مروج الذهب جلد 1

مشخصات کتاب

سرشناسه : مسعودی، علی بن حسین، - 345؟ق.

عنوان قراردادی : مروج الذهب و معادن الجوهر .فارسی

عنوان و نام پدیدآور : مروج الذهب/ تالیف ابوالحسن علی بن حسین مسعودی؛ ترجمه ابوالقاسم پاینده.

مشخصات نشر : [تهران]: وزارت فرهنگ و آموزش عالی: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، 1365.

مشخصات ظاهری : 2 ج.

فروست : شركت انتشارات علمی و فرهنگی؛ 101؛ 120.

شابك : 160 ریال (ج.1) ؛ 180 ریال (ج.2)

یادداشت : ص. ع. به انگلیسی:...Abu'l -Hasan Mas'udi. Murudj al-dhahab.

یادداشت : این كتاب در سال 1344 توسط بنگاه ترجمه و نشر كتاب منتشر شده است.

عنوان دیگر : مروج الذهب و معادن الجوهر.

موضوع : اسلام -- تاریخ (حذفی)

موضوع : تاریخ جهان -- متون قدیمی تا قرن 14

موضوع : كشورهای اسلامی -- تاریخ

موضوع : ایران -- تاریخ

شناسه افزوده : پاینده، ابوالقاسم، 1287 - 1363. ، مترجم

شناسه افزوده : شركت انتشارات علمی و فرهنگی

رده بندی كنگره : DS35/63 /م 5م 4041 1365

رده بندی دیویی : 909/097671

شماره كتابشناسی ملی : م 65-436

ص: 1

مقدمه مؤلف

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله اهل الحمد و مستوجب الثناء و المجد و صلى الله على سیدنا محمد خاتم النبیین و على آله الطاهرین و سلم تسلیما الى یوم الدین

باب یاد آورى غرض از تألیف این كتاب

اما بعد ، ما كتاب اخبار الزمان را تألیف كردیم و در آنجا از كیفیت زمین و شهرها و شگفتیهاى آن و دریاها و عمق آن و كوهها و رودها و معادن جالب آن و اقسام مصب ها و اخبار بندرها و جزایر دریاها و دریاچه ها و اخبار بناهاى مهم و جاهاى متبرك و ذكر آغاز خلق و اصل نژاد و اختلاف وطنها و آنچه رود بوده و بمرور ایام و گذشت دورانها دریا شده و آنچه دریا بوده و رود شده و آنچه خشكى بوده و دریا شده و علت و سبب فلكى و طبیعى آن سخن آوردیم ، و هم از اختلاف اقالیم بسبب خاصیت ستارگان و تأثیر كوهها و از وسعت ناحیه ها و منطقه ها و تفاوت تاریخ قدیم و جدید و اختلاف كسان از هندوان و اقسام ملحدان در آغاز تاریخ و گفتار اهل شرایع و سخنها كه در كتب منزل اهل دیانتها هست ، ، و از پى آن از اخبار شاهان پیشینه و ملل سلف و قرون قدیم طوایف فنا شده كه نژادها و طبقات و دینهاى مختلف داشته اند از شاهان و فرعونان قدیم و خسروان و یونانیان و سخنان حكمت آمیزشان كه در جهان بجاست و گفتار فیلسوفان و اخبار ملوك و سرگذشت نژادها و سرگذشت پیمبران و رسولان و پرهیزكاران كه ضمن آن هست نكته ها گفتیم تا آنجا كه خداوند پیمبر خویش را صلى الله علیه و سلم

ص: 1

بكرامت و رسالت مفتخر فرمود و از مولد و رشد و بعثت و هجرت و جنگها و سفرهاى جنگى وى تا هنگام وفات و ظهور خلافت و انتظام ملك بروزگاران و مقتل طالبیان تا هنگام تألیف كتاب كه بدوران خلافت المتقى بالله امیر مؤمنان یعنى بسال سیصد و سى و دو بود سخن گفتیم .

آنگاه كتاب اوسط را در بارهء حوادث سلف به ترتیب تاریخ از آغاز تا ختم كتاب اعظم و دنبالهء آن كه خاص كتاب اوسط است بقلم آوردیم .

آنگاه به نظر آمد كه در كتابى كوچكتر مطالب مفصل را مختصر و موضوعات نیمه مفصل را كوتاهتر كنیم و شمه اى از مندرجات كتاب اعظم و اوسط را با مطالب بیشتر از اقسام علوم و اخبار ملل گذشته و دورانهاى سلف در آن بیاوریم . اگر در این باب تقصیرى رفته یا غفلتى شده پوزش میخواهیم كه خاطر ما به سفر و بادیه پیمایى ، به دریا و خشكى مشغول بود كه بدایع ملل را بمشاهده و اختصاصات اقالیم را بمعاینه توانیم دانست چنان كه دیار سند و زنگ و صنف و چین و زابج را در نور دیدیم و شرق و غرب را پیمودیم . گاهى باقصاى خراسان و زمانى در قلب ارمنستان و آذربایجان و اران و بیلقان بودیم . روزگارى به عراق و زمانى به شام بودیم كه سیر من در آفاق چون سیر خورشید در مراحل اشراق بود چنان كه گفته اند :

« باقطار جهان رو نهاده بود و چون خورشید گاهى در مشرق اقصى و زمانى در غرب میرفت و پیوسته سفر او را بجایى دور میراند كه كاروان بدانجا نتوانست رسید . » مؤلف گوید : و هم با شاهان مختلف كه اخلاق متفاوت و مقاصد گوناگون داشتند و دیارشان دور از هم بود گفتگو داشتیم و با آنها همسخن شدیم كه آثار علم برفته و نور آن خاموشى گرفته ، رنج آن فراوان شده و اهل فهم كمتر شده اند كه همه متظاهران نادانند یا مشتغلان ناقص كه به پندار قناعت كرده و از یقین دور مانده اند و از آن پیش كه بدین گونه علوم اشتغال ورزیم و بدین رشتهء ادب سر گرم شویم كتابها در اقسام مقالتها و انواع دیانتها تألیف كردیم چون كتاب « الا بانه عن اصول الدیانه » و كتاب

ص: 2

« المقالات فى اصول الدیانات » و كتاب « سر الحیاة » و كتاب « نظم الادله فى اصول المله » كه مشتمل بر اصول فتوى و قوانین احكام است از قبیل یقینى بودن قیاس و اجتهاد در احكام و اهمیت رأى و استحسان و معرفت ناسخ از منسوخ و كیفیت و حقیقت اجماع و شناخت خاص و عام و اوامر و نواهى و حظر و اباحه و خبرهاى مستفیض و واحد كه آمده و كردار پیغمبر صلى الله علیه و سلم و توابع این مطالب از قواعد فتوى و بحث در مطالب مخالفان و مسائل مورد نزاع و نكات مورد اتفاق .

و هم كتاب « الاستبصار » در امامت و شرح گفتار كسانى كه در این زمینه طرفدار نص یا انتخاب بوده اند و دلایل هر گروه از آنها و كتاب « الصفوه فى الامامه » و مطالب آن و دیگر كتابها در اقسام علم ظاهر و باطن و جلى و خفى و متروك و معمول و تذكار در بارهء آن چیزها كه منتظران انتظار مىبرند و محدثان مراقب وقوع آن هستند و نورى كه گفته اند در جهان میدرخشد و در بایر و معموره بسط مییابد و چیزها كه از پى وقوع ملاحم هست كه اخبار و مقدمات آن آشكار و روشن است و دیگر كتابها در زمینهء سیاست چون سیاست مدن و اقسام شهرها و نمونهء طبیعى شهر و تقسیم طبقات مردم و توضیح عناصر و كیفیت تركیب جهانها و اجسام سماوى و چیزهاى محسوس و نا محسوس از كثیف و لطیف و آنچه اهل دیانت در این باب گفته اند .

و چیزى كه مرا بتألیف این كتاب در تاریخ و اخبار جهان و حوادث سلف از سرگذشت پیغمبران و شاهان و موطن اقوام وادار كرد پیروى از رفتارى بود كه عالمان كرده اند و حكیمان داشته اند تا از جهان یادگارى پسندیده و دانشى منظم و كهن بجا ماند كه مؤلفان كتابها در این زمینه موفق یا مقصر ، مفصل یا مختصر نویس بوده اند . و دیده ایم كه حوادث بمرور زمان فزون مىشود و با زمانه وقوع مییابد و تواند بود كه حوادث جالب از هوشمند نهان ماند كه هر كس بقسمتى از آن توجه دارد و هر اقلیمى را شگفتیهاست كه فقط مردم آن دانند و آنكه در

ص: 3

وطن خویش بجا ماند و باطلاعاتى كه از اقلیم خود گرفته قناعت كند با كسى كه عمر خود را بجهانگردى و سفر گذرانیده و دقایق و نفایس اخبار را از دست اول گرفته برابر نتواند بود .

مردم سلف و خلف در تاریخ و حوادث كتابها آورده اند كه بعضى بصواب و بعضى دیگر بخطا رفته اند و هر یك به قدر توان خویش كوششى كرده و گوهر نهان هوش وا نموده اند ، چون وهب بن منبه و ابو مخنف لوط بن یحیى عامرى و محمد بن اسحاق و واقدى و ابن كلبى و ابو عبیده معمر بن مثنى و ابو العباس همدانى و هیثم بن مقفع و یزیدى و محمد بن عبد الله عتبى اموى و ابو زید سعید بن اوس انصارى و نضر بن شمیل و عبد الله بن عایشه و ابو عبید قاسم بن سلام و على بن محمد مدائنى و دماذ بن رفیع بن سلمه و محمد بن سلام جمحى و ابو عثمان عمرو بن بحر جاحظ و ابو زید عمر بن شبه نمیرى و زرقى انصارى و ابو سائب مخزومى و على بن محمد بن سلیمان نوفلى و زبیر بن به كار و انجیلى و ریاشى و ابن عابد و عمارة بن وسیمه مصرى و عیسى بن لهیعه مصرى و عبد الرحمن بن عبد الله بن عبد الحكم مصرى و ابو حسان زیادى و محمد بن موسى خوارزمى و ابو جعفر محمد بن ابو السرى و محمد بن هیثم بن شبابه خراسانى مؤلف كتاب الدوله و اسحاق بن ابراهیم موصلى مؤلف كتاب الاغانى و كتابهاى دیگر و جلیل بن هیثم هرتمى مؤلف كتاب الحیل و المكاید فى الحروب و كتابهاى دیگر و محمد بن یزید مبرد ازدى و محمد بن سلیمان منقرى جوهرى و محمد بن زكریاى غلابى مصرى مؤلف كتاب موسوم به الاجواد و كتابهاى دیگر و ابن ابى الدنیا ادب آموز المكتفى بالله و احمد بن محمد خزاعى معروف به خاقانى انطاكى و عبد الله بن محمد بن محفوظ بلوى انصارى همدم ابو یزید عمارة بن زید مدینى و احمد بن محمد بن خالد برقى كاتب ، مؤلف التبیان و احمد بن ابو طاهر مؤلف كتاب موسوم به اخبار بغداد و كتابهاى دیگر و ابن وشاء و على بن مجاهد مؤلف كتاب موسوم

ص: 4

به اخبار الامویین و كتابهاى دیگر و محمد بن صالح بن نطاح مؤلف كتاب الدوله العباسیه و كتابهاى دیگر و یوسف بن ابراهیم مؤلف اخبار ابراهیم بن مهدى و كتابهاى دیگر و محمد بن حارث ثعلبى مؤلف كتاب موسوم به اخبار الملوك كه براى فتح بن خاقان تألیف كرده و كتابهاى دیگر و ابو سعید سكرى مؤلف كتاب ابیات العرب و عبید الله عبد الله بن خردادبه كه در كار تألیف و ملاحت تصنیف برجسته و چیره دست بود كه مؤلفان معتبر پیرو او شدند و اقتباس از او كردند و به راه وى رفتند و اگر خواهى صحت این گفتار بدانى كتاب الكبیر فى التاریخ او را بنگر كه از همه كتابها جامعتر و منظم تر و پرمایه تر است و از اخبار اقوام و سرگذشت ملوك عجم و دیگران بیشتر دارد از جمله كتابهاى گرانقدر وى المسالك و الممالك است و كتابهاى دیگر كه اگر بجویى توانى یافت و اگر ببینى سپاس او خواهى داشت و هم از كتابهاى گرانقدر كتاب التاریخ من المولد الى الوفاة و من كان بعد النبى صلى الله علیه و سلم من الخلفا و الملوك الى خلافة المعتضد بالله و ما كان من الا - حداث و الكوائن فى ایامهم و اخبارهم تألیف محمد بن على حسینى علوى دینورى است و كتاب التاریخ احمد بن یحیى بلاذرى و هم كتاب وى دربارهء فتوح بلاد كه به صلح یا جنگ بود از هجرت پیمبر صلى الله علیه و سلم و شهرها كه در ایام وى و پس از او بدست خلیفگان گشوده شد و حوادث مربوط به آن و وصف شهرها كه در شرق و غرب و شمال و جنوب بود كه دربارهء فتوح البلدان كتابى بهتر از آن ندیده ایم و كتاب التاریخ الجامع الكثیر من اخبار الفرس و غیرها من الامم تألیف داود بن جراح كه جد على بن عیسى وزیر بود و كتاب التاریخ الجامع لفنون من الاخبار و الكوائن فى الأعصار قبل الاسلام و بعده تألیف ابو عبد الله محمد بن حسین بن سوار معروف به ابن اخت عیسى بن فرخانشاه كه در نقل حوادث تا بسال سیصد و بیستم رسیده است و تاریخ على بن عیسى بن منجم فیما انبأت به التوراة و غیر ذلك من اخبار الانبیا و الملوك و كتاب التاریخ و كتاب اخبار الامویین و مناقبهم و ذكر فضائلهم و ما أتوا به عن غیرهم و ما

ص: 5

احدثوه من السیر فى ایامهم تألیف ابو عبد الرحمن خالد بن هشام اموى و كتاب تاریخ قاضى ابو بشر دولابى و الكتاب الشریف فى التاریخ و غیره من الاخبار تألیف قاضى ابو بكر محمد بن خلف بن وكیع و كتاب السیر و الاخبار محمد بن خالد هاشمى و كتاب التاریخ و السیر ابو اسحاق بن سلیمان هاشمى و كتاب سیر الخلفاى ابو بكر محمد ابن زكریاى رازى مؤلف كتاب المنصورى فى الطب و كتابهاى دیگر .

ابو عبد الله مسلم بن قتیبه دینورى نیز كتابها و تألیفات بسیار دارد چون كتاب موسوم به المعارف و كتابهاى دیگر . تاریخ ابو جعفر محمد بن جریر طبرى از همه كتابها و تألیفات دیگر سر است كه اقسام حوادث و سرگذشتهاى گوناگون را فراهم آورده و از علوم مختلف سخن دارد و كتابى بسیار سودمند و نافع است و چرا نباشد كه مؤلف آن فقیه عصر و زاهد دهر بود كه فقیهان بلاد و دانایان سنت و اخبار ، علم از او گرفتند . و نیز كتاب تاریخ ابو عبد الله ابراهیم بن محمد بن عرفه واسطى ملقب به نفطویه كه از نكات كتب خواص و دقایق بزرگان سرشار است .

وى در كار تألیف و تصنیف از همه مردم روزگار خویش نكوتر و روشن تر و خوش سلیقه تر بود . محمد بن یحیى صولى در تألیف خود موسوم به كتاب الاوراق فى اخبار الخلفاء من بنى العباس و بنى امیه و شعرائهم و وزرائهم به همین روش رفته و نكته ها آورده و مطلبها یاد كرده كه دیگران ندانسته اند و خاص اوست كه شخصاً دیده است .

وى از علم و معرفت بهرهء كافى داشت و در تألیف و تصنیف چیره دست بود و هم كتاب الوزراء و اخبارهم تألیف ابو الحسن على بن حسن معروف به ابن ماشطه كه حوادث را تا آخر دوران الراضى بالله رسانیده است و هم ابو الفرج قدامة بن جعفر كاتب در تألیف و تصنیف خوش سلیقه بود ، كلمات را مختصر و معانى را بذهن نزدیك میكرد و اگر خواهى این نكته بدانى كتاب تاریخ وى را كه بنام زهر الربیع معروفست و هم كتاب الخراج او را بنگر تا حقیقت گفتار و درستى توصیف ما را عیان بینى . و هم كتاب ابو القاسم جعفر بن محمد بن حمدان موصلى فقیه دربارهء

ص: 6

تاریخ كه بمعارضهء كتاب الروضهء مبرد برخاسته و آن را الباهر نام كرده است و كتاب ابراهیم بن ماهویه فارسى كه با الكامل مبرد معارضه كرده و كتاب ابراهیم بن موسى واسطى كاتب ، در اخبار وزراء كه بمعارضهء كتاب محمد بن داود بن جراح دربارهء وزرا آورده است و كتاب على بن فتح كاتب معروف به المطوق كه در سرگذشت تنى چند از وزیران المقتدر بالله تألیف كرده است و كتاب زهرة العیون و جلاء القلوب تألیف مصرى و كتاب التاریخ تألیف عبد الرحمن بن عبد الرزاق معروف به جوزجانى سعدى و كتاب التاریخ و اخبار الموصل تألیف ابو ذكره موصلى و كتاب التاریخ فى اخبار العباسیین و غیرهم تألیف احمد بن یعقوب مصرى و كتاب التاریخ فى اخبار الخلفا من بنى العباس و غیرهم تألیف عبد الله بن حسین سعد كاتب و كتاب محمد بن مزید بن ابو الازهر بعنوان فى التاریخ و غیره و هم كتاب او كه بنام الهرج و الاحداث شهره است . و سنان بن ثابت بن قره حرانى را بدیدم كه از حدود فن خویش برون شده و روشى خارج از طریقت خود گرفته و كتابى بعنوان رساله اى ببعضى یاران خویش تألیف كرده و در آغاز ، سخنانى دربارهء صفات و اقسام نفس كه ناطق و غضبى و شهوانى است آورده و شمه اى از سیاست مدن از كتاب سیاست مدنى افلاطون كه دو مقاله است اقتباس كرده و نكاتى دربارهء وظایف ملوك و وزرا گفته پس از آن از حوادثى كه مدعى است شاهد آن بوده ولى نبوده و از اخبار المعتضد بالله و مصاحبت و روزگارانى كه با وى داشته سخن آورده آنگاه بخلاف رسم اخبار و تواریخ و برون از شیوهء اهل تألیف بدوران خلیفگان دیگر واپس رفته ، گرچه سخن نیك آورده و از خط معنى برون نشده اما عیب آنجاست كه از فن خویش برون رفته و خارج از رشتهء خاص خود بتكلف پرداخته . اگر بعلوم تخصصى خود یعنى علم اقلیدس و مقطعات و مجسطى و مدورات و نظرات سقراط و افلاطون و ارسطو پرداخته و از موجودات فلكى و آثار علوى و اختلاطات طبیعى و نسبتها و تركیبها و نتایج و مقدمات و صنایع تركیبى و معرفت پدیده ها از الهیات و جواهر و اوضاع و مساحت اشكال و

ص: 7

دیگر فنون فلسفه سخن كرده بود از تكلف مصون میماند كه كالایى مناسب رشتهء خود آورده بود . ولى كمتر كسى اندازهء گلیم خود داند و عیب خویش شناسد . عبد الله ابن مقفع گفته هر كس كتابى تألیف كند بمعرض دید كسان باشد ، اگر نكو كرده تمجیدش كنند و اگر بد آورده عیبش گویند .

ابو الحسن على بن حسین بن على مسعودى گوید : در اینجا فقط كتابهاى خبر و تاریخ و سرگذشت و حوادث را كه مؤلفان و مصنفانش مشهور و معروفند یاد كردیم و از تواریخ اهل حدیث كه از معرفت رجال دوران و طبقات محدثان سخن دارد چیزى نگفتیم كه این گونه كتابها بیشتر از آنست كه در این كتاب یاد توانیم كرد ولى نام محدثان و ناقلان سیرت و احادیث و طبقات اهل علم را از دوران صحابه و دوران بعد كه تابعان بوده اند با اقسام گوناگون مردم هر دوران كه عقاید مختلف داشته اند از فقیهان بلاد دیگر اهل آراء و فرقه ها و مذهبها تا بسال سیصد و سى و دو در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم .

و این كتاب را كه از نخبه مؤلفات سابق ما مندرجات گرانقدر و مطالب معتبر دارد مروج الذهب و معادن الجوهر نامیدم و آن را هدیهء بزرگان ملوك و اهل درایت كردم كه از اخبار روزگاران سلف نكاتى ضمن آن آورده ام كه مورد حاجت است و نفوس بدانستن آن راغب است و هم آن را نمونه اى از مطالب كتابهاى سلف خود كرده ام كه معرفت آن زینت افزاى ادیب خردمند است و از تغافل آن معذور نیست و در این كتاب همه علوم و همه فنون تاریخ و رشته هاى حوادث را بتفصیل آورده یا با جمال گفته یا به صورتى اشاره كرده یا به تلویح در عبارتى گنجانیده ایم .

و هر كه چیزى از معانى آن را تحریف كند یا قسمتى از آن را تغییر دهد یا نكته اى از آن را محو كند یا چیزى از توضیحات آن را مشتبه یا دگرگون یا واژگون یا تباه یا مختصر كند یا به دیگرى نسبت دهد یا بیفزاید از هر ملت و فرقه باشد غضب و انتقام و بلایاى سخت خدا چنان بر او فرود آید كه صبرش ناچیز و فكرش

ص: 8

حیران شود و خدایش انگشت نماى جهانیان و عبرت بینندگان و ضرب المثل اهل نظر كند و عطاى خویش را از او بگیرد و خالق آسمانها و زمین كه به همه چیز تواناست فرصتش ندهد كه از قوت و نعمتى كه به دو داده بهره مند شود .

این تهدید را در آغاز و انجام كتاب خویش نهادم كه مانع مردم هوسناك و شقاوت شعار شود كه خدا را به یاد آرند و از سرانجام خویش بیم كنند كه عمر كوتاه است و راه دراز نیست و همه به پیشگاه حساب خدا میروند .

اكنون بفهرست ابواب كتاب و مطالبى كه در هر باب آمده میپردازیم و توفیق از جانب خداست . 27

ص: 9

باب دوم: ذكر بابهایى كه در این كتاب هست

پیش از این از مقاصد كتاب سخن كردیم و اكنون شمه اى دربارهء بابهاى آن به ترتیبى كه هست میگوئیم تا خواننده آسان بدان تواند رسید .

نخست ذكر آغاز و كیفیت خلقت و پیدایش مردم است از آدم تا ابراهیم علیهما الصلاة و السلام .

ذكر قصهء ابراهیم علیه السلام و پیمبران و ملوك بنى اسرائیل كه پس از دوران وى بوده اند و شمه اى از سر گذشت پیمبران .

ذكر اهل فترت كه ما بین مسیح و محمد صلى الله علیه و سلم بوده اند .

ذكر شمه اى از اخبار هند و عقاید هندوان و آغاز ممالك و سیرت و رسوم و عبادتشان .

ذكر زمین و دریاها و آغاز پیدایش رودها و كوهها و اقالیم هفتگانه و ستارگان متعلق آن و مطالب دیگر .

ذكر شمه اى از تغییرات دریاها و شمه اى از اخبار رودهاى بزرگ .

ذكر اخبار دریاى حبشى و آنچه دربارهء وسعت و خلیجهاى آن گفته اند .

ذكر اختلاف كسان دربارهء مد و جزر و تفصیل آنچه در این زمینه گفته اند .

ص: 10

ذكر دریاى روم و آنچه دربارهء طول و عرض و ابتدا و انتهاى آن گفته اند .

ذكر دریاى نیطس و دریاى مایطس و خلیج قسطنطنیه .

ذكر دریاى باب و ابواب و خزر و گرگان و تفصیل گفتار دربارهء ترتیب دریاها .

ذكر ملوك چین و ترك و تفرقهء اولاد عامور و اخبار چین و شاهان آن دیار و تفصیل سرگذشت و سیاست آنها .

ذكر شمه اى از اخبار دریاها و عجایب آن و اقوام و مراتب ملوك كه اطراف آن هست و مطالب دیگر .

ذكر جبل قبخ و ا خبار اقوام لان و سریر و خزر و طوایف ترك و بلغار و اخبار باب و ابواب و ملوك و اقوامى كه اطراف آنها هستند .

ذكر ملوك سریانى .

ذكر ملوك موصل و نینوى كه آسوریانند .

ذكر ملوك نبطى و غیر نبطى بابل كه كلدانیانند .

ذكر ملوك قدیم ایران و سرگذشت و تفصیل وقایع ایشان .

ذكر ملوك الطوائف اشكانى كه ما بین شاهان طبقهء اول و طبقهء دوم ایران بوده اند .

ذكر مطالبى كه دربارهء نژاد ایرانیان گفته اند .

ذكر ملوك ساسانى كه طبقهء دوم شاهان ایرانند و سرگذشت و تفصیل وقایع ایشان .

ذكر ملوك یونان و وقایع ایشان و آنچه دربارهء نژادشان گفته اند .

ذكر وقایع جنگ اسكندر در سرزمین هند .

ذكر ملوك یونان پس از اسكندر .

ذكر روم و گفتار دربارهء نژاد و شمارهء ملوك و تاریخ سالها و تفصیل وقایع ایشان .

ص: 11

ذكر ملوك مسیحى روم كه شاهان قسطنطنیه اند و شمه اى از حوادث دوران ایشان .

ذكر ملوك روم از پس ظهور اسلام تا ارمینوس كه بسال سیصد و سى و دو سلطنت داشت .

ذكر مصر و نیل و وقایع و بنا و عجایب و اخبار ملوك آن دیار .

ذكر اخبار اسكندریه و بنا و ملوك و عجایب آن و مطالب مربوطه به این باب .

ذكر سیاهان و نژاد و اختلاف طوایف و طبقات و تفاوت مناطق و اخبار ملوك ایشان .

ذكر سقلابیان و اقامتگاه و اخبار ملوك و اختلاف طوایف ایشان .

ذكر فرنكان و جلیقیان و ملوك آنها و تفصیل اخبار و سرگذشت و جنگهایشان با مردم اندلس .

ذكر نوكبرد و ملوك و اخبار مساكن آنها .

ذكر عاد و ملوك آنها و شمه اى از اخبارشان و آنچه دربارهء درازى عمرشان گفته اند .

ذكر ثمود و ملوك آنها و صالح پیمبر و شمه اى از اخبارشان .

ذكر مكه و اخبار آن دیار و بناى خانهء خدا و جرهمیان و قبایل دیگر كه بر آنجا تسلط داشته اند و مطالب دیگر مربوط به این باب .

ذكر مجموعهء اخبار دربارهء زمین و شهرها و اشتیاق نفوس به وطن خود ذكر اختلاف در علت تسمیهء یمن و شام و عراق و حجاز .

ذكر یمن و نژاد مردم آن دیار و آنچه در این باب گفته اند .

ذكر تبعان یمن و دیگر ملوك آن دیار و سرگذشت و مدت سلطنت آنها .

ذكر ملوك یمنى حیره و دیگر ملوك آن دیار و اخبار آنها .

ذكر ملوك یمنى و غسانى شام و دیگر ملوك آن دیار و اخبار آنها .

ص: 12

ذكر بدویان عرب و اقوام دیگر و علت بدوى بودنشان و كردان جبال و نژاد آنها و شمه اى از اخبارشان و مطالب دیگر مربوط به این باب .

ذكر دیانتها و عقاید عرب جاهلیت و پراكندگى آنها در شهرها و خبر اصحاب فیل و موضوع احابیش و دیگران و عبد المطلب و مطالب دیگر مربوط به این باب .

ذكر معتقدات عرب دربارهء نفوس و هام و صفر و اخبار مربوط بدان .

ذكر گفتار عرب دربارهء غولان و جلوه غول و آنچه دیگران در این زمینه گفته اند و مطالب دیگر مربوط به همین باب و همین موضوع .

ذكر گفتار مردم عرب و غیر عرب كه هاتف و جن را پذیرفته یا منكر شده اند .

ذكر عقاید عرب دربارهء قیافه و عیافه و فال و سانح و بارح و جزان .

ذكر كاهنى و صفت آن و آنچه كسان دربارهء كاهنان گفته اند و تعریف نفس ناطقه و غیر ناطقه و آنچه دربارهء رؤیا گفته اند و مطالب دیگر در این باب .

ذكر شمه اى از اخبار كاهنان و سیل عرم بسرزمین سبا و مارب و تفرقهء قبیله ازد و سكونتشان در مناطق دیگر .

ذكر سال و ماه عرب و عجم و اتفاق و اختلاف آن .

ذكر ماه هاى قبطى و سریانى و اختلاف نام آن و شمه اى دربارهء تاریخ و مطالب دیگر مربوط به همین موضوع .

ذكر ماه هاى سریانى و توافق آن با ماه هاى رومى و شمار ایام سال و معرفت تغییرات جوى .

ذكر ماه هاى ایرانیان و مطالب مربوط به آن .

ذكر روزهاى ایرانیان و مطالب مربوط بدان .

ذكر سالها و ماه هاى عرب و نام روزها و شبهایشان .

ذكر گفتار عرب دربارهء شبهاى ماه هاى قمرى و مطالب دیگر در همین معنى .

ص: 13

ذكر چهار جهت و چهار طبع و خواص هر یك از جهات شرقى و غربى و شمالى و جنوبى و مطالب دیگر در تأثیر كواكب .

ذكر خانه هاى معتبر و معبدهاى محترم و آتشكده ها و بتخانه ها .

ذكر خانه هاى معتبر مردم یونان و وصف آن .

ذكر خانه هاى معتبر صقالبه و وصف آن .

ذكر خانه هاى معتبر رومیان قدیم و وصف آن .

ذكر خانه هاى معتبر و معبدهاى محترم صابیان حرانى و غیر حرانى و عجایب و اخبار آن و مطالب دیگر .

ذكر خبر آتشكده ها و كیفیت بناى آن و اخبار مجوسان مقیم آتشكده و مطالب مربوط به بناى آن .

ذكر خلاصهء تاریخ جهان از آغاز تا مولد پیمبر صلى الله علیه و سلم و آنچه مربوط به این باب است .

ذكر مولد پیمبر صلى الله علیه و سلم و نسب وى و مطالب دیگر مربوط به این باب .

ذكر مبعث پیمبر علیه الصلاة و السلام و حوادثى كه تا هجرت وى صلى الله علیه و سلم رخ داد .

ذكر هجرت پیمبر و خلاصهء حوادثى كه در ایام وى تا وفاتش صلى الله علیه و سلم رخ داد .

ذكر خبر امور و احوالى كه از مولد تا وفات وى صلى الله علیه و سلم بود .

ذكر كلماتى كه خاص وى علیه الصلاة و السلام بود و پیش از او كس نگفته بود .

ذكر خلافت ابو بكر صدیق رضى الله عنه و نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر خلافت عمر بن خطاب رضى الله عنه و نسب و شمه اى از اخبار و

ص: 14

سرگذشت وى .

ذكر خلافت عثمان بن عفان رضى الله عنه و نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر خلافت على بن ابى طالب رضى الله عنه و نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت او و نسب خواهران و برادرانش .

ذكر اخبار جنگ جمل و آغاز آن و زد و خوردها كه بود و مطالب دیگر .

ذكر حوادثى كه در صفین میان مردم عراق و شام رخ داد .

ذكر حكمین و آغاز حكمیت .

ذكر جنگهاى على رضى الله عنه با خوارج نهروان كه شراة بودند و مطالبى كه مربوط به همین باب است .

ذكر مقتل على بن ابى طالب رضى الله عنه .

ذكر شمه اى از سخنان على و زهد وى و اخبار مربوط به همین معنى .

ذكر خلافت حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنه و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر دوران معاویة بن ابى سفیان و شمه اى از حوادث و سرگذشت و لطایف اخبار او .

ذكر شمه اى از اخلاق و سیاست معاویه و قسمتى از اخبار جالب وى .

ذكر ثنا و فضیلت صحابه و على بن ابى طالب و عباس رضى الله عنهم .

ذكر دوران یزید بن معاویة بن ابى سفیان .

ذكر مقتل حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهما و كسانى كه از خاندان و پیروان وى كشته شدند .

ذكر فرزندان على بن ابى طالب رضى الله عنه .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و نوادر اعمال یزید بن معاویه و آنچه در

ص: 15

حره رخ داد و مطالب دیگر .

ذكر دوران معاویة بن یزید و مروان بن حكم و مختار بن ابى عبید و عبد الله بن زبیر و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام ایشان .

ذكر دوران عبد الملك بن مروان و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى و حجاج بن یوسف و اعمال و نوادر اخبار وى .

ذكر شمه اى از اخبار و خطبه ها و اعمال حجاج بن یوسف .

ذكر دوران ولید بن عبد الملك و شمه اى از اخبار و سرگذشت او و حوادث حجاج در ایام وى .

ذكر دوران سلیمان بن عبد الملك و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر خلافت عمر بن عبد العزیز بن مروان بن حكم رضى الله عنه و شمه اى از اخبار و سرگذشت و زهد وى .

ذكر دوران یزید بن عبد الملك و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر دوران هشام بن عبد الملك و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر دوران ولید بن یزید بن عبد الملك و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر دوران یزید بن ولید بن عبد الملك و ابراهیم بن ولید بن عبد الملك و شمه اى از اخبار ایشان .

ذكر علت تعصب یمانیه و نزاریه و فتنه ها كه بدوران بنى امیه از آن زاد .

ذكر دوران مروان بن محمد بن مروان بن حكم و جنگها و مقتل وى .

ذكر مدت و سال حكومت بنى امیه .

ذكر دولت عباسى و شمه اى از اخبار و مقتل و جنگها و سرگذشت مروان .

ذكر خلافت سفاح و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت ابو جعفر منصور و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ص: 16

ذكر خلافت مهدى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت هادى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت رشید و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر برمكیان و اخبار و حوادث روزگار ایشان .

ذكر خلافت امین و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر و خلافت مأمون و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت معتصم و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت واثق و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت متوكل و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت منتصر و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مستعین و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت معتز و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مهتدى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت معتمد و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت معتضد و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مكتفى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مقتدر و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت قاهر و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت راضى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت المتقى لله و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مستكفى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مطیع و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلاصهء تاریخ از هجرت تا این زمان كه جمادى الاول سال سیصد و سى و دوم و

ص: 17

سال فراغ از تألیف این كتاب است .

ذكر كسانى كه از اول اسلام تا بسال سیصد و سى و پنجم امارت حج داشته اند و این ختم كتاب است .

ذكر شمه اى از القاب آنها و آنچه اهل درایت در شمارشان گفته اند .

مسعودى گوید این خلاصهء محتویات و ابواب كتاب است ولى در هر باب از انواع علوم و فنون اخبار و آثار چیزها هست كه در عنوان باب نیامده و ترتیب كتاب چنانست كه آورده ایم و تاریخ خلیفگان و مدت عمرشان را در بابها كه خاص سرگذشت و اخبار ایشان كرده ایم بیاریم ، سپس حوادث جالب و مطالب برجستهء سرگذشت و خلاصهء حوادث مهم دوران ایشان و اخبار وزیرانشان را با اقسام علوم كه در حضور ایشان گفتگو میشد ضمن اشاره بچیزها كه از این معانى و فنون در كتابهاى سابق ما هست نقل كنیم .

و شمار بابهاى این كتاب صد و سى و دو باب است كه باب نخست ذكر مقاصد و باب دوم ذكر ابواب كتاب و باب آخر ذكر كسانى است كه از آغاز اسلام تا سال سیصد و سى و پنجم امارت حج داشته اند با شمه اى از القاب ایشان . 37

ص: 18

بسم الله الرحمن الرحیم

و ما توفیقى الا بالله

باب سوم ذكر آغاز و كار خلقت و پیدایش مخلوق

اشاره

باتفاق اهل علم از اهل اسلام ، خدا عز و جل چیزها را بىنمونه آفرید و از ناچیز بوجود آورد . از ابن عباس و غیر او روایت كرده اند كه نخستین چیزى كه خدا آفرید آب بود و عرش وى بر آب بود و چون خواست كه خلق را بیافریند از آب بخارى برون آورد و بخار بالاى آب برآمد و آن را آسمان نامید آنگاه آب را بخشكانید و آن را یك زمین كرد آنگاه زمین را بشكافت و هفت زمین كرد به دو روز یكشنبه و دوشنبه . و زمین را بر ماهى آفرید و ماهى همانست كه خداى سبحانه به قرآن در گفتار والاى خویش یاد كرده كه ن و القلم و ما یسطرون ، و ماهى در آب بود و آب بر تخته سنگ بود و تخته سنگ بر پشت فرشته بود و فرشته بر صخره بود و صخره بر باد بود و این همان صخره است كه خداى تعالى در قرآن بنقل از قول لقمان بپسرش فرموده است : « پسرك من اگر هم وزن دانه خردلى در صخره یا در آسمانها یا زمین باشد خدا آن را بیارد كه خدا دقیق و نكته دان است . » پس ماهى بجنبید و زمین بلرزید و خداوند كوهها را در آن استوار كرد و زمین آرام یافت و این گفتار خداى والاست كه « در زمین لنگرها كرد كه شما را نلرزاند » و كوهها را در زمین بیافرید و روزى مردم زمین را با درختان و آنچه بایسته بود به دو روز

ص: 19

سه شنبه و چهار شنبه آفرید . و این گفتار والاى اوست كه « چرا شما به آنكه زمین را به دو روز آفرید كافر میشوید و براى او همتاها مىنهید ؟ این پروردگار جهانیان است . و به چهار روز دیگر روى زمین لنگرها پدید كرد و در آن بركت نهاد و خوردنیهاى آن مقرر كرد كه براى پرستش كنان چهار روز كامل است . آنگاه به آسمان پرداخت كه بخارى بود و به آن و به زمین گفت برغبت یا كراهت بیائید . گفتند برغبت آمدیم » . این بخار از نفس آب بود كه تنفس كرد و آن را یك آسمان كرد سپس آن را بشكافت و هفت آسمان كرد به دو روز كه پنجشنبه و جمعه بود و جمعه از آن رو نام یافت كه خداوند در آن روز خلقت آسمانها و زمین را جمع كرد سپس فرمود :

« بهر آسمانى كار آن را وحى كرد » گوید یعنى در هر آسمانى مخلوق آن را از فرشتگان و دریاها و كوههاى برف بیافرید . آسمان دنیا از زمرد سبز است و آسمان دوم از سیم سپید است و آسمان سوم از یاقوت سرخ است و آسمان چهارم از در سپید است و آسمان پنجم از طلاى سرخ است و آسمان ششم از یاقوت زرد است و آسمان هفتم از نور است كه خدا آن را از فرشتگانى پر كرده كه چون بنزدیك خدایند بتعظیم وى بر یك پا ایستاده اند و پاهایشان زمین هفتم را شكافته و قدمشان بفاصلهء پانصد سال راه زیر زمین هفتم استوار است و سرهایشان زیر عرش است اما بعرش نمیرسد و پیوسته گویند لا إله الا الله ذو العرش المجید ، و از هنگام خلقت تا قیام رستاخیز چنین باشند و زیر عرش دریایى است كه روزى جنبندگان از آن فرود مىآید ، خدا بدان وحى مىكند و هر چه خدا بخواهد از آسمانى بآسمانى مىبارد تا بجایى میرسد كه ابرم نام دارد و خدا بباد وحى مىكند تا آن را بابرها برساند كه بقطره ها فرو بارد . و زیر آسمان دنیا ، دریاییست پر آب كه همه حیوانات همانند دریاهاى زمین در آن شناورند و بقدرت خداى برجاست . و خداوند وقتى از خلق زمین فراغت یافت جن را پیش از آدم بر پشت آن جاى داد و جنیان را از شعلهء آتش كرد و ابلیس میان ایشان بود و خدا گفتشان كه خون بهایم نریزند و معصیت نكنند .

ص: 20

ولى خون ریختند و به یكدیگر ستم كردند و چون ابلیس بدیدشان كه از این رفتار باز نمیگردند از خداى تعالى بخواست تا او را به آسمان بالا برد و با فرشتگان همساز شد كه خدا را سخت عبادت میكرد . و خدا گروهى از فرشتگان را بفرستاد تا جنیان را كه گروه ابلیس بودند بجزایر دریاها راندند و از آنها هر چه خدا خواست بكشتند و خدا ابلیس را خازن آسمان دنیا كرد و غرور در دل او افتاد .

آنگاه خدا خواست آدم را بیافریند و بفرشتگان گفت : « در زمین جانشینى پدید خواهم كرد . » گفتند : « پروردگارا این جانشین كیست ؟ » گفت : « بازماندگان خواهد داشت كه در زمین تباهى كنند و حسد ورزند و همدیگر را بكشند . » گفتند : « پروردگارا در آنجا مخلوقى پدید میكنى كه تباهى كند و خونها بریزد در صورتى كه ما ترا به پاكى میشناسیم و تقدیس گویانیم ؟ » خدا گفت : « من چیزها دانم كه شما ندانید . » آنگاه خدا جبریل را به زمین فرستاد كه گلى از آن بیارد . زمین به دو گفت :

« از دست تو به خدا پناه میبرم كه مرا ناقص نكنى » و او بازگشت و چیزى از آن بر نگرفت و گفت : « خدایا او به تو پناه برد » . سپس خدا میكائیل را فرستاد و زمین با او همان گفت كه بازگشت و چیزى از آن برنگرفت . پس از آن خدا فرشتهء مرگ را فرستاد و زمین باز اعوذ بالله گفت و به خدا پناه برد ولى فرشته گفت : « من نیز به خدا پناه میبرم كه برگردم و فرمان وى را كار نبسته باشم » .

و از خاك سیاه و سرخ و سپید برگرفت بدین جهت آدمیزادگان برنگهاى گوناگون شدند و او را آدم نامیدند كه از ادیم یعنى كف زمین گرفته شد و جز این نیز گفته اند . و خدا فرشتهء مرگ را عهده دار مرگ كرد و خاك را چهل سال بسرشت تا گل ورزیده شد كه بهم چسبیده بود و آن را چهل سال واگذاشت تا دگرگونه شد و بو گرفت و گفتار خدا است كه من حماء مسنون ، یعنى گل متغیر متعفن . آنگاه آن را نقش بست و بیجان گل خشك همانند سفال واگذاشت تا یكصد و

ص: 21

بیست سال و بقولى چهل سال بر آن بگذشت . و این گفتار خداست كه « روزگارى بر انسان گذشت كه چیز قابل ذكرى نبود » . فرشتگان كه بر گل بیجان میگذشتند از آن میترسیدند و ابلیس از همه ترسان تر بود كه چون میگذشت پا بر آن میكوفت و صدایى چون سفال بر میخاست كه صلصله اى داشت . و گفتار خداست كه من صلصال كالفخار ، یعنى از گل خشكى همانند سفال . و گفته اند كه صلصال جز این بود . و ابلیس از دهان گل بیجان درون میرفت و از پائین آن برون میشد و میگفت : « ترا براى كارى آفریده اند . » وقتى خدا خواست جان در آن بدمد بفرشتگان گفت : « آدم را سجده كنید » و همه سجده كردند مگر ابلیس كه ابا ورزید و تكبر كرد و گفت « پروردگارا من از او بهترم كه مرا از آتش و او را از گل آفریده اى و آتش از خاك برتر است ، منم كه در زمین جانشین بوده ام و پوشش پر و زینت نور و تاج كرامت داشته ام و در آسمان و زمین عبادت تو كرده ام . » خداى تعالى گفت : « از بهشت برون شو كه مطرودى و تا روز جزا لعنت من شامل تو است . » و او تا روز رستاخیز مهلت خواست و خدا تا روز وقت معین مهلتش داد . ابلیس ندانست كه چرا گفتند آدم را سجده كند .

بعضى كسان گفته اند كه آدم محراب مكلفان سجده بود و مقصود ، سجود خالق عز و جل بود و موافقت و اطاعت فرمان بطریق امتحان و تجربه و آزمایشى كه مكلفان را هست و بعضى دیگر جز این گفته اند . آنگاه خدا از روح خویش در آدم دمید و چون روح به پاره اى از او در آمد میخواست برخیزد و بنشیند و خداوند گفت : « انسان را شتابگر آفریده اند . » و چون روح پیاپى در او شد عطسه زد و خدا گفت : « اى آدم بگو الحمد لله تا خدا بر تو رحمت آرد . » مسعودى گوید : آنچه دربارهء آغاز خلقت گفتیم همانست كه شریعت آورده و سلف از خلف و بازمانده از رفته نقل كرده و ما همچنان كه از كلماتشان دریافته و در كتابهایشان یافته ایم بیان كردیم ، بر حدوث جهان دلیلهاى روشن هست ولى از گفتار اهل ملل كه موافقان حدوثند و گروه مخالفان كه معتقد

ص: 22

قدمند چیزى نیاوردیم كه این مطالب را در كتب سابق خویش یاد كرده ایم و در بسیارى موارد این كتاب شمه اى از علوم نظر و برهان و جدل كه مربوط بآراء و عقاید است بطریق خبر گفته ایم .

از امیر مؤمنان على بن ابى طالب علیه السلام روایت كرده اند كه فرمود : « وقتى خدا خواست خلقت را بوجود آرد و مخلوق را بیافریند و مبدعات را ابداع كند پیش از گسترش زمین و افراشتن آسمان كه در انفراد ملكوت و وحدت جبروت خویش بود مخلوق را چون غبارى بیاراست آنگاه شمه اى از نور خود را رها كرد تا بدرخشید و شعله اى از نور وى پرتو افكند و این نور در میان صورتهاى نهان فراهم شد و به صورت پیمبر ما محمد صلى الله علیه و سلم در آمد و خداوند كه گویندهء عزیز است فرمود تو برگزیدهء منتخبى و ودیعهء نور و گنجینهء هدایت من پیش تو است ، بخاطر تو بطحا را مسطح و آب را روان و آسمان را بلند میكنم و ثواب و عقاب و بهشت و جهنم بوجود مىآورم و خاندان ترا براى هدایت میگمارم و از علم نهان خود بهره ورشان میكنم تا نكته اى براى آنها مشكل نباشد و چیزى از آنها نهان نماند و آنها را حجت خلق و نشانهء قدرت و وحدانیت خویش میكنم . آنگاه دربارهء ربوبیت و خلوص و وحدانیت از آنها شهادت گرفت و از پس این شهادت كه گرفته شد انتخاب محمد و آل وى را با بصیرت خلق بیامیخت و به آنها وانمود كه هدایت با اوست و نور از اوست و امامت در خاندان اوست تا سنت عدل از پیش مستقر شود و عذرها برخیزد آنگاه خداوند مخلوق را در غیب نهان كرد و بمكنون علم خویش فرو برد آنگاه علل را بر گماشت و زمان را كشید و آب را روان كرد و كف را بر انگیخت و بخار را بجنبانید و عرش وى بر آب شناور شد و زمین را بر روى آب بگسترد و از آب بخارى بر آورد و آن را آسمان كرد و زمین و آسمان را بطاعت خواند كه پذیرفتند و اطاعت آوردند . آنگاه فرشتگان را از نورى كه ابداع كرده و جانها كه بوجود آورده

ص: 23

بود بیافرید و نبوت محمد صلى الله علیه و سلم را قرین توحید خویش كرد و از آن پیش كه در زمین مبعوث شود در آسمان مشهور شد . و چون خدا آدم را بیافرید فضیلت او را بر فرشتگان بیان كرد و دانشى را كه از پیش خاص او كرده بود عیان نمود كه وقتى نام اشیاء را از او پرسیدند همه را به دو شناسانید . و خدا آدم را محراب و كعبه و باب و قبله نهاد كه نیكان و روحانیان نورانى را به سجدهء او واداشت . آنگاه آدم را بنزد فرشتگان پیشوا خواند و او را از ودیعهء خویش آگاه كرد و اهمیت امانتى را كه سپردهء او بود وانمود كه همه بهرهء آدم از نكویى ، ودیعهء نور ما بود كه به دو نمود . و خداى تعالى پیوسته این نور را بروزگار نهان داشت تا محمد صلى الله علیه و سلم را بدوران فترت علنا فضیلت داد كه مردم را به ظاهر و باطن و سر و علن دعوت كرد و او علیه السلام پیمانى را كه از ذر پیش از نسل گرفته شده به یاد آورد و هر كه با او موافق شد و از چراغ نور قدیم اقتباس كرد به سر آن راه یافت و كار واضح را عیان دید و هر كه بغفلت دچار شد سزاوار غضب شد آنگاه نور را بفطرت ما انتقال داد كه در امامان ما درخشید كه ما نور آسمان و زمینیم و نجات بما وابسته است و علم نهان از ماست و سرانجام كارها بماست و همه حجت ها بظهور مهدى ما كه ختم امامان و ناجى امت و غایت نور و مصدر امور است خاتمه مییابد كه ما افضل مخلوق و اشرف موحدان و حجت پروردگار جهانیم و هر كه بولایت ما چنگ زند و دستاویز ما را بگیرد نعمت بر او فرخنده باد . » این را از ابو عبد الله جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن حسین از پدرش حسین بن على از امیر مؤمنان على ابن ابى طالب كرم الله وجهه روایت كرده اند و ما بسیارى اسانید و طرق این اخبار را كه با اتصال سند همهء راویان در كتب سلف خویش آورده ایم از بیم طول و تفصیل در این كتاب نیاوردیم .

اما آنچه در تورات هست اینست كه خداوند خلقت را بروز دوشنبه آغاز

ص: 24

كرد و ختم فراغت روز شنبه بود . بدین جهت یهودان شنبه را عید كردند و اهل انجیل پنداشته اند كه مسیح بروز یكشنبه از گور برخاست و آن را عید نهاده اند .

اما آنچه عامهء اهل فقه و حدیث بر آنند اینست كه آغاز بروز یكشنبه و فراغ بروز جمعه بود كه در آن روز كه ششم نیسان بود روح در آدم دمیده شد . سپس حوا از آدم بوجود آمد و سه ساعت از روز گذشته بود كه در بهشت آرام گرفتند و سه ساعت كه یك چهارم روز و معادل پنجاه و یك سال از سالهاى دنیا بود در آنجا ببودند . و خدا آدم را به سراندیب و حوا را به جده و ابلیس را به بیسان و مار را به اصفهان فرود آورد و آدم به هند در جزیرهء سرندیب بر كوه راهون فرود آمد و برگى كه از برگهاى بهشت به خود چسبانیده بود بر او بود كه بخشكید و باد آن را ببرد و در دیار هند بپراكند . گویند - و خدا داناتر است - كه همه بوى خوش كه بدیار هند هست از آن برگ است و جز این نیز گفته اند بدین جهت عود و قرنفل و ادویه و مشك و دیگر چیزهاى خوشبو خاص هند است و بر كوه نیز یاقوتها بدرخشید و الماس از آن بود و در جزایر دریاى آن سنباده و به قعر آن معادن مروارید است . و چون آدم از بهشت برون شد مشتى گندم و سى شاخه از درختان بهشت از اقسام میوه ها همراه داشت كه از آن جمله ده میوه پوستدار بود كه گردو و بادام و فندق و پسته و خشخاش و شاه بلوط و نارگیل و انار و موز و بلوط بود و ده میوه هسته دار بود كه شفتالو و زرد آلو و گلابى و خرما و سنجد و كنار و زالزالك و عناب و كندر و گیلاس بود و ده میوهء دیگر كه پوست و هسته نداشت و براى خوردن آن مانع نبود كه سیب و شاه میوه و انگور و امرود و انجیر و توت و اترج و بالنگ و خیار و خربزه بود .

گویند چون آدم و حوا از بهشت فرود آمدند جدا بودند و در محلى كه عرفه نام دارد بهم رسیدند و از معارفهء ایشان آن مكان عرفه نام یافت و جز این نیز گفته اند و آدم علیه السلام به حوا مایل شد و او را بپوشانید و پسر و دخترى آورد

ص: 25

نام پسر قاین شد و نام دختر لویذاء شد آنگاه بار دیگر او را بپوشانید و باز حوا پسر و دخترى آورد كه پسر هابیل و دختر اقلیمیا نام گرفت . دربارهء اسم پسر اول خلاف كرده اند اهل كتاب و دیگران بر این رفته اند كه نام وى چنان كه گفتیم قاین بود و بعضى عقیده دارند كه نام وى قابیل بود و این گفتار گروهى از مردم است و غالب همانست كه از پیش آوردیم . على بن جهم در قصیدهء خویش دربارهء آغاز خلقت و ابداع این نكته را یاد كرده و گفته است :

« و پسرى آوردند كه نامش قاین شد و از رشد او رنجها دیدند . هابیل بزرگ شد و قاین بزرگ شد و میان آنها خلاف نبود . » اهل كتاب گفته اند كه آدم خواهر هابیل را بزنى قاین و خواهر قاین را به هابیل داد و زناشویى دو شكم را جدا كرد و چنین كرد تا به حد امكان محارم را از هم دور كند كه به حكم ضرورت و محدودیت نسل فاصلهء محارم و زناشویى بیگانه میسر نبود . مجوسان پنداشته اند كه آدم مخالف زناشویى فرزندان یك شكم نبود و نخواست از هم جدا شوند و در این باب نكته اى دارند كه ادعا میكنند ازدواج برادر و خواهر و پسر و مادر بهتر و سودمندتر است و ما این مطلب را در فن چهاردهم كتاب « اخبار الزمان و من اباده الحدثان من الامم الماضیه و الاجیال الخالیه و المالك الدائره » آورده ایم .

هابیل و قاین قربان آوردند ، هابیل بهترین گوسفند و نكوترین خوردنى خویش را بجست و قربان نهاد ولى قاین بدترین مال خود را جست و قربان نهاد و كارشان چنان شد كه خداى تعالى در كتاب عزیز خویش حكایت كرده كه قاین هابیل را بكشت . گویند او را در صحرایى هموار بیجان كرد و گویند این به دیار دمشق از سرزمین شام بود و سر او را بسنگى بكوفت و گویند كه وحوش در آنجا از انسان وحشت كردند كه بد كارى و قتل آغاز كرده بود و چون او را بكشت در نهان كردنش متحیر ماند و او را به پشت كشید و در زمین همى گشت و خدا كلاغى بر -

ص: 26

انگیخت تا كلاغ دیگر را بكشت و به خاك كرد و قاین غمین شد و سخنى گفت كه قرآن آورده كه « واى بر من كه نتوانستم همانند این كلاغ باشم و نعش برادرم را نهان كنم » آنگاه او را به خاك سپرد . و چون آدم از قصه خبر یافت غمین شد و بنالید و وحشت كرد و فغان برداشت .

مسعودى گوید : میان مردم شعرى مشهور است كه به آدم نسبت دهند كه وقتى دربارهء فرزند غمین و از فقدان او اندوهگین بود گفته بود :

« دیار و مردم آن دگرگون شده اند و روى زمین كدر و زشت است همه رنگها و مزه ها دگر شده است و بشاشت چهرهء زیبا كاسته است و مردم زمین بجاى باغستانهاى وسیع درختان خاردار و كنار دارند .

دشمنى كه هرگز فراموش نمیكند و ملعونى كه هرگز نمیمیرد تا آسوده شویم مجاور ما شده است .

قاین هابیل را بستم كشته است اى دریغ از آن صورت دلپذیر چرا من فراوان نمیگریم كه هابیل در قبر خفته است .

زندگى دراز مایهء اندوه من است و من از زندگى خویش آسایش ندارم » .

در چند كتاب تاریخ و سرگذشت و انساب چنین دیده ام كه وقتى آدم این شعر را بخواند ابلیس از جایى كه صداى او را مىشنید و خودش را نمیدید پاسخ

ص: 27

داد و گفت :

« از این دیار و ساكنانش دور شو كه فراخناى زمین براى تو تنگ است تو و همسرت حوا در بهشت بودید مگر آدم از آزار دنیا راحت تواند شد ! خدعه و مكر من پیوسته بود تا بهاى سود آور از چنگ تو برفت اگر رحمت خداوند نبود از بهشت جاوید باد به كفت مانده بود . » و هم در كتابها دیده ام كه آدم علیه السلام صدایى شنید و كسى را ندید كه فقط یك شعر بجز اشعارى كه یاد كردیم میخواند . شعر اینست :

« اى پدر هابیل ! هر دو را كشته شده گیر كه زنده بتلافى مقتول كشته خواهد شد . » وقتى آدم این بشنید غم و ناله اش بر رفته و بجا مانده بیفزود و بدانست كه قاتل كشته خواهد شد و خداوند به دو وحى كرد كه من نور خویش را كه در اصلاب پاك و شریف همى رود و بدان بر همه نورها میبالم از تو برون میبرم و آن را ختم پیمبران میكنم و خاندانش را بهترین امامان جانشین قرار مىدهم و روزگار را بدوران ایشان بسر میبرم و زمین را از دعوتشان پر و به پیروان آنها منور میكنم . پس آماده باش و پاكیزه شو و تقدیس و تسبیح گوى و بهنگام طهارت همسر خویش را بپوشان كه ودیعهء من از شما بفرزندتان انتقال خواهد یافت . پس آدم به حوا در آمد كه همانوقت بار گرفت و چهره اش بدرخشید و نور در جبینش پرتو افكند و از دیدگانش نمودار شد و چون دوران حمل بسر آمد فرزندى آورد كه از همه پسران نكوتر و موقرتر و زیباتر و خوش سیماتر و خوشخوىتر بود ، و جلال و مهابت از نور

ص: 28

و زینت از جلال و ابهت داشت و نور از حوا به دو رسید كه در چهره اش درخشان و در طلعتش پرتوافكن بود و آدم او را شیث و بقولى شیث هبة الله نامید و چون رشد كرد و بزرگ شد و كمال یافت و بصیرت گرفت آدم وصیت خویش با او بگفت و اهمیت ودیعه اى را كه در او بود نمودار كرد و بگفت كه پس از وى حجت و جانشین خدا در زمین خواهد بود كه باید حق خدا را باوصیاى خویش برساند كه انتقال نسل پاك و مایهء فروزان در او انجام شده است .

و چون آدم وصیت را به شیث سپرد آن را مستور داشت و سر آن را نگهداشت .

و وفات آدم در رسید و رحلتش نزدیك شد و بروز جمعه ششم ماه نیسان در همان ساعت كه خلقت یافته بود درگذشت . عمر وى علیه السلام نهصد و سى سال بود ، و شیث را وصى فرزندان خود كرد . گویند آدم بهنگام مرگ چهل هزار فرزند و نواده داشت .

دربارهء قبر آدم خلاف است بعضى پنداشته اند قبر وى در منى به مسجد خیف است بعضى گفته اند كه در غارى بكوه ابو قبیس است و جز این نیز گفته اند و خدا از حقیقت حال واقفتر است .

شیث حكومت مردم كرد و صحف پدر را با آن كتاب و شریعت كه خاص وى نازل شده بود اساس تشریع كرد . و شیث بزن خود درآمد كه آبستن انوش شد و نور به دو انتقال یافت و چون بار نهاد نور بر انوش نمودار شد . و چون وقت وصیت رسید شیث دربارهء ودیعه به دو سفارش كرد و اهمیت آن را نمودار كرد كه مایهء شرف و حرمت ایشان است و به فرزند خود گفت كه پسر خود را با همیت و اعتبار این شرف واقف كند كه اولاد خویش را نیز مطلع كنند ، و چنان شود كه این وصیت به نسلها انتقال یابد .

و وصیت از دورانى بدورانى روان بود تا نور به عبد المطلب و فرزند وى عبد الله پدر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم رسید و این موضوع میان اهل شریعت كه طرفدار

ص: 29

نصند و دیگران كه قائل به انتخابند مایهء خلاف است . طرفداران نص امامیان یعنى شیعه على بن ابى طالب رضى الله عنه و الطاهرین من ولده هستند كه پنداشته اند خدا هیچ دورانى را از قائم به حق الله كه یا پیمبر و یا وصى منصوص بنام از طرف خدا و پیمبر است خالى نمیگذارد و طرفداران انتخاب فقیهان شهرها و معتزلیان و فرقه هاى خوارج و مرجئه و بسیارى از محدثان و عوام و فرقه هایى از زیدیه اند و پنداشته اند كه خدا و پیمبر كار را بامت واگذاشته اند تا یكى را از میان خود انتخاب كنند و بامامت بردارند و بعضى دورانها از حجت خدا كه به نظر شیعیان همان امام معصوم است خالى تواند بود . در قسمتهاى آیندهء این كتاب شمه اى از توضیح این مطالب را با گفتار دو گروه یاد خواهیم كرد .

انوش در زمین به آبادى پرداخت و گویند - و خدا داناتر است - كه همهء نژاد آدم از شیث بدون فرزندان دیگر بود و جز این نیز گفته اند . وفات شیث بسن نهصد و دوازده سالگى رخ داد . بروزگار انوش قاین پسر آدم و قاتل هابیل كشته شد . مقتل او تفصیلى عجیب دارد كه در اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم . وفات انوش در سوم ماه تشرین اول رخ داد و عمر او نهصد و شصت سال بود .

پسر او قینان بود كه نور در پیشانى وى نمودار بود و پیمان از او گرفت .

قینان بآبادى زمین پرداخت تا مرگش در رسید و عمرش نهصد و بیست سال بود . گویند مرگش در ماه تموز از پس تولد فرزندش مهلائیل بود . مهلائیل هشتصد سال عمر داشت . و فرزند ولى لود بود كه نور را به ارث برد و پیمان از او گرفته شد و حق استوار بود . گویند بسیارى اقسام لهو بدوران وى پدید آمد و پسر قاین كه قاتل برادر بود آن را پدید آورد . فرزندان قاین را با فرزندان لود جنگها و حكایتها بود كه در كتاب اخبار الزمان آورده ایم جنگ میان فرزندان شیث و فرزندان قاین رخ داد . یك طبقه از هندوان كه آدم را قبول دارند به این جمع از فرزندان قاین منسوبند و بیشتر این طبقه در سرزمین قمار از دیار هند اقامت دارند و عود قمارى

ص: 30

منتسب بدیار ایشان است .

زندگانى لود هفتصد و سى و دو سال و وفاتش در ماه آذار بود . پس از او پسرش اخنوخ به پا خاست كه ادریس پیمبر صلى الله علیه و سلم بود . صابیان پندارند كه وى هرمس بود و هرمس بمعنى عطارد است و هم او ادریس بود كه خداوند عز و جل در كتاب خویش خبر داد كه او را بمكانى بلند بالا برده است . عمر او در زمین سیصد سال بود و بیش از این نیز گفته اند . او نخستین كس بود كه درز نهاد و با سوزن بدوخت و سى صحیفه بر او نازل شد و پیش از آن بر آدم بیست و یك صحیفه و بر شیث بیست و نه صحیفه نازل شده بود كه تهلیل و تسبیح در آن بود .

بعد از او متوشلح بن اخنوخ پا گرفت و دیار را آباد كرد و نور به پیشانى داشت و فرزندان آورد . مردم دربارهء بسیارى از فرزندان وى سخنها گفته اند كه بلغار و روس و سقلابیان از فرزندان ویند . زندگانیش نهصد و شصت سال و مرگش در ماه ایلول بود . پس از وى لمك به پا خاست و بدوران وى حادثه ها و اختلاط نژادها بود و بهنگام مرگ هفتصد و نود سال داشت .

پس از او نوح بن لمك علیه السلام بود كه تباهى در زمین فراوان شد و تاریكى ظلم شدت گرفت و او بدعوت خدا در زمین قیام كرد اما بجز طغیان و كفر نخواستند .

نوح نفرینشان كرد و خدا به دو وحى كرد كه كشتى بساز و چون از ساختن كشتى فراغت یافت جبریل علیه السلام تابوتى را كه استخوان آدم در آن بود نزد وى آورد .

روز جمعه نوزدهم ماه آذار بكشتى نشستند و نوح و كسانى كه با وى بكشتى بودند روى آب بماندند و مدت پنج ماه همهء زمین زیر آب بود آنگاه خداوند بفرمود تا زمین آب را فرو برد و آسمان آب را بر گرفت و كشتى به جودى نشست . جودى كوهى بدیار باسورى و جزیرهء ابن عمر بدیار موصل است كه تا دجله هشت فرسخ فاصله دارد و قرارگاه كشتى تا كنون بر سر این كوه هست . گویند بعضى قسمتهاى زمین بسرعت آب را فرو نبرد و بعضى دیگر بهنگام فرمان بسرعت آب را فرو برد .

ص: 31

زمینهایى كه اطاعت كرده وقتى حفر شود آب آن خوشگوار است و زمینهایى كه در قبول فرمان تأخیر كرده خدایش به آب شور و شوره و نمكزار و ریگ عقاب كرده و آن آب كه از تمرد زمین در فرو بردن آب بجا مانده بگودالهاى زمین رفته و دریاها از آنست و باقیماندهء آبى است كه زمین آن نافرمانى كرده و مایهء هلاك اقوام شده است . از این پس در همین كتاب اخبار و اوصاف دریاها را یاد خواهیم كرد .

نوح با سه فرزندش سام و حام و یافث و سه عروسش و چهل مرد و چهل زن از كشتى فرود آمدند و بدامن كوه رهسپار شدند و در آنجا شهرى بنیاد كردند و نام آن را ثمانین یعنى هشتاد نهادند كه اكنون نیز كه سال سیصد و سى و دوم است همین نام دارد نسل آن هشتاد نفر از میان رفت و خداوند نسل مخلوق را بوسیلهء سه پسر نوح از او قرار داد و خداوند عز و جل از این قصه خبر میدهد كه گوید « و نسل او را باقى گذاشتیم » و خدا به این تأویل داناتر است .

و آن پسر نوح كه بجا ماند و نوح به دو گفت « پسرك من با ما سوار شو » یام بود .

نوح زمین را میان فرزندان خود تقسیم كرد و هر قسمت را بیكى اختصاص داد . فرزند خود حام را بواسطهء رفتارى كه با پدر كرد و معروفست نفرین كرد و گفت : « حام ملعون با دو بندگى برادران كنار » . سپس گفت « سام مبارك باد و یافث را خدا فزونى دهد و یافث بمسكن سام در آید . » در تورات دیدم كه نوح از پس طوفان سیصد و پنجاه سال زنده بود و همهء عمر وى نهصد و پنجاه سال بود و جز این نیز گفته اند .

پس حام و فرزندانش در اقامتگاههایشان به خشكى و دریا جا گرفتند كه ترتیب آن را در این كتاب مىآوریم و هم تفرقهء نژاد یافث و سام و حام را در زمین یا مسكن هایشان - یاد خواهیم كرد .

سام در میان زمین از دیار حرم تا خضر موت و عمان و عالج آرام گرفت و ارم بن

ص: 32

سام و ارفخشد بن سام از جمله فرزندان او بودند . قوم عاد بن عوص از فرزندان سام بودند كه در ریگستان احقاف مكان داشتند و هود بایشان مبعوث شد و هم قوم ثمود بن عابر از فرزندان آدم بودند كه در سرزمین حجر ما بین شام و حجاز بسر میبردند و خداوند برادرشان صالح را بسوى ایشان فرستاد و حكایتشان با صالح روشن و معروفست و در جاى دیگر در همین كتاب شمه اى از اخبار او و پیمبران دیگر را علیهم السلام یاد خواهیم كرد .

طسم و جدیس پسران لاوذ بن إرم بودند كه در یمامه و بحرین جا داشتند و عملیق بن لاوذ بن إرم برادرشان بود كه بعضى از ایشان مقیم حرم و بعضى دیگر بسرزمین شام بودند و عمالیق از ایشان بودند كه در مناطق مختلف پراكنده شدند . و برادرشان امیم بن لاوذ بسرزمین ایران فرود آمد . در همین كتاب در باب اختلاف كسان دربارهء نژاد ایرانیان خواهیم گفت كه بعضىها كیومرث را از فرزندان امیم شمرده و گفته اند كه بنى امیم بسرزمین و بار كه به پندار اخباریان قلمرو جنیان بود فرود آمدند .

فرزندان عبیل بن عوص نیز كه برادر عاد بن عوص بود در مدینه پیمبر علیه السلام فرود آمدند .

سام بن نوح ، ماش بن ارم بن سام را فرزند داشت كه به شهر بابل بر ساحل فرات فرود آمد و نمرود بن ماش پسر او بود كه در بابل مقر ساخت و هم در آنجا بر ساحل فرات پلى ساخت و پانصد سال سلطنت كرد و پادشاه نبطیان بود و در ایام وى خداوند زبانها را مختلف كرد و براى فرزندان سام نوزده زبان و براى فرزندان حام هفده و براى فرزندان یافث سى و شش زبان قرار داد و پس از آن لغتها منشعب شد و زبانها اختلاف یافت و این مطلب را با پراكندگى كسان در شهرها و شعرها كه هنگام پراكندگى در سرزمین بابل گفته اند در همین كتاب در جاى خود بیاوریم . گویند فالغ بود كه زمین را میان اقوام تقسیم كرد و به همین جهت فالغ نام

ص: 33

یافت كه اصل آن فالح بمعنى قاسم است .

و ارفخشد بن سام بن نوح ، شالخ را فرزند آورد و شالخ دو فرزند آورد ، یكى فالغ بن شالخ كه زمین را تقسیم كرد و او جد ابراهیم علیه السلام بود ، دیگرى عابر بن شالخ كه پسرش قحطان بن عابر بود و پسر او یعرب بن قحطان بود و او نخستین كس بود كه پسرانش به او درود ملك یعنى « شادزى » و « گزندت مباد » گفتند و بقولى این درود را به دیگرى از ملوك حیره گفتند . قحطان پدر همه مردم یمن بود چنان كه انشاء الله در این كتاب در باب خلاف مردم در نژاد مردم یمن بیاید ، و همو اول كس بود كه سخن عربى گفت و چون معانى را اعراب یعنى اظهار كرد سخنش عربى نام یافت و یقطن بن عابر بن شالخ ، پدر قبیلهء جرهم بود و قوم جرهم عموزادگان ایشان یعربند .

جرهمیان در یمن سكونت گرفتند و به عربى تكلم كردند آنگاه در مكه مقیم شدند و در آنجا ببودند چنان كه در اخبارشان بیاریم و مردم قطورا عموزادگان ایشان بودند .

پس از آن خدا اسماعیل علیه السلام را در مكه سكونت داد كه از جرهمیان زن گرفت و این قبیله خال هاى فرزندان اسماعیلند .

اهل كتاب آورده اند كه لمك بن سام بن نوح زنده است كه خدا عز و جل به سام وحى كرد كسى را كه به پیكر آدم گماشتى تا ابد زنده خواهم داشت ، زیرا سام بن نوح تابوت آدم را در میان زمین به خاك سپرد و لمك را بقبر وى گماشت .

وفات سام روز جمعه در ماه ایلول بود و عمرش تا آن دم كه خدایش قبض روح كرد سیصد سال بود .

از پس سام پسرش ارفخشد كاردار زمین شد و عمر وى تا هنگامى كه خدایش قبض روح كرد چهار صد و شصت و پنج سال بود و وفاتش به ماه نیسان بود و چون خداوند ارفخشد را قبض روح كرد پسرش شالخ بن ارفخشد پا گرفت و عمرش تا آن دم كه خدایش قبض روح كرد چهار صد و سى سال بود . و چون خداوند شالخ را قبض روح كرد پسرش عابر پا گرفت و جهان آباد كرد و بروزگار وى حادثه ها و نزاع در

ص: 34

بعضى نقاط زمین بود ، و عمرش تا وقتى كه خدایش قبض روح كرد سیصد و چهل سال بود .

و چون خدا عابر را قبض روح كرد پس از او پسرش فالغ روش پدران سلف را به پا داشت و عمر وى تا خدایش قبض روح كرد دویست و سى سال بود كه در پیش از او و اختلاف زبانها كه بسرزمین بابل بود یاد كرده ایم .

وقتى خدا فالغ را قبض روح كرد پس از او پسرش رعو بن فالغ پا گرفت .

گویند تولد نمرود ستمگر بدوران وى بود و عمر وى تا هنگامى كه خدایش قبض روح كرد دویست سال بود و وفاتش در ماه نیسان بود .

وقتى خداوند رعورا قبض روح كرد از پس وى ساروغ بن رعو پا گرفت . گویند بدوران وى بپاره اى علل كه در زمین رخ نمود پرستش بتان و تصویرها نمودار شد و عمر وى تا هنگامى كه خدایش قبض روح كرد دویست و سى سال بود .

و چون خدا ساروغ را قبض روح كرد از پس وى ناحور بن ساروغ پا گرفت و برسم پدران سلف رفت . بروزگار وى حوادث و زلزله ها بود كه بروزگار پیش سابقه نداشت . پاره اى مشاغل و ابزارها نیز در ایام وى پدید آمد و هم بدوران او جنگها بود و فرقه ها از هندوان و دیگران بوجود آمد . عمر وى تا هنگامى كه خدایش قبض روح كرد یكصد و چهل و شش سال بود .

وقتى خدا ناحور را قبض روح كرد از پس او پسرش تارح پا گرفت و همو آزر پدر ابراهیم خلیل بود كه نمرود بن كنعان بروزگار وى بود و عبادت آتش و نور در ایام نمرود در زمین نمودار شد و براى آن مرتبت ها نهادند و هم در زمین آشفتگى بسیار بود ، جنگها شد و در شرق و غرب ولایتها و كشورها پدید آمد و حادثه هاى دیگر بود . سخن در احكام نجوم آشكار شد و افلاك را تصویر كردند و براى این كار ابزارها ساختند و فهم مطالب فلكى را بذهن مردم نزدیك كردند . ستاره بینان در طالع سال تولد ابراهیم علیه السلام نگریستند كه چه حكم مىكند و به نمرود

ص: 35

گفتند مولودى بوجود مىآید كه عقول مردم را ریشخند مىكند و عبادتشان را از میان میبرد . و نمرود بگفت تا موالید ذكور را بكشند . اما ابراهیم را در غارى نهان كردند و آزر كه همان تارح بود بمرد و هنگامى كه خدا عز و جل قبض روحش كرد عمرش دویست و شصت سال بود ، و الله الموفق للصواب .

ص: 36

ذكر قصهء ابراهیم علیه السلام و پیمبران و ملوك بنى اسرائیل و غیر بنى اسرائیل كه پس از دوران وى بودند

وقتى ابراهیم بزرگ شد و از غارى كه در آنجا بود برون آمد و در آفاق زمین و جهان نظر كرد و دلایل حدوث و فناپذیرى را بدید و طلوع زهره را نگریست گفت : « این پروردگار منست » و چون ماهتاب را دید كه از آن روشنتر است گفت :

« این پروردگار منست » و چون خورشید را دید كه از آنچه دیده بود درخشانتر است گفت : « این پروردگار منست ، این بزرگتر است » كسان دربارهء سخن ابراهیم كه این پروردگار منست ، خلاف كرده اند بعضى گفته اند بطریق استدلال و استفهام بود و بعضى دیگر عقیده دارند كه این سخن از ابراهیم پیش از بلوغ و حال تكلیف بود و گروهى دیگر جز این گفته اند . پس جبریل بیامد و وى را شریعت آموخت و خدایش پیمبر و خلیل كرد كه از پیش هدایت یافته بود و هر كه هدایت یافته باشد از خطا و لغزش و عبادت غیر یكتاى صمد مصون است . ابراهیم كه دید قوم وى بتان تراشیده را بخدایى گرفته اند و عبادتشان میكنند ملامتشان كرد . و چون مذمت ابراهیم از خدایان قوم مكرر شد و شهرت گرفت نمرود آتشى بیفروخت و وى را در آن افكند و خدا آتش را خنك و سالم كرد و در آن روز در همه نقاط زمین آتش خاموش بود .

و ابراهیم ، اسماعیل علیهما السلام را فرزند آورد و این بروزگارى بود كه از

ص: 37

عمر وى هشتاد و شش یا هشتاد و هفت و بقولى نود سال گذشته بود . مادر اسماعیل هاجر كنیز ساره بود و ساره نخستین كس بود كه به ابراهیم ایمان آورده بود . وى دختر بتوایل بن ناحور یعنى دختر عموى ابراهیم بود ، و جز این نیز گفته اند كه پس از این بیماریم .

لوط بن هاران بن تاریخ بن ناحور نیز كه برادرزادهء ابراهیم بود به دو ایمان آورد . و خدا لوط را بشهرهاى پنجگانه فرستاد كه سدوم و عمورا و ادموتا و صاعورا و صابورا بود . قوم لوط مردم مؤتفكه بودند . به نظر كسانى كه كلمه را مشتق دانسته اند این نام از فلك اشتقاق دارد كه بمعنى دروغ است و خدا در كتاب خویش یادشان كرده گوید : « مؤتفكه سقوط كرد » و آن شهریست ما بین ناحیهء شام و حجاز بنزدیك اردن و فلسطین ولى در قلمرو شام است و تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم بجاست اما ویرانست و كس در آنجا سكونت ندارد و مسافران سنگهاى نشاندار را كه مایهء هلاك مردم شهر شده در آنجا توانند دید كه سیاه و براق است . لوط بیست و چند سال میان قوم خویش اقامت كرد و به خدا دعوتشان كرد اما ایمان نیاوردند و چنان كه خداوند خبر داده عذاب آنها را بگرفت .

و چون اسماعیل فرزند ابراهیم از هاجر بزاد ساره را غیرت آمد و ابراهیم اسماعیل و هاجر را به مكه برد و آنجا سكونت داد . و این گفتار خدا عز و جل است كه بحكایت از ابراهیم گوید : « خدایا من كسان خود را بدره اى بىحاصل بنزد خانهء محترم تو گذاشتم . » و خدا دعایش را اجابت كرد و با مجاورت جرهم و عمالقه وحشت از ایشان ببرد و دلهایى از مردم را بسوى آنها متمایل ساخت . و خدا قوم لوط را بسبب اعمالشان كه معروفست بروزگار ابراهیم هلاك كرد .

سپس خداوند به ابراهیم فرمان داد تا فرزند خویش را ذبح كند و او باطاعت پروردگار پرداخت و پسر را به رو در انداخت و خدا ذبیحه اى بزرگ بفداى او فرستاد ، و ابراهیم با اسماعیل پایه هاى خانه را بر آوردند .

ص: 38

آنگاه ابراهیم اسحاق علیه السلام را از ساره ، فرزند آورد و این بروزگارى بود كه یكصد و بیست سال از عمر ابراهیم گذشته بود .

كسان دربارهء ذبیح خلاف كرده اند ، بعضى گفته اند ذبیح اسحاق بود بعضى دیگر او را اسماعیل دانسته اند . اگر فرمان ذبح به حجاز آمده باشد ذبیح اسماعیل بوده است زیرا اسحاق به حجاز نرفته بود و اگر فرمان ذبح به شام آمده باشد ذبیح اسحاق بوده است ، زیرا اسماعیل از آن پس كه از شام برده شد بدانجا بازنگشت .

ساره بمرد و پس از او ابراهیم با قنطورا ازدواج كرد و شش پسر از او آورد كه مرق و نفس و مدن و مدین و سنان و سرح بودند . ابراهیم در شام بمرد و هنگامى كه خدا قبض روحش كرد عمرش یكصد و نود و پنج سال بود و خدا ده صحیفه به دو فرستاده بود .

اسحاق از پس ابراهیم رفقا دختر بتوایل را بزنى گرفت و او عیص و یعقوب را از یك شكم آورد . عیص اول از مادر جدا شد و یعقوب پس از او بود و هنگام تولدشان اسحاق شصت ساله بود . و اسحاق نابینا شد و دعا كرد تا یعقوب بر برادران خود ریاست و در فرزندان وى پیمبرى داشته باشد و عیص بر فرزندان وى حكومت داشته باشد . و چون خدا اسحاق را قبض روح كرد یكصد و هشتاد و پنچ سال داشت و در جوار پدر خود خلیل به خاك رفت . محل گورشان مشهور است و بفاصلهء هیجده میل از بیت المقدس در مسجدیست كه بنام مسجد و مراتع ابراهیم معروفست .

اسحاق به پسر خود یعقوب گفت تا بسرزمین شام برود و او را به پیمبرى دوازده تن از پسرانش كه لاوى و یهودا و یساخر و زبولون و یوسف و بنیامین و دان و نفتالى و كان و اشار و شمعون و روبیل بودند بشارت داد . اینها اسباط دوازده گانه اند و پیمبرى و شاهى در اولاد چهار تن از ایشان یعنى لاوى و یهودا و یوسف و بنیامین بود . و شكوه یعقوب از برادرش عیص بیشتر شد و خداوند او را ایمنى داد . یعقوب پنج هزار و پانصد گوسفند داشت ، و از آن پس كه خداى عز و جل وى را ایمنى داد كه به او دست نخواهند

ص: 39

یافت یك دهم رمهء خود را به عیص داد تا شر او را كوتاه كند كه از سطوت وى بیمناك بود . و خدا یعقوب را بگناه بى اعتنایى بوعدهء خدا در فرزندانش مجازات داد و به او وحى فرستاد : « مگر بگفتار من اطمینان نداشتى ! چنان كنم كه فرزندان عیص مدت پانصد و پنجاه سال مالك فرزندان تو باشند . » و این مدت از آن هنگام بود كه رومیان بیت المقدس را ویران كردند و بنى اسرائیل را ببندگى گرفتند تا هنگامى كه عمر بن خطاب رضى الله عنه بیت المقدس را گشود .

یعقوب ، یوسف را بیشتر از همه دوست داشت و برادران بر او حسد بردند . قصهء یوسف را با برادرانش خداوند عز و جل در كتاب خود آورده و به زبان پیمبر خبر داده و در میان امت وى مشهور است .

خدا در دیار مصر یعقوب را در سن یكصد و چهل سالگى قبض روح كرد و یوسف جنازهء او را به فلسطین آورد و در جوار ابراهیم و اسحاق به خاك سپرد . یوسف نیز صد و بیست ساله بود كه خداوند در مصر قبض روحش كرد و او را بتابوت مرمر نهاده با سرب مسدود كردند و بمایه هاى ضد آب و هوا اندودند و در نزدیكى شهر منف به نیل افكندند ، و مسجد وى نیز همانجاست . گویند یوسف وصیت كرده بود كه جنازه اش را براى دفن در جوار یعقوب به مسجد ابراهیم علیه السلام حمل كنند .

ایوب پیمبر صلى الله علیه و سلم نیز بدوران یوسف بود . وى ایوب بن موص بن زراح بن رعوایل بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیهم السلام بود ، اقامتگاه وى بسرزمین شام در ناحیهء حوران و بثنیه از دیار اردن ما بین دمشق و جابیه بود و مال و فرزند فراوان داشت . خدا وى را بتن و مال و فرزند مبتلا فرمود و او صبر كرد و خدا هر چه را از او گرفته بود باز پس داد و گناهش را بخشید و حكایت او را در كتاب خویش به زبان پیمبر صلى الله علیه و سلم نقل كرد . مسجد ایوب و چشمه اى كه در آنجا غسل كرد هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم در دیار نوى و جولان ما بین دمشق و طبریه از دیار اردن باقى و مشهور است . مسجد و چشمه در حدود سه میلى شهر نوى

ص: 40

است و سنگى كه در حال ابتلا وى و همسرش رحمه نام بدان پناه میبردند تا كنون در آن مسجد بجاست .

اهل تورات و كتابهاى قدیم گفته اند كه موسى بن میشاء بن یوسف بن یعقوب پیش از موسى بن عمران پیمبر بود و هم او بود كه بجستجوى خضر بن ملكان بن فالغ بن عابور بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح بر آمد . بگفتهء بعضى اهل كتاب خضر ، خضرون بن عمیائیل بن نفر بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم بود كه پیمبر قوم خویش بود و اجابتش كردند .

موسى بن عمران بن قاهث بن لاوى بن یعقوب بدوران فرعون ستمگر به مصر بود و فرعون ولید بن مصعب بن معاویه بن ابى نمیر بن ابى الهلواس بن لیث بن هران ابن عمرو بن عملاق بود و چهارمین فرعون مصر بود كه عمرى دراز و پیكرى تنومند داشت . بنى اسرائیل از پس یوسف ببردگى افتاده بودند و كار بر آنها سخت بود . اهل كهانت و نجوم و جادو به فرعون گفته بودند مولودى بیاید و ملك او را زایل كند و در مصر حوادث بزرگ پدید آورد . فرعون از این قضیه پریشان شد و بگفت تا اطفال را بكشند . و كار موسى چنان شد كه خدا عز و جل بمادرش وحى فرستاد كه او را به دریا بینداز و او نیز بینداخت ، تا آخر حكایت كه خدا به زبان پیمبر خود صلى الله علیه و سلم بیان كرده است .

شعیب صلى الله علیه و سلم نیز در همین دوران بود . وى شعیب بن نویل بن رعوایل بن مر بن عنقاء بن مدین بن ابراهیم بود كه به عربى سخن میگفت و پیمبر اهل مدین بود و چون موسى علیه السلام از فرعون گریزان شد به شعیب پیمبر صلى الله علیه و سلم گذشت و خداوند عز و جل قصهء موسى را با شعیب كه دخترش را بزنى گرفت بیان كرده است .

و خدا با موسى سخن گفت و برادرش هارون را پشتیبان او كرد و هر دو را بسوى فرعون فرستاد كه دعوتشان را نپذیرفت و خدا عز و جل او را غرق كرد .

ص: 41

و خدا به موسى فرمان داد تا بنى اسرائیل را بجانب بیابان ببرد . شمار آنها ششصد هزار مرد بدون نابالغان بود و الواحى كه خدا بر كوه طور سینا به موسى بن عمران نازل كرد از زمرد سبز بود كه نوشته از طلا داشت . وقتى موسى از كوه بیامد گروهى از بنى اسرائیل را دید كه بعبادت گوسالهء خویش پرداخته اند و بلرزید و الواح از دستش بیفتاد و بشكست و آن را فراهم آورد و با چیزهاى دیگر در تابوت سكینه جا داد و در هیكل نهاد . هارون كاهن بود و سرپرست هیكل و بزرگ زمانه بود . و خداوند نزول تورات را در بیابان كامل كرد و هم هارون را در آنجا قبض روح كرد كه در كوه موات بحدود كوه شراة كه مجاور طور است به خاك رفت و قبر وى در یك مغارهء قدیم معروفست و بعضى شبها صدایى عظیم از آنجا شنیده مىشود كه هر موجود زنده اى را متوحش مىكند . گویند او را به خاك نسپرده اند بلكه در آن غار نهاده اند و این مكان قصه اى عجیب دارد كه در كتاب « اخبار الزمان عن الامم الماضیه و الممالك الدائره » آورده ایم و هر كه بدانجا رود آنچه را گفته ایم معاینه بیند . مرگ هارون هفت ماه پیش از وفات موسى بود . وقتى خدا هارون را قبض روح كرد وى صد و بیست و سه سال داشت و بقولى هنگام مرگ صد و بیست ساله بود و گفته اند وفات موسى سه سال پس از مرگ هارون بود . موسى به شام رفت و در آنجا جنگها داشت و از صحرا دسته ها براى حمله به عمالیق و قربانیان و مدینیان و طوایف دیگر كه به شام بودند فرستاد كه در تورات آمده است . و خدا عز و جل ده صحیفه به موسى نازل كرد كه مجموع صحف منزل یكصد صحیفه كامل شد آنگاه تورات را به زبان عبرى به دو نازل كرد كه امر و نهى و تحلیل و تحریم و سنن و احكام داشت و تورات در پنج سفر بود كه سفر را بمعنى صحیفه آورده اند . و موسى تابوت سكینه را از طلا ساخت و ششصد هزار و هفتصد و پنجاه مثقال طلا در آن به كار برد . پس از هارون ، یوشع بن نون كه از سبط یوسف بود كاهن شد . و خدا موسى را در صد و بیست سالگى قبض روح كرد . موسى و هارون پیر نشدند و جوانیشان تغییر نیافت .

ص: 42

وقتى خدا عز و جل موسى را قبض روح كرد یوشع بن نون بنى اسرائیل را بدیار شام برد كه ملوك عمالیق و دیگر ملوك جبار شام بر آنجا تسلط داشتند و یوشع بن نون دسته ها بجنگشان فرستاد و با آنها پیكارها داشت و دیار اریحا و زغر را در قلمرو و غور بگشود . این ناحیه همان اراضى بحیرة المنتنه است كه كس در آن غرق نمیشود و ذى روحى از ماهى و غیره در آنجا بوجود نمى آید و صاحب منطق و دیگر فلاسفهء متقدم و متأخر دوران وى از آن یاد كرده اند و آب رود طبریه كه همان اردن است بدان مىریزد . و سر چشمهء رود طبریه از دریاچهء كفرلى و قرعون دمشق است و چون رود اردن به بحیرة المنتنه رسد آن را بشكافد و همچنان مشخص از آب دریاچه تا دل آن برود آنگاه میان دریاچه فرو شود و كس نداند این رود عظیم بى آنكه چیزى بدریاچه بیفزاید یا از آن بكاهد بكجا میرود . این بحیرة - المنتنه اخبار عجیب و قصه هاى مفصل دارد كه در كتاب « اخبار الزمان عن الامم - الماضیه و الملوك الدائره » آورده ایم و قصهء دو گونه سنگ را كه به صورت خربزه از آنجا استخراج مىشود یاد كرده ایم كه یكى را سنگ یهودى نامند و فلاسفه از آن سخن آورده اند و طبیبان براى درد سنگ مثانه به كار مىبرند ، و سنگ یهودى دو گونه است نر و ماده ، نر خاص مردان و ماده براى زنان است و از همین دریاچه گل معروف به حمره استخراج مىشود و در همه جهان - خدا بهتر داند - دریاچه اى كه در آنجا ذى روح از ماهى و حیوانات دیگر بوجود نیاید نیست مگر این و دریاچه اى كه در قلمرو آذربایجان ما بین شهر ارمنیه و مراغه هست و بنام كبودان معروفست و من سواره بر آن رفته ام و مردم سلف از علت اینكه در بحیرة المنتنه حیوان نیست گفتگو كرده اما از دریاچهء كبودان سخن نیاورده اند و بقیاس گفتارشان میبایست علت هر دو یكى باشد .

و پادشاه شام كه سمیدع بن هوبر بن مالك بود بمقابلهء یوشع شتافت و میانشان جنگها بود تا یوشع او را بكشت و همه ملكش را به تصرف آورد و دیگر جباران

ص: 43

عمالیق را از پى او روان كرد و بسرزمین شام حمله ها برد و مدت یوشع بن نون در بنى اسرائیل از پس وفات موسى بن عمران بیست و نه سال بود . وى یوشع بن نون بن افرائیم بن یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم بود . گویند آغاز جنگ یوشع بن نون با سمیدع پادشاه عمالیق بدیار ایله بنزدیك مدین بود كه عوف بن سعد جرهمى در این باره گوید :

« مگر ندیدى كه گوشت عملقى پسر هوبر در ایله پاره پاره شد و گروههاى یهود كه هشتاد هزار تن بى زره و زره دار بودند بر او حمله بردند و او نیز چون عمالیق دیگر شد كه پس از او آمدند فرارى و حیرت زده بر زمین میدویدند كه گفتى میان كوههاى مكه نبوده اند .

و پیش از آن كسى سمیدع را ندیده بود . » در یكى از دهكده هاى بلقا بقلمرو شام مردى بود بلعم نام كه پسر باعوراء بن سنور بن وسیم بن ناب بن لوط بن هاران بود و مستجاب الدعوه بود . قومش به او گفتند یوشع ابن نون را نفرین كند و نتوانست كرد و عاجز ماند و با بعضى ملوك عمالیق بگفت تا زنان زیبا را باردوگاه یوشع بن نون بفرستند . چنین كردند و یهودان با زنان در آمیختند و طاعون در میان ایشان افتاد و هفتاد هزار كس به هلاكت رسید ، و بیش از این نیز گفته اند . بلعم همانست كه خدا خبر داد كه آیه ها به دو داده بود و از آن برون شد . گویند یوشع بن نون به صد و بیست سالگى درگذشت . از پى یوشع ابن نون كالب بن یوقنا بن بارض بن یهوذا در بنى اسرائیل پا گرفت . وى و یوشع دو مردى بودند كه خدا نعمتشان داده بود و یادشان بكتاب خدا هست .

مسعودى گوید : در كتابى دیدم كه پس از وفات یوشع بن نون كوشان كفرى

ص: 44

در بنى اسرائیل پا گرفت و هشتاد سال در میان آنها بود و بمرد و عمیائیل بن قابیل در سرزمین بلقا بناحیه ماب ، جبارى كوش نام را بكشت . پس از آن بنى اسرائیل كافر شدند و خدا بیست سال تمام كنعان را بر آنها مسلط كرد و چون او بمرد عملال احبارى چهل سال حكومت بنى اسرائیل یافت ، آنگاه شموئیل پا گرفت و ببود تا طالوت حكومت یافت و جالوت جبار ، شاه بربران فلسطین بر ضد یهودان برخاست .

مسعودى گوید : طبق روایت نخست كه گفتیم سرپرست بنى اسرائیل از پى یوشع بن نون كالب بن یوقنا بود ، پس از او فنحاص بن عازر بن هارون بن عمران به مدت سى سال رهبر و كارساز بنى اسرائیل شد . وى صحف موسى بن عمران علیه - السلام را در كوزهء مسین نهاد و سر آن را بسرب مسدود كرد و بنزدیك صخرهء بیت - المقدس برد ، و این پیش از بناى بیت المقدس بود و صخره بشكافت و غارى نمودار شد كه صخرهء دیگر در آن بود و كوزهء مسین را در آنجا نهاد و صخره چنان كه اول بود بهم بر آمد .

وقتى فنحاص بن عازر بمرد كار بنى اسرائیل به كوشان اثیم ، ملك جزیره افتاد كه آنها را به بندگى گرفت و هشت سال بلیه سخت بود ، آنگاه تا چهل سال كار بدست عنیائیل بن یوقنا برادر كالب افتاد كه از سبط یهودا بود و پس از او اعلون ملك مواب مدت هیجده سال با كوشش بسیار كار بنى اسرائیل را راه برد .

پس از او اهوذ از فرزندان افرایم پنجاه و پنج سال حكومت داشت و بسال سى و پنجم دوران وى عمر جهان چهار هزار سال تمام شد ، جز این تاریخ نیز گفته اند .

پس از آن شاعان بن اهوذ بیست و پنج سال حكومت یهود داشت پس از او یا بین كنعانى بیست سال حكومت شام یافت ، پس از آن كار بدست زنى بنام دبورا افتاد .

گویند وى دختر یا بین بود و مردى باراق نام را از سبط نفتالى همدست خود كرد و چهل سال حكومت داشت ، پس از آن كسانى از بنى مدین بنام عریب و ربیب و برسونا و دارع و صلنا نه سال و سه ماه حكومت یهود كردند ، پس از آن كدعون

ص: 45

كه از آل منشا بود چهل سال حكومت داشت و شاهان مدین را بكشت ، پس از او پسرش ابیمالخ سه سال و سه ماه حكومت كرد سپس تولع از آل افراین بیست و سه سال حكومت یافت ، پس از او یامین از آل منشا بیست و دو سال ، پس از آن ملوك عمان هیجده سال و سه ماه ، پس از آنها نحشون از مردم بیت لحم هفت سال ، آنگاه شنشون بیست سال ، پس از او املج ده سال ، سپس عجران هشت سال حكومت كردند .

آنگاه مدت چهل سال مقهور ملوك فلسطین شدند آنگاه ، عیلان كاهن چهل سال حكومت كرد كه بدوران وى بابلیان بر بنى اسرائیل چیره شدند و تابوت را كه بنى اسرائیل پیروزى از آن میجستند بغنیمت گرفتند و به بابل بردند و یهودان را از خانه و فرزند آواره كردند و حكایت قوم حزقیل رخ داد ، همانها كه هزاران كس از ایشان از بیم مرگ از دیار خویش برون شدند و خدا به آنها گفت بمیرید و سپس زنده شان كرد كه طاعون در ایشان افتاده بود و سه سبط از آنها بجا ماند كه یك دسته بریگستان رفت و دستهء دیگر بارتفاعات كوهستان و دستهء سوم بیكى از جزایر دریا پناه برد و حكایتى دراز داشتند تا بدیار خود باز گشتند و به حزقیل گفتند : « قومى را دیده اى كه به قدر ما رنج دیده باشد ؟ » گفت : « نه و نشنیده ام كه قومى چون شما از خدا گریخته باشند . » آنگاه خدا مدت هفت روز طاعون را بر آنها مسلط كرد و همگى تا آخر بمردند . از پس عیلان كاهن شموئیل بن بروحان بن ناحورا كار بنى اسرائیل را بدست گرفت و پیمبرى یافت و بیست سال میان آنها بسر برد و خدا جنگ از بنى اسرائیل برداشت و كارشان را سامان داد كه بهم پیوستند و به شموئیل گفتند پادشاهى براى ما انتخاب كن كه با ما در راه خدا جنگ كند و او بگفت تا طالوت را بسلطنت بردارند . وى شاول بن بشر بن اینال بن طرون بن بحرون بن افیح بن سمیداح بن فالح بن بنیامین بن یعقوب بن اسحاق ابن ابراهیم علیهم السلام بود كه خدایش پادشاه بنى اسرائیل كرد و هیچكس پیش از آن چون طالوت متحدشان نكرده بود . از آن هنگام كه موسى علیه السلام با

ص: 46

بنى اسرائیل از مصر برون شد تا وقتى كه طالوت سلطنت آنها یافت پانصد و هفتاد و دو سال و سه ماه بود . طالوت دباغى بود كه چرم میساخت و شموئیل پیمبر بنى اسرائیل به آنها گفت : « خدا طالوت را بپادشاهى بر گزیده است . » و سخنشان را خدا عز و جل در قرآن آورده كه گفتند : « چگونه او كه مال فراوان ندارد پادشاه تواند شد و ما بشاهى از او سزاوارتریم ! » شموئیل گفت : « خدا او را از شما بر گزیده و فزونى علم و تنومندى پیكر داده است . » و پیمبرشان گفت : « نشان شاهى وى اینست كه تابوت سكینه از جانب پروردگار با چیزها كه از تركهء آل موسى و آل هارون در آنست بسوى شما آید و فرشتگان آن را حمل كنند . » مدت ده سال میگذشت كه تابوت به بابل بود و هنگام سپیده دم صداى بال فرشتگان را شنیدند كه تابوت را حمل میكردند . قدرت جالوت بالا گرفته بود و سپاهیان و سرداران بسیار داشت و چون شنید كه بنى اسرائیل مطیع طالوت شده اند با اقوام بربر از فلسطین حركت كرد . وى جالوت بن بایول بن ریال بن حطان بن فارس بود و بقلمرو اسرائیل فرود آمد . شموئیل به طالوت گفت با بنى اسرائیل براى جنگ جالوت رهسپار شود و خدا عز و جل ایشان را بوسیلهء رودى كه میان اردن و فلسطین بود امتحان كرد و تشنگى بر آنها چیره شد ، و خدا این حكایت را در كتاب خویش بیان كرده است . و فرمان آمد كه چگونه از نهر آب خورند و بد اعتقادان همانند سگ دهان در آن فرو بردند كه طالوت همه را بكشت و از نیكان سیصد و سیزده كس بماند كه برادران داود علیه السلام از آن جمله بودند .

داود نیز ببرادران خویش پیوست و دو سپاه بهم رسید و جنگى سخت در گرفت و طالوت مردم را بجنگ خواند و گفت كه یك ثلث مملكت را با دختر خود به كسى خواهد داد كه با جالوت مقابل شود . داود داوطلب شد و جالوت را با سنگى كه در توبره داشت بكشت كه آن را با قلاب سنگى بینداخت و جالوت از پا در آمد و خدا عز و جل در كتاب خویش از این واقعه خبر داده كه « داود جالوت را بكشت » .

ص: 47

آورده اند كه در توبرهء داود سه سنگ بود كه همه با هم شد و یك سنگ شد و حكایت آن را در كتب سابق خویش آورده ایم . و جالوت با همان سنگ كشته شد ، و كسانى كه دهان به آب فرو بردند و مخالف فرمان رفتار كردند بدست طالوت كشته شدند و ما خبر زره اى را كه پیمبر بنى اسرائیل گفته بود بتن هر كه راست آمد جالوت را تواند كشت و اینكه به تن داود راست آمد و خبر این جنگها و حكایت رودى كه آب آن روى هم سوار شد و قصهء پادشاهى طالوت و اخبار بربران و آغاز كارشان را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و پس از این شمه اى از اخبار بربران را كه در نواحى مختلف پراكنده شدند در همین كتاب در موقع مناسب بیاریم .

و خدا داود را بلند آوازه كرد و شهرت طالوت را كاهش داد . طالوت از وفا به شرطى كه با داود كرده بود ابا داشت اما چون بدید كه مردم به دو مایلند دختر خویش را زن او كرد و یك سوم مالیات و یك ثلث حكومت و یك ثلث مردم را به دو داد ولى بعد به دو حسد برد و خواست نامردانه خونش بریزد و خدا عز و جل از این كار بازش داشت اما داود نخواست رقیب پادشاهى او شود . و كار داود بالا گرفت و طالوت بر تخت شاهى بخفت و شبانگاه از غم بمرد و بنى اسرائیل مطیع داود علیه السلام شدند ، مدت پادشاهى طالوت بیست سال بود . آورده اند كه محل قتل جالوت در بیسان از سرزمین غور اردن بود . و خدا آهن را براى داود نرم كرد كه از آن زره میساخت و كوهها را مسخر او كرد با پرندگان كه همراه وى تسبیح میگفتند .

و داود با اهل مواب از سرزمین بلقا پیكار كرد و خدا زبور را به زبان عبرى در یكصد و پنجاه سوره بر او نازل كرد كه سه قسمت بود ، یك ثلث دربارهء بلیاتى بود كه میباید از بخت النصر ببینند و سرگذشت او در ایام آینده و یك ثلث دربارهء محنتهایى بود كه میباید از مردم آثور ببینند و ثلث دیگر وعظ و ترغیب و تمجید و تهدید بود و امر و نهى و تحلیل و تحریم در آن نبود ، و كار داود استقرار یافت و كافران متمرد از مهابت وى به اطراف زمین رفتند ، و داود در اورشلیم عبادتگاهى

ص: 48

بساخت كه همان بیت المقدس است و تاكنون یعنى سال سیصد و سى و دو بجاست و محراب داود علیه السلام نام دارد و اكنون در همه شهر بیت المقدس بنایى مرتفع تر از آن نیست و از بالاى آن بحیرة المنتنه و رود اردن را كه از پیش یاد كردیم توان دید .

حكایت داود با دو مدعى چنان بود كه خداوند عز و جل در كتاب خویش آورده كه به یكیشان پیش از آنكه گفتهء دیگرى را بشنود گفت : « با تو ستم كرده است . . . تا آخر آیه » . كسان دربارهء گناه داود خلاف كرده اند بعضیها نظرى همانند ما داشته و گناه و تعمد فسق را از پیمبران نفى كرده و آنها را معصوم شمرده اند . بنابر این گناه داود همان بود كه گفتیم . خداوند عز و جل گوید : « اى داود ما ترا در زمین جانشین كرده ایم پس میان مردم مطابق حق حكم كن » بعضى دیگر گفته اند گناه داود مربوط بقصهء اوریاء بن حیان و مقتل وى بود كه در كتاب المبتدا و جاهاى دیگر آورده ایم و خدا عز و جل از پس چهل روز كه داود روزه دار و گریان بود توبهء او را پذیرفت . داود یكصد زن داشت .

سلیمان بن داود بزرگ شد و مهارت یافت و در قضاوت پدر دخالت كرد و خدایش گفتار قاطع عطا كرد چنان كه او عز و جل در كتاب خویش خبر داده كه هر دو را حكمت و علم دادیم .

وقتى مرگ داود در رسید سلیمان را وصى خویش كرد و جان داد . پادشاهى سلیمان بر فلسطین و اردن چهل سال بود و سپاهش شصت هزار بود همه شمشیرزن و جوان خط ندمیده و شجاع و جنگاور .

لقمان حكیم بدوران داود علیه السلام بدیار مدین و ایله بود . وى لقمان بن عنقاء بن مربد بن صاوون بود و اصل از نوبه داشت و غلام قین بن جسر بود و بسال دهم حكومت داود علیه السلام چشم به دنیا گشود . وى بنده اى پارسا بود و خدا عز و جل بر او منت نهاد و حكمت عطا كرد و همچنان تا دوران یونس بن متى كه پیمبر نینواى موصل بود عمرش دوام داشت و حكمت و زهد دنیا را رواج میداد . وقتى خدا داود

ص: 49

علیه السلام را قبض روح كرد پس از او پسرش سلیمان پیمبرى و شاهى یافت . وى با رعیت عدالت كرد . و كارش استقرار یافت و سپاهش مطیع بود . سلیمان بناى بیت - المقدس را آغاز كرد ، این همان مسجد اقصاست كه خدا اطراف آن را مبارك كرده است و چون بناى آنجا بپایان رفت براى خویش نیز خانه اى ساخت و همانجاست كه اكنون كلیساى قمامه نام دارد و كلیساى معتبر مسیحیان در بیت المقدس است و جز آن نیز در بیت المقدس كلیساهاى معتبر دارند كه از جمله كلیساى صهیون است كه داود علیه السلام از آن یاد كرده است و كلیساى معروف به جسمانى كه پنداشته اند قبر داود علیه السلام آنجاست . خدا عز و جل به سلیمان چندان ملك داد كه بكس نداده بود و جن و انس و پرنده و باد را مسخر وى كرد چنان كه او عز و جل در كتاب خویش یاد كرده است . پادشاهى سلیمان بن داود بر بنى اسرائیل چهل سال بود و در پنجاه و دو سالگى درگذشت ، و الله ولى التوفیق .

ص: 50

ذكر پادشاهى ارخبعم بن سلیمان بن داود علیهما السلام و ملوك بنى اسرائیل كه پس از او بودند و شمه اى از اخبار پیمبران

پس از وفات سلیمان بن داود علیهما السلام ارخبعم بن سلیمان ، پادشاه بنى اسرائیل شد و اسباط بدور او فراهم آمدند و بعد همگى بجز سبط یهودا و سبط بنیامین پراكنده شدند . مدت پادشاهى وى تا هنگام وفات ده سال بود و بوریعم پادشاه اسباط ده گانه شد و حادثه ها و جنگها داشت و گوساله اى از طلا و جواهر بساخت و بعبادت آن پرداخت و خداى عز و جل او را هلاك كرد و مدت شاهیش بیست سال بود . پس از او ابیا بن ارخبعم بن سلیمان سه سال پادشاهى كرد . پس از وى احاب چهل سال پادشاهى بود . پس از وى یورام پادشاه شد و پرستش بتان و مجسمه ها و تصویرها را پدید آورد و مدت ملكش یك سال بود . پس از وى زنى عیلان نام پادشاهى یافت و شمشیر در فرزندان داود علیه السلام نهاد كه از آنها جز طفلكى نماند و بنى اسرائیل از رفتار وى بر آشفتند و خونش بریختند ، دوران شاهیش هفت سال بود و جز این نیز گفته اند . سپس طفلكى را كه از نسل داود مانده بود بشاهى برداشتند وى هفت ساله بود كه شاه شد و چهل سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند . پس از او ملیصا شاه شد و مدت شاهیش پنجاه و دو سال بود . وى بروزگار شعیب پیمبر بود و شعیب با او حكایتها داشت و هم او را جنگها بود كه در كتاب اخبار الزمان آورده ایم . پس از او نوفا بن عدل ده سال و بقولى شانزده سال پادشاهى كرد . پس از

ص: 51

او اجام شاه شد و راه بت پرستى گرفت و طغیان آورد و ستم پیشه كرد و یكى از ملوك بابل بنام فلعیعس كه از بزرگان ملوك آن دیار بود سوى وى تاخت و شاه اسرائیل را با وى جنگها بود و عاقبت شاه بابلى او را اسیر كرد و شهرها و مساكن اسباط را بویرانى داد . در ایام وى میان یهودان در كار دین خلاف افتاد و سامریان از جماعت جدا شدند و پیمبرى داود و پیمبران پس از او را انكار كردند و گفتند پس از موسى پیمبرى نبود و سران خویش را از اعقاب هارون بن عمران قرار دادند . هم اكنون كه سال سیصد و سى و دوم است سامریان در فلسطین و اردن در دهات متفرق چون قریهء معروف به عارا كه میان رمله و طبریه است و دیگر دهات شهر نابلس اقامت دارند . و بیشترشان در همان شهر نابلس بسر مىبرند و كوهى بنام طوریك دارند ، سامریان نمازها دارند كه بوقت معین گزارند و بوقهاى نقره دارند كه بوقت نماز در آن دمند . همانها هستند كه به تعبیر قرآن لا مساس یعنى دست مزن گویند . به پندار آنها نابلس بیت المقدس است كه شهر یعقوب علیه السلام است و مرتع وى آنجا بوده است اینان دو فرقهء مخالفند كه با دیگر یهودان نیز مخالفت دارند ، یكى از دو فرقه كوسان و دیگرى دورسان نام دارد ، یك فرقه به قدم عالم و مطالب دیگر معتقد است كه از بیم تطویل از ذكر آن صرف نظر میكنیم كه كتاب ما تاریخ است نه كتاب عقاید و فرقه ها . پادشاهى اجام تا هنگامى كه باسارت شاه بابلى در آمد هفده سال بود و چون وى اسیر شد پسرش حزقیل بن اجام شاهى یافت و خداپرستى پیشه كرد و بگفت تا مجسمه ها و بتها را بشكنند . در ایام پادشاهى وى سنجاریب پادشاه بابل به بیت المقدس تاخت و با بنى اسرائیل جنگهاى بسیار داشت و از كسان وى بسیار كشته شد و از اسباط مردم بسیار باسیرى گرفت پادشاهى حزقیل تا هنگام وفات بیست و هفت سال بود .

پس از حزقیل پسرش بنام میشا بپادشاهى رسید و بد رفتارى وى سراسر كشور را گرفت . هم او بود كه شعیب پیمبر را بكشت و خدا قسطنطین پادشاه روم را بر - انگیخت تا با سپاه فراوان سوى وى تاخت و سپاهش را شكست و اسیرش كرد و

ص: 52

بیست سال در سرزمین روم بود و از آنچه كرده بود نادم شد و بشاهى باز گشت و پادشاهى وى تا هنگام مرگ بیست و پنج سال و بقولى سى سال بود .

پس از او پسرش امور بن میشا بشاهى نشست و طغیان آورد و به خدا كافر شد و مجسمه ها و بتان را پرستش كرد و چون كار ستمش بالا گرفت فرعون لنگ از دیار مصر سوى او تاخت و بسیار كس بكشت و او را اسیر كرده به مصر برد كه آنجا بمرد و مدت شاهیش پنج سال بود و جز این نیز گفته اند .

پس از او برادرش یوفیهم شاه شد وى پدر دانیال پیمبر علیه السلام بود .

بروزگار این پادشاه بخت النصر بقلمرو بنى اسرائیل تاخت . وى از جانب پادشاه ایران كه در بلخ پایتخت سلطنت مقیم بود مرزبانى عراق و قبایل عرب داشت . بخت - النصر بسیار كس از بنى اسرائیل بكشت و اسیر فراوان گرفت و به عراق برد و تورات را با كتابهاى ملوك كه در هیكل مقدس بود بچاهى ریخت و تابوت سكینه را زیر خاك نهان كرد . گویند عدهء اسیران بنى اسرائیل هیجده هزار بود . ارمیاى پیمبر علیه السلام در همین روزگار بود . بخت النصر به مصر نیز رفت و فرعون لنگ را كه پادشاه مصر بود بكشت و راه مغرب گرفت و در آنجا پادشاهان بكشت و شهرها بگشود .

پادشاه ایران كه دخترى از اسیران بنى اسرائیل را بزنى گرفته و از او پسرى آورده بود و بنى اسرائیل را بدیارشان پس فرستاد و این از پس سالها بود .

وقتى بنى اسرائیل بدیار خویش باز گشتند زربابیل بن سلسال پادشاه آنها شد و شهر بیت المقدس را بساخت و ویرانیها را تعمیر كرد ، و بنى اسرائیل تورات را از چاه بر آوردند و كارشان استقرار یافت . این پادشاه چهل و شش سال بآبادانى زمین پرداخت و نماز و دیگر مقررات شریع را كه در ایام اسارت از یاد رفته بود مقرر كرد . به پندار سامریان توراتى كه بدست یهوداست تورات موسى بن عمران علیه - السلام نیست و تورات موسى تحریف شده و تغییر یافته و عوض شده و توراتى كه

ص: 53

اكنون بدست یهود است بوسیلهء این پادشاه بوجود آمده كه آن را از حافظهء مردم بنى اسرائیل فراهم آورده است و تورات صحیح همانست كه سامریان دارند . مدت پادشاهى این پادشاه چهل و شش سال بود . در كتاب دیگر دیدم كه آنكه زن از بنى اسرائیل داشت خود بخت النصر بود و همو بود كه بر آنها منت نهاد و بدیارشان پس فرستاد و در این مطلب جاى گفتگوست .

* * *

اسماعیل بن ابراهیم از پس ابراهیم علیه السلام كار خانهء خدا را سامان داد و خدا عز و جل او را پیمبرى داد و به عمالیق و قبایل یمن فرستاد كه از پرستش بتان منعشان كرد . گروهى از آنها ایمان آوردند و بیشترشان كافر بماندند . اسماعیل دوازده فرزند آورد كه نابت و قیدار و اربیل و میسم و مشمع و دوما و مسا و حداد و اسیما و یطور و نافش و باقدما بودند . ابراهیم به اسماعیل وصیت كرده بود و اسماعیل به برادرش اسحق علیهما السلام و بقولى به پسر خود قیدار وصیت كرد . عمر اسماعیل یكصد و سى و هفت سال بود و در مسجد الحرام جایى كه حجر الاسود است به خاك رفت .

پس از وى نابت بن اسماعیل علیه السلام امور خانهء خدا را بشیوهء اسماعیل و سنت وى سامان داد و بقولى هم او وصى پدرش اسماعیل علیه السلام بود .

میان سلیمان بن داود و مسیح علیهما السلام پیمبران و عابدان و پارسایان بودند كه ارمیا و دانیال و عزیز كه در پیمبرى او خلاف است و ایوب و اشعیا و حزقیل و الیاس و الیسع و یونس و ذو الكفل و خضر كه بروایت ابن اسحاق همان ارمیاست و بقولى بنده اى پارسا بود ، و زكریا از آن جمله بودند . زكریا پسر ادق از فرزندان داود و از سبط یهودا بود و اشباع دختر عمران خواهر مریم عمران مادر مسیح علیهما السلام را بزنى داشت .

عمران پسر ماران بن بعاقیم از فرزندان داود بود . مادر اشباع و مریم ، حنه نام داشت .

یحیى فرزند زكریا و پسر خالهء مسیح علیهما السلام بود . زكریا نجار بود و یهودان شایع كردند كه وى با مریم ناروایى كرده است و او را بكشتند وقتى به تعقیب او

ص: 54

بودند بدرختى پناه برد و بدرون آن رفت و ابلیس كسان را بجاى وى رهبرى كرد و درخت را كه زكریا در آن بود بریدند و او را با درخت قطعه قطعه كردند . وقتى اشباع دختر عمران و خواهر مریم مادر مسیح ، یحیى بن زكریا علیهما السلام را بزاد از بیم شاه وقت او را به مصر برد و چون بزرگ شد خدا عز و جل او را به پیمبرى بسوى بنى اسرائیل فرستاد و او نیز به امر و نهى خدا قیام كرد و خونش بریختند و حادثه ها در بنى اسرائیل بسیار شد و خدا یكى از پادشاهان مشرق را كه خردوس نام داشت بر انگیخت تا بانتقام خون یحیى كه همچنان جوشان بود هزاران كس از مردم بكشت و پس از زحمت بسیار خون آرام گرفت .

وقتى مریم دختر عمران هفده ساله شد خدا عز و جل جبریل را نزد وى فرستاد تا روح در او دمید و به حضرت مسیح عیسى بن مریم علیه السلام آبستن شد و در دهكده اى بنام بیت اللحم در چند میلى بیت المقدس بروز چهار شنبه بیست و چهارم كانون اول او را بزاد و خدا عز و جل حكایت او را در كتاب خویش آورده و به زبان پیمبر ما محمد صلى الله علیه و سلم بیان كرده است . نصارى پنداشته اند كه یشوع ناصرى یعنى مسیح بدین اسلاف قوم خویش بود و در شهر طبریه از دیار اردن در كلیسایى بنام مدارس سى سال و بقولى بیست و نه سال بقرائت تورات و كتابهاى سلف اشتغال داشت و یك روز كه سفر اشعیا را میخواند در سفر نوشته اى از نور دید كه « تو پیمبر و بندهء خاص منى و ترا براى خویشتن برگزیده ام . » سفر را بهم نهاد و بخادم كلیسا داد و برون شد و میگفت اكنون ارادهء خدا در پسرانشان كامل شد و هم گفته اند كه مسیح علیه السلام در دهكده اى بنام ناصره از دیار لجون اردن بود و نام نصرانیت از آنجاست و من در این دهكده كلیسایى بدیدم كه نصارى آن را مقدس میشمارند و در آنجا تابوتهاى سنگى هست كه استخوان اموات در آنست و روغنى غلیظ چون رب از آن روانست كه نصارى بدان تبرك میجویند .

مسیح بدریاچهء طبریه گذشت و چند ماهیگیر را كه بنى زبدا بودند با

ص: 55

دوازده گازر در آنجا بدید و آنها را بسوى خدا خواند و گفت از پى من بیایید تا صیاد انسانها شوید ، و سه تن از صیادان كه بنى زبدا بودند با دوازده تن گازر از پى او روان شدند . چنان كه گفته اند متى و یوحنا و مرقس و لوقا حواریان چهارگانه از اینان بودند كه انجیل را نقل كردند و خبر مسیح علیه السلام با حكایت وى و خبر مولدش و اینكه چگونه از یحیى بن زكریا كه همان یحیاى معمدان است در دریاچهء طبریه و بقولى در رود اردن كه از دریاچهء طبریه سرچشمه میگیرد و به بحیرة - المنتنه میریزد ، تعمید گرفت و كارهاى شگفت كه كرد و معجزه ها كه آورد و آنچه یهودان تا وقتى خداى عز و جل در سى و سه سالگى بآسمانش برد دربارهء او گفتند .

در انجیل خطبه هاى مفصل دربارهء مسیح و مریم علیهما السلام و یوسف نجار هست كه از ذكر آن چشم میپوشیم . زیرا خدا عز و جل در كتاب خویش از آن خبر نداده و به محمد پیمبر خویش صلى الله علیه و سلم نگفته است .

ص: 56

ذكر اهل فترت كه ما بین مسیح و محمد صلى الله علیهما و سلم بودند

میان مسیح و محمد صلى الله علیهما و سلم بدوران فترت جماعتى از اهل توحید بودند كه برستاخیز اعتقاد داشتند و كسان دربارهء ایشان خلاف كرده اند . بعضى گفته اند كه اینان پیمبر بوده اند و بعضى جز این گفته اند .

از جمله كسانى كه گویند پیمبر بودند حنظلة بن صفوان بود . وى از فرزندان اسماعیل بن ابراهیم صلى الله علیهما و سلم بود و باصحاب رس فرستاده شد كه آنها نیز فرزندان اسماعیل بن ابراهیم بودند و دو قبیله بودند كه یكى را قدمان و دیگرى را یامن و بقولى رعویل گفتند و این در یمن بود و حنظله بفرمان خدا عز و جل در میان ایشان به پا خاست و خونش بریختند . آنگاه خدا بیكى از پیمبران بنى اسرائیل از سبط یهودا وحى كرد تا به بخت النصر بگوید كه سوى آنها تاخت آرد . بخت النصر نیز بر سر آنها تاخت و نابودشان كرد و گفتار خدا عز و جل است كه « چون سطوت ما را بدیدند » تا آنجا كه گوید : « دروشدگان بىحركت شدند » . گویند كه اصحاب رس از حمیر بودند و یكى از شاعران ایشان این نكته را در مرثیه اى آورده كه گوید : « دیدگانم بمردم رس كه رعویل و قدمان و اسلم از قوم ابو زرع بودند و بر بدبختى قبیلهء قحطان گریست » .

از وهب بن منبه حكایت كرده اند كه ذو القرنین كه همان اسكندر است از پس مسیح بدوران فترت بود و بخواب دید كه بخورشید نزدیك شد و دو شاخ

ص: 57

آن را از مشرق و مغرب بگرفت ، و رؤیاى خویش را با قومش بگفت و او را ذو القرنین نامیدند . كسان را دربارهء ذو القرنین خلاف بسیار است كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و شمه اى از اخبار وى را ضمن گفتگو از ملوك یونان و روم یاد میكنیم .

و نیز كسان را دربارهء اصحاب كهف خلاف است كه بكدام دوران بوده اند ، بعضى پنداشته اند كه آنها بدوران فترت بوده اند و بعضى دیگر رأى دیگر دارند و تفصیل آن را در كتاب اوسط و كتاب اخبار الزمان كه پیش از آن بود آورده ایم و شمه اى از خبر ایشان را در همین كتاب ضمن گفتگو از ملوك روم بیاریم .

از جمله كسان كه بدوران فترت پس از مسیح علیه السلام بودند جرجیس بود كه بعضى حواریان را درك كرد و خدایش بیكى از شاهان موصل فرستاد كه او را به خدا عز و جل خواند و او خونش بریخت و خدایش زنده كرد و باز سوى او فرستاد كه خونش بریخت و باز خدایش زنده كرد و شاه بگفت تا او را قطعه قطعه كردند و بسوختند و به دجله ریختند و خدا عز و جل چنان كه در اخبار مؤمنان اهل كتاب آمده آن پادشاه را با همهء اهل مملكتش كه پیروى او كرده بودند هلاك كرد . این حكایت در كتاب المبتدا و السیر وهب بن منبه و كتابهاى دیگر هست .

و هم از جمله كسان كه بدوران فترت بودند حبیب نجار بود كه در انطاكیه بقلمرو شام مىزیست و در آنجا پادشاهى جبار بود كه مجسمه و تصویرها را میپرستید و دو تن از شاگردان مسیح بنزد وى رفتند و بسوى خدا عز و جل دعوتش كردند كه محبوس و مضروبشان كرد و خدا آنها را به سومى تأیید كرد كه دربارهء او خلاف كرده اند ؛ خیلىها گفته اند كه وى پطرس بود و این نام رومى اوست و نامش به عربى سمعان و بسریانى شمعون بود . و این همان شمعون صفاست و بسیارى گفته اند و فرقه هاى نصرانى نیز بر این رفته اند كه شخص سوم كه تأیید بوسیلهء او شد پولس بود و دو تن اولى كه بحبس افتادند توما و پطرس بودند كه با این پادشاه حوادث

ص: 58

مهم و طولانى داشتند از معجزات و شگفتیها و دلیلها مانند شفاى كور و پیس و احیاى مرده كه آورده اند ، و حیلهء پولس كه با او مأنوس شد و نرمخویى كرد و دو رفیق خود را از حبس نجات داد و حبیب نجار بیامد و آیتهاى خدا عز و جل را بدید و تصدیق آنها كرد و خدا عز و جل این را در كتاب خویش خبر داد كه « چون دو تن بسوى ایشان فرستادیم و تكذیبشان كردند » تا آنجا كه گوید : « و از اقصاى شهر مردى دوان بیامد . » پولس و پطرس را در شهر رومیه بكشتند و وارونه بر دار كردند و در آنجا با پادشاه و سیماى ساحر حكایت طولانى داشتند . سپس آنها را در صندوق بلورى نهادند و این از پس ظهور دین نصرانیت بود و در یكى از كلیساهاى شهر نگهداشتند و ما در كتاب اوسط ضمن گفتگو از عجایب رومیه و اخبار شاگردان مسیح كه در شهرها متفرق شدند از این كلیسا یاد كرده ایم و هم در این كتاب شمه اى از اخبار ایشان بیاریم انشاء الله تعالى .

اصحاب اخدود بدوران فترت در شهر نجران یمن در ایام پادشاهى ذو نواس قاتل دو شناتر بودند ، وى بدین یهود بود و خبر یافت كه در نجران گروهى بر دین مسیح علیه السلام اند و شخصاً بدانجا شتافت و در زمین گودالها بكند و پر از آتش كرد و بیفروخت و كسان را بدین یهود خواند ، هر كه پذیرفت آسوده ماند و هر كه دریغ كرد او را در آتش افكند . زنى را بیاوردند كه طفل هفت ماهه اش در بغل بود و نخواست كه از دین خود دست بردارد و چون او را به آتش نزدیك كردند بفغان آمد و خدا عز و جل طفل را بسخن آورد كه گفت : « مادر بدین خود استوار باش كه پس از این آتشى نیست . » و هر دو را در آتش افكندند . اینان مؤمن و موحد بودند اما پیرو عقاید نصرانیت این دوران نبودند ، آنگاه یكى از مسیحیان بنام ذو ثعلبان باستمداد بحضور قیصر ملك روم رفت و قیصر براى او نامه اى به نجاشى نوشت كه قلمرو وى به نجران نزدیكتر بود ، و حكایت حبشیان رخ داد كه بسرزمین یمن شدند و بر آنجا تسلط یافتند . تا قصهء سیف بن ذى یزن پیش آمد كه از ملوك كمك خواست

ص: 59

و انوشیروان او را كمك داد كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و شمه اى از آن را در همین كتاب ضمن گفتگو از ذوها و شاهان یمن خواهیم گفت . خدا عز و جل قصهء اصحاب اخدود را در كتاب خویش آورده و فرموده :

« اصحاب اخدود را بكشتند » تا آنجا كه گوید : « جز آنان كه بخداى عزیز حمید ایمان داشتند » .

از جمله كسان كه بدوران فترت بودند خالد بن سنان عبسى بود و او خالد ابن سنان بن غیث بن عبس بود كه پیمبر صلى الله علیه و سلم از او یاد كرد و فرمود : « این پیمبرى بود كه قومش كمكش نكردند » . قصه چنان بود كه آتشى در عرب آشكار شد كه مفتون آن شدند و جا بجا میرفت و نزدیك بود عربان آتش پرست شوند و مجوسیگرى بر آنها چیره شد . خالد عصایى بر گرفت و به آتش حمله برد و همیگفت :

« معلوم است ، معلوم است كه هر هدایتى مربوط بخداى والاست ، وارد آتش میشوم كه افروخته است و از آن بیرون مىآیم كه لباسم نمناك است . » و آتش را خاموش كرد . وقتى مرگ خالد در رسید ببرادران خویش گفت : « وقتى مرا به خاك سپردید جویندگانى از حمیر بیایند كه الاغى دم بریده پیشاپیش آنها باشد و قبر مرا به سم خود بزند ، وقتى چنین شد قبر مرا بشكافید كه بنزد شما باز میگردم و از همه حوادث آینده خبرتان مىدهم . » و چون بمرد و بخاكش سپردند چنان شد كه گفته بود و خواستند از قبر بیرونش آرند اما بعضیشان این كار را نپسندیدند و گفتند : « بیم داریم مردم عرب ما را ناسزا گویند كه قبر مردهء خود را شكافته ایم » . دختر خالد پیش پیمبر صلى الله علیه و سلم آمد و شنید كه « قل هو الله احد الله الصمد » . میخواند و گفت پدر من نیز همین را میگفت . در این كتاب شمه اى از اخبار او را كه ذكر آن مورد حاجت است بیاریم انشاء الله تعالى .

مسعودى گوید از جمله كسانى كه بروزگار فترت بودند رئاب شنى بود . وى از قبیله عبد القیس و از تیرهء شن بود و پیش از بعثت پیمبر صلى الله علیه و سلم پیرو

ص: 60

دین مسیح علیه السلام بود . پیش از بعثت پیمبر شنیده بودند كه یكى از آسمان ندا میداد : « بهترین مردم جهان سه كسند رئاب شنى و بحیراى راهب و یكى دیگر كه هنوز نیامده است » یعنى پیمبر علیه السلام . و هر یك از فرزندان رئاب كه بمرد همزادى بر قبر وى دیده میشد .

و هم از ایشان اسعد ابو كرب حمیرى بود كه مؤمن بود و هفتصد سال پیش از بعثت پیمبر به دو ایمان آورده بود و گفت : « شهادت مىدهم كه احمد پیمبر خدائیست كه آفریدگار جهانست و اگر عمر من تا دوران وى دراز شود وزیر و پسر عم وى خواهم بود و همهء مردم جهان را از عرب و عجم باطاعت او وادار خواهم كرد . » وى اول كس بود كه پرده هاى چرمى و حوله ها به كعبه پوشانید و یكى از حمیریان در این باب گوید :

« ما بودیم كه بخانه اى كه خدایش محترم كرده بود ، پردهء كتان و حوله ها پوشانیدیم . » و هم از فترتیان قس بن ساعده ایادى از طایفهء ایاد بن اد بن معد بود . وى حكیم عرب بود و معتقد معاد بود . همو بود كه میگفت : « هر كه زنده باشد خواهد مرد و هر كه بمیرد از دست میرود و هر چه آمدنیست زود بیاید » . مردم عرب از حكمت و عقل او مثلها آورده اند . اعشى گوید :

« خردمندتر از قیس و جسورتر از آنكه در غولگاه خفان اقامت گرفت . » جمعى از قوم ایاد بحضور پیمبر صلى الله علیه و سلم آمدند . وقتى از آنها دربارهء قیس پرسید گفتند مرده است . فرمود : « خدایش بیامرزد ، گویى او را مىبینم كه در بازار عكاظ بر شتر سرخى سوار است و گوید : اى مردم فراهم شوید و بشنوید و بخاطر سپارید هر كه زنده باشد خواهد مرد و هر كه بمیرد از دست میرود و هر چه آمدنیست زود بیاید . اما بعد در آسمان خبرهاست و در زمین عبرتهاست ، دریاها

ص: 61

كه موج مىزند و ستارگان كه نهان مىشود ، آسمانى بلند و زمینى نهاده . به خدا قسم میخورم ، قسمى كه نه شكست دارد نه گناه ، كه خدا را بجز دین شما دینى هست كه آن را مىپسندد . چرا چنین است كه كسان میروند و باز نمیگردند ؟ آیا از جاى خود خشنودند و مانده اند یا آسوده شده اند و خفته اند ؟ راه یكى است و عملها پراكنده ، و اشعارى گفت كه من به یاد ندارم . » ابو بكر رضى الله عنه به پا خاست و گفت اى پیمبر خدا من به یاد دارم . گفت « بخوان » . گفت :

« ما را از سرگذشت رفتگان قدیم بصیرتها و عبرتهاست كه روندگان مرگ را دیده ام كه هرگز بازگشت ندارند و قوم خویش را دیده ام كه از سابق و لاحق همه سوى آن روانند آنكه رفته باز نمىآید و از باقیماندگان كس بجا نمىماند .

و یقین دانستم كه من نیز بطور قطع بهمانجا خواهم رفت كه دیگران رفته اند . » پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم گفت : « خدا قس را بیامرزد ، امیدوارم كه خدا او را امتى جداگانه برانگیزد » مسعودى گوید قس اشعار و حكمتهاى فراوان دارد و او را با قیصر حكایتها است كه در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم .

هم از فترتیان زید بن عمرو بن نفیل پدر سعید بن زید یكى از ده كس بود كه پیمبرشان ببهشت مژده داد وى پسر عم عمر بن خطاب بود بنسب درست و از بت پرستى نفرت داشت و بتان را عیب میكرد . عمویش خطاب اوباش مكه را تحریك كرد تا دستش انداختند و آزارش كردند و زید در غارى به حرا سكونت گرفت و مخفیانه به مكه میشد . آنگاه بجستجوى دین به شام رفت و مسیحیان او را زهر دادند و همانجا بمرد .

وى با پادشاه و مترجم و هم با یكى از ملوك غسانى دمشق حكایتى دراز داشت كه در كتابهاى سابق آورده ایم .

هم از آنها امیة بن ابى صلت ثقفى بود كه شاعرى خردمند بود و تجارت

ص: 62

شام میكرد و با معبدنشینان یهود و نصارى برخورد و وى را پذیره شدند و كتابهاى سلف بخواند و بدانست كه پیمبرى از عرب مبعوث خواهد شد . اشعارى بر طبق عقاید اهل دین میگفت و آسمانها و زمین و خورشید و ماه و فرشتگان را وصف میكرد و از پیمبران و حشر و نشر و بهشت و جهنم سخن داشت و خدا عز و جل را بزرگ مىداشت و یكتا مىشمرد ، از آن جمله این سخن است :

« ستایش خدا را كه شریك ندارد و هر كه جز این بگوید با خویش ستم كرده است . » و در یكى از سخنان خود وصف اهل بهشت آورده و گفته است :

« بیهوده و بدگویى در آنجا نیست و هر چه بگویند همیشه بجاست . » وقتى از ظهور پیمبر خبر یافت خشمگین و غمین شد و به مدینه آمد كه مسلمان شود و از حسادت بازگشت و به طایف رفت و یك روز كه با تنى چند از جوانان به شراب نشسته بود غرابى بیامد و سه بار بانگ زد و پرواز كرد . امیه گفت : « مىدانید چه گفت ؟ » گفتند : « نه » ، گفت : « بشما میگوید امیه با نوشیدن جام سوم خواهد مرد » . جماعت گفتند : « گفتار او قطعا دروغ است » . امیه گفت : « جام خود را بنوشید » . بنوشیدند و چون نوبت جام سوم به وى رسید از خود برفت و مدتى دراز خاموش ماند و چون به خود آمد مىگفت :

« بله حاضرم ، بله حاضرم . اینك من بحضور شما هستم . منم آنكه نعمت فراوان داشت و سپاس نكو نداشت ، خدایا اگر ببخشى بسیار بخشنده اى و كدام بنده است كه گناه نكرده است » .

و بقولى گفت : « منم كه نعمت فراوان داشتم و براى شكر گزارى كوشش نكردم . » آنگاه گفت : « روز حساب روزى بزرگ است كه طفل از درازى آن پیر مىشود . كاش پیش از آنچه معلومم شد ، در ارتفاعات كوه بز كوهى میچراندم ، هر زندگى ، گر چه مدتى بپاید ، سر انجام آن زوال و فنا است » . پس از آن آهى كشید و جان داد .

ص: 63

مسعودى گوید جمعى از مطلعان حوادث و اخبار سلف چون ابن داب و هیثم بن عدى و ابو مخنف لوط بن یحیى و محمد بن سائب كلبى گفته اند علت آنكه قریشیان در آغاز نامه هاى خود « باسمك اللهم » مىنوشتند چنان بود كه امیة بن ابى - صلت ثقفى با كاروانى از مردم ثقیف و قریش به شام رفتند و در بازگشت بمنزلى فرود آمدند و براى شام فراهم شدند ناگهان مارى كوچك بیامد و نزدیك آنها رسید و یكیشان با چیزى بسر مار زد كه برفت . آنگاه سفرهء خویش را برچیدند و برخاستند و رحل بر شتران نهاده از آن منزل برفتند و چون از آنجا دور شدند پیرزنى كه بكمك عصا راه میرفت از تپهء ریگى نمودار شد و گفت : « چرا به رحیمه دختر یتیم كه دیشب پیش شما آمد چیزى ندادید ؟ » گفتند : « تو كیستى ؟ » گفت : « من ام العوامم ، و سالهاست بیوه شده ام . بخداى بندگان قسم كه پراكندهء دیارها خواهید شد . » آنگاه عصاى خود را به زمین كوفت و شنها را بهم زد و گفت : « بازگشتشان طولانى و مركبهایشان فرارى شود » . ناگهان شتران بهیجان آمدند ، گویى بر هر شترى شیطانى سوار بود ، و ما حریفشان نشدیم تا بدره ها پراكنده شدند و از آخر روز تا روز بعد همه را به زحمت جمع آوردیم و بخواباندیم كه آمادهء حركت شویم . باز همان پیرزن نمودار شد و با عصا چنان كرد كه اول كرده بود و همان سخن گفت كه چرا به رحیمه دخترك یتیم كه دیشب پیش شما آمد چیزى ندادید ، بازگشتشان طولانى و مركبهایشان فرارى شود . و باز شتران پراكنده شدند و اختیار آن از دست ما در رفت و از آخر روز تا روز بعد به زحمت فراهمشان كردیم و بخواباندیم كه آمادهء حركت شویم . باز پیرزن نمودار شد و چنان كرد كه بار اول و دوم كرده بود و شتران پراكنده شدند . شبى ماهتاب بود و ما از مركوبان خویش نومید شده بودیم و به امیة بن ابى صلت گفتیم : « آن چیزها كه دربارهء خود میگفتى چه شد ؟ » و او بجانب تپه اى كه پیرزن از آن نمودار مىشد روان شد و از آن سوى تپه فرود آمد ، آنگاه به تپهء دیگر بر شد و فرود آمد و به كلیسایى رسید كه قندیلها داشت و مردى كه سر و ریش سپید

ص: 64

داشت آنجا نشسته بود . امیه گوید : وقتى بنزدیك او رسیدم سر برداشت و گفت . « تو هم شیطانى دارى ؟ » گفتم آرى ، گفت : « رفیقت از كجا به تو ظاهر مىشود ؟ » گفتم : « از گوش چپم . » گفت : « چه لباسى را به تو سفارش مىكند ؟ » گفتم : « لباس سیاه . » گفت : « این كار جن است ، نزدیك بودى ، اما نتوانستى ، كسى كه این كار به دو رسد از گوش راستش با او سخن كنند و پوشش سفید را بیشتر دوست دارد . چرا اینجا آمدى ؟ » قصهء پیرزن را به دو گفتم . گفت : « راست میگویى و او دروغگوست ، این یك زن یهودیست كه سالها پیش شوهرش مرده است و چنین خواهد كرد تا اگر تواند شما را هلاك كند . امیه گفت :

« چاره چیست ؟ » گفت : « شتران خویش را فراهم كنید و چون بیاید كه رفتار خود را تكرار كند به دو بگویید : هفت بار از بالا و هفت بار از زیر باسمك اللهم ، كه دیگر زیان بشما نتواند رسانید » . امیه پیش كسان خود بازگشت و آنچه را شنیده بود با آنها بگفت و چون پیرزن بیامد و چنان كرد كه میكرده بود گفتند : هفت بار از بالا و هفت بار از زیر باسمك اللهم و زیانشان نرسید . چون پیرزن دید كه شتران حركت نكردند گفت : « فهمیدم این كار كیست بالایش سپید و پائینش سیاه شود » و ما به راه افتادیم وقتى صبح شد امیه را دیدم كه چهره و گردن و سینه اش پیس بود و پائین تنش سیاه شده بود و چون به مكه آمدند این قصه بگفتند .

امیه نخستین كس بود كه « باسمك اللهم » نوشت ، تا خدا عز و جل اسلام را بیاورد و این كلمه برداشته شد و « بسم الله الرحمن الرحیم » نوشتند و او را جز این حكایتهاست كه با سرگذشت وى در اخبار الزمان و دیگر كتابهاى سابق خود آورده ایم .

و هم از فترتیان ورقة بن نوفل بن اسد بن عبد العزى بن قصى بود كه بنسب درست پسر عم خدیجه دختر خویلد همسر پیمبر صلى الله علیه و سلم بود . وى كتب سلف خوانده و علم آموخته بود و از بت پرستى بیزار بود و دربارهء پیمبر صلى الله علیه و سلم خدیجه را بشارت داد كه او پیمبر این امت است و آزار بیند و تكذیب شنود . و چون پیمبر صلى الله علیه و سلم را بدید ، گفت : « برادرزادهء من ! بر كار خویش استوار باش

ص: 65

بخدایى كه جان ورقه به كف اوست تو پیمبر این امتى كه آزارت كنند تو تكذیب شوى و برونت كنند و بجنگت كشانند ، اگر آن روز بودم خدا را چنان كه داند یارى خواهم كرد » . دربارهء او خلاف كرده اند ، بعضى پنداشته اند كه نصرانى بمرد و ظهور پیمبر صلى الله علیه و سلم را در نیافت و بدین وى ره نبرد . بعضى دیگر گفته اند وى مسلمان مرد و پیمبر صلى الله علیه و سلم را مدح كرد و گفت : « مىبخشد و در میگذرد و بدى را سزا نمىدهد و هنگام ناسزا و خشم غیظ را فرو میبرد . » و هم از فترتیان عداس غلام عتبة بن ربیعه بود . وى از مردم نینوى بود و پیمبر صلى الله علیه و سلم را به طایف هنگامى كه براى دعوت طایفیان بسوى خدا عز و جل رفته بود دیدار كرد و با پیمبر صلى الله علیه و سلم در باغ حكایتى داشت و در جنگ بدر بر دین مسیح كشته شد . وى از جمله كسانى بود كه ظهور پیمبر صلى الله علیه و سلم را بشارت مىداد . و هم از آنها ابو قیس صرمة بن ابى انس بود كه از انصار و از بنى نجار بود ، وى راهب شد و پشمینه پوشید و از بت پرستى كناره گرفت و بخانه اى نشست و آن را عبادتگاه خویش كرد كه حائض و جنب بدان در نیاید . مىگفت : « من خداى ابراهیم را پرستش مىكنم . » و چون پیمبر صلى الله علیه و سلم به مدینه آمد مسلمان شد و اسلامش نكو شد و آیهء سحر كه گوید : « بخورید و بنوشید تا رشتهء سپید از رشتهء سیاه سحرگاه بر شما نمودار شود » دربارهء وى آمد و هم او بود كه دربارهء پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم گفته بود :

« ده و چند سال در مكه میان قریش بسر برد مگر دوست موافقى بیابد » .

هم از فترتیان ابو عامر اوسى بود كه نامش عبد عمرو بن صیفى بن نعمان بود و از بنى عمرو بن عوف از قبیلهء اوس بود و همو پدر ابو حنظله غسیل الملائكه بود وى مردى شریف بود كه در جاهلیت راهب شد و پشمینه پوشید و چون پیمبر صلى الله علیه و سلم به مدینه آمد با او حكایتى دراز داشت و با پنجاه غلام از مدینه برفت و در شام نصرانى بمرد .

ص: 66

و هم از آنها عبد الله بن جحش اسدى بود كه از بنى اسد بن خزیمه بود و ام - حبیبه دختر ابو سفیان بن حرب را پیش از آنكه زن پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شود بزنى داشت . وى كتب سلف خوانده و بنصرانیت متمایل شده بود و چون پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم مبعوث شد همراه مسلمانان دیگر با زن خود ام حبیبه دختر ابو سفیان بن حرب بسرزمین حبشه مهاجرت كرد و در آنجا از اسلام بگشت و نصرانى شد و هم در حبشه بمرد . وى به مسلمانان مىگفت « فقحنا و صأصأتم » یعنى ما چشم گشودیم و شما همچنان مىكوشید كه چشم بگشایید و این مثال بود ، زیرا توله سگ كه پس از تولد چشم بگشاید گویند فقح و آن دم كه خواهد چشم گشاید و هنوز نگشوده باشد گویند صأصأ . چون عبد الله بن جحش بمرد پیمبر صلى الله علیه و سلم ام حبیبه دختر ابو سفیان را بزنى گرفت ، نجاشى او را بزنى پیمبر داد و از جانب وى چهار صد دینار مهر او كرد .

هم از فترتیان بحیراى راهب بود كه مؤمن بود و دین مسیح بن مریم عیسى علیه السلام داشت . نام بحیرا بنزد نصارى جرجس است . وى از عبد القیس بود و چون پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم در دوازده سالگى با عموى خود ابو طالب به تجارت سوى شام رفت و ابو بكر و بلال نیز با ایشان بودند بر بحیرا گذشتند كه در صومعه اى بود و پیمبر را به وصف و نشانه ها كه در كتاب خود دیده بود بشناخت و ابر را دید كه هر جا مىنشیند بر او سایه مىكند و آنها را فرود آورد و عزیز داشت و غذایى آماده كرد و از صومعه فرود آمد و نقش خاتم نبوت را میان دو بازوى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بدید و دست بر محل آن نهاد و به پیمبر صلى الله علیه و سلم ایمان آورد و ابو بكر و بلال را از حكایت و سرنوشت آیندهء وى آگاه كرد و از ابو طالب خواست كه وى را از همین جا باز گرداند و آنها را از اهل كتاب بر پیمبر بیم داد و این مطلب را با ابو طالب بگفت كه او را باز گردانید و چون از این سفر بازگشت قصهء وى با خدیجه آغاز شد كه خدا دلایل نبوت وى را به خدیجه نمودار

ص: 67

كرده بود و او از رویدادهاى راه خبر یافته بود .

مسعودى گوید : این مختصر از ابتداى خلقت تا كنون است و در این جمله جز آنچه شرایع آورده و كتابهاى سلف گفته اند و پیمبران علیهم الصلاة و السلام بیان كرده اند نیاوردیم .

اكنون كه مختصرى از ذكر ملوك اسرائیلى را چنان كه در كتب اهل شریعت دیده ایم ، و خدا بهتر داند ، بیاوردیم ، آغاز ممالك هند و شمه اى از عقاید هندوان و پس از آن ممالك دیگر را یاد مىكنیم . 90

ص: 68

ذكر شمه اى از اخبار هند و عقاید هندوان و آغاز ممالك و ملوك آن دیار

گروهى از اهل علم و نظر و بحث كه در ملاحظهء امور و آغاز این جهان بنهایت رسیده اند گویند جماعتى كه بروزگاران قدیم و پارسایى و حكمت داشتند هندوان بودند زیرا وقتى نسلها بوجود آمد و جماعتها نمودار شد هندوان خواستند مملكتى داشته باشند و بر مركز ملك چیره شوند كه ریاست خاص ایشان شود ، بزرگانشان گفتند ما اهل تقدم بوده ایم و سرانجام از آن ماست و آخر و اول و نهایت خاص ماست و پدر از ما ، در جهان نفوذ كرد و نباید بگذاریم كسى بخلاف ما رود و دشمنى ما كند یا بما اعتنا نكند و گر نه بر او تازیم و از میانش برداریم تا به اطاعت ما باز آید ، و بر این هم سخن شدند و شاهى براى خود انتخاب كردند كه برهمن اكبر و ملك اعظم و پیشواى مقدم هند بود و بدوران وى حكمت آشكار شد و علما پیشى گرفتند و آهن از معدن استخراج كردند و هم در ایام او شمشیر و خنجر و بسیارى اقسام اسلحه ساخته شد . وى معبدها به پا كرد و بجواهر براق نور - افشان بیاراست و افلاك و دوازده برج و ستارگان را در آنجا تصویر كرد و كیفیت جهان را بتصویر وانمود و هم بتصویر ، اثر ستارگان را در جهان و در كار تولید موجودات حیوانى از ناطق و غیر ناطق بیان كرد و حال مدبر اعظم را كه خورشید است نمودار كرد و در كتاب خویش بر همان همهء این چیزها را بیاورد و فهم آن را بعقول عوام نزدیك كرد و ادراك مطالب عالىتر را در خاطر خواص

ص: 69

نفوذ داد و از مبدأ اول كه بجود خویش سایر موجودات را وجود بخشیده سخن آورد و هندوان مطیع او شدند و دیارش آباد شد و ترتیب امور جهان را به آنها نشان داد و حكیمان را فراهم آورد . بروزگار وى كتاب سند هند را كه بمعنى دهر الدهور است بوجود آوردند و كتابهاى دیگر مانند ارجبهد و مجسطى از آن آمد و از ارجبهد كتاب اركند و از مجسطى كتاب بطلیموس آمد . سپس از آن زیجها فراهم كردند و نه رقم را كه شامل حساب هندى است بوجود آوردند و او نخستین كس بود كه از اوج خورشید سخن آورد و گفت كه در هر برج سه هزار سال بسر مىكند و فلك را به سى و ششهزار سال بسر میبرد . به اعتقاد برهمن اوج خورشید در برج ثور است و چون ببرجهاى جنوبى منتقل شود معموره نیز انتقال یابد و آبادیها ویران و ویرانه ها آباد شود و شمال ، جنوب و جنوب شمال گردد و هم او در بیت - الذهب حساب دور اول و تاریخ قدیم را كه هندوان اساس تاریخ اول را بر آن نهاده اند و پیدایش آن در هند بوده است ، نه در ممالك دیگر ، مرتب كرد . هندوان را دربارهء مبدأ گفتگوى طولانى است كه از نقل آن میگذریم كه این كتاب خبر است نه كتاب بحث و نظر ، و شمه اى از آن را در كتاب اوسط آورده ایم . بعضى هندوان گویند كه از آغاز جهان تا هفتاد هزار سال یك هازروان است و چون جهان این مدت را بسر برد گیتى دور از سر گیرد و نژاد آشكار شود و بهایم برون شود و آب بجوشد و حیوان بجنبد و علف بروید و نسیم هوا را بشكافد . ولى بیشتر هندوان كرةها قائلند كه بر اساس دوره هاست كه نیروهاى متلاشى و موجود بالقوه كه مؤثر و مشخص است آغاز مىشود و براى این كار مدتى معین كرده اند ، دور عظمى و حادثهء كبرى را عمر جهان نامیده اند و فاصلهء میان آغاز و انجام را سى و ششهزار سال ضرب در دوازده هزار سال قرار داده اند . به اعتقاد آنها این یك هازروان است كه ضابط نیروى اشیاء و مدبر چیزها است ، و دوره ها همه معانى را كه در آن مكنون است قبض و بسط میدهد . در آغاز كرة عمرها

ص: 70

دراز است كه دایره ها گشاده است و نیروها مجال كافى دارند و در آخر كرة عمرها كوتاه است كه دایره ها تنگ است و كدورتهاى عمرگسل فراوان است زیرا در آغاز كرة نیرو و صفاى اجسام آزاد مىشود و ظهور مىكند و صفا بر كدورت غلبه دارد و صافى از ثقل بیشتر است و عمرها باقتضاى صفاى مزاج و تكامل نیروهایى كه عناصر را بتركیب كاینات فسادپذیر متغیر فانى و وامیدارد دراز مىشود . در آخر كرة اعظم و انتهاى دور اكبر صورتها مشوش و نفوس ضعیف و مزاجها مختلط مىشود و نیروها متناقض و قواى نگهبان بى اثر میشوند و عناصر در دایره ها بخلاف و مزاحمت همدیگر میروند و كسان این دوران ها بكمال عمر نمیرسند .

هندوان را در بارهء مبادى اول و تقسیم دوره ها و هازروانها دلایل و برهانهاست و دربارهء نفوس و پیوستگى آن بعوالم بالا و كیفیت نزول از بالا به پائین و دیگر مطالبى كه برهمن در آغاز روزگار مرتب كرده رمزها و رازها دارند . پادشاهى برهمن سیصد و شصت سال بود .

فرزندان وى تا كنون عنوان برهمن دارند و هندوان تعظیم ایشان میكنند و عالیترین و شریفترین طبقهء هندوانند و حیوانى نخورند و مردان و زنان برهمن نخهاى زرد ، چون حمایل شمشیر به گردن آویزند تا از دیگر هندوان مشخص باشند .

بروزگار قدیم در پادشاهى برهمن هفت تن از حكماى سر شناس هند در بیت الذهب فراهم شدند و گفتند : « بنشینید تا مناظره كنیم و ببینیم قضیهء جهان چه بوده و راز آن چیست ؟ از كجا آمده ایم و بكجا میرویم ؟ آیا آمدن ما از عدم بوجود حكمتى بوده است یا بلاهتى ؟ و آیا خالق ما كه پیكرمان را پدید آورده با خلق ما جلب منفعتى كرده ؟ و یا با فناى ما از این جهان دفع ضررى از خود مىكند ؟ آیا او نیز چون ما دستخوش حاجت و نقص است یا او از هر جهت بى نیاز است ؟ پس چرا ما را پس از وجود و رنجها و لذتهایمان فنا مىكند ؟ »

ص: 71

حكیمى كه از آن جمله مورد نظر بود گفت : « آیا كسى از مردم اشیاء موجود را كه از حقیقت ادراك نهان است ، ادراك كرده و به نتیجه رسیده و یقین حاصل كرده است ؟ » حكیم دوم گفت : « اگر حكمت بارى عز و جل در یكى از عقول محدود میشد حكمت وى ناقص بود و هدف آن نا مفهوم میماند و مانع ادراك توانست شد » . حكیم سوم گفت : « پیش از آنكه بشناخت اشیاء دیگر بپردازیم میبایست از معرفت نفس خویش كه از همه چیزها بما نزدیك تراست و ما وابستهء اوییم و او روا بستهء ماست آغاز كنیم » . حكیم چهارم گفت : « چه وضع بدى دارد كسى كه محتاج شناخت خویشتن است » . حكیم پنجم گفت : « بدین جهت میباید با دانشورانى كه مایهء حكمت دارند ارتباط داشت » . حكیم ششم گفت : « مردى كه خواهان سعادت است نباید از این نكته غفلت كند » . حكیم هفتم گفت : « من نمى فهمم چه میگویید جز اینكه مرا باجبار به این جهان آورده اند و با حیرت بسر میبرم و نه بدلخواه از آن برونم مىبرند » .

هندوان سلف و خلف دربارهء نظریات این هفت حكیم فرقه ها شدند و هر فرقه بیكى از ایشان اقتدا كرد و بمذهب وى بود . سپس از مذهبهایشان رشته ها پدید آمد و در عقاید خویش خلاف كردند و فرقه ها كه بشمار آمده به هفتاد رسیده است .

مسعودى گوید : ابو القاسم بلخى در كتاب « عیون المسائل و الجوابات » و هم حسن ابن موسى نوبختى در كتاب موسوم به « الآراء و الدیانات » ، مذاهب و عقاید هند را با علت آنكه خویشتن را به آتش مىسوزانند و تن خویش را باقسام شكنجه پاره میكنند یاد كرده اند اما از آنچه ما آوردیم سخن نگفته و به این مرحله توجه نكرده اند .

دربارهء برهمن خلاف است ، بعضى پنداشته اند كه وى آدم علیه السلام بود كه پیمبر خداى عز و جل سوى هندوان بود و بعضى دیگر چنان كه ما نیز گفتیم بر آنند كه وى پادشاهى بود ، و این مشهورتر است . چون برهمن بمرد مردم هند سخت

ص: 72

فغان كردند و بصدد آمدند بزرگترین فرزند وى را بشاهى بردارند و جانشین برهمن كه وصیت به دو كرده بود فرزندش باهبود بود كه بر روش پدر حكومت كرد و در كار مردم نگریست و بناى معبدها را بیفزود و حكیمان را تقرب داد و حرمت نهاد و تشویق كرد تا مردم را حكمت آموزند و بطلب حكمتشان فرستاد و مدت شاهیش یكصد سال بود .

در ایام وى نرد را بساختند و بازى آن معمول شد و آن را نمونهء كار دنیا كردند كه توفیق بهوشمندى و زرنگى نیست و روزى را به زبردستى نتوان یافت .

گویند نخستین كس كه نرد بساخت و بازى كرد اردشیر بن بابك بود و بدین وسیله كار جهان را وا نمود كه چگونه در تغییر است و جهانیان را بازیچهء خویش دارد و خانه هاى نرد را بشمار ماهها دوازده كرد و مهره ها را بتعداد ایام ماه كرد و مهره ها را نمودار تقدیر كرد كه مردم دنیا را بازیچه دارد و كسى كه نرد بازى مىكند با مساعدت تقدیر در كار بازى بمراد تواند رسید و هوشمند باریك بین بى مساعدت تقدیر در كار جهان حتى همسنگ ابلهان نتواند شد كه روزى و توفیق را در این دنیا جز بكمك بخت نمیتوان به كف آورد .

پس از باهبود ، زامان بشاهى رسید و مدت شاهیش یكصد و پنجاه سال بود و با شاهان ایران و ملوك چین حكایتها و پیكارها داشت كه نخبهء آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

پس از او فور شاه شد و هم او بود كه در جنگ تن بتن با اسكندر كشته شد و مدت شاهیش یكصد و چهل سال بود .

پس از او دبشلیم بشاهى رسید ، وى مؤلف كتاب كلیله و دمنه است كه آن را به ابن مقفع منسوب داشته اند . سهل بن هارون دبیر ، براى امیر المؤمنین مأمون كتابى بعنوان ثعله و عفره فراهم آورده و ابواب و امثال كلیله را تتبع كرده كه از آن منظم تر است . مدت شاهى دبشلیم یكصد و بیست سال بود و جز این نیز

ص: 73

گفته اند .

پس از او بلهیت بشاهى رسید و شطرنج بروزگار وى ساخته شد كه بازى نرد را بى اعتبار كرد و توفیق هوشمند و بلیه نادان را نمودار كرد . بلهیت حساب شطرنج را سامان داد و كتابى در این زمینه براى هندوان مرتب كرد كه بنام روش جنكا معروف و متداول است و هم او با حكیمان خویش شطرنج بازى كرد و مهره ها را به شكل مجسمه هاى انسان و حیوانات دیگر كرد و آنها را مرتبه ها كرد و شاه را نمودار مدبر و رئیس نهاد و همچنین مهره هاى دیگر را ، و آن را نمونهء پیكره هاى علوى و اجسام سماوى یعنى هفت ستاره و دوازده برج كرد و هر نوع مهره را بستاره اى اختصاص داد و آن را نمونهء كار مملكت كرد كه اگر دشمنى رخ نمود و در جنگ خدعه اى كرد بنگرند كه زود یا دیر چه باید كرد و هندوان را در بازى شطرنج را زیست كه در ارقام مضروب آن نهاده اند و بوسیلهء آن براز افلاك و سر انجام علت اولى رسند . عدد مضروب خانه هاى شطرنج هیجده هزار هزار هزار هزار هزار هزار و چهار صد هزار و چهل و شش هزار هزار هزار هزار هزار و هفتصد و چهل هزار هزار هزار هزار و هفتاد و سه هزار هزار هزار و هفتصد هزار هزار و هفتهزار هزار و پانصد هزار و پنجاه و یك هزار و ششصد و پانزده مىشود و شش هزار مكرر اول و پنج هزار مكرر دوم و چهار هزار مكرر سوم و سه هزار مكرر چهارم و دو هزار مكرر پنجم و هزار ششم بنزد آنها معنى خاص دارد كه در بحث دورانها و روزگارها و اثر عوامل علوى در این جهان كه نتیجهء ارتباط نفوس انسانى با ستارگانست از آن یاد میكنند . مردم یونان و روم و اقوام دیگر را دربارهء شطرنج گفتگوهاست و طرق بازى خاص دارند كه شطرنجیان در كتابهاى خویش آورده اند و صولى و عدلى پیش قدم آنهایند كه بدوران ما بازى شطرنج بایشان ختم شده است .

دوران شاهى بلهیت در هند هشتاد سال بود و در بعضى كتابها هست كه وى

ص: 74

یكصد و بیست سال شاه بود . پس از وى كورش شاه شد و براى هندوان باقتضاى وقت و احتیاجات مردم عقاید تازه پدید آورد و مذاهب سلف را رها كرد . سند باد در مملكت او و بعصر او بود كه كتاب هفت وزیر و معلم و غلام و زن پادشاه را براى وى تنظیم كرد كه بنام سند باد معروف شد . و هم در خزانهء این پادشاه كتاب اعظم در شناخت بیماریها و داروها و علاجها تنظیم شد و تصویر گیاهان را در آن كشیدند . مدت پادشاهى وى یكصد و بیست سال بود .

وقتى این پادشاه بمرد عقاید هندوان مختلف شد و فرقه ها پدید آمد و طبقه ها جدا شد و هر رئیسى بناحیه اى دست انداخت . سرزمین سند شاهى داشت و سرزمین قنوج شاه دیگر داشت ، پادشاهى نیز بسرزمین كشمیر حكومت یافت و به شهر مانكیر كه ناحیه اى معتبر بود پادشاهى بود كه بلهرى نام یافت و این نخستین پادشاه بود كه نامش بلهرى شد و همین نام را بپادشاهان خلف او دادند ، و تاكنون كه سال سیصد و سى و دوم است این رسم بر قرار است .

هندوستان به دریا و خشكى و كوه بسیار وسیع است و ملك هند به ملك زایج قلمرو مهراج پادشاه جزایر پیوسته است و این مملكت میان هند و چین فاصله است و آن را به هند اضافه كنند . هندوستان از ناحیهء كوهستان بسرزمین خراسان پیوسته است و ناحیهء سند بسرزمین تبت متصل است و میان این كشورها خلافها و جنگهاست و زبانهاشان مختلف و عقایدشان گونه گون است و بیشترشان چنان كه از پیش گفتیم معتقد بتناسخ و انتقال ارواحند . و هندوان بعقل و سیاست و حكمت و رنگ و صفت و صحت مزاج و صفاى خاطر و دقت نظر از سیاهان زنگ و دمادم و طوایف دیگر ممتازند .

جالینوس براى سیاه پوست ده خاصیت شمرده كه در او هست و در مردم دیگر نیست : موى مجعد و ابروى كم پشت و سوراخ بینى گشاد و لبهاى كلفت و دندان تیز و پوست بد بو و حدقهء سیاه و دست و پاى ترك دار و درازى ذكر و

ص: 75

فزونى طرب . جالینوس گوید طربناكى سیاه پوست از آنجاست كه مخش معیوب است و به همین جهت عقلش خلل دارد .

هم جالینوس دربارهء طرب سیاهان و اینكه خوشحالى بر ایشان غلبه دارد و امتیاز زنگان از سیاهان دیگر بطربناكى مطالبى آورده كه در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم .

یعقوب بن اسحاق كندى در یكى از رسائل خود دربارهء تأثیر موجودات علوى و اجسام سماوى در این جهان گوید : همهء چیزهایى را كه خداى تعالى آفریده بعضى را علت بعضى دیگر كرده ، علت در معلول خود به حكم علیت اثر مىكند اما معلول در علت فاعلى خود اثر نمیكند نفس علت فلك است نه معلول آن و فلك در آن اثرى ندارد ولى طبع نفس چنان است كه اگر چیزى را نیابد تابع مزاج تن مىشود چنان كه در زنگى هست كه جاى او گرم است و موجودات فلكى در آن اثر كرده و رطوبت را بقسمت بالاى او جذب كرده و دیده اش را سپید و لبش را كلفت و بینیش را پهن و بزرگ و سرش را بسبب حدت رطوبتها به بالاى بدن ، قطور كرده بدین جهت مزاج دماغش از اعتدال بگشته كه عمل نفس در آن كاملًا آشكار نتواند شد و ادراك وى تباه شده و اعمال عقلانى از او برون شده ، و كسان از متقدم و متأخر دربارهء علت تكوین سیاهان و محلهاى ایشان نسبت بفلك و اینكه كدام یك از هفت سیاره یعنى دو نیر و پنج دیگر عهده دار كار ایشان بوده و بابداع ایشان پرداخته و در تنهایشان اثر كرده سخن آورده اند ولى این كتاب ما خاص این معنى نیست كه آنچه را در این باب گفته اند ضمن آن بیاریم اما همهء آنچه را در این باره گفته اند با دلایلى كه آورده اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و سخن منجمان متقدم و متأخر را كه كار ایشان را به زحل نسبت داده اند یاد كرده ایم .

یكى از شاعران منجم و علماى نجوم از متأخران اسلام آنچه را گفتیم در شعر خویش آورده گوید :

ص: 76

« پیر ستارگان زحل آسمانى است كه پیرى بزرگ و شاهى نیرومند است ، طبع آن سودایى و سرد است و تیرگى آن جان را سیاه كند ، و در زنگان و بردگان و سرب و آهن اثر مىكند » .

طاوس یمانى همدم عبد الله بن عباس از ذبیحهء زنگى نمیخورد و میگفت خلقت زنگى معیوب است . شنیدم كه ابو العباس الراضى بالله پسر المقتدر بالله از دست سیاه چیزى نمیگرفت ، میگفت : « این بنده ایست كه خلقتش معیوب است » . معلوم نیست از عقیدهء طاوس تقلید میكرد یا پیرو راى و طریقت دیگر بود . عمرو بن بحر جاحظ نیز در مفاخره و مناظرهء سیاهان با سپید پوستان كتابى تألیف كرده است .

هندوان كسى را بشاهى بر نمیدارند مگر چهل سال تمام داشته باشد و ملوك هند جز در اوقات معین بر عامه نمودار نمیشوند و ظهورشان فقط براى رسیدگى به كار رعیت است كه به نظر ایشان نگریستن عوام در پادشاهان خلاف ابهت و مایهء وهن ایشان است . به نظر هندوان ریاست با انتخاب مردم لایق دوام مییابد كه در مراتب سیاست هر كار را بجاى خویش آرند .

مسعودى گوید : بدیار سرندیب كه از جزایر دریا است دیده ام كه وقتى پادشاهى بمیرد او را بر عرابهء كوتاهى نهند كه نزدیك زمین باشد و چرخهاى كوچك دارد كه خاص همین كار ساخته اند . در آن حال موهایش به زمین كشیده شود و زنى جاروب بدست خاك بر سر او ریزد و بانگ زند : « اى مردم این پادشاه سابقتان است كه بر شما پادشاهى داشت و حكمش روان بود و اكنون به این حال افتاده است كه مىبینید ، از دنیا رفته و فرشتهء مرگ جانش را گرفته . شاه شاهان و زندهء جاوید كسى است كه هرگز نمیرد ، از بعد پادشاه خود دل به دنیا مبندید » . و سخنانى در این معنى مبنى بر ترس و بى رغبتى دنیا بگوید و جنازهء شاه را در همهء خیابانهاى شهر بگرداند سپس آن را به چهار پاره كنند و صندل و كافور و دیگر اقسام بوهاى خوش

ص: 77

آماده كرده باشند و جنازه را به آتش بسوزانند و خاكستر را بباد دهند . غالب هندوان با ملوك و بزرگان خویش بدلایلى كه دارند چنین كنند و همین رسم را به كار برند . پادشاهى خاص یك خاندان است و به دیگران نمیرسد و خاندان وزیران و قاضیان و دیگر اهل منصب نیز چنین است و تغییر نمیپذیرد .

هندوان شرابخوارى را ممنوع داشته اند و شرابخوار را آزار كنند ، نه باقتضاى دین بل از این جهت كه نمیخواهند عقل خویش را به چیزى آشفته كنند 99 100 و از آن حال كه هست بگردانند . اگر معلوم شود كه شاهى شراب نوشیده ، مستحق خلع باشد كه با مستى تدبیر و سیاست نتواند كرد . گاه باشد كه به سماع و ملاهى پردازند ، آلات طرب گونه گون دارند كه در كسان از خنده تا گریه اثرهاى مختلف دارد . گاه باشد كه كنیزكان را شراب دهند تا طرب كنند و مردان از طرب ایشان طربناك شوند .

هندوان در سیاست نظریات فراوان دارند كه بسیارى از آن و اخبار و - سرگذشتشان را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب نیز شمه اى مىآوریم .

از جمله حكایتهاى ظریف ملوك هند و سرگذشتهاى شگفت آنها كه در آغاز روزگار میان ایشان گذشته مربوط بیكى از شاهان قمار هند است كه عود قمارى از آن مملكت و سرزمین آرند و منسوب بدانجاست و این دیار از جزایر دریا نیست بلكه ساحل دریا و كوهستان است و مردانش بشمار از بیشتر ممالك هند فزونتر است و دهان مردم آنجا از بیشتر هندوان خوشبو تر است كه آنها نیز چون اهل ملت اسلام مسواك به كار مىبرند و هم از جمله هندوان آنها زنا را حرام دانند و از بسیارى خبائث دورى كنند و از نبیذها بپرهیزند ، اگر چه در این كار بخصوص همانند عوام هندوان هستند ، و بیشتر آنها پیادگانند زیرا در دیار آنها كوهستان و دره فراوان و بیابان و دشت كمتر است . این سرزمین قمار رو به روى كشور مهراج پادشاه جزایر

ص: 78

زابج و كله و سرندیب و غیره است .

گویند بروزگار قدیم جوانى سبكسر عهده دار پادشاهى قمار شد روزى در قصر خود بر تخت پادشاهى جاى داشت . قصر وى بر رودى بزرگ مشرف بود كه چون دجله و فرات آب شیرین داشت و از قصر تا دریا یك روز راه بود ، وزیر نیز بحضور وى بود و او ضمن سخن از مملكت مهراج و وسعت آبادى آن و جزایرى كه در تصرف اوست با وزیر گفت : « هوسى در دل دارم كه دوست دارم به آن برسم » . وزیر كه مردى خیر خواه بود و سبكسرى او را میدانست گفت : « اى پادشاه آن چیست ؟ » گفت دوست دارم سر مهراج پادشاه زابج را در طشتى پیش روى خود ببینم » . وزیر بدانست كه این اندیشه را حسد در حال وى سر داده و بخاطر او گذرانیده است و گفت :

« اى پادشاه گمان نداشتم شاه چنین اندیشه اى بدل بگذراند كه از روزگار قدیم تا كنون میان ما و این قوم زد و خوردى نبوده و از آنها بدى ندیده ایم كه آنها در جزایر دور دست بسر مىبرند و مجاور سرزمین ما نیستند و در ملك ما طمع ندارند و ما بین مملكت قمار و مملكت مهراج به دریا ده تا بیست روز راه است » . سپس وزیر به دو گفت : « سزاوار نیست كه شاه كسى را از این مطلع كند و در این زمینه سخنى گوید » .

شاه خشمگین شد و سخن خیر خواه را نشنید و این سخن را با سرداران و بزرگان دربار خویش بگفت و زبان به زبان رفت تا شایع شد و به مهراج رسید كه مردى مدبر و كار آزموده بود و بسن كهولت رسیده بود . وى وزیر خود را بخواست و آنچه را شنیده بود به دو خبر داد و گفت : « با آنچه از این نادان شیوع یافته و این آرزو كه از روى جوانى و غرورى از گفتهء او انتشار یافته روا نیست دست از او بداریم كه این كار ملك را زیان رساند و موهون كند » . بگفت تا آنچه را در میانه رفته است مكتوم دارد و هزار كشتى آماده كند و براى هر كشتى از مرد و سلاح آنچه باید فراهم آرد ، و چنان وا نمود كه میخواهد در جزایر مملكت خود گردش كند و به شاهانى كه در این جزایر بودند و اطاعت او میكردند نوشت كه عزم دیدار ایشان و گردش جزایر

ص: 79

دارد تا قضیه شایع شد و شاه هر جزیره آنچه شایستهء مهراج بود آماده كرد . وقتى كارها سامان گرفت و همه چیز منظم شد بكشتى نشست و با سپاه بكشور قمار رفت و بر دره اى كه بپایتخت قمار میرسید هجوم برد و مردان آنجا را از پیش برداشت و سرداران آن را غافلگیر كرد و پایتخت را بگرفت و مردان خویش را فراهم آورد و بگفت تا نداى امان دهنند و بر تخت پادشاه قمار نشست كه او را اسیر گفته بود و بگفت تا او را بیاوردند ، وزیر او را نیز بیاوردند . بشاه گفت : « چرا آرزویى كردى كه قدرت آن نداشتى و اگر بدان میرسیدى بهره اى از آن نمیگرفتى و موجبى براى آن نبود ؟ » وى جوابى نداشت . مهراج به دو گفت : « اگر با این آرزو كه میخواستى سر مرا در طشت مقابل خود ببینى ، آرزوى تسلط و تاخت و تاز در سرزمین مرا كرده بودى ، دربارهء تو چنان میكردم ولى آرزوى معینى كردى كه با تو همان میكنم و بى آنكه در دیار تو به چیزى دست بزنم بدیار خودم باز میگردم تا براى پسینیان تو عبرت شود و هیچكس از حد قسمت خود تجاوز نكند و عافیت را غنیمت شمارد » . آنگاه گردن او را بزد و رو بوزیر او كرد و گفت : « پاداش خیر بینى كه وزیر خوبى بودى . من دانسته ام كه تو با رفیق خود راى درست را گفتى ، اگر پذیرفته بود . اكنون ببین از پس این نادان شایستهء پادشاهى كیست و او را بجاى وى برگمار » . و در ساعت سوى دیار خود بازگشت بى آنكه او یا یكى از یارانش به چیزى از دیار قمار دست دراز كند . وقتى به مملكت خود رسید بر تخت شاهى نشست كه بر بركهء معروف به بركهء خشت طلایى مشرف بود و طشتى را كه سر پادشاه قمار در آن بود پیش رو داشت و سران مملكت را پیش خواند و خبر خویش را با موجبى كه وى را به این اقدام وا داشته بود با آنها بگفت . اهل مملكتش براى او دعا كردند و پاداش نكو خواستند ، آنگاه بگفت تا سر را بشستند و بوى خوش زدند و در ظرفى نهاد و پیش پادشاه قمار فرستاد و به دو نوشت : رفتار ما با سلف تو از آنجا بود كه مرگ ما را خواسته ، بود و خواستیم امثال او را ادب كنیم ، اكنون كه به منظور خود رسیدیم مناسب دیدیم سر او را پیش

ص: 80

تو باز فرستیم كه نگهداشتن آن براى ما سودى ندارد و این ظفر كه بر او یافته ایم مایهء فخر ما نیست . ملوك هند و چین از قضیه خبردار شدند و مهراج در نظر آنها بزرگ شد و از آن پس شاهان قمار چون بهنگام صبح برخیزند رو بدیار زابج كنند و سجده برند و مهراج را ببزرگى ستایند . مسعودى گوید معنى بركهء خشت طلایى اینست كه قصر مهراج كنار بركهء كوچكى بود كه به خلیج بزرگ زابج اتصال داشت و هنگام مد آب دریا به این خلیج راه مییافت و بهنگام جزر آب شیرین بدان میریخت . هر روز صبح پیشكار شاه پیش او میرفت و خشت طلایى كه وزن آن براى ما معلوم نیست همراه داشت و آن را در مقابل شاه میان بركه مىافكند . هنگام مد آب ، آن خشت و خشتهاى دیگر را كه با آن فراهم آمده بود میپوشانید و هنگام جزر آب از آن پس میرفت و در آفتاب نمودار میشد و شاه كه در مجلس مشرف بر آن نشسته بود آن را میدید و حال بدین گونه بود و مادام كه شاه زنده بود هر روز خشتى در این بركه مىافكند و چیزى از آن بر نمیداشت ، وقتى شاه میمرد ، شاه پس از او همه خشتها را بیرون مىآورد و میشمرد و ذوب میكرد و بر زن و مرد و اطفال و سران خدمهء خاندان سلطنت به ترتیب مقام و مقررى هر گروه از آنها پخش میكرد و هر چه بجا میماند به محتاجان میداد و شمار و وزن خشتها را ثبت میكرد و میگفتند فلان شاه فلان مقدار سال بزیست و فلان مقدار خشت طلا در بركهء سلطنت از او بجا ماند كه پس از مرگش میان اهل مملكت پخش شد و افتخار نصیب كسى بود كه دوران ملكش دراز و شمارهء خشتهاى طلا در بركه اش بیشتر بود .

اكنون بزرگترین پادشاه هند بلهرى فرمانرواى شهر ماننكیر است كه بیشتر شاهان هند هنگام نماز رو سوى آن كنند و به فرستادگان شهر كه بقلمرو ایشان روند درود فرستند . بجز مملكت بلهرى در هند ممالك بسیار هست ، از آن جمله ملوك كوهستانند كه دریا ندارند چون راى ، فرمانرواى كشمیر و هم پادشاه طافن و دیگر ملوك هند و بعضى دیگر هم خشكى و هم دریا دارند . از قلمرو بلهرى

ص: 81

تا دریا هشتاد فرسنگ سندى است كه هر فرسنگ هشت میل است . وى چندان سپاه و فیل دارد كه شمار آن نتوان دانست و بیشتر سپاهش پیاده است به جهت آنكه قلمرو او در كوهستان است . از ملوك هند ، بؤوره فرمانرواى قنوج كه دریا ندارد با بلهرى دشمنى دارد . بؤوره عنوان هر پادشاهى است كه بر این كشور حكومت كند و سپاه او به ترتیب شمال و جنوب و صبا و دبور مرتب است زیرا در هر یك از این جهات پادشاهى با وى بجنگ است .

بعدها شمه اى از اخبار ملوك سند و هند و دیگر ملوك جهان را ضمن گفتگو از دریاها و عجایب و اقوامى كه در جزایر و اطراف آن هست با مراتب ملوك و مطالب دیگر در این كتاب بیاوریم و تفصیل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و خدا داناتر است . 100

ص: 82

ذكر زمین و دریا و رودها و كوهها و هفت اقلیم و ستارگان وابسته به آن و ترتیب افلاك و مطالب دیگر

حكما زمین را به جهت مشرق و مغرب و شمال و جنوب تقسیم كرده اند و هم آن را به دو قسمت كرده اند : مسكون و نامسكون ، آباد و غیر آباد ، و گفته اند زمین مدور است و مركز آن در میان فلك است و هوا از همه سو آن را احاطه كرده است و نقطه یا قلهء آن بنزد فلك البروج است و آبادى زمین را از حدود جزایر خالدات كه شش جزیرهء آباد در دریاى اقیانوس غربى است تا اقصاى معمورهء چین گرفته اند و آن را دوازده ساعت یافته اند و چنین معلوم كرده اند كه وقتى خورشید در اقصاى چین غروب كند بر جزایر آباد مذكور كه در بحر اقیانوس غربى است طلوع مىكند و چون از این جزایر غروب كند در اقصاى چین طالع مىشود و این یك نیمه دور زمین است و طول عمرانى كه مىگویند از آن وقوف حاصل كرده اند همین است و مقدار آن سیزده هزار و پانصد میل است بمقیاس همان میل كه مساحت دایرهء زمین را بر آن نهاده اند ، آنگاه به عرض پرداخته اند و چنین یافته اند كه آبادى از خط استوا آغاز و در ناحیهء شمال بجزیرهء تولى كه در بریتانیاست و در آنجا حد اكثر طول روز بیست ساعت است ختم مىشود ، و گفته اند كه مسیر خط استوا بر زمین از مشرق به مغرب از جزیره اى ما بین هند و حبش است و از نقطهء معروف به قبة الارض میگذرد كه ما بین جنوب و شمال در نیمه راه جزایر آباد و اقصاى معمورهء چین است و عرض از خط استوا تا جزیرهء تولى قریب شصت

ص: 83

درجه است كه یك ششم دور زمین است و اگر این مقدار عرض را در مقدار طول ناحیهء عمران كه نصف دایرهء زمین است ضرب كنیم مقدار عمران در ناحیهء شمال یك نیمه از یك ششم دور زمین مىشود .

اما در خصوص اقالیم هفتگانه : اقلیم اول سرزمین بابل است و خراسان و فارس و اهواز و موصل و سرزمین جبال و برج آن حمل و قوس و ستارهء آن مشترى است .

اقلیم دوم هند است و سند و سودان و برج آن جدى و ستارهء آن زحل است . اقلیم سوم مكه است و مدینه و یمن و طایف و حجاز و مناطق ما بین آن و برج آن عقرب و ستارهء آن زهره است كه ستارهء سعد فلك است . اقلیم چهارم مصر است و افریقا و بربر و آندلس و مناطق ما بین آن و برج آن جوزا ستارهء آن عطارد است . اقلیم پنجم شام .

است و روم و جزیره و برج آن دلو و ستارهء آن قمر است . و اقلیم ششم ترك است و خزر و دیلم و قلمرو سقلابیان و برج آن سرطان و ستارهء آن مریخ است . اقلیم هفتم دیبل است و چین و برج آن میزان و ستارهء آن خورشید است .

حسین منجم مؤلف « كتاب الزیج فى النجوم » از خالد بن عبد الملك مروزى و دیگران كه خورشید را براى امیر المؤمنین مأمون بدشت سنجار دیار ربیعه رصد كرده اند ، گوید كه یك درجه از سطح زمین شصت و پنج میل است و طول یك درجه را در سیصد و شصت ضرب كرده و دور كرهء زمین را كه بر خشكى و دریا احاطه دارد بیست هزار و یكصد و شصت میل بدست آورده اند ، آنگاه مقدار دور زمین را در هفت ضرب كرده اند و حاصل آن صد و چهل و یك هزار و دویست و بیست میل شده آن را بر بیست و دو میل تقسیم كرده اند و نتیجهء تقسیم كه قطر زمین است ششهزار و چهار صد و جهارده و نیم دهم میل شده است و نصف قطر زمین سه هزار و دویست و هفت میل و شانزده دقیقه و سى ثانیه است كه یك چهارم میل و یك چهارم عشر میل مىشود و میل چهار هزار ذراع است بمقیاس ذراعى كه امیر المؤمنین مأمون براى اندازه گرفتن پارچه و بنا و تقسیم منازل معین كرد و ذراع بیست و چهار انگشت است .

ص: 84

مسعودى گوید بطلیموس در كتاب معروف جغرافیا وصف زمین و شهرها و كوهها و دریاها و جزیره ها و رودها و چشمه ها و شهرهاى مسكون و نقاط آباد را آورده و گفته كه بدوران او چهار هزار و پانصد و سى شهر بوده است و همه را شهر به شهر و اقلیم به اقلیم یاد كرده است و در همان كتاب رنگ كوههاى جهان را از سرخ و زرد و سبز و غیره آورده و گفته كه دویست و چند كوه هست و مقدار كوهها سرخ و زرد و سبز و غیره آورده و گفته كه دویست و چند كوه هست و مقدار كوهها و معادن و جواهر آن را یاد كرده و هم این فیلسوف گفته كه شمار دریاهاى محیط زمین پنج دریاست و جزایر آباد و غیر آباد و مشهور و غیر مشهور آن را بر شمرده و گفته كه در بحر حبشى نزدیك یك هزار جزیره بهم پیوسته هست كه آن را دبیحات گویند و همه آباد است و از جزیره اى تا جزیرهء دیگر دو یا سه میل یا بیشتر فاصله است ، بجز جزایر دیگر كه در این دریا هست و هم بطلیموس در جغرافیا گفته كه آغاز دریاى مصر از روم است تا دریاى مجسمه هاى مسى ، و همه چشمه هاى بزرگ كه از زمین مىجوشد دویست و سى چشمه است و این بجز چشمه هاى كوچك است ، شمار رودهاى بزرگ كه پیوسته در هفت اقلیم جارى است دویست و نود رود است و اقلیمها به ترتیبى است كه در شمار اقالیم آوردیم و هر اقلیمى نهصد فرسنگ در نهصد فرسنگ وسعت دارد . بعضى دریاها بوجود حیوانات آباد است و بعضى دیگر آباد نیست چون اوقیانوس بحر محیط و در این كتاب شمه اى از تفصیل و وصف دریاها را بیاوریم . همهء این دریاها در كتاب جغرافیا برنگهاى گوناگون و اندازه هاى مختلف تصویر شده ، بعضى به صورت عباست و بعضى به شكل بوق است و بعضى شكل روده و بعضى مدور یا مثلث است ولى نام دریاها را در این كتاب به یونانى نوشته اند كه فهم آن میسر نیست . قطر زمین را دو هزار و صد فرسخ گفته ( صحیح آن ششهزار و چهار صد فرسخ است ) كه هر فرسخ شانزده هزار ذراع است . محیط زیرین مدار نجوم كه فلك قمر است یكصد و بیست و پنجهزار و ششصد و شصت فرسخ است و قطر فلك از نقطهء رأس الحمل تا نقطهء رأس المیزان

ص: 85

چهل هزار فرسخ بمقیاس فرسخ مذكور است . شمار افلاك نه فلك است فلك اول كه از همه كوچكتر و به زمین نزدیكتر است فلك قمر است ، دوم فلك عطارد است ، سوم فلك زهره است ، چهارم فلك خورشید ، پنجم فلك مریخ ، ششم فلك مشترى ، هفتم فلك زحل ، هشتم فلك ثوابت و نهم فلك بروج است . شكل فلك كروى است و فلكها درون یك دیگر است . فلك البروج را فلك كلى نیز نامند و روز و شب از آن پدید مىآید زیرا خورشید و ماه و دیگر ستارگان را در یك شب و روز یك دور از مشرق به مغرب مىگرداند و این گردش بر دو قطب ثابت انجام مىشود كه یكى رو بشمال دارد كه قطب بنات النعش است و دیگرى رو بجنوب دارد كه قطب سهیل است و برجها بجز فلك نیست و جاهایى را به این اسمها نامیده اند تا موضع ستارگان را از فلك كلى توان دانست ، پس بضرورت برجها در ناحیهء دو قطب تنگ و در میان كره وسیع است و خطى كه كرده را از شرق بغرب به دو نیم مىكند دایرهء معدل النهار نامیده مىشود زیرا وقتى خورشید روى آن قرار گرفت در همه شهرها شب و روز مساوى مىشود . عرصهء فلك را از جنوب بشمال عرض و از مشرق به مغرب طول نامند . افلاك مدور است و بجهان احاطه دارد و بر مركز زمین مىگردد . زمین در میان افلاك چون نقطهء مركز دایره است . نه فلك هست و نزدیكتر از همه به زمین فلك قمر است و بالاى آن فلك عطارد است و بالاتر از آن فلك زهره است آنگاه فلك خورشید است و خورشید در وسط نه فلك است و بالاى آن مریخ است و بالاتر از آن مشترى است و بالاى آن فلك زحل است و در هر یك از این هفت فلك فقط یك ستاره هست . بالاى فلك زحل فلك هشتم است كه برجهاى دوازده گانه در آنجاست و همهء ستارگان دیگر نیز در فلك هشتم است . فلك نهم بالاتر و بزرگتر از همه است و فلك اعظم است و به همه افلاك زیرین كه یاد كردیم و به چهار عنصر و همهء مخلوق احاطه دارد و ستاره ندارد و مدار آن از مشرق به مغرب است كه هر روز یك دور كامل مىزند و همهء افلاك زیرین كه وصف آن آوردیم با دوران آن دور مىزنند . اما هفت فلكى كه یاد كردیم

ص: 86

از مغرب بمشرق میگردد و قدما را دربارهء این مطالب دلایلى هست كه ذكر آن بدرازا میكشد . ستارگان مرتب كه مىبینیم و دیگر ستارگان در فلك هشتم است كه بر دو قطب بجز دو قطب بفلك اعظم كه از پیش گفتیم همیگردد ، به پندار آنها دلیل اینكه حركت بروج غیر از حركت افلاكست اینست كه حركت بروج - دوازده گانه متعاقب یك دیگر است و از جاى خود منتقل نمیشود و حركت آن بطلوع و غروب تغییر نمىیابد و نیز هر یك از ستارگان هفتگانه حركتى به غیر از دیگران دارد و حركات آن مختلف است مثلًا حركت ستاره اى تندتر است ، یكى بجنوب و دیگرى بشمال مىرود . تعریف فلك بنزد قدما اینست كه فلك نهایت حركت علوى یا سفلى طبایع است و حد فلك از لحاظ طبایع اینست كه فلك شكلى مدور است و شكل دایره از همه اشكال وسیعتر است و به همه شكلهاى دیگر احاطه دارد .

مقدار حركت ستارگان در افلاك مختلف است ، ماه در هر برج دو روز جا دارد و فلك مقدار حركت ستارگان در افلاك مختلف است ، ماه در هر برج دو روز جا دارد و فلك را بیك ماه مىپیماید ، خورشید در هر برج یك ماه میماند ، عطارد بهر برج پانزده روز مقام دارد ، زهره در هر برج بیست و پنج روز مقام دارد ، مریخ در هر برج چهل و پنج روز مقیم است ، مشترى در هر برج یك سال مقیم است و زحل در هر برج سى ماه مقیم است .

بگفتهء بطلیموس مؤلف المجسطى دور زمین با كوهها و دریاها بیست و چهار هزار میل است و قطر یعنى عرض و عمق آن ششهزار و ششصد و سى و شش میل است و این مطلب را از آنجا بدست آورده اند كه ارتفاع قطب شمال را در دو شهر كه از خط استوا بیك فاصله بوده گرفته اند چون شهر تدمر كه در صحراى میان عراق و شام است و شهر رقه ، و ارتفاع قطب را در رقه سى و پنج و یك سوم درجه و در تدمر سى و چهار درجه یافته اند كه یك درجه و یك سوم تفاوت داشته است ، آنگاه فاصلهء رقه و تدمر را مساحى كرده اند كه شصت و هفت میل بوده ، از این قرار این مقدار از فلك با شصت و هفت میل زمین برابر است و فلك ششصد و شصت درجه است بدلایلى كه

ص: 87

گفته اند و تذكار آن در اینجا مشكل است و این تقسیم به نظر صحیح است زیرا چنین یافته اند كه فلك به دوازده برج تقسیم مىشود و خورشید هر برج را به یك ماه طى مىكند و همه برجها را به سیصد و شصت روز مىپیماید و فلك مدور است كه بر دو محور یا دو قطب میگردد چون دو محور گوى و كاسه كه خراط یا نجار میتراشد . هر كه محلش در وسط زمین و نزدیك خط استوا باشد همیشه شب و روز وى مساویست و هر دو محور یعنى قطب شمال و قطب جنوب را مىبیند ولى مردم شهرهایى كه به طرف شمال متمایل است قطب شمال و بنات نعش را مىبینند اما قطب جنوب و ستارگان نزدیك آن و همچنین ستاره اى را كه در خراسان بنام سهیل معروفست نمىبینند و در عراق آن را در همه سال چند روز مىبینند و اگر چشم شتر بر آن بیفتد هلاك شود چنان كه ما گفته ایم و مردم نیز دربارهء مرگ این حیوان بخصوص گفته اند ، اما در شهرهاى جنوبى بهمهء ایام سال آن را مىتوان دید . فرقه هاى فلك شناس و اهل نجوم دربارهء این دو محور كه فلك بر آن میگردد خلاف كرده اند كه آیا ساكن است یا متحرك ؟ بیشتر بر این رفته اند كه محورها بىحركت است و ما گفتار هر دو فرقه را دربارهء این دو محور كه آیا از جنس فلك یا غیر فلك است در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

دربارهء شكل دریاها نیز خلاف است . بیشتر فلاسفهء قدیم هند و حكماى یونان بجز كسانى كه بخلاف ایشان پیرو گفتار متشرعان هستند گفته اند كه دریا نیز بتبع زمین مدور است و بر این سخن دلایل بسیار آورده اند ، از جمله اینكه اگر به دریا پیش روى زمین با كوهها بتدریج از دیده ات نهان مىشود تا به تمام نهان شود و از قلهء كوههاى بلند چیزى نبینى و اگر رو بساحل داشته باشى كوهها بتدریج عیان مىشود و چون نزدیك ساحل شوى درختان و زمین نیز نمودار شود .

كوه دنباوند كه ما بین رى و طبرستان است از صد فرسخى دیده مىشود كه ارتفاع بسیار دارد و در فضا بالا رفته است ، از فراز كوه بخار بلند است و برف روى برف مىنشیند و هرگز از برف خالى نیست و از زیر آن رودى برون مىشود با آب فراوان

ص: 88

كه زرد گوگردى و طلایى رنگ است . از دامن كوه تا بالا سه روز و سه شب راه است و هر كه بر آن بالا رود و بقله رسد آنجا را هزار ذراع در هزار ذراع مسطح بیند ولى از پائین چون گنبد مخروطى به نظر مىرسد . سطح قله پر از ریگ سرخ رنگ است كه پا در آن فرومىرود . بر اوج قله از كثرت بادهاى سخت و شدت سرما حیوان درنده و پرنده نیست . در آنجا نزدیك به سى سوراخ هست كه بخار گوگردى از آنجا خارج مىشود و از همین سوراخها همراه بخار گوگرد صدایى عظیم چون رعد سخت شنیده مىشود ، این صداى لهیب آتش است و كسانى كه خود را بخطر اندازند و بالاتر روند از دهانهء این سوراخها گوگرد زرد طلایى همراه بیارند كه در كار صنعت و كیمیا و امور دیگر به كار رود . كسى كه بر آنجا رفته باشد از بالاى قله كوههاى بلند اطراف را چون تپه ها و پشته ها به نظر آورد . از این كوه تا دریاى طبرستان بیست فرسخ راه است و كشتیها چون بدل دریا روند كوه دنباوند از نظرشان نهان شود و هیچكس آن را نبیند و چون بحدود صد فرسخى رسند و بكوههاى طبرستان نزدیك شوند كمى از بالاى این كوه را ببینند و هر چه بساحل نزدیكتر شوند قسمت بیشترى از كوه نمایان شود و این دلیل آن سخن است كه گفته اند آب دریا كروى است و شكل مدور دارد .

و نیز كسى كه در بحر الروم باشد كه همان دریاى شام و مصر است كوه اقرع را كه كوهیست بلند و كس بقلهء آن نرسد و بر انطاكیه و لاذقیه و طرابلس و جزیرهء قبرس و دیگر دیار روم مشرف است ، این كوه را چنین بیند كه بتدریج از دیدهء كشتىنشینان نهان شود كه آنها از نقاطى كه كوه را از آنجا توان دید فروتر مىروند .

بعدها در این كتاب از كوه دنباوند و مطالبى كه ایرانیان دربارهء آن گفته اند كه ضحاك چند دهان در قلهء آن بزنجیر است و گنبدى كه بر قلهء این كوه است و یكى از آتشفشانهاى بزرگ جهان و عجایب آنست سخن خواهیم داشت .

ص: 89

كسان را دربارهء بعد زمین سخنهاست . بیشتر بر آنند كه از مركز زمین تا آنجا كه هوا و آتش بنهایت مىرسد یكصد و شصت و هشتهزار میل است . زمین سى و هفت بار از ماه بزرگتر است . و بیست و سه هزار بار از عطارد بزرگتر است وهم بیست و چهار هزار بار از زهره خورشید نیز یكصد و شش بار و یك چهارم و یك هشتم از زمین و یك هزار و ششصد و چهل بار از ماه بزرگتر است و همهء زمین یك نیمه یك دهم یك هشتم خورشید است . قطر خورشید چهل و دو هزار میل است . مریخ نیز شصت و سه بار از زمین بیشتر است و قطر آن هفتاد و هفتهزار و نیم میل است .

مشترى هشتاد و یك بار و نصف و ربع برابر زمین است و قطر آن سى و سه هزار و دویست و شانزده میل است . زحل نود و نه بار و نیم از زمین بزرگتر است و قطر آن سى و دو هزار و هفتصد و هشتاد و شش میل است . اما حجم ستارگان ثابت كه در مشرق اول است و جمله پانزده ستاره است ، هر یك نود و چهار و نیم بار از زمین بزرگتر است و دورى آن از زمین چنانست كه نزدیكترین فاصلهء قمر نسبت به آن یكصد و بیست و چهار هزار میل است و اكثر فاصلهء عطارد از زمین نهصد و سى و هفت هزار میل است و اكثر فاصلهء زهره از زمین چهار هزار هزار و یكصد و نود و شش هزار میل است و بیشتر فاصلهء خورشید از زمین چهار هزار هزار و هشتصد و بیست هزار و نیم میل است و اكثر فاصلهء مریخ از زمین سى و سه هزار هزار و ششصد هزار میل و چیزى است و اكثر فاصله مشترى از زمین پنجاه و چهار هزار هزار و یكصد و شصت و شش هزار میل كمى كمتر است و بیشتر فاصلهء زحل از زمین هفتاد و هفت هزار هزار میل اندكى كمتر است و فاصلهء ستارگان ثابت از مركز زمین به همین اندازه است .

اهل نجوم از این تقسیم و درجه ها و مقیاسها كه گفتیم علم تقویم و پیش بینى كسوف را استخراج كرده اند و بكمك آن ابزارها و اسطرلابها را پدید آورده اند و همهء كتب خویش را بر اساس آن تألیف كرده اند و این بابى است كه اگر خواهیم شمه اى از آن بگوییم سخن بسیار و دامنه دار شود ، فقط چیزى از این فنون بگفتیم تا نمونهء

ص: 90

نگفته ها باشد .

و صابیان حرانى كه عوام یونانیان و حشویان فلاسفهء قدیم بوده اند مراتب كاهنان هیكل را چون افلاك هفتگانه مرتب كرده اند و كاهنى كه از همه والاتر است رأس كمرى نامیده مىشود . پس از آنها نصارى كاهنان خویش را بر روش صابیان مرتب كردند . مسیحیان این مراتب را طاعات نامیده اند كه اول صلط است و دوم اغسط و سوم یوذاقن و چهارم شماس و پنجم كشیش و ششم بردوت و هفتم حوار اسفطس است كه مادون اسقف است و هشتم اسقف و نهم مطران است كه معنى آن رئیس شهر است و بالاتر از همهء این مراتب پطرك است كه بمعنى پدر پدرها است و مراتب دیگر كه بگفتیم خاص طبقات پائین و عوام است . مراتب مذكور بنزد خواص نصارى معتبر است اما عوامشان دربارهء این مراتب سخنانى جز این آورده اند زیرا پادشاهى داشتند و چیزها ابداع كرد كه نقل كنند و حاجت بذكر آن نداریم و این ترتیبات شاهى است و اینان اركان و اقطاب نصرانیتند زیرا مسیحیان مشرق كه عبادیان و نسطوریان و یعقوبیانند از اینان متفرع و منشعب شده اند و نصرانیان چنان كه گفتیم شمه اى از این مراتب را از صابیان گرفته اند ولى كشیش و شماس و غیره را از مانویان گرفته اند كه همان مصدق و شماع است ، گر چه مانى و هم ابن دیصان و مرقیون از پس عیسى بن مریم علیه السلام بوده اند ، مانى دین مانوى و مرقیون مذهب مرقیونى و دیصان دیصانیه را بیاوردند .

پس از آن فرقهء مزدكیه و دیگر مسلكهاى ثنوى پدید آمد و ما در كتاب اخبار الزمان و هم در كتاب اوسط شمه اى از نوادر این مذاهب و خرافات رنگارنگ و شبهات موضوعهء ایشان را آورده ایم و هم از مذاهب ایشان در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » سخن آورده و در كتاب « الابانه فى اصول الدیانه » دربارهء نقض و هدم آن گفتگو كرده ایم و در ابواب حاضر چیزى بتناسب سخن و اقتضاى گفتار مىآوریم و شمه اى از آن بر سبیل خبر و حكایت مذهب نه بطریق نظر و جدل یاد میكنیم تا این كتاب نیز از مطالبى كه تذكار آن مورد حاجت است خالى نباشد و خدا داناتر است .

ص: 91

ذكر اخبار دربارهء جابجا شدن دریاها و شمه اى از خبر رودهاى بزرگ

صاحب منطق گفته است كه دریاها بمرور زمان و گذشت قرون جابجا مىشود و بمكانهاى مختلف میرود و همهء دریاها متحرك است ولى این حركت اگر مقیاس آبها و وسعت و سطح دریاها و عمق فوق العادهء آن به نظر گرفته شود چنان مىنماید كه گویى ساكنست . همهء جاهاى مرطوب زمین همیشه مرطوب نمىماند و جاهاى خشك زمین همیشه خشك نخواهد بود و بوسیلهء ریزش یا قطع رودها تغییر و تبدیل مییابد به همین جهت محل دریا و خشكى نیز تغییر مییابد و محل خشكى همیشه خشكى نمیماند و محل دریا همیشه دریا نمىماند بلكه ممكن است جایى كه وقتى دریا بوده خشكى باشد و جایى كه وقتى خشكى بوده دریا باشد و علت آن جریان آب رودخانه هاست ، زیرا بستر رودخانه ها نیز چون حیوانات و نباتات جوانى و پیرى و زندگى و مرگ و پیدایش و نشور دارد با این تفاوت كه جوانى و پیرى حیوان و نبات قسمت بقسمت نیست بلكه همهء اجزاى آن با هم جوان و بزرگ مىشود و به همین كیفیت پیر مىشود و با هم در یك وقت میمیرد ولى زمین در نتیجهء دوران خورشید قسمت بقسمت پیر و بزرگ مىشود .

كسان دربارهء رودها و چشمه ها خلاف كرده اند كه آغاز پیدایش آن از كجا بوده است . گروهى بر آنند كه منبع همهء رودها یكیست و آن دریاى اعظمست كه دریایى شیرین است و این بجز دریاى اقیانوس است .

ص: 92

گروهى بر آنند كه رودها در زمین بمنزلهء رگهاى بدنست .

و گروه دیگر گفته اند آب میبایست بر سطح زمین باشد و چون زمین یك - نواخت نبوده و بالا و پست داشته ، آب باعماق زمین رفته و چون آب در عمق و قعر زمین محصور شده به علت غلظت زمین كه در زیر به آب فشار مىآورده به جستجوى منفذى بوده و چشمه ها و رودها از آنجا آمده است و گاه باشد كه آب در دل زمین از هواى موجود آنجا تولید شود زیرا آب عنصر مستقل نیست بلكه از عفونتها و بخارهاى زمین تولید مىشود و در این باب سخنان بسیار گفته اند كه برعایت اختصار از آن در میگذریم و تفصیل آن را در كتابهاى دیگر آورده ایم .

دربارهء منشأ و طول مجراى رودهاى بزرگ چون نیل و فرات و دجله و رود بلخ كه جیحونست و مهران سند و جنجس كه رودى بزرگ به هند است و رود سابط كه رودى عظیم است و رود طنابس كه به بحر نیطس میریزد و دیگر رودهاى بزرگ و طول و مجراى آن كسان را سخنهاست .

در جغرافیاى نیل تصویرى دیدم كه ظهور آن را از زیر كوه قمر نشان میدهد كه منبع و آغاز پیدایش آن از دوازده چشمه است كه به دو دریاچهء مرداب مانند میریزد ، آنگاه آبى كه فراهم شده جریان مییابد و از ریگزارها و كوهستانها میگذرد و دیار سودان را در مجاورت بلاد زنگ مىپیماید و خلیجى از آن جدا مىشود و بدریاى زنگ میریزد كه دریاى جزیرهء قنبلو است و آن جزیره اى آباد است و گروهى از مسلمانان در آنجا سكونت دارند كه زبانشان زنگى است . این مسلمانان بر جزیره چیره شده و زنگیان بومى را باسارت گرفته اند ، همانند غلبهء مسلمانان بر جزیرهء اقریطش دریاى روم كه در آغاز دولت عباسى و انقضاى دولت اموى رخ داد ، بگفتهء بحر شناسان از دریاى زنگ تا دریاى عمان قریب پانصد فرسنگ راه است و این را به تخمین نه مساحى دقیق گفته اند . گروهى از ناخدایان سیرافى و عمانى و كشتیبانان این دریا گفته اند بهنگامى كه نیل مصر طغیان كند و كمى

ص: 93

پیش از آن در این دریا جریان آبى را دیده اند كه از كوههاى زنگ برون مىشود و از شدت جریان دریا را میشكافد و بیشتر از یك میل عرض دارد و گوارا و شیرین است و چون نیل در مصر و صعید طغیان كند این جریان تیره مىشود و شوهمان كه نهنگ نیل است و ورل نیز خوانده مىشود در آنجا نیز هست .

به پندار عمرو بن بحر جاحظ رود مهران كه همان رود سند است از نیل مصر منشعب مىشود و در این باب كه مهران از نیل است ، چنین استدلال مىكند كه در مهران نیز نهنگ هست و من ندانستم این دلیل از كجاست كه در كتاب معروف به « كتاب الامصار و عجایب البلدان » آورده و كتابى سخت نكوست ، اما این مرد كه دریا نپیموده و سفر نكرده و راهها و شهرها ندیده و چون هیمه چین شبانگاه از كتب وراقان نقل مىكند گویى ندانسته كه رود مهران سند از چشمه هاى معروف از مناطق علیاى سند از دیار قنوج و مملكت بؤوره و سرزمین كشمیر و قندهار و طافن مایه میگیرد تا بدیار مولتان میرسد ، به همین جهت آن را مهران طلایى نامیده اند كه معنى مولتان روزنهء طلاست و فرمانرواى دیار مولتان مردى قرشى از فرزندان سامة بن لوى بن غالب است و از آنجا پیوسته كاروانها به خراسان میرسد و هم فرمانرواى كشور منصوره مردى قرشى از فرزندان هبار بن اسود است و حكومت اینان و فرمانرواى مولتان از روزگار قدیم و صدر اسلام موروثى است . آنگاه رود مولتان بدیار منصوره میرسد و در حدود دیار دیبل به دریاى هند میریزد . در خلیجهاى این دریا چون خلیج میدایون كه از كشور یاغرهند است و خلیجهاى زابج كه بدریاى كشور مهراج متصل است و هم خلیجهاى اغیاب كه مجاور سراندیب است در همهء آنها نهنگ فراوان است . نهنگ غالباً در آب شیرین پیدا مىشود و این خلیجها كه گفتیم غالباً آب شیرین دارد كه سیلاب باران بدانجا میریزد .

اكنون به اخبار نیل مصر باز گردیم و گوییم : حكیمان گفته اند نیل نهصد

ص: 94

فرسخ و بقولى هزار فرسخ بر سطح زمین در مناطق آباد و غیر آباد میرود . تا در ناحیهء صعید مصر به اسوان میرسد و كشتیها از فسطاط مصر تا اینجا بالا توانند رفت . در چند میلى اسوان كوهها و صخره هاست كه نیل از میان آنها میگذرد و براى كشتیرانى مناسب نیست و همین ناحیهء كوهستانى محل كشتیهاى حبشه را در رود نیل از كشتیهاى مسلمانان جدا مىكند و صخره ها و سنگهاى آن شهره است .

آنگاه نیل از صعید و از كوه طیلمون و سنگ لاهون در ناحیهء فیوم یعنى همان جزیرهء معروف كه مقام یوسف پیمبر صلى الله علیه و سلم بود میگذرد و به فسطاط میرسد . بعدها در این كتاب اخبار مصر و فیوم و مزارع آن را با چگونگى عمل یوسف علیه الصلاة و السلام در بناى آن یاد میكنیم . آنگاه نیل برشته ها منقسم مىشود و از تنیس و دمیاط و رشید و اسكندریه میگذرد و بدریاى روم میریزد و در نقاط مذكور دریاچه ها از آن پدید مىآید . نیل پیش از طغیان امسال كه سال سیصد و سى و دوم است به اسكندریه نمیرسید و من به شهر انطاكیه بندر شام بودم كه شنیدم امسال طغیان نیل به هیجده ذراع رسیده و نمیدانم آیا آب بخلیج اسكندریه رسیده یا نه . اسكندریه را اسكندر پسر فیلفوس مقدونى بر خلیج نیل بنا كرد و بیشتر آب نیل بدانجا میرسید و اسكندریه و مریوط را مشروب میكرد . مریوط در كمال آبادى بود و باغهاى آن بسرزمین برقه مغرب پیوسته بود و كشتیها در نیل آمد و رفت داشت و ببازارهاى اسكندریه میرسید و كف نیل را در قلمرو شهر ، با سماق و مرمر فرش كرده بودند ولى به علت انسداد خلیجها كه مانع جریان آب بود آب از آنجا ببرید و گفته اند بعلل دیگر بود كه مانع لاروبى شد و آب پس زد و این مطالب از حوصلهء این كتاب كه بناى آن را بر اختصار نهاده ایم بیرونست ، بدین جهت آب مشروبشان از چاهها شد و نیل یك روز راه با آنها فاصله یافت . بعدها در این كتاب ضمن گفتگو از اسكندریه شمه اى از اخبار شهر و بناى آن را بیاوریم و آن آب كه گفتیم بدریاى زنگ جاریست خلیجى است كه از مصب علیاى زنگ مىآید و فاصله

ص: 95

میان دیار زنگ و اقصاى دیار حبشیان است و اگر این خلیج و صحراهاى ریگزار و غیر ریگزار نبود مردم حبش از دست قبایل زنگ در دیار خویش نتوانستند ماند بس كه فزون و نیرومندند .

رود بلخ كه جیحون نام دارد از چشمه ها روان مىشود و از ترمذ و اسفراین و دیگر بلاد خراسان گذشته به خوارزم میرسد و در آنجا رشته ها از آن منشعب مىشود و باقیماندهء آن بناحیهء سفلاى خوارزم بدریاچه اى میریزد كه دهكدهء معروف جرجانیه بر ساحل آن جاى دارد . در آن منطقه بزرگتر از این دریاچه نیست و گویند در همهء جهان دریاچه اى بزرگتر از آن نیست زیرا طول آن یك ماه راه و عرض آن نیز به همین اندازه است و در آنجا كشتیرانى مىشود . رود فرغانه و شاش كه از شهر فاریاب و جدیس میگذرد و كشتى بر آن میرود به این دریاچه میریزد بساحل دریاچه میریزد بساحل دریاچه یك شهر ترك نشین است كه آن را المدینة الجدیدة گویند و گروهى از مردم آن مسلمانند . غالب تركان این ناحیه از طایفهء غزیه اند و صحرا گرد یا شهر نشینند و این طایفهء ترك بسه دسته اند : اسافل و اعالى و اواسط كه از همهء تركان نیرومندتر و كوتاه قدتر و ریز - چشم ترند اما چنان كه صاحب منطق در كتاب حیوان در مقالهء چهاردهم و هیجدهم ضمن سخن از پرندهء معروف به غرانیق آورده ، در میان تركان از اینان كوچك اندام تر نیز هست .

و ما در این كتاب شمه اى از اخبار قبایل ترك را یك جا و متفرق بیاریم . در ناحیهء بلخ بفاصلهء بیست روز راه از آنجا كاروانسرایى هست بنام اخشبان كه قلمرو شهر تا آنجاست .

و مجاور ایشان قبایل كفارند كه اوخان و تبت نام دارند و در ناحیهء راست آنها قوم دیگرند كه آنها را ایغان گویند و از آنجا رودى بزرگ بنام رود ایغان جارى است و طول مجراى آن بر سطح زمین از مبدأ رود ترك كه همان ایغان باشد یكصد و پنجاه فرسنگ و بقولى چهار صد فرسنگ است . بعضى مؤلفان در این معنى خطا رفته و پنداشته اند كه جیحون به رود مهران سند میریزد و رود رست سیاه و رود رست سپید را كه كشور كیماك بیغور بر سواحل آنست یاد نكرده اند . كیماك بیغور

ص: 96

قبیله اى از تركانند كه در ماوراى نهر بلخ كه همان جیحون است اقامت دارند و هم قبیلهء تركان غوریه بنزدیك این دو رود جا دارند و این دو رود را حكایتهاست و چون از طول مجراى آن خبر نیافته ایم گفتن نیاریم .

جنجس ( گنگ ) نیز رود هند است و از اقصاى سرزمین هند و مجاورت چین از دیار تركان طغزغز سرچشمه میگیرد و طول مجراى آن تا آنجا كه بر ساحل هند بدریاى حبشى میریزد چهار صد فرسنگ است .

فرات نیز از دیار قالیقلا ( كلیكیه ) شهر معتبر ارمنستان از كوهى بنام افردحس كه تا قالیقلا یك روز راهست سرچشمه میگیرد و طول مجراى آن از دیار روم تا شهر ملطیه یكصد فرسنگ است . بعضى برادران مسلمان كه در دیار نصارى اسیر بوده اند به من گفته اند كه در سرزمین روم آبهاى بسیار به فرات میریزد از جمله رودیست كه سرچشمهء آن نزدیك دریاچهء مرزبون است و در همهء دیار روم دریاچه اى بزرگتر از آن نیست كه طول و عرض آن یك ماه راه و بقولى بیشتر است و كشتى در آن میرود . فرات پس از عبور از زیر قلعهء سمیساط كه همان قلعهء طین است به پل منبج و از آنجا به بالس میرسد و از آنجا به صفین پیكارگاه معروف مردم عراق و شام میگذرد ، سپس به رقه و رحبه و هیت و انبار میرسد و در اینجا نهرها چون نهر عیسى و غیره از آن میگیرند كه به شهر دار السلام میرسد و به دجله میریزد و فرات به شهر سورى و قصر ابن هبیره و كوفه و جامعین و احمد آباد و نرس و طفوف میگذرد ، آنگاه بمرداب ما بین بصره و واسط میریزد و طول مجراى آن قریب پانصد فرسنگ و بقولى بیشتر است . سابقاً بیشتر آب فرات به حیره میرفته و مجراى آن كه بنام عتیق معروفست هنوز معلوم است و جنگ مسلمانان با رستم كه بجنگ قادسیه معروف شده بر كنار آن بوده و رود بدریاى حبشى میریخته است . در آن هنگام دریا در محل معروف به نجف بوده و كشتیهاى چین و هند بنزدیك شاهان حیره مىآمده است .

- گروهى از اخباریان سلف و مطلعان ایام عرب و از جمله هشام بن محمد

ص: 97

كلبى و ابو مخنف لوط بن یحیى و شرقى بن قطامى گفته اند كه وقتى خالد بن ولید مخزومى بدوران ابو بكر و پس از فتح یمامه و قتل كذاب بنى حنیفه ، سوى حیره آمد و بدید كه مردم حیره در قصر ابیض و قصر قادسیه و قصر بنى ثعلبه حصارى شده اند - و این نام قصرهاست كه در حیره بوده و بروزگار ما كه سال سیصد و سى و دوم است خراب است و كس در آن نیست و از آنجا تا كوفه سه میل راه است - وقتى خالد بدید كه اهل حیره حصارى شده اند بگفت تا سپاه در حدود نجف فرود آمد و خالد سوار اسب خود بهمراهى ضرار بن ازور ازدى كه از سواركاران عرب بود پیش آمد تا مقابل قصر بنى ثعلبه بایستادند . عبادیان بنا كردند آتش سوى آنها پرتاب كنند و اسب او رمیدن گرفت ضرار گفت : « خدایت یارى كند آنها حیله اى بزرگتر از این كه مىبینى ندارند . » خالد برفت و در اردوگاه خویش فرود آمد و كس پیش آنها فرستاد كه یكى از خردمندان و سالخوردگان خود را پیش من بفرستید كه دربارهء شما با او گفتگو كنم آنها نیز عبد المسیح بن عمرو بن قیس بن حیان بن بقیله غسانى را پیش وى فرستادند . بقیله كسى بود كه قصر ابیض را ساخته بود و او را بقیله از آن رو گفتند كه روزى با لباس حریر سبز برون شده بود و قومش گفتند این مانند بقیله است ( یعنى كلم كوچك ) و نامش بقیله شد . این همان عبد المسیح است كه پیش سطیح كاهن غسانى رفت و دربارهء رؤیاى موبدان و لرزش ایوان و سرنوشت ملوك بنى ساسان از او پرسید . عبد المسیح سوى خالد آمد و در این وقت سیصد و پنجاه سال داشت ، همانطور كه پیش مىآمد خالد از او پرسید : « نشان از كجا دارى ؟ » گفت : « از پشت پدرم . » پرسید : « از كجا آمده اى ؟ » گفت : « از شكم مادرم . » پرسید :

« واى بر تو ! بر چه هستى ؟ » گفت : « بر زمین » پرسید : « در چه هستى كه هرگز نباشى ؟ » گفت : « در جوانى . » پرسید : « عقل دارى ؟ » گفت : « به خدا هم عقال مىبندم و هم قید . » (1) پرسید :

ص: 98


1- در اینجا از جناس فعل تعقل كه هم بمعنى « عقل دارى » است و هم بمعنى « عقال مىبندى » استفاده شده است .

« پسر چندى ؟ » گفت : « پسر یك مرد . » خالد گفت : « چه مردم بدى هستند كه غم ما را فزون میكنند ، هر چه از او میپرسم جواب دیگر میدهد . » گفت : « نه به خدا هر چه بپرسى جواب مىدهم هر چه میخواهى بپرس . » پرسید : « شما عرب هستید ؟ » گفت : « عربانیم كه بروش نبطیان میرویم و نبطیانیم كه خوى عرب گرفته ایم . » پرسید : « سر جنگ دارید یا صلح ؟ » گفت : « سر صلح داریم . » پرسید : « پس این حصارها براى چیست ؟ » گفت : « آن را براى بىخرد ساخته ایم كه او را نگهداریم تا خردمند بیاید و او را در كند . » پرسید : « چند سال دارى ؟ » گفت : « سیصد و پنجاه سال » پرسید : « چه چیزها دیده اى ؟ » گفت : « كشتیهاى دریا را دیده ام كه با كالاى سند و هند تا این نجف مىآمد و موج دریا به همین جا كه زیر پاى تو است مىخورد ، ببین اكنون میان ما و دریا چقدر فاصله است ؟ و دیده ام كه زنى از اهل حیره سبد خود را بسر میگذاشت و جز یك نان توشه اى بر نمیداشت و همچنان در دهكده هاى آباد پیاپى و آبادیهاى پیوسته و درختان میوه دار و نهرهاى جارى و بركه هاى پر آب تا شام میرفت و اكنون همه را مىبینى كه خراب و بیابان شده است و این روشى است كه خدا دربارهء دیار و بندگان دارد . » خالد و حاضران كه سخن وى را شنیدند و او را بشناختند در اندیشه شدند كه در عرب به عمر دراز و سن بسیار و عقل درست شهره بود گوید : و زهرى فورى همراه وى بود كه آن را در دست میگردانید . خالد پرسید : « این چیست كه همراه دارى ؟ » گفت زهر فورى است » پرسید : « براى چه میخواهى ؟ » گفت : « پیش تو آمدم كه اگر آنچه پیش تو است مایهء مسرت من و موافق نظر اهل شهر من باشد آن را بپذیرم و خدا را ستایش كنم و اگر جور دیگر باشد نخستین كسى نباشم كه خوارى و بلیه را سوى اهل شهر خود كشانیده است ، است ، این زهر را بخورم و از دنیا بیاسایم كه از عمر من اندكى باقى مانده است . » خالد گفت : « زهر را به من بده . » آن را بگرفت و در كف خود نهاد و گفت « بسم الله و بالله و بسم الله رب الارض و السماء بسم الله الذى لا یضر مع اسمه شیء » پس از آن زهر را ببلعید و حالت بیخودى اى او را بگرفت

ص: 99

و لختى چند چانهء خود را به سینه زد آنگاه به خود آمد گویى از بندى رها شده بود .

عبادى پیش قوم خود برگشت - وى عبادى مذهب بود كه از نسطوریان نصارى هستند - و به آنها گفت : « اى قوم از پیش شیطانى مىآیم كه زهر فورى را خورد و زیانش نزد ، با او صلح كنید و او را از خود دور كنید كه كارشان پیش میرود و اقبال رو به ایشان دارد و از بنى ساسان بگشته است . كار این مردم جهان را خواهد گرفت پس از آن ناكامیها خواهند داشت . » گوید : « پس آنها با خالد صلح كردند كه صد هزار درهم و یك طیلسان بدهند . » خالد از آنجا برفت و عبد المسیح شعرى بدین مضمون بخواند :

« آیا باید از پس دو منذر جز آنچه بر خورنق و سدیر میگذرد ببینیم ؟

سواران همهء قبایل از بیم شیرى غران از آن دورى گرفتند ، از پس سواران نعمان باغهاى ما بین مره و حفیر چراگاه شده است و ما پس از مرگ ابو قبیس مانند بزى بروز بارانى شده ایم ، قبایل معد آشكارا ما را چون پاره هاى شتر تقسیم میكنند ما نیز چون بنى قریظه و بنى نضیر ، به آنها همچون كسرى خراج میدهیم . روزگار چنین است و دولت آن تغییرپذیر است كه روزى خوش و روزى ناخوش است . » این خبر را اینجا بیاوردیم تا مؤید و شاهد سخن ما باشد كه گفتیم دریاها جابجا مىشود و بمرور روزگار آبها و رودها تغییر میپذیرد .

و چون آب از رود عتیق قطع شد دریا دشت شد و اكنون میان حیره و دریا چندین روز راه است و هر كه نجف را ببیند و از بالا بدان بنگرد گفتار ما بر او روشن شود .

دجله كور نیز تغییر یافته و اكنون با دجله فاصلهء بسیار دارد و نام بطن جوخى بر آن نهاده اند و این در جهت شهر با دین از توابع واسط عراق تا دیار دور الراسبى در مجاورت شوش خوزستان است . در ناحیهء شرقى بغداد نیز در محل معروف به رقة الشماسیه چنین تغییرى شده و جریان آب قسمتى از املاك ساحل غربى را ما بین قطربل و مدینة السلام چون دهكدهء معروف قب و محل معروف به بشرى و مكان

ص: 100

معروف به عین و دیگر مزارع قطربل ، جابجا كرد و مردم این نقاط با مردم ناحیهء شرقى كه ممالك رقة الشماسیه بودند در ایام مقتدر بمحضر ابو الحسن على بن عیسى وزیر دعوى داشتند و علما در این باب جوابى دادند و آنچه گفتیم در مدینة السلام معروف است . وقتى آب در مدتى نزدیك به سى سال نزدیك بیك هفتم میل را ببرد در مدت دویست سال یك میل را تواند برد و چون رود چهار هزار ذراع از محل خود دور شود به همین سبب جاها ویران و جاهاى دیگر آباد مىشود و چون آب راهى سراشیب بیابد حركت و جریان آب تندتر شود و زمین را از جاهاى دور تر بكند و هر جا در بستر خویش فراخنایى بیابد از جریان تند آنجا را پر كند و دریاچه ها و مردابها و هورها پدید آورد و در نتیجه شهرها ویران و شهرهاى دیگر آباد شود و فهم این مطالب براى هر كه كمى اندیشه داشته باشد دشوار نیست .

مسعودى گوید : گروهى از علاقه مندان اخبار جهان و ملوك آن گفته اند در آن سال كه پیمبر خدا صلعم كس پیش كسرى فرستاد و این بسال هفتم هجرى بود ، آب دجله و فرات سخت فزون شد كه هرگز نظیر آن دیده نشده بود و بریدگیهاى بسیار بر كناره ها پدید آمد و بندها فرو ریخت و بیشتر نهرها شكافهاى بزرگ یافت و بندها و سدهاى فراوان بشكست و آب به زمینهاى شیب افتاد .

پرویز بكوشید تا آب را ببندد و بندها را نو كند و سدها را به پا دارد اما آب چیره شد و بجایى كه اكنون هورهاست رو نهاد و عمارتها و كشتزارها را زیر گرفت و همه بخشها را كه آنجا بود غرق كرد و او براى جلو گیرى آب چاره اى نتوانست كرد . پس از آن عجمان بجنگ عرب سر گرم شدند و آب همچنان روان بود و كس بدان توجه نداشت تا هور وسعت گرفت و پهناور شد . وقتى معاویه زمامدار شد عبد الله بن ذراح آزاد شده خود را عهده دار خراج عراق كرد و او از هورها چندان زمین پس گرفت كه حاصل آن پانزده هزار هزار مىشد ، بدین گونه كه نىها را ببرید و بوسیلهء بندها و سدها بر آب چیره شد پس از آن

ص: 101

حسان نبطى آزاد شده بنى ضبه بدوران ولید براى حجاج مقدارى زمین از هور پس گرفت و بروزگار ما مقدار زمینى كه آب گرفته نزدیك به پنجاه فرسنگ در پنجاه فرسنگ است كه در میان آن آبادیهاى بسیار چون قعر جامده و غیره هست . قعر جامده شهریست كه آب اطراف آن را گرفته است در صفاى آب در قعر هور آثار ساختمانها دیده مىشود كه بعضى آجرى و سنگى است كه به پا مانده و بعضى ویران شده و آثار آن را توان دید . سیل دریاچهء تنیس و دمیاط و آبادیها و شهرها كه در آنجاست و در جاى دیگر همین كتاب و دیگر كتابهاى خود گفته ایم نیز به همین گونه است .

اكنون از دجله و سرچشمه و مصب آن سخن آغازیم و گوییم : دجله از قلمرو نهر آمد دیار بكر از چشمه هایى بنزدیك دیار خلاط ارمنستان مایه میگیرد و رود سریط و ساتیدما كه از دیار ارزن و میافارقین سرچشمه دارد و رودهاى دیگر چون رود دوشا و رود خابور كه از ارمنستان مىآید بدان میریزد . مصب خابور بدجله ما بین شهر باسورین و قبر شاپور از توابع بقردى و بازبدى و باهمداء موصل است . این مناطق دیار بنى حمدان است . شاعر دربارهء بقردى و بازبدى گوید :

« بقردى و بازبدى ییلاقگاه و اقامتگاه است با آب گوارایى كه بسردى همانند سلسبیل است . و بغداد چه بغدادى ؟ كه خاكش آتش و گرمایش سخت است . » و این خابور آن رود خابور نیست كه از چشمه هاى شهر رأس العین مایه میگیرد و زیر شهر قرقیسیا به فرات مىریزد . آنگاه دجله از ناحیهء موصل میگذرد و رود زاب كه از ارمنستان مىآید در ناحیه اى از موصل نرسیده به حدیث كه شهر موصل است بدان مىریزد و این زاب بزرگ است پس از آن زاب دیگر كه از ارمنستان و آذربایجان مىآید بالاى شهر سن به آن مىریزد ، آنگاه دجله از تكریت و سر من رأى و مدینة السلام میگذرد و نهر خندق و صراة و نهر عیسى كه گفتیم از فرات منشعب شده و به دجله مىرسد بدان مىریزد . وقتى دجله از مدینة السلام گذشت در حدود شهر

ص: 102

جرجرایا و سیب و تل هاى نعمانیه نهرهاى بسیار چون نهر معروف ذیاله و نهر بین و نهر - روان بدان مىریزد ، وقتى دجله از شهر واسط گذشت در نهرهاى مختلف آنجا چون نهر سابس و یهودى و شامى و نهرى كه به قطر مىرسد متفرق مىشود و بمرداب بصره مىریزد . بیشتر كشتیهاى بصره و بغداد و واسط بر دجله میگذرد و طول مجراى آن بر روى زمین در حدود سیصد و بقولى چهار صد فرسخ است .

و ما از ذكر بسیارى رودها بجز آنچه بزرگ و مشهور بود صرف نظر كردیم كه این مطالب را بتفصیل در كتاب اخبار الزمان و هم در كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب نیز نكاتى دربارهء رودها كه نام بردیم و آنها كه نام نبردیم خواهیم آورد .

بصره نیز نهرهاى بزرگ دارد چون نهر شیرین و نهر دیر و نهر ابن عمر ، و هم میان اهواز و بصره نهرهاست كه از ذكر آن صرف نظر میكنیم زیرا تفصیل آن را با خبر امتداد دریاى فارس تا بصره و ابله و هم خبر گرداب معروف به جراره را كه زبانهء دریاست و در نزدیكى ابله به خشكى پیش رفته و بسبب آن بیشتر نهرهاى بصره شور است و به علت همین جراره ، به نزدیكى ابله و عبادان در دهانهء دریا چوب بستها ساخته اند و كسان بر آنجا نشسته ، شبانگاه بر سه چوب بست كه چون كرسى است در دل دریا آتش روشن كنند تا كشتیها كه از عمان و سیراف و غیره مىآید به جراره نیفتد كه خلاص آن میسر نباشد ، تفصیل همهء این مطالب را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم ، این ناحیه از جهت مصب آبها و اتصال به دریا عجیب است و خدا بهتر داند .

ص: 103

ذكر شمه اى از اخبار دریاى حبشى و آنچه دربارهء مساحت این دریا و وسعت خلیجهاى آن گفته اند

دریاى هند را كه همان دریاى حبشى است اندازه كرده اند و طول آن از مغرب بمشرق از اقصاى حبش تا اقصاى هند و كشور چین هشت هزار میل است و عرض آن دو هزار و هفتصد میل و در جاى دیگر هزار و نهصد میل است كه عرض آن بتفاوت جاهاى مختلف كمتر و بیشتر مىشود . طول و عرض این دریا را بیشتر از آنچه ما گفتیم نیز گفته اند كه از تذكار آن صرف نظر كردیم زیرا بنزد اهل فن دلیلى بر صحت آن نیست ، در همه معموره بزرگتر از این دریا نیست و در مجاورت سرزمین حبشه خلیجى دارد كه تا ناحیهء بربرى از دیار زنگ و حبشه امتداد یافته و آن را خلیج بربرى نامیده اند و پانصد میل طول و یكصد میل عرض دارد و این با آن بربرى كه بربران دیار مغرب افریقیه بدانجا منسوبند تفاوت دارد و این محل دیگریست كه بنام بربرى خوانده مىشود . كشتیبانان عمان این خلیج را از دریاى زنگ تا جزیرهء قنبلو مىپیمایند ، در آنجا تعدادى مسلمان میان كافران زنگ اقامت دارند . به پندار همین كشتیبانان عمانى مساحت خلیج معروف به بربرى كه آن را دریاى بربرى و جفونى نیز گویند بیشتر از آنست كه گفتیم و موجهاى بزرگ دارد چون كوههاى بلند كه موج كور است ، یعنى موج بارتفاع كوه بالا مىرود و چون دره هاى عمیق فرو مىشود و مانند سایر دریاها موج آن در هم نمیشكند و كف از آن نمودار نمیشود و پندارند كه این موج مجنون است ، و این قوم عمانى كه بر این

ص: 104

دریا مىروند عربند از طایفهء ازد . و چون بدل دریا روند و میان موجهاى مذكور افتند كه بالا و پائینشان برد نغمه خوانند و گویند :

« بربرى و جفونى ! با موج دیوانه ات جفونى و بربرى ! با موجهایش كه مىبینى . » و اینان بدریاى زنگ چنان كه گفتیم تا جزیرهء قنبلو و تا دیار سفاله و واق واق كه نهایت سرزمین زنگان و ناحیهء سفلاى دریاى زنگ است پیش مىروند . سیرافیان نیز بر این دریا مىروند ، من از شهر سنجار كه مركز قلمرو عمان است با گروهى از ناخدایان سیرافى كه كشتى دارند چون محمد بن زبد بود سیرافى و جوهر بن احمد كه بنام ابن سیره معروف بود به این دریا سوار شده ام ، ابن سیره با همراهان و كشتى خود در این دریا تلف شد . آخرین بار كه سوار این دریا شدم بسال سیصد و چهارم بود كه از جزیرهء قنبلو تا شهر عمان برفتم و در كشتى احمد و عبد الصمد برادران عبد الرحیم بن جعفر سیرافى از مردم محلهء میكان سیراف بودم كه آنها نیز با كشتى خود و هر كه در آن بود در این دریا غرق شدند . این آخرین دریانوردى من هنگامى بود كه احمد بن هلال بن اخت القیتال امیر عمان بود . من به چندین دریا چون دریاى چین و روم و خزر و قلزم و یمن بكشتى سوار شده و بدریاها خطرها دیده ام كه از بس فزونست شمار نتوانم كرد ولى هول انگیزتر از دریاى زنگ كه بگفتم ندیده ام . ماهى معروف به اوال در این دریاست كه طول آن تا حدود چهار صد تا پانصد ذراع عمرى ، كه معمول این دریاست مىرسد ولى غالب ماهیهاى اوال یكصد ذراع طول دارد ، گاه باشد كه دریا بلرزد و چیزى از بال آن نمودار شود و چون بادبانى بزرگ باشد و گاهى سر آن نمودار شود و در آب نفس بلند زند و آب باندازهء یك تیررس به هوا رود و كشتیها شب و روز از آن بیمناك باشند و طبل و چوب كوبند كه گریزان شود ، اوال با بال و دم ماهیها را بسوى دهان مىراند و ماهیان به دهان گشودهء آن فرو مىروند . وقتى این ماهى تعدى كند خداوند ماهىاى

ص: 105

را كه به قدر یك ذراع است و لشك نام دارد برانگیزد تا در گوش او رود و از آن خلاصى نداشته باشد و به دریا فرو رود و چندان خویشتن را بقعر دریا زند تا بمیرد و روى آب افتد و چون كوهى بزرگ باشد و گاه باشد كه این ماهى لشك بكشتى چسبد و اوال با همه بزرگى نزدیك كشتى نشود و چون ماهى كوچك را ببیند گریزان شود كه آفت و قاتل اوست .

نهنگ نیز از زحمت حیوانكى كه در ساحل و جزایر نیل است جان میدهد ، چون نهنگ مخرج ندارد و هر چه بخورد در اندرون آن كرم شود و چون این كرمها مایهء آزارش شود به خشكى رود و به پشت بخوابد و دهان بگشاید ، خداوند پرندگان آبى چون طیطوى و حصانى و شامرك و دیگر پرندگان را كه برفتارش انس دارند بفرستد تا همه كرمها را كه در اندرون اوست بخورند ، و این حیوان در ریگها نهان شده مراقب باشد و بحلقش جسته باندرونش رود و نهنگ به زمین غلطیده به قعر نیل فرو شود و حیوانك امعاى او را بخورد آنگاه اندرون را شكافته برون شود ممكنست نهنگ پیش از برون شدن حیوانك خویش را كشته باشد و حیوانك از پس مرگ آن برون شود . این حیوانك باندازهء یك ذراع و به شكل موش صحراست و دست و پا و پنجه دارد .

بدریاى زنگ انواع ماهى بصورتهاى گوناگون هست ، اگر نه این بود كه مردم چیزهاى نشناخته را منكر شوند و مطالب نا مأنوس را نپذیرند از عجایب این دریاها و ماهیان و جنبندگان آن و دیگر عجایب آب و خشكى چیزها میگفتیم .

اكنون بذكر شعبه ها و خلیجهاى این دریا و پیش رفتگیهاى آن به خشكى و پیشرفتگیهاى خشكى در آن باز گردیم و گوییم كه از این دریاى حبشى خلیجى دیگر منشعب مىشود و به شهر قلزم مصر مىرسد كه از آنجا تا فسطاط سه روز راه است و شهر ابله و ناحیهء حجاز و جده و ناحیهء یمن بر ساحل آنست و طولش یك هزار و

ص: 106

چهار صد میل است و عرض اول و آخرش دویست میل است و این كمترین عرض آنست كه عرضش در وسط هفتصد میل است و این بیشترین عرض آنست و روبروى حجاز و ابله ، كه گفتیم ، بر غرب خلیج بساحل دیگر دیار علاقى و عیذاب مصر و سرزمین بجه است و پس از آن سرزمین حبشه و احابش و سودان است كه تا اقصاى زنگ سفلى مىرسد و بدیار سفالهء زنگ مىپیوندد . از همین دریا خلیج دیگرى منشعب مىشود كه دریاى فارس است و بدیار ابله و خشبات و عبادان بصره مىرسد و عرض آن در وسط پانصد میل است . طول این خلیج هزار و چهار صد میل است و عرض اول و آخر آن تا یكصد و پنجاه میل مىرسد . این خلیج مثلث شكل است و یك زاویهء آن بدیار ابله مىرسد و بر مشرق آن ساحل فارس و دیار دورق ایران و ماهربان و شهر سینیز است كه جامه هاى سینیزى بدان منسوب است و در آنجا میبافند ؛ و شهر جنابه كه جامه هاى جنابى منسوب بدانجاست و شهر نجیرم سیراف ، سپس دیار ابن عماره سپس كنارهء كرمان كه دیار هرمز است و هرمز روبروى شهر سنجار عمان است . و در مجاورت كنارهء كرمان بر ساحل این دریا دیار مكران است كه سرزمین خوارج شراة است و در همهء این نواحى نخل مىروید . آنگاه ساحل سند است كه مصب رود مهران در آنجاست و شهر دیبل نیز آنجاست ، آنگاه از سواحل هند گذشته بدیار بروض مىرسد كه نیزهء بروضى منسوب بدانجاست و همچنان ساحل تا دیار چین پیوسته است و روبروى شهرهاى ساحلى ایران و مكران و سند كه گفتیم بر ساحل دیگر ، بحرین و جزایر قطر و شط بنى جذیمه و دیار عمان و سرزمین مهره و رأس الجمجمه و سرزمین شحر و احقاف است . در این دریا جزایر بسیار هست چون جزیره خارك كه از دیار جنابه است زیرا خارك از توابع جنابه است و تا خشكى فرسنگها فاصله دارد و محل استخراج مروارید معروف خاركى آنجاست و هم جزیرهء اوال كه بنى معن و بنى مسمار و بسیار مردم عرب آنجایند و از این جزیره تا شهرهاى ساحل بحرین یك روز و بلكه كمتر راه است و شهرهاى

ص: 107

ساحلى هجر چون الزاره و العقل و القطیف بر همین ساحل است پس از جزیرهء اوال جزایر بسیار هست كه از آن جمله جزیرهء لافت است كه آن را جزیرهء بنى كاوان گویند و عمرو بن عاص آن را گشوده و مسجد وى تا كنون در آنجا بپاست و مردم و دهكده ها و آبادى بسیار دارد . این جزیره بنزدیك جزیرهء هنگام است كه كشتیبانان از آنجا آب میگیرند ، پس از آن جبال معروف كسیر و عویر و ثالث است كه خیرى در آن نیست سپس گرداب معروف بگرداب مسندم است كه دریانوردان آن را ابى حمیر نام داده اند . در این ناحیهء دریا كوههاى سیاه بالا رفته كه گیاه و حیوان بر آن نیست و آب دریا كه عمق بسیار دارد از هر سو آن را ببر گرفته و موجها بهم مىخورد كه هر كس آن را بیند وحشت كند ، این ناحیه بدیار عمان و سیراف پیوسته و كشتیها بناچار باید از آنجا بگذرد و بقلب آن رود كه در آید یا نیاید . این دریا همان خلیج فارس است و بنام دریاى فارس معروفست كه سواحل آن را از بحرین و فارس و بصره و كرمان و عمان تا رأس الجمجمه بر شمردیم . میان خلیج فارس و خلیج قلزم ، ابله و حجاز و یمن فاصله است و فاصلهء دو خلیج یك هزار و پانصد میل است و این قسمت از خشكى به دریا پیش رفته و چنان كه گفتیم دریا از بیشتر جهات آن را احاطه كرده است .

این دریاى چین و هند و فارس و عمان و بصره و بحرین و یمن و حبشه و حجاز و قلزم و زنگ و سند است و در جزایر و سواحل آن اقوام بسیار بسر مىبرند كه وصف و شمارشان را جز خالقشان سبحانه و تعالى نداند و هر قسمت از دریا نام مشخص دارد اما آب یكیست ، بهم پیوسته و از هم جدا نیست .

در این دریا جاهایى براى استخراج درّ و مروارید هست و هم در آنجا عقیق و بادبیج كه نوعى بیجاده است با اقسام یاقوت و الماس و سنباذج بدست مىآید . در اطراف دریا نزدیك دیار كله و سریره معادن طلا و نقره و بحدود كرمان معادن آهن و بحدود عمان معادن مس هست و هم از سواحل آن بوى خوش و ادویه و عنبر و چوب

ص: 108

ساج و چوب معروف به دارزنجى و قنا و بوى خوش خیزران بدست مىآید . از این پس جاهائى از این دریا را كه دیده ایم بتفصیل یاد میكنیم . همه جواهر و بوى خوش و گیاهان كه گفتیم ، به دریا یا سواحل آنست . باقیماندهء این دریا بنام دریاى حبشى خوانده مىشود و در نواحى مختلف دریا كه هر یك را جداگانه نیز دریا گویند - چنان كه گوییم دریاى فارس و دریاى یمن و دریاى قلزم و دریاى حبش و دریاى زنگ و دریاى سند و دریاى هند و دریاى زابج و دریاى چین - باد گونه گون است . در بعضى نواحى باد از قعر بر آید و دریا را به غلیان آورد و موجها بزرگ شود چون دیگ كه از حرارت آتش بجوشد ، و بعضى جاها باد و آفت از قعر دریا و هم از نسیم است ، بعضى نواحى باد از قعر بر آید و دریا را به غلیان آورد و موجها بزرگ شود چون دیگ كه از حرارت آتش بجوشد ، و بعضى جاها باد و آفت از قعر دریا و هم از نسیم است ، بعضى بادها نیز از نسیم میوزد نه از پدیده هاى قعر دریا . آنچه دربارهء ظهور باد از قعر دریا گفتیم از تنفس زمین است كه به قعر نمودار شود آنگاه بسطح آید و خدا عز و جل كیفیت آن را بهتر داند . كسانى كه بر این دریا روند موسم بادها را شناسند و این را به عادت و تجربهء دراز دریافته اند و بگفتار و كردار از اسلاف آموخته اند و دلایل و نشانه ها دارند كه از روى آن موسم وزش و ركود و طوفان باد را تعیین كنند . رومیان و مسافران دریاى روم و هم آنها كه بر دریاى خزر بدیار گرگان و طبرستان و دیلمان روند نیز چنین باشند و از این پس شمه ها و قسمتها دربارهء سیاحت این دریا و عجایب اوصاف و اخبار آن بیاریم ، انشاء الله تعالى . 128

ص: 109

ذكر اختلاف كسان دربارهء مد و جزر و خلاصهء آنچه در این باب گفته اند

مد یعنى آب بطبیعت خود پیش رود و بر آید و جزر یعنى آب باز گردد و از آنجا كه پیش رفته واپس نشیند چون دریاى حبشى كه چینى و هندى و هم دریاى بصره و فارس است و قبلًا از آن یاد كردیم زیرا دریاها سه گونه است : از آن جمله دریاهاست كه در آنجا جزر و مد باشد و آشكارا رخ دهد ، بعضى هست كه جزر و مد آن نمایان شود و اندك و پوشیده باشد ، دریاها نیز هست كه جزر و مد ندارد .

دریاهایى كه جزر و مد ندارد جزر و مد آن بسه علت رخ نمیدهد و بر سه گونه است نخست دریاهاست كه مدتى آب در آن بماند و غلیظ شود و مایهء نمكش نیرو گیرد و بادها در آن تكوین شود زیرا بسا باشد كه آب بعللى ببعضى جاها رود و دریاچه مانند شود كه در تابستان نقصان پذیرد و در زمستان فزونى گیرد و هم افزایش آب از ریزش رودخانه و چشمه ها در آنجا معلوم باشد . قسم دوم دریاهاییست كه از مدار قمر و حد و نفوذ آن بسیار دور باشد و جزر و مد در آن نباشد . قسم سوم دریاهاییست كه زمین آن تخلخل بسیار دارد زیرا وقتى زمین دریا متخلخل بود آب از آنجا بدریاهاى دیگر نفوذ كند و تخلخل یابد و بادها كه در زمین آن هست پیاپى رها شود و باد خیز شود و بیشتر سواحل دریاها و جزیره ها چنین باشد .

كسان را دربارهء علت مد و جزر اختلاف است ، بعضى بر آنند كه این از ماه

ص: 110

است كه ماه از جنس آبست و آن را گرم كند تا منبسط شود و این را به آتش همانند كرده اند كه آب دیگ را گرم كند و به جوش آرد . گاه باشد كه آب باندازهء نصف یا دو ثلث دیگ باشد و چون به جوش آید در دیگ انبساط یابد و بالا آید و بهم خورد تا بسر رود و مقدار آن بطور محسوس دو برابر شود و وزن آن كاهش پذیرد زیرا از لوازم حرارت است كه اجسام را منبسط كند و از لوازم برودت است كه اجسام را بهم بر آرد و چنانست كه قعر دریاها گرم شود و در زمین آن تفتیدگى افتد و استحاله پذیرد و همچون چاههاى آب و فاضل آب گرمى گیرد و چون آب گرم شد منبسط شود و چون منبسط شد فزون شود و چون فزون شد بر آید و هر قسمت آن قسمتهاى دیگر را دفع كند و بسطح آید و از قعر دورى گیرد و بیشتر از گودال خود جا خواهد و چون ماه پر شود فضا بشدت گرم شود و فزونى آب عیان شود و این را مد ماهانه گویند و این دریاى حبشى از مشرق تا مغرب بر خط استواست و مدار ستارگان سیار و ستارگان ثابت ما فوق آن بر این دریاست و با این ترتیب سیارات در مدت شب مجاور آنست و وقتى از بالاى آن برود چندان دور نشود و بشب و روز بر سراسر آن مؤثر باشد از این قرار ، نقاط دیگر دریا كه دور از این ناحیه باشد كمتر فزونى پذیرد و این نكته در اطراف رودخانه هایى كه در آنجا مد رخ دهد و از آبهایى كه بدان مىریزد نمودار باشد . گروه دیگر گفته اند اگر جزر و مد همانند آتش بود كه چون آب دیگ را گرم و منبسط كند جاى بیشتر خواهد و سرریز شود و چون قعر بى آب ماند آبى كه خارج شده باقتضاى طبع بجانب عمق زمین گراید و بناچار باز گردد ، چون آب جوشان دیگ و كترى كه از گرماى مستمر آتش سرریز شود ، اگر چنین بود طبعاً در آفتاب گرمتر میبود و اگر خورشید علت مد توانست شد میبایست مد با بر آمدن آفتاب آغاز شود و با غروب آن جزر شروع شود . اینان پنداشته اند كه جزر و مد دریاها از بخارهاییست كه از دل زمین تولید مىشود و تولید آن همچنان دوام مییابد تا غلیظ شود و فزونى گیرد و بسبب غلظت ، آب دریا را دفع

ص: 111

كند و همچنان دوام یابد تا مایهء آن از پائین كاهش گیرد و چون مایهء آن كاهش گرفت به قعر دریا باز گردد و علت جزر چنین باشد و مد بشب و روز و زمستان و تابستان در غیبت و طلوع ماه و نیز در غیبت و طلوع خورشید رخ دهد . گویند : و این محسوس است كه وقتى جزر بپایان رسید مد آغاز مىشود و چون مد بسر رسید جزر آغاز مىشود زیرا توالد بخارها پایان نمیگیرد و وقتى بخارها برون شود بخارهاى دیگر بجاى آن تولید مىشود ، به همین جهت وقتى آب دریا باز گردد و بقعر رود از تماس آب با قعر دریا این بخارها تولید شود و پیوسته چنین باشد كه چون آب به قعر رود بخار تولید شود و چون بر آید كم شود .

گروهى دیگر از اهل دیانتها بر آن رفته اند كه هر چه را در طبیعت علت و برهانى شناخته نباشد كار خداست و دلیل توحید و حكمت خدا عز و جل است و مد و جزر را در طبیعت علت و برهان نیست .

و دیگران گفته اند هیجان آب دریا همانند هیجان بعضى مزاجهاست كه مىبینید مزاج دموى و صفرا وى و غیره بطبع تهییج مىشود و به سكون میگراید كه پیاپى مایه اى بدان مىرسد و چون نیرو گرفت متهیج شود و باز بتدریج سكون یابد و باز از سر گیرد .

گروهى دیگر همهء آنچه را گفتیم باطل شمرده و گفته اند : هواى بالاى دریا پیوسته به آب مبدل مىشود و چون به آب مبدل شود آب دریا فزون شود و بالا آید و بالا آمدن آب دریا همان مد است . وقتى مد رخ داد آب تغییر پذیرد و تنفس كند و به هوا مبدل شود و چنان شود كه بود و این جزر است و این دائم و مستمر و متعاقب است كه آب تبدیل به هوا مىشود و هوا تبدیل به آب مىشود . گویند و تواند بود كه این بهنگام پر شدن ماه بیشتر باشد زیرا وقتى ماه پر شود هوا بیشتر از معمول به آب مبدل شود ، در حقیقت ماهتاب علت فزونى مد است نه علت اصلى آن زیرا تواند كه مد باشد و ماه در محاق باشد چنان كه مد و جزر دریاى فارس

ص: 112

غالباً هنگام سحرگاهان است .

بسیارى از ناخدایان این دریا و كشتیبانان سیرافى و عمانى كه این دریا را مىپیمایند و بمعموره هاى جزایر و سواحل آن رفت و آمد دارند گویند كه در قسمت اعظم این دریا مد و جزر در سال بیش از دو بار نیست ؛ یك بار در ماه هاى تابستان در شمال و شرق تا مدت شش ماه مد مىشود و آب نقاط شرقى زمین و نواحى چین بسواحل چین و ماوراى آن طغیان مىكند و بار دیگر در ماه هاى زمستان در جنوب و غرب تا مدت شش ماه مد مىشود و چون تابستان بیاید آب در مغرب دریا طغیان كند و از چین پس رود و تواند بود كه دریا به حركت بادها حركت كند و چون خورشید در سمت شمال باشد بعللى كه گفته اند هوا به طرف جنوب حركت كند و چون خورشید در سمت شمال باشد بعلل كه گفته اند هوا به طرف جنوب حركت كند و آب دریا با حركت هوا به طرف جنوب روان شود و در تابستان دریاهاى جنوبى چنین باشد كه شمال به قوت بر آن وزد و آب ناحیهء دریاهاى شمالى كم شود و نیز با آن از طرف جنوب به طرف شمال روان شود و آب در نواحى جنوبى دریا كم شود و انتقال آب دریا در این دو سو یعنى بسوى شمال و جنوب همان جزر و مد است زیرا مد جنوب جزر شمال است و مد شمال جزر جنوب است ، اگر ماه نیز با بعضى ستارگان سیار در یكى از دو جهت متوافق شود دو نیرو بهم پیوندد و گرما سختتر شود و جریان هوا قوىتر شود و انتقال آب دریا در جهت مخالف خورشید با شدت بیشتر رخ دهد .

مسعودى گوید : اینكه گفتیم رأى یعقوب بن اسحاق كندى و احمد بن طیب سرخسى است كه دریا با حركت بادها حركت مىكند و من نظیر آن را بدیار كنبایه هند كه صندل كنبایى را در آنجا و شهرهاى مجاور آن چون سندان و سوفاره میسازند و منسوب بدانجاست دیده ام ، من بسال سیصد و سىام بدانجا بودم كه در آن موقع بانیاى برهمن از جانب بلهرى فرمانرواى مانكیر پادشاه آنجا بود و علاقهء بسیار داشت كه با مسلمانان و پیروان دینهاى دیگر كه بدیار او میشدند

ص: 113

مناظره كند . این شهر بر ساحل یكى از خورها یعنى خلیجهاى دریاست كه از نیل و دجله یا فرات پهناورتر است و بر ساحل آن شهرها و مزرعه ها و آبادیها و باغستانها و درختستانهاى نارگیل با طاوس و طوطى و دیگر پرندگان هند ، بسیار است . از باغها و آبها تا شهر كنبایه و دریا كه خلیج از آن منشعب است دو روز راه یا كمتر است . بهنگام جزر كه آب خلیج پس مىرود ریگهاى قعر خلیج نمودار مىشود و در میان آن كمى آب میماند . من سگى را بر این ریگها كه آب از آن پس رفته بود بدیدم و قعر خلیج چون صحرا شده بود و مد از انتهاى خور چون اسب تازان همى آمد ، شاید سگ این را احساس كرد و از بیم آب با شتابى كه میتوانست دویدن گرفت تا به خشكى رسد و آب به دو نرسد ، ولى آب با سرعت به دو رسید و غرق شد . میان بصره و اهواز نیز در محل معروف به باسیان و دیار قندر مد مىشود و آن را گرگ نامند كه صدا و غرش و غلیانى عظیم دارد كه كشتیبانان از آن بیم كنند . كسى كه از آنجا سوى دورق و فارس رود این مكان را نیك شناسد و خدا بهتر داند .

ص: 114

ذكر دریاى روم و شرح آنچه دربارهء طول و عرض و اول و آخر آن گفته اند

اما دریاى روم و طرسوس و ادنه و مصیصه و انطاكیه و لاذقیه و طرابلس و صیدا و صور و دیگر شهرهاى ساحل شام و مصر و اسكندریه و ساحل مغرب .

گروهى از اهل زیج و از جمله محمد بن جابر بتانى و دیگران در كتابهاى خود گفته اند كه طول آن پنج هزار میل و عرض آن مختلف است بتفاوت اینكه خشكى به دریا و یا دریا به خشكى پیش رفته باشد جایى هشتصد میل جایى هفتصد و جایى ششصد میل یا كمتر از این است . آغاز این دریا خلیجى است كه از دریاى اقیانوس جاریست و تنگترین محل خلیج مذكور ما بین ساحل طنجه و سبته و مغرب و كنارهء اندلس است و این محل بنام سیطاء معروفست كه عرض خلیج ما بین دو ساحل ده میل است و هر كه خواهد از مغرب به اندلس یا از اندلس به مغرب رود گذرگاهش از همین جاست و آن را زقاق بمعنى كوچه یا معبر تنگ نیز گویند . در همین كتاب ضمن اخبار مصر ، پلى را كه میان این دو ساحل بوده و آب دریا روى آن را گرفته و راهى كه میان جزیرهء قبرس و سرزمین عریش پیوسته بوده و كاروانها از آنجا میرفته اند یاد خواهیم كرد .

در فاصلهء دو دریا یعنى دریاى روم و دریاى اقیانوس منارهء مسى و ستونهایى است كه هرقل توانا به پا كرده و در قسمت بالاى آن نوشته و تصویرى هست

ص: 115

كه با دست اشاره مىكند كه مسافران دریاى روم را از آن سو راه نیست زیرا بدریاى اقیانوس كسى نمیرفت و آبادانى نبود و انسانى در آنجا سكونت نداشت و هیچكس مساحت و نهایت آن ندانست و دریاى ظلمات و اخضر و محیط همین است ؛ و بقولى مناره بر این تنگه نیست بلكه بر ساحل جزیره ایست كه بدریاى اقیانوس محیط است .

گروهى بر آن رفته اند كه این دریا سرچشمهء آب دریاهاى دیگر است و ما حكایتهاى شگفت انگیز این دریا را با سرگذشت كسانى كه جان بخطر افكنده بر آن سوار شده اند و بعضى نجات یافته و برخى تلف شده اند و چیزها كه آنجا دیده اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم از آن جمله مردى خشخاش نام از اهل اندلس بود كه از پهلوانان و نوچگان قرطبه بود و گروهى از نوچگان را فراهم آورد و بكشتیها كه مهیا كرده بود نشانید و بدریاى محیط راند و مدتى غایب بود .

آنگاه با غنایم فراوان بازگشت و حكایت وى میان مردم اندلس مشهور است . از منارهء هرقل تا آغاز دریا در طول مصب و مجراى خلیج مسافت بسیار است زیرا در خلیج آب از دریاى اقیانوس بدریاى روم جریان دارد و جریان آن به خوبى محسوس و معلوم است و از دریاى روم و شام و مصر خلیج دیگرى به طول پانصد میل منشعب مىشود كه به شهر رومیه پیوسته و آن را به رومىاردس گویند و بر ساحل آن خلیج بناحیهء مغرب دهكده ایست كه آن را سبته گویند كه با طنجه بر یك ساحل است و روبروى سبته بر ساحل اندلس كوه معروف به جبل طارق است كه غلام موسى بن نصیر بود و كسان خلیج را از سبته بساحل اندلس از صبحگاه تا نیمروز طى كنند كه موجى عظیم دارد و هم آنجاست كه آب از دریاى اقیانوس برون شده بدریاى روم میریزد . در این خلیج جاها هست كه بى باد موج خیزد و آب بالا رود و مردم مغرب و اهل اندلس خلیج را زقاق گویند كه بمعنى كوچهء تنگ است زیرا به شكل كوچه اى تنگ است . دریاى روم جزایر بسیار دارد از آن جمله

ص: 116

قبرص است كه ما بین سواحل شام و روم است و جزیرهء رودس كه مقابل اسكندریه است و جزیرهء اقریطش ( كرت ) و جزیرهء سیسیل . پس از این ضمن گفتگو از كوه آتشفشان كه آتش از آن میجهد و تن و پیكر و استخوان همراه دارد باز هم از سیسیل یاد خواهیم كرد .

دربارهء طول و عرض این دریا یعقوب بن اسحاق كندى و شاگردش احمد ابن طیب سرخسى مطالبى جز آنچه ما آوردیم گفته اند . بعدها در همین كتاب دربارهء این دریاها با نظم و ترتیب گفتگو خواهیم كرد انشاء الله تعالى .

ص: 117

ذكر دریاى نیطس و دریاى مایطس و خلیج قسطنطینیه

دریاى نیطس از دیار لاذقه تا قسطنطینیه امتداد دارد و طول آن یك هزار و صد میل است و عرضش در وسط سیصد میل است و رودخانهء بزرگ معروف به اطنابس در آن میریزد كه قبلًا از آن یاد كرده ایم . سرچشمهء این رود در شمال است و بسیارى از فرزندان یافث بن نوح بر سواحل آن اقامت دارند و از یك دریاچهء بزرگ شمالى كه از چشمه ها و كوهها زاده است مایه میگیرد و طول مجراى آن روى زمین قریب سیصد فرسنگ است كه سراسر آبادى است و بفرزندان یافث تعلق دارد .

دریاى مایطس نیز بطوریكه گروهى اهل فن گفته اند بدریاى نیطس میریزد .

مایطس دریایى بزرگ است و اقسام سنگهاى گرانقدر و علفها و داروها در آن هست و گروهى از فلاسفهء قدیم از آن یاد كرده اند . بعضیها مایطس را دریاچه نامیده و طول آن را سیصد و عرضش را یكصد میل گفته اند . خلیج قسطنطینیه از این دریا منشعب مىشود كه بدریاى روم میریزد و سیصد میل طول و پنجاه میل عرض دارد و قسطنطینیه بر ساحل آنست و همهء سواحل آن را از اول تا به آخر آباد است .

قسطنطینیه بر ساحل غربى خلیج است و از راه خشكى به رومیه و اندلس و جاهاى دیگر پیوسته است و بطوریكه منجمان زیج دان و دیگر متقدمان گفته اند میباید دریاى بلغار و روس و بجنى و بجناك و بغرد كه سه طایفهء تركند همان دریاى نیطس باشد و خدا داناتر است انشاء الله تعالى بعدها ذكر این اقوام برجسته و اهمیتى كه دارند و پیوستگى آبادیهایشان با ذكر كسانى از آنها كه به این دریا میروند و كسانى كه نمیروند ، در این كتاب بیاید و خدا داناتر است .

ص: 118

ذكر دریاى باب و ابواب و خزر و گرگان و مطالبى دربارهء ترتیب دریاها

دریاى اقوام عجم كه خانه ها و مسكنهایشان بر سواحل آنست از هر سو بوجود مردم معمور است و همانست كه بدریاى باب و ابواب و خزر و گیل و دیلم و گرگان و طبرستان معروفست و اقسام طوایف ترك بر سواحل آن جا دارند و از یك سو بحدود بلاد خوارزم منتهى مىشود و طول آن هشتصد و عرضش ششصد میل است و شكل دریا مدور متمایل به طول است . در این كتاب مطالبى دربارهء اقوامى كه بر سواحل این دریاهاى معمور جاى دارند یاد خواهیم كرد .

و این دریا كه دریاى اقوام عجم است اژدها فراوان دارد . بدریاى روم نیز اژدها فراوانست و بیشتر در حدود دیار طرابلس و لاذقیه و جبل اقزع انطاكیه است و بیشتر حوزهء دریا زیر این كوه است كه آن را عجز البحر نیز گویند و دنبالهء آن تا ساحل انطاكیه و روسیس و اسكندریه و حصن المثقب و ساحل مصیصه ، مصب رود جیحان و ساحل طرسوس مصب رود بردان یا رود طرسوس و ناحیهء ویران مجاور شهر قلمیه كه ما بین رومیان و مسلمانان است و تا قبرس و اقریطش ( كرت ) و قراسیا و دیار سلوكیه كه رودخانهء عظیم آن به همین دریا میریزد تا باروهاى روم و خلیج قسطنطینیه كشیده است ضمناً از ذكر بسیارى رودها كه بدیار روم هست و به این دریا میریزد چون رود بار دو رود عسل و دیگر رودها صرف نظر كردیم .

آبادى سواحل این دریا از تنگه اى كه قبلًا یاد كردیم یعنى خلیج طنجه

ص: 119

تا ساحل مغرب و بلاد افریقیه و سوس و طرابلس مغرب و قیروان و ساحل برقه و رفاه و دیار اسكندریه و رشید و تنیس و دمیاط و ساحل شام و كنارهء بندرهاى شام و سواحل روم تا دیار رومیه و سواحل اندلس تا برسد بساحل تنگه روبروى طنجه همچنان پیوسته است و این معموره هاى اسلامى و رومى در این خشكیهاى اطراف دریا فقط بوسیلهء رودها كه به دریا میریزد و خلیج قسطنطینیه كه عرض آن نزدیك یك میل است و خلیجهاى دیگر كه در خشكى است و بجایى راه ندارد فقط بوسیلهء اینها قطع مىشود و همهء معموره هاى مذكور بر سواحل این دریاى رومى بهم پیوسته است و چیزى جز رودها و ساحل قسطنطینیه اتصال آن را قطع نمیكند . این دریاى رومى و آبادیها كه بر ساحل آن هست با دهانهء خلیج تنگ متصل باقیانوس محل منارهء مسى و تلاقى طنجه و ساحل اندلس همانند كلمى است كه در قبضهء خلیج باشد و كلم به شكل دریاست جز اینكه دریا مدور نیست و طول آن را گفته ایم بدریاى حبشى و در همه خلیجهاى آن كه به وصف آورده ایم اژدها نیست و بیشتر در حدود دریاى اقیانوس نمودار مىشود .

كسان دربارهء اژدها خلاف كرده اند بعضى بر آنند كه اژدها بادى سیاهست كه در قعر دریاست و چون به نسیم یعنى هوا میرسد مانند طوفان به طرف ابرها میرود و چون از زمین بالا رود و بگردد و غبار بپراكند و در هوا طولانى شود و اوج گیرد مردم چنان پندارند كه مارهاى سیاه است كه از دریا بر آمده است زیرا ابرها سیاه است و روشنى نیست و بادها پیوسته میوزد .

بعضى دیگر گفته اند كه اژدها جنبنده ایست كه در قعر دریا بوجود مىآید و بزرگ مىشود و حیوانات دریا را آزار مىكند و خداوند ابر و فرشتگان را میفرستد تا آن را از میان حیوان دریا بیرون آرند و به شكل مارى سیاه است كه برق و صدایى دارد و دم آن بهر بناى بزرگ یا درخت یا كوهى رسد آن را درهم كوبد ، گاه باشد كه تنفس كند و درخت تنومند را بسوزد و ابر آن را بدیار یأجوج و مأجوج

ص: 120

افكند و باران بر آنها ببارد و اژدها را بكشد و یأجوج و مأجوج از آن تغذیه كنند و این سخن را به ابن عباس منسوب داشته اند .

گروهى دیگر دربارهء اژدها جز این گفته اند و جمعى از سرگذشت نویسان و قصه پردازان در این باب مطالبى آورده اند كه از ذكر آن چشم میپوشیم ، از جمله این كه اژدها ماریست سیاه كه در صحراها و كوهها بوجود مىآید و سیل و آب باران آن را به طرف دریا میراند و از حیوانات دریایى تغذیه مىكند و پیكرش بزرگ و عمرش دراز مىشود و چون عمرش بپانصد سال رسید بر حیوانات دریا غلبه مىكند ، و چیزى نظیر خبر ابن عباس گفته اند . و هم گفته اند كه بعضى اژدهاها سیاه و بعضى سپید و باندازهء مار است . ایرانیان منكر وجود اژدها به دریا نیستند و پندارند كه هفت سر دارد و در حكایتهاى خود بدان مثل زنند و خدا حقیقت آنچه را گفتیم بهتر داند ولى غالب نفوس ، اخبار مربوط به این موضوع را انكار میكنند و اكثر عقول آن را نمىپذیرند . از جمله حكایت عمران بن جابر است كه در نیل ، بالا رفت تا بنهایت آن رسید و رود را بر پشت حیوانى پیمود كه موى آن را گرفته بود و آن دابة البحر بود كه از سر تا پایش باندازهء فاصلهء مشرق و مغرب خورشید بود و دهان گشوده بود تا بهنگام نفس زدن خورشید را ببلعد و عمران در آن حال كه موى حیوان را گرفته بود رود را در نور دید و در جستجوى عین الشمس بدان سوى رفت و نیل را دید كه از قصور الذهب بهشت فرود مىآید و فرشته خوشهء انگورى به دو داد و او پیش مردى كه هنگام رفتن او را دیده بود بازگشت تا به او بگوید كه چگونه به سرچشمهء نیل تواند رسید و او را مرده یافت و حكایت او با شیطان و خوشهء انگور و مطالبى از این قبیل كه از خرافات محدثان قشرى است و هم از این جمله قصه ایست كه گفته اند در میان دریاى اخضر قبه اى از طلا و جواهر بر چهار ستون یاقوت سرخ بر آمده و از تراوش هر ستون یاقوت سرخ بر آمده و از تراوش هر ستون آبى بزرگ فرو میریزد و در همان دریاى اخضر به چهار سو میرود و با آب دریا مخلوط نمیشود تا بسواحل دریا میرسد كه یكى نیل است و دومى سیحان و

ص: 121

سومى جیحان و چهارمى فرات است و هم از این جمله است اینكه فرشتهء موكل دریاها پاشنهء خود را در اقصاى دریاى چین نهد و آب بالا آید و مد نمودار شود آنگاه پاشنهء خود را بردارد و آب بجاى اول باز گردد و به قعر دریا روان شود و جزر پدید آید و این قضیه را با ظرفى همانند كرده اند كه تا نیمه آب است و انسان دست یا پاى خود را در آن نهد و آب ظرف را پر كند و چون آن را بر دارد آب بجاى خود باز گردد و به حال اول شود . بعضى بر آنند كه فرشته انگشت بزرگ دست راست خود را به دریا نهد و مد تولید شود و بردارد و جزر شود . آنچه گفتیم نه محال است و نه واجب بلكه ممكن و رواست كه طریق روایت آن خبر واحد است و چون اخبار موجب علم و منقولات قاطع عذر ، متواتر و مستفیض نیست اگر با دلایلى كه موجب صحت تواند شد قرین بود میباید آن را مسلم داشت و اخبار شریعت را كه خداوند عز و جل بر ما واجب نهاده مطاع و معمول داشت زیرا گفتار خدا عز و جل است كه هر چه را پیمبر سوى شما آورد بگیرید و از هر چه ممنوعتان داشت بس كنید . اگر این سخنان به صحت پیوسته نباشد سابقاً آنچه را كسان در این باب گفته اند آورده ایم و این جمله را نیز بگفتیم تا هر كه این كتاب بخواند بداند كه در جمع مطالب این كتاب و كتابهاى سابق خویش كمال كوشش بكرده ایم و از فهم گفتار كسان دربارهء منقولات خویش دور نمانده ایم و توفیق از خداست .

این جمله دریاهاست و بنزد بیشتر كسان در همه معمورهء زمین چهار دریاست و بعضى پنج و گروهى دیگر شش گفته اند و بعضى بر آنند كه هفت دریا هست و از هم جداست و پیوسته نیست . اگر دریاها را شش بدانیم نخست دریاى حبشى است سپس رومى ، بعد نیطس ، آنگاه مایطس ، آنگاه دریاى خزرى و بعد اقیانوس است كه بیشتر سواحل آن شناخته نیست كه اخضر مظلم محیط است ، دریاى نیطس بدریاى مایطس پیوسته است و خلیج قسطنطینیه كه بدریاى روم میریزد چنان كه گفته ایم از آن

ص: 122

منشعب است و پیوسته بدانست و آغاز دریاى روم از دریاى اقیانوس اخضر است .

از این قرار میباید همهء اینها یك دریا باشد كه آبهاى آن پیوسته است و هیچیك از اینها بدریاى حبشى پیوسته نیست و خدا بهتر داند . بنابر این میباید دریاى نیطس و دریاى مایطس كه خشكى در بعضى نقاط آن را تنگ و میان دو آب را خلیج مانند كرده است یك دریا باشد . اینكه قسمت وسیع و پر آب را مایطس و قسمت تنگ و كم آب را نیطس نامیده اند مانع از آن نیست كه هر دو یك اسم مایطس یا نیطس داشته باشد ، پس از این نیز ضمن توضیحات این كتاب هر جا مایطس یا نیطس گفتیم همین معنى یعنى همه دریاى وسیع و تنگ را منظور داریم .

مسعودى گوید گروهى بخطا پنداشته اند كه دریاى خزرى بدریاى مایطس پیوسته است و من از بازرگانانى كه بدیار خزر رفته و هم آنها كه از راه دریاى مایطس و نیطس بدیار روس و بلغار رسیده اند یكى را ندیده ام كه پندارد دریاى خزر بیكى از این دریاها یا آبها یا خلیجهاى آن پیوسته است مگر از رود خزر كه ضمن سخن از كوه قبخ و شهر باب و ابواب و مملكت خزر و اینكه چگونه روسها از پس سال سیصدم با كشتى وارد دریاى خزر شدند از آن یاد خواهیم كرد .

چنین دیده ایم كه غالب متقدمان و متأخران كه از وصف دریاها سخن آورده اند در كتابهاى خود گفته اند كه خلیج قسطنطینیه كه از نیطس جدا مىشود بدریاى خزر پیوسته است و ندانستم این چگونه است و از كجا گفته اند ، آیا از راه حدس است یا از طریق استدلال و برهان ؟ و یار مردم روس و اقوام مجاور آنها را كه بر ساحل مایطس اند خزر پنداشته اند ؟ من بدریاى خزر از آن سوى كه ساحل گرگانست تا طبرستان و غیره برفتم و از همه بازرگانان مؤدب و چیز فهم و كشتیبانان نفهم كه به آنها برخوردم این نكته را پرسیدم و همه گفتند كه به این دریا جز از رود خزر راه نیست كه كشتیهاى روس از آنجا وارد این دریا شدند و بسیار كس از مردم آذربایجان و اران و بیلقان و دیار بردعه و دیلم و گیل و گرگان و طبرستان بمقابلهء آنها

ص: 123

رفتند زیرا از آن پیش هرگز دشمنى به آنها حمله نكرده بود و از روزگار سلف نیز چنین چیزى دانسته نبود . آنچه گفتیم در این نواحى و میان این اقوام و بلاد مشهور است و آن را موثق دانند .

و در بعضى كتابهاى منسوب به كندى و شاگردش احمد بن طیب سرخسى همدم المعتضد بالله چنین دیدم كه در انتهاى معمورهء شمال دریاچه اى بزرگ است كه قسمتى از آن زیر قطب شمال است و نزدیك آن شهریست بنام تولیه كه وراى آن آبادى نیست و در بعضى رسائل بنى منجم نیز ذكر این دریاچه را دیده ام . احمد ابن طیب در رسالهء فى البحار و المیاه و الجبال از كندى آورده كه طول دریاى روم از دیار صور و طرابلس و انطاكیه و لاذقیه و مثقب و ساحل مصیصه و طرسوس و قلمیه تا منارهء هرقل شش هزار میل است و عریض ترین محل آن چهار صد میل است ، این گفتار كندى و ابن طیب است .

ما گفتار هر دو گروه زیجدان را با اختلافاتشان و آنچه در كتابهایشان دیده ایم یا از پیروانشان شنیده ایم بیاوردیم اما دلایلى را كه بتأیید گفتار خویش آورده اند یاد نكردیم ، زیرا در این كتاب بنا بر اختصار داریم اما راجع باختلافى كه قدماى یونان و حكماى سلف دربارهء منشأ و علت تكوین دریاها داشته اند ما تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان در فن دوم از جمله فنون سىگانه آورده و سخن هر گروه را با اشاره بگویندهء آن یاد كرده ایم و كتاب حاضر را نیز از نمونهء گفتارشان خالى نگذاشته ایم .

جمعى از آنها گفته اند دریا باقیماندهء رطوبت اصلى است كه گوهر آتش قسمت اعظم آن را بخشكانیده و این باقیمانده نیز در نتیجهء احتراق آتش دگرگون شده است .

بعضى دیگر گفته اند كه رطوبت اصلى در نتیجهء گردش خورشید تماماً بسوخته و صافى آن برفته و باقى به صورت تلخى و شورى در آمده است .

ص: 124

گروهى دیگر عقیده دارند كه دریا عرق زمین است كه از احتراق زمین در نتیجهء دوران دائم خورشید پدید آمده است .

گروهى نیز بر آن رفته اند كه دریا باقیماندهء رطوبت آبگونه ایست كه از زمین صافى شده و غلظت زمین در آن اثر كرده است چنان كه آب شیرین به خاكستر بیامیزد و چون از خاكستر صافى شود شور باشد در صورتى كه قبلًا شیرین بوده است .

و گروه دیگر گفته اند آب شیرین و شور بهم آمیخته بود و خورشید آب پاكیزه و شیرین را بر مىگیرد كه سبكتر است .

بعضى نیز گفته اند خورشید آب شیرین را براى تغذیهء خویش بر میگیرد و هم گفته اند كه رطوبت برگرفتهء خورشید وقتى بمنطقهء سرما اوج گیرد دگرگونه شود و بار دیگر به آب مبدل تواند شد .

بعضى نیز بر آنند كه از عنصر آب آنچه مجاور هوا و سرما باشد شیرین است و آنچه از زمین بیاید چون بمعرض احتراق و حرارت بوده تلخ است . بعضى اهل تحقیق گفته اند همهء آبى كه از بالا و زیر زمین به دریا میرسد وقتى ببستر عظیم دریا جاى گیرد شور اندر شور است كه زمین شورى خویش بدان افكند و مایهء آتش كه از دل زمین و اجزاى مختلط آتش در آب جاى گرفته آب لطیف را بالا برد و تبخیر كند و چون آب لطیف بالا رود باران شود و این كار یوسته باشد و آب دریا شور باشد زیرا زمین شورى بدان افكند و آتش ، شیرینى و لطافت از آن بر گیرد و بناچار شور باشد ، بدینسان اندازه و وزن آب دریا همیشه ثابت است زیرا حرارت ، آب لطیف را بر گیرد كه باران و آب شود و بارانها سیلاب شود و بجویها و گودالها در آید و باعماق زمین روان شود و به دریا پیوندد . از این قرار چیزى از آب دریا تلف نشود و پیوسته بجاى باشد چون ظرف آبى كه از جوى بر گیرند و بگودالى ریزند كه باز به جوى نفوذ كند . گروهى این را به اعضاى حیوان همانند كرده اند كه غذا خورد و حرارت در غذاى او اثر كند و آبى شیرین شده از آن به اعضاى غذا گیرد جذب شود

ص: 125

و ثفل آن بماند كه شور و تلخ است و بول و عرق از آنست و فضولاتیست كه چیز شیرین ندارد و در اصل رطوبت شیرین بوده كه حرارت ، آن را به تلخى و شورى بدل كرده است زیرا حرارت اگر از حد بگذرد مازاد آن تلخ برون از اندازه شود چنان كه در عرق و بول دیده مىشود و نیز دیده ایم كه هر چیزى سوخته اى تلخ است .

این گفتهء گروهى از متقدمان است اما آنچه بعیان و تجربهء شخصى میتوان دریافت اینست كه همهء مایعات مزه دارد چون سركه و نبید و آب گل و زعفران و قرنفل وقتى با قرع و انبیق تقطیر شود بو و طعم آن در مایع تقطیر شده بماند ولى طعم و بوى مایعات شور بخصوص اگر دو بار تقطیر شود و مكرر حرارت بیند تغییر مییابد .

صاحب منطق را در این معنى گفتارى مفصل است از جمله اینكه آب شور سنگین تر از آب شیرین است بدلیل آنكه آب شور تیره و غلیظ است و آب شیرین صافى و رقیق است و اگر كاسه اى از مایهء شمع بسازیم و سر آن را مسدود كنیم و در آب شور بگذاریم آبى كه به داخل ظرف نفوذ مىكند طعم شیرین و وزن سبك دارد اما آب اطراف آن بخلاف اینست . هر آب جارى نهر است و جایى كه آب بجوشد چشمه است و جایى كه آب بسیار باشد دریاست .

مسعودى گوید كسان را دربارهء آب و علل آن سخن بسیار است و ما در فن دوم از جمله سى فن كتاب اخبار الزمان دلایلى را كه دربارهء مساحت و وسعت دریاها و فایدهء شورى آب آن و پیوستگى بعضى دریاها و جدایى بعضى دیگر و كم و زیاد نشدن آب دریا گفته اند و اینكه چرا جزر و مد دریاى حبشى از دریاهاى دیگر آشكارتر است آورده ایم و من ناخدایان سیرافى و عمانى دریاى چین و هند و سند و زنگ و قلزم و حبشه را دیده ام كه دربارهء غالب مطالب مربوط بدریاى حبشى ، بر خلاف فلاسفه كه وسعت و مساحت دریا را از ایشان نقل كرده ام ، سخن دارند و

ص: 126

گویند كه این دریا را نهایت نیست و هم در سواحل این دریا كشتیبانان دریاى روم را از جنگاوران و عملهء كشتى و كارداران و رؤسا و ناظمان امور و كارسازان جنگى كشتیها چون لاوى ملقب به ابو الحارث غلام زرافه فرمانرواى طرابلس شام كه بر ساحل دمشق است دیده ام و این از پس سال سیصدم بود كه طول و عرض دریاى روم را سخت بزرگ دانند و خلیجها و شعبه هاى آن را فراوان شمارند . عبد الله بن وزیر فرمانرواى شهر حبله را كه بر كنارهء حمص شام است نیز بدیدم كه همین راى داشت . اكنون یعنى بسال سیصد و سى دوم هیچكس دربارهء دریاى رومى از او بصیر تر و كار دیده تر نیست كه همهء كشتیبانان این دریا از جنگاور و عمله مطیع گفتار ویند و به بصیرت و مهارتش معترفند كه مردى دیندار است و از قدیم در این دریا بجهاد بوده است . ما عجایب این دریاها را با چیزها كه از اشخاص مذكور دربارهء اخبار و خطرات دریا و مشاهدات آنها شنیده ایم در كتابهاى سابق آورده ایم و شمه اى از اخبار آن را نیز پس از این بیاریم .

بعضىها دربارهء نشانهء آب و منابع زیر زمینى آن طریقت خاص دارند كه اگر در محل منظور نى و خرفه و علفهاى نرم روئیده باشد معلوم میدارد كه آب نزدیك است و بدسترس حفار است و اگر چنین نباشد آب دور است .

در كتاب الفلاحه دیدم كه هر كه خواهد نزدیكى آب را بداند زمین را باندازهء سه یا چهار ذراع بكند و دیگى مسى یا قدحى سفالین بر گیرد و آن را از داخل بطور یك نواخت پیه آلود كند و باید دیگ گشاده دهان باشد آنگاه پس از غروب خورشید قطعه پشمى سفید كه پاكیزه و افشان باشد بگیرد و سنگى باندازهء یك مرغانه بر گیرد و پشم را چون گوى بر آن سنگ پیچد ، سپس اطراف گوى را با موم مذاب اندود كند و آن را به ته دیگى كه روغن یا پیه آلوده كرده بچسباند و دیگ را در حفره وارون كند كه پشم معلق ماند و موم آن را نگهدارد و بسبب سنگ آویخته بماند آنگاه به قدر یك و یا دو ذراع خاك روى ظرف بریزد و بگذارد تا شب بر آن

ص: 127

بگذرد و صبحگاه پیش از طلوع خورشید خاك را از آنجا پس كند و ظرف را بردارد ، اگر قطرات آب فراوان و نزدیك به یكدیگر به دیوار ظرف چسبیده و پشم پر آب است آن محل آب دارد و آب آن نزدیك است و اگر قطرات متفرق باشد نه مجموع و نزدیك و آب پشم میان حال باشد ، آب نه دور است نه نزدیك و اگر قطره ها دور از هم چسبیده باشد و آب پشم اندك باشد آب دور است و اگر قطرات آب كم یا زیاد اصلًا در ظرف و بر پشم دیده نشود در آنجا آب نیست و زحمت حفر آن نكشد .

در بعضى نسخه هاى كتاب الفلاحه در همین معنى چنین دیدم كه هر كه خواهد این نكته بداند بخانه هاى مورچه بنگرد ، اگر مورچگان درشت و سیاه و كند رفتار باشند به اندازه كندى رفتارشان آب به آنها نزدیك است و اگر مورچگان تند رو باشند كه به آنها نتوان رسید آب در عمق چهل ذراع است و آب اولى شیرین و خوش و آب دومى سنگین و شور باشد و این جمله نشانه ها براى كسى است كه خواهد آب بر آرد و تفصیل این گفتار را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و در این كتاب فقط مسائل مورد حاجت را فقط به اشاره و بى تفصیل و توضیح مىآوریم .

اكنون كه شمه اى از اخبار دریاها را با مطالب دیگر بگفتیم در اخبار ملوك چین و غیر چین و مردم آنجا و مسائل مربوط به آن سخن خواهیم كرد انشاء - الله تعالى .

ص: 128

ذكر ملوك چین و ترك و پراكندگى فرزندان عامور و اخبار چین و مطالب دیگر كه مربوط به این باب است

كسان را دربارهء نسب و منشأ مردم چین خلاف است . خیلیها گفته اند وقتى فالغ بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح زمین را میان فرزندان نوح قسمت كرد فرزندان عامور بن سوبیل بن یافث بن نوح به طرف شرق راه افتادند و گروهى از آنها كه فرزندان أرعو بودند راه شمال گرفتند و در زمین پراكنده شدند و چند مملكت شدند كه مردم دیلم و گیل و طیلسان و تتر و فرغان و جبل قبخ از طوایف لكزولان و خزر و اخبار و سریر و كشك و دیگر اقوام مختلف این ناحیه تا طراز زبده بر ساحل دریاى مایطس و نیطس و ساحل بحر خزر تا برغر و اقوام وابستهء آن از آن جمله اند و فرزندان عامور از رود بلخ بگذشتند و بیشترشان سوى چین رفتند و در آن دیار چند مملكت شدند و در آن نواحى پراكنده شدند و قوم گیل كه مقیم گیلان اند و اشروسنه و صغد كه ما بین بخارا و سمرقند اقامت دارند و فرغانیان و شاش و استیجاب و مردم فاریاب از آن جمله اند كه شهرها و دهكده ها ساختند و گروهى نیز از آنها جدا شده رسم صحرانشینى گرفتند كه ترك و خزلج و طغرغر و مردم كوشان كه قلمروى میان خراسان و چین است از آن جمله اند و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم هیچیك از اقوام و طوایف ترك بجنگاورى و نیرومندى و نظم حكومت بهتر از ایشان نیست و شاهشان ایرخان است و مذهب مانى دارند و از طوایف ترك جز ایشان

ص: 129

كسى معتقد این مذهب نیست و هم از جمله تركان كیماكیان و برسخانیان و بدیان و جعریان اند و نیرومندتر از همه غزیان اند و نكو سیماتر و بلند قامت و پاكیزه روى تر از همه خزلجیان اند كه مردم فرغانه و شاش و اطراف آن نواحى باشند و پادشاهى خاص آنها بوده و خاقان الخواقین از ایشان بوده است و همهء ممالك ترك در قلمرو وى بوده و شاهان ترك اطاعت وى میكرده اند . افراسیاب ترك كه بر ایران چیره شد از این خاقانها بوده و هم سانه از آنها بوده است . از هنگامى كه شهر معروف عمات در بیابانهاى سمرقند ویران شده همهء ملوك ترك اطاعت خاقان ترك میكنند . تفصیل انتقال شاهى را از این شهر با علت آن در كتاب اوسط آورده ایم .

گروهى از فرزندان عامور بحدود هند پیوستند كه بتأثیر این سرزمین رنگشان از تركان جدا شد و رنگ هندوان گرفتند و اینان شهرى و صحرانشین باشند و گروهى از ایشان بدیار تبت مقیم شدند و شاهى براى خویش بر گزیدند كه مطیع خاقان بود و چون ملك خاقان چنان كه بگفتیم انقراض یافت مردم تبت شاه خویش را به تقلید ملوك سابق كه لقبشان خاقان الخواقین بود خاقان نام دادند . و اكثر فرزندان عامور بر كنار دریا برفتند تا در اقصاى ساحل بدیار چین رسیدند و در آن نواحى و دیار پراكنده شدند و در شهرها اقامت گرفتند و دهكده ها بنا نهادند و شهرها بساختند و ولایتها بوجود آوردند و براى قلمرو خویش شهرى بزرگ بنیاد كردند و آن را انموا نامیدند كه از آنجا تا ساحل دریاى حبشى یعنى همان دریاى چین سه ماه راهست و همه جا آبادى پیوسته است .

نخستین پادشاهى كه در این شهر یعنى انموا حكومت ایشان یافت نسطرطاس بن باعور بن مدتج بن عامور بن یافث بن نوح بود كه مدت شاهیش سیصد و چند سال بود و كسان خویش را در آن ناحیه بپراكند و نهرها حفر كرد و درندگان بكشت و درختان بكاشت و میوه ها بخورانید و بمرد . پس از او فرزندش عوون شاه شد و بنشان عزا و بزرگداشت پدر پیكر او را در مجسمه اى از زر سرخ كرد و بر تختى از زر

ص: 130

سرخ جواهر نشان نهاد و خود زیر دست آن نشست و هر صبح و شب او و همهء مردم مملكتش پیكر او را كه درون مجسمه بود باحترام سجده میكردند . وى از پس پدرش دویست و پنجاه سال بزیست و بمرد .

پس از آن پسرش عیثدون شاه شد و پیكر پدر را در مجسمه اى از زر سرخ كرد و زیر دست پدر بزرگ بر تختى از زر نشاند كه جواهر نشان بود و پدر را سجده همىكرد ، اول سجدهء پدر بزرگ و بعد سجدهء پدر میكرد و مردم كشورش نیز سجود میكردند . وى سیاست رعیت نكو كرد و همه را در همه كار برابر نهاد و مشمول عدالت كرد كه جمعیت بسیار و كشور آباد شد ، و مدت ملكش تا بمرد حدود دویست سال بود .

پس از او پسرش عیثنان شاه شد و پدر را در مجسمه اى از زر سرخ نهاد و در كار سجده و تعظیم پدر روش اسلاف گرفت و ملكش دراز شد و قلمرو وى به قلمرو عموزادگان تركش پیوست و چهار صد سال بزیست و بروزگار وى بسیارى - حرفه هاى مربوط بصنایع ظریف پدید آمد .

پس از او پسرش حراتان شاه شد و كشتى ابداع كرد و مردان در آن نشانید و تحفه هاى چینى بار كرد و بدیار سند و هند تا اقلیم بابل و دیگر كشورهاى نزدیك و دور دریا فرستاد و ملوك را هدیه هاى جالب و مرغوب و گرانقدر داد و بگفت تا از هر دیار كالاى كمیاب و بدیع از خوردنى و پوشیدنى و كاشتنى سوى وى آرند و سیاست هر ملك و مذهب و شریعت و رسوم قوم بشناسند و مردم بلاد را به جواهر و بوى خوش و ابزارها كه بكشور او هست ترغیب كنند و كشتیها بشهرها پراكنده شد و كشتىنشینان براى انجام فرمان سوى مملكتها شدند و بهر مملكت در آمدند مردم آنجا از دیدارشان و از آن كالاى كمیاب كه از دیار خویش آورده بودند شگفتى كردند و شاهان اطراف دریا كشتى بساختند و كشتیها بدیار آنها فرستادند و چیزها كه آنجا نبود براى ایشان ببردند و با پادشاهشان مكاتبه كردند و هدیه هاى

ص: 131

او را عوض فرستادند و دیار چین آباد شد و كار وى استقرار گرفت . عمرش حدود دویست سال بود و بمرد و مردم مملكت از مرگش فغان كردند و یك ماه عزاى او به پا داشتند .

پس از آن پسر بزرگش را بشاهى برداشتند و او نیز پیكر پدر را در مجسمهء زر نهاد و بطریق اسلاف رفت و از پدران خویش پیروى كرد . نام این پادشاه توتال بود ، كارش استقرار یافت و رسوم پسندیده آورد كه هیچكس از ملوك سلف نیاورده بود . وى عقیده داشت كه ملك جز به عدالت پایدار نیست كه عدل میزان الهى است و از لوازم عدالت زیادت نیكى و زیادت كار است . وى طبقات مردم را معین و مرتب و منظم كرد و روش همه را تعیین فرمود . روزى بجستجو برون شد تا مكانى بیابد و معبدى بسازد و بجایى رسید كه به گل و گیاه فراوان آباد و مزین بود و آب از هر سویش روان بود و معبد را آنجا بنیاد كرد و اقسام سنگ بهر رنگ براى بنا بیاورد و معبد را بر آورد و بر فراز آن گنبدى ساخت و از هر طرف آن براى هوا منفذها نهاد و هم در آنجا براى كسانى كه مىخواستند بخلوت عبادت كنند خانه ها مهیا كرد و چون از كار گنبد بپرداخت همهء مجسمه ها را كه پیكر اسلافش در آن بود بر فراز آنجا به پا داشت و بزرگداشت آن را مقرر فرمود . آنگاه همهء خواص مملكت را فراهم آورد و گفت به نظر وى باید مردم پیرو دیانتى باشند كه مایهء وحدت جمع و استقرار نظم شود زیرا ملك بىشریعت از خلل ایمن نیست و تباهى و خطا بدان راه خواهد یافت و براى آنها شریعتى نهاد و وظایفى معین كرد تا روابطشان منظم شود و هم قصاص تن و اعضا را مقرر كرد و ترتیبات نكاح را پدید آورد تا بمقتضاى آن از زنان تمتع برند و نسبها درست شود و مقررات را مرتبت ها نهاد ، از جمله وظایف واجب بود كه ترك آن مایهء زحمت بود و اعمال مستحب كه انجام آن مرجح بود و هم نمازها مقرر داشت كه براى خالق به پا دارند و بمعبود خویش تقرب جویند از آن جمله اشاره اى بود كه نه ركوع داشت نه سجود و شب و روز بوقتهاى معین

ص: 132

انجام میشد و نمازها بود كه ركوع و سجود داشت و در اوقات معین ماه و سال به پا میشد و عیدها نهاد و براى زناكاران حد معین كرد و بر زنانى كه خواهان فاحشه گرى - بودند باج معلوم نهاد و وقت كارشان را محدود كرد و اگر كار خود را رها میكردند باج از آنها برداشته میشد ، فرزندان ذكورشان بنده و سرباز شاه میشدند و فرزندان اناث بمادران خود تعلق داشتند و كار آنها را پیش میگرفتند . بفرمود تا براى معبدها قربان كنند و براى ستارگان بخور بسوزند و براى هر ستاره وقتى مقرر كرد كه با سوختن یكى از گیاهان خوشبو بدان تقرب جویند و همهء این كارها را نظم داد و روزگارش آرامش و قرار یافت و جمعیت بسیار شد و زندگیش در حدود یكصد و پنجاه سال بود و بمرد كه در عزایش به سختى فغان كردند و پیكرش را در مجسمهء زر سرخ نهادند و جواهر نشان كردند و معبدى بزرگ براى آن بساختند و طاق آن را به هفت رنگ جواهر به شكل و رنگ هفت ستاره یعنى خورشید و ماه و پنج دیگر بیاراستند و روز مرگ او را روز دعا و عید كردند كه در آن روز بنزدیك معبد فراهم شوند و هم تصویر او را بدروازه هاى شهر و بر پول و پشیز و جامه ها نقش كردند و بیشتر اموالشان پول زرد و مسین است و این شهر بقلمرو چین علم شد كه همان شهر انمواست و از آنجا تا دریا چنان كه از پیش گفتیم حدود سه ماه یا بیشتر راه است ، در حدود مغرب سرزمین خود نیز شهرى بزرگ دارند كه نامش مذاست و مجاور دیار تبت است و میان مردم تبت و اهل مذ پیوسته جنگ است .

شاهانى كه پس از این پادشاه آمدند همچنان امورشان انتظام و وضعشان استقرار داشت ، آبادى و عدالت رواج بود و ستم در دیارشان نبود و مقررات اشخاص مذكور را پیروى همىكردند و پیوسته با دشمنان پیكار داشتند و بندرهایشان پر بود و مقررى سپاه منظم میرسید و تاجران از هر دیار با كالاى گونه گون به دریا و خشكى ایشان رفت و آمد داشتند . دینشان دین اسلاف بود كه طریقت موسوم به سمنى بود و عبادتشان با عبادت قرشیان پیش از اسلام همانندى داشت . بتان را میپرستیدند و بر

ص: 133

آن نماز میبردند و خردمندانشان از نماز خویش آفریدگار را منظور داشتند و مجسمه ها و بتان را قبله گاه میكردند اما مردم جاهل و نادان بتان را شریك الوهیت آفریدگار میكردند و به همه معتقد بودند و مىپنداشتند كه عبادت بتان مایهء تقرب خداوند تواند بود و منزلت بتان در مرحلهء عبادت دون عبادت خداوند ذو الجلال بزرگ تواناست اما عبادت بتان اطاعت خداست و راهى بسوى اوست . در آغاز كار ، این دین باقتضاى مجاورت هندوان در میان خواص ایشان پدید آمد كه رأى هندوان در خصوص عبادت دانا و نادان چنان است كه دربارهء چینیان گفتیم و هم ایشان را عقاید و فرقه هاست كه از مذهب ثنویان و دهریان آمده و كارشان را دگرگون كرده و به بحث و جدل پرداخته اند ولى در همهء قضایاى خویش تابع شریعت مقرر قدیمند . چون قلمرو ایشان چنان كه بگفتیم بدیار طغرغر پیوسته است بعقاید ایشان كه پیروى مذهب ثنوى و اعتقاد به نور و ظلمت است گرویده اند .

روزگارى بود كه اینان بدورهء جاهلیت بودند و عقایدى همانند تركان داشتند تا یكى از بزرگان مذهب ثنوى بمیان آنها رفت و سخنان فریب گفت و تضاد و تناقض این جهان را از مرگ و زندگى و صحت و مرض و نور و ظلمت و غنا و فقر و جمع و تفرقه و اتصال و انفصال و طلوع و غروب و بود و نبود و شب و روز و دیگر تضادها نمایان كرد و از آن رنجها كه بجنس حیوان ناطق و غیر ناطق یعنى بهائم میرسد و هم از آلام اطفال و ابلهان و مجانین یاد كرد و گفت كه بارى تعالى از رنج دادن اینان بى نیاز است و حریفى سخت سر در اعمال خیر كامل كه خداى عز و جل است دخالت كرده است و با این شبهات و نظایر آن عقول كسان را بفریفت كه معتقد این گونه سخنان شدند و هر وقت شاه چین پیرو مذهب ذبح حیوان بود جنگ میان وى و ایرخان فرمانرواى تركان پیوسته بود و هر وقت شاه چین مذهب ثنوى میگرفت كار به وفاق میشد . ملوك چین را عقاید و فرقه هاست ولى با وجود اختلاف دینها در كار نصب قضات و حكام از خط عقل و حق برون نباشند و خاص و عام نیز از ایشان

ص: 134

تبعیت كنند .

مردم چین نیز چون عرب كه قبایل و تیره ها و رشته نسب ها دارند ، باقوام و قبایل جدا تقسیم شده اند و سوابق قبایلى را حفظ و رعایت كنند . گاه باشد كه یكیشان تا پنجاه پدر یا كمتر و بیشتر نسب به عامور رساند ، وابستگان یك تیرهء نسبى با همدیگر ازدواج نكنند مثلًا مردى كه از قبیلهء مضر باشد زن از ربیعه گیرد یا از قبیلهء ربیعه باشد وزن از مضر گیرد یا از كهلان باشد و زن از حمیر گیرد یا از حمیر باشد و زن از كهلان گیرد و پندارند كه این روش مایهء صحت نژاد و قوت بنیه شود و عمر را دراز كند و بقا را بیفزاید و فواید دیگر دارد ، از این قبیل كه گفتیم تا سال دویست و شصت و چهار در امور چین بسنت شاهان سلف رسم عدالت بر قرار بود و در این سال در كار ملك حادثه اى رخ داد كه نظم آشفته شد و احكام و مقررات سستى گرفت و تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم جهاد متروك مانده ، تفصیل آنكه در یكى از شهرهاى چین نابغه اى پا گرفت كه از خاندان شاهى نبود و یا نشو نام داشت . وى شریرى فتنه جو بود و مردم بدنام و شرور بدورش فراهم شدند و شاه و اهل تدبیر از كار وى غافل ماندند كه شهرت چندان نداشت و قابل اعتنا نبود ، بتدریج كارش بالا گرفت و شهرتش افزایش یافت و غرورش بیفزود و شوكتش بسیار شد ، مردم شرور از مسافتهاى دور رو بجانب وى آوردند و سپاهش بزرگ شد و از محل خود حركت كرد و در شهرها بتاخت و تاز و چپاول پرداخت تا به شهر خانقوا رسید كه شهریست بزرگ بر ساحل رودى بزرگتر از دجله كه بدریاى چین میریزد . از این شهر تا دریا شش یا هفت روز راه است و كشتیهاى بازرگانى حامل كالا و لوازم كه از دیار بصره و سیراف و عمان و شهرهاى هند و جزایر زابج و صنف و ممالك دیگر میرسد بر این رود تا نزدیك خانقوا میرود و در آنجا از مسلمان و نصارى و یهود و مجوس و جز آنان از مردم چین خلق بسیار هست . این نابكار رو سوى این شهر نهاد و آن را محاصره كرد و سپاه شاه را كه

ص: 135

بمقابلهء او آمده بود بشكست و شهر را یغمایى شمرد و سپاهش بسیار شد و شهر را به زور بگشود و از مردم آنجا چندان بكشت كه از فزونى بشمار نیاید . جمع مسلمان و نصارى و یهود و مجوسى را كه مقتول یا از بیم شمشیر غرق شده اند دویست هزار بشمار آورده اند ، این عدهء مذكور را از آنجا شمار كرده اند كه ملوك چین رعیت قلمرو خویش و هم اقوام مجاور را بوسیلهء نویسندگانى كه به كار آمار برگمارده اند شمار كنند و بدیوانهاى خاص مضبوط دارند كه اطلاع از جمعیت ملك خویش را لازم شمارند . و این نابكار همه جنگلهاى توت را كه در اطراف خانقوا بود و كرم ابریشم از برگ آن تغذیه میكرد ببرید و به علت قطع درختان دیگر ابریشم چین بدیار اسلام نرسید . یانشو با سپاه خود شهرها را یكایك بگشود و جماعتى از مردم فتنه جو و چپاولگر و مجرمان فرارى به دو پیوستند و رو بجانب انموا نهاد كه پایتخت شاهى بود و شاه با حدود یكصد هزار از باقیماندهء خواص خویش بمقابله یانشو برون شد و نزدیك یك ماه جنگ پیوسته بود و دو گروه پایدارى كردند و عاقبت شاه شكست خورد و بگریخت و یاغى به تعاقب وى پرداخت .

شاه بشهرى در سر حد مملكت پناه برد و یاغى حوزهء شاهى را بگرفت و بر پایتخت مسلط شد و خزاین ملوك پیشین را با ذخائرى كه براى حادثات نهاده بودند بچنگ آورد و بدیگر نواحى حمله برد و شهرها بگشود و چون میدانست كه شاهى او سر نمیگیرد كه از خاندان شاهى نبود در كار ویرانى و چپاول و خونریزى افراط كرد و پادشاه چین از مقر خود شهر مذ كه مجاور تبت بود با ایرخان پادشاه ترك مكاتبه كرد و از او كمك خواست و ماجراى خویش را به دو خبر داد و وظایفى را كه ملوك در قبال استمداد ملوك دیگر دارند و از لوازم و تكالیف پادشاهیست به یاد وى آورد و ایرخان پسر خود را با قریب چهار صد هزار سوار پیاده بكمك او فرستاد .

كار یانشو مهم شده بود و دو گروه مقابل شد و یك سال پیوسته جنگ در میان بود و از دو سو مردم بسیار به هلاكت رسید و یانشو ناپدید شد ، گویند كشته شد و

ص: 136

بقولى غرق شد و پسر و خواص و یارانش باسارت افتادند و شاه چین بپایتخت رفت و فرمانروایى از سر گرفت و عامه بتعظیم او را بغپور گفتند كه بمعنى پسر آسمان است و این عنوان خاص همهء ملوك چین است ، اما عنوان مخاطبهء ایشان ظمغماجبان است و بغپور خطابشان نكنند .

در اثناى این حوادث حاكم هر ناحیه در قلمرو خویش استقلال یافته بود چنان كه ملوك طوایف ایران پس از آن كه دارا پادشاه ایران بدست اسكندر بن فیلبوس مقدونى كشته شد دم از استقلال زدند و در ایام ما نیز یعنى سال سیصد و سى و دوم حال بدین منوال است و پادشاه چین رضا داد كه حكام اطاعت ابراز دارند و با او بعنوان پادشاهى مكاتبه كنند اما تجدید امور دیگر میسر نشد و با استقلال جویان جنگ نتوانست كرد و به همین كه گفتیم قانع شد و حكام مال به او ندادند و او نیز بمسالمت از ایشان در گذشت و هر گروه را باقتضاى قوت و مكنتشان در ناحیهء خود وا گذاشت و نظم و استقرار ملك كه در ایام ملوك سلف وجود داشته بود از میان برخاست .

ملوك قدیم چین براى تدبیر و سیاست ملك و استقرار عدل باقتضاى عقل روشهایى داشتند .

گویند یكى از تجار سمرقند ما وراء النهر از دیار خود با كالاى فراوان به عراق رفت و از آنجا با كالاى خویش سوى بصره شد و به دریا نشست تا به عمان رسید و از آنجا بدیار كله راند كه بر نیمه راه چین یا نزدیك به آنست كه در آن روزگار كشتیهاى مسلمانان سیرافى و عمانى تا آنجا میرفت و با كسانى كه از چین مىآمدند در كشتیها ملاقات میكردند . در آغاز كار ترتیب دیگر بود و كشتیهاى چینى تا عمان و سیراف و ساحل فارس و ساحل بحرین و ابله و بصره میرسید و هم كشتیهاى این دیار تا چین رفت و آمد داشت و چون عدالت برفت و نیتها تباهى گرفت و كار چین چنان شد كه گفتیم دو گروه در این نیمه راه تلاقى میكرد .

ص: 137

تاجر سمرقندى از شهر كله بكشتیهاى چین نشست و تا شهر خانقوا كه از پیش گفتیم بندرگاه كشتیها بود برفت . پادشاه چین خبر كشتیها و لوازم و كالا كه در آن بود بشنید و خواجه اى از خواص خدم خویش را كه در كارها به دو اعتماد داشت بفرستاد ، زیرا مردم چین خدمهء خواجه را به كار خراج و امور دیگر میگماردند و گاه باشد كه كسان فرزند خویش را بامید ریاست و وصول بنعمت خواجه كنند . خواجه برفت تا به شهر خانقوا رسید و بازرگانان را كه بازرگان خراسانى نیز از آن جمله بود احضار كرد كه كالا و لوازم مورد حاجت را به دو نمودند ، به خراسانى نیز گفت تا كالاى خویش بیارد و او بیاورد و میان ایشان گفتگو شد و سخن از قیمت كالا بود ، خواجه بفرمود تا خراسانى را بزندان كنند و به فروش وادارند كه او باعتماد عدالت شاه گرانتر میگفت ، خراسانى با شتاب برفت تا به شهر انموا رسید كه پایتخت بود و به محل شاكیان ایستاد زیرا وقتى شاكى از شهر دور یا نزدیك بیاید یك قسم حریر سرخ بپوشد و بجایى كه خاص شاكیانست بایستد .

بعضى از ملوك نواحى براى جلب شاكیانى كه بهر ناحیه رسند و در جایگاه خاص شاكیان ایستند ترتیبى داده اند كه شاكیان را بمسافت یك ماه بوسیلهء برید ببرند . تاجر خراسانى را نیز بردند و بحضور كاردار ناحیه كه ترتیب كار شاكیان با وى بود بایستاد و كاردار رو به دو كرد و گفت : « اى مرد بكارى بزرگ دست زده اى و خویشتن بخطر افكنده اى ، ببین اگر آنچه میگویى درست است كه بسیار خوب و گر نه از تو میگذریم و بهمانجا كه از آن آمده اى بازت میبریم » . این سخن را با شاكى میگفت و اگر میدید كه آشفته شد و بالتماس افتاد صد چوب به او میزد و به همانجا كه آمده بود بازش میگردانید و اگر در كار خود استوار بود او را به دربار میبردند و بحضور شاه راه میدادند تا سخنش بشنود . خراسانى در دادخواهى و شكایت مصمم بود و كاردار او را محق تشخیص داد كه مضطرب و آشفته نشد . او را بدربار بردند و بحضور شاه رسید و قصهء خویش فرو خواند و چون ترجمان گفتار وى را با شاه

ص: 138

باز گفت و شكایت وى بدانست بگفت تا او را در محلى فرود آرند و نكو دارند ، آنگاه وزیر و كاردار میمنه و كاردار قلب و كاردار میسره را احضار كرد . اینان كسانى بودند كه براى حادثات معین شده بودند و هنگام جنگ هر كدامشان حدود و وظایف و صلاحیت خویش بدانستند . شاه بفرمود تا هر كدام بكاردار خود در آن ناحیه بنویسند ، كه هر یك را در آنجا نماینده اى بود . آنها به نمایندگان خود در خانقوا نوشتند كه تفصیل قضیهء تاجر و خادم را گزارش كنند شاه نیز بنمایندهء خود در آن ناحیه چنین دستور داد . قضیهء خادم و تاجر شهرت داشت و شایع بود و نامه ها با استران برید بتأیید گفتهء تاجر رسید زیرا ملوك چین در همه طرق قلمرو خود استران زین كرده نعل زده براى بردن اخبار و خریطه ها آماده دارند . پس شاه كس فرستاد و خادم را احضار كرد و چون بحضور رسید همهء امتیازات وى را بگرفت و گفت : « تاجرى از دیارى دور دست آمده و راهها پیموده و در خشكى و دریا بقلمرو شاهان گذشته و كس متعرض او نشده و بامید وصول بكشور من بوده و به عدالت من اعتماد داشته ، با او چنین رفتار كردى كه وقتى از قلمرو من برود از رفتار من ببدى یاد كند . مطمئن باش اگر احترام سابق تو نبود خونت مىریختم ولى ترا عقوبتى كنم كه اگر شعور داشته باشى از كشتن بدتر است كه كار مقبرهء شاهان قدیم را به تو وامیگذارم زیرا از تدبیر امور زندگان و انجام دادن وظایفى كه به عهده داشته اى عاجز بوده اى » ، و تاجر را نكو داشت و او را به خانقوا باز فرستاد و به دو گفت اگر خواهى قسمتى از كالاى خود را كه براى ما انتخاب كرده اند به قیمت خوب به فروش و گر نه اختیار مال خود را دارى اگر خواهى بمان و هرطور دلخواه تست معامله كن و بخیر و خوشى هر جا میخواهى برو و خادم را بمقبرهء ملوك فرستاد .

مسعودى گوید : و هم از عجایب اخبار ملوك اینست كه مردى قرشى از فرزندان هبار بن اسود در آن روزگار كه فتنهء صاحب الزنج در بصره رخ داد و معروفست ، از شهر سیراف برفت . وى مردى خردمند و از خداوندان نعمت و مكنت شهر بود و

ص: 139

از سیراف بیك كشتى هندى نشست و همچنان از كشتى بكشتى رفت و شهر به شهر ممالك هند را پیمود تا بدیار چین و به شهر خانقوا رسید آنگاه همتش واداشت كه به پایتخت چین رهسپار شود . در آن هنگام شاه به شهر حمدان بود كه از شهرهاى بزرگ است و مدتى دراز مقیم دربار شاه شد و نامه ها فرستاد كه از خاندان نبوت عرب است . شاه از پس این مدت دراز بگفت تا وى را در جایى فرود آوردند و بنواختند و ما یحتاج او فراهم كردند و بپادشاه مقیم خانقوا نوشت و بفرمود تا در بارهء او تحقیق كند و از تجار دربارهء ادعاى این مرد كه گوید خویشاوند پیمبر عرب صلى الله علیه و سلم است بپرسد . فرمانرواى خانقوا صحت نسب او را تأیید كرد و شاه به دو بار داد و مال فراوان بخشید و به عراق باز گردانید و او پیرى دانا بود و حكایت كرد كه وقتى بحضور شاه رسید از او دربارهء عرب بپرسید كه چگونه ملك عجم را از میان برداشتند و او گفت : « بكمك خدا عز و جل و بسبب آنكه مردم عجم بجاى خدا عز و جل عبادت آتش و سجدهء خورشید و ماه میكردند . » و شاه گفت : « عرب بر مملكتى معتبر و مهم و وسیع و پر در آمد و مالدار چیره شده كه مردمش عاقلند و شهرتش جهانگیر است . » سپس شاه پرسید : « منزلت دیگر پادشاهان در نزد شما چگونه است ؟ » او گفت : « دربارهء آنها چیزى نمیدانم . » و شاه بترجمان گفت : « به او بگو ما پنج پادشاه را به حساب مىآوریم ، آنكه پادشاهى عراق دارد از همه شاهان بوسعت ملك پیش است كه در میان جهان است و شاهان دیگر اطراف ویند و او را شاه شاهان گوئیم ، پس از آن پادشاه ماست كه او را پادشاه مردم گوئیم كه هیچیك از شاهان مدبرتر از ما نباشد و ملك خویش چنان كه ما داریم منظم ندارد و هیچ رعیت چون رعیت ما مطیع شاه خود نیست و ما شاهان مردمیم ، و پس از او شاه درندگان است و او شاه تركان است كه مجاور ماست و تركان درندگان انسانیند ، پس از او شاه فیلان یعنى شاه هند است كه او را پادشاه حكمت نیز دانیم كه اصل حكمت از هندوان است ، پس از او شاه روم است كه بنزد ما پادشاه مردان است كه در جهان نكو خلقت تر و

ص: 140

خوش سیماتر از مردان وى نیست . اینان بزرگان ملوكند و دیگر ملوك بمرتبه پس از آنها باشند . » آنگاه بترجمان گفت : « به او بگو اگر رفیق خود را ببینى میشناسى ؟ » منظورش پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود و مرد قرشى گفت : « چگونه او را توانم دید كه در جوار خدا عز و جل است ؟ » شاه گفت : « مقصودم این نبود ، مقصودم تصویر او است . » و بگفت تا كیسه اى را بیاوردند و پیش او نهادند و از آنجا دفترى بر گرفت و بترجمان گفت : « صورت رفیقش را به او نشان بده . » و من بدفتر صورت پیمبران را بدیدم و لبم بصلوات آنها جنبید و بدانست كه من آنها را شناخته ام و بترجمان گفت : « بپرس چرا لبانش را تكان میدهد ؟ » از من پرسید و گفتم : « بر پیمبران صلوات مىفرستم » .

گفت : « از كجا آنها را شناختى ؟ » گفتم : « از تصویر كارهایشان ، این نوح علیه السلام است كه با همراهان خود در كشتى است كه خدا عز و جل فرمان داده بود و آب زمین را با هر چه در آن بود گرفت و او را با همراهانش بسلامت داشت . » گفت : « نام نوح را درست گفتى ولى ما از غرق همهء زمین چیزى نمیدانیم ، طوفان فقط یك قطعه از زمین را گرفته و بسرزمین ما نرسیده است . اگر گفتهء شما درست باشد دربارهء همان قطعه است و ما مردم چین و هند و سند و دیگر قبایل و اقوام از آنچه شما مىگوئید خبر نداریم و از پدران خود نشنیده ایم ، اینكه گویى آب همهء زمین را گرفته حادثه اى بزرگست كه خاطرها بحفظ آن راغب است و اقوام براى همدیگر نقل كنند . » مرد قرشى گوید از جواب وى و اقامهء دلیل بیم كردم ، میدانستم گفتهء مرا رد خواهد كرد . آنگاه گفتم : « و این موسى صلى الله علیه و سلم است با بنى اسرائیل . » گفت : « بلى ولى دیارش تنگ بود و قومش اطاعتش نكردند . » سپس گفتم : « و این عیسى بن مریم علیه السلام است سوار خر و حواریون همراه او . » گفت : « مدتش كوتاه بود كه سى ماه كمى بیشتر بود . » و ذكر و خبر پیمبران دیگر را بر شمرده كه به همین بس میكنیم . این مرد قرشى كه بنام ابن هبار معروفست پندارد كه بالاى هر تصویر نوشته اى مفصل دیده كه ذكر نسب و محل شهر و مدت عمر و كیفیت نبوت و سرگذشت

ص: 141

پیمبران در آن بوده است ، گوید : « آنگاه صورت پیمبرمان محمد صلى الله علیه و سلم را بدیدم بر شترى و یاران در او خیره ، نعلهاى عدنى از چرم سبز به پا و ریسمانها بكمر و مسواكها بر آن آویخته ، و بگریستم » . پس بترجمان گفت : « بپرس چرا گریه مىكند ؟ » گفتم : « این پیمبر و پیشوا و پسر عم ما محمد بن عبد الله صلى الله علیه و سلم است » . گفت : « راست گفتى و قوم او مالك معتبرترین مملكتها شدند ولى او ملكى ندید بلكه بازماندگان وى و خلیفگانش كه پس از او عهده دار كار امت شدند صاحب مملكت بودند » . و تصویر پیمبران بسیار دیدم ، یكى از آنها انگشت میانه و بزرگ را حلقه وار بهم آورده اشاره میكرد ، گویى میگفت كه مخلوق به اندازهء حلقه ایست و یكى دیگر با انگشت خود به آسمان اشاره میكرد گویى مخلوق را از آنچه در بالاست میترسانید و چیزهاى دیگر نیز بدیدم ، سپس از خلیفگان و رفتارشان و بسیارى از مسائل شریعت از من پرسید و تا آنجا كه دانستم پاسخ گفتم . آنگاه گفت : « به نظر شما عمر دنیا چقدر است ؟ » گفتم : « در این باب خلاف است بعضى گویند ششهزار سال و بعضى كمتر گویند و بعضى بیشتر گویند . » گفت : « این را پیمبر شما گفته است ؟ » گفتم : « بله » ، و او خندهء بسیار كرد و وزیرش نیز كه ایستاده بود بخندید و علائم انكار نمودار كرد ، گفت : « تصور نمیكنم پیمبر شما چنین چیزى گفته باشد . » به خطا گفتم : « چرا او چنین گفته است » . نشان اعتراض را در چهرهء او بدیدم ، آنگاه بترجمان گفت : « به او بگو حرفت را بفهم ! با ملوك جز دربارهء زبدهء مطالب سخن نگویند . مگر نگفتى كه در این باب خلاف دارید ، پس شما در گفتار پیمبرتان خلاف كرده اید ولى هر چه پیمبر گفت دربارهء آن خلاف نباید كرد كه گفتهء پیمبر مسلم است مبادا این سخن و نظایر آن را تكرار كنى . » و مطالب بسیار گفت كه در نتیجهء كه طول مدت از یادم رفته است ، آنگاه گفت : « چرا از پادشاه خود كه محل و نسبش به تو نزدیك بود دورى گزیدى ؟ » گفتم : « به علت حوادث بصره به سیراف افتادم و همتم مرا بسوى قلمرو تو كشانید كه از استقرار ملك و حسن رفتار و كثرت

ص: 142

سپاه و عدالت تو با رعیت خبرها شنیده بودم و خواستم این مملكت را ببینم و از اینجا بدیار خودم و ملك پسر عم خویش باز میگردم و آنچه از جلالت این ملك و وسعت این دیار و رواج عدلت و حسن رفتار تو اى پادشاه نیكو خصال دیده ام حكایت میكنم و سخنان نیك و ثناى جمیل مىگویم » . و او خرسند شد و مرا جایزهء گرانقدر و خلعت معتبر فرمود و بگفت تا مرا با برید تا شهر خانقوا بیاوردند و بشاه خانقوا نوشت تا مرا گرامىدارد و بر خواص ناحیهء خویش مقدم شمارد و تا هنگام خروجم مهمان كند و من بنزد وى در كمال عیش و رفاه بودم تا از دیار چین برون شدم .

مسعودى گوید ابو زید حسن بن یزید سیرافى كه بسال سیصد و سىام از سیراف برون شده و به بصره اقامت گرفته بود در بصره به من گفت و این ابو زید عموزادهء مزید بن محمد بن ابرد بن بستاشه فرمانرواى سیراف بود و اهل دقت و تحقیق بود .

گفت كه از همین ابن هبار قرشى دربارهء شهر حمدان مقر پادشاهى كه وصف او كرده بود پرسیدم و از وسعت و كثرت جمعیت آن بگفت و اینكه شهر به دو قسمت است و خیابانى دراز و پهناور میان آن فاصله است و شاه و وزیر و قاضى القضاة و سربازان و خواجگان و همهء لوازم در ناحیهء راست و طرف مشرق است و هیچیك از عامه با آنها نباشد و در آنجا بازار نیست بلكه نهرها در كوچه ها روانست و درختان بر نهرها ردیف و خانه ها همه وسیع و در ناحیهء چپ كه طرف مغرب است رعیت و تجار و آذوقه و بازارهاست و چون روز روشن شود ناظران و غلامان شاه و غلامان و پیشكاران وزراء سواره و پیاده بناحیهء عامه و تجار در آیند و كالا و ما یحتاج خود بگیرند و بروند و هیچكس از ایشان تا روز بعد بدین ناحیه نیاید . در این دیار همه جور گردشگاه و باغ خوب و نهر روان هست مگر نخل كه آنجا نیست .

اهل چین در كار نقش و هنر و امثال آن از همهء خلق خدا چیره دست ترند و هیچكس از اقوام دیگر در این رشته از آنها پیشى نگیرد ، مرد چینى با دست چیزها بوجود آورد كه از دیگران ساخته نیست و بدربار شاه برد كه پاداش ابداع ظریف

ص: 143

خویش بگیرد و شاه فرمان دهد كار وى را از آن وقت تا یك سال بر درگاه بیاویزند و اگر كسى عیبى از آن نگرفت هنرمند را جایزه دهد و بصف هنروران خویش برد و اگر كسى عیبى گرفت آن را فرود آورد و جایزه ندهد . یكى از مردم چین بر پردهء حریر تصویر خوشه اى را كشیده بود كه گنجشكى بر آن نشسته ، بود و بیننده چنان پنداشت كه خوشه ایست گنجشكى بر آن نشسته ، پرده مدتى ببود تا مردى كوژپشت بر آن بگذشت و عیب گرفت . او را بحضور شاه بردند و نقاش را بیاوردند و از كوژ پشت دربارهء عیب پرسید . جواب داد همهء مردم دانند كه چون گنجشك بر خوشه نشیند آن را كج كند و این نقاش خوشه را همچنان راست كشیده كه اصلًا كجى ندارد و گنجشك بالاى آن راست نشسته و این خطاست . شاه كوژپشت را تصدیق كرد و نقاش را جایزه نداد . منظور از این كارها اینست كه اهل هنر را به كوشش و تمرین وادارند تا در كار خویش نهایت دقت به كار برند .

مردم چین را حكایتهاى مهم و شگفت انگیز است و دیارشان خبرهاى جالب توجه دارند كه در این كتاب شمه اى از آن بیاوردیم و تفصیل آن را در كتاب « اخبار الزمان من الامم الماضیة و الممالك الدائره » آورده ایم و در كتاب اوسط مطالبى یاد كرده ایم كه در « اخبار الزمان » نیاورده ایم و شاید در این كتاب چیزها بیاوریم كه در آن دو كتاب نیاورده باشیم و خدا داناتر است .

ص: 144

ذكر شمه اى از اخبار دریاها

و عجایب اقوام و امم و مراتب شاهان كه در جزایر و اطراف آن هست و اخبار اندلس و منابع بوى خوش و مایه و اقسام آن و مطالب دیگر

سابقاً در این كتاب شمه اى از اتصال و انفصال دریاها گفته ایم و اكنون در این باب شمه اى از اخبار دریاى حبشى با شمه اى از ترتیب ممالك و ملوك آن و دیگر اقسام عجایب بیاریم .

پس گوئیم آب دریاى چین و هند و فارس و یمن چنان كه گفته ایم پیوسته است و گسسته نیست اما طوفان و آرامش آن اختلاف دارد كه محل و موسم و دیگر خصوصیات وزش بادهاى آن مختلف است . هنگامى كه دریاى فارس امواج بسیار دارد و سوارى بر آن دشوار است دریاى هند آرام است و سوارى بر آن بى دردسر است و موج كم دارد و چون دریاى هند طوفانى باشد و موج و ظلمت بهم آمیزد و سوارى بر آن دشوار شود دریاى فارس آرام و امواج آن كم و سواریش آسان است .

آغاز آشفتگى دریاى فارس از آن هنگام است كه خورشید به برج سنبله در آید و باعتدال پاییزى نزدیك شود و همچنان امواج دریا فزونى گیرد تا خورشید ببرج حوت رسد . سختتر از همه آخر پاییز است هنگامى كه خورشید در برج قوس باشد ، آنگاه آرام گیرد تا خورشید به برج سنبله باز آید و آخرین آرامش در آخر بهار است وقتى كه خورشید در جوز است و دریاى هند آشفته باشد تا خورشید به

ص: 145

سنبله در آید كه آن وقت سوار توان شد ، و آرامتر از همه وقتى است كه خورشید در قوس باشد . در سایر ایام سال دریاى فارس را از عمان تا سیراف توان پیمود كه یكصد و پنجاه فرسخ است و از سیراف تا بصره كه یكصد و چهل فرسخ است و از این حدود تجاوز نتوان كرد . نكاتى را كه دربارهء آشفتگى و آرامش این دریاها هنگام بودن خورشید در برجهاى معین بگفتیم ابو معشر منجم در كتاب موسوم به « المدخل الكبیر الى علوم النجوم » آورده است و در تیر ماه جز كشتیهاى معتبر با بار سبك از عمان به هند نتواند رفت و این گونه كشتیها را كه در چنین موقعى راه هند پیماید در عمان تیر ماهى گویند زیرا بدیار هند و دریاى هند زمستان و باران فراوان در ماه كانون باشد و كانون و شباط كه تابستان ماست براى آنها زمستان است چنان كه حزیران و تموز و آب براى ما دوران گرماست ، پس زمستان ما تابستان آنهاست و تابستان آنها زمستان ماست ، به دیگر شهرهاى سند و هند و نواحى اطراف آن تا اقصاى دریا نیز حال چنین است هر كه بتابستان ما زمستان هند را سر كند گویند زمستان هندى داشت و این همه بسبب دورى و نزدیكى خورشید است .

و غوص و استخراج مروارید بدریاى فارس كنند و این از اول نیسان تا آخر ایلول باشد و بدیگر ماه هاى سال غوص نباشد . در كتابهاى سابق خود از دیگر مكانهاى غوص این دریا سخن آورده ایم كه بدریاهاى دیگر مروارید نیست و مروارید خاص دریاى حبشى است كه در خارك و قطر و عمان و سرندیب و دیگر نقاط این دریا بدست آید . كیفیت تكوین مروارید را نیز با اختلاف كسان دربارهء آن كه بعضیشان گفته اند از بارانست و بعضى دیگر از غیر باران گفته اند آورده ایم با وصف مروارید كهنه و مروارید نو كه محار نام دارد و معروف به بلبل است و آن گوشت و پیه كه در صدف هست و اینكه صدف حیوانیست كه نسبت بمروارید خود مانند مادر و فرزند از غواصان بیمناك است .

و هم كیفیت غواص را و اینكه غواصان گوشت نخورند فقط ماهى و خرما و غذاهاى

ص: 146

امثال آن خورند و اینكه بن گوش را بشكافند تا نفس بجاى بینى از آنجا برون شود و پاره اى از كاسهء سنگ پشت دریایى را كه از آن شانه سازند یا پاره شاخى را به شكل پیكانى تراشیده بسوراخ بینى نهند و پنبهء روغن آلود كه در گوشها نهند و از آن اندك روغن كه بقعر آب ریزد اطرافشان به خوبى روشن شود و آن سیاهى كه به پاها و ساقها اندود كنند و تا حیوانات دریا بلعشان نكنند كه این حیوانات از سیاهى دورى كنند و اینكه غواصان در عمق دریا چون سگان بانگ زنند و صوت آب را بشكافد و بانگ همدیگر را بشنوند با اخبار عجیب غواص و لؤلؤ و صدف همهء این مطالب را با صفات و علامات و قیمت و وزن مروارید در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

آغاز این دریا از مجاورت بصره و ابله و بحرین از خشبات بصره است پس از آن دریاى لاروى است كه دیار صیمور و سوباره و تا به و سندان و كنبایه و دیگر شهرهاى سند و هند بر ساحل آن است پس از آن دریاى هر كند است و پس از آن دریاى كلاه كه همان دریاى كله و جزایر است سپس دریاى كردنج است و پس از آن دریاى صنف كه عود صنفى منسوب بآنجاست سپس دریاى چین است كه همان دریاى صنجى است و پس از آن دریا نیست . از این قرار كه گفتیم آغاز دریاى فارس از خشبات بصره و محل معروف به كنكلاست كه نشانه هایى از چوب براى كشتیها به دریا نهاده اند و از آنجا تا عمان سیصد فرسنگ راه است و ساحل فارس و دیار بحرین در این قسمت است و از عمان كه مركز آن سنجار است و ایرانیان آن را مزون نامند تا دهكدهء مسقط كه كشتیبانان از چاههاى آنجا آب شیرین میگیرند پنجاه فرسخ است و از مسقط نیز تا رأس الجمجمه پنجاه فرسخ است و این آخر دریاى فارس است كه طول آن چهار صد فرسخ است و این مسافت را ملاحان و كشتیبانان تعیین كرده اند . رأس الجمجمه كوهى است از سرزمین شحر و احقاف و رمل بدیار یمن پیوسته كه قسمتى از آن زیر دریاست و معلوم نیست

ص: 147

زیر آب كجا ختم مىشود یعنى این كوه معروف را وقتى در خشكى باشد رأس الجمجمه گویند و قسمتى كه زیر دریاست در دریاى روم سفاله نام دارد كه دنبالهء این سفاله در محل معروف بساحل سلوكیه از سرزمین روم نمودار است و از زیر دریا بحدود جزیرهء قبرص پیوسته است و بیشتر شكست و تلف كشتیهاى روم از آن است . ترتیب ما اینست كه زبان مردم هر دریا و كلماتى را كه در مخاطبات متعارف خودشان دارند به كار مىبریم . از آنجا كشتیها وارد دریاى دوم معروف به لاروى مىشود كه عمق آن مشخص نیست و دریانوردان طول و عرض آن را معلوم نكرده اند و به تفاوت وزش باد و سلامت راه به دو یا سه یا یك ماه توان پیمود . و بهمهء این دریاها یعنى نواحى دریاى حبشى ، دریایى وسیعتر و سختتر از این دریا یعنى دریاى لاروى نیست و دریاى زنگ و دیارشان مجاور آنست و عنبر این دریا كم است زیرا بیشتر عنبر بدیار زنگ و ساحل شحر عربستان بدست مىآید . مردم شحر گروهى از طایفهء قضاعه و دیگر عربانند كه آنها را مهره گویند و زبانشان بخلاف زبان عرب است كه بجاى كاف شین گویند چنان كه گویند : « هل لش فیما قلت لش و قلت لى این تجعلى الذى معى فى الذى معش » بجاى « هل لك فیما قلت لك و قلت لى ان تجعلنى الذى معى فى الذى معك » و جز این مخاطبات و استعمالات نادر دارند و مردمى فقیرند و اسبان نجیب دارند كه شبانه سوار شوند و بنام اسب مهرى معروف است و در تیز روى همانند اسب بجاوى است بلكه به نظر بعضى تند روتر از آنست كه بر آن بساحل دریا روند و چون اسب وجود عنبر را كه دریا بكنار انداخته احساس كند روى آن افتد كه براى این منظور تعلیم یافته و معتاد شده است و سوار عنبر را بر دارد و بهترین عنبر از این ناحیه و جزایر و سواحل زنگ بدست آید كه مدور و كبود و كمیاب است و باندازهء بیضهء شتر مرغ یا كوچكتر است و گاه باشد كه ماهى معروف اوال كه در پیش یاد كردیم عنبر را بلع كند زیرا دریا بهنگام طوفان پاره هاى عنبر را چون پاره كوه و كوچكتر از قعر برون مىافكند و چون این ماهى عنبر را ببلعد جان دهد

ص: 148

و روى دریا شناور شود و مردم زنگ و غیره در قایقها مراقب باشند و قلاب و ریسمان در آن افكنند و شكمش بشكافند و عنبر از آن برون آرند و عنبرى كه از شكم ماهى برون آید بوى بد دارد و عطاران عراق و فارس آن را بنام ند خوانند و عنبر كه به طرف پشت ماهى باشد بتفاوت مدتى كه در شكم ماهى مانده پاكیزه و خوب باشد .

و ما بین دریاى سوم یعنى دریاى هر كند و دریاى دوم كه لاروى باشد چنان كه گفتیم جزایر بسیار هست كه این دو دریا را از هم جدا مىكند . گویند نزدیك دو هزار جزیره است و بگفتهء درست یك هزار و هفتصد جزیره است كه همه آباد و مسكون است و پادشاه همهء این جزایر زنى باشد و رسمشان از روزگار قدیم چنین است كه مرد شاه ایشان نشود . در این جزایر نیز عنبر بدست آید كه دریا برون اندازد و در این دریا چون صخره هاى بسیار بزرگ یافت شود ، از ناخدایان سیرافى و عمانى و تجار دیگر كه به این جزایر آمد و رفت داشته اند مكرر شنیده ام كه عنبر بقعر این دریا میروید و چون اقسام قارچ سفید یا سیاه بوجود مىآید و چون دریا طوفانى شود از قعر آن صخره ها و سنگها و پاره هاى عنبر برون افتد . مردم این جزایر همدل و همسخن باشند و تعدادشان از فزونى بیرون از شمار است و سپاه ملكه در آنجا بى - حساب است و از جزیره اى تا جزیرهء دیگر به قدر یك میل یا یك یا دو یا سه فرسنگ باشد و نخلشان درخت نارگیل است كه همهء صفات نخل را دارد بجز خرما . بعضى از كسان كه بحیوانات دو رگه و پیوند درختان توجه داشته اند گویند كه نارگیل درخت بلوط هندى است و بتأثیر خاك هند نارگیل شده است و اصل آن درخت بلوط هندى است و ما در كتاب موسوم به « القضایا و التجارب » اثر هر یك از مناطق زمین را با هواى آن در حیوانات ناطق و غیر ناطق و هم تأثیر مناطق را در نباتات نامى و غیر نامى یاد كرده ایم مانند تأثیرى كه سرزمین تركان در چهره ها و تنگى چشمانشان دارد و در شترانشان نیز مؤثر افتاده كه پاهاى كوتاه و گردنهاى كلفت و پشم سفید دارند و سرزمین یأجوج و مأجوج نیز در صورتهاشان اثر كرده و نظایر آن ، كه اگر

ص: 149

اهل معرفت در مردم مشرق و مغرب بتحقیق بنگرند صدق گفتار ما را در یابند . در همهء جزایر دریا ماهرتر از مردم این جزایر در حرفه و صنعت پارچه و ابزار و چیزهاى دیگر نیست . خزانهء ملكه نوعى صدف است ، در درون صدف یك قسم حیوان است ، وقتى پول ملكه كم شود بمردم جزایر فرمان دهد تا شاخه هاى نخل نارگیل را با برگ قطع كنند و به آب اندازند و این حیوان روى آن انبوه شود و آن را فراهم آرند و نزدیك ساحل ریزند كه آفتاب مایهء حیوانى آن را بسوزاند و صدف بجا ماند و خزانه را از آن پر كنند . این جزایر را دبیحات گویند و بیشتر نارگیل از آنجا آرند و آخر همهء جزایر جزیرهء سرندیب باشد و از پس سرندیب در مساحت هزار فرسنگ جزایر دیگر هست معروف به نام رامین كه همه آباد است و ملوك دارد با معادن طلاى بسیار . پس از آن قنصور است كه كافور قنصورى بدان منسوب است و سالى كه رعد و برق و زلزله و ریزش كوه بسیار شود كافور فراوان باشد و اگر این حوادث كم بود كافور كمتر شود . و بیشتر مردم این جزایر غذایشان نارگیل است و از این جزایر چوب بقم و خیزران و طلا آرند و فیل بسیار دارد ، و بعضیشان گوشت آدم خوردند و این جزایر بجزایر نجمالوس پیوسته است كه مردمى به صورت عجیب و برهنه اند و چون كشتى بر آنها گذر كند در قایقها بیایند و عنبر و نارگیل همراه آرند و با ابریشم و پارچه معاوضه كنند و بدرهم و دینار نفروشند . پس از آنها جزایریست كه آن را اندامان گویند و مردمى سیاه با صورت و منظر عجیب در آنجا بسر مىبرند كه قدم هر یكیشان بزرگتر از یك ذراع است و كشتى ندارند و اگر غریقى از كشتى شكسته اى بچنگشان افتد او را بخوردند و با مردم كشتى نیز اگر بدانجا افتد چنین كنند . گاهى در این دریا پاره ابرهاى سپید و كوچك دیده شود و از آن زبانه هاى دراز سپید برون آید تا به آب دریا رسید و چون به آب رسد دریا بجوشد و گردباد عظیم برخیزد كه بهر چیز گذرد آن را نابود كند پس از آن بارانى عفن ببارد كه چیزها از خس دریا بدان

ص: 150

آمیخته باشد . دریاى چهارم چنان كه گفته ایم كلاهبار است و این كلمه به معنى دریاى كله است و آن دریاى كم آب است و چون آب دریا كم باشد پر آفت تر و خبیث تر باشد و این دریا جزایر و تنگه ها بسیار دارد و هم در این دریا انواع جزایر و كوههاى شگفت انگیز است ولى منظور ما اشاره بشمه اى از اخبار آنجاست ، نه تفصیل . و نیز دریاى پنجم كه بنام كردنج معروف است كوه و جزیره بسیار دارد و كافور از آنجا بدست آید و آب كم دارد و باران بسیار ببارد كه تقریباً هیچوقت از باران خالى نباشد ، طوایف بسیار آنجا هست از جمله طایفه اى كه آن را فنجب گویند كه موهاى مجعد دارند و صورت و دیدارشان عجیب است و در قایقهاى سبك رو متعرض كشتیها شوند و یك قسم تیر شگفت آورد بیندازند كه با زهر آب دیده باشد . میان این قوم و دیار كله كوههاى قلع و كوههاى نقره و هم آنجا معادن طلا هست و یك قسم ارزیز كه از طلا تشخیص نتوان داد .

پس از آن مطابق ترتیبى كه بگفتیم دریاى صنف است كه مملكت مهراج پادشاه جزایر آنجاست و ملك وى از فزونى به حساب نیاید و سپاهش را شمار نتوان كرد و هیچكس با كشتیهاى تندرو جزایر وى را به دو سال نتواند پیمود . این پادشاه اقسام بوى خوش و ادویه دارد و هیچیك از شاهان باندازهء او مال ندارند . از جمله محصولات سرزمین وى كافور و عود و میخك و صندل و جوز و پوست جوز و هل و چوب معطر و چیزهاى دیگر باشد كه یاد نكردیم و جزایر وى در مجاورت دریاى چین بدریایى پیوسته كه بنهایت آن نتوان رسید و انجام آن نتوان دانست در اطراف جزایر او كوههاست كه در آنجا بسیارى اقوام سفید پوست بسر مىبرند كه گوشهایشان سوراخ و صورتهایشان چون سپر است و موهاى خویش را چون موى خیك بكنند و شب و روز از كوههایشان آتش نمایان باشد . آتش روز سرخ باشد و بشب سیاه و از بلندى به آسمان رسد و صدایى چون رعد و صاعقه سخت از آن برخیزد و گاه باشد كه صدایى عجیب و موحش از آن آشكار شود و از مرگ

ص: 151

شاهشان خبر دهد و گاه باشد سبكتر از آن باشد و از مرگ یكى از بزرگانشان خبر دهد و این را به عادت و تجربهء دراز سالها دریابند زیرا اختلاف چندان ندارند و این یكى از آتشفشانهاى بزرگ زمین است . پس از آن جزیره ایست كه پیوسته صداى طبل و سرنا و عود و دیگر لوازم طرب انگیز نشاط خیز و آهنگ رقص و كف زدن از آنجا شنیده شود و هر كه این صداها را بشنود صداى اقسام لوازم طرب را تشخیص تواند داد . دریانوردانى كه از این دیار گذشته اند پندارند كه دجال در این جزیره است .

و در مملكت مهراج جزیره اى بنام سریره هست كه طول آن به دریا در حدود چهار صد فرسخ است و آبادیها پیوسته است و هم جزیرهء رانج و رامى و دیگر جزایر ملك وى كه بتفصیل در نیاید و مهراج فرمانرواى دریاى ششم یعنى دریاى صنف است .

پس از آن به ترتیبى كه گفتیم دریاى هفتم یعنى دریاى چین است كه بعنوان دریاى صنجى معروف است و دریایى خبیث و پر موج و خب است و خب بمعنى سختى عظیم دریاست و ما كلماتى را كه مردم هر دریا در مخاطبه به كار مىبرند یاد میكنیم .

در این دریا كوههاى بسیار است كه كشتیها بناچار باید از میان آن عبور كند و چون خب و موج این دریا فراوان شود موجوداتى سیاه نمایان شوند كه طول قامت هر یك پنج تا چهار وجب باشد و گویى پسركان ریز اندام حبشىاند بیك شكل و یك اندام و بر كشتیها بالا روند و بالا رفتنشان بسیار شود اما زیان نرسانند .

چون دریانوردان این موجودات را بینند بدانند كه سختى در پیش است كه ظهورشان علامت خب دریاست و آمادهء آن شوند و باشد كه نجات یابند و باشد كه به محنت افتند . وقتى هنگامه سخت شد آنها كه نجات دارند بالاى دكل كه كشتیبانان دریاى چین و دیگر نواحى دریاى حبشى آن را دولى و دریانوردان بحر رومى آن را صارى گویند چیزى به صورت مرغى به نظر آرند و نورى از آن بدرخشد

ص: 152

كه دیده بدان نتوانند دوخت و ندانند كه چون است و چون به بالاى دكل نشینند دریا رو بآرامش نهد و موجها كوچكى گیرد و خب سكون یابد . سپس آن نور نابود شود و ندانند چگونه آمد و چسان رفت و این علامت خلاص و دلیل نجات باشد . این قصه كه گفتیم بنزد كشتیبانان و تاجران بصره و سیراف و عمان و دیگران كه بر این دریا رفته اند مورد خلاف نیست و آنچه از ایشان نقل كردیم ممكن است ، نه ممتنع و نه واجب كه از قدرت بارى جل و عز رواست كه بندگان را از هلاك خلاص كند و از بلیه برهاند . در این دریا نوعى خرچنگ هست باندازهء یك ذراع یا یك وجب و كوچكتر كه از دریا برون شود و چون با حركت سریع از آب در آید و به خشكى نشیند سنگ شود و آثار جنبندگى از آن برود و این سنگ را در سرمه و داروى چشم به كار برند و قصهء آن مشهور است .

دریاى چین نیز كه دریاى هفتم و معروف به صنجى است اخبار عجیب دارد كه تفصیل آن را با اخبار دریاهاى مجاور آن در مؤلفات سابق خود آورده ایم و در این كتاب ضمن اخبار شاهان پاره اى مطالب را نقل میكنیم . پس از دیار چین در مجاورت دریا ممالك معروف و موصوف بجز سیلى و جزایر آن نیست و بیگانگان عراقى یا غیر عراقى كه بدانجا رفته و باز آمده باشند بسیار كمند كه هواى خوش و آب گوارا و خاك خوب و بركات فراوان دارد و مردم آن دیار با مردم چین و ملوك آنجا به صلح باشند و هدایا در میانه پیوسته باشد . گویند آنها تیره اى از فرزندان عامورند و چنان كه در ضمن سخن از سكونت مردم چین در آن دیار آوردیم در این ناحیه اقامت گرفته اند . چین رودهاى بزرگ دارد همانند دجله و فرات كه از دیار ترك و تبت و صغد سرچشمه میگیرد ، دیار صغد ما بین بخارا و سمرقند است و كوههاى نشادر آنجاست و چون تابستان آغاز شود هنگام شب از فاصلهء صد فرسخى شعله ها به چشم مىخورد كه از این كوهها بالاتر میرود و هنگام روز از غلبهء شعاع خورشید و پرتو روز فقط بخار نمایانست نشادر از آنجا آرند و هنگام زمستان

ص: 153

هر كه خواهد از دیار خراسان سوى چین رود بدانجا شود - میان این كوهها دره اى به طول چهل یا پنجاه میل است - و مردمى را كه بدهانهء دره جا دارند به مزد خوب تشویق كند كه لوازم او را بر دوش برند و عصاها بدست داشته باشند و پیوسته به پهلوى او زنند مبادا خسته شوند یا بایستد و از رنج و وحشت دره بمیرد تا از انتهاى دره برون شود كه در آنجا جنگلها و مردابهاست و خود را از فرط محنت راه و گرماى نشادر كه تحمل كرده اند در آب افكنند و بهایم بر این راه نرود كه بتابستان نشادر چون آتش ملتهب است و در این دره جنبنده و فریاد رس نباشد و چون زمستان رسد و برف و باران بسیار شود و آنجا فرود آید حرارت و شعلهء نشادر را فرو نشاند و مردم از این دره عبود كنند و بهایم گرماى مذكور را تحمل نتواند كرد و نیز هر كه از دیار چین بیاید ، مانند رونده ، در راه او را بزنند . فاصلهء خراسان از راهى كه گفتیم تا چین چهل روز راه است كه آباد و غیر آباد و سخت و ریگزار باشد و از راه دیگر كه چهارپایان توانند رفت چهار ماه راه است كه در حمایت بعضى طوایف ترك باید بود .

من به شهر بلخ پیرى خوش روى و خردمند و فهیم را بدیدم كه مكرر به چین رفته و هرگز به دریا ننشسته بود و نیز تعدادى از كسانى را كه از دیار صغد به راه كوههاى نشادر بدیار تبت و چین رفته بودند در خراسان دیدار كردم . دیار هند از حدود منصوره و مولتان به خراسان و سند پیوسته است و كاروانها از سند به خراسان و هم به هند پیوسته رود و این دیار را به زابلستان پیوندد . زابلستان قلمرو وسیعى است كه بنام كشور فیروز بن كبك معروفست و در آنجا قلعه هاى عجیب و منیع هست و همچنین زبانهاى مختلف و اقوام فراوان كه كسان دربارهء نسبشان خلاف دارند بعضى آنها را به فرزندان یافث بن نوح پیوسته اند و بعضى دیگر آنها را بوسیلهء یك سلسله نسب طولانى به ایرانیان قدیم رسانیده اند و دیار تبت كشورى است از چین جدا كه غالب مردم آن از قبیلهء حمیرند و چنان كه در

ص: 154

همین كتاب ضمن خبر ملوك یمن آورده ایم و بتاریخ تبعان نیز هست بعضى از اعقاب تبعان در آنجا بسر میبردند . مردم آنجا هم شهرنشین و هم بدوى باشند . بدویان تركند و از فزونى بشمار نیایند و دیگر تركان بدوى با ایشان هماوردى نتوانند كرد و در میان اقوام ترك محترم باشند كه بروزگار قدیم پادشاهى میان ایشان بوده است و به اعتقاد سایر اقوام ترك باز هم بایشان باز خواهد گشت . هوا و دشت و آب و كوهستان تبت خاصیتى شگفت انگیز دارد و انسان در آنجا پیوسته خندان و خوشدل باشد و رنج و غم و اندیشهء پریشان به دو نرسد عجایب میوه ها و گلها و چمنها و هوا و رودهاى آن بشمار نیاید در این دیار طبیعت دموى در حیوان ناطق و غیر ناطق نیرو گیرد و در آنجا پیر غمین و فرتوت یافت نشود بلكه پیران و سالمندان و جوانان و نو رسان همه بر یكسان طربناك باشند ، رقت طبع و زنده دلى و نشاط مردم آنجا بیش از حد لهو و شرابخوارى و رقصهاى گونه گون را رواج داده تا آنجا كه وقتى كسى بمیرد بازماندگانش چندان غم او نخورند و چون مردم دیار دیگر نباشند كه در غم مرگ عزیز و فوت دوست سخت دژم شوند . با همدیگر سخت مهربان باشند و همگان عاشقى كنند و همه شهرها چنین باشد و این دیار را باعتبار مردان حمیر كه در آنجا ثبات ورزیده و اقامت گزیده اند ثبت (1) نامیده اند كه در آنجا ثابت بوده اند . جهات دیگر نیز گفته اند اما آنچه گفتیم از همه مشهورتر است دعبل بن خزاعى در قصیده اى كه بمعارضهء كمیت شاعر و مفاخرهء قحطان در مقابل نزار آورده بدین نكته میبالد و گوید :

« همانها بودند كه بر دروازهء مرو و چین خط نوشتند و خط نویسان معتبر آنها بودند و هم آنها نام شمر را به سمرقند نهادند .

و مردم تبتى را آنجا مقام دادند . »

ص: 155


1- « تبت » به تاى دو نقطه معروفست ولى این وجه اشتقاق ، آن را « ثبت » به ثاى سه نقطه ضبط میكنند .

در باب اخبار ملوك یمن شمه اى از اخبار ملوك ایشان را و كسانى از آنها كه شهرها گشودند یاد خواهیم كرد . دیار تبت از یك طرف مجاور سرزمین چین است و هم مجاور هند و خراسان و صحراهاى ترك است و شهرها و آبادیهاى فراوان دارند همه محكم و نیرومند . بروزگار قدیم شاهان خویش را بپیروى از تبعان یمن تبع مینامیده اند آنگاه حوادث زمان زبان ایشان را از حمیرى بگردانید كه زبان اقوام مجاور گرفتند و شاهان خویش را خاقان نامیدند و سرزمین آهوى مشك تبتى بدیار آنهاست كه به دو جهت از مشك چینى مرغوب تر است نخست آنكه آهوان تبت سنبل الطیب و انواع گیاهان معطر میچرد ولى آهوان چینى از علفى میچرد كه بپایهء علفهاى خوشبوى تبت نمیرسد . دیگر آنكه مردم تبت مشك را از نافه برون نمىآرند و آن را به همان حال كه هست وا میگذارند ولى مردم چین مشك را از نافه در آورده بتقلب خون و دیگر چیزها به آن اضافه میكنند ، بعلاوه مشك چینى را از فواصل دریاها حمل میكنند كه رطوبت فراوان و هواها مختلف است . اگر مردم چین نیز در مشك تقلب نكنند و در شیشه هاى سربستهء محكم از راه عمان و فارس و عراق و دیگر شهرها بدیار اسلام بیارند چون تبتى خواهد بود .

بهترین نوع مشك آنست كه در آهو كاملًا برسد و آنگاه برون شود زیرا میان آهوان ما و آهوى مشك به صورت و جثه و رنگ و شاخ تفاوت نیست و فقط آهوى مشك به دو دندان دراز چون دندان فیل مشخص است كه از فك آهو بطور قائم و راست برون آمده و باندازهء یك وجب یا كمتر است . در دیار تبت و چین آهو را بدام شكار كنند و گاه باشد آن را به تیر بزنند و از پا در آید و نافه اش را ببرند كه خون در آن خام و نپخته و تازه و نرسیده باشد و بوى نامطبوع دهد و چون مدتى بماند این بوى ناخوش برود و در مجاورت هوا تبدیل یافته مشك شود چون میوه ها كه هنوز نرسیده و مایهء آن بكمال نرسیده باشد و از درخت دور كنند و بچینند .

بهترین مشك آنست كه در محل خود پخته شود و در نافه برسد و در حیوان كمال

ص: 156

یابد و مایه گیرد زیرا طبیعت مایهء خون را بنافه میراند و چون مایه دار شود و برسد آهو را رنجه دارد و خارش پدید كند كه سوى سنگى رود كه از حرارت آفتاب گرم شده باشد و خود را با آن بخارد و لذت برد و نافه بشكافد و به سنگ ریزد چون دمل كه بتأثیر مرهم رسیده باشد و سرباز كند و از برون شدن آن لذت برد و چون نافه از مایه خالى شود دوباره التیام یابد و دوباره مایهء خون متوجه آن شود و از نو مانند بار اول فراهم شود . مردم تبت در چراگاههاى آهو میان سنگها و كوهها بگردند و خون خشكیدهء مایه دار را كه در نافهء حیوان رسیده و آفتاب آن را خشكانیده و هوا در آن اثر كرده بجویند و بر گیرند و این بهترین نمونهء مشك است و آن را در نافه هایى كه همراه دارند و پیش از وقت از آهوان صید شده بدست آورده اند جا دهند و همان است كه پادشاهان تبت به كار برند و بهمدیگر هدیه دهند و تاجران بندرت آن را از دیار آنها بیارند . تبت شهرهاى بسیار دارد و مشك هر ناحیه را بدانجا منسوب دارند .

مسعودى گوید : ملوك چین و ترك و هند و زنگ و دیگر ملوك جهان به عظمت ملوك بابل اعتراف كرده اند كه شاه بابل سر ملوك جهان است و در صف شاهان چون ماه در میان ستارگان است زیرا اقلیم وى از اقلیم هاى دیگر معتبرتر و مالش از ملوك دیگر بیشتر و خویش بهتر و تدبیرش نیكوتر و ثباتش بیشتر است این وصف ملوك اقلیم بابل به روزگار قدیم است نه اكنون كه سال سیصد و سى و دوم است و این ملك را شاهنشاه لقب میدادند كه بمعنى شاه شاهان است و مقام وى در جهان چون قلب در پیكر انسان و مهره وسط به گردن بند بود پس از او پادشاه هند است كه شاه حكمت و فیل است زیرا به نظر خسروان ایران آغاز حكمت از هندوستان بوده است پس از او پادشاه چین است كه پادشاه رعیت پرور است و اهل سیاست و صنعت است و هیچیك از ملوك جهان رعیت خویش را از سرباز و عامه بیشتر از پادشاه چین رعایت و تفقد نمیكنند و هم او سخت دلیر و نیرومند و و الا جاه است و سپاه مهیا و سلاح آماده دارد و سپاه خویش

ص: 157

را چون ملوك بابل مقررى میدهد . پس از پادشاه چین یكى از ملوك ترك است كه فرمانرواى شهر كوشان و شاه تركان طغزغز است كه او را شاه سباع و شاه اسبان نیز گویند زیرا هیچیك از ملوك جهان مردانى جنگاورتر از او ندارد و چون او بخونریزى بى باك و دلیر نیست و بیشتر از او اسب ندارد . قلمرو وى میان چین و بیابانهاى خراسان فاصله است و نام عمومى ایرخان دارد . تركان ملوك بسیار و اقوام گونه گون دارند كه مطیع ایرخان نباشند ولى هیچیك بپایهء او نرسند . پس از او پادشاه روم است كه او را شاه مردان خوانند و هیچیك از ملوك جهان مردانى نكو سیماتر از مردان وى ندارند و دیگر ملوك جهان بمرتبت متفاوت باشند و برابر نباشند یكى از مطلعان اخبار جهان و ملوك زمین شمه اى از مراتب ملوك جهان و ممالك و نام ایشان را در شعرى آورده است :

« خانه فقط دو خانه است ایوان و غمدان و ملك فقط دو ملك است ساسان و قحطان زمین ایرانست و اقلیم بابل و اسلام مكه است و جهان خراسان و دو طرف عالى و نكوى آن بخارا و بلخ شاهداران است كه در اینجاها مردم برتبه ها از مرزبان تا بطریق و طرخان مرتب شده اند .

ایرانیان خسرو ، رومیان قیصر ، حبشیان نجاشى و تركان خاقان دارند . » پیش از اسلام فرمانرواى صقلیه و افریقیه كه دیار مغرب است جرجس لقب داشت و فرمانرواى اندلس لذریق خوانده میشد و این نام ملوك دیگر اندلس نیز بود گویند كه ایشان از مردم اشبان بودند و ایشان قومى از فرزندان یافث بن نوح اند كه در اینجا بوده اند ولى بیشتر مسلمانان اندلس بر این رفته اند

ص: 158

كه لذریق از ملوك جلیقیان اندلس بود كه تیره اى از فرنگانند . آخرین لذریق اندلس را طارق غلام موسى بن نصیر هنگامى كه اندلس را گشود و وارد طلیطله شد بقتل رسانید . طلیطله مركز اندلس و پایتخت ملوك آنجا بود و رودى بزرگ بنام تاجه از آنجا میگذرد كه از دیار جلیقیان و وشكند سرچشمه دارد مردم و شكند قومى بزرگند و شاهان دارند و چون جلیقیان و فرنگان با مردم اندلس جنگ دارند . رود تاجه بدریاى روم میریزد و از رودهاى معتبر جهانست و دور تر از طلیطله بر ساحل همین رود شهر طلبیره است و پس از آن پلى بزرگ بنام قنطرة السیف است كه ملوك سابق به پا كرده اند و از بناهاى معروف است و طاقهاى آن از پل سنجه كه در ناحیهء مرزى بین النهرین در ولایت سرجه و نزدیك سمیساط است عجیب تر است طلیطله شهرى محكم است و باروهاى استوار دارد و از آن پس كه مفتوح و تابع امویان شد مردم آنجا از فرمان بنى امیه بدر شدند و سالها شهر همچنان نافرمان بود و امویان راهى براى گشودن آن نداشتند و پس از سال سیصد و پانزدهم عبد الرحمن بن محمد بن عبد الله بن محمد بن عبد الرحمن بن حكم بن هشام بن عبد الرحمن بن معاویة بن هشام بن عبد الملك بن مروان بن حكم اموى آنجا را گشود و این عبد الرحمن اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم فرمانرواى اندلس است و چون شهر را بگشود در بناهاى آن تغییرات بسیار داد و تاكنون قرطبه پایتخت اندلس است و از قرطبه تا طلیطله نزدیك هفت منزل است و از قرطبه تا دریا نزدیك سه روز راه است و بیك روز راه از ساحل دریا شهرى بنام اشبیلیه دارند ، معموره ها و شهرهاى اندلس دو ماه راهست و نزدیك بچهل شهر معروف دارند و بنى امیه را در آنجا بنى الخلائف گویند یعنى خلیفه زادگان و عنوان خلیفه ندارند زیرا به اعتقاد آنها كسى كه فرمانرواى حرمین نباشد حق خلافت ندارد ولى فرمانرواى اموى را امیر المؤمنین خطاب كنند .

عبد الرحمن بن معاویة بن هشام بن عبد الملك بن مروان بسال یكصد و سى و هفت

ص: 159

به اندلس رفت و سى و سه سال و چهار ماه در آنجا حكومت كرد و بمرد و پسرش هشام بن عبد الرحمن هفت سال حكومت اندلس كرد پس از آن پسرش حكم بن هشام در حدود بیست سال حكومت داشت و پسران وى تاكنون حكومت اندلس دارند و چنان كه گفتیم فرمانرواى آن عبد الرحمن بن محمد است و ولیعهد عبد الرحمن هم اكنون پسرش حكم است كه بسیرت نكو و كمال عدالت از همگان ممتاز است همین عبد الرحمن فرمانرواى كنونى اندلس بسال سیصد و بیست و هفتم با بیشتر از یكصد هزار مردم سوار به جهاد رفت و پایتخت مملكت جلیقیان را محاصره كرد كه شهریست بنام سموره و هفت بارو دارد كه از عجایب بناهاست و ملوك سابق آن را استوار كرده اند و میان باروها فاصله ها و خندقها و آبهاى وسیع است وى دو بارو را بگشود آنگاه اهل شهر بر مسلمانان بشوریدند و آنچه بشمار آمد و شناخته شد چهل هزار و بقولى پنجاه هزار كس از ایشان بكشتند و جنگ بنفع جلیقیان و وشكند و به ضرر مسلمانان شد و بسال سیصد و سى و دوم شهر معتبر اربونه كه آخرین نقطهء متصرفى مسلمانان در مجاورت فرنگان بود با شهر و قلاع دیگر از دست رفت و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم سرحد مسلمانان در مشرق اندلس شهر طرطوشه بر ساحل دریاى روم است در مجاورت طرطوشه رو بشمال شهر افراغه است كه بر ساحل رودى بزرگ جا دارد و پس از آن شهر لارده است و شنیده ام كه این شهرهاى سرحدى در خطر فرنگان است و در آنجا قلمرو مسلمانان بیشتر از همه جا عقب رفته است ، پیش از سال سیصدم ، یك گروه كشتى كه حامل هزاران مرد بود از دریا بسواحل اندلس حمله برد و مردم اندلس پنداشتند كه اینان گروهى از مجوسانند كه هر دویست سال یك بار در این دریا نمودار میشوند و از خلیجى كه بدریاى اقیانوس راه دارد و غیر از خلیجى است كه منارهء مسى آنجاست بدیار خود میرسند . به نظر من ( و خدا بهتر داند ) این خلیج بدریاى مایطس و نیطس پیوسته است و این قوم همان روس است كه از پیش ذكر آن رفت

ص: 160

ویرا قوم دیگرى جز آنان دریاهاى پیوسته بدریاى اقیانوس را نپیموده است .

بدریاى روم نزدیك جزیرهء اقریطش ( كرت ) تخته هاى كشتى از چوب ساج بدست آمده كه سوراخ داشته و با الیاف نارگیل بهم دوخته بوده است این تخته ها از كشتى شكسته هایى بوده كه امواج ، آن را به دریا رانده و چنین كشتیهایى جز در دریاى حبشى نیست زیرا كشتیهاى دریاى روم و عرب همگى میخ دارد ولى بكشتیهاى دریاى حبشى میخ بند نمیشود زیرا آب آن دریا آهن را مىخورد و میخها نازك و سست مىشود . ازینرو كشتیبانان آن دریا بعوض میخ تخته ها را با الیاف بهم میدوزند و با پیه و قطران اندود میكنند و این قضیه مدلل میدارد ( و خدا داناتر است ) كه دریاها بهم پیوسته است و دریا از آن سوى چین و دیار سیلى دیار ترك را دور مىزند و از برخى از خلیجهاى اقیانوس محیط بدریاى مغرب میپیوندد .

در ساحل دیار شام عنبرى بدست آمده كه دریا برون انداخته بود و این بدریاى روم بىسابقه است و از روزگاران قدیم نظیر نداشته است و ممكن است راه وصول عنبر به این دریا همان راه وصول تختهء كشتیهاى دریاى چینى باشد و خدا كیفیت و شناخت آن را بهتر داند .

و دریاى مغرب و معموره هاى سودان و اقصاى دیار مغرب كه نزدیك آنست اخبارى شگفت انگیز دارد ، مطلعان اخبار جهان گفته اند كه سرزمین حبشه و دیگر نواحى سودان هفت سال راهست و سرزمین مصر یك قسمت از شصت قسمت سرزمین سودان است و سرزمین سودان قسمتى از همهء زمین است و سراسر زمین مسافت پانصد سال راه است كه یك سوم آن معموره و مسكون و یك سوم دشتهاى نامسكون و یك سوم دریاست . انتهاى سرزمین سیاهان لخت به آخر قلمرو فرزندان ادریس ابن ادریس بن عبد الله بن حسن بن حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام پیوسته كه دیار مغرب است و شهر تلمسان و تاهرت و فاس آنجاست و پس از آن سوس

ص: 161

ادنى است كه از آنجا تا قیروان دو هزار و سیصد میل راه است و از سوس ادنى تا سوس اقصى بیست روز راه است و همه جا تا وادى الرمل و قصر الاسود آبادى پیوسته است پس از آن بصحراهاى ریگزار میرسد كه مدینه النحاس معروف و هم قباب الرصاص آنجاست كه موسى بن نصیر بدوران عبد الملك بن مروان بدان رسید و آن همه شگفتى دید و تفصیل آن در كتابى كه میان مردم متداول است آمده است . گویند این عجایب در بیابانهاى مجاور دیار اندلس بود كه ارض كبیر است و میمون بن عبد الوهاب بن عبد الرحمن بن رستم فارسى - كه اباضى مذهب بود و مذهب خوارج را در آن دیار پدید آورد و بقولى خوارج از بقایاى اشبانند - این سرزمین را آباد كرد و با طالبیان جنگها داشت . در قسمتهاى بعدى همین كتاب تنازع مردم را دربارهء اشبانها و اینكه گفته اند آنها از مردم ایرانند و از اصفهان آمده اند یاد كرده ایم .

در این ناحیه از دیار مغرب مردمى از خوارج صفرى مذهب ساكنند و شهرهاى گسترده دارند چون شهر ثرغیه كه در آنجا یك معدن بزرگ نقره هست و این ناحیهء جنوب و در مجاورت حبشه است و جنگ میان آنها پیوسته باشد و ما در كتاب اخبار الزمان خبر دیار مغرب و شهرهاى آنجا را با خوارج اباضى و صفرى مذهب كه آنجا ساكنند و معتزلیان كه به مغرب مقیم بودند و جنگها كه میان آنها با خوارج بود آورده ایم با خبر ابن اغلب تمیمى كه منصور ولایت مغرب به دو داد و بدیار افریقیه و دیگر سرزمین مغرب اقامت گرفت . با قصهء او در ایام رشید و حكومت فرزندانش در افریقیه و جاهاى دیگر تا دوران ابو نصر زیادة الله ابن عبد الله بن ابراهیم بن احمد بن محمد بن اغلب بن ابراهیم بن محمد بن اغلب بن ابراهیم بن سالم بن سواده كه ابو عبد الله محتسب صوفى دعوتگر فرمانرواى مهدیه كه در میان قبیلهء كتامه و دیگر خاندانهاى بربر ظهور كرده بود بسال دویست و نود و هفت در ایام مقتدر او را از محل حكومتش برون كرد كه به رافقه رفت و این

ص: 162

محتسب از شهر رامهرمز و از ولایت اهواز بود .

اكنون بذكر مراتب ملوك و ترتیب باقیماندهء ممالك سواحل دریاى حبشى كه وصف آنجا و مردمش را آغاز كرده بودیم باز گردیم و گوییم پادشاه زنگ و فلیمى و پادشاه لان كرد كنداج و پادشاه حیره از بنى نصر ، نعمانى و منذرى است و پادشاه جبال طبرستان قارن نام داشت و هم اكنون كوهستان بنام وى و فرزندانش شهره است و شاه هند بلهرا ، و پادشاه قنوج از ملوك سند بؤوره است و این نام هر كسى است كه فرمانرواى نواحى نزدیك قنوج باشد و در آنجا شهرى است موسوم به بؤوره بنام ملوك ایشان كه اكنون بحوزهء اسلام آمده و از توابع مولتان است و یكى از رودهایى كه چون فراهم آید رودخانهء مهران سند - همانكه به پندار جاحظ از نیل و به پندار دیگرى از جیحون خراسان جدا مىشود - تشكیل مىیابد از این شهر بیرون مىآید و این بؤوره كه پادشاه قنوج است با بلهرا شاه هند ضدیت دارد و پادشاه قندهار از ملوك سند و جبال آنجاست و ححج نام دارد و آن نام عموى اوست و رود معروف رائد یكى از رودهاى پنجگانه كه مهران سند را تشكیل میدهد از آنجا سرچشمه دارد و قندهار بنام دیار رهبوط معروفست و یكى از رودهاى پنجگانه از دیار و كوهستان سند مىآید كه بنام بهاطل معروفست و از دیار رهبوط كه همان قندهار است میگذرد و رود چهارم از دیار كابل و كوهستان آنجا كه مجاور سند و در حدود بسط و غزنین و زرعون و رخج و بلاد داور نزدیك سجستان است سرچشمه میگیرد و یكى دیگر از پنج رود از دیار كشمیر برون مىشود و پادشاه كشمیر بنام رانى معروفست و این نام همه ملوك آنجاست و این كشمیر از ممالك و كوهستانهاى سند است و مملكتى بزرگ و استوار است و در حدود شصت یا هفتاد هزار شهر و آبادى دارد و هیچكس به آن دیار جز از یك طرف نتواند رفت و همه نواحى ملك از یك دربند بسته شود كه همه مملكت در كوهستانهاى بلند است كه مردان را به بالا رفتن آن راه نیست ، وحش نیز به ارتفاعات آن نرسد و فقط مرغان توانند رسید و آنچه كوهستان نیست

ص: 163

دره هاى سخت و درخت و جنگل است با رودهاى خروشان كه از شدت ریزش و جریان به سختى از آن میتوان گذشت . آنچه دربارهء مناعت این دیار بگفتیم در خراسان و بلاد دیگر مشهور است و این ملك یكى از عجایب دنیاست .

اما پادشاه بؤوره كه همان پادشاه قنوج است مساحت مملكتش در حدود یكصد و بیست فرسخ در یكصد و بیست فرسخ سندى است كه هر فرسخ هشت میل معمولى است . این همان پادشاه است كه سابقاً گفتیم چهار سپاه به ترتیب چهار جهت وزش باد دارد و هر سپاه هفتصد هزار و بقولى نهصد هزار و بقولى نه هزار هزار است كه با سپاه شمال با فرمانرواى مولتان و دیگر مسلمانانى كه در آن سرحدات با ویند جنگ كند و با سپاه جنوب با بلهرا پادشاه مانكیر و با دیگر سپاهها با شاهانى كه در جهات دیگر مقابل او هستند به پیكار پردازد . گویند در مساحت ملك وى كه مذكور افتاد تا آنجا كه توان شمرد یك هزار هزار و هشتصد هزار دهكده میان رودها و درختها و كوهستان و چمنها بشمار آورده اند . به نسبت ملوك دیگر او فیل كم دارد و در جنگ دو هزار فیل جنگى به پیكار وا میدارد زیرا فیل اگر توانا و ورزیده و دلیر باشد و سوارى كار آزموده بر آن نشیند و قرطل كه شمشیرهاى مخصوص است بخرطوم داشته باشد و هم خرطومش به زره و آهن پوشیده و خفتانهایى از الیاف و آهن ، تنش را مستور كرده باشد و پانصد پیاده پشت سرش را حفظ كند ، با شش هزار سوار به پیكار آید و در میان آنان ایستادگى كند و فیل زبون تر از همه ، وقتى با پانصد پیاده باشد به پنجهزار سوار حمله برد و بمیان آنان رود و بیرون آید و چون سوارى جولان دهد و در همه جنگها رسم پیلان آن پادشاه چنین باشد .

دربارهء فرمانرواى مولتان گفته ایم كه ملك آنجا از فرزندان سامة بن لوى ابن غالب است كه سپاه و قوت فراوان دارد . مولتان از دربندهاى معتبر مسلمانان است و اطراف در بند مولتان صد و بیست هزار دهكده و آبادى بشمار آورده اند و

ص: 164

چنان كه گفته ایم بت معروف مولتان نیز آنجاست كه مردم سند و هند از اقصاى دیار با نذرها و اموال و جواهر و عود و اقسام بوى خوش بدانجا روند و هزارها مردم آن را زیارت كنند و بیشتر دارایى فرمانرواى مولتان از عود قمارى خالص است كه سوى این بت برند و بهاى هر اوقیهء آن یكصد دینار باشد و چون مهر بر آن زنند چون موم نقش گیرد و دیگر چیزهاى عجیب براى بت ببرند و چون ملوك كفار به مولتان رو كنند و مسلمانان از جنگشان عاجز مانند ، تهدید كنند كه بت را شكسته یا كور خواهند كرد و سپاه دشمن از آنجا برود . من پس از سال سیصدم به مولتان رفتم بودم و شاه آنجا ابو اللهاب منبه بن اسد قرشى بود و هم در آن سال به منصوره رفتم و شاه آنجا ابو المنذر عمر بن عبد الله بود و وزیر او رباح و دو پسرش محمد و على را بدیدم و مردى از اشراف و ملوك عرب را كه بنام حمزه معروف بود دیدار كرد و جمعى از فرزندان ابى طالب رضى الله عنه از اعقاب عمر بن على و محمد بن على آنجا بودند و ما بین ملوك منصوره و خاندان ابى الشوارب قاضى خویشاوندى و پیوند و نسبت است زیرا ملوك منصوره كه اكنون پادشاهى دارند از فرزندان هبار بن اسودند و به بنى عمر بن عبد العزیز قرشى شهره اند كه با عمر بن عبد العزیز بن مروان اموى فرق دارد .

و چون همهء این رودها از دیار مرج بیت الذهب كه همان مولتان است بگذرد در فاصلهء سه روز از آنجا میان مولتان و منصوره در محل معروف به دوسات بهم پیوندد و چون همه یك جا به مغرب شهر روذ رسد كه از توابع منصوره است مهران نامیده شود آنگاه به دو قسمت شود و هر یك از دو قسمت این آب بزرگ كه معروف به مهران سند است در شهر شاكره منصوره كه مسافت آن تا دیبل دو روز راه است ، بدریاى هند میریزد .

از مولتان تا منصوره هفتاد و پنج فرسخ سندیست كه اندازهء آن گفته ایم و هر فرسخ هشت میل است و همهء آبادیها و دهكده هاى تابع منصوره سیصد هزار دهكده

ص: 165

است با زراعت و درخت و آبادىهاى پیوسته و در آنجا از قومى بنام مید كه از طوایف مردم سند است و از اقوام دیگر جنگ بسیار باشد و این طوایف سر حد دار سند باشند . مولتان نیز در بند سند و از معموره ها و شهرهاى آن بشمار است .

و منصوره بمناسبت منصور بن جهور فرماندار بنى امیه این نام یافته است .

پادشاه منصوره یك دسته فیل جنگى دارد كه هشتاد فیل است و رسم هر فیل آنست كه چنان كه گفتیم پانصد پیاده در اطراف آن باشد و با هزاران سوار چنان كه گفتیم بجنگد و من دو فیل بزرگ او را بدیدم كه بنزد ملوك هند و سند بواسطهء دلیرى و جنگاورى و شكست سپاه دشمن شهره بود ، نام یكى از آنها منفرقلس و دیگرى حیدره بود و این منفرقلس اخبار عجیب و كارهاى جالب توجه داشت كه در آن بلاد و دیگر نواحى شهره بود ، از جمله اینكه فیلبان او بمرد و او روزها آب و غذا نخورد و عزادار بود و چون مرد غمگین ناله میكرد و پیوسته اشك از چشمانش روان بود و دیگر آنكه یك روز از طویله برون شد و حیدره با بقیه هشتاد فیل بدنبال او بود و در راه بیكى از خیابانهاى كم عرض منصوره رسید و ناگهان در مسیر خود زنى را غافلگیر كرد و آن زن از دیدن فیل متوحش شد و از ترس از پشت به زمین افتاد و در میان خیابان لباسهایش پس رفت ، وقتى منفرقلس این بدید بعرض خیابان ایستاد و بخاطر آن زن از عبور فیلان مانع شد و با خرطوم خود اشاره كرد كه توقف كنند و لباس آن زن را جمع و جور میكرد تا زن به خود آمد و بر خویش تسلط یافت و از راه كناره گرفت و فیل نیز راه خود را پیش گرفت و فیلان دیگر از پى او برفتند .

فیل ، جنگى باشد یا باركش و اخبار عجیب دارد ، بعضى فیلها به كار جنگ نیاید ، عرابه كشد و بار بردارد و براى كوفتن برنج و دیگر مواد غذایى به كار رود چون گاو كه خرمن كوبد . بعدها در این كتاب اخبار زنگ و فیلان را بیاریم كه آنجا دیار فیل است و در هیچ كشورى فیل بیشتر از دیار زنگ نیست و فیل آنجا

ص: 166

همه وحشى باشد .

این شمه اى از اخبار ملوك سند و هند بود . زبان سند از زبان هند جدا است سند مجاور دیار اسلام است و پس از آن هند است . زبان مردم مانكیر پایتخت مملكت بلهرا كیرى است و از انتساب آن ناحیه كه كیره نام دارد این عنوان یافته است . زبان سواحل آنجا چون صیمور و سوباره و تانه و دیگر شهرهاى ساحلى لارى است و دیارشان منسوب بدریاى مجاور است كه لاروى نام دارد و در این كتاب از آن یاد كرده ایم ، این ساحل رودهاى بزرگ دارد كه بخلاف دیگر رودهاى دنیا از جنوب جاریست در همهء رودهاى دنیا فقط نیل مصر و مهران سند و كمى از رودهاى دیگر از جنوب بشمال میرود و بقیهء رودهاى دنیا از شمال بجنوب جریان دارد و علت این قضیه را با آنچه مردم در این زمینه گفته اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و اراضى پست و مرتفع را یاد كرده ایم .

از ملوك سند و هند جز بلهرا كس نیست كه مسلمانان در قلمرو او عزیز باشند كه اسلام در ملك بلهرا محترم و عزیز است و مسلمانان مسجدها و جامع ها دارند كه به نماز آباد است و پادشاه آنجا چهل و پنجاه سال و بیشتر پادشاهى كند و مردم مملكت پندارند كه عمر ملوكشان بسبب عدالت و احترام مسلمانان دراز مىشود . شاه بلهرا مانند مسلمانان سپاه را از خزانهء خود مقررى دهد ، وى درمهاى طاهرى دارد كه وزن هر درم یك درم و نیم باشد كه در آغاز ملكشان سكه زده اند و فیلهاى جنگى او از بسیارى بشمار نیاید و دیار او را دیار كمكر نیز گویند و شاه خزر از یك سوى كشورش با وى پیكار مىكند ، و او شاهیست كه اسب و شتر و سرباز فراوان دارد و پندارد كه در همهء ملوك جهان جز فرمانرواى اقلیم بابل كه اقلیم چهارم است هیچكس برتر از او نیست زیرا او نسبت بشاهان دیگر مغرور و جسور است معذلك مسلمانان را نیز دشمن دارد و او را فیل بسیار است و ملكش بر یك زبانهء زمین است و در سرزمین او معادن طلا و نقره هست كه با آنها معامله كنند ، پس از آن پادشاه

ص: 167

طافن است كه با ملوك اطراف به صلح است و مسلمانان را عزیز دارد و سپاهش چون ملوكى كه گفتیم بسیار نیست و در میان زنان هند نیكوتر و زیبا روى تر و سپیدتر از زنان ایشان نباشد كه به كار خلوت شهره اند و در كتابهاى باه از ایشان یاد كنند و دریانوردان در خرید آنها با هم رقابت دارند و بنام طافنى معروفند .

پس از آن مملكت ، ملك رهمى است و این عنوان ملوك ایشانست كه نام عام همه است و شاه خزر با ایشان بجنگ است و ملكش مجاور ملك ایشانست ، رهمى در یكى از جهات مملكت خود با بلهرا نیز جنگ دارد و سپاه و فیل و اسب وى از بلهرا و شاه خزر و ملك طافن بیشتر است و چون بجنگ رود رسمش اینست كه پنجاه هزار فیل همراه ببرد و جز بزمستان جنگ نكند كه فیل با تشنگى صبر نتواند و ثبات نیارد . مردم اغراق گو دربارهء كثرت سپاه او مبالغه كرده و پنداشته اند كه شمار گازران و لباس شویان سپاهش از ده تا پانزده هزار است و جنگ این ملوك كه گفتیم با دسته ها باشد كه هر دسته بیست هزار باشد به چهار سو كه به هر سوى دسته ، پنجهزار باشد و مملكت رهمى صدف به آنها دهد كه پول مملكت است و در آنجا عود و طلا و نقره هست و پارچه ها بافند كه بتازگى و ظریفى مانند ندارد و هم موى معروف ضمر را از آنجا آرند كه با دستهء عاج و نقره از آن مگس پران سازند و خادمان در مجالس ملوك بدست گرفته پشت سر ایشان به پا ایستند . نشان ، حیوان معروفى كه در زبان عوام نامش كرگدن است ، نیز در آنجاست و این حیوان یك شاخ در جلو پیشانى دارد و پیكرش از فیل كوچكتر و از گاومیش بزرگتر و رنگش بسیاهى متمایل است و چون گاو و دیگر حیوانات براى كشش به كار رود و فیل از آن بگریزد و در میان حیوانات - و خدا داناتر است - نیرومندتر از آن نیست كه استخوانهایش میان پر است و دست و پایش مفصل ندارد و هنگام خواب بر زمین نخسبد بلكه میان درخت و جنگل رود و موقع خواب بدرختان تكیه دهد و هندوان و هم مسلمانان دیار

ص: 168

ایشان گوشت كرگدن را بخورند كه نوعى از گاو است . گاومیش نیز بسرزمین سند و هند فراوان است و این حیوان یعنى نشان در همهء جنگلهاى هند فراوانست اما در كشور رهمى بیشتر است و شاخهاى پاكیزه تر و نكوتر دارد كه شاخ آن سپید است و میان سپیدى نقشى سیاه به صورت انسان یا به صورت طاوس با همهء خطوط و اشكال یا به صورت ماهى یا همان صورت كرگدن یا صورت یكى از حیوانات آن سرزمین نمودار است . شاخ كرگدن را خریدارى كنند و از آن كمربندها و رشته ها به صورت زیورهاى زر و نقره بسازند كه ملوك چین آن را به كار برند و بزرگان آن دیار در به كار بردن آن همچشمى كنند و مبالغ گزاف ببهاى آن دهند . قیمت كمربند آن از دو تا چهار هزار دینار باشد كه آویزهاى طلا دارد و بسیار نیكو و خوش ساخت باشد و گاه باشد كه آن را بانواع جواهر بر مفتولهاى طلا مرصع كنند . نقش شاخ كرگدن نوعاً سیاه باشد بر زمینهء سپید و احیاناً سفید بر زمینهء سیاه نیز یافت شود و این نقشها كه گفتیم در همهء شهرها بر شاخ نشان یافت نشود .

عمرو بن بحر جاحظ چنین پنداشته كه كرگدن هفت سال در شكم مادر باشد و سر از شكم مادر برون كند و بچرد سپس سر به شكم آن برد و این سخن را در كتاب - الحیوان بر سبیل حكایت و تعجب آورده است و من بتحقیق گفتار او از مردم سیراف و عمان كه به این دیار میروند و از تجارى كه در دیار هند دیدارشان كردم پرسش كردم و همگى از سخن او و پرسش من تعجب كردند و گفتند كه حمل و تولد كرگدن نیز چون گاو و گاومیش است و من ندانم جاحظ این حكایت از كجا آورده ، از كتابى نقل كرده یا كسى براى او گفته است ؟

رهمى در ملك خویش خشكى و دریا دارد و مجاور ملك او پادشاهى است كه دریا ندارد كه او را از پادشاه كامن گویند و مردم آن كشور سفید پوستند و گوشهایشان سوراخ است و فیل و شتر و اسب دارند و مردان و زنان آنجا نكو و زیبا روى باشند . پس از آنها پادشاه افرنج است كه دریا و خشكى دارد و بر یك زبانهء خشكى است كه به

ص: 169

دریا پیش رفته است و در كشور او عنبر بسیار باشد و فلفل اندك و فیل بسیار دارد و میان ملوك نیرومند و مغرور و گردنفراز باشد و غرورش از قومش بیشتر و گردنفرازیش از اقتدارش فزونتر است و مجاور این پادشاه پادشاه موجه است كه مردمش سفید پوست و نكو منظر و زیبایند و گوشهایشان سوراخ نیست و اسب بسیار و سپاه غلبه ناپذیر دارند و مشك در دیار آنها چنان كه سابقاً ضمن سخن از غزالان و وصف آهوانشان بگفته ایم بسیار باشد و این قوم چون مردم چین لباس پوشند و جبالشان مرتفع باشد با قله هاى سپید و در همهء سرزمین سند و هند و ممالك دیگر كه بر شمردیم كوههایى بلندتر و منیع تر از آن نیست و مشك معروف منسوب به آنجا است و دریانوردانى كه آن را حمل كرده اند نیك شناسند كه مشك معروف به موجهى است . و مجاور پادشاه موجه مملكت ماند است كه شهرهاى بسیار و آبادىهاى وسیع و سپاههاى بزرگ دارند و ملوكشان همانند ملوك چین كه ضمن اخبارشان گفته ایم خادمان و خواجگان را در امور كشور از كار معادن و وصول مالیات و ولایات و اعمال دیگر به كار برند . و ماند مجاور چین است و فرستادگان با هدیه ها فیما بین آنها آمد و شد دارد و میانشان كوههاى بلند و گردنه هاى سخت است . مردم ماند دلیر و جنگاور و نیرومند باشند و چون فرستادگان شاه ماند بكشور چین در آیند شاه چین كسان بر ایشان گمارد و نگذاردشان در چین بگردند تا مبادا راهها و رخنه هاى آن دیار را بشناسند كه كشور ماند در نظر آنها اهمیت بسیار دارد .

و این مردم هند و چین كه یاد كردیم و اقوام دیگر در دیار خویش در كار خوردن و نوشیدن و ازدواج و علاج و داغ كردن به آتش و امور دیگر اخلاق و رسوم خاص دارند ، گویند كه جمعى از ملوك ایشان باد را در اندرون خویش نگه ندارند كه آن را مرضى زیان آور شمارند و در همه حال رها كردن آن را اهمیت ندهند و رفتار حكماى ایشان نیز چنین باشد كه بر طبق رأى آنها نگهداشتن باد بیمارى

ص: 170

زیان آور است و رها كردن آن شفایى نجات بخش است و در آن علاج بزرگ است و مبتلاى قولنج و انسداد را راحت كند و بیمارى كبد را درمان باشد و از رها كردن باد صدادار باك ندارند و باد بىصدا نگه ندارند و آن را عیب ندانند . و هندوان در صناعت طب پیش رفته اند و در این رشته ماهر و كار دانند . آنكه حكایت عادات هندوان آورده بود میگفت كه بنزد ایشان سرفه از باد صدادار زشت تر است و آروغ را همانند باد بى صدا دانند و این شخص بتأیید سخن خود دربارهء هندوان میگفت كه این مطلب در میان بسیار كسان معروف است تا آنجا كه بسرگذشتها و حكایتها و نوادر و اشعار نیز آمده است از جمله ابان بن عبد الحمید در ارجوزه معروف به ذات الحلل در این باب گوید :

« داناى نصیحتگر هند سخنى گوید كه به نظر من نكو گفته است ، وقتى باد آمد آن را نگه مدار و رها كن و چون راه خواست راهش بگشا كه نگهداشتن آن بیمارى بزرگست و رها كردن آن راحت و آسایش است سرفه و آب بینى زشت و عطسه شوم است نه باد شكم و آروغ باد سر بالاست كه عفونت آن از باد بىصداى پائین بیشتر است » .

و میگفت كه باد اندرون یكیست و باختلاف مخرج نام آن تفاوت مىكند و آنچه بالا آید آروغ است و آنچه پائین رود . . ز است ، فقط مخرج دو باد تفاوت دارد چنان كه گویند پشت گردنى و سیلى ولى سیلى بصورتست و پس گردنى را به پشت سر زنند ولى هر دو از یك نوع است و باختلاف جا نام آن تغییر یافته است . آفات و دردها و بیماریهاى فراوان حیوان ناطق چون قولنج و دردهاى معده و عوارض دیگر از آنجاست كه درد را در شكم نگهدارد و بهنگام هیجان كه طبیعت خواهد آن را دفع كند و برون افكند رهایش نكند و حیوان غیر ناطق از این آفات و

ص: 171

عارضه ها بدور است كه درد را بمحض هیجان و عارضه بسرعت برون كند و آن را در جاى خود نگه ندارد و میگفت كه فلاسفه و حكماى قدیم یونان چون دیموقراطیس و فیثاغورس و سقراط و دیوجانس و دیگر حكماى اقوام به نگهدارى این چیزها معتقد نبودند كه از عوارض و نتایج آن آگاه بودند و هر كه شعور دارد این نكته را از حال خویش دریافت تواند كرد كه آن را بطبیعت آموزند و بضرورت عقل ادراك كنند ، فقط گروهى از اهل شرایع و كتابهاى منزل به حكم شریعت و منع ادیان این را زشت شمرده اند و مقتضاى عاداتشان نبوده است .

مسعودى گوید و اخبار هندوان و رسوم و عجایب اعمال و رفتارشان را كه به صحت پیوسته است در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و هم اخبار مهراج پادشاه جزایر و بوى خوش و ادویه را با دیگر ملوك هند و قنجب و دیگر ملوك جبال كه رو به روى این جزایر است چون زابج و دیگر دیار چین با اخبار ملوك چین و پادشاه سرندیب با شاه مندورفین كه مقابل سرندیب است همانند دیار قمارى كه مقابل جزایر مهراج زابج و غیره است و اینكه هر كه پادشاه مندورفین شود قایدى نامیده مىشود ، همه را در آنجا آورده ایم و در این كتاب شمه اى از اخبار ملوك شرق و غرب و یمن و حیره و اخبار ملوك یمن و ایران و روم و یونان و مغرب و طوایف حبش و سودان و ملوك چین از اعقاب یافث و دیگر اخبار جهان و عجایب اقوام را خواهیم آورد .

ص: 172

ذكر جبل قبخ و اخبار طوایف الان و سریر و خزر و قبایل ترك

و برغز و دیگران و اخبار باب و ابواب و ملوك و اقوام اطراف آن

جبل قبخ كوهى بزرگ است و ناحیهء آن ناحیه اى معتبر است و شامل ممالك و اقوام بسیار است . در این كوهستان هفتاد و دو قوم هست كه هر قوم شاه و زبانى جدا دارد و این كوهستان تنگه ها و دره ها دارد و شهر باب و ابواب بر یكى از تنگه هاى آن است كه كسرى انوشیروان بساخته و آن را میان آن كوه و بحر خزر بنیان نهاده و این بارو را به مقدار یك میل از شمال دریا بنا كرده كه به دریا كشیده مىشود سپس بر كوه قبخ برده و در ارتفاعات و فرو رفتگیها و دره هاى كوه در حدود چهل فرسنگ امتداد دارد تا بقلعهء موسوم به طبرستان رسیده است و در فاصلهء هر سه میل یا كمتر و بیشتر باقتضاى محل و راه ، درى از آهن نهاده و بنزد هر در به داخل بارو قومى را جاى داده كه مراقب در و باروى اطراف آن باشند تا مزاحمت اقوام این كوهستان را از خزر و الان و طوایف ترك و سریر و دیگر قبایل كفار دفع كنند . و مسافت كوه قبخ بارتفاع و طول و عرض قریب دو ماه راه و بلكه بیشتر است و جز آفریدگار عز و جل شمار قبایل اطراف آن را كس نداند . یكى از دره هاى كوه چنان كه گفتیم در مجاورت باب و ابواب بدریاى خزر گشوده مىشود ، بعضى از دره هاى آن مجاور دریاى مایطس است كه

ص: 173

ذكر آن گذشت و خلیج قسطنطنیه بدان پیوسته است و طرابزنده نیز بر این دریاست و آن شهریست بساحل دریا كه بازارهاى سالانه دارد و بسیارى از اقوام از مسلمان و روم و ارمن و دیگران از دیار كشك براى تجارت بدانجا روند و چون نوشیروان شهر معروف به باب و ابواب را با حصار در خشكى و دریا و كوه بساخت بسیارى از اقوام و ملوك را در آنجا سكونت داد و مرتبهء هر یك معین كرد و هر قوم را بنام و نشان خاص خواند و حدود آن را معلوم كرد همانند اردشیر پسر بابك كه ملوك خراسان را مرتب كرده بود . از جمله ملوك كه انوشیروان در این نواحى مجاور اسلام از دیار بردعه تعیین كرده است شاهى شروان نام است و مملكتش نام از او گرفته و گویند شروانشاه و هر كه بر این ناحیه پادشاهى كند شروان نام یابد و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم مملكت او نزدیك بیك ماه راه است زیرا به جاهاى تازه كه انوشیروان به دو نداده بود دست انداخته و جزو ملك خود كرده است و هم در این تاریخ ، و خدا بهتر داند ، پادشاه آنجا مسلمانى بنام محمد بن یزید است كه از فرزندان بهرام گور است و در نسب وى خلاف نیست ، پادشاه سریر نیز از فرزندان بهرام گور است و هم در این تاریخ فرمانرواى خراسان از فرزندان اسماعیل بن احمد است كه اسماعیل از فرزندان بهرام گور بوده است و در آنچه گفتیم و شهرت نسب آنها كه گفتیم خلاف نیست . همین محمد بن یزید كه شروان است شهر باب و ابواب را نیز بملك خود افزوده است و این از پس مرگ داماد وى بود كه عبد الملك بن هشام نام داشت و مردى از انصار بود و فرمانروایى باب و ابواب داشت و از صدر تاریخ كه مسلمة بن عبد الملك و دیگر امیران اسلام به این دیار آمده اند اینان در آنجا سكونت داشته اند .

مجاور مملكت شروان مملكت دیگرى از جبل قبخ است كه ایران نام دارد و پادشاه آنجا را ایرانشاه نامند و هم اكنون شروانشاه بر این مملكت و بر مملكت دیگر بنام مملكت موقانى نیز تسلط یافته است و تكیهء مملكت او بر مملكت

ص: 174

لكز است كه قومى بىشمارند و در جنوب این كوه اقامت دارند . جمعى از آنها كافرند كه مطیع شاه شروان نباشند و آنها را دودانى گویند و به حال جاهلیت باشند و بشاهى سر فرود نیارند و در زناشویى و معامله رسومى عجیب دارند . و این كوه دره ها و تنگه ها و معابر سخت دارد و در آن اقوامى است كه همدیگر را نشناسند زیرا كوهى سخت و صعب العبور است سر به آسمان كشیده با جنگل و درخت بسیار و آب فراوان كه از بالا روانست و سنگها و صخره هاى عظیم دارد .

و این مرد معروف به شروان بسیارى از ممالك این كوه را كه كسرى انوشیروان بشاهان دیگر داده بود زیر تسلط آورد و محمد بن یزید آن را بملك خویش افزود كه خرسان شاه و زادانشاه از آن جمله است و بعدها از تسلط وى بر مملكت شروان سخن خواهیم داشت كه قبلًا او و پدرش شاه ایران بودند و بعد شاه ممالك دیگر شد .

مجاور مملكت شروان در جبل قبخ مملكت طبرستان است كه اكنون شاه آن مسلم برادرزادهء عبد الملك است كه امیر باب و ابواب بود و این نخستین قوم مجاور باب و ابواب است .

بر یك سوى باب و ابواب مملكتى است جیدان نام و این قوم در قلمرو ملوك خزرند و پایتخت این مملكت شهریست بفاصلهء هشت روز از شهر باب كه سمندر نام دارد و اكنون مردمى از خزر آنجا سكونت دارند این شهر در صدر تاریخ گشوده شد و سلیمان بن ربیعهء باهلى رضى الله عنه آنجا را گشود و پایتخت از آنجا به آمل كه از شهر اول هفت روز فاصله دارد انتقال یافت . آمل كه اكنون شاه خزر آنجا مقیم است سه قسمت است و رودى بزرگ آن را از هم جدا مىكند كه از جنوب دیار ترك مىآید و یك شعبه از آن از دیار برغز گذشته بدریاى مایطس میریزد و این شهر بر دو سوى رود است و در میان رود جزیره اى هست كه مركز مملكت آنجاست و قصر شاه میان این جزیره است و از كشتىها پلى از آنجا بیك طرف رود

ص: 175

كشیده اند و در این شهر مردمانى از مسلمان و نصارى و یهود و پیرو جاهلیت بسیار است . شاه و اطرافیان وى و قوم خزر بر كیش یهودند كه شاه خزر بدوران هارون الرشید یهودى شده و مردم بسیار از یهودان از دیگر شهرهاى اسلام و هم از دیار روم به دو پیوسته اند زیرا پادشاه روم كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم ارمنوس است همهء یهودان مملكت خود را باجبار بدین مسیح كشانید - در این كتاب كیفیت اخبار شاهان روم و شمارشان و اخبار این پادشاه را و كسانى كه در این تاریخ در شاهى او سهیم هستند خواهیم آورد - بدین جهت بسیار كس از یهودان از دیار روم بدیار شاه خزر كه مذكور افتاد فرارى شدند و یهودان را با شاه خزر حكایتى هست كه اكنون محل یاد آورى آن نیست و در كتابهاى سابق گفته ایم . پیروان جاهلیت بدیار خزر اقوام گونه گونند از آن جمله سقلاب و روس اند كه بر یك سوى آمل جاى دارند و مردهء خود را با همه دواب و ابزار و زیور او بسوزانند و اگر مرد بمیرد و زنش زنده باشد زن را با او بسوزانند ولى اگر زن بمیرد مرد را نسوزانند و اگر عزبى از ایشان بمیرد پس از مرگ او را زن دهند و زنان بسوختن راغبند كه پندارند ببهشت میروند . چنان كه از پیش گفته ایم این از رسوم هندوان است ولى هندوان زن را با مرد نمىسوزانند مگر آنكه زن با این كار موافق باشد . در آمل اكثریت با مسلمانان است و سپاه شاه از ایشانست كه در آنجا بنام لارسى معروفند و از حدود خوارزم بدینجا آمده اند زیرا بروزگار قدیم پس از ظهور اسلام در دیار آنها قحطى و و با شد و بقلمرو خزر انتقال گرفتند . اینان مردمى دلیر و پر قوتند و شاه خزر در جنگهاى خود به آنها تكیه دارد و بر طبق شروطى كه در میانه رفته است در شهر او اقامت گرفته اند كه یكى علنى بودن دین و مسجد و اذان است دوم آنكه وزارت شاه از ایشان باشد و هم اكنون احمد بن كویه كه وزیر است از ایشانست . سوم آنكه هر وقت شاه خزر با مسلمانان بجنگ باشد در اردوگاه وى از دیگران جدا بمانند

ص: 176

و با همكیشان خود پیكار نكنند و با وى بر ضد دیگر مردم كافر جنگ كنند اكنون هفتهزار كماندار با خود و جوشن و زره كه بعضیشان نیزه نیز دارند با شاه سوار شوند كه ابزار جنگ مسلمانان چنین است و قاضیان مسلمانان دارند و رسم پایتخت خزر چنانست كه هفت قاضى آنجا باشد دو تن براى مسلمانان و دو تن براى خزران كه به حكم تورات قضاوت كنند و دو تن براى نصرانیان مقیم آنجا كه به حكم انجیل قضاوت كنند و یكى براى سقلاب و روس و سایر طوایف جاهلیت كه بر طبق احكام جاهلیت كه قضایاى عقلى است قضاوت كند و چون قضایاى مهم رخ دهد كه در آن فرو مانند بنزد قضات مسلمان روند و حكم از ایشان خواهند و از مقررات شریعت اسلام اطاعت كنند هیچیك از ملوك شرق در آن ناحیه جز شاه خزر سپاه مقررى بگیر ندارد مردم و همه مسلمانان آن دیار بنام این قوم لارسى خوانده مىشوند . و روس و سقلاب كه گفتیم رسوم جاهلیت دارند سربازان و بردگان شاهند و در دیار او از تاجر و صنعتگر مسلمان و غیر لارسى خلق فراوانست كه بواسطه عدالت و امنیت بدانجا گریخته اند و مسجد جامعى دارند كه مناره آن مشرف بقصر شاه است و مسجدهاى دیگر نیز دارند كه در آنجا مكتبها براى تعلیم قرآن بكودكان هست . اگر مسلمانان و نصاراى آنجا همدست شوند شاه تاب مقاومت آنها ندارد .

مسعودى گوید : مقصود ما از شاه خزر كه این مطالب دربارهء او گفتیم خاقان نیست زیرا خزران شاهى خاقان نیز دارند و رسم است كه او و امثالش مطیع شاه دیگر باشند بنابر این خاقان در قصرى بسر میبرد و سوارى نداند و بار عام و خاص ندارد و از مسكن خود برون نشود و با حرم خود مقیم باشد و در كار مملكت امر و نهى نكند و مملكت بى وجود خاقانى كه مقیم پایتخت باشد بر شاه راست نیاید و چون بدیار خزر قحط شود یا حادثه اى آنجا رخ دهد یا قوم دیگر با آنها به پیكار آید یا اتفاق ناگهانى دیگر باشد ، خاص و عام پیش شاه خزر روند و گویند « این خاقان و روزگار وى را بفال بد گرفته ایم و او را شوم دانسته ایم او را بكش یا بما بده تا او

ص: 177

را بكشیم » بسا باشد كه خاقان را بایشان دهد تا بكشند و ممكنست خود شاه او را بكشد و گاه باشد كه بر او رحم آرد و از وى دفاع كند كه كشتن وى بىجرم و گناه است . اكنون رسم خزر چنین است و من ندانم از قدیم بوده یا بتازگى آمده است .

مقام خاقانى از یك خاندان معین است كه به نظر من از قدیم پادشاهى از ایشان بوده است و خدا بهتر داند .

مردم خزر زورقها دارند كه مسافر و تاجر در آن بر رودى كه بالاى شهر است و برطاس نام دارد و در ناحیه علیاى رود آمل به آن میریزد سوارى كنند بر سواحل برطاس اقوام شهرنشین ترك جا دارند كه در قلمرو ممالك خزرند و آبادیهاشان ما بین ممالك خزر و برغز پیوسته است . برطاس یك طایفه ترك است و چنان كه گفتیم بر سواحل این رود كه بنام ایشان معروف است اقامت دارند و پوست روباه سیاه و سرخ كه بنام برطاسى شهره است از آنجا آرند كه هر پوست به صد دینار و بیشتر ارزد و این بهاى سیاه است و سرخ ارزانتر است و پیوست روباه سیاه را ملوك عرب و عجم پوشند و در پوشیدن آن همچشمى كنند و بنزد آنها از سمور و روباه معمولى و امثال آن گرانتر باشد و شاهان كلاه و موزه و پوستین از آن كنند و شاهى نیست كه موزه و پوستین از روباه برطاسى سیاه نداشته باشد .

در علیاى رود خزر مصبى هست كه بخلیجى از دریاى نیطس پیوسته است و نیطس دریاى روس است كه جز ایشان كس بر آن نرود و روس بر یكى از سواحل این دریاست و قومى بزرگ است بر رسوم جاهلیت كه مطیع شاه و شریعتى نیست و تجار روس بدیار شاه برغز رفت و آمد كنند روسان بسرزمین خود معدن نقره همانند آن معدن نقره كه در كوه پنجهیر خراسان است بسیار دارند .

و شهر برغز بر ساحل مایطس است و به نظر من آنها در اقلیم هفتمند مردم برغز یك طایفه تركند و كاروانها از خوارزم خراسان تا دیار ایشان پیوسته رود ولى از بیابانهاى تركان دیگر گذرد كه كاروان در حمایت ایشان باشد و اكنون

ص: 178

یعنى سال سیصد و سى و دو شاه بر غز مسلمان است و در ایام المقتدر بالله بعد از سال سیصد و ده خوابى دیده و مسلمان شده و پسر وى به حج رفته و بمدینة السلام آمده و براى مقتدر درفش و علم ها و مالى آورده بود مسجد جامعى نیز دارند همین شاه با پنجاه هزار و بیشتر سوار بقسطنطنیه هجوم برد . و در اطراف آن تا رومیه و اندلس و دیار بر جان و جلیقیان و فرنگان تاخت و تاز مىكند از محل قوم برغز تا قسطنطنیه از بیابان ها و آبادىها دو ماه پیاپى راهست . هنگامى كه مسلمانان با سرحددار شام بدیار طرسوس حمله برده بودند خادم معروف به زلفى مست كرد و با كشتیهاى شامیان و مصریان كه همراه او بود بسال سیصد و دوازده ، دهانهء خلیج قسطنطنیه و دهانهء خلیجى دیگر از دریاى روم را كه مخرج نداشت پیمودند و بدیار فندیه رسیدند و به دریا جمعى از مردم برغز بكمك ایشان آمدند و گفتند كه دیارشان در همان نزدیكى است و این شاهد آن سخن است كه گفتیم دسته هاى مهاجم برغز تا كناره هاى دریاى روم میرسد و تنى چند از آنها بكشتیهاى طرسوسیان نشستند كه آنها را بدیار طرسوس آوردند . برغز قومى بزرگ و شجاع و گردنفراز است و اقوام مجاور مطیع آنند و یك سوار از آنها كه با پادشاه برغز مسلمان شده اند با صد و دویست كس از كفار پیكار تواند كرد . مردم قسطنطنیه از ایشان بسبب باروها و دیوارهاى شهر در امان مانده اند و همه كسان دیگر در آن ناحیه از ایشان جز بكمك باروها و دیوارها مصون نتوانند ماند و شب بدیار برغز در بعضى اوقات سال در كمال كوتاهیست . بعضىها پنداشته اند كه یك نفر برغز از پختن دیگ خود فراغت نیافته باشد كه صبح در آمده باشد در كتابهاى سابق خود علت این قضیه را از لحاظ فلكى با علت آنجا كه شب شش ماه تمام بىروز پیوسته باشد و روز شش ماه تمام بىشب پیوسته باشد آورده ایم و این در جهت جدى باشد و اهل نجوم علت آن را از لحاظ فلكى در زیجها یاد كرده اند .

و روس اقوام بسیار و طوایف گونه گون است از آن جمله طایفه ایست كه آن

ص: 179

را لوذعانه خوانند و اكثریت روس از آنهاست كه به تجارت بدیار اندلس و رومیه و قسطنطنیه و خزر روند و از پس سال سیصد در حدود پانصد كشتى كه هر كشتى یكصد كس داشت بدیار خزر رسید . اینان به خلیج نیطس كه برود خزر پیوسته است در آمدند در اینجا مردان شاه خزر با عدهء نیرومند براى دفع كسانى كه از این دریا بر آیند یا از دشت ما بین خزر و نیطس بیایند آماده اند زیرا صحرانشینان ترك غز به این دشت آیند و قشلاق كنند و گاه باشد كه آب رود خزر كه تا خلیج نیطس پیوسته است یخ بندد و غزان با اسب از آن بگذرند . و آن آبى عظیم است اما از شدت یخبندان آنها را فرو نبرد و بدیار خزر حمله برند و گاه باشد كه مردان شاه خزر كه آنجا آماده اند از دفعشان وامانند و شاه شخصاً برون شود و آنها را نگذارد كه از روى یخ بگذرند ولى بتابستان تركان راه عبور ندارند .

وقتى كشتیهاى روس بمردان خزر كه بدهانه خلیج آماده بودند رسید بشاه خزر نامه نوشتند كه از آن ناحیه بگذرند و در رود آن پائین روند و وارد رود خزر شوند و بدریاى خزر كه دریاى گرگان و طبرستان و دیگر دیار ایران است كه گفته ایم وارد شوند و نصف غنایمى را كه از اقوام سواحل این دریا بدست آرند به دو دهند و او نیز اجازه داد و وارد خلیج شدند و بمصب رود رسیدند و در این شعبه آب بالا رفتند تا برود خزر رسیدند . و از آنجا سوى شهر آمل سرازیر شدند و از آنجا گذشته بدهانه رود و مصب آن رسیدند و از مصب رود تا شهر آمل رودى عظیم و آبى فراوانست و كشتیهاى روس به دریا پراكنده شد و دسته ها به گیل و دیلم و طبرستان و آبسكون ، شهر ساحلى گرگان ، و دیار نفت و آذربایجان فرستادند زیرا از دیار اردبیل آذربایجان تا این دریا سه روز راه است . روسان خونها بریختند و زنان و كودكان را باسیرى گرفتند و اموال فراوان به غارت بردند و بهر جا حمله كردند بویرانى دادند و بسوختند و اقوام سواحل دریا بفغان آمدند كه از روزگار قدیم دشمنى به این دریا نیامده بود فقط كشتیهاى تجار و شكار بدانجا رفت و آمد مىكرد و روسان را با گیل و دیلم

ص: 180

بفرماندهى یكى از سرداران ابن ابى الساج جنگها بود و عاقبت در مملكت شروان بساحل دیار نفت رسیدند كه بنام با كه معروف است . روسان هنگام بازگشت از حملات خود بجزایر نزدیك دیار نفت كه چند میل با آن فاصله دارد پناه مىبردند در آن هنگام شاه شروان على بن هیثم بود و مردم مهیا شدند و بقایقها و كشتیهاى تجار نشستند و رو سوى این جزایر نهادند و روسان نیز به آنها حمله بردند و هزاران كس از مسلمانان كشته و غرقه شدند و روسان ماه هاى بسیار به همین وضع كه گفتیم در این دریا ببودند و هیچیك از اقوام مجاور بسوى ایشان راه نداشت مردم از آنها در احتیاط و بیم بودند كه این دریا به نظر اقوام مجاور خطرناك مىنماید و چون روسان غنیمت فراوان گرفتند و از اقامت ملول شدند بدهانه و مصب رود خزر رفتند و به شاه خزر نامه نوشتند و مطابق شرطى كه نهاده بودند اموال و غنیمت براى او فرستادند . شاه خزر كشتى ندارد و مردانش عادت كشتىنشینى ندارند و اگر چنین نبود براى مسلمانان خطرى بزرگ بودند و چون لارسیان و دیگر مسلمانان دریاى خزر حكایت روسان بدانستند بشاه خزر گفتند ما را با این قوم كه بدیار برادران مسلمان ما حمله برده و خونها ریخته و زنها و اطفال را اسیر كرده اند ، بهم واگذار و شاه منع ایشان نتوانست كرد و كس پیش روسان فرستاد و خبردارشان كرد كه مسلمانان قصد جنگ ایشان دارند و مسلمانان اردو زدند و بطلب روسان دنبال آب سرازیر شدند وقتى چشم به چشم افتاد روسان از كشتیها برون شدند و مقابل مسلمانان صف كشیدند و خلق بسیار از نصارا مقیم آمل همراه مسلمانان بود و مسلمانان پانزده هزار بودند با اسب و سلاح و سه روز در میانه پیكار بود كه خدا مسلمانان را بر آنها فیروزى داد و بشمشیر دچار شدند . جمعى كشته و گروهى غریق شدند و پنجهزار كس از آنها جان بردند و در كشتیها نشسته بساحل دیگر رفتند كه مجاور دیار برطاس است است و كشتیها را رها كرده راه خشكى گرفتند . بعضى را مردم برطاس بكشتند و

ص: 181

بعضى دیگر بدیار برغز افتادند و بدست مسلمانان كشته شدند از جماعتى كه بر ساحل رود خزر بدست مسلمانان كشته شدند آنچه بشمار آمد سى هزار بود و از آن سال دیگر روسان باز نیامدند .

مسعودى گوید : این قصه را بر رد كسانى آوردیم كه پنداشته اند دریاى خزر از جانب دریاى مایطس و نیطس بدریاى مایطس و خلیج قسطنطنیه پیوسته است كه اگر این دریا بخلیج قسطنطنیه پیوسته بود روس بدانجا میرفت كه مایطس چنان كه گفته ایم دریاى روس است و همه مردم اقوام مختلف كه از این دریا گذشته اند بىخلاف گفته اند كه دریاى اقوام عجم خلیجى متصل بدریاهاى دیگر ندارد كه دریائى كوچك است و حدود آن معلوم است و آنچه از حكایت كشتیهاى روس بگفتیم در آن نواحى میان همه اقوام مشهور است و سال آن نیز معین است كه بعد از سیصد بود و تاریخ دقیق آن از یاد من رفته است . شاید آنكه میگوید دریاى خزر بخلیج قسطنطنیه متصل است میخواهد بگوید دریاى خزر همان دریاى مایطس و نیطس یعنى دریاى برغز و روس است و خدا كیفیت حال را بهتر داند .

و ساحل طبرستان بر این دریاست و در آنجا شهریست بنام الهم كه نزدیك ساحل است و از آنجا بآمل یك ساعت راه است و بر كناره گرگان مجاور این دریا شهریست كه آن را آبسكون گویند و تا گرگان قریب سه روز راه است و گیل و دیلم بر كنار این دریاست و كشتیها از این دریا بتجارت سوى آمل رود و از راه رود خزر به آنجا رسد و هم بر این دریا از سواحلى كه نام بردیم كشتیها به تجارت سوى باكه رود كه معدن نفت سفید و غیره است و در همه جهان نفت سفید جز اینجا نباشد و خدا بهتر داند و باكه بر ساحل مملكت شروان است و در این دیار نفت ، آتشفشانى هست كه یك چشمه آتش است و هرگز آرام نشود و پیوسته آتش از آنجا بالا رود .

و مقابل این ساحل به دریا جزیره هاست كه از آن جمله جزیره اى بفاصله

ص: 182

سه روز از ساحل است كه در آنجا آتشفشانى بزرگ است و در بعضى اوقات سال نفس زند و آتشى بزرگ از آن بر آید كه چون كوهى بسیار بلند بر هوا رود و بیشتر دریا را روشن كند و از صد فرسخ در خشكى دیده شود و این آتشفشان چون آتشفشان جبل بركان دیار سیسیل است كه تابع سرزمین فرنگ و هم تابع افریقیه مغرب است . از همه آتشفشانهاى دنیا هیچیك پرصداتر و آتش افروزتر و سیه دودتر از آتشفشان دیار مهراج نیست و پس از آن آتشفشان دره برهوت است كه نزدیك دیار اسفار و حضرموت شحر میان یمن و دیار عمان است و صداى آن چون رعد از بسیار میل فاصله شنیده شود و از قعر آن آتشپاره ها چون كوه با سنگهاى سیاه بر جهد و به هوا رود و از بسیار میل فاصله دیده شود آنگاه به زیر آید و بقعر و اطراف آن افتد و آتشپاره اى كه از آنجا نمایان شود سنگهایى است كه از فرط حرارت آتش سرخ شده است و ما در كتاب اخبار الزمان از اینكه چرا چشمه هاى آتش در زمین پدید میآید و مایه آن چیست سخن آورده ایم . و هم در این دریا مقابل ساحل گرگان جزایرى هست كه از آنجا یك قسم باز سفید شكار كنند و این قسم باز از همه پرندگان شكارى مطیع تر و كم آمیزش تر است ولى این قسم باز كمى ضعیف است زیرا وقتى شكارچى آن را از این جزایر شكار كند خوراك آن ماهى باشد و چون خوراك آن عوض شود دچار ضعف شود همه كسانى كه پرندگان و حیوانات شكارى شناسند از ایرانى و ترك و رومى و هند و عرب گفته اند كه باز اگر بسپیدى متمایل باشد از همه بازهاى دیگر تیز روتر و نكوتر و خوش بنیه تر و جسورتر و خوش آموزتر و در كار اوج گرفتن نیرومندتر باشد و بیشتر رود زیرا یك جزء اساسى حرارت در او باشد كه در بازهاى دیگر نباشد و اختلاف رنگ آن به علت اختلاف مكان است و در ارمنستان و دیار خزر و جرجان و بلاد ترك كه مجاور آنست از كثرت برف ، سفید خالص باشد .

از یك خاقان خرد پیشه ترك حكایت كنند ؛ و خاقانها همان ملوك تركند كه

ص: 183

دیگر ملوك تركان اطاعت ایشان كنند ، كه گفته بود : « وقتى جوجه بازهاى سرزمین ما در آشیانه از پوست برون افتد بفضا بالا رود و در انتهاى فضا بهواى سرد غلیظ رسد و حیواناتى را كه آنجا ساكن است فرود آرد و با آن تغذیه كند و خیلى زود نیرو گیرد و رشد كند كه غذا در او مؤثر افتد و بسا باشد كه در آشیان آن از این حیوانات نیمه جان پیدا شود . » جالینوس گوید : « در هوا گرم و مرطوب است و از قوت بادهاى مرتفع برودت گیرد و فضا موجوداتى دارد كه در آنجا پدید آید و ساكن باشد . » از بلیناس نقل كرده اند كه گفته بود : « وقتى در این دو عنصر یعنى خاك و آب مخلوقى هست مىیاید دو عنصر عالیتر یعنى هوا و آتش نیز مخلوق و ساكنانى داشته باشد . » در ضمن اخبار هارون الرشید چنین دیدم كه رشید روزى بدیار موصل به شكار رفت و باز سپیدى بدست داشت و باز در دست او بهیجان آمد و آن را رها كرد و همچنان اوج گرفت تا در هوا نهان شد و چون از او نومید شدند نمودار شد و چیزى بمنقار داشت و با آن فرود آمد كه به شكل مار یا ماهى بود و پرى به شكل بال ماهى داشت و رشید بگفت تا آن را به طشتى نهادند و چون از شكار بازگشت علما را احضار كرد و از آنها پرسید : آیا در هوا چیزى سكونت دارد ؟

مقاتل گفت : « اى امیر مؤمنان از جدت عبد الله بن عباس روایت كرده ایم كه هوا باقوام مختلف الخلقه آباد است در آنجا خلقى ساكنند و نزدیك تر از همه بما جنبندگانیست كه در هوا تخم گذارد و همانجا جوجه شود و هواى غلیظ آن را بردارد و بپرورد تا به صورت مار یا ماهى در آید و آن را بالهایى است كه پر ندارد و بازهاى سپید كه در ارمنستان هست آن را تواند گرفت » پس هارون طشت را برون آورد و حیوان را بدانها نمود و آن روز مقاتل را جایزه داد .

مطلعان مصر و دیار دیگر مكرر به من گفته اند كه در فضا بازهایى دیده اند

ص: 184

كه با سرعت برق میرفته و گاه با یكى از حیوانات روى زمین برخورده و آن را تلف كرده است و بسا شده كه از پرواز شبانه و حركت آن در هوا صدائى چون باز كردن جامهء نو به گوش میرسیده و بىخبران و زنان گویند این صداى جادوگرى است كه پرواز مىكند و بالهاى كتانى دارد .

مردم در این زمینه گفتگو بسیار دارند و استدلالشان اینست كه در عنصر آب حیواناتى بوجود مىآید بنابر این میبایست در دو عنصر سبك یعنى هوا و آتش نیز موجودات و حیواناتى بوجود آمده باشد چنان كه در دو عنصر سنگین خاك و آب بوجود آمده است .

مسعودى گوید حكما و ملوك وصف باز گفته و اوصاف جالب آورده و ستایش مفصل كرده اند . خاقان ملك ترك گفته « باز شجاع با اراده است » و كسرى انوشیروان گفته « باز رفیقى است كه اشاره را نیكو دریابد و فرصت را اگر میسر شد از دست ندهد . » قیصر گفته « باز پادشاهى بزرگوار است اگر محتاج شود بگیرد و اگر بىنیاز شود رها كند . » و فیلسوفان گفته اند « از باز سرعت طلب و نیرومندى در كار تحصیل روزى آموز » بهنگام اوج گرفتن اگر شاهبال باز دراز و بالهایش بلند بود دور تر و تندتر مىتواند رفت چون قوش كه دور پرواز است و تندرو و از پرواز مكرر وا نمىماند كه شاهبالش بلند و پیكرش پر مایه است و باز كوتاه پرواز است از آن رو كه بالهایش كوتاه و پیكرش لاغر است و اگر دور پرواز كند واماند و به زحمت افتد .

آفت پرندگان شكارى كوتاهى شاهبال است نه بینى كه دراج و پا كوتاه و كبك و امثال آن كه شهبالشان كوتاه است چگونه اوج پروازشان كم است . ارستجانس گوید : باز پرنده ایست كه پرده پهلو ندارد و آنچه را كه در بازو كم دارد در پنجه و پا دارد ، از همه پرندگان كم جثه تر و پردل تر و شجاعتر است زیرا حرارتى در او هست كه در پرندگان دیگر نیست سینه اش را دیده ایم كه از عصب بافته شده و گوشت ندارد . » جالینوس ضمن تأیید گفتار ارستجانس گوید : « باز آشیانه نگیرد مگر در

ص: 185

درختى پیچیده و پر از خار كه كجىهاى بسیار داشته باشد تا نهانتر باشد و رنج گرما و سرما را بهتر دفع كند و چون خواهد تخم گذارد براى خویشتن خانه اى بسازد و سقف آن را خوب بر آورد كه باران و برف بدان نرسد تا خود و جوجگانش از سرما و رنج مصون باشد . » و ادهم بن محرز آورده كه اول كس كه قوش نگه داشت حارث بن معاویة بن ثور كندى بود و او پدر قبیله كنده بود . روزى صیادى را دید كه دامى براى گنجشكان گسترده بود و اكدرى بر گنجشكى كه در دام افتاده بود فرود آمد و آن را شكار كرد ( اكدر همان قوش است و هم از نامهاى آن اجدل است ) و گنجشك بدام افتاده را خوردن گرفت و شاه از آن در شگفت ماند و قوش را همچنان كه گنجشك را مىخورد پیش روى آوردند و آن را در زیر زمین خانه انداخت و پس از مدتى قوش بیضه نهاد و از جاى خود نرفت و اگر چیزى به او میدادند مىخورد و اگر گوشتى میدید بدست صاحب خود میجست پس او را بخواندند و بیامد و از دست چیز خورد و كسان از همراه بردن آن میبالیدند . تا یك روز كبوترى را بدید و از دست حامل خود بپرید و آن را شكار كرد شاه بفرمود تا نگهش دارند و با آن شكار كنند یك روز كه شاه در راه بود و خرگوشى دوان شد و قوش سوى آن رفت و بگرفت آنگاه آن را بطلب پرنده و خرگوش میفرستاد كه میگرفت و باز میگشت پس از آن عربان قوش نگهداشتند و در میان مردم رسم شد .

اما در خصوص شاهین در كتابى كه از روم بحضور مهدى آورده بودند و شاه به دو هدیه كرده بود ارستجانس حكیم گفته بود كه یكى از شاهان روم بنام فسیان روزى شاهینى را بدید كه با سرعت روى پرندگان آبى فرود میآمد و آن را میزد و در هوا اوج میگرفت و این كار را مكرر كرد . شاه گفت این حیوان شكاریست از قوت فرود آمدنش بر پرندگان آبى توان دانست كه شكاریست و سرعت اوج گرفتنش در هوا معلوم میدارد كه پرنده اى گریزانست و قابل دست

ص: 186

آموزیست و چون رفتار آن را مكرر دید بپسندید و نخستین كس بود كه شاهین داشت . سعید بن عبیس از هاشم بن خدیجه آورده كه گفته بود قسطنطنین پادشاه عموریه در اثناى شكار بوسیله باز بخلیج نیطس رسید كه بدریاى روم جاریست و به چمن زارى وسیع و گسترده ما بین خلیج و دریا گذشت و شاهینى را دید كه بر پرندگان آبى فرود همى آید و از سرعت و مهارت آن بشگفت شد و راه شكار آن را نمیدانست آنگاه بگفت تا آن را شكار كردند و تعلیم داد و قسطنطنین نخستین كس بود كه شاهین داشت و آن چمن زار گسترده وسیع را بنگریست كه گلهاى رنگارنگ بر آن پراكنده بود و گفت این جائى استوار است كه میان رود و دریاست و وسعت و امتداد دارد و شایسته است كه شهرى اینجا باشد و شهر قسطنطنیه را آنجا پى افكند . در این كتاب ضمن سخن از ملوك روم از این قسطنطین بن هلاین و اخبار وى كه مروج دین نصرانیت بود سخن خواهیم داشت و این یكى از عللى است كه براى بناى قسطنطنیه آورده اند .

ابن غفیر از ابو زید قهرى آورده كه رسم ملوك اندلس كه لذریق لقب داشتند این بود كه وقتى شاه سوار شود شاهین ها در هوا سایبان اردو باشند و موكب شاه را بپوشانند و گاه فرود آیند و گاه بالا روند و شاهین ها براى این كار تعلیم یافته بودند و در همه مدت سیر شاه چنین بود تا به منزل رسد و شاهین ها بدورش فرود آیند تا روزى یكى از شاهان كه ازرق نام داشت سوار شد و شاهین ها به همان وضع كه گفتیم با او بود مرغى بپرواز آمد و شاهینى بر او جست و بگرفت و شاه از این بشگفت شد و شاهین را شكار كردن آموخت و وى اول كس بود كه در مغرب و دیار اندلس بوسیله شاهین شكار كرد .

مسعودى گوید و نیز گروهى از دانایان این مسائل گفته اند نخستین كس از مردم مغرب كه عقاب داشت همو بود و چون رومیان شدت گرفتن و تیزى چنگال آن بدیدند حكیمان قوم گفتند حیوانیست كه خیرش بشرش نیرزد .

ص: 187

گویند كه قیصر عقابى بكسرى هدیه كرد و ضمن نامه به دو خبر داد كه عقاب از قوش كه شكار آن را پسندیده كار آمدتر است و كسرى بفرمود تا آن را از پى آهوئى انداختند كه بگرفت و در همش كوفت و كسرى را از كار آن عجب آمد و خرسند بازگشت و آن را گرسنه نگهداشت تا به شكار برد ولى عقاب بطفل كسرى پرید و او را بكشت و كسرى گفت « قیصر بدون سپاه فرزند ما را كشت » پس از آن كسرى یوزپلنگى به قیصر هدیه كرد و به دو نوشت كه این حیوان آهو و رصدكان امثال آن را میكشد و رفتار عقاب را مكتوم داشت و قیصر یوزپلنگ را بپسندید و آن را همانند پلنگ دید و از او غافل ماند تا یكى از فرزندان او را بدرید و او گفت : « اگر كسرى پسر ما را شكار كرد چه باك كه ما هم او را شكار كرده بودیم . » این شد كه از گفتگوى دریاى گرگان و جزایر آن بگفتگو از اقسام حیوانات شكارى رسیدیم و بعدها نیز در ضمن سخن از شاهان یونان درباره باز و اقسام حیوانات شكارى و اشكال آن سخن خواهیم داشت . اكنون بذكر باب و ابواب و اقوام مجاور حصار و جبل قبخ بازگردیم .

گفته ایم كه بدترین ملوك مجاور این كوه شاه مملكت جیدان است و شاه آنجا مردى مسلمان است كه پندارد از عرب قحطان است و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بنام سلفان معروف است و در مملكتش جز او و فرزندانش مسلمان نیست به نظر من نام سلفان عنوان كسى است كه پادشاه این ناحیه باشد ما بین مملكت جیدان و باب و ابواب گروهى مسلمانان عربند كه جز زبان عربى ندانند و در بیشه ها و جنگلها و دره ها و كنار رودخانه هاى بزرگ كه از دهكده هاى مسكونیشان میگذرد پراكنده اند و از هنگامى كه این دیار گشوده شده و صحرانشینان عرب بدانجا آمده اند در این ناحیه سكونت دارند . این قوم مجاور مملكت جیدان اند ولى در پناه درختان و رودخانه ها از دسترس بدورند و تا شهر باب و ابواب سه میل فاصله دارند و مردم باب از آنها بیمناكند .

ص: 188

پس از مملكت جیدان در مجاورت جبل قبخ و سریر پادشاهى است مسلمان برزبان نام كه دیارش بنام كرج معروفست و این قوم چادرنشینند و هر پادشاهى بر این مملكت حكومت كند او را برزبان گویند و مجاور مملكت برزبان كشورى است بنام غمیق كه مردم آن نصرانیند و مطیع پادشاهى نیستند رؤسائى دارند و با مملكت الان در حال صلحند .

پس از آنها در مجاورت سریر و جبل مملكتى است كه آن را زریكران گویند كه بمعنى زره سازان است زیرا غالب آنها زره و جوشن و لگام و شمشیر و دیگر لوازم آهنى سازند و دیانتهاى گونه گون دارند یعنى مسلمان و یهود و نصارى باشند و دیارشان دیارى صعب العبور است و بدین سبب از دسترس اقوام مجاور دور مانده اند .

مجاور آنها مملكت سریر است كه پادشاه آن را فیلانشاه گویند و دین نصرانى دارد سابقاً در همین كتاب گفته ایم كه وى از اعقاب بهرام گور است و او را فرمانرواى سریر از آن رو گفته اند كه یزدگرد آخرین پادشاه ساسانى وقتى شكسته و فرارى شد تخت طلا و خزاین و اموال خود را به مردى از اعقاب بهرام گور داد تا بدین مملكت ببرد و تا بوقت استرداد در آنجا محفوظ دارد و یزدگرد بخراسان رفت و آنجا كشته شد و این حادثه چنان كه در این كتاب و كتابهاى دیگر گفته ایم در ایام خلافت عمر رضى الله عنه بود و آن مرد در این مملكت بماند و بر آن چیره شد و پادشاهى در خاندانش بماند و فرمانرواى سریر نام یافت ( كه سریر بمعنى تخت است ) و پایتخت مملكتش موسوم به حمرج است و دوازده هزار دهكده دارد كه هر كه را خواهد از آنها بنده گیرد و دیارش دیارى صعب العبور و به همین جهت از دسترس دور است كه در یكى از دره هاى جبل قبخ است و این پادشاه بقوم خزر حمله برد و بر آنها غلبه یابد كه آنها بدشتند و او بكوه است .

مجاور این مملكت مملكت الان است و شاه آن را كركنداج گویند و این

ص: 189

اسم همه شاهان آنجاست فیلانشاه نیز چنین است و نام همه پادشاهان سریر است و پایتخت پادشاه الان را معص گویند كه بمعنى دیانت است در غیر این شهر نیز قصرها و تفرجگاهها دارد كه گاه در آن سكونت گیرد و اكنون میان او و پادشاه سریر خویشاوندى است كه هر یك خواهر دیگرى را بزنى گرفته است . ملوك الان بدورانى كه خلافت اسلام بدولت عباسى رسید بدین نصرانیت گرویدند كه پیش از آن برسم جاهلیت بودند و بعد از سال سیصد و بیست از نصرانیت بگشتند و اسقفان و كشیشان خود را كه پادشاه روم براى ایشان فرستاده بود بیرون كردند .

ما بین مملكت الان و جبل قبخ بر یك دره بزرگ قلعه و پلى هست كه قلعه را قلعه باب الان گویند و این قلعه را بروزگار پیشین یكى از شاهان قدیم ایران بنام اسپندیار پسر یستاسف بن لهراسب بنیاد كرده و در آنجا مردانى نهاده كه قوم الان را از وصول بجبل قبخ مانع شوند كه جز بر این پل و از زیر این قلعه راه ندارند و قلعه بر صخره اى سخت است كه جز با موافقت ساكنانش راهى براى گشودن قلعه و وصول بدان نیست و این قلعه كه بر فراز صخره بنا شده چشمه آبى خوشگوار دارد كه از بالاى صخره میان قلعه نمودار شود و این قلعه یكى از جمله قلعه هاست كه بمناعت و سرسختى در جهان معروفست . و ایرانیان در اشعار خود از این قلعه و اینكه اسفندیار بن گشتاسب بانى آن بوده یاد كرده اند اسپندیار در مشرق با اقوام مختلف جنگهاى بسیار داشت همو بود كه بدیار ترك راند و شهر صفر را كه بسرسختى و مناعت میان ایرانیان ضرب المثل بود ویران كرد . اعمال اسفندیار و آنچه بگفتیم در كتاب معروف بكتاب بنكش كه ابن مقفع به زبان عرب آورده مذكور است . وقتى مسلمة بن عبد الملك بن مروان به این ناحیه رسید و مردم آنجا را مطیع كرد گروهى از مردم عرب را در این قلعه جاى داد كه تاكنون نگهبانى آنجا میكنند و آذوقه براى آنها از خشكى از دربند تفلیس مىبرند و از تفلیس تا این قلعه پنج روز راه است اگر یك مرد در این

ص: 190

قلعه باشد همه ملوك كفار را از عبور این جا مانع تواند شد كه بسیار بلند است و بر راه و پل و دره تسلط دارد . پادشاه الان با سى هزار سوار حركت مىكند و میان ملوك آن نواحى به قوت و شجاعت و تدبیر شهره است و در مملكت او آبادیها بهم پیوسته است كه چون خروسها بانك زنند از پیوستگى آبادى در سایر مملكت بانگ خروس بر آید .

و مجاور مملكت الان قومى است كه آن را كشك خوانند و ما بین جبل قبخ و دریاى روم اقامت دارند و قومى پاكیزه اند و پیرو دین مجوسند و از همه اقوام این نواحى كه بگفتیم هیچ یك بظرافت پوست و صفاى رنگ و نكوئى مردان و زیبایى زنان و بلندى قامت و باریكى كمر و بزرگى سرین و نكویى چهره مانند این قوم نباشند و زنانشان بلذت بخشى در خلوت معروف باشند و لباسشان سپیدك و دیباى رومى و سقلاطونى و دیگر اقسام دیباى زربفت است و در آنجا اقسام پارچه از كنف بافند كه یك نوع آن بنام طلى از حریر دبیقى نازكتر و با دوام تر است و بهاى هر جامه بده دینار رسد و بنواحى مسلمان نشین مجاور ایشان برند باشد كه این جامه ها را از اقوام مجاور آنها نیز آرند ولى آنچه از قوم كشك آرند معروفتر است .

و الان از این قوم نیرومندتر است و این قوم با الان جنگ نكند و از دست الان بقلعه هایى كه بساحل دریا دارد پناه برد . دربارهء دریایى كه بر ساحل آن مقام دارند خلاف است بعضى كسان گفته اند دریاى روم است گروهى دیگر گفته اند دریاى نیطس است بهر حال از راه دریا به طرابزنده نزدیكند و از آنجا كشتىهاى كالا سوى ایشان رود و هم كالا بیارد علت ضعف ایشان در مقابل الان از آنجاست كه پادشاهى ندارند كه آنها را هم سخن كند اگر هم سخن میشدند الان و اقوام دیگر یاراى مقابله با ایشان نداشتند و معنى كشك كه فارسى است گمراهى و غرور است زیرا ایرانیان وقتى كسى را گمراه و مغرور بینند گویند : كشك . و مجاور این قوم بر ساحل دریا قوم دیگر است كه دیارشان را هفت شهر گویند و آن قومى نیرومند

ص: 191

است كه بدیارى دور دست مكان دارد كه شریعت آن ندانم و درباره دین آن خبرى نشنیده ام .

مجاور آنها قومى بزرگ است كه ما بین آن و دیار كشك رودى عظیم همانند فرات جریان دارد كه بدریاى روم و بقولى بدریاى نیطس میریزد و پایتخت این قوم را ارم ذات العماد گویند و رسومشان عجیب است و عقاید جاهلیت دارند و این دیار ساحل دریا را حكایتى جالب است كه هر سال ماهى بزرگى سوى آنها آید و از آن بر گیرند آنگاه بار دیگر بیاید و پهلوى دیگر سوى آنها كند و باز از آن بر گیرند و جایى كه بار اول از آنجا گوشت گرفته اند مانند اول شده باشد و حكایت این قوم در این قلمرو كفار معروف است .

و مجاور این قوم قومى است میان چهار كوه كه همه سر سخت و سر به آسمان كشیده است و میان این چهار كوه یكصد میل صحراست و میان صحرا محلى فرو رفته است كه گویى به پرگار خط كشیده اند و دایره اى بهم پیوسته و فرو رفته است در سنگ سخت بىرخنه چون خط دائره و دور این فرو رفتگى قریب پنجاه میل است یك پاره استوار تا پائین چون دیوارى كه از پائین به بالا ساخته باشند و تا قعر آن در حدود دو میل است و راهى براى وصول بدانجا نیست و شبانگاه در آنجا در چند جاى مختلف آتش بسیار دیده شود و بروز دهكده ها و آبادیها با - نهرهاى جارى و مردم و حیوانات به چشم آید اما مردم از دورى قعر آنجا كوچك دیده شوند معلوم نیست از چه قومند و راه بالا آمدن از هیچ سو ندارند و مردم بالا به هیچ وجه بنزد ایشان پائین نتوانند رفت و پشت این چهار كوه بساحل دریا فرو رفتگى دیگر است كه قعر آن نزدیك است و در آن جنگل ها و بیشه ها است و یك قسم بوزینه راست قامت با چهره مدور آنجا هست كه بیشتر به صورت و شكل انسان میماند ولى موى دارد . بندرت یكى از این بوزینه ها را با حیله بسیار شكار كنند و بدست آرند كه در كمال فهم و شعور است ولى زبان ندارد كه سخن

ص: 192

گوید و هر چه را با اشاره به دو گویند فهم تواند كرد و گاه باشد كه یكى از آن را براى پادشاهان اقوام آنجا برند و تعلیمش دهند كه با مگس پران بالاى سر شاه بر سفره به پا ایستد كه بوزینه بخصوص زهر را در خوردنى و نوشیدنى نیك شناسد و شاه از غذاى خود به دو اندازد اگر خورد شاه نیز بخورد و اگر پرهیز كرد بداند كه زهر آلود است و از آن حذر كند و بیشتر ملوك چین و هند چنین بوزینه اى دارند . در همین كتاب از حكایت فرستادگان چین سخن آورده ایم كه بحضور مهدى آمده بودند و گفتند كه ملوكشان در كار غذا خوردن از بوزینه سود مىبرند و هم از حكایت بوزینگان یمنى و پیمانى كه سلیمان بن داود بر لوح آهنى براى بوزینگان یمن نوشته و حكایت بوزینگان با كاردار معاویة بن ابى سفیان و آنچه دربارهء بوزینگان نوشت و وصف بوزینهء بزرگى كه لوح آهنى به گردن داشت از همه اینها سخن آورده ایم . و در همه جهان هوشیارتر و مكارتر از این گونه بوزینه نیست زیرا بوزینه در همه نواحى گرم جهان هست از جمله در سرزمین نوبه و علیاى دیار حبشیان مجاور علیاى مصب نیل یك جور هست كه به بوزینه نوبه اى معروف است جثه و صورت كوچك دارد و سیاه كم رنگ چون مردم نوبه است و همان است كه بوزینه بازان دارند و بر نیزه بالا رود و بنوك آن رسد . در ناحیهء شمال نیز در جنگل ها و بیشه ها در حدود دیار سقلاب و اقوام دیگر كه آنجا بسر مىبرند بوزینه هست به همان كیفیت كه وصف آن بگفتیم كه به صورت نزدیك انسان است و در خلیج هاى زابج چین و در كشور مهراج پادشاه جزایر نیز بوزینه یافت مىشود .

از پیش گفته ایم كه كشور مهراج همسنگ چین است و ما بین كشور بلهرا و ملك چین است و این گونه بوزینه در این ناحیه مشهور و در این خلیج ها فراوان است و به صورت تمام است و از آن براى مقتدر آورده بودند با مارها در زنجیرهاى گران ، بعضى بوزینه ها ریش و سبیل داشتند . و پیر و جوان بودند ، با هدیه هاى دیگر از عجایب دریا كه همه را احمد بن هلال كه در آن وقت امیر عمان بود فرستاده بود .

ص: 193

و كار این گونه بوزینه بنزد دریانوردان سیراف و عمان كه بدیار كله و زابج آمد و رفت دارند معروفست كه چگونه با حیله نهنگ را از داخل آب شكار مىكند .

گر چه جاحظ گفته است كه جز به نیل مصر و رود مهران سند نهنگ نیست و سابقاً آنچه را در این باب گفته در همین كتاب آورده ایم و مكانهاى نهنگ را بر شمرده ایم .

كسانى كه به یمن رفته اند خلاف ندارند كه در آنجا در نقاط بسیار چندان بوزینه هست كه از فزونى بشمار نیاید . از جمله بدرهء نخله ما بین دیار جند و دیار زبید كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو امیر آنجا ابراهیم بن زیاد فرمانرواى حرملى است و از این دره تا زبید یك روز راه است و تا جند یك روز یا بیشتر است و این دره آبادى بسیار دارد و آب فراوان بدان ریزد و موز آنجا بسیار است و بوزینه فراوان دارد . دره میان دو كوه بلند است و بوزینه ها گله هاست كه هر گله را یك نر بزرگ پیشاهنگ باشد و رهبرى كند . گاه باشد كه بوزینه از یك شكم ده و دوازده بچه آرد چنان كه خوك بچه خوك هاى بسیار آرد و بوزینه ماده برخى از بچه ها را بردارد ، چونان كه زن بچهء خویش را و میمون نر بقیه را حمل كند و بوزینگان مجامع و انجمنها دارند كه بسیار بوزینه در آنجا فراهم شود و سخن و مخاطبه و همهمه شنیده شود و مادگان همچون زنان از مردان ، جدا نشینند و چون كسى گفتگوى ایشان بشنود و خودشان را میان كوه و درختان موز و تاریكى شب نبیند ، بىشك پندارد گروهى انسان فراهمند از بس كه بشب و به روز فزونند . در همه نواحى جهان كه بوزینه هست بوزینه اى نكوتر و مكارتر و خوش آموزتر از بوزینه یمن نیست و مردم یمن بوزینه یمن را رباح نامند و بوزینگان نر و ماده انبوه مو بسر دارند كه آویخته باشد و احیانا سیاه پر رنگ باشد و چون بنشینند زیر دست رئیس نشینند و كارهاى دیگرشان نیز همانند آدمیان باشد و بدیار مارب یمن میان صنعا و قلعهء كهلان در دشتها و كوهها چندان میمون هست كه از بسیارى در آن دشتها و كوهها چون ابر به نظر آید و این كهلان یكى از

ص: 194

قلعه ها و مخالیف یمن است و اكنون اسعد بن یعفور پادشاه یمن آنجا مقیم است و از همهء مردم بجز خواص خود روى نهان دارد و باقیمانده ملوك حمیر است و سپاه سواره و پیاده پنجاه هزار دارد كه مقررى بگیر باشند و هر ماه میگیرند و وقت دریافت مقررى را بركت نامند كه آنجا فراهم شوند و از مخالیف فرود آیند و مخالیف بمعنى قلعه هاست . و این مرد در یمن با قرمطیان و فرمانرواى مذیخره على بن فضل جنگها داشت و این از پس سال دویست و هفتاد بود . على در یمن اهمیت بسیار داشت تا كشته شد و كار یمن بر این مرد استقرار گرفت . بوزینه در یمن مواضع بسیار دارد و در نواحى دیگر زمین نیز هست كه از ذكر آن چشم پوشیدیم كه علت پیدایش بوزینه را در بعضى از نواحى بخصوص ، با اخبار نسناس و با حكایت عربد كه پنداشته اند یك قسم مار است كه بدیار حجر یمامه وجود دارد در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

متوكل در آغاز خلافت خویش از حنین بن اسحاق خواست چاره اى بیندیشد تا چند نسناس و عربد بحضور وى آرند ولى جز دو نسناس به سرمن رأى نرسید و عربد از یمامه نتوانست آورد زیرا این عربد چون از یمامه بیرون شود و به محلى رسد كه فاصله آن معین است از ظرفى كه در آنست نابود شود . مردم یمامه از آن براى جلوگیرى مار و عقرب و حشرات دیگر سود برند چون مردم سیستان كه از خارپشت سود برند به همین جهت میان مردم سیستان از قدیم رسم بوده كه در آنجا خارپشت را نكشند زیرا آنجا دیارى ریگستان است كه اسكندر ذو القرنین در سفر خویش آن را بنیاد كرده و در اطراف آن بسیار كوههاى ریگ است كه با چوب و نى محصور كرده اند و شهر افعى و مار بسیار دارد و اگر فراوانى خارپشت نبود همه مردم آنجا تباه میشد . مردم صعید و دیگر نواحى مصر نیز حیوانكى دارند بنام العرانس كه از موش بزرگتر و از موش خرما كوچكترست و رنگ سرخ و شكم سپید دارد و اگر این حیوانك نبود مردم مصر از

ص: 195

دست ثعبان كه یك قسم مار بزرگ است بستوه مىآمدند مار دور این حیوانك را بگیرد و به آن پیچد و حیوان بادى به طرف آن رها كند و مار از باد آن سست شود كه خاصیت این حیوان چنین است . خشكى و دریا و حیوان و گیاه و جماد مشرق و مغرب و یمن كه جنوب است و جدى كه شمال است خاصیت هاى بسیار دارد كه طبیعت هر یك از این جهات را یاد كرده ایم و اگر در اینجا بگوییم از مقصد خویش دور خواهیم شد اكنون بموضوع سخن پیش كه گفتگوى اقوام مجاور باب و ابواب و حصار و كوه قبخ و دیار خزر و الان بود باز گردیم و گوئیم :

در مجاورت دیار خزر و الان ما بین آنها و مغرب چهار قوم ترك است كه آغاز نسبشان بیك پدر میرسد و شهرنشین و صحرا گردند با قوت و دلیرى بسیار و هر قوم پادشاهى دارد و وسعت مملكتش روزها راهست بعضى ممالكشان بدریاى نیطس پیوسته است و دائماً به شهر رومیه و حدود اندلس تاخت و تاز كنند و بر همه اقوام این نواحى غالب باشند و میان ایشان با شاه خزر و هم با فرمانرواى الان صلح است و دیارشان بدیار خزر متصل است قوم اول بجنى نام دارد و از پى آن قوم دیگر است كه آن را بجغرد گویند پس از آن قومى است كه آن را بجناك نامند كه از همه اقوام چهارگانه نیرومندتر است . و از پى آن قوم دیگر است بنام نو كرده و ملوكشان بدوىاند و از پس سال سیصد و بیست یا در همانسال با روم جنگها داشتند . رومیان بحدود سرزمین خود در مقابل این اقوام چهارگانه كه گفتیم یك شهر یونانى بزرگ دارند و لندر نام و در آنجا خلق بسیار است و در میان كوه و دریا سخت استوار است و مردم آنجا جلوگیر اقوام مذكور بودند و این تركان راه بدیار روم نداشتند كه كوه و دریا و مردم این شهر مانع بود . ولى میان اقوام داخل شهر جنگها شد و مایه اختلاف بر سر یك مرد مسلمان تاجر از سرزمین اردبیل بود كه بسرزمین كسانى از مردم شهر فرود آمده بود و كسانى از طایفه دیگر او را به مهمانى خواندند و خلاف افتاد و رومیان مقیم ولندر در غیبت آنها به محلشان

ص: 196

حمله بردند و اسیر بسیار گرفتند و اموال فراوان بغارت آوردند و تركان كه با هم بجنگ بودند از این خبر یافتند و همسخن شدند و خونها را كه در میانه بود بخشیدند و همگى سوى ولندر حمله بردند و در حدود شصت هزار سوار بدانجا رهسپار شد و این بدون مقدمات و تجمع بود و اگر نه در حدود یكصد هزار سوار شده بودند و چون خبرشان به ارمنوس رسید كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو شاه روم است دوازده هزار سوار از پیروان دین مسیح با اسب و نیزه در لباس عرب بمقابله آنها فرستاد و پنجاه هزار كس از مردم روم نیز بر آن بیفزود كه هشت روزه به ولندر رسیدند و پشت دیوار شهر اردو زدند و آماده جنگ آن قوم شدند . تركان از مردم ولندر بسیار كس كشته بودند و مردم بحصار پناه برده بودند تا این كمك بدیشان رسید .

وقتى چهار شاه ترك بدانستند كه نیروى مسیحى و رومى بمقابله ایشان آمده است كس بدیار خود فرستاده و همه تاجران مسلمان را كه از دیار خزر و باب و الان و غیره به آنجا آمده بودند فراهم كردند و از همین چهار قوم نیز كسانى مسلمان شده بودند كه فقط هنگام جنگ با كفار با آنها همدست میشدند وقتى دو قوم صف كشیدند و پیروان دین مسیح پیش صف رومیان شدند تجار مسلمان از صف تركان برون شدند و آنها را باسلام خواندند و گفتند كه اگر بپناه تركان در آیند آنها را از دیارشان بدیار اسلام خواهند برد ولى مسیحیان نپذیرفتند آنگاه دو گروه به پیكار شدند كه بنفع مسیحیان و رومیان و بر ضد تركان بود زیرا بشمار چند برابر تركان بودند و شب را در اردوگاه بسر بردند و چهار شاه ترك بمشورت نشستند شاه بجناك گفت تدبیر كار بامداد فردا را به من واگذارید و آنها نیز پذیرفتند و چون صبح شد در جناح میمنه دسته هاى بسیار نهاد كه هر دسته هزار كس بود و همچنین در جناح میسره و چون دو گروه مقابل شدند دسته هاى طرف میمنه برون شد و قلب سپاه روم را تیر باران كرد تا به میسره رسید و دسته هاى طرف میسره برون شد و باز قلب سپاه روم را تیر باران كرد تا بجایى رسید كه دسته هاى میمنه از آن بیرون آمده بود

ص: 197

و تیر باران پیوسته بود و دسته ها چون آسیاب از پى یك دیگر همیرفت ولى قلب و میمنه و میسره ترك ثابت بود و دسته ها مقابل آن تلاقى داشت یعنى دسته هاى ترك كه از جناح میمنه برون میشد در آغاز میسره روم را تیر باران میكرد تا به میمنه آنها میرسید و تیر میانداخت و به قلب باز میگشت و دسته ها كه از میسره میامد از طرف میمنه مردم روم را تیر باران میكرد تا به میسره آنها میرسید و تیر میانداخت و بقلب باز میگشت و تیر میانداخت و تلاقى دسته ها چنان كه گفتیم در مقابل قلب بود و چون مسیحیان و رومیان آشفتگى صفوف خویش و تیر باران دشمن را بدیدند با صفوف مشوش بتركان حمله بردند و صفهاى آنها را استوار یافتند و دسته ها بمقابله آنها شتافت و تركان بیكبار تیر باران آغاز كردند كه سبب شكست رومیان شد و تركان از پى تیر باران با صفوف و تعبیه منظم بصف رومیان حمله بردند و دسته ها از راست و چپ بتاخت آمد و شمشیر در آن قوم نهاد و افق تیره گشت و ضجه اسبان برخاست و از رومى و مسیحى شصت هزار كس كشته شد چنان كه بر پیكر كشتگان بباروى شهر بر میشدند و شهر سقوط كرد و تا چند روز شمشیر در آنجا به كار بود و مردمش اسیر شد و تركان پس از سه روز از آنجا برون شده رو بقسطنطنیه نهادند و در آبادیها و مرغزارها و مزارع خون ریختند و اسیر گرفتند تا به پشت باروى قسطنطنیه رسیدند و چهل روز تمام آنجا بودند و زن و كودك اسیر را بپاره جامه یا جامه دیبا و حریر بفروختند و تیغ در مردان نهادند و كسى را زنده نگذاشتند و چه بسا كه خون زنان و كودكان را نیز بریختند و در آن نواحى نیز تاخت و تاز كردند و تاخت و تازشان تا دیار سقلاب و رومیه رسید و تا كنون تاخت و تازشان بحدود دیار اندلس و فرنگ و جلیقیان رسیده است و حملات تركان بقسطنطنیه و ممالك مذكور هم اكنون ادامه دارد اكنون به گفتگوى جبل قبخ و حصار و باب و ابواب باز میرویم . از جمله آنكه مجاور دیار الان قومى هست كه آن را ابخاز

ص: 198

گویند و پیرو دین نصارى است و اكنون داراى پادشاه است و پادشاه الان از آنها نیرومندتر است و این قوم به جبل قبخ پیوسته است و مجاور ملك ابخاز ملك جوریه است كه قومى بزرگ و پیرو دین نصرانى است و آن را خزران گویند و اكنون پادشاهى دارد كه وى را طبیعى نامند و در مملكت این طبیعى محلى هست كه بنام مسجد ذو القرنین معروفست از موقعى كه تفلیس گشوده شد و مسلمانان مقیم آنجا شدند تا روزگار متوكل ، مردم ابخاز و خزران به مرزبان تفلیس جزیه میدادند در آنجا مردى بود بنام اسحق بن اسماعیل و به نیروى مسلمانانى كه با او بودند بر اقوام مجاور تسلط داشت كه مطیع وى بودند و جزیه میدادند آنگاه كار اقوام آنجا بالا گرفت و متوكل گروهى را فرستاد كه به در بند تفلیس فرود آمدند و جنگ آغاز كردند و تفلیس را به شمشیر گشودند و اسحق بن اسماعیل كشته شد زیرا اسحق بن اسماعیل در این ناحیه دم از استقلال میزد و او را حكایتها بود كه ذكر آن بدرازا میكشد و در میان مردم این نواحى و دیگر مطلعان اخبار جهان معروفست به نظر من او مردى قرشى و اموى بود یا غلامى وابسته به آنها بود بهر حال از آن وقت تاكنون مهابت مسلمانان در تفلیس سست شده و ممالك مجاور از اطاعتشان برون رفته و بیشتر املاك تفلیس را تصرف كرده اند و راه از دیار اسلام به تفلیس از میان این اقوام كافر بسته شده كه تفلیس را احاطه كرده اند و مردمى نیرومند و جنگاورند اگر چه دیگر ممالك مذكور آنها را در میان دارند .

و مجاور مملكت خزران كشورى است كه آن را صمصخیان گویند كه دین نصارى دارند و برسم جاهلیتند و پادشاه ندارند و مجاور مملكت این صمصخیان ما بین دربند تفلیس و قلعه باب الان كه ذكر آن گذشت كشورى است كه آن را صناریان گویند و پادشاهشان كرسكوس نام دارد و این نام همه شاهان ایشانست و پیرو دین نصرانیند و این نصرانیان پندارند كه عربند و از نسل نزار بن معد بن مضرند

ص: 199

و تیره اى از عقیلند كه از روزگار قدیم در آنجا سكونت گرفته اند و بر بسیارى از اقوام آن ناحیه تسلط دارند و من بدیار مارب یمن مردمى از عقیل را بدیدم كه با قبیله مذحج پیمان دارند و میان ایشان و هم پیمانهاشان اختلاف نیست كه بر گفته خویش استوارند و اسب فراوان دارند با قوت كافى و در همه یمن از نزار بن معد جز این تیرهء عقیل نیست مگر گروهى كه گویند از اعقاب انمار بن نزار بن معدند و دخول آنها به یمن به ترتیبى است كه نقل كرده اند و آن حكایت مربوط به جریر بن عبد الله بجلى با پیمبر صلى الله علیه و سلم و حكایت طایفه بجیله است . و صناریان پندارند كه در روزگار قدیم از تیره عقیل دیار مارب به ترتیبى كه حكایت آن طولانى است جدا شده اند .

و مجاور مملكت صناریان مملكت شكین است كه نصرانیند و گروهى مسلمان نیز از تاجر و پیشه ور میان آنها هست و اكنون كه تاریخ كتاب ماست پادشاهشان ادرنرسه بن همام است .

و مجاور مملكت آنها مملكت قیله است و مردم شهر آنجا مسلمانند و ساكنان آبادیها و املاك اطراف نصرانیند و اكنون كه تاریخ كتاب ماست پادشاه ایشان عنبسهء اعور است و آنجا محل دزدان و اوباش و مردم بدكار است .

این كشور به كشور موقانیان پیوسته است كه از پیش یاد كردیم و گفتیم مستقل نیست و تابع كشور شروانشاه است این دیار معروف بموقانیان با قلمروى كه به همین نام بر ساحل دریاى خزر است تفاوت دارد محمد بن یزید كه اكنون بعنوان شروانشاه معروف است بدنبال پدران سلف خویش پادشاه ایرانشاه بود و ملك شروانشاه على بن هیثم بود و چون على بمرد محمد چنان كه از پیش گفتیم بر قلمرو شروانشاه استیلا یافت و این حادثه پس از آن بود كه عموى خویش را بكشت و ممالكى را كه مذكور افتاد بچنگ آورد و او را در جبل قبخ قلعه اى هست كه از همه قلعه هاى جهان بهتر از آن نشان نداده اند و خبرهاى باب بسیار

ص: 200

است از جمله خبر بناهاى عجیب كه كسرى پسر قباد پسر فیروز ، پدر خسرو انوشیروان ، در این شهر در محل معروف به مسقط با سنگ ساخته و دیوارهائى كه در دیار شروان ساخته و معروف بباروى گل است و باروى سنگى معروف به برمكى و قسمتى كه بدیار برذعه پیوسته كه چون در كتابهاى سابق آورده ایم از ذكر آن صرف نظر میكنیم .

در خصوص رود كر این رود از دیار خزران از مملكت جرجین آغاز مىشود و بدیار ابخاز میگذرد تا بدربند تفلیس میرسد و از میان شهر عبور مىكند و در دیار سیاوردیان جریان مییابد تا سه میلى برذعه میرسد و به طرف برداج از توابع برذعه جارى مىشود آنگاه در حدود صناره رود رس در آن میریزد و رس از اقصاى دیار روم از حدود شهر طرابزنده پدید میاید تا به كر میرسد و با آن یكى مىشود و بدریاى خزر میریزد و رس پیش از الحاق به كر ما بین بدین كه دیار بابك خرمى است و جزو آذربایجان است و كوه ابن موسى كه از دیار اران است میگذرد و پس از عبور از دیار ورثان بدانجا میرسد كه گفتیم . درباره این رودها و هم در باره اسبیذرود سخن گفته ایم و این كلمه بمعنى رود سپید است كه محل دو كلمه در فارسى و عربى مقدم و موخر است و مجراى آن بسرزمین دیلم به طرف قلعه سلار است و او ابن اسوار دیلمى یكى از ملوك دیلم است و اكنون كه تاریخ كتاب ماست بر آذربایجان تسلط دارد آنگاه این رود در دیلم از گیل مىگذرد و بدیار دیلم رودى دیگر در آن میریزد كه آن را شاهان رود گویند و معنى آن شاه رودها است از بس سپید و پاك و صاف است و همه با هم بدریاى گیل میریزد كه دریاى دیلم و خزر و اقوام دیگر است كه بر اطراف دریا جاى دارند و بیشتر این مردم دیلم و گیل كه ظهور كرده و بر بسیارى از نقاط زمین تسلط یافته اند بر ساحل همین رود بوده اند . اكنون كه اخبار دیار جبل قبخ و اقوام ساكن آن كوه و مردم اطراف آن را با اخبار باب و ابواب و دریاى خزر بسر بردیم از ملوك سریان

ص: 201

سخن آریم كه در كتابهاى زیج و نجوم و تاریخهاى قدیم از همه شاهان جهان نخست از ایشان یاد مىشود سپس از ملوك موصل و نینوى آنگاه از ملوك بابل كه زمین را آباد كردند و نهرها بشكافتند و درختان كاشتند و میوه ها پیوند زدند و پست و بلندیها صاف كردند و راهها گشودند و بدنبال آن از ایرانیان قدیم كه تا آفریدون بعنوان خدایان معروفند سپس از اشكان تا دارا ، كه همان داریوش پسر داراست ، و آنها را سكنون گویند سپس از ملوك طوایف آنگاه از ایرانیان طبقه دوم سپس از یونانیان آنگاه از رومیان سخن آریم و از ملوك عرب و اقوام سودان و مصر و اسكندریه و دیگر نواحى زمین كه پس از آنها بوده اند یاد كنیم انشاء الله تعالى .

ص: 202

ذكر ملوك سریانى و شمه اى از اخبارشان

مطلعان اخبار ملوك جهان گفته اند كه نخستین پادشاهان ما بعد طوفان پادشاهان سریانى بوده اند دربارهء ایشان و دربارهء نبط خلاف است بعضى گفته اند كه سریانیان همان نبطیانند و بعضى دیگر گفته اند كه آنها برادران لودماش بن نبیطند و بعضى نیز جز این گفته اند .

نخستین پادشاه ایشان مردى بنام شوسان بود و در تاریخ سریانیان و نبطیان او اول كس بود كه تاج بسر نهاد و ملوك زمین مطیع او شدند و مدت ملكش شانزده سال بود كه در زمین سركشى كرد و دیار به تباهى داد و خونها بریخت پس از او فرزندش بنام بربر پادشاهى یافت و ملكش تا هنگام مرگ بیست سال بود پس از آن سماسیر بن آوت هفت سال پادشاهى كرد پس از او اهریمون ده سال شاه بود و حدود شهرها و ولایتها معین كرد و در كار استوارى ملك و آبادى سرزمین خویش بكوشید و چون كارش استقرار یافت و ملكش بنظم آمد یكى از ملوك هند از قدرت و بسط عمران ملوك سریان و اینكه در طلب ممالك دیگرند خبر یافت و این شاه هندى بر همه ممالك هندوستان كه اطراف وى بود تسلط داشت و همه مطیع قدرت و در حوزه نفوذ او بودند گویند ملك او در حدود سند و هند بود پس بجانب دیار بست و غزنین و لعس و دیار داور شتافت كه بر ساحل نهر هیرمند است و هیرمند رود سیستان است كه تا چهار فرسخى آنجا جریان دارد و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو املاك و نخل و كوه و تفرجگاه مردم سیستان بر كنار این رود است و این رود را رود بست نیز گویند و از آنجا

ص: 203

تا سیستان كشتى بر آن رود كه آذوقه و چیزهاى دیگر بار دارد و از بست تا سیستان یكصد فرسخ است و دیار سیستان دیار باد و ریگ است و همان شهر است كه گویند باد آنجا آسیاها بگرداند و آب از چاه كشد و باغها سیراب كند و در همه دنیا شهرى نیست كه بیشتر از آنجا از باد سود برد و خدا داناتر است .

درباره سرچشمه این رود معروف به هیرمند خلاف كرده اند بعضى كسان گفته اند كه از چشمه هاى جبال سند و هند است و بعضى دیگر گفته اند كه سرچشمه آن از سرچشمه رود گنگ است كه رود هند است و بر بسیارى از جبال سند میگذرد و رودى تند ریزش و تند آبست و بیشتر هندوان بسبب زهد دنیا و علاقه بانتقال از این جهان بر ساحل آن خود را بآهن شكنجه دهند و در آن غرقه كنند و چنانست كه به محلى در علیاى رود معروف به گنگ روند كه در آنجا كوههاى بلند و درختان كهن و مردان مقیم هست و آهنها و شمشیرها بر درختان و بر قطعات چوب منصوب است و هندوان از ممالك بعید و شهرهاى دور دست بیایند و گفتار این مردان را كه بر ساحل رود معتكفند درباره زهد این دنیا و رغبت جهان دیگر بشنوند و خویشتن را از فراز كوههاى بلند بر این درختان كهن و شمشیرها و آهنهاى نصب شده افكنند و پاره پاره شوند و پاره هایشان در رود فرود افتد . آنچه گفتیم و اعمالى كه بر این رود میكنند همه معروفست و در آنجا درختى هست كه یكى از عجایب و نوادر دنیاست و از غرائب گیاهان است كه شاخه هاى درهم از زمین بر آید با برگ چون درختى تمام و در هوا به مقدار نخلى بلند بالا رود سپس همه شاخه ها كج شود و واژگونه به زمین باز گردد و در خاك فرو رود و به همان مقدار كه بالا رفته در دل زمین فرو رود و از دیدگان نهان شود آنگاه به همان وضع اول شاخه ها از زمین بر آید و بالا رود سپس كج شود و برگردد و آن مقدار كه به هوا رود و در فضا جاى گیرد با مقدارى كه زیر زمین نهان شود و به خاك فرو رود برابر باشد اگر هندوان براى جلو گیرى از خطر این درخت كسانى را بمراقبت و قطع آن نمىگماشتند همه آن دیار و سرزمین

ص: 204

را فرو میگرفت این درخت حكایتهاى دراز دارد و آنها كه به این دیار رفته و دیده یا قصه آن شنیده اند میدانند .

و هندوان چنان كه گفتیم بخلاف اقوام دیگر خویشتن را بانواع عذاب ، شكنجه كنند و یقین دارند كه نعیم جهان دیگر جز بوسیله شكنجه هائى كه در این جهان به خود میكنند دست نخواهد داد . بعضى وقتها یكى از ایشان بدربار شاه رفته اجازه گیرد كه خود را بسوزاند آنگاه در بازارها بگردد و آتشى بزرگ براى وى افروخته باشد و كسانرا با فروختن آن بر گمارند آنگاه ببازارها رود و پیش روى او طبل و سنج زنند و بتن وى همه جور تكه پاره هاى حریر باشد كه همه را بر تن خود دریده و پاره پاره كرده باشد و كسان و نزدیكانش در اطراف او روند و تاج گلى بسر دارد و پوست از سرش كنده شده و آتش سرخ بر آن باشد با گوگرد و زرنیخ و او همچنان برود و سرش بسوزد و بوى مغزش بلند باشد و او برگ تنبول و دانه فلفل جود . تنبول برگى است چون برگهاى كوچك اترج كه بهند میروید و آن را با آهك مخلوط به فلفل بجوند و همین برگ است كه اكنون جویدن آن ما بین مردم مكه و دیگر اهل حجاز و یمن بجاى گل مرسوم شده است و نزد دارو فروشان براى علاج ورم و چیزهاى دیگر یافت شود و برگ تنبول به ترتیبى كه بگفتیم وقتى با آهك جویده شود لثه را سخت و پایه دندان را محكم و دهان را خوشبو كند و رطوبت موذى ببرد و اشتها بیارد و شهوت انگیزد و دندانها را قرمز كند بطوریكه چون دانه انار قرمز شود و جانرا بطرب و نشاط آرد و تن را نیرو دهد و از دهان بوى خوش انگیزد و هندوان از خاص و عام كسى را كه دندانش سپید باشد زشت شمارند و از كسى كه تنبول نجود دورى كنند . و این شخص كه خویشتن را به آتش شكنجه میدهد در بازارها بگردد و به آتشى كه براى وى افروخته اند برسد و بىاعتنا باشد و رفتنش تغییر نكند و قدمهایش نلرزد بعضى از آنها چون بنزدیك آتش رسد كه همانند تپه اى بزرگست و افروخته ، خنجرى بدست گیرد ؛ و در سینه خود فرو برد و چنین كس را با جرئت گویند من بسال سیصد و چهار بدیار صیمور

ص: 205

هند بودم كه جزو لار از مملكت بلهراست در آن موقع حاكم صیمور معروف به جاذح بود و ده هزار مسلمان از بیسر و سیرافى و عمانى و بصرى و بغدادى و دیگر شهرها مقیم آنجا بود كه گروهى از تجار مشهور چون موسى بن اسحاق صندالونى از آن جمله بودند و تصدى هزمه با ابو سعید معروف بن زكریا بود . معنى هزمه ریاست مسلمانان است كه یكى از بزرگان و رؤساى ایشان به عهده گیرد و دعاوى خویش بنزد وى برند و بیسر یعنى مسلمانى كه بسرزمین هند تولد یافته باشد كه آنها را بدین نام خوانند و جمع آن بیاسره كنند . در آنجا یكى از جوانان هندو را دیدم كه به همان وضع مذكور در بازارها بگشت و چون بنزدیك آتش رسید خنجر بگرفت و بر قلب خود نهاد و آنجا را بشكافت و دست چپ را بدرون برد و كبد خویش بگرفت و بر قلب خود نهاد و آنجا را بشكافت و دست چب را بدرون برد و كبد خویش بگرفت و پاره اى از آن را بكشید و با خنجر ببرید و بنشان بىاعتنائى بمرگ و مسرت انتقال از این جهان بیاران خود داد آنگاه خویش را به آتش افكند . وقتى یكى از شاهان ایشان بمیرد یا خویشتن را بكشد گروهى از مردم در عزاى وى خویشتن را بسوزانند و اینان را بلاتجرى گویند یعنى كسى كه بمرده وفادار است و با مرگ او بمیرد و بزندگى او زنده باشد .

و هندوان را حكایتهاى عجیب است كه جان از شنیدنش بفغان آید از اقسام شكنجه ها و كشتن ها كه از یاد آورى آن تن رنجه و چهره لرزان شود و بسیارى از عجایب اخبار ایشان را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

اكنون بحكایت ملك هند كه سوى دیار سیستان رفت و عزم مملكت سریانیان كرد باز میگردیم و از اخبار هند كه بدان پرداخته ایم میگذریم .

این پادشاه هندى را زنبیل میگفتند و تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو هر پادشاهى حكومت این دیار هند داشته به این اسم نامیده شده است و میان هندوان و ملوك سریانیان مدت یك سال جنگهاى بزرگ بود و پادشاه سریانیان كشته شد و شاه هند آن ناحیه را مطیع كرد و هر چه آنجا بود به تصرف آورد یكى از ملوك

ص: 206

عرب سوى او شتافت و از میانش برداشت و عراق را بقلمرو خود برد و ملك سریانیان را تجدید كرد كه یكى از خودشان را كه فرزند شاه مقتول بود و تستر نام داشت بپادشاهى برداشتند و مدت ملكش تا هنگام مرگ هشت سال بود .

پس از او اهریمون بپادشاهى رسید كه شاهیش دوازده سال بود پس از او پسرش موسوم به هوریا پادشاهى یافت . وى بر آبادانى افزود و عدالت كرد و درختها كاشت و پادشاهیش تا وقتى بمرد بیست و دو سال بود .

پس از او ماروب پادشاه شد و بر مملكت تسلط یافت و شاهیش پانزده و بقولى بیست و سه سال بود پس از او آزور و خلنجاس شاهى یافتند گویند آنها را برادر بودند و سیرت نكو داشتند و در كار پادشاهى همدلى كردند گویند یكى از این دو پادشاه روزى نشسته بود و به بالاى قصر خویش پرنده اى را كه آنجا جوجه داشت دید كه به سختى بال میزد و بانك میكرد . ملك نیك نظر كرد و مارى را دید كه سوى آشیانه بالا میرود تا جوجه هاى پرنده را بخورد شاه كمان طلبید و مار را با تیر زد و بكشت و جوجگان پرنده سالم ماند و پرنده پس از لحظه اى بیامد كه بال بهم میزد و دانه اى بمنقار و دو دانه به پنجه ها داشت و بسوى شاه آمد و در آن حال كه شاه به دو مىنگریست آنچه را در منقار و پنجه داشت سوى وى افكند و چون دانه ها پیش شاه افتاد در آن نگریست و گفت این پرنده دانه ها را براى مقصودى افكند و بىشك خواسته است كارى را كه درباره او كردیم تلافى كرده باشد و دانه را بر گرفت و در آن نظر همى كرد كه مانند آن در قلمرو وى نبود حكیمى از ندیمان شاه كه حیرت او را در خصوص دانه بدید گفت « اى پادشاه باید گیاه را در شكم زمین نهاد كه مكنون آن را آشكار خواهد كرد و خواهیم دانست كه بچه كار مىخورد و خواص آن چیست » و شاه كشاورزان را بخواست و بفرمود تا دانه ها را بكارند و مراقبت كنند كه چه خواهد شد دانه كاشته شد و بروئید و بدرختها پیچید سپس غوره كرد و انگور آورد و آن را همى نگریستند و شاه مراقب آن بود تا بكمال رسید و از آن نمیخوردند كه بیم

ص: 207

داشتند كشنده باشد . شاه بفرمود تا آب آن بفشارند و بظرفها كنند و یك دانه آن را همچنانكه هست نگهدارند و عصیر در ظرف بجوشید و كف كرد و بوئى دلپذیر از آن پراكنده شد شاه گفت پیرى فرتوت و مردنى را بیارند و چون بیاوردند از آن عصیر براى وى بظرفى ریختند و بدید كه رنگى عجیب و منظرى دلپسند دارد برنگ یاقوت سرخ با شعاعى پرتو افكن و آن را به پیر نوشانیدند و چون سه جام بنوشید سرخوش شد و از رنجهاى بیهوده رهائى یافت و كف همى زد و سر میجنبانید و بر میجست و طرب میكرد و صدا بآواز برداشت شاه گفت « این نوشابه ایست كه عقل را ببرد و شاید هم كشنده باشد نمىبینید پیر چگونه به حال طفولیت و قوت خون و نیروى جوانى باز گشته است » آنگاه شاه بفرمود تا بیشترش دادند و پیر مست شد و بخفت شاه گفت « بمرد » پس از آن پیر به خود آمد و از آن نوشابه بیشتر خواست و گفت « چون بنوشیدم غمهایم ببرد و رنجهایم را از میان برداشت پرنده خواسته است با این نوشابه گرانقدر شما را عوض داده باشد » شاه گفت : « این گرانقدرترین نوشابه مردم است » كه پیر را دید رنگش خوب شده و نیرویش پس آمده و دلش شاد شده در حالت معمولى غم و غلبه بلغم ، طرب كرده و هضمش خوب شده و خوابش گرفته و رنگش باز شده و بنشاط آمده پس شاه فرمان داد تا تاك بیشتر بكارند و بفرمود تا عامه را از آن منع كنند و گفت « این نوشابه ملوك است و سبب پیدایش آن من بوده ام و كسى جز من آن را ننوشد » آنگاه شاه در بقیه ایام خویش از آن به كار میبرد و میان مردم نیز رواج گرفت و به كار بردند و گویند نوح اول كس بود كه تاك كشت و حكایت ابلیس را كه وقتى نوح از كشتى بیرون شد و بر جودى نشست تاك را از او بربود در كتاب المبدأ و كتابهاى دیگر آورده ایم .

ص: 208

ذكر ملوك موصل و نینوى كه آثوریانند و شمه اى از اخبار و سرگذشت ایشان

نینوى رو به روى موصل است و دجله میانشان فاصله است كه در ولایت موصل ما بین قردى و مازندى میرود اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو نینوى شهرى ویرانه است و دهكده ها و مزرعه ها دارد . خدا یونس بن متى را بمردم آنجا فرستاد و هنوز آثار نقشها و بتان سنگى كه بر چهره آنها خطوطى هست آنجا نمودار است .

بیرون شهر تلى است كه مسجدى بر آن هست و هم آنجا چشمه ایست كه بنام چشمه یونس پیمبر علیه السلام معروفست و مردم ناسك و عابد و زاهد بدین مسجد روند .

نخستین پادشاهى كه این شهر بساخت و باروى آن محكم كرد پادشاهى بزرگ بود كه شاهان مطیع وى بودند و ولایتها اطاعتش میكرد و بسوس بن بالوس نام داشت و مدت شاهیش پنجاه و دو سال بود . در موصل پادشاه دیگر بود كه با این پادشاه جنگ داشت و میانشان جنگها و حادثه ها بود . گویند كه در آن روزگار پادشاه موصل یك مرد یمنى بنام سابق بن مالك بود .

پس از آن مردم نینوى زنى را كه سمیرم نام داشت پادشاه خویش كردند كه چهل سال پادشاهى كرد و با ملوك موصل بجنگ بود و قلمرو وى از كنارهء دجله تا دیار ارمنستان و از دیار آذربایجان تا حدود جزیره و كوه جودى و كوه تیتل تا دیار زوزان و دیگر نواحى ارمنستان بود . مردم نینوى از قومى بودند كه آنها را

ص: 209

نبیط و سریانى نامیدیم نژاد یكى و زبان یكى بود و نبطیان فقط به چند حرف كه در زبانشان بود با سریانیان تفاوت داشتند ولى گفتار یكى بود .

پس از آن زن آرسیس شاه شد و بقولى فرزند وى بود و شاهیش قریب پنجاه سال بود و ملوك زمین به دو تاختند و در قلمرو او جنگهاى سخت در میانه رفت و عاقبت بر مردم نینوى چیره شدند و جنگها میان مردم ارمنستان و ملوك موصل افتاد .

گویند این پادشاه آخرین ملوك نینوى بود و بقولى پس از او بیست تن شاهى كردند و او بپادشاه ارمنستان باج میداد و این شاهان را حكایتها و سرگذشت ها و جنگها بوده كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم .

ص: 210

ذكر ملوك بابل كه ملوك نبطىاند و دیگران كه معروف بكلدانىاند

گروهى از اهل بصیرت و تحقیق و مطلعان اخبار ملوك جهان گفته اند كه ملوك بابل نخستین شاهان جهان بودند كه بآبادى زمین پرداختند و ایرانیان قدیم شاهى از ایشان گرفتند چنان كه رومیان شاهى از یونانیان گرفتند .

نخستین ایشان نمرود ستمگر بود كه شاهیش در حدود شصت سال بود و همو بود كه در عراق نهرها حفر كرد كه از فرات آب میگرفت گویند نهر كوثى كه بر یكى از راههاى كوفه ما بین قصر ابن هبیره و بغداد است از آن جمله است و خبر و شهرت این نهر عیان است . در این كتاب در ضمن سخن از ملوك قدیم و طبقه دوم ایران و دیگر ملوك طوایف بسیارى از رودهاى عراق را بر خواهیم شمرد كه منظور این كتاب اشاره بتاریخ ملوك عالم و تذكار كتابهاى سابق ماست .

پس از او بولوس در حدود هفتاد سال پادشاهى كرد وى سختگیر بود و در زمین جبارى كرد و بروزگارش جنگها شد . پس از او فیومنوس در حدود یكصد سال پادشاهى كرد و بمردم زمین ستم كرد پس از وى سوسیوس در حدود نود سال پادشاهى كرد پس از وى كورش در حدود پنجاه سال پادشاهى كرد پس از او اذفر در حدود بیست سال پادشاهى كرد پس از او سملا در حدود چهل سال و بقولى بیشتر پادشاهى كرد و بیشتر از این نیز گفته اند . پس از او بوسمیس در حدود هفتاد - سال پادشاهى كرد پس از او انیوس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او

ص: 211

افلاوس پانزده سال پادشاهى كرد پس از او جلوس در حدود چهل سال پادشاهى كرد پس از او مرنوس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او كلوس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او سفروس در حدود چهل سال پادشاهى كرد و بمرد كمتر از این نیز گفته اند . پس از او مارنوس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او وسطالیم چهل سال پادشاهى كرد پس از او امنوطوس در حدود شصت سال پادشاهى كرد پس از او تباولیوس در حدود پنجاه سال پادشاهى كرد پس از او عداس در حدود سى سال پادشاهى كرد و در ایام او پس از او اطیروس در حدود شصت سال پادشاهى كرد پس از ساوساس در حدود بیست سال پادشاهى كرد پس از او فاربنوس در حدود پنجاه سال و بقولى چهل و پنج سال پادشاهى كرد . پس از او سوسا ادرینوس در حدود چهل سال پادشاهى كرد و در ایام او یكى از شاهان ایران از اعقاب دارا بجنگ مردم بابل آمد پس از او مسروس در حدود پنجاه سال پادشاهى كرد پس از او طاطایوس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او طاطاوس در حدود چهل سال پادشاهى كرد پس از او افروس در حدود چهل سال پادشاهى كرد پس از او لاوسیس در حدود پنجاه سال و بقولى چهل و پنج سال پادشاهى كرد پس از او افریقریس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او منطوروس در حدود بیست سال پادشاهى كرد پس از او قولاقسما در حدود شصت سال پادشاهى كرد پس از او هنقلس سى و پنج سال و بقولى پنجاه سال پادشاهى كرد . و چنان كه در كتاب التاریخ القدیم آمده با یكى از ملوك صابى جنگها داشت پس از او مرجد در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او مردوخ چهل سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند پس از او سنجاریب سى سال پادشاهى كرد و همو بود كه بیت المقدس را گشود . پس از او نشوه منوشا سى سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند پس از او بختنصر ستمگر چهل و پنج سال پادشاهى كرد پس از او فرمودوج در حدود یك سال پادشاهى كرد پس از او بنطسفر در حدود شصت سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز

ص: 212

گفته اند پس از او منسوس در حدود هشت سال و بقولى ده سال پادشاهى كرد پس از او معوسا یك سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند پس از داونوس سى و یك سال پادشاهى كرد و بیشتر از این نیز گفته اند . پس از او كسرجوس بیست سال پادشاهى كرد . پس از او مرطیاسه نه ماه پادشاهى كرد و كشته شد پس از او فنحست چهل و یك سال پادشاهى كرد پس از او احترست سه سال و بقولى دو سال و دو ماه پادشاهى كرد پس از او شعریاس یك سال و بقولى نه ماه پادشاهى كرد پس از او داریوش بیست سال و بقولى نوزده سال پادشاهى كرد پس از او اطحست بیست و نه سال پادشاهى كرد پس از او دارو الیسع پانزده سال و بقولى ده سال پادشاهى كرد .

مسعودى گوید این پادشاهان كه ذكر و نام و مدت پادشاهیشان بیاوردیم به همین ترتیب در كتب تاریخ سلف ثبت است همین ها بودند كه بناها ساختند و شهرها پدید آوردند و ولایتها معین كردند و نهرها بكندند و درختان بكاشتند و آبها بر آوردند و زمین ها بكاویدند و فلزاتى چون آهن و ارزیز و مس و جز اینها استخراج كردند و شمشیر بساختند و لوازم جنگ فراهم آوردند و دیگر كارهاى ماهرانه كردند و سازمان جنگ را به صورت قلب و میمنه و میسره و جناح ها مرتب كردند و آن را نمونه اعضاى پیكر انسان نهادند و براى هر قسمت یك طبقه از مردم را معین كردند كه از دیگران ممتاز باشند درفشهاى قلب را به شكل فیل و اژدها و حیوانات تنومند كردند و درفشهاى میمنه و میسره را به ترتیب بزرگى و اختلاف درندگان به صورت آن كردند و صورت درندگان كم جثه تر چون یوزپلنگ و گرگ را بر جناحها نهادند و درفش دسته هاى كمین را به صورت مار و عقرب و حشرات مخفى زمین كردند و هر كدام را برنگ سیاه یا رنگى از رنگهاى ششگانه كه سیاه و سپید و زرد و قرمز و سبز و آسمانیست نهادند .

جمعى بر آنند كه رنگها به ترتیب محل مناسب آن هشت است و روا ندانسته اند كه سرخ ضمیمه آن شود مگر اندكى كه در تصویر حیوانات درفشها به كار رفته

ص: 213

باشد به پندار آنها قیاس اقتضا داشت كه همه درفشهاى جنگ سرخ باشد كه با رنگ خون مناسبتر و سازگارتر است كه هر دو بیك رنگ است ولى چون رنگ سرخ در زینت و طرب و اوقات خوشى به كار رود و زنان و كودكان به كار برند و جانها از آن شاد شود در جنگ متروك شد . و گفته اند كه حاسه دید با رنگ سرخ سازگار است كه چون سرخى را ادراك كند نور چشم از ادراك آن بسط یابد و چون چشم برنگ سیاه افتد نور آن جمع شود و بمانند ادراك سرخى بسط نیابد كه ما بین دیده بیننده و رنگ سرخ اشتراك و هم آهنگى است و میان نور چشم و رنگ سیاه تضاد و تباین است .

و این گروه در ترتیب همه رنگها از سرخ و سیاه و غیره و مراتب نور و علل آن از قوانین طبیعت و حد مشترك میان نور چشم و رنگ سرخ و سپید و ضدیت و تباین رنگ سیاه و نور چشم ، بخلاف رنگهاى دیگر از سرخ و سبز و زرد و سپید ، سخن آورده و در این معانى سخن را باجسام علوى و سماوى چون خورشید و ماه و پنج ستاره و اختلاف رنگ آن و دیگر موجودات علوى كشانیده اند و ما تفصیل سخنانى را كه در این زمینه گفته اند در كتابهاى سابق خویش آورده و سر - گذشت این شاهان را با اخبار و اخلاقشان در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط یاد كرده ایم .

گروهى از كسان بر این رفته اند كه این پادشاهان از قوم نبط و اقوام دیگر بوده اند و بعضى از ایشان زیر ریاست ملوك ایران مقیم بلخ بوده اند و آنچه از پیش گفتیم مشهورتر است و بعدها شمه اى از اخبار و انساب نبطیان را در این كتاب بیاریم .

ص: 214

ذكر ملوك طبقه اول ایران و شمه اى از اخبار و سرگذشت ایشان

ایرانیان با وجود اختلاف عقاید و دورى وطنها و پراكندگى شهرها و با وجود عللى كه بحفظ انسابشان مجبورشان كرده كه میباید حاضر از گذشته و كوچك از بزرگ نقل كند ، باتفاق گویند كه سر پادشاهان كیومرث بود اما در باره او اختلاف كرده اند بعضى پنداشته اند كه وى پسر آدم و فرزند بزرگتر او بود و بعضى دیگر كه بشمار كمترند پنداشته اند كه اصل نژاد و سرچشمه مخلوق از او بود و گروهى از آنها بر این رفته اند كه كیومرث امیم پسر لاوذ پسر ارم پسر سام پسر نوح بود زیرا نخستین كس از فرزندان نوح كه بفارس اقامت گرفت امیم بود كیومرث نیز مقیم فارس بود . ایرانیان طوفان نوح را ندانند و آن گروه كه ما بین آدم و نوح علیهما السلام بوده اند زبان سریانى داشته و پادشاه نداشته اند و در یك جا ساكن بوده اند و خدا این مطالب را بهتر داند .

كیومرث بزرگ مردم عصر و پیشواى ایشان بود و به پندار ایرانیان نخستین شاهى بود كه در زمین منصوب شد چیزى كه مردم این روزگار را وادار كرد پادشاهى بیارند و رئیسى نصب كنند این بود كه دیدند بیشتر مردم بدشمنى و حسد و ستم و تعدى خو كرده اند و مردم شرور را جز بیم بصلاح نیارد . سپس در احوال مخلوق و تربیت تن و وضع انسان حساس مدرك نگریستند و دیدند كه در ساختمان و هستى تن حواسى مرتب هست و به معنى دیگر منتهى مىشود كه

ص: 215

محسوسات مختلف را میگیرد و وامیدهد و مشخص مىكند و این معنى در قلب جاى دارد و دیدند كه صلاح تن بتدبیر قلب است و اگر تدبیر آن تباه شود بقیه تن بتباهى رود و اعمال درست و صحیح از او نیاید و چون بدیدند كه امور و احوال این جهان كوچك یعنى پیكر انسان مرئى بى وجود رئیس مذكور نظم و قوام نگیرد بدانستند كه مردم جز بوسیله پادشاهى كه انصاف ایشان دهد و مجرى عدالت باشد و باقتضاى عقل میان مردم حكم براند به راه راست نیایند پس بنزد كیومرث پسر لاوذ شدند و نیاز خویش را بداشتن شاه و سرپرست به دو وانمودند و گفتند « تو برتر و شایسته تر و بزرگتر ما و باقیمانده پدرمانى و در روزگار كسى همسنگ تو نیست كار ما را بدست گیر و سرور ما باش كه مطیع و فرمانبردار توایم و حاجت پیش تو آورده ایم » كیومرث تقاضاى ایشان را پذیرفت و درباره اطاعت و فرمانبرى و ترك خلاف پیمانها و عهدهاى موكد گرفت و چون تاج بر سر نهاد ، و او اول كس از مردم زمین بود كه تاج بر سر نهاد ، به سخن ایستاد و گفت « نعمت جز بسپاس - گزارى پایدار نماند خداوند را در قبال مواهبش ستایش میكنیم و نعمتش را سپاس میگزاریم و از او فزونى میخواهیم و در كارى كه بما محول فرمود معونت از او میجوئیم ، تا ما را به عدالت كه پراكندگىها را فراهم میآرد و زندگى را صفا میدهد راهبر شود . به عدالت ما اعتماد داشته باشید و با ما بانصاف رفتار كنید تا شما را بمرحله اى بهتر از آنچه در اندیشه دارید برسانیم و درود بر شما باد . » كیومرث همچنان كارها را بدست داشت و با مردم رفتار نكو داشت و در همه ایام او امنیت بود و مردم آرام بودند تا بمرد .

ایرانیان درباره تاج بسر نهادن نكته ها دارند كه از ذكر آن صرف نظر میكنیم كه آن را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم . گویند كیومرث نخستین كس بود كه بفرمود تا هنگام غذا آرام گیرند تا طبیعت سهم خود بگیرد و تن را با غذائى كه بدان میرسد اصلاح كند و جان آرام گیرد و هر یك از اعضا در

ص: 216

كار دریافت صافى غذا تدبیرى مناسب حال خود كند و آنچه به كبد و دیگر اعضاى گیرنده غذا میرسد مناسب و شایسته اصلاح آن باشد زیرا وقتى انسان در ضمن غذاى خود به چیزى اشتغال ورزد قسمتى از تدبیر و توجه او به جائى كه خاطر بدان داده منصرف و منقسم شود و این ، نفوس حیوانى و قواى انسانى را زیان رساند كه بمفارقت نفس ناطقه از جسد مرئى منجر شود و این دورى از حكمت و برونى از راه صواب است .

در این زمینه راجع بارتباطى كه میان جان و تن هست نكته اى لطیف دارند كه اینجا محل آن نیست و همه را در كتاب سر الحیاة و كتاب الزلف ضمن سخن از نفس ناطقه و نفس علامه و نفس حسیه و مخیله و نفس غضبیه و شهویه با مقالات فیلسوفان متقدم و متاخر درباره این موضوع آورده ایم .

راجع به مدت عمر این كیومرث اختلاف كرده اند بعضى كسان پنداشته اند كه عمر وى هزار سال بود و كمتر از این نیز گفته اند و مجوسان را درباره این كیومرث بحثى دراز است از جمله اینكه وى مبدأ پیدایش نسل بود و او وزنش شابه و منشابه از جمله گیاهان زمین یعنى ریباس بودند و امثال این سخن كه تذكار آن ناپسند است و حكایتى كه با ابلیس داشت و او را بكشت .

كیومرث به استخر فارس اقامت داشت و پادشاهیش چهل سال و بقولى كمتر ازین بود .

پس از او اوشهنگ پسر فروال پسر سیامك پسر پرنیق پسر كیومرث به پادشاهى رسید و اوشهنگ به هند اقامت داشت و مدت پادشاهیش چهل سال بود و بیشتر از این نیز گفته اند . درباره او خلاف است بعضى گفته اند كه وى برادر كیومرث پسر آدم بود و بعضى دیگر گفته اند از فرزندان پادشاه سلف بود .

پس از او طهمورث پسر نوبجهان پسر ارفخشذ پسر هوشنگ بپادشاهى

ص: 217

رسید و او مقیم شاپور بود . در یكى از سالهاى پادشاهى وى مردى بنام بوداسف پدیدار شد و مذهب صابیان را آورد و گفت « معالى شرف كامل و صلاح عام و سر چشمه زندگى در این سقف بلند است و ستارگان مدبرانند كه روند و آیند و همه تغییرات جهان از درازى و كوتاهى عمر و تفرقه اشیاى بسیط و تفكیك مركبات و كمال صور و برآمدن و فرو رفتن آب نتیجه حركت ستارگان است كه بر افلاك روند و مسافتها پیمایند و به نقطه اى رسند و از نقطه اى دور شوند و تدبیر اكبر از ستارگان سیار و افلاك آنست » ، و مطالب دیگر كه شرح آن ما را از حدود اختصار و ایجاز بیرون برد ، و جماعتى از مردم سبك اندیشه پیرو او شدند . گویند این مرد نخستین كس بود كه عقاید صابیان حرانى و كیمرایى را پدید آورد .

عقاید صابیان قسم دوم با صابیان حرانى مخالف است و دیارشان ما بین واسط و بصره عراق در حدود مردابها و بیشه ها است . پادشاهى طهمورث تا وقتى بمرد سى سال بود و جز این نیز گفته اند .

پس از او برادرش جمشید بپادشاهى رسید و او مقیم فارس بود گویند بدوران او طوفان شد . بسیارى از كسان بر این رفته اند كه نوروز به ترتیبى كه بعدها در این كتاب بیاریم بروزگار او پدید آمد و بدوران پادشاهى او رسم شد ابو عبیده معمر بن مثنى از عمر معروف به كسرى چنین نقل كرده است . این مرد چنان به تاریخ فارس و اخبار ملوك آنجا شهره بود كه به عمر كسرى نام یافت . پادشاهى جمشید تا وقت مرگ ششصد سال و بقولى نهصد سال و شش ماه بود وى صناعتها و بناها و پیشه هاى گونه گون پدید آورد و دعوى خدائى كرد .

پس از او بیوراسب پسر ارونداسب پسر ریدوان پسر هاباس پسر طاح پسر فروال پسر سیامك پسر برس پسر كیومرث پادشاه شد و ده آك همو بود و هر دو نام او را معرب كرده و گروهى از عرب او را ضحاك و جمعى دیگر بهر اسب نامیده اند ولى چنین نیست و نام وى چنان كه بگفتیم بیوراسب است او جمشید

ص: 218

را بكشت و درباره اش اختلاف كرده اند كه ایرانى یا عرب بود ایرانیان گفته اند عرب بود و جادوگر بود و ملك هفت اقلیم داشت و پادشاهیش هزار سال بود و در زمین ستم و طغیان كرد . ایرانیان را درباره او قصه طولانى است گویند كه بكوه دماوند ما بین رى و طبرستان ببند است . شاعران متقدم و متاخر عرب از او یاد كرده اند . ابو نواس به او بالیده و پنداشته كه از مردم یمن بوده است زیرا ابو نواس وابسته سعد العشیره یمن بود وى گوید : « ضحاك كه شتران و حیوانات وحشى در گذرگاههاى خود ستایش او میكنند از ماست » پس از او فریدون پسر اثقابان پسر جمشید پادشاه شد و ملك هفت اقلیم یافت و بیوراسب را بگرفت و چنان كه گفته شد در كوه دماوند ببند كرد . بسیارى از ایرانیان و مطلعان اخبارشان چون عمر كسرى و غیره گفته اند كه فریدون روز بند كردن ضحاك را عید گرفت و آن را مهرگان نامید چنان كه تفصیل آن را با هر چه در این باب گفته اند در این كتاب خواهیم آورد .

پایتخت فریدون بابل بود و این اقلیم را بنام یكى از دهكده هاى آن نامیده اند كه بابل نام دارد و بر ساحل یكى از نهرهاى فرات در سرزمین عراق به یك ساعت فاصله از شهر معروف جسر بابل و رود نرس است كه جامه نرسى منسوب بدانجاست .

در این دهكده چاهى بزرگ هست كه بچاه دانیال پیمبر علیه السلام معروف است و نصارى و یهود در بعضى ایام سال كه عید دارند بدانجا روند و شخص چون بدین دهكده نزدیك شود آثار فرو ریختگى و ویرانه و بناى بسیار بیند كه چون تپه هاست . بسیارى از كسان بر این رفته اند كه بموجب حكایت خداى تعالى كه این دهكده را بابل نام داده دو فرشته هاروت و ماروت نیز كه نامشان به قرآن هست در همین دهكده اند .

پادشاهى فریدون پانصد سال بود ، كمتر و بیشتر از این نیز گفته اند . وى زمین را میان سه فرزند خود تقسیم كرد یكى از شاعران سلف و ایرانىزادگان بعد از

ص: 219

اسلام در این زمینه و تذكار سه فرزند فریدون گوید :

« و بروزگار خودمان ملكمان را « چون گوشت روى پیشخوان تقسیم كردیم .

« و شام و روم را تا غروبگاه خورشید « به سلم دلاور دادیم و ترك مال اطوج شد و دیار « ترك عموزادگان ما هستند « و ایران را از روى قدرت ملك فارس دادیم و همه نعمتها از آن ما باشد ، و كسانرا در این باب بحث دراز است كه دیار بابل بایرج پسر فریدون تعلق یافت و برادرش در زندگانى پدر او را بكشت كه از میانه برفت و شاهى او استقرار نیافت كه با پادشاهان بشمار آید .

بعدها در این كتاب خواهیم آورد كه چگونه اقلیم بابل بایرج تعلق یافت و جیم را بینداختند و بجاى آن نون آوردند و گفتند ایران شهر و شهر بمعنى ملك است .

پس از فریدون منوچهر پسر ایران پسر فریدون بپادشاهى رسید كه از اختلاف در نسب وى و اینكه فرزند ایران پسر فریدون باشد سخن داشته ایم پادشاهیش بیست سال بود و در بابل اقامت داشت گویند موسى بن عمران و یوشع بن نوح علیهما السلام بدوران وى بوده اند . منوچهر با دو عموى خود اطوج و سلم كه پدرش را كشته بودند جنگها داشت و تفصیل جنگهایشان را در كتابهاى سابق آورده ایم .

پس از منوچهر سهم پسر آبان پسر اثقبان پسر نوذر پسر منوچهر پادشاهى یافت وى مقیم بابل بود و شصت سال پادشاهى كرد ، بیشتر از این نیز گفته اند ، و جنگها و سرگذشتها و تدبیرهاى بسیار داشت كه در كتاب اخبار الزمان

ص: 220

آورده ایم .

بعد از او افراسیاب پسر اطوج پسر یاسر پسر رامى پسر آرس پسر بورك پسر ساساسب پسر زسب پسر نوح پسر دوم پسر سرور پسر اطوج پسر فریدون پادشاهى یافت . مولد افراسیاب بدیار ترك بود و آن خطا كه مؤلفان كتب تاریخ و غیر تاریخ كرده و او را ترك پنداشته اند از همین جا آمده است . پادشاهى او بر دیارى كه گشوده بود دوازده سال بود و بنزد بسیار كسان عمرش چهار صد سال بود .

بسال دوازدهم پادشاهیش زو پسر بهاست پسر كمجهور پسر عداسه پسر رابریج پسر راع پسر ماسر پسر یود پسر منوچهر شاه بر او غلبه یافت و از پس جنگهاى بسیار او را شكست داد و كسانش را بكشت و ویرانىهاى افراسیاب را آباد كرد .

در مدت پادشاهى او اختلاف كرده اند گویند سه سال بود و بیشتر از این نیز گفته اند . مقر او بابل بود . ایرانیان درباره كشته شدن افراسیاب و چگونگى كشته شدن او و جنگهایش و جنگها و مهاجمه ها كه میان ایرانیان و تركان بود و كشته شدن سیاوش و حكایت رستم پسر دستان سخن بسیار دارند و این همه در كتاب موسوم به سكیسران كه ابن مقفع از فارسى قدیم به عربى ترجمه كرده بشرح آمده است با حكایت اسفندیار پسر گشتاسب پسر لهراسب و كشته شدن او بدست رستم پسر دستان و كشته شدن رستم بدست بهمن پسر اسفندیار و دیگر عجایب و اخبار ایرانیان قدیم . ایرانیان این كتاب را كه شامل اخبار گذشتگان و سرگذشت ملوك ایشانست بزرگ شمارند و خدا را سپاس كه بسیارى از اخبار آنها را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

گویند نخستین كس از ملوك كه مقیم بلخ شد و از عراق برفت كیكاووس بود وى از آن پس كه بعراق نافرمانى خدا كرد و بنایى براى پیكار آسمان بساخت

ص: 221

رو به یمن نهاد و پادشاه وقت یمن كه كیكاوس بجنگ . او رفته بود شمر بن فریقس بود شمر بمقابله او برون شد و اسیرش گرفت و در زندانى بسیار تنگ محبوس كرد و دختر شمر كه سعدى نام داشت به دو دلباخت و نهان از پدر با او و همراهانش نیكى همى كرد و چهار سال بزندان بود تا رستم پسر دستان گروهى مركب از چهار هزار مرد از سیستان بیاورد و پادشاه یمن شمر بن فریقس را بكشت و كیكاووس را برهانید و بملكش باز گردانید و سعدى نیز همراه وى بود كه بر او تسلط یافت و درباره پسرش سیاوش فریبش داد و حكایت او با افراسیاب ترك رخ داد كه مشهور است از پناه بردن سیاوش به دو و بزنى گرفتن دخترش كه كیخسرو را از او آبستن شد و كشته شدن سیاووش پسر كیكاووس بدست افراسیاب و كشته شدن سعدى بدست رستم پسر دستان و انتقام سیاووش كه رستم گرفت و گروهى از سران ترك را بكشت . به نظر ایرانیان چنان كه در كتاب سكیسران هست پیش از كیخسرو جد پدرى او كیكاووس پادشاهى داشت و دانسته نیست كه او پسر كیست و كیخسرو فرزند نداشت و شاهى به لهراسف داد و این قوم مقیم بلخ بودند كه پایتختشان بود و رود بلخ را كه همان جیحون است به زبان خودشان كالف میگفتند . هنوز هم بسیارى از عجمان خراسان آن را به همین نام خوانند . بدین گونه بودند تا پادشاهى به هماى دختر بهمن پسر اسفندیار پسر گشتاسب پسر بهراسب رسید كه بعراق رفت و در حدود مداین اقامت گرفت .

پس از كیخسرو پسر سیاوش پسر كیكاوس پادشاهى به لهراسب پسر قنوج پسر كیمس پسر كیناسس پسر كیناسه پسر كیقباد شاه رسید كه دیار آباد كرد و با رعیت رفتار نكو داشت و با همه عدالت كرد .

چند سال پس از پادشاهى لهراسب بنى اسرائیل از او رنجها دیدند كه آنها را در شهرها پراكنده كرد و با آنها حكایتها داشت كه نقل آن بدرازا میكشد .

ضمن روایتى درباره تاریخ ایرانیان گفته اند كه بلخ زیبا را او بنیاد كرد و

ص: 222

زیبا از آن رو گفتند كه آب و درخت و چمن زار فراوان داشت . مدت پادشاهیش یكصد و بیست سال بود و خبر كشته شدن وى بدست تركان و كیفیت محاصره او و كسى كه پس از كشته شدنش انتقام او را كشید در كتب ایرانیان قدیم آمده است .

بسیارى از مطلعان تاریخ ایرانیان گفته اند كه بختنصر از جانب این پادشاه مرزبان عراق و مغرب بود و همو بود كه شام را بگرفت و بیت المقدس را بگشود و بنى اسرائیل را اسیر كرد و كار وى در شام و مغرب مشهور است و عامه او را بخت ناصر نامند و غالب اخباریان و قصه پردازان در اخبار وى مبالغه كنند و در وصفش اغراق گویند منجمان در زیجها و مورخان در كتابهاى خود او را پادشاهى مستقل قلمداد كرده اند اما او فقط مرزبان ملوك مذكور بود . مرزبان بمعنى كار دار یك چهارم مملكت و سردار سپاه و وزیر و كاردار و حاكم یك ناحیه است وى اسیران بنى اسرائیل را بمشرق برد و با زنى دینازاد نام از آنها ازدواج كرد كه موجب بازگشت بنى اسرائیل را به بیت المقدس شد گویند دینازاد براى لهراسب پسر گشتاسب فرزند آورد و جز این صورتهاى دیگر نیز گفته اند و اینكه هماى از طرف مادر از نژاد بنى اسرائیل بود . گویند لهراسب ، سنخاریب را كه در عراق جانشین وى بود بجنگ بنى اسرائیل فرستاد كه كارى از او ساخته نشد و بجاى او بختنصر را فرستاد . درباره بختنصر جز این نیز گفته اند كه در همین كتاب در ضمن سخن از پادشاهى بهمن پسر اسفندیار پسر یشتاسب پسر لهراسب بیاریم . بطلیموس مولف كتاب المجسطى تاریخ كتاب خود را از دوران بختنصر مرزبان مغرب و ثاون مولف كتاب القانون فى النجوم از پادشاهى اسكندر پسر فیلیپ مقدونى آغاز كرده است .

پس از لهراسب پسرش بشتاسب بپادشاهى رسید و مقر او بلخ بود بسال سىام پادشاهى او زرادشت پسر اسبیمان سوى وى آمد . گویند وى زرادشت پسر بورشف

ص: 223

پسر فذراسف پسر هنجدسف پسر ححیش پسر باتیر پسر ارحدس پسر هردار پسر اسبیمان پسر واندست پسر هایزم پسر ارج پسر دورشزین پسر منوچهر شاه بود . وى از اهل آذربایجان بود و درباره نسب او مشهورتر اینست كه زرادشت پسر اسبیمان بود وى پیمبر مجوس است و كتاب معروف را همو آورده كه بنزد عامه بنام زمزمه معروف است و بنزد مجوسان نام آن بستاه است . به نظر ایشان زرادشت معجزات محیر العقول آورده و از اتفاقات كلى و جزئى جهان پیش از حدوث آن خبر داده است اتفاقات كلى چیزهاى عمومى است و اتفاقات جزئى چیزهاى خصوصى است مانند آنكه زید فلان روز میمیرد و فلانى فلان وقت بیمار مىشود و فلانى در فلان وقت فرزندى میاورد و نظایر آن و این كتاب بر اساس شصت حرف الفبا منظم شده و در هیچیك از زبانهاى دنیا بیشتر از این حرف نیست و حكایت آنها دراز است كه در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم زرادشت این كتاب را بزبانى آورد كه از آوردن نظیر آن عاجز بودند و كنه معنى آن در نمییافتند پس از این از كتاب زردشت و تفسیرى كه براى آن نوشت و تفسیر تفسیر سخن خواهم داشت این كتاب در هیجده هزار مجلد به طلا نوشته بود كه مندرجات آن وعده و وعید و امر و نهى و دیگر آداب شریعت و عبادات بود و شاهان پیوسته به مندرجات این كتاب عمل میكردند تا دوران اسكندر و كشته شدن دارا پسر دارا كه اسكندر قسمتى از این كتاب را بسوخت .

و چون از پس طوایف ، پادشاهى باردشیر پسر بابك رسید ، ایرانیان را بر قرائت یك سوره آن كه اسناد نام دارد هم سخن كرد و تاكنون ایرانیان و مجوسان جز آن را نخوانند و كتاب اول بستاه نام دارد .

و چون از فهم كتاب عاجز ماندند زردشت تفسیرى بیاورد و تفسیر را زند نامیدند آنگاه براى تفسیر نیز تفسیرى بیاورد و آن را پازند نامید پس از مرگ زرادشت علماى آنها تفسیر و شرحى براى تفسیر و شرحى براى مسائل دیگر كه

ص: 224

گفتیم نوشتند و این تفسیر را پارده نامیدند و مجوسان تاكنون كتاب منزل خود را از بر نتوانسته اند كرد و عالمان و موبدانشان عده اى را بحفظ یك هفتم یا یك چهارم یا یك سوم این كتاب وادار كنند و هر یك از آنها آنچه را از حفظ دارد آغاز كند و بخواند آنگاه دومى قسمت دیگر را آغاز كند و بخواند و سومى به همین طریق تا جملگى همه كتاب را بخوانند زیرا یكى از ایشان همه كتاب را به تمام حفظ نتواند كرد .

سابقا میگفتند كه پس از سال سیصد یكى از ایشان در سیستان این كتاب را به تمام حفظ تواند كرد .

پادشاهى یستاسب تا وقتى مجوسى شد و بمرد یكصد و بیست سال بود و مدت پیمبرى زرادشت در میان ایشان سى و پنج سال بود و در هفتاد و هفت سالگى بمرد .

وقتى زرادشت بمرد جاماس دانشمند جانشین او شد وى از مردم آذربایجان بود و نخستین موبد بود كه پس از زرادشت پا گرفت و یستاسب شاه او را منصوب كرد .

پس از او بهمن پسر اسفندیار پسر یستاسب پسر بهراسب بپادشاهى رسید و با رستم فرمانرواى سیستان جنگهاى بسیار داشت تا رستم و پدرش دستان كشته شدند . گویند مادر بهمن از بنى اسرائیل از فرزندان طالوت شاه بود و همو بود كه بختنصر مرزبان عراق را سوى بنى اسرائیل فرستاد و كار چنان شد كه گفته ایم . پادشاهى بهمن تا وقتى بمرد یكصد و دوازده سال بود . گویند وى بدوران پادشاهى خود باقیمانده بنى اسرائیل را به بیت المقدس پس فرستاد و اقامتشان در بابل تا هنگام بازگشت به بیت المقدس هفتاد سال بود و این در ایام كورش ایرانى بود كه در عراق از جانب بهمن پادشاهى داشت و آن هنگام مقر بهمن ببلخ بود . گویند :

مادر كورش از بنى اسرائیل بود و دانیال اصغر دائى وى بود . مدت شاهى كورش سى و سه سال بود . در روایات دیگر هست كه كورش پادشاه مستقل بود نه از جانب بهمن و این پس از انقضاى پادشاهى بهمن بود و كورش از شاهان طبقه اول ایران بود و این در همه كتب تاریخ قدیم نیست . دانیال اكبر ما بین نوح و ابراهیم

ص: 225

خلیل علیهما السلام بود و همو بود كه علم استخراج كرد و حوادث روزگار را تا انقضاى زمین و هر چه در آن هست با علوم ملوك جهان و حوادثى كه در سالها و ماهها و روزها خواهد بود و رخ میدهد با دلائل فلكى آن بر شمرد و كتاب جفر به دو منسوب است .

و چون بنى اسرائیل به بیت المقدس بازگشتند چنان كه از پیش بگفتیم تورات و كتابهاى دیگر را كه زیر زمین نهان شده بود برون آوردند .

پس از آن همایه دختر بهمن پسر اسفندیار پسر یستاسب پسر لهراسب بپادشاهى رسید كه به نسب مادر خود شهرزاد معروف بود این ملكه با روم و دیگر ملوك زمین سرگذشتها و جنگها داشت و با مردم مملكت خود نكو رفتار بود . مدت شاهى او بعد از پدرش بهمن سى سال بود و جز این نیز گفته اند .

پس از او برادرش موسوم به دارا پسر بهمن پسر اسفندیار بپادشاهى رسید و مدت شاهیش دوازده سال بود و ببابل مقر داشت .

پس از آن دارا پسر دارا پسر بهمن پسر اسفندیار پسر یستاسب پسر بهراسب بپادشاهى رسید و ایرانیان این دارا را به زبان قدیم خودشان داریوش گویند و همو بود كه اسكندر پسر فیلیپس مقدونى او را بكشت و مدت شاهیش تا وقتى كه كشته شد سى سال بود .

گویند منوچهر وقتى در جنگ افراسیاب ترك شكست خورد بكوهستان طبرستان رفت و حصارى شد سپس با سپاهى بازگشت و با افراسیاب ترك پیكار كرد .

و عراق را گرفت و بر اقلیم ها تسلط یافت و عاقبت بسرزمین ترك گریخت و از پى منوچهر پادشاهى به دو برادر رسید . گویند در پادشاهى شریك بودند و در كار آبادى زمین و خرابیهاى افراسیاب همراى و همدل بودند یكیشان بهماسب پسر گنجهر پسر ورزق پسر هومسب پسر واحدسك پسر دوس پسر منوچهر و دیگرى كرشاسب پسر یمار پسر طهماسب پسر آشك پسر فرسین پسر ارج پسر منوچهر بود كرشاسب بجنگ و هماوردى افراسیاب بود و دیگرى زاب یعنى مدافع عراق بود و ویرانیهائى

ص: 226

را كه افراسیاب در زمین پدید آورده بود آباد میكرد و دو نهر معروف به زاب كوچك و بزرگ را كه از پیش مذكور افتاد و از ارمنستان برون مىشود و بدجله مىریزد حفر كرد . نهر بزرگتر میان موصل و حدیثه و كوچكتر در دیار سن است و هر دو را بنام خود نامید و هم در سواد عراق نهرى دیگر حفر كرد و آن را زاب نامید و بر این شهر سه منطقه املاك و آبادى معین كرد و آن را زوابى نام كرد كه جمع زاب است و آنچه گفتم تاكنون بجاست و مدت شاهى آنها سه سال بود .

و چون جد كیخسرو كه افراسیاب پسر بشنك پسر نبت پسر نشمر پسر ترك بود در دیار سرو و اران آذربایجان كشته شد ( به نظر بسیارى از كسان این ترك پدر بزرگ همه تركان و از اعقاب یسب پسر طوج پسر فریدون بوده است و سابقاً در همین كتاب روایت دیگرى درباره نسب وى آورده ایم ) بعد از قتل افراسیاب كیخسرو در آن شهرها سفر كرد و كشورها بگرفت و تا دیار چین رسید و آنجا شهرى بزرگ بنیاد كرد و آن را كنكدر نامید كه همانند انموا و دیگر شهرها خلق بسیار از مردم چین در آنجا سكونت گرفت . گویند كنكدر همان انموا بود . گویند شهر كشمیر را كه از پیش مذكور شد كیكاوس بدیار هند بنیاد كرد . و سیاوش در زندگى پدرش كیكاوس شهر قندهار را بدیار سند كه ذكر آن از پیش گذشت بنیاد نهاد .

مسعودى گوید و این ملوك مذكور را خبرها و سرگذشتهاست كه شرح آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و در این كتاب خلاصه اى یاد میكنیم كه تذكارى از تفصیل سابق باشد و این صورتهاى گونه گون كه یاد میكنیم بسبب اختلاف روایتها ست و تفاوتى كه در كتب مؤلفان درباره اخبارى كه آورده ایم هست تا هر كه كتاب ما میخواند بداند كه كوشش تمام كرده و گفته دیگران را نیز ضمن گزارش خویش آورده ایم و بالله التوفیق و منه الإعانة .

ص: 227

ذكر ملوك الطوائف كه ما بین ایرانیان طبقه اول و طبقه دوم بوده اند

مسعودى گوید « كسان درباره ملوك الطوائف اختلاف كرده اند كه آیا ایرانى یا نبیط یا عرب بوده اند جماعتى از اخباریان و علاقمندان اخبار سلف گفته اند كه وقتى اسكندر پسر فیلیپس دارا پسر دارا را بكشت هر رئیسى در ناحیه خود استقلال یافت و اسكندر با ایشان مكاتبه كرد . اینان ایرانى و نبیط و عرب بودند . هدف اسكندر این بود كه میان آنها تفرقه اندازد تا هر یك از آنها بر ناحیه خود چیره شود و نظم ملك خلل یابد و یك پادشاه را اطاعت نكنند كه مرجع امور باشد و آنها را همسخن تواند كرد . ولى بیشترشان مطیع اشكانیان بودند و آنها ملوك جبال یعنى دینور و نهاوند و همدان و ماسبدان و آذربایجان بودند هر كس از آنها پادشاه این ناحیه بود عنوان عام اشكان داشت و دیگر ملوك طوائف را به انتساب پادشاه این ناحیه كه از او اطاعت داشتند اشكانیان خواندند .

محمد بن هشام كلبى از پدرش و دیگر علماى عرب روایت كرده كه گفته - اند سر ملوك جهان اشكانیان بودند و آنها همان پادشاهان طبقه اول ایرانند تا دارا پسر دارا . پس از آن سلسله اردوان بود كه ملوك نبیط بودند و از ملوك الطوائف بوده اند و بسرزمین عراق در حدود قصر ابن هبیره و سقى الفرات و جامعین و سور و احمد آباد و نرس تا حنباوتل فحار و طفوف و بقیه این ناحیه اقامت داشته اند

ص: 228

و ملوك عرب از مضر بن نزار بن معد و ربیعة بن نزار و أنمار بن نزار بوده اند و نضریه از بنى نضر یمن بوده اند و اعقاب قحطان نیز پادشاهانى داشته اند و هر طایفه اى پادشاهى برگزید از آن رو كه پادشاهى نبود تا همه را همسخن تواند كرد زیرا ارسطاطالیس معلم اسكندر كه وزیر او بود در یكى از نامه هاى خود این مطلب را به او یاد آوردى كرده بود و اسكندر با پادشاه هر ناحیه مكاتبه كرد و او را بر ناحیه خود پادشاهى داد و تاج بخشید و خلعت داد كه هر یك از آنها در ناحیه خویش مستقل شد و پادشاهى در اعقاب او بماند و متصرفات خود را نگه میداشت و در پى متصرفات تازه بود .

پادشاهى طوایف به نظر بسیارى از علاقمندان اخبار سلف پانصد و هفده سال بود و این مدت از پادشاهى اسكندر بود تا ظهور اردشیر پسر بابك پسر ساسان كه بر ملوك الطوائف استیلا یافت و اردوان شاه را در عراق بكشت و تاج او را بسر نهاد . او را در یك جنگ تن بتن بر ساحل دجله بكشت و آغاز پادشاهى اردشیر از این روز بشمار است كه بر دیگر ملوك الطوائف استیلا یافت و كشور بپادشاهى اردشیر استقرار گرفت بعضى از ملوك الطوائف را اردشیر پسر بابك بكشت و بعضى دیگر مطیع پادشاهى او شدند و دعوتش را پذیرفتند .

و ملوك الطوائف ما بین ایرانیان طبقه اول كه گفتم و طبقه دوم یعنى ساسانیان بوده اند . ابو عبیده معمر بن مثنى از عمر كسرى از كتاب اخبار الفرس وى ( كه در آنجا از طبقات ملوك قدیم و جدید و اخبار و گفته ها و نسب هایشان با شهرها كه ساخته و ولایتها كه نهاده و نهرها كه كنده اند و خاندانهاى معروف ایران و عنوان هر كدام از شهرك و غیره سخن دارد ) نقل كرده كه گفته است اول پادشاه از ملوك الطوائف اشك پسر اردوان پسر اشكان پسر آس جبار پسر سیاوش پسر كیكاوس شاه بود كه بیست سال پادشاهى كرد . پس از اشك شاپور پسر اشك بود كه شصت سال پادشاهى كرد و در سال چهل و یكم حكومت

ص: 229

او حضرت مسیح علیه السلام در ایلیاى فلسطین ظهور كرد پس از او گودرز پسر اردوان پسر اشكان ده سال پادشاهى كرد پس از آن نیز پسر شاهپور شاه پسر اشك شاه بیست و یك سال پادشاهى كرد گویند در ایام وى تطوس اسفانیوس پادشاه روم به ایلیا حمله برد ؛ و این چهل سال پس از صعود مسیح بود ؛ و كشتار كرد و اسیر گرفت و ویران كرد آنگاه پس از نیزر پسر شاپور ، پسرش گودرز بن نیزر نوزده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از گودرز نرسى پسر نیز چهل سال پادشاهى كرد . پس از او برادرش هرمز پسر نیزر بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از اردوان پسرش خسرو بن اردوان چهل سال پادشاهى كرد آنگاه پس از خسرو پسرش بلاش بن خسرو بیست و چهار سال پادشاهى كرد آنگاه پس از بلاش پسرش اردوان بن بلاش سیزده سال پادشاهى كرد .

مسعودى گوید این صورتى دیگر است جز آنچه از پیش گفته ایم . در خصوص مدت ملوك الطوائف نیز جز آنچه ما گفتیم سخن هست كه مدتشان از آنچه ما آورده ایم كمتر بوده است ولى با وجود اختلاف و تفاوتى كه در مندرجات تواریخ هست درباره مدت سلطنت آنان همان گفتار اول درست تر و مشهورتر است كه ما گفته خویش را از دانشوران ایران گرفته ایم و دقت و مراقبتى كه ایرانیان درباره تاریخ سلف میكنند دیگران نمیكنند زیرا ایرانیان بگفتار و كردار دلبسته این سخنانند و دیگران فقط سخنى گویند و بكردار پابند نباشند كه ما بین پیروان شریعت ها فاصله بسیار است و ما بدایع اخبار طوایف و سرگذشتشان را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و بالله التوفیق .

ص: 230

ذكر نسب ایرانیان و آنچه كسان در این باب گفته اند .

كسان را درباره نسب ایرانیان اختلاف است بعضى گفته اند كه فارس پسر یاسور پسر سام بن نوح بود و نیز نبیطیان از فرزندان نبیط پسر یاسور پسر سام پسر نوح بوده اند و این سخن را هشام بن محمد از پدرش و دیگر دانشوران عرب روایت كرده است . پس ایرانیان كه همان پارسیانند با نبطیان برادر باشند كه هر دو از فرزندان یاسورند بعضىها نیز پنداشته اند كه فارس از فرزندان یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل صلوات الله علیهم بود گروهى نیز گفته اند وى از فرزندان ارم بن ارفخشد بن سام بن نوح بود و چند ده پسر آورد كه همگى سواركار و دلیر بودند و چون سوار را به عربى فارس گفتند این قوم را نیز بانتساب فروسیت و سواركارى فارس نامیدند . خطان بن معلى فارسى در این باب گوید :

« بسبب ما بود كه فارسان را فارس گفتند « و سواران دلیر و سالخوردگانى كه « بروز جنگ از تاخت و تاز چون گوى « بدور هم پیچیده میشدند از ما بوده اند . » جمعى نیز پنداشته اند كه ایرانیان از فرزندان لوط و از دو دختر وى زهى و رعوى بوده اند و اهل تورات در این زمینه قصه اى دراز دارند . بعضى دیگر

ص: 231

گفته اند این قوم از فرزندان بوان پسر ایران پسر اسود پسر سام پسر نوح بوده اند . این بوان همانست كه دره بوان فارس كه از جاهاى مشهور و زیباى جهانست و اقسام درخت و آب بسیار دارد به دو منسوبست و یكى از شاعران بتذكار صحح صحح گوید :

« و دره بوان و دره راهب آنجاست كه « بار شتران را فرو خواهیم نهاد .

بعضى دیگر عقیده دارند كه ایرانیان از فرزندان ایران پسر فریدون بوده اند در آغاز این كتاب حكایت فرزندان فریدون را كه زمین را میانشان تقسیم كرد با سخنى كه شاعر در این باب گفته بود كه « فارس را به زور قلمرو ایران كردیم و بنعمتها دست یافتیم » آورده ایم . ایرانیان را بایران منسوب كرده اند ولى ایرانیان ، ایران را ایرج گویند و میان ایرانیان خلاف نیست كه همگى از فرزندان ایرج بوده اند و ایرج همان ایران پسر فریدون است و ما بینشان معروف و رایج است كه از خاندان ایرج هستند . بعضى كسان نیز بر این رفته اند كه دیگر اقوام ایران و مردم ولایت اهواز از فرزندان عیلامند و میان ایرانیان خلاف نیست كه همگیشان از فرزندان كیومرثند و این سخن از همه معروف تر است . كیومرث پیش از ایرج پسر فریدون بود و ایرج پسر فریدون همانست كه نسب ایرانیان و اعقاب كیومرث به دو میرسد بعضى كسان نیز بر این رفته اند كه ایرانیان طبقه دوم یعنى ساسانیان بخلاف ایرانیان طبقه اول از فرزندان منوچهر پسر ایرج پسر فریدون بوده اند بعضى دیگر بر این رفته اند كه منوچهر پسر مشجر پسر فریقس پسر ویرك بود و ویرك همان اسحاق بن ابراهیم خلیل است . مشجر بسرزمین فارس رفت و در آنجا زنى سلطنت داشت كه او را كورك دختر ایرج میگفتند و او را بزنى گرفت و منوچهر شاه تولد یافت و فرزندانش بسیار شدند و زمین را به تصرف آوردند و بر آن چیره شدند و از بس دلیر و جنگاور بودند پادشاهان از ایشان بیمناك بودند

ص: 232

و ایرانیان طبقه اول مانند اقوام سلف و عربان اصلى انقراض یافتند .

مسعودى گوید : بیشتر حكماى عرب از تیره نزار بن معد چنین گویند و در مورد آغاز نسب مطابق آن رفتار كنند و بسیارى ایرانیان نیز پیرو این باشند و انكار آن نكنند و شاعران عرب از تیره نزار بن معد نیز این نكته را یاد كرده و بانتساب ایرانیان و اینكه هر دو از فرزندان اسحاق بن خلیل علیهما السلامند بر یمنیان قحطانى بالیده اند . اسحاق بن سوید عدوى ( از عدوى قریش ) گوید :

« هر گاه قحطان بریاست ببالد فخر ما والاتر و بزرگتر از اوست « كه ما بوسیله اسحاق عمویمان بر آنها حكومت كرده ایم و آنها « به طول روزگار یاران و بندگان ما بوده اند . اگر تبع و پسر « تبع از آنان بوده اند شاهان ایشان مطیع شاهان ما بوده اند .

« در آغاز ما و فرزندان ساره یك پدر داشته ایم « كه بعد از آن هر كه جدا شده باشد مهم نیست « آنها بودند كه شاهان خود را در شرق و غرب پادشاهى « دادند و آنها را بریاست رسانیدند . » و هم جریر بن خطفى تمیمى نیز ضمن قصیده اى دراز در همین زمینه با مردم قحطان مفاخره مىكند كه ایرانیان و رومیان از فرزندان اسحاق و پیمبران زاده یعقوب بن اسحاق ابن ابراهیم علیهم السلام بوده اند گوید :

« و فرزندان یعقوب وقتى حمایل مرگ آویزند و زره پوشند « شیر مردانند . وقتى تفاخر كنند سپهبد را « با خسرو و هرمزان و قیصر از خویشتن شمارید و كتاب و نور « خدا در میان ایشان بوده و در اصطخر و شوشتر پادشاه « بوده اند و سلیمان پیمبر كه دعا كرد و بنیانى « و سلطنتى مقرر یافت از ایشان بوده است . »

ص: 233

« پدر ما پدر اسحاق بود و ما را پدرى بهم مربوط كرده كه هدایتگر « و پیمبر و پاكیزه بود و قبله خدا را كه بدان هدایت « جویند بنیان نهاد و عزت و ملكى آباد براى ما بجا گذاشت « و موسى و عیسى و آنكه بسجود افتاده بود و از آب دیده اش سبزه روئید با یعقوب و پسر یعقوب كه پیمبرى پاك بود از ایشانست « ما و ایرانیان را در آغاز كار « پدرى بهم مربوط كرده كه بعد از او هر كه موخر مانده باشد مهم نیست « پدر ما خلیل الله است پروردگار ما خداست « و به عطیه و تقدیر خدا خشنودیم » بشار بن برد نیز در همین زمینه گوید :

« مرا بزرگان دلیرزاده یعنى قریش پرورده اند « و قوم من قریش ایران بوده اند » یكى از شاعران ایران نیز ضمن شعرى یاد آورى كرده كه از فرزندان اسحاق است و اسحاق ، چنان كه ما نیز بگفتیم ، ویرك نام داشته است گوید :

« پدر ما ویرك است و هر گاه تفاخر كننده اى به نسب خود « فخر كند به دو سرفرازى میكنم پدر ما ویرك بنده خدا و پیمبر است « كه شرف پیمبرى و زاهدى داشت . وقتى نسلها تفاخر كند « كیست كه چون من باشد كه خاندانم « مانند گوهر میانه گردن بند است » بعضى ایرانیان پنداشته اند كه ویرك پسر ایرك پسر بورك پسر یكى از هفت زنى بوده كه بدون مرد فرزند آورده اند و نسبشان به ایرج پسر فریدون میرسد و این بخلاف عقل و حس و خارق عادت و مخالف عیان است خداوند این را خاص حضرت مسیح عیسى بن مریم علیه السلام كرد تا آیات و دلائل خارق عادت و خلاف

ص: 234

محسوس خویش را نمودار كند .

ایرانیان را در نسب منوچهر خلافهاست و در كیفیت الحاق او بفریدون و اینكه فریدون دختر ایرج را گرفت و نیز دختر دختر او را تا هفت پشت گرفت آشفته سخنها دارند .

ما بین پادشاهى منوچهر و پادشاهى فریدون بطوریكه گفتیم فاصله زیاد و شاهان مكرر بود و چون اقلیم بابل ویران شده بود و صاحب همتى نبود كه مملكت مطیع او شود و شاهى بر او قرار گیرد و همه را هم سخن كند بدین جهت شاهى از فرزندان فریدون بفرزندان اسحاق رسید . اگر آنچه از گفتار این قوم آوردیم در خور اعتماد باشد بموجب حساب میبایست از كیومرث تا وقت انتقال شاهى بفرزندان اسحاق یك هزار و هفتصد و بیست و دو سال باشد و من در فارس و كرمان در كتب تاریخ این قوم چنین دیده ام .

مسعودى گوید : یكى از ایرانیان از پس سال دویست و نود به پدر بزرگ خود اسحاق ابن ابراهیم خلیل و اینكه ذبیح اسحاق بوده نه اسماعیل بر فرزندان اسماعیل میبالیده و گفته است :

« بپسران هاجر بگو من از شما برترم . این تكبر و « بزرگى كردن چیست ؟ مگر بروزگار قدیم مادر شما « كنیز مادر ما ساره زیبا نبود ؟ پادشاهى « ما بین ما بود و پیمبران از ما بوده اند و اگر این را « انكار كنید ستمگر شده اید « ذبیح اسحاق بود و همه مردم « بر این سخن ، بخلاف ادعائى بیهوده ، متفقند .

« وقتى محمد دین آورد و بنور خویش تاریكى را ببرد « گفتید نسب قرشى كه ما داریم مایه تفاخر است

ص: 235

« فرضاً شما فرزند او بوده اید بس كنید .

و این قصیده اى دراز است و ضمن آن سخن فراوان دارد كه فرصت ذكر آن نداریم . عبد الله بن معتز كه گوینده این قصیده بدوران وى بود و تا بسال سیصد نیز زنده بود به رد وى اشعارى گفته كه از آن جمله اینست :

« صدائى میشنوم و كسى را نمىبینم . این بد بخت كیست كه خون خود را ، « مباح كرده است . ابداً اسحاق پدر شما نیست ، « و شما پسر او نبوده اید و بس كنید .

ایرانیان قبول ندارند كه بهیچیك از دورانهاى سلف و خلف تا زوال دولتشان كسى جز فرزندان فریدون پادشاهى ایشان داشته است مگر آنكه كسى بناحق و بغضب بصف ایشان آمده باشد .

و ایرانیان قدیم باحترام خانه كعبه و جدشان ابراهیم علیه السلام و هم توسل بهدایت او و رعایت نسب خویش به زیارت بیت الحرام میرفتند و بر آن طواف میبردند و آخرین كسى از ایشان كه به حج رفت ساسان پسر بابك جد اردشیر بابكان سر ملوك ساسانى بود . ساسان پدر این سلسله بود كه عنوان از انتساب او دارند چون ملوك مروانى كه انتساب از مروان دارند و خلیفگان عباسى كه نسبت بعباس بن عبد المطلب مىبرند و چون ساسانیان به زیارت خانه رفتى طواف بردى و بر چاه اسماعیل زمزمه كردى گویند بسبب زمزمه اى كه او و دیگر ایرانیان بر سر چاه میكرده اند آن را زمزم گفته اند و این نام معلوم میدارد كه زمزمه ایشان بر سر چاه مكرر و بسیار بوده است . یك شاعر قدیمى در این زمینه گوید :

« ایرانیان از روزگاران قدیم بر سر زمزم « زمزمه میكرده اند » و یكى از شاعران ایران پس از ظهور اسلام به این موضوع بالیده ضمن

ص: 236

قصیده اى گوید :

« و ما از قدیم پیوسته به حج خانه میامدیم .

« و همدیگر را در ابطح به حال ایمنى دیدار میكردیم .

« و ساسان پسر بابك همى راه پیمود تا به خانه كهن رسید « كه از روى دیندارى طواف كند . طواف كرد و « بنزد چاه اسماعیل كه آبخواران را سیراب مىكند زمزمه كرد . » ایرانیان در آغاز روزگار مال و گوهر و شمشیر و طلاى بسیار هدیه كعبه میكردند همین ساسان پسر بابك دو آهوى طلا و جواهر با چند شمشیر و طلاى فراوان هدیه كعبه كرد كه در چاه زمزم مدفون شد . بعضى مؤلفان تاریخ و دیگر كتب سرگذشت بر این رفته اند كه این چیزها را جرهمیان بهنگام اقامت مكه هدیه كرده اند . جرهمیان مالى نداشتند كه این چیزها را بدیشان نسبت دهند شاید از دیگران بوده است و خدا بهتر داند .

و ما كار عبد المطلب را در مورد این شمشیرها و دیگر چیزها كه به زمزم نهان بود در همین كتاب یاد خواهیم كرد و كسان را در مبدء و فروع این نسبها اختلافهاست كه شمه اى از آن بگفتیم و مطالعه این مختصر كه آوردیم اهل معرفت را از بسیارى تفصیل ها بى نیاز تواند كرد .

ص: 237

ذكر شاهان ساسانى كه ایرانیان طبقه دومند و اخبارشان

بطوریكه در باب پیش بگفتیم سر ملوك ساسانى اردشیر پسر بابك پسر ساسان پسر نهاوند پسر دارا پسر ساسان پسر بهمن پسر اسفندیار پسر یشتاسف بود و نسب بهراسف را از پیش گفته ایم . گویند وى اردشیر پسر بابك پسر ساسان كوچك پسر بابك پسر ساسان پسر بابك پسر مهرمس پسر ساسان پسر بهمن پسر اسفندیار پسر یشتاسف پسر بهراسف بود و خلاف ندارند كه اردشیر از اعقاب منوچهر بود روزى كه اردشیر بپادشاهى رسید و اردوان را بكشت و از كار ملوك طوایف بپرداخت و تاج بر سر نهاد سخنانى گفت كه قسمتى از آن مانده است گفت :

« خدا را ستایش میكنیم كه نعمت خویش خاص ما كرد و موهبت و بركت خود بما داد و كشور را منقاد ما كرد و بندگان را باطاعت ما كشانید ستایش او میگوئیم كه فضل عطاى او میشناسیم و بخشش و مزیت او را سپاس میداریم بدانید كه در راه اقامه عدل و بسط فضیلت و استقرار آثار نیك و عمران بلاد و رأفت بخلق خدا و ترمیم اقطار ملك و احیاى آن قسمتها كه ویران شده همى كوشیم خاطر آسوده دارید كه قوى و ضعیف با دنى و شریف همگان را از عدالت بهره مند خواهیم داشت و عدالت را رسمى پسندیده و آیینى متبع خواهم كرد از رفتار ما چیزها خواهید دید كه بسبب آن ثناى ما گوئید و كردار ما گفتارمان را تأیید خواهد كرد انشاء الله تعالى و درود بر شما باد .

ص: 238

مسعودى گوید : اردشیر پسر بابك پیش قدم تنظیم طبقات بود و ملوك و خلیفگان بعد پیروى او كردند . خواص اردشیر سه طبقه بودند نخست اسواران و شاهزادگان بودند و جاى این طبقه طرف راست پادشاه بود و ده ذراع از او فاصله داشت و اینان نزدیكان و ندیمان و مصاحبان شاه بودند و همه از اشراف و دانشوران بودند . طبقه دوم بفاصله ده ذراع از طبقه اول جاى داشت و اینان مرزبانان و شاهان ولایات مقیم دربار و سپهداران بودند كه بدوران اردشیر ، ملك نواحى داشتند جاى طبقه سوم نیز ده ذراع دور تر از جاى طبقه دوم بود و اینان دلقكان و بذله گویان بودند اما در این طبقه سوم پست نژاد و فرو مایه و ناقص اعضا و دراز و كوتاه مفرط و معیوب و مابون و فرزند مردم فروپیشه چون جولا و حجامتگر ؛ و گرچه غیب میدانست یا به مثل داناى همه علوم بود ؛ وجود نداشت .

اردشیر میگفت براى نفس شاه و رئیس و دانشور فرزانه چیزى زیان آورتر از معاشرت مردم پست و آمیزش اشخاص فرومایه نیست زیرا همچنان كه نفس از آمیزش مردم شریف فرزانه و الا نژاد اصلاح پذیرد از معاشرت فرومایه تباهى گیرد و عیب پذیرد و از فضیلت بگردد و از اخلاق پسندیده دور افتد همانطور كه باد وقتى به بوى خوش گذرد بوى خوش آرد كه نفوس را سرزنده كند و اعضا را نیرو فزاید و اگر به عفونت گذرد عفونت آرد و نفس را رنجه دارد و اخلاق را زیان كلى رساند كه فساد زودتر از صلاح به نفس راه یابد چنان كه ویرانى زودتر از بنا صورت پذیرد و گاه باشد كه صاحب معرفت از یك ماه معاشرت با فرومایگان سفله روزگارى دراز عقل خویش را تباه یابد .

اردشیر میگفت : شاه باید داد بسیار كند كه داد مایه همه خوبیهاست و مانع زال و پراكندگى ملك است و نخستین آثار زوال ملك اینست كه داد نماند و چون پرچم ستم بدیار قومى بجنبد شاهین داد با آن مقابله كند و آن را واپس زند

ص: 239

هیچكس از مصاحبان و معاشران ملوك به اندازه ندیم محتاج داشتن اخلاق خوب و ادب كامل و دانستن نكات ظریف و لطایف جالب نیست تا آنجا كه ندیم میبایست با شرف ملوك ، تواضع غلامان و با عفت متعبدان ، ابتذال وقیحان و با وقار پیران بذله گوئى جوانان داشته باشد هر یك از این صفات را بناچار میبایدش داشت و از مقابل آن برى نمیباید بود و هم ندیم میباید بسرعت ادراك چنان باشد كه از تجربه اخلاق بزرگمردى كه همدم اوست مكنون خاطر وى بداند و بدلالت نگاه و اشاره وى تمایلش را ادراك كند و ندیم درست نباشد مگر از زیبائى و جوانمردى بهره ور باشد . زیبائى ندیم اینست كه لباسش پاكیزه و بویش مطبوع و زبانش فصیح باشد و جوانمردیش اینست كه در رغبت نكویان شرمگین باشد و در انجمن موقر نشیند و گشاده رو باشد اما نه سبك سر ، و بكمال جوانمردى نرسد مگر آنكه از لذت شكیبا بود .

اردشیر طبقات كسان را مرتب كرد و هفت طبقه نهاد نخست ، وزیران و پس از آن موبدان كه نگهبان امور دین و قاضى القضاة و رئیس همه موبدان بود و آنها نگهبانان امور دینى همه كشور و عهده دار قضاوت دعاوى بودند . و چهار اسپهبدى نهاد یكى بخراسان ، دوم به مغرب ، سوم بولایت جنوب و چهارم بولایت شمال و این چهار اسپهبد مدیران امور ملك بودند كه هر كدام تدبیر یك قسمت مملكت را به عهده داشتند و فرمانرواى یك چهارم آن بودند و هر یك از اینان مرزبانى داشت كه جانشین اسپهبد بود و چهار طبقه دیگر را از كسانى كه اهل تدبیر بودند و كار ملك و مشورت حل و عقد امور با حضور ایشان میشد ترتیب داد آنگاه طبقات نغمه گران و مطربان و آشنایان صنعت موسیقى را بنظام آورد .

و دیگر ملوك خاندان ساسانى كه پس از او آمدند به همین رسم بودند تا بهرام گور كه او مراتب اشراف و شاهزادگان و متولیان آتشكده ها و متعبدان و

ص: 240

زاهدان و عالمان دین و دیگر رشته هاى فلسفه را به حال خود گذاشت ولى طبقه مطربان را تغییر داد و كسانى را كه بطبقه متوسط بودند بطبقه بالا برد و طبقه پائین را بطبقه میانه جا داد و مراتب را دگرگون كرد و چون به مطربان كه مایه نشاط او بودند دلبستگى داشت ترتیب اردشیر بابكان را درباره آنان بهم زد و شاهان بعد از او نیز به همین روش بودند تا خسرو انوشیروان كه مرتبه مطربان را به ترتیبى كه در ایام اردشیر بابك بوده مقرر كرد .

از دوران اردشیر همه شاهان ایران از ندیمان روى نهان داشتند و ما بین شاه و طبقه اول بیست ذراع فاصله بود زیرا پرده اى كه جلو شاه بود با شاه ده ذراع و تا طبقه اول نیز ده ذراع فاصله داشت . پرده دار یك اسواران زاده بود كه او را خرم باش میگفتند و چون او میمرد یك اسواران زاده دیگر را كه تربیت یافته بود به پرده دارى میگماشتند و بدین نام میخواندند و هر كه برتبه پرده دارى میرسید و این مقام مییافت نام خرم باش داشت و چون شاه با ندیمان و معاشران مىنشست خرم باش یكى را میگفت تا از فرازترین جاى قصر بانك بردارد و بآواز بلند كه همه حاضران توانند شنید بگوید : اى زبان سر خود را مصون دارد كه امروز با پادشاه نشسته اى . آنگاه فرود میامد و هر روز كه شاه به سرگرمى و طرب مىنشست این رسم معمول بود و ندیمان بىصدا بدون آنكه با سر و دست به جائى و چیزى اشاره كنند بجاى خود مىنشستند . آنگاه پرده دار نمایان میشد و مىگفت اى فلان تو فلان و فلان آواز بخوان و اى فلان تو فلان و فلان نغمه را در فلان دستگاه موسیقى بزن . خلیفگان اول بنى امیه و خلیفگان اول بنى عباس نیز در مقابل ندیمان نمایان نمیشدند .

اردشیر بابك ولایتها معین كرد و شهرها پدید آورد و او را با مردمان پیمان بود و چون چهارده سال و بقولى پانزده سال از پادشاهى او بگذشت و زمین آرام گرفت و سامان یافت و ملوك را باطاعت آورد به دنیا بىعلاقه شد و بىثباتى و فریب

ص: 241

و فنا و زود گذرى آن به روى نمودار شد و بدانست كه هر كه به دنیا تكیه كند و اعتماد ورزد و مطمئن شود زودتر با او خدعه كند و عیان دید كه جهان فریبگر و موذى و مكار و گذران وفا نیست و اگر یك روى آن براى كسى شیرین و گوارا شود روى دیگر تلخ و بیمارىزا شود . به نظر آورد كه پیش از او كسان شهرها بساخته و قلعه ها بر آورده و لشگرها كشیده و سپاه و نفر و لوازم از او بیشتر داشته اند اما همه خاك شده و در گور خفته اند بدین جهت ترجیح داد كناره گیرد و باتشكده نشیند و بعبادت خداى پردازد و به تنهائى خو كند و پسر خود شاپور را به كار مملكت گماشت و تاج خویش را بر سر او نهاد كه او را از همه فرزندان خود بردبارتر و داناتر و دلیرتر و كار آمدتر میدانست پس از آن سالى و بقولى ماهى و بقولى بیشتر در آتشكده ها به حال زهد و خلوت با خدا بسر برد .

اردشیر دوازده سال با ملوك طوایف پیكار داشت ، بعضى از آنها نامه نوشته و از بیم صولتش مطیع پادشاهى او میشدند و بعضى دیگر كه از اطاعت ابا داشتند ، اردشیر سوى آنها میشتافت و كارشان میساخت آخرین كس از اینان كه بدست وى كشته شد شاه نبطیان بود كه در سیاه بوم عراق اقامت داشت و نامش بابا پسر بردینا صاحب قصر ابن هبیره بود پس از آن اردوان شاه را بكشت و آن روز شاهنشاه یعنى شاه همه شاهان نام یافت .

مادر ساسان بزرگ از اسیران بنى اسرائیل بود و دختر سامان بود . اردشیر پسر بابك در آغاز پادشاهى با یكى از زهاد و شاهزادگان عصر كه بیشتر نام داشت و پیرو مذهب افلاطونى و آراى سقراط و افلاطون بود حكایتها داشت كه از ذكر آن چشم پوشیدیم كه تفصیل آن را با سرگذشت و فتوحات و اعمال اردشیر در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم . اردشیر بابك كتابى دارد كه بنام كارنامه معروفست و اخبار و جنگها و جهانگیرى خویش را در آنجا آورده است از جمله نصایح اردشیر كه بجا مانده سخنانى است كه وقتى پسر خود را

ص: 242

بشاهى میگماشت به او گفت « پسر من دین و شاهى قرین یك دیگرند و یكى از دیگرى بىنیاز نیست . دین اساس ملك است و ملك نگهبان دین است هر چه را اساس نباشد معدوم گردد و هر چه نگهبان نداشته باشد تباهى گیرد » از جمله نامه هاى اردشیر كه بجا مانده نامه ایست كه بخواص رعیت و عمال خود نوشته : « از اردشیر پسر بهمن شاهنشاه بدبیران كه عهده دار تدبیر ملكند و فقیهان كه ستونهاى دینند و كشاورزان كه آباد كنان زمینند . درود بر شما به حمد الله ما خوبیم و باقتضاى رأفت و مرحمت مالیات از رعیت برداشتیم این نصیحت را كه بشما مینویسیم بخاطر سپارید : كینه توز همدیگر مباشید تا دشمن غافلگیرتان نكند و احتكار مكنید تا دچار قحط نشوید پناهگاه رهگذران باشید تا فردا برستاخیز سیراب شوید زن از خویشاوندان گیرید كه خاندان و نسبتان محفوظ ماند به دنیا اعتماد مكنید كه بهیچكس پایدار نماند و غم آن مخورید كه هر چه خدا خواهد همان شود معذلك دنیا را رها نكنید كه آخرت را جز به دنیا بدست نتوان آورد . » و هم از اردشیر بیكى از عمال خود نوشته بود « شنیده ام كه تو ملایمت را بر - خشونت و محبت را بر مهابت و ترس را بر شجاعت ترجیح میدهى ولى باید در آغاز كار خشن و در آخر ملایم باشى هیچكس را از مهابت خود بىنصیب نگذارى و از محبت مأیوس نكنى و این سخن را كه به تو میگویم مستبعد ندانى كه این دو قرین یك دیگرند . » پس از اردشیر پسرش شاپور پادشاه شد و مدت پادشاهیش سى و سه سال بود و با بسیارى ملوك جهان جنگها داشت و ولایتها پدید آورد و شهرها بنیاد كرد كه بنام او معروف شد چنان كه بعضى ولایتها و شهرها نیز بپدرانش منسوب بود . عربان او را شاپور سپاه لقب داده اند . بروزگار وى مانى پدید آمد و مذهب ثنوى آورد و شاپور از مجوسیگرى بدین مانى و اعتقاد بنور و برائت از ظلمت گروید . پس از آن بدین مجوس باز گشت و مانى بعللى كه در كتابهاى سابق خود گفته ایم بناچار

ص: 243

سوى هند رفت پادشاه روم به شاپور پسر اردشیر نوشته بود « از روش تو در كار سپاه و نظم امور ملك و آسایش اهل آن مملكت كه از تدبیر تو است چیزها شنیده ام كه دوست دارم در این باره طریقه تو گیرم و برسم تو روم » و شاپور بجواب او نوشت « این توفیق به هشت صفت یافته ام هرگز در كار امر و نهى مزاح نگفتم و هرگز خلاف وعده وعید نكردم و جنگ براى تحصیل ثروت كردم نه هوس ، جلب قلوب بامید و بیم كردم نه زور و خصومت و مجازات از روى گنا دادم نه از روى خشم ، معاش همه را فراهم كردم و چیزهاى بیهوده را از میان بردم . » گویند شاپور بیكى از حكام خود نوشت « وقتى از مردى كفایت خواهى مقررى كافى به او بده و بوسیله یاران لایق كمكش كن و در تدبیر امور آزادش نه كه چون مقرریش كافى باشد طمع ببرد و چون بكمك یاران نیرو گیرد در مقابل دشمنان سختتر شود و چون در تدبیر امور آزادى عمل داشته باشد در عواقب كار خود بیندیشد آنگاه وى را از كارى كه برایش در نظر گرفته اى واقف كن تا از پیش آماده آن شود و خاطر بدان مشغول دارد اگر كار چنان كرد كه انتظار میرفت مقصود خویش با وى گذار و پیش بردن او را وظیفه خود شمار پس اگر كردار او موافق دستور تو بود انجام مقصود خود را به عهده او گذار ، و انعام بیشتر او را وظیفه خود شمار . و اگر از كار تو بگشت حجت بر او نه و دست بمجازاتش گشاى و درود بر تو باد . » و هم شاپور به نصیحت پسرش هرمز و ملوك بعد او گفته بود « اختلافتان را چون مقامتان عالى كنید و كرمتان را بالا برید و كوششتان را بتناسب اقبالتان بیفزائید . » گویند پادشاهى شاپور سى و یك سال و شش ماه و هیجده روز بود .

پس از شاپور پسرش هرمز بن شاپور ملقب به دلیر پادشاه شد و مدت پادشاهیش یك سال و بقولى بیست و دو ماه بود و شهر رامهرمز را در ولایت اهواز او بنیاد كرد .

ص: 244

وى بیكى از حكام خود نوشته بود « نگهدارى در بندها و سردارى سپاه و تدبیر امور و اداره ولایت تنها از كسى ساخته است كه پنج صفت با هم داشته باشد باریك بینى تا از حقیقت امورى كه رخ میدهد آگاه تواند شد و دانائى تا جز بفرصت مناسب خویشتن را بمشكلات نیفكند و دلیرى تا از مشكلات مكرر نهراسد و درستى در وعده و وعید تا بوفاى او اعتماد كنند و بلند نظرى تا خرج مال را در راه حق آسان شمارد . » پس از او بهرام پسر هرمز سه سال پادشاهى كرد و با ملوك شرق پیكارها داشت .

گفتیم كه مانى پسر یزید و شاگرد ماردون بحضور بهرام آمد و مذهب ثنوى بر او عرضه داشت و بهرام بحیله دعوتش را پذیرفت تا دعوتگران و یاران او را كه در مملكت پراكنده بودند و مردم را به مذهب ثنویان میخواندند احضار كرد و مانى را بكشت و بزرگان اصحاب او را نیز بكشت .

عنوان زندقه كه زندیقان را بدان منسوب كنند در ایام مانى پدید آمد و قصه چنان بود كه زرادشت پسر اسبیمان كه نسب او را سابقا در این كتاب آورده ایم كتاب معروف بستاره را به زبان فرس قدیم براى ایرانیان بیاورد و تفسیرى بر آن نوشت كه زنده بود و براى تفسیر شرحى نوشت كه پازند بود چنان كه از پیش گفته ایم و زند توضیح و تاویل كتاب منزل سابق بود و هر كه بر خلاف كتاب منزل كه ابستا بود چیزى بشریعت ایشان افزودى و به تاویل كه زند باشد توسل جستى گفتندى كه این زندى است و او را بتاویل كتاب منسوب داشتندى یعنى از ظواهر كتاب منزل بجانب تاویل مخالف تنزیل منحرف شده است و چون عربان بیامدند این معنى را از ایرانیان بگرفتند و عربى كردند و زندیق گفتند و ثنویان همان زندیقانند و دیگر كسانى كه جهان را قدیم دانند و منكر حدوث آن باشند به این گروه پیوسته اند .

ص: 245

پس از او بهرام پسر بهرام بپادشاهى رسید و مدت پادشاهیش هفده سال بود و جز این نیز گفته اند . وى در آغاز پادشاهى بخوشى و لذت و شكار و تفریح پرداخت و به كار ملك نیندیشید و در امور رعیت ننگریست و خاصان و خدمتگزاران و اطرافیان خویش را تیولها داد در نتیجه املاك رو به خرابى نهاد و از آباد كنندگان تهى شد كه در املاك اهل نفوذ اقامت گرفتند و جز در املاك تیول آبادى نماند و وزیران برعایت خاصان پادشاه مالیات از ایشان مطالبه نكردند كه امور مملكت بدست وزیران برعایت خاصان پادشاه مالیات از ایشان مطالبه نكردند كه امور مملكت بدست وزیران او بود در نتیجه مملكت بویرانى رفت و آبادى كاهش یافت و موجودى خزانه نقصان گرفت و سربازان نیرومند ، ضعیف شدند و ضعیفان بمردند تا اینكه یك روز شاه بتفرج و شكار سوار شد و چون شب رسید و رو سوى مدائن داشت موبدان را احضار كرد كه اندیشه اى بخاطرش رسیده بود . موبد بیامد و همراه شد . شاه با او سخن گفتن گرفت و از روش اسلاف خویش پرسید . ضمن راه از خرابه هائى گذشتند كه از املاك معتبر بوده بود و بدوران وى خراب شده بود و جز جغد كس آنجا مقیم نبود ناگهان جغدى از خرابه اى بانك برداشت و جغد دیگر بپاسخ آن بانك زد شاه بموبدان گفت « به نظر تو كسى هست كه او را موهبت فهم گفتار این پرنده كه در این شب آرام بانك مىزند داده باشند ؟ » موبدان گفت « اى پادشاه من از آن كسانم كه خدایم موهبت فهم این داده است » شاه از او توضیح خواست . گفت كه سخنش درست است شاه گفت : « این پرنده چه گفت و دیگرى چه جواب داد ؟ » موبدان گفت » این جغد نر با جغد ماده سخن داشت میگفت مرا از خویش تمتع ده تا فرزندانى از ما بیاید كه تسبیح خدا گویند و اعقاب ما در این جهان بمانند و یاد ما كنند و رحمت فرستند » و جغد ماده گفت « اینكه تو میگوئى اقبال بزرگ و توفیق كامل حال و آینده است ولى شرایطى دارم كه اگر عمل كنى تسلیم تقاضاى تو خواهم شد » نر گفت « شرط تو چیست ؟ » گفت « نخست آنكه اگر تسلیم تو شوم و بتقاضاى تو تن دهم خرابه بیست ده معتبر را كه در ایام این شاه جوانبخت ویران

ص: 246

شده باشد به من ببخشى » شاه گفت « و نر چه گفت ؟ » موبدان گفت « جواب وى این بود كه اگر دوران این شاه جوانبخت دراز شود از املاكى كه ویران مىشود هزار ده به تو خواهم داد ولى دهات ویران را چه خواهى كرد ؟ » گفت : « وقتى ما با هم شویم نسل پدید آید و فرزند بسیار شود و بهر یك از فرزندان خویش یك ده ویران دهیم . » نر گفت « كارى كه گفتى آسان است و تقاضایت به سهولت انجام مىشود وعده میكنم و انجام آن را به عهده میگیرم اینك بما بعد شرط پردازیم » و چون شاه این سخن از موبدان بشنید در جانش مؤثر افتاد و از خواب غفلت بیدار شد و در آنچه شنیده بود اندیشه كرد و در دم فرود آمد و به پا ایستاد و با موبدان گوشه گرفت و گفت « اى نگهبان دین و ناصح شاه كه امور فراموش شده ملك را با كار رعیت و مملكت كه بتباهى كشیده به یاد او میاوردى این سخن كه گفتى چه بود كه مرا بشور انداختى و چیزهاى فراموش شده را به یاد من آوردى ؟ » موبدان گفت « در حضور شاه جوانبخت براى رعیت و مملكت موقعى خوش بدست آوردم و این سخن را به تمثیل و تذكار از زبان پرنده بجواب شاه گفتم » شاه گفت « اى ناصح خوب از این سخن كه گفتى چه منظور داشتى و از این جمله چه معنى میخواستى مراد چیست و نتیجه كدام است ؟ » موبدان گفت « اى ملك جوانبخت ، ملك جز بشریعت و طاعت خدا و عمل بامر و نهى او قوت نگیرد و شریعت نیز جز بملك قوام ندارد . قوت ملك بمردانست و قوام مردان بمال و مال جز بآبادى حاصل نشود و آبادى جز بعدل صورت نگیرد زیرا عدل ترازوى خداست كه میان خلق نهاده و سرپرستى بر آن گمارده كه شاهست . » شاه گفت « آنچه گفتى درست است مقصود خویش را نمودار كن و واضحتر بگو » موبدان گفت « بله اى پادشاه تو باملاك پرداختى و آن را از صاحبان و آباد كنندگانش كه خراجگزار و مالیات بده بودند گرفتى و به اطرافیان و خدمه و مردم بىكار و دیگران دادى كه بسود سریع چشم دوختند و منفعت زود خواستند و آبادى و مآل بینى را كه مایه اصلاح املاك بود از نظر دور داشتند

ص: 247

و بسبب تقرب پادشاه در كار وصول مالیات ایشان سهل انگارى شد و با دیگر مالیات دهندگان و آباد كنان املاك ستم روا داشتند كه املاك را رها كردند از دیار خویش برفتند و در املاك اهل نفوذ سكونت گرفتند و آبادى كم شد و املاك خرابى گرفت و مالیات كاهش یافت و سپاه و رعیت تباه شد و ملوك و اقوام اطراف طمع در ملك ایران بستند كه دانسته اند مایه هائى كه بوسیله آن پایه هاى ملك استقرار میگیرد از میان رفته است » چون شاه این سخن از موبدان بشنید سه روز در همانجا كه بود مقام گرفت و وزیران و دبیران و دیوان داران را احضار كرد كه دفترها بیاوردند و املاك را از خاصان و اطرافیان بگرفتند و به صاحبانش پس دادند كه رسوم سابق را معمول داشتند و آبادى آغاز كردند و آنها كه ضعیف شده بودند نیرو گرفتند و زمین آباد شد و ولایت حاصل فراوان داد و مال بسیار بنزد خراجگیران فراهم آمد و سپاه قوت گرفت و مایه دشمنان ببرید و در بندها مجهز شد و شاه پیوسته مراقبت امور را به عهده گرفت و در كار خاص و عام نظر كرد و روزگارش سامان یافت و ملك بنظام آمد تا آنجا كه ایام او را عید نام دادند كه فراوانى و بركت عام بود و عدالت شامل .

آنگاه پس از او بهرام پسر شاه بهرام پسر بهرام پادشاهى یافت و پادشاهیش تا بمرد چهار سال و چهار ماه بود آنگاه پس از او هرمز پسر نرسى پسر بهرام شاه پسر بهرام دلیر پادشاه شد و پادشاهیش هفت سال و بقولى هفت سال و نیم بود آنگاه پس از او هرمز پسر نرسى پسر بهرام كه دنباله نسب او را بگفته ایم پادشاه شد و مدت پادشاهیش هفت سال و پنج ماه بود . ابو عبیده معمر بن مثنى از عمر كسرى نقل كرده كه همه شاهان ساسانى تا این پادشاه یعنى هرمز پسر نرسى در جندیشاپور خوزستان اقامت داشتند . یعقوب لیث صفار نیز میخواست بتقلید شاهان ساسانى در جندیشاپور ساكن شود و هم در آنجا بمرد . بعدها اخبار معتمد خلیفه را كه در این شهر اقامت گرفت و در آنجا وفات كرد در همین كتاب خواهیم آورد .

ص: 248

آنگاه پس از هرمز بن نرسى پسر وى شاپور بن هرمز كه همان شاپور ذو الاكتاف بود پادشاه شد و مدت پادشاهیش تا بمرد هفتاد و دو سال بود وقتى پدرش بمرد او به شكم مادر بود و عربان بر سیاه بوم عراق استیلا یافتند كه تدبیر امور به عهده وزیران بود . غالب عربانى كه بر عراق چیره شده بودند از فرزندان ایاد بن نزار بودند و ایشان را طبق گفتند كه طبق وار همه شهرها را پوشانیده بودند : در آن وقت شاه ایشان حارث بن اغرایادى بود . و چون شاپور شانزده ساله شد اسواران خویش را براى حمله و سركوب ایشان آماده كرد قوم ایاد تابستان را بجزیره و زمستان را بعراق بسر میبرد . یكى از ایشان بنام لقیط كه در سپاه شاپور بود شعرى بقوم ایاد نوشت و بیمشان داد و خبردار كرد كه قصد ایشان دارند و شعر اینست :

« در این نامه درود از لقیط بمردم ایاد كه در جزیره اند « بدانید كه شیر بحمله سوى شما میاید « و شما را خار سخت سر نمىپندارد .

« هفتاد هزار كس از ایشان سوى « شمار روانند و گروه ها را چون ملخ به راه میكشند « به زودى سوار اسبها بشما میرسند .

اینك هنگام هلاك شما است كه چون قوم عاد هلاك شوید » ولى بنامه او اعتنا نكردند و طلایه داران شاپور رو بجانب عراق داشت و به سیاه بوم حمله میبرد وقتى سپاه آماده حمله شد باز او نامه اى نوشت و خبر داد كه سپاه اردو زده اند و فراهم آمده اند و رو سوى ایشان دارند و شعرى نوشت كه آغاز آن چنین است :

« اى خانه عمره كه تذكار ناگوار آن « درد و غم و رنج مرا برانگیخت ! ایاد را خبر دار مكن و میان اشراف

ص: 249

« آن قوم فرود آى كه من اگر تمردم نكنید راى روشن دارم « اى بىپدرها ! مگر از قومى كه چون مار بسرعت « رو سوى شما دارند بیم ندارید اگر این گروه تیرهاشان را « باوج قله ثهلان بیندازند در هم شكافد .

« خدا شما را خیر دهاد كار خودتان را به مردى گشاده بازو « و جنگ آزموده واگذار كنید . » شاپور قوم ایاد را در هم شكست و قتل عام كرد و جز تنى چند از آنها كه بدیار روم گریختند جان نبردند آنگاه بازوان مردم عرب را از جاى ببرد و از آن پس شاپور ذو الاكتاف لقب یافت .

معاویة بن ابى سفیان به قوم تمیم عران نامه نوشته بود كه بعلى بن ابى طالب رضى الله عنه حمله كنند على رضوان الله علیه خبر یافت و در یكى از خطبه هاى خود ضمن سخنى مفصل گفت « قومى كه صلاح را فساد پندارند یا گمراهى در كارها را هدایت شمارند بهلاك نزدیك باشند چنان كه شاپور ذو الاكتاف در سیاهبوم قوم ایاد را نابود كرد . » شاپور ضمن تاخت و تازها كه در حدود عرب داشت بدیار بحرین حمله برد كه در آن روزگار محل بنى تمیم بود و بسیار كس از ایشان بكشت و مردم بنى تمیم فرارى شدند در آن موقع شیخ قبیله عمرو بن تمیم بن مر بود و سیصد سال داشت او را در سبدى بستون خانه آویخته بودند و چون خواستند او را ببرند نپذیرفت و گفت او را همانجا واگذارند گفت « من امروز یا فردا خواهم مرد مگر از عمر من چقدر مانده است ؟ شاید خدا بوسیله من شما را از صولت این پادشاه كه بر عرب مسلط شده نجات دهد . » پس او را رها كردند و به همان حال كه بود واگذاشتند سواران شاپور همه جا را بگرفتند و دیدند كه مردم رفته اند و سبدى بر درختى آویخته دیدند . عمرو

ص: 250

نیز صداى شیهه و سم اسبان و همهمه مردان شنید و با صدائى ضعیف بانك بر آورد وى را گرفتند و بنزد شاپور بردند و چون بحضور ویش نهادند نشانه هاى پیرى و گذشت روزگار را بر او آشكار دید و به دو گفت « اى پیر از دست رفته تو كه باشى ؟ » گفت « من عمرو بن تمیم بن مرم و بدین سن رسیده ام كه مىبینى مردم از شدت كشتار و مجازات تو فرارى شده اند و من ترجیح دادم بدست تو نابود شوم كه فراریان قومم زنده بمانند شاید خداوند پادشاه آسمان و زمین بدست تو ایشان را گشایش دهد و از قصد كشتارشان منصرف كند و من اگر اجازه دهى میخواهم چیزى از تو بپرسم » شاپور گفت « بگو سخنت شنیده مىشود » عمرو گفت « این چیست كه ترا بقتل رعیت و مردم عرب وا داشته است ؟ » شاپور گفت « براى این میكشمشان كه شهرهاى مرا با اهل مملكتم گرفته اند » عمرو گفت « این كار را وقتى كردند كه كارشان بدست تو نبود و چون بالغ شدى از بیم تو از تباهكارى دست بداشتند » شاپور گفت : « میكشمشان براى اینكه ما شاهان ایران در علم نهان و اخبار گذشتگان خویش دیده ایم كه عرب بر ما چیره شود و ملك از ما بگیرد . » عمرو گفت « این را یقین دارى یا گمان میبرى ؟ » گفت « یقین دارم و ناچار چنین خواهد شد » عمرو گفت « اگر این را میدانى پسر چرا با عرب بد میكنى به خدا اگر همه عربان را نگاهدارى و با ایشان نكوئى كنى وقتى دولت بچنگ ایشان افتد نیكى تو را درباره قومت تلافى میكنند و اگر عمرت دراز بود وقتى ملك بایشان رسید ترا نیز عوض دهند و تو و قومت را نگه دارند اگر این قصه كه میگوئى محقق باشد این عاقلانه تر و سودمندتر است . اگر محقق نیست پس چرا بدى میكنى و خون رعیت میریزى ؟ » شاپور گفت « قصه صحیح است و ملك بشما میرسد اما آنچه گفتى عاقلانه است سخن راست گفتى و گفتار ناصحانه آوردى » و آنگاه منادى شاپور بانك زد و مردم را امان داد و شمشیر برداشت و از كشتار چشم پوشید . گویند عمرو پس از آن هشتاد سال و بقولى كمتر در این جهان بماند و

ص: 251

خدا داناتر است .

و شاپور بشام حمله برد و شهرها بگشود و جمعى از رومیان را بكشت آنگاه بفكر افتاد ناشناس بسرزمین روم رود و اخبار و روش ایشان بداند و درزى ناشناس سوى قسطنطنیه رفت . در آن هنگام قیصر مهمانى بزرگى میداد كه خاص و عام در آن حضور مییافتند او نیز با جمع برفت و بر خوانى نشست قیصر به نقاشى دستور داده بود كه به لشكرگاه شاپور رفته تصویر وى را كشیده بود و چون تصویر را بنزد قیصر برد بفرمود تا آن را بر ظرفهاى شراب كه طلا و نقره بود رسم كردند آن روز براى كسى كه با شاپور بر خوان نشسته بود جامى آوردند و یكى از خدمه تصویر جام را با شاپور كه كنار خوان و مقابل وى بود بدید و از تطابق دو صورت و شباهت فوق العاده آن تعجب كرد و بنزد شاه رفت و به او خبر داد .

شاه بگفت تا شاپور را بیاوردند و قصه او را پرسید گفت « من از اسواران شاپورم و كارى كرده بودم كه مستحق مجازات شدم به همین جهت بسرزمین شما آمدم » ولى این سخن را باور نكرد و او را بشمشیر حواله داد كه مقر شد و او را در پوست گاوى كرد آنگاه قیصر با سپاه خویش حركت كرد تا به میانه عراق رسید و تاخت و تاز كرد و نخلها ببرید تا به شهر جندیشابور رسید كه بزرگان ایران در آنجا حصارى شده بودند و بنزدیك آن فرود آمد شبى كه انتظار میرفت فرداى آن شهر را بگشایند شب عید بود و موكلان در كار شاپور غافل ماندند و مست شدند گروهى اسیران ایرانى بنزدیك شاپور بودند به آنها گفت تا بند از همدیگر بكشایند و دلشان داد و بفرمود تا یك مشك روغن را كه آنجا بود روى او بریزند و چون بریختند پوست نرم شد و او رهائى یافت و نزدیك شهر آمد كه بر باروهاى آن نگهبانى میكردند و با نگهبانان سخن گفت كه او را بشناختند و با ریسمان بالا كشیدند وى در خزاین سلاح بگشود و مدافعان شهر را برون برد و اطراف سپاه روم پراكنده كرد و رومیان مغرور و مطمئن بودند . و

ص: 252

چون ناقوسها زده شد ناگهان این سپاه حمله بردند و قیصر را كه اسیر شده بود نزد شاپور آوردند كه او را زنده نگهداشت و كسانى از مردان وى را كه از كشته شدن جسته بودند به دو پیوست . قیصر در عراق بجاى نخلها كه بریده بود زیتون كاشت كه از آن پیش در عراق زیتون نبود و بند بزرگ رودخانه شوشتر را بساخت و با سنگ و آهن و سرب محكم كرد و هر چه را خراب كرده بود آباد كرد كه ذكر اخبار آن بدرازا میكشد . آنگاه قیصر بجانب روم بازگشت .

در بعضى تاریخها هست كه شاپور قیصر را بطناب بست و پى پاشنه هاى او را برید یا داغ كرد و رومیان حیوانات خود را بطناب نبندند و موزه پاشنه دار به پا نكنند حارث بن جنده كه بنام هرمزان معروف است در این باره گوید « آنها ( یعنى ایرانیان ) بر همه مردم پادشاهى داشتند « و در سیاه بوم هرقل را بطناب بستند و ابو قابوس را بقهر كشتند « و زمین را از ایاد گرفتند . » و یكى از شاعران قدیم ایران درباره كار شاپور كه جان خویش بخطر انداخت و بجستجو بسرزمین دشمن رفت گوید :

« شاپور در خاندان خود ممتاز و برگزیده بود و مرد معمولى شد .

« كه در روم میگشت و از كید مكاران ، « رشته مرگ در اطراف او میگشت .

« او را بگرفتند و اشتباه و خطائى عجیب بود كه كس باعث آن نبود .

« و شاه رومى با هول و خطر بسرزمین عراق نزدیك شد .

« و ایرانیان بدروازه ها سخن گفتند و پراكنده شدند .

« چنان كه شیران بیشه در غارها بانك همدیگر را « جواب دهند و كار رومیان با شمشیر یكسره شد .

« و محو شدند و افرینا بر این انتقامجویان !

ص: 253

« بجاى نخلها كه قطع كرده و با شمشیر بریده بود زیتون كاشتند » پس از آن شاپور بدیار جزیره آمد و به دیگر دیار روم حمله برد و مردم بسیار از آنجا بیاورد و در شوش و شوشتر و دیگر شهرهاى ولایت اهواز اقامت داد كه توالد كردند و در آن دیار سكونت گرفتند و از آن هنگام بشوشتر دیباى شوشترى و انواع حریر و به شوش خز و بدیار نصیبین پرده و فرش بافتند و معمول شد كه هنوز هم هست . شاهان ساسانى كه پیش از شاپور بودند و بسیارى از شاهان طبقه اول سلف در طیسبون كه بسرزمین عراق و مغرب مدائن بود اقامت داشتند .

شاپور در مشرق مداین اقامت گرفت و ایوانى را كه تاكنون بنام ایوان كسرى معروفست آنجا بساخت و پرویز پسر هرمز قسمتهایى از این بنا را تكمیل كرد . وقتى رشید بر لب دجله بنزدیك این ایوان فرود آمده بود و شنید كه در پشت خیمه ها یكى از خدمه به دیگرى میگوید : « ابن فلان و به همان زاده كه این بنا را ساخته میخواسته از روى آن به آسمان برود » رشید یكى از خدمه مراقب را بگفت تا یكصد چوب به او بزند و بحاضران گفت « پادشاهى یك جور خویشاوندى است و پادشاهان برادرانند غیرتم گفت كه براى صیانت ملك او را ادب كنم كه شاهان بهم پیوسته اند » و هم درباره رشید آورده اند كه وى پس از گرفتن برمكیان كس پیش یحیى پسر خالد بن برمك فرستاد و او بزندان بود و درباره ویران كردن ایوان مشورت كرد و او پاسخ فرستاد كه هرگز مكن و رشید بحاضران گفت « دل به مجوسیگرى و علاقه مجوس دارد و نمیخواهد آثار آن محو شود » و خرابى ایوان را آغاز كرد اما معلوم شد كه براى ویران كردن ایوان مخارج بسیار لازم است كه از فزونى به حساب نیاید و از این كار دست بداشت و نامه به یحیى نوشت و حال را به دو خبر داد . جواب آمد كه در ویرانى آن هر چه بایسته است خرج كند و این كار را ادامه دهد رشید از اختلاف گفتار اول و آخرش در عجب شد و كس فرستاد و حال پرسید گفت « بله اینكه اول گفته بودم میخواستم آوازه بلند و

ص: 254

و نیك نامى ملت اسلام بر قرار ماند و اقوامى كه بروزگاران بعد آیند بر این بناى بزرگ بنگرند و گویند قومى كه قوم سازنده این بنا را مغلوب كرده و رسوم آن بر انداخته و ملكش بگرفته قومى بزرگ و دلیر و گردنفراز بوده است اما در خصوص جواب دوم چون خبر یافتم كه ویرانى ایوان را آغاز كرده و در این كار فرو مانده خواستم ناتوانى از ملت اسلام دور كرده باشم تا كسانى كه بروزگار آیند نگویند این قوم از ویران كردن بنایى كه ایرانیان ساخته بودند ناتوان بود » و چون رشید سخن او بشنید گفت : « خداى تعالى او را بكشد كه هر وقت هر چه از او شنیدم درست بود » و از ویرانى ایوان چشم پوشید . و هم شاپور بود كه شهر نیشابور را بخراسان و دیگر شهرها بفارس و عراق بنیاد كرد .

بعد از شاپور پسر هرمز ، برادرش اردشیر پسر هرمز پادشاه شد و مدت پادشاهیش تا هنگام خلع چهل سال بود آنگاه پس از او شاپور پسر شاپور پنج سال و بقولى پنج سال و چهار ماه پادشاهى كرد و با قوم ایاد بن نزار و دیگر اقوام عرب جنگها داشت . شاعر ایادى در این باره گوید « بر رغم شاپور پسر شاپور بدور قبه هاى ایاد اسب و گوسفند هست » .

گویند این شعر را كسانى گفته اند كه از كشتار شاپور ذو الاكتاف بدیار روم گریخته بودند ، چنان كه بگفتیم ، سپس بدیار خویش بازگشتند و به قوم ربیعه از فرزندان بكر بن وائل پیوستند . قوم ربیعه بر سیاه بوم تسلط یافته بود و بقلمرو شاپور حمله میبرد و شاعر ایادى شعر مذكور را در این باره گفت . ایاد جزو ربیعه بود و جز این نیز گفته اند و خدا بهتر داند كه درست چیست .

پس از او بهرام پسر شاپور پادشاهى یافت و مدت شاهیش ده سال و بقولى یازده سال پس از او یزدگرد پسر شاپور كه بنام خطا كار معروفست پادشاهى یافت و مدت شاهیش تا وقتى بمرد بیست و یك سال و پنج ماه و هیجده روز و بقولى بیست و دو سال دو ماه كم بود آنگاه پس از او بهرام پسر

ص: 255

یزدگرد كه همان بهرام گور است پادشاهى یافت و مدت پادشاهیش بیست و سه سال و بقولى نوزده سال بود وى بیست ساله بود كه بپادشاهى رسید و در اثناى شكار با اسب در باتلاقى فرو رفت و مردم ایران از غم او بنالیدند كه با همگان عدالت و نیكى و با رعیت مهربانى كرده بود و در ایام او كارها استقرار داشت .

در ایام او خاقان پادشاه ترك به صغد آمد و سوى ایران تاخت گویند تا ولایت رى آمد بهرام سپاه فراهم كرد و با گروهى از نخبه یاران از بیراهه بیامد و بسپاه خاقان تاخت و سر او را بعراق برد و ملوك زمین از او بیمناك شدند و قیصر با او صلح كرد و مال فراوان فرستاد پیش از آن بهرام بطور ناشناس بدیار هند رفته بود كه اخبار ایشان بداند و بیكى از ملوك هند پیوسته بود كه شبریه نام داشت و در یكى از جنگها در حضور وى دلیرى نمود و دشمن را مغلوب كرد و شاه به این پندار كه او یكى از اسواران ایران است دختر خویش را به دو داد وى در حیره با عربان بزرگ شده بود و به زبان عربى شعر میگفت و بزبانهاى دیگر نیز سخن میكرد بر انگشتر وى نوشته بود « بكردار گفته ها را بزرگ كنند وى را درباره گرفتن پادشاهى از بعد پدر و برداشتن تاج و درفش كه میان دوشیزه نهاده بودند حكایتهاست و سرگذشتهاى دیگر كه تذكار آن بدرازا میكشد و اینكه چرا او را بهرام گور گفتند و روش تیر اندازى كه در ایام او پدید آمد از نگریستن درون و برون كمان كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم با آنچه ایرانیان و تركان درباره ساختمان كمان گفته اند كه بناى آن چون مزاج انسان بر طبایع چهارگانه است و اقسام و كیفیت تیر اندازى كه داشته اند . از جمله شعر بهرام گور كه بجاست این سخن است كه بروز غلبه بر خاقان گفته بود :

« وقتى گروههاى او را بپراكندم گفتم گوئى قدرت بهرام را نشنیده بودى كه من نگهبان همه ملك ایرانم و ملكى كه نگهبان ندارد بچه كار مىآید . »

ص: 256

و هم این سخن كه گوید :

« مردم هر دیار بدانسته اند كه بندگان من شده اند شاهان را مطیع كردم و همه عزیزان را از مطیع و مطاع مغلوب كردم اینك شیران آنها از بیم من گریزانند و از ترس من به آبخورگاه نروند وقتى پادشاهى گردن افرازد من دسته ها و سپاهها براى او مهیا كنم كه یا اطاعت من كند یا او را خسته از زنجیر و بند پیش مىآرند . » و او را به عربى و فارسى اشعار بسیار است كه به منظور اختصار از تذكار آن در اینجا چشم پوشیدیم .

پس از او یزدگرد پسر بهرام پادشاهى یافت و مدت شاهیش هیجده سال و چهار ماه و هیجده روز بود وى در ناحیه باب و ابواب با خشت و گل دیوارى بساخت چنان كه سابقاً در همین كتاب ضمن سخن از باب و ابواب و جبل قبخ یاد كرده ایم و هم یزدگرد پسر بهرام یكى از حكیمان عصر را كه در اقصاى مملكت بود احضار كرد تا خوى حكیمان پذیرد و براى تدبیر امور رعیت راى از او فرا گیرد و هنگامى كه بحضور آمد یزدگرد به دو گفت « اى حكیم دانشمند سامان ملك بچیست ؟ » گفت : « با رعیت مدارا كردن و حق از ایشان بىزحمت گرفتن و مطابق عدالت با ایشان مهربانى كردن و راهها را امن داشتن و انتقام مظلوم از ظالم گرفتن . » گفت « مایه صلاح پادشاه چیست ؟ » گفت : « وزیران و دستیاران وى كه اگر بصلاح آیند كار ملك بصلاح گراید و اگر تباهى كنند بتباهى رود » یزدگرد به دو گفت : « مردم درباره موجبات فتنه سخن بسیار گفته اند به من بگو فتنه از چه زاید و سربلند كند و چیست كه آن را آرام كند و از پیش بردارد ؟ » گفت : « فتنه از كینه ها آید و از جسارت عوام زاید كه از تحقیر خواص پدید آمده باشد و از گشادگى زبانها براز دلها و هم از بیم توانگر و طمع تنگدست و غفلت لذت جوى و فرصت طلبى محروم قوت گرفته باشد . و آنچه فتنه را بخواباند علاج

ص: 257

واقعه پیش از وقوع كردن است و جائى كه هزل شیرین باشد جدى شدن و بهنگام خشم و رضا مآل اندیش بودن . » آنگاه پس از او هرمز پسر یزدگرد پادشاه شد و برادرش فیروز بمخالفتش برخاست و او را بكشت و پادشاه شد و او فیروز پسر یزدگرد پسر بهرام بود .

پادشاهى فیروز تا وقتى در مرورود خراسان بدست خشنواز پادشاه هیاطله كشته شد 27 سال بود هیاطله همان صغدیانند كه میان بخارا و سمرقند اقامت دارند .

آنگاه قباد پسر فیروز پادشاهى یافت و مزدك زندیق در ایام او ظهور كرد كه مزدكیان به دو انتساب دارند ، مزدك را با قباد حكایت ها بود و ترتیبات و نیرنگها میان عوام پدید آورد تا انوشیروان بدوران شاهى خود او را بكشت . شاهى قباد تا وقتى بمرد چهل و سه سال بود .

آنگاه پس از وى پسرش انوشیروان بن قباد بن فیروز چهل و هشت سال و بقولى چهل و هفت سال و هشتماه پادشاهى كرد . قباد بسبب اعمال مزدك و یارانش از پادشاهى خلع شده بود و برادرش جاماسب مدت دو سال بجایش نشسته بود . انوشیروان با بزرگمهر پسر سرحو همدستى كرد تا قباد بشاهى بازگشت و حكایت آن دراز است .

و چون انوشیروان پادشاهى یافت مزدك را بكشت و هشتاد هزار كس از یارانش را نیز به دو پیوست و این حادثه ما بین حادر و نهروان عراق بود و از آن روز انوشیروان نامیده شد كه بمعنى شاه نو است وى مردم مملكت خود را بر دین مجوس هم سخن كرد و تامل و اختلاف و مباحثهء درباره ادیان را ممنوع داشت و چون ملوك ناحیه باب و ابواب و جبل قبخ بقلمرو وى میتاختند بدانجا شتافت و دیوار معروف را بر مشگهاى پر باد از پوست گاو با سنگ و آهن و سرب به پا كرد كه هر چه دیوار بالاتر رفت و مشگها فروتر شد تا بقعر دریا قرار گرفت و دیوار از آب بالا آمده بود آنگاه مردان به زیر آب رفته با كارد و خنجر مشگها را بشكافتند و دیوار در دل آب بقعر دریا استوار شد كه تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بجاست و این

ص: 258

قسمت دیوار را كه بدریاست صد گویند كه اگر كشتى دشمن بدانجا رسد مانع آن شود (1) آنگاه دیوار را به خشكى ما بین جبل قبخ و دریا امتداد داد و در قسمتهاى مجاور كفار درها نهاد آنگاه دیوار را بر كوه قبخ كشید چنان كه از پیش در همین كتاب ضمن سخن از اخبار كوه قبخ و باب آورده ایم انوشیروان در كار این بنا با ملوك خزر حكایت ها داشت . گویند وقتى دیوار را بنا میكرد اقوام این ناحیه به حال ترس و تسلیم بودند .

آنگاه انوشیروان بعراق رفت و فرستادگان و هیئت هاى ممالك دیگر با هدایا بدربار وى آمدند از جمله كسانى كه بدربار آمده بودند فرستاده قیصر پادشاه روم بود كه هدیه ها و تحفه ها همراه داشت و این فرستاده ایوان را بدید كه ساختمانى نكو داشت و در صحن آن كجىاى بود . گفت « این صحن مىبایست چهار گوش میبود » به دو گفتند « در محل كجى پیرزنى خانه داشت شاه خواست خانه او را بخرد و به فروش تشویقش كرد اما نخواست بفروشد و شاه مجبورش نكرد و كجى چنان كه مىبینى بجا ماند » رومى گفت « این كجى نیكتر از راستى است » انوشیروان در مملكت خود سفرها كرد و بگشت و بناها و قلعه ها و باروها استوار كرد و پادگانها نهاد و پیمان قیصر بشكست و بجانب جزیره شتافت و شهرهاى آنجا را بگشود تا بفرات رسید و بشام رفت و شهرهاى آنجا را نیز بگشود . از جمله شهرها كه گشود حلب و قنسرى و حمص و ناحیه ما بین انطاكیه و حمص بود سپس سوى انطاكیه رفت و شهر را كه ؛ خواهر زاده قیصر نیز در آن بود ؛ محاصره كرد و بگشود . بر ساحل انطاكیه نیز شهرى بزرگ و پر آبادى و عجیب البنا را كه هنوز آثار آن بجاست و سلوكیه نام داشت بگشود سپس

ص: 259


1- مولف كلمه صد را با ص آورده كه بمعنى منع است و ظاهراً سد با سین منظور است . چنان كه زاب ( ز ) بمعنى رود را با ذاب ( ذ ) بمعنى مدافع بهم آمیخته بود

بگشودن دیگر شهرهاى شام و شهرهاى روم پرداخت و غنائم و جواهر و اموال فراوان گرفت و شمشیر در كسان نهاد و سپاهها و دسته ها بهر سو فرستاد تا قیصر از در صلح آمد و باج و خراج فرستاد كه از وى پذیرفت و از شام مرمر و سنگ سپید و اقسام موزائیك و سنگ آورد . موزائیك چیزى است كه از شیشه و سنگ پزند و رنگهاى بهجت انگیز دارد و چون نگین در فرش زمین و تزیین بناها به كار رود و یك نوع آن به صورت كاسه هاى شفاف باشد . این چیزها را بعراق آورد و در حدود مداین شهرى بساخت و آن را رومیه نامید و بتقلید انطاكیه و دیگر شهرهاى شام بناها و داخل حصار را از سنگهاى مذكور كرد و با روى شهر از گل است و تاكنون آثار ویرانه هاى آن بجاست و از آنچه گفتیم نشانه است . خاقان پادشاه ترك دختر و دخترزاده خویش را بزنى انوشیروان داد و ملوك سند و هند و شمال و جنوب و ممالك دیگر از بیم صولت و كثرت سپاه و وسعت مملكتش و آن رفتار كه با ممالك دیگر داشته بود و پادشاهان كشته بود و پیروى عدالت میكرد با او به صلح آمدند و هدیه ها فرستادند و هیئت ها روانه كردند . شاه چین به دو نوشت « از فغفور پادشاه چین و صاحب قصر در و گوهر كه در قصر او دو جوى از عود و كافور میرود كه بوى آن از دو فرسنگ احساس مىشود كه دختران هزار شاه خدمت او میكنند كه در اصطبل خود هزار فیل سپید دارد ، ببرادرش خسرو انوشیروان » و یك اسب از مروارید پكانیده هدیه او كرده بود كه دیدگان سوار و اسب از یاقوت سرخ بود و دسته شمشیرش از زمرد گوهر نشان بود با یك جامه ابریشم چینى طلائى رنگ كه تصویر شاه با زیور و تاج در ایوان نشسته و خدمه به پا ایستاده و مگس پران ها بدست با رشته هاى طلا بر آن نقش بود و زمینه جامه لاجوردى بود و در زنبیل طلا جا داشت و كنیزى كه در میان موى خود گم شده بود و جمالى خیره كننده داشت حامل آن بود با چیزهاى دیگر از تحفه هاى عجیب كه از دیار چین آرند و ملوك به همگنان خود هدیه فرستند . شاه هند نیز به دو نوشت « از

ص: 260

پادشاه هند و بزرگ بزرگان مشرق و صاحب قصر طلا با درهاى یاقوت و مروارید ببرادرش پادشاه ایران صاحب تاج و درفش ، خسرو انوشیروان » و هزار من عود هندى براى او هدیه فرستاد كه در آتش چون موم ذوب شدى و مهر همانند موم مهر بر آن نقش گرفتى و خط آن نمودار شدى با یك جام از یاقوت سرخ كه دهانه آن یك وجب بود پر از مروارید با ده من كافور چون پسته و درشت تر و كنیزى كه هفت ذراع قد داشت و مژه هایش بچهره اش مىخورد و سپیدى دیدگانش میان پلكها از صفا چون برق میدرخشید و كیفیتى جالب و وضعى دلپذیر داشت با ابروان پیوسته و گیسوانى كه بدنبال خود میكشید با فرشى از پوست مار نرمتر از حریر و زیباتر از هر پارچه ظریف و نامه را به طلاى سرخ بر پوست درخت معروف به كاذى نوشته بودند این درخت بدیار هند و چین یافت شود و از گیاهان عجیب است كه رنگ نیكو و بوى خوش دارد و پوست آن از كاغذ چینى نازكتر است و ملوك چین و هند نامه بر آن نویسند . هنگامى كه انوشیروان در لشكرگاه بجنگ یكى از دشمنان بود نامه شاه تبت به دو رسید بدین مضمون : از خاقان شاه تبت و اراضى مشرق كه مجاور چین و هند است ببرادر پسندیده سیرت و قدر ، شاه مملكتى كه میان هفت اقلیم است » و اقسام تحفه هاى عجیب كه از دیار تبت آرند از جمله صد زره تبتى و صد خفتان و یكصد سپر تبتى مطلا و چهار هزار من مشك خزینه اى در نافه آهوان ، به دو هدیه فرستاده بود .

انوشیروان بما وراى رود بلخ تاخت و تا ختلان رفت و خشنواز پادشاه هیاطله را بانتقام جدش فیروز بكشت و ملك او را بقلمرو خویش افزود . از هند كتاب كلیله و دمنه و شطرنج و خضاب معروف هندى را براى وى آوردند خاصیت خضاب این بود كه رنگ سیاه آن بر موهائى كه تا یك سال میروئید نمودار بود و رنگ دیگر نمیشد گویند هشام بن عبد الملك بن مروان نیز از همین خضاب مىبست .

ص: 261

انوشیروان خوان بزرگى داشت از طلا مرصع باقسام جواهر كه بر اطراف آن نوشته بود « هر كه غذا از حلال خورد و مازاد آن بحاجتمند دهد نوشش باد هر چه را باشتها خورى تو آن را میخورى و هر چه را بىاشتها خورى ترا مىخورد » و چهار انگشتر داشت یك انگشتر خاص مالیات بود كه نگین عقیق داشت و نقش آن « عدالت » بود و انگشترى خاص املاك كه نگین فیروزه داشت و نقش آن « آبادى » بود و انگشترى خاص مخارج بود كه نگین یاقوت سرمه اى داشت و نقش آن « تامل » بود و انگشترى خاص برید بود كه نگین یاقوت سرخ داشت كه چون آتش میدرخشید و نقش آن « امید » بود .

انوشیروان ترتیب خراج عراق را معین كرد و بر هر جریب از سیاه بوم كه كشتزار گندم و جو بود یك درم و براى برنج نیم درم و براى هر چهار نخل پارسى كه خرماى خوب داشت یك درم و هر شش نخل معمولى كه خرماى پست تر داشت یك درم و بر هر شش درخت زیتون یك درم و بر تاك هشت درم و بر رطب هفت درم مقرر كرد و این هفت نوع غله بود و محصولات دیگر را كه انسان و حیوان از آن بهره میگرفتند معاف داشت . انوشیروان را كسراى خیر میگفتند و شاعران در شعر خویش از او یاد كرده اند . عدى بن زید عبادى در ضمن شعرى در این باب گوید :

« كسرى انوشیروان بهترین شاهان چه شد ؟ و شاپور كه پیش از او بود چه شد . حوادث از او باك نداشت پادشاهى او برفت و دربارش متروك ماند .

« وقتى برفتند گوئى اوراق خشك بودند كه باد جنوب و شمال درهمشان پیچید » .

یك روز انوشیروان با حكیمان نشست كه از آراى آنها بهره گیرد و چون به ترتیب در مجلس وى نشستند گفت « مرا بحكمتى رهبرى كنید كه هم براى من و هم براى رعیت سودمند باشد » هر یك راى خویش بگفتند و انوشیروان سر فرو برده بود و در گفتارشان اندیشه میكرد . چون نوبت سخن به بزرگمهر پسر بختگان رسید

ص: 262

گفت : « اى پادشاه من همه مطلب را در دوازده كلمه براى تو خلاصه میكنیم » گفت « بگو » گفت « نخست ترس از خدا در شهوت و رغبت و ترس و خشم و هوس و میباید در همه این موارد خدا نه خلق را منظور داشته باشى دوم راستى در گفتار و كردار و وفا بوعده و شرط و عهد و پیمان سوم مشورت با علما در حادثات امور چهارم احترام علما و اشراف و مرزداران و سرداران و دبیران و بندگان هر یك به قدر مراتبشان پنجم مراقبت قضات و تفتیش كار عمال باقتضاى عدالت و پاداش درستكار و كیفر بدكار ششم مراقبت زندانیان كه روزها در كارشان بنگرى و از وضع بدكار مطمئن شوى و بىگناه را رها كنى . هفتم مراقبت راهها و بازارها و نرخها و داد و ستدها هشتم حسن تادیب رعایاى مجرم و اجراى مجازاتها . نهم فراهم آوردن سلاح و لوازم جنگ دهم احترام فرزندان و كسان و خویشاوندان و تامل در مصالح آنها . یازدهم گماشتن مراقبان بدربندها تا حوادث بیم انگیز را پیش بینى كنند و پیش از وقوع علاج آن توان كرد دوازدهم مراقبت وزیران و بندگان و تعویض آنها كه نادرست یا ناتوانند . » انوشیروان فرمان داد تا این سخنان را با طلا نوشتند و گفت « همه تدبیر و سیاستهاى شاهانه در این گفتار جمع است . » از سخنان حكمت آمیز انوشیروان كه بجا مانده اینست كه از او پرسیدند « گرانقدرترین گنجها كه هنگام حاجت سودمند افتد كدامست ؟ » گفت « نیكىاى كه پیش آزادگان سپرده باشى یا دانشى كه براى اعقاب واگذارى . » به انوشیروان گفتند « دراز عمرتر از همه مردم كیست ؟ » گفت « هر كه علمش بسیار باشد و اخلافش از او ادب آموزند یا نیكى فراوان كرده باشد كه اعقابش به دو شرف اندوزند » و هم انوشیروان گفته است « نعمت دادن لقاحى است كه سپاسگزارى از آن زاید و آنكه نعمت دهد راه سپاسدارى را براى سپاسگزار میگشاید » و هم او گفته است « حریصان را بصف مردم امین میار و دروغگویان را

ص: 263

جزو آزادگان « مشمار » یك روز انوشیروان به بزرگمهر گفت « كدام یك از فرزندان من سزاوار شاهیست ؟ » و آنكه را منظور داشت به اشاره وانمود بزرگمهر گفت : « من فرزند ترا نمىشناسم ولى توانم گفت كه چه كس سزاوار شاهیست . آنكه فضائل بیشتر دارد و ادب بیشتر جوید و از عوام بیشتر گریزد و با رعیت مهربانتر باشد و خویشاوند را بیشتر رعایت كند و از ظلم بیشتر دورى گزیند هر كه این صفات دارد در خور شاهیست . » مسعودى گوید ما نیز صفاتى را كه هر كه دارد در خور شاهیست با گفتار حكما و قدماى ایران در این باب و هم گفتار حكماى یونان از قبیل افلاطون در كتاب السیاسة المدنیه و دیگر كسان كه از پس دوران وى بوده اند همه را در كتاب الزلف آورده ایم .

از بزرگمهر نقل كرده اند كه گفته بود « از انوشیروان دو خوى مخالف دیدم كه هرگز نظیر آن از وى ندیده بودم روزى كه بار داده بود یكى از خواص وى بیامد و وزیر ، او را دور كرد بفرمود تا وزیر را باز دارند و یك سال بارش ندهند كه از حد مقرر خود تجاوز كرده بود و در انجمن بناروا از دیگران پیشى گرفته بود . یك روز هم او را دیدم كه با حضور وى در یكى از اسرار تدبیر مملكت سخن داشتیم و خدمه از پس خوابگاه و تخت وى سخن داشتند و صدایشان بلند شد بطوریكه ما را از كارمان باز داشتند و چون تفاوت دو حال را به دو وانمودم گفت عجب مدار ما پادشاه رعیتیم ولى خدمه ما پادشاه قلوب نمایند و در خلوت ما چیزها باشد كه با وجود آن از ایشان احتراز نتوانیم كرد . » انوشیروان میگفت : « پادشاهى بسپاه است و سپاه بمال و مال بخراج و خرج بآبادى و آبادى به عدل و عدالت به اصلاح عمال است . و اصلاح عمال بدرستكارى وزیران است و سر همه اینست كه شاه مالك نفس خویش باشد و آن را تادیب كند كه مالك و نه مملوك آن باشد . »

ص: 264

و هم او میگفت : « اصلاح كار رعیت از فزونى سپاه در كار فیروزى مؤثرتر است و عدالت شاه از حاصلخیزى سال سودمندتر است » .

و هم او میگفت : « ایام خوشى چون چشم بهم زدن میگذرد و ایام غم همانند ماههاست » . مسعودى گوید : انوشیروان سرگذشتها و خبرهاى نكو دارد كه همه را با حادثه ها كه در سفرهاى دیگر داشت و شهرها و قلعه ها كه ساخت و جنگاوران كه بدربندها گماشت ، در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

آنگاه پس از وى هرمز پسر انوشیروان پسر قباد پادشاهى یافت . مادرش فاقم دختر خاقان پادشاه ترك بود و بقولى دختر یكى از شاهان خزر مجاور باب و ابواب بود و پادشاهیش دوازده سال بود . وى با خواص مردم ستم پیش گرفت و بعوام متمایل شد و آنها را تقرب افزود و فرومایگان و اوباش را پر و بال داد و بر ضد خواص بر انگیخت . گویند وى در مدت پادشاهیش سیزده هزار مرد بنام از خواص ایران را بكشت .

بسال دوازدهم شاهى هرمز كار ملك پراكنده شد و اركان آن بلرزید و دشمنان رو سوى او كردند و یاغى وى بسیار شد وى احكام موبدان را از میان برداشته بود و روش معقول و شریعت قدیم ویرانى گرفته بود و اصول را تغییر داده و رسوم را محو كرده بود . از جمله كسانى كه رو سوى وى آورده بودند شیابة بن شیب یكى از ملوك بزرگ ترك بود كه چهار صد هزار سپاه همراه داشت و بولایت هرات و بادغیس و بوشنگ خراسان فرود آمد و هم از اطراف ملك طرخانان خزر با سپاهى بزرگ هجوم آوردند ملوك حدود جبل قبخ نیز كه با هم صلح كرده و خونهاى فیما بین را بخشیده بودند با سپاه فراوان در نواحى مجاور خود تاخت و تاز آغاز كردند . یكى از بطریقان شاه روم نیز با هشتاد هزار سپاه بحدود جزیره آمد از جانب یمن نیز سپاهى بزرگ از مردم قحطان و معد بسردارى عباس معروف به احول و عمرو افوه بیامد و كار هرمز آشفته شد و موبدان

ص: 265

صاحب راى را كه مدتها بود بر كنار داشته بود فرا خواند و مشورت كرد و نتیجه راى آنها چنین شد كه با سه طرف صلح آرند و رضاى ایشان حاصل كنند و یك جا بجنگ شیابة بن شیب رو كنند و بهرام چوبین مرزبان رى نامزد جنگ او شد این بهرام از فرزندان چوبین پسر میلاد از نسل انوش معروف به رام بود و با دوازده هزار سپاه عازم شد در صورتى كه شیابه چهار صد هزار سپاه داشت بهرام با او حكایتها و نامه هاى تشویق و بیم و حیله هاى جنگى داشت تا او را بكشت و اردوگاهش را یغما كرد و خزاین و اموالش را به تصرف آورد و سرش را بنزد هرمز فرستاده و برموده پسر شیابه از بیم بهرام در یكى از قلعه ها حصارى شد و بهرام بنزدیك آن فرود آمد و برموده باطاعت هرمز تن داد و سوى او رفت . تركه ملوك تر و خزاین افراسیاب و جواهراتى كه از سیاوش گرفته بود بنزد شیابه بود بعلاوه تركه بهراسف پادشاه ترك و چیزهائى كه از خزاین یستاسف از بلخ ربوده بود و دیگر ذخایر ملوك قدیم بدست تركان بود و این همه بدست بهرام افتاده بود و مجموعه اى از آن براى هرمز فرستاد و چون این اموال و جواهر و غنائم دیگر كه بهرام فرستاده بود به مقصد رسید وزیر هرمز اریخسیس خوزى از شیفتگى و خورسندى شاه از محموله بهرام حسادت كرد و گفت « این گناهش را بزرگتر مىكند » و از خیانت بهرام با هرمز سخن گفت كه بیشتر جواهر و اموال و غنائم را خاص خویش كرده است و شاه را بر ضد او تحریك كرد تا بهرام نیز از اطاعت بدر رفت آنگاه بهرام بحیله درهم هائى بنام خسرو پرویز سكه زد و كسانى از تجار را مأمور كرد تا آن را بدربار هرمز خرج كنند و مردم با آن داد و ستد كردند و در دستها فراوان شد و هرمز بدانست و یقین كرد كه پسرش خسرو پرویز بطلب پادشاهى این درهم ها را سكه زده است و قصد او كرد و تردید نداشت كه این كار اوست و ندانست كه نیرنگ بهرام است . پرویز كه پدر را خشمگین دید فرارى شد و به ولایت آذربایجان و ارمنستان و اران و

ص: 266

بیلقان رفت و هرمز ، بسطام و بندویه دو دائى پرویز را بزندان كرد آنها نیز به نیرنگ از محبس گریختند و جمعى از سپاه بدیشان پیوست كه هرمز را بگرفتند و چشمش را میل كشیدند كه نابینا شد و چون خبر به پرویز رسید سوى پدر عزیمت كرد و پیش او رفت و گفت كه در این باره گناهى نداشته و از بیم جان فرارى شده است و هرمز تاج به دو داد و ملك به دو سپرد و چون خبر به بهرام چوبین رسید با سپاه خود آهنگ دربار و پایتخت كرد پرویز بمقابله او شتافت و بر ساحل نهروان روبرو شدند كه رود در میانه بود و فرود آمدند و مدتى بدشنام و ناسزا گوئى گذشت آنگاه پیكارها در میانه رخ داد و پرویز كه یارانش از او بریدند و به بهرام پیوستند شكست خورد و شبدار اسب معروف زیر وى از رفتار بماند همین اسب است كه تصویر آن با پرویز و چیزهاى دیگر در كوهستان ولایت قرماسین از توابع دینور هست و اینجا با تصویرهاى كم نظیر كه در سنگ كنده شده از شگفتیهاى جهان است ایرانیان و عربان در اشعار خویش از این اسب معروف به شبدار یاد كرده اند یك روز كه پرویز بر شبدار سوار بود و لگام آن بگسیخت زیندار و لگام دار را بخواست و میخواست بواسطه بىدقتى در كار لگام گردنش را بزند و او گفت « اى پادشاه چرمى نیست كه با آن پادشاه اسبان را بتوان كشید » و شاه او را ببخشید و جایزه داد وقتى اسب زیر پرویز از رفتار بماند در آوردگاه از نعمان بخواست كه اسب خویش یحموم را به دو دهد و او نپذیرفت و با آن فرار كرد و حسان بن حنظله بن حیهء طائى پرویز را بدید كه مردانش با او خیانت ورزیده اند و نزدیك هلاك است و اسب خویش را كه معروف به صبیب بود به دو داد و گفت : « اى پادشاه با اسب من فرار كن كه زندگى تو براى مردم از زندگى من سودمندتر است » پرویز نیز اسب شبدار را به دو داد كه با گروهى از مردم بگریخت و پرویز سوى پدر رفت . حسان بن حنظله طائى در این زمینه گوید : « چیزى را كه كسرى میخواست به او دادم من كسى نبودم كه بگذارم او در میان

ص: 267

سپاه پیاده بماند گرده صبیب را كه در میان اسبان ترك و وائل نشاندار بود به دو بخشیدم . » پس از آن پرویز او را پاداش داد و حقشناسى كرد و چون پرویز از پس شكست سوى پدر رفت پدرش گفت پیش قیصر رود و از او كمك خواهد زیرا اگر پادشاهان در این گونه موارد كمك بخواهند كمك بینند و با پدر گفتگوى دراز داشت آنگاه پرویز با گروهى از خواص و دو دائى خود بسطام و بندویه از دجله گذشت و از بیم سواران بهرام پل را برید و همانروز در ضمن راه متوجه شد كه دو دائیش از او عقب مانده اند و از كار آنها و جمعى از همراهانش كه بایشان پیوسته بودند بد گمان شد و سبب پرسید گفتند « ممكنست بهرام پیش پدرت هرمز رود و با وجود اینكه كور است تاج مملكت را بسر او نهد و خود هرمزان شود - معنى هرمزان امیر الامراست و رومیان صاحب این مقام را دمستق گویند - و بهرام از جانب پدرت هرمز نامه به قیصر نویسد كه پرویز پسر من با گروه همدستان خویش مرا بگرفتند و میل كشیدند او را نزد من بفرست و قیصر نیز ما را بنزد او فرستد و بهرام ما را بكشت بنابر این بناچار باید پیش پدرت باز گردیم و او را بكشیم » پرویز سوگندشان داد كه چنین نكنند و گفت كه از كارشان بیزار است ولى آنها و همراهانشان كه میلها از مداین دور شده بودند با شتاب بدانجا باز گشتند و بنزد هرمز رفتند و او را خفه كردند و به پرویز پیوستند . سواران بهرام نیز به آنها رسیدند و در یكى از دیرها در میانه تصادمى بود و عاقبت از دست سواران رهائى یافتند و پرویز راه خود را دنبال كرد . ورقه بن نوفل درباره هرمز گوید :

« خزاین هرمز براى او سودى نداشت « عادیان نیز میخواستند جاوید باشند اما نشدند .

« سلیمان نیز كه باد و جن و انس را كه دشمن همدیگرند .

« بفرمان داشت جاوید نماند . » و چون بهرام چوبین از كشته شدن هرمز خبر یافت از نهروان بمداین شتافت

ص: 268

و ملك را به تصرف آورد . پرویز تا رها رفت و آنجا فرود آمد و بوسیله دائى خود بسطام و جمعى از همراهان بپادشاه روم كه موریقس نام داشت نامه نوشت و از او بر ضد دشمن كمك خواست و وعده داد كه هر چه از اموال خود خرج كند پس میدهد و سپاه او را نكو میدارد و خونبهاى كسانى را كه كشته شوند به او میپردازد و تعهدات دیگر كرد و هدیه هاى بسیار فرستاد از جمله یكصد غلام كه همه فرزند بزرگان ترك بودند بنهایت خوب و زیبا و خوش صورت كه گوشواره هاى طلاى در و لولو نشان به گوش داشتند و خوانى عنبرین كه روى آن سه ذراع بود و سه پایه از طلاى جواهر نشان داشت یك پایه به شكل ساق و پنجه شیر بود و دیگرى پا و سم گوزن كوهى بود و سوم پا و پنجه عقاب بود و میان خوان جامى از جزع یمانى گرانبها بود كه یك وجب دهانه داشت و پر از یاقوت سرخ بود و یك زنبیل طلا محتوى یكصد مروارید هر یك به وزن یك مثقال كه گرانبهاتر از آن نبود . موریقس پادشاه روم نیز دو هزار هزار دینار براى او فرستاد و یكصد هزار سوار با هدیه خود همراه كرد با هزار جامه دیباى خزینه اى كه با زر سرخ و غیر سرخ بافته شده بود و یكصد و بیست دختر از دختران ملوك بر جان و جلیقیان و سقلاب و وسكنس و دیگر اقوام مجاور شاه روم كه تاجهاى جواهر بسر داشتند و دختر خود ماریه را بزنى او داد و او را همراه برادر بفرستاد . شاه روم با پرویز شرایط بسیار كرده بود از جمله اینكه از شام و مصر كه انوشیروان به تصرف آورده بود صرف نظر كند و متعرض آن نشود و پرویز بپذیرفت . شاهان ایران از ملوك اقوام مجاور زن میگرفتند اما زن به آنها نمیدادند كه آزاده و بزرگ زاده بودند و این قصه اى دراز است چون رفتار قریش كه رسوم معمول را رها كردند و رسم خاص گرفتند و آن را حمس نامیدند و در مزدلفه توقف كردند و آن را حج اكبر شمردند و گفتند ما حمس شده ایم یعنى برسوم خاص از كسان ممتازیم پیمبر صلى الله علیه و سلم به انصار گفته بود « من یك مرد احمسى بوده ام » و چون كار پرویز فراهم آمد بولایت آذربایجان رفت و سپاهى كه

ص: 269

آنجا بود به دو پیوست و بسیار كس از سربازان و قبایل به دو افزوده شد و بهرام چوبین كه عزیمت پرویز بدانست با سپاه خود بمقابله وى رفت و دو سپاه روبرو شد و جنگ به ضرر بهرام بود كه با تنى چند از یاران خود بحدود خراسان گریخت و نامه بخاقان پادشاه ترك نوشت و امان یافت و با كسانى كه همراه وى گریخته بودند و خواهرش كردیه كه در شجاعت و سواركارى همسنگ وى بود و در بسیارى جنگها به دو تكیه داشت بدیار ترك رفت خسرو پرویز نیز بپایتخت خود رفت و سپاه موریقس را مال و مركب و جامه بخشید و كمك ایشان را پاداش داد و دو هزار هزار دینار با هدایاى بسیار و اموال فراوان از مصنوعات طلا و نقره براى او فرستاد و به همه وعده ها كه داده بود وفا كرد و تعهدات خویش بانجام رسانید آنگاه پرویز حیله اى كرد تا بهرام را در دیار ترك بكشند و او در آنجا بغافلگیرى كشته شد گویند یك مرد بازرگان پارسى سر او را به نیرنگ از مقبره اى كه شاه ترك در آنجا بخاكش سپرده بود بربود و بیاورد و بدربار پرویز در صحن قصر آویختند .

كردیه نیز بهمراهى یاران بهرام كه بدیار ترك بودند از آنجا برون شد و در راه با پسر خاقان حكایت ها داشت و پرویز به دو نامه نوشت تا دائیش بسطام را كه مرزبان خراسان و دیلم بود بكشد . كردیه او را بكشت . پرویز دائى دیگر را نیز بعوض پدرش هرمز بكشت آنگاه كردیه بنزد وى رفت كه او را بزنى گرفت .

ایرانیان در سرگذشت بهرام چوبین و اعمال جالب وى به دیار ترك در ایامى كه آنجا بود و نجات دادن دختر شاه ترك از حیوانى بنام سمع كه به قدر یك گورخر بزرگ بود و دختر را هنگام تفرج از میان كنیزانش ربود و همه احوال بهرام از آغاز كار تا هنگام كشته شدن و نسب او كتابى جداگانه دارند .

وزیر پرویز كه در او نفوذ داشت و مدیر امور وى بود یكى از حكماى ایران یعنى بزرگمهر پسر بختگان بود و چون سیزده سال از پادشاهى او بگذشت وزیر را متهم كرد كه بزندیقان ثنوى مذهب متمایل است و بفرمود تا او را حبس

ص: 270

كنند و به دو نوشت : « ثمر علم و نتیجه عقل تو این بود كه در خور كشتن و سزاوار مجازات شدى » و بزرگمهر به دو نوشت : « اگر بخت با من بود از عقل خودم بهره ور میشدم و اكنون كه بخت یار من نیست از صبر بهره میگیرم اگر نیكى فراوان را از دست داده ام از بدى بسیار نیز آسوده شده ام . » پرویز را بر ضد بزرگمهر تحریك كردند كه او را پیش خواند و بگفت تا دهان و بینیش بشكستند . بزرگمهر گفت : « دهان من در خور بدتر از این بود » پرویز گفت : « چرا اى دشمن و مخالف خدا ؟ » گفت براى آنكه من پیش خواص و عوام از اوصاف تو چیزها میگفتم كه نداشتى و ترا محبوب ایشان میكردم و از كارهاى نیك تو چیزها میگفتم كه خلاف واقع بود تو كه از همه پادشاهان بدطینت تر و زشت كارتر و بد رفتارترى آیا مرا به گمان میكشى و از یقین خود كه مرا همیشه دلبسته شریعت دیده اى چشم میپوشى ؟ در این صورت كى بعدل تو امید خواهد داشت و بگفتارت تكیه و بكارت اطمینان خواهد كرد ؟ » پرویز خشمگین شد و بگفت تا گردنش را بزنند .

بزرگمهر درباره زهد و مطالب دیگر كلمات و حكمت ها و نصایح و گفتار بسیار دارد كه معروفست . پرویز از كشتن او پشیمان شد و تاسف خورد و بخیراریس وزیر دوم را كه مقامش پائین تر از بزرگمهر بود احضار كرد و چون او بزرگمهر را كشته دید غمین شد و بدانست كه رهائى نخواهد داشت و سخن درشت گفت پرویز بفرمود تا او را نیز بكشتند و بدجله افكندند . و چون این دو مرد را كه لیاقت تدبیر ملك داشتند از دست بداد از رسم عدل و طریقت حق بگشت و بستم و تعدى خاص و عام رعیت پرداخت و تكالیف بىسابقه فرمود و ستمها روا داشت كه كس یاد نداشت . آنگاه یكى از بطریقان روم بنام فوقاس با پیروان خود بر ضد موریقس پادشاه روم و پدر زن و نجات دهنده پرویز برخاست كه او را بكشتند و فوقاس را بپادشاهى برداشتند و چون خبر به پرویز رسید بخاطر پدر زن خود خشمگین شد و سوى روم لشگر كشید و در این زمینه حكایتها داشت كه ذكر آن بدرازا میكشد

ص: 271

و شهریار مرزبان مغرب را بجنگ رومیان فرستاد كه در انطاكیه فرود آمد و با رومیان و با پرویز خبرها و مكاتبه ها و حیله ها بود تا عاقبت پادشاه روم به پیكار شهریار آمد و خزاین خود را با هزار كشتى از راه دریا فرستاده بود كه باد همه را بساحل انطاكیه افكند و شهریار آن را به غنیمت گرفت و بنزد پرویز فرستاد و گنج باد آور نام یافت . پس از آن میان پرویز و شهریار تیره شد و شهریار به طرف شاه روم متمایل شد و شهریار او را سوى عراق كشانید تا به نهروان رسید و پرویز از روى حیله نامه ها نوشت و با یكى از اسقفان مسیحى كه در حمایت وى بود بفرستاد و شاه روم را بقسطنطنیه باز ربود و میان اور با شهریار تیره كرد و مطالب دیگر كه در كتاب اوسط از آن سخن آورده ایم .

بدوران شاهى پرویز جنگ ذى قار رخ داد كه پیمبر صلى الله علیه و سلم درباره آن فرموده بود « این نخستین بار بود كه عرب از عجم انتقام گرفت و بوسیله من بر ایشان فیروزى یافت » جنگ ذى قار از پس چهل سال تمام از تولد پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم رخ داد و او به مكه اقامت داشت و مبعوث شده بود و بقولى از پس هجرت بود و بروایت دیگر چند ماه پس از جنگ بدر بود و پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم در مدینه اقامت داشت . این جنگ میان بكر بن وایل و هرمزان حاكم خسرو پرویز بود و ما اخبار آن را با شرح و توضیح در كتاب اوسط آورده ایم و از تذكار آن در اینجا بىنیازیم .

در ایام پرویز حوادثى بود كه از نبوت خبر داشت و از رسالت مژده میداد .

پرویز عبد المسیح بن بقیله غسانى را بنزد سطیح كاهن فرستاد و رویاى موبدان و لرزش ایوان و حوادث دیگر را با قضیه دریاچه ساوه بگفت پرویز نه انگشتر داشت كه در امور ملك به كار بود یكى انگشتر نقره كه نگین یاقوت سرخ و نقش صورت شاه داشت و وصف شاه را در اطراف آن نوشته بودند حلقه انگشتر از الماس بود و نامه ها و سجلات را با آن مهر میكردند انگشتر دوم نگین عقیق داشت و نقش آن

ص: 272

« خراسان آزاد » بود و حلقه طلا داشت و یادداشتها را با آن مهر میزدند انگشتر سوم نگین جزع داشت و نقش آن یك سوار بود و حلقه طلا داشت كه كلمه الوحا را بر آن نقش كرده بودند و جوابهاى چاپار را با آن مهر میزدند انگشتر چهارم نگین یاقوت گلى داشت و نقش آن « بمال خوشى توان كرد » بود و حلقه طلا داشت و حواله ها و نامه هاى عفو یاغیان و مجرمان را با آن مهر میكردند انگشتر پنجم نگین یاقوت گلى داشت و این از همه انواع سرختر و صافتر و گرانقدرتر است و نقش آن « حره و خرم » یعنى « خرسندى و خوشبختى » بود و اطراف آن مروارید و الماس بود و خزینه جواهرات و بیت المال خاص و خزینه زیور را با آن مهر میكردند . انگشتر ششم نقش « عقاب » داشت و نامه هاى ملوك آفاق را با آن مهر میكردند و نگین آن آهن چینى بود . انگشتر هفتم نقش « مگس » داشت و داروها و غذاها و بوهاى خوش را با آن مهر میكردند و نگین آن پادزهر بود . انگشتر هشتم نگین مروارید داشت و نقش آن « سر گراز » بود و گردن محكومین بقتل را با نامه هائى كه درباره خونبها فرستاده میشد با آن مهر میكردند انگشتر نهم آهن بود كه هنگام دخول حمام بدست میكرد و نگین آبزن داشت .

در اصطبل پرویز پنجاه هزار حیوان بود و بتعداد اسبان سوارى زینهاى طلاى مروارید و جواهر نشان داشت در اصطبل وى هزار فیل بود كه یكى سفیدتر از برف بود و یك فیل بود كه دوازده ذراع بلندى داشت . فیل جنگى به این بلندى بندرت یافت شود كه بیشتر فیلها از نه تا ده ذراع باشد . ملوك هند فیلهاى تنومند و بلند را بهاى گزاف دهند ممكن است فیلهاى وحشى سرزمین زنگ از آنچه گفتیم خیلى بلندتر باشد و این را بقیاس شاخ آن كه دندان گویند و از آنجا آرند توان دانست كه وزن دندان صد و پنجاه تا دویست من باشد و من دور طل بغدادیست و هر چه دندان بزرگتر باشد پیكر فیل بزرگتر است .

یك روز عید پرویز برون شده بود و سپاه و عده و سلاح براى او رژه

ص: 273

میداد بصف رژه هزار فیل بود و پنجاه هزار سوار نیز بجز پیادگان در اطراف آن بود فیلها در مقابل پرویز به خاك افتادند و سر برنداشتند و خرطوم برنچیدند تا آن را با كجك كشیدند و فیلبانان بهندى با آنها سخن گفتند . وقتى پرویز این بدید تاسف خورد كه چرا مزیت فیل داشتن خاص هند است و گفت « ایكاش فیل هندى نبود و ایرانى بود آن را با سایر دواب قیاس كنید و به قدر معرفت و ادبى كه دارد مزیتش نهید . » هندوان به فیل و تنومندى و معرفت و اطاعت و خوپذیرى و فهم آن و اینكه شاه را از دیگران امتیاز مىكند در صورتى كه حیوانات دیگر از فهم بدور است و میان دو چیز را تفاوت نمىنهد بسیار میبالند بعدها در این كتاب شمه اى از اخبار فیل و سخنانى را كه هندوان و غیر هندوان درباره امتیاز فیل بر دیگر دواب گفته اند یاد خواهیم كرد . مدت پادشاهى پرویز تا وقتى خلع شد و چشمانش را میل كشیدند و كشته شد سى و هشت سال بود .

آنگاه پس از او پسرش قباد معروف بشیرویه كه دستگیر كننده و قاتل و جانى پدر بود بپادشاهى رسید و مردم او را ستمگر نامیدند . بروزگار او در عراق و اقلیم هاى دیگر طاعون آمد و دویست هزار كس از طاعون هلاك شد آنكه بیشتر گوید گوید یك نیم مردم هلاك شد و آنكه كمتر گوید یك ثلث گوید . پادشاهى شیرویه تا وقتى بمرد یك سال و شش ماه بود . خسرو پرویز و پسرش شیرویه اخبار جالب و نامه ها دارند كه در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم .

آنگاه پس از شیرویه پسرش اردشیر كه ولیعهد مملكت بود پادشاهى یافت وى هفت ساله بود و شهریار ، مرزبان مغرب كه حكایت او با پرویز و پادشاه روم از پیش گذشت از انطاكیه شام سوى وى تاخت و او را بكشت . مدت شاهیش پنج ماه بود .

پس از آن شهریار در حدود بیست روز و بقولى دو ماه پادشاهى كرد ؛ جز این نیز گفته اند ؛ و آزرمیدخت دختر خسرو بغافلگیرى او را بكشت .

ص: 274

پس از آن خسرو پسر قباد پسر پرویز پادشاه شد و بقولى خسرو پسر پرویز بود وى در ناحیه ترك اقامت داشت و بسوى پایتخت عزیمت كرد و در راه پس از سه ماه پادشاهى كشته شد . پس از او پوران دختر خسرو پرویز پادشاه شد و مدت شاهیش یك سال و نیم بود پس از آن یكى از خاندان شاهى از فرزندان شاپور پسر یزدگرد خطا كار كه فیروز خشنشده نام داشت بپادشاهى رسید و مدت پادشاهیش دو ماه بود پس از آن آزرمیدخت دختر خسرو پرویز پادشاه شد و پادشاهیش یك سال و چهار ماه بود پس از آن فرهاد خسرو پسر خسرو پرویز كه طفل بود بپادشاهى رسید و پادشاهیش یك ماه و بقولى چند ماه بود .

پس از آن یزدگرد پسر شهریار پسر خسرو پرویز پسر هرمز پسر انوشیروان پسر قباد پسر فیروز پسر بهرام پسر یزدگرد پسر شاپور پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشیر پسر ساسان بپادشاهى رسید وى آخرین پادشاه ساسانى بود و پادشاهیش تا وقتى كه در مرو خراسان كشته شد بیست سال بود . هنگام قتل وى هفت سال و نیم از خلافت عثمان بن عفان رضى الله عنه میگذشت و سال سى و یكم هجرت بود . درباره مدت شاهى و زمان قتل او جز این نیز گفته اند .

مسعودى گوید بیشتر علاقمندان تاریخ و سرگذشت ایرانیان بر این رفته اند كه همه شاهان ساسانى از اردشیر پسر بابك تا یزدگرد پسر شهریار از مرد و زن سى پادشاه بوده اند دو زن و بیست و هشت مرد . در بعضى تواریخ دیدم كه شمار شاهان ساسانى سى و دو شاه بود و شمار شاهان طبقه اول كه ایرانیان قدیم بودند از كیومرث تا دارا پسر دارا نوزده پادشاه بود یكى زن كه همایه دختر بهمن بود و افراسیاب ترك و هفده مرد دیگر و شمار ملوك طوایف كه یاد كرده ایم از كشته شدن دارا پسر دارا تا ظهور اردشیر پسر بابك یازده پادشاه بود كه شاهان شیرواران بودند و دیگر ملوك طوایف را بانتساب آنها اشكان گفتند پس جمع ملوك از كیومرث پسر آدم كه به نظر ایرانیان ، چنان كه گفته اند ، اولین ملوك بنى آدم بود تا یزدگرد پسر شهریار

ص: 275

پسر خسرو شصت شاه بود كه از آن جمله سه زن بود و مدت شاهیشان چهار هزار و چهار صد و پنجاه سال بود و بقولى شمارشان از كیومرث تا یزدگرد هشتاد شاه بود .

و چنان دیده ام كه جمعى از مطلعان اخبار و سرگذشت نویسان و مؤلفان كتب تاریخ و غیر تاریخ بر این رفته اند كه مدت شاهى ایرانیان تا هنگام هجرت سه هزار و ششصد و نود سال بود . از جمله از كیومرث تا انتقال پادشاهى به منوچهر یك هزار و نهصد و بیست و دو سال بود و از منوچهر تا زرادشت پانصد و هشتاد و سه سال بود و از زرادشت تا اسكندر دویست و پنجاه و هشت سال بود و پادشاهى اسكندر پنج سال بود و از اسكندر تا پادشاهى اردشیر پانصد و هفده سال بود و از اردشیر تا هجرت چهار صد سال بود .

بعدها در این كتاب شمه اى از تاریخ جهان و پیمبران و شاهان را در جاى مناسب در بابى كه خاص آن خواهیم داشت بیاریم . بجز ذكر هجرت و خلافت ابو بكر و اخلاف وى از خلیفگان و ملوك بنى امیه و بنى عباس كه باب دیگرى از این كتاب را خاص آن كرده ایم كه بعد از اخبار امویان و عباسیان بیاید و عنوان آن را « ذكر تاریخ دوم » نهاده ایم .

شاهان ایران از آغاز روزگار تا وقتى خداوند اسلام را بیاورد چهار گروه بودند . گروه اول را خدایان میگفتند و خدا بمعنى بزرگ است چنان كه گویند خداى كالا و خداى خانه و اینان از كیومرث تا فریدون بودند پس از آنها از فریدون تا دارا پسر دارا ، كیان بودند ، آنگاه اشكان بودند و آنها بطوریكه در باب ملوك الطوائف گفته ایم ، ملوك الطوائف پس از اسكندر بوده اند پس از آن ساسانیان یعنى شاهان طبقه دوم ایران بودند .

ابو عبیده عمر بن مثنى در كتاب « اخبار الفرس » كه مطالب آن را از عمر كسرى روایت كرده گوید كه ملوك ایران از سلف و خلف چهار طبقه بودند طبقه

ص: 276

اول از كیومرث تا گرشاسب بود . طبقه دوم از كیان پسر كیقباد تا اسكندر بود .

طبقه سوم اشكانیان یا ملوك الطوائف بودند . طبقه چهارم را ملوك جمع نامیده كه ساسانیان باشند و اولشان اردشیر پسر بابك بود . پس از آن شاپور پسر اردشیر . هرمز پسر شاپور . بهرام پسر شاپور . بهرام پسر بهرام . نرسى پسر شاپور هرمز پسر نرسى . شاپور پسر هرمز . اردشیر پسر هرمز . شاپور پسر اردشیر . شاپور .

پسر شاپور . بهرام پسر شاپور . یزدگرد پسر بهرام . بهرام پسر یزدگرد . فیروز پسر یزدگرد . بلاش پسر یزدگرد . قباد پسر فیروز . انوشیروان . هرمز . پرویز .

شیرویه . اردشیر . شهریار . پوران . خسرو پسر قباد . فیروز خشنشده . آزرمیدخت .

فرهاد خسرو و یزدگرد بودند .

و اینان را كه قبلا در این باب یاد كرده بودیم دوباره گفتیم از آن رو كه در شمار و نامشان خلاف هست و روایتها و تاریخ ها متفاوت است و گفتارهاى مختلف مطلعان تاریخ را بیاوردیم . و ما اخبار و سرگذشت وصایا و تذكارها و فرمانها و سخنان موقع تاجگذارى و نامه ها و دیگر حوادث دوران ایشان را با ولایتها كه نهادند و شهرها كه بنیاد كردند و دیگر احوالاتشان را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و در این كتاب فقط مختصرى از تاریخ و شماره ملوك و شمه اى از اخبارشان را میاوریم و هم در كتاب اخبار الزمان خطبه هاى چهار طبقه ملوك را با نهرها كه هر كدام حفر كردند و شهرها كه ساختند و نظریات و احكام ملوك و بسیارى از قضایاى خصوصى و عمومیشان را با نسب سرداران سپاهشان و كسانى كه در جنگها سردارى هر یك از آنها داشتند با انساب حكیمان و زهاد مشهور عصرشان و نسب مرزبانان و فرزندان چهار طبقه ملوك مذكور با تیره ها و شاخه هاى خاندانشان با وصف سه خاندان معروف كه كسرى بر دیگر مردم سیاه بودم عراق برترى داد و تاكنون میان مردم آن سامان شهره اند همه اینها را یاد كرده ایم اشراف سیاه بوم پس از این سه خاندان شهرگانند كه ایرج برتریشان داد و اشراف عراق

ص: 277

كرد و طبقه دوم بعد از شهركان دهقانان بودند كه فرزندان وهكرت پسر فردال پسر سیامك پسر نرسى پسر كیومرث شاه بودند . پسر وهكرت ده پسر داشت كه پسران آنها دهقانان بودند و وهكرت نخستین كس بود كه رسم دهقانى آورد دهقانها پنج مرتبه بودند و لباسشان بتفاوت مراتبشان مختلف بود . یزدگرد آخرین ملوك ایران وقتى چنان كه گفتیم كشته شد سى و پنج سال داشت و دو پسر بنام بهرام و فیروز و سه دختر بنام ادرك و شاهین و مرداوند بجا گذاشت و بیشتر اعقاب او در مرو هستند و بیشتر شاهزادگان و اعقاب چهار طبقه ملوك تاكنون در سیاه بوم عراقند و همانند عربان قحطانى و نزارى درباره انساب خویش تحقیق كنند و بخاطر سپارند و مطلعان این گونه مطالب در باب آنچه گفتیم تردید ندارند .

مسعودى گوید اكنون كه زبده اخبار و طبقات ملوك ایران را بگفتیم از ملوك یونان و شمه اى از اخبارشان با اختلاف كسان درباره . آغاز نسبشان باختصار سخن خواهیم داشت . و الله ولى التوفیق برحمته و رضوانه .

ص: 278

ذكر ملوك یونان و شمه اى از اخبارشان و آنچه كسان درباره مبدأ نسبشان گفته اند .

مسعودى گوید : كسان را درباره اقوام یونانى خلاف است گروهى بر آن رفته اند كه نسب آنها برومیان میرسد و به فرزندان اسحاق پیوسته اند گروهى دیگر گفته اند كه یونان پسر یافث پسر نوح بود و جمعى بر آن رفته اند كه مردم یونان از فرزندان آراش پسر ناوان پسر یافث پسر نوح بوده اند . گروهى دیگر بر آن رفته اند كه آنها یك قوم قدیمىاند و از روزگاران اول بوده اند .

آنها كه پنداشته اند نسب مردم یونان و روم یكى بوده و جد هر دو ابراهیم است این توهم از آنجا كرده اند كه سرزمین دو قوم بیك جا بوده و وطن مشترك داشته اند و خوى و مذهب دو قوم همانند بوده و خطائى كه در تعیین نسبشان رخ داده و پدر همه را یكى دانسته اند از اینجا بوده است كه به نظر محققان و اهل بحث راه صواب و طریقه تحقیق همین است . رومیان در زبان و تألیف كتابهاى خویش پیرو یونانیان شدند به همین جهت بكمال فصاحت و زبان آورى نرسیدند و زبان رومیان در ترتیب سخن و روش و تعبیر و اسلوب گفتگو از زبان یونانیان ناقص - تر و ضعیف تر است .

مسعودى گوید : علاقمندان اخبار متقدمان گفته اند كه یونان برادر قحطان بود و از فرزندان عابر بن شالخ بود و چون از دیار برادر دور شد در اشتراك نسبشان تردید رخ داد كه وى با جماعتى از فرزندان و كسان و همراهان خود از سر -

ص: 279

زمین یمن برون شد تا باقصاى دیار مغرب رسید و آنجا مقیم شد و در آن دیار فرزند آورد و زبانش عجمى گونه شد و چون دیگر اقوام فرنگ و روم كه آنجا بودند زبان عجمى گرفت و نسبش از میان رفت و رشته آن برید و بدیار یمن فراموش شد و از یاد نسب شناسان آنجا برفت . یونان پهلوانى بزرگ و زیبا و تنومند بود و عقل و خلق نكو و راى رسا و همت بلند و منزلت و الا داشت . یعقوب بن اسحاق كندى درباره نسب یونان همین نظر داشت كه ما گفتیم كه وى برادر قحطان بوده است و براى اثبات این نظر روایتها درباره مبدأ نسب ها آورده كه همه خبر واحد است نه متواتر و مشهور .

ابو العباس بن عبد الله بن محمد ناشى در یك قصیده طولانى كه برد او گفته از اختلاط نسب یونان به قحطان بطوریكه در آغاز همین باب بگفتیم سخن آورده و گوید :

« اى ابو یوسف بدقت نگریستم و رأى و اعتقاد ، صحیحى از تو ندیدم ، تو ما بین قومى حكیم شده اى كه اگر كسى همه را بیازماید عقلى ندارند . ایا الحاد را با دین محمد قرین میكنى ؟ حقا اى برادر كندى چیزى ناروا آورده اى و از روى گمراهى یونان را بقحطان آمیخته اى بجان خودم كه میان آنها فاصله بسیار است » و چون فرزندان یونان بسیار شد بجستجوى زمینى بر آمد كه در آنجا مقیم شود سرانجام در مغرب به جائى رسید و به شهر فرود آمد كه در آغاز تاریخ در دیار مغرب بنام مدینه الحكما معروف بود و با فرزندان خود آنجا مقیم شد و فرزندان بىشمار آورد و بناهاى معتبر ساخت تا مرگش در رسید و پسر بزرگش را كه حربیوس نام داشت وصى خود كرد و به دو گفت :

« پسركم من بمرگ رسیده ام و نهایت محتوم به من نزدیك شده است و از تو و برادران و خاندانت دور و جدا میشوم كار شما بوجود من مرتب بود و در مشكلات

ص: 280

و محنتها پناهگاه و در قبال حوادث روزگار نگهبان شما بودم سفارش میكنم كه از بخشش غافل نمانى كه بخشش قطب پادشاهى و كلید سیاست و بزرگواریست هر چه توانى مردم را بنعمت جلب كن تا بزرگ و سرور آنها شوى هرگز از طریق صواب كه عقل بر آن استوار است منحرف مشو كه هر كه راى صواب و ثمره عقل را رها كند به هلاكت افتد و بچنگ حوادث خطرناك دچار شود . » آنگاه یونان بمرد و پسرش حربیوس بمقام پدر دست یافت و كسان و فرزندان وى را بدور خویش فراهم آورد بفرمان پدر كار كرد و كارشان بالا گرفت و جمعیتشان فراوان شد و بر همه دیار مغرب از قلمرو فرنگ و نوكبرد و اقوام مختلف سقلاب و غیره تسلط یافتند .

سر پادشاهان یونان كه بطلیموس فهرستشان را در كتاب خود آورده فیلیپس بود كه بمعنى دوستدار پارسیان است . گویند نام او یابس بود . فیلقوس نیز گفته اند و مدت پادشاهیش هفت سال بود . گویند هنگامى كه بختنصر از دیار مشرق سوى شام و مصر و مغرب تاخت و شمشیر در این نواحى نهاد یونانیان ، مطیع و خراجگزار ایران بودند و خراجشان تعدادى تخم طلا بوده كه به وزن معلوم و اندازه معین آماده میشد و باجى مخصوص بود و چون كار اسكندر پسر فیلیپ ، شاه در گذشته كه بگفتهء بطلمیوس سر ملوك یونان بود ، بالا گرفت و همت وى نمودار شد ، داریوش پادشاه ایران كه همان دارا پسر دارا بود كس فرستاد و خراج مرسوم مطالبه كرد و اسكندر به دو پاسخ داد : من آن مرغى را كه تخم طلا مینهاد سر بریده ام و خورده ام . و جنگها در میانه رفت كه اسكندر به منظور آن بدیار شام و عراق رفت و با ملوك آنجا صلح كرد و دارا پسر دارا شاه ایران را بكشت كه تفصیل كشته شدن او را با كشته شدن دیگر ملوك هند و ملوك شرق در كتاب اوسط آورده ایم .

و اما نسب اسكندر : وى اسكندر بن فیلیپس بن مصر بن هرمس بن مردش بن منظور بن رومى بن بربط بن یونان بن یافث بن نوح بود . بعضى گفته اند كه از فرزندان

ص: 281

عیص بن اسحاق بن ابراهیم بود . بعضى نیز گفته اند كه وى اسكندر بن برقه بن سرحون بن رومى بن قرمط بن نوفل بن رومى بن اصفر بن یغز بن اسحاق بن ابراهیم بود .

و كسان درباره وى اختلاف كرده اند بعضى گفته اند كه ذو القرنین همو بود و بعضى گفته اند غیر او بود . درباره ذو القرنین نیز اختلافست بعضى گفته اند وى را ذو القرنین از آن رو گفتند كه به اطراف زمین رسید و فرشته موكل كوه قاف او را بدین اسم نامید بعضى دیگر گفته اند كه ذو القرنین از فرشتگان بود و این سخن را به عمر بن خطاب رضى الله عنه منسوب میدارند و سخن اول در خصوص اینكه فرشته او را ذو القرنین نامید بابن عباس منسوب است . بعضىها نیز گفته اند كه وى دو گیسو از طلا داشت و این سخن را بعلى بن ابى طالب رضى الله عنه منسوب داشته اند جز این نیز گفته اند و ما فقط اختلاف اهل شریعت و كتاب را یاد میكنیم . تبع او را در شعر خود آورده و به دو بالیده و گفته كه وى از قحطانست . گویند یكى از تبعان شهر رومیه را بگرفت و گروهى از مردم یمن را آنجا سكونت داد و اسكندرى كه ذو القرنین بود از این عربان مقیم رومیه بود و خدا بهتر داند .

اسكندر از آن پس كه ایران را بگرفت ملوك آن را باطاعت خویش آورد و دختر دارا پادشاه ایران را از پس قتل پدرش بزنى گرفت آنگاه بسرزمین سند و هند روى آورد و ملوك آنجا را مطیع كرد كه هدیه و خراج به او دادند ولى فور پادشاه آن ناحیه كه اعظم ملوك هند بود بجنگ برخاست و با او جنگها داشت و اسكندر در جنگ تن بتن او را بكشت .

آنگاه اسكندر بسوى چین و تبت رفت و شاهان آنجا اطاعت او كردند و هدیه و باج فرستادند و ملوك آن نواحى را سركوب كرد و سرداران و سپاه خویش را در ممالك مفتوح نهاد و در دیار تبت و همچنین بدیار چین جمعى از مردان خود را اقامت داد آنگاه از راه بیابانهاى ترك عزیمت خراسان كرد و در آنجا ولایتها معین كرد و در سفرهاى دیگر شهرها بساخت معلم وى ارسطاطالیس حكیم یونان

ص: 282

بود كه مؤلف كتاب المنطق و ما بعد الطبیعه بود و شاگرد افلاطون بود و افلاطون شاگرد سقراط بود . اینان همت خویش به ثبت علوم طبیعى و نفسى دیگر علوم فلسفى و پیوستن آن با الهیات صرف كردند و حقیقت اشیاء را توضیح دادند و بدرستى آن برهانها اقامه كردند و این مطالب را براى كسانى كه درك آن نتوانسته بودند روشن كردند .

اسكندر در بازگشت از سفر خویش سوى مغرب رفت و چون به شهر شهر زور رسید بیماریش سخت شد ، گویند به شهر نصیبین از دیار ربیعه بود و بقولى بعراق بود ، و بطلمیوس را كه سردار سپاه و هم قائم مقام وى در میان سپاه بود جانشین خود كرد .

وقتى اسكندر بمرد حكیمان یونان و ایران و هند و دیگر علماى اقوام كه همراه وى بودند بدورش فراهم شدند . رسم وى بود كه حكیمان را انجمن میكرد و سخنانشان را برغبت مىشنید و بىمشورت آنها فرمانى نمیداد پس از مرگ جثه اش را بمایه هایى كه اعضا را حفظ كند اندود كرده و بتابوت جواهر نشان نهاده بودند بزرگ و سر حكیمان گفت « هر یك از شما سخنى گوید كه تسلیت خواص و نصیحت عوام باشد » و به پا خاست و دست بر تابوت نهاد و گفت « آنكه اسیران را باسارت میگرفت خود اسیر شد » آنگاه حكیم دوم به پا خاست و گفت « این همان اسكندر است كه طلا نهان میكرد و اكنون طلا او را نهان كرده است . » حكیم سوم گفت : « مردم چقدر از این پیكر بیزار و به این تابوت راغبند » حكیم چهارم گفت « عجیبتر از همهء اینكه قوى مغلوب شد و ضعیفان غافل و مغرورند » پنجمى گفت « اى كه اجل را پشت سر و آرزو را پیش رو داشتى چرا از اجلت دور نشدى تا به بعضى آرزوهایت برسى چرا بوقت اجل نگریختى تا به آرزوها توانى رسید ؟ » ششمى گفت « اى كوشاى غاصب چیزها فراهم آوردى كه بكارت نخورد گناه آن بر تو بماند و فواید آن به تو نرسید دیگران از آن بهره برند و وبالش

ص: 283

از آن تست » هفتمى گفت « تو پند آموز ما بودى ولى هیچ پندى بما نیاموختى كه از مرگت بلیغ تر باشد هر كه عقل دارد بفهمد و هر كه عبرت آموز باشد عبرت گیرد » هشتمى گفت « بسیار كسان كه از تو بیمناك بودند و پشت سر غیبت تو میكردند اكنون بحضور تواند و از تو بیم ندارند » نهمى گفت « بسا كسان كه وقتى سكونت نمیكردى آرزوى سكوت تو داشتند و اكنون كه سخن نمیكنى آرزوى سخن گفتن تو دارند » دهمى گفت « این شخص چقدر كسان را بیجان كرد كه نمیرد و عاقبت بمرد » یازدهمى كه خزانه دار كتابهاى حكمت بود گفت « به من دستور میدادى از تو دور نشوم ولى اكنون نمیتوانم به تو نزدیك شوم . » دوازدهمى گفت « این روزیست كه عبرت هاى بزرگ دارد كه بدیهاى رفته باز آمد و خوبیهاى آمده برفت هر كه خواهد بر كسى كه ملكش از دست رفته بگرید بگرید » سیزدهمى گفت « اى صاحب قدرت بزرگ قدرت تو چون سایه ابر نابود شد و آثار پادشاهیت چون آثار مگس محو شد » چهاردهمى گفت « اى كه طول و عرض زمین برایت تنگ بود كاش میدانستم در این تابوت كه ترا ببر گرفته چونى ؟ » پانزدهمى گفت « عجبا كسى كه راهش اینست چگونه بفراهم كردن خرده پاره هاى فانى و چیزهاى تباه شدنى حریص بود ! » شانزدهمى گفت « اى جمع حاضر و انجمن افاضل به چیزى كه سرور آن نپاید و لذت آن دوام نیابد دل مدهید كه اكنون صلاح و رشاد از گمراهى و فساد عیان گشت » هفدهمى گفت « به بینید رؤیاى خفته چگونه پایان گرفت و سایه ابر چگونه برفت » هجدهمى كه از حكیمان هند بود گفت « اى كه خشمت مایه مرگ بود چرا بمرگ خشم نكردى ؟ » نوزدهمى گفت « اى جماعت این پادشاه رفته را مىبینید اكنون باید شاه حاضر از وى پند گیرد » بیستمى گفت « اینكه مدتها گشت اكنون آرامى دراز خواهد گرفت » بیست و یكمى گفت « كسى كه همه گوشها آماده شنیدن او بود خاموش مانده اكنون باید همه خاموشان سخن كنند » بیست و دومى گفت « هر كه از مرگ

ص: 284

تو خرسند شد بدنبال تو میرسد چنان كه تو نیز بدنبال كسانى كه از مرگشان خرسند شده بودى برفتى » بیست و سومى گفت « تو كه همه ملك زمین را به كار گرفته بودى چرا اعضاى خود را به كار نمیبرى ؟ و تو كه در فراخناى ولایتها آزرده خاطر بودى چرا از این جاى تنگ كه در آنى آزرده خاطر نیستى ؟ » بیست و چهارمى كه یكى از زاهدان و حكیمان هند بود گفت « دنیائى كه آخرش چنین باشد شایسته است كه به اول آن دل نبندیم » بیست و پنجمى كه خوانسالار وى بود گفت « فرشهاى نرم افكنده و متكاها بجاست و خوانها نهاده است اما سالار انجمن نیست » بیست و ششمى كه خزانه دار وى بود گفت « مرا بصرفه جوئى و جمع مال سفارش میكردى اكنون ذخائر تو را بكه باید داد ؟ » بیست و هفتمى كه یكى از خزانه داران وى بود گفت « این كلید خزائن تو است از آن پیش كه مرا بدانچه از آنجا بر نگرفته ام مواخذه كنند كى كلیدها را خواهد گرفت ؟ » بیست و هشتمى گفت « از این دنیاى پهن و دراز بهفت وجب جا خزیده اى اگر این را بیقین دانسته بودى زحمت این همه دوندگى تحمل نكرده بودى » سخن بیست و نهم از زنش روشنك دختر دارا پسر دارا شاه ایران بود كه گفت « گمان نمیكردم آنكه بر دارا غلبه یافت مغلوب خواهد شد اگر چه سخنانى كه از شما حكیمان شنیدم بوى شماتت میداد اما جامى بجا ماند كه جمع از آن تواند نوشید » و سخن سىام را از مادرش نقل كرده اند كه وقتى خبر مرگش به دو رسید گفت « اگر پسرم برفته یادش از خاطرم نرفته » مرگ اسكندر در سى و شش سالگى بود و مدت شاهیش پیش از آنكه دارا پسر دارا را بكشد نه سال و پس از كشتن دارا پسر دارا و تسلط بر دیگر ملوك زمین شش سال بود و بیست و یك ساله بود كه پادشاه شد و این در مقدونیه بود كه همان مصر است ! اسكندر بجانشین خود بطلیموس پسر اریت گفته بود كه تابوت وى را بنزد مادرش باسكندریه حمل كنند و سفارش كرده بود بمادرش بنویسد كه وقتى از مرگش خبر دار شد مهمانىاى ترتیب دهد و در همه مملكت بانگ زدند كه هیچكس

ص: 285

از آن غایب نماند ولى هر كه محبوبى را از دست داده یا دوستى از او مرده دعوت او را نپذیرد كه مجلس عزاى اسكندر بر خلاف عزاى مردم عادى كه با غم است با خوشى انجام شود . وقتى خبر مرگ بمادرش رسید و تابوت را پیش او نهادند چنان كه اسكندر دستور داده بود در همه مملكت بانگ زد اما هیچكس دعوتش را نپذیرفت و ببانگ او پاسخ نداد و او باطرافیان خود گفت « چرا مردم دعوت مرا نپذیرفتند ؟ » گفتند « تو آنها را از قبول دعوت منع كرده اى » گفت « چطور ؟ » گفتند « دستور داده اى هر كه محبوبى از دست داده یا دوستى از او مرده یا از یارى جدا شده بدعوت تو نیاید و هیچكس از مردم نیست كه از این گونه مصیبت ها ندیده باشد » و چون این بشنید بیدار شد و منظور اسكندر را بدانست و گفت « پسرم مرا تسلیتى نكو داد » آنگاه گفت « اى اسكندر چقدر كارهاى آخرت به كارهاى اولت مانند بود » آنگاه بفرمود تا او را بتابوت مرمر نهادند و بمایه هایى كه حافظ اعضاى وى باشد اندود كردند او را از طلا برون آورد كه میدانست ملوك و اقوام بعد ، او را در این طلا نخواهند گذاشت و تابوت مرمر را بر سكوئى كه از سنگ سپید و مرمر مرتب شده بود نهاد و این سكوى سنگ سپید و مرمر تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو در اسكندریه مصر بجاست و به قبر اسكندر معروفست بعدها در همین كتاب قسمتهائى از اخبار و عجایب اسكندریه و اخبار مصر و نیل را در جاى مناسب خواهیم آورد انشاء الله تعالى .

ص: 286

ذكر مطالبى از جنگهاى اسكندر در سرزمین هند

مسعودى گوید : وقتى اسكندر فور فرمانرواى شهر مانكیر را كه از ملوك هند بود بكشت و همه ملوك هند مطیع او شدند و چنان كه گفتیم مال و خراج به دو فرستادند شنید كه در اقصاى سرزمین هند پادشاهى با حكمت و سیاست و دیانت و منصف رعیت هست كه صدها سال از عمر او گذشته و از فیلسوفان و حكیمان هند هیچكس همانند او نیست و او را كند گویند . وى بر نفس خویش مسلط بود و صفات شهوى و غضبى و دیگر صفات بد را كشته بود و جانرا باخلاق كریم و ادب عالى آراسته بود اسكندر نامه اى به دو نوشت كه « اما بعد چون این نامه من به تو رسید اگر ایستاده اى منشین و اگر راه میروى به جائى منگر و گر نه ملك تو را پاره پاره میكنم و ترا بدنبال دیگر ملوك هند میفرستم » وقتى نامه به دو رسید اسكندر را جوابى نكو داد و شاهنشاه خواند و به دو خبر داد كه چیزها دارد كه همانند آن بنزد هیچكس نیست از جمله كنیزكى كه خورشید بر زیبا - روتر از اوئى طلوع نكرده و فیلسوفى كه از هوش تیز و قریحه نكو و اعتدال بنیه و وسعت دانش سؤال ترا پیش از آنكه بپرسى جواب دهد و طبیبى كه با وجود وى از بیمارى و عوارض تن باك ندارى مگر آن فنا و ویرانى كه تن را رسد و انحلال آن گره كه مبدع و خالق تن محسوس بر آن زده و از گشودن ناچار باشد كه تن و بنیه انسان را در این جهان بمعرض آفت و مرگ و بلیه نهاده اند و جامى

ص: 287

بنزد من هست كه وقتى آن را پر كنم همه سپاهت بنوشند و چیزى از آن كم نشود و از نوشیدن آن پرى افزاید و همه این چیزها را بحضور شاه میفرستم و پیشكش او میكنم وقتى اسكندر این نامه را بخواند و مضمون آن بدانست گفت « این چهار چیز پیش من باشد و این شخص حكیم از صولت من نجات یابد بهتر از آنست كه این چیزها پیش من نباشد و او هلاك شود . » آنگاه اسكندر عده اى از حكیمان یونان و روم را با گروهى سپاه بسوى او فرستاد و دستور داد اگر آنچه نوشته است راست است این چیزها را براى من بیارید و او را در محلش واگذارید و اگر معلوم كردید مطلب جز این است و او درباره این چیزها خلاف واقع گفته از حدود حكمت برون شده است و او را پیش من آرید . آن جماعت برفتند و چون به مملكت وى رسیدند آنها را به خوبى پذیرفت و در منزلى شایسته فرود آورد و چون روز سوم شد فقط حكیمان را بدون سربازان بار داد . حكیمان با هم گفتند اگر در اول با ما راست گوید بعد نیز در باره چیزهاى مذكور راست خواهد گفت و چون حكیمان بجاى خود نشستند و مجلس مرتب شد و با آنها درباره اصول فلسفه و طبیعیات و الهیات كه ما فوق آنست سخن آغاز كرد . جمعى از حكیمان و فیلسوفان او نیز به طرف چپش جاى داشتند . گفتگو درباره مبدأ اول بدرازا كشید و قوم بىتوجه بمراتب اشخاص ببحث و مشاجره در مسائل علمى و موضوعات فلسفى پرداختند سخن اوج گرفت و همگان نهایت دانش خویش باز نمودند آنگاه كنیزك را بیاوردند و چون بدیده آنها نمودار شد چشم به او دوختند و هر كه چشم بیكى از اعضاى نمایان او افكنده بود عضو دیگر را نتوانست دید كه بدیدار آن عضو و زیبائى و حسن تركیب و كمال صورت آن مشغول بود و قوم از حالتى كه هنگام دیدن كنیزك دست داد بر عقول خود بیمناك شدند آنگاه هر كدام بخویش آمدند و غلبه هوس و تقاضاى طبع را مقهور كردند . آنگاه چیزهاى دیگر را كه وعده داده بود به آنها نمود و راهیشان كرد و فیلسوف و طبیب و كنیزك و جام را همراهشان فرستاد و در قلمرو خود تا مسافتى آنها را بدرقه كرد وقتى بنزد اسكندر رسیدند

ص: 288

بفرمود تا طبیب و فیلسوف را منزل دهند و كنیزك را بدید و از دیدارش حیران ماند و عقلش خیره شد و سرپرست كنیزان خویش را گفت تا به كار وى پردازد آنگاه توجه وى بفیلسوف معطوف شد تا بداند كه پایگاه علم او چیست و هم بدانش طبیب و مقام وى در صنعت طب و حفظ صحت توجه فرمود حكیمان حكایت مباحثه با پادشاه هندى و فیلسوفان و حكیمان او را براى اسكندر باز گفتند كه از آن در عجب شد و در هدف و مقصد قوم و نتایجى كه بدست آورده بودند تامل كرد و كنجكاوى هندوان را درباره علت و معلول با گفتار یونانیان در خصوص برهان و صحت قیاس بدقت نگریست . آنگاه بصدد آمد فیلسوف را در خصوص چیزهائى كه راجع به او شنیده بود شخصاً بیازماید پس بخلوت نشست و باندیشه پرداخت و فكرى بخاطرش رسید كه مطلبى طرح كند و فیلسوف را با آن بمعرض امتحان آرد ، پس قدحى بخواست و پر از روغن كرد كه سر ریز شد و بطوریكه جاى افزودن نداشت و آن را بفرستاده اى داد و گفت این را پیش فیلسوف ببر و چیزى با او مگو . وقتى فرستاده قدح را ببرد و بفیلسوف داد وى از فهم درست و تسلطى كه بر مسائل مشكل داشت به خود گفت این پادشاه خردمند این روغن را براى منظورى نزد من فرستاده است و بتفكر پرداخت و درباره معنى آن كنجكاوى كرد آنگاه در حدود هزار سوزن بخواست و همه را در روغن فرو برد و بنزد اسكندر فرستاد اسكندر بفرمود تا سوزنها را به صورت كرده اى مدور و یك نواخت و متساوى الاجزاء بریختند و بگفت تا آن را بنزد فیلسوف برند و چون فیلسوف آن را بدید و در كارى كه اسكندر كرده بود بیندیشید بگفت تا آن را پهن كردند و در حضور وى به صورت آئینه اى در آوردند كه آن را صیقل داد و جسمى صیقلى شد كه از كمال صفا و روشنى صورت اشخاص مقابل را منعكس میكرد و بگفت تا آن را بنزد اسكندر پس فرستند .

و چون اسكندر آن را بدید و نكوئى صورت خود را در آن نگریست طشتى بخواست و آئینه را در آن نهاد و بگفت تا بطشت روى آئینه آب بریزند تا زیر آب بماند

ص: 289

و بگفت تا آن را بنزد فیلسوف ببرند وقتى فیلسوف این بدید بگفت تا از آئینه یك جام آبخورى مانند فنجان بساختند و آن را در طشت روى آب نهاد كه بالاى آب شناور ماند و بگفت تا آن را بنزد اسكندر پس بردند وقتى اسكندر این بدید بگفت تا خاك نرمى بیاوردند و جام را از آن پر كرد و براى فیلسوف فرستاد وقتى فیلسوف آن را بدید رنگش بگشت و بنالید و حالش دگرگون شد و اشكش بچهره فرو ریخت و آه بسیار كشید و ناله هاى طولانى كرد و فغانش بالا گرفت و باقى روز را با حالى نزار سر كرد و بكارى نپرداخت آنگاه كه این حال آرام شد خویشتن را بملامت گرفت و با خود عتاب همى كرد و گفت « واى بر تو اى نفس این چه بود كه ترا به این ورطه افكند و به این تنگنا دچار كرد و به این ظلمات گرفتار كرد ؟ مگر نبود كه در نور میچمیدى و در علوم تفنن داشتى و در روشنى صادق مینگریستى و در جهان روشن میخرامیدى ؟ بدنیاى ظلم و دشمنى و ستم و تباهى فرود آمدى كه حوادث با تو بازى كند و طوفانها ترا بهر سو افكند از علم نهان و حضور در جهان محبوب محروم ماندى و با حوادث سخت دچار شدى و از همه چیزهاى مطلوب باز ماندى . نیروهاى پاك و فراغت بىحساب تو چه شد كه به تن در آمدى و كون و فساد بر تو غلبه یافت ؟ اى نفس میان درندگان كشنده و افعیان مهلك و آبهاى غرق كننده و آتشهاى سوزنده و طوفانهاى سخت در آمدى كه روزگار ترا در ظلمات اجسام بگرداند و جز مردم غافل و جاهل بى - علاقه به نیكى و بیزار از خوبى نبینى » آنگاه نظر به آسمان كرد و ستارگان درخشان را بدید و با صداى بلند گفت « اى ستاره سیار و جسم روشن كه از عالمى شریف جلوه كرده اى و براى منظورى بوجود ! آمده اى تو از جهانى گرانقدرى كه جان در آن سكونت داشت و در خزاین آن مقیم بود اما از آنجا برون شدى » آنگاه بفرستاده گفت « این را بگیر و پیش شاه ببر » مقصودش خاك بود كه تغییرى در آن نداده بود و چون فرستاده پیش اسكندر بازگشت و همه آنچه را دیده بود با وى بگفت اسكندر از آن تعجب كرد و مقصد و منظور فیلسوف را درباره انتقال نفوس از عوالم بالا

ص: 290

به این عالم بدانست و چون فرداى آن شب شد اسكندر بمجلس خاص نشست و او را بخواند كه از پیش او را ندیده بود و چون بیامد و صورت او بدید و در قامت و خلقتش نگریست مردى بلند قامت و گشاده پیشانى و معتدل البینه دید و با خویشتن گفت « این بنیه با حكمت جور نیست وقتى صورت نكو و فهم نكو با هم شود یگانه زمان مىشود بطور قطع این شخص هر دو را دارد این شخص همه چیزهائى را كه براى او فرستادم بدانست و بىگفتگو و توضیح و مباحثه جواب داد ، هیچكس در این وقت بحكمت همسنگ او نباشد و بعلم با او بر نیاید . » فیلسوف نیز در اسكندر نظر كرد انگشت سبابه خود را بدور صورت بگردانید و به پره بینى نهاد و سوى او كه به جائى غیر تخت سلطنت نشسته بود شتافت و برسم پادشاهان درود گفت .

اسكندر اشاره كرد بنشیند و جائى كه فرموده بود بنشست . آنگاه اسكندر گفت چرا وقتى مرا نگریستى و چشم به من انداختى انگشت بدور صورت بگردانیدى و به پره بینى نهادى ؟ » گفت « اى پادشاه بروش عقل و صفاى قریحه در تو نگریستم و اندیشه اى را كه درباره من كردى بدانستم با آن تفكر كه درباره صورتم داشتى كه چنین صورت با حكمت كمتر قرین شود و اگر شود صاحب آن یگانه زمانه باشد پس انگشت خویش را بتصدیق اندیشه تو بگردانیدم و مثال و شاهد آن نمودم كه چنان كه در صورت بجز یك بینى نباشد در پایتخت هند نیز جز من نباشد و هیچكس از مردم بحكمت همسنگ من نشود » اسكندر به دو گفت « چه خوب مطلب را دریافتى و بصفاى خاطر نكته بر تو معلوم افتاد اكنون از این بگذر و به من بگو وقتى قدح پر از روغن را پیش تو فرستادم چه فهمیدى كه سوزنها را در آن فرو بردى و براى من پس فرستادى ؟ » فیلسوف گفت « اى پادشاه دانستم كه میگوئى قلب من چون این ظرف از روغن پر شده و علم را بسر برده ام و هیچكس از حكیمان بر آن نتواند افزود و بشاه گفتم كه علم من علم ترا فزون مىكند و چنان كه این سوزنها داخل ظرف شد داخل آن مىشود » گفت : « بگو بدانم وقتى از سوزنها كرده اى ساختم و براى 329

ص: 291

330 تو فرستادم چرا آن را آئینه كردى و صیقلى شده پیش من فرستادى ؟ » گفت اى پادشاه دانستم كه میخواهى بگویى كه از خونریزى و اشتغال بامور این جهانى قلب تو مانند این كرده سخت شده و علم نمىپذیرد و بفهم مسائل علم و حكمت راغب نیست و در جواب تو تبدیل كرده را مثال آوردم كه بچاره جوئى از آن آئینه اى صیقلى ساختم كه چون صاف است ، اجسام مقابل را منعكس مىكند » اسكندر گفت « راست گفتى جواب مقصود مرا دادى ولى اى فیلسوف به من بگو كه وقتى آئینه در طشت گذاشته شد و به آب فرو رفت چرا آن را به صورت جامى در آوردى و روى آب شناور كردى و براى من پس فرستادى ؟ » فیلسوف گفت : « دانستم كه مقصودت اینست كه عمر گذشته و كوتاه شده و اجل نزدیك است و علم بسیار را در مدت كوتاه درك نتوان كرد و جواب شاه را به تمثیل دادم كه من براى ادراك علم بسیار در مدت كم چاره خواهم كرد چنان كه آئینه را كه در آب فرو رفته بود به نیرنگ روى آب شناور كردم » اسكندر گفت « راست گفتى به من بگو چرا وقتى ظرف را پر از خاك كردم براى من پس فرستادى و مانند سابق تغییرى در آن ندادى ؟ » گفت « دانستم كه میخواهى بگویى پس از این همه مرگ است و چاره ندارد و تن به این عنصر سرد خشك سنگین كه زمین است مىپیوندد و اجزاى آن پراكنده مىشود و نفس ناطقه حیاتى شریف لطیف از جسد مرئى دور مىشود » اسكندر به دو گفت « راست گفتى و من بخاطر تو با هندیان نكوئى خواهم كرد » و او را - جایزه هاى بسیار فرمود و تیولهاى وسیع معین كرد . فیلسوف به دو گفت « اگر مال دوست میداشتم بدنبال علم نمىرفتم اكنون نیز چیزى را كه با علم تضاد دارد بدان ضمیمه نمیكنم اى پادشاه بدان كه مال مستلزم مراقبت است و من كسى را كه مراقبت غیر خود كند و جز به چیزى كه مایه صلاح نفس او مىشود توجه كند عاقل نمیدانم آنچه مایه صلاح نفس مىشود فلسفه است كه صیقل و غذاى آنست و وصول به لذات حیوانى و دیگر چیزها با فلسفه سازگار نیست . حكمت طریقه و نردبان

ص: 292

كمال است و هر كه از آن بىبهره ماند از قرب خالق خود بىبهره مانده است اى پادشاه بدان كه همه اجزاى جهان را با عدالت بهم پیوسته اند و با ستم برقرار نماند كه عدالت میزان خداى عز و جل است و حكمت او نیز از انحراف و خطا مبراست و ماننده ترین كارهاى مردم باعمال خالقشان نكوكارى با مردم است و تو اى پادشاه به شمشیر و شوكت ملك و تسلط بر امور و نظم سیاست بر تن رعیت تسلط یافته اى بكوش تا بوسیله نیكى و انصاف و عدالت بر قلوبشان نیز تسلط پیدا كنى كه خزانه سلطنت تو دل رعیت است . تو اگر قدرت گفتن دارى قدرت كردار نیز دارى مبادا بگفتار بس كنى و از كردار باز مانى . پادشاه نیك بخت آنست كه بركات روزگارش مدام باشد و پادشاه نگون بخت آنست كه ایامش انقطاع پذیرد هر كه در روش خود طالب عدالت باشد قلبش از لذت پاك طینتى روشن شود » .

مسعودى گوید : اسكندر ، فیلسوف را كه نمیخواست با او بماند آزاد گذاشت كه بدیار خود بازگشت و اسكندر را با این فیلسوف در اقسام علوم مناظره هاى بسیار بود و هم اسكندر با كند پادشاه هند مكاتبه ها و مراسله ها داشت كه تفصیل آن را با نكاتى جالب و گلچینى از منابع در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

در خصوص جام آن را نیز بیازمود كه از آب پر كرد و مردم را آب داد و از نوشیدن آنها چیزى كم نشد كه اثر آن ناشى از یك قسم خاصیت هندى و روحانیت و كمال طبیعت و توهم و علوم دیگر بود كه هندوان دعوى دانستن آن دارند . گویند این جام در سرندیب هند متعلق بآدم ابو البشر علیه السلام بود و بركت از او یافته بود و از او به ارث ماند و از شاهى بشاهى رسید تا به كند ، این پادشاه با شوكت و شان و فرزانه ، تعلق یافت . وجوه دیگر نیز گفته اند كه در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم . طبیب نیز با اسكندر درباره مقدمات معرفت و صنعت طب اخبار جالب و مناظرات عجیب داشت كه بتدریج بشرح طبیعیات و مطالب دیگر میرسید و از بیم تفصیل و علاقه باختصار این كتاب از ذكر آن چشم پوشیدیم زیرا سخن از توهم است كه هندیان

ص: 293

در صنعت طب و غیر طب مدعى آنند .

اسكندر در سفرها و عبور ممالك و طى اقالیم و مشاهده اقوام و ملاقات حكیمان نواحى دور با زبانهاى مختلف و صورتهاى شگفت و اخلاق و رسوم مختلف و حكایتهاى بسیار داشت از جنگ و حیله ها و خدعه ها و رفتارهاى گوناگون بناها كه ساخت كه شرح آن را در كتابهاى سابق خود كه نامبرده ایم و كتابهاى دیگر كه از وصف آن خوددارى كرده ایم آورده ایم و فقط اندكى از آن را یاد كردیم تا این كتاب نیز كه از جهانگردى و وفات او سخن دارد شمه اى از آن را نیز داشته باشد و بالله التوفیق .

ص: 294

ذكر ملوك یونان پس از اسكندر

آنگاه پس از اسكندر جانشین او بطلیموس پادشاه ملك شد وى حكیم و عالم و سیاستمدار و مدبر بود و پادشاهیش چهل سال و بقولى بیست سال بود و این پادشاه كه پس از اسكندر بود با بنى اسرائیل و دیگر ملوك شام جنگها داشت .

گروهى از مطلعان اخبار ملوك جهان گفته اند نخستین كس كه باز نگهداشت و آن را شكار آموخت او بود كه روزى به طرف یكى از تفرجگاه هاى خود میرفت و بازى را به حال پرواز دید كه باوج گرفتن نیرومند و بفروجستن ملایم و به پرواز مستقیم زبردست بود . با چشم او را دنبال كرد تا بدرختى بهم پیچیده و پر بار فرود آمد و چون بدقت در آن نگریست از صفا و زردى چشم و كمال خلقت او در عجب شد و گفت « این پرنده اى نكوست كه سلاحى دارد و شایسته است كه شاهان مجلس خویش را بدان زینت دهند . » و بگفت تا تعدادى از آن فراهم كنند كه مایه زنت مجلس باشد آنگاه مارى نر متعرض یكى از بازها شد و باز روى آن جست و بكشتش شاه گفت او « این شاه است كه از آنچه شاهان بخشم آیند او نیز بخشم آید آنگاه پس از چند روز یك روباه دست آموز متعرض باز شد و باز بر او جست كه زخمى شد و فرار كرد شاه گفت « این پادشاهى دلیر است كه تحمل ستم نكند » آنگاه پرنده اى بر آن گذشت و باز بر آن جست و طعمه خود كرد و شاه گفت « این پادشاهیست كه حریم خود را حفظ كند و از خوراك خویش غافل نماند » از آن پس باز نگهداشت و پس از او ملوك یونان و

ص: 295

روم و عرب و عجم و جز آنان باز نگهداشتند و ملوك روم كه پس از او بودند نگهدارى شاهین و شكار با آن را رسم كردند گویند لذریق ها كه ملوك اسپانى اندلس بوده اند نخستین بار شاهین نگهداشتند و با آن شكار كردند یونانیان نیز نخستین كسان بودند كه با عقاب شكار كردند و عقاب نگهداشتند . گویند ملوك روم نخستین كسان بودند كه با عقاب شكار كردند .

مسعودى گوید : سابقاً در همین كتاب در ضمن سخن از كوه قبخ و باب و ابواب شمه اى از اخبار باز و كسانى كه باز نگهداشتند آورده ایم حكماى قدیم میگفته اند حیوانات شكارى اقسام گونه گون دارد كه خدا آفریده و بمرتبه و مقام مختلف كرده كه چهار قسم و سیزده شكل است اقسام چهارگانه باز است و شاهین و قوش و عقاب و ما این اقسام را با شكلهاى مختلف و ترتیب آن نسبت به دیگر حیوانات شكارى با دلایل آن و مطالبى كه كسان در این باب گفته اند در كتاب اوسط آورده ایم .

آنگاه پس از بطلیموس هیفلوس بپادشاهى رسید وى مردى ستمگر بود و در ایام او پرستش مجسمه ها و بت ها پدید آمد زیرا این شبهه رخ داده بود كه بتان ما بین كسان و خالق واسطه اند و آنها را به خدا تقرب دهند و نزدیك كنند . مدت پادشاهى او سى و هشت سال و بقولى چهل سال بود .

گویند كسى كه پس از جانشین اسكندر بپادشاهى رسید بطلیموس دوم معروف به « دوست برادر » بود وى به یهودان فلسطین و ایلیاى شام حمله برد و اسیر گرفت و كشتار كرد ، و بطلب علوم برخاست ، بعدها بنى اسرائیل را به فلسطین باز برد و جواهر و اموال و زرینه و سیمینه هاى هیكل بیت المقدس را با آنها پس فرستاد در آن موقع پادشاه شام ابطنجنس بود و همو بود كه شهر انطاكیه را بنا كرد و پایتخت او بود بناى باروى شهر بدشت و كوه یكى از عجایب جهان بود طول بارو دوازده میل بود و یكصد و سى و شش برج و بیست و چهار هزار كنگره داشت و هر برج را محل یكى از بطریقان كرده بود كه با سرباز و اسبان خود در آن

ص: 296

جاى داشت و هر برج تا بالا چند طبقه بود كه طویله اسبان به پائین و روى زمین بود و سربازان در طبقات بالاتر و بطریق از همه بالاتر بود و هر برج چون قلعه درهاى آهنین داشت و آثار درها و جاى آهن تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو نمودار است آنگاه از چشمه ها و غیر چشمه ها آب به شهر آورد كه نمیشد آب را از بیرون قطع كرد و بوسیله كاریزها آب را بخیابانها و خانه ها رسانید من در آنجا دیده ام كه در مجراى معمولى آب كه سفال است رسوب آب سنگ مانند شده و روى هم متراكم شده و مجرى بسته شده و مانع جریان آب بود و آهن بشكستن آن كارگر نبود .

ما در كتاب « القضایا و التجارب » درباره آب انطاكیه كه در تن و أمعاء و معده انسان بادهاى سوداوى سرد و قولنجى غلیظ تولید مىكند آنچه را بمشاهده دیده یا از دیگران شنیده ایم نقل كرده ایم . رشید میخواست در آنجا مقیم شود و قسمتى از مطالب مذكور را و اینكه در آنجا سلاح و شمشیر و غیره پیوسته زنگ مىزند و بوى خوش عطر بجاى نمىماند و تغییر میپذیرد براى او بگفتند كه از اقامت آن صرف نظر كرد .

آنگاه پس از هیفلوس بطلیموس صنعتگر مدت بیست و شش سال پادشاه یونانیان شد . آنگاه پس از او بطلیموس معروف به « دوستدار پدر » نوزده سال پادشاهى ایشان یافت وى با ملوك شام و اسكندروس فرمانرواى انطاكیه جنگها داشت هم او بود كه شهر فامیه را ما بین حمص و انطاكیه بنا كرد .

آنگاه پس از او بطلیموس مولف « علم الفلك و النجوم » و « كتاب المجسطى » و غیره بیست و چهار سال پادشاه یونانیان بود آنگاه پس از او بطلیموس « دوستدار مادر » سى و پنج سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او بطلیموس صنعتگر دوم بیست و هفت سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او بطلیموس مخلص هفده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او بطلیموس اسكندرانى دوازده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او بطلیموس جدید هشت سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او بطلیموس سیاحتگر

ص: 297

شصت و هشت سال پادشاهى كرد و جنگهاى بسیار داشت آنگاه پس از او بطلیموس نو سى سال پادشاهى كرد .

آنگاه پس از وى دخترش كلپتره پادشاهى یافت و پادشاهى او بیست و دو سال بود وى زنى حكمت پیشه و فیلسوف منش بود و علما را تقرب میداد و حكما را احترام میكرد و كتابى در طب و افسون و دیگر اقسام حكمت تالیف كرده كه بنام او و منسوب بدوست و بنزد اهل صنعت طب معروفست . این ملكه آخرین پادشاهان یونان بود كه ملكشان انقراض یافت و دورانشان بسر رسید و آثارشان محو شد و علومشان از میان رفت مگر آنچه بدست حكیمانشان باقى مانده بود . مرگ این ملكه و خودكشى او حكایتى جالب دارد وى شوهرى داشت بنام انتونیوس كه در ملك مقدونیه یعنى اسكندریه و دیگر شهرهاى مزبور با او شریك بود و دومین پادشاه روم اغسطس از رومیه سوى آنها حمله برد اغسطس اول كس بود كه قیصر نامیده شد و قیصران بعد را به دو منسوب دارند كه بعداً در ضمن سخن از ملوك روم سرگذشت او را یاد خواهیم كرد وى در شام و مصر با ملكه كلپتره و شوهرش انتونیوس جنگها داشت تا آنتونیوس را بكشت و كلپتره براى دفع اغسطس پادشاه روم از مصر چاره اى نداشت اغسطس میخواست با او حیله كند كه از مقام حكمت وى خبر داشت و میخواست از او كه باقیمانده حكیمان یونان بود علم آموزد ، سپس او را شكنجه دهد و بكشد بنابر این نامه به دو نوشت و كلپتره منظور وى بدانست كه قبلا شوهر و بسیارى مردان او را كشته بود و مارى از آن مارها كه ما بین حجاز و مصر و شام یافت شود بخواست . این یك قسم مار است كه انسان را بنگرد و یكى از اعضاى او را بدقت نشانه كند و بسرعت باد چندین ذراع بپرد و همان عضو را نیش زند و سم بدان راند و انسان را بكشد و كس از كار آن آگاه نشود كه مار گزیده فورى بىحركت شود و مردم پندارند كه ناگهانى و بمرگ طبیعى مرده است .

من یك قسم از این مار را در ولایت خوزستان كه تابع اهواز است در راه بصره

ص: 298

بفارس در محل معروف به « خان مردویه » ما بین شهر دورق و دیار باسیان و فندم در آب بدیدم اندازه این مار یك وجب است و در آنجا بنام « فتریه » خوانده مىشود دو سر دارد و در میان شن و زیر زمین نهان است و چون وجود انسان یا حیوان را احساس كند چندین ذراع از جاى خود بجهد و با یك سر خود یكى از اعضاى حیوان را بزند و در ساعت او را از زندگى عارى كند . و این ملكه كلپتره بفرستاد تا یكى از این مارهاى مذكور را كه در سرزمین حجاز هست براى او بیاوردند و روزى كه بنا بود اغسطس به قصر وى در آید بفرمود تا یكى از كنیزان او كه میخواست پیش از او بمیرد تا پس از او دچار شكنجه نشود بمار كه در ظرف بود دست زد و بیدرنگ بىحركت شد آنگاه كلپتره بر تخت شاهى نشست و تاج بسر نهاد و لباس و زیور شاهى به پیكرش بود و اقسام سبزه و گل و میوه و بوى خوش و سبزه هاى شگفت انگیز و جز آن كه در مصر هست در مجلس خود پیش تخت بپراكند و ترتیب كارهاى لازم را داد و اطرافیان را از خود دور كرد كه بگرفتاریهاى خویش از ملكه غافل ماندند كه دشمن بر آنها دست یافته و پایتخت را گرفته بود آنگاه ملكه دست خود را به طرف شیشه اى كه مار در آن بود نزدیك كرد و مار زهر دهن بر او ریخت كه در جا خشك شد و مار از ظرف در آمد و سوراخ و راهى نیافت كه همه جا را با سنگ سپید و مرمر و رنگ ها محكم كرده بودند از این رو مار در میان گل و سبزه فرو رفت آنگاه اغسطس بیامد تا به مجلس ملكه رسید و او را بدید كه نشسته و تاج بسر دارد و تردید نكرد كه سخن نیز خواهد گفت و نزدیك او رسید و دید كه مرده است و از آن همه گل و سبزه بشگفت شد و دست سوى آن برد و هر یك از اقسام را لمس میكرد و میبوئید خاصان وى نیز كه همراه بودند شگفتى میكردند و او سبب مرگ كلپتره را ندانست و متاسف بود كه برو دست نیافته است در این اثنا كه گلها را بدست میمالید و میبوئید ناگهان مار بر جست و زهر به دو ریخت و بیدرنگ نیمه راستش خشك شد و چشم و گوش راستش از

ص: 299

كار افتاد و از كار ملكه و خودكشى او كه مرگ را بر زندگانى با زبونى ترجیح داده بود و نیرنگ او كه مار را میان گلها افكنده بود شگفتى كرد و در این باب شعرى به زبان رومى گفت و حال و حادثه خود و قضیه كلپتره را یاد كرد و یك روز پس این حادثه زنده بود و بمرد . اگر مار زهر خود را به كنیز و پس از آن به كلپتره نریخته بود اغسطس همانساعت مرده بود و این مدت زنده نمىماند . شعر اغسطس تاكنون بنزد رومیان معروف است و در عزا و مرثیه ملوك و اموات بخوانند و آن را جزو آوازهاى خویش شمارند و بنزد آنها معروف و شناخته است و ما سرگذشت و اخبار و جنگها و سفرهاى این ملوك را با اخبار حكیمانشان و عقاید و آراى آنها با مقالات فیلسوفانشان و دیگر اسرار و عجایب اخبارشان را در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم .

درباره شمار ملوك یونان آنچه مورد اعتماد است و مطلعان تاریخشان بر آن اتفاق دارند اینست كه همه ملوك یونان چهارده كس بودند كه آخرشان ملكه كلپتره بود و مدت سلطنت پادشاهانشان و روزگارشان و دوران قدرتشان سیصد و یك سال بود و پس از اسكندر پسر فیلیپس هر كه پادشاه یونانیان میشد بطلیموس نام داشت و این نام همه شاهان ایشان بود چنان كه شاهان ایران را خسرو و شاهان روم را قیصر و شاهان یمن را تبع و شاهان حبشه را نجاشى و شاهان زنگ را فلیمى گویند و ما سابقا شمه اى از طبقات ملوك جهان و نام ها و نام عمومیشان را در همین كتاب آورده ایم بعدها نیز در جا مناسب هنگام سخن از ملوك و ممالك مطالبى خواهیم داشت انشاء الله تعالى

ص: 300

ذكر ملوك روم و آنچه كسان درباره نسبها و شمار ملوك و سالهاى شاهیشان گفته اند

كسان را درباره رومیان و اینكه چرا بدین نام خوانده شده اند اختلاف است بعضیها گفته اند عنوان رومى به انتساب شهر رومیه یافته اند كه در زبان رومى روماس است و تعریب آن رومیه است و مردم آنجا را روم گفته اند و اهل رومیه خودشان را رومینس گویند مردم دربندها نیز همین كلمه را در مورد آنها به كار برند . به نظر بعضى دیگر این نام پدرشان بود كه روم بن سماحلین بن هربان بن عقلان بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم خلیل علیه السلام بود بعضى دیگر گفته اند آنها بنام پدر بزرگشان نامیده شده اند كه رومى بن لیطن بن یونان ابن یافث بن بریه بن سرحون بن رومیة بن مربط بن نوفل بن روین بن اصفر بن یغز بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام بود و جز آنچه گفتیم وجوه دیگر نیز گفته اند . سابقاً در همین كتاب در باب یونانیان ارتباط نسب اسكندر را با این نسب از روى گفته كسان یاد كرده ایم و خدا بهتر داند . عیص سى پسر آورد و رومیان اخیر پسران اصفر بن عیص بن اسحاق بوده اند و گروهى از شعراى قدیم عرب پیش از ظهور اسلام این نكته را یاد كرده اند زیرا مطلب مذكور میان ایشان مشهور بوده است از جمله عدى بن زید عبادى است كه گوید :

« و بنى اصفر اشراف ملوك روم كسى كه نامور باشد از ایشان نماند . » عیص بن اسحاق كه همان عیصو بود از دختران كنعانى زن گرفت و فرزندان

ص: 301

فراوان آورد گویند عمالیق كه عربان صحرانشین شامند از فرزندان نفار بن عیص و رعوئیل بن عیصو بوده اند . علماى عرب این را فقط درباره رومیان مىپذیرند و در مورد عمالیق و دیگران انكار دارند و همه این رشته نسبها مربوط بمندرجات تورات و دیگر كتابهاى عبرانى است .

مسعودى گوید و رومیان بر ملك یونانیان غلبه یافتند و حكایت آن دراز است كه در این كتاب شرح آن میسر نیست . نخستین كس از ملوك روم كه پادشاهى یافت ساطوخاس بود و او جالیوس اصغر پسر روم بن سماحلیق بود و پادشاهیش بیست و دو سال بود و بقولى نخستین پادشاه روم قیصر بود كه نامش غالوس پركولیوس بود و 18 سال پادشاهى كرد و در نسخه دیگر هست كه اول كس از رومیان كه پس از یونانیان بپادشاهى رسید تولیس بود كه هفت سال و نیم پادشاهى كرد و شهر رومیه چهار صد سال پیش از این رومیان بنا شده بود .

آنگاه پس از وى اغسطس قیصر پنجاه و شش سال پادشاهى كرد و این پادشاه نخستین كس از شاهان روم بود كه قیصر نام یافت و پادشاه دوم رومیان بود قیصر بمعنى « شكافته » است زیرا مادر وى بمرد و آبستن او بود و شكمش بشكافتند و این پادشاه در ایام خویش میبالید كه زن او را نزائیده است . ملوك بعدى روم نیز كه از فرزندان او بودند بدین كار و حكایت مادرشان میبالیدند و نام همه ملوك روم كه پس از وى آمد قیصر شد و خدا بهتر داند .

این پادشاه بشام و مصر و اسكندریه حمله برد و باقیمانده ملوك اسكندریه و مقدونیه را كه همان مصر است از میان برداشت از پیش گفته ایم كه هر كه شاهى مقدونیه و اسكندریه داشت بطلمیوس خوانده میشد و این پادشاه یعنى اغسطس خزاین ملوك اسكندریه و مقدونیه را به تصرف آورد و به رومیه برد و در زمین جنگهاى بسیار داشت كه در كتابهاى سابق خویش از آن سخن آورده ایم وى بت پرست بود و در سرزمین روم شهرها بساخت و ولایتها پدید آورد كه منسوب بدوست

ص: 302

و قیساریه از آن جمله بود در شام نیز بساحل فلسطین شهرى بنام قیساریه هست كه بسال چهل و دوم پادشاهى این اغسطس مسیح عیسى ابن مریم علیه السلام كه چنان كه از پیش گفتیم یسوع ناصریست آنجا تولد یافت و از پادشاهى اسكندر تا تولد مسیح سیصد و شصت و نه سال بود و من به شهر انطاكیه در كلیساى قسبان در یكى از تواریخ پادشاهى روم دیدم كه از پادشاهى اسكندر تا تولد مسیح سیصد و نه سال بود و تولد یسوع ناصرى بسال بیست و یكم پادشاهى هیرودس كه در آن روزگار پادشاه بنى اسرائیل بود در ایلیاى فلسطین كه به عبرانى اورشلیم گویند رخ داد بنابر این مطابق تاریخ اهل شریعت و كتاب از هبوط آدم تا تولد مسیح پنجهزار و پانصد و پنجاه سال بوده است .

اغسطس پس از تولد مسیح چهارده سال و نیم پادشاهى كرد و مدت پادشاهى او بر رومیان در رومیه و در سفرها كه داشت پنجاه و شش سال بود و كیفیت مرگش را از مارگزیدگى او در مقدونیه و خشك شدن نصف تنش و از كار افتادن گوش و چشمش ضمن سخن از خودكشى كلپتره در باب پیش از همین باب آورده ایم .

پس از وى طیباریوس پادشاه روم شد و مدت شاهیش بیست و دو سال بود و سه سال به آخر پادشاهى او مانده بود كه مسیح علیه السلام صعود كرد و چون این پادشاه در رومیه بمرد رومیان اختلاف كردند و فرقه ها شدند و دویست و نود و هشت سال در اختلاف و نزاع بر سر پادشاهى بودند كه نه نظمى داشتند و نه پادشاهى كه متحدشان كند .

وقتى این مدت مذكور بگذشت طباریس غانس را در شهر رومیه پادشاه خویش كردند و شاهیش چهار سال بود این قوم فقط مجسمه ها و تصویرها را پرستش میكردند .

آنگاه پس از وى قلودیس چهارده سال در رومیه پادشاهى كرد . او نخستین

ص: 303

پادشاه از پادشاهان روم بود كه كشتار نصارى و پیروان مسیح را آغاز كرد گویند در ایام وى پطرس كه نام یونانیش شمعون است و عربانش سمعان نام دهند با پولس در شهر روم كشته و وارونه بر دار شدند و حكایتشان با سیماى جادوگر نیز در رومیه رخ داد این دو تن از كسانى بودند كه بانطاكیه رفتند و خدا عز و جل در سوره پس از ایشان خبر داده است پس از آن اهمیت فراوان یافتند و این بزمانى بود كه دین مسیح در رومیه رواج گرفت و پیكرشان را در مخزن بلورین نهادند و چنان كه از پیش گفتیم تاكنون در یكى از كلیساهاى رومیه به همان وضع بجاست . بیشتر علاقمندان اخبار جهان و سرگذشت و تاریخ ملوك بر این رفته اند كه این دو تن بدوران پادشاه پنجم از ملوك روم در رومیه كشته شده اند ، شاگردان یسوع ناصرى در زمین پراكنده شدند ، مارى به مادناى عراق رفت و در شهر دیر قنى و صافیه بر ساحل دجله ما بین بغداد و واسط بمرد این شهر شهر على بن عیسى بن داود بن جراح و محمد بن داود بن جراح و دبیران دیگر است و قبر مارى تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو در آنجا در كلیسائى بجاست و پیروان دین نصرانیت آن را احترام میكنند و توما كه یكى از آن دوازده تن بود براى دعوت بشریعت مسیح سوى هند رفت و همانجا بمرد و یكى دیگر بدورترین شهر خراسان رفت و آنجا بمرد . محل قبرش معروفست و نصارى آن را محترم دارند . بعضى گفته اند كه وى بدیار قوقا و خانیجار و كرخ حدان از مرزهاى عراق بمرد و محل قبرش مشهور است . مارقس نیز در اسكندریه بمرد و قبرش آنجاست و او یكى از چهار شاگرد بود كه انجیل را نوشتند مارقس با مردم مصر و كشته شدنش حكایتى جالب دارد و سبب آن را در كتاب اوسط كه پیش از این كتاب تألیف شده آورده ایم و قصه وصیت او را با مردم مصر گفته ایم كه وقتى سوى مغرب میرفت گفت : « هر كه به صورت من پیش شما آمد او را بكشید كه پس از من مردمى همانند من پیش شما خواهند آمد بى تأمل آنها را بكشید و سخنشان را نپذیرید » این بگفت و برفت و مدتى از آنها غایب

ص: 304

بود و به جائى كه قصد داشت نرسید و سوى مصریان بازگشت و چون خواستند او را بكشند گفت « واى بر شما من مارقس هستم » گفتند « نه پدر ما مارقس بما خبر داده و گفته هر كه را همانند او باشد بكشیم » گفت « من خود مارقسم » گفتند « بهیچوجه ترا رها نكنیم و ناچار باید ترا بكشیم » و او را بكشتند . پیش از آن در آغاز كار دلائلى بتایید گفتار او خواسته و معجزه از او مطالبه كرده بودند و یكیشان گفته بود « اگر آنچه آورده اى راست است به آسمان برو كه ما رفتنت را ببینیم » و او دكمه لباس بگشود و روپوشى پشمین بتن كرد كه به آسمان بالا رود و جمعى از شاگردان به دو در آویختند و گفتند اگر به روى پس از تو كه را داریم كه تو پدر ما بوده اى و بعدها حكایت او چنان شد كه بگفتیم . شاگردان مسیح هفتاد و دو تن بودند و جز آنها دوازده شاگرد دیگر نیز بود اما كسانى كه انجیل را روایت كردند : لوقا و مارقس و یوحنا و متى بودند كه لوقا و متى از هفتاد و دو نفر بودند و بعضى متى را جزو دوازده نفر بشمار آورده اند و مقصودشان را درین باره ندانسته ام . دو تن راوى انجیل كه از دوازده تن بودند یوحنا بن زبدى بود و مارقس رسول اسكندریه و سومى كه به انطاكیه رفت و پطرس و لوقا پیش از او رفته بودند پولس بود و هم او سومى است كه در قرآن آمده و خداوند فرمود « و به سومى نیرویشان دادیم » گویند هیچیك از راهبان نصارى گوشت نخورند بجز راهبان مصر كه مارقس گوشتخوارى را براى ایشان روا دانسته است .

آنگاه نیرون پادشاه روم شد و كارش استقرار گرفت و بعبادت بت ها و مجسمه ها متمایل شد گویند كشته شدن پطرس و پولس كه از پیش گفته ایم ، در رومیه بدوران پادشاهى او بود كه رومیان از دین مسیح خبردار شدند و دعوتگران مسیحى میان آنها فراوان شد و این پادشاه مردم بسیار از ایشان بكشت و مدت شاهیش چهارده سال و چند ماه بود .

آنگاه پس از وى طیطش و اسپاسیانوس سیزده سال مشتركا در شهر رومیه

ص: 305

پادشاهى كردند و یك سال پس از پادشاهیشان بشام عزیمت نمودند و با بنى اسرائیل جنگهاى بزرگ داشتند كه در اثناى آن سیصد هزار كس از بنى اسرائیل كشته شد و بیت المقدس را ویران كردند و هیكل را به آتش سوختند و جاى آن را با گاو زراعت كردند و آثار آن را از میان برداشتند كه عبادتشان بت پرستى بود .

در یكى از كتابهاى تاریخ دیدم كه خداوند از آن روز كه بیت المقدس خراب شد رومیان را كیفر داد كه هر روز بوسیله اقوام مجاورشان اسیرانى از آنها گرفته شود و هیچ یك از روزهاى جهان بسر نرود مگر آنكه كم یا زیاد اسیرانى از آنها گرفته شود آنگاه پس از آنها دوبطیاس مدت پانزده سال پادشاهى روم داشت وى بت پرست بود و بتان را محترم داشت وى در سال نهم پادشاهى خود یوحناى حوارى یكى از چهار راوى انجیل را بیكى از جزایر دریا تبعید كرد و بعد پس آورد .

آنگاه پس از وى بیرنوس یك سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او طریانوس هفده سال پادشاه بود و بت میپرستید و بسال نهم پادشاهى او یوحناى حوارى بمرد آنگاه پس از او ادریانس یازده سال پادشاه بود و بت میپرستید و باقیمانده بناهایى را كه بنى اسرائیل در شام ساخته بودند ویران كرد آنگاه پس از وى ابطولیس در رومیه بیست و سه سال پادشاهى كرد و بیت المقدس را بساخت و آن را ایلیا نامید . او نخستین كس بود كه بیت المقدس را ایلیا گفت آنگاه پس از او مرلس هفده سال پادشاهى كرد و بت پرستید آنگاه پس از او فرمودش بپادشاهى رسید كه بت میپرستید و سیزده سال پادشاه بود آنگاه پس از وى سویرس هیجده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى پسرش ابطونیس پادشاه شد كه بت میپرستید و هفت سال بود . آنگاه پس از وى ابطونیس دوم چهار سال پادشاهى داشت و بت میپرستید . به آخر دوران این پادشاه جالینوس طبیب بمرد آنگاه پس از وى اسكندر مامیاس كه بمعنى عاجز است ، پادشاه شد

ص: 306

او نیز بت میپرستید و سیزده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى مقمس پادشاه شد كه بت میپرستید و مدت پادشاهیش سه سال بود آنگاه پس از وى غردانس كه بت پرست بود شش سال پادشاهى كرد . آنگاه پس از وى دقیوس شصت سال پادشاهى كرد وى نیز بت میپرستید و بسیار كس از مسیحیان بكشت و بهر جا تعقیب كرد .

اصحاب كهف از این پادشاه فرار كردند . كسان را درباره اصحاب كهف و رقیم اختلاف است بعضى بر آنند كه اصحاب كهف همان اصحاب رقیم اند بعضى گفته اند رقیم لوح سنگى بود بر در غار كه نام اصحاب كهف بر آن مرقوم رفته بود . بعضى دیگر گفته اند اصحاب رقیم بجز اصحاب كهف بوده اند و هر دو جا را بسرزمین روم یاد كرده ایم احمد بن طیب بن مروان سرخسى شاگرد یعقوب بن اسحاق كندى از محمد بن موسى منجم نقل كرده كه وقتى الواثق بالله او را از سر من - راى بدیار روم فرستاده بود در آنجا محل اصحاب رقیم را كه محلى معروف به حارمى است دیده بود و ما قصه اصحاب كهف و محل و كیفیت احوالشان را تا بامروز با حكایت اصحاب رقیم و آنچه محمد بن موسى منجم درباره ایشان گفته و بلیه اى كه از موكل ایشان به دو رسیده كه میخواسته بود او را با مسلمانانى كه همراهش بودند با زهر بكشد همه را در كتاب اوسط آورده ایم و هم خبر سدى را كه ذو القرنین براى جلوگیرى یاجوج و ماجوج بنا كرد گفته ایم .

مسعودى گوید : در كتاب « صور الارض و ما علیها من الابنیة المعظمة و الهیا - كل المشیدة » دیدم كه عرض سد را ما بین دو كوه به غیر از طول و ارتفاع نه درجه و نیم از درجات فلك تصویر كرده بود كه از این قرار عرض آن از كوه تا كوه دیگر یكصد و پنجاه فرسنگ است و این به نظر جمعى از اهل تحقیق و نظر محال مینماید محمد بن كثیر فرغانى منجم نیز آن را انكار كرده و در این باره سخن گفته و نادرستى آن را بدلیل وانموده است . احمد بن طیب كه المعتضد بالله او را بكشت در باره كهف و رقیم رسائل خاص دارد و ما همه مطالبى را كه در این باب گفته اند در

ص: 307

كتاب اوسط آورده ایم .

آنگاه جالینوس سه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او پدنوس در حدود بیست سال و بقولى پانزده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او فورس در حدود بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او پسرش بنام فارس در حدود دو سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او قلیطانس ده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او قسطنطنین پادشاهى یافت .

مسعودى گوید : آنچه در اكثر كتابهاى تاریخ دیده ام و مورد اتفاق است اینكه شمار ملوك روم كه در شهر رومیه پادشاهى كردند و در این باب یادشان كردم چهل و نه پادشاه بود و مجموع سالهاى پادشاهیشان از پادشاه اول كه گفتیم درباره او اختلاف است تا این قسطنطنین كه پسر هلانى است چهار صد و سى و هفت سال و هفت ماه و هفت روز بود كتب تاریخ در این باب مختلف است و درباره نام ملوك و مدت شاهیشان متفق نیست و بیشتر به زبان رومى است و ما آنچه میسر بود بگفتیم و این ملوك را اخبار و سرگذشتهاست كه در كتب نصرانیان ملكانى هست و تفصیل و حاصل آن را با بناها كه ساخته اند و سفرها كه داشته اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و بالله التوفیق .

ص: 308

ذكر ملوك مسیحى روم كه ملوك قسطنطنیه اند و شمه اى از اخبارشان

قسطنطنین پس از مرگ قلیطانس در رومیه پادشاه شد وى نیز بت پرست بود و اول كس از ملوك روم كه از رومیه به بوزنطیا انتقال یافت او بود بوزنطیا همان شهر قسطنطنیه است كه بساخت و بنام خویش نامید و تا روزگار ما همان نام دارد درباره بناى شهر با یكى از ملوك بر جان حكایتى جالب داشت و انتقال بقسطنطنیه بسبب بیمى بود كه از یكى از شاهان ساسانى داشت . ترك رومیه و قبول نصرانیت بسال اول پادشاهى او بود . بسال نهم پادشاهیش مادرش هلانى بسرزمین شام آمد و كلیساها بساخت و به بیت المقدس رفت و چوبى را كه به اعتقاد ایشان مسیح را بر آن صلیب كرده بودند بجست و چون بیافت آن را با طلا و نقره بیار است و روز پیدایش آن را عید كرد كه عید صلیب است و روز چهاردهم ایلول گیرند . در این روز چنان كه در همین كتاب ضمن اخبار مصر بیاریم ترعه ها و خلیج هاى مصر را بگشایند و هم او بود كه كلیساى حمص را روى چهار ستون بساخت كه از عجایب بناهاى جهانست و گنجها و دفینه ها از مصر و شام بدست آورد و در بناى كلیساها و تأیید دین نصارى خرج كرد و هر كلیسا كه بشام و مصر و دیار روم هست از بناى این ملكه هلانى مادر قسطنطنین است و در همه كلیساها كه ساخته بود نام خود را قرین صلیب كرد . رومیان در حروف خود هم ندارند . هلانى پنج حرف دارد كه اولى حرف اماله است و به حساب جمل پنج مىشود . دوم كه لام است سى مىشود . سوم

ص: 309

نیز اماله است و آن نیز پنج است . چهارمى نون است و پنجاهست . پنجم یاء است كه در حساب حمل ده است و این بطوریكه گفتیم اختصار صداست و این ترتیب كلمه رومى است كه صد مىشود . بسال هفدهم پادشاهى قسطنطنین پسر هلانى سیصد و هجده اسقف در شهر نیقیه كشور روم فراهم آمدند و دین نصرانى را به پا داشتند و این اجتماع نخستین اجتماعات ششگانه است كه رومیان در دعاى خود یاد میكنند و آن را قوانین نامند و معنى این اجتماعات ششگانه به رومى سنودس هاست كه مفرد آن سنودس است اجتماع اول در نیقیه بود بتعدادى كه گفتیم و این اجتماع بر ضد اریوس بود و همه نصارى از ملكانى و مشرقى یعنى عباد كه ملكانیان و عامه مردم آنها را نسطورى گویند متفق شدند یعقوبیان نیز با این سنودس همسخن بودند سنودس دوم در قسطنطنیه بر ضد مقدونس بود اسقفانى كه آنجا فراهم شدند صد و پنجاه تن بودند سنودس سوم در افسوس بود و شماره آنها دویست مرد بود سنودس چهارم در خلقدونیه بود و شمارشان ششصد و شصت كس بود . سنودس پنجم بقسطنطنیه بود و شمارشان یكصد و چهل و شش كس بود سنودس ششم در مملكت مدائن بود و شمارشان دویست و هشتاد و نه كس بود . بعدها ضمن سخن از ترتیب ملوك روم از این سنودس ها و رواج دین نصارى و زوال عبادت مجسمه ها و تصویرها سخن خواهیم داشت .

سبب دخول قسطنطنین پسر هلانى بدین نصارى و علاقمندى وى به این دین چنان بود كه قسطنطنین با قوم بر جان یا قوم دیگرى بجنگ بود و جنگ در حدود یك سال پیوسته بود یكى از روزها جنگ به ضرر او بود و مردم بسیار از یاران وى كشته شده بود و از هلاك بترسید و بخواب دید كه گوئى نیزه هائى از آسمان فرود آمد كه علامت ها داشت و درفشهایى كه بر سر آن صلیبهاى طلا و نقره و آهن و مس و اقسام جواهر و چوب بود و به دو گفتند این نیزه ها را بگیر و بوسیله آن با دشمن خود جنگ كن تا فیروز شوى و در

ص: 310

خواب با آن جنگ كردن گرفت و دشمن شكست خورد و فرار كرد . و او فیروز شد و چون از خواب بیدار شد بگفت تا نیزه ها بیاوردند و صلیب بر آن زد و در لشكر گاه بلند كرد و بدشمن حمله برد كه فرارى شدند و شمشیر در آنها نهاد و چون به نیقیه بازگشت از مطلعان درباره این صلیب ها پرسید كه آیا میدانند مربوط بكدام دین و مذهب است ؟ به دو گفتند « بیت المقدس شام مركز این مذهب است » و رفتار ملوك سلف را در خصوص كشتار مسیحیان به دو خبر دادند پس او كس بشام و بیت المقدس فرستاد كه سیصد و هیجده اسقف جمیع كردند و به نیقیه نزد وى آوردند كه قصه خویش با ایشان بگفت و دین نصرانیت را براى او تشریع كردند و این سنودس اول بود كه چنان كه گفتیم بمعنى اجتماع است . گویند هلانى مادر قسطنطنین پیش از این خواب نصرانى شده بود و قضیه را از او نهان میداشت .

پادشاهى قسطنطنین تا وقتى بمرد سى و یك سال بود . در تاریخ صورت دیگر هست كه وى پنج سال پادشاهى كرد و ما اخبار و جنگهاى او را و اینكه بجستجوى محل قسطنطنیه برون شد و به این خلیج منشعب از دریاى مایطس و نیطس رسید در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم . خلیج قسطنطنیه از این دریا منشعب مىشود و آب در آنجا جریان دارد و بدریاى شام میریزد طول این خلیج سیصد و پنجاه میل است و كمتر از این نیز گفته اند و عرض آن در محلى كه از دریاى مایطس جدا مىشود در حدود ده میل است و در آنجا كشتیهاست و یك شهر رومى نیز بنام سباه هست كه از كشتیهاى روس و غیر روس كه به این دریا میرسد جلوگیرى مىكند آنگاه خلیج بنزدیك قسطنطنیه تنگ مىشود و عرض آن در جائى كه محل عبور از ساحل شرقى بساحل غربى و محل شهر قسطنطنیه است در حدود چهار میل مىشود كه محل كشتیهاست و در محل معروف به اندلس بنهایت تنگى میرسد كه در آنجا كوه ها هست با چشمه پر آبى كه آب آن معروف است و بنام چشمه مسلمه بن عبد الملك شهره است زیرا

ص: 311

مسلمه هنگام محاصره قسطنطنیه بر سر این چشمه فرود آمده بود و كشتیهاى مسلمانان همانجا به دو رسید . دهانه خلیج در طرف دریاى شام و انتهاى مصب آن بسیار تنگ است و در آنجا برجى هست كه مردان آن بدورانى كه كشتیهاى اسلام برومیان حمله میبرد از كشتىهاى مسلمانان جلوگیرى میكرد ولى اكنون كشتیهاى رومى بدیار اسلام حمله مىكند . و قبلا و بعداً كار بدست خداست ابو عمیر عدى بن احمد بن عبد الباقى ازدى كه در سابق و حال شیخ در بندهاى شامى بوده است و مردى محقق است به من گفت كه وقتى درین خلیج براى صلح و فدیه اسیران بقسطنطنیه میرفت جریان و عبور آب از طرف دریاى مایطس واضح بود بنا باشد در آب هاى مجاور دریاى شام نیز نمودار باشد كه آب آرام است و این دلیل پیوستگى آب دو دریاست و میگفت كه وى از دریاى روم نیز وارد این خلیج شده است از اهل تحقیق كه با غلام زرافه در پیكار سلوقیه شركت كرده و وارد خلیج قسطنطنیه شده و مسافتى دور در آن پیموده اند مكرر شنیده ام كه در این خلیج آب در اوقات مختلف شب و روز همانند جزر و مد كمتر و بیشتر میشده است و بر ساحل آن قلعه ها و شهرهاست و چون كاهش آب را احساس كرده اند بسرعت از آنجا بدریاى روم رانده اند . بر مدخل خلیج از طرف دریاى روم شهرى هست كه بدهانه خلیج بسیار نزدیكست و خلیج از دو طرف شرق و شمال قسطنطنیه را در برگرفته است طرف جنوب خشكى است طرف مغرب نیز خشكى است و درى از صفحات مس مطلا بتام در زرین آنجا هست . در طرف مغرب نیز چند بارو و یك قصر هست و بلندترین باروهاى طرف غرب در حدود سى ذراع و بقولى كمتر از این است و كوتاهترین محل بارو ده ذراع است و باروى طرف جنوبى از همه جا بلندتر است و نزدیك خلیج فقط یك بارو هست كه قصر و مزغل و برجهاى بسیار دارد و هم به طرف دریا و خشكى در بسیار دارد و اطراف آن كلیساى بسیار است گویند با روسى در دارد و بعضى پنداشته اند كه یكصد در كوچك و بزرگ دارد قسطنطنیه شهرى

ص: 312

بد هواست كه بادهاى مختلف دارد و چون ما بین دریاهاى متعدد است كه گفته ایم بدن را رطوبت دهد .

مسعودى گوید : بدوران یونانیان و مدتى از دوران تسلط روم حكمت بسط و اوج داشت عالمان حرمت داشتند و حكیمان عزیز بودند و درباره طبیعیات و جسم و عقل و نفس و علوم چهارگانه یعنى ارثماطیقى كه علم اعداد است و جومطریقى كه علم مساحت و هندسه است و استرنومى كه علم نجوم است و موسیقى كه علم تركیب آهنگهاست نظریاتى ابراز میداشتند و بازار علوم رایج و قلمرو آن روشن و آثار آن نیرومند و بناى آن و الا بود تا وقتى دین نصارى در كشور روم رواج گرفت كه آثار حكمت را محو كردند و رسوم آن را از میان بردند و راههاى آن را كور كردند و آنچه را یونانیان عیان كرده بودند بظلمات كشاندند و مطالبى را كه قدماى یونان توضیح داده بودند تغییر دادند .

و از جمله چیزهاى مهم كه من ترك كرده ام معرفت علم موسیقى است كه موسیقى غذاى روح و طرب انگیز و مشغول كننده است كه جان از شنیدن آن بطرب آید و به تركیبات آن راغب باشد . حكیمان از اهمیت موسیقى سخن آورده و گرانقدرى آن را تایید كرده اند . اسكندر گوید : هر كه نواها را بفهمد از سایر خوشیها بىنیاز شود فلاسفه گفته اند نغمه و آهنگ نمودار مدركات عالى است كه از دسترس منطق دور مانده و در قلمرو آن نبوده و كس بتوضیح آن قادر نبود و نفس آن را به صورت آهنگ بظهور آورده است و چون بظهور آورد از آن مسرور شد و طرب كرد و بدان عشق ورزید . حكما چهار وتر را در مقابل طبایع چهارگانه آورده اند . زیر در قبال صفرا دو دانك در قبال خون و سه دانك در قبال بلغم و برهم در مقابل سوداست و ما از موسیقى و موسیقى گران و نغمه و اقسام رقص و طرب و نواها و نسب نواها و اقسام موسیقى كه اقوام مختلف یونان و روم و سریان و نبط و سند و هند و ایران و دیگر اقوام داشته اند و تناسب نواها و وترها و

ص: 313

تناسب نفس با آهنگها و كیفیت پیدایش طرب و اقسام شادى و رفتن غم و زوال اندوه و علل طبیعى و نفسانى آن و مطالب مربوط به این مسائل از هر جهت بتفصیل در كتاب الزلف سخن آورده ایم و نیز از اخبار دلپسند و انواع موسیقى و سرگرمى این اقوام در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط سخن گفته ایم و از تكرار در اینجا بىنیازیم كه این كتابى بنهایت مختصر است و اگر مجالى بود شمه اى از آن را در همین كتاب خواهیم گفت انشاء الله تعالى و اگر میسر نشد در كتابهاى سابق خود همه چیز را بشرح و تفصیل گفته ایم .

آنگاه پس از قسطنطنین بن هلانى پادشاه فیروزمند قسطنطنین بن قسطنطنین « كه پسر پادشاه سلف بود بپادشاهى رسید پادشاهیش بیست و چهار سال بود و كلیساهاى بسیار ساخت و دین نصارى را قوت افزود آنگاه للیانس برادر زاده قسطنطنین بپادشاهى رسید و دین نصرانى را رها كرد و به بت پرستى بازگشت و به للیانس دیندار معروف شد پیروان دین نصارى به علت بازگشت وى از نصرانیت و تغییر رسوم آن با وى دشمنى دارند و او را للیانس بزطاط داده اند وى بدوران پادشاهى شاپور پسر بابك بعراق حمله برد و تیرى ناشناس به دو رسید و جان داد وى با سپاه بىشمار بعراق آمده بود و شاپور وسیله اى براى دفع او نداشت براى آنكه غافلگیر شده بود و از مقابله او بحیله پرداخت و قصه چنان شد كه گفتیم و تیر ناشناس پرتاب شد . مدت پادشاهى للیاس تا وقتى بمرد یك سال بود و بیشتر از این نیز گفته اند وى پادشاه سوم دوران رواج نصرانیت بود وقتى للیاس كشته شد شاهان و بطریقان و سپاهیانى كه با وى بودند بنالیدند و سوى بطریقى یونیاس نام كه بنزد ایشان محترم و معتبر بود پناه بردند گویند وى دبیر پادشاه سابق بود و او بپادشاهى رضایت نداد مگر آنكه همگى بدین نصارى باز گردند آنها نیز پذیرفتند و شاپور این جماعت را به تنگنا افكند و سپاهشان را محاصره كرد و یونیاس با شاپور مكاتبه و صلح و اجتماع و گفتگو و مصاحبت داشت آنگاه از هم جدا شدند و او سپاه نصرانى را ببرد و با شاپور مسالمت

ص: 314

كرد و بعوض خسارتهائى كه بسرزمین او وارد آمده بود اموالى فرستاد با هدایائى از تحفه هاى روم . یونیاس دین نصارى را تایید كرد و به وضع سابق باز برد و عبادت ها و مجسمه ها را منع كرد و بت پرستى را مجازات اعدام داد . پادشاهیش یك سال بود .

آنگاه پس از او اوالس بپادشاهى رسید وى بر دین نصارى بود سپس از آن بگشت . وى در یكى از جنگها كشته شد و پادشاهیش تا وقتى كشته شد چهارده سال بود گویند در ایام وى اصحاب كهف چنان كه خداوند جل ثناؤه خبر داده از خواب برخاستند و یكى را با پول به شهر فرستادند و این محل در شمال كشور روم است . مطلعان علم فلك را در قصه انحراف خورشید از كهف ایشان در حال طلوع و غروب با آنكه در شمالند گفتگوى بسیار است و خداى تعالى در كتاب خویش از این قصه خبر داده گوید « و خورشید را بینى كه چون بر آید از غار ایشان منحرف باشد » تا آخر آیه و اینان از شهر افسیس كشور روم بودند .

آنگاه بعد از اوالس ، غراطیاس پانزده سال پادشاهى كرد و یك سال پس از پادشاهى او اجتماع نصرانیت شد كه یكى از اجتماعات آنها بود و درباره روح - القدس قرار نهائى دادند و مقدونس بطریق قسطنطنیه را بسوختند و این سنودس دوم بود . آنگاه پس از او تدوسیس بزرگ بپادشاهى رسید . معنى تدوسیس در زبان ایشان « بخشش خدا » است وى دین نصرانى را قوت داد و احترام كرد و كلیساها بساخت وى از خاندان شاهى نبود و اصلا رومى نبود بلكه نژاد اشبان داشت كه یكى از اقوام قدیم بوده اند كه در شام و مصر و مغرب و اندلس پادشاهى داشته اند و كسان را درباره ایشان اختلاف است واقدى در كتاب « فتوح الامصار » گوید كه آغازشان از مردم اصفهان بوده و از آنجا آمده اند بنابر این میباید ایشان از جانب ملوك طبقه اول ایران بوده باشند . عبد إله بن خرداد به نیز چنین گفته است و جمعى از اهل سیرت و اخبار نیز گفتار آنها را تایید كرده اند

ص: 315

ولى مشهورتر اینست كه این قوم از فرزندان یافث بن نوح بوده اند و ملوك اندلس كه لذریق عنوان داشته اند از ایشان بودند درباره دینشان نیز اختلاف هست بعضى دیگر گفته اند كه پیرو مذهب صابیان و دیگر بت پرستان بوده اند درباره نسبشان چنانچه گفتیم معروفتر اینست كه از فرزندان یافث بن نوح بوده اند . مدت پادشاهى تدوسیس تا وقتى بمرد ده سال بود .

آنگاه پس از او ارقادیس چهارده سال پادشاهى كرد و پیرو دین نصرانى بود آنگاه پس از او پسرش تدوسیس كوچك پادشاه شد و این در شهر افسیس بود وى دویست اسقف را فراهم آورد و این اجتماع سوم بود كه از پیش بگفته ایم و در این اجتماع نسطورس بطریق را لعن كردند و ما حكایت حیله اى كه بطریق اسكندریه در كار بطریق قسطنطنیه كرد و قضیه نسطورس كه یوحناى معروف به راهب را تبعید كرد و قضیه یدوقیا همسر پادشاه را تا تبعید نسطورس از قسطنطنیه به انطاكیه و از آنجا به صعید مصر همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم . نصاراى مشرقى به نسطورس انتساب دارند كه پیروى او كردند و سخن او گفتند و ملكانیها این عنوان را از روى عیبجوئى و تحقیر به آنها دادند و گر نه مشرقیان را به حیره و دیگر نواحى شرق عباد مىخواندند و دیگر نصاراى مشرق انتساب به نسطورس را نمیپذیرند و خوش ندارند كه آنها را نسطورى خطاب كنند .

برصوما مطران نصیبین راى مشرقیان را درباره ثالوث یعنى اقانیم سه گانه و جوهر واحد و كیفیت اتحاد لاهوت قدیم با ناسوت تجدید تایید كرد . پادشاهى تدوسیس كوچك تا وقتى بمرد چهل و دو سال بود آنگاه پس از او مرقیانوس پادشاهى یافت و پس از آن بلخار یا همسر مرقیانوس كه ملكه بود پادشاه شد كه قضیه نصاراى یعقوبى و اختلاف درباره سه اقنوم در ایام او بود و پادشاهیش هفت سال بود .

بیشتر یعقوبیان در عراق و تكریت و موصل و جزیره اقامت دارند و قبطیان حصر مصر بجز اندكى كه ملكانیند و مردم نوبه و ارمنستان همه یعقوبىاند . مطران

ص: 316

یعقوبیان در تكریت ما بین موصل و بغداد اقامت داشت . در نزدیكى راس العین نیز مطرانى داشتند كه بمرد و اكنون مطرانشان در ولایت حلب به شهر قنسرین و عواصم است رسم بوده كه كرسى یعقوبیان به شهر انطاكیه باشد یك كرسى نیز بمصر دارند و خبر ندارم كه جز این دو كرسى مصر و انطاكیه داشته باشند .

آنگاه پس از مرقیانوس و زنش ، الیون كوچك پسر الیون بپادشاهى رسید و پادشاهیش شانزده سال بود در ایام او به سفر یعقوبى بطریق اسكندریه مطرود شد و ششصد و سى اسقف براى این كار اجتماع كرد . در « تاریخ الروم » هست كه شمار اجتماع كنندگان ششصد و شصت كس بود كه در خلقدونیه فراهم شدند و این اجتماع نزد ملكانیان سنودس چهارم است اما یعقوبیان این سنودس را معتبر نمىشمارند و درباره سوارى بطریق و شاگردش یعقوب برذعى كه به مذهب سوارى دعوت میكرد حكایتى جالب دارند . یعقوبیان به این یعقوب برذعى انتساب دارند و بنام وى معروف شده اند وى از اهل انطاكیه بود و برذعه یعنى روپوش چهار پایان میبافت از این جهت بنام برذعى معروف شد . آنگاه پس از وى الیون كوچك پسر الیون یك سال پادشاهى كرد وى پیرو مذهب ملكانى بود آنگاه پس از او زینو كه از ولایت ارمینیان بود پادشاه شد وى پیرو مذهب یعقوبى بود و پادشاهیش هفده سال بود و با كسانى كه در پایتخت بر ضد او قیام كرده بودند جنگها داشت و فیروز شد . آنگاه پس از او نسطاس پادشاه شد وى نیز پیرو مذهب یعقوبى بود و شهر عموریه را بساخت و گنجهاى و دفینه هاى بزرگ بدست آورد و پادشاهیش تا وقتى بمرد نوزده سال بود . آنگاه پس از وى یوسطاناس نه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى یوسطانیاس سى و نه سال پادشاهى كرد و كلیساهاى بسیار ساخت و دین نصرانى را رواج داد و مذهب ملكانى را تایید كرد و كلیساى رها را كه از عجایب جهان و از جمله معبدهاى معروف است بساخت در این كلیسا دستمالى بود كه به نظر نصارى سخت محترم بود كه یسوع ناصرى

ص: 317

وقتى از آب تعمید برون شد خویشتن را با آن خشك كرده بود و این دستمال همچنان دست بدست میرفت تا در كلیساى رها قرار گرفت و در این سال یعنى سال سیصد و سى و دو كه خطر رومیان نمودار شد و رها را محاصره كردند مسلمانان این دستمال را برومیان دادند كه از در صلح آمدند . رومیان وقتى این دستمال را میگرفتند سخت مسرور بودند .

آنگاه پس از او برادرزاده اش نوسطیس سیزده سال پادشاهى كرد وى بر مذهب ملكانى بود . آنگاه پس از وى طباریس چهار سال پادشاهى كرد و در ایام ملك خود اقسام لباس و ابزار و ظروف طلا و نقره و دیگر لوازم ملوك پدید آورد آنگاه پس از وى موریقس بیست سال پادشاهى كرد و خسرو پرویز را در مقابل بهرام چوبین یارى كرد و غافلگیر كشته شد و پرویز بانتقام او سپاهى بروم فرستاد و چنان كه از پیش گفتیم جنگها در میانه رفت . آنگاه پس از وى فوقاس پادشاه شد و هشت سال پادشاهى كرد و او نیز كشته شد . سپس هرقل كه پیش از آن بطریق یكى از جزایر بود پادشاه شد و بیت المقدس را تعمیر كرد ، این كار پس از آن بود كه ایرانیان از شام عقب نشستند ، و كلیساها بساخت و هجرت پیمبر صلى الله و علیه و سلم از مكه بمدینه شرفها إله تعالى بسال هفتم پادشاهى او رخ داد .

ص: 318

ذكر ملوك روم پس از ظهور اسلام

مسعودى گوید : در كتابهاى تاریخ درباره مولد پیمبر صلى الله علیه و سلم و اینكه بدوران كدام یك از ملوك روم بود اختلافى دیده ام بعضى درباره مولد و هجرت وى همان گفته اند كه ما پیش گفته ایم بعضى دیگر گفته اند مولد وى علیه الصلاة و السلام در ایام پادشاهى یوسطینوس اول بود كه پادشاهى وى بیست و نه سال بود آنگاه یوسطینوس دوم پادشاه شد و شاهیش بیست سال بود آنگاه هرقل پسر یوسطینوس بپادشاهى رسید و همو بود كه دینارها و درهمهاى هرقلى را سكه زد و پادشاهیش پانزده سال بود آنگاه پس از وى پسرش مورق بن هرقل بپادشاهى رسید .

آنچه در كتب زیج نجوم آمده و حسابگران نجوم طبق آن عمل میكنند و هم در تواریخ سلف و خلف ملوك روم هست اینست كه هنگام ظهور اسلام و ایام ابو بكر و عمر هرقل پادشاه روم بوده است ولى این ترتیب در دیگر كتابهاى تاریخ و اهل خبر و سیرت جز بندرت نیامده بلكه در تواریخ اهل سیرت آمده كه هنگام هجرت پیمبر خدا صلى إله علیه و سلم پادشاه روم قیصر بن مورق بود .

آنگاه پس از او قیصر بن قیصر پادشاه شد و این بروزگار ابو بكر صدیق رضى الله عنه بود .

آنگاه پس از او پسر قیصر بپادشاهى رسید و این بروزگار خلافت عمر بن خطاب رضى إله عنه بود و سرداران اسلام چون ابو عبیدة بن جراح و خالد بن ولید و یزید بن ابى - سفیان و دیگر سرداران اسلام كه شام را گشودند با او جنگیدند و از شام بیرونش كردند

ص: 319

بروزگار خلافت عثمان بن عفان رضى إله عنه پادشاه روم مورق پسر هرقل بود پس از او در خلافت على بن ابى طالب رضى إله عنه و روزگار معاویة بن ابى سفیان مورق پسر مورق پادشاهى روم داشت آنگاه پس از او قلفط بن مورق در بقیه روزگار معاویه پادشاهى داشت و میان او با معاویه مكاتبه و مصالحه بود و كسى كه در میانه رفت و آمد داشت فناق رومى غلام معاویه بود . معاویه وقتى بجنگ على بن ابى طالب رضى إله عنه میرفت با پدر قلفط مورق بن مورق صلح كرده بود و او معاویه را بپادشاهى بشارت داده و گفته بود كه مسلمانان بر قتل خلیفه خود عثمان هم سخن میشوند آنگاه پادشاهى بمعاویه میرسد در آن هنگام معاویه از طرف عثمان حاكم شام بود و این حكایتى دراز است كه در كتاب اوسط آورده ایم و گفته ایم كه از علم مغیبات است كه ملوك روم از اسلاف خویش به ارث مىبرند . پادشاهى قلفط پسر مورق در اواخر روزگار معاویه و روزگار یزید بن معاویه و روزگار معاویه بن یزید و روزگار مروان بن حكم و آغاز روزگار عبد الملك مروان بود .

آنگاه لاون بن قلفط در روزگار عبد الملك بن مروان بپادشاهى رسید و پادشاه بعد از او جیرون بن لاون بروزگار ولید بن عبد الملك و بروزگار سلیما بن عبد الملك و خلافت عمر بن عبد العزیز بود آنگاه كار پادشاهى روم آشفته شد كه قضیه مسلمه بن عبد الملك رخ داد و مسلمانان به خشكى و دریا بجنگ ایشان برخاستند و رومیان یكى از غیر خاندان شاهى را كه اهل مرعش بود و جرجیس نام داشت پادشاه خود كردند و پادشاهیش نوزده سال بود و كار پادشاهى روم همچنان آشفته بود تا قسطنطنین بن الیون بروزگار خلافت ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور برادرش پادشاهى كرد آنگاه پس از او قسطنطنین بن الیوان پادشاه شد و چون سنش كم بود مادرش اریش شریك پادشاهى او شد و این بروزگار هارون الرشید بود آنگاه قسطنطنین بن الیون بمرد و چشمان مادرش را میل كشیدند و حكایت آن دراز است پس از آن یعفور بن اسدراق بپادشاهى روم رسید و ما بین او و رشید نامه ها رفت

ص: 320

رفت و رشید بجنگ وى رفت و او گستاخىاى را كه در یكى از نامه ها كرده بود جبران كرد و رشید از دیار او بازگشت ولى باز پیمان بشكست و از اطاعت سرباز زد و چون رشید در رقه بیمار بود قضیه را از او مكتوم داشتند .

ابو العتاهیه درباره اطاعت نقفور و اموال و هدیه و باج كه براى رشید فرستاد گوید :

« اى پیشواى هدایت تو به دین توجه دارى و هر طالب آبى را كه سیراب میكنى .

تو را دو نام است كه از رشاد و هدایت مایه دارد و توئى كه رشید و مهدى نام دارى . وقتى به چیزى خشم گیرى سزاوار خشم باشد و اگر از چیزى خشنود شوى مردم از آن خشنود شوند . در شرق و غرب براى ما دست بزرگوارى گشوده اى تو شرقى را بىنیاز كردى و غربى را بىنیاز كردى و روى زمین از بخشش تو پوشیده شد تو امیر مؤمنان و جوانمرد و پرهیزكارى و از نیكوكارى آنچه پیچیده بود گشودى خدا خواسته كه ملك هارون براى اوصافى باشد و اراده خدا در میان خلق اجرا شده است دنیا بخرسندى دوستى هارون میجوید و نقفور باجگزار هارون شده است » و چون هارون از بیمارى شفا یافت كس جرئت نداشت او را از پیمان شكنى نقفور خبردار كند و یكى از شاعران بحضور وى رسید و گفت :

« پیمانى كه نقفور داده بود شكست و چرخ فنا بر او همیگردد . امیر المؤمنین مژده ! كه خدا فتحى بزرگ به تو عطا كرد فتحى كه بر فتحهاى دیگر افزوده مىشود و در اثناى آن درفش منصور تو پیشاپیش ما میرود . مردم بهمدیگر مژده دادند كه پیام و بشارت پیمان شكنى او رسید و امیدوارند كه از یمن تو در جنگى كه مایه شفاى جانهاست و عواقب آن معلوم است تسریع شود . اى نقفور تو تصور كرده اى پیشوا از تو دور است كه پیمان شكسته اى حقاً نادان و مغرورى . راستى وقتى پیمان شكستى پنداشتى رهائى توانى داشت ! مادرت عزایت بدارد آنچه پنداشته اى

ص: 321

خطا و فریب است كه دیارت نزدیك باشد یا محلت دور باشد پیشوا بدرهم كوفتن تو تواناست اگر هم ما غافل باشیم پیشوا از چیزى كه آن را با دور اندیشى راه میبرد و میگرداند ، غافل نیست شاهى كه شخصاً براى جهاد آماده است دشمنش همیشه بدست او مقهور است اى كه بكوشش خود خشنودى خدا میطلبى و هیچ خاطرى از خدا نهان نیست كسى كه با پیشواى خود نادرستى كند نصیحت سودش ندهد اما نصیحت نصیحتگرانش مایه سپاس است خیرخواهى پیشوا بر همه مردم واجب است و براى خیرخواه ، جبران گناه و مایه سرفرازیست . » و این قصیده اى دراز است و چون بخواند رشید گفت راستى چنین كرده است و بدانست كه وزیران تدبیر كرده اند و آماده شد و سوى او حمله برد و نزدیك هرقله فرود آمد و این بسال یكصد و نود بود .

ابو عمیر عدى بن احمد بن عبد الباقى ازدى براى من نقل كرد كه رشید وقتى میخواست بنزدیك قلعه هر قله فرود آید مردم دربندها و از جمله دو شیخ دربندهاى شام مخلد بن حسین و ابو اسحاق فزارى مؤلف كتاب السیر همراه وى بودند . رشید با مخلد بن حسین خلوت كرد و گفت « درباره فرود آمدن ما بنزد این قلعه چه میگوئى ؟ » گفت « این نخستین قلعه رومى است كه با آن روبرو میشوى و در كمال قوت و استحكام است كه اگر فرود آئى و خدا فتح آن آسان كند پس از آن گشودن هیچ قلعه مشكل نباشد » او را مرخص كرد آنگاه ابو اسحاق فزارى را بخواند و با او همان گفت كه با مخلد گفته بود و او گفت « اى امیر مؤمنان این قلعه ایست كه رومیان در گلوگاه دربندها ساخته و آن را یكى از دربندهاى خود كرده اند و مردم آن سكونت ندارند اگر آن را بگشایى غنیمتى در آن نیست كه به همه مسلمانان و اگر گشودن آن میسر نشود خلاف تدبیر است . رأى من اینست كه امیر مؤمنان جانب یكى از شهرهاى بزرگ روم عزیمت كند كه اگر مفتوح شود غنایم آن به همه مسلمانان رسد و اگر میسر نشود معذور باشیم » رشید گفتار مخلد را پسندید

ص: 322

و بنزدیك هرقله فرود آمد و نوزده روز اطراف آن جنگ انداخت كه مردم بسیار از مسلمانان كشته شد و توشه و علوفه نماند و رشید سخت دلتنگ شد و ابو اسحاق فزارى را احضار كرد و گفت « اى ابراهیم مىبینى كه مسلمانان را چه رسیده اكنون راى تو چیست ؟ » گفت « اى امیر مؤمنان من از همین میترسیدم و از پیش گفتم و نظر داشتم كه كوشش و جنگ مسلمانان پاى قلعه دیگر باشد اما اكنون كه آغاز كرده ایم از اینجا نمیتوان رفت كه مایه نقص ملك و وهن دین و تحریص مردم قلعه هاى دیگر بمقاومت و ثبات در قبال مسلمانان خواهد شد ولى اى امیر مؤمنان راى من اینست كه بفرمائى در سپاه بانگ زنند كه امیر مؤمنان پاى این قلعه خواهد ماند تا خدا عز و جل آن را بر مسلمانان بگشاید و بفرمائى تا چوب ببرند و سنگ فراهم كنند و شهرى در مقابل این قلعه بسازند تا خدا عز و جل آن را بگشاید و هیچیك از افراد سپاه جز این نداند كه سر اقامت داریم كه پیمبر صلى الله علیه و سلم فرمود « جنگ خدعه است » و این جنگ حیله است نه جنگ شمشیر » رشید هماندم بفرمود تا بانگ زدند و سنگ فراهم آمد و چوب از درختها بریده شد و مردم بنایى آغاز كردند و چون قلعگیان این بدیدند شبانه فرار آغاز كردند و با ریسمانها فرود میامدند .

در روایت ابى عمیر بن عبد الباقى مطالب دیگر نیز هست از جمله قصه دخترى كه رشید از این قلعه اسیر گرفت و دختر بطریق آنجا بود و حسن و جمالى داشت و نماینده رشید ضمن فروش غنائم پیوسته قیمت او را بیفزود و چندان بالا برد تا براى رشید بخرید و كنیز در دل وى جا گرفت و در حدود رافقه بفاصله چند میل از راه بالس قلعه اى براى وى بساخت و نام آن را بتقلید هرقله دیار روم ، هرقله كرد و این حكایت ، دراز است كه تفصیل آن را در كتاب اوسط آورده ایم . این قلعه تا كنون بجاست و خرابه هاى آن معروف به هرقله است . ابو بكر محمد بن حسین بن درید براى ما نقل كرد و گفت كه . ابو العینا براى من نقل كرد و گفت كه

ص: 323

شبل ترجمان براى من نقل كرد و گفت : هنگامى كه رشید به نزدیك هرقله فرود آمد و آن را بگشود من با وى بودم و سنگى آنجا منصوب بود كه نوشته یونانى داشت من مشغول ترجمه آن شدم ، رشید مرا مینگریست و من نمیدانستم و ترجمه چنین بود .

« بسم الله الرحمن الرحیم اى آدمیزاد فرصت را همین كه بدست آمد غنیمت شمار و امور را به صاحب آن واگذار و فرط خوشحالى ترا بگناه وا ندارد و غم روزى را كه نیامده به خود تحمیل مكن كه اگر از زندگى و بقیه عمر تو باشد خدا آن روز روزى ترا برساند و بجمع مال مغرور مباش چه بسیار كس كه دیدم مال براى شوهر زن خود میاندوخت و چه بسیار كس كه خویشتن به مضیقه داشت و براى خزانه دیگران صرفه جوئى میكرد » و تاریخ این نوشته در آن روز بیشتر از دو هزار سال بود .

دروازه هرقله مشرف بر یك دره است و خندقى بدور آنست . جمعى از مطلعان و دربندنشینها گفته اند كه وقتى كار محاصره بر مردم هرقله سخت شد و از پیكار سنگ و تیر و آتش بجان آمدند دروازه را بگشودند و مسلمانان نیك نگریستند ناگاه یكى از مردم آنجا كه مردى خوش تن و توش بود با سلاح كامل برون شد و بانگ زد « اى مردم عرب مقابله شما با ما بدرازا كشیده است اكنون ده تا بیست مرد از شما به هماوردى من بیاید » و هیچكس سوى او نرفت كه منتظر اجازه رشید بودند و او خواب بود و رومى بقلعه باز گشت . چون رشید بیدار شد و قضیه را به دو خبر دادند تاسف خورد و خدمه را ملامت كرد كه چرا بیدارش نكرده اند به دو گفتند « اى امیر مؤمنان اینكه امروز كس سوى او نرفت طمع و غرور و جرئت او را زیاد خواهد كرد كه فردا نیز بدعوت هماورد برون آید و همان سخن بگوید آن شب بر رشید دراز شد و صبحگاهان به حال انتظار بود كه دروازه گشوده شد و همان سوار برون آمد و سخن خود را تكرار كرد رشید گفت « هماورد او كیست ؟ »

ص: 324

بیشتر سرداران داوطلب شدند ، میخواست یكى از آنها را بفرستد كه اهل دربندها و سربازان داوطلب بر در خیمه بفغان آمدند و بعضیشان اجازه حضور یافتند مخلد بن حسین و ابراهیم فزارى در مجلس رشید بودند ، چون بیامدند گفتند « اى امیر مؤمنان سرداران تو بشجاعت و دلیرى و نام آورى و جنگاورى شهره اند اگر یكیشان برود و این كافر را بكشد كار مهمى نخواهد بود و اگر كافر او را بكشد براى سپاه مایه ننگى بزرگ و رخنه اى پوشش ناپذیر خواهد بود ما جزو عامه ایم و هیچیك نام آور نیستیم اگر امیر مؤمنان یكى از ما را براى هماوردى او انتخاب كند مناسبتر است . » رشید راى ایشان را بپسندید . مخلد و ابراهیم گفتند « اى امیر مؤمنان راست میگویند . » آنها نیز بیكى از خودشان اشاره كردند كه ابن جزرى نام داشت و به دربندها معروف و بجنگاورى موصوف بود . رشید به دو گفت « بجنگ او میروى ؟ » گفت « آرى و از خدا بر ضد او یارى میخواهم » گفت « اسب و شمشیر و نیزه و سپر به دو بدهید » گفت اى امیر مؤمنان من باسب خودم بیشتر اعتماد دارم و نیزه خودم بدستم آشناتر و استوارتر است ولى شمشیر و سپر را بر میدارم » پس سلاح بتن كرد و رشید او را نزدیك خواند و دعا كرد و بیست تن از سربازان داوطلب با او روان شدند و چون بدره سرازیر شدند كافر یكایك آنها را شمرد و گفت « شرط ما بیست نفر بود و شما یك مرد بیشتر آورده اید ولى مهم نیست » بانگ بر او زدند كه فقط یكى از ما با تو مقابله خواهد كرد . و چون ابن جزرى از جمع جدا شد كافر او را نیك نظر كرد در این حال بیشتر رومیان از قلعه رفیق خودشان را مینگریستند رومى به دو گفت « اگر چیزى بپرسم راست جواب میدهى ؟ » گفت « آرى . گفت ترا به خدا ابن جزرى نیستى ؟ » گفت « به خدا چرا ، آیا همشأن تو نیستم ؟ » گفت « چرا هستى » آنگاه پیكار آغاز كردند و حمله ها بردند و كارشان بدرازا كشید و نزدیك بود اسبها زیر پایشان از رفتار بماند و هیچیك بحریف خود خراشى نزده بود . آنگاه نیزه ها بیفكندند این به طرف یارانش و او به طرف قلعه ، و شمشیر كشیدند و جنگ سخت شد و اسبها

ص: 325

از رفتار بماند ابن جزرى ضربتى برومى میزد كه پنداشت كارگر مىشود و او ضربت را دفع میكرد كه سپر او آهن بود و صدائى ناهنجار از آن بر میخاست . رومى نیز ضربتى به دو حواله میداد و شمشیرش فرو میشد كه سپر ابن جزرى سپر تبتى بود و كافر بیم داشت شمشیرش فرو رود و كند شود . چون از همدیگر نومید شدند ابن جزرى گریزان شد و رشید و مسلمانان از گریز او سخت غم زده شدند و مشركان از قلعه همهمه كردند ولى ابن جزرى حیله كرده بود . كافر بدنبال او دوید و نزدیك شد و چون ابن جزرى او را بدسترس خود دید كمندى بسویش افكند و از زین بزیرش كشید و به دو حمله برد و هنوز پیكرش به زمین نرسیده بود كه سرش جدا شد و مسلمانان تكبیر گفتند و مشركان شكسته شدند و به طرف در دویدند كه آن را ببندند . خبر برشید رسید و بسرداران بانك زد كه در سنگ منجنیقها آتش بگذارند كه قوم دفع آن نتوانند كرد . مسلمانان به طرف دروازه شتافتند و به زور شمشیر وارد شدند . گویند كه اهل قلعه امان خواستند و امان یافتند و اینكه گویند بجنگ گشوده شد از قول كسانى كه گویند به صلح گشوده شد معروفتر است شاعر فرزانه ابو نواس در این باب گوید :

« هرقله وقتى دید كه پیكرها با نفت « و آتش فرو میریزد ، فرو افتاد . گفتى « آتشهاى ما پهلوى قلعه آنها « همانند مشعلها بر بساط گازران بود » و این سخنى سست است اما در آن وقت از جهت معنى گرانقدر بود و گوینده آن جایزه بزرگ گرفت . بابن جزرى نیز اموال بسیار بخشیدند و او را سردار كردند و خلعت دادند اما هیچیك را نپذیرفت و گفت كه او را معاف بدارند و به همان حال واگذارند . ابو العتاهیه شاعر در این باب گوید :

« بدانید كه هرقله از مهابت پادشاهى كه توفیق

ص: 326

« صواب دارد صلاى ویرانى داد « هارون با مرگ تهدید میكرد و با سلاح برنده « بیم میداد و درفش ها كه قرین ظفر بود « چون ابرها همى گذشت . اى امیر مؤمنان « فیروز شدى بسلامت باش و ترا به غنیمت و « بازگشت مژده باد . » رشید از آن پس با این نقفور حكایتهاى بسیار داشت كه شرح آن را در كتاب اوسط آورده ایم با قصه اینكه یحیى بن شخیر را فرستاد و گفت بنزد نقفور خود را بكرى بزند و قصه نقفور و اینكه به بطریقان خود گفت رشید این شخص را براى كربازى فرستاده است و قصه ابن شخیر كه وقتى خزائن را به دو نشان دادند دینار و درهمى خواست كه تصویر سپاه بر آن باشد و موضوع نقفور كه بعداً باطاعت رشید آمد و تعهد وى كه رشید هر جا بود از آب عین العشره كه همان چشمه بربدون است براى او بفرستند كه ابى در كمال صافى و سبكى است و مطالب دیگر كه برعایت اختصار از ذكر آن خوددارى كردیم .

آنگاه پس از نقفور استبراق پسر نقفور پسر استبراق در ایام محمد امین بپادشاهى رسید و همچنان پادشاه بود تا قسطنطنین پسر قلفط بپادشاهى دست یافت و پادشاهى این قسطنطنین در ایام مأمون بود .

آنگاه پس از وى توفیل بپادشاهى رسید و این در خلافت معتصم بود .

قسطنطنین بود كه زبطره را بگشود و المعتصم بالله بجنگ وى رفت و عموریه را بگشود كه خبر آن را در همین كتاب ضمن اخبار معتصم خواهیم آورد انشاء الله تعالى . آنگاه پس از وى میخائیل بن توفیل پادشاه شد و این در ایام خلافت واثق و متوكل و منتصر و مستعین بود آنگاه میان رومیان درباره پادشاهى خلاف افتاد و توفیل پسر میخائیل پسر توفیل را پادشاه خویش كردند و آنگاه بسیل صقلبى

ص: 327

كه از خاندان شاهى نبود بپادشاهى رسید و پادشاهى او بروزگار معتز و مهتدى و قسمتى از خلافت معتمد بود . آنگاه پس از او پسرش الیون پسر بسیل در بقیه روزگار معتمد و آغاز روزگار معتضد پادشاهى كرد و چون او بمرد پسرش اسكندر روش را پادشاه كردند ولى رفتار او را نپسندیدند و خلعش كردند و برادر او لاوى پسر الیون پسر بسیل صقلبى را پادشاه كردند و پادشاهى او در بقیه روزگار معتضد و روزگار مكتفى و آغاز روزگار مقتدر بود و چون او بمرد پسر كوچكى بجا گذاشت كه قسطنطنین نام داشت و ارمنوس بطریق دریا و سپهسالارش در پادشاهى او شریك شد و دختر خویش را بزنى به قسطنطنین خردسال داد و این در بقیه روزگار مقتدر و روزگار قاهر و راضى و متقى بود و تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو كه روزگار خلافت ابو اسحاق المتقى بالله پسر مقتدر است دوام دارد .

اكنون روم سه شاه دارد كه بزرگتر از همه و مدبر امور ارمنوس مستبد است و دومى قسطنطنین پسر لاوى پسر الیون پسر بسیل است و شاه سوم پسر ارمنوس است كه بعنوان شاه خطاب مىشود و نامش اسطفنوس است و ارمنوس پسر دیگر خود را صاحب كرسى قسطنطنیه كرده كه بطریق اكبر است و دین خویش را از او میگیرند . این پسر را از پیش اخته كرده و بكلیسا تقرب داده بود . كار روم در وقت حاضر بدست پادشاهان مذكور است .

مسعودى گوید : اخبار ملوك روم به ترتیبى كه گفتیم بدینجا ختم مىشود و خدا بهتر داند كه بروزگار آینده كارشان چگونه خواهد بود . از این قرار سالهاى ملوك مسیحى روم از قسطنطنین پسر هلانى كه چنان كه گفتیم مروج دین نصارى بود تا زمان حاضر پانصد و هفت سال بوده است و تعداد ملوكشان آنچه مورد اتفاق است از قسطنطنین تا وقت حاضر چهل و یك پادشاه است و پسر ارمنوس را بشمار نیاورده اند . فقط قسطنطنین و ارمنوس كه در وقت حاضر دو پادشاه رومند به حساب آمده اند . اگر پسر ارمنوس را نیز به این شمار بیاریم

ص: 328

تعداد ملوك روم از آغاز رواج نصرانیت یعنى از قسطنطنین پسر هلانى در مدت مذكور چهل و دو پادشاه مىشود . گروهى از علاقمندان اخبار جهان بر این رفته اند كه از هبوط آدم علیه السلام تا وقت حاضر یعنى سال 332 ، ششهزار و دویست و پنجاه و هفت سال است . بعدها در همین كتاب مختصرى از تاریخ سالهاى جهان و پیمبران و ملوك را در بابى كه خاص آن خواهیم داشت یاد خواهیم كرد انشاء الله تعالى .

ص: 329

ذكر مصر و اخبار آن و نیل و عجایب آن و ذكر ملوك مصر و دیگر مطالب مربوط به این باب

مسعودى گوید : خداوند جل ثناؤه مصر را در چند جا از كتاب خود یاد كرده و او عز و جل فرموده است « و آنكه از مصر او را خرید گفت » و فرموده « اگر خدا خواهد ایمن وارد مصر شوید » و او تعالى فرموده « بمصر در آیید كه آنچه را خواستید خواهید داشت » و او تعالى فرمود « و بعضى زنان شهر گفتند زن عزیز غلامش را به خود میخواند » یكى از حكما به وصف مصر میگوید « سه ماه مروارید سپید است و سه ماه مشك سیاه است و سه ماه زمرد سبز است و سه ماه شمش طلاى سرخ است اما مروارید سپید از این روست كه در ماه ابیب كه تموز است و مسرى كه آب است و توت كه ایلول است مصر را آب بگیرد و دنیا سفید به نظر آید و آبادیهاى آن بر تپه ها و بلندیها همانند ستارگان دیده شود كه آب از هر سو آن را ببر گرفته باشد و جز در قایق از جائى به جائى راه نباشد اما مشك سیاه براى اینست كه در ماه بابه كه تشرین اول است و هاتور كه تشرین دوم است و كیهك كه كانون اول است آب پس نشیند و به زمین فرو رود و زمین سیاه نماید و كشت ها نمودار باشد و زمین بوهاى دل انگیز همانند بوى مشك بپراكند اما زمرد سبز براى آنكه در ماه طوبه كه كانون دوم است و امشیر كه شباط است و برمهات كه آذار است زمین رونق گیرد و گیاه و علف آن فراوان شود و چون زمرد سبز باشد اما شمش سرخ براى

ص: 330

آنكه در ماه برجوده كه نیسان است و بسنش كه ایار است و بؤونه كه حزیران است كشتزار سپید شود و علف گل كند كه به نمود و سود چون شمش طلاب باشد » .

در جاى دیگر از همین كتاب این ماهها را بسریانى و عربى و فارسى با نام هر ماه یاد میكنیم ولى همه این مطالب را در كتاب اوسط آورده ایم . دیگرى به وصف مصر گفته « نیل آن عجب است و خاكش طلا است و ملك آن متعلق به كسى است كه برباید و مال آن مرغوب است و مردمش سر و صدا میكنند و طاعتشان از روى ترس است و صلحشان با فتنه قرین است و جنگشان سخت است و این سرزمین متعلق به كسى است كه غالب شود » رود نیل از رودهاى معتبر و مهم است كه از بهشت برون مىشود زیرا در شریعت خبر هست كه نیل و سیحان و جیحان و فرات از بهشت میاید . سیحان رود اذنه ساحل شام است و بدریاى روم میریزد و سرچشمه آن در سه منزلى ملطیه است و مجراى آن در دیار روم است و مسلمانان فقط شهر اذنه را كه ما بین طرسوس و مصیصه است بر ساحل آن دارند . جیحان از چشمه هاى معروف بجیحان در سه منزلى مرعش سرچشمه میگیرد و بدریاى روم میریزد و مسلمانان بر ساحل آن جز مصیصه و كفر بیا ندارند و رود از میان این دو شهر میگذرد . درباره فرات و نیل و سرچشمه و طول و مجرى و مصب هر دو رود و اینكه از بهشت برون مىشود و هم از دجله و دیگر رودهاى بزرگ معروف است سابقاً در همین كتاب سخن داشته ایم .

عربان درباره نیل گویند وقتى طغیان كند رودها و چشمه ها و چاهها فرو رود و چون فرو رود آب رودها و چشمه ها و چاهها بر آید پس طغیان نیل از فرو رفتن آن و فرو رفتن آن از طغیان نیل است بصرى گوید : « وقتى نیل طغیان كند همه رودها در زمین پهناور فرو میرود » هندوان گویند طغیان و كاهش آب نیل از سیلاب است و این را از توالى باد و طوفان و فزونى باران و كثرت ابرها تشخیص میدهیم » . رومیان گویند « آب نیل هرگز

ص: 331

زیاد نشود و نقصان نیاید بلكه فزونى و كاهش آن از چشمه هاى فراوان و مكرر است » قبطیان گویند زیادت و نقصان نیل از چشمه هاى ساحل آنست و هر كه مسافرت كند و بقسمتهاى بالاى نیل برسد تواند دید » و هم گفته اند كه هرگز آب نیل فزون نشود بلكه طغیان آن از باد شمال است كه چون مكرر وزد آب را نگهدارد و روى زمین جارى شود . و ما اختلاف كسان را از سلف و خلف درباره نیل و طغیان آن با دیگر رودهاى بزرگ و دریاها و دریاچه ها با شرح و تفصیل در فن دوم كتاب اخبار الزمان آورده ایم و در اینجا بتكرار آن نیاز نیست .

مصر از نواحى مهم و ولایتهاى معتبر است خداوند تعالى بحكایت گفتار فرعون فرموده « مگر ملك مصر و این نهرها كه زیر پاى من جارى است از من نیست مگر نمىبینید » و هم او عز و جل بحكایت گفتار یوسف علیه السلام فرموده « مرا خزانه دار این سرزمین كن كه امینم و دانا » كه مقصود مصر بود . از همه رودهاى دنیا تنها نیل مصر كه بزرگ و دریا مانند است دریا خوانده مىشود و ما خبر كوه قمر را كه آغاز نیل از آنجاست و اینكه اثر ماه هنگام بدر و محاق و روشنى و تیرگى در زیادت و نقصان آن نمودار است در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

از زید بن اسلم آورده اند كه گفتار خداى تعالى كه فرماید « فان لم یصبها وابل فطل » مربوط بدیار مصر است كه اگر باران تند نبارد كشت آن نكو شود و اگر باران ببارد ضعیف شود و یكى از شاعران به وصف مصر و نیل گوید :

« اما مصر كار مصر عجیب است و نیل آن از جنوب جریان دارد . » آنجا مصر یعنى شهر و دیار است و نام آن نیز مصر است و دیگر شهرها را بتقلید نام آن مصر گفته اند به نظر علماى بصره كلمه مصر عام از نام خاص مصر مایه دارد عمرو بن معدى كرب گوید :

« و نیل با مد پر آب شده و باد صبا بر آن وزیده و جریان یافته است . » مسعودى گوید : تنفس و طغیان نیل از نیمه ماه بوونه كه حزیران است

ص: 332

آغاز مىشود و در ماه ابیب كه تموز است و مسرى كه آب است ادامه دارد و اگر آب زیاد باشد در همه ماه توت كه ایلول است دوام دارد و اگر طغیان نیل به شانزده ذراع باشد خراج سلطان تمام باشد و مردم حاصل بردارند ولى یك چهارم ولایت تشنه باشد و براى حیوانات زیان آور است كه چراگاه و علف نیست و بهترین طغیانها كه براى همه ولایت سودمند است هفده ذراع است كه ولایت را كفایت كند و همه زمینها سیراب شود و اگر از هفده ذراع بگذرد و بهیجده ذراع و بیشتر رسد یك چهارم سرزمین مصر دریا مانند شود و این ، بعضى املاك را زیان رساند به علت زیر آب رفتن كه گفتیم و جهات دیگر و چون طغیان به هیجده ذراع رسد وقتى برود در مصر و با شود و حد اكثر طغیانها همان هیجده باشد یك بار نیز بسال نود و نه در خلافت عمر بن عبد العزیز طغیان به نوزده ذراع رسید . طول ذراع در محاسبه طغیان نیل تا دوازده ذراع ، بیست و دو انگشت است و چون از دوازده ذراع بالا افتاد بیست و چهار انگشت است . حد اقل آبى كه ممكنست روى مقیاس نیل باشد سه ذراع است و سالى كه چنین باشد كم آبیست ذراع سیزدهم و چهاردهم را منكر و نكیر گویند و اگر آب به این مقدار طغیان كند مردم مصر از كم آبى فغان كنند و اگر آب از این حد بگذرد یعنى ذراع سیزدهم و چهاردهم و نیم از ذراع پانزدهم بالا رود مردم مصر از كم آبى شكایت كنند و همه ولایت خسارت بیند مگر آنكه خدا عز و جل اجازه دهد و آب فزونى گیرد و اگر پانزده كامل شود و بشانزده رسد براى بعضى مردم سودمند باشد و آن سال از كم آبى شكایت نباشد ولى مایه نقص خراج سلطان شود . ترعه هاى مهم كه در املاك مصر هست چهار است و نام آن چنین است ترعه ذنب التمساح ، ترعه بلقینه ، خلیج سردوس و خلیج ذات الساحل و اگر آب فراوان باشد این ترعه ها را در عید صلیب كه چهاردهم ماه توت یعنى ایلول است باز كنند قصه نام گزارى این روز را كه عید صلیب نام گرفته سابقاً در همین كتاب آورده ایم . نبیذ

ص: 333

شیرازى را از آب ماه طوبه كه كانون دوم است بعد از عید غطاس كه دهم طوبه است فراهم كنند كه در این وقت آب نیل از همه وقت دیگر صاف تر باشد و مردم نیل در آن موقع از صافى آب نیل ببالند و هم در این وقت مردم تنیس و دمیاط و تونه و دیگر دهكده هاى اطراف دریاچه آب ذخیره كنند .

شب غطاس بنزد مردم مصر اهمیت بسیار دارد كه مردم آن شب خواب نكنند . شب غطاس شب یازدهم ماه طوبه و ششم كانون دوم است . من بسال سیصد و سى شب غطاس را در مصر بودم و اخشید محمد بن طغج در قصر خود معروف به مختاره در جزیره نیل بود كه نیل به اطراف آن احاطه دارد و فرموده بود تا در سمت جزیره و سمت فسطاط دو هزار مشعل افروخته بودند بجز مشعلها و شمع ها كه مردم مصر روشن كرده بودند . در آن شب صدها هزار كس از مسلمانان و نصارى بر نیل و اطراف آن حضور داشتند بعضى در قایقها بودند بعضى دیگر در خانه هاى نزدیك نیل جا داشتند و بعضى دیگر روى نهرها بودند و كس از حضور كس باك نداشت هر چه ممكن بود از خوردنى و نوشیدنى و لباس و زرینه و سیمینه و جواهر و لوازم سرگرمى و بزن و بكوب همراه داشتند و این بهترین شبهاى مصر است كه همه خوشى میكنند و درها را نمىبندند و بیشتر كسان در آب نیل فرو میروند و پندارند این وسیله اجتناب از بیمارى و آسودگى از دردهاست .

مسعودى گوید : اما در خصوص مقیاسهائى كه در مصر براى شناخت فزونى و كاهش نیل نهاده اند از جمعى از مطلعان شنیده ام كه میگفتند یوسف پیمبر صلى الله علیه و سلم وقتى اهرام را بساخت مقیاسى براى شناخت فزونى و كاهش نیل ترتیب داد كه در منف بود كه آن روز فسطاط نبود . دلو كه ملكه پیر نیز مقیاسى در اقصاى صعید و مقیاس دیگرى به شهر اخمیم نهاد این مقیاسهائى است كه پیش از اسلام نهاده اند آنگاه اسلام بیامد و مصر گشوده شد و فزونى و كاهش نیل را به همین مقیاس ها كه گفتیم میشناختند تا عبد العزیز بن مروان ولایت مصر

ص: 334

یافت و مقیاسى در حلوان ترتیب داد كه بر مبناى ذراع كوتاه بود . و حلوان بالاى فسطاط است . آنگاه اسامة بن زید تنوخى در جزیره موسوم به جزیره صناعت مقیاسى نهاد و این جزیره ما بین فسطاط و جزیره است و از فسطاط بر پل بدانجا روند و از آنجا بر پل دیگر به جیزه روند كه بر سمت غربى است و فسطاط بر سمت شرقى است و این مقیاس كه اسامة بن زید تنوخى نهاد بیشتر از همه به كار میرود و آن را بروزگار سلیمان بن عبد الملك بن مروان نهاده اند . و همانست كه در وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو نیز به كار میرود . سابقاً با مقیاس منف نیز اندازه میگرفتند سپس به كار بردن آن متروك شد و مقیاس جزیره كه در ایام سلیمان بن عبد الملك ترتیب داده شده بود معمول شد در این جزیره مقیاس دیگرى هست كه احمد بن طولون ترتیب داده و هنگام فزونى آب و وزیدن بادها و اختلاف جهت باد و بسیارى موج آن را به كار مىبرند . سابقاً زمین مصر از آباد و غیر آباد از شانزده ذراع فزونى آب سیراب میشد كه بندها استوار كرده و پلها ساخته بودند و خلیج ها را لاروبى میكردند . در مصر هفت خلیج بود كه خلیج اسكندریه و خلیج مسخا و خلیج دمیاط و خلیج فیوم و خلیج سردوس و خلیج منهى بود .

و مصر بطوریكه مطلعان گویند از همه جا باغ بیشتر داشت زیرا به دو ساحل نیل از اول تا به آخر از اسوان تا رشید باغستان بود و چون فزونى آب به نوزده ذراع میرسید آب وارد خلیج منهى و خلیج فیوم و خلیج سردوس و خلیج سخا میشد خلیج سردوس را دشمن خدا هامان براى فرعون حفر كرد و چون حفر آن را آغاز كرد مردم دهكده ها آمدند و تقاضا كردند كه خلیج را از مجاور دهكده آنها عبور دهد و هر چه بخواهد مال به او بدهند . بدین ترتیب كار میكرد تا مال فراوان بنزد او فراهم شد و همه را بنزد فرعون برد و چون مال را پیش او نهاد و درباره آن سؤال كرد ، كیفیت حال را به او خبر داد فرعون گفت « آقا باید نسبت

ص: 335

به بندگان خود مهربان باشد و با آنها نیكى كند و بمالشان چشم نداشته باشد و شایسته ماست كه با بندگان خود چنین رفتار كنیم بنابر این هر چه از مردم هر دهكده گرفته اى به آنها پس بده » هامان نیز چنین كرد و هر چه از مردم هر دهكده گرفته بود به آنها پس داد . از این رو در خلیج هاى مصر هیچیك از خلیج سردوس پر پیچ و خم تر نیست . خلیج فیوم و خلیج منهى را یوسف بن یعقوب صلى الله علیهما و سلم حفر كرده زیرا وقتى ریان بن ولید پادشاه مصر گاوها و خوشه ها را بخواب دید و یوسف علیه السلام آن را تعبیر كرد وى را بر قلمرو خویش در سرزمین مصر حكومت داد و خدا ضمن خبر پیمبر خویش یوسف از این قصه خبر داده كه از گفته یوسف فرماید « مرا خزانه دار این سرزمین كن كه امینم و دانا » .

مسعودى گوید : پیروان شرایع درباره روابط مؤمنان و فاسقان اختلاف كرده اند بعضى از آنها گفته اند كه پادشاه مؤمن بود و گر نه یوسف نمیتوانست به یارى كفار بر خیزد و در كار امر و نهى آنها دخالت كند بعضى دیگر گفته اند كه این باقتضاى وقت و مصلحت كار جایز بوده است و ما گفته هر دو گروه را در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم .

اما اخبار فیوم كه از صعید مصر است با خلیجهاى آن از مرتفع و مطأطى و مطأطى مطأطى ( و این تعبیر مردم مصر است و از مطاطى فرو رفته را منظور دارند و مطاطى مطاطى بسیار فرو رفته باشد ) و چگونگى كار یوسف كه زمین آنجا را كه گودالى بود و مخزن آب صعید بود و آب همه اطراف آن را گرفته بود ، آباد كرد همه را در كتاب اوسط آورده ایم و از تكرار آن در این كتاب بىنیازیم و هم در آنجا علت تسمیه فیوم را به فیوم كه بمعنى الف یوم یعنى هزار روز بوده و حكایت یوسف را با وزیران كه به دو حسد میبردند یاد كرده ایم .

بطوریكه مطلعان و علاقمندان اخبار جهان پنداشته اند آب نیل اراضى مصر را گرفته بود و از دیار صعید تا سفلاى آن سرزمین و محل فسطاط كنونى

ص: 336

همه جا آب گسترده بود و آغاز آن از محل معروف به جنادل ما بین اسوان و حبشه بود كه در قسمتهاى گذشته این كتاب از این محل یاد كرده ایم آنگاه در نتیجه انتقال و جریان آب و خاكى كه جریان آب از محلى به محلى میبرد بلندیها بوجود آمد و به ترتیبى كه در همین كتاب از صاحب منطق درباره آبادى و ویرانى نقل كرده ایم آب از بعضى جاهاى مصر پس رفت و مردم بسرزمین مصر سكونت گرفتند بتدریج آب از زمینها پس رفت تا سرزمین مصر پر از شهر و آبادى شد و براى آب راه ها ترتیب دادند و خلیج ها حفر كردند و در مقابل آن بندها بستند ولى مردم آنجا این مسائل را ندانند كه مرور زمان كیفیت سكونت اول را از یادها ببرده است در این كتاب از علت اینكه در مصر باران نمیبارد و هم از اخبار اسكندریه و كیفیت بناى آن و اقوام عرب و غیر عرب كه بر آن تسلط یافته اند و ملوكى كه آنجا سكونت گرفته اند سخن نیاوردیم كه این مطالب را در كتاب اوسط آورده ایم . پس از این نیز شمه اى از اخبار اسكندریه را با مختصرى از كیفیت بناى آن با حكایت اسكندر در آنجا ، خواهیم گفت .

مسعودى گوید : احمد بن طولون بسال دویست و شصت و چند در مصر شنید كه در علیاى سرزمین مصر در ناحیه صعید مردى از قبطیان هست كه یكصد و سى سال دارد و از آغاز جوانى بعلم و نظر و اطلاع از آرا و عقاید و مذاهب فیلسوفان و اهل شرایع معروف بوده است و از مصر و قلمرو آن از خشكى و دریا و اخبار مصر و اخبار ملوك آن نیك واقف است و هم در زمین سفر كرده و از مملكتها گذشته و اقوام مختلف را از سپید و سیاه بدیده و هیئت افلاك داند و نجوم و احكام نجوم شناسد . احمد بن طولون یكى از سرداران خود را با گروهى بفرستاد تا او را با احترام از راه نیل بیاوردند وى در ساختمانى از مردم گوشه گرفته بود و در بالاى آن اقامت داشت و پشت چهاردهم فرزندان خود را دیده بود وقتى بحضور احمد بن طولون آمد مردى دید نشانه هاى پیرى بر او آشكار و آثار مرور زمان

ص: 337

نمودار اما حواس سالم و هوش ، بجا و عقل درست بود كه گفتار كسان فهم كردى و از جانب خود توضیح و جواب نیكو دادى و بگفت تا او را در خانه اى فرود آوردند و لوازم آماده كردند و خوردنىها و نوشیدنىهاى خوب حاضر كردند ولى به چیزى دست نزد فقط از غذائى كه همراه آورده بود و كاك و چیزهاى دیگر بود بخورد و گفت « این بنیه به این غذا و این لباس كه مىبینید قوام دارد اگر آن را به تغییر این عادت و به كار بردن غذاها و نوشیدنیها و لباسها كه آورده اید وادار كنید موجب انحلال این بنیه و پراكندگى این هیئت خواهد شد » پس او را به حال خود گذاشتند تا به عادت خویش رفتار كند . احمد بن طولون كسانى از اهل علم و درایت را براى گفتگو با وى احضار كرد و به دو پرداخت و شبها و روزهاى بسیار با وى بخلوت نشست و سخنش را با جوابهائى كه به پرسشها میداد بشنید از جمله چیزها كه از او پرسید خبر دریاچه تنیس و دمیاط بود كه جواب داد « آنجا سرزمینى بود كه در همه مصر به هموارى و خوش حاكى و گرانمایگى آن نبود و همه باغ و نخل و تاك و درخت و مزرعه بود . روى بلندیهاى آن دهكده ها و در پستیهاى آن دهكده ها بود و مردم جائى بهتر از آنجا كه باغ و تاكستانش بهم پیوسته باشد ندیده بودند و در همه مصر ولایتى كه همانند آنجا توان كرد بجز فیوم نبود ولى از فیوم آبادتر و حاصلخیزتر بود و میوه و گل هاى جالب بیشتر داشت و آب پیوسته در آن روان بود و بتابستان و زمستان قطع نمیشد و هر وقت میخواستند باغها و مزارع را آب میدادند و بقیه آن از خلیجها و محل معروف باشتوم به دریا میریخت كه از دریا تا این سرزمین یك روز راه بود ما بین عریش و جزیره قبرس راهى بود كه چهارپا از خشكى بقبرس توانست رفت كه میان عریش و جزیره قبرس گودالى بیش نبود ولى اكنون ما بین آن جزیره و عریش به دریا مسافتى دراز است ما بین قبرس و سرزمین روم نیز چنین بود . ما بین اندلس و سرزمین الخضرا كه نزدیك فاس مغرب و طنجه است پلى از سنگ و آجر بود كه شتر و چهار

ص: 338

پا از روى آن از ساحل غربى دیار اندلس به مغرب میامد و زیر این پل آب دریا جدا از هم در خلیجها از زیر طاقهائى كه روى صخره ها استوار شده بود جریان داشت كه از هر سنگ تا سنگ دیگر طاقى بسته بودند و آغاز دریاى روم از آنجا بود كه از اقیانوس و دریاى محیط اكبر جدا میشد . بمرور سالها آب دریا بر آمد و زمین را قسمت بقسمت بگرفت و مردم هر دوران بالا آمدن آن را میدیدند و از آن واقف بودند تا راهى كه ما بین عریش و قبرس بود و پلى كه ما بین اندلس و ساحل طنجه بود زیر آب رفت و این مطلب كه درباره پل گفتیم بنزد مردم اندلس و مردم فاس مغرب واضح و معلوم است و بسا باشد كه كشتیبانان محل آن را از زیر آب ببینند و گویند این پل است . درازاى پل دوازده میل بود و پهناى وسیع و ارتفاع كافى داشت و چون دویست و پنجاه و یك سال از دوران دقلطیانس بگذشت آب نیل ببعضى نقاط محلى كه اكنون دریاچه تنیس نام دارد هجوم برد و آن را گرفت و هر سال فزون شد تا همه زیر آب رفت و دهكده هائى كه پائین بود غرق شد و از دهكده ها كه بالا بود بونه و سمنود و دهات دیگر بماند كه تاكنون بجاست و آب آنجا را احاطه كرده است و مردم این دهكده ها كه بدریاچه بود اموات خود را به تنیس میبردند و یكى را روى دیگرى به خاك میسپردند و همان تپه هاى سه گانه پدید آمد كه اكنون ابو الكوم نامیده مىشود . دویست و پنجاه و یك سال از ایام پادشاهى دقلطیانس گذشته بود كه همه این سرزمین زیر آب رفت و این یكصد سال پیش از فتح مصر بود و او گفت : یكى از پادشاهان كه به فرما مقر داشت با یكى از بزرگان بلینا و اراضى اطراف آن جنگها داشت و خندقها و خلیجها از نیل تا دریا گشوده شده بود كه میان دو حریف فاصله باشد و این سبب شد كه آب نیل پراكنده شود و این سرزمین را بگیرد . درباره ملوك حبشان و ممالك آنها كه بر سواحل نیل است از او سؤال كردند گفت » من از ملوك ایشان شصت پادشاه در ممالك مختلف دیده ام كه هر یك با پادشاه مجاور خود نزاع داشت . دیارشان گرم و خشك است و خشكى و گرما سیاهىزاست

ص: 339

و چون مزاج آتش در آنجا قوت دارد نقره طلا شود كه خورشید آن را بسبب حرارت و خشكى و آتشى بودن بپزد و به طلا مبدل كند و بسا باشد طلاى خالص را كه به صورت ورق از معدن آرند با نمك و زاج بپزند و نقره خالص سپید در آید فقط كسى كه از این مطالب اطلاع ندارد و از آنچه گفتیم بدور است این قضیه را انكار تواند كرد . » به دو گفتند « انتهاى بستر نیل كجاست ؟ » گفت « دریاچه ایست كه طول و عرض آن را كس نداند و در حدود سرزمینى است كه روز و شب همیشه مساوى باشد و زیر محلى است كه منجمان آن را فلك مستقیم خوانند و آنچه گفتم معروفست و كس انكار آن نكند » از بناى اهرام پرسیدند گفت « اهرام مصر مقبره شاهانست و چون شاهى میمرد او را در یك حوضچه سنگى میگذاشتند كه در مصر و شام آن را جرن گویند كه بمعنى سنگابست و سر آن را مىبستند آنگاه هرم را بهر ارتفاعى كه مایل بودند میساختند و سنگاب را حمل كرده میان هرم جاى میدادند آنگاه بنا و طاق را روى آن بالا میبردند و بارتفاعى میرسانیدند كه اكنون مىبینید . در هرم را زیر آن قرار میدادند و براى وصول بدان راهى زیر زمین حفر میكردند و روى آن طاق میزدند و طول راهرو و زیر زمینى صد ذراع و بیشتر بود هر یك از این هرم ها به همین ترتیب راهى دارد كه از آن داخل شوند » به دو گفتند « این اهرام صاف را چگونه ساخته اند و براى بنایى روى چه بالا میرفته اند و این سنگهاى بزرگ را كه مردم روزگار ما یكى از آن را به زحمت تكان توانند داد بچه وسیله بالا میبرده اند ؟ » گفت « هرم ها را پله دار میساختند و محلهائى به شكل پله براى بالا رفتن داشت و چون از كار آن فراغت مییافتند پله ها را از بالا به پائین میتراشیدند حیله آنها چنین بود با وجود این مردمى صبور و نیرومند و مطیع شاه و دیندار بودند » به دو گفتند « چرا این نوشته ها كه بر اهرام و میله ها هست قابل خواندن نیست ؟ » گفت « حكیمان و مردمان روزگارى كه خطشان این بوده نابود شده اند و اقوام مختلف بر مصر تسلط داشته اند و خط رومى

ص: 340

و الفباى رومى میان مردم مصر رواج یافته است كه قبطیان با آن آشنائى دارند و از اختلاط الفباى خودشان با الفباى رومى خطى ما بین رومى و قبطى قدیم بوجود آورده و خط پدران خویش را از یاد برده اند » به دو گفتند « اول كس كه در مصر اقامت گرفت كه بود ؟ » گفت « نخستین كسى كه در این سرزمین فرود آمد مصر بن بیصر بن حام بن نوح بود » و نسب سه پسر نوح و فرزندان ایشان را كه در زمین پراكنده شدند بگفت . به دو گفتند « آیا در مصر معدن سنگ سپید هست ؟ » گفت « آرى در جانب شرقى صعید كوه سنگ سپید بزرگى هست كه مردم قدیم از آنجا ستون و چیزهاى دیگر میبریدند و سنگها را پس از تراشیدن بوسیله رنگ صیقل میدادند ولى ستونها و پایه ها و سر ستونها كه مردم مصر آن را اسوانى گویند و سنگهاى آسیا نیز از آن جمله است ، دویست سال پس از نصرانیت بوسیله مردم تراشیده شده است و ستونهاى اسكندریه از این جمله است و ستونى كه آنجاست ضخیم و بزرگ است و در جهان مانند آن نیست . در كوه اسوان همانند این ستون را دیده ام كه مهندسى شده و تراشیده اند ولى از كوه جدا نكرده اند و روى آن چیزى كنده نشده بلكه منتظر بوده اند از كوه جدا شود و آن را به جائى كه میبایست حمل كنند » از وى درباره مدینه العقاب پرسیدند گفت « در مغرب اهرام بوصیر جیزه است و تا آنجا براى سوار كوشا پنج شبانه روز راهست و اكنون راه آن ناهموار و كور است » و عجایب ساختمان و جواهر و اموال آنجا را با علت تسمیه آن بمدینه العقاب بگفت و از شهر دیگرى در مغرب اخمیم صعید سخن آورد كه بنایى عجیب دارد و ملوك سلف ساخته اند و از عجایب آن چیزها گفت و پنداشت كه از این شهر تا اخمیم صعید شش روز راهست .

از او درباره نوبیان و سرزمین آنها پرسیدند گفت « مردم نوبه اسب و شتر و گاو و گوسفند دارند و پادشاهشان اسبان خوب میپرورد و عوام آنجا بیشتر استر سوار شوند و با كمانهاى عربى تیراندازى كنند و مردم حجاز و یمن و دیگر عربان

ص: 341

تیر اندازى از ایشان آموخته اند و آنها را تیر اندازان ماهر نام داده اند و اینان تاك و ذرت و موز و گندم دارند و گوئى سرزمینشان قسمتى از سرزمین یمن است در نوبه یك نوع اترج هست كه در همه دیار اسلام بدرشتى آن نیست ملوك آنجا پندارند كه از اعقاب ملوك حمیرند و پادشاه آنجا بر مقر او نوبه و علوه تسلط دارد ما وراى علوه قومى بزرگ از سیاه پوستان اقامت دارند كه آنها را بكنه گویند و چون زنگان لخت باشند و از زمینشان طلا روید در قلمرو این قوم نیل دو قسمت شود و خلیج بزرگ از آن منشعب گردد و این خلیج پس از جدائى از نیل سبز گونه شود و قسمت بیشتر بدون تغییر به طرف دیار نوبه سرازیر گردد كه همان نیل است و بعضى اوقات بیشتر آب بجانب خلیج رود و بیشتر آن سپید گونه شود و سبز گونه كمتