

به خدا آستین لباس او را گرفت و من در را به روى آنها بستم و حیرت زده نشستم و طولى نكشید كه ابو سفیان برون آمد و عرق پیشانى خود را پاك میكرد ، گفتم :

« ابو سفیان چطور بود ؟ » گفت « اى ابو مریم زنى مثل آن ندیده ام حیف كه پستانهایش شل است و دهانش بو میدهد . » زیاد برخاست و گفت : « اى مردم ، آنچه را این شاهد گفت شنیدید و من درست و نادرست آن را نمیدانم . عبید براى من مربى

ص: 11

خوب و سرپرست شایسته اى بود و شهود آنچه میگویند بهتر دانند . » آنگاه یونس ابن عبید كه برادر صفیه دختر عبید بن اسد بن علاج ثقفى بود و صفیه خواهر او وابستهء سمیه بود به پا خاست و گفت : 7 8 « اى معاویه ، پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم حكم كرده كه فرزند متعلق به بستر است و نصیب زنا كار سنگ است و تو بر خلاف كتاب خدا و سنت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم ، بشهادت ابو مریم در بارهء زناى ابو سفیان حكم میكنى كه فرزند متعلق به زنا كار است و نصیب بستر سنگ است ؟ » معاویه گفت :

« اى یونس ، به خدا اگر بس نكنى روزگارى بسرت مىآورم كه در داستانها بنویسند . » گفت : « مگر نه آن وقت پیش خدا میروم : » گفت : « چرا » گفت : « از خدا آمرزش میخواهم . » عبد الرحمن بن حكم در این باب شعرى بدین مضمون گفت و بقولى شعر از یزید ابن مفرغ حمیرى است . « براى معاویه پسر حرب ، از مرد یمنى پیام ببر : چرا از اینكه بگویند پدرت عفیف بود خشمگین میشوى و دوست دارى بگویند پدرت زناكار بوده است ! شهادت مىدهم كه خویشاوندى تو با زیاد چون خویشاوندى فیل با بچه الاغ است . » و هم خالد نجارى در بارهء زیاد و برادرانش شعرى گفته بدین مضمون :

« زیاد و نافع و ابو بكره از همه عجایب عجیبترند . سه مرد از شكم یك زن آمده اند ، این یكى بطوریكه میگویند قرشى است ، آن یكى غلام آزاد شده و آن یكى عرب نژاد است . » و چون على كرم الله وجهه كشته شد ، معاویه از روز صفین نسبت به هاشم بن عتبة بن ابى وقاص و پسرش عبد الله بن هاشم كینه داشت . وقتى معاویه زیاد را بحكومت عراق منصوب داشت به دو نوشت : « اما بعد عبد الله بن هاشم بن عتبه را بگیر و دست او را بگردنش ببند و سوى منش بفرست . » زیاد نیز او را به غل بسته بدمشق فرستاد .

زیاد او را شبانه در منزلش كه به بصره بود غافلگیر كرده بود . وقتى او را بنزد معاویه

ص: 12

بردند عمرو بن عاص پیش وى بود معاویه بعمرو عاص گفت : « این را میشناسى ؟ » گفت « نه » گفت : « همین است كه پدرش روز صفین میگفت : 8 9 « من جان خویش را كه رنجور شد و مرا بسیار ملامت كرد ، بفروختم ، مرد یك چشم براى قوم خویش احترام میجوید و چندان زنده مانده كه ملول شده است ، میبایست یا بكشد یا كشته شود آنها را با نیزه شل میكنم كه نعمت رفته بنزد من دلپسند نیست » و عمرو بتمثیل گفت : « تواند كه بر زبالهء زمین چراگاه روید اما كینهء دلها همچنان كه بوده است بجا خواهد ماند ، اى امیر مؤمنان ، این كار را رها مكن و جانش را بگیر و مگذار به عراق بازگردد كه از نفاق باز نخواهد ایستاد كه مردم عراق اهل مكر و خلافند و بروز ستیز دار و دستهء شیطانند . او را هوسى است كه پیرو آن خواهد بود و اعتقادى دارد كه او را بطغیان میكشاند و یارانى دارد كه پشتیبانى او خواهند كرد و سزاى بدى ، بدیى همانند آنست . » عبد الله گفت : « اى عمرو ، اگر كشته شوم مردى هستم كه قومش او را رها كرده اند و مرگش در رسیده است . چرا وقتى از پیكار رخ تافته بودى و ما ترا بجنگ میخواندیم و تو چون دده سیاه و گوسفند در بند به كرم منجلاب و سوراخ زمین پناه میبردى و قدرت دفاع نداشتى چنین سخن نمیگفتى ؟ » عمرو گفت : « به خدا در دامى سخت افتاده اى و گمان ندارم از چنگال امیر مؤمنان رها توانى شد . » عبد الله گفت : « به خدا اى پسر عاص ، تو هنگام گشادگى مغرور ، هنگام جنگ ترسو ، بوقت فرار سبكرو و بوقت هماوردى بزدلى ، و چون چوب شكسته در گذرگاه سیل سر و صدا میكنى و بخیر تو امیدى نیست . چرا وقتى با مردمى كه در كودكى خشونت ندیده و در بزرگى سختى نكشیده بودند و دستهاى نیرومند و زبانهاى گشاده داشتند و مانع كجروى و دافع سختى و رافع ملت و مایهء شفاى علیل و عزت ذلیل بودند ، روبرو بودى چنین نمیگفتى ؟ . » عمرو گفت :

« به خدا پدرت را آن روز كه از هول جنگ در تب و تاب بود دیده ام . » عبد الله گفت :

« اى عمرو ، ما ترا و سخنانت را آزموده ایم و دانیم كه زبانت خیانت گر و دروغگوست .

9 10

ص: 13

با مردمى نشسته اى كه ترا نمىشناسند و با سپاهى بوده اى كه ترا نیازموده اند . اگر جز در میان شامیان سخن گوئى عقلت آشفته شود و زبانت بگیرد و پاهایت چون كسى كه بارى سنگین بدوش دارد ، بلرزد . » معاویه گفت : « بس كنید . » و بگفت تا عبد الله را رها كنند . عمرو به معاویه گفت : « دستورى دور اندیشانه به تو دادم و نافرمانى من كردى ، كه كشتن ابن هاشم توفیقى بود ، اى معاویه ، مگر پدر او همان نبود كه بروز جنگ به یارى على برخاست و بازنگشت تا از خون ما جویها روان كرد ، این پسر اوست و انسان همانند پدر خویش است . زود باشد كه در بارهء او پشیمان شوى ! عبد الله بجواب او گفت : « اى معاویه ، عمرو دستخوش كینهء تسكین ناپذیر خود شده است . اى پسر هند او راى بقتل من میدهد و راى وى مانند ملوك عجم است . ولى آنها اسیر خود را اگر هم پیمان مسالمت را از او دریغ مىداشتند نمیكشتند :

ما بروز صفین بر ضد تو قیامى كردیم و این عمل از هاشم و پسر هاشم سر زد ، آنچه بود گذشت و آنچه شد چون خوابى بود . اگر مرا ببخشى خویشاوندى را بخشیده اى و اگر مرا بكشى كارى ناروا كرده اى » .

معاویه گفت : « بخشش بزرگان قریش وسیلهء رضاى خدا در روز قیامت است .

من عقیده ندارم كه پسر هاشم را به انتقام لوى و عامر بكشم ، بلكه او را كه گناهش معلوم شده و پایش لغزیده و پدرش بروز صفین بر ضد ما بوده و به نیزه تیز جان داده ، مىبخشم » .

یك روز عبد الله بن هاشم در مجلس معاویه حضور یافت . معاویه گفت : « بخشش و بزرگى و جوانمردى چیست ؟ » عبد الله گفت : « اى امیر المؤمنین بخشش آنست كه مال را حقیر دارند و پیش از تقاضا عطا كنند ، بزرگى ، جرئت اقدام و صبر است ، در آن هنگام كه قدمها بلغزد ، جوانمردى صلاح دین است و اصلاح مال و حمایت همسایه . » وقتى على رضى الله عنه ، قیس بن سعد بن عباده را از حكومت مصر برداشت

ص: 14

محمد بن ابو بكر را بجاى او فرستاد . و چون محمد بمصر رسید نامه اى بمعاویه نوشت بدین مضمون : « از محمد بن ابو بكر به معاویة بن صخر گمراه ، اما بعد خدا با عظمت و قدرت خود خلق را به اقتضاى حكمت آفرید و قوت او سستى نیافت و حاجتى به خلقت مخلوق نداشت ، ولى آنها را آفرید تا بندگى كنند و آنها را گمراه و هدایت یافته و بدبخت و نیك بخت كرد ، آنگاه از روى دانش ، از میان آنها محمد صلى الله علیه و سلم را بر گزید و انتخاب و اختیار كرد ، و از روى علم خویش بر گزید و برسالت خود انتخاب كرد و امین وحى خویش كرد و فرستاده و بشارت آور و بیم رسان قرار داد اول كس كه پذیرفت و اطاعت كرد و ایمان آورد و تصدیق كرد و تسلیم شد و اسلام آورد برادر و پسر عمش على بن ابى طالب بود ، كه غیب را تصدیق كرد و او را بر همگان ترجیح داد و با جانبازى خویش او را از هر خطر مصون داشت و با دشمنانش جنگ كرد و با دوستانش دوستى كرد و همچنان شب و روز و هنگام ترس و گرسنگى بجانبازى ایستاد ، كه حق سبقت وى مسلم شد . و میان تابعان نظیر و همسنگ نداشت ، و ترا مىبینم كه بر او تفوق میجوئى ، اما تو همانى كه هستى و او از همه مردم پاك نیت تر و فرزندانش از همه بهتر و همسرش از همه نكوتر و پسر عمش از همه برتر است . برادرش همانست كه روز موته جانبازى كرد و عمویش همانست كه روز احد پیشواى شهیدان بود . پدرش حامى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود . اما تو ملعون پسر ملعونى . تو و پدرت پیوسته براى پیمبر خدا كارشكنى كردید ، و همى كوشیدید كه نور خدا را خاموش كنید در این راه دسته بندیها كردید و مالها خرج كردید و قبیله ها را بر ضد او برانگیختید . پدرت بر این روش مرد و تو در این كار جانشین او شدى و باقیماندهء احزاب و سران نفاق كه پستى كرده و به تو پناه آورده اند ، شاهد این سخنند ، و شاهد على كه فضیلت قدیم او روشن است یاران وىاند ، از مهاجر و انصار كه خدا بفضل خود یادشان كرده و ثنایشان گفته و دسته دسته همراه وىاند و حق را در تبعیت او و سیه روزى را در خلاف او میدانند . واى بر تو ! چگونه خویشتن را همسنگ على

ص: 15

میكنى كه او وارث و وصى رسول خدا صلى الله علیه و سلم و پدر فرزند اوست و نخستین پیرو او بوده و از همه به دو نزدیكتر بوده و پیمبر راز خویش با او گفته و كار خویش را به دو خبر داده . اما تو دشمن و پسر دشمن اوئى . هر چه توانى در این دنیا از ناحقى خویش بهره برگیر و پسر عاص ترا در گمراهیت فرو برد ، گوئى مدت تو سر رسیده و حیله ات سستى گرفته . آنگاه بر تو معلوم خواهد شد كه سر انجام و الا از آن كیست . . . بدان كه تو با خداوند كه از فكرش ایمن و از رحمتش نومید شده اى مكارى میكنى ، او در كمین تو است و تو در بارهء او بغرور افتاده اى ! و السلام على من اتبع الهدى . » و معاویه به دو نوشت : « از معاویه پسر صخر بسوى نكوهشگر پدر خویش محمد ابن ابى بكر ، اما بعد نامهء تو به من رسید كه در آن از عظمت و قدرت و سلطنت خدا كه شایستهء آنست و انتخاب پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و على آله سخن گفته بودى با سخنان دیگر كه مایهء ضعف تو و تحقیر پدر تو است از فضیلت پسر ابو طالب و سوابق قدیم و قرابت او با پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و اینكه بهنگام خوف و خطر در قبال او جانبازى میكرده است ، سخن گفته بودى و این محاجه و عیبجوئى كه بر ضد من كرده اى بفضیلت دیگرانست نه فضیلت تو ، و من خدائى را كه این فضیلت را از تو گرفت و به غیر تو داد ستایش میكنم ، من و پدرت فضیلت و حق پسر ابو طالب را لازم و مسلم میداشتیم و چون خداوند وعدهء خویش را با پیمبر علیه الصلاة و السلام بسر برد و حجت خویش آشكار كرد و او صلوات الله علیه را بجوار خویش برد ، پدر تو و فاروقش اول كس بودند كه حق وى بگرفتند و با وى خلاف كردند و بر این كار همدل و هم سخن بودند و او را به بیعت خویش خواندند . او دریغ ورزید و كوتاهى كرد و با وى سختىها كردند و قصدى بزرگ داشتند آنگاه وى بیعت كرد و تسلیم شد ، ولى آنها وى را در كارى شركت ندادند و براز خویش واقف نكردند ، و سومین آنها عثمان نیز از روش و رفتارشان پیروى كرد و تو و

ص: 16

رفیقت عیب او گفتید تا گناهكاران ولایت در او طمع بستند و شما بضدیت او برخاستید و دشمنى او نمودار كردید تا بآرزوى خود رسیدید . اى پسر ابو بكر ، مراقب كار خود باش و پا از گلیمت درازتر مكن ، تو با كسى كه چون كوه بردبار است و در مقابل حادثه تسلیم نمیشود ، و هیچكس به عمق او نتواند رسید ، برابرى نتوانى كرد كه پدرت راه او را هموار كرده ، و پایهء حكومت او را نهاده . اگر آنچه ما میكنیم درست است ، پدرت این حكومت گرفت و ما شركاى اوییم . اگر پدر تو چنان نكرده بود ، ما بخلاف پسر ابو طالب نمیرفتیم و تسلیم او میشدیم . ولى دیدیم كه پدر تو پیش از ما با وى چنان رفتار كرد ، ما نیز تبعیت او كردیم . پس هر چه خواهى عیبجوئى پدر خود كن یا از این كار دست بدار ، و السلام على من اناب . » از جمله نامه هایى كه معاویه به على نوشت یكى این بود : « اما بعد اگر میدانستیم كه كار جنگ بدینجا میرسد بجنگ دست نمیزدیم ، اگر چه از راه خرد بدر رفته ایم اما هنوز آنقدر خرد داریم كه گذشته ها را ترمیم و باقیمانده را اصلاح كنیم من از تو حكومت شام را خواستم ، كه ملزم به اطاعت تو نباشم . اكنون نیز همان میخواهم كه دیروز میخواستم . كه عمر تو درازتر از عمر من نخواهد شد . و جنگ براى تو نیز مانند من خطرناك است . به خدا سپاهها اندك شده و مردان تلف شده اند . ما پسران عبد منافیم و هیچكس را بر دیگرى فضیلت نیست كه بوسیلهء آن عزیزى را بذلت گیرد یا آزادى را بنده كند و السلام . » و على كرم الله وجهه بجواب وى نوشت : « از على بن ابى طالب بسوى معاویة ابن ابى سفیان ، اما بعد نامهء تو به من رسید كه نوشته بودى اگر میدانستى جنگ ما و شما را بدینجا مىرساند هیچكس بجنگ دست نمیزند . ما و شما از جنگ هدفى داریم كه هنوز بدان نرسیده ایم ، اما اینكه حكومت شام را خواسته بودى چیزى را كه دیروز از تو دریغ كرده ام امروز به تو نخواهم داد . اما اینكه گفته بودى در بیم و امید مانند همدیگریم ، تو با شك خود از من كه قرین یقینم ثابت قدم تر نیستى ، و

ص: 17

مردم شام به دنیا علاقمندتر از مردم عراق بآخرت نیستند . اینكه گفته بودى ما پسران عبد منافیم ، ما نیز هستیم . اما امیه چون هاشم نیست و حرب همانند عبد المطلب نیست ، و ابو سفیان چون ابو طالب نیست . آزاد شده چون مهاجر نیست و مخالف چون مدافع نیست ، و فضیلت پیمبرى كه بكمك آن عزیز را كشتیم و آزاد را به بندگى فروختیم در كف ماست و السلام . » ابو جعفر محمد بن جریر طبرى از محمد بن حمید رازى از ابو مجاهد از محمد بن اسحاق از ابن ابى نجیح نقل كرده گوید : وقتى معاویه به حج رفت ، بر خانه طواف كرد . سعد نیز همراه او بود ، و چون فراغت یافت معاویه به دار الندوه رفت و سعد را با خویش بر تخت نشانید . آنگاه معاویه ناسزاى على گفتن آغاز كرد .

سعد بلرزید و گفت : « مرا با خود بتخت نشانیدى و ناسزاى على آغاز كردى ؟ به خدا اگر یكى از صفات على را داشته باشم ، بیشتر از آن دوست دارم كه همهء ملك جهان را داشته باشم . به خدا اگر داماد پیمبر صلى الله علیه و سلم باشم یا فرزندان على را داشته باشم ، بیشتر از آن دوست دارم كه همه ملك جهان را داشته باشم . به خدا اینكه روز خیبر پیمبر به من گفته باشد « فردا پرچم را به كسى مىدهم كه خدا و پیمبرش او را دوست دارند ، فرارى نیست و فیروزى بدست او خواهد بود » ، بیشتر دوست دارم كه همهء ملك جهان را داشته باشم . به خدا اینكه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم آنچه را در جنگ تبوك به دو گفت به من گفته باشد كه : « مگر نمیخواهى نسبت به من چون هارون نسبت بموسى باشى ، جز اینكه پس از من پیمبرى نیست . » بیشتر دوست دارم كه همه ملك جهان را داشته باشم . به خدا تا زنده ام هرگز بخانهء تو نخواهم آمد . و برخاست . » در صورت دیگر از روایتها دیدم و این در كتاب اخبار على بن محمد بن سلیمان نوفلى ، بنقل از ابن عایشه و دیگران است ، كه چون سعد این سخن با معاویه بگفت و برخاست معاویه آشفته شد و گفت « بنشین تا جواب سخن خود را بشنوى هرگز

ص: 18

مانند اكنون بنزد من حقیر نبوده اى ، پس چرا یارى او نكردى و چرا از بیعت او باز نشستى ؟ اگر من از پیمبر صلى الله علیه و سلم آنچه را تو در بارهء على شنیده اى شنیده بودم ، مادام العمر خادم او بودم . » سعد گفت : « به خدا حق من بخلافت ، از تو بیشتر است . » معاویه گفت : « بنى عذره با این كار موافق نیستند » و سعد بطوریكه میگفتند از بنى عذره بود .

نوفلى گوید : سید بن محمد حمیرى در این باره شعرى بدین مضمون گوید :

« اگر خبر ندارى از قرشیان بپرس ، چه كسى آنها را در دین استوار كرده است ؟

كى زودتر از همهء آنها مسلمان شده و علمش بیشتر و خاندان و اولادش پاكیزه تر است ؟ كى هنگامى كه خدا را تكذیب میكردند و بتان و شریكان را قرین او میخواندند ، قائل بتوحید شد ؟ كى وقتى كسان از جنگ رخ میتافتند ، پیش میتاخت و هنگام سختى كه بخل میورزیدند گشاده دستى میكرد ؟ كى بود كه حكمش عادلانه تر و حلمش منصفانه تر و عدلش صادقانه تر بود ؟ اگر با تو راست گویند ، از ابو الحسن نخواهند گذشت ، به شرط آنكه با كسى كه حسود نیكان باشد یا از تیمیان متكبر یا از مردم بنى عدى ، كه منكر حقند ، یا بنى عامر و بنى اسد ، قوم بنده خوى جاهل فرومایه ، یا قوم سعد برخورد نكرده باشى ، قوم سعد از راه راست خدا بگشتند ، فرومایه اى را بخواندند كه پیشواى آنها شد . كه اگر سستى بنى زهر نبود ، به پیشوائى نمیرسید . » سعد و اسامة بن زید ، و عبد الله بن عمر و محمد بن مسلمه از جمله كسانى بودند كه از على بن ابى طالب كناره گرفتند و با دیگر كسانى كه گفته ایم از بیعت او دریغ كردند و گفتند « این فتنه است » و بعضى از آنها به على گفتند : « شمشیرهایى بما بده تا با آن جنگ كنیم كه وقتى بمؤمنان مىزنیم در آنها اثر نكند و از تنشان دور شود و چون بكافران مىزنیم در تن آنها فرو رود . » على روى از آنها بگردانید و گفت : « اگر خدا خیرى در آنها سراغ داشت شنوایشان میكرد و اگر شنوایشان میكرد روى بر میتافتند و اعراضگران بودند . »

ص: 19

ابو مخنف لوط بن یحیى و دیگر اخباریان نقل كرده اند كه : وقتى كار خلافت بمعاویه رسید ابو طفیل كنانى نزد وى آمد معاویه به دو گفت : « غم تو در بارهء دوستت ابو الحسن چگونه است ؟ » گفت : « چون غم مادر موسى در بارهء موسى و از تقصیر خویش به خدا پناه میبرم . » معاویه گفت : « تو جزو قاتلان عثمان بودى ؟ » گفت نه ، ولى بصف حاضران بودم كه یارى او نكردند . » گفت : « چرا از این كار دریغ كردى كه یارى وى بر تو واجب بود ؟ » گفت : « به همان جهت كه تو یارى او نكردى و به شام در انتظار بودى كه از میان برداشته شود ؟ » گفت : « مگر اینكه خونخواهى او میكنم یارى او نیست ؟ » گفت چرا ، اما كار تو و او چنانست كه جعدى گوید : « تو كه در زندگى به من توشه ندادى ، نبینم كه بعد از مرگ براى من گریه میكنى . » ضرار بن خطاب نیز بنزد معاویه رفت ، معاویه به دو گفت : « غم تو در بارهء ابو الحسن چگونه است ؟ » گفت : « چون غم كسى كه فرزندش را روى سینه اش سر بریده اند و اشكش خشك نشود و غمش آرام نگیرد . » از جمله حادثه ها كه ما بین معاویه و قیس بن سعد بن عباده در آن روزگار كه از جانب على حاكم مصر بود گذشت ، این بود كه معاویه به دو نوشت : « اما بعد تو یهودى پسر یهودى هستى . اگر گروه محبوب تو فیروز شود ، معزولت كند و دیگرى را بجایت نشاند و اگر گروه مبغوض تو فیروز شود ، ترا خوار كند و بكشد . پدرت كمان كشید و تیر افكند ، بكوشید اما بهدف نرسید ، و قومش او را بزبونى دادند و مرگش در رسید و در حوران فرارى بمرد .

و قیس بن سعد به دو نوشت : « اما بعد تو بت پرست پسر بت پرستى . با كراهت به اسلام درآمدى و به رضایت از آن برون شدى . ایمانت قدیم نبود و نفاقت تازه نیست .

پدر من كمان كشید و تیر انداخت و كسانى كه همسنگ او نبودند بخلافش برخاستند ، ما انصار دینى هستیم كه تو از آن برون شده اى و دشمن دینى هستیم كه بدان درآمده اى . » قیس بن سعد پس از وفات على و وقوع صلح ، با جمعى از انصار بنزد معاویه

ص: 20

رفت ، معاویه به آنها گفت : « اى گروه انصار ، براى چه انتظار كمك از من دارید ؟ به خدا با من اندك و بر ضد من بسیار بوده اید . روز صفین چنان كار را به من تنگ كردید كه مرگ را در نوك نیزه هاى شما بدیدم و چنان هجو من گفتید كه از تیزى نیزه ها سختتر بود و وقتى كار من ، كه نمیخواستید سامان بگیرد ، استقرار گرفت ، میگوئید سفارش پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم را در بارهء ما رعایت كن . به خدا انتظار بیجایى است . » قیس گفت : « ما بسبب اسلام كه خدا آن را بس دانسته است كمك تو میطلبیم نه بوسیلهء دسته بندیها كه بدان انتساب دارى . دشمنى خویش را اگر بخواهى توانى از میان بردارى ، اما آن هجا كه ترا گفته ایم سخنى است كه باطل آن میرود و حقش بجا میماند . استقرار كار تو نیز بدون رضاى ما بوده است . اما اینكه در روز صفین بر ضد تو جنگیده ایم ما همراه مردى بودیم كه اطاعت او را اطاعت خدا میدانستیم .

اما سفارشى كه پیمبر خدا در بارهء ما كرده است ، هر كه به دو ایمان دارد آن را رعایت مىكند . اینكه گفتى انتظارى بیجاست بجز خدا دستى نیست كه ترا اى معاویه ، از ما منع تواند كرد . » معاویه گفت : « تقاضاهاى خود را بگویید . » قیس بن سعد در زهد و دیانت و دوستى على مقامى بلند داشت ، در كار خوف و طاعت خدا بدانجا رسیده بود كه روزى هنگام نماز وقتى به سجده رفت در محل سجدهء او مارى بزرگ چنبره زده بود . وى از محل مار سر بگردانید و پهلوى آن سجده كرد و مار به گردن او پیچید . اما نماز را كوتاه نكرد و چیزى از آن نكاست ، و چون نماز را بسر برد مار را بگرفت و بدور انداخت . حسن بن على بن عبد الله - ابن مغیره از معمر بن خلاد از ابو الحسن على بن موسى الرضا چنین نقل كرده است :

« روزى عمرو بن عاص به معاویه گفت : « نتوانسته ام بدانم كه تو ترسوئى یا شجاع چون مىبینیم آنقدر پیش میروى كه میگویم میخواهد بجنگد ، آنگاه چنان عقب میروى كه میگویم میخواهد فرار كند . » معاویه گفت : « به خدا جلو نمیروم مگر وقتى

ص: 21

كه جلو رفتن مفید باشد و عقب نمیروم مگر وقتى كه عقب رفتن دور اندیشى باشد ، چنان كه طائى گفته : « اگر فرصت بدست باشد شجاع هستم و اگر فرصت بدست نباشد ترسو هستم . » ابو مخنف لوط بن یحیى از ابن الاعز تیمى نقل كرده گوید : « در صفین ایستاده بودم كه عباس بن ربیعه پوشیده از سلاح بر من گذشت و چشمانش از زیر خود چون دو شعلهء آتش یا چشمان مار میدرخشید و یك شمشیر یمانى بدست داشت كه آن را همیگردانید و گوئى مرگ در لبهء آن نمودار بود ، و بر اسبى سركش سوار بود .

در آن اثنا كه اسب را سر میداد و گاه عنان آن را میكشید ، یكى از اهل شام كه عرار بن ادهم نام داشت بر او بانگ زد : اى عباس براى هماوردى آماده باش ! عباس گفت : پیاده شو كه براى كشته شدن مناسبتر است . شامى فرود آمد و میگفت : « اگر سوار باشید سوار بودن عادت ماست و اگر پیاده شوید ما پیادگانیم . » « عباس خم شد و میگفت : « خدا داند كه ما شما را دوست نداریم و شما را ملامت نمیكنیم كه چرا ما را دوست ندارید . » آنگاه اضافات زره خویش را زیر كمر بند فرو برد و اسب خویش را بغلام سیاهى كه همراه او بود سپرد ، كه به خدا گوئى - موهاى وزوزى او را مىبینم . آنگاه هر یك از آنها به دیگرى حمله برد . دو سپاه عنان اسبها را كشیده نگران بودند كه این دو تن چه میكنند ، مدتى با شمشیر جنگیدند و هیچیك را به دیگرى راه نبود ، زیرا كه زره هر دو كامل بود تا وقتى كه عباس رخنه اى در زره شامى به نظر آورد و دست انداخت و آن را تا سینهء وى كشید ، آنگاه بحمله پرداخت و از رخنهء زره ضربتى زد كه سینهء او را درید و شامى برو در افتاد . مردم تكبیرى گفتند كه زمین زیر پاى آنها بلرزید و عباس بمیان مردم رفت . در این هنگام شنیدم ، كه یكى از پشت سر من آیه اى را كه مضمون آن چنین است همى خواند : « با آنها پیكار كنید تا خدایشان بدست شما عذاب كند و خوارشان كند و شما را بر آنها فیروزى دهد و دلهاى قوم مؤمنان را خنك كند . » و چون نگریستم ، على رضى الله عنه

ص: 22

را دیدم گفت : « اى ابن اعز ، هماورد دشمن ما كى بود ؟ » گفتم : « پسر برادر شما عباس بن ربیعه بود . » گفت : « همین عباس بود ؟ » گفتم « بلى » گفت : « اى عباس ، مگر به تو و عبد الله بن عباس نگفته بودم جائى آفتابى نشوید و در جنگ شركت نكنید ؟ » گفت : « چرا همینطور است كه گفتى . » على گفت : « پس چرا چنین كردى » گفت : « چطور مرا به هماوردى بطلبند و قبول نكنم ؟ » گفت : « اطاعت امامت بهتر از قبول دعوت دشمن است . » و خشمگین شد . آنگاه آرام گرفت و دست بدعا برداشت و گفت : « خدایا این كار عباس را پاداش بده و گناه او را ببخش . خدایا من او را بخشیدم تو هم او را ببخش . » و معاویه از مرگ عرار بن ادهم اندوه خورد و گفت : « مگر پهلوانى مثل او هست كه خونش پایمال شود ، آیا كسى هست كه فداكارى كند و انتقام خون عرار را بگیرد ؟ » دو تن از شجاعان قوم لخم و بزرگان شام داوطلب این كار شدند . » گفت : « بروید هر یك از شما عباس را كشتید صد اوقیه طلا صد اوقیه نقره و دویست برد یمنى خواهید داشت . » آن دو تن سوى عباس آمدند و او را بهماوردى طلبیدند و میان دو صف بانگ زدند :

« اى عباس به هماوردى بیا » وى گفت : « من امامى دارم كه باید رأى او را بخواهم » و سوى على رفت . وى در جناح میمنه به ترغیب مردم میپرداخت ، عباس قضیه را با او بگفت . على گفت : « معاویه میخواهد از بنى هاشم یك مرد نماند مگر شكم او را به درد كه نور خدا خاموش شود ، و خدا نپذیرد مگر كه نور خویش را كامل كند و لو اینكه كافران كراهت داشته باشند . به خدا مردانى از ما بر آنها مسلط خواهند شد و عذابشان خواهند داد تا آثارشان محو شود . اى عباس سلاح خود را با سلاح من عوض كن . » « عباس سلاح خویش را با او عوض كرد . على بر اسب عباس جست و سوى آن دو لخمى رفت و آنها تردید نكردند كه وى عباس است ، به دو گفتند : « رفیقت به تو اجازه داد ؟ » او نخواست بگوید « بلى » و آیه اى خواند كه مضمون آن چنین است :

« به كسانى كه ستم دیده اند و جنگ میكنند ، اجازه داده شد ، و خدا بفیروز ساختن آنها قادر است . » عباس به جثه و طرز سوارى از همه كس به على مانندتر بود ، یكى از دو لخمى

ص: 23

به على حمله برد ، على او را از پا در آورد . دیگرى حمله برد كه او را نیز بدنبال اولى فرستاد ، آنگاه بیامد و آیه اى میخواند كه مضمون آن چنین است : « ماه حرام در مقابل ماه حرام است ، و محرمات را قصاص باید . هر كه بشما تجاوز كرد مانند آنچه بشما تجاوز كرده به دو تجاوز كنید » آنگاه گفت : « اى عباس سلاح خویش را برگیر و سلاح مرا بده و اگر كسى سوى تو آمد پیش من بیا . » چون خبر به معاویه رسید گفت : « لعنت بر لجاجت كه مایهء زحمت است . هر وقت لجاجت كردم بیچاره شدم » عمرو بن عاص گفت : « بیچاره آن دو لخمى بودند و مغرور كسى است كه تو فریبش بدهى ، بیچاره تو نیستى . » معاویه گفت : « ساكت باش كه این كار به تو مربوط نیست » گفت : « اگر به من مربوط نیست خدا دو لخمى را بیامرزد و گمان ندارم بیامرزد . » معاویه گفت : « اینكه بیشتر مایهء زحمت و خسارت تو است » گفت : « این را میدانم و اگر براى حكومت مصر نبود ، از این وضع نجات مى ، زیرا میدانم كه على بن ابى طالب بر حق است و تو بر ضد حقى . » معاویه گفت :

« به خدا علاقه بحكومت مصر تو را كور كرده ، اگر مصر نبود بصیرت داشتى . » آنگاه معاویه خندهء بلندى كرد . عمرو گفت : « اى امیر المؤمنان ، همیشه خندان باشى براى چه میخندى ؟ » گفت ، « از حضور ذهن تو ، آن روز كه با على رو برو شدى میخندم كه عورت خود را نمودار كردى به خدا اى عمرو ، بمقابلهء خطر رفتى و مرگ را معاینه دیدى و اگر خواسته بود ترا كشته بود ، ولى پسر ابو طالب از روى بزرگوارى از كشتن تو چشم پوشید » عمرو گفت : « به خدا من آن روز پهلوى تو بودم كه على ترا به هماوردى طلبید و چشمانت خیره شد و چنان شدى كه از گفتن آن شرم ، دارم ، بنابر این به خودت بخند یا از این گفتگو در گذر . » ابو مخنف لوط بن یحیى نقل مىكند : كه در یكى از روزهاى صفین معاویه جلو صف آمد و بر میسرهء على حمله برد . على در آن وقت در میسره بود و مردم را مرتب میكرد ، در آن وقت زره و اسب خود را عوض كرد و با زره یكى از یاران خود بمقابلهء معاویه رفت ،

ص: 24

و معاویه پایمردى كرد و چون نزدیك شدند ، على را شناخت و پاى در ركاب آورد و رو بگردانید و على از دنبال او بود تا بصف مردم شام رفت و یكى از شامیان را از پا در آورد و بازگشت و میگفت : « افسوس ! معاویه كه بر اسبى چون عقاب شكارى بود ، از چنگ من بدر رفت . » یكى از روزها ، عمرو بن عاص از مصر پیش معاویه آمد ، و چون معاویه او را بدید گفت : « نیكان میمیرند و تو همچنان زنده اى ! مرگ به تو دست نمییابد و نمیمیرى ! » عمرو به دو جواب داد : « مادام كه تو زنده اى من نخواهم مرد و نخواهم مرد تا تو بمیرى . » گویند : معاویه روزى بسپاه اهل عراق نگریست كه مردان در صفها جاى گرفته بودند و على را كه سر برهنه و بر اسبى سرخ مو سوار بود به نظر آورد كه صفها را مرتب میكرد ، گوئى آنها را در زمین مینشاند كه بناهاى استوار بودند ، و به عمرو گفت : « مىبینى پسر ابو طالب چه مىكند ؟ » عمرو گفت : « هر كه مقصدى بزرگ دارد ، خطر بزرگ را تحمل مىكند . » معاویه بسال چهلم بسر بن ارطاة را با سه هزار كس بفرستاد و او سوى مدینه رفت . حاكم مدینه كه ابو ایوب انصارى بود كناره گرفت و بسر وارد شهر شد و بمنبر رفت و اهل مدینه را بكشتن تهدید كرد . آنها نیز بیعت معاویه را پذیرفتند و چون خبر به على رسید ، جاریة بن قدامهء سعدى را با دو هزار كس و وهب بن مسعود را با دو هزار كس بفرستاد . بسر از مدینه سوى مكه رفت و از آنجا راه یمن گرفت كه عبید الله بن عباس حاكم آنجا بود . عبید الله از یمن بیرون شد و سوى على رفت و عبد الله ابن عبد المدان حارثى را جانشین خود كرد و دو فرزند خویش عبد الرحمن و قثم را نزد مادرشان ، جویریه دختر قارظ كنانى ، بجا گذاشت . بسر دو فرزند او را بكشت و دائى آنها را نیز كه از مردم ثقیف بود بكشت . بسر بن ارطاة عامرى - از عامر بن لوى دائى آنها را نیز كه از مردم ثقیف بود بكشت . بسر بن ارطاة عامرى - از عامر بن لوى ابن غالب - در مدینه و ما بین دو مسجد جمعى بسیار از قوم خزاعه و دیگران

ص: 25

را كشته بود و هم در جوف گروهى بسیار از قوم همدان را كشته بود . در صنعا نیز گروه بسیار از ابنا را بكشت و هر كه را میشنید طرفدار على است یا دل با وى دارد میكشت . چون خبر آمدن حارثة بن قدامهء سعدى به دو رسید ، فرارى شد . حارثه برادرزادهء بسر را با چهل تن از خاندان وى بدست آورد و همه را بكشت . جویریه مادر دو فرزند عبید الله بن عباس ، كه بسر آنها را كشته بود و زنى زیبا بود با موى آشفته دور خانه همى گشت و بمرثیهء آنها میگفت : « دو فرزند مرا كه چون در از صدف برون آمده بودند ، كى دیده است كه عقلم از جا رفته است ! دو فرزند مرا كه مغز استخوانم بودند ، كى دیده است كه مغز من در كار نابود شدن است . شنیدم كه بسر شمشیر تیز به گردن دو فرزند من نهاده است ، گناه را چنین مرتكب میشوند اما پندارشان را باور نكردم ، اینكه میگویند دروغ است . » واقدى نقل كرده گوید : روزى عمرو بن عاص كه پیر و ضعیف شده بود ، با غلام خود وردان بنزد معاویه آمد و مشغول گفتگو شدند و جز وردان كسى نزد آنها نبود . عمرو گفت : « اى امیر المؤمنان دیگر از چه چیز لذت میبرى ؟ » گفت :

« بزن رغبتى ندارم . لباس نرم و خوب هم آنقدر پوشیده ام كه پوستم به آن عادت كرده و دیگر نمىفهمم كدام نرم است . غذاى خوب و نرم هم آنقدر خورده ام كه نمیدانم كدام لذیزتر و خوب تر است . بوى خوش هم آنقدر وارد بینى من شده است كه نمیدانم كدام یك خوش بوتر است . اكنون لذتى جز این ندارم كه در روز گرمى چیز خنكى بنوشم و پسرانم و نوه هایم را ببینم كه اطرافم میگردند . اى عمرو تو از چه چیز لذت میبرى ؟ » گفت : « از بذرى كه بكارم و از حاصل آن بهره ببرم . » معاویه به وردان نگریست و گفت : « وردان ، تو از چه لذت میبرى ؟ » گفت : « از بزرگوارى كه در حق مردم بزرگ انجام دهم و عوض آن ندهند و بمیرم ، و آن بزرگوارى براى اعقاب من بر گردن اعقاب آنها بماند . » معاویه گفت « چه مجلس بدى داشتیم ! این غلام از من و تو پیشى گرفت . »

ص: 26

بسال چهل و سوم ، عمرو بن عاص بن وائل بن سهم بن سعید بن سعد در مصر بمرد .

وى نود سال داشت و مدت حكومت او در مصر ده سال و چهار ماه بود . وقتى مرگش در رسید گفت : « خدایا وسیله اى نیست كه عذر بخواهم و قوتى نیست كه غالب شوم ، فرمان دادى و نافرمانى كردیم ، نهى كردى و مرتكب شدیم ، خدایا این دست من است كه بر چانهء من است » آنگاه گفت : « زمین را بشكافید و خاك را آهسته روى من بریزید » سپس انگشت به دهان نهاد و هم در آن حال بمرد . پسرش عبد الله روز فطر بر او نماز كرد و نماز او را پیش از نماز عید كرد و پس از آن نماز عید را بجا آورد .

پدرش از آنها بود كه پیمبر را ریشخند كرده بود . و آیهء « إن شانئك هو الابتر » یعنى عیبجوى تو بى دنباله است ، در حق او آمده است . معاویه حكومت پدر را به عبد الله بن عمرو بن عاص داد ، عمرو سیصد و بیست و پنج هزار دینار طلا و هزار درهم نقره بجاى نهاد و مستغلات او در مصر دویست هزار دینار در آمد داشت و ملك معروف او كه وهط نام داشت ده میلیون درم میارزید .

ابن زبیر اسدى ضمن اشعارى در بارهء او میگوید : « مگر ندیدى كه حوادث دهر ، عمرو سهمى را كه مالیات مصر میگرفت از میان برداشت و حیله و دور اندیشى و مال اندوزى او سودمند نیفتاد ، در خاك جاى گرفت و حیله ها و اموال او نابود شد . » بسال چهل و پنجم ، معاویه حكومت بصره و توابع آن را به زیاد بن ابیه داد ، و او وقتى وارد بصره شد گفت : « بسا كسا كه از آمدن ما خرسند است و او را خرسند نكنیم و دیگرى كه از آمدن ما غمگین است كه او را زیان نرسانیم . » و هم در این سال معاویه ، سفیان بن عوف عامرى را بغزاى روم فرستاده و گفته بود تا طوانه برود و بسیار كس با او كشته شد و مردم از مصیبت آن جماعت كه در خاك روم كشته شدند ، سخت غمگین بودند . بمعاویه خبر رسید كه یزید وقتى خبر كشتگان روم را شنید گفته بود : « وقتى من در دیر مران بر فرشهاى نرم نشسته ام و ام كلثوم پیش من است

ص: 27

حوادثى كه روز طوانه به آن گروه رسید چندان مهم نیست . » بدین جهت یزید را قسم داد كه به غزا رود و سفیان را از پى او فرستاد ، و به همین جهت این را غزاى رادفه گفتند ، كه مردم در اثناى آن تا قسطنطنیه رسیدند و ابو ایوب انصارى بمرد و همانجا بر دروازهء قسطنطنیه به خاك رفت . نام ابو ایوب خالد بن زید بود . گویند ابو ایوب بسال پنجاه و یكم كه همراه یزید غزا میكرد درگذشت و ما خبر این غزا و كارهائى را كه یزید ضمن آن انجام داد در كتاب اوسط آورده ایم .

بسال چهل و هفتم در كوفه طاعون آمد ، مغیرة بن شعبه كه حاكم كوفه بود از آنجا بگریخت ، سپس بازگشت و طاعون گرفت و بمرد . وقتى او را به خاك میسپردند عرب صحرانشینى بر او بگذشت و گفت : « آیا نشان دیار مغیره را میشناسى كه در آنجا بانگ انس و جن بلند است ؟ اگر از پس ما هامان و فرعون را دیده اى ، بدان كه خداوند عادل است . » گویند : مغیره بنزد هند دختر نعمان بن منذر رفت ، وى در دیرى كه داشت برهبانى نشسته بود . در این وقت مغیره حاكم كوفه بود هند نیز كور شده بود و وقتى مغیره بدیر رسید ، از او اجازه خواست . كنیز هند پیش وى رفت و گفت :

« مغیره از تو اجازه میخواهد » به كنیز گفت : « جائى براى او آماده كن . » او نیز متكائى موئین براى مغیره نهاد و چون بیامد بر آن نشست و گفت : « من مغیره ام . » گفت : « دانسته ام كه حاكم شهر هستى ، چه شد كه به اینجا آمدى ؟ » گفت : « آمده ام از تو خواستگارى كنم » گفت : « قسم به صلیب اگر مرا براى جمالى كه داشتم یا دینم میخواستى منظورت انجام میشد ، ولى میخواهى بگویم براى چه از من خواستگارى میكنى ؟ » گفت : « براى چه ؟ » گفت : « میخواهى مرا بگیرى و در مجامع عرب بپاخیزى و بگویى من دختر نعمان را گرفته ام . » گفت : « مقصودم همین بود . به من بگو پدرت در بارهء طایفهء ثقیف چه میگفت ؟ » گفت : « آنها را به ایاد منسوب میداشت . دو تن از ثقیف كه یكى از بنى - سالم و دیگرى از تیرهء یسار بود ، پیش وى مفاخره كردند ، او نسب آنها را پرسید یكى

ص: 28

نسب به هوازن و دیگرى به ایاد رسانید . گفت : « قوم معد بر ایاد فضیلت ندارد . » آنها برفتند و پدرم میگفت : « ثقیف از هوازن نیست و با عامر و مازن انتساب ندارد ، این سخنى است كه دلپسند افتاده است . » مغیره گفت : « ما از هوازن هستیم و پدر تو بهتر میدانسته است » سپس گفت :

« كدام یك از اقوام عرب بنزد پدر تو محبوبتر بود ؟ » گفت : « قومى كه بهتر اطاعت او میكرد ؟ » گفت : « كدام قوم بود ؟ » گفت : « بكر بن وائل » گفت : « پس بنى تمیم كجا بودند ؟ » گفت : « هیچوقت با رضایت از آنها یارى نگرفت . » گفت : « قوم قیس ؟ » گفت : « هر وقت كار خوبى كردند بدنبال آن كار بدى انجام دادند ، گفت : « چطور پدرت مطیع ایرانیان بود ؟ » گفت : « هر وقت دلش میخواست از آنها اطاعت میكرد . » آنگاه مغیره از نزد وى برفت .

وقتى مغیره بمرد ، معاویه كوفه را نیز به زیاد داد و او نخستین كس بود كه حكومت عراقین یعنى بصره و كوفه را با هم داشت .

بسال چهل و هشتم ، معاویه فدك را كه قبلا به مروان بن حكم بخشیده بود از او پس گرفت .

بسال پنجاهم ، معاویه به حج رفت و بگفت تا منبر پیمبر صلى الله علیه و سلم را از مدینه به شام برند ، و چون منبر را برداشتند ، خورشید بگرفت و ستارگان نمودار شد و معاویه متوحش شد و منبر را بجاى خود باز پس برد و شش پله بر آن افزود .

بسال پنجاه و سوم زیاد بن ابیه در ماه رمضان در كوفه بمرد . كنیهء وى ابو - المغیره بود ، وى به معاویه نوشته بود كه عراق را بدست راست خود مضبوط داشته و دست چپش فارغ است . معاویه حجاز را نیز به دو داد . وقتى مردم مدینه از حكومت وى خبر دار شدند كوچك و بزرگ در مسجد پیمبر صلى الله علیه و سلم فراهم آمدند و به خداوند استغاثه كردند و سه روز به قبر پیمبر صلى الله علیه و سلم پناهنده شدند ، زیرا از ظلم و خشونت وى خبر داشتند ، آنگاه در دست زیاد دانه اى پدید آمد كه آن را

ص: 29

بخارانید كه سر گشود و تیره شد و آكله اى سیاه شد و از علت آن در گذشت . در این هنگام پنجاه و پنج سال و بقولى پنجاه و دو سال داشت و در ثویهء كوفه به خاك رفت .

وقتى زیاد جماعتى از مردم را بر در قصر خود بكوفه فراهم آورده بود و آنها را به لعن على ترغیب میكرد و هر كه دریغ میكرد سر و كار وى با شمشیر بود .

عبد الرحمن بن سایب نقل كرده گوید : « من حضور یافتم و بمیدان رفتم و جماعتى از انصار نیز با من بودند ، در آن حال كه با جماعت نشسته بودم ، چشمم گرم شد و بخواب دیدم كه چیز درازى میآید گفتم : « این چیست ؟ » گفت : « من نقاد ذو الرقبه هستم و مرا بسوى صاحب این قصر فرستاده اند . » وحشت زده از خواب بیدار شدم و ساعتى نگذشت كه یكى از قصر بیرون آمد و گفت : « بروند كه امیر گرفتار است . » معلوم شد بلیه اى كه گفتیم به دو رسیده است . » عبد الله بن سائب ضمن اشعارى در این باب گوید « از قصدى كه در بارهء ما داشت دست بر نمیداشت تا نقاد ذو الرقبه سوى وى آمد و یك نیمهء او را بینداخت ، و این نتیجهء ستمى بود كه در بارهء صاحب میدان روا میداشت . » منظور وى از صاحب میدان در این سخن ، على بن ابى طالب رضى الله عنه بود زیرا جماعتى بر آن رفته اند كه على را در قصر كوفه به خاك سپرده اند .

گویند : دست زیاد طاعون گرفت و با شریح در بارهء قطع آن مشورت كرد .

شریح گفت : « تو روزى معین و عمرى معلوم دارى ، خوش ندارم كه اگر عمرت باقى بود دست بریده باشى و اگر عمرت بسر رسید با دست بریده به پیشگاه خدا روى ، و اگر از تو پرسند چرا دستت را بریده اى بگویى از بیم دیدار تو و براى فرار از قضاى تو بود . » مردم شریح را ملامت كردند ، گفت : « او با من مشورت كرد و مشاور امانتدار است . اگر امانتدارى مشورت نبود دوست داشتم كه خدا روزى دست او را و روز دیگر پاى او را و روز دیگر بقیهء تن او را قطع كند . » بسال پنجاه و نهم فرستادگان ولایات از عراق و جاهاى دیگر بحضور معاویه آمدند . از جمله كسانى كه از عراق آمده بودند . احنف بن قیس با گروهى دیگر از

ص: 30

سران مردم بودند . معاویه به ضحاك بن قیس گفت : « من فردا بپذیرائى مردم مىنشینم و با آنها سخن میكنم . وقتى من از سخن فارغ شدم ، در بارهء یزید آنچه شایسته است بگو و كسان را به بیعت او دعوت كن . من به عبد الرحمن بن عثمان ثقفى و عبد الله بن عضاة اشعرى و ثور بن معن سلمى گفته ام كه سخن ترا تصدیق كنند و دعوت ترا بپذیرند . » چون فردا شد معاویه بنشست و گفت كه چون حسن رفتار و خردمندى یزید را بدیده ، در صدد است ولایت عهد به دو دهد . ضحاك بن قیس برخاست و رأى او را پذیرفت و مردم را ترغیب كرد كه با یزید بیعت كنند ، و به معاویه گفت :

« مقصود خویش را بانجام رسان . » پس از آن عبد الرحمن بن عثمان ثقفى و عبد الرحمن عضاة اشعرى و ثور بن معن برخاستند و سخن او را تصدیق كردند . آنگاه معاویه گفت : « احنف بن قیس كجاست ؟ » احنف برخاست و گفت : « مردم دوران بدى را پشت سر گذاشته و دوران بهترى را در پیش دارند . یزید محبوب نزدیك تو است اگر ولایت عهد به دو دهى ، بواسطهء سالخوردگى یا مرض سخت نیست . تو روزگاران دیده اى و كارها را آزموده اى ، بنگر ولیعهدى بكه میدهى و پس از خود كار را بكه وا - میگذارى ، و از كسانى كه میگویند و دقت نمیكنند نظر میدهند و صلاح ترا در نظر ندارند فرمان مبر » .

ضحاك بن قیس خشمگین از جا برخاست و مردم عراق را به نفاق و اختلاف منسوب داشت و گفت : « رأى آنها را مپذیر . » پس از آن عبد الرحمن بن عثمان برخاست و مانند ضحاك سخن گفت . پس از آن یكى از قوم ازد برخاست و گفت :

« تو امیر مؤمنانى و چون بمیرى یزید امیر مؤمنان است و هر كه این را نپذیرد حواله اش به این . . . » و دستهء شمشیر خویش را گرفته بیرون كشید . معاویه گفت : « بنشین كه از جملهء سخنگوترین مردمانى . » معاویه اول كس بود كه با پسر خود یزید با ولیعهدى بیعت كرد . عبد الرحمن بن همام سلولى در این باب گوید : « اگر رمله یا هند را بیارند ما بعنوان زن امیر مؤمنان با او بیعت میكنیم از پس سه كس كه هم

ص: 31

آهنگ بودند ، اگر خسروى بمیرد خسرو دیگر بپاخیزد ، افسوس كه كارى از ما ساخته نیست . اگر نیروئى میداشتیم چنان میزدیمتان كه به مكه بر گردید و - كاسه لیسى كنید ، چنان خشمگین هستیم كه اگر خون بنى امیه را بنوشیم سیراب نمىشویم ، رعیت شما تباه شده و شما بغفلت ، خرگوش شكار میكنید » در بارهء بیعت یزید ، نامه ها بولایات فرستاده شد . معاویه به مروان بن حكم كه از جانب او حكومت مدینه داشت نامه نوشت و خبر داد كه یزید را به ولى عهدى برگزیده و با او بیعت كرده است و دستور داد كه او نیز از مردم براى یزید بیعت بگیرد . چون مروان نامه را بخواند ، خشمگین با خاندان و خویشاوندان خود كه از بنى كنانه بودند برون شد تا به دمشق رسید و چون بنزد معاویه رفت و به جائى رسید كه معاویه صداى او را مىشنید . سلام كرد و سخن بسیار گفت و معاویه را سرزنش كرد ، از جمله گفت : « اى پسر ابو سفیان كارها را منظم بدار و از حكومت - دادن كودكان چشم بپوش . بدان كه در قوم تو مردان لایق همانند تو هست كه رعایت آنها بایسته است . » معاویه گفت : « تو همانند امیر مؤمنانى و در حوادث سخت مورد اعتماد اوئى و مقام تو بعد از ولیعهد است . » و او را ولیعهد یزید كرد و سوى مدینه پس فرستاد .

پس از آن وى را از حكومت مدینه عزل كرد و حكومت آنجا را به ولید بن عتبة بن ابو سفیان داد و بوعدهء ولیعهدى یزید كه به دو داده بود وفا نكرد .

ص: 32

ذكر شمه اى از اخلاق و سیاست و نكاتى از اخبار جالب معاویه

در ضمن آنچه گذشت ، شمه اى از اخبار و سیرت معاویه را یاد كردیم . اكنون شمه اى از اخلاق و سیرت و اخبار او را با مطالب دیگر مربوط به این باب ، تا هنگام وفات او یاد مىكنیم .

از جملهء رسوم معاویه این بود كه روز و شب پنج بار بار میداد . وقتى نماز صبح میگزاشت ، نزد قصه گو مىنشست تا او قصه هاى خود را بسر میبرد . آنگاه بدرون میرفت و مصحف او را میآوردند و جز وى میخواند . آنگاه وارد منزل میشد و به امر و نهى مىپرداخت . آنگاه چهار ركعت نماز میخواند و به مجلس مىآمد و وزیرانش بنزد وى میشدند و در كارهاى روزانه با او سخن میگفتند آنگاه ناشتایى میآوردند كه باقیماندهء غذاى شب بود بزغالهء سرد یا جوجه یا چیزى مانند آن ، آنگاه مدتى سخن میگفت . سپس براى كارهاى لازم خود به منزل میرفت پس از آن برون میشد و میگفت :

اى غلام ، صندلى را بیار . و به مسجد میرفت و پشت به مقصوره میداد و روى صندلى مىنشست و نگهبانان مىایستادند و ناتوان و اعرابى و كودك و زن و كسانى كه پشتیبانى نداشتند پیش او مىآمدند . یكى مىگفت : « ستم دیده ام » میگفت : « رفع ظلم از او بكنید »

ص: 33

دیگرى میگفت : « به من تعدى كرده اند . » میگفت « یكى را با او بفرستید » یكى میگفت « با من چنان كرده اند » میگفت : « در كارش بنگرید » و همین كه كسى نمیماند داخل میشد و بر تخت مىنشست و میگفت « مردم را به ترتیب مقاماتشان بار دهید و هیچكس مرا از جواب سلام باز ندارد . به دو میگفتند « روز امیر المؤمنین ، كه خدا عمرش را دراز كند چگونه آغاز شده است ؟ » میگفت : « بنعمت خدا » و چون همه مىنشستند میگفت « اى حاضران ، شما را اشراف گفته اند براى آنكه از میان دیگران به این مجلس تشرف یافته اید ، بنابر این حاجات كسانى را كه بما دست نمییابند ، بما برسانید » یكى برمیخاست و میگفت « فلانى بشهادت رسیده است » میگفت « براى فرزندش مقررى تعیین كنید » دیگرى میگفت « فلانى از اهل و عیال خود دور افتاده است » میگفت « برعایت آنها قیام كنید » به آنها عطا بدهید ، حوائجشان را بر آورید ، بكارشان برسید » آنگاه غذا میآوردند و نویسنده میآمد و بالاى سر او میایستاد . یكى میآمد ، میگفت « بر سفره بنشین » او نیز مىنشست و دست میبرد و دو یا سه لقمه مىخورد و نویسنده نامهء او را میخواند و معاویه در بارهء او دستور میداد و میگفت « اى بندهء خدا یكى دیگر » و او بر میخاست و یكى دیگر پیش میآمد تا به همه ارباب حاجت میرسید . بسا میشد چهل نفر از صاحبان حاجت در مدت صرف غذا بنزد او میشدند . آنگاه غذا را بر میداشتند و بمردم میگفتند « مرخصید » و آنها میرفتند و معاویه نیز به منزل میرفت و دیگر كسى به او دسترسى نداشت .

وقتى اذان ظهر گفته میشد برون میآمد و نماز میكرد و بدرون میرفت و چهار ركعت نماز میگزاشت آنگاه مىنشست و خواص را میپذیرفت اگر وقت زمستان بود از ره آورد حاجیان از قبیل نانهاى برشته و خشكنانج و گرده هاى آمیخته بشیر و شكر و آرد سفید و كلوچه و میوه هاى خشك براى حضار میآوردند و اگر تابستان بوده میوهء تازه میآوردند . وزیرانش پیش وى میآمدند و در بارهء كارهاى باقیماندهء روز با وى سخن میگفتند و همچنان تا پسینگاه مىنشست . آنگاه برون میشد و نماز پسین میگزاشت ، سپس به منزل خود مىرفت و دیگر كسى به او دسترسى نداشت . وقتى نزدیك

ص: 34

غروب میشد برون میشد بر تخت خود مىنشست و مردم را به ترتیب مقاماتشان میپذیرفت و غذا میآوردند و به قدر مدتى كه اذان مغرب میگفتند از آن فراغت مییافت ولى اهل حاجت را نمیپذیرفت تا غذا را بر میداشتند . اذان مغرب گفته میشد و برون میرفت و نماز مغرب میكرد و از پى آن چهار ركعت نماز میكرد كه در ضمن هر ركعت پنجاه آیه بصداى بلند یا آهسته میخواند . پس از آن به منزل میرفت و دست كسى به او نمیرسید تا اذان نماز عشا را میگفتند برون میشد و نماز میگزاشت . آنگاه خواص و وزیران و اطرافیان را میپذیرفت و وزیران در بارهء كارهاى اول شب با وى سخن میگفتند و تا یك ثلث شب به اخبار و ایام عرب و عجم و ملوك آنها و روش رعیت پرورى و سیرت شاهان ملل و جنگها و حیله ها و رعیت پروریشان میگذشت . آنگاه تحفه هاى جالب از حلوا و خوردنیهاى جالب دیگر از پیش زنانش براى او میآوردند . پس از آن بدرون میرفت و ثلث شب را مىخفت . پس از آن بر میخاست و دفترهائى را كه سر گذشت و اخبار و جنگها و خدعه هاى ملوك در آن ثبت بود ، مىخواست و غلامان مخصوص كه مأمور نگهدارى و قرائت دفترها بودند ، به خواندن آن مىپرداختند و هر شب شمه اى از اخبار و سرگذشت و آثار و اقسام سیاستمداریها به گوش او مىخورد . سپس برون میشد و نماز صبح میگزاشت و هر روز را به همان ترتیب كه گفتیم بسر میبرد .

جمعى از اخلاف وى چون عبد الملك مروان و دیگران خواستند روش او گیرند اما در بردبارى و قوت سیاست و تدبیر و مدارا با طبقات مردم به دو نرسیدند .

قوت سیاست وى در كار جذب قلوب خاص و عام بدانجا رسیده بود كه پس از ختم صفین یكى از اهل كوفه سوار بر شتر نر خود به دمشق رفت و یكى از مردم دمشق در او آویخت كه این شتر ماده از من است و در صفین از من گرفته اى . دعوى پیش معاویه بردند و دمشقى پنجاه شاهد آورد و همه شهادت دادند كه این شتر ماده از اوست . معاویه به ضرر كوفى حكم داد و بگفت تا شتر را به دمشقى تسلیم كنند . كوفى گفت « خدایت بصلاح رهبرى كند این شتر نر است و ماده نیست » معاویه گفت این

ص: 35

حكمى است كه داده شده است . پس از آنكه قوم پراكنده شدند ، كس فرستادند و كوفى را احضار كرد و قیمت شتر او را پرسید و دو برابر آن را به او داد و نكوئى كرد و گفت « به على بگو من با صد هزار نفر كه شتر ماده را از نر تشخیص نمیدهند با او جنگ خواهم كرد » كار اطاعت و تسلیم شامیان در قبال وى بدانجا رسیده بود كه وقتى سوى صفین میرفت روز چهارشنبه با آنها نماز جمعه خواند . در اثناى جنگ عقل خود را تسلیم او كردند و گفتار عمرو بن عاص را كه میگفت « چون على عمار - ابن یاسر را بجنگ آورده پس على قاتل اوست » پذیرفتند ، پس از آن كار تسلیمشان بدانجا رسید كه لعن على را رسم كردند كه كوچك بزرگ میشد و بزرگ با آن میمرد .

مسعودى گوید : یكى از اخباریان نقل كرده كه بیكى از مردم شام كه بصف بزرگان و خردمندان و صاحب نظران آنها بود ، گفته بود این ابو تراب كیست كه امام او را بر منبر لعن مىكند ؟ گفت « گمان میكنم یكى از دزدان ایام فتنه بوده است ! » جاحظ نقل كرده گوید : از یكى از عوام كه به حج میرفت شنیدم كه وقتى در بارهء خانهء كعبه با او سخن گفتند ، گفت « وقتى بكعبه رسیدم كى از داخل خانه با من سخن خواهد گفت ؟ » و هم او نقل مىكند كه دوستى با او گفته بود كه یكى از شامیان كه شنیده بود او بر محمد صلى الله علیه و سلم صلوات میفرستد ، از او پرسیده بود :

« در بارهء این محمد چه میگوئى آیا او خداى ماست ؟ » ثمامة بن اشرس میگوید « در بازار بغداد میگذشتم مردى را دیدم كه مردم دور او فراهم شده بودند ، با خود گفتم : « این اجتماع بیهوده نیست » از استر خود فرود - آمدم و میان مردم ایستادم ، دیدم مردى در بارهء سرمه اى سخن میگوید كه همهء امراض چشم را شفا میدهد ، دیدم یكى از چشمانش دانه دارد و یكى چركین است به دو گفتم « اى فلان اگر سرمه ات این همه خاصیت داشت براى چشم خودت سودمند افتاده بود . » به من گفت « اى نفهم مگر چشمهاى من اینجا معیوب شده است ؟ چشمهایم در مصر

ص: 36

معیوب شده است » و همه گفتند « راست میگوید » و بطوریكه ثمامه میگوید به زحمت از ضرب كفش حاضران رهائى یافته است .

یكى از دوستان من براى من نقل كرد كه یكى از عوام در بغداد پیش یكى از حكام كه بتعقیب اهل كلام پرداخته بود ، از همسایهء خود شكایت كرد كه وى به زندقه متمایل است . وقتى حاكم از مذهب آن شخص پرسیده بود گفته بود ، كه مرجئى و قدرى و ناصبى و رافضى است و چون توضیح خواسته بود كه منظورش چیست ؟ گفته بود « او دشمن معاویة بن خطاب است كه با على بن عاص جنگ كرد » حاكم گفته بود « نمى - دانم علم تو به مقالات اهل مذاهب بیشتر است یا اطلاع تو از انساب ؟ » یكى از دوستان ما كه اهل علم بود میگفت : در انجمنى در بارهء ابو بكر و عمر و على و معاویه سخن میگفتیم و سخنان اهل علم را یاد میكردیم و جمعى از عامه میآمدند و سخنان ما را میشنیدند یكى از آنها كه از دیگران خردمندتر بود و ریش بزرگتر داشت ، روزى به من گفت « چقدر در بارهء على و معاویه و فلان و فلان حرف میزنید » گفتم « تو در این باب چه نظر دارى ؟ » گفت « در بارهء كى ؟ » گفتم « در بارهء على چه میگوئى ؟ » گفت « مگر او پدر فاطمه نیست ؟ » گفتم « فاطمه كى بود ؟ » گفت « زن پیمبر علیه السلام و دختر عایشه و خواهر معاویه » گفتم « حكایت على چگونه بود ؟ » گفت « در جنگ حنین با پیغمبر صلى الله علیه و سلم كشته شد . » وقتى عبد الله بن على در تعقیب مروان به شام رفت و قصهء مروان و قتل او رخ داد و عبد الله در شام مقیم شد ، گروهى از متمكنان و سران شام را پیش ابو العباس سفاح فرستاد و آنها بحضور ابو العباس سفاح قسم خوردند كه پیش از آنكه بنى عباس به خلافت برسند براى پیغمبر صلى الله علیه و سلم خویشاوندان و خاندانى جز بنى امیه نمیشناخته اند . ابراهیم بن مهاجر بجلى در این زمینه اشعارى بدین مضمون گفته است :

« اى مردم بشنوید تا شگفتیى را كه از همهء شگفتیها بالاتر است بشما خبر دهم . عجب از عبد شمس كه در دروغگوئى را براى مردم گشوده اند و پنداشته اند كه

ص: 37

آنها و نه عباس بن عبد المطلب وارث پیمبر بوده اند . به خدا دروغ گفته اند و آنچه ما میدانیم میراث بخویشاوند نزدیك میرسد » .

در ایام هارون الرشید طبیبى در بغداد بود كه عامه بفضائل او تبرك مىجستند .

وى دهرى بود و چنین وامینمود كه از اهل سنت و جماعت است و اهل بدعت را لعن میكرد و بعنوان سنى معروف بود و عامه مطیع او بودند . هر روز گروهى از مردم شیشه هاى پیشاب را پیش میآوردند ، وقتى همه فراهم میشدند به پا میایستاد و به آنها میگفت « اى گروه مسلمانان ، شما كه میگوئید ضرر و نفعى جز بوسیلهء خدا نیست ، براى چه مضرات و منافع خویش را از من میخواهید ؟ بخداى خود پناه ببرید و به خالق خویش توكل كنید تا رفتار شما نیز مثل گفتارتان باشد . و مردم بهمدیگر مىگفتند : « به خدا راست میگوید . » چه بسا بیمارانى كه معالجه نكردند تا بمردند بعضى دیگر صبر میكردند تا خلوت شود و پیشاب را به دو نشان میدادند و دوا براى آنها تعیین میكرد و میگفت : « ایمان تو سست است و گر نه به خدا توكل میكردى تا همانطور كه ترا بیمار كرده ، شفایت دهد » و با گفتار خود مردم بسیار را میكشت كه آنها را از معالجهء بیمارى خود باز میداشت .

از جملهء اخلاق عامه اینست كه نالایق را به پیشوائى برگیرند و فرومایه را برترى دهند و غیر عالم را عالم شمارند كه حق را از باطل تشخیص نمیتوانند داد .

اكنون با در نظر گرفتن سخن ما بنگر و مجالس علما را ببین كه فقط خواص اهل تمیز و مروت و خرد در آن جاى دارند و همه جماعت عامه یا بدنبال خرسباز یا دف - زن و عنترى روانند یا به لهو و لعب سرگرمند یا بشعبده بازان تردست دروغ زن مشغولند و به قصه پردازان دروغساز گوش فرا میدهند یا در اطراف كتك خورده فراهم شده یا بر بدار آویخته اى گرد آمده اند . چون بانگشان زنند پیروى كنند و چون صیحه اى را بشنوند از جا نروند ، از بدى باز نمانند و نیكى را نشناسند و از خلط بدكار و نكوكار و مؤمن و كافر باك ندارند . پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم وصف اینان كرده

ص: 38

كه فرموده « مردم دو گروهند عالم و متعلم . و جز آنها فرومایگانند كه خدا بدانها اعتنا ندارد . » از على نیز مانند این نقل كرده اند كه در بارهء عامه از او پرسیدند گفت : « فرومایگانند ، پیروان هر بانگ زن ، بنور دانش روشن نشده و بركنى محكم پناه نبرده اند » همگان باتفاق آنها را غوغا نامیده اند یعنى آنها كه چون فراهم آیند چیره شوند و چون پراكنده شوند شناخته نشوند . تفرقهء احوال و افكارشان را بنگر و اتفاقشان را ببین . پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم بیست و دو سال بدعوت خلق مشغول بود و وحى به دو میرسید و آن را بیاران خویش املا میكرد كه مینوشتند و تدوین میكردند و كلمه - به كلمه محفوظ میداشتند . در همهء این مدت معاویه چنان بود كه خدا میداند . آنگاه چند ماه پیش از وفات پیغمبر صلى الله علیه و سلم دبیر او شد به همین جهت نام او را بلند آوازه كردند و منزلتش را بالا بردند و او را كاتب وحى عنوان دادند و با این كلمه قد روى را بیفزودند و این صفت را بر او افزودند و از دیگران باز گرفتند و با نام دیگرى یاد نكردند . اساس این از عادت و رسم است كه با آن زاده و خو كرده و در اثناى تحصیل و بلوغ به آن الفت یافته اند و عادت اثر خویش را بجا گذاشته و نافذ شده است . شاعران و خردمندان و ادیبان در بارهء عادت سخن گفته اند ، شاعر مىگوید « مرا از آن پس كه گرامى داشته اى خوار مكن كه تغییر عادت دشوار است » و شاعر دیگر بعتاب دوست خود گوید « ولى تغییر عادت از برداشتن سنگ سخت دشوارتر است . » حكیمان عرب گفته اند :

« عادت زمامدار عقل است » حكیمان عجم گفته اند : « عادت طبیعت دوم است » .

ابو عقال دبیر ، كتابى در بارهء اخلاق عوام نوشته و اخلاق و رسوم و گفتارشان را در آن ثبت كرده ، و آن را « الملهى » نامیده . اگر از دراز نویسى و انحراف از اختصارى ، كه بناى این كتاب را بر آن نهاده ایم ، بیزار نبودم از نوادر عامه و اخلاقشان و بدایع اعمالشان شگفتیها یاد میكردم ، و از مراتب اخلاق مردم و احوالشان چیزها میگفتم .

اكنون به اخبار معاویه و روش او و مداراها كه با مردم میكرد ، و عطاها كه

ص: 39

میداد و نكوئیها كه میكرد و مایهء جذب قلوب بود ، تا آنجا كه وى را بر خویشان و كسان خود ترجیح میدادند ، باز میگردیم .

از جمله آنكه عقیل بن ابى طالب به استعانت پیش وى آمد ، معاویه مقدم او را گرامى داشت و از آمدنش خرسند شد كه وى را بر برادر خود ترجیح داده است .

و نسبت به او برد بارى و تحمل بسیار كرد و گفت : « اى ابو یزید ، على را چگونه دیدى ؟ » گفت : « على پیرو خدا و پیمبر است و تو بر خلاف خدا و پیمبرى . » معاویه گفت : « اى ابو یزید اگر به استعانت نیامده بودى جوابى میدادم كه متأثر شوى » آنگاه معاویه از بیم آنكه سخنى سخت تر بگوید ، خواست سخن او را ببرد و از مجلس برخاست و بگفت تا او را منزل دهند ، و مالى بسیار بنزد او فرستاد ، روز بعد به مجلس نشست و كس بفرستاد تا او بیاید و گفت : « اى ابو یزید ، برادرت على را چگونه دیدى ؟ » گفت : « او براى خودش بهتر از تو است و تو براى من بهتر از اوئى » .

معاویه گفت : « به خدا تو چنانى كه شاعر گفته است : وقتى مفاخر آل مخرق را بر شمارى ، بزرگوارى آنها در بنى عقاب است . » بزرگوارى بنى هاشم نیز به تو مربوط است كه روزها و شبها ترا تغییر نمیدهد . عقیل گفت : « در قبال جنگى كه باعث آن شده اى صبور باش كه افروزندهء خود را خواهد سوخت . به خدا اى پسر ابو سفیان ، تو چنانى كه شاعر دیگر گفته است : « وقتى قوم هوازن مفاخر خویش را بیارند و بخاندان مجاشع تفاخر میكنى . آنها كه غرامتهاى خویش را بموالى تحمل كنند و روز ستیز به پسرها ضربت زنند » ولى اى معاویه وقتى بنى امیه مفاخره كنند تو بچه چیز تفاخر میكنى ؟ » معاویه گفت : « اى ابو یزید خواهش میكنم ساكت شو كه من براى این گفتگو ننشسته ام ، بلكه میخواهم در بارهء یاران على از تو بپرسم كه آنها را خوب میشناسى . » عقیل گفت :

« هر چه میخواهى بپرس » گفت : « یاران على را براى من وصف كن ، و از خاندان صوحان آغاز كن كه سخنورانند . » گفت : « اما صعصعه ، مردى و الا مقام و زبان آور است ، فرمانده سواران است و قاتل همگنان ، و به حل و عقد امور قادر است . اما

ص: 40

زید و عبد الله دو نهر روانند كه جویها بدان ریزد ، و شهرها از آن بهره گیرد ، در كارها جدىاند و بازى در كارشان نیست . خاندان صوحان چنانند كه شاعر گوید : « وقتى دشمن بیاید نزد من شیرانند كه جان شیران را بگیرند » .

گفتار عقیل به صعصعه رسید ، و نامه اى بدین مضمون به دو نوشت : « بسم الله الرحمن - الرحیم ، یاد خدا بزرگ است و فتح جویان بدان فتح جویند . شما مفاتیح دنیا و آخرتید . اما بعد من بنده سخنى را كه بدشمن خدا و دشمن پیمبر گفته بودى شنیدم و خدا را سپاس گفتم و از او خواستم كه ترا بمقام و الا باز گرداند ، كه هر كه از این مقام رفت از دین روشن جدائى گرفت . اگر بطلب مال معاویه دل سوى او داشته اى احوال او را نیك میدانى ، مبادا آتش او در تو بگیرد و از حجت خویش گمراه مانى ، كه خداوند عیب هائى را كه در میان مردم نهاده ، از خاندان شما برداشته ، و هر چه فضیلت و نیكى هست از شما بما رسیده است ، خدا قدرتان را بیفزاید و از خطرتان مصون دارد و آثارتان محفوظ دارد كه مقامتان مایهء خشنودى است و از خطرتان مصونیت هست و آثارتان از پدر مایه میگیرد . شما واسطهء خلق و خدائید . دست هاى و الا و چهره هاى روشنید ، و چنانید كه شاعر گفته است : « هر كار خیرى كه میكنند از پیش پدران خود آن را به ارث برده اند . آیا نى خطى جز از ریشهء خود سبز مىشود و نخل جز در محل خود میروید ؟ » هیثم ، از ابو سفیان عمرو بن یزید ، از براء بن یزید ، از محمد بن عبد الله بن حارث طائى ، كه از تیرهء بنى عفان است ، نقل كرده گوید : « وقتى على از جنگ جمل بازگشت ، دربان خویش را گفت : « از سران عرب كى اینجا هست ؟ » گفت : « محمد بن عمیر بن عطارد تیمى و احنف بن قیس و صعصعة بن صوحان عبدى » و چند تن دیگر را نام برد . گفت : « بگو بیایند » بیامدند و بعنوان خلافت بر او سلام كردند .

به آنها گفت : « شما بزرگان عرب و سران یاران منید . بگویید در بارهء این جوانك عیاش ، مقصود معاویه بود ، چه باید كرد ؟ » در این باب بمشورت نشستند ، صعصعه گفت :

معاویه را هوس بعیاشى كشانیده و دل به دنیا داده و كشتن مردان براى وى آسان

ص: 41

است و آخرت خویش را بدنیاى آنها فروخته . اگر با تدبیر در بارهء او عمل كنى .

ان شاء الله نتیجه نكو خواهد بود و توفیق به وسیلهء خدا و پیمبر و تو اى امیر مؤمنان بدست خواهد آمد . صلاح اینست كه یكى از محارم مورد اعتماد خویش را با نامه اى بفرستى ، و او را به بیعت خویش دعوت كنى . اگر پذیرفت ، تكلیف او روشن است و گر نه با وى جهاد كنى و در قبال قضاى خدا صبورى ورزى ، تا كار یكسره شود . » على گفت : « اى صعصعه دستور مىدهم نامه را خودت بنویسى و پیش معاویه ببرى ، آغاز نامه را تهدید و بیم كنى و در انجام آن از توبه سخن به یارى . شروع نامه چنین باشد :

« بسم الله الرحمن الرحیم ، از بندهء خدا على ، امیر مؤمنان ، بسوى معاویه ، درود بر تو ، اما بعد . . . » سپس آنچه را به من گفتى در آن بنویس و آیهء « الا الى الله تصیر الامور » را در عنوان نامه ثبت كن . » صعصعه گفت : « مرا از این كار معاف بدار » گفت :

« دستور مىدهم بنویسى . » گفت : « مینویسم . » پس نامه را آماده كرد و ساز سفر ساخت و برفت ، تا به دمشق رسید و به دربار معاویه رفت و بدربان وى گفت :

« براى فرستادهء امیر مؤمنان على بن ابى طالب اجازه بگیر . » در آن وقت جمعى از بنى امیه بر در حاضر بودند و با دست و كفش او را زدن گرفتند . و او این آیه همى - خواند كه « أ تقتلون رجلا ان یقول ربى الله » و سر و صدا بسیار شد . خبر . معاویه رسید و كس فرستاد تا آنها را از هم جدا كند . چون جدا شدند ، اجازهء ورود داد و به آنها گفت : « این مرد كى بود ؟ » گفتند : « مردى عرب است بنام صعصعة بن صوحان ، و نامه اى از على همراه دارد . » گفت « به خدا خبر او به من رسیده است .

این یكى از سرداران على و سخنوران عرب است كه بدیدار او شایق بودم . اى غلام بگو بیاید . » صعصعه وارد شد و گفت : « اى پسر ابو سفیان درود بر تو این نامهء امیر مؤمنان است . » معاویه گفت : « اگر در جاهلیت یا اسلام ، كشتن فرستادگان رسم بود ، ترا میكشتم . » سپس معاویه با وى به سخن پرداخت و خواست او را بیازماید تا بداند سخنورى او از روى طبع است یا تكلف . گفت : « از كدام قومى ؟ » گفت :

ص: 42

« از نزار » گفت : « نزار چگونه بود ؟ » گفت : « در حمله ، دشمن را بهم مىپیچیدند و در مقابله در هم میدریدند . و چون از میدان میرفتند ، راهها را مىبستند . » گفت :

« از كدام فرزند نزارى ؟ » گفت : « از ربیعه » گفت : « ربیعه چگونه بود ؟ » گفت :

« حمایل شمشیرش بلند بود و بندگان را دستگیرى میكرد و در نقاط زمین خیمه میافراشت » گفت : « از كدام فرزند اوئى ؟ » گفت : « از جدیله » گفت : « جدیله چگونه بود ؟ » گفت : « بهنگام ستیز شمشیرى بران و بهنگام بخشش ابرى سود بخش و در هماوردى شعله اى فروزان بود . » گفت : « از كدام فرزند اوئى ؟ » گفت : « از عبد القیس » گفت : « عبد القیس چگونه بود ؟ » گفت : « گشاده دست و بخشنده و سپید روى بود . هر چه داشت به مهمان میداد و در طلب آنچه نداشت نبود . غذاى بسیار داشت و مردى پاكیزه بود و نسبت بمردم چون باران آسمان بود . » گفت : اى ابن صوحان واى بر تو دیگر براى این طایفهء قریش افتخار و مجدى باقى نگذاشتى . » گفت : « اى پسر ابو سفیان چرا ، به خدا براى آنها افتخارى گذاشته ام كه خاص آنهاست . سپید و قرمز و زرد و بور و تخت و منبر و حكومت ، تا روز محشر از آنهاست و چرا چنین نباشد كه در زمین نشانهء خدا و در آسمان ستارگان اویند » .

معاویه خرسند شد ، و پنداشت كه سخن وى شامل همهء قریش است و گفت :

« اى پسر صوحان ، راست گفتى همین طور است . » صعصعه مقصود او را ندانست و گفت : « تو و قومت در این میانه سهمى ندارید ، كه از چراگاه و آبشخور دور افتاده اید » گفت : « اى پسر صوحان واى بر تو براى چه ؟ » گفت : « واى بر اهل جهنم باد ، این فخر خاص بنى هاشم است . » معاویه گفت : « برخیز » و او را بیرون كردند . صعصعه گفت : « راستگوئى حكایت تو مىكند نه تهدید . پیش از محاوره مشاجره نباید كرد . » معاویه گفت : « بىجهت نیست كه قومش او را سرورى داده - اند ، به خدا دلم میخواست از تبار او باشم . آنگاه رو به بنى امیه كرد و گفت : « مرد باید چنین باشد . »

ص: 43

منصور بن وحشى ، بنقل از ابو الفیاض عبد الله بن محمد هاشمى ، از ولید بن بحترى عیسى ، از حارث بن مسمار بهرامى ، گوید : « معاویه ، صعصعة بن صوحان عبدى و عبد الله ابن كواى یشكرى را با تنى چند دیگر از یاران على و مردان قریش باز داشته بود .

روزى معاویه بنزد آنها رفت و گفت : « شما را به خدا قسم مىدهم كه درست و راست بگویید ، مرا چگونه خلیفه اى میدانید ؟ » ابن كواء گفت : « اگر دستور نداده بودى نمىگفتیم براى آنكه تو ستمگرى ، لجوجى و در كشتن نیكان از خدا غافلى ، ولى میگوئیم تا آنجا كه ما میدانیم دنیاى تو وسیع و آخرتت نا چیز است . مكنت فراوان دارى ، ظلمت را نور و نور را ظلمت میكنى . » معاویه گفت : « خداوند خلافت را به وسیلهء اهل شام عزت بخشید كه مدافع آن شدند و محرمات خدا را ترك كردند و چون مردم عراق نبودند كه مرتكب محرمات شوند و حرام خدا را حلال شمارند و حلال خدا را حرام پندارند . » عبد الله بن كواء گفت : « اى پسر ابو سفیان هر سخنى را جوابى هست ولى ما از جبروت تو بیم داریم . اگر زبان ما را آزاد مىگذارى ، با زبانهاى گشوده كه در كار خدا از ملامتگرى بیم ندارد از اهل عراق دفاع میكنیم و گر نه صبر میكنیم تا خداوند حكم كند و براى ما گشایش پیش آرد » گفت : « به خدا هرگز زبان ترا آزاد نخواهم گذاشت . » آنگاه صعصعه به سخن آمد و گفت : « اى پسر ابو سفیان هر چه خواستى گفتى . ولى قصه چنان نیست كه میگوئى ، كسى كه به زور بر مردم حكومت یافته و به آنها تكبر میفروشد و بدروغ و خدعه بر اسباب باطل مسلط شده ، چگونه خلیفه تواند بود ؟ به خدا تو روز بدر هیچكاره بودى و چنان بودى كه گویند : « نه اسب دارم نه شتر . » تو و پدرت در كاروان و سپاه ، كسان را بر ضد پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم برانگیختید . تو آزاد شده پسر آزاد شده اى ، كه پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم آزادتان كرده است . آزاد شده چگونه شایستهء خلافت تواند بود ؟ » معاویه گفت : « اگر سخن ابو طالب را در نظر نداشتم كه گفت : « با جهالت آنها بحلم و بخشش مقابله میكنم و بخشش با

ص: 44

قدرت یك نوع جوانمردى است » ، تو را میكشتم » .

ابو جعفر محمد بن حبیب گوید : ابو الهیثم یزید بن رجاى غنوى بما گفت : « كه ولید بن بحترى از پدرش ، از ابن مردوع كلبى نقل كرد كه صعصعة بن صوحان عبدى نزد معاویه رفت ، معاویه به دو گفت : « اى ابن صوحان ، تو كه از احوال مردم عرب اطلاع دارى ، مرا از حال مردم بصره خبردار كن و از هیچ قومى طرفدارى مكن . » گفت : « بصره مركز عرب و محل شرف و سالارى است . بصریان همیشه شهرنشین خواهند بود و سالارى عرب ، همچنان كه سنگ آسیا بر قطب مىگردد ، بر آنها مىگردد . » گفت : « مرا از حال اهل كوفه خبر دار كن . » گفت : « كوفه قبهء اسلام و اوج سخن و محل بزرگان است . ولى در آنجا اوباشى هستند كه مانع كسان از اطاعت سران مىشوند ، و آنها را از جمع بدر مىبرند . و این صفت مردم ظاهر دوست و قناعت پیشه است . » گفت : « مرا از حال اهل حجاز خبردار كن . » گفت : « زودتر از همه كس به فتنه رو كنند ، اما در كار فتنه از همه سست تر باشند و كارى از آنها ساخته نباشد . اما در كار دین ثبات دارند و به ایمان متمسك باشند ، و پیشوایان نكوكار را پیروى كنند .

و فاسقان بدكار را خلع كنند . » معاویه گفت : « نكوكاران و بدكاران كیانند ؟ » گفت :

« اى پسر ابو سفیان ترك خدعه با صراحت سازگارتر است . على و یارانش بصف پیشوایان نكوكارند ، و تو و یارانت از گروه دیگرید . » معاویه ، كه خشم بر او نمودار شده بود ، میخواست صعصعه سخن خود را ادامه دهد و گفت : « مرا از قبهء سرخ دیار مضر خبر - دار كن . » گفت : « شیر مضر مرد افكنى است ما بین دو غول ، اگر رها شود ، به درد ، و اگر آزاد باشد ، راه ببندد . » معاویه گفت : « اى صعصعه آنجا سالارى قدیم هست . آیا قوم تو نظیر آن دارند ؟ » گفت : « این خاص اصحاب آنست ، نه تو اى پسر ابو سفیان .

و هر كه قومى را دوست دارد در زمرهء آنها باشد » گفت : « مرا از دیار ربیعه خبردار كن . و جهالت و سابقهء حمیت ترا به تعصب قومت واندارد . » گفت : « به خدا من از آنها خشنود نیستم ، و بنفع و ضرر آنها سخن میكنم كه آنها سالار سپاهند و خداوندان

ص: 45

دین و دنیا . پرچمشان اگر كوفته شد مغلوب شدنى نیست . نگهبان دین و دوستدار یقینند . هر كه را یارى كنند ، چیره شود و هر كه را یارى ندهند ، وامانده شود . » گفت :

« مرا از مردم مضر خبردار كن » گفت : « مایهء قوت عرب و معدن عزت و بزرگواریند . » معاویه خاموش ماند و صعصعه گفت : « اى معاویه بپرس و گر نه آنچه را مایل نیستى خواهم گفت . » معاویه گفت : « اى پسر صوحان از چه بپرسم ؟ » گفت : « از اهل شام . » معاویه گفت : « مرا از احوال آنها خبردار كن . » گفت : « مخلوق را بیشتر از همه اطاعت كنند ، و خالق را بیشتر از همه نافرمانى كنند . یاغى خدایند و پشتیبان بد - كاران ، كه نابودى نصیب آنها باد و عاقبتشان بد شود . » معاویه گفت : « به خدا اى پسر صوحان از مدتها پیش مرگت رسیده است ، ولى بردبارى پسر ابو سفیان از مرگت جلوگیرى مىكند . » صعصعه گفت : « این بفرمان و قدرت خداست كه فرمان خدا مقرر و انجام شدنى است » .

ابو الهیثم گوید : ابو البشیر محمد بن بشر فزارى از ابراهیم بن عقیل بصرى بما گفت : « یك روز كه صعصعه نزد معاویه بود و نامهء على را آورده بود و سران قوم نیز حضور داشتند ، معاویه گفت : « زمین متعلق بخداست و من خلیفهء خدایم ، و هر چه از مال خدا برگیرم متعلق به من است ، و هر چه را واگذارم رواست . » صعصعه شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « دلت از روى جهالت چیزى میخواهد كه نشدنى است . اى معاویه بد مكن . » معاویه گفت : « اى صعصعه سخنورى آموخته اى ؟ » گفت : « علم به تعلیم حاصل شود و هر كه نیاموزد جاهل است . » معاویه گفت : « مثل اینكه لازم است سزاى كارهایت را به تو بچشانم . » گفت : « این به دست تو نیست ، به دست كسى است كه هیچكس را وقتى مدتش بسر رسید بجا نگذارد . » معاویه گفت :

« كى مرا از مجازات تو مانع مىشود ؟ » گفت : « آنكه میان مرد و دلش حایل مىشود . » معاویه گفت : « شكمت براى سخن جاى بسیار دارد ، چون شكم شتر كه براى جو جاى بسیار دارد . » گفت : « شكم كسى كه سیرى نمیپذیرد و نفرین شده است جاى

ص: 46

بسیار دارد » .

مسعودى گوید : صعصعه اخبار نكو و سخنانى در كمال فصاحت و بلاغت دارد كه معانى را با ایجاز و اختصار توضیح میدهد . از جمله حكایت او با ابن عباس است كه مدائنى از زید بن طلیح ذهلى شیبانى نقل كرده گوید : پدرم بنقل از مصقلة بن هبیرهء شیبانى مىگفت : « شنیدم كه صعصعة بن صوحان در جواب ابن عباس كه از او پرسید سالارى در میان شما بچیست ؟ گفت : « غذا دادن و سخن نرم گفتن و بذل مال ، و اینكه مرد چیزى از كسى نخواهد و با كوچك و بزرگ دوستى كند و همهء مردم بنزد او مساوى باشند . » گفت : « جوانمردى چیست ؟ » گفت : « اینكه دو تن فراهم آیند و نگهبان نداشته باشند و مصاحبشان نكو باشد و محتاج صیانت نباشند و پیرو نزاهت و دیانت باشند . » گفت : « در این باب شعرى به یاد دارى ؟ » گفت : « بلى مگر گفتار مرة بن ذهل بن شیبان را نشنیده اى كه گوید : « سالارى و جوانمردى را به آسمان آویخته اند . وقتى دو دونده بیك مقصد روند دو رگه به زمین مىخورد ، اما آنكه نژاد سالم دارد به مقصد میرسد ، كه ضمن اشعار دیگر است » . ابن عباس به دو گفت : « اگر كس بكسب معنى این اشعار در شرق و غرب بگردد او را ملامت نتوانم كرد . اى ابن صوحان ، ما اخبار فراموش شدهء عرب را از تو فرا میگیریم ، بنزد شما حكیم كیست ؟

گفت : « هر كه بر خشم خویش تسلط داشته باشد و شتاب نكند و اگر پیش او به حق یا باطل سعایت كنند ، نپذیرد ، و قاتل پدر یا برادر خویش را بیابد و او را ببخشد و نكشد . اى ابن عباس ، حكیم چنین كسى است . » گفت : « آیا چنین كسان میان شما بسیار یافت مىشود ؟ » گفت : « كمتر یافت مىشود . من وصف كسانى را با تو گفتم كه همیشه از خدا ترسانند . مبتلا شوند و اهمیت ندهند . اما دیگران كسانى هستند كه جهلشان بر حلمشان غلبه دارد . و هنگام كینه توزى وقتى به مقصود خود برسند ، اهمیت ندهند كه بعد از انجام منظورشان چه خواهد شد . اگر پدرش به او ستم كند پدرش را بكشد . و اگر برادرش باشد برادرش را بكشد . مگر سخن زبان بن عمرو بن زبان

ص: 47

را نشنیده اى كه عمرو ، پدر وى ، بدست مالك بن كومه كشته شده بود . زبان مدتى درنگ كرد ، سپس به مالك حمله برد و صبحگاهى كه او و كسانش در چهل خانه بودند ، با دویست سوار بر او حمله برد و او را بكشت و یارانش را نیز بكشت . عموى وى نیز بصف فضولان بود . گویند برادر وى كه مجاور قوم دشمن بود كشته شد . وقتى در این باب با زبان سخن گفتند ، گفت : « اگر مادر من هم آنجا بود كشته میشد . اگر امیه خواهر عمرو نیز اینجا بود ، بفغان میآمد . من به روى خویشان خود شمشیر كشیدم .

و دل ما بمناسبات خویشاوندى نرم نشد . » ابن عباس گفت : « بنزد شما چابكسوار كیست ؟ توضیحى بده كه از تو بشنوم ، زیرا كه تو اى پسر صوحان ، چیزها را بمعنى آن یاد مىكنى . » گفت : « چابك سوار كسى است كه وقتى آتش جنگ مشتعل شود ، و كار بر جانها سخت شود و هماورد طلبند و براى ستیز آماده شوند و جان همدیگر را بربایند و با شمشیرها بموقع خطر شتابند ، عمرش به نظر خودش كوتاه باشد ، و آرزوى خود را ناچیز گیرد ، و جنگ از گذشت شب براى او آسانتر باشد ، چابكسوار این است . » گفت : « اى پسر صوحان ، به خدا نكو گفتى . تو باقیماندهء مردمى بزرگ و سخنور و فصاحت شعارى ، و این را به ناروا به ارث نبرده اى . بیشتر بگو » گفت :

« چابك سوار آنست كه دقیق و تیز بین و هوشیار باشد و بدون انحراف و التفات اطراف خویش را بپاید . » گفت : « به خدا اى پسر صوحان نكو وصف كردى . آیا در زمینهء این وصف شعرى هست ؟ » گفت : « آرى ، شعر زهیر بن حباب كلبى است كه در رثاى پسر خویش ، عمر گوید : « چابك سوارى كه یاران خویش را به شمشیرى چون آتش تیز حفظ مىكند ، هنگام ستیز و در گذرگاه تنگ ، یك لحظه او را غافل نخواهى دید . هر كه او را در اثناى جنگ ببیند ، پندارد غافلى است كه راه گم كرده است . » كه ضمن اشعارى دیگر است . » ابن عباس به دو گفت : « اى پسر صوحان ، برادران تو با قیاس به تو چگونه اند ؟ وصف ایشان بگو تا مقام شما را بدانم . » گفت :

« اما زید ، چنانست كه برادر غنى گوید : « جوانى كه وقتى حوائج نیكان را بر آورد

ص: 48

اهمیت ندهد كه رنگش پریده باشد . كسى كه مردان در حضور او ناروا نگویند و همیشه حتى وقتى حیوانى براى دوشیدن نباشد و خانه هاى قبیله خالى باشد ، بخشش قرین اوست . » كه ضمن اشعار دیگر است . به خدا اى پسر عباس جوانمرد و شریف و و الا مقام و مؤثر و مصمم و خوش نیت بود . از وسوسه دور بود . همه روز و پاسى از شب خدا را یاد میكرد . گرسنگى و سیرى بنزد وى مساوى بود . در كار دنیا رقابت نداشت . یارانش نیز كمتر در كار دنیا رقابت میكردند . غالبا خاموش بود . سخن را بخاطر سپرده بود ، و چون سخن میگفت ، سخن مؤثر میگفت . بدان از او فرارى و نیكان با او مأنوس بودند . » ابن عباس گفت : « وى یكى از اهل بهشت بوده خدا زید را رحمت كند . عبد الله نسبت بوى چگونه بود ؟ » گفت : « عبد الله سالارى شجاع و مطاع بود . خیرش به همه میرسید و از شرش در امان بودند . طبعى مستقیم داشت و سخن این و آن ، وى را از آنچه اراده كرده بود ، باز نمیداشت . به كارهاى مشكل راغب بود . مهماندوست و منیع النفس و بخشنده بود . برادر برادران و جوان جوانان بود . و چنان بود كه بر جمى عامر بن سنان گوید : « جوانمردى كه هر كه را با تیر بزند ، میكشد . و با شمشیر و نیزه حادثه به پا مىكند . داراى مهابت است و در كار عطا و بخشش و اعمال نیك مجرب است . » كه ضمن اشعار دیگر است . » عباس گفت :

« اى پسر صوحان تو دانشور عربى . » از جملهء اخبار صعصعه یكى اینست كه ابو جعفر محمد بن حبیب هاشمى ، به نقل از ابو الهیثم یزید بن رجاى عنوى گوید : یكى از بنى فرازه كه از تیرهء بنى عدى بود ، براى من نقل كرد كه یكى از بنى فرازه بنزد یك صعصعه بایستاد و سخنى چند گفت ، از جمله اینكه « اى صعصعه ، زبان بمردم گشودى و از تو بیم كردند . اگر خواهى از پى تو باشم ، و هر چه گوئى بپاسخ تو سخنى تند گویم كه از گفتار بازمانى . » صعصعه گفت : « اگر ترا لایق میدیدم به تو میپرداختم . اما شبحى مىبینم چون سرابى در بیابان ، كه تشنه آن را آب پندارد و چون نزدیك آن شود چیزى نیابد . اگر همسنگ

ص: 49

من بودى ، سخن ترا جوابى تندتر میدادم . چنان كه از معارضه بازمانى و درهم كوفته شوى . » این سخن به ابن عباس رسید و از كار فرازى بخندید و گفت : « اگر این فرازى میخواست از كوههاى بلند ، سنگ بدشت حمل كند ، آسانتر بود كه با این برادر عبد القیس مناظره كند . پدرش نومید باد چه نادانى كرد كه برادر عبد القیس را بخشم آورد و شعرى گفت كه مفاد آن این بود : « سیاه روزى نصیب سیه روزگاران است . » مبرد بنقل از ریاشى ، از ربیعة بن عبد الله نمیرى گوید : « یكى از مردم ازد براى من نقل كرد كه « به روز نهروان ، ابو ایوب انصارى را دیدم كه روى عبد الله بن - وهب راسبى بود و ضربتى بشانهء او زد و دستش را جدا كرد و گفت : « اى بى دین به جهنم برو . » عبد الله گفت : « خواهى دید كه كدام یك از ما بجهنم مىرود » ابو ایوب گفت : « بجان پدرت من میدانم . » در این وقت صعصعة بن صوحان بیامد و بایستاد و گفت : « به خدا سزاوار جهنم كسى است كه در دنیا گمراه و در آخرت رو سیاه است . خدایت لعنت كند . سابقا ترا از این وضع بیم دادم اما لجاجت كردى . اكنون اى بى دین نتیجهء عمل خود را تحمل كن . » و با ابو ایوب در كشتن او شركت كرد و با شمشیر ضربتى زد و پاى او را جدا كرد و ضربت دیگر به شكم آورد و گفت :

« اكنون بآتشى رسیدى كه خاموش نشود و شعلهء آن سستى نگیرد . » آنگاه سر او را بریدند و نزد على آوردند و گفتند : « این سر فاسق بد عهد بیدین ، عبد الله بن وهب است . » على به دو نگریست و ابرو در هم كشید و گفت : « این نیز رو سیاه شد . » و پنداشتیم كه خواهد گریست . سپس گفت : « این برادر راسبى قرآن را از حفظ داشت و از حدود خدا تجاوز نمیكرد . » پس از آن گفت : « ذو الثدیه را بجویند . » جستند و نیافتند ، پیش او بازگشتند و گفتند : « چیزى نیافتیم . » گفت : « به خدا همین امروز كشته شده است . پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم با من دروغ نگفته و من نیز بر او دروغ نبسته ام همگى بروید و او را بجویید . » جماعتى از یاران وى برخاستند و در میان كشتگان

ص: 50

پراكنده شدند ، و او را در محلى بیافتند كه نزدیك یكصد كشته آنجا بود . پایش را كشیدند و از میان كشتگان برون آوردند و بنزد على بردند . گفت : « شاهد باشید كه او ذو الثدیه است . » و ما اخبار ذو الثدیه را در قسمت گذشتهء این كتاب نقل كرده ایم .

على در بارهء ربیعه از نثر و شعر ، سخنان بسیار دارد كه مدح آنها كرده و رثایشان گفته است . كه مردم ربیعه ، یاران مؤثر و صمیمى وى بودند از آن جمله این سخنان است كه در روز صفین گفته بود : « این پرچم سیاه از كیست كه سایهء آن در جنبش است . و چون گویند حصین آن را پیش بیار پیش میآید ، و آن را بصف میآورد تا در عرصهء حوادث ، خون و مرگ از آن بچكد . خدا قومى را كه برضاى او در قبال مرگ ، مردانه جنگیدند پاداش نیك دهد وقتى صداى مردان نامفهوم میشد آنها خوش خبر و و الا خصال بودند مقصودم ربیعه است كه هنگام ستیز مردمى شجاع و جنگاور بودند . » مدائنى نقل كرده كه معاویه ، جمیل بن كعب ثعلبى را كه از سران ربیعه و شیعیان و یاران على بود ، دستگیر كرد . و چون وى را بنزد معاویه بردند ، گفت :

« خدا را شكر مىكنم كه ترا بچنگ من انداخت مگر تو نبودى كه روز جمل گفته بودى : « امت در كارى شگفت انگیز افتاده است ، فردا حكومت متعلق به كسى مىشود كه غالب شود . من سخنى راست مىگویم كه فردا شتران عرب هلاك خواهند شد . » گفت : « این را تكرار مكن كه مصیبت بود » معاویه گفت : « چه نعمتى بالاتر از اینكه خدا مرا به مردى كه در یك ساعت ، عده اى از یاران مرا كشته است ، تسلط دهد .

گردنش را بزنید » جمیل گفت : « خدایا شاهد باش كه معاویه مرا از این جهت نمیكشد كه كشتن من مایهء رضاى تو است بلكه بسبب دنیا میكشد . اگر مرا كشت با او چنان كن كه شایستهء اوست و اگر نكشت با او چنان كن كه شایستهء توست . » معاویه گفت :

« خدایت بكشد ، دشنام گفتى و دشنام را به كمال رسانیدى . دعا كردى و دعا را بكمال

ص: 51

رسانیدى . » آنگاه بگفت تا وى را رها كردند و معاویه اشعار نعمان بن منذر را كه بگفتهء ابن كلبى جز آن شعرى نگفته بود ، بعنوان تمثیل بر زبان راند بدین مضمون :

« شاهان از روى كرم كارهاى بزرگ را مىبخشند و گاه باشد كه كارهاى كوچك را مجازات كنند . و این از جهالتشان نیست ، كه خواهند كرم آنها معلوم شود و از سختگیریشان بترسند . » لوط بن یحیى و ابن داب و هیثم بن عدى و دیگر ناقلان اخبار گفته اند كه :

معاویه هنگام احتضار ، شعرى خواند بدین مضمون : « این مرگ است ، و از مرگ رها نتوان شد . و آنچه پس از مرگ هست سخت تر است . » پس از آن گفت : « خدایا از لغزش در گذر و گناه را ببخش ، و بحلم خویش بر جهالت كسى كه جز تو امیدى ندارد ، قلم دركش كه بخشش تو وسیع است و گنهكار را گریز گاهى نیست . » و چون سعید بن مسیب این بشنید ، گفت : « امید به كسى بست كه چون وى مایهء امیدى نیست . » محمد بن اسحاق و دیگر ناقلان اخبار گفته اند كه : معاویه در آغاز مرضى كه از آن وفات یافت ، بحمام رفت و چون لاغرى تن خویش را بدید ، از فناى خویش و مرگى كه نصیب خلق است و در انتظار او نیز بود بگریست ، و بتمثیل شعرى خواند بدین مضمون :

« مىبینم كه شبها در ویران كردن من شتاب دارد . قسمتى از مرا برده و قسمتى را بجا گذاشته . طول و عرض مرا بهم پیچیده ، و پس از مدتها كه پیاده بودم ، مرا نشانیده است . » وقتى مرگش در رسید ، و بیماریش سختى گرفت ، و از علاج نومید شد ، شعرى بدین مضمون گفت : « اى كاش حتى یك ساعت بحكومت نپرداخته بودم ، و در كار لذت غافل و چشم بسته نبودم ، و مانند صاحب دو جامهء ژنده ( على ع ) بودم كه زندگى بخور و نمیرى داشت تا مرگش فرا رسید . »

ص: 52

مسعودى گوید : معاویه با على و دیگران ، اخبار فراوان دارد ، كه اخبار جالب وى را با حوادثى كه در ایام او بوده است ، در كتاب اخبار الزمان و اوسط و دیگر كتابهاى خودمان كه خاص اخبار بوده است ، آورده ایم . و این بابى بزرگ است .

و سخن در بارهء آن و مسائل دیگر كه در سابق و لاحق این كتاب آمده ، بسیار است .

و هر كه به اختصار مقید باشد ، تفصیل بر او روا نیست . كه ما در هر باب این كتاب ، شمه اى از هر قسم علوم و اخبار و مطالب جالب نقل مىكنیم ، كه براى ناظران نمونهء چیزهائى باشد كه وصف و تفصیل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

اكنون كه مطالب سابق را بگفتیم ، شمه اى از فضیلت اصحاب و دیگران علیهم السلام بگوییم ، كه ایشان حجت متأخران و مقتداى تابعان بوده اند و بالله التأیید .

ص: 53

ذكر اصحاب و مدح ایشان و على و عباس و فضیلت ایشان

عبد الله بن عباس بنزد معاویه رفت ، و سران قریش پیش او بودند . چون سلام كرد و بنشست ، معاویه به دو گفت : « مىخواهم چیزها از تو بپرسم . » گفت : « هر چه مىخواهى بپرس » گفت : « در بارهء ابو بكر چه مىگوئى ؟ » گفت : « خدا ابو بكر را بیامرزد ، قرآن مىخواند و نهى از منكر میكرد و بگناه خود عارف بود و از خدا میترسید و از چیزهاى مشتبه منع میكرد و امر بمعروف میكرد ، شب زنده دار بود و به روز ، روزه میداشت . در تقوى و تلاش از یاران خود سبق برد . در زهد و عفاف از آنها برتر بود . هر كه او را دشمن دارد و بدش گوید ، خدا بر او خشم گیرد . » معاویه گفت : « اى ابن عباس بسیار خوب ، در بارهء عمر بن خطاب چه مىگوئى ؟ » گفت : « یار اسلام ، و پناه ایتام ، و مایهء احسان ، و محل ایمان ، و تكیه گاه ضعیفان ، و پشتیبان اهل ایمان بود . با صبر و شجاعت به كار خدا پرداخت تا دین را رواج داد ، و شهرها بگشود و بندگان خدا را ایمن ساخت . و هر كه عیب او گوید خدا تا روز قیامت لعنتش كند . » گفت : « در بارهء عثمان چه میگوئى ؟ »

ص: 54

گفت : « خدا ابو عمرو را بیامرزد ، او از همه كریمتر و نكوكارتر بود . سحر خیز بود ، و چون یاد جهنم میرفت بسیار مىگریست . به كار خیر كوشا بود و در بخشش پیش قدم بود . شرمگین و بزرگوار و وفادار بود . سپاه سختى را تجهیز كرد . داماد رسول خدا صلى الله علیه و سلم بود ، و هر كه او را لعن كند خدا تا روز قیامت لعنتش كند . » گفت : « در بارهء على چه میگوئى ؟ » گفت ، « خدا از ابو الحسن خشنود باد ، نشان هدایت و نمونهء پرهیزگارى و چشمهء عقل و دریاى كرم و كوه درایت و مایهء عظمت بود . مردم را بطریق هدایت میخواند . بدستاویز محكم خدا چنگ زده بود . از همهء مؤمنان و پرهیزگاران نكوتر بود ، و از همگان در فضیلت سبق برده بود . در فصاحت یگانه بود . و بجز پیمبران و پیمبر برگزیدهء خدا ، از همه برتر بود . به دو قبله نماز خوانده بود . كیست كه همسنگ او تواند بود ، پدر حسن و حسین بود ، آیا كسى با او برابر تواند بود ؟ همسر بهترین زنان بود ، آیا هیچكس با او قابل قیاس است . قاتل شیران و دلیر میدان بود . كسى را چون او ندیده ام و نخواهم دید . و هر كه وى را بعیب منسوب دارد تا روز رستخیز ، لعنت خدا و بندگان بر او باد » .

گفت : « اى ابن عباس بسیار خوب ، در بارهء پسر عمویت بیشتر گفتى ، در بارهء پدرت عباس چه میگوئى ؟ » گفت : « خدا ابو الفضل را رحمت كناد . قرین پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و روشنى چشم برگزیدهء خدا بود . سالار عموها بود و اخلاق پدران كرام ، و حلم اجداد بزرگوار خود را به ارث برده بود ، دلایل فضیلت او فراوان است . خانه و سقایت از از او بود ، و مراسم حج و قرائت را او به پا میداشت . و چرا چنین نباشد كه بهترین خلق خدا او را رهبرى كرده بود . » معاویه گفت : « اى ابن عباس میدانم كه در بارهء خاندان خود گشاده زبانى . »

ص: 55

گفت : « چرا نگویم ، در صورتى كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم در بارهء من گفته است :

« خدایا او را فقه دین و تأویل بیاموز . » آنگاه ابن عباس از پس این ، سخنى چنین گفت :

« اى معاویه خداوند جل ثناؤه و تقدست أسماؤه ، پیمبر خود محمد صلى الله علیه و سلم را اصحابى داد كه جان و مال خویش را خاص او كردند ، و در همه جا در راه وى جانبازى كردند ، و خداوند در كتاب خویش به وصف آنها گفته كه « رحماء بینهم . » یعنى با یك دیگر مهربانند . بترویج دین قیام كردند و خیر خواه مسلمانان بودند ، تا راه آن روشن و اساس آن استوار شد . و نعمت خدا آشكار گشت و دینش استقرار گرفت ، و رواج یافت ، و خداوند به وسیلهء ایشان شرك را خوار كرد ، و سران مشركین را از میان برداشت و آثار شرك را محو كرد ، و گفتار خدا برترى یافت و گفتار كافران پستى گرفت ، پس صلوات و رحمت و بركات خدا بر این جانهاى پاك و روحهاى پاكیزهء و الا باد كه در زندگى دوستداران خدا بودند و از پس مرگ زنده اند كه خیر خواه بندگان خدا بودند ، و پیش از آنكه بمیرند بآخرت رفتند و هنوز در دنیا بودند كه از آن برون شده بودند . » معاویه سخن او را برید و گفت : « بسیار خوب اى ابن عباس سخن دیگر بگو . »

ص: 56

ذكر روزگار یزید بن معاویه بن ابى سفیان

با یزید بن معاویه بیعت كردند و دوران وى سه سال و هشت ماه ، هشت روز كم بود . یزید نیز پیش از مرگ ، براى پسر خود معاویة بن یزید ، از مردم بیعت گرفت .

عبد الله بن همام سلولى در این باب گوید : « یزید خلافت را از پدرش گرفت . اى معاویه تو نیز از یزید بگیر . خلافت را بشما داده اند آن را دست بدست ببرید و آن را بجاى دور مرانید . » یزید در هفدهم صفر سال شصت و چهارم ، در سى و سه سالگى در حوارین دمشق بمرد . یكى از مردم عنتره در این باب گوید : « اى قبرى كه در حوارین هستى ، بدترین همهء مردم را ببر گرفته اى » اخطل نصرانى ضمن قصیده اى در رثاى او چنین گوید : « بجان من خالد جنازه اى را بقبر نهاد و غمین و افسرده نشد ، مقیم حوارین است و از آنجا نرود زمین و جایگاهت كه همیشه سیراب باد . »

ص: 57

ذكر مقتل حسین بن على بن ابى طالب علیه السلام ، و كسانى كه از خاندان و شیعیانش با وى كشته شدند

وقتى معاویه بمرد ، مردم كوفه كس پیش حسین بن على فرستادند ، كه ما در انتظار تو با كسى بیعت نكرده ایم و در راه تو آمادهء مرگیم و بسبب تو در نماز جماعت و جمعهء دیگران حضور نمییابیم . در مدینه از حسین خواستند كه با یزید بیعت كند و او تعلل كرد و با بستگان خود از مدینه بیرون آمد و سوى مكه رفت ، و پسر عموى خود مسلم بن عقیل را بكوفه فرستاد و به دو گفت : « پیش مردم كوفه برو ، اگر آنچه نوشته اند درست است ، به من خبر بده تا به تو ملحق شوم . » مسلم در نیمهء ماه رمضان از مكه برون شد و پنجم شوال بكوفه رسید . حاكم كوفه نعمان بن بشیر انصارى بود .

مسلم نهانى بخانهء مردى عوسجه نام فرود آمد و چون خبر آمدن او شیوع یافت دوازده هزار كس از اهل كوفه ، و بقولى هیجده هزار كس با او بیعت كردند و خبر آن را به حسین نوشت و از او خواست به كوفه بیاید . وقتى حسین قصد حركت سوى عراق كرد ، ابن عباس پیش وى آمد و گفت : « اى پسر عم شنیده ام آهنگ عراق دارى ، عراقیان مردمى مكارند و تو را براى جنگ میطلبند عجله مكن ، اگر سر جنگ این ستمگر دارى و نمیخواهى در مكه مقیم باشى ، بجانب یمن برو كه در آنجا یاران و

ص: 58

دوستان دارى ، و آنجا مقیم شو و دعوتگران خویش را به همه جا بفرست . و بمردم كوفه و یاران خود در عراق بنویس كه حاكم خود را برون كنند ، اگر قدرت این كار داشتند و حاكم خویش را از شهر براندند و كس در آنجا نماند كه با تو دشمنى كند ، نزد آنها میروى . مع ذلك من از مكر آنها ایمن نیستم . و اگر نكردند در جاى خود میمانى تا فرمان خدا برسد كه در آنجا قلعه ها و دره ها هست . » حسین گفت : « اى پسر عم میدانم كه خیر خواه منى و نسبت به من مهربانى ولى مسلم بن عقیل به من نوشته كه اهل شهر بر بیعت و یارى من همدل شده اند ، من نیز تصمیم دارم سوى آنها حركت كنم . » ابن عباس گفت : « آنها را آزموده اى ؟ كه یاران پدر و برادر تو هستند و فردا بهمدستى حاكم خود ترا خواهند كشت ، اگر تو به روى و ابن زیاد از رفتنت خبردار شود ، آنها را بر ضد تو دعوت مىكند و كسانى كه به تو نامه نوشته اند ، از دشمنان سخت تر خواهند بود . اگر بخلاف رأى من ناچار سوى كوفه میروى ، زن و فرزند را همراه مبر . به خدا میترسم كه ترا نیز مانند عثمان ، كه زن و فرزندش ناظر قتل او بودند ، بكشند . » جواب وى آن بود كه « اگر در آنجا كشته شوم ، بهتر از آنست كه در مكه خونم را بریزند . » ابن عباس از او نومید شد و برون رفت . و به عبد الله بن زبیر گذشت و گفت : « اى پسر زبیر كارت درست شد . » و شعرى بدین مضمون خواند : « اى پرستو كه در خانه اى ! خانه خلوت شد تخم بگذار و چهچه بزن و هر چه میخواهى منقار بزن . » ابن زبیر خبر یافت كه حسین قصد رفتن بسوى كوفه دارد . وى اقامت حسین را در مكه خوش نداشت .

زیرا مردم ، ابن زبیر را با وى برابر نمىگرفتند و به نظر او چیزى دلپسندتر از آن نبود كه حسین از مكه برون شود ، بدین جهت پیش وى رفت و گفت : « اى ابو عبد الله چه خبر دارى ؟ به خدا من از خدا بیم دارم كه در جهاد این قوم ستمگر ، كه بندگان صالح خدا را خوار گرفته اند ، قصور كرده باشم . » حسین گفت : « قصد دارم به كوفه بروم . گفت :

« خدا ترا توفیق دهد . اگر من آنجا یارانى مثل تو داشتم از كوفه چشم نمىپوشیدم . » آنگاه از بیم آنكه امام بدگمان شود گفت : « اما اگر اینجا بمانى و ما و اهل حجاز

ص: 59

را بدعوت خود بخوانى ، میپذیریم و بدور تو فراهم میشویم كه از یزید و پدر یزید بخلافت شایسته ترى . » و هم ابو بكر بن حارث بن هشام پیش حسین آمد و گفت : « اى پسر عمو به جهت خویشاوندى دلبستهء توام و نمیدانم چگونه ترا نصیحت كنم . » حسین گفت : « اى ابو بكر تو مورد اطمینان هستى هر چه میخواهى بگو . » ابو بكر گفت : « پدرت دلیرتر بود و مردم به او امیدوارتر بودند و سخن او را بهتر مىشنیدند و بدورش بیشتر جمع میشدند . وى بجنگ معاویه رفت و همهء مردم جز اهل شام بدور او فراهم بودند ، قوت وى بیش از معاویه بود ، مع ذلك از حرص دنیا او را رها كردند و از یاریش بازماندند . و چندان او را رنج دادند و مخالفتش كردند ، تا بمقام كرم و رضوان خدا رسید . پس از آن با برادرت چنان كردند كه كردند . همهء اینها را دیده اى و باز میخواهى بسوى كسانى به روى كه با پدر و برادرت ستم كرده اند و بكمك آنها با اهل شام و عراق و كسانى كه از تو آماده تر و نیرومندترند ، و مردم از آنها بیشتر حساب مىبرند و امید بیشتر از ایشان دارند ، جنگ كنى ؟ اگر از حركت ، تو خبردار شوند ، مردم را به وسیلهء پول بر ضد تو دعوت كنند . آنها نیز بندهء دنیا هستند و كسانى كه وعدهء یارى به تو داده اند ، بجنگ تو آیند و كسانى كه ترا دوست دارند از یاریت باز مانند و كسانى را كه دوست ندارند یارى كنند .

ترا به خدا خودت را بخطر مینداز . » حسین گفت : « اى پسر عمو خدایت پاداش نیكو دهد كه رأى خویش بگفتى ، هر چه خدا خواهد همان مىشود . » گفت : « از خدا در مصیبت ابو عبد الله صبر میخواهم . » و از آن جا پیش حارث بن خالد بن عاص ابن هشام مخزومى ، والى مكه رفت و میگفت : « اى بسا خیر خواه كه سخنش نشنوند . » حارث گفت : « قصه چیست » و او سخنى را كه با حسین گفته بود به دو خبر داد . حارث گفت : « بخداى كعبه ، كه خیر خواه او بوده اى . » چون خبر به یزید رسید ، به عبید الله بن زیاد نامه نوشت و حكومت كوفه را

ص: 60

به دو داد . وى بشتاب از بصره برون شد و نیمروز بكوفه رسید ، و با كس و كار و تبعه به شهر در آمد . عمامه سیاهى بسر داشت كه با قسمتى از آن صورت خود را پوشانیده بود بر اشترى سوار بود و مردم در انتظار آمدن حسین بودند . ابن زیاد بمردم سلام مىكرد و آنها جواب میدادند : « و علیك السلام یا ابن رسول الله خوش آمدید . » وقتى بقصر حكومت رسید ، نعمان بن بشیر كه در قصر بود ، درها را ببست و از بالاى قصر به دو گفت : « اى پسر پیغمبر با من چكار دارى ؟ » ابن زیاد گفت : « اى نعیم خیلى خوابیده اى . » و حایل از چهرهء خویش برداشت كه او بشناخت و در را بگشود و مردم بانگ زدند كه این ابن مرجانه است و ریگ به طرف او پرانیدند ولى از دست آنها بدر رفت و وارد قصر شد . وقتى خبر آمدن ابن زیاد به مسلم رسید بخانهء هانى بن عروهء مرادى تغییر مكان داد . ابن زیاد جاسوسان بر مسلم گماشت تا محل او را كشف كرد . و محمد ابن اشعث بن قیس را بطلب هانى فرستاد . و چون بیامد در بارهء مسلم از او سؤال كرد ، هانى منكر شد و ابن زیاد با او بخشونت سخن گفت . هانى گفت : « زیاد ، پدرت بر من حقى دارد ، دوست دارم آن را تلافى كنم ، آیا میخواهى خیر ترا بگویم ؟ » ابن زیاد گفت : « چیست ؟ » گفت : « اینست كه تو و خاندانت با اموالتان سالم سوى شام بر گردید زیرا كسى كه بیشتر از تو و رفیقت حق دارد اینجا آمده است . » ابن زیاد گفت :

« او را نزدیك من آرید . » و چون نزدیكش آوردند با چوبى كه در دست داشت ، به صورت او زد و بینى و ابروى او را بشكست و گوشت چهره اش بدرید و چوب را بسر و صورت او بشكست ، هانى دست بدستهء شمشیر یكى از نگهبانان برد و آن مرد دست او را بگرفت و نگذاشت شمشیر را بگیرد . یاران هانى بر در فریاد زدند « رفیق ما كشته شد . » ابن زیاد از آنها بیمناك شد و بگفت تا او را در خانه اى كه مجاور آن محل بود زندانى كردند . و شریح قاضى را بنزد آنها فرستاد و او شهادت داد كه هانى زنده است و كشته نشده است ، و آنها پراكنده شدند ، وقتى مسلم از رفتار ابن زیاد با هانى خبر یافت ، بگفت تا منادى فریاد « یا منصور » زد ، كه شعار آنها بود .

ص: 61

اهل كوفه بانگ « یا منصور » برداشتند و دوازده هزار مرد بر او فراهم شدند . و به طرف ابن زیاد حركت كردند ، ابن زیاد در قصر متحصن شد و قصر را محاصره كردند .

هنگام شب مسلم فقط یك صد مرد با خود داشت و چون دید كه مردم پراكنده میشوند سوى در بندهاى قبیلهء كنده حركت كرد و هنوز به دروازه نرسیده بود كه فقط سه نفر همراه او بودند ، و چون از دروازه برون شد هیچكس با او نبود ، و حیران بماند و نمیدانست كجا رود و كسى را نیافت كه راه را به او نشان بدهد . ناچار از اسب فرود آمد و همچنان سرگردان در كوچه هاى كوفه میرفت و نمیدانست كجا رود تا بخانهء زنى رسید كه وابستهء اشعث بن قیس بود و از او آب خواست . زن او را آب داد و از احوالش پرسید و او قصهء خویش را بگفت . زن بحالش رقت كرد و او را به خانه برد . وقتى پسرش آمد و جاى مسلم را بدانست ، صبحگاهان پیش محمد بن اشعث رفت و قضیه را به دو خبر داد ، ابن شعث نیز پیش ابن زیاد رفت و به او خبر داد . ابن زیاد گفت : « برو او را پیش من بیار » و عبد الله بن عباس سلمى را با هفتاد مرد همراه او فرستاد . آنها به خانه ریختند و مسلم با شمشیر حمله برد و از خانه برونشان ریخت . بار دیگر به دو حمله بردند و او نیز حمله كرد و بیرونشان كرد .

وقتى چنین دیدند به بام خانه ها رفتند و او را سنگباران كردند ، و آتش درنى میزدند و از بالاى خانه ها به طرف او میانداختند وقتى مسلم چنین دید گفت : « آیا این همه براى كشتن مسلم بن عقیل است ؟ اى جان من به طرف مرگى كه فرار از آن میسر نیست ، بیرون شتاب . » و با شمشیر افراشته بكوچه آمد و بجنگ پرداخت میان او و بكیر بن حمران احمرى دو ضربت مبادله شد . بكیر ضربتى به دهان مسلم زد كه لب بالاى او را قطع كرد دو لب پائین او را درید ، مسلم نیز ضربتى سخت بسر او زد و ضربت دیگرى به پشت ا زد كه نزدیك بود بشكمش برسد . و رجزى بدین مضمون میخواند : « قسم میخورم كه جز آزاده را نكشم ، اگر چه مرگ چیزى تلخ است ، هر كس روزى با شرى بر خورد مىكند . من بیم دارم دروغ بشنوم یا فریب بخورم . »

ص: 62

وقتى مقاومت او را دیدند ، محمد بن اشعث پیش آمد و گفت : « نه به تو دروغ میگویند و نه فریبت میدهند . » و او را امان داد . او نیز تسلیم شد . بر استرى سوارش كردند و بنزد ابن زیاد بردند . ابن اشعث وقتى او را امان داد ، شمشیر و سلاحش را گرفت . یكى از شعرا در این زمینه به هجو ابن اشعث گوید :

« عموى خود را رها كردى و از او دفاع نكردى . اگر تو نبودى كس به او دست نمىیافت ، فرستادهء خاندان محمد را كشتى و شمشیرها و زره هاى او را ربودى . » وقتى مسلم بدر قصر رسید ، ظرف آب خنكى دید و آب خواست . مسلم بن عمرو باهلى پدر قتیبة بن مسلم ، نگذاشت آب به او بدهند ، عمرو بن حریث برفت و كاسهء آبى براى او بیاورد . وقتى آن را به دهان برد كاسه پر خون شد . آن را بریخت و دوباره كاسه را پر آب كرد ، وقتى كاسه را به دهان برد دندانهایش در كاسه ریخت و پر خون شد گفت : « الحمد لله ، اگر روزى من بود مىتوانستم بنوشم . » سپس او را بنزد ابن زیاد بردند و چون سخن وى بپایان رسید و مسلم جوابهاى خشونت آمیز میداد ، بگفت تا او را بالاى قصر ببرند . آنگاه احمرى را كه از مسلم ضربت خورده بود ، بخواست و گفت : « تو گردن او را بزن تا انتقام ضربت او را گرفته باشى . » مسلم را بالاى قصر بردند و بكیر احمرى گردنش را بزد و سرش را روى زمین افكند . پس از آن جسدش را نیز به زمین افكندند ، سپس بگفت تا هانى بن عروه را ببازار بردند و دست بسته گردنش را بزدند . او همچنان فریاد میزد و از قبیلهء بنى مراد كمك میخواست كه شیخ و پیشواى قبیله بود و با چهار هزار زره دار و هشت هزار پیاده سوار میشد ، و اگر قبایل هم پیمان او از كنده و غیره به دو مىپیوستند سى هزار زره دار داشت ولى پیشواى قبیله ، یكى از آنها را بكمك خود نیافت ، كه پراكنده و مرعوب بودند . شاعر در رثاى هانى بن عروه و مسلم بن عقیل و سرگذشت آنها گوید :

« اگر نمیدانى مرگ چیست ، در بازار ، هانى و ابن عقیل را بنگر . قهرمانى

ص: 63

كه شمشیر صورتش را دریده بود و دیگرى در لباس كشته افتاده بود . فرمان حاكم در بارهء آنها اجرا شد و موضوع گفتگوى كسانى شدند كه براهها مىرفتند . پیكرى مىبینى كه مرگ رنگ آن را دگرگون كرده است . و خونى كه بهر سو روان شده است . چگونه اسما در حال ایمنى سوار شتر مىشود در صورتى كه قوم مذحج او را در مقابل مقتولى میجویند ؟ جوانى كه از دختر شرمگین آزرمگین تر ، و از شمشیر دو دم صیقلى قاطع تر بود . » پس از آن ابن زیاد بكیر بن حمران را كه گردن مسلم را زده بود بخواست و گفت : « او را كشتى ؟ » گفت : « آرى » گفت : « وقتى او را بالا میبردید كه بكشید چه میگفت ؟ » گفت : « تكبیر و تسبیح و تهلیل مىگفت و استغفار میكرد . و چون نزدیكش آوردیم كه گردنش را بزنیم گفت : « خدایا میان ما و قومى كه ما را فریب دادند و به ما دروغ گفتند و آنگاه ما را رها كردند و بكشتنمان دادند ، داورى كن . » من گفتم : « حمد خدا را كه قصاص مرا از تو گرفت . » و ضربتى به دو زدم كه كارى نساخت . به من گفت : « همین بس است اى برده ! خراشى كه به من بزنى در مقابل خون تو كافى است » ابن زیاد گفت : « هنگام مرگ هم تفاخر ؟ » بكیر گفت « ضربت دیگر زدم و او را بكشتم و جسدش را نیز بدنبال سرش انداختیم . » ظهور مسلم در كوفه روز سه شنبه هشتم ذى الحجه سال شصتم بود . یعنى همانروز كه حسین از مكه به طرف كوفه حركت كرده بود . بقولى روز چهارشنبه نهم ذى حجه بسال شصتم و روز عرفه بود .

آنگاه ابن زیاد بگفت تا جثهء مسلم را بیاویختند و سر او را به دمشق فرستادند وقتى حسین به قادسیه رسید ، حر بن یزید تمیمى به دو رسید و گفت : « اى پسر پیمبر قصد كجا دارى ؟ » گفت : « به كوفه میروم . » وى قضیه قتل مسلم را به دو خبر داد و گفت : « بار گرد كه آنجا امید خیرى نیست . » حسین قصد بازگشت كرد اما برادران مسلم به دو گفتند : « به خدا ما بر نمیگردیم تا انتقام خود را بگیریم یا همگى كشته

ص: 64

شویم . » حسین گفت : « بدون شما زندگى صفائى ندارد . » و به حركت ادامه داد تا به سپاه عبید الله بن زیاد رسید كه عمر (1) بن سعد ابى وقاص فرمانده آن بود و بسوى كربلا منحرف شد . در این وقت پانصد سوار از خاندان و یاران خود با یكصد پیاده همراه داشت . وقتى سپاه دشمن در مقابل حسین فراوان شد ، بیقین دانست كه مفرى نیست .

گفت : « خدایا میان ما و قومى كه ما را دعوت كردند كه یاریمان كنند و اكنون ما را مىكشند داورى كن . » و جنگ كرد تا كشته شد رضوان الله علیه . قاتل وى یكى از قوم مذحج بود كه سرش را برید و آن را پیش ابن زیاد برد و مىگفت : « ركاب مرا پر از طلا و نقره كن كه من پادشاه پرده دار را كشته ام ، كسى را كشته ام كه پدر و مادرش از همه كس بهتر و نسبش والاتر است . » ابن زیاد وى را با سر پیش یزید بن - معاویه فرستاد . وقتى بنزد یزید وارد شد ابو برزهء اسلمى نزد وى بود . سر را پیش روى یزید نهاد و او بنا كرد چوب به دهان سر بزند و مىگفت : « ما سر مردانى را كه دوست ما بوده اند مىشكافیم ، كه ظلم و بدى كرده اند . » ابو برزه به دو گفت : « چوب را بردار ، به خدا دیدم كه پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم ، دهان به دهان او گذاشته بود و مىبوسید . » همهء سپاهیانى كه در مقتل حسین حضور داشتند و با او جنگ كردند و مرتكب قتل او شدند ، از اهل كوفه بودند ، و شامى در آن میان نبود . همهء كسانى كه با حسین در روز عاشورا در كربلا كشته شدند ، هشتاد و هفت تن بودند ، یكى از آنها على اكبر بود و رجزى بدین مضمون میخواند : « من على بن حسین بن على هستم . قسم به خدا قرابت ما به پیمبر از همه بیشتر است . به خدا پسر مدعى نسب بر ما حكومت نخواهد كرد . » از فرزندان حسن بن على ، عبد الله بن حسن و قاسم بن حسن و ابو بكر بن حسن كشته شدند . از برادران وى نیز عباس بن على و عبد الله بن على و جعفر بن على و عثمان بن على و محمد بن على ، و از فرزندان جعفر بن ابى طالب ، محمد بن عبد الله بن جعفر ، و عون

ص: 65


1- در متن عربى همه جا « عمرو » با واو آمده ولى در اغلب تاریخ ها از جمله یكى از نسخه بدل هاى همین متن بدون ( واو ) ثبت شده است .

ابن عبد الله بن جعفر ، و از فرزندان عقیل بن ابى طالب ، عبد الله بن عقیل و عبد الله بن مسلم ابن عقیل ، كشته شدند . و این به روز دهم محرم بسال شصت و یكم بود . حسین وقتى كشته شد پنجاه و پنج سال و بقولى پنجاه و سه سال داشت . و جز این نیز گفته اند . وقتى حسین كشته شد ، در تن او سى و سه زخم و چهل و سه ضربت بود . زرعة بن شریك تمیمى دست راست او را ضربت زد . سنان بن انس نخعى نیز او را با نیزه بزد ، و از اسب فرود آمد و سرش را برید . شاعر در این باب گوید : كدام مصیبت با مصیبت حسین برابر است كه سر او بدست سنان جدا شد . » از جملهء انصار چهار كس با وى كشته شدند . و بقیهء مقتولان كه شمارشان را قبلا گفته ایم از یاران وى و از سایر مردم عرب بودند .

مسلم بن قتیبه وابستهء بنى هاشم در این باب گوید :

« اى چشم ، بر خاندان پیمبر گریه و ناله كن . بر نه تن كه از نژاد على بودند ، و پنج تن كه از نسل عقیل بودند و پسر عم پیمبر ، عون ، برادر آنها كسى نبود كه او را بىوفا توان گفت . همنام پیمبر را نیز با شمشیر تیز بزدند . بر بزرگ آنها نیز ناله كن كه بزرگ آنها چون دیگران نبود . خدا زیاد را هر جا هست با پسرش و پیره زن چند شوهره لعنت كند . » عمر بن سعد بیاران خود دستور داد تا اسب بر پیكر حسین برانند . و براى این كار اسحاق بن حیوة حضرمى و چند تن دیگر مأمور شدند و اسب بر پیكر او راندند مردم غاضریه كه قومى از بنى غاضر بنى اسد بودند یك روز بعد از قتل ، حسین و یاران او را به خاك سپردند . عدهء كشتگان از یاران عمرو بن سعد در جنگ حسین علیه السلام هشتاد و هشت كس بود .

ص: 66

ذكر نام فرزندان على بن ابى طالب رضى الله عنه

حسن و حسین و محسن و ام كلثوم كبرى و زینب كبرى ، كه مادرشان فاطمهء زهرا دختر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود . محمد كه مادرش خولهء حنفیه دختر ایاس و بقولى دختر جعفر بن قیس بن مسلمهء حنفى بود . و عبید الله و ابو بكر كه مادرشان لیلى ، دختر مسعود نهشلى بود . و عمر و رقیه كه مادرشان تغلبیه بود . و یحیى كه مادرش اسماى خثعمیه دختر عمیس بود . سابقا در این كتاب گفته ایم كه جعفر طیار شهید شد و عون و محمد و عبد الله از او بجا ماند و فرزندان جعفر از او بوسیلهء عبد الله بن جعفر آمده اند . پس از جعفر ابو بكر صدیق اسما را را به زنى گرفت و محمد را از او پیدا كرد ، پس از آن على او را به زنى گرفت و یحیى را از او پیدا كرد . اسما دختر پیره زن جرشى است كه دامادهایش از همه مردم بهتر بودند و سابقا نام دامادهاى پیرزن جرشى را گفته ایم كه اول آنها پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود . دیگر فرزندان على ، جعفر و عباس و عبد الله بودند كه مادرشان ام البنین وحیدیه ، دختر حرام بود . و رمله و ام الحسن كه مادرشان ام سعید دختر عروة بن مسعود ثقفى بود . و ام كلثوم صغرى و زینب صغرى و جمانه و میمونه و خدیجه

ص: 67

و فاطمه و ام كرام و نفیسه و ام سلمه و ام ابیها .

ما نسب خاندان ابو طالب را با كسانى از آنها كه فرزند بجا نهادند ، با مقتولانشان و دیگر اخبارشان در كتاب اخبار الزمان یاد كرده ایم .

اعقاب على از پنج فرزند مانده اند . حسن و حسین و محمد و عمر و عباس كه نسب آنها را ، با ذكر كسانى كه فرزند نداشته یا داشته اند ، یا نسب بنى هاشم و دیگران را زبیر بن به كار در كتاب « انساب قریش » آورده و نكوتر از این كتاب در بارهء نسب خاندان ابو طالب ، كتابى است كه از طاهر بن یحیى علوى حسینى ، در مدینهء پیمبر خاندان ابو طالب ، كتابى است كه از طاهر بن یحیى علوى حسینى ، در مدینهء پیمبر صلى الله علیه و سلم استماع شده است . در بارهء نسب خاندان ابو طالب كتابهاى بسیار تألیف كرده اند كه از جمله كتاب عباس است كه از فرزندان عباس بن على بوده . و كتاب ابو على جعفرى و كتاب مهلوس علوى كه از فرزندان موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنه بود .

بطوریكه زبیر بن به كار در كتاب انساب قریش میگوید ، سلیمان بن قته در رثاى مقتول كربلا اشعارى بدین مضمون گفته : « مقتول كربلا كه از خاندان هاشم بود كسانى از قریش را خوار كرد . اگر پناهندهء خانه را نیز چون او بكشند ، مانند عادیان خواهند بود كه از راه رشاد گمراه شده اند . مگر ندیدى كه زمین از قتل حسین بیمار شد و شهرها بلرزید ، خدا شهرها و مردم آن را نابود نكند ، كوچه و شهرها از مردم خالى شده است » .

ص: 68

ذكر شمه اى از اخبار یزید و سیرت او و بعضى نوادر اعمالش

وقتى كار خلافت به یزید بن معاویه رسید ، به منزل خود رفت و سه روز برون نیامد . اشراف عرب و فرستادگان ولایات و امیران سپاهها براى تسلیت مرگ پدر و تهنیت خلافت بر در او جمع شده بودند ، چون روز چهارم شد ژولیده و خاك آلود برون شد و بمنبر رفت و حمد و ثناى خدا كرد و گفت : « معاویه ریسمانى از ریسمانهاى خدا بود كه وقتى كه مىخواست آن را كشید و همین كه خواست آن را برید . از سابقان خود كمتر و از لاحقان خود بهتر بود . اگر خدایش بیامرزد خدا اهل آمرزش است و اگر عذابش كند اقتضاى گناهان اوست . من پس از او بخلافت رسیده ام از جهالت عذر نمیخواهم و بطلب علم اشتغال ندارم . شتاب مكنید كه هر چه خدا بخواهد مىشود . خدا را یاد كنید و از او آمرزش بخواهید . آنگاه فرود آمد و به منزل خود رفت و مردم را بار داد .

كسان پیش وى رفتند و نمیدانستند تهنیت بگویند یا تسلیت . عاصم بن ابى - صیفى برخاست و گفت : « اى امیر مؤمنان درود و رحمت و بركات خدا بر تو باد ، به مصیبت خلیفهء خدا دچار شده اى ، اما خلافت خدا را به تو داده اند و موهبت خدا یافته اى

ص: 69

معاویه درگذشت ، خدا گناهش را ببخشد . پس از او ریاست به تو رسیده ، براى مصیبت بزرگ از خدا صبر بخواه و براى عطاى بزرگ او را شكر كن . » یزید گفت : « اى ابن صیفى پیش من بیا . » او نیز پیش رفت و به نزدیكى یزید نشست .

پس از آن عبد الله بن مازن برخاست و گفت : « اى امیر مؤمنان درود بر تو باد ، بمصیبت بهترین پدران دچار شده اى و بهترین عنوانها را یافته اى و بهترین چیزها را به تو داده اند ، خدا عطیه را بر تو مبارك كند و در كار رعیت یارت شود كه مردم قریش از فقدان رهبر خود عزا دارند و از این نیكوى ، كه خدا خلافت را به تو داده ، مسرورند . سپس شعرى بدین مضمون خواند « خدا موهبتى را كه چیزى ما فوق آن نیست به تو داده ، ملحدان میخواستند آن را از تو بگردانند ولى خدا آن را بجانب تو راند تا طوق آن را به تو آویختند . » یزید گفت : « اى ابن مازن نزدیك من بیا . » و او پیش رفت تا نزدیك یزید بنشست .

پس از آن عبد الله بن همام برخاست و گفت : « اى امیر مؤمنان خدا ترا بر مصیبت صبر دهاد و عطیهء خلافت را بر تو مبارك كناد ، و محبت رعیت را بدل تو دهد ، معاویه به راه خود رفت خدایش بیامرزاد و او را بمقام مسرت در آرد و ترا به كارهاى شایسته و نیك توفیق دهد كه مصیبتى بزرگ دیده اى ، و عطائى معتبر یافته اى ، پس از پدر ریاست یافته اى و عهده دار سیاست شده اى سخت ترین مصائب را دیده اى و بهترین خواستنیها را یافته اى . از خدا براى مصیبت بزرگ صبر بخواه و بر عطیهء بزرگ سپاسگزار باش و آفریدگار خویش را ستایش كن . خدا ما را از تو بهره ور كند و ترا محفوظ دارد و كسان را بوسیلهء تو مصون دارد . » و شعرى بدین مضمون خواند :

« اى یزید صبور باش كه مصیبتى دیده اى . و نعمت خدائى را كه فلك به تو داده سپاس بدار . مصیبتى نیست كه همسنگ مصیبت تو باشد و نعمتى چون نعمت تو نیست .

خلق خدا مطیع تو گشته ، تو رعایت آنها میكنى و خدا رعایت تو مىكند . تو از معاویه

ص: 70

براى ما بجا مانده اى كه ملالت مباد و خبر بد و مصیبت تو نشنویم . » یزید گفت :

« اى ابن همان نزدیك من بیا . » و او پیش آمد تا نزدیك وى نشست .

آنگاه مردم برخاستند و او را تسلیت دادند و بخلافت تهنیت گفتند . و چون از مجلس برخاست هر یك را مطابق منزلتى كه پیش وى و مقامى كه در قوم خود داشت مال داد و عطایشان بیفزود و منزلتشان را بالا برد . و ما خبر یزید را ، كه هنگام وفات معاویه غایب بود و وقتى از بیمارى پدر خبر یافت ، از ناحیهء حمص حركت كرد و به ( ثنیة العقاب ) دمشق رسید ، در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و در این كتاب حاجت به تكرار آن نیست .

عده اى از اخباریان و اهل سیرت گفته اند كه عبد الملك بن مروان بنزد یزید آمد و گفت : « زمینكى از مال تو پهلوى زمین من است كه مایهء وسعت زمین من مىشود آن را به من ببخش . » گفت : « اى عبد الملك هیچ بزرگى در نظر من مهم نیست و از خردى چیزى فریب نمیخورم ، در بارهء آن راست بگو و گر نه از دیگرى میپرسم . » گفت : « در حجاز زمینى مهمتر از آن نیست . » گفت : « به تو بخشیدم . » عبد الملك او را سپاس گفت و دعا كرد و چون برفت ، یزید گفت : « مردم مىپندارند كه این خلیفه خواهد شد . اگر راست میگویند او را به خود متمایل كردیم و اگر دروغ مىگویند خویشاوندى را خشنود كردیم . » یزید مردى عیاش بود ، سگ و میمون و یوز و حیوانات شكارى نگه میداشت .

و شرابخواره بود . روزى به شراب نشسته بود و ابن زیاد به طرف راست او بود ، و این بعد از قتل حسین بود ، رو بساقى خود كرد و شعرى بدین مضمون خواند : « جرعه اى بده كه جان مرا سیراب كند و نظیر آن را به ابن زیاد بده كه رازدار و امین منست و همه جهاد و غنیمت من به دو وابسته است . » سپس به مغنیان بگفت تا شعر او را با آواز و ساز بخوانند .

اصحاب و عمال یزید نیز از فسق او پیروى كردند . در ایام وى غنا در مكه

ص: 71

و مدینه رواج یافت و لوازم لهو و لعب به كار رفت و مردم آشكارا شرابخوارگى كردند .

یزید میمونى داشت كه كنیهء او را ابو قیس كرده بود و او را در مجلس شراب خود مىنشانید و متكائى برایش مىنهاد ، میمونى زرنگ بود و او را بر خر وحشى كه تعلیم یافته بود و زین و لگام داشت ، مىنشانیدند و روز مسابقه با اسبان مسابقه میداده . یك روز مسابقه را برد و نى مخصوص را ربود و پیش از اسبان وارد محوطه شد ، ابو قیس قبائى از حریر سرخ و زرد بتن و كلاهى از دیباى الوان بسر داشت ، خر وحشى نیز زینى از حریر سرخ منقش و الوان داشت . یكى از شاعران شام در این باره شعرى گفته بدین مضمون : « اى ابو قیس عنان آن را سخت بگیر كه اگر بیفتى اطمینانى از سلامت تو نیست ، كى میمونى را دیده است كه به وسیلهء آن خرى از اسبهاى امیر مؤمنان سبق ببرد ؟ » و هم احوص در بارهء یزید و سلطنت و جبارى او و اطاعتى كه مردم از وى مىكردند ، گوید : « شاه مباركى كه شاهان مطیع اویند و نزدیك است از مهابتش كوهها از جا برود . از بلخ و دجله مالیات میگیرد و آنچه از فرات و نیل مشروب مىشود از اوست . » گویند این شعر را احوص پس از وفات معاویه در رثاى او گفته بود : « وقتى حسین بن على رضى الله عنهما در كربلا كشته شد و ابن زیاد سر او را پیش یزید فرستاد ، دختر عقیل بن ابى طالب با تنى چند از زنان قوم خود ، كه خبر قتل بزرگان را شنیده بودند ، سر برهنه برون شدند و او اشعارى بدین مضمون میخواند : « اگر پیمبر شما بگوید :

شما كه آخرین امتها هستید ، پس از من با خاندانم چه كردید ، یك نیمهء آنها اسیرند و یك نیمه در خون غوطه ورند ، این پاداش من بود كه بشما سفارش كردم با خویشاوندان من نیكى كنید ، اگر چنین بگوید در جواب او چه خواهید گفت ؟ » .

ابو الاسود دؤلى نیز ضمن قصیده اى در بارهء رفتار ابن زیاد با حسین ، چنین گوید : « از فرط غم میگوئیم خدا ملك بنى زیاد را نابود كند و آنها را بسبب مكر و خیانتى كه كردند از میان بردارد ، چنان كه قوم ثمود و عاد را از میان برداشت . »

ص: 72

وقتى ستم یزید و عمال وى عام شد و اعمال فسق وى آشكار شد ، پسر دختر پیمبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم را با یارانش بكشت و شرابخوارگى كرد و سیرت فرعونى گرفت ، بلكه فرعون در كار رعیت از او عادل تر و در كار خاصه و عامه منصف تر بود . نتیجه چنان شد كه اهل مدینه حاكم وى را ، كه عثمان بن محمد بن ابى سفیان بود ، با مروان حكم و دیگر بنى امیه برون كردند . و این بهنگامى بود كه ابن زبیر راه زهد و خدا دوستى مىپیمود و دعوى خلافت میكرد و این بسال شصت و سوم بود . و مردم مدینه بنى امیه و حاكم یزید را با اجازهء ابن زبیر بیرون كردند . مروان این را غنیمت شمرد كه آنها را دستگیر نكردند و پیش ابن زبیر نبردند . امویان بسرعت سوى شام رفتند . خبر رفتار اهل مدینه با بنى امیه و حاكم یزید به یزید رسید و سپاهى از مردم شام بسردارى مسلم بن عقبهء مردى بفرستاد كه مدینه را غارت كرد و مردم آنجا را بكشت و باقیماندهء مردم مدینه با وى بعنوان بندگى یزید بیعت كردند . وى مدینه را كه پیمبر ( طیبه ) عنوان داده بود و در بارهء آن گفته بود : « هر كه مردم مدینه را بترساند خدایش بترساند » ، ( نتنه ) یعنى متعفن نامیده بدین جهت مردم مسلم را كه خدایش لعنت كناد ، بسبب اعمال زشتش ، مجرم و مسرف نام دادند . گویند :

وقتى یزید این سپاه را آماده كرد و سان دید ، شعرى بدین مضمون خواند : « وقتى كار معلوم شود و قوم بنزدیك وادى القرى برسد ، به ابو بكر بگو آیا این قوم را مست فراهم آورده است ؟ » منظورش از این سخن عبد الله بن زبیر بود ، كه كنیهء او ابو بكر بود . و یزید را مست و شرابخواره مینامید . و هم او به ابن زبیر نوشت : « خدایت را كه در آسمان است بخوان كه من مردان قبیلهء عسك و اشعر را بر ضد تو خوانده ام اى ابو حبیب ، چگونه از آنها نجات خواهى یافت پیش از آمدن سپاه چاره اى بیندیش . » وقتى سپاهى كه مسرف سردار آن بود ، بنزدیك مدینه به محل معروف به حره رسید ، مردم مدینه بسردارى عبد الله بن مطیع عدوى و عبد الله بن حنظلهء انصارى ،

ص: 73

غسیل الملائكه ، بجنگ او بیرون آمدند ، جنگى بزرگ رخ داد و خلق بسیار از بنى - هاشم و سایر قریش و انصار و دیگران كشته شدند ، از خاندان ابو طالب دو كس كشته شد ، عبد الله بن جعفر بن ابى طالب و جعفر بن محمد بن على بن ابى طالب ، از بنى هاشم ، از غیر خاندان ابو طالب ، فضل بن عباس بن ربیعة بن حارث بن عبد المطلب و حمزة بن عبد الله بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب ، و عباس بن عتبة بن ابى لهب بن عبد المطلب ، كشته شدند . هفتاد و چند نفر از سایر قرشیان و معادل آن از انصار و چهار هزار كس از مردم دیگر كه شماره شد ، بجز آنها كه شناخته نشده بودند ، بقتل رسیدند .

مردم بعنوان بندگى یزید بیعت كردند و هر كه از بیعت دریغ ورزید از دم شمشیر گذشت ، بجز على بن حسین بن على بن ابى طالب ، ملقب به سجاد و على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب . محمد بن اسلم در بارهء واقعهء حره گوید : « اگر روز حرهء واقم مارا بكشید ، ما اول كسان هستیم كه در راه اسلام كشته شده ایم . ما شما را در بدر و خوار كردیم و با شمشیرهاى خود شما را به وضع بدى انداختیم » .

مردم ، على بن حسین را دیدند كه بقبر پیمبر پناه برده بود و دعا میخواند ، وى را پیش مسرف آوردند كه نسبت به دو خشمگین بود و از او و پدرانش بیزارى مىجست و چون او را بدید كه نزدیك میشد ، بلرزید و جلو او برخاست و وى را پهلوى خود نشانید و گفت : « حاجات خود را از من بخواه . » و در بارهء هر یك از كسانى كه در معرض كشتن بودند تقاضا كرد پذیرفته شد . پس از آن پیش مسرف برفت از على پرسیدند كه دیدیم لبهاى تو تكان مىخورد چه میگفتى ؟ گفت : « میگفتم : « اللهم رب السموات السبع و ما أظللن و الارضین السبع و ما اقللن و رب العرش العظیم رب محمد و آله الطاهرین ، اعوذ بك من شره و ادرأ بك فى نحره أسألك أن تؤتینى خیره و تكفینى شره . » به مسلم گفتند تو در بارهء این جوان و پدرانش ناسزا میگفتى اما چون پیش تو آمد حرمتش داشتى . گفت : این به اختیار من نبود كه دلم از ترس او پر شده بود . » .

ص: 74

على بن عبد الله بن عباس را نیز دائىهایش از قوم كنده و كسانى از قوم ربیعه كه در سپاه بودند از شر مسلم محفوظ داشتند . و وى در این باب گفت : « پدرم عباس سید بنى لوى است و دائىهایم ملوك بنى ولیعه هستند ، آنها روزى كه سپاه مسرف و احمق زادگان آمدند ، مرا حفظ كردند ، میخواستند مرا بكشند و مردم ربیعه مانع شدند . » وقتى مسرف در مدینه این همه قتل و غارت و اسارت و اعمال دیگر كه نگفتیم مرتكب شد ، از آنجا با سپاه خود كه همه شامى بودند برون شد و آهنگ مكه كرد تا بفرمان یزید ، ابن زبیر و مردم مكه را سركوبى كند و این بسال شصت و چهارم بود .

وقتى سپاه به محل معروف به قدید رسید ، مسرف لعنة الله علیه بمرد و حصین بن نمیر را بفرماندهى سپاه گماشت . حصین تا مكه پیش رفت و آنجا را محاصره كرد ، ابن زبیر بكعبه پناه برد و خود را پناهندهء كعبه عنوان داد و بدین عنوان شهره شد ، تا آنجا كه شاعران وى را در اشعار به همین ترتیب میخواندند از جمله شعر سلیمان ابن قته بود كه قبلا یاد كردیم و میگوید : « اگر پناهندهء كعبه را نیز چون او بكشند چون قوم عاد میشوند ، از راه هدایت بگشتند و گمراه شدند . » حصین و شامیان از كوهها و تنگه ها منجنیق ها و عرابه ها بر ضد مكه به كار انداختند . ابن زبیر در مسجد - الحرام بود مختار بن ابو عبید ثقفى نیز جزو یاران ابن زبیر بود و با او بیعت كرده و امامتش را گردن نهاده بود ، به شرط آنكه خلاف راى مختار رفتار نكند . سنگ منجنیق ها و عرابه ها بكعبه مىخورد ، همراه سنگها آتش و نفت و پاره هاى كتان و دیگر چیزهاى آتش انگیز میانداختند ، كعبه ویران شد و بنا بسوخت و صاعقه اى بیامد و یازده تن از منجنیق داران و بقولى عدهء بیشتر را بسوخت و این به روز شنبه ، سوم ماه ربیع الاول سال مذكور و یازده روز پیش از مرگ یزید بود . كار بر مردم مكه و ابن زبیر سخت شد و بلیهء سنگ و آتش و شمشیر مستمر بود ابو وجزهء مدنى در این باب گوید :

ص: 75

« ابن نمیر كار بدى كرد كه مقام و مصلى را بسوزانید . » یزید و كسانش اخبار عجیب و قبایح فراوان دارند از شرابخوارگى و قتل دخترزادهء پیمبر و لعنت وصى پیمبر و ویران كردن و سوختن كعبه و خونریزى و فسق و فجور و اعمال دیگر كه تهدید خدا آمده كه از آمرزش آن مأیوس باید بود ، چنان كه در بارهء مخالفان توحید و منكران رسل نیز تهدید آمده است و ما مطالب جالب این باب را در كتابهاى سابق خود آورده ایم ، و الله ولى التوفیق .

ص: 76

ذكر روزگار معاویة بن یزید بن معاویه و مروان بن حكم

و مختار بن ابى عبید و عبد الله بن زبیر و شمه اى از اخبار و سیرت آنها و بعضى حوادثى كه در روزگارشان بود

مسعودى گوید : معاویة بن یزید بن معاویه بعد از پدرش بسلطنت رسید و دوران وى تا وقتى بمرد ، چهل روز و بقولى دو ماه بود و جز این نیز گفته اند . كنیهء او ابو یزید بود . وقتى بخلافت رسید كنیهء او را ابو لیلى گفتند . این كنیه خاص مردم ضعیف عرب بود ، شاعر در این باب گوید : « فتنه اى مىبینم كه كار آن بالا گرفته و پس از ابو لیلى حكومت از كسى است كه غالب شود . » وقتى مرگ وى در رسید بنى امیه دورش جمع شدند و گفتند : « از خاندان خود هر كه را میخواهى جانشین خود كن . » گفت : « به خدا من حلاوت خلافت ، شما را بخشیده ام كه و بال آن را تحمل كنم ، شما حلاوت آن را ببرید و من مرارت آن را به چشم ؟ خدایا من از خلافت بیزارم و آن را رها میكنم ، خدایا كسانى مانند اهل شورى نیستند كه كار را به آنها واگذارم تا هر كه را لایق خلافت باشد نصب كنند . » مادرش به دو گفت : « ایكاش كهنهء حیض بودم و این سخن را از تو نمیشنیدم . » به دو گفت : « اى مادر كاش من هم كهنهء حیض بودم و عهده دار این كار نشده بودم . مگر باید بنى امیه حلاوت آن را ببرند و من و بال آن را تحمل كنم كه حق را از اهل آن بازداشته ام ، هرگز !

ص: 77

من از خلافت بیزارم . » در سبب وفات وى خلاف است بعضى گفته اند شربتى به او خورانیدند ، بعضى گفته اند بمرگ خدائى مرد ، بعضى گفته اند ضربتى به او زدند . وقتى مرد بیست و دو سال داشت ، در دمشق به خاك رفت و ولید بن عتبة بن ابى سفیان بر او نماز خواند كه پس از وى عهده دار خلافت شود ولى چون تكبیر دوم بگفت ، بیفتاد و پیش از ختم نماز بمرد . آنگاه عثمان بن عتبة بن ابى سفیان پیش آمد ، گفتند : « با تو بیعت میكنیم . » گفت : « به شرط آنكه جنگ نكنم و عهده دار جنگى نشوم . » ولى این شرط را نپذیرفتند او نیز به مكه رفت و جزو یاران ابن زبیر شد . بدینسان حكومت از خاندان حرب بدر رفت و كس از آنها نبود كه طالب و مشتاق آن باشد و هیچكس از آنها امید در خلافت نبسته بود . مردم عراق با عبد الله بن زبیر بیعت كردند و او عبد الله بن مطیع عدوى را حاكم كوفه كرد . مختار بن ابى عبید ثقفى به ابن زبیر گفت : « من قومى را مىشناسم كه اگر مرد ملایمى باشد كه بداند چه كند ، مىتواند از آنها سپاهى فراهم آورد كه به وسیلهء آن بمردم شام غلبه توانى كرد . » گفت : « این قوم كیانند ؟ » گفت : « شیعهء بنى هاشم كه در كوفه اند . » ابن زبیر گفت : « این مرد تو باش . » و او را به كوفه فرستاد كه در یكى از نواحى شهر فرود آمد و بر كشتگان خاندان ابو طالب و یاران آنها مىگریست و كسان را به انتقامجوئى و خونخواهى آنها ترغیب میكرد . شیعیان به دو متمایل شدند و بصف وى پیوستند . او نیز سوى قصر حكومت رفت و ابن مطیع را از آنجا برون كرد و بر كوفه تسلط یافت و براى خود خانه - اى بساخت و باغى آماده كرد و اموال فراوان از بیت المال ، در كار آن خرج كرد و هم اموال بسیار میان مردم بپراكند و نامه به ابن زبیر نوشت كه آنچه را از بیت المال خرج كرده است ، به حساب منظور دارد . ابن زبیر این را نپذیرفت و مختار از اطاعت او بدر رفت و منكر بیعت او شد و نامه اى به على بن حسین ملقب به سجاد نوشت و مىخواست با او بیعت كند و قائل امامت او شود و دعوت او را رواج دهد

ص: 78

و مال فراوان بنزد او فرستاد ولى على تقاضاى او را نپذیرفت و بنامه اش جواب نداد و در مسجد پیغمبر صلى الله علیه و سلم آشكارا در بارهء او ناسزا گفت و دروغ و بد كارى او را آشكار كرد كه تمایل بخاندان ابو طالب را وسیلهء جلب مردم كرده است . چون مختار از على بن حسین نومید شد ، نامه به عموى او محمد بن حنفیه نوشت كه با او بیعت كند . على بن حسین به محمد حنفیه گفت كه جواب مختار را ندهد كه او مىخواهد به وسیلهء اظهار دوستى خاندان ابو طالب ، قلوب مردم را جذب كند و باطن او با ظاهرش ، كه متمایل بدوستى خاندان على است و از دشمنانشان بیزارى مىكند ، مخالف است بلكه او دشمن آل على است نه دوست ایشان . و مىباید كه محمد بن حنفیه حقیقت حال را آشكار كند و دروغ او را نمودار كند ، چنان كه او كرده و در مسجد پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم گفته است .

ابن حنفیه پیش ابن عباس رفت و قضیه را با او گفت . ابن عباس گفت : « چنین مكن ، براى آنكه نمیدانى كار تو با ابن زبیر چه خواهد شد او نیز از ابن عباس اطاعت كرد و از بدگوئى مختار خاموش ماند .

كار مختار در كوفه بالا گرفت و مردانش بسیار شد و مردم به دو متمایل شدند او نیز در كار دعوت طبقه و مقام مردم را رعایت میكرد ، بعضى را به امامت محمد بن حنفیه دعوت میكرد ، در بارهء بعضى از این بالاتر رفته ، میگفت كه فرشته براى او وحى مىآورد و از غیب به دو خبر میدهد . مختار قاتلان حسین را تعقیب كرد و آنها را بكشت . عمر بن سعد بن ابى وقاص زهرى را ، كه در روز كربلا عهده دار جنگ حسین بود ، با همراهان وى بكشت و تمایل و محبت مردم كوفه نسبت بوى بیفزود .

ابن زبیر بزهد و عبادت تظاهر مىكرد ، اما حرص خلافت داشت . میگفت :

« شكم من یك وجب است مگر چقدر از دنیا در آن میگنجد . من پناهندهء خانه و پناهندهء خدایم . » بنى هاشم را آزار بسیار كرد و در بارهء مردم بسیار بخیل و ممسك بود . ابو حره وابستهء ابن زبیر در این باب گوید : « وابستگان از خلیفه گله دارند

ص: 79

و بگرسنگى و خشم دچارند ، بما چه مربوط است كه كدام یك از ملوك بر اطراف ما تسلط خواهد یافت . » و هم او پس از آنكه از ابن زبیر جدا شد ، در بارهء او گفته بود : « پیوسته سورهء اعراف را میخواند به حدى كه دل من از نرمى چون خز شده است . اگر شكم تو یك وجب بود سیر شده بودى و ما زاد بسیار براى مسكینان داشتى . كسى كه من وابستهء او بودم و مرا بى تكلیف گذاشت ، انتظار رستگارى دارد و حقا انتظار بیهوده دارد . » و هم او در بارهء ابن زبیر گوید :

« اى سوار اگر گذر كردى بسالار بنى عوام بگو تو هر كه را ببینى میگوئى پناهندهء كعبه اى ولى ما بین ركن و زمزم كشتار بسیار میكنى . » و هم ضحاك بن فیروز دیلمى در بارهء او گوید : « بما میگوئى كه یك مشت طعام براى تو كافى است كه شكمت یك وجب و كمتر از یك وجب است ولى وقتى چیزى بدست آورى آن را مىبلعى ، چنان كه آتش سوزان چوب سد را مىبلعد . اگر تو وقتى نعمتى داشتى خویشاوندى را پاداش میدادى ، در بارهء عمرو مهربانى روا داشته بودى . » و قصهء عمرو چنان بود كه یزید بن معاویه ولید بن عتبة بن ابى سفیان را بحكومت مدینه منصوب كرد و وى از آنجا سپاهى براى جنگ با ابن زبیر به مكه فرستاد كه فرماندهى آن با عمرو بن زبیر ، برادر عبد الله بود ، زیرا عمرو با برادر خود مخالف بود و چون دو گروه مقابل شدند ، سپاه عمرو شكست خوردند و او را رها كردند كه بدست عبد الله افتاد و عبد الله او را برهنه بر در مسجد الحرام بداشت و چندان تازیانه زد تا بمرد .

عبد الله بن زبیر ، حسن بن محمد بن حنفیه را در زندان معروف بزندان عارم كه زندانى تاریك و موحش بود ، بداشت و قصد كشتن او داشت . وى بحیله از زندان بگریخت و از راه كوهها به منى رسید كه پدرش محمد بن حنفیه آنجا بود ، كثیر

ص: 80

شاعر در این باب گوید ، « هر كه را ببینى ، گوئى پناهنده اى ، اما پناهنده مظلومى است كه در زندان عارم است ، هر كه این پیرمرد را در حیف منى ببیند ، میداند كه او ستمگر نیست . همنام پیمبر و فرزند وصى اوست كه بندها را میگشاید و قاضى عراقیهاست . » ابن زبیر ، هاشمیانى را كه در مكه بودند ، در دره اى فراهم آورد و هیزمى بزرگ براى آنها آماده كرده بود كه اگر شعله اى در آن میافتاد ، هیچیك از آنها از مرگ در امان نمىماند ، محمد بن حنفیه نیز با این قوم بود .

نوفلى بنقل از على بن سلیمان از فضیل بن عبد الوهاب كوفى ، از ابو عمران رازى ، از فطر بن خلیفه اردیال بن حرمله ، گوید : « من از جملهء كسانى بودم كه ابو عبد الله جدلى از جانب مختار از میان مردم كوفه تجهیز كرده بود و با چهار هزار سوار حركت كردیم . ابو عبد الله گفت این سپاهى بزرگ است و بیم دارم خبر آن به ابن زبیر برسد و زودتر بنى هاشم را تلف كند عده اى با من بیایند و با هشتصد تن نخبه سوار با او برفتیم و ناگهان ابن زبیر متوجه شد كه پرچمها بالاى سر او در اهتزاز است ، گوید ما پیش بنى هاشم رفتیم كه بدره بودند و آنها را بیرون آوردیم پرخاشجوئى و مخالفت ما را بدید بپرده هاى كعبه در آویخت و گفت : « من پناهندهء خدایم . » نوفلى در كتاب اخبار خود بنقل از ابن عایشه ، از پدرش ، از حماد بن سلمه ، گوید : « وقتى سخن از بنى هاشم و محاصرهء آنها در دره و فراهم آوردن هیزم براى سوختن ایشان بمیان میآمد ، « عروة بن زبیر » برادر خود را معذور میداشت و میگفت :

« میخواست آنها را بترساند زیرا از بیعت او دریغ كرده بودند . » اینجا محل ذكر این خبر نیست و ما آن را در كتاب ( حدائق الاذهان ) ، كه در مناقب و اخبار اهل بیت است ، آورده ایم .

ص: 81

ابن زبیر روزى خطبه خواند و گفت همهء مردم با من بیعت كرده اند و كسى جز این جوان ، محمد بن حنفیه ، از بیعت من باز نمانده است تا غروب خورشید به او مهلت مىدهم پس از آن خانه اش را آتش میزنم . ابن عباس پیش محمد بن حنفیه رفت و گفت : « اى پسر عمو ترا از خطر او در امان نمىبینم با او بیعت كن » گفت : « حایلى نیرومند مرا از او مصون خواهد داشت » ابن عباس بخورشید مینگریست و در بارهء سخن ابن حنفیه تفكر میكرد . خورشید بنزدیك غروب رسیده بود كه ابو عبد الله جدلى با سپاهى كه گفتیم در رسید و به ابن حنفیه گفتند : « اجازه ده كار او را یكسره كنیم » ولى او نپذیرفت و سوى ایله رفت و سالها آنجا بود . پس از آن ابن زبیر كشته شد . عمرو بن شبهء نمیرى نیز در روایتى كه ابو الحسن مهرانى مصرى در مصر ، و ابو اسحاق جوهرى در بصره ، براى ما نقل كرده اند ، از عطاء بن مسلم چنین نقل كرده است :

« كسانى كه به یارى محمد بن حنفیه آمده بودند ، شیعهء كیسانیه بودند كه قائل به امامت محمد بن حنفیه بودند . كیسانیه بعد از امامت محمد بن حنفیه اختلاف كردند ، بعضى از آنها معتقد مرگ او شدند بعضى دیگر پنداشتند كه او نمرده و در كوههاى رضوى زنده است ، و هر یك از این دو گروه نیز میان خود اختلاف دارند اینان را به انتساب مختار بن ابى عبید ثقفى كیسانیه گفته اند كه نام مختار كیسان بود و كنیهء او ابو عمره بود و این نام را على بن ابى طالب به دو داده بود ، بعضى از آنها نیز عقیده دارند كه كیسان ابو عمره غیر از مختار است . و ما گفتار فرقه هاى كیسانیه و دیگر فرقه هاى شیعه و طوایف امامیه را در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده و گفتار هر فرقه را با دلایلى كه بتأیید مذهب خود میآورند ، با گفتار آنها كه میگویند ابن حنفیه با جمعى از یاران خود وارد درهء رضوى شد و تا كنون خبرى از او بدست نیامده است ، همه را یاد كرده ایم .

جمعى از اخباریان گفته اند كه : كثیر شاعر كیسانى بود و میگفت : محمد بن

ص: 82

حنفیه همان مهدى است و زمین را كه از شر و ستم پر شده ، از عدالت پر مىكند .

زبیر بن به كار در كتاب ( انساب قریش ) ضمن انساب خاندان ابو طالب به نقل از او گوید : عمویم به من گفت كه كثیر اشعارى گفته بود كه ضمن آن ، از ابن - حنفیه رضى الله عنه یاد كرده بود ، كه آغاز آن چنین است : « مهدى هم اوست و كعب كه از روزگار سلف برادر احبار بوده ، بما خبر داده است . چشم من روشن شد كه امین خدا مرا خواند و با ملاطفت سؤال كرد ، مرا به نیكى یاد كرد و از فرزندانم و احوالم پرسید » و هم كثیر در بارهء ابن حنفیه گوید : « بدانید كه امامان از قریشند و اولیاى حق چهار كسند ، على و سه تن فرزندان او كه اسباطند و كارشان نهان نیست یك سبط ، سبط ایمان و نكوئى است و سبط دیگر در كربلا نهان شده است و سبط دیگر را چشم نمىبیند تا سپاهى را براند كه پرچم پیشاپیش آنست ، اكنون تا مدتى دیده نمیشود در رضوى غایب است و نزد او آب و عسل هست . » سید حمیرى كه او نیز كیسانى بود ، در بارهء محمد حنفیه گوید : « به وصى بگو جانم فدایت ، اقامت در این كوه را طول دادى و هفتاد سال غیبت تو براى گروه دوستان تو كه خلیفه و امامت نامیده اند و در راه تو با همهء مردم دشمنى كرده اند ، مایهء ضرر شده است ، پسر خوله نمرده است و استخوان او در زمین نهان نشده است ، در انتهاى درهء رضوى و فرشتگان با او سخن میكنند . » .

و هم سید در بارهء ابن حنفیه گوید :

« اى درهء رضوى چرا آنكه در تو هست و ما از شوق او قرین جنون شده ایم ، دیده نمىشود ؟ و اى پسر پیمبر ! كه زنده اى و روزى میخورى ، انتظار تا كجا و تا چند و تا چه وقت ؟ » سید اشعار فراوان دارد كه در این كتاب فرصت نقل آن نیست . بطوریكه از ابو العباس بن عمار شنیده ایم : على بن محمد بن سلیمان نوفلى ، در كتاب الاخبار ، بنقل از جعفر بن محمد نوفلى ، از اسماعیل ساحر ، كه راوى اشعار سید حمیرى بود ،

ص: 83

گوید : سید حمیرى بر عقیدهء كیسانیه مرد ، و قصیدهء او را كه چنین آغاز مىشود : « بنام خدا جعفرى شدم و خدا بزرگ است . » منكر بود . ابو الحسن على بن محمد نوفلى بدنبال این خبر گوید : « این سخن بشعر سید مانند نیست ، كه سید با آن فصاحت و قوت سخن كه داشت نمیگفت بنام خدا جعفرى شدم . . . » .

عمرو بن شبهء نمیرى از مساور بن سایب نقل كرده كه ابن زبیر چهل روز ضمن خطبه بر پیمبر صلى الله علیه و سلم صلوات نگفت . میگفت : « از این جهت صلوات نمیگویم كه كسانى باد در دماغ نكنند » .

سعید بن جبیر نقل كرده كه عبد الله بن عباس پیش ابن زبیر رفت و ابن زبیر به دو گفت : « توئى كه بر من خرده میگیرى و مرا بخیل میشمارى ؟ » ابن عباس گفت :

« بلى ، از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شنیدم كه میگفت كسى كه سیر باشد و همسایه اش گرسنه باشد ، مسلمان نیست . » ابن زبیر گفت : « چهل سال است من دشمنى این خاندان را نهان داشته ام . » و سخن بسیار در میان رفت و ابن عباس از بیم جان از مكه برون رفت و مقیم طایف شد و همانجا بمرد . این خبر را عمرو بن شبهء نمیرى از سوید بن سعید نقل كرده و ضمن حدیثى كه مهرانى در مصر و كلابى در بصره و دیگران از عمرو بن شبه براى ما نقل كرده اند ، به سعید بن جبیر منسوب داشته است .

نوفلى در كتاب الاخبار بنقل از ولید بن هشام مخزومى گوید : « ابن زبیر خطبه خواند و وهن على گفت ، خبر به محمد بن حنفیه پسر على رسید و بیامد و جلو ابن زبیر كرسیى براى او نهادند كه روى آن رفت و گفت : « اى گروه قریش ، این چهره ها زشت باد ! آیا در حضور شما وهن على میگویند ؟ على تیرى بود و سلاح خدا بر ضد دشمنان وى بود و آنها را بسبب كفرشان میكشت و چون كینهء او داشتند در بارهء او مهمل گفتند و ما و فرزندان نخبهء انصار در كار او روشنیم ، اگر در روزگاران قدرتى بدست آوردیم استخوان آنها را پراكنده میكنیم و پیكرهاشان را برون میریزیم اما آن روز پیكرها پوسیده است ، و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون » .

ص: 84

در این وقت ابن زبیر دنبال خطبهء خود را گرفت و گفت : « اگر پسران فاطمه سخن كنند ، معذورند ، ابن حنفیه چه میگوید ؟ » محمد گفت : « اى پسر ام رومان چرا من سخن نكنم ؟ مگر فاطمه دختر محمد همسر پدرم و مادر برادرانم نبوده است ، مگر فاطمه دختر اسد بن هاشم مادر بزرگم نبوده است ، مگر فاطمه دختر عمرو بن عائذ مادر بزرگ پدرم نبوده است ؟ به خدا اگر بخاطر خدیجه دختر خویلد نبود ، در بارهء بنى اسد چیزها میگفتم و اگر ضررى در مقابل آن به من میرسید صبر میكردم . » .

ابن عمار بنقل از على بن محمد بن سلیمان نوفلى بما گفت : « ابن عایشه و عتبى از پدران خود براى من نقل كردند و كلماتشان نزدیك بهم بود كه : روزى ابن زبیر خطبه خواند و گفت : « چرا كسانى در بارهء متعه فتوى میدهند و حواریان پیمبر و ام المؤمنین عایشه را موهون میدارند ؟ خدا دلهایشان را نیز چون چشمهایشان كور كند . » و این سخن تعریض به ابن عباس بود كه چشمانش كور بود . ابن عباس نیز گفت : « اى غلام مرا به طرف او ببر و گفت : « اى ابن زبیر تیرانداز ، با كسى كه تیر سوى او بیندازد ، به انصاف رفتار مىكند . ما وقتى با كسى روبرو شویم نابودش مىكنیم ، اما آنچه در بارهء متعه گفتى از مادرت بپرس تا به تو بگوید كه اولین متعه اى كه مجمر آن روشن شد ، مجمرى بود كه میان مادر و پدر تو روشن شد . مقصودش متعهء حج بود . اما اینكه گفتى ام المؤمنین ، بسبب ما ام المؤمنین نامیده شد و بسبب ما حجاب بر او مقرر شد . اما اینكه گفتى حواریان رسول خدا صلى الله علیه و سلم ، من پدر تو را در جنگ دیدم و ما همراه پیشواى هدایت بودیم ، اگر بقول ما باشد او كه بجنگ ما آمده بود كافر شده بود ، و اگر بقول تو باشد چون از مقابل ما گریخت كافر شده است . ابن زبیر خاموش ماند و پیش مادر خود اسما رفت و مطلب را به او خبر داد .

اسما گفت : « راست میگوید . » .

مسعودى گوید : « در این خبر اضافاتى هست و ما همهء خبر را با آنچه مردم در بارهء متعهء زنان و متعهء حج گفته اند و خلافها كه در این باب كرده اند و آنچه از پیمبر

ص: 85

صلى الله علیه و سلم نقل شده كه در سال خیبر آن را ممنوع داشت و آنچه در حدیث ربیع بن سیره بنقل از پدرش آمده و گفتار عمر كه « متعه در عهد پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود و اگر ممنوع شده بود با مرتكب آن چنین و چنان میكردیم » و حدیث جابر كه « بدوران پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و خلافت ابو بكر و اوایل خلافت عمر متعه مىگرفتیم » ، و دیگر گفتار كسان را در كتاب خودمان بنام « الاستبصار » و كتاب « الصفوة » و كتاب « الواجب فى الفروض و اللوازم » یاد كرده ایم ، بعلاوهء آنچه كسان در بارهء غسل و مسح پاها و مسح موزه و طلاق سنت و طلاق عده و طلاق تعدى و غیره گفته اند . » نوفلى بنقل از ابو عاصم از ابن جریح گوید : منصور بن شیبه از صفیه دختر ابو عبید ، از اسما دختر ابو بكر نقل كرده بود كه وقتى با پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم به حجة الوداع رفتیم بفرمود تا هر كه قربانى ندارد احرام بگشاید . گوید من احرام گشودم و لباس پوشیدم و عطر زدم و بیامدم و پهلوى زبیر نشستم . گفت : « از پیش من برخیز . » گفتم : « از چه میترسى ؟ » گفت : « میترسم كه بر تو دست یازم » و همین قصه منظور ابن عباس بوده است . » .

این حدیث را غیر نوفلى نیز از ابى عاصم نقل كرده است و كسان در این باب اختلاف كرده اند ، بعضى عقیده دارند كه منظور وى متعهء زنان بوده است و بعضى عقیده دارند كه متعهء حج منظور بوده است ، زیرا زبیر بدوران اسلام با اسما كه دوشیزه بود ازدواج كرد و ابو بكر آشكارا وى را به عقد زبیر در آورد ، پس چگونه متعهء زنان تواند بود .

وقتى یزید بن معاویه بمرد و معاویة بن یزید بخلافت رسید خبر به حصین ابن نمیر و سپاه اهل شام ، كه همراه او بودند ، رسید . وى با ابن زبیر بجنگ بود ولى با او صلح كردند و در مكه اقامت گرفتند . حصین عبد الله را در مسجد ملاقات كرد و گفت : « اى ابن زبیر میخواهى ترا به شام ببرم و بعنوان خلافت با تو بیعت كنم ؟ »

ص: 86

عبد الله بصداى بلند به دو گفت : « بعد از قتل اهل حره ؟ نه به خدا تا وقتى كه در مقابل هر یك كشته ، پنج كس از مردم شام را نكشم » حصین گفت : « هر كس خیال مىكند تو مرد زرنگى هستى ، احمق است . من آهسته با تو سخن میكنم و تو فریاد میزنى .

من میخواهم ترا بخلافت برسانم و تو از جنگ سخن میكنى و پندارى كه ما را خواهى كشت . خواهى دانست كه كى كشته مىشود . » آنگاه مردم شام همراه حصین بدیار خودشان رفتند و چون به مدینه رسیدند ، مردم آنجا برایشان بانگ زدند و تهدید كردند و كشتگان حره را یاد كردند ، و چون سر و صدا بسیار شد و از فتنه بیمناك شدند ، روح بن زنباع جذامى ، كه در سپاه شام بود ، بر منبر پیمبر صلى الله علیه و سلم رفت و گفت : « اى اهل مدینه این تهدیدها چیست ؟ به خدا ما شما را دعوت نكرده ایم كه با یكى از قبیلهء كلب یا قبیلهء بلقین یا یكى از لخم و جذام و سایر عرب بیعت كنید ، بلكه شما را به این قبیلهء قرشى یعنى بنى امیه و اطاعت یزید بن معاویه دعوت كرده ایم و بفرمان او با شما جنگیده ایم ، ما را تهدید میكنید ؟ به خدا ما تخمهء جنگ و پیكاریم و باقیماندهء مرگ و حادثه ایم . دیگر مربوط بشماست . » و سپاه سوى شام حركت كرد .

از صنعا موزائیكهائى را كه ابرههء حبشى در كلیساى آنجا به كار برده بود ، با سه ستون مرمر منقش براى ابن زبیر آوردند . در ستونهاى مرمر رنگ زرد و الوان دیگر به كار رفته بود و هر كه مىدید آن را طلا میپنداشت ، ابن زبیر بناى كعبه را آغاز كرد و هفتاد پیر از قریش بنزد وى شهادت دادند كه وقتى قرشیان كعبه را مىساختند پولشان كم بود و هفت ذراع از بناى خانه را از اساسى كه ابراهیم خلیل به اتفاق اسماعیل علیهما السلام ساخته بود ، كم كردند . ابن زبیر هفت ذراع بر بناى كعبه بیفزود و موزائیك و ستونها را در آن به كار برد و براى كعبه دو در نهاد ، كه از یك در وارد و از دیگرى خارج شوند و كعبه بدینسان بود تا حجاج عبد الله بن زبیر را بكشت و نامه به عبد الملك مروان نوشته مساحتى را كه ابن زبیر بر بناى كعبه افزوده بود ، به دو خبر داد . عبد الملك فرمان داد تا كعبه را ویران كند و

ص: 87

به صورتى كه پس از بناى قریش و دوران پیمبر صلى الله علیه و سلم بوده است بازگرداند و براى آن یك در بیشتر نگذارد ، حجاج نیز چنین كرد .

كار ابن زبیر قوت گرفت و در شام براى او بیعت گرفتند و بر همهء منبرهاى دیار اسلام بنام او خطبه خواندند ، بجز منبر طبریهء اردن كه حسان بن مالك بن بجدل نخواست براى ابن زبیر بیعت بگیرد و بیعت براى خالد بن یزید بن معاویه گرفت . كسى كه در مكه براى ابن زبیر بیعت مىگرفت ، عبد الله بن مطیع عدوى بود . قضاعهء اسدى كه با ابن زبیر بیعت كرده و بعد شكسته بود در این باب گوید :

« ابن مطیع مرا براى بیعت دعوت كرد ، براى بیعتى كه دلم با آن هماهنگ نبود ، پیش وى رفتم دست خشنى سوى من دراز كرد كه وقتى آن را لمس كردم چون دستهاى مردم نبود » وقتى یزید بن معاویه و معاویة بن یزید بمردند و عبید الله بن زیاد حكومت بصره داشت ، براى مردم خطبه خواند و مرگ آنها را اعلام كرد و گفت :

« كار خلافت به شورى است ، كه كسى را بدین عنوان منصوب نكرده اند . » سپس گفت : « اكنون سرزمینى وسیعتر از سرزمین شما نیست و تعدادى بیشتر از تعداد شما نیست و مالى بیشتر از مال شما نیست ، كه اكنون در بیت المال شما یك میلیون درم موجود است . مردى را در نظر بگیرید كه به امور شما قیام كند و با دشمنتان جهاد كند و انصاف مظلوم از ظالم بگیرد و اموال را میان شما تقسیم كند . » اشراف بصره ، كه احنف بن قیس تمیمى و قیس بن هیثم سلمى و مسمع بن مالك عبد ى از آن جمله بودند ، برخاستند و گفتند : « اى امیر چنین كسى غیر از تو نمىشناسیم كه تو از همه كس شایسته ترى كه امور ما را عهده دار شوى تا مردم در بارهء خلیفه هم سخن شوند . » گفت :

« اگر كسى جز مرا برگزینید اطاعت او میكنم . » .

عمرو بن حریث خزاعى از طرف عبید الله حكومت كوفه داشت . عبید الله نامه نوشته وى را از كار بصریان خبر دار كرد و گفت مردم كوفه را نیز به تبعیت از آنها وادارد ، عمرو بن حریث بمنبر رفت و خطبه خواند و از كار بصریان یاد كرد ، یزید بن

ص: 88

رویم شیبانى به پا خاست و گفت : « بخدائى كه دستهاى راست ما را آزاد نهاده ما به بنى امیه و امارت پسر مرجانه احتیاج نداریم » ( مرجانه مادر عبید الله بود . و مادر پدرش زیاد ، چنان كه از پیش گفتیم سمیه بود ) كار بیعت بدست اهل حجر ( حجاز ) است بدین جهت مردم كوفه از اطاعت بنى امیه بدر رفتند و ابن زیاد را از امارت خلع كردند و خواستند امیرى انتخاب كنند تا فرصت تأمل در كار خویش داشته باشند . جمعى گفتند :

« عمر بن سعد بن ابى وقاص شایستهء این كار است ، و چون خواستند او را به امارت بردارند جمعى از زنان همدان و زنان كهلان و ربیعه و نخع بیامدند و فریاد زنان و گریه كنان وارد مسجد شدند و مصیبت حسین را یاد كردند و میگفتند : « براى عمر بن سعد همین بس نبود كه حسین را كشت ، و اكنون میخواهد در كوفه امیر ما شود ؟ » مردم كوفه نیز بگریستند و از امارت عمر منصرف شدند . كسانى كه بیشتر از همه تلاش كردند زنان همدان بودند زیرا على علیه السلام به همدانیان علاقه داشت و آنها را بر دیگران ترجیح میداد . همو گوید : « اگر من دربان بهشت بودم بمردم همدان میگفتم بسلامت وارد شوید . » و هم او گوید : « من همدانیان را آماده كردم و آنها حمیریان را آماده كردند . » .

هیچكس از همدانیان با معاویه و سپاه شام نبود مگر كسانى كه در غوطهء دمشق در دهكدهء عین ثرما بودند . و اكنون نیز یعنى بسال سیصد و سى و دو جمعى از آنها آنجا مقیم هستند . وقتى خبر مردم كوفه به ابن زبیر رسید ، چنان كه از پیش بگفتیم ، عبد الله بن مطیع عدوى را سوى آنها فرستاد او حكومت كوفه داشت تا مختار پس از وى بیامد . چون مروان بن حكم دید كه مردم بر بیعت ابن زبیر هم سخن شده اند و دعوت او را مىپذیرند ، مصمم شد بصف او بپیوندد ، ولى عبید الله بن زیاد وقتى به شام رفت مانع او شد و گفت : « تو شیخ بنى عبد منافى ، شتاب مكن . » مروان نیز سوى جابیه رفت كه در سرزمین جولان ما بین دمشق و اردن است . ضحاك بن قیس قهرى مردم را استمالت كرد و ریاست ایشان یافت و از مروان جدا شد و رو سوى دمشق

ص: 89

نهاد ولى عمرو بن سعید بن عاص معروف به اشدق از او سبق گرفت و وارد دمشق شد و ضحاك به حوران رفت و دعوت ابن زبیر را رواج داد .

اشدق با مروان ملاقات كرد و به دو گفت : « آیا سخن مرا كه خیر من و تو هر دو در آن هست میپذیرى ؟ » مروان گفت : « مقصود چیست ؟ » گفت : « مردم را بخلافت تو دعوت میكنم و براى تو بیعت میگیرم به شرط اینكه پس از تو خلافت از آن من باشد . » مروان گفت : « نه پس از خالد بن یزید بن معاویه خلافت از آن تو باشد . » اشدق بدین كار رضایت داد و مردم را به بیعت مروان خواند كه پذیرفتند .

اشدق در اردن پیش حسان بن مالك رفت و او را به بیعت مروان ترغیب كرد و او نیز به مروان متمایل شد .

آنگاه با مروان بن حكم بن ابى العاص بن امیة بن عبد شمس بن عبد مناف بیعت كردند كنیهء او ابو عبد الملك و مادرش آمنه دختر علقمة بن صفوان بود . بیعت وى در اردن انجام گرفت و قبل از همه ، مردم اردن با وى بیعت كردند و بیعت او سامان گرفت .

مروان نخستین كس بود كه چنان كه مىگویند خلافت را با شمشیر و بدون رضایت گروهى از مردم بچنگ آورد ، همه او را میترسانیدند مگر عدهء كمى كه وى را ترغیب كردند كه خلافت را بدست آورد . اسلاف وى بكمك یار و كس و كار بخلافت میرسیدند جز او كه با ترتیبى كه گفتیم بخلافت رسید .

مروان براى خالد بن یزید و پس از او براى عمرو بن سعید اشدق بیعت گرفت كه به ترتیب پس از وى خلافت یابند مروان را « خیط باطل » لقب داده بودند عبد الرحمن بن حكم برادر مروان در این باب گوید : « خدا زشت دارد مردمى را كه خیط باطل را بر مردم تسلط دادند كه به هر كه میخواهد بدهد و از هر كه میخواهد بگیرد . » حسان بن مالك كه سالار و سرور قحطانیان شام بود ، شرایطى را كه قوم وى با معاویه و یزید و معاویة بن یزید داشته بودند ، تجدید كرد . از جمله آنكه دو هزار

ص: 90

كسى از آنها را دو هزار دو هزار مستمرى بدهد و هر كه بمیرد پسر و پسر عمویش جایش را بگیرد و امر و نهى و صدر مجلس خاص قحطانیان باشد و همه حل و عقل امور به رأى و مشورت ایشان انجام شود مروان نیز بدین شروط رضایت داد . حسان مطیع او شد ، مالك بن هبیرهء یشكرى به مروان گفت : « بیعت تو در گردن ما نیست ما نیز براى دنیا جنگ میكنیم ، اگر همانطور كه معاویه و یزید با ما رفتار میكردند رفتار میكنى ، یارى تو میكنیم و گر نه همه فرشیان پیش ما یكسانند . » مروان نیز تقاضاى او را پذیرفت .

آنگاه مروان بمقابلهء ضحاك بن قیس قهرى شتافت . قیس و قبایل مضر و دیگر قبایل نزار به ضحاك پیوسته بودند ، گروهى از قبیلهء قضاعه نیز با وى بودند كه وائل بن عمرو عدوى سالار آنها بود و پرچمى را كه پیمبر صلى الله علیه و سلم براى پدرش بسته بود ، همراه داشت .

ضحاك و همراهان وى تابع دعوت ابن زبیر شده بودند . مروان و ضحاك و تبعهء آنها در مرج راهط ، در چند میلى دمشق روبرو شدند و جنگهاى سخت در میانه رفت . بیشتر قبایل یمانى با مروان بودند . ضحاك بن قیس فهرى سالار سپاه ابن زبیر ، بدست یكى از قبیلهء تیم اللاف كشته شد و بیشتر فراریان سپاه وى ، كه غالبا از قبیلهء قیس بودند ، به وضعى بى سابقه كشته شدند . مروان بن حكم در این باب میگوید :

« وقتى مردم را دیدم كه دل بجنگ دارند و مال به غصب گرفته مىشود ، طایفهء غسان و كلب و سكسكىها را ، كه مردان فراوان بودند ، بر ضد آنها دعوت كردم . مردم قین در سلاح آهن راه مىپیمودند و طرفدار مروان و دینى استوار بودند . » برادر وى عبد الرحمن بن حكم نیز در این باب گوید : « گفتگوى اهل مرج بمردم فرات و مردم فیض و نیل رسیده است . » .

زفر بن حارث عامرى كلابى همراه ضحاك بود و چون دشمنان شمشیر در قوم وى نهادند ، روى بگردانید و دو تن از بنى سلیم نیز همراه وى بودند ، اما اسبان آنها از

ص: 91

رفتار بماند و یمانیان كه از سپاه مروان بودند ، بدانها رسیدند . دو تن سلیمى به زفر گفتند : خودت را نجات بده كه ما كشته خواهیم شد وى نیز فرار كرد و آن دو تن بدست دشمن افتادند و كشته شدند . زفر بن حارث كلابى ضمن اشعار دیگر در این باب گوید : « حقا كه حادثهء راهط شكافى میان ما پدید آورد . بسا باشد كه بر زبالهء زمین چراگاه روید ، اما كینهء جانها همچنان بجاى میماند . سلاح مرا به من نشان بده كه مىبینم دامنهء جنگ پیوسته وسیع مىشود ، آیا قوم كلبه بروند و نیزه هاى ما به آنها نرسیده باشد و كشتگان راهط به همان حال بمانند ، پیش از این خطائى از من ندیده بودى كه بگریزم و دو رفیق خود را بجاى گذارم ، مگر آن شب كه در میان دو گروه بودم و از آن قوم همه را بر ضد خود دیدم . آیا یك روز كه بد كرده باشم همهء ایام خوب و تلاش مرا از میان میبرد ، آیا پس از ابن عمرو و ابن معن كه از پى هم برفتند و كشته شدن همام ، مىتوانم آرزوئى داشته باشم ؟ » .

كسانى كه در جنگ شركت داشته بودند ، در سرزمین شام بمحل هاى خود باز - گشتند . نعمان بن بشیر حاكم حمص خطبه بنام و بموافقت ضحاك بن زبیر خوانده بود . وقتى خبر قتل ضحاك و شكست گروه زبیریان به دو رسید ، از حمص فرارى شد و همه شب را با حیرت راه مىپیمود و نمیدانست بكجا رو كند . خالد بن عدى كلاعى با جمعى از مردم حمص كه بسرعت برون شده بودند ، بدنبال وى شتافت و او را بكشت و سرش را پیش مروان فرستاد . زفر بن حارث كلابى ضمن فرار خود به قرقیسیا رسید و بر آنجا تسلط یافت . كار شام بر مروان استقرار گرفت و مروان حاكمان خود را در آنجا بر گماشت .

آنگاه مروان با سپاهى از اهل شام سوى مصر رفت و در اطراف آن در مجاورت مقبره ، خندقى حفر كرد . مردم آنجا زبیرى بودند و عبد الرحمن بن عتبة بن جحدم از طرف ابن زبیر حكومت آنجا داشت . سالار و سرور فسطاط ابو رشد بن كریب بن ابرهة بن الصباح بود . میان مردم مصر و مروان جنگى كوتاه رخ داد و در بارهء صلح

ص: 92

توافق كردند . مروان اكیدر بن حمام را كه شهسوار مصر بود ، گردن زد . ابو رشد به مروان گفت : « به خدا اگر خواهى از سر میگیریم . » مقصودش بوم الدار مدینه و قتل عثمان بود ، مروان گفت : « ابدا نمىخواهم . » و از مصر بازگشت و پسر خود ، عبد العزیز را بحكومت آنجا گذاشت .

وقتى مروان به شام بازگشت در صیمره دو میلى طبریهء اردن اقامت گرفت و حسان بن مالك را احضار كرد و به تهدید و ترغیب او پرداخت . حسان میان مردم بسخن ایستاد و كسان را به بیعت عبد الملك مروان از پس مروان و بیعت عبد العزیز بن مروان از پس عبد الملك دعوت كرد و كسى در این باب با او مخالفت نكرد .

در همین سال ، كه سال شصت و پنجم بود ، مروان در دمشق بمرد . اهل تاریخ و سیرت و كسانى كه به اخبارشان اعتماد هست ، در سبب وفات وى اختلاف كرده اند .

بعضى گویند وى بطاعون مرد . بعضى گفته اند بمرگ طبیعى مرد . بعضى دیگر عقیده دارند كه فاخته دختر ابو هاشم بن عتبه ، مادر خالد بن یزید بن معاویه ، او را بكشت ، زیرا مروان در آغاز كار براى خود و پس از خود براى خالد بن یزید و پس از او براى عمرو بن سعید بیعت گرفته بود ، پس از آن تغییر رأى داد و خلافت را پس از خود بپسرش عبد الملك و پس از او بپسر خود عبد العزیز داد . بدین جهت خالد بن یزید پیش وى آمد و با او سخن گفت و خشونت كرد ، مروان خشمگین شد و گفت :

« اى پسر زن آبناك ! اینطور با من سخن میكنى ؟ » مروان با مادر وى ، فاخته ، ازدواج كرده بود كه او را خوار و موهون كند . خالد پیش مادر خود رفت و ازدواج وى را با مروان ناپسند شمرد و از آنچه بر او رفته بود شكایت كرد . مادرش گفت :

« دیگر عیب تو نخواهد گفت . » به نظر بعضى وى متكائى بر دهان مروان نهاد و با كنیزكان خود روى آن نشست تا مروان بمرد . بعضى دیگر گفته اند شیرى مسموم براى او فراهم كرد و چون مروان پیش وى آمد شیر را به دو داد تا بنوشید ، و چون در شكم او جا گرفت ، از پا در آمد و بجان كندن افتاد و زبانش بسته شد . عبد الملك و

ص: 93

دیگر فرزندان او حضور یافتند مروان با سر خود به ام خالد اشاره میكرد تا آنها را متوجه كند كه این زن او را كشته است و ام خالد میگفت : « پدر و مادرم فداى تو باد ! حتى در موقع جان كندن نیز بفكر منست ، او در بارهء من بشما سفارش مىكند . » تا عاقبت مروان بمرد و روزگار وى نه ماه و چند روز و بقولى هشتماه بود . جز این نیز گفته اند كه بعدها در همین كتاب ، هنگام سخن از مدت حكومت بنى امیه یاد خواهیم كرد . ان شاء الله تعالى .

مروان وقتى بمرد ، شصت و سه ساله بود . در بارهء سن او جز این نیز گفته اند ، مرگ وى سه ماه پس از آن بود . كه براى فرزندان خود بیعت گرفت .

ابن ابى خیثمه در كتاب فى التاریخ نقل كرده كه هنگام وفات پیمبر صلى الله علیه و سلم ، مروان هشت سال داشت . مروان بیست برادر و هشت خواهر و یازده فرزند ذكور و سه دختر داشت كه عبد الملك و عبد العزیز و عبد الله و ابان و داود و عمر و ام عمرو عبد الرحمن و ام عثمان و عمرو و ام عمرو و بشیر و محمد و معاویه بودند . و ما اینان را با تعیین اینكه كدام یك فرزند داشتند و كدام یك نداشتند ، در جاى دیگر یاد - كرده ایم . یزید بن معاویه بیشتر از مروان فرزند داشت . فرزندان وى معاویه و خالد و عبد الله اكبر و ابو سفیان و عبد الله اصغر و عمر و عاتكه و عبد الرحمن و عبد الله ملقب به اصغر و عثمان و عتبهء اعور و ابو بكر و محمد و یزید و ام یزید و ام عبد الرحمن و رمله بودند .

معاویة بن ابى سفیان فقط عبد الرحمن و یزید و عبد الله و هند و رمله و صفیه را بجا گذاشت .

ص: 94

ذكر روزگار عبد الملك بن مروان

بیعت عبد الملك بن مروان شب شنبه غرهء رمضان سال شصت و پنج انجام گرفت .

آنگاه حجاج بن یوسف را سوى عبد الله بن زبیر و یاران وى كه به مكه بودند ، فرستاد .

عبد الله روز سه شنبه دهم جمادى الاخر سال هفتاد و سوم كشته شد . دوران حكومت ابن زبیر نه سال و ده روز بود . بعدها در همین كتاب ضمن سخن از مجموع مدت حكومت بنى امیه ، از مدت حكومت ابن زبیر سخن خواهیم داشت . پس از آن در شعبان سال هشتاد و دوم فتنهء ابن اشعث بود . آنگاه عبد الملك مروان به روز شنبه چهاردهم شوال سال هشتاد و ششم بمرد . مدت حكومت وى از هنگام بیعت تا وفات بیست و یك سال و یك ماه و نیم بود . پس از عبد الله بن زبیر كه مردم بر خلاف او هم سخن شدند ، سیزده سال و چهار ماه ، هفت روز كم حكومت كرد . شرح اعمال او را از هنگامى كه كارش استقرار گرفت ، بعد نقل خواهیم كرد . وقتى بمرد شصت و شش سال داشت و بیشتر از آن نیز گفته اند .

وى شعر و مفاخره و تقریظ و مدح را دوست داشت . بخل بر او چیره بود و بخونریزى بى باك بود ، حكام وى نیز چون او بودند ، مانند حجاج در عراق و مهلب در خراسان و هشام بن اسماعیل در مدینه و دیگران . حجاج از همه ستمگرتر و خونخوارتر بود . در این كتاب از پس همین باب شمه اى در بارهء او خواهیم گفت .

ص: 95

ذكر شمه اى از اعمال و سیرت عبد الملك و نكاتى از حوادث ایام و نوادر اخبار او

وقتى كار خلافت به عبد الملك بن مروان رسید به محادثهء مردان و انس با بزرگان راغب شد ، و كسى را جز شعبى براى منادمت خویش شایسته نیافت . وقتى شعبى را بنزد وى آوردند ، او را ندیم خویش كرد و به دو گفت : « اى شعبى مرا به كارهاى زشت كمك مكن و در مجلس خطاى مرا پاسخ مگو و جواب شماتت و تهنیت و سؤال و تعریف را بعهدهء من بگذار . هرگز مگو صبح امیر و شب امیر چگونه آغاز شد . به اندازهء حوصلهء من با من سخن گوى . بجاى اینكه مدح من بگویى ، مستمعى نكو باش كه مستمع نكو بودن ، بهتر از سخن نكو گفتن است . وقتى من سخن میگویم ، بدقت گوش بده و با چشم و گوش متوجه من باش . براى تزیین جواب من خویش را به زحمت مینداز . و مرا بسخن گفتن بیشتر وا مدار ، كه بدترین مردم آن كسانند كه شاهان را بباطل راهبر شوند ، و بدتر از آنها كسانى هستند كه حق شاهان را سبك گیرند . بدان اى شعبى كه این چیزها نكوئىهاى سابق را محو مىكند و حق حرمت را میبرد ، زیرا بسا هست در فرصت مناسب خموشى بجا ، بلیغ تر از سخن بجاست .

ص: 96

روزى عبد الملك به شعبى گفت : « باد از كجا مىوزد ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان من نمیدانم . » عبد الملك گفت : « وزشگاه باد شمال ، از محل طلوع بنات النعش تا محل طلوع خورشید است ، و وزشگاه باد صبا از محل طلوع خورشید تا محل طلوع سهیل است ، و وزشگاه باد جنوب از محل طلوع سهیل تا محل غروب خورشید است ، و وزشگاه باد دبور از محل غروب خورشید تا محل طلوع بنات النعش است . » .

بسال شصت و پنجم در كوفه شیعیان بجنبش آمدند و از اینكه هنگام قتل حسین او را یارى نكرده اند ، پشیمانى كردند و یك دیگر را بملامت گرفتند و یقین دانستند كه خطائى بزرگ كرده اند كه حسین آنها را دعوت كرده است و ایشان اجابت او نكرده اند و در نزدیكى آنها كشته شده و به یارى او نرفته اند . و بدانستند كه این گناه پاك نمیشود مگر آنكه قاتلان وى را بكشند ، یا در این راه كشته شوند . بنابر این پنج كس را به سالارى برگزیدند : سلیمان بن صرد خزاعى ، مسیب بن نجبهء فزارى ، عبد الله بن سعد بن نفیل ازدى ، عبد الله بن وال تمیمى ، رفاعة بن شداد بجلى . و از آن پس كه با مختار كشاكش بسیار داشتند كه او مردم را از خروج و پیوستن بدانها باز - میداشت ، در نخیله اردو زدند . عبد الله بن احمر در این باب و تحریض مردم به خروج و آمادگى براى جنگ ضمن اشعارى گوید : « به خود آمدم و عشق و معشوقه ها را وداع گفتم و بیاران خویش گفتم منادى را اجابت كنید و وقتى بهدایت دعوت مىكند . به او لبیك لبیك گویید . » این قصیده اى دراز است كه ضمن آن كسان را بخروج ترغیب مىكند و رثاى حسین و اصحاب او میگوید كه شیعیان از گناهان كبیره اى كه مرتكب شده اند و از یارى حسین باز نشسته اند ، توبه كرده اند . و هم او شعرى بدین مضمون گوید : « بیائید از مصیبت كسى كه پدر و جدش از همه بهتر بودند یعنى حسین ، با اهل دین سخن گوئید . بیوهء محتاج و یتیمان براى حسین بگریند كه حسین هدف نیزه ها شد و در نزدیك طف پیكرش برهنه ماند . ابرها بر قبرى كه در مغرب طف است و بزرگوارى

ص: 97

و پرهیزگارى را به بر دارد ببارد . اى امتى كه از غفلت گمراه شدید ، توبه كنید و خداوند متعال را راضى كنید . » .

آنگاه خونخواهان حسین بسالارى كسانى كه گفتیم حركت كردند . عبد الله ابن احمر مىگفت : « برون شدند و ما را همراه مىبرند ، میخواهیم بمقابلهء ستمگران خیانتگر گمراه بشتابیم ، از فرزند و مال و زن گذشته ایم كه خداوند را خشنود كنیم . » و برفتند تا به قرقیسیا بر ساحل فرات رسیدند كه زفر بن حارث كلابى آنجا بود و از آنها پذیرائى كرد . سپس از قرقیسیا حركت كردند تا عین الورده را اشغال كنند عبید الله بن زیاد با سى هزار كس از شام براى جنگ آنها حركت كرده بود و پنج سالار را پیشاپیش سپاه خود فرستاده بود : حصین بن نمیر سكونى ، شرحبیل بن - ذى الكلاع حمیرى ، ادهم بن محرز باهلى و ربیعة بن مخارق عنوى و جبلة بن عبد الله خثعمى . در عین الورده دو سپاه رو برو شدند . پیش از آن مقدمه هاى سپاه برخوردهاى مختصرى داشته بودند . سلیمان بن صرد خزاعى پس از آنكه بسیار كس بكشت و شجاعت نمود و كسانرا بمقاومت ترغیب كرد ، بشهادت رسید . حصین بن نمیر تیرى سوى او انداخت كه بوسیلهء آن كشته شد . پس از او مسیب بن نجبهء فزارى كه از سران اصحاب على بود ، پرچم را گرفت و بدشمن حمله برد و میگفت :

« زنان دانند كه من در جنگ از شیر شجاع ترم . » و جنگ كرد تا كشته شد . آنگاه ابو ترابیان حمله بردند و غلاف شمشیرها را بشكستند . سپاه شام نیز سویشان حمله بردند ، آنها بانگ میزدند : یاران ابو تراب بهشت . بهشت ، ابو ترابیان ، بهشت ، بهشت .

عبد الله بن سعد بن ثقیل ، پرچم ترابیان را بگرفت . در این هنگام پانصد تن از اهل بصره و مداین بسالارى مثنى بى مخرمه و سعد بن حذیفه ، شتابان از پى آنها آمدند و بانگ میزدند : خدایا ما را ببخش كه توبه كردیم . عبد الله بن سعد بن نفیل مشغول جنگ بود كه به دو گفتند برادران ما از اهل بصره و مداین بما پیوسته اند . گفت : « اگر وقتى نرسند كه ما زنده باشیم . » نخستین كس از اهل مداین ، كه بشهادت رسید

ص: 98

كثیر بن عمرو مدنى بود . سعد بن ابى سعد حنفى و عبد الله خطل طائى زخمدار شدند .

عبد الله بن سعد بن نفیل نیز كشته شد .

وقتى باقیماندهء ترابیان بدانستند كه در مقابل شامیان تاب مقاومت ندارند ، از آنها كناره گرفتند و برفتند و سالارشان رفاعة بن شداد بجلى بود . ابو الحویرث عبدى با گروهى بجا ماند ، و مردم شام كه ثبات و مقاومت این گروه اندك را بدیدند ، از آنها تقاضاى متاركه كردند ، از آن پس اهل كوفه و مداین و بصره بشهرهاى خودشان رفتند . ترابیان هنگام بازگشت از عین الورده شنیدند كه یكى بصداى بلند میگفت : « اى دیده هنگام شب بر « ابن صرد » گریه كن كه در جنگ چون شیرى بود . نكو برفت و هدایت یافته بود و در اطاعت خداى جانبازى كرد . » .

ابو مخنف لوط بن یحیى و دیگر اصحاب تاریخ و سیرت ، نام كسانى از ترابیان را كه با سلیمان بن صرد خزاعى در عین الورده كشته شده اند ، یاد كرده اند كه شمار - شان اندك است .

ابو مخنف در كتاب « اخبار الترابیین به عین الورده » قصیدهء مفصلى منسوب به اعشى همدان ، نقل كرده كه ضمن آن ترابیان عین الورده را رثا گفته و از اعمال آنها یاد كرده ، از جمله اینست : « برفتند و بعضى جویاى تقوى بودند و بعضى دیگر روز پیش توبه كرده بودند . در عین الورده با سپاه دشمن بر خوردند و با شمشیر از آنها استقبال كردند .

پس از آن از شام سپاهى چون موج دریا سوى آنها آمد و همچنان مقاومت كردند تا جمعشان بنابودى كشید و جز دسته هاى پراكنده نجات نیافت . آنها كه ثبات ورزیدند ، به خاك افتادند و خزاعى سالارشان از پا در آمد ، گوئى هرگز جنگى نكرده بود . سالار بنى شمخ با تیمى كه رهبر دسته ها بود با عمرو بن عمر بن بشر و خالد و بكر وزید و حلیس بن غالب ، ضربتهاى سر شكاف و زخمهاى كارى زدند . اى بهترین سپاه عراق سیراب باشید و پراكنده مشوید . اگر كشته شدید ، كشته شدن بهترین مرگ است . و هر كسى روزى طعمهء حادثات مىشود . آنها كشته نشدند تا

ص: 99

دسته هاى شجاع دشمن را از پا در آوردند . » .

گویند : جنگ عین الورده بسال شصت و ششم بود و هم بسال شصت و ششم بدوران عبد الملك بن مروان ، حارث اعور كه از اصحاب على علیه السلام بود در گذشت .

همو بود كه روزى بنزد على رفت و گفت : « اى امیر مؤمنان مگر نمىبینى كه مردم بحدیث اقبال كرده و كتاب خدا را رها كرده اند ؟ » گفت : « راستى چنین كرده اند ؟ » گفت : « آرى » على گفت : « از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شنیدم كه فرمود : « فتنه اى خواهد بود . » گفتم : « اى پیمبر خدا طریق رهائى از آن چیست ؟ » گفت : « كتاب خدا كه اخبار پیشینیان و آیندگان در آنست و میان شما داورى مىكند كه فاصل حق و باطل است و هزل نیست . هر كه آن را رها كند خدایش در هم شكند . و هر كه هدایت جز از آن جوید خدایش گمراه كند ، كه ریسمان محكم خداست و ذكر حكیم و صراط مستقیم است كه عقول را گمراه نكند و زبانها را به خطا نبرد و عجایب آن پایان نگیرد و علمى چون آن نباشد . كتابى است كه وقتى جنیان شنیدند گفتند :

« قرآنى عجیب شنیده ایم كه به راه رشاد هدایت مىكند . » هر كه بدان سخن كند ، راست گوید ، و هر كه از آن بگردد ستم كند ، و هر كه بدان عمل كند پاداش یابد ، و هر كه بدان تمسك جوید به راه راست هدایت شود . » اى اعور این سخن را بخاطر سپار . » .

پس از جنگ عین الورده ، عبید الله بن زیاد با سپاه شام سوى عراق رفت و چون به موصل رسید ، و این بسال شصت و ششم بود ، با ابراهیم بن اشتر نخعى روبرو شد .

ابراهیم از طرف مختار سالار سپاه عراق بود و در خازر اقامت داشت . میان دو گروه جنگى بزرگ رخ داد كه ابن مرجانه عبید الله بن زیاد و حصین بن نمیر و شرحبیل بن ذى الكلاع و ابن حوشب ذى ظلیم و عبد الله بن ایاس و ابو اشرس و غالب باهلى و بزرگان اهل شام ضمن آن كشته شدند . قصه چنان شد كه عمیر بن حباب سلمى در این سپاه بر میمنهء ابن زیاد بود و از آن كشتار كه در روز مرج راهط از قوم

ص: 100

وى یعنى مضریان و دیگر قبایل نزارى كرده بودند ، سخت كینه بدل داشت و بانگ زد : « انتقام مضر و نزار را بگیرید . » و یكباره همهء مردم مضر و ربیعه كه در سپاه شام بودند بر مجاوران قحطانى خویش حمله بردند . عمیر پیش از آنان دبیر ابراهیم ابن اشتر بوده بود و بر این كار توافق كرده بودند . ابراهیم بن اشتر سر ابن زیاد و دیگران را بنزد مختار فرستاد و او نیز به مكه پیش عبد الله بن زبیر فرستاد .

عبد الملك مروان كه با سپاه شام بود در بطنان منتظر نتیجهء كار ابن زیاد بود كه هنگام شب خبر كشته شدن وى و هزیمت سپاه به دو رسید . پس از آن خبر آمد كه ناتل بن قیس از جانب ابن زبیر وارد فلسطین شده است و مصعب بن زبیر نیز از مدینه بسوى فلسطین حركت كرده است پس از آن خبر آمد كه لاوى بن فلنط ، پادشاه روم ، در مصیصه اردو زده و قصد شام دارد . سپس از دمشق خبر آمده كه بزرگان و اوباش و مردم بى سر و پا آشوب كرده و در دامن كوه اردو زده اند . بعد خبر آمد كه زندانیان دمشق زندان را گشوده و از آنجا برون ریخته اند و بادیه نشینان عرب بر حمص و بعلبك و بقاع حمله برده اند . با وجود این خبرهاى هول انگیز كه در آن شب رسید ، هرگز عبد الملك را چون آن شب خندان و گشاده رو و خوشزبان و قویدل ندیده بودند كه بسیاست ملكدارى شجاعت مینمود و از اظهار شكست دریغ داشت .

آنگاه اموال و هدیه ها براى شاه روم فرستاد و او را مشغول داشت و با وى صلح كرد .

سپس سوى فلسطین رفت كه ناتل بن قیس با سپاه ابن زبیر آنجا بود و در اجنادین مقابله رخ داد و ناتل بن قیس و غالب یاران وى كشته شدند و باقیمانده فرارى شدند . و خبر كشته شدن وى و هزیمت سپاهش در راه به مصعب بن زبیر رسید كه سوى مدینه بازگشت . و یكى از قبیلهء كلب كه مروانى بود در این باب گفت : « در اجنادین سعد و ناتل را به انتقام حبیش و منذر بكشتیم . » عبد الملك به دمشق بازگشت و آنجا فرود آمد . ابراهیم بن اشتر نیز به نصیبین رفت و آنجا اقامت گرفت ، و مردم جزیره در مقابل او حصارى شدند . آنگاه كسى

ص: 101

را بجانشینى خود در نصیبین گماشت و به كوفه پیش مختار رفت .

بسال شصت و هفتم مصعب بن زبیر كه از طرف برادر خود عبد الله بن زبیر بحكومت عراق منصوب شده بود ، از بصره حركت كرد و در حرورا فرود آمد و در آنجا با مختار مقابل شد و جنگها و كشتارهاى سخت در میانه رفت كه مختار شكست خورد . محمد بن اشعث و دو پسرش نیز در جنگ كشته شدند . مختار بقصر حكومتى كوفه رفت و حصارى شد و هر روز گروهى از اهل كوفه را براى جنگ مصعب و یاران وى میفرستاد . گروه بسیارى از شیعهء كیسانى و غیر كیسانى با مختار بودند كه خشبیه نامیده میشدند . یك روز مختار سوار بر استرى سپید ، میان آنها رفت و یكى از بنى حنیفه بنام عبد الرحمن بن اسد بر او حمله برد و او را بكشت و سرش را ببرید ، سر و صدا در بارهء قتل او بلند شد و اهل كوفه و یاران مصعب اعضاى او را ببریدند . مصعب باقیماندهء یاران مختار را كه در قصر بودند امان نداد . آنها نیز بجنگیدند تا كارشان سخت شد . آنگاه مصعب امانشان داد و بعد همه را كشت از جملهء كسانى كه با مختار كشته شدند ، یكى عبید الله بن على بن ابى طالب رضى الله عنه بود .

وى با مختار حكایتى داشت كه از او گریخت و به بصره رفت و از مصعب بر جان خود بیمناك بود و عاقبت بسپاه مختار در آمد كه خبر او را با همهء این مطالب در كتاب اخبار الزمان آورده ایم . از جملهء یاران مختار كه بوسیلهء مصعب كشته شدند ، هفت هزار كس بشمار آمد كه همهء آنها خونخواهان حسین و قتلهء دشمنان وى بودند و مصعب آنها را كشت و همه را خشبیه نامید . مصعب شیعیان را در كوفه و جاهاى دیگر كشتار كرد . حرم مختار را پیش وى آوردند به آنها گفت : « از مختار بیزارى جوئید . » همه پذیرفتند مگر دو زن كه یكى دختر سمرة بن جندب فزارى و دیگرى دختر نعمان بن بشیر انصارى بود و گفتند : « چگونه از مردى كه میگفت خدا پروردگار من است و به روز روزه میداشت و بشب نماز مىكرد و در راه خدا و پیغمبر فداكارى كرد و قاتلان دخترزادهء پیمبر صلى الله علیه و سلم و یاران او را كشت و دلها را

ص: 102

خنك كرد ، بیزارى كنیم . » مصعب قضیهء آنها را با سخنانشان براى عبد الله بن زبیر نوشت . عبد الله جواب داد : « اگر از عقیدهء خود بگشتند و از مختار بیزارى جستند كه بسیار خوب ، و گر نه هر دو را بكش . » مصعب نیز آنها را در مقابل شمشیر بداشت دختر سمره از راى خود بگشت و مختار را لعنت كرد و از او بیزارى جست و گفت :

« اگر در مقابل شمشیر مرا بكفر بخوانى كافر میشوم . شهادت مىدهم كه مختار كافر بود . » ولى دختر نعمان بن بشیر امتناع كرد و گفت : « اكنون كه شهادت نصیب من شده است آن را رها كنم ، هرگز ! میمیرم و به بهشت میروم و بحضور پیمبر و خاندان او مىرسم . 99 100 به خدا چنین چیزى نخواهد شد كه تابع پسر هند شوم و پسر ابو طالب را رها كنم . خدایا گواه باش كه من پیرو پیغمبر تو و دخترزادهء او و خاندان و شیعیان او هستم . » سپس او را گردن زدند . شاعر در این باب گوید : « به نظر من عجیب تر از همه عجایب كشتن زن زیباى آزاده است . او را بستند و بى گناه كشتند و حقا كشتهء بزرگوارى بود . كشتن و پیكار كردن حق ماست و زنان باید دامن كشان بگذرند . » .

در این كتاب از مهلب ، و اینكه بسال شصت و پنجم نافع بن ازرق را كشت ، سخن نیاوردیم . نافع همانست كه خارجیان ازرقى به دو منسوبند . زیرا شرح جنگهاى خارجیان را با مهلب و دیگران از سلف و خلف با قصهء مرداس بن عمرو بن بلال تمیمى و عطیة بن اسود حنفى و ابو فدیك و شوذب شیبانى و سوید شیبانى و قطامهء شیبانى و مهذب سكونى و قطرى بن فجاة و ضحاك بن قیس شیبانى و جنگ ابن مأجور خارجى با مهلب و كشته شدن او و غلبهء مهلب در این جنگ بر خارجیان و قصهء عبد ربه و اخبار خارجیان یمن ، چون ابو حمره مختار بن عوف ازدى و ابن بیهس هیصمى ، همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و هم شرح فرقه هاى خوارج را از ازرقیان و نجدات و حمریه و جابیه و صفریه و دیگر فرقه هاى خارجى و شهرهاى آنها را چون شهر سنجار و تل اعفر كه در دیار ربیعه است و سن و بوازیج و حدیقه كه در دیار موصل است با كردان خارجى مقیم آذربایجان كه بعنوان « شراة » معروفند و اسلم خارجى

ص: 103

كه بنام ابن شادلویه معروف است و قلمرو ابن ابى الساح را در آذربایجان واران و بیلقان و ارمنستان تصرف كرد و خارجیانى كه در سیستان و كوهستان هرات و كوهستانه و بوشنگ خراسان و دیار مكران بساحل دریا ما بین سند و مكران اقامت دارند و بیشترشان از فرقهء صفریه و جهریه هستند ، و آنها كه ما بین كرمان و فارس در دیار حمران اصطخر و صاهك اقامت دارند و آنها كه در دیار تاهرت مغرب و دیار حضرموت و دیگر نواحى زمین مقیمند ، همه را در كتاب « المقالات فى اصول - الدیانات » یاد كرده ایم .

بدوران سلطنت عبد الملك ، بسال شصت و هشتم و بقولى شصت و نهم ، ابو العباس عبد الله بن عباس عبد المطلب در طائف بمرد . مادرش لبابه دختر حارث بن حزن از فرزندان عامر بن صعصعه بود . ابن عباس هنگام مرگ هفتاد و یك سال داشت . گویند :

سه سال پیش از هجرت تولد یافته بود . از سعید بن جبیر نقل كرده اند كه از قول ابن - عباس گفته بود : « وقتى پیمبر صلى الله علیه و سلم درگذشت ، من بیست ساله بودم » محمد بن حنفیه بر او نماز كرد . چشمان ابن عباس از فرط گریستن بر على و حسن و حسین كور شده بود . وى ریشى بلند داشت و موى خود را حنا مىبست . وى شعرى بدین مضمون گفته بود : « اگر خدا نور دیدگان مرا گرفته است ، نور دیدگانم به زبان و قلبم رفته است ، قلبم هوشیار است و عقلم خلل ندارد و در دهانم زبانى چون شمشیر بران است . » موقعى كه ابن عباس در طفولیت در خانهء خالد بود ، میمونه همسر پیمبر صلى الله علیه و سلم براى پیمبر آب طهارت آورده بود او را دعا كرده بود كه « خدایا او را فقه دین و تأویل بیاموز . » به ابن عباس گفتند : « چرا على رضى الله عنه ترا بجاى ابو موسى براى حكمیت نفرستاد ؟ » گفت : « تقدیر و بلاى خدا و سر آمدن روزگار مانع بود . به خدا اگر مرا بجاى او فرستاده بود كار صورت دیگر میگرفت و هر چه را رشته بود پنبه میكردم ، و هر چه میخواست بر خلاف آن میكردم ، ولى تقدیر بود و

ص: 104

تأسفى بجا ماند و امروز را فردائى هست ، و عاقبت نكو نصیب پرهیزگاران است . » از فرزندان ابن عباس یكى على بود كه پدر خلیفگان عباسى است . با عباس و محمد و فضل و عبد الرحمن و عبید الله و لبابه كه مادرشان زرعهء كندى دختر مشرح بود .

از عبید الله و محمد و فضل فرزندى بجاى نماند .

بسال هفتادم عبد الملك مروان عمرو بن سعید بن عاص اشدق را بكشت . وى عمرو بن سعید بن عاص بن امیة بن عبد شمس بن عبد مناف بود و مردى شجاع و فصیح و بلیغ بود . میان او و عبد الملك در بارهء حكومت گفتگوها و مكاتبه ها و حادثه ها رفته بود از جمله عبد الملك به دو نوشته بود : « تو در خلافت طمع میدارى اما شایستهء آن نیستى . » و عمرو به دو نوشت : « نعمتها كه به تو رسیده بطغیانت كشیده و بوى قدرت مایهء غفلتت شده ، از آنچه قبلا موافقت كرده اى بگشته اى و به چیزى كه نباید ، دل بسته اى .

اگر ضعف وسایل مایهء نومیدى جوینده میبود . هرگز سلطنت و قدرتى جابجا نمیشد .

به زودى معلوم خواهد شد كه متجاوز و غافل كیست . » .

وقتى عبد الملك براى خاتمهء كار زفر بن حارث كلابى به قرقیسیا و دیار رحبه رفته بود ، عمرو بن سعید را در دمشق جانشین خود كرد . به دو خبر رسید كه عمرو در دمشق مردم را به بیعت خود خوانده است از این رو با شتاب به دمشق بازگشت عمرو در شهر متحصن شد . عبد الملك او را بحرمت خویشاوندى قسم داد و گفت : « كار خاندان خویش را كه اكنون هم سخن شده اند ، تباه مكن ، كه كار تو مایهء قوت ابن زبیر مىشود ، از مخالفت با خاندان خود بگذر و من ولایت عهدى را به تو مىدهم . » او نیز رضا داد و صلح كرد و عبد الملك وارد شهر شد اما عمرو با پانصد سوار از او كناره گرفت كه هر كجا میرفت با وى بودند .

اهل سیرت در بارهء اینكه عبد الملك چگونه او را كشت اختلاف كرده اند .

بعضى از آنها گفته اند : عبد الملك به حاجب خویش گفت : « میتوانى وقتى عمرو وارد

ص: 105

مىشود در را ببندى ؟ » گفت : « بله » گفت : « پس ببند » عمرو مردى بسیار متكبر بود و هیچكس را برتر از خود نمیدانست و وقتى پیش كسى میرفت پشت سر خود را نمینگریست . وقتى حاجب در را گشود و عمرو بدرون رفت در را به روى یاران وى ببست . عمرو برفت و متوجه پشت سر خود نشد و پنداشت یارانش مانند همیشه وارد شده اند . عبد الملك مدتى با وى عتاب كرد . از پیش به رئیس نگهبانان خود ، ابو - زعیزعه ، گفته بود كه گردن او را بزند . عبد الملك با او سخن گفت و خشونت كرد .

عمرو گفت : « اى عبد الملك با من زبان درازى میكنى مثل اینكه خودت را بهتر از من میشمارى ! به خدا اگر بخواهى پیمانى را كه میان من و تو هست میشكنم و جنگ با تو را آغاز میكنم . » عبد الملك گفت : « همین را میخواهم . » عمرو سوى یاران خود نگریست و آنها را در خانه ندید و به عبد الملك نزدیك شد . عبد الملك گفت : « براى چه به من نزدیك مىشوى ؟ » گفت : « براى اینكه در پناه خویشاوندى تو باشم . » زیرا مادر عمر و عمهء عبد الملك زن حكم بن ابى العاص بن وائل بود . و همین وقت ابو زعیزعه ضربتى زد و او را بكشت . عبد الملك گفت سر او را پیش یارانش بیندازند . وقتى سر او را بدیدند پراكنده شدند . پس از آن عبد الملك برون شد . و به منبر رفت و در بارهء عمرو بد گفت و از مخالفت او سخن آورد و از منبر فرود آمد و میگفت :

« وى را به خود نزدیك كردم كه كار آرام گیرد و بتوانم از سر خشم و حمایت دین خویش ، از روى قدرت و دوراندیشى ضربتى بزنم ، كه بدكار چون نكو كار نیست . » .

گویند : وقتى عمرو از خانهء خود براى دیدار عبد الملك برون میشد ، پایش بفرش گرفت و افتاد ، و زنش نائله دختر قریض بن وكیع بن مسعود گفت : « ترا به خدا پیش او مرو . » گفت : « مرا رها كن به خدا اگر من خفته باشم او مرا بیدار نخواهد كرد . » آنگاه برون شد و زره پوشیده بود . وقتى پیش عبد الملك رفت كسانى از بنى امیه كه آنجا بودند برون رفتند . عبد الملك كه درها را بسته بود گفت :

« من قسم خورده ام كه اگر بر تو دست یافتم تو را بزنجیر كنم . » آنگاه زنجیرى

ص: 106

بیاوردند و به گردن او نهاد و محكم كرد . عمرو بدانست كه او را خواهد كشت و گفت : « اى امیر مؤمنان ترا به خدا سوگند مىدهم . » عبد الملك گفت : « اى ابو امیه چرا زره پوشیده اى مگر براى جنگ آمده اى ؟ » عمرو یقین كرد كه خطر در پیش است و گفت : « ترا به خدا سوگند مىدهم كه با همین زنجیر مرا میان مردم ببرى . » گفت :

« با من حیله مىكنى من از تو حیله گرترم . میخواهى ترا میان مردم ببرم كه از تو دفاع كنند و ترا از دست من نجات دهند . » آنگاه عبد الملك براى نماز برون رفت و به برادر خود عبد العزیز ، كه همانروز از مصر آمده بود ، گفت كه وقتى او بیرون رفت عمرو را بكشد .

گویند او پسر خود ولید را بدین كار فرمان داده بود . وقتى ولید نزدیك آمد عمرو او را بحرمت خویشاوندى قسم داد ، ولید نیز او را نكشت . وقتى عبد الملك بازگشت و او را زنده دید . به عبد العزیز گفت : « به خدا مىخواهم او را بخاطر شما بكشم كه از خلافت محرومتان نكند . » آنگاه او را بینداخت ، عمرو به دو گفت :

« اى پسر زرقاء خیانت مىكنى ؟ » و عبد الملك سر او را ببرید . برادر عمرو ، یحیى بن سعید با مردان خود پشت در آمده بود و میخواست در را بشكند . ولید و غلامان عبد الملك بجلوگیرى او برون شدند و بجنگ پرداختند . ولید و یحیى مقابل شدند و یحیى با شمشیر ضربتى به ران او زد كه از پا در آمد . آنگاه سر عمرو را میان مردم انداختند كه چون آن را بدیدند از بالاى خانه نیز كیسه هاى دینار سوى آنها انداخته شد كه بجمع آورى آن مشغول شدند و از جنگ باز ماندند و سپس پراكنده شدند . آنگاه عبد الملك گفت : « اگر ولید را كشته باشند انتقام خود را گرفته اند . » زیرا ولید پس از آن كه ضربت خورد دیده نشده بود ، ابراهیم بن عدى او را از گیر و - دار بر گرفته به بیت القراطیس برده بود . بعد از آن یحیى بن سعید را پیش عبد الملك آوردند و همه در بارهء عبد الملك هم سخن شدند و مردم از او اطاعت كردند در بارهء كشته شدن عمرو جز آنچه گفتیم نیز گفته اند ، كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان

ص: 107

آورده ایم . در قسمتهاى آیندهء این كتاب ضمن اخبار منصور از خواهر عمرو كه زن ولید بن عبد الملك بود و در رثاى او اشعارى گفته بود ، یاد كرده ایم كه آنجا مناسب بود نه اینجا كه به تناسب مقام رشتهء سخن بدان كشید .

عبد الملك بقیهء سال هفتادم را در دمشق بسر كرد . از پس قتل مختار و یاران وى كه مصعب بن زبیر در عراق استقرار یافته بود ، به محل معروف به باجمیرا در مجاورت جزیره آمده بود و قصد شام و جنگ عبد الملك داشت . در آنجا خبر یافت كه خالد بن عبد الله بن خالد بن اسید با گروهى از بستگان خود بیعت عبد الله بن زبیر را شكسته ، از مكه سوى بصره آمده و در یكى از نواحى شهر فرود آمده است ، و گروهى از قبایل ربیعه ، و مضر و از جمله عبد الله بن ولید و مالك بن مسمع بكرى و صفوان بن اهم تمیمى و صعصعة بن معاویه ، عموى احنف به دو پیوسته اند . و میان آنها در بصره جنگها شد كه عاقبت بشكست عبد الله انجامید و با دو پسر خود گریخت و به عبد الملك پیوست و مصعب به بصره بازگشت . و این بسال هفتاد و یكم بود . آنگاه از عراق سوى باجمیرا بازگشت كه شاعر در این باب گوید : « اى مصعب عاقبت ، حركت را برگزیدى و هر روز باجمیرا را توانى داشت . » درین وقت عبد الملك بن مروان به قرقیسا آمده ، زفر بن حارث عامرى كلابى را ، كه مروج دعوت ابن زبیر بود ، محاصره كرد . و او بخلافت عبد الملك گردن نهاد و با او بیعت كرد . پس از آن عبد الملك سوى نصیبین رفت كه یزید و حبشى ، وابستگان حارث ، با دو هزار سوار از باقیماندهء یاران مختار آنجا بودند و به امامت محمد بن حنفیه دعوت مىكردند . و آنها را محاصره كرد كه بخلافت وى معترف شدند و بصف او پیوستند .

پس از آن بسال هفتاد و دوم مصعب با مردم عراق به قصد جنگ با عبد الملك حركت كرد . عبد الملك نیز با سپاه مصر و جزیره و شام ، سوى او رفت . بر ساحل دجله در دهكدهء مسكن از قلمرو عراق روبرو شدند . حجاج بن یوسف بن ابى عقیل

ص: 108

ثقفى پیشاهنگ سپاه بود و بقولى حجاج دنباله دار آن بود و كارش بواسطهء اعمالى كه بشایستگى انجام میداد ، نیكو شده بود . عبد الملك مروان بسران مردم عراق و دیگران كه در سپاه مصعب بودند ، نامه نوشت و تهدید و ترغیب كرد . از جمله كسانى كه نامه بدانها نوشت ، ابراهیم بن اشتر نخعى بود . وقتى نامه بوسیلهء جاسوس به دو رسید وى را در خیمهء خود بداشت و نامه را پیش از آنكه باز كند و مضمون آن را بداند ، پیش مصعب آورد . مصعب گفت : « آیا نامه را خوانده اى ؟ » گفت : « خدا نكند پیش از آنكه امیر آن را بخواند ، خوانده باشم و روز قیامت خیانتكار محسوب شوم كه بیعت او را شكسته و از اطاعت او بدر رفته ایم . » وقتى مصعب در نامه نگریست دید ابراهیم را امان داده و حكومت هر یك از شهرهاى عراق را كه بخواهد ، با تیول و چیزهاى دیگر براى او تعهد كرده است . آنگاه ابراهیم به مصعب گفت : « هیچیك از سران سپاه نامه اى پیش وى آورده است ؟ » مصعب گفت : « نه » ابراهیم گفت : « به خدا به آنها نیز نوشته است . وقتى به من نوشته ، به آنها نیز نوشته است و اینكه پیش تو نیاورده اند براى اینست كه بموافقت او و خیانت تو رضایت داده اند ، بنابر این راى مرا بپذیر و كار آنها را یكسره كن . یا آنها را بشمشیر حواله كن یا در بندشان كن آنگاه با عبد الملك جنگ كن . » ولى مصعب این را نپذیرفت ، در این اثنا كسانى از مردم ربیعه كه در سپاه مصعب بودند از او كناره گرفتند زیرا مصعب ، ابن زیاد بن ظبیان بكرى كه از سران ربیعه و بزرگان بكر بن وائل بود كشته بود . ابراهیم بن اشتر با چابك سواران سپاه پیشاپیش سپاه مصعب برفت و با مقدمهء سپاه عبد الملك ، كه محمد بن مروان سردار آن بود ، روبرو شد . عبد الملك از آمدن ابراهیم و مقابلهء او با محمد ، خبر یافت و كسى پیش محمد فرستاد كه دستور مىدهم « امروز جنگ نكنى » زیرا منجمى كه همراه عبد الملك بود گفته بود سپاه او در آن روز جنگ نكند كه نحس است و سه روز بعد جنگ كند كه فیروزى خواهد یافت . محمد به او پیغام داد : من تصمیم دارم امروز جنگ كنم و به مهملات و دروغ هاى منجم تو گوش ندهم . عبد الملك به منجم و حاضران

ص: 109

گفت : « مىبینید » آنگاه رو به آسمان كرد و گفت : « خدایا مصعب مردم را سوى برادرش دعوت مىكند و من آنها را بسوى خودم دعوت مىكنم خدا هر یك از ما را كه براى امت محمد صلى الله علیه و سلم بهتر است فیروزى بخش . » .

در همانروز محمد بن مروان و ابراهیم اشتر مقابل شدند . محمد رجزى بدین مضمون مىخواند : « اى اسبى كه دست و پایت نشان دارد و دمت رنگ روشن است ، كسى چون من كه بر چون توئى باشد شایستهء غارت كردن است . » و جنگ ادامه داشت تا شب در رسید و عتاب بن ورقاى تمیمى كه با ابراهیم اشتر بود و فتح او را نزدیك میدید و حسادت مىكرد ، گفت : « مردم خسته شده اند بگو باز گردند . » ابراهیم گفت : « چگونه از مقابل دشمن باز گردند ؟ » عتاب گفت : « میمنه را فرمان بده تا باز - گردد . » ولى ابراهیم نپذیرفت ، عتاب سوى میمنه رفت و فرمان بازگشت داد و چون سپاه میمنه جاى خویش را خالى كرد ، میسرهء محمد بدان حمله برد و مردان درهم آمیختند و سواران دشمن با ابراهیم رو برو شدند و نیزه ها او را در میان گرفت و چند تیر به او خورد و اطرافیانش پراكنده شدند و از زین فرو كشیده شد و دشمنان او را در میان گرفتند و پس از شجاعت نمائى بسیار كشته شد ، در بارهء كسى كه سر او را بر - گرفت ، اختلاف كرده اند . بعضى گفته اند ثابت بن یزید وابستهء حصین بن نمیر كندى سر او را برید ، بعضى دیگر گفته اند عبید بن میسره وابستهء بنى یشكر كه تیره اى از رفاعه بود ، سر او را برید . پیكر ابراهیم را پیش عبد الملك بردند و جلو روى او انداختند و وابستهء حصین بن نمیر آن را برگرفت و هیزمى فراهم آورد و آن را به آتش بسوخت .

صبحگاه همانشب عبد الملك از محل خود حركت كرد و به دیر الجاثلیق كه جزو سپاهبوم عراق بود ، آمد . در آنجا عبید الله بن زیاد بن ظبیان و عكرمة بن ربعى ، با گروه ربیعه بیامدند و بسپاه عبد الملك پیوستند و مطیع او شدند . آنگاه دو سپاه صف آراستند و مصعب تنها ماند كه همهء قبایل مضرى و یمنى كه با او بودند ، از او جدا

ص: 110

شدند و هفت نفر با او ماندند كه اسماعیل بن طلحة بن عبید الله نمیمى و پسرش عیسى بن مصعب از آن جمله بودند . مصعب بپسر خود گفت : « پسر جان اسب خود را سوار شو و فرار كن و به مكه پیش عموى خود برو و بگو مردم عراق با من چه كردند و مرا بگذار كه ناچار كشته خواهم شد . » پسرش گفت : « به خدا نباید زنان قریش بگویند كه من از پیش تو گریخته ام و هرگز در بارهء تو با آنها گفتگو نكنم . » مصعب گفت :

« اگر نمیروى پس جلو برو تا در مصیبت تو از خدا صبر بخواهم . » عیسى نیز جلو رفت و بجنگید تا كشته شد .

آنگاه محمد بن مروان ببرادرش عبد الملك گفت مصعب را امان دهد .

عبد الملك نیز با حضار مشورت كرد . على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب گفت :

« امانش مده . » خالد بن یزید بن معاویة بن ابى سفیان گفت : « امانش بده . » آنگاه سر و صداى على و خالد بگفتگو بلند شد عبد الملك ببرادرش محمد گفت پیش مصعب برود و امانش بدهد و هر چه میخواهد تعهد كند . محمد برفت و نزدیك مصعب ایستاد و گفت : « اى مصعب پیش من بیا ، من پسر عموى تو محمد بن مروان هستم امیر المؤمنین ترا در بارهء جان و مالت و هر چه كرده اى امان داده است كه به هر كجا بخواهى مقیم شوى و اگر جز این قصدى در بارهء تو داشت ، انجام داده بود . بنابر این جان خود را تلف مكن . » .

در این وقت یكى از اهل شام سوى عیسى بن مصعب رفت كه سرش را ببرد . مصعب سوى او رفت و شامى غافل بود ، مردم شام بانگ زدند فلانى شیر به طرف تو میآید اما مصعب به دو رسید و دو نیمش كرد . در این وقت اسب مصعب را پى كردند و پیاده ماند و عبید الله بن زیاد بن ظبیان سوى وى رفت و دو ضربت بهم زدند ، مصعب زودتر ضربتى بسر عبید الله زد ، خود مصعب زخمهاى بسیار داشت ، عبید الله نیز ضربتى بزد و او را كشت و سرش را ببرید و نزد عبد الملك آورد ، عبد الملك به سجده رفت . در این وقت عبید الله دستهء شمشیر خود را گرفت و از غلاف بیرون كشید و قسمت اعظم آن را برون آورد كه

ص: 111

در حال سجده عبد الملك را بزند . سپس پشیمان شد و انا لله گفت بعدها گفت غافلگیرى از مردم رفته است ، تصمیم گرفتم و نكردم و گر نه در یك ساعت عبد الملك و مصعب ، دو پادشاه عراق را كشته بودم . عبید الله وقتى سر مصعب را آورده بود به تمثیل شعرى بدین مضمون خواند : « مادام كه شاهان عدالت كنند به حق آنها وفا میكنیم ولى كشتن آنها بر ما حرام نیست . » عبد الملك گفته بود : « تا كى در قریش مردى چون مصعب پیدا مىشود ؟ » قتل مصعب روز سه شنبه سیزدهم جمادى الاول سال هفتاد و دوم بود . عبد الملك گفت تا مصعب و پسرش عیسى را در دیر الجاثلیق دفن كردند . آنگاه عبد الملك اهل عراق را به بیعت خویش خواند و آنها نیز با وى بیعت كردند .

مسلم بن عمرو باهلى از پروردگان معاویه و پسرش یزید بود . اما در آن روز در سپاه مصعب بود . وى را پیش عبد الملك آوردند و برایش از او امان گرفتند ، به دو گفتند : « تو با این همه زخمت كه دارى مرده اى ، و دیگر امید زندگى ندارى ، امان را براى چه میخواهى ؟ » گفت : « براى آنكه مالم سالم بماند و از پس من فرزندانم در امان باشند . » وقتى او را پیش عبد الملك نهادند ، گفت : « خدا دست ضارب ترا قطع كند چرا راحتت نكرد ، آیا همهء محبتها را كه خاندان حرب با تو كردند كفران كردى ؟ » آنگاه او را در بارهء مال و فرزند امان داد و او همانوقت درگذشت .

عبد الله بن قیس رقیات در بارهء كشته شدن مصعب در دیر الجاثلیق عراق گوید :

« كشته اى كه مقیم دیر الجاثلیق است مایهء ننگ و زبونى بصره و كوفه شده بكر بن وائل نكوئى نكردند و خدا را در نظر نگرفتند ، و تمیمیان هنگام ستیز پایمردى نكردند . خدا پاداش بصرى و كوفى را ملامت دهد كه سزاوار ملامتند . » شاعر شامى نیز در این باب ضمن اشعار بسیار گوید : « حقا در اطراف دجله سپاه ما در كار مصعب ، بملالت دچار شد . نیزه هاى بلند را حركت میدادند با منافق اهل عراق عتاب كردند و او عتاب نپذیرفت ما در جنگى با او مقابل شدیم كه نتیجهء

ص: 112

آن معلوم بود . » .

مصعب جمال چهره و كمال بنیه اى داشت و ابن رقیات ضمن شعرى در بارهء او گوید : « مصعب شهاب خدا بود كه ظلمت از چهرهء وى برخاسته بود . » و ما اخبار مصعب و سكینه دختر حسین را كه همسر وى بود ، با عایشه دختر طلحه ، و لیلى كه از جملهء زنان وى بودند ، با دیگر اخبار وى در كتاب اوسط آورده ایم . منقرى گوید :

سوید بن سعید به من گفت كه مروان بن معاویهء فزارى براى من ، از محمد بن عبد الرحمن از ابو مسلم نخعى نقل كرد كه سر حسین را دیدم كه آوردند و در قصر حكومت كوفه پیش روى عبید الله بن زیاد نهادند . پس از آن سر عبید الله را بدیدم كه آوردند و همانجا پیش روى مختار نهادند ، پس از آن سر مختار را دیدم كه آوردند و پیش روى مصعب بن زبیر نهادند ، پس از آن سر مصعب بن زبیر را دیدم كه بیاوردند و در همانجا پیش - روى عبد الملك نهادند . » .

در صورت دیگر از روایتها گفته اند كه همین راوى گفته بود : « عبد الملك مرا مضطرب دید و توضیح خواست ، گفتم : « اى امیر مؤمنان به این خانه آمدم و سر حسین را در همین جا پیش ابن زیاد دیدم ، پس از آن بیامدم و سر ابن زیاد را پیش مختار دیدم ، پس از آن بیامدم و سر مختار را پیش مصعب بن زبیر دیدم ، و این سر مصعب است كه اكنون پیش تو است . و خدا ترا اى امیر مؤمنان ، مصون دارد . » گوید عبد الملك برخاست و بگفت تا طاق آن محل را خراب كردند . این حدیث از ولید بن حباب و دیگران نقل شده است . عبد الملك از دیر الجاثلیق به نخیله ، بیرون كوفه آمد و مردم كوفه برون شدند و با او بیعت كردند و بدان وعده ها كه در نامه هاى نهان با مردم كرده بود ، وفا كرد و خلعت و جایزه و تیول بسیار داد و مردم را به ترتیب مقاماتشان مرتب كرد و بتشویق و تهدید آنها پرداخت . حكومت بصره را به خالد بن عبد الله بن خالد بن اسد ، و حكومت كوفه را به بشر بن مروان برادر خود داد و جمعى از اهل راى و تدبیر شام را كه روح بن زنباع جذامى از آن جمله بود با وى گذاشت . حجاج بن یوسف

ص: 113

را نیز براى جنگ با ابن زبیر به مكه فرستاد و با دیگر مردم شام به دمشق مركز حكومت خود بازگشت .

بشر بن مروان ادیب و ظریف بود و شعر و صحبت و سماع و شرابخوارى را دوست داشت . عبد الملك به دو گفته بود : « روح ، عموى تو مردى صدیق و عفیف است و خیر خواه خاندان ماست ، و نباید هیچكارى را بى مشورت او بسر برى . » بشر نیز او را محترم داشت و به ندیمان خویش گفت : « بیم دارم اگر سبكى كنم قضیه را به امیر مؤمنان بنویسد ، اما من مؤانست و اجتماع را دوست دارم . » یكى از ندیمان عراقى وى كه مردى مدبر بود ، گفت من چنان كنم كه از پیش تو برود و به امیر مؤمنان شكایت و گله نكند . » بشر مسرور شد و وعده داد اگر این كار را انجام داد ، جایزه و پاداش نكو به دو دهد . « روح » مردى غیور بود و كنیزى داشت كه وقتى از منزل به مسجد یا جاى دیگر میرفت در خانهء او را قفل و مهر مىزد تا برود و باز گردد . جوان عراقى دواتى برگرفت و شبانگاه نزدیك منزل روح رفت . وقتى روح براى نماز میرفت وى در لحظهء برون شدن وى وارد دهلیز شد و زیر پله نهان شد و بهر حیله بود به اطاق روح درآمد و نزدیك خوابگاه وى به دیوار اشعارى بدین مضمون نوشت . « اى روح اگر خبر مرگ تورا پیش مردم مغرب برند دختران و بیوه زنان چه خواهند كرد ؟

موقع مرگ ابن مروان رسیده است ، پس اى روح بن زنباع بفكر خودت باش .

دوشیزگان نرم تن ترا فریب ندهند و گفتار ناصح را بشنو . » پس از آن بدهلیز باز - گشت و آنجا ببود ، هنگام صبح كه روح براى نماز برون رفت ، جوان عراقى نیز با غلامان وى ، كه از دنبالش بودند بیرون آمد . وقتى روح بازگشت و در اطاق را بگشود ، نوشته را بدید . بترسید و حیرت كرد و گفت : « این چیست ؟ » به خدا هیچ انسانى جز من وارد حجره ام نمیشود ، دیگر ماندن در عراق فایده ندارد . » آنگاه پیش بشر رفت و گفت : « اگر كارى پیش امیر مؤمنان دارى به من بگو . » بشر گفت : « مگر میخواهى به روى ؟ » گفت : « بله » گفت : « چرا مگر بدى دیده اى ؟ یا كار ناروائى شده كه نتوانسته اى

ص: 114

تحمل كنى ؟ » گفت : « نه به خدا ، خدا تو را پاداش نكو دهد ، اما حادثه اى رخ داده و من ناچار باید پیش امیر مؤمنان بروم . » . بشر او را سوگند داد كه واقع حال را بگوید .

روح گفت : « امیر مؤمنان مرده یا تا چند روز دیگر خواهد مرد . » گفت : « از كجا دانسته اى ؟ » روح نیز قضیهء نوشته را با او بگفت و افزود : « جز من و فلان كنیزك من هیچكس وارد حجره ام نمیشود و این را كسى جز جن و یا فرشته ننوشته است . » بشر گفت : « برو امیدوارم این قضیه حقیقت نداشته باشد . » ولى او تغییر راى نداد و سوى شام رفت . بشر نیز به شراب و طرب پرداخت . وقتى روح پیش عبد الملك رفت كار او را نپسندید و گفت : « لابد حادثه اى براى بشر رخ داده یا كار نامناسبى دیده اى ؟ » اما او بشر را ثنا گفت و رفتارش را ستود و گفت : « بسبب چیزى آمده ام كه نمیتوانم گفت تا خلوت شود . عبد الملك بحضار گفت بروند ، و با روح خلوت كرد ، او نیز قصهء خویش را بگفت و اشعار را بخواند . عبد الملك سخت بخندید و گفت : « بشر و یارانش اقامت تو را خوش نداشته اند و بدین طریق حیله كرده اند . باك مدار . » .

وقتى خبر قتل مصعب به برادرش عبد الله رسید ، در بارهء او سكوت كرد تا غلامان و كنیزان در كوچه هاى مدینه و مكه از آن سخن گفتند . سپس ابن زبیر در حالى كه عرق از پیشانیش میریخت ، بمنبر رفت و گفت : « ستایش خدا را كه شاه دنیا و آخرت است و ملك را كه بهر كه خواهد ، دهد و ملك را از هر كه خواهد گیرد .

هر كه را خواهد عزیز كند و هر كه را خواهد ذلیل كند . كه نیكى بدست اوست و به همه چیز تواناست . بدانید كه خدا كسى را كه حق با اوست ذلیل نكند و كسى را كه دستهء او دوستداران شیطان باشند ، عزت ندهد . خبرى از عراق آمده كه مارا غمگین و خرسند كرده ، غمگین شده ایم براى آنكه فراق خویشاوند نزدیك سوزشى دارد كه خویشاوند هنگام مصیبت احساس مىكند ، پس از آن به تكیه گاههاى صبر و تسلیت پناه میبرد . خرسند شده ایم زیرا كشته شدن وى شهادت بود كه خدا ما را از آن نصیب دهد .

به خدا ما چون خاندان ابى العاص بمرگ طبیعى نمیمیریم . بضربت نیزه جان مىدهیم

ص: 115

یا در سایهء شمشیرها كشته میشویم . بدانید كه دنیا عاریهء پادشاه قهاریست كه ملكش زایل نشود و تغییر نپذیرد . اگر دنیا به من اقبال كند آن را مانند حریص مغرور نمیگیرم و اگر از من بگردد چون غمزدهء زبون بر آن نمیگریم . » .

پس از آن حجاج به طایف آمد و چند ماه در آنجا ببود . سپس به مكه حمله برد و ابن زبیر را محاصرهء كرد و به عبد الملك نوشت كه من كوه ابو قبیس را گرفته ام .

وقتى نامهء او در بارهء محاصرهء ابن زبیر و گرفتن ابو قبیس به عبد الملك رسید ، تكبیر گفت و همهء كسانى كه در خانهء او بودند تكبیر گفتند و صداى تكبیر بمردم بازار رسید ، آنها نیز تكبیر گفتند و پرسیدند قصه چیست ؟ به آنها گفتند : « حجاج ، ابن زبیر را در مكه محاصره كرده و ابو قبیس را گرفته است . » گفتند « راضى نخواهیم شد تا وقتى این ترابى ملعون را بیارد كه در بند باشد و كلاه بوقى بسر سوار شتر در بازارها بگرداند . » محاصرهء ابن زبیر بوسیلهء حجاج در مكه اول ذى قعده سال هفتاد و دوم آغاز شد ، مصعب نیز در همین سال كشته شده بود . این سخن را از قول اهل دمشق در بارهء ابن زبیر نقل كردیم ، عمرو بن شبه نمیرى از ابن عاصم نقل كرده است :

ابن زبیر نگذاشت حجاج بر كعبه طواف كند ، حجاج نیز با مردم در عرفه توقف كرد . محرم بود و زره و خود نیز داشت . در این وقت وى سى و یك ساله بود . ابن زبیر نیز در مكه قربانى كرد و به سبب حضور حجاج به عرفه نرفت . مدتى كه حجاج ابن زبیر را در مكه محاصره كرده بود ، پنجاه روز بود .

در اثناى محاصره ، ابن زبیر پیش مادر خود اسما دختر ابو بكر صدیق رضى الله عنه رفت . وى به صد سالگى رسیده بود اما هنوز یك دندان او نیفتاده و یك مویش سپید نشده بود و عقل و هوشش پا برجا بود - چنان كه خبر او را سابق در همین كتاب گفته ایم - پیش مادر خود رفت و به او گفت : « مادر حالت چطور است ؟ » گفت :

« پسر جان حالم خوب نیست . » گفت : « مرگ مایهء آسایش است . » گفت : « شاید آرزوى مرگ من دارى ولى من نمیخواهم بمیرم تا كار تو یك طرفه شود . یا بمیرى كه از

ص: 116

خدا صبر بخواهم ، یا فیروز شوى كه چشمم روشن شود . » عبد الله وصیت كرد و بزنان خود گفت وقتى خبر مرگ او را شنیدند ، مادرش اسما را پیش خودشان ببرند . عروة بن زبیر دل با عبد الملك بن مروان داشت و عبد الملك بن مروان به حجاج مكرر نوشته بود عروه را رعایت كند و بجان و مال او خسارت نزند بدین جهت عروه پیش حجاج رفت و پیش برادرش برگشت و گفت اینك خالد بن عبد الله بن خالد بن اسید و عمرو بن عثمان عفان از طرف عبد الملك آمده اند كه ترا با همراهانت در بارهء آنچه كرده اید امان بدهند و تعهد كنند كه هر كجا میل دارى ، اقامت كنى و خدا را بر این گواه گیرند . و بعضى سخنان دیگر گفت . عبد الله از قبول امان دریغ كرد مادرش اسما به دو گفت : « پسرك من مبادا از بیم مرگ كار ناشایسته اى را بپذیرى با بزرگوارى بمیر ، مبادا تن به اسارت دهى یا تسلیم شوى ، » گفت : « مادر - جان میترسم پس از كشته شدن اعضایم را ببرند . » گفت : « پسرك من مگر بز پس از كشته شدن از پوست كندن رنج میبرد ؟ » .

هنگام نماز در مسجد الحرام به ابن زبیر ، كه به كعبه پناه برده بود ، حمله بردند و بانگ میزدند : « اى پسر ذات النطاقین » و ابن زبیر به تمثیل شعرى بدین مضمون خواند : « سخن چینان او را عیب كردند كه دوستش داشته ام ، این چیزى نیست كه مایهء ننگ شود . » آنگاه گروهى را كه با شمشیر سوى او مىآمدند بدید و بیاران خود گفت : « اینان كیستند ؟ » گفتند : « از مردم مصرند » گفت : « به خداى كعبه قاتلان عثمان امیر مؤمنانند . » و به آنها حمله برد . یكى از ایشان را كه چرمى بتن داشت ، با ضربت بزد و دو نیم كرد و گفت : « اى پسر حام بمیر » آنگاه مردان مصر و شام بر او انبوه شدند و او همچنان ضربت به آنها میزد تا از مسجد برونشان كرد و نزدیك كعبه بازگشت و شعرى بدین مضمون میخواند : « زندگى را بناسزا نمیخرم و براى فرار از ترس مرگ نردبان نمیجویم . » آنگاه حجر را لمس كرد . بار دیگر دشمن بر او انبوه شد كه به آنها حمله برد و شعرى بدین مضمون

ص: 117

میخواند : « یاران تو گردن زدن را باب كردند و جنگ ما را به پا داشت . » در این وقت سنگى به او خورد كه پیشانیش را بشكست و خون روان شد و استخوان پدیدار شد و او شعرى بدین مضمون بخواند : « بما از پشت زخم نمیرسد بلكه خون روى قدمهاى ما میریزد » و باز آنها را از مسجد برون كرد و با بقیهء اصحاب خود بنزدیك كعبه بازگشت و گفت : « غلاف شمشیرها را بیندازید و شمشیر خود را چون صورت خود محفوظ دارید ، مبادا شمشیر یكیتان بشكند و چون زن بنشینید . هیچیك از شما نپرسد عبد الله كجاست . هر كس مرا میجوید من صف اول هستم . » سپس اشعارى بدین مضمون خواند : « پروردگارا سپاه شام بسیار شده اند و پردهء خانه را دریده اند پروردگارا من ضعیف و مظلوم مانده ام از جانب خویش سپاهى به یارى من فرست .

در این وقت از هر مسجد هزارها از اهل شام بدرون ریختند و او بر آنها حمله برد ، او را سنگباران كردند كه از پا در آمد . دو تن از غلاماشان روى او افتادند و یكیشان میگفت : « بنده پروردگار خود را یارى مىكند و از او حمایت میخواهد . » تا همگى كشته شدند و یاران وى پراكنده شدند . آنگاه حجاج بگفت تا او را در مكه بیاویختند . كشته شدن وى بروز سه شنبه چهاردهم جمادى الاول سال هفتاد و سوم بود .

اسما مادر ابن زبیر با حجاج در بارهء دفن او سخن گفت و او نپذیرفت ، اسما به حجاج گفت : « گواهى مىدهم كه از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شنیدم كه میفرمود « از ثقیف دروغگو و ابوهالكى برون مىشود . » دروغگو مختار بود و هالك كسى جز تو نیست . » .

بعدها در همین كتاب شمه اى از اخبار حجاج را خواهیم گفت و تفصیل آن را در كتابهاى سابق آورده ایم . حجاج سه سال حكومت مكه و مدینه و حجاز و یمن و یمامه داشت و پس از آنكه بشیر بن مروان در بصره بمرد ، حكومت عراق را نیز به دو دادند .

ص: 118

بدوران عبد الملك بسال هفتاد و هشتم ، جابر بن عبد الله انصارى در مدینه بمرد .

وى نود و چند سال داشت و دیدگانش كور شده بود . جابر به دمشق پیش معاویه رفته بود اما چند روز او را نپذیرفت و وقتى پذیرفت جابر به دو گفت : « اى معاویه مگر از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم نشنیده اى كه میفرمود : « هر كه از حاجتمندى روى بپوشد خدا بروز قیامت كه روز حاجتمندى اوست به دو اعتنا نكند » ؟ معاویه خشمگین شد و گفت : « شنیدم كه میفرمود : « پس از من نارواها خواهید دید ، صبر كنید تا بر لب حوض پیش من آئید . » پس چرا صبر نكردى ؟ » جابر گفت : « چیزى را كه فراموش كرده بودم به یاد من آوردى . » آنگاه برون شد و بر مركب خود نشست و برفت . پس از آن معاویه ششصد دینار براى او فرستاد كه پس فرستاد و نوشت : « من قناعت را بر گشاده دستى ترجیح مىدهم و آب را از برف خالص بیشتر دوست دارم .

وقتى حادثه اى رخ دهد قاضى نفس خویشتن مىشوم . بسا كسان كه دیگران علیه آنها قضاوت كنند و قاضى خویشتن نشوند . جامهء حیا مىپوشم و آبروى خویش را بطلب گشاده دستى نمیریزم . » آنگاه به فرستادهء معاویه گفت : « به پسر جگرخواره بگو به خدا هرگز در طومار تو ثوابى كه من سبب آن باشم نخواهند نوشت . » و هم در ایام عبد الملك بسال هشتاد و یك محمد بن على بن ابى طالب ، ابن حنفیه در مدینه بمرد و در بقیع مدفون شد و ابان بن عثمان بن عفان بن اجازهء پسرش ابو هاشم بر او نماز كرد . كنیهء محمد ابو القاسم بود و هنگام مرگ شصت و پنج سال داشت گویند وى بفرار از ابن زبیر به طائف رفت و در آنجا درگذشت . و هم گفته اند كه مرگ وى بدیار ایله بود . در بارهء محل قبر وى نیز اختلاف كرده اند و ما گفتار كیسانیه را با كسانى كه گفته اند وى در كوه رضوى است ، از پیش گفته ایم . فرزندان وى حسن و ابو هاشم و عبد الله و جعفر اكبر و حمزه و على از یك كنیز بودند و جعفر اصغر و عون كه مادرشان ام جعفر بود و قاسم و ابراهیم .

نصر بن على براى ما نقل كرد كه ابو احمد زبیرى به نقل از یونس بن -

ص: 119

ابى اسحاق گفت كه سهل بن عبید بن عمرو خابورى براى ما نقل كرد كه ابن حنفیه به عبد الملك نوشت كه حجاج بدیار ما آمده و من از او بیمناكم و میخواهم كه او را بدست و زبان بر من تسلط ندهى . عبد الملك به حجاج نوشت : « محمد بن على به من نوشته كه وى را از تو معاف دارم ، من دست ترا از او كوتاه میكنم بدست و زبان بر او تسلط ندارى و متعرض او مشو . » پس از آن حجاج محمد را در اثناى طواف بدید و لب بگزید و گفت : « حیف كه امیر مؤمنان مرا در بارهء تو مجاز نكرده است . » محمد به دو گفت : « مگر ندانى كه خداى تبارك و تعالى در هر روز و شب سیصد و شصت نظر دارد شاید یكى از آن نظرها را به من كرده و بر من ترحم آورده و ترا بدست و زبان بر من تسلط نداده است . » گوید : حجاج این سخن را به عبد الملك نوشت . عبد الملك نیز آن را بپادشاه روم كه او را تهدید كرده بود نوشت . پادشاه روم به دو جواب داد :

« این سخن از طبع تو و طبع پدرانت نیست . این سخن را یا پیمبر یا یكى از خاندان پیمبر گفته است . » .

شعبى گوید : « عبد الملك مرا پیش شاه روم فرستاد ، وقتى بنزد او رسیدم از هر چه پرسید جواب دادم . رسم نبود كه فرستادگان پیش او بسیار بمانند ، اما روزهاى بسیار مرا بداشت تا آنجا كه براى بازگشت شتاب داشتم . وقتى میخواستم بیایم به من گفت : « تو از خاندان سلطنت هستى ؟ » گفتم « نه ، یكى از مردم عادى عربم » و او آهسته سخنى گفت ، آنگاه رقعه اى به من دادند و گفتند وقتى نامه ها را برفیق خود میرسانى این رقعه را نیز به او بده » گوید : « وقتى بنزد عبد الملك رسیدم نامه ها را رسانیدم رقعه را از یاد بردم و چون قسمتى از خانه را پیمودم كه بیرون بیایم آن را به یاد آوردم و بازگشتم و رقعه را به دو دادم ، وقتى آن را بخواند به من گفت : « آیا پیش از آنكه رقعه را به تو بدهد چیزى با تو گفت ؟ » گفتم : « آرى به من گفت : تو از خاندان سلطنت هستى » و من گفتم « نه ، یكى از مردم عادى عرب هستم » آنگاه از پیش عبد الملك برون شدم و چون بدر رسیدم مرا باز گردانیدند ، وقتى پیش او رسیدم گفت : « میدانى

ص: 120

در رقعه چیست ؟ » گفتم « نه » گفت « بخوان » و چون بخواندم نوشته بود : « عجبا از قومى كه كسى مانند این را دارند و دیگرى را بسلطنت بر میدارند . » به عبد الملك گفتم : « به خدا اگر مىدانستم چه نوشته است آن را نمىآوردم ، ترا ندیده كه این را نوشته است . » گفت : « میدانى براى چه این را نوشته است ؟ » گفتم : « نه » گفت : « بسبب داشتن تو بر من حسد برده و خواسته است مرا بكشتن تو وادارد . » گوید : « وقتى این سخن بشاه روم رسید گفت : « مقصودم همین بود . » .

بحضور عبد الملك از معاویه سخن رفت گفت : « وى سه چیز را گرفت و سه چیز را رها كرد : هنگام سخن دلهاى مردم را جلب میكرد و چون با او سخن میكردند نیك گوش میداد ، و هنگام اختلاف آسانترین راه را پیش میگرفت و از لجاج و غیبت و كارهائى كه عذر آن باید خواست دورى مىكرد . » روزى یكى از مصاحبان عبد الملك به دو گفت : « مىخواهم با تو خلوت كنم . » و چون خلوت كردند عبد الملك گفت : « بسه شرط : مدح مرا پیش من مگو كه خویشتن را از تو بهتر میشناسم ، و پیش من عیب كسى مكن كه از تو نخواهم شنید و به من دروغ مگو كه دروغگو از تدبیر برى است . » گفت : « اجازه رفتن میدهى ؟ » گفت : « میل تو است . » .

هیثم و دیگر اخباریان نقل كرده اند كه عبد الملك شنید كه یكى از حكام وى هدیه مىپذیرد ، او را احضار كرد و وقتى بنزد وى آمد ، به دو گفت : « آیا از وقتى حكومت داشته اى هدیه اى پذیرفته اى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان قلمرو تو آباد است و خراج فراوان میرسد و رعیت در رفاه كامل است . » گفت : « جواب مرا بده آیا از وقتى ترا بحكومت فرستاده ام هدیه اى پذیرفته اى ؟ » گفت : « بله » گفت : « اگر پذیرفته اى و عوض نداده اى مردى فرومایه اى ، و اگر از غیر مال خود چیزى به هدیه دهنده رسانیده اى یا داده اى كه كمتر از آن بوده است جانى و ستمگرى ، بهر حال كار تو از فرومایگى یا خیانت یا جهالت بر كنار نیست . » و بگفت تا او را از حكومت

ص: 121

برداشتند .

منقرى بنقل از ضبى گوید ولید بن اسحاق میگفت كه ابن عباس گفته بود :

« عاتكه دختر یزید بن معاویه كه مادرش ام كلثوم دختر عبد الله بن عامر بود ، همسر عبد الملك بن مروان بود . وقتى چنان شد كه عاتكه نسبت به دو خشمگین شد و عبد الملك به هر وسیله بجلب رضاى او كوشید و موفق نشد . چون او را بسیار دوست داشت در این باب با خواص خود گفتگو كرد . عمرو بن بلال كه یكى از بنى اسد بود و دختر زنباع جذامى را گرفته بود ، گفت : « اگر او را به آشتى حاضر كنم چه به من مىدهى ؟ » گفت : « هر چه بخواهى . » عمرو برفت و بر در خانهء عاتكه بنشست و گریستن آغاز كرد ، خاصان عاتكه به دو گفتند : « ابو حفص چرا گریه میكنى ؟ » گفت : « به دختر عمویم پناه آورده ام براى من از او اجازه بگیرید . » عاتكه به دو اجازه داد و پرده اى در میانه بود ، عمرو گفت : « میدانى كه با معاویه و یزید و مروان و عبد الملك چه سوابقى داشته ام . من فقط دو پسر دارم كه یكى از آنها دیگرى را كشته است امیر مؤمنان گفته است : « قاتل را خواهم كشت » به دو گفته ام : صاحب خون من هستم و از آن در میگذرم . اما از من نپذیرفته و مىگوید : « نمىخواهم رعیتم را به این چیزها عادت بدهم » و فردا او را خواهد كشت . ترا به خدا عفو پسر مرا از او بخواه . » گفت :

« من با او صحبت نمیكنم » . گفتم : « گمان نمیكنم كارى از احیاى نفس بهتر باشد . » خواص و خدمه و اطرافیان عاتكه اصرار كردند تا گفت : « لباس مرا بیاورید » و لباس پوشید . میان او و عبد الملك درى بود كه آن را مسدود كرده بود ، بگفت تا در را بگشودند و وارد شد . خواجه پیش دوید و گفت : « اى امیر مؤمنان عاتكه دارد مىآید » گفت : « خودت دیده اى ؟ » گفت : « بله » در همین وقت عاتكه نمودار شد و عبد الملك بر تخت بود ، سلام كرد و لحظه اى خاموش ماند . سپس گفت : « به خدا اگر بخاطر عمرو بن بلال نبود پیش تو نمىآمدم یكى از پسرانش دیگرى را كشته و او كه صاحب خون است از خون در گذشته آیا تو میخواهى او را بكشى ؟ » گفت : « آرى

ص: 122

به خدا باید كشته شود . » آنگاه دست عاتكه را گرفت و او روى بگردانید پس از آن پایش را گرفت و ببوسید و گفت : « او را به تو بخشیدم . » آنگاه سه بار با وى ببود و صلح كردند . پس از آن عبد الملك برون شد و بمجلس خواص نشست ، وقتى عمرو بن بلال بیامد به دو گفت : « ابو حفص خوب تدبیرى براى قوادى به كار بردى اكنون چه مىخواهى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان هزار دینار با یك مزرعه با همهء ابزار و برده كه در آن هست » گفت : « به تو بخشیدم . » گفت مستمریهائى هم براى فرزندان و خاندانم . گفت : آن را هم مىدهم . » وقتى كه خبر به عاتكه رسید گفت : « لعنت بهر چه قواد است ، مرا فریب داد . » وقتى عبد الملك به حجاج نامه نوشت كه فتنه را براى من وصف كن ، حجاج جواب داد : « فتنه از پچ پچ شروع مىشود و با شكایت بارور مىگردد و با گفتگو بثمر میرسد . » عبد الملك به دو نوشت : « راست گفتى و نكو وصف كردى اگر میخواهى پیروانت با تو یك دل باشند ، آنها را مجموع نگهدار . جدا جدا عطا بده و محتاجشان بدار . » منقرى بنقل از ابو الولید بن صباح بن ولید از ابو ریاش ضبة بن نفاقه از مقلس بن سابق دمشقى سكسكى گوید : « وقتى عبد الملك خبر یافت كه ابن اشعث او را خلع كرده است ، بمنبر رفت و حمد و ثناى خدا كرد و گفت : « مردم عراق پیش از خاتمهء عمر من منتظر مرگ من هستند خدایا ما را بر كسى كه بهتر از ماست مسلط مدار و كسى را كه بهتر از اوییم بر ما مسلط مكن ، خدایا شمشیر اهل شام را بر مردم عراق مسلط كن تا رضاى تو حاصل شود و چون رضاى تو حاصل شد مگذار به حد خشم تو برسد . » .

وقتى عبد الملك به حجاج نوشت كه تو بنزد من مانند سالم هستى ، حجاج ندانست منظور او چیست و نامه به قتیبة بن مسلم نوشته این را از او پرسید . نامه را با پیكى فرستاد و چون بنزد قتیبه رسید و نامه را به دو داد ، فرستاده بادى رها كرد و

ص: 123

خجل شد ، قتیبه نامه را بخواند و میخواست به دو بگوید بنشین و گفت : « ب . . ز » فرستاده گفت : « . . . دم » و قتیبه شرمگین شد و گفت : « میخواستم بگویم بنشین و خطا كردم . » فرستاده گفت : « من خطا كردم و تو نیز خطا كردى . » قتیبه گفت : « اما این دو خطا برابر نیست ، من از دهانم خطا كردم و تو از . . . ، به امیر بگو كه سالم بندهء كسى بود و بنزد وى عزیز بود و كسان بد او بسیار میگفتند و او شعرى بدین مضمون گفت :

« میخواهند مرا از سالم بگردانند در صورتى كه سالم پوست ما بین چشم و بینى من است . » عبد الملك خواسته بگوید كه تو نیز بنزد من همانند سالم عزیز هستى . » چون نامه به حجاج رسید فرمان حكومت خراسان را بنام او نوشت .

و نظیر این حكایت آورده اند كه مردى در مجلس خالد بن عبد الله قسرى بود و بادى رها كرد و چون غذا بیاوردند آن مرد برخاست و خالد گفت : « بنشین . » و او نپذیرفت . خالد گفت : « ترا به خدا « ب . . . ز » گفت : « . . . زیدم » و خالد خجل شد و عذر خواست و مالى به دو داد .

وقتى سپرهاى در و یاقوت نشان براى عبد الملك هدیه آورده بودند كه آن را بپسندید . در آن وقت جماعتى از خاصان و اهل خلوت وى حاضر بودند و به یكى از مصاحبان خویش كه خالد نام داشت گفت : « یكى از این سپرها را با دست بتاب . » میخواست بدین وسیله استحكام آن را بیازماید . آن شخص برخاست و سپر را بتافت و بادى رها كرد . عبد الملك بخندید و حضار نیز بخندیدند . عبد الملك گفت : « غرامت . . . ز چند است ؟ » یكى از آن میانه گفت : « چهار صد درم و یك قطیفه . » بگفت تا چهار صد درم و قطیفه اى بدان شخص دادند . یكى از حاضران اشعارى بدین مضمون گفت :

« آیا خالد از تابیدن سپرى باد رها مىكند و امیر در مقابل آن كیسه ها مىبخشد چه بادى بود كه مایهء گشاده دستى شد و فقیرى را غنى كرد . مردم نیز دوست دارند كه باد رها كنند و یك دهم پولى را كه به دو رسید بگیرند . اگر میدانستیم كه باد مایهء گشاده دستى است ما نیز ، خدا امیر را بر صلاح دارد ، باد رها مىكردیم » عبد الملك

ص: 124

گفت : « چهار صد درم به او بدهید ، ما به بادت حاجت نداریم . » احمد بن سعید دمشقى و طوسى و دیگران در كتاب اخبار كه بعنوان موقعیات معروف است ، از زبیر بن به كار بنقل از محمد بن عبد الرحمن بن محمد بن یزید از عتبة بن ابى لهب آورده اند كه یكى از سالها عبد الملك به حج رفت و بگفت تا مردم را عطا دهند . در آن میانه كیسه اى در آمد كه بر آن نوشته بود « از مال صدقه است » و مردم مدینه از پذیرفتن آن خوددارى كردند و گفتند : « چرا از غنیمت بما عطا نمیكند ؟ » عبد الملك بر منبر گفت : « اى گروه قریش حكایت ما و شما چنانست كه دو برادر در جاهلیت به سفر رفتند و در سایهء درختى زیر سنگى فرود آمدند . و چون وقت رفتن رسید مارى از زیر سنگ برون آمد كه دینارى به دهان داشت و آن را پیش آن دو نفر افكند ، آنها به خود گفتند این از گنجى است و سه روز آنجا بماندند و هر روز مار دینارى بر ایشان میآورد . یكى از آنها ببرادرش گفت : « تا كى منتظر این مار بمانیم باید او را بكشیم و اینجا را حفر كنیم و گنج را بر گیریم . » برادرش او را منع كرد و گفت :

« چه میدانى شاید خودت را خسته كنى و به مال نرسى . » اما او اصرار كرد و تیشه اى را كه همراه داشت بر گرفت و منتظر ماند تا مار بیامد و ضربتى به دو زد كه سرش را زخم دار كرد اما كشته نشد ، ولى مار بشورید و او را بكشت و بسوراخ خود رفت .

چون روز دیگر شد مار با سر بسته بیامد و چیزى همراه نداشت آن شخص به دو گفت :

« اى مار من از این حادثه كه براى تو رخ داد راضى نبودم و برادرم را از آن منع كردم . میخواهى بقید قسم پیمان كنیم كه من ترا ضرر نزنم تو نیز مرا ضرر نزنى و تو نیز مانند سابق باشى ؟ » مار گفت : « نه » گفت : « چرا » گفت : « میدانم كه تا وقتى قبر برادرت را مىبینى هرگز دل تو با من صاف نخواهد شد و من نیز تا وقتى كه این زخم را به یاد دارم هرگز دلم با تو صاف نخواهد شد . » آنگاه شعر نابغه را كه مضمون آن چنین است بخواند « گفت قبرى را كه تو مىبینى روى خود مىبینم و زخم تیشه روى سرم دهان گشوده است . » و گفت : « اى گروه قریش عمر بن خطاب خلیفهء شما

ص: 125

شد كه مردى خشن بود و بشما سخت گرفت اما اطاعت او كردید سپس عثمان خلیفهء شما شد كه مردى ملایم بود به او حمله بردید و او را بكشتید . روز حره مسلم را به جنگ شما فرستادیم كه با او جنگ كردید ، ما میدانیم كه شما تا روز حره را به یاد دارید ، هرگز ما را دوست نخواهید داشت ما نیز تا كشته شدن عثمان را به یاد داریم هرگز شما را دوست نخواهیم داشت . » .

مدائنى و ابن دأب نقل كرده اند كه روح بن زنباع مصاحب عبد الملك وقتى از او سرگرانى و دلسردى دید به ولید بن عبد الملك گفت : « از سرگرانى امیر - مؤمنان چنانم كه گوئى درندگان دهان به من گشوده و چنگ سوى من دراز كرده اند . » ولید گفت : « تو نیز چون مرزبان ندیم شاپور بن شاپور پادشاه ایران وسیله اى برانگیز و سخنى بگوى كه او را بخندانى . » روح گفت : « حكایت وى با پادشاه چگونه بود ؟ » ولید گفت : « مرزبان از قصه گویان شاپور بود ، شاپور نسبت به او دلسرد شد و چون این قضیه را بدانست عوعو سگ و غرش گرگ و عرعر خر و قوقو خروس و صداى استر و صهیل اسب و امثال آن را بیاموخت . آنگاه تدبیرى كرد تا به جائى نزدیك خلوتگاه و خوابگاه شاه رسید و نهان شد و چون شاه بخلوت رفت او صداى سگ كرد و شاه تردید نكرد كه سگى آنجاست و گفت : « ببینید این كجاست . » آن شخص صداى گرگ كرد شاه از تخت فرود آمد ، او صداى خر كرد شاه بگریخت و غلامان بجستجوى صدا روان شدند و هر چه نزدیك میشدند صدائى را میگذاشت و صداى یكى دیگر از حیوانات را سر میداد . غلامان پس آمدند و همگى فراهم شده بر او هجوم بردند و برونش كشیدند و چون او را بدیدند ، به شاه گفتند : « این مرزبان دلقك است . » و شاه سخت بخندید و گفت : « چرا این كار را كردى ؟ » گفت :

« از وقتى بر من خشمگین شده اى خدا مرا سگ و گرگ و خر ، و حیوانات دیگر كرده است . » شاه بگفت تا خلعتش دادند و او را بمقام سابق باز برد و از دیدن وى خرسند مىشد . روح به ولید گفت : « وقتى امیر مؤمنان نشسته است از من بپرس كه

ص: 126

عبد الله بن عمر مزاح میكرد یا مزاحى مىشنید ؟ » ولید گفت : « بسیار خوب . » ابن عمر مردى پاكیزه سیرت بود نه مزاح میكرد و نه مزاح میدانست . ولید پیش از روح بحضور رفت و روح از دنبال وى در آمد . وقتى در مجلس عبد الملك نشستند ولید به روح گفت : « اى ابو زرعه آیا ابن عمر مزاح میكرد یا مزاح مىشنید ؟ » روح گفت :

« ابن ابى عتیق براى من نقل كرده كه زنش عاتكه دختر عبد الرحمن مخزومى او را ضمن شعرى هجا گفت بدین مضمون : « خدا وسیلهء معیشت تو را از میان برد و مایهء معاش خود را بباد دادى ، همهء مال خویش را به دو رعایت حرمت در كار روسبى و شراب صرف كردى . » ابن ابى عتیق مردى شوخ و غزالسرا بود این اشعار را در رقعه اى بنوشت و برون شد در راه به ابن عمر رسید و گفت : « اى ابو عبد الرحمن این رقعه را ببین و رأى خود را در بارهء آن بگو . » وقتى عبد الله آن را بخواند « انا لله » گفت ، ابن ابى عتیق گفت : « در بارهء كسى كه مرا بدین اشعار هجا گفته رأى تو چیست ؟ » گفت :

« به نظر من باید ببخشى و درگذرى . » گفت : « به خدا اى ابو عبد الرحمن اگر او را جائى ببینم درست او را خواهم . . . » ابن عمر بلرزید و رنگش بگشت و گفت : « چه میگوئى خدا بر تو خشم گیرد . » گفت : « همین است كه گفتم . و از هم جدا شدند .

چند روز بعد بهم رسیدند و ابن عمر روى از او بگردانید ، ابن ابى عتیق گفت : « اى ابو عبد الرحمن من صاحب اشعار را دیدم و . . . مش . » عبد الله سخت وحشت زده شد ، و چون او تغییر حالت عبد الله را بدید به دو نزدیك شد و در گوشش گفت : « او زن من است . » ابن عمر برخاست و پیشانى او را ببوسید و بخندید و گفت : « خوب كردى باز هم بكن . » عبد الملك چندان بخندید كه پا به زمین میسائید . و گفت : « اى روح خدایت بكشد چه خوش صحبتى . » و دست سوى او دراز كرد روح برخاست و نزدیك شد و دست و پاى او را ببوسید و گفت : « اى امیر مؤمنان آیا گناهى كرده ام كه عذر بخواهم یا ملالتى رخ داده است كه صبر كنم و منتظر ختم آن باشم ؟ » گفت : « نه به خدا چیزى نیست كه تو نخواهى » و به حالت سابق باز گشت .

ص: 127

نظیر این حكایت را از عبد الملك بن مهلهل همدانى نقل كرده اند كه قصه گوى سلیمان بن منصور بود و سلیمان نسبت به او دلسرد شده بود . یك روز هنگام گرماى نیمروز بیامد و اجازه خواست ، حاجب گفت : « اكنون موقع دیدار امیر نیست . » گفت : « حضور مرا خبر بده » حاجب برفت و اجازه خواست ، سلیمان گفت : « بگو ایستاده سلام كند و زود برود . » حاجب بیامد و اجازهء ورود داد و گفت زود بر گردد .

عبد الملك وارد شد و ایستاده سلام كرد و سپس گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، دیشب بخانه ام میرفتم در راه مؤذنى اذان میگفت نزدیك رفتم آنگاه به مسجدى در بسته بالا رفتم و بالا رفتم و بالا رفتم . » سلیمان گفت : « لابد به آسمان رسیدى بعد چه خبر شد ؟ » گفت : « مردى كه كردى یا طمطمانى بود پیش آمد و امامت نماز را به عهده گرفت زبان او را نمىفهمیدم میگفت : « ویل لكل زهمة زماما لا وعده » مقصودش « ویل لكل همزة لمزة الذى جمع مالا و عدده » بود پشت سر وى یكى مست لا یعقل بود و چون قرائت او را بشنید كف زد و پا به زمین كوفت و گفت فلانم بفلان مادرت با این قرائت كردنت . » سلیمان چندان بخندید كه روى بستر غلطید و گفت : « اى ابو محمد نزدیك بیا كه تو از همهء امت محمد خوشمزه ترى . » آنگاه خلعتى بخواست و گفت :

« همیشه بر در باش و هر روز بیا . » و تقرب وى به حال سابق بازگشت

ص: 128

ذكر شمه اى از اخبار و خطبه هاى حجاج و بعضى اعمال وى

مادر حجاج زن حارث بن كلده بود ، سحرگاهى بنزد وى رفت و دید مسواك مىزند و او را طلاق داد . گفت : « چرا طلاقم دادى مگر چیز نامناسبى دیدى ؟ » گفت :

« بله ، سحرگاه آمدم و تو را دیدم كه مسواك میزدى اگر به آن زودى غذا خورده بودى شكموئى ، و اگر شب خفته بودى و دندانها را از غذاى شب پاك نكرده بودى ، كثیفى . » گفت : « هیچیك از اینها نبود بقایاى مسواك را بیرون میآوردم . » پس از حارث ، یوسف ابن ابى عقیل ثقفى پدر حجاج او را بگرفت و حجاج بن یوسف از او به دنیا آمد كه ناقص الخلقه بود و سوراخ دبر نداشت و سوراخى براى او پدید آوردند . پستان مادر و غیر مادر نمیگرفت و در كار او فرو ماندند . گویند شیطان به صورت حارث بن كلده نمودار شد و از كار آنها پرسید ، گفتند : « فارعه ( این نام مادر حجاج بود ) پسرى از یوسف آورده و پستان مادر و غیر مادر نمیگیرد . » گفت : « یك بزغالهء سیاه را بكشید و سق او را با خون بزغاله بیالایید روز دوم نیز چنین كنید و روز سوم بز سیاهى را بكشید و سق ویرا با خون آن بیالایید ، پس از آن گوسفند سیاهى را بكشید و سق ویرا با خون آن بیالایید ، و صورتش را خون آلود كنید كه بروز چهارم پستان خواهد

ص: 129

گرفت . » گوید چنین كردند . به همین جهت پیوسته در كار خونریزى بى اختیار بود و میگفت كه بهترین لذتهاى او خونریزى است و انجام اعمالى كه دیگران از ارتكاب آن دریغ دارند .

ابن جعفر محمد بن سلیمان بن داود نصیرى منقرى از ابن عایشه نقل میكرد كه شنیدم پدرم میگفت وقتى خارجیان بر بصره تسلط یافتند ، عبد الملك سپاهى سوى ایشان فرستاد كه آن را بشكستند . آنگاه سپاه دیگر فرستاد كه آن را نیز بشكستند .

آنگاه گفت : « كار بصره و خوارج از كى ساخته است ؟ » گفتند : « این كار فقط از مهلب ابن ابى صفره ساخته است . » كس پیش مهلب فرستاد ، وى گفت : « باید خراج مناطقى كه از آنها پس میگیریم متعلق به من باشد . » عبد الملك گفت : « در این صورت شریك مملكت من میشوى . » مهلب گفت : « دو ثلث آن متعلق به من باشد . » گفت : « نه . » گفت :

« نصف باشد به خدا از آن كمتر نمیكنم ولى باید مرا بسپاه كمك دهى و اگر سپاه نفرستادى حقى بر من ندارى . » میان مردم شایع شد كه عبد الملك حكومت عراق را بمرد ضعیفى داده است . عبد الملك میگفت : « مهلب را فرستاده ام كه با خوارج جنگ كند . » مهلب بر دجله سوار شد و به عبد الملك نوشت : « من سپاهى ندارم كه بكمك آن جنگ كنم ، سپاه براى من بفرست و گر نه بصره را بدست خارجیان رها میكنم . » عبد الملك بجمع یاران خود در آمد و گفت : « كار عراق از كى ساخته است ؟ » همه خاموش ماندند . حجاج برخاست و گفت : « از من ساخته است . » عبد الملك گفت :

« بنشین . » سپس گفت : « كار عراق از كى ساخته است ؟ » باز آنها خاموش ماندند و حجاج برخاست و گفت : « از من ساخته است . » گفت : « بنشین . » باز گفت : « كار عراق از كى ساخته است ؟ » بار سوم حجاج برخاست و گفت : « اى امیر مؤمنان از من ساخته است . » گفت : « این كار از تو ساخته است . » و فرمان او را نوشتند . وقتى به قادسیه رسید سپاه را گفت آرام گیرند و از عقب بیایند و شترى بخواست كه جهازى چوبین و بدون روپوش داشت بر آن سوار شد و فرمان را بدست گرفت و با لباس سفر و

ص: 130

عمامه برفت و تنها وارد كوفه شد و بانگ برداشت كه مردم براى نماز جماعت حاضر شوند . هر كس از كوفیان كه در گوشه اى از مسجد نشسته بود بیست و سى تن یا بیشتر از یاران خود را همراه داشت . حجاج با چهره اى پوشیده در حالى كه كمان بباز و داشت بمنبر رفت و بنشست و انگشت به دهان داشت مردم به یكدیگر گفتند : « برخیزید تا ریگ به او بزنیم . » محمد بن عمیر دارمى با بستگان خود بیامد و چون حجاج را دید كه بر منبر نشسته بسوئى نمینگرد و سخن نمیكند ، گفت « خدا بنى امیه را لعنت كند كه چنین كسى را بحكومت عراق فرستاده اند ، وقتى چنین كسى حاكم ما باشد خدا عراق را تباه كرده است . » آنگاه دست برد كه از ریگ مسجد بر گیرد و به او بزند و گفت : « به خدا اگر بدتر از این پیدا كرده بودند براى ما میفرستادند . » وقتى خواست ریگ بزند یكى از خاندان او گفت : « خدایت قرین صلاح كند از این مرد دست بدار تا بشنویم چه میگوید . » بعضى میگفتند : « زبانش گرفته و قدرت سخن كردن ندارد . » دیگرى میگفت : « هالوئى است كه چیزى نمیداند . » وقتى مسجد پر شد حایل از چهره برداشت و برخاست و عمامه از سر دور كرد و بدون حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر سخن آغاز كرد و گفت « كار من روشن است و از بالا مینگرم و چون عمامه را بردارم مرا خواهید شناخت به خدا چشمها مىبینم كه خیره است و گردنها كه افراشته است و سرها كه رسیده و هنگام چیدن آن فرا رسیده است و این كار من است ، گوئى مىبینم كه خونها میان عمامه ها و ریشها جاریست . امیر مؤمنان تیرهاى خود را بریخت و مرا از همه تلختر و تیرتر و محكمتر دید اگر به استقامت آئید كارتان به استقامت گراید و اگر راهها را بر من ببندید مرا در مقابل هر كمینگاهى مراقب خواهید یافت به خدا از گناهتان نمیگذرم و عذرتان را نمىپذیرم .

اى مردم عراق اى اهل شقاق و نفاق و اخلاق بد ، به خدا شدت عمل من نه چنان است كه پندارید كه مرا از روى دقت انتخاب كرده و از روى تجربه جسته اند . به خدا شما را چون چوب پوست مىكنم و چون كلوخ بهم مىكوبم و چون شتر مىزنم و

ص: 131

چون سنگ درهم مىشكنم ، اى مردم عراق مدتها در ضلالت كوشیده اید و در جهالت فرو رفته اید اى بندگان عصا و فرزندان كنیز ، من حجاج بن یوسفم . به خدا وعدهء من تخلف ناپذیر است از این دسته بندیها و قال و قیل ها و چه بود و چه خواهد بود دست بدارید ، اى نابكاران اینها بشما چه مربوط است هر كس به كار خود بنگرد و دقت كند كه شكار من نشود ، اى مردم عراق حكایت شما چنانست كه خداى عز و جل فرمود : « مانند دهكده اى كه ایمن و مطمئن بود و روز پیش بفراوانى از هر سو میرسید و نعمت خدا را كفران كرد و خدا گرسنگى و ترس را بدان بچشانید . » پس به استقامت بكوشید و به استقامت آئید ، معتدل باشید و منحرف نشوید ، همدلى كنید و مطیع شوید و بدانید كه پرگوئى شأن من نیست و فرار شایستهء شما نیست . بشمشیرى مىكشم و در زمستان و تابستان در غلاف نمیكنم ، خدا كجى شما را به استقامت آرد و سخت سرىهاى شما را نرمش دهد . من نگریسته ام و دیده ام كه راستى قرین نیكى است و نیكى در بهشت است . و دیده ام كه دروغ قرین بدكاریست و بدكارى در آتش است . بدانید كه امیر مؤمنان به من دستور داده كه مستمریهاى شما را بدهم و شما را روانه كنم . كه همراه مهلب با دشمنان خود بجنگید . بشما فرمان مىدهم و سه روز مهلت مىنهم و با خدا عهد مىكنم كه پس از آن هر كس از آنها را كه مأمور شده اند پیش مهلب بروند اینجا بیابم گردنش را میزنم و مالش را غارت مىكنم . اى غلام نامهء امیر مؤمنان را براى آنها بخوان . » .

آنگاه دبیر گفت : « بسم الله الرحمن الرحیم از بندهء خدا عبد الملك بن مروان امیر مؤمنان بسوى مسلمانان و مؤمنان عراق . سلام بر شما كه من با شما حمد خدا میكنم . » .

حجاج گفت : « اى غلام خاموش باش . » آنگاه از سر خشم گفت : « اى مردم عراق اى اهل نفاق و شقاق و اخلاق بد ، اى اهل تفرقه و ضلال ، امیر مؤمنان بشما سلام مىكند و سلام او را جواب نمیدهید ؟ به خدا اگر اینجا بمانم شما را چون چوب

ص: 132

پوست میكنم و شما را طور دیگر ادب میكنم این ادب پسر سمیه است كه شرطه دار عراق بود . اى غلام نامه را بخوان . » غلام بخواند و چون بسلام رسید اهل مسجد گفتند : « سلام و رحمت و بركات خدا بر امیر مؤمنان باد . » .

آنگاه فرود آمد و بگفت تا مستمرى مردم را بدادند . در آن هنگام مهلب در مهرگان قدق با ازارقهء خارجى بجنگ بود .

بروز سوم حجاج شخصا به سان دیدن مردم نشست ، عمیر بن ضابى تمیمى برجمى كه از بنى حدادیه و از اشراف كوفه بشمار بود ، بر او گذشت . وى از جملهء كسانى بود كه میبایست سوى مهلب رفته باشد و گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد من پیرى فرتوتم و زبون و علیلم چند فرزند دارم ، امیر هر كدام را خواهد بجاى من برگزیند كه نیرومندتر است و اسب بهتر دارد و لوازم كارش كاملتر است . » حجاج گفت : « جوانى بجاى پیرى مانعى ندارد . » وقتى او برفت عتبة بن سعید و مالك بن اسما گفتند : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، این را میشناسى ؟ » گفت :

« نه . » گفتند : « ابن عمیر بن ضابى تمیمى است كه وقتى امیر مؤمنان عثمان كشته شد ، بر پیكر او جست و یك دنده اش را بشكست . » حجاج گفت : « او را بیاورید . » او را بیاوردند و گفت : « اى پیر مرد توئى كه بعد از كشتن امیر مؤمنان عثمان بر پیكر او جستى و یك دنده اش را بشكستى ؟ » گفت : « او پدر پیر مرا كه پیرى فرتوت بود حبس كرد و رها نكرد تا در زندان او بمرد . » حجاج گفت : « تو شخصا بجنگ امیر مؤمنان میروى و براى جنگ ازارقه عوض میفرستى ؟ مگر پدر تو همان نیست كه میگفت : « عزم كردم ولى نكردم و نزدیك بودم ایكاش زنان عثمان را بگریستن او وا داشته بودم » به خدا اى پیر مرد كه كشتن تو بصلاح بصره و كوفه است » آنگاه به دو نگریستن گرفت و ریش خود را میجوید سپس به دو گفت :

« اى عمیر سخن مرا بر منبر شنیدى ؟ » گفت : « بله . » گفت : « به خدا زشت است كه كسى چون من دروغ بگوید . اى غلام برخیز و گردنش را بزن . » و غلام گردن

ص: 133

او را بزد . وقتى او كشته شد مردم بهر وسیله راهى شدند و به طرف مهلب رفتند و بر پل ازدحام شد تا آنجا كه بعضى مردم به فرات افتادند و پل دار بیامد و گفت : « خدا » امیر را قرین صلاح بدارد بعضى مردم در فرات افتاده اند . » گفت : « چرا ؟ » گفت : « آنها كه سوى مهلب میروند بر پل ازدحام كرده اند . » گفت : « برو پل دیگر ببند . » .

عبد الله بن زبیر اسدى هراسان برون شد وقتى نزدیك لجامین رسید یكى از قوم او كه ابراهیم نام داشت او را بدید و گفت : « چه خبر دارى ؟ » گفت : « خبر بد ، خبر بد ، عمیر را كه مىبایست سوى مهلب رفته باشد و بجا مانده بود ، كشتند . » و اشعارى بدین مضمون خواند : « وقتى ابراهیم را بدیدم به او گفتم كار سخت شده است آماده شو كه یا پیش عمیر بن ضابى یا پیش مهلب به روى . دو كار سخت است كه نجات از آن میسر نیست و او چنان شد كه اگر روى سوى خراسان داشت آن را چون بازار نزدیك میدید و گر نه حجاج شمشیر خود را غلاف نخواهد كرد تا موى طفل را سپید كند . » .

بعضى مردم بفرار سوى سیاهبوم رفتند و بكسان خود پیغام دادند : « توشه براى ما بفرستید كه اینجا هستیم . » حجاج به پل دار گفت : « پل را بگشاى و مانع خروج هیچكس مشو . » جماعت سوى مهلب رفتن گرفت و ده روز گذشت كه مردم بر او انبوه شدند و او پرسید این كیست كه حاكم عراق شده است به خدا مرد نر است ، ان شاء الله تعالى كار دشمن زار است .

حجاج حكومت سیستان و بست و خرج را به عبد الرحمن بن محمد بن اشعث داده بود و وى با طوایف ترك و غوز و خلج كه آنجا بودند و هم با ملوك هند كه مجاور آنجا بودند مانند رتبیل و غیره بجنگید . در قسمتهاى گذشتهء این كتاب مراتب ملوك هند و دیگر ملوك جهان را با مملكت هر یك از آنها و ناحیه اى كه در آنند با شاهان صاحب عنوان یاد كرده ایم و گفته ایم كه هر پادشاهى كه حكومت

ص: 134

این ناحیه از هند را داشته باشد رتبیل نامیده مىشود .

ابن اشعث از اطاعت حجاج بدر رفت و سوى كرمان رفت و عبد الملك را خلع كرد ، مردم بصره و ناحیهء جبال مجاور كوفه و بصره نیز اطاعت او كردند . حجاج سوى بصره رفت و ابن اشعث نیز بمقابلهء او شتافت و جنگهاى بزرگ در میانه رفت .

شاعر در بارهء ابن اشعث گوید : « پادشاهان را خلع كرد و بزرگان و اقوام زیر لواى او آمدند . » حجاج نامه به عبد الملك نوشت و قصهء ابن اشعث را به دو خبر داد . عبد الملك به دو نوشت : « وى از اطاعت خدا بدر رفت و از دین خارج شد ، امیدوارم هلاك وى و خاندانش و ریشه كن كردن آنها بدست من باشد . » جواب این ، سخن شاعر است كه گوید :

« مدارا و حلم و انتظار فردا باید كه من سست و زبون نیستم ، حوادث زمان و جهالت آنها روزگارشان را سیاه خواهد كرد . مگر نمیدانید كه از سختى من بیم باید داشت كه نیزهء من از شكستن نرم نمیشود . » .

ابن اشعث به كوفه آمد حجاج نامه اى به عبد الملك نوشته از كثرت سپاه ابن اشعث یاد كرد و از عبد الملك كمك خواست و در نامهء خود نوشت : « خدایا كمك ! خدایا كمك ! خدایا كمك ! » عبد الملك براى او كمك فرستاد و نوشت : « یا لبیك .

یا لبیك . یا لبیك . » .

حجاج و ابن اشعث در محل معروف به دیر الجماجم مقابل شدند و هشتاد و چند جنگ در میانه رفت كه خلق بسیار در آن میانه تلف شد ، و این بسال هشتاد و دوم بود . نتیجهء جنگ به ضرر ابن اشعث بود و او سوى ملوك هند رفت و حجاج همچنان در بارهء كشتن او حیله كرد تا كشته شد و سر او را بیاوردند . آنگاه حجاج بمنبر كوفه رفت و حمد و ثناى خدا كرد و صلوات پیغمبر صلى الله علیه و سلم گفت و سپس گفت : « اى مردم عراق ، شیطان در گوشت و استخوان و اعضاى شما نفوذ كرده و با خون شما آمیخته است و به دنده ها و مخهایتان رسیده و همه جا را از اختلاف و نفاق پر كرده و در آنجا لانه كرده و تخم نهاده و جوجه آورده است . شما پیرو شیطان

ص: 135

شده اید و به اطاعت او میروید و بفرمان او كار میكنید ، مگر شما همانها نیستید كه در اهواز به من خیانت كردند و بر ضد من فراهم شدند و پنداشتند خدا دین و خلافت خویش را زبون مىكند ، به خدا شما را مىبینم كه فرارى شده اید و با سرعت متفرق میشوید و چنان بیمناكید كه گوئى شمشیر بگردنتان نهاده اند . پس از آن نیز در روز زاویه شكسته شدید و خدا از شما برى شد ، شمشیرها بر شانه ها نهاده فرارى شدید و كسى پرواى پسر خود نداشت و ببرادر خود اعتنا نمیكرد ، تا سلاح در شما به كار افتاد و نیزه ها شما را در هم كوفت و بروز دیر الجماجم حوادث عجیب و جنگهاى بزرگ بود ضربتها بود كه سر را از جاى همى برد و دوست را از دوست خود غافل میكرد . » .

پس اى اهل عراق من از شما چه امید و چه توقع دارم و چرا شما را باقى گذارم و براى چه شما را ذخیره كنم ؟ براى بد كارى بعد از دشمنى یا براى ایجاد فتنه پس از فتنه ها ، از شما چه میخواهم و از شما چه انتظار دارم اگر بدر بندها فرستندتان بزدلى كنید ، اگر ایمن یا بیمناك باشید منافقى كنید ، نكوئى را پاداش ندهید و نعمت را سپاس ندارید . اى اهل عراق هر كه بشما بانگ زد و هر گمراهى تحریكتان كرد و هر پیمان شكنى یا گناهكارى شما را فرا خواند ، تابع وى شدید و با او بیعت كردید و پناهش دادید و از او دفاع كردید . اى اهل عراق هر فتنه جوئى - فتنه كرد و هر بانگ زنى بانگ زد و هر دروغ گوئى سر برداشت یار و شیعهء او شدید ، اى اهل عراق تجربه ها براى شما سودمند نیفتاده و موعظه ها را به یاد نگرفته اید و از واقعه ها درس نیاموخته اید ، آیا حوادثى كه از خدا میرسد در نظر شما میماند ؟ اى اهل شام من نسبت بشما چون شتر مرغم كه از تخم خود دفاع مىكند ، خس را از آن دور مىكند و از باران محفوظ و از كرم و سایر حیوانات مصون میدارد كه آسیبى بدان نرسد . اى اهل شام شما مردم جنگاورید و مدافع روز ستیزید ، اگر جنگ كنیم شما نیز بجنگ آئید و اگر كناره گیریم شما نیز كناره گیرید ،

ص: 136

كار شما و اهل عراق چنانست كه نابغهء بنى جعده گوید : « اینكه اقبال خود را میجویند و از آن نصیب ندارند ، چون گفتار یهود است كه گویند مسیح را بكشتیم اما او را نكشته اند و بر دار نكرده اند . » وقتى حجاج در كشتن اسیران دیر الجماجم و بخشش اموال اسراف كرد و خبر به عبد الملك رسید به دو نوشت : « اما بعد به امیر مؤمنان خبر رسید كه در خونریزى افراط و در بذل اموال اسراف میكنى و امیر مؤمنان این دو صفت را از هیچكس تحمل نمىكند ، امیر مؤمنان در بارهء خونها دستور داده كه قتل خطا را خونبها و عمد را قصاص باید و اموال را به محل آن باید سپرد و در خرج آن مطابق رأى وى كار باید كرد كه امیر مؤمنان امین خداست و منع حق در نظر وى چون عطاى بنا حق است ، اگر مردم را براى او میخواهى كه از آن بى نیاز است و اگر آنها را براى خودت میخواهى كه تو نیز از آنها بى نیازى . از امیر مؤمنان دو دستور ملایم و خشن به تو میرسد پس به اطاعت دل ببند و از نافرمانى دور باش و از امیر مؤمنان هر انتظارى داشته باش مگر تحمل خطا ، وقتى بر قومى فیروز شدى فرارى و اسیر را مكش . » و در ذیل نامه خود اشعارى بدین مضمون نوشت : « اگر امورى را كه خوش ندارم رها نكنى و رضاى مرا نجوئى و از آنچه باید بیم نكنى كار بسامان نمیرسد ، اگر از من غفلتى یا خشونتى دیدى بدل مگیر كه پاداش خود را خواهى دید ، از دستور من تجاوز مكن كه نتیجهء آن به تو خواهد رسید حق مردم را پایمال مكن و چیزى بنا حق مده . » و این اشعار از نكوترین اشعارى است كه از گفتار عبد الملك برگزیده ایم .

وقتى حجاج نامهء او را بخواند جواب نوشت : « اما بعد نامهء امیر مؤمنان رسید كه از افراط من در خونریزى و اسراف اموال سخن داشت . به خدا در مجازات اهل عصیان چنان كه سزاوار آنهاست عمل نكرده ام و حق اهل طاعت را چنان كه باید نداده ام . اگر كشتن عاصیان افراط و عطاى مطیعان اسراف بوده امیر مؤمنان آنچه

ص: 137

را گذشته تأیید كند و حدى تعیین فرماید كه ان شاء الله تعالى طبق آن كار كنم ، و لا قوة الا بالله ، به خدا خونبها و قصاصى بعهدهء من نیست . كسى را بخطا نكشته ام تا خونبها دهم و ستمى نكرده ام تا قصاصم كنند ، اگر بخششى كرده یا كسى را كشته ام بمصلحت تو بوده است . » و در ذیل نامه اشعارى نوشت كه مضمون آن چنین بود : « اگر رضاى تو نجویم و از مجازات تو بیم نكنم روزم بسر برسد كه هیچكس در مقابل خلیفه مدافعى ندارد ، با هر كه به صلح باشى بصلحم و با هر كه به صلح نباشى در جنگم ، اگر حجاج نسبت به تو خطائى كند مرگش برسد اگر من نصیحت گر مهربان را تقرب ندهم و بد - خواه را دور نكنم ، كسى بعطاى من امید و از صولتم بیم نخواهد داشت . یا مرا در حدى كه مایهء رضاى تست بدار و یا مرا بگذار كه خیر خواهم و تجربه آموخته ام . » .

و این اشعار از نكوترین اشعار حجاج است كه برگزیده ایم . وقتى نامهء وى به عبد الملك رسید ، گفت : « ابو محمد از صولت من بیمناك شده است دیگر كارى ناخوش آیند نخواهد كرد . » حماد راویه گوید : « شبى حجاج را در كوفه بىخوابى افتاد و بیكى از نگهبانان گفت هم صحبتى از مسجد بیار . نگهبان مردى تنومند را آنجا دید و گفت : « پیش امیر بیا . » و او را نزد امیر آورد اما سلام نكرد و سخن نگفت تا حجاج به دو گفت : « بگو ببینم چه دارى . » و باز سخن نگفت ، بنگهبان گفت : « او را ببر خدا مرگت دهد گفتم هم - صحبتى بیاور و تو مرعوبى را آورده اى كه دلش گریخته است . » آنگاه حجاج با یك كیسه درهم به مسجد برون شد كه بمردم میداد و آنها میگرفتند تا به پیرى رسید و چیزى به دو داد كه بینداخت و باز چیزى به دو داد كه نگرفت و حجاج تا سه بار این كار را كرد ، سپس به دو نزدیك شد و گفت : « من حجاجم . » و سوى قصر برگشت و بنگهبان گفت : « او را از دنبال من بیار . » آن شخص وارد شد و با زبانى گشاده و دلیل محكم سلام كرد . حجاج گفت : « از كدام قومى ؟ » گفت : « از بنى شیبان . » گفت : « اسمت چیست ؟ » گفت : « سمیرة بن جعده » گفت : « اى سمیره قرآن خوانده اى ؟ » گفت :

ص: 138

« قرآن را در سینهء خود فراهم آورده ام اگر بدان عمل كردم حافظ قرآن بوده ام و گر نه آن را تباه كرده ام . » گفت : « آیا از حكم میراث خبر دارى . » گفت : « از میراث اعقاب و از اختلاف در میراث جد خبر دارم . » گفت : « فقه میدانى ؟ » گفت :

« آنقدر كه كسان خود را به استقامت آرم و غافلان قوم خود را هدایت كنم . » گفت :

« نجوم میدانى ؟ » گفت : « منازل ماه را با چیزهائى كه در سفر از آن هدایت جویم میدانم . » گفت : « شعر روایت میكنى ؟ » گفت : « مثال و شاهد روایت میكنم . » گفت : « مثل را دانیم اما شاهد چیست ؟ » گفت : « حادثه اى كه براى عرب رخ داده شاهدى از شعر دارد و من آن شعر را روایت میكنم . » حجاج او را هم صحبت خویش كرد و از هر موضوعى سخن میرفت چیزى در بارهء آن میدانست ، مذهب خوارج داشت و از یاران قطرى بن فجاءهء تمیمى بود . فجاءه نام مادر قطرى بود كه از بنى شیبان بود و خود قطرى از بنى تمیم بود ، در آن هنگام قطرى با مهلب بجنگ بود و چون از تقرب سمیره به حجاج خبر یافت ، اشعارى به دو نوشت كه مضمون آن چنین بود :

« چقدر تفاوت است میان ابن جعد و ما كه سلاح بتن داریم و با سواران مهلب جنگ میكنیم و در مقابل شمشیرها صبورى میورزیم ، اما او در نزد امیرى كه از تقوى بدور است ، آسوده است . اى ابو الجعد علم و حلم و خرد و میراث پدران فزون مایه ات چه شد ؟ مگر ندانى كه مرگ بناچار رخ میدهد و آنها كه در قبرها خفته اند تن و پابرهنه از خاك برانگیخته خواهند شد ؟ كه بعضى سود برند و بعضى دیگر زیانكار شوند آنچه بدست آورده اى فنا مىشود و زندگى تو در این دنیا چون سقوط پرنده ایست . اى ابو جعد برگرد و در تاریكى كه چشمها را تیره كرده است توقف مكن . توبه كن تا شهادتى نصیب تو كند زیرا تو گنهكارى و كافر نیستى . سوى ما بیا كه غنیمت جهادیابى و معامله اى سودمند انجام دهى . این هدف نهائى است و در دنیائى كه هر تاجرى ثروتمند مىشود پاداش آن خواستنى است . » .

وقتى سمیره نامه را بخواند بگریست و اسب خود را سوار شد و سلاح برگرفت

ص: 139

و پیش قطرى رفت . حجاج او را جست اما به وى دست نیافت تا نامه اى از او رسید كه شعر قطرى كه به سمیره نوشته بود در آن بود و ذیل نامه اشعارى خطاب به حجاج بود بدین مضمون « كى به حجاج خبر میدهد كه سمیره هر دینى را بجز دین خارجیان دشمن دارد و همهء مردم را بجز خارجیان ملعون میداند ؟ من سوى خدا رفتم و به خدا اعتماد كردم و جز خدا كسى مشكل مرا آسان نمىكند ، سوى گروهى رفتم كه بروز چون شیرند و هنگام شب چون زنان بگریه مشغولند و بر ضد حكمیت بانگ میزنند كه به نظر آنها حكم عمرو چون باد است و حكم ابن قیس نیز مانند آنست و بریسمان محكمى چنگ زده اند كه هرگز كهنه نخواهد شد . » حجاج این نامه را نزد عنبسة بن سعید افكند و گفت : « این از مصاحب شیبانى ماست كه خارجى بود و ما نمیدانستیم . » ابو الجعد سمیرة بن جعد كه هم صحبت حجاج بود اشعار بسیار دارد ، از جمله اشعارى است بدین مضمون :

از بلیات و از روزگار و از مرگ كه از جاى نا معلوم به ایشان میرسد عجب دارم ، از مردم عجب دارم كه خدا نور ماه را بدانها فرستاده و بگمراهى میروند .

اعمال ما از خدا نهان نمىماند كه در سفر و حضر مراقب ماست . بر عرشى است كه بالاى هفت آسمانست و زیر آن آسمانى است كه جانها را زیر آن روان مىبیند » گویند این شعر از یك خارجى دیگر است .

فرقه هاى خوارج از ازارقه و اباضیه و دیگران ، اخبار نكو دارند كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و اصولى را كه خوارج در بارهء آن اتفاق دارند یاد كرده ایم . چون تكفیر عثمان و على و خروج بر ضد پیشواى ستمگر و تكفیر كسى كه گناه كبیره كند و بیزارى از حكمین یعنى ابو موسى عبد الله بن قیس اشعرى و عمرو بن عاص سهى و بیزارى از حكم آنها و از هر كسى كه حكمشان را تأیید كند یا بدان رضا دهد و تكفیر معاویه و یاران و مقلدان و دوستداران او . اینها مسائلى است كه خوارج در بارهء آن متفقند ، آنگاه در مسائل دیگر از قبیل توحید و وعد و وعید و

ص: 140

امامت و دیگر عقاید خود به ترتیبى كه در قسمتهاى گذشتهء این كتاب در باب حكمین گفته ایم اختلاف دارند . نخستین كسى كه در صفین بر ضد حكمیت سخن گفت عروة - ابن ادیهء تمیمى بود . گویند اول كس كه در صفین بر ضد حكمیت سخن گفت یزید بن عاصم محاربى بود و نیز گویند اول كس كه بر ضد حكمیت بود یكى از بنى سعد بن زید - مناة بن تمیم بود . نخستین كس از مخالفان حكمیت كه در صفین قیام كرد یكى از بنى یشكر بود كه از سران ربیعه بشمار بود و بصف یاران على میبود و در این روز گفت : « لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى الله » و از صف برون شد و بیاران على حمله برد و یكى از آنها را بكشت آنگاه بیاران معاویه حمله برد كه از او دور شدند و نتوانست كسى از آنها را بكشد و باز بیاران على حمله برد و یكى از مردم همدان او را بكشت .

هیثم بن عدى و ابو الحسن مدائنى و ابو البخترى قاضى و دیگران اخبار و فرقه هاى خوارج را در كتابهاى خاص آورده اند و صاحبان مقالات در بارهء عقاید و دیانات از اختلاف مذاهب آنها و تفاوتشان در فروع و اتفاقشان در اصول سخن كرده اند و ما بیشتر اختلافات مذاهب آنها را در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » یاد كرده و خوارجى را كه از هنگام حكمیت بهر روزگار ظهور كرده اند بر شمرده ایم . آخرین آنها بسال سیصد و هیجده در دیار ربیعه بر ضد بنى حمدان خروج كرد نام وى عرون بود و در ناحیهء كفرتوثى خروج كرد و به نصیبین آمد و با مردم آنجا جنگ انداخت و جماعتى بسیار را بكشت و اسیر گرفت . یكى دیگر معروف به ابو شعیب در بنى - مالك و قبایل ربیعه خروج كرد و وى را پیش المقتدر بالله بردند . از پس سال سیصد و هیجده فرقهء اباضیه بدیار عمان در مجاورت دیار بر وى و جاهاى دیگر جنگها داشتند و پیشوائى نصب كردند كه با همهء یارانش كشته شد .

بسال هفتاد و هفتم حجاج با شبیب خارجى جنگها داشت و حجاج از آن پس كه بسیار كس از یارانش كشته شد ، تا آنجا كه شمار كشتگان را با مساحى تعیین كردند ، فرار كرد و به كوفه آمد و در قصر حكومت حصارى شد . آنگاه صبحگاهى

ص: 141

شبیب و مادرش و زنش غزاله به كوفه آمدند زیرا غزاله نذر كرده بود كه به مسجد كوفه در آید و دو ركعت نماز كند و سورهء بقره و آل عمران را ضمن آن بخواند ، و با هفتاد مرد وارد مسجد شدند و نماز صبح را آنجا به پا داشتند و غزاله نذر خود را ادا كرد و مردم كوفه گفتند : « غزاله به نذر خود وفا كرد خدایا او را نیامرز . » غزاله زنى شجاع و سوار كار بود مادر شبیب نیز چنین بود . عبد الملك وقتى از خبر فرار حجاج و تحصن وى در قصر حكومت كوفه خبر یافت ، از شام سپاهى فراوان بسالارى سفیان بن ابرد كلبى براى جنگ شبیب فرستاد كه به كوفه پیش حجاج آمدند . آنگاه سوى شبیب رفتند و با وى پیكار كردند . شبیب فرارى شد و غزاله و مادرش كشته شدند . شبیب با گروهى از سواران خود فرار كرده بود و سفیان با سپاه شام بدنبال وى بود تا در اهواز به دو رسید ، شبیب بگریخت و چون به پل دجیل رسید اسبش رم كرد و او را با سلاح سنگین از زره و خود در آب افكند یكى از یارانش گفت : « اى امیر مؤمنان غرق میشوى ؟ » گفت : « ذلك تقدیر العزیز العلیم » پس از آن دجیل مردهء او را بكنار انداخت كه پیش حجاج آوردند . حجاج بگفت تا شكمش را بدریدند و قلبش را بیرون آوردند . قلبش چون سنگ بود كه چون به زمین میزدند میجست . آن را نیز بشكافتند قلب كوچكى مانند كره در داخل آن بود آن را نیز بشكافتند پارهء خونى درون آن بود .

بسال هشتاد و دوم حجاج ، ابن قریه را كه همراه ابن اشعث خروج كرده و نامه هاى او را انشا كرده و خطبه ها براى او فراهم آورده بود ، بكشت . ابن قریه در بلاغت و فصاحت دستى داشت و ما خبر قتل او را و سخنانى كه با حجاج داشت و اینكه گردنش را زدند در كتاب اوسط آورده ایم و گفته ایم كه قتل وى بوسیلهء شمشیر بود .

و نیز گفته اند كه وقتى او را پیش حجاج آوردند با زوبینى بگلوگاهش زد و او را بكشت .

این سخن از ابن قریه است كه مردم سه گروهند : عاقل و احمق و بدكار ، عاقل

ص: 142

پیرو دین است و طبعش بردبار است و پیرو رأى نكوست ، اگر گوید نكو گوید و چون چیزى با او گویند جواب دهد ، علم را بشنود و بفهمد ، فقه را بشنود و روایت كند . اما احمق اگر سخن كند شتاب ورزد و اگر با او سخن كنند غافل باشد اگر به كار زشتش وادارند بپذیرد . اما بدكار اگر امینش شمارى خیانت كند و اگر مصاحبش شوى حقیرت كند اگر گوئى چیزى را مكتوم دارد ، مكتوم ندارد . اگر علم به دو آموزند نیاموزد و چون سخن گوید راست نگوید و اگر فقه بشنود نفهمد . » .

مدائنى گوید حجاج هرگز با ندیمان خود گشاده روئى نكرد مگر روزى كه لیلاى اخیلیه بنزد وى آمد و حجاج به دو گفت : « شنیده ام بر قبر توبة بن حمیر گذشته و راه خود را از آن كجا كرده اى ، به خدا نسبت به دو وفادار نبوده اى اگر او بجاى تو بود و تو بجاى او بودى راه خود را كج نمیكرد . » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح كند مرا عذرى بود » گفت : « چه عذرى ؟ » گفت : « من این شعر او را شنیده ام كه میگوید .

« اگر لیلاى اخیلیه بر من سلام كند و روى من سنگها و تخته سنگها باشد با گشاده رویى به دو سلام میكنم ، یا صدائى از جانب قبر بر او بانگ خواهد زد . » و زنانى همراه من بودند كه این سخن را شنیده بودند و نخواستم او را دروغگو كرده باشم » حجاج گفتار او را بپسندید و تقاضاهاى او را بر آورد و بگشاده رویى با وى سخن گفت و هرگز او را مانند آن روز خرسند و دلشاد ندیده بودند .

حماد راویه صورت دیگر آورده كه شبانگاهى لیلى و شوهرش بر قبر توبه میگذشتند ، شوهر لیلى او را قسم داد كه فرود آید و بنزدیك قبر رود و بر او سلام كند تا دروغ شعرش معلوم شود . گوید اما لیلى نپذیرفت شوهرش قسمش داد و او فرود - آمد و نزدیك قبر آمد اشكش چون باران بر سینه اش میریخت و گفت :

« اى توبه سلام بر تو » هنوز سخنش تمام نشده بود كه پرنده اى چون كبوتر سفید از شكاف قبر برون آمد و بسینهء لیلى خورد كه او بیفتاد و بمرد و او را غسل

ص: 143

دادند و كفن كردند و پهلوى قبر توبه به خاك سپردند . » عرب را در این باب به ترتیبى كه در قسمتهاى گذشتهء این كتاب در بارهء عقاید و مذاهب ایشان در بارهء هام و صدى و صفر گفته ایم سخن بسیار است . عربان وقتى مرده اى را دفن میكردند پهلوى قبر او شترى مىبستند و روپوشى روى آن مىنهادند كه بلیه نامیده میشد ، و در بارهء آن مثلها دارند و خطباى عرب در خطبه هاى خود از آن یاد كرده اند بعضى از آنها بحیوانى كه از راست به چپ جاده را قطع میكرد فال بد میزدند و عكس آن را میمون میشمردند . به نظر بعضى دیگر كار وارونه بود و حیوانى كه راه را از راست به چپ قطع میكرد میمون بود . بطوریكه سابقا در همین كتاب از گفتار عبید راعى آورده ایم مردم نجد عبور از راست به چپ را مبارك میشمارند و مردم تهابه عكس آن را میمون مىپندارند .

منقرى بنقل از عبد العزیز بن خطاب كوفى از فیصل بن مزروق گوید كه وقتى بسر بن ارطاة بر یمن غلبه یافت و دو فرزند عبید الله بن عباس را بكشت و آن حادثه ها بر مردم مكه و مدینه رخ داد ، على بن ابى طالب رضى الله عنه بسخن ایستاد و حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر خدا محمد صلى الله علیه و سلم گفت و سپس گفت : « بسر بر یمن چیره شده است به خدا مىبینم كه این قوم بر قلمرو شما غالب میشوند . نه از آن جهت كه حق بجانب آنهاست بلكه آنها نسبت برفیقشان اطاعت و استقامت دارند و شما مخالفت من میكنید ، آنها یار همدیگرند و شما بدخواه همدیگرید ، آنها دیارشان را بصلاح آورده اند و شما دیارتان را بتباهى كشانیده اید . به خدا اى مردم كوفه راضیم كه شما را چون دینارها ده بر یك مبادله كنم . » آنگاه دست برداشت و گفت : « خدایا من از آنها ملول شده ام آنها نیز از من ملول شده اند من از آنها خسته شده ام آنها نیز از من خسته شده اند ، مرا بهتر از آنها بازده و آنها را بدتر از من بده خدایا جوانك ثقفى مغرور ستمگر را با شتاب سوى آنها بیار كه شیرهء آنها را بخورد و پوستشان را بپوشد و حكم جاهلیت را میان آنها رواج دهد . از نكوكارشان نپذیرد و از بدكارشان

ص: 144

نگذرد . » گوید در این وقت هنوز حجاج متولد نشده بود .

جوهرى بنقل از سلیمان بن ابى شیخ واسطى از محمد بن یزید از سفیان بن حسین گوید كه حجاج از جرثم ناعم پرسید : « نعمت چیست ؟ » گفت : « امنیت است زیرا من دیده ام كه شخص بیمناك از زندگى بهره نمیبرد . » گفت : « دیگر چه ؟ » گفت : « صحت ، زیرا دیده ام كه بیمار از زندگى بهره نمىبرد . » گفت : « دیگر چه ؟ » گفت : « جوانى ، زیرا دیده ام كه پیر از زندگى بهره نمىبرد . » گفت : « دیگر چه ؟ » گفت : « ثروت ، زیرا دیده ام كه فقیر از زندگى بهره نمىبرد . » گفت : « دیگر چه ؟ » گفت : « چیزى بیش از این بخاطر ندارم . » .

جوهرى بنقل از مسلم بن ابراهیم ابو عمرو فراهیدى از صلت بن دینار گوید :

« حجاج مریض شد و خبر مرگ او در كوفه شیوع یافت و چون از بیمارى برخاست بمنبر رفت و بچوبهاى آن تكیه داد و گفت : « شیطان در بینى اهل شقاق و نفاق دمید و گفتند حجاج مرده است ، حجاج مرده است بعد چه ؟ به خدا نیكىها را از پس مرگ انتظار دارم ، خداوند زندگى جاوید را فقط بخوارترین خلق خود یعنى شیطان داده است ، بندهء صالح سلیمان بن داود گفت : « خدایا مرا بیامرز و مرا ملكى ده كه سزاوار هیچكس پس از من نباشد . » چنین شد اما ملكش برفت چنان كه گوئى نبود . این مرد و همهء شما مردها مخاطب منید ، گوئى مىبینم كه هر زنده اى مرده و هر ترى خشك شده و هر كسى را بحفره اى نهاده اند و سه ذراع طول و دو ذراع عرض زمین را براى او شكافته اند و زمین گوشت او را خورده و چرك و خون او را مكیده است و دو محبوب باقیماندهء او بتقسیم یك دیگر پرداخته اند ، فرزند محبوب مال محبوب را تقسیم مىكند ، كسانى كه دانا هستند میدانند چه میگویم و السلام . » .

منقرى بنقل از مسلم بن ابراهیم ابو عمرو فراهیدى از صلت بن دینار گوید :

شنیدم كه حجاج میگفت خداوند فرموده تا آنجا كه توانید از خدا بترسید این حق خداست كه آن را به حد قدرت محدود كرده و هم خدا فرموده بشنوید و اطاعت كنید

ص: 145

و این حق بنده و خلیفهء مورد نظر خدا عبد الملك است ، به خدا اگر گوید مردم به این دره روند و بده درهء دیگر روند ، خون آنها بر من حلال است . این سرخ خیمگان چه میگویند كه یكیشان سنگ را به زمین اندازد و گوید تا به زمین برسد فرح خدا رسیده است ، آنها را چون نقش محو شده و شب رفته خواهم كرد . بندهء هذیل چه میگفت كه قرآن را چون رجز عربان میخواند ، به خدا اگر بدوران من بود گردنش را میزدم ( مقصودش از بندهء هذیل عبد الله بن مسعود بود ) سلیمان بن داود چه میگفت كه بپروردگار خویش میگفت : « خدایا مرا ببخش و مرا ملكى كه سزاوار هیچكس پس از من نباشد ده . » به خدا تا آنجا كه من میدانم بنده اى حسود و بخیل بوده است .

منقرى بنقل از عبید بن ابى السرى از محمد بن هشام بن سایب از پدرش از عبد الرحمن بن سایب گوید : روزى حجاج به عبد الله بن هانى كه از قوم اود و از قبایل یمنى و از اشراف قوم خویش بود و در همهء جنگها و از جمله هنگام حریق كعبه با حجاج حضور داشته بود و از یاران و پیروان وى بشمار میرفت ، به دو گفت : « به خدا ما هنوز پاداش ترا نداده ایم . » آنگاه اسماء بن خارجه را كه از قوم فزاره بود بخواست و گفت : « دختر خود را به زنى به عبد الله بن هانى بده . » و او گفت : « نه به خدا این شایسته نیست . » حجاج تازیانه خواست . وى گفت : « مىدهم . » و دختر را به زنى او داد . آنگاه سعید بن قیس همدانى سالار قبایل یمنى را بخواست و گفت كه « دختر خود را به زنى به عبد الله بن هانى بده . » و او گفت : « بطایفهء اود ؟ به خدا هرگز نمیدهم و این شایسته نیست . » گفت : « شمشیر بیارید . » گفت : « بگذار با كسانم مشورت كنم . » با آنها مشورت كرد ، گفتند : « دختر را بده كه این فاسق ترا نكشد . » و دختر را به زنى او داد . حجاج به دو گفت : « اى عبد الله دختر سالار بنى فزاره و دختر سالار همدان و سرور كهلان را به زنى تو دادم ، طایفهء اود را با آنها چه مناسبت است ؟ » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح كند چنین مگو زیرا ما فضائلى داریم كه كس در عرب ندارد . » گفت : « آن فضائل كدام است ؟ » گفت : « هرگز در انجمن ما به امیر مؤمنان عثمان ناسزا نگفته اند . »

ص: 146

گفت : « به خدا این فضیلتى است . » گفت : « هفتاد كس از طایفهء ما در صفین همراه امیر مؤمنان معاویه بود و با ابو تراب جز یكى از ما نبود و او هم بطوریكه میدانیم مرد بدى بود . » گفت : « به خدا این هم فضیلتى است . » گفت : « و هیچكس از ما زنى را كه دوستدار ابو تراب باشد به زنى نگرفته است . » گفت : « به خدا این هم فضیلتى است . » گفت : « در میان ما زنى نیست كه نذر نكرده باشد اگر حسین كشته شد ، ده شتر قربانى كند و همه به نذر خود وفا كرده اند . » گفت : « به خدا این هم فضیلتى است . » گفت : « بهر یك از ما گفته اند ابو تراب را ناسزا گوید یا لعن كند كرده ، و گفته است حسن و حسین دو پسر او را با مادرشان فاطمه نیز لعنت میكنم . » گفت : « به خدا این هم فضیلتى است . » گفت : « هیچیك از مردم عرب ملاحت و زیبائى ما را ندارد . » این را گفت و بخندید كه بسیار زشت و تیره رنگ و آبله رو و قوزى و كج دهن و لوچ و بد قیافه بود و منظرى موحش داشت .

منقرى بنقل از جعفر بن عمرو حرصى از محمد بن رجا گوید : عمران بن مسلم ابن ابى بكر هذلى بنقل از شعبى میگفت مرا دست بسته پیش حجاج بردند ، وقتى وارد شدم یزید بن مسلم پیشباز من آمد و گفت : « اى شعبى ما را دریغ است كه این علم تو نابود شود اكنون موقع شفاعت نیست به دو روئى و نفاق متوسل شو تا از چنگ او رهائى یا بى . » وقتى پیشتر رفتم محمد بن حجاج نیز پیش آمد و سخنى مانند یزید گفت . وقتى پیش روى حجاج ایستادم گفت : « اى شعبى تو هم جزو كسانى بودى كه بر ما خروج كردند و مردم را بخروج واداشتند ؟ » گفتم : « آرى خدا امیر را قرین صلاح بدارد وضعى نامناسب بود و ما بفتنه افتادیم كه در اثناى آن نیكان پرهیزگار و بد كاران نیرومند نبودیم . » گفت : « راست میگوید خروجشان بر ضد ما نیكوكارى نبود و نیرومند نبودند كه بد كارى كردند او را رها كنید . » شعبى گوید : « سپس یك قضیهء ارث مورد احتیاج او بود ، به من گفت : « در بارهء خواهر و مادر و جد چه میگوئى ؟

گفتم : « پنج كس از یاران پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم در بارهء آن اختلاف دارند .

ص: 147

عبد الله و زید و على و عثمان و ابن عباس . » گفت : « ابن عباس كه مردى پرهیزگار بوده چه گفته ؟ » گفتم : « جد را بمنزلهء پدر قرار داده ، بمادر یك ثلث داده و به خواهر چیزى نداده » گفت : « عبد الله در این باب چه گفته ؟ » گفتم : « میراث را شش قسمت كرده نصف را به خواهر و یك ششم بمادر و یك سوم بجد داده » گفت : « رید در بارهء آن چه گفت ؟ » گفتم : « میراث را نه قسمت كرده سه قسمت بمادر و دو قسمت به خواهر و چهار قسمت بجد داده » گفت : « امیر مؤمنان عثمان در بارهء آن چه گفته ؟ » گفتم :

« میراث را سه قسمت كرده . » گفت : « ابو تراب در بارهء آن چه گفته ؟ » گفتم : « میراث را بشش قسمت كرده یك نیمه را به خواهر و یك ثلث را بمادر و یك ششم را بجد داده . » گوید : « حجاج دست به بینى خود زد و گفت : « او مرد است و نمیشود از گفتارش گذشت . » آنگاه بقاضى گفت : « بمذهب امیر مؤمنان عثمان رفتار كن . » منقرى بنقل از ابو عبد الرحمن عتبى ، از پدرش گوید : وقتى حجاج قصد حج داشت خطبه خواند و گفت : « اى مردم عراق من محمد را بحكومت شما منصوب كرده ام ، وى بحكومت شما راغب نبود ، شما نیز شایستگى او را ندارید ، در بارهء شما بر خلاف سفارشى كه پیغمبر صلى الله علیه و سلم در بارهء انصار كرده به او سفارش كرده ام . پیمبر سفارش كرد كه « از نیكو كارشان بپذیرید و از بد كارشان در گذرید . » من به او سفارش كرده ام : « از نیكو كاران نپذیرد و از بد كاران در نگذرد وقتى من از پیش شما بروم دانم كه خواهید گفت سفرش بخیر مباد ، و من زودتر جواب شما را مىدهم كه پس از من خوشحال نباشید . » و فرود آمد .

عتبى بنقل از عبد الغنى بن محمد بن جعفر از هیثم بن عدى از ابو عبد الرحمن كنانى از ابن عباس همدانى از عبید بن ابى المخارق گوید : « حجاج حكومت فلوجه را به من داد ، گفتم : « آیا اینجا دهقانى هست كه از رأى او كمك توان گرفت ؟ » گفتند :

« جمیل بن صهیب هست » او را بخواستم پیرى فرتوت بیامد كه ابروانش بر دیدگان افتاده بود گفت : « مرا به زحمت انداختى كه پیرى فرتوتم . » گفتم : « خواستم از یمن و

ص: 148

بركت و مشورت تو بهره برگیرم . » پیر بگفت تا ابروان او را با پارچهء ابریشمین بالا بردند و گفت : « مطلبت چیست ؟ » گفتم : « حجاج حكومت فلوجه را به من داده و دانم كه از شر او در امان نمیتوان بود بگو چه كنم » گفت : « رضاى حجاج یا رضاى بیت المال یا رضاى دل خویش ، كدام یك را بیشتر دوست دارى ؟ » گفتم : « رضاى همهء اینها را دوست دارم اما از حجاج میترسم كه جبارى لجوج است . » گفت : « چهار چیز را از من بخاطر بسپار . در خانه ات را گشاده دار و حاجب مگذار تا هر كه خواهد بیاید و مطمئن باشد كه ترا تواند دید ، با این ترتیب عمالت از تو بیمناك خواهند بود . با دیوانیان بسیار بنشین كه وقتى حاكمى با دیوانیان بسیار نشنید از او حساب برند . حكم تو در میان مردم مختلف نباشد و در بارهء حقیر و شریف یكسان حكم كن تا هیچیك از دیوانیان در تو طمع نبندد . از عمال خود هدیه مپذیر كه هدیه آرنده تا چند برابر آن را نبرد راضى نشود . سپس هر چه خواهى كن كه از تو خشنود خواهند بود و حجاج نیز كارى با تو نتواند كرد . » منقرى بنقل از یوسف بن موسى قطان از حریر از مغیره از ربیع بن خالد گوید :

شنیدم حجاج بر منبر در ضمن سخنى میگفت : « آیا خلیفه اى كه یكى از شما در میان خاندان خود گذارد پیش او عزیزتر است ، یا رسولى كه براى حاجت معینى مىفرستد ؟ » و من با خود گفتم با خدا عهد میكنم كه هرگز پشت سر تو نماز نكنم و اگر كسانى را ببینم كه بجنگ تو آمده اند ، همراه آنها با تو جنگ میكنم . » وى در دیر الجماجم جنگید تا كشته شد .

منقرى از عتبى از پدرش نقل مىكند كه حجاج ، غضبان بن قبعثرى را بدیار كرمان فرستاد تا از ابن اشعث كه حجاج را خلع كرده بود خبر بیارد . وقتى بدیار كرمان رسید خیمه زد و فرود آمد . اعرابى نزدیك وى آمد و گفت : « السلام علیك » غضبان گفت : « سخنى متداول است . » اعرابى گفت : « از كجا آمده اى » گفت :

« از راه پشت سرم . » گفت : « كجا میروى ؟ » گفت : « به راه جلوم . » گفت : « بر چه آمده اى ؟ »

ص: 149

گفت : « بر اسبم . » گفت : « در چه آمده اى ؟ » گفت : « در لباسم . » گفت : « اجازه میدهى پیش تو بیایم ؟ » گفت : « راه پشت سرت وسیع تر است » گفت : « بخوردنى و پوشیدنى تو چشم ندارم . » گفت : « در فكر آن مباش كه هرگز نخواهى چشید . » گفت :

« جز این چیزى ندارى ؟ » گفت : « عصائى از چوب ارزن دارم كه بسر تو بكوبم . » گفت : « تف زمین پاى مرا سوزانیده است . » گفت : « روى آن بشاش تا خنك شود . » گفت : « اسب من چگونه است ؟ » گفت : « از اسب بدتر بهتر است و از اسب بهتر بدتر است ، » گفت : « این را میدانم . » گفت : « اگر میدانستى از من نمىپرسیدى . » اعرابى او را بگذاشت و برفت . آنگاه غضبان بنزد عبد الرحمن بن اشعب رفت . عبد الرحمن به دو گفت : « اى غضبان آنجا كه آمدى چه خبر بود ؟ » گفت : « همه بدى بود . » پیش از آنكه حجاج بر تو شام كند تو بر او چاشت كن . » آنگاه بمنبر رفت و از معایب حجاج سخن گفت و از او بیزارى جست و با ابن اشعث یار شد و چیزى نگذشت كه ابن اشعث اسیر شد و غضبان نیز جزو اسیران بود ، وقتى او را پیش حجاج آوردند ، گفت : « اى غضبان دیار كرمان چگونه بود ؟ » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد دیارى است كه آبش اندك و خرمایش بد و دزدش پهلوان است ، اسب آنجا ضعیف است ، اگر سپاه آنجا بسیار باشد گرسنه مانند ، و اگر كم باشد تباه شوند . » گفت : « مگر تو نبودى كه آن سخن زشت گفتى كه پیش از آنكه حجاج بر تو شام كند بر او چاشت كن ؟ » گفت :

« خدا امیر را قرین صلاح بدارد این سخن براى كسى كه به دو گفته شد سودمند نبود و براى كسى كه در بارهء او گفته شد زیانى نداشت . » گفت : « دستها و پاهایت را بخلاف یك دیگر میبرم و ترا میآویزم . » گفت : « امیر كه خدا او را قرین صلاح بدارد چنین نخواهد كرد . » پس حجاج گفت تا او را بند نهادند و بزندان كردند و همچنان ببود تا حجاج قصر واسط را بساخت . و چون بنا بپایان رسید در صحن آن بنشست و گفت : « این بارگاه مرا چگونه مىبینید ؟ » گفتند : « پیش از تو نظیر آن براى هیچ مخلوقى ساخته نشده است . » گفت : مع ذلك عیبى دارد آیا كسى میان شما هست كه مرا از آن خبر

ص: 150

دهد ؟ » گفتند : « به خدا عیبى در آن نمىبینیم . » پس بگفت تا غضبان را بیاوردند وقتى آمد حجاج به دو گفت : « اى غضبان چاق شده اى . » گفت : « نتیجهء خوشخوراكى است ، هر كه مهمان امیر باشد چاق مىشود . » گفت : « این بارگاه مرا چگونه مىبینى ؟ » گفت : « بارگاهى است كه نظیر آن براى كسى ساخته نشده ولى یك عیب دارد اگر امیر مرا امان دهد به دو بگویم . » گفت : « ایمنى ، بگو . » گفت : « آن را در غیر شهر خود و براى غیر فرزندان خود ساخته اى كه در آن تمتع و نعمت نتوانى داشت و چیزى كه در آن تمتع نتوان داشت لذت و خوشى ندارد . » گفت : « او را ببرید كه آن سخن زشت را او گفته است » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، آهن گوشت مرا خورده و استخوان مرا تراشیده است . » گفت : « او را بردارید . » وقتى مردان او را بلند كردند گفت : « منزه است خدائى كه این را مسخر ما كرده » گفت : « او را بگذارید » و چون بر زمینش نهادند ، گفت : « خدایا مرا بمنزلى مبارك فرودآور كه بهترین فرود - آرندگانى . » گفت : « او را بكشید و چون كشیدندش گفت : « جریان و توقف آن بنام خداست كه پروردگار من آمرزگار و مهربان است . » گفت : « رهایش كنید . » منقرى بنقل از عبد الله بن محمد حفص تمیمى . از حسین بن عیسى حنفى گوید :

« وقتى بشیر بن مروان درگذشت و حجاج حكومت عراق یافت این خبر بمردم عراق رسید ، غضبان بن قبعثرى شیبانى در مسجد جامع كوفه بسخن ایستاد و حمد و ثناى خدا كرد و گفت : « اى مردم عراق و اى اهل كوفه ، عبد الملك كسى را حاكم شما كرده كه از نیكو كاران نپذیرد و از بدكاران نگذرد یعنى حجاج ظالم نابكار ، شما بسبب اینكه مصعب را یارى نكرده و او را كشته اید پیش عبد الملك منزلتى دارید ، راه این نابكار را ببندید و او را بكشید كه این بمنزلهء خلع حاكم نیست اما وقتى بر منبر بالا رفت و بتخت نشست و در قصر جا گرفت اگر بكشیدش حاكم را خلع كرده اید . از من بشنوید و پیش از آنكه بر شما شام كند بر او چاشت كنید . » اهل كوفه گفتند : « اى غضبان ، بزدل شده اى منتظر رفتار او میمانیم اگر بدى دیدیم تغییرش

ص: 151

میدهیم . » گفت : « خواهید دانست . » .

وقتى حجاج به كوفه آمد ، سخن او را بشنید و بگفت او را حبس كنند . سه سال در حبس بماند تا نامه اى از عبد الملك به حجاج رسید كه فرمان داده بود سى كنیز براى او بفرستد كه ده كنیز نجیب باشد و ده كنیز مناسب هم بسترى و ده كنیز صاحب - عقل باشد و چون نامه را بخواند ندانست كه كنیزكان موصوف چگونه است ، نامه را بیاران خود نشان داد ، آنها نیز ندانستند . یكى از آنها گفت : « خدا امیر را قرین صلاح كند این را كسى میداند كه در اول بدوى بوده است و معرفت بدویان دارد ، پس از آن به غزا آمده و معرفت اهل غزا دارد ، پس از آن شراب خورده و زبان درازى شرابخوارگان دارد . » گفت : « چنین كسى كجاست ؟ » گفتند : « در زندان تو است . » گفت : « كیست ؟ » گفتند : « غضبان شیبانى . » او را بیاوردند و چون پیش حجاج ایستاد گفت : « تو بودى كه به كوفه گفته بودى پیش از آنكه بر آنها شام كنم بر من چاشت كنند ؟ » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد كسى كه این سخن را گفت از آن سودى نبرد و كسى كه سخن در بارهء او گفته شد از آن ضررى ندید . » گفت : « امیر مؤمنان نامه اى به من نوشته كه معنى آن را ندانستم آیا تو توانى دانست ؟ » گفت : براى « براى من بخوانید » و چون نامه را بخواندند ، گفت : « این معلوم است » گفتم « مقصود چیست ؟ » گفت :

« زن نجیب آنست كه سرش بزرگ و گردنش بلند و ما بین شانه ها و پستانهایش گشاده و رانهایش ستبر باشد ، چنین زنى چون فرزند آرد مانند شیر باشد .

اما زن مناسب همبسترى بزرگ كفل و نرم پستان و پر گوشت است كه زنانى چنین شهوت را تسكین دهند و تشنه را سیراب كنند . اما زنان صاحب عقل دختران سى و پنج ساله یا چهل ساله اند كه چنان كه دوشندهء شتر شیر را میكشد از هر موى و ناخن و رگ لذت انگیزند . » حجاج گفت : « بدترین زنان كدام است » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، بدتر از همهء زنان آنست كه گردن كوتاه و ران لاغر دارد و زود

ص: 152

بخشم آید و در زنان قبیله سرشناس باشد كه چون بخشم آید یكصد زن بخشم آیند و چون سختى بشنود گوید دست بر ندارم تا آن را معلوم دارم ، دخترى در شكم دارد و دخترى همراه اوست و دخترى به بغل دارد . حجاج گفت : « لعنت خدا بر چنین زنى باد » پس از آن گفت : « بهترین زنان كدام است ؟ » گفت : « بهتر از همه ، زن قد بلند است كه بر زمین آرام رود و مهربان باشد و فرزند بسیار آرد ، پسرى در شكم و پسرى بهمراه و پسرى در بغل داشته باشد . » گفت : « بدترین مردان كدام است ؟ » گفت :

« مرد خانه نشین دست آموز كه خادمان قبیله مدح او كنند و چون دلو یكیشان در چاه افتد پائین رود و آن را برآرد كه براى او پاداش خیر از خدا خواهند یا گویند خدایش بسلامت دارد . » گفت : « خدا این را لعنت كند ، بهترین مردان كدام است ؟ » گفت : « بهترین مردان كسى است كه شماخ تغلبى به وصف او گوید : « جوانمردى كه به اقل معاش راضى نیست و در قبیله از این خانه به آن خانه نمیرود ، جوانمردى كه با نیزه بسر پهلوان مسلح مىزند . » حجاج گفت : « بس است ، چند سال است مستمرى ترا نداده ایم ؟ » گفت : « سه سال است . » بگفت تا مقررى عقب افتادهء او را بدادند و آزادش كردند .

منقرى بنقل از محمد بن ابى السرى از هشام بن محمد بن سائب از ابو عبد الله نخعى گوید : وقتى حجاج از جنگ دیر الجماجم فراغت یافت ، بنزد عبد الملك آمد ، اشراف بصره و كوفه نیز همراه وى بودند ، یك روز كه بحضور عبد الملك بودند در بارهء شهرها سخن بمیان آمد ، محمد بن عمیر بن عطارد گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد كوفه از بصره مرتفع تر است و از گرما و عمق آن بدور است و از شام پائین تر است و از و با و سرماى آن بر كنار است ، مجاور فرات است و آبش خوشگوار و میوه اش نكو است . » خالد بن صفوان اهتمى كوفى گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد صحراى ما وسیع تر است و زودتر آمادهء حركت مىشویم و قند و عاج و ساج بیشتر داریم . آب ما صاف است و از میان ما جز سردار و پیشرو و بانگزن نیاید . »

ص: 153

حجاج گفت : « خدا امیر مؤمنان را قرین صلاح بدارد ، من هر دو شهر را نیك میشناسم و در هر دو ساكن بوده ام . » گفت : « بگو كه ترا راستگو میدانیم . » گفت :

« بصره عجوز سپید موى فرتوت گنده دهانى است كه همه جور زیور و آرایش دارد ، ولى كوفه زن جوان زیبائیست كه زیور و آرایش ندارد . » عبد الملك گفت : « كوفه را بر بصره ترجیح دادى . » .

منقرى بنقل از عمرو بن حباب باهلى از اسماعیل بن خالد گوید از شعبى شنیدم كه میگفت سخنى شنیدم كه هیچكس پیش از او نگفته بود ، مىگفت : « اما بعد خداى عز و جل فنا را بر دنیا و بقا را بر آخرت مقرر كرده ، چیزى كه فنا بر آن مقرر است بقا ندارد ، دنیاى حاضر شما را از آخرت غایب غافل نكند كه آرزوى دراز عمر را كوتاه مىكند . » .

منقرى بنقل از سهل بن تمام بن بزیع از عباد بن حبیب بن مهلب از پدرش گوید :

« وقتى مهلب عبد ربه صغیر را در كرمان بكشت ، گفت یكى را بیارید كه قدرت بیان و عقل و معرفت داشته باشد كه او را با سرهاى كشتگان پیش حجاج بفرستم .

بشیر بن مالك جوشى را به او معرفى كردند ، وقتى پیش حجاج آمد حجاج به دو گفت :

« نامت چیست ؟ » گفت : « بشیر بن مالك جرشى ؟ » گفت : « مهلب چگونه بود ؟ » گفت :

« بسیار خوب ، به آنچه امید داشت رسیده بود و از آنچه بیم داشت ایمن بود . » گفت :

« چگونه قطرى از دست شما گریخت ؟ » گفت : « همانطور كه ما با او حیله كردیم با ما حیله كرد . » گفت : « چرا از دنبالش نرفتید ؟ » گفت : « كارى مشكوك بود و تعقیب كار محقق بهتر از مشكوك بود . » گفت : « حق با شما بود ، پسران مهلب چگونه بودند ؟ » گفت : « این مربوط به پدر آنهاست ، هر یك را خواهد بكارى وادارد ، وادارد » گفت : « مرد عاقلى هستى ، بگو . » گفت : « آنها چون حلقهء بسته هستند كه معلوم نیست اول آن كجاست . » گفت : « بقیاس پدرشان چگونه ؟ » گفت : « فضیلت آنها بر مردم دیگر است . » گفت : « سپاه چگونه بود ؟ » گفت : « به حق راضى و از غنیمت

ص: 154

سیر بودند ، سالارى داشتند كه آنها را چون اوباش بجنگ وامیداشت ولى با آنها روش ملوك داشت . چون فرزند نسبت به او نكوكار بودند و او نیز چون پدر با آنها مهربان . » گفت : « آیا این سخن را آماده كرده بودى ؟ » گفت : « جز خدا كسى غیب نداند » گوید : « حجاج به عتبه نگریست و گفت : « این سخن از طبع زاید نه از تكلف آید . » .

حجاج جریر بن خطفى را دستگیر كرد و میخواست او را بكشد و قوم وى كه از قبیلهء مضر بودند پیش حجاج آمدند و گفتند . « خدا امیر را قرین صلاح بدارد جریر زبان و شاعر مضر است او را بما ببخش . حجاج نیز وى را به آنها بخشید . هند دختر اسما زن حجاج از جمله كسان بود كه شفاعت او كرده بود ، وى به حجاج گفت :

« اجازه مىدهى روزى جریر نزد من آید و از پس پرده اشعار او را بشنوم ؟ » گفت :

« بلى » . جریر پیش هند رفت كه سخن او را مىشنید ، اما خود او را نمیدید . هند گفت :

« اى ابن خطفى از اشعارى كه بتغزل زنان گفته اى براى من بخوان . » گفت : « من هرگز در بارهء زنى غزل نگفته ام و هیچ چیز را بیشتر از زنان دشمن ندارم . » گفت : « اى دشمن خدا ، پس این سخن چیست كه گفته اى :

« صیاد دلها پیش تو آمد ، ولى این وقت ملاقات نیست بسلامت باز گرد .

مسواك را به دندانهاى سپید مىزند كه گوئى برفى است كه از ابر فرود آمده است ، اگر در آن سخن كه با ما گفتى راستگو بودى دیدار را پیوسته میكرد و دیرپذیر نبود . غمها بشب زنده اند و هرگز بخواب نروند و مرد غمگین بهر سو رو مىكند . » گفت : « من این را نگفته ام بلكه گفته ام :

« حجاج شمشیر خود را براى حق برهنه كرده است پس به استقامت آئید و راه كژى مروید ، دعوتگر ضلالت و هدایت و حجت حق و باطل یكسان نیست . » .

گفت : « از این بگذر مگر این سخن از تو نیست كه گفته اى : دوستان من از غم هند اشك فراوان مریزید ، خدا نكند كه شما مانند من دلباخته باشید . من به

ص: 155

نوشیدن شراب و جمال او تشنه ام چون آرزومندى كه آرزوى خود را میجوید اما بیهوده . » .

گفت : « من این را نگفته ام بلكه گفته ام :

« كى از حجاج ایمن است ؟ كه مجازات وى سخت است و پیمان او محكم است ، هر كه منافق است با تو دشمن است و هر كه نیكو كار است با تو مهربان است . » .

گفت : « از این سخن بگذر ، مگر تو نگفته اى :

« اى ملامتگران من ، از ملامت بگذرید و كوتاه كنید . عشقم دراز شد و شما عیبجوئى را دراز كردید . من دلباخته ام و اگر بخواهم عشق خودم را افزون كنم فزونیى نخواهم یافت . » .

گفت : « خدایت قرین صلاح دارد : چنین نیست من گفته ام : كیست كه روزنهء نفاق را بر آنها بسته و یا چون حجاج صولتى دارد ؟ كیست كه در كار حفظ زنانى كه بغیرت شوهران اعتماد ندارند غیرت میبرد ، بفهمید و یقین داشته باشید كه این ابن - یوسف است كه بصیرت نافذ و طریقهء روشن دارد . بنابر این راه هدایت را بشناسید و از پچ پچ بگذرید كه وقت پچ پچ كردن نیست . » . حجاج گفت : « اى دشمن خدا ، زنان را بر ضد من تحریك میكنى ؟ » گفت : « اى امیر قسم بخدائى كه ترا عزیز داشته چنین نیست ، پیش از این ساعت در اندیشهء این شعر نبودم و ندانستم كه تو اینجائى ، خدایم بقربان تو كند مرا ببخش . » گفت : « بخشیدم . » هند كنیزى و خانه اى به دو داد ، آنگاه حجاج او را بنزد عبد الملك فرستاد .

وقتى ابن اشعث در دیر الجماجم شكست یافت ، حجاج قسم خورد كه هر اسیرى را پیش او بیارند گردنش را بزند . اسیران بسیار آوردند نخستین اسیرى كه آوردند اعشى همدان بود و او نخستین كس بود كه در سیستان در حضور ابن اشعث خلع - عبد الملك و حجاج را اعلام كرده بود . حجاج به دو گفت تویى كه گفته اى : « كى به حجاج خبر مىدهد كه بر ضد او جنگ انداخته ام و كار را به كف مردى داده ام كه

ص: 156

وقتى كار درگیر شود ، شجاع است . تو كه سالار پسر سالارى و از همه مردم والاترى عطیه را با سپاه بفرست كه آنها را درهم ریزد . اى هدایت یافته ، برخیز شاید خدا به وسیلهء تو مشكلى را بگشاید . شنیده ام كه پسر یوسف از مقام متزلزل خود بسر در آمده است خدایش نابود كند . « كه در ضمن اشعار دیگر است . و تویى كه گفته اى : « آنكه در ایوان كسرى جاى دارد در مقابل عاشقى كه در زابلستان است دور باد . ثقیف دو دروغگو دارد ، دروغگوى قدیم و دروغگوى دوم . خدا همدان را بر ثقیف تسلط دهد . » و تویى كه گفته اى : « از من مپرسید كه محل بزرگوارى كجاست ؟ بزرگوارى ما بین محمد و سعید است ما بین اشج و قیس بزرگوار ، به به از این پدر و فرزند . » ؟

گفت : « نه ولى من گفته ام : خدا نور خویش را كامل مىكند و نور یاغیان را خاموش مىكند و مردم عراق را بسبب عهد شكنى و بدعت و گفتار ضلالى كه پدید آورده اند و خدا از آن بیزار است ، ذلیل مىكند . » گفت : « ما ترا بسبب این سخن سپاس نمیداریم این را از تأسف گفته اى كه چرا فیروزى نیافته اى و یاران خود را بر ضد ما تحریك كرده اى . من از این شعر نپرسیدم در بارهء این شعر توضیح بده كه گفته اى « خدا همدان را بر ثقیف تسلط دهد » مىبینى كه خدا ثقیف را بر همدان تسلط داده و همدان را بر ثقیف تسلط نداده است . در بارهء این شعر توضیح بده « ما بین اشج و قیس بزرگوار به به از این پدر و فرزند » به خدا دیگر براى كسى به به نخواهى گفت . » و بگفت تا گردنش بزدند .

پس از آن همچنان اسیران را یكایك میآوردند تا یكى از بنى عامر را بیاوردند كه با ابن اشعث در جنگ جماجم بوده بود . به دو گفت : « به خدا ترا ببدترین وضعى میكشم . » گفت : « حق ندارى . » گفت : « چرا ؟ » گفت : « براى اینكه خدا در كتاب عزیز خود میگوید : « وقتى با كافران برخورد كردید گردنها را بزنید و چون بسیار از آنها بكشتید ، بندها را محكم كنید . پس از آن یا منت نهید یا فدیه گیرید تا جنگ سنگینى خویش را فرو نهد » . و تو كشته اى و بسیار كشته اى و اسیر گرفته و ببند كرده اى

ص: 157

اكنون باید بر ما منت نهى تا قبایل ما فدیهء ما را بدهند . » حجاج گفت : « مگر تو كافرى ؟ » گفت : « بلى و دین خدا را تغییر داده ام . » گفت : « بگذارید برود . » پس از آن یكى از مردم ثقیف را آوردند حجاج به دو گفت : « تو هم كافرى ؟ » گفت : « بلى » حجاج گفت : « ولى اینكه پشت سر تست كافر نیست . » پشت سر او مردى از طایفهء سكون بود ، سكونى گفت : « مرا در بارهء خودم فریب میدهى ! به خدا اگر چیزى از كفر سخت تر بود بدان برمیگشتم . » و هر دو را آزاد كردند .

این شمه اى از اخبار عبد الملك و حجاج بود ، و ما شرح مطالبى را كه در این كتاب نیاورده ایم در كتاب اخبار الزمان و اواسط كه از پى آن بوده و این كتاب از پى آن است آورده ایم . در قسمتهاى آیندهء این كتاب نیز نكاتى از اخبار حجاج را با رعایت اختصارى كه در این كتاب تعهد كرده ایم خواهیم آورد ، و بالله العون و القوة .

ص: 158

ذكر روزگار ولید بن عبد الملك

در همان روز كه عبد الملك وفات یافت در دمشق با ولید بن عبد الملك بیعت كردند . ولید نیز در نیمهء جمادى الاخر سال نود و ششم در دمشق وفات یافت . دوران حكومتش نه سال و هشت ماه و دو روز بود و هنگام مرگ چهل و سه سال داشت و كنیه اش ابو العباس بود .

ص: 159

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت ولید و حوادث حجاج در ایام او

ولید جبارى لجوج و ستمگرى نابكار بود . چهارده پسر بجا گذاشت كه یزید و عمر و بشر و عالم و عباس كه از فرط شجاعت چابكسوار بنى مروان لقب یافته بود ، از آن جمله بودند . ولید به پیروى از وصیت عبد الملك و ترتیبى كه داده بود ولایت عهد را بفرزندان خود نداد . نقش انگشتر وى این بود : « اى ولید تو خواهى مرد . » و هر وقت قصد میكرد ولایت عهد را بفرزندان خود دهد نگین را میگردانید و عبارت « تو خواهى مرد » را میخواند و میگفت : « من خواهم مرد ، مخالفت پدر خود نمىكنم . » .

بسال هشتاد و هفتم ولید بناى مسجد جامع دمشق و تجدید بناى مسجد پیمبر صلى الله علیه و سلم را در مدینه آغاز كرد و مالى گزاف در این كار خرج كرد . نظارت خرج بعهدهء عمر بن عبد العزیز رحمه الله بود .

عثمان بن مرهء خولانى حكایت مىكند كه وقتى ولید بناى مسجد دمشق را آغاز كرد ، در دیوار مسجد لوحى از سنگ بیافت كه نوشته اى به خط یونانى داشت .

آن را بجمعى از دبیران نشان داد كه نتوانستند بخوانند . سپس آن را پیش وهب بن منبه

ص: 160

فرستاد . وى گفت : این را در ایام سلیمان بن داود علیهما السلام نوشته اند و نوشته را خواند كه چنین بود : « بسم الله الرحمن الرحیم ، اى آدمیزاد اگر آنچه را از عمر ناچیز تو بجا مانده بمعاینه میدیدى ، از ما بقى آرزوهاى خویش چشم میپوشیدى و از رغبتها و حیله هاى خود میگذشتى . وقتى پایت بلغزد و كسانت ترا واگذارند و دوست از پیش تو برود و خویشاوند با تو وداع كند و كس به ندایت جواب ندهد و بازگشت نتوانى و از عمل بازمانى ، آن وقت پشیمان خواهى شد . زندگى را پیش از مرگ و نیرومندى را پیش از فوت و پیش از آنكه به سختى از تو بگیرند و ترا از عمل بدارند ، غنیمت بشمار . بروزگار سلیمان بن داود نوشته شد . » ولید دستور داد تا با طلا بر لاجورد به دیوار مسجد بنویسند : پروردگار ما خداى یكتاست و جز خداى یكتا را نمیپرستم .

بناى این مسجد و ویرانى كلیسائى كه جاى آن بود بفرمان عبد الله ولید امیر مؤمنان در ذىحجهء سال هشتاد و هفتم انجام شد و تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو این سخن به طلا در مسجد دمشق نوشته است .

روزى حجاج بنزد ولید رفت و او را در نزهتگاه یافت و بملاقات وى شتافت و چون او را بدید ، پیاده شد و دستش را ببوسید و پیاده روان شد ، و زره و تیردان و یك كمان عربى با خود داشت . ولید گفت : « اى ابو محمد سوار شو . » گفت : « اى امیر مؤمنان ، بگذار جهاد بیشتر كنم كه ابن زبیر و ابن اشعث مرا از خدمت تو دور داشتند . » ولید تأكید كرد تا وى سوار شد . ولید به خانه رفت و لباس نازك پوشید . آنگاه به حجاج اجازهء ورود داد و به همین حال پیش او نشست و مجلس بدرازا كشید . در اثناى صحبت كنیزى بیامد و سخنى آهسته با ولید بگفت و برفت و باز آمد و سخنى آهسته با او بگفت و برفت . ولید به حجاج گفت : « اى ابو محمد میدانى این چه میگوید ؟ » گفت :

« نه به خدا . » گفت : « این را دختر عمویم ام البنین دختر عبد العزیز فرستاده است و میگوید چرا در لباس نازك با این اعرابى مسلح نشسته اى ؟ » من به او پیغام دادم كه این حجاج است و او نیز شنیده و گفته است دوست ندارم او كه این همه مردم را كشته با تو

ص: 161

بخلوت باشد . » .

حجاج گفت : « اى امیر مؤمنان ، از سخنان زنان در گذر كه زن گل است و قهرمان نیست . آنها را از راز خویش و حیله اى كه با دشمن میكنى مطلع مكن . جز در بارهء امور خودشان مطیعشان مباش و جز در كار زینتشان دخالتشان مده ، با آنها مشورت مكن رأى و ارادهء آنها سست است . آنها را در پرده بدار و مگذار از حد خود تجاوز كنند و اجازه مده پیش تو از دیگران شفاعت كنند ، با آنها بسیار منشین و خلوت مكن كه این با عقل و فضل تو سازگارتر است . » آنگاه برخاست و برفت .

پس از آن ولید پیش ام البنین رفت و سخنان حجاج را با وى بگفت . ام البنین گفت : « اى امیر مؤمنان دوست دارم بگویى فردا بسلام من بیاید . » گفت : « میگوئیم بیاید . » و چون روز بعد حجاج بنزد ولید آمد به دو گفت : « اى ابو محمد پیش ام البنین برو و به دو سلام كن . » گفت : « اى امیر مؤمنان ، مرا از این كار معاف بدار . » گفت : « ناچار باید به روى . » حجاج سوى ام البنین رفت كه مدت طولانى او را منتظر گذاشت ، سپس اجازهء ورود داد و او را همچنان سر پا بداشت و اجازهء نشستن نداد و گفت : « اى حجاج تویى كه بسبب كشتن ابن زبیر و ابن اشعث بر امیر مؤمنان منت مینهى ؟ به خدا اگر در نظر خدا خوارترین مخلوق او نبودى تو را بسنگباران كعبه و قتل پسر ذات النطاقین و نخستین مولود اسلام مبتلا نمیكرد . ابن اشعث ترا شكست هاى مكرر داد و از امیر مؤمنان كمك خواستى و او ترا كه سخت در تنگنا بودى بمردم شام مدد داد نیزهء آنها بر تو سایه انداخت و كوشش آنها ترا نجات داد . به خدا بسا شد كه زنان امیر مؤمنان مشك از گیسوى خود گشودند و در بازارها فروختند تا به مصرف سپاه كمكى تو برسد و گر نه از گوسفند ذلیل تر بودى . اما اینكه گفته اى امیر مؤمنان لذات خویش را رها كند و بزنان خویش كمتر پردازد ، اگر زنان وى فرزند چون تو آرند حق است كه سخن ترا بپذیرد و اگر فرزند مانند امیر مؤمنان آرند سخن ترا نخواهد پذیرفت و نصیحت ترا نخواهد شنود . خدا شاعر را بكشد كه گوئى ترا آن دم كه

ص: 162

نیزهء غزالهء حروریه میان دو شانه ات بود مىدیده كه گوید : « براى من شیر است و در جنگها شتر مرغ ترسان كه از صفیرى وحشت مىكند ! چرا در جنگ با غزاله مقابل نشدى و دلت چون دو بال پرنده میلرزید ؟ » آنگاه بكنیزان خود گفت : « او را از نزد من بیرون كنید . » حجاج همان وقت بنزد ولید رفت . ولید به دو گفت : « اى ابو محمد ، چطور بود ؟ » گفت : « به خدا اى امیر مؤمنان چنان بود كه دلم میخواست زمین دهان باز كند و مرا فرو برد . » ولید چندان بخندید كه پاى خود را به زمین میزد . سپس گفت :

« اى ابو محمد ، این دختر عبد العزیز است . » .

این ام البنین در كار بخشش و غیره اخبار بسیار دارد كه در غیر این كتاب یاد كرده ایم . بسال نود و پنجم بروزگار ولید على بن حسین بن على بن ابى طالب وفات یافت و در بقیع غرقد در مجاورت عموى خود حسن بن على مدفون شد . عمرش پنجاه و هفت سال بود . گویند وفاتش بسال نود و چهارم بود . همه اعقاب حسین از على بن حسین بجا مانده اند كه چنان كه گفتیم لقب سجاد داشت ذو الثفناة و زین العابدین نیز لقب او بود .

مدائنى گوید : « ولید هنگام وفات عبد الملك بنزد او رفت و شروع بگریستن كرد و گفت : « حال امیر مؤمنان چگونه است ؟ » عبد الملك شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « بسا كس كه بما نمیپردازد و مرگ ما میخواهد و بسا گریه كنندگان كه از چشمشان شادى عیانست . » در قسمت اول به ولید اشاره كرد ، سپس روى از او بگردانید و در قسمت دوم بزنان خود اشاره كرد كه گریه میكردند .

عتبى و دیگر اخباریان نقل كرده اند كه وقتى عبد الملك در حال مرگ بود و ولید از حال او پرسید ، شعرى خواند كه مضمون آن چنین است : « بسا كسا كه بعیادت مردى میرود تا بنگرد آیا خواهد مرد . » گویند عبد الملك به ولید كه بالاى سر او میگریست نگریست گفت : « چرا مثل كبوتر مینالى وقتى من بمردم ، دامن بالا بزن و بمیدان بیا و پوست پلنگ بپوش و شمشیر بیاویز . هر كه در مقابلت عرض

ص: 163

اندام كرد ، گردنش را بزن و هر كه خاموش ماند از درد خواهد مرد . » آنگاه عبد الملك بمذمت دنیا پرداخت و خطاب بدان گفت : « دراز تو كوتاه و بسیارت اندك است ما از تو دستخوش غرور بودیم . » آنگاه رو بجمع فرزندان خود كرد و گفت « شما را به ترس از خدا سفارش مىكنم كه حفاظ دائم و سرپوش شایسته است . تقوى توشه اى نكوست كه در معاد نیز به كار آید و پناهگاهى نكوست . میباید كه بزرگتر شما با كوچكتر مهربان باشد و كوچكتر حق بزرگتر را بشناسد . دلها صاف باشد و به كارهاى نكو چنگ زنید . از طغیان و حسد بپرهیزید كه شاهان سلف و قدرتمندان والاجاه از آن نابود شده اند ، فرزندان من برادر شما مسلمه ، دندان شماست كه بدشمن نشان توانید داد و سپر شماست كه زیر آن پناه توانید گرفت . براى او كار كنید . حجاج را نیز گرامى دارید كه این حكومت را براى او تدارك دید .

فرزندانى نكوكار باشید و در جنگ آزاده باشید و نمونهء نكو كارى باشید و سلام بر شما باد .

و چون از وصیت فرزندان خویش فراغت یافت یكى از شیوخ بنى امیه از او پرسید : « اى امیر مؤمنان چطورى ؟ » گفت : چنان كه خدا عز و جل فرموده ، یكان یكان چنان كه اول بار خلقتان كرده ایم پیش ما آمدید و آنچه را بشما داده بودیم پشت سر گذاشته اید تا آنجا كه گوید : « با آنچه مىپنداشتید » و این آخرین سخنى بود كه از او شنیدند .

وقتى جان بداد ولید او را بپوشانید . پس از آن بمنبر رفت و حمد و ثناى خدا كرد و گفت : « مصیبتى چون این و نعمتى مانند این ندیدم . خلیفه را از دست دادم و خلافت را بدست آوردم . در بارهء مصیبت یاد خدا میكنم و در بارهء نعمت حمد او مىكنم . » آنگاه مردم با به بیعت خویش خواند . همه بیعت كردند و هیچكس مخالفت او نكرد .

بروزگار ولید بسال هشتاد و هفتم عبید الله بن عباس بن عبد المطلب درگذشت .

ص: 164

وى بخشنده و بزرگوار بود . گویند خواهنده اى ناشناس بر او ایستاد و گفت : « از آنچه خدا به تو داده ، صدقه كن . شنیده ام عبید الله بن عباس به خواهنده اى هزار درم داده و از او عذر خواسته است » گفت : « مرا با عبید الله تفاوت بسیار است . » گفت : « تفاوت بشرف یا بمال ؟ » گفت : « هر دو . » گفت : « شرف مرد جوانمردى و حسن رفتار اوست .

اگر چنین كنى و الا مقامى . » عبید الله دو هزار درم به دو داد و عذر خواست خواهند گفت : « اگر عبید الله نیستى بهتر از اوئى و اگر اوئى امروز بهتر از دیروزى . » عبید الله هزار درم دیگر به دو داد . خواهنده گفت : « اگر عبید الله باشى بخشنده ترین اهل روزگار خودت هستى ، بنظرم از خاندانى هستى كه محمد رسول خدا صلى الله علیه و سلم از آنها بود ، ترا به خدا عبید الله هستى ؟ » گفت : « آرى » گفت : « به خدا خطاى من از اینجا بود كه شك در دلم افتاده بود ، و گر نه این صورت زیبا و هیئت نورانى جز در پیمبر یا خویشاوند پیمبر نخواهد بود . » .

گویند معاویه پانصد هزار درم براى او فرستاد ، آنگاه كسى را مأمور كرد كه رفتار او را بداند . به دو خبر دادند كه همهء پول را میان مصاحبان و یاران خود بطور مساوى تقسیم كرد و براى خود نیز چون سهم یكى از آنها برداشت . معاویه گفت : « از این خرسند و ناخرسندم . خرسندم كه پدر او عبد مناف است . ناخرسندم از اینكه خویشاوند ابو تراب است . » .

مسعودى گوید : سابقا در همین كتاب خبر كشته شدن عبد الرحمن و قثم ، دو فرزند عبید الله را با رثائى كه ام حكیم جویریهء كنانیهء دختر قارظ بن خالد در بارهء آنها گفت یاد كرده ایم .

یك روز عبید الله بن عباس پیش معاویه رفت . بسر بن ارطاة عامرى قاتل فرزندان وى نیز نزد او بود . عبید الله گفت : « اى پیر مرد ، بچه ها را تو كشتى ؟ » گفت : « بلى » گفت : « دلم میخواست روزى زمین مرا نزدیك تو سبز میكرد . » بسر گفت : « حالا سبز كرده است » عبید الله گفت : « اینجا شمشیر هست ؟ » بسر گفت : « اینك شمشیر من »

ص: 165

و چون عبید الله بر جست كه شمشیر از او بگیرد ، معاویه و حاضران پیش از آنكه شمشیر را بگیرد دست او را گرفتند ، آنگاه معاویه به بسر گفت : « چه پیر سست - مایه اى فرتوت شده اى و خرف شده اى . شمشیر خودت را بیك مرد خونباخته از بنى هاشم میدهى ؟ مثل اینكه از دلهاى بنى هاشم خبر ندارى ، به خدا اگر شمشیر بدست او مىافتاد پیش از تو بما حمله میكرد . » عبید الله گفت : « به خدا قصدم همین بود . » وقتى على علیه السلام خبر یافت كه بسر قثم و عبد الرحمن دو فرزند عبید الله را كشته است او را نفرین كرد و گفت : « خدایا دین و عقلش را بگیر . » پس از آن پیر مرد خرف شد و عقل خود را از دست بداد و پیوسته شمشیر برهنه داشت . براى او شمشیرى از چوب ساختند و مشك باد كرده اى جلوش مىگذاشتند كه با شمشیر بدان مىزد و چون سوراخ میشد مشك را عوض مىكردند ، و پیوسته آن را با شمشیر میزد و همچنان برى از عقل بمرد . با كثافت خود بازى مىكرد و احیانا از آن مىخورد و به كسانى كه ناظر او بودند مىگفت : « ببینید كه این دو پسر ، فرزندان عبید الله چه جور به من میخورانند ! » بسا مىشد براى جلوگیرى از این كار دستهایش را از پشت مىبستند . یك روز در جاى خود كثافت كرد و با دهان روى آن افتاد و بخورد خواستند منعش كنند ، گفت : « شما منعم میكنید اما عبد الرحمن و قثم به من میخورانند . بسر بروزگار ولید بن عبد الملك بسال هشتاد و هشتم بمرد .

در همین سال عبد الله بن عتبة بن مسعود هذلى بمرد . عتبه مهاجر بود و برادر عبد الله بن مسعود بن غافل بن حبیب بن سمح بن مخزوم بن صبح بن كاهل بن حارث بن تمیم بن سعد بن هذیل بن مدركة بن الیاس بن مضر بن نزار بود . بدوران جاهلیت صبح ابن كاهل بن حارث بن تمیم بن سعد بن هذیل ریاست داشت . عبید الله فرزند عبد الله بن عتبه از بزرگان اهل علم بود . ابن خیثمه از اصفهانى از سفیان نقل مىكند كه زهرى گفته بود : « تا وقتى با عبید الله بن عبد الله ننشسته بودم ، مىپنداشتم علم اندوخته ام ، گوئى دریائى بود . » .

ص: 166

بسال نود و چهارم حجاج سعید بن جبیر را بكشت ، عون بن ابى راشد عبدى گوید :

« وقتى حجاج به سعید بن جبیر دست یافت و سعید را پیش وى آوردند گفت : « اسم تو چیست ؟ » گفت : « سعید بن جبیر » گفت : « نه بلكه شقى بن كسیر است . » گفت :

« پدرم اسم مرا بهتر از تو مىدانسته است . » گفت : « تو شقى هستى پدرت نیز شقى بوده است . » گفت : « آنكه غیب میداند غیر توست : » گفت : « بجاى این دنیا آتشى افروخته به تو مىدهم . » گفت : « اگر مىدانستم این كار بدست توست ، خدائى جز تو نمىگرفتم . » گفت : « در بارهء خلفا چه مىگوئى ؟ » گفت : « مرا به كار آنها نگماشته اند . » گفت : « میخواهى چه جورى ترا بكشم ؟ » گفت : « تو چه جورى میخواهى ؟ براى آنكه هرطور امروز مرا بكشى در آخرت همانطور ترا خواهم كشت . » بفرمان حجاج او را بیرون بردند تا بكشند ، وقتى میرفت بخندید ، حجاج بگفت تا او را پس آوردند و از سبب خنده اش پرسید . گفت : « بجرأت تو و حلم خدا میخندم . » گفت تا او را سر ببرند و چون بر چهره بزمینش افكندند ، گفت :

« گواهى مىدهم كه خدائى جز خداى یگانه نیست كه شریك ندارد . و اینكه محمد بنده و فرستادهء اوست و اینكه حجاج به خدا ایمان ندارد . » سپس گفت : « خدایا پس از من حجاج را بر هیچكس مسلط مكن كه او را تواند كشت » پس سر او را بریدند و جدا كردند . حجاج پس از سعید بن جبیر بیش از پانزده روز زنده نبود و آكله در شكم او افتاد و از همین مرض بمرد . گویند پس از كشتن سعید پیوسته میگفت : « سعید بن جبیر با من چكار دارد كه هر وقت میخواهم بخوابم گلوى مرا میگیرد ؟ » .

وقتى ولید بیمار شد خبر یافت كه برادرش سلیمان كه ولیعهد وى بود آرزوى مرگ او كرده است . ولید نامه به دو نوشت و در بارهء آنچه شنیده بود گله كرد و در آخر نامه اشعارى بدین مضمون نوشت : « بعضى آرزو دارند من بمیرم . اگر بمیرم این راهى است كه تنها من نرفته ام شاید آنكه آرزومند فناى من است پیش از من بمیرد . مرگ كسانى كه پیش از من بوده اند به من ضرر نمیرساند و زندگى كسانى

ص: 167

كه پس از من زندگى مىكنند مرا جاوید نخواهد كرد ، مرگ هر كس وقتى دارد كه شاید فردا به ناگاه در آید . » سلیمان به دو جواب داد . « گفتار امیر مؤمنان را را فهمیدم اگر چنین آرزوئى كرده باشم تواند بود كه من اولین كس باشم كه پس از او بمیرم . پس چرا انجام مدتى را كه بیشتر از یك سفر نیست آرزو كنم به امیر مؤمنان سخنى گفته اند كه من نگفته ام ، اگر امیر مؤمنان بسخن چینان و دروغزنان گوش كند ، خیلى زود نیتها را تباه كند و مناسبات خویشاوندان را ببرد . » و در ذیل نامه نامه اشعارى بدین مضمون نوشت : « هر كه از بعضى از احوال دوستان چشم نپوشد ، در گله و شكایت بمیرد . و هر كه خطاها را مصرانه تعقیب كند بى یار و دوست ماند . » .

ولید به دو نوشت « عذرى كه آورده بودى نكو بود . گفتارت صادق و اعمالت كامل است عذرت نیز همانند توست و آنچه در بارهء تو گفته اند بعید است و السلام . » .

ولید با برادران خویش مهربان بود و سفارشهاى عبد الملك را رعایت مىكرد و غالبا اشعارى را كه عبد الملك هنگام نوشتن وصیت خود گفته بود ، بر زبان مىراند .

مضمون اشعار اینست : « كینه ها را در حضور و غیاب از خود دور كنید ، عمر من دراز باشد یا كوتاه صلح و صفا مایهء بقاى شماست . كینه مورزید و دلهایتان مهربان باشد ، تیرها وقتى یك جا باشد كسى آن را نتواند شكست ، و اگر پراكنده شود زبونى و شكست نصیب پراكنده است . » .

عبد الملك پیوسته مراقب بود كه فرزندان خود را به نكوكارى ترغیب كند و به اخلاق خوب وادارد . به آنها گفت : « مراقب شرف خویش باشید و آن را ببذل اموال مصون دارید . پس از گفتار اعشى كه میگوید « شما در قصر زمستانى با شكم پر مىخوابید و همسایگان شما گرسنه با شكم خالى شب را بسر مىبرند . » هر چه بهجاى شما بگویند چه اهمیت دارد و هم از پس این گفتار زهیر گوید : « حق كسى

ص: 168

كه بر ایشان وارد مىشود بر متمكنشان فرض است و كم بضاعتشان بخشنده و بذال است » دیگر چه كسى اهمیت میدهد كه در مدح او چه بگویند ؟ » .

عبد الله بن اسحاق بن سلام بنقل از محمد بن حبیب گوید : ولید بر منبر بود كه صداى ناقوس شنید ، گفت : « این چیست ؟ » گفتند : « كلیساست . » بگفت تا آن را ویران كنند و قسمتى از آن را بدست خویش ویران كرد . مردم نیز پیاپى براى ویران كردن آن میآمدند . اخرم پادشاه روم به دو نوشت : اسلاف تو این كلیسا را بجا گذاشتند اگر بجا كرده اند تو خطا كرده اى و اگر تو بجا كرده اى آنها خطا كرده اند . » ولید گفت : « كى جواب او را خواهد داد ؟ » فرزدق گفت : « من . » و به دو نوشت : « و داود و سلیمان را یاد كن آن دم كه در كار زراعتى كه گوسفندان قوم شبانه در آن چریده بود داورى میكردند ، و ما گواه داورى كردنشان بودیم و حكم حق را به سلیمان فهماندیم و هر دو را فرزانگى و دانش داده بودیم . » .

حجاج بسال نود و پنجم در پنجاه و چهار سالگى در واسط عراق بمرد . مدت بیست سال بر مردم حكومت كرده بود و كسانى را كه گردن زده بود جز آنها كه در سپاه ها و جنگهاى وى كشته بودند ، یكصد و بیست هزار كس بشمار آوردند . وقتى بمرد پنجاه هزار مرد و سى هزار زن در محبس وى بود كه شانزده هزار كس از زنان برهنه بودند ، محبس زنان و مردان یكى بود و زندان حفاظى نداشت كه مردم را از آفتاب تابستان و باران و سرماى زمستان محفوظ دارد . جز این شكنجه هاى دیگر داشت كه وصف آن را در كتاب اوسط آورده ایم . گویند روزى كه سوار بود و به قصد نماز جمعه میرفت ضجه اى شنید گفت : « این چیست ؟ » گفتند : « زندانیان ضجه و شكایت مىكنند ، بسوى آنها نگریست و گفت : « پست شوید و دم نزنید . » گویند در همان جمعه بمرد و دیگر پس از آن سوار نشد .

مسعودى گوید « در كتاب عیون البلاغات دیده ام كه از جملهء منتخبات گفتار حجاج یكى اینست : « هر نعمتى كه برود بسبب كفران است و فزونى آن بسبب

ص: 169

سپاسدارى است . » .

حجاج دختر عبد الله بن جعفر بن ابى طالب را كه فقیر و محتاج شده بود به زنى گرفت و ما خبر آن را با تهنیتى كه ابن قریه در این مورد به حجاج گفت ، در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

عبد الله بن جعفر بن ابى طالب در بخشش مقامى بلند داشت و چون مالش كاهش یافت ، شنیدند كه روز جمعه در مسجد جامع میگفت : « خدایا مرا عادتى داده اى و من بندگان تو را مطابق آن عادت داده ام ، اگر آن را از من بریده اى پس مرا زنده مدار . و در همان جمعه بمرد . و این بروزگار عبد الملك بن مروان بود ، و ابان ابن عثمان در مكه و بقولى در مدینه بر او نماز كرد . و این در همان سال بود كه سیل سخت تا ركن رسید و بسیارى از حاجیان را ببرد .

در همین سال كه سال هشتادم بود . در عراق و شام و مصر و جزیره طاعون آمد و عبد الله بن جعفر در شصت و هفت سالگى بمرد ، تولد وى در آن هنگام كه جعفر به هجرت سوى حبشه رفته بود ، در آنجا رخ داده بود . و بقولى تولد وى در سال وفات پیغمبر صلى الله علیه و سلم بود ، جز این نیز گفته اند .

مبرد و مدائنى و عینى و دیگر اخباریان نقل كرده اند كه عبد الله را از كثرت بخشندگى ملامت كردند . او گفت : « خداى تعالى مرا عادت داده كه به من گشایش دهد و من نیز او را عادت داده ام كه بر بندگانش گشایش دهم و بیم دارم كه عادت از آنها برگیرم و او نیز عادت از من برگیرد . » .

وقتى عبد الله در دمشق بنزد معاویه رفت . عمرو بن عاص پیش از آنكه او وارد دمشق شود از آمدنش خبر یافت ، زیرا یكى از وابستگان عمرو كه با ابن جعفر از حجاز آمده و دو منزل بیشتر از او به دمشق رسیده بود ، آمدن او را خبر داده بود .

عمرو بن عاص پیش معاویه رفت و گروهى از مردم قریش نیز از بنى هاشم و غیره پیش وى بودند . عمرو گفت مردى كه در خلوت آرزوى فراوان دارد و خودنمائى

ص: 170

بسیار كند و بسلف نازد و اسرافكارى كند ، بسوى شما آمده است . عبد الله بن حارث خشمگین شد و گفت : « دروغ میگوئى و دروغگوئى كار توست . عبد الله چنان كه تو میگوئى نیست ، یاد خدا مىكند و در بلاى او شاكر است و از بد زبانى بدور است ، بزرگ و مهذب و كریم و آقا و حلیم است ، اگر سخن گوید صواب گوید و اگر بپرسید جواب گوید . كوته زبان و ترسو و بد زبان و ناسزا گو نیست . چون شیر دلیر است و جسور و اهل اقدام است . شمشیر بران است ، شریف و والاست و چون كسى نیست كه اوباش قریش در بارهء او دشمنى كرده و سلاخ ( جزار ) آن قبیله به دو چیره شده باشد . شرفش پست و مقامش ناچیز است ! ایكاش میدانستم از كدام شرف دم میزنى و بكدام سابقه مینازى ، جز اینكه بر پایهء غیر خود بالا میروى و به زبان غیر خود سخن میكنى . چه خوب بود كه پسر ابو سفیان ترا از گفتگو در بارهء آبروى قریش باز میداشت و دهانت را چون كفتار در سوراخ مىبست كه آبروى قریش را حفظ نمیكنى و از شرف آن دست بر نمیدارى ، اما شیرى درنده كه همگنان را میرباید و جانها را میدرد با تو روبرو شده است . » عمرو میخواست سخن گوید معاویه او را از سخن بازداشت . عبد الله بن حارث گفت : « شخص باید حرمت خویش بدارد ، به خدا زبان من تیز و جوابم پر مایه و گفتارم محكم است و یارانم حاضرند . » در اینجا معاویه برخاست و قوم متفرق شدند .

عبد الله بن جعفر بن ابى طالب در زمینهء بخشش و كرم و فضائل دیگر اخبار نكو دارد كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . حجاج دختر او را به منظور تحقیر خاندان ابو طالب گرفته بود .

حجاج نامه اى به عبد الملك نوشت و كار خوارج و قطرى را سخت وانمود .

عبد الملك جواب داد : اما بعد شمشیر را ستایش میكنم و به تو همان میگویم كه بكرى به زید گفت : حجاج مقصود عبد الملك را ندانست و گفت هر كه معلوم كند بكرى به زید چه گفت ده هزار درم جایزه دارد . اتفاقا مردى از حجاز به تظلم از یكى از

ص: 171

عمال وى آمده بود ، به دو گفتند : « آیا میدانى بكرى به زید چه گفت ؟ » گفت : « آرى » گفتند به حجاج بگو و ده هزار درم جایزه بگیر . پس او بدر حجاج آمد و احضار شد و گفت سخن بكرى به زید این بود كه « به دو گفتم سر و صدا مكن كه آنها را در راه كشتن من و تو خطر مرگ را مىبینند اگر از جنگ دست بداشتند ، دست بدار و اگر نه آتش جنگ را بیفروز . اگر جنگ دندان تیز كند طعمهء شمشیر یكى چون تو یا من است . » .

حجاج گفت : « امیر مؤمنان راست گفت ، بكرى نیز راست گفت . آنگاه نامه به مهلب نوشته كه امیر مؤمنان به من همان گفته كه بكرى به زید گفته بود . من نیز همان را به تو میگویم بعلاوه آنچه حارث بن كعب هنگام وصیت بفرزندان خود گفت . مهلب بگفت تا وصیت حارث را بیاوردند و چنین بود : « فرزندان من فراهم باشید و پراكنده مباشید پیش از آنكه وامانده شوید نكوئى كنید كه مرگ با قوت و عزت بهتر از حیات با ذلت و عجز است » مهلب گفت : « بكرى راست گفت و حارث بن كعب راست گفت . » .

وقتى عبد الملك به حجاج نوشت مرا از خون خاندان ابو طالب بر كنار بدار كه از وقتى خاندان حرب خون این خاندان را بریختند ملك از ایشان دور شد ، حجاج نیز از بیم زوال ملك بنى امیه نه از بیم خدا عز و جل از خون طالبیان اجتناب میكرد .

وقتى لیلى اخیلیه بنزد حجاج آمد و گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، گیاه بر نیامده و ابر كم شده و سرما سخت است و محنت فراوان شده ، بدین جهت من پیش تو آمده ام » گفت : « زمین چگونه است ؟ » گفت : « زمین لرزان است و دره ها غبار آلود است ، تنگدست به زحمت است و عیالمند مضطر ، و بى چیز بیمار است مردم لاغرند و انتظار رحمت خدا مىبرند . » گفت : « پیش كدام یك از زنان من منزل میكنى ؟ » گفت :

« اسم آنها را بگو . » گفت : « هند دختر مهلب زن من است و هند دختر اسماء بن خارجه »

ص: 172

لیلى او را انتخاب كرد و پیش او رفت و او چندان از زیورهاى خودش به لیلى آویخت كه او را گرانبار كرد از این جهت كه از زنان دیگر او را انتخاب كرده و پیش وى آمده بود .

منقرى بنقل از عتبى از پدرش گوید : « پسر عم حجاج بن یوسف كه یك اعرابى بود از بادیه پیش وى آمد و چون دید كه مردم را بحكومت میفرستد ، گفت : « اى امیر چرا مرا بحكومت یكى از این شهرها نمیفرستى ؟ » حجاج گفت : « اینها مینویسند و حساب مىكنند و تو حساب كردن و نوشتن نمیدانى . » اعرابى خشمگین شد و گفت : « من حساب بهتر از آنها میدانم و دستم به نوشتن تواناتر است . » حجاج گفت : « اگر چنین است سه درهم را میان چهار نفر تقسیم كن و او شروع كرد با خود بگوید : سه درهم میان چهار نفر ، سه درهم میان چهار نفر ، هر كدام یك درهم ، یكى میماند بدون درهم ، اى امیر آنها اى امیر آنها چند نفرند ؟ گفت : « آنها چهار نفرند » گفت : « اى امیر حساب را دانستم هر یك از آنها یك درم مىبرند و من بچهارمى یك درم از خودم خواهم داد دست خود را ببند شلوارش زد و دینارى از آن در آورد و گفت : « كدامتان چهارمى هستید ؟ به خدا تا به حال ناحسابى مثل حساب این شهرنشینها ندیده بودم » حجاج و حاضران بخندیدند و تا مدتى خندهء آنها ادامه داشت . سپس حجاج گفت مردم اصفهان سه سال است خراج خود را كاسته اند و هر وقت حاكمى سوى آنها میرود عاجزش میكنند گریبان آنها را بدست این بدوى مىدهم شاید كارى بسازد . آنگاه فرمان حكومت اصفهان را بنام او نوشت ، وقتى سوى آنجا رفت مردم اصفهان از او استقبال كردند و از آمدنش شاد بودند و دست و پاى او را میبوسیدند ، در میانش گرفته بودند و میگفتند یك عرب بدوى است و كارى از دست او ساخته نیست چون تملق او بسیار گفتند ، گفت :

« به كار خودتان بپردازید و از دست و پا بوسیدن من بگذرید و این ترتیبات را از من دور كنید ، مگر متوجه نیستید كه امیر مرا براى چه كارى فرستاده است » وقتى در

ص: 173

اصفهان در خانهء خود استقرار یافت مردم را فراهم آورد و به آنها گفت : « چرا عصیان پروردگار خود میكنید و امیرتان را بخشم میآوردید و خراجتان را كم میدهید ؟ » یكى از آنها گفت : « اسلاف تو ظالم بوده اند و هر چه توانسته اند ستم كرده اند . » گفت : « چه باید كرد تا كار شما سامان گیرد ؟ » گفتند : « هشت ماه مهلت بده تا خراج را فراهم كنیم . » گفت : « ده ماه مهلت دارید اما ده نفر بیارید كه ضمانت كنند . » ده نفر را بیاوردند ، وقتى از آنها پیمان گرفت ، مهلتشان داد . اما مهلت بسر میرسید و او میدید كه اعتنائى بختم مهلت ندارند ، با آنها سخن گفت اما گوش بسخنش ندادند و چون گفتگو طولانى شد ضامنان را فراهم آورد و گفت : « پول » قسم خورد كه افطار نكند ، و این در ماه رمضان بود ، مگر مال را فراهم كند و یا گردن آنها را بزند یكى از آنها را پیش آورد و گردنش را بزد و روى آن نوشت فلان بن فلان تعهد خود را انجام داد و سر او را در كیسه اى نهاده مهر زد . سپس دومى را پیش آورد و با او نیز همان كرد . چون مردم دیدند سرها را بریده و بجاى كیسهء پول در كیسه مىنهد ، گفتند : « اى امیر درنگ كن تا پول را حاضر كنیم ، وى نیز درنگ كرد و بسرعت پول را آماده كردند چون خبر به حجاج رسید گفت : « ما خانوادهء محمد ( جد حجاج محمد نام داشت ) پسرانمان لیاقت دارند . دیدید فراست من در بارهء اعرابى چگونه بود ؟ » و او همچنان والى اصفهان بود تا حجاج بمرد .

حجاج ابراهیم تمیمى را حبس كرد و چون وارد محبس شد بر جاى بلندى ایستاد و با صداى بلند بانگ زد : « اى مردمى كه با وجود عافیت خدا مبتلائید و با وجود بلاى خدا عافیت دارید صبور باشید . » همهء زندانیان جواب دادند لبیك لبیك . ابراهیم در حبس حجاج بمرد . حجاج در تعقیب ابراهیم نخعى بود كه نجات یافت و ابراهیم تمیمى در حبس افتاد . » .

از اعمش حكایت كرده اند كه گفته بود به ابراهیم نخعى گفتم : « وقتى حجاج ترا میجست كجا بودى ؟ گفت چنان بود كه شاعر گوید : « گرگ بغرید و با گرگ

ص: 174

غران انس گرفتم و انسانى صدا كرد و میخواستم پرواز كنم . » .

احمد بن سعید دمشقى اموى از زبیر بن به كار از محمد بن سلام جمحى و هم فضل بن حباب جمحى از محمد بن سلام نقل كرده اند كه حجاج از ابن قریه پرسید كدام زن بهتر است ؟ گفت : « زنى كه پسرى در شكم و پسرى در بغل دارد و یك پسرش با پسران راه میرود . » گفت : « كدام زن بدتر است ؟ » گفت : « زن پر آزار كه شكایت بسیار كند و با میل تو مخالف باشد . » گفت : « كدام زن را بیشتر مىپسندى ؟ » گفت :

« سفید و زیبا و جذاب و راحت طلب كه نه كوتاه باشد نه بلند » گفت : « كدام زن را بیشتر دشمن دارى ؟ » گفت : « لوند كوتاه سپید شرور » گفت : « بهترین زنان كدام است ؟ . » گفت : « زن نرم تن كه به بالا بلند و بكفل پر باشد ، خالدار سرخ گونه كه دراز نامناسب و كوتاه زشت نباشد و موهایش مجعد و انبوه باشد برجستگیهایش درشت و مفاصلش نرم باشد ، انگشتان كشیده و قد رسا داشته باشد ، چنین زنى مشتاق را بهیجان آرد و عاشق را از هم آغوشى زنده كند . » .

مسعودى گوید : ولید بن عبد الملك بسبب حادثه ها و جنگها كه بروزگار وى بود اخبار نكو دارد و همچنین حجاج كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب مطالبى را یاد میكنیم كه در آن دو كتاب نیاورده باشیم و نیز آنچه را كه در كتاب اوسط آورده ایم مطالبى است كه در كتاب اخبار الزمان نیاورده ایم .

و الله اعلم .

ص: 175

ذكر روزگار سلیمان بن عبد الملك

در همان روز وفات ولید یعنى روز شنبه نیمهء جمادى الاخر سال نود و ششم از هجرت ، در دمشق با سلیمان بن عبد الملك بیعت كردند . سلیمان روز جمعه ده روز از صفر مانده سال نود و نهم در مرج و دابق از توابع ولایت قنسرین وفات كرد . مدت حكومتش دو سال و هشت ماه و پنج روز بود . هنگام مرگ سى و نه سال داشت و عمر ابن عبد العزیز را جانشین خود كرد . گویند وفات سلیمان به روز جمعه دهم صفر سال نود و نهم و مدت حكومتش دو سال و نه ماه و هیجده روز بود كه كتابهاى خبر و سیرت در این باب اختلاف كرده اند ، و ما خلاصهء ایام حكومتشان را در بابى كه بعدها در این كتاب خاص آن مىكنیم ، خواهیم آورد .

در سن سلیمان نیز اختلاف كرده اند . بعضى گفته اند وى هنگام وفات چهل و پنج ساله بود . بعضى پنداشته اند پنجاه و سه ساله بود ، پیشتر گفتیم كه بعضى نیز گفته اند به وقت مرگ سى و نه ساله بود . و بیشتر شیوخ بنى مروان از فرزندان ولید و غیر ولید در دمشق و جاهاى دیگر بر این رفته اند كه وى سى و نه سال عمر كرد .

و الله اعلم .

ص: 176

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت سلیمان

وقتى كار خلافت به سلیمان رسید به منبر رفت و حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر گفت . پس از آن گفت : « حمد خدایى را كه هر چه خواهد كند و هر چه خواهد دهد و هر چه خواهد بازگیرد و هر چه خواهد نهد . اى مردم ، دنیا خانهء فریب و باطل و زینت است كه دایم مردم خود را دگرگون كند ، گریانش را بخنداند و خندانش را بگریاند . ایمنش را بیمناك كند و بیمناكش را ایمن كند . فقیرش را ثروت دهد و ثروتمندش را فقیر كند . اى بندگان خدا ، كتاب خدا را پیشواى خود كنید و به حكم آن رضایت دهید و آن را هادى و دلیل خود كنید كه ناسخ كتابهاى سابق است و كتابى دیگر ناسخ آن نیست . اى بندگان خدا ، بدانید كه خدا حیله و مطامع شیطان را از شما بر میدارد چنان كه وقتى خورشید طلوع كند نور آن صبحگاهان را روشن مىكند و شب محو مىشود . » آنگاه فرود آمد و مردم را بار داد . وى عمال خلیفهء سابق را در كارهایشان بجا گذاشت ، خالد بن عبد الله قسرى را نیز در مكه باقى گذاشت .

خالد در مكه تازه ها پدید آورده بود از جمله اینكه صفهاى نماز را دور كعبه

ص: 177

ترتیب میداد . پیش از آن صفهاى نماز بخلاف این بود . و هم او گفتار شاعرى را شنید كه مضمون آن چنین بود : « خوشا موسم حج و خوشا كعبه كه سجده گاهى نكوست و خوشا زنانى كه هنگام لمس حجر الاسود ما را عقب میزنند . » خالد گفت : « بعدها دیگر ترا عقب نخواهند زد » و بگفت تا در اثناى طواف زن و مرد از هم جدا باشند .

سلیمان مردى بسیار پر خور بود لباسهاى نازك و مزین میپوشید ، در ایام وى در یمن و كوفه و اسكندریه پارچه را زینت نكو میكردند و مردم جبه و ردا و شلوارهاى مزین و عمامه و كلاه از پارچهء مزین میپوشیدند و هیچكس از خاندان و عمال و یاران و اهل خانهء ولید جز با لباس مزین پیش وى نمیرفت . در سوارى و منبر نیز لباسش مزین بود . خادمانش نیز با لباس مزین پیش او میرفتند . حتى طباخ وقتى پیش او میرفت پارچهء مزین به سینه و كلاه مزین بسر داشت ، هم او بگفت تا وى را در پارچه مزین كفن كنند . هر روز یكصد رطل عراقى غذا مىخورد ، وقتى آشپز ظرف مرغ بریان را پیش وى میبرد و او جبه از پارچهء مزین بتن داشت ، از فرط حرص و بىطاقتى دست را در آستین مىكرد تا مرغ گرم را بگیرد و پاره كند .

اصمعى گوید : « در حضور رشید از پرخورى سلیمان و اینكه جوجهء بریان را بكمك آستین از ظرف بر میداشت سخن گفتم » گفت : « خدایت بكشد اخبار آنها را چه خوب میدانى ، جبه هاى بنى امیه را به من نشان دادند ، جبه هاى سلیمان را دیدم كه بر آستین آن آثار روغن بود و ندانستم چیست تا این سخن بگفتى . » آنگاه گفت :

« جبه هاى سلیمان را بیاورید . » و چون بنگریستم آثار روغن در آستین آن نمودار بود و یكى را به من پوشانید . » گاهى اصمعى جبهء مذكور را بتن داشت و میگفت : « این جبهء سلیمان است كه رشید به من پوشانیده است . » .

گویند روزى سلیمان از حمام در آمده بود و سخت گرسنه بود غذا خواست و حاضر نبود . گفت چیزى بیارید ، و تو دلى بیست بره با چهل نان نازك بخورد ، پس از آن غذا آوردند و با ندیمان خود غذا خورد ، گوئى چیزى نخورده بود .

175

ص: 178

176 حكایت كنند كه وى ظرفهاى حلوا اطراف خوابگاه خود مىنهاد و همین كه از خواب بیدار میشد دست دراز میكرد و حلوا مىخورد .

منقرى از عتبى ، از اسحاق بن ابراهیم بن صباح بن مروان - این اسحاق از سرزمین بلقاى شام بود و وابستهء بنى امیه بود و اخبار بنى امیه را حفظ داشت - گوید : « سلیمان در ایام خلافت خویش لباسى پوشیده كه آن را پسندید و عطر زد ، آنگاه صندوقى را كه عمامه در آن بود بخواست و آئینه اى بدست داشت و عمامه ها را یكایك بر سر گذاشت تا از یكى راضى شد و رشته هاى آن را بیاویخت و عصائى بر گرفت و بمنبر رفت ، و به اطراف لباس خود مینگریست و چون خطبه اى را كه میخواست بخواند ، از خودش راضى شد و گفت : « من پادشاه جوان با مهابت بخشنده ام . » پس از آن یكى از كنیزانش كه محبوب وى بود پیش او آمد ، ولید به دو گفت : « امیر مؤمنان را چگونه مىبینى ؟ » گفت : « اگر گفتهء شاعر نبود آرزوى دل و روشنى چشم بود . » گفت : « شاعر چه گفته ؟ » گفت : « شاعر گوید :

« چه خوب چیزى هستى اگر باقى میماندى ، ولى انسان بقا ندارد ، خدا داند كه هیچ نگرانى از تو نداریم جز اینكه فانى هستى ، اشك بچشمان سلیمان آمد و گریه - كنان میان مردم آمد و چون از خطبه و نماز فراغت یافت كنیز را بخواست و گفت :

« چرا آن سخنان را با امیر مؤمنان بگفتى ؟ » كنیز گفت : « به خدا امروز امیر مؤمنان را ندیده ام و پیش او نیامده ام . » سلیمان تعجب كرد و سرپرست كنیزكان را بخواست و او نیز سخن كنیز را تصدیق كرد ، سلیمان سخت بترسید و آشفته شد و از آن پس جز اندكى نزیست و وفات كرد .

سلیمان میگفت : « غذاى خوب خوردیم و لباس نرم پوشیدیم و مركب رهوار سوار شدیم . لذتى براى من نمانده مگر دوستى كه میان من و او تكلف نباشد . » .

یزید بن ابى مسلم دبیر حجاج را كه در او نفوذ داشت در زنجیر پیش سلیمان آوردند ، چون او را بدید تحقیرش كرد و گفت : « هرگز روزى چنین ندیدم ، ملعون باد مردى

ص: 179

كه عنان خود را بدست تو داد و امور خویش را به تو واگذاشت . » یزید گفت : « اى امیر مؤمنان لعنت مكن وقتى مرا مىبینى كه دوران ادبار من و ایام اقبال توست .

اگر هنگام اقبال مرا دیده بودى بزرگم میشمردى و تحقیرم نمىكردى و آنچه را مایهء تحقیر میدانى مایهء جلال میشمردى . » گفت : « راست گفتى بنشین . » و چون بنشست سلیمان گفت : « در بارهء حجاج چه نظر دارى آیا هنوز در جهنم فرو میرود یا در آنجا مستقر شده است ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان در بارهء حجاج چنین مگو كه خیر خواه شما بود و در راه شما فداكارى كرد ، دوستانتان را ایمن كرد و دشمنانتان را بترسانید و روز قیامت طرف راست پدرت عبد الملك و طرف چپ برادرت ولید خواهد بود ، بنابر این هر كجا میخواهى او را جاى بده . » سلیمان بانگ زد : « از پیش من بیرون برو خدایت لعنت كند . » آنگاه به مصاحبان خود نگریست و گفت :

« لعنتى چه خوب حق خودش و دوستش را رعایت كرد ، آزادش كنید . » .

وقتى ابو حازم اعرج پیش سلیمان رفت . سلیمان به دو گفت : « اى ابو حازم ، چرا ما از مرگ بیزاریم ؟ » گفت : « براى آنكه دنیایتان را آباد و آخرتتان را ویران كرده اید و دوست ندارید از آبادى به ویرانى روید . » گفت : « حضور در پیشگاه خدا چگونه است ؟ » گفت : « نكو كار چون مسافریست كه خوشحال سوى خانهء خود شود و بد كار چون بندهء فراریست كه غمگین سوى آقاى خود رود . » گفت : « كدام عمل بهتر است ؟ » گفت : « اداى واجبات و اجتناب از محرمات . » گفت : « كدام سخن مناسب تر است ؟ » گفت : « سخن حق با كسى كه از وى بیم یا امید دارى . » گفت : « كدام یك از مردم عاقلترند ؟ » گفت : « هر كه طاعت خدا كند . » گفت : « كدام یك از مردم جاهلترند ؟ » گفت : « كسى كه آخرت خویش را بدنیاى دیگرى فروشد . » گفت : « مرا وعظ كن و مختصر كن . » گفت : « اى امیر مؤمنان پروردگارت را چنان تنزیه و تعظیم كن كه ترا از منهیات بر كنار و به اوامر خویش مشغول ببیند . » سلیمان سخت بگریست . یكى از مصاحبان سلیمان گفت : « در

ص: 180

بارهء امیر مؤمنان زیاده روى كردى . » ابو حازم گفت : « خاموش باش كه خدا عز و جل از علما پیمان گرفته كه حق را بمردم روشن كنند و از كتمان بپرهیزند . » پس از آن برون شد و به منزل خود رفت . سلیمان مالى براى او فرستاد كه نپذیرفت و بفرستاده گفت : « به او بگو به خدا اى امیر مؤمنان من آن را به تو نمىپسندم چگونه بر خویشتن پسندم . » .

اسحاق بن ابراهیم موصلى گوید اصمعى از پیرى از بنى مهلب براى من نقل كرد كه اعرابى پیش سلیمان آمد و گفت : « اى امیر مؤمنان دوست دارم با تو سخنى گویم ، دقت كن و بفهم . » سلیمان گفت : « ما با كسى كه بخیر خواهى وى امید نداریم و از دغلى او در امان نیستیم تحمل بسیار داریم ، امیدوارم تو خیر خواه و امین باشى ، چه مىخواهى بگویى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان اكنون كه از خشم تو ایمن شدم حق خدا و حق امانت ترا ادا خواهم كرد و سخنانى كه كسى با تو نگفته خواهم گفت . اى امیر مؤمنان ، اطراف تو مردانى هستند كه در بارهء خویش بد كردند و دین خویش به دنیا فروختند و رضاى تو به خشم خدا خریدند ، از تو در كار خدا بیم دارند اما از خدا در كار تو بیم ندارند ، از آخرت دور و به دنیا نزدیكند . آنها را به امانتى كه خدا به تو سپرده امین مكن ، كه هر چه میكنند مایهء تباهى و ستم امت است و تو مسئول گناهان آنهایى . اما آنها مسئول گناهان تو نیستند پس دنیاى آنها را به تباهى آخرت خویش سامان بده ، كه مغبونتر از همه مردم كسى است كه آخرت خویش بدنیاى دیگر فروشد . » سلیمان به دو گفت : « اى اعرابى زبانت را كه از شمشیرت برانتر است بما گشودى . » گفت : « آرى اى امیر مؤمنان اما بنفع تو است نه به ضرر تو . » سلیمان گفت : « اى اعرابى بجان پدرت كه عرب در حكومت ما قرین عزت است ، از ایام دولت ما پیوسته نیكى خیزد . اگر حكامى غیر از ما شما را راه برند اعمال ما را كه اكنون مذمت مىكنید ستایش خواهید كرد » اعرابى گفت :

« اگر كار بدست فرزندان عباس عموى پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم و قرین پدر و

ص: 181

وارث وى بیفتد چنین نخواهد بود . » سلیمان تغافل كرد ، گوئى چیزى نشنیده بود .

اعرابى بیرون رفت و دیگر كسى او را ندید . یكى از مشایخ اولاد عباس در مدینة - السلام شهر ابو جعفر منصور این حكایت را از پدرش از على بن جعفر نوفلى از پدرش براى من نقل كرد .

در مجلس سلیمان از معاویة بن ابى سفیان سخن رفت و او بروح معاویه و روح پدران وى درود فرستاد و گفت : « شوخى وى جدى بود و جدیش علم بود ، به خدا كسى چون معاویه نبود ، خشم او حلم بود و حلمش حكمت بود . » و بقولى این سخن از عبد الملك بود .

سلیمان بن خالد بن عبد الله قسرى كه حاكم عراق بود در بارهء یكى از قرشیان كه از خالد گریخته و به دو پناه آورده بود نوشت متعرض او نشود . و چون نامه را بیاورد خالد پیش از آنكه بگشاید ، بگفت تا صد تازیانه به او بزنند ، پس از آن نامه را بخواند و گفت : « این بلیه اى بود كه خدا میخواست به تو برسد كه من نامه را نخواندم و اگر خوانده بودم مضمون آن را اجرا مىكردم . » قرشى پیش سلیمان برگشت ، فرزدق و كسانى كه بر در بودند از او پرسیدند : « خالد چه كرد ؟ » وى نیز قضیه را با آنها بگفت . فرزدق در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « به خالد كه خدایش بركت ندهد بگویید از چه وقت خاندان قسر حكومت قریش یافته اند كه آنها را مجازات كنند ، آیا پیش از دوران پیمبر خدا یا پس از آن بوده كه شوكت قریش سستى یافته است ؟ امیدوار بودیم هدایت شود ، اما خدا كوشش او را با هدایت قرین نكند ، مادر او كسى نبوده كه طفلش هدایت تواند یافت . » .

چون سلیمان از قصه خبر یافت كس فرستاد تا خالد را یكصد تازیانه زد .

فرزدق در این باره نیز اشعارى گفت بدین مضمون : « بجان خودم كه بر پشت خالد بارانى ریخت كه از ابر نبود . اى بردار قسرى ، چطور بىگناه را مانند گناهكار

ص: 182

میزنى و نافرمانى امیر مؤمنان میكنى . به خدا اگر یزید بن مهلب ترا نجات نداده بود ، چنان كرده بود كه ستارگان شب را عیان ببینى . » و روزى سلیمان به عمر بن عبد العزیز گفته بود : « وضع ما را چگونه مىبینى ؟ » گفت : « اگر فریب نبود خوش مسرتى بود و اگر مرگ نبود خوش زندگانىاى بود و اگر هلاكت نبود خوش سلطنتى بود و اگر غم نبود خوش نكوئى بود و اگر عذاب الیم نبود خوش نعیمى بود . » و سلیمان از سخن او بگریست .

سلیمان در فصاحت و بلاغت نقطهء مقابل ولید بود . وقتى ولید در زمینى كه از عبد الله بن یزید بن معاویه بود تباهى كرد و برادرش خالد بن یزید شكایت پیش عبد الملك برد و عبد الملك بجواب او آیه اى خواند بدین معنى كه « شاهان وقتى بدهكده اى در آیند آن را تباه كنند . » خالد بجواب آیه اى خواند بدین معنى : « و ما وقتى خواهیم دهكده ها را تباه كنیم عیاشان آنها را امارت دهیم تا در آن بدكارى كنند . » عبد الملك گفت : « از عبد الله سخن میكنى كه دیروز پیش من آمد و زبانش بگرفت و در سخن غلط گفت ؟ » خالد گفت : « مثل اینكه از ولید سخن میكنى » عبد الملك گفت : « اگر ولید غلط میگوید برادرش سلیمان است » خالد گفت : « اگر عبد الله نیز غلط میگوید برادرش خالد است » ولید گفت : « تو كه نه در سپاه بودى نه در كاروان چه میگوئى » خالد گفت : « مگر سخن امیر مؤمنان را نشنیدى ؟ به خدا من زادهء سپاه و كاروانم . اگر گفته بودى آبستنك و گوسفندك و طایف و خدا عثمان را رحمت كند ، میگفتم راست میگوئى » و این تعریض بدان بود كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم حكم ابن ابى العاص را به طایف تبعید كرد و او چوپانى میكرد تا عثمان او را پس آورد .

سلیمان از خالد بن عبد الله قسرى خشمگین شده بود . وقتى خالد بنزد او آمد ، گفت : « اى امیر مؤمنان قدرت كینه را میبرد ، مقام تو والاتر از مجازات كردن است ، اگر ببخشى شایستهء تو است و اگر مجازات كنى من سزاوار آنم . » و سلیمان از او درگذشت .

ص: 183

یكى در مجلس سلیمان « سخن » را مذمت كرد . سلیمان گفت : « هر كه سخن نكو گوید تواند نیك خاموش ماند اما نه هر كه نیك خاموش ماند نكو سخن گفتن تواند . » وقتى سلیمان بر قبر پسر خود ایوب كه كنیه از او یافته بود ، بایستاد و گفت :

« خدایا از تو در بارهء او امید دارم و هم از تو در بارهء او بیمناكم . امید مرا محقق كن و بیم مرا به ایمنى مبدل كن » .

مسعودى گوید : و چون سلیمان را به خاك كردند یكى از دبیرانش اشعارى گفت كه مضمون قسمتى از آن چنین است : « كمى بعد ، سالم دیگر سالم نخواهد بود و گرچه سپاه و نگهبانانش بسیار باشند . هر كه قوت بسیار دارد و دسترس به دو نباشد به زودى حاجب از در او دور مىشود از آن پس كه از مردم رو پوشیده بود بخانه اى میرود كه اطراف آن پوشیده نیست و همین كه به خاك رفت موكب و نگهبانان او مال دیگرى مىشود و كینه توزان از سرگذشت او خرسند میشوند و دوستان و خویشان او را رها میكنند ، پس بكوش و خویشتن را سعادتمند كن كه هر كس در گرو اعمال خویش است . » .

مسعودى گوید : سلیمان بسبب حوادثى كه بدوران وى بود اخبار نكو دارد ، كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب به اختصار شمه اى میآوریم . و بالله التوفیق .

ص: 184

ذكر خلافت عمر بن عبد العزیز بن مروان بن حكم

عمر بن عبد العزیز به روز جمعه ده روز مانده از صفر سال نود و نهم ، یعنى همان روز كه سلیمان درگذشت بخلافت رسید . عمر در دیر سمعان از توابع حمص كه مجاور دیار قنسرین است به روز جمعه پنج روز مانده از رجب سال صد و یكم در گذشت . خلافتش دو سال و پنج ماه و پنج روز بود و هنگام مرگ سى و نه ساله بود .

هنوز قبر وى در دیر سمعان معروف و محترم است و از شهرى و صحرانشین مردم بسیار بر سر آن میروند و بروزگار سلف چون دیگر قبور بنى امیه نبش نشده است .

مادر عمر دختر عاصم بن عمر بن خطاب ، رضى الله عنه بود . گویند عمر بهنگام مرگ چهل ساله و بقولى چهل و یك ساله بود و هم در مدت خلافتش خلاف كرده اند كه خلاصهء آن را در همین كتاب در باب مدت حكومت بنى امیه خواهیم آورد .

ص: 185

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت و زهد عمر بن عبد العزیز

خلافت عمر قرارى نبود كه از پیش داده باشند ، زیرا وقتى مرگ سلیمان در رسید در مرج دابق بود ، و رجاء بن حیات و محمد بن شهاب زهرى و مكحول و دیگر عالمان را كه بعنوان غزا همراه سپاه وى بودند ، بخواند و وصیت خویش را بنوشت و آنها را بشهادت گرفت و گفت : « وقتى من بمردم ، نداى نماز جماعت دهید و این نوشته را به مردم بخوانید . » وقتى از دفن وى فراغت یافتند نداى نماز جماعت دادند و مردم فراهم شدند . بنى مروان نیز بیامدند و آرزوى خلافت داشتند و مشتاق آن بودند . زهرى برخاست و گفت : « اى مردم آیا بخلافت كسى كه امیر مؤمنان سلیمان در وصیت خود نام برده رضایت دارید ؟ » گفتند : « بلى » و او نوشته را بخواند كه نام عمر بن عبد العزیز در آن بود . عمر بن عبد العزیز در صفهاى آخر بود و همین كه بنام او صدا دادند دو یا سه بار « انا لله » گفت آنگاه گروهى بیامدند و دست و بازوى او را بگرفتند و به پا داشتند و بمنبرش بردند . وى بالا رفت و روى پلهء دوم نشست ، در صورتى كه منبر پنج پله داشت ، اول كس كه با او بیعت كرد یزید بن عبد الملك بود . سعید و هشام برخاستند و برفتند و بیعت نكردند همهء مردم بیعت

ص: 186

كردند . سعید و هشام نیز دو روز بعد بیعت كردند .

عمر در نهایت زهد و تواضع بود ، حكام اسلاف خویش را برداشت و صالحترین كسانى را كه ممكن بود برگماشت . حكام وى نیز بطریقت او رفتند ، ناسزاى على علیه السلام را كه بمنبرها میگفتند متروك داشت . بجاى آن این آیه را گذاشت :

« ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذین سبقونا بالایمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذین آمنوا ، ربنا انك غفور رحیم » و بقولى این آیه را بجاى آن نهاد : « ان الله یأمر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذى القربى و ینهى عن الفحشاء و المنكر و البغى . . . » تا آخر آیه . بقولى هر دو آیه را نهاد و مردم تا كنون این دو آیه را در خطبه میخوانند .

وقتى عمر به خلافت رسید سالم سدى كه از نزدیكان وى بود پیش او رفت . عمر به دو گفت : « از خلافت من خرسند شدى یا غمگین ؟ » گفت : « براى مردم خرسند اما براى تو غمگین شدم . » گفت : « میترسم خود را بگناه انداخته باشم . » گفت : « اگر میترسى خوشا به حالت من میترسم كه ترس نداشته باشى . » گفت : « مرا اندرز بده . » گفت :

« پدر ما آدم را براى یك گناه از بهشت بیرون كردند . » طاوس بن عمر نوشت : اگر خواهى همهء اعمال حكومت تو نكو باشد نكوكاران را بكارگیر . » عمر گفت : « همین اندرز بس است » .

وقتى كار خلافت به دو رسید نخستین خطبهء وى این بود كه گفت : « اى مردم ما از ریشه هائى هستیم كه برفته اند و فروع آن مانده است ، مگر فرع پس از ریشه چقدر میپاید ؟ مردم در این دنیا هدف مرگ و در معرض مصائبند ، در هر جرعه و در هر لقمه گلو - گرفتنى هست ، هر نعمتى را در قبال از دست دادن نعمت دیگر بدست میآرند ، هر كه یك روز بسر كند یك روز از عمر خویش را بتباهى داده است . » .

عمر به حاكم خود در مدینه نوشت : « ده هزار دینار میان فرزندان على بن ابى - طالب تقسیم كن . » وى در جواب نوشت : « على از زنان قبایل مختلف قریش فرزند دارد ، میان كدام یك از فرزندانش تقسیم كنم ؟ » به دو نوشت : « اگر بنویسم بزى را

ص: 187

بكش خواهى پرسید بز سیاه یا سپید ؟ وقتى این نامه به تو رسید ده هزار دینار ما بین فرزندان على كه از فاطمه رضوان الله علیهما بوده اند تقسیم كن كه مدتهاست حقوقشان پایمال شده است و السلام . » .

یك روز خطبه خواند و از پس حمد و ثناى خداى تعالى گفت : « اى مردم پس از قرآن كتابى نیست و پس از محمد صلى الله علیه و سلم پیمبرى نیست ، بدانید كه من مؤسس نیستم بلكه مقلدم ، بدانید كه من مبدع نیستم بلكه تابعم ، كسى كه از پیشواى ستمگر بگریزد گنهكار نیست بلكه پیشواى ستمگر گنهكار است ، بدانید كه مخلوق را در معصیت خالق اطاعت نباید كرد . » عمر هیئتى را بنزد پادشاه روم فرستاده بود تا در بارهء یكى از مصالح و حقوق مسلمانان گفتگو كند . وقتى بنزد وى رسیدند ترجمانى بترجمه مشغول بود و شاه بر تخت ملك نشسته بود و تاج بسر داشت و بطریقان از راست و چپ وى بودند و مردم به ترتیب مقامات جلو روى او بودند . فرستادگان منظور خویش را بگفتند كه با آنها بخوشى برخورد كرد و جواب نكو داد ، آن روز از پیش وى بیامدند روزى بعد فرستادهء شاه بیامد و چون پیش وى رفتند دیدند از تخت فرود آمده و تاج از سر نهاده و حالت او از آنچه كه قبلا دیده بودند بگشته ، گوئى مصیبت زده است . شاه گفت : « میدانید شما را براى چه دعوت كردم ؟ » گفتند : « نه . » گفت : « هم اكنون از سلاحدار من كه در مجاورت عرب است نامه رسید كه مرد پارسا پادشاه عرب درگذشته است . » و آنها بى اختیار گریستن آغاز كردند ، گفت : « به حال خودتان گریه میكنید یا براى دینتان یا براى او ؟ » گفتند : « گریهء ما هم براى خودمان و هم براى دینمان و هم براى اوست . » گفت براى او مگریید و هر چه توانید به حال خودتان بگریید كه او به جائى نكوتر رفت ، بیم داشت از اطاعت خدا بگردد و خدا نخواست بیم دنیا و آخرت را با هم به دو دهد . از نكو كارى و فضیلت و راستى او ، چیزها شنیده ام كه اگر كسى پس از عیسى مرده زنده میكرد ، مىپنداشتم كه او مرده زنده مىكند ، اخبار باطن و ظاهر او

ص: 188

به من میرسید و كار او را با پروردگارش یك نواخت میدیدم ، بلكه وقتى براى اطاعت پروردگار خویش خلوت میكرد باطنش نكوتر بود . من از راهبى كه دنیا را رها كرده و خدا را در صومعهء خود عبادت مىكند ، در شگفت نیستم ، بلكه از این مرد در عجبم كه دنیا را زیر قدم خود داشت و از آن چشم پوشید تا همچون راهبان شد . حقا كه نیكان با بدان جز اندكى نخواهند ماند . » عمر به ابو حازم مدنى اعرج نوشت : « مرا نصیحت كن و مختصر كن . » ابو حازم به دو نوشت : « اى امیر مؤمنان چنان پندار كه دنیا نبوده و آخرت هست و السلام . » هم او به یكى از عمال خود نوشت : « شاكیان تو فراوان و سپاسداران تو كم شده اند ، یا عدالت كن یا كناره بگیر . » .

مدائنى گوید : « پیش از خلافت براى عمر لباسى به هزار دینار میخریدند و همین كه آن را میپوشید ، میگفت خشن است و نكو نیست . وقتى بخلافت رسید پیراهنى بده درهم میخریدند و میگفت نرم است . » یك روز عمر با جمعى از یاران خود برون شد و بر قبرستانى گذشت ، به آنها گفت : « درنگ كنید تا من سر قبر دوستان روم و به آنها درود فرستم . » وقتى میان قبرها رفت سلام كرد و سخن گفت و پیش یاران خود بازگشت و گفت : « از من نمیپرسید به آنها چه گفتم و به من چه گفتند ؟ » گفتند : « اى امیر مؤمنان چه گفتى و به تو چه گفتند ؟ » گفت : « بر قبر دوستان گذشتم و به آنها سلام كردم و جواب نشنیدم ، آنها را بخواندم و جواب ندادند ، در این حال بودم كه خاك به من بانگ زد اى عمر مرا نمیشناسى ؟ منم كه صورتهایشان را تغییر داده ام و كفنهایشان را دریده ام و دستهایشان را بریده ام و كفنها را از بازو جدا كرده ام . » آنگاه بگریست تا به حدى كه نزدیك بود . جانش بر آید ، به خدا چند روز بگذشت كه بمردگان پیوست . » .

مدائنى گوید : « مطرف به عمر نوشت : « اما بعد دنیا خانهء رنج است كسى كه عقل ندارد براى آن مال میاندوزد و كسى كه علم ندارد فریب آن مىخورد ، در دنیا چون كسى باش كه زخم خود را مداوا مىكند ، محنت دوا را از بیم عاقبت مرض

ص: 189

تحمل كن . » .

یكى از اخباریان گوید : « در عنفوان جوانى عمر غلام سیاهى داشت كه خطائى كرده بود ، عمر او را به رو در انداخت و خواست بزند ، غلام گفت : « آقاى من چرا مرا میزنى ؟ » گفت : « براى اینكه فلان خطا را كرده اى » گفت آیا تو هم خطائى كرده اى كه آقایت از آن خشمگین شده باشد ؟ » عمر گفت : « بلى » گفت : « آیا در كار مجازات تو شتاب كرده است ؟ » گفت : « نه به خدا » غلام گفت : « پس وقتى در مجازات تو شتاب نكرده اند چرا در مجازات من شتاب میكنى ؟ » گفت : « برخیز كه در راه خدا آزاد هستى . » و همین سبب توبهء او شد و ضمن دعا این سخن را بسیار میگفت : « اى خشمگینى كه در كار مجازات عاصى خویش شتاب نمیكنى . » .

جمعى از اخباریان گفته اند كه وقتى عمر بخلافت رسید واردان عرب پیش وى آمدند و واردان حجاز از آن جمله بودند . حجازیان پسرى را از میان خویش انتخاب كردند و او را پیش آوردند كه سخن گوید ، وى از همهء قوم خردسالتر بود و چون سخن آغاز كرد عمر گفت : « اى پسر بگذار كسى كه سالمندتر از تو باشد سخن كند . » پسر گفت : « اى امیر مؤمنان اعتبار مرد بدل و زبان اوست ، وقتى خدا كسى را زبان گویا و دل دانا داده صفات او را نكو كرده است ، اى امیر مؤمنان اگر تقدم كسان بسن بود در این امت كسان سالخورده تر از تو بسیار بودند . » عمر گفت « اى پسر سخن بگو . » گفت : « بلى اى امیر مؤمنان ، ما براى تهنیت آمده ایم نه براى تسلیت ، از شهر خودمان آمده ایم تا خدا را سپاس داریم كه نعمت وجود ترا بما داده است ، بخاطر امید یابیم سوى تو نیامده ایم زیرا آنچه از تو امید داریم به شهر ما آمده است و خداوند ما را از جور تو ایمن كرده است . » . گفت : « اى پسر ما را از اندرز بده و مختصر كن . » گفت : « اى امیر مؤمنان بعضى مردم از حلم خداوند و آرزوى دراز و ثناى مردم فریب خورده اند ، حلم خدا و آرزوى دراز و ثناى مردم ترا فریب ندهد كه پایت بلغزد . » عمر نیك نظر كرد ، پسر ده و چند ساله بود و عمر شعرى بدین

ص: 190

مضمون خواند : « علم آموز كه انسان با علم تولد نمىیابد و مرد دانا چون جاهل نیست و بزرگ قوم كه علم ندارد در انجمن كوچك است . » .

یكى از مردم عراق در طلب كنیزى كه وصف آن شنیده بود و گفته بودند آوازه خوان است ، به مدینه آمد و سراغ گرفت ، كنیز از آن قاضى مدینه بود ، پیش قاضى رفت و تقاضا كرد كنیز را به دو نشان بدهد ، قاضى كه شدت علاقهء او را بدید گفت : « اى بندهء خدا در طلب این كنیز راهى دراز آمده اى ، توجه تو به دو براى چیست ؟ » گفت : « این كنیز آواز نكو میخواند . » قاضى گفت : « من این را ندانسته ام . » آن شخص براى دیدن كنیز اصرار كرد و او را در حضور قاضى بدید جوان عراقى به كنیز گفت : « بخوان . » كنیز شعرى بدین مضمون خواند : « سوى خالد رفتند و پیش او بار انداختند ، چه نكو جوان مرد و چه نكو مایهء امیدى بود . » قاضى از آواز كنیز خویش خرسند شد و سخت بطرب آمد و او را روى زانوى خود نشانید و گفت : « پدر و مادرم فدایت بخوان . » وى نیز شعرى بدین مضمون خواند :

« هر شب پیش قصه گو میروم و بشمار قدم ها امید ثواب خدا دارم . » طرب قاضى بیفزود و ندانست چه مىكند و پاپوش خویش را برگرفت و به گوش آویخت و به زانو در آمد و گوش خود را كه پا پوش بدان آویخته بود میگرفت و مىگفت : « مرا در بیت - الحرام قربانى كنید كه من شترم ! » و همچنان كرد تا گوش وى زخم شد . و چون از طرب باز آمد به آن جوان گفت : « عزیز من برو ما پیش از آنكه بدانیم آواز میخواند به دو دلبسته بودیم و اكنون دلبسته تریم » و آن جوان برفت .

وقتى این خبر به عمر بن عبد العزیز رسید گفت : « خدایش بكشد طرب او را از خود بىخود كرده » و بگفت تا او را از كار قضا بر كنار كنند . وقتى قاضى را بر كنار كردند گفت : « زنانم مطلقه باشند اگر عمر آواز او را مىشنید میگفت سوار من شوید كه من مركبم . » عمر این را بشنید و او را با كنیز احضار كرد ، وقتى پیش عمر رفتند بقاضى گفت : « آنچه را كه گفتى تكرار كن . » او نیز سخن خود را تكرار

ص: 191

كرد . عمر به كنیز گفت : « بخوان . » و او شعرى بدین مضمون خواند : « گوئى میان حجون با صفا مونسى نبود و در مكه قصه گوئى قصه نگفت ، آرى ما اهل آن بودیم و حوادث شبها و بخت بد ما را نابود كرد . » هنوز از خواندن فراغت نیافته بود كه عمر سخت بطرب آمد ، سه بار تقاضاى تكرار كرد و ریشش از اشك خیس شده بود . آنگاه رو بقاضى كرد . و گفت : « سخنت دروغ نبود به كار خود بازگرد . » .

طوسى و اموى و دمشقى و دیگران از زبیر بن به كار ، از عبد الله بن احمد مدینى نقل كرده اند كه جوانى از بنى امیه از فرزندان عثمان در مدینه بود كه با كنیز یكى از قرشیان رفت و آمد داشت ، كنیز او را دوست داشت و او نمىدانست و او نیز كنیز را دوست داشت اما كنیز خبر نداشت ، در آن وقت دوست داشتن هاى مردم به منظور بدكارى نبود ، روزى خواست كنیز را امتحان كند با یكى از كسان خود گفت : « بیا پیش او برویم . » برفتند و سران اهل مدینه از قریش و انصار و دیگران نیز با آنها بودند و در آن میانه هیچكس نبود كه چون آن جوان كنیز را دوست بدارد ، كنیز هم هیچكس را چون او دوست نداشت ، وقتى مردم به جاهاى خود نشستند جوان گفت آیا مىتوانى این شعر را بخوانى و شعرى گفت كه مضمون آن اینست : « شما را با همهء قلب دوست دارم ، آیا از آنچه پیش منست خبر دارید آیا دوستى مرا بدوستى متقابل پاداش میدهید ؟

زیرا بزرگوار كسى است كه دوستى را با دوستى پاداش دهد . » كنیز گفت : « بلى » و آن را نكو خواند ، سپس شعرى بدین مضمون خواند : « نسبت به آنكه ما را دوست دارد دوستى متقابل داریم و فضیلت كسى كه دوستى را آغاز كرده انكارپذیر نیست . اگر عشق ما عیان مىشد زمین و اقطار شام و حجاز را پر مىكرد . » گوید جوان از مهارت و حاضر جوابى و كثرت محفوظات وى بشگفت آمد و محبتش نسبت به دو افزون شد و شعرى بدین مضمون خواند : « جوانى كه در عشق تو پرده به درد اگر یوسف معصوم باشد معذور است . » این خبر به عمر بن عبد العزیز رسید و كنیز را در مقابل ده باغ بخرید و با جهاز به دو داد كه یك سال در خانهء او بود پس از

ص: 192

آن بمرد ، و جوان رثاى او گفت تا از غم او جان داد و با هم به خاك رفتند . و از جملهء سخنانى كه برثاى او گفته بود شعرى بدین مضمون بود : « من آرزوى بهشت جاوید داشتم و بدون اینكه سزاوار باشم وارد آن شدم سپس برون شدم ، زیرا در نعمت آن طمع بستم و مرگ از همه چیز خوشتر است . » .

اشعب طماع مدنى گفته بود : « این سالار شهیدان عشق است ، هفتاد شتر بر قبر او بكشید . » ابو حاتم اعرج گفته بود : « چطور كسى نیست كه در صحبت خدا بدین مرحله برسد ؟ » بروزگار عمر ، شوذب خارجى خروج كرد و كارش با مخالفان حكمیت از قبیلهء ربیعه و غیر ربیعه كه با او خروج كردند قوت گرفت . عباد بن عباد مهلبى بنقل از محمد بن زبیر حنظلى گوید : « عمر مرا پیش آنها فرستاد ، عون بن عبد الله بن عتبة بن مسعود نیز با من بود ، آنها در جزیره خروج كرده بودند ، عمر نامه اى نیز همراه ما براى آنها فرستاده بود ، پیش آنها رفتیم و نامه و پیغام او را رساندیم ، آنها نیز دو نفر را با ما فرستادند كه یكى از بنى شیبان بود و دیگرى مردى بود كه قیافهء حبشى داشت و زبان آور و سخندان بود . آنها را پیش عمر بن عبد العزیز آوردیم وى در خناصره مقام داشت و به بالا خانه اى رفتیم كه او با پسرش عبد الملك و دبیرش مزاحم ، در آنجا بود و حضور دو خارجى را خبر دادیم ، گفت : « دقت كنید اسلحه نداشته باشند . » ما نیز چنین كردیم . وقتى وارد شدند سلام كردند و نشستند . عمر به آنها گفت : « به من بگویید چرا خروج كرده اید و چه اعتراضى بما دارید ؟ » آنكه قیافهء حبشى داشت ، گفت :

« به خدا برفتار تو اعتراض نداریم كه عدالت را به خوبى اجرا مىكنى ولى یك قضیه میان ما و تو هست كه اگر با آن موافقت كنى ما با تو موافق خواهیم بود و اگر موافقت نكنى مخالف تو خواهیم بود . » عمر گفت : « چه قضیه اى است ؟ » گفت : « تو با اعمال خاندان خود مخالفت كرده و آن را مظلمه نامیده اى و براهى جز راه آنها رفته اى ، اگر دانى كه تو قرین هدایتى و آنها گمراه بوده اند لعنتشان كن و از

ص: 193

آنها بیزارى بجوى ، این قضیه است كه ما را با تو موافق یا مخالف خواهد كرد . » عمر گفت : « من میدانم كه خروج شما براى دنیا نیست ، منظورتان آخرت است اما راه آن را گم كرده اید . من چند چیز از شما مىپرسم شما را به خدا راست آن را با من بگویید ، مگر شما ابو بكر و عمر را دوست ندارید و به نجات آنها معتقد نیستند ؟ » گفتند : « چرا ؟ » گفت : « آیا مىدانید كه وقتى پیغمبر صلى الله علیه و سلم درگذشت و عربان مرتد شدند ابو بكر با آنها جنگ كرد و خونها ریخت و مالها به غنیمت گرفت و زنها اسیر كرد ؟ » گفتند : « بلى . » گفت : « میدانید كه وقتى پس از ابو بكر عمر بخلافت رسید این اسیران را به صاحبانش پس داد ؟ » گفتند : « بلى . » گفت : « آیا عمر از ابو بكر بیزارى جست ؟ » گفتند : « نه . » گفت : « مگر اهل نهروان از دوستان شما نیستند و به نجات آنها معتقد نیستید ؟ » گفتند : « چرا ؟ » گفت : « میدانید كه وقتى اهل كوفه بهمدستى آنها خروج كردند دست بداشتند و خونى نریختند و كسى را نترسانیدند و مال كسى را نگرفتند ؟ » گفتند : « بلى . » گفت : « میدانید كه وقتى اهل بصره با شیبانى و عبد الله بن وهب راسبى و یارانش بهمدلى آنها خروج كردند بكشتن مردم پرداختند و عبد الله بن خباب بن ارت صحابى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم را بكشتند كنیز او را نیز بكشتند ، آنگاه بیكى از قبایل عرب حمله بردند و مردان و زنان و كودكان را بكشتند تا آنجا كه كودكان را در دیگ روغن جوشان انداختند ؟ » گفتند : « همین طور بود . » گفت : « آیا اهل بصره از اهل كوفه یا اهل كوفه از اهل بصره بیزارى جستند ؟ » گفتند : « نه . » گفت : « آیا شما از یكى از این دو گروه بیزارى میجوئید ؟ » گفتند : « نه . » گفت : « آیا دین یكى است یا دو تا ؟ » گفتند : « یكیست . » گفت : « آیا در بارهء شما حكمى هست كه در بارهء من نیست ؟ » گفتند : « نه » گفت : « پس چطور شما میتوانید ابو بكر و عمر را دوست ندارید كه آنها نیز همدیگر را دوست داشتند و میتوانید اهل بصره و كوفه را دوست ندارید كه آنها نیز همدیگر را دوست داشتند ، ولى در بارهء خون و عرض و مال كه از همه چیز مهمتر است اختلاف داشتید ، اما من

ص: 194

باید خاندان خودم را لعن كنم و از آنها بیزارى بجویم ؟ مگر به نظر شما لعن گناهكاران واجب است ؟ اگر چنین است اى گوینده به من بگو چه وقت فرعون را لعن كرده اى ؟ » گفت : « یاد ندارم او را لعنت كرده باشم . » گفت : « چرا فرعون را كه از همه خلق نابكارتر بود لعن نمیكنى و من باید خاندان خودم را لعن كنم و از آنها بیزارى بجویم ؟ شما مردمى نادان هستید ، منظورى داشته اید و راه آن را گم كرده اید ، چیزى را كه پیمبر خدا صلى الله علیه از مردم پذیرفته است نمىپذیرید ، كسى كه پیش پیمبر بیمناك بود ، پیش شما ایمن است و كسى كه پیش پیمبر ایمن بوده پیش شما بیمناك است . » گفتند : « اینطور نیست . » عمر گفت : « به این مطلب اقرار خواهید كرد ، آیا میدانید كه وقتى پیمبر صلى الله علیه و سلم مبعوث شد مردم بت پرست بودند ؟ و به آنها گفت از بت پرستى دست بدارید و به یگانگى خدا و رسالت محمد شهادت دهید و هر كه چنین كرد خون و مالش محفوظ ماند و حرمتش واجب شد ، و مسلمانان نیز باید از پیمبر خود پیروى كنند ؟ » گفتند : « بلى » گفت : « اما شما با كسى برخورد میكنید كه بت نمیپرستد و به یگانگى خدا و رسالت محمد شهادت میدهد و خون و مال او را مباح مىشمارید اما با كسى برخورد میكنید كه شهادت نمىگوید و پدرش یهودى یا نصرانى یا پیر و دین دیگر بوده است و پیش شما ایمن است و كشتنش را حرام میدانید . » حبشى گفت : « تا كنون دلیلى روشن تر و دلپذیرتر از دلیل تو نشنیده ام ، شهادت مىدهم كه حق با تو است و من از كسى كه از تو بیزارى كند بیزارم . » عمر به شیبانى گفت : « تو چه میگوئى ؟ » گفت : « آنچه گفتى نیكو و واضح است ولى مایهء تضعیف مسلمانان نمىشوم تا سخن تو را با آنها بگویم و دلیلشان را بنگرم . » گفت :

« خودت میدانى . » شیبانى برفت و حبشى بماند ، عمر بگفت تا مقررى به او دادند ، پانزده روز ببود پس از آن بمرد . شیبانى پیش یاران خود رفت و پس از مرگ عمر رحمه الله تعالى با آنها كشته شد . عمر و دیگر اسلاف بنى امیه و حكام ولایات بجز آنچه گفتیم با خوارج خبرها و مكاتبه ها و مناظره ها داشتند كه تفصیل آن را با ذكر

ص: 195

همهء كسانى كه خوارج از ارقه و اباضیه و حمریه و نجدات و خلقیه و صفریه و دیگر فرقه هاى حروریه را با ذكر اقامتگاه هایشان ، مانند آنها كه در شهر زور و سیستان و اصطخر فارس و كرمان و آذربایجان و مكران و جبال عمان و هرات خراسان و جزیره و تا هرت سفلى و دیگر نقاط جهان اقامت دارند ، همه را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . ورد گفتارشان را در بارهء حكمیت در كتاب انتصار كه خاص فرقه هاى خوارج كرده ایم و هم در كتاب استبصار گفته ایم و هم گروهى از شاعران خارجى را كه از پیشوایان سابق ایشان بوده اند یاد كرده ایم ، از جمله شعر مصقلة بن عتبان شیبانى است كه از بزرگان خوارج بود و گفته بود : « به امیر مؤمنان پیامى برسان كه نصیحت گو اگر بیم نكند نزدیك توست ، اگر قوم بكر بن وائل را خشنود نكنى در عراق روزگارى سخت خواهى داشت ، اگر مروان و پسرش و عمر و هاشم و حبیب از شما بوده اند ، سوید و بطین و قعنب و امیر مؤمنان شبیب از ما بوده اند ، غزالهء صاحب نذر نیز از ما بود كه در تیرهاى مسلمانان نصیبى داشت ، مادام كه بر منبرهاى سرزمین ما خطیبى از ثقیف میایستد صلح میان ما نخواهد بود . » .

و هم اخبار ما در شبیب را با كوششى كه در كار مذهب مخالفان حكمیت داشت یاد كرده ایم . شاعر در بارهء مادر شبیب گوید : « شبیب را مادر شبیب زاده است مگر گرگ بجز گرگ میزاید ؟ » .

و هم اخبار علمایشان را مانند یمان كه در بارهء مذاهب خوارج كتابها تصنیف كرده بود و عبد الله بن یزید اباضى و ابو مالك حضرمى و قعنب و دیگران آورده ایم ، یمان بن رباب از بزرگان علماى خوارج بود و برادرش على بن رباب از بزرگان علماى رافضیه بود . این پیش صف یاران خود بود و آن نیز پیش صف یاران خود بود و هر سال سه روز اجتماع داشتند كه در اثناى آن مناظره میكردند ، سپس جدا میشدند و پس از آن به یكدیگر سلام نمیكردند و با هم سخن نمىگفتند . و نظیر این جعفر بن مبشر از علما و هوشمندان و زاهدان معتزله بود و برادرش حنش بن مبشر از

ص: 196

علماى حدیث و سران حشویه مخالف برادرش جعفر بود و مدتها مناظره و دشمنى و اختلاف داشتند ، پس از آن هر یك از آنها سوگند خورد كه با دیگرى سخن نكند تا بمرد . جعفر بن مبشر و جعفر بن حرب از علماى بغدادى معتزله بودند عبد الله بن یزید اباضى در كوفه اقامت داشت و یارانش براى استفاده پیش او میآمدند ، وى دكان خرازى داشت و شریك هشام بن حكم بود . هشام قائل به تجسم بود و طرفدار امامت و پیرو مذهب قطیعیه بود و یارانش از فرقهء رافضیه به استفاضه پیش او میآمدند و هر دو در یك دكان بودند و با وجود اختلاف مذهب خارجى و رافضى هرگز بهمدیگر ناسزا نگفتند و از حدود مقتضیات علم و عقل و شرع و حكم نظر برون نرفتند .

گویند روزى عبد الله بن یزید اباضى به هشام بن حكم گفت : « با این دوستى و شركت كه ما داریم میخواهم دخترت فاطمه را به زنى به من بدهى » هشام گفت : « او مؤمنه است » عبد الله خاموش ماند و دیگر در این باب با او سخن نگفت تا مرگ میانشان جدائى انداخت .

هشام را با رشید و ابن برمك حكایتى بود كه در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

از عمرو بن عبید نقل كرده اند كه گفته بود : « عمر بن عبد العزیز خلافت را بنا حق و بدون استحقاق گرفت و چون عدالت كرد استحقاق آن یافت » فرزدق در بارهء وفات عمر رضى الله تعالى عنه و رثاى او اشعارى بدین مضمون گفته است :

« وقتى خبر مرگ عمر را آوردند ، گفتم قوام حق و دین بمرد ، امروز گور كنان در دیر سمعان میزان حق را بگور كردند و چشمه زدن و نخل كاشتن و اسب دوانى او را به غفلت نكشانید .

عمر رحمه الله تعالى جز آنچه در این كتاب بگفتیم در بارهء زهد و غیره خطبه ها و اخبار نكو دارد كه در كتابهاى سابق خود آورده ایم و الحمد لله رب - العالمین .

ص: 197

ذكر روزگار یزید بن عبد الملك بن مروان

همانروز كه عمر بن عبد العزیز بمرد ، یعنى روز جمعه پنج روز مانده از رجب سال صد و یكم ، یزید بن عبد الملك به قدرت رسید ، كنیه اش ابو خالد بود و مادرش عاتكه دختر یزید بن معاویة بن ابى سفیان بود ، یزید بن عبد الملك روز جمعه پنج روز مانده از شعبان سال صد و پنجم بسر زمین بلقا از توابع دمشق در سى و هفت سالگى درگذشت و مدت حكومتش چهار سال و یك ماه و دو روز بود .

ص: 198

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت یزید و مختصرى از حوادث روزگار وى

یزید بن عبد الملك به عشق كنیزكى دلباخته بود كه سلامهء قس نام داشت .

سلامه متعلق به سهیل بن عبد الرحمن بن عوف زهرى بود ، یزید او را بسه هزار دینار بخرید و دلباختهء او شد ، عبد الله بن قیس رقیات در بارهء او شعرى بدین مضمون گفته بود : « دنیا و سلامه ، « قس » را مفتون كردند و براى او عقل و دل بجا - نگذاشتند . » .

ام سعید عثمانیه مادر بزرگ یزید تدبیرى كرد و كنیزكى حبابه نام را كه یزید بن عبد الملك از روزگار پیش به دو تعلق خاطرى داشته بود ، بخرید كه یزید به دو دل باخت و سلامه را به ام سعید بخشید .

مسلمة بن عبد الملك ، یزید را ملامت كرد كه مردم ستم میكشند و او از مردم روى پوشیده و به شراب و عیاشى سرگرم است ، به دو گفت : « عمر دیروز مرده است و تو عدالت او را میدانى ، میباید با مردم عدالت كنى و از این عیاشى چشم بپوشى كه عمال تو نیز از اعمالت پیروى میكنند . » یزید نیز از رفتار خویش باز آمد و پشیمانى

ص: 199

نمود و مدتى دراز بدینسان ببود ، اما حبابه را این حال گران آمد و به احوص شاعر و معبد آوازه خوان گفت : « ببینید چه میتوانید بكنید . » احوص اشعارى بدین مضمون گفت : « اگر عاشق نیستى و عشق را ندانى كه چیست سنگى خشك و خاره باش .

زندگى جز لذت و خوشى نیست و گرچه اغیار ملامت كنند و خرده گیرند » و معبد آن را بخواند و حبابه از او یاد گرفت و چون یزید پیش او رفت گفت : « اى امیر مؤمنان یك آواز از من بشنو و بعد هر چه میخواهى بكن . » و شعر را براى او بخواند و چون بسر برد ، یزید شروع به تكرار گفتهء او كرد كه « زندگى جز لذت و خوشى نیست و گر چه اغیار ملامت كنند و خرده گیرند . » .

اسحاق بن ابراهیم موصلى بنقل از ابن سلام گوید : یزید اشعارى را كه بدین مضمون بود به یاد آورد : « بنى ذهل را بخشیدیم و گفتیم این قوم برادران ما هستند ، شاید زمانه جماعتى را چنان كند كه بروزگارى بوده اند . و چون بدى آشكار گشت چون شیر خشمگین به راه افتادیم و به زبون كردن و مطیع كردن و اسیر گرفتن آنها پرداختیم و زخمها زدیم ، چون دهانهء مشكى كه شل شود و مشك پر باشد . هنگامى كه نكوئى كردن مایهء نجات تو نشود بد كردن نجاتت میدهد . » .

و این از اشعار قدیم است و گویند از فند زمانى است كه در جنگ بسوس گفته بود . یزید به حبابه گفت : « جان من این اشعار را براى من به آواز بخوان . » گفت :

« اى امیر مؤمنان جز احول مكى كسى را نمیشناسم كه این اشعار را بآواز بخواند . » گفت : « شنیده ام ابن عایشه روى آن كار مىكند » گفت : « او از فلان بن ابى لهب گرفته است . » و فلان بن ابى لهب آوازى خوش داشت . یزید كس پیش حاكم مكه فرستاد كه به رسیدن این نامه هزار دینار به فلان بن ابى لهب بده كه خرج راه كند و او را بر هر یك از چهارپایان برید كه میل دارد بفرست . حاكم نیز چنین كرد و چون فلان بنزد یزید آمد به دو گفت : « شعر فند را براى من بآواز بخوان . » فلان بخواند و نكو خواند .

گفت : « باز بخوان . » باز بخواند و نكو خواند . یزید بطرب آمد و گفت : « این آهنگ

ص: 200

را از كه گرفته اى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان از پدرم گرفته ام و پدرم از پدرش گرفته است . » گفت : « اگر جز همین آواز را به ارث نبرده بودى میشد گفت ابو لهب ارث خوبى براى شما گذاشته است . » گفت : « اى امیر مؤمنان ابو لهب كافر بمرد و آزار رسول خدا صلى الله علیه و سلم میكرد . » گفت : « میدانم ولى چون آواز نیك میدانسته نسبت به او رقت كردم . » آنگاه وى را جایزه و خلعت داد و محترمانه به مكه باز گردانید .

در وصیت نامهء عمر به یزید نوشته شده بود : « وقتى به شخص مقتدرى دست یافتى به یاد بیار كه قدرت خدا بالاى دست تو است . » گویند این سخن را عمر بیكى از حكام خود نوشته بود و دنبالهء آن بطوریكه زبیر بن به كار نقل كرده چنین است : « وقتى قدرت ستم در بارهء بندگان داشتى بدان كه خدا نیز قدرت دارد با تو همان كند كه به آنها میكنى ، بدان كه هر چه با دیگران میكنى از آنها میگذرد و بر تو میماند و خدا داد مظلوم را از ظالم میگیرد . بهر كه ستم میكنى ، به كسى كه جز به وسیلهء خدا از تو انتقام نمیتواند گرفت ستم مكن . » .

وقتى حبابه بیمار شد یزید روزها بسر برد كه روى از مردم نهان كرده بود ، پس از آن حبابه بمرد . یزید از فرط غم روزى چند او را به خاك نكرد تا بو - گرفت ، به دو گفتند : « مردم از غم تو سخن میكنند و مقام خلافت بالاتر از این است . » پس او را به خاك سپرد و بر قبرش بایستاد و گفت : « اگر جان از تو تسكین یابد یا از عشق بگذرد تسلیت نتیجهء نومیدى است نه صبر . » و چند روزى پس از وى بزیست و در گذشت .

ابو عبد الله محمد بن ابراهیم بنقل از پدرش از اسحاق موصلى از ابن حویرث ثقفى گوید : « وقتى حبابه بمرد یزید بن عبد الملك سخت غمگین شد و كنیزك حبابه را كه هم صحبت وى بود پیش خود آورد كه خدمت یزید میكرد . روزى كنیزك به تمثیل شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « عاشق دلباخته را همین غم بس كه منزل معشوق را خالى ببیند . » و یزید چندان بگریست كه نزدیك بود بمیرد و كنیزك

ص: 201

همچنان با وى بود و از دیدار او حبابه را به یاد میآورد تا بمرد . » .

روزى یزید در مجلس خویش بود و حبابه و سلامه آواز خواندند و او سخت بطرب آمد و گفت : « میخواهم بپرم » ابو حوزهء خارجى وقتى از عیوب بنى مروان سخن میگفت ، یزید بن عبد الملك را یاد میكرد و میگفت : « حبابه را طرف راست و سلامه را طرف چپ نشانید و گفت میخواهم بپرم و بلعنت و عذاب الیم خدا پرید . » .

مسعودى گوید بسال صد و یكم وقتى بیمارى عمر بن عبد العزیز سخت شده بود ، یزید بن مهلب بن ابى صفره از زندان وى بگریخت و به بصره رفت و حاكم آنجا عدى ابن ارطاة فزارى را بگرفت و به بند كرد . آنگاه بمخالفت یزید بن عبد الملك رو سوى كوفه كرد و قبیلهء ازد و قبایل هم پیمان آن بر او فراهم شدند و كسان و خاصانش نیز به دو پیوستند و كارش بالا گرفت و نیرو یافت ، یزید برادر خود مسلمة بن عبد الملك را با برادرزاده اش عباس بن ولید بن عبد الملك با سپاهى انبوه بمقابلهء او فرستاد ، وقتى نزدیك رسیدند یزید بن مهلب سپاه خود را مضطرب دید ، گفت : « چه شده است ؟ » گفتند : « مسلمة بن عبد الملك و عباس آمده اند » گفت : « به خدا مسلمه ملخك زردیست و عباس نسطوس بن نسطوس است و مردم شام گروه او باشند كه فراهم شده اند همه كشاورز و دباغ و فرومایه اند . یك ساعت دستهاى خودتان را به كار ببرید و بینىهاى آنها را بزنید و بیك روز خدا میان ما و قوم ستمگران حكم خواهد كرد ، اسب مرا بیارید » اسب ابلقى براى وى آوردند كه سوار شد و سلاح نداشت . آنگاه دو سپاه روبرو شدند و جنگى سخت در میانه رفت ، یاران یزید روى بگردانیدند و او در میدان كارزار كشته شد ، برادرانش پایدارى كردند و همگى كشته شدند . شاعر در این باب شعرى گفته كه مضمون آن چنین است :

« همهء قبایل به رضایت با تو بیعت كردند و حركت كردند . وقتى جنگ شد و آنها را در معرض نیزه ها قرار دادى ترا رها كردند و گریختند ، اگر كشته شدى كشته شدنت ننگى نیست ، اما بعضى كشته شدنها ننگ است . » .

ص: 202

وقتى خبر به یزید بن عبد الملك رسید ، خرسند شد و شاعران خاندان مهلب را هجو كردن گرفتند مگر كثیر كه از هجو ایشان خوددارى كرد چونكه آنها یمانى هستند . یزید به دو گفت : « اى ابو صخر خویشاوندى ترا به این كار وادار كرده است » جریر در این باب به مدح یزید و هجو خاندان مهلب اشعارى گفته كه مضمون آن چنین است : « بسا قومى كه حسود شمایند اما جاى شما نتوانند بود ، خاندان مهلب كه خدا ریشهء آن را ببرد خاكستر شدند كه اصل و فرعشان بجا نماند ، قوم ازد از دعوت گمراه كنندهء خویش فقط یك نتیجه گرفت كه دستها و سرها از جا همى رفت و قوم ازد مو بریده را سالار خویش كردند و سپاه خدا آنها را بكشت و نابود كرد » و این قصیده اى دراز است . و هم در این باب جریر خطاب به یزید شعرى گفته كه مضمون آن چنین است : « مرگت نبینم كه تو خاندان مهلب را كه كافر شده بودند چون استخوان شكسته رها كردى ، اى پسر مهلب مردم میدانند كه خلافت از بزرگان دلیر است . » .

یزید هلال بن احوز مازنى را به تعقیب خاندان مهلب فرستاد و دستور داد هر یك از آنها را كه بالغ شده است گردن بزند . و او به تعقیبشان تا قندابیل بسر - زمین سند رفت ، دو پسر از خاندان مهلب را پیش هلال آوردند ، به یكى از آنها گفت :

« بالغ شده اى ؟ » گفت : « بلى . » و گردن خود را پیش آورد و دیگرى كه غم او مىخورد لب بگزید كه اضطرابش عیان نشود و گردن او را زدند . هلال از خاندان مهلب چندان بكشت كه نزدیك بود آنها را نابود كند . گویند از پس این كشتار سخت تا بیست سال همهء موالید خاندان مهلب پسر بود و هیچكس از آنها نمىمرد . جریر در مدح هلال ابن احوز و رفتار او شعرى گفته كه مضمون آن چنین است : « شب دراز را گفتم اى كاش صبح تو میدمید ، من از ابن احوز نگرانم كه همهء غمها را ببرده است . حسان و مالك و عدى را بگور كردى از آنها پرچمى بجاى نگذاشتى كه شناخته شود و از خاندان مهلب سپاهى نماند . » .

ص: 203

یزید بن عبد الملك عمرو بن هبیرهء فزارى را بحكومت عراق فرستاد و خراسان را نیز به دو داد . وقتى كار ابن هبیره استقرار گرفت ، و این بسال صد و سوم بود ، كس فرستاد تا حسن بن ابى الحسن بصرى و عامر بن شرحبیل شعبى و محمد بن سیرین را بیاوردند و به آنها گفت : « یزید بن عبد الملك خلیفهء خداست كه او را بر بندگان خود خلافت داده است ، از بندگان خدا بیعت اطاعت و از ما نیز پیمان فرمانبرى گرفته است و این حكومت به من داده است ، به من دستور مینویسد و من اجرا میكنم و قسمتى از مسئولیت او را به عهده دارم . در این باب چه میگوئید ؟ » ابن سیرین و شعبى سخنى مبنى بر تقیه گفتند عمر گفت : « حسن تو چه میگوئى ؟ » حسن گفت : « اى پسر هبیره از خدا در كار یزید بترس ، اما از یزید در كار خدا مترس كه خدا ترا در قبال یزید حفظ مىكند اما یزید ترا در قبال خدا حفظ نمیكند ، زود باشد كه فرشته اى فرستد و ترا از تخت بیفكند و از فراخناى قصر به تنگناى قبر ببرد آنگاه فقط عملت ترا نجات تواند داد . اى پسر هبیره مبادا معصیت خدا كنى كه خدا این سلطنت را یاور دین و بندگان خود كرده ، به پشتیبانى سلطنتى كه از آن خداست دین خدا و بندگان او را رها مكن كه اطاعت مخلوق در كار عصیان خالق روا نیست . » .

در ضمن همین خبر روایت كرده اند كه ابن هبیره به آنها جایزه داد و جایزهء حسن را دو برابر داد ، شعبى گفت : « مهملى گفتیم و مهملى تحویل گرفتیم . » .

گویند یزید بن عبد الملك خبر یافت كه برادرش هشام از او خرده میگرید و آرزوى مرگ او دارد و از سر گرمى او با كنیزان عیبجوئى مىكند . یزید به دو نوشت :

« اما بعد شنیده ام از زندگى من ملول شده اى و بمرگ من شتاب دارى ، بجان من كه تو سست دل كوتاه دستى و من مستحق سخنانى كه از تو شنیده ام نیستم . » هشام به دو جواب داد : « اما بعد اگر امیر مؤمنان بدشمنان گوش فرا دارد زود باشد مناسبات تباهى گیرد و رشتهء خویشاوندى ببرد . سزاوار است كه امیر مؤمنان بفضل خویش و موهبتى كه خداوند داده گناه گنهكاران را ببخشد ، اما من خدا نكند كه از زندگى

ص: 204

تو ملول شده باشم و مرگ ترا بشتاب خواهم . » یزید به دو نوشت : « ما آنچه را از تو سر زده مىبخشیم و آنچه را در بارهء سخنان تو شنیده ایم دروغ مىشماریم و تو وصیت عبد الملك را كه گفت از كینه جوئى و تجاوز به یكدیگر خوددارى كنیم و با یك دیگر سازگار و همدل باشیم به یاد داشته باش كه این براى تو بهتر است و بیشتر به كار تو آید . من این نامه را به تو مینویسم و میدانم كه تو چنانى كه شاعر قدیمى گفته است : « من در بارهء تو از روزگار پیش چیزها میدانم كه مایهء شك من است ولى مىبخشم و میگذرم ، تو اگر مرا قطع كنى دست راست خود را قطع كرده اى . بنگر چه دستى را از میان بر - میدارى . اگر تو انصاف برادر خویش ندهى او را اگر خردمند باشد مایل به هجران خواهى دید » وقتى نامه به هشام رسید بسوى وى رفت و از بیم فتنه جویان و - سخن چینان در جوار وى اقامت گرفت تا یزید بمرد .

از جملهء كسانى كه بدوران یزید بن عبد الملك در گذشتند یكى عطاء بن یسار آزاد شدهء میمونه همسر پیمبر صلى الله علیه و سلم بود . كنیهء وى ابو محمد بود و هنگام مرگ هشتاد و چهار سال داشت و مرگش بسال صد و سوم بود و هم در این سال مجاهد بن جابر آزاد شدهء قیس بن سائب مخزومى كه كنیهء او ابو الحجاج بود در هشتاد و چهار سالگى درگذشت . و هم جابر بن زید وابستهء ازد از اهل بصره كه كنیهء ابو الشعشاء داشت و یزید بن اصم از اهل رقه كه برادرزادهء میمونه همسر پیمبر صلى الله علیه و سلم بود و یحیى بن وثاب اسدى وابستهء بنى كنانه و ابو بردهء بن ابى موسى اشعرى كه نام وى ابو عامر بود و در كوفه اقامت داشت در این سال در گذشتند . بسال صد و چهارم و بقولى صد و دهم وهب بن منبه درگذشت و هم بسال صد و چهارم طاوس درگذشت . بسال صد و پنجم عبد الله بن جبیر آزاد شدهء عباس بن عبد المطلب و بقولى آزاد شدهء وابستهء عباس درگذشت .

گویند طاوس بن كیسان آزاد شدهء بجیر حمیرى كه كنیهء ابو عبد الرحمن داشت بسال صد و ششم در مكه درگذشت و هشام بن عبد الملك بر او نماز كرد . بسال صد و هفتم

ص: 205

سلیمان بن یسار آزاد شدهء میمونه همسر پیمبر صلى الله علیه و سلم درگذشت ، وى برادر عطاء بن یسار بود و كنیهء ابو ایوب داشت و هفتاد و سه سال عمر كرد و محل وفاتش مدینه بود و بقولى وفات وى بسال صد و هشتم بود .

بسال صد و هشتم قاسم بن محمد بن ابى بكر صدیق درگذشت بسال صد و دهم حسن بن ابى الحسن بصرى كه كنیهء ابو سعید داشت درگذشت . پدر حسن ، یسار آزاد شدهء زنى از انصار بود . وى هنگام مرگ هشتاد و نه و بقولى نود ساله بود و از محمد ابن سیرین بزرگتر بود . ابن سیرین نیز در همین سال یكصد روز پس از وى در هشتاد و یك سالگى و بقولى هشتاد سالگى درگذشت . فرزندانى سیرین پنج برادر بودند :

محمد و سعید و یحیى و خالد و انس . سیرین آزاد شدهء انس بن مالك بود و هر پنج فرزند وى راوى حدیث بودند و از آنها روایت كرده اند . تاریخ نویسان را در بارهء وفات وهب بن منبه كه كنیه اش ابو عبد الله بود مختلف یافتم ، بعضى سال وفات او را به همین صورت گفته اند كه در اینجا یاد كردیم ، و بعضى دیگر گفته اند بسال صد و شانزدهم به صنعا در نود سالگى درگذشت . وى از ابنا یعنى ایرانىزادگان مقیم یمن بود . بسال صد و پانزدهم حكم بن عتبهء كندى درگذشت و بقولى مرگ عطاء بن ابى رباح نیز در این سال بود . بسال صد و بیست و سوم ابو بكر محمد بن مسلم بن عبید الله بن عبد الله بن شهاب زهرى درگذشت ، اما بگفتهء واقدى وفات وى بسال صد و بیست و چهارم بوده است .

یزید بن عبد الملك و حوادث ایام وى اخبار نكو دارد كه مفصل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . وفات این گروه از اهل علم و راویان حدیث را یاد كردیم تا موجب مزید فایدهء كتاب باشد و فایدهء آن عام شود كه مقاصد مردم مختلف است و از كسب علم هدفهاى جداگانه دارند : یكى طالب خبر است ، بعضى دوستدار بحث و نظرند ، یكى طالب حدیث است و جویاى علل است یا متوجه وفات كسانى از این گونه است كه گفتم و ما براى هر یك از آنها قسمتى نهادیم . و بالله التوفیق .

ص: 206

ذكر روزگار هشام بن عبد الملك بن مروان

بیعت هشام بن عبد الملك همان روز كه برادرش یزید بن عبد الملك بمرد یعنى به روز جمعه پنج روز مانده از شوال سال صد و پنجم انجام گرفت . یزید در سى و هشت سالگى و بقولى چهل سالگى درگذشت . هشام بن عبد الملك در رصانه از توابع قنسرین به روز چهارشنبه ششم ربیع الاخر سال صد و بیست و پنجم در پنجاه و سه سالگى در گذشت و مدت حكومتش نه سال و هفت ماه و یازده روز بود .

ص: 207

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت هشام

هشام لوچ و خشن بود ، مال مىاندوخت و زمین آباد مىكرد و اسب خوب نگه - مىداشت . یك مسابقهء اسب دوانى ترتیب داد كه از اسبان او و غیر او چهار هزار اسب در آن شركت داشت و چنین چیزى در جاهلیت و اسلام سابقه نداشت . شاعران در بارهء اسبان وى سخن كرده اند . پوشش و فرش و لوازم جنگ و زره جمع مىكرد .

سپاه فراهم آورد و در بندها را محكم كرد ، قناتها و بركه ها در راه مكه بساخت و آثار دیگر بجا گذاشت كه داود بن على در آغاز دولت عباسى همه را بر انداخت .

بروزگار او خز و لباس خز باب شد ، مردم نیز همگى روش او گرفتند و مال اندوختند و بخشش كم شد و عطا نماند و روزگارى سخت تر از روزگار وى نبود .

بروزگار هشام ، زید بن على بن حسین بن على كرم الله وجهه بشهادت رسید و این بسال صد و بیست و یكم و بقولى صد و بیست و دوم بود . زید بن على با برادر خود ابو جعفر بن على بن حسین مشورت كرد ، نظر وى این بود كه به اهل كوفه اعتماد نكند كه مردمى مكار و حیله گرند . به او گفت : « جدت على در كوفه كشته شد ، عمویت حسن در آنجا كشته شد ، پدرت حسین آنجا كشته شد . در كوفه و

ص: 208

توابع آن خاندان ما را ناسزا گفته اند . » و آنچه را در بارهء مدت حكومت بنى مروان مىدانست و اینكه از پس آنها دولت عباسى میرسد با او بگفت ، ولى او از تصمیم خود در كار مطالبهء حق بازنگشت . ابو جعفر به دو گفت : « برادر مىترسم فردا در كناسهء كوفه آویخته شوى . » پس از آن ابو جعفر با وى وداع كرد و گفت كه دیگر همدیگر را نخواهند دید .

زید در رصافه پیش هشام رفته بود ، وقتى مقابل او رسید ، جائى براى نشستن نیافت و در آخر مجلس نشست و گفت : « اى امیر مؤمنان هیچ كس از تقوى بزرگتر نیست و هیچكس بسبب تقوى كوچك نمىشود . » هشام گفت : « اى بىمادر ساكت شو ، تو كه مادرت كنیز بوده است و داعیهء خلافت دارى . » گفت : « اى امیر مؤمنان سخت جوابى دارد كه اگر خواهى بگویم و اگر خواهى خاموش باشم . » گفت : « بگو » گفت :

« مادران مانع از این نخواهند بود كه مردان هدف بلند داشته باشند ، مادر اسماعیل كنیز مادر اسحاق صلى الله علیهما و سلم بود ولى مانع از این نشد كه خدا او را به پیغمبرى برگزیند و پدر قوم عرب كند و از پشت او خیر البشر محمد صلى الله علیه و سلم را برون آرد ، به من چنین میگوئى در صورتى كه من پسر فاطمه و پسر على هستم . » آنگاه بایستاد و شعرى خواند كه مضمون آن چنین است : « ترس او را آواره و زبون كرد و هر كه از گرما گرم جنگ بترسد چنین خواهد شد . با دستان لرزان از عشق مىنالد و اسلحه نیز او را به خاك مىافكند . مرگ براى او آسایش است كه بندگان را از مرگ گریزى نیست ، اگر خدا براى او دولتى پدید آورد نشانه هاى دشمنى را چون خاكستر بجا خواهد نهاد . » .

آنگاه زید سوى كوفه رفت و از آنجا خروج كرد و قاریان و اشراف شهر با وى بودند . یوسف بن عمر ثقفى با او جنگ كرد و چون جنگ گرم شد یاران زید بگریختند و او با جماعتى اندك بجا ماند و سخت بجنگید و بتمثیل شعرى میخواند كه مضمون آن چنین است : « آیا ذلت حیات را برگزینم یا عزت مرگ را كه هر

ص: 209

دو را خوراكى ناپسند مىبینم . اگر ناچار باید یكى را برگزید به نیكى سوى مرگ راهسپر باش . » .

آنگاه شب میان دو گروه حایل شد و زید زخمهاى بسیار داشت و تیرى به پیشانى او رفته بود ، یكى را میجستند كه تیر را درآرد ، حجامتگرى را از یكى از دهكده ها آوردند و گفتند قضیه را نهان دارد . وى تیر را در آورد و زید در دم بمرد و او را در جوى آبى دفن كردند و خاك و علف خشك بر آن ریختند و آب بر آن گذر دادند .

حجامتگر بهنگام دفن وى حضور داشت و محل را بدانست و صبحگاهان پیش یوسف رفت و محل قبر را به دو خبر داد . یوسف نیز زید را از قبر برآورد و سرش را پیش هشام فرستاد . هشام به دو نوشت : « وى را برهنه بیاویز . » یوسف نیز وى را به همان ترتیب بیاویخت وزیر دار وى ستونى بساخت . یكى از شاعران بنى امیه در این زمینه خطاب بخاندان ابو طالب و شیعهء آنها اشعارى گفته كه مضمون آن چنین است :

« زید شما را بر تنهء نخلى آویختیم و من ندیده ام كه مهدى را به تنهء نخل بیاویزند . » پس از آن هشام به یوسف نوشت كه جثهء زید را بسوزاند و خاكسترش را بباد دهد .

مسعودى گوید : « هیثم بن عدى طائى بنقل از عمرو بن هانى گوید : « بروزگار ابو العباس سفاح ابا عبد الله على براى نبش قبور بنى امیه برفتیم تا بقبر هشام رسیدیم و او را درست از قبر درآوردیم و چیزى جز استخوان بینى او كم نبود . عبد الله بن على هشتاد تازیانه بر او زد آنگاه بسوزانید . سلیمان را نیز از زمین دابق درآوردیم و جز استخوان پشت و دنده ها و سر چیزى از او نیافتیم و همه را بسوختیم . با سایر بنى - امیه نیز كه قبورشان در قنسرین بود چنین كردیم ، آنگاه به دمشق رفتیم و گور ولید ابن عبد الملك را بشكافتیم و در قبر او چیزى نیافتیم . قبر عبد الملك را بكندیم و جز استخوان سر چیزى نبود . قبر یزید بن معاویه را بشكافتیم و در آنجا فقط یك استخوان بود و بر لحد او خطى سیاه بود كه گوئى با خاكستر در طول لحد كشیده بودند . و همچنان در شهرها دنبال قبور بنى امیه رفتیم و هر چه را در آنجا یافتیم بسوختیم . » این

ص: 210

خبر را در اینجا بمناسبت رفتار هشام با زید بن على نقل كردیم كه در عوض به هشام همان رسید كه با زید بن على كرده بود و اعضایش را بسوختند .

ابو بكر بن عباس و جمعى از اخباریان گفته اند كه زید پنجاه ماه برهنه بردار بود . اما هیچكس عورت او را ندید كه خدا وى را مستور داشته بود . محل آویختن وى در كناسهء كوفه بود . بدوران ولید بن یزید بن عبد الملك كه یحیى پسر زید در خراسان ظهور كرد ، ولید به حاكم كوفه نوشت كه زید را با دارش بسوزاند و او نیز چنین كرد و خاكسترش را بر ساحل فرات بباد داد .

ما در كتاب المقالات فى اصول الدیانات از علت تسمیهء فرقهء زیدیه سخن آورده ایم كه به علت خروج آنها با زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى - الله عنهم بوده است . جز این نیز گفته اند كه با اختلافات میان زیدیه و امامیه و تفاوت این دو فرقه و دیگر فرقه هاى شیعه در كتابهاى سابق خود آورده ایم . جمعى از مؤلفان كتب مقالات و آرا و دیانات چون ابو عیسى محمد بن هارون وراق و دیگران گفته اند كه زیدیه بدوران آنها هشت فرقه بوده اند . نخست فرقهء جارودیه اصحاب ابو الجارود زیاد بن منذر عبدى كه میگفتند امامت خاص فرزندان حسن و حسین است . فرقهء دوم مرثدیه ، فرقهء سوم ابرقیه و فرقهء چهارم یعقوبیه بود كه یاران یعقوب بن على كوفى بودند . فرقهء پنجم عقبیه بود . فرقهء ششم ابتریه بود كه یاران كثیر ابتر و حسن بن صالح بن یحیى بودند . فرقهء هفتم جریریه بود كه یاران سلیمان بن جریر بودند و فرقهء هشتم یمانیه بود كه یاران محمد بن یمان كوفى بودند .

اینان به مذهب افزودند و مذهبهاى تازه بر اصول سابق خویش بنیاد كردند . فرق امامیه را نیز كه بگفتهء مؤلفان سلف سى و سه فرقه بوده اند ، بر شمرده ایم . اختلاف قطیعیه را كه از پس وفات حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على ابن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم بود با سخنان كیسانیه و اختلافاتى كه دارند ، با دیگر طوایف شیعه كه هفتاد و سه فرقه شده اند ، و این بجز دسته هاى كوچك

ص: 211

است كه در فروع و مسایل تأویل اختلاف دارند ، یاد كرده ایم . غلاة نیز هشت فرقه اند چهار فرقه محمدیه و چهار فرقه معتزله كه آنها را علویه نیز گویند . اگر نه این بود كه كتاب ما كتاب خبر است از مذهبها و عقاید آنها كه پیش از این بوده و بدوران ما پدید آمده است و آنچه در بارهء ظهور منتظر موعود گفته اند و آنچه هر فرقه از اصحاب دور و سرو و تشریق و دیگر امامیه در این باب گفته اند ، تفصیلها میكردیم .

هشام در حمص سپاه را سان میدید و یكى از اهل حمص بر او گذشت كه بر اسبى چموش سوار بود ، هشام گفت : « چرا اسب چموش نگهداشته اى ؟ » گفت : « اى امیر - مؤمنان بخداى رحمان رحیم اسبم چموش نیست بلكه چشم لوچ ترا دیده و پنداشته كه چشم غزوان بیطار است » هشام گفت : « گم شو كه لعنت خدا بر تو و اسبت باد » غزوان بیطار یك نصرانى از اهل حمص بود كه مانند هشام چشم او لوچ بود .

یك روز هشام بخلوت نشسته بود و ابرش كلبى نزد وى بود یكى از دختر - بچگان حرم بیامد و حله اى پوشیده بود ، هشام به ابرش گفت : « با او شوخى كن . » ابرش به دختر بچه گفت : « حله اى را به من بده » گفت : « از اشعب طماع ترى . » هشام گفت : « اشعب كیست ؟ » گفت : « دلقكى است مقیم مدینه » و چیزى از حكایتهاى او بگفت ، هشام بخندید و گفت : « به ابراهیم بن هشام حاكم مدینه بنویسید او را پیش ما بفرستد » و چون نامه را مهر كردند هشام لختى بیندیشید و گفت : « اى ابرش . هشام به شهر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بنویسد كه دلقكى را پیش او بفرستند ؟ نه خدا نكند » سپس شعرى به تمثیل خواند كه مضمون آن چنین است : « اگر هوس را پیروى كنى هوس ترا به اعمالى میكشد كه مایهء بگو مگو است . » و نامه را پاره كرد .

گویند مردى دو پرنده براى هشام هدیه آورد كه آن را نپسندید ، آن مرد گفت : « اى امیر مؤمنان جایزهء من چه مىشود ؟ » گفت : « جایزهء دو پرنده چقدر است ؟ » گفت : « هر چه میل تو است . » گفت : « یكى از آنها را بگیر . » آن مرد نیز پرندهء بهتر را گرفت . هشام گفت : « انتخاب هم میكنى ؟ » گفت : « بلى به خدا انتخاب میكنم . »

ص: 212

گفت : « ولش كن » و بگفت تا چند درم به دو دادند .

روزى هشام با ندیمان خود ببستانى كه متعلق به دو بود رفته بود ، در بستان میگشتند و همه گونه میوه آنجا بود كه میخوردند و میگفتند : « خدا امیر مؤمنان را بركت دهد . » هشام گفت : « میوه ها را كه شما میخورید چگونه بركت یابد ؟ » آنگاه سرپرست بستان را بخواست و گفت : « درختان میوه را بكن و بجاى آن زیتون به كار تا كسى از آن نخورد . » .

پسرش سلیمان به دو نوشت كه اشتر من وامانده است اگر امیر مؤمنان اراده كند ، مركوبى به من دهد . هشام به دو نوشت : « امیر مؤمنان نامهء ترا كه از واماندگى مركوب خود نوشته بودى فهمید ، به گمان او واماندگى حیوان از این جهت است كه مراقب علف آن نیستى و علف تلف مىشود ، شخصا مراقبت كن شاید امیر مؤمنان در بارهء مركوب تو فكرى بكند . » .

یك روز هشام مردى را دید كه بر یابوى تخارى سوار بود ، گفت : « این را از كجا آورده اى ؟ » گفت : « جند بن عبد الرحمن آن را به من داده است . » گفت : « یابوى تخارى آنقدر فراوان شده كه همه سوار آن میشوند ؟ » وقتى عبد الملك بمرد در طویلهء او یك یابوى تخارى بود و پسرانش در بارهء آن برقابت برخاستند و كسانى كه آن را از دست داده بودند پنداشتند خلافت را از كف داده اند . آن مرد گفت : « به من حسد میبرى ؟ » پیش از آنكه بخلافت برسد برادرش مسلمه به شوخى به دو گفته بود : « اى هشام تو كه ترسو و بخیلى امید دارى بخلافت برسى ؟ » گفت : « به خدا من دانا و بردبارم . » هیثم بن عدى و مدائنى و دیگران گفته اند كه سیاست مداران بنى امیه سه كس بودند : معاویه و عبد الملك و هشام . كه كار سیاست و حسن سیرت بدوختم شده بود .

منصور در بیشتر امور و تدبیر و سیاست خود از اعمال هشام بن عبد الملك پیروى مىكرد زیرا بشرح اخبار و سیرت هشام بسیار توجه داشت .

ص: 213

ما بدایع اخبار و سیرت و سیاست وى را با آنچه از اشعار و خطبه هایش محفوظ مانده با حوادث ایام او در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و هم آن گفتگو را كه موجب تألیف كتاب « الواحدة فى مناقب العرب و مثالبها مفردة لا یشاركها فیها غیرها . » شد با چیزهایى كه بهر یك از قبایل عرب از قحطان و نزار نسبت داده است و گفتگوها كه در اوقات مختلف در مجلس هشام ما بین ابرش كلبى و عباس ولید بن - عبد الملك و خالد بن مسلمهء مخزومى و نضر بن مریم حمیرى بود و آنچه حمیرى از مناقب قوم خود حمیر و كهلان گفته ، با آنچه مخزومى از مناقب قوم خود از نزار بن معد بن عدنان آورده و چیزها كه هر یكیشان در بارهء معایب غیر قبیلهء خود گفته اند ، و اینكه میگویند این كتاب را ابو عبیده معمر بن مثنى ، آزاد شدهء خاندان تیم بن مرة بن كعب بن لوى ، با یكى دیگر از شعوبیان از زبان اشخاص مذكور تألیف كرده و به آنها نسبت داده ، همهء این مطالب را یاد كرده ایم .

ص: 214

ذكر روزگار ولید بن یزید بن عبد الملك بن مروان

در همان روز كه هشام بمرد یعنى به روز چهارشنبه ششم ربیع الاخر سال صد و بیست و پنجم ، با ولید بن یزید بیعت كردند . آنگاه ولید به روز پنجشنبه دو روز مانده از جمادى الاخر سال صد و بیست و ششم در بخرا كشته شد و مدت حكومتش یك سال و دو ماه و بیست و دو روز بود . هنگامى كه كشته شد ، چهل ساله بود و همان جا كه كشته شد ، به خاك رفت . بخرا یكى از دهكده هاى دمشق است . و تفصیل كشته شدن او را در كتاب اوسط آورده ایم .

ص: 215

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت ولید بن یزید

بروزگار ولید بن یزید ، یحیى بن زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام در جوزجان خراسان بر ضد ستم و جورى كه بر مردم میرفت بپاخاست و نصر بن سیار سلم بن احوز مازنى را بمقابلهء او فرستاد و یحیى در اثناى جنگ در دهكده اى بنام ارعونه كشته شد و همانجا به خاك رفت و قبرش تا كنون معروف و زیارتگاه كسان است . یحیى جنگهاى بسیار داشت و در معركه تیرى به گیجگاه او خورد و از پا درآمد و یارانش بگریختند . سرش را بریدند و پیش ولید فرستادند و پیكرش را در جوزجان بیاویختند و همچنان آویخته بود تا ابو مسلم بنیان گذار دولت عباسى خروج كرد و سلم بن احوز را بكشت و جثهء یحیى را فرود آورد و با جماعت یاران خود بر آن نماز كرد و همانجا دفن كرد . مردم خراسان كه از بیم بنى امیه امان یافته بودند در همه جا هفت روز براى یحیى بن زید عزادارى كردند و از بس كه مردم از كشته شدن او غمگین بودند در آن سال هر چه پسر در خراسان زاده شد یحیى یا زید نامیدند . ظهور یحیى در آخر سال صد و بیست و پنجم و بقولى در اول سال صد و بیست و ششم بود . و ما اخبار وى را با جنگهایى كه داشت در كتاب

ص: 216

اوسط و دیگر كتابهاى سابق خویش آورده ایم و حاجت بتكرار نیست .

روزى كه یحیى كشته شد شعر خنسا را كه مضمون آن چنین است مكرر به تمثیل میخواند : « جانها را خوار میداریم و خوار داشتن جانها در روز سختى بهتر است » ولید بن یزید شرابخواره و عیاش بود و بطرب و سماع دلبسته بود و اول كس بود كه آوازه خوانها را از شهرها پیش وى فرستادند و با مطربان نشست و شرابخوارگى و عیاشى و موسیقى را رواج داد . ابن سریج نغمه گر و معبد و غریض و ابن عایشه و ابن محرز و طویس و دحمان بروزگار وى بودند . علاقه بآواز و ساز بر او و همهء مردم دوران او غلبه یافته بود . وى كنیزكان بسیار داشت و بىپروا و دریده و بىآزرم بود . دو شب پس از خلافت خود بطرب آمد و بىخواب شد و شعرى بدین مضمون میخواند : « شبم دراز شد و همى شراب خوردم و مژده رسان من از رصافه آمد و برد و عصا با خاتم خلافت براى من آورد . » از سخنان بىشرمانهء وى اشعارى بود كه هنگام مرگ هشام وقتى مژده رسان آمد و بعنوان خلافت بر او سلام كرد به زبان آورد ، كه مضمون آن اینست :

« دوست من ! از طرف رصافه ناله اى شنیدم ، بیامدم و دنبالهء خود را میكشیدم و میگفتم احوال زنها چطور است ، دیدم كه دختران هشام بر پدرشان گریه و ناله و ضجه مىكنند و بدبختى آنها را گرفته است حقا كه مخنثم اگر همهء آنها را . . . » به ولید گفتند دیگر از چه چیز لذت میبرى ؟ » گفت : « با دوستان در شبهاى مهتابى بر تپه هاى خاكى » .

ولید خبر یافت كه شراعة بن زید مردى خوش محضر و مجلس آراست و او را احضار كرد و چون پیش ولید آمد به دو گفت : « ترا براى پرسش از كتاب یا سنت احضار نكردم كه من اهل این چیزها نیستم از تو در بارهء شراب میپرسم » گفت : « اى امیر مؤمنان از هر چه خواهى بپرس » گفت : « در بارهء نوشیدنى چه گوئى ؟ » گفت :

« از كدام نوشیدنى میپرسى ؟ » گفت : « در بارهء آب چه گوئى » گفت : « استر و خر نیز

ص: 217

مىخورد » گفت : « نبید كشمش ؟ » گفت : « مایهء خمار و آزار است » گفت : « نبید خرما » گفت : « باد شكم است » گفت : « شراب ؟ » گفت : « قوت جان و مونس دل است » گفت :

« در بارهء سماع چه گوئى ؟ » گفت : « غمها را به یاد آورد و دوست را مأنوس كند و عاشق را خرسند كند و آتش دل را فرو نشاند ، و خاطرات را چنان تهییج كند كه هیچیك از سرگرمىهاى دیگر نكند ، در اجزاى تن نفوذ كند و جان را بسوزاند و حواس را نیرومند كند » گفت : « كدام مجلس را بیشتر دوست دارى ؟ » گفت : « مجلسى كه در آنجا آسمان را بینم و آزارى نبینم » گفت : « در بارهء غذا چه گوئى ؟ » گفت : « غذا - خور اختیارى ندارد هر چه بیاید بخورد » و ولید او را ندیم خویش كرد .

از جملهء سخنان دلپذیر ولید شعرى است بدین مضمون « این زرد چهره كه در جام چون زعفران است و بازرگانانش از عسقلان به اسارت آورده اند قدح را نمودار مىكند ، اما لبهء جام مانع از آنست كه آن را لمس كند . حبابها دارد كه چون بجنبد مانند برق یمانى جلوه كند . » و هم از سخنان بى پرواى او در مورد شراب شعرى است كه خطاب بساقى خویش گفته و مضمون آن چنین است : « اى یزید مرا با جام گلو دار شراب بده كه بطرب آمدم و ناى بناله درآمد ، شراب بده ، شراب بده كه گناهان من آنقدر زیاد شد كه دیگر كفاره ندارد . » ابو خلیفه فضل بن حباب جمحى قاضى بنقل از محمد بن سلام جمحى گوید :

یكى از شیوخ اهل شام از پدرش نقل میكرد كه من همصحبت ولید بن یزید بودم ، ابن عایشهء قرشى را نزد او دیدم ولید به ابن عایشه گفت : « براى من آواز بخوان » و او اشعارى خواند بدین مضمون : « صبحگاه روز قربان سیاه چشمانى دیدم كه صبر را ببردند . مانند ستارگان كه شبانگاه بدور ماه طواف مىبرند . به امید پاداش خدا بیرون شده بودم اما سنگین بار از گناه بازگشتم » ولید به دو گفت : « به خدا امیر من ! نكو خواندى ترا به حق عبد شمس تكرار كن » و او تكرار كرد . گفت : « به خدا نكو خواندى ترا به حق امیه تكرار كن . » وى تكرار كرد و همچنان بنام هر یك از پدران خود

ص: 218

او را بتكرار وادار میكرد تا به خودش رسید و گفت : « بجان من تكرار كن » و او تكرار كرد . آنگاه ولید برخاست و روى ابن عایشه افتاد و اعضاى او را یكایك ببوسید و گفت : « چه طربناكم . چه طربناكم . » آنگاه لباس خویش را برون كرده روى ابن عایشه انداخت و همچنان برهنه بود تا لباس دیگر براى وى آوردند و بگفت تا هزار دینار به دو دادند و او را بر استرى سوار كرد و گفت : « از روى فرش من سوار شو و برو كه مرا آتش زدى . » .

مسعودى گوید : ابن عایشه همین شعر را براى یزید بن عبد الملك پدر ولید خوانده و او را بطرب آورده بود » گویند : « ولید در این حال طرب الحاد گفته و كافر شده و از جمله بساقى خود گفته بود « ترا به آسمان چهارم شراب بده » از این قرار ولید طربناك شدن از این شعر را از پدرش به ارث برده بود . شعر از یكى از قرشیان و آهنگ از ابن سریج و بقولى از مالك است كه گفتار اسحاق بن ابراهیم موصلى كه در كتاب اغانى خویش آورده و گفتهء ابراهیم بن مهدى معروف به ابن شكله كه او نیز در كتاب اغانى خویش یاد كرده و دیگران كه در این باب تألیف كرده اند در این مورد اختلاف دارند .

ولید را بىپرواى بنى مروان نامیده اند ، روزى آیه اى را كه معنى آن چنین است بخواند : « و فیصل كار خواستند و هر گردنكش ستیزه جو نومید گشت ، جهنم در انتظار اوست و آب و چرك و خون به دو بنوشانید » آنگاه قران را بگرفت و هدف تیر كرد و تیر بدان میزد و میگفت : گردنكش ستیزه جو را تهدید میكنى ؟ اینك من گردنكش ستیزه جویم ، وقتى روز محشر پیش پروردگار خویش رفتى ، بگو اى پروردگار ولید مرا پاره كرد . » محمد بن یزید مبرد نحوى گوید : ولید ، كه خدایش خوار دار ، ضمن شعرى كه از پیمبر صلى الله علیه و سلم سخن داشت ، كفر گفته بود كه از پروردگار وحى به دو نیامده بود از آن جمله این شعر است « یك هاشمى بدون وحى و كتاب خلافت را

ص: 219

بازیچه كرد ، خدا را بگو غذا به من ندهد . خدا را بگو نوشیدنى به من ندهد » و از پس این سخن چند روز بیشتر نزیست و كشته شد . مادر ولید بن یزید مادر حجاج و دختر محمد بن یوسف ثقفى بود و كنیهء او ابو العباس بود .

براى ولید جامى از بلور و بقولى از سنگ یشب آورده بودند ، جمعى از فلاسفه بر این رفته اند كه هر كس در جام یشب شراب بنوشد مست نشود و ما خاصیت آن را در كتاب « القضایا و التجارب » آورده ایم و گفته ایم كه هر كه پاره اى از آن را زیر سر نهد یا نگین انگشتر از آن كند همه خوابهاى خوب ببیند ، ولید بگفت تا جام را از شراب پر كردند ، ماهتاب برآمده بود و او شراب مىخورد و ندیمانش حاضر بودند ، گفت : « امشب ماه كجاست ؟ » یكى از آنها گفت : « در فلان برج است » دیگرى گفت : « در جام است كه پرتو ماه در شراب جان نمودار بود » ولید گفت : « من نیز همین را بخاطر داشتم » و سخت بطرب آمد و گفت : « هفت هفته صبوحى خواهم كرد » و كلمهء هفت هفته را به فارسى گفت . یكى از خاصان نزد وى آمد و گفت « اى امیر مؤمنان جمعى از واردان عرب و قریش بر درند و شأن خلافت این نیست » گفت : « شرابش بدهید » و او نخواست ، اما قیفى بدهانش گذاشتند و آنقدر شرابش دادند كه از فرط مستى از پا درآمد .

پدر ولید میخواست او را ولیعهد كند اما چون خردسال بود برادرش هشام را ولیعهد كرد كه پس از او ولید ولیعهد باشد .

ولید به اسب و اسب دوانى دلبسته بود اسبى بنام سندى داشت كه بهترین اسب روزگار وى بود و بروزگار هشام با آن در مسابقه شركت میكرد و از اسب معروف هشام كه زائد نام داشت عقب میماند ، گاه دوشادوش آن میرفت و گاه دوم بود . مراتب اسبان مسابقه چنین است : اول سابق است آنگاه مصلى است از آن رو كه سر او به نیمهء پشت اسب اول میرسد و نیمهء پشت را صلا گویند ، سوم و چهارم را تا نهم و دهم سكیت گویند و اسبان دیگر قابل اعتنا نیست و آنكه آخر همه باشد فسكل است .

ص: 220

وقتى ولید در رصافه مسابقه ترتیب داد كه هزار اسب در آن بود ، ولید ایستاده بود و منتظر زائد بود ، سعید بن عمرو بن سعید بن عاص نیز با وى بود و اسبى بنام مصباح در مسابقه داشت ، وقتى اسبان نمودار شد ولید گفت : « بخداى كعبه كه اسب من از اسبان مردان فرومایه پیشى گرفت همانطور كه ما نیز از آنها پیشى گرفتیم و مكرمت یافتیم » آنگاه اسب پسر ولید كه وضاح نام داشت پیشاپیش اسبان بیامد و چون نزدیك رسید سوار آن بسر در افتاد ، مصباح اسب سعید بدنبال آن آمد كه سوارش بر آن بود و به نظر سعید سابق میشد ، شعرى بدین مضمون گفت كه ولید نیز شنید : « ما امروز از اسبان فرومایگان پیشى گرفتیم و خدا مكرمت را بما داد بدینسان در روزگاران قدیم اهل بزرگى و رتبه هاى عالى بوده ایم » ولید از سخن او بخندید و از بیم آنكه اسب سعید سابق شود اسب خود را بر جهانید و ردیف وضاح شد و خود را بر آن افكند و راند و اسب سابق شد . ولید نخستین كس بود كه این كار را در مسابقه باب كرد پس از آن بروزگار منصور ، مهدى از او تقلید كرد و هم در ایام مهدى ، هادى به این رسم عمل كرد .

وقتى براى روز دوم مسابقه اسبان را بر ولید عرضه كردند و به اسب سعید رسید ، گفت : « اى ابو عتبه ما با تو كه گفتى امروز از اسبان فرومایگان پیشى گرفتیم مسابقه نمیدهیم » سعید گفت : « اى امیر مؤمنان من چنین نگفتم . گفتم ما امروز از اسبان فرومایه پیشى گرفتیم » ولید بخندید و او را در بغل گرفت و گفت : « برادرى چون تو از قریش كم مباد . » .

ولید بن یزید در كار جمع آورى اسب و اسب دوانى اخبار نكو داشت . در یك مسابقه هزار اسب از او بود ، اسب معروف زائد و اسب سندى كه در مسابقه هاى آن روزگار شهرت یافته بودند از او بود . این نكته را جمعى از اخباریان و مورخان چون ابن عقیر و اصمعى و ابى عبیده و جعفر بن سلیمان یاد كرده اند و ما بدایع اخبار او را در بارهء اسب و اسب دوانى با خبر اسب زائد و سندى و اشقر كه از مروان بود با دیگر اخبار

ص: 221

امویان متقدم و متأخر ، در كتاب اوسط آورده ایم و غرض این كتاب نقل شمه اى از تاریخ و نكاتى از اخبار و سیرت آنهاست . و نیز آنچه را كه از خلقت و صفات و اعضاى اسب باید دانست و عیوب آن و جوانى و پیرى و رنگهاى اسب و دایره هاى آن و آنچه از آن جمله پسندیده یا ناپسند است و مدت عمر اسب و اختلاف كسان در بارهء شمار دایره هاى پسندیده و ناپسند و گفتار كسانى كه به اقتضاى عادت و تجربه شمار آن را هیجده یا كمتر دانسته اند و دیگر مطالبى كه مردم در بارهء اسب گفته اند همه را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

وفات ابو جعفر محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم بروزگار ولید بن یزید بود ، در این باب اختلافى هست و بعضى وفات وى را در ایام هشام یعنى بسال صد و هفت هم گفته اند ، بعضى دیگر گفته اند وفات وى در ایام یزید بن عبد الملك در پنجاه و هفت سالگى در مدینه رخ داد و در بقیع در جوار پدرش على بن - حسین و دیگر گذشتگان خود علیهم السلام كه ان شاء الله تعالى در این كتاب یادشان خواهیم كرد ، به خاك رفت . و الله ولى التوفیق .

ص: 222

ذكر روزگار یزید و ابراهیم پسران ولید بن عبد الملك بن مروان

یزید بن ولید بشب جمعه هفت روز مانده از جمادى الاول در دمشق حكومت یافت و مردم از پس قتل ولید بن یزید با او بیعت كردند یزید روز شنبه اول ذىحجهء سال صد و بیست و ششم در دمشق بمرد ، و مدت حكومتش از كشته شدن ولید بن یزید تا هنگامى كه بمرد پنج ماه و دو روز بود . پس از او ابراهیم بن ولید حكومت یافت و مردم دمشق چهار ماه و بقولى دو ماه در بیعت او بودند ، آنگاه خلع شد ، و روزگار وى همه آشفتگى و اختلاف و ضعف بود . یكى از مردم آن روزگار در این باب شعرى بدین مضمون گوید :

« هر جمعه با ابراهیم بیعت مىكنیم ولى كارى كه تو علمدار آن باشى سامان ندارد . » .

یزید بن ولید در دمشق ما بین باب جابیه و باب الصغیر به خاك رفت ، هنگام مرگ سى و هفت و بقولى چهل و شش سال داشت .

ص: 223

ذكر شمه اى از حوادث روزگار یزید و ابراهیم

یزید بن ولید لوچ بود و او را یزید ناقص لقب داده بودند . جسم و عقل وى ناقص نبود اما چون مقررى بعضى سپاهیان را بكاست او را یزید ناقص گفتند . وى تابع مذهب معتزله و اصول پنجگانهء آنها بود كه توحید و عدل و وعید و اسما و احكام ، كه منزلت بین منزلتین نیز گویند ، و امر معروف و نهى از منكر است . توضیح گفتارشان در قسمت اول یعنى توحید ، كه مورد اتفاق معتزله بصرى و بغدادى و غیره است ، و گر چه در مسائل دیگر اختلاف دارند ، اینست كه خدا عز و جل مانند چیزهاى دیگر نیست ، نه جسم است نه عرض نه عنصر نه جزء نه جوهر بلكه خالق جسم و عرض و عنصر و جزء و جوهر است . هیچیك از حواس نه در این دنیا و نه در آخرت بدرك وى قادر نیست . مكان ندارد و در اقطار جا نمىگیرد . لم یزل است و زمان و مكان و نهایت و حد ندارد .

چیزها را از ناچیز خلق و ابداع كرده ، قدیم است و هر چه جز او هست حادث است .

و قضیهء عدل كه اصل دوم است یعنى خدا فساد را دوست ندارد و اعمال بندگان را خلق نمیكند بلكه بندگان به وسیلهء قدرتى كه خدا به آنها داده و در آنها نهاده آنچه را مأمورند انجام میدهند و از منهیات اجتناب میكنند خدا آنچه را خواسته

ص: 224

فرمان داده و آنچه را نمیخواسته نهى كرده . كارهاى نیك را كه بدان فرمان داده دوست دارد و از كارهاى بد كه منهیات اوست بیزار است . به بندگان تكلیف بیرون از طاقتشان نكرده و از آنها كارى بیش از قدرتشان نخواسته . هیچكس جز به وسیلهء قدرتى كه خدا به او داده به بستن و گشودنى قادر نیست . قدرت از خداست و از بندگان نیست ، اگر خواهد آن را فنا كند و اگر خواهد نگهدارد . اگر خواهد مرد را به اطاعت خویش مجبور كند و به اضطرار از اطاعت خویش بازدارد . به این كار قادر است اما نمىكند تا رفع محنت و زوال بلیات كرده باشد .

وعید كه اصل چهارم است یعنى خدا مرتكب گناهان كبیره را بدون توبه نمىبخشد و در كار وعد و وعید خود صادق است و كلمات وى تغییرپذیر نیست .

منزلت بین منزلتین اصل چهارم است یعنى فاسقى كه مرتكب گناهان كبیره شود ، نه مؤمن است نه كافر ، بلكه فاسق است و در بارهء تنبیه وى حكم معین هست و همهء معتقدان نماز بر فسق وى متفقند .

مسعودى گوید : و عنوان معتزله به همین مناسبت است كه كلمه از اعتزال است ، و معتزلیان در بارهء حكم فاسق از دیگر فرق مسلمانان عزلت گرفته اند و این قضیه را عنوان اسما و احكام نیز داده اند سابقا گفته شد كه در بارهء فاسق تهدید خلود در جهنم نیز آمده است .

وجوب امر بمعروف و نهى از منكر اصل پنجم است ، یعنى امر بمعروف و نهى از منكر بر همهء مؤمنان به ترتیب استطاعتشان با شمشیر یا وسایل آسانتر واجب است و عینا مانند جهاد است و تفاوتى میان جهاد كافر و فاسق نیست .

این مسائل مورد اتفاق معتزله است و هر كه معتقد این پنج اصل باشد معتزلى است و اگر كم یا بیش معتقد بعضى از آن باشد سزاوار عنوان اعتزال نیست كه عنوان معتزلى با اعتقاد به پنج اصل محقق مىشود اما در بارهء فروع مذهب اعتزال اختلاف هست .

ص: 225

و ما دیگر مقالات معتزلیان را در بارهء اصول و فروع مذهب با گفتار فرقه هاى دیگر اسلام از خوارج و مرجئه و رافضه و زیدیه و حشویه و غیره در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم و هم كتاب « الابانه » را خاص این مسائل براى خویش فراهم آورده ایم و در آنجا فرق میان معتزله و امامیه را با امتیازات هر فرقه یاد - كرده ایم . معتزله و طوایف دیگر گویند كار امامت به انتخاب امت است زیرا نه خدا عز و جل و نه پیمبر صلى الله علیه و سلم كسى را تعیین نكرده اند ، مسلمانان نیز در بارهء شخص معین اتفاق ندارند و اختیار این كار بدست امت است كه یكى از قرشى یا غیر قرشى از امت اسلام و اهل عدالت و ایمان براى اجراى احكام خود معین كنند ، نسب و چیز دیگر در این زمینه شرط نیست و بر مردم هر روزگار واجب است كه این كار را انجام دهند .

كسانى كه گفته اند امامت در قریش و غیر قریش تواند بود معتزلیانند با جمعى از زیدیه از قبیل حسن بن صالح بن یحیى و پیروان او كه سابقا ضمن سخن از اخبار هشام یادشان كرده ایم . خوارج اباضى و غیر اباضى با این قضیه موافقند مگر فرقهء نجدات كه معتقدند تعیین امام واجب نیست و جمعى از متقدمان و متأخران معتزله نیز با این گروه موافقت كرده اند ، اما گفته اند اگر امت پیرو عدالت بود و فاسقى وجود نداشت به امام حاجت ندارد .

كسانى كه بر این سخن رفته اند دلایلى دارند ، از جمله این سخن عمر رضى الله عنه است كه گفت : « اگر سالم زنده بود در بارهء او تردید نداشتم . » این بهنگامى بود كه كار را بدست اهل شورى داد . گویند سالم آزاد شدهء زنى از انصار بود ، اگر عمر نمیدانست كه امامت مؤمنان غیر قرشى جایز است این سخن را نمیگفت و از مرگ سالم وابستهء ابو حذیفه تأسف نمیخورد . گویند و هم اخبار بسیار از پیمبر صلى الله علیه و سلم در این باب هست ، از جمله اینست : « حتى از یك بردهء بینى بریده اطاعت كنید » و هم خدا عز و جل فرموده است : « گرامىترین شما بنزد خدا -

ص: 226

پرهیزگارترین شماست . » .

ابو حنیفه و بیشتر مرجئه و بیشتر زیدیهء جارودیه و سایر فرق زیدیه و دیگر فرقه هاى شیعه و رافضه و راوندیه بر این رفته اند كه امامت غیر قرشى روا نیست كه پیمبر صلى الله علیه و سلم فرموده است . « امامت در قریش است . » و هم گفتار او علیه السلام كه فرمود : « قریش را مقدم دارید و بر آن مقدم نشوید . » مهاجران نیر روز سقیفهء - بنى ساعده در قبال انصار استدلال كردند كه امامت خاص قریش است كه اگر آنها حكومت یابند عدالت كنند و بسیار كسان از انصار این دلیل را پذیرفتند .

امامیه معتقدند كه امامت جز بتعیین نام و عنوان امام به وسیلهء خدا و پیغمبر روا نیست در سایر دورانها نیز حجت خدا میان مردم هست كه یا ظاهر است و یا بسبب تقیه و بیم مخفى است .

در بارهء ضرورت وجود و وجوب تعیین و لزوم عصمت امام دلائل عقلى و نقلى بسیار دارند ، از جمله گفتار خدا عز و جل است كه به ابراهیم خبر داد « ترا امام مردم خواهم كرد . » و سؤال ابراهیم كه « و ذریهء من نیز ؟ » و جواب خدا كه « پیمان من به ستمگران نمىرسد . » گویند این آیه دلیل است كه امامت بتعیین خداست ، اگر تعیین امام بعهدهء مردم بود سؤال ابراهیم از خدا بىمورد بود و خدا به دو خبر نمى - داد كه انتخابش كرده است ، گفتار خدا كه « پیمان من به ستمگران نمىرسد . » صریح است كه پیمان خدا به كسى مىرسد كه ستمگر نباشد .

اینان در بارهء اوصاف امام گفته اند امام باید از گناه معصوم باشد كه اگر معصوم نباشد بیم آن هست كه او نیز چون دیگران مرتكب گناه شود و محتاج بدان شوند كه او را حد زنند چنان كه او نیز دیگران را حد مىزند ، پس امام نیز محتاج امام خواهد بود و این حاجت امام به امام دیگر تا بىنهایت ادامه خواهد داشت .

بعلاوه بیم آن هست كه امام در باطن فاسق و فاجر و كافر باشد . و نیز مىباید امام از همهء خلق داناتر باشد زیرا اگر دانا نباشد بیم آن هست كه شرایع و احكام خدا را

ص: 227

وارونه كند و دست و پاى كسى را كه حد بر او واجب است ببرد و كسى را كه باید دست و پا برید حد بزند ، و احكام را بر خلاف ترتیبى كه خدا نهاده اجرا كند . و نیز باید امام از همهء خلق خدا شجاعتر باشد .

زیرا كسان در جنگ چشم به دو دارند پس اگر بترسد و بگریزد مستوجب خشم خدا شود . و هم مىباید امام از همهء خلق بخشنده تر باشد كه خزانه دار و امین مال مسلمانان است و اگر بخشنده نباشد دلش به اموال آنها راغب شود و بدانچه در دست مسلمانان است چشم دوزد ، و در این كار خطر جهنمى شدن هست . و صفات بسیار دیگر گفته اند كه امام به وسیلهء آن به اعلا مراتب فضیلت مىرسد و هیچكس همسنگ او نمىشود . و گویند كه این همه در على بن ابى طالب و فرزندانش رضى الله عنهم بود ، از تقدم ایمان و هجرت و قرابت و حكم به عدالت و جهاد در راه خدا و ورع و زهد و خبرى كه خدا از باطنشان داده كه با ظاهرشان موافق است و هم وصف ایشان كرده كه مسكین و یتیم و اسیر را غذا داده اند و این براى رضاى خدا بوده است و هم از سخن عاقبت ایشان در محشر خبر داده و هم او عز و جل گفته كه ناپاكى از ایشان برداشته و آنها را پاكیزه كرده ، و جز این سخنان كه بعنوان دلیل گفتار خویش آورده اند و گویند كه على فرزند خود حسن و پس از او حسین را به امامت تعیین كرد . حسین نیز على بن حسین را تعیین كرد و همچنین امامان بعد تا امام زمان كه دوازدهم است . به ترتیبى كه در جاى دیگر از همین كتاب یاد كرده ایم .

امامیهء شیعه در وقت حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو در بارهء غیبت و تقیه و باب امامان و وصیان سخن بسیار دارند كه در این كتاب مجال نقل آن نیست كه این كتاب خبر است و شمه اى از این مذاهب و آرا را بمناسبت كلام آوردیم .

غیر امامیه نیز اصحاب دور و سیراند و براى ظهور شرایطى قائلند ، و ما تفصیل آن را در كتاب هاى سابق خود گفته ایم و از مقالاتشان در بارهء ظاهر و باطن و سائر و وائر و دافر و دیگر امور و اسرارشان سخن آورده ایم .

ص: 228

مسعودى گوید : یزید بن ولید با جمعى از معتزله و غیر معتزله از مردم داریا و مزه از غوطهء دمشق بر ضد ولید بن یزید كه فسق او عیان و جورش عام شده بود قیام كرد و ولید كشته شد كه تفصیل آن را در كتاب هاى سابق و اجمال آن را در همین كتاب آورده ایم .

یزید بن ولید نخستین خلیفه بود كه مادرش كنیز بود . مادر وى ساریه دختر فیروز ابن كسرى بود . خود او در این باب گوید : « من زادهء كسرى هستم ، پدرم مروان است و جدم قیصر است و جدم خاقان است . » كنیهء وى ابو خالد بود ، مادر برادرش ابراهیم نیز كنیزى موسوم به دبره بود . معتزله یزید بن ولید را از لحاظ دیندارى بر عمر بن عبد العزیز برترى مىنهند .

بسال صد و بیست و هفتم مروان بن محمد بن ولید از دمشق فرارى شد ، آنگاه مروان بر او دست یافت و او را بكشت و بیاویخت و همهء كسانى را كه به دو تمایل و دوستى داشتند از جمله عبد العزیز بن حجاج و یزید بن خالد قسرى را بكشت و سستى كار بنى امیه از اینجا آغاز شد .

یحصبى بنقل از خلیل بن ابراهیم سبیعى گوید از ابن جمحى شنیدم كه مىگفت علاء دخترزادهء ذى الكلاع به من گفت : « من ندیم سلیمان بن عبد الملك بودم و كمتر از از او جدا میشدم ، كار سیاهپوشان خراسان و شرق عیان شده بود و تا جبال و نزدیك عراق رسیده بود و شایعات فراوان بود ، دشمنان در بارهء بنى امیه و دوستانشان هر چه مىخواستند میگفتند . » علاء گوید : « من با سلیمان بودم و او در مقابل رصافه به شراب نشسته بود و این در اواخر روزگار یزید ناقص بود ، حكم وادى نیز بحضور وى بود و شعر عرجى را كه مضمون آن چنین است : « بارهاى محبوب صبحگاهان برفت و اشك تو پیاپى مىریزد ، آزرم كن كه اگر گریهء آمیخته بناله اثر داشت گریه و ناله بسیار كردى . اى خوشا بارها و اى خوشا محبوب و اى خوشا كسانى همانند او » مىخواند و سخت نكو خواند . سلیمان بسیار نوشید و ما نیز با وى بنوشیدیم تا

ص: 229

بیفتادیم و من یك بار متوجه شدم كه سلیمان مرا تكان میدهد و با شتاب برخاستم و گفتم : « امیر در چه حالست ؟ » گفت : « تكان بخور ، خواب دیدم كه گوئى در مسجد دمشق بودم و مردى خنجر بدست و تاج بسر داشت ، كه گوئى برق جواهرات آن را مىبینم و با صداى بلند اشعارى بدین مضمون مىخواند : « اى بنى امیه تفرقهء شما نزدیك شده كه ملكتان برود و بازنگردد و بدشمن ظالمى رسد كه با نیكو كاران خود ستم كند و همهء یادگارهاى نیك را كه پس از مرگ بجا ماند از میان بردارد واى بر او كه چه كارهاى زشت مىكند . » گفتم : « چنین نخواهد شد . » و از اینكه اشعار در خاطر وى مانده بود تعجب كردم كه او اهل حفظ كردن نبود . سلیمان دمى بیندیشید و گفت : « اى حمیرى دیرى كه زمانه بیارد زود مىرسد . » گوید : « پس از آن هرگز با وى به شراب ننشستیم . » و سال صد و سى و دوم در رسید و قصهء سیاهپوشان با مروان بن محمد جعدى رخ داد . منقرى گوید یكى از شیوخ و بزرگان بنى امیه را از پس آنكه ملكشان زوال یافت و به بنى عباس رسید ، پرسیدند : « سبب زوال ملك شما چه بود ؟ » گفت : « به لذتهاى خودمان سرگرم شدیم و از رسیدگى به كارهاى لازم باز ماندیم . با رعیت ستم كردیم تا از عدل ما مأیوس شدند و آرزو كردند از دست ما آسوده شوند . بار خراج پردازان ما سنگین شد و از ما ببریدند ، املاك ما ویران شد و بیت المال خالى ماند ، به وزیران خویش اعتماد كردیم كه مقاصد خود را بر منافع ما ترجیح دادند و كارها را بدون اطلاع ما سامان دادند . مستمرى سپاه ما عقب افتاد و از اطاعت ما بدر - رفتند و دشمنان ما آنها را دعوت كردند و با آنها بجنگ ما همدست شدند . دشمنان بطلب ما بر آمدند و از مقابلهء ایشان ناتوان ماندیم كه یاران ما اندك بودند . اخبار از ما نهان مىماند و این مهمترین سبب زوال ملك ما بود . » .

ص: 230

ذكر سبب عصبیت و اختلاف ما بین نزاریه و یمانیه

ابو الحسن على بن سلیمان نوفلى گوید پدرم مىگفت : « وقتى كمیت بن زید اسدى از قبیلهء اسد مضر بن نزار قصاید هاشمیات را بگفت ، به بصره پیش فرزدق آمد و گفت : « اى ابو فراس من برادرزادهء توام . » گفت : « تو كیستى ؟ » و او نسب خویش بگفت ، گفت : « راست مىگوئى چه مىخواهى ؟ » گفت : « چیزهایى بر زبانم آمده است و تو شیخ و شاعر قبیلهء مضرى میخواهم آنچه را گفته ام براى تو بخوانم اگر خوب بود بگویى تا انتشار دهم و اگر نه مكتوم دارم و تو نیز پوشیده دارى . گفت : « برادر زاده بگمانم شعرت نیز چون عقلت باشد ، بخوان به بینم . « و او شعرى بدین مضمون گفت :

« طرب كردم ، اما از شوق سپید چهرگان و یا ببازیچه طرب نمیكنم مگر پیر ببازیچه سر خوش مىشود ؟ » گفت : « بسیار خوب بازى كن . » .

گفت : « خانه اى با آثار باقى مانده اش مرا سرگرم نكرده و انگشت حنا زده اى مرا بطرب نیاورده است . » .

گفت : « پس چه چیز ترا بطرب میآورد ؟ »

ص: 231

گفت : « من از آنها نیستم كه به فالى از كار خود باز مانند كه كلاغى بانگ زده یا روباهى از راه گذشته است . » .

گفت : « پس تو كیستى و چه منظور دارى ؟ » گفت : « چه اهمیت دارد كه حیوانات از چپ یا راست راه روند و شاخشان سالم یا شكسته باشد » .

گفت : « این را نكو گفته اى . » .

گفت : « ولى به اهل فضیلت و خرد و بهترین فرزندان حوا توجه دارم كه خیر را باید جست » .

گفت : « آنها كیستند ؟ » گفت : « به آن سپید رویان كه در حوادث به محبت ایشان به خدا تقرب میجویم . » گفت : « زودتر بگو اینان كیانند ؟ » گفت : « بنى هاشم ، خاندان پیمبر كه بخاطر آنها بارها خشنود و خشمگین شده ام . » گفت : « پسرم آفرین ، خوب گفته اى كه از اوباش و اراذل دست برداشته اى و هرگز تیرت بخطا نخواهد رفت و گفتارت را تكذیب نخواهند كرد . » سپس او اشعار خویش را بخواند و فرزدق گفت : « انتشار بده و با دشمن دست - بگریبان شو كه تو از همهء گذشتگان و حاضران شاعرترى ؟ » آنگاه كمیت بمدینه رفت و بحضور ابو جعفر محمد بن على بن حسین بن على رضى الله عنهم رسید كه شبانگاهى او را پذیرفت و كمیت شعر خویش را بر او خواند و چون در قصیدهء میمیه بشعرى رسید كه مضمون آن چنین است « و كشتهء طف از آنهاست كه میان غوغا و فرومایگان امت خیانت دید » ابو جعفر بگریست و گفت : « اى كمیت اگر چیزى داشتیم به تو عطا میدادیم ولى تو نیز چنان كه پیمبر خدا صلى الله علیه

ص: 232

و سلم به حسان بن ثابت گفت مادام كه از ما خاندان دفاع میكنى روح القدس تأییدت كند . » .

كمیت از نزد وى برون شد و بنزد عبد الله بن حسن بن على رفت و اشعار خویش را بخواند . او گفت : « اى ابو المستهل من ملكى دارم كه چهار هزار دینار بهاى آن داده ام و این قبالهء آنست و تعدادى شاهد نیز براى تو گرفته ام . » و قباله را به دو داد .

كمیت گفت : « پدر و مادرم فدایت من در بارهء دیگران شعر براى مال دنیا میگویم ولى هر چه در بارهء شما میگویم براى خداست و در قبال كارى كه براى خدا كرده ام پول و مزدى نمیگیرم . » عبد الله اصرار كرد و در قبال خوددارى او تسلیم نشد . كمیت قباله را بگرفت و برفت اما چند روز بعد پیش عبد الله آمد و گفت : « اى پسر پیمبر خدا ، پدر و مادرم فداى تو باد حاجتى دارم . » گفت : « حاجت تو چیست هر چه باشد انجام مىشود . » گفت : « هر چه باشد ؟ » گفت : « بله » گفت : « این قباله را بپذیر و ملك را پس بگیر . » و قباله را پیش او نهاد و عبد الله او را ببوسید .

پس از آن عبد الله بن معاویة بن عبد الله بن جعفر بن ابى طالب به پا خواست و پارچهء محكمى به چهار تن از غلامان خود داد ، آنگاه بخانه هاى بنى هاشم میرفت و میگفت :

« اى بنى هاشم اى كمیت بروزگارى كه همهء مردم در بارهء فضائل شما سكوت كرده اند ، در مدح شما شعر میگوید و جان خود را در خطر بنى امیه میاندازد ، هر چه میتوانید به او پاداش دهید . » مردان از درهم و دینار هر چه میتوانستند در پارچه میریختند ، زنان را نیز خبر دادند و هر یك از آنها هر چه توانستند فرستادند تا آنجا كه زیور از تن خویش بر میگرفتند تا معادل صد هزار درم فراهم شد كه عبد الله آن را بنزد كمیت آورد و گفت : « اى ابو المستهل چیز ناقابلى براى تو آورده ایم كه ما در دورهء حكومت دشمن هستیم ، این پول را براى تو فراهم آورده ایم و چنان كه مىبینى زیور زنان نیز جزو آن هست ، آن را در حوائج خود صرف كن . » كمیت گفت : « پدر و مادرم بقربان تو ، این خیلى زیاد است ، من از مدح خویش

ص: 233

كه در بارهء شما كرده ام خدا و پیمبر را منظور داشته ام و براى آن مزدى از مال دنیا نمیگیرم آن را به صاحبانش پس بده . » عبد الله اصرار كرد كه بپذیرد اما مؤثر نشد ، عبد الله گفت : « اكنون كه نمىپذیرى نظر من اینست كه اشعارى بگویى كه میان مردم خشم و خلاف افتد ، شاید فتنه اى رخ دهد و از آن حادثه اى خیزد كه ترا سودمند باشد » بدین جهت كمیت قصیدهء معروف خویش را بساخت و ضمن آن مناقب قوم مضر بن نزار بن معد و ربیعة بن نزار و ایاد و اغار دو پسر نزار را یاد كرد و فضایل ایشان را ستود و به وصف ایشان داد سخن داد و گفت كه آنها افضل از قحطانند و ما بین یمانى و نزارى خلاف افتاد و مطلع قصیده چنین است :

« الا حییت عنا یا مدینا . . . » « یعنى اى مدینه به تو درود میگوییم » تا آنجا كه بتصریح و تعریض در بارهء یمن و تسلط حبشیان و غیر حبشیان بر آنجا سخن میگوید كه مضمون قسمتى از اشعار وى چنین است :

« ماه آسمان و هر ستاره كه دست راه جویان بدان اشاره كند از ماست ، خداوند وقتى نزار را نزار نامید و آنها را در مكه سكونت داد حكومتها را خاص ما كرد . پشت سر از مردم است و پیشانى از آن ماست . شتران عجمى به دو رگه هاى نزار نرسیده است و خر را بر اسب نرانده اند و زنان بنى نزار شوهران سیاه و سرخ نداشته اند .

دعبل بن على خزاعى این قصیده و دیگر قصاید كمیت را جواب گفته و از مناقب و فضایل یمن سخن آورده و بتصریح و تعریض از غیر یمنیان عیبجوئى كرده و قسمتى از اشعار وى بدین مضمون است :

« اى زن از ملامت باز بیا ! چهل سال ملامتگرى ترا بس است ، آیا حوادث شبها كه موها را سپید مىكند ترا غمگین نكرده است . من اشراف قوم خویش را درود میگویم ، اى مدینه درود ما بر تو باد اگر آل اسرائیل از شماست و به عجمیان افتخار میكنید . گرازهائى را كه با میمونهاى پست شده مسخ شده اند از یاد مبر در ایله و خلیج آثار آن هست و هنوز محو نشده است . كمیت از ما انتقام نمیخواهد بلكه ما را

ص: 234

بسبب نصرتى كه كرده ایم هجا میكنند . نزاریان دانند كه ما به یارى نبوت افتخار میكنیم . » و این قصیده اى دراز است . گفتار كمیت در بارهء یمنى و نزارى رواج گرفت ، یمنیان با نزاریان مفاخره كردند و هر یك مناقب خویش بگفتند و مردم دسته دسته شدند و كار عصبیت در شهر و صحرا بالا گرفت و قصهء مروان بن محمد جعدى و آن تعصب كه براى قوم نزارى خویش در قبال یمنیان داشت و سبب شد كه یمنیان از او بریدند و بدعوت عباسیان پیوستند ، از اینجا آمد . و عاقبت چنان شد كه دولت از بنى امیه به بنى هاشم انتقال یافت از آن پس حادثه هاى دیگر بود مانند آنكه معن بن زائده در یمن مردم را به تعصب قوم ربیعه و نزار بكشت و پیمانى را كه از قدیم میان یمن و ربیعه بود ببرید . عقبة بن سالم نیز بتلافى كار معن و بتعصب قوم قحطان در عمان و بحرین مردم عبد القیس و ربیعه و نزار را كه آنجا بودند بكشت و دیگر حوادث سابق و لاحق كه ما بین نزار و قحطان بود .

ص: 235

ذكر روزگار مروان بن محمد بن مروان بن حكم ملقب به جعدى

بیعت مروان بن محمد به روز دوشنبه چهاردهم صفر سال صد و بیست و هفتم در دمشق انجام شد . گویند دعوت وى در شهر حران از دیار مضر آغاز شد و همانجا با او بیعت كردند ، مادرش كنیزى بود بنام ریا و بقولى طرونه كه از مصعب بن زبیر بود ، و پس از قتل وى به محمد بن مروان ، پدر مروان رسید . كنیهء مروان ابو عبد الملك بود همهء مردم شام بجز سلیمان بن هشام بن عبد الملك و دیگر بنى امیه با او بیعت كردند .

دوران حكومتش از وقتى كه در دمشق شام با او بیعت كردند تا وقتى كشته شد پنج سال و ده روز و بقولى پنج سال و سه ماه بود . قتل وى در اوایل سال صد و سى و دوم بود .

بعضى نیز گفته اند در محرم و بقولى در صفر همان سال بود . جز این نیز گفته اند زیرا مورخان در مدت حكومت وى اختلاف دارند بعضى گفته اند مدت حكومتش پنج سال و سه ماه بود و بعضى دیگر گفته اند پنج سال و دو ماه و ده روز بود و بعضى گفته اند پنج سال و ده روز بود . قتل وى در دهكدهء بوصیر بود كه یكى از دهكده هاى فیوم واقع در مصر علیا است در بارهء سن او نیز چون مدت حكومتش

ص: 236

اختلاف كرده اند ، بعضى گفته اند وقتى كشته شد هفتاد ساله بود ، بعضى دیگر گفته اند شصت و نه ساله بود ، بعضى دیگر گفته اند شصت و دو ساله بود و بعضى گفته اند پنجاه و هشت ساله بود . این اختلافات را نقل كردیم تا كسى گمان نبرد كه ما از آنچه گفته اند و در خور این كتاب است غافل بوده ایم یا چیزى از آن را واگذاشته ایم و تفصیل همهء گفته ها را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم .

پس از این در همین كتاب شمه اى از كیفیت قتل و اخبار او را با مختصرى از سیرت و جنگهایش با وضع دو دولت ، دولت گذشته كه دولت اموى بود و دولت آینده كه عباسى بود ، یاد میكنیم و همهء مدت ملك امویان را در بابى خاص بعنوان « مدت زمان و سالهائى كه بنى امیه حكومت داشتند » خواهیم آورد . آنگاه شمه اى از اخبار دولت عباسى و اخبار ابو مسلم و خلافت ابو العباس سفاح و خلیفگان عباسى را كه پس از دوران وى بوده اند ، تا بسال سیصد و سى و دو كه دوران خلافت ابو اسحاق المتقى لله ابراهیم بن المقتدر بالله است ، یاد خواهیم كرد ان شاء الله تعالى . و الله ولى التوفیق .

ص: 237

ذكر مدت زمان و سالهائى كه بنى امیه حكومت داشتند

همهء مدت حكومت بنى امیه تا وقتى كه بیعت ابو العباس سفاح انجام شد ، یك هزار ماه تمام بدون كم و كاست بود ، زیرا نود سال و یازده ماه و سیزده روز حكومت داشتند .

مسعودى گوید : مردم در مدت روزگار امویان اختلاف دارند و آنچه بنزد محققان و مطلعان اخبار جهان مورد اعتماد است ، آنست كه معاویة بن ابى سفیان بیست سال حكومت كرد و یزید بن معاویه سه سال و هشت ماه و چهارده روز ، و معاویة ابن یزید یك ماه و یازده روز ، مروان بن حكم هشت ماه و پنج روز ، عبد الملك بن مروان بیست و یك سال و یك ماه و بیست روز . ولید بن عبد الملك نه سال و هشت ماه و دو روز ، سلیمان بن عبد الملك دو سال و شش ماه و پانزده روز . عمر بن عبد العزیز ، رضى الله عنه ، دو سال و پنج ماه و پنج روز ، یزید بن عبد الملك چهار سال و سیزده روز ، هشام بن عبد الملك نوزده سال و نه ماه و نه روز ، ولید بن یزید بن عبد الملك یك سال و سه ماه و یزید بن ولید بن عبد الملك دو ماه و ده روز . دوران ابراهیم بن ولید بن عبد الملك را به حساب نیاوردیم ، چنان كه دوران ابراهیم بن مهدى را نیز ضمن خلیفگان

ص: 238

عباسى به حساب نیاورده ایم . مروان بن محمد بن مروان تا هنگام بیعت سفاح پنج - سال و دو ماه و ده روز حكومت داشت . و این همه نود سال و یازده ماه و سیزده روز است و هشت ماهى كه در اثناى آن مروان با بنى عباس جنگ میكرد تا كشته شد بر آن افزوده مىشود و همهء مدت حكومت بنى امیه نود و یك سال و هفت ماه و سیزده روز مىشود . وقتى روزگار حسن بن على را كه پنج ماه و ده روز بود و دوران عبد الله بن زبیر را تا وقتى كشته شد كه هفت سال و ده ماه و سه روز بود ، از آن كسر كنیم ، بقیه هشتاد و سه سال و چهار ماه مىشود كه هزار ماه كامل است . بعضى گفته اند تأویل گفتار خدا عز و جل كه شب قدر بهتر از هزار ماه است ، همین دوران حكومت امویان است .

از ابن عباس روایت كرده اند كه گفته بود به خدا بنى عباس دو برابر دوران بنى امیه حكومت خواهند داشت ، در مقابل هر روز دو روز و هر ماه دو ماه و هر سال دو سال و هر خلیفه دو خلیفه خواهند داشت .

مسعودى گوید : بنى عباس بسال صد و سى و دوم حكومت یافتند و حكومت بنى امیه منقرض شد بنابر این بنى عباس از آغاز حكومتشان تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو ، دویست سال حكومت داشته اند و بیعت ابو العباس سفاح در ربیع الاخر صد و سى و دوم بود و ما در ماه ربیع الاخر سال صد و سى و دوم بدوران خلافت ابن اسحاق المتقى بالله در تألیف كتاب خویش بدینجا رسیده ایم و خدا بهتر داند كه در روزگار آینده كار ایشان چگونه خواهد بود .

به حمد الله در دو كتاب سابق خود اخبار الزمان و اوسط ، بدایع اخبار و نوادر اسما و حوادث جالب روزگار امویان را با پیمانها و وصیت ها و مكاتبه ها آورده ایم و اخبار حوادث و خوارج روزگارشان را از ازارقه و اباضیه و غیره و طالبیانى كه در طلب حق یا امر بمعروف و نهى از منكر ظهور كرده و كشته شده اند گفته ایم ، همچنین خلیفگان بنى عباس را كه از پى ایشان بوده اند تا خلافت المتقى

ص: 239

بالله در سال حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو یاد كرده ایم ، شاید آنچه در این كتاب بعنوان خلاصهء تاریخ گفته ایم با تفصیلات سابق یك روز یا ده روز یا یك ماه اختلاف داشته باشد اما ترتیب درست از تاریخ و مدت حكومتشان همین است . و الله اعلم و منه التوفیق .

ص: 240

ذكر دولت عباسى و شمه اى از اخبار مروان و كشته شدن و مختصرى از جنگها و سرگذشت او

سابقا در كتاب اوسط سخنان راوندیه را كه از مردم خراسان و غیر خراسانند و شیعهء فرزندان عباس بن عبد المطلبند ، یاد كرده ایم كه گویند پیمبر صلى الله علیه و سلم درگذشت و عباس بن عبد المطلب كه عم و وارث و خویشاوند وى بود بیش از همه كس حق خلافت داشت ، كه خداى عز و جل فرموده : « در كتاب خدا خویشاوندان به یكدیگر اولیترند . » ولى مردم حق او را غصب كردند و نسبت به او ستم روا داشتند تا خداوند حق آنها را باز داد . اینان از ابو بكر و عمر رضى الله عنهما بیزارى میكنند و بیعت على بن ابى طالب را روا میدارند به جهت آنكه عباس آن را روا داشته و گفته است :

« برادرزادهء من ، بیا با تو بیعت كنم تا هیچكس در بارهء تو اختلاف نكند » و هم به جهت گفتهء داود بن على كه در روز بیعت ابو العباس بر منبر كوفه گفته بود : « اى مردم كوفه از پس رسول الله صلى الله علیه و سلم امامى میان شما نبود مگر على بن ابى - طالب و اینكه اكنون قیام كرده است » یعنى ابو العباس سفاح .

راوندیه در این معنى كتابها تألیف كرده اند كه متداول است ، از جمله كتابى است كه عمرو بن بحر جاحظ بعنوان « امامة ولد العباس » تألیف كرد و به صحت این

ص: 241

مذهب دلیل آورد ، و از رفتار ابو بكر در بارهء فدك و غیره و قصهء او با فاطمه رضى الله عنها كه ارث پدر خود صلى الله علیه و سلم را مطالبه میكرد و شوهر و دو فرزند خود را با ام ایمن شاهد آورده بود و گفتگوها كه میان او و ابو بكر رفت و منازعه ها كه بود و آنچه به فاطمه گفتند كه پدرش علیه السلام گفته است : « ما پیمبران ارث بجا نمیگذاریم » و استدلال او به آیهء : « و ورث سلیمان داود » كه فقط پیمبرى موروثى نیست و دیگر احكام میراث بجاست و دیگر گفتگوها ، همه را در آن كتاب آورده است . تألیف این كتاب و شرح دلایل راوندیه كه شیعهء بنى عباس بوده اند نه از این جهت بوده كه جاحظ پیرو این مذهب بوده یا بدان اعتقاد داشته بلكه از روى تفنن و تفریح این كار را كرده است .

و هم او كتاب دیگرى تألیف كرده و همهء دلایل مفروض را در آنجا فراهم آورده و عنوان آن را كتاب العثمانیه كرده است و به منظور حق كشى و ضدیت با اهل حق ، فضائل و مناقب على علیه السلام را رد كرده و بتأیید دیگران دلایل آورده ولى خدا نور خویش را كامل مىكند و گرچه كافران نخواهند .

جاحظ بكتاب العثمانیه نیز بس نكرده و كتاب دیگرى در بارهء امامت مروانیه و گفتار تبعهء آنها تألیف كرده كه عنوان آن چنین است : « كتاب امامة امیر المؤمنین معاویة بن ابى سفیان فى الانتصار له من على بن ابى طالب رضى الله عنه شیعته الرافضه » كه در آنجا از مردان مروانیه سخن آورده و امامت بنى امیه را تأیید كرده است .

پس از آن كتاب دیگرى بعنوان « مسائل العثمانیه » تألیف كرده كه در آنجا آن قسمت از فضایل و مناقب امیر المؤمنین على را كه قبلا نقض نكرده بود نقض كرده است و من این كتاب ها را از قبیل كتاب العثمانیه و غیره جواب گفته ام . جماعتى از متكلمان شیعه نیز چون ابو عیسى وراق و حسن بن موسى نخعى و دیگران در ضمن كتابهائى كه در بارهء امامت نوشته اند یك جا یا متفرق ، كتابهاى او را جواب گفته اند ابو جعفر محمد بن عبد الله اسكافى نیز كه یكى از مشایخ و رؤساى معتزلهء بغداد

ص: 242

و اهل زهد و دیانت و قائل بفضل على بود و امامت مادون را جایز میشمرد ، نیز كتاب العثمانیهء جاحظ را جواب گفته است . ابو جعفر اسكافى بسال دویست و چهلم وفات یافته است . بعدها در همین كتاب وفات جاحظ را یاد خواهیم كرد ، اگر چه در كتابهاى سابق خود از آن سخن گفته ایم .

اعتقاد متأخران راوندیه ، كه از جملهء كیسانیه ، معتقدان امامت محمد بن حنفیه جدا شده و یاران ابو مسلم عبد الرحمن بن محمد مؤسس دولت عباسى بشمارند و به انتساب او كه جریان نام داشت عنوان جریانیه دارند ، اینست كه پس از على بن ابى طالب محمد بن حنفیه امام بود و جانشین محمد پسرش ابو هاشم بود و جانشین ابو هاشم ، على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب بود و جانشین على بن عبد الله ، محمد بن على بود و جانشین محمد ، پسرش ابراهیم امام بود كه در حران كشته شد و جانشین ابراهیم امام ، برادرش ابو العباس بن عبد الله بن حارثیه بود .

در بارهء ابو مسلم اختلاف كرده اند بعضى گفته اند وى نژاد از عرب داشت ، بعضى گفته اند غلام بود و آزاد شده بود و از مردم برس و جامعین بود از دهكده اى بنام خرطینه كه حامهء برسى معروف بخرطینى منسوب بآنجاست و از توابع كوفه است . وى در آغاز كار ناظر ادریس بن ابراهیم عجلى بود ، سپس كارش بالا گرفت و حوادث او را با محمد بن على و پس از آن با ابراهیم بن محمد ملقب به امام مربوط ساخت و ابراهیم او را به خراسان فرستاد و دستور داد اهل دعوت از او اطاعت كنند و فرمانش را گردن نهند ، از آنجا كارش نیرو گرفت و قدرت یافت و رنگ سیاه را رواج داد كه لباس و پرچم و علم از آن كردند . نخستین كس از مردم خراسان كه در نیشابور سیاه پوشید و رنگ سیاه را باب كرد اسید بن عبد الله بود ، پس از آن سیاهپوشى در بیشتر شهرها و نواحى خراسان رواج یافت و كار ابو مسلم قوت گرفت و كار نصر بن سیار كه عامل مروان جعدى در خراسان بود سست شد .

نصر بن سیار با ابو مسلم جنگها داشت كه ابو مسلم در اثناى آن حیله هاى بسیار كرد

ص: 243

و میان قبایل یمانى و نزارى مقیم خراسان تفرقه انداخت و حیله هاى دیگر كه بر ضد دشمن به كار برد ، و هم نصر بن سیار تا وقتى كشته شد با كرمانى جنگها داشت كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و نیز آغاز كار كرمانى را كه جدیع بن على نام داشت با حوادثى كه میان او و سلم بن احوز عامل نصر بن سیار بود با قضیهء خالد بن برمك و قحطبة بن شبیب و دیگر دعوتگران مقیم خراسان چون سلیمان بن كثیر و ابو داود خالد بن ابراهیم و امثال آنها و شعارى كه هنگام اظهار دعوت داشتند و اینكه در جنگها بانگ محمد یا منصور میزدند و علت آنكه رنگ سیاه را برگزیدند همه را در آنجا یاد كرده ایم .

نصر بن سیار با مروان مكاتبهء بسیار كرد و وضع خویش را خبر داد و گفت كه كار بنى عباس نمایان شده و پیوسته رواج میگیرد ، ضمنا وضع ابو مسلم و همراهان او را اعلام كرده و گفته بود كه در بارهء او جستجو كرده ام و او مردم را به ابراهیم بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس میخواند و ضمن نامهء خود اشعارى نوشته بود كه مضمون آن چنین است : « از میان خاكسترها جرقهء آتشى مىبینم و زود باشد كه شعله اى داشته باشد . آتش را با دو چوب روشن میكنند و جنگ از سخن آغاز مىشود . اگر این آتش را خاموش نكنید ، جنگى سخت از آن پدید آید كه جوان نورس را پیر كند . و من بتعجب میگویم كاش میدانستم بنى امیه بیدارند یا خواب ؟

اگر قوم ما خفتگانند ، بگو برخیزید كه هنگام برخاستن است ، از جاى خود بگریز و بگو بر اسلام و عرب درود باد . » .

وقتى نامه به مروان رسید وى در جزیره و جاهاى دیگر بجنگ خوارج اشتغال داشت و جنگهاى ضحاك بن قیس حرورى در میان بود كه پس از - زدوخوردهاى بسیار او را ما بین كفرتوثى و رأس العین بكشت . ضحاك از دیار شهر زور ، خروج كرده بود ، خوارج پس از قتل ضحاك حرى شیبانى را بسالارى برداشتند ، و چون حرى نیز كشته شد خارجیان ابو الدلفاء شیبانى را سالار كردند و هم مروان

ص: 244

با نعیم بن ثابت جذامى كه از دیار طبریه و اردن از قلمرو شام خروج كرده بود بجنگ بود تا بسال صد و بیست و هشتم كه او را بكشت . بنابر این مروان با وجود جنگها و فتنه ها كه در پیش داشت ، ندانست كه در بارهء نصر بن سیار چه كند و بجواب نامهء او نوشت : « شاهد چیزها بیند كه غایب نبیند ، زگیل را خودت قطع كن . » وقتى نامه به نصر رسید بخواص یاران خود گفت : « رفیقتان اعلام مىكند كه كمكى پیش او نیست » .

مروان بیشتر روزگار خود را دور از زنان بسر برد تا كشته شد . یكى از كنیزكان خود را بدید و گفت : « به خدا در این وضع كه خراسان بر ضد نصر بن سیار شوریده و آشفته است و ابو مجرم در خطر است نزدیك تو نشوم و گرهى نگشایم » با وجود این پیوسته سیرت و اخبار و جنگهاى پادشاهان ایران و دیگر ملوك جهان را میخواند .

یكى از دوستانش او را ملامت كرد كه چرا از زن و عطر و دیگر لذات دورى كرده است ، گفت : « مانع من از معاشرت زنان همان بود كه امیر مؤمنان عبد الملك را منع كرد . » آن مرد گفت : « اى امیر مؤمنان ، قصه چگونه بود ؟ » گفت : « حاكم افریقیه كنیزى زیبا و خوش اندام و خواستنى براى او فرستاد ، وقتى كنیز را بحضور وى آوردند و جمال او را بدید ، نامه اى از حجاج كه در دیر الجماجم با ابن اشعث بجنگ بود بدست داشت ، نامه را بینداخت و به دو گفت : « به خدا دلم ترا مىخواهد . » كنیز گفت : « اى امیر مؤمنان ، در این صورت چه مانعى در پیش است ؟ » گفت : « مانع من شعرى است كه اخطل گفته و مضمون آن چنین است : « قومى كه وقتى بجنگ باشند بندهاى خود را در قبال زنان محكم كنند و گر چه زنان به - دوران پاكیزگى باشند . » سپس گفت : « در این حال كه ابن اشعث با ابو محمد بجنگ است و سران عرب كشته شده اند من بعیش و خوشى سر گرم باشم ! خدا نكند . » و بگفت تا كنیز را نگهدارند و چون ابن اشعث كشته شد نخستین كنیزى كه با وى

ص: 245

بخلوت نشست او بود . » .

وقتى نصر بن سیار از كمك مروان نومید شد ، نامه اى به یزید بن عمرو بن هبیرهء فزارى حاكم عراق نوشت و از او بر ضد دشمن خویش كمك و یارى خواست و در آن نامه اشعارى نوشت كه مضمون آن چنین است : « به یزید پیام برسان و بهترین سخنان آنست كه راست باشد زیرا دروغ سودى ندارد . بگو در خراسان تخم ها دیده ام كه اگر جوجه كند عجایبى خواهى شنید ، جوجه هاى دو ساله است اما بزرگ شده است ، هنوز پرواز نكرده اما پر در آورده است ، اگر بپرواز آیند و تدبیرى در بارهء آنها نشود آتش جنگى را روشن خواهند كرد و چه آتشى خواهد بود . » یزید بن عمرو بنامهء او جواب نداد و بدفع فتنه هاى عراق پرداخت .

بسال صد و بیست و نهم خوارج یمن وارد مكه و مدینه شدند ، سالار ایشان ابو حمزه مختار بن عوف ازدى و بلخ بن عقبهء ازدى بودند كه كسان را بسوى عبد الله بن یحیى كندى دعوت مىكردند . وى خویش را طالب حق نامیده بود و او را بعنوان امیر مؤمنان خطاب مىكردند مذهب اباضى داشت و از سران خوارج بود ، بسال صد و سىام مروان سپاهى با عبد الملك بن محمد بن عطیهء سعدى بفرستاد كه در وادى - القرى با خوارج روبرو شد و بلخ كشته شد و ابو حمزه با باقیماندهء قوم سوى مكه گریخت و عبد الملك با سپاه كه همه اهل شام بودند آهنگ یمن كرد ، عبد الله بن یحیى كندى خارجى نیز از صنعا برون آمد و دو گروه در ناحیهء طائف بسرزمین جرش روبرو شدند و جنگهاى بزرگ در میانه رفت كه در اثناى آن عبد الله بن یحیى و بیشتر اباضیان همراه وى كشته شدند و بقیهء خوارج بدیار حضرموت رفتند كه بیشتر مردم آنجا تا كنون یعنى سال سیصد و سى و دو اباضى هستند و مذهبشان با خوارج عمان تفاوتى ندارد .

بسال صد و سىام عبد الملك با سپاه مروان در صنعا فرود آمد و سلیمان بن هشام ابن عبد الملك كه از مروان بیمناك بود در جزیره به خوارج پیوسته بود عبد الله بن

ص: 246

معاویة بن عبد الله بن جعفر نیز دیار اصطخر و دیگر قلمرو فارس را به تصرف داشت تا از آنجا رانده شد و سوى خراسان رفت و ابو مسلم او را بگرفت . و ما در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات ضمن سخن از فرقه هاى شیعه و در بارهء كسانى كه قائل به امامت او شده و دعوتش را اطاعت كرده اند ، سخن آورده ایم .

كار ابو مسلم قوت گرفت و بر بیشتر خراسان تسلط یافت . كار نصر بن سیار از نرسیدن كمك سستى گرفت و از خراسان برون شد و سوى رى رفت و در ساوه ما بین رى و همدان فرود آمد و همانجا از غصه بمرد . نصر وقتى ما بین رى و خراسان بود نامه اى به مروان نوشت و به دو خبر داد كه از خراسان برون شده است و حوادث خراسان بزرگ مىشود تا همه جا را بگیرد و ضمن نامهء خود اشعارى نوشت كه مضمون آن چنین است : « كار ما و خبرهائى كه پوشیده میداریم چون گاویست كه بسلاخ نزدیكش كنند ، یا چون دخترى كه كسانش او را دوشیزه پندارند و نه ماهه آبستن است ، ما آن را رفو میزدیم اما دریده شد و دریدگى وسعت گرفت ، و چون جامه اى كه كهنگى بر آن چیره شود و صنعت گر مدبر را خسته كند . » .

هنوز مروان از خواندن این نامه فراغت نیافته بود كه گماشتگان راهها یك قاصد خراسانى را كه ابو مسلم سوى ابراهیم بن محمد امام فرستاده و وضع كار خویش را به دو خبر داده بود ، نزد وى آوردند . وقتى مروان نامهء ابو مسلم را بدید بقاصد گفت :

« مترس ، رفیقت چقدر به تو داده است ؟ » گفت : « فلان و فلان مبلغ » گفت : « خیلى كم به تو داده است ، بیا این ده هزار درم را بگیر و نامه را پیش ابراهیم امام ببر ، و از اینكه در راه ترا گرفته اند چیزى مگو و جواب او را بگیر و پیش من بیار . » قاصد نیز چنین كرد ، مروان جواب ابراهیم را بدید كه به ابو مسلم نوشته بود : « بكوشید و در كار دشمن حیله كنید . » و دیگر دستورها كه داده بود . مروان قاصد را بداشت و به ولید بن معاویة ابن عبد الملك حاكم دمشق نوشت به حاكم بلقا بنویسد تا به دهكدهء كرار و حمیمه

ص: 247

برود و ابراهیم بن محمد را بگیرد و به بند كند و با مستحفظ فراوان بنزد وى بفرستد . ولید به حاكم بلقا دستور داد و او ابراهیم را كه روى پوشیده در مسجد دهكده نشسته بود ، بگرفت و پیش ولید فرستاد و او نیز وى را بنزد مروان فرستاد كه مدت دو ماه او را در زندان بداشت . وقتى ابراهیم را پیش مروان آوردند ما بین او و مروان گفتگوى بسیار رفت و ابراهیم سخن درشت گفت و همهء چیزهائى را كه مروان در بارهء كار ابو مسلم به دو میگفت انكار كرد . مروان به دو گفت : « اى منافق مگر این نامهء تو نیست كه در جواب نامهء ابو مسلم نوشته اى ؟ » و قاصد را پیش وى آورد و گفت :

« این را میشناسى ؟ » و چون ابراهیم این را بدید خاموش ماند و بدانست كه كار از كجا خراب است .

كار ابو مسلم بالا مىگرفت ، در زندان ابراهیم جماعتى از بنى هاشم و بنى امیه نیز بودند . از جملهء بنى امیه عبد الله بن عمر بن عبد العزیز بن مروان و عباس بن ولید ابن عبد الملك بن مروان بودند كه مروان از آنها بیمناك بود و میترسید بر ضد او خروج كنند . از بنى هاشم عیسى بن على و عبد الله بن على و عیسى بن موسى بودند .

ابو عبیدهء ثعلبى كه با آنها در محبس بوده نقل مىكند كه گروهى از غلامان عجمى مروان در مجلس حران به آنها هجوم بردند و وارد اطاق ابراهیم و عباس و عبد الله شدند و ساعتى آنجا بودند ، سپس برون آمدند و در اطاق بسته شد و چون صبح شد پیش آنها رفتم و دیدیم مرده اند و دو پسر خرد سال از خدمهء آنها مانند مردگان بودند و چون ما را دیدند دل یافتند ، قضیه را از آنها پرسیدیم گفتند متكاهایى به صورت عبد الله و على گذاشتند و روى آن نشستند و آنها بلرزیدند تا سرد شدند ، سر ابراهیم را نیز در كیسه اى كردند كه آهك نرم در آن بود و ساعتى بلرزید و بىحركت شد . ضمن نامه اى كه ابراهیم به ابو مسلم نوشته بود و مروان خوانده بود پس از سخنان بسیار شعرى بدین مضمون بود : « كارى را كه علائم آن نمایان شده مراقب باش كه راه روشن است فقط شمشیر كشیدن مانده است . » .

ص: 248

در بارهء كشته شدن ابراهیم امام صورتهاى دیگر نیز جز آنچه گفتیم آورده اند كه همه را با قضیهء قحطبه و ابن هبیره بر ساحل فرات و غرق قحطبه و رفتن حسن بن قحطبه به كوفه در كتاب اوسط آورده ایم .

مروان بر ساحل رودخانهء زاب صغیر فرود آمد و پل زد . عبد الله بن على نیز با سپاه و سران خراسان بیامد و این به روز دوم جمادى الاخر سال صد و سى و دوم بود .

سپاه مروان با سپاه عبد الله بن على رو برو شد . مروان سپاه خویش را هزار و دو هزار دسته هاى چهار گوش كرده بود ، جنگ به ضرر مروان بود كه فرار كرد و از یاران او خلق بسیار كشته و غرب شد ، از جملهء مردم بنى امیه در آن روز سیصد كس در آب غرق شد و این بجز مردم دیگر بود كه غرق شدند از جملهء غریقان بنى امیه ابراهیم بن ولید بن عبد الملك مخلوع برادر یزید ناقص بود . در روایت دیگر گفته اند كه مروان پیش از آن روز ابراهیم بن ولید را كشته و آویخته بود . فرار مروان از جنگ زاب به روز شنبه یازدهم جمادى الاخر سال صد و سى و دوم بود .

مروان پس از فرار جانب موصل رفت اما مردم آنجا وى را به شهر راه - ندادند و سیاه پوشیدند كه كار او را وارونه مىدیدند . از آنجا به حران رفت كه خانه و محل اقامتش آنجا بود ، مردم حران كه خدایشان بكشد ، وقتى ناسزاى ابو تراب یعنى على بن ابى طالب رضى الله عنه ، كه به روز جمعه بر منبرها باب بود بر - داشته شد ، از ترك آن دریغ كردند و گفتند : « نماز بى لعنت ابو تراب باطل است . » و یك سال بر این حال ببودند تا كار مشرق و ظهور سیاهپوشان رخ داد . مروان ناسزاى على را از این جهت منع كرده بود كه مردم از بنى امیه به سختى بریده بودند .

بهر حال مروان و دیگر امویان از حران برون شدند و از فرات گذشتند . عبد الله ابن على بیرون حران اردو زد و قصر مروان را كه ده هزار هزار درم خرج بناى آن كرده بود ویران كرد و خزاین و اموال او را تصرف كرد . مروان با یاران و خواص خود تا ساحل رود ابى فطرس در فلسطین و اردن رفت و آنجا فرود آمد ،

ص: 249

عبد الله بن على سوى دمشق رفت و آنجا را محاصره كرد ، ولید بن معاویة بن عبد الملك با پنجاه هزار مرد جنگى در شهر بود ، اما خلاف و تعصب در بارهء فضیلت یمنى بر نزارى یا نزارى بر یمنى میان آنها افتاد و ولید بن معاویه كشته شد ، بقولى یاران عبد الله بن على او را كشتند . یزید بن معاویة بن عبد الملك بن مروان و عبد الجبار بن یزید بن عبد الملك بن مروان پیش عبد الله بن على آمدند و آنها را بنزد ابو العباس سفاح فرستاد . ابو العباس نیز آنها را در حیره بكشت و بیاویخت . عبد الله بن على نیز در دمشق مردم بسیار بكشت . مروان به مصر رفت و عبد الله بن على بر ساحل رود ابى فطرس فرود آمد و هشتاد و چند كس از بنى امیه را در آنجا بكشت و این به روز چهارشنبه نیمهء ذى قعدهء سال صد و سى و دوم بود . سلیمان بن یزید بن عبد الملك را نیز در بلقا بكشتند و سر او را پیش عبد الله بن على آوردند . صالح بن على به تعقیب مروان رفت و ابو عون عبد الملك بن یزید با عامر بن اسماعیل مذحجى نیز همراه وى بودند ، در مصر به مروان رسیدند كه در بوصیر فرود آمده بود و شبانگاه بر اردو - گاه وى هجوم بردند و طبل ها را بزدند و تكبیر گفتند و فریاد « انتقام ابراهیم » كشیدند و كسان كه در سپاه مروان بودند پنداشتند در محاصرهء سیاهپوشان افتاده اند و مروان كشته شد . در بارهء كیفیت قتل وى كه در گیر و دار همان شب بود ، اختلاف كرده اند ، قتل وى در شب یكشنبه سوم ذىحجهء سال صد و سى و دوم بود .

وقتى عامر بن اسماعیل مروان را بكشت ، دختران و زنان وى در كلیسائى بودند و عامر آهنگ آنجا داشت ، یكى از خادمان مروان را دیدند كه با شمشیر برهنه قصد دخول بكلیسا داشت و وى را بگرفتند و از قصه اش پرسیدند ، گفت :

« مروان به من گفته است اگر كشته شد گردن دختران و زنانش را بزنم ، مرا نكشید كه به خدا اگر مرا بكشید میراث پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم بدست نخواهد آمد . » گفتند : « نفهم چه میگوئى ؟ » گفت : « اگر دروغ گفتم مرا بكشید ، بدنبال من بیائید . » و چون برفتند آنها را بیرون دهكده به محل ریگزارى برد و گفت : « اینجا را

ص: 250

بكنید و چون بكندند قطیفه و عصا و چوب كه شعار خلافت بود ، بدست آمد .

مروان آن را به خاك سپرده بود كه بدست بنى هاشم نرسد . عامر بن اسماعیل این چیزها را پیش عبد الله بن على فرستاد و عبد الله آن را پیش ابو العباس سفاح فرستاد و تا دوران مقتدر ما بین خلیفگان عباسى دست به دست میرفت . گویند روزى كه مقتدر كشته شد ، قطیفه بر دوش وى بود و من نمیدانم آیا این چیزها هم اكنون یعنى سال سیصد و سى و دو بنزد المتقى بالله كه در رقه مقام دارد ، هست یا از میان رفته است .

عامر دختران و كنیزكان مروان را با اسیران پیش صالح بن على فرستاد .

وقتى بنزد وى رفتند دختر بزرگ مروان بسخن آمد و گفت : « اى عموى امیر مؤمنان خداوند هر چه را صلاح مىداند براى تو نگهدارد و بنعمت خاص خود ترا در همه كار خوشبخت كند و در دنیا و آخرت از عاقبت بهره ور كند ، ما دختران تو و دختران برادر و پسر عموى تو هستیم ، همانقدر كه ما بشما ستم كرده ایم در بارهء ما گذشت كنید . » گفت : « هیچیك از مرد و زن شما را باقى نخواهم گذاشت . مگر دیروز پدرت برادرزادهء من ابراهیم امام بن محمد بن على بن عبد الله عباس را در محبس حران نكشت ؟

مگر هشام بن عبد الملك زید بن على بن حسین را نكشت و در كناسهء كوفه نیاویخت ؟

مگر زن زید در حیره بدست یوسف بن عمرو ثقفى كشته نشد ؟ مگر ولید بن یزید یحیى بن زید را در خراسان نكشت و نیاویخت ؟ مگر عبید الله بن زیاد بى پدر مسلم بن عقیل بن ابى طالب را در كوفه نكشت ؟ مگر یزید بن معاویه ، حسین بن على را با خاندانش بدست عمر بن سعد نكشت ؟ مگر حرم پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم را به اسیرى پیش یزید نبردند و پیش از آنها سر حسین را نبرده بودند كه مغز سرش را با نیزه سوراخ كرده بودند و بر نیزه در شهرها و نواحى شام بگردانیدند تا پیش یزید رسید و گوئى سر یكى از كفار بود ؟ مگر حرم پیغمبر را در مقام اسیران نگه - نداشتند و سپاهیان خشن و بى سر و پاى شامى بتماشاى آنها نایستادند و از یزید تقاضا نكردند كه حرم پیغمبر خدا صلى الله علیه را بكنیزى ایشان دهد ؟ مگر این اهانت

ص: 251

به حق پیغمبر صلى الله علیه و سلم و جسارت و حق ناشناسى نسبت به خدا عز و جل نبود ؟ شما دیگر از خاندان ما چه بجا گذاشته اید ؟ » گفت : « اى عموى امیر مؤمنان ما را ببخشید . » گفت : « بله بخشش ممكن است ، اگر بخواهى ترا به فضل بن صالح بن على به زنى مىدهم و خواهرت را ببرادرش عبد الله بن صالح مىدهم . » گفت : « اى عموى امیر مؤمنان حالا چه وقت عروسى است ما را به حران بفرست . » گفت : « ان شاء الله خواهم فرستاد . » سپس آنها را به حران فرستاد . هنگام ورود به شهر فغان كردند و بر مروان گریستند و گریبان دریدند تا آنجا كه سپاه از گریهء آنها آشفته شد .

مدت حكومت مروان تا بیعت ابو العباس سفاح پنج سال و دو ماه و ده روز بود ، از این پیش اختلافى را كه دربارهء مدت حكومت وى هست گفته ایم . از بیعت ابو العباس سفاح تا وقتى كه مروان در بوصیر كشته شد ، هشتماه بود ، بنابر این همهء دوران وى تا كشته شدنش پنج سال و ده ماه و ده روز بوده است . از این پیش اختلافى را كه در بارهء سن وى هست با دیگر اخبار مربوط به او گفته ایم و تفصیل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم . دبیر مروان عبد الحمید بن یحیى بن سعد نویسندهء نامه هاى بلاغت آمیز بود . وى نخستین كس بود كه نامهء مفصل نوشت و حمد و ستایش را در متن نامه ها جاى داد و پس از او باب شد .

گویند وقتى مروان از زوال ملك خویش اطمینان یافت و به عبد الحمید ، دبیر خود گفت كه « لازم است با دشمن من نزدیك شوى و وانمائى كه به من خیانت كرده اى كه چون به ادب تو علاقه دارند و بنویسندگى تو محتاجند ، نسبت به تو بدگمانى نخواهند كرد . اگر توانستى مرا در زندگى فایده رسانى و گر نه از پس مرگم زن و فرزندم را حمایت كنى » عبد الحمید به دو گفت : « اینكه میگوئى براى تو سودمند اما براى من قبیح است من صبر میكنم تا خدا فیروزى بیارد یا با تو كشته شوم » و شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « وفا در دل داشته باشم و خیانت نمودار كنم ، پس چه عذرى خواهم داشت كه مردم به ظاهر بپذیرند ؟ »

ص: 252

ما خبر ابو الورد را با كشته شدنش و هم خبر بشر بن عبد الله واحدى را با كشته شدنش در كتاب اوسط آورده ایم و حاجت بذكر آن نیست .

اسماعیل بن عبد الله قشیرى گوید : هنگامى كه مروان در كار فرار بسوى حران بود مرا بخواند و گفت : « اى ابو هاشم - و از آن پیش مرا بكنیه نمیخواند - وضع چنین است كه مىبینى ، من به تو اعتماد دارم و اما از پس مرگ عروس عطر به كار نیاید ، رأى تو چیست ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان تصمیم تو چیست ؟ » گفت : « مىخواهم با غلامان و همراهان خود از دربند بگذرم و بیكى از شهرهاى روم پناه برم و آنجا فرود آیم و با پادشاه روم مكاتبه كنم و از او پیمان بگیرم . كسانى از ملوك عجم چنین كرده اند و این براى شاهان ننگ نیست . پس از آن یاران من كه بیمناك یا فرارى یا امیدوارند به من خواهند پیوست و كسانم فراوان میشوند و همچنان میمانم تا خدا گشایشى دهد و مرا بر دشمنم پیروز كند » گوید : « چون قصد او را بدانستم ، و راى درست همین بود ، رفتار او را با قحطانیان كه قوم من بودند و بلیاتى كه از وى بدانها رسیده بود به یاد آوردم و گفتم : « اى امیر مؤمنان خدا نكند چنین كنى ، كافران را بر دختران و اهل حرم خود تسلط میدهى ؟ مردم روم وفا ندارند و نمى - دانى از روزگار چه میآید ، اگر در سرزمین نصرانیت حادثه اى براى تو پیش - آید و خدا جز نیكى براى تو پیش بیارد ، بازماندگان تو تباه میشوند . بیا از فرات عبور كن و از مردم شام و سپاه هر ولایت یارى بخواه كه پشتیبان و پیرو دارى كه در سپاه هر ولایت دست پروردگانت هستند كه با تو حركت كنند تا بسرزمین مصر رسى كه از همهء زمین خدا مال و اسب و مرد بیشتر دارد ، آنگاه شام را پیش رو و افریقیه را پشت سر دارى ، اگر كار بر وفق مراد بود سوى شام روى و گر نه سوى افریقیه شوى » گفت : « راست گفتى از خدا میخواهم » و از فرات گذشت . به خدا از طایفهء قیس دو كس بیشتر با او نبود یكى ابن حمزه سلمى كه برادر رضاعى وى بود و دیگرى كوثر بن اسود غنوى ، و از تعصب و طرفدارى نزاریه سودى نبرد كه با او

ص: 253

خیانت كردند و یاریش نكردند . وقتى از دیار قنسرین و خناصره میگذشت ، قوم تنوخ كه در قنسرین مقیم بودند به عقبداران وى حمله بردند ، مردم حمص نیز با او در افتادند . چون سوى دمشق رفت حارث بن عبد الرحمن حرشى بر او هجوم برد ، وقتى به اردن رسید هاشم بن عمرو قیسى و مذحجیان یكباره با وى در آویختند . و چون از فلسطین میگذشت حكم بن صنعان بن روح بن زنباغ به دو حمله كرد كه همگى كار او را واژگونه میدیدند . آنگاه مروان بدانست كه اسماعیل بن عبد الله قشیرى در مشورت دغلى كرده و صمیمى نبوده است و او بىجهت با یكى از مردم قحطان كه بر ضد نزار حس تعصب و انتقامجوئى داشته ، مشورت كرده است . و راى درست همان بود كه میخواست از دربند بگذرد و بیكى از قلاع روم فرود آید و با شاه روم مكاتبه كند تا در بارهء كار وى نظر كند .

مدائنى و عتبى و دیگران گفته اند كه وقتى مروان بر ساحل فرات فرود آمد از مردان خویش و دیگر سپاه شام و جزیره و غیره یكصد هزار سوار بر گزید و چون روز جنگ رسید عبد الله بن على با سیاهپوشان نزدیك آمدند و پرچمهاى سیاه بدوش مردان بختى سوار كه جهازشان چوب بود پیشاپیش آنها بود .

مروان بنزدیكان خود گفت : « نیزه هاى آنها را ببینید كه چون نخل كلفت است و پرچمهایشان روى شترها چون پاره هاى ابر سیاه است » در این اثنا از - سوراخ هائى كه در آن نزدیكى بود یك دسته كلاغ سیاه بپرواز آمد و بدور نخستین پرچمهاى عبد الله فراهم گشت و سیاهى آن با سیاهى پرچمها در آمیخت و مروان نظر میكرد و این را به فال بد گرفت و گفت : « مگر نمىبینید كه سیاهى بسیاهى پیوست ؟ » كلاغان چون ابرى سیاه بودند . مروان بیاران خویش كه احساس ترس و نومیدى میكردند نگریست و گفت : « این سپاهى است اما وقتى روزگار بسر آید سپاه بچه كار آید ؟ » .

مروان در ساحل فرات بجز این خبرها داشت كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و حاجت بتكرار آن نیست . و الله ولى التوفیق .

ص: 254

ذكر خلافت ابو العباس عبد الله بن محمد سفاح

بیعت ابو العباس سفاح عبد الله بن محمد بن عباس بن عبد المطلب بشب جمعه سیزدهم ماه ربیع الاخر سال صد و سى و دوم بود و بقولى بیعت وى روز چهارشنبه یازدهم ماه ربیع الاخر سال صد و سى و دوم و بقولى در نیمهء جمادى الاخر همانسال بود . مادرش ریطه دختر عبید الله بن عبد المدان حارثى بود . سفاح روز جمعه سوار شد و به مسجد رفت و ایستاده بر منبر خطبه خواند ، بنى امیه نشسته خطبه میخواندند ، مردم همهمه كردند و گفتند : « اى پسر عموى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم سنت را زنده كردى » . مدت خلافت وى پنج سال و نه ماه و بیست روز بود و در ناحیهء انبار در شهرى كه خود بنا كرده بود بروز یكشنبه دوازدهم ذىحجهء سال صد و سى و ششم در سى و سه سالگى و بقولى بیست و نه سالگى بمرد . مادرش زن عبد الملك بن مروان بود كه حجاج بن عبد الملك را از او پیدا كرد . وقتى عبد الملك بمرد ، محمد بن على بن عبد الله بن عباس او را به زنى گرفت و عبد الله بن محمد ملقب به سفاح با عبید الله و داود و میمونه از او به وجود آمد .

ص: 255

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت و نكاتى از حوادث ایام سفاح

وقتى ابراهیم امام در حران زندانى شد و بدانست كه از چنگ مروان نجات نخواهد یافت ، وصیتى نوشت و ابو العباس عبد الله بن محمد را جانشین خود كرد و به دو سفارش كرد در كار دولت قیام و كوشش و فعالیت كند و از پس وى در حمیمه نماند و سوى كوفه رود كه بى گفتگو كار خلافت به دو میرسد ، كه در این باب روایت آمده است و ابو العباس را از كار دعوتگران و نقیبان خراسان مطلع كرد . و روشى معین كرد و سفارش كرد كه مطابق آن رفتار كند و از آن تجاوز نكند . آنگاه وصیت نامه را كه همهء این مطالب در آن بود بغلام خود سابق خوارزمى سپرده ، گفت اگر بشب یا روز حادثه اى از جانب مروان براى وى رخ داد با شتاب سوى حمیمه رود و وصیت نامه را ببرادرش ابو العباس برساند . وقتى ابراهیم جان بداد سابق با شتاب سوى حمیمه رفت و وصیت نامه را به ابو العباس داد و او را از مرگ ابراهیم مطلع كرد . ابو العباس به دو گفت كار وصیت نامه را نهان دارد فقط خبر مرگ را بگوید .

آنگاه ابو العباس خاندان خود را از قصه خبر دار كرد و برادر خود ابو جعفر عبد الله بن محمد و برادرزادهء خود عیسى بن موسى بن محمد و عموى خود عبد الله بن على را

ص: 256

به همكارى و پشتیبانى خواند . آنگاه ابو العباس بهمراه اینان و دیگر كسان كه از خاندانش راهى شده بودند با شتاب راه كوفه گرفت . یك زن بادیه نشین ابو العباس و برادرش ابو جعفر و عمویش عبد الله بن على را با چند تن دیگر كه جلو افتاده بودند بر سرائى در راه كوفه بدید و گفت : « به خدا چهره هائى مانند امروز ندیدم كه خلیفه و جانشین و یاغى باشند » ابو جعفر منصور گفت : « اى كنیز خدا چه گفتى ؟ » گفت :

« به خدا این بخلافت میرسد » و به سفاح اشاره كرد و گفت : « تو جانشین او میشوى و این به تو یاغى مىشود . » و به عبد الله بن على اشاره كرد . وقتى به دومة الجندل رسیدند به داود بن على و موسى بن داود بر خوردند كه از عراق بسوى حمیمه میرفتند . داود از مقصد ابو العباس پرسید و او بگفت كه ابو مسلم با مردم خراسان بنفع ایشان قیام كرده است و او میخواهد در كوفه قیام كند . داود به دو گفت : « اى ابو العباس با آنكه مروان و سالار بنى امیه با مردم شام و جزیره مراقب مردم عراقند و ابن هبیره شیخ عرب با گروه بسیار از مردم عرب در عراق است ، تو میخواهى در كوفه قیام كنى ؟ » ابو العباس گفت : « عمو جان هر كه بزندگى دل بندد ، خوار شود . و شعر اعشى را به تمثیل خواند كه مضمون آن چنین است : « مرگى كه بدون زبونى رخ دهد و جان من كوشش خویش كرده باشد ، ننگ نیست » داود به پسر خود موسى نگریست و گفت : « پسرك من پسر عمویت راست میگوید بیا با او برگردیم تا با عزت زندگى كنیم یا بمیریم . » و باز گشتند و ابو العباس برفت تا به كوفه رسید .

ابو سلمه حفص بن سلیمان از وقتى خبر كشته شدن ابراهیم امام را شنیده بود ، بصدد بود از دعوت عباسى بدعوت آل ابو طالب بازگردد . ابو العباس با همراهان و خاندان خود نهانى وارد كوفه شد ، ابو سلمه نیز با سیاهپوشان در كوفه بود و ابو العباس را با كسانش در خانهء ولید بن سعد در قبیلهء یمنى بنى اود منزل داد . سابقا در همین كتاب صفات اود را در ضمن اخبار حجاج یاد كرده ایم كه از على و ذریهء پاك او بیزارى میكنند و من تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دو كه این همه جهان گشته ام

ص: 257

و در ممالك غریب رفته ام ، هر یك از مردم اود را دیده ام از پس دقت معلوم شده كه ناصبى و دوستدار آل مروان است .

ابو سلمه كار ابو العباس و همراهانش را نهان داشت و یكى را بر آنها گماشت وصول ابو العباس به كوفه در صفر سال صد و سى و دوم بود و هم از این سال - نامه هاى بنى عباس با برید میرفت . ابو سلمه از پس مرگ ابراهیم امام بیم داشت و كار وى آشفته شود و تباهى گیرد . بدین جهت محمد بن عبد الرحمن بن اسلم را ( اسلم غلام پیغمبر صلى الله علیه و سلم بود ) با دو نامه بیك مضمون پیش ابو عبد الله جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب و ابو محمد عبد الله بن حسن بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم اجمعین فرستاد و هر یكى را دعوت كرد كه پیش او برود تا دعوت را متوجه او كند و بكوشد تا مردم از خراسان براى او بیعت گیرد و بفرستاده گفت : « بشتاب ، بشتاب و چون قاصد قوم عاد مباش . » محمد بن عبد الرحمن در مدینه پیش ابو عبد الله جعفر بن محمد رفت و شبانگاه او را بدید و گفت كه از پیش ابو سلمه آمده است و نامه را به دو داد . ابو عبد الله گفت : « من با ابو سلمه چه كار دارم ، ابو سلمه كه شیعهء دیگران است . » گفت : « من قاصدم نامه را بخوان و هر چه میخواهى جواب بده » ابو عبد الله چراغى بخواست و نامهء ابو سلمه را برداشت و روى چراغ گرفت تا بسوخت و بقاصد گفت : « آنچه را دیدى برفیق خود بگو . » آنگاه شعر كمیت ابن زید را بتمثیل خواند كه مضمون آن چنین است : « اى كه آتشى میافروزى و روشنایى آن براى دیگرى است و اى هیزم چینى كه هیزم دیگران را فراهم مىكنى . » قاصد از پیش وى برون شد و پیش عبد الله بن حسن رفت و نامه را به دو داد كه پذیرفت و خواند و خرسند شد . عبد الله یك روز پس از آنكه نامه به دو رسیده بود بر خرى سوار شده به منزل ابو عبد الله جعفر بن محمد صادق رفت و چون ابو محمد او را بدید از آمدنش حیرت كرد . ابو عبد الله از عبد الله مسن تر بود و به دو گفت : « اى

ص: 258

ابو محمد براى كارى آمده اى ؟ » گفت : « بلى و مهمتر از آنكه بتوان گفت . » گفت :

« اى ابو محمد چه كاریست ؟ » گفت : « این نامهء ابو سلمه است ، مرا دعوت مىكند كه پیش او بروم و شیعیان خراسانى ما نیز پیش وى آمده اند . » ابو عبد الله گفت : « اى ابو محمد از چه وقت خراسانیها شیعهء تو بوده اند ؟ مگر ابو مسلم را تو سوى خراسان فرستاده اى ؟

مگر تو گفته بودى سیاه بپوشد ؟ اینها كه سوى عراق آمده اند تو سبب آمدنشان بوده اى یا كس پیش آنها فرستاده اى ؟ آیا كسى از آنها را میشناسى ؟ » عبد الله بن حسن با او بگفتگو پرداخت و گفت : « این قوم در طلب محمد پسر من هستند كه مهدى این امت است . » ابو عبد الله جعفر گفت : « به خدا او مهدى این امت نیست و اگر شمشیر بكشد كشته خواهد شد . » ابو عبد الله با او مشاجره كرد تا آنجا كه گفت :

« به خدا مخالفت تو از روى حسد است . » ابو عبد الله گفت : « به خدا آنچه میگویم از روى خیر خواهى است ، ابو سلمه نظیر نامه اى كه به تو نوشته ، به من نیز نوشته است ، ولى قاصد او اقبالى كه پیش تو یافت ، پیش من نیافت و من نامهء او را پیش از آنكه بخوانم سوزانیدم . » عبد الله خشمگین از پیش جعفر برون شد و قاصد ابو سلمه پیش او بازنگشت مگر وقتى كه با سفاح بر خلافت بیعت كردند . و قصه چنان بود كه روزى ابو حمید طوسى از اردوگاه به كوفه رفت و سابق خوارزمى را در بازار كناسه بدید و گفت : « تو سابقى ؟ » گفت : « بله من سابقم . » ابو حمید از كار ابراهیم امام پرسید ، سابق گفت : « مروان او را در حبس بكشت . » در آن وقت مروان در حران مقیم بود ، ابو حمید گفت : « كى را جانشین خود كرد ؟ » گفت : « برادرش ابو العباس را » گفت : « او كجاست ؟ » گفت : « او با برادرش و جمعى از عموها و اهل خاندانش همین جا در كوفه هستند . » گفت : « از چه وقت اینجا هستند ؟ » گفت : « دو ماه است . » گفت : « مرا پیش آنها میبرى ؟ » گفت : « وعدهء من و تو فردا همین جا . » سابق میخواست در این باب از ابو العباس اجازه بگیرد . پیش ابو العباس رفت و قضیه را با او بگفت و ابو العباس او را ملامت كرد كه چرا ابو حمید را نیاورده است . ابو حمید

ص: 259

نیز برفت و جمعى از سران خراسان را كه در اردوگاه ابو سلمه بودند و از جمله ابو الجهم و موسى بن كعب را كه سالار قوم بود از قضیه خبر دار كرد . روز بعد سابق به وعده گاه آمد و ابو حمید را بدید و با هم پیش ابو العباس و كسان او رفتند .

ابو حمید گفت : « كدام یك از شما امام است ؟ » داود بن على ، ابو العباس را نشان داد و گفت : « این خلیفهء شماست . » ابو حمید دست و پاى او را بوسیدن گرفت و به عنوان خلافت به دو سلام كرد .

ابو سلمه از قضیه خبر نداشت ، بزرگان اردو بیامدند و بیعت كردند . ابو سلمه نیز وقتى خبر دار شد بیعت كرد و به وضعى شایسته وارد كوفه شدند . صفها بسته بودند و اسبان بیاوردند كه ابو العباس و همراهان وى سوار شده سوى قصر حكومت رفتند و این به روز جمعه دوازدهم ربیع الاخر سال صد و سى و دوم بود . سابقا قضیهء اختلاف كسان را در بارهء اینكه بیعت وى در كدام یك از ماه هاى این سال بود در همین كتاب آورده ایم .

آنگاه ابو العباس از قصر حكومت به مسجد رفت و حمد و ثناى خدا گفت و از تكریم خدا و نعمتهاى او و فضیلت پیمبر صلى الله علیه و سلم سخن آورد و رشتهء ولایت و وراثت را تا خویشتن كشانید و مردم را وعدهء نكو داد و خاموش ماند . پس از آن عموى وى داود بن على كه بر منبر زیر دست ابو العباس بود ، بسخن آمد و گفت : « به خدا ما بین شما و پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بجز على علیه السلام و امیر مؤمنان كه اكنون پشت سر من است خلیفه اى نبود . » آنگاه هر دو فرود آمدند .

پس از آن ابو العباس به اردوگاه ابو سلمه رفت و در حجرهء وى فرود آمد و عموى خود داود بن على را در كوفه و توابع آن گذاشت . عبد الله بن على عموى دیگر خود را نیز بسوى ابو عون عبد الملك بن یزید فرستاد كه با هم بمقابلهء مروان رفتند و دنبالهء آن جنگ زاب و فرار مروان بود كه پیش از این یاد كرده ایم .

و خبر اسماعیل بن عامر كه مروان را در بوصیر كشته بود به ابو العباس رسید .

ص: 260

گویند پسر عموى عامر كه نافع بن عبد الملك نام داشت در آن شب در اثناى زد و خورد مروان را كشته بود و او را نمیشناخت . عامر وقتى سر مروان را ببرید و اردوگاه او را به تصرف آورد ، بكلیسایى كه مروان در آن جا مكان داشته بود رفت و بر فرش مروان نشست و از غذاى او بخورد . دختر بزرگ مروان كه كینهء ام مروان داشت و از همهء دختران وى سالمندتر بود پیش آمد و گفت : « اى عامر روزگارى كه مروان را از فرشش دور كرد كه تو بر آن نشستى و از غذایش بخوردى و كارش را بدست گرفتى و بر مملكتش تسلط یافتى ، تواند كه وضع ترا نیز دگرگون كند . » .

وقتى سفاح از رفتار عامر و گفتار دختر مروان خبر یافت خشمگین شد و به عامر نوشت : « واى بر تو ، مگر آنقدر از ادب خدا عز و جل دور بودى كه نتوانستى از خوردن غذاى مروان و جلوس بجاى او و روى فرش او خوددارى كنى ؟

به خدا اگر امیر المؤمنین چنین نپنداشته بود كه این كار را بخلاف میل و اعتقاد خویش كرده اى از خشم او تأدیبى سخت به تو میرسید ، وقتى نامهء امیر مؤمنان به تو رسد در راه خدا صدقه اى بده تا خشم او را فرو نشانى و به علامت تذلل نمازى بكن و سه روز روزه بدار و بهمهء یاران خود بگو مانند تو روزه بدارند . » .

وقتى سر مروان را بنزد ابو العباس آوردند و پیش روى او نهادند ، سجدهء طولانى كرد و سر برداشت و گفت : « سپاس خدا را كه انتقام مرا پیش تو و قومت باقى نگذاشت سپاس خدا را كه مرا بر تو فیروز كرد و به تو غلبه داد » آنگاه گفت : « دیگر اهمیت نمیدهم كه چه وقت مرگم فرا رسد كه به انتقام حسین و برادرانش دویست كس از بنى امیه را كشته ام و باقیماندهء جثهء هشام را بتلافى پسر عمویم زید ، سوزانیده ام و مروان را بعوض برادرم ابراهیم كشته ام . » و بتمثیل شعرى خواند كه مضمون آن اینست : « اگر خون مرا بنوشند سیراب نشوند و خون آنها نیز از پس خشمى كه دارم مرا سیراب نمیكند » آنگاه رو به قبله گردانید و سجدهء طولانى كرد . سپس بنشست و چهره اش روشن شده بود و به تمثیل اشعار عباس بن عبد المطلب را خواند كه مضمون

ص: 261

آن چنین است : « قوم من نخواستند انصاف ما بدهند ، و تیغهاى برنده كه در كفهاى ماست و خون از آن میچكد انصاف ما بداد . تیغهائى كه از پیران راستگو بمیراث مانده و به وسیلهء آن بجنگ تقرب جسته اند كه وقتى بسر مردان خورد آن را چون تخم شتر مرغ در میدان جنگ شكسته وا مىگذارد . » .

ابو الخطاب از ابو جعدة بن هبیرهء مخزومى كه قبلا یكى از وزیران و ندیمان مروان بود و وقتى كار ابو العباس رونق گرفت بصف او پیوسته و بشمار یاران و خواص او در آمده بود ، نقل كرده است كه آن روز كه سر مروان پیش ابو العباس بود او نیز در مجلس وى حضور داشت ، در آن موقع ابو العباس در حیره مقیم بود ، وى بیاران خود نگریست و گفت : « كى این را میشناسد ؟ » ابو جعده گوید من گفتم : « من او را مىشناسم ، این سر ابو عبد الملك مروان بن محمد است كه تا دیروز خلیفهء ما بود رضى - الله عنه » گوید شیعیان بنى عباس كه حاضر بودند چشم در من دوختند » ابو العباس به من گفت : « تولد وى در چه سالى بود ؟ » گفتم : « بسال هفتاد و ششم » پس او برخاست و رنگش از فرط خشم نسبت به من دگرگون شده بود . مردم مجلس پراكنده شدند من نیز برفتم و از كار خویش پشیمان بودم ، مردم نیز در این باره سخن میگفتند .

به خود گفتم : « این خطائى است كه عباسیان هرگز نبخشند و فراموش نكنند . » به منزل خود رفتم و باقى روز را در كار وداع و وصیت بسر كردم چون شب شد غسل كردم و براى نماز آماده شدم . و چنان بود كه ابو العباس اگر قصد كارى داشت هنگام شب براى انجام آن میفرستاد ، من همچنان تا صبح بیدار بودم و هنگام صبح بر استر خود سوار شدم و در اندیشه بودم كه در بارهء كار خود پیش كى بروم و هیچكس را مناسبتر از سلیمان بن خالد وابستهء بنى زهره ندیدم كه پیش ابو العباس مقامى معتبر داشت و شیعهء عباسیان بود . پیش او رفتم و گفتم : « آیا دیشب امیر مؤمنان از من سخن آورد ؟ » گفت : « آرى سخن از تو رفت و او گفت : « خواهرزادهء ماست كه با رفیق خود وفا كرده است و اگر ما نیز با او خوبى كنیم نسبت بما سپاسگزارتر خواهد بود » من

ص: 262

سپاس او داشتم و پاداش خیر برایش خواستم و دعایش كردم و بیرون آمدم .

پس از آن مانند سابق پیش ابو العباس میرفتم و جز نكویى نمیدیدم . سخنى كه هنگام آوردن سر مروان در مجلس ابو العباس رفته بود به ابو جعفر و عبد الله بن على رسیده بود . عبد الله بن على در بارهء سخن من نامه به ابو العباس نوشته بود كه « این تحمل پذیر نیست . » ابو جعفر نیز نامه نوشته و گفته بود : « او خواهرزادهء ماست میباید بیشتر از دیگران او را بپروریم و با وى نیكى كنیم . » من از نظر هر دو خبر دار شدم و خاموش ماندم . حوادث روزگار همچنان ادامه داشت . مدتى پس از آن یك روز پیش ابو العباس بودم و اعتبار و منزلتم پیش وى بیشتر شده بود ، مردم برخاستند و من نیز برخاستم ابو العباس گفت : « اى ابن هبیره بنشین » و من بنشستم . آنگاه او برخاست كه به اندرون برود من نیز از جهت برخاستن او برخاستم ، گفت : « بنشین » پرده را بلند كرد و بدرون رفت و من بجاى خود ماندم . مدتى گذشت پرده را بلند كرد و برون آمد و ردا و جبهء مزین به بر داشت كه بهتر از او و لباسى كه بتن داشت ندیده بودم . چون پرده را برداشت برخاستم ، گفت : « بنشین » و من نیز نشستم . گفت :

« اى ابن هبیره چیزى به تو میگویم كه نباید با هیچكس بگویى » پس از آن گفت :

« میدانى كه ما خلافت و ولایت عهد را به كسى داده بودیم كه مروان را بكشد و عبد الله بن على عموى من مروان را كشته است و این كار مربوط بسپاه و یاران وى بود اما برادرم ابو جعفر منصور با وجود فضیلت و دانش و سالمندى و دلبستگى به كار كه دارد چگونه میتوان ولایت عهد به دو نداد ؟ » و مدح ابو جعفر بسیار گفت .

گفتم : « خدا امیر مؤمنان را قرین صلاح دارد من نظرى نمیدهم اما حكایتى میكنم كه آن را در نظر بگیرى » گفت : « بگو » گفتم : « بسال جنگ خلیج در قسطنطنیه با مسلمة بن عبد الملك بودیم كه نامهء عمر بن عبد العزیز رسید كه از مرگ سلیمان و خلافت خویش خبر میداد . مسلمه مرا احضار كرد ، پیش او رفتم ، نامه را پیش من افكند بخواندم و او شروع بگریه كرد . گفتم : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد

ص: 263

بر برادرت گریه مكن ، گریه كن از اینكه خلافت از فرزندان پدرت برون شده و بر فرزندان عمویت قرار گرفته است » و او بگریست تا ریشش خیس شد گوید :

« وقتى این سخن بسر بردم ابو العباس گفت : « بس است منظورت را فهمیدم » آنگاه گفت : « اگر میخواهى برو . » هنوز خیلى دور نشده بودم كه مرا صدا زد ، من بازگشتم گفت : « برو ولى تلافى این یكى را در آوردى و از آن یكى انتقام گرفتى » گوید نمیدانم هوشیارى وى عجیب بود یا اینكه حوادث گذشته را بخاطر داشت .

این ابو جعدة بن هبیره از فرزندان جعدة بن هبیرهء مخزومى از فاختهء ام هانى دختر ابو طالب است كه على و جعفر و عقیل خالان وى بوده اند و سابقا در همین كتاب خبر او را گفته ایم .

مسعودى گوید در اخبار مدائنى دیده ام كه بنقل از محمد بن اسود گوید :

« عبد الله بن على با داود بن على برادرش براهى میرفتند و عبد الله بن حسن نیز با آنها بود . داود به عبد الله گفت : « چرا به دو پسرت نمیگوئى ظهور كنند ؟ » عبد الله گفت :

« هنوز وقت آن نرسیده است . » عبد الله بن على به دو نگریست و گفت : « گویا چنین پنداشته اى كه دو پسر تو قاتل مروان خواهند بود ؟ » گفت : « همین طور است » عبد الله بن على گفت : « چنین نیست . » و بتمثیل شعرى خواند كه مضمون آن چنین است : « فداكار لاغرى از فرزندان حام ترا از این گفتار بىنیاز خواهد كرد » سپس گفت : « به خدا قاتل مروان منم » .

به عبد الله بن على گفتند عبد الله بن عمر بن عبد العزیز میگوید در كتابى خوانده كه ع . پسر ع . مروان را خواهد كشت و امیدوار است كه خود او باشد .

عبد الله بن على گفت به خدا قاتل مروان منم و سه ع از او بیشتر دارم كه من عبد الله بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب بن هاشم هستم كه نام او عمرو بن عبد مناف بوده است .

ص: 264

وقتى مروان در مقابل عبد الله بن على صف بست به مردى كه پهلوى او بود نگریست و گفت : « آن مرد كه در حضور تو با عبد الله بن معاویة بن عبد الله جعفر جوان تیز چشم نكو روى مشاجره میكرد كه بود ؟ » گفتم : « خدا بهر كه خواهد قوت بیان عطا كند » گفت : « همین شخص است ؟ » گفتم : « بله » گفت : « از فرزندان عباس بن عبد المطلب است ؟ » گفتم : « بله » مروان « انا لله و انا الیه راجعون » گفت و افزود : « من تصور میكردم كسى كه بجنگ من آمده از فرزندان ابو طالب است ولى این مرد از فرزندان عباس است و اسمش عبد الله است . میدانى چرا من ولایت - عهد را بعد از عبد الله پسرم به پسر دیگرم عبید الله دادم و به محمد كه از عبد الله بزرگتر است ندادم ؟ » گفتم : « چرا ؟ » گفت : « براى آنكه بما گفته اند كه پس از من كار خلافت به عبد الله و عبید الله میرسد و چون عبد الله به عبید الله نزدیكتر است ولایت عهد را به دو دادم و به محمد ندادم . » گوید مروان پس از آنكه این سخن با مصاحب خود بگفت نهانى كس پیش عبد الله بن على فرستاد كه اى پسر عمو كار خلافت به تو میرسد ، در بارهء زنان و دختران من خدا را منظور دار . گوید : « عبد الله به دو پیغام داد ، خون تو حق ماست اما حرم تو حق ما نیست . » .

مصعب زبیرى از پدرش نقل مىكند كه ام سلمه دختر یعقوب بن سلمة بن عبد الله بن ولید بن مغیرهء مخزومى همسر عبد العزیز بن ولید بن عبد الملك بود و چون عبد العزیز بمرد ، زن هشام شد كه او نیز بمرد . روزى ام سلمه نشسته بود و ابو العباس سفاح بر او بگذشت . ابو العباس زیبا و نكو منظر بود ، ام سلمه در بارهء او تحقیق كرد و نسبش را بگفتند . آنگاه كنیز خود را پیش ابو العباس فرستاد كه او را به ازدواج با خویشتن ترغیب كند و بكنیز گفت : « به او بگو این هفتصد دینار را براى تو فرستادم » ام سلمه مال بسیار و جواهر و حشم فراوان داشت . كنیز برفت و در بارهء ازدواج ام سلمه با ابو العباس سخن گفت و او جواب داد : « من فقیرم و

ص: 265

چیزى ندارم » كنیز آن پول را به دو داد ، ابو العباس انعامش بداد و پیش برادر ام سلمه رفت و از او خواستگارى كرد . او نیز ام سلمه را به زنى ابو العباس داد كه پانصد دینار به مهر او داد و دویست دینار هدیه داد . وقتى شب زفاف شد پیش وى رفت ، ام سلمه بر نیم تختى بود ، ابو العباس بر آنجا رفت همهء اعضاى ام سلمه با جواهر آراسته بود و ابو العباس به دو دست نتوانست یافت . آنگاه ام سلمه یكى از كنیزكان خود را بخواست و از نیم تخت فرود آمد و لباس خود را تغییر داد و لباس الوان پوشید و فرشى بر زمین گسترد و باز ابو العباس به دو دست نتوانست یافت .

گفت : « این مهم نیست مردها اینطورند و مثل تو میشوند . » و او همچنان بكوشید تا همان شب به دو دست یافت و دلبستهء او شد و قسم خورد كه سر او زن نگیرد و كنیز نیارد و از او محمد و ریطه را پیدا كرد ، و ام سلمه چنان بر او نفوذ یافت كه هیچ كارى را بىمشورت او بسر نمیبرد . وقتى خلافت به دو رسید جز او با زنى آزاد یا كنیزى سر و كار نداشت و به قسم خود كه گفته بود مایهء حسادت او نشود وفا كرد .

در اثناى خلافت ابو العباس یك روز كه خالد بن صفوان با وى بخلوت بود گفت : « اى امیر مؤمنان من در بارهء تو و این ملك وسیع كه دارى اندیشه كرده ام كه فقط یك زن دارى كه اگر بیمار شود بیمار مانى و اگر نباشد تنها باشى و خویشتن را از لذت كنیزكان و درك احوالشان و بهره ورى از خوبیهایشان محروم كرده اى ، اى امیر مؤمنان ، كنیز بلند قامت رعنا و كنیز نرم تن سفید و كنیز سبزه یا لاغر گندمگون و بربرى درشت كفل از زادگان مدینه هست كه از معاشرت او تفریح كنى و در خلوت از او لذت ببرى . امیر مؤمنان از دختران آزاده و دیدار جمالشان و صحبت شیرینشان غافل است .

اى امیر مؤمنان اگر زنان بلند قد سپید یا سبزهء ملیح یا زرد گونهء درشت كفل یا بصرى و كوفىزادگان را كه زبان شیرین و قد رسا و كمر باریك و گونهء آراسته دارند با چشمان سرمه زده و پستانهاى برآمده با هیئت و زینت و قیافهء خوبشان بینى ،

ص: 266

مىفهمى كه چه زیبایند . » خالد با بیان شیرین و توصیف نكو سخن بسیار گفت و چون از سخن فراغت یافت ابو العباس به دو گفت : « اى خالد هرگز سخنى نكوتر از این نشنیده ام ، سخن خویش را تكرار كن كه در دلم اثر كرد . » و خالد سخن خویش را نكوتر از آنچه گفته بود مكرر كرد . پس از آن خالد برفت و ابو العباس اندیشمند از آنچه شنیده بود بجا ماند .

در این اثنا ام سلمه همسرش پیش وى آمد و چون او را درهم و اندیشمند دید گفت : « اى امیر مؤمنان ترا آشفته مىبینم آیا حادثهء بدى رخ داده است یا خبر ناگوارى رسیده است ؟ » گفت : « نه چیزى از این باب نبوده است . » گفت : « پس چه شده است ؟ » « ابو العباس قصه را از او مكتوم داشت و او همچنان اصرار كرد تا گفتهء خالد را به دو باز گفت . ام سلمه گفت : « به این مادر فلانى چه گفتى ؟ » گفت : « سبحان الله او براى من خیر خواهى مىكند و تو به او ناسزا میگوئى . » ام سلمه خشمناك از پیش او برون رفت و جمعى از غلامان را با كافر كوبها بجانب خالد فرستاد و گفت : « یك عضو او را سالم نگذارید . » خالد گوید من به منزل خویش رفتم و از اینكه دیده بودم امیر مؤمنان از سخن من خوشدل شده است خرسند بودم و تردید نداشتم كه صلهء او به من خواهد رسید . طولى نكشید كه غلامان آمدند من بر در خانه نشسته بودم وقتى آنها را دیدم كه به طرف من میآمدند یقین كردم كه صله و جایزه در كار است . پیش من ایستادند و سراغ خالد را گرفتند ، گفتم : « اینك من خالدم » یكیشان با چوب كلفتى كه بدست داشت پیش آمد و همین كه آن را به طرف من پائین آورد برجستم و بدرون خانه دویدم و در را بستم و نهان شدم . چند روز در این حال بودم و از خانه برون نشدم .

در خاطرم افتاده بود كه كار از پیش ام سلمه مایه گرفته است . در این اثنا ابو العباس بجستجوى من بود و یك روز گروهى دور مرا گرفتند و گفتند : « امیر مؤمنان ترا میخواهد . » و من بمرگ خویش یقین كردم . سوار شدم و سخت پریشان بودم . وقتى به در رسیدم چند فرستاده به استقبال من آمدند ، پیش خلیفه رفتم ، تنها بود . كمى آرام

ص: 267

شدم و سلام كردم . اشاره كرد كه بنشینم نیك نگریستم پشت سرم درى بود كه پرده هاى آن افتاده بود و از پشت پرده جنبشى احساس میشد . خلیفه به من گفت : اى خالد سه روز است ترا ندیده ام . » گفتم : « اى امیر مؤمنان بیمار بودم . » گفت : « آخرین بار كه ترا دیدم در بارهء زنان و كنیزان وصفى گفتى كه هرگز سخنى بهتر از آن بگوشم نخورده بود ، آن را دوباره بگو » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان به تو گفتم كه « عرب هوو را ضره گوید و ضره از ضرر است و هر كه بیشتر از یك زن گیرد به زحمت افتد . » گفت :

« چه میگوئى ؟ گفتگو از این نبود . » گفتم : « چرا اى امیر مؤمنان و به تو گفتم كه سه زن مثل پایه هاى اجاق است كه دیگ بر آن بجوشد . » ابو العباس گفت : « از خویشاوندى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بدور باشم اگر چنین سخنى از تو شنیده باشم . » گفتم : « و به تو گفتم كه چهار زن مایهء شر شوهر است كه او را بزبونى و پیرى و بیمارى دچار خواهند كرد . » گفت : « واى بر تو هرگز این سخن را از تو و دیگرى نشنیده ام . » خالد گفت : « به خدا چرا ؟ » گفت : « مرا تكذیب میكنى . » خالد گفت : « اى امیر مؤمنان میخواهى مرا بكشتن بدهى . » گفت : « حرفت را بزن : » گفت : « به تو گفتم كه كنیزان دوشیزه مردانند كه خایه ندارند . » خالد گوید از پشت پرده صداى خنده شنیدم و گفتم : « بله و به تو گفتم كه بنى مخزوم سر گل قریش است و گلى از گلها پیش تو هست و با وجود این بزنان آزاده و كنیز چشم دوخته اى ؟ » خالد گوید : « از پشت پرده گفتند : « به خدا اى عمو راست و نیكو میگوئى همین را به امیر مؤمنان گفته اى ولى او سخنان دیگر از قول تو گفته است . » ابو العباس به من گفت : « خدایت بكشد و خوار كند و فلان و به همان كند چه میگوئى ؟ » گوید از پیش او برفتم و اطمینان یافتم كه از خطر جسته ام . طولى نكشید كه فرستادگان ام سلمه بیامدند و ده هزار درم با تختى و یابوئى و غلامى براى من آوردند .

هیچیك از خلفا مانند ابو العباس سفاح بمصاحبت مروان شایق نبود غالبا میگفت : « عجب از كسى كه نخواهد علمش فزون شود و كارى كند كه جهلش فزون

ص: 268

شود . » ابو بكر هذلى گفت : « اى امیر مؤمنان توضیح این سخن چیست ؟ » گفت : « یعنى مجالست تو و امثال ترا رها كند 263 و 264 پیش زن یا كنیزى رود كه جز یاوه نشنود و جز پوچ نگوید » هذلى گفت : « براى همین است كه خدا شما را بر جهانیان برترى داده و ختم پیمبران را از شما كرده است . » روزى ابو نخیلهء شاعر پیش وى رفت و سلام كرد و نسب خویش یاد كرد و گفت : « اى امیر مؤمنان بنده و شاعر تو هستم ، اجازه میدهى شعر بخوانم ؟ » گفت :

« خدا لعنتت كند مگر تو نبودى كه در بارهء مسلمة بن عبد الملك گفته بودى : « اى مسلم اى پسر همهء خلیفگان و دلیر میدان و كوه جهان ، من سپاسدار توام كه سپاسدارى رشته اى از پرهیزگارى است كه همهء كسانى كه نعمت بدانها دهى سپاس ندارند ، نام مرا زنده كردى اگر چه گمنام نبودم اما بعضى شهرت ها بیشتر از بعضى دیگر است . » گفت : « اى امیر مؤمنان من آنم كه گویم : » وقتى دیدیم كه تو دست نگه داشته اى ما از ملوك همى ترسیدیم و هر سخنى بجز شرك میگفتیم ولى هر چه در بارهء غیر تو گفته ایم باطل است و این به تلافى آن است . ما پیش از این منتظر پدرت بودیم ، بعد از آن انتظار برادرت را داشتیم ، پس از آن منتظر خلافت تو بودیم و تو همانى كه مایهء امید ما بوده اى » گوید : « ابو العباس از او خشنود شد و صله و جایزه داد . » ابو العباس هنگام غذا بسیار گشاده رو بود ، ابراهیم بن مخرمهء كندى وقتى میخواست حاجتى از او بخواهد صبر میكرد تا هنگام غذا برسد و آنگاه میخواست .

یك روز به دو گفت : « چرا با گفتگو از حوائج خود مرا از غذا باز میدارى ؟ » گفت :

« براى آنكه مىخواهم تقاضایى كه میكنم انجام شود . » ابو العباس گفت : « حقا كه براى این دقت نظر سزاوار ریاستى . » رسم ابو العباس چنان بود كه وقتى دو تن از یاران و خاصانش خلاف داشتند از هیچیك در بارهء دیگرى سخنى نمیپذیرفت و گرچه گوینده در كار شهادت پیرو عدالت بود و چون صلح میكردند شهادت یكى را بنفع یا ضرر دیگرى نمىشنید و

ص: 269

میگفت : « كینهء قدیم مایهء دشمنى است و در پس پردهء اظهار مسالمت آن مارى نهفته است كه اگر فرصت یابد به چیزى ابقا نكند . » .

وى در آغاز كار با ندیمان مىنشست اما از پس یك سال از دوران حكومتش برعایت نكاتى كه سابقا در همین كتاب در سرگذشت و روزگار اردشیر بابك گفته ایم ، روى از آنها نهان كرد . گاه میشد كه پس پرده بطرب میآمد و به آوازه خوان بانگ میزد . « به خدا نكو خواندى این آواز را تكرار كن » ندیمان و مطربان را بدون صله از پول یا لباس مرخص نمیكرد . میگفت شایسته نیست كه ما حالا مسرور شویم و پاداش آنها كه مایهء سرور و طرب ما بوده اند بتأخیر افتد . بهرام گور ، یكى از ملوك ایران پیش از او همین رفتار را داشته بود .

روزى ابو بكر هذلى بحضور او بود و سفاح با وى در بارهء انوشیروان و یكى از جنگها كه در مشرق با یكى از ملوك داشته بود ، سخن میكرد . در آن دم طوفانى سخت شد و خاك و پاره آجرى از بالاى بام بمجلس افكند ، حاضران از حادثه وحشت كردند ، اما هذلى رو به ابو العباس داشت و چون دیگران حالش دگرگون نشده بود ابو العباس به دو گفت : « اى ابو بكر ، بارك الله . روزى مانند این ندیده بودم مگر نترسیدى یا متوجه حادثه نشدى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان خدا بیك نفر دو دل نداده است ، هر كسى یك دل دارد و چون از مسرت بهره ورى از سخن امیر مؤمنان آكنده باشد براى حادثهء دیگر جا ندارد . خدا عز و جل وقتى خواهد كسى را مكرمت خاص دهد و یادگار آن را براى وى محفوظ دارد ، مكرمت را به زبان پیمبر یا خلیفه اى نهد . و چون من این مكرمت یافتم دلم بدان متمایل شد و اندیشه ام بدان مشغول شد و اگر آسمان به زمین میافتاد احساس نمیكردم و آشفته نمیشدم ، مگر آنقدر كه مربوط به كار امیر مؤمنان اعزه الله بود . » سفاح گفت : « اگر عمرى بود ترا به جائى برسانم كه دست كس بدان نتواند رسید . » .

در قسمت گذشتهء همین كتاب گفتهء عبد الملك را به شعبى در بارهء فضیلتى كه

ص: 270

استماع سخن ملوك را هست ، آورده ایم . از عبد الله بن عباس منتوف حكایت كرده اند كه گفته بود : « عامه از اطاعت ، مقرب پادشاهان شوند و بندگان از خدمت و خواص از خوب گوش دادن » از روح بن زنباع جذامى نیز حكایت كرده اند كه میگفته : « اگر خواهى شاه بسخن تو گوش فرا دارد ، بسخن او گوش فرادار .

كسى كه بسخن من گوش فرا دارد عیب او نشنوم و هر چه در بارهء او گویند بسبب آن حسن استماع كه نسبت بسخن من داشته است ، در دل من اثر نكند . » از معاویه حكایت كرده اند كه میگفته : « به دو چیز بر شاه تسلط یابند تا مطیعش كنند بردبارى هنگام خشم او و استماع سخنش . » .

در سرگذشت ملوك عجم دیده ام كه شیرویه پسر پرویز روزى در یكى از تفرجگاههاى عراق بود ، رسم بود كه هیچكس از پیش خود با او همگام نمیشد و بزرگان قوم به ترتیب مقام از پى او بودند . اگر بر راست مینگریست ، فرمانده سپاه نزدیك او میرفت و اگر به چپ مینگریست موبد موبدان نزدیك میرفت و به او میگفت كسى را كه میخواست با وى سخن گوید ، احضار كند . در این گردش ، براست نگریست و فرمانده سپاه نزدیك او شد ، شاه گفت : « شداد بن جرثمه كجاست ؟ » و او همگام شاه شد . شیرویه به دو گفت : « در بارهء حكایت جدم اردشیر بن بابك در اثناى جنگ با شاه خزر اندیشه میكردم اگر آن را از حفظ دارى براى من بگو » شداد این حكایت را از انوشیروان شنیده بود و حیله اى را كه انوشیروان به كار پادشاه خزر زده بود میدانست ، اما به دو وانمود كه نمیداند . شیرویه حكایت را بگفت و او با دقت كامل بدان گوش میداد ، راه از كنار رود بود و او كه تمام توجهش به شیرویه بود ، جاى پاى اسب خود را نمیدید و پاى اسب بلغزید و با سوار خود به طرف راست كج شد و در آب فرو رفت ، اسب برمید و اطرافیان و غلامان شاه اسب را بگرفتند و از شداد دور كردند و شداد را روى دست از آب برون آوردند . شاه اندوهگین شد و از اسب فرود آمد و در آنجا بساط گستردند كه شاه همانجا به غذا

ص: 271

نشست و بگفت تا از جامه هاى خاص وى بیاوردند و روى شداد انداختند و با او غذا خورد و به دو گفت : « از دیدن جاى پاى اسبت غافل ماندى . » گفت : « اى پادشاه ، خداوند وقتى نعمتى به بندهء خود دهد محنتى قرین آن كند و بلیه اى با آن بیاورد و محنت نیز به اندازهء نعمت باشد . خداوند دو نعمت بزرگ به من داد كه شاه از این همه مردم به من اقبال كرد و تدبیر جنگ اردشیر را براى من نقل فرمود و اگر بطلب آن به مغرب و مشرق میرفتم برد با من بود . وقتى دو نعمت بزرگ در یك لحظه فراهم آمد این محنت قرین آن شد . اگر سواران شاه و یمن طالع او نبود در خطر هلاك بودم ، اگر هلاك میشدم و به خاك میرفتم پادشاه براى من شهرتى نهاده بود كه تا روز و شب هست جاوید بود . شاه از این خرسند شد و گفت مایهء ترا تا این حد نمىپنداشتم . » و دهان او را از جواهر و مروارید آبدار گرانبها پر كرد و تقرب داد تا بیشتر امور ملك بچنگ وى افتاد . این خبر را از ملوك گذشتهء ایران نقل كردیم تا معلوم شود كه ابو بكر هذلى در این رفتار مبتكر نبوده و این كار بروزگاران پیش سابقه داشته است .

بهترین وسیلهء جلب رضاى شاهان استماع و فرا گرفتن سخن ایشان است .

حكماى یونان گفته اند كسى كه شاه یا رئیسى با او سخن كند اگر هم سخنى را كه از شاه میشنود از پیش شنیده باشد ، میباید همهء دقت خویش را صرف آن كند ، چنان كه گوئى هرگز آن را نشنیده است و از استماع آن خوشحالى كند كه در این كار دو نكته هست ، اظهار ادب كه سخن شاه را با علاقه بشنوند و خاطر بدان متوجه دارند و هم مسرت از اینكه از گفتهء شاه فایده مىبرند كه استماع سخن شاهان بیشتر از سخن مردم عادى جان را محفوظ مىكند .

گروهى از اخباریان چون ابن دأب و غیره نظیر این معنى را از معاویة بن ابى سفیان و یزید بن شجرهء رهاوى آورده اند ، كه ابن شجره روزى با معاویه به راه بود و بسخن او گوش میداد ، معاویه از روز جزعان كه یكى از ایام بنى مخزوم و

ص: 272

دیگر قرشیان بود سخن داشت كه جنگى بزرگ داشته بودند و خلق بسیار هلاك شده بود و این پیش از اسلام و بقولى پیش از هجرت بود . ابو سفیان در این روز بزرگى و سابقهء ریاستى داشته بود زیرا وقتى دو گروه در خطر نابودى بودند بر بلندیى رفت و دو گروه را بانگ زد و به آستین خود اشاره كرد و هر دو گروه به اطاعت وى از جنگ دست بداشتند . معاویه به این سخن سخت دلباخته و مشغول بود ، در آن اثنا كه سخن مىكرد و یزید بن شجره متوجه وى بود و لذت گفتار و استماع هر دو را مشغول داشته بود ، پیشانى یزید بن شجره بدرختى كه در راه بود خورد و بشكست و خون بر چهره و ریش و لباس او ریختن گرفت ، ولى او همچنان گوش بسخن داشت .

معاویه به دو گفت : « اى ابن شجره مگر نمىبینى چه شده است ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان چه شده است ؟ » گفت : « خون روى لباست میریزد . » گفت : « گفتار امیر مؤمنان چه شده است ؟ » گفت : « خون روى لباست میریزد . » گفت : « گفتار امیر مؤمنان چنان دل و فكر مرا مشغول داشته بود كه تا امیر مؤمنان مرا متوجه نكرد از این حادثه غافل بودم ، اگر جز این باشد همهء بندگان من آزاد باشند . » .

معاویه گفت : « به تو ستم كرده اند كه ترا جزو مستمرى بگیران هزارى نهاده و از صف اولاد مهاجران و حاضران صفین برون برده اند . » و بگفت كه هم در اثناى راه پانصد هزار درم به دو دهند و هزار درم بر مستمرى او بیفزود و مقرب خویش كرد .

یكى از اهل معرفت و ادب و مؤلفان كتاب در بارهء این معنى كه از معاویه و ابن شجره آوردیم ، گوید : « اگر ابن شجره معاویه را كه كمتر فریب مىخورد فریب داده ، هنرى كرده است ، و اگر كودنى و كم احساسى ابن شجره چنان بوده كه شخصا گفته است ، استحقاق پانصد هزار درم جایزه و هزار درم اضافه مستمرى نداشته است . و گمان ندارم این نكته از معاویه مكتوم بوده است . » .

مسعودى گوید : « حكما در این معنى سخن بسیار دارند و از حسن استماع بتفصیل یاد كرده و آن را لازم شمرده اند و گفته اند : « صحبت جز با فهم نكو نباشد . »

ص: 273

و هم گفته اند : « نكو شنیدن را چون نكو گفتن بباید آموخت . نكو شنیدن آنست كه فرصت دهى تا گوینده سخن خویش را بپایان برد . » از جملهء لوازم آداب صحبت این است كه سخن را نبرند و بر گوینده هجوم نبرند و رشتهء صحبت را با سخنانى در همان باب پیوسته دارند و مطالبى مناسب آن پیش آرند تا صحبت هماهنگ باشد ، چنان كه در مثل گفته اند : « الحدیث ذو شجون » یعنى صحبت را رشته هاست . یعنى گفتگو از یك جا آغاز شود و بمطالب مختلف منجر شود كه همهء لذت زندگى در همدم خوش صحبت است . یكى گفته بود : « من از گفتگو ( حدیث ) ملول نمیشوم . » به دو گفتند : « كس از حدیث ( تازه ) ملول نشود بلكه از كهنه ملول مىشوند . » .

شاعر ان را نیز در این معنى سخن بسیار است ، از جمله سخن على بن عباس رومى است كه گوید : « از همه چیز خسته شدم كه بهترین آن پوچ است ، بجز گفتگو ( حدیث ) كه همیشه مانند نام خود تازه است . و بهترین سخنى كه در این معنى گفته اند گفتهء ابراهیم بن عباس است كه گوید : « روزگار و این موى سپید كه بر سر من مىبینى گمراهى را ببرد و من به وقار بازگشتم ، از همه چیز خسته شدم جز دیدار هم صحبتى خوش سخن كه مرا چیزى بیاموزد . » .

یكى از محدثان و اهل ادب گوید : « از لوازم ادب اینست كه ندیم سخن دراز نكند . و از همهء سخنان مؤثرتر و شیرین تر آنست كه دراز و دامنه دار نباشد كه همهء وقت مجلس را بگیرد و همه را مشغول كند و در اثناى آن جام زنند ، كه این شایستهء مجلس قصه پردازان و نه مجلس خاصان است . » .

عبد الله بن المعتز بالله در این معنى و وصف یاران مجلس شراب گفته و نكو گفته :

« ما بین جامها گفتگوئى كوتاه دارند كه جادوست و هر چه جز آن باشد سخن است ، گوئى ساقیان در میان شرابخواران الفها هستند كه میان سطور جا گرفته اند . » و طریقهء كسانى كه در كار استماع نكات شیرین ، طرفدار اختصارند همین است .

ص: 274

نخستین كسى كه در دولت عباسى عنوان وزارت یافت ابو سلمه جعفر بن سلیمان خلال همدانى وابستهء سبیع بود . ابو العباس از وى رنجشى بخاطر داشت زیرا میخواسته است كار خلافت را از آنها به دیگران منتقل كند . ابو مسلم به سفاح نامه نوشت و نظر داد كه ابو سلمه را بكشد و نوشت : « خدا خون او را به تو حلال كرده كه پیمان شكست و راه دیگر رفت . » سفاح گفت : « من دولت خود را با كشتن یكى از پیروانم آغاز نمیكنم ، خاصه كسى چون ابو سلمه كه مروج این دعوت بوده و فداكارى و جانبازى كرده و خرج كرده و خیر خواه امام خویش بوده و با دشمن جهاد كرده است . » ابو جعفر ، برادرش و داود بن على ، عمویش نیز كه ابو مسلم نامه به آنها نوشته بود كه سفاح را بقتل ابو سلمه ترغیب كنند در این باب با او سخن گفتند ، ابو العباس گفت : « من خوبیها و كوشش ها و صمیمیتهاى او را بیك خطا كه كرده و یك اندیشهء شیطانى یا غفلت انسانى بوده ، تباه نمیكنم » به دو گفتند : « اى امیر مؤمنان سزاوار است كه از او احتراز كنى كه ممكنست خطرى از جانب او متوجه تو شود . » گفت : « هرگز ! من بشب و روز و آشكار و نهان و تنها و در جمع از او ایمنم . » و چون این سخن ابو العباس به ابو مسلم رسید سخت پریشان شد و بیم كرد از ناحیهء ابو سلمه خطرى به دو رسد و جمعى از یاران معتمد خود را مأمور كرد تا براى كشتن ابو سلمه تدبیرى كنند . ابو العباس با ابو سلمه مأنوس بود و با او به صحبت مىنشست كه ابو سلمه بذله گو و خوش محضر و ادیب و سیاستمدار و مدبر بود . گویند شبى ابو سلمه از پیش سفاح از شهرى كه در انبار ساخته بود برون شد و هیچكس با وى نبود ، یاران ابو مسلم حمله بردند و او را بكشتند و چون خبر كشته شدن او به سفاح رسید شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « بجهنم برود ، با مرگ كسى مانند او چیزى از دست نرفته كه تأسف خوریم . » ابو مسلم را امین آل محمد و ابو سلمه حفص بن سلیمان را وزیر آل محمد میگفتند و چون ابو سلمه به ترتیبى كه گفتیم غافلگیر كشته شد ، شاعر در این باب

ص: 275

اشعارى گفت كه مضمون یكى از آن چنین بود : « گاهى بدى مایهء مسرت شود و بسا باشد كه باید از خبرى كه خوش ندارى خرسند باشى . وزیر آل محمد بمرد و كسى كه وزیر بود دشمن تو بود . » و ما خبر كشته شدن و كیفیت كار وى را در كتاب اوسط آورده ایم .

سفاح بصحبت و گفتگو از مفاخرات عربان نزارى و یمنى راغب بود . خالد ابن صفوان و دیگر قحطانیان با ابو العباس سفاح اخبار نكو و مفاخره ها و مذاكره ها و صحبت ها و سخنوریها داشته اند كه شرح آن را با نكاتى كه از آن انتخاب كرده ایم در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و حاجت به تذكار آن نیست . از جملهء اخبار و مذاكرات او مطلبى است كه بهلول بن عباس از هیثم بن عدى طائى از یزید رقاشى نقل كرده كه « سفاح گفتگو با مردان را خوش داشت ، شبى با وى بصحبت بودم گفت :

« اى یزید شیرین ترین حكایتى را كه شنیده اى براى من نقل كن . » گفتم : « اى امیر مؤمنان اگر چه مربوط به بنى هاشم باشد ؟ » گفت : « این را بیشتر خوش دارم . » گفتم :

« اى امیر مؤمنان یكى از مردم تنوخ در یكى از قبایل بنى عامر بن صعصعه فرود آمد و هر یك از لوازم خویش را كه فرو میگذاشت شعرى را كه مضمون آن چنین است به تمثیل میخواند « به خدا كه طینت قوم عامر مادام كه پوست دارند از فرومایگى نمىپوسد . » .

در آن اثنا كنیزى از قبیله برون شد و گفت و شنید كرد تا با وى انس گرفت ، سپس گفت : « از كدام قبیله اى كه دوران فصاحتت دراز باد . » گفت : « از بنى تمیم » گفت : « گویندهء این شعر را میشناسى كه گوید : « مردم تمیم به راه فرومایگى از شتر - مرغ راهبرترند و اگر به راه زندگى روند گمراه شوند ، اگر ككى سوار بر شپشى بجمع تمیمیان حمله كند فرار میكنند . روز شب را محو مىكند ، اما ننگهاى بزرگ از تمیم بر نمیخزد . » گفت : « نه به خدا من از بنى تمیم نیستم . » گفت : « از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از قوم عجل » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

ص: 276

« مردم بخشش كافى میكنند اما بخشش بنى عجل سه چهار است ، وقتى یك عجلى در جایى بمیرد قبر او را یك ذراع و یك انگشت میكنند . » گفت : « نه به خدا من از عجل نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى یشكر » گفت :

« گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى لباس یك یشكرى با لباس تو تماس یابد ، یاد خدا مكن تا تطهیر كنى . » گفت : « نه به خدا من از بنى یشكر نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از عبد القیس . » گفت گویندهء این سخن را مىشناسى كه گوید : « عبد القیس خوار و زبون است ، وقتى پیاز و سركه و نمكى بدست آرند چون نبطى كه نى خیس شده را بدور اندازد زنان را بیرون میكنند . » گفت : « نه به خدا من از عبد القیس نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت :

« از باهله . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« وقتى نیكخویان بكسب فضایل انبوه شوند باهلى از انبوه دورى كند ، اگر خلیفه نیز باهلى بود با كریمان همچشمى نمیتوانست كرد ، آبروى باهلى اگر هم آن را مراقبت كند مانند دستمال سفره است » گفت : « نه به خدا من از باهله نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى فزاره » گفت گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى بافزارى تنها میمانى شتر خود را به او مسپار و مهار آن را محكم كن ، این قوم وقتى میهمان بناحیهء ایشان درآید بمادرشان گویند روى آتش پیشاب كن » گفت : « نه به خدا من از فزاره نیستم » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از ثقیف » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « نسب شناسان پدر ثقیف را گم كرده اند كه آنها جز گمراهى پدرى ندارند ، اگر ثقیفان نسب به كسى برند زحمت بى جا مىبرند ، گرازهاى زباله اند ، بكشیدشان كه خونشان بر شما حلال است . » گفت : « نه به خدا من از ثقیف نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى عبس » گفت : « آیا گویندهء این سخن را مىشناسى كه گوید :

ص: 277

« وقتى زن عبسى پسرى بیاورد بشارتش بده كه بهره اش فرومایگى است . » گفت : « نه به خدا من از عبس نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از ثعلبه . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « ثعلبة بن قیس بدترین اقوامند و با همسایه از همه فرومایه تر و خیانتكارترند . » گفت : « نه به خدا من از ثعلبه نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از غنى . » گفت : « گویندهء این سخن را مىشناسى كه گوید : « وقتى زن غنوى پسرى آرد بشارتش ده كه خیاطى نكو آورده است . » گفت : « نه به خدا من از غنى نیستم » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى مره » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید » وقتى زن مرى دست را حنا بندد ، شوهرش بده و از زنا كردنش ایمن مباش . » گفت : « نه به خدا من از بنى مره نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى ضبه . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اى ابن مكعبر چشمانت كبود شده چنان كه چشم همهء ضبیان از فرومایگى كبود مىشود . » گفت : « نه به خدا من از بنى ضبه نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بجیله » گفت :

« گویندهء این سخن را مىشناسى كه گوید : « وقتى بجیله فرود آمد ، پرسیدیم تا بدانیم كجا مقام گرفته اند ، بجیله هنگام انتساب نمیداند پدرش قحطان است یا نزار كه بجیله در میانه مانده و از هر طرف چون موى بینى كنده شده است . » گفت :

« نه به خدا من از بجیله نیستم » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى ازد . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى زن ازدى پسر بیارد بشارتش ده كه ملاحى ماهر آورده است . » .

گفت « نه به خدا من از ازد نیستم . » گفت : « واى بر تو پس از كدام قبیله اى ؟

مگر شرم ندارى ؟ راست بگو . » گفت : « از خزاعه » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى خزاعه به چیز قدیم تفاخر كند ، افتخار او بشرابخوارگى است ، كعبهء خدا را علنا بیك مشك بفروختند و چه سابقهء بدى اندوختند » گفت : « نه به خدا

ص: 278

من از خزاعه نیستم » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از سلیم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « این سلیمان كه خدایشان پراكنده كند انگشت به كار مىبرند كه . . . شان وامانده است » گفت : « نه به خدا من از سلیم نیستم . » گفت :

« پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از لقیط . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « بجان تو دریا و بیابان از . . . مردم بنى لقیط گشادتر نیست ، قوم لقیط از همهء كسانى كه بر مركب سوار میشوند ، بدتر و از هر چه بر زمین میخزد فرومایه ترند ، خدا بنى لقیط را لعنت كند كه باقیماندهء اسیرانى از قوم لوطند . » گفت : « نه به خدا من از لقیط نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از كنده . » گفت :

« گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« كندى بپارچه و موزه و پرده و قبر تفاخر مىكند » گفت : « نه به خدا من از كنده نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از خثعم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اگر بقوم خثعم سوت بزنى با ملخها در همه جا پراكنده میشوند . » گفت : « نه به خدا من از خثعم نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از طى . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « قوم طى نبطانند كه فراهم آمده و كلمهء طیان ( گل كش ) را به زبان آورده اند و دوام یافته اند ، اگر ككى بالهاى خود را بر دو كوه طى بگیرد سایه خواهند داشت . » گفت : « نه به خدا من از طى نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از مزینه » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « مزینه قبیلهكى است كه امید كرم و دین از آن نباید داشت » گفت : « نه به خدا من از مزینه نیستم » گفت پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از نخع » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« وقتى نخعیان فرومایه همگى چاشت كنند مردم از كثرت ازدحامشان آزار ببینند ، مردم نخع به بزرگى انتساب ندارند و از زمرهء بزرگان بشمار نیستند » گفت :

« نه به خدا من از نخع نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از اود » گفت :

ص: 279

« گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى بدیار اود فرود آمدى بدان كه از دست آنها نجات نخواهى یافت ، بسالخورده و خردسالشان اعتماد مكن كه این قوم همگیشان چوب زنند » گفت : « نه به خدا من از اود نیستم . » .

گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از لخم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى قومى به مفاخر قدیم خویش انتساب جویند افتخار بخشش از همهء لخمیان دور باشد » گفت : « نه به خدا من از لخم نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از جذام » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« وقتى جام شراب را در قبال مكرمتى دهند از جذام دور شود . » گفت : « نه به خدا من از جذام نیستم . » گفت : « واى بر تو از كدام قبیله اى ، شرم ندارى كه این همه دروغ میگوئى ؟ » گفت : « من از تنوخم و این راست است . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« وقتى قوم تنوخ به قصد غارت و انتقام آبگاهى را طى كند چنان باز گردد كه پیش خدا زبون و پیش كسان و همسایگان بد نام باشد . » گفت : « نه به خدا من از تنوخ نیستم . » گفت : « مادرت عزایت را بگیرد پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از حمیر . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « شنیدم كه قوم حمیر هجو من مىكند ، فكر نمیكردم كه آنها وجود دارند یا خلق شده اند ، قوم حمیر اعتبارى ندارد چون چوب صحرا كه نه آب دارد و نه برگ ، هر چه بمانند بسیار نشوند و اگر روباهى بر آنها پیشاب كند غرق شوند . » گفت : « نه به خدا من از حمیر نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از یحابر » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اگر جیرجیركى بسرزمین یحابر جیرجیر كند بمیرند و در خاك بپوسند . » گفت : « نه به خدا من از یحابر نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از قشیر » گفت : گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اى بنى قشیر سالار شما را كشتم و اكنون نه فدیه اى و نه خونبهائى هست » گفت : « نه به خدا من از قشیر نیستم . »

ص: 280

گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى امیه . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« بنیان بنى امیه سستى گرفت و نابودى آن بر خدا آسان شد ، كه بروزگار سلف بنى امیه در قبال قدرت خدا جسور بودند ، نه خاندان حرب اطاعت پیمبر كردند و نه خاندان مروان از خدا ترسیدند » گفت : « نه به خدا من از بنى امیه نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى هاشم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« اى بنى هاشم بسوى نخلستان خود باز گردید كه خرما یك كیل بدرهمى شده است ، اگر گویند ما قوم محمد پیغمبریم ، نصارى نیز قوم عیسى بن مریم بوده اند . » گفت : « نه به خدا من از بنى هاشم نیستم » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از همدان » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى آسیاى جنگ بر سر مروان بگردد قوم همدان اسب ها را هى كنند و بسرعت از جنگ بگریزند . » گفت : « نه به خدا من از همدان نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از قضاعه . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « هیچكس از قضاعه نباید بخاندان خود فخر كند كه نه از یمن خالصند و نه از مضر میانه حالند كه پدرشان نه قحطان است و نه مضر ، پس آنها را بجهنم رها كنید . » گفت : « نه به خدا من از قضاعه نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از شیبان » گفت : گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید « شیبانیان مردمى فراوانند و همگى دروغگوى فرومایه اند بزرگ شریف و نجیب و بزرگوار میان آنها نیست . » گفت : « نه به خدا من از شیبان نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى نمیر . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« چشم فرو نه كه تو از بنى نمیرى و از قوم كعب و كلاب نیستى اگر . . . هاى بنى نمیر را بر آهن گذارند آب شود . » گفت : « نه به خدا من از نمیر نیستم . » گفت « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از تغلب » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه

ص: 281

گوید : « از قوم تغلب دائى مخواه كه دائى زنگى از آنها محترمتر است ، وقتى در انتظار پذیرائى سرفه كنى تغلبى . . . ن بخارد و مثل گوید . » گفت : « نه به خدا من از تغلب نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از مجاشع » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « از دورى دختران مجاشع كه وقتى گوش فرا دارى عرعر خر میكنند ، گریه میكنى » گفت : « نه به خدا من از مجاشع نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى » گفت : « از بنى كلب » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « به كلبى و به در خانه اش نزدیك نشوید كه رهگذر روشنى آتش او را نخواهد دید . » گفت :

« نه به خدا من از بنى كلب نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از تیم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« زن تیمى كه چهره اش چون خرطوم فیل است آسیا را با انگشتانى كه هرگز خدمت ندیده میگرداند . » گفت : « نه به خدا از تیم نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از جرم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « مردم جرم به من وعده عصارهء تاك میدهند آنها را با این عصاره چكاره است ، وقتى حلال بود آن را ننوشیدند و در روز بازار نخریدند ، وقتى حكم تحریم آن آمد جرمى از آن شكیبا نیست . » گفت : « نه به خدا من از جرم نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از سلیم . » گفت : گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى به امید غذا پیش مردم سلیم روى همانطور كه رفته اى گرسنه باز خواهى گشت . » گفت : « نه به خدا من از سلیم نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از موالى هستم . » گفت :

« گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « هر كه زشتى و فرومایگى و ناسزا خواهد نزد موالى بجوید . » گفت : « قسم بخداى كعبه در نسب خویش خطا كرده ام من از قوم خوز هستم . » گفت : گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اى قوم خوز خدا هرگز بركتتان ندهد كه خوزیان جهنمیانند » گفت : « نه به خدا من از قوم خوز نیستم . » گفت : « پس از كدام قومى ؟ » گفت : « از اولاد حام » گفت : گویندهء این سخن

ص: 282

را میشناسى كه گوید :

« از اولاد حام زن مگیر كه بجز ابن اكوع همگى خلقت معیوب دارند . » گفت : « نه به خدا من از اولاد حام نیستم بلكه از اولاد شیطان رجیم هستم » گفت : « خدا ترا با پدرت شیطان لعنت كند ، گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اى بندگان خدا این شیطان است كه دشمن شما و دشمن خداست او را بكشید . » گفت : « ترا به خدا دست از من بدار . » گفت : « برخیز و با زبونى و زشتى ره خویش گیر و همین كه میان قبیله اى فرود آمدى در بارهء آنها شعرى مخوان تا بدانى چكاره اند و هرگز بجستجوى معایب مردم مباش كه هر قوم نیكى و بدى دارد ، مگر پیمبر خداى جهانیان كه او را از بندگان خویش برگزیده و از دشمن مصون داشته . و تو چنانى كه فرزدق گفته است : « وقتى بمنزلگاه قومى در آئى با زبونى به روى و ننگ بجا گذارى . » گفت : « به خدا هرگز شعرى نخواهم خواند . » .

سفاح گفت : « اگر این قصه را ساخته اى و این اشعار را در بارهء قبایل مذكور به نظم آورده اى هنر كرده اى و سالار دروغگویانى ، و اگر قصه راست است و تو در نقل خود راستگوئى ، این دخترك عامرى از همهء مردم حاضرجوابتر بوده و معایب مردم را بهتر میدانسته است . » .

مسعودى گوید : « سفاح بجز این اخبار مصاحبه هاى نكو دارد كه شرح آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . »

ص: 283

ذكر خلافت ابو جعفر منصور

بیعت ابو جعفر منصور عبد الله بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب وقتى انجام شد كه وى در راه مكه بود . عیسى بن على ، عمویش براى او بیعت گرفت و براى عیسى بن موسى نیز بعنوان جانشین او بیعت گرفت . و این به روز یكشنبه دوازدهم ذىحجهء سال صد و سى و ششم بود . در آن وقت منصور چهل و یك ساله بود زیرا در ذى حجهء سال نود و پنجم تولد یافته بود مادرش كنیزى بنام سلامهء بربریه بود .

وفاتش در اثناى سفر حج هنگام وصول به مكه در محل معروف به بستان بنى عامر از جادهء عراق بود . هنگام مرگ شصت و سه سال داشت و او را روى نپوشیده در مكه به خاك كردند زیرا در حال احرام بود . بقولى در بطحاء نزدیك بئر میمون درگذشت و در مجون به خاك رفت و سنش شصت و پنج سال بود . و الله اعلم .

ص: 284

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و مختصرى از حوادث ایام منصور

از سلامه مادر منصور نقل كرده اند كه گفته بود : « وقتى ابو جعفر منصور را آبستن بودم چنان دیدم كه گوئى شیرى از جلو من درآمد و سر دم نشست و بغرید و دم تكان داد و شیران از هر طرف بسوى او آمدند ، و چون شیرى به دو میرسید او را سجده میكرد . » على بن محمد مدائنى آورده كه منصور گفته بود با مردى كور به راه شام همسفر شدم كه پیش مروان میرفت تا شعرى را كه در بارهء مروان بن محمد گفته بود براى او بخواند ، از او خواستم شعر خود را براى من بخواند ، و مضمون آن چنین بود :

« اى كاش از شعر من بوى مشك برخیزد ، از وقتى كه بنى امیه و بزرگان عبد شمس از خیف رفته اند در آنجا انسانى نمىبینم ، اینان خطیبان منبرها و چابكسوارانند و سخنگویانند كه گنگ نباشند ، وقتى سخن گویند عیب نشنوند و چون بگویند درست گویند ، درست گویند و خطا نگویند ، وقتى خردها سبكى گیرد خردمندند و چهره هائى مثل دینار روشن دارند . » .

منصور گوید تا او شعر خود را بسر برد پنداشتم كه دیدگانم كور مىشود ، وى

ص: 285

مردى شیرین سخن و خوش صحبت بود ، پس از آن بسال صد و چهل و یكم به حج رفتم و در گرماى روز در ریگزار از مركب فرود آمدم و به وفاى نذرى كه داشتم پیاده همیرفتم ، ناگهان به آن كور برخوردم و به همراهان خود اشاره كردم عقب بكشند ، آنها نیز عقب كشیدند . بكور نزدیك شدم و دست او را گرفتم و سلامش گفتم ، گفت :

« خدا مرا فداى تو كند تو كى هستى كه نمیشناسمت ؟ » گفتم : « منم كه بروزگار بنى امیه در راه شام وقتى براى ملاقات مروان میرفتى رفیق تو بودم . » به من سلام كرد و آهى كشید و شعرى بدین مضمون گفت : « زنان بنى امیه بیوه شدند و دخترانشان یتیم شدند ، بختشان بخفت و ستارهء آنها سقوط كرد . ستاره وقتى سقوط مىكند كه بخت خفته باشد منبرها و تختها از آنها خالى شده و تا دم مرگ من بر آنها درود باد . » به دو گفتم : « مروان چقدر به تو داد ؟ » گفت : « مرا بى نیاز كرد كه پس از او از كسى چیزى نخواهم . » گفتم : « چقدر ؟ » گفت : « چهار هزار دینار با خلعت ها و تعدادى گوسفند به من داد . » گفتم : « گوسفندها كجاست ؟ » گفت : « در بصره است . » گفتم : « آیا مرا خوب میشناسى ؟ » گفت : « ترا بصحبت میشناسم اما نسبت را نمیدانم . » گفتم : « من ابو جعفر منصور امیر مؤمنانم . » لرزید و به زانو افتاد و گفت : « اى امیر مؤمنان مرا معذور دار كه پسر عمویت محمد صلى الله علیه و سلم گفته است كه جانها به حكم فطرت نیكو كاران خویش را دوست دارند . » ابو جعفر گوید : « قصد كشتن او كردم ولى حرمت صحبت را به یاد آوردم و به مسیب گفتم : « رهایش كن . » و او را رها كرد كه برفت . پس از آن بفكر افتادم او را ندیم خود كنم ، گفتم او را جستجو كنند و گوئى بیابان او را نابود كرده بود . » .

ربیع حكایت مىكند كه عیسى بن على و عیسى بن موسى و محمد بن على و صالح بن على و قثم بن عباس و محمد بن جعفر و محمد بن ابراهیم پیش منصور بودند و سخن از خلیفگان بنى امیه و سرگذشت و تدبیر ایشان و علت زوال ملكشان بمیان آمد ، منصور گفت : « عبد الملك ستمگرى بود كه از هیچ چیز باك نداشت . سلیمان همهء

ص: 286

همتش شكم و زیر شكمش بود . عمر بن عبد العزیز یك چشمى میان كوران بود . مرد بنى امیه هشام بود ، بنى امیه ملك خویش را مضبوط و محفوظ داشتند و به كارهاى بزرگ میپرداختند و از كارهاى حقیر بر كنار بودند تا كار بفرزندان عیاش آنها رسید كه همه همتشان شهوت پرستى و لذت جوئى از معاصى خدا عز و جل بود ، غافل از آنكه خدا بگناهشان میكشاند و مراقب اعمالشان است . در عین حال حفاظت خلافت را رها كردند و حق خدا و وظایف ریاست را سبك گرفتند و در كار سیاست سستى كردند خدا نیز عزتشان را گرفت و خوارشان كرد و نعمت از ایشان ببرد . » صالح بن على گفت : « اى امیر مؤمنان وقتى عبد الله بن مروان در حال فرار با همراهان خود وارد سرزمین نوبه شد ، شاه نوبه از حال و وضع و سرگذشت و رفتار آنها بپرسید كه همه را به دو خبر دادند ، آنگاه پیش عبد الله رفت تا از كارشان و علت زوال ملكشان بپرسد و با او سخنى گفت كه من به یاد ندارم ، آنگاه وى را از دیار خود راهى كرد . اگر رأى امیر مؤمنان اقتضا كند او را بیارند تا قصهء خود را نقل كند . » منصور بگفت تا او را حاضر كردند . وقتى پیش وى آمد منصور به دو گفت : « اى عبد الله قصهء خود را با پادشاه نوبه براى من نقل كن . » گفت : « اى امیر مؤمنان سوى نوبه رفتم و سه روز آنجا ببودم ، شاه نوبه پیش من آمد با آنكه فرشى گرانبها براى او گسترده بودم روى زمین نشست . گفتم : « چرا روى فرش ما ننشستى ؟ » گفت : « براى اینكه من شاهم و هر شاهى باید در قبال عظمت خدا عز و جل كه او را علو مقام داده تواضع كند . » آنگاه گفت : « چرا شراب را كه در كتاب شما حرام شده میخورید ؟ » گفتم : « بندگان ما و اشخاص معمولى به این كار جسارت ورزیده اند . » گفت : « چرا زراعت را با اسبان خود پایمال میكنید در صورتى كه تباهى در كتاب شما حرام است . » گفتم « این كار را بندگان ما و اشخاص متوسط از روى جهالت كرده اند . » گفت : « چرا دیبا و حریر و طلا را كه در كتاب و دین شما حرام است میپوشید ؟ » گفتم : « ملك از دست ما برفت و ما از قوم عجم كه بدین ما آمده بودند یارى خواستیم و آنها بخلاف رضاى ما این

ص: 287

چیزها را پوشیده اند . » وى به زمین نگریستن گرفت ، گاهى دست خود را میگردانید و گاه به زمین میزد و میگفت : « بندگان ما و اشخاص متوسط و عجمانى كه بدین ما آمده اند . » آنگاه سر برداشت و گفت : « اینطور كه میگوئى نیست بلكه شما حرام خدا را حلال دانسته اید و مرتكب محرمات شده اید و در ملك خود ستم كرده اید . بسبب گناهانتان خدا عزت از شما بگرفته و خوارتان كرده و هنوز بلیهء خدا در بارهء شما بكمال نرسیده و من بیم دارم در دیار من عذاب بشما در آید و به من نیز برسد حق مهمانى سه روز است به اندازه اى كه حاجت دارى توشه برگیر و از سرزمین من برو . » من نیز چنین كردم . » و منصور شگفتى كرد و مدتى به اندیشه در شد و در بارهء عبد الله رقت كرد و میخواست وى را آزاد كند . اما عیسى بن على با این كار مخالفت كرد و منصور دوباره او را بحبس فرستاد . مسعودى گوید : بسال دهم خلافت منصور یعنى سال صد و چهل و هشتم ، ابو عبد الله محمد بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على ابى طالب رضى الله عنهم در شصت و پنج سالگى وفات یافت . گویند مسموم شده بود .

وى در بقیع در جوار پدر و جدش به خاك رفت و بر قبر آنها در بقیع تا كنون قطعه مرمرى هست كه بر آن نوشته است : « بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد لله مبید الامم و محیى الرمم هذا قبر فاطمة بنت رسول الله صلى الله علیه و سلم سیدة نساء العالمین و قبر الحسن بن على بن ابى طالب و على بن الحسین بن على بن ابى طالب و محمد بن على و جعفر بن محمد رضى الله عنهم . » .

ابو جعفر منصور ، ابن عطیهء باهلى را وزارت داد . پس از او ابو ایوب موریانى جوزى را وزارت داد . ابو ایوب با ابو جعفر سوابقى داشت ، از جمله اینكه او دبیر سلیمان بن حبیب بن مهلب بود و سلیمان در ایام امویان منصور را تازیانه زده بود و میخواست با او بىحرمتى كند اما ابو ایوب ، دبیر سلیمان ، منصور را از چنگ او رها كرده بود و این سبب ارتباط او با منصور شد . وقتى وزارت یافت به ربودن اموال و سوء نیت متهم شد و منصور قصد داشت او را بكشد . مدتى گذشت و او هر وقت پیش

ص: 288

منصور میرفت ، گمان میرفت او را خواهد كشت اما سالم برون میشد . گفتند روغنى همراه داشت كه جادو شده بود و هر وقت پیش منصور میخواست برود از آن روغن به ابروى خود میمالید ، به همین جهت « روغن ابو ایوب » میان مردم ضرب المثل شد .

پس از آن منصور او را بكشت و ابان بن صدقه را بدبیرى گرفت تا بمرد .

با ابو جعفر در بارهء تدبیر هشام در یكى از جنگها سخن گفتند و او مردى را كه در رصافهء هشام مقیم بود احضار كرد و گفت : « و تو مصاحب هشام بودى ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان . » گفت : « به من بگو در جنگ سال فلان و فلان چه تدبیر كرد . » گفت :

« وى رضى الله عنه چنین و چنان كرد و رحمه الله فلان و به همان كرد » منصور از این بخشم آمد و گفت : « بر خیز خدا نسبت به تو خشمگین باد ، بر فرش من نشسته اى و بدشمن من رحمت میفرستى ؟ » او نیز برخاست و گفت : « دشمن تو طوق منتى به گردن من دارد كه هیچكس جز مرده شور آن را نتواند برداشت . » منصور بگفت تا او را بیاوردند و گفت : « چه گفتى ؟ » گفت : « او مرا از محنت سؤال مصون كرد و از وقتى او را دیدم بر در عربى یا عجمى نایستادم و بر من واجب است او را به نیكى یاد كنم و ستایش او گویم . » .

گفت : « مرحبا بمادرى كه ترا زاد . حقا كه از نسل آزادگان و كریمانى . » آنگاه سخن او را شنید و وى را جایزه اى فرمود . گفت : « اى امیر مؤمنان حاجت به این ندارم اما میگیرم كه ببخشش تو سرفرازى كنم و بصلهء تو مفتخر شوم . » و آن را بگرفت . منصور گفت : « مرحبا به تو اگر در قوم تو جز تو كسى نباشد براى آن شرفى اندوخته اى . » و چون برفت بمصاحبان خود گفت : « نكوئى با چنین كسان سزاست . در اردوى ما نظیر او كجا پیدا مىشود ؟ » .

معن بن زائده پیش منصور آمد و چون او را بدید ، گفت : « اى معن تو بودى كه در مقابل این شعر صد هزار درم به مروان بن ابى حفصه دادى كه گوید : « معن بن زائده همانست كه بنى شیبان را از او شرف روى شرف افزوده شد ؟ » معن گفت : « نه

ص: 289

اى امیر مؤمنان این مبلغ را در قبال این سخن دادم كه گفت : « به روز هاشمیه پیش روى خلیفهء خدا شمشیر برهنه داشتى و از او دفاع كردى و از شمشیر و نیزه حفاظ او بودى . » گفت : « آفرین اى معن . » معن از یاران یزید بن عمر بن هبیره بود و تا روز هاشمیه نهان میزیست . عده اى از مردم خراسان بجستجوى او بودند بدین جهت با عمامه و روى پوشیده در آنجا حضور یافت ، وقتى دید كه جماعت به منصور حمله كردند ، پیش رفت و در مقابل منصور آنها را بشمشیر زدن گرفت ، وقتى عقب نشستند و پراكنده شدند ، منصور گفت : « تو كیستى ؟ » او نیز حایل از چهره برداشت و گفت « اى امیر مؤمنان من معن بن زائده ام كه مرا میجوئى . » وقتى منصور از آنجا برفت او را امان داد و عطا داد و گرامى داشت و خلعت و منزلت بخشید .

ابن عیاش منتوف حكایت كند كه روزى منصور در مجلس خود بر طاق دروازهء خراسان كه یكى از دروازه هاى شهر نو بنیاد بغداد بود نشسته بود . وى بر هر یك از دروازه هاى شهر مجلسى ساخته بود كه رو به ولایت مجاور داشت . چهار دروازه بود كه بخیابان دور شهر گشوده میشد و طاق داشت و تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بجاست . نخستین ، دروازهء خراسان بود كه دروازهء دولت نام داشت كه اقبال دولت عباسى از خراسان بود ، پس از آن دروازهء شام كه به طرف شام بود ، آنگاه دروازهء كوفه كه به طرف كوفه بود ، پس از آن دروازهء بصره كه به طرف بصره بود و ما خبر بناى این شهر را با اینكه چگونه منصور محل آن را ما بین دجله و فرات و دجیل و صراة ، كه رشته هاى منشعب از فرات است انتخاب كرد ، با اخبار بغداد و علت تسمیهء آن و سخنانى كه در این باب گفته اند ، با خبر قبة الخضرا كه در این روزگار ویران شده است با قصهء قبة الخضرا كه حجاج در واسط عراق ساخت و تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بجاست ، همه را در كتاب اوسط كه این كتاب پس از آنست آورده ایم .

منصور بالاى دروازهء خراسان نشسته بود كه تیرى بیامد و جلو او بیفتاد .

ص: 290

منصور سخت بترسید ، آنگاه تیر را گرفت و زیر و رو كرد و میان دو پر تیر ، شعرى نوشته بود بدین مضمون : « آیا تا روز قیامت بزندگى طمع میدارى و پندارى كه معاد براى تو نیست ؟ ترا از گناهانت و پس از آن در بارهء بندگان خدا خواهند پرسید » و پهلوى پر دیگر شعرى بدین مضمون بود : « وقتى روزگار نیكو شد نسبت بدان گمان نیك بردى و از بدیها كه تقدیر پیش میآرد بیم نكردى ، شبها به تو روى خوش نشان داد و فریب آن خوردى ، ولى هنگامى كه شبها خوش است حوادث بد میآید » آنگاه نزدیك پر دیگر شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « تقدیر به راه خود میرود پس صبورى كن كه بیك حال نماند روزى بینى كه فرومایهء قوم را به آسمان برد ، روزى دیگر بلند رتبه را فرود آورد » و بر یك طرف نیز نوشته بود :

« مظلومى از همدان در حبس تو است » فورا گروهى از خاصان خود را بفرستاد تا محبسها را جستجو كردند و در یكى از دخمه هاى محبس كه چراغى در آنجا میسوخت پیرى را بدیدند . بر در محبس بوریایى آویخته بود و پیر در بند آهنین بود و رو به قبله نشسته این آیه را مكرر میخواند : « و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون » پرسیدند : « از كجائى ؟ » گفت : « از همدان » او را ببردند و پیش روى منصور نهادند .

از حال و كار او پرسید ، گفت : « از متمكنان همدانم ، والى تو به همدان آمد ، من ملكى دارم كه در آمد آن هزار هزار درم است ، میخواست آن را از من بگیرد ، ندادم . مرا به بند كرد و به بغداد فرستاد و به تو نوشت كه من یاغیم و مرا بمحبس انداختند » گفت :

« چند وقت است در محبسى ؟ » گفت : « چهار سال » بگفت تا بند از او بردارند و نكوئى كنند و آزادى دهند و بجاى نكو فرود آرند سپس او را بخواست و گفت : « اى پیر - مرد ملك ترا پس میدهیم و خراج آن را مادام كه تو زنده اى و ما زنده ایم به تو مىبخشیم . حكومت همدان را نیز به تو میدهیم و كار تنبیه حاكم را نیز به نظر تو وامیگذاریم . » وى براى منصور از خدا پاداش نكو طلبید و بقاى او را بدعا خواست و گفت : « اى امیر مؤمنان ملك را میگیرم ، براى حكومت صلاحیت ندارم و حاكم ترا نیز مىبخشم »

ص: 291

منصور مالى فراوان به دو بخشید و نكوئى بسیار كرد و حلال بود خواست و او را محرمانه به همدان فرستاد و حاكم را از آنجا برداشت و به واسطهء خطائى كه كرده بود و از روش عدالت منحرف شده بود او را مجازات كرد و از پیر مرد بخواست تا در بارهء كارهاى خویش و اخبار همدان با وى مكاتبه كند و رفتار حكام را در بارهء جنگ و خراج به دو خبر دهد . آنگاه منصور شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود :

« هر كه بروزگار باشد از تغییرات آن مصون نیست كه روزگار شیرین و تلخ دارد .

هر چیزى و گر چه سلامت آن دراز ماند وقتى بسر رسید ، كوتاه باشد » .

روزى منصور به سالم بن قتبه گفت : « در بارهء ابو مسلم چه نظر میدهى ؟ » گفت :

« اگر در آسمان و زمین دو خدا بود كار آن تباه میشد » گفت : « اى ابن قتیبه بس است سخن به گوش شنوا گفتى » ابن دأب و دیگران از عیسى بن على نقل كرده اند كه گفته بود : « منصور پیوسته در همه كار خویش با ما مشورت میكرد ، تا ابراهیم ابن هرمه قصیده اى بمدح او گفت كه دو شعر آن بدین مضمون بود : « وقتى كارى اراده كند با ضمیر خویش نجوا كند كه ضمیر وى عقل مختلف ندارد و دو گوش را در راز خویش شركت ندهد و با دو انگشت نیروى ریسمان را بگسلد . » .

وقتى منصور میخواست ابو مسلم را بكشد مردد بود كه نظر خویش را به كار برد یا در بارهء او مشورت كند و از تردید بىخواب شده بود و شعرى بدین مضمون میخواند :

« میان دو كار كه آن را نیازموده ایم بتردیدم و جان من با تردید پنجه نزده است .

هیچ چیز چون اندیشهء نهانى كه از حوادث زاده باشد خاطر را آشفته نمیكند .

فرزندان عدنان دانسته اند كه من در این گونه موارد صاحب اقدام و جسورم . » .

و چنان بود كه عبد الله بن على با منصور مخالفت كرد و مردم شام را كه با او بودند بخلافت خویش خواند كه با او بیعت كردند . میگفت : « سفاح خلافت را پس از خویش به كسى داده كه مأمور كشتن مروان شود . » وقتى منصور از رفتار عبد الله خبر یافت ، به دو نوشت : « من نیز با تو چنان میشوم كه با من شده اى . زمانه را روزهاست

ص: 292

كه حوادث ناگوار دارد . » آنگاه ابو مسلم را بمقابلهء او فرستاد كه بدیار نصیبین در محل معروف به دیر اعور با وى جنگها داشت . دو گروه مدتها در جنگ پایدارى كردند و خندقها بكندند . آنگاه عبد الله بن على با سپاه خود فرارى شد و با تنى چند از خواص خود به بصره رفت كه حاكم آن برادر وى سلیمان بن على ، عموى منصور بود .

ابو مسلم همهء چیزها را كه در اردوگاه عبد الله بود به تصرف آورد ، منصور یقطین بن موسى را پیش او فرستاد كه خزاین عبد الله را ضبط كند ، وقتى یقطین پیش ابو مسلم رفت به دو سلام گفت ، ابو مسلم گفت : « سلام بر تو مباد اى مادر فلانى من بر خونها امینم اما بر اموال امین نیستم ؟ » یقطین گفت : « اى امیر چرا چنین میگوئى ؟ » گفت : « رفیقت ترا فرستاده تا خزاینى را كه بدست من است بگیرى . » گفت : « زنم سه طلاقه باشد اگر امیر مؤمنان مرا جز براى تبریك فیروزى تو فرستاده باشد » .

ابو مسلم او را در بغل گرفت و پهلوى خود بنشانید و چون برفت ، بیاران خود گفت :

« به خدا میدانم زن خود را سه طلاقه كرد ولى نسبت برفیقش وفادار ماند . » .

آنگاه ابو مسلم از جزیره حركت كرد و دل بمخالفت منصور داشت ، راه خراسان را پیش گرفت و از عراق منحرف شد و آهنگ خراسان كرد . منصور نیز از انبار رو سوى مداین نهاد و در رومیهء مداین كه كسرى ساخته بود و خبر آن را سابقا در همین كتاب گفته ایم ، فرود آمد و به ابو مسلم نوشت : « من میخواهم در بارهء بعضى چیزها با تو گفتگو كنم كه نمیشود نوشت به این طرف بیا كه توقف تو چندان طول نخواهد كشید . » ابو مسلم نامه را بخواند و همچنان به راه خود رفت و منصور جریر بن یزید بن عبد الله بجلى را كه یگانهء روزگار و داهیهء عصر خویش بود و از روزگار قدیم در خراسان با ابو مسلم آشنائى داشت ، پیش ابو مسلم فرستاد كه با او گفت : « اى امیر همهء مردم را بخاطر این خاندان رها كرده اى اكنون بر تو عیب گیرند و گویند انتقام قومى را گرفت و بیعت آنها را بشكست ، و كسانى كه

ص: 293

اكنون از مخالفتشان ایمنى به مخالفت تو برخیزند . وضع پیش خلیفه چندان ناخوشایند نیست و من عقیده ندارم كه به این صورت به روى . » ابو مسلم مىخواست از بازگشت سخن گوید ، مالك بن هیثم به دو گفت : « چنین مكن . » و او به مالك گفت : « واى بر تو دچار شیطان شده ام اما دچار چنین كسى نشده ام . » مقصودش جریر بود .

ابو مسلم خبر خویش را در كتب سلف دیده بود كه در روم كشته خواهد شد و این سخن را مكرر میگفته است كه در غیبنامه ها دیده كه در روم كشته مىشود و دولتى را بر میچیند و دولتى به وجود میآورد . وقتى پیش منصور بازگشت مردم از او استقبال كردند ، منصور نیز او را بگرمى پذیرفت و گفت : « نزدیك بود به روى و من چیزهائى را كه میخواستم ، با تو نگفته باشم » گفت : « اى امیر مؤمنان اكنون آمده ام كه دستور خویش را بدهى . » به دو گفت تا به منزل خویش رود . كه در مورد او منتظر فرصت بود . ابو مسلم بارها پیش منصور رفت و او چیزى اظهار نكرد ، یك بار نیز پیش وى رفت كه اظهار نارضائى كرد . آنگاه ابو مسلم پیش عیسى بن موسى كه در بارهء وى نظر مساعد داشت ، رفت و از او خواست كه همراه وى پیش منصور رود تا با حضور وى از منصور گله كند . عیسى به دو گفت پیش منصور برود و او نیز از عقب میرسد . ابو مسلم به اردوگاه منصور رفت كه بر ساحل دجله در رومیهء مداین بود و داخل شد و زیر سایبان و بقولى در ایوان بنشست . به دو گفتند منصور براى نماز وضو میگیرد . منصور از پیش برئیس نگهبانان خود عثمان بن نهیك و عده اى دیگر كه شبیب بن رواح مروروذى و ابو حنیفه حرب بن قیس نیز از آن جمله بودند ، گفته بود پشت تختى كه عقب سر ابو مسلم بود بایستند و دستور داده بود تا وقتى با ابو مسلم عتاب مىكند یا سخن بلند میگوید نمودار نشوند و همین كه دست بدست زد نمودار شوند و گردن و هر جاى او را كه بدسترس بود با شمشیر بزنند .

منصور بنشست ، ابو مسلم از جاى خود برخاست و درون رفت و به دو سلام گفت . منصور جواب سلام گفت و اجازهء نشستن به دو داد و ساعتى با وى سخن گفت ، آنگاه

ص: 294

عتاب آغاز كرد و گفت : « فلان و به همان كردى . » ابو مسلم گفت : « پس از آن همه كوشش و خدمت با من بدینسان سخن نباید گفت . » گفت : « اى نابكار زاده هر چه كردى بكمك بخت و اقبال ما كردى ، اگر یك كنیز سیاه نیز بجاى تو بود این كارها را انجام توانست داد ، مگر تو نبودى كه نامه به من نوشتى و بنام خودت آغاز كردى ؟ مگر تو نبودى كه نامه به من نوشتى و از آسیه دختر على خواستگارى كردى و مدعى شدى كه پسر سلیط بن عبد الله بن عباس هستى ؟ اى بى مادر كارت خیلى بالا گرفته است ! » ابو مسلم دست او را گرفته بود و مینواخت و میبوسید و عذر میخواست . آخرین سخنى كه منصور با وى گفت این بود كه « خدا مرا بكشد اگر ترا نكشم » و قضیهء قتل سلیمان بن كثیر را به یاد او آورد ، آنگاه دست خود را بدست دیگر زد و این گروه بیرون آمدند ، عثمان بن نهیك زودتر از همه ضربت سبكى با شمشیر به دو زد كه بند شمشیر ابو مسلم را برید . شبیب بن رواح نیز ضربتى زد و پاى او را قطع كرد ، ضربتهاى مكرر به دو رسید و اعضایش در هم آمیخت تا كارش تمام شد . منصور بانگ میزد : « بزنید خدا دستهایتان را نبرد . » هنگام ضربت نخستین ابو مسلم گفت .

« اى امیر مؤمنان مرا براى دشمن خود زنده نگهدار . » گفت : « اگر ترا زنده نگهدارم خدا مرا زنده نگذارد ، كدام دشمن بزرگتر از تو دارم ؟ » قتل وى به شعبان سال صد و سى و ششم بود . بیعت منصور و شكست عبد الله بن على نیز در همین سال بود .

جثهء ابو مسلم را در فرشى پیچیدند ، آنگاه عیسى بن موسى بیامد و گفت :

« اى امیر مؤمنان ابو مسلم كجاست ؟ » گفت : « همین الان اینجا بود . » گفت : « اى امیر مؤمنان اطاعت و خیر خواهى او را و نظرى كه ابراهیم امام در بارهء او داشت میدانى ؟ » منصور گفت : « اى احمق ترین خلق خدا در دنیا دشمنى بدتر از او براى تو سراغ ندارم ، اینك در این فرش است » عیسى گفت : « انا لله و انا الیه راجعون . » جعفر بن حنظله نیز پیش وى آمد ، منصور به دو گفت : در بارهء كار ابو مسلم چه میگوئى ؟ » گفت :

ص: 295

« اى امیر مؤمنان اگر یك موى سر او را گرفتى جانش بگیر . جانش بگیر » منصور گفت : « خدایت توفیق دهد اینك در این فرش است » و چون او را كشته دید گفت : « اى امیر مؤمنان امروز را آغاز خلافت خویش محسوب دار . » منصور در آن حال كه پیكر ابو مسلم به زمین افتاده بود رو بحاضران كرد و شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « پنداشتى كه قرض ادا نمیشود ؟ اى ابو مجرم اكنون پیمانه را تمام بگیر ، از پیمانه اى كه به دیگران مینوشانیدى و در گلو از حنظل تلختر است بنوش . » .

پس از آن منصور نصر بن مالك را كه شرطه دار ابو مسلم بود بخواست و گفت : « ابو مسلم با تو مشورت كرد كه سوى من آید و او را منع كردى . » گفت :

« بله . » گفت : « چرا ؟ » گفت : « از برادرت ابراهیم امام شنیدم كه از پدرش نقل میكرد كه گفته بود : « تا وقتى مرد مشاور خود را صمیمانه نصیحت كند پیوسته عقلش رو بفزونى است . » من نسبت به او چنین بودم و اكنون نیز با تو چنین هستم . » .

و یاران ابو مسلم بر آشفتند و پول میان آنها پخش شد و از قتل وى خبر یافتند و بسبب امید و بیم خاموش شدند . منصور از پس آنكه ابو مسلم را بكشت براى مردم خطبه خواند و گفت : « اى مردم از انس طاعت به وحشت معصیت نروید و خلاف پیشوایان را در دل مگیرید كه هر كه خلاف پیشواى خویش را در دل گیرد ، خدا باطن او را در سخنان گریخته و اعمال بىخودش آشكار كند و به پیشوائى كه دین خود را به وسیلهء او عزت بخشیده نمودار كند . ما حقوق شما را نكاسته ایم و حق دین شما را نیز نكاسته ایم . هر كه با ما در كار خلافت بنزاع برخیزد جواب او را بشمشیر میدهیم .

ابو مسلم با ما بیعت كرده بود و براى ما بیعت گرفته بود كه هر كه بیعت ما را بشكند خونش بما رواست و خود او بیعت را بشكست و ما نیز حكمى را كه در بارهء دیگران براى ما میكرد در بارهء او اجرا كردیم و رعایت حق خدمت مانع از اجراى

ص: 296

حق در بارهء او نشد . » .

وقتى خبر قتل ابو مسلم به خراسان و نواحى جبال رسید ، خرمیان بر آشفتند .

اینان گروهى بودند كه مسلمیه عنوان داشتند و قائل به امامت ابو مسلم بودند و پس از وفات وى در این باب اختلاف كردند ، بعضى از آنها میگفتند ابو مسلم نمرده و نخواهد مرد تا ظاهر شود و زمین را پر از عدالت كند ، فرقهء دیگرى مرگ او را محقق شمردند و به امامت فاطمه دخترش قائل شدند و اینان فاطمیه عنوان یافتند . اكنون یعنى بسال سیصد و سى دو بیشتر خرمیان از فرقهء كردكیه و لودشاهیه هستند و این دو فرقه از همهء خرمیان معتبرترند . بابك خرمى كه به سرزمین اران و آذربایجان بر ضد مأمون و معتصم خروج كرد از آنها بود كه ما در قسمت آیندهء این كتاب خبر او را با خبر كشته شدنش ضمن اخبار معتصم خواهیم آورد ان شاء الله . غالب خرمیان در خراسان و رى و اصفهان و آذربایجان و كرج ابو دلف و برج كه بنام رذ و ورسنجان معروف است و هم در صیروان و صیمره و اریوجان ماسبذان و دیگر نواحى هستند و بیشتر در روستاها و مزارع اقامت دارند و اعتقاد دارند كه بعدها اعتبارى خواهند یافت و منتظر ظهورى هستند كه بروزگار آینده رخ میدهد . اینان در خراسان و دیگر جاها به باطنیه معروفند و ما مذهب آنها را با ذكر فرقه هایشان در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم و مؤلفان كتب « مقالات » نیز پیشتر از ما گفته اند .

وقتى خرمیان از كشته شدن ابو مسلم خبر یافتند ، در خراسان فراهم شدند و یكى از ایشان بنام بسقاد از نیشابور و بخونخواهى ابو مسلم قیام كرد و با سپاهى بزرگ از خراسان به رى آمد ، آنجا و قومس و نواحى مجاور را بگرفت و خزاین ابو مسلم را كه آنجا بود به تصرف آورد . سپاه بسقاد با گروهى كه از اهل جبال و طبرستان به دو پیوستند بسیار شده بود . وقتى خبر آمدن آنها به منصور رسید جهور ابن مرار عجلى را با ده هزار كس بمقابلهء آنها فرستاد و بدنبال آن سپاههاى دیگر

ص: 297

فرستاد و دو گروه ما بین همدان و رى بر كنار بیابان مقابل شدند و پیكارى سخت كردند . هر دو گروه پایدارى كردند ، بسقاد كشته شد و سپاهش فرار كرد و شصت هزار كس از آنها كشته و بسیار كس اسیر شد . از خروج وى تا كشته شدنش هفتاد روز بود و این بسال صد و سى و ششم ، چند ماه پس از كشته شدن ابو مسلم بود .

بسال صد و چهل و پنجم محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم در مدینه ظهور كرد . در بیشتر شهرها با او بیعت كرده بودند و از فرط زهد و عبادت لقب « نفس زكیه » داشت . وى از منصور نهان میزیست و نمودار نشد تا وقتى كه منصور پدرش عبد الله بن حسن را با عموهایش و بسیارى از كسان وى و اطرافیان آنها بگرفت . وقتى محمد بن عبد الله بن حسن در مدینه ظهور كرد منصور اسحاق بن مسلم عقیلى را كه پیرى مجرب و صاحب راى بود ، فراخواند و گفت :

« در بارهء یكى كه بر ضد من خروج كرده نظر بده . » گفت : « این مرد چگونه است ؟ » گفت : « مردى از فرزندان فاطمه دختر پیمبر صلى الله علیه و سلم است كه عالم و زاهد و عابد است . » گفت : « چه كسانى پیرو او شده اند ؟ » گفت : « فرزندان على و فرزندان جعفر و فرزندان عقیل و فرزندان عمر بن خطاب و فرزندان زبیر و دیگر قرشیان با فرزندان انصار . » گفت : « شهرى كه در آنجا مقیم است چگونه است ؟ » گفت : « نه زراعت دارد نه گوسفند و نه تجارت كافى . » اسحاق لختى بیندیشید و گفت : « اى امیر مؤمنان بصره را از مرد پر كن . » منصور با خویشتن گفت : « این مرد خرف شده است ، من در بارهء كسى كه در مدینه خروج كرده از او میپرسم و او به من میگوید بصره را از مرد پر كن . » پس به دو گفت : « اى پیر مرد برو . » ولى چیزى نگذشت كه خبر آمد ابراهیم در بصره ظهور كرده است . منصور گفت : « عقیلى را پیش من آرید . » چون بیامد او را نزدیك نشانید و به دو گفت : « من با تو در بارهء یكى كه در مدینه خروج كرده بود مشورت كردم و به من گفتى بصره را پر از مرد

ص: 298

كنم ، مگر از بصره خبر داشتى ؟ » گفت : « نه ، ولى از خروج مردى سخن آوردى كه وقتى كسى همانند او خروج كند ، هیچكس از همراهى او تخلف نكند ، آنگاه شهرى را كه محل اقامت او بود یاد كردى كه تنگ است و تحمل اقامت سپاه ندارد ، به خود گفتم این مرد جائى دیگر خواهد جست ، در بارهء مصر فكر كردم دیدم مضبوط است ، شام و كوفه نیز چنین بود . در بارهء بصره اندیشیدم و از دست اندازى او بر بصره بیمناك گشتم و گفتم آنجا را از مرد پر كنى . » منصور گفت : « نكو گفتى ، برادر او در بصره خروج كرده است ، اكنون در بارهء او كه بر شهر مسلط است چه باید كرد ؟ » گفت : « یكى مثل او را مقابلش فرست كه چون گوید من پسر عموى پیمبر صلى الله علیه و سلم هستم این هم گوید من نیز پسر عموى پیمبر صلى الله علیه و سلم هستم . » منصور به عیسى بن موسى گفت : « یا تو بجنگ او برو و من میمانم و سپاه به كمك تو میفرستم یا تو پشت سر مرا حفظ كن و من به جنگ او میروم . » عیسى گفت : « اى امیر مؤمنان من جان خودم را حفاظ تو میكنم و بجنگ او میروم . » منصور وى را از كوفه با چهار هزار سوار و دو هزار پیاده برون فرستاد و محمد بن قحطبه را با سپاهى فراوان از پى او فرستاد كه در مدینه با محمد جنگ كردند تا كشته شد . وى چهل و پنج ساله بود .

وقتى ابراهیم در بصره از كشته شدن برادر خود محمد بن عبد الله در مدینه خبر یافت ، بمنبر رفت و خبر مرگ او را بگفت و به تمثیل شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « اى بهترین چابكسواران ، هر كه مصیبت چون توئى را ببیند ، مصیبت دیده است . خدا داند كه اگر من از آنها ترسیده بودم هرگز او را نمیكشتند و برادر خود را به آنها وانمیگذاشتم ، تا با هم بمیریم و یا با هم زنده بمانیم . » .

برادران محمد و فرزندان وى در شهرها پراكنده شده بودند و كسان را به امامت او میخواندند ، از جمله پسرش على بن محمد به مصر رفته بود كه در آنجا كشته شد و پسر دیگرش عبد الله به خراسان رفته بود و چون در آنجا بتعقیبش

ص: 299

برخاستند ، بسوى سند گریخت و آنجا كشته شد . یك پسرش حسن نیز سوى یمن رفته بود كه در آنجا محبوس شد و در زندان بمرد . برادرش موسى به جزیره و برادر دیگرش یحیى به رى و از آنجا به طبرستان رفته بود و بروزگار رشید خبرها داشت كه در قسمت آیندهء این كتاب یاد خواهیم كرد . برادرش ادریس بن عبد الله نیز به مغرب رفت و گروهى به دو پیوستند و مهدى كس فرستاد كه او را در یكى از شهرهاى مغرب كه قلمرو او بود مسموم كرد و بكشت و پسرش ادریس بن ادریس بن عبد الله ابن حسن بن حسن ، جانشین پدر شد و آن دیار بنام ایشان معروف شد و میگفتند دیار ادریس بن ادریس . و ما خبر ایشان را ضمن سخن از عبید الله فرمانرواى مغرب و بناى شهر معروف مهدیه با خبر پسرش ابو القاسم كه پس از او بود و انتقالشان از سلمیهء حمص به مغرب در كتاب اوسط آورده ایم .

ابراهیم برادر محمد به بصره رفته و آن جا ظهور كرده بود و مردم فارس و اهواز و دیگر شهرها به دو پیوسته بودند و او با سپاه فراوان از زیدیه و جمعى از پیروان معتزلهء بغدادى و غیره حركت كرد . عیسى بن زید بن على بن حسن بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم نیز با وى بود . منصور ، عیسى بن موسى و سعید بن سلم را با سپاهى بمقابلهء او فرستاد ، ابراهیم بجنگید تا در محل معروف به باخمرى در شانزده فرسخى كوفه بسر زمین طف كشته شد . شاعرانى كه رثاى ابراهیم گفته اند ، از این محل یاد كرده اند از جمله دعبل بن على خزاعى ضمن قصیده اى كه مطلع آن چنین است : « مدارس آیات خلت من تلاوة و منزل وحى مقفر العرصات . » یعنى : « محل درس آیات از قرائت خالى مانده و عرصهء نزول وحى خالیست . » ضمن این قصیده شعرى بدین مضمون دارد : « قبرها به كوفه و قبرهاى دیگر در مدینه و قبرها در فخ است كه صلوات بر آن باد و دیگرى بسرزمین جوزجان است و قبرى در باخمرى نزدیك غربات است . » .

از جملهء پیروان ابراهیم از زیدیه چهار صد كس و بقولى پانصد كس با او

ص: 300

كشته شد . یكى از اخباریان از حماد تركى آورده كه گفته بود : « منصور بساحل دجله در همانجا كه اكنون خلد و مدینة السلام نام دارد در دیرى فرود آمده بود ، هنگام گرماى روز ربیع بیامد ، منصور در اطاق خود خفته بود و من بر درم بودم ، محفظه بدست ربیع بود كه از خروج محمد بن عبد الله خبر داشت ، به من گفت : « اى حماد در را باز كن . » گفتم : « امیر مؤمنان تازه خوابیده است . » گفت : « باز كن مادرت عزادار شود . » منصور سخن او را بشنید و برخاست و در را بدست خویش گشود و محفظه را بگرفت و نامه ها را كه در آن بود بخواند و آیه اى قرائت كرد كه معنى آن چنین است : « میان ایشان تا بروز رستخیز دشمنى و كینه افكندیم ، هر چه آتش جنگ افروزند خدا آن را خاموش كند . در زمین به تباهى كوشند و خدا تباه كاران را دوست ندارد . » آنگاه بفرمود تا مردم و سرداران و موالى و خاندان و یاران او را احضار كنند و حماد تركى را بگفت تا اسبان را زین كند و سلیمان بن مجالد را دستور حركت داد و مسیب بن زهیر را بگفت تا آذوقه تقسیم كند ، آنگاه برون شد و بمنبر رفت و حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر صلى الله علیه و سلم گفت و شعرى خواند كه مضمون آن چنین است : « من كه از قوم سعد دست بداشته ام چرا آنها از روى جهالت نا سزاى من میگویند ، اگر بنى سعد را ناسزا گویم از ترس دشمن ساكت خواهند شد ، حقا كه جهالت و ترس دو خصلت ناستوده است ، به خدا از كارى كه ما بدان قیام كردیم عاجز ماندند و كسى را كه این كار را بسر برد سپاس نداشتند و چون زمینه مهیا شد راه دشمنى رفتند و حسادت كردند و انصاف ندادند از من چه انتظار دارند رفتار آنها را تحمل كنم هرگز ! به خدا اگر عزیز بمیرم بهتر است كه با ذلت زندگى كنم ، اگر به عفو من دل خوش نكنند ، باشد كه همان را بجویند و نیابند ، نیك بخت آنست كه از سرنوشت دیگرى پند گیرد » آنگاه فرود آمد و گفت : « اى غلام پیش بیا » و سوار شد و به اردوگاه رفت و میگفت : « خدایا ما را بكسان وامگذار كه تباه شویم ، بخودمان نیز وامگذار كه عاجز مانیم ، ما را

ص: 301

جز خودت به كسى وامگذار . » .

گویند براى منصور خوراكى از مغز و شكر فراهم كرده بودند كه آن را خوشمزه یافت و گفت : « ابراهیم میخواهد مرا از این چیزها محروم كند . » گویند پس از كشته شدن محمد و ابراهیم روزى منصور بمصاحبان خود گفت : « به خدا هیچ كس صمیمىتر از حجاج نسبت به بنى مروان نبود . » مسیب بن زهیر ضبى برخاست و گفت : « اى امیر مؤمنان حجاج كارى نكرده كه ما نكرده باشیم ، به خدا قسم كه خدا روى زمین خلقى نیافریده كه بنزد ما از پیمبرمان صلى الله علیه و سلم عزیزتر باشد ، بما فرمان دادى فرزندان او را بكشیم ما نیز اطاعت تو كردیم و آنها را بكشتیم . آیا با تو صمیمى بوده ایم یا نه ؟ » منصور گفت : « بنشین كه هرگز ننشینى . » .

از پیش گفتیم كه منصور عبد الله بن حسن بن حسن بن على رضى الله عنه و بسیارى از خاندان او را بگرفت . و این بسال صد و چهل و چهارم هنگام بازگشت وى از حج بود . آنها را از مدینه به ربذه آوردند كه بر جادهء عراق بود . از جملهء دستگیرشدگان ابراهیم بن حسن بن حسن و ابو بكر بن جعفر بن حسن بن حسن نیز با عبد الله ابن حسن همراه بودند و محمد بن عبد الله بن عمر بن عثمان بن عفان برادر مادرى عبد الله ابن حسن بن حسن كه مادرشان فاطمه دختر حسین بن على و مادر بزرگشان فاطمه دختر پیمبر صلى الله علیه و سلم بود ، با ایشان بود . در ربذه منصور ، محمد بن عبد الله بن عمر ابن عثمان را برهنه كرد و هزار تازیانه زد و محل دو برادرزاده اش محمد و ابراهیم را از او پرسید و او گفت كه محل آنها را نمىداند . منصور در تخت روانى از ربذه برفت و این گروه را به بند آهنین كردند و در كجاوه هاى سرگشاده نهادند .

منصور در تخت روان خود كه بر جمازه اى بود بر آنها گذر كرد ، عبد الله بن حسن بر او بانگ زد كه « اى ابو جعفر ما روز بدر با شما چنین رفتار نكردیم . » پس آنها را به كوفه بردند و در زیر زمینى محبوس كردند كه روز را از شب تشخیص نمىدادند .

سلیمان و عبد الله پسران داود بن حسن بن حسن و موسى بن عبد الله بن حسن و

ص: 302

حسن بن جعفر را رها كردند و بقیهء كسانى را كه یاد كردیم در حبس بداشتند تا مرگشان در رسید . محبس آنها بساحل فرات نزدیك تل كوفه بود . اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو محل آنها در كوفه زیارتگاه كسان است كه همان زیر زمین را بر سر آنها خراب كردند كار تطهیر و وضوى آنها در همانجا بود و از عفونت به رنج افتاده بودند و یكى از موالیان تدبیرى كرد و مقدارى مشك نزد آنها برد كه از استشمام آن عفونت را دفع میكردند و چنان بود كه پاهاى آنها ورم میكرد و همچنان بالا میرفت تا بقلب میرسید و مایهء مرگ میشد .

در روایت دیگر گفته اند كه وقتى در این محل محبوس شدند ، تشخیص وقت نماز مشكل بود ، قرآن را پنج قسمت كرده بودند و از آن پس كه قرائت یك قسمت آن بسر میرسید ، یكى از نمازها را به پا میداشتند . پنج كس از آنها بجا مانده بود اسماعیل بن حسن بمرد و جثهء وى را پیش آنها گذاشتند تا بو گرفت . داود بن حسن نیز بمرگ ناگهانى بمرد ، وقتى سر ابراهیم بن عبد الله را آورده بودند ، منصور به وسیلهء ربیع سر را پیش آنها فرستاد . عبد الله نماز میخواند كه سر را پیش او آوردند ادریس برادرش گفت : « اى ابو محمد در نماز خود شتاب كن . » عبد الله به دو نگریست و سر را بگرفت و بدامن نهاد و گفت : « اى ابو القاسم خوش آمدى به خدا تا آنجا كه من میدانم تو از آنها بودى كه خدا عز و جل در بارهء آنها گفته است : « آنها كه بعهد خدا وفا كنند و پیمان نشكنند و آنها كه چیزى را كه خدا پیوسته خواسته پیوند دهند . » ربیع گفت : « ابو القاسم نسبت به خودش چطور بود ؟ » گفت : « چنان بود كه شاعر گوید : « جوانمردى كه شمشیرش او را از ذلت مصون داشت و از گناهان اجتناب میكرد . » آنگاه به ربیع نگریست و گفت : « برفیق خود بگو از تیره روزى ما و روزگار خوش تو روزها گذشته و بروز قیامت یك دیگر را خواهیم دید . » ربیع گوید : « هرگز منصور را درهم رفته تر از موقعى كه این پیغام را به دو رسانیدم ندیده بودم . » عباس بن احنف این معنى را گرفته و شعرى گفته كه مضمون

ص: 303

آن چنین است : « اگر حالت من و حالت خویش را با دیدهء دور از هوس بنگرى ، مىبینى كه هر روز از زندگى سخت من بگذرد یك روز از روزگار خوش ترا بسر میبرد . » مسعودى گوید وقتى منصور عبد الله بن حسن و برادرانش و كسانى از خاندان وى را دستگیر كرد در هاشمیه به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر صلى الله علیه و سلم گفت : « اى مردم خراسان شما پیروان و یاران و اهل دعوت ما هستید اگر با دیگرى بیعت كنید با كسى بهتر از ما بیعت نخواهید كرد . بخدائى كه خدائى جز او نیست . ما فرزندان ابو طالب را با كار خلافت واگذاشتیم و كم و بیش در كارشان دخالت نكردیم . على بن ابى طالب رضى الله عنه قیام كرد و توفیق نیافت به حكمیت رضا داد و امت در بارهء او اختلاف كرد و تفرقه پدید آمد ، آنگاه پیروان و یاران و معتمدانش بسرش ریختند و او را بكشتند . پس از او حسن بن على رضى الله عنه قیام كرد . . . معاویه با او دسیسه كرد كه من ترا ولیعهد خود میكنم و بنفع او كناره گرفت و كار را به دو سپرد . . . وى زنان متعدد داشت . . . و سرانجام در بستر بیمارى بمرد . » « آنگاه پس از وى حسین بن على رضى الله عنه قیام كرد كه اهل عراق و كوفه اهل نفاق و فتنه ، مردم این شهر بد ( و سوى كوفه اشاره كرد ) كه نه با من بجنگند تا با آنها بجنگم و نه بصلحند تا با آنها به صلح باشم ، خدا میان من و آنها جدایى افكند ، این مردم با او خدعه كردند و یاریش نكردند و از او دورى گرفتند و تسلیم دشمنش كردند كه كشته شد . پس از او زید بن على قیام كرد اهل كوفه با او خدعه كردند و چون او را بقیام و خروج واداشتند تسلیم دشمن كردند . پدر من محمد بن على او را به خدا قسم داده بود كه خروج نكند و گفته بود : « سخن اهل كوفه را باور مكن ، ما در علم خویش یافته ایم كه یكى از خاندان ما در كناسه آویخته مىشود و بیم دارم آن آویخته تو باشى . » عمویم داود نیز او را قسم داد و از حیلهء اهل عراق بر حذر

ص: 304

داشت اما او نپذیرفت و در كار خروج اصرار ورزید تا بقتل رسید و در كناسه آویخته شد . پس از آن بنى امیه بسر ما ریختند ، شرف ما را ربودند و عزت ما را ببردند ، به خدا خونى پیش ما نداشتند كه انتقام آن را بخواهند و هر چه بود بسبب خروج آنها بود كه ما را از شهرها تبعید كردند ، یك بار به طائف و بار دیگر به شام و نوبت دیگر به سراة رفتیم تا خداوند شما را بپیروى و یارى ما برانگیخت و بكمك شما شرف و عزت ما را تجدید كرد و حق ما را آشكار كرد و میراث ما را كه از پیمبر صلى الله علیه و سلم داشتیم بما داد . حق به حق دار رسید و خدا محل نور خویش را نمودار كرد و ریشهء گروه ستمگاران را ببرید و الحمد لله رب العالمین .

« وقتى به فضل و حكم عادلانهء خدا كار بر ما قرار گرفت چون خدا ما را به ایشان برترى داده و خلافت و میراث پیمبر را بما عنایت كرده بود از روى حسد و بظلم بر ما تاختند كه از بنى امیه ترسان ولى با ما جسور بودند .

به خدا اى مردم خراسان من آنچه كردم از روى پندار و جهل نكردم . از آنها بعضى خبرهاى ناخوشایند میرسید و من كسانى را مأمور آنها كردم و گفتم اى فلان برخیز و فلان مقدار پول همراه ببر ، و تو نیز اى فلان برخیز و فلان مقدار پول با خود ببر ، و دستورهایى دادم كه طبق آن عمل كنند ، آنها نیز به مدینه رفتند و آنها را بدیدند و این پول ها بدادند . به خدا از پیر و جوان و كوچك و بزرگ آنها كس نماند كه به وسیلهء این فرستادگان با من بیعت نكرد و من خونشان را به وسیلهء این بیعت روا خواستم و اكنون كه بیعت شكستند و بفتنه برخاستند و بر ضد من خروج كردند خونشان روا شد . » و در حال فرود آمدن از پله هاى منبر آیه اى را كه معنى آن چنین است بخواند : « میان آنها و منظورشان حایل شدند چنان كه از پیش با پیروانشان كرده بودند كه آنها در شكى جانكاه بوده اند . » .

مسعودى گوید : روزى منصور به ربیع گفت : « حاجتى دارى بگو . » گفت : « اى امیر مؤمنان ، حاجت من اینست كه فضل پسرم را دوست بدارى . » گفت : « واى بر

ص: 305

تو ، دوستى مقدماتى دارد . » گفت : « اى امیر مؤمنان خدا قدرت تهیهء مقدمات را نیز به تو داده است . » گفت : « چطور ؟ » گفت : « او را نعمت میدهى و او ترا دوست مىدارد و چون او ترا دوست دارد تو او را دوست خواهى داشت . » گفت : « او را پیش از وقوع مقدمات دوست خواهم داشت ، ولى چرا از همه چیزهاى دیگر دوستى را انتخاب كردى ؟ » گفت : « براى آنكه وقتى او را دوست داشتنى خوبیهاى كوچك او پیش تو بزرگ نماید و بدیهاى بزرگ او پیش تو كوچك نماید و خطاهایش چون خطاهاى كودكان شود و حاجت او بنزد تو چون حاجت نزدیكان محرم بود . » .

روزى دیگر منصور به ربیع گفت : « اى ربیع چه خوش بود دنیا اگر مرگ نبود . » ربیع گفت : « دنیا به وسیلهء مرگ خوش است . » گفت : « چطور ؟ » گفت :

« اگر مرگ نبود تو اینجا ننشسته بودى » گفت : « راست گفتى . » .

اسحاق بن فضل گوید یك روز كه بر در منصور بودیم عمرو بن عبید بیامد و از خر خود پیاده شد و بنشست ، ربیع برون آمد و به دو گفت : « اى ابو عثمان پدر و مادرم فدایت ، برخیز و بیا . » و چون او پیش ابو جعفر رفت بگفت تا به نزدیك او نمدچه اى برایش بگستردند و پس از آنكه سلام كرد وى را بر آن بنشانید ، پس از آن گفت : « اى ابو عثمان ، مرا وعظ كن . » و او نیز موعظه اى چند بگفت . وقتى میخواست برخیزد ، گفت : « گفتم ده هزار به تو بدهند . » گفت : « احتیاجى به آن ندارم . » ابو جعفر گفت : « به خدا باید بگیرى . » گفت : « به خدا نمیگیرم . » مهدى كه حضور داشت گفت : « امیر مؤمنان قسم مىخورد و تو هم قسم میخورى . » عمرو به ابو جعفر نگریست و گفت : « این جوان كیست ؟ » گفت : « این محمد پسر من است ، لقبش مهدى است و ولیعهد من است » گفت : « لباسى به دو پوشانیده اى كه لباس نیكان نیست و لقبى به او داده اى كه استحقاق آن نیافته است و كارى را براى او مهیا كرده اى كه هر چه كمتر بدان پردازد بیشتر بهره برد . » آنگاه گفت : « بله برادرزادهء من وقتى پدرت قسم خورد عمویت قسم او را میشكند زیرا پدرت بیشتر از عمویت قدرت

ص: 306

كفاره دادن دارد . » منصور به دو گفت : « اى ابو عثمان آیا حاجتى دارى ؟ » گفت :

« بله . » گفت : « چیست ؟ » گفت : « مرا احضار نكنى تا خود بیایم » گفت : « بنابر این همدیگر را نخواهیم دید . » گفت : « تقاضاى من همین است . » آنگاه برفت و منصور از پس او بگریست و شعرى بدین مضمون خواند : « همه تان آهسته گام میزنید ، همه تان شكارى میطلبید ، بجز عمرو بن عبید . » .

پس از آنكه براى مهدى بیعت گرفتند عمرو بن عبید پیش منصور آمد ، منصور به دو گفت : « اى ابو عثمان این پسر امیر مؤمنان و ولیعهد مسلمانان است . » عمرو گفت : « اى امیر مؤمنان مىبینم كه كارها را براى او مهیا كرده اى ، خلافت به دو میرسد و تو مسئول اعمال اوئى . » منصور بگریست و گفت : « مرا موعظه كن » گفت : « اى امیر مؤمنان خدا جهان را یكسر به تو داده ، با قسمتى از آن خویشتن را از وى بخر ، اینكه اكنون بدست توست اگر بدست دیگران مانده بود به تو نمیرسید ، از شبى كه روز آن شب دیگرى به دنبال ندارد ، بترس . » و شعرى بدین مضمون بخواند :

« اى كه آرزو فریبت داده و مرگ و رنج در مقابل آرزوهاى توست ، مگر نمىبینى كه دنیا و زیور آن مانند كاروانسراست كه فرود آیند و راهى شوند . حوادث آن در كمین خوشیهایش رنج و صفایش تیره و ملكش دست بدست است پیوسته ساكن خود را بیمناك دارد و ملایمت و گفتگو در كار آن نیست . گوئى هر كه در آن ساكنست هدف مرگ و حادثه هاست و حوادث روزگار در آنجا تیر اندازى مىكند . جان تو فرارى است و مرگ در كمین آنست و هر گامى كه بلغزد گناهى است . انسان در راه چیزهایى میكوشد كه براى وارث بجا میماند و همهء كوششها كه مىكند سرانجام بقبر مىرسد . » .

عمرو بن عبید بروزگار منصور بسال صد و چهل و چهارم و بقولى صد و چهل و پنجم بمرد . كنیهء ابو عثمان داشت و وابستهء بنى تمیم بود ، جدش باب از اسیران كابل و از مردم سند بود . عمرو بروزگار خویش شیخ و مفتى معتزله بود و در بارهء عدل

ص: 307

و توحید و غیره خطبه ها و رساله ها و سخن بسیار داشت و ما اخبار او را با منتخبات گفتار مناظراتش در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم .

بسال صد و چهل و یكم منصور به وفاى نذرى كه داشت به بیت المقدس رفت و در آنجا نماز كرد و بازگشت . بسال صد و چهل و ششم هشام بن عمرو بن زبیر در هشتاد و پنج سالگى بمرد . وى چنان بود كه وقتى سخنى ناروا با وى میگفتند ، جواب میداد : « خودم را همسنگ تو نمىكنم . » وقتى با على بن حسن مشاجره كرد و سخن تند گفت ، على به دو گفت : « با تو همان میگویم كه با دیگران میگفته اى . » .

بسال صد و پنجاهم در ایام منصور ابو حنیفه نعمان بن ثابت وابستهء تیم اللات بكر بن وائل در بغداد ، هنگامى كه در اثناى نماز به سجده بود در نود سالگى در - گذشت . و هم در این سال عبد الملك بن عبد العزیز بن جریح مكى وابستهء خالد بن اسید كه كنیهء ابو الولید داشت در هفتاد سالگى درگذشت و هم وفات محمد بن اسحاق ابن یسار وابستهء قیس بن مخرمه از بنى المطلب كه كنیهء ابو عبد الله داشت در این سال بود و بقولى وفات وى بسال صد و پنجاه و دوم بود . بسال پنجاه و هشتم اوزاعى در - گذشت . كنیهء او ابو عمرو و نامش عبد الرحمن بن عمرو بود و از مردم شام بود .

وى شامى نبود بلكه از اسیران یمن بود ، اما چون به دمشق شام مقام داشت بشمار اهل شام آمد .

و هم بروزگار منصور بسال صد و پنجاه و هشتم لیث بن ابو سلیم كوفى وابستهء عنبسة بن ابى سفیان و بسال صد و پنجاه و ششم سوار بن عبد الله قاضى و بسال صد و پنجاه و چهارم ابو عمرو بن علا درگذشتند .

دوران حبس عبد الله بن على كه بفرمان منصور محبوس بود طولانى شد و نه سال در محبس بماند . بسال صد و چهل و نهم كه منصور به حج مىرفت او را به عیسى بن موسى تحویل داد و بگفت تا او را بكشد و هیچكس از آن خبر دار نشود .

عیسى بن موسى ابن ابو لیلى و ابن شبرمه را احضار كرد و با آنها مشورت كرد ، ابن

ص: 308

ابى لیلى گفت : « فرمان امیر مؤمنان را اجرا كن . » و ابن شبرمه گفت : « چنین مكن » عیسى ، نیز از قتل وى دریغ كرد و به ابو جعفر وانمود كه او را كشته است و قصه شیوع یافت . وقتى فرزندان على با منصور در بارهء برادرشان عبد الله سخن كردند بآن ها جواب داد او پیش عیسى بن موسى است و چون به مكه رسیدند پیش عیسى ابن موسى رفتند و سراغ عبد الله را گرفتند ، گفت : « او را كشتم . » پیش ابو جعفر رفتند و گفتند : « عیسى میگوید او را كشته ام . » ابو جعفر نسبت به عیسى اظهار خشم كرد و گفت : « عموى مرا میكشد ؟ به خدا او را خواهم كشت . » ابو جعفر میخواست عیسى ، عبد الله را كشته باشد تا در مقابل او عیسى را نیز بكشد و از هر دو آسوده شود ، آنگاه عیسى را احضار كرد و گفت : « چرا عموى مرا كشته اى ؟ » گفت :

« تو دستور داده بودى او را بكشم . » گفت : « من دستور ندادم . » گفت : « این نامه ایست كه در این باب به من نوشته اى . » گفت : « من ننوشته ام . » وقتى اصرار منصور را بدید و بر جان خویش بیمناك شد ، گفت : « عبد الله پیش من است و او را نكشته ام . » گفت : « او را به ابو الازهر مهلب بن ابى عیسى تحویل بده . » او نیز عبد الله را با ابو الازهر داد و همچنان پیش وى محبوس بود . آنگاه منصور دستور داد او را بكشد . ابو الازهر پیش وى رفت و او با كنیز خویش بود عبد الله را بگرفت و گلویش را فشار داد تا بمرد و وى را روى بستر دراز كرد . پس از آن كنیز را گرفت كه خفه كند و او گفت : « بندهء خدا جور دیگر بكش . » ابو الازهر گفته بود جز او نسبت بهیچیك از كسانى كه میكشمشان رقت نكردم ، روى خویش را بر - گردانیدم و بگفتم تا او را خفه كردند و وى را با عبد الله بر بستر نهادم و دست كنیز را زیر پهلوى او و دست او را زیر پهلوى كنیز جا دادم ، گوئى هم آغوش بوده اند سپس بگفتم تا اطاق را روى آنها خراب كردند . پس از آن ابن علاثهء قاضى و كسان دیگر را بیاوردیم و عبد الله و كنیز را در حال هم آغوشى بدیدند ، آنگاه او را در مقبرهء ابى سوید نزدیك دروازهء شام بغداد بناحیهء مغرب به خاك سپردند .

ص: 309

مسعودى گوید : عبد الله بن عیاش منتوف حكایت میكرد كه یك روز كه پیش منصور بودیم ، گفت : « آیا جبارى را میشناسید كه اول نام وى عین باشد و جبارى را كه اول نام او عین باشد با جبارى كه اول نام او عین باشد با جبارى كه اول نام او عین باشد كشته باشد ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان ، عبد الملك بن مروان . عمرو بن سعید بن عاص و عبد الله بن زبیر و عبد الرحمن بن محمد بن اشعث را كشت . » منصور گفت : « خلیفه اى را میشناسید كه جبارى را كه اول نام او عین باشد با جبارى كه اول نام او عین باشد با جبارى كه اول نام او عین باشد كشته باشد ؟ » گفتم :

« بله اى امیر مؤمنان ، تو عبد الرحمن بن مسلم و عبد الجبار بن عبد الرحمن را كشته اى و خانه بر عمویت عبد الله بن على فرود آمده است . » گفت : « گناه من چیست كه خانه بر او فرود آمده است ؟ » گفتم : « تو گناهى ندارى . » و او لبخند زد و گفت :

« آیا اشعارى را كه زن ولید بن عبد الملك و خواهر عمرو بن سعید هنگامى كه عبد الملك برادر او را كشته بود گفته بود ، به یاد دارى ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان . » آن روز كه برادرش كشته شد سر برهنه برون آمد و اشعارى میخواند كه مضمون آن چنین بود : « اى دیده در شامگاهى كه خلافت را به زور ربودند بر عمرو فراوان گریه كن . اى پسران رشتهء باطل با عمرو خیانت كردید و همهء شما بر اساس خیانت خانه میسازید . عمرو ناتوان نبود ولى مرگ ناگهان آمد و او نمیدانست .

گویا بنى مروان هنگامى كه او را میكشتند ، پرندگان حقیرى بودند كه بر عقابى اجتماع كرده بودند . زشت باد دنیایى كه جهنم در انتظار مردم آن است و پردهء خویشاوندى را میدرد . اى قوم من وفا را بنگرید و خیانت را بنگرید و آنها را كه بروز در به روى عمرو بستند بنگرید . ما برفتیم و شماتتگران نیز شبانگاه برفتند و گوئى به گردن ایشان تخته سنگها بود . » .

ابن عیاش گوید منصور گفت : « اشعارى كه عمرو بن سعید براى عبد الملك بن مروان فرستاده بود چه بود ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان به دو نوشت : « پسر مروان

ص: 310

از من چیزها میخواهد كه گمان دارم براى او گران تمام شود . مىخواهد عهدى را كه مروان بسته با قطع خویشاوندى و نادرستى بشكند . من او را بر خویش مقدم داشتم در صورتى كه بر او مقدم بودم ، و اگر مطیع او نشده بودم حوادث سخت رخ میداد . قولى كه به مروان دادم خطائى بود كه بر خلاف تدبیر كردم و حادثه اى ناروا بود ، اگر قرارى را كه میان ما هست اجرا كنید ، همگى بفراغت و گشاده خاطرى باز خواهیم گشت و اگر آن را بناحق به عبد العزیز دهد ، بنى حرب از ما و از او بیشتر حق دارند . » .

تولد منصور بسال وفات حجاج بن یوسف یعنى سال نود و پنجم بود . میگفت :

« من در ذى حجه تولد یافته ام و در ذى حجه بالغ شده ام و در ذى حجه بخلافت رسیده ام و پندارم كه مرگم در ذى حجه باشد . » و چنان شد كه میگفت .

فضل بن ربیع گوید : « در سفرى كه منصور مرد من با وى بودم . در منزلى فرود آمد و مرا احضار كرد ، زیر گنبدى بود و رو به دیوار داشت ، به من گفت : « مگر به تو نگفته بودم نگذارى عامه وارد این جاها شوند و چیزهاى بى معنى بنویسند ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان چه نوشته اند ؟ » گفت : « مگر نمىبینى كه بر دیوار نوشته : « اى ابو جعفر مرگت در رسید و سالهایت بسر رسید و فرمان خدا بناچار نازل مىشود ، ابو جعفر ! مگر كاهن یا منجم قضاى خدا را دفع تواند كرد یا اینكه تو نادانى ؟ » گفتم : « به خدا من به دیوار چیزى نمىبینم . » كه دیوار سپید و پاكیزه بود . گفت : « ترا به خدا ؟ » گفتم : « به خدا . » گفت : « پس این ضمیر من است كه از مرگم خبر میدهد ، مرا زودتر به حرم پروردگارم برسان كه از گناهان و زیاده رویهایم بگریزم » پس حركت كردیم و او سنگین شده بود . وقتى به بئر میمون رسیدیم به دو گفتم : « اینجا بئر میمون است و وارد حرم شده اى . » گفت : « الحمد لله . » و در همان محل وفات یافت . » .

منصور به ژرف بینى و درستى راى و حسن تدبیر چنان بود كه از حد وصف برون

ص: 311

است . به اقتضاى تدبیر عطاى بزرگ و گزاف میداد و از بخشش كوچك ناچیز اگر بىجهت مینمود دریغ داشت . چنان بود كه زیاد گفته بود : « اگر هزار شتر داشته باشم و یك شتر گر داشته باشم مانند كسى كه جز آن یك شتر نداشته باشد برعایت آن میكوشم . » ابو جعفر شش صد میلیون درهم و چهارده میلیون دینار بجا - گذاشت ، با وجود این سخت ممسك بود و بچیزهائى میپرداخت كه عامه بدان نمیپردازند ، با مطبخ دار خود توافق كرده بود كه كله پاچه ها از او باشد و هیزم و ادویهء مطبخ را بدهد . از جمله بخششهاى وى این بود كه بیك روز بعموهاى خود كه ده نفر بودند ده هزار درم صله داد . نام آنها چنین بود : عبد الله بن على ، عبد الصمد بن على ، اسماعیل ابن على ، عیسى بن على ، داود بن على ، صالح بن على ، سلیمان بن على ، اسحاق بن على ، محمد بن على و یحیى بن على . در ساختمان شهر بغداد كه منصور بنا كرد و بنام او معروف شد هر روز پنجاه هزار مرد به كار بود .

فرزندان او مهدى و جعفر بود كه جعفر بروزگار زندگى منصور درگذشت .

مادرشان ام موسى حمیریه بود و سلیمان و عیسى و یعقوب و جعفر اصغر كه از یك كنیز كرد بودند ، و صالح كه مسكین لقب داشت و دخترى بنام عالیه .

مسعودى گوید : منصور با ربیع و عبد الله بن عباس و جعفر بن محمد و عمرو ابن عبید و دیگران اخبار نكو داشت كه با خطبه ها و موعظه ها و سرگذشت ها و تدبیرها كه غالب آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب نكاتى میآوریم كه نمونهء كتابهاى سابق ما باشد . و الله سبحانه و تعالى اعلم .

ص: 312

ذكر خلافت مهدى محمد بن عبد الله بن محمد ابن على بن عبد الله بن عباس

كنیهء او ابو عبد الله بود ، مادرش ام موسى دختر منصور بن عبد الله بن ذى سهم ابن ابى سرح از فرزندان ذو رعین از ملوك حمیر بود . ربیع آزاد شدهء او در مكه به روز شنبه ششم ذىحجهء سال صد و پنجاه و هشتم براى او بیعت گرفت و خبر مرگ پدرش را با خبر بیعت ، مناره آزاد شدهء او برایش آورد كه دو روز صبر كرد و پس از آن براى مردم خطبه خواند و خبر مرگ پدر را بگفت . او آنها را به بیعت خویش خواند و بیعت عام انجام شد . تولد وى بسال صد و بیست و هفتم بود ، بسال صد و شصت و نهم از مدینة السلام به قصد قرماسین دینور برون شد و چون وصف خوش هوائى ماسبذان سیروان و گرگان را براى او گفته بودند راه بسوى ارزن واران كج كرد و در دهكدهء موسوم به ردین در شب پنجشنبه پنج روز مانده از محرم سال صد و شصت و نه درگذشت .

مدت خلافتش ده سال و یك ماه و پانزده روز بود و هنگام مرگ چهل و سه سال داشت . هارون الرشید بر او نماز كرد ، زیرا موسى هادى حضور نداشت و بگرگان بود . بقولى از خوردن انگور زهر آلود بمرد . حسنه كنیز او و

ص: 313

دیگر اطرافیانش در عزاى او لباس سیاه پوشیدند و ابو العتاهیه در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « دیشب در لباس مزین بودند و صبحگاهان لباس سیاه داشتند هر شاخ زنى هر قدر بپاید روزى بشاخ دیگر دچار شود . اگر چندان كه نوح عمر داشت عمر كنى باقى نخواهى ماند ، اگر بناچار نوحه خواهى كرد بر خویشتن نوحه كن . » .

ص: 314

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت مهدى و نكاتى از احوال روزگار او

فضل بن ربیع گوید : « روزى شریك قاضى بحضور مهدى آمد كه به دو گفت :

« میباید یكى از سه كار را بپذیرى . » گفت : « اى امیر مؤمنان آن سه كار چیست ؟ » گفت : « یا عهده دار قضا شوى یا با فرزندان من سخن كنى و آنها را تعلیم دهى یا یك بار با من غذا خورى . » بیندیشید و گفت : « غذا خوردن از همه آسانتر است . » مهدى او را بداشت و به آشپز گفت چند جور غذا از مغز و شكر و تبرزد و عسل فراهم كند و چون از غذا فراغت یافت ناظر مطبخ گفت : « اى امیر مؤمنان پس از این غذا شیخ روى فلاح نخواهد دید . » فضل بن ربیع گوید : « پس از آن با آنها سخن گفت و فرزندانشان را تعلیم داد و عهده دار قضا شد . مستمرى او را بدفتر - نویس حواله دادند و در بارهء كسرى آن چانه میزد ، دفتر نویس گفت : « مگر پارچه فروخته اى . » گفت : « به خدا مهمتر از پارچه فروخته ام ، دینم را فروخته ام . » .

فضل بن ربیع گوید : مهدى بتفریح برون شده بود و عمرو بن ربیع آزاد شدهء خویش را كه شاعر بود همراه داشت ، از اردوگاه دور ماند و مردم به كار شكار بودند . گرسنگى سخت به مهدى چیره شد و به عمرو گفت : « یكى را بجوى كه

ص: 315

پیش او خوردنیى پیدا كنیم . » عمرو بگشت تا صاحب یك باغچهء سبزى را یافت كه پهلوى آن كلبه اى داشت ، پیش وى رفت و گفت : « خوردنى دارى ؟ » گفت : « بله ، چند نان جو و شیر ترش و سبزى و سیر . » مهدى گفت : « اگر روغن داشته باشى كافى است » گفت « بله ، كمى دارم . » و این چیزها را پیش آورد كه بسیار بخوردند و مهدى چندان بخورد كه دیگر جاى خوردن نداشت . به عمرو گفت : « شعر بگو و حال ما را وصف كن . » عمرو شعرى بدین مضمون گفت : « كسى كه شیر ترش با روغن و نان جو و سیر میخوراند به واسطهء رفتار بد سزاوار یك یا دو یا سه سیلى است . » مهدى گفت : « به خدا بد گفتى بهتر بود میگفتى : « به واسطهء رفتار نیك سزاوار یك یا دو یا سه كیسه است . » پس از آن سپاه بیامد و خزائن و خدمه و همراهان برسیدند و بگفت تا صاحب باغچه را سه كیسهء درهم بدادند .

گوید : « بار دیگر اسبش او را كه براى شكار رفته بود دور برد . گرسنه به خیمهء اعرابى رسید و به دو گفت : « اى اعرابى آیا خوردنى دارى كه من مهمان تو شوم ؟ » گفت : « تو را تر و تازه و اهل نعمت مىبینم ، اگر به آنچه هست اكتفا كنى هر چه داریم پیش آریم . » گفت : « هر چه دارى بیار . » براى او نان خاكسترپز بیاورد كه بخورد و گفت : « خوب بود ، دیگر چه دارى بیار . » و او مقدارى شیر در ظرفى بیاورد ، بنوشید و گفت : « خوب بود ، دیگر چه دارى بیار . » و او كمى شراب در مشكى بیاورد اعرابى یكى بنوشید و به مهدى نیز بنوشانید ، مهدى چون بنوشید ، گفت : « میدانى من كیم ؟ » گفت : « نه به خدا . » گفت : « من از خدمهء خاصم . » گفت : « خدا مقام ترا مبارك كند و هر كه هستى ترا حفظ كند . » پس از آن اعرابى جامى بنوشید و به دو نیز بنوشانید و چون بنوشید ، گفت : « اى اعرابى میدانى من كیم ؟ » گفت : « بله ، گفتى از خدمهء خاصى . » گفت : « نه اینطور نیست . » گفت : « پس كیستى ؟ » گفت : « یكى از سرداران مهدیم . » گفت : « خانه ات وسیع و زیارتگاهت پاكیزه باد . » پس از آن اعرابى جامى بنوشید و به دو نیز بنوشانید

ص: 316

وقتى سومى را بنوشید ، گفت : اعرابى میدانى من كیم ؟ » گفت : « بله ، گفتى یكى از سرداران مهدى هستى . » گفت : « نه اینطور نیست ؟ » گفت : « پس كى هستى ؟ » گفت : « خود امیر مؤمنانم . » اعرابى مشك خود را برگرفت و دهان آن را ببست .

مهدى گفت : « شراب بده » گفت : « به خدا دیگر جرعه اى از آن نخواهى نوشید . » گفت : « چرا ؟ » گفت : « جامى به تو دادیم ادعا كردى از خدمهء خاصى ، ما نیز تحمل كردیم . جام دیگرى دادم ادعا كردى یكى از سرداران مهدى هستى ، ما نیز تحمل كردیم . سومى را دادیم ادعا كردى امیر مؤمنانى ، به خدا میترسم اگر جام چهارم را بدهم بگویى پیغمبر خدائى . » مهدى بخندید ، بعد از آن سپاه اطراف او را گرفت و شاهزادگان و اشراف پیش او آمدند و اعرابى سخت پریشان شد و همه در اندیشهء نجات جان خویش بود و بشدت دویدن گرفت . مهدى به دو گفت : « باك مدار . » و بگفت تا صله اى كافى از پول و لباس پارچه و لوازم به دو دادند . اعرابى گفت :

« شهادت مىدهم كه راستگو هستى و اگر ادعاى چهارم و پنجم كرده بودى از عهده برون میآمدى . » مهدى از گفتار او بخندید و همین كه چهارم و پنجم را به زبان آورد نزدیك بود از اسب بیفتد . آنگاه مستمرى براى او معین كرد و بصف خواص خویش برد .

وزیر مهدى ابو عبید الله معاویة بن عبد الله اشعرى ، جد محمد بن عبد الوهاب دبیر بود كه پیش از خلافت ، دبیر او بوده بود . مهدى یكى از فرزندان ابو عبید الله را بتهمت زندقه بكشت و میان آنها وحشت افتاد و مهدى او را معزول كرد .

ابو عبید الله تا بسال صد و هفتادم زنده بود ، پس از وى مهدى یعقوب بن داود سلمى را تقرب داد و در فرمان وى كه بدیوانها فرستاده شد چنین آمده بود : « امیر مؤمنان او را برادر خویش كرده و از همه مردم فقط او همه وقت بحضور او تواند رسید . » پس از آن وى را به تبانى با طالبیان متهم كرد و میخواست خونش بریزد ، ولى او را حبس كرد و همچنان تا روزگار رشید در حبس بود و رشید او را آزاد كرد .

ص: 317

در بارهء او گفته اند عقیده داشت امامت حق ارشد فرزندان عباس است و عموهاى مهدى بیشتر از او حق دارند .

مهدى محبوب خاص و عام بود كه خلافت خویش را با رسیدگى مظالم و خوددارى از قتل ، و تأمین بیمناك و دادرسى مظلوم آغاز كرد و دست ببخشش گشود و همهء آنچه را منصور بجا گذاشته بود و ششصد میلیون درم و چهارده میلیون دینار بود ، بعلاوهء آن چه در ایام او وصول شده بود ، بپراكند . و چون بیت المال ها خالى شد ، ابو حارثهء نهرى خازن بیت المال هاى وى بیامد و كلیدها را پیش وى انداخت و گفت : « كلید خانه هاى خالى بچه كار مىخورد . » مهدى بیست غلام را بفرستاد كه در حمل پول تسریع كنند و چند روز بعد پولها برسید و ابو حارثهء نهرى در كار دریافت و رسیدگى آن سه روز از رفتن پیش مهدى بازماند . وقتى پیش او رفت ، گفت : « چرا دیر آمدى ؟ » گفت مشغول رسیدگى پولها بودم . » گفت : « اعرابى احمقى هستى ، مىپنداشتى وقتى حاجت به پول پیدا كنم نخواهند رسید ؟ » ابو حارثه گفت : « وقتى حادثه درآمد منتظر نمىماند تا تو كس براى وصول و حمل پول بفرستى . » گویند مهدى در اثناى ده روز از مال خاص خود ده میلیون درم بپراكند آن وقت شبة بن عقال بالاى سر او به سخن ایستاد و گفت : « مهدى همانندها دارد كه از جمله ماه تابان و بهار تازه و شیر بیشه و دریاى جوشان است . ماه تابان زیبائى و رونق چون او دارد و بهار تازه خرمى و صفا چون او دارد ، شیر بیشه قوت و صلابت چون او دارد و دریاى خروشان بخشش چون او دارد . » .

روزى خیزران مادر هادى و رشید ، در خانهء خویش كه اكنون بنام اشناس معروف است نشسته بود و كنیزكانى كه براى خلیفگان ، فرزند آورده بودند با دختران بنى هاشم بدور او بودند . وى بر فرش ارمنى نشسته بود و آنها بر مخده هاى ارمنى بودند ، زینب دختر سلیمان بن على از همه برتر نشسته بود . در این اثنا یكى

ص: 318

از خدمهء خیزران بیامد و گفت : « زنى زیبا بر در است كه كهنه پاره هائى پوشیده و میل ندارد نام و حال خویش را جز با شما بگوید و میخواهد پیش شما بیاید . » مهدى از پیش به خیزران گفته بود كه با زینب دختر سلیمان آمیزش كند و سفارش كرده بود كه از او ادب و اخلاق فرا گیرد ، گفته بود : « این پیره زن از ماست و متقدمان ما را دیده است . » خیزران بخادم گفت : « بگذار بیاید . » زنى زیبا و پر رونق بیامد كه كهنه پاره هائى بتن داشت و با فصاحت سخن گفت . به دو گفتند : « تو كیستى ؟ » گفت : « من مزنه دختر مروان بن محمدم و روزگار مرا چنین كرده است كه مىبینى ، به خدا این كهنه پاره ها نیز عاریه است ، شما وقتى خلافت از ما بگرفتید و از دست ما بدر رفت و بشما رسید با وجود كمال حاجت از آمیزش عامه بیم داریم .

مبادا چیزى رخ دهد كه شرف ما را ببرد . پیش شما آمده ایم تا بهر حال در سایهء شما باشیم تا دعوت خداى در رسد . » چشمان خیزران پر اشك شد ، زینب دختر سلیمان ابن على به دو نگریست و گفت : « اى مزنه خدا گشایشت ندهد ، یادت هست كه در حران پیش تو آمدم و تو روى همین فرش نشسته بودى و زنان خویشاوند شما بر این مخده ها نشسته بودند ، من با تو در بارهء جثهء ابراهیم امام سخن گفتم ، با من خشونت كردى و گفتى بیرونم كنند ؟ میگفتى : « زنان را چكار كه در كار مردان دخالت كنند . » به خدا مروان بهتر از تو رعایت حق میكرد ، وقتى پیش او رفتم قسم خورد كه ابراهیم را نكشته است ، اما دروغ میگفت سپس مرا مخیر كرد كه خودش او را دفن كند یا جثه اش را به من بدهد ، من گرفتن جثه را ترجیح دادم ، میخواست پولى به من بدهد نپذیرفتم . » مزنه گفت : « به خدا در نتیجهء همان اعمال از آن حالت به این وضع افتاده ام كه مىبینى ، گویا این را مىپسندى كه خیزران را بتقلید آن تشویق میكنى ، میبایست او را تشویق كنى كه نیكى كند و در مقابل بدى بدى نكند تا نعمت خویش را مصون دارد و دین خود را حفظ كند . » آنگاه به زینب گفت : « دختر عمو اكنون كه مىبینى خدا حق ناشناسى ما را چگونه سزا داده

ص: 319

است ؟ از تقلید رفتار ما اجتناب كن . » آنگاه گریان برفت . خیزران كه نمیخواست در خصوص او با رأى زینب مخالفت كند ، بیكى از كنیزان خود اشاره كرد تا او را بیكى از ساختمانها بردند و بگفت تا سر و وضع او را تغییر دهند و نیكوئى كنند .

وقتى مهدى پیش وى آمد زینب برفته بود . رسم مهدى این بود كه هر شب با خواص حرم خویش یك جا بنشیند ، خیزران قضیهء مزنه را با او بگفت كه گفته است سر و وضع او را تغییر دهند و نیكى كنند ، مهدى كنیزى را كه مزنه را بازگردانیده بود احضار كرد و گفت : « وقتى او را بساختمان بردى از او چه شنیدى ؟ » گفت : « در فلان راهرو به دو رسیدم و از اینكه با تیره روزى برون میشد گریان بود و آیه اى را كه معنى آن چنین بود میخواند : « خدا مثلى مىزند ، دهكده اى كه امن و آرام بود و روزیش از هر طرف بفراوانى میرسید آنگاه منكر نعمت هاى خدا شد و خدا بسزاى اعمالى كه میكردند پردهء گرسنگى و ترس بر آنها كشید . » مهدى به خیزران گفت : « به خدا اگر با او جز این رفتار كرده بودى هرگز با تو سخن نمیگفتم . » .

آنگاه بسیار بگریست و گفت : « خدایا از زوال نعمت به تو پناه میبرم . » و رفتار زینب را بشنید و گفت : « به خدا اگر او بزرگتر زنان ما نبود قسم میخوردم كه هرگز با او سخن نگویم . » آنگاه كنیزى را بساختمانى كه براى مزنه خالى شده بود فرستاد و گفت : « از قول من به او سلام برسان و بگو اى دختر عمو ، خواهرانت پیش من فراهم آمده اند اگر مایهء زحمت تو نمیشدم پیش تو میآمدیم . » وقتى مزنه پیغام را بشنید مقصود مهدى را بدانست . زینب دختر سلیمان نیز حضور یافته بود ، مزنه دامن كشان بیامد و مهدى بگفت تا بنشیند ، مهدى به دو خوش آمد گفت و نزدیك خواند و از زینب دختر سلیمان بن على بالاتر نشاند . پس از آن از اخبار گذشتگان خویش و ایام كسان و تغییر دولتها سخن بمیان آمد و او رشتهء سخن را بكس وانگذاشت . مهدى به دو گفت : « اى دختر عمو اگر نبود كه من نمیخواهم قومى را كه تو از آنها هستى در كار خودمان شركت دهم ، ترا بزنى میگرفتم . بهتر

ص: 320

اینست كه از من رخ بپوشى و با خواهران خود در قصر من باشى و حقوق و وظایفى همانند آنها داشته باشى تا حكم خدائى كه فرمان وى به مخلوق نافذ است در رسد » وى تا آخر عمر مهدى و همهء دوران هادى و قسمتى از دوران رشید را در قصر بسر - برد و در ایام او بمرد و میان او و زنان بنى هاشم فرق نبود . و چون بمرد ، رشید و اهل حرم سخت بنالیدند .

ریاشى از اصمعى حكایت كند كه عبد الله بن عمرو بن عتبه بنزد مهدى آمده بود تا مرگ منصور را تسلیت گوید و گفت : « خدا امیر مؤمنان را در مصیبت امیر مؤمنان پیشین پاداش دهد و خلافت را بر او مبارك كند ، مصیبتى بزرگتر از فقدان پدر و نعمتى بزرگتر از خلافت خدا نیست . پس اى امیر مؤمنان نعمت را بپذیر و اجر مصیبت بزرگ را از خدا بخواه . » .

وقتى تغزل ابو العتاهیه در بارهء عتبه كنیز خیزران فراوان شد ، وى از شناعت و رسوائى كه نصیبش شده بود پیش خانم خود شكایت كرد و هنگامى كه مهدى بحرم رفت ، او پیش خیزران همى گریست و چون قصهء او را بپرسید قضیه را به دو خبر داد .

مهدى بگفت تا ابو العتاهیه را بیاوردند . وقتى پیش روى او ایستاد گفت : « تو در بارهء عتبه گفته اى : « خدا میان من و خانمم حكم كند كه از من رو بگردانیده و مایهء ملامتم شده است ، او چه وقت با تو پیوسته بود تا از رو گردانیدن او شكایت توانى كرد ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان من چنین نگفته ام بلكه من گفته ام : « اى شتر ما را با شتاب ببر تا پیش پادشاهى رسى كه با مكرمتها با خدا روبرو مىشود ، وقتى باد سخت بوزد به دو گوید اى باد آیا با من رقابت توانى كرد ؟ دو تاج یكى از جمال و یكى از ایمان بر سر خویش دارد . » .

گوید : « مهدى لختى بیندیشید و با چوبى كه بدست داشت به زمین زد ، آنگاه سر برداشت و گفت : « تو بوده اى كه گفته اى : « خانم مرا چه شده است كه ناز مىكند و من ناز او را تحمل میكنم . یكى از كنیزان ملوك است كه زیبائى در شلوار او جاى

ص: 321

دارد ؟ » و چیزهاى دیگر از او پرسید كه در جواب فرو ماند . مهدى بگفت تا ابو العتاهیه را به اندازهء یك حد تازیانه بزنند و چون تازیانه خورد او را بیرون كردند . عتبه او را كه تازیانه خورده بود بدید و ابو العتاهیه گفت : « به به اى عتبه كه بخاطر شما مهدى یكى را كشت . » چشمان عتبه گریان شد و اشكش فرو ریخت و با مهدى كه بنزد خیزران بود برخورد كرد . مهدى گفت : « چرا عتبه گریه مىكند ؟ » به دو گفتند :

« ابو العتاهیه را كه تازیانه خورده بود دیده كه به او فلان و به همان گفته است . » مهدى بگفت تا پنجاه هزار درم به او بدهند ، ابو العتاهیه همه را به كسانى كه بر در بودند پخش كرد . خبر نویس این قصه را بنوشت . مهدى ابو العتاهیه را احضار كرد و گفت :

« چرا انعامى را كه به تو دادم تقسیم كردى ؟ » گفت : « من كسى نیستم كه قیمت محبوب را بخورم . » مهدى پنجاه هزار درم دیگر به دو داد و او را قسم داد كه تقسیم نكند او نیز بگرفت و برفت .

مبرد گوید : « ابو العتاهیه در روز نوروز یا مهرگان یك بشقاب چینى به مهدى هدیه كرد كه یك پارچهء مشك آلود در آن بود كه با مشك بر آن نوشته بودند :

« جانم به چیزى از این دنیا بسته است كه خدا و مهدى توانند داد ، من از آن نومید میشوم ولى اینكه تو دنیا را با هر چه در آن هست حقیر میشمارى ، مرا امیدوار مىكند . » مهدى بصدد آمد عتبه را به او بدهد ، عتبه گفت : « اى امیر مؤمنان با حرمت و حق خدمتى كه من دارم مرا بیك كوزه فروش میدهى كه از شاعرى نان مىخورد ؟ » مهدى به او پیغام داد : « به عتبه كه نخواهى رسید ، ولى گفتم كه بشقاب را پر از پول كنند . » پس از آن عتبه او را دید كه با نویسندگان گفتگو داشت و میگفت : « دستور دینار داده اند . » و آنها میگفتند : « نه دستور درهم داده اند » عتبه گفت : « اگر عاشق بودى به طلا و نقره نمیپرداختى . » .

ابو العتاهیه كه نامش اسماعیل بن قاسم بود كوزه فروش بود و عباراتى روان داشت و بگفتار موزون از همه تواناتر بود ، سخنش شیرین بود و در همه حالات

ص: 322

خویش بشعر سخن میگفت و با طبقات مردم بشعر و بنثر گفتگو میكرد .

روزى ابو نواس با جماعتى نشسته بود یكى از آنها آب خواست و بنوشید و گفت : « آب شیرین و خوش است . » آنگاه گفت دنبال آن را بگویید و كسى سخنى كه در روانى مناسب آن باشد نداشت ، ابو العتاهیه بیامد و گفت : « در چه حالید ؟ » قضیه را به دو خبر دادند ، گفت : « خوشگوار و دلكش است » قسمتى از اشعار نخبهء او در بارهء عتبه بدین مضمون است : « ترا به خدا صاحب چشمان دلفریب ، پیش از مرگ بدیدن من بیا یا بگو تا من بدیدار تو بیایم . یكى از این دو كار را كه بیشتر دوست دارى انتخاب كن و گر نه بگذار تا پیك مرگ مرا بخواند . اگر خواهى بمیرم ابد الدهر مالك روح منى ، اگر خواهى زنده بمانم پس مرا زنده كن . اى عتبه تو نادره اى كه از گلت نیافریده اند در صورتى كه خلقت همهء مردم از گل است . حقا عجیب است عشق مرا به طرف كسى مىكشد كه پیوسته از من دورى مىكند و مرا دور مىكند از تو بسیار امید ندارم و اگر مرا امید اندك دهى برایم بس است . » .

و هم از سخنان نخبهء او در بارهء عتبه اشعارى است بدین مضمون : « اى عتبه ، اى ماه رصافه ، اى صاحب ملاحت و ظرافت ! من عاشق دلبستهء توام اما با من مهربان نیستى . از عشق تو بیمار شده ام و مانند مستان از پا درآمده ام . وقتى ترا ببینم آشفته میشوم . گوئى ترا آفت دل من كرده اند . » .

مبرد . محمد بن یزید حكایت كند كه ریطه دختر ابو العباس ، عبد الله بن مالك خزاعى را فرستاده بود تا برده اى براى آزاد كردن بخرد ، و به كنیز خود عتبه كه اول از او بود و بعد مال خیزران شده بود ، بگفت تا هنگام معامله حضور داشته باشد . عتبه نشسته بود كه ابو العتاهیه در لباس عابدى بیامد و گفت : « خدا مرا قربان تو كند من پیرى سست و فرتوتم و توانائى خدمت ندارم ، اگر گوئى مرا بخرند و آزاد كنند خدایت پاداش دهد ، عتبه به عبد الله گفت : « هیبتى نكو دارد و ضعف او نمودار است و زبانى فصیح دارد و مردى بلیغ است ، او را بخر .

ص: 323

و آزاد كن . » گفت : « بسیار خوب . » ابو العتاهیه گفت : « خدایت قرین صلاح بدارد اجازه میدهى در مقابل این نیكى كه با من میكنى دست ترا ببوسم » عتبه اجازه داد ، ابو العتاهیه دستش را ببوسید و برفت . عبد الله بن مالك بخندید و گفت « میدانى كى بود ؟ » گفت : « نه » گفت : « این ابو العتاهیه بود ، حیله كرد تا دست ترا ببوسد » عتبه از شرم روى بپوشید و گفت ننگ بر تو اى ابو العباس ترا دست مىاندازند ؟

من از گفتار تو فریب خوردم . » آنگاه برخاست و هرگز پیش او نرفت .

ابو العتاهیه اشعارى نكو دارد كه ضمن اخبار خلیفگان بعد خواهیم آورد .

اگر ابو العتاهیه بجز اشعارى كه در بارهء دوستى صادقانه و وفاى صمیمانه گفته ، شعرى نداشت ، شاعر مبرز عصر خویش بشمار توانست بود . مضمون اشعار چنین است :

« برادر واقعى تو كسى است كه با تو باشد ، كسى كه خویشتن را زیان زند تا به تو سود رساند . كسى كه وقتى حوادث زمان ترا بشكند خویشتن را پراكنده كند كه ترا فراهم كند ، اما این صفت بدوران ما معدوم است و وجود آن محال است . » .

ابن عیاش و ابن دأب حكایت كرده اند كه وقتى منصور حكومت رى را به مهدى داد ، شرقى قطائى را نیز نزد وى گذاشت و گفت تا او را به حفظ ایام عرب و بحث فضائل و مطالعهء اخبار و قرائت اشعار وادارد . شبى مهدى به دو گفت : « اى شرقى ، خاطر مرا به چیزى كه مایهء سرگرمى باشد خرسند كن . » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، آورده اند كه یكى از ملوك حیره دو ندیم داشت كه بنزد او مقامى معتبر داشتند و هنگام تفریح و خواب و بیدارى از او جدا نمیشدند و هیچ كارى را بى مشورت آنها بسر نمیبرد و بى راى آنها كارى نمیكرد . بدینسان روزگارى دراز گذشت ، یك شب كه شاه به شراب و تفریح بود مستى بر او چیره شد و عقل او را ببرد ، شمشیر خود را بخواست و بر كشید و به آنها حمله برد و هر دو را بكشت . آنگاه خواب بر او چیره شد و بخفت چون صبح شد سراغ آنها را گرفت و چون قصه را به دو خبر دادند بیفتاد ، و از غم مرگ و غصهء فراق آنها زمین را میگزید و از خوردن

ص: 324

و نوشیدن باز ماند و سوگند خورد هرگز چیزى كه عقل او را زایل كند ننوشد .

سپس آنها را به خاك سپرد و بر قبرشان گنبدى بنا كرد و نام آن را غریین گذاشت و مقرر داشت كه هر كه بر آنجا میگذرد ، باید بر آنها سجده كند . و چنان بود كه وقتى پادشاه رسمى مىنهاد نسل بنسل برقرار میماند و متروك نمیشد و انجام آن را واجب مىشمردند و پدران در بارهء آن به اعقاب خویش وصیت میكردند . مردم روزگارى دراز بدینسان گذرانیدند و هر كس از كوچك و بزرگ به قبر آنها میگذشت سجده میكرد و این مانند رسمى پا بر جا شد و هر كه از سجده دریغ میكرد میبایست كشته شود ، فقط دو حاجت او هر چه بود روا میشد . روزى گازرى كه یك بسته لباس همراه داشت و لباس كوب او نیز روى آن بود از آنجا گذشت ، گماشتگان غریین بگازر گفتند :

« سجده كن . » و او نپذیرفت ، به دو گفتند : « اگر سجده نكنى كشته خواهى شد . » ولى نكرد . او را پیش شاه بردند و قصه را با وى بگفتند ، شاه گفت : « چرا سجده نكردى ؟ » گفت : « سجده كردم ، اینها دروغ مىگویند . » شاه گفت : « یاوه میگوئى دو حاجت بخواه كه پذیرفته مىشود و پس از آن ترا خواهم كشت » گفت : « حتما باید بگفتهء اینها كشته شوم . » گفت : « حتما باید كشته شوى » گفت : « تقاضایم اینست كه با این لباس كوب به گردن پادشاه بكوبم . » شاه گفت : « اى نادان اگر تقاضا میكردى براى بازماندگان خود مقرریى تعیین كنم كه بى نیاز شوند براى آنها بهتر بود . » گفت : « هیچ تقاضایى جز كوبیدن گردن شاه ندارم . » شاه به وزیران خود گفت : « در بارهء تقاضاى این نادان چه میگوئید ؟ » گفتند : « این رسمى است كه تو نهاده اى و میدانى كه شكستن رسم مایهء ننگ و عذاب است و گناه بزرگ است ، اگر تو رسمى را بشكنى رسم دیگرى را هم مىشكنى و كسى كه پس از تو مىآید نیز این حق را خواهد داشت و رسم ها باطل مىشود . » گفت : « گازر را ترغیب كنید تا تقاضاى دیگرى بكند و مرا از این كار معاف دارد ، هر چه بخواهد و لو نصف مملكتم باشد قبول میكنم . » گازر را ترغیب كردند ولى گفت : « تقاضائى جز ضربت زدن به گردن

ص: 325

شاه ندارم . » وقتى شاه چنین دید كه گازر در كار خود مصمم است در مجلس عام بنشست و گازر را احضار كرد و او لباس كوب خود را بلند كرد و گردن شاه را با آن بكوفت كه از پا درآمد و بیهوش بیفتاد و شش ماه تمام بسترى بود و حالش چنان سخت شد كه آب را قطره قطره مىنوشید ، وقتى بهبود یافت و بسخن آمد و بخورد و بیاشامید سراغ گازر را گرفت ، گفتند : « محبوس است » بگفت تا وى را احضار كردند ، گازر حضور یافت . شاه به دو گفت : « حق یك تقاضاى دیگر براى تو مانده است ، بكن كه من برعایت رسم ناچار ترا خواهم كشت » گازار گفت : « اگر حتما باید كشته شوم تقاضایم اینست كه ضربتى به طرف دیگر گردن شاه بزنم . » شاه چون این بشنید از وحشت برو در - افتاد و گفت : « به خدا خواهم مرد » و بگازر گفت : « از چیزى كه براى تو فایده ندارد صرف نظر كن كه ضربت سابق هم براى تو فایده اى نداشت ، تقاضاى دیگر بكن كه هر چه باشد قبول میكنم . » گفت : « من فقط تقاضاى زدن یك ضربت دیگر دارم . » شاه به وزیران خود گفت : « چه میگویید ؟ » گفتند : « اگر در راه رسوم بمیرى بهتر است . » گفت : « لعنتىها اگر ضربت دیگر بزند من هرگز آب خنك نخواهم نوشید ، براى آنكه میدانم از ضربت اول چه كشیده ام . » گفتند : « ما راه چاره اى نمیدانیم . » و چون خطر را در پیش دید ، بگازر گفت : « به من بگو مگر روزى كه گماشتگان غریین ترا آورده بودند نمیگفتى كه سجده كرده اى و آنها در بارهء تو دروغ گفته اند ؟ » گفت : « من گفتم ولى تو تصدیق نكردى . » گفت : « تو سجده كرده بودى ؟ » گفت : « بله . » شاه از جاى خود برجست و سر او را بوسید و گفت : « شهادت مىدهم كه تو راست میگوئى و آنها در بارهء تو دروغ گفته اند ، من ترا بجاى آنها مىگمارم و كار تأدیب آنها را به تو وامیگذارم . » مهدى چندان بخندید كه پا به زمین مىسائید و گفت : « مرحبا » و او را جایزه داد .

هیثم بن عدى گوید : « در مجلس مهدى بودم كه حاجب آمد و گفت : « ابن - ابى حفصه بر در است . » گفت : « نگذار بیاید كه منافق و دروغگو است » حسن بن

ص: 326

قحطبه در بارهء او با مهدى سخن گفت و حاجب او را وارد كرد ، مهدى به دو گفت : « اى فاسق مگر تو نبودى كه در بارهء معن گفتى : « كوهى كه همهء قوم نزار به دو پناه میبرد و قلهء بلند و پایه هاى محكم دارد » گفت : « اى امیر مؤمنان ، من آنم كه در بارهء تو گفته ام : « اى پسر كسى كه از میان خویشاوندان نزدیك وارث پیمبر شده بود . » و اشعار دنبالهء آن را بخواند و مهدى خوشنود شد و جایزه اش داد .

قعقاع بن حكیم گوید : « پیش مهدى بودم كه سفیان ثورى بیامد و چون وارد شد بطور معمولى به او سلام كرد و بعنوان خلافت سلام نكرد ، ربیع بالاى سر مهدى ایستاده و به شمشیر خود تكیه داده بود ، مهدى با چهرهء باز متوجه او شد و گفت : « اى سفیان از دست ما اینجا و آنجا میگریزى و مىپندارى كه اگر قصد بدى در بارهء تو داشته باشیم به تو دسترسى نخواهیم داشت ؟ اكنون كه به تو دسترسى یافتیم ، نمیترسى در بارهء تو حكمى بدلخواه خودمان بكنیم ؟ سفیان گفت : « اگر در بارهء من حكم كنى ، پادشاه قادرى كه حق را از باطل جدا مىكند در بارهء تو حكم خواهد كرد . » ربیع به دو گفت : « اى امیر مؤمنان این نادان حق ندارد اینطور با تو برخورد كند ، اجازه بده تا گردنش را بزنم . » مهدى گفت : « لعنتى ، ساكت باش ، این و امثال این میخواهند ما بكشیمشان كه آنها نیك بخت شوند و ما تیره - بخت . فرمان قضاى كوفه را بنام او بنویسید با قید اینكه هیچكس به حكم او اعتراض نكند . » فرمان او را نوشتند و به دستش دادند ، بگرفت و برون شد و آن را در دجله انداخت و بگریخت . همهء شهرها را بدنبال او گشتند اما یافت نشد .

على بن یقطین گوید : « در ماسبذان با مهدى بودیم ، روزى به من گفت : « من گرسنه ام ، چند نان با گوشت سرد براى من بیار . » بیاوردیم . بخورد و وارد خانه شد و بخفت ، و ما در ایوان بودیم ، ناگهان صداى گریهء او را شنیدم و با شتاب سوى او رفتم ، گفت : « شما آنچه را من دیدم ندیدید ؟ » گفتیم : « ما چیزى ندیده ایم . » گفت :

« مردى كه اگر جزو هزار مرد باشد صدا و صورت او را میشناسیم پیش من ایستاد

ص: 327

و گفت : « گوئى این قصر را مىبینم كه مردمش نابود شده اند و همه جاى آن خالى مانده است و سالار قوم از پس خوشى و سلطنت بقبرى رفته كه سنگها روى اوست و جز یاد و گفتگوى او نمانده كه زنانش گریه كنان او را صدا میزنند . » از این رؤیا بیشتر از ده روز نگذشته بود كه مهدى در گذشت . » .

مسعودى گوید : « وفات زفر بن هذیل فقیه مصاحب ابو حنیفه نعمان بن ثابت بسال صد و پنجاه و هشتم بود و بیعت مهدى نیز چنان كه از پیش گفتیم در همین سال بود . و هم در ایام مهدى بسال صد و شصت و یكم سفیان بن سعید بن مسروق ثورى در بصره وفات یافت . وى از تمیم بود و شصت و سه سال عمر كرد ، كنیه اش ابو عبد الله بود . و هم در ایام مهدى بسال صد و پنجاه و نهم ابن ابى ذئب محمد بن عبد الرحمن بن مغیره كه كنیه اش ابو الحارث بود در كوفه بمرد . و هم بسال صد و شصتم شعبة بن حجاج كه كنیهء ابو بسطام داشت و وابستهء بنى شقرهء ازد بود ، وفات یافت . وفات عبد الرحمن بن عبد الله مسعودى نیز در همین سال بود و هم بسال صد و شصت و ششم در ایام مهدى حماد بن سلمه در گذشت .

مسعودى گوید : مهدى و حوادث و جنگهاى روزگار او اخبار نكو دارد كه تفصیل آن را با ذكر فقیهان و محدثانى كه بدوران وى مرده اند ، در كتاب اوسط آورده ایم . و بالله التوفیق .

ص: 328

ذكر خلافت موسى هادى

بیعت موسى بن محمد هادى به روز پنجشنبه هفت روز از محرم مانده در وقتى كه او بیست و چهار سال و سه ماه داشت ، صبحگاهان شبى كه پدرش مهدى وفات یافته بود ، انجام گرفت . و این بسال صد و شصت و هفتم بود و وفات او نیز در عیساباذ در نزدیكى مدینة السلام بسال صد و هفتادم ، دوازده روز مانده از ربیع الاول بود .

مدت خلافتش یك سال و سه ماه بود كنیهء ابو جعفر داشت و مادرش خیزران دختر عطا یك كنیز حرشى بود كه مادر رشید نیز بود . وى در طبرستان و گرگان بجنگ بود كه خبر بیعت او رسید و با برید بازگشت . برادرش هارون براى او بیعت گرفته بود و یكى از شاعران در این باب شعرى بدین مضمون گفته بود : « وقتى خلافت خدا در گرگان به بهترین هاشمیان رسید ، با راى محكم و درست براى جنگ آماده شد . »

ص: 329

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و نكاتى از حوادث ایام موسى

موسى سنگدل و تند خوى و سرسخت و ادیب و ادب دوست و نیرومند و دلیر و بخشنده بود . یوسف بن ابراهیم دبیر كه ندیم ابراهیم بن مهدى بود ، از ابراهیم نقل مىكند كه « وى بحضور مهدى بود و او در بستان معروف خود به بغداد بر خرى نشسته بود . به دو گفتند یكى از خوارج را دستگیر كرده اند ، بگفت تا او را بیارند ، وقتى خارجى نزدیك او رسید ، شمشیر یكى از نگهبانان را برگرفت و پیش دوید و قصد موسى كرد . من و همهء كسانى كه با من بودند از او دور شدیم و او همچنان بر خر خود بود و تكان نخورد . وقتى خارجى به دو نزدیك شد ، موسى بانگ زد :

« گردنش را بزنید . » در صورتى كه كسى پشت سر او نبود ، تو هم در خارجى اثر كرد و به پشت سر نگریست ، موسى خویشتن را فراهم كرده ، روى او جست و بزمینش زد و شمشیر را از دست وى بگرفت و گردنش را بزد . » گوید : « ترس ما از او ، بیشتر از خارجى بود ، اما به خدا بما نگفت كه چرا از او دور شده ایم و ما را در این باره ملامت نكرد ، اما از آن روز دیگر سوار خر نشد و شمشیر را از خود دور نكرد . » .

عیسى بن دأب مصاحب وى بود ، وى از اهل حجاز و در علم و ادب و معرفت

ص: 330

اخبار و ایام از همهء مردم روزگار خویش سر بود . هادى میگفت تا براى او متكائى بیارند و جز او كسى چنین چیزى از هادى انتظار نمیبرد ، هادى به او گفت :

« اى عیسى ، هرگز با حضور تو روز و شبى را دراز ندیده ام و هر وقت پیش من نباشى پندارم كه غیر از تو كسى را نمىبینم . » .

عیسى بن دأب نقل مىكند كه به هادى گفتند یكى از مردم منصورهء سند كه از اشراف و سران آن دیار و از خاندان مهلب بن ابى صفره بود ، یك غلام سندى یا هندى را تربیت كرده بود و غلام بخانم خود دل بسته و از او كام خواسته بود و خانم نیز پذیرفته بود . آقا در رسید و غلام را با خانم دید و آلت غلام را ببرید و او را خواجه كرد . پس از آن وى را علاج كرد تا بهبود یافت . مدتى ببود . آقا دو فرزند داشت یكى كودك و یكى بزرگتر . روزى كه آقا در منزل نبود سندى دو طفل را بگرفت و به بالاى دیوار خانه برد ، آقا در رسید و دید كه غلام با دو فرزندش بالاى دیوار است ، گفت : « فلانى ، دو پسر مرا بخطر انداخته اى . » گفت :

« از این گفتگو بگذر ، به خدا اگر در حضور من آلت خود را نبرى آنها را پرت میكنم . » گفت : « ترا به خدا من و فرزندانم را ببخش . » گفت : « از این گفتگو درگذر كه من جان خود را نیز چون یك جرعه آب خوار دارم . » و خواست دو كودك را پرت كند ، آقا نیز كاردى برگرفت و آلت خویش را ببرید . » وقتى غلام كار او را بدید ، دو كودك را پرت كرد كه قطعه قطعه شدند و گفت : « آن به انتقام كارى كه با من كردى و كشتن این دو كودك هم زیاده بر آن . » هادى بگفت تا به حاكم سند بنویسند غلام را بكشد و به سخت ترین وضع ممكن شكنجه كند و بگفت تا همهء سندىها را از قلمرو او بیرون كنند . در ایام او غلام سندى ارزان شد و سندیها را به قیمت ناچیز داد و ستد میكردند .

هادى وزارت به ربیع داد و كار دفتر و حساب را كه بعهدهء عمرو بن بزیع بود به دو واگذاشت و پس از آن وزارت و دیوان رسائل را به عمرو بن بزیع داد و

ص: 331

كار دفتر و حساب را به ربیع واگذاشت و همانسال ربیع درگذشت . گویند هادى او را بخاطر كنیزى كه مهدى به دو بخشیده بود و پیش از آن متعلق به ربیع بوده است ، مسموم كرد . جز این نیز گفته اند .

به روزگار هادى ، حسین بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم ظهور كرد . و به روز ترویه در حج ، در شش میلى مكه كشته شد . سپاهى كه با وى جنگید چهار هزار سوار بود و گروهى از بنى هاشم و از جمله سلیمان بن ابى جعفر و محمد بن سلیمان بن على و موسى بن عیسى و عباس بن محمد بن على همراه آن بودند ، حسین و بیشتر یارانش كشته شدند و سه روز بجا ماندند و دفن نشدند تا درندگان و پرندگان از جثه شان بخوردند . سلیمان بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على نیز با وى بود كه دستگیر شد و در مكه گردنش را زدند . عبد الله بن اسحاق بن ابراهیم ابن حسن بن حسن بن على نیز با حسین بود كه كشته شد . حسن بن محمد بن عبد الله ابن حسن بن حسن بن على نیز دستگیر شد كه گردنش را زدند . براى عبد الله بن حسن بن على و حسین بن على امان گرفتند كه پیش جعفر بن یحیى بن خالد بن برمك محبوس شدند و بعدها بقتل رسیدند . هادى بسبب قتل حسین بن على بن حسن بن حسن نسبت به موسى بن عیسى خشمگین شد و اموال او را ضبط كرد . كسانى كه سر را پیش آورده بودند شادى میكردند ، هادى بگریست و آنها را ملامت كرد و گفت : « شادمان پیش من آمده اید ، گوئى سر یكى از تركان یا دیلمیان را آورده اید ، او یكى از خاندان رسول صلى الله علیه و سلم است ، بدانید كه كوچكترین مجازات شما اینست كه پاداشى بشما ندهم . » .

یكى از شاعران عصر در بارهء حسین بن على مقتول فخ اشعارى بدین مضمون گفته است : « بر حسن و حسین و پسر عاتكه كه بدون كفن او را به خاك كردند خواهم گریست ، شبانگاه در فخ كه منزل و جایگاه نبود بجا ماندند ، بزرگان بودند كه كشته شدند و سركش و ترسو نبودند ، خوارى را از خویش بشستند چنان كه

ص: 332

آلودگى را از لباس میشویند . بندگان به وسیلهء جد ایشان هدایت یافته اند و منت ایشان بر مردم مسلم است . » .

هادى مطیع مادر خود خیزران بود و از حوایج مردم هر چه را او میخواست مىپذیرفت و پیوسته كسان بر در وى بودند . ابو المعافى در این باب گوید : « اى خیزران خوش باش ، خوش باش كه دو فرزند تو مردم را راه مىبرند . » تا آنكه روزى خیزران در بارهء كارى با او گفتگو كرد و هادى نتوانست بپذیرد و عذرى آورد . خیزران گفت : « میباید بپذیرى . » گفت : « نمیشود . » گفت : « من به عبد الله بن مالك قول داده ام كه این كار را انجام دهم . » هادى خشمگین شد و گفت : « میدانستم این كار مربوط به این مادر فلانیست ، بسیار خوب انجام مىدهم . » .

خیزران گفت : « به خدا هرگز كارى از تو نخواهم خواست . » هادى گفت :

« بهیچوجه اهمیت ندارد . » خیزران خشمگین برخاست و هادى به دو گفت : « صبر كن و حرف مرا بشنو ، خویشاوند پیمبر صلى الله علیه و سلم نباشم اگر بشنوم یكى از سرداران یا خواص یا خدمهء من بدر تو آمده و گردنش را نزنم و مالش را ضبط نكنم . هر كه میخواهد بیاید ، این دسته ها چیست كه هر روز بدر تو میآیند ، مگر چرخ نخ ریسى ندارى كه بدان مشغول شوى یا قرآنى كه از آن تذكار جوئى یا جامه اى كه در آن رو بپوشى ؟ مبادا دیگر در بارهء كار یك مسلمان یا ذمى دهان بگشایى . » خیزران برفت و نمیدانست كجا میرود و پس از آن در بارهء چیزى با او سخن نگفت .

ابن دأب گوید : دیر شبى هادى مرا احضار كرد كه معمول نبود در آن موقع مرا احضار كند ، وقتى پیش او رفتم در یك اطاق كوچك زمستانى نشسته بود و جزوهء كوچكى جلو او بود و در آن مینگریست ، به من گفت : « اى عیسى » گفتم : « بله ، اى امیر مؤمنان » گفت : « من امشب بىخواب شدم و اندیشه به من هجوم آورد و از آن خونها كه بنى امیه ، چه بنى حرب و چه بنى مروان از ما بریختند بهیجان آمدم . »

ص: 333

گفتم : « اى امیر مؤمنان ، عبد الله بن على بر ساحل رود ابو فطرس فلان و فلان را را كشت . » و نام بیشتر كسانى را كه كشته شده بودند بگفتم . « عبد الصمد بن على در حجاز بیك بار همانقدر از آنها كشت كه عبد الله بن على كشته بود و پس از كشتن آنها شعرى بدین مضمون گفت :

« انتقامى كه از بنى مروان و خاندان حرب گرفتم دلم را خنك كرد و رنجم را ببرد . ایكاش پیر من شاهد بود كه من خون فرزندان ابو سفیان را میریزم » ابن دأب گوید : « مهدى خرسند شد و بنشاط آمد و گفت : « این شعر از داود بن على بود و او كسانى را كه گفتى در حجاز كشت ، گوئى این شعر را تو به یاد من آوردى و هرگز آن را نشنیده بودم » گفتم : « اى امیر مؤمنان میگویند این شعر از عبد الله بن على است كه بر ساحل رود ابو فطرس گفته است ، گفت : « اینطور گفته اند . » ابن دأب گوید :

« پس از آن رشتهء سخن به اخبار مصر و عیوب و فضایل آن و اخبار نیل كشید ، هادى به من گفت : « فضائل آن بیشتر است » گفتم : « اى امیر مؤمنان این ادعائى است كه مصریان بدون دلیل میكنند و مدعى باید دلیل بیارد . مردم عراق این ادعا را نمىپذیرند و میگویند عیب بیشتر از فضیلت دارد . » گفت : « مثل چى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان از جملهء عیوب مصر اینست كه آنجا باران نمیبارد و اگر ببارد خوش ندارند و دعا و تضرع كنند . خدا عز و جل گفته است اوست كه بادها را بمژده پیشاپیش رحمت فرستد ، باران براى مخلوق رحمت بزرگ است اما مردم مصر آن را خوش ندارند كه براى آنها مضر است و مناسب نیست . زراعتشان بباران نمیروید و زمینشان حاصل نمیدهد . از جملهء عیوب آن باد جنوبى است كه آن را مریسى گویند . مردم مصر اعلاى صعید را تا دیار نوبه مریس نام داده اند . وقتى باد مریسى كه جنوبى است سیزده روز بوزد ، مردم مصر كفن و سدر و كافور بخرند و یقین كنند كه وباى كشنده و بلاى عام میرسد . و هم از عیوب مصر اختلاف هواى آنست كه مردم آنجا بیك روز چند بار پوشش خود را تغییر دهند ، یك بار پیراهن پوشند ، بار دیگر لباس

ص: 334

آستر دار و بعد لباس لائىدار پوشند كه هواى ساعتهاى روز مختلف است و در فصول سال هنگام شب و روز بادهاى مختلف در آن میوزد ، مصریان غله به جاهاى دیگر دهند اما غله از جائى نگیرند و اگر خشكسالى شود هلاك شوند .

عیب نیل همین بس كه بر خلاف همهء رودهاى بزرگ و كوچك است . در فرات و دجله و رود بلخ و سیحان و جیحان نهنگ نیست اما در نیل مصر هست كه مضر است و هیچ فایده ندارد و شاعر در این باب شعرى بدین مضمون گوید : « وقتى گفتند در نیل نهنگ است از نیل دورى كردم و دشمن آن شدم ، هر كه نیل را از نزدیك دیده باشد من نیل را جز در بواقیل ندیده ام » گفت : « بواقیل كه نیل را در آن مىبینند چیست ؟ » گفتم : « كوزه ها و سبوها را بدین نام مینامند . » گفت :

« منظور شاعر از این سخن چیست ؟ » گفتم : « او فقط از آب ظرف بهره ور میشده كه از بیم نهنگ به آب نیل نزدیك نمیشده است ، زیرا نهنگ مردم و حیوان را میرباید . » گفت : « این حیوان مانع استفادهء مردم از این رود شده است ، من اشتیاق داشتم نیل را ببینم ولى با این وصف كه گفتى مرا از آن بیزار كردى . » .

ابن دأب گوید : « سپس هادى در بارهء شهر دنفله پایتخت نوبه از من پرسید كه مسافت آنجا تا اسوان چقدر است ، گفتم بطوریكه میگویند چهل روز راه است كه بر ساحل نیل میرود و همه آبادى پیوسته است . » .

ابن دأب گوید : « سپس هادى به من گفت : « بس است اى ابن دأب از گفتگوى مغرب و اخبار آن درگذر و از فضایل بصره و كوفه و امتیازاتى كه هر یك از این دو شهر بر دیگرى دارد بگو » گوید گفتم : « از عبد الملك بن عمیر آورده اند كه گفته بود احنف بن قیس با مصعب بن زبیر به كوفه پیش ما آمد . پیر زشتى ندیده بودم مگر چیزى از زشتى او در صورت احنف بود . سرش كوچك یك چشمش لوچ و گوشهایش افتاده و یك چشمش كور بود ، صورت پر آبله دهان كج و دندانهاى نامرتب ، گونهء فرو رفته و پاى منحنى داشت ، ولى وقتى سخن میگفت خویشتن را جلوه

ص: 335

میداد . یك روز با ما در بارهء بصره مفاخره آغاز كرد و ما نیز در بارهء كوفه مفاخره میكردیم ، ما گفتیم : « كوفه خوراكى بیشتر دارد و وسیعتر و خوش هواتر است . » یكى به دو گفت : « به خدا كوفه چون زن جوان زیباى و الا نژادى است كه مال ندارد و چون از آن سخن كنند از نداریش بگویند و خواستگار از آن چشم بپوشد ، و بصره چون پیرى معیوب و مال دار است كه چون از آن سخن كنند از مالش و هم از عیوبش بگویند و خواستگار از آن چشم بپوشد . » احنف گفت : « اما بصره ، پایینش نى است و میانش چوب است و بالایش خرما ، ما ساج و عاج و دیبا بیشتر داریم و قند و پول ما بیشتر است ، به خدا همیشه خوشدل سوى بصره میآیم و با نگرانى از آن بیرون میشوم . » گوید : آنگاه جوانى از بكر بن وائل بسخن ایستاد و گفت : « اى ابو بحر بچه وسیله میان مردم چنین شهرت یافتى ؟ كه از دیگران زیباتر و كریمتر و شجاعتر نیستى . گفت : « برادر زاده بخلاف رفتار تو كار كردم . » گفت : « چه رفتارى ؟ » گفت :

« بچیزهائى كه به من مربوط نبود نپرداختم ، اما تو به كار من پرداختى كه نمیبایست بدان میپرداختى » .

مسعودى گوید : ابن دأب با هادى اخبار نكو دارد كه ذكر آن بدرازا میكشد و شرح آن مفصل است و در این كتاب كه متعهد اختصار و حذف اسناد و خوددارى از تكرار الفاظ شده ایم ، نقل آن نتوانیم كرد .

مردم بصره و كوفه و آبخواران دجله در بارهء آبهایشان و منافع و مضار آن مناظره ها دارند ، از جمله مردم كوفه به عیبجوئى اهل بصره گفته اند : « آب شما تیره و بد بوست . » و مردم بصره گفته اند : « آب ما از كجا تیره شده است كه آب دریا صاف است و آب مرداب صاف است و در دیار ما بهم میآمیزد . » و كوفیان گفته اند : « طبیعت آب شیرین صاف چنانست كه وقتى با آب دریا بیامیزد ، تیره شود باشد كه انسان آبى را چهل شب صاف كند و چون قسمتى از آن را در شیشه اى ریزد كف كند و تیره شود . » .

مردم كوفه به آب خودشان كه فرات است بر آب دجله كه آب بصره است

ص: 336

تفاخر كرده و گفته اند : « آب ما از همهء آبها خوشگوارتر و مغذىتر است و براى تن از آب دجله سودمندتر است ، فرات از نیل نیز بهتر است ، آب دجله شهوت از مردان ببرد و صهیل اسبان را قطع كند و قطع صهیل اسب از كم شدن نشاط و نقصان قواى آنست . كسانى كه بر دجله فرود میآیند ، اگر چربى بخورند تنشان لاغر و پوستشان خشك شود ، عربانى كه بر ساحل دجله مقام دارند اسبان خویش را از آن آب ندهند و از چاهها و گودال ها آب دهند كه آب دجله آمیخته و گونه گون است و رودهاى دیگر چون دو زاب و غیره بدان میریزید . آب غیر از غذاست ، اختلاط غذا ضرر ندارد ، اما اختلاط نوشیدنى چون شراب و نبیذ و دیگر چیزها مضر است . اگر آب ما از آب دجله بهتر است نسبت به آب بصره كه با آب دریا میآمیزد و از آب مردابها و ریشهء نیها مایه میگیرد چگونه خواهد بود ؟ خداى تعالى گفته است : « آبى خوشگوار شیرین است و آبى شور تلخ است » آب فرات از همهء آبها خوشگوارتر است و همهء آبهاى خوشگوار كوفه را فرات گویند . » و نیز مردم كوفه به طعن مردم بصره گفته اند : « بصره زودتر از همه جا ویران شود و خاكش از همه جا بدتر است ، از آسمان دور است و به غرقه شدن نزدیك . » .

مردم بصره و آبخوران دجله نیز سخنان و عیبجوئیهاى مردم كوفه را پاسخ داده و از عیوب آنها كه بخل و جنایت و بیوفائى است سخن آورده اند . و ما تفصیل این همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و هم از خواص زمین و آبها و فصول سال و تقسیم اقالیم و مسائل مربوط به این معانى در كتاب هاى سابق خود بشرح و تفصیل سخن گفته ایم و در این كتاب از آن همه فقط نكاتى یاد كرده ایم .

اكنون به اخبار هادى باز میگردیم و از این معترضه میگذریم . هادى میخواست برادر خود رشید را از ولایت عهد خلع كند و پسر خود جعفر بن موسى را ولیعهد كند . وى یحیى بن خالد برمكى را كه امور رشید بدست او بود حبس كرد و میخواست بكشد ، یحیى گفت : « اى امیر مؤمنان اگر حادثه اى كه خدا پیش نیارد

ص: 337

و عمر امیر مؤمنان را دراز كند ، رخ دهد ، تصور میكنى مردم به جعفر پسر امیر مؤمنان كه هنوز بالغ نیست تسلیم خواهند شد و او را پیشواى نماز و حج و سالار جنگ خویش خواهند كرد ؟ » گفت : « تصور نمیكنم . » گفت : « اطمینان هست كه بزرگان خاندان تو بدعوى خلافت برنخیزند و خلافت از میان فرزندان پدر تو بدر نرود و نصیب دیگران نشود ؟ بدینسان مردم را بشكستن بیعت وادار كرده اى و بیعت شكستن را در نظرشان آسان جلوه داده اى . اگر بیعت برادر خویش را به حال خود واگذارى و براى جعفر پس از او بیعت بگیرى مطمئن تر است و چون جعفر بزرگ شود از برادرت بخواهى كه او را در كار ولایت عهد بر خویشتن مقدم دارد . » هادى گفت : « مرا به چیزى متوجه كردى كه متوجه آن نشده بودم . » پس از آن مصمم شد رشید را برضا یا نارضا خلع كند و بگفت تا او را در غالب كارهایش در تنگنا بگذارند . یحیى به رشید گفت براى شكار از هادى اجازه بگیرد و مدتى بیشتر در شكارگاه بماند ، كه به حكم زایچه ایام هادى كوتاه است . رشید نیز اجازه خواست و هادى اجازه داد و او بساحل فرات در ناحیهء انبار وهیت راه پیمود و بصحراى مجاور سماوه رفت . آنگاه هادى نامه به دو نوشت كه بازگردد اما رشید تعلل كرد و هادى زبان بناسزاى او گشود . پس از آن هادى بفكر افتاد سوى دیار حدیثه سفر كند و آنجا بیمار شد و در اثناى بازگشت مرضش سنگین شد و هیچكس جز خدمه جرأت رفتن پیش او را نداشت ، وى بخدمه گفت تا مادرش خیزران را بیارند . خیزران بیامد و بالاى سر او نشست . هادى به دو گفت : « من امشب خواهم مرد و برادرم هارون بخلافت میرسد ، میدانى كه مولد من كه در رى بوده چه اقتضا كرده است ، من به اقتضاى سیاست ملك نه موجبات شریعت امر و نهىهائى به تو كردم ، نسبت به تو حق ناشناس نبودم بلكه نكوكار بودم و احترام ترا داشتم . » پس از آن در حالى كه دست خیزران را گرفته و بر سینهء خود نهاده بود جان داد .

تولد هادى و همچنین تولد رشید در رى بود ، در همانشب كه هادى وفات یافت

ص: 338

رشید خلافت یافت و مأمون متولد شد . گویند روزى یكى از سران دولت كه خطاى بسیار كرده بود بحضور ایستاده بود و هادى خطاهاى او را بر میشمرد ، آن شخص گفت : « اى امیر مؤمنان بهانه براى فرار از این خطاها رد گفتار تو است و اقرار بدان اثبات خطاست من فقط میگویم : « اگر مجازات كردن مورد علاقهء توست از پاداش عفو صرف نظر مكن . » هادى او را رها كرد و جایزه داد .

عده اى از اخباریان و مطلعان اخبار دولت عباسى گفته اند كه موسى ببرادر خود هارون گفت : « گوئى در انتظار محقق شدن رؤیاى خود هستى و امیدوارى بخلافت برسى و این كار نشدنى است . » هارون گفت : « اى امیر مؤمنان هر كه تكبر كند خوار شود و هر كه تواضع كند سربلند شود ، هر كه ستم كند زبون شود ، اگر كار به من افتد كسانى را كه بریده اى پیوند دهم و با كسانى كه محرومشان كرده اى نیكى كنم و فرزندان تو را بر فرزندان خویش مقدم دارم و دختران خویش را به آنها دهم و حق امام مهدى را ادا كنم . » پس خشم موسى برفت و خرسندى در چهرهء او نمودار شد و گفت : « اى ابو جعفر از تو همین انتظار میرود ، نزدیك من بیا . » هارون برخاست و دست وى را ببوسید و میخواست بجاى خود باز رود ، موسى گفت : « قسم به حق پیر جلیل و پادشاه بزرگوار كه میباید با من در صدر مجلس بنشینى . » سپس بخزانه دار گفت هم اكنون یك میلیون دینار براى برادر من ببر و چون خراج برسد نیم آن را براى او ببر . » وقتى هارون میخواست برود اسب او را تا نزدیك فرش آوردند .

عمرو رومى گوید : « از رشید پرسیدم رؤیائى كه هادى میگفت چه بود ؟ » گفت :

« مهدى میگفت : « در خواب دیدم كه چوبى به موسى دادم و چوبى به هارون دادم ، چوب موسى در قسمت بالا كمى برگ آورد اما چوب رشید از اول تا آخر برگ آورد . » این خواب را براى حكم بن اسحاق صیمرى كه تعبیر خواب میدانست نقل كرد و او گفت : « هر دو بخلافت میرسند ولى دوران موسى كوتاه است و دوران هارون دراز خواهد شد و روزگار وى از همهء روزگارها بهتر خواهد بود . » .

ص: 339

عمرو رومى گوید « وقتى خلافت به هارون رسید ، حمدونه دختر خویش را به جعفر بن موسى و فاطمه را به اسماعیل بن موسى داد و به وعدهء خود وفا كرد . » .

عبد الله بن ضحاك بنقل از هیثم بن عدى گوید : « مهدى شمشیر عمرو بن معدیكرب را كه صمصمامه نام داشت ، به موسى هادى بخشیده بود . وقتى موسى بخلافت رسید شمشیر را بخواست و با یك سبد پر از دینار پیش روى خود نهاد و بحاجب گفت شاعران را اجازهء ورود دهد و چون بیامدند گفت در بارهء شمشیر سخن گویند . ابن یامین بصرى پیش از همه سخن آغاز كرد و گفت : « صمصمامهء عمرو زبیدى از همهء جهانیان به موسى امین رسید ، شمشیر عمرو تا آنجا كه شنیده ایم بهترین شمشیرى بوده كه بغلاف رفته است . آتش صاعقه بالاى آن افروخته و مرگ خطرناك بدان آمیخته است ، وقتى آن را از غلاف در آرى چون خورشید بدرخشد و خورشید جلوه نكند ، گوئى آبى كه در دل آن روانست آب جارى است . وقتى هنگام ضربت زدن رسید ، اهمیت ندارد كه دست راست اى چپ آن را به كار برد . » و این اشعارى دراز است . هادى گفت : « شمشیر و سبد از تست آن را برگیر . » و او سبد را میان شاعران بخش كرد و گفت : « با من آمدند و بخاطر من محروم ماندند ، شمشیر مرا بس است . » آنگاه هادى كس پیش او فرستاد و شمشیر را به پنجاه هزار از او بخرید . هادى با آنكه دورانش كوتاه بود اخبار نكو دارد كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . و بالله التأیید .

ص: 340

ذكر خلافت هارون الرشید

بیعت هارون الرشید پسر مهدى به روز جمعه صبحگاه شبى كه هادى وفات یافته بود ، دوازده روز از ربیع الاول مانده ، بسال صد و هفتادم در دار السلام انجام شد .

وفات وى در طوس در دهكده اى بنام سناباذ بروز شنبه چهارم جمادى الاخر سال صد و نود و سوم بود . مدت حكومتش بیست و سه سال و شش ماه و بقولى بیست و سه سال و دو ماه بود . وقتى بخلافت رسید بیست و یك ساله بود و هنگام مرگ چهل و چهار سال و چهار ماه داشت .

ص: 341

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت هارون الرشید و مختصرى از حوادث ایام او

وقتى خلافت به رشید رسید یحیى بن خالد را خواست و گفت : « پدر جان تو مرا ببركت و میمنت و حسن تدبیر خویش بدین مقام رسانیدى ، من كار را بدست تو مىسپارم . » و مهر خویش را به دو داد . موصلى در این باب شعرى بدین مضمون گوید : « مگر ندانى كه خورشید بیمار بود و چون هارون خلافت یافت از میمنت امین خدا ، هارون بخشنده نور آن بدرخشید كه هارون خلیفه و یحیى وزیر است . » .

ریطه دختر ابو العباس سفاح چند ماه پس از خلافت هارون و بقولى در اواخر ایام هادى درگذشت . خیزران مادر هادى و رشید نیز بسال صد و هفتاد و سوم در - گذشت و رشید پیش جنازهء او پیاده رفت . در آمد خیزران یكصد و شصت میلیون درم بود . و هم در این سال محمد بن سلیمان درگذشت و رشید اموال او را كه در بصره و جاهاى دیگر بود ضبط كرد . موجودى نقدى وى بجز املاك و خانه ها و مستغلات پنجاه و چند میلیون درم بود و هر روز یكصد هزار درم درآمد داشت . » .

ص: 342

گویند محمد بن سلیمان یك روز در بصره سوار شده بود و سوار قاضى بتشییع جنازهء دختر عمویش همراه او بود . دیوانه اى از مردم بصره كه رأس النعجه یعنى كله میش نام داشت راه بر او بگرفت و گفت : « اى محمد آیا این عدالت است كه تو هر روز صد هزار درم در آمد داشته باشى و من نیم درم بخواهم و نداشته باشم ؟ » آنگاه به سوار نگریست و گفت : « اگر عدالت اینست من قبول ندارم . » غلامان محمد سوى او شتافتند ولى از آنها جلوگیرى كرد و صد درم بدیوانه داد .

وقتى محمد و سوار برفتند دیوانه راه بر محمد گرفت و گفت : « خدا مقامت را و الا و پدرانت را شریف و چهره ات را نكو و مقامت را بزرگ كرده و امیدوارم این از نیكىها باشد كه براى تو میخواهد و دنیا و آخرت را با هم به تو دهد » آن گاه سوار به دو نزدیك شد و گفت : « اى نابكار در اول اینطور نمیگفتى . » گفت : « ترا به حق خدا و به حق امیر بگو این آیه كه گوید : « اگر بدانها ببخشید خشنود شوند و اگر نبخشید خشم آورند » در كدام سوره است ؟ » گفت : « در سورهء برائت » دیوانه گفت :

« راست گفتى خدا از تو برى باشد . » و محمد بن سلیمان چندان بخندید كه نزدیك بود از اسب بیفتد .

وقتى محمد بن سلیمان در بصره قصر خود را بر یكى از رودها بساخت عبد الصمد بن شبیب بن شبه پیش او رفت ، محمد گفت : « بناى مرا چگونه مىبینى ؟ » گفت : « بنایى بزرگ در عرصه اى خوب و فضایى وسیع و هوائى پاكیزه بر آبى نكو ما بین نخل ها و نكویان و آهوان ساخته اى » محمد گفت : « بناى سخن تو از بناى ما بهتر است . » طبق روایتى كه محمد زكریا غلابى از فضل بن عبد الرحمن بن شبیب بن شبه آورده صاحب این سخن و بانى قصر عیسى بن جعفر بوده است . ابن ابى عیینه در بارهء همین قصر شعرى بدین مضمون گفته است : « درهء قصر را زیارت كن كه نكو قصر و نكو دره ایست ، میباید بدون وعده زیارتى از آن كرد كه در میان منزلهاى حاضر و فنا شده نظیر ندارد . » .

ص: 343

بسال صد و هفتاد و پنجم لیث بن سعد مصرى فهمى درگذشت . كنیه اش ابو الحارث بود و هشتاد و دو سال داشت . بسال صد و بیست و سوم به حج رفته بود و از نافع حدیث روایت مىكرد .

بسال صد و هفتاد و پنجم شریك بن عبد الله بن سنان نخعى قاضى درگذشت ، كنیه اش ابو عبد الله بود و هشتاد و دو سال عمر كرد ، تولد وى به بخارى بود . این شریك ، شریك بن عبد الله ابى انمر نیست زیرا ابن ابى انمر بسال صد و چهلم درگذشته بود ، ذكر این نكته از آن رو بود كه نام پدر و مادر این هر دو شریك همانند بود اما سى و هفت سال از هم فاصله داشتند . شریك بن عبد الله نخعى بروزگار مهدى عهده - دار قضاى كوفه بود آنگاه موسى هادى او را عزل كرد شریك با علم و اطلاع ، هوش و زیركى نیز داشت . بحضور مهدى میان او و مصعب بن عبد الله سخن رفت ، مصعب به دو گفت : « تو ابو بكر و عمر را تحقیر میكنى . » گفت : « به خدا جد ترا نیز كه كمتر از آنها بوده است تحقیر نمیكنم . » بنزد شریك معاویه را به حلم یاد كردند گفت : « كسى كه حق را مسخره كرده و با على بن ابى طالب بستیز برخاسته حلیم نبوده است » از شریك بوى نبیذ استشمام میشد اهل حدیث به دو گفتند : « اگر این بو از ما بود خجل میشدیم . » گفت : « براى آنكه شما بمعرض بد گمانى هستید . » .

و هم بروزگار رشید ابو عبد الله مالك بن انس بن ابى عامر اصبحى در ماه ربیع الاول بمرد ، وى نود سال داشت و گویند دوران حمل وى سه سال بود ، بقولى ابن ابى ذئب بر او نماز كرد زیرا در وقت وفات ابن ابى ذئب اختلافست . واقدى گوید :

« مالك به مسجد میآمد و در نمازها و جمعه ها و نماز میت حضور مىیافت و بعیادت بیماران میرفت و در بارهء حقوق كسان قضاوت میكرد ، سپس همهء این كارها را رها كرد . در این باب با او گفتگو كردند ، گفت : « همه كس نمیتواند عذر خود را بگوید . » پیش جعفر بن سلیمان از او سعایت كردند و گفتند : « بیعت شما را نافذ نمىداند . » و جعفر او را تازیانه زد . او را دراز كردند و آنقدر زدند كه بازوهایش از جا برفت

ص: 344

و هم بسال مرگ مالك كه سال صد و هفتاد و پنجم بود حماد بن زید درگذشت . بسال صد و شصت و یكم عبد الله بن مبارك مروزى فقیه در هیت هنگام بازگشت از طرسوس درگذشت . بسال صد و هشتاد و دوم ابو یوسف یعقوب بن ابراهیم قاضى در شصت و نه سالگى درگذشت ، وى از انصار بود و بسال صد و شصت و ششم هنگامى كه هادى به گرگان میرفت عهده دار قضا شد و پانزده سال در مقام قضا ببود تا بمرد .

مسعودى گوید : « ام جعفر در بارهء مسأله اى از ابو یوسف استفتا كرده بود و ابو یوسف بمقتضاى شریعت و اجتهاد خویش جوابى داده بود كه با مقصود وى موافق افتاده بود . ام جعفر براى او یك جعبهء نقره فرستاده كه درون آن دو جعبهء نقره بود كه در هر جعبه یك قسم بوى خوش بود با یك جام طلا پر از درم و یك جام نقره پر از دینار و چند غلام و چند صندوق لباس با یك خر و یك استر . یكى از حضار به ابو یوسف گفت : « پیغمبر صلى الله علیه و سلم گفته است براى هر كه هدیه آرند حاضرانش در هدیه شریكند . » ابو یوسف گفت : « خبر را به ظاهر گرفته اى اما قانون استحسان مانع از اجراى آنست ، این بروزگارى بود كه هدیه هاى مردم خرما و شتر بود نه بروزگار ما كه هدیه هاى مردم طلا و نقره و غیره است ، این نعمت خداست كه به هر كه خواهد دهد و خدا صاحب نعمت بزرگ است . » .

فضل بن ربیع گوید : « روزى عبد الله بن مصعب بن ثابت بن عبد الله بن زبیر پیش من آمد و گفت : « موسى بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على میخواهد براى خودش از من بیعت بگیرد . » رشید آنها را رو برو كرد ، زبیر به موسى گفت : « در بارهء ما سعایت میكنید و میخواهید دولت ما را ببرید » موسى گفت : « شما كى هستید ؟ » از سخن او خنده بر رشید غلبه یافت بطوریكه رو به طرف سقف كرد تا خنده اش معلوم نشود موسى گفت : « اى امیر مؤمنان این كه به من زبان درازى مىكند با برادرم محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بر ضد جد تو منصور خروج كرد و این شعر از اوست كه « اى پسران حسن بیعت بگیرید تا ما نیز اطاعت كنیم كه خلافت حق شماست . » و

ص: 345

این سعایت كه كرده از روى دوستى شما نبوده بلكه از روى دشمنى همهء خاندان ما بوده است ، اگر كسى بر ضد همهء ما مىیافت با وى همدست میشد ، سخن او دروغ است و من او را قسم مىدهم اگر قسم خورد كه من چنین چیزى گفته ام خون من بر امیر مؤمنان حلال باشد » رشید گفت : « اى عبد الله قسم بخور » وقتى موسى كلمه قسم را به دو گفت ، من من كرد و قسم نخورد . فضل به دو گفت : « تو كه همین الان میگفتى او به تو چنین گفته است ، چرا قسم نمىخورى ؟ » عبد الله گفت : « قسم میخورم . » موسى گفت :

« بگو : اگر آنچه از قول تو گفته ام درست نباشد از قدرت و قوت خدا بقدرت و قوت خودم درآیم » او نیز بگفت . موسى گفت : « الله اكبر ، پدرم بنقل از جدم از پدرش على از پیمبر صلى الله علیه و سلم آورده كه فرموده بود هر كه این قسم را یاد كند و دروغگو باشد خدا پیش از سه روز كیفر او را بدهد ، به خدا من دروغ نگفته ام و اینك اى امیر مؤمنان بحضور تو و در قبضهء تو هستم كسى را به من برگمار اگر سه روز گذشت و براى عبد الله بن مصعب حادثه اى رخ نداد خون من بر امیر مؤمنان حلال باشد . » رشید به فضل گفت دست موسى را بگیر و پیش تو باشد تا در كار وى بنگرم . فضل گوید : « به خدا نماز عصر آن روز را نكرده بود كه فغان از خانهء عبد الله بن مصعب برخاست ، كس فرستادم تا خبر او بجوید و دانستم كه خوره گرفته و ورم كرده و سیاه شده است . پیش او رفتم به خدا نزدیك بود او را نشناسم كه چون مشكى بزرگ شده بود و همچنان سیاه شد تا مثل زغال شد . پیش رشید رفتم و قصه را با وى بگفتم هنوز سخنم بسر نرفته بود كه خبر مرگ او برسید . زود بیرون آمدم و بگفتم تا در كار دفن وى شتاب كنند و بر او نماز كردم . وقتى او را بقبر نهادند هنوز جا نگرفته بود كه قبر او را فرو برد و بوى بسیار عفنى از آن بر آمد چند بار خار دیدم كه در راه میگذشت گفتم آن را بیاوردند و در گودال ریختند ، هنوز نریخته بودند كه بار دیگر فرو رفت گفتم چند تخته ساج بیاوردند و بر محل قبر افكندند و خاك بر آن ریختند . آنگاه پیش رشید رفتم و قضیه را با او بگفتم كه سخت تعجب كرد و بگفت تا موسى بن عبد الله

ص: 346

رضى الله عنه را رها كنم و هزار دینار به او بدهم . » رشید موسى را احضار كرد و گفت :

« چرا قسمى را كه میان مردم معمول است تغییر دادى ؟ » گفت : « براى اینكه ما از جدمان رضى الله عنه از پیمبر صلى الله علیه و سلم حدیث داریم كه هر كه قسمى بخورد كه ضمن آن خدا را تمجید كند خدا شرم دارد كه او را بشتاب كیفر دهد و هر كه قسمى خورد و شریك قدرت و قوت خدا شود خداوند پیش از سه روز كیفر او را بدهد . » بقولى صاحب این قصه یحیى بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على برادر موسى بن عبد الله رضى الله عنهم بوده است . یحیى بسرزمین دیلم پناهنده شده بود و فرمانرواى دیلم او را به صد هزار درم به عامل رشید بفروخت كه بقتل رسید . رحمه الله .

كتابهاى تاریخ و روایت در این باب مختلف است و در روایت دیگر هست كه یحیى را در گودالى پیش درندگان گرسنه افكندند اما درندگان از خوردن وى دریغ كردند و بگوشه اى از گودال رفتند و نزدیك او نشدند سپس او را زنده در دل دیوارى از گچ و سنگ جاى دادند .

محمد بن جعفر بن یحیى بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على كرم الله وجهه سوى مصر رفته بود و چون بتعقیب وى برآمدند سوى مغرب رفت و به تاهرت سفلى رسید و گروهى از مردم بر او فراهم آمدند و او قیام كرد و عدالت و رفتار نكو داشت تا مسموم بمرد . و ما خبر و كیفیت كار ویرا در كتاب « حدائق الاذهان فى اخبار اهل بیت النبى صلى الله علیه و تفرقهم فى البلدان » آورده ایم .

بسال صد و هشتاد و هشتم رشید به حج رفت و این آخرین حج او بود . گویند وقتى رشید هنگام بازگشت از حج از كوفه میگذشت ، ابو بكر بن عباس كه از بزرگان اهل علم بود گفته بود : « دیگر او یا خلیفهء دیگرى از بنى عباس از این راه نخواهد گذشت » به دو گفتند : « این غیب است ؟ » گفته بود : « بله . » گفتند : « وحى آمده ؟ » گفت : « بله » گفتند : « به تو ؟ » گفت : « نه به محمد صلى الله علیه و سلم آمده است و على علیه السلام كه در این محل كشته شد ( و به محل كشته شدن على در كوفه اشاره كرد )

ص: 347

از گفتهء پیمبر بدینسان خبر داده است . » .

بسال صد و هشتاد و نهم به روزگار رشید على بن حمزهء كسائى امام قرائت درگذشت كنیهء او ابو الحسن بود و همراه رشید به رى رفته بود كه آنجا بمرد . و هم در این سال محمد بن حسن شیبانى قاضى كه كنیهء ابو عبد الله داشت در رى بمرد . وى همراه رشید بود و او به واسطهء خوابى كه دیده بود مرگ محمد بن حسن را بفال بد گرفت . وفات یحیى بن خالد بن برمك نیز در همین سال بود .

بسال صد و هشتاد و هشتم رشید بر عبد الملك بن صالح بن على بن عبد الله بن عباس ابن عبد المطلب خشم آورد . یموت بن مزرع از ریاشى نقل مىكند كه گفته بود از اصمعى شنیدم كه گفت : « پیش رشید بودم كه عبد الملك بن صالح را بیاوردند كه همچنان در بند قدم برمىداشت ، وقتى رشید او را بدید گفت : « اى عبد الملك به خدا گوئى مىبینم كه باران حادثه باریده و ابر آن درخشیده و از تهدیدها پنجه ها از ساعد و سرها از گردن ها جدا شده ، اى بنى هاشم آهسته تر روید خدا مشكل را براى شما آسان و تیره را صافى كرده و كار را بدست شما داده ، پیش از آنكه حادثه اى سخت بیاید و دست و پاها را بزند از من احتیاط كنید . » عبد الملك گفت : « سخن تند بگویم یا ملایم ؟ » گفت : « ملایم . » گفت : « اى امیر مؤمنان در بارهء این حكومت كه خدا به تو داده از او بترس و در كار رعیتى كه به تو سپرده خدا را به یاد داشته باشد ، خدا سختیها را براى تو آسان كرده و بیم و امید تو را در دلها افگنده و تو چنانى كه برادر جعفر بن كلاب گوید : « با تنگناها كه آن را به زبان و سخن و مجادله وسعت دادم اگر فیل با فیلبان بجاى من بود میلغزید یا جا خالى میكرد » .

اصمعى گوید : « یحیى بن خالد برمكى خواست عبد الملك را پیش رشید تحقیر كند و به دو گفت : « اى عبد الملك شنیده ام تو كینه توزى . » گفت : « خدا وزیر را قرین صلاح بدارد ، اگر كینه حفظ بدى و نیكى كسان باشد حقا همیشه در قلب من هست . » رشید به اصمعى نگریست و گفت : « اى اصمعى این را بنویس كه به خدا كس ندیدم

ص: 348

كه چون عبد الملك بتوجیه كینه دلیل آورده باشد . » پس از آن بگفت تا او را به محبس باز بردند و اصمعى را نگریست و گفت : « به خدا اى اصمعى مكرر جاى شمشیر را به گردن او نگریسته ام اما دریغم آمده است كه چنین شخصى را از قوم خودم نابود كنم . » .

یوسف بن ابراهیم بن مهدى گوید : سلیمان خادم خراسانى آزاد شدهء رشید به من گفت كه وى در حیره بالاى سر رشید ایستاده بود و او ناهار مىخورد ، عون عبادى حاكم حیره با كاسه اى بزرگ بیامد و ماهىاى از یك نوع ماهى كه بچاقى معروف بود در آن بود و آن را پیش رشید نهاد . رشید میخواست از آن بخورد اما جبریل بن بختیشوع مانع شد و بسفره دار اشاره كرد كه ماهى را از سر سفره بردارد و براى او نگهدارد . رشید متوجه شد و چون سفره را برداشتند رشید دست بشست و جبریل برفت ، رشید به من گفت از پى او بروم و هنگامى كه در منزل خود غذا مىخورد ناگهان بر او در آیم و براى او خبر بیارم . من نیز دستور وى را انجام دادم و گوئى قضیه از بختیشوع نهان نماند زیرا سخت محتاط بود . وقتى به اقامتگاه خود رسید غذا خواست كه بیاوردند و ماهى نیز جزو آن بود سه جام بخواست و پاره اى از ماهى را در جام نهاد و از شراب طیزناباذ روى آن ریخت - طیزناباذ دهكده اى بود ما بین كوفه و قادسیه كه تاك و درخت و نخل و باغستان بسیار داشت كه نهرهاى منشعب از فرات از آنجا میگذشت و شراب آن به خوبى چون شراب قطربل معروف بود - وقتى شراب روى پارهء ماهى ریخت گفت : « این خوراك جبریل . یك پارهء آن را در جام دیگر انداخت و آب برف بسیار خنك روى آن ریخت و گفت : این خوراك امیر مؤمنان اعزه الله اگر ماهى را با چیز دیگر نخورد ، در جام سوم یك پاره ماهى نهاد و از گوشتهاى گونه گون و آش و حلوا و خوردنیهاى خنك و سبزى و دیگر چیزها كه براى وى آورده بودند از هر كدام یك یا دو لقمه بر آن افزود و آب برف روى آن ریخت و گفت : این خوراك امیر مؤمنان اگر ماهى را با چیز دیگر خورد ، و سه جام را بسفره دار داد و

ص: 349

گفت : « این را نگهدار تا امیر مؤمنان اعزه الله بیدار شود . » آنگاه جبریل از ماهى چندان كه میتوانست بخورد و چون تشنه مىشد جامى شراب خالص میگرفت و مىنوشید ، پس از آن بخفت . چون رشید از خواب بیدار شد قصهء جبریل را از من پرسید كه آیا از ماهى خورد یا نخورد . من قضیه را با او بگفتم ، بگفت تا سه جام را بیاوردند .

محتوى جام اول كه جبریل گفته بود خوراك اوست و شراب روى آن ریخته بود از هم جدا شده و به حالت مایع در آمده بود و جام دوم كه جبریل گفت خوراك امیر مؤمنان است و آب برف روى آن ریخته بود بهم فشرده و به نصف تقلیل یافته بود . جام سوم را كه جبریل گفته بود این خوراك امیر مؤمنان است اگر ماهى را با چیز دیگر خورد ، تغییر یافته و بوى بد گرفته بود چنان كه وقتى نزدیك رشید آوردند نزدیك بود قى كند ، پس بفرمود تا پنجهزار دینار براى جبریل ببرند و گفت : « كى مرا در كار دوستى مردى كه براى من تدبیرى چنین مىكند ملامت تواند كرد ؟ » و پول را براى او فرستادند .

عبد الله بن مالك خزاعى كه شرطه دار و ناظر قصر رشید بود گوید : « فرستادهء رشید در غیر موقع پیش من آمد و مرا از جا بلند كرد و نگذاشت لباس عوض كنم و من سخت بترسیدم ، وقتى بقصر رسیدیم خادم از پیش برفت و آمدن مرا به رشید خبر داد و او اجازهء ورود داد . وقتى وارد شدم دیدم بر بستر خود نشسته ، سلام كردم مدتى همچنان ساكت بود كه سخت متوحش شدم و ترسم بیفزود ، پس از آن به من گفت :

« اى عبد الله ، میدانى چرا در این موقع ترا خواسته ام ؟ » گفتم : « نه به خدا اى امیر مؤمنان » گفت : « هم اكنون در خواب دیدم كه گوئى سپاهیى سوى من آمد كه زوبینى بهمراه داشت و به من گفت : « اگر هم اكنون موسى بن جعفر را آزاد نكنى ترا با این زوبین خواهم كشت . » برو او را آزاد كن . » گفتم « اى امیر مؤمنان موسى بن جعفر را آزاد كنم ؟ » و این را سه بار تكرار كردم و او گفت : « بله هم اكنون برو موسى بن جعفر را آزاد كن و سى هزار درم به او بده و بگو اگر بخواهى نزدیك ما اقامت

ص: 350

كنى عزیزت میداریم و اگر بخواهى سوى مدینه روى مختارى . » گوید : « بمحبس رفتم كه او را بیرون بیاورم ، موسى همین كه مرا دید از جا برجست و پنداشت كه دستور بدى در بارهء او دارم . گفتم : « بیم مدار ، امیر مؤمنان گفته است ترا آزاد كنم و سى هزار درم بدهم و از قول او بگویم اگر میخواهى نزدیك ما اقامت كنى عزیزت میداریم و اگر میخواهى سوى مدینه روى مختارى . » سى هزار دینار به دو دادم و آزادش كردم و گفتم : « از قصهء تو تعجب دارم » گفت : « هم اكنون براى تو میگویم ، پیمبر صلى الله علیه و سلم بخواب من آمد و گفت : « اى موسى ترا به ستم محبوس كرده اند این كلمات را بگو كه امشب در حبس نخواهى ماند . » گفتم : « پدر و مادرم فدایت چه بگویم ؟ » گفت : « بگو یا سامع كل صوت و یا سابق الفوت و یا كاسى العظام لحما و منشرها بعد الموت أسألك بأسمائك الحسنى و باسمك الاعظم الاكبر المخزون المكنون الذى لم یطلع علیه احد من المخلوقین یا حلیما ذا أناة لا یقوى على أناته یا ذا المعروف الذى لا ینقطع ابدا و لا یحصى عددا فرج عنى . » و چنین شد كه دیدى . » حماد بن اسحاق بن ابراهیم موصلى گوید ابراهیم بن مهدى میگفت : « با رشید به حج رفتم ، در راه تنها ماندم و بر اسب خود میرفتم ، چشمهایم گرم شد و اسب مرا بیراهه برد . وقتى به خود آمدم بیرون جاده بودم ، گرما به من غلبه كرد و سخت تشنهء شدم ، خیمه اى را بدیدم و سوى آن شدم خیمه اى بود و پهلوى آن چاه آبى كنار مزرعه اى بود و این ما بین مكه و مدینه بود ، درون خیمه نگریستم سیاهى را خفته دیدم متوجه آمدن من شد و چشم هایش را گشود كه گوئى دو طشت خون بود ، برخاست و نشست و چهره اى بزرگ داشت گفتم : « اى سیاه از این آب به من بده . » او نیز بتقلید من گفت : « اى سیاه از این آب به من بده . » پس از آن گفت : « اگر تشنه اى پیاده شو و آب بخور . » گوید من بر یابوئى موذى و سركش سوار بودم و بیم داشتم اگر پیاده شوم فرار كند . دهانهء اسب را كشیدم ، جز آن روز هرگز آواز خواندن براى من سودمند نیفتاده بود زیرا صدا برداشتم و شعرى را كه مضمون آن چنین است

ص: 351

بآواز خواندم : « اگر من بمردم مرا در پیراهن اروى كفن كنید و از چاه عروه غسلم بدهید كه مجاور چشمه جائى دارد و در قصر قبا ییلاق اوست . » سیاه سر خود را بلند كرد و گفت : « آب دوست دارى بدهم یا آب و شراب ؟ » گفتم : « آب و شراب . » و او كوزه اى بیرون آورد و شراب در جام ریخت و به من داد و بنا كرد و بسر و سینهء خود زدن و میگفت : « واى از حرارت سینهء من كه شعلهء آتش در دل من است ، آقاى من .

بیشتر بخوان تا بیشتر بدهم . » من آب و شراب را بنوشیدم ، سپس به من گفت : « آقاى من از اینجا تا راه چند میل است و تردید ندارم كه تشنه خواهى شد این كوزه را پر میكنم و جلو تو میبرم . » گفتم : « بكن . » و او كوزه را پر كرد و جلو من میرفت و قدمهاى موزون مطابق آهنگ بر میداشت وقتى خاموش شدم كه بیاسایم پیش آمد و گفت : « آقاى من تشنه شدى . » و من باز میخواندم تا مرا بجاده رسانید كلمات عجمى گفت كه معناى آن چنین بود . « برو كه خدایت حفظ كند و این نعمت را كه به تو داده نگیرد . » من بكاروان رسیدم و رشید كه پنداشته بود من گمشده ام ، شتران و اسبان بجستجوى من فرستاده بود ، وقتى مرا دید خرسند شد . پیش او رفتم و قصهء خویش با او بگفتم گفت : « سیاه را بیارید . » طولى نكشید كه سیاه پیش روى او بود به او گفت : « لعنتى حرارت سینه ات از چیست ؟ » گفت : « آقاى من ، از غم میمونه . » گفت :

« میمونه كیست ؟ » گفت : « دختر حبشیه . » گفت : « حبشیه كیست ؟ » گفت : « آقاى من دختر بلال . » بفرمود تا قصهء او را بفهمند ، معلوم شد سیاه بندهء فرزندان جعفر طیار است و كنیز سیاهى كه معشوقهء اوست مال فرزندان حسن بن على است ، رشید بگفت تا كنیز سیاه را براى او بخرند اما آقاهایش قیمت او را نگرفتند و به رشید بخشیدند او نیز غلام سیاه را بخرید و آزاد كرد و كنیز سیاه را به زنى او داد و دو باغ از اموال خود در مدینه با سیصد دینار به او بخشید . » .

روزى ابن سماك پیش رشید رفت ، كبوترى جلو او بود كه دانه میچید گفت :

« وصف این كبوتر بگو و مختصر كن . » گفت : « گوئى با دو یاقوت مینگرد و با دو

ص: 352

مروارید دانه مىچیند و با دو عقیق راه میرود » یكى از شعرا در بارهء كبوتر شعرى بدین مضمون دارد : « كبوترى كه همدم او اعلام فراق كرده مینالد ، طوقى چون دامنهء نون دارد كه دو طرف آن منحنى است و با دو یاقوت سوى تو مینگرد از دو سوراخ مرواریدشان نفس مىزند . دو پر مانند بستان دارد و دو گونهء او صاف است .

دو پاى سرخ همانند گل دارد و روى دو بالش پوششى بدیع دارد . رنگش چون طاوس است و زیر سایهء درخت جا دارد ، همدم خویش را از دست داده و از غم هجران مینالد .

بدون اشك میگرید كه دیدگانش خشك است ، دیدگان خود را چون دیدگان كسان رنگ نمیكند . » .

روزى معن بن زائده پیش رشید رفت ، رشید از او دلگیر بود ، معن قدمهاى كوتاه بر میداشت ، هارون گفت : « اى معن به خدا پیر شده اى » گفت : « اى امیر مؤمنان در اطاعت تو . » گفت : « هنوز هم قوه دارى . » گفت : « اى امیر مؤمنان در خدمت تو . » گفت : « خیلى جسورى . » گفت : « اى امیر مؤمنان با دشمنان تو . » رشید از او خشنود شد و جایزه داد . این سخن را با عبد الرحمن بن زید زاهد اهل بصره بگفتند ، گفت : « واى بر او كه چیزى براى پروردگارش باقى نگذاشت . » روزى رشید به معن بن زائده گفت : « ترا براى كار مهمى در نظر گرفته ام . » گفت : « اى امیر مؤمنان خدا دلى را كه بصمیمیت تو بسته است ، دستى به اطاعت تو گشاده است و شمشیرى كه بر ضد دشمن تو تیز است ، به من داده است ، هر چه اراده دارى بگو . » و بقولى این جواب از یزید بن مزید بود .

كسائى گوید : روزى پیش رشید رفتم و چون سلام كردم و دعا گفتم میخواستم برخیزم ، گفت : « بنشین . » پیش وى بودم تا عامه از مجلس برفتند و فقط خواص بماندند . به من گفت : « اى على نمیخواهى محمد و عبد الله را ببینى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان بسیار شوق دارم كه آنها را ببینم و از نعمتى كه خداوند به وجود آنها به امیر مؤمنان داده دلخوش شوم . » بگفت تا آنها را احضار كردند ، طولى نكشید كه

ص: 353

بیامدند ، چون دو ستارهء افق از آرامش و وقار زینت یافته بودند با چشمان فرو هشته قدم هاى كوتاه بر میداشتند تا بدر مجلس ایستادند و پدر خویش را بعنوان خلافت سلام گفتند و به وضعى نكو دعا كردند ، رشید به آنها گفت : « نزدیك بیائید » آنها نیز نزدیك شدند . محمد را طرف راست و عبد الله را طرف چپ خود نشانید ، آنگاه به من گفت آنها را بیازمایم و از آنها پرسش كنم ، من نیز چنان كردم و از هر چه پرسیدم جوابى نكو و شایسته دادند ، رشید خرسند شد ، چندان كه آثار خرسندى را بر او نمودار دیدم ، به من گفت : « اى على رفتار و جواب دادن آنها چطور است ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان آنها چنانند كه شاعر گوید : « دو ماه جلال و دو شاخهء خلافت را مىبینم كه نژاد و الا و نسب شریف زینتشان داده است . » اى امیر مؤمنان اینان دو شاخند كه درخت آن پاك و محل روییدنش پاكیزه است و ریشه هاى آن در زمین استوار و آبخور آن خوشگوار است ، پدرشان بزرگوارى است كه فرمانش نافذ و علمش بسیار و حلمش بزرگ است ، روش او گرفته اند و از او روى روشنى دارند و از زبان او سخن مىگویند و در سعادت او میچمند ، خدا امیر مؤمنان را از وجود ایشان بهره ور كند و امیر مؤمنان و ایشان را براى امت برقرار دارد .

« هیچیك از اولاد خلیفگان و شاخه هاى این درخت برومند را زبان آور تر و خوش سخن تر و در كار اداى محفوظات تواناتر از آنها ندیده بودم . آنها را دعا گفتم ، رشید نیز دعاى مرا آمین گفت . سپس آنها را در بغل گرفت و دست بدور آنها گشود و چون دست بگشود دیدم كه اشكش بر سینه فرو میریزد . آنگاه به آنها گفت :

« بروید . » و چون برفتند رو به من كرد و گفت : « گوئى مىبینم كه وقتى قضا آمده و تقدیر آسمان نازل شده و اجل من آمده میان آنها خلاف افتاده و كارشان بدشمنى كشیده و چنان بالا گرفته كه خونها ریخته شود و كسان كشته شوند و پردهء زنان به درد و بسیارى از زندگان آرزوى مرگ ایشان كنند . » گفتم : « اى امیر مؤمنان آیا این قضیه را در زایچهء ایشان دیده اند یا امیر مؤمنان در بارهء مولد ایشان حدیثى

ص: 354

شنیده است ؟ » گفت : « این حدیث محققى است كه علما از اوصیا ، از انبیا آورده اند . » .

احمر نحوى گوید : رشید مرا احضار كرد تا فرزندش امین را ادب آموزم ، وقتى پیش وى رفتم گفت : « اى احمر امیر مؤمنان پارهء جان و میوه دل خویش را به تو میسپارد ، دست خویش را به دو گشاده دار و اطاعت خویش را بر او واجب شمار و تسلط خویش را بر او حفظ كن ، قرائت قرآن و آثار سلف و روایت اشعار و علم سنن به دو بیاموز . وقت مناسب كلام و آغاز آن را به او بفهمان . مگذار جز در موقع مناسب بخندد ، وادارش كن وقتى بزرگان بنى هاشم پیش او میروند احترام ایشان بدارد و چون سران سپاه بمجلس او حاضر میشوند مقامشان را رعایت كند ، میباید هر ساعتى را كه میگذرد غنیمت شمارى و فایده اى نصیب او كنى اما خسته اش نكنى كه ذهنش بمیرد ، و با او مسامحه به افراط نكنى كه بىكارى را خوش شمارد و بدان خو كند ، تا توانى او را بملایمت به استقامت آرى و اگر نپذیرفت از شدت و خشونت دریغ مدار . » .

گویند روزى عمانى شاعر در حضور رشید بسخن ایستاد و ثناى محمد گفت و او را ترغیب كرد كه براى محمد بیعت بگیرد . وقتى سخنش بسر رسید رشید به دو گفت : « اى عمانى از ولیعهدى او خرسند مىشوى ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان چون خرسندى علف بباران و زن كم اولاد به فرزند و مریض سخت بشفا كه او یگانهء زمان و مدافع شرف و همانند جد خویش است . » گفت : « در بارهء عبد الله چه میگوئى ؟ » گفت : « خوبست اما او چیز دیگریست . » رشید لبخند زد و گفت :

« خدایش بكشد ، چه خوب تمایلات كسان را مىشناسد به خدا كه من در عبد الله دور - اندیشى منصور و عبادت مهدى و عزت نفس هادى را مىبینم و اگر میخواستم چهارمى را نیز میگفتم . » .

اصمعى گوید : « شبى بحضور رشید بودم و او را سخت پریشان دیدم ، گاهى مىنشست و گاهى میخفت و زمانى میگریست . آنگاه شعرى بدین مضمون خواند :

ص: 355

كار بندگان خدا را به معتمدى سپار كه صاحب رأى باشد نه سست و نه لجوج . و گفتار مردم خطا كار را كه از فهم بدورند ، واگذار . » وقتى این سخن را شنیدم بدانستم كه كارى بزرگ در پیش دارد ، آنگاه به مسرور خادم گفت : « یحیى را پیش من آر . » طولى نكشید كه او را بیاورد و رشید به دو گفت : « اى ابو الفضل پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بدون وصیت بمرد و اسلام جوان و ایمان تازه بود و مردم عرب هم - سخن بودند كه خدا آنها را از پس بیم ایمن كرده و از پس ذلت عزت داده بود ، اما طولى نكشید كه عامهء عرب از ابو بكر برگشتند و خبر وى چنان بود كه دانسته اى ابو بكر كار را به عمر سپرد و امت تسلیم او شد و بخلافتش رضا داد ، آنگاه عمر آن را بشورى نهاد و پس از وى فتنه ها بود كه میدانى تا كار خلافت به نا اهل رسید .

من میخواهم كه كار ولایت عهد را سامان دهم و به كسى سپارم كه از روش و رفتار وى رضایت و به حسن سیاستش اعتماد دارم و مطمئنم كه سست و ناتوان نیست و او عبد الله است اما بنى هاشم به محمد تمایل دارند و او دستخوش هوس و تابع دل خویش است . اسرافكار است و زنان و كنیزكان را در رأى خود شركت میدهد . عبد الله روش پسندیده و رأى اصیل دارد و در كارهاى بزرگ مورد اعتماد است . اگر به عبد الله متمایل شوم بنى هاشم را خشمگین میكنم و اگر كار را به محمد سپارم بیم دارم كار رعیت را آشفته كند ، در این باب نظرى بده كه نفع و بركت آن عام باشد زیرا به حمد الله تو مردى مبارك رأى و باریك بین هستى . » گفت : « اى امیر مؤمنان هر خطائى را اصلاح و هر رأیى را تلافى میتوان كرد مگر كار ولایت عهد كه خطاى آن قابل جبران نیست و براى گفتگو در بارهء آن مجلسى جز این باید . » رشید بدانست كه او طالب خلوت است و مرا گفت كه از آنجا دور شوم من نیز برخاستم و بگوشه اى نشستم كه سخن او را توانم شنید . همچنان راز گوئى و گفتگو داشتند تا شب بسر - رسید و از هم جدا شدند و بنا شد ولایت عهد را از پس محمد به عبد الله دهد . » .

پس از آن ام جعفر ، زبیده پیش رشید آمد و گفت : « با محمد پسرت منصفانه

ص: 356

رفتار نكردى كه حكومت عراق را به دو دادى و از سپاه و سردار بى نصیب كردى و همه را به عبد الله دادى . » رشید به دو گفت : « تشخیص كار و امور مردان به تو چه مربوط است ؟ من قلمرو صلح را بپسر تو دادم و ناحیهء جنگ را به عبد الله دادم ، صاحب جنگ بیشتر از كسى كه در حال صلح است به مردان احتیاج دارد با وجود این من بیم دارم پسر تو با عبد الله بدى كند اما عبد الله اگر با او بیعت كنند با پسر تو بدى نخواهد كرد . » .

بسال صد و هشتاد و ششم رشید به قصد حج حركت كرد ، دو ولیعهدش امین و مأمون با وى بودند و پیمان نامه میان آنها نوشت و در كعبه آویخت . از ابراهیم حجبى حكایت كرده اند كه وقتى نوشته را بالا بردند كه در كعبه بیاویزند بیفتاد و من با خویش گفتم پیش از آنكه بالا رود بیفتاد ، این كار پیش از آنكه به انجام رسد شكسته مىشود . » و از سعید بن عامر بصرى حكایت كنند كه گفته بود در آن سال به حج رفته بودم و مردم قصهء پیمان و سوگند در كعبه را بسیار مهم مىنمودند ، یكى از مردم هذیل را دیدم كه شتر میراند و میگفت : « بیعتى كه سوگند آن شكسته شده و فتنه اى كه آتش آن برافروخته است . » گفتم : « واى بر تو چه میگوئى ؟ » گفت : « میگویم كه شمشیرها كشیده مىشود و فتنه رخ میدهد و بر سر ملك منازعه مىشود . » گفتم :

« خطر این را مىبینى ؟ » گفت : « مگر نمىبینى كه شتر ایستاده و دو مرد نزاع میكنند و دو كلاغ افتاده و به خون آلوده شده ؟ به خدا سرانجام این كار جز جنگ و شر نخواهد بود . » روایت كرده اند كه امین وقتى در مقابل رشید سوگند یاد كرد و خواست از كعبه بیرون آید جعفر بن یحیى او را پس آورد و گفت : « اگر به برادرت خیانت كنى خدایت زبون كند . » و این را سه بار تكرار كرد و هر بار قسم خورد ، بدین جهت ام جعفر كینهء جعفر بن یحیى را بدل گرفت و یكى از كسانى كه رشید را به كشتن وى تحریك كرد او بود .

ص: 357

مسعودى گوید : بسال صد و هشتاد و هفتم رشید براى پسر خود ابو القاسم بعنوان ولایت عهد از پس مأمون بیعت گرفت كه چون خلافت به مأمون رسید كار بدست وى باشد اگر خواهد او را بجا گذارد و اگر بخواهد بردارد در همین سال یعنى سال صد و هشتاد و هفتم فضیل بن عیاض وفات یافت ، كنیهء او ابو على و مولدش خراسان بود ، به كوفه آمد و از منصور بن معتمر و دیگران تعلیم گرفت پس از آن عابد شد و به مكه رفت و آنجا ببود تا بمرد .

سفیان بن عیینه گوید : روزى رشید ما را خواست ، پیش او رفتیم ، فضیل پس از همهء ما آمد و ردا بر سر داشت ، به من گفت : « اى سفیان ، امیر مؤمنان كدام یك از اینهاست ؟ » گفتم : « این . » و به رشید اشاره كردم ، به دو گفت : « اى نیك صورت توئى كه كار این امت بدست تو و به گردن توست ؟ حقا كار بزرگى به عهده گرفته اى . » رشید بگریست آنگاه به هر یك از ما یك كیسه پول داد همه پذیرفتند مگر فضیل . رشید به دو گفت :

« اى ابو على اگر آن را حلال نمیدانى بیك قرض دار ببخش یا گرسنه اى را با آن سیر كن یا برهنه اى را بپوشان . » اما از گرفتن دریغ كرد . وقتى بیرون شدیم به دو گفتم : « چرا نگرفتى كه در كار خیر صرف كنى ؟ » ریش مرا گرفت و گفت : « اى ابو - محمد تو كه فقیه شهرى چنین خطائى مىكنى اگر براى این اشخاص خوب بود براى من هم خوب بود .

در پانزدهمین سال خلافت رشید یعنى بسال صد و هشتاد و ششم موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب در بغداد مسموم شد و درگذشت .

ما در رسالهء « بیان اسماء الائمة القطعیة من الشیعة » نام امامان علیهم السلام را با نام مادرشان و محل قبرشان و مدت عمرشان و اینكه هر كدام چه مدت با پدر خویش بسر برده اند و كدامشان جد خویش را دیده اند یاد كرده ایم .

كلثوم عتابى در بارهء رشید اشعارى دارد كه مضمون آن چنین است : « پیشوائى كه عصاى دین به كف اوست و دیدهء او همه را از نزدیك و دور مینگرد و گفتار كسى

ص: 358

را كه در دل با او سخن گوید مىشنود . » .

یموت بن مزرع گوید خالد بنقل از عمر بن بحر جاحظ میگفت كلثوم عتابى ابو نواس را تنزل میداد ، راوى اشعار ابو نواس به دو گفت : « چگونه مقام او را تنزل میدهى در صورتى كه این سخن از اوست : « وقتى ترا بصفت پسندیده اى ثنا گوییم ، تو چنانى كه ثنایت میگوئیم و بالاتر از آنى كه میگوئیم ، اگر كلمات ما به ستایش كسى جز تو گفته شود ترا قصد كرده ایم . » عتابى گفت : « این دزدى است . » گفت : « از كى ؟ » گفت : « از ابو الهذیل جمحى كه گوید : « وقتى بیكى از آنها گفته شود چه نیكو جوانى ، این نیكو ابن المغیر است . زنان عقیم شده اند و نظیر او نخواهند آورد كه زنان از زادن مانند او عقیمند . » گفت : « این سخن را نیكو گفته كه « شراب در اعضاى آنها چون صحت در بیمار روان شد . » گفت : « این نیز دزدیست » گفت : « از كى ؟ » گفت : « از شوسهء فقعسى آنجا كه گوید : « وقتى گره مرض گشوده شود صحت در بیمار نفوذ یابد . » گفت : « این سخن را نیكو گفته است كه « دستهایشان براى بخشش و پاهایشان براى منبر آفریده شد . » گفت : « این نیز دزدیست . » گفت : « از كى ؟ » گفت : « از مروان بن ابى حفصه آنجا كه گوید : « دستهایشان براى بخشش و زبانهایشان براى سخن آفریده شده ، روزى در كار بخشش با باد همچشمى كنند و روزى با سخن گوى گشاده زبان . » گوید : « و راوى خاموش ماند كه اگر همهء شعر او را میآورد میگفت دزدیست .

ابو العباس احمد بن یحیى ثعلب گوید : « ابو العتاهیه مكرر از رشید عتبه را خواسته بود و رشید وعده داده بود از عتبه بپرسد و اگر موافق بود او را به زنى ابو العتاهیه دهد و مالى بسیار ببخشد پس از آن براى رشید اشتغالى پیش آمد كه ابو العتاهیه به دو دسترسى نیافت و سه باد بزن به مسرور خادم داد كه لبخند زنان پیش رشید برد ، بادبزنها با هم بود . رشید بر یكى از آنها چنین خواند : براى حاجت خویش از نسیم مدد خواستم و دیدم كه نسیم شمیمى از كف او داشت . گفت : « نابكار

ص: 359

نكو گفته است . » بر دومى چنین نوشته بود : « چندان خویشتن را به امید تو دلخوش كرده ام كه پیوسته سوى تو میشتابم » گفت : « نكو گفته است . » بر سومى نیز چنین بود : « گاهى نومید میشوم اما میگویم آنكه ضامن توفیق شده شخصى كریم است . » گفت : « خدایش بكشد چه نیكو گفته است . » آنگاه وى را بخواست و گفت اى ابو العتاهیه به تو وعده داده ام و ان شاء الله فردا حاجت تو را بر میآوردم و كس پیش عتبه فرستاد و پیغام داد كه « با تو كارى دارم امشب در منزل خود منتظر من باش . » عتبه آمدن رشید را سخت بزرگ و مهم دانست و پیش وى آمد و تقاضا كرد از رفتن چشم بپوشد اما رشید قسم خورد كه حاجت خود را جز در منزل نخواهد گفت . وقتى شب شد با جمعى از خواص خدمهء خود پیش او رفت و گفت : « كار خود را نخواهم گفت مگر آنكه به انجام دادن آن تعهد كنى . » گفت : « من كنیز توام و دستور تو در بارهء من نافذ است مگر در مورد ابو العتاهیه كه در مورد آن پیش پدرت رضى الله عنه قسمهاى سخت خورده ام كه در صورت تخلف پیاده سوى بیت الله الحرام روم و چون حجى را بسر - بردم حج دیگر بر من واجب شود و بكفاره اكتفا نتوانم كرد و هر چه بدست آورم صدقه دهم و جز لباسى كه وقت نماز میپوشم چیزى نگه ندارم » و بنزد رشید بگریست كه او به رقت آمد و از پیش او برفت . روز بعد ابو العتاهیه بیامد و از فیروزى خویش اطمینان داشت ، رشید به دو گفت : « به خدا در كار تو كوتاهى نكردم مسرور و حسین و رشید و دیگران در این مورد شاهد منند . » و قصه را براى او بگفت . ابو العتاهیه گوید : « وقتى قصه را با من بگفت مدتى درنگ كردم و نمیدانستم كجا هستم سپس گفتم اكنون كه از تو نپذیرفت از او نومید شدم زیرا پس از تو از هیچ كس نخواهد پذیرفت . » آنگاه ابو العتاهیه پشمینه پوشید و در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « رشتهء امید از تو ببریدم و بار خویش از پشت شتران فرو گذاشتم و سردى نومیدى را در جان خویش احساس كردم و از اقامت و هم از سفر بى نیاز شدم . » گویند وقتى رشید این سخن ابو العتاهیه را شنید كه « بدانید كه آهوى خلیفه

ص: 360

مرا شكار كرده است و از دست آهوى خلیفه راه فرار ندارم . » سخت خشمگین شد و گفت : « ما را دست انداخته است . » و بگفت تا او را حبس كنند و او را بدست تنجاب ، مأمور شكنجه داد كه مردى خشن و سنگدل بود . ابو العتاهیه گفت : « اى تنجاب شتاب مكن كه رأى خلیفه چنین نیست كه من در روشنى برق آسمان او چنین چیزى نپنداشته ام » و هم از سخنان او در محبس از آن پس كه مدتى دراز در آنجا ببود اینست : « تو رحمت و عافیتى ، خدا كرامت و سرور ترا بیفزاید ، گویند از من راضى شده اى كى وسیله مىشود كه نشان رضاى ترا ببینم ؟ » رشید گفت : « پدرش خوب ، اگر دیده بودمش حبسش نمیكردم بخودم اجازه دادم حبسش كنم براى آنكه از من غائب بود . » و گفت آزادش كنند .

این سخن از ابو العتاهیه است كه گوید : « از یاد مرگ بیم میكنیم و فریب دنیا میخوریم و ببازیچه سرگرم میشویم . ما مردم دنیا براى آخرت آفریده شده ایم ولى این دنیا را كه در آن هستیم دوست داریم . » و هم او گوید : « حوادث دنیا در كمین ، خوشى آن تیره و كوشش آن بلیه و ملك آن دست بدست است . » و هم او گوید : « مرد وقتى عمرش دراز شود چون خانه ایست كه پس از نوى كهنه شود . عجب از هوشیارى كه چیزى را كه بروز خفتن محتاج آنست تلف مىكند » و هم گوید : « از مكر دنیا ایمن مباش كه پیش از تو با امثال تو مكر بسیار كرده است . مردم همه صحبت آن میكنند اما هیچكس را نمىبینم كه ترك آن كند » و نیز گوید : « تو چیزى را عاریه گرفته اى كه به زودى پس خواهى داد براى آنكه عاریه را پس میدهند ، چگونه كسى به خوشى روزهائى كه نفسهاى آن را شمرده اند سر گرم تواند شد » و گوید : « زندگى تو نفسهایى است كه شمرده مىشود و چون نفسى بگذرد قسمتى از آن را كاسته اى » و گوید : « اى مرگ از تو چاره اى نیست ، رفتار تو ترسناك است و قرین ملایمت نیست ، گوئى به پیرى من هجوم آورده اى چنان كه سالخوردگى به ایام جوانى هجوم آورد » و هم او گوید : « مرگ را فراموش كرده ام گوئى هیچكس را ندیده ام كه بمیرد ، مگر مرگ

ص: 361

سرانجام همهء زندگان نیست پس چرا دمى را كه گذران است غنیمت نمىشمارم » و هم گوید : « جثه هاى خاموش ، تو را موعظه مىكند و مردهء ساكت به تو میگوید استخوانهاى پوسیده و تنهاى خفته سخن مىكند و قبر تو را كه هنوز زنده مانده اى میان قبرها نشان میدهد » و هم او گوید : « بسا كسا كه خانه اى بسازد تا در سایهء آن آرام گیرد و خانه اش خالى بماند .

اسحاق بن ابراهیم موصلى گوید : « شبى بنزد رشید بودم و آواز میخواندم كه از آواز من بطرب آمد و گفت : « نرو » و همچنان بخواندم تا بخفت و من خاموش ماندم و عود را در دامن نهادم و بجاى خود نشستم ، جوانى نكو روى خوش قامت كه پوشش خز و هیبتى زیبا داشت بیامد و سلام كرد و بنشست و من از اینكه در چنین وقت و چنین جایى بى اجازه وارد شده بود تعجب كردم و با خود گفتم شاید یكى از فرزندان رشید است كه ما ندیده ایم و نمیشناسیم . دست به عود برد و آن را بر داشت و در بغل گرفت و پنجه بر آن زد ، دیدم بهتر از همه كس مىزند سپس آن را به ترتیبى كودك كرد و در دامن نهاد كه ندانستیم چه بود آنگاه نوائى بزد كه گوش من نكوتر از آن نشنیده بود ، آنگاه شعرى بخواند كه مضمون آن چنین بود : « بیائید پیش از آنكه پراكنده شویم مرا علاج كنید ، بیا شراب صاف و خالص به من بده ، كه نزدیك است سپیدهء صبح تاریكى را بشكافد و نزدیك است پیراهن شب پاره شود . » آنگاه عود را بگذاشت و گفت : « اى فلان و فلان وقتى مىخوانى اینطور بخوان . » و برفت من از دنبال او برفتم و به حاجب گفتم : « این جوان كه هم اكنون بیرون آمد كى بود ؟ » گفت : « كسى اینجا نیامد و نرفت . » من متعجب ماندم و بجاى خود بازگشتم . رشید بیدار شد و گفت : « چه میكنى ؟ » و من قصه را با او بگفتم كه متعجب شد و گفت : « شیطان دیده اى . » سپس گفت : « آواز بخوان و براى من تكرار كن » من آواز را تكرار كردم كه سخت بطرب آمد و مرا جایزه داد و برفتم ابراهیم موصلى حكایت مىكند كه روزى رشید نغمه گران را فراهم آورد و

ص: 362

كسى از سران نبود كه حضور نداشته باشد من نیز بودم مسكین مدنى نیز كه معروف به ابو حنیفه بود ، حضور داشت . وى با مضراب ساز میزد و خوشذوق و نیك محضر و نكته دان بود . رشید كه شراب در او اثر كرده بود آوازى را مطرح كرد و به ابن جامع پرده دار گفت تا آن را بخواند و او بخواند و رشید بطرب نیامد ، به همین ترتیب چند تن از حاضران آواز را بخواندند كه در هیچكس اثر نكرد . پرده دار به مسكین مدنى گفت : « امیر مؤمنان گوید كه اگر آن را نیك توانى خواند بخوان . » وى نیز خواندن آغاز كرد و همهء ما خاموش و متعجب بودیم كه یكى چون او در حضور ما آوازى را كه رضاى خلیفه را در خواندن آن جلب نتوانسته ایم كرد مىخواند .

ابراهیم گوید : « وقتى آواز را بسر برد شنیدم كه رشید با صداى بلند گفت : « اى مسكین تكرار كن » و او نیز با قوت و نشاط و اطمینان آواز را تكرار كرد و بسیار خوب خواند . رشید گفت : « به خدا اى مسكین نكو خواندى . » و پرده از میان ما و او بر - داشته شد . مسكین گفت : « اى امیر مؤمنان این آواز قصه اى عجیب دارد . » گفت « چه قصه اى است » گفت : « من غلام خیاط یكى از خاندان زبیر بودم و قرار بود كه هر روز دو درم به آقاى خود بدهم و چون دو درم را میدادم به كار خودم میرسیدم . من آواز را سخت دوست میداشتم یك روز پیراهنى براى یكى از طالبیان دوختم كه دو درم به من داد و پیش او غذا خوردم و چند پیمانه به من نوشانید و از پیش او سرمست بیرون شدم ، كنیز سیاهى كه كوزه اى بر شانه داشت به من رسید كه این آواز را مىخواند و همه چیز را از یاد من برد به دو گفتم : « تو را به حق صاحب این قبر و این منبر این آواز را به من یاد بده » گفت : « به حق صاحب این قبر و این منبر كه آن را به كمتر از دو درم به تو یاد نمیدهم . » . و من نیز دو درم را در آوردم و به دو دادم كوزه را از شانه بگذاشت و شروع به خواندن كرد و چندان تكرار كرد كه گوئى در خاطر من نقش بست . پس از آن پیش آقاى خود رفتم ، به من گفت : « روزانه را بده . » گفتم « چنین و چنان شد » گفت : « اى مادر بخطا مگر به تو نگفتم اگر یك

ص: 363

شاهى كم باشد هیچ عذرى نمیپذیرم . » آنگاه مرا بینداخت و پنجاه چوب به من زد و سر و ریش مرا تراشید و من اى امیر مؤمنان حالت بدى داشتم و از آنچه بر من گذشت آواز را نیز فراموش كردم . روز بعد به همانجا كه او را دیده بودم رفتم و متحیر ایستادم كه اسم و محل او را نمیدانستم ، یك باره دیدم دارد مىآید ، همهء محنت خود را فراموش كردم و به طرف او رفتم گفت : « بخداى كعبه آواز را فراموش كرده اى » گفتم « همینطور است كه میگوئى . » و قصهء خود را با تراشیدن سر و ریشم به او گفتم ، گفت : « به حق قبر و كسى كه در آن خفته است با دو درم كمتر نمىخوانم » من قیچى خودم را در آوردم و به دو درم گرو نهادم و دو درم به دو دادم . كوزه را از سر نهاد و شروع كرد و تا سر بخواند سپس گفت : « گوئى میبینم كه بجاى چهار درم چهار هزار دینار از خلیفه گرفته اى . » سپس آواز خواندن گرفت و با انگشت روى كوزهء خود میزد و همچنان تكرار مىكرد تا در خاطر من جا گرفت . او رفت و من نیز ترسان پیش آقایم رفتم گفت : « روزانه را بده . » تته پته كردم ، گفت : « مادر بخطا كتك دیروزى بست نبود ؟ » گفتم : « باید بدانى كه با روزانهء دیروز و امروز این آواز را یاد گرفتم . » و بنا به خواندن كردم ، گفت :

« دو روز است چنین آوازى را دارى و به من نمیگوئى . زنم مطلقه باشد اگر دیروز این را گفته بودى آزادت كرده بودم اما تراشیدن سر و ریش چاره اى ندارد . » گوید رشید بخندید و گفت : « لعنتى ، نمیدانم قصه ات بهتر است یا آوازت ، گفتم آنچه را پسر سیله گفته بود به تو بدهند . » او نیز بگرفت و برفت مضمون شعر این بود : « دمى در منزلها درنگ كن و بنگر آیا در این دیار براى پیشاهنگ منزلتى هست ؟ » .

روزى رشید اسب دوانى ترتیب داد و چون اسب دوانى آغاز شد بصدر میدان كه اسبها به آنجا میرسیدند رفت و روى اسب خود بود ، در پیش اسبان دو اسب هم عنان میرفت كه هیچیك از دیگرى جلو نبود ، رشید یكى را بدقت نگریست و گفت : « به خدا این اسب من است . » و دیگرى را نگریست و گفت : « اسب پسرم مأمون است . » گوید دو اسب همچنان جلو اسبان بودند ، اسب رشید سابق شد و اسب مأمون دوم بود رشید خرسند شد

ص: 364

پس از آن اسبان دیگر بیامدند . وقتى مجلس بپایان رسید و میخواست برود اصمعى كه حضور داشت و خرسندى رشید را دیده بود به فضل بن ربیع گفت : « اى ابو العباس این روز خوبى است میخواهم مرا به امیر مؤمنان برسانى . » فضل برفت و گفت : « اى امیر مؤمنان اصمعى چیزى در بارهء دو اسب بخاطر آورده كه خدا به وسیلهء آن خرسندى امیر مؤمنان را فزون خواهد كرد . » گفت : « بیارش . » وقتى نزدیك شد گفت : « اى اصمعى چه دارى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان امروز تو و پسرت در مورد اسبهایتان چنان بودید كه خنسا گوید : « با پدرش همگام شد و آنها در مسابقه همچشمى داشتند وقتى نمودار شده بودند گوئى دو عقاب بودند كه بر یك آشیان فرود آمده بودند ، چهرهء پدرش نمودار شد و او همچنان با جوانى خویش میرفت اگر جلال پیرى نبود شایسته بود كه نزدیك وى شود . » .

ابراهیم بن مهدى گوید در رقه رشید را دعوت كردم به منزل من آمد ، وى غذاى گرم را بیش از غذاى سرد مىخورد ، وقتى خوراكهاى سرد را بیاوردند از جملهء چیزهائى كه پیش او نهادند كاسه اى بود كه خردهء گوشت مانند خردهء ماهى در آن بود گوئى پارهء گوشتها را كوچك دید و گفت : « چرا آشپز ماهى را چنین ریز كرده است . » گفتم : « اى امیر مؤمنان این زبان ماهى است . » گفت : « گویا در كاسه صد زبان باشد . » مراقب خادم ابراهیم گفت : « اى امیر مؤمنان بیش از صد و پنجاه زبان است . » بقید قسم قیمت ماهى را از او پرسید و او گفت كه هزار درم خرج آن شده است . » رشید دست بداشت و قسم خورد تا هزار درم نیارند چیزى نخواهد خورد . وقتى پول آماده شد بگفت تا آن را صدقه دهند و گفت : « امیدوارم این كفارهء اسراف تو باشد كه براى یك كاسه ماهى هزار درم خرج كرده اى . » پس از آن جام را بیكى از خدمه داد و گفت : « اولین گدائى كه مىبینى این جام را به دو میدهى . » ابراهیم گوید : « جام به دویست و هفتاد دینار خریده شده بود من بیكى از خادمان خود اشاره كردم كه جام را از كسى كه به دو میدهند بخرد ، رشید متوجه شد و گفت : « اى غلام وقتى جام را بگدا

ص: 365

دادى بگو امیر مؤمنان میگوید جام را به كمتر از دویست دینار نفروش كه بیش از این میارزد . غلام چنین كرد و خادم من نتوانست جام را به كمتر از دویست دینار پس بگیرد . » .

و هم ابراهیم بن مهدى گوید : روزى من و رشید در زورقى بودیم و او قصد موصل داشت و پاروزنان پارو میزدند و ما بشطرنج مشغول بودیم ، وقتى فراغت یافتیم رشید به من گفت : « اى ابراهیم به نظر تو بهترین اسمها چیست . » گفتم : « اسم پیغمبر صلى الله علیه و سلم . » گفت : « بعد از آن ؟ » گفتم : « اسم هارون كه اسم امیر مؤمنان است . » گفت : « بدترین اسمها چیست ؟ » گفتم : « ابراهیم » به من تغیر كرد و گفت :

« واى بر تو مگر اسم ابراهیم خلیل الرحمن جل و عز نیست ؟ » گفتم : « از شومى این نام بود كه به دست نمرود گرفتار شد . » گفت : « و ابراهیم پسر رسول خدا صلى الله علیه و سلم ؟ » گفتم : « چون این نام را داشت زنده نماند . » گفت : « ابراهیم امام ؟ » گفتم :

« بسبب همین همین اسم بود كه مروان جعدى در جوانى او را در انبان آهك بكشت به علاوه اى امیر مؤمنان ابراهیم ولید خلع شد ابراهیم بن عبد الله بن حسن كشته شد و هر كس را بدین نام یافتم یا كشته و یا مطرود شده بود . » هنوز سخنم بسر نرفته بود كه شنیدم ملاحى از زورقى بانگ میزد : « اى ابراهیم فلان فلان شده پارو بزن » سوى رشید نگریستم و گفتم : « اى امیر مؤمنان حالا دیگر گفتهء مرا تصدیق میكنى كه ابراهیم از همهء اسمها شومتر است ؟ » رشید چندان بخندید كه پا به زمین مىسایید .

و هم او گوید : « روزى بحضور رشید بودم كه فرستادهء او عبد الله بیامد و طبقهائى از چوب خیزران همراه داشت كه سرپوشى روى آن بود و نامه اى نیز همراه داشت رشید نامه را بخواند و گفت : « خدایش نكو دارد و یارى كند » آنگاه سرپوش را برداشت . گفتم : « اى امیر مؤمنان این كیست كه سپاس او میدارى تا ما نیز با سپاسگزارى تو هماهنگ باشیم . » گفت « این عبد الله بن صالح است . » سرپوش را برداشت طبقها روى هم بود در یكى پسته و در دیگرى فندق و میوه هاى دیگر بود .

ص: 366

گفتم . « اى امیر مؤمنان این چیزها در خور چنان دعا نیست مگر در نامه چیزى باشد كه از من پوشیده است . » نامه را سوى من انداخت ، چنین نوشته بود : « اى امیر مؤمنان بباغ خانهء خود رفتم كه میوه هاى آن رسیده بود و از هر قسم برگرفتم و در طبقهاى چوبى نهادم و به خدمت امیر مؤمنان فرستادم تا چنان كه از نكوئى او بهره ور شدم از بركت دعاى او نیز برخوردار شوم . » گفتم : « به خدا در این نیز چیزى كه شایستهء چنان سخنان باشد نیست . » گفت : « اى نفهم ، مگر نمیبینى كه به احترام مادر من رحمها الله تعالى بجاى خیزران چوبین نوشته است . » .

گویند یكى از بنى امیه در راه رشید بایستاد و مكتوبى بدست داشت كه اشعارى بدین مضمون در آن نوشته بود : « اى امین خدا من سخنى از روى خرد و راستى و شرف میگویم ، شما بر ما فضیلت دارید شما بر همهء اعراب فضیلت دارید ، عبد شمس پس از هاشم بود و هر دو از یك مادر و پدر بودند ، خویشاوندى ما را رعایت كن كه عبد شمس عموى عبد المطلب است . رشید این را بپسندید و گفت در مقابل هر شعر هزار دینار به دو بدهند و گفت : « اگر افزوده بودى افزون میدادیم . » .

روزى عبد الملك بن صالح پیش رشید رفت ، حاجب به دو گفته بود كه شب گذشته كودكى از امیر مؤمنان در گذشته و كودكى متولد شده است تسلیت و تهنیت بگو و او وقتى بحضور رسید گفت : « اى امیر مؤمنان خدا مسرتى در قبال مصیبتى داده كه ثواب صبر و پاداش شكر توست . » .

وقتى بسال صد و نود و سوم كه رشید در طوس بود بیمارى او سخت شد ، طبیبان بیمارى او را ناچیز وانمودند و او یك طبیب ایرانى احضار كرد و پیشاب خود را با چند ظرف دیگر به دو نشان داد ، چون بظرف او رسید گفت : « به صاحب این پیشاب بگویید كه مردنى است ، وصیت كند كه از این بیمارى شفا نخواهد یافت . » رشید بگریست و دو شعر را كه مضمون آن چنین است مكرر همیكرد : « طبیب با طب و دواى خود حكم قضا را دفع نتواند كرد ، عجب است كه طبیب از همان مرض

ص: 367

میمیرد كه شامگاه آن را علاج میكرده است . » آنگاه ضعف وى سخت شد و شایع شد كه مرده است . خرى خواست كه سوار شود و چون بر آن نشست پاهایش بلغزید و و روى زین استوار نماند ، گفت : « مرا فرود آرید كه شایعه پراكنان راست گفته اند . » سپس چند كفن خواست و یكى را انتخاب كرد و بگفت تا قبر او را بكنند و چون قبر را بدید شعرى را كه معنى آن چنین است بخواند :

« مالم براى من كارى نساخت و قدرتم تباهى گرفت » سپس برادر رافع را بخواست و گفت : « آنقدر مزاحمت كردى تا با وجود بیمارى به این سفر دراز آمدم . » و برادر رافع بن لیث از جملهء كسانى بود كه بر ضد وى خروج كرده بودند ، پس به دو گفت : « طورى تو را بكشم كه هیچكس را پیش از تو مانند آن نكشته باشند . » و بگفت تا اعضاى او را یكایك بریدند . خود رافع بعدها از مأمون امان یافت و ما خبر آن را در كتابهاى دیگر آورده ایم سپس همهء بنى هاشمیان را كه در سپاه وى بودند بخواست و گفت هر مخلوقى مردنى است و هر نوى كهنه شدنى است ، مرگ من رسیده و شما را سه نصیحت میكنم : امانت را حفظ كنید ، با پیشوایان خود صمیمى باشید و در كارها همدلى كنید . مراقب محمد و عبد الله باشید و هر یك از اینها بر دیگرى تجاوز كرد او را از تجاوز باز دارید و تجاوز و پیمان شكنى او را تقبیح كنید . » در آن روز اموال فراوان بخشید و املاك بسیار به تیول داد .

ریاشى گوید اصمعى میگفت : « روزى پیش رشید رفتم و او در نوشته اى مىنگریست و اشكش بر گونه ها روان بود . همچنان بایستادم تا آرام گرفت و متوجه من شد و گفت : « اى اصمعى بنشین وضع مرا دیدى ؟ » گفتم : « بلى اى امیر مؤمنان . » گفت : « به خدا اگر كار دنیا بود مرا گریان نمىدیدى . » و كاغذى پیش من انداخت كه یكى از اشعار ابو العتاهیه را به خط روشن بر آن نوشته بودند ، مضمون شعر چنین بود : « آیا از حال آنكه املاكش جایى مانده و مرگ او را از پا در آورده و قبایلش از وى دورى كرده اند و آنكه تختها و منبرهایش خالى مانده عبرت میگیرى

ص: 368

شاهان و غیر شاهان كجا شدند ؟ براهى رفتند كه تو نیز خواهى رفت . اى كه لذت دنیا برگزیده اى و براى مفاخره آماده اى هر چه میخواهى از دنیا بهره گیر كه انجام آن مرگست . » آنگاه رشید گفت : « به خدا گوئى از همهء مردم مخاطب این سخنان منم . » و پس از آن اندك زمانى بزیست و درگذشت .

مسعودى گوید : « شمه اى از اخبار رشید را در كتابهاى سابق و این كتاب یاد كردیم ، اما جزو اخبار وى كه در این كتاب آوردیم از اخبار برمكیان چیزى نگفتیم و اكنون شمه اى از اخبارشان را در بابى خاص بیاریم و روزگار سعد و نحس ایشان را یاد كنیم گر چه همهء اخبارشان را با روزگار درخشانشان در كتابهاى سابق خویش آورده ایم . و الله ولى التوفیق .

ص: 369

ذكر شمه اى از اخبار برمكیان و حوادث ایامشان

فرزندان خالد بن برمك ، یحیى با تدبیر و عقل بسیارش و فضل با بخشش و مهارتش و جعفر بن یحیى با دبیرى و فصاحتش و محمد بن یحیى با بزرگى و همتش و موسى بن یحیى با دلیرى و جسارتش هیچكدام در حسن رأى و شجاعت و دیگر صفات چون خالد نبودند . ابو الغول شاعر در بارهء اینان شعرى بدین مضمون گوید : « فرزندان خالد چهار تن و سالار و آقا هستند ، اگر از آنها بپرسى ، نیكى میانشان پراكنده و در آنها جمع است . » وقتى خلافت به رشید رسید وزارت به برمكیان داد و آنها اموال دولت را به تصرف خویش گرفتند تا آنجا كه رشید محتاج كمى پول میشد و بدست نمیآورد ، سركوب كردن آنها بسال صد و هشتاد و هفتم بود . در بارهء علت آن اختلاف است ، گویند تصرف اموال دولت بود بعلاوهء اینكه یكى از خاندان ابو طالب را كه در بند آنها بود آزاد كرده بودند و جز این نیز گفته اند و خدا بهتر داند .

گویند یك روز كه یحیى بن خالد پیش رشید بود ، نامهء صاحب برید خراسان را پیش وى آوردند كه نوشته بود : « فضل بن یحیى به شكار و عیاشى از كار رعیت باز -

ص: 370

مانده است . » وقتى رشید نامه را بخواند ، آن را پیش یحیى افكند و گفت : « پدر جان ، این نامه را بخوان و به او بنویس از این كارها دست بردارد . » وى دست سوى دوات رشید برد و بر پشت نامهء صاحب برید به فضل نوشت : « پسركم خدایت محفوظ دارد و مرا از تو برخوردار كند ، خبر اشتغال به شكار و عیاشى كه ترا از نظر در كار رعیت بازداشته به امیر مؤمنان رسیده و آن را ناخوشایند دانسته است ، بكارهایى پرداز كه مایهء رونق تو شود كه هر كس به كارهاى شایسته پردازد مردم روزگار او را به همان شناسند و السلام . » و در ذیل نامه اشعارى بدین مضمون نوشت : « روزگار را در طلب بزرگوارى سر كن و از دورى محبوب صبورى كن ، وقتى كه شب در آید و همهء عیبها را نهان كند بهر چه خواهى مشغول باش كه شب ، روز خردمند است . بسا جوان كه او را زاهد پندارى و هنگام شب بكارى شگفت پردازد ، شب پرده بر او افكنده و بخویشتن سرگرم است اما لذت احمق عیان است كه دشمن در بارهء آن سعایت كند . » رشید آنچه را یحیى مینوشت همیدید چون فراغت یافت گفت : « پدر جان خوب نوشتى . » وقتى نامه به فضل رسید هرگز هنگام روز مسجد را ترك نكرد تا از حكومت بازگشت .

اسحاق بن ابراهیم موصلى گوید : روزى پیش رشید بودم برمكیان شراب آوردند و یحیى بن خالد كنیزى را احضار كرد و او شعرى بدین مضمون بخواند : « چندان بیدار مانده ام كه گوئى عاشق بیداریم و چنان لاغر شده ام كه گوئى بیمارى براى من آفریده شده است ، اشكم از سر دل گذشته و آن را غرقه كرده است آیا كسى غریقى را دیده كه در حال سوختن است ؟ » رشید گفت : « این شعر از كیست ؟ » گفت : « از خالد بن یزید دبیر . » گفت : « او را پیش من آرید » خالد گوید مرا حاضر كردند ، رشید به كنیزك گفت : « تكرار كن . » او نیز تكرار كرد ، به من گفت : « این از كیست ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان از منست . » در این اثنا یكى از دختران حرم بیامد و سیبى بدست داشت كه با مشك بر آن نوشته بود : « خوشحالیت وعدهء مرا از یاد تو برد و این سیب را به یاد آورى فرستادم » رشید سیب دیگرى بر گرفت و بر آن نوشت :

ص: 371

« انجام وعدهء ترا فراموش نكرده ام و این سیب عذر خواه منست . » آنگاه به دو گفت : « اى خالد در این باب شعرى بگو . » و او شعرى بدین مضمون گفت : « سیبى كه مروارید دهان یار بدان خورده است بنزد من از دنیا و هر چه در آنست دلپذیرتر است ، سفیدى آمیخته بقرمز كه با مشك آلوده است و گوئى آن را از عارض فرستنده اش چیده اند . » .

جاحظ بنقل از انس بن ابى شیخ گوید : « روزى جعفر بن یحیى سوار شد و به خادم خود دستور داد هزار دینار همراه خود بردارد و به دو گفت : « در راه بر اصمعى میگذریم چون با من سخن كند و من بخندم هزار دینار را پیش او بگذار . » جعفر به منزل اصمعى فرود آمد و اصمعى همه جور نادره ها و لطیفه هاى مضحك و طرب انگیز براى او گفت اما او نخندید و از پیش وى برون شد . انس به دو گفت : « عجیب است دستور دادى هزار دینار براى اصمعى بردارم ، او براى تو همه جور قصهء مضحك گفت ، رسم تو نبود چیزى را كه از بیت المال تو برون مىشود بدانجا بازگردانى . » گفت :

« واى بر تو پیش از این یكصد هزار درم پول به او داده ایم و در خانه اش یك خمرهء شكسته دیدم كه یك پیراهن كهنه روى آن بود با یك مشك كثیف و هر چه در خانهء او بود كهنه بود ، به نظر من زبان نعمت از زبان او گویاتر است و نمودار بودن عطا مدح و هجا را زبان دارتر از او میگوید . اگر عطاى من بر او نمودار نیست و نعمت مرا نهان داشته است براى چه عطیه به او باید داد ؟ . . . » .

شاعر در بارهء رشید و جعفر شعرى بدین مضمون دارد : « رشید بیعتى را بر بیعتى افزود و جعفر به تنهائى به حق آن قیام كرد ، برمكیان ملك او را استوار كردند و براى وارث او بیعت گرفتند . » .

یحیى بن خالد اهل بحث و نظر بود و انجمنى داشت كه اهل كلام از مسلمان و غیر مسلمان از پیروان عقاید و آرا در آن فراهم میشدند ، یك روز كه فراهم آمده بودند یحیى به آنها گفت : « در بارهء كمون و ظهور و قدم و حدوث و اثبات و نفى و حركت

ص: 372

و سكون و تماس و تباین و وجود و عدم و حركت و طفره و اجسام و اعراض و جرح و تعدیل و نفى و اثبات و صفات و كمیت و كیفیت و مضاف و امامت ، كه آیا به تعیین است یا انتخاب ، و دیگر مسایل اصول و فروغ سخن بسیار گفته اید ، اكنون بدون بحث و منازعه در بارهء عشق سخن كنید و هر كس هر چه در این باب بخاطرش میرسد بگوید . » .

على بن هیثم كه مذهب امامیه داشت و از متكلمان مشهور شیعه بود گفت : « اى وزیر ، عشق نتیجهء هم آهنگى و دلیل ارتباط دو روح است و مایهء آن لطافت و رقت طبع و صفاى طینت است و زیادت عشق مایهء كاستن توانست . » .

ابو مالك حضرمى خارجى كه طرفدار مذهب شراة بود گفت : « اى وزیر ، عشق دم جادوست و چون آتش زیر خاكستر نهان و سوزان است ، از امتزاج دو طبع و هم - آهنگى دو صورت میزاید و در دل چنان نفوذ مىكند كه آب باران در ریگزار .

عقلها مطیع آن مىشود و افكار از آن تبعیت مىكند . » سومى كه محمد بن هذیل علاف بود و مذهب اعتزال داشت و شیخ معتزلهء بصره بود گفت : « اى وزیر عشق دیدگان را ببندد و دلها را مجذوب كند ، در تن نفوذ كند و در جگر روان شود ، عاشق دستخوش گمان و پیرو اوهام است ، هیچ چیز را روشن نبیند و به هیچ وعده دل خوش نكند و در معرض حادثه باشد . عشق جرعه اى از جوى مرگ و باقیماندهء آبگاه بلیه است اما از نشاط طبع و ظرافت صورت میزاید ، عاشق سركش است و به ناصح گوش ندهد و بملامتگر اعتنا نكند . » .

نظام ابراهیم بن یسار معتزلى كه بروزگار خود از صاحبنظران بصره بود گفت : « اى وزیر ، عشق از سراب رقیق تر و از شراب نافذتر است ، سرشت آن از مایهء معطرى است كه در طرف جلالت سرشته شده است ، اگر به اعتدال باشد بر شیرین دارد ، اما افراط آن جنون كشنده و فساد مزاحم است كه به اصلاح آن امید نتوان داشت . عشق را ابرى مایه دار است كه بدلها بارد و شعف از آن روید و تكلف

ص: 373

از آن برآید ، عاشق داریم در رنج است ، به زحمت تنفس كند و زمان بر او كند گذرد و دستخوش اندیشه هاى دراز باشد ، بشب بیدار و به روز آشفته باشد ، روزهء او بلیه است و افطارش شكایت است . » پس از آن پنجمى و ششمى تا نهمى و دهمى دنبالهء آنها سخن آوردند تا گفتگو در بارهء عشق به الفاظ مختلف و معانى متناسب بسیار شد كه آنچه گفتیم نمونهء آنست .

مسعودى گوید : مردم از سلف و خلف در بارهء آغاز عشق و كیفیت آن كه آیا از نظر یا سماع ، به اختیار است یا اضطرار و چرا به وجود میآید و از میان میرود و آیا محصول نفس ناطقه است یا حاصل طبایع جسم ، اختلاف كرده اند . بقراط گوید : « عشق آمیزش دو جان است چنان كه اگر آب را با آبى نظیر آن مخلوط كنند جدا كردن آن مشكل است ، جان از آب لطیف تر و نافذتر است بدین جهت با گذشت شبها زایل و با مرور زمان كهنه نمیشود . طریقت آن به تو هم نگنجد و محل آن از دیدگان نهان نماند ولى آغاز حركت آن از دل است سپس بسایر اعضا رسد و لرزش دست و پا و زردى رنگ و لكنت زبان و سستى رأى از آن زاید چندان كه عاشق را ناقص پندارند . » .

یكى از اطبا گوید عشق طمعى است كه در دل پدید آید و مادهء حرص بر آن بیفزاید و چون نیرو گیرد عاشق دستخوش هیجان و لجاجت و اصرار شود و در - آرزوهاى دراز فرو رود و به شیفتگى و گرفتگى خاطر و افكار مالیخولیائى و كم اشتهائى و سستى عقل و خستگى دماغ دچار شود زیرا غلبهء طمع ، خون را بسوزاند و چون خون بسوزد به سودا مبدل شود و چون سودا غلبه كند اندیشه زاید و غلبهء اندیشه حرارت را بیفزاید و از غلبهء حرارت صفرا بسوزد و صفراى سوخته مایهء فاسد شود و با سودا بیامیزد و آن را نیرو دهد . فكر از مایهء سوداست و چون فكر تباهى گیرد اخلاط بهم آمیزد و حال عاشق سخت شود و بمیرد یا خویشتن را بكشد . و گاه باشد كه آه كشد و جان او بیست و چهار ساعت نهان شود كه پندارند مرده است و او را زنده بگور

ص: 374

كنند . و گاه باشد كه دمى بلند بر آرد و روحش در حفرهء دل نهان شود و قلب بهم بر آید و گشوده نشود تا او بمیرد . و گاه باشد كه از دیدار ناگهانى محبوب راحت و نشاط یابد و گاه باشد كه عاشق نام معشوق بشنود و خونش بگریزد و رنگش دگرگون شود .

یكى از اهل نظر گوید : « خدا هر جانى را مدور و به شكل كره آفرید و دو نیمه كرد . و در هر تنى یك نیمه از آن نهاد و هر پیكرى كه پیكر دیگرى را بیابد كه نیمهء جان او در آن باشد به حكم مناسبت قدیم به ضرورت میان آنها عشق پدید مىآید و اختلاف كسان در این باب مربوط به قوت و ضعف طبایع آنهاست . » .

صاحبان این مقاله را در این زمینه سخن بسیار است كه جانها جواهر بسیط نورانى است كه از عالم بالا به این دنیا آمده و در آن سكونت گرفته است و مناسبات جانها شرط قرب و بعد آنها در عالم جان است ، جمعى از آنها كه ظاهرا پیرو مسلمانیند بر این سخن رفته اند و از قرآن و سنت و عقل دلایلى آورده اند ، از جمله گفتار خدا عز و جل است كه فرماید : « اى جان مطمئن راضى و مورد رضایت پیش پروردگارت بر گرد و میان بندگان من درآ و به بهشت من درآ . » گویند بازگشتن بجایى مستلزم آنست كه از پیش نیز چنان بوده است و هم حدیث پیمبر كه سعید بن ابى - مریم روایت كرده گوید : یحیى بن سعید به نقل از عمره از عایشه از پیمبر آورده كه فرموده : « جانها سپاههاى آراسته است جانهاى آشنا مؤتلف است و جانهاى ناآشنا مختلف . » .

جمعى از اعراب نیز بر این رفته اند ، جمیل بن عبد الله بن معمر عذرى در بارهء بثینه شعرى بدین مضمون گوید : « جان من پیش از آفریدنمان و از آن پیش كه نطفه بودیم یا در گهواره بودیم به جان او علاقه داشت و چندان كه بیفزودیم علاقهء جانهاى ما بیفزود و اگر بمیریم سستى نخواهد گرفت ، به هر حال علاقهء ما باقى است و در ظلمت قبر و لحد بسر وقت ما میآید . » .

ص: 375

جالینوس گوید : « محبت میان دو عاقل رخ میدهد كه عقل همانند دارند اما میان دو احمق رخ نمیدهد ، گرچه در حمق یكسان باشند زیرا عقل تابع نظم است و تواند بود كه دو تن در كار عقل به یك روش همانند باشند ولى حمق نظم ندارد و دو نفر در كار آن همانند نتوانند بود . » یكى از عرب عشق را تقسیم كرده گوید : « سه نوع عشق هست : « عشق دلبستگى و عشق شیفتگى و خاكسارى و عشق كشنده . » صوفیان بغداد گویند : « خدا عز و جل مردم را به عشق آزموده تا به اطاعت معشوق پردازند و از نارضایى او بپرهیزند و به رضاى او خوشدل شوند و این را اگر چه خدا مثل و مانند ندارد نمونهء اطاعت خدا گیرند كه اگر اطاعت غیر خدا را لازم میشمارند پیروى از رضاى او لازم تر است . » صوفیان باطنى در این باب سخن بسیار دارند .

افلاطون گوید : « من ندانم عشق چیست جز آنكه جنونى الهى است عشق نه پسندیده است نه ناپسند . » یكى از نویسندگان به دوست خود نوشت : « من جوهر جان خویش را در تو یافته ام و در كار اطاعت تو قابل ملامت نیستم كه پاره هاى جان پیرو یك دیگرند . » .

مردم خلف و سلف از فیلسوفان و فلك شناسان و اسلامیان و غیره در بارهء عشق سخن بسیار دارند كه در كتاب « اخبار الزمان و من اباده الحدثان من الامم الماضیة و الاجیال الخالیة و الممالك الدائرة » آورده ایم . در اینجا ضمن اخبار برمكیان كه از عشق سخن رفت بمناسبت كلام فقط شمه اى از آنچه را در این باب گفته اند بیاوردیم ، اكنون به اخبار برمكیان و ترتیب روزگارشان كه نخست دوران سعود بود آنگاه به نحوست مبدل شد باز میگردیم .

مطلعان اخبار برمكیان گفته اند كه وقتى جعفر بن یحیى بن خالد بن برمك و یحیى بن خالد و فضل و دیگر برمكیان بدان مقام ملك و ریاست رسیدند و كارشان استقرار گرفت ، تا آنجا كه گفتند ایامشان جشن و سرور دائم بود ، رشید به جعفر بن

ص: 376

یحیى گفت : « اى جعفر در همه جهان چهره اى نیست كه من بدان مأنوس تر و مایل تر از دیدار تو باشم ، عباسه خواهرم نیز در خاطرم مقامى همانند این دارد و من در كار خویش با شما نگریسته ام و چنانم كه نه از تو و نه از او صبر توانم كرد . روزى كه با او هستم مسرتم از ندیدن تو ناقص است ، و همچنین روزى كه با تو هستم و با او نیستم . و نظر دارم كه مسرتم یك جا جمع شود و از لذت و انس كامل بهره ور شوم » گفت : « اى امیر مؤمنان خدایت توفیق دهاد و همه كارهایت را هدایت فرمایاد . » رشید گفت : « من عباسه را با تو تزویج میكنم كه حق دارى با او بنشینى و او را ببینى و در مجلسى كه من با شما هستم نزدیك وى باشى . » رشید از پس تعللى كه جعفر در این كار داشت عباسه را با وى تزویج كرد و خدمه و حاجبان خویش را كه حضور داشتند شاهد گرفت و از او به قید قسم پیمان و عهد مؤكد گرفت كه هرگز با او به خلوت ننشیند و با هم زیر یك طاق خانه جا نگیرند مگر امیر مؤمنان رشید سومین آنها باشد . جعفر به همین ترتیب قسم خورد و رضا داد و از مهابت امیر مؤمنان و رعایت عهد و پیمان روى به دو نمیكرد اما عباسه به دو علاقه مند شده بود و مصمم شد براى رسیدن به او تدبیرى كند ، نامه اى به دو نوشت و جعفر فرستادهء او را پس فرستاد و ناسزا گفت و تهدید كرد . بار دیگر نامه نوشت و نتیجه همان شد ، و چون نومیدى بر او غلبه كرد پیش مادر جعفر رفت كه چندان دوراندیش نبود و با دادن هدیه هائى از جواهر گرانبها و امثال آن از تحفه هاى ملوك تمایل او را جلب كرد ، و چون بدانست كه مادر جعفر نسبت به دو چون كنیز مطیع و چون مادر مهربان و علاقه مند است شمه اى از مقصود خویش را با وى بگفت و یادآورى كرد كه این كار عاقبت نكو دارد كه پسرش افتخار دامادى امیر مؤمنان را حاصل مىكند و به دو چنین وانمود كه اگر این كار واقع شود او و فرزندش از زوال نعمت و سقوط مقام بیم نخواهند داشت .

مادر جعفر تقاضاى او را پذیرفت و گفت كه در این باب تدبیر خواهد كرد تا آنها را بهم برساند . یك روز به جعفر گفت : « پسرم به من گفته اند كه در یكى از قصرها كنیزى

ص: 377

هست كه تربیت شاهانه دارد و به ادب و معرفت و ظرافت و نمك و كمال زیبائى و قامت رسا و صفات خوب نظیر ندارد و میخواهم او را براى تو بخرم و گفتگوى ما با آقاى او به توافق نزدیك است ، جعفر سخن او را پذیرفت و دل بدان داد و جانش در هواى كنیز افتاد . مادرش پیوسته با او سخن داشت و وقت میگذرانید تا شوقش بیفزود و شهوتش نیرو گرفت و پیوسته اصرار میكرد كه زودتر به منظور برسد . وقتى مادرش بدانست كه صبر او بسر رسیده گفت : « فلان شب كنیز را به تو خواهم داد » و كس پیش عباسه فرستاد و قصه را به دو خبر داد و او نیز خویشتن را آماده كرد و در همان شب به خانهء مادر جعفر رفت . جعفر نیز آن شب براى وصول به مقصود از پیش رشید بیرون آمد و هنوز اثر شراب در او بود ، وقتى به منزل آمد و سراغ كنیز را گرفت گفتند آماده است و عباسه را پیش جوان مست بردند كه در صورت و خلقت او دقیق نمیتوانست شد و با وى هم بستر شد ، وقتى كام گرفت ، عباسه به دو گفت : « حیلهء دختران ملوك را چگونه دیدى ؟ » جعفر كه پنداشته بود وى از دختران رومى است گفت : « كدام دختران ملوك ؟ » گفت : « من خانم تو عباسه دختر مهدى هستم . » وى از وحشت از جا برجست و مستى از سرش برفت و عقلش باز آمد و پیش مادر رفت و گفت « مرا به قیمت ارزان فروختى و به خطرى بزرگ انداختى . » خواهى دید كه چه بسر من میآید « آنگاه عباسه برفت و از او بار گرفته بود پس از آن پسرى بزاد و یكى از خدمهء خود را بنام ریاش با پرستارى بنام بره بر او گماشت . وقتى از كشف قضیه و انتشار خبر بیمناك شد كودك و خادم و پرستار را به مكه فرستاد و بگفت تا به تربیت كودك پردازند . روزگار جعفر دراز شد و او و پدر و برادرانش بر كار مملكت تسلط داشتند ، زبیده همسر رشید پیش وى منزلتى داشت كه هیچكس از زنان دیگر نداشت . یحیى بن خالد پیوسته مراقب كار حرم رشید بود و آنها را از خدمهء مرد دور میداشت . زبیده به رشید شكایت كرد و او به یحیى بن خالد گفت : « پدر جان چرا ام جعفر از تو شكایت دارد ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان مگر در كار حرمسرا و تدبیر

ص: 378

امور قصر خویش به من اعتماد ندارى » گفت : « چرا به خدا . » گفت : « سخن او را مپذیر » رشید گفت : « دیگر در این باره حرفى نخواهم زد . » یحیى مراقبت را سخت تر كرد و میگفت شبانگاه درهاى حرمسرا را قفل كنند و كلیدها را به خانهء خویش میبرد . ام جعفر از این كار سخت برنجید و یك روز پیش رشید رفت و گفت : « اى امیر مؤمنان چرا یحیى از رفتار خود دست نمیدارد و خادمانم را از من دور مىكند و رفتارش با من شایستهء مقام من نیست . » رشید به دو گفت : « من در كار حرم سرایم به یحیى اعتماد دارم . » گفت : « اگر قابل اعتماد بود جلو پسرش را گرفته بود كه مرتكب آن كار نشود . » گفت : « قضیه چیست ؟ » زبیده قضیه را با او بگفت ، گفت : « آیا دلیل و شاهدى دارى ؟ » گفت : « چه دلیلى بهتر از بچه ؟ » گفت : « بچه كجاست ؟ » گفت :

« اینجا بود ، وقتى از فاش شدن قضیه ترسید او را به مكه فرستاد . » گفت : « كسى جز تو این قضیه را میداند ؟ » گفت : « همهء كنیزان قصر خبر دارند . » رشید خاموش شد و مطلب را در دل نگهداشت و بعنوان حج با جعفر بن یحیى برون شد . عباسه به خادم و پرستار نوشت كه بچه را به یمن ببرند . وقتى رشید به مكه رسید معتمدان خویش را بجستجو و تحقیق در كار بچه واداشت و معلوم شد قضیه صحیح است . وقتى حج را بسر - برد و بازگشت ، تصمیم گرفت برمكیان را از میان بردارد . مدت كمى در بغداد بود آنگاه سوى انبار رفت . روزى كه بكشتن جعفر یك دل شده بود سندى بن شاهك را بخواست و گفت به مدینة السلام رود و بخانهء برمكیان و دبیران و خویشان آنها كسان بر گمارد و این كار را نهانى انجام دهد و با هیچكس در بارهء آن سخن نگوید تا به بغداد رسد و فقط كسان و یاران معتمد خویش را از آن مطلع كند . سندى برفت و رشید با جعفر در محلى از نهر انبار كه بنام عمر معروف بود بنشست و روزى بسیار خوش بسر بردند . وقتى جعفر برفت رشید او را تا جائى كه سوار میشد بدرقه كرد پس از آن رشید بازگشت و بر صندلى بنشست و بگفت تا آنچه را پیش روى او بود بردارند ، جعفر به منزل خود رفت هنوز سرمست بود ، ابو زكار طنبورى و ابن ابى شیخ دبیر

ص: 379

خویش را بخواست و پرده فرو هشتند و كنیزكان از پس پرده بساز و آواز نشستند .

ابو زكار شعرى بدین مضمون میخواند : « مردم از ما چه میخواهند چرا مردم از ما غافل نمیشوند گوئى همه همتشان اینست كه آنچه را ما نهان كرده ایم آشكار كنند » رشید هماندم یاسر خادم خویش را كه به نام رخله معروف بود بخواست و گفت :

« من ترا بكارى میفرستم كه محمد و قاسم را شایستهء آن نمیدانم و ترا لایق انجام آن میدانم مبادا مخالفت من كنى » گفت : « اى امیر مؤمنان اگر بگویى در حضور تو شمشیر را به شكم خودم فرو كنم و از پشت خود در آرم اطاعت میكنم ، فرمان خود را بگو كه با شتاب انجام مىشود » گفت : « جعفر بن یحیى برمكى را مىشناسى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان مگر كسى جز او را توانم شناخت ، مگر مىشود كسى مانند جعفر را نشناخت ؟ » گفت : « دیدى كه وقتى میرفت او را بدرقه كردم ؟ » گفت :

« بلى » گفت : « هم اكنون برو و در هر حال كه هست سر او را براى من بیار » یاسر به لكنت افتاد و بلرزید و متحیر ماند كه چه بگوید ، رشید گفت : « اى یاسر مگر از پیش نگفتم كه با من مخالفت نكنى » گفت : « چرا اى امیر مؤمنان ولى قضیه مهمتر از آنست ، امیر مؤمنان مرا بكارى میفرستد كه دلم میخواهد پیش از آنكه بدست من اجرا شود مرگم برسد . » گفت : « این حرفها را بگذار و براى انجام دستور من برو » یاسر برفت و وارد مجلس جعفر شد و او در حال طرب بود ، به دو گفت : « امیر مؤمنان در بارهء تو چنین و چنان فرمان داده است . » جعفر گفت : « امیر مؤمنان با من همه جور شوخى مىكند گمان دارم این هم یك جور شوخى است . » گفت : « به خدا سخن او را جدى دیدم . » گفت : « اگر اینطور باشد كه میگوئى پس مست بوده است . » گفت :

« نه به خدا عقلش سر جا بود ، گمان ندارم با وجود آن همه عبادت كه از او دیده ام امروز شراب نوشیده باشد » گفت : « من حقوقى به گردن تو دارم كه فقط امروز فرصت تلافى آن خواهى داشت . » گفت : « بهر كارى جز مخالفت امیر مؤمنان حاضرم » گفت : « پیش او برو و بگو دستور او را اجرا كرده اى اگر پشیمان شد

ص: 380

زندگى من بدست تو نجات یافته است و پیش من نعمت تازه دارى و اگر به رأى خود باقى بود دستورى را كه به تو داده است فردا اجرا میكنى » گفت : « این كار شدنى نیست . » گفت : « من با تو بخیمه گاه امیر مؤمنان میآیم و جائى میایستم كه گفتگوى تو و سخن او را بشنوم اگر عذرى آوردى و او جز ببردن سر من قانع نشد بازمیگردى و سر مرا میبرى . » گفت : « این كار را میكنم » آنگاه با هم سوى خیمه گاه رشید رفتند ، یاسر پیش او رفت و گفت : « اى امیر مؤمنان سرش را آوردم همین جا حاضر است . » گفت : « زود بیار و گر نه به خدا ترا پیش از او خواهم كشت » یاسر برون شد و گفت : « شنیدى چه گفت ؟ » گفت : « بیا كار خود را انجام بده . » جعفر دستمال كوچكى از آستین درآورد و چشمان خود را با آن بست و گردن خود را بكشید كه یاسر آن را ببرید و سرش را پیش رشید برد و چون او سر را پیش روى خود بدید رو بدان كرد و بنا كرد گناهان او را بر شمرد ، سپس گفت : « اى یاسر فلانى و فلانى را بیار . » وقتى آنها را بیاورد گفت : « گردن یاسر را بزنید كه من نمیتوانم قاتل جعفر را ببینم . » .

اصمعى گوید : « آن شب پیش رشید رفتم وقتى به حضور رسیدم گفت : « اى اصمعى شعرى گفته ام بشنو . » گفتم : « بلى اى امیر مؤمنان . » و او شعرى بدین مضمون بخواند : « اگر جعفر از موجبات مرگ ترسیده بود جان خود را نجات مىداد و از دسترس مرگ چنان دور بود كه عقاب به دو نمیرسید ، ولى وقتى اجلش در رسید منجم حوادث را از او دور نتوانست كرد . » .

اصمعى گوید : به منزل خویش بازگشتم و هنوز بدانجا نرسیده بودم كه مردم از كشته شدن جعفر سخن داشتند صبحگاه شبى كه جعفر كشته بود و برمكیان سركوب شده بودند در خراسان بر در قصر على بن عیسى بن ماهان شعرى را به خط روشن نوشته دیدند كه مضمون آن چنین بود : « برمكیان مسكین ، حوادث دهر بر سر آنها ریخت كار آنها براى ما عبرت است و ساكن این قصر باید عبرت بگیرد . » .

ص: 381

مسعودى گوید : مدت دولت و عزت برمكیان و روزگار خوش و نكوى ایشان از آغاز خلافت هارون الرشید تا كشته شدن جعفر بن یحیى بن خالد بن برمك هفده سال و هفت ماه و پانزده روز بود . شاعران در رثاى برمكیان سخن بسیار گفتند از جمله على بن ابى معاذ گفته بود : « اى كه به روزگار مغرورى ، روزگار متغیر و خیانتكار است ، از صولت روزگار ایمن مباش و از آن حذر كن . اگر از تغییرات آن غافلى مصلوب بل را بنگر كه در كار او عبرتى هست ، اى عاقل دوراندیش عبرت بگیر ، از خوشى دنیا بهره بر گیر و با دنیا چنان رو كه میرود ، مصلوب بل وزیر عاقل و صاحب فضیلت مشهور بود و همهء دنیا از خشكى و دریا قلمرو او بود ، با رأى خویش ملك را استوار میكرد و فرمان وى نافذ بود . در این اثنا كه جعفر شب جمعه در عمر بود و در دنیا ببالهاى خویش پرواز میكرد و آرزوى عمر دراز داشت روزگار او را بلغزانید ، واى واى از لغزش روزگار ، قدمش چنان بلغزید كه پشتش شكست و بیچاره به شب شنبه سحرگاه مقتول بود . صبحگاه فضل بن یحیى را در میان گرفته بودند و پیر مرد نمیدانست ، پیر را با فرزندانش بیاوردند و اولاد یحیى همه در غل و اسارت بودند و برمكیان و پیروانشان كه در آفاق و امصار بودند . گوئى وعده اى داشتند چون وعده اى كه مردم به محشر دارند و افسانهء مردم شدند . بزرگ است خدایى كه سلطنت و فرمان از او است . » .

و هم از كسانى كه رثاى ایشان گفته و نكو گفته اشجع سلمى است كه ضمن قصیده اى گوید : « اكنون آرام گرفتیم و كاروان ما بماند و آنكه مىبخشید و آنكه بخشش میگرفت از كار بماندند به مركبها بگو از سیر و سفر بیابانها آسوده شدید ، عطا را بگو از پس فضل تعطیل باش و به بلیه ها بگو هر روز تجدید شوید . شمشیر تیز برمكى را ببین كه به شمشیر تیز هاشمى برخورد . » .

و سلم خاسر در بارهء آنها گفته بود : « از پس برمكیان ستارهء كرم بىنور شد و دست بخشش شل شد و دریاى جوانمردى فرو رفت . ستارگانى كه از پسران برمك

ص: 382

بود و هدایتجو راه راست بدان مىجست فرو رفت . » و صالح اعرابى در بارهء آنها گوید : « این روزگار با پسران برمك خیانت كرد و كدام پادشاهان بوده اند كه روزگار با ایشان خیانت نكرده است . مگر یحیى حكمران همهء زمین نبود كه اكنون در زمین نهان شده است ؟ » .

ابو حزرهء اعرابى و بقولى ابو نواس در بارهء آنها گفته بود : « روزگار كه ملك برمكیان را هدف كرد كار تازه اى نكرد ، روزگارى كه حق یحیى را منظور نداشت حق خاندان ربیع را منظور نخواهد داشت . » یكى دیگر از شعرا نیز در بارهء آنها گفته و نكو گفته : « اى برمكیان دریغ از شما و روزگار پر اقبالتان ، دنیا به وجود شما عروس بود و اكنون بیوهء عزادار است . » و هم اشجع در بارهء آنها گوید :

« برمكیان از دنیا روى بر تافتند و مردم دیگر هر چه بیایند دنیا فزونى نگیرد . گوئى همهء ایام ایشان براى مردم زمین عید بود . » یكى دیگر در بارهء آنها گوید : « گویى روزگار ایشان از فرط رونق ، همه موسم حج و عید و جمعه بود . » منصور عمرى گوید : « در عزاى برمكیان براى دنیائى كه در هر گوشه از غم ایشان گریه مىكند ناله كن ، مدتى دنیا به وجود ایشان عروس بود و اكنون عزادار است » دعبل خزاعى گوید : « آیا تغییر زمانه را در خاندان برمك و ابن نهیك و نسلهاى گذشته ندیدى ؟ » و هم اشجع در بارهء آنها گفته : « روزگار برمكیان را ببرد و كسى از آنها را به جا نگذاشت آنها اهل خیر بودند و خیر از دنیا برداشته شد . » .

پس از كشته شدن جعفر كه یحیى و فضل را گرفته بودند و بزندان كرده بودند و كارشان سخت بود و بلیات مكرر میرسید فضل بن یحیى در بارهء حال خود و پدرش گفته بود : « از بلیه اى كه بما رسیده به خدا شكایت میبریم كه رفع مصیبت و بلا به كف اوست . از دنیا برون رفته ایم اما اهل دنیا هستیم نه از مردگانیم و نه از زندگان ، وقتى زندانبان براى كارى بیاید تعجب كنیم و گوئیم این از دنیا آمده است . » رشید از پس سقوط برمكیان غالبا این سخن را تكرار میكرد : « سقوط هر

ص: 383

كسى به قدر بالا رفتن مقام اوست ، وقتى مور بال درآورد كه پرواز كند محنت وى آغاز شده است . » .

محمد بن عبد الرحمن هاشمى گوید : « یك روز قربان پیش مادر خویش رفتم ، زنى با شخصیت و سخندان پیش وى بود كه لباسهاى ژنده داشت ، به من گفت : « این را میشناسى . » گفتم : « نه . » گفت : « این عباده دختر جعفر بن یحیى است . » روى به دو كردم و با او صحبت داشتم و احترامش كردم و به دو گفتم : « مادر جان عجیب ترین چیزى كه دیده اى چیست ؟ » گفت : « پسرك من ، یك روز عید قربان به من گذشت كه چهار صد كنیز آمادهء خدمت من بود و پسر خود را حق ناشناس میشمردم و در این عید آرزو دارم دو پوست بز داشته باشم كه یكى را زیرانداز و یكى را رو انداز كنم . » گوید : « من پانصد درم به او دادم و نزدیك بود از خوشحالى بمیرد و همچنان پیش ما میآید تا مرگ ما را از هم جدا كرد . » .

از یكى از عموهاى رشید نقل میكنند كه وقتى رشید نسبت به یحیى متغیر شده بود و پیش از آنكه برمكیان را سركوب كند پیش یحیى رفته و گفته بود :

« امیر مؤمنان جمع مال را دوست دارد و فرزندانش زیاد شده اند و میخواهد املاكى براى آنها فراهم كند و تو و یارانت املاك فراوان دارید اگر املاك و اموال آنها را بگیرى و بفرزندان امیر مؤمنان دهى امیدوارم مایهء سلامت تو شود و امیر مؤمنان با تو دل خوش كند . » یحیى به دو گفت : « به خدا اگر نعمت از من زایل شود بهتر از آنست كه نعمت را از كسانى كه به آنها داده ام بگیرم . » .

خلیل بن هیثم شعبى كه رشید او را در محبس به فضل و یحیى گماشته بود گوید « روزى مسرور خادم پیش من آمد و جمعى از خدمه همراه وى بودند و با یكى از آنها دستمال پیچیده اى بود بخاطرم گذشت كه رشید به برمكیان رحم آورده و آنها را به ابراز مرحمت فرستاده است . مسرور گفت : « فضل بن یحیى را را بیرون بیار . » وقتى پیش وى آمد گفت : « امیر مؤمنان میگوید من به تو گفتم در

ص: 384

بارهء اموال خودتان به من راست بگویى و تو هم گفتى كه راست گفته اى ولى معلوم شده كه چیزهائى براى خودت نگهداشته اى ، به مسرور دستور دادم اگر آن را به او نشان ندهى دویست تازیانه به تو بزند . » فضل به دو گفت : « به خدا اى ابو هاشم كشته خواهم شد . » مسرور گفت : « اى ابو العباس نظر من اینست كه مالت را بر جانت ترجیح ندهى زیرا بیم دارم اگر دستورى را كه در بارهء تو دارم اجرا كنم زنده نمانى . » فضل سر به آسمان برداشت و گفت : « اى ابو هاشم من به امیر مؤمنان دروغ نگفته ام ، اگر همهء دنیا از من بود و میگفتند آن را بدهم یا یك تازیانه بخورم همهء دنیا را میدادم ، امیر مؤمنان میداند و تو نیز میدانى كه ما آبروى خود را به وسیلهء اموالمان حفظ میكردیم چگونه اكنون چنان شده ایم كه اموال خویش را به وسیلهء جانمان حفظ میكنیم ؟ اگر دستورى به تو داده اند اجرا كن . » مسرور بگفت تا دستمال را بگشودند و چند تازیانه از آن بیفتاد و دویست تازیانه به فضل زد و این كار بدست خدمه انجام شد و او را چنان به سختى و بیرحمانه زدند كه نزدیك بود او را بكشند و ما از مرگ وى بیمناك شدیم . آنگاه خلیل بن هیثم به همدست خود كه ابو یحیى نام داشت گفت : « اینجا مردى هست كه در حبس بوده است و در معالجهء این چیزها ماهر است ، برو او را بیاور و بگو فضل را معالجه كند » وقتى مطلب را با آن شخص بگفتم گفت : « شاید میخواهى فضل بن یحیى را معالجه كنى زیرا شنیده ام با او چه كرده اند . » گفتم : « مقصودم همان است . » گفت : « برویم او را معالجه كنیم . » وقتى او را بدید گفت : « گمان میكنم پنجاه تازیانه به او زده اند . » گفتم :

« به او دویست تازیانه زده اند . » گفت : « گمان دارم این اثر پنجاه تازیانه باشد ولى باید روى حصیرى بخوابد و من مدتى سینه او را لگد كنم . » فضل از شنیدن این سخن متوحش شد آنگاه قبول كرد و او را خوابانید و سینهء او را لگد كردن گرفت ، آنگاه دست او را گرفت و كشید تا او را از روى حصیر بلند كرد و مقدار زیادى از گوشت پشت وى بحصیر چسبید . آنگاه پیش وى میآمد و علاج میكرد

ص: 385

تا روزى او را بدید به سجده افتاد ، گفتم : « سجده براى چیست ؟ » گفت : « اى ابو یحیى ، ابو العباس به شده است ، نزدیك بیا تا ببینى . » نزدیك وى شدم و پشت او را دیدم كه گوشت نو آورده بود . سپس به من گفت : « یادت هست كه گفتم این اثر پنجاه تازیانه است ؟ » گفتم : « بلى » گفت : « به خدا اگر هزار تازیانه زده بودند جاى آن بدتر از این نمیشد ، من چنین گفتم تا دل او قوى شود و مرا در كار علاج او كمك كند . » وقتى این شخص برفت ، فضل به من گفت : « اى ابو یحیى ، من ده هزار درم لازم دارم ، پیش نسائى نام برو و بگو كه من این پول را لازم دارم » برفتم و پیغام را رسانیدم بگفت تا ده هزار درم براى او بیاوردند آنگاه فضل به من گفت : « اى ابو یحیى میخواهم این پول را پیش آن شخص ببرى و از او عذر بخواهى و بگویى این پول را قبول كند » گوید : « پیش او رفتم دیدم روى حصیرى نشسته و سه تار او آویخته ، چند شیشه نبیذ و لوازمى كهنه داشت . گفت : « اى ابو یحیى چه میخواهى ؟ » بنا كردم از قول فضل عذر بخواهم و دست تنگى او را بگویم و گفتم كه ده هزار درم فرستاده است وى متغیر شد و چنان خر خر كرد كه مرا متوحش كرد . مكرر همى گفت « ده هزار درهم » من بكوشیدم تا او را بقبول وادار كنم اما نپذیرفت . پیش فضل برگشتم و به دو خبر دادم ، گفت : « به خدا كمش بوده است . » آنگاه فضل به من گفت : « میخواهم دوباره پیش نسائى به روى و بگویى ده هزار درهم دیگر لازم دارم ، وقتى به تو داد همه را پیش این مرد میبرى . » از نسائى ده هزار درهم دیگر گرفتم و پیش این شخص رفتم ، پول را نیز همراه داشتم و قصه را با او بگفتم اما چیزى از آن را نپذیرفت و گفت : « من یك جوان ایرانى نژاد را در مقابل پول علاج كنم ؟ به خدا اگر بیست هزار دینار هم بود قبول نمیكردم . » پیش فضل برگشتم و قصه را با او بگفتم ، به من گفت : « اى ابو یحیى بهترین كارى را كه از ما دیده یا شنیده اى نقل كن . » گوید مدتى با او گفتگو داشتم گفت : « همهء اینها را بگذار ، به خدا كارى كه این مرد كرد از همهء اعمالى كه ما بهمهء روزگار خود كرده ایم بهتر است . » .

ص: 386

جعفر بن یحیى چهل و پنج ساله بود كه كشته شد كمتر از این نیز گفته اند .

یحیى چنان كه از پیش گفتیم بسال صد و هشتاد و نهم در رقه بمرد .

مسعودى گوید رشید اخبار و سرگذشت هاى نكو دارد كه در كتابهاى سابق خود ضمن اخبار ملوك روم پس از ظهور اسلام آورده ایم و خبر او را با نقفور سابقا در همین كتاب آورده ایم . برمكیان و بخششها و كرمها كه میكردند و دیگر عجیب و سرگذشتشان و مدایح و مرثیه ها كه شاعران در بارهء ایشان گفته اند ، اخبار نكو دارند كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم در این كتاب فقط نكاتى را میآوریم كه در كتابهاى سابق خود نیاورده باشیم . و نیز آغاز كار ایشان را پیش از ظهور اسلام با تولیت خانهء نو بهار ، آتشكدهء بلخ ، كه یاد آن سابقا در همین كتاب گذشت با علت تسمیهء برمك و خبر برمك بزرگ با ملوك ترك و خبر آنها پس از ظهور اسلام و حوادثى كه در ایام هشام بن عبد الملك و ایام منصور بر آنها گذشته است همه را در آن كتابها یاد كرده ایم و در این كتاب به اشاره اى از اخبار و نكاتى از آثارشان بس كردیم .

ص: 387

ذكر خلافت محمد امین

بیعت محمد بن هارون همان روز مرگ هارون الرشید یعنى به روز شنبه چهارم جمادى الاول در طوس ، بسال صد و نود و سوم انجام گرفت . خبر بیعت او را رجاى خادم برد ، بیعت را فضل بن ربیع گرفت . محمد كنیهء ابو موسى داشت ، مادرش زبیده دختر جعفر بن ابى جعفر بود و تولدش در رصافه بود . وقتى كشته شد سى و سه سال و سه ماه و سیزده روز داشت . جثهء او را در بغداد به خاك كردند و سرش را به خراسان بردند . مدت خلافتش چهار سال و شش ماه و بقولى هشتماه و شش روز بود كه تاریخها در این باب اختلاف دارد ، گویند محمد وقتى بخلافت رسید بیست و دو سال و هفت ماه و بیست و یك روز داشت و شش ماه از مأمون كوچكتر بود . مدت محاصرهء او تا وقتى كشته شد یك سال و نیم و سیزده روز بود كه دو روز در محبس بود .

ص: 388

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت امین و مختصرى از حوادث ایام وى

وقتى رشید بمرد ، مأمون در مرو بود . صالح بن رشید رجاى خادم آزاد شدهء محمد امین را پیش محمد فرستاد و او خبر را در مدت دوازده روز در روز پنجشنبه نیمهء جمادى الاخر به مدینة السلام رسانید . جمعى از اخباریان و علاقمندان اخبار بنى عباس چون مدائنى و عتبى و دیگران گفته اند كه زبیده شبى كه محمد را بار گرفته بود بخواب دید كه سه زن پیش او آمدند و او در مجلسى بود ، دو تن از آنها طرف راست او و یكى طرف چپش ایستاد ، یكیشان نزدیك شد و دست خود را به شكم ام جعفر نهاد و گفت : « پادشاهى بزرگ و بخشنده است كه بارش سنگین و كارش سخت است . » دومى نیز چون اولى كرد و گفت : « پادشاهى است كه بختش كوتاه و حدش شكسته و دوستیش غیر خالص و احكامش ظالمانه است و روزگار با او خیانت مىكند » سومى نیز چنان كرد و گفت : « پادشاهى عیاش است كه اسراف فراوان كند و مخالفت بسیار بیند و انصاف كمتر كند . » زبیده گوید : « من متوحش بیدار شدم و چون شب ولادت محمد رسید ، آنها هنگام خواب به همان صورت كه

ص: 389

سابقا پیش من آمده بودند وارد شدند و نزدیك سر من بنشستند و در چهرهء من نگریستند . یكى از آنها گفت : « درختى سرسبز است و گلى نیكو و باغى خرم است . » دومى گفت : « چشمه اى جوشان است كه كم پاید و زود فانى شود و بشتاب برود . » سومى گفت : « دشمن خویش است و قدرتش ضعیف است بشتاب دغلى كند و از عرش برافتد » آنگاه از خواب بیدار شدم و متوحش بودم و این خواب را با یكى از ندیمان خود بگفتم ، گفت : « خواب معمولى و بازیچه اى از بازیچه هاى همزادست . » وقتى او را از شیر بگرفتم شبى خفته بودم و محمد مقابل من در گهواره بود كه همانها بالاى سر من ایستادند و رو بفرزندم محمد كردند و یكیشان گفت پادشاهى جبار است و مسرف و پر گو كه آثار بسیار بجا نهد و زود خطا كند . » دومى گفت :

« گوینده اى كه دشمن دارد و جنگجوئى كه فرارى شود و مایلى كه محروم شود و بدبختى كه غم زده باشد . » سومى گفت : « قبر او را بكنید و لحدش را بشكافید و كفنش را حاضر كنید و لوازم دفنش را آماده كنید كه مرگش بهتر از زندگانى است . » گوید : « مضطرب و پریشان از خواب بیدار شدم و از مفسران خواب و منجمان پرسیدم ، همگى خبر از سعادت و طول عمر وى میدادند ولى قلبم آن را نمىپذیرفت .

آنگاه خویشتن را ملامت كردم و با خود گفتم مگر ترس و حذر ، از تقدیر جلوگیرى مىكند و یا كسى از مرگ دوستان خود جلوگیرى مىتواند كرد . » .

بسال صد و نود و سوم ابو بكر بن عیاش كوفى اسدى در نود و هشت سالگى ، هیجده روز پس از مرگ رشید درگذشت .

وقتى محمد میخواست مأمون را خلع كند با عبد الله بن حازم مشورت كرد ، ابن حازم گفت : « اى امیر مؤمنان ترا به خدا اول خلیفه اى مباش كه عهد میشكند و خلاف پیمان مىكند و قسم خود را رعایت نمیكند . » گفت : « خاموش باش كه خدا دهانت را خاموش كند ، راى عبد الملك بن صالح بهتر از تو بود كه میگفت « دو قوچ در یك حمله نگنجد » پس از آن سرداران را فراهم آورد و با آنها مشورت كرد و آنها با

ص: 390

منظور وى موافقت كردند تا نوبت به هرثمة بن حازم رسید و او گفت : « اى امیر مؤمنان كسى كه با تو دروغ میگوید خیر خواه تو نیست و كسى كه راست میگوید با تو دغلى نمیكند ، سرداران را به كار خلع جسور مكن كه ترا نیز خلع كنند ، و به شكستن پیمان وادارشان مكن كه پیمان و بیعت ترا نیز بشكنند كه خیانتكار بى یار شود و پیمان شكن دست بسته ماند . » .

در همان ایام على بن عیسى بن ماهان پیش وى آمد ، محمد بخندید و گفت :

« شیخ این دعوت و در این دولت ، با پیشواى خود مخالفت نخواهد كرد و از اطاعت او برون نخواهد رفت . » آنگاه وى را در مقامى كه سابقا نمىنشانیده است ، بنشانید و على بن عیسى اول كس بود كه با خلع مأمون موافقت كرد و محمد او را با سپاهى عظیم سوى خراسان فرستاد . وقتى بحدود رى رسیدند و گفتند طاهر بن حسین در رى مقیم است ، وى مىپنداشت كه طاهر با او مقاومت نخواهد كرد . گفت : « به خدا طاهر خارى از شاخ من و شراره اى از آتش من است ، كسى مثل طاهر را فرمانده سپاهى نمیكنند . ما بین او و مرگ همانقدر فاصله است كه چشم او انبوه شما را ببیند كه بره با قوچ شاخ زدن نتواند و روباه بمقابلهء شیر قادر نباشد . » پسرش به دو گفت : « طلایه داران بفرست و جائى براى سپاه خود بجوى . » گفت : « در بارهء كسى چون طاهر حاجت به حیله و احتیاط نیست ، طاهر یكى از دو كار خواهد كرد یا در رى حصارى شود و مردان آنجا بر سر او ریزند و ما محتاج مقابلهء او نشویم ، یا وقتى اسبهاى ما بدانجا نزدیك شود شهر را خالى كند و باز گردد . » پسرش به دو گفت : « ممكن است شعله اى آتشى بزرگ شود . » گفت : « ساكت باش كه طاهر همسنگ ما نیست و مردان از همسنگان خویش احتیاط كنند » آنگاه على بن عیسى همچنان برفت تا سپاه وى بنزدیك رى رسید و كوشش و آمادگى طاهر را براى جنگ و نگهدارى اطراف معلوم داشت و از راه بگشت و بیكى از نواحى بیرون رى رفت و آنجا فرود آمد و سپاه خویش را گسترش داد . طاهر با چهار هزار سوار

ص: 391

بیامد و چون كثرت سپاه على بن عیسى را با فراوانى لوازم آن بدید و بدانست كه تاب مقابله با آن ندارد با خاصان خود گفت : « خارجى وار میجنگیم . » آنگاه سپاه خود را بدسته هاى چهار گوش تقسیم كرد و نزدیك هفتصد تن از خوارزمیان و دیگر سواران خراسان را در قلب نهاد . عباس بن لیث وابستهء مهدى كه سوارى بنام بود ، از قلب دشمن بسوى وى آمد ، طاهر قصد وى كرد و دو دست به شمشیر برد و عباس را دو نیمه كرد ، مردم بهم ریختند و یكى كه بنام داود سیاه معروف بود سوى على بن عیسى رفت و ضربتى زد و او را بكشت . در این وقت على بر اسبى سیاه بود مردان براى ربودن سر او هجوم آوردند و در مورد سر و انگشتر او بنزاع برخاستند و یكى بنام طاهر بن راجى سر او را ببرید و دیگرى یك دسته از موى ریش او را بگرفت و دیگرى انگشتر او را ببرد . سبب شكست سپاه ضربتى بود كه طاهر با هر دو دست به عباس بن لیث زد و به همین جهت او را طاهر ذو الیمینین نامیدند كه هر دو دست را براى شمشیر زدن به كار برد .

احمد بن هشام كه از معاریف سرداران بود گوید : « بخیمه گاه طاهر آمدم و سر على را همراه داشتم ، طاهر پنداشته بود من در معركه كشته شده ام ، گفتم :

« مژده ، اینك سر على همراه غلام من در توبره است . » غلام سر را جلو او افكند پس از آن جثهء وى را بیاوردند كه دست و پاى او را مانند چهار پایان قلم كرده بودند طاهر بگفت تا آن را در چاهى انداختند و قضیه را به ذو الریاستین فضل بن سهل نوشت . نامه چنین بود : « خدا عمر ترا دراز كند و دشمنانت را در هم بكوبد این نامه را در حالى مینویسم كه سر على بن عیسى پیش روى من و انگشترش در انگشت من است و الحمد لله رب العالمین . » مأمون سخت مسرور شد و از آن وقت بعنوان خلافت به او سلام مىكردند .

و چنان بوده بود كه ام جعفر از رشید بار نمیگرفت ، رشید با یكى از حكیمان همدم خود مشورت كرد و از این قضیه شكایت كرد ، حكیم گفت حسد او را تحریك

ص: 392

كند ، زیرا ابراهیم خلیل علیه السلام ساره را داشت و از او بار نمىگرفت ، وقتى ساره هاجر را به ابراهیم بخشید و اسماعیل را از او بار گرفت حسد ساره تحریك شد و اسحاق را بار گرفت . رشید مادر مأمون را بخرید و با او خلوت كرد كه مأمون را بار گرفت و حسد ام جعفر تحریك شد و محمد را بار گرفت .

مسعودى گوید : اختلاف در بارهء قصهء ابراهیم و اسماعیل و اسحاق علیهم السلام را با سخن كسانى كه گفته اند ذبیح اسحاق بود و كسانى كه گفته اند اسماعیل بود و آنچه هر گروه در این باب گفته اند ، از پیش گفته ایم . مردم سلف و خلف در این باب مناظره داشته اند از جمله مناظره اى بود كه میان عبد الله بن عباس و آزاد شدهء او عكرمه رخ داد ، عكرمه گفت : « ذبیح كى بود ؟ » گفت : « اسماعیل بود . » و گفتار خدا عز و جل را دلیل آورد كه فرمود « و از پى اسحاق یعقوب بود . » مگر نمىبینى كه خداوند ابراهیم را به ولادت اسحاق بشارت داده است پس چگونه وى را به ذبح اسحاق مأمور كند عكرمه گفت : « من از قرآن نشان مىدهم كه ذبیح اسحاق بود . » و گفتار خدا عز و جل را دلیل آورد كه فرماید : « بدینسان خدایت برگزیند و ترا تأویل گفتارها بیاموزد و نعمت خویش بر تو و خاندان یعقوب كامل كند ، چنان كه از پیش بر پدرانت ابراهیم و اسحاق كامل كرده بود . » نعمت خدا در مورد ابراهیم آن بود كه وى را از آتش رهانید و نعمت وى در مورد اسحاق آن بود كه ذبیحه اى به فدیهء او فرستاد . » وفات عكرمه آزاد شدهء ابن عباس بسال صد و پنجم بود ، كنیهء ابو عبد الله داشت و مرگش همان روز بود كه كثیر عزه درگذشت و مردم گفتند بزرگ فقیهان و سالار شاعران درگذشت . وفات شعبى نیز در همین سال بود .

یوسف بن ابراهیم دبیر گوید ابو اسحاق ابراهیم بن مهدى براى من نقل كرد كه محمد امین وقتى كه در محاصره بود مرا احضار كرد ، پیش او رفتم در یك طارمى از چوب عود و صندل بمساحت ده در ده نشسته بود . سلیمان بن ابى جعفر منصور نیز در داخل طارمى با او بود . طارمى خرگاهى بود كه در آنجا تشكهائى از

ص: 393

اقسام حریر و دیباى زربفت و دیگر پارچه هاى ابریشمین گسترده بود . به دو سلام كردم جلو او ظرف بلورى بود كه مقدار پنج رطل شراب در آن بود ، پیش روى سلیمان نیز ظرفى مانند آن بود . من پهلوى سلیمان نشستم ، ظرفى مانند آن دو ظرف پیش من نهادند . گوید : « امین گفت : « چون شنیدم طاهر بن حسین به نهروان رسیده و كارهاى ناپسند كرده و راه بدكارى پیش گرفته ، كس فرستادم و شما را پیش خواندم كه با صحبت شما خوشدل شوم . » ما نیز با او سخن گفتیم و او را سرگرم كردیم تا غم او برفت و خوشدل شد و یكى از خواص كنیزان خود را بخواست كه نامش ضعف بود ، گوید من در وضع خاص این نام را بفال بد گرفتم ، به دو گفت : « براى ما بخوان . » او عود را در كنار گرفت و شعرى بدین مضمون خواند : « بجان من كه كلیب وقتى در خون غلطید بیشتر از تو باور داشت و از تو دور اندیش تر بود . » امین گفتار او را بفال بد گرفت و گفت :

« ساكت باش ، خدایت زشت دارد . » و به غم و گرفتگى خود برگشت ، باز به نصیحت او پرداختم و سخنان شیرین گفتم تا غمش سبك شد و بخندید ، آنگاه رو بكنیز كرد و گفت : « ببار تا چه دارى . » وى شعرى خواند بدین مضمون : « او را بكشتند تا جایش را بگیرند چنان كه روزى مرزبانان كسرى با وى خیانت كردند . » باز به او گفت خاموش باشد و تغیر كرد و غمین شد و ما سرگرمش كردیم تا به خنده بازگشت و بار سوم بكنیز گفت : « بخوان . » و او شعرى بدین مضمون خواند : « گوئى میان حجون تا صفا انیسى نبود و كس به مكه قصه نگفته بود بله ما اهل آن بودیم كه حوادث ایام و بخت بد نابودمان كرد . » و بقولى شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « قسم بخداى سكون و حركت كه مرگ راههاى بسیار دارد . » و امین به دو گفت : « برخیز و برو خدایت چنان و چنین كند . » كنیز برخاست و پایش بظرفى كه جلو امین بود خورد و بشكست و شراب بریخت . شبى مهتابى بود و ما بر ساحل دجله در قصر معروف خلد بودیم شنیدیم كه یكى آیه اى را كه معنى آن چنین است میخواند « كارى كه در بارهء آن راى میجوئید انجام گرفت . » ابن مهدى گوید من برخاستم و امین بر -

ص: 394

جست ، شنیدم كه از جانب قصر یكى شعرى بدین مضمون میخواند : « از عجب تعجب مكن خبرى آمده كه عجب را میبرد ، حادثه اى سخت مىآید كه براى اهل تعجب ، تعجب آور است . » گوید پس از آن هرگز با امین ننشستم تا كشته شد .

امین به كنیز خود نظم دلبستگى داشت ، وى مادر موسى بود كه امین او را الناطق بالحق لقب داده بود و میخواست مأمون را خلع كند و ولایت عهد به دو دهد . وقتى نظم مادر موسى بمرد امین از غم او سخت بنالید و چون خبر به زبیده رسید گفت :

« مرا پیش امیر مؤمنان ببرند . » امین از او استقبال كرد و گفت : « خانم من نظم بمرد . » زبیده گفت : « جانم فدایت غم مخور كه بقاى تو آنچه را از دست رفته جبران مىكند ، تا موسى را دارى هر مصیبتى آسان است كه با وجود موسى هیچ فقدانى تأسف انگیز نیست . » .

ابراهیم بن مهدى گوید : « روزى از امین اجازهء ورود خواستم ، در آن موقع كار محاصره از هر طرف سخت شده بود و میخواستند اجازهء ورود به من ندهند ، ولى من اصرار كردم و اجازه یافتم ، دیدم تور بدست دارد و سوى دجله مینگرد . در میان قصر وى آبگیر بزرگى بود كه به دجله راه داشت و میان آبگیر و دجله پنجره هاى آهنین بود ، به دو سلام كردم اما او به آب و خدمه توجه داشت و غلامان بجستجوى آبها پرداخته بودند و او سخت حیران بود . وقتى دوباره سلام كردم به من گفت :

« عمو جان نمیدانى ، ماهى گوشواره دار من از آبگیر به دجله رفته است . » گوشواره دار ماهیى بود كه در كوچكى شكار كرده بودند و دو حلقهء طلا كه دو مروارید در آن بود بگوشهاى ماهى آویخته بودند گوید : « برون آمدم و از رستگارى او نومید شده بودم . میگفتم اگر متنبه شدنى بود در چنین وقتى شده بود . » .

محمد بسیار نیرومند و شجاع و دلیر و زیبا ولى سست راى و بىتدبیر بود و در كار خویش اندیشه نمیكرد . گویند روزى به صبوحى نشسته بود و نمد پوشان و زوبین داران كه به كار شكار درندگان مىپرداختند بر استران براى شكار درنده اى كه

ص: 395

در ناحیهء كوثى و قصر بود برون شده بودند ، درنده را گرفته در قفس چوبین بر یك شتر بختى بیاوردند و بر در قصر از شتر فرود آورده ، قفس را بدرون آوردند و در حیاط قصر نهادند و امین كه همچنان بصبوحى بود گفت : « آزادش كنید و در قفس را بردارید . » به دو گفتند : « اى امیر مؤمنان این درنده اى هول انگیز و سیاه و وحشى است » گفت : « آزادش كنید » پس در قفس را برداشتند و درنده اى سیاه كه موى بلند داشت همانند گاو از آن برون شد و بغرید و دم بر زمین زد ، كسان بگریختند و درها را ببستند ، امین همچنان در جاى خود نشسته و به درنده بى اعتنا بود ، درنده سوى او رفت تا نزدیك او رسید ، امین دست برد و مخده اى برداشت و آن را حایل خود كرد ، درنده دست سوى او دراز كرد امین دست او را كشید و بیخ گوشهایش را بگرفت و بكشید و سخت تكان داد و به عقب كشید و درنده مرده روى دم افتاد . مردم پیش امین دویدند . انگشتان و مفاصل دستانش در رفته بود ، شكسته بندى بیاوردند تا استخوان انگشتان را جا انداخت و او نشسته بود ، گوئى كارى نكرده بود . شكم درنده را بشكافتند و دیدند كه زهرهء او از جگر پاره شده است .

گویند روزى منصور نشسته بود و كسان وى از بنى هاشم پیش او بودند ، منصور با خرسندى به آنها گفت : « مگر نمیدانید كه دیشب براى محمد مهدى فرزندى آمده كه او را موسى نامیده ایم . » وقتى جماعت این بشنیدند خاموش ماندند چنان كه گوئى خاكستر بصورتشان پاشیده بودند و جوابى ندادند . منصور به آنها نگریست و گفت : « این موقع دعا و تهنیت است ولى شما خاموش مانده اید . » . آنگاه « انا لله » به زبان آورد و به آنها گفت : « گویا وقتى بشما گفتم كه نام او را موسى كرده ام غمگین شدید ، براى آنكه بر سر مولودى موسوم به موسى بن محمد اختلاف رخ میدهد و خزانه ها غارت مىشود و كار ملك بآشفتگى میكشد و پدرش كشته مىشود و هم او را از خلافت خلع میكنند ، این آن موسى نیست و روزگار وى نرسیده است به خدا كه كه هنوز جد آن مولود هارون الرشید متولد نشده است . » سپس گفت : « براى موسى

ص: 396

دعا كنید و مولود او را تهنیت گویید . » آنها نیز به منصور تهنیت گفتند . و این موسى هادى برادر رشید بود .

پیمانى كه رشید ما بین امین و مأمون نوشته و در كعبه آویخته بود چنین بود كه هر یك از آنها خیانت كند حق خلافت ندارد و هر كه با دیگرى خیانت كند خلافت حق كسى است كه با وى خیانت شده است .

یاسر خادم ام جعفر كه از خاصان وى بود گوید : وقتى محمد را محاصره كردند ام جعفر گریان پیش وى رفت ، محمد گفت : « چه خبر است ؟ كار سلطنت به گریه و زارى زنان راست نمیشود خلافت روشى دارد كه زنان از آن بىخبرند برو برو . » گویند طاهر محمد را سست رأى مىپنداشت ، یك روز كه طاهر در بستان خویش بود نامه اى به خط محمد به دو رسید كه نوشته بود : « بسم الله الرحمن الرحیم ، بدانكه از وقتى كه ما قیام كرده ایم هر كه در مورد حق ما قیام كرده سزاى وى از ما بجز شمشیر نبوده است ، پس مراقب خویش باش یا از این كار چشم بپوش » گویند تأثیر این نامه پیوسته در طاهر نمایان بود ، وقتى به خراسان بازگشت نامه را بخواص خویش نشان داد و گفت : « این نامهء مرد سست نیست ، نامهء كسى است كه یاورى نداشته است . » .

از همهء خلیفگان سلف جز على بن ابى طالب كرم الله وجهه و محمد بن زبیده تا وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو كسى دیگر نبود كه پدر و مادرش هاشمى باشند .

ابو الغول در بارهء محمد بن زبیده گوید : « پادشاهى كه پدر و مادرش از چشمه اى بودند كه چراغ درخشان امت از آن بود و در دل درهء مكه از آب پیمبرى نوشیده بود . » آغاز خیانت محمد امین با مأمون از سال یكصد و نود و چهارم بود . بسال صد و نود و هفتم بروزگار امین عبد الملك بن صالح بن على در رقه بمرد . عبد الملك بروزگار خویش فصیحترین فرزندان عباس بود . گویند وقتى رشید از منح شام

ص: 397

میگذشت قصرى استوار و بستانى پر درخت و میوه دار بدید و به عبد الملك گفت :

« این قصر از كیست ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان از شماست و از جانب شما در تصرف من است . » گفت : « بناى قصر چگونه است ؟ » گفت : « از منزل تو فروتر و از منزل كسان بالاتر است گفت شهر تو چگونه است ؟ » گفت : « آب خوشگوار و هواى خنك و محل استوار دارد و بیمارى در آنجا كم است . » گفت : « شب آن چگونه است ؟ » گفت : « همه سحر است . » گفت : « اى ابو عبد الرحمن شهر شما چه نكو است . » گفت : « چرا نكو نباشد كه خاك قرمز و خوشهء زرد و درخت سبز و دشتهاى وسیع پر علف و بوته دارد . » رشید به فضل بن ربیع نگریست و گفت : « این گونه سخنان از ضربت تازیانه مؤثرتر است . » وقتى محمد پسر خویش موسى را الناطق بالحق نامید و فضل بن ربیع وزیر براى وى بیعت گرفت ، موسى هنوز در بارهء چیزى سخن نیارست گفت و نیك و بد نمیشناخت و محتاج كسى بود كه هنگام شب و روز و خواب و بیدارى و نشست و برخاست مراقب او باشد ، و على بن عیسى ماهان پرستار وى بود ، شاعر اعمى كه از اهل بغداد بود و على بن ابى طالب نام داشت در این باب گفته بود : « دغلى وزیر و فسق امام و رأى ناصواب مشاور كار خلافت را تباه كرد ، این راه غرور است كه بدترین راههاست ، اعمال خلیفه شگفت انگیز است و اعمال وزیر از آن شگفت انگیزتر است و عجیبتر از همه این است كه ما با كودك صغیرى بیعت میكنیم كه بینى خود را نتواند گرفت و محتاج پرستار است ، این كار به وسیلهء گمراهى و ستمگرى انجام مىشود كه میخواهند پیمان مسلم را نقض كنند . اگر تغییرات زمانه نبود اینان را كجا راه مىدادند این فتنه هاى كوه مانند است كه ما در نتیجهء كارهاى پست و ناروا در آن خواهیم افتاد . » .

وقتى طاهر بن حسین ، على بن عیسى ماهان را بكشت ، سوى حلوان رفت و آنجا فرود آمد ، و از آنجا تا مدینة السلام پنج روز راه بود ، مردم از پیشرفت كار وى

ص: 398

و شكست و سقوط پیاپى یاران امین بشگفت شدند و همه یقین كردند كه طاهر غلبه مىكند و مأمون موفق مىشود . فضل بن ربیع و یارانش مضطرب شدند و شاعر اعمى كه مأمونى متعصب بود و با محمد بن زبیده مخالفت داشت و بغدادى بود و در آنجا اقامت داشت ، اشعارى بدین مضمون گفت : « عجب از كسانى كه در مورد كارى كه انجام نشدنى است امید توفیق دارند چگونه منظور آنها انجام شود كه بناى آن را بر بد كارى نهاده اند ، شیطان گمراه كه وعدهء آن فریب است آنها را بگمراهى كشانیده و چنان كه شراب شرابخوار را بازى میدهد ، آنها را بازى میدهد . با مأمون و با حق خیانت كردند و خیانتگر هرگز رستگار نمیشود . مأمون عادل و نجیب است كه دوستى او را در سینه داریم ، سرانجام توفیق از اوست و شریعت و زبور به این نكته شهادت داده است و سالها حكومت خواهد داشت . هر چه توانید حیله كنید كه حیلهء شما مایهء خندهء اوست . » .

وقتى محمد از بالا گرفتن كار طاهر خبر یافت سرداران خود را فراهم آورد و با آنها مشورت كرد و گفت : « شما نیز مردانه بكوشید چنان كه مردم خراسان در كار عبد الله مردانه بكوشیدند و چنان بودند كه اعشى گوید : « قوچ جنگى را پیش آوردند كه هنگام مقابله شاخ زند . » به خدا من داستان اقوام سلف را شنیده و كتب جنگ و قصهء بنیان گذاران دولتهایشان را خوانده ام از میان آن همه مردى بشجاعت و تدبیر این مرد ندیده ام ، اكنون جرئت آورده آهنگ من كرده و گروه عظیمى سپاه و سردار و راهبر جنگ همراه دارد ، هر چه توانید بكوشید » گفتند : « خدا امیر مؤمنان را نگهدارد ، خدا چنان كه یاغیان خلیفگان دیگر را از پیش برداشت او را نیز از پیش بر میدارد . » .

وقتى سپاه محمد در جنگ طاهر شكست خورد ، مقاومت نیارست كرد . سلیمان ابن ابى جعفر گفت : « خدا خیانتكار را لعنت كند كه با خیانت و رأى غلط خود چه بلیه اى براى امت فراهم آورده ، خدا نسبت او را از اهل فضل ببرد ، خداوند چه

ص: 399

زود مأمون را بكمك قوچ مشرق یعنى طاهر یارى كرد » شاعر نیز در این باب شعرى بدین مضمون گوید : « لعنت به گنهكار بى دین باد . چه چیز او را به گناه بزرگ واداشت كه با نیكو كار پاك و سیاستمدار با امانت مدبر كه زینت خلافت و امانت و خرد و اهل سماحت و بخشش فراوانست خیانت كند اگر از روى جهالت با وارث احمد و وصى نیكان خیانت كردند . خدا و بزرگوار دلیر ، قوچ مشرق ، بهترین پشتیبان مأمونند . » .

وقتى محمد را از طرف شرق و غرب در میان گرفتند كه هرثمة بن اعین در ناحیهء مجاور نهروان بنزدیك دروازهء خراسان و سه دروازهء دیگر فرود آمده بود و طاهر از سمت مغرب و در مجاورت یاسریه و دروازهء محول و كناسه اقامت داشت . محمد سرداران خود را فراهم آورد و گفت : « ستایش خدا را كه بقدرت خویش هر كه را خواهد فرود آرد یا بردارد و ستایش خدا را كه به هر كه خواهد دهد یا ندهد و ستایش خدا را كه گشاید و بندد و سرانجام بسوى اوست و در قبال حوادث زمان و سستى یاران و پراكندگى كار و گرفتگى خاطر ستایش او مىكنیم درود خدا بر محمد پیمبر و خاندان او باد . من با دلى پر درد و جانى غمین و حسرتى بزرگ از شما جدا مىشوم ، براى خویش تدبیرى اندیشیده ام و از خدا میخواهم كه لطف و یارى خویش را از من دریغ نكند ، آنگاه به طاهر نوشت : « اما بعد تو مأمورى ، صمیمیت از تو خواستند و صمیمیت كردى و جنگ كردى و فیروز شدى . بسا باشد كه غالب مغلوب و موفق منكوب شود ، صلاح مىبینم كه برادر خود را یارى كنم و خلافت را به دو واگذارم مرا در بارهء جان و فرزند و مادر و مادر بزرگ و اطرافیان و یاران و كسانم امان ده تا پیش تو آیم و از خلافت كناره كنم و ببرادر خویش واگذارم .

اگر امان ترا در بارهء من معتبر شمرد كه خوب و گر نه رأى رأى اوست . » گوید وقتى طاهر نامه را بخواند گفت : « اكنون كه بند بگردنش محكم شده و نیرویش شكسته و یارانش فرارى شده اند ! نه به خدا قسم باید دست در دست من نهد و تسلیم

ص: 400

حكم من شود . » امین نیز نامه به هرثمه نوشت و تقاضا كرد كه در مقابل امان او تسلیم شود .

و چنان شد كه امین جمعى از مردان مورد اعتماد خود را براى دفع مأمونیان فراهم آورده بود كه به طرف هرثمه هجوم بردند ، طاهر بن حسین براى هرثمه سپاه كمكى فرستاد و هرثمه در كار دفع مردان امین زحمت چندان نداشت ، وقتى گروه مذكور به سردارى بشر و بشیر ازدى بمقابلهء هرثمه برون شد ، طاهر كس فرستاد و آنها را تهدید كرد و آنها كه فیروزى طاهر را نزدیك میدیدند بترسیدند و از سپاه كناره گرفتند و جمع پراكنده شد . طاهر در بستان معروف به باب كباش طاهرى فرود آمده بود . یكى از عیاران و زندانیان بغداد در این باب گوید : « با طاهر روزى پر حادثه داشتیم همهء طراران و دزدان نقاب زن و برهنگانى كه آثار ضرب به دو پهلو داشتند آمده بودند و چون سوى شرق متمایل میشد از غرب حمله مىكردیم .

وقتى كار بر محمد امین تنگ شد پانصد هزار درم و یك شیشه مشك میان سرداران تازهء خود پخش كرد و بیاران قدیم چیزى نداد . جاسوسان طاهر قضیه را به دو خبر دادند كه به آنها نامه نوشت و وعده داد و زیر دستان را بر ضد سرداران تحریك كرد كه همه خشمگین شدند و بر ضد امین سر و صدا راه انداختند ، و این به روز چهار - شنبه ششم ذىحجهء سال صد و نود و ششم بود . یكى از آنها كه بر ضد امین سر و صدا كرده بود شعرى بدین مضمون گفته بود : « به امین بگو كه ظرف مشك ، سپاه را پراكنده كرد ، زمام ملك بدست طاهر است كه رسولان و لوازم كافى دارد و با فرقهء ستمگر روبروست ، شیر بسوى تو آمده است باید بگریزى كه از امثال او گریز - گاهى جز جهنم نیست . » .

آنگاه طاهر از یاسریه جا بجا شد و بدروازهء انبار فرود آمد و مردم بغداد را محاصره كرد و شب و روز جنگ انداخت تا دو سپاه از پا در آمدند و همه جا ویران شد و بناهاى قدیم فرو ریخت و آثار محو شد و قیمتها گران شد . و این بسال صد و

ص: 401

نود و ششم بود . برادر ، برادر و پسر پدر را بكشت كه اینان محمدى و آنان مأمونى بودند ، خانه ها ویران شد و محله ها بسوخت و مالها بغارت رفت و شاعر اعمى على بن - ابى طالب گفت : « خویشاوندى قبایل بریده شد و مردم متقى و صاحب بصیرت آنها را رها كردند ، این انتقام خداست كه بسبب ارتكاب گناهان بزرگ از خلق خویش میگیرد . یا از گناه توبه نكردیم و نیت هاى پاك نداشتیم و سخن واعظ و پند آموز را نشنیدیم . باید بر اسلام بگرییم كه امید آن بجاست و همهء كافران بخیر آن امیدوارند . مردم همدیگر را میكشند و بعضى غالب و بعضى مغلوب میشوند سران قوم به خود پرداخته اند و عیاران ریاست یافته اند نه بدكار حرمت نكوئى میدارد و نه نكو - كار دفع بدكار میتواند ، یكى به پا ایستاده كسان را بكوشش میخواند یكى براى دیگرى تكلیف معین مىكند .

همه چون گرگند كه خون دیده و بسوى آن میشتابند ، وقتى دشمنان خانه اى را خراب كنند ، بخانهء دیگر میپردازند ، بدكاران قبایل با خنجر به همدیگر حمله مىبرند و ما از كشته شدن دوست و برادر و همسایه گریانیم .

بسا مادران كه از غم فرزند خویش میگریند و پرندگان با گریهء آنها هم آهنگ میشوند . بسا زنان شوهر دار كه صبحگاهان بیوه شده اند و به حال آنها اشك میریزى و میگویى من نیز نیرومند و یار بىكسان بودم اما عزت و نیرویم برفته است و از ویرانى منزلها و قتل كسان و غارت ذخائر و خروج زنان خانه نشین بحیرت افتاده ام . زنان با سر برهنه بدون سرپوش و روپوش از خانه برون آمده و حیرانند كه كجا رو كنند ، و آهوان رمیده را مانند . گوئى بغداد بهترین دیدگاه بینندگان و بهترین محل سرگرمى نبوده است ؟ چرا چنین بود ، اما زیبائى آن برفت و حكم تقدیر جمع آن را پراكنده كرد . به بغداد ما همان رسید كه بمردم سلف رسیده بود و افسانهء صحرانشین و شهرى شدند . بغداد ، اى خانهء ملوك و محل وصول آرزوها و قرار گاه منبرها ، اى بهشت دنیا و محل ثروت و جاى تحصیل

ص: 402

اموال تجار ، بما بگو آنها كه در باغهاى پر رونق خوشى گردش كنان بودند چه شدند ؟

پادشاهانى كه چون ستارگان روشن در موكبها بودند و قاضیان كه در مشكلات امور راى میدادند و خطیبان و شاعرانى كه بحكمت و سخندانى اشتغال داشتند كجا شدند ؟ تفرجگاه ملوك كه به اقسام جواهر آراسته بود و آب مشك و گل به زمین آن میپاشیدند و بوى مجمر از آن بلند بود و ندیمان هنگام شب با بخشندگان و الا نسب ملاقات میكردند و زنان آواز میخواندند و نالهء ساز به - آوازشان جواب میداد كجا است ؟ چرا ملوك خاندان هاشم و یارانشان به مفاخر خویش اكتفا كرده اند و بقدرت خویش كه گوئى قدرت یكى از قبایل است دل خوش دارند ؟ بزرگانشان از طلب مقصود باز مانده اند و دستخوش اشخاص حقیر شده اند قسم میخورم كه اگر این ملوك یار همدیگر بودند جباران از بیم مطیع ایشان میشدند . » .

هرثمة بن اعین ، زهیر بن مسیب ضبى را بفرستاد كه در جانب شرقى در مسیل مجاور كلواذا فرود آمد و از اموال تجار كه از بصره و واسط میرسید و در كشتىها بود ، ده یك گرفت و منجنیقها بر ضد بغداد نصب كرد و در رقهء كلوادا و جزیره فرود آمد و مردم از او به زحمت افتادند و گروهى از عیاران و زندانیان بمقابلهء او ایستادند . اینان برهنه جنگ میكردند و كمربند بكمر داشتند و پوششى از برگ خرما بسر نهاده بودند و آن را خود میبافتند و سپرهائى از برگ خرما و بوریا داشتند كه قیراندود بود و لابلاى آن ریگ ریخته بودند ، هر ده تن از آنها یك عریف داشتند ، هر ده عریف یك نقیب و هر ده نقیب یك قائد و هر ده قائد یك امیر داشت و هر یك از این صاحب منصبان بتعداد نفرات خود نفرات مركوب داشت . عریف بجز نفرات جنگى كسانى را بعنوان مركوب داشت ، نقیب و قائد و امیر نیز چنین بودند ، نفرات مركوب نیز برهنگانى بودند كه زنگوله و پشم قرمز و زرد به گردن

ص: 403

داشتند و افسار و لگام و دمى از جارو داشتند . عریف بر یكى از آنها سوار بود و جلو او ده تن دیگر بودند كه خود و سپر از برگ خرما و بوریا داشتند .

نقیب و قائد و امیر نیز بدینسان بودند و تماشاگران اینها را میدیدند كه با صاحبان اسبان خوب و زره و بازو بندهاى آهنین و نیزه ها و سپر تبتى جنگ داشتند .

آنها برهنه بودند و اینان لوازم كامل داشتند مع ذلك جنگ بنفع برهنگان و بر ضد زهیر بود ولى از طرف هرثمه كمك براى زهیر رسید و برهنگان فرارى شدند و از مركبها بیفتادند و همگى محاصره شدند و عرضهء شمشیر گشتند و جمعى از آنها كشته شد ، گروهى از تماشاگران نیز كشته شدند . شاعر اعمى در این باب سخن آورده و از سنگ اندازى منجنیق زهیر یاد كرده گوید : « تو كه دیدى مقتول را در قبر نهادند نزدیك منجنیق و سنگ مشو ، زود آمده بود كه خبر پیدا كند اما مقتول شد و خبر را بجا گذاشت . اى منجنیق دار ، دستهاى تو چه كرد كه چیزى سالم بجاى نگذاشت ؟ دل او جز این مىخواست كه فرمان داد ، افسوس كه دلخواه با تقدیر بر نمیآید . » .

وقتى امین براى پرداخت مقررى سپاه تنگدست شد ظرفهاى طلا و نقره را محرمانه سكه زد و بسپاه خود داد . جنگیان و دیگر مردم محلات بیرون شهر مجاور دروازهء انبار و دروازهء حرب و دروازهء قطربل به ظاهر پیوستند ، وسط ناحیهء غربى شهر عرصهء جنگ شد منجنیق ها از دو سو به كار افتاد و در بغداد و كرخ از دو سو حریق و ویرانى بسیار رخ داد و زیبائىهاى آن محو شد و كار سخت شد و مردم از جائى به جائى دیگر رفتند و وحشت بر همه استیلا یافت . شاعر گوید : « بغداد ! از چشم بد به تو چه رسید مگر تو روزگارى مایهء روشنى چشم نبودى ؟ مگر كسانى مقیم تو نبودند كه جوانى و قشنگى ایشان مایهء زینت بود ؟ روزگار بر آنها بانگ زد و منقرض شدند . تو از رنج فراقشان چه كشیدى ؟ آن قوم را كه وقتى یادشان مىكنم از غمشان اشك از دیده میبارم به خدا میسپارم ، روزگار آنها را پراكنده ساخت

ص: 404

كه روزگار میان گروهها تفرقه میآورد . » .

ما بین دو گروه مدت چهارده ماه جنگ بود ، مردم بغداد سخت به زحمت بودند ، مسجدها تعطیل شد و نماز را ترك كردند . بلیهء بغداد چنان سخت بود كه از روزگار بناى منصور هرگز چنان سختى ندیده بودند . در ایام جنگ مستعین و معتز نیز مردم بغداد چنین جنگى داشتند كه عیاران بجنگ آمدند و اسب از خویش گرفتند و امیرانى چون نینویه خالویه و غیره داشتند كه هر كدامشان بر یكى از عیاران نشسته و بجنگ میرفتند و پنجاه هزار از برهنگان در جنگ شركت كردند اما بغدادیان بدتر از جنگ مأمون و مخلوع ندیده اند . هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو مردم بغداد حوادثى را كه بر آنها گذشته چون رفتن ابو اسحاق المتقى بالله و حوادث ما قبل آن از قبیل بریدیان و ابن رائق و توزون ترك و خروج ناصر الدوله ابو محمد حسن بن ابى الهیجا عبد الله بن حمدان و برادرش سیف الدوله را از آن رو مهم میشمارند كه از آن روزگاران دورانى دراز گذشته و حوادث آن از یاد رفته و قصهء عیارانى كه در آن روزگار بوده اند ، كهن شده است .

كشاكش میان مأمونیان و برهنگان و دیگر یاران مخلوع سخت شد . امین را در قصرش كه بناحیهء غربى بود محاصره كردند و یكى از روزها میان دو گروه جنگى بود كه در آن میانه از دو سو مردم بسیار تلف شد . حسین خلیع در این باره گفته بود : « به یارى خدا فیروزى و حمله نه فرار از آن ماست و روزگار به دو تفرقه از دشمنان بیدین توست ، جام مرگ را كه بدمزه و تلخ است آنها بما خورانیدند و ما نیز به آنها خورانیدیم ولى آخرى از آنها خواهد بود . اى امین خدا ، به خدا اعتماد داشته باش كه نصرت و ثبات به تو عطا كند كار را به خدا سپار كه خداى صداى صاحب قدرت ، ترا حراست كند ، جنگ چنین است گاهى به ضرر ما و زمانى بنفع ماست . » .

جنگ بزرگ دیگرى نیز در خیابان دار الرقیق رخ داد كه در ضمن آن مردم بسیار تلف شد و در راهها و خیابانها بسیار كس كشته شد ، این یكى طرفداران مأمون

ص: 405

و آن دیگرى طرفدار مخلوع بود و همدیگر را میكشتند و خانه ها را غارت میكردند و هر كه از زن و مرد میتوانست با چیزى از لوازم خود به اردوگاه طاهر بگریزد جان و مالش سالم میماند . شاعر در این باب گوید : « وقتى زندگى خوب را از دست بدادم چشمانم بر بغداد نگریست بجاى مسرت غم و بجاى فراخى تنگدستى است ، چشم حسود بما رسید و مردم بغداد به وسیلهء منجنیق تلف شدند جمعى قصرى را به آتش سوزانیدند و یكى براى غریقى عزادارى میكرد . زنى فریاد مىزد : اى یاران من . و زن دیگرى صدا میزد اى برادر من . و چشم سیاه طنازى كه پیكرش عطر - آگین بود دوست خود را میطلبید اما دوستى نبود كه دوست و رفیق مفقود شده بود . گروهى از دنیا برون شده بودند و لوازمشان در هر بازار به فروش میرفت . یكى غریب دور از خانه بود كه بدون سر در رهگذر افتاده بود . در میان معركه كشته شده بود و معلوم نبود از كدام گروه است . پسر به پدر نمیرسید و دوست از دوست میگریخت هر یك از حوادث گذشته را فراموش كنم ، دار الرقیق را به یاد خواهم داشت . » .

یكى از سرداران خراسان از طاهر خواست كه یك روزگار جنگ را به او واگذارد ، طاهر نیز چنین كرد . سردار برون شد و بغدادیان را تحقیر میكرد ، میگفت : « اینان كه سلاح ندارند با شجاعان و دلیرانى كه سلاح و لوازم دارند چه توانند كرد ؟ » و یكى از برهنگان وى را بدید و مدتى دراز سنگ به او زد تا تیرهاى این سردار تمام شد و پنداشت كه سنگهاى برهنه نیز تمام شده است و به دو حمله برد ، برهنه سنگى را كه در توبره باقى مانده بود به طرف او پرتاب كرد كه بچشمش خورد و سنگ دیگر بزد كه نزدیك بود سردار را از اسب فرو اندازد و خود از سر او بیفتاد و او بسرعت عقب رفت و میگفت : « اینها آدم نیستند ، شیطانند . » ابو یعقوب خریمى در این باب گوید : « بازارهاى كرخ تعطیل است و عیار و عابر سرگردانند . جنگ از اراذل بازار ، شیران بیشه ساخته كه از دلیران میدان

ص: 406

برترند . » على اعمى نیز گفته بود : « این جنگها مردانى پرورده كه نه از قحطانند و نه از نزار . گروهى كه در زره هاى پشمین چون شیران درنده بجنگ میروند و موقعى كه دلیران از بیم مرگ فرار میكنند ، آنها نمیدانند فرار چیست ؟ یكى از آنها كه برهنه است و لباس ندارد به دو هزار تن حمله مىكند ، وقتى جوان دلیر ضربت مىزند گوید این از جوان عیار است .

هر روز جنگى سخت بود و دو گروه پایدارى میكردند ، طرفداران مخلوع و سپاه او همه برهنگان بودند كه خود برگ خرما و سپر بوریا داشتند ، طاهر اینان را در تنگنا گذاشت و بغداد را خیابان بخیابان شروع به تصرف كرد . در میان مردم این نواحى كسان بودند كه در جنگ یارى او میكردند و نسبت بمناطقى كه در تصرف او نبود ویرانى بسیار میكرد ، پس از آن ما بین خودش و یاران مخلوع جاى خانه و قصرها شروع به كندن خندق كرد ، یاران طاهر به طرف قوت و اقبال بودند و یاران مخلوع رو به ضعف و ادبار داشتند ، یاران طاهر ویران میكردند و یاران مخلوع از بعضى خانه ها چوب و لباس و لوازم دیگر غارت میكردند . یكى از محمدیان گفته بود : « هر روز رخنه اى داریم كه بستن آن نتوانیم .

آنها قلمرو خویش را میافزایند و ما میكاهیم . وقتى خانه اى را ویران كنند ما سقف آن را میبریم و منتظر ویران شدن خانهء دیگر میمانیم . با طبل شكار را رم میدهند و اگر شكارى از نزدیك ببینند شكار میكنند ، شرق و غرب دیار را بر ما تباه كرده اند و نمیدانیم بكجا رو كنیم . وقتى حاضر باشند آنچه ببینند میكوبند و اگر چیز بدى نبینند تخمین میزنند . قاریان ما جنگ آنها را مجاز شمرده اند و هر كه كسى را كشته مجاز بوده است . » .

وقتى طاهر دید كه یاران مخلوع چنین به سختى افتاده اند راه آذوقه و لوازم را از بصره و واسط و راههاى دیگر بر آنها بست . در قلمرو مأمومنیان نان بیست رطل بدرهمى بود و در ناحیهء محمدیان رطلى بدرهمى بود . مردم به تنگنا افتادند و از

ص: 407

گشایش نومید شدند ، گرسنگى سخت شد ، هر كه بناحیهء متصرفى طاهر رفت خرسند بود و هر كه با مخلوع بماند متأسف بود . طاهر و یارانش از چند نقطه پیشروى آغاز كردند و سوى باب كباش آمدند ، جنگ سخت شد و سرها فرو ریخت و آتش و شمشیر به كار افتاد و هر دو گروه پایدارى كردند . كشته از یاران طاهر بیشتر بود ، از برهنگان نیز كه توبرهء سنگ و آجر و خود برگ خرما و سپر حصیر و نیزهء نیین و پرچم كهنه و بوق نى و شاخ گاو داشتند ، گروه بسیار تلف شد و این بروز یكشنبه بود . اعمى در این باب گوید : « واقعهء روز یكشنبه افسانهء روزگارانست . بسیار جسد دیدم كه افتاده بود و بسیار تماشاگر كه مرگش در كمین بود . و تیرى به دو خورد و جگرش را شكافت و دیگرى چون شیر ملتهب بود . یكى میگفت هزار كس را كشتند و دیگرى میگفت بیشتر است و شمار ندارد . به زخمدارى كه زخمى داشت و نمرده بود گفتم : « بیچاره تو با محمد چه نسبت دارى ؟ » گفت : « نه خویشى دارم و نه از شهر نزدیكم ، بخاطر گمراهى یا هدایت یا به منظور نفعى كه از او به من رسد جنگ نكردم . » .

وقتى كار محاصره بر محمد سخت شد یكى از سرداران خویش را كه ذریح نام داشت بگفت تا اموال و ذخایر كسان را از مسلمان و غیر مسلمان مصادره كند ، یك سردار دیگر را بنام هرش نیز با او همراه كرد . اینان بمردم هجوم میبردند و كسان را به احتمال و تخمین میگرفتند و بدین طریق اموال بسیار بدست آوردند . مردم ببهانهء حج گریختند ، ثروتمندان از ذریح و هرش فرارى بودند شاعر اعمى در این باب گوید : « حج را بهانه كردند اما قصد حج نداشتند بلكه میخواستند از هرش بگریزند . بسا كسان كه صبح خوشدل بودند و شب براى ایشان محنت آورد . » كه ضمن شعرى دراز است .

وقتى بلیه عام شد بازرگانان كرخ همسخن شدند كه به طاهر نامه نویسند كه نمیتوانند سوى او بروند و اختیار جان و مال خویش را ندارند و همهء بلیه از برهنگان

ص: 408

و فروشندگان است . یكى از آنها گفت : « اگر با طاهر مكاتبه كنید از صولت مخلوع ایمن نخواهید بود ، بگذاریدشان كه خدا آنها را خواهد كشت . » و یكى از آنها گفت : « مردم راه را بگذارید كه به زودى به پنجهء شیر گرفتار میشوند كه پردهء جگر آنها را میدرد و سوى قبرشان میفرستد . خداوند بسبب عصیان و بدكارى همهء آنها را هلاك خواهد كرد . » .

یك روز یكصد هزار تن از برهنگان كه نیزهء نیین و كلاه كاغذى داشتند بشوریدند و در بوقهاى نى و شاخ گاو دمیدند و با دیگر محمدیان قیام كردند و از چند نقطه بر ضد مأمونیان هجوم بردند ، طاهر نیز عده اى سردار و امیر از - سمت هاى مختلف سوى آنها فرستاد ، كار جنگ بالا گرفت و كشتار بسیار شد و تا نیمروز جنگ بنفع برهنگان و به ضرر مأمونیان بود و این بروز دو شنبه بود . پس از آن مأمونیان بر ضد برهنگان طرفدار امین هیجانى سخت كردند و نزدیك ده هزار كس از آنها غریق و كشته و سوخته شد . شاعر اعمى در این باب گوید : « صبح دوشنبه را با كار امیر طاهر بن حسین آغاز كردیم ، آنها جمع خویش را فراهم كردند و نیزه - داران چیره دست بر ضد آنها بشوریدند . اى كشته كه بر ساحل شط افتاده اى و اسبان از دو سو بر تو میرود ، تو وزیرى یا سردارى یا به اندازهء ستارگان از آنها فاصله دارى ! اى بسا چشمدار كه صبحگاه با دو چشم آمد كه تماشا كند و با یك چشم برگشت . » .

كار محمد مخلوع سخت شد و هر چه را در خزاینش بود محرمانه بفروخت و به مقررى یاران خود داد و دیگر چیزى نداشت كه به آنها بدهد و تقاضاى آنها بسیار شده بود . طاهر نیز كه بدروازهء انبار در بستانى فرود آمده بود ، او را در تنگنا گذاشته بود . محمد گفت : « دلم میخواست خدا این دو گروه را بكشد كه هر دو دشمنانند : دشمنان با من و دشمنان بر ضد من . اینها مال مرا مىخواهند و آنها جان مرا میخواهند . » و شعرى بدین مضمون گفت : « اى گروه یاران من بروید و مرا بگذارید

ص: 409

كه همه تان متلون و چند رو هستید . من بجز دروغ و آرزوهاى پوچ چیزى نمىبینم ، دیگر چیزى ندارم ، از برادران من بپرسید . اى واى بر من از آنكه در بستان فرود - آمده است » مقصودش طاهر بن حسین بود .

وقتى كار بر او سخت شد و هرثمة بن اعین در سمت شرق و طاهر در سمت غرب فرود آمده بودند و محمد در داخل شهر ابو جعفر مانده بود ، با حاضران مشورت كرد كه جان خود را نجات دهند ، هر كس نظرى داد و چیزى گفت : یكى گفت :

« با طاهر مكاتبه میكنى و قسم میخورى كه كار خویش را به دو واگذار میكنى شاید با منظور تو موافقت كند . » محمد گفت : « مادرت عزایت بدارد حقا خطا كردم كه از تو مشورت خواستم مگر نمىبینى كه مردى است كه بخیانت نمیگراید ؟ اگر مأمون شخصا بكوشش برخاسته بود و براى خویش كار میكرد به اندازهء یك دهم طاهر نمىرسید . من از نیت او خبر دار شده ام كه طالب افتخار و شهرت و وفادارى است .

چگونه توانم او را بمال جلب كنم و بخیانت وادارم ؟ اگر او مطیع من میشد و به من مىپیوست و همهء ترك و دیلم بدشمنى من برمیخاست ، از دشمنى آنها باكى نداشتم و چنان بودم كه ابو الاسود دؤلى در بارهء قوم ازد وقتى زیاد بن امیه را در حمایت خویش گرفتند ، گفته بود : « وقتى دید كه وزیر او را میجویند و پس از مدتى طولانى سوى او حركت كرده اند ، از مرگ بترسید و سوى ازد آمد . و رأى درست رأى ابن زیاد بود . به دو گفتند خوش آمدى و با هر كه خواهى مقاومت و دشمنى كن و او دیگر از دشمنى مردم ، اگر چه با نیروى قوم عاد به دو هجوم میبردند ، باك نداشت » به خدا دلم مىخواست با تقاضاى من موافقت میكرد ، خزاین خویش را به دو میدادم و ملك خویش را به دو تسلیم میكردم و راضى بودم زیر دست او زندگى كنم . گمان ندارم اگر هزار جان داشته باشم از دست او رهائى توانم یافت . » سندى گفت : « اى امیر مؤمنان راست میگوئى اگر تو پدرش حسین بن مصعب بودى زنده ات نمى - گذاشت . » .

ص: 410

محمد گفت : « چطور است از هرثمه امان بخواهم كه مفر دیگرى نیست . » آنگاه به هرثمه نامه نوشت و بسوى او متمایل شد ، هرثمه وعدهء مساعد داد كه جان او را حفظ كند ، خبر به طاهر رسید و نسبت به او سختگیرتر شد و خشمش بیفزود .

هرثمه با محمد قرار گذاشت كه با یك كشتى به آبخورگاه نزدیك دروازهء خراسان بیاید و او را با هر كس كه همراه دارد به اردوگاه خویش برد . همین كه محمد مصمم شد در آن شب یعنى به شب پنجشنبه پنج روز از محرم مانده سال صد و نود و هشتم ، بیرون شود رجالگان و جوانان یاران وى بیامدند و گفتند : « اى امیر مؤمنان تو كسى را ندارى كه با تو صمیمى باشد ، ما هفت هزار مرد جنگاوریم و هفت هزار اسب نیز در طویلهء تو هست ، هر یك بر اسبى سوار میشویم و یكى از دروازه هاى شهر را میگشائیم و شبانه بیرون میشویم هیچكس جلو ما را نخواهد گرفت تا به جزیره و دیار ربیعه برویم و خراج بگیریم و مرد فراهم كنیم و به شام و مصر رویم و مال و سپاه فراهم كنیم و دولت رفته باز گردد . » گفت : « به خدا راى درست همین است . » و بدین كار مصمم شد و دل بر آن نهاد ، طاهر در خانهء امین جزو غلامان و خادمان خاص او كسان داشت كه ساعت به ساعت به دو خبر میدادند ، خبر به طاهر رسید و بترسید و دانست كه راى درست همین است و به سلیمان بن ابى جعفر و ابن نهیك و سندى بن شاهك كه از یاران امین بودند پیغام داد كه اگر او را از این كار باز ندارید املاك شما را ویران میكنم و دارائیتان را نابود میكنم و خودتان را میكشم . همانشب آنها پیش امین آمدند و او را از این تصمیم بگردانیدند . هرثمه با كشتى بدروازهء خراسان آمد ، امین اسبى را كه زهیرى نام داشت و پیشانى سفید و نشان دار و سیاه بود بخواست و بگفت تا دو پسرش موسى و عبد الله را بیاوردند و آنها را در آغوش كشید و ببوئید و بگریست و گفت : « خدا نگهدار شما باشد كه نمیدانم دیگر شما را خواهم دید یا نه ؟ » وى لباس سفید و روپوش سیاه داشت ، شمعى جلو او میبردند تا بدروازهء خراسان و آبخورگاه رسید . كشتى آماده بود ، امین فرود آمد و وارد كشتى شد

ص: 411

هرثمه پیشانى او را بوسید ، طاهر از برون آمدن امین خبر یافته بود و عده اى از مردان چوبزن و ناویان را در زورقها روى شط فرستاده بود . كشتى به راه افتاد از یاران هرثمه كسى همراه او نبود . یاران طاهر برهنه و شناكنان زیر كشتى رفتند و آن را وارونه كردند هرثمه كه اندیشه اى جز نجات جان خویش نداشت به زورقى چنگ زد و در آن جا گرفت و به اردوگاه خویش در سمت شرق رفت . محمد لباسهاى خویش را بدرید و شناكنان به سراة نزدیك اردوگاه قرین دیرانى ، غلام طاهر رسید و یكى از مهمتران كه بوى مشك و عطر از او شنید . او را بگرفت و پیش قرین برد .

قرین در بارهء كشتن او از طاهر اجازه خواست . وقتى او را سوى طاهر مىبردند در راه اجازه رسید و او را همانجا كشتند . او فریاد مىزد : « انا لله و انا الیه راجعون ، من پسر عم پیغمبر صلى الله علیه و سلم و برادر مأمون هستم . » و ضربتهاى شمشیر روى او فرود مىآمد تا بىحركت شد و سرش را ببریدند . و این به شب یكشنبه پنج روز از محرم مانده سال صد و نود و هشتم بود .

احمد بن سلام كه هنگام وارونه شدن كشتى با امین بود نقل مىكند : « شنا كرد تا یكى از یاران طاهر او را گرفت و میخواست بكشد ، ولى احمد او را تطمیع كرد كه صبح همانشب ده هزار درم به او خواهد داد . گوید مرا در اطاق تاریكى بردند ، در این حال بودم كه یك مرد برهنه را كه فقط شلوار و عمامه داشت و روى خود را با عمامه پوشانیده بود و پاره كهنه اى بدوش داشت ، به همان اطاق آوردند و به كسانى كه در خانه بودند در بارهء مراقبت ما سفارش كردند . وقتى آرام گرفت حایل از چهره پس زد دیدم محمد است ، بگریستم و انا لله گفتم . او به من مینگریست ، گفت : « تو كیستى ؟ » گفتم : « آقاى من ، من وابستهء تو هستم ؟ » گفت : « از كدام وابستگانى ؟ » گفتم :

« احمد بن سلام . » گفت : « ترا بعنوان دیگر میشناسم ، در رقه پیش من میآمدى ؟ » گفتم :

« بله . » گفت : « احمد ؟ » گفتم : « بله آقاى من » گفت : « نزدیك بیا و مرا بخودت بچسبان كه خیلى وحشت دارم . » گوید : « او را بخودم چسبانیدم قلبش به سختى

ص: 412

طپش داشت ، بعد به من گفت : « میدانى برادرم مأمون زنده است » گفتم : « پس این جنگ براى چیست ؟ » گفت : « خدایشان زشت بدارد به من گفتند مرده است » گفتم :

« خدا وزیران ترا زشت بدارد كه ترا به این روز انداختند » گفت : « احمد حالا موقع ملامت نیست ، در بارهء وزیرانم بد مگو ، آنها گناهى ندارند من اول كسى نیستم كه مقصودى داشته و بدان نرسیده است . » گفتم : « لباس مرا بپوش و این كهنه را بینداز . » گفت : « اى احمد ، كسى كه مثل من باشد این هم براى او زیادى است . » پس از آن گفت : « اى احمد ، تردید ندارم كه مرا پیش برادرم خواهند برد ، فكر میكنى برادرم مرا بكشد ؟ » گفتم : « هرگز ! بلكه بسبب خویشاوندى با تو مهربانى خواهد كرد . » گفت : « دریغا ! ملك عقیم است و رحم ندارد . » گفتم : « امان هرثمه امان برادرتست . » گوید : « من كلمهء استغفار و نام خدا را به او تلقین كردم . در این اثنا در اطاق گشوده شد و مردى مسلح بدرون آمد و محمد را نگریست كه میخواست او را بشناسد ، همین كه او را شناخت برون رفت و در را ببست . وى محمد طاهرى بود و من بدانستم كه محمد كشته خواهد شد . من نماز وتر را نكرده بودم و ترسیدم پیش از گزاردن نماز وتر كشته شوم ، به نماز برخاستم ، به من گفت : « اى احمد از من دور مشو و نمازت را نزدیك من بخوان كه خیلى وحشت دارم . » من نیز به دو نزدیك شدم و طولى نكشید كه صداى پاى اسبان بلند شد و در خانه را زدند . در گشوده شد و گروهى از عجمان با شمشیرهاى برهنه درون آمدند . وقتى محمد آنها را بدید بر - خاست و ایستاد و گفت : « انا لله و انا الیه راجعون ، به خدا كه جانم در راه خدا برفت آیا چاره اى نیست ؟ آیا فریاد رسى نیست ؟ » شمشیر داران بیامدند تا بدر اطاق رسیدند و هر یك به دیگرى میگفت : « پیش برو . » و همدیگر را بجلو میراندند . محمد بالشى را بدست گرفته بود و میگفت : « من پسر عم پیمبر خدایم . من پسر هارون الرشیدم من برادر مأمونم . شما را به خدا مرا نكشید . » یكى از آنها كه غلام طاهر بود بدرون آمد و با شمشیر ضربتى بزد كه بجلو سرش خورد ، محمد بالشى را كه بدست داشت

ص: 413

به صورت او زد و با او درآویخت كه شمشیر را از دستش بگیرد و او به فارسى بانگ زد :

« مرا كشت . » جمعى از آنها كه بر در بودند بدرون آمدند و یكى از آنها با شمشیر به ران امین زد و او را وارونه به زمین انداختند و سرش را از پشت بریدند و سرش را بر - گرفتند و پیش طاهر بردند .

در بارهء چگونگى قتل امین جز این نیز گفته اند كه اختلاف در این زمینه را در كتاب اوسط آورده ایم . آنگاه خادم وى كوثر را بیاوردند كه محرم وى بود و خاتم و برد و شمشیر و عصا را همراه داشت . چون صبح شد ، طاهر بگفت تا سر را بیكى از دروازه هاى بغداد بنام باب الحدید كه نزدیك قطربل و در سمت غربى بود بیاویختند و تا ظهر همچنان آویخته بود و جثهء او را در یكى از باغها به خاك كردند .

وقتى سر امین را پیش روى طاهر نهادند ، گفت : « اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بیدك الخیر انك على كل شىء قدیر » پس از آن سر را در بقچه اى كه اطراف آن پنبه و مواد خوشبو بود به خراسان پیش مأمون بردند . مأمون انا لله گفت و بگریست و سخت افسوس خورد .

فضل بن سهل به دو گفت : « اى امیر مؤمنان ، خدا را بر این نعمت بزرگ سپاس میدارم ، كه محمد آرزو داشت ترا بدین حال ببیند . » مأمون بگفت تا سر را در حیاط خانه بچوبى بیاویختند و سپاه را مقررى داد و بگفت تا هر كه مقررى خویش میگیرد امین را لعنت كند . و هر یك از سپاهیان كه مقررى خویش را میگرفت او را لعنت میكرد . یكى از عجمان مقررى خویش بگرفت ، به دو گفتند : « این سر را لعنت كن . » گفت : « خدا این را با پدر و مادرش و همهء فرزندانشان لعنت كند و آنها را بفلان و به همان مادرشان كند » به دو گفتند : « امیر مؤمنان را لعنت كردى . » مأمون سخنان این شخص را میشنید اما نشنیده گرفت و بگفت تا سر را فرود آرند و از لعن مخلوع خوددارى كنند و سر را خوشبو كرده ، در كیسه نهاده و به عراق فرستاد كه با پیكرش دفن شد .

ص: 414

خدا بمردم بغداد رحم كرد و آنها را از محاصره و وحشت و قتل نجات داد .

شاعران رثاى امین گفتند ، زبیده ام جعفر ، مادرش ، گفت : « همدم ترا كسى هلاك كرد كه مردم را وانمیگذارد ، از مقتول خویش نومید باش . وقتى دیدم كه حوادث قصد او كرده و بقلب و سر او رسیده است بیدار ماندم و بخاطر او ستارگان را مینگریستم و روش شبانهء آن را كاغذ مىپنداشتم . مرگ نزدیك وى بود و با غم قرین بود تا كسى كه او را كشت جام مرگ به دو نوشانید . من كه به وسیلهء او بمردان مباهات میكردم و در روزگار به دو تكیه داشتم ، مصیبت او را بدیدم و هر كه بمیرد هرگز باز نخواهد گشت مگر همهء كسانى كه پیش از او بوده اند باز گردند . » لبابه دختر على بن مهدى نیز كه همسر وى بود و هنوز عروسى نكرده بود برثاى او گفت :

« نه بخاطر عیش و انس بلكه بخاطر فضائل و سپر و شمشیر بر تو میگریم ، بر آقائى میگریم كه مصیبت او دیده ام و پیش از شب عروسى مرا بیوه كرده است . اى پادشاهى كه در فضاى باز افتاده بودى و نگهبانانت با تو خیانت كردند . » .

وقتى محمد كشته شد یكى از خدمهء زبیده پیش او رفت و گفت : « چرا نشسته اى ؟ » گفت : « چه كنم ؟ » گفت : « همانطور كه عایشه بخونخواهى عثمان برون شد تو نیز برون شو و انتقام او را بجوى . » گفت : « اى بىمادر دور شو زنان را با جنگ دلیران و خونخواهى چكار ؟ » آنگاه بگفت تا لباس سیاه بیارند و پشمینهء سیاه پوشید و دوات و كاغذى بخواست و به مأمون اشعارى بدین مضمون نوشت : « از ام جعفر بسوى بهترین امامى كه از بهترین نژاد برخاسته و بهترین كسى كه بمنبر بالا رفته و وارث علم گذشتگان و مایهء فخر ایشان است ، این نامه را مینویسم و اشكم از دیده بدامن روانست ، مصیبت كسى را دیده ام كه از همهء مردم به تو نزدیكتر بود و پارهء جگر من بود و صبرم اندك شده است . طاهر بیامد و خدا طاهر را پاكیزه ندارد كه اعمال طاهر پاكیزه نیست ، مرا سر برهنه نمودار كرد و اموالم را بغارت برد و خانه هاى مرا ویران كرد . هارون بدانچه من از این ناقص الخلقهء یك چشم دیده ام راضى

ص: 415

نیست ، اگر آنچه كرده بفرمان تو بوده است در مقابل فرمان تواناى كار دان صبورى میكنم . » وقتى مأمون اشعار او را بخواند بگریست و گفت : « خدایا من همان میگویم كه امیر مؤمنان على بن ابى طالب كرم الله وجهه هنگام استماع خبر قتل عثمان گفته بود كه « به خدا من نكشتم و دستور ندادم و راضى نبودم . » خدایا دل طاهر را پر از غم كن . » .

مسعودى گوید : « مخلوع جز آنچه گفتیم اخبار و سرگذشتها دارد كه در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب حاجت بذكر آن نیست . و الله سبحانه ولى التوفیق .

ص: 416

ذكر خلافت مأمون

بیعت مأمون ، عبد الله بن هارون كه ابو جعفر و بقولى ابو العباس كنیه داشت و مادرش یك كنیز بادغیسى بنام مراجل بود ، هنگامى انجام گرفت كه وى بیست و هشت سال و دو ماه داشت . وفات وى بساحل بدیدون نزدیك عین القشیره بود .

عین القشیره چشمه ایست كه رود معروف بدیدون از آنجا برون مىشود و بقولى نام آن به رومى رقه است . جنازهء او را به طوس بردند و در سمت چپ مسجد آنجا به خاك كردند . و این بسال دویست و هجدهم بود و مأمون چهل و هفت ساله بود . مدت خلافتش بیست و یك سال بود كه از این مدت چهارده ماه و بقولى دو سال و پنج ماه به ترتیبى كه گفتیم با برادر خود محمد بن زبیده جنگ داشت . در اثناى این جنگها مردم خراسان بعنوان خلافت به او سلام میكردند و در شهرها و مكه و مدینه و همهء نواحى دشت و كوهستان كه به تصرف طاهر آمده بود نام وى بمنبرها گفته میشد و تنها در بغداد امین را بعنوان خلافت سلام میگفتند .

ص: 417

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت مأمون و مختصرى از حوادث ایام او

فضل بن سهل بر مأمون تسلط یافته بود تا آنجا كه در بارهء كنیزى كه میخواست بخرد با او رقابت كرد و مأمون او را بكشت . و بطوریكه میگویند كسانى را فرستاد تا او را بكشند . پس از آن وزیران دیگر داشت كه احمد بن خالد احول و عمرو بن مسعده و ابو عباده از آن جمله بودند و بعنوان وزارت به آنها سلام گفته میشد .

عمرو بن مسعده بسال دویست و هفده بمرد و مأمون مال او را مصادره كرد و جز او مال هیچ وزیرى را مصادره نكرد . در دوران اخیر فضل بن مروان و محمد بن یزداذ بر مأمون تسلط یافتند . در ایام خلافت مأمون على بن موسى الرضا ( ع ) در طوس مسموم درگذشت و همانجا دفن شد . در آن وقت چهل و نه سال و شش ماه داشت ، جز این نیز گفته اند .

مأمون ابراهیم بن مهدى عموى خود را كه بنام ابن شكله معروف بود هجا گفت . مأمون اظهار تشیع میكرد و ابن شكله مدعى تسنن بود ، مأمون گفته بود :

« اگر خواهى كه مرجى را پیش از مرگ مرده ببینى ، بنزد او یاد على كن و بر پیمبر و خاندان او درود فرست . » و ابراهیم بجواب و رد او گفته بود : « وقتى شیعه سخنى

ص: 418

را مبهم گوید و خواهى كه راز دل خویش را بگوید به پیمبر و دو یار و وزیرش كه گورشان مجاور اوست درود بفرست . » ابراهیم بن مهدى با مأمون اخبار نكو دارد كه در كتاب الاخبار ابراهیم بن مهدى هست .

یك روز ابو دلف قاسم بن عیسى عجلى پیش مأمون رفت ، مأمون به دو گفت :

« اى قاسم ، اشعارى كه در وصف جنگ گفته اى و لذتى را كه از آن میبرى و بىعلاقگىاى كه به زنان آوازه خوان دارى بسیار نیكوست » گفت : « اى امیر مؤمنان كدام اشعار ؟ » گفت : « این سخن كه گفته اى : « كشیدن شمشیر و شكافتن صفها و بهم زدن خاك و زدن سرها » آنگاه مأمون گفت : « اى قاسم ، دنبالهء آن چیست ؟ » گفت :

« چنین است : در میان غبار و پرچمها كه مرگ را در سر نیزه ها نمودار مىكند ، فرو رفتن ، در آن حال كه عروس مرگ میان شعله ها دندان خود را مینماید و با فرزندان خود كه گوئى پرتو صبح بر آنها افتاده است خرامان میآید . ساكت است اما وقتى بسخنش آرند سخن كند ، سرسخت است و با مردم سرسخت ، سرسختى كند . اگر از او خواستگارى كند بجاى مهر خویش سرها گیرد كه فرو ریخته باشد . این از زنان آوازه خوان و شرابخوارى در روز بارانى خوشتر است ، من پسر شمشیر و همدم سپر و همراز حوادث و همراه مرگم . » سپس گفت : « اى امیر مؤمنان این لذتى است كه من از جنگ دشمنان تو دارم ، نیروى من با دوستان توست و دستم همراه توست اگر كسى از شرابخوارى لذت برد من بجنگ و تصادم متمایلم . » گفت : « اى قاسم ، اگر این گونه اشعار مناسب تو باشد و لذت تو در این باشد براى شب زنده داران چه جاى سخن گذاشته اى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان كدام گفتار ؟ » گفت : « آنجا كه گفته اى : « اى خفته كه چشم مرا بیدار واگذاشته اى ، خواب خوش بر تو گوارا باد ، خدا داند كه چهرهء تو در دل من آتش افروخته است . » گفت : « اى امیر مؤمنان غفلتى بود كه پس از بیدارى آمده . آن سخن از پیش بوده و این از پس آن آمده است . » گفت : « اى قاسم ، این سخن را چه نیكو گفته اند : « روزگار را بخاطر تو مذمت

ص: 419

میكنم ولى شب ها در آنچه میان ما بوده معذور نیست . وقتى میان عاشقان جز سخن گذشته چیزى نباشد اندیشه كهنه مىشود . » ابو دلف گفت : « اى امیر مؤمنان این سخن را سید هاشمى و پادشاه عباسى گفته و نكو گفته است . » گفت : « چگونه بیقین دانستى و بطور قطع گفتى كه من گویندهء این سخنم و تردید نكردى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان شعر فرشى پشمین است و هر كه مو ( شعر ) را با پشم پاكیزه بیامیزد رونق آن بیشتر و جلوهء آن نمودارتر شود . » .

مأمون میگفت : « همه چیز را توان بخشید مگر از سلطنت بدگوئى كردن یا راز را فاش كردن یا متعرض حرم شدن . و هم او میگفت : « جنگ را هر چه توانى عقب انداز و چون ناچار شدى آخر روز جنگ انداز » و گویند این سخن از انوشیروان است . و هم مأمون میگفت : « تدبیر نتواند كارى را كه رو به اقبال دارد به ادبار برد و كارى را كه رو به ادبار دارد به اقبال آرد . » وقتى ملك بر مأمون قرار گرفت گفت : « خوش است اگر نابود نمیشد ، نكو ملكى است اگر از پس آن هلاك نبود ، سرورى است اگر غرور نبود روزى خوش است اگر بما بعد آن اعتماد بود . » و هم او میگفت : « گشاده روئى منظرى جالب است و خوئى روشنى آور است كه دلها را خوش كند و الفت آرد ، فضیلتى است كه همه از آن بهره برند و ستایش آن عام شود ، هدیهء آزادگان است و سر حسنات است و وسیلهء جلب مقام است و بهترین صفات و وسیلهء جلب رضاى همگان است و كلید محبت دلهاست . » و هم او میگفت : « سالار مردم در این جهان بخشندگانند و در آن جهان پیمبرانند . فراخدستى براى كسى كه از آن بهره نگیرد چون غذائى است كه بر ناودان بخل نهاده اند .

من از این روش بیزارم ، اگر راهى بود نمیرفتم و اگر پیراهنى بود نمیپوشیدم » .

روزى مأمون در مراسم عقد یكى از خاندان خویش حضور داشت ، یكى از حاضران از او خواست تا سخنى گوید ، گفت : « ستایش خاص خداست و فقط خدا را ستایش باید كرد و درود بر پیمبر برگزیدهء خدا باد ، بهترین چیزى كه بدان عمل

ص: 420

كنند كتاب خداست و خدا فرمود : « عزبان و غلامان و كنیزان شایسته تان را جفت دهید ، اگر تنگدست باشند خدا از كرم خویش توانگریشان كند كه خدا وسعت بخش و داناست » اگر در كار نكاح جز همین اثر خوب و سنت متبع نبود كه مایهء الفت دور و نزدیك است مردم توفیقمند و بصیر و عاقل و دانا بدان رو میكردند فلانى را میشناسید و نسبت او را میدانید از دختر شما فلانه خواستگارى كرد و فلان مقدار بصداق او داده پس وساطت ما را بپذیرید و بخواستگار ما زن بدهید و سخن نكو گویید كه ستایش و پاداش ببینید ، این سخن را میگویم و براى خودم و شما استغفار میكنم . » .

ثمامة بن اشرس گوید : « روزى پیش مأمون بودیم یحیى بن اكثم بیامد و حضور مرا خوش نداشت ، در بارهء فقه گفتگو كردیم ، یحیى در بارهء مسأله اى كه بمیان آمده بود گفت : « این گفتهء عمر بن خطاب و عبد الله بن مسعود و ابن عمر و جابر است . » گفتم : « همه خطا كرده اند و از وجه دلالت غافل مانده اند . » یحیى این سخن مرا سخت بزرگ گرفت و گفت : « اى امیر مؤمنان این همه اصحاب پیمبر صلى الله علیه و سلم را تخطئه مىكند » مأمون گفت : « سبحان الله ، اى ثمامه اینطور است ؟ » گفتم :

« اى امیر مؤمنان این شخص نمیداند چه میگوید . » سپس رو به دو كردم و گفتم : « مگر تو نمیگوئى كه حق بنزد خدا عز و جل یكیست ؟ » گفت : « چرا ؟ » گفتم : « بنابر این معتقدى كه نه نفر خطا كرده اند و دهمى درست گفته است و من گفته ام دهمى نیز خطا كرده است . پس اعتراض تو به چیست ؟ » گوید مأمون به من نگریست و تبسم كرد و گفت : « ابو محمد نمیدانست كه تو چنین جواب میدهى ؟ » یحیى گفت : « چطور ؟ » گفتم : « مگر تو نمیگوئى حق یكى است ؟ » گفت : « چرا ؟ » گفتم : « آیا خدا عز و جل چنان مىكند كه یكى از اصحاب پیمبر صلى الله علیه حق نگوید ؟ » گفت : « نه . » گفتم :

« آیا كسى كه با آن یك نفر گویندهء حق مخالف است به نظر تو در بارهء حق خطا كرده است ؟ » گفت : « بله . » گفتم : « پس تو نیز همین را میگوئى كه بر من عیب گرفتى و

ص: 421

اعتراض كردى ، دلیل من درست تر است كه آنها را به ظاهر خطا كار میدانم ولى همگى بنزد خدا بر صوابند و به حق رسیده اند و من بسبب خلافى كه در میان است آنها را تخطئه كرده ام و گفتار یكى را بدلیل گرفته ام و مخالف را خطا كار شمرده ام اما تو كسى را كه مخالف رأى توست به ظاهر و هم بنزد خدا عز و جل خطا كار میدانى . » .

وقتى واردان كوفه به بغداد آمدند و بحضور مأمون ایستادند ، مأمون از آنها رو بگردانید . پیرى از آنها گفت : « اى امیر مؤمنان ، دست تو بیش از هر دست دیگر شایستهء بوسیدن است كه در نكو كارى پیشتر و از بدكارى بدور است و عفو تو یوسف وار است كه ملامت آن اندك است ، هر كه براى تو بدى خواهد خدا او را طعمهء شمشیر تو و آوارهء ترس و ذلیل دولت تو كند ، مأمون گفت : « اى عمرو ، سخنگوى آنها سخنگوئى نكوست حوائج آنها را انجام بده . » و انجام شد .

ثمامة بن اشرس گوید « در بارهء ده تن از اهل بصره كه معتقد مانى و قائل نور و ظلمت بودند براى مأمون خبر آورده بودند و او بگفت تا همه را كه نامشان یكایك گفته شده بود پیش وى آرند . وقتى آنها را فراهم آوردند طفیلى آنها را بدید و با خود گفت اینها را بسور مىبرند و با آنها به راه افتاده و از كارشان خبر نداشت .

گماشتگان آنها را بكشتى نشاندند ، طفیلى گفت : بگردش میروند و با آنها بكشتى نشست ، آنگاه بند آوردند و همه را در بند كردند طفیلى را نیز بند نهادند ، طفیلى گفت : « طفیلى شدن كار مرا به بند كشید » آنگاه رو به پیران كرد و گفت : « قربانتان شوم شما كیستید ؟ » گفتند : « تو كیستى كه جزو یاران ما نبوده اى ؟ » گفت : « به خدا نمیدانم من یك طفیلى هستم ، امروز از خانه بیرون آمدم و شما را با وضع نكو بدیدم و گفتم پیران و سالخوردگان و جوانان براى مهمانى فراهم آمده اند و با شما به راه افتادم چنان كه یكى از شما هستم ، به این زورق آمدید دیدم فرش شده و - سفره هاى پر و انبانها و سبدها دیدم ، گفتم بگردش قصر و باغى میروید ، روزى مبارك است و خرسند شدم ، ولى این گماشته آمد و شما را بند نهاد و مرا نیز بند نهاد و عقلم

ص: 422

برفت ، بگویید قصهء شما چیست ؟ » همه بخندیدند و مسرور شدند و گفتند : « اكنون بشمار ما آمده اى و بندت نهاده اند ، ما پیرو مانى هستیم كه حال ما به مأمون خبر داده اند ، اكنون ما را پیش او مىبرند كه از كار ما میپرسد و از مذهبمان تحقیق مىكند و میگوید توبه كنیم و از مذهب مانى بگردیم و در این زمینه امتحانمان مىكند .

از جمله اینست كه تصویر مانى را بما نشان میدهد و میگوید آب دهن بر آن بیندازیم و از او بیزارى كنیم و میگوید كه یك دراج را كه پرنده اى آبى است بكشیم ، هر كه دستور او را بپذیرد نجات یابد و هر كه نپذیرد كشته شود . وقتى ترا بخوانند و بمعرض امتحان آرند حقیقت حال و اعتقاد خود را چنان كه میتوانى بگو . میگوئى طفیلى هستى و طفیلى قصه ها و خبرها میداند اكنون در این سفر تا بغداد از قصه ها و حوادث مردم براى ما نقل كن . » وقتى به بغداد رسیدند و آنها را پیش مأمون بردند نام آنها را یكى - یكى میخواند و از مذهبش میپرسید و اسلام بر او عرضه میكرد و بمعرض امتحان میآورد و میگفت از مانى بیزارى كند و صورت مانى را به دو نشان میداد و میگفت آب دهان بر آن اندازد و بیزارى كند ، آنها نیز دریغ میكردند و عرضهء شمشیر میشدند . وقتى از كار آن ده نفر فراغت یافت و طفیلى رسید شمارهء آن گروه كامل شده بود ، مأمون به گماشتگان گفت : « این كیست ؟ » گفتند : « به خدا نمیدانیم ، او را با این جماعت دیدیم و او را نیز بیاوردیم . » مأمون به دو گفت : « قصهء تو چیست ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان زنم طلاقى باشد اگر از گفتار آنها چیزى بدانم من یك مرد طفیلى هستم . » و قصهء خویش را از اول تا آخر براى او بگفت . مأمون بخندید و صورت مانى را به دو نشان داد كه لعن كرد و از او بیزارى نمود و گفت : « بدهید تا روى آن كثافت كنم . به خدا من نمى - دانم مانى كیست . یهودى بوده یا مسلمان بوده است . » مأمون گفت به جهت اینكه در كار طفیلى شدن افراط كرده و خویشتن را بخطر افكنده تنبیهش كنند ولى ابراهیم ابن مهدى كه جلو مأمون ایستاده بود گفت : « اى امیر مؤمنان گناه او را به من ببخش من نیز قصه اى جالب در بارهء طفیلىگرى كه براى خودم رخ داده براى تو نقل میكنم »

ص: 423

گفت : « بگو . » ابراهیم گفت : « اى امیر مؤمنان روزى برون شدم و در كوچه هاى بغداد میگشتم تا به جائى رسیدم و از یك طبقهء خانهء مرتفعى بوى ادویه شنیدم و رایحهء دیگهاى غذا بلند بود و دلم هوس كرد .

پیش خیاطى ایستادم و گفتم : « این خانهء كیست ؟ » گفت : « از یك تاجر بزاز است . » گفتم : « اسمش چیست ؟ » گفت : « فلان پسر فلان » سر به طرف آن طبقه بلند كردم ، دیدم دست و ساعدى از پنجره بیرون آمد كه زیباتر از آن ندیده بودم و زیبائى دست و ساعد اى امیر مؤمنان بوى غذا را از یاد من ببرد . مبهوت ماندم و عقلم برفته بود . بخیاط گفتم : « صاحب خانه نبیذ مىخورد ؟ » گفت : « بله و گمان میكنم امروز مهمان دارد و جز با تاجرانى نظیر خود هم نشینى نمیكند . » ، در این اثنا دو مرد موقر سواره از سر كوچه رسیدند ، خیاط به من گفت : « اینها همنشینان او هستند . » گفتم : « اسم و كنیهء آنها چیست ؟ » گفت : « فلان پسر فلان » من اسب خود را را پیش راندم و پایین آنها جا گرفتم و گفتم « قربان شما بروم ابو فلان منتظر شماست » و با آنها برفتم تا بدر رسیدند و مرا جلو انداختند ، من وارد شدم آنها نیز وارد شدند ، صاحب منزل كه مرا بدید یقین كرد كه من با آنها آشنائى دارم ، خوش آمد گفت و مرا در صدر مجلس نشانید . آنگاه اى امیر مؤمنان سفره انداختند و نانى پاكیزه در آن بود غذاها را آوردند و مزهء آن از بویش بهتر بود ، با خود گفتم : « غذاها را خوردم دست و ساعد مانده است » غذا را برچیدند و دست بشستم و به مجلس انس رفتیم كه مجلسى نكو بود و فرشى عالى داشت ، صاحب مجلس با من سر لطف داشت و روى سخنش با من بود و آن دو شخص یقین داشتند كه من با وى آشنائى دارم اما این حسن رفتار او بدان جهت بود كه تصور میكرد من با مهمانانش آشنائى دارم .

وقتى چند پیمانه نوشیدیم ، كنیزكى پیش ما آمد كه چون شاخ تر مىچمید .

بدون خجلت سلام كرد و مخده اى براى خود آماده كرد ، عودى بیاوردند و در كنارش نهادند . پنجه به عود زد و من از پنجه زدنش مهارتش را تشخیص دادم ، آنگاه

ص: 424

آواز خواندن آغاز كرد و شعرى بدین مضمون خواند : « دیده ام او را تصور كرد و چهره اش متأثر شد و اثر تصور من بجا ماند ، دست من با او مصافحه كرد و دستش متأثر شد و از تماس دست من در انگشتان او فرو رفتگیى بجا ماند ، تصورش از خاطر من گذشت و او را مجروح كردم ، ندیده بودم كه فكر چیزى را مجروح كند . » به خدا اى امیر مؤمنان خاطرم بهیجان آمد و از نكوئى آواز و مهارت او بطرب آمدم آنگاه شعرى دیگر خواند بدین مضمون : « به دو اشاره كردم كه آیا از عشق من خبر دارى ، با گوشهء چشم جواب داد كه من بر سر پیمان استوارم و نخواست راز خود را علنى كند . » و من فریاد زدم : « زنده باشى . » و چنان طربناك شدم كه اختیارم از كف برفت و او باز شعرى بدین مضمون خواند : « آیا عجب نیست كه من و تو در یك خانه باشیم و خلوت نكنیم و سخن نكنیم ، فقط چشمها از عشق شكایت كند و آتش در دلها فروزان باشد و همهء سخن ما اشارهء دهانها و غمزهء ابروها و بهم خوردن پلكها و اشارهء دستها باشد ؟ » .

به خدا اى امیر مؤمنان از مهارت وى در آواز و درك معنى شعر حسد بردم كه دستگاه را تمام و بىعیب خواند ، به دو گفتم : « یك چیز دیگر مانده است وى خشمگین شد و عود خود را به زمین زد و گفت : « از كى پر مدعاها را در مجلس خودتان راه میدهید ؟ » من از رفتار خودم پشیمان شدم و دیدم كه آن جمع نسبت به من متغیر شدند گفتم : « عود اینجا هست ؟ » گفتند : « بله . » عودى براى من آوردند و آن را كوك كردم و شروع به خواندن نمودم و شعرى بدین مضمون خواندم : « چرا منزلها جواب غمزده اى را نمیدهند آیا كر شده اند یا مدتى گذشته و یا فراموش شده ایم ، ساكنان منزلها برفته اند اگر آنها بمیرند ما نیز بمیریم و اگر زنده باشند ما نیز زنده خواهیم بود . » هنوز این شعر را بسر نبرده بودم كه كنیز بیامد و روى پاى من افتاد و پایم را بوسید و میگفت : « آقاى من ، عذر مرا بپذیر من هرگز نشنیده ام این آواز را كسى مانند تو بخواند . » آقاى او و حاضران بپاخاستند و مانند او پاى مرا ببوسیدند

ص: 425

و همگى بطرب آمدند و شراب خواستند و جامهاى بزرگ نوشیدند . من باز آواز خواندن آغاز كردم و شعرى بدین مضمون خواندم : « ترا به خدا روز را بسر میبرى و مرا كه چشمم از یاد تو خونبار است یاد نمیكنى ، از بخل او در مقابل سماحت خودم به خدا شكایت میكنم كه من عسل مىدهم و در مقابل حنظل نصیبم مىشود . قلب مرا كه كشته اى پس بده و آن را واله و بىبهره از خود وامگذار . از اینكه با من بیگانگى مىكند به پیشگاه خدا شكایت میبرم و تا زنده ام در بند عشق او خواهم بود . » و آن جمع چنان بطرب آمدند كه بیم كردم عقل خود را از دست بدهند .

چندى خاموش ماندم و چون آرام گرفتند خواندن آغاز كردم و شعرى بدین مضمون خواندم : « این عاشق تو به رنج خود مشغول است و اشك او به تنش روانست ، بدستى راحت خویش از خدا میخواهد و دستى دیگر را روى جگر نهاده است . كى عاشق واله رنجورى را دیده كه مرگ خویش را در چشم و دیده دارد » كنیز بنا كرد فریاد زدن : « زنده باشى به خدا آواز خواندن اینست . » آن گروه مست شده و عقل خویش از دست داده بودند . صاحب منزل در مقابل شراب مقاومت داشت و دو همنشین او بمقاومت كمتر از او بودند . وى بغلامان خود گفت تا همراه غلامان آنها هر دو را بمنزلشان برسانند . من با وى بماندم و چند پیمانه بنوشیدیم گفت « آقاى من به خدا همهء ایام گذشتهء من كه ترا نمیشناخته ام تلف شده است ، تو كیستى ؟ » و همچنان اصرار كرد تا نام خود را با او بگفتم . برخاست و سر مرا ببوسید و گفت : « آقاى من حقا ادبى چنین شایستهء كسى مانند توست ، من امروز در حضور خلافت بسر میبرده ام و نمیدانسته ام . » آنگاه از قصهء من پرسید كه چرا ناشناس بخانهء او آمده ام من موضوع غذا و دست و ساق را با او بگفتم ، یكى از كنیزان خود را صدا زد و گفت :

« به فلان كنیز بگو پائین بیاید » همچنان كنیزكان خود را پیش من آورد كه دست آنها را میدیدم و میگفتم : « این نیست . » .

عاقبت گفت : « به خدا كسى جز مادر و خواهر من نمانده است آنها را نیز

ص: 426

پیش تو میآورم » و من كه از بزرگوارى و پر حوصلگى او بتعجب بودم گفتم « قربانت شوم ، خواهر را پیش از مادر بیار شاید هم او باشد » گفت : « راست میگوئى . » و چنین كرد . وقتى دست او را بدیدم گفتم « قربان ، خودش است . » وى بغلامان خود گفت تا ده تن از مشایخ همسایه را حاضر كنند آنگاه دو كیسه كه بیست هزار درم در آن بود پیش من نهادند و او گفت : « این خواهر من فلانى است و من شما را بشهادت میگیرم كه او را بآقایم ابراهیم بن مهدى بزنى دادم و از جانب وى بیست هزار درم مهر او كردم و او نیز رضا داده و نكاح را پذیرفته است » آنگاه یك كیسه را به خواهر خود داد و كیسهء دیگر را میان مشایخ پخش كرد ، من به آنها گفتم : « باید ببخشید كه فعلا بیش از این در دسترس نبود . » آنها نیز بگرفتند و برفتند . آنگاه گفت : « آقاى من ، اطاقى آماده كنم كه با زن خود بخوابى . » به خدا اى امیر مؤمنان بزرگوارى و پر حوصلگى او مرا مجذوب كرد ، گفتم : « عماریى حاضر میكنم و او را به منزل خودم میبرم . » گفت : « هر چه میخواهى بكن » من نیز عماریى آماده كردم و خواهر او را به منزل خویش آوردم ، به خدا اى امیر مؤمنان آنقدر جهاز براى من آورد كه در خانه هایم جا نمیگرفت . » مأمون از بزرگوارى این شخص شگفتى كرد و طفیلى را آزاد كرد و جایزهء نكو داد و به ابراهیم گفت تا آن شخص را بیارد و بعدها جزو خواص و یاران مأمون شد و با او در كار ندیمى و غیره احوال نكو داشت .

مبرد و ثعلب نقل كرده اند كه روزى كلثوم عتابى بر در مأمون ایستاده بود كه یحیى بن اكثم بیامد ، عتابى گفت : « اگر مقتضى دیدى حضور مرا امیر مؤمنان خبر بده . » یحیى گفت : « من حاجب نیستم » گفت : « میدانم ولى تو مردى صاحب فضیلتى و صاحب فضیلت دیگران را كمك مىكند » گفت : « این كار من نیست » گفت : « خداوند ترا نعمت و مقام داده است و اگر شكر آن بدارى افزون شود و اگر كفران كنى كاسته شود ، من امروز براى تو از خودت بهترم كه ترا بكارى دعوت میكنم كه

ص: 427

فزونى نعمت تو در آن است و تو آن را نمىپذیرى ، هر چیزى زكاتى دارد و زكات مقام اینست كه براى حاجت مندان سودمند باشى » یحیى برفت و قصه را با مأمون بگفت ، عتابى را بحضور بردند ، اسحاق بن ابراهیم موصلى نیز پیش وى بود بگفت تا عتابى بنشیند و از احوال و كار او پرسیدن گرفت و او در جواب زبان آورى كرد و مأمون ظرافت او را بپسندید و با وى شوخى آغاز كرد و پیر مرد پنداشت كه او را تحقیر میكنند ، گفت : « اى امیر مؤمنان مؤانست چنین مفت و آسان نیست . » .

مأمون سخن او را بمعنى طلب بخشش گرفت و نگاهى به اسحاق كرد و بگفت تا هزار دینار بیاوردند و آن را پیش عتابى نهاد ، آنگاه او را بصحبت خواند و اسحاق را وادار كرد تا او را دست بیندازد و اسحاق بنا كرد در هر باب كه او سخن میگفت با او معارضه كند و چیزى بر سخنش بیفزاید . عتابى كه اسحاق را نمىشناخت از حاضر جوابى وى بشگفت آمد و گفت : « امیر مؤمنان اجازه میدهد اسم و نسب این شخص را بپرسم ؟ » گفت : « بپرس » عتابى به اسحاق گفت « نام و نسب تو چیست » گفت : « یكى از مردمم و اسمم كل بصل است . » ( یعنى پیاز بخور ) عتابى گفت :

« نسبت را دانستم اما اسم تو معمول نیست و كسى كل بصل را اسم نمیكند . » اسحاق گفت : « خیلى بى انصافى اسم تو كل ثوم است ( یعنى سیر بخور ) ولى پیاز از سیر بهتر است » عتابى گفت : « خدایت بكشد چقدر با مزه اى كسى را بخوش صحبتى تو ندیده ام امیر مؤمنان اجازه میدهد جایزه را كه به من داده است به او بدهم كه بر من غالب شده است ؟ » مأمون گفت : « جایزه مال خودت باشد ، میگویم به او هم مانند آن جایزه بدهند » آنگاه اسحاق به منزل خویش رفت و عتابى بقیهء روز را در صحبت مأمون بسر برد .

عتابى از سرزمین قنسرین و عواصم بود و در رقه كه جزو دیار مضر بود اقامت داشت و در علم و قرائت و ادب و معرفت و ترسل و سخندانى و كثرت محفوظات و دقت نظر و فصاحت زبان و مهارت بیان و آشنائى به آداب صحبت 427

ص: 428

428 ملوك و نویسندگى و شیرین سخنى و حسن خط و قوت قریحه چنان بود كه بروزگار خود مانند فراوان نداشت . آورده اند كه وى گفته است : « زبان شخص دبیر اوست و چهره اش حاجب اوست و همدم وى خود اوست . » و به همین مضمون شعرى گفته بود و هم از او نقل كرده اند كه گفته بود : « وقتى بحكومتى رفتى ببین دبیر تو كیست ، زیرا آنها كه از تو دورند مقام ترا از دبیرت شناسند و هم عقل حاجب خویش را امتحان كن كه واردان پیش از آنكه تو را ببینند از رفتار حاجبت در بارهء تو قضاوت كنند ، همدم و ندیم خویش را از مردم بزرگ انتخاب كن كه مرد را به همنشینانش قیاس میكنند . » .

وقتى دبیرى با ندیمى مفاخره كرد ، دبیر گفت : « من یارم و تو سربار . من براى كارهاى جدیم و تو براى شوخى ، من هنگام سختى به كار آیم و تو به وقت تفریح ، من بهنگام جنگ به كار آیم تو به وقت صلح . » ندیم گفت : « من به وقت نعمت به كار آیم و تو به وقت نكبت ، من جزو خاصانم و تو اهل حرفه اى ، من مىنشینم و تو میبایستى ، تو در قید رسومى و من مونسم . تو را به انجام دادن حاجت وادارند و براى انجام دادن مقاصد من به زحمت اندازند . من شریك بزرگانم و تو كمك ایشان ، من همدم سرانم و تو ابزار دست ایشان ، مرا « ندیم » از آن رو گفته اند كه از مفارقتم « ندامت » برند . » عتابى اخبار نكو و تألیفات شیرین دارد كه ذكر آن مخالف مقصود و خارج از اختصار است ، این مختصر را نیز بمناسبت كلام یاد كردیم .

جوهرى بنقل از عتبى از عباس دیگرى گوید مردى عریضه اى به مأمون نوشت و تقاضا كرد به او اجازه دهد و سخنش را بشنود . مأمون اجازه داد ، وى حضور یافت و سلام كرد ، مأمون گفت : « منظور خویش را بگو . » گفت : « امیر مؤمنان بداند كه مصائب روزگار و حوادث ایام همهء آنچه را دنیا به من داده بگرفت ، اگر ملكى داشتم خراب شد و اگر نهرى بود مسدود شد و اگر خانه اى بود ویرانه گشت و هر چه بود و اكنون هیچ ندارم و قرض فراوان دارم و عیال و فرزند و كودكان

ص: 429

خرد دارم و خودم پیرى فرتوتم كه از كوشش و كسب باز مانده ام و به نظر و توجه امیر مؤمنان احتیاج دارم . » گوید و در ضمن سخن بادى رها كرد و گفت : « اى امیر مؤمنان این نیز از عجایب و محنت روزگار است كه هرگز در جائى كه باید ، این كار از من سر نزده است » مأمون به همنشینان خود گفت : « كسى را از این مرد پر دل تر و دلیرتر و جسورتر ندیده ام . » آنگاه بگفت تا پنجاه هزار درم به دو دادند .

ابو العتاهیه گوید : روزى مأمون مرا احضار كرد ، بحضور رفتم و او را سر فرو - هشته و اندیشناك دیدم و نخواستم در این حالت به دو نزدیك شوم ، سر برداشت و با دست اشاره كرد كه نزدیك بیا ، نزدیك رفتم ، مدتى اندیشه كرد سپس سر برداشت و گفت : « اى اسماعیل ، جان ملول مىشود و تازه میجوید و تنهائى را خوش دارد ، چنان كه همدمى كسانرا خوش دارد . » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان و در این باب شعرى گفته ام . » گفت : « چیست ؟ » گفتم : « جان خوش نباشد مگر آنكه پیوسته از جائى به جائى دیگر رود . » گفت : « نكو گفته اى ، بیشتر بگو . » گفتم : « استعداد گفتن ندارم . » و باقى روز را با او گذرانیدم و بگفت تا پولى به من دادند و بیرون آمدم .

آورده اند كه مأمون یكى از خاصان خود را گفت كه بیرون شود و هر كه را در راه دید ، پست باشد یا و الا مقام بحضور بیارد ، او نیز یكى از عوام را بیاورد .

معتصم برادر مأمون و یحیى بن اكثم و محمد بن عمرو رومى نیز بحضور او بودند و هر یك از آنها دیگى بار كرده بودند ، محمد ابراهیم طاهرى به مرد عامى گفت :

« اینان از خاصان امیر مؤمنانند هر چه میپرسند جوابشان بده » مأمون گفت : « در این وقت كه هنوز سه ساعت از شب باقى است براى چه بیرون آمده اى ؟ » گفت :

« مهتاب مرا فریب داد و صداى الله اكبر شنیدم و پنداشتم اذان است . » مأمون گفت :

« بنشین . » و او بنشست . مأمون به دو گفت : « هر یك از ما دیگى بار كرده ایم از هر كدام به تو میدهیم بچش و از خوبى و مزهء آن چیزى بگو . » گفت : « بیارید . » در یك سینى بزرگ از همهء دیگها بیاوردند كه امتیازى از هم نداشت اما مطبوخ هر

ص: 430

دیك را نشان كرده بودند . مرد عامى از دست پخت مأمون بخورد و گفت : « زه » و سه لقمه بخورد و گفت : « این مثل مشك است و طباخ آن حكیمى پاكیزه و ظریف و ملیح است . » پس از آن از پختهء دیگ معتصم بچشید و گفت : « به خدا گویى این و اولى را یكى پخته است . » سپس از پختهء محمد بن عمرو رومى بخورد و گفت : « این دیگ را طباخ پسر طباخ پخته و خوب پخته است . » پس از آن از دیگ یحیى بن اكثم بخورد و رو بگرداند و گفت : « آه مثل اینكه طباخ این دیگ بجاى پیاز در آن كثافت ریخته است . » حاضران سخت بخندیدند و شخص عامى بنشست و با آنها سخن كرد و لطیفه گفت و شوخى كرد و با وى سرگرم بودند . وقتى صبح بدمید مأمون به دو گفت : « قصهء امشب را با كسى نگوئى . » زیرا مأمون دانسته بود كه مرد عامى آنها را شناخته است و چهار هزار دینار به او جایزه داد و بگفت تا صاحبان دیگها نیز هر كدام بر حسب مقام خود چیزى به او بدهند و به دو گفت : « مبادا هرگز در چنین وقتى از خانه برون شوى . » گفت : « خدا كند شما همیشه طبخ كنید و من زود از خانه درآیم . » از تجارت او پرسیدند و منزلش را بدانستند و از آن پس به خدمت مأمون در آمد و به جمع ندیمان پیوست .

ابو عباد دبیر كه از خواص مأمون بود گوید : مأمون به من گفت از جواب به سه كس فروماندم ، یكى پیش مادر ذو الریاستین رفته بودم كه او را تسلیت گویم و گفتم : « غم او مخور و از نبودنش افسرده مباش كه خدا بجاى او فرزندى چون من به تو داده كه قائم مقام او باشد و هر رفتارى كه با او داشته باشى با من نیز داشته باش » وى بگریست و گفت : « اى امیر مؤمنان چگونه از غم فرزندى كه موجب شده فرزندى چون تو داشته باشم افسرده نباشم . » یك بار نیز مردى را پیش من آوردند كه مدعى پیمبرى بود ، گفتم : « تو كیستى ؟ » گفت : « موسى بن عمران علیه السلام . » گفتم : « واى بر تو موسى بن عمران علیه السلام معجزه ها داشت كه پیمبرى وى به وسیلهء آن معلوم شد از جمله اینكه عصاى خویش بینداخت و حیله هاى ساحران را

ص: 431

ببلعید . دیگر آن بود كه دست خویش را از گریبان برون میكرد كه درخشان بود و همهء معجزاتى را كه موسى بن عمران آورده بود بر شمردم و گفتم : « اگر یكى از نشانه ها و معجزات او را براى من به یارى من اول كسم كه به تو ایمان خواهم آورد و گر نه ترا خواهم كشت . گفت : « راست میگوئى اما من این معجزات را وقتى آوردم كه فرعون میگفت : « من خداى والاى شما هستم ، اگر تو نیز چنین بگویى من نشانه هائى را كه براى فرعون آورده بودم براى تو نیز خواهم آورد . » سوم این بود كه مردم كوفه بشكایت از حاكم خود آمده بودند كه من از رفتار او راضى بودم ، با آنها گفتم من از رفتار حاكم باخبرم و فردا به استماع شكایت شما مىنشینم ، یكى را انتخاب كنید كه از طرف شما در گفتگو شركت كند چون من میدانم كه شما سخن بسیار میگویید . » گفتند : « میان ما كسى كه شایستهء گفتگو با امیر مؤمنان باشد نیست مگر یك نفر كه كر است ، اگر امیر مؤمنان كرى او را تحمل كند كرم كرده است . » وعده دادم كرى آن شخص را تحمل كنم .

فردا بیامدند ، بگفتم تا همه داخل شوند ، با شخص كر بیامدند ، وقتى پیش من رسیدند گفتم : « بنشینید . » و با تشخیص گفتم : « از حاكم خودتان چه شكایت دارى ؟ » گفت « اى امیر مؤمنان بدترین حاكم روى زمین است ، در اولین سالى كه او حاكم ما بود اثاث و لوازم خود را فروختیم ، در سال دوم املاك و ذخائر خود را فروختیم و در سال سوم از شهر خود برون شدیم و از امیر مؤمنان استمداد كردیم كه بشكایت ما برسد و كرم كند و او را معزول كند . » گفتم : « اى بىمادر ! دروغ میگوئى این حاكم مردیست كه رفتار او را مىپسندم و از دیانت او و طرز كارش راضى هستم و چون میدانستم شما همیشه از حاكمتان ناراضى هستید مخصوصا او را بحكومت شما انتخاب كرده ام . » گفت : « اى امیر مؤمنان تو راست میگوئى ، من دروغ گفتم ولى چرا حاكمى را كه از دیانت و امانت و عدل و انصافش رضایت دارى این همه سال بما اختصاص داده اى و شهرهاى دیگر را كه از جانب خدا عز و جل مكلف بوده اى به كار

ص: 432

آنها نیز توجه كنى از آن محروم داشته اى ، او را بشهرهاى دیگر نیز بفرست تا آنها نیز مانند ما از عدل و انصاف وى بهره مند شوند . » گفتم : « برخیز كه خدایت حفظ نكند او را از حكومت شما معزول كردم . » .

یحیى بن اكثم میگفت : « مأمون روز سه شنبه براى مباحثهء فقه مىنشست ، وقتى فقیهان و دیگر اهل مقالات كه طرف مباحثهء او بودند حضور مییافتند به اطاقى مفروش میرفتند . به آنها گفته میشد : « موزه ها را در آرید . » آنگاه خوانها حاضر میشد ، به آنها مىگفتند : « بخورید و بنوشید و وضو را تجدید كنید و هر كه موزه اش تنگ است در آرد و هر كه كلاهش سنگین است بگذارد . » وقتى فراغت مییافتند مجمرها میآوردند كه بخور بسوزند و خوشبو شوند . آنگاه مأمون برون میشد و آنها را پیش میخواند تا نزدیك او میشدند و با آنها به وضعى نكو قرین انصاف و دور از تكبر مباحثه میكرد و همچنان بودند تا آفتاب غروب میكرد . آنگاه دوباره خوانها گسترده میشد و غذا میخوردند و میرفتند . » گوید : یك روز نشسته بود كه على بن صالح حاجب بیامد و گفت :

« اى امیر مؤمنان یكى بر در ایستاده و لباس سپید خشن بتن دارد كه دامن آن را بالا زده و میخواهد براى مباحثه وارد شود . » من بدانستم كه یكى از صوفیان است و مىخواستم به او اشاره كنم كه اجازهء ورود به او ندهد ولى مأمون سخن آغاز كرد و گفت : « بگو بیاید . » .

مردى كه دامن لباس خود را بالا زده بود و كفش خود را بدست داشت بیامد و یك طرف بساط ایستاد و گفت : « السلام علیكم و رحمت الله و بركاته . » مأمون گفت : « و علیك السلام » گفت : « اجازه میدهى به تو نزدیك شوم ؟ » گفت : « نزدیك شو . » پس از آن گفت : « بنشین » او بنشست . آنگاه گفت : « اجازه میدهى با تو سخن كنم ؟ » مأمون گفت : « هر چه میدانى مایهء رضاى خداست بگو . » گفت : « به من بگو اینجا كه نشسته اى به اجتماع و رضاى مسلمانان نشسته اى یا به زور نشسته اى ؟ » گفت :

« نه به اجتماع مسلمانان نشسته ام ، نه به زور ، پیش از من سلطانى بود كه كار مسلمانان

ص: 433

را به عهده داشت و مسلمانان خواه نا خواه به او تسلیم شده بودند و او ولیعهدى را از پس خویش به من و یكى دیگر داد و از حاجیانى كه در بیت الله الحرام حضور داشتند براى من و دیگرى بیعت گرفت كه آنها نیز خواه یا نا خواه بیعت كردند ، كسى كه همراه من براى او بیعت گرفته بودند براهى كه میرفت رفت .

و چون نوبت من رسید بدانستم كه به اجتماع و رضایت مسلمانان مشرق و مغرب احتیاج دارم ولى چون دقت كردم دیدم اگر از كار مسلمانان كناره گیرم كار اسلام آشفته مىشود و قلمرو آن بهم میریزد و فتنه و هرج و مرج مىشود و كشاكش رخ میدهد و احكام خدا سبحانه تعالى تعطیل مىشود و كسى به حج خانهء خدا نمیرود و در راه او جهاد نمیكند و سلطانى نخواهد بود كه مسلمانان را فراهم كند و آنها را به راه برد ، راهها بسته مىشود و كسى داد مظلوم را از ظالم نمیگیرد و براى حفظ مسلمانان و جهاد با دشمنان اسلام و حفظ و دستگیرى اهل اسلام این كار را به عهده گرفتم تا مسلمانان در بارهء یكى كه مورد رضایت همه باشد اتفاق كنند و من نیز كار را بدست او سپارم و مانند یكى از مسلمانان باشم و تو اى مرد از جانب من بجمع مسلمانان پیغام ببر كه هر وقت در مورد یكى هم سخن شدند و رضایت دادند من بنفع او از خلافت كناره میگیرم . » گفت : « السلام علیكم و رحمت الله و بركاته » و برخاست .

مأمون به على بن صالح حاجب دستور داد یكى را بدنبال او بفرستد كه ببیند كجا میرود . وى نیز چنین كرد . آنگاه بازگشت و گفت : « اى امیر مؤمنان یكى را فرستادم كه این شخص را تعقیب كند ، وى بمسجدى رفت كه پانزده كس با سر و وضع و لباس همانند او آنجا بودند و به دو گفتند : « این مرد را دیدى ؟ » گفت : « بله . » گفتند : « با تو چه گفت ؟ » گفت : « جز سخن نیكو چیزى نگفت ، به من گفت امور مسلمین را مضبوط میدارد كه راههایشان امن باشد . و به كار حج و جهاد فى سبیل الله قیام مىكند و داد مظلوم از ظالم میگیرد و احكام را اجرا مىكند و همین كه مسلمانان به كسى رضا دادند ، كار را به او تسلیم مىكند و به نفع او كنار میرود . » گفتند :

ص: 434

« مانعى ندارد . » و پراكنده شدند » مأمون رو به من كرد و گفت : « اینها را به آسانى از سر وا كردیم » و من گفتم : « اى امیر مؤمنان ستایش خدا را كه درستى و تدبیر در گفتار و كردار را به تو الهام كرد . » .

مسعودى گوید : « یحیى بن اكثم پیش از آنكه مناسبات او با مأمون محكم شود عهده دار قضاى بصره بود . به مأمون شكایت كردند كه او بسبب افراط در لواط ، اطفال آنها را فاسد كرده است . مأمون گفت : « اگر از احكام او عیبى بگیرید پذیرفته مىشود . » گفتند : « اى امیر مؤمنان وى به بد كارى و ارتكاب گناهان كبیره مشهور است و در وصف امردان و طبقات و مراتب و اوصافشان سخنانى گفته كه معروفست . » مأمون گفت : « چه گفته است ؟ » قصیدهء او را كه شمه اى از مطالب منتسب به وى در آن بود بخواندند و از جمله اشعارى بدین مضمون بود : « چهار كسند كه گناهشان دل میبرد و هر كه عاشقشان شود چشمش بیدار میماند . یكى كه دنیاى او در چهره اش جاى دارد او منافق است و آخرت ندارد . و دیگرى كه دنیاى او گشوده است و پشت سر وى آخرتى فراوان است . و سومى كه هر دو را دارد دنیا و آخرت و چهارمى كه همه را تباه كرده است نه دنیا دارد و نه آخرت » مأمون این سخنان را سخت ناپسند شمرد و گفت : « كى این را شنیده است ؟ » گفتند : « اى امیر مؤمنان از او مشهور و رایج است . » بگفت تا آنها را بیرون كردند و یحیى را از قضاوت بصره معزول كرد .

ابو نعیم در بارهء یحیى و اخبارى كه در بصره داشت شعرى بدین مضمون گفته است : « اى كاش یحیى از اكثم نمیزاد . و قدمش به زمین عراق نمیرسید بچه بازترین قاضیى كه در عراق دیده ایم . كدام دوات است كه قلم وى بدان نرسیده و كدام دره است كه اسبش در آن نرفته است ؟ » پس از آن مدتى گذشت و یحیى بحضور مأمون پیوست و ندیم وى شد . یك روز مأمون به دو گفت : « اى ابو محمد این شعر از كیست كه گوید : « قاضیى داریم كه در بارهء زنا معتقد به حد است ولى در بارهء لواط عیبى نمیبیند ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان این ابن ابى نعیم است كه میگوید : « امیر ما رشوه میگیرد و

ص: 435

حاكم ما لواط مىكند و سالار آنها سالار بدى است . قاضیى داریم كه در بارهء زنا معتقد به حد است ولى در بارهء مرتكب لواط عیبى نمىبیند ، گمان ندارد تا امت حاكمى از خاندان عباس دارد ستم از میان برخیزد . » مأمون لحظه اى از شرم سر به زیر افكند و گفت ابن ابى نعیم را به سند تبعید كنند .

یحیى وقتى در سفر با مأمون سوار میشد كمربند و قبا و شمشیر و یراق داشت و هنگام زمستان قباى خز و كلاه سمور میپوشید ولى بى باكى وى در كار لواط چنان بود كه وقتى مأمون به دو فرمان داد كه دسته اى ترتیب دهد كه با وى سوار شوند و كارهاى وى را انجام دهند ، وى پانصد غلام بى ریش خوش صورت مرتب كرد كه مایهء رسوائى او شد و راشد بن اسحاق در بارهء دستهء یحیى شعرى بدین مضمون گفت : « دوستان من ، با تعجب جالبترین منظره اى را كه چشم من دیده است بنگرید ، دستهء سیاهى كه در آن جز نكو چهرهء خوش چشم و ابرو با رو و موى خوش كه كمتر مو بچهره داشته باشد پذیرفته نمیشود ، پیشرفت او در قبال همگنانش به قدر جمال او و زشتى آنهاست و قاضیى آنها را بجنگ میبرد كه با نیزه ضربتهاى سخت مىزند ، با علم و حلم آنها را نه به طرف جنگ بلكه سلامت میراند . . . و هم راشد در بارهء او گوید : « امید داشتیم عدالت را آشكار ببینیم اما از پس امید مأیوس شده ایم ، وقتى قاضى القضاة مسلمانان لواط مىكند چه وقت دنیا و مردم دنیا اصلاح میشوند ؟ » .

یحیى بن اكثم بن عمرو بن ابى رباح از اهل خراسان و از شهر مرو از قوم بنى تمیم بود ، بسال دویست و پانزدهم كه در مصر بود مأمون بر او خشم گرفت و او را در حالى كه مغضوب بود به عراق فرستاد . وى در بارهء فروع و اصول فقه مصنفاتى داشت و كتابى بنام « التنبیه » به رد عراقیان نوشته بود و میان او و ابو سلیمان احمد - ابن ابى دواد مناظرات بسیار بود .

وفات ابو عبد الله محمد بن ادریس بن عباس بن عثمان بن شافع بن سایب بن عبد الله بن عبد یزید بن هاشم بن مطلب بن عبد مناف شافعى در ایام خلافت مأمون در

ص: 436

ماه رجب شب جمعه بسال دویست و چهارم بود و صبحگاه همانشب به خاك سپرده شد هنگام مرگ پنجاه و چهار سال داشت و سرى بن حكم كه در آن موقع امیر مصر بود ، بر او نماز كرد . عكرمة بن بشیر از ربیع بن سلیمان مؤذن چنین نقل كرده است .

محمد بن سفیان بن سعید مؤذن و دیگران نیز به همین مضمون از ربیع بن سلیمان مؤذن نقل كرده اند . شافعى در مصر در جوار قبور شهیدان در مقبرهء بنى عبد الحكم و میان قبور آنها به خاك رفت و طرف سر و نیز طرف پاى او یك ستون بزرگ سنگى بود و بالاى ستونى كه طرف سر بود این عبارت را كنده بودند : « هذا قبر محمد ابن ادریس الشافعى امین الله » آنچه گفتیم در مصر مشهور است نسب شافعى با بنى هاشم و بنى امیه در عبد مناف بهم میرسد زیرا وى از فرزندان مطلب بن عبد مناف است .

پیمبر صلى الله علیه و سلم به دو انگشت بهم پیوستهء خویش اشاره كرده و فرموده بود :

« ما و بنى عبد المطلب چنین هستیم . » و هنگام محاصرهء قرشیان بنى عبد المطلب نیز با بنى هاشم در شعب بودند . این حدیث را فقیر بن مسكین از مزنى براى من نقل كرد .

فقیر از مزنى حدیث روایت میكرد و ما از فقیر بن مسكین در شهر آسوان در صعید مصر شنیدیم كه میگفت : مزنى گفت : « صبحگاه روزى كه شافعى وفات یافت پیش او رفتم و به دو گفتم : « اى ابو عبد الله چگونه اى ؟ » گفت : « از دنیا میروم و از یاران مفارقت میكنم و جام مرگ را مینوشم و نمیدانم روحم ببهشت میرود كه به دو تهنیت گویم یا بجهنم میرود كه به دو تعزیت گویم . » و شعرى بدین مضمون خواند : « وقتى دلم سخت شد و كار بر من تنگ شد امید عفو ترا نردبان خود كردم ، اى پروردگار من ، گناهم بنظرم بزرگ میآمد و همین كه آن را با عفو تو قیاس كردم ، عفو تو بزرگتر بود . » .

و در همین سال مرگ شافعى یعنى سال دویست و چهارم ابو داود سلیمان بن داود طیالسى در نود و یك سالگى در گذشت و هم در این سال هشام بن محمد بن سائب

ص: 437

كلبى وفات یافت .

در ایام مأمون یكى در بصره دعوى نبوت كرد و او را در بند آهنین پیش مأمون آوردند ، وقتى پیش روى او آمد مأمون به دو گفت : « تو پیمبر مرسل هستى ؟ » مرسل بمعنى فرستاده و هم به معنى آزاد و رهاست ، او با استفاده از معنى دوم و سوم گفت :

« عجالتا كه در بندم . » گفت : « واى بر تو كى ترا فریب داد ؟ » گفت : « با پیمبران این طور سخن نمیگویند و به خدا اگر در بند نبودم میگفتم جبرئیل دنیا را بسر شما خراب كند . » مأمون گفت : « دعاى بندى پذیرفته نمیشود ؟ » گفت . « مخصوصا پیمبران وقتى در بند باشند دعاى آنها بالا نمیرود . » مأمون بخندید و گفت : « كى ترا به بند كرده است ؟ » گفت : « اینكه جلو روى تو است . » گفت : « ما بند از تو بر مىداریم و تو به جبرئیل بگو دنیا را خراب كند ، اگر اطاعت ترا كرد ما به تو ایمان میآوریم و تصدیق تو میكنیم . » گفت : « خدا راست گفت كه فرمود تا عذاب الیم را نبینید ایمان نمیآورید ، اگر میخواهى بگو بردارند . » مأمون بگفت تا بند از او برداشتند ، وقتى از زحمت بند آسوده شد با صداى بلند گفت : « اى جبرئیل هر كه را میخواهید بفرستید كه من با شما كارى ندارم ، غیر من همه چیز دارد و من هیچ ندارم و جز زن فلانى كسى بدنبال مقاصد شما نمیرود . » مأمون بگفت تا آزادش كنند و نیكى كنند .

ثمامة بن اشرس حكایت كند كه در مجلس مأمون حضور داشتم كه یكى را آوردند كه ادعا كرده بود ابراهیم خلیل است ، مأمون به دو گفت : « هیچ كس را نشنیده ام كه نسبت به خدا جسورتر از این باشد . » گفتم : « اگر امیر مؤمنان مقتضى بداند به من اجازه دهد با او سخن كنم . » گفت : « هر چه میخواهى بگو . » به دو گفتم :

« فلانى ، ابراهیم برهان ها داشت » گفت : « برهان هاى او چه بود » گفتم : « آتش افروختند و او را در آن انداختند و آتش براى او خنك و سالم شد ، ما نیز آتشى میافروزیم و ترا در آن میاندازیم ، اگر مانند ابراهیم براى تو خنك و سالم شد ، ایمان میآوریم و تصدیق تو میكنیم . » گفت : « چیزى ملایمتر از این بیار . » گفتم : « برهانهاى

ص: 438

موسى علیه السلام . » گفت : « برهانهاى او چه بود ؟ » گفتم : « عصا را بینداخت و مارى شد كه دروغهاى ساحران را مىبلعید و عصا را به دریا زد كه بشكافت و دستش بدون بیمارى درخشان بود . » گفت : « این سخت تر است ، چیزى ملایمتر بیار » گفتم :

« برهانهاى عیسى علیه السلام . » گفت : « برهانهاى او چه بود ؟ » گفتم : « زنده كردن مرده . » سخن مرا برید و گفت : « بلیهء بزرگتر آوردى مرا از برهانهاى این معاف بدار » گفتم : « ناچار برهانهائى باید . » گفت : « من از این قبیل چیزى ندارم ، به جبرئیل گفتم : « مرا بسوى شیطانها میفرستید ، دلیلى به من بدهید كه با آن بروم و گر نه نخواهم رفت . » و جبرئیل علیه السلام نسبت به من خشمگین شد و گفت : « از همین حالا از بدى دم میزنى ؟ اول برو ببین این قوم با تو چه میگویند » مأمون بخندید و گفت : « این از پیمبرانى است كه براى ندیمى شایسته است . » .

بسال یكصد و نود و هشتم مأمون برادر خود قاسم بن رشید را از ولایت عهد خلع كرد . بسال صد و نود و نهم ابو السرایا سرى بن منصور شیبانى در عراق خروج كرد و كارش بالا گرفت ، محمد بن ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن - حسن بن على بن ابى طالب ملقب به ابن طباطبا نیز با وى بود . در مدینه نیز محمد بن سلیمان بن داود بن حسن بن حسن بن على رحمهم الله قیام كرد . در بصره نیز على بن - محمد بن جعفر بن محمد بن على بن حسن بن على علیهم السلام و زید بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على ( ع ) قیام كردند و بر بصره استیلا یافتند . در همین سال ابن طباطبا كه ابو السرایا كسانرا سوى او میخواند وفات یافت و ابو السرایا محمد بن محمد بن یحیى بن زید بن على بن حسین ( ع ) را بجاى او نهاد و باز در همین سال یعنى بسال یكصد و نود و نهم ابراهیم بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسن بن على ( ع ) در یمن ظهور كرد .

بسال دویستم در ایام مأمون محمد بن جعفر بن محمد بن على بن حسین رحمهم - الله در مكه و نواحى حجاز ظهور كرد و كسانرا بجانب خویش خواند . فرقهء سبطیهء

ص: 439

شیعه پیرو دعوت و قائل به امامت او هستند و فرقه ها شده اند . بعضى غلو كرده و بعضى معتدلند و بطریقهء امامیه رفته اند و ما در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » و هم در كتاب « اخبار الزمان من الامم الماضیة و الاجیال الخالیة و الممالك الداثرة » در فن سىام از اخبار خلفاى بنى عباس و طالبیانى كه در ایام آنها ظهور كرده اند سخن كرده ایم . گویند این محمد بن جعفر در آغاز كار و عنفوان جوانى دعوت محمد بن ابراهیم بن طباطبا رفیق ابو السرایا را رواج میداد و چون ابن طباطبا محمد بن ابراهیم بن حسن بن حسن بمرد ، دعوت خویش را نمودار كرد و نام امیر مؤمنان گرفت . هیچیك از كسانى كه از خاندان محمد قبلا و بعدا براى اقامهء حق قیام كرده بودند ، جز همین محمد بن جعفر عنوان امیر مؤمنان به خود ننهاده بودند ، وى به واسطهء جمال و رونق و جلوه و كمالى كه داشت بنام دیباج نیز نامیده میشد و در مكه و اطراف قصه ها داشت ، در همین سال او را پیش مأمون به خراسان بردند ، در آن هنگام مأمون در مرو بود و او را امان داد و با خویش به گرگان برد ، محمد بن جعفر در آنجا بمرد و به خاك رفت . و ما چگونگى وفات وى را با حوادث او و دیگر كسان از خاندان ابو طالب و جنگها كه در نواحى مختلف داشتند در كتاب « حدائق الاذهان فى اخبار آل ابى طالب و مقاتلهم فى بقاع الارض » آورده ایم .

و هم بروزگار مأمون حسین بن حسن بن على بن حسین بن على ( ع ) معروف به ابن افطس در مدینه ظهور كرد . گویند وى در آغاز ، دعوت ابن طباطبا را رواج میداد و چون ابن طباطبا بمرد كسان را به امامت خویش خواند و سوى مكه رفت و هنگامى كه مردم در منى بودند به آنها پیوست ، امیر حاج داود بن عیسى بن موسى هاشمى فرار كرد و مردم سوى عرفه رفتند و بدون اینكه كسى از فرزندان عباس با ایشان باشد جانب مزدلفه حركت كردند . ابن افطس هنگام شب به موقف آمد آنگاه به مزدلفه رفت كه مردم امام جماعت نداشتند و با آنها نماز كرد ، آنگاه سوى منى رفت و قربان كرد و وارد مكه شد و همهء پوشش خانه را جز پارچهء قباطى سفید كه بر آن

ص: 440

بود ، فرو ریخت .

بسال دویست ، حماد معروف به كندغوش بر ابو السرایا ظفر یافت و او را پیش حسن بن سهل آورد كه وى را بكشت و بر پل بغداد بیاویخت . و ما خبر ابو السرایا و خروج او را با حوادثى كه در ضمن آن رخ داد و عبدوس بن محمد بن ابى خالد و سرداران ایرانى نژاد را كه همراه وى بودند بكشت و اردوگاه وى را بغارت داد ، همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

مسعودى گوید : بسال دویستم مأمون ، رجاء بن ضحاك و سایر خادم را پیش على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على الرضا ( ع ) فرستاد كه او را بیاورند . و او را محترمانه پیش مأمون بردند و هم در این سال مأمون بگفت تا فرزندان عباس را از زن و مرد و كوچك و بزرگ شماره كنند و شمارشان سى و سه هزار بود .

على بن موسى الرضا ( ع ) در مرو پیش مأمون رسید و مأمون او را در منزلى شایسته جا داد ، آنگاه مأمون خواص یاران خود را فراهم آورد و گفت كه در فرزندان عباس و فرزندان على رضى الله عنهم نگریسته و هیچكس را از على بن موسى الرضا براى خلافت شایسته تر ندیده است و به عنوان ولایت عهد با او بیعت كرد و نامش را بدینار و درهمها سكه زدند و دختر خود ام الفضل را به محمد بن على بن موسى به زنى داد و بگفت تا لباس و پرچم سیاه را متروك كنند و بجاى آن لباس و پرچم سبز را باب كرد و جز این تغییراتى آورد . وقتى این خبر به فرزندان عباس كه در عراق بودند رسید ، آن را سخت بزرگ شمردند ، زیرا بدانستند كه خلافت از میان آنها برون خواهد شد .

ابراهیم بن موسى بن جعفر برادر رضا ( ع ) بفرمان مأمون سالارى حج را عهده دار شد ، همهء فرزندان عباس و یاران و پیروان ایشان كه در مدینة السلام بودند در كار خلع مأمون و تبعیت ابراهیم بن مهدى معروف به ابن شكله همداستان شدند و روز پنجشنبه نهم محرم سال دویست و دوم و بقولى بسال دویست و سوم با او بیعت كردند . بسال دویست و دوم ذو الریاستین فضل بن سهل در سرخس خراسان به غافلگیرى در حمام

ص: 441

كشته شد و این قضیه در خانهء مأمون در ضمن سفر عراق رخ داد . مأمون قضیه را سخت اهمیت داد و قاتلان او را بكشت و سوى عراق رفت .

على بن موسى الرضا ( ع ) در طوس بسبب خوردن انگور كه بسیار خورد و بقولى انگور زهر آلود بود درگذشت و این در صفر سال دویست و سوم بود . مأمون بر او نماز كرد . و هنگام مرگ پنجاه و سه سال و بقولى چهل و هفت سال و شش ماه داشت .

تولد وى بسال صد و پنجاه و سوم هجرى در مدینه رخ داده بود . مأمون ام حبیبه دختر خود را به زنى به على بن موسى الرضا ( ع ) داده بود كه یكى از دو خواهر ، زن محمد بن على بن موسى و دیگرى زن پدرش على بن موسى بود .

در ایام ابراهیم بن مهدى بغداد آشفته شد و رویبضیان كه سران عامه و پیروان ایشان بودند بشوریدند و خویشتن را مطوعه نامیدند . وقتى مأمون نزدیك دار السلام رسید ابراهیم بروز عید قربان با مردم نماز كرد و روز دوم نهان شد و این بسال دویست و سوم بود . مردم بغداد نیز او را خلع كردند . مأمون بسال دویست و چهارم به بغداد درآمد ، در آن وقت لباس سبز داشت و بعدا آن را تغییر داد و هنگامى كه طاهر بن حسین از رقه پیش وى آمد ، لباس سیاه را تجدید كرد .

بسال دویست و چهارم در بلاد مشرق قحطى بزرگ و در خراسان و جاهاى دیگر و با بود . و هم در این سال بابك خرمى با یاران جاویدان بن شهرك در دیار بدین خروج كرد . سابقا در همین كتاب ضمن سخن از جبل فتح و باب و ابواب ورود راس كه سوى دیار بدین جریان دارد از دیار بابك كه جزو قلمرو آذربایجان و اران بیلقان است ، سخن آورده ایم .

مأمون دیده و ران خود را بجستجوى ابراهیم بن مهدى كه میدانست در بغداد نهان شده است بهر سو فرستاد و شب یكشنبه سیزدهم ربیع الاخر سال دویست و هفتم او را در لباس زنى بیافت كه دو زن نیز همراه او بود . حراس بن اسود در كوى معروف به طویل در بغداد او را گرفته بود ، او را پیش مأمون بردند و گفت : « ابراهیم

ص: 442

چطورى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان قصاص وابسته به رأى صاحب خون است اما عفو به پرهیزگارى نزدیكتر است ، هر كه بازیچهء زمانه شود و غرور بر او چیره شود و اسباب تیره بختیش آماده شود خویشتن را دستخوش حوادث روزگار كند . خدا ترا از همهء بخشندگان برتر نهاده است و گناه من از همهء گناهكاران بیشتر است . اگر مجازات كنى حق تو است و اگر ببخشى اقتضاى بزرگى تو است » گفت : « اى ابراهیم مىبخشم . » وى « الله اكبر » گفت و به سجده افتاد ، مأمون بگفت تا سرپوش زنانه اى را كه بسر داشت ، به سینه اش بیاویزند تا مردم ببینند وى را بچه حالت دستگیر كرده اند ، پس از آن بگفت تا او را چند روز در دار الحرس بداشتند تا مردم او را ببینند ، آنگاه وى را به احمد بن ابى خالد سپرد و از آن پس كه مدتى تحت نظر بود از او راضى شد و ابراهیم در این باب اشعارى بدین مضمون گفت : « كسى كه فضایل را تقسیم كرد ، همه را در آدمیزادگان به پیشواى هفتم داد ، آنكه صاحب دلها را فراهم مىكند دلها را بر تو فراهم آورده است و دوستى تو جامع همهء نیكیهاست كه تو همهء اعمال نیك را كه نفوس به انجام دادن آن قادر است انجام داده اى و كسى را كه بخشیدنى نبوده و كسى از او شفاعت نكرده است ، بخشیده اى . » .

مأمون در شعبان سال دویست و نهم سوى فم الصلح رفت و خدیجه دختر حسن بن سهل را كه پوران نام داشت به عقد خویش در آورد ، حسن در این عقد آنقدر مال بپراكند كه هیچ پادشاهى در جاهلیت و اسلام نپراكنده بود . وى بر هاشمیان و سرداران و دبیران گویچه هاى مشك به اندازهء فندق پخش كرد كه درون آن كاغذها جاى داشت كه نام ملك ها و كنیزها و وصف اسبها بر آن بود و چون گویچه بدست كسى میافتاد آن را باز میكرد و میخواند و چیزى به قدر اقبال و بخت خویش در آن مییافت ، و پیش ناظرى كه بدین كار گماشته شده بود میرفت و میگفت ملكى بنام فلان در ناحیهء فلان از قلمرو فلان و كنیزى بفلان نام و اسبى بفلان صفت از منست ، بسایر مردم نیز دینار و درهم و نافه هاى مشك و پاره هاى عنبر بخش كرد و همهء

ص: 443

مخارج مأمون و سرداران و همهء یاران و سپاهیان او را حتى مكاریان و حمالان و ملاحان و همهء كسان اردو را از تابع و متبوع و جیره خوار ، در مدت اقامت او بپرداخت و هیچكس در اردوگاه مأمون خوردنى یا علیق براى اسبان نخرید .

وقتى مأمون میخواست از راه دجله به طرف مدینة السلام باز گردد به حسن گفت : « اى ابو محمد حاجتى دارى ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان ، میخواهم كه مقام مرا در دل خویش محفوظ دارى كه حفظ آن را جز بكمك تو نتوانم كرد . » مأمون بگفت تا خراج یك سالهء فارس و ولایت اهواز را به دو دهند و شاعران و خطیبان در این باب سخن بسیار گفتند ، از جملهء اشعار جالبى كه در این زمینه گفته شد ، گفتهء محمد بن حازم باهلى بود : « جشن به حسن و پوران مبارك باد ! اى پسر هارون ببین دختركى را بچنگ آورده اى ؟ » وقتى این سخن به مأمون رسید گفت : « نمیدانیم نیت بد یا خوب داشته است . » ابراهیم بن مهدى مدتها پس از دستگیرى یك روز پیش مأمون رفت ، مأمون به دو گفت این دو نفر ، یعنى معتصم برادرش و عباس بن مأمون مرا بقتل تو ترغیب میكنند . گفت : « در این مورد با تو همین سخن باید گفت كه آنها میگویند اما تو از چیزى كه مایهء ترس است به انتظار چیزى كه مایهء امید است چشم میپوشى . » و شعرى بدین مضمون گفت : « مال مرا پس دادى و در بارهء آن بخل نكردى و پیش از این نیز خون مرا مصون داشتى و من تلافى آن نتوانستم كرد كه از مرگ و فقر نجات یافته ام ، نكو كارى تو عذر اعمال مرا از حضور تو خواست و مرا ملامت نكردى . اینكه مرا معذور داشته اى چون شاهدى عادل بحضور تو از من دفاع مىكند . » ابراهیم بدورانى كه در بازارچهء غالب بغداد نهان میزیست و انتقالها كه از جائى بجاى دیگر داشت و قصهء آن شب كه دستگیر شد اخبار نكو و اشعار جالب دارد كه همه را در كتابهاى سابق خویش كه این كتاب از پى آن آمده و تذكار آنست ، یاد كرده ایم .

یوسف بن ابراهیم دبیر رفیق ابراهیم بن مهدى كتابها تألیف كرده كه كتاب

ص: 444

« المطببین مع الملوك فى المآكل و المشارب و الملابس و غیر ذلك » و كتاب ابراهیم بن مهدى كه اقسام خبر دارد و كتابهاى دیگر از آن جمله است . از جمله اخبار نخبهء ابراهیم بهنگام جابجا شدن و نهان زیستن در بغداد حكایت او با مزین است و چنان بود كه وقتى بطوریكه از پیش در همین باب بگفتیم مأمون وارد بغداد شد و دیده - وران بطلب ابراهیم فرستاد و براى هر كه او را نشان دهند پولى گزاف تعیین كرد ابراهیم گوید : « در یك روز تابستان هنگام ظهر برون شده بودم و نمیدانستم كجا روم تا بكوچهء بن بستى رسیدم و سیاهى را بر در خانه اى بدیدم پیش او رفتم و گفتم جائى دارى كه قسمتى از روز را در آنجا بسر برم ؟ » گفت : « بله . » و در را بگشود و من به اطاق وارد شدم كه حصیرى پاكیزه و متكاى چرمین تمیز داشت ، وى مرا نگهداشت و در را به روى من بست و برفت ، پنداشتم كه او قصهء جایزه را شنیده و رفته است كه مرا تسلیم كند در این حال بودم كه بیامد و طبقى همراه داشت كه چیزهاى مورد حاجت از نان و گوشت و دیگ نو و لوازم آن با كوره اى پاكیزه و نو در آن بود ، به من گفت : « قربانت شوم من حجامتگرم و میدانم كه چیزهاى من به نظر تو كثیف است ، این چیزها را كه دست نزده ام بگیر . » من كه سخت به غذا احتیاج داشتم برخاستم و دیگى براى خودم پختم كه یاد ندارم چیزى خوشمزه تر از آن خورده باشم ، پس از آن به من گفت : « نبیذ میخواهى ؟ » گفتم : « بد نیست . » و او همانطور كه در بارهء غذا كرده بود همه چیز تمیز بیاورد كه دست بدان نزده بود ، پس از آن به من گفت : « قربانت شوم اجازه میدهى نزدیك تو بنشینم و نبیذى بیارم و بشادمانى تو بخورم ؟ » گفتم : « بیا بنشین . » وقتى سه پیمانه بنوشید داخل انبارى شد و عودى بیاورد و گفت : « آقاى من ، حق من نیست كه بگویم آواز بخوانى ولى حرمت من بر تو واجب است . اگر خواهى ، بندهء خویش را مفتخر كنى و آواز بخوانى . » گفتم : « از كجا پنداشته اى كه من آواز میدانم ؟ » با تعجب گفت : « سبحان الله تو معروفتر از آنى كه ترا نشناسم تو ابراهیم بن مهدى هستى كه مأمون براى كسى كه ترا نشان دهد

ص: 445

صد هزار درم معین كرده است . » .

گوید : « وقتى این سخن بگفت عود را برگرفتم و همین كه خواستم بخوانم ، گفت : « آقاى من ، آیا چیزى را كه من پیشنهاد كنم میخوانى ؟ » گفتم : « بگو . » پس سه آواز را كه من بهتر از همه كس میخواندم پیشنهاد كرد . گفتم : « بسیار خوب ، مرا شناختى ، این آوازها را از كجا میدانى ؟ » گفت : « من خدمت اسحاق بن ابراهیم موصلى میكردم و غالبا مىشنیدم از كسانى كه آوازى را نكو میخوانند و میدانند نام میبرد و هرگز باور نمیكردم كه آن را در منزل خودم بشنوم . » من براى او آواز خواندم و با او هم صحبت شدم و چون شب درآمد از پیش وى برون آمدم همراه خود كیسه اى داشتم كه مقدارى دینار در آن بود به دو گفتم : « این را بگیر و صرف حوائج خود كن ، و ان شاء الله تعالى بیشتر از این پیش ما خواهى داشت . » گفت : « عجیب است به خدا من میخواستم موجودى خودم را به تو بدهم و تقاضا كنم با قبول آن بزرگوارى كنى ، ولى مقام ترا بالاتر از این دانستم . » وى چیزى از من نپذیرفت و بیامد تا مرا به جائى كه میخواستم رسانید و بازگشت و دیگر او را ندیدم .

بسال دویست و ششم در خلافت مأمون ، یزید بن زادان واسطى كه بسال صد و هفدهم تولد یافته بود ، در هشتاد و نه سالگى درگذشت ، وى وابستهء بنى سلیم بود و پدرش در مطبخ زیاد بن ابیه و عبید الله بن زیاد و مصعب بن زبیر و حجاج بن یوسف خدمت میكرده است ابن یزید از بزرگان اهل حدیث بود و وفاتش در واسط عراق بود و هم در این سال جریر بن خزیمة بن حازم و شیبة بن سوار مدنى و حجاج بن محمد اعور فقیه و عبد الله بن نافع صائغ مدنى وابستهء بنى مخزوم و وهب بن جریر و موصل بن اسماعیل و روح بن عباده درگذشتند . وفات هیثم بن عدى نیز در همین سال بود . در نسب وى سخن بود و شعرى بدین مضمون در بارهء او گفته بودند : « وقتى عدى را به بنى ثعل نسبت میدهى دال را پیش از عین بیار » كه با تقدیم دال عدى « دعى » به معنى مدعى -

ص: 446

نسب مىشود . به سال دویست و نهم واقدى درگذشت ، وى محمد بن عمرو واقد وابستهء بنى هاشم مؤلف سیرت ها و جنگنامه ها بود و حدیث او را سست شمرده اند .

ابن ابى الازهر گوید ابو سهل رازى از دیگران ، از واقدى نقل میكرد كه من دو دوست داشتم كه یكى هاشمى بود و من سخت تنگدست بودم و عید بیامد ، زنم گفت : « ما خودمان با بدبختى و رنج میسازیم ولى غصهء بچه ها دل مرا پاره كرده كه آنها بچه هاى همسایه را مىبینند كه بمناسبت عید لباس نو پوشیده اند و لباس آنها كهنه است ، خوب است چیزى بدست آورى كه براى آنها خرج كنى . » من به دوست هاشمى خود نوشتم كه هر چه میتواند كمك كند ، وى یك كیسهء سر به مهر پیش من فرستاد و گفته بود كه هزار درم در آن هست ، هنوز بجاى خود قرار نگرفته بودم كه نامه اى از آن دوست دیگر به من رسید كه از من كمك خواسته بود ، من كیسه را به همان صورت كه بود براى وى فرستادم و به مسجد رفتم و از شرم زنم شب را در آنجا بسر بردم ، وقتى پیش او رفتم رفتار مرا تأیید كرد و ملامتم نكرد ، در این اثنا دوست هاشمى در حالى كه كیسه را به همان وضع كه بود همراه داشت ، بیامد و گفت : « راست بگو ، كیسه اى را كه براى تو فرستادم چه كردى ؟ » من نیز قصه را چنان كه رخ داده بود براى او بگفتم ، گفت : « من جز این پول كه براى تو فرستادم هیچ نداشتم و بدوست خودمان نوشتم و كمك خواستم او نیز كیسهء مرا كه مهر خودم را داشت براى من فرستاد . » گوید : « یكصد درم از پول را به زنم دادم و باقیمانده را سه قسمت كردیم .

خبر به مأمون رسید و مرا بخواست ، قصه را براى او گفتم ، بگفت تا هفت هزار دینار به ما بدهند براى هر یك دو هزار دینار و براى زنم هزار دینار » واقدى در هفتاد و هفت سالگى بمرد .

وفات یحیى بن زید بن على بن حسین بن على نیز در همین سال به بغداد رخ داد و خبر او را سابقا در همین كتاب گفته ایم و هم در این سال از هر سمان بمرد . وى در ایام بنى امیه دوست ابو جعفر منصور بود كه با هم به سفر رفته و حدیث شنیده بودند ،

ص: 447

منصور با وى الفت داشت و مأنوس بود و بیشتر اوقات را با او میگذرانید ، وقتى خلافت به منصور رسید از بصره پیش وى آمد ، منصور از حال زن و دخترانش پرسید زیرا همه را به اسم میشناخت و او را محترم داشت و نكوئى كرد و چهار هزار درم به دو داد و گفت دیگر بطلب بخشش پیش او نیاید ، وقتى یك سال بگذشت از هر پیش وى آمد ، منصور گفت : « مگر نگفته بودم بطلب بخشش پیش من نیائى ؟ » گفت : « فقط براى این آمده ام كه به تو سلام گویم و رسم دوستى را تازه كنم . » گفت : « همینطور است كه میگوئى » و بگفت تا چهار هزار درم به او دادند و گفت كه هرگز براى سلام یا بطلب بخشش پیش او نیاید .

و چون سالى بگذشت باز پیش وى رفت و گفت : « براى آن دو كارى كه مرا از آن منع كرده بودى نیامده ام ، بلكه شنیده بودم امیر مؤمنان بیمار شده است و به عیادت آمده ام . » گفت : « میدانم كه فقط براى صله گرفتن آمده اى » و بگفت تا چهار هزار درم به او بدهند ، و چون سالى بگذشت دخترانش و زنش اصرار كردند و گفتند : « امیر مؤمنان دوست توست ، پیش او برو . » گفت : « واى بر شما به او چه بگویم كه قبلا گفته ام : بطلب بخشش و براى سلام و عیادت آمده ام این بار دیگر چه بهانه اى بیارم ؟ » ولى آنها اصرار كردند ، وى پیش منصور آمد و گفت : « بطلب كمك یا به قصد ملاقات یا عیادت نیامده ام بلكه آمده ام تا حدیثى كه در فلان شهر از فلانى شنیدیم از تو بشنوم كه از پیمبر صلى الله علیه و سلم در بارهء یكى از نامهاى خداى تعالى نقل كرد كه هر كس خدا را بدان بخواند دعایش پذیرفته و حاجتش برآورده شود » منصور به دو گفت : « بطلب آن نام مباش كه من آن را تجربه كرده ام و مستجاب نیست زیرا از وقتى پیش من آمده اى من با همان نام از خدا خواسته ام كه دیگر ترا پیش من نیاورد و اكنون باز آمده اى و میگوئى به سلام یا ملاقات یا عیادت آمده ام . » چهار هزار درم به دو داد و گفت : « دیگر نمیدانم با تو چكنم هر وقت خواستى پیش من بیا . » .

ص: 448

به سال دویست و نهم مأمون شبانه سوار شد و به مطبق رفت و ابن عایشه را كه از فرزندان عباس بن عبد المطلب بود بكشت . نام ابن عایشه ابراهیم بود و فرزند محمد بن عبد الوهاب بن ابراهیم امام برادر ابو العباس و منصور بود . محمد بن ابراهیم آفریقائى و كسان دیگر نیز با وى كشته شدند . این ابن عایشه نخستین عباسى بود كه در اسلام آویخته شد ، مأمون هنگامى كه او را بكشت گفتهء شاعر را به تمثیل بر زبان میراند :

« وقتى آتش در سنگ مكان دارد هر وقت آتشجوئى آن را تحریك كند ، مشتعل مىشود . » .

و چنان بود كه یكى از فرزندان عباس بن على بن ابى طالب بنام عباس بن عباس علوى كه در بغداد مقیم بود از مال و ثروت و عزت و قدرت و فهم و بلاغت بهره ور بود و معتصم بسبب حادثه اى كه در میانهء آنها بود با او دشمنى داشت و به مأمون فهمانیده بود كه وى مخالف مأمون و دولت و روزگار اوست ، در آن شب عباس سر پل به مأمون پیوست ، مأمون به دو گفت : « مدتها انتظار این حادثه را داشتى ؟ » گفت :

« اى امیر مؤمنان خدا نكند چنین باشد ، من از این جهت آمدم كه گفتار خدا عز و جل را به یاد آوردم كه گوید : « مردم مدینه و بادیه نشینان اطرافشان نمیبایست از پیغمبر خدا تخلف كنند و نه جان خویش را از جان وى عزیزتر دارند . » مأمون این سخن را بپسندید و عباس همچنان با وى همراه بود تا به مطبق رسید . وقتى ابن عایشه كشته شد ، عباس گفت : « امیر مؤمنان اجازهء سخن میدهد ؟ » گفت : « بگو . » گفت :

« در مورد خونریزى خدا را به یاد داشته باش كه شاه اگر بخونریزى راغب شود در این كار بى اختیار شود و كسى را باقى نگذارد . » مأمون گفت : « اگر این سخن را پیش از آنكه سوار شوم از تو شنیده بودم ، سوار نمیشدم و خونى نمیریختم . » و بگفت تا سیصد هزار درم به او بدهند و ما خبر ابن عایشه را كه میخواسته است مأمون را بكشد با حوادث او در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

به سال دویست و یازدهم ابو عبیده معمر بن مثنى در بصره در گذشت ، وى

ص: 449

عقیدهء خوارج داشت و به صد سالگى رسیده بود و هیچكس بتشییع جنازهء او نیامد و چند نفر مرد جنازهء او را برداشتند . هیچكس از وضیع و شریف از زبان وى در امان نبود و از همه بد میگفت ، وى در بارهء ایام عرب و مسائل دیگر كتابهاى نكو دارد از جمله كتاب المثالب است كه از فساد انساب عرب سخن آورده و چیزها به عرب نسبت داده كه گفتن آن خلاف سیاست است و مناسب نیست ، ابو نواس حسن بن هانى ابو عبیده را فراوان دست میانداخت ، وى در مسجد بصره پهلوى یكى از ستونها مىنشست و ابو نواس در غیاب وى بر همان ستون شعرى بدین مضمون نوشته بود كه كنایه به دو داشت : « خدا به لوط و پیروان وى درود فرستد ، ابو عبیده ترا به خدا آمین بگو . » وقتى ابو عبیده بیامد كه بجاى خود بنشیند و بستون تكیه دهد نوشته را بدید و گفت این كار ابو نواس بچه باز بىپرواست ، اگر چه درود پیمبرى نیز در آن هست اما آن را پاك كنید . » .

در همین سال كه سال دویست و یازدهم بود ابو العتاهیه اسماعیل بن قاسم شاعر كه زاهد و پشمینه پوش بود درگذشت . وى با رشید اخبار نكو داشت كه قسمتى از آن را سابقا در همین كتاب گفته ایم و یكى نیز این بود كه روزى رشید بگفت تا ابو العتاهیه را پیش وى آرند و در راه با او سخن نكنند و نداند كه او را براى چه میآورند ، در راه یكى از همراهان او به زمین نوشت : « میخواهند ترا بكشند . » ابو العتاهیه فورا شعرى گفت كه مضمون آن چنین است : « شاید آنچه از آن میترسى رخ ندهد و شاید آنچه امید دارى واقع شود ، شاید آنچه را آسان میشمارى آسان نباشد و شاید آنچه را سخت مىپندارى آسان شود . » .

در یكى از سفرهاى حج ابو العتاهیه همراه رشید بود . یك روز رشید از مركب فرود آمد و ساعتى پیاده رفت تا خسته شد و به دو گفت : « اى ابو العتاهیه میخواهى پهلوى این ستون استراحت كنیم ؟ » وقتى رشید بنشست رو به ابو العتاهیه كرد و گفت : « شعرى بخوان . » و او شعرى بدین مضمون خواند : « گیرم دنیا با تو سازگار

ص: 450

بود مگر مرگ سوى تو نمیآید ؟ اى طالب دنیا از دنیا چشم بپوش ، با دنیا چه میكنى كه سایهء یك ستون ترا بس است . » .

ابو العتاهیه اخبار و اشعار بسیار و نكو دارد و ما در كتابهاى سابق خویش قسمتى از منتخبات اشعار وى را آورده ایم و در این كتاب نیز ضمن سخن از خلیفگان بنى عباس شمه اى از آن را گفته ایم . از جملهء سخنان جالب وى اینست :

« احمد كه از حال من بىخبر بود دیروز به من گفت آیا واقعا عتبه را دوست دارى آهى كشیدم و گفتم بله ، عشقى دارم كه در همهء رگهایم نفوذ دارد ، كاش میمردم و آسوده میشدم كه او مادام الحیات ترك من كرده است . من زنده نخواهم ماند و هر - كه سوزش عشقى چون من داشته باشد زنده نخواهد ماند ، مرا رفته گیر و بگو خدا رفیق ما را كه از عشق مرد ، رحمت كند . من بندهء اویم و خدا را سپاس كه هرگز آزادم نخواهد كرد . » .

و هم از سخنان جالب وى اینست : « اى عتبه مرا با تو چكار بود ، كاش هرگز ترا ندیده بودم . مالك من شده اى و هر چه میخواهى بكن . هنگام شب بیدارم و ستاره میشمارم ، بر آتش خفته ام و روپوش خار دارم . » و هم از سخنان جالب او اینست : « دوستان ! من غمینم و شما غم ندارید و هر كسى از غم همدم خود بىخبر است . عشق آتش سوزان است و با وجود این براى عاشق دلپذیر است . عشق تن و استخوان و نیروى مرا آب كرد و جز جان و تن نزار نماند هر عاشقى كه مورد محبت معشوق باشد ، بخویشتن ببالد من از غیر معشوق چشم برگرفته ام و جز او سخن و سرگرمى ندارم و همهء محبت یاران و دوستان را خاص او كرده ام . » .

و هم از سخنان نخبه و پسندیدهء او اینست : « دلم در هواى كسى است كه از ما دورى مىكند . چه گناهى كرده ایم كه با ما جفا مىكند حقا در عشق خود با ما رفتارى نكو ندارد . بدیدار او رفتم و به وعدهء خود وفا نكرد . خدا داند چه قرضها بما دارد كه ادا نكرده است . هرگز وعده اى به من نداد كه پس نگرفت . یار طنازى

ص: 451

كه هر چه به دو شد به خاك ریزد چه سود دارد ؟ خدا میان من و یار ستمگر من حكم كند كه وصال او خواستم و دریغ كرد . چه میشد اگر پیامى یا نامه اى میفرستاد من به وصل او راغبم اما عتبه از ما بیزار است و بدوستى ما راغب نیست . » .

ابو العتاهیه زشت و خوش حركات و شیرین سخن و پر نشاط بود . از سخنان جالب وى اینست : « هر كه طعم عشق را نچشیده باشد من خوب چشیده ام ، من عشق خویش را به دو نهادم و او عشق مرا گناه پنداشت . اى عتبه من از دیدن رفتارى كه با من میكنى كور نیستم اما عشق كور است ، هر كس از عشق من بىخبر باشد نشان آن را در چهرهء من تواند دید . » و هم او اشعارى خارج از وزنهاى معمول عروض دارد از جمله شعرى است كه وزن آن چهار فعلن است . جمعى گفته اند عرب به این وزن شعرى نگفته و خلیل و دیگر عروضیان از این وزن یاد نكرده اند .

مسعودى گوید : جمعى از شعرا چند وزن بر وزنهاى خلیل بن احمد افزوده - اند . از آن جمله در بحر « مدید » است كه به قول خلیل سه عروض و شش ضرب دارد ، ایشان عروض چهارم و دو ضرب تازه بدان افزودند : ضرب اول از این عروض گفتهء شاعر است :

من لعین لا تنام *** دمعها سح سجام

و ضرب دوم این گفتهء شاعر است :

یا لبكر لا تنوا *** لیس ذا حین ونا

و جز این سخنانى گفته اند كه ما وصف آن را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم . ابو العباس عبد الله بن محمد ناشى دبیر انبارى كتابى نوشته و مواردى را كه خلیل بن احمد در زمینهء عروض از رسوم متبع برون رفته یاد كرده است . ناشى اشعار نكو بسیار دارد از جمله قصیده ایست كه ضمن آن عقاید و آرا و مذاهب را یاد مىكند و اشعار بسیار و مصنفات فراوان در اقسام علوم دارد ، از جملهء سخنان نكوى او شعرى است كه وقتى از عراق به مصر رفت گفته بود . وفات وى چنان كه از پیش گفته ایم بسال دویست و نود و سوم

ص: 452

در مصر رخ داد ، مضمون شعر اینست : « اى دیار دوستان آیا كسى پاسخى میدهد كه علاج دور افتاده باشد ؟ پاسخى نیست اما سكوت آن مایهء عبرت پرسش كنندگان است . دیار دوستان از آن پس كه محل انس بوده خالى مانده است ، مدتى در آن تفریح كردیم و سحر را بسحر رسانیدیم و بنواى ساز میان گل سرخ و نرگس و خزامى و بنفشه و سوسن و بهار نارنج و مینا و گلهاى زیبا و گلنار ، بصبوحى نشستیم ، در بهترین لحظات خوشى كه در غفلت و غرور بودیم روزگار ما را پراكنده كرد ، و از پس مدتها كه فراهم بودیم و دیار ما نزدیك هم بود پراكنده شدیم و از هم دور شدیم . » .

بسال دویست و دهم جارچى مأمون جار زد كه هر كس معاویه را به نیكى یاد كند یا بر یكى از یاران پیمبر صلى الله علیه و سلم مقدم شمارد یا قرآن را مخلوق داند ، در حمایت دولت نخواهد بود . كسان را در بارهء علت این فرمان كه در بارهء معاویه داد ، خلاف است و سخنان گونه گون گفته اند از جمله اینكه یكى از ندیمان مأمون حكایتى از مطرف بن مغیرة بن شعبهء ثقفى براى وى نقل كرده بود ، این خبر را زبیر بن به كار در كتاب الموفقیات كه براى موفق تألیف كرده ، آورده است گوید :

از مدائنى شنیدم كه میگفت مطرف بن مغیرة بن شعبه میگفت : « با پدرم مغیره سوى معاویه رفتیم ، پدرم پیش او میرفت و با او صحبت میداشت و پیش من بر میگشت و از معاویه و عقل او سخن میگفت و از اعمال او كه دیده بود بشگفت بود ، یك شب بیامد و شام نخورد و او را غمگین دیدم ، ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم غم از حادثه ایست كه در بارهء ما رخ داده است به دو گفتم : « چرا امشب ترا غم زده مىبینم ؟ » گفت : « پسرم امشب از پیش نابكارترین مردم آمده ام » گفتم : « قصه چیست ؟ » گفت : « با معاویه بخلوت بودم ، به دو گفتم اى امیر مؤمنان اكنون دوران تست چه خوش است كه عدالت كنى و نیكى بگسترى كه پیر شده اى و با اقرباى بنى هاشمى خود نكوئى كنى كه دیگر از جانب آنها خطرى متوجه تو نیست . » به من گفت :

ص: 453

« دریغ ، دریغ . آن برادر تیمى حكومت یافت و عدالت كرد و چنین و چنان كرد و همین كه بمرد نامش نیز بمرد ، مگر اینكه یكى بگوید ابو بكر پس از او برادر بنى عدى حكومت یافت و ده سال بكوشید و تلاش كرد و همین كه بمرد نامش نیز بمرد ، مگر اینكه یكى بگوید عمر پس از آن برادر ما عثمان حكومت یافت كه هیچكس به نسب چون او نبود و آنچه توانست كرد و چون بمرد نامش نیز بمرد و یادگار رفتارى نیز كه با وى كردند بمرد ، اما این برادر هاشمى هر روز پنج بار بنام او بانگ میزنند كه اشهد ان محمدا رسول الله با این ترتیب یادگار چه كارى بجا خواهد ماند ؟ بى مادر به خدا وقتى به خاك رفتیم ، رفتیم . » مأمون چون این خبر را بشنید بگفت تا جارى را كه بگفتیم زدند و نامه به ولایتها نوشتند كه معاویه را بر منبرها لعن كنند ، مردم این را سخت بزرگ شمردند و عوام بشوریدند و به مأمون گفته شد این را ترك كند و او نیز از قصد خود بگشت . » .

بدوران خلافت مأمون بسال دویست و دوازدهم ابو عاصم نبیل ضحاك بن مخلد بن سنان شیبانى درگذشت ، وفات محمد بن یوسف فارابى نیز در همین سال بود و هم بسال دویست و پانزدهم در ایام خلافت مأمون هوذة بن خلیفة بن عبد الله - ابن ابى بكر كه كنیهء ابو الأشهب داشت در بغداد بسن هفتاد بمرد و نزدیك دروازهء بردان در سمت شرقى به خاك رفت . و هم در این سال محمد بن عبد الله بن مثنى بن عبد الله بن انس بن مالك انصارى و اسحاق بن طباع در اذنهء شام و معاویة بن عمرو كه كنیهء ابو عمرو داشت و قبیصة بن عقبه كه كنیهء ابو عامر داشت و از بنى عامر ابن صعصعه بود ، درگذشتند .

بسال دویست و هفدهم مأمون به مصر رفت و عبدوس را كه بر آنجا استیلا یافته بود ، بكشت . بسال دویست و هیجدهم مأمون به غزاى سر زمین روم رفت ، رومیان بناى طوانه را كه یكى از شهرهاى آنها بود در دهانهء دربند در مجاورت شهر طرسوس آغاز كرده بودند ، مأمون بدیگر قلعه هاى روم حمله برد و آنها را به اسلام خواند

ص: 454

و میان اسلام و جزیه و شمشیر مخیرشان كرد و نصرانیت را ذلیل كرد و بسیارى از رومیان جزیه را پذیرفتند .

مسعودى گوید : « قاضى ابو محمد عبد الله بن احمد بن زید دمشقى در دمشق براى ما حكایت كرد كه وقتى مأمون به غزا رفت و در بدیدون فرود آمد ، فرستادهء پادشاه روم بیامد و به دو گفت : « پادشاه ترا مخیر مىكند كه مخارجى را كه در این سفر از محل خود تا اینجا كرده اى به تو بدهد یا همهء اسیران مسلمان را كه در دیار روم هستند بى فدیه و درهم و دینار آزاد كند و یا اینكه هر یك از شهرهاى مسلمانان را كه مسیحیان ویران كرده اند از نو بسازد و چنان كه بوده است به تو باز دهد و تو از این جنگ باز گردى . » مأمون برخاست و بخیمهء خود رفت و دو ركعت نماز خواند و از خدا عز و جل استخاره كرد آنگاه برون آمد و به فرستاده گفت : « اما اینكه گفتى مخارج مرا میدهى من شنیده ام كه خداوند تعالى در كتاب ما بحكایت گفتار بلقیس میگوید : « من هدیه اى سوى او میفرستم ببینم فرستادگان چه خبر میآورند و چون نزد سلیمان شد ، گفت مرا بمال مدد میدهید آنچه خدا به من داده بهتر از آنست كه بشما داده است ، شمائید كه بهدیهء خویش خوشدل میشوید » اما اینكه گفتى همهء اسیران مسلمان را كه در دیار روم هستند آزاد میكنى اسیرانى كه در قلمرو تو هستند دو فرقه بیشتر نیستند یكى هست كه بطلب رضاى خدا عز و جل و آخرت برون شده كه به مقصود رسیده ، و یكى دیگر كه بطلب دنیا آمده است خدا او را از اسارت رها نكند ، اما اینكه گفتى همهء شهرهاى مسلمانان را كه رومیان ویران كرده اند از نو میسازى اگر من آخرین سنگ دیار روم را از جا برآرم تلافى زن مسلمانى كه در حال اسارت به زمین خورده و فریاد وا محمداه زده در نیامده است .

پیش رفیقت برگرد كه میان من و او بجز شمشیر نیست . اى غلام طبل را بزن . » .

پس از آن از حركت و از جنگ نماند تا پانزده قلعه را بگشود . آنگاه از جنگ باز آمد و بر چشمهء بدیدون ، كه چنان كه از پیش در همین كتاب گفته ایم بنام

ص: 455

قشیره معروف بود ، آمد و آنجا بماند تا فرستادگانش از قلعه ها باز آیند . بر چشمه و منبع آب توقف كرد و از خنكى و صفا و سپیدى آب و صفاى محل و فراوانى سبزه شگفتى میكرد و بگفت تا چوب هاى دراز ببریدند و چون پل بر چشمه افكندند و روى آن را با چوب و برگ بپوشانیدند ، و درون خیمه اى كه براى او به پا كرده بودند بنشست و آب از زیر وى روان بود . درمى بدرون آب افكند و در صفاى آب نوشتهء درم را كه در قعر آب بود توانست بخواند ، و هیچكس از شدت سردى آب نتوانست دست در آن برد ، در این اثنا ماهیى را بدید به اندازهء یك ذراع كه بسپیدى چون شمش نقره بود و براى كسى كه آن را از آب بگیرد جایزه - اى معین كرد ، یكى از فراشان برجست و آن را بگرفت و بالا آمد ، وقتى بساحل چشمه یا روى پلى كه مأمون بر آن بود رسید ماهى بجنبید و از دست فراش رها شد و چون سنگ در آب افتاد و آب به سینه و گلوگاه مأمون پاشید و لباسش خیس شد ، فراش بار دیگر فرو رفت و ماهى را بگرفت و آن را كه همچنان مىجنبید در دستمالى پیش روى مأمون نهاد ، مأمون گفت هم اكنون آن را سرخ كنند و هماندم لرزه او را گرفت و نتوانست از جا برخیزد . وى را كه چون شاخى لرزان بود و فریاد « سرد است سرد است . » میزد با لحاف و رو پوش بپوشانیدند و بخیمه گاه بردند و اطرافش آتش روشن كردند و او همچنان فریاد میزد « سرد است ، سرد است . » آنگاه ماهى را كه سرخ كرده بودند بیاوردند و نتوانست لب بزند و از شدت بیمارى از خوردن آن بازماند . وقتى حالش سخت شد و به حال احتضار افتاد ، معتصم از بختیشوع و ابن ماسویه از حال او پرسید كه در این باره چه مىگویند و آیا ممكن است بهبود یابد ؟ ابن ماسویه بیامد و یك دست او را گرفت و بختیشوع دست دیگر را گرفت و نبض هر دو دست او را بگرفتند و دیدند كه از اعتدال بگشته و نمودار فنا و انحلال است و دست آنها بسبب عرقى كه از تن او روان بود و چون روغن یا آب دهن مار غلیظ بود بپوستش چسبید . قصه را با معتصم بگفتند و در این باره از

ص: 456

آنها سؤال كرد كه چیزى نمیدانستند و گفتند در كتابهاى طب مطلبى در این باب ندیده اند ولى این حالت نشانهء انحلال جسد است . مأمون از بىهوشى به خود آمد و چشم بگشود و بگفت تا كسانى از رومیان را احضار كنند و نام آن محل و چشمه را از آنها بپرسند آنگاه عده اى از اسیران و راهنمایان را بیاوردند و به آنها گفتند :

« معنى قشیره چیست ؟ » گفتند : « قشیره یعنى پاهایت را دراز كن . » وقتى این سخن را بشنید مضطرب شد و آن را بفال بد گرفت و گفت : « از آنها بپرسید نام عربى این محل چیست ؟ » گفتند : « رقه . » . در زایچهء مأمون آمده بود كه وى در محلى بنام رقه خواهد مرد و او غالبا از بیم مرگ از اقامت رقه دریغ داشت ، وقتى این سخن از رومیان بشنید بدانست كه این همان محلى است كه در زایچهء او آمده است و در آنجا خواهد مرد . بقولى معنى بدیدون « پاهایت را دراز كن » بود و خدا چگونگى این را بهتر میداند .

مأمون طبیبان را احضار كرد و امید داشت از بیمارى نجات یابد » وقتى سنگین شد گفت : « مرا بیرون ببرید كه سپاهم را نگاه كنم و مردانم را ببینم و ملك خویش را بنگرم . » و این بهنگام شب بود ، او را بیرون بردند و خیمه ها و سپاه را كه گسترده و فراوان بود با آتشها كه افروخته بودند بدید و گفت : « اى كه ملكت زوال ندارد ، به كسى كه ملكش زوال یافته رحم كن . » آنگاه وى را بخوابگاهش بردند چون حالش سخت شده بود و معتصم یكى را نشاند كه شهادت را به او تلقین كند ، این شخص صداى خود را بلند كرد كه شهادت بگوید ، ابن ماسویه گفت :

« فریاد نزن كه او اكنون ما بین خدا و مانى تفاوت نمیگذارد . » مأمون در دم چشم بگشود و چشمانش چنان فراخ و قرمز شده بود كه كس مانند آن ندیده بود و میخواست با دو دست خود ابن ماسویه را بزند . آنگاه خواست با او سخن كند اما نتوانست و چشم به آسمان دوخت و دیدگانش از اشك پر شد ، در دم زبانش گشوده شد و گفت : « اى كه نمیمیرد ، به كسى كه میمیرد رحم كن . » و جان داد و این به روز

ص: 457

پنجشنبه سیزده روز مانده از رجب سال دویست و هیجدهم بود . چنان كه از پیش در آغاز خبر وى در همین كتاب بگفتیم جثهء او را به طرسوس بردند و آنجا به خاك سپردند .

مسعودى گوید : مأمون اخبار و مطالب و سرگذشتها و مصاحبتها و اشعار و نكته هاى نكو داشت كه تفصیل آن را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و حاجت به تذكر آن نیست .

ابو سعید مخزومى در بارهء مرگ مأمون شعرى بدین مضمون گفته بود : « ملك مأمون و نجوم كارى براى او نساخت وى را به طرسوس گذاشتند ، چنان كه پدرش را در طوس نهاده بودند » مأمون غالبا اشعارى را كه مضمون آن چنین است بر زبان میراند : « هر كه در معرض حوادث باشد روزى از پا در مىآید ، اگر یك بار حادثه از او بگذرد بار دیگر مىرسد و هنگامى كه او از حادثه میگریزد بشتاب در رسد و نگذارد كه بگریزد . » .

ص: 458

ذكر خلافت معتصم

در همان روز كه مأمون بر ساحل چشمهء بدیدون در گذشت یعنى به روز پنجشنبه سیزده روز مانده از رجب سال دویست و هیجدهم ، با معتصم بیعت كردند .

نام معتصم محمد بن هارون بود و كنیهء ابو اسحاق داشت . در بارهء خلافت میان او و عباس بن مأمون اختلافى شد ، آنگاه عباس مطیع بیعت او شد . در آن هنگام معتصم سى و هشت سال و دو ماه داشت و مادرش مارده دختر شبیب بود ، بقولى بیعت وى بسال دویست و هفدهم بود و بسال دویست و بیست و هفتم در سر من رأى ( سامره ) در چهل و شش سال و ده ماهگى بمرد ، مدت خلافتش هشت سال و هشت ماه بود و قبرش بطوریكه گفته ایم در سر من رأى است .

ص: 459

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت معتصم و مختصرى از حوادث ایام او

وزارت معتصم تا آخر عمر وى با محمد بن عبد الملك بود و احمد بن ابى دؤاد در او نفوذ داشت . محمد بن عبد الملك در ایام معتصم و واثق همچنان وزارت داشت تا متوكل به خلافت رسید و چون از او رنجشى بدل داشت خونش را بریخت . و ما شمه اى از خبر كشته شدن او را در همین كتاب ضمن اخبار متوكل خواهیم آورد ، اگر چه مختصر آن را در كتاب اوسط آورده ایم .

معتصم آبادانى را دوست داشت و میگفت : « چیزهاى پسندیده در آن هست :

زمین آباد مىشود كه زندگانى جهان بدان وابسته است و هم خراج فزونى میگیرد و پول بیشتر بدست میآید ، روزى چهار پایان فراوان مىشود و قیمت ها ارزان مىشود و مایهء رونق كسب و فراخى معیشت مىشود » به وزیر خویش محمد بن عبد الملك میگفت :

« هر وقت جائى را پیدا كردى كه ده درم آنجا خرج كنى و سال بعد یك درم از آن بدست آید در بارهء آن محتاج مشورت با من نیستى . » معتصم مردى شجاع و نیرومند و پر دل بود ، احمد بن ابى دؤاد كه با وى انس داشت گوید : « وقتى معتصم از قوت و صحت خویش نگران بود روزى پیش او رفتم و ابن ماسویه نیز پیش وى بود ،

ص: 460

معتصم برخاست و به من گفت : « باش تا من بر گردم » به یحیى ابن ماسویه گفتم واى بر تو رنگ امیر مؤمنان بگشته و نیرویش بكاسته و قوتش برفته او را چگونه مىبینى ؟ » گفت : « به خدا او یك شمش آهن است ولى تیشه اى برگرفته و به شمش آهن مىزند . » گفتم : « چطور ؟ » گفت : « پیش از این وقتى ماهى مىخورد چاشنیى از سركه و سداب و كرفس و خردل و جوز با آن مىخورد كه زحمت و ضررى را كه ماهى براى عصب دارد دفع كند . وقتى كله مىخورد چاشنیى با آن مىخورد كه ضرر آن را دفع كند ، و در بیشتر موارد غذاى خود را مرتب مىخورد و با من مشورت مىكرد ، اما اكنون وقتى چیزى را نامناسب شمارم با من مخالفت مىكند و میگوید :

« بر رغم ابن ماسویه میخورم . » من چه میتوانم بكنم ؟ » گوید معتصم پشت پرده بود و سخن ما را مىشنید ، من به دو گفتم : « واى بر تو اى ابو یحیى انگشت به چشمش فرو كن . » گفت : « قربانت شوم جرأت مخالفت با او ندارم . » وقتى سخن او بسر رسید معتصم پیش ما آمد و گفت : « با ابن ماسویه چه میگفتى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان در بارهء رنگ تو كه تغییر یافته و كاهش غذاى تو كه تن ترا مضطرب و رنجور دارد با او گفتگو داشتم . » گفت : « و او با تو چه گفت ؟ » گفتم : « او شكایت دارد كه سابقا رأى او را میپذیرفته اى و سلامت تو خوب بوده است و اكنون مخالفت او میكنى . » گفت : « و تو به او چه گفتى ؟ » من سخن را بگردانیدم ، گوید : « و معتصم بخندید و گفت : « این پیش از آن بود كه انگشت به چشم من كند یا بعد از آن . » من عرق كردم و بدانستم كه او همهء سخن ما را شنیده است و او كه اضطراب مرا بدید ، گفت : « اى احمد خدایت ببخشد من از این سخن كه تو از شنیدن آن آشفته شدى خرسند شدم و دانستم كه این از گفتگوهاى تفریح و انس است . » .

معتصم با على بن جنید اسكافى مأنوس بود ، وى نكو سخن و زبان آور بود و گشاده زبانى اهل سیاهبوم داشت . روزى معتصم به محمد حماد گفت : « فردا پیش

ص: 461

على بن جنید برو و بگو براى سوارى با من آماده باشد . » محمد پیش او رفت و گفت :

« امیر مؤمنان میگوید با او سوار شوى ، براى سوارى با خلیفه آماده شو . » على بن جنید گفت : « چگونه آماده شوم ؟ سرى بجز سر خودم آماده كنم ، یا ریشى غیر ریش خودم بخرم یا قدم را بیفزایم ، من آماده ام و قدرى هم بیشتر » گفتم : « تو هنوز آداب سوارى و همراهى خلیفگان را نمیدانى . » على بن جنید گفت : « آداب آن چیست هر چه میدانى بگو . » و ابن حماد كه مردى ادیب و نكته سنج بود و شغل پرده دارى داشت ، گفت : « شرط همراهى خوش سخنى و صحبت گرم است و اینكه آب دهان نیندازد و سرفه نكند و هن هن نكند و بینى نگیرد و سالار از او چندان پیش نیفتد كه ناچار شود براى سخن سر بگرداند و پیش از او پیاده شود و اگر همراه این آداب را رعایت نكند با وزنهء سربى كه خیمه را با آن متعادل كنند فرق ندارد . وى نباید بخوابد و گر چه سالار بخواب رود ، بلكه میباید خویشتن را بیدار نگهدارد و مراقب همسفر خویش و اسب او باشد كه اگر آنها خواب روند و بسوئى منحرف شوند زحمت ها از آن میزاید كه معلوم است » على بن جنید همچنان او را مینگریست ، وقتى از این گونه آداب فراوان بگفت سخن او را ببرید و مانند مردم سیاهبوم .

گفت : « به . . . ! برو به او بگو كسى با تو سوار مىشود كه مادرش بدكاره و زنش فلان كاره باشد . » ابن حماد برگشت و سخن او را با معتصم بگفت و او بخندید و گفت : « او را پیش من بیار . » وقتى بیامد به دو گفت :

« اى على من پیغام مىدهم كه با من سوار شوى و تو نمیپذیرى ؟ » گفت :

« فرستادهء تو ، این نادان پرمدعا آداب حسان چاچى و خالویهء محاكى را از من میخواهد ، میگوید آب دهان نینداز و چنین مكن و چنان مكن . » و بنا كرد سخن خود را غلیظ و لفظ قلم كند و با دو دست خود اشاره كند « و سرفه مكن و عطسه مكن . و این كارها از من ساخته نیست اگر خواهى با تو سوار میشوم به شرط اینكه اگر بادم آمد در حضور تو رها كنم و تو هم وقتى بادت آمد رها كنى و گر نه هیچ

ص: 462

كارى با تو ندارم . » معتصم چندان بخندید كه پا به زمین میسائید و خنده اش بسیار سخت شد و گفت : « بسیار خوب به همین شرط با من سوار شو . » گفت : « بسیار خوب » و با وى در تخت روانى كه بر استرى بود سوار شد و ساعتى برفتند و بصحرا رسیدند ، على گفت : « اى امیر مؤمنان از آن جنس مهیا شده است چكنم ؟ » گفت : « هر چه میخواهى بكن . » گفت : « ابن حماد را احضار كن . » معتصم دستور احضار ابن حماد را بداد ، على به دو گفت بیا آهسته با تو چیزى بگویم و چون نزدیك او رسید بادى رها كرد و آستین خویش را نزدیك او برد و گفت : « در آستین خود صداى چیزى میشنوم ببین چیست » وى سر به آستین برد و بوى مستراح شنید و گفت : « چیزى نمىبینم ولى نمیدانستم كه درون لباس تو مستراحى هست . » معتصم جلو دهان خود را با آستین گرفته بود و سخت میخندید ، آنگاه على بنا كرد پیوسته باد رها میكرد و به ابن حماد گفت : « به من گفتى سرفه نكن ، آب دهن مینداز و بینى مگیر ، من این كار را نمیكنم اما روى تو كثافت میكنم . » گوید باد رها كردن او دوام داشت و معتصم سر خود را از عمارى برون كرده بود ، پس از آن على به معتصم گفت : « دیگ پخته شده است میخواهم كثافت كنم . » معتصم كه به زحمت افتاده بود بانگ برداشت : « اى غلام مرا به زمین بگذار كه الان خواهم مرد . » .

روزى على بن جنید اسكافى پیش معتصم آمد و پس از آنكه او را بخندانید و بذله گوئى كرد ، معتصم گفت : « اى على چرا ترا نمىبینم . مگر صحبت را فراموش كرده و دوستى را از یاد برده اى ؟ » على گفت : « آنچه را من میخواستم به تو بگویم تو میگوئى به خدا تو شیطانى . » معتصم بخندید و گفت : « چرا پیش من نمیآیى ؟ » گفت : « چقدر بیایم و به تو دسترسى پیدا نكنم ، تو اكنون آقائى و گوئى از بنى ماریه هستى » بنى ماریه كسانى از مردم سیاهبوم بودند كه اهل سیاهبوم آنها را به خود بینى مثل میزدند ، معتصم به دو گفت : « این سندان غلام ترك است . » و بغلامى كه با مگس پران بر سر او ایستاده بود اشاره كرد و گفت : « اى سندان هر وقت على

ص: 463

آید به من خبر بده و اگر رقعه اى داد به من برسان و اگر پیامى داد براى من بیار . » غلام گفت : « بله آقاى من . » على برفت و چند روز بعد بیامد و سراغ سندان را گرفت گفتند خفته است برفت و بار دیگر بیامد گفتند : « داخل قصر است و او را نمیشود دید . » او برفت و بار دیگر بیامد گفتند : « پیش امیر مؤمنان است . » على تدبیرى كرد تا از سمت دیگر پیش معتصم رفت ، معتصم ساعتى با او بگفت و بخندید و پس از آن گفت : « اى على حاجتى دارى ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان اگر سندان ترك را دیدى سلام از من به او برسان . » معتصم بخندید و گفت : « قصه چیست ؟ » گفت :

« قصه اینست كه كسى را میان من و خودت واسطه كرده اى كه تو را زودتر از او دیدم و چون مشتاق دیدن او هستم از تو میخواهم كه به او سلام برسانى . » خنده بر معتصم چیره شد و او را با سندان رو برو كرد و به سندان تأكید كرد كه رعایت او را بكند و دیگر از دیدار معتصم باز نمیماند .

معتصم در یك روز طوفانى كه شب پیش آن نیز طوفان شده بود ، از جانب غربى سر من راى ( سامره ) میگذشت و از یاران خود دور ماند ، خرى را دید كه لغزیده و بار خار آن افتاده است ، بار آن از خارهائى بود كه در عراق در تنور میسوزاندند ، صاحب بار كه پیرى ضعیف بود ایستاده بود و انتظار میبرد تا كسى بگذرد و او را براى بار كردن كمك كند . معتصم بایستاد و گفت : « شیخ چه میخواهى ؟ » گفت : « قربانت شوم ، بار خرم افتاده و منتظرم یكى بیاید و مرا در بار كردن آن كمك كند . » معتصم برفت تا خر را از گل برون بیارد ، پیر گفت : « قربانت گردم ، لباس نو و این بوى خوش كه از تو میشنوم براى خر من تباه مىشود . » گفت : « مهم نیست . » و فرود آمد و خر را با یك دست بگرفت و از گل بیرون كشید ، پیر متحیر شد و متعجبانه او را مینگریست و دیگر بخر خود نمیپرداخت . معتصم عنان اسب را روى آن گذاشت و به طرف خار رفت كه دو بسته بود و هر دو را روى خر نهاد ، آنگاه بلب بركه اى رفت و دستان خویش را بشست و بر اسب نشست . شیخ سیاهبومى

ص: 464

گفت : « خدا از تو خشنود باد . » و به زبان نبطى گفت : « اى جوان قربانت بروم » آنگاه سپاهیان بیامدند و معتصم با یكى از خاصان خود گفت : « چهار هزار درم به این پیر بده و همراه او برو تا از مأمورین قرق بگذرد و بدهكدهء خود برسد . » .

بسال دویست و نوزدهم ابو نعیم فضل بن دكین وابستهء خاندان طلحة بن عبید الله به كوفه درگذشت . وفات بشر بن غیاث مریسى و عبد الله بن رجاى غدانى نیز در همین سال بود و هم در این سال معتصم احمد بن حنبل را سى و هشت تازیانه زد كه قائل بخلق قرآن شود . و هم در این سال یعنى سال دویست و نوزدهم محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب به روز پنجم ذى حجه درگذشت و در سمت غربى بغداد ، در قبرستان قریش در جوار جدش موسى بن جعفر به خاك رفت . وى بهنگام مرگ بیست و پنج ساله بود و هنگامى كه على بن موسى الرضا پدر محمد درگذشت ، وى هفت سال و هشت ماه داشت ، جز این نیز گفته اند . گویند ام الفضل دختر مأمون وقتى با وى از مدینه پیش معتصم آمد او را مسموم كرد ، این مطلب را از آن جهت یاد كردم كه امامیه در بارهء سن وى هنگام وفات پدرش اختلاف كرده اند و ما سخنانى را كه در این باب گفته اند با گفتار شیعهء قطعیه در رسالهء « البیان فى اسماء الائمة » آورده ایم .

و هم در این سال یعنى سال دویست و نوزدهم معتصم ، محمد بن قاسم بن على بن عمر بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رحمهم الله را بترسانید . وى در كوفه در كمال عبادت و زهد و ورع بسر میبرد و چون بر جان خویش بیمناك شد ، بگریخت و به خراسان رفت و در شهرهاى مختلف آنجا چون مرو و سرخس و طالقان و نسا بگشت ، و آنجا جنگها و حوادث بسیار داشت و خلق بسیار به امامت او گرویدند ، آنگاه عبد الله بن طاهر او را پیش معتصم فرستاد كه او را در سر من رأى در سردابى در یكى از باغها محبوس كرد . در بارهء محمد بن قاسم اختلاف است ، بعضى گفته اند مسموم كشته شد و بعضى دیگر گفته اند كسانى از شیعیان او از طالقان بدان باغ آمدند و

ص: 465

به كار درختكارى و زراعت مشغول شدند و نردبانهائى از ریسمان و نمدهاى طالقانى ترتیب دادند و بسرداب نفت زدند و او را بیرون آورده بردند و تاكنون كس از او خبر ندارد . هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو خلق بسیار از زیدیه به امامت او قائلند و بسیارى از آنها معتقدند كه محمد نمرده و زنده است و برون مىشود و زمین را كه پر از ستم شده است از عدالت پر مىكند و مهدى این امت هم اوست . بیشتر اینان در ناحیهء كوفه و جبال طبرستان و دیلم و بسیارى شهرهاى خراسان بسر مىبرند ، گفتار اینان در بارهء محمد بن هاشم همانند گفتار رافضیان كیسانى در بارهء محمد بن حنفیه و گفتار واقفیه در بارهء موسى بن جعفر است كه اینان را ممطوره گویند و به همین عنوان میان فرقه هاى شیعه معروفند و ما گفتار آنها را در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم و سخنان غلاتشان را از معنویه و محمدیه و دیگر فرقه هاى باطل كه به انتقال ارواح در انواع مختلف حیوان و غیره معتقدند در كتاب « سر الحیاة » یاد كرده ایم .

معتصم جمع آورى و خرید غلامان ترك را دوست داشت و چهار هزار غلام ترك فراهم آورد كه اقسام دیبا و كمر و زیور طلا به آنها پوشانید و لباس آنها را از دیگر سپاهیان ممتاز كرد . و هم گروهى از مصریان و گروهى از مردم یمن و گروهى از طایفهء قیس ترتیب داد و آنها را مغربیان نام نهاد . و هم از مردان خراسان از فرغانیان و اشروسیان سپاهى فراهم آورد و سپاهش بسیار شد . تركان در بغداد مردم را اذیت میكردند و در بازارها اسب میدوانیدند و مزاحم ضعفا و كودكان بودند و گاه میشد كه وقتى زنى یا پیر مردى یا كودكى یا كورى صدمه میدید ، میشوریدند و یكى از آنها را میكشتند بدین جهت معتصم تصمیم گرفت از بغداد برود و در جاى دیگر مستقر شود و براذان را در چهار فرسخى بغداد بدید و هواى آن را بپسندید ، اما وسعت آن كافى نبود و همچنان جاهاى ساحل دجله و نقاط دیگر را میدید تا به محل موسوم به قاطول رسید و آنجا را بپسندید ، در آنجا بر ساحل نهر قاطول كه از دجله

ص: 466

منشعب میشد دهكده اى بود كه خلقى از جرامقه و گروهى از نبطیان در آن سكونت داشتند ، معتصم آنجا قصرى . بساخت ، مردم نیز ساختمانها كردند و از مدینة السلام جابجا شدند كه جز اندكى مردم آنجا نماند .

یكى از عیاران در این باب به خرده گیرى معتصم كه از بغداد برفته بود گفته بود : « اى كه در قاطول میان جرامقه مقیم شدى و سران و بزرگان را در بغداد رها كردى » كسانى كه با معتصم رفته بودند از سرماى محل و سختى زمین رنج بسیار بردند و در كار بنا به زحمت افتادند ، یكى از كسانى كه در سپاه بود در این باب گوید :

« بما گفتند در قاطول قشلاقى خواهیم داشت و ما به كار خداوند خویش امیدواریم .

مردم میان خودشان راى زدند اما هر روز خدا حادثه اى پیش میآورد . » وقتى معتصم از آن محل به رنج افتاد ، كه ساختمان مشكل بود ، بجستجوى مكانى دیگر برون شد و به محل سامرا رسید كه نصارى در آنجا دیرى قدیم داشتند و از یكى از اهل دیر نام محل را پرسید گفتند بنام سامرا معروف است معتصم گفت : « معنى سامرا چیست ؟ » گفت : « در كتابهاى قدیم دیده ایم كه این شهر سام بن نوح است » معتصم گفت : « از كدام ولایت است ؟ » گفت : « از ولایت طبرهان است . » معتصم فضائى وسیع دید كه چشم در آن سر گردان میماند با هوائى پاكیزه و زمین خوب ، و آن را بپسندید و هوا را نكو یافت و سه روز آنجا بماند و هر روز به شكار رفت و خویشتن را بیشتر از سابق مایل به غذا دید و بدانست كه این از تأثیر آب و خاك است ، وقتى آنجا را بپسندید ، اهل دیر را پیش خواند و زمین آنها را به چهار هزار دینار بخرید و محلى را براى بناى قصر تعیین كرد و قصر را پى افكند و همان جاست كه در سر من راى به وزیریه معروف است و انجیر وزیرى را بدانجا منسوب دارند كه از همهء انجیرها خوشمزه تر و پوست نازكتر و كم دانه تر است و انجیر شام و ارگان و حلوان بپاى آن نمیرسد .

آنگاه بناى قصر را بالا برد و عمله و صنعتگر و افزارمند از شهرهاى دیگر

ص: 467

بیاوردند و اقسام كشت و درخت آماده گردید و براى تركان قطعات جدا معین كرد و آنها را با فرغانیان و اشروسیان و دیگر مردم خراسان به ترتیبى كه در ولایت خود نزدیك هم بودند مجاورت داد . محل معروف به كرخ سامره را نیز براى اشناس ترك و یاران او جدا كرد ، بعضى از فرغانیان را نیز در محل معروف به عمرى و جسر فرود آورد . طرحها ریخت و محله ها و خیابانها و كویها پدید آورد و براى اهل هر صنعت و نیز براى تجار ، بازارى جداگانه معین كرد . مردم نیز دست به كار ساختمان زدند بناها بالا رفت و خانه ها و قصرها ساخته شد و آبادى بسیار شد و آب از هر سو از دجله و غیره بیاوردند . همه جا آوازه پیچید كه پایتخت تازه به وجود آمده و مردم رو سوى آن كردند و انواع كالا و لوازم كه براى مردم و حیوان سودمند بود آنجا بردند . معاش فراوان و روزى بسیار شد و نیكى و عدالت به همه كس رسید و آبادى فزونى گرفت و زمین رونق یافت . و آغاز این كار كه گفتیم بدست معتصم انجام شد به سال دویست و بیست و یكم بود .

كار بابك خرمى در دیار اران و بیلقان بالا گرفت و سپاهیان وى در این نقاط تاخت و تاز كردند و او سپاهها تار و مار كرد و لشكرها بشكست و حكام را بكشت و مردم را نابود كرد . معتصم سپاهى بسالارى افشین بدفع او فرستاد و جنگهاى بسیار و پیاپى شد و بابك در قلمرو خود بمضیقه افتاد و یارانش پراكنده شدند و كسانش كشته شدند و بكوهستان معروف به بدین پناه برد كه جزو سرزمین اران و قلمرو بابك بود و هنوز هم بنام وى معروف است و وقتى بابك كار خود را تباه دید بگریخت و با برادر و فرزند و خویشان و خواص یاران خویش بطور ناشناس در لباس مسافرت و اهل تجارت بیكى از نقاط ارمنستان در قلمرو سهل بن سنباط بطریق ارمنى بر سرائى فرود آمد و از چوپانى كه نزدیك آنجا بود گوسفندى بخریدند و در بارهء خرید توشه گفتگو كردند ، چوپان فورا پیش سهل بن سنباط ارمنى رفت و قضیه را به دو خبر داد و گفت :

« بى گفتگو این بابك است » وقتى بابك از محل كوهستانى خود فرار كرده بود

ص: 468

افشین بیم داشت وى بیكى از كوهستانهاى صعب العبور پناه ببرد یا در یكى از قلاع متحصن شود ، یا بیكى از اقوام مقیم آن دیار بپیوندد و جماعت وى بسیار شود و باقیماندگان سپاهش به دو بپیوندند و نیرویش تجدید شود ، بدین جهت راهها را بست و و با بطریقانى كه در قلعه ها و نواحى ارمنستان و آذربایجان واران و بیلقان بودند مكاتبه كرد و وعده هاى خوب داد .

وقتى سهل بن سنباط خبر چوپان را بشنید ، فورا با عده اى از یاران و پیروان خود كه حضور داشتند حركت كرد و به محلى كه بابك آنجا بود رفت و فرود آمد و نزدیك او شد و بعنوان پادشاهى به دو سلام كرد و گفت : « اى پادشاه بقصر خویش بیا كه دوست تو آنجا مقیم است و محلى هست كه تو را از دشمن مصون دارد » بابك با وى برفت و در قلعهء او فرود آمد و او بابك را به تخت خود نشانید و احترام كرد و براى او و همراهانش جاى مناسب مهیا كرد . آنگاه خوان بیاوردند و سهل با وى به غذا نشست ، بابك از روى جهالت و غفلت از وضع واقعى خویش ، به دو گفت : « كسى مثل تو با من به غذا مىنشیند ! ؟ » سهل از خوان برخاست و گفت : « اى پادشاه خطا كردم و تو نسبت به بندهء خویش تحمل بسیار كردى كه مقام من چنان نبود كه با شاهان به غذا نشینم . » آنگاه آهنگرى بیاورد و گفت : « اى پادشاه پاى خود را دراز كن » و بند آهنین بر پاى او نهاد . بابك گفت : « اى سهل خیانت میكنى ؟ » گفت : « اى نابكار زاده تو چوپان گوسفند و گاوى ترا به تدبیر ملك و سیاستمدارى و تربیت سپاه چكار ؟ » و همهء یاران او را ببند كرد و كس پیش افشین فرستاد و به دو خبر داد كه بابك پیش اوست .

افشین چهار هزار سوار مسلح بسردارى بوماده نامى بفرستاد كه بابك و همراهان او را تحویل گرفتند . سهل بن سنباط نیز همراه بود افشین منزلت سهل را بیفزود و خلعت و نعمت داد و تاج بخشید و محافظان تشریفاتى معین كرد و خراج از او برداشت و پس فرستاد .

و پرندگان سوى معتصم رها كرد و خبر فیروزى را براى او نوشت . » وقتى

ص: 469

خبر به دو رسید مردم صدا به تكبیر برداشتند و شاد شدند و خرسندى كردند و فتح نامه - ها به ولایتها نوشته شد كه جنگ بابك سپاه سلطان را نابود كرده بود . افشین بابك را با سپاه همراه آورد تا به سر من راى رسید و این بسال دویست و بیست و سوم بود ، هارون بن معتصم و خاندان خلافت و رجال دولت از افشین استقبال كردند و او در در محل معروف به قاطول در پنج فرسخى سامره فرود آمد و فیل سفید را كه یكى از ملوك هند براى مأمون فرستاده بود براى او فرستادند . این فیل بسیار بزرگ بود و آن را با دیباى سرخ و سبز و اقسام حریر ملون آراسته بودند و یك شتر بختى بزرگ نیز كه به همین طریق تزیین شده بود همراه آن بود . براى افشین پیراهنى از دیباى سرخ زربفت بردند كه سینهء آن با انواع یاقوت و جواهر تزیین شده بود ، با پیراهنى كمتر از آن با یك كلاه بزرگ بوقى چند ترگ برنگهاى مختلف كه جواهر و مروارید بسیار بر آن دوخته بودند . پیراهن خوبتر را به بابك و پیراهن دیگر را ببرادرش پوشانیدند و كلاه را بسر او و كلاهى مانند آن بسر برادرش نهادند ، فیل را براى سوارى او و شتر را براى برادرش پیش آوردند و چون فیل را بدید آن را سخت مهم شمرد و گفت : « این حیوان به این بزرگى چیست ؟ » و پیراهن را پسندید و گفت : « این مكرمتى است كه پادشاهى بزرگ و و الا قدر با اسیرى زبون و ذلیل مىكند كه تقدیر با او راست نیامده و بخت از او بگشته و بمحنت افتاده است ، این مسرتى است كه غمى بدنبال دارد . » .

در طول راه از قاطول تا سامره از دو طرف صف اسب و مرد و سلاح و آهن و پرچم و علم پیوسته بود ، بابك روى فیل و برادرش از پى او بر شتر بود و فیل ، او را از میان دو صف عبور میداد . بابك از چپ و راست مینگریست و مردان و سلاح ها را با دقت میدید و از آن خونها كه ریخته بود اظهار تأسف و اندوه میكرد و به انبوه سپاهیانیكه میدید اعتنائى نداشت . و این به روز پنجشنبه دوم صفر سال دویست و بیست و سوم بود و مردم روزى بشكوه آن روز و زیورى چنان ندیده بودند . افشین پیش

ص: 470

معتصم رفت و معتصم منزلت او را بیفزود و مقامش را بالا برد . بابك را بیاوردند و مقابل معتصم بگردانیدند ، معتصم به دو گفت : « تو بابكى ؟ » و او جواب نداد و چند بار این سؤال را تكرار كرد و بابك همچنان خاموش بود . افشین به دو نگریست و گفت : « واى بر تو امیر مؤمنان با تو سخن مىكند و تو خاموشى . » گفت : « بله من بابكم » در این وقت معتصم به سجده افتاد و گفت تا دو دست و دو پاى بابك را ببرند .

مسعودى گوید : در كتاب اخبار بغداد دیدم كه وقتى بابك را جلو معتصم بداشتند ، مدت زمانى با او سخن نگفت و سپس گفت : « بابك توئى ؟ » گفت : « بله من بنده و غلام تو بابكم » نام بابك حسن و نام برادرش عبد الله بود ، معتصم گفت : « او را برهنه كنید . » و خدمه همهء زینت از او برگرفتند و دست راستش را ببریدند و به صورتش زدند ، دست چپش را نیز بریدند ، پس از آن پاهایش را بریدند و او در سفرهء چرمین میان خون خویش میغلطید ، وى پیش از آن سخن بسیار گفته و اموال فراوان عرضه داشته بود اما بسخنش توجهى نشده بود ، آنگاه بنا كرد با باقیماندهء ساق دستهایش به صورت خود مىزد ، معتصم به شمشیر - دار گفت شمشیر را میان دو دنده اش زیر قلب فرو كند تا بیشتر زجر بكشد شمشیردار نیز چنین كرد ، آنگاه بگفت تا زبان او را ببریدند و اعضاى بریدهء او را با پیكرش بیاویختند . سر او را نیز بمدینة السلام فرستادند و روى پل نصب كردند و پس از آن به خراسان فرستادند و در همهء شهرها و ولایتهاى آنجا بگردانیدند زیرا اهمیت و عظمت كار وى و كثرت سپاهش كه نزدیك بود خلافت را از پیش بردارد و مسلمانى را تغییر دهد در دلها سخت نفوذ كرده بود ، برادرش عبد الله را نیز با شتر به مدینة السلام بردند و اسحاق بن ابراهیم امیر آنجا با وى همان كرد كه با برادرش در سامره كرده بودند . جثهء بابك را بر چوبى بلند در اقصاى سامره بیاویختند كه محل آن تا كنون معروف و بنام جثهء بابك مشهور است . بروزگار ما سامره از سكنه خالى شده و مردم جز اندك كسانى كه در بعضى نقاط مانده اند آنجا را ترك گفته اند .

ص: 471

وقتى بابك و برادرش كشته شدند و كارشان چنان شد كه بگفتیم شاعران و خطیبان در مجلس معتصم سخن بسیار گفتند از جملهء كسانى كه در آن روز سخن گفت ابراهیم بن مهدى بود كه بجاى خطبه شعرى بدین مضمون خواند : « اى امیر مؤمنان خدا را ستایش بسیار میكنم ، فیروزى چنین باید و خدا پیوسته یاور تو باشد و ترا بر ضد دشمنان پشتیبانى كند . پیروزى بزرگى كه خدا براى تو آماده كرد مبارك باد این فیروزییست كه مردم نظیر آن را ندیده اند ، بندهء خدا افشین نیكى و آسایش پاداش یابد كه در بار تو از این حادثه روزى سخت دید ، این یاور توست كه وى را شجاع و ثابت قدم یافته اى ، شمشیر ، چهرهء او را تازه كرد و ضربتى زد كه بروزگاران چهرهء او را منور كرد .

افشین را تاجى از طلاى جواهر نشان بسر نهادند با نیمتاجى كه همهء جواهر آن یاقوت و زمرد سرخ بود و به وسیلهء طلا بهم پیوسته بود ، دو حمایل نیز به دو آویختند . معتصم اترجه دختر اشناس را به حسن بن افشین داد و بخانهء او فرستاد و عروسیى براى او بپاداشت كه برونق و شكوه بى نظیر بود اترجه به زیبائى و كمال موصوف بود و چون در شب زفاف وى همهء خواص و بسیارى از عوام مسرور بودند ، معتصم به وصف زیبائى و همسرى عروس و داماد شعرى بدین مضمون گفته بود :

« عروسى را پیش داماد و دختر سالارى را پیش سالارى بردند ، كاش میدانستم كدام یك در دلها عزیزترند ، صاحب طلاى مزین یا صاحب دو حمایل و خورشید . » .

در این سال كه سال دویست و بیست و سوم بود توفیل پادشاه روم با سپاه خود بهمراهى ملوك بر جان و بر غر و صقالبه و دیگر ملوك اقوام مجاورشان برون شد و شهر زبطره را كه از دربند خزر بود محاصره كرد و به زور شمشیر بگشود و كوچك و بزرگ را بكشت و اسیر گرفت و هم بدیار ملطیه هجوم برد و مردم ولایات فغان برداشتند و در مساجد و دیرها استغاثه كردند ، ابراهیم بن مهدى پیش معتصم رفت و قصیده اى دراز براى او خواند و حوادثى را كه گفتیم وصف كرد و او را بجهاد ترغیب

ص: 472

كرد ، از جملهء آن قصیده اشعارى بدین مضمون بود : « اى غیرت خدا اكنون كه بىحرمت شدن زنان را دیده اى كه چه بروزشان آوردند به پا خیز ، گیرم مردان را بگناهانشان كشته اند چرا اطفال را سر مىبرند ؟ ! » ابراهیم بن مهدى نخستین كس بود كه تعبیر اى غیرت خدا را در شعر آورده بود . معتصم كه پیراهن پشمین سفید بتن و عمامهء جنگاوران بسر داشت بشتاب برون شد و فرمان حركت داد و در ساحل غربى دجله اردو زد . و این به روز دوشنبه دوم جمادى الاول سال دویست و بیست و سوم بود . پرچمها را بر پل زدند و در ولایات جار زدند كه مردم براى حركت با امیر مؤمنان راهى شوند و سپاهى و داوطلب از همهء قلمرو اسلام سوى وى حركت كرد ، مقدمه را به اشناس ترك داد و محمد بن ابراهیم از پى او بود ، میمنه را به ایتاخ ترك و میسره را به جعفر بن دینار خیاط داد ، عقبه را بغاى كبیر داشت و دینار بن عبد الله از پى او بود ، قلب را نیز به عجیف سپرده بود . معتصم از ناحیهء شام عبور كرد و از « دربند سلامت » گذشت و افشین از دربند حدث گذشت و دیگر كسان از سایر دربندها گذشتند ، مردم از شمار بیرون بودند و از فزونى به حساب نمیآمدند شمارشان را بیشتر و كمتر پنداشته اند آنكه بیشتر پنداشته پانصد هزار و آنكه كمتر پنداشته دویست هزار میگوید . پادشاه روم با افشین رو برو شد و جنگ انداخت و افشین او را شكست داد و بیشتر بطریقان و یارانش را بكشت و یكى از مسیحىشدگان بنام نصیر با گروهى از كسانش از شاه دفاع كرد . در آن روز وقتى شاه فرارى شد افشین از گرفتن او كوتاهى كرد و گفت او پادشاه است و شاهان همدیگر را حفظ میكنند ، معتصم قلعه هاى بسیار بگشود و شهر عموریه را محاصره كرد و خدا شهر را بدست وى بگشود و لاوى بطریق از عموریه پیش وى آمد و شهر را تسلیم كرد ، باطس بطریق بزرگ شهر اسیر شد و سى هزار كس از مردم آنجا بقتل رسید و معتصم چهار روز در آنجا بسر كرد و شهر را به ویرانى و حریق داد ، میخواست از آنجا سوى قسطنطنیه بتازد و بر خلیج آنجا فرود آید و از خشكى و دریا براى گشودن آنجا بكوشد ، در این اثنا در بارهء

ص: 473

عباس بن مأمون خبرها رسید كه او را مضطرب كرد و از این قصد منصرف شد ، خبر رسید كه مردمى با او بیعت كرده اند و با پادشاه روم مكاتبه كرده است ، و معتصم با عجله بازگشت و عباس و یاران او را بحبس انداخت و عباس پسر مأمون در همین سال بمرد .

بسال دویست و بیست و پنجم مازیار بن قار بن بندار هرمس فرمانرواى جبال طبرستان را به سامره آوردند . مأمون وى را نواخته بود و در ایام معتصم یاغى شد و سپاه بسیار فراهم آورد . معتصم نامه نوشت و او را احضار كرد كه بیاید و نپذیرفت آنگاه معتصم عبد الله بن طاهر را بجنگ وى مأمور كرد و او عموى خود حسن بن حسین بن مصعب را از نیشابور سوى مازیار فرستاد و او پس از جنگهاى بسیار كه با مازیار داشت در ساریه طبرستان فرود آمد ، در آنجا دیده وران حسن بن حسین خبر آوردند كه محمد بن قارن یعنى همان مازیار با عدهء كمى به شكار برون شده است ، حسن سوى او شتافت و جنگ انداخت كه اسیر شد و او را به سامره فرستادند ، مازیار اقرار كرد كه افشین با وى در بارهء مذهب ثنوى و مجوس همسخن بوده و او را به خروج و طغیان واداشته است ، یك روز پیش از آنكه مازیار به سامره برسد افشین را دستگیر كردند و یكى از دبیران وى بنام شاپور بر ضد او شهادت داد ، مازیار را پس از آنكه انگشت نما كردند پهلوى بابك بیاویختند و چندان تازیانه زدند كه بمرد .

وى به معتصم گفته بود اگر او را زنده بگذارد اموال بسیار تسلیم خواهد كرد ، اما معتصم نپذیرفت و شعرى را كه مضمون آن چنین است بتمثیل خواند : « به روز حادثه همت شیر بیشه متوجه شكار است نه دستبرد . » دار مازیار به طرف دار بابك كج شد و پیكرشان بهم نزدیك شد باطس بطریق عموریه را هم در همین جا آویخته بودند و دار وى نیز سوى آنها خم شده بود و ابو تمام حبیب بن اوس در این باب شعرى بدین مضمون گفته بود : « وقتى بابك همسایهء مازیار شد جان از غم آسوده شد ، در دل آسمان جفت او شد در صورتى كه آن دو تن كه در غار بودند قرین دیگر نداشتند ، گوئى بابك

ص: 474

و مازیار كج شده بودند تا خبرى را از باطس نهان دارند . » .

افشین نیز از آن پس كه او را با مازیار روبرو كردند و بر ضد او شهادت داد در حبس بمرد و مردهء او را بیرون آوردند و به دروازهء عامه آویختند بتهایى نیز بیاوردند كه میگفتند براى او فرستاده شده است . بتها را روى او انداختند و آتش افروختند و همه را بسوختند .

بسال دویست و بیست و ششم ابو دلف قاسم بن عیسى عجلى سرور و سالار عشیرهء عجل و ربیعه كه شاعرى توانا و پهلوانى دلیر و نغمه گرى ماهر بود درگذشت . همو بود كه گفته بود : « روزى مرا سوار بینى كه كوههاى استوار از من بیم كنند و بروز تفریح جامى میزنم و شاخهء گل پشت گوش دارم » گویند ابو دلف با نیزه بسوارى بزد و نیزه به سوار دیگرى كه پشت سر او بود رسید و هر دو را بكشت و بكر بن نسطاح در این باره شعرى بدین مضمون گفت : « گویند روز جنگ دو سوار را بیك ضربت بهم میدوزد و خسته نمیشود ، عجب مدارید كه اگر درازى نیزهء او یك میل بود یك میل از سواران را بهم میدوخت » .

عیسى بن ابى دلف نقل میكرد كه برادرش دلف ، كه پدرش كنیه از نام او گرفته بود ، وهن على بن ابى طالب میگفت و شیعهء او را تحقیر میكرد و آنها را بنادانى منسوب میداشت ، یك روز كه در مجلس پدر خود نشسته بود و پدرش حضور نداشت میگفت :

« پنداشته اند كه هر كس عیب على بگوید زنازاده است و شما غیرت امیر را میدانید كه در بارهء هیچكس از اهل حرم او گمان بد نمیتوان برد و من على را دشمن دارم . » هنوز این سخن نگفته بود كه ابو دلف بیامد و چون او را بدیدیم به احترام او برخاستیم ، گفت سخن دلف را شنیدم حدیث دروغ نیست و چیزى كه در این معنى آمده خلاف ندارد ، به خدا او زنا زاده و حیض زاده است ، من بیمار بودم و خواهرم كنیزى را كه متعلق به او بود و من دلبستهء او بودم پیش من فرستاد و نتوانستم خوددارى كنم و با او بخفتم كنیز حائض بود و دلف را بار گرفت و چون حملش نمودار شد خواهرم

ص: 475

او را به من بخشید . » دشمنى دلف و مخالفت او با پدرش كه شیعه و مایل به على بود چنان بود كه بعد از وفات او میگفت محمد بن على قهستانى گوید : « دلف بن ابى دلف براى ما نقل كرد كه پس از مرگ پدرم در خواب دیدم كه یكى به من میگفت امیر ترا میخواهد و من با او رفتم و مرا بخانهء ویرانه اى برد و از پلكانى بالا برد و وارد اطاقى كرد كه آثار آتش بدیوارها و نشان خاكستر بر زمین آن نمایان بود ، پدرم عریان نشسته و سر میان دو زانو نهاده بود و به من گفت : « دلفى ؟ » گفتم : « بله دلفم » و شعرى بدین مضمون خواند : « اگر وقتى میمردیم ما را رها میكردند ، مردن براى هر زنده اى آسایش بود . ولى وقتى بمیریم زنده میشویم و همه چیز را از ما میپرسند » پس از آن گفت : « فهمیدى ؟ » گفتم : « بله » و بیدار شدم .

در ایام خلافت معتصم بسال دویست و بیست و چهارم جماعتى از ناقلان اخبار و بزرگان اهل حدیث در گذشتند كه عمرو بن مرزوق باهلى بصرى و ابو النعمان حازم بن محمد بن فضل سدوسى و ابو ایوب سلیمان بن حرب واشجى بصرى ازدى و سعید بن حكم بن ابى مریم بصرى و احمد بن عبد الله غدانى و سلیمان شاذكونى و على مدنى از آن جمله بودند .

بسال دویست و بیست و هفتم بشر حافى در بغداد بمرد . وى از ولایت مرو بود ، ابو الولید هشام بن عبد الملك طیالسى نیز در بصره در نود و سه سالگى بمرد . وفات عبد الله بن عبد الوهاب جمحى و ابراهیم بن یسار رمادى نیز در همین سال بود ، گویند محمد بن كثیر عبدى نیز در همین سال بمرد ، اما درست اینست كه وفات وى بسال دویست و بیست و سوم بود .

مسعودى گوید : بسال دویست و بیست هفتم معتصم بر ساحل دجله در قصر معروف خاقانى به روز پنجشنبه و بقولى دو ساعت گذشته از شب پنجشنبه ، هیجده روز مانده از ماه ربیع الاول ، در چهل و هشت سالگى به ترتیبى كه در آغاز این باب بگفتیم درگذشت . مولد وى در قصر الخلد بغداد بسال صد و هشتادم در هشتمین ماه سال بود .

ص: 476

وى هشتمین خلیفه و هشتمین نسل عباس بود و هشت پسر و هشت دختر بجا بگذاشت .

معتصم و حوادث فتح عموریه و جنگها كه پیش از خلافت در سفرهاى شام و مصر داشته بود و حوادث خلافت وى و حكایت ها كه احمد بن ابى داود قاضى از حسن سیرت و استقامت رفتار وى گفته و یعقوب بن اسحاق كندى در رسالهء سبیل الفضائل آورده ، اخبار نكو دارد كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و شمه اى در اینجا بگفتیم كه نمونه و محرك خواندن ما سبق باشد .

ص: 477

ذكر خلافت الواثق بالله

بیعت واثق هارون بن محمد بن هارون كه كنیهء ابو جعفر داشت و مادرش یك كنیز رومى بنام قراطیس بود . در همان روز وفات معتصم ، یعنى روز پنجشنبه هیجدهم ربیع الاول سال دویست و بیست و هفتم انجام شد . در آن وقت وى سى و یك سال و نه ماه داشت و در سى و هفت سال و شش ماهگى در سامره بمرد . مدت خلافتش پنج سال و نه ماه و سیزده روز بود . بقولى وفات وى به روز چهارشنبه شش روز مانده از ذىحجهء سال دویست و سى و دوم در سى و چهار سالگى بود . وزیر وى چنان كه ضمن دوران معتصم از همین كتاب بگفتیم محمد بن عبد الملك بود و تاریخها در بارهء كم و بیش عمر و ایام آنها مختلف است .

ص: 478

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت الواثق بالله و مختصرى از حوادث ایام او

واثق پر خور و نكو كار و با اهل خانهء خویش مهربان و مراقب كار رعیت بود مانند پدر و عموى خود مذهب معتزله داشت . احمد بن ابى دؤاد و محمد بن عبد الملك زیادت در او نفوذ داشتند و جز براى ایشان كارى انجام نمیداد و به كار ایشان اعتراض نمیكرد و همهء كار مملكت بدست ایشان سپرده بود .

ابو تمام حبیب بن اوس طائى جاسمى كه منسوب به جاسم ( جاسم دهكده اى از توابع دمشق ما بین اردن و دمشق در محل معروف به جولان در چند میلى جابیه نوى است و از مراتع ایوب علیه السلام بوده است ) گوید : « در اول روزگار واثق به سر من رأى رفتم ، وقتى بدانجا نزدیك شدم اعرابیى به من برخورد ، خواستم خبر اردو را از او بدانم ، گفتم : « اى اعرابى از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى عامر . » گفتم : « از اردوى امیر مؤمنان چه خبر دارى ؟ » گفت : « به خدا اعتماد كرد و خدا او را بس است ، گنهكاران را به زحمت انداخت و دشمنان را بگرفت و با رعیت عدالت كرد و از خیانتكار دور ماند . » گفتم : « در بارهء احمد بن ابى داود چه میگوئى ؟ » گفت : « كوهى بلند است كه

ص: 479

با وى دشمنى كنند و دامها نهند و چون بهلاك او یقین كنند چون گرگ از جا بر جهد و چون كفتار حیله اى كند . » گفتم : « در بارهء محمد بن عبد الملك زیات چه میگوئى ؟ » گفت : « شرش به نزدیك میرسد و دور از ضررش بر كنار نیست ، هر روز یكى را از پا در میآرد كه اثر چنگ و دندان در آن نیست » گفتم : « در بارهء عمرو بن فرج چه میگویى ؟ » گفت : « مردى استخواندار و خونخوار است كه او را سپر جنگ كرده اند . » گفتم : « در بارهء فضل بن مروان چه میگوئى ؟ » گفت : « مردى است كه قبرش حفر شده و جزو زندگان نیست و لباس مردگان پوشیده است . » گفتم : « در بارهء پدر و زیر چه میگوئى ؟ » گفت : « پندارى پهلوان زندیقان است ، نبینى كه وقتى خلیفه او را بىكار گذارد بخورد و چاق شود و چون او را بلرزاند ببارد و سبزه بیارد . » گفتم : « در بارهء احمد بن حبیب چه میگوئى ؟ » گفت : « او پرخورى كرد و به زحمت پرخورى دچار شد . » گفتم : « در بارهء ابراهیم برادرش چه میگوئى ؟ » گفت : « مردگانند نه زندگان و ندانند كى برانگیخته میشوند » گفتم : « در بارهء احمد بن ابراهیم چه میگوئى ؟ » گفت :

« خدایش یار باد چه مرد كاردان صبوریست ، صبر را پوشش و بخشش را شعار خود كرد . » گفتم : « در بارهء معلى بن ایوب چه میگوئى ؟ » گفت : « مردى نكوست خیر خواه سلطان است و عفت زبان دارد ، از قوم بسلامت مانده ، آنها نیز از او بسلامت مانده اند . » گفتم : « در بارهء ابراهیم بن رباح چه میگوئى ؟ » گفت : « مردى است كه بكرم خود پاى بند است و در گرو فضیلت خویش است ، دعائى دارد كه او را نگذارد و خدائى دارد كه مخذولش نكند و بالا سر او خلیفه اى است كه ستمش نكند » گفتم : « در بارهء حسن برادر او چه میگوئى ؟ » گفت : « چوبى سر سبز است كه در زمین كرم كشته اند . » گفتم : « در بارهء نجاح بن سلمه چه میگوئى ؟ » گفت : « خدایش یار باد چه انتقامجو و خونخواهى است كه چون شعلهء آتش ملتهب است ، گاه با خلیفه جلسه اى دارد كه نعمتها ببرد و نكبت ها بیارد » گفتم : « اى اعرابى منزل تو كجاست كه بدیدن تو بیایم » گفت : « خدا ببخشد من منزل ندارم روز لباس و شب لحاف من است ، هر جا خوابم

ص: 480

گرفت میخوابم . » گفتم : « پس چگونه از اهل اردو راضى هستى ؟ » گفت : « آبروى خود را در كار سؤال از آنها نمیریزم ، اگر دادند سپاسشان نمیدارم و اگر ندادند خدمتشان نمیكنم ، چنانم كه آن جوانك طائى گفته است : « راستى از هر سخنى بهتر است ، براى من تفاوت ندارد كه آبروى مرا حفظ كنى یا خونم را مصون دارى » گفتم : « این سخن را من گفته ام . » گفت : « طائى تو هستى ؟ » گفتم : « بله . » گفت : « خدا یار پدرت باد ، توئى كه گفته اى : « عطاى دست تو اگر بخشنده یا بخیل باشد آبروى مرا كه ریخته است جبران نخواهد كرد ؟ » گفتم : « بله » گفت : « تو تواناترین شاعر روزگار خودت هستى » آنگاه اعرابى را با خودم پیش ابن ابى دؤاد بردم و قصهء وى را با وزیر بگفتم كه او را پیش واثق برد و بگفت تا هزار دینار به وى دادند و از سایر دبیران و رجال دولت نیز چیزهائى براى او گرفت كه او و بازماندگانش را بى نیاز كرد .

این حكایت را از ابو تمام نقل كرده اند اگر راست گفته ، و گمان من این نیست ، اعرابى وصفى نكو كرده است و اگر این حكایت را ابو تمام ساخته و به اعرابى نسبت داده در تنظیم آن كوتاهى كرده ، كه مقام وى بالاتر از این بوده است .

وفات ابو تمام بسال دویست و هجدهم در موصل رخ داد . وى مردى بىپروا بود و شاید به همین جهت از روى بىپروائى نه بىاعتقادى بعضى واجبات خویش را ترك میكرده است .

محمد بن یزید مبرد بنقل از حسن بن رجا گوید : « ابو تمام در فارس پیش من آمد و مدت درازى بنزد من اقامت داشت ، مكرر به من گفتند كه او نماز نمیكند ، كسى را بر گماشتم كه در اوقات نماز مراقب او باشد و معلوم شد چنانست كه به من گفته اند ، وى را در این باره ملامت كردم به جواب من گفت : « فكر میكنى من كه زحمت سفر از مدینة السلام تا اینجا را تحمل كرده ام اگر اعتقاد داشتم كه نماز كردن ثوابى دارد

ص: 481

یا نكردن آن عقابى دارد از اداى چند ركعت كه زحمتى ندارد دریغ داشتم ؟ » گوید به خدا تصمیم گرفتم او را بكشم اما ترسیدم این كار بناحق باشد زیرا او گفته بود « شایسته ترین مردم به اداى قرض خود كسى است كه قرضدار خدا باشد » و این سخن مخالف كار وى بود مردم در بارهء ابو تمام در دو جهت مخالفند یا در بارهء او تعصب دارند و مقامش را بیش از آنچه هست بالا مىبرند و معتقدند كه شعرش از همه بهتر است یا مخالف اویند و مقامش را انكار میكنند و بر نخبهء اشعارش عیب میگیرند و معانى جالبى را كه ابداع كرده زشت مىپندارند .

عبد الله بن حسن بن سعد از مبرد نقل مىكند كه در مجلس قاضى ابو اسحاق - اسماعیل بن اسحاق بودم و جماعتى حضور داشتند ، از جمله حارثى بود كه على بن جهم شامى در بارهء او شعرى بدین مضمون گفته بود كه « آفتاب و ماه جز بر داهیهء حارثى و ستارهء دنباله دار طلوع نكردند » و در بارهء این شعر گفتگو شد و رشتهء سخن به ابو تمام و شعر او رسید و گفته شد كه حارثى در مقام عتاب ابو تمام شعرى نكو خوانده بود و مبرد بسبب حضور قاضى شرم كرده بود كه از حارثى بخواهد شعر را تكرار كند یا بنویسد ، ابن سعد گوید من به مبرد گفتم كه شعر را از حفظ دارم و براى او خواندم كه آن را پسندید و چند بار به من گفت تكرار كنم تا بخاطر سپرد ، مضمون شعر اینست « از پس دورى و جدائى جمعى از جوانان سپیدرو دارد كه حق دوستى و محبت را ادا كرده اند ، من آنها را بر ضد تو خواندم و تو كسى بودى كه در حادثات سخت او را میخواندم » گوید از او پرسیدم « ابو تمام و بحترى كدام شاعرترند ؟ » گفت : « ابو تمام ابداعات لطیف و معانى ظریف دارد و اشعار خوب او از شعر بحترى و دیگر متقدمان وى از شاعران دوران جدید نكوتر است ، ولى شعر بحترى یك نواخت تر از شعر ابو تمام است ، بحترى یك قصیدهء تمام میگوید كه از خرده گیرى و نقد مصون میماند ابو تمام یك شعر كم نظیر میگوید و از پى آن شعرى سست میآورد ، همانند غواص است كه مروارید و خرده شیشه درآرد و بیك ردیف نهد . عیب او و بسیارى از شعرا اینست

ص: 482

كه به اشعار خود دلبستگى مفرط دارند ، اگر او از اشعار فراوان خویش اشعار مورد اعتراض را برون میریخت ، از همگنان خویش شاعرتر بود . » گوید « این سخن مرا وادار كرد كه شعر ابو تمام را بر او بخواندم و اشعار ناباب را كه بر آن عیب گرفته بودند كنار زدم و اشعار خوب را جدا كردم و دیدم كه از جملهء اشعار او بیشتر از یكصد و پنجاه شعر بعنوان مثل به زبان عامه و اغلب خواص روان است ، هیچیك از شاعران جاهلیت و اسلام را نمیشناسم كه این مقدار شعر وى بعنوان مثل یاد شود » آنگاه مبرد گفت : « شاعرى به بحترى ختم شد » و دو شعر از او خواند كه مبرد مىپنداشت اگر بشعر زهیر اضافه شود متناسب آن خواهد بود مضمون شعر این بود : « سفاهت سبكسران اگر هم از حد بگذرد در تو از حلم مردم بردبار مؤثرتر نخواهد بود ، اگر مرد كریمى را بكینه توزى وادارى ممكن است بعضى كارهاى فرومایگان را در بارهء تو مرتكب شود » گوید و از جملهء اشعار بحترى كه در آن مجلس بخواندیم و محمد بن یزید آن را بر اشعار همگنان وى ترجیح داد ، شعرى است كه در بارهء دو پسر صاعد بن مخلد گفته و مضمون آن چنین است : « وقتى سیماى دو پسر صاعد را به نظر آرى ، سیماى پسران مخلد در نظر تو مجسم شود مانند فرقدان كه چون بیننده دقت كند ، مقام فرقدى از فرقد دیگر بالاتر نیست » و هم گفتار او كه بدین مضمون است : « كیست كه سپاس مرا در مقابل نیكى و احسانى كه به من كرده است بخلیفه رساند كه من از كرم او بكرم پرداختم و راه بخشش را او به من نمود ، دست او دست مرا بى نیاز كرد و بخشش او بخل مرا ببرد ، ثروتم داد و فقیرم كرد ، به اخلاق ستودهء او اعتماد كردم هر چه مرا بخشیده بود ببخشیدم . » و هم سخن او كه گوید : « روزى كه زنان مرا بدیدند آرزو داشتم بجاى سپیدى پیرى ، سپیدى شمشیر بفرق من بود » و هم سخن او كه گوید : « بتواضع فرود آمدى و به قدر و الا شدى كه كار فرود آمدن و بالا رفتن خورشید نیز چنین است كه اوج میگیرد اما نور و شعاع آن نزدیك مىشود » و هم سخن او در بارهء فتح بن خاقان كه به شیرى حمله كرده و آن را كشته بود بدین مضمون : « شمشیر را به طرف او برداشتى ، نه

ص: 483

عزمت سستى كرد و نه دستت باز ماند و نه شمشیر كندى گرفت و چون از غلبه بر تو نومید شد عقب رفت ، و چون فرار از ترا میسر ندید پافشارى كرد و وقتى دست و جلال خویش را براى زدن او فراهم كنى حاجت بزدن شمشیر نیست . » و هم سخن او كه گوید :

« حوادث دهر پیوسته كار مرا بكساد كشاند تا جوانى خویش را بگرو پیرى نهادم » و هم سخن او در بارهء منتصر كه گوید : « على بشما نزدیكتر و پیش شما از عمر نكوتر است كه بروز مسابقهء اسبان ، سپیدى دست و پا از سپیدى پیشانى فروتر است و هم سخن او كه گوید : « نكو رویان پیرى مرا عیب میگیرند ، كى اطمینان میدهد كه از پیرى بهره توانم گرفت » و هم سخن او كه در بارهء شكسته شدن صلح میان عشیرهء خود گوید :

« وقتى زخم رو بتباهى میرود خطاى طبیب در آن نمایان مىشود » و هم سخن او كه گوید : « تیر خطا براى تیر انداز از تیرى كه كارگر مىشود كم زحمت تر است . » و سخن او كه گوید : « فتح بن خاقان از بخشش دریغ ندارد ولى این روزگار است كه عطا میدهد و محروم میدارد . ابرى باران بود كه بخشش آن به من نرسید و دریائى لبریز بود كه فیض آن نصیب من نشد آیا از بخشش او كه بهمهء جهانیان میرسد شكایت كنم ، جز بد زبان كیست كه بدگوئى یاران تواند كرد ؟ » .

محمد بن ابى ازهر گوید : ابراهیم بن مدبر با مقامى كه در علم و ادب و معرفت داشت در بارهء ابو تمام نظر بد داشت و قسم مىخورد كه هیچ نمیدانسته است .

روزى به دو گفتم در بارهء صاحب این سخن چه میگوئى كه گوید : « پیرى بر پیشانى من خطى پدید آورد كه راه مرگ از آن بجان باز مىشود ، منظرى دارد كه در چشم سپید مینماید اما در دل سیاه است و خواه ناخواه آن را تحمل میكنیم ، بینى شخص اگر هم چیزى از آن را ببرند جزو صورت اوست . » و در بارهء صاحب این سخن كه گوید : « اگر رواست كه كسانى بدون نعمت دادن سرفرازى كنند شایستهء تو است » و در بارهء صاحب این سخن كه گوید : « زندگانى و مال بر من مىبارد ترا مىبینم كه یا براى كسان بخشش خواهى یا خود بخشش كنى ، وقتى بخواهى بند دلو توانى

ص: 484

بود و اگر خواهى چاه آب شوى . » و در بارهء صاحب این سخن كه گوید : « از صداى تو كه چون حكم مرگ تخلف ناپذیر است و بدان عادتشان داده اى میترسند از بیم انتقام تو آهسته راه میروند ، با اشاره سخن میكنند و گفتگویشان درگوشى است . » و در بارهء صاحب این سخن كه گوید : « وقتى به زمین پستى فرود آئى كه رضاى تو در آن باشد آرزوى جاى مرتفع نداریم . » ابن ابى الازهر گوید : « به خدا گوئى ابن مدبر را بر ضد ابو تمام تحریك كردم كه ناسزا و لعن او گفت ، به دو گفتم این رفتار تو تازه نیست . ابو عمرو بن حسن طوسى روایتگر براى من نقل كرد كه پدرش او را پیش ابن اعرابى فرستاده بود كه اشعار قوم هذیل را پیش او بخواند ، گوید به اشعار رجز رسیدیم و من رجزى را از ابو تمام بخواندم و نگفتم از اوست كه مضمون آن چنین بود : « ملامتگرى را ملامت كردم و پنداشت كه از جهل او بىخبرم هیچكس غبنى بدتر از غبن عقل ندارد ، كسى را كه در بزرگى و سالارى چون شاه و بگفتار و كردار چون بازارى است ، بامید عطایش مدح گفتم اما از آن پس كه مدتى امروز و فردا كرد رشتهء امید مرا برید . پس از آن بعذر نداشتن متوسل شد در حال جدى و شوخى مرا چنان مینگریست كه گوئى اسیر ، حلقه هاى بند خود را مینگرد . گوئى من خبر عزل او را آورده ام . غلاف بى شمشیر چه تواند كرد ، و مدح اگر بجا گفته نشود چه سود دارد ؟ » و این اعرابى به پسرش گفت این را بنویس ، و آن را پشت یكى از كتابهایش نوشت ابو عمرو به دو گفته بود ، قربانت شوم این شعر از ابو تمام است ، گفت : « پاره كن . پاره كن » و این رفتار از ابن مدبر با توجه به اینكه عالم بود قبیح است زیرا خوبى كسى را ، دشمن باشد یا دوست انكار نباید كرد و از فرومایه و و الا مقام فایده باید اندوخت . از امیر مؤمنان على روایت كرده اند كه فرمود : « حكمت گمشدهء مؤمن است و گمشدهء خویش را از مشرك نیز فراگیر ، از بزرگمهر پسر بختگان كه از خردمندان ایران بوده و سابقا در این كتاب ضمن شاهان ساسانى كه ملوك

ص: 485

طبقهء دوم ایران بوده اند از او یاد كرده ایم ، نقل كرده اند كه گفته بود : « از هر چیزى نكوترین صفت آن را یاد گرفتم حتى از سگ و گربه و خوك و كلاغ سیاه » گفتند : « از سگ چه یاد گرفتى ؟ » گفت : « الفتى كه با كسان خود دارد و دفاعى كه از صاحب خود مىكند . » گفتند : « از كلاغ سیاه چه یاد گرفتى ؟ » گفت : « محتاط بودنش را . » گفتند : « از خوك ؟ » گفت : « صبح زود بدنبال حاجات رفتنش را . » گفتند :

« از گربه ؟ » گفت : « آهنگ خوب و ملایمت بهنگام حاجت . » .

هر كه اشعارى چنین دلپذیر و جانفزا و گوشنواز و مهیج را كه همهء اهل فضل و قریحه بكمال هنر گوینده اش اعتراف دارند ، عیب كند ، قدر خود میبرد و عیب معرفت و تشخیص خویش میگوید . از ابن عباس آورده اند كه گفته بود :

« هوس خداى معبود است . » و گفتار خدا را دلیل آورده بود كه فرماید : « از آن كس خبر دارى كه هوس خود را خداى خود كرده است . » ابو تمام اشعار نكو و معانى لطیف و تعبیرات بدیع دارد . یكى از شعر شناسان را از هنر ابو تمام پرسیدند گفت : « گوئى همهء شعر جهان را فراهم آورده و گوهر آن را انتخاب كرده است . » ابو تمام كتابى تألیف كرده و آن را « الحماسه » نامیده بود و بعضى كسان آن را « كتاب الخیبة » یعنى نومیدى نامیده اند . او در این كتاب كه پس از مرگ وى پدیدار شد ، اشعارى از دیگران انتخاب كرده است . ابو بكر صولى كتابى تألیف كرده و اخبار و اشعار و علوم و مذهب ابو تمام را در آنجا یاد كرده و از اشعار ابو تمام بر احوال وى شاهد آورده است . از جملهء سخن او كه در وصف شراب گفته است اینست : « اوصاف تیره دارد اما آن را جوهر آشنا لقب داده اند » .

پس از وفات ابو تمام شاعران و دوستان ادیب وى رثایش گفتند . از آن جمله حسن بن وهب دبیر كه شاعرى ظریف بود و در نثر و نظم دست داشت ، گفته بود : « ابرها آن گور غریب را در موصل سیراب كند و بر آن ببارد ، وقتى بر آن ببارد بارانى تند از پس بارانى فرو ریزد برق ها براى او سیلى بچهره مىزند و

ص: 486

رعدها گریبان میدرد كه خاك این قبر ، حبیب را كه دوست من بود ببر دارد كه دانا و شاعر و با هوش و ادیب و صاحب رأى و عاقل بود . وقتى او را میدید از ظرافت و نیك محضرى خویش ترا سیراب میكرد . اى ابو تمام طائى ما بعد از تو عجایب دیده ایم ، با رفتن تو نه یك دوست بلكه چیزى نفیس را از دست داده ایم كه بروزگار نظیر آن را نتوانیم یافت ، تو برادر ما بودى كه با ما دوستى صمیمانه و نسبت نزدیك داشتى و چون برفتى ، شب نزدیكان و بیگانگان مكدر شد . روزگار روى زشت خود را نمودار كرد و چهره اى تاریك و عبوس نشان داد ، حقا كه مرگ در چنین روزگارى خوش است و حقا كه زندگى خوش نیست . » .

حسن اشعار خوب و تعبیرات نكو دارد كه از آن جمله شعرى بدین مضمون است : « دیدگانت از فرط غم خواب را از تو باز گرفته است ، حقا باید چشمان تو بخواب نرود كه دلت را ربوده و بگرو برده اند و در خاطرات رنجى نهان است .

چرا هر روز مدتى توقف میكنى و با دیار سخنى میكنى و بر آثار مانده اشك میریزى و از خانه میپرسى كه ساكنانش چه شدند و بر آنها كه رفته اند اشك میریزى ؟ گوئى بروزگار گذشته عاشق دلباخته اى ندیده اى . بروزگار جوانى كه چون شاخى تازه بودى معذور بودى ولى اكنون كه سایهء جوانى برفت و گوئى نبود و پیرى از پس جوانى نقابى سپید برنگ پنبه به تو پوشانیده و در چشم نكو - رویان چون خسى كه بعهد تو وفا نكنند و چون بطلب ایشان روى از تو كه روزى دلارام ایشان بوده اى روى بگردانند دیگر تو كه مردى هوشیارى و نیك و بد خویش میشناسى عذرى ندارى . » .

بدوران خلافت واثق بسال دویست و سىام على بن جعد وابستهء بنى مخزوم كه از بزرگان حدیث و اهل خبر بود در گذشت . بسال دویست و سى و یكم واثق ، احمد بن نصر خزاعى را در محنت خلق قرآن بكشت .

مسعودى گوید : « در مجلس واثق جوانى برسم ندیمان حضور مییافت ، و چون

ص: 487

سنش كم بود میایستاد و با سالخوردگان نمىنشست اما چون با هوش بود اجازه داشت در گفتگوى ندیمان وارد شود و از مثل سایر و شعر كمیاب و سخن جالب و جواب حاضر هر چه بخاطرش میرسد بگوید . گوید : « واثق به شكم پرستى و خوش - اشتهائى معروف بود ، یك روز واثق با ندیمان گفت : « از تنقلات كدام را بیشتر مىپسندید ؟ » یكى گفت : « نبات » دیگرى گفت : « انار » یكى دیگر گفت : « سیب » دیگرى گفت : « نیشكر كه در گلاب جوشیده باشد » یكى را نیز فلسفه بمخالف - گویى واداشت و گفت : « نمك جوشیده » یكى گفت : « صبر ( ماده اى است تلخ ) كه در نبیذ حل شود و تلخى شراب را بیفزاید » واثق گفت : « درست نگفتید ، اى جوانك تو چه میگوئى ؟ » گفت : « خشك نان شكر آلوده . » گفت : « بارك الله درست گفتى و نكو گفتى . » و براى اول مرتبه بنشست .

گویند ابو جعفر محمد بن على بن موسى الرضا علیهم الرضوان در خلافت واثق در گذشت . و سن او چنان بود كه در همین كتاب ضمن سخن از خلافت معتصم گفته ایم گویند وى به واثق نوشته بود : « اى امیر مؤمنان هیچكس و گرچه حوادث با او هم آهنگى كند نمیتواند لحظهء خوشى را جز از خلال ناخوشى بدست آرد هر كه نقد را به انتظار نسیه بگذارد روزگار فرصت از او بگیرد كه لازمهء زمانه آفت است و قانون روزگار ربودن است . » .

بسال دویست و سىام هم در خلافت واثق ابو العباس عبد الله بن طاهر بن حسین در ربیع الاول همانسال درگذشت . هنگامى كه عبد الله بن طاهر در مصر مقیم بود شاعر در بارهء او گفته بود : « كسانى میگویند مصر دور است ولى مصر دور نیست كه ابن طاهر آنجاست . از مصر دور تر كسانى هستند كه پیش ما حاضرند ، اما خبرشان حاضر نیست از نیكى مرده اند و تفاوت نمیكند كه به امید نیكى پیش آنها به روى یا پیش اهل قبور . » .

واثق بحث و نظر را دوست داشت و اهل نظر را محترم میداشت و تقلید را خوش

ص: 488

نداشت و دوست داشت از علوم و عقاید فیلسوفان متقدم و متأخر و هم اهل شریعت مطلع شود . یك روز جمعى از فیلسوفان و طبیبان بحضور وى بودند و در بارهء اقسام علومشان از طبیعیات و دنبالهء آن كه الهیات است سخن رفت ، واثق به آنها گفت :

« میخواهم چگونگى علم طب و اصول آن را بدانم كه مأخذ آن مشاهده است یا قیاس و سنت یا مقدمات عقل ، یا آن را به سماع توان دریافت ، چنان كه بعضىها در بارهء مقررات شریعت بر این رفته اند ؟ » ابن بختیشوع و ابن ماسویه و میخائیل جزو حاضران مجلس بودند و بقولى حسین بن اسحاق و سلمویه نیز حضور داشتند ، یكى از حضار گفت : « بسیارى از اطباى متقدم پنداشته اند كه مأخذ علم طب تجربه است و در تعریف طب گفته اند علمى است كه از تكرار مشاهده در احوال مختلف حاصل آید و نتیجهء آخر نیز مانند اول باشد و كسى كه تجربه مىكند این حالات را مضبوط دارد . و گفته اند كه تجربه بر چهار اساس استوار است یكى ملاحظهء اعمال طبیعت كه در سالم و بیمار انجام مىشود ، چون خونریزى و عرق و اسهال و قى كه به حكم مشاهده نافع یا مضر است . یكى دیگر حوادث عارضى كه براى موجود زنده رخ میدهد چنان كه انسان مجروح شود یا بیفتد و خون كم یا زیاد از او برود یا در حال بیمارى یا سلامت آب خنك یا مایعى بنوشد و به حكم مشاهده نافع یا مضر باشد . یكى دیگر احوال ارادى است كه از نفس ناطقه میآید چنان كه انسان در خواب ببیند كه بیمارى را كه مرضى معین دارد به چیز مشخصى علاج مىكند و بیمار به شود یا چنین چیزى در اثناى تفكر بخاطر او گذرد و پندار خود را به عمل گذارد و یا چنانچه در خواب دیده تجربه كند و آن را درست یا نادرست ببیند و مكرر تجربه كند و نتیجه همان باشد . و قسم دیگر تعمیم و قیاس است كه سه جور است یا یك دارو را از مرضى به مرض همانند آن نقل كنند چنان كه ورم قرمز را با ورم مورچه گز همانند گیرند ، یا عضوى را با عضو دیگر قیاس كنند چنان كه بازو را با ران همانند گیرند ، یا دوائى را با دواى همانند آن قیاس كنند چنان كه براى علاج اسهال بجاى به ، قرمز دانه دهند و این همه

ص: 489

را جز به حكم تجربه نمیتوان كرد .

جمعى دیگر از طبیبان بر آن رفته اند كه اساس صناعت طب اینست كه هر مرض را با علت آن به اصل معنى مربوط كنیم و دواى آن را به اقتضاى طبیعت و وقت حاضر و بیمارى خاصى بدون رعایت اسباب و علل مفقود و بدون در نظر گرفتن اوقات و جهات دیگر با رعایت عادات و تشخیص طبیعت و حدود اعضاى تجویز كنیم . و چنین استدلال كرده اند كه جزو قضایاى بدیهى است كه دو ضد در یك حال فراهم نشود و بودن یكى مستلزم اینست كه دیگرى در همان حال نباشد ، گویند و این بخلاف آنست كه چیزهاى ظاهر را دلیل چیزهاى نهان گیرند كه چیزهاى ظاهر محتمل - الوجود است و نتیجهء آن مختلف تواند بود ، و حكم قطعى در بارهء نتیجهء آن نمیتوان كرد . و این سخن جمعى از طبیبان ماهر و قدیم یونان چون نامونیس و ساسالیس و دیگران است كه بعنوان « طرفداران طب طبیعى » مشهورند .

واثق به آنها گفت : « اكثریت طبیبان در این باب چه روشى پیش گرفته اند ؟ » گفتند : « قیاس » گفت : « چگونه ؟ » گفتند : « این طایفه عقیده دارند كه اساس علم طب بر مقدماتى نهاده است كه از آن جمله معرفت طبیعت بدنها و اعمال اعضاست ، هم از آن جمله معرفت صحت و مرض تن و شناخت هواها و تفاوت آن و طبقه بندى اعمال و صنایع و عادات و خوردنیها و نوشیدنیها و سفرها ، و هم شناخت چگونگى بیماریهاست . گویند بمشاهده معلوم شده كه صورت و طبیعت موجود زنده مختلف است ، و هم صورت و طبیعت اعضاى آن یك جور نیست و تن زنده در نتیجهء هوا و حركت و سكون غذاى مأكول و مشروب و خواب و بیدارى و استفراغ یا امساك پیاپى و هم در نتیجهء عوارض نفسانى از قبیل غم و خشم و رنج ، دگرگون مىشود . گویند هدف طب در مورد تن ، حفظ صحت موجود در تن سالم و تجدید صحت تن بیمار است ، پس میباید صحت را شناخت و علل صحت را حفظ كرد ، بنابر این بموجب این مقدمات طبیب وقتى خواهد مریض را علاج كند باید

ص: 490

در طبیعت بیماریها و تن ها و غذاها و عادتها و فصلها و علل دیگر بنگرد تا بكمك آن استدلال تواند كرد . اى امیر مؤمنان این گفتهء بقراط و جالینوس و طبیبان متقدم و متأخر ایشان است . گفتند و این طایفه با وجود اتفاق در بارهء قضایاى مذكور بسبب اختلاف در كیفیت استدلال در مورد بسیارى از غذاها و دواها اختلاف دارند .

بعضى از آنها پنداشته اند كه طبیعت غذاها و داروها را به طعم و بو و رنگ و قوام و اثر آن در تن مىتوان شناخت و گفته اند كه خاصیت داروها را از رنگ و بو و دیگر خواص چهارگانه كه طعم و قوام است میتوان شناخت و گرمى و سردى و لینت اثرى است كه در تن بجا مىگذارد . گروهى دیگر گفته اند كه طبیعت غذا و دوا را تنها به وسیلهء تأثیر آن در تن نه به وسیلهء بو و طعم میتوان شناخت و استدلالى كه بر اساس اثر دارو و غذا نباشد قابل اعتماد نیست و نمیتوان به اقتضاى آن در بارهء داروى مفرد یا مركب حكم كرد .

واثق به حنین كه بصف حضار بود گفت : « نخستین ابزار غذا در انسان چیست ؟ » گفت : « نخستین ابزار غذا دهان است كه دندانها در آن جاى دارد ، مجموع دندانها سى و دو تاست كه شانزده دندان در فك بالاست و در فك پائین نیز به همین اندازه است ، از جمله در هر فك چهار دندان پهن و سر تیز است كه طبیبان یونانى آن را قواطع گفته اند كه مانند كارد غذاهاى نرم را به آن قطع میكنند و اینها ثنایا و رباعیات است .

پس از این چهار دندان در هر یك از فكها دو دندان هست كه سر آن تیز و پایه هایش پهن است كه آن را انیاب گویند و چیزهاى سخت را كه باید شكست به وسیلهء آن مىشكنند . در مجاورت انیاب در هر فك پنج دندان پهن و بزرگ هست كه اضراس است و یونانیها آن را طواحن گویند ، یعنى آسیاها كه هر چه از غذاها را كه محتاج آسیا كردن است آسیا مىكند . هر یك از ثنایا و رباعیات و انیاب یك ریشه دارد ولى اضراس آنچه در فك بالاست هر كدام سه ریشه دارد ، مگر دو ضرس آخرى كه ممكن است هر كدام چهار ریشه داشته باشد ، از جملهء اضراس آنچه در فك اسفل

ص: 491

است هر كدام دو ریشه دارد مگر دو ضرس آخرى كه ممكن است هر كدام سه ریشه داشته باشد . از میان همهء دندانها ، اضراس به ریشه هاى بیشتر احتیاج دارد براى آنكه كار آن سختتر است و اضراس بالا ریشهء بیشتر دارد براى آنكه به بالاى دهان آویخته است . » .

واثق گفت : « آنچه در بارهء این ابزارها گفتى نكو گفتى ، كتابى براى من تألیف كن و همهء مطالبى را كه معرفت آن مورد حاجت است در آن یاد كن . » وى كتابى تألیف كرد و آن را در سه مقاله ترتیب داد كه ضمن آن تفاوت غذا و دوا و مسهل و اعضاى تن را شرح داده بود .

گویند واثق در همین مجلس و مجالس دیگر سؤالات بسیار كرد كه حنین بدان جواب داد و همه را در كتابى بنام « المسائل الطبیعیه » فراهم آورد و از اقسام علوم سخن گفت و همه مسائلى بود كه واثق از او پرسیده بود . بقولى واثق یكى از ندیمان خود را حاضر كرد و ندیم در حضور واثق از حنین سؤال مىكرد و واثق مىشنید و از گفتگوى سؤال كننده و جواب دهنده تعجب مىكرد تا آنجا كه پرسید « عللى كه هوا را تغییر مىدهد چند تا است ؟ » حنین گفت : « پنج است : فصول سال طلوع و غروب ستارگان ، بادها ، شهرها و دریاها » سؤال كننده پرسید : « فصول سال چند تا است ؟ » حنین گفت : « چهار است . بهار و تابستان و پائیز و زمستان .

مزاج بهار بگرمى و سردى معتدل است و مزاج تابستان گرم و خشك است و مزاج پائیز سرد و خشك است و مزاج زمستان سرد و تر است : « سؤال كننده پرسید : « به من بگو ستارگان چگونه هوا را تغییر میدهند ؟ حنین گفت : « وقتى خورشید بستارگان نزدیك شود یا ستارگان به خورشید نزدیك باشند ، هوا گرمتر شود ، بخصوص ستارگانى كه بزرگتر است و چون خورشید دور شود یا ستارگان از آن دور ماند هوا خنكتر شود . سؤال كننده پرسید : « به من بگو شمار بادها چیست ؟ » حنین گفت :

« چهار است : شمال ، جنوب ، صبا و دبور . نیروى شمال سرد و خشك است . جنوب گرم

ص: 492

و تر است ، صبا و دبور معتدل است . اما صبا بگرمى و خشكى مایلتر است و دبور از صبا به خنكى و ترى مایلتر است . » .

گفت : « وضع شهرها و اثر آن در تغییر هوا چگونه است ؟ » گفت : « شهرها چهار وضع دارد : نخست ارتفاع ، دوم فرو رفتگى ، سوم مجاورت كوهها و دریاها و چهارم طبیعت خاك . جهات نیز چهار است جنوب و شمال و مشرق و مغرب سمت جنوب گرمتر است و سمت شمال خنكتر است و سمت مشرق و مغرب معتدل است اختلاف شهرها نتیجهء ارتفاع و فرو رفتگى است كه هر چه مرتفع تر است خنكتر است و هر چه فرو رفته تر باشد گرمتر است و نیز شهرها به نسبت مجاورت كوهها مختلف مىشود ، زیرا وقتى كوه در سمت جنوب شهر باشد شهر خنك تر شود كه كوه آن را از باد جنوب محفوظ میدارد و فقط باد شمال در آن میوزد و اگر كوه در سمت شمال شهر باشد آن شهر گرمتر است . گفت : « اختلاف شهرها از لحاظ مجاورت دریا چگونه است ؟ حنین گفت : « اگر دریا در سمت جنوب شهر باشد آن شهر گرم و تر است و اگر در سمت شمال باشد آن شهر خنكتر است . » .

سؤال كننده گفت : « چگونه شهرها به اقتضاى طبیعت خاك مختلف مىشود ؟ » گفت : « اگر زمین سنگى باشد آن شهر خنكتر و سبكتر است ، اگر خاك زمین شنى باشد ، آن شهر سبكتر و گرمتر است و اگر گلى باشد خنكتر و مرطوب تر است » گفت : « چرا هوا بسبب دریا تغییر مىكند ؟ » گفت : « اگر مجاور آب زلال یا متعفن یا علفهاى بد بو یا دیگر چیزهاى گندزا باشد هوا تغییر مىكند . » وقتى گفتگوى سؤال كننده و جواب دهنده بسیار شد واثق خسته شد و سخن را برید و دیگر حاضران را پذیرفت و گفت تا هر كدام آنچه بخاطر دارد در بارهء بىرغبتى نسبت به این دنیا كه دنیاى زوال و فنا و غرور است بگوید ، و هر یك از آنها آنچه بخاطرش آمد از خبر زهد فلاسفهء یونان و حكماى قدیم چون سقراط و دیوژن به زبان آورد .

واثق گفت : « وصف بسیار كردید و حكایتهاى نكو گفتید ، اكنون بگویید

ص: 493

بهترین سخنى كه از گفتهء حكیمان در بارهء مرگ اسكندر شنیده اید چه بود ؟ » یكى از حاضران گفت : اى امیر مؤمنان هر چه گفتند نكو بود و بهترین سخنى كه حكیمان در آنجا گفتند از دیوژن بود و بقولى از یكى از حكیمان هند بود كه گفت : « اسكندر دیروز از امروز سخن بیشتر میگفت و امروز از دیروز پند آموزتر است . » و ابو العتاهیه این معنى را از گفتار حكیم گرفته و شعرى بدین مضمون گفته : « غم دفن تو براى من كافیست ولى خاك قبر ترا از دست خود مىتكانم ، زندگانى تو براى من عبرتها داشت و اكنون از روزگار زندگى عبرت آموزترى » واثق بگریست و ناله اش بلند شد و همهء كسان كه حاضر بودند با او بگریستند ، آنگاه واثق از جا برخاست و شعرى بدین مضمون میخواند : « تغییرات زمانه سقوط و ارتفاع دارد ، هنگامى كه مرد در كار بالا رفتن است در گودالى افتد و حیرت كند ، بهره ورى هر قوم ساعتى بیش نیست و زندگى انسان خانهء عاریتى است » .

مسعودى گوید : واثق و حوادث ایام وى و مباحثه ها كه در مجلس او ما بین فقیهان و متكلمان در اقسام علوم عقلى و نقلى در همهء فروغ و اصول انجام میشد اخبار نكو دارد كه در كتابهاى سابق خود گفته ایم و بعدها در همین كتاب در باب خلافت القاهر بالله ، پسر المعتضد بالله مختصرى در بارهء اخلاق خلفاى بنى عباس بمناسبتى كه مقتضى نقل آن در باب خلافت قاهر بوده است ، خواهیم آورد .

واثق مریض شد و به روز عید قربان قاضى القضاة احمد بن ابى دؤاد با مردم نماز كرد و ضمن خطبهء خود واثق را دعا كرد و گفت : « خدایا وى را از این مرض كه به دو داده اى شفا بخش . » وقت وفات وى را در ضمن اخبار او در همین باب آورده ایم و حاجت بتكرار نیست .

ص: 494

ذكر خلافت المتوكل على الله

پس از آن با جعفر بن محمد بن هارون بیعت كردند و لقب او المنتصر بالله شد ، و روز بعد احمد بن ابى دؤاد او را المتوكل على الله لقب داد . بیعت متوكل در همانروز وفات واثق برادرش یعنى به روز چهارشنبه شش روز مانده از ذىحجهء سال دویست و سى و دوم رخ داد . كنیه اش ابو الفضل بود و هنگام بیعت بیست و هفت سال و چند ماه داشت و شب چهارشنبه سوم شوال سال دویست و چهل و هفتم در چهل و یك سالگى بقتل رسید . مدت خلافتش چهارده سال و نه ماه و هفت روز بود . مادرش یك كنیز خوارزمى بنام شجاع بود .

ص: 495

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت المتوكل و مختصرى از حوادث ایام او

وقتى خلافت به متوكل رسید بحث و جدل و مناظره را كه در ایام معتصم و واثق و مأمون میان مردم معمول بود ، ممنوع داشت ، و كسان را به تسلیم و تقلید واداشت و بزرگان محدثین را گفت تا حدیث گویند و مذهب سنت و جماعت را رواج دهند . و هم او لباس نخ و ابریشم پوشید و آن را بر پارچه هاى دیگر ترجیح داد . و پوشیدن آن میان مردم رواج گرفت و قیمت آن گران شد و اقسام خوب آن بافته شد كه مردم بدان اقبال كرده بودند 3 4 و حاكم و رعیت طالب آن بودند .

پارچه هائى از این نوع كه اكنون در دست مردم است بنام متوكلى معروف است و بافت و رنگ آن در كمال خوبى است . روزگار متوكل روزگارى خوش و پر رونق بود كه كار ملك استقرار داشت و امنیت و عدالت رایج بود . متوكل در كار عطا چندان گشاده دست نبود ، ممسك و بخیل نیز نبود . در مجلس هیچیك از خلفاى بنى عباس مسخرگى و هزل و مضحكه معمول نبود مگر متوكل كه این روش را پدید آورد و باب كرد و غالب خواص و بیشتر رعیت بتقلید آن برخاستند . در میان

ص: 496

وزیران و دبیران و سرداران متوكل كسى نبود كه به بخشش و فضیلت موصوف باشد یا از مسخرگى و طرب باك داشته باشد .

فتح بن خاقان ترك وابستهء معتصم بیشتر از همه كس پیش وى نفوذ و اعتبار و تقرب داشت . فتح با وجود منزلتى كه در دستگاه خلافت داشت كسى نبود كه بخیرش امید توان داشت و از شرش در امان نتوان بود ، از علم بى بهره نبود ، در ادب دستى داشت و در رشتهء ادب كتابى بنام « بستان » تألیف كرده بود .

متوكل یك قسم ساختمان پدید آورد كه معمول نبود و بنام حیرى و كمین شهره شد ، زیرا شبى یكى از ندیمانش گفت كه یكى از ملوك نعمانى حیره از خاندان بنى نصر ، از فرط رغبت بجنگ ، در مقر خویش ، حیره بنایى به صورت تعبیهء جنگى پدید آورده بود تا همیشه بفكر جنگ مشغول باشد . در بناى مذكور تالار كه صدر بود نشیمنگاه شاه بود . كمین یعنى دو بار و در میمنه و میسره بود و در دو اطاقى كه كمین بود خواص و مقربان او جا داشتند . خزانهء لباس در طرف راست 4 5 و شرابخانه در طرف چپ بود ، كمین با سه در بتالار پیوسته بود و این گونه بنا را تاكنون به انتساب حیره ، حیرى و كمین گویند و مردم بتقلید متوكل بساختن آن دست زدند و تاكنون معمول است . متوكل براى سه پسرش محمد المنتصر بالله و ابو عبد الله المعتز بالله و المستعین بالله بیعت گرفت . ابن مدبر در بارهء این بیعت گوید : « بیعتى كه چون بیعت شجره بود و همه خلایق در مورد آن مختار بودند و جعفر آن را براى سه پسر نكو كار خود گرفت و محكم كرد . » على بن جهم نیز در این باب گوید : « به خلیفه جعفر بگو اى صاحب بخشش و پسر خلیفگان و امامان و هادیان ! وقتى صلاح دین محمد خواستى ولایت عهد مسلمانان را به محمد دادى و معتز را تالى محمد كردى و شخص مؤید عزیز را سوم آنها كردى » .

خلافت متوكل یكصد سال پس از خلافت ابو العباس سفاح و دویست سال پس از مرگ عباس بن عبد المطلب بود ، جز این نیز گفته اند و خدا بهتر داند ، كه

ص: 497

تاریخها در بارهء مدت و سالهاى خلافت آنها و كم و بیش ایام و ماهها اختلاف دارد .

متوكل چند ماه پس از خلافت خویش به محمد بن عبد الملك زیات خشم گرفت و همهء اموال او را بگرفت و ابو الوزیر را بجاى او نشاند . ابن زیات در ایامى كه وزارت معتصم و واثق را داشت براى مردم مغضوب كه بمعرض مصادرهء اموال بودند تنور مانندى از آهن ساخته بود كه در داخل آن میخهاى آهنین چون ستون قائم بود و مردم را در آن شكنجه میكرد . متوكل بگفت تا وى را در آنجا نهند . محمد بن عبد الملك زیات از كسى كه بر او گماشته شده بود اجازه خواست دوات 5 6 و كاغذى به دو دهند كه هر چه میخواهد در آنجا بنویسد او نیز از متوكل اجازه خواست و او اجازه داد . عبد الملك شعرى بدین مضمون نوشت :

« طریقه این است و از روزى بروز دیگر میرویم ، گوئى آنچه را چشم به تو مینماید در حال خواب است . ناله مكن و آرام باش كه دنیا دست بدست میرود و از قومى بقوم دیگر میرسد . » .

گوید متوكل آن روز مشغول بود و رقعه به دو نرسید و روز بعد آن را بخواند و گفت تا عبد الملك را برون آرند اما او مرده بود . مدت حبس وى در تنور تا وقت مرگ چهل روز بود وى دبیرى بلیغ و شاعرى نیكو سخن بود ، همو بود كه در مقام تحریك مأمون بر ضد ابراهیم بن مهدى كه خروج كرده بود ، شعرى بدین مضمون گفته بود : « مگر ندانى كه هر چیزى علت چیز دیگر است ، چون آتش كه به آتش زنه روشن مىشود ، ما كارها را چنین یافته ایم و حوادث سلف نیز نشانهء آنست ، به پندار من آزادى ابراهیم روزگار سیاه او را تجدید خواهد كرد . اى امیر مؤمنان قیام او را و روزهاى جد و هزل او را به یاد بیار كه با پائین تنهء خود چوبهاى منبر را تكان میداد و بنام لیلى و میه و هند آواز میخواند و این شعرى بسیار دراز است ، از جملهء سخنان وى اشعارى است كه در رثاى المعتصم بالله گفته بدین مضمون :

« شمشیر پیمبر از غم او چنانست كه گوئى اشك میریزد ، حمایل و برد شهادت مىدهد

ص: 498

كه او نخستین پاك طینت بود ، میگویم و سوگند میخورم و حق میگویم كه هیچ سیاستمدارى چون تو ظالمان را نترسانید و هیچكس چون تو انصاف مظلوم نداد .

و ما اخبار وى را با نخبهء اشعارش در كتاب اوسط آورده ایم . دوران وزارت ابو الوزیر كوتاه بود و متوكل وزارت به محمد بن فضل جرجرائى داد . سپس او را برداشت و از سال دویست و سى و سوم تا وقتى كشته شد عبد الله بن یحیى را بعنوان وزیر داشت .

6 7 محمد بن یزید مبرد گوید : بمناسبت اختلافى كه میان متوكل و فتح بن خاقان در تأویل آیه اى رخ داده بود و مردم نیز در قرائت آن اختلاف كرده بودند ، پیش متوكل مرا نام برده بودند و كس پیش محمد بن قاسم بن محمد سلیمان هاشمى حاكم بصره فرستاده بود كه مرا با احترام پیش خلیفه فرستاد . وقتى از ناحیهء نعمان ما بین واسط و بغداد میگذشتم به من گفتند گروهى از دیوانگان را در دیر هرقل نگهدارى میكنند . وقتى بدیر هرقل رسیدم دلم خواست آنجا را ببینم ، وارد دیر شدم ، جوانى دیندار و اهل ادب نیز همراه من بود ، یكى از دیوانگان نزدیك من آمد ، گفتم : « تو كه از دیوانگى بدورى چرا با دیوانگان نشسته اى ؟ » وى ابرو درهم كشید و صدا برداشت و شعرى بدین مضمون بخواند : « اگر وصفم كنند لاغرم و اگر بجویندم سپید جگرم ، شیفتگیم فزون شده و بیماریم زیادت گرفته است زیرا شكایت عشق را پیش كس نمیبرم ، از سوز غم دست بدل خود مىنهم و به خود مىپیچم .

آه از عشق و آه از جگر من . اگر فردا نمیرم پس فردا خواهم مرد ، وقتى یاد آنها میكنم گوئى دل من شكاریست كه میان دو دست شیر است . » گفتم : « مرحبا نكو گفتى باز هم بگو . » و او شعرى بدین مضمون بخواند : « فراق كشنده است و دورى دوست دردانگیز است ، دریغ است اگر با غم و رنج بمیرم هر روز چشم من بر مرگ یكى از اعضایم میگیرد » گفتم : « بارك الله نكو گفتى باز هم بگو . » و او شعرى بدین مضمون خواند : « خدا داند كه من غمزده ام و غم دل نمیتوانم گفت . جانم دو پاره

ص: 499

است یكى در شهرى و یكى به شهر دیگر است ، 7 8 آنكه پیش من است خبر ندارد و ثبات نیارد و آنكه از من دور است ، در جاى خود چنانست كه منم . » .

گفتم : « به خدا نكو گفتى باز بگو . » گفت : « هر چه بگویم باز بیشتر میخواهى و این از كثرت انس یا دانش و ادب یا دورى از غم است . تو نیز براى من شعرى بخوان . » به كسى كه همراه من بود گفتم : « شعرى بخوان . » و او شعرى بدین مضمون خواند : « ملامت و فراق و وداع و سفر ، كدام چشم است كه بر این نمیگرید ؟ به خدا از پى ایشان صبر از من برفت و چشمهء اشكم از ریختن بایستاد ، قسم به غمى كه آنها احساس میكنند كه دل من مشتاق سفر كردگانست ، ایكاش هفت دریا كمك من بود و تنم همه اشك میشد و فرو میریخت و بروز فراق بجاى هر یك از اعضایم دیده اى داشتم ! نابود باد فراق كه اگر بكوهى رسد آن را درهم ریزد ، هجران و دورى و سعایتگران و شتر ، پیشاهنگانند كه معلوم میدارد اجل در پى است . » دیوانه گفت : « نكو گفتى و در این معنى شعرى بخاطر من میرسد بخوانم ؟ » گفتم . « بیار . » و او شعرى بدین مضمون بخواند : « برفتند و جلو آنها پرده ها كشیده شد ، اگر اختیارشان بدست من بود نمیرفتند . اى خدا خوان آهسته كن تا با آنها وداع كنیم ، آهسته كن كه با وداع جانم میرود . اكنون جز دورى آنها كه سوار شتران رفته اند غمى ندارم ، من بر سر پیمانم و محبت آنها را نشكسته ام ، كاش میدانستم در این روزگار دراز چه كرده اند » مبرد گوید جوانى كه با من بود گفت : « مرده اند » دیوانه گفت : « آه . آه اگر مرده اند من نیز خواهم مرد . » و بیفتاد و جان داد و آنجا بماندیم تا او را غسل دادند و كفن كردند و بر او نماز كردم و بخاكش سپردم .

8 9 وقتى به سامره رسیدم مرا پیش متوكل بردند كه سر مست بود ، از چیزهائى كه مرا براى آن خواسته بود سؤال كرد كه جواب دادم . بحترى شاعر نیز پیش متوكل بود و بنا كرد قصیده اى را كه در مدح متوكل گفته بود بخواند ، ابو العنبس صیمرى نیز حضور داشت ، بحترى قصیدهء خود را بدین مضمون آغاز كرد : « از كدام

ص: 500

كدام لب میخندى و بكدام اشاره تحكم میكنى ؟ خوبروئى كه حسنش نور میدهد و خوبروئى مانند كرم كردن است . به خلیفه جعفر متوكل پسر معتصم كه مرتضى پسر مجتبى است و منعم پسر منتقم است بگو كه رعیت از عدل تو در حریم امن است . اى بانى مجدى كه به ویرانى رفته بود ما به وسیلهء تو از پس ضلالت هدایت و از پس فقر غنا یافتیم . » و چون بدینجا رسید پس پس رفت كه بیرون شود ابو العنبس برجست و گفت : « اى امیر مؤمنان بگو او را برگردانند كه من این قصیدهء او را جواب گفته ام » . متوكل بگفت تا او را باز گردانیدند . ابو العنبس شروع كرد و چیزى خواند كه اگر ترك آن خبر را ناقص نمیكرد نقل نمیكردیم ، مضمون آن چنین بود : « از چه كثافتى لقمه میگیرى و از كدام دست سیلى میخورى من سر ابو عباد بحترى را در رحم كرده ام . » و دنبال آن ناسزاهائى مانند این بود . متوكل چندان بخندید كه به پشت در افتاد و با پاى چپ به زمین میكشید و بگفت ده هزار درم به ابو العنبس بدهند . فتح گفت : « آقاى من بحترى كه هجا شده و بد شنیده نومید برود ؟ » گفت : « به بحترى نیز ده هزار 9 10 درم بدهند » گفت : « آقاى من این بصرى كه او را از شهرش آورده ایم شریك انعام آنها نباشد ؟ » گفت : « به او هم ده هزار درم بدهید » و ما همگى از هزلى بهره مند شدیم و بحترى از كوشش و تلاش و مآل اندیشى خود سودى نبرد . آنگاه متوكل به ابو العنبس گفت : « قصهء مرگ خرت و اشعار او و خوابى كه دیده بودى چه بود ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان از قاضیان عاقلتر بود و خطا و لغزش نداشت ، ناگهان بیمار شد و بمرد او را بخواب دیدم و گفتم : « اى خرمن مگر آبت خنك و جوت پاك نبود و من به قدر امكان با تو خوبى نمیكردم چرا ناگهان مردى و قصه ات چه بود ؟ » گفت : « بله روزى كه پیش فلان دارو فروش ایستادى و چنین و چنان گفتى ، الاغ مادهء خوشگلى از پیش من گذشت و چون او را بدیدم دلم را ببرد و عاشقش شدم و از غمش بمردم . » گفتم : « اى خر من آیا در این باب شعرى گفته اى ؟ » گفت : « بله » و شعرى بدین مضمون خواند : « نزدیك دكان دارو فروش

ص: 501

عاشق خر ماده اى شدم و چون بر جستم مرا دلباختهء دندانهاى نكو و گونه هاى صاف خود كرد كه رنگ شنقران داشت ، از عشق او مردم و اگر زنده میماندم خواریم دراز میشد . » گوید گفتم : « اى خر من شنقران چیست ؟ » گفت : « این از كلمات كمیاب خران است » متوكل طربناك شد و خوانندگان و نغمه گران را بگفت تا آن روز شعر خر را بخوانند ، و آن روز سخت خوش بود و چنان خرسند بود كه نظیر آن دیده نشده بود و ابو العنبس را حرمت افزود و جایزه داد .

ابو عبد الله محمد بن عرفهء نحوى بنقل از محمد بن یزید مبرد گوید : متوكل به ابو الحسن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم گفت : « فرزندان پدر تو در بارهء عباس بن عبد المطلب چه میگویند ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان فرزندان پدر من در بارهء مردى كه خدا طاعت فرزندان او را بر خلق واجب كرد و اطاعت او بر فرزندانش واجب است چه توانند گفت ؟ » متوكل بگفت تا صد هزار درم به او دادند . مقصود ابو الحسن این بود كه اطاعت خدا بر فرزندان او واجب است و سخن دو پهلو گفت .

وقتى در بارهء ابو الحسن على بن محمد پیش متوكل سعایت كرده و گفته بودند كه در منزل او سلاح و نامه ها و چیزهاى دیگر از شیعهء او هست . متوكل گروهى از تركان و دیگران را بفرستاد كه شبانه و ناگهانى بر منزل او هجوم بردند و او را در اطاقى در بسته یافتند كه پیراهنى موئین داشت . اطاق فرشى جز ریگ نداشت و او پوششى پشمین بسر داشت و رو سوى خدا داشت و آیه هایى از قرآن دربارهء وعد و وعید میخواند . وى را به همان حال گرفتند و شبانه پیش متوكل بردند . وقتى پیش متوكل رسید ، وى به شراب نشسته بود و جامى بدست داشت . وقتى ابو الحسن را بدید احترام كرد و پهلوى خود بنشانید كه در منزل او از آن جمله كه گفته بودند چیزى نبود كه دستاویز تواند بود . متوكل خواست جامى را كه بدست داشت به او بدهد ، گفت :

« اى امیر مؤمنان هرگز شراب به خون و گوشت من نیامیخته است ، مرا از آن معاف

ص: 502

بدار . » او نیز دست بداشت و گفت : « شعرى براى من بخوان » و او شعرى بدین مضمون خواند : « بر قلهء كوهها بسر میبردند و مردان نیرومند حراست آنها میكرد ، اما قله ها كارى براى آنها نساخت از پس عزت از پناهگاههاى خود برون آورده شدند و در حفره ها جایشان دادند و چه فرود آمدن بدى بود . از پس آنكه در گور شدند ، یكى بر آنها بانگ زد كه تختها و تاجها و زیورها كجا رفت ، چهره هائى كه بنعمت خو كرده بود و پرده ها جلو آن آویخته میشد چه شد و قبر بسخن آمد و گفت كرمها بر این چهره ها كشاكش میكنند . روزگارى دراز بخوردند و بپوشیدند و از پس خوراكى طولانى خورده شدند . مدتها خانه ها ساختند تا در آنجا محفوظ مانند و از خانه ها و كسان خویش دور شدند و برفتند ، مدتها مال اندوختند و ذخیره كردند و براى دشمنان گذاشتند و برفتند . منزلهایشان خالى ماند و ساكنانش بگور سفر كردند » گوید همهء حاضران از وضع او بیمناك شدند و پنداشتند متوكل در بارهء او دستور بدى خواهد داد ، اما به خدا متوكل چندان بگریست كه ریشش از اشك دیدگانش تر شد ، همهء حاضران نیز بگریستند ، آنگاه بگفت تا شراب را برداشتند و به دو گفت : « اى ابو الحسن ، قرض دارى ؟ » گفت : « بله ، چهار هزار دینار . » بگفت تا این مبلغ را به او دادند و هماندم او را با احترام بمنزلش باز گردانید .

وفات محمد بن سماعهء قاضى ، رفیق محمد بن حسن و رفیق ابو حنیفه در ایام خلافت متوكل بسال سیصد و سى و سوم بود . وى صد سال داشت و تن و عقل و حواسش سالم مانده بود . زن دوشیزه میگرفت و اسب سوار میشد كه آهسته و یورتمه میرفت و از چیزى شكایت نداشت . سماعة بن محمد پسر او حكایت مىكند كه پدرم محمد بن سماعه میگفت در زمان زندگى سوار بن عبد الله ، قاضى منصور مكتوبى به خط وى دیدم و شعرى داشت كه بگمانم از او بود یا شعرى بود كه پسندیده بود ، مضمون شعر این بود : « گوشت و استخوانم را ربوده اى و آن را رها كرده اى كه میان پوست بشكند .

مغز آن را خالى كرده اى و گوئى شیشه ایست كه باد در آن صفیر مىزند . دست مرا

ص: 503

بگیر و لباس را بالا بزن و لاغرى تنم را ببین ولى من پرده پوشى میكنم . » .

محمد بن سماعه در فقه تصنیفات نكو دارد و از محمد بن حسن و دیگران روایت كرده است . از جملهء روایتهاى وى از محمد بن حسن كتاب نوادر المسائل است كه هزارها ورق است .

در همین سال یعنى سال دویست و سى و سوم یحیى بن معین در گذشت و هم بسال دویست و سى و پنج ابو بكر بن ابى شیبه و قواریرى كه از بزرگان و حافظان اهل حدیث بشمار بودند در گذشتند . اسحاق بن ابراهیم بن مصعب حاكم بغداد نیز به همین سال درگذشت و پسرش بجایش نشست . وى اخبار نكو دارد كه نخبهء آن را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

از جملهء اخبار جالب وى و حوادث پسندیدهء روزگارش حكایتى است كه موسى ابن صالح بن شیخ بن عمرهء اسدى نقل كرده كه اسحاق در خواب دیده بود كه گوئى پیغمبر صلى الله علیه و سلم به دو میگوید : « قاتل را رها كن . » و او سخت بترسید و در نامه هائى كه از زندانبانان رسیده بود نگریست و در آن میان از قاتل نشانى ندید بگفت تا سندى و عباس را حاضر كنند و از آنها پرسید : آیا متهم بقتلى را پیش آنها آورده اند ؟ عباس گفت : « بله و خبر او را نوشته ایم . » وى دوباره نگریست و نامه را در میان كاغذها پیدا كرد ، معلوم شد بر ضد این شخص شهادت داده اند و او نیز بقتل اقرار كرده است . اسحاق بگفت تا او را احضار كنند وقتى بیامد و ترس او را بدید به دو گفت : « اگر راست بگویى آزادت میكنم . » وى نقل قصهء خویش را آغاز كرد و گفت كه او با عده اى از یارانش هر گناهى را مرتكب میشدند و هر حرامى را حلال مىپنداشتند و در شهر ابو جعفر منصور منزلى داشتند كه در آن بهر كار ناشایسته اى دست میزدند . یك روز پیره زنى كه براى فساد پیش آنها رفت و آمد داشت بیامد و دختركى نكو روى را همراه داشت ، وقتى دخترك بمیان خانه رسید فریادى زد و من از جملهء یارانم به طرف او دویدم و او را به اطاقى بردم و آرامش

ص: 504

كردم و قصه اش را بپرسیدم ، گفت : « ترا به خدا مرا حفظ كن این پیره زن مرا فریب داد و گفت در خزانهء او جعبه هاى جواهرى است كه نظیر آن دیده نشده است و مرا بدیدن شایق كرد ، بگفته اش اعتماد كردم و همراه او آمدم و مرا پیش شما آورد .

جد من پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم است و مادرم فاطمه و پدرم حسن بن على است ، حرمت آنها را رعایت كنید . » آن مرد گفت من تعهد كردم كه او را خلاص كنم پیش یاران خود رفتم و قصه را با آنها بگفتم و گوئى بیشتر آنها را تحریك كردم گفتند :

« حالا كه كار خودت را با او كرده اى میخواهى ما را از او منصرف كنى ؟ » آنگاه به طرف او دویدند ، من مقابل او بدفاع ایستادم ، كشاكش ما سخت شد و من زخمى شدم و بیكى كه از همه سخت تر بود و بیشتر به هتك ناموس وى اصرار داشت حمله بردم و او را بكشتم و همچنان از او دفاع كردم تا او را بسلامت رهانیدم ، و دختر از آنچه بیمناك بود در امان ماند . وى را از خانه بیرون آوردم و شنیدم كه میگفت :

« همانطور كه مرا مصون داشتى خدا ترا مصون دارد و در بارهء تو چنان باشد كه در بارهء من بوده اى » همسایگان سر و صدا را شنیدند و به طرف ما دویدند ، كارد بدست من بود و آن مرد در خون خود غوطه میزد و بدین حال افتادم . » اسحاق گفت : « بپاس اینكه آن زن را حفظ كردى ترا به خدا و پیغمبر مىبخشم . » گفت : « قسم به كسى كه مرا به دو بخشیده اى هرگز گناه نكنم و بنا شایسته اى دست نزنم تا به پیشگاه خدا روم . » اسحاق خوابى را كه دیده بود نقل كرد و گفت كه خدا عمل او را تباه نكرده است . و میخواست جایزهء معتبرى به او بدهد اما او چیزى از آن را نپذیرفت .

بسال دویست و سى و نهم متوكل از ابو محمد یحیى بن اكثم صیفى راضى شد و او را به سر من راى طلبید و منصب قاضى القضاتى داد و نسبت به احمد بن ابى داود و پسرش ابو الولید محمد بن احمد غضب كرد و از ابو الولید یكصد و بیست هزار دینار نقد و چهل هزار دینار جواهر گرفت و او را به بغداد فرستاد . ابو عبد الله احمد بن ابى دواد بسال دویست و سى و سوم ، چهل و هفت روز پس از مرگ دشمن خود ابو زیات

ص: 505

فلج شده بود . بسال دویست و چهلم ابو عبد الله احمد بن ابى دواد بیست روز پس از وفات پسرش ابو الولید درگذشت . وى از جمله كسان بود كه خدا دست او را به نیكى گشاده و وسیلهء نیكو داده و نكو كارى را محبوب وى كرده بود .

آورده اند كه روزى معتصم با ندیمان خویش در قصر بود و قصد صبوحى كرد و بگفت تا هر كدام دیگر بار كنند كه سلامه غلام ابن ابى دواد نمودار شد . معتصم گفت این غلام ابن ابى دواد در جستجوى ماست ، اكنون میآید و میگوید فلان هاشمى و فلان قرشى و فلان انصارى و فلان عربى ، و به كارهاى خود ، ما را از مقصود باز میدارد و من شما را گواه میگیرم كه امروز كارى براى او انجام نخواهم داد .

كمى بعد ایتاخ بیامد و براى ابو عبد الله اجازه خواست و معتصم به همنشینان خود گفت : « به نظر شما چه بگویم ؟ » گفتند : « اجازهء ورود نده . » گفت : « بدى قرین شما باد ، اگر یك سال تب كنم خوشتر از این دارم . » ابو عبد الله بیامد و همین كه سلام كرد و بنشست و سخن آغاز كرد ، چهرهء معتصم گشوده شد و گوئى همه اعضاى وى به روى او میخندید ، آنگاه معتصم گفت : « اى ابو عبد الله هر یك از اینها دیگى بار كرده اند و ما ترا در كیفیت طبخ آن حكم كرده ایم . گفت : « باید بیارند بخورم و از روى علم حكم كنم . » دیگها را بیاوردند و پیش روى او نهادند و او بنا كرد از دیگ اول بطور كامل بخورد ، معتصم گفت : « این ظلم است . » گفت : « چطور ؟ » گفت : « براى آنكه از این غذا بسیار بخوردى و حكم بنفع صاحب آن خواهى داد . » گفت : « اى امیر مؤمنان بعهدهء من كه از همهء دیگها به قدر این دیگ بخورم . » معتصم لبخند زد و گفت : « بسیار خوب مشغول باش . » او چنان كه گفته بود بخورد ، پس از آن گفت : « اما این یكى طباخش خوب عمل كرده كه فلفل آن را زیاد ریخته و كمتر دم كرده است . این یكى را طباخش نكو پخته كه سركه اش را زیاد و روغنش را كمتر ریخته است . این یكى را طباخش خوب پخته كه ادویه اش معتدل است و این یكى را با مهارت پخته كه آبش را كم و چاشنى آن را بیشتر كرده است . » و

ص: 506

بدین ترتیب همهء دیگها را چنان وصف كرد كه صاحبان آن مسرور شدند ، آنگاه با جماعت هم غذا شد و با لطافت غذا خورد و گاهى از اخبار پرخوران صدر اسلام مانند معاویة بن ابى سفیان و عبید إله بن زیاد و حجاج بن یوسف و سلیمان بن عبد الملك با آنها سخن میكرد و گاهى از پرخوران عصر چون میسرهء تمار و دورق قصاب و حاتم كیال و اسحاق حمامى حكایت میگفت . وقتى خوانها را برداشتند معتصم به دو گفت :

« اى ابو عبد إله كارى داشتى ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان . » گفت : « بگو كه رفقاى ما میخواهند مشغول شوند . » گفت : « بله ، اى امیر مؤمنان یكى از خویشاوندان تو هست كه بازیچهء روزگار شده و كارش سخت و زندگانیش بد شده . » گفت : « كیست ؟ » گفت : « سلیمان بن عبد إله نوفلى . » گفت : « كارش بچه مبلغ درست مىشود . » گفت :

« پنجا ، هزار درهم . » گفت : « برایش میفرستم . » گفت : « حاجت دیگرى هست . » گفت : « چیست ؟ » گفت : « اینكه ملك ابراهیم بن معتمر را به او پس بدهى . » گفت :

« پس مىدهم . » گفت : « حاجت دیگرى هست » گفت : « انجام مىدهم . » گوید به خدا نرفت تا آنكه سیزده حاجت از او خواست كه هیچكدام را رد نكرد . آنگاه بسخن ایستاد و گفت : « اى امیر مؤمنان خدا عمرت را دراز كند كه بفرمان تو باغهاى رعیت بارور مىشود و معیشت آنها آسان مىشود و املاكشان ثمر میدهد . پیوسته از سلامت بهره ور و با كرامت قرین باشى و حوادث و تغییرات ایام به تو دست نیابد . » پس از آن برفت و معتصم گفت : « به خدا این كسى است كه مایهء رونق است و صحبتش مسرت انگیز است و معادل هزاران تن از نژاد خویش است ، دیدید چگونه وارد شد ، چطور سلام كرد ، چطور سخن گفت ، چگونه غذا خورد و چگونه دیگها را وصف كرد و آنگاه وارد صحبت شد ، و چگونه غذاى ما بحضور او مطبوع شد ؟ هیچكس جزو فرومایهء نابكار در انجام حاجت چنین كسى دریغ نكند ، به خدا اگر در همین مجلس معادل ده هزار درم از من خواسته بود دریغ نمیكردم كه میدانم به وسیلهء آن ثناى این جهان و ثواب آن جهان را براى من تحصیل مىكند . » طائى در بارهء

ص: 507

احمد بن ابى دواد گوید : « نیكیهاى احمد بن ابى دواد بدیهاى زمانه را از یاد من برده است ، هر سفرى كه در آفاق میكنم مركب و توشهء من از كرم اوست ، اگر مركب من در آفاق میدود اندیشه و آرزوى من به پیشگاه تو مقیم است » .

از فتح بن خاقان آورده اند كه گوید : « روزى پیش متوكل بودم و قصد داشت در قصر جعفرى بصبوحى بنشیند و بطلب ندیمان و نغمه گران فرستاده بود . گوید مشغول قدم زدن بودیم و او به من تكیه داده بود و من با او سخن میگفتم تا به جائى رسید كه خلیج نمودار بود ، صندلیى بخواست و بر آن نشست و بنا كرد با من گفتگو كند ، در این حال كشتیى دیدیم كه نزدیك ساحل خلیج بسته بود و یكى از ملاحان دیگى بزرگ جلو خود داشت كه در آن سركه باى گوشت گاو بود و بوى آن بلند بود ، معتصم گفت : « اى فتح به خدا بوى دیگ سركه با است ، نمىبینى بوى آن چه خوش است ؟ دیگ را به همین حال پیش من آرید . » فراشان بدویدند و دیگ را از مقابل ملاحان ربودند . وقتى ملاحان كشتى چنین دیدند سخت بترسیدند .

دیگ را همچنان جوشان بحضور متوكل آوردند و پیش روى او نهادند كه بوى آن را خوش داشت و رنگ آن را بپسندید و نانى بخواست و پاره اى از آن جدا كرد و به من داد . خود او نیز پاره اى بگرفت و هر یك از ما سه لقمه بخوردیم . ندیمان و نغمه گران بیامدند و هر یك از آنها لقمه اى از دیگ بخوردند . آنگاه طعام آوردند و خوانها بگستردند و چون از غذا فراغت یافت بگفت تا آن دیگ را در حضور وى خالى كردند و بشستند . و بگفت تا آن را پر از درم كنند . كیسه اى بیاوردند و در آن ریختند و دو هزار درم از آن بجا ماند . آنگاه بخادمى كه در حضور وى بود گفت : « این دیگ را بگیر و ببر و بمردم این كشتى بده و به آنها بگو این قیمت چیزیست كه ما از دیگ شما خوردیم و درهمهائى را كه از این كیسه از دیگ زیاد آمده است به كسى ده كه دیگ را پخته ، زیرا نكو پخته بود . » فتح گوید : « متوكل غالبا وقتى دیگ ملاح را به یاد میآورد میگفت : « هرگز چیز خوشمزه تر از سركه باى

ص: 508

آن روز كه از كشتیبانان بود نخورده ام . » .

ابو القاسم جعفر بن محمد بن حمدان موصلى فقیه قبیلهء جهینه ضمن حكایت مفصلى براى ما گفت : ابو الحسن صالحى براى من نقل كرد كه جاحظ گفته بود مرا پیش متوكل یاد كرده بودند كه ادب آموز یكى از فرزندانش شوم ، وقتى مرا بدید از قیافهء من نفرت كرد و بگفت تا ده هزار درم به من بدهند و مرا بازگردانید .

از پیش وى بیرون آمدم و محمد بن ابراهیم را بدیدم كه میخواسته به مدینة السلام باز گردد به من گفت تا با وى بروم و در كشتى او سفر كنم ، با هم سوار شدیم . وقتى وقتى بدهانهء نهر قاطول رسیدیم و از سامره گذشتیم ، پرده بیاویخت و بگفت تا بخوانند . یك كنیز عود زن شعرى بدین مضمون خواند : « هر روز قهر و عتاب است ، روزگار ما میگذرد و ما خشمگین هستیم . كاش میدانستم از همهء خلق حال من تنها چنین است یا همهء عاشقان چنینند » و خاموش ماند . آنگاه كنیز دیگرى را كه سه تار مینواخت فرمود تا بخواند او شعرى بدین مضمون خواند : « عاشقان را ترحم كنید كه كس یارى ایشان نمیكند ، چقدر هجران و دورى و جفا مىبینند و صبورى میكنند » گوید كنیزك عود زن گفت : « و بعد چه میكنند ؟ » گفت : « چنین میكنند » و چنگ زد و پرده را درید و نمودار شد ، و گفتى پارهء ماه بود و خویشتن را به آب انداخت . غلامى بزیبایى او بالاى سر محمد ایستاده بود و مگس پرانى به كف داشت وقتى افتادن او را بدید ، مگس پران را بیفكند ، و لب كشتى آمد و او را بدید كه میان آب غوطه میزد و شعرى بدین مضمون خواند : « منم كه اگر بدانى با این كار غرقم كرده اى » و خویشتن را از پى او در آب افكند . ملاح كشتى را بگردانید آنها دست به گردن هم انداخته بودند ، پس از آن در آب فرو رفتند و دیگر دیده نشدند . محمد از این كار بر آشفت و آن را سخت بزرگ شمرد و گفت : « اى عمرو حكایتى بگو كه مرا از نابودى اینان تسلیت دهد و گر نه ترا دنبال آنها میفرستم » گوید : « حكایت یزید بن عبد الملك را به یاد آوردم كه براى رسیدگى بمظالم نشسته بود و عریضه ها را بحضور

ص: 509

وى آوردند ، در یكى از آنها نوشته بود : « اگر امیر مؤمنان اعزه إله مقتضى بداند كنیز خویش فلانى را بیارد كه سه آواز براى من بخواند ، سزاوار است » یزید سخت خشمگین شد و بگفت تا یكى برود و سر او را بیاورد ، سپس بگفت تا یكى دیگر را بدنبال فرستادهء اولى بفرستند و او را مأمور كنند آن شخص را پیش یزید بیارد ، وقتى آن شخص پیش وى ایستاد به دو گفت : « بچه جرئت این كار را كردى ؟ » گفت :

« به اعتماد حلم تو و به اطمینان از عفو تو » بگفت تا بنشست و وقتى هیچكس از بنى امیه نماند بگفت تا كنیز را بیاوردند كه عود خود را نیز همراه داشت . آن جوان به او گفت : « این شعر را بخوان . » و مضمون شعر چنین بود : « اى فاطمه ، این ناز و كرشمه كوتاه كن و اگر قصد دورى دارى زودتر كن » و كنیز بخواند . یزید گفت : « باز هم بگو . » جوان گفت : « این شعر را بخوان . » و شعرى بدین مضمون گفت : « برق از جانب نجد بدرخشید و گفتم اى برق من به تو نمیپردازم ، دشمنى كینه توز و بر آشفته كه شمشیرى چون نیزهء تیز به كف دارد مرا از تو حفاظت مىكند » كنیز نیز بخواند . یزید گفت : « باز بگو » گفت : « بگو یك رطل شراب براى من بیارند » هنوز شراب را بسر نبرده بود كه برجست و روى بالاترین بناى یزید رفت و خود را از سر فرو انداخت و جان بداد . » یزید گفت : « انا لله و انا الیه راجعون » ، مگر این احمق نادان پنداشته بود كه من كنیزم را به او نشان مىدهم و بملكیت خود بر میگردانم . اى غلامان ، بیائید دست این كنیز را بگیرید و پیش كسان او ببرید و اگر كسى را ندارد كنیز را بفروشید و قیمت او را از جانب مرده صدقه بدهید » وقتى كنیز میان صحن خانه رسید چاهى را كه در خانهء یزید براى آب باران مهیا كرده بودند بدید و خویشتن را از دست آنها بكشید و شعرى بدین مضمون خواند : « هر كه از عشق میمرد چنین بمیرد كه عشق بى مرگ خوش نباشد » و خود را از سر بینداخت و جان داد ، محمد خرسند شد و مرا صلهء نكو داد ، بقولى این حكایت براى سلیمان بن عبد الملك رخ داده بود نه براى یزید بن عبد الملك . گوید این حكایت را در بصره براى ابو عبد الله

ص: 510

محمد بن جعفر انبارى نقل كردم ، گفت : « من نظیر این حكایت را براى تو نقل میكنم : فائق خادم كه وابستهء محمد بن حمید طوسى بود براى من نقل كرد كه روزى محمد بن حمید با ندیمان خود نشسته بود و كنیزكى از پشت پرده شعرى بدین مضمون خواند : « اى ماهتاب قصر ، كى طلوع میكنى ؟ من تیره بختم و دیگرى از تو بهره میبرد اگر آنچه را از تو مىبینم خدا مقدر كرده باشد چه كنم ؟ » غلامى بالاى سر محمد ایستاده بود و جامى بدست داشت كه به او مینوشانید ، جام را بینداخت و گفت : « چنین كن . » و خویشتن را از خانه بدجله افكند ، كنیزك پرده را بدرید و خویشتن را از پى او بینداخت . غلامان از پى آنها فرو رفتند و هیچیك را نیافتند .

محمد شراب را قطع كرد و از مجلس برخاست .

مسعودى گوید : بسال دویست و سى و سوم متوكل بر عمر بن فرج رخجى كه از دبیران بزرگ بود ، خشم آورد و در حدود صد و بیست هزار دینار نقد و جواهر از او بگرفت . از برادرش نیز در حدود صد و پنجاه هزار دینار گرفت ، پس از آن با محمد صلح كرد كه یازده میلیون درم بگیرد و املاك او را پس بدهد . آنگاه بار دیگر بر او خشم آورد و بگفت هر روز او را پس گردنى بزنند و پس گردنىها را كه خورد شمار كردند شش هزار پس گردنى بود . و جبهء پشمین به دو پوشانید ، آنگاه از او راضى شد و بار سوم بر او خشم گرفت و او را به بغداد فرستاد و آنجا ببود تا بمرد .

وقتى موبدان شیشهء روغنى به متوكل هدیه كرد و به دو نوشت : « هدیهء كوچك به بزرگ ، اگر كوچك باشد نكوتر و ظریفتر است و از بزرگ به كوچك اگر بزرگ باشد محترمتر و سودمندتر است . » .

مسعودى گوید . وفات احمد بن حنبل بروزگار متوكل در مدینة السلام رخ داد و این در ماه ربیع الاخر سال دویست و چهل و یكم بود بدروازهء حرب در سمت غربى به خاك رفت و محمد بن طاهر بر او نماز كرد و بر جنازهء او چندان مردم حاضر

ص: 511

شد كه چنان روز و چنان انبوهى بر جنازهء هیچكس از گذشتگان دیده نشده بود .

مردم در بارهء او سخنان متضاد گفتند ، از جمله یكى بانگ زده بود : « كسى را كه در قبال شبهات توقف مىكند لعن كنید . » و این خلاف آن بود كه از صاحب شریعت علیه السلام در بارهء شبهات آمده بود . و یكى از بزرگان و سران قوم دمبدم جلو جنازه میایستاد و فریاد میزد : « دنیا از فقدان محمد تیره شد و دنیا از فقدان ابن حنبل تیره شد » مقصودش این بود كه هنگام وفات محمد صلى الله علیه و سلم دنیا تیره شد و هنگام مرگ ابن حنبل مانند مرگ پیغمبر صلى الله علیه و سلم تیره شد .

در این سال ستارگان بصورتیكه همانند آن دیده نشده بود فرو افتاد و این بشب پنجشنبه ششم جمادى الآخر بود بسال سیصد و بیست و سوم نیز ستاره اى بزرگ و هول انگیز فرو افتاد و این همانشب بود كه قرامطه بكاروان حج عراق كه از راه كوفه میرفت دست برد زدند و این در ذى قعدهء سال سیصد و بیست و سوم بود .

در همان سال وفات ابن حنبل محمد بن عبد الله بن محمد اسكافى نیز وفات یافت ، وى از اهل بحث و نظر و از بزرگان معتزله بود . وفات جعفر بن مبشر كه از بزرگان معتزله و دینداران بغداد بود بسال دویست و سى و چهارم بود . جعفر بن حرب بسال دویست و سى و ششم درگذشت ، وى از قوم همدان و سران قحطان بود و خیابان باب حرب در ناحیهء غربى شهر دار السلام به پدر او منسوب است و هم او شیخ متكلمان بغدادى بود . عیسى بن طغج كه از بزرگان و دینداران این قوم بود بسال دویست و چهل و پنجم درگذشت .

ابو الحسن خیاط گوید كه ابو الهذیل محمد بن هذیل بسال دویست و بیست و هفتم درگذشت ولى یاران وى در تولدش اختلاف كرده اند ، جمعى گفته اند بسال صد و سى و یكم بود ، جمعى دیگر گفته اند به سال صد و سى و چهارم بود . ابن ابى الهذیل با هشام بن حكم حرار كوفى بمجلسى نشسته بود ، هشام بروزگار خود شیخ مجسمه و رافضه بود ، ابو الهذیل به نفى تجسم و تشبیه معتقد بود و در بارهء توحید

ص: 512

و امامت بر ضد گفتار هشام بود ، هشام به ابو الهذیل گفت : « وقتى پندارى كه حركت دیده مىشود چرا نگوئى كه آن را لمس توان كرد ؟ » گفت : « براى اینكه حركت جسم نیست تا لمس شود كه لمس فقط در بارهء اجسام ممكن است . » هشام گفت : « پس بگو دیده نیز نمىشود كه رؤیت نیز خاص اجسام است . » ابو الهذیل سؤال آغاز كرد و گفت : « از كجا میگوئى صفت نه عین موصوف است و نه غیر موصوف » هشام گفت :

« از آنجا كه محال است كار من عین من باشد و محال است غیر من باشد زیرا تغایر خاص اجسام و اعیان است كه قائم ذات باشند و چون كار من قائم بذات نیست و روانیست كه كار من عین من باشد پس مىباید نه عین من باشد نه غیر من ، و دلیل دیگرى كه تو هم اى ابو الهذیل بدان قائلى اینست كه پنداشته اى حركت نه مماس است نه مباین زیرا حركت از جمله چیزهائیست كه تماس و تباین بر آن روانیست ، بدین جهت من میگویم كه صفت نه عین من است نه غیر من و دلیل من بر اینكه صفت نه عین من است نه غیر من همان دلیل توست كه حركت تماس و تباین ندارد » ابو الهذیل ساكت شد و جوابى نداد .

وفات ابو موسى فراء كه از شیوخ معتزله و متكلمان بزرگ بغداد بود بسال دویست و بیست و ششم رخ داد . و اصل بن عطا كه ابو حذیفه كنیه داشت ، بسال دویست و سى و یكم مرد ، وى شیخ و پیشرو معتزله بود و نخستین كس بود كه عقیدهء منزلت ما بین منزلتین را اظهار كرد ، بموجب عقیدهء مذكور فاسق مسلمان نه مؤمن است و نه كافر و عنوان معتزله از همین جا آمده است كه از مذاهب دیگر اعتزال جستند ، سابقا در همین كتاب در ضمن اخبار بنى امیه گفتار معتزله را در بارهء اصول پنجگانه آورده و در كتابهاى سابق خودمان نیز بشرح و تفصیل گفته ایم و حاجت بتكرار آن نیست . سابقا در همین كتاب خبر عمرو بن عبید و وفات او را آورده ایم كه شیخ و پیشواى معتزله بود و وفات وى بسال صد و چهل و چهارم بود و چنان شده كه روزى عمرو بن عبید با هشام بن حكم به مجلس نشسته بودند ، هشام معتقد بود كه

ص: 513

امامت به نص است و خدا و پیغمبر صلى الله علیه و سلم على بن ابى طالب رضى الله تعالى عنه را و پس از او فرزندان طاهرینش را چون حسن و حسین و دیگران به امامت تعیین كرده اند عمرو میگفت امامت در همهء دورانها به اختیار امت است ، هشام به عمرو ابن عبید گفت : « چرا خدا براى تو دو چشم آفریده است ؟ » گفت : « براى آنكه به زمین و آسمان و دیگر مخلوقات خدا بنگرم و به وجود او پى ببرم » هشام گفت :

« چرا براى تو گوش آفریده است ؟ » گفت : « براى آنكه تحلیل و تحریم و امر و نهى را با آن بشنوم » گفت : « چرا خدا براى تو زبان آفریده است ؟ » گفت :

« براى آنكه به وسیلهء آن مكنونات قلب خود را بگویم و با كسانى كه امر و نهى در در بارهء آنها آمده ، سخن كنم . » هشام گفت : « چرا خدا قلب براى تو آفریده است ؟ » گفت : تا مرجع حواس دیگر باشد ؟ و منفعت و مضرت را تشخیص دهد » هشام گفت : « آیا مىشد خدا حواس ترا بیافریند و قلبى نیافریند كه مرجع حواس باشد ؟ » عمرو گفت : « نه . » هشام گفت : « چرا ؟ » گفت : « براى آنكه قلب حواس را به كارهاى مناسب بر مىانگیزد و چون خدا انگیزه اى در حواس ننهاده واجب بود عضوى بیافریند كه انگیزهء اعمال حواس باشد كه قلب است و محرك اعمال حواس است و نفع و ضررها را به وسیلهء آن تشخیص مىدهند » هشام گفت : « امام در میان خلق چون قلب نسبت بحواس دیگر است و همچنانكه حواس مرجعى جز قلب ندارد مردم نیز مرجعى جز امام ندارند » و عمرو نتوانست در این باب تفاوتى .

معلوم كند این حكایت را ابو عیسى محمد بن هارون كه در بغداد وراق بود در كتاب المجالس آورده است .

ابو عیسى در رملهء بغداد بسال دویست و چهل و هفتم در گذشت . وى تصنیفات نكو بسیار دارد و كتاب المقالات فى الامامة و چند رسالهء دیگر از آن جمله است . وفات ابو الحسین احمد بن یحیى بن اسحاق راوندى در منطقهء مالك بن طوق و بقولى در بغداد بسال دویست و چهل و پنجم در حدود چهل سالگى رخ داد ، مصنفات وى یك

ص: 514

صد و چهارده كتاب بود . و ما وفات ارباب مقالات و اهل مذاهب را با اخبار و مناظرات و اختلاف مذاهبشان تا بسال سیصد و سى و دو در كتاب اخبار الزمان و هم در كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب بهر مناسبت شمه اى در بارهء آنها و هم در بارهء فقیهان و محدثان میگوئیم . وفات ابراهیم بن عباس صولى دبیر در همین سال بود وى نویسنده اى بلیغ و شاعرى نكو گفتار بود و در میان دبیران متقدم و متأخر هیچكس در زمینهء شعر برتر از او نبود ، در جوانى از شعر مال اندوخت و بدربار شاهان و امیران سفر كرد و به امید جایزه مدح ایشان گفت .

یكى از دبیران حكایت كرده كه اسحاق بن ابراهیم برادر زید بن ابراهیم براى او گفته بود كه وى حكومت صیمره و سیروان داشت و ابراهیم بن عباس به قلمرو وى گذشت و آهنگ خراسان داشت كه مأمون در آنجا بود و براى على بن موسى الرضا بیعت گرفته بود ، ابراهیم شعرى در مدح وى گفته و از فضیلت خاندان على و اینكه خلافت حق ایشانست سخن آورده بود . من این قصیده را پسندیدم و از او خواستم كه براى من بنویسد او نیز نوشت و من هزار درم به دو دادم و اسبى به دو بخشیدم . آنگاه زمانه دگر شد و او بجاى موسى بن عبد الملك عهده دار دیوان املاك شد . من یكى از عمال موسى بودم و او كه میخواست یاران موسى را بر كنار كند مرا عزل كرد و بگفت تا ادعا نامه اى ترتیب دهند و بدادند و بر ضد من سخن بسیار آوردند ، من براى گفتگو در بارهء آن حضور یافتم و بنا به ارائهء دلایل مقبول كردم اما او نمیپذیرفت .

دبیران بنفع من نظر میدادند اما به نظر ایشان توجه نمیكرد و در اثناى گفتگو سخنان زننده با من میگفت تا وقتى كه دبیران گفتند در مورد یكى از فصول قسم بخورم و من قسم خوردم . گفت : « قسم بخلافت به نظر تو قسم نیست كه تو رافضى هستى . » گفتم :

« اجازه میدهى نزدیكتر بیایم ؟ » و او اجازه داد ، به دو گفتم : « اینكه مرا بخطر كشتن میاندازى قابل تحمل نیست ، اگر آنچه گفتى براى متوكل بنویسى جان من در خطر است و من همه چیز را بجز رافضى بودن تحمل میكنم ، رافضى كسى است كه

ص: 515

میگوید على بن ابى طالب از عباس افضل است و فرزندان وى بیشتر از فرزندان عباس حق خلافت دارند » گفت : « كى چنین چیزى گفته است ؟ » گفتم : « تو و نوشته ات در این مورد پیش من است . » و قصهء شعر را با او بگفتم . به خدا وقتى این سخن را بگفتم پریشان شد و گفت : « دفترى را كه به خط من است بیار » گفتم : « ابدا به خدا نمیآرم مگر به من اطمینان بدهى كه در بارهء كارهایم چیزى از من نپرسى و این ادعا نامه را پاره كنى و از من حساب نكشى . » وى قسم خورد و من اطمینان یافتم و آنچه را نوشته بودند پاره كرد . من دفتر را پیش او بردم كه آن را در موزهء خود نهاد و برفت و مطالبه از من برخاست .

ابراهیم بن عباس مكاتباتى دارد كه تدوین شده ، و سخنان نكو دارد كه فراهم آمده و بیشتر آن را در كتاب اوسط آورده ایم . از جملهء سخنان نكوى وى كه انتخاب كرده ایم ، گرچه همه اش نكوست ، اینست : « بروزگار سلف گناه ، فرزندان خود را غذا داد و چون زن شیرده آنها را شیر داد و آرزوهاى فریبنده جلو آنها بگسترد و چون بچریدند و امان یافتند و سوار شدند و اطمینان گرفتند و چون زمان رضاع گذشت و وقت از شیر گرفتن رسید ، زهرى به آنها نوشانید و بجاى شیر خونشان داد و غذاى تلخ چشانید و از پناهگاه ببندشان افكند و از عزت به حسرت برد و بقتل و اسارت و بىپناهى افتادند . هر كه در فتنه افتاد و آتش آن بیفروخت و بضلال آن نزدیك شد فتنه او را بدم در كشید و گریبانش گرفت و فكرش بكمك حق سستى گرفت و طعمهء آتش زنهء فتنه شد كه از سرنوشت او عبرت گیرند و پند آموزند . این كیفر آنها در این دنیاست و عذاب آخرت بزرگتر است و پروردگار تو ستمگر بندگان نیست . » .

و هم او اشعار نكو دارد ، از جملهء سخنان جالب وى كه دیگر اهل ادب نظیر آن نگفته اند شعرى بدین مضمون است : « ما شتران انبوه داریم كه قضا براى آن تنگ است و زمین را گرفته و آسمان را پوشیده است كى مانع آنست كه خون در راه آن

ص: 516

ریخته شود و كى مانع ما است كه خون آن را بریزیم ، در قرقى است كه تجاوز بدان خطر مرگ دارد و بهنگام لزوم كشتن آن كارى آسان است . » .

و این سخن از اوست : « بخشنده ابو هشام است كه بعهد وفا كند و حفظ الغیب كند . وقتى از او بى نیاز باشى فراموشت كند و چون حوادث بسوى تو آید او نیز نمودار شود . » و این سخن : « گیرم زمانه با من بد كرد ، دوستان نیز وقتى دیدند زمانه بد مىكند بدى آغاز كردند . كسانى را كه بروزگاران ، ذخیرهء خویش كرده بودم دشمن من شدند و آنها كه بطرفدارى خویش آماده كرده بودم طرفدار روزگار شدند . اگر به من گویند از حوادث بزرگ امانى بگیر از شر دوستان امان خواهم گرفت . » و این سخن : « خدا كه اعمال كسان را پاداش میدهد دوست بزرگوار ملایم را پاداش دهد كه وقتى او را متوجه دروغش كنى چنانست كه صبحگاه او را بیدار كرده باشى . » و این سخن كه بزرگان باید حفظش كنند : « وقتى روزگار اقبال كند ، توجه دوراندیش را به تغییرات زمانه بیشتر خواهد كرد ، گوئى به وقت مساعدت صداى تمسخرهاى آن را میشنود . » و هم از سخنان جالب وى كه در زمینهء آن از همگنان پیشى گرفته اینست : « خوشا ایام گذشته كه در آن میگریستم و اكنون از رفتن آن میگریم ، روزها چنین است كه وقتى برود حسرت آن میخوریم اما اكنون از آن شكایت داریم . » این سخن نیز از اوست كه « آنها كه در ایام غم با تو همدلى كرده اند بیشتر از همه حق دارند كه هنگام خوشى با آنها همدلى كنى ، بزرگان هنگام فراخدستى كسانى را كه در ایام سخت با آنها الفت داشته اند به یاد میآرند . » و این سخن : « ملامتم مكن ، همهء همت تو اینست كه ثروتمند شوى اما همت من اخلاق والاست .

آنكه لذت اتفاق را چشیده چگونه تواند آنچه را بدست میآورد جمع كند ؟ » و این سخن : « وقتى تحریكش كنى شیرى دمان است اما به وقت توانائى پدرى نكو كار است ، وقتى ثروت به كف آرد بیگانه را مىشناسد و چون تنگدست شود نزدیك را نمیشناسد . » .

ص: 517

ابراهیم بن عباس میگفت : « حكایت یاران سلطان چون گروهى است كه بر كوهى بالا روند و از آن بیفتند و هر كه بالا رفته باشد بخطر نزدیكتر است . » ابراهیم مدعى بود كه عباس بن احنف شاعر دائى او بوده است .

ابو العباس احمد بن جعفر بن حمدان قاضى بنقل از سلیمان بن حسن بن مخلد از پدرش حسن گوید : ابراهیم بن عباس شعر عباس بن احنف را خواند كه گوید :

« اگر گوید نكند و اگر بخواهند ندهد و اگر عتابش كنند باز نیاید . بدورى من علاقه دارد و اگر به من گوید : « آب بخور » نخواهم خورد و گفت به خدا این شعرى است كه معنى نكو و لفظ روان دارد و به گوش خوش است و نظیر ندارد و من سخنى نشنیده ام كه از این روانتر و ظریفتر باشد و در عین سهولت ممتنع باشد و در عین بلاغت خلاف واقع نباشد » حسن به دو گفت : « به خدا این سخن تو از شعر او نكوتر است » از جملهء اشعار نكوى عباس بن احنف شعرى بدین مضمون است : « گناه بزرگ را از كسى كه دوستش دارى تحمل كن و اگر مظلوم بودى بگو ظالم بوده ام . خوشا آنكه دمى از شب را بخوابد و خوابش ببرد كه این خوش است » این سخن نیز از اوست :

« اى عباس دل از او برگیر و گر نه از غم عشق او خواهى مرد . اگر وى در شهرى آن سوى روم باشد جز در آن شهر آرام نخواهم گرفت » اى كه از رنج دورى یار و از شوق شكایت میكنى ، صبر كن شاید فردا چیزى را كه دوست دارى ببینى » و این سخن كه گوید : « وقتى در اندیشهء هجران یا اسباب آن بود دیر بدیر بدیدار ما آمد روى از ما نگردانیده بلكه از ملالت دیدار دوستان گریزان است . » .

ابو خلیفه فضل بن حباب جمحى از ریاشى نقل مىكند كه جماعتى از اهل بصره گفته بودند به سفر حج میرفتیم در راه غلامى را دیدیم كه در وسط راه ایستاده و و بانگ مىزند : « اى مردم كسى از اهل بصره میان شما هست ؟ » به دو گفتیم : « چه میخواهى ؟ » گفت : « آقاى من كه بیمار است میخواهد بشما وصیت كند . » همراه او رفتیم شخصى را دیدیم كه دور از راه زیر درختى افتاده و از جواب دادن

ص: 518

وامانده بود ، بدورش نشستیم ، چون حضور ما را احساس كرد چشم گشود ، و از فرط ضعف به زحمت میگشود و شعرى بدین مضمون خواند : « اى آنكه از وطن خود غریب مانده و به تنهائى از غم خویش گریانست ، هر چه گریهء او تندتر شود رنج در تنش روانتر مىشود » آنگاه مدتى از خود برفت و ما بدور او بودیم ، ناگهان مرغى بیامد و بالاى درخت بنشست و چه چه آغاز كرد ، آن جوان چشم بگشود و چه چه مرغ را شنیدن گرفت و شعرى بدین مضمون خواند : « مرغى كه بر شاخها میگرید غم دل را فزون مىكند ، او نیز مانند من غم زده است و هر دو بر وطن خویش میگرییم . » گوید آنگاه آهى كشید و جان داد و ما همانجا ببودیم تا غسلش دادیم و كفنش كردیم و بر او نماز كردیم ، وقتى از دفن وى فراغت یافتیم از غلام پرسیدیم : « این كى بود ؟ » گفت : « او عباس بن احنف بود » این حكایت را ابو اسحاق زجاجى نحوى از ابو العباس مبرد از مازنى از جماعتى از اهل بصره براى ما نقل كرده است .

وفات ابو ثور ابراهیم بن خالد كلبى بسال دویست و چهلم بود . بسال دویست و سى و دوم و بقولى دویست و سى و نهم متوكل على بن جهم شاعر را به خراسان تبعید كرد و ما خبر او را با قصهء بازگشت به عراق و سفر مجدد او را كه بسال دویست و چهل و نهم بود یاد كرده ایم كه وقتى در ولایت قنسرین بنزدیك حلب به محل معروف به خشبات رسید ، گروه كلبیان با او برخورد كردند و خونش بریختند . وى در بارهء تبعید خود هنگامى كه در مشرق بود شعرى بدین مضمون گفته بود : « آیا شبى به شب افزوده اند یا صبح را سیل برده است ، به یاد مردم دجیل افتادم اما من كجایم و دجیل كجا ؟ » .

این على بن جهم سامى با وجود آنكه مخالف امیر مؤمنان على بن ابى طالب رضى الله عنه و طرفدار تسنن بود شاعرى توانا بود و شعرش روان و فراوان بود . سابقا در همین كتاب گفته ایم كه در نسب وى گفتگوست و سخنانى را كه در بارهء فرزندان

ص: 519

سامة بن لؤى بن غالب گفته اند آورده ایم و شعر على بن محمد بن جعفر علوى را یاد كرده ایم كه گوید : « سامه از ماست اما كار فرزندانش بنزد ما مبهم است كسانى هستند كه نسبشان افسانهء خفتهء خواب دیده است من به آنها سخنى چون سخن پیغمبر گفتم كه همهء گفته هایش محكم است » وقتى از تو بپرسند و ندانى چه گوئى ، بگو خدا بهتر داند » و هم علوى در بارهء او شعرى بدین مضمون گفته است : « اگر در پناه نضر یا معد باشى یا كعبه را پناهگاه و زمزم را آبگاه و اخشبین را محل خود كنى پیوسته از قریش دور تر شوى و جز یك صیقل كار حیله گر نباشى . » .

و ما شعرى علوى را كه سابقا در همین كتاب آورده ایم بمناسبت سخن از على ابن جهم و هم براى اینكه جواب وى را به شعر علوى یاد توانیم كرد تكرار كردیم على بن جهم در جواب على بن محمد بن جعفر علوى شعرى بدین مضمون گفته بود :

« با من به انصاف رفتار نكردى و به سختى ستم آوردى و وفا را كه میدانستى چیست ترك كردى و به افراط كارى متمایل شدى ولى من چون حق بنى هاشم بن عبد مناف را بنظرم آوردم مقابله را به وسیلهء شعر یا غیر شعر مناسب نمیدانم من از كار زشت بیزارم و اشراف نباید به اشراف تعدى كنند و هم او را در بارهء حبس شعرى معروف است كه پیش از او كس در این معنى سخنى چنین نگفته است : « گفتند محبوس شده اى گفتم حبس مرا زیان نمیرساند و كدام شمشیر خوب است كه در غلاف نمیرود ؟ مگر ندیده اى كه شیر از بزرگى در بیشهء خویش میماند و درندگان حقیر بهر سو میروند ؟ خورشید اگر از دیدهء تو نهان نمیبود فرقدان را روشن نمىكرد .

آتش در سنگ نهان است و اگر آتش زنه آن را روشن نكند شعله ور نمىشود . محبس اگر براى كار زشتى بدان نروى منزلى نكوست ، خانه ایست كه بزرگى مرد را تجدید مىكند و در آنجا همه بدیدار تو آیند و براى دیدار كس دوندگى نكنى ، اگر محبس جز این فایده نداشت كه در آنجا كسان با روى نهان كردن ترا زبون نمیكنند بس بود . » .

ص: 520

از سخنان جالب وى یكى اینست : « دوستان من ، عشق چه شیرین و چه تلخ است و من هم شیرین و هم تلخ آن را شناخته ام ، شما را بحرمتى كه میان ما هست آیا دلپذیرتر از شكایت و سخت تر از هجران چیزى دیده اید و یا چیزى بمانند چشم عاشق بخصوص وقتى بگرید راز او را فاش مىكند ؟ » و هم از جملهء سخنان منتخب وى اینست : « ستمگر من پرده برداشت و روى برتافت و اشكش روان بود ، اعتراض وى این بود كه دوران جوانى من پایدار نمانده است و مگر چیزى پایدار خواهد ماند ؟ سپیدى موى مرا نپسندید و گفت : « آیا این پیرى است یا مروارید منظوم ؟

غم من از آن غمها نیست كه صبر و تسلیم در آن سودمند تواند بود . حادثه اى كه یك شب سر مرا سفید كرد حادثه اى بزرگ بود ، من اگر هم از هجران رهائى یابم بجز اطاعت و قلب پاك ندارم . و هم از سخنان نكوى اوست : « اگر جان را بتحمل وادارى تحمل كند و روزگار ایام بد و خوب دارد ، صبر میوهء نكو دارد و بهترین اخلاق مردان بزرگى كردن است . اگر نعمتى از دست مرد برود ننگ نیست ، ننگ این است كه بردبارى از او برود . مال را اگر پس از خود بگذارى مایهء حسرت است و اگر از پیش فرستى غنیمت است . » و این سخن در مقام اعتذار در بارهء متوكل گفته و نكو گفته است : « ذلت سؤال و عذر خواهى براى آزادگان توان فرساست .

بسبب خطا نیست كه مرد دچار آن مىشود بلكه این حكم تقدیر است . خواهندهء مطیع و گنهكار عذر خواه را همان ذلت عذر خواهى بس است اگر گذشت كنى و انعام دهى شایسته تر است كه از گناهان بزرگ بگذرى و اگر مجازات كنى تو خدا را بهتر میشناسى و مجازات تو مایهء ننگ نیست . » و هنگامى كه او را ببند كردند شعرى نكو گفت بدین مضمون : « اشكم روان بود و آتش عشق در دل فروزان بود ، به دو گفتم اگر بندها را دیده اى منال كه بند زینت مردان است . » وى زبانى دراز داشت و كمتر كسى از آن در امان میماند . محمد بن عبد الله مخالف وى بود ، وصیف ترك را واسطه كرد تا با او به صلح آمد آنگاه وصیف با او بد شد و محمد بن عبد الله را واسطهء

ص: 521

صلح با او كرد و به دو نوشت : « خدا را شكر كه دلهاى ما به كف اوست ، امیر پیش كسى كه او را واسطهء امیر كرده بودم واسطهء من شده است . » وى اشعار نادر و مثلهاى سایر دارد كه این جمله را از آن برگزیدیم و به همین بس میكنیم . پس از آنكه كشته شد جمعى از شاعران رثاى او گفتند از آن جمله ابو صاعد بود كه گفته بود : « اشك بریز و آرام مگیر و مگذار شعلهء غم تو خاموشى گیرد . بگو كه پناهگاه بنى لوى در شام از پا درآمد . اى بنى جهم بن بدر ، شما را تسلیت باد كه حادثه اى بزرگ دیده اید . به خدا اگر مرگ از مصیبت شما خبر داشت خون میگریست . پناه پیر زنان و یتیمان كه روزگار به وجود وى بهار بود بمرد . جوانى كه خار چشم دشمنان بود و در قبال حادثه شیرى دلیر بود » .

بسال دویست و چهل و سوم متوكل از سر من رأى به دمشق رفت و رفتن و باز گشتن وى سه ماه و هفت روز طول كشید . یزید مهلبى در بارهء سفر او شعرى دراز گفته كه از آن جمله اینست : « بگمانم وقتى امام قصد رفتن كند شام عراق را شماتت خواهد كرد ، اگر عراق و مردم آن را بگذارى گاه باشد كه زن زیبا نیز دچار طلاق شود . » وقتى متوكل به دمشق رسید بسبب غلظت هواى غوطه و آن بخار كه از آبهاى آن بر میخیزد در شهر فرود نیامد و در قصر مأمون ما بین داریا و دمشق كه بر جائى مرتفع بود و یك ساعت با شهر فاصله داشت اقامت گرفت . این محل كه تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو و بنام قصر مأمون معروف است ، به شهر دمشق و بر غالب ناحیهء غوطه مشرف است .

سعید بن نكیس گوید : در خیمه گاه متوكل در دمشق پیش روى وى ایستاده بودم كه سپاهیان غوغا كردند و فراهم آمدند و بانگ برداشتند و مقررى میخواستند .

آنگاه كار به شمشیر كشیدن و تیر انداختن كشید و من تیرها را میدیدم كه در ایوان به هوا میرفت ، متوكل به من گفت : « اى ابو سعید رجاى حضارى را بگو بیاید . » من او را بیاوردم ، متوكل به دو گفت : « اى رجا مىبینى اینها چه میكنند ؟ به نظر تو چه باید

ص: 522

كرد ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان در این سفر من از چنین پیشامدى نگران بودم و گفتم كه بتأخیر افتد اما امیر مؤمنان به سفر متمایل بود . » گفت : « گذشته ها را رها كن و بگو كه اكنون رأى تو چیست » گفت : « اى امیر مؤمنان مقررىها را براى دادن مهیا كنند » گفت : « همین را میخواهند و با این عملى كه كرده اند نتیجه آن معلوم است » گفت : « اى امیر مؤمنان بگو این كار را بكنند كه تدبیر دنبالهء آنست . » عبید الله بن یحیى بگفت تا مقررىها را براى دادن مهیا كنند ، وقتى پول آماده شد و پرداخت آغاز كردند رجا بیامد و گفت : « اى امیر مؤمنان اكنون بفرماى تا طبل رحیل عراق بزنند كه سپاهیان از پولى كه آماده شده چیزى نخواهند گرفت . » چنین كردند و مردم مقرریها را بگذاشتند و بسا اتفاق مىافتاد كه پرداخت كننده گریبان یكى را میگرفت كه مقرریش را بدهد اما او نمیگرفت .

سعید گوید : تركان در نظر گرفته بودند متوكل را در دمشق بكشند اما بسبب حضور بغاى بزرگ امكان این كار نیافتند و تدبیرى كردند كه بغا را از او دور كنند و رقعه ها در خیمه گاه متوكل انداختند كه در آن نوشته بود : « بغا قصد كشتن امیر مؤمنان دارد و نشان قضیه اینست كه فلان روز با سوار و پیادهء خود بیاید و اطراف اردوگاه را بگیرد ، آنگاه جمعى از غلامان عجم به امیر مؤمنان هجوم برند و او را بكشند . » متوكل رقعه ها را بخواند و از مضمون آن متحیر شد و از بغا اندیشناك شد و قضیه را با فتح بگفت و براى اقدام در بارهء بغا مشورت كرد . فتح گفت : « اى امیر مؤمنان كسى كه رقعه ها را نوشته نشانه هائى تعیین كرده كه این مرد به اطراف اردوگاه آید و كسان خود را برگمارد پس از آن كار روشن مىشود به نظر من صبر كنى ، اگر این نشانه درست بود بیندیشیم كه چه كنیم و اگر درست نبود خدا را ستایش كنیم . » پیوسته رقعه ها بعنوان خیر خواهى و راستگوئى افكنده میشد و چون تركان بدانستند كه خلیفه مطلب را بدانسته و رقعه ها مؤثر افتاده رقعه هائى به این مضمون نوشتند و در خیمه گاه بغا افكندند كه « جمعى از غلامان و تركان میخواهند

ص: 523

خلیفه را در اردوگاه بكشند و بر این كار توطئه كرده و هم سخن شده اند كه از فلان ناحیه و فلان ناحیه حمله كنند بخاطر خدا امیر مؤمنان را حفاظت كن و در آن شب این مكانها را شخصا و به وسیلهء اشخاص مورد اعتماد مراقبت كن كه ما خیر خواه و راستگوئیم . » و رقعه هایى بدین مضمون مبنى بر تأكید در كار حراست خلیفه فراوان ریختند و چون بغا از مضمون رقعه ها مطلع شد و رقعه مكرر شد با توجه بحادثه اى كه قبلا رخ داده بود اندیشناك شد كه مبادا آنچه نوشته اند درست باشد و چون شب مذكور در رسید سپاه خود را فراهم آورد و بگفت تا با سلاح سوار شوند و آنها را به جاهاى مذكور برد و آنجاها را بگرفت و بحراست پرداخت و چون خبر به متوكل رسید یقین كرد كه آنچه به دو نوشته بودند درست است و هر لحظه انتظار داشت یكى بیاید و او را بكشد و شب را بیدار ماند و از خوردن و نوشیدن باز ماند و تا صبح همچنان ببود . بغا بحراست مشغول بود اما پیش متوكل كار صورت دیگر داشت كه از بغا بد گمان بود و از كار او متوحش بود وقتى متوكل میخواست به عراق باز گردد به دو گفت : « اى بغا دلم راضى نمیشود ترا از خود دور كنم اما میخواهم حكومت این ولایت را به تو بدهم و همهء مقررى و منزل و عطاى تو نیز همچنان بجاى خود باشد . » گفت : « اى امیر مؤمنان من بندهء توام هر چه میخواهى بكن و هر چه دلت میخواهد بفرماى . » متوكل او را در شام گذاشت و غلامان منظور خویش را انجام دادند و متوكل از این حیله خبر دار نشد و هیچیك از دو طرف صورت حیله را ندانستند تا كار خاتمه یافت .

وقتى بغاى كوچك بكشتن متوكل یك دل شد باغر ترك را كه پرورده و بر آورده و نعمت بسیار داده بود و مردى بىباك و جسور بود بخواست و گفت : « اى باغر تو میدانى كه دوستت دارم و ترا ترقى داده و برگزیده و نعمت داده ام و نسبت به تو چنانم كه از فرمان من سر نمىپیچى و از خط دوستى من بیرون نمیروى ، اكنون مىخواهم ترا كارى فرمایم به من بگو دل تو نسبت بدان چگونه خواهد بود ؟ » گفت : « تو میدانى كه

ص: 524

چگونه عمل میكنم هر چه میخواهى بگو تا انجام دهم » گفت : « فارس ، پسرم كار مرا تباه كرده و قصد كشتن مرا دارد من این مطلب را بتحقیق دریافته ام » گفت : « مىخواهى چه كنم ؟ » گفت : « میخواهم فردا كه پیش من آمد نشانه میان من و تو این باشد كه كلاهم را به زمین نهم و چون بنهادم او را بكش » گفت : « بسیار خوب اما بیم دارم كینهء مرا در دل بگیرى » گفت : « خدا ترا از این در امان داشته است » وقتى فارس بیامد باغر حضور یافت و جائى ایستاد كه شمشیر تواند زد و همچنان منتظر بود كه بغا كلاه خود را بگذارد و او نگذاشت . باغر پنداشت كه فراموش كرده چشمك زد كه بزنم ؟ گفت نه و چون نشانه را ندید و فارس برفت بغا به دو گفت : « بدانكه من فكر كردم جوانست و پسر من است و در نظر گرفتم این دفعه او را نگهدارم . » باغر گفت : « من فرمان ترا شنیدم و اطاعت كردم و تو تدبیر كار خویش را بهتر میدانى . » آنگاه بغا گفت :

« كارى بزرگتر و مهمتر از این در پیش است به من بگو در بارهء آن چه خواهى كرد ؟ » گفت : « هر چه مىخواهى بگو تا انجام دهم » گفت : « بر من مسلم شده كه برادرم بر ضد من و رفقایم توطئه مىكند و وجود ما را مزاحم خود میداند و میخواهد ما را بكشد و از میان بردارد و كارها را تنها بدست گیرد » گفت : « میخواهى با او چگونه عمل كنند ؟ » گفت : « اینطور عمل كن كه فردا او پیش من میآید نشانه اینست كه من از جانمازى كه با من روى آن نشسته فرود میآیم ، وقتى دیدى فرود آمدم شمشیر بكش و او را بكش » گفت : « بسیار خوب » وقتى وصیف پیش بغا آمد باغر حضور یافت و آماده بایستاد و نشانه را ندید تا وصیف برخاست و برفت و بغا گفت : « اى باغر من فكر كردم كه برادرم است و با او پیمان بسته و قسم خورده ام ، روا ندانستم آنچه را در نظر داشتم به انجام برسانم » و باغر را صله داد و مدتى او را به حال خود گذاشت ، آنگاه او را بخواست و گفت : « كار بزرگتر از آنچه كه سابقا گفته بودم پیش آمده نظر تو چیست ؟ » گفت : « نظر من مطابق میل توست ، هر چه میخواهى بگو تا بكنم » گفت : « بر من مسلم شده است كه منتصر بر ضد من و دیگران توطئه مىكند

ص: 525

تا ما را بكشد و میخواهم او را بكشم با این كار چطورى ؟ » باغر بیندیشید و مدتى سر فرو برد و گفت : « این كار درست نیست . » گفت : « چطور ؟ » گفت : « پسر كشته مىشود و پدر زنده است ، كار شما بسامان نمیرسد و پدرش همهء شما را به انتقام او مىكشد . » گفت : « پس نظر تو چیست ؟ » گفت : « اول پدر را مىكشم آن وقت كار پسر آسانتر مىشود » گفت : « واى بر تو مىشود این كار را كرد ؟ » گفت : « بله ، من میكنم پیش او میروم و خونش میریزم . » بغا سخن او را رد میكرد و میگفت : « نه كارى غیر از این باید كرد . » باغر گفت : « تو پشت سر من بیا اگر او را كشتم كه خوب و اگر نكشتم مرا بكش و بگو میخواست آقاى خود را بكشد . » بغا بدانست كه او قاتل متوكل است و ترتیب كشتن متوكل را با او داد .

بسال دویست و چهل و هفتم شجاع ، مادر متوكل بمرد و منتصر بر او نماز كرد و این در ماه ربیع الاخر بود . شش ماه پس از مرگ شجاع متوكل در شب چهار شنبه سه ساعت از شب گذشته كشته شد و این در سوم شوال سال دویست و چهل و هفتم و بقولى چهارم شوال دویست و چهل و هفتم بود . تولد متوكل در فم الصلح بود .

بحترى گوید : شبى با ندیمان در مجلس متوكل بودیم و در بارهء شمشیر سخن كردیم یكى از حضار گفت : « اى امیر مؤمنان شنیده ام یكى از مردم بصره یك شمشیر هندى دارد كه نظیر ندارد و مانند آن دیده نشده است . » متوكل بگفت تا نامه اى به حاكم بصره بنویسند و از او خواست تا شمشیر را بهر قیمت بود بخرد . نامه را با برید فرستاد و جواب حاكم بصره آمد كه یكى از مردم یمن شمشیر را خریده است .

متوكل بگفت تا كسى به یمن بفرستند تا شمشیر را بجوید و بخرد . و نامه ها در این باب فرستاده شد . بحترى گوید : روزى پیش متوكل بودیم كه عبید الله بن یحیى بیامد و شمشیر را همراه داشت و میگفت آن را از صاحبش در یمن به ده هزار درم خریده اند .

متوكل خرسند شد و كارگشائى خدا را ستایش كرد و شمشیر را از غلاف درآورد و بپسندید و هر یك از ما سخنانى گفتیم كه مورد پسند او بود . آنگاه شمشیر را زیر

ص: 526

فرش خود نهاد و روز بعد به فتح گفت غلامى را در نظر بگیر كه بدلیرى و شجاعت به او اعتماد توانیم كرد تا این شمشیر به او بدهم و هر روز مادام كه بمجلس نشسته ام بالاى سر من بایستد و از من جدا نشود . هنوز این سخن بسر نبرده بود كه باغر ترك بیامد . فتح گفت : « اى امیر مؤمنان باغر ترك را پیش من به شجاعت و دلاورى ستوده اند و براى منظور امیر مؤمنان شایسته است . » متوكل او را بخواند و شمشیر را به دو داد و قصد خویش با او بگفت و بفرمود تا مرتبهء او را بیفزایند و مقرریش را دو برابر كنند . بحترى گوید به خدا از وقتى كه شمشیر را به دو داد كشیده نشد و از غلاف بیرون نیامد مگر وقتى كه باغر متوكل را با آن بزد .

بحترى گوید : از متوكل در آن شب كه بقتل رسید ، چیزهاى شگفت دیدم از جمله اینكه در بارهء تكبر و آن جبارى كه ملوك میكرده اند سخن گفتیم و در این بحث فرو رفتیم و متوكل از تكبر بیزارى مینمود ، آنگاه رو به قبله گردانید و سجده كرد و بعنوان خضوع در پیشگاه خدا عز و جل چهره به خاك مالید و از همان خاك برداشت و بریش و سر خود ریخت و گفت : من بندهء خدایم و هر كه سرانجام به خاك میرود ، میباید متواضع باشد و تكبر نكند . » بحترى گوید من این را بفال بد گرفتم و رفتار او را كه خاك بر سر و ریش خود ریخت نپسندیدم . آنگاه به شراب نشست و چون شراب در او اثر كرد یكى از نغمه گران كه حاضر بود آهنگى بخواند كه آن را بپسندید ، آنگاه سوى فتح نگریست و گفت : « اى فتح جز من و تو كسى نمانده است كه این آهنگ را از مخارق شنیده باشد » آنگاه گریستن آغاز كرد . بحترى گوید من گریستن او را بفال بد گرفتم و گفتم : « این دو تا » در این حال بودیم كه یكى از خدمهء قبیحه بیامد و بقچه اى همراه داشت كه لباسى در آن بود و قبیحه فرستاده بود . فرستاده گفت : « اى امیر مؤمنان ، قبیحه میگوید این لباس را براى امیر مؤمنان آماده كرده و پسندیده ام و فرستادم كه بپوشد . » گوید در بقچه پیراهنى سرخ بود كه مانند آن را ندیده بودم با یك رداى خز سرخ كه از نازكى چون دبیقى مینمود ،

ص: 527

گوید لباس را بپوشید و ردا را بدوش انداخت بحترى گوید در اندیشهء لطیفه اى بودم كه به وسیلهء آن ردا را بگیرم كه متوكل بجنبید و ردا را كه بدور او پیچیده بود بكشید كه سراسر آن بدرید . گوید ردا را بگرفت و بهم پیچید و بخادم قبیحه كه لباس را آورده بود داد و گفت : « به او بگو این ردا را نگهدار كه وقتى مردم كفن من شود . » من با خودم گفتم انا لله و انا الیه راجعون ، به خدا وقت او بسر رسیده است .

متوكل به شدت مست بود و رسم وى آن بود كه وقتى بهنگام مستى میافتاد خادمى كه بالاى سرش ایستاده بود او را بلند میكرد ، گوید در این حال بودیم و سه ساعت از شب گذشته بود كه باغر بیامد و ده تن از تركان همراه وى بودند كه روى بسته بودند و شمشیرها در دست ایشان در روشنى شمع میدرخشید . آنها بما هجوم آوردند و سوى متوكل رفتند و باغر و یكى دیگر از تركان روى تخت رفتند ، فتح بر آنها بانگ زد : « واى بر شما این آقاى شماست . » وقتى غلامان و ندیمانى كه حاضر بودند آنها را بدیدند همگى بگریختند و هیچكس جز فتح در مجلس نماند كه با آنها به ستیز و كشاكش پرداخت . بحترى گوید فریاد متوكل را شنیدم كه باغر با همان شمشیر كه متوكل به دو داده بود به پهلوى راست او زد و تا نزدیك رانش بدرید . پس از آن به طرف چپ او نیز ضربتى زد كه همچنان شد ، فتح بیامد كه مانع آنها شود و یكى از تركان شمشیرش را به شكم او فرو كرد كه از پشتش درآمد ولى او همچنان پا برجا بود و كنار نمیرفت . بحترى گوید هیچكس را بزرگوارتر و پردل تر از او ندیدم .

آنگاه خود را روى متوكل انداخت و هر دو جان دادند و آنها را در همان فرش كه بر آن كشته شده بودند پیچیدند و به یك طرف انداختند و همهء شب و بیشتر مدت روز را در همانحال بودند تا خلافت بر منتصر استقرار یافت و بگفت تا هر دو را به خاك سپردند . گویند قبیحه وى را در همان ردا كفن كرد .

بغاى كوچك از متوكل رنجیده بود و منتصر تركان را جلب میكرد . او تامش غلام واثق دل با منتصر داشت و متوكل به همین جهت او را دشمن میداشت و اوتامش

ص: 528

دل تركان را سوى منتصر جلب میكرد . عبید الله بن خاقان وزیر و فتح بن خاقان مخالف منتصر بودند و به معتز تمایل داشتند و دل متوكل را از منتصر پر كرده بودند و هر یك از تركان را كه متوكل میراند منتصر جلب میكرد و دل تركان و بسیارى از فرغانیان و اشروسیان را به خود متمایل كرد تا چنان شد كه بگفتیم . در چگونگى قتل متوكل جز این نیز گفته اند و این یكى را در اینجا برگزیدیم كه خوش عبارت تر و روشنتر است و همهء آنچه را در این باب گفته اند در كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب حاجت بتكرار آن نیست .

متوكل هیچ روزى خوشحال تر از روزى كه در آن كشته شد نبود ، آن روز با نشاط و سرخوش و مسرور بود و گفت : « گوئى جنبش خون احساس میكنم . » و حجامت كرد و ندیمان و عملهء طرب را احضار كرد و مسرتش فزونى یافت و آن مسرت بغم و آن خوشى به ناخوشى مبدل شد . بنابر این جز نادان مغرور كیست كه فریب این دنیا خورد و بر آن تكیه كند و از خیانت و نكبت آن در امان باشد . خانه ایست كه نعمت آن نپاید و مسرت آن كامل نشود و از خطر آن امان نباشد كه گشادگى آن با سختى ، خوشى آن با ناخوشى و نعمتش با بلیه قرین است و سرانجام آن فناست .

نعمتش با تیره بختى ، مسرتش با غم و لذتش با رنج و صحتش با مرض و زندگیش با مرگ و خوشیهایش با آفات همراه است . عزیزش ذلیل و نیرومندش زبون و ثروتمندش تهیدست و بزرگش ناچیز است و جز خداى زندهء جاوید كه ملكش زوال نمیپذیرد و توانا و داناست ، كسى بجاى نخواهد ماند . بحترى در بارهء خیانتى كه منتصر با پدر خود كرد و او را كشت ضمن قصیده اى شعرى بدین مضمون دارد : « آیا ولیعهد دل بخیانت داد ، عجیب بود كه خیانتكار را ولیعهد خود كرد آنكه مانده است مالك میراث در گذشته مباد و دعاى او بر منبرها نگویند . » .

روزگار متوكل به خوبى و رونق و رفاه معیشت و خشنودى خواص و عوام ممتاز بود چنان كه گفته اند : « در خلافت متوكل امنیت و ارزانى و عاشقى و جوانى

ص: 529

بهتر از همیشه بود » و یكى از شاعران در همین معنى گوید : « وصال تو از ارزانى قیمت و امنیت راه و شبهاى عشق كه با ایام زیباى جوانى پیوسته باشد براى ما لذت بخش تر است . » .

مسعودى گوید : گفته اند كه به هیچ دورانى مانند روزگار متوكل خرج فراوان نشد ، گویند وى براى قصر هارونى و قصر جعفرى بیش از صد میلیون درم خرج كرد بعلاوه غلامان و سپاهیان و سربازان شاكریه فراوان بودند كه مستمرى میگرفتند و هر ماه جایزه و بخششهاى فراوان داشتند . گویند وى چهار هزار كنیز داشت كه با همگى خفته بود . وقتى بمرد در بیت المال چهار میلیون دینار و هفت میلیون درم موجود بود و هر كس در صناعت جد و هزل دستى داشت در دولت وى پیشرفت كرد و نیكروز شد و از مال وى نصیبى یافت .

محمد بن ابى عون گوید یك روز در مجلس متوكل حضور داشتم محمد بن عبد الله ابن طاهر نیز بحضور وى بود و حسن بن ضحاك خلیع شاعر روبروى او ایستاده بود ، متوكل بخادمى كه بالاى سر او ایستاده بود چشمك زد كه جامى به حسین بنوشاند و یك گل عنبر به او بدهد و او نیز چنان كرد . آنگاه متوكل به حسین نگریست و گفت : « در این باب شعرى بگو . » و او شعرى بدین مضمون بگفت : « گل سپید كه گل عنبر بخشید و در فباى خود چون گل خرامان بود ، با دیدهء خود غمزه ها دارد كه غافل را بعشق میخواند ، آرزو دارم از كف او جامى بنوشم كه جوانى فراموش شده را به یاد آرم . خوشا روزگارى كه هر ساعت شب با محبوبى وعده داشتم . » متوكل گفت : « به خدا نكو گفتى ، براى هر شعر صد دینار به او بدهید » محمد بن عبد الله گفت : « زود گفت و مؤثر گفت ، اگر نبود كه دستى بالاى دست امیر مؤمنان نیست او را عطائى گزاف میدادم و گر چه همه كهنه و نو را در این راه خرج میكردم . » متوكل گفت : « براى هر شعر هزار دینار به او بدهید . » .

آورده اند كه وقتى محمد بن مغیث را پیش متوكل آوردند و براى او نطع

ص: 530

و شمشیر خواست ، به دو گفت : « اى محمد چه چیز ترا به مخالفت واداشت ؟ » گفت :

« اى امیر مؤمنان تیره روزى ، اما تو سایهء خدائى كه میان او و مخلوق كشیده شده اى :

من در بارهء تو دو گمان دارم كه آنكه بدل من نزدیكتر است براى تو شایسته تر است و آن اینست كه بنده ات را ببخشى . » و شعرى بدین مضمون خواند : « اى پیشواى هدایت ، مردم یقین دارند كه تو مرا خواهى كشت اما عفو از آزاده شایسته تر است .

من خمیره اى از خطا كارى هستم و بخشش تو از نور نبوت مایه میگیرد : گناه من نسبت به عفو تو كوچك است ، از بزرگوارى خویش بر من منت گذار كه منت بهتر است كه تو از همهء اهل كرم بهترى و از دو كار بهترین را میكنى . » متوكل گفت :

« بهترین را میكنم و به تو منت مینهم ، به خانه ات برگرد . » ابن مغیث گفت : « اى امیر مؤمنان خدا بهتر داند كه رسالت خویش را كجا نهد . » .

وقتى متوكل كشته شد شاعران رثاى او گفتند از جمله كسانى كه رثاى او گفتند على بن جهم بود كه ضمن قصیده اى گفت : « بندگان امیر مؤمنان او را بكشتند و بزرگترین آفت ملوك بندگانشان هستند ، اى بنى هاشم صبر كنید كه هر مصیبت تازه اى با گذشت زمان كهنه مىشود » و هم یزید بن محمد مهلبى در بارهء او ضمن قصیده اى دراز گوید : « مرگش بیامد و چشمش خفته بود چرا مرگ هنگامى كه نیزه مهیا بود نیامد ؟ شمشیر كسانى كه فروتر از آنها كسى نبود بر تو فرود آمد در صورتى كه جز خداى واحد صمد كسى فراتر از تو نبود ، خلیفه اى بودى كه هیچكس بمقام تو نرسید و روح و جسمى چون او بقالب ریخته نشده بود . » و یكى از شاعران در بارهء او گفته بود : « شبانگاه كه خوشیهاى خود را گذاشته و خفته بود مرگش پیش او رفت و گفت برخیز ، و بر جا بنشست و چه بسیار شاهان كه سوى هلاك رفته اند . » حسین بن ضحاك خلیع نیز در بارهء او گوید : « شبها با هیچكس نكوئى نكند . مگر از پس نكوئى بدى كند . مگر ندیدى حوادث دهر با هاشمى و فتح بن خاقان چه كرد ؟ » .

ص: 531

على بن جهم گوید وقتى خلافت به امیر مؤمنان جعفر متوكل رسید مردم به تناسب مقام خود به او هدیه ها دادند و ابن طاهر هدیه اى فرستاد كه دویست غلام و دویست كنیز جزو آن بود و از آن جمله كنیزى محبوبه نام بود كه بیكى از اهل طایف تعلق داشت و او كنیز را تربیت كرده و اقسام علم آموخته بود و شعر میگفت و آهنگ میساخت و با عود میزد و همهء چیزهائى را كه علما میدانستند و او نیز میدانست .

منزلت محبوبه پیش متوكل نیكو شد و در دل او مقامى معتبر یافت كه هیچكس همسنگ او نبود . على گوید : روزى به قصد صحبت پیش او رفتم ، وقتى نشستم او برخاست و بیكى از ساختمانها رفت و برگشت و میخندید ، به من گفت : « اى على آنجا كه رفتم كنیزى را دیدم كه كلمهء جعفر را با مشك بر گونه خود نوشته بود كه بهتر از آن ندیده بودم ، چیزى در بارهء آن بگو . » گفتم : « آقاى من . من به تنهائى بگویم یا من با محبوبه با هم بگوییم ؟ » گفت : « نه ، تو و محبوبه با هم بگویید . » گوید محبوبه دوات و كاغذى بخواست و از من پیشى گرفت . آنگاه عود برگرفت و آهسته زد تا آهنگى براى شعر بساخت و سخت بخندید و گفت : « اى امیر مؤمنان اجازه مىدهى ؟ » متوكل اجازه داد و او بخواند و گفت : « اى آنكه بر چهرهء خود با مشك جعفر نوشته است ، قربان جائى بروم كه نشان مشك آنجاست اگر خطى از مشك بر چهرهء خود نهاده است در دل من از عشق سطرها جا داده است . خوشا بنده اى كه آقایش آشكار و نهان مطیع او باشد ، خوشا آن كس كه مانند جعفر را دیده كه خدا همیشه جعفر را سرخوش بدارد . » على گوید خاطر من كندى گرفت ، گوئى كه یك كلمه شعر نمیدانستم متوكل به من گفت : « واى بر تو اى على به تو چه گفتم ؟ » گفتم : « آقاى من ، مرا معاف بدار كه از خاطرم رفته است . » و او تا وقتى بمرد در بارهء این حادثه به من سركوفت میزد و ملامتم میكرد .

على گوید یك بار دیگر به قصد صحبت پیش وى رفتم ، به من گفت : « اى على واى بر تو میدانى كه با محبوبه قهر كرده ام و گفته ام در ساختمان خود بماند و خدمه را

ص: 532

گفته ام پیش او نروند و از سخن گفتن با او خوددارى كرده ام . » گفتم : « اى امیر مؤمنان اگر امروز با او قهر كرده اى فردا آشتى كن و خدا مسرت امیر مؤمنان را مدام دارد و عمرش را دراز كند . » گوید مدتى سر فرو برد آنگاه به ندیمان گفت :

« بروید » و بگفت تا شراب را بردارند و برداشتند روز بعد پیش او رفتم گفت : « اى على واى بر تو دیشب خواب دیدم با او آشتى كرده ام كنیزى شاطر نام كه جلو او ایستاده بود گفت : « به خدا هم اكنون از ساختمان او صدائى شنیدم كه ندانستم چه بود » متوكل گفت : « بیا ببینیم چه خبر است . » و پا برهنه به راه افتاد و من نیز از پى او برفتم تا بساختمان محبوبه نزدیك شدیم دیدیم عودى ملایم مىزند و نرم نرمك میخواند ، گوئى آهنگى میسازد آنگاه صدا برداشت و شعرى بدین مضمون خواند : « در قصر میگردم و كسى را نمىبینم كه شكایت به دو برم و كسى با من سخن نمیكند گوئى گناهى كرده ام كه توبه ندارد . كیست كه پیش پادشاهى كه شب پیش من آمد و با من آشتى كرد و چون صبح شد باز به هجران بازگشت ، از من شفاعت كند ؟ » گوید متوكل از طرب فریاد زد و من نیز با او فریاد زدم آنگاه پیش او رفت و محبوبه چندان پاى او را ببوسید و چهره به خاك مالید تا متوكل دست او را گرفت و با هم باز - گشتیم .

على گوید وقتى متوكل كشته شد محبوبه و بسیارى از كنیزان وى به بغاى بزرگ رسید ، یك روز براى صحبت پیش او رفتم بگفت تا پرده برداشتند و بگفت تا كنیزان با زیور و لباس بیامدند ، محبوبه بى زیور بود و لباسى سپید داشت و ساكت و شكسته دل بنشست . وصیف به دو گفت : « آواز بخوان . » و او عذر آورد ، گفت : « قسمت مىدهم . » و بگفت تا عود را در كنار او بنهادند و چون چاره از خواندن ندید عود را در كنار گرفت و شعرى بدین مضمون بخواند : « زندگى كه جعفر را در آن نبینم براى من لذتى ندارد ، پادشاهى كه او را در خون غوطه ور دیدم . هر كه بیمارى یا خللى داشت به شد مگر محبوبه كه اگر ببیند مرگ مىفروشند آن را به قیمت هر چه دارد میخرد

ص: 533

تا در قبر جاى گیرد . » . گوید وصیف بر او خشم آورد و بگفت زندانیش كردند و دیگر او را ندیدم .

مسعودى گوید : در خلافت متوكل جمعى از اهل علم و ناقلان خبر و حافظان حدیث بمردند از جمله على بن جعفر مدینى بود كه بروز دو شنبه سه روز مانده از ذىحجهء سال دویست و سى و چهارم در هفتاد و دو سال و شش ماهگى در سامره بمرد . در بارهء سال وفات ابن مدینى اختلاف نیز هست و ما سابقا در همین كتاب سالى را كه گویند وفات وى در آن بود یاد كرده ایم . ابو الربیع بن زهرانى نیز در همین سال بمرد . در سال وفات یحیى بن معین اختلاف است ، بعضى همان گفته اند كه سابقا در همین كتاب گفته ایم و گروهى دیگر كه بیشترند گفته اند كه درگذشت وى بسال دویست و سى و سوم بوده است . یحیى كنیهء ابو زكریا داشت و وابستهء بنى زهره بود . سنش هفتاد و پنج سال و دو ماه بود و محل وفاتش مدینه بود . گویند وفات ابو الحسن على بن محمد مدائنى اخبارى نیز در همین سال بود و بقولى وى در ایام واثق بسال دویست و بیست و هشتم در گذشته بود و وفات مسدد بن مسرهد كه نامش عبد الملك بن عبد العزیز بود نیز در همانسال بود و هم در آن سال حمانى فقیه و ابن عایشه در گذشتند . نام ابن عایشه عبد الله بن محمد بن جعفر بود و كنیهء ابو عبد الرحمن داشت و از طایفه تیم قریش بود و هم در خلافت متوكل بسال دویست و سى و ششم هدبة بن خالد و شیبان بن فروخ ابلى و ابراهیم بن محمد شافعى در گذشتند . بسال دویست و سى و هفتم عباس بن ولید نرسى و عبد الله بن احمد نرسى و عبید الله بن معاذ عنبرى در بصره در گذشتند . بسال دویست و سى و هشتم اسحاق بن ابراهیم معروف به ابن راهویه و پسرش ولید قاضى كندى رفیق ابو یوسف درگذشتند . گویند وفات عباس بن ولید نرسى نیز در همین سال بود . بسال دویست و سى و هفتم عثمان بن ابى شیبهء كوفى و صلت بن مسعود جحدرى در كوفه در گذشتند . بسال دویست و چهلم شباب بن خلیفهء عصفرى و عبد الواحد ابن عتاب در گذشتند . بسال دویست و چهل و سوم هشام بن عمار دمشقى و حمید بن مسعود

ص: 534

ریاحى و عبد الله بن معاویهء جمحى در گذشتند و هم در این سال یحیى بن اكثم قاضى در ربذه وفات یافت . وفات محمد بن عبد الملك بن ابى الشوارب نیز در همین سال بود .

بسال دویست و چهل و ششم محمد بن مصطفى حمصى و عنبسة بن اسحاق بن شمر و موسى بن عبد الملك درگذشتند .

مسعودى گوید متوكل جز آنچه گفتم اخبار و سرگذشتهاى نكو دارد كه همه را بشرح و تفصیل در كتاب اخبار الزمان گفته ایم . و الله الموفق للصواب .

ص: 535

ذكر خلافت المنتصر بالله

بیعت محمد بن جعفر منتصر صبحگاه شبى كه متوكل كشته شد ، یعنى شب چهارشنبه سه روز مانده از شوال سال دویست و چهل و هفتم انجام شد . كنیهء منتصر ابو جعفر بود و مادرش كنیزى رومى بنام حبشیه بود . وقتى بخلافت رسید بیست و پنج سال داشت . بیعت او در قصر جعفرى كه متوكل ساخته بود به صورت گرفت . بسال دویست و چهل و هشتم بمرد و مدت خلافتش شش ماه بوده .

ص: 536

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت منتصر و مختصرى از حوادث ایام او

جائى كه متوكل كشته شد همانجا بود كه شیرویه ، پدرش خسرو پرویز را كشته بود و بنام ما خورده معروف بود منتصر از پس پدر هفت روز در ماخوره بماند سپس از آنجا نقل مكان كرد و بگفت تا آن جا را خراب كردند .

از ابو العباس محمد بن سهل آورده اند كه گوید : من بدوران خلافت منتصر در دیوان سپاه شاكریه دبیر عتاب بن عتاب بودم روزى وارد یكى از ایوانها شدم كه با قالى سوسنگرد مفروش بود و مسندى و نماز گاهى با مخده هاى قرمز و كبود آنجا بود ، حاشیهء فرش خانه ها نقشى بود كه در آن تصویر آدمها و نوشته هاى فارسى بود . من خواندن فارسى نیك میدانستم . در طرف راست نمازگاه تصویر پادشاهى بود و تاجى بسر داشت گویى سخن میكرد ، نوشته را خواندم چنین بود : « تصویر شیرویه قاتل پدرش پرویز شاه كه شش ماه پادشاهى كرد . » تصویر پادشاهان دیگر نیز دیده شد و در طرف چپ نمازگاه تصویر دیگرى دیدم كه بالاى آن نوشته بود : « تصویر یزید بن ولید ابن عبد الملك قاتل پسر عمویش ولید بن یزید بن عبد الملك كه شش ماه پادشاهى كرد . » و من از اینكه دو تصویر به طرف راست و چپ نشیمنگاه منتصر افتاده بود شگفتى كردم

ص: 537

و گفتم : « بنظرم پادشاهیش بیش از شش ماه نپاید . » به خدا چنین شد ، از ایوان پیش وصیف و بغا رفتم كه در خانهء دوم بودند به وصیف گفتم مگر این فراش نمیتوانسته است جز این فرش كه صورت یزید بن ولید قاتل پسر عمو و تصویر شیرویه قاتل پدر را دارد كه پس از قتل شش ماه زنده بوده اند ، زیر امیر مؤمنان بیندازد ؟ » وصیف از این بنالید و گفت ایوب بن سلیمان نصرانى خازن فرشها را بیارند و چون مقابل او ایستاد وصیف به دو گفت : « جز این فرش كه در شب حادثه زیر پاى متوكل بوده و خون آلوده شده و تصویر پادشاه ایران و غیره را دارد فرش دیگرى نبود كه امروز زیر امیر مؤمنان فرش كنى ؟ » گفت : « امیر مؤمنان منتصر سراغ این فرش را از من گرفت و گفت : « فرش چه شد ؟ » گفتم آثار خون فراوان بر آن هست و قصد داشتم پس از شب حادثه آن را پهن نكنم گفت : « چرا آن را نمیشوئى و لكه ها را محو نمیكنى ؟ » گفتم : « بیم دارم كسان اثر حادثه را بر فرش ببینند و مایهء شیوع خبر شود . » گفت : « خبر شایعتر از این چیزهاست » منظورش قصهء قتل متوكل پدرش بدست تركان بود . فرش را لكه گیرى كردیم و زیر او انداختیم . » وصیف و بغا گفتند : « وقتى امیر مؤمنان برخاست فرش را جمع كن و بسوزان . » وقتى منتصر برخاست فرش با حضور وصیف و بغا سوخته شد . چند روز بعد منتصر به من گفت : « فلان فرش را پهن كن . » گفتم : « آن فرش كجاست ؟ » گفت : « چه شده است ؟ » گفتم : « وصیف و بغا به من دستور دادند آن را بسوزانم . » گوید خاموش ماند و تا وقتى بمرد در بارهء آن چیزى نگفت .

در یكى از این روزها منتصر میخواست طرب بكند و بنان بن حارث عود زن را كه مطربى زبر دست بود و سابقا بر او خشم آورده بود ، بخواست و او شعرى بدین مضمون خواند : « دوران من با امام محمد دراز شد و از اینكه دوران من با وى دراز شود نگران نبودم ، اكنون دور شده ام اما خانه ام نزدیك است و اى عجب از نزدیكى خانه ام و دوریم ! ترا در نزد محمد پیمبر مىبینم چون ماه شبانگاه كه عمامه و برد دارى ، اى كاش عید باز میگشت كه روز عید چهرهء ترا به من نمایان مىكند » و این بروز دوم عید قربان

ص: 538

بود ، منتصر در این عید با مردم نماز كرده بود . از جمله اشعارى كه در این روز براى منتصر خواندند یكى شعرى بدین مضمون بود : « ترا در خواب كمتر بخیل دیده ام و از بیدارى مطیع ترى . اى كاش صبح را نمیدیدم و اى كاش شب هزار سال بود . اگر خواب را میشد خرید قیمت آن خیلى گران میشد . » از اشعار منتصر نیز شعرى بدین مضمون بحضور وى خوانده شد : « ترا بخواب دیدم و گوئى از چشمهء نوش خود به من آب دادى گوئى دست تو در دست من ، در یك بستر بودیم و در این حال كه دو دست تو بدست راست من و ساق دست من بدست راست تو بود بیدار شدم و همه روز ، خود را بخواب زدم مگر ترا بخواب ببینم اما خواب نبودم . » .

منتصر عبید الله بن یحیى بن خاقان را تبعید كرد و وزارت به احمد بن خصیب داد و از این كار پشیمان شد ، زیرا احمد بن خصیب روزى سوار شده بود و یكى نامهء شكایتى به دو میخواست داد و احمد پاى از ركاب درآورد و بسینهء شاكى زد و او را بكشت و مردم در این باب گفتگو كردند و یكى از شاعران آن دوران در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « بخلیفه بگو اى پسر عم محمد ، وزیرت را شكال كن كه لگد مىزند ، شكالش كن كه كسان را لگد نزند و اگر پول میخواهى پول پیش وزیر است » .

مسعودى گوید اگر این شاعر حامد بن عباس وزیر را در كار وزارت المقتدر بالله دیده بود رفتار او را همانند ابن خصیب میدید ، روزى یكى با او سخن میكرد آستین خود را بالا زد و مشتى بگلوى او كوفت . یك روز ام موسى هاشمى سرپرست قصر یا یكى دیگر از سرپرستان پیش وى آمد و از گفتهء مقتدر با وى در بارهء پولى سخن گفت و وزیر شعرى بدین مضمون براى او خواند : « باد در كن و بردار و بشمار كه خطا نكنى » و ام موسى را خجل كرد كه از مقصود خویش باز ماند و فورا پیش مقتدر و خانم رفت و قصه را به آنها خبر داد و كنیزان مأمور شدند تا همهء روز این شعر را بخوانند و روز طرب و سرورى بود . و ما خبر حامد بن عباس را با خبر دیگر

ص: 539

وزیران بنى عباس و دبیران بنى امیه را تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دو در كتاب اوسط آورده ایم .

از ابو العباس احمد بن محمد بن موسى بن فرات براى من نقل كردند كه گفته بود احمد بن خصیب با پدر من كه عامل وى بود ، بد بود . یكى از خدمهء خاص براى من خبر آورد كه « وزیر فلانى را براى تصدى عمل شما در نظر گرفته و در بارهء پدرت دستورهاى سخت داده كه پولى گزاف بمصادره از او بگیرد » و من نشستم تا فورا به پدر خویش بنویسم ، یكى از دبیران كه با من دوستى داشت پیش من بود ، من بدوست دبیر خود پرداختم وى به مخده تكیه داد و خوابش برد و وحشت زده بیدار شد و گفت : « خوابى عجیب دیدم . دیدم احمد بن خصیب اینجا ایستاده بود و به من میگفت :

« تا سه روز دیگر منتصر خلیفه میمیرد » گوید به دو گفتم : « خلیفه در میدان چوگان بازى مىكند و این خواب نتیجهء بلغم و صفر است . » غذا براى ما آوردند هنوز این سخن را بسر نبرده بودیم كه یكى پیش ما آمد و گفت منتصر خلیفه از میدان بیامد و عرق داشت بحمام رفت و در بادهنج ( بادگیر ) بخفت و سرما خورد و تبى سخت كرد . » احمد بن خصیب پیش وى آمد و گفت : « آقاى من تو فیلسوف و حكیم زمانه اى از سوارى میآئى بحمام میروى و عرق دار بیرون میآئى و در بادهنج میخوابى . » منتصر به دو گفت : « میترسى بمیرم ؟ دیشب خواب دیدم كه یكى پیش من آمد و گفت بیست و پنج سال عمر میكنى و من بدانستم كه این مژدهء بقیهء عمر من است و این مدت را در خلافت بسر خواهم كرد . » گوید : « و بروز سوم بمرد و چون دقت كردند بیست و پنج سال تمام عمر كرده بود . » .

جمعى از مورخان گفته اند كه منتصر بروز پنجشنبه پنج روز مانده از ربیع الاول سرما خورد و نماز عصر پنجم ربیع الاخر بمرد و احمد بن محمد مستعین بر او نماز كرد و نخستین خلیفهء عباسى بود كه قبرش را برجسته كردند كه حبشیه مادرش چنین خواسته بود و به دو اجازه داده بود . قبرش در سامره بود .

ص: 540

گویند طیفورى طبیب او را به وسیلهء نیشتر حجامت مسموم كرد . منتصر تصمیم داشت جمع تركان را پراكنده كند . وصیف را با سپاه فراوان بجنگ تابستانى سوى طرسوس فرستاد . یك روز بغاى كوچك را بدید كه در قصر پیش میآمد و گروهى از تركان اطراف وى بودند رو به فضل بن مأمون كرد و گفت : « خدا بكشدم اگر اینان را به انتقام قتل متوكل نكشم و جمعشان را متفرق نكنم . » و چون تركان رفتار وى را بدیدند و قصد او را بدانستند فرصتى میجستند تا یك روز كه از التهاب شكایت كرد و خواست حجامت كند سیصد درم خون از او گرفتند پس از آن شربتى بنوشید و قوایش انحلال یافت . گویند زهر در نیشتر طبیب بود كه او را حجامت كرد .

ابن ابى الدنیا از عبد الملك بن سلیمان بن ابى جعفر حكایت كرد كه گفته بود :

« متوكل و فتح بن خاقان را در خواب دیدم كه آتش آنها را در میان گرفته بود محمد منتصر بیامد و اجازهء ورود خواست و نگذاشتند وارد شود آنگاه متوكل رو به من كرد و گفت : « اى عبد الملك به محمد بگو از همان پیمانه كه بما دادى نوش خواهى كرد . » گوید چون صبح شد پیش منتصر رفتم و او را تب دار دیدم و پیوسته بعیادت او رفتم و در آخر بیمارى از او شنیدم كه میگفت : « شتاب كردم و در كار من شتاب كردند . » و از همان بیمارى بمرد .

منتصر مردى پر تحمل و خردمند و نكو كار و خیر دوست و بخشنده و ادیب و عفیف بود و به اخلاق و الا و انصاف و حسن معاشرت پابند بود چندانكه پیش از او خلیفه اى چون او نبود . وزیرش احمد بن خصیب خیر كم و شر بسیار و جهل فراوان داشت ، پیش از خلافت منتصر خاندان ابو طالب در محنتى بزرگ بودند و جانهایشان در خطر بود ، از زیارت قبر حسین و سرزمین غراى كوفه ممنوع بودند و دیگر شیعیان آنها را نیز از حضور در این جاها باز داشته بودند و این بموجب فرمانى بود كه متوكل بسال دویست و سى و ششم داده بود و هم در آن سال دیریج

ص: 541

نامى را مأمور كرد تا قبر حسین بن على رضى الله تعالى عنهما را ویران كند و زمین آن را درهم بكوبد و اثر آن را محو كند و هر كس را نزدیك آن یافت مجازات كند .

وى براى كسى كه قبر را ویران كند جایزه تعیین كرد اما همه از عقوبت این كار بیمناك بودند و كسى اقدام نكرد ذیریج بیلى برگرفت و قسمت بالاى قبر را ویران كرد آنگاه عمله ها به كار پرداختند و بعمق گور و محل لحد رسیدند و نشان استخوان یا چیز دیگرى در آن ندیدند و كار چنین بود تا منتصر بخلافت رسید و مردم را امان داد و گفت تا از خاندان ابو طالب دست بدارند و در تعقیب ایشان نباشند و كسى را از زیارت قبر حسین رضى الله عنه در حیره و دیگر قبور آل ابى طالب منع نكنند و بگفت تا فدك را بفرزندان حسن و حسین پس دادند و اوقاف آل ابو طالب را رها كردند و متعرض شیعهء ایشان نشد و آزار از ایشان برگرفت . بحترى در این زمینه شعرى بدین مضمون دارد : « على بشما نزدیكتر است و بیشتر از عمر حق دارد ، هر كدام فضیلت خویش دارند اما بروز مسابقه اسبى كه نشان دست و پا دارد با اسبى كه نشان پیشانى دارد همسنگ نیست » یزید بن محمد مهلبى كه شیعهء خاندان ابو طالب بود در بارهء محنت شیعه در آن روزگار و اینكه عامه را بر ضد آنها تحریك میكردند گوید . « با طالبیان از پس آنكه مدتها مورد مذمت بودند نكوئى كردى و الفت هاشمیان را تجدید كردى كه از پس دشمنى دوست شدند ، آرامشان كردى و بخشش دادى تا كینه ها را از یاد ببردند ، اگر گذشتگان بدانستندى كه چگونه با آنها نیكى كرده اى میدیدند كه كفهء حسنات تو از همه سنگین تر است » .

بسال دویست و چهل و هشتم منتصر دو برادر خویش معتز و ابراهیم را از ولایت عهد برداشت . متوكل در ضمن مكتوبها كه نوشته بود و شرطها كه نهاده بود براى آنها پیمان گرفته بود و حكومت هر ناحیه را بیكى از آنها داده بود . ولیعهد وى كه بلا فاصله پس از او خلافت مىیافت محمد منتصر بود و پس از منتصر نوبت به معتز میرسید و پس از معتز نوبت ابراهیم مؤید بود و به همین ترتیب براى آنها بیعت

ص: 542

گرفته شده بود . متوكل بروز بیعت ! اموال بسیار پخش كرده جایزه ها و صله هاى فراوان بكسان داد و خطیبان و شاعران در این باب سخن گفتند از جملهء سخنان نخبهء آنها گفتهء مروان بن ابى الجنوب است بدین مضمون : « سه پادشاهند ، محمد نور هدایت است كه خدا كسان را بوسیلهء او هدایت مىكند ابو عبد الله به پرهیزگارى مانند نداشت و همانند تو بخشنده است . ابراهیم ، صاحب فضیلت ، حامى مردم و پرهیزگار است و به وعد و وعید وفا مىكند ، اولى نور است دومى هدایت و سومى رشاد است و همه شان هدایت یافته اند . » و هم سخن او خطاب به متوكل جالب است كه گوید : « اى خلیفهء دهمین ، پیوسته بپادشاهى سرخوش باشى و پس از آنها براى دهمى نیز بیعت بگیرى تا پیشواى همهء آنها باشى كه گویى ستارگان درخشان نزدیك ماه تابانند . » و هم شاعر موسوم به سلمى در بارهء اینكه متوكل براى سه پسرش بعنوان ولیعهدى بیعت گرفت ، شعرى بدین مضمون دارد : « جعفر بن محمد با بیعت پسندیده و فال نكو پایهء دین را محكم كرد ، به وسیلهء منتصر پایه را استوار كرد و براى معتز پیش از مؤید بیعت گرفت . » از جملهء كسانى كه در این باب نكو سخن گفته اند ادریس بن ابى حفصه است كه شعرى بدین مضمون دارد : « خلافت از جعفر كه نور هدایت است و از پسرانش برون نشود . وقتى جعفر خلیفه حاجت از آن برگیرد و ملول شود و ملول مباد ، آنگاه از پس جعفر خلیفه كه همیشه زنده باد ، محمد جانشینى نكوست . بقاى ملك تو و انتظار محمد براى ما و او از تعجیل بهتر است . » .

در ایام منتصر ابو العمود شارى در ناحیهء یمن و بوازیج و موصل خروج كرد و بخلاف حكمیت برخاست و بسیار كس از مخالفان حكمیت از قوم ربیعه و مردم كرد به دو پیوستند و كارش بالا گرفت . منتصر سپاهى بسالارى سیماى ترك سوى آنها فرستاد كه با شارى جنگها داشت و او را اسیر كرد و پیش منتصر آورد كه او را ببخشید و از او پیمان گرفت و آزادش كرد .

وزیر منتصر احمد بن خصیب بن ضحاك گرگانى گوید وقتى شارى را ببخشید ،

ص: 543

گفت : « لذت عفو از لذت انتقام بیشتر است و بدترین اعمال قدرتمند انتقام است . » ابو بكر محمد بن حسن بن درید گوید یكى از دبیران شبى كه صبحگاه آن منتصر بخلافت رسید بخواب دید كه یكى میگفت : « این منتصر پیشوا و پادشاه یازدهم است كه وقتى فرمان دهد فرمانش چون شمشیر قاطع است و چشم او چون بنگرد مانند روزگارى بدى و نیكى آرد . » منتصر با رعیت انصاف داد و با وجود شدت مهابت دل خاص و عام متمایل او شد . ابو الحسن احمد بن على بن یحیى معروف به ابن ندیم از گفتهء على بن یحیى منجم براى من نقل كرد كه هیچ كس را چون منتصر بخشنده و بىتظاهر و تكلف ندیدم . یك روز مرا بدید كه بسبب ملكى كه در مجاورت ملك من بود سخت در اندیشه بودم كه میخواستم آن را بخرم و پیوسته تدبیر كردم تا مالك آن به فروش رضا داد . در آن وقت قیمت ملك را حاضر نداشتم در این حال بودم كه پیش منتصر رفتم و گرفتگى خاطر از چهره ام نمودار بود به من گفت : « ترا اندیشناك مىبینم » و من قصهء خویش را از او پوشیده همى داشتم تا مرا قسم داد و قصهء ملك را با او بگفتم گفت : « قیمت آن چند است ؟ » گفتم : « سى هزار درم . » گفت : « چقدر دارى ؟ » گفتم : « ده هزار درم . » خاموش ماند و چیزى نگفت و ساعتى به من نپرداخت آنگاه دوات و كاغذى بخواست و چیزى نوشت كه من ندانستم چیست و به خادمى كه بالاى سرش ایستاده بود به اشاره چیزى گفت كه نفهمیدم ، آنگاه مرا بسخن گرفت و مشغول داشت تا غلام بیامد و جلو روى او بایستاد آنگاه منتصر برخاست و به من گفت : « اى على اگر میخواهى بمنزلت برگرد . » وقتى از من پرسیده بود فكر میكردم كه همه یا نصف قیمت را به من خواهد داد . بیامدم و سخت غمگین بودم ، وقتى به خانه رسیدم پیشكارم بیامد و گفت : « خادم امیر مؤمنان پیش ما آمد و استرى همراه داشت كه دو كیسه بار داشت كیسه را به من داد و رسید گرفت گوید : « چندان خرسند شدم كه اختیارم از دست برفت ، به خانه رفتم و گفتهء پیشكار را باور نداشتم تا دو كیسه را به من نشان داد و خدا را از این بخشش كه با من كرد شكر كردم و

ص: 544

همانوقت پیش صاحب ملك فرستادم و قیمت را به او دادم بقیهء روز بتحویل ملك و اقامهء شهود و معامله گذشت روز بعد زودتر پیش منتصر رفتم و یك كلمه با من نگفت و تا وقتى كه مرگ ما را از هم جدا كرد در بارهء آن ملك چیزى از من نپرسید . » .

مسعودى گوید : « فضل بن ابى طاهر در كتاب اخبار المؤلفین گوید عثمان سعید ابن محمد صغیر آزاد شدهء امیر مؤمنان براى من نقل كرد كه منتصر در ایام امارت خویش با جمعى از یاران و از جمله صالح بن محمد معروف به جریرى هم صحبت بود ، روزى در مجلس او سخن از محنت و عشق رفت و منتصر بیكى از مجلسیان گفت : « جان از فقدان چه چیز بیشتر از همه رنج میبرد ؟ » گفت : « از فقدان دوست همدل و مرگ یار موافق » یكى دیگر از حاضران گفت : « آشفتگى عاشقان شدید و هجران دلباختگان سخت است ، جگر عاشقان از ملامت بشكافد كه ملامت پیوسته از پى ایشان است و سوز عشق را چون آتش در میان دارند . بر منزلها چون ابر مىگریند ، كسى كه بر منزلها و آثار منزلها گریسته داند كه من چه میگویم . » دیگرى گفت : « بیچاره عاشق همه چیز دشمن اوست وزش باد پریشانش كند و جهش برق بىخوابش كند ، ملامت رنجش دهد و هجران لاغرش كند و تذكار یار بیمارش كند و وصال به هیجانش آرد . شب بلیه اش را بیفزاید و خواب از او بگریزد و نشانه هاى خانهء محبوب جانش را بسوزاند و توقف بر باقیماندهء منزل اشكش را روان كند . عاشقان خواسته اند عشق را بدورى یا نزدیكى محبوب علاج كنند اما در كار عشق دوائى مؤثر نیفتاده و صبورى سود نداده است و چه نكو گوید آنكه گوید : « پنداشته اند كه وقتى عاشق نزدیك محبوب باشد ملول شود و دورى شیفتگى را تسكین دهد ما همهء اینها را به كار بردیم و شیدائى ما را شفا نداد مع ذلك نزدیكى خانهء یار بهتر از دورى آنست . » هر كس چیزى گفت و سخن بسیار شد ، منتصر به صالح بن محمد حریرى گفت : « صالح ، هیچوقت عاشق شده اى ؟ » گفت : « اى امیر به خدا بله و هنوز باقیماندهء آن را بدل دارم . » گفت : « واى بر تو عاشق كى شدى ؟ » گفت : « اى امیر در ایام معتصم به رصافه رفت و

ص: 545

آمد داشتم ، قینه كنیز بچه زاد هارون الرشید كنیزى داشت كه به كارهاى او میرسید و از جانب او كسان را میدید ، در آن وقت كارهاى قصر بعهدهء قینه بود و آن كنیز بر من میگذشت كه او را محترم میداشتم و در او دقیق میشدم پس از آن نامه به دو نوشتم كه فرستادهء مرا بیرون كرد و مرا تهدید كرد ، براهش مىنشستم كه با او سخن كنم ، وقتى مرا میدید میخندید و بكنیزان چشمك میزد كه مرا دست بیندازند و مسخره كنند آنگاه از او دورى گرفتم اما از عشق او در دلم آتشى هست كه خاموشى ندارد و حرارتى هست كه خنك نمیشود و شیفتگیى كه پیوسته تازه مىشود . » منتصر گفت « میخواهى او را احضار كنم و اگر آزاد است او را بزنى تو بدهم و اگر برده است برایت بخرم ؟ » گفت : « به خدا اى امیر مؤمنان سخت شایق این كارم . » گوید : « منتصر احمد بن خصیب را بخواست و گفت یكى از غلامان مخصوص خود را بفرستد و نامه اى مؤكد به ابراهیم ابن اسحاق و صالح خادم كه در مدینة السلام كار حرم را به عهده داشت بنویسد . فرستاده برفت . قینه آن كنیز را آزاد كرده بود و از مرحلهء كنیزان به مرحلهء زنان سالخورده رسیده بود وى را پیش منتصر آورد ، وقتى حضور یافت منتصر او را بدید كه پیرى گوژپشت و سالخورده بود و ته ماندهء جمالى داشت گفت : « میخواهى ترا شوهر بدهم ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان من كنیز و وابسته توام هر چه میخواهى بكن . » منتصر صالح را بخواست و زن را براى او عقد كرد و مهر او را بداد آنگاه با او شوخى كرد و جوز پوست كنده و لوز خلال شده بخواست و بر سر صالح ریخت ، آن زن مدتى با صالح ببود و از او خسته شد و جدائى گرفت . یعقوب تمار در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « خدا ابو الفضل را زندگى خوش ببخشد و او را دوست بدارد كه در كار عشق افراط كرد و اخلاص ورزید ، عاشقى بود كه از عشق زنى كه موى خود را با حناى بدبو رنگ مىكند به ازدواج او علاقهء شدید داشت آن زن در تاج مرصع ملیح ترین خلق خدا بود ، ابو الفضل در راه او صبورى كرد تا به منظور رسید پیر مردى تو هم رفته عاشق پیر زنى شد ، زن و هم مرد در عهد نوح كشتى دار پیر شده بود اگر جوز پوست

ص: 546

كنده و لوز خلال شده نبود چه بهره اى از او میبرد ؟ اى كاش كار را بدست زن سپرده و رهائى یافته بود زیرا وقتى ابو الجوزان به آن زن برسد كوچك و وارفته شود . » ابو عثمان سعید بن محمد صغیر گوید : منتصر در ایام امارت خود براى كارهائى كه با سلطان مصر داشت مرا به آنجا فرستاد . یكى از برده فروشان كنیزى را براى فروش آورده بود كه هنرمند و زیبا روى بود و جمال و كمال را با هم داشت و من به دو دلباختم ، در بارهء قیمت كنیز با آقایش گفتگو كردم به كمتر هزار دینار نمى - فروخت و من این پول را نداشتم . سفر مرا آشفته كرد و دلم پیش او بگرو ماند و در عشق او محنتها كشیدم و پشیمان شدم كه چرا او را نخریدم وقتى بازگشتم و كارى را كه بعهدهء من بود بسر بردم و نتیجهء عمل خویش را با وى بگفتم مرا بستود و از كار و حال من پرسید . قصهء كنیز و عشق خویش را بگفتم و او روى را از من بگردانید . عشق من پیوسته شدت مىگرفت و دلم بیشتر شیفتهء او مىشد و صبرم سست میشد خواستم دل را بصحبت دیگرى مشغول دارم اما گویا دل را مشتاق او میكردم و تسلیت پذیر نبود . منتصر نیز هر وقت پیش او مىرفتم از كنیز سخن میگفت و شوق مرا نسبت به وى میافزود به ندیمان و مصاحبان و كنیزكان خاص و كنیزان بچه زاد و مادر بزرگش ام الخلیفه متوسل شدم كه منتصر این كنیز را براى من بخرد اما پاسخ نمىداد و كم صبرى مرا عیب میشمرد اما بطوریكه من ندانم به احمد بن خصیب گفته بود به حاكم مصر بنویسد كنیز را بخرد و پیش او بفرستد وقتى كنیز را پیش او آورده بودند و او را دیده و آوازش را شنیده بود مرا معذور داشته بود و كنیز را بسرپرست كنیزكان خود سپرده بود كه او را سر و سامان بدهد . یكى از روزها مرا بنشاند و گفت تا كنیز پشت پرده بیاید وقتى آوازش را شنیدم او را بشناختم و نخواستم به منتصر بگویم او را شناخته ام تا صبرم از دست برفت و آثار راز پنهان آشكار شد به من گفت : « سعید چطور شدى ؟ » گفتم . « اى امیر مؤمنان چیزى نیست . » آنگاه بگفت تا كنیز آوازى را كه گفته بودم از او

ص: 547

شنیده ام و پسندیده ام بخواند گفت : « این صدا را میشناسى ؟ » گفتم : « اى امیر به خدا بله و در صاحب این آواز طمع بسته بودم اما اكنون امید از او بریدم و چون كسى بوده ام كه خویشتن را بكشد و مرگ را سوى خود بكشد . » گفت : « به خدا او را براى تو خریده ام و خدا میداند كه جز یك لحظه بهنگامى كه پیش منش آورده بودند روى او را ندیده ام اكنون از رنج سفر آسوده و از ضعف نابسامانى رهایى یافته و متعلق به تو است . » من آنچه توانستم او را دعا كردم و حاضران نیز از جانب من او را ستودند ، آنگاه بگفت تا وى را آماده كردند و بخانهء من آوردند و زندگى مرا از آن پس كه نزدیك هلاك بودم باز آورده و هیچكس را به قدر او دوست ندارم و هیچ فرزندى چون فرزند او بنزد من محبوب نیست .

از جمله حكایات جالب تر دامنان یكى اینست كه ابو الفضل بن ابى طاهر به نقل از احمد بن حارث جزار از ابو الحسن مدائنى و ابو على حرمازى آورده كه در مكه مرد سفیهى بود كه زنان و مردان را براى كار زشت فراهم مىكرد و از اشراف قریش بود ( نام او را نگفته اند ) مردم مكه شكایت او را پیش حاكم بردند كه او را به عرفات تبعید كرد و آنجا منزل گرفت پس از آن نهانى به مكه آمد و حریفان خویش را از مرد و زن بدید و گفت : « چرا پیش من نمیآئید ؟ » گفتند : « تو كه در عرفاتى چطور پیش تو بیائیم ؟ » گفت : « كرایهء خر دو درم است و امنیت و گردش و خلوت و لذت خواهید داشت . » گفتند : « راست میگوئى . » و بنا كردند پیش او بروند و این كار چنان بسیار شد كه جوانان و وابستگان مكه را به تباهى كشید و باز به حاكم شكایت كردند . حاكم كس فرستاد تا او را بیاوردند و گفت : « اى دشمن خدا ترا از حرم خدا بیرون كردم به مشعر اعظم رفتى كه تباهى كنى و بد كاران را فراهم آورى ؟ » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد آنها دروغ میگویند و به من حسد مىبرند . » شاكیان به حاكم گفتند یك دلیل میان ما و او هست ، خرهاى مكاریان را جمع میكنى و به عرفات مىفرستى اگر همهء خرها از عادتى كه در نتیجهء رفتن سفیهان و بدكاران دارند سوى

ص: 548

خانهء او نرفتند حق با اوست . » حاكم گفت : « این دلیل است . » و بگفت تا خرها را جمع كردند و فرستادند كه همه راه منزل او پیش گرفتند ، فرستادگان حاكم به او خبر دادند و گفت : « دلیل دیگر لازم نیست برهنه اش كنید . » وقتى تازیانه را بدید گفت : « حتما باید مرا بزنید ؟ » گفت : « اى دشمن خدا حتما » گفت : « نزن ، به خدا چیزى بدتر از این نیست كه مردم عراق كه اكنون ما را بسبب قبول یك شاهد با قسم مدعى مسخره میكنند بیشتر تمسخرمان كنند و بگویند مردم مكه بشهادت خرها ترتیب اثر مىدهند . » حاكم بخندید و گفت : « امروز ترا نمیزنم . » و گفت تا آزادش كنند و متعرض او نشوند .

مسعودى گوید : منتصر اخبار نكو دارد با اشعار و لطیفه ها و مصاحبه ها و مكاتبه ها و مراسله ها كه شرح و نخبهء آن را كه در این كتاب نیاورده ام در كتاب « اخبار الزمان من الامم الماضیة و الاجیال الخالیة و الممالك الداثرة » و هم در كتاب اوسط آورده ایم و هر چه را در كتابى آورده ایم در كتاب دیگر نیاورده ایم كه اگر جز این بود تفاوتى نداشت و همه یكى مىشد . پس از فراغت از این كتاب كتابى در اقسام اخبار و آداب و فنون بیاریم كه دنبالهء كتابهاى سابق ما باشد . ان شاء الله تعالى .

ص: 549

ذكر خلافت المستعین بالله

بیعت احمد بن محمد بن معتصم در همان روز وفات منتصر یعنى روز یكشنبه پنجم ماه ربیع الاخر سال دویست و چهل و هشتم انجام گرفت . كنیهء او ابو العباس بود و مادرش یك كنیز صقلابى بنام مخارق بود . وى خویشتن را خلع كرد و خلافت به معتز داد . مدت خلافتش سه سال و هشتماه و بقولى سه سال و نه ماه بود مرگش به روز چهار - شنبه سوم شوال سال دویست و پنجاه و دوم بود و در سى و پنج سالگى كشته شد .

ص: 550

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت المستعین و مختصرى از حوادث ایام او

مستعین وزارت به ابو موسى اوتامش داد . امور وزارت بعهدهء دبیر اوتامش بود كه شجاع نام داشت . وقتى اوتامش و دبیرش شجاع كشته شدند وزارت مستعین به احمد بن صالح بن شیر زاد رسید . وقتى وصیف و بغا باغر ترك را بكشتند ، غلامان بشوریدند و وصیف و بغا به مدینة السلام آمدند . مستعین نیز همراهشان بود كه او را بخانهء محمد ابن عبد الله بن طاهر فرود آوردند و این در محرم سال دویست و پنجاه و یكم بود مستعین اختیارى نداشت و كار بدست وصیف و بغا بود و محاصرهء بغداد رخ داد كه تفصیل آن را در كتاب اوسط آورده ایم . یكى از شاعران آن روزگار دربارهء مستعین گوید : « خلیفه اى در میان وصیف و بغا در قفس است و هر چه بگویند مانند طوطى تكرار مىكند . » .

مستعین بسال دویست و چهل و هشتم احمد بن خصیب را به كرت تبعید كرد عبید الله ابن یحیى بن خاقان را نیز به برقه تبعید كرد و وزارت به عیسى بن فرخانشاه داد و دیوان رسائل را به سعید بن حمید سپرد . سعید اخبار و اشعار نكو از برداشت ، در فنون دانش دستى داشت صحبتش دلپذیر و مجالستش سودمند بود . وى اشعار نكو دارد از جمله اشعار نخبهء

ص: 551

او شعرى بدین مضمون است : « من او را از نفرین میترسانیدم و از بدكارى بیم میدادم ، وقتى در كار ستم اصرار ورزید دیگر ستمگر را نفرین نكردم . » و این سخن : « خانم من چرا بخل میورزى و هر كه از تو فزون میطلبد قرین حرمان است . چون دنیا شده اى كه تغییرات آن را مذمت میكنیم مع ذلك بندهء آن هستیم . » و این سخن : « خدا میداند كه دنیا در گذر است و عیش پایدار نیست و روزگار دست بدست میرود فراق اگر چه در نظر تو آسان مینماید به نظر من از مرگ سخت تر است . » و این سخن : « عشق من به او یك نظر نبود كه پس از زحمتى باشد و بگذرد . او دنیاى من بود كه گذشت ، و كیست كه از دنیا وقتى بگذرد تسلیت تواند یافت . » و این سخن : « گوئى اشكى كه از گونهء لطیف او فرود میآمد مرواریدى بود كه بر مرواریدى میغلطید . » .

سعید با وجود مقامى كه در ادب داشت ناصبى بود و پیرو تسنن بود و مخالف امیر مؤمنان على بن ابى طالب كه خدا از او و فرزندان پاكش خشنود باشد میبود . یكى از شاعران در این باره گوید : « سعید بن حمید مانند ندارد چرا ناسزاى برادر پیغمبر میگوید و او را آزار مىكند . وى زندیقى است كه پیرو دین پدر خویش است . » سعید بن حمید مجوس زاده بود و ابو على بصیر شاعر دربارهء او گوید : « سر مدعى بلاغت و همهء مردم بفلان مادر كسى كه نامه ها را بنام وى تاریخ میگذارند ، مقصودم سعید بن حمید نیست . » سعید بن حمید و ابو على بصیر و ابو العینا گله ها و مكاتبه ها و شوخیها داشتند كه در كتاب اوسط آورده ایم .

ابو على از همهء مردم زمانهء خویش ظریف تر بود و سخنان نادر و امثال سایر داشت كه كس نظیر آن نمیگفت . ابن میاده از روى بد گزینى او را شاعرتر از جریر میدانست و سر آمد روزگار خود میشمرد كه از همگنان خود بالاتر و از بحترى پائین تر است از سخنان معروف وى شعرى است كه دربارهء معلى بن ایوب گفته بدین مضمون :

« بجان پدرت تا در دنیا كریمى باشد . معلى را كریم نمیشمارند ولى وقتى دیار

ص: 552

دگرگون شود و علف بخشكد ، علف خشك را نیز میچرانند . » از جملهء سخنان جالب وى شعرى بدین مضمون است : « جویندگان دانش چون بیایند دانشى جز آنكه در كتابهاست ندارند ولى من بكوشش از آنها بیشم كه دوات من گوشم و دفتر آن قلب من است . » و هم از سخنان نكوى او شعرى است كه دربارهء سفر حج گفته است بدین مضمون : « برون رفتیم و براى حج و عمره قصد مكه داشتیم . وقتى ساربان شتران من نزدیك حیره رسید حیران شد گفتم بار مرا اینجا فرود آر و به آنها كه تجاوز میكنند اهمیت مده در آنجا به تفریحى و باغى و شرابفروشى برخوردیم با آهو روشى كه زنار بسته بود . به نظر تو وقتى خار را آتش بزنند چه مىشود ؟ » .

در همین سال یعنى بسال دویست و چهل و هشتم ابو الحسن یحیى بن عمر بن یحیى ابن حسین بن عبد الله بن اسماعیل بن عبد الله بن جعفر طیار بن ابى طالب كه مادرش فاطمه دختر حسین بن عبد الله بن اسماعیل بن عبد الله بن جعفر طیار بن ابى طالب بود در كوفه قیام كرد و بقولى قیام وى در كوفه بسال دویست و پنجاهم بود كه كشته شد و سرش را به بغداد بردند و بیاویختند و مردم از این حادثه بنالیدند زیرا وى را دوست داشتند كه او كار خویش را با خوددارى از خونریزى و نگرفتن چیزى از اموال مردم و عدالت و انصاف آغاز كرده بود . قیام وى بواسطهء جفا و محنتى بود كه از متوكل و تركان دیده بود مردم پیش محمد بن عبد الله بن طاهر میرفتند و او را بفیروزى تبریك میگفتند .

ابو هاشم جعفرى نیز پیش وى رفت وى داود بن قاسم بن اسحاق بن عبد الله جعفر بن ابى طالب بود كه میان او و جعفر طیار سه واسطه بیشتر نبود و در خاندان ابو طالب و بنى هاشم و قریش هیچكس كه نسبتى نزدیكتر از او داشته باشد شناخته نبود و مردى زاهد و عابد و عالم بود كه عقلش درست و حواسش سالم و قامتش راست مانده بود قبر وى مشهور است و ما خبر او را با روایتهاى كه از پدرش آورده و متقدمانى كه دیده در كتاب حدائق الاذهان فى اخبار آل النبى صلى الله علیه و سلم آورده ایم ابو هاشم جعفرى به ابن طاهر گفت : « اى امیر دربارهء قتل كسى به تو تبریك میگویند كه اگر پیمبر خدا

ص: 553

صلى الله علیه و سلم زنده بود قتل وى را به پیمبر تسلیت میگفتند . » محمد پاسخى به دو نداد . ابو هاشم از خانه برون شد و شعرى را كه با « اى بنى طاهر » آغاز مىشود همى خواند مستعین گفته بود سر را بیاویزند اما طاهر كه وضع مردم را بدید بگفت تا آن را فرود آوردند . ابو هاشم جعفرى در این باب گوید : « اى بنى طاهر بخورید كه وبائى است و گوشت پیمبر خوردنى نیست انتقامى كه خدا طالب آن باشد فراموش شدنى نیست . » در رثاى ابو الحسن یحیى بن عمر اشعار فراوان گفتند و ما خبر مفصل او را با اشعارى كه در رثایش گفته بودند در كتاب اوسط آورده ایم . از جملهء رثاى او اشعارى بود كه احمد بن طاهر ضمن قصیده اى دراز گفته بود بدین مضمون : « درود بر اسلام كه اسلام وداع میگوید ، وقتى خاندان پیمبر نباشد با آن وداع گوئید با فقدان ایشان بزرگوارى و مجد را از دست میدهیم و تخت مكارم بلرزه در میآید . آیا چشمى بخواب و خوابگاه خو مىكند در صورتى كه پسر پیمبر در خاك خوابیده است ؟

خانهء محمد پیمبر از دین و اسلام خالى شد و خانه بىسكنه است ، خاندان مصطفى را در آنجا بكشتند و چنان آنها را پراكنده كردند كه دیگر فراهم نشوند مگر خاندان مصطفى نمىبینند چگونه مرگ آنها را انتخاب مىكند و در پى ایشان است ، اى بنى طاهر فرومایگى خصلت شماست و سرباز و سرپوشیدهء شما خیانتكار است .

شمشیر شما در ترك اثر نمیكند ولى در خاندان محمد به كار میرود هر روز از خون آنها مینوشید اما عطش شما فرو نمىنشیند این روش كه دربارهء طالبیان دارید ناروا است در صورتى كه نیزهء تركان بكشتار شما به كار است شما بخاندان محمد تجاوز میكنید و خانهء شما تجاوزگاه تركان است . شما كه حق پیمبر خدا را محفوظ نمیدارید چگونه انتظار دارید خدا حق شما را رعایت كند انتظار شفاعت از پیمبر دارید ولى او از كسى كه تیر سوى او میاندازد شفاعت نمیكند . مغلوب غالب مىشود قاتل كشته مىشود و بالا فرود میآید و عزیز زبون مىشود . » .

یحیى مردى دیندار بود و نسبت بعوام و خواص مهربان و نكوكار بود خاندان

ص: 554

خویش را رعایت میكرد و آنها را بر خویشتن ترجیح میداد تعداد زیادى زنان خاندان ابو طالب در حمایت او بودند كه در راه نكوكارى و مهربانى نسبت به آنها كوشش بسیار میكرد . خطائى نكرد و ننگى مرتكب نشد ، وقتى كشته شد مردم از غم او سخت بنالیدند و بیگانه و خویش رثاى او گفتند و بزرگ و كوچك غم او خوردند و و الا و دون فغان كردند . یكى از شاعران آن روزگار كه از فقدان وى غمین بوده در این باب گوید : « اسبان در مرگ یحیى از غم بگریستند و شمشیر صیقلى نیز بر او گریه كرد شرق و غرب عراق بر او گریست و كتاب و تنزیل بر او گریه كرد مصلى و كعبه و ركن و حجر همگى از غم او بنالیدند روزى كه گفتند ابو الحسن كشته شد چگونه آسمان بر ما فرود نیفتاد دختران پیمبر از غم و درد ناله میكنند و اشكشان روانست و مصیبت ماهى را میگویند كه فقدان او غم انگیز و بزرگ است شمشیر دشمنان چهرهء او را برید ، پدرم فداى چهرهء زیباى او باد مرا از غم یحیاى جوان سوزى در دل است و تنم را فگار دارد . قتل وى قتل على و حسین و مرگ پیمبر را به یاد میآورد . تا دردمندى میگرید و عزادارى مینالد درود خداوند خاص ایشان باد » از جملهء كسانى كه رثاى وى گفتند على بن محمد بن جعفر علوى حمانى شاعر بود وى به كوفه با مردم حمان اقامت داشت و بدانها منسوب شد . رثاى وى بدین مضمون است : « اى باقیماندگان سلف پارسا كه تجارب سودمند داشتند ما بازیچهء روزگاریم كه كشته یا زخمدار شویم . چهرهء زمین زشت باد كه چقدر چهرگان زیبا را نهان كرده است آه از روز تو كه براى دل دردمند چه مصیبتى بود . » و هم دربارهء او گوید : « وقتى در قبر جا گرفت بوى مشك از آن برخاست و اگر جثهء او نبود بوى مشك نمیداد . در قتلگاه جوانان بزرگوار و الا یحیى نیز قتلگاهى داشت . » و این سخن نیز از اوست : « من در مسجد خیف از صولت قوم خویش بر بزرگان قوم تو بیمناكم وقتى شمشیر به یكى از ده سالگان ما آویخته شود همت وى از شمشیر بران تر است . » .

ص: 555

وقتى حسن بن اسماعیل سالار سپاهى كه بجنگ یحیى بن عمرو رفته بود به كوفه آمد ، على بن محمد جعفر علوى كه برادر مادرى اسماعیل علوى بود بسلام وى نرفت در صورتى كه هیچیك از خاندان على بن ابى طالب كه در كوفه بودند از سلام او باز نماندند و على بن محمد حمانى در كوفه نقیب و شاعر و علم آموز و زبان آنها بود و هیچكس از خاندان على بن ابى طالب در كوفهء آن روزگار بر او مقدم نبود .

حسن بن اسماعیل سراغ او را گرفت و جماعتى را بطلب او فرستاد و چون حضور یافت حسن گله كرد كه چرا بسلام او نیامده است على بن محمد جوابى مانند از جان - گذشتگان داد و گفت : « میخواستى بیایم فتح ترا تبریك گویم و فیروزى ترا دعا كنم ؟ » و شعرى خواند كه فقط دست از جان شسته تواند خواند ، مضمون شعر این بود : « تو بهترین كسان را كشته اى و من آمدم با تو سخن ملایم میگویم نمیخواهم ترا ببینم مگر آنكه میان ما شمشیر باشد وقتى كسى مظلوم باشد پاهاى او بر ارتفاعات آهسته میرود . » حسن بن اسماعیل گفت : « تو برادر كشته اى و از آنچه كرده اى گله ندارم . » و خلعتش داد و بمنزلش باز فرستاد .

ابو احمد موفق ، على بن محمد علوى را بتهمت اینكه میخواهد ظهور كند حبس كرده بود و از حبس به دو نوشت : « جد تو عبد الله براى دو فرزند على حسین و حسن پدر خوبى بود اگر یك انگشت دست سستى گیرد سستى به انگشتان دیگر نیز میرسد . » وقتى این سخن به موفق رسید او را صله داد و به كوفه فرستاد .

على بن محمد دربارهء برادرش اسماعیل و دیگر كسان خود و هم در مذمت پیرى اشعار و مرثیه ها دارد كه بسیارى از آن را در كتاب اخبار الزمان در ضمن سخن از اخبار طالبیان و هم در كتاب « مزاهر الاخبار و طرائف الاثار فى اخبار آل النبى صلى الله علیه و سلم » آورده ایم .

از جملهء مرثیه هایى كه على بن محمد دربارهء ابو الحسن یحیى بن عمر گفته و بر دیگر قرشیان تفاخر كرده شعرى بدین مضمون : « بجان من اگر قرشیان از

ص: 556

هلاك او مسرور شدند او كسى نبود كه از پاى بنشیند اگر از ضربت نیزه ها جان داد از قومى بود كه مرگ در بستر را دوست ندارند . شماتت مكنید كه باقیماندهء این قوم نیز به سنت گذشتگان میروند كه با شما اگر هم بینى خود را ببرید میان صفا و معرف جنگها داشته اند . این میراث از آدم و محمد و دو مرجع كه قرآن و وصیت است براى آنها مانده است » و هم او دربارهء پیرى گوید : « وقتى جوانى آغاز كرده بود سفید گونه و سیه موى بود گوئى ماهى بود كه در افق آسمان دایرهء بدر را كمر بند كرده بود .

اى پسر كسى كه فضائل او اوج مجد و سوره هاى بىهمتاست از خاندانى كه آثار شرفشان مورد توجه جهانیان است و قدرشان از همه فزون است آسیب مرگ به آسمان مجد و اوج روشنایى نمیرسد . » و هم از مرثیه هاى نكوى او دربارهء برادرش شعرى بدین مضمون است : « این پسر مادر من چون روح تن من بود كه زمانه با مرگ او دلم را تا جگر بشكافت اكنون چیزى كه مایهء آسایش من باشد نمانده جز اینكه اعضایم از غم از هم جدا مىشود با دیده اى كه از غم نهان گریان است یا شعر رثائى كه بروزگار بجا میماند اشك میریزیم و ترا میخوانم ، همگان بخفتند اما من نخفته ام و نخواهم خفت .

اى نور زندگى و اى دست راست من كه از بازو شل شد مانند ترا كجا جویم كه او را در حادثات بخواهم . شكوه به دو برند و او شكوه بكس نبرد ، من اقسام مصیبت دیده ام اما تو سخت تر از همه بودى ، بمرگ بگو پس از او از كس دور مباش و بحادثه بگو بهر كه خواهى رو كن ، از پس فراق او زمانه بسر رفت و زندگى با پراكندگى و غم قرین شد .

وفات على بن محمد علوى در خلافت معتمد بسال دویست و شصتم بود در ایام خلافت مستعین بسال دویست و پنجاهم حسن بن زید بن محمد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله تعالى عنهم در طبرستان قیام كرد و پس از جنگهاى بسیار و زد و خوردهاى سخت آن ولایت را تا گرگان بگرفت و

ص: 557

همچنان در دست او بود تا بسال دویست و هفتادم كه بمرد و برادرش محمد بن زید جانشین او شد آنگاه رافع بن هرثمه بجنگ او رفت و محمد بن زید دیلم را نیز بسال دویست و هفتاد و هفتم بگرفت پس از آن هرثمه با او بیعت كرد و مطیع او شد حسن بن زید و محمد بن زید و دیگر كسانى كه پس از آنها در طبرستان پدید آمدند چون حسن بن على حسنى معروف به اطروش و پسرش و حسن بن قاسم داعى كه اسفار در طبرستان او را كشت همگى به « شخص مورد رضایت از آل محمد » دعوت میكردند حسن بن قاسم از فرزندان حسن بن على بن ابى طالب بود و ما خبر بقیهء آل ابى طالب را در طبرستان و آنها كه تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو در مشرق و مغرب و دیگر نواحى زمین ظهور كرده اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و در این كتاب شمه اى از مطالب را نقل میكنیم تا این كتاب از یاد ایشان خالى نباشد .

در همین سال كه سال دویست و پنجاهم بود محمد بن جعفر بن حسن در رى ظهور كرد و براى حسن بن زید فرمانرواى طبرستان دعوت میكرد و در رى با سیاهپوشان خراسان جنگها داشت و عاقبت اسیر شد و او را به نیشابور پیش محمد بن عبد الله بن طاهر بردند و به نیشابور در محبس بمرد پس از او احمد بن عیسى بن على بن حسن بن على بن حسین بن على بن ابى طالب در رى قیام كرد و به « شخص مورد رضایت از آل محمد » دعوت كرد و با محمد بن طاهر كه به رى آمده بود جنگ انداخت و شكست خورد و سوى مدینة السلام رفت و علوى آنجا را بگرفت .

در همین سال كه سال دویست و پنجاهم بود كركى در قزوین ظهور كرد .

وى حسن بن اسماعیل بن محمد بن عبد الله بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم و از فرزندان اوسط بود و بقولى كركى حسن بن احمد بن اسماعیل بن محمد بن عبد الله بن على بن حسین بن ابى طالب رضى الله عنهم بود . موسى بن بغا بجنگ او آمد و كركى به دیلم گریخت و پیش حسن بن زید حسینى رفت و پیش از او كشته شد .

حسین بن محمد بن حمزة بن عبد الله بن حسین بن على بن ابى طالب نیز در كوفه

ص: 558

قیام كرد و محمد بن عبد الله بن طاهر از بغداد سپاهى بسالارى ابن خاقان سوى او فرستاد و طالبى كه یارانش او را رها كردند شكست خورد و نهان شد و این بسال دویست و پنجاه و یكم بود . بسال دویست و چهل و نهم مستعین حكومت مكه و مدینه و بصره و كوفه را بپسر خود عباس داد و میخواست براى او بیعت بگیرد اما بسبب خرد سالى او بیعت را بتأخیر انداخت . عیسى بن فرخانشاه به ابو على بصیر شاعر گفته بود شعرى در این باب بگوید و او را به بیعت ترغیب كند ، او قصیده اى دراز بگفت كه چند شعر از آن بدین مضمون بود : « خدا دین را به وسیلهء تو حفظ كرد و اهل دین را از خطرات رهائى داد ولیعهدى خویش را بپسرت عباس بده كه لایق آنست و براى مردم پیمانى بنویس . اگر سنش كم است عقلش مانند پیر كامل است پیش از او یحیى بكودكى علم یافت و عیسى در گهواره با مردم سخن گفت » .

ابو العباس مكى گوید : پیش از آنكه محمد بن طاهر با طالبیان جنگ اندازد در رى به صحبت او بودم و هیچوقت او را خرسندتر و بانشاطتر از آن روزها كه هنوز علوى در رى ظهور نكرده بود ندیدم و این بسال دویست و پنجاه بود . شبى پیش او به صحبت بودم سور مهیا بود و پرده ها افتاده بود گفت : « گوئى اشتهاى غذا دارم چه بخورم ؟ » گفتم : « سینهء دراج یا یك پارهء بزغاله . » گفت : « اى غلام ، نان و سركه و نمك بیار . » و از آن بخورد و شب بعد گفت : « اى ابو العباس گوئى گرسنه ام به نظر تو چه بخورم ؟ » گفتم : « دیشب چه خوردى ؟ » گفت : « تفاوت میان دو سخن را را نفهمیدى دیشب گفتم گوئى اشتهاى غذا دارم و امشب گفتم گوئى گرسنه ام و این دو تفاوت دارد . » آنگاه غذا خواست و به من گفت : « خوردنى و نوشیدنى و بوى خوش و زن و اسب را براى من وصف كن . » گفتم : « به نثر یا به نظم ؟ » گفت : « به نثر » گفتم : « بهترین خوردنى آنست كه هنگام گرسنگى مزهء آن موافق طبع باشد . » گفت : « بهترین نوشیدنى چیست ؟ » گفتم : « جام شرابى كه غم خود با آن بنشانى و بدوست خود نیز دهى . » گفت : « بهترین سماع كدام است ؟ » گفتم : « اینكه كنیزى چهار

ص: 559

زانو بنشیند و به آهنگ جالب و صداى خوب بخواند . » گفت : « كدام بوى خوش بهتر است ؟ » گفتم : « بوى محبوب دلارام یا فرزند دلبند . » گفت : « كدام یك از زنان دلپذیرترند ؟ » گفت : « آنكه بر خلاف خواهش دل از پیش او بیائى و شیفته پیش او به روى . » گفتم : « كدام اسب خوبتر است ؟ » گفتم : « اسب درشت پوزهء درشت چشم كه وقتى بدنبالش باشند سبق برد و چون بدنبال رود سبق گیرد . » گفت : « نكو گفتى ، اى پسر صد دینار به او بده . » گفتم : « چطور است دویست دینار بدهد ؟ » گفت :

« خودت صد دینار علاوه كردى ، غلام صد دینار براى گفتهء من و صد دینار دیگر براى حسن ظنى كه بما دارد به او بده . » و من با دویست دینار برون آمدم و از این گفتگو تا برون شدن وى از رى یك جمعه بیشتر نبود .

مستعین از سرگذشت كسان و اخبار گذشتگان اطلاعات فراوان داشت محمد ابن حسن بن درید از ابو البیضا وابستهء جعفر طیار كه مردى خوش صحبت بود حكایت مىكند كه بروزگار مستعین از مدینه به سامره رفتیم و جمعى از آل ابو طالب و انصاریان با ما بودند و نزدیك یك ماه به در مستعین مقیم بودیم آنگاه بحضور او رسیدیم و هر كس سخنى گفت و وى گشاده روئى كرد و از اخبار مدینه و مكه سخن آورد و من این موضوع را بهتر از همهء جماعت میدانستم ، گفتم : « امیر مؤمنان اجازهء سخن به من میدهند ؟ » گفت : « بگو . » من در زمینه اى كه پیش آورده بود سخن آغاز كردم و سخن به رشته هاى مختلف از اخبار مردم رسید آنگاه برون آمدیم و ما را منزل دادند و بنواختند . آغاز شب خادمى بیامد كه عده اى ترك و سوار بهمراه داشت و مرا بر اسبى كه همراهشان بود سوار كردند و پیش مستعین بردند . در قصر نشسته بود ، مرا نزدیك بنشاند و آنگاه از اخبار و ایام عرب و اهل عشق سخن آمد و بگفتگوى عاشقان پاك باز و دلباختگان رسیدیم . گفت : « از اخبار عروة بن حزام و قصهء او با عفراء خبر دارى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان وقتى عروة بن حزام از نزد عفرا دختر عقال بازگشت از عشق او بمرد و كاروانى مىگذشت كه عروه را

ص: 560

بشناختند ، وقتى به منزل عفرا رسیدند یكى از آنها بانگ زد و شعرى بدین مضمون گفت : « اى قصرى كه مردمش بىخبرند ، ما خبر مرگ عروة بن خزام را براى تو آورده ایم . » . و عفرا كه این ندا را بشنید از بالا بر آنها نگریست و گفت : « اى كاروان رهرو واى بر شما آیا خبر مرگ عروة بن حزام راست است ؟ » یكى از آن قوم به جواب او شعرى بدین مضمون خواند : « بله او را در سرزمینى دور در بیابان و تپه نهادیم . « عفرا گفت : « اگر آنچه میگویند راست باشد بدانید كه خبر مرگ ماه تاریكیها را آورده اید پس از او جوانان لذت نیابند و از غیبت بسلامت نیایند ، زنى بزرگوارى چون او نیارد و پسرى چون او نداشته باشد شما نیز به مقصد نرسید و از لذت غذا بهره ور نشوید . » سپس از آنها پرسید : « او را كجا خاك كرده اند ؟ » به دو گفتند .

و عفرا سوى قبر رفت و چون نزدیك آن رسید گفت : « مرا فرود آرید كه كار دارم . » وى را فرود آوردند ، به طرف قبر دوید و روى آن افتاد . از صداى او متوحش شدند و پیش دویدند ، دیدند روى قبر دراز كشیده و جان داده است و او را پهلوى قبر عروه خاك كردند . گفت : « جز آنچه گفتى چیز دیگرى از او میدانى ؟ » گفتم :

« بله اى امیر مؤمنان ، مالك بن صباح عدوى از هیثم بن عدى بن هشام بن عروه از پدرش براى من نقل كرد كه گفته بود : « عثمان بن عفان مرا براى وصول زكات طایفهء بنى غدره بدیار یك تیرهء آنها بنام بنى منبذه فرستاد در آنجا خانه اى دیدم كه از قبیله دور بود ، سوى آن رفتم و جوانى را دیدم كه در سایهء خانه بود و پیر زنى در گوشه اى نشسته بود . جوان وقتى مرا دید با صداى ضعیف زمزمه كرد و شعرى بدین مضمون خواند :

« به كاهن یمامه و كاهن نجد گفتم اگر مرا علاج كردید هر چه میخواهید بگیرید ، هر طلسمى كه میدانستند دادند و هر شربتى میدانستند به من خورانیدند بعد گفتند خدا شفایت دهد كه ما چارهء درد ترا نمیدانیم آه از عفرا كه گوئى غم او بر گلو و جان من چون نوك نیزه است عفرا را از همه كس بیشتر دوست دارم و عفرا است كه رخ مینماید و پرهیز مىكند . من قیامت را دوست دارم كه گفته اند من و عفرا بروز قیامت

ص: 561

ملاقات خواهیم داشت خدا سخن چینان را لعنت كند كه میگویند فلانى معشوقهء فلانیست . » آنگاه آه ملایمى كشید و چون به چهرهء او نگریستم دیدم مرده است .

گفتم : « اى پیره زن اینكه در كنار خانه ات خفته مرده است . » گفت : « بله گمان میكنم مرده باشد . » و بچهرهء او نگریست و گفت : « بخداى كعبه كه آسوده شد . » گفتم : « این كیست ؟ » گفت : « عروة بن حزام عذرى و من مادر او هستم به خدا از یك سال پیش نالهء او را نشنیده بودم مگر امروز صبح كه شنیدم . » میگفت : « اگر مادر من گریه خواهد كرد امروز بگرید كه من خواهم مرد ، گریهء او را بشنو كه من وقتى بتابوت باشم نخواهم شنید . » گوید آنجا ببودم تا غسل و كفن و نماز و دفن او بسر رسید گوید عثمان از من پرسید : « براى چه آنجا ماندى ؟ » گفتم : « به خدا براى ثواب . » . گوید عثمان جماعت را جایزه داد و مرا بیشتر داد .

مسعودى گوید دلباختگان سلف اخبار شگفت انگیز و اشعار نكو دارند از جمله حكایتى است كه ابو خلیفه فضل بن حباب جمحى قاضى از محمد بن سلام جمحى از ابو الهیاج بن سابق نجدى ثقفى نقل كرده كه گفته بود : « بسرزمین بنى عامر رفتم فقط براى اینكه مجنون را ببینم پدرش پیرى فرتوت بود و برادرانش مردان برومند بودند نعمت و بركت آنجا فراوان بود سراغ مجنون را از آنها گرفتم بگریستند و پیر گفت : « به خدا از همهء اینها براى من بهتر بود و عاشق یكى از زنان طائفه شد كه انتظار شوهرى مانند او را نمیتوانست داشت ولى چون قصهء عشقش شایع شد پدرش نخواست دخترش را بزنى او بدهد و به مرد دیگرى داد ما او را به بند كردیم ، لب و زبان خود را چندان گاز میگرفت كه بیم كردیم آن را قطع كند و وقتى چنین دیدیم آزادش كردیم و سر به این بیابانها گذاشت ، هر روز غذاى او را مىبرند و جایى مىگذارند كه ببیند و چون ببیند بیاید و بخورد و چون جامه اش كهنه شود جامه اى برایش ببرند و جائى گذارند كه ببیند . » خواستم مرا پیش او ببرند جوانى از طایفه را نشان دادند و گفتند : « هنوز با این دوستى دارد و جز او با كسى انس ندارد . » از او خواستم

ص: 562

مرا پیش مجنون ببرد گفت : « اگر شعر او را میخواهى همهء اشعارش تا دیروز پیش من است و فردا پیش او میروم اگر چیزى گفت براى تو میآورم . » گفتم : « میخواهم مرا پیش او ببرى . » گفت : « اگر ترا ببیند فرار مىكند و بیم دارم كه پس از آن از من نیز دورى كند و شعرش از دست برود . » اصرار كردم كه مرا پیش او ببرد گفت :

« او را در این بیابان پیدا كن وقتى نزدیك او رسیدى با ملایمت پیش برو كه او ترا تهدید مىكند و میگوید چیزى را كه بدست دارد سوى تو پرتاب خواهد كرد بنشین و وانمود كن كه به او نمىنگرى و مراقب باش وقتى دیدى آرام شد چیزى از اشعار قیس بن ذریح را بخوان كه دلبستهء اشعار اوست . » گوید همان روز برون رفتم و بعد از پسین وى را دیدم كه بر تپه اى نشسته بود و با انگشت خود خط میكشید ، با روى گشاده نزدیك او شدم و چنان كه حیوان وحشى از انسان میرمد از من رمید سنگهائى پهلوى وى بود یكى از آن را برداشت من پیش رفتم تا نزدیك وى نشستم و مدتى صبر كردم و او حالت رمیده داشت چون نشستن من طول كشید آرام گرفت و بنا كرد با انگشت خود بازى كند سوى او نگریستم و گفتم : « به خدا قیس بن ذریح این سخن را نكو گفته : « من از غم آنچه شده یا خواهد شد اشك دیدگان را از گریه فنا خواهم كرد گویند محبوبى كه دور نشده فردا یا پس فردا دور خواهد شد من فكر نمیكردم كه مرگم بدست خودم باشد اما آنچه شدنى است مىشود . » گوید بگریست تا اشكش بر گونه روان شد و گفت من شاعر تر از اویم كه گفته ام : « دلم بعشق زن عامرى پابند است كنیهء عمرو دارد اما فرزندى بنام عمرو ندارد وقتى دست به او میزنم نزدیك است دستم تازه شود و از آن برگ سبز بروید شگفتا كه روزگار میان من و او چه سعایتها كرد و چون روابط ما ببرید روزگار آرام گرفت . اى عشق او هر شب سوز مرا بیفزاى و اى آرامش وعدهء من و تو به رستاخیز باد . » گوید او برخاست و من باز آمدم و روز بعد برفتم و به او رسیدم و چون روز پیش رفتار كردم او نیز همچنان كرد وقتى آرام شد گفتم : « به خدا قیس بن ذریح این

ص: 563

سخن را نكو گفته . » گفت : « چه گفته ؟ » گفتم : « مرا كسى گیرید كه اگر نیكى كنند سپاس دارد و اگر نكنند گذشت مىكند اگر كسانى دورى من و ترا خواسته اند آنچه میان من و تو هست ناباب نیست . » گوید او بگریست و گفت : « به خدا من از او شاعرترم كه گفته ام : « مرا نزدیك خویش كردى و همین كه با سخنى كه آهوى دره را به بند میكشد اسیرم كردى ، راه جفا گرفتى و عشق خود را در جان من باقى گذاشتى . » آنگاه آهوئى نمودار شد و او بدنبال آن دوید و من بازگشتم . روز سوم برفتم و او را ندیدم و بازگشتم و بكسانش خبر دادم . كسى را كه غذاى او را میبرد فرستادند باز آمد و گفت غذاى او دست نخورده است من بهمراهى برادران وى برفتم و همهء روز و شب بجستجوى او بودیم و صبحگاه او را در یك درهء سنگستانى یافتیم كه مرده بود . برادرانش او را برداشتند و من بدیار خویش باز گشتم .

مسعودى گوید بسال دویست و چهل و هشتم بغاى بزرگ ترك درگذشت وى بیشتر از نود سال داشت و بیشتر از همه كس در جنگها شركت كرده بود و هرگز زخمى به دو نرسیده بود . پسرش موسى منصب او را به عهده گرفت و یاران پدر به دو پیوستند و سالارى بغا به دو واگذار شد . از میان تركان ، بغا دیندار بود وى از غلامان معتصم بشمار بوده بود . در جنگهاى بزرگ حضور داشت و شخصا به نبردگاه میرفت و سالم باز میگشت و میگفت : « تا عمر هست زره لازم نیست . » « وى آهن بتن خود نمیپوشید او را ملامت كردند گفت : « پیغمبر صلى الله علیه و سلم را در خواب دیدم كه جمعى از اصحاب نیز با وى بودند ، به من گفت : « اى بغا با مردى از امت من نكوئى كرده اى و دعاهائى براى تو كرده كه مستجاب شده است . » گفتم : « اى پیغمبر خدا این مرد كیست ؟ » گفت : « كسى كه از درندگان نجاتش دادى . » گفتم : « اى پیمبر خدا از پروردگارت بخواه كه عمر مرا دراز كند » و او دو دست به آسمان برداشت و گفت :

« خدایا عمرش را دراز كن و مدتش را كامل كن . » گفتم : « اى پیغمبر خدا تا نود و پنج سال . » مردى كه جلو روى او بود گفت : « و از آفات محفوظش دار . » به آن مرد گفتم :

ص: 564

« تو كیستى ؟ » گفت : « على بن ابى طالب » من از خواب بیدار شدم و على بن ابى طالب بر زبانم بود .

بغا با طالبیان بسیار مهربان بود و به دو گفتند : « مردى كه از درندگان نجاتش داده بودى كى بود ؟ » گفت : « یكى را كه متهم بگناهى بود پیش معتصم آوردند و شبانگاه در خلوت میان آنها سخن رفت معتصم به من گفت : « او را ببر و پیش درندگان بینداز . » من آن مرد را به محل درندگان بردم كه پیش آنها بیندازم و نسبت به او خشمگین بودم ، شنیدم كه میگفت : « خدایا میدانى كه جز برضاى تو سخن نگفته ام و جز تو و اطاعت و تقرب تو و اقامهء حق بر ضد مخالفانت مقصودى نداشته ام آیا مرا رها میكنى ؟ » گوید بلرزیدم و نسبت به او رحم آوردم و دلم از ترس پر شد و او را از لب گودال درندگان كه چیزى نمانده بود در آنجا بیندازم كنار كشیدم و به حجرهء خویش بردم و در آنجا نهانش كردم و پیش معتصم رفتم گفت : « چه شد ؟ » گفتم : « انداختمش . » گفت : « چه میگفت ؟ » گفتم من عجمم و او به عربى سخن میكرد نفهمیدم چه میگفت سخن بسیار گفت . » وقتى سحرگاه شد به آن مرد گفتم : « درها گشوده شد من ترا با نگهبانان برون میكنم و جانم را براى نجات تو بخطر میافكنم دقت كن كه تا معتصم هست نمودار نشوى . » گفت : « بسیار خوب . » گفتم : « قصهء تو چه بود ؟ » گفت : « یكى از حكام او در دیار ما به فسق و فجور و كشتن حق و تأیید باطل پرداخته بود و موجب تباهى شریعت و ویرانى توحید شده بود و من بر ضد او كمكى نیافتم شبانه بر او هجوم بردم و خونش بریختم زیرا به حكم شریعت جرم او مستوجب قتل بود . » .

مسعودى گوید : « وقتى مستعین و وصیف و بغا به مدینة السلام فرود آمدند تركان و فرغانیان و دیگر غلامان در سامره آشفته شدند و قرار بر این دادند كه جمعى را سوى او بفرستند و بخواهند كه بپایتخت خود بازگردد و بگناهان خویش اعتراف كردند و تعهد كردند كه آنها و غلامان دیگر هرگز كارى كه ناپسند او باشد نكنند

ص: 565

و تذلل كردند و اطاعت نمودند . فرستادگان جواب دلخواه نشنیدند و سوى سامره بازگشتند و ما حصل سفر خویش را كه نومیدى از بازگشت خلیفه بود با یاران خود باز گفتند ، مستعین وقتى به بغداد میرفت معتز و مؤید را باز داشته و با خود نبرده بود و چون از محمد بن واثق بیمناك بود او را همراه خود ببرد كه در اثناى جنگ از او بگریخت . غلامان همدل شدند كه معتز را برون آرند و با او بیعت كنند و مطیع وى شوند و با مستعین و یاران وى كه به بغداد بودند جنگ كنند معتز را در محلى كه به مروارید قصر معروف بود با برادرش مؤید در آنجا محبوس بوده بود فرود آوردند و به او بیعت كردند و این به روز چهارشنبه یازدهم محرم بسال دویست و پنجاه و یكم بود ، روز بعد معتز به مجلس عام رفت و از مردم بیعت گرفت و برادر خویش مؤید را خلعت داد و دو پرچم سفید و سیاه براى او بست ، سیاه براى آنكه ولیعهدى به دو داده بود و سپید براى آنكه حكومت مكه و مدینه را بعهدهء او گذاشته بود .

دربارهء خلافت معتز از سامره بدیگر شهرها نامه فرستادند كه جعفر بن محمد دبیر نوشته بود . آنگاه معتز برادر خویش ابو احمد را با عده اى از غلامان براى جنگ مستعین به بغداد فرستاد ابو احمد نزدیك بغداد فرود آمد و نخستین جنگ میان یاران معتز و مستعین در بغداد رخ داد محمد بن واثق سوى معتز گریخت و تا نیمهء صفر آن سال جنگ میان یاران معتز و مردم بغداد پیوسته بود و در اثناى جنگى كه در میانه بود كار معتز قوت میگرفت و وضع مستعین رو بسستى داشت و فتنه همه - گیر بود .

وقتى محمد بن طاهر وضع را چنین دید با معتز مكاتبه كرد و سوى او متمایل شد و دل به صلح و خلع مستعین داد . مردم بغداد وقتى قصد او را دربارهء خلع مستعین بدانستند بطرفدارى مستعین و مخالفت با خلع وى بشوریدند . محمد بن عبد الله مستعین را در حالى كه هر دو عصاى خلافت با او بود بمردم نشان داد كه با او سخن گفتند و مستعین خبر خلع خود را انكار كرد و محمد بن عبد الله بن طاهر را ستود

ص: 566

آنگاه محمد بن عبد الله بن طاهر در شماسیه با ابو احمد موفق ملاقات كرد و در كار خلع مستعین هم سخن شدند به شرط آنكه خود و خویشان و فرزندانش با همهء اموالشان در امان باشند و او با هر كس از خویشان خود كه مایل باشد در مكه مقیم شود و تا وقت رفتن مكه در واسط عراق بماند . معتز این شرایط و چیزهاى دیگر را كه نقل آن بدرازا میكشد تعهد كرد بقید آنكه اگر این شرایط را بشكند خدا و پیمبر از او برى باشند و مردم از بیعت او آزاد باشند . و معتز بعدها كه میخواست بخلاف تعهد خود پیمان را بشكند به زحمت افتاد .

مستعین خویشتن را از خلافت خلع كرد و این به روز پنجشنبه سوم محرم سال دویست و پنجاه و دوم بود . از وقتى كه به بغداد آمده بود تا هنگام خلعش یك سال تمام بود مدت خلافتش از وقتى كه عهده دار امور شد چنان كه بگفتیم تا وقت زوال ملكش سه سال و هشتماه و هجده روز بود و اختلافى را كه در بارهء این مدت هست گفته ایم . آنگاه مستعین را با كسان و فرزندانش به بغداد در خانهء حسن بن وهب جا دادند سپس او را به واسط فرستادند و احمد بن طولون ترك را به او برگماشتند و این پیش از آن بود كه حكومت مصر را عهده دار شود . بى كفایتى محمد بن عبد الله بن طاهر در كار مستعین كه به دو پناه آورده و محمد او را رها كرده به معتز متمایل شده بود ، معلوم شد و یكى از شاعران آن روزگار كه اهل بغداد بود در در این باب شعرى بدین مضمون گفته است : « تركان یك سال در اطراف ما بودند و كفتار از سوراخ خود در نیامد و با ذلت و زبونى بماند و همین كه نمودار شد فرومایگى خیانتكار نیز معلوم شد كه حق مستعین را رعایت نكرد و با حوادث زمانه بر ضد او همدست شد . فرومایگى و نابكارى و زبونى را با هم جمع كرد و نگاه داشت تا مایهء ننگ خاندان طاهر باشد . » .

از پس خلع مستعین ابو احمد موفق از بغداد به سامره رفت و معتز او را خلعت داد و تاج بخشید و دو حمایل به دو آویخت . سرداران او را نیز خلعت بخشید .

ص: 567

عبید الله بن عبد الله بن طاهر برادر محمد بن عبد الله بود و عصا و شمشیر و جواهر خلافت پیش معتز آورد شاهك خادم نیز همراه وى بود . محمد بن عبد الله دربارهء شاهك به معتز نوشت : « كسى كه میراث پیمبر را براى تو میآورد شایسته است كه مورد رعایت باشد . » .

هنگام خلع مستعین وزارت وى با احمد بن صالح بن شیرزاد بود . در ماه رمضان همان سال كه سال دویست و پنجاه و دوم بود معتز سعید بن صالح حاجب را جلو مستعین فرستاد ، وى از جملهء كسانى بود كه مستعین را از واسط آورده بودند . سعید نزدیك سامره به مستعین رسید و او را بكشت و سرش را برید و پیش معتز برد و جثه اش را در راه بگذاشت تا گروهى از مردم او را به خاك سپردند . مرگ مستعین روز چهارشنبه ششم شوال سال دویست و پنجاه و دوم بود و بطوریكه در آغاز این باب گفتیم سى و پنج سال داشت .

شاهك خادم گوید : وقتى مستعین را به سامره پیش معتز میبردند من همراه او بودم و در یك عمارى بودیم وقتى به قاطول رسید سپاهى فراوان به استقبال او آمد ، به من گفت : « شاهك ببین سالار اینان كیست ؟ اگر سعید حاجب باشد كار من تمام است . » وقتى او را بدیدم گفتم : « به خدا همان سعید است » گفت : « انا لله و انا الیه راجعون ، به خدا من از دست رفتم . » و بگریست . وقتى سعید به او نزدیك شد بنا كرد با تازیانه بر او بزند ، آنگاه او را بخوابانید و روى سینه اش نشست و سرش را برید و چنان كه گفتیم ببرد و كار معتز استقرار یافت و همه بر خلافت او هم سخن شدند .

مستعین جز آنچه در این كتاب آورده و در این باب گفته ایم اخبارى دارد كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و این مختصر را در این كتاب گفتیم تا نپندارند كه ما از یاد آن غفلت كرده ایم یا از فهم ما دور بوده است كه ما به حمد الله چیزى از اخبار و سرگذشت كسان و حوادث ایامشان را ناگفته نگذاشته ایم و نخبهء آن را در كتابهاى خویش آورده ایم و بالاتر از هر داننده دانائى هست . و الله الموفق للصواب .

ص: 568

ذكر خلافت المعتز بالله

المعتز بالله زبیر بن جعفر متوكل مادرش كنیزى بنام قبیحه بود و خودش كنیهء ابو عبد الله داشت . بیعت وى در هجده سالگى از پس خلع مستعین بروز پنج شنبه دوم محرم و بقولى سوم محرم بسال دویست و پنجاه و دوم به ترتیبى كه قبلا گفتیم انجام شد و سرداران و غلامان و شاكریه و مردم بغداد با او بیعت كردند و در مسجد جامع بغداد در هر دو سمت خطبه بنام وى خواندند . معتز بروز دوشنبه سوم رجب سال دویست و پنجاه و پنجم خویشتن را خلع كرد و شش روز پس از آن بمرد .

خلافتش چهار سال و شش ماه بود و در سامره به خاك رفت و همهء دوران معتز از هنگام بیعت در سامره پیش از خلع مستعین تا روز خلع وى چهار سال و شش ماه و چند روز بود و از هنگام بیعت بغداد سه سال و هفت ماه بود و هنگام مرگ بیست و چهار سال داشت .

ص: 569

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت المعتز و مختصرى از حوادث ایام او

وقتى مستعین خویشتن را خلع كرد و بسبب اختلافاتى كه بود اعتراف كرد كه از خلافت بر كنار است و صلاحیت آن ندارد و مردم را از بیعت خویش آزاد كرد ، او را سوى واسط بردند و شاعران در این باب سخن فراوان گفتند و به وصف آن مبالغه كردند . از جمله بحترى در این باب ضمن قصیده اى دراز شعرى بدین مضمون گوید : « سوى واسط به پناه مرغان رفت كه پنجه اى در گوشت مرغان فرو نمیرود . » و هم شاعر كنانى ضمن قصیده اى در این باب گوید : « ترا مىبینم كه از فراق مینالى كه پیشوا مخلوع و سفرى شد و احمد بن محمد خلیفه از پس خلافت و رونق خلع شد . روزگار به وجود او خندان بود و هر كه بهار میخواست بهار وى او بود . تقدیر او را از مقام و الا بگردانید و در واسط مقام گرفت كه سر باز گشت ندارد » از خلع مستعین تا قتل وى نه ماه و یك روز بود .

در خلافت مستعین بسال دویست و چهل و هشتم جماعتى از عالمان و محدثان وفات یافتند كه ابو هاشم محمد بن زید رفاعى و ایوب بن محمد وراق و ابو كریب محمد

ص: 570

بن علا حمدانى متوفیان كوفه و احمد بن صالح مصرى و ابو الولید سرى دمشقى و عیسى بن حماد زغبهء مصرى كه كنیهء ابو موسى داشت متوفیان مصر و ابو جعفر بن سوار كوفى از آن جمله بودند و هم در خلافت مستعین بسال دویست و چهل و نهم حسن بن صالح بزار كه از بزرگان اصحاب حدیث بود و هشام بن خالد دمشقى و محمد بن سلیمان جهنى در مصیصه و حسن بن محمد طالوت و ابو حفص صیرفى در سامره و محمد بن زنبور مكى در مكه و سلیمان بن ابى طیبه و موسى بن عبد الرحمن فرقى درگذشتند و هم در خلافت مستعین بسال دویست و پنجاهم ابراهیم بن محمد تمیمى قاضى بصره و محمود بن خداش و ابو مسلم احمد بن ابى شعیب صرافى و حارث بن مسكین مصرى و ابو طاهر احمد بن عمر بن سرح وفات یافتند با كسان دیگر از مشایخ محدثان و ناقلان خبر كه از ذكرشان چشم پوشیدیم و همه را از اول روزگار صحابه تا این زمان یعنى سال سیصد و سى و دو در كتاب اوسط گفته ایم و وفات اینان را در اینجا بگفتیم تا این كتاب نیز از شمه اى از این مطالب كه مورد حاجت طالبان است خالى نباشد .

بسال دویست و چهل و هشتم مستعین از خزانهء خلافت دانهء یاقوت قرمزى برون آورد كه بنام جبلى معروف بود و ملوك آن را داشته بودند و رشید آن را به چهل هزار دینار خریده بود و مستعین نام خویش احمد را بر آن كند و آن را به انگشت خود كرد و مردم در این باب سخن گفتند . گویند این یاقوت را پادشاهان ساسانى دست بدست برده بودند و نقش آن را بروزگار قدیم كنده بودند و میگفتند هر پادشاهى كه نقش بر آن مىكند كشته میشد و چون میمرد و پادشاه دیگر بجاى او مىنشست نقش یاقوت را محو میكرد و شاهان آن را همچنان بى نقش بدست میكردند و گاهى یكى از شاهان نقشى بر آن مىكند . یاقوتى سخت قرمز بود و بشب چون چراغ روشنى میداد و وقتى آن را در اطاقى تاریك مینهادند روشن میشد و بهنگام شب تصویرهائى بر آن نمودار میشد و این یاقوت حكایتى دراز و جالب دارد كه در كتاب

ص: 571

اخبار الزمان ضمن سخن از انگشترى شاهان ایران آورده ایم . این یاقوت در ایام مقتدر نیز بود آنگاه از میان رفت .

وقتى كار معتز یكسره شد و از خلافت خلع شد شاعران دربارهء او سخنان بسیار گفتند از جمله مروان بن ابى الجنوب ضمن قصیده اى دراز گفت : « كارها به معتز باز رفت و مستعین بحالات خود بازگشت . او میدانست كه ملك از او نیست و متعلق به توست اما خویشتن را گول میزد . » . یكى از اهل سامره نیز در این باب گوید و بقولى این سخن از بحترى است : « مرحبا بگروه تركان كه حوادث دهر را با شمشیر دفع كردند ، احمد بن محمد خلیفه را بكشتند لباس ترس بهمهء مردم پوشانیدند . طغیان كردند و ملك ما تقسیم شد و پیشواى ما به صورت مهمان در آمد . » و هم ابو على بصیر در بارهء معتز و اینكه خلافت به دو رسید و همگان دربارهء وى هم سخن شدند گوید :

« كار اسلام ببهترین محل خود بازگشت و ملك در مقام خویش استوار شد و از پس دورى و غربت استقرار یافت و آرام گرفت . خدا را ستایش كن و به وسیلهء عفو خطا كاران ثواب جزیل او را بطلب . » .

وزارت معتز با جعفر بن محمد بود پس از آن چند تن را به كار وزارت گرفت و نامه ها بنام صالح بن وصیف فرستاده میشد ، گوئى وزارت با او بود وفات ابو الحسن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد در خلافت معتز بود و این به روز دوشنبه چهارم جمادى الاخر سال دویست و پنجاهم بود و او چهل سال و بقولى چهل و دو سال داشت و بیشتر از این نیز گفته اند . در تشییع جنازهء او شنیدند كه كنیزى میگفت « به روز دوشنبه بروزگار سابق و حال چه حادثه ها رخ داده است . » احمد بن متوكل در خانهء او كه در سامره در خیابان ابو احمد بود بر جنازه اش نماز كرد و همانجا به خاك رفت .

ابن ازهر بنقل از قاسم بن عباد از یحیى بن هرثمه گوید : متوكل مرا به مدینه فرستاد تا على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر را بیارم كه دربارهء او چیزى شنیده

ص: 572

بود وقتى به مدینه رسیدم مردم آنجا بنالیدند و سر و صدائى كردند كه نظیر آن را نشنیده بودم ، من بنا كردم آنها را آرام كنم و قسم خوردم كه دربارهء او دستور بدى ندارم خانهء وى را جستجو كردم و در آنجا جز قرآنى و دعائى و چیزهائى مانند آن نیافتم وى را همراه بردم و بخدمتش قیام كردم و با او رفتار نكو داشتم یك روز كه بخواب بودم و آسمان صاف و آفتاب تابان بود سوارى بیامد كه جامهء بارانى داشت و دم اسب خود را بسته بود من از كار وى شگفتى كردم و طولى نكشید كه ابرى بیامد و باریدن آغاز كرد و از باران سخت به زحمت افتادیم او به من نگریست و گفت « میدانم كه از كار من متعجب شده اى و پنداشته اى من غیب میدانم ولى چنین نیست بلكه من در صحرا بزرگ شده ام و بادهائى را كه باران از پى دارد میشناسم امروز صبح بادى وزید كه میشناختم و بوى باران از آن بلند بود من نیز آمادهء باران شدم . » گوید وقتى به مدینة السلام آمدم اول اسحاق بن ابراهیم طاهرى را دیدم كه حاكم بغداد بود به من گفت : « اى یحیى این مرد فرزند پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم است و متوكل را میشناسى اگر او را بقتل این شخص ترغیب كنى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم دشمن تو خواهد شد . » گفتم : « به خدا از او جز اعمال خوب چیزى ندیده ام » پس از آن به سامره رفتم و اول وصیف ترك را دیدم كه از یاران وى بودم ، به من گفت : « به خدا اگر موئى از سر این شخص كم شود خونخواه او كسى جز من نخواهد بود . » من از گفتار آنها بتعجب بودم و آنچه را میدانستم با ستایشى كه دربارهء او شنیده بودم به متوكل گفتم كه به دو جایزه داد و محترم داشت و نكوئى كرد .

محمد بن فرج در شهر گرگان در محلهء معروف به چاه ابن عنان از قول ابو دعامه براى من نقل كرد كه در اثناى بیمارى على بن محمد بن على بن موسى كه از همان بیمارى بمرد ، بعیادت او رفتم ، وقتى میخواستم باز گردم گفت اى ابو دعامه رعایت حق تو واجب شد میخواهى حدیثى براى تو بگویم كه خرسند شوى ؟ » گفتم : « اى پسر پیغمبر خدا بسیار به این كار مایلم . » گفت : « پدرم محمد بن على براى من نقل كرد و گفت على

ص: 573

ابن موسى براى من نقل كرد و گفت پدرم موسى بن جعفر براى من نقل كرد و گفت پدرم جعفر بن محمد براى من نقل كرد و گفت پدرم محمد بن على براى من نقل كرد و گفت پدرم على بن حسین براى من نقل كرد و گفت پدرم حسین بن على براى من نقل كرد و گفت پدرم على بن ابى طالب رضى الله عنهم براى من نقل كرد و گفت پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم گفت : « اى على بنویس . » گوید گفتم : « چه بنویسم ؟ » به من گفت : « بنویس بسم الله الرحمن الرحیم ، ایمان آنست كه دل بدان وابسته باشد و عمل مؤید آن باشد . اسلام آنست كه به زبان آید و مجوز زنا شوئى شود . » ابو دعامه گوید گفتم « اى پسر پیغمبر خدا نمیدانم حدیث بهتر است یا اسناد آن ؟ » گفت : « این صحیفه ایست به خط على بن ابى طالب و املاى پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم كه ما كوچك از بزرگ بمیراث میبریم . » .

مسعودى گوید : ما حكایت على بن محمد بن موسى رضى الله عنه را با زینب كذابه كه در حضور متوكل رخ داد و اینكه او رضى الله عنه بگودال درندگان پائین رفت و درندگان در مقابل او تذلل كردند و زینب از دعوى خود كه میگفت دختر حسین بن على ابى طالب علیه السلام است و خدا عمرش را تا این روزگار طولانى كرده است صرف نظر كرد این حكایت را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

گویند على بن محمد علیه السلام مسموم بمرد .

مسعودى گوید : بسال دویست و پنجاه و سوم بدوران خلافت معتز محمد بن عبد الله بن طاهر وفات یافت و این در نیمهء ذى قعده سیزده روز پس از قتل وصیف بود و در آن وقت ماه گرفته بود . محمد به بخشش و بزرگوارى و تسلط در ادب و كثرت محفوظات و حسن دقت و فصاحت بیان و آداب صحبت چنان بود كه هیچكس از همگنان روزگارش مانند وى نبود . حسین بن على بن طاهر ضمن قصیده اى در بارهء او گوید : « امیر و ماه هر دو بگرفتند ماه گشوده شد اما امیر در غلاف است ماه نور افشانى از سر گرفت ولى نور امیر باز نمیگردد اى دو كسوف شب نحس یكشنبه !

ص: 574

سعود بشمار درآید . یكى بود كه دم او مثل دم شمشیرى بود كه آتش در آن زده باشند . » .

ابو العباس مبرد میگوید : « محمد بن عبد الله بن طاهر روزى بصحبت نشسته بود و ابن طالوت كه وزیر و سرخاصان وى بود و بیشتر از همه در خلوت با وى مىنشست ، حضور داشت . محمد رو به وى كرد و گفت امروز باید سومى باشد كه بصحبت و مؤانست او دل خوش كنیم ، به نظر تو كى باشد ؟ ولى ما را از بد اخلاق و فرومایه و گدا منش معاف دار » گوید لختى بیندیشیدم و گفتم : « اى امیر یكى را بخاطر دارم كه در مصاحبت او تكلفى نخواهیم داشت از اصرار همنشینان و سخت جانى همدمان بدور است ، وقتى بخواهى كم زحمت است و اگر اراده كنى سبك خیز است » گفت : « كیست ؟ » گفتم : « مانى وسواسى . » گفت : « به خدا خوب گفتى ، زود بروید و او را بیارید . » طولى نكشید كه مأمور كرخ او را گرفت و به در امیر آورد او را بگرفتند و مو بستردند و پاكیزه كردند و بحمام بردند و لباس تمیز پوشانیدند و پیش امیر بردند كه گفت : « اى امیر درود بر تو باد . » محمد گفت : « و درود بر تو باد اى مانى چرا پیش ما كه بدیدار تو مشتاقیم و دلمان بسوى تو مایل است نمیآیى ؟ » مانى گفت : « شوق بسیار دارم و علاقه ام قدیم است اما جاى دیدار دور است و حایل سخت و پرده دار سنگدل . اگر اجازهء ورود آسان باشد آمدن ما آسانتر مىشود . » گفت :

« در اجازه خواستن ظرافت كردى و باید در اجازه دادنت ظرافت كنند ، مانى را هر وقت شب یا روز بیاید مانع نشوید . » آنگاه به دو اجازهء جلوس داد و غذا بخواست و بخورد و دست بشست و بمجلس نشست . محمد مشتاق آواز مونسه كنیز دختر مهدى بود . او احضار شد . نخستین چیزى كه خواند شعرى بدین مضمون بود : « فراموش نمیكنم آن وقت كه برفتند و اشك مرا كه از شدت شیفتگى میریختم بدوستان تحمیل كردند و فراموش نمیكنم آن وقت كه بارهایشان هنگام شب برفت و گفتم اى روندگان به خدا این آخرین دیدار نباشد . » مانى گفت : « نكو گفتى به حق امیر این را بر آن بیفزاى . » و شعرى بدین مضمون گفت : « با اندیشهء خود نجوا

ص: 575

داشتم و اشكم در دیده سرگردان بود و امیر مرا بر ضد ستمگرى كه در هجران و جفا اصرار داشت یارى نكرد . « و كنیز این را بآواز خواند ، محمد گفت : « اى مانى مگر عاشقى ؟ » و او شرمگین شد و ابن طالوت به او چشمك زد كه چیزى نگوید كه از چشم امیر بیفتد . مانى گفت : « این شوق طربى نهان بود كه نمودار شد مگر از پس پیرى جوانى توان كرد ؟ » آنگاه محمد آهنگى را به مونسه پیشنهاد كرد كه شعر آن بدین مضمون بود : « او را از بادها مستور داشتند زیرا گفته بودم اى باد سلام به او برسان اگر بپردگى بودن او اكتفا مىكردند آسان بود اما از سخن گفتن او پیش باد نیز جلوگیرى كرده اند . » و چون او بخواند محمد بطرب آمد و رطلى شراب بخواست و بنوشید . مانى گفت : « اگر گویندهء شعر این را هم بر آن افزوده بود :

« نفسى زدم و به وهم شبانگاهى خویش گفتم آه اگر وهم شبانگاهى او را دیدى از من سلامش برسان اما میترسم از تیره روزى من نگذارند او بخوابد . » سخن وى احساس عشق را بهتر در جان میانگیخت و از آب زلال بجگر تشنه نافذتر میشد و نظم سخن بهتر بود و معنى كاملتر میشد . » محمد گفت : « اى مانى نكو گفتى . » آنگاه بگفت تا مونسه آن را به دو شعر اول الحاق كند و بخواند و او نیز چنین كرد و آن را بخواند ، پس از آن شعرى بدین مضمون بخواند : « اى دوستان ساعتى نروید و پیش عاشق بمانید هر وقت از خانهء زینب گذر كردیم اشك راز نهان ما را فاش كرد . » و محمد آن را پسندید . مانى گفت : « اگر بیم پرگوئى نداشتم به این دو شعر دو شعر دیگر میافزودم كه هر كس بشنود گوید نكو گفته است . » محمد گفت : « علاقه اى كه بسخنان نكوى تو داریم ترا از نگرانى باز دارد ، هر چه دارى بیار . » و او شعرى بدین مضمون گفت : « آهو روش هلال وش كه اگر به سنگ بنگرد آن را در هم شكند و چون لبخند زند پندارى جهش برق با مروارید پكانیده است » محمد گفت : « اى مانى نكو گفتى ، این شعر را نیز تكمیل كن . » و شعرى بدین مضمون بخواند : « خوشیها جز با حضور كسى كه خوشى انگیزد و آوازش اشكى را كه در زندان صبر محبوس

ص: 576

بوده رها كند دلپذیر نیست . » مانى شعرى بدین مضمون گفت : « چگونه جان از دلارامى كه اگر نگوئى طاوس است ستمش كرده اى و اگر نگوئى شاخى است كه در بهشت كاشته اند خطا كرده اى و اگر گوهر دریا را با وى برابر كنى نادرست است ، از چنین كسى صبر تواند كرد . » آنگاه خاموش ماند و محمد گفت : « دیگر وصف او چیست ؟ » مانى شعرى دیگر به این مضمون گفت : « از وصف برون است و فكرى را كه به وصف آرى روشن نتواند بود . » .

محمد گفت : « نكو گفتى . » و مونسه گفت : « اى مانى ترا باید ستود ، روزگارت مساعد و یارت مهربان و سرورت قرین شود . خطایت برود و خدا این عیش را ببقاى كسى كه جمع از وجود اوست مستدام دارد . » مانى وقتى سخن او را كه « یارت مهربان شود » شنید ، بجواب شعرى بدین مضمون گفت : « یارى ندارم كه با من مهربان شود جانم از بیهوده ها دورى گرفته است . من به نعمت كسى پیوسته ام كه ریسمانش به بزرگوارى پیوسته است . من از نعمت كسى مسرورم كه از طبع او امید خیر میتوان داشت . » ابن طالوت به او اشاره كرد كه بپاخیزد . برخاست و چنین گفت :

« پادشاهى كه نظیر ندارد و شجاعان در اطراف او هستند تشریفات ظاهرى دارد و كرمش میان مردم رایج است . اى ابو العباس ادبى را كه دم آن از روزگار كند شده حمایت كن . » محمد گفت : « مىباید ترا براى سپاسى كه بدون سابقهء نعمت میدارى پاداش داد . » آنگاه رو به على بن طالوت كرد و گفت : « زبونى و فروماندگى و بد منظرى مایهء ادب را كه در طبع انسان باشد نمیبرد ، صالح بن عبد القدوس درست میگوید كه « كسى كه لباس خود را از غبار محفوظ میدارد اما آبرویش محفوظ نیست ترا بشگفت نیارد ، بسا باشد یكى فقیر باشد و بینى كه لباسش آلوده و آبرویش پاكیزه است . » ابن طالوت گوید آماده خاطرتر از او كسى ندیدم كه وقتى كنیز گفت :

« یارت را مهربان كند . » بلا فاصله گفت : « یارى ندارم كه با من مهربان شود جانم از بیهوده ها دورى گرفته است » گوید محمد همچنان مستمرى او را میداد تا درگذشت .

ص: 577

به معتز خبر رسید كه مؤید بر ضد او توطئه مىكند و جمعى از غلامان را جلب كرده است . بدین جهت مؤید و ابو احمد را كه از یك پدر و مادر بودند حبس كرد و از مؤید خواست كه خویشتن را از ولایت عهد خلع كند و چهل عصا به او زدند تا پذیرفت و بدین مطلب اقرار كرد . آنگاه معتز خبر یافت كه جمعى از تركان هم سخن شده اند كه مؤید را از حبس درآورند ، و بروز پنجشنبه هشت روز مانده از رجب سال دویست و پنجاه و دو مؤید را مرده از حبس برون آوردند و قاضیان و فقیهان را حاضر كردند و بدیدند كه اثرى در او نبود . گویند وى را در لحافى مسموم پیچیدند و دو طرف آن را محكم كردند تا بمرد . حبس ابو احمد را نیز سخت كردند و از هنگام دخول به سر من راى ( سامره ) و احترامى كه دید تا حبس وى شش ماه و سه روز بود آنگاه سیزده روز مانده از رمضان و پنجاه روز پس از قتل مؤید او را به بصره فرستادند .

اسماعیل بن قبیحه كه برادر پدر و مادرى معتز بود بجاى مؤید ولیعهد شد سپس سران غلامان پیش معتز آمدند و از او خواستند كه وصیف و بغا را ببخشد و او نیز پذیرفت .

در همین سال زرافه كه خانهء متوكل در مصر به او سپرده شده بود درگذشت .

و نیز در همین سال یوسف بن اسماعیل علوى كه بر مكه استیلا یافته بود بمرد و پس از مرگش برادر او محمد بن یوسف كه بیست سال بزرگتر از او بود بجایش نشست و مردم از وجود او زحمت بسیار دیدند و معتز ابو الساج اشروسى را به حجاز فرستاد كه محمد بن یوسف بگریخت و جمعى از یارانش كشته شدند . در همین سال حسن بن زید حسینى ، سلیمان بن عبد الله طاهر را مغلوب و از طبرستان برون كرد .

نیز در همین سال عیسى بن شیخ شیبانى از مصر به سامره آمد و مال فراوان همراه داشت . با هفتاد و سه كس از اعقاب ابو طالب از فرزندان على و جعفر و عقیل كه از بیم فتنه و محنتى كه در حجاز بود بمصر رفته بودند و از آنجا به سامره شان آورده بودند . معتز كه از كار آنها خبر یافت بگفت تا آزادشان كردند و عیسى بن شیخ حكومت فلسطین یافت . در همین سال كه دویست و پنجاه و سوم بود صفوان عقیلى فرمانرواى

ص: 578

دیار مصر در حبس سامره بمرد و نیز در همین سال مردم كرخ سامره از فرغانیان و تركان ، و صیف ترك را بكشتند و بغا از دست آنها نجات یافت و كار مساور شادى بالا گرفت و صالح پسر وصیف بجاى وصیف نشست .

بسال دویست و پنجاه و چهارم بغا از سامره به طرف موصل رفت و غلامان خانه اش را غارت كردند و همهء سپاه كه با او بود متفرق شد و او ناشناس در زورقى بازگشت و یكى از مغربیان سر پل سامره با او درآویخت كه كشته شد و سرش را در سامره بیاویختند . معتز در زندگى بغا خواب راحت نداشت و شب و روز از بیم بغا سلاح از خود دور نمیكرد و میگفت : « به همین وضع هستم تا بدانم سر من از بغاست یا سر بغا از من است . » میگفت : « میترسم بغا از آسمان بیفتد یا از زمین بیرون آید . » بغا میخواسته است نهانى بیاید و شبانه به سامره برسد و تركان را از یارى معتز منصرف كند و پول میان آنها پخش كند و كارش چنان شد كه گفتیم .

وقتى تركان دیدند كه معتز سران آنها را میكشد و براى فناى تركان تدبیر مىكند و مغربیان و فرغانیان را در قبال آنها تقویت مىكند به جماعت پیش او رفتند ، و این چهار روز مانده از رجب سال دویست و پنجاه و پنجم بود ، و بنا كردند گناهان او را بشمارند و از اعمالى كه كرده بود ملامتش كنند . و از او پول خواستند .

ترتیب این كار را صالح پسر وصیف بهمدستى سرداران ترك داده بود ، وى مقاومت كرد و انكار كرد كه پولى پیش او باشد . وقتى معتز در چنگ آنها محصور شد كس به مدینة السلام فرستادند تا محمد بن واثق ملقب به مهتدى را كه معتز به آنجا تبعید كرده و باز داشته بود بیارند . او را ظرف یك شبانه روز به سامره آوردند و سران قوم در راه از او استقبال كردند و وارد قصر شد . معتز قبول كرد كه خود را خلع كند به شرط آنكه امانش بدهند كه كشته نخواهد شد و بجان و مال و فرزند تأمین داشته باشد . محمد بن واثق قبول نكرد كه بر تخت ملك بنشیند یا بیعتى بگیرد مگر معتز را ببیند و سخن او را بشنود . معتز را بیاوردند كه پیراهنى چركین داشت و

ص: 579

دستمالى بسر بسته بود . وقتى محمد بن واثق او را بدید برجست و او را در بغل گرفت و با هم روى تخت نشستند و محمد بن واثق به دو گفت : « برادر قضیه چیست ؟ » معتز گفت :

« من تاب خلافت ندارم و بدان قیام نتوانم كرد و شایستهء آن نیستم . » مهتدى خواست .

در كار او وساطت كند و میان او و تركان را اصلاح دهد معتز گفت : « بخلافت علاقه اى ندارم و آنها نیز بخلافت من رضایت نخواهند داد . » مهتدى گفت : « پس من از بیعت تو آزادم ؟ » گفت : « آزاد و فارغى . » وقتى وى را از بیعت خود آزاد كرد مهتدى روى از او بگردانید و او را از پیش مهتدى به محبس باز بردند و چنان كه در آغاز این باب گفتیم شش روز پس از خلع در محبس كشته شد .

شاعران دربارهء خلع معتز سخنان فراوان و رثاهاى نكو گفتند از جمله سخن یكى از مردم آن روزگار است كه در ضمن قصیده اى گوید : « اى دیده از ریختن اشك دریغ مكن و از مصیبت بهترین كسان ناله كن كه یار نزدیكش خیانت كرد و پنجهء مرگ به دو رسید . تركان انتقامجو وى را خلع كردند . قربان این مخلوع بروم او را بظلم كشتند و دیدند كه بزرگوار بود و نالان نبود . با حسن خود رونق بدر را میپوشانید و ماه در قبال او خاضع میشد . خورشید اگر به وقت طلوع او را میدید ساكن میشد و نور نمیپاشید تركان از سپاهى بیم نكردند و از شمشیر باك نداشتند . اى دریغا از مقتول مخلوع . تركان همه كاره شده اند و مردم شنونده و مطیعند كار بدست خداست كه آنها را با كشتارى سخت زبون خواهد كرد . » و دیگرى در بارهء او در ضمن قصیده اى دراز گوید : « وقتى گفتند امام كشته شد چشمم اشكبار شد ، او را بظلم و خیانت كشتند و مرگى آسوده داشت خدا آن چهره را تازه دارد و آن روح را راحت رساند . اى گروه ترك بروزگار شمشیرها خواهید دید كه زخمدار را رها نكند . براى شمشیر آماده شوید كه كارهائى زشت كرده اید . » .

دیگرى نیز در ضمن قصیده اى دراز گوید : « چشم من كه پیشواى كسان را مخلوع دیده اشكبار است . اى دریغا از او كه چه بزرگوار و شریف و آقا بود 93

ص: 580

94 گناهى بناحق بعهدهء او نهادند و او را كشتند و از پا درآوردند . پسر عموها و پسر عموهاى پدرش ، زبونى كردند و اطاعت نمودند ، بدینسان ملكى قوام نگیرد و بجنگ دشمنى نتوان رفت و جماعتى پدید نیاید . » .

معتز اولین خلیفه بود كه با زیور طلا سوار شد . خلیفگان بنى عباس پیش از او و نیز گروهى از بنى امیه كمر بند و غلاف شمشیر و زین و لگامشان زیور سبك نقره داشت . وقتى معتز با زیور طلا سوار شد مردم از رفتار او پیروى كردند . پیش از او مستعین آستین هاى گشاد را باب كرده بود كه سابقه نداشت و عرض آستین را در حدود سه وجب كرد و كلاه را كه پیش از آن مانند كلاه قاضیان دراز بود كوچك كرد .

بسال دویست و پنجاه و پنجم على بن زید و عیسى بن جعفر علوى در كوفه قیام كردند و معتز سعید بن صالح معروف بن زید و عیسى بن جعفر علوى در كوفه قیام كردند و معتز سعید بن صالح معروف به حاجب را با سپاهى بزرگ بمقابلهء آنها فرستاد و دو نفر طالبى بسبب متفرق شدن یارانشان شكست خوردند .

سابقا در همین كتاب از وفات اسماعیل بن یوسف بن ابراهیم بن عبد الله بن موسى ابن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم و آن محنت و سختى كه مردم حجاز در ایام او داشتند و كار پر ارزش محمد بن یوسف كه پس از وفات وى با ابو الساج جنگ كرد سخن آورده ایم . وقتى محمد از مقابل ابو الساج گریخت به یمامه و بحرین رفت و بر آنجا استیلا یافت و اعقاب او كه بعنوان بنى اخضر معروفند تا كنون در آنجا هستند . در مدینه نیز بعد از آن یكى از پسران موسى بن عبد الله بن موسى بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب قیام كرد .

مسعودى گوید : و ما سایر اخبار طالبیان را كه ظهور كردند و آنها كه در حبس یا بزهر و ترتیبات دیگر كشته شدند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم . از جملهء ایشان ابو هاشم عبد الله بن محمد بن على بن ابى طالب بود كه عبد الملك بن مروان او را زهر داد و محمد بن احمد بن عیسى بن زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب كه سعید حاجب او را از بصره ببرد و محبوس بود تا بمرد . پسرش على نیز با وى بود

ص: 581

و چون پدر بمرد او را رها كردند و این بروزگار مستعین بود و جز این نیز گفته اند و جعفر بن اسماعیل بن موسى بن جعفر كه ابن اغلب بدیار مغرب او را كشت و حسن بن یوسف بن ابراهیم بن موسى بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب كه عباس در مكه او را كشت در ایام معتز على بن موسى بن اسماعیل بن موسى ابن جعفر بن محمد را از رى بیاوردند و در محبس بمرد و نیز سعید حاجب موسى بن عبد الله بن موسى بن حسن بن على بن ابى طالب را از مدینه بیاورد وى در كمال زهد و عبادت بود ، ادریس بن موسى نیز همراه وى بود . وقتى سعید در راه عراق بناحیهء زباله رسید جمعى از عرب بنى فزاره و دیگران فراهم شدند كه موسى را از او بگیرند سعید او را زهر داد كه همانجا بمرد و بنى فزاره پسرش ادریس بن موسى را رها كردند . در خلافت معتز بسال دویست و پنجاه و دوم فتنه میان بلالیه و سعدیه در بصره آغاز شد كه نتیجهء آن ظهور صاحب الزنج بود . معتز جز آنچه گفتیم اخبار نكو دارد كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . و بالله التوفیق .

ص: 582

ذكر خلافت المهتدى بالله

بیعت محمد بن هارون واثق ملقب به مهتدى پیش از ظهر روز چهارشنبه یك روز مانده از رجب سال دویست و پنجاه و پنجم انجام گرفت . مادرش یك كنیز رومى بنام قرب بود ابو عبد الله كنیه داشت و هنگام خلافت سى و هفت ساله و بقولى سى و نه ساله بود . مدت یازده ماه حكومت كرد و در قاهره به خاك رفت . گویند تولد او بسال دویست و هجدهم بود .

ص: 583

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت المهتدى بالله و مختصرى از حوادث ایام او

مهتدى با وجود مدت كوتاه خلافتش وزارت به چند كس داد كه از قتل و حبس سالم ماندند و عیسى بن فرخانشاه از آن جمله بود . مهتدى قبه اى بساخت كه چهار در داشت و آن را قبهء مظالم نام داد و براى رسیدگى به مظالم خاص و عام آنجا مىنشست . وى امر بمعروف و نهى از منكر كرد و شراب را ممنوع داشت و آوازه خوانى را ممنوع كرد و عدالت نمود و هر روز جمعه به مسجد جامع حضور مىیافت و براى مردم خطبه میخواند و امامت نماز میكرد و خاص و عام از اینكه آنها را بطریق حق میكشند به زحمت افتادند و روزگارش را ناخوش داشتند و بر ضد او توطئه كردند تا كشته شد . و قصه چنان بود كه موسى پسر بغاى بزرگ در رى بجنگ طالبیان از قبیل حسن بن زید حسینى و فتنهء دیلمان كه به قزوین ریخته و مردم آنجا را كشته بودند سرگرم بود . وقتى خبر كشته شدن معتز و قصهء صالح بن وصیف و تركان به موسى رسید ماجراى معتز را سخت ناپسند شمرد و از آنجا سوى سامره برگشت .

ص: 584

در قسمت گذشتهء این كتاب در ضمن اخبار معتز از كشته شدن او به اجمال سخن آورده ایم اما چگونگى كشته شدنش را با اختلافى كه مردم در این باب كرده اند بتفصیل نگفتیم . مورخان و سرگذشت نویسان و علاقه مندان اخبار دول را دربارهء كشته شدن وى مختلف دیده ام . بعضى گفته اند كه معتز در ایام خلافت مهتدى به ترتیبى كه قبلا گفته ایم در محبس بمرگ طبیعى مرد ، بعضى دیگر گفته اند در محبس خوردنى و نوشیدنى از او باز گرفتند و از گرسنگى و تشنگى مرد ، بعضى گفته اند آب جوش به او تنقیه كردند و به همین جهت وقتى او را بمردم نشان دادند درونش متورم بود . آنچه بنزد مطلعان اخبار بنى عباس معروفتر است اینست كه وى را به اجبار وارد حمامى كردند كه داغ بود و نگذاشتند برون شود . اینان نیز اختلاف دارند بعضى گفته اند او را در حمام گذاشتند تا جان داد و بعضى گفته اند وقتى نزدیك شد از فرط گرما تلف شود او را بیرون بردند و برفاب خنك به او نوشانیدند كه جگر و امعایش پاره پاره شد و در دم جان بداد و این بروز دوم شعبان سال دویست و پنجاه و پنجم بود . و ما تفصیل این مطالب را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

وقتى مهتدى خبر یافت كه موسى بن بغا سوى دار الخلافه حركت كرده است آمدن او را خوش نداشت و به دو نوشت در جاى خود بماند و حركت نكند كه وجودش در آنجا لازم است ولى موسى بن بغا حركت خود را با شتاب ادامه داد تا به سامره رسید و این بسال دویست و پنجاه و ششم بود . صالح بن وصیف در تدبیر كارها با مهتدى همدست بود ، وقتى موسى به سامره نزدیك شد مردم در كوچه و بازار بانگ میزدند : « اى فرعون برو كه موسى آمد . » صالح بن وصیف وقتى از آمدن موسى خبر یافت از مهتدى برنجید و گفت او نهانى نامه به موسى نوشته كه به سامره بیاید و به ظاهر نوشته است كه نیاید . یكى از سرداران ترك نیز كه بایكیال نام داشت بر كارها تسلط و ریاست یافته بود . موسى وارد سامره شد و به مجلس مهتدى رفت كه برسیدگى مظالم نشسته بود و خانه از خاص و عام پر بود . یاران موسى به خانه ریختند و مردم را با

ص: 585

گرز و تبرزین بشدت زدند و بیرون كردند ، مردم فغان كردند و مهتدى بعنوان اعتراض بر رفتار ایشان از مجلس برخاست اما آنها دست بر نداشتند و مهتدى خشمگین از آنجا دور شد و احساس خطر مىكرد . آنگاه اسبى بیاوردند و او را بخانهء یارجوج بردند كه موسى بن بغا وقتى غوغاى مردم را دیدهء بود از خانهء مهتدى بدانجا رفته بود . مهتدى را نیز آنجا بردند و سه روز پیش موسى بن بغا ببود و موسى از او تعهد گرفت كه خیانت نكند و بیشتر سپاه طرفدار موسى بود . وى مردى دیندار و ساده بود و نبیذ نمینوشید و سپاهیان پیروى او میكردند . مهتدى تند خو بود و از موسى برنجید و نزدیك بود رخنه بزرگ شود و كار بالا گیرد ولى موسى با او ملایمت كرد و با هم براى كشتن صالح بن وصیف تدبیر كردند . موسى بیم داشت صالح بن وصیف در حال اختفا بر ضد آنها تدبیر كند ، بدین جهت دیده وران بجستجوى او فرستاد تا او را بیافت و چون صالح از هجوم یاران موسى خبر یافت بجنگید و از خویش دفاع كرد تا كشته شد و سرش را بریدند و پیش موسى بن بغا بردند . بعضى نیز گفته اند كه حمامى را داغ كردند و او را بدانجا بردند كه بمرد چنان كه با معتز كرده بودند .

كار مساور شارى نیرو گرفت و با سپاه خود به سامره نزدیك شد و مردم به زحمت افتادند و راهها بسته شد و مهتدى موسى بن بغا و بایكیال را بجنگ شارى فرستاد و به بدرقهء آنها برون شد ولى آنها بدون زد و خورد بازگشتند و چون مهتدى از بازگشتشان خبر دار شد برون آمد و سر پل سامره با جمعى از مغربیان و فرغانیان و دیگر كسان براى جنگ بایكیال اردو زد . گویند بایكیال نامهء مهتدى را براى موسى خواند كه به دو نوشته بود موسى را غافلگیر كند و بكشد . به موسى نیز نامه اى مانند آن نوشته بود و چون بدانستند كه میخواهد آنها را بجان هم بیندازد از راه باز گشتند و بایكیال با مهتدى روبرو شد و موسى كه نمیخواست با مهتدى جنگ كند بیرون سامره ماند . میان مهتدى و بایكیال جنگى سخت بود كه مردم بسیار كشته شد و بایكیال عقب نشست و مهتدى غلبه یافت اما كمین بایكیال بسالارى یارجوج ترك به مهتدى حمله

ص: 586

برد و او با یاران خود بگریخت و وارد سامره شد و از مردم كمك خواست و در بازارها بانگ برآورد اما فریاد رس نبود و عده اى از یارانش جلو او میرفتند و بناچار از فیروزى نومید شد و نهانى بخانهء ابن خیعونه رفت كه بر او هجوم بردند و عزلش كردند و از آنجا به خانهء یارجوج بردند و به دو گفتند : « آیا میخواهى مردم را براهى ببرى كه نمیدانند چیست ؟ » گفت : « میخواهم آنها را بروش پیغمبر صلى الله علیه و سلم و خاندان وى و خلفاى راشدین وا دارم . » به دو گفتند : « پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم با كسانى مانند ابو بكر و عمر و عثمان و على و دیگران بود كه از دنیا گذشته و بآخرت چشم دوخته بودند اما مردان تو یا ترك یا خزر یا فرغانى و مغربى و دیگر عجمانند كه از كار آخرت بىخبرند و جز دنیا هدفى ندارند چگونه آنها را بطریق حق وادار میكنى ؟ » میان وى و آنها در این معنى و امثال آن سخن بسیار رفت . آنگاه بمردم وانمودند كه تسلیم او شدند و چون نزدیك بود كه كار بپایان رسد سلیمان بن وهب و بقولى دیگرى بسخن ایستاد و گفت : « این راى درست نیست و تدبیر شما خطاست اگر به زبان چیزى مىگوید نیتش دربارهء شما جز این است ، همهء شما را نابود مىكند و جمعتان را به تفرقه میكشاند . » وقتى این سخن را از او شنیدند « انا لله » گفتند 99 100 و با خنجرها به دو حمله بردند و اول كس كه زخمى به دو زد پسر عموى بایكیال بود كه با خنجر رگ گردن او را ببرید و در حالى كه خون فواره میزد روى او افتاد و دهان به زخم نهاد و از خون او بمكید تا سیر شد . ترك مست بود وقتى از خون مهتدى سیر شد مهتدى مرده بود و او به پا ایستاد و گفت : « اى یاران امروز همانطور كه از شراب سیر شدم از خون مهتدى نیز سیر شدم . » .

دربارهء چگونگى قتل مهتدى اختلاف است معروفتر از همه اینست كه او را با خنجر كشته اند . بعضى دیگر گفته اند آلات مردى او را فشردند تا جان داد . بعضى دیگر گویند او را میان دو تختهء بزرگ نهادند و با طناب محكم ببستند تا بمرد . بقولى خفه شد و بقولى او را زیر فرشها و مخده ها فشردند تا جان داد . چون مهتدى بمرد

ص: 587

بر او گریستند و عزادارى كردند و از كشتن او پشیمانى نمودند كه عبادت و زهد وى را میدانستند . گویند این بروز سه شنبه چهارده روز مانده از رجب سال دویست و پنجاه و پنجم بود موسى بن بغا و یارجوج در كار تركان دخالت نداشتند . كینهء تركان از مهتدى بسبب آن بود كه بایكیال را كشته بود زیرا بایكیال بچنگ مهتدى افتاد و سرش را برید و پیش یارانش انداخت . بعضى گفته اند بایكیال در جنگى كه نزدیك پل سامره رخ داد و پیش از این بگفتیم كشته شده بود .

مهتدى در آغاز خلافت خود به روز پنجشنبه سوم ماه رمضان احمد بن اسرائیل دبیر و ابو نوح دبیر را بدروازهء عامهء سامره آورد و هر كدام را پانصد تازیانه زد كه بمردند و این بسبب كارهائى بود كه كرده بودند و در نظر مهتدى به اقتضاى شریعت تازیانه زدنشان لازم مینمود . مهتدى هنگامى كه كشته شد هفده پسر و شش دختر داشت .

مهتدى احمد بن مدبر را بخراج فلسطین گماشته بود و با او حكایتها داشت كه همه را با خبر ابن مدبر وقتى به فلسطین رسید و چیزهایى كه به سامره فرستاد در كتابهاى سابق خود آورده ایم . گویند معتز او را به شام تبعید كرده بود احمد بن مدبر اخبار نكو دارد و ابراهیم بن مدبر برادرش نیز با صاحب الزنج كه به اسارت او درآمده بود حكایت ها داشت .

مسعودى گوید از حكایتهاى جالب احمد بن مدبر كه در ضمن اخبار طفیلیان محفوظ مانده اینست كه احمد كمتر بصحبت مىنشست و هفت ندیم داشت كه جز آنها با كسى مأنوس نبود و آنها را براى صحبت خود برگزیده بود و هر یك از آنها یك قسم هنر داشت كه كسى همسنگ وى نبود . یك طفیلى به اسم ابن دراج بود كه بنادره گوئى و سبكروحى و ادب از همه پیش بود و پیوسته مراقب بود تا وقتى را كه احمد بن مدبر با ندیمان به صحبت مىنشست بدانست و به لباس ندیمان در آمد و همراه ایشان بمجلس آمد و حاجب پنداشت كه وى با ندیمان آشناست و

ص: 588

از ورود او جلوگیرى نكرد . وقتى احمد بن مدبر بیامد و او را میان جمع بدید به حاجب خویش گفت : « برو به این مرد بگو كارى دارى ؟ » حاجب مضطرب شد و بدانست كه فریب خورده است و ابن مدبر او را خواهد كشت و در حالى كه پا به زمین میكشید بیامد و به طفیلى گفت : « ارباب میگوید كارى دارى ؟ » جواب داد : « به او بگو نه . » ابن مدبر به حاجب گفت : « پیش او برگرد و بگو پس چرا اینجا نشسته اى ؟ » و طفیلى جواب داد : « ما تازه اینجا نشسته ایم . » گفت : « پیش او برگرد و بگو تو چكاره اى ؟ » جواب داد : « خدا ترا قرین رحمت كند ، طفیلى هستم . » ابن مدبر به دو گفت : « طفیلى هستى ؟ » گفت : « بلى ، خدایت عزیز دارد . » گفت : « مردم وجود طفیلى را كه خلوت آنها را بهم مىزند و از اسرارشان با خبر مىشود در صورتى تحمل میكنند كه شطرنج باز یا نرد باز ماهرى باشد یا عود یا سه تار بزند . » گفت : « خدایت تأیید كند من همهء این چیزها را میدانم . » گفت : « تا چه حد میدانى ؟ » گفت : « همه را در كمال خوبى میدانم . » با یكى از ندیمان خود گفت : « با او شطرنج بازى كن . » طفیلى گفت : « اگر باختم ؟ » گفت : « ترا از این ولایت بیرون میكنم . » گفت : « اگر بردم ؟ » گفت : « هزار درم به تو مىدهم . » گفت : « خدایت تأیید كند بهتر است بگویى هزار درم را حاضر كنند كه حضور آن مایهء قوت قلب و اطمینان بفیروزى است . » هزار درم را حاضر كردند و آن دو بازى كردند و طفیلى برد و دست دراز كرد كه درهم ها را بردارد حاجب براى آنكه تا حدى این غفلت خود را تلافى كرده باشد گفت : « خدا امیر را عزت دهد . این شخص گفت شطرنج را در كمال خوبى میداند ولى فلان غلام از او میبرد . غلام را احضار كردند و از طفیلى ببرد ، احمد به دو گفت : « برو . » گفت : « نرد بیارید . » نرد آوردند و با او بازى كردند كه ببرد حاجب گفت : « آقاى من نرد را نیز بطور كامل نمیداند كه فلان دربان از او میبرد . » دربان را احضار كردند و از طفیلى ببرد . احمد به دو گفت : « برو . » گفت : « آقاى من عود بیارند . » عود بیاوردند و بزد و خوب زد و بخواند و طرب انگیخت . حاجب گفت : « آقاى من در مجاورت

ص: 589

ما یك پیر هاشمى هست كه كنیزان را تعلیم میدهد و در نواختن عود از او ماهرتر است . » پیر را احضار كردند عود را طرب انگیزتر از او زد احمد گفت : « برو . » گفت : « سه تار بیارند . » سه تارى به او دادند و آهنگى بزد كه بهتر از آن نمیشد و آوازى سخت نكو خواند حاجب گفت : « خدا ارباب را عزت دهد فلان بنكدار كه مجاور ماست ماهرتر از اوست . » بنكدار را بیاوردند و بهتر و خوشتر از او زد . ابن مدبر گفت : « ما هر چه میشد براى تو كردیم و ناچار باید ترا از منزلمان بیرون كنیم . » گفت : « آقاى من یك چشمه كار دیگر مانده است . » گفت : « چیست ؟ » گفت : « بگو كمانى با پنجاه ساچمهء سربى بیارند و این حاجب را چهار دست و پا بدارند و من همه را به دبرش میزنم اگر یكى را خطا كردم ، گردنم را بزنید حاجب بنالید و ابن مدبر این را وسیلهء تسكین خاطر خویش و مكافات و سزاى غفلت او دانست كه طفیلى را به مجلس راه داده بود . بگفت تا دو خرك بیاوردند و یكى را روى دیگرى نهادند و حاجب را روى آن ببستند و كمان و ساچمه بیاوردند و به طفیلى دادند كه بینداخت و هیچیك خطا نكرد . وقتى حاجب را رها كردند از درد مینالید ، طفیلى گفت : « آیا بر در ارباب كسى هست كه این كار تواند كرد ؟ » گفت : « اى زن فلان ، وقتى نشین من هدف باشد نه ! » طفیلىها حكایتهاى نكو دارند مانند حكایت بنان طفیلى با موكل دربارهء لوزینه كه از یك آغاز كرد و بالا رفت و براى هر شمار از قرآن شاهد آورد كه با دیگر حكایات طفیلىها بشرح و تفصیل در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب شمه اى از مطالبى را كه در كتابهاى سابق نیاورده ایم ، یاد میكنیم .

مهتدى به كار دین متمایل بود و عالمان را تقرب داد و فقیهان را منزلت افزود و با آنها نكوئى كرد . مىگفت : « اى بنى هاشم بگذارید تا من نیز چون عمر بن عبد العزیز رفتار كنم و میان شما چنان باشم كه عمر بن عبد العزیز در میان بنى امیه بود . » وى از لباس و فرش و خوردنى و آشامیدنى خویش بكاست و بگفت تا ظرفهاى

ص: 590

طلا و نقره را از خزینه برون آوردند و بشكستند و درهم و دینار سكه زدند . و نیز بگفت تا تصویرهائى را كه در مجلس خلافت بود محو كردند و قوچها و خروسها را كه بحضور خلیفگان جنگ مىانداختند بكشتند . درندگان محبوس را نیز بكشتند .

فرشهاى زیبا و همهء فرشهاى دیگر را كه به حكم شریعت روا نبود جمع كردند .

خلیفگان پیش از او هر روز ده هزار درم بر سفرهء خویش خرج میكردند وى این رسم را برداشت و براى سفره و دیگر مخارج خود روزانه صد درم مقرر داشت .

پیوسته روزه میداشت ، گویند وقتى كشته شد لوازم او را از جائى كه در آنجا خلوت میكرد برون آوردند از جمله جعبه اى قفل زده بود و پنداشتند در آنجا پول و یا جواهر است وقتى بگشودند جبه اى پشمین با یك غل در آن بود و بقولى جبهء مویین بود . از خادم وى پرسیدند . گفت : « وقتى شب میشد این جبه را میپوشید و غل را به گردن مینهاد و تا صبح ركوع و سجده میكرد و فقط یك ساعت پس از نماز عشا میخوابید آنگاه بر میخاست . » یكى از كسانى كه پیش از كشته شدنش با وى مأنوس بود شنیده بود كه پس از نماز مغرب وقتى براى افطار نشسته بود میگفته بود :

خدایا از پیغمبرت صلى الله علیه و سلم شنیده ایم كه گفته است دعاى سه كس رد نمیشود :

دعاى امام عادل و من كوشیده ام كه با رعیت عدالت كنم و دعاى ستمدیده و من ستمدیده ام و دعاى روزه دار تا وقتى افطار كند و من روزه دارم و بنا كرد تركان را نفرین كند و دفع شرشان را از خدا بخواهد .

صالح بن على هاشمى گوید یك روز كه مهتدى برسیدگى مظالم نشسته بود حضور داشتم و دیدم كه دسترسى به دو آسان بود و دربارهء شكایتها كه به دو میشد نامه ها به اطراف میفرستاد و رفتار او را پسندیدم و هنگامى كه مشغول خواندن شكایت نامه ها بود در او خیره میشدم و چون سر بر میداشت چشم فرو مىهشتم گوئى مكنون خاطر مرا بدانست كه گفت : « اى صالح ، تصور میكنم چیزى بخاطر دارى كه میخواهى بگویى . » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان . » و دیگر چیزى نگفت ، همین

ص: 591

كه از كار جلوس فراغت یافت به من گفت باشم و برخاست . مدتى دراز بنشستم ، آنگاه مرا بخواست و پیش او رفتم كه بر حصیر نماز نشسته بود ، به من گفت : « اى صالح ، تو آنچه را در خاطر دارى میگوئى یا من بگویم ؟ » گفتم : « امیر مؤمنان بگوید بهتر است . » گفت : « مثل اینكه كار مجلس ما را پسندیدى و گفتى چه خلیفهء خوبى بود اگر قایل به خلق قرآن نبود . » گفتم : « بله . » گفت : « مدتى بر این عقیده بودم تا پیرى از اهل فقه و حدیث را از مردم اذنهء شام پیش واثق آوردند كه به بند بود ، مردى بلند قامت و خوش منظر بود و بدون ترس سلام كرد و دعائى مختصر گفت و من در چشمان واثق دیدم كه از او شرمگین و نسبت به وى مهربان بود ، به دو گفت :

« اى پیر بسؤالات ابو عبد الله احمد بن ابى دواد جواب بده . » گفت : « اى امیر مؤمنان احمد از مناظره فرو میماند . » دیدم كه واثق بجاى رأفت و مهربانى كه داشت خشم آورد و به دو گفت : « ابو عبد الله از مناظره فرو میماند ؟ » پیر گفت : « اى امیر مؤمنان سخت نگیر ، اجازه میدهى با او سخن كنم . » واثق گفت : « اجازه دارى . » پیر رو به احمد كرد و گفت : « اى احمد ، میگوئى مردم بچه چیز معتقد باشند . » گفت : « به خلق قرآن . » پیر گفت : « این اعتقاد بخلق قرآن كه مردم را بدان میخوانى جزو دین است كه دین بدون آن كامل نیست . » گفت : « بله . » پیر گفت : « پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم مردم را به این عقیده خواند یا نخواند ؟ » گفت : « نخواند . » گفت :

« پیمبر این را میدانست یا نمیدانست . » گفت : « میدانست . » گفت : « پس چرا مردم را به عقیده اى میخوانى كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم آنها را بدان نخوانده است . » و احمد خاموش ماند . پیر گفت : « اى امیر مؤمنان این یكى » پس از مدتى به دو گفت :

« اى احمد خداوند در كتاب عزیز خویش گفته : « اكنون دینتان را براى شما بكمال آوردم و نعمت خویش را براى شما تمام كردم و مسلمانى را دین شما انتخاب كردم . » و تو میگوئى دین جز با اعتقاد بخلق قرآن بكمال نمیآید آیا خدا راست میگوید كه دین كامل است یا تو كه میگوئى ناقص است ؟ » و او خاموش ماند . پیر گفت :

ص: 592

« اى امیر مؤمنان این دو . » آنگاه پس از مدتى گفت : « اى احمد ، با توجه به این سخن خدا عز و جل كه گوید : « اى پیمبر آنچه را به تو نازل شده ابلاغ كن تا آخر » این اعتقاد كه مردم را بدان میخوانى از جمله چیزهایى است كه پیمبر صلى الله علیه و سلم به امت ابلاغ كرده است یا نه ؟ » و او خاموش ماند . پیر گفت : « اى امیر مؤمنان این سه . » آنگاه پس از مدتى گفت : « اى احمد به من بگو وقتى پیمبر صلى الله علیه و سلم این اعتقاد خلق قرآن را كه تو مردم را بدان میخوانى میدانست آیا روا بود كه آن را بمردم نگوید یا نه ؟ » احمد گفت : « روا بود . » گفت : « براى ابو بكر و عمر و همچنین براى عثمان و همچنین براى على روا بود ؟ » گفت : « بله . » پیر رو به واثق كرد و گفت : « اى امیر مؤمنان اگر آنچه براى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و اصحاب او روا بود براى ما روا نباشد خدا هیچ چیز را براى ما روا نكند . » واثق گفت :

« بله بند او را باز كنید . » وقتى بند او را بگشودند آن را برداشت . واثق گفت : « كارش نداشته باشید . » سپس به پیر گفت : « چرا بند را نگهداشتى ؟ » گفت : « قصد دارم آن را نگهدارم و وصیت كنم كه در كفنم بگذارند تا به خداوند بگویم : « پروردگارا از این بنده ات بپرس چرا مرا به ستم در بند كرد و كسانم را بترسانید ؟ » واثق بگریست و پیر و همهء حاضران بگریستند . پس از آن واثق به دو گفت : « اى پیر مرا حلال كن » گفت : « اى امیر مؤمنان وقتى از منزلم بیرون آمدم به احترام پیمبر صلى الله علیه و سلم و خویشیى كه با او دارى ترا حلال كردم . » چهرهء واثق بگشود و خرسند شد . پس از آن به او گفت : « پیش ما بمان كه با تو انس گیرم . » گفت : « اقامت من در محل خودم بهتر است و من پیرى فرتوتم و حاجتى دارم . » گفت : « هر چه میخواهى بخواه . » گفت : « اى امیر مؤمنان اجازه دهد به همان جا كه این ظالم مرا از آنجا برون كرده باز گردم . » گفت : « اجازه دادم . » و بگفت تا جایزه اى به او بدهند اما نپذیرفت من از آن وقت از این عقیده برگشتم و پندارم كه واثق نیز از آن برگشت .

ص: 593

روزى دفاتر كتابخانه را به مهتدى نشان میدادند و پشت یكى از كتابها این اشعار را دید كه معتز گفته و به خط خود نوشته بود : « علاج بیمارى خویش را از طب یافتم اما علاج عشق را نتوانست . از عشق بنالیدم و همواره صبر كردم و از صبر و نالهء خویش عجب دارم . اگر بیمارى كسى را از یار باز میدارد بیماریم مرا از عشق شما باز نمیدارد . هرگز از دلدار ملول نمیشویم ایكاش همیشه با محبوب بودم و محبوب با من بود . » چهرهء مهتدى درهم رفت و گفت : « به اقتضاى جوانى سخن گفته است . » و خود او غالبا شعر اول را تكرار میكرد .

محمد بن على ربعى كه غالبا در ملازمت مهتدى و مردى خوش محضر بود ، ایام و اخبار كسان را نیك میدانست . گوید شبها پیش مهتدى میرفتم ، شبى به من گفت :

« خبر نوف را كه از على بن ابى طالب نقل كرده میدانى ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان نوف گوید : شبى على رضى الله عنه را بدیدم كه مكرر برون و درون میشد و آسمان را مینگریست ، آنگاه به من گفت : « اى نوف آیا خفته اى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان از اول شب چشمم باز است . » گفت : « اى نوف خوشا آنها كه به دنیا بىرغبت و بآخرت راغبند آنها كسانى هستند كه زمین خدا را فرش و خاك را خوابگاه و آب را زینت و كتاب او را شعار و دعا را روپوش خود كرده اند ، آنگاه بروش عیسى بن مریم علیه السلام از دنیا بریده اند . اى نوف خداى تعالى به بندهء خود عیسى علیه السلام وحى كرد به بنى اسرائیل بگو با دلهاى مطیع و دیدگان بیمناك و دستان پاك بخانه هاى من در آیند به آنها بگو كه من دعاى هیچ كس را كه حق یكى از مخلوق پیش او باشد نمىپذیرم . » محمد بن على ربعى گوید : « به خدا مهتدى این خبر را به خط خویش نوشت و من در دل شب كه او در اطاق مخصوص خود با خدا خلوت كرده بود مىشنیدم كه میگریست و میگفت : « اى نوف خوشا آنها كه به دنیا بىرغبت و بآخرت راغبند . » و خبر را تا آخر مىرساند و چنین بود تا قصهء وى و تركان رخ داد كه او را بكشتند .

محمد بن على گوید : یك روز كه با مهتدى بخلوت بودم و از آفات دنیا و از راغبان

ص: 594

و زاهدان آن سخن بسیار رفت ، به دو گفتم : « اى امیر مؤمنان ، چرا انسان عاقل صاحب تمیز كه همهء آفات دنیا و زوال و فریب آن را میداند باز هم دنیا را دوست دارد و بدان دل میدهد ؟ » مهتدى گفت : « حق دارد كه از دنیا خلق شده و دنیا مادر اوست ، در آنجا پرورش یافته و مایهء معاش اوست روزى از آن مىخورد و مایهء بقاى اوست و بدانجا باز میگردد و محل اجتماع اوست در آنجا تحصیل بهشت مىكند و مبدأ نیك بختى اوست . دنیا راهى است كه پارسایان از آن ببهشت میگذرند ، پس چگونه راهى را كه سالك خویش را اگر بهشتى باشد به بهشت و نعیم دایم جاوید آن مىرساند دوست ندارد . » گویند این سخن را على بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم در جواب یكى كه همین سؤال را از او كرده بود گفته بود و این سخن از امیر مؤمنان على بن ابى طالب رضى الله عنه كه در مدح دنیا و ذم منكر دنیا گفته و سابقا در همین كتاب ضمن سخن از زهد و سرگذشت وى آورده ایم ، گرفته شده است .

مسعودى گوید : خروج صاحب الزنج در بصره بدوران خلافت مهتدى بسال دویست و پنجاه و پنجم بود . وى مدعى بود كه على بن محمد بن احمد بن عیسى بن زید ابن على بن حسن بن على بن ابى طالب است . بیشتر كسان میگویند نسب خاندان ابو طالب را بدروغ به خود بسته بود . وى از مردم ورزنین یكى از روستاهاى رى بود و اعمالش نشان میداد كه طالبى بودنش مشكوك است كه عقیدهء خوارج ازارقه داشت و اینكه زنان و كودكان و پیران فرتوت را كه مستوجب قتل نبودند میكشت دلیل این سخن است .

خطبه اى داشت كه آغاز آن چنین بود : « الله اكبر ، الله اكبر لا إله الا الله حكمى جز خدا نیست . » وى همهء گناهان را مایهء كفر میدانست و یاران وى همه زنگان بودند . ظهور وى از بئر نخل ما بین مدینة الفتح و كرخ بصره بشب پنجشنبه سه روز مانده از رمضان سال دویست و پنجاه و پنجم بود . بسال دویست و پنجاه و هفتم بصره را بگرفت و بشب شنبه دوم صفر سال دویست و هفتادم بدوران خلافت معتمد كشته شد . مردم دربارهء اخبار و جنگها و سرگذشت او كتابهاى بسیار نوشته اند . اخبار او را با آغاز كارش تا وقتى به

ص: 595

دیار بحرین رفت و حكایتى كه با اعراب داشت نخستین بار محمد بن حسن بن سهل برادرزادهء ذو الریاستین فضل بن سهل ، رفیق مأمون نوشته است . این محمد همان است كه قصهء او را با معتضد بالله یاد كرده ایم و میان كسان مشهور است كه او را چون مرغ بر آتش نهاد و پوستش باد میكرد و میتركید .

كسان خبر صاحب الزنج را ضمن اخبار و كتب مربوط به سپید جامگان یاد كرده اند و ما همهء اخبار او را با آغاز خبر بلالیان و سعدیان كه در بصره بود در كتاب اوسط آورده ایم و حاجت بتكرار آن نیست . در این كتاب نیز در جاى مناسب شمه اى از اخبار و كار و كشته شدن او را یاد خواهیم كرد .

مسعودى گوید : در همین سال كه سال دویست و پنجاه و پنجم بود و بقولى بسال دویست و پنجاه و ششم در ماه محرم وفات عمرو بن بحر جاحظ در بصره رخ داد . هیچكس از محدثان و دانشوران بیشتر از او تألیف نداشت ، وى طرفدار عثمانیان بود . ابو الحسن مدائنى نیز تألیف بسیار داشت ولى ابو الحسن مدائنى هر چه را شنیده بود بقلم مىآورد اما تألیفات جاحظ با وجود عثمانى بودن وى زنگ از خاطر مىبرد و دلایل روشن را نمودار مىكند كه شیوه اى خوب و ترتیبى منظم و عباراتى روان دارد و هر جا از ملامت خواننده بیم كند از جد به هزل رود یا از پس حكمتى بلیغ نادره اى ظریف آرد .

جاحظ تألیفات نكو دارد ، كتاب البیان و التبیین از همه مهمتر است و در آنجا نثر و نظم و اشعار نخبه و اخبار خوب و خطبه هاى بلیغ فراهم آورده كه اگر كسى همان را داشته باشد او را بس است و كتاب الحیوان و كتاب الطفیلیین و كتاب البخلا نیز از اوست و دیگر كتابهایش آنچه تأیید ناصبىگرى و ضد حق نباشد در نهایت كمال است و از معتزلیان سلف و خلف هیچكس فصیح تر از او نبود . وى غلام ابراهیم بن سیار نظام بود و علم از او گرفت و از وى آموخت .

یموت بن مزرع كه جاحظ دایى وى بود گوید : « كسانى از مردم بصره و دوستان دایى من در بیماریى كه از همان بمرد پیش وى آمدند و حال او را پرسیدند ، گفت :

ص: 596

« از دو جهت علیلم از بیمارى و از قرض . » آنگاه گفت : « من بیماریهاى متناقض دارم كه از هر یك بیم تلف هست ، مهمتر از همه هفتاد و چند سال است . مقصودش عمر هفتاد و چند ساله بود . یموت بن مزرع گوید : « نیمهء راست خود را از شدت حرارت ، صندل و كافور میمالید و نیمهء دیگر را اگر با مقراض میبریدند از شدت سستى و سردى احساس نمیكرد . » ابن مزرع گوید از جاحظ شنیدم كه میگفت : « در بصره مردى را دیدم كه صبح و شب به كار مردم مشغول بود . به دو گفتم : « خویشتن را به زحمت انداخته اى لباست را كهنه و استرت را لاغر میكنى و غلامت را میكشى و راحت و آرام ندارى ، چه شود اگر كمى كوتاه بیایى ؟ » گفت : « چهچه مرغان سحر را از درختان و آهنگ كنیزكان را به وسیلهء ساز شنیده ام و هیچیك چون آهنگ سپاسدارى كه دربارهء او نكوئى كرده یا در انجام دادن حاجتش كوشیده ام طرب انگیز نبوده است . » یموت از بیم آنكه بنامش فال بد زنند بعیادت بیمارى نمیرفت ، وى اخبار نكو و اشعار خوب دارد . در طبریهء اردن مقیم شد و همانجا بمرد و این از پس سال سیصدم بود .

وى اهل علم و نظر و معرفت و بحث بود ، پسرى بنام مهلهل داشت كه اكنون یعنى سال سیصد و سى و دو از شاعران تواناست و پدرش یموت خطاب به او گوید : « مهلهل ، من سخت و سست زمانه را آزموده ام و روزگار با من كشاكش ها داشته است . در همه جا با مردم پنجه زده ام و سران و فرومایگان به من سر فرود آورده اند . بدترین رنجى كه دل مرا پریشان مىكند بزرگواریست كه زمانهء ناسازگار او را زبون كرده باشد . همین غم بس است كه مردى و الا نسب تباه شود و غلام زادگان بر تخت باشند . از این نگرانى كه وقتى من بمیرم تو تباه شوى خواب از چشمم میرود . بمیرم یا بمانم مایهء دلگرمى من اینست كه لطف خداوند شامل تو شود و از پس مرگ من استخوانت محكم شود و حادثهء سخت ترا از جا نبرد . بگو پدر من بخشندهء دانش بود و اگر گویند پدرت كه بود بگو یموت كه بیگانه و خویش بعلم تو معترف شوند و دروغ زن انكار آن نتواند كرد . » مهتدى اخبار نكو دارد كه در كتابهاى سابق خود آورده ایم ، و الله ولى التوفیق .

ص: 597

ذكر خلافت المعتمد بالله

اشاره

بیعت معتمد احمد بن جعفر متوكل چهارده روز مانده از رجب بسال دویست و پنجاه و ششم هنگام بیست و پنج سالگى انجام شد . كنیه اش ابو العباس و مادرش یك كنیز كوفى بنام فتیان بود . در رجب سال دویست و هفتاد و نهم در چهل و هشت سالگى بمرد و مدت خلافتش بیست و سه سال بود .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت المعتمد بالله و مختصرى از حوادث ایام او

وقتى خلافت به معتمد رسید وزارت به عبید الله بن یحیى بن خاقان وزیر متوكل داد و چون عبید الله بمرد حسن بن محمد را به وزارت گماشت ، پس از او وزارت به سلیمان بن وهب و پس از او به صاعد رسید .

معتمد به روز پنجشنبه هلال ربیع الاول سال دویست و پنجاه و هشتم ابو احمد

ص: 598

موفق برادر خویش را با مفلح خلعت داد و آنها را بجنگ صاحب الزنج سوى بصره فرستاد .

مفلح ترك روز سه شنبه دوازده روز مانده از جمادى الاول سال دویست و پنجاه و هشتم با صاحب الزنج جنگ كرد و تیرى به گیجگاه مفلح خورد و روز چهارشنبه بمرد و جثه اش را به سامره بردند و آنجا به خاك كردند و ابو احمد از جنگ صاحب الزنج منصرف شد .

بسال دویست و شصتم و دوران خلافت معتمد ابو محمد حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام در بیست و نه سالگى درگذشت . وى پدر مهدى منتظر بود كه امام دوازدهم قطعیهء امامیه است و اكثریت شیعه ایشانند . اینان دربارهء امام منتظر خاندان پیمبر صلى الله علیه و سلم از پس مرگ حسن بن على اختلاف كرده و بیست فرقه شده اند و ما دلایل هر فرقه را دربارهء عقیدهء مذهبى كه دارد و آنچه دربارهء غیبت میگویند در كتاب « سر الحیات » و كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم . » مهتدى قبیحه مادر معتز را با عبد الله بن معتز و اسماعیل بن متوكل و طلحة بن متوكل و عبد الوهاب بن منتصر به مكه فرستاد و چون خلافت به معتمد رسید كس فرستاد تا آنها را به سامره آوردند .

بسال دویست و شصت و دوم یعقوب بن لیث صفار با سپاهى عظیم سوى عراق آمد و در دیر عاقول ، به ساحل دجله ما بین واسط و بغداد فرود آمد .

و ما آغاز كار یعقوب بن لیث را كه در سیستان بدوران طفولیت رویگر بود و با داوطلبان سیستان به جنگ شراة رفت و با درهم بن نصر مربوط شد با خبر شادرق شهر شراة كه در مجاورت سیستان و معروف به ارق بود و پیشرفت كار یعقوب تا آنجا كه در دیار زابلستان قلمرو فیروز بن كبك پادشاه زابلستان را گرفت و حكایت او با فرستادهء شاه هند بر پل بست و رفتن او به هرات و بلخ و تدبیر كردن او براى ورود به نیشابور و گرفتن محمد بن طاهر بن عبد الله بن طاهر بن حسین و رفتن وى

ص: 599

به طبرستان و جنگ با حسن بن زید حسینى و خبر حمزة بن ادرك خارجى كه خوارج حمزیه به دو انتساب دارند و حكایت او در ایام عبد الله بن طاهر تا ختم كار یعقوب و وفات او در شهر جندیشاپور از ولایت اهواز همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

وقتى یعقوب بن لیث به دیر عاقول فرود آمد معتمد برون شد و به روز شنبه سوم جمادى الاخر سال دویست و شصت و دو بیرون سامره در محل معروف به قائم اردو زد و پسرش مفوض جانشین او شد آنگاه به روز پنج شنبه پنجم رجب همان سال به سیب بنى كوما رسید و روز یكشنبه نهم رجب همان سال در محل معروف به اضطربد ما بین سیب و دیر عاقول با صفار جنگ كرد و صفار شكست خورد و اردویش غارت شد و نزدیك به ده هزار چهار پا از اردویش گرفته شد . و قصه چنان بود كه نهر معروف سیب را به طرف او برگردانیدند و آب صحرا را بگرفت و صفار بدانست كه بر ضد او حیله كرده اند . وى در آن روز چند ده بار بیاران سلطان حمله برد و ابراهیم بن سیما را غرق كرد و بسیار كس بكشت و محمد بن اوبامش ترك را زخم زد و پنداشت كه او خادم است و بیاران خود گفت در اردوى آنها كسى چون این خادم نیست . صفار در این روز به میمنه حمله برد كه موسى بن بغا عهده دار آن بود و خلق بسیار بكشت كه مغربى معروف مبرقع از آن جمله بود ، صفار با خواص یاران خود جان بدر برد و سپاه معتمد و اهل ذهاب و سیاهبوم بتعقیب او برخاستند و بیشتر مال و سلاح او را بغنیمت گرفتند . محمد بن طاهر بن عبد الله بن طاهر كه در بند بود و او را با على بن حسین قرشى چنان كه از پیش گفتیم از نیشابور اسیر آورده بود - نجات یافت . موفق كه عهده دار قلب بود پیش محمد بن طاهر آمد و بند از وى بگشود و خلعت داد و بمنزلت خویش باز برد . گویند سبب شكست صفار در آن روز برگردانیدن نهر و به گل رفتن اسبان چنان بود كه نصر دیلمى آزاد شدهء سعید بن صالح حاجب در زورقها روى دجله بود و دنباله و قسمت عمدهء سپاه صفار مقابل او رسید و او از زورقها برون ریخته آتش در شتر و استر و خر و اسب زد . در سپاه صفار پنجهزار شتر بختى از جمازه

ص: 600

و غیره بود شتران در اردو متفرق شدند و استران و اسبان رم كردند و صفوف صفار كه از اردوگاه پشت سر خود سر و صدا شنیدند و آنجا را مشوش دیدند آشفته شدند و صفار چنان كه گفتیم شكست خورد . گویند یعقوب لیث دربارهء این سفر اشعارى گفته بود و به معتمد و غلامان و همدست وى اعتراض كرده بود كه دین را تباه كرده و به كار صاحب الزنج بى اعتنا مانده اند شعر وى بدین مضمون بود : « خراسان و ملك فارس را به تصرف دارم و از ملك عراق مأیوس نیستم ، وقتى كار دین را مهمل گذاشتید و مانند رسوم دیرین كهنه شد من به یارى و نصرت خدا خروج كردم كه از صاحب پرچم هدایت كارى ساخته نبود . » وفات صفار هفت روز مانده از شوال سال دویست و شصت و پنجم چنان كه گفتیم در جندیشاپور رخ داد . در خزانهء او پنجاه میلیون درم و هشتصد هزار دینار بجا ماند و برادرش عمرو بن لیث بجایش نشست .

سیاست یعقوب بن لیث با سپاه خود و وفا دارى و ثباتشان در راه اطاعت او كه نتیجهء نیكى بسیار و فرط مهابت او بود از هیچیك از ملوك اقوام گذشته از ایرانى و غیره از سلف و خلف شنیده نشده بود . از جمله نمونه هاى طاعت ایشان یكى این بود كه وقتى وى بسرزمین فارس بود و اجازهء چرا داد پس از آن اتفاقى افتاد كه تصمیم حركت از آن ولایت گرفت و جارچى وى جار زد كه اسبان را از علف برگیرند .

یكى از یاران وى را دیده بودند كه به طرف اسب خود دویده و علف را از دهان آن گرفته بود كه پس از شنیدن جار علف نخورد و خطاب به اسب به زبان فارسى میگفته بود : « امیر مؤمنان دواب را از تر برید » . و هم در آن وقت یكى از سرداران معتبر او را دیده بودند كه زره آهنین بتن داشت و زیر آن جامه اى نداشت از او سبب پرسیدند گفت : « جارچى امیر جار زد كه سلاح بپوشید و من برهنه بودم و غسل جنابت میكردم و فرصت نبود كه از پوشیدن سلاح به لباس بردارم . » وقتى یكى پیش وى میآمد و داوطلب خدمت او بود در او مینگریست اگر منظر او را خوش داشت كار وى را امتحان مىكرد و تیر اندازى و شمشیر زنى و دیگر هنرهاى او را میدید ، اگر

ص: 601

كار او را مىپسندید از حال و خبرش مىپرسید و اینكه از كجا آمده و باكى بوده است و اگر آنچه را مىشنید مناسب مىدید مىگفت پول و كالا و سلاح چه همراه دارى و از همهء موجودى او با خبر میشد آنگاه كسانى را كه براى این كار مهیا شده بودند میفرستاد تا همه را بفروشند و پول آن را به طلا با نقره آورده به یعقوب میدادند و در دفتر ثبت میشد آنگاه لباس و سلاح و خوردنى و نوشیدنى میداد و و استر و خر از اصطبل خود میفرستاد تا آن شخص همهء لوازم مورد حاجت را به اقتضاى مرتبهء خویش داشته باشد پس از آن اگر رفتار او را نمىپسندید همه چیزها را كه به دو داده بود میگرفت تا همچنان كه به اردوگاه وى آمده برود . و طلا و نقرهء خویش را ببرد . مگر اینكه آن شخص بكمك آمده بود كه از مال خویش مقررى به دو میداد و اموالش را نمیگرفت . همهء دواب اردو ملك وى بود و علوفه نیز از جانب او داده میشد . تیمار گران و گماشتگان داشت كه به كار دواب میرسیدند بجز اسبان خاص كه پیش كسان بود و آن هم متعلق به یعقوب بود براى خود هر كجا بود تختگاهى از چوب داشت كه مانند تخت بر آن مىنشست و بر كار اهل اردو و تعلیف دواب نظارت میكرد و مراقب بود تا از گماشتگان او خللى رخ ندهد و چون چیزى را ناخوش آیند میدید بتغییر آن میپرداخت . هزار تن از مردان خویش را كه دلیر و آراسته بودند بر گزیده چماقهاى طلا به آنها داده بود كه هر چماق هزار مثقال طلا داشت . پس از آن فوج دیگر بود كه به لباس و آراستگى كمتر از آن بود و چماقهاى نقره داشت و بهنگام عید یا مواقعى كه میبایست در قبال دشمنان سرفرازى كند چماقها را به ایشان میدادند و این چماقها را ذخیرهء ایام كرده بودند .

یكى از معتمدان او را كه ناظر حال وى بود از اشتغالات خصوصى او و نشست و برخاست با یارانش پرسیدند كه آیا با كسى بصحبت مىنشیند ؟ گفت او هیچكس را از راز خویش واقف نمیكند و كسى تدبیر و منظور او را نمیداند بیشتر

ص: 602

روز را تنهاست و دربارهء مقاصد خویش اندیشه مىكند آنچه مینماید جز آنست كه در دل دارد و هیچكس را بمشورت و غیره در تدبیر امور خود دخالت نمیدهد . وسیلهء تفریح و سرگرمى او غلامان كوچك است كه تربیتشان كرده و آنها را پیش خود میخواند و كاردهاى چرمین را كه مخصوص ایشان است ساخته به آنها میدهد تا در حضور وى با آن زد و خورد كنند و چون از تدبیر امور خویش فراغت یابد بیشتر بدین مشغول است .

وقتى بسال دویست و شصتم و بقولى بسال دویست و پنجاه و نهم صفار در طبرستان با حسن بن زید حسینى جنگ كرد و حسن بن زید بگریخت و یعقوب در تعقیب وى اصرار ورزید و فرستادگان سلطان كه نامه از معتمد آورده بودند پیش وى بودند وارد و از تعقیب حسن بن زید باز آمده بود ، یكى از فرستادگان كه اطاعت مردان وى را در این جنگ دیده بود گفت : « اى امیر هرگز روزى چنین ندیده بودم . » صفار گفت : « عجیبتر از آن چیزى است كه به تو خواهم نمود . » آنگاه به محلى كه اردوگاه حسن بن زید آنجا بود نزدیك شدند و دیدند كه كیسه هاى پول و آذوقه و سلاح و لوازم و همهء چیزهایى كه سپاه هنگام فرار بجا گذاشته همچنان هست و یاران یعقوب دست به چیزى نزده و نزدیك آن نشده اند . و نزدیك آنجا در محلى كه اردوگاه دشمن دیده میشد و یعقوب آنها را گذاشته بود اردو زده بودند . فرستاده گفت : « این سیاست و تربیتى است كه امیر آنها را بدان عادت داده كه مطابق منظور او رفتار كنند . » همیشه بر پارهء نمدى مىنشست كه در حدود هفت وجب درازى و دو ذراع یا كمى بیشتر پهنا داشت ، سپرش پهلوى او بود و بدان تكیه میداد ، در خیمهء وى چیزى جز آن نبود . وقتى بشب یا روز میخواست بخوابد سر بسپر مینهاد و پرچمى را مىكند و تشك خود میكرد ، بیشتر لباسش یك نیم تنهء رنگ كردهء فاختى بود . رسم وى آن بود كه سرداران و بزرگان به ترتیب بدر خیمه گاه او میشدند بطورى كه آنها

ص: 603

را ببیند و آنها سوى خیمه اى میشدند كه محل خیمه را نمیدید اما رفت و آمد آنها را میدید و با هر یك از آنها كار داشت یا سخن و دستورى میخواست داد وى را پیش مىخواند . ورود آنها چنان بود كه چون یعقوب آنها را مینگریست این بجاى سلام به دو بود جز یكى از خواص وى كه عزیز نامیده میشد و برادرانش هیچكس حق نداشت بدر مجلس او نزدیك شود . پشت خیمهء خود و پیوسته بدان خیمه اى داشت كه غلامان خاص وى آنجا بودند و همین كه دستورى میخواست داد بانگ میزد و آنها مىآمدند و گر نه در بیشتر اوقات روز و شب در آنجا بود و كس پیش وى نبود .

خیمهء او در میان خیمه هاى دیگر بود كه با طناب بهم پیوسته بود و پانصد غلام درون آن بود كه شب را همانجا بودند و بهر كدام مراقبى گماشته بود كه بىترتیبى و تباهى نكنند و گر نه او مسئول بود ، براى او هر روز بیست گوسفند مىكشتند و در پنج دیگ مسى بزرگ پخته میشد . دیگهاى سنگى نیز داشت كه هر چه دوست مىداشت در آن مىپختند هر روز با پنج دیگ برنج و اقسام حلوا و پالوده نیز فراهم بود كه از آن مىخورد و باقى میان غلامانى كه داخل خیمه گاه او بودند تقسیم مىشد ، پس از ان به اهل اردو كه به ترتیب منزلت و تقرب اطراف خیمه گاه بودند میرسید .

یكى از كسانى كه نامه اى از سلطان براى وى آورده بود گفت : « اى امیر تو با وجود این ریاست و مقام در خیمه ات جز سلاحت و نمدى كه بر آن نشسته اى چیزى نیست ! » گفت : « اعمال و رفتار سالار قوم سرمشق یاران اوست اگر آن اثاث كه تو مىگوئى داشته باشم چهار پایان سنگین بار شوند و مردم اردو نیز از من تقلید كنند و ما هر روز بیابانها و صحراها و دره ها و دشتها مینوردیم و باید سبكبار باشیم . در اردوى او استر كمتر به كار مىرفت ، پنجهزار شتر بختى در اردو بود و چند برابر آن خران سپید چون استر تنومند كه خران معروف صفارى بود و بجاى استران بار بر آن مىنهادند علت آن بود كه وقتى فرود مىآمد شتران و خران را براى چرا رها مىكردند و استر چرا كردن نمىتوانست .

ص: 604

مسعودى گوید یعقوب بن لیث صفار و عمرو بن لیث برادرش سرگذشتها و سیاست هاى عجیب دارند با حیله ها و تدبیرهاى جنگى كه همه را تا آنجا كه میسر بوده در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب نكاتى از آنچه در كتابهاى پیش آورده ایم یاد میكنیم .

بسال دویست و شصت و چهارم در خلافت معتمد ، موسى بن بغا درگذشت ، یكى از شاعران كه مدح او گفته و صله اى دریافت نداشته بود دربارهء مرگ وى گوید :

« موسى بمرد و این اهمیت نداشت وقتى گفتند او بمرد ضررى براى من نداشت ، مرگ كسى كه در وقت زندگى خیرى براى من نداشته ضررم نمیزند . » در همین سال كه سال دویست و شصت و چهارم بود ابو ابراهیم اسماعیل بن یحیى مزنى كه كتاب المختصر را از تقریرات محمد بن ادریس شافعى فراهم آورده بود بروز پنجشنبه شش روز مانده از ماه ربیع الاول همین سال در مصر درگذشت و هم در این سال ابو عبد الله احمد بن عبد الرحمن بن وهب برادرزادهء عبد الله بن وهب رفیق مالك ابن انس كه به واسطهء عمویش عبد الله بن وهب از مالك حدیث روایت میكرد در گذشت و هم در این سال یونس بن عبد الاعلى صدفى در هفتاد و دو سالگى به مصر درگذشت و هم در این سال ابو خالد یزید بن شبان به مصر درگذشت و به كار بن موفق قاضى بر او نماز كرد .

در صفر سال دویست و شصت و هفتم موفق بجنگ صاحب الزنج رفت و در ماه ربیع الاخر پسر خویش ابو العباس را به سوق الخمیس فرستاد كه شعرانى رفیق علوى با گروهى بسیار از زنگان آنجا متحصن بود و او این محل را بگشود و هر چه را آنجا بود بغنیمت گرفت و جاهاى بسیار بگشود و زنگان را كه آنجا بودند بكشت . موفق نیز سوى اهواز رفت و آنچه را زنگان تباه كرده بودند اصلاح كرد ، آنگاه به مصر بازگشت و همچنان با صاحب الزنج بجنگید تا او را بكشت ، و دوران وى چهارده سال و چهار ماه بود كه كوچك و بزرگ و مرد و زن را كشت و هر جا رسید بسوخت و ویران كرد . در بصره در ضمن یك جنگ سیصد هزار از مردم را بكشت .

ص: 605

مهلبى كه از بزرگان اصحاب على بن محمد بود پس از این واقعه در بصره بود و در محل معروف به مقبرهء بنى یشكر منبرى نهاده بود و روز جمعه با مردم نماز كرد و بر آن منبر بنام على بن محمد خطبه میخواند و بر ابو بكر و عمر رحمت میفرستاد ولى در خطبهء خویش از عثمان و على یاد نمیكرد به جباران بنى عباس و ابو موسى اشعرى و عمر بن عاص و معاویة بن ابو سفیان لعنت میكرد زیرا بطوریكه سابقا در همین كتاب گفته ایم وى بر عقیدهء خوارج ازارقه بود .

وقتى باقیماندهء مردم با این عمل مهلبى مأنوس شدند در یك روز جمعه كه فراهم آمده بودند تیغ در آنها نهاد ، بعضى جان بدر بردند و گروهى كشته و غریق شدند و بسیار كس از مردم در خانه ها و چاهها پنهان شدند و شبانگاه بیرون میآمدند و سگها را گرفته میكشتند و میخوردند ، موش و گربه را نیز میخوردند و این حیوانات را چنان نابود كردند كه دیگران بدان دست نمىیافتند و چون یكى از آنها مىمرد او را مىخوردند منتظر مرگ همدیگر میماندند و هر كه میتوانست همدم خود را میكشت و مىخورد ، با وجود این آب خوردن نداشتند . از یك زن بصرى نقل میكنند كه وى بر بالین زن محتضرى حضور داشت و خواهر آن زن نیز آنجا بود اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند بمیرد و گوشتش را بخورند ، آن زن گوید به زحمت جان داده بود كه روى او ریختیم و گوشتش را پاره پاره كردیم و خوردیم خواهرش نیز حاضر بود و لب رود آمده بود و گریه میكرد و سر خواهرش را همراه داشت ، به او گفتند چرا گریه میكنى ؟ گفت دور خواهرم جمع شدند و نگذاشتند درست بمیرد و پاره پاره اش كردند به من نیز ستم كردند و از گوشت او جز این سر چیزى به من ندادند ، شكایتش این بود كه دربارهء خواهرش به او ستم كرده اند و نظیر این و بدتر از این بسیار بود .

در سپاه وى كار بدانجا رسیده بود كه زنانى از فرزندان حسن و حسین و عباس و هاشمیان و قرشیان و سایر عربان و كسان را میفروختند . هر زنى به دو درهم

ص: 606

و سه درهم فروخته میشد و نسب او را ببانگ بلند میگفتند كه این دختر فلان و فلانى است . هر زنگى ده و بیست و سى تا از آنها داشت كه زنگان با آنها هم بستر مىشدند و چون كنیزان خدمت زنان زنگى میكردند زنى از نسل حسن بن على بن ابى طالب كه پیش یكى از زنگان بود از على بن محمد یارى خواست و تقاضا كرد او را به زنگى دیگرى بدهد و از محنتى كه دچار آن است خلاص كند ، به دو گفت :

« این آقاى تست و بیشتر از دیگران به تو حق دارد . » كسان دربارهء شمار مردمى كه در این سالها كشته بود گفتگو دارند كه بیشتر و كمتر گفته اند آنكه بیشتر پنداشته گوید : « در ضمن این شهرها و ولایتها و دهكده ها كه گشود و مردم آن بكشت چندان كس از مردم نابود كرد كه بشمار نیاید و جز عالم الغیب كس نداند . » و آنكه كمتر پنداشته گوید : « پانصد هزار كس از مردم نابود گردیدند . » و هر دو گروه از روى حدس و گمان میگویند كه ضبط و شمار آن نمیشد كرد .

قتل وى چنان كه همین پیش گفتیم بسال دویست و هفتاد و در خلافت معتمد بود .

پس از آن بسال دویست و هفتاد و سوم موفق ، صاعد بن مخلد را بجنگ صفار فرستاد و سالارى سپاه داد و به بدرقهء او برون شد ، وقتى صاعد به دیار ایران رفت جبارى كرد و قدرت بسیار یافت . یك روز كه از مدائن میرفته بود به وضعى رسوا حجامت كرد و اندك پوششى بر او بود و این خبر را با رفتار جبارانهء او براى موفق نقل كردند . ابو محمد عبد الله بن حسین بن سعد قطربلى دبیر در ضمن قصیدهء درازى كه فقط بنقل یك شعر آن اكتفا مىكنیم در این باب گوید : « وقتى طغیان كرد و رسم عجم گرفت و با رسوائى و در پوششى اندك حجامت كرد روزگارش تیره شد . » موفق او را به واسط احضار كرد ، مدت وزارتش تا وقتى او و برادرش عبدون نصرانى را بگرفتند هفت سال بود . پس از حبس صاعد یكى از كنیزان وى كه جعفر نام داشت و صاعد دلباختهء او بود بمرد و چند روز بعد مادر موفق نیز درگذشت

ص: 607

عبد الله بن حسین بن سعد در این باب ضمن اشعارى گوید : « جعفر اول صف بود و گفت نابودى شما را خبر مىدهم ، مادر امیر پاسخ داد كه من زودتر از همه آمدم و صاعد نیز به زودى خواهد آمد . » برده و سلاح و كالا و لوازم خاص صاعد را بجز آنچه برادرش عبدون داشت به حساب آوردند و مجموع قیمت آن سیصد هزار دینار بود و از املاك دیگرش یك میلیون و سیصد هزار درامد داشت . صاعد در حبس بمرد و این بسال دویست و هفتاد و ششم بود .

بسال دویست و هفتادم ابو سلیمان داود بن على اصفهانى فقیه در بغداد بمرد و هم در این سال ابو ایوب سلیمان بن وهب درگذشت . وفات احمد بن طولون نیز بروز شنبه دهم ذى قعدهء سال دویست و هفتادم در شصت و پنج سالگى در مصر رخ داد . مدت حكومت احمد بن طولون هفده سال بود و از شكست صاحب الزنج تا بیمارى او ده ماه بود . وقتى احمد بن طولون از خویشتن نومید شد براى پسرش ابو الجیش بعنوان جانشینى خویش بیعت گرفت و چون او بمرد ابو الجیش خمارویه پسر احمد ابن طولون بیعت خویش را تجدید كرد .

موفق بسال دویست و هفتاد و یكم پسر خویش ابو العباس را بجنگ ابو الجیش خمارویه فرستاد و بروز سه شنبه چهارده روز مانده از شوال همانسال در طواحین از توابع فلسطین میان آنها جنگ رخ داد و ابو الجیش شكست خورد و ابو العباس همهء اردوگاه او را به تصرف آورد . ابو الجیش با جمعى از سرداران خود بگریخت و تا فسطاط رفت و سعد اعسر ، غلام وى بجا ماند و با ابو العباس مقابل شد و او را شكست داد و اردوگاهش را غارت كرد و سرداران معتبر و بزرگان اصحاب او را بكشت و ابو العباس فرارى به عراق رفت ، ابو العباس كار وزارت خویش را به على ابن احمد مادرانى داد . اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم ابو بكر محمد بن على ابن احمد مادرانى پیش اخشید محمد بن طغج گرفتار است ، محمد و پسرش سابقا در مصر وزارت اخشید داشتند بعدا اخشید ابو الحسن على بن خلف بن طباب را وزارت

ص: 608

داد و موقعى كه از دمشق به فسطاط رفت او را با برادرش ابراهیم بن خلف دستگیر كرد و وزارت به محمد بن عبد الوهاب داد .

بسال دویست و هفتادم ربیع بن سلیمان مرادى مؤذن رفیق محمد بن ادریس شافعى كه راوى بیشتر كتابهاى وى بود به مصر درگذشت .

ابو عبد الله حسن بن مروان مصرى و دیگران از ربیع بن سلیمان نقل كرده اند كه گفته بود شافعى از محمد بن كوفى مقدارى از كتابهاى او را عاریه خواسته و او نفرستاده بود شافعى شعرى بدین مضمون به دو نوشت : « به كسى كه دیده چون او ندیده است و كمال او از همه بیشتر است بگو علم را از اهل علم منع نباید كرد . » و محمد ابن حسن بیشتر كتابهائى را كه خواسته بود براى او فرستاد .

معتمد براى پسرش جعفر بیعت گرفت و او را المفوض الى الله نامید . معتمد مردى عیاش بود و بخوشى سرگرم بود و تدبیر كارها بدست برادرش ابو احمد موفق افتاده بود كه معتمد را بداشت و حبس كرد و او نخستین خلیفه بود كه محبوس و محصور شد . موفق او را در فم الصلح بداشت و كسان بر او گماشت . پیش از آن معتمد گریخته و به حدیثهء موصل رفته بود . موفق صاعد را به سامره فرستاد و نامه به اسحاق بن كنداج نوشت تا معتمد را از حدیثهء موصل باز گردانید .

بسال دویست و شصت و چهارم احمد بن طولون از مصر با سپاه فراوان بعنوان غزا بیرون شد و از مصر و فلسطین گروه بسیار داوطلب به دو پیوست پیش از آنكه به دمشق برسد ما جور ترك كه حاكم آنجا بود بمرد ، احمد وارد دمشق شد و همهء تركهء او را از خزاین و غیره تصرف كرد . از آنجا به حمص رفت و از حمص راه انطاكیه گرفت و طلیعهء سپاه او به اسكندریه در ساحل بحر الروم رسید و خود او در جبل الكلام به محل معروف به بغراس رسید و داوطلبان و مجاهدان پیش از او تا در بند شام رسیده بودند ، آنگاه بىخبر بازگشت و در مقابل انطاكیه فرود آمد كه سیماى دراز با عدهء كافى از تركان و غیره در آنجا بود .

ص: 609

سابقا در همین كتاب چگونگى بناى انطاكیه و قصهء حصار آن را و پادشاهى كه بانى آن بود با وصف حصار آن در كوه و دشت یاد كرده ایم پیش از آنكه احمد بن طولون بنزدیك انطاكیه فرود آید ما بین سیما و احمد مؤید بدیار قنسرین و عواصم جنگهاى بسیار شده بود و سیماى دراز مردم انطاكیه را از قتل و مصادرهء اموال زحمت بسیار داده بود . ابن طولون بر یكى از دروازه هاى شهر معروف به باب فارس مقابل بازار فرود آمده و سپاه وى شهر را محاصره كرده بود ، غلام وى لؤلؤ نیز بر یكى از دروازه ها بنام باب البحر فرود آمده . بعدها لؤلؤ از سلطان امان خواست و هنگامى كه موفق با صاحب الزنج بجنگ بود پیش او رفت و حكایت او را دربارهء قتل صاحب الزنج در كتابهاى سابق خویش آورده ایم كه میان یاران لؤلؤ و یاران موفق مشاجره شد كه كدام یك قاتل صاحب الزنج بوده اند و نزدیك بود آن روز رخنهء بزرگ شود و دربارهء سپاه موفق شعرى بدین مضمون گفتند : « هر چه میخواهید بگویید كه فیروزى از لؤلؤست . » ابن طولون در آخر سال دویست و شصت و چهارم انطاكیه را در محاصره داشت و بسال دویست و شصت و پنجم بهمدستى كسانى از داخل شهر آنجا را گشود . با روى شهر بدقت مراقبت میشد اما یكى از نگهبانان شهر از نزدیكى كوه و باب فارس فرود آمده پیش ابن طولون آمد و به او كه بسبب استحكام با روى شهر از گشودن آن نومید بود گشودن شهر را وعده داد .

ابن طولون گروهى از مردان خویش را همراه او فرستاد كه از همانجا كه او فرود آمده بود بالا رفتند او نیز سپاه خود را آماده كرد ؛ سیما در خانهء خود بود و هنوز صبح ندمیده بود كه طولونیان بر باروى شهر تكبیر میگفتند و به طرف شهر سرازیر شدند و سر و صدا برخاست و غوغا شد و سیما با گروهى از یاران خود بشتاب سوار شد و زنى از بالاى بامى سنگ آسیابى بر او افكند و او را بكشت و یكى از كسانى كه او را میشناخت سرش را برگرفت و پیش ابن طولون آورد . وى از دروازهء فارس وارد شده و بر لب چشمه اى كه آنجا بود فرود آمده بود ، حسین بن

ص: 610

عبد الرحمن قاضى معروف به ابن صابونى انطاكى حنفى نیز با وى بود . یاران ابن طولون ساعتى در انطاكیه تاخت و تاز كردند و بآزار مردم پرداختند ولى دو ساعت از روز بر آمده این كار ممنوع شد و ابن طولون راه در بند شام را پیش گرفت و به مصیصه و اذنه رفت . مردم طرسوس حصارى شدند و یا زمان خادم نیز در شهر بود و ابن طولون براى گشودن آن تدبیرى نتوانست كرد و با آنكه نیت غزا داشت از آنجا بازگشت زیرا بطوریكه گفته اند و خدا بهتر داند خبر رسید كه پسرش عباس یاغى شده و بیم آن بود كه وى را از دخول مصر مانع شود ، بدین جهت با شتاب رفت و وارد فسطاط شد و عباس از ترس پدر به برقهء مغرب گریخت و هر چه توانست از خزاین و اموال و سلاح همراه برد و ما همهء نامه ها را كه میان احمد بن طولون و پسرش عباس بود در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

یا زمان خادم كه آزاد شدهء فتح بن خاقان بود و با سپاه اسلام در سرزمین نصرانیت به غزا رفته بود زیر قلعهء معروف به كوكب درگذشت و او را به طرسوس برده نزدیك باب الجهاد به خاك سپردند . و این در نیمهء رجب سال دویست و هفتاد و هشتم بود در این غزا از امیران سلطان عجیفى معروف و ابن ابى عیسى امیر طرسوس همراه وى بودند ، یا زمان در كار جهاد خشكى و دریا توانا بود و دریانوردانى همراه داشت كه كس نیرومندتر از آنها ندیده بود ، با دشمن شدت عمل بسیار داشت و دشمن از او بیمناك بود و نصرانیان در قلعه هاى خویش از او متوحش بودند . بدر بندهاى شام و جزیره از پس عمرو بن عبید الله بن مروان اقطع فرمانرواى ملطیه و على بن یحیى ارمنى سر حد دار شام ، هیچكس در كار جنگ رومیان سرسخت تر از یا زمان خادم نبود .

وفات عمرو بن عبید الله اقطع و على بن یحیى ارمنى به یك سال بود و هر دو بسال دویست و چهل و هفتم در خلافت مستعین بشهادت رسیدند . عمرو بن عبید آن سال به غزاى ملطیه رفته بود و با پادشاه روم كه پنجاه هزار سپاه داشت برخورد و دو گروه ثبات ورزیدند و عمرو بن عبید و مسلمانانى كه همراه او بودند جز اندكى

ص: 611

شهید شدند . و این بروز جمعه نیمهء رجب همانسال بود . على بن یحیى ارمنى از دربند شام بحكومت ارمنستان رفته بود بعد از آنجا نیز برداشته شد و به میافارقین دیار بكر رفت و در ملكى كه آنجا داشت مقیم شد و چون آماده باش داده شد بسرعت حركت كرد كه سپاه روم حمله آورده بود . على بن یحیى نزدیك چهار صد كس را بكشت و رومیان نمیدانستند كه او على بن یحیى ارمنى است .

یكى از رومیان كه مسلمان شده و اسلامش نكو شده بود به من گفت كه رومیان تصویر ده تن از دلیران و شجاعان مسلمان را كه بر ضد نصرانیت كوشش و تدبیر كرده اند در یكى از كلیساهاى خود نقش كرده اند ، یكى از آنها مردى است كه معاویه او را فرستاد كه بطریق را بحیله از قسطنطنیه اسیر كرد و قصاص سیلى را از او گرفت و به قسطنطنیه باز گردانید و نه تن دیگر عبد الله بطال و عمرو بن عبید الله و على بن یحیى ارمنى و عریل بن به كار و احمد بن ابى قطیفه و قرنیاس بیلقانى فرمانرواى شهر ابریق كه اكنون در تصرف روم است ( قرنیاس بطریق بیلقانیان بود و بسال دویست و چهل و هفت درگذشت ) و حرس خارس خواهر قرنیاس و یا زمان خادم را با سوارانش كشیده اند . و ابو القاسم بن عبد الباقى نیز هست . ما وصف مذهب بیلقانیان و عقایدشان را كه مذهبى ما بین نصرانیت و مجوس است و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم به رومیان پیوسته اند در كتاب اخبار الزمان آورده و خبرشان را توضیح كرده ایم .

اما خبر معاویه و قصهء مردى كه بطریق را از قسطنطنیه اسیر كرد چنان بود كه مسلمانان در ایام معاویه غزا كردند و جمعى از آنها اسیر شدند و آنها را بحضور شاه نگهداشتند ، یكى از اسیران مسلمان سخنى گفت و یكى از بطریقان كه پیش روى شاه ایستاده بود به دو نزدیك شد و مشتى به روى او زد كه سخت دردش آمد ، وى یكى از قریش بود و فریاد وا اسلاماه بر آورد و گفت : « اى معاویه كجائى كه ما را رها كرده اى و در بندهاى ما را بىحفاظ گذاشته اى و دشمن را بر دیار و خون

ص: 612

و عرض ما مسلط كرده اى . » خبر بمعاویه رسید و سخت غمین شد و از خوردنى و نوشیدنى لذیذ باز ماند و با خویش خلوت كرد و كس را نپذیرفت و مطلب را با هیچ آفریده اى نگفت ، آنگاه تدبیرى كرد تا میان مسلمانان و رومیان ترتیب فدیه انجام شد آن مرد نیز با فدیه آزاد شد و چون به قلمرو اسلام آمد معاویه او را بخواست و نكوئى كرد و جایزه داد و گفت : « ما ترا وانگذاشتیم و خون عرضت را هدر نكردیم . » باز هم معاویه در اندیشه بود و تدبیر میكرد آنگاه مردى از اهل صور را كه در سواحل دمشق بود و او را میشناخت و مردى جنگ دریا دیده و سرسخت بود و زبان رومى میدانست بخواست و با او خلوت كرد و منظور خویش را با او بگفت و از او تدبیر و گره گشائى خواست ، توافق كردند كه پولى فراوان به آن مرد بدهد كه اقسام تحفه و چیزهاى ظریف و لوازم عطر و جواهر و چیزهاى دیگر بخرد ، كشتیى نیز براى او بساختند كه هیچ كشتیى از سرعت بپاى آن نمیرسید .

آن مرد برفت تا به شهر قبرس رسید و با رئیس آنجا مربوط شد و به دو گفت كه كنیزى براى شاه همراه دارد و میخواهد براى تجارت به قسطنطنیه رود و چیزهائى باب شاه و خواص او دارد ، نامه بشاه نوشتند و قصهء این مرد را خبر دادند ، شاه اجازه داد و این شخص وارد خلیج قسطنطنیه شد و برفت تا به قسطنطنیه رسید . ما سابقا در همین كتاب ضمن سخن از دریاها مساحت این خلیج و پیوستگى آن را بدریاى روم و دریاى نیطس یاد كرده ایم . وقتى به قسطنطنیه رسید هدیه ها بشاه و همهء بطریقان داد و به آنها داد و ستد كرد اما به بطریقى كه مشت به صورت قرشى زده بود ، چیزى نداد ، در صورتى كه منظور او همان بطریقى بود كه مشت به صورت قرشى زده بود ، مرد صورى كه مطابق نقشهء معاویه عمل میكرد از قسطنطنیه بشام بازگشت و بطریقان و شاه گفتند چیزهائى براى آنها بخرد . وقتى به شام رسید نهانى پیش معاویه رفت و آنچه را گذشته بود با وى بگفت ، آنگاه همهء چیزهائى را كه از او خواسته بودند با چیزهائى كه میدانست مورد رغبت آنها است خریدند و به او دادند ! معاویه گفت :

ص: 613

« وقتى این سفر به روى این بطریق از تو گله خواهد كرد كه چرا به او بىاعتنائى كرده اى و چیزى به او نداده اى از او عذر بخواه و هدیه بده و او را محرم خویش كن ، و وقتى به شام باز میگردى از او بپرس كه چه میخواهد ، زیرا در این سفر منزلت تو بالا میرود و اهمیت تو افزون مىشود ، وقتى همهء دستور مرا انجام دادى و دانستى كه بطریق چه چیزهائى به تو سفارش میدهد مطابق آن تدبیر خواهم كرد . » وقتى مرد صورى به قسطنطنیه بازگشت و چیزهائى را كه از او خواسته بودند با چیزهاى بیشتر همراه داشت منزلت او بالا رفت و اهمیت بیشتر یافت و پیش شاه و بطریقان و اطرافیان احترام یافت . یكى از روزها كه پیش شاه میرفت بطریق در خانهء شاه او را گرفت و گفت : « من چه خطائى كرده ام و چه شده كه پیش دیگران میروى و منظور آنها را انجام میدهى و با من سرگرانى ؟ » مرد صورى گفت : « بیشتر اینها كه گفتى خودشان با من دوستى آغاز كرده اند كه من مردى غریبم و نهانى از اسیران و جاسوسان مسلمان به این دیار و دربار شاه آمده ام كه مبادا كار مرا به مسلمانان خبر بدهند و نابود شوم اكنون كه ترا متوجه خویش مىبینم چه بهتر از آنكه سر و كار من با تو باشد و كار من پیش شاه و غیر شاه به وسیلهء تو انجام گیرد ، هر چه میخواهى و هر كارى كه در دیار مسلمانان دارى با من بگوى . » و هدیهء مناسبى از شیشهء تراشیده و عطر و جواهر و چیزهاى ظریف و پارچه به بطریق داد و بدینسان پیوسته از روم پیش معاویه و از پیش معاویه به روم رفت و آمد داشت و شاه و آن بطریق و بطریقان دیگر احتیاجات خویش را از او میخواستند و معاویه راه حیله اى نمیدید تا دو سال گذشت ، در یكى از سفرها وقتى مرد صورى مىخواست به دیار اسلام بازگردد بطریق به دو گفت : « مىخواهم كارى براى من انجام دهى و بر من منت نهى و یك فرش سوسنگرد با تشك ها و متكاهاى آن برنگهاى قرمز و كبود و رنگهاى دیگر با فلان مشخصات براى من بخرى ، قیمت آن هر چه مىخواهد باشد . » صورى نیز پذیرفت . رسم صورى این بود كه وقتى به قسطنطنیه میرفت كشتى وى

ص: 614

نزدیك محل آن بطریق توقف میكرد ، بطریق در چند میلى قسطنطنیه مشرف به خلیج ملكى داشت كه در آنجا قصرى و گردشگاهى بود و بطریق بیشتر اوقات خویش را در آن گردشگاه بسر میبرد ، ملك مجاور دهانهء خلیج و نزدیك بحر الروم و قسطنطنیه بود ، صورى نهانى پیش معاویه رفت و قصه را با او بگفت ، معاویه فرشى با تشكها و متكاها و نشیمنگاه آماده كرد و صورى با همهء چیزهائى كه از او خواسته بودند كه از دیار مسلمانان بیاورد بازگشت . معاویه ترتیب حیله را با او گفته بود كه چگونه انجام دهد ، مرد صورى در این مدت از لحاظ آشنائى و معاشرت چون یكى از رومیان شده بود و رومیان مردمى طماع و حریصند ، وقتى از دریا به خلیج قسطنطنیه رفت و باد موافق بود و نزدیك ملك بطریق رسید از زور قداران و كشتیبانان سراغ بطریق را گرفت و گفتند كه او در ملك خویش است زیرا چنان كه از پیش در همین كتاب گفته ایم طول خلیج ما بین دو دریاى رومى و مانطس نزدیك سیصد و پنجاه میل است و دو طرف خلیج ملك و آبادى است و كشتیها و زورقها با اقسام كالا و آذوقه به قسطنطنیه آمد و رفت دارد و از بس كه در خلیج كشتى فزون است بشمار نمىآید ، وقتى مرد صورى بدانست كه بطریق در ملك خویش است فرش را بگسترد و تشكها و متكاها در عرصهء كشتى جا داد و ملوانان زیر عرصه پارو بدست ایستاده بودند اما پارو نمیزدند و كس نمىدانست كه آنها در دل كشتى جاى دارند و جز آنها كه در كشتى نمودار بودند دیگران دیده نمىشدند باد موافق بود و كشتى در خلیج چون تیرى كه از دل كمان رها شده باشد با شتاب میرفت و كسى كه بر ساحل ایستاده بود نمىتوانست آن را درست ببیند وقتى مقابل قصر بطریق رسید وى با حرم خود در منظر قصر بود و شراب او را گرفته بود و بسیار خرسند و طربناك بود ، وقتى بطریق كشتى صورى را بدید از طرب نغمه سرودن گرفت و داخل كشتى زیبائى و رونق فرش را بدید كه گوئى باغى پر گل بود و نتوانست در جاى خود بماند و پیش از آنكه مرد صورى از كشتى پیش او رود و فرود آید وارد كشتى شد ، وقتى قدم

ص: 615

بكشتى نهاد و وارد عرصه شد مرد صورى پاشنهء پا را بالاى سر كسانى كه زیر عرصه بودند به زمین كوفت و این علامتى بود كه میان خود و مردانى كه در دل كشتى جاى داشتند نهاده بود . هنوز پاشنه را نكوفته بود كه كشتى به زور پاروها پران شد و در دل خلیج سوى دریا روان شد سر و صدا برخاست اما كار چنان سریع انجام شده بود كه كس قصه را ندانست هنوز شب نیامده بود كه از خلیج برون شده به دریا رسید و كتهاى بطریق را بست ، باد موافق و زید و بختش یارى كرد و پاروها او را از خلیج بدر برد ، روز هفتم بكنارهء شام رسید و خشكى را بدید و آن مرد را همراه برد و روز سیزدهم با خرسندى در مجلس معاویه بودند كه او از انجام تدبیر خویش شادمان بود و از فیروزى و نیكبختى خویش اطمینان یافته بود . آنگاه معاویه گفت : « مرد قرشى را بیارید . » وى را بیاوردند و خواص مردم نیز حضور یافتند و جابجا نشستند و مجلس مالامال شد ، معاویه به مرد قرشى گفت : « برخیز و از این بطریق كه در حضور پادشاه روم مشت به صورت تو زده انتقام بگیر كه ما ترا وانگذاشته و خون و عرضت را هدر نكرده ایم . » مرد قرشى برخاست و نزدیك بطریق شد ، معاویه گفت :

« دقت كن از آنچه بر تو رفته است تجاوز نكنى و همان قدر كه با تو كرده است تلافى كن و تجاوز نكن و آنچه را خدا از مماثلهء قصاص لازم شمرده رعایت كن . » قرشى چند مشت به صورت او زد مشتى نیز به گلویش زد آنگاه روى دست و پاى معاویه افتاد و بوسیدن گرفت و گفت : « هر كه ترا ریاست داد بیهوده نداد و هر كه امید در تو بست نومید نشد تو شاهى هستى كه تجاوز نبینى و قرق خود را حفظ كنى و رعیت خود را مصون دارى . » و دعا و وصف او بسیار گفت . معاویه نیز با بطریق نكوئى كرد و خلعت داد و فرش را با او فرستاد و چیزهاى دیگر با هدیه هائى براى پادشاه بر آن افزود و گفت پیش پادشاه خود برگرد و بگو پادشاه عرب را دیدم كه بر فرش تو حد جارى مىكند و در پایتخت تو قصاص رعیت خود را میگیرد . » و به مرد صورى گفت : « با او تا خلیج برو و او را با همراهانش پیاده كن . » زیرا تنى

ص: 616

چند از غلامان و خواص بطریق با او بكشتى آمده و چون او اسیر شده بودند كه آنها را محترمانه بصور برده بودند همه را در كشتى سوار كردند و باد موافق وزید و روز یازدهم بدیار روم پیوسته بودند و نزدیك دهانهء خلیج شدند و دیدند كه آنجا را به زنجیرها بسته و نگهبانان گماشته اند . مرد صورى بطریق را با همراهانش پیاده كرد و بازگشت . همانوقت بطریق را با هدیه و كالا كه همراه داشت پیش شاه بردند و رومیان از آمدنش شادى كردند و آزادى او را از اسارت مباركباد گفتند ، ملك نیز معاویه را بسبب رفتارى كه با بطریق كرده بود و هدیه ها كه فرستاده بود عوض داد و بدوران او اسیران مسلمان را تحقیر نمىكردند . شاه گفت : « این مدبرترین و مكارترین ملوك عرب است بدین جهت عربان او را پیشوا كرده و كار خود را به دو سپرده اند به خدا اگر بخواهد مرا نیز بگیرد حیله اش كارگر مىشود . » در قسمت گذشتهء این كتاب خبر معاویه را آورده ایم و تفصیل آن را با خبر زنان و مردانى كه از ولایتها بر او وارد شدند در كتابهاى سابق خویش گفته ایم و در همین كتاب نیز شمه اى از اخبار او را یاد كرده ایم . ملوك و بطریقان روم از سلف و خلف تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو با ملوك بنى امیه و خلیفگان بنى عباس جنگها و لشگركشیها و اخبار نكو دارند ، همچنین مردم در بندهاى شام و جزیره كه تفصیل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و در همین كتاب نیز شمه اى از اخبار و مدت عمر و روزگار و مختصرى از سرگذشت آنها را با سرگذشت ملوك دیگر یاد كرده ایم .

مسعودى گوید معتمد بطرب راغب بود و به میخوارگى و اقسام خوشى دلبسته بود .

عبید الله بن خرداد به نقل مىكند كه روزى پیش او رفته بود و عده اى از ندیمان خردمند و دانشمند وى حضور داشتند به دو گفت به من بگو اول كس كه عود ساخت كى بود ؟ » ابن خرداد به گفت : « اى امیر مؤمنان در این باب سخن بسیار است ، اول كسى كه عود ساخت لمك بن متوشلخ بن محویل بن عاد بن خنوخ بن قاین بن آدم بود و قصه چنان بود كه وى پسرى داشت كه او را بسیار دوست میداشت و او بمرد و جثهء وى را بدرختى آویخت

ص: 617

و اعضایش جدا شد تا فقط ران و ساق و كف انگشتان پا بماند و او چوبى برگرفت و آن را نازك كرد و بچسبانید بالاى عود را چون ران كرد و گردن آن را چون ساق و سر آن را چون كف پا و چوبهاى كوك را چون انگشتان و سیم ها را چون عروق كرد آنگاه عود را بزد و بر پسر خود گریه كرد و عود بسخن آمد . حمدونى گوید : « سخنگوئى كه خاطر ندارد گوئى رانى است كه به كف پا پیوسته اند اما در سخن چون زبان قلم خاطر كسان را نمودار مىكند . » « آنگاه تومل بن لمك طبل و دف بساخت و ضلال دختر لمك اقسام ساز بساخت پس از آن قوم لوط سه تار ساختند كه بچه ها و جوانكان را با آن جلب كنند آنگاه چوپانان و كردان یك قسم ساز دهنى ساختند كه با آن سوت میزدند و وقتى گوسفندان ایشان پراكنده میشد سوت میزدند و گوسفندان جمع میشدند ، آنگاه ایرانیان تار را در مقابل عود و دیاتى را در مقابل سه تار و سریانى را در مقابل طبل و سنج را در مقابل صنج ساختند . موسیقى ایرانیان به وسیلهء عود و سنج بود كه خاص آنها بود و نغمه ها و آهنگها و پرده ها و دستگاههاى شاهانى داشتند كه هفت دستگاه بود : اول سكاف بود كه بیشتر از همه به كار میرفت و پرده هاى آن از همه روشنتر بود ، پس از آن امر سه كه محاسن نغمه را بیشتر از همه فراهم داشت و زیر و بم آن بیشتر بود ، آنگاه ماداروسنان كه از همه سنگین تر بود و سایكاد كه بسیار دلپذیر بود و سیسم كه اقتباس شده بود و حویعران كه خاص یك نغمه بود . موسیقى مردم خراسان و ماوراى خراسان به وسیلهء زنگ نواخته میشد كه هفت بار داشت و نغمهء آن چون سنج بود ، موسیقى مردم رى و طبرستان و دیلم به سه تار نواخته میشد ایرانیان سه تار را بر بسیارى سازهاى دیگر مقدم میداشتند ، موسیقى نبطیان و جرمقیان به وسیلهء غیروارات نواخته میشد كه نغمهء آن چون سه تار بود . قندروس رومى گوید پرده ها را به پیروى اخلاط چهار كرده اند زیر را در مقابل صفرا و دوم را در مقابل خون و سوم را در مقابل بلغم و بم را در مقابل سودا نهاده اند .

ص: 618

ساز رومیان ارغل است كه شانزده سیم دارد و صدائى رسا دارد و به وسیلهء یونانیان ساخته شده است و سلبان كه بیست و چهار سیم دارد و معنى آن هزار صوت است و لورا كه همان رباب است و از چوب ساخته مىشود و پنج سیم دارد گیتار نیز هست كه دوازده سیم دارد و صلنج نیز هست كه از پوست گاو میسازند ، اینها سازهاى گونه گون است . ارغن نیز دارند كه لوله هائى از پوست و آهن دارد كه در آن میدمند . ساز هندوان كنكله است كه یك سیم دارد و بر كاسه اى میكشند و بجاى عود و سنج به كار میرود .

گفت : « حدا در عرب پیش از موسیقى بود ، مضر بن نزار بن معد در یكى از سفرها از شتر بیفتاد و دستش بشكست و پیوسته میگفت یا یداه و یا یداه ( یعنى آى دستم آى دستم ) و از همه كس خوش صداتر بود شتران بصداى او منظم شدند و راه رفتنشان آسانتر شد عربان حدا را به وزن رجز گرفتند و سخن او را آغاز حدا كردند كه حدا خوان چنین آغاز مىكند : « یا هادیا یا هادیا و یا یداه یا یداه » با این ترتیب حدا نخستین مرحلهء سماع و آهنگ عرب بود آنگاه موسیقى از حدا بوجود آمد و زنان عرب بآهنگ آن بر مردگان خود نوحه كردند ، هیچكس از اقوام پس از ایرانیان و رومیان بیشتر از عربان بساز و طرب دلبستگى نداشتند آواز آنها سه دستگاه بود :

ركبانى ، سناد ثقیل و هزج خفیف .

« موسیقى اول بار در عرب به دوران عاد بوسیلهء دو كنیز آوازه خوان معاویة ابن بكر عملقى كه آنها را جرادتان میگفتند باب شد ، عربان زن آواز خوان را كرینه و عود را مزهر مىگفتند . موسیقى مردم یمن به وسیلهء ساز بود و آهنگ آن یكى و دستگاه آن دو تا بود حنفى و حمیرى كه حنفى بهتر بود . قرشیان موسیقى ساده اى داشتند تا نضر بن حارث بن كلدة بن علقمة بن عبد مناف ابن عبد الدار بن قصى از عراق باز آمد وى در حیره بحضور خسرو رفته بود و زدن عود و آواز را از او آموخته بود و چون به مكه آمد به مردم آنجا آموخت و زنان آوازه خوان پیدا شد .

ص: 619

« موسیقى ذهن ، را لطیف و اخلاق را ملایم و جان را شاد و قلب را دلیر و بخیل را بخشنده مىكند و با نبیذ غم توان فرسا را مىبرد و نشاط مىآورد و غم میزداید ، موسیقى بتنهایى نیز چنین مىكند فضیلت موسیقى بر سخن چون فضیلت سخن بر گنگى یا شفا بر مرض است ، شاعر گوید : « وقتى غمت بگیرد جز شراب و نغمهء ساز را بر آن مگمار . » آفرین بر خردمندى كه موسیقى را ابداع كرد و فیلسوفى كه آن را پدید آورد چه رازى را نمودار كرده و چه نهانى را آشكار كرده و چه هنرى به وجود آورده است و سوى چه فضیلتى راهبر شده است ، حقا یگانهء دهر خود بوده است . » رسم ملوك بود كه بآهنگ موسیقى میخفتند كه طرب در جانشان روان شود .

ملوك عجم جز بآهنگ موسیقى میخفتند كه طرب درجانشان روان شود .

ملوك عجم جز بآهنگ مطرب یا افسانه اى شیرین نمىخفتند . زن عرب كودك خود را به وقت گریستن خواب نمیكند كه بیم دارد غم در تن او رخنه كند و در جانش بدود بلكه با او بازى مىكند و او را میخنداند تا به حال مسرت بخواب رود و تنش رشد كند و رنگش و خونش صاف شود و عقلش روشن شود . كودك از موسیقى لذت میبرد و گریه اش را بخنده مبدل مىكند . یحیى بن خالد بن برمك میگفت و موسیقى آنست كه تو را بطرب آرد و برقصاند و بگریاند و متأثر كند و جز آن هر چه باشد رنج و بلاست . » معتمد گفت : « نكو گفتى و وصفى مفصل آوردى و امروز بازار موسیقى به پا كردى و عید ساز گرفتى سخن تو چون لباس مزین است كه در آن سرخ و زرد و سبز و رنگهاى دیگر فراهم است ، صفت نغمه گر ماهر چیست ؟ » ابن خرداد به گفت : « اى امیر مؤمنان نغمه گر ماهر كسى است كه بنفس خود مسلط باشد و با ظرافت از دستگاهى بدستگاهى رود و نغمه هاى گوناگون آرد . » معتمد گفت : « طرب بر چند گونه است ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان سه گونه است : طرب محرك كه نشاط آورد و جان را بشوراند و خصال خوب را برانگیزد ، و طربى غم انگیز كه از یاد ایام جوانى و شوق وطن و رثاى احباب خیزد ، و طربى كه مایهء صفاى جان

ص: 620

و لطافت ذوق است خاصه اگر از آهنگ خوب و هنر تمام آید هر كه نشناسد و نفهمد مسرور نشود بلكه چون سنگ سخت و جماد و بیجان از آن غافل ماند ، اى امیر مؤمنان همهء فیلسوفان قدیم و بیشتر خردوران یونان گفته اند هر كه شامه اش معیوب باشد بوى عطر را ناخوش دارد و هر كه ذوقش خشن باشد از سماع موسیقى بیزار باشد و از آن دورى كند و عیب گوید و مذمت كند . » معتمد گفت : « ترتیب دستگاه و انواع آهنگها و آوازها چگونه است ؟ » گفت :

« اى امیر مؤمنان متقدمان در این باب گفته اند كه دستگاه نسبت بموسیقى چون عروض نسبت بشعر است ، دستگاه ها را توضیح كرده نشانه ها نهاده و عنوانها داده اند كه چهار جور است ثقیل اول و خفیف اول و ثقیل دوم و خفیف دوم رمل اول و خفیف رمل ، و هزج اول و خفیف هزج . دستگاه همان وزن و آهنگ است گویند از دستگاه برون شود یعنى از وزن و آهنگ بدر رفت ، و برون شدن از دستگاه یا به وسیلهء كندى است یا به وسیلهء شتاب ، ثقیل اول از زخمه هاى سه بسه بوجود میآید : دو زخمه سنگین كند و یك زخمه سبك ، ثقیل دوم دو زخمهء پیاپى است و یك زخمهء كند و دو زخمه بهم پیوسته ، خفیف رمل زخمه هاى دو به دو و بهم پیوسته است كه ما بین هر جفت زخمهء درنگى باشد ، هزج زخمه هاى تك تك مساوى و كوتاه است ، خفیف هزج زخمه هاى تك تك مساوى و یك نواخت و سبكتر از هزج است ، هشت آهنگ هست : ثقیل اول و دوم و خفیف اول و دوم و خفیف و ثقیل اول را فاحشه خانه اى نامند زیرا ابراهیم ابن میمون موصلى این دو آهنگ را در فاحشه خانه ها بسیار میخواند و رمل و خفیف رمل و از هر یك از این آهنگها با تغییر محل انگشتان آهنگهایى پدید میآید كه عنوان خاص دارد چون معصور و مخبول و محثوث و مخدوع و ادراج . » « به نظر بیشتر اقوام و اكثر حكیمان عود از یونان است و اهل هندسه آن را از روى طبایع انسان ساخته اند و اگر تارهاى آن به اندازه و متناسب باشد با طبع هم آهنگ شود و طرب انگیزد و طرب آنست كه جان به حالت طبیعى باز گردد .

ص: 621

هر تارى مثل تار مجاور است بعلاوهء یك ثلث ، اى امیر مؤمنان این مختصرى دربارهء آهنگ و حدود آنست . » معتمد آن روز شادى كرد و ابن خردادبه را با همهء ندیمان خود كه حضور داشتند خلعت داد و روز تفریح و خوشى بود .

صبحگاه روز بعد معتمد حاضران روز پیش را بخواست و چون در مجلس جا بجا نشستند بیكى از ندیمان خویش گفت : « رقص و انواع آن را با صفت مطلوب رقاص براى من وصف كن و اوصاف رقاص را بگو . » طرف سؤال گفت : « اى امیر مؤمنان مردم اقالیم و شهرها از خراسان و غیره در كار رقص گونه گونند ، همهء آهنگهاى رقص هشت گونه است : خفیف و هزج و رمل و خفیف رمل و خفیف ثقیل دوم و ثقیل دوم و خفیف ثقیل اول و ثقیل اول . و رقاص میباید خواصى در طبع و خواصى در تن و خواصى در عمل خود داشته باشد ، خواص طبع وى سبك روحى و سلیقهء آهنگ و علاقه برقص است ، خواص تن وى بلندى اعضا و حسن شمایل و نرمش و باریكى كمر و نرمى قدم و انگشتان است و خواص عمل وى كثرت رقص و تكمیل اجزاى آن و تنگ چرخیدن و ثبات قدم در حال چرخ و هم - آهنگى پاى چپ و راست است . و پاى نهادن را دو حالت است یكى آن كه هم آهنگ ساز باشد و دیگرى آنكه از آن كندتر شود و رقاص ماهر باید به آهنگ ساز قدم بردارد و با كندى قدم بگذارد .

مسعودى گوید معتمد مجلس ها و مذاكره ها در فنون ادب دارد كه بجا ماند است و قسمتى از آن در ستایش و دیگر فضایل ندیم است و مذمت تنها نبید خوردن و آنچه به نثر یا شعر در این باب گفته اند و آنچه دربارهء اخلاق ندیم و اوصاف لازم وى از عفت و قابل اعتماد بودن آورده اند و ترغیب بمصاحبت و تعداد جامها كه توان نوشید و چگونگى سماع و اقسام آن و اصول موسیقى عرب و اقوام دیگر و اخبار نغمه گران معروف قدیم و جدید و ترتیب مجالس و محل و مرتبهء تابع و متبوع

ص: 622

كه شاعر دربارهء آن گوید : « درود بر درود گویان كه وقتى جامشان ندهند گویند بیار ! صبحگاه مست و سرخوشند و شبانگاه از پا افتاده اما نمرده اند ، میان این دو مرحله عیشى هست كه عیش خلیفه بپاى آن نمیرسد . » و ما همهء اینها را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم با مطالبى كه كس نگفته است چون اقسام شراب و به كار بردن انواع تنقلات كه در نقلدان و طبقها گذارند و بچینند و توضیح مراتب آن و شمه اى از آداب طبخ كه مردم عادى بدانستن و ادیبان بشناخت آن محتاجند ، از غذاهاى تازه و مقدار چاشنى و گفتگوهاى سفره و نشستن دست بحضور رئیس و برخاستن از مجلس و گردانیدن جام و آنچه در این باره از ملوك سلف و دیگران آورده اند و آنچه دربارهء كمتر و بیشتر نوشیدن شراب گفته اند و چیزها كه در این باب هست و تقاضا كردن و عطا خواستن از بزرگان هنگام میخوارگى و سر و وضع ندیم و آنچه شایستهء اوست و وظایف رئیس نسبت بندیم و تفاوتها كه میان رئیس و ندیم و تابع و متبوع هست و آنچه كسان دربارهء تسمیهء ندیم گفته اند و آداب شطرنج و فرق شطرنج و نرد و اخبار و دلایل و احادیثى كه در این باب آمده و آنچه عربان در بارهء نام شراب گفته اند و تحریم شراب و اختلافى كه دربارهء الحاق نبیذها به حكم شراب هست و وصف اقسام ظرف شراب و آنها كه در جاهلیت شراب میخوردند و آنها كه نمیخوردند و وصف مستى و آنچه در این باب گفته اند و علت مست شدن كه آیا فعل خدا یا عمل خلق است و دیگر مطالب كه مربوط به این باب و این معانى است همه در اخبار الزمان هست و مختصرى اینجا یاد میكنیم تا نمونهء چیزهایى باشد كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

ابو العباس معتضد محبوس بود وقتى پدر او موفق بدیار جبل میرفت او را در خانهء اسماعیل بن بلبل وزیر نهاد و اسماعیل با او سخت میگرفت . وقتى موفق از آذربایجان باز آمد بیمار و علیل بود و در اطاقكى چوبین كه خز و حریر در آن نهاده بودند جا داشت و زیر اطاقك حلقه ها بود كه روغن در آن نهاده بودند و مردان اطاقك را

ص: 623

به نوبت بر دوش مىبردند . وصول وى به بغداد روز پنجشنبه دوم صفر سال دویست و هفتاد و هشتم بود ، چند روز در مدینة السلام ببود و بیماریش سخت شد و خبر مرگش شیوع یافت . اسماعیل بن بلبل از شفاى او نومید شده بود . كس پیش كفهمن و بقولى پیش بكتمر كه در مدائن كمتر از یك منزلى مدینة السلام به معتضد گماشته بود فرستاد كه معتضد و مفوض پسرش را به بغداد بیارد ، معتضد همان روز به بغداد رسید و اسماعیل كه از شفاى موفق خبر یافته بود معتضد و موفق را در زورقى نهاده بخانهء پسر خود برد . یانس خادم و مونس خادم و صافى حرمى و دیگر خادمان و غلامان موفق ، ابو العباس را از محبس درآورده پیش موفق بردند و اسماعیل بن بلبل را نیز با معتضد و مفوض حاضر كردند ، كار آشفتگى سرداران و غلامان بالا گرفت و عامهء خدمه دست به غارت زدند و خانهء اسماعیل بن بلبل را غارت كردند و خانهء هیچ بزرگ یا دبیر معروفى نماند كه غارت نشد پلها را گشودند و در زندانها را باز كردند و هیچ بندى نماند كه آزاد نشد و كارى عجیب و موحش بود . ابو العباس و اسماعیل بن بلبل خلعت گرفتند و هر كدام به منزل خود رفتند ، اما اسماعیل در خانهء خود چیزى نیافت كه روى آن بنشیند و شاه بن میكال چیزى فرستاد كه روى آن بنشیند و خوردنى و نوشیدنى او را نیز به عهده گرفت . اسماعیل در كار بیت المال تصرف ناروا داشت و در مخارج و جایزه و خلعت ها اسراف كرده بود عربان را مقررى و عطاهاى فراوان داده بود و بنى شیبان و ربیعه را نواخته بود و مدعى بود كه از قوم بنى شیبان است ضمنا خراج یك سال نامعلوم را مطالبه میكرد و رعیت وجود او را خوش نداشت و نفرین بسیار میكرد ، موفق سه روز پس از آن واقعه بزیست و شب پنجشنبه سه روز مانده از صفر سال دویست و هفتاد و هشتم بمرد . هنگام مرگ چهل و هفت سال داشت و مادرش یك كنیز رومى بنام استخر بود ، اسم موفق طلحه بود و شاعر دربارهء او گوید :

« وقتى در سایهء ملك قرار گرفت و همهء كارها خواه ناخواه به دست او افتاد

ص: 624

مرگش در رسید و تقدیر با مردم چنین مىكند . » وقتى موفق بمرد معتضد به جاى پدر به تدبیر امور پرداخت و جعفر مفوض را از ولایت عهد خلع كرد و اسماعیل بن بلبل از پس فتنهء بسیار كه در مدینة السلام رخ داد در وزارت بماند آنگاه براى ابو عبد الله بن ابى الساج و خادم وى وصیف حادثه اى مهم رخ داد پس از آن اسماعیل بن بلبل را بند نهادند و ابو العباس كس فرستاد و عبد الله بن سلیمان بن وهب را احضار كرد و خلعت داد و كار دبیرى او را باز داد و این به روز سه شنبه سه روز مانده از صفر سال دویست و هفتاد و هشتم بود . اسماعیل بن بلبل را شكنجه هاى گوناگون كردند ، در گردن او غلى نهاده بودند كه انارى آهنین بدان آویخته بود و غل و انار یكصد و بیست رطل وزن داشت ، جبهء پشمى به دو پوشانیدند كه در روغن پاچه فرو برده و سر مرده اى بدان آویخته بودند و همچنان شكنجه دید تا در جمادى الاول سال دویست و هفتاد و هشتم بمرد و با غل و بند به خاك رفت .

معتضد بگفت تا همهء ظرفها را كه در خزانهء وى بود . سكه زدند و بر سپاهیان تقسیم كردند .

مسعودى گوید معتمد به روز دوشنبه یازده روز مانده از رجب سال دویست و هفتاد و نهم بچاشت و صبوحى نشست ، وقتى عصر شد و غذا آوردند به موشكیره كه مراقبت او را به عهده داشت گفت : « پس كله و گردنها چه شد . » زیرا از شب پیش گفته بود كه كلهء بره براى او بیاوردند كه گردن نیز بدان پیوسته باشد ، كله ها را بیاوردند یكى از ندیمانش بنام قف پرخور با او سر سفره بود و یكى دیگر بنام خلف دلقك نیز با او بود . نخستین كس كه دست سوى كله ها برد پرخور بود كه گوش كله اى را بكند و در نان پیچید و در چاشنى فرو برد و به دهان نهاد و خوردن آغاز كرد ، دلقك پشت گوش و چشمها را مىكند ، آنها بخوردند و معتمد نیز بخورد و روز را به سر بردند . پرخور كه لقمهء اول را خورده بود هنگام شب سرد شد و دلقك پیش از صبحگاه بمرد و معتمد صبحگاه مرد و به آنها پیوست . آنگاه اسماعیل بن حماد قاضى

ص: 625

پیش معتضد رفت كه سیاه پوشیده بود و به عنوان خلافت بر او سلام كرد و او نخستین كسى بود كه به این عنوان به او سلام میكرد پس از آن شاهدانى بیاوردند كه ابو عوف و حسن بن سالم و دیگر اشخاص عادل از آن جمله بودند و معتمد را بدیدند .

پدر غلام معتضد نیز همراه آنها بود و میگفت : « علتى یا اثرى مىبینید ؟ بمرگ ناگهانى مرده است و نبیذ خوراكى او را كشته است . » نیك نگریستند اثرى در وى نبود غسلش دادند و كفن كردند و در تابوتى كه براى او آماده شده بود نهادند و به سامره بردند و آنجا خاك كردند .

گویند و خدا بهتر داند سبب وفات وى آن بود كه یك نوع زهر در نوشیدنى آنها ریخته بودند و آن زهرى بنام بیش است كه از هند و جبال ترك و تبت آرند و گاه باشد كه از سنبل الطیب گیرند و سه گونه است و خاصیت هاى شگفت انگیز دارد .

معتمد و حوادث ایام وى و جنگها كه در خراسان با صفار داشت و حادثهء فرزندان ابو دلف در دیار جبل و قصهء عربان طولونى و بلیه و اسارت احمد بن عیسى شیخ كه به دیار بكر رخ داد و حوادثى كه در یمن بود اخبار نكو دارد كه شرح آن را با حوادث هر سال در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب حاجت به تكرار آن نیست .

ص: 626

ذكر خلافت المعتضد بالله

اشاره

بیعت ابو العباس معتضد احمد بن طلحه در همانروز كه معتمد ، عموى او درگذشت یعنى به روز سه شنبه دوازده روز از رجب مانده در سال دویست و هفتاد و نهم انجام شد . مادرش یك كنیز رومى بنام ضرار بود ، وفات وى بروز یكشنبه هفت روز مانده از ربیع الاخر سال دویست و هشتاد و هفتم بود . مدت خلافتش نه سال و نه ماه و در روز بود ، مرگش در مدینة السلام و بسن چهل و هفت سالگى بود ، گویندگان هنگامى كه بخلافت رسید سى و یك سال داشت و بسال دویست و هشتاد و هفتم چنان كه گفتیم درگذشت و چهل سال و چند ماه داشت كه مورخان در كتابهاى خود ایام آنها را مختلف آورده اند .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت معتضد و مختصرى از حوادث ایام او

وقتى خلافت به معتضد رسید فتنه ها آرام شد و شهرها بصلاح آمد و جنگها برخاست و قیمت ها ارزان شد و آشفتگى آرام گرفت و همهء مخالفان با وى به صلح

ص: 627

آمدند . وى فیروزمند بود و همهء كارها بر او راست آمد و شرق و غرب گشوده شد و بیشتر مخالفانش تسلیم شدند و به هارون شارى دست یافت . كاردار مملكت و عهده دار امور خلافت پدر غلام وى بود كه همهء كار ولایات و سپاه و همهء سرداران بدست وى بود . معتضد در بیت المالها نه میلیون دینار و چهل میلیون درم نقره و دوازده هزار چهار پا از استر و خر و شتر بجا گذاشت مع ذلك بخیل و ممسك بود و بچیزهایى چشم میدوخت كه عوام بدان توجه ندارند .

عبد الله بن حمدون كه ندیم و محرم و همدم خلوت معتضد بود نقل مىكند كه وى گفته بود از اطرافیان و جیره خواران از هر نان یك اوقیه بكاهند و از نان خود او آغاز كنند زیرا كنیزان هر كدام تعدادى نان داشتند ، این یكى سه تا و آن یكى چهار تا یا بیشتر داشت . ابن حمدون گوید در آغاز كار وى از این تعجب كردم آنگاه قصه را بدانستم كه در هر ماه از این راه پول قابل ملاحظه اى بدست میآمد و به خزانه داران خود گفته بود بهترین جامه هاى شوشترى و دبیقى را انتخاب كنند كه براى خود جامه كند . وى كم رحم و جسور و خونخوار بود و علاقه داشت كسانى را كه میكشت اعضاى آنها را ببرد . وقتى بیكى از سرداران یا یكى از غلامان خاص خشم میگرفت میگفت تا گودالى بكنند و سر او را در آنجا نهند و خاك بریزند ، نیم پائین تنه اش از خاك بیرون میماند و خاك بر او مىریختند و همچنان میماند تا جانش از دبرش در آید . از جمله شكنجه هاى وى این بود كه یكى را میگرفتند و كت مىبستند و ببند میكردند و گوش و بینى و دهان او را پر از پنبه میكردند و دم به دبرش مینهادند تا باد كند و تنش بزرگ شود آنگاه دبر را نیز با پنبه مسدود میكردند و رگهاى بالاى ابروى او را كه چون رگهاى شتر بزرگ شده بود میزدند و جانش از آنجا برون میشد . بسا میشد یكى را برهنه و بند نهاده بالاى قصر میداشتند و چندان تیر بر او میزدند كه بمیرد . وى سردابه ها داشت كه اقسام شكنجه در آن بود و نجاح حرمى را بر آن گماشت كه عهده دار شكنجهء مردم بود . فقط بزن و ساختمان علاقه داشت ، براى

ص: 628

قصر خود كه به نام ثریا معروف شد چهار صد هزار دینار خرج كرد . طول قصر ثریا چهار فرسخ بود ، عبید الله بن سلیمان را در وزارت خود باقى گذاشت و چون بمرد وزارت به قاسم بن عبید الله داد . معتضد در همین سال دویست و هفتاد و نهم روز فطر كه دوشنبه بود به مسجدى كه نزدیك خانهء خود ساخته بود رفت و با مردم نماز كرد و در ركعت اول شش تكبیر و در ركعت آخر یك تكبیر گفت آنگاه بمنبر رفت و سخن نیارست گفت و خطبه نخواند . شاعر در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « امام از گفتن فرو ماند و براى مردم دربارهء حلال و حرام خطبه نخواند این از حیا بود و از كند ذهنى و واماندگى نبود . » در همین سال حسن بن عبد الله معروف به ابن جصاص از طرف خمارویه پسر احمد از مصر بیامد و هدیه هاى بسیار و اموال فراوان همراه داشت و بروز دوشنبه سوم شوال بحضور معتضد رسید كه او را با هفت كس از همراهانش خلعت داد . ابن جصاص در صدد بود دختر خمارویه را به زنى على مكتفى بدهد ، معتضد گفت : « او میخواهد بوسیلهء ما اعتبار اندوزد ، من اعتبار او را بیشتر میكنم و خودم او را میگیرم . » و دختر را بگرفت . ابن جصاص عهده دار آوردن دختر و آوردن جهاز او شد ، گویند آنقدر جواهر با وى آورد كه نظیر آن پیش هیچ خلیفه اى فراهم نشده بود و ابن جصاص قسمتى از آن را پیش خود نگهداشت و به قطر الندى دختر خمارویه گفت آنچه نگهداشته تا به وقت حاجت پیش او امانت است . قطر الندى بمرد و جواهر پیش او بماند و مایهء ثروت وى از همین جا بود ، پس از آن بروزگار مقتدر ، ابن جصاص محنتها داشت كه او را بگرفتند و به این جهت و جهات دیگر مال فراوان از او گرفتند . معتضد كه به شهر بلد بود صداق قطر الندى را براى ابو الجیش فرستاد ، صداق یك میلیون درم و جز این از كالا و عطر و تحفه هاى چین و هند و عراق بود و یك كیسه جواهر گرانبها كه مروارید و یاقوت و جواهر دیگر در آن بود با یك حمایل و تاج و یك نیم تاج و بقولى یك كلاه و گرزن خاص ابو الجیش فرستاده بود .

ص: 629

فرستادگان در رجب سال دویست و هفتادم به مصر رسیدند و معتضد پس از فرستادن صداق از شهر بلد و موصل از راه آب به مدینة السلام فرود آمد .

ابو سعید احمد بن حسین منقذ حكایت مىكند كه روزى پیش حسن بن جصاص رفتم جعبه اى كه داخل آن را با حریر پوشانیده بودند جلو روى او بود و جواهراتى در آن بود كه به شكل تسبیح پكانیده بودند و چیزى سخت نكو بود بخاطرم آمد كه شمار تسبیح ها از بیست فزون است ، به دو گفتم : « خدا مرا قربانت كند هر تسبیح چند دانه است ؟ » گفت : « صد دانه و وزن همهء دانه ها یكیست و كم و زیاد ندارد و وزن همهء تسبیح ها همانند است . » شمشهاى طلا نیز پیش او بود كه آن را مانند هیزم با قپان وزن میكردند ، وقتى از پیش او برون آمدم ابو العیناء به من برخورد و گفت :

« اى ابو سعید این مرد را چگونه دیدى ؟ » و من آنچه را دیده بودم با او بگفتم و او سر به آسمان برداشت و گفت خدا را اگر من و او را در ثروت برابر نكرده اى لااقل در گورى برابر كن . » و بنا كرد بگرید ، گفتم : « اى ابو عبید الله چرا اینطور شدى ؟ » گفت : « از رفتار من تعجب مكن به خدا اگر آنچه را من دیده ام دیده بودى بدتر از این میشدى . » سپس گفت : « خدا را بر این حال شكر . » و گفت : « اى ابو سعید ، جز اكنون هیچوقت خدا را بخاطر گورى ستایش نكرده بودم . » من از یكى كه از كار ابن جصاص مطلع بود پرسیدم : « انتهاى این تسبیحها چه بود ؟ » گفت : « یاقوتى سرخ كه شاید قیمت آن بیشتر از خود تسبیح بود . » وفات ابو العیناء در جمادى الاول سال دویست و هشتاد و دوم در بصره رخ داد .

كنیهء وى ابو عبید الله بود ، در همین سال با زورقى كه هشتاد كس در آن بود از مدینة - السلام به بصره میرفت ، زورق غرق شد و از سرنشینان آن هیچكس نجات نیافت جز ابو العیناء كه كور بود و بكنار زورق چسبیده و زنده برونش آوردند و دیگران همه تلف شدند . وقتى جان بدر برد و به بصره رسید بمرد . ابو العیناء بحاضر جوابى و زبان آورى چنان بود كه هیچیك از همگنانش بپاى او نمیرسید . وى با ابو على بصیر

ص: 630

و دیگران اخبار نكو و اشعار جالب دارد كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

روزى ابو العیناء در مجلس یكى از وزیران حضور داشت و از كرم وجود برمكیان سخن رفت ، وزیر به ابو العیناء كه از بخشش و كرم ایشان سخن بسیار گفته بود گفت : « وصف ایشان بسیار گفتى اما این همه از ساخته هاى وراقان است . » ابو العیناء گفت : « اى وزیر چرا وراقان دربارهء بخشش و كرم تو دروغ نمیگویند . » وزیر ساكت ماند و مردم از جسارت ابو العیناء تعجب كردند .

روزى ابو العیناء براى دیدار صاعد بن مخلد اجازه خواست ؛ حاجب به دو گفت : « وزیر مشغول است منتظر بمان ، و چون انتظار او طول كشید بحاجب گفت :

وزیر چه مىكند ؟ » گفت : « نماز مىكند . » گفت : « راست میگوئى هر چیز تازه اى مایهء لذت است . » و این تعریض بود كه وزیر نو مسلمان بود .

و نیز روزى ابو العیناء در قصر معروف جعفرى پیش متوكل رفت ، و این بسال دویست و چهل و ششم بود ، متوكل به دو گفت : « این خانهء ما چطور است ؟ » گفت : « مردم در دنیا خانه ساخته اند و تو دنیا را در خانهء خود ساخته اى . » وى این سخن را بپسندید و گفت با نبید چطورى ؟ » گفت : « به كم آن صبر نتوانم كرد و بسیار آن مرا رسوا خواهد كرد . » گفت : « از اینها بگذر و بیا ندیم ما شو . » گفت : « من نابینایم و نابینا اشارهء تند كند و اندازه نداند و چیزها از او دیده شود كه خود نبیند ، همهء كسان كه بمجلس تو مىنشینند ترا خدمت كنند اما من محتاجم كه خدمتم كنند بعلاوه ممكن است بدیدهء رضا در من بنگرى اما دلت خشمگین باشد یا بدیدهء خشم بنگرى و دلت راضى باشد و من كه امتیاز این دو حال نتوانم فهمید نابود خواهم شد و عافیت را بهتر دوست دارم از آنكه خویشتن را بمعرض بلیه در آرم . » گفت : « شنیده ام بد زبانى . » گفت : « اى امیر مؤمنان خداى تعالى مدح و ذم هر دو گروه فرموده : « نكو بنده اى بود كه توبه گو بود » و هم او جل ذكره فرموده « عیبجو و پادو سخن چینى است . » اگر بد زبان چون عقرب نباشد كه بیگانه و خودى را

ص: 631

بگزد ضررى ندارد . شاعر گوید : « اگر من نیكى را صریح نگویم و فرومایهء پست نابكار را ناسزا نگویم پس براى چه بدى و خوبى را شناخته ام و خدا گوش و دهان را براى چه به من داده است ؟ » گفت : « از كجائى ؟ » گفت : « از بصره . » گفت : « دربارهء آن چه گوئى ؟ » گفت : « آبش شور است و گرمایش عذاب است و هنگامى خوش است كه جهنم خوش باشد . » در آن وقت عبید الله بن یحیى بن خاقان وزیر متوكل بالاى سر او ایستاده بود ، گفت : « دربارهء عبید الله بن یحیى چه گوئى ؟ » گفت : « نكو بنده اى است كه همه كارش اطاعت خدا و خدمت تو است . » در این وقت میمون بن ابراهیم صاحب دیوان برید وارد شد گفت : « در بارهء میمون چه گوئى ؟ » گفت : « دستى دزد و . . .

است كه نصف خزانه را دزدید ، هر اقدامى مىكند از روى دقت مىكند ، نیكیش از روى تكلف است و بدیش از روى طبع . » متوكل بخندید و صله داد و او را باز فرستاد .

بسال دویست و هشتاد و سوم از جانب عمرو بن لیث صفار هدیه ها رسید كه از جمله یكصد اسب مهارى خراسان بود با جمازه هاى بسیار و صندوق هاى فراوان و چهار میلیون درم نقد بتى روئین نیز همراه آن بود كه به شكل زنى ساخته بودند و چهار دست داشت و دو حمایل نقرهء مرصع بجواهر سرخ و سپید بر آن آویخته بود و در مقابل این مجسمه بتان كوچك بود كه دست و صورت داشت و زیور و جواهر بر آن بود . این مجسمه بر گاوى بود كه باندازهء طبیعى ساخته شده بود و جمازه ها آن را میكشید ، این همه را به خانهء معتضد بردند آنگاه مجسمه را به محل شرطه در ناحیهء شرقى فرستاد و سه روز براى تماشاى مردم آنجا بود سپس آن را بخانهء معتضد باز بردند و این بروز پنجشنبه چهارم ماه ربیع الاخر همانسال بود و مردم این مجسمه را شغل نامیدند كه در آن روزها از كارهاى خود وامانده بدیدن آن مشغول بودند .

عمرو لیث این بت را از شهرهاى هندوستان كه گشوده بود و از كوهستانهاى مجاور بست و معبر و دیار دوار كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو در بند است

ص: 632

گرفته بود كه اقوام مختلف شهرى و بدوى آنجا هست . شهریان مردم كابل و بامیان هستند كه بدیار زابلستان و رخج پیوسته است و سابقا در همین كتاب ضمن سخن از اقوام سلف و ملوك قدیم گفته ایم كه زابلستان قلمرو فیروز بن كبك پادشاه زابل است عیسى بن على بن ماهان در ایام رشید به تعقیب خوارج به سند و كوهستان آنجا و قندهار و رخج و زابلستان رفته و كشتار كرده و فیروزیهاى بىسابقه بدست آورده بود .

اعماى شاعر كه بنام ابن عذافر قمى معروف است در این باب گوید : « گوئى عیسى ذو القرنین است كه به مغرب و مشرق رسیده است كابل و زابلستان و اطراف آن را تا رخج در نور دیده است . » و ما خبر قلعه هاى فیروز پسر كبك پادشاه زابلستان را كه مطلعان و جهانگردان در همهء جهان استوارتر و بلندتر و عجیب تر از آن قلعه ندیده اند در كتابهاى سابق خود آورده و نیز عجایب آن دیار را تا طبسین و خراسان كه به سیستان پیوسته است با عجایب مشرق و مغرب از آباد و بایر و اقوام مختلف كه در قسمتهاى آباد هست یاد كرده ایم .

مردم بصره در كشتیهاى سپید كه مطابق معمول آنها با پیه و آهك اندود شده بود پیش معتصم آمدند و جمعى از خطیبان و متكلمان و سران و بزرگان و عالمان ایشان نیز همراه بودند كه ابو خلیفه فضل بن حباب جمحى از آن جمله بود ، ابو خلیفه وابستهء آل جمح قریش بود و بعدها عهده دار قضا شد . مردم بصره از بلیات روزگار و خشكسالى و جور حكام شكایت پیش معتضد آورده بودند و در كشتیهاى خود كه بر دجله بود سر و صداى بسیار كردند . معتصم پشت پرده بنشست و گفت : « بیایند . » و قاسم ابن عبید الله وزیر را بگفت تا با دیگر دبیران دیوانها طورى بنشینند كه معتضد گفتگوى آنها را بتواند بشنود و به اقتضاى مقررات دیوانها به شكایت آنها رسیدگى كنند ، آنگاه بصریان را اجازهء ورود دادند و ابو خلیفه از پیش و بقیه از پى او بیامدند . همگى رداهاى كبود بتن و سرپوش بسر داشتند و سر و وضعشان مرتب و

ص: 633

پاكیزه بود ، معتضد وضع آنها را پسندید ، كسى كه از طرف آنها سخن آغاز كرد ابو خلیفه بود كه گفت : « آبادى ویران و كار دگرگون شده ، حیوانات گرسنه مانده و ستارهء سعد نهان شده ، مصیبت ها و محنتها بما هجوم آورده ، تاریكى بر ما چیره شده و املاك بایر شده و قلعه ها پستى گرفته ، بما عنایتى كن تا ایام بكام تو شود و مردم اطاعت آرند و گر نه ما مردم بصره تباه خواهیم شد . » عبارات مسجع آورد و سخن بسیار گفت . وزیر گفت : « اى پیر گمان دارم ادب آموز باشى . » گفت : « اى وزیر ادب آموزان ترا اینجا نشانیده اند . » وزیر به دو گفت : « زكات پنج شتر چیست ؟ » ابو خلیفه گفت : « از دانا پرسیدى ، زكات پنج شتر یك گوسفند و ده شتر دو گوسفند است . » آنگاه بشرح زكات شتر پرداخت و احكام آن را بگفت و موارد اختلاف را بر شمرد آنگاه از گاو و گوسفند آغاز كرد و با زبان فصیح و عبارت خوب مختصر و واضع سخن آورد . معتضد كه گفتار او را پسندیده و بسیار خندیده بود خادمى را پیش وزیر فرستاد و گفت : « هر چه مىخواهند براى آنها بنویس و تقاضایشان را انجام بده و مگذار كه ناراضى بروند ، این شیطانى است كه از دریا بر آمده و میباید واردان ملوك كسانى چون او باشند . » ابو خلیفه در كار اعراب كلمات تكلف نداشت و از كثرت تمرینى كه از آغاز جوانى كرده بود جزو طبع وى شده بود ، در كار روایت حدیث نیز دستى داشت .

وى را اخبار و نوادر نكو هست كه ضبط كرده اند از جمله اینكه یكى از عمال خراج بصره از كار بر كنار شده بود ، ابو خلیفه نیز از قضا بر كنار شده بود ، عامل به ابو خلیفه نوشت كه مبرمان نحوى رفیق ابو العباس مبرد امروز با من است و بیكى از باغها میرویم ، ابو خلیفه و یارانش در حالى كه سر و وضع خود را تغییر داده بودند پیش آنها رفتند و لطیفه گویان در زورقى نشستند و برفتند تا بساحل یكى از شهرهاى بصره رسیدند و به غذا نشستند آن روزها وقت خرماچینى بود و باغها پر از عملگان و زراعت پیشگان بود ، وقتى غذا خوردند یكى از آنها ابو خلیفه را

ص: 634

بنام صدا زد و كنیهء او را نگفت ، مبادا كارگران نخلستانها او را بشناسند . صدا زد و گفت « خدایت زنده بدارد در بارهء این گفتار خدا عز و جل كه گوید : « یا ایها الذین آمنوا قوا انفسكم و اهلیكم نارا » این واو كلمهء « قوا » چه محلى از اعراب دارد ؟ گفت محل آن رفع است و كلمهء « قوا » امر به جمع مردان است . گفت : « در مقام امر بیك یا دو تن مرد چه میگوئى ؟ » گفت : « بیك مرد میگویند : ق و به دو مرد میگویند قیا و به جمع میگویند قوا » گفت : « بیك زن و دو زن و جمع زنان چه میگوئى » ابو - خلیفه گفت : « بیك زن میگویند قى و به دو زن قیا و به جمع قین » گفت : « تند بگو بیك مرد و دو مرد و جمع مردان و بیك زن و دو زن و جمع زنان چه میگویند ابو خلیفه تند گفت « ق قیا قوا قى قیا قین » جمعى از كارگران نزدیك آنها بودند و چون این را بشنیدند حیرت كردند و گفتند : « اى زندیقان ، شما قرآن را به زبان خروسان میخوانید . » و به طرف آنها دویدند و سیلىشان زدند و ابو خلیفه و همراهان وى به زحمت بسیار از دست آنها رهائى یافتند و ما نوادر و اخبار ابو خلیفه و سخنانى را كه وقتى استرش او را انداخته بود با استر گفته بود و سخنانى را كه وقتى دزد بخانه اش رفت به زبان آورده بود با مطالب دیگر در كتاب اوسط آورده ایم . وفات ابو خلیفه بسال سیصد و پنج در بصره رخ داد .

در ربیع الاول سال دویست و هشتاد و ششم معتضد به آمد رفت ، و این از پس وفات احمد بن عیسى بن شیخ عبد الرزاق بود و پسر وى احمد بن عیسى بن عبد الرزاق در آمد حصارى شد و معتضد سپاه خود را در اطراف شهر پراكند و آنجا را محاصره كرد . علقمة بن عبد الرزاق بنقل از رواحة بن عیسى بن عبد الملك از شعبة بن شهاب یشكرى نقل مىكند كه گفته بود : معتضد مرا پیش محمد بن احمد بن عیسى بن شیخ فرستاد كه به او اتمام حجت كنم ! وقتى پیش او رفتم و خبر به ام - الشریف رسید مرا بخواست و گفت : « اى ابن شهاب امیر مؤمنان را چگونه دیدى ؟ » گفتم : « پادشاهى خرسند و حاكمى عادل كه امر بمعروف مىكند و به كار خیر میكوشد

ص: 635

و بر اهل باطل تسلط دارد و مطیع حق است و در كار خدا از ملامت كس باك ندارد . » گفت : « به خدا او شایسته و مستحق چنین سخنان است و چرا نباشد كه خلیفه سایهء خداست كه دین خود را به وسیلهء او عزت داده و سنت و شریعت خویش را به وجود او زنده كرده و استوارى بخشیده است » .

آنگاه به من گفت : « رفیق ما را چگونه مىبینى ؟ » مقصودش برادرزاده اش محمد ابن احمد بود ، گفتم : « جوانى نورس و مغرور است كه بىخردان بر او چیره شده اند و به رأى آنها كار مىكند و به سخنشان گوش میدهد كه سخنان فریبنده میگویند و به ندامتش میكشانند . » گفت : « آیا میتوانى نامه اى براى او ببرى شاید گرهى را كه بىخردان بسته اند بگشاییم . » گفتم : « بله و او نامه اى ادیبانه نوشت و اندرزهاى خوب داد و نصیحتهاى مخلصانه كرد و در آخر آن اشعارى بدین مضمون نوشت : « نصیحت مادرى را كه دلش از غم تو دردمند است بشنو و سخن درست بگو ، در بارهء گفتار من بیندیش كه اگر بیندیشى سخن مرا معقول خواهى یافت به كسانى كه دلشان كینه دار است گوش مده كه اینان چون گوسفند در خانهء خویش آرمیده اند و چون خطر برخیزد شیر میشوند . بلیه را علاج كن و این كار اگر طبیب دست سوى تو دراز كند میسر است ، رضایت خلیفه را جلب كن و مال خویش و فرزند از او دریغ مدار این برادر یشكرى را طورى بفرست كه از بدى جلوگیرى شود و مایهء شماتت كس نشود . » گوید : « نامه را بگرفتم و پیش محمد بن احمد بردم و چون در آن نگریست نامه را سوى من انداخت و گفت : « اى برادر یشكرى تدبیر دولتها را به رأى زنان نمیكنند و كار ملك را به عقل ایشان راه نمىبرند ، پیش رفیق خود برگرد . » و من پیش امیر مؤمنان باز گشتم و قصه را چنان كه شده بود با او بگفتم ، گفت : « نامهء ام شریف كو ؟ » نامه را نشان دادم وقتى از نظر او گذرانیدند از شعر و عقل او تعجب كرد و گفت : « امیدوارم شفاعت او را در بارهء بسیارى از این قوم بپذیرم . » وقتى آمد گشوده شد و محمد بن احمد از پس جنگ سخت امان یافت و تسلیم شد امیر مؤمنان

ص: 636

مرا احضار كرد و گفت : « اى شعلة بن شهاب آیا از ام شریف خبرى دارید ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان نه به خدا . » گفت : « با این خادم برو كه او را جزو زنان اسیر خواهى دید . » گوید : « برفتم و چون مرا بدید چهره بگشود و شعرى بدین مضمون خواند :

« حوادث زمان نقاب ما را برداشت و دلیران ما را از پس عزت زبون كرد ، من نصیحت كردم اما نپذیرفتند و چه دفعاتى كه از اطاعت محروم بوده ام ، تقدیر میخواست كه ما را تقسیم كنند و بفروشند اى كاش میدانستم آیا روزى پراكندگى ما به اجتماع مبدل مىشود ؟ » گوید پس از آن بگریست و دست بدست زد و به من گفت : « اى ابن شهاب به خدا این وضع را پیش بینى میكردم انا لله و انا الیه راجعون . » گوید به دو گفتم : « امیر مؤمنان مرا پیش تو فرستاده و این از حسن نظرى است كه به تو دارد . » گفت : « میتوانى این نامهء مرا براى او ببرى ؟ » گفتم « بله » و او اشعارى بدین مضمون براى معتضد نوشت :

« به خلیفه و امام مرتضى و پسر خلیفگان كه از قریش ابطح بوده اند بگو خدا ولایت و مردم ولایت را از آن پس كه تباه شده و مدتها اصلاح ندیده بود به وجود تو بصلاح آورد بناى عزتى كه اگر تو نبودى استوار میماند به وسیلهء تو متزلزل شد . خدا چنان كرد كه تو دوست دارى و تو نیز چنان كن كه او دوست دارد و ببخش و در گذر . » گوید : نامه را گرفتم و پیش امیر مؤمنان بردم ، وقتى اشعار را از نظر او گذرانیدند آن را بپسندید و بگفت تا چند صندوق لباس و مبلغى پول براى او بفرستند و براى برادرزاده اش محمد بن احمد نیز مانند آن بفرستند و شفاعت او را در بارهء بسیارى از كسانش كه گناه بزرگ داشتند و مستحق عقوبت بودند پذیرفت .

معتضد به احمد بن عبد العزیز بن ابى دلف نوشت كه با رافع بن لیث بجنگد و این بسال دویست و هفتاد و نهم بود ، احمد بن عبد العزیز سوى رافع رفت و هفت روز مانده از ذى قعدهء همانسال در رى روبرو شدند و چند روز در میانه جنگ

ص: 637

بود كه به ضرر رافع بن لیث بود و او بگریخت و یاران ابو دلف اسبان سپاه وى را بگرفتند و اردوگاهشان را به تصرف آوردند و ششم ذى حجهء همانسال این خبر به بغداد رسید .

بسال دویست و هشتادم محمد بن حسن بن سهل برادرزادهء فضل بن سهل ذو الریاستین را كه ملقب به شمیله بود با عبید الله بن مهتدى در بغداد دستگیر كردند ، این محمد بن حسن بن سهل تألیفاتى در بارهء سپید جامگان داشت و نیز كتابى در بارهء على بن محمد صاحب الزنج كه در همین كتاب از او سخن داشته ایم تألیف كرده بود و كسانى از سپاهیان علوى كه امان یافته بودند بر ضد او گواهى دادند و صورتى از نام كسانى كه از آنها براى یكى از خاندان ابو طالب بیعت گرفته بود بدست آمد كه تصمیم داشتند روز معینى در بغداد قیام كنند و معتضد را بكشند . آنها را پیش معتضد بردند و كسانى كه همراه محمد بن حسن بودند اقرار نكردند و گفتند : « ما مرد طالبى را كه از ما براى او بیعت گرفته اند ، نمیشناسیم و او را ندیده ایم و این شخص یعنى محمد بن حسن میان ما و او واسطه بود . » معتضد بگفت تا آنها را بكشتند و شمیله را به امید اینكه شخص طالبى را نشان بدهد زنده نگهداشت و عبید الله بن مهتدى را كه از بىگناهى او مطلع بود رها كرد . آنگاه معتضد بهر وسیله از محمد بن حسن خواست كه شخص طالبى را كه براى او از كسان بیعت گرفته بود به او نشان بدهد اما او نپذیرفت و میان او و معتضد گفتگوى بسیار شد از جمله به معتضد گفت : « به خدا اگر مرا به آتش كباب كنى بیش از آنچه از من شنیده اى نخواهم گفت و بر ضد كسى كه مردم را به اطاعت او خوانده و به امامتش اقرار كرده ام گواهى نخواهم داد ، هر چه میخواهى بكن . » معتضد به او گفت ترا همانطور كه گفتى شكنجه میكنم . گویند او را به میلهء درازى كشیدند كه از دبرش داخل و از دهانش برون شد و در حضور معتضد دو سر میله را بلند كرده او را روى آتش بزرگى گرفتند و او همچنان معتضد را ناسزا گفت و دشنام داد تا بمرد . معروفتر اینست كه او را میان سه نیزه گذاشتند و اطراف آن را ببستند

ص: 638

و محكم كردند و همچنان زنده روى آتش گرفتند و بگردانیدند تا چنان كه مرغ را كباب میكنند كباب شد و پوستش بتركید آنگاه او را ببردند و میان دو پل در ناحیهء غربى بغداد بیاویختند .

در همین سال معتضد به تعقیب اعراب بنى شیبان كه گردنكش شده و تباهى بسیار كرده بودند برون شد و در ناحیهء مجاور جزیره و زاب در محل معروف به وادى الذئاب آنها را سركوب كرد و بكشت و اسیر گرفت و اسیران را به موصل آورد و نیز در همین سال ابو عبید الله بن ابى الساج مراغهء آذربایجان را بگشود و عبد الله بن حسین را بگرفت و اموالش را مصادره كرد و پس از آن او را بكشت . وفات احمد بن عبد العزیز بن ابى دلف نیز در همین سال بود و نیز در همین سال احمد بن ثور عمان را بگشود . وى از بحرین به آن ناحیه هجوم برد و شراة اباضیه را كه نزدیك دویست هزار كس بودند سركوب كرد . پیشواى ایشان صلت بن مالك بود و بدیار به روى در سرزمین عمان اقامت داشت . جنگ بنفع احمد و به ضرر شراة بود و بسیار كس از ایشان بكشت و بسیارى از سرهایشان را به بغداد برد كه سر پل آویختند و هم در این سال معتضد از جزیره به بغداد باز آمد و هم در این سال عمرو بن لیث وارد نیشابور شد و هم در این سال دختر محمد بن ابى الساج را بخانهء بدر غلام معتضد بردند و ما خبر ابن ابى الساج را كه دختر خویش را در حضور معتضد بزنى به بدر داد با قصهء عزیمت وى از در بند خراسان سوى آذربایجان در كتاب اوسط آورده ایم .

در همین سال اسماعیل بن احمد كه پس از وفات برادرش نصر بن احمد امارت خراسان یافته بود سوى دیار ترك شتافت و شهرى را كه در آن ناحیه عنوان دار الملك داشت بگرفت و خاتون ، همسر شاه را اسیر كرد و پانزده هزار كس از تركان را اسیر گرفت و ده هزار كس بكشت . گویند این شاه طنكش نام داشت و این عنوان همهء كسانى است كه پادشاهى آن دیار را داشته باشند . به نظر من وى از دو قوم معروف خدلج بوده است . سابقا در همین كتاب و هم در كتابهاى سابقمان شمه اى از اخبار

ص: 639

ترك و اقوام و اقامتگاههایشان گفته ایم . بسال دویست و هشتاد و یكم و صیف خادم ابن ابى الساج در دیار جبل با عمرو بن عبد العزیز جنگ كرد و قصهء آن چنان بود كه در كتابهاى سابق خود آورده ایم . در این سال معتضد بسبب حوادثى كه رخ داده بود و قضیهء محمد بن زید علوى حسینى فرمانرواى طبرستان از آن جمله بود ، بدیار جبل رفت و پسر خود على مكتفى را بحكومت رى گماشت و در آنجا اقامت داد و قزوین و زنجان و ابهر و قم و همدان را نیز به او واگذاشت ، حكومت اصفهان و كرخ ابو دلف را نیز به عمرو بن عبد العزیز داد پس از آن معتضد به بغداد باز آمد و هم در این سال قلمرو على مكتفى آرام شد و با گروه بسیار پیش معتضد رفت و هم در این سال طغج بن شبیب پدر اخشید كه اكنون یعنى سال سیصد و سى و دو فرمانرواى مصر است با سپاه بسیار از دمشق حركت كرد و بعنوان غزا وارد طرسوس شد و در مجاورت برغوث و در بند راهب ملوریه را بگشود .

در همین سال معتضد حمدان بن حمدون را كه در قلعهء صواره نزدیك عین الزعفران متحصن شده بود محاصره كرد كه اسحاق بن ابو ایوب عنبرى به اطاعت معتضد درآمد و بسپاه او پیوست و حسین بن حمدان بن حمدون و یارانش از معتضد امان خواستند ، و ما خبر حمدان بن حمدون را كه از كوه جودى بالا رفت و با دبیر نصرانى خود از دجله گذشت و شبانه در اردوگاه معتضد پیش اسحاق بن ایوب رفت كه او را پیش معتضد برد و اینكه معتضد قلعهء صواره را كه حمدان مال بسیار به بناى آن خرج كرده بود ویران كرد در همین كتاب خواهیم آورد . وى حمدان بن حمدون بن حارث بن منصور ابن لقمان بود و هم او جد ابو محمد حسن بن عبد الله است كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم لقب ناصر الدوله دارد . قصهء حسین بن حمدان كه شارى را تعقیب كرد و او را بگرفت نیز پس از این بیاید .

مسعودى گوید در ذى قعدهء سال دویست و هشتاد و دوم ابو الجیش خمارویه پسر احمد بن طولون در دمشق كشته شد ، وى در دامنهء كوه زیر دیر مروان قصرى ساخته

ص: 640

بود و در آن شب به شراب نشسته بود و طغج نیز پیش وى بود ، كسى كه او را كشت یكى از خادمان بود كه آنها را چند میل دور تر آورد و كشته و آویخته شدند ؛ بعضى را با تیر زدند و بعضى را نیز گوشت ران و كفل بریدند و غلامان سودانى ابو الجیش آن را بخوردند .

و ما خبر غلامان سودانى و صقلابى و رومى و حبشى را و اینكه مردم چین مانند رومیان بسیارى از فرزندان خود را اخته میكنند و اینكه اختگان بسبب قطع این عضو صفات متضاد دارند و تغییرات و صفاتى كه طبق گفتهء كسان در طبیعت ایشان نمودار مىشود همه را در كتاب اخبار الزمان یاد كرده ایم .

مدائنى گوید یك روز معاویة بن ابى سفیان پیش زن خود فاخته كه زنى عاقل و باریك بین بود رفت و خواجه اى بهمراه داشت ، فاخته سر برهنه بود وقتى خواجه را همراه معاویه دید سر خود را بپوشید ، معاویه به دو گفت : « او خواجه است . » گفت : « اى امیر مؤمنان مگر بریدن عضو او حرام خدا را برایش حلال كرده است ؟ » معاویه انا لله گفت و بدانست كه سخن او درست است و از آن پس غلامى را اگر چه فرتوت بود بحرم خود راه نداد .

كسان در بارهء خواجگان و تفاوت آنها كه بیضه نداشته اند یا داشته اند و بریده شده سخن آورده اند و گفته اند كه خواجگان بقیاس زنان مرد و بقیاس مردان زنند و این سخنى نادرست است . خواجگان مردند و نبودن یك عضو از اعضاى تن و نروئیدن ریش موجب آن نیست كه جزو زنان باشند و كسى كه پنداشته خواجگان بزنان نزدیكترند خلقت خدا عز و جل را دگرگون گفته است كه خدا خواجگان را مرد آفریده نه زن ، مذكر آفریده نه مؤنث اگر یك عضوشان را بریده اند این موجب تغییر جنس ایشان نمیشود و خلقت خدا را دگرگون نمیكند . در بارهء اینكه زیر بغل غلامان بو نمیدهد و آنچه فیلسوفان در این باب گفته اند در كتابهاى سابق خود سخن آورده ایم ، زیر بغل غلام بو نمیدهد و این از فضائل غلامان است .

ص: 641

ابو الجیش را در تابوتى نهاده به مصر بردند ، خبر قضیه روز یكشنبه پنجم ذى حجه به مصر رسیده بود و قتل وى چند روز مانده از ذى قعده بود . روز دوشنبه با جیش پسر خمارویه كه كنیهء ابو الجیش از او یافته بود بیعت كردند . پس از آن جثهء ابو الجیش به مصر رسید كه بدروازهء مصر آن را از تابوت در آورده بر تخت نهادند و پسرش امیر جیش و دیگر امیران و بزرگان برون شدند و قاضى ابو عبد الله محمد بن عبده معروف به عبدانى پیش رفت و بر او نماز كرد و این بهنگام شب بود .

ابو بشر دولابى از ابو عبد الله بخارى كه پیرى از اهل عراق بود و در خانه ها و مقابر آل طولون قرآن میخواند نقل كرده كه وى آن شب بر سر قبر قرآن میخواند و ابو الجیش را آورده بودند كه در قبر جا بدهند و ما هفت تن قارى بودیم كه سورهء دخان را میخواندیم . جثه را از تخت به زیر آوردند و در قبر نهادند ، در آن هنگام ما به این گفتار خدا عز و جل رسیده بودیم كه « بگیریدش و بمیان جهنمش بكشید آنگاه از عذاب آب جوشان روى سرش بریزید ، بچش كه تو همان نیرومند ارجمندى . » گوید و ما از شرم حاضران صداى خود را آهسته كردیم و درهم آمیختیم .

از جملهء خبرها كه از باریك بینى و تدبیر معتضد آورده اند اینست كه براى بعضى مصارف سپاه ده كیسه از بیت المال بیرون آورده بودند و به منزل پرداخت كنندهء مقررى سپاه بردند كه به آنها بدهند ، همانشب بخانهء او نقب زدند و كیسه ها را ببردند ، وقتى صبح شد نقب را بدید و پول نبود بگفت تا رئیس نگهبانان را بیاوردند در آن وقت رئیس نگهبانان مونس عجلى بود ، وقتى بیامد گفت : « این پول از سلطان و سپاه بود و اگر آن را نیارى یا كسى را كه نقب زده دستگیر نكنى امیر مؤمنان ترا بپرداخت غرامت آن وادار خواهد كرد ، بنابر این در جستجوى یافتن پول و دزدى كه جرئت این كار داشته است بكوش . » او نیز به محل خود برگشت و افراد شرطه را با توبه كرده ها احضار كرد ، توبه كرده ها دزدان پیر بودند كه از كار افتاده و توبه آورده بودند ، وقتى حادثه اى رخ میداد میدانستند كار كیست و او را نشان میدادند

ص: 642

و گاه میشد مال دزدى را با دزدان تقسیم میكردند ، رئیس نگهبانان دزد را از آنها خواست و تهدید كرد و بیم داد و اصرار كرد و آن قوم در كوچه و بازار و روسپى - خانه ها و قمار خانه ها پراكنده شدند و طولى نكشید مردى لاغر و كم جثه و ژنده - پوش و بد قیافه را بیاوردند و گفتند : « آقاى من كار كار اینست و غریب این شهر است . » و همگى هم سخن بودند كه نقب زن و دزد پول همین است ، مونس عجلى رو به او كرد و گفت : « واى به تو همدستت كى بود ؟ كى كمكت كرد ؟ رفقایت كجایند ؟ گمان ندارم تو بتوانى ده كیسه را در یك شب ببرى به خدا شما ده نفر و دست كم پنج نفر بوده اید ، اگر پول دست نخورده است اقرار كن اگر هم تقسیم شده است رفقایت را نشان بده . » اما او انكار كرد . مونس با او ملایمت كرد و وعدهء پاداش و جایزه داد و گفت اگر اقرار كند همه جور خوبى خواهد دید و اگر انكار كند بد خواهد دید اما او همچنان بر سر انكار بود و چون مونس از اقرار او نومید شد بخشم آمد و به آزار او پرداخت و به پشت و شكم و بالا و زیر و همهء اعضاى او تازیانه زد چندان كه جاى زدن نداشت و بحالتى افتاد كه بىخود بود و تاب سخن كردن نداشت اما اقرار نكرد . خبر به معتضد رسید و رئیس نگهبانان را احضار كرد و گفت : « راجع به پول چه كردى ؟ » او قصه را بگفت ، معتضد گفت : « واى بر تو دزدى را كه ده كیسه از بیت المال برده میگیرى و او را بسر حد مرگ و تلف میبرى تا بمیرد و پول از میان برود . پس تدبیر مردانه كجاست ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان من غیب نمیدانم و تدبیرى جز آنكه به كار برده ایم نمیدانم . » گفت : « این مرد را پیش من بیار . » آن شخص را روى جلى نهاده بیاوردند و پیش روى او نهادند كه به خود آمده بود از او سؤال كرد و منكر شد ، گفت : « واى بر تو اگر بمیرى پول بكارت نمیخورد و اگر بهتر شدى نمیگذارم به پول برسى من ترا امان مىدهم و تعهد میكنم همه جور با تو كمك كنم . » اما او همچنان منكر بود ، گفت : « طبیبان را بیاورید . » طبیبان را احضار

ص: 643

كردند ، گفت : « این مرد را ببرید و علاج كنید و مرهم نهید و غذا بدهید و بكوشید كه زودتر علاج شود . » او را ببردند و معتضد بجاى آن پول پول دیگر داد كه به سپاه بدهند ، گویند آن مرد در چند روز به شد آنگاه مراقبت كردند تا به وسیلهء خوردنى و نوشیدنى و مالش نیرو یافت و رنگش خوب شد . با معتضد بگفتند و او را احضار كرد ، وقتى پیش روى او حضور یافت از حالش پرسید دعا كرد و ستایش آورد و گفت : « تا خداوند امیر مؤمنان را زنده بدارد من خوبم . » آنگاه از پول پرسید و او همچنان انكار كرد ، به دو گفت : « واى به تو یا این پول را تنها برده اى یا قسمتى از آن به تو رسیده است اگر همه را برده اى در كار خوردن و نوشیدن و عیاشى صرف میكنى و گمان ندارم در عمر خود همهء آن را خرج توانى كرد اگر بمیرى گناه آن را به گردن دارى اگر قسمتى از آن را برده اى آن را به تو مىبخشم رفقایت را نشان بده براى آنكه اگر اقرار نكنى ترا خواهم كشت و اینكه پول بعد از مرگ تو بماند برایت فایده ندارد ، رفقایت نیز بكشته شدن تو اهمیت نمیدهند اگر اقرار كنى ده هزار درم به تو مىدهم و معادل آن را از نگهبانان پل براى تو میگیرم و ترا جزو توبه كرده ها ثبت میكنم و هر ماه ده دینار مقررى براى تو تعیین میكنم كه براى خوردن و نوشیدن و لباس و نظافت تو بس است و محترم میشوى و از كشته شدن نجات مییابى و از گناه خلاص میشوى . » اما او همچنان منكر بود ، او را به خدا قسم داد و قرآنى به او نشان داد به قرآن نیز قسم خورد . گفت : « من پول را پیدا مىكنم اگر پس از این قسم پول را پیدا كردم ترا میكشم و زنده نمیگذارم . » و او همچنان انكار كرد . گفت : « دستت را روى سر من بگذار و بجان من قسم بخور . » و او دست بسر معتضد گذاشت و بجان او قسم خورد كه پول را نبرده و مظلوم است و به او تهمت زده اند و توبه كردگان خواسته اند با گرفتار كردن او خودشان را تبرئه كنند ، معتضد گفت : « اگر دروغ گفته باشى ترا میكشم و خونت به گردن من نیست . » گفت : « بله » . پس بگفت تا سى غلام سیاه بیاوردند و

ص: 644

بگفت تا بنوبت مراقب او باشند . چند روز گذشت و او نشسته بود و تكیه نداده و نخفته و به پشت نیفتاده بود و هر وقت چرت میزد بچانهء او میزدند و سرش را مىكشیدند ، وقتى از فرط بىخوابى رنجور و نزدیك بمرگ شد بگفت تا او را بیاوردند و همهء آنچه را با او گفته بود تكرار كرد ، به خدا و چیزهاى دیگر قسمش داد و او همه جور قسم خورد كه پول را نبرده و نمیداند كى برده است معتضد به حاضران گفت : « دلم گواهى میدهد كه این بىگناه است و راست مىگوید توبه كرده ها دزد را میشناسند و ما در بارهء این مرد گناه كردیم . » و گفت كه او را حلال كند سپس بگفت تا غذا بیاوردند و نوشیدنى خنك حاضر كردند و بگفت تا بنشیند و بخورد و بنوشد و او خوردن و نوشیدن آغاز كرد و فراوان بخورد و با هر لقمه چیزى مینوشید تا دیگر جاى خوردن و نوشیدن نداشت آنگاه بگفت تا بخور و بوى خوش آوردند و بخور سوخت و خوشبو شد و تشك پرى آوردند و براى او بگستردند و چون بیفتاد و بیاسود و بخواب رفت بگفت تا او را با شتاب بیدار كردند و بیاوردند و پیش روى او نهادند و همچنان خواب در دیدگانش بود به دو گفت « بگو چه كردى چطور نقب زدى از كجا بیرون رفتى و پول را كجا بردى ؟ و كى با تو بود ؟ » گفت : « تنها بودم از همان نقبى كه داخل شده بودم بیرون آمدم مقابل خانه حمامى بود كه یك توده بته براى سوختن داشت پول را بردم بته ها و علفها و نىها را بلند كردم و پول را زیر آن نهادم و بپوشانیدم كه هنوز هم آنجاست . » بگفت تا او را به بسترش ببرند او را ببردند و همانجا بخوابانیدند . سپس بگفت تا پول را بیارند ، و همه را بیاوردند سپس مونس عجلى را احضار كرد ، وزیران و ندیمان را نیز احضار كرد پول را یك طرف مجلس نهاده و فرشى روى آن كشیده بودند آنگاه بگفت تا دزد را كه به قدر كافى خفته بود بیدار كردند ، در حضور همه سخنان گذشته را تكرار كرد و او همچنان منكر شد آنگاه بفرمود تا فرش را پس زدند و به او گفت : « واى بر تو مگر این پول نیست مگر چنین و چنان نكردى ؟ » و « آنچه را دزد گفته بود باز گفت

ص: 645

و او متحیر ماند آنگاه بگفت تا دست و پاى او را ببستند و دمى بیاوردند و در دبرش دمیدند و دو گوش و بینى و دهانش را از پنبه پر كردند و همچنان دمیدند ، سپس بند از دست و پاهایش گشودند . چون خیك پر باد شده بود سایر اعضایش نیز ورم كرده و تنش بزرگ شده بود چشمانش بیرون آمده بود وقتى نزدیك بود بتركد بیكى از طبیبان گفت تا رگهاى او را بالاى دو ابرو ببرند كه از آنجا باد و خون با صدا و صفیر برون آمد تا سرد شد و بمرد و این بزرگترین نمونهء شكنجه بود كه آن روز دیده شد ، گویند كیسه ها طلا بود و شمار آن بیش از آن بود كه گفتیم .

در بغداد مردى بود كه در كوچه صحبت میكرد و اقسام خبر و نادره و قصهء مضحك براى مردم میگفت و بنام ابن مغازلى معروف بود و در كمال مهارت بود كه هر كس او را میدید و سخنش را میشنید نمیتوانست از خنده خوددارى كند . ابن مغازلى گوید در ایام خلافت معتضد روزى بدر خواص ایستاده بودم و نادره و مضحكه میگفتم ، یكى از خدمهء معتضد در حلقهء من حضور یافت و من از حكایت خدمه سخن كردم و خادم حكایت مرا پسندید و شیفتهء نادره هاى من شد ، آنگاه برفت طولى نكشید كه باز آمد و دست مرا گرفت و گفت : « وقتى از حلقهء تو برفتم و بحضور معتضد ایستادم به یاد حكایت و نادره هاى تو افتادم و خنده ام گرفت امیر مؤمنان متوجه شد و رفتار مرا نپسندید و گفت : « واى بر تو چرا میخندى ؟ » گفتم : « واى بر تو چرا میخندى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان مردى بنام ابن مغازلى بر در است كه میخنداند و حكایت میگوید و از اعرابى و ترك و مكى و نجدى و نبطى و زنگى و سندى و خادم حكایتها دارد و با نادره ها مىآمیزد كه عزادار را میخنداند و مرد حلیم را بچه مىكند و گفته است كه ترا پیش او ببرم اما نصف جایزهء تو مال منست . من كه طمع جایزهء خوب داشتم گفتم من فقیر و عیالمندم و خدا ترا رسانیده است چه شود اگر كمتر مثلا یك ششم یا یك چهارم جایزه را بگیرى و او به كمتر از نصف راضى نشد ، من نیز به نصف قانع شدم ، دست مرا گرفت و پیش معتضد برد سلام كردم و در جائى كه به من نشان دادند ایستادم

ص: 646

جواب سلام مرا داد ، داشت در نامه اى مینگریست همین كه بیشتر نامه را از نظر گذرانید آن را تا كرد و سر برداشت و گفت : « ابن مغازلى توئى ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان . » گفت : « شنیده ام حكایت میگوئى ، میخندانى و حكایتهاى عجیب و - نادره هاى ظریف نقل میكنى ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان احتیاج وسیله به وجود میآورد مردم را با این حكایتها جمع میكنم و قلوبشان را جلب میكنم و با چیزى كه از آنها میگیرم زندگى میكنم . گفت : « هر چه دارى بیار و هنر خودت را نشان بده اگر مرا خندانیدى پانصد درم به تو جایزه مىدهم اما اگر نخندیدم چه میدهى ؟ » گفتم : « اى بدبختى . من جز پشت گردنم چیزى ندارم هر قدر میخواهى به آن بزن . » گفت : « درست گفتى اگر خندیدم آنچه گفتم مال تو است اما اگر نخندیدم ده بار با این كیسهء چرمى به پشت گردن تو میزنم . » در دلم گفتم : « پادشاهى است و با چیز سبكى مىزند . » آنگاه نگریستم و كیسهء چرمى نرمى در گوشهء اطاق بود در دلم گفتم گمان من درست بود كیسهء چرمى كه پر از باد است چه تأثیر دارد اگر او را خندانیدم فایده میبرم و اگر نخندانیدم ده پشت گردنى با كیسهء پر از باد آسان است آنگاه نادره و حكایت آغاز كردم و هر حكایتى كه از اعرابى و نحوى و مخنث و قاضى و زطى و نبطى و سندى و زنگى و غلام و ترك و ولگرد و عیار بخاطر داشتم نقل كردم تا هر چه میدانستم تمام شد و سرم تركید و خاموشى گرفتم و سست شدم و یخم زد گفت چه شد هر چه دارى بیار و خشمگین بود و نمىخندید اما همهء خدمه و غلامان از شدت خنده از پشت سر من گریخته بودند ، گفتم : « اى امیر مؤمنان به خدا هر چه داشتم تمام شد و سرم تركید و معاشم از دست رفت و هرگز كسى چون تو ندیده ام فقط یك نادرهء دیگر بیادم دارم . » گفت : « بگو » گفتم « اى امیر مؤمنان وعده كردى ده پس گردنى به من بزنى و آن را عوض جایزه قرار دادى تقاضا دارم جایزه را دو برابر كنى و ده تا بر آن بیفزائى . » میخواست بخندد اما خوددارى كرد ، آنگاه گفت : « قبول میكنم اى غلام دستش را بگیر . » دست مرا گرفتند و من گردنم

ص: 647

را كشیدم و با كیسهء چرمین یك پس گردنى به من زدند مثل اینكه قلعه اى به پشت من فرود آمد ، معلوم شد كیسه پر از ریگ هاى گرد است ده پشت گردنى خوردم كه نزدیك بود گردنم بشكند و برق از چشمم میجست و گوشهایم صدا میكرد . وقتى ده پس گردنى را خوردم فریاد زدم آقاى من مطلبى دارم در اینجا از زدن من دست بداشتند و قصد وى آن بود كه ده پس گردنى اضافى را كه خواسته بودم به من بزنند گفت : « مطلب چیست ؟ » گفتم : « در دیانت چیزى بهتر از امانت و بدتر از خیانت نیست من تعهد كرده ام نصف جایزه را كم باشد یا زیاد بخادمى كه مرا پیش تو آورده بدهم ، امیر مؤمنان كه خدایش بفضل و كرم خود زنده دارد جایزهء مرا دو برابر كرد و من نصف آن را گرفته ام و نصف آن براى خادم تو مانده است . » وى بخندید تا به پشت افتاد در صورتى كه آنچه قبلا از من شنیده بود او را ناخوش آمده بود پیوسته دست تكان میداد و پا به زمین میكوبید و شكم خود را میگرفت تا خنده اش آرام شد و به خود تسلط یافت و گفت : « فلان خادم را بیارید وى را بیاوردند قدى بلند داشت و بگفت تا او را پس گردنى بزنند ، گفت : « اى امیر مؤمنان مگر من چه كرده ام ؟ » گفتم : « این جایزهء من است و تو شریك من هستى من نصف آن را گرفته ام و سهم تو مانده است وقتى پس گردنى شروع شد رو به او كردم و میگفتم : « من به تو گفتم كه من فقیر عیالمندم . محتاجم ، ندارم گفتم آقاى من نصف جایزه را نگیر ، یك ششم مال تو یك چهارم مال تو و تو گفتى كمتر از نصف نمیگیرم اگر میدانستم جایزهء امیر مؤمنان كه خدایش زنده بدارد پس گردنى است همه را به تو مىبخشیدم و او از سخن من كه بخادم میگفتم و عتابى كه با او میكردم باز بخنده افتاد ، وقتى پس گردنیها تمام شد و امیر مؤمنان از خنده آرام گرفت و از زیر متكاى خود كیسه اى را كه پانصد درم در آن بود ، در آورد آنگاه بخادم كه میخواست برود گفت بایست و به من گفت : « این را براى تو حاضر كرده بودم اما فضولى خودت شریكى براى تو تراشید شاید من او را از گرفتن آن منع میكردم ، گفتم : « اى امیر مؤمنان پس امانت

ص: 648

و زشتى خیانت چه میشد دلم میخواست همه را به او میدادى و ده پس گردنى دیگر به او میزدى و هر پانصد درم مال او میشد پس او درم ها را میان ما تقسیم كرد و بیرون آمدیم .

بسال دویست و هشتاد و دوم اسماعیل بن اسحاق قاضى و حارث بن ابى اسامه و هلال بن علاء رقى درگذشتند ، بسال دویست و هشتاد و سوم معتضد در تكریت مقام گرفت . حسین بن حمدان با یاران خود بجنگ هارون شارى رفت و جنگهاى بزرگ در میانه رخ داد كه به نفع حسین بن حمدان و به ضرر هارون بود و او را بدون امان پیش معتضد آوردند . برادرش نیز با وى بود ، معتضد به بغداد برگشت كه براى او طاق ها بستند و راهها را زینت كردند . معتضد سپاه خود را بر دروازهء شماسیه به وضعى جالب مرتب كرد و از میان بغداد گذشته سوى قصر معروف حسنى رفتند آنگاه معتضد على بن حسین بن حمدان را خلعت داد و طوق طلا به گردن آویخت و جمعى از سواران و سران اصحاب و خویشان وى را نیز خلعت داد و پایدارى ایشان را بستود ، آنگاه بگفت تا شارى را بر فیلى نشاندند ، وى پیراهنى از دیبا بتن داشت و كلاه خز درازى بسرش بود ، برادرش نیز بر شترى دو كوهان بود و پیراهن دیبا و كلاه خز داشت و آنها را از پى حسین بن حمدان و یارانش بیاوردند ، آنگاه معتضد بیامد و قبائى سیاه بتن و كلاهى كوچك بسر داشت و بر اسبى تنومند سوار بود ، برادرش عبد الله بن موفق از طرف راست و غلامش بدر و ابو القاسم عبید الله بن سلیمان ابن وهب وزیر با پسرش قاسم بن عبید الله از دنبال او بودند و مردم او را دعاى بسیار گفتند ، مردم هنگام بازگشت از ناحیهء شرقى بغداد بناحیهء غربى انبوه شدند و قسمت بالاى پل فرو ریخت و بر زورقى پر از سرنشین افتاد و نزدیك هزار كس از آنها كه شناخته شدند غرق شد ، بجز آنها كه شناخته نبودند و مردم را با قلاب و غواص از دجله در آوردند و غوغا از دو سوى دجله برخاست . در آن حال یكى از غواصان طفلى را كه زیور فاخر و طلا و جواهر داشت برون آورد و پیرى طرار از تماشاچیان

ص: 649

او را بدید و چندان به صورت خود زد كه بینیش خونین شد آنگاه در خاك غلطید و وانمود كه پسر اوست و میگفت : « پسرم ، تو نمرده اى كه ترا درست و سالم در آورده اند و ماهى ترا نخورده است ، عزیزم تو نمرده اى كاش یك بار دیگر پیش از مردن ترا میدیدم . » آنگاه جثهء طفل را بگرفت و بر خرى نهاد و برفت و هنوز مردمى كه رفتار پیر را دیده بودند از آنجا نرفته بودند كه یكى از تجار معروف كه خبر را شنیده بود بیامد و یقین داشت كه جثهء طفل هنوز بجاست وى بزیور و لباس طفل اهمیت نمیداد میخواست او را كفن كند و بر او نماز كند و بخاكش سپارد . مردم قضیه را با او بگفتند و او و تاجرانى كه همراهش بودند متحیر شدند و بجستجوى آن شخص برآمدند اما اثرى از او نبود ، توبه كرده هاى سر پل این پیر حیله گر را بشناختند و پدر غریق را از یافتن او نومید كردند ، گفتند ما در كار این پیر فرو مانده ایم و از حیله هاى او متحیریم . از جمله حیله هاى وى كه گفتند این بود كه یك روز اول صبح با كیسه اى چرمین خالى و تیشه و زنبیل بدر خانهء یكى از اشخاص محترم و توانگران معروف رفت و با لباس كار و بدون سخن تیشه در دكانهاى در خانهء آن شخص گذاشت و خراب كردن گرفت و آجرها را پاك میكرد و كنار میگذاشت . آن شخص محترم صداى تیشه و خراب كردن شنید و بیرون آمد تا ببیند چه خبر است و دید كه پیر با تلاش دكانهاى در خانهء او را خراب مىكند ، گفت : « بندهء خدا چه میكنى و كى ترا به این كار واداشته است ؟ » پیر همچنان به كار خود مشغول بود و به شخص محترم اعتنائى نداشت ، هنگامى كه آنها مشغول گفتگو بودند همسایگان جمع شدند و دست پیر را بگرفتند ، یكى مشت به او زد و یكى دیگر او را بكشید ، پیر به آنها نگریست و گفت با من چه كار دارید مگر شرم ندارید كه من پیر فرتوت را دست انداخته اید ؟ » گفتند : « چطور ترا دست انداخته ایم كى به تو گفته است اینجا را خراب كنى ؟ » گفت : « صاحب خانه گفته است . » گفتند : « این صاحب خانه است كه با تو سخن میگوید . » گفت : « نه به خدا این او نیست . » وقتى سخن غافلانهء او را بشنیدند رحمش كردند و گفتند این دیوانه است

ص: 650

یا بیچاره ایست كه یكى از همسایگان این شخص محترم از روى حسادتى كه نسبت بتوانگرى وى داشته فریبش داده و به این كار واداشته است . وقتى از خراب كردن او جلوگیرى كردند به طرف كیسهء چرمین رفت و دست در آن برد گوئى لباس خود را در آن نهان كرده است و ناگهان بانگ برآورد و گریه آغاز كرد ، شخص محترم یقین كرد كه حیله گرى او را فریب داده و لباسش را ربوده است به او گفت : « چى از تو برده اند . » گفت : « پیراهن نوى كه دیروز خریده بودم با ملافه اى كه براى خانه ام خریدم با شلوار . » حاضران همگى نسبت به او رقت كردند و آن شخص محترم او را پیش خواند و بپوشانید و پول قابل ملاحظه اى به او داد و همسایگان نیز پول قابل ملاحظه اى به او دادند و او با غنیمت برفت . این پیر بنام عقاب معروف بود و كنیه اش ابو الباز بود و اخبار عجیب و حیله هاى جالب داشت همو بود كه براى متوكل حیله اى كرد زیرا بختیشوع طبیب با او قرار گذاشته بود اگر در آن ماه در سه شب معین چیزى نشاندار از خانهء او ربوده شد ده هزار دینار بخزانهء امیر مؤمنان تسلیم كند و اگر این شبها گذشت و این كار انجام نشد فلان ملك كه نام آن ضمن قرار داد معین شده بود از او باشد . این پیر را كه جوان بود پیش متوكل آوردند و او تعهد كرد كه چیز نشان دارى از خانهء بختیشوع برباید ، بختیشوع در این شبها خانهء خود را مراقبت میكرد و محكم بسته بود ، این پیر معروف به عقاب حیله هاى جالب كرد تا بختیشوع را بدزدید و در صندوقى نهاد و پیش متوكل آورد كه حكایتى جالب دارد ، گفته بود : « فرستادهء عیسى بن مریم است و به بختیشوع نازل شده است . » و شمعهائى روشن كرد و حقه هائى زد و بنگ در غذاى نگهبانان خانه ریخت و این مطالب را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم این پیر در كار حیله از دلالهء محتاله و دیگر عیاران و حیله گران سلف و خلف پیشى گرفته بود .

كیمیا گران كه در طلب طلا و نقره و انواع جواهر از مروارید و غیره هستند و اقسام اكسیر میسازند كه از جمله اكسیر فرار است و جیوه را به نقره مبدل

ص: 651

میكنند و دیگر حیله ها كه دارند با قرع و انبیق و تقطیر و تكلیس و بوته ها و چوب و زغال و دم اخبار جالب دارند كه ما چگونگى حیله هایشان و اشعارى كه در این باب آورده اند و مطالبى كه به یونانیان و رومیان قدیم چون ملكهء كلئوپاتر و ماریه نسبت داده اند همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و هم سخنان خالد بن یزید را در این باب گفته ایم خالد بنزد اهل صنعت از پیشروان بشمار است و شعرى به این مضمون دارد : « طلق را با اشق برگیر و با آنچه در كوچه هاست و با چیزى كه مانند برق است بدون آنكه بسوزد عمل بیار اگر خدا را دوست بدارى بر مردم آقائى خواهى یافت . » یعقوب بن اسحاق بن صباح كندى رساله اى در این باب تألیف كرده و آن را در ضمن دو مقاله آورده و گوید محال است مردم در كارى كه خاص طبیعت است دخالت كنند . و حیله هاى اهل این صنعت را بر شمرده و عنوان رساله چنین است :

« ابطال دعوى المدعین صنعة الذهب و الفضة من غیر معادنها » ابو بكر محمد بن زكریاى رازى فیلسوف و مؤلف كتاب المنصورى فى صناعة الطب ده مقاله از رسالهء كندى را رد كرد و گفتار كندى را نادرست وا نموده و گفته كه این كار میسر است . ابو بكر رازى در این معنى كتابها دارد كه در هر یك بنوعى دیگر در بارهء این صنعت و سنگهاى معدنى و چگونگى اعمال آن سخن آورده و این بابى است كه مردم در بارهء آن اختلاف دارند و اعمال قارون و غیره از آن جمله است و ما از هوسهائى كه بر دماغ چیره مىشود و نور بصیرت را میبرد و رنگها را تیره مىكند از قبیل بخار تصعید و بوى زاج و دیگر جمادات به خدا پناه میبریم .

در شعبان سال دویست و هشتاد و سوم ما بین مسلمانان و رومیان مراسم فدیهء اسیران انجام گرفت و آغاز آن بروز سه شنبه بود . و هم در این سال جیش پسر خمارویه بن احمد بن طولون با سپاه خویش از شام به مصر رفت و پس از آن طغج در دمشق به مخالفت او برخاست و هم در این سال خاقان مفلحى و بندقة بن كمجور بن كنداج از سپاه جیش پسر خمارویه كناره گرفتند و از راه وادى القرى

ص: 652

بمدینة السلام رفتند و معتضد آنها را خلعت داد و در همین سال در مصر آشوب شد و ابو محمد ماردانى كه اكنون یعنى به سال سیصد و سى و دوم در مصر دستگیر شده است على بن احمد ماردانى را بكشت و جیش پسر خمارویه را بگرفت و برادرش هارون پسر خمارویه را بجایش نشاند ، از جیش نارضا بودند كه نجح غلام خویش را كه بعنوان طولونى معروف بود با برادرش سلامه كه بنام مؤتمن شهره بود برترى میداده است ، ابن سلامه بعدها حاجب چند خلیفه شد كه قاهر و راضى از آن جمله بودند و اكنون یعنى به سال سیصد و سى و دوم در خدمت متقى است به سال دویست و هشتاد و سوم دو روز مانده از رمضان ابو عمرو مقدام بن عمرو رعینى كه از فقهاى معروف و بزرگان اصحاب مالك بود به مصر درگذشت و هم در این سال معتضد یوسف بن یعقوب را به قضاى مدینة السلام گماشت و خلعت داد و ناحیهء شرقى را به او سپرد .

در همین سال كه سال دویست و هفتاد و سوم بود معتضد احمد بن طیب بن مروان سرخسى رفیق یعقوب بن اسحاق كندى را بگرفت و به بدر غلام خود سپرد و كس بخانهء او فرستاد كه همهء اموالش را مصادره كردند و كنیزان پول ها را نشان دادند كه ضبط شد و مجموع طلا و نقره و قیمت لوازمى كه بدست آمد یكصد و پنجاه هزار دینار بود . ابن طیب محتسبى بغداد را به عهده داشت ، مقام او در فلسفه منكر ندارد و در اقسام فلسفه و اخبار گوناگون مصنفات نكو دارد . كسان در چگونگى قتل وى و علت اینكه معتضد او را كشت اختلاف دارند ، مطالبى را كه در این باب گفته اند در كتاب اوسط آورده ایم و حاجت بتكرار آن نیست . هم در این سال خبر آمد كه عمرو بن لیث رافع بن هرثمه را كشته است . بسال دویست و هشتاد و چهارم سر رافع ابن هرثمه را به بغداد آوردند و یك ساعت از روز بیاویختند سپس بخانهء سلطان باز بردند . در همین سال مردم بغداد بر ضد سلطان بشوریدند زیرا مردم بغلامان سیاه بانگ میزدند : « اى عقیق آب بریز و آرد بیفشان اى عاق اى صاحب ساق دراز »

ص: 653

و خدمهء قصر سلطان مجتمع شدند و با معتضد از اهانتى كه در كوچه و خیابان و راه از كوچك و بزرگ و عامهء مردم میدیدند سخن گفتند و معتضد بگفت تا گروهى از عامه را تازیانه زدند از این جهت مردم بشوریدند .

در همین سال شخصى بصورتهاى گونه گون در خانهء معتضد بر او نمودار شد ، یك بار به صورت راهبى بود كه ریش سپید و لباس راهبان داشت ، بار دیگر به صورت جوانى نكو روى با ریش سیاه در غیر لباس راهب بود و یك بار به صورت پیرى با ریش سپید در لباس تجار نمودار میشد ، یك بار شمشیرى برهنه به كف داشت و یكى از خدمه را بزد و بكشت . درها را مراقبت مىكردند و مىبستند اما هر كجا معتضد بود در اطاق یا صحن یا جاى دیگر او نمودار میشد ، مردم در این باب سخن بسیار گفتند و قصه شایع شد و میان خواص و عوام شهرت گرفت و به ولایت رسید و هر كس مطابق نظر خود چیزى در این باب گفت ، یكى میگفت شیطانى سركش است كه نمودار مىشود و او را آزار مىكند دیگرى مىگفت یكى از مؤمنان جن كه رفتار ناپسند و خونریزى او را دیده نمودار شده تا او را از كارهاى ناشایسته باز دارد ، یكى دیگر عقیده داشت كه این یكى از خادمان معتضد بود كه عاشق یكى از كنیزان وى بود و حیلهء فلسفى كرده و داروهاى مخصوص را در دهان مینهاد كه به چشم دیده نمیشد .

اما همه اینها گمان و تخمین بود . معتضد طلسم نویسان را بخواست كه وحشت و اضطرابى سخت داشت و در كار خود فرو مانده بود عده اى از غلامان و كنیزان خود را بكشت و غرق كرد و جمعى از آنها را بزد و حبس كرد ، ما خبر این قصه را با آنچه از افلاطون در این باب نقل كرده اند با شوریدن مادر مقتدر و اینكه چرا معتضد او را حبس كرد و میخواست بینىاش را ببرد در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

در همین سال خبر آمد كه ابو لیث حارث بن عبد العزیز بن ابى دلف بشمشیر خودش كشته شده است و قصه چنان بود كه شمشیر را برهنه به گردن آویخته بود

ص: 654

اسبش او را بینداخت و شمشیرش گردن او را برید و عیسى نوشرى سر او را گرفته به بغداد فرستاد .

بسال دویست و هشتاد و پنجم صالح بن مدرك طائى بهمدستى قوم نبهان و سنبس و دیگر مردم طى متعرض كاروان حج شد . سالار حج جى بزرگ بود و جى با صالح و طائیان همراه او در محل معروف به قاع الاجفر جنگى بزرگ داشت و حاجیان درهم ریختند و شمشیر در آنها به كار افتاد و بسیار كس از آنها كشته شد یا از تشنگى مرد و جى زخمهاى بسیار خورد عربان در بارهء این روز شعرى بدین مضمون میخواندند : « روزى چون روز جعفر نبود مردم از پا در میآمدند و قبرها حفر میشد . » و نزدیك دو میلیون دینار از مردم گرفته شد .

در همین سال كه سال دویست و هشتاد و پنجم بود ابو اسحاق ابراهیم بن محمد فقیه محدث در ناحیهء غربى بغداد در هشتاد و پنج سالگى درگذشت . وفات وى بروز دوشنبه هفت روز مانده از ذى حجه بود . در مجاورت دروازهء انبار و خیابان قوچ و شیر به خاك رفت ، وى مردى راستگو و دانا و فصیح و بخشنده و عفیف و زاهد و عابد بود و با وجود زهد و عبادت خنده رو و ظریف و ملایم بود و تكبر و غرور نداشت و غالبا با دوستان خود شوخیها میكرد كه از چون او بسى پسندیده و از غیر او ناپسند بود . بروزگار خود شیخ و ظریف و عابد و زاهد و محدث بغداد و فقیه اهل عراق بود و روز جمعه در مسجد جامع غربى مجلس داشت .

ابو اسحاق ابراهیم بن جابر نقل مىكند كه من روز جمعه در حلقهء ابراهیم حربى مىنشستم و دو جوان از فرزندان تجار كرخ كه از لحاظ صورت و لباس در كمال زیبائى و خوبى بودند با ما مىنشستند ، لباسشان یك جور بود و گوئى دو روح در یك جسد ( ؟ ) بودند ، با هم برمیخاستند و با هم مىنشستند ، در یكى از جمعه ها یكیشان بیامد و رنگش پدیده بود و آثار دلشكستگى در دیدگانش نمودار بود ، من حدس زدم كه غیبت دیگرى علتى دارد و این یكى به همان جهت دلشكسته است ،

ص: 655

جمعهء بعد جوان غایب بیامد اما آنكه جمعهء پیش آمده بود نیامد و این نیز رنگ پریده و غمین بود و بدانستم كه این بسبب جدائى است كه میان آنها افتاده است زیرا میانشان الفت بوده است ، بدینسان هر جمعه یكى زودتر به حلقه میآمد و آن دیگرى نمیآمد و حدس من به یقین پیوست . یكى از جمعه ها یكى از آنها بیامد و در حلقه نگریست و دید كه رفیقش پیش از او آمده است گریه بر او غالب شد و من آثار آن را در دیدگان وى بدیدم در دست چپ رقعه هاى كوچك نوشته داشت و یكى از آنها را بدست راست بگرفت و به وسط حلقه انداخت و شرمگین بمیان مردم رفت و من و جماعتى از آنها كه در حلقه بودند با چشم او را دنبال میكردیم .

ابو عبد الله على بن حسین حوثره به طرف راست من بود و این بدوران جوانى ما بود ، رقعه پیش روى ابراهیم حربى افتاد كه آن را برداشت و باز كرد و بخواند و رسم او بود كه وقتى رقعه اى كه تقاضاى دعا در آن بود به دستش مىافتاد براى صاحب آن بیمار یا غیر بیمار دعا مىكرد و حاضران آمین مىگفتند وقتى رقعه را بخواند با دقت بسیار در آن نگریست زیرا افكنندهء رقعه را دیده بود پس از آن گفت :

« خدایا آنها را مجتمع دار و دلهایشان را الفت بده و این را وسیلهء تقرب و رضاى خویش كن و چنان كه رسم بود حاضران آمین گفتند ، آنگاه رقعه را با دو انگشت بپیچید و سوى من افكند و من در آن نگریستم زیرا چون افكنندهء آن را دیده بودم میخواستم مطلب آن را بدانم . و در رقعه شعرى بدین مضمون بود « خدا بنده اى را ببخشد كه بوسیلهء دعا دو دوست را كمك كند ، دو دوست كه پیوسته بر سر دوستى بودند و سخن چینى در میانه افتاد و از دوستى بگشتند . » رقعه همچنان با من بود و جمعهء بعد با هم بیامدند و غم و رنگ پریدگیشان رفته بود . به ابن حوثره گفتم « مىبینم كه خداى تعالى دعا را در بارهء آنها مستجاب كرده و ان شاء الله تعالى دعاى شیخ كامل خواهد شد . » همانسال به حج رفته بودم گوئى آنها را مىبینم كه میان منى و عرفات احرام داشتند و سپس آنها را همچنان میدیدم كه تا دوران

ص: 656

سالخوردگى الفت داشتند و گویا از صنف دیبا فروشان كرخ یا صنف دیگر بودند .

مسعودى گوید از ابراهیم بن جابر قاضى پیش از آنكه عهده دار قضا شود خبرى شنیدم . در آن وقت وى به بغداد با فقر دست به گریبان بود و با فقر میساخت و آن را بر ثروتمندى برترى میداد . مدتى گذشت و او را در حلب شام بدیدم و این بسال سیصد و نهم بود كه بخلاف سابق بود و چنان كه گفتم عهده دار قضا شده بود و ثروتمندى را بر فقر ترجیح میداد . گفتم « اى قاضى یاد دارى كه از حاكم رى حكایتى میگفتى كه به تو گفته بود : شبى در بارهء مراتب فقیران و ثروتمندان اندیشه كردم و امیر مؤمنان على بن ابى طالب رضى الله عنه را بخواب دیدم كه به من گفت : فلانى چه نیكوست ، تواضعى كه اغنیا با فقرا بخاطر شكر خدا كنند و بهتر از آن اینست كه فقیران به اعتماد خدا به اغنیا بى اعتنائى كنند . » به من گفت « خلق تابع تقدیرند و در كارهاى خویش از حكم آن رهائى نیابند » من بارها او را دیده بودم كه در حال فقر حریصان دنیا را مذمت میكرد و در این باب از على كرم الله وجهه خبرى نقل میكرد كه گفته بود « اى آدمیزاده غم روزى را كه نیامده به غم روز حاضر میفزاى كه اگر آن روز از عمر تو باشد خدا آن روز روزى ترا بدهد و بدانكه هر چه بیش از خوراك خود بدست آرى امانت دار آن هستى . » همین شخص بعدها اسبان خوب سوار میشد و شنیدم كه یك بار براى زنش چهل جامهء شوشترى و قصب و مانند آن به خیاط داد و مال بسیار بمیراث گذاشت .

و هم در این سال كه سال دویست و هشتاد و پنجم بود ابو العباس محمد بن - یزید نحوى معروف به مبرد شب دوشنبه دو روز مانده از ذى حجه در صد و شش سالگى بمرد و در گورستان دروازهء كوفه در سمت غربى مدینة السلام به خاك رفت . بسال دویست و هشتاد و ششم محمد بن یونس كوفى محدث كه كنیهء ابو العباس داشت بروز پنجشنبه نیمهء جمادى الاخر در سن صد و شش سالگى درگذشت و در گورستان دروازهء كوفه به خاك رفت ، طرق روایت او بسیار معتبر بود . در همین سال در بصره وحشت

ص: 657

افتاد كه مبادا ابو سعید جنابى و یاران او كه در بحرین بودند آنجا را تصرف كنند و احمد بن محمد واثقى كه كار جنگ بصره را به عهده داشت نامه به معتضد نوشت و او چهارده هزار دینار بداد تا باروى شهر را بساختند و محكم كردند و نیز در همین سال ابو الاغر خلیفة بن مبارك سلمى در اثناى سفر مكه در ناحیهء فید ، صالح بن مدرك طائى را به حیله دستگیر كرد . اعراب بر ضد ابو الاغر جمع شده بودند كه صالح را از او بگیرند ولى با آنها جنگ كرد ، جحش بن ذیال رئیسشان را با جمعى دیگر بكشت و سر جحش را بر گرفت . وقتى صالح بن مدرك از كشته شدن جحش بن ذیال خبر یافت از اینكه از چنگ ابو الاغر خلاص شود نومید شد و چون بمنزلگاه معروف به قرشى فرود آمد از غلامى كه غذا براى وى آورده بود كاردى بربود و خود را بكشت و ابو الاغر سر او را برگرفته به مدینه برد و حاجیان خوشحال شدند .

ابو الاغر هنگام بازگشت با همدستى نحریر و دیگر امیران قافلهء حج جنگى بزرگ كرد ، عربان طى و قبایل هم پیمان آن فراهم شده بودند كه سى هزار پیاده و همین اندازه سوار داشتند و سه روز جنگ بود و محل جنگ ما بین معدان قرشى و حاجز بود ، اعراب شكست خوردند و قافله بسلافت ماند . از جمله كسانى كه در كار حیله بر ضد صالح بن مدرك با ابو الاغر همدست بود سعید بن عبد الاعلى بود ، ابو الاغر در حالى كه سر صالح و جحش و یك غلام سیاه صالح با چهار اسیر كه پسر عمان صالح ابن مدرك بودند پیشاپیش او بود وارد مدینة السلام شد . سلطان در آن روز ابو الاغر را خلعت داد و طوق طلا به گردن نهاد و سرها را سر پل آویختند و اسیران را به مجلس بردند . در همین سال اسحاق بن ایوب عبیدى كه عهده دار امور جنگى دیار ربیعه بود درگذشت ، و هم در این سال عباس بن عمر غنوى براى جنگ قرمطیان بحرین سوى بصره رفت ، در همین سال میان اسماعیل بن احمد و عمرو بن لیث فرمانرواى بلخ جنگ شد و عمرو اسیر شد كه چگونگى اسارت او را در كتاب اوسط آورده ایم .

در رجب همین سال كه سال دویست و هشتاد و هفتم بود عباس بن عمرو با سپاهى فراوان

ص: 658

كه جمعى داوطلب نیز همراه آن بود از بصره سوى هجر رفت و با ابو سعید جنابى روبرو شد و جنگها در میانه بود كه یاران عباس شكست خوردند و هفتصد كس از آنها اسیر یا گردن زده شد ، بجز آنها كه در ریگزار یا از عطش جان دادند و خورشید پیكرشان را سوزانید پس از آن ابو سعید بر عباس بن عمرو منت نهاد و آزادش كرد و او پیش معتضد رفت و خلعت گرفت . بدنبال این واقعه ابو سعید از پس محاصره اى دراز شهر هجر را بگشود و ما تفصیل این جنگ را با علت اینكه ابو سعید عباس بن عمرو و غنوى را رها كرد با حكایت عباس بن عمرو و كسانش كه در بحرین بودند در كتاب اوسط آورده ایم .

در همین سال كه سال دویست و هشتاد و هفتم بود داعى علوى با سپاه فراوان از دیلم و غیره از طبرستان بگرگان رفت و از طرف اسماعیل بن احمد سپاه سیاهپوشان بسالارى محمد بن هارون با او روبرو شد و جنگى شد كه در آن روزگار نظیر آن دیده نشده بود ، دو طرف پایدارى كردند و نتیجهء جنگ بنفع سپید جامگان و ضرر سیاهپوشان بود . آنگاه محمد بن هارون كه پایدارى صفوف دیلمان را بدید حیله اى كرد و بگریخت . دیلمان با شتاب پیش دویدند و صفهایشان درهم شد و سیاهپوشان باز آمدند و شمشیر در آنها نهادند و بسیار كس از آنها كشته شد و داعى چند زخم برداشت زیرا وقتى یاران وى بصدد گرفتن غنیمت صفهاى خویش را شكستند و به او نپرداختند او با كسانى كه بیاریش ایستاده بودند استقامت كردند و مورد هجوم قرار گرفتند و همین كه جنگ بسر رسید زخم بسیار داشت ، پسرش زید بن محمد بن زید و كسان دیگر اسیر شده بودند . محمد بن داعى چند روزى بیش نماند و از زخمها كه خورده بود بمرد و بدروازهء گرگان به خاك رفت و قبر او تاكنون آنجا محترم است .

و ما خبر و سرگذشت داعى را در طبرستان و غیره با خبر بكر بن عبد العزیز ابن ابى دلف كه بطلب امان پیش او رفت در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و نیز

ص: 659

خبر یحیى بن حسین حسنى رسى را كه در یمن با ابو سعید بن جعفر در جنگهائى كه بر ضد قرمطیان داشتند همدستى كرد و حكایت آنها با على بن فضل امیر مذیخره و قصهء او و خبر وفاتش با حكایت شیخ لاعه صاحب قلعهء نخل و خبر فرزندانش كه تا كنون یعنى سال سیصد و سى و دوم آنجا هستند و رفتن یحیى بن حسین رسى به شهر صعدهء یمن با خبر پسرش ابو القاسم و خبر اعقاب او تا كنون همه را در آنجا یاد كرده ایم و در این كتاب مختصرى مىآوریم تا نمونهء اخبار و قصه ها و سرگذشتها و اعمال آنها باشد كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

در همین سال كه سال دویست و هشتاد و هشتم بود معتضد به تعقیب وصیف خادم به دربند شام رفت و بوسیلهء رشیق معروف به خزامى نامه به دو نوشت و وصیف بكتمرى و دیگر سرداران و یاران وصیف خادم امان خواستند ، وصیف وقتى دید كه بیشتر یاران او را دستگیر كرده اند میخواست بسرزمین روم برود و بدربندها مقیم شود ، معتضد از بغداد با شتاب رفت و خبر خود را نهان داشت و وصیف با همه احتیاط و مراقبت از حركت او بىخبر ماند تا معتضد از فرات گذشت و به شام رسید ولى وى از خستگى این شتاب چنان رنجور شد كه دیگر سلامت نیافت ، وقتى بدربند شام رسید بیشتر سپاه خود را در كلیساى سیاه گذاشت و سرداران به تعقیب وصیف فرستاد و پس از طى پانزده میل سواران پیشتاز كه خاقان مفلحى و وصیف موشكین و على كورده و دیگر سرداران از آن جمله بودند به او رسیدند ، وصیف با آنها بجنگید و این در محل معروف به تنگهء جب بود ، وقتى معتضد نزدیك رسید یاران وصیف پراكنده شده بودند او را اسیر كرده پیش معتضد آوردند كه او را به مونس خادم سپرد و همه یاران او را جز تنى چند كه از دربند شام به دو پیوسته بودند امان داد . معتضد كشتیهاى جنگى را بسوخت ابو اسحاق امام مسجد جامع طرسوس را با ابو عمیر عدى بن احمد بن عبد الباقى امیر شهر اذنه كه از دربندهاى شام بود و چندین دریانورد از قبیل بغیل و پسرش همراه برداشت و از راه آب به مدینة السلام بازگشت و هفتم

ص: 660

صفر سال دویست و هشتاد و هشتم آنجا رسید . جعفر بن معتضد كه همان مقتدر بود با بدر بزرگ و دیگر سپاه هنگام ظهر رسیدند راهها را زینت كرده بودند ، پیشاپیش آنها وصیف خادم بر شتر دو كوهانه سوار بود و پیراهن دیبا و كلاه بوقى داشت ، پشت سر او بغیل بر شتر دیگر سوار بود و پشت سر بغیل پسرش بر شتر دیگر بود و پشت سر پسر بغیل یكى از مردم شام معروف به ابن مهندس بر شتر بود همگى پیراهن حریر سرخ یا زرد بتن و كلاههاى بوقى بسر داشتند ، خاقان مفلحى و سرداران دیگر كه روز اسارت وصیف خادم شجاعت نموده بودند خلعت و طوق گرفتند ، معتضد میخواست وصیف خادم را زنده نگهدارد كه مرگ كسى چون او را كه شجاع و دلیر و جسور و مدبر بود خوش نداشت ، آنگاه گفت : طبع این خادم نمیپذیرد كه كسى بر او ریاست كند بلكه میخواهد رئیس باشد . پس از آنكه او را گرفته و بند كرده بود كس پیش او فرستاد كه چیزى میخواهى ؟ گفته بود بله دسته گلى كه ببویم و كتابهائى از سرگذشت ملوك قدیم كه بخوانم . وقتى فرستاده بیامد و تقاضاى او را با معتضد بگفت دستور داد آنچه خواسته بدهند و یكى را گفت ببیند در كتابها كدام فصل را میخواند . به دو خبر دادند كه وى از كتابهائى كه برایش برده اند سرگذشت و جنگها و بلیات ملوك را میخواند . معتضد شگفتى كرد و گفت : میخواهد مرگ را آسان گیرد .

در همین سال ابو عبید الله محمد بن ابى الساج در آذربایجان بمرد و از پس وى یاران و غلامانش اختلاف كردند . گروهى از آنها به یوسف بن ابى الساج برادرش پیوستند و گروهى دیگر جانب بودار پسرش را گرفتند . در همین سال كه سال دویست و هشتاد و هشتم بود ابو على بشر بن موسى بن صالح بن صبیح بن عمیر محدث در هفتاد و هشت سالگى درگذشت و در سمت غربى بغداد در گورستان باب التین به خاك رفت .

در جمادى الاول همین سال عمرو بن لیث را به مدینة السلام آوردند عبد الله بن - فتح فرستادهء سلطان او را بیاورد عمرو را در كوچه ها گردانیدند ، بر شتر دو كوهانه اى

ص: 661

سوار بود و پیراهن حریر بتن داشت و بدر وزیر و قاسم بن عبید الله با سپاه از پى او بودند ، پس از آن وى را به قصر ثریا بردند كه معتضد او را بدید سپس او را بسیاهچال بردند . در همین اوقات سپاهیان شاكریه از طرف طاهر بن محمد بن عمرو ابن لیث بشورش وادار شدند كه وى از رفتارى كه با جدش عمرو كرده بودند خشمگین بود شاكریه در ولایت اهواز به دو پیوستند و از قلمرو فارس بیرون شدند و كار آشفته شد . معتضد عبد الله بن فتح و اشناس را با هدیه ها پیش اسماعیل بن احمد فرستاد كه از آن جمله صد جامهء حریر زربفت مرصع بود با یك كمر بند طلاى مرصع بجواهر و جواهرات دیگر و سیصد هزار دینار نقد كه میان یاران خود تقسیم كند و آنها را به سیستان به جنگ طاهر بن محمد بن عمرو بن لیث بفرستند . معتضد به عبد الله بن فتح دستور داد كه ضمن عبور از بلاد جبل ده میلیون درم از خراج آنجا همراه بردارد و به سیصد هزار دینار بیفزاید . در همین سال بدر غلام معتضد نیز با سپاه خود بفارس رفت و در شیراز جا گرفت و شاكریه را از آن ولایت برون راند .

بروز دوشنبه اول محرم سال دویست و هشتاد و هفتم وصیف خادم جان داد و تن بیسر او را برون آورده سر پل آویختند . غلامان از معتضد اجازه خواسته بودند عورت او را بپوشانند و او اجازه داد لباسى بتن او پوشانیدند و پارچه اى روى آن پیچیدند و روى پارچه از ناف تا رانهاى او را بدوختند و تنش را با صبر و دیگر مایه هاى قابض و ماسك بیندودند و تا بسال سیصدم و خلافت مقتدر همچنان آویخته بود و نمیپوسید .

هم در این سال میان سپاه و عوام خلاف افتاد و عوام به شوخى پیكر وصیف را از دار فرود آوردند و گفتند رعایت استاد وصیف خادم كه مدتها مجاور ما بوده و در انجام كارهاى ما حوصله كرده است لازم است و نباید بر این دار بپوسد او را در عبائى پیچیدند و بر شانه ها میبردند و نزدیك بیكصد هزار كس بودند و اطراف آن فریاد استاد استاد میزدند ، وقتى از این كار خسته شدند او را به دجله افكندند و گروهى

ص: 662

از مردم نیز در دجله غرق شدند زیرا در دجله او را بشنا ، بدرقه میكردند و بسیار كس از آنها در جریان آب غرق شد .

در همین سال گروهى از قرمطیان را از جانب كوفه بیاورند كه ابو الفوارس معروف از آن جمله بود ، وى را بر شترى سوار كرده بودند . معتضد بگفت تا دستها و پاهاى ابو الفوارس ، را ببریدند و او را بكشتند و پهلوى وصیف خادم بیاویختند ، پس از آن به محلهء كلیساها در مجاورت ناحیهء غربى بردند و با قرمطیان كه آنجا بودند بیاویختند . مردم بغداد در بارهء قتل ابو الفوارس ، شایعات فراوان پراكندند ، وقتى او را پیش بردند كه گردنش بزنند میان عامه شایع شد كه او بیكى از عوامى كه حضور داشتند گفته بود این عمامهء من پیش تو باشد كه من پس از چهل روز رجعت میكنم . هر روز جمعى از عوام زیر دار او جمع میشدند و روز میشمردند و سپس در كوچه ها كشاكش و مناظره میكردند ، وقتى چهل روز بسر رسید شایعات فراوان شد و فراهم شدند ، یكیشان میگفت : « این جسد اوست » دیگرى میگفت :

« آمد و رفت سلطان یكى دیگر را بجاى او كشت و بر دار كرد تا مردم از او برگردند » و در این باب مشاجره بسیار كردند تا جار زده شد كه متفرق شوند و مشاجره و گفتگو پایان گرفت .

و چنان شد كه از طبرستان از جانب محمد بن زید پولى رسیده بود كه نهانى میان آل ابى طالب تقسیم شود . بمعتصم خبر دادند و او مردى را كه پول را آورده بود احضار كرد و گفت چرا این كار را نهانى مىكند و علنى نمیكند وى آل ابى طالب را تقرب داد و این بسبب خویشاوندى بود و هم بسبب خبرى كه ابو الحسن محمد بن على وراق انطاكى فقیه كه بنام ابن غنوى معروف بود در انطاكیه براى ما از محمد بن یحیى بن ابن عباد جلیس نقل كرد كه معتضد وقتى در زندان پدر خویش بود خواب دید كه پیرى بر ساحل دجله نشسته و دست سوى آب دجله دراز مىكند كه همه آب بدست او میرود و دجله خشك مىشود آنگاه آب را از دست فرو میریزد و دجله

ص: 663

چنان كه بود راه مىافتد ، گوید پرسیدم این كیست ؟ گفتند « على بن ابى طالب علیه السلام . » گوید پیش او رفتم و سلام كردم گفت : « اى احمد این خلافت به تو میرسد . متعرض فرزندان من مشو و آزارشان مكن » گفتم : « اى امیر مؤمنان اطاعت میكنم . » مردم از كار خراج و تأخیر سال آن نگران بودند و معتضد آن را پس آورد و شاعران در این باب سخن بسیار گفتند و وصف فراوان كردند از جمله یحیى بن على منجم گفت : « اى احیا كنندهء شرف اصیل و تجدید كنندهء ملك خراب و استوار كنندهء ركن دین از پس آنكه لرزان بود میان شاهان ، چون گل میان گلاب برجسته اى .

بروز نوروزى كه شكر و ثواب را با هم دارى خوش باش چیزى را كه پیش برده بودند به ترتیب درست پس آوردى . » این سخن نیز از اوست « روز نوروز تو یكى است و عقب نمىافتد همیشه بروز یازدهم حزیران مىآید . » در ذى حجهء سال دویست و هشتاد و یكم قطر الندى دختر خمارویه همراه ابن جصاص به مدینة السلام رسید . على بن عباس رومى در این باب گوید « اى سالار عرب كه به یمن و بركت بانوى عجم را عروس تو كردند ، با او سعادتمند باش كه او نیز بوجود تو سعادتمند است ، سعادتى ما فوق انتظار بدست آورده است ، با وجود تو چشمانش از مسرت پر و خاطرش از بزرگوارى مالا مال و دو دستش از كرم لبریزتر است ، خورشید روز را بماهتاب شبانگاه قرین كرده اند و به وسیلهء آنها تاریكى از جهان برخاسته است » وقتى عمرو بن لیث را از راه مصلاى عتیق وارد مدینة السلام كردند دست برداشته بود دعا میكرد بر شتر دو كوهانه اى كه پیش از اسارت خود ضمن هدیه هاى دیگر براى معتضد فرستاده بود سوارش كرده بودند . حسن بن محمد بن فهم در این باب گفت : « نمىبینى تغییرات این روزگار چگونه است كه گاهى سخت و گاه آسان است ، صفار نمونهء قدرت و بزرگى بود كه سالار سپاهها بود شترانى به آنها بخشید و

ص: 664

ندانست كه به اسیرى بر یكى از آنها سوارش میكنند . » محمد بن هشام نیز در این باب گوید : « اى كه فریب دنیا خورده اى مگر عمرو را ندیدى كه از پس پادشاهى به اجبار بر شتر سوار شده بود و كلاه بوقى مجازات را بنشانى زبونى بسر داشت و دست برآورده و آشكار و نهان خدا را میخواند كه او را از قتل برهاند و بر دیگرى مشغول شود . » وقتى محمد بن هارون ، محمد بن زید علوى را بكشت معتضد اعتراض كرد و غمین شد و از قتل او تأسف خورد .

در ایام معتضد بسال دویست و هشتاد و هفت نصر بن احمد فرمانرواى ما وراء النهر بلخ بمرد و برادرش اسماعیل بن احمد بجایش نشست احمد بن ابى طاهر دبیر مؤلف كتاب اخبار بغداد نیز بسال دویست و هشتادم درگذشت و هم در این سال احمد بن محمد قاضى كه حدیث میگفت درگذشت ، در محرم سال دویست و هشتاد و یكم ابو بكر عبد الله بن محمد بن ابو الدنیا قرشى ادب آموز مكتفى كه تألیفاتى در بارهء زهد و مطالب دیگر داشت درگذشت ، بسال دویست و هشتاد و دوم ابو سهل محمد بن احمد رازى محدث درگذشت ، ما وفات اینان را یاد میكنیم كه بتاریخ پیوسته اند و مردم علم و حدیث پیمبر صلى الله علیه و سلم از ایشان فرا گرفته اند .

وفات عبید الله بن شریك محدث بسال دویست و هشتاد و پنجم در بغداد رخ داد ، وفات بكر بن عبد العزیز بن ابى دلف در همین سال به طبرستان رخ داد و هم در این سال محمد بن حسین جنید وفات یافت . بسال دویست و هشتاد و هشتم ابو على یشر بن موسى بن صالح بن شیخ بن عمره بغدادى درگذشت ، وفات پدر او ابو محمد موسى بن صالح بن شیخ بن عمیره اسدى بسال دویست و پنجاه و هفتم در ایام خلافت معتمد در نود و چند سالگى رخ داد ، پسرش نیز بهنگام مرگ نود و نه ساله بود ، هم در این سال دویست و هشتاد در ایام معتضد ابو المثنى معاذ بن مثنى بن معاذ عنبرى درگذشت .

مسعودى گوید : و ما مشاهیر فقیهان و محدثان و دیگر اهل نظر و ادب را

ص: 665

در كتاب اخبار الزمان و اوسط یاد كرده ایم و در این كتاب شمه اى به نمونهء ما سلف مىآوریم .

وفات معتضد چهار ساعت از شب گذشته دوشنبه هشت روز مانده از ربیع الاخر سال دویست و هشتاد و نهم در قصر معروف به حسنى در مدینة السلام رخ داد . گویند وفات وى از زهرى بود كه اسماعیل بن بلبل پیش از كشته شدنش به او خورانیده بود و پیوسته در تن او نافذ بود ، بعضى نیز گفته اند در سفرى كه به تعقیب وصیف خادم رفت چنان كه بگفتیم تنش فرسوده شد ، بعضى دیگر گفته اند یكى از كنیزان دستمال زهر آلودى به او داد كه به كار برد ، و جز این نیز گفته اند كه از ذكر آن میگذریم .

معتضد وصیت كرده بود كه او را در خانهء محمد بن عبد الله بن طاهر در سمت غربى بغداد در خانهء معروف به دار الرخام خاك كنند . وقتى از خود برفت و به حال مرگ افتاد پنداشتند مرده است و طبیب دست بیكى از اعضاى او بزد و نبضش را بگرفت ، معتضد كه در حال احتضار بود ناراحت شد و به دو لگد زد و چند ذراع پرتش كرد . گویند طبیب از این ضربت بمرد و معتضد نیز در ساعت جان بداد در همانحال سر و صدا مىشنید و چشم گشود و با دست خود اشاره اى بنشان پرسش كرد ، مونس خادم گفت « آقاى من غلامان پیش قاسم بن عبید بنالیده اند و مقررى آنها را میدهیم » او چهره درهم كشید و در همان حال احتضار نهیب زد و نزدیك بود از مهابت وى جان جماعت درآید . مردهء او را بخانهء عبد الله بن طاهر بردند و آنجا به خاك كردند .

مسعودى گوید معتضد جز آنچه گفتیم اخبار و سرگذشتها و سفرها داشت كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم .

ص: 666

ذكر خلافت المكتفى بالله

اشاره

بیعت مكتفى على بن احمد معتضد در مدینة السلام ، همانروز وفات پدرش معتضد كه روز دوشنبه هشت روز مانده از ربیع الاول سال دویست و هشتاد و نهم بود انجام شد . مكتفى آن روز در رقه بود و قاسم بن عبید الله براى او بیعت گرفت .

كنیهء مكتفى ابو محمد بود و وقتى بخلافت رسید بیست و اند سال داشت ، بروز دوشنبه هفت روز مانده از جمادى الاول سال دویست و هشتاد و نهم از راه آب از رقه بدار السلام آمد و در قصر حسنى بر ساحل دجله اقامت گرفت . وفاتش بروز یكشنبه سیزدهم ذى قعده سال دویست و نود و پنجم بود و در آن وقت سى و یك سال و سه ماه داشت . خلافتش شش سال و هفت ماه و دوازده روز بود و بقولى شش سال و شش ماه و شانزده روز بود كه كسان در تاریخهاى خود اختلاف دارند و خدا بهتر داند .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و مختصرى از حوادث ایام او

تاكنون كه سال سیصد و سى و دوم و خلافت متقى است بجز على بن ابى طالب

ص: 667

و مكتفى خلیفه اى كه نام على داشته باشد نبوده است . وقتى مكتفى بروز دخول مدینة السلام در قصر حسنى اقامت گرفت قاسم بن عبید الله را خلعت داد و به هیچ یك از سرداران دیگر خلعت نداد و بگفت تا سیاهچالها را كه معتضد براى شكنجهء مردم داشت ویران كنند و محبوسانى را كه آنجا بودند رها كنند و بگفت تا منزلهائى را كه معتضد براى محل سیاهچالها گرفته بود به صاحبانش پس بدهند و پولهائى میان آنها تقسیم كرد ، به همین جهت قلوب رعیت به دو متمایل شد و دعا گوى بسیار یافت .

قاسم بن عبید الله وفاتك غلام مكتفى بر او چیره بودند ، پس از وفات قاسم بن عبید الله وزیرش عباس بن حسن با فاتك بر او تسلط داشتند ، قاسم بن عبید الله محمد بن غالب اصفهانى را كه متصدى دیوان رسائل بود و مردى دانشمند بود بكشت و هم او محمد بن بشار و ابن مناره را بسبب چیزهائى كه در بارهء آنها شنیده بود از میان برداشت كه بندشان نهاد و سوى بصره فرستاد ، گویند كه در راه غرق شدند و كس تا كنون خبر ایشان را ندانسته است . على بن بسام در این باب گوید « ترا در بارهء كشتن مسلمانان معذور میداریم و میگوئیم میان اهل دینها دشمنى هست اما این منارى كه دین تو و او همیشه یكى بوده است چه گناه داشت ؟ » قبلا میان قاسم بن عبید الله و بدر شكر آب بود ، وقتى مكتفى بخلافت رسید قاسم او را بر ضد بدر تحریك كرد ، جمعى از سرداران نیز از بدر كناره گرفتند و به حضور سلطان رفتند و بدر به واسط رفت . قاسم مكتفى را بساحل رود دیاله برد و آنجا از دور هر چه مىتوانست مكتفى را نسبت به پدر بدبین كرد و بر ضد او تحریك كرد ، آنگاه قاسم ابو حازم قاضى را كه مردى عالم و دیندار بود احضار كرد و بگفت تا از جانب امیر مؤمنان سوى بدر رود و او را امان دهد و او را همراه خود بیاورد و هر چه مىخواهد از جانب امیر مؤمنان براى او تعهد كند ، ابو حازم گفت پیامى را كه از امیر مؤمنان نشنیده ام از جانب او نمیبرم . و چون او نپذیرفت ابو عمرو محمد بن یوسف قاضى را احضار كرد و او را در زورقى پیش

ص: 668

بدر فرستاد و به دو از جانب مكتفى امان داد و پیمان سپرد و تعهد كرد كه او را جز در حضور امیر مؤمنان به كسى تسلیم نكند . بدر اردوگاه خود را خالى كرد و با وى به زورق نشست و بیامدند و چون بناحیهء مداین و سیب رسیدند جمعى از غلامان به آنها رسیدند و زورق را در میان گرفتند ، ابو عمرو از او كناره گرفت و در زورق دیگر نشست و بدر را نزدیك ساحل آوردند ، از آنها خواست كه دو ركعت نماز كند و این بروز جمعه ششم ماه رمضان سال دویست و هشتاد و نهم پیش از ظهر بود مهلت نماز به او دادند همین كه به ركعت دوم رسید گردنش را بریدند و سرش را برگرفته پیش مكتفى بردند ، وقتى سر را پیش روى او نهادند سجده كرد و گفت اكنون مزهء زندگى و لذت خلافت را میچشم ، آنگاه مكتفى بروز یكشنبه هشتم رمضان وارد مدینة السلام شد . یكى از شاعران در بارهء محمد بن یوسف قاضى و تعهدى كه از جانب مكتفى براى بدر كرد گوید « بقاضى شهر بگو چطور بریدن سر امیر را از پس تعهدها و پیمانها و دادن نوشتهء امان حلال دانستى ، پس آن قسم هاى فاجرانه كه بقید سه طلاق یاد كردى كه او را جز در حضور صاحب تخت تسلیم نكنى چه شد ؟ اى بىحیا اى دروغگوترین امت اى شاهد دروغ این كار از قاضى شایسته نبود و حاكمان جسور نیز نظیر آن نمیكنند كه در رمضان پس از سجده او را بكشتى . راستى در روز جمعه و در بهترین ماهها چه گناهى كردى ! براى جواب در پیشگاه حاكم عادل پس از نكیر و منكر آماده باش ، اى بنى یوسف ابن یعقوب مردم بغداد از شما فریب خورده اند خدا شما را پراكنده كند و من از پس ذلت وزیر ذلت شما را ببینم ، همهء شما بفداى ابو حازم باشید كه در همه كار استقامت رأى دارد » .

گویند بدر آزاد بود و پسر خیر بود كه آزاد شدهء موكل بود و در خدمت ناشى غلام موفق و ركابدار وى بسر میبرد ، آنگاه در ایام موفق به معتضد پیوست و در دل او جا گرفت و مقرب شد . معتضد غلامى بنام فاتك داشت كه از همهء غلامان

ص: 669

وى معتبرتر بود ولى از چشم او بیفتاد زیرا معتضد بیكى از كنیزان خود خشم آورده بود و بگفت تا او را بفروشند و فاتك یكى را فرستاد تا كنیز را براى او بخرند و چون معتضد از قضیه خبر یافت فاتك منفور او شد و كار بدر بالا گرفت و مقام او بیشتر شد تا آنجا كه بوسیلهء او از معتضد حاجت میخواستند و شاعران مدح بدر را قرین معتضد میگفتند و در سخنان غیر منظوم نیز چنین بود .

مسعودى گوید : ابو بكر محمد بن یحیى صولى ندیم شطرنجى در مدینة السلام براى من نقل كرد و گفت « معتضد و عده اى به من داده بود و انجام نشد تا قصیده اى ساختم و بدر را در آن یاد كردم و قسمتى از آن چنین بود « اى كه از مزاح دورى كرده اى آیا سزاى دوستى اینست كه جفا كنى ، امیر مؤمنان معتضد دریاى جود است و كس چون او نیست و ابو النجم براى اهل حاجت نهرى است كه به دریا میریزد ، فطر برفت و اضحى رسید و وقت آنست كه وعده اى كه مدتها از آن گذشته است انجام شود ، اگر اطمینان نداشتم كه این وعده انجام شدنى است تقاضاى انجام آن نمیكردم و اگر چه عطا و وعدهء كریم تفاوت ندارد اما دل چیز آماده را دوست دارد . » گوید معتضد بخندید و بگفت تا آنچه را وعده داده بود به من بدهند .

محمد بن ندیم در مدینة السلام براى ما نقل كرد و گفت : « از معتضد شنیدم كه میگفت من از بخشش كم عار دارم و اگر همهء مال دنیا پیش من بود براى بخشش من كافى نبود اما مردم مىپندارند من بخیلم مگر نمیدانند كه من ابو النجم را میان خودم و آنها واسطه كرده ام و میدانم هر روز چقدر خرج مىكند اگر بخیل بودم این همه پول به او نمیدادم . » ابو الحسن على بن محمد فقیه وراق انطاكى در شهر انطاكیه براى ما حكایت كرد كه ابراهیم بن محمد دبیر از یحیى بن على منجم ندیم نقل كرد كه روزى پیش معتضد بودم و قیافهء او گرفته بود ، بدر بیامد و چون از دور او را دید بخندید و به من گفت : « اى یحیى كدام یك از شاعران است كه گوید « در چهرهء او واسطه اى

ص: 670

است كه بدیش را از دلها محو مىكند و هر جا شفاعت كند محترم است . » گفتم « این سخن از حكم بن قنبره مازنى بصرى است . » گفت : « مرحبا به او بقیهء آن را براى من بگو و من گفتم « واى از آنكه خواب مرا ببرد و دردى بدردهاى دل من افزود گویا خورشید از اطراف او طالع است یا ماه از جانب او میتابد هر چه خطا كرده باشد او را بخوشى میپذیرند و از آنچه كرده معذورش میدارند در چهره اش واسطه اى است كه بدى او را از قلب محو مىكند و هر جا شفاعت كند محترم است . » بسال دویست و هشتاد و نهم قرمطى در شام قیام كرد جنگهاى او با طغج و سپاه مصر مشهور است و ما قصهء رفتن مكتفى را به رقه و گرفتن قرمطى كه بسال دویست و نود و یكم بود و قضیهء ذكرویه بن مهرویه كه بسال دویست و نود چهارم متعرض كاروان حج شد تا وقتى كه كشته شد و جثه اش را به مدینة السلام آوردند همه را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

مسعودى گوید فدیهء خیانت در ذى قعدهء سال دویست و نود و دوم در لامس انجام شد كه جمعى از مسلمان و رومى به فدیه آزاد شدند ، پس از آن رومیان خیانت كردند فدیهء كامل نیز كه میان رومیان و مسلمانان بطور كامل انجام شد در لامس و در شوال سال دویست و نود و پنجم بود و امیر هر دو فدیه رستم سر حد دار شام بود .

عدهء كسانى كه در فدیهء ابن طعان بسال دویست و هشتاد و سه چنان كه سابقا در همین كتاب گفته ایم آزاد شدند دو هزار و چهار صد و نود و پنج كس از مرد و زن بود ، عدهء مسلمانانى كه در فدیهء خیانت آزاد شدند هزار و پانصد و پنجاه و چهار كس بود و عدهء كسانى كه در فدیهء تمام آزاد شدند دو هزار و هشتصد و چهل و دو كس بود .

وقتى مكتفى بمرد در بیت المالها هشتهزار هزار دینار طلا و بیست و پنج میلیون درم نقره و نه هزار استر و جمازه و غیره بود مع ذلك بخیل و تنگ چشم بود .

ابو الحسن احمد بن یحیى منجم معروف به ابن ندیم كه از بزرگان اهل نظر و بحث و سران اهل عدل و توحید بود و ابى حفان در بارهء برادرش على بن یحیى گفته بود :

ص: 671

« بهار زمانه در سال وقت معین دارد اما ابن یحیى همیشه بهار است ، مردى كه بنزد وى بزرگوارى همیشه آماده است و ما از آن بهره میبریم . » ابو الحسن گوید « مكتفى هر روز ده جور غذا داشت و در هر جمعه یك بزغاله و سه جام حلوا داشت و هر روز حلوا براى او میبردند ، یكى از خدمه را به خوان خود گماشته بود و گفته بود نان اضافى را نگهدارد هر چه پاره بود براى تردید جدا میكرد و آنچه درست بود روز بعد سر خوان مىآورد چیزهاى خنك و حلوا را نیز چنین مىكرد .

مكتفى بگفت تا در ناحیهء شماسیه روبروى قطریبل قصرى براى او بسازند و براى این منظور بسیارى از املاك و مزارع را كه در این ناحیه بود بدون قیمت از مالكانش گرفت و نفرین گوى او بسیار شد ، این بنا بسر نرسیده بود كه درگذشت و این كار مانند كار پدرش معتضد در ساختمان سیاهچالها بود . وزیر مكتفى قاسم بن عبید الله با مهابت و جسور و خونخوار بود و بزرگ و كوچك از او بیمناك بودند و هیچكس با وجود وى آسوده نبود . مرگ وى بشب چهارشنبه دهم ربیع الاخر سال دویست و نود و یكم بود و در این وقت سى و چند سال داشت . یكى از اهل ادب كه بگمانم عبد الله بن حسن بن سعد بوده در این باب گوید : « شبى كه وزیر بمرد شراب نوشیدیم و باز هم اى قوم خواهیم نوشید ، خدا این استخوانها را پاك ندارد و وارث او را بركت ندهد . » از جمله كسانى كه قاسم بن عبد الله بكشت عبد الواحد - ابن موفق بود كه او را پیش مونس بداشته بود و به دو پیغام داد تا سرش را برید و این در ایام مكتفى بود ، معتضد عبد الواحد را عزیز میداشت و علاقهء بسیار به او داشت ، وى بفكر خلافت و در بند ریاست نبود بلكه همهء همتش این بود كه با نوجوانان بازى كند ، به مكتفى گفته بودند كه او به بنى حد از غلامان خاص نامه نوشته ، یكى را برگماشت كه مراقب اخبار او باشد و ببیند وقتى مست مىشود چه میگوید و او شنید كه هنگام طرب شعر عتابى را كه مضمون آن چنین است زمزمه مىكرد : « توزن باهلى را كه روزگار كهنه و نو را از او گرفته ملامت میكنى ، وى زنان را بدور خویش

ص: 672

مىبیند كه ملایم راه میروند و گردن بندها به گردن آویخته اند ، آیا مىخواهى من قدرت جعفر یا یحیى بن خالد را داشته باشم و امیر مؤمنان چون آنها تیغ بگردنم نهند بگذار مرگ آسوده اى داشته باشم و هول این چیزها را تحمل نكنم كه كارهاى مهم به چیزهائى وابسته كه در شكم شیران است ، كسى كه بطلب بزرگى میرود حوادث خطرناك و حیله ها خواهد دید . » و یكى از ندیمانش كه سر مست بود به دو گفت آقاى من گفتار تو چقدر با سخن مهلب تفاوت دارد كه میگفت « پس رفتم كه زندگى را حفظ كنم ولى دیدم زندگى بهتر از این نیست كه پیش روم . » عبد الواحد به دو گفت : « چه میگوئى تو خطا میكنى و این مهلب نیز خطا كرده و گوینده این شعر نیز خطا كرده است ، ابو فرعون تمیمى درست گفته . » ندیم گفت : « چه گفته ؟ » گفت « میگوید : من از جنگ باك ندارم ولى بیم دارم كه كوزه ام بشكند اگر هنگام جنگ مانند آن را از بازار خریده بودم اشكالى نداشت كه پیش بروم . » وقتى این سخن به مكتفى رسید بخندید و گفت به قاسم گفتم كه عبد الواحد عموى من بفكر خلافت نیست این سخن كسى است كه فكرى ندارد جز پائین تنه اش و شكمش و ساده اى كه با او معاشقه كند و سگهائى كه آنها را بهم اندازد و قوچهائى كه بشاخ زدنشان وا دارد و خروسهائى كه به جنگشان بیندازد ، فلان و فلان مبلغ به عموى من بفكر بدهید . » اما قاسم همچنان در بارهء عبد الواحد اصرار كرد تا او را بكشت ، وقتى قاسم مرده بود و معلوم بود كه عبد الواحد را او كشته است . مكتفى میخواست قبر او را نبش كند و تازیانه بزند و به آتش بسوزد ، جز این نیز گفته اند و خدا بهتر داند .

و نیز از جمله كسانى كه قاسم بن عبید الله بطوریكه گفته اند بوسیلهء خشكنانج زهر آلود او را كشت على بن عباس بن جریح رومى بود كه در بغداد بزرگ شده و همانجا بمرد . وى مضامین شاعران را میربود و قطعات كوتاه و دراز را نكو میگفت و در كار مذهب نیز رفتارى نكو داشت و كمتر فضیلت او شعر بود . از سخنان محكم و خوب او اینست « روزگار را دیده ام كه زخم مىزند سپس همدلى مىكند یا عوض میدهد یا

ص: 673

تسلى میدهد یا از یاد میبرد . من از فقدان چیزى غم نمیخورم و همین غم براى من بس است كه خودم از میان میروم » و از سخنان جالب او كه از افكار فیلسوفان قدیم یونان مایه دارد اینست « از جمله چیزها كه نشانهء زوال دنیاست اینست كه طفل هنگام تولد میگرید و گر نه چرا از آمدن دنیا میگرید در صورتى كه از آنجا كه بوده گشاده تر است . » و هم از سخنان دقیق وى كه معنى لطیف دارد و بسلیقهء جدلیان و محققان قدیم گفته اینست « پیچیدگى چیزى كه تو از آن دفاع میكنى یاران گویندهء محقق را كمتر مىكند عقل مستمعان بدان نمیرسد و بنفع روشنگوى و ضرر شخص دقیق تمام مىشود . » و هم از سخنان او در وصف قناعت اینست « اگر خواهى بیهودگى حرص را بدانى هر چه خواهى بخور كه ترا از تلخ و شیرین منصرف دارد و با هر كه خواستى همبالین شو كه ترا از خلوت زیباروى بىنیاز كند ، اى بسا كه وصول بچیزهائى كه نمیخواهى آن چیزها را كه میخواهى از یاد تو میبرد . » این سخن نیز از اوست « اى كه عشق را بس و از بس بیشترى پدرم فداى چهرهء یوسفى تو باد در چهره ات گل و نرگس است و عجیب است كه زمستانى و تابستانى با هم است . » و این سخن را در بارهء انگور رازقى گفته « رازقى را بنگر كه گوئى مخزن بلور است در دست از حریر نرمتر است و بوى آن چون گلاب گورى است اگر دوام داشت آن را گوشوارهء خوبرویان سیه چشم میكردند . » ابن رومى با قاسم بن عبید الله وزیر و ابو الحسن على بن سلیمان اخفش نحوى و ابو اسحاق زجاج نحوى اخبار نكو دارد . ابن رومى سوداوى مزاج بود و مردى حریص و پرخور بود و خبرها دارد كه این سخن را معلوم مىدارد كه از آن جمله قصهء او با ابو سهل اسماعیل بن على بن یحیى و دیگر كسان خاندان نو بخت است .

بسال دویست و دوم عبد الله بن احمد بن حنبل بروز شنبه ده روز مانده از جمادى - الاخر درگذشت ، بسال دویست و نود و یكم ابو العباس احمد بن یحیى معروف به ثعلب

ص: 674

بشب شنبه هشت روز مانده از جمادى الاولى درگذشت و در گورستان باب الشام در حجره اى كه براى او خریده بودند به خاك رفت و بیست و یك هزار درهم و دو هزار دینار باقى گذاشت . با مستغلاتى در باب الشام كه سه هزار دینار قیمت داشت . احمد بن یحیى از روزگار جوانى پیش علما محترم بود تا وقتى كه پیر شد و امام صناعت نحو شد وارثى جز یك دختر از پسرش نداشت و مالش را به دو دادند . ثعلب و محمد مبرد خاتمهء اهل ادب بودند ، چنان كه یكى از شعراى عصر اخیر در این باب مىگوید « اى طالب علم نادان مباش و به مبرد یا ثعلب پناه ببر كه علم جهان را پیش این دو تن خواهى یافت ، مانند شتر جربى مباش ، همه علوم جهانیان در شرق و غرب پیش این دو تاست . » محمد بن یزید مبرد دوست داشت با احمد بن یحیى بمناظره بنشیند اما احمد بن یحیى از این كار دریغ داشت . ابو القاسم جعفر بن حمدان موصلى فقیه كه دوست هر دو بود گوید از ابو عبد الله دینورى داماد ثعلب پرسیدم چرا احمد بن یحیى از مناظره با مبرد دریغ دارد ، گفت ابو العباس محمد بن یزید مردى خوش بیان و فصیح است و احمد بن یحیى مسلك معلمان دارد و چون در محفلى بنشیند به اقتضاى ظاهر بنفع مبرد نظر میدهد تا باطن شناخته شود . ابو القاسم بن یشار انبارى نحوى نقل میكرد كه این ابو عبید الله دینورى پیش ابو العباس مبرد مىآمد و كتاب عمرو بن عثمان - ابن قنبر سیبویه را درس میخواند ، ثعلب او را ملامت میكرد اما از این كار باز نمیماند .

بقولى وفات احمد بن یحیى ثعلب به سال دویست و نود و دوم بود ، در همین سال كه سال دویست و نود و یكم بود محمد بن محمد جذوعى قاضى درگذشت ، وى در كار مذهب خود اخبارى عجیب داشت كه توضیح آن را با نوادر وى و عزت نفسى كه داشت در كتاب اوسط آورده ایم . بسال دویست و نود و دوم ابو حازم عبد العزیز بن عبد الحمید قاضى بروز پنجشنبه هفتم جمادى الاول همانسال در نود و چند سالگى به بغداد درگذشت ، در همین سال ابن خلیجى بر مصر استیلا یافت و هم در این سال حریقى بزرگ شد و در باب الطاق نزدیك سیصد دكان و بیشتر را بسوخت بسال دویست و نود و سوم

ص: 675

ابن خلیجى را در مصر گرفتند و به بغداد آوردند و در كوچه ها گردانیدند و بیست - و چهار كس از یارانش كه صندل مزاحمى غلام سیاه از آن جمله بود پیشاپیش وى بودند و این به نیمهء ماه رمضان همان سال بود ، بسال دویست و نود و چهار موسى - ابن هارون بن عبد الله مروان بزاز محدث معروف به حمال بروز پنجشنبه یازده روز مانده از شعبان در بغداد بمرد . كنیهء او ابو عمران بود و بوقت مرگ هشتاد و چند سال داشت و در گورستان باب حرب پهلوى احمد بن حنبل به خاك رفت .

سابقا در همین كتاب سبب ذكر وفات این بزرگان را گفته ایم ، كه مردم مقاصد مختلف دارند و فواید گونه گون میجویند . بسا باشد كسى بر این كتاب نگرد كه از مطالب آن فایده بر نگیرد و هدف وى دانستن وفات این بزرگان باشد .

وفات ابو مسلم ابراهیم بن عبد الله كجى بصرى محدث در محرم سال دویست و نود و دوم رخ داد . وى نود و دو ساله بود و در رمضان سال دویستم تولد یافته بود .

ابو العباس احمد بن یحیى ثعلب نیز به ترتیبى كه اختلاف در تاریخ وفات او را گفتیم ، هنگام مرگ همسن ابو مسلم بود ، اما ابو العباس احمد بن یحیى كر شده و در اواخر عمر كریش شدت یافته بود تا آنجا كه هر كه با وى چیزى میخواست بگوید مطلب خود را در رقعه اى مینوشت .

محمد بن یحیى صولى شطرنجى گوید روزى در حضور مكتفى به غذا بودیم و چند قطاب از پیش او برداشته پیش ما گذاشتند كه بنهایت لطیف بود و نان نازك داشت و خوب درست كرده بودند ، گفت « آیا شاعران در وصف این چیزى گفته اند ؟ » یحیى بن عدى گفت : « بله احمد بن یحیى در بارهء آن گفته است :

« قطاب هایى كه از لوز و شكر پر شده و در روغن گرد و شنا مىكند وقتى به دست من آید چنان خرسند شوم كه عباس از پیروزى . » مكتفى آن را بخاطر سپرد و گاه بگاه میخواند ، از جمله اشعار جالب مكتفى اینست : « عیبم مكنید كه من دلبستهء كنیزى شده ام كه گوئى خورشید است بلكه بیشتر از خورشید است ، در مرحلهء اعلاى

ص: 676

حسن است و دیدار او سعد من است و غیبت او نحوست من است . » و هم از مكتفى است : « دل بدلخواه خود رسید و آرام گرفت . خوشى در ساعتى است كه در آن هستى بسر نرفته است ، هر كه عاشق را ملامت كند وقتى آرام شود خاموش ماند » و هم از اوست : « كیست كه بداند من چه میكشم و درد عشق را بشناسد ! او بندهء من بود و عشقم مرا بندهء او كرد ، او از بندگى من آزاد شد ، اما من از عشق او آزاد نتوانم شد . » ابو عبد الله ابراهیم بن محمد بن عرفهء نحوى معروف به نفطویه بنقل از ابو - محمد عبد الله بن حمدون گوید : روزى بحضور مكتفى از اقسام پوشیدنیها سخن آمد و او گفت كسى از شما در بارهء نبیذ دوشاب چیزى از حفظ دارد و من شعر ابن رومى را براى او خواندم مضمون آن چنین است : « وقتى آن را خوب دانه كنى و بفشارى ، آنگاه خوب بزنى و از كار در آرى ، آنگاه مدتى آن را در ظرف نگهدارى ، درست شراب بابلى خواهى داشت » مكتفى گفت خدایش زشت دارد ! چه شكمو بوده است ! به خدا مرا بهوس نوشیدن دوشاب انداخت .

آنگاه غذا آوردند و ظرف بزرگى پر از حلیم در مقابل ما نهادند و در میان آن به اندازهء یك بشقاب پر از روغن مرغ بود . من بخندیدم و حكایت رشید از خاطرم گذشت . مكتفى مرا نگریست و گفت : « ابو عبد الله خنده ات براى چه بود ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان ، حكایتى از رشید جد تو در بارهء حلیم و روغن مرغ بیادم آمد » گفت : « چیست ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان عتبى و مداینى نقل كرده اند كه روزى ابان قارى با رشید به غذا بود و حلیم عجیبى آوردند كه در میان آن به قدر یك بشقاب بزرگ روغن مرغ بود . ابان گوید : « دلم از آن روغن میخواست ، اما به احترام رشید نمیخواستم دست بدان ببرم » گوید : « با انگشت خود رخنهء كوچكى پدید آوردم و روغن به طرف من آمد . رشید گفت : « اى ابان سوراخش كردى كه سرنشینانش را غرق كنى ؟ » و این آیهء قرآن و اقتباس از قصهء خضر و موسى و سوراخ

ص: 677

كردن كشتى بود . ابان گفت : « نه اى امیر مؤمنان ، بلكه آن را سوى دیار مرده اى راندیم » و این نیز آیهء قرآن بود ، و رشید چندان بخندید كه سینه اش بگرفت .

بسال دویست و نود و پنجم هدیهء زیادة الله بن عبد الله كه كنیهء ابو خضر داشت به مدینة السلام رسید هدیه دویست غلام سیاه و سپید و صد و پنجاه كنیز و یك صد اسب عربى و دیگر چیزهاى جالب بود .

رشید بسال صد و هشتاد و چهارم كه در رقه بود ، حكومت افریقیهء مغرب را به ابراهیم بن اغلب داده بود و خاندان اغلب همچنان امارت افریقیه را داشتند تا بسال دویست و نود و ششم و بقولى دویست و نود و پنجم كه ابو عبد الله محتسب زیادة الله بن عبد الله را از آنجا بیرون كرد ، ابو عبد الله دعوتگرى بود كه میان قوم كتامه و دیگر اقوام بربر قیام كرده بود و براى عبید الله فرمانرواى مغرب دعوت میكرد . سابقا در همین كتاب از اینكه منصور حكومت مغرب را به اغلب بن سالم سعدى داد سخن آورده ایم .

گوید : بیمارى مكتفى در « ذرب » سخت شد و محمد بن یوسف قاضى و عبد الله ابن على بن شوارب را احضار كرد و آنها را شاهد وصیت خود گرفت كه كار خلافت را ببرادر خود میسپارد . سابقا در همین كتاب از وفات او یاد كرده ایم و در اینجا حاجت به تكرار آن نیست .

مسعودى گوید : مكتفى و حوادث عصر وى و قضیهء ابن بلخى در مصر و قضیهء قرمطى در شام و حكایت ذكرویه و تعرض او بكاروان حج و دیگر حوادث خلافت او اخبار نكو دارد كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و حاجت بتكرار آن نیست .

ص: 678

ذكر خلافت المقتدر بالله

اشاره

بیعت جعفر بن احمد مقتدر در همان روز وفات برادرش مكتفى یعنى روز یكشنبه سیزدهم ذى قعدهء سال دویست و نود و پنجم انجام گرفت ، كنیهء ابو الفضل داشت و مادرش كنیزى به نام شعب بود . مادر مكتفى نیز كنیزى بنام ظلوم بود و جز این نیز گفته اند . مقتدر بهنگام بیعت سیزده سال داشت و بعد از نماز روز چهارشنبه سه روز مانده از شوال سال سیصد و بیستم در بغداد كشته شد . مدت خلافتش بیست و چهار سال و یازده ماه و شانزده روز بود و سنش بسى و هشت سال و پانزده روز رسید ، در بارهء عمرش بجز اینكه ما گفتیم نیز گفته اند و خدا بهتر داند .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و مختصرى از حوادث ایام او

از هنگام بیعت مقتدر وزارت وى با عباس بن حسن بود تا وقتى كه حسین بن حمدان و وصیف بن سوارتكین و دیگران بر عباس بن حسن هجوم بردند و او را بكشتند ، و این بروز شنبه یازده روز مانده از ربیع الاول سال دویست و نود و ششم بود و قصهء عبد الله بن معتز و محمد بن داود رخ داد كه معروف است ، ما در كتاب

ص: 679

اوسط ضمن اخبار مقتدر از آن یاد كرده ایم .

خیلى كسان اخبار مقتدر را با اخبار خلیفگان یك جا تألیف كرده یا جدا آورده یا جزو اخبار بغداد یاد كرده اند . ابو عبد الله بن عبدوس جهشیارى اخبار مقتدر را در ضمن هزارها صفحه آورده و قسمت مختصرى از آن بدست من افتاده است .

اهل درایت مكرر به من گفته اند كه ابن عبدوس اخبار مقتدر را در هزار ورق تألیف كرده است ، ولى ما از اخبار هر كدامشان فقط شمه اى یاد میكنیم كه انگیزهء مطالعه و حفظ و استنساخ آن شود . عبد الله بن معتز ادیب و بلیغ و شاعر و سخندان و خوش - ذوق و توانا و شیرین سخن و خوش عبارت و با قریحه بود و در ابداع معانى دستى داشت . از جمله سخنان او اینست « ملامتگران گویند خاطر از او مشغول دار و سوز دل را بصبر فرونشان ، چگونه توانم در صورتى كه بوسهء او از شماتت دشمن شیرین تر است » و این سخن : « مژه هایش ضعیف و دلش سنگ است گویى نگاههایش عذر سنگدلیهایش را میخواهد . » و این سخن « نادانى برفت و عتاب پایان گرفت ، پیرى نمودار شد و خضاب معلوم گشت . من بوقت پیرى خودم را دشمن دارم چگونه نكورویان مرا دوست خواهند داشت . » و این سخن « حالت روزگار عجیب است كه حسرت بلیه را میخورم ! بسا روزها كه در آن گریستم و چون روز دیگر آمد بر آن گریستم . » و این را در بارهء ابو الحسن على بن محمد بن فرات وزیر گفته است :

« اى ابو الحسن كار مرا در زمین استوار كردى و در مشكلات سخت به یارى من آمدى و زرهى محكم به من پوشانیدى كه بحادثات دهر گفتم آیا هماورد هست ؟ » این سخن نیز از اوست : « بدترین روزگار شخص اینست كه آبروى خود را پیش كسى كه بزرگى نداند گرو بگذارد . كسى كه دل به احسان ندارد ، چگونه لذت احسان را درك تواند كرد ؟ » و این سخن : « هنگامى كه دهان صبح درست باز شده بود ، اگر میخواستم ساقیان باز جامى به من میدادند . وقتى صبحگاه رشته دوانیده بود ، پنداشتم تاریكى رداى دو رنگى است كه با ستارگان مزین شده است » و این سخن : « وقتى

ص: 680

ستاره اى نهان شود میگریم ، گوئى دوستى را از كف داده یا مصیبت یارى دیده ام .

اگر میشد از اطراف شب ستاره اى جدا كرد ، من از دو دیدهء خویش ستارگانى جدا میكردم . » از جمله سخنان نكوى او اینست كه در بارهء عبید الله بن سلیمان گفته : « از آل سلیمان بن وهب نكوئیها پیش من هست ، آنها بودند كه بروزگار یاد دادند كه چگونه با من نكویى كند و آنها بودند كه خون از جامهء پدر من بشستند » . و این سخن را هنگام درگذشت معتصم گفته است « از آداب آنچه را میباید در بارهء او انجام دهند انجام دادند . سپس او را پیش نهادند و بر او نماز كردند ، گوئى صفهایى بودند كه بر او سلام مىگویند ، و هم او در بارهء فصد معتضد گوید : « خونى كه از دست امام میرود از عنبر و شراب پاكیزه تر است . وقتى بطشت روان شد پنداشتم اشكى است كه از دیدهء عاشق میرود ، طبیب سر نیشتر را در جان اسلام فرو برد . » و این سخن از اوست : « بر حسادت حسود صبر كن كه صبر تو كشندهء او خواهد بود . آتش اگر چیزى را براى خوردن نیابد خویشتن را خواهد خورد . » و این سخن : « آهو روشى كه شراب بر ما میگرداند و بر دلها و دیده ها حكم میراند ، گویى نگاههاى ما خون شرم از چهرهء او میریزد . » و این سخن : « آهو روشى كه بحسن خود مغرور است و نگاهش بیمار است ! گویى عقرب پیشانى او وقتى به آتش چهره اش نزدیك شده بجا مانده است . » و این سخن : « وقتى گلى از چهرهء او بچینند باز از شرم دیگرى بجاى آن پدید آید . » وفات ابو بكر محمد بن داود بن على بن خلف اصفهانى فقیه بسال دویست و نود و ششم رخ داد . وى در ادب مقامى بلند داشت و در لغت استاد بود ، به مسائل مذهب احاطه داشت در مطالب گونه گون استاد بود ، در كار فقه عالمى متبحر و یگانه بود . در عنفوان جوانى و پیش از آنكه بكمال رسد كتاب معروف الزهره را تألیف كرد . پس از آن كه فكرش بسط بیشتر یافت ، در فقه كتابها نوشت ، چون كتاب « فى الوصول الى معرفة الاصول » و « كتاب الانذار » و « كتاب الاعذار و الایجاز » و كتاب « الانتصار على

ص: 681

محمد بن جریر و عبد الله بن شرشیر و عیسى بن ابراهیم ضریر » .

از جمله سخنان نكوى وى كه در آغاز جوانى گفته و در كتاب زهره آورده اما بیكى از گویندگان عصر منسوب داشته اینست ، و همه نثر و نظم او نكوست .

« جانم از ترس هجران برنج است و بیم آن دارم كه قلبم بشكافد . بهنگام وصل از هجران میترسد و اشك میریزد . اگر چنان كه از انتظار هجر غمین است از وصالى كه هست خرسند بود . خوشى و رنجش برابر بود اما بیم هجران درد انگیزتر است . » این سخن نیز از اوست : « از وداع تا هنگامى كه مسرت وصال دست دهد بهره برگیر . بسیار وصل و هجر و بالا و پستى آزمودم و بسیار پیمانه هاى تلخ بنوشیدم و صبر كردم و در همه آنچه دیدم چیزى تلختر از فراق بى وداع نبود » این سخن نیز از اوست : « عاشقى كه عشق خود را به زبان پنهان مىكند ، اما از آه كشیدنهاى او اشتیاق نمودار است ، رنج بیهوده میبرد . عشق خود را نهان مىكند اما از هیچكس حتى از شتر و سوار و حدى خوان نهان نمىماند » .

بسال سیصد و سوم در ایام خلافت مقتدر على بن محمد بن نصر بن منصور بن هشام درگذشت . وى شاعرى زبان آور بود و طبع هجا گوى داشت و وزیر و امیر و كوچك و بزرگ از زبان او سالم نماند . پدر و برادران و دیگر اهل خاندان خود را نیز هجا گفته بود . از جمله سخنان وى در بارهء پدرش اینست : « ابو جعفر خانه اى بساخت و محكم كرد و كسى مانند او خانه هاى خوب میسازد ! درون آن گرسنگى و برونش زبونى است و در اطراف آن رنج و بدبختى است . از محكم كردن دیوار خانه اى كه در آن نان و آب نباشد چه سود ! » و هم در بارهء پدرش گوید : « فرض كن به اندازهء بیست كركس عمر كردى ، پندارى من بمیرم و تو بمانى . اگر یك روز پس از تو بمانم گریبان مال تو را خواهم درید . » و هم در بارهء او گوید : « گرسنگى را علاجى سودمند میداند و در خانهء او جز گرسنه نمىبینى ، پندارد كه بخشش مایهء فقر است و نیكى كردن فایده ندارد ، از دنیا ایمن است و از حوادث آن بیم ندارد

ص: 682

و نداند كه انسان در گرو بلیات زمانه است » .

ابو الحسن محمد بن على فقیه وراق انطاكى در انطاكیه شعرى از على بن محمد ابن بسام براى من نقل كرد كه در ضمن آن موفق و ابو الصقر اسماعیل بن بلبل وزیر و طائى امیر بغداد و عبدون نصرانى برادر صاعد و ابو العباس بسطام و حامد بن عباس كه بعدا وزیر مقتدر شد و اسحاق بن عمران امیر كوفه را هجو كرده است . شعر اینست « آیا موفق امید یارى خدا دارد در صورتى كه كار بندگان بدست كنیزى افتاده است و پیش از آن نیز بدست ریاكارى بود . این بلبل وزیر شده ، و این بروزگار قدیم نبوده است . كار پل و آبیارى فرات بدست آسیابان طى افتاده است ! عبدون كه از امثال او جزیه میگیرند بر مسلمانان حكومت مىكند ! لوچ بسطام كه بافندگى میكرد مشاور شده است ! اگر كار بدست من بود مشك بدوش حامد میدادم و یا مىفرستادم برود انار بفروشد ! اسحاق عمران امیر شده است و این مصیبت است و چه مصیبتى است ! اینك خلافت سستى گرفته و بناى آن فرو ریخته است ، روزگار و فرومایگان را به لعنت خدا و جهنم واگذار . اى پروردگار فرومایگان سوار شده اند و پاى من پیاده است یا مرا نیز مثل آنها سوار كن یا این مادر فلانىها را روانه كن بروند . » و در این شعر از همه سران دولت در آن عصر نام برده است .

ابو اسحاق زجاج نحوى رفیق مبرد این شعر را نقل كرده كه ابن بسام در بارهء معتضد هنگامى كه پسرش جعفر مقتدر را ختنه كرده بود گفته است : « مردم از ختنه باز گشتند و از گرسنگى كمربند میكشیدند . گفتم از این تعجب كنید كه یتیمان را این طور ختنه میكنند » . و هم او در بارهء معتضد گوید : « تا كى چیزى را كه امیدواریم نبینیم و پیوسته به امید بیهوده دل خوش كنیم ، اگر ترا معتضد نامیده اند به زودى بازویت بشكند » .

و هم او در بارهء عباس بن حسین وزیر و ابن عمرویهء خراسانى كه امیر بغداد بود ، گوید : « خدا لعنت كند كسى را كه وزارت بعباس داد و امارت بغداد را به ابن

ص: 683

عمرو سپرد ! وزیرى كه چهرهء پر چین و شكمى بزرگ چون جوال دارد و پشتى كه دو كوهان دارد و سرى چون خیار ، و از روزگار قدیم بنا درستى و عیارى معروف بوده است ، و امیر عجمى كه مثل خر پسر خر است و از وقتى كار اداره بدست او افتاده ، اسلام از میان ما رفته است » .

در بارهء ابو الحسن جحظهء برمكى نغمه گر گوید : « جحظه حقى به من دارد كه تا روز محشر شكر آن میكنم كه چهرهء یابوى خود را به من نشان داد و از دیدن روى منفور خود معاف داشت . » و هم او در بارهء پدرش محمد بن نصر بن منصور بن بسام گوید :

« حلوایى كه از شكر پخته مىشود و دیگى كه در آن گنجشك میپزند بنزد جوانى بخشنده تر از حاتم كه دو دیگ را بر یك اجاق میپزند ! ولى این هر روز نیست فقط بروز دعوت است كه روز تفریح عجیب هول انگیز و مجمع لذتهاست . به كسى كه نان او را مىخورد ، گوید بدبخت چه شكمو است ! » و هم در بارهء پدرش گوید :

« نان ابو جعفر تباشیر است كه در آن ادویه و دارو هست ، دواى همه دردهاى شكم و سینه و بواسیر است . كاسه اى دارد كه از كوچكى چون روغن دان است و ناظران اطراف آن جیغ و جار میكنند ، وصول به چیزى كه از كف او امید دارى چیزى است كه تقدیر بر آن جارى شده است . » و هم در بارهء پدرش گوید : « پیش او فرستادم كه شترى عاریه كنم و نمیدانستم كه شتر خویشاوند ماست . به من گفت كه با هم سوار آن شویم او از زیر سوار شود و من از رو . » در بارهء جمعى از رؤسا گوید : « به پسران و كسانى كه بخیرشان امید میرود و كار و كمك از آنها انتظار میرود ، بگو تا مرا بكارى مشغول دارید كه انجام دهم یا آبروى شما مایهء اشتغال من خواهد بود » و این سخن نیز از اوست : « چرا پیوسته میدوى و از روزى خود ناخشنودى ؟ به حق خود قانع باش كه روزیت بیش از استحقاق تو است » و هم او در بارهء عبید الله بن سلیمان وزیر گوید : « عبید الله محشور نخواهد شد ، نه عقل دارد و نه پارسایى ، ترا بزندگى آوردند و از آن بازگشتى كه خدا فرموده اگر بازشان برند باز آیند . » و هم او

ص: 684

در بارهء قاسم بن عبید الله بن سلیمان گوید : « با كسى كه بدولت سلطان دلبسته است بگو هنگام كمال ، انتظار نقصان میرود بسا وزیر كه معتبرش دیدم و بذلت و زبونى افتاد . » و هم او در بارهء عبید الله بن سلیمان گوید : « اى دل بدوران میمون ناچار باید میمون ها را سجده كرد ! اى پسر وهب باد بمیل تو میوزد ، ولى آمادهء ایستادن آن باش » و هم او در بارهء اسماعیل بن بلبل وزیر گوید : « دولت ابو صقر چون او رو به زوال دارد . چون ابریست كه وقتى امید باران پدید آرد از جا برود » . و هم در بارهء عباس بن حسن وزیر گوید : « وزیرى كه علنا با جهانیان ستم مىكند ، گناه همهء مردم را بر دوش دارد ! مگر دستگاه گذشتگان را ندیدى كه حوادث براى آنها بلیه آورد . » و هم او در بارهء صاعد بن مخلد گوید : « به انتظار دنیایى كه در چنگ میمونهاست آنها را سجده كردیم ، اما به چیزى جز ذلت سجود دست نیافتیم . » و هم او در بارهء حسن بن عباس وزیر گوید : « بر دجله محلى میسازى كه با كار گذشتگان همسرى كنى خرسند مباش كه ما بسیار از این چیزها دیده ایم كه هنوز بسر نرسیده ، از میان رفته است . » و هم او در بارهء على بن محمد بن فرات وزیر گوید : « ماهها بر در وزیر ایستادم ، اما برعایت حقوق قدیم به من توجه نكرد نه او رعایت شایسته مىكند و نه من از ایستادن شرم میكنم و سرباز میزنم . » و هم در بارهء ابو جعفر محمد بن جعفر غربلى گوید : « ریشى انبوه داشت كه از كنده شدن خسارت دیده بود با چهره اى معیوب و ملعون . وقتى در سخن من من میكرد و چون دیوانه هذیان میگفت گفتم « خدا راست گفت تو از آنهایى كه خدا گفته زبون و بىزبان است . » در بارهء ابن مرزبان كه اسبى از او خواسته بود و نداده بود گوید : « از دادن اسبى فرسوده بخل ورزیدى و تا عمر دارم مطالبهء آن نخواهم كرد . اگر میخواستى آن را مصون دارى خدا چیزى را كه تو سوار آن شده باشى مصون خلق نكرده است . » از جمله سخنان جالب وى اینست : « انجام حاجت دلخواه مرا وعده داد و چون خواستم وفا كند چهره درهم كشید و گردن فرازى كرد و اشتغال دایم خویش را

ص: 685

بهانه آورد ، اگر اشتغال دایم او نبود چه بهانه اى میآورد ؟ » على بن محمد بن بسام را در این معانى اشعار فراوان هست كه بذكر قسمتى از بسیار آن در این كتاب اكتفا میكنیم و در كتابهاى سابق بیشتر از این آورده ایم . پدرش محمد بن نصر بن منصور در كمال بزرگوارى بود و جوانمردى بود و مردى خوشگذران و خوش لباس و بلند نظر بود و به كار ساختمان دلبستگى فراوان داشت .

ابو عبد الله قمى گوید « یك روز سرد زمستانى در بغداد پیش او رفتم . در تالار وسیعى بود كه دیوار آن را با گل سرخ ارمنى اندوده بودند و برق میزد . بنظرم تالار بیست ذراع در بیست ذراع بود و در میان آن اجاقى مدور به اندازهء ده ذراع در ده ذراع از آتش پر بود و او در صدر تالار نشسته ، لباس نازك شوشترى بتن داشت . كف تالار آنجا كه اجاق نبود با دیباى سرخ مفروش بود . مرا بنزدیك خود نشانید و نزدیك بود بسوزم ، جامى گلاب آمیخته بكافور به من دادند كه بچهرهء خود مالیدم ، او آب خواست آبى براى او آوردند كه برف در آن بود ، همه قصدم آن بود كه زودتر گفتگو را ختم كنم ، پس از آن بیرون آمدم و هوا یخ مایع بود . او به من گفت :

« این اطاق براى كسى كه بخواهد از آن بیرون رود خوب نیست . » گوید : « روزى دیگر پیش او رفتم و در جاى دیگر از خانهء خود بود كه روى بركهء آبى ساخته شده بود و بالاى آن ایوانى بود كه بباغ و جاى آهوان و آشیانهء قمریان و امثال آن مشرف بود ، گفتم : « اى ابو جعفر به خدا در بهشت نشسته اى . » گفت : « نباید از بهشت به روى تا چاشت بخورى . » هنوز درست ننشسته بودم كه خوانى از جزع بیاوردند كه بهتر از آن ندیده بودم . در میان خوان جامى از جزع ملون بود كه اطراف آن را طلاى سرخ پیچیده بودند و از گلاب لبالب بود ، روى خوان سینه هاى مرغ چون بناى صومعه روى هم چیده شده بود . بشقابهاى جزع نیز بود كه ادویه و تمشك داشت . آنگاه غذاى گرم و پس از آن جامهاى لوزینه آوردند . وقتى خوان را برداشتند ، به محل پرده رفتم و یك طشت چینى سفید پر از بنفشه و چیزى جلو ما

ص: 686

نهادند و یكى دیگر پر از سیب شامى بود كه به قدر یك هزار سیب در آن بود غذایى پاكیزه تر و گلى لطیف تر از آن ندیده بودم . به من گفت : « چاشت درست اینست ، و من تا كنون خوشى آن روز را فراموش نكرده ام . » مسعودى گوید : این خبر را در بارهء محمد بن نصر یاد كردیم تا بدانند كه گفتار محمد پسرش خلاف واقع حال وى بوده است و هیچكس از زبان او سالم نمیبوده است . ابن بسام اخبار بسیار و اشعار فراوان در هجو كسان دارد كه شرح آن را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم ، با این قصه كه وى در بارهء قاسم بن عبید الله شعرى گفته بود و روزى قاسم پیش معتضد رفت و او بشطرنج مشغول بود و شعر ابن بسام را زمزمه میكرد كه : « زندگى آن مثل مرگ اینست و بهر حال از مصیبت در امان نیستى . » و چون سر برداشت قاسم را بدید و شرمگین شد و گفت : « اى قاسم ، زبان ابن هشام را قطع كن » ، قاسم با شتاب بیرون رفت كه بگوید زبان او را قطع كنند .

معتضد گفت : « به نیكى و بخشش كار را قطع كن اذیتش مكن » ، و قاسم برید و پل قنسرین و عواصم شام را به دو داد و نیز سخن او را كه در بارهء اسد بن جهور دبیر گفته بود و حكایتى كه با وى داشت و هجایى كه در بارهء اسد و دیگر دبیران گفته بود آورده ایم . هجو ابن جهور اینست : « بدبخت زمانه عجایبى آورده و رسوم ظرافت و ادب را محو كرده مگر نبینى اسد بن جهور مانند دبیران بزرگ شده است و كسانى را پر و بال داده كه اگر كارشان را به من واگذارند آنها را به مكتب پس میفرستم . » وقتى عباس بن حسن كشته شد مقتدر وزارت به على بن موسى بن محمد بن فرات داد و مدت وزارت وى تا وقتى كه بر او خشم گرفت سه سال و نه ماه و چند روز بود همان روز كه بر على بن محمد بن موسى بن فرات خشم گرفت یعنى روز چهارشنبه چهارم ذى حجه سال دویست و نود و نهم وزارت به محمد بن عبید الله بن یحیى بن خاقان داد و خلعت به دو داد و بهیچكس دیگر جز او خلعت نداد ، روز دوشنبه دهم محرم سال سیصد و یكم بود كه او را دستگیر كرد و روز سه شنبه یازدهم محرم

ص: 687

سال سیصد و یكم على بن عیسى بن داود جراح را خلعت داد و روز دوشنبه هشتم ذى حجه سال دویست و چهارم او را دستگیر كرد و بار دیگر وزارت به على بن محمد ابن فرات داد و بروز دوشنبه هشتم ذى حجه سال سیصد و چهارم او را خلعت داد و بروز پنجشنبه چهارم جمادى الاولى سال سیصد و ششم دستگیرش كرد . آنگاه روز سه شنبه دوم جمادى الآخر سال سیصد و ششم حامد بن عباس خلعت گرفت اما بروز دوم وزارت او كه روز چهارشنبه بود على بن عیسى را آزاد كرد و كار وزارت به دو داد و حامد بن عباس را بگرفت . بار دیگر على بن محمد بن فرات را وزارت داد و این وزارت سومین بود . در این دوره وزارت پسرش محسن بن على بر او تسلط داشت و جمعى از دبیران را از میان برداشت ، آنگاه به ترتیبى كه در صدر این باب گفته ایم او و پسرش دستگیر شدند پس از آن عبد الله بن محمد بن عبید الله خاقانى و پس از او احمد بن عبد الله خصیبى و پس از او براى بار دوم على بن عیسى و پس از او ابو على محمد بن على بن مقله و پس از او سلیمان بن حسن بن مخلد و پس از او عبید الله بن محمد كلواذى و پس از او حسین بن قاسم بن عبید الله بن سلیمان بن وهب كه در « رقه » كشته شد و پس از او فضل بن جعفر بن موسى بن فرات وزارت یافتند .

مقتدر بروز چهارشنبه سوم شوال بعد از نماز عصر سال سیصد و هشتم در بغداد ضمن جنگى كه میان او و موسى خادم به دروازهء شماسیه در ناحیهء شرقى روى داد كشته شد و مردم او را به خاك سپردند . در آن وقت چنان كه گفتیم ابو الفتح فضل بن جعفر بن موسى بن فرات وزیر او بود . گویند هنگامى كه مقتدر براى جنگى كه در ضمن آن كشته شد سوار میشد ، فضل طالع بدید ، مقتدر گفت : وقت چگونه است ؟ گفت : وقت زوال است . مقتدر چهره درهم كرد و میخواست سوار نشود ، ولى سپاه مونس نزدیك او رسید و آخرین روز وى همان بود . از عجایب آنكه هر ششم خلیفهء عباسى مخلوع یا مقتول شد . محمد بن هارون مخلوع ششمى بود . ششمى دیگر مستعین بود و ششمى دیگر مقتدر بود . مقتدر و حوادث و جنگها و وقایع ایام

ص: 688

وى و حكایت ابن ابى الساج و مونس و قصهء سلیمان بن حسن حمانى و عملى كه بسال سیصد و هفدهم در مكه كرد و حوادثى كه در مشرق و مغرب بود اخبارى نكو دارد كه همه را در كتاب اخبار الزمان بتفصیل و در كتاب اوسط به اختصار آورده ایم . در در این كتاب نیز نكاتى یاد كردیم و امیدواریم خدا بما فرصت و عمر دهد و از پس این كتاب كتابى دیگر تألیف كنیم و اخبار و آثار گونه گون را بدون ترتیب بر حسب فایده و جالب بودن در ضمن آن بیاوریم ، و نام آن را « وصل المجالس بجوامع الاخبار و مخلط الاداب » كنیم كه دنبالهء تألیفات سابق ما باشد .

وفات موسى بن اسحاق انصارى قاضى در خلافت مقتدر بسال دویست و نود و هفتم بود . وفات محمد بن عثمان بن ابى شیبهء كوفى نیز در همین سال در كوفه بود و در ناحیهء شرقى به خاك رفت . این دو تن از عالمان حدیث و بزرگان روایت بودند .

در همین سال خبر به مدینة السلام رسید كه چهار ركن كعبه را آب گرفته و به اهل طواف نیز رسیده و آب زمزم برآمده ، و چنین چیزى بروزگار گذشته سابقه نداشته است . وفات یوسف بن یعقوب بن اسماعیل بن حماد قاضى در ماه رمضان در همین سال در مدینة السلام در سن نود و پنج سالگى بود . بقولى وفات محمد بن داود بن عیسى ابن خلف اصفهانى فقیه نیز در این سال بود . پیش از این گفتیم كه وفات وى بسال دویست و نود و ششم بوده و اینجا اختلافى را كه در این باب هست یاد كردیم . در شوال همین سال كه سال دویست و نود و هفتم بود ، ابى بن عوف برورى معدل بغداد در سن هشتاد و چند سالگى بمرد و در سمت غربى به خاك رفت . اینان را از آن جهت یاد میكنیم كه راویان حدیث بوده و به این عنوان شهرت داشته اند ، و میباید اهل علم و حدیث وقت وفات ایشان را بدانند . در همین سال ابو العباس احمد بن مسروق محدث در هشتاد و چهار سالگى بمرد و بدروازهء آل حرب در سمت غربى به خاك رفت . در این كتاب و هم در كتابهاى سابق خود اخبار طالبیانى را كه در ایام بنى امیه و بنى عباس قیام كرده و كشته یا محبوس یا فرارى شده اند آورده ایم .

ص: 689

و چنان شد كه احمد بن محمد بن عبد الله بن ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن حسن على بن ابى طالب در صعید مصر قیام كرد و احمد بن طولون از پس حوادثى كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم او را بكشت . ظهور طالبیان و مختصر اخبارشان را در این كتاب از آن جهت یاد میكنیم كه با خویشتن تعهد كرده ایم سرگذشت و مقتل و دیگر اخبارشان را از وقت كشته شدن امیر مؤمنان تا وقتى كه تألیف این كتاب بسر میرسد یاد كنیم .

وفات یحیى بن حسین حسنى رسى پس از اقامت به شهر صعدهء یمن بسال دویست و هفتاد و هشتم بود و پس از او پسرش حسن بن یحیى قیام كرد . ظهور ابن الرضا محسن بن جعفر بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد در ولایت دمشق بسال سیصدم بود و میان او با ابو العباس احمد بن كیغلغ جنگ شد و گردن او را زدند و بقولى در اثناى جنگ كشته شد و پسرش را به مدینة السلام بردند و سر پل جدید در سمت غربى بیاویختند .

بسال سیصد و یكم نیز اطروش حسن بن على در ولایت طبرستان و دیلم قیام كرد و سیاهپوشان را از آنجا برون راند . وى مردى فهیم و عالم بود و از عقاید و مذاهب مطلع بود و سالها میان مردم دیلم كه كافر و بر دین مجوس و بعضى پیرو رسوم جاهلیت بودند و همچنین مردم گیل كه مسلمانان در قبال آنان دربندهایى چون قزوین و غیره داشتند اقامت داشت و آنها را سوى خدا عز و جل خواند كه پذیرفتند و اسلام آوردند ، و در دیلم مسجدها بساخت . بسیارى مطلعان پنداشته اند كه دیلمان فرزندان باسل بن ضبة بن ادد هستند ، و قوم گیل از طایفهء تمیم اند . گویند ورود اطروش بطبرستان در اول روز محرم سال سیصد و یكم بود و در همین روز امیر بحرین ببصره آمد و امیر آنجا طمسك مفلحى را بكشت ، و ما خبر اطروش علوى را با خبر پسرش و خبر ابو محمد حسن بن قاسم حسنى داعى و استیلاى او بر طبرستان و كشته شدنش و قصه ها كه قوم گیل و دیلم با او داشتند در كتاب اخبار -

ص: 690

الزمان آورده ایم .

وفات ابو العباس احمد بن عمر بن شریح قاضى بسال سیصد و ششم بود . وفات ابو جعفر محمد بن جریر طبرى فقیه نیز بسال سیصد و دهم در بغداد بود . وفات ابو اسحاق بن ابراهیم جابر قاضى نیز در حلب بود . بسال دویست و نود و هفتم لیث ابن على بن لیث برادرزادهء صفار را سوار فیل به مدینة السلام آوردند و سپاه از دنبال و اطراف او بود و در شهر بگردانیدند و بقولى لیث را بسال دویست و نود و هشتم به بغداد آوردند . در همین سال كه سال دویست و نود و هشتم بود ، ابو بكر محمد بن سلیمان مروزى محدث ، رفیق جاحظ در بغداد بمرد و بقولى وفات وى بسال هشتاد و نهم بود . در همین سال فارس فرمانده كشتیها و امیر جنگ روز بساحل شام آمد و از پس جنگى دراز چون مسلمانان كمكى نیافتند ، قلعهء قبه را بگرفت و شهر لاذقیه را بگشود و اسیر بسیار از آنجا گرفت . در ماه رمضان در كوفه تگرگى درشت بارید كه به اندازهء یك رطل بغدادى بود و بادى سیاه وزید و بسیارى خانه ها و بناها را ویران كرد و هم در آنجا زلزله اى بزرگ شد كه مردم بسیار در اثناى آن به هلاكت رسید . زلزلهء كوفه بسال دویست و نود و نهم بود و هم در این سال در مصر زلزله اى بزرگ شد و ستارهء دنباله دار طلوع كرد و هم در این سال دمنانه امیر جنگ دریاى روم با كشتیهاى مسلمانان به جزیرهء قبرس حمله برد . قبرسیان پیمانى را كه از صدر اسلام داشتند و بموجب آن میباید رومیان را بر ضد مسلمانان و مسلمانان را بر ضد رومیان كمك نكنند و یك نیم خراج جزیره ببود و اسیر گرفت و آتش زد و جاهاى محكم بگشود و ما خبر این جزیره را سابقا در همین كتاب در ضمن سخن از دریاها و سر چشمه و مصب رودها گفته ایم و تكرار آن روانیست .

بسال سیصد و یكم عبد الله بن ناجیهء محدث در مدینة السلام بمرد . تولد وى بسال دویست و دوازدهم بوده بود . دستگیرى ابن جصاص جواهرى در مدینة السلام بسال

ص: 691

سیصد و دوم بود . آنچه مسلم است از مال وى از طلا و نقره و جواهر و فرش و پارچه و مستغلات پنج میلیون و پانصد هزار دینار مصادره شد . در همین سال بروز دو شنبه دو روز مانده از جمادى الاولى قاسم بن حسن بن اشیب كه كنیهء ابو محمد داشت و از عالمان و محدثان بزرگ بود بمرد و در ناحیهء غربى در خیابان معروف به شارع - الحمالین به خاك رفت . محمد بن یوسف قاضى و ابو جعفر احمد بن اسحاق بهلول قاضى و دیگر فقیهان و عادلان و دبیران و سران دولت در تشییع جنازهء او حاضر بودند . وى پدر ابو عمران موسى بن قاسم بن حسین معروف به ابن اشیب است كه اكنون از فقیهان شافعى است . در همین سال كه سال سیصد و دوم بود . سپاهى از مغرب هجوم آورد و یاران سلطان كه در مصر بودند با آنها جنگهاى بزرگ داشتند و بسیار كس كشته شد و یكى از بزرگان بربر بنام ابن جره از سلطان امان خواست و به مدینة السلام آمد و خلعت گرفت .

بسال سیصد و هفتم یوسف بن ابى الساج را به مدینة السلام آوردند ، وى را بر شترى دو كوهان نشانیدند ، پیراهن دیبایى كه به عمرو بن لیث و وصیف خادم نیز پوشانیده بودند بتن او بود و كلاهى دراز زنگوله دار بسر داشت و سپاه اطراف وى بود و مونس خادم و دیگر سران دولت و اهل شمشیر از پى او بودند و ما خبر جنگى را كه در ضمن آن مونس خادم ابن ابى الساج را در اردبیل دستگیر كرد و نام امیرانى را كه در آن جنگ بودند چون ابن ابى الهیجاء عبد الله بن حمدان و على بن حسان و ابو الفضل مروى و احمد بن على برادر صعلوك و دیگر امیران و سرداران و اینكه مقتدر ابن ابى الساج را رها كرد و او بدیار مصر و ربیعه رفت و از آنجا به آذربایجان و ارمنستان رفت و قصهء غلام او « سبك » (1) كه بر قلمرو آقاى خود استیلا یافته و از فارقى جدا شده بود با دیگر اخبار ابن ابى الساج و رفتن او به واسط آنگاه به كوفه و جنگى كه با ابو طاهر سلیمان بن حسن جنابى داشت و قرمطى او را در حدود انبار وهیت

ص: 692


1- ن ل : مسك

هنگامى كه « بلیق » و « نظیف » غلامان ابن ابى الساج نزدیك آنجا بودند اسیر كرد و بكشت ، ما حوادث این جنگ كه قرمطى بلیق و نظیف را شكست داد و در هیت مقام گرفت با حوادث دیگر كه بسال سیصد و پانزدهم بود همه را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و هم حكایت مونس خادم را با جنگى كه بسال سیصد و نهم در مصر بهمدستى یاران سلطان با سپاه امیر مغرب داشت باز نموده ایم .

ص: 693

ذكر خلافت القاهر بالله

اشاره

بیعت قاهر محمد بن احمد معتضد بروز پنجشنبه دو روز مانده از شوال سیصد و هشتم انجام گرفت . سپس بروز چهارشنبه پنجم جمادى الاولى سال سیصد و بیست و دوم خلع شد و چشمانش را میل كشیدند . خلافتش یك سال و شش ماه و شش روز بود ، كنیهء ابو منصور داشت و مادرش یك كنیز بود .

ذكر شمه اى از اخبار قاهر و سرگذشت و مختصرى از حوادث ایام او

قاهر به سال دویست و بیست و یكم وزارت به ابو على محمد بن على بن مقله داد .

سپس او را عزل كرد و وزارت به ابو جعفر محمد بن قاسم بن عبید الله بن سلیمان داد ، سپس او را عزل كرد و وزارت به احمد بن عبد الله حصیبى داد . اخلاق قاهر ثباتى نداشت و بسیار متلون و هوسناك بود و با دشمنان رفتارى سخت داشت . بسیارى از سران دولت و از جمله مونس خادم و بلیق و على بن بلیق را از میان برداشت و مردم از او بترسیدند و از صولتش بیمناك شدند . وى زوبینى بزرگ داشت كه هر وقت در خانهء خود راه میرفت آن را بدست میگرفت و بهنگام نشستن آن را جلو روى خود

ص: 694

میگذاشت و هر كه را میخواست بكشد با آن زوبین میزد . بدین جهت كسانى كه با خلیفگان پیش از او شورش و خود سرى داشتند آرام گرفتند . وى در كارها چندان دقت نمىكرد و سطوتش هول انگیز بود ، بدین جهت بر ضد او توطئه كردند و در خانه اش دستگیرش كردند و هر دو چشمش را میل كشیدند و هم اكنون چنان كه خبر یافته ایم زنده است و در ناحیهء غربى بغداد در خانهء ابن طاهر است . راضى حال او را مكتوم داشته بود و چون با ابراهیم متقى بالله بیعت كردند قاهر را در یكى از ساختمانها محبوس یافت و بگفت تا او را بخانهء ابن طاهر بردند و تا كنون در آنجا محبوس است .

محمد بن على عبدى خراسانى اخبارى كه قاهر با او مأنوس بود ، گوید :

« قاهر با من خلوت كرد و گفت : « یا راست بگو و یا این . . . و بزوبین اشاره كرد .

به خدا كه من مرگ را میان خودم و او معاینه دیدم . گفتم : « اى امیر مؤمنان راست میگویم . » گفت : « دقت كن » و سه بار گفت . گفتم : « بسیار خوب ، اى امیر مؤمنان » گفت : « ببین چه میپرسم و چیزى را نهان مدار و قصه سازى مكن و سجع مگو و چیزى را مینداز » گفتم : « بسیار خوب اى امیر مؤمنان » گفت : « تو علامهء اخبار و اخلاق و رفتار بنى عباس از منصور ببعدى . » گفتم : « اى امیر مؤمنان به شرطى كه امان داشته - باشم » گفت : « امان دارى » گوید ، گفتم « ابو العباس سفاح به كار خونریزى سریع بود و حكام وى در شرق و غرب از او پیروى كردند و روش او گرفتند ، چون محمد بن اشعث در مغرب و صالح بن على در مصر و خازم بن خزیمه و حمید بن - قحطبه ، مع ذلك دریایى بخشنده و گشاده دست و عطاده بود ، و آنها كه بگفتم و در عصر وى بودند روش او را پیش گرفتند . » گفت : « از منصور بگو » گفتم : « اى امیر مؤمنان راست بگویم ؟ » گفت : « راست بگو » گفتم : « به خدا او اول كس بود كه میان فرزندان عباس بن عبد المطلب و آل ابى طالب جدایى انداخت كه پیش از آن كارشان یكى بود ، و هم او اول خلیفه

ص: 695

بود كه منجمان را تقرب داد و به احكام نجوم عمل كرد . نوبخت مجوسى منجم ، پدر ابن نوبختیان بدست وى مسلمان شد و با ابراهیم فرارى منجم گویندهء قصیده در بارهء ستارگان و علم نجوم و هیئت فلك با على بن عیسى اسطرلابى منجم به خدمت بودند . وى اول خلیفه بود كه از زبانهاى بیگانه كتاب براى او به عربى ترجمه كردند كه كتاب كلیله و دمنه و كتاب سند هند از آن جمله بود . كتابهاى ارسطاطالیس را از منطقیان و غیره و كتاب المجسطى بطلیموس و كتاب ارثماطیقى و كتاب اقلیدس و دیگر كتابهاى قدیم یونانى و رومى و پهلوى و فارسى و سریانى را براى او ترجمه كردند و بدسترس مردم نهادند كه در آن نگریستند و علوم آن را بیاموختند .

در ایام او محمد بن اسحاق كتاب « المغازى و السیر و اخبار المبتدأ » را تألیف كرد كه پیش از آن مدون و معروف و مرتب نبود و هم او اولین خلیفه بود كه آزادشدگان و غلامان خویش را به كارهاى مهم گماشت و آنها را بر عربان مقدم داشت و خلیفگان بعدى كه از فرزندان او بودند این رسم را نگهداشتند كه اعتبار عربان برفت و نابود شد و سالارى ایشان زوال یافت و مناصب ایشان نماند . وى بدوران خلافت خود بعلم پرداخت و مذهب ها را بشناخت و از عقاید اطلاع یافت و از كتابهاى حدیث با خبر شد و در ایام او روایت بسیار شد و علوم رواج گرفت » .

قاهر گفت : « نكو گفتى و بیانى روشن آوردى ، به من بگو اخلاق مهدى چگونه بود ؟ » گفتم : « بخشنده و بزرگوار بود و مردم روزگار روش او گرفتند . رسم وى آن بود كه هنگام سوارى كیسه هاى درهم و دینار همراه داشت و هر كه از او میخواست عطا میكرد و اگر خاموش میماندند تقسیم كننده اى كه در حضور او بود بىخواستن مىبخشید . در كشتن ملحدان و بیدینان كه در ایام او پدیدار شده بودند و اعتقادات خویش را ظاهر كرده بودند بكوشید ، و این نتیجهء رواج كتابهاى مانى و ابى دیصان و مرقیون بود كه ابن مقفع و دیگران از فارسى و پهلوى به عربى ترجمه كرده بودند و هم آن كتابها كه ابن ابى العوجاء و حماد عجرد و یحیى بن زیاد و

ص: 696

مطیع بن ایاس در تأیید مذهب مانویان و دیصانیان و مرقیونیان تألیف كرده بودند ، و بسبب آن زندیقان فراوان شده بودند و عقایدشان میان مردم رواج یافته بود .

مهدى ، اول كس بود كه جدلیان و محققان اهل كلام را بگفت تا كتابها بر رد ملحدان و منكران دین تألیف كردند و بر ضد معاندان دلیل آوردند و شبهه هاى ملحدان را از میان برانداختند و حق را براى كسان روشن كردند . وى بناى مسجد الحرام و مسجد پیمبر را به صورتى كه تا كنون هست تجدید كرد و بیت المقدس را كه از زلزله ویران شده بود بساخت » .

گفت : « هادى كه دورانى كوتاه داشت اخلاق و رفتارش چگونه بود ؟ » گفتم :

« مستبدى بزرگ بود ، اول كس بود كه مردان پیش روى او با شمشیرهاى تیز و چماقهاى افراشته و كمانهاى كشیده راه پیمودند و حكام وى نیز طریقهء او گرفتند و بدوران وى سلاح فراوان شد » .

گفت : « خوب وصف كردى و سخن را بكمال رسانیدى ، روش رشید چگونه بود ! » گفتم : « بر انجام حج و عمل غزا مواظبت داشت و در راه مكه و هم در منى و عرفات و مدینهء پیمبر ( ص ) آبگیرها و چاهها و بركه ها و قصرها پدید آورد و احسان او كه با عدالت قرین بود به همه كس رسید . آنگاه دربندها و شهرها بساخت و در آنجا قلعه ها چون طرسوس و اذنه استوار كرد و مصیصیه و مرعش را تجدید بنا كرد و بناهاى جنگى و كاروانسراها و رباطها ساخت و حكام وى از اعمال او پیروى كردند و رعیت نیز به كار وى اقتدار كرد كه باطل را از میان برداشت و حق را نمودار كرد و همه جا روشنى آورد و از سایر امتها پیشى گرفت بروزگار وى - نكوكارتر از همه كس ، ام جعفر زبیده دختر جعفر بن منصور بود كه در مكه كاروانسرا ها ساخت و آبگیرها و بركه ها و چاهها پدید آورد ، نیز راهى كه تا كنون معروف است ، و به دربند شام و طرسوس كاروانسراها بنا نهاد و موقوفه ها براى آن تعیین كرد . بخشش و كرم برمكیان و اعمال نیكشان نیز در ایام وى بود . رشید اول

ص: 697

خلیفه بود كه در میدان چوگان بازى كرد و به هدف تیر انداخت و به یارى گوى و تاب تاب پرداخت و هم او اول خلیفهء بنى عباس بود كه شطرنج و نرد بازى كرد و شطرنج بازان و نردبازان را تقرب داد و مقررى تعیین كرد ، و مردم ایام او را بواسطهء رونق و فراوانى و رفاه « ایام عروس » نامیدند و بسیارى كارهاى دیگر داشت كه از وصف برون است . » قاهر گفت « چرا ام جعفر را مختصر گفتى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان بخاطر اختصار و كوتاهى سخن » گوید : زوبین را بگرفت و تكان داد و من مرگ سرخ را در دو طرف آن بدیدم ، آنگاه چشمش برق زد و من دل به قضا دادم و گفتم اینك فرشتهء مرگ آمده و تردید نداشتم كه جان مرا خواهد گرفت .

زوبین را به طرف من انداخت و من جا خالى كردم و او انا لله گفت ، اما زوبین به من نخورده بود ، به من گفت : « واى به تو مگر سرت زیادى كرده و از زندگى سیر شده اى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان چه شده است ؟ » گفت : « از اخبار ام جعفر بیشتر بگو » گفتم :

« بله اى امیر مؤمنان حسن سیرت و عمل وى در جد و هزل چنان بود كه كس مانند او نبود ، در كار جد و آثار خیر در اسلام همانند نداشت . در حجاز چشمهء معروف به عین المشاش را حفر كرد و مجموع مخارج این كار كه به حساب آمده یك میلیون و هفتصد هزار دینار بود ، بعلاوه آبگیرها و كاروانسراها و بركه ها و چاه ها كه در حجاز و دربندها پدید آورد ، و قبلا گفتم ، و هزارها بر آن خرج كرد بجز مخارج دیگر كه در راه نكو كارى و دستگیرى و رفاه مستمندان كرد و صورت دیگر اعمال وى از آن باب كه ملوك بدان تفاخر كنند چنین است : وى اول كسى بود كه لوازم طلا و نقرهء مرصع بجواهر ساخت و لباس مزین عالى براى او فراهم آوردند تا آنجا كه یك لباس مزین پنجاه هزار دینار خرج برداشت . و او اول كسى بود كه خیمه از نقره و آبنوس و صندل بساخت كه قلاب طلا و نقره داشت و پارچهء مزین و سمور و دیبا و انواع حریر سرخ و زرد و سبز و كبود بر آن كشید و موزهء مرصع بجواهر و شمع عنبر درست كرد و مردم دیگر از اعمال وى تقلید كردند . اى امیر مؤمنان

ص: 698

وقتى كار خلافت بفرزندش رسید غلامان را مقدم داشت و مرجح شمرد و منزلتشان را بالا برد مانند كوثر و غلامان دیگر ، و چون ام جعفر دید كه وى به غلامان دلبسته و به آنها سرگرم است كنیزكان خوش قامت نكو رخسار را عمامه نهاد و زلف و قفایى داشتند و قبا بتن كردند و كمربند بستند كه قدشان جلوه كرد و آنها را بنزد امین فرستاد كه در حضور وى ببودند و آنها را پسندید و مجذوبشان شد و به خاص و عام بنمود و خاص و عام كنیزكان را لباس غلام پوشیدند و قبا بتن كردند و كمر بند بستند و آنها را غلامیات نامیدند » .

وقتى قاهر این سخن بشنید ، طربناك شد و فریاد زد : اى غلام ، قدحى به وضع غلامیات بیار ، و كنیزكان بسیار همه بیك قد با قبا و قفائى و كمربند طلا و نقره كه پنداشتم غلامانند سوى او دویدند و او جام را گرفت و من در صفاى جام و جلوهء شراب و زیبایى كنیزان مىنگریستم . زوبین پیش روى او بود جام را با شتاب نوشید و گفت : « بگو » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان ، آنگاه كار خلافت به مأمون رسید و در آغاز كار به علت نفوذى كه فضل بن سهل و دیگران بر او داشتند در احكام و قضایاى نجوم مینگریست و تسلیم مقتضیات آن بود و روش ملوك قدیم ساسانى چون اردشیر و غیر او گرفت و به خواندن كتابهاى گذشته كوشید و مطالعه بسیار كرد و مطالب آن بدانست . وقتى كار فضل بن سهل ذو الریاستین چنان شد كه معروف است و مأمون به عراق آمد از این همه منصرف شد و بتوحید و وعده و وعید اعتقاد پیدا كرد و با متكلمان نشست و بسیار كس از جدلیان معروف چون ابو الهذیل و ابو اسحاق ابراهیم بن سیار نظام و دیگران كه موافق یا مخالف آنها بودند بوى تقرب یافتند و فقیهان و ادیبان بمجلس او نشستند و آنها را از ولایات بیاورد و مقررى داد و مردم بتحقیق و نظر راغب شدند و بحث و جدل آموختند و هر گروه كتابها در تأیید مذهب و گفتار خویش تألیف كردند . مأمون در كار عفو و تحمل و قدرت و بخشش مال از همه پیش بود و از سبكسرى . بدور بود و وزیران و یارانش نیز از او پیروى كردند و به راه وى

ص: 699

رفتند . اى امیر مؤمنان پس از آن معتصم بود كه در كار مذهب پیرو برادر خویش بود و به پهلوانى و تقلید لوازم ملوك قدیم دلبسته بود و كلاه چاچى بسر نهاد و مردم نیز به پیروى او بسر نهادند و آن را معتصمیات نامیدند . بزرگى و احسان وى عام بود و در ایام او راهها امن بود . آنگاه هارون بن محمد واثق بود كه از مذهب پدر و عموى خود تبعیت كرد و مخالفان را مجازات داد و مردم را آزمود و نیكى بسیار كرد و به قاضیان ولایات گفت : شهادت مخالفان را نپیذیرند . پرخور و بخشنده و ملایم و دوستدار رعیت بود . اى امیر مؤمنان ، پس از آن متوكل بود كه با معتقدات مأمون و معتصم و واثق مخالفت كرد و جدل و مناظره در بارهء عقاید را منع كرد و مجازات داد و امر به تقلید كرد و روایت حدیث را رواج داد ، ایامش نكو و دولتش منظم بود و ملكش دوام یافت و دیگر اخلاق وى معروف است .

قاهر گفت : « سخنت را شنیدم و گویى با وصف تو این كسان را مىبینم و از سخن تو مسرور شدم كه طوق سیاست را گشودى و از روش سالارى سخن آوردى » .

آنگاه بگفت تا همان وقت جایزه اى به من دادند . سپس گفت : « اگر میخواهى بر خیز و برو » و من برخاستم و او زوبین بدست از پى من برخاست ، و به خدا پنداشتم كه مرا از پشت سر با آن خواهد زد . آنگاه سوى خانهء غلامان رفت و چند روز نگذشت كه سرگذشت او چنان شد كه معروف است .

مسعودى گوید : شخصى كه این حكایت از او آوردم اخبار نكو دارد و هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم زنده است و مداح ملوك و همنشین بزرگان است و فهم درست و رأى نكو دارد .

در ایام خلافت قاهر بسال سیصد و بیست و یكم ، ابو بكر محمد بن حسن بن درید به بغداد درگذشت . وى از جملهء كسان بود كه بروزگار ما در شعر مهارت داشت و در لغت بكمال رسیده بود و در این زمینهء قائم مقام خلیل بن احمد بود و چیزها بلغت افزود كه در كتب متقدمان نبود . در شعر طرق گونه گون داشت

ص: 700

گاهى شعر محكم و زمانى سخن ظریف میگفت و اشعار او بیش از آنست كه بشماریم یا در این كتاب بیاریم . از اشعار خوب او قصیدهء مقصوره است كه در مدح شاه ابن میكال گفته ، و گویند كه بیشتر كلمات مقصور را كه الف كوتاه در آخر دارد در قافیه هاى آن آورده است ، و چنین آغاز مىشود :

مگر نمىبینى كه دیگر سر من چون رشتهء صبح به زیر تاریكى است و سفید در سیاه آن افتاده چنان كه آتش در هیزم مشتعل تا آنجا كه گوید :

وقتى شب و روز به چیز تازه اى دست یازد آن را كهنه كند ، من از آنها نیستم كه وقتى حادثه اى بیاید گویم كار از كار گذشت ، و گر چه غمى در دلم باشد كه همهء جان را بگیرد . » جمعى از شاعران این قصیدهء مقصور را جواب گفته اند كه ابو القاسم على بن محمد بن داود بن فهم تنوخى انطاكى از آن جمله است . این شخص بروزگار ما یعنى بسال سیصد و سى و دوم زنده است و در بصره بصف بریدیان است . قصیدهء مقصورهء او كه در مدح تنوح و قوم خویش قضاعه گفته ، چنین آغاز مىشود : « اگر امساك من نبود به منع اهل خرد پابند نبودم ، آنكه حدى نگه ندارد چه حدى انتظار دارد ! اگر من كوتاه آمده ام دل خونینى كه نگاه خوبان خونبارش كرده كوتاه نیامده است » تا آنجا كه گوید : « بسا آهوروشان كه نگاهشان در جان از تیغ كارگرتر است » . ابو المقاتل نصر بن نصیر حلوانى مقصوره اى قدیمتر دارد كه بمدح محمد بن زید حسنى داعى طبرستان گفته است و چنین آغاز مىشود : « دوستان بر این تپه ها توقف كنید و بپرسید خوبان كجا شدند » ابن ورقا نیز مقصوره اى دارد كه چنین آغاز مىشود : « هر چه خواهى بگو او سیه - چشم و بلند قامت بود » از جملهء كسانى كه پس از ابن درید درگذشتند ابو عبد الله مفجع عمانى بود كه دبیر و شاعر بود و از كلمات كمیاب اطلاع داشت و هم او رفیق باهلى مصرى بود كه مقصورهء ابن درید را جواب گفته بود . این سخن از اوست : « آگاه باشید كه جان سوى ردین اشتیاق دارد و در راه وصول به دو مشكلهاست . » و ما دیگر اخبار قاهر را كه مدتى كوتاه داشت در كتاب اوسط آورده ایم ، و ذكر آن در این كتاب روا نیست .

ص: 701

ذكر خلافت الراضى بالله

اشاره

بیعت راضى محمد بن جعفر مقتدر كه كنیهء ابو العباس داشت ، بروز پنجشنبه ششم جمادى الاولى سال دویست و بیست و دوم انجام گرفت و خلافت او تا دهم ربیع الاول سال دویست و بیست و نهم دوام داشت و در مدینة السلام بمرگ طبیعى بمرد . مدت خلافتش شش سال و یازده ماه و سه روز بود و مادرش كنیزى بنام ظلوم بود .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و مختصرى از حوادث ایام الراضى

راضى وزارت به ابو على محمد بن على مقله داد . سپس ابو على عبد الرحمن بن عیسى بن داود بن جراح ، سپس ابو القاسم كرخى ، سپس ابو القاسم سلیمان بن حسن بن مخلد ، سپس ابو الفتح فضل بن جعفر بن فرات ، سپس ابو عبد الرحمن محمد بریدى وزارت او یافتند .

راضى ادیب و شاعر و ظریف بود و در معانى مختلف اشعار نكو داشت كه اگر همسنگ ابن معتز نبود چندان كم از او نبود . از آن جمله این سخن است كه در وصف حال خویش و حال معشوق بهنگام ملاقات گوید :

ص: 702

« وقتى چشم او را ببیند چهره ام زرد گونه شود و چهرهء او از شرم سرخ شود چنان كه گوئى سرخى از خون چهرهء من به چهرهء او رفته است . » ابو بكر صولى بسیارى از اشعار راضى را نقل میكرد و از اخلاق و اخبار نكوى او سخن مىآورد كه بعلم و فنون و ادب توجه داشته و بعلوم متقدمان میپرداخته و در مباحث اهل درایت و فلسفه وارد بوده است .

گویند راضى در یكى از گردشگاههاى قصر ثریا باغى مرتب و گلى پر رونق دید و بحاضران گفت : « چیزى از این زیباتر دیده اید ؟ » هر یك در ستایش و وصف آن چیزى گفتند كه هیچیك از گلهاى جهان چنین زیبا نیست . راضى گفت : « به خدا شطرنج بازى صولى از این گل و از همه چیزها كه میگویید زیباتر است . » گویند در آغاز كار كه صولى به خدمت مكتفى پیوسته بود از مهارت او در بازى شطرنج با خلیفه سخن گفته بودند ، ولى ماوردى شطرنج باز بنزد وى تقدم داشت و مكتفى بازى او را مىپسندید . هر دو بحضور وى بازى كردند و مكتفى بواسطهء حسن نظر و سابقهء حرمت و الفت ماوردى به یارى و تشجیح وى میپرداخت ، وصولى را در آغاز كار بحیرت انداخت . وقتى بازى میان آنها بسیار شد ، وصولى چندان چیره شد كه جاى گفتگو نبود و مكتفى مهارت او را در بازى بدانست از طرفدارى ماوردى بگشت و گفت گلاب تو بوى بد گرفت ، و این سخن ظرافت و جناس لفظى نیز داشت كه گلاب ، ماء ورد ، است و ماء ورد را با ماورد تجانس است .

مسعودى گوید : با آنكه سابقا در این كتاب در ضمن اخبار هند از آغاز بازى شطرنج و نرد و پیوستگى آن به اجسام علوى و اجرام سماوى سخن آورده ایم اكنون كه مناسبت سخن ما را بگفتگو از اخبار شطرنج كشانید شمه اى از مطالبى را كه در این باب گفته اند و سابقا نگفته ایم در اینجا مىآوریم .

كسانى از سلف و خلف گفته اند كه همه صفحه هاى شطرنج با اختلافاتى كه دارد شش قسم است كه فقط روى آن بازى میكنند . اولى صفحهء چهار گوش معروف

ص: 703

است كه هشت خانه در هشت خانه است و به قدماى هند منسوب است . پس از آن صفحهء مستطیل است كه چهار خانه در شانزده خانه است و مهره ها را از هر طرف در چهار صف مرتب میكنند . حیوانات دو صف و پیاده ها نیز جلو آن دو صف است و حركت مهره ها چون صفحهء اول است و صفحهء چهار گوش كه ده خانه در ده خانه است و دو مهرهء اضافهء آن را عرابه گویند و حركت آن چون شاه است اما مىزند و زده مىشود ، و دیگر صفحهء مدور است كه منسوب برومیان است و نیز صفحهء مدور نجومى كه آن را فلكى نیز گویند و ترتیب برجهاى فلك دوازده خانه دارد كه به دو قسمت تقسیم شده و هفت مهرهء رنگارنگ بشمار و رنگ پنج سیاره و دو نیر بر آن چیده مىشود .

سابقا در ضمن اخبار هند از چگونگى ارتباط جان با اجسام سماوى و مطالبى كه در بارهء دلبستگى آن با موجودات علوى گفته اند و اینكه حركت فلك نتیجهء عشق بموجودات بالاست و گفتار در بارهء جان و فرود آمدن آن از جهان عقل بجهان محسوس آنجا را فراموش كرده است با دیگر گفتگوها كه آن را با ترتیبات شطرنج ارتباط میدهند از همهء اینها سخن آورده ایم .

صفحهء دیگرى نیز هست كه آن را جوارحى نامند و بروزگار ما پدید آمده كه هفت خانه در هشت خانه است و دوازده مهره دارد كه در هر طرف شش مهره است و هر یك از مهره ها را بنام یكى از اعضاى انسان كه نطق و سماع و دید و عمل و راه رفتن با آن انجام مىشود و قلب كه وسیلهء ارتباط حواس است نامیده اند .

هندوان و یونانیان و ایرانیان و رومیان و دیگر اقوامى كه شطرنج بازى میكرده اند از ترتیب چیدن و چگونگى مهره ها و ترتیبات بازى و علل و عجایب آن و طبقه بندى اقسام مهره ها سخن آورده اند . بازیگران شطرنج اقسام لطیفه ها و نادره هاى جالب نقل میكنند و بسیارى از آنها پنداشته اند كه لطیفه ها و نادرها فكر را براى بازى تمركز میدهد و چون رجزى است كه جنگجویان هنگام مقابله

ص: 704

و حدىخوانان هنگام خستگى میخوانند . یا صفیرى كه براى اسب بهنگام آب خوردن میزنند و وسیلهء آماده شدن بازیگر است ، چنان كه شعر و رجز جنگجو را آماده مىكند . در این زمینه اشعار فراوان نیز گفته اند . از جمله شعرى بدین مضمون است :

« نادره هاى شطرنج بهنگام بازى از آتش گرمتر است . بسا كسا كه در كار بازى ضعیف بوده و نادره ها او را كمك كرده است . » و هم از سخنانى كه در این باب گفته و بازى را نكو وصف كرده اند اینست :

« صحنه اى هست چهار گوش و قرمز از چرم میان دو یار كه بكرم موصوف باشند و جنگ را به یاد آورده و مانندى براى آن ساخته اند بدون آنكه در آنجا خون بریزند . این یكى بر آن حمله میبرد و آن به این هجوم مىكند و جنگ آرام نمیگیرد .

بنگر كه اسبان از روى معرفت در دو سپاهى كه طبل و علم ندارد به هیجان آمده است . » و هم از جمله سخنانى كه در توصیف شطرنج گفته و بیشتر نكات بازى را ضمن آن آورده اند ، شعر ابو الحسن بن ابى البغل دبیر است كه از دبیران و عاملان بزرگ بود و در كار شناخت و بازى شطرنج شهرتى داشت . مضمون شعر اینست :

« جوانى كه شطرنج نهاده تا عواقبى را كه چشم نادان بدان توجه ندارد در بازى ببیند و دنبالهء حادثات فردا را با چشم جدى در مخیلهء شوخ بنگرد . سودى كه سلطان از این میبرد اینست كه وسیلهء جلو گیرى از حادثات سخت را به دو نشان میدهد . تغییرات شطرنج اگر دقت كنى مانند تغییرات جنگ است .

مسعودى گوید : در خصوص نرد و اوصاف آن سابقا در همین كتاب در ضمن سخن از اخبار هند در بارهء ترتیب و مخترع آن و اختلافى كه در این باب هست سخن داشته ایم ، بنزد مطلعان نرد براى چیدن مهره ها و ترتیب بازى روشهاى گونه گون هست ، ولى شمار خانه ها به ترتیبى كه از قدیم معمولست یكیست و كم و بیش ندارد . اختیار بازى بدست طاس است و نرد باز اگر چه اختیار ندارد و

ص: 705

مجبور است از حكم طاس پیروى كند اما میباید در جابجا كردن مهره ها دقیق و در كار محاسبه ماهر باشد . در بارهء وصف بازى نرد و حكم طاس كه بر بازیگران تسلط دارد اشعار فراوان هست كه در این معانى سخن گفته اند . از جمله اینست :

« نرد فایده ندارد و بازیگر آن اگر اقبال ندارد از خوب بازى كردن نتیجه نمیگیرد . حركات طاس دو حالت میمنت و شآمت را نمودار مىكند و وقتى مرد ادیب بازى نرد را ببازد ستم دیده است » .

ابو الفتح محمود بن حسین سندى بن شاهك دبیر كه بنام كشاجم معروف بود و اهل علم و درایت و معرفت و ادب بود براى من نقل كرد كه بیكى از دوستان خود كه در بازى نرد شهرتى داشت در مذمت این بازى اشعارى بدین مضمون نوشته بود :

« اى كه به نرد بر دوستان تفاخر میكنى ، حقا اگر كمك طاس نباشد كوشش تو سود ندارد . گاه باشد كه دانا به مقصود نرسد و از شدت ناكامى بگرید . وقتى قضا حكمى بیارد دو حریف از آن سر نتوانند زد ، بجاى من تو اول كسى نبوده اى كه آرزو كرده و بآرزو نرسیده است . » و هم ابو الفتح این سخن ابو نواس را براى من خواند : « چیزى از او خواهند و غیر آن بیارد و تابع ضلال و رشاد نباشد ، وقتى گویى ممكن اطاعت نكند و هر چه گوید من انجام دهم و بندهء آن باشم . . . » .

سابقا در همین كتاب در باب اخبار ملوك هند گفته ایم كه نرد و طاس را نمونهء تحصیل روزى كرده اند كه به زیركى و تدبیر نیست و اینكه اردشیر بابك اول كسى بود كه نرد بازى كرد و در ضمن آن تسلط حوادث را بر كسان نمودار كرد و - خانه هاى نرد را به ترتیب ماهها دوازده قرار داد و مهره هاى آن بتعداد ایام ماه سى مهره شد ، و طاس نمونهء تقدیر و بازى آن با مردم جهان است و مطالب دیگر كه در این كتاب و كتابهاى سابق گفته ایم .

یكى از صاحب نظران اهل اسلام گوید : « واضع شطرنج معتقد بعدل بوده و انسان را در اعمال خود مختار میدانسته است ، و واضع نرد جبرى بوده و بوسیلهء

ص: 706

بازى نرد نشان داده كه انسان اختیارى ندارد و به حكم تقدیر عمل مىكند .

عروضى كه ادب آموز راضى و دیگر خلیفگان و ابناى ایشان بود گوید :

« روزى از قتیبة بن مسلم باهلى در بارهء تكبر و دیگر خصال محمود و مذموم بزرگان حكایتى براى راضى نقل كردم ، و او كه در عنفوان جوانى بود . حكایت را بنوشت و همچنان بآموختن آن پرداخت تا در همان مجلس نیك بیاموخت و چنان خرسند و طربناك و با نشاط شد كه هرگز او را چنان ندیده بودم . آنگاه رو به من كرد و گفت : « شاید روزگارى برسد كه از این خصال سود جویم و در مقامى باشم كه این حكایت را به كار بندم . » حكایت این بود كه قتیبة بن مسلم را وقتى كه از طرف حجاج ولایت خراسان داشت و با تركان بجنگ بود ، گفتند : « چه شود اگر فلانى را كه یكى از مردان وى بود بفرماندهى سپاه بجنگ یكى از شاهان فرستى ؟ » قتیبه گفت : « وى مردى سخت متكبر است و هر كه متكبر باشد فریفتهء رأى خویش شود .

با اهل رأى مشورت نكند و از خیر خواه نصیحت نپذیرد ، و هر كه خود پسند و خود سر باشد از صواب بدور ماند و بشكست نزدیك باشد . خطاى با جماعت بهتر از صواب با انفراد . هر كه با دشمن تكبر كند او را حقیر داند و چون دشمن را حقیر داشت كار آن را آسان گیرد ، و هر كه كار دشمن را آسان گرفت و به نیروى خویش اطمینان یافت جمع خویش را كافى پنداشت از مراقبت باز ماند ، و هر كه از مراقبت باز ماند خطا بسیار كند و هر كه با دشمن جنگ آزما تكبر كند منكوب شود و كارش بشكست انجامید ، نه به خدا شایستگى ندارد مگر آنكه دقیقتر از اسب و بیناتر از عقاب و هوشیارتر از شتر مرغ و محتاطتر از كلاغ سیاه و حسودتر از شیر و مهاجم تر از پلنگ و كینه توزتر از شتر و مكارتر از روباه و گشاده دست تر از خروس و ممسك تر از آهو و مواظب تر از كركس و آماده تر از سگ و صبورتر از سوسمار و صرفه جوتر از مور باشد . جان انسان به قدر احساس احتیاج بمراقبت میپردازد و باندازهء ترس احتیاط مىكند و باندازهء لزوم طمع میدارد . 237

ص: 707

238 بروزگاران گفته اند كه مغرور از تدبیر دور ماند و متكبر بىیار ماند و هر كه خواهد محبوب شود لوازم محبت را فراهم كند . » عروضى گوید : « روزى بحضور راضى كه هنوز نورس بود بصحبت بودیم و جمعى از اهل علم و مطلعان اخبار سلف نیز حاضر بودند . حكایت معاویة بن ابى - سفیان پیش آمد كه نامهء شاه روم به دو رسید كه شلوار تنومندترین مردان خویش را براى او بفرستد . معاویه گفت : گمان ندارم كسى از قیس بن سعد تنومندتر باشد و به قیس گفت : « وقتى رفتى شلوار خود را پیش من بفرست . قیس شلوار خود را در آورد و بینداخت . معاویه گفت : « چرا شلوار را از منزل نفرستادى ؟ » قیس گفت :

میخواستم مردم بدانند كه این شلوار قیس است و فرستادگان نیز شاهد باشند و نگویند قیس غایب بود و این شلوار از مردم عاد است كه از ثمود مانده است » .

یكى از حاضران گفت : « قد جبلة بن ایهم یكى از ملوك غسان دوازده وجب بود و همین كه سوار میشد پاهایش به زمین میكشید » . راضى به دو گفت : « همین قیس بن سعد وقتى سوار میشد پاهایش به زمین میكشید و وقتى ما بین مردم راه میرفت پنداشتند كه سوار است . جد من على بن عبد الله بن عباس نیز بلند قامت و زیبا بود و مردم از بلندى قامت او شگفتى میكردند . وى میگفت من تا شانهء عبد الله بن عباس بودم و عبد الله تا شانهء جدم عباس بود . عباس بن عبد المطلب وقتى بر خانه طواف میبرد چون خیمه اى سپید بود » . عروضى گوید : حاضران از این سخنان كه با وجود خردسالى میگفت شگفتى كردند .

آنگاه از عجایب بلاد و اقسام گیاه و حیوان و جماد و انواع گوهرها كه خاص هر یك از مناطق زمین است ، سخن آوردیم . یكى از حاضران به من گفت :

« عجیب ترین چیز دنیا پرنده ایست كه در سرزمین طبرستان هست و بر لب رودخانه ها بسر میبرد و همانند باشق است . مردم طبرستان آن را كمكم نامند و این نام بانگى است كه این پرنده مىزند و در همهء سال جز در فصل بهار بانگ نمیزند و چون

ص: 708

بانگ زند گنجشكان و دیگر پرندگان كوچك كه در آب و خشكى باشند بدور او فراهم شوند و او از آغاز روز همچنان بر آنها بانگ زدند ، و چون روز بسر رسد یكى از پرندگان را كه به دو نزدیك باشد بگیرد و بخورد و هر روز چنین كند تا فصل بهار بگذرد و چون بهار بگذرد كار پرندگان دگرگون شود و پیوسته بدور او فراهم شوند و او را بزنند و او از پرندگان بگریزد و تا بهار دیگر بانگش شنیده نشود و این پرنده اى زیبا و پر نقش و نگار است و چشمان زیبا دارد . گوید :

و على بن زید طبیب طبرى صاحب كتاب فردوس الحكم آورده كه این پرنده بندرت دیده شود و هرگز دو پاى خود را با هم به زمین ننهد ، بلكه فقط یك پا را به زمین نهد ؛ و گوید : و بگفتهء جاحظ این پرنده یكى از عجایب جهان است زیرا دو پا را به زمین نمىنهد زیرا بیم دارد كه زمین زیر پایش فرو رود .

گوید : و اعجوبهء دوم كرمى است كه از یك تا سه مثقال وزن دارد و شب چون شمع نور دهد و بروز پرواز كند و بالهاى سبز صاف بر او دیده شود ، اما بال ندارد . خوراكش خاك است و هرگز خاك سیر نخورد مبادا خاك زمین تمام شود و او گرسنه بماند ، و این كرم خواص فراوان و منافع بسیار دارد .

گوید : و اعجوبهء سوم كه از پرنده و كرم عجیب تر است كسى است كه خود را براى آدم كشى كرایه میدهد یعنى سرباز مزدور .

و حضار این گفتار را پسندیدند ، اما ابو العباس راضى بمعارضهء كسى كه خبر اول را گفته بود چنین گفت : « عمرو بن بحر جاحظ گفته كه مهمترین عجایب جهان سه چیز است : یكى جغد كه بروز نمودار نشود مبادا جمال وى از چشم بد آسیب بیند ، زیرا پندارد كه از همهء حیوانات زیباتر است و همیشهء شب برون آید . اعجوبهء دوم كركى است كه هر دو پا را به زمین ننهد بلكه فقط یكى را به زمین نهد و چون یكى را بر زمین نهد روى آن كاملا تكیه نكند و ملایم راه رود ، مبادا زمین زیر پاى او فرو رود .

ص: 709

گوید : و اعجوبهء سوم پرنده ایست همانند كركى كه ملك الحزین نام دارد و بر لب رودخانه ها هر جا شكافى ببیند بر آن نشیند مبادا آب نابود شود و از تشنگى بمیرد .

عروضى گوید : آنگاه حاضران پراكنده شدند و همگى از كار راضى در شگفت بودند كه با وجود كودكى و خردسالى در حضور مردم سالخوردهء دانا و صاحب - نظر چنین سخن میگفت .

مسعودى گوید : ما در كتابهاى گذشتهء خود از عجایب زمین و دریاها و بناها و حیوان و جماد عجیب كه در آن هست سخن آورده ایم و در اینجا حاجت بتكرار نیست . فقط اخبار راضى را با حوادث كودكى او كه ادب آموزش گفته نقل میكنیم و از اخبار وى آنچه را در خور این كتاب است میآوریم .

صولى گوید : « راضى به من گفت : علت اینكه مأمون لباس سبز پوشید و سیاه را رها كرد ، پس از آن باز به لباس سیاه بازگشت چه بود ؟ گفتم : محمد بن زكریا غلابى از یعقوب بن جعفر بن سلیمان نقل مىكند كه وقتى مأمون به بغداد آمد ، هاشمیان پیش زینب دختر سلیمان بن على كه از همه فرزندان عباس سالخورده تر بود فراهم شدند و از او خواستند كه با امیر مؤمنان در بارهء تغییر لباس سبز سخن گوید و او نیز تعهد كرد و پیش مأمون رفت و گفت : « اى امیر مؤمنان ، آن نیكیها كه تو با خویشاوندان خود از فرزندان ابو طالب توانى كرد بیش از آنست كه آنها با ما توانند كرد و روا نیست كه روش پدران خود را تغییر دهى ، بیا از لباس سبز بگذر و از رفتار خود كسان را بطمع مینداز . مأمون گفت : « عمه جان ، هیچ كس تا كنون در این باب سخنى مؤثرتر و رساتر از سخن تو با من نگفته است ، ولى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم درگذشت و ابو بكر امارت یافت و میدانى كه با ما اهل بیت چگونه رفتار كرد . پس از آن كار بعمر رسید و رفتار وى بهتر از سلفش نبود . سپس كار به عثمان افتاد و او به بنى امیه اقبال كرد و از دیگران روى بگردانید . پس از آن

ص: 710

كار بدست على بن ابى طالب افتاد ، اما چون كار دیگران صاف نبود بلكه به تیرگیها آلوده بود . با وجود این ولایت بصره را به عبد الله بن عباس داد و یمن را به عبید الله ابن عباس داد و بحرین را به قثم داد و هیچكس از آنها نبود كه ولایت نیافت و این به گردن ما بود تا من نسبت بفرزندان او تلافى كردم . از این پس كار چنان خواهد شد كه شما میخواهید . آنگاه لباس سیاه را از سر گرفت . » اى امیر مؤمنان مأمون شعرى دارد كه با مضمون این حكایت هم آهنگ است آنجا كه گوید : « مرا در بارهء حقشناسى ابو الحسن وصى پیمبر ملامت مىكنند و این از عجایب این روزگار است ، او خلیفهء بهترین مردم بود و همو بود كه پیمبر خدا را نهان و آشكار كمك كرد ، اگر او نبود هاشمیان امارت نمییافتند و بروزگاران خوار و ناچیز بودند . وى آنچه را خاص دیگران بود بفرزندان عباس داد و هیچكس چون او شایستهء حرمت و امتنان نیست . بصره را به عبد الله داد و یمن را به عبید الله بخشید و اعمال خلافت را میان آنها تقسیم كرد و من پیوسته رهین منت اویم . » وقتى قاهر ، مونس و بلیق و پسرش على و دیگران را بكشت ، بسیارى اموال را نهان كرد . وقتى او را بگرفتند و میل كشیدند و خلافت براضى رسید ، اموال مذكور را از قاهر مطالبه كرد ، ولى او انكار كرد كه چیزى پیش او باشد وى را آزار دادند و اقسام شكنجه كردند ولى انكار او فزون میشد . پس راضى او را تقرب داد و مدتها با وى مجالست كرد و اكرام كرد و حق خویشى و سن و تقدم او را بشناخت و ملاطفت كرد و نیكویى بسیار كرد . قاهر در یكى از حیاطها بستانى داشت به قدر یك جریب كه نارنج در آن نشانده بود . نارنج را از بصره و عمان آورده بودند كه از هند به آنجا رسیده بود . درختان بهم پیوسته و ثمر آورده بود كه چون ستارگان مینمود و سرخ و زرد بود و میان درختان اقسام گل و گیاه بود و در حیاط اقسام پرنده از قمرى و كاكلى و طوطى بود كه از ممالك دور آورده بودند و در نهایت نكویى بود ، و قاهر بسیار در آنجا مىنشست و بنوشیدن مىپرداخت .

ص: 711

وقتى خلافت به راضى رسید ، بدانجا دلباخته شد و پیوسته آنجا مىنشست و مینوشید ، آنگاه راضى با قاهر ملایمت كرد و با او گفت كه بمال احتیاج دارد كه سپاه مطالبه مىكند و او چیزى ندارد و از او خواست كه از اموال خود به دو دهد كه دولت از اوست و تدبیر امور او مىكند و در همه كار بگفتهء او میروند و قسمهاى سخت خورد كه او را نكشد و او و فرزندانش را زیان نرساند . قاهر دم نرم داد و گفت :

هر چه دارم در بستان نارنج است . راضى به بستان رفت و از محل مال پرسید . قاهر به دو گفت « چشم ندارم و محل را نمیشناسم ، بگو تا زمین را بكنند كه محل را پیدا خواهى كرد » بستان را بكندند و درختان و گلها را بر انداختند و جائى نماند كه نكندند ، اما چیزى نیافت ، و به قاهره گفت : « اینجا چیزى نبود ، مقصودت از آنچه گفتى چه بود ؟ » قاهر گفت : « من چیزى ندارم ، همه غصه ام این بود كه در اینجا مىنشستى و از آن لذت میبردى كه همه لذت من از جهان همین بود ، و از اینكه پس از من كسى از آن تمتع برد غصه دار بودم » راضى از نیرنگى كه در كار بستان خورده - بود متأسف شد و از كار خود پشیمان شد و قاهر را دور كرد و دیگر به او نزدیك نمیشد ، مبادا نیرنگى دیگر بزند .

راضى عطر دوست و خوشپوش و بخشنده بود و از اخبار و ایام كسان بسیار به یاد داشت . دانشوران و ادیبان را تقرب میداد و با آنها مىنشست و بخشش بسیار میكرد . هیچكس از ندیمانش نبود كه روزى از پیش او باز گردد و صله اى یا خلعتى یا عطرى نگرفته باشد . چندین ندیم داشت كه محمد بن یحیى صولى و ابن حمدون ندیم از آن جمله بودند . در بارهء بخششهایى كه با مصاحبان خود میكرد ملامتش كردند ، گفت : من رفتار امیر مؤمنان ابو العباس سفاح را مىپسندم كه چندان فضایل در او بود كه در هیچكس فراهم نشده بود . ندیمى یا آوازخوانى یا ساز زنى پیش او نمیآمد مگر با صله اى یا جامه اى كم یا زیاد میرفت . بخشش كسى را بفردا نمیگذاشت ، میگفت عجیب است كه كسى كسى را خوشدل كند اما پاداش او بفردا

ص: 712

ماند و هر روز و شب كه ابو العباس مىنشست حاضران را خوشدل میفرستاد . اگر امكانات ما چون گذشتگان نیست مصاحبان و برادران خویش را به چیزى از آنچه هست شریك میكنیم . در همه چیز گشاده دست بود و نعمت فراوان را كه طى روزها بندیمان میرسید به چیزى نمیگرفت . بعضى از ندیمان از بس بخشش كه از او دیده - بودند گاهى از حضور سرباز میزدند . از خادمان به راغب خادم و زیرك و از غلامان به زكى علاقه داشت .

ابو الحسن عروضى ادب آموز راضى گوید : بروز مهرگان بر دجله بخانهء بجكم ترك گذشتم و از شلوغى و بازى و سرگرمى و خوشى چیزها دیدم كه نظیر آن ندیده بودم . آنگاه پیش راضى رفتم و او را تنها و غمگین دیدم . جلو او ایستادم گفت « پیش بیا . » نزدیك رفتم دینار و درهمى بدست او بود . دینار چند مثقال بود و درهم نیز چنین بود و تصویر بجكم بر آن بود ، تمام مسلح ، و در اطراف تصویر نوشته بود « عزت خاص امیر معظم و سرور مردم بجكم است » و بر روى دیگر تصویر بجكم بود به حال نشسته و متفكر . راضى گفت « مىبینى این شخص چه مىكند و چه چیزها در سر دارد ؟ » جوابى ندادم و بنا كردم از اخبار خلیفگان سلف و رفتارشان با زیر دستان سخن كنم ، سپس به اخبار ملوك ایران و دیگران رسیدم و از محنتها كه از اتباع خود میدیدند و صبر میكردند و با حسن تدبیر امور را سامان میدادند بگفتم تا تسلیت یافت . سپس گفتم چرا امیر مؤمنان در این روز مهرگان چون مأمون رفتار نمیكند ، آنجا كه گوید « ندیمان را در روز مهرگان صله اى از صافى خم قدیم بده از جام خسروانى كهن ، كه مهرگان عید خسروانى است ، مرا از اعتقاد زبیبیان كه باده را حلال دارند بر كنار دارد كه كار آنها از من جداست من باده مىنوشم و آن را حرام میدانم و از خداى صاحب منت امید عفو دارم ، او مینوشد و آن را حلال مىپندارد و این براى بدبخت دو گناه است . » گوید : « راضى بطرب آمد و جانش بشورید و به من گفت : راست گفتى ، امروز

ص: 713

روز ناتوانى نیست و بگفت تا مصاحبان را احضار كردند و كنار دجله به مجلس تاج نشست و روزى چنان با خوشى و نشاط ندیده بودم كه همه ندیمان و مغنیان و مطربان را از دینار و درهم و خلعت و عطر جایزه داد و هدیه هاى بجكم و تحفه ها از دیار عجم رسید و او با همه حاضران روزى خوش داشتند .

مسعودى گوید : ما همهء حوادث ایام راضى را با قصهء رفتن او با بجكم بدیار موصل و دیار ربیعه و آنچه میان بجكم و ابى محمد حسن بن عبد الله حمدان كه بعدا لقب ناصر الدوله یافت رخ داد به اجمال و تفصیل در كتاب « اخبار الزمان و من اباده الحدثان من الامم الماضیة و الاجیال الخالیة و الممالك الداثرة » آورده ایم ، و هدف ما در این كتاب اختصار است نه تفصیل كه اخبار مفصل دل را سنگین و مستمع را ملول كند و اندكى اخبار از سطوت بسیار بىنیازى آرد .

ص: 714

ذكر خلافت المتقى بالله

اشاره

با المتقى بالله ابو اسحاق ابراهیم بن مقتدر ده روز رفته از ربیع الاول سال سیصد و بیست و نهم بیعت كردند و سه روز رفته از صفر سال سیصد و سى و سوم خلع شد و چشمانش را میل كشیدند . مدت خلافتش سه سال و یازده ماه و بیست و سه روز بود ، و مادرش كنیزى بود .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و چیزى از حوادث ایام او

وقتى خلافت به المتقى بالله رسید ، سلیمان بن حسن بن مخلد را در وزارت باقى گذاشت پس از او وزارت به ابو الحسن احمد بن محمد بن میمون داد كه پیش از خلافت كاتب وى بود . پس از آن وزارت به ابو اسحاق محمد بن احمد قراریطى داد . پس از آن ابو العباس احمد بن عبد الله اصفهانى بوزارت رسید . پس از آن ابو الحسن على بن محمد بن مقله وزارت یافت و ابو الوفا توزون ترك بر كارها تسلط

ص: 715

در ایام متقى كار بریدیان در بصره قوت گرفت و كشتىها را از آمدن سوى بغداد باز داشتند و سپاهشان بزرگ شد و مردانشان فراوان شدند . دو سپاه داشتند یكى سپاه روى آب كه در شذوات و طیارات و سمیریات و زبازب بودند و این نام اقسام زورقهاى كوچك و بزرگ است كه در آن جنگ كنند ، و دیگرى سپاه بزرگ خشكى بود . مردان را نكو داشتند و در جلب كسان گشاده دستى كردند و سربازان اطاقى و غلامان سلطان بدانها پیوستند . سپاه سلطان فقط تركان و دیلمان و گروهى از قرمطیان بودند و این همه با توزون بودند ، و توزون از دوستان بجكم خواص یاران او بود . توزون براى جنگ بریدیان سوى واسط سرازیر شد كه آنها واسط را متصرف بودند و بر آن تسلط داشتند و جنگى سخت در میان رفت ، و متقى لله اختیارى نداشت پس از آن متقى به ابو محمد حسن بن عبد الله بن حمدان ناصر الدوله و برادرش ابو الحسن على بن عبد الله سیف الدوله نامه نوشت كه او را یارى كنند و از وضعى كه داشت رهائى دهند تا او تدبیر ملك را بدست آنها سپارد .

متقى از آن پیش یك بار پیش حمدانیان رفته بود و توزون با مردم ترك و دیلم نیز همراه او بودند و این بهنگامى بود كه بسال سیصد و سىام ابن رائق را بكشتند و سوى مدینة السلام آمدند و بر ملك تسلط یافتند و با بریدیان جنگ كردند و حادثه ها در میانه بود تا حادثه اى كه در كتاب اخبار الزمان یاد كرده ایم رخ داد و ابو محمد حسن بن عبد الله از بغداد سوى موصل رفت و برادرش ابو الحسن على بن عبد الله به دو پیوست و از توطئه اى كه توزون و جعجع ترك براى او كرده بودند خلاصى یافت .

آنگاه متقى سوى موصل رفت ، وقتى توزون خبر یافت به بغداد باز گشت و آهنگ حمدانیان كرد و در « عكبرا » روبرو شدند و جنگهاى سخت در میانه رفت كه بنفع توزون و ضرر آنها بود آنگاه توزون سوى بغداد بازگشت و بار دیگر حمدانیان فراهم شدند و سوى او بازگشتند . توزون آنها را واگذاشت تا به بغداد نزدیك شدند . آنگاه سوى آنها رفت و پس از

ص: 716

جنگها كه در میانه بود شكستشان داد و بدنبال آنها رفت تا وارد موصل شد و از آنجا سوى شهر بلد رفت و حمدانیان با او صلح كردند و مالى بابت صلح پیش او فرستادند و توزون به بغداد باز گشت وى به پشتیبانى تركان و مردان جبل و دیلم و لوازم و سلاح نیرومند بود آنگاه متقى سوى نصیبین رفت و از آنجا به رقه بازگشت و فرود آمد و این چند روز مانده به رمضان سال سیصد و سى و دوم بود و از آنجا با اخشید محمد بن طغج فرمانرواى مصر مكاتبه كرد كه او سوى رقه آمد و مالى بسیار براى متقى آورد و غلامان و اثاث به دو هدیه داد و یكى از سرداران خود را به خدمت او گماشت و كار او را نیكو شمرد و تأیید كرد و با همه همراهان وى چون وزیر ابو الحسن على بن محمد بن مقله و قاضى القضاة احمد بن عبد الله اسحاق خرقى و سلام حاجب معروف به اخى نجح طولونى و سران و غلامان نكویى كرد ، اما اخشید محمد بن طغج وارد رقه نشد و بجزیره و دیار مضر نیامد ، بلكه متقى بجانب شامى سوى اردوى وى رفت و میان آنها گفتگوها و قسمها و پیمانها رفت ، در همه مدت اقامت متقى به رقه ابو الحسن على بن عبد الله بن حمدان به حران مقیم بود .

ابو عبد الله حسین بن سعید بن حمدان بهنگام آمدن اخشید از حلب و دیار حمص سوى قنسرین و بلاد عواصم آمده بود اما جمع او بگسیخت و سپاهش از او جدا شده به ابو الحسن على بن عبد الله پیوست .

در این اثنا نامه هاى توزون پیوسته میرسید و فرستادگان او پیاپى بود و تقاضا داشت متقى به بغداد باز گردد توزون همه قاضیان و فقیهان و شاهدان را كه با وى بودند بشهادت گرفت و پیمانها و قرارهاى مؤكد داد كه مطیع و فرمانبر او باشد و مطابق امر و نهى وى عمل كند و مخالفت او نكند و نامه هاى قاضیان و شاهدان را كه از پیمان و قرار او حكایت داشت پیش متقى فرستاد .

حمدانیان به متقى میگفتند باز نگردد و او را از توزون بیم دادند و گفتند كه از كید توزون در امان نیست ولى متقى با رأى آنها مخالفت كرد و به توزون

ص: 717

اعتماد كرد . حمدانیان در ایامى كه متقى پیش آنها بود براى او خرج فراوان كردند كه تعیین اندازهء آن مشكل است كه كسان در بارهء آن بسیار گفته اند .

آنگاه اخشید از ساحل فرات برفت و آهنگ مصر كرد و متقى بر فرات راه بغداد گرفت ابو جعفر بن شیرزاد دبیر توزون به نیكى از او استقبال كرد و تركان را به خدمت او گماشت و متقى همچنان برفت تا وارد نهر معروف به نهر عیسى شد و سوى ملك موسوم به سندیه بر ساحل همین نهر رفت . در آنجا توزون به استقبال وى آمد و پیاده شد و جلو او راه میرفت . متقى او را قسم داد كه سوار شود و او نیز سوار شد و او را به خیمه گاهى كه برایش زده بود رسانید ، خیمه بر ساحل نهر عیسى و نزدیك بغداد بود ، و آنجا اقامت گرفت .

آنگاه توزون كسى به دار طاهر فرستاد كه مستكفى را بیاوردند . وقتى مستكفى به خیمه گاه رسید توزون متقى را بگرفت و همه همراهان او را غارت كرد ، و ابو الحسن على بن محمد بن مقله وزیر و احمد بن عبد الله بن اسحاق قاضى را بگرفت و همه اردو را غارت كرد ، سردارى كه اخشید همراه متقى فرستاده بود با كسانش سوى وى بازگشتند ، و مستكفى را بیاورد و با او بیعت كرد و متقى را میل كشید كه متقى فریاد زد و زنان و خادمان نیز فریاد زدند و توزون بگفت تا اطراف خیمه گاه طبل ها بزدند و فریاد خادمان نهان ماند .

پس از آن متقى را میل كشیده به بغداد بردند و عصا و خاتم را از او بگرفتند و به المستكفى بالله دادند و چون این خبر به قاهر رسید گفت اكنون دو تا شدیم و محتاج سومى هستیم و این تعریض به المستكفى بالله بود .

محمد بن عبد الله دمشقى گوید : وقتى متقى در رقه فرود آمد ، من از جمله خدمهء حضور او بودم و به علت طول صحبت به دو نزدیك بودم . یك روز كه در خانهء خود مشرف بر فرات نشسته بود ، به من گفت : « یكى را كه ایام و اخبار كسان نیك داند بجوى كه در خلوت با او انس گیرم و با او وقت بگذرانم » گوید : در رقه از

ص: 718

مردى با این صفت جویا شدم . پیرمردى را كه خانه نشین بود به من نشان دادند .

پیش او رفتم و تشویقش كردم كه پیش متقى بیاید و او خواهى نخواهى با من بیامد و سوى متقى رفتیم و من به دو خبر دادم كه مردى را كه خواسته بود آورده ام . وقتى مجلس وى خلوت شد او را بخواست و نزدیك نشانید و آنچه را میخواست پیش او یافت و ایام اقامت رقه را با او بود و چون سوى بغداد رفت با او بزورق بود ، وقتى بدهانهء نهر سعید ما بین رقه و رحبه رسیدند ، متقى شبى بىخواب شد و به آن مرد گفت از اخبار و اشعار طالبیان چه میدانى ؟ و آن مرد از اخبار آل ابى طالب همى گفت تا به اخبار حسن بن زید و برادرش محمد بن زید بن حسن و سرگذشت آنها در دیار طبرستان رسید و از محاسن ایشان بسیار گفت و اینكه اهل علم و ادب سوى آنها میرفتند و شاعران درباره شان شعر میگفتند . متقى به دو گفت : « شعر ابو مقاتل نصر بن نصیر حلوانى را در بارهء محمد بن زید حسنى داعى میدانى ؟ » گفت : « نه اى امیر مؤمنان ، ولى غلامى دارم كه بسبب جوانى و همت بلند در طلب علم و ادب و هوش تیز از اخبار و ایام و اشعار كسان چیزها بخاطر سپرده كه من بخاطر نسپرده ام . » گفت :

« چرا تاكنون خبر او را از من نهان داشته بودى او را بیار تا حضورش مایهء انس ما شود . » غلام را از زورق دیگر بیاوردند و پیش روى متقى بایستاد ، و رفیق او گفت :

« آیا قصیدهء ابى المقاتل را در بارهء ابن زید به یاد دارى ؟ » گفت : « بله . » متقى گفت : « بخوان » و او بنا كرد به خواندن كه مضمون آن چنین است :

« مگو بشارت بلكه به من بگو دو بشارت . حضور داعى و روز مهرگان دو كف او مرگ زندگى است و اخلاق وى صمیم بهشت است با عطا و مرگ و امان بر همه تسلط دارد . یگانه اى كه اصول را استحكام مىبخشد و معانى بوسیلهء او استنباط مىشود در بخشش اسراف مىكند و بدون منت نیكى بزرگ دارد . فكر او در همه چیز نفوذ دارد و او در هر محل و مكان هست ، زمانه را با آنكه غایب از اوست میشناسد و نهان را عیان مىبیند . لفظ ما از او دور است ولى او بوسیلهء اوصاف

ص: 719

خود بخاطرها نزدیك است . كلمات او نهانها را عیان مىكند و دهر چون مترجم همه چیز را براى او بیان مىكند . به خدا و قرآن قسم هر كه گوید در خلق نظیر او هست كافر است . وقتى زره پوشد و شمشیر یمانى به كف گیرد سطوت او مرگ را بترساند و مرگ یقین كند كه مرگ نیز مردنى است . پهلوانان را چنان خیره نگرد كه شجاعان را بترساند . پیوسته مرگ بر او بانگ بزند الامان ! چقدر با طعن و ضربت پیكار میكنى ! مرا پیش از آنكه قدرت دارم به كار مگیر . مدارا كن كه خدا عنان را بدست تو داده است . دو كف تو وعد و وعید را انجام میدهد و دو دست تو به دنیا احاطه دارد . وقتى با دست راست از عطا سیراب كند دست چپ بسیراب كردن شمشیر پردازد . هر دو در كار نفع و ضرر تلاش كنند كه گویى رقیب یك دیگر باشند .

دستان تو در آفاق چنان اثر كرده است كه از لبها جز نام تو نمیآید مدح و الا خاص تو است و هجا بدشمنانت برازنده است . حقا تو در كتاب نمیگنجى كه كار تو خارج از حد معمول است . منت تو چندان سنگین است كه جن و انس بار آن نتوانند برد . مدح تو را وحى و زیور باید و كتابى كه میان دو جلد است . اى امام دین ، این مدح را از امام شعر كه اشعارش از كسان سبق برده بگیر كه در صنعت الفاظ از همه فراتر رفته است . تو چون بهشتى و قافیه اى كه در بارهء تو است چون حور زیبا است . بروزگار همانند شعر و سپاس و باندازهء عمر كوهها پاینده باش . گفتار من حسناتى است كه سیئات در آن نیست و كاتبان باید مدح داعى را بنویسند . » متقى هر شعرى را كه میشنید ، میگفت مكرر كند . آنگاه بگفت تا غلام بنشیند و آن روز كه شیرزاد دبیر بدیدار وى آمده بود ، شنید كه این شعر را همى خواند :

« مگو بشارت بلكه به من بگو دو بشارت » غلام كه با متقى مأنوس شده بود گفت : « اى امیر مؤمنان درست چنین است : « بشارت دائم باد به من بگو دو بشارت » و غلام در اول شعر اول قصیده را به صورت : « مگو یك بشارت » خوانده بود و بعد

ص: 720

به این صورت خوانده بود كه : « بشارت دائم باد » . و خبر ابى مقاتل را با داعى در بارهء این شعر گفته بود ، ولى متقى پیوسته میگفت : « مگو بشارت » و جز به این صورت نمیخواند . رقى و غلام به دمشقى گفته بودند به خدا اما این قضیه را كه امیر مؤمنان شعر را بدین گونه مىخواند بفال بد گرفتیم و سرانجام او چنان شد كه گفتیم .

محمد بن عبد الله دمشقى گوید : وقتى با متقى از رحبه سوى بغداد میرفتیم و به شهر عانه رسیدیم ، رقى و غلام او را بخواند كه با وى سخن كردند ، و سخن از هر در بمیان آمد تا بگفتگوى اسب رسیدند . متقى گفت : « كدامتان حكایت سلیمان ابن ربیعهء باهلى را با عمر خطاب میداند ؟ » غلام گفت : « اى امیر مؤمنان عمرو بن ابو العلاء گوید كه سلیمان بن ربیعهء باهلى در زمان عمر بن خطاب در بارهء اصیل بودن یا نبودن اسبان نظر میداد . عمرو بن معدیكرب اسب تیره رنگى بیاورد و سلیمان آن را غیر اصیل نوشت ، و عمرو شكایت از او پیش عمر برد . سلیمان گفت بگو تا ظرفى كه دیوارهاى كوتاه داشته باشد بیاورند . و چون بیاوردند آب در آن ریخت .

آنگاه اسبى اصیل كه در اصالت آن شك نبود بیاوردند و اسب تند بیامد و بایستاد و آب خورد . آنگاه اسب عمرو را كه غیر اصیل شناخته بود بیاوردند . تند بیامد و مانند اسب اصیل سم به زمین زد و گردن كشید . آنگاه یكى از سمها را كج كرد و آب خورد و این نشان اصیل نبودن بود وقتى عمر بن خطاب كه قضیه در حضور او انجام یافته بود این بدید گفت : « حقا كه سلیمان اسب شناسى » .

آنگاه متقى گفت : « از گفتهء اصمعى و دیگر دانشوران عرب در بارهء صفات اسب چه میدانید ؟ » رقى گفت : « ریاشى از اصمعى نقل مىكند كه وقتى اسب ساق كوتاه و بازوى بلند و ران و ساق پاى بلند و شانه هاى پهن داشت ، اسبى بر او پیشى نمىگیرد ، و هم او گوید : اگر اسب دو چیز نكو داشته باشد عیب دیگرى زیانش نزند : گردن قطور و كفل پهن ، و اگر سم نیك باشد مثل ندارد . » مبرد شعرى بدین مضمون خوانده بود :

ص: 721

« و من آن اسب را كه سلاح مرا حمل میكرد بدیدم ، رهوارى كه چون مار ریگزار مسافت شكاف بود . وقتى آن را از روبرو میدیدى لاغر مینمود و چون از پهلو مینگریستى تناسب اعضایش نمودار میشد . » امیر مؤمنان معاویه از مطر بن دراج پرسید : « بهترین اسبان كدامست ؟ » گفت :

« اسبى كه وقتى از روبرو بینى گویى تندرو است و چون از عقب بینى گویى خوش پیكر است و چون از پهلو ببینى تنومند است تازیانه اش لگامش باشد و هدفش جلو رویش باشد » . گفت : « بدترین اسبان كدام است ؟ » گفت : « آنكه گردنى ضخیم دارد و بانگ بسیار به دو باید زد كه وقتى رهایش كنى پندارى گوید عنانم بكش و چون عنانش بكشى گوید رهایم كن . » غلام گفت بهترین سخنى كه در وصف اسب گفته اند اینست :

« بهترین اسبى كه مرد شجاع بهنگام پیكار سوار تواند شد اسبى است كه لاغر و ملایم خوى باشد ، با دست و پاهاى محكم و استوار با چهرهء كشیده و سینهء گشاده با گوش دقیق و پیشانى وسیع و صورت صاف ! با پاى تیز و مچ باریك و بازوى سرخ و پلك و لب آویخته كه به حال دویدن بپاهاى منظم دود و مسافت شكاف باشد با پیكر كشیده و اندام گشاده كه محكم و فشرده باشد . پیشانیش كشیده و دنده ها و بازوهایش پر و پیچیده و رانها كشیده و برجسته باشد ، بجهش تند و به پیشى گرفتن توانا باشد ، ما بین پاها و دستهایش گشاده و لبانش زیر بینى فراخ باشد با ساق پا و پهلو و بازوى بلند و پیشانى بزرگ ، تیز فهم و تیز گوش و تیز بین و در عین حال موقر باشد با پوست صاف و چشم بىلك و سم بىخراش و ساق دست و گردن و مچ كوتاه و گوش كوچك با پشت پر و كفل و گردهء بى انحنا . پیوستگى اندامش چنان باشد كه سستى نگیرد ، وقتى به بند باشد آرام گیرد . نیرومند و تیره رنگ باشد بهنگام رفتار پیكرش كشیده شود و راه شكاف باشد و اگر مانعى نباشد با جهش هاى پیاپى همى رود ، گویى جن یا آهو یا بچه شیر تیز رفتار است . چون

ص: 722

در دویدن گرم شود عقابى را ماند كه بال فراهم آورده بشتاب فرو همى آید » .

و چون شب دیگر بر آمد متقى آنها را پیش خواند و گفت : « دنبالهء آنچه را دیشب میگفتند بگویید و از اسب دوانى و مراتب اسب در این زمینه سخن كشید » غلام گفت : « اى امیر مؤمنان سخنى پر مایه را كه كلاب بن حمزهء عقیلى براى من گفته نقل میكنم . گوید : « عربان اسبان را ده ده یا كمتر براى مسابقه رها میكردند و فقط هشت اسب در مسابقه به حساب بود و بعرصهء نهائى میرفت كه نام آن چنین است :

نخست اسب پیشین كه مجلى نام داشت . ابو هندام كلاب گوید آن را مجلى از آن رو گفتند كه غم و سختى صاحب خویش را منجلى كند . فراء گوید از آن رو مجلى نام دارد كه چهرهء صاحب خود را جلا یعنى رونق دهد . دوم مصلى است و آن را مصلى گفتند كه پوزهء خود را كه به عربى صلا است به دنبالهء اسب پیشین نهد . سوم مسلى است از آن رو كه مطابق رسوم عرب در پیشروى شریك بوده و بدان ختم شده كه سلى قطع رشتهء ناف باشد و یا بسبب آنكه چیزى از غم صاحب خویش را تسلى دهد . چهارم تالى است از آن رو كه بدنبال مسلى رود . پنجم مرتاح است كه آن را از راحة یعنى كف دست گرفته اند كه پنج انگشت دارد و چون عربان خواهند پنج را بنمایانند كف را بگشایند و پنجه ها را باز كنند و در این كار به عقده ها كه علامت شمار است نیاز نباشد و براى نمایاندن ده دو دست را بگشایند با انگشتان باز یعنى پنج انگشت نمودار پنج باشد و چون اسب پنجم همپایهء انگشت پنجم است آن را مرتاح گفتند . ششم را حظى گویند كه از حاصل مسابقه حظ یعنى نصیبى دارد و بقولى براى آنكه پیمبر صلى الله علیه و سلم در یك مسابقه چوب خود را باسب ششم داد و این آخرین اسب قابل توجه مسابقه است كه چیزى دارد . هفتم را عاطف گویند زیرا با پیشروان مسابقه بعرصهء نهائى رود و عطوفتى اگر چه اندك بیند كارش نكو باشد كه در عرصهء نهائى جاى گیرد . هشتم را مؤمل گویند كه از امل بمعنى امید است و این را بطریقهء وارونه گوئى یا فال زنى گفته اند چنان كه بیابان

ص: 723

خطرناك را مفازهء گویند یعنى جاى رستگارى و مار گزیده را سلیم گویند و حبشى را ابو البیضا نامند یعنى پدر سپیدى و همانند آن به همین روش نومید را مؤمل گفته اند و هم از این رو كه امیدكى دارد و با اسبان صاحب نصیب نزدیك است . نهم لطیم است زیرا اگر خواهد بعرصهء نهائى درآید بزنندش یعنى لطمه بیند كه قصورش از هفتم و هشتم بیشتر است . دهم را سكیت گویند كه صاحبش غمین و سر شكسته باشد و از غم و رنج سكوت كند . رسم چنان بود كه ریسمانى به گردن اسب سكیت مىبستند و میمونى بر آن مىنشاندند و تازیانه اى به میمون میدادند كه اسب را بدواند و بدین گونه صاحب او را تحقیر كند . ولید بن حصن كلبى در این باره شعرى گفته كه مضمون آن چنین است :

« وقتى پیشى نگیرى و عقب مانده باشى اگر به میمون و ریسمان دچار نشوى سبق برده اى و اگر حقا سكیت وامانده باشى بوسیلهء تیر مایهء ذلت صاحب خویش میشوى . » سخن از تیر از آنجاست كه بعضى عربان این رسم داشتند كه اسب را مىبستند و با تیر میزدند تا لاغر شود . نعمان بن منذر با اسب خود كه نهب نام داشت چنین كرد . كلاب بن حمزه گوید : در جاهلیت و اسلام بجز محمد بن یزید بن مسلمة بن عبد الملك بن مروان كسى را نمىشناسم كه ده اسب مسابقه را با نام و صفت و درجه یاد كرده باشد . وى در جزیره در دهكده اى كه بنام حصن مسلمه معروف بود و از قلمرو بلیخ از ولایت رقه دیار مضر بشمار بود اقامت داشت چنین گوید :

« اسب دوانى را بروز اسب دوانى با جماعتى كه آنجا حضور یافته بودند بدیدیم ، ما نیز مثل همه آنجا بودیم اما در این كار شایستگى بیشتر داشتیم اسبى برده بودیم همانند تیر كه ستارگان براى او نشان سعد داشت . اسبى با نژاد نیك و و الا ، سرخ موئى كه پس از لحظه كندى بشتاب رود و چون لگامش بكشند از جا نرود از جملهء اسبان آنجا كهر بود و اسب سپید بود با اسب سپید پیشانى كه پهلوى بینى نیز سپیدى داشت

ص: 724

و نیرو و شكوه در چهرهء آن میدرخشید ، گفتى شیر جهنده بود ، همه دهانه داشتند و بر روى ریسمان در جایى كه یك مرد موثق مسلمان عهده دار آن بود صاف كشیده - بودند . كسان بداورى این مرد موثق رضایت داده بودند كه میان آنها به حق داورى كند و من بر كنارهء زمین بودم كه آفتاب آن تیره بود و گفتم خدا همه چیز را مقرر كرده و هر چه رخ دهد نهان نخواهد ماند . آنگاه اسب جهنده بیامد كه چون بارانى تند بود و از پى آن اسبان پراكنده چون مهره ها كه رشتهء آن گسیخته باشد یا گروه شتر مرغان كه شاهینى سیه بال از بالا آن را ترسانیده باشد روان بود و از هر یك غبارى تیره برخاست كه گوئى بسرخى چوب در بقم بود . برق سمهاشان چنان مینمود كه گویى پرتوى فروزان بود . اسب سپید مجلى شد و سرخ مو مصلى شد و اسب سیاه مسلى شد و چهارمى بدنبال آنها بود و تالى شد پنجمى بد نبود پیش میرفت و مرتاح شد .

ششمى حظى شد و اقبالش نصیبى براى او فراهم كرد . هفتمى عاطف بود كه بحیرت در بود و نزدیك بود كه از فرط حیرت دچار حرمان شود . مومل بیامد كه نومید بود و دچار شآمت شد لطیم بیامد كه نهمى بود از هر طرف لطمه مىخورد ، سكیت بدنبال آن بود . و چون میگفتند صاحب این كیست از نومیدى بسكوت پناه میبرد .

هر كه اسب خوب براى مسابقه آماده بكند پشیمانى خواهد دید . ما سبق بردیم و فخر و غنیمت از آن ما شد و از حاصل شرط بندى بهره هاى سنگین نصیب اسبان شد .

جامه هاى قصیب مزین و پوششهاى خز و ابریشم و نخ كه بر اسبان نهادند و حاشیهء آن قرمز گونه و همانند خون بود ، و كیسه اى سنگین از نقرهء بىزبان كه مرد تنومند از بردنش ناتوان میماند . مهرهاى آن را براى پخش كردن گشودیم زیرا كیسهء ما بروزگاران بىمهر بوده است ، آن را میان خدمهء اسب پخش كردیم در صورتى كه ما خودمان بهتر از خادمان خدمت آن كرده بودیم . ما اسب را در سالهاى سخت چنان نگه میداریم كه سختى نبیند . شیر خالص را از پس دوشیدن براى آن آماده كنند چنان كه براى كودك از شیر گرفته شایسته است و با اهل و عیال و عزیزان ما زندگى

ص: 725

مىكند ، آب صاف و گوارا مینوشد و خوراكش خوراك حسابى است . اسبان در داخل خانهء ما یا بر كنار آن سم بلند میكنند و شیهه میكشند » .

محمد بن یزید در این سخن بر این رفته است كه اسب هشتم نصیبى ندارد و براى اسب هفتم نصیبى به حساب آورده است .

در اینجا سخن از خلافت متقى بسر رسید ، اكنون بعضى كسانى را كه در آن روزگار شعرشان معروف بوده و میان مردم شهرت داشته اند یاد میكنیم : از آن جمله ابو القاسم نصر بن احمد خبز أرزى بود كه طبعى روان داشت و بدیهه نیك میگفت و بغزل معروف بود ، از جمله سخنان نكوى او اینست : « عشق پیكر مرا بفرسود و بجاى آن پیكرى آورد كه عشق مجسم است . عشق چنان مرا از میان برد كه اگر عشق را از میان ببرم خودم نخواهم ماند . » و هم از سخنان نكوى او اینست كه در مقام گله از ابن لنكك شاعر گوید : « چرا قدر دوستى مرا ندارى و حق آن را بجا نمىآورى ؟ خردمند بدعوى دوستى خرسند نمیشود مگر آنكه به حق آن وفا شود ، دوست مىباید رسم برادرى بداند و رفیق مىباید براستى رفیق باشد ، اگر حاضر نبود حرمت غیاب بدارد و اگر حضور داشت گشاده رو باشد و سخن براستى گوید . » این سخن نیز از اوست : « آنكه عشق در دلش رخنه كرد چنان افكار سودائى دارد كه او را زندیق توانى دانست . » و هم این سخن :

« از تو گله كنم یا از روزگار كه او بد رفتارى آغاز كرد و تو بسر رسانیدى میان ما جدائى افكند و تو نیز از نامه نویسى دریغ كردى ! وقتى زمانه جدائى آورد چرا الفت نیاوردى كه الفت میان جانهاست نه پیكرها . » و هم این سخن از اوست :

« اى ابو عیسى ترا معذور میداریم شاید ترا عذرى هست كه ما ندانیم ، هر كه از

ص: 726

خبر بى نصیب ماند به اوهام گراید از آن معانى زیبا كه به من داده اى نمونه اى فرا - گیر كه گوهر گوهر توست و نظم آن از منست . این حكمتى است كه معانى آن را تو به من آموخته اى ولى سخن از من است . » و سخن او در غزل و رشته هاى دیگر بیشتر از آنست كه بسر توان برد و بیشتر آوازه هاى تازه بروزگار ما از شعر اوست كه پس از مرگش رواج گرفته است .

بریدى او را غرق كرد زیرا هجاى او گفته بود ، و بقولى وى از بصره بگریخت و سوى هجر و احسا ، پیش ابو طاهر بن سلیمان بن حسن فرمانرواى بحرین رفت .

مسعودى گوید : ما اخبار متقى را با حوادث روزگار او در كتاب اوسط كه این كتاب دنبالهء آنست بتفصیل آورده ایم و در این كتاب از اخبار آنها شمه ها میآوریم كه بناى اختصار داریم و هم قصهء كشته شدن ابن بجكم ترك را كه در رجب سال سیصد و بیست و نه بود با حكایت او با كردان كه در ناحیهء واسط رخ داد با قصهء كورتكین دیلمى كه بر سپاه بجكم تسلط یافت و اینكه محمد بن واثق از شام برفت و در عكبرا با كورتكین جنگ كرد و با او حیله كرد و بپایتخت در آمد و حادثه ها كه در پایتخت میان آنها بود تا كورتكین شكست خورد و محمد بن واثق بر كار مسلط شد با قصهء بریدیان و آمدنشان بپایتخت و برون رفتن متقى از آنجا بهمراهى ابن راثق موصلى ، همهء این مطالب را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و بتكرار آن در این كتاب نیاز نیست و خداست كه توفیق راستى دهد .

ص: 727

ذكر خلافت المستكفى بالله

اشاره

با المستكفى بالله ابو القاسم عبد الله بن على مستكفى بروز شنبه سه روز مانده از صفر سیصد و سى و سه بیعت كردند و بشعبان سال سیصد و سى و چهار هفت روز مانده از این ماه خلع شد و خلافت وى یك سال و چهار ماه چند روز كم بود و مادر وى كنیزى بود .

ذكر قسمتى از اخبار و سرگذشت و شمه اى از حوادث روزگار المستكفى

پیش از این در ضمن سخن از خلع المتقى لله گفتیم كه بر كنار نهر عیسى از قلمرو با دور یا در دهكدهء سندیه همان وقت كه چشمان متقى را میل كشیدند با المستكفى بالله بیعت كردند . بیعت كنان وى ابو الوفا توزون و دیگر سرداران و سران دولت و قاضیان آن دوران بودند كه حضور داشتند ، از جمله قاضى ابو الحسن محمد بن حسین بن ابى الشوارب با جمعى از هاشمیان آنگاه مستكفى با كسان نماز مغرب و عشا گزارد .

پس از آن برفت و روز یكشنبه در شماسیه فرود آمد و چون روز دوشنبه شد بر آب در زورق موسوم به غزال راهى شد . كلاهى بلند بسر داشت كه بقولى متعلق بپدرش

ص: 728

المكتفى بالله بود . توزون ترك و محمد بن یحیى شیرزاد با جمعى از غلامانش بحضور بودند متقى را كه كور بود با احمد بن عبد الله قاضى كه توقیف شده بود به دو تسلیم كردند .

پس از آن سایر قاضیان و هاشمیان بیامدند و با او بیعت كردند وزارت به ابو الفرج محمد بن على سامرى داد كه تا مدتى ببود پس از آن با او خشمگین شد و كار با محمد بن شیرزاد افتاد .

آنگاه بار داد و از كار قاضیان پرسید و در بارهء شهود رسمى پایتخت تحقیق كرد و بگفت تا بعضىشان را بر كنار كنند و بعضىشان را از دروغ توبه دهند و بعضى را برقرار دارند ، و این بسبب چیزها بود كه پیش از خلافت از آنها دانسته - بود . قاضیان نیز فرمان او را در این باب كار بستند . قضاى ناحیهء شرقى بغداد را به محمد بن عیسى داد كه به نام ابى موسى حنفى معروف بود ، و بر جانب غربى محمد بن حسن بن ابى الشوارب اموى حنفى را قضاوت داد و مردم گفتند قدرت او به همین جا پایان یافت و كار امر و نهى خلافت او بسر رسید . پیش از آن میان او و فضل بن مقتدر كه عنوان المطیع داشت در محله اى كه بنام دار ابن طاهر معروف بود گفتگوئى رفته بود و در بارهء كبوتر بازى و قوچ بازى و خروس بازى و كبك دارى ( در شام كبك را نفخ گویند ) دشمنى افتاده بود . وقتى مستكفى را سوى نهر عیسى بردند كه با او بیعت كنند ، مطیع از خانهء خود بگریخت ، زیرا بدانست او را خواهد كشت . وقتى كار بر مستكفى قرار گرفت بطلب مطیع برآمد اما خبرى از او بدست نیاورد و خانهء او را ویران كرد و هر چه از او بدست آورد از باغ و دیگر چیزها بمصادره گرفت .

ابو الحسن على بن احمد دبیر بغدادى گوید : وقتى مستكفى بخلافت رسید ، توزون غلامى ترك از غلامان خویش را به خدمت او گماشت كه در حضور او باشد .

مستكفى غلامى داشت كه خوى او را میشناخت و در خدمت او بزرگ شده بود به دو راغب بود اما توزون میخواست كه مستكفى غلام ترك را نیز با غلام خود

ص: 729

همراه كند و او بخاطر توزون غلام ترك را به كارهاى خود میفرستاد اما كارها را چون غلام خود او سامان نمیداد .

گوید یك روز مستكفى به محمد بن محمد بن یحیى بن شیرزاد دبیر گفت :

« قصهء حجاج بن یوسف را با مردم شام میدانى ؟ » گفت : « نه اى امیر مؤمنان » گفت « آورده اند كه حجاج بن یوسف گروهى از مردم عراق را كه كفایت و لیاقت بیشتر از یاران شامى او داشتند برگزیده بود و این كار بر شامیان گران آمد و در این باب سخن كردند و گفتارشان به دو رسید ، روزى با جمعى از دو گروه سوار شد و مسافتى در صحرا برفت ، از دور قطار شترى بدیدند یكى از مردم شام را بخواست و گفت برو ببین این سیاهى چیست و در بارهء آن تحقیق كن . چیزى نگذشت كه بیامد و گفت « شتر است » گفت « بار داشت یا بار نداشت ؟ » گفت « نمیدانم بر مىگردم و این را میفهمم » حجاج یكى از مردم عراق را نیز با او فرستاده و دستورى همانند شامى به او داده بود . وقتى عراقى بیامد حجاج بطوریكه شامیان بشنوند به دو گفت « چه بود » گفت « شتر بود » گفت « چند بود » گفت « سى تا بود » گفت « چه بار داشت » گفت « روغن » گفت « از كجا میآمد » گفت « از فلان جا » گفت « كجا میرود » گفت « به همان جا » گفت « مال كیست » گفت « فلانى » آنگاه رو بشامیان كرد و شعرى بدین مضمون خواند : « مرا در بارهء عمرو ملامت میكنید ولى اگر بمیرد یا دور شود كمتر كسى كار او را انجام تواند داد .

ابن شیرزاد گفت : « اى امیر مؤمنان یكى از اهل ادب در همین معنى گوید :

بدترین فرستادگان آنست كه فرستنده اش باید او را باز فرستد و آن نیز چون اول است . مردم عراق در مثل گفته اند كه احمق راه را دو بار مىپیماید » مستكفى گفت : « بحترى در وصف فرستادهء هوشمند چه خوش گفته است « گوئى در تیرگى كارها هوش چون شعله از او میجهد » و ابن شیرزاد بدانست كه مستكفى غلام توزون را خوش ندارد و به توزون بگفت تا غلام را از خدمت برداشت و مستكفى از

ص: 730

حضور وى بیاسود .

ابو اسحاق ابراهیم بن اسحاق معروف به ابن وكیل بغدادى گوید : « پدر من بروزگار پیش در خدمت مستكفى بود و چون كار او چنان شد كه شد ، من به خدمت فرزند وى عبد الله بن مكتفى در آمدم . وقتى خلافت به دو رسید من از نزدیكان وى بودم . روزى جماعتى از ندیمان وى و كسانى از همسایگان او كه سابقا در ناحیهء دار ابن ابى طاهر با آنها آمیزش داشته بود بحضور بودند و در بارهء خواص مى و سخنان منثور و منظوم كه كسان در بارهء اوصاف آن گفته اند سخن میرفت .

یكى از حضار گفت اى امیر مؤمنان هیچكس مى را چون یكى از متأخران وصف نكرده كه او در یكى از كتابهاى خویش در بارهء مىگوید : در همه جهان چیزى نیست كه جالبترین خواص عناصر چهارگانه را فراهم داشته باشد بجز مى كه رنگ آتش و لطافت هوا و گوارائى آب و خنكى زمین را دارد و از همه نوشیدنیها طرب انگیزتر است . گوید : و این خواص چهارگانه اگر چه در همه خوردنیها و نوشیدنیها هست اما آن قوت و نیرو كه مىدارد چیزهاى دیگر ندارد و من در بارهء فراهمى این صفات كه در مى است گفته ام « چیزى را چون مىندیدم كه چهار صفت را كه مایهء قوت كسان است یعنى گوارائى آب و نرمى هوا و گرمى آتش و خنكى زمین را یك جا داشته باشد » و چون مى چنین است كه بگفتیم در وصف آن سخنان طرب انگیز بسیار توان گفت .

گوید بر تو مى چون آفتاب و ماه و ستاره و آتش و دیگر چیزها است و رنگ آن را به همه چیزهاى سرخ و زرد جهان چون یاقوت و عقیق و طلا و دیگر گوهرهاى گرانقدر همانند توان كرد . گوید : و گذشتگان آن را به خون ذبیحه یا خون دل همانند كرده و بعضى دیگر آن را مانند روغن رازقى و چیزهاى دیگر گرفته اند و از همه بهتر تشبیه آن به گوهر گرانقدر است .

گوید : و صفاى آن را به همه چیزهاى صافى همانند توان كرد . یكى از شاعران

ص: 731

سلف در بارهء صفاى آن گوید : « شفاف است و خرده را از ماوراى آن توان دید » . و این زیباترین سخنى است كه شاعران در وصف مىگفته اند . ابو نواس در وصف و طعم و نكوئى و بو و رنگ و رونق و تأثیر و وصف ابزار و جام و خم و مجلس و صبوحى و شبانگاهى و دیگر احوال آن چندان گفته كه اگر وسعت عرصهء اوصاف نبود میشد گفت كه پس از آن سخنى نمیتوان گفت . ابو نواس در بارهء پرتو مىگوید ، : « گویا جام در كف ساقى خورشید است و كف او همانند ماه است » و هم او گوید : « وقتى به آب مخلوط شود چون سپیده دم در میان تاریكیها در خانه پرتو افكند و آنكه در تاریكى باشد بدان هدایت تواند یافت چنان كه مسافر به منار هدایت مییابد » و هم او گوید « دختر ده سالهء رز را كه صافى و رقیق شده اگر بر شب بریزى تاریكى از آن برود » و باز گوید :

« وقتى نوشنده بدان لب زند گوئى در شبانگاه تیره ستاره اى را میبوسد . در خانه هر جا باشد آنجا مشرق است و هر جا نباشد آنجا مغرب است » و باز گوید « در جام چنان پرتوافكن است كه گوئى نوشندهء آن نور مینوشد » و هم او گوید : « بساقى گفتم ملایم باشد كه من صبحدم را از خلال دیرها مىبینم و او از شگفتى گفت :

پندارى صبح است ولى صبحدمى جز پرتو شراب نیست . آنگاه برخاست و سر خم را ببست و شب با جامهء تیرهء خود بازگشت » و هم او گوید : « پیش از آنكه با آب مخلوط شود قرمز است و پس از آن زرد مىشود تو گوئى پرتو خورشید از پس آن نمودار است » و باز گوید : « گوئى آتشى رغبت انگیز در آن هست كه گاه بگاه از آن بیم میكنى » و باز گوید : « چنان قرمز است كه اگر با آب ضعیف نشود نور دیدگان را ببرد » و باز گوید : « وقتى با آب بیامیزد پرتوافكن شود » و باز گوید :

« چنان در خم كهنه شده كه پرتو آفتاب را با خنكى ظلمات با هم دارد » و باز گوید :

« ساقى میى به من داد كه پرتو آن در مقام و الا پیوسته بود » و باز گوید : « به من گفت چراغ بیار گفتم آرام باش كه پرتو مى ما را بجاى چراغ تواند بود . جرعه اى از آن بجام ریختم كه براى ما تا صبحگاه بجاى روشنى صبحدم بود » .

ص: 732

گوید : ابو نواس را در این زمینه سخن بسیار است كه مى را آتش گون و نور صفت و تاریكىزداى دانسته كه شب را روز كند و تاریكى را روشن دارد كه اغراق شاعر و مبالغهء ستایش گر است . گوید در ستایش روشنى و رنگ مى از آنچه او گفته نكوتر نمیتوان گفت كه زیباتر از تو چیزى نیست ، گوید : و مستكفى از وصف وى طربناك شد و گفت واى بر تو این وصف را كوتاه كن ، گفت به چشم آقاى من .

عبد الله بن محمد ناشى گوید : مستكفى از وقتى كه خلافت به دو رسیده بود مى را ترك كرده بود اما همان دم مى بخواست و نوشیدن از سر گرفت .

مستكفى وقتى بخلافت رسید چنان كه از پیش گفتیم بطلب فضل بن مقتدر بر - آمد به علت دشمنیى كه از پیش میان آنها بود و یاد كردیم و مطلب دیگر كه نگفتیم ولى فضل بگریخت و بقولى ناشناس سوى احمد بن بویه دیلمى رفت و احمد با او نكوئى كرد و مخفى نگه داشت . و چون توزون بمرد و دیلمى به بغداد آمد و تركان از آنجا برفتند وى پیش ناصر الدوله ابو محمد حسن بن عبد الله بن حمدان رفت و با پسر عموى خود عبد الله بن ابى العلا با وى سوى پایتخت باز گشتند و میان ناصر الدوله و ابن بویهء دیلمى جنگها بود كه معروف است . دیلمى بناحیهء غربى بغداد رفت ، مستكفى نیز با او بود . مطیع در بغداد نهان بود و مستكفى به سختى او را میجست و مستكفى را در دیر نصرانیان در ناحیهء غربى كه به نام درنا معروف بود جاى داده بودند .

ابو اسحاق ابراهیم بن اسحاق معروف به ابن وكیل كه منزلت وى در خدمت مستكفى چنان بود كه از پیش یاد كردیم گوید : مستكفى پیوسته بیمناك بود كه مبادا مطیع بخلافت رسد و بر او دست یابد و هر چه خواهد در بارهء او كند و پیوسته دلش از این بابت اندیشناك بود . گاه میشد كه این موضوع را با یاران و ندیمان خود در میان مینهاد كه آنها دلش میدادند و میگفتند كار مطیع را آسان گیرد ، تا آنكه روزى به آنها گفت : « میخواهم فلان روز فراهم شویم و اشعارى را كه كسان در

ص: 733

بارهء غذاها گفته اند بخوانیم » و در این باب با آنها وعده نهاد ، و چون بروز موعود حاضر شدند ، مستكفى گفت : « هر چه را آماده كرده اید بیارید » . یكى از آنها گفت :

« اى امیر مؤمنان من اشعارى از ابن معتز دارم كه ضمن آن سبدى را كه ظرفهاى سبزیجات در آن بوده وصف كرده است . » گفت : « بخوان . » اشعار بدین مضمون بود :

« از سبدى كه پیش تو آورده اند و كاسه ها در آن چیده اند بهره برگیر كه در آن ظرفهاى مرتب قرمز و زرد هست كه انگار آن نتوان كرد . در آن ترخون هست كه از خورشید رنگ گرفته و گوئى عطار مشك در آن بیخته است ، در آن مرزنجوش هست و یك نوع قرنفل نخبه هست . دارچینى نیز هست كه مزهء آن همانند ندارد و رنگ آن عالیست ، گوئى بوى مشك دارد . مزهء آن تند و عطرش پراكنده است ، گلپر صحرائى هست كه برنگ چون مشك است . سیر نیز هست كه چون بدیدم بوى آن را اشتهاانگیز یافتم . زیتون نیز هست كه گوئى تاریكى شب است ، پیازان را بنگر كه گوئى نواله ایست كه مایهء آن آتش است . شلغم گرد را بنگر كه با مزهء سركه همراه است ، گوئى شلغم قرمز و سپید درهم هاست كه با دینارها بهم چیده اند در هر سوى سبد ستاره اى هست كه در روشنى صبحدم نمودار شده است گوئى گل بستان است كه ماه و خورشید و تاریكى و نور را با آن برابر كرده اند . » مستكفى بگفت : « مجموعه اى به همین گونه و به همین وصف بیارید و امروز فقط آنچه را وصف میكنید خواهیم خورد . یكى از حاضران گفت : « اى امیر مؤمنان محمود بن حسین دبیر كه بنام كشاجم معروف است در بارهء سبد خوردنیهاى - گونه گون چنین گوید :

« كى براى غذا خوردن آماده میشویم كه مجموعهء غذا فراهم شد و آشپز آن را نكو آراسته و از هر گونه خوردنى خوب بر آن هست . بزغالهء بریان كه نعناع و ترخون پاى آن است و جوجهء مسمن و تیهو كه خوب سرخ شده و سنبوسه و تخم مرغ سرخ شده كه زیتون پاى آن است . این غذاهائى است كه آدم پر خورده را باشتها

ص: 734

آرد . ترنج هست كه با خردهء عود و عنبر آمیخته با پنیر تند و رطب تازه و سركهء تیز و بورانى بادمجان كه دل ببرد و مارچوبه كه مطلوب همه است و لوزینه كه در روغن و شكر فرو رفته است ، و ساقى نرم گفتار كه نگاهى سخت دارد و قمرى كه نغمه هاى تازه براى تو میخواند ، در این حال غمزده اگر مستى نكند عذرى ندارد . » مستكفى گفت : « نكو خواندى و گوینده وصفى نكو كرده است ، آنگاه بگفت آنچه را وصف میكنند و فراهم توان كرد بیارند . پس از آن گفت هر كه در این معنى چیزى دارد بیارد . یكى دیگر از حضار گفتار ابن رومى را در وصف « ساندویچ » یاد كرد كه گوید :

« اى كه از مجموع چیزهاى خوشمزه میپرسى ، از كسى پرسیدى كه وصف آن نكو داند . اى كه خوردنى خوب میجوئى دو پاره نان برگیر و بر یكى از آن پاره هاى گوشت جوجه بگذار و قطعات جوز و لوز را بطور متقاطع روى آن جاى بده و پنیر و زیتون را چون نقطه ها بر آن بیفزاى ، تخم مرغ پخته نیز روى آن بگذار و مختصرى نمك بر آن علاوه كن و لحظه اى آن را بنگر كه چشم نیز از آن لذت برد آنگاه نان را روى آن بگذار و گاز بزن و آنچه را ساخته بودى ویران كن . » دیگرى گفت : اى امیر مؤمنان ، اسحاق بن ابراهیم موصلى در وصف سنبوسه گوید :

« اى كه از بهترین غذا میپرسى از مجرب ترین كسان پرسیده اى . گوشت پاكیزهء قرمز بگیر و آن را با چربى بكوب و پیاز و ترب بر آن بیفزاى پس از آن سداب فراوان با دارچین و یك مشت گشنیز با كمى قرنفل با زنجبیل بریز و خوب بكوب . آنگاه آن را در دیگ بگذار و آب بریز و بر آتش نه و دیگ را بپوشان تا آب آن تمام شود . آنگاه اگر خواهى آن را در نان بپیچ یا قسمتى از آن را در آرد بغلطان و در روغن سرخ كن و در ظرف بنه و با خردل بخور كه بهترین غذاهایى است كه با شتاب آماده توان كرد . »

ص: 735

دیگرى گفت اى امیر مؤمنان محمود بن حسین سندى كشاجم دبیر در وصف مارچوبه گوید : « نیزه هاست كه بالاى آن كجى دارد و پیكر آن چون طناب بهم پیچیده است . نكوست و گره ندارد و بر پیكر آن سرى هست و از صنعت خدا پوششى سبز دارد كه رنگ سرخ بدان آمیخته است ، گوئى سرخى گونه ایست كه سیلى خورده است ، پوشش آن به پست و بلند چون خانه هاى زره مینماید و یا جامهء خزى است . اگر این برجستگىها باقى میماند نگین انگشتر خوبان توانست شد و اگر عابد و زاهد آن را ببیند روزه بافطار خواهد داد . » وقتى این سخن بگفت مستكفى گفت : « اكنون این را با این صفت در دیار ما نتوان یافت مگر آنكه به اخشید محمد بن طغج بنویسیم كه از صحراى دمشق براى ما بفرستد . در بارهء چیزهائى كه بدست آوردن آن ممكن است سخن كنید . » یكى دیگر گفت : « اى امیر مؤمنان ، محمد بن وزیر كه بنام حافظ دمشقى معروف است در وصف برنج پخته گوید :

برنج پخته اى كه آشپز نیكو جمال براى ما آورده گوئى آن را از برف ساخته اند . در سینى چون مروارید سپید است ، چشم بینندگان از رونق آن خیره میماند و چون ماه تمام از آن پیش كه شب در آید منور است ، شكرى كه اطراف آن ریخته اند نور مجسم است . » دیگرى گفت : « اى امیر مؤمنان ، یكى از متأخران در وصف حلیم گوید :

خوشمزه ترین چیزى كه وقتى پائیز درآید و بره و بزغاله ها درشت شوند انسان تواند خورد حلیم است كه زنان فراهم كنند ، زنانى كه دست پاكیزه و هنر داشته باشند كه در آن پرنده و بره را با هم پزند و در دیگ آن روغن و گوشت و دنبه و پیه فراهم شود و یك مرغابى چاق با گندم سپید و ماش و لوز كوبیده بر آن بیفزایند و نمك و خولنجان بر آن ریزند و چون غلامان آن را بیارند ، رنگها از رونق آن شرمنده شود . در كاسهء بزرگ بر خوان باشد و روى آن سرپوشى نهاده باشند كه

ص: 736

گرسنه و سیر آن را بگیرند و اهل خانه و مهمان آن را دوست دارند كه بر دیگر غذاها برترى دارد ، و عقل و ذهن را صافى كند و تن از خوردن آن فایده برد .

ساسان بروزگار خویش آن را ابداع كرده و كسرى انوشیروان آن را پسندیده است .

وقتى گرسنه آن را ببیند از خوردنش صرف نظر نتواند كرد . » دیگرى گفت : « اى امیر مؤمنان یكى از متأخران در وصف مضیره (1) گوید :

مضیره در میان غذاها چون بدر تمام است . روشنى آن بر خوان چون نور در تاریكى است ، یا چون هلال است كه از میان ابرها بر مردم نمودار شود . ابو هریره چنان بدان دلبسته بود كه وقتى آن را میان غذاها بدید از روزه دارى چشم پوشید و از آن چندان بخورد كه وقتى پیش امام رفت نتوانست با او هم غذا شود ، زیرا مضیره بیمار را از بیمارى نجات نمیدهد ، عجب نیست اگر كسان بدون ارتكاب حرام بدان دلبسته باشند كه خوشمزه و شگفت انگیز است . » دیگرى گفت : « اى امیر مؤمنان محمود بن حسین در وصف شله زرد گوید :

شله زردى كه از برنج خوب درست كنند چون عاشق زرد گونه باشد ، رنگ آن از هنر آشپز ماهر روشن و شگفت انگیز نماید ، چون طلائى است كه با رنگ گلى پیوسته و با شكر اهواز آمیخته و در روغن فرو رفته است . چون كره نرم و چون عنبر خوشبو است . میان جام چون ستاره در تاریكى است . چون عقیقى است كه زرد پر رنگ است و به گردن خوبروئى آویخته است و مایهء آرامش دل پریشان است » .

دیگرى گفت : « اى امیر مؤمنان ، از یكى از متأخران نیز سخنى در وصف شله زرد به یاد دارم كه گوید :

« شله زردى كه رنگ عقیق دارد و مزهء آن بذائقهء من چون مى است ، از شكر خالص و زعفران خوب درست شده و در روغن مرغ فرو رفته ، مزه اش خوش است و بوى

ص: 737


1- غذایى كه با شیر ترش فراهم كنند و گاه نیز شیر تازه بر آن افزایند .

عطر دارد . بوى خوش آن از ظرف بر میخیزد و در مقابل شیرینیش تاب نمیتوان آورد . » دیگرى گفت : « اى امیر مؤمنان محمود بن حسین كشاجم در وصف قطاب گفته است : من براى یاران خویش وقتى گرسنه باشند قطاب ها دارم چون طومار كتاب ، گویى وقتى از نزدیك دیده شود از سپیدى چون پنیر نخل است و از روغن لوز سیراب شده و نان روغن آلوده است ، گلاب نیز بر آن ریخته اند و حبابهاى گلاب بر آن هست . دل پریشان از دیدار آن بطرب آید و خوشتر آنست كه آن را برباید كه هر كس از چیزى كه دوست دارد لذت برد . » آنگاه مستكفى به على كه بروزگار كودكى معلم وى بوده بود و از - طریفه هاى وى میخندید روى كرد و گفت : « آنچه را خواندند شنیدى ، اكنون تو نیز چیزى بگوى . » گفت : « من ندانم اینان چه گفتند و چه خواندند ولى من دیروز گردش كنان همى رفتم تا به باطرنج رسیدم و باغهاى آنجا را دیدم و گفتار ابو نواس را در بارهء آن به یاد آوردم و سخت بهیجان آمدم و افكار گونه گون داشتم . » مستكفى گفت : « ابو نواس چه گفته و در وصف آن چه آورده است ؟ » گفت : گوید :

« اى ابن وهب ، وقتى آتش عشق در دل تو سوزان آید خفتنت بیهوده است باطرنج جایگاه من است و در آنجا وقتى جامها بگردش آید كارها دارم . یك روز بدانجا گذشتم و دلم از عشق پریشان بود ، در آنجا نرگس بود كه ندا میداد توقف كن كه شراب آماده است . دراج میخواند و خوشى میبارید و گلها شكفته بود .

بسوى باغى رفتیم كه همه چشمها بود كه پیچیدگى نداشت ، بجاى پلك آن سپیدیها بود و بجاى مردمك آن زردیها بود ، در آن هنگام گل سرخ بانگ زد : اى قصه گویان پیش من آئید كه پیش من میى هست كه بروزگاران مانده است و هستى از آن بخمار اندر است . سوى سرخ گل رفتیم و چون نرگس رفتار ما را بدید بانگ اى بهار برداشت و چون گل سرخ سپاه زرد پوشان را بدید بانگ زد و گلنار بیامد

ص: 738

و چون درهم آویختند ، از سیب لبنان كمك خواستند و بهار از سپاه اترج كه خرد و بزرگ بود یارى جست . من بهاران را در سپاه زرد پوشان دیدم و دلم از سرخى آكنده بود . بجز گلگونگان آنجا كس نبود كه بما جور و جفا كند . » گوید : و من مستكفى را از آن هنگام كه بخلافت رسیده بود هرگز خوشتر از آن روز ندیده بودم وى بهمهء حاضران از ندیم و آوازه خوان و عملهء طرب جایزه داد و با آنكه تنگدست بود بگفت تا هر چه طلا و نقره داشت بیاوردند . به خدا پس از آن هرگز چنین روزى از او ندیدم تا وقتى كه احمد بن بویهء دیلمى او را بگرفت و چشمانش را میل كشید ، و قصه چنان بود كه چون جنگ ابى محمد حسین بن عبد الله ابن حمدان كه به طرف شرق بغداد بود و تركان و پسر عمویش حسین بن سعید بن حمدان با او بودند ، جنگ او با احمد بن بویهء دیلمى كه به طرف غرب بغداد بود و مستكفى نیز با او بود بدراز كشید ، دیلمى مستكفى را متهم كرد كه از بنى حمدان چیزها پرسیده و اخبار و اسرار وى را به آنها نوشته ، بعلاوه چیزها كه از پیش از او بدل داشت . پس چشمان او را میل كشید و مطیع را بخلافت برداشت و حیله اى كرد و دیلمیان را شبانگاه به راه انداخت و آنها را با بوق و دبدبه در كشتیها نشانید و در چند محل از خیابان طرف شرقى پیاده كرد و حیلهء او در بینى حمدان كارگر افتاد و از بغداد برون شدند و از پس حادثه ها كه در تكریت میان آنها و تركان بود سوى موصل رفتند . و كار احمد بن بویه دیلمى استحكام یافت و چنان كه از راه دور با وجود نا امنى راهها بما كه در مصر و شام هستیم خبر میرسد آبادى ولایت و بستن رخنه ها را آغاز كرده است .

مسعودى گوید از اخبار مستكفى كه دوران خلافتش كوتاه بود جز آنچه یاد كردیم بما نرسیده ، و خدا توفیق راستى دهاد .

ص: 739

ذكر خلافت المطیع لله

با المطیع الله ابو القاسم فضل بن جعفر مقتدر هفت روز مانده از شعبان سال سیصد و سى و چهار بیعت كردند ، و بقولى بیعت او در جمادى الاولى همین سال بود و ابن بویهء دیلمى بر كار تسلط یافت و مطیع در دست او بود و بر خلافت و وزارت نفوذى نداشت . ابو جعفر محمد بن یحیى شیرزاد زیر نظر دیلمى تدبیر امور میكرد و با عنوان دبیرى كار وزارت با او بود و تا آن هنگام كه از حسین بن عبد الله بن حمدان امان خواست و با وى بناحیهء موصل رفت و در آنجا بتهمت تحریك تركان چشمانش را میل كشیدند ، عنوان وزارت نداشت ، بقولى در این روزگار یعنى جمادى الاولى سال سیصد و سى و شش ابو الحسن على بن محمد بن على بن مقله بعنوان دبیر ، نه وزیر نامه ها را پیش دیلمى و مطیع میبرد . براى تاریخ مطیع و اخبار او چون دیگرانى كه در این كتاب یاد كردیم بابى مفصل اختصاص ندادیم براى آنكه هنوز بدوران خلافت او هستیم .

مسعودى گوید : در آغاز این كتاب بنابر این نهاده ایم كه كشتگان خاندان ابى طالب را با كسانى كه از ایشان بروزگار بنى امیه و بنى عباس قیام كرده اند

ص: 740

با سرگذشتشان از قتل و حبس و ضرب یاد كنیم و آنگاه از اخبارشان آنچه توانستیم چون قتل على بن ابى طالب رضى الله عنه یاد كردیم و از این مقوله مطالبى مانده كه نیاورده ایم كه براى انجام قرار خویش در اینجا یاد میكنیم .

از جمله اینكه احمد بن عبد الله بن ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنه در صعید مصر قیام كرد و احمد بن طولون از پس حادثه ها كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم او را بكشت و این بسال دویست و هفتاد بود . خروج ابو عبد الرحمن عجمى بر ضد ابن طولون نیز با حادثه ها كه بكشته شدن او انجامید در صعید مصر رخ داد .

و هم از این جمله قیام ابن الرضا محسن بن جعفر بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم بود كه بسال سیصد در ولایت دمشق رخ داد و با امیر آنجا احمد بن كیغلغ حادثه ها داشت و اسیر و كشته شد و بقولى در اثناى پیكار كشته شد و سر او را به مدینة السلام بردند و بر پل نو در سمت غربى نهادند .

در ولایت طبرستان و دیلم نیز حسن بن على بن محمد بن على بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم ملقب به اطروش قیام كرد و سیاهپوشان را از آنجا بیرون كرد و این بسال سیصد و یك بود وى دو سال در سرزمین دیلم و گیل اقامت داشت و مردم آنجا را كه روش جاهلیت داشتند و بعضىشان گبر بودند بسوى خداوند و الا خواند كه پذیرفتند و جز اندكى از آنها كه در بعضى نقاط گیل و دیلم در كوهستانهاى بلند و قلعه ها و دره ها و جاهاى سخت تا كنون به حال شرك مانده اند اسلام آوردند و در دیار آنها مسجدها بساخت . مسلمانان در مقابل مردم گیل و دیلم در بندها چون قزوین و چالوس و دیگر شهرهاى طبرستان داشتند . در شهر چالوس قلعه اى بلند و بنایى بزرگ بود كه شاهان فارس بنیان كرده بودند ، تا مردانى كه در مقابل دیلمان پادگان بودند در آنجا اقامت گیرند . بدوران اسلام

ص: 741

نیز چنین بود تا اطروش آن را ویران كرد . میان اطروش و حسن بن قاسم حسنى داعى بر سر ولایت طبرستان جنگها بود كه مدتها دوام داشت .

حسن بن قاسم حسنى داعى بسال سیصد و هفده با سپاه بسیار از گیل و دیلم سوى رى راند ، و بر رى و قزوین و زنجان و قم و ابهر و دیگر ولایتهاى پیوسته به رى تسلط یافت . مقتدر به نصر بن احمد بن اسماعیل بن احمد فرمانرواى خراسان نامه نوشت و اعتراض كرد و گفت من مال و خون كسان را به تو سپردم اما كار رعیت را مهمل گذاشتى و بزبونى دادى و ولایت را نا بسامان كردى تا سفید جامگان بدانجا درآمدند و وى را ملزم كرد تا آنها را برون كند . نصر فرمانرواى خراسان یكى از یاران خود را كه از گیل بود و اسفار بن شیرویه نام داشت بدانجا فرستاد و ابن محتاج را كه از امیران خراسان بود با سپاهى فراوان همراه وى كرد كه با داعى و ماكان كاكى كه از دیلم بود پیكار كند زیرا میان گیل و دیلم كینه و نفرت بود .

اسفار بن شیرویه گیلى با سپاه خویش بحدود رى رفت و میان اسفار بن شیرویه گیلى و ماكان بن كاكى دیلمى جنگ رخ داد و بیشتر یاران و سرداران ماكان بن كاكى دیلمى چون مشیر و تالجین و سلیمان بن شركلهء اشكرى و مرد اشكرى و هشونة ابن او مكر و گروهى دیگر از سرداران گیل امان خواستند ، و ماكان با جمع كمى از غلامان خود هفده با بدشمن حمله برد ، اما سپاه خراسان و تركان كه با آنها بودند مقاومت كردند و ماكان عقب نشست و به دیار طبرستان رفت . داعى نیز فرارى شد و سپاه خراسان و گیل و دیلم و ترك بسالارى اسفار بن شیرویه به تعاقب او پرداخت . ماكان كه اسب بسیار داشت سالم جست ، اما داعى در نزدیكى آمل پایتخت طبرستان به آسیابى پناه برد و همه یارانش متفرق شدند و آنجا كشته شد .

ماكان به دیلم پیوست و اسفار بن شیرویه بر ولایت طبرستان و رى و گرگان و قزوین و زنجان و ابهر و قم و همدان و كرخ تسلط یافت و بنام فرمانرواى خراسان دعوت كرد و كارش سامان یافت و سپاهش بزرگ شد و تجهیزات بسیار

ص: 742

فراهم آورد . آنگاه گردن فرازى و سركشى كرد كه وى بدین اسلام نبود و از اطاعت فرمانرواى خراسان برون شد و با او مخالفت كرد و میخواست تاج بسر نهد و در رى تخت طلاى شاهى به پا كند و بر آن همه ولایت كه بگفتیم پادشاهى كند و با سلطان و هم با فرمانرواى خراسان جنگ اندازد .

مقتدر هارون بن غریب را سوى قزوین فرستاد كه با اسفار جنگ ها داشت ، ولى هارون شكست یافت و از یاران وى بسیار كس كشته شد و این بدروازهء قزوین بود . مردم قزوین یاران سلطان را كمك داده و گروهى از دشمنان را كشته بودند و پس از شكست هارون بن غریب با دیلمان جنگها داشتند و اسفار بن شیرویه آهنگ آنها كرد و از مردم آنجا بسیار كس بكشت و قلعه اى را كه میان قزوین بود و كشوین نام داشت به تصرف آورد . این قلعه از قدیم به پا بود و بنهایت استوار بود و ایرانیان آن را در مقابل دیلمان دربند كرده بودند و مردان فراوان آنجا مقیم داشتند ، زیرا دیلم و گیل از ایام پیش به دینى نگرویده و شریعتى را نپذیرفته بودند ، و چون اسلام بیامد و خدا آن ولایت را بر مسلمانان بگشود ، قزوین و دیگر شهرهاى پیرامون دیلم و گیل در بند شد و داوطلبان و جنگاوران آهنگ آنجا كردند و مقیم شدند و جنگ انداختند و آنجا را پایگاه كردند ، تا كار حسن بن علوى داعى اطروش رخ داد و چنان كه در آغاز این باب بگفتیم شاهان گیل و دیلم بدست او مسلمان شدند . اكنون مذهب آنها تباهى گرفته و عقایدشان دگرگون شده و بیشترشان ملحد شده اند .

پیش از این گروهى از شاهان و سران دیلم پیرو اسلام بودند و كسانى را كه از خاندان ابى طالب در ولایت طبرستان قیام میكردند چون حسن و محمد فرزندان زید حسینى كمك میدادند . اسفار بن شیرویه قزوین را كه مردمش یاران سلطان را كمك كرده بودند ویران كرد و دروازه هاى آن را بكند و مردم را با سیرى برد و حرمت از زنان برداشت . وقتى شنید كه مؤذن از گلدستهء مسجد جامع اذان میگوید

ص: 743

بگفت تا او را از آنجا بسر فرو افكندند . مسجدها را بویرانى داد و نماز را منع كرد . مردم در مسجدها و شهرهاى مشرق استغاثه كردند و كار بالا گرفت و فرمانرواى خراسان با سپاه خویش براى جنگ اسفار بن شیرویه از بخارا كه در این روزگار پایتخت فرمانرواى خراسان بود ، برون شد و آهنگ رى كرد و از رود بلخ بگذشت و به نیشابور فرود آمد .

اسفار بن شیرویه نیز سوى رى رفت و سپاه خویش را فراهم آورد و مردان خویش را از اطراف فرا خواند و براى پیكار فرمانرواى خراسان آماده شد . وزیر او مطرف گرگانى كه رئیس خطابش میكردند با او گفت كه « با فرمانرواى خراسان ملایمت كند و نامه نویسد و وعدهء مال و اطاعت دهد كه جنگ شد و نشد دارد و هر زمان روى دیگر پیش آرد و میباید از مایه خرج آن كرد . اگر فرمانرواى خراسان بدانچه گفتى و نامه نوشتى متمایل شد كه چه بهتر و گر نه جنگ توانى كرد . این تركان كه با تو هستند بیشتر سواران خراسان مردان او بوده اند كه تو بوسیلهء مال آنها را سوى خود آورده اى ، چه میدانى شاید وقتى او نزدیك تو شود اینان بسوى صاحب خویش روند . » اسفار گفتهء او را بپذیرفت و بگفت تا نامه به دو نویسند و چون نامه ها بفرمانرواى خراسان رسید از پذیرفتن مطالب آن سرباز زد و آهنگ حركت سوى اسفار كرد ، اما وزیرش گفت نظر اسفار را بپذیرد و رضایت دهد كه او مال فرستد و اطاعت كند كه خطاى جنگ را اصلاح نتوان كرد و كس نداند كه سرانجام آن چیست كه اسفار بمرد و مال نیرومند است اگر شكسته شود فتحى بزرگ نباشد ، زیرا یكى از مردان تو بوده كه او را بجنگ دشمن فرستاده اى و سپاهیان و غلامان خود را همراه او كرده اى و با تو مخالفت كرده است و اما اگر خداى نكرده شكست با تو بود عواقب آن را مرمت نتوانى كرد .

فرمانرواى خراسان در بارهء گفته وزیر با سرداران و یاران صاحب رأى

ص: 744

خویش مشورت كرد و رأى او را درست دانستند و گفتارش را صواب شمردند ، او نیز بگفتارش متمایل شد و تقاضاى اسفار بن شیرویه را پذیرفت و شروطى چند مانند فرستادن مال و چیزهاى دیگر نهاد ، وقتى نامه به اسفار بن شیرویه رسید بوزیر خود گفت : « مالى كه باید فرستاد بسیار است و آن را از خزانه نتوان داد بلكه میباید خراج این ولایت را زودتر بگیریم . » وزیر گفت دریافت خراج در غیر وقت مایهء زیان دهقانان و ویرانى ولایت است و بسیار كس از كشتكاران پیش از آنكه كشت بدست آید جلاى وطن كنند » اسفار گفت : « پس چه باید كرد ؟ » وزیر گفت :

راه دیگر هست كه شامل همه مردم از كشتكار و دیگر مسلمانان و اقوام دیگر از اهل ولایت و بیگانه شود و زیان بسیار نزند و خرج سنگین نباشد بلكه چیزى اندك بدهند و چنانست كه بر هر سرى دینارى مقرر كنى و از این راه مالى را كه باید فرستاد با چیزى بیشتر فراهم كنیم . اسفار به دو فرمان داد كه چنین كند و او مردم بازار و دیگر جاها را از مسلمان و ذمى بنوشت و بازرگانان و بیگانگانى را كه در مهمانسراها و كاروانسراها بودند شمار كردند و مردم را به خراجخانه رى و دیگر ولایتها كشانیدند و این سرانه را مطالبه كردند و هر كس بداد رسیدى با مهر به او دادند ، چنان كه در ولایتهاى دیگر هنگام پرداخت سرانه باهل ذمه دهند .

گروهى از مردم رى و بیگانگان بازرگان و دیگران كه به آنجا رفته بودند به من گفتند ، و من در آن هنگام در اهواز و پارس بودم ، كه این سرانه را داده و رسید گرفته اند . از این راه مال فراوان فراهم شد كه مال دادنى را فرستاد و باقیمانده یك میلیون و چند صد هزار دینار شد و بقولى چند برابر این شد ، از بس مردم كه در رى و ولایتهاى اطراف بود .

آنگاه فرمانرواى خراسان به بخارا بازگشت و كار اسفار بیش از آنچه بود بزرگ شد و یكى از یاران خود را كه سپاهى از گیل داشت و نامش مرداویج بن زیار بود سوى یكى از شاهان دیلم مجاور قزوین فرستاد كه براى اسفار بن شیرویه

ص: 745

از او بیعت و تعهد اطاعت بگیرد . و او فرمانرواى طرم از ولایت دیلم بود و ابن - اسوار معروف به سلار بود كه هم اكنون پسرش فرمانرواى آذربایجان و ولایتهاى دیگر است . مرداویج سوى سلار رفت و با همدیگر از بلیاتى كه از اسفار بر اسلام رفته بود و ولایت را بویرانى داده بود و رعیت را كشتار كرده بود و از مآل اندیشى چشم پوشیده بود سخن گفتند و پیمان كردند كه بر ضد او باشند و با وى پیكار كنند . اسفار با سپاهیان خود سوى قزوین آمده بود و بحدود دیلم و سرزمین طرم و قلمرو ابن اسوار نزدیك شده بود و منتظر مرداویج بود كه اگر ابن اسوار را به اطاعت نیاورد و فرستادهء او خبر ناخوشایند آورد بسرزمین او حمله كند ، و این سلار دائى على بن وهسودان معروف به ابن حسان یكى دیگر از شاهان دیلم بود كه همین ابن اسوار ضمن حادثه اى كه نقل آن بدراز میكشد ، او را بكشت .

وقتى مرداویج بسپاهیان اسفار نزدیك شد به سرداران او نامه نوشت كه براى از میان برداشتن اسفار با او كمك كنند و همدستى سلار را نیز به آنها خبر داد .

سرداران و یاران اسفار كه از روزگار وى خسته بودند و از دولتش ملالت داشتند و روش او را نمىپسندیدند به مرداویج جواب موافق دادند ، و چون او بنزدیك سپاه رسید ، اسفار بن شیرویه احساس خطر كرد و بدانست كه بر ضد او هم سخن شده اند و از یاران خود و دیگران كمكى نخواهد دید از رفتار بد كه از پیش داشته - بود ، بناچار با تنى چند از غلامان خویش گریخت و مرداویج كه به اسفار دست نیافته بود بیامد و سپاه را بگرفت و خزاین و اموال را تصرف كرد و مطرف گرگانى وزیر اسفار را پیش كشانید و اموال از او بگرفت و از سرداران و كسان بیعت گرفت و همه را جیره و جایزه داد و مقررى افزود و نیكىها كرد كه از اسفار ندیده بودند .

اسفار سوى شهر ساریه ( سارى ) از ولایت طبرستان رفت و پناهگاهى نیافت و در كار خود متحیر ماند و بازگشت و آهنگ یكى از قلعه هاى استوار دیلم كرد

ص: 746

كه بنام قلعهء الموت معروف بود . در این قلعه پیرى از بزرگان دیلم بنام ابو موسى با جمعى سپاه اقامت داشت كه ذخایر و بسیارى خزاین و اموال اسفار بن شیرویه پیش او بود . مرداویج وقتى سپاه و اموال اسفار را بدست آورد ، در حدود قزوین به طرف راهى كه اسفار رفته بود مترصد بود تا از كار وى آگاه شود كه سوى كدام ولایت رفته و بكدام قلعه پناه برده است . در راه سوى همین قلعه رفت و در یكى از دره ها سپاهى اندك بدید و یاران خود را بسوى آنها فرستاد كه خبر بیارند و آنها اسفار بن شیرویه را با گروه كمى از غلامانش بیافتند كه آهنگ قلعه داشت تا اموالى را كه در آنجا داشت برگیرد و از دیلم و گیل سپاه فراهم كند و بجنگ مرداویج بن زیار باز گردد . او را پیش مرداویج آوردند و همین كه چشمش به دو افتاد فرود آمد و هماندم او را سر برید .

مردان دیلم و گیل رو سوى مرداویج آوردند كه با سپاه خویش گشاده دستى و بخشش میكرد و مردم كه شنیدند او بسپاه مقررى خوب میدهد ، از همهء شهرها سوى وى آمدند و سپاهش بزرگ شد و كارش استوارى گرفت و آن ولایت كه داشت براى او بس نبود و اموال آنجا بسپاهیانش نمیرسید . پس سرداران خود را سوى قم و كرج ابن ابى دلف و برج و همدان و ابهر و زنجان پراكنده كرد . از جمله خواهرزادهء خود را با سپاه فراوان با گروهى از سرداران و كسان خود سوى همدان فرستاد كه سپاه سلطان به سالارى ابو عبد الله محمد بن خلف دینورى سرمانى آنجا بود و خفیف غلام ابى الهیجاء عبد الله بن حمدان با گروهى از سرداران سلطان با وى بودند و با دیلمان جنگهایى پیاپى و برخوردهاى بسیار داشتند .

مردم همدان یاران سلطان را كمك كردند و از مردان مرداویج از دیلم و گیل گروه بسیار در حدود چهار هزار كس كشته شد . خواهرزادهء مرداویج نیز كه سالار سپاه بود و ابى الكرادیس پسر على بن عیسى طلحى نام داشت و از سرداران بزرگ مرداویج بود كشته شد و دیلمان به سختى سوى مرداویج فرارى

ص: 747

شدند و چون خبر به دو رسید و خواهرش از غم مرگ فرزند بنالید با سپاه از رى برفت تا به شهر همدان بدروازهء معروف بباب الاسد فرود آمد . دروازه را باب الاسد از آن رو گفتند كه آنجا بر تپه اى بر راه رى 284 و 285 خراسان یك شیر سنگى بود بسیار تنومند همانند گاوى بزرگ یا شترى خفته و درست چون شیر مینمود ، تا وقتى انسان بدان نزدیك شود و بداند كه سنگى است كه به خوبى همانند شیر تراشیده اند .

مردم همدان از اسلاف خود نقل میكردند كه اسكندر پسر فیلیپس هنگام بازگشت از خراسان و سیر هند و چین و دیار دیگر همدان را بساخت و این شیر را طلسم شهر و با روى آن نهاد بنابر این ویرانى شهر و فناى مردم و خرابى بارو و كشتار اهل شهر وقتى رخ میدهد كه این شیر را بشكنند و از جایى كه هست بیفكنند و این كار بدست دیلم و گیل خواهد بود . مردم همدان سپاهیان و رهگذران و جوانان ماجرا جوى خود را از افكندن این شیر یا شكستن آن مانع میشدند و بسبب بزرگى و سختى سنگ ، افكندن آن جز با گروه بسیار میسر نبود . سپاهى كه مرداویج با خواهرزادهء خود سوى همدان فرستاده بود ، بر این دروازه فرود آمده بودند و پیش از جنگ با یاران سلطان در این صحرا پراكنده بودند و چنان كه گویند شیر را بیفكندند كه بشكست و حادثه چنان شد كه بگفتیم و این از رفتار ماجراجویان دیلم بود . وقتى مرداویج بیامد و بر این دروازه فرود آمد و قتلگاه یاران خود را بدید و به یاد آورد كه مردم همدان خواهرزاده اش را كشته اند به سختى خشمگین شد و میان او و مردم همدان تصادمى سخت خونین بود . آنگاه همدانیان پس رفتند زیرا یاران سلطان پیش از آن آنها را رها كرده و رفته بودند . بروز اول بگفتهء آنها كه از شمار خبر یافته و براى ما نقل كرده اند دست كم قریب چهل هزار كس از آنها كه سلاح گرفته و پیكار كرده بودند كشته شد . آنگاه سه روز تمام شمشیر در مردم نهاد و آتش زد و اسیر گرفت . آنگاه بروز سوم باقیمانده را امان داد و شمشیر بر گرفت و بانگ انداخت تا پیران شهر و گوشه گیران سوى وى روند .

ص: 748

مردم وقتى بانگ بشنیدند امید گشایش یافتند و از جمله پیران و گوشه - گیران و پیوستگانشان آنها كه توانستند سوى مصلى رفتند . میر غضب مرداویج كه سقطى نام داشت پیش او رفت و فرمان او را در بارهء جماعت پرسید . فرمان داد كه دیلم و گیل با زوبین و خنجر دور آنها را بگیرند و همه را بكشند . مردان دیلم دور آنها را گرفتند و همه را كشتند و به پیش رفتگان پیوستند . آنگاه یكى از سرداران خود را كه ابن علان قزوینى نام داشت و ملقب بخواجه بود ( مردم خراسان وقتى خواهند كسى را بزرگ دارند او را خواجه نامند ) با سپاهى سوى شهر دینور فرستاد كه از همدان تا آنجا سه روز راه است . خواجه با شمشیر به دینور درآمد و بروز اول بگفتهء آنها كه كمتر گفته اند هفده هزار كس از مردم آنجا بكشت و آنها كه بیشتر گفته اند گویند بیست و پنجهزار كس بكشت . مردى ابن مشاد نام با گوشه گیران و صوفیان و زاهدان پیش او رفت و قرآنى بدست داشت كه آن را گشوده بود و به ابن علان معروف بخواجه گفت « اى پیر ، از خدا بترس و شمشیر از این گروه مسلمانان بردار ، زیرا گناه و جنایتى نكرده اند كه سزاوار چنین رفتار باشند . » ابن علان بگفت تا قرآن را از او بگرفتند و با آن به صورت وى زد . آنگاه بگفت تا سرش را ببریدند و خون و مال و ناموس هدر كرد و اسیر بسیار گرفت .

سپاه مرداویج با كشتار و غارت تا محل معروف به شجرتین سرحد ولایت جبل و ولایت حلوان كه مجاور عراق است و ما بین ولایت طور و مطامیر و مرج قلعه است پیش راند و اموال بسیار بغنیمت گرفت آنگاه پس آمد . در بازگشت نیز غارت و كشتار كرد و اسیر گرفت و جوانان را بغلامى برد . از ولایت دینور و قرماسین و زبیدیه تا آنجا كه رفتند از دختر و پسر بگفتهء آنها كه كمتر گفته اند پنجاه هزار و بگفتهء بیشتر یكصد هزار اسیر گرفتند . وقتى این كارها بسر رفت و اموال و غنایم را پیش او فرستادند همه را با جمعى از سرداران و گروهى از سپاهیان خود به اصفهان فرستاد كه آنجا را بگرفتند و آذوقه و علوفه براى آنها فراهم آمد و

ص: 749

قصرهاى احمد بن عبد العزیز ابن ابى دلف عجلى را براى آنها آماده كردند و براى مرداویج بستانها و باغها مهیا شد و گلهاى گونه گون برسم خاندان عبد العزیز براى او بكاشتند .

آنگاه مرداویج به اصفهان رفت و با پنجاه هزار سپاه و بقولى چهل هزار آنجا فرود آمد ، و این بجز آن سپاهیان بود كه به رى و قم و همدان و دیگر ولایتها داشت . و چنان شد كه جمعى از سرداران و سپاهیان خود را با ابو الحسن محمد بن وهبان فضیلى بفرستاد و همین فضیلى بود كه از سلطان امان خواست . پس از آن سوى محمد بن رائق رفت كه پیش از ورود به شام و جنگ با محمد بن طغج اخشید در رقه از دیار مصر اقامت داشت و رافع قرمطى كه از سرداران ابن رائق بود با فضیلى حیله كرد و میان او و سپاهش جدایى انداخت و او را در فرات غرق كرد و این بنزدیك میدات مالك بن طوق بود و ما خبر او را با حیله اى كه در كارش كردند و آن مدت كه در آب ببند بود تا برون آمد و پس از آن كشته شد ، در كتاب اوسط در ضمن اخبار محمد بن رائق آورده ایم .

ابن وهبان با سپاه خود از راه مناذر و تستر و ایذه بولایت اهواز رفت و آن ناحیه را بگرفت و خراج آن را فراهم كرد و پیش مرداویج فرستاد . آنگاه مرداویج گردن فرازى كرد و سپاه و اموال او بسیار شد و تختى از طلا به پا كرد كه جواهر نشان بود و جبه و تاجى از طلا براى او آماده كردند و در این كار اقسام جواهر به كار بردند . وى در بارهء تاج ایرانیان و شكل آن پرسیده بود كه براى او تصویر كردند و تاج انوشیروان پسر قباد را بر گزید .

دبیران و اطرافیانش كه رندان و زیركان جهان بودند به او گفته بودند كه پرتو ستارگان بولایت اصفهان مىافتند و در آنجا دیانتى پدید میآید و تخت پادشاهى در آنجا به پا مىشود كه گنجهاى دنیا براى او فراهم مىشود و پادشاهى كه این ملك دارد و پایش زرد است و فلان و به همان صفت دارد و مدت پادشاهیش چنان و چندان

ص: 750

است و پس از او چهل كس از فرزندان وى بپادشاهى رسند و در بارهء زمان و حدود این مسائل چیزها گفتند كه دل بدان داد و فریفتهء آن شد و چنان وانمود كه زرد پائى كه پادشاه جهان مىشود هم اوست .

از جملهء تركان چهل هزار كس داشت كه غلام خاص وى بودند بجز امیران و تركان دیگر كه جزو سپاهیانش بودند و با آنها رفتار بد داشت و بسیار كس میكشت ، بدین جهت براى كشتن او كار كردند و سوگند خوردند . وى آهنگ دار السلام داشت و میخواست مملكت را بگیرد و همه شهرهاى اسلام را در شرق و غرب كه بدست بنى عباس و دیگران بود بیاران خود دهد كسان خود را در بغداد خانه ها به تیول داده بود و شك نداشت كه كار بدست او مىافتد و مملكت از آن او مىشود .

یك روز به شكار رفت و بسیار خرسند و با نشاط بود و چون بیامد همچنان بود و در قصر احمد بن عبد العزیز بن ابى دلف عجلى در اصفهان بحمام رفت و غلامى بنام بجكم كه از بزرگان ترك و غلامان خاص بود با سه تن از بزرگان ترك كه یكى از آنها توزون بود بحمام رفتند و او را كشتند . ابن توزون همان بود كه پس از بجكم تدبیر كار ملك بدست او افتاد . بجكم و همراهانش از حمام برون آمدند . وى قبلا قصد خود را بتركان خبر داده بود و از همه سپاه فقط آنها آماده بودند و با شتاب سوار شدند و این بسال سیصد و بیست و سه بروزگار خلافت الراضى بود و چون بانگ برآمد سپاه پراكنده شد و مردم همدیگر را غارت كردند . خزاین و اموال چپاول شد . آنگاه گیلان و دیلمان به خود آمدند و فراهم شدند و راى زدند و گفتند اگر چنین پراكنده باشیم و سالارى نداشته باشیم كه اطاعت او كنیم نابود خواهیم شد ، و همسخن شدند كه با وشمگیر برادر مرداویج بیعت كنند . وشمگیر بمعنى گیرنده است و معنى مرداویج مرد آویز است مزداویج نیز نویسند ، آنگاه از آن پس كه بسیارى سپاه پراكنده شده بود با وشمگیر بیعت كردند و او بسیارى از آن

ص: 751

مال كه بجا مانده بود بر آنها بخش كرد و نیكى كرد . پس از آن با سپاه خویش به رى رفت و آنجا فرود آمد . بجكم ترك نیز با تركان برفت و آهنگ آن داشتند كه خویشتن را از تركان برهانند . آنگاه سوى دینور رفت و خراج آنجا را بگرفت و مال بسیار بچنگ آورد ، از آنجا سوى نهروان رفت كه تا مدینة السلام كمتر از دو روز راه است و نامه پیش الراضى فرستاد كه غلامان سرائى و غلامان اطاقى بر او چیره بودند و از بیم آنكه مبادا بجكم بر دولت تسلط یابد نگذاشتند سوى پایتخت رود و چون بجكم از رفتن پایتخت ممنوع شد سوى واسط پیش محمد ابن رائق رفت كه در آنجا مقیم بود . ابن رائق او را تقرب داد و احترام كرد ، كار بجكم نیرو گرفت و مردان فراهم آورد و ابن رائق زبون او شد و كارش چنان شد كه معروف است و در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم از نهان شدن او و رفتن بجكم با الراضى سوى موصل و دیار بنى حمدان و دیار ربیعه كه على بن خلف بن طیاب نیز با آنها بود و قیام محمد بن رائق در بغداد و همدلى غلام با او و رفتنش بخانهء سلطان و كشتن ابن بدر سیرافى و برون شدنش از پایتخت با گیلان و قرمطیانى كه طرفدارانش بودند چون رافع و عماره و دیگران و رفتنش بدیار مصر و اقامتش در رقه و با آنچه میان او و نهیره گذشت و پیوستن یانس مونسى بجمع او و رفتنش سوى سپاه قنسرین و عواصم و برون راندن طریف سكرى از آنجا و تسلط او بر دربند شام .

و در كتاب اوسط ( كه این كتاب دنبال آنست و اوسط دنبال كتاب « اخبار - الزمان و من أباده الحدثان من الامم الماضیة و الاجیال الخالیة و الممالك الداثرة » است ) كارهاى او را و پیكارى كه با محمد بن طغج اخشید در عریش از قلمرو مصر داشت و شكستى كه خورد و بازگشتنش سوى دمشق و اینكه برادر محمد بن طغج اخشید را در لجون از قلمرو اردن بكشت و آنچه پیش از جنگ عریش میان او و عبد الله بن طغج بود و سردارانى كه همراه ابن طغج بودند و از او جدا شدند و كسانى

ص: 752

از آنها كه امان خواستند چون محمد بن تكین خاصه و تكین خاقانى غلام خاقان مفلحى و دیگران و جز این از اخبار او و اخبار كسان دیگر همه را آورده ایم و خبر كشته شدن طریف سكرى را پدر طرسوس كه بسال سیصد و بیست و هشت بود و حكایت او را با ثمیلیان كه غلامان ثمیل خادم بودند یاد كرده ایم و حاجت بتكرار مفصل آن در این كتاب نیست .

و این تفصیل كه از اخبار دیلم و گیل و كار اسفار بن شیرویه و مرداویج آوردیم بمناسبت سخن از خاندان ابى طالب و كار حسن بن قاسم حسنى داعى صاحب طبرستان و كشته شدن او و خبر حسن بن على حسنى اطروش بود .

مسعودى گوید دیگر حوادث و اتفاقات روزگار خلیفگان و شاهان مذكور را در دو كتاب خودمان اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب شمه اى آوردیم كه خواننده را كفایت كند .

تألیف این كتاب در این هنگام كه جمادى الاولى سیصد و سى و شش است بسر رسید و ما به فسطاط مصریم و ابو الحسن احمد بن بویهء دیلمى ملقب به معز الدوله بر كار دولت و پایتخت تسلط دارد و برادرش حسن بن بویه فرمانرواى ولایت اصفهان و ناحیهء اهواز و ولایتهاى دیگر است و لقب ركن الدوله دارد و برادر بزرگشان على بن بویه ملقب به عمید الدوله كه سالار و بزرگ آنهاست بسر زمین فارس مقیم است و آنكه كار المطیع را بدست دارد احمد بن بویه معز الدوله است كه بسرزمین بصره با بریدیان پیكار دارد ، و چنان كه خبر میرسد مطیع نیز با اوست .

در این كتاب اندكى بنشانه بسیار آوردیم ، و خبر كم را نمونهء خبرهاى مهم نهادیم و در هر یك از كتابها چیزها آوردیم كه در دیگرى نیاوردیم مگر آنچه نمیشد نگفت و نقل آن به حكم ضرورت بود و اخبار مردم هر روزگار را با حادثه ها كه بوده است و اتفاقاتى كه شده است تا این روزگار یاد كرده ایم ، بعلاوهء آنچه در همین كتاب در بارهء خشكى و دریا و آباد و بایر آن و سرگذشت شاهان و اخبار

ص: 753

اقوام آورده ایم .

همهء آنچه در این كتاب آورده ایم دانستن آن براى اهل درایت بایسته است كه از ندانستن آن معذور نباشند . هر كه بابهاى این كتاب را بشمارد اما هر باب را بدقت نخواند حقیقت آنچه را گفتیم نداند و قدر علم را نشناسد كه آنچه را در این كتاب هست بسالهاى دراز با كوشش و رنج بسیار و سفرهاى مكرر و گردش ولایتهاى شرق و غرب و بسیارى ممالك غیر مسلمان فراهم آورده ایم . پس هر كه این كتاب ما را بخواند بدیدهء محبت در آن نگرد و بزرگى كند و خطاهائى را كه از تغییر ناسخ و تحریف نویسنده در آن آمده اصلاح كند در بارهء من نسبت علم و حرمت ادب و لوازم درایت را رعایت كند كه كار من در نظم و تألیف این كتاب چون كسى بوده كه گوهرهاى پراكندهء گونه گون یافته و آن را برشته اى كشیده و جویندگان را عقدى گرانبها فراهم آورده است .

و هر كه بر این كتاب بنگرد بداند كه در ضمن آن مذهبى را یارى ندادم و از گفته اى طرفدارى نكردم و در بارهء مردم جز اخبار نكو نیاوردم و چیزهاى دیگر را یاد نكردم .

اكنون باب دوم مختصر تاریخ را كه در آغاز این كتاب وعده داده ایم یاد میكنیم و از خدا كمك میخواهیم و تكیه بر او میكنیم .

ص: 754

ذكر دومین مختصر تاریخ از هجرت تا این روزگار

اشاره

یعنى جمادى الاولى سال سیصد و سى و شش كه در اثناى آن كتاب حاضر را سر برده ایم .

در قسمت گذشتهء این كتاب بابى بتاریخ جهان و پیمبران و شاهان تا مولد پیمبر ما محمد ( ص ) و مبعث تا هجرت او اختصاص دادیم . پس از آن هجرت تا وفات او را با روزگار خلیفگان و شاهان تا وقت حاضر طبق حساب و مندرجات كتب سرگذشت و تاریخ كه از علاقه مندان اخبار خلیفگان و شاهان بجاست یاد كردیم و در این زمینه از گفتهء منجمان كه در كتابهاى زیج دربارهء تاریخ هست چیزى نگفتیم اكنون در این باب مطالبى را كه در كتب زیج ستارگان مربوط به این دوران یعنى از هجرت تا این روزگار هست یاد میكنیم كه فایدهء كتاب بیشتر شود و اختلاف مورخان را از اخبارى و منجم با موارد اتفاقشان بهتر توان دانست .

آنچه در كتابهاى زیج در این مورد یافته ایم اینست كه آغاز تاریخ از روز جمعه اول محرم سال اول ترویه بود و این بروز شانزدهم تموز سال نهصد و سى و سوم ذو القرنین بود و هجرت پیمبر صلى الله علیه و سلم از مكه بمدینه دو ماه و هشت

ص: 755

روز از این سال رفته بود و تا هنگام وفات او صلى الله علیه و سلم نه سال و یازده ماه و بیست و دو روز در آنجا مقیم بود كه مجموع آن مىشود ده سال و دو ماه .

خلافت ابو بكر صدیق رضى الله عنه دو سال و سه ماه و هشت روز بود كه مىشود دوازده سال و پنج ماه و هشت روز .

خلافت عمر بن خطاب رضى الله عنه ده سال و شش ماه و نوزده روز بود كه مىشود بیست و دو سال و یازده ماه و بیست و پنج روز .

شورى پس از عمر سه روز بود كه مىشود بیست و دو سال و یازده ماه و هیجده روز .

خلافت عثمان بن عفان رضى الله عنه یازده سال و یازده ماه و نوزده روز بود كه مىشود سى و چهار سال و یازده ماه و هفده روز .

خلافت على بن ابى طالب رضى الله عنه چهار سال و هفت ماه بود كه مىشود سى و نه سال و هشت ماه و هفده روز .

تا بیعت معاویة بن ابى سفیان شش ماه و سه روز بود كه مىشود چهل سال و دو ماه و بیست روز .

معاویة بن ابى سفیان نوزده سال و سه ماه و بیست و پنج روز بود كه مىشود پنجاه و نه سال و شش ماه و بیست و پنج روز .

خلافت یزید بن معاویه سه سال و هشت ماه بود كه مىشود شصت و سه سال و دو ماه و پانزده روز .

خلافت معاویة بن یزید بن معاویه سه ماه و بیست و دو روز بود كه مىشود شصت و سه سال و شش ماه و هفت روز .

خلافت مروان بن حكم چهار ماه بود كه مىشود شصت و سه سال و ده ماه و هفت روز .

عبد الله بن زبیر هشت سال و پنج ماه بود كه مىشود هفتاد و دو سال و سه ماه و

ص: 756

هفت روز .

عبد الملك مروان تا وقتى ابن زبیر كشته شد یك سال و دو ماه و شش روز بود كه مىشود هفتاد و سه سال و پنج ماه و ده روز .

ذكر روزگار بنى مروان بن حكم

عبد الملك مروان بن حكم ده سال و چهار ماه و پنج روز .

ولید بن عبد الملك نه سال و نه ماه و بیست روز .

سلیمان بن عبد الملك دو سال و هفت ماه و بیست روز .

عمر بن عبد العزیز بن مروان دو سال و پنج ماه و سیزده روز .

یزید بن عبد الملك چهار سال و یك روز .

هشام بن عبد الملك نوزده سال و هشت ماه و هفت روز كه مىشود صد سال و چهارده سال و سه ماه و شش روز .

ولید بن یزید بن عبد الملك تا وقتى كشته شد یك سال و دو ماه و بیست روز كه مىشود یكصد سال و بیست و پنج سال و پنج ماه و بیست و هفت روز و پس از كشته شدن او دو ماه و بیست و پنج روز آشوب بود كه مىشود یكصد سال و بیست و پنج سال و هشت ماه و بیست و دو روز .

یزید بن عبد الملك دو ماه و هفت روز كه مىشود یكصد و بیست و پنج سال و یازده ماه و یك روز .

ابراهیم بن ولید بن عبد الملك تا وقتى خلع شد دو ماه و یازده روز كه مىشود یكصد و بیست و شش سال و یك ماه و دوازده روز .

مروان بن محمد تا وقتى كشته شد پنج سال و دو ماه كه مىشود یكصد سال و سى و یك سال و سه ماه و دوازده روز .

ص: 757

ذكر خلیفگان بنى عباس

ذكر خلیفگان بنى عباس (1)

ابو العباس عبد الله بن محمد . چهار سال و هشت ماه و دو روز كه مىشود یكصد و سى و پنج سال و یازده ماه و چهارده روز ، و تا انجام بیعت منصور چهارده روز كه مىشود یكصد و سى و پنج سال و یازده ماه و بیست و هشت روز .

ابو جعفر عبد الله بن محمد بن منصور یازده سال و یازده ماه و هشت روز كه مىشود یكصد و پنجاه و هفت سال و یازده ماه و شش روز ، و تا وقتى خبر به مهدى رسید دوازده روز كه مىشود یكصد و پنجاه و هفت سال و یازده ماه و هجده روز .

مهدى ده سال و یك ماه و پنج روز كه مىشود یكصد و هشتاد و شش سال و سیزده روز و تا وقتى خبر به هادى رسید هشت روز كه مىشود یكصد و شصت و هشت سال و یك ماه و یك روز .

هادى یك سال و یك ماه و پانزده روز كه مىشود یكصد و شصت و نه سال و دو ماه و شانزده روز .

رشید بیست و سه سال و دو ماه و شانزده روز كه مىشود یكصد و نود و دو سال و پنج ماه و سه روز . و تا وقتى خبر به پسرش امین رسید دوازده روز كه مىشود یكصد و نود و دو سال و پنج ماه و پانزده روز .

امین تا وقتى خلع و حبس شد سه سال و بیست و پنج روز كه مىشود یكصد و نود و پنج سال و شش ماه و ده روز ، و دو روز محبوس ماند كه مىشود یكصد و نود 296 و پنج سال و شش ماه و دوازده روز ، و از وقتى كه از حبس درآمد و با او بیعت كردند تا وقتى كه جنگ كرد و محاصره شد و كشته شد یك سال و شش ماه و سیزده روز .

مأمون بیست سال و پنج ماه و بیست و دو روز كه مىشود دویست و هفده سال و شش ماه و نوزده روز .

ص: 758


1- در اصل بنى هاشم است .

معتصم هشت سال و هشت ماه و دو روز كه مىشود دویست و بیست و شش سال و دو ماه و نوزده روز .

واثق پنج سال و نه ماه و پنج روز كه مىشود دویست و سى و یك سال و یازده ماه و بیست و چهار روز .

متوكل چهارده سال و نه ماه و هفت روز كه مىشود دویست و چهل و شش سال و نه ماه و یك روز .

منتصر شش ماه كه مىشود دویست و چهل و هفت سال و سه ماه و یك روز ، و تا وقتى مستعین بمدینة السلام در آمد دو سال و نه ماه و سه روز كه مىشود دویست و پنجاه سال و چهار روز و تا وقتى در سامره با معتز بیعت كردند ده روز كه مىشود دویست و پنجاه سال و چهار روز و تا وقتى بنام معتز خطبه خوانده شد یازده ماه و بیست روز كه مىشود دویست و پنجاه و یك سال و چهار روز و تا وقت خلع معتز سه سال و شش ماه و بیت و سه روز كه مىشود دویست و پنجاه و چهار سال و شش ماه و بیست و هفت روز و تا وقت بیعت مهتدى دو روز كه مىشود دویست و پنجاه و چهار سال و هفت ماه .

مهتدى یازده ماه و هیجده روز كه مىشود دویست و پنجاه و پنج سال و شش ماه و هفده روز .

معتمد نه سال و نه ماه و دو روز كه مىشود دویست و هشتاد و هشت سال و سه ماه و بیست و دو روز .

مكتفى شش سال و شش ماه و بیست روز كه مىشود دویست و هفتاد و چهار سال و ده ماه و دوازده روز .

مقتدر تا به وقت خلع بیست و یك سال و دو ماه و پنج روز كه مىشود سیصد و شانزده سال و نوزده روز .

ابن معتز تا به وقت خلع دو روز كه مىشود سیصد سال و شانزده ماه و بیست و یك روز .

ص: 759

مقتدر تا وقتى كشته شد سه سال و نه ماه و هشت روز كه مىشود سیصد و نوزده سال و نه ماه و نه روز .

قاهر تا وقتى خلع شد یك سال و شش ماه و ده روز كه مىشود سیصد و بیست و یك سال و چهار ماه و نه روز .

راضى شش سال و یازده ماه و هشت روز كه مىشود سیصد و هیجده سال و سه ماه و هفده روز .

متقى سه سال و نه ماه و هفده روز كه مىشود سیصد و سى و دو سال و یك ماه و سه روز .

مستكفى یك سال و سه ماه و این مىشود سیصد و سى و سه سال و چهار ماه و سه روز .

المطیع الله تا اول جمادى الاولى سال سیصد و سى و شش دو سال و هشت ماه و پانزده روز كه مىشود سیصد و سى و پنج سال و چهار ماه سه شب كم .

مسعودى گوید : سالها هجرى قمرى است . تقویم قمرى با تقویم مورخان و سرگذشت نویسان از لحاظ ایام و ماهها تفاوت دارد و بناى ما در این قسمت كه از تاریخ هجرت تاكنون یاد كردیم بر مندرجات كتابهاى زیج است كه اهل این فن وقتها را چنین تنظیم كرده اند و بر آن تكیه دارند . آنچه در اینجا نقل كردیم از زیج ابو عبد الله محمد بن جابر بنانى و دیگر زیجهاى این روزگار است . اكنون آنچه را دربارهء تاریخ از هجرت تا وقت حاضر در این كتاب آورده ایم بتفصیل در این باب نقل میكنیم كه طالبان آسان بدان دسترس توانند یافت و از مطالب زیجها كه نقل كردیم دور نباشد .

بنزد اهل سیرت و خبر و محدثان محقق است كه پیمبر صلى الله علیه و سلم چهل ساله بود كه مبعوث شد و سیزده سال در مكه اقامت داشت و بسال دهم هجرت فرمود و شصت و سه سال داشت كه وفات یافت .

ص: 760

تاریخ سالهاى خلافت

ابو بكر دو سال و سه ماه و ده روز .

عمر بن خطاب ده سال و شش ماه و چهار شب .

عثمان بن عفان دوازده سال و هشت روز كم .

على بن ابى طالب چهار سال و نه ماه و هشت شب .

حسن بن على شش ماه و نه روز .

معاویة بن ابى سفیان نوزده سال و هشت ماه و بیست و پنج روز .

یزید بن معاویه سه سال و شش ماه و هشت روز كم .

معاویة بن یزید یك ماه و یازده روز .

مروان بن حكم هشت ماه و پنج روز .

عبد الملك بن مروان بیست و یك سال و یك ماه و نیم .

ولید بن عبد الملك نه سال و هشت ماه و دو روز .

سلیمان بن عبد الملك دو سال و هشت ماه و پنج روز .

عمر بن عبد العزیز دو سال و پنج ماه و پنج روز .

یزید بن عبد الملك چهار سال و دو ماه و دو روز .

هشام بن عبد الملك نوزده سال و هفت ماه و یازده شب .

ولید بن یزید یك سال و دو ماه و بیست و دو روز .

یزید بن ولید پنج ماه و دو شب .

مروان بن محمد پنج سال و ده روز .

عبد الله بن محمد سفاح چهار سال و نه ماه .

منصور بیست و دو سال ، نه شب كم .

مهدى ده سال و یك ماه و پانزده روز .

ص: 761

هادى یك سال و سه ماه .

رشید بیست و سه سال و شش ماه .

امین چهار سال و شش ماه .

مأمون بیست و یك سال تمام .

معتصم هشت سال و هشت ماه .

واثق پنج سال و نه ماه و بیست و سه روز .

متوكل چهارده سال و نه ماه و نه شب .

منتصر شش ماه .

مستعین سه سال و هشت ماه .

معتز چهار سال و شش ماه .

مهتدى یازده ماه .

معتمد بیست و سه سال .

معتضد نه سال و نه ماه و دو روز .

مكتفى شش سال و هفت ماه و بیست و دو روز .

مقتدر بیست و چهار سال و یازده ماه و شانزده روز .

قاهر یك سال و شش ماه و شش روز .

راضى شش سال و یازده ماه و هشت روز .

متقى سه سال و یازده ماه و بیست و سه روز .

مستكفى یك سال و سه ماه .

مطیع تا اول جمادى الاولى سال سیصد و سى و شش یك سال و هشت ماه و پانزده روز .

و ما از خداوند تعالى امیدواریم كه ما را عمر و زندگى بخشد تا حوادثى را كه بروزگار آنها رخ میدهد و در آینده دولت آنها هست بر این كتاب بیفزاییم .

ص: 762

این مختصر تاریخ از هجرت تا وقت حاضر یعنى جمادى الاولى سال سیصد و سى و شش است و در این كتاب هر چه را دو گروه گفته اند بیاوردیم تا فهم آن براى علاقمندان دشوار نباشد ان شاء الله تعالى .

تاریخ از مولد پیمبر تا كنون معلوم است و هم از مبعث تا وفات معین است و صاحبان درایت از این كتاب توانند دانست . قرار مردم بر اینست كه آغاز تاریخ از هجرت است ، چنان كه در كتابهاى سابق خود حكایت مشورت عمر را با كسان هنگامى كه حوادثى رخ داده بود و میباید مضبوط بماند آورده ایم با آنچه هر گروه از مردم گفتند ، و اینكه او بگفتار على بن ابى طالب رضى الله عنه كار كرد كه هجرت پیمبر آن وقت كه سرزمین شرك را ترك فرمود آغاز تاریخ باشد و این بسال هفده یا هیجده بود بر حسب اختلافى كه هست و خدا بهتر داند .

ذكر نام كسانى كه از آغاز اسلام تا بسال سیصد و سى و پنجم امارت حج داشته اند

مسعودى گوید : پیغمبر خدا ( ص ) مكه را در ماه رمضان سال هشتم هجرت بگشود و به مدینه بازگشت و عتاب بن اسید بن ابى العیص بن امیه را بر مكه گماشت و او بسال هشتم با مردم حج كرد و بقولى آن سال مردم دسته دسته حج كردند و امیرى نداشتند .

پس از آن بسال نهم ابو بكر صدیق رضى الله عنه با مردم به حج رفت و از مدینه با سیصد كس برون شد و پیغمبر خدا ( ص ) بیست قربانى با وى بفرستاد .

پس از آن على بن ابى طالب رضى الله عنه را بدنبال او فرستاد كه در عرج به دو رسید و سورهء برائت را همراه داشت و روز قربان بنزدیك عقبه آن را بخواند و ابو بكر حج كرد و یك روز پیش از ترویه در مكه خطبه خواند و در روز عرفه نیز در عرفات و روز قربان در منى خطبه خواند . پس از آن بسال دهم سید پیمبران رسول خدا

ص: 763

( ص ) با مردم حج كرد و در همان سال وفات یافت .

پس از آن بسال یازدهم عمر بن خطاب و بسال دوازدهم ابو بكر صدیق و بسال سیزدهم عبد الرحمن بن عوف و بسال هاى چهاردهم و پانزدهم و شانزدهم و هفدهم و هیجدهم و نوزدهم و بیستم و بیست و یكم و بیست و دوم و بیست و سوم باز عمر بن خطاب با مردم حج كرد پس از آن وى در آخر ذى حجه كشته شد . و پس از آن بسال بیست و چهارم عبد الرحمن بن عوف و بسال بیست و پنجم عثمان عفان تا سال سى و چهارم با مردم حج كرد پس از آن بسال سى و پنجم عبد الله بن عباس بفرمان عثمان كه محصور بود با مردم حج كرد پس از آن بسال سى و ششم باز عبد الله بن عباس با مردم حج كرد و بسال سى و هفتم على بن ابى طالب ، عبد الله بن عباس را به حج فرستاد و معاویة بن ابى سفیان نیز یزید بن شجره رهاوى را فرستاد كه در مكه با هم بودند و بر سر امارت اختلاف كردند و هیچیك به دیگرى سلام نداد و سازش كردند كه شیبة بن عثمان بن ابى طلحة بن عبد الله بن عبد العزى بن عثمان بن عبد الدار جمحى پرده دار خانه با مردم نماز كند و او بكرد . پس از آن بسال سى و هشتم قثم بن عباس حاكم و بسال سى و نهم شیبة بن عثمان با مردم حج كرد . پس از آن بسال چهلم كه میان معاویه و حسن بن على در بارهء خلافت نزاع بود ، مغیرة بن شعبه به حكم نامه اى كه از معاویه داشت با مردم حج كرد و گویند نامه را جعل كرده بود .

پس از آن بسال چهل و یكم عتبة بن ابى سفیان و بسال چهل و دوم باز عتبة بن ابى - سفیان و بسال چهل و سوم مروان بن حكم و بسال چهل و چهارم معاویة بن ابى سفیان و بسال چهل و پنجم مروان بن حكم و بسال چهل و ششم عتبة بن ابى سفیان و بسال چهل و هفتم باز عتبة بن ابى سفیان و بسال چهل و هشتم مروان بن حكم و بسال چهل و نهم سعید بن عاص و بسال پنجاهم یزید بن معاویه و بسال پنجاه و یكم معاویة بن ابى سفیان با مردم حج كردند . و بسال پنجاه و دوم و پنجاه سوم سعید بن عاص دو بار با مردم حج كرد پس از آن بسال پنجاه و چهارم مروان بن حكم و بسال

ص: 764

پنجاه و پنجم باز مروان بن حكم و بسال پنجاه و ششم عتبة بن ابى سفیان با مردم حج كردند و بسال پنجاه و هفتم و پنجاه و هشتم ولید بن عتبه دو بار با مردم حج كردند .

پس از آن بسال پنجاه و نهم عثمان بن محمد بن ابى سفیان و بسال شصتم و شصت و یكم و شصت و دوم ولید بن عتبة بن ابى سفیان با مردم حج كرد پس از آن بسال شصت و سوم تا سال هفتاد و یكم عبد الله بن زبیر با مردم حج كرد پس از آن بسال هفتاد و دوم حجاج بن یوسف با مردم حج كرد كه بمنى آمدند اما طواف كعبه نكردند پس از آن بسال هفتاد و سوم باز حجاج بن یوسف با مردم حج كرد پس از آن بسال هفتاد و پنجم عبد الملك بن مروان با مردم حج كرد پس از آن بسال هفتاد و ششم تا سال هشتادم ابان بن عثمان بن عفان و بسال هشتاد و یكم سلیمان بن عبد الملك بن مروان و به سال هشتاد و دوم باز ابان بن عثمان بن عفان با مردم حج كردند و پس از آن بسال هشتاد و سوم تا سال هشتاد و پنجم اسماعیل ابن هشام بن ولید بن مغیره مخزومى با مردم حج كرد پس از آن بسال هشتاد و ششم عباس بن ولید بن عبد الملك و بسال هشتاد و هفتم عمر بن عبد العزیز بن مروان و بسال هشتاد و هشتم ولید بن عبد الملك و بسال هشتاد و نهم عمر بن عبد العزیز و بسال نودم باز عمر بن عبد العزیز و پس از آن بسال نود و یكم ولید بن عبد الملك و بسال نود و دوم عمر بن عبد العزیز و بسال نود و سوم عثمان بن عبد الملك و بقولى عبد العزیز بن ولید بن عبد الملك و بسال نود و چهارم مسلمة بن عبد الملك با مردم حج كرد و بسال نود و پنجم بشر بن ولید بن عبد الملك با مردم حج كردند . پس از آن بسال نود و ششم ابو بكر محمد بن عمرو بن حزم با مردم نماز كرد . پس از آن بسال نود و هفتم سلیمان بن عبد الملك و بسال نود و هشتم عبد العزیز بن عبد الله بن خالد بن اسید بن ابى العیص بن امیه و بسال نود و نهم ابو بكر محمد بن عمرو بن حزم و بسال صد باز ابو بكر و بسال صد و یكم عبد العزیز بن عبد الله امیر مكه و

ص: 765

بسال صد و دوم عبد الرحمن بن ضحاك فهرى و بسال صد و سوم و صد و چهارم عبد الله بن كعب بن عمیر بن سبع بن عوف بن نصر بن معاویهء نصرى و بسال صد و پنجم ابراهیم بن هشام بن اسماعیل مخزومى و بسال صد و ششم هشام بن عبد الملك و بسال صد و هفتم تا سال صد و دوازدهم ابراهیم بن هشام مخزومى و بسال و صد و سیزدهم سلیمان ابن هشام بن عبد الملك و بسال صد و چهاردهم خالد بن عبد الملك بن حارث بن حكم بن عاص بن امیه و بسال صد و پانزدهم محمد بن هشام بن اسماعیل بن ولید بن مغیره و بسال صد و شانزدهم ولید بن یزید بن عبد الملك كه ولیعهد بود و بسال صد و هفدهم خالد بن عبد الملك بن حارث بن حكم بن ابى العاص و بقولى مسلمة بن عبد الملك و بسال صد و هیجدهم محمد بن هشام بن اسماعیل و بسال صد و نوزدهم ابو شاكر مسلمة بن هشام بن عبد الملك و بقولى مسلمة بن عبد الملك و بسال صد و بیستم محمد ابن هشام بن اسماعیل و بسال صد و بیست و یكم تا سال صد و بیست و چهارم محمد بن اسماعیل و بسال صد و بیست و پنجم یوسف برادرزادهء حجاج بن یوسف و بسال صد و بیست و ششم عمر بن عبد الله بن عبد الملك و بسال صد و بیست و هفتم عبد العزیز بن عمر بن عبد العزیز و بسال صد و بیست و هشتم باز عبد العزیز بن عمر بن عبد العزیز و بسال صد و بیست و نهم عبد الواحد بن سلیمان بن عبد الملك بن مروان با مردم حج كردند . در این سال ابو حمزه مختار بن عوف خارجى از قوم ازد كه بلقب طالب الحق معروف بود خروج كرده و در مراسم ایستاده بود و مردم با او سخن گفتند تا عبد الواحد بیامد و با مردم نماز كرد و به منزل خویش رفت . پس از آن بسال صد و سىام محمد بن عبد الملك بن مروان با مردم حج كرد ، پس از آن بسال صد و سى و یكم ولید بن عروة بن محمد بن عطیهء سعدى به حكم نامه اى كه از زبان عموى خود عبد الملك بن محمد جعل كرده بود با مردم حج كرد . عبد الملك والى حجاز بود و مروان بن محمد والى یمن بود .

مسعودى گوید : این آخرین حج بنى امیه بود .

پس از آن بسال صد و سى و دوم ، داود بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب

ص: 766

و بسال صد و سى و سوم ، زیاد بن عبید الله بن عبد الله بن عبد مدان حارثى و بسال صد و سى و چهارم عیسى بن موسى بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس و بسال صد و سى و پنجم سلیمان بن على بن عبد الله بن عباس و بسال صد و سى و ششم ابو جعفر منصور با مردم حج كردند و در همین سال با ابو جعفر منصور بیعت كردند پس از آن بسال صد و سى و هفتم اسماعیل بن على بن عبد الله بن عباس و بسال صد و سى و هشتم فضل بن صالح ابن على و بسال صد و سى و نهم عباس بن محمد بن على و بسال صد و چهلم باز ابو جعفر منصور و بسال صد و چهل و یكم صالح بن على و بسال صد و چهل و دوم اسماعیل بن على و بسال صد و چهل و سوم عیسى بن موسى بن محمد بن على و بسال صد و چهل و چهارم باز ابو جعفر منصور و بسال صد و چهل و پنجم سرى بن عبد الله بن حارث بن عباس ابن عبد المطلب و بسال صد و چهل و ششم عبد الوهاب بن محمد بن ابراهیم بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس و بسال صد و چهل و هفتم باز ابو جعفر منصور و بسال صد و چهل و هشتم جعفر بن ابى جعفر منصور و بقولى محمد بن ابراهیم امام و بقول دیگر خود منصور با مردم حج كردند . پس از آن بسال صد و چهل و نهم عبد الوهاب بن محمد ابن ابراهیم بن على و بسال صد و پنجاهم عبد الصمد بن على و بسال صد و پنجاه و یكم محمد بن ابراهیم بن محمد بن على و بسال صد و پنجاه و دوم باز ابو جعفر منصور و بسال صد و پنجاه و سوم مهدى محمد بن عبد الله منصور و بسال صد و پنجاه و چهارم محمد بن ابراهیم بن محمد بن على و بسال صد و پنجاه و پنجم عبد الصمد بن على و بسال صد و پنجاه و ششم عباس بن محمد بن على و بسال صد و پنجاه و هفتم ابراهیم بن یحیى بن محمد بن على و بسال صد و پنجاه و هشتم باز ابراهیم بن یحیى و بسال صد و پنجاه و نهم یزید بن منصور ابن عبد الله بن شهیر بن یزید بن مثوب حمیرى و بسال صد و شصتم مهدى محمد بن منصور و بسال صد و شصت و یكم هادى موسى بن مهدى كه ولیعهد بود با مردم حج كردند .

پس از آن بسال صد و شصت و دوم ابراهیم بن جعفر بن ابى جعفر و بسال صد و شصت و سوم على بن محمد بن مهدى و بسال صد و شصت و چهارم و شصت و پنجم صالح بن ابى

ص: 767

جعفر و بسال صد و شصت و ششم محمد بن ابراهیم بن محمد بن على و بسال صد و شصت و هفتم ابراهیم بن یحیى بن محمد بن على و بسال صد و شصت و هشتم على بن محمد مهدى و بسال صد و شصت و نهم سلیمان بن ابى جعفر منصور و بسال صد و هفتادم هارون الرشید و بسال صد و هفتاد و یكم یعقوب بن منصور و بسال صد و هفتاد و دوم عبد الصمد بن على و بسال صد و هفتاد و سوم هارون الرشید با مردم حج كردند ، وى از سپاهگاه خود با احرام سوى مكه رفت . پس از آن بسال صد و هفتاد و چهارم تا سال هفتاد و نهم باز هارون الرشید و بسال صد و هشتادم موسى بن عیسى بن محمد بن على و بسال صد و هشتاد یكم باز هارون الرشید و بسال صد و هشتاد و دوم موسى بن عیسى و بسال صد و هشتاد و سوم عباس بن موسى مهدى و بسال صد و هشتاد و چهارم ابراهیم بن مهدى و بسال صد و هشتاد و پنجم منصور بن مهدى و بسال صد و هشتاد و ششم هارون الرشید و بسال صد و هشتاد و هفتم عبد الله بن عباس بن محمد بن على و بقولى منصور بن مهدى و بسال صد و هشتاد و هشتم باز هارون الرشید و بسال صد و هشتاد و نهم عباس بن موسى بن عیسى بن محمد بن على و بسال صد و نودم عیسى بن موسى ابن محمد و بسال صد و نود و یكم عباس بن عبد الله بن جعفر بن ابى جعفر منصور و بسال صد و نود و دوم باز عباس بن عبد الله و بسال صد و نود و سوم داود بن عیسى بن محمد ابن على و بسال صد و نود و چهارم على بن رشید و بسال صد و نود و پنجم داود بن عیسى بن موسى و بسال صد و نود و نهم محمد بن داود بن عیسى بن موسى بن محمد بن على با مردم حج كردند و ابن افطس علوى به مكه هجوم برد و آنجا را بگرفت و محمد بن داود از آنجا بگریخت و مردم برون شدند و بدون امام به انجام مراسم قیام كردند و در مزدلفه ابن امطس بیامد و باقى مراسم حج را بسر برد . پس از آن بسال دویستم ابو اسحاق معتصم و بسال دویست و یكم اسحاق بن موسى بن عیسى بن محمد بن على و بسال دویست و دوم ابراهیم بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنه با مردم حج كردند و ابراهیم نخستین طالبى بود كه در اسلام با مردم حج كرد

ص: 768

ولى این را با غلبه انجام داد نه آنكه از طرف خلیفه اى بدان منصوب شده باشد .

وى تباهى بسیار كرد . ابراهیم بن عبید الله جمحى و كسان دیگر را در مسجد الحرام بكشت و یزید و محمد بن حنظلهء مخزومى و كسان دیگر از اهل عبادت را نیز بكشت .

پس از آن بسال دویست و سوم عبد الله بن جعفر بن سلیمان بن على و بسال دویست و چهارم عبید الله بن عبد الله بن عباس بن على بن ابى طالب كه از جانب مأمون حكومت حرمین داشت با مردم حج كرد .

پس از آن بسال دویست و پنجم باز عبید الله بن حسن و بسال دویست و ششم و دویست و هفتم ابو عیسى بن رشید با مردم حج كردند . و بسال دویست و هشتم تا سال دویست و هفتم ابو عیسى بن رشید با مردم حج كردند . و بسال دویست و هشتم تا سال دویست و دهم صالح بن رشید با مردم حج كرد و زبیده نیز همراه او بود پس از آن بسال دویست و یازدهم اسحاق بن عباس بن محمد بن على و بسال دویست و دوازدهم مأمون و بسال دویست و سیزدهم احمد بن عباس و بسال دویست و چهاردهم اسحاق ابن عباس بن محمد بن على و بسال دویست و پانزدهم عبد الله بن عبید الله و بسال دویست و شانزدهم باز عبد الله بن عبید الله و بسال دویست و هفدهم سلیمان بن عبد الله بن سلیمان ابن على و بسال دویست و هیجدهم باز سلیمان و بسال دویست و نوزدهم و بیستم و بیست و یكم صالح بن عباس بن محمد و بسال دویست و بیست و دوم محمد بن داود ابن عیسى بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب با مردم حج كردند و تا بسال دویست و بیست و ششم همچنین بود . پس از آن بسال دویست و بیست و هفتم جعفر متوكل بن معتصم بن رشید و بسال دویست و بیست و هشتم تا سال دویست و سى و پنجم محمد بن داود بن عیسى با مردم حج كردند . پس از آن بسال دویست و سى و ششم محمد منتصر بن متوكل با مردم حج كرد و مادر بزرگش شجاع نیز با او بود .

پس از آن بسال دویست و سى و هفتم على بن موسى بن جعفر بن منصور و بسال دویست و سى و هشتم تا سال دویست و چهل و یكم عبد الله بن محمد بن داود بن عیسى بن موسى بن على بن عبد الله بن عباس با مردم حج كردند .

ص: 769

پس از آن بسال دویست و چهل و دوم عبد الصمد بن موسى بن محمد بن ابراهیم امام بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس و بسال دویست و چهل و پنجم تا سال دویست و چهل و هشتم محمد بن سلیمان بن عبد الله بن محمد بن ابراهیم امام با مردم حج كردند .

پس از آن بسال دویست و چهل و نهم عبد الصمد بن موسى بن محمد بن ابراهیم ابن محمد بن على بن عبد الله و بسال دویست و پنجاهم جعفر بن فضل بن موسى بن عیسى ابن موسى ملقب به شاشات با مردم حج كردند و پس از آن بسال دویست و پنجاه و یكم اسماعیل بن یوسف علوى كه از پیش یاد كردیم متعرض مردم شد و حج جز اندكى متوقف ماند زیرا اسماعیل در عرفات با گروه خود به حاجیان حمله برد و از مسلمانان بسیار كس بكشت تا آنجا كه پنداشتند كه شبانگاه بانگ لبیك كشتگان شنیده میشد و تباهى او بزرگ بود . پس از آن بسال دویست و پنجاه و دوم كعب البقر محمد بن احمد ابن عیسى بن جعفر بن منصور و بسال دویست و پنجاه و سوم عبد الله بن محمد بن سلیمان ابن عبد الله رسى و بسال دویست و پنجاه و چهارم على بن حسن بن اسماعیل بن عباس بن محمد بن على و بسال دویست و پنجاه و پنجم باز على بن حسن و بسال دویست و پنجاه و ششم باز كعب البقر محمد بن احمد بن عیسى بن جعفر بن منصور و بسال دویست و پنجاه و هفتم و پنجاه و هشتم فضل بن عباس بن حسن بن اسماعیل بن عباس بن محمد بن على و بسال دویست و پنجاه و نهم و شصتم ابراهیم بن محمد بن اسماعیل بن جعفر بن سلیمان بن على بن بریه و بسال دویست و شصت و یكم و شصت و دوم و شصت و سوم فضل بن عباس بن حسن بن اسماعیل بن عباس بن محمد بن على با مردم حج كردند .

پس از آن از سال دویست و شصت و چهارم تا سال دویست و هفتاد و هشتم پانزده سال پیاپى هارون بن محمد بن اسحاق بن موسى بن عیسى بن موسى بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس با مردم حج میكرد . پس از آن از سال دویست و هفتاد و نهم تا سال دویست و هشتاد و هفتم نه سال پیاپى ابو عبد الله محمد بن عبد الله بن داود

ص: 770

ابن عیسى بن موسى با مردم حج میكرد . پس از آن بسال دویست و هشتاد و نهم فضل ابن عبد الملك بن عبد الله بن عباس بن محمد بن على با مردم حج كرد و همچنان هر سال تا سال سیصد و پنجم با مردم حج میكرد . پس از آن بسال سیصد و ششم احمد ابن عباس بن محمد بن عیسى بن سلیمان بن محمد بن ابراهیم امام كه برادر ام موسى هاشمى پیشكار شعب مادر المقتدر بالله بود با مردم حج كرد پس از آن بسال سیصد و هشتم تا سال سیصد و یازدهم اسحاق بن عبد الملك بن عبد الله بن عبید الله بن عباس ابن محمد و بسال سیصد و دوازدهم حسن بن عبد العزیز بن عبد الله بن عبید الله بن عباس ابن محمد بن على بن عبد الله بن عباس و بسال سیصد و سیزدهم و چهاردهم ابو طالب عبد السمیع بن ایوب بن عبد العزیز بن عبد الله بن عبید الله بن عباس بن محمد به نیابت عمویش حسن با مردم حج كردند پس از آن بسال سیصد و پانزدهم عبد الله بن سلیمان ابن محمد اكبر عبد الله بن عبید الله بن محمد معروف به ابى احمد ازرق به نیابت حسن بن عبد العزیز عباسى و بسال سیصد و شانزدهم باز ابو احمد ازرق با مردم حج كردند .

پس از آن بسال سیصد و هفدهم سلیمان بن حسن فرمانرواى بحرین به مكه درآمد . عمرو بن حسن بن عبد العزیز كه از پیش نسب پدر او را در همین كتاب گفته ایم آمده بود كه به نیابت پدرش با مردم حج كند و كار مردم چنان شد كه در قسمت گذشتهء همین كتاب گفته ایم و در موسم سال سیصد و هفدهم به علت حادثهء قرمطیان - كه خدایشان لعنت كند - حج انجام نشد مگر براى گروه كمى كه بجنگیدند و حجشان بىامام انجام شد و پیاده بودند . پس از آن بسال سیصد و و هیجدهم عمر بن حسن بن عبد العزیز هاشمى به نیابت پدرش حسن بن عبد العزیز و بسال سیصد و نوزدهم جعفر بن على بن سلیمان به نیابت حسن بن عبد العزیز و بسال سیصد و بیستم عمر بن حسن بن عبد العزیز باز به نیابت پدرش با مردم حج كردند و همچنان تا سال سیصد و سى و پنجم عمر بن حسن با مردم حج میكرد و هم

ص: 771

اكنون كه جمادى الاخرى سال سیصد و سى و ششم است عهده دار قضاى مكه است و قضاى مصر و ولایتهاى دیگر نیز با اوست .

ابو الحسن على بن حسین بن على مسعودى كه خدایش بیامرزد گوید : در قسمتهاى گذشتهء این كتاب اخبار گونه گون و فنون دانستنى از اخبار پیمبران ( ص ) و سرگذشت شاهان و اخبار اقوام و اخبار زمین و دریاها و شگفتیهاى آن و چیزها كه بدان پیوسته است ، آورده ایم تا نمونهء كتابهاى گذشته و مدخل تصنیفات سابق ما باشد كه در اقسام دانستنیهاست ، و از پیش یاد آن كرده ایم . از اقسام علوم و اخبار گونه گون و قصه هاى ظریف از اخبار عرب و عجم و حوادث و اتفاقات اقوام دیگر هر چه توانستیم در این كتاب بتفصیل یا اجمال آوردیم یا بدان اشاره كردیم و هر كه چیزى از معانى آن را تحریف كند یا قسمتى از آن را تغییر دهد یا نكته اى از آن را محو كند یا چیزى از توضیحات آن را مشتبه یا دگرگون یا واژگون یا تباه یا مختصر كند یا به دیگرى نسبت دهد یا بیفزاید از هر ملت و فرقه باشد غضب و انتقام و بلایاى سخت خدا چنان بر او فرود آید كه صبرش ناچیز و فكرش حیران شود و خدایش انگشت نماى جهانیان و عبرت بینندگان و ضرب المثل اهل نظر كند و عطاى خویش را از او بگیرد و خالق آسمانها و زمین كه به همه چیز تواناست فرصتش ندهد تا از قوت و نعمتى كه به دو داده بهره مند شود . این تهدید را در آغاز و انجام كتاب خویش نهادم تا مانع مردم هوسناك و شقاوت پیشه شود كه خدا را به یاد آرند و از سرانجام خویش بیم كنند كه عمر كوتاه است و راه دراز نیست و همه به پیشگاه حساب خدا میروند .

اگر در مطالب این كتاب خطایى شده یا تحریفى از كاتب رخ داده عذر میخواهیم كه پیوسته در سفر و حركت بوده ایم ، گاهى سوى شرق و زمانى سوى غرب رفته ایم ، گاهى به سمت چپ و زمانى سمت راست بوده ایم و از خطاى انسانى

ص: 772

و ناتوانى بشرى بر كنار نبوده ایم و از وصول بكمال وا مانده ایم . اگر بنا بود هر كس كه همهء علوم را نداند كتاب تألیف نكند هیچكس كتابى تألیف نمیكرد ، زیرا خداى عز و جل فرماید كه بالاى هر داننده دانائى هست .

خدا ما را از آنها كند كه طاعت او را برمیگزینند و توفیق هدایت دارند و از او میخواهیم كه بدى را به نیكى و هزل را بجد بزداید و ما را از بخشش و فضل خویش بهره ور كند كه بخشنده و صاحب منت است . خدایى جز او نیست كه پروردگار عرش بزرگ است و درود خدا بر سرور آدمیان محمد و بر خاندان او باد .

پایان

ص: 773

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109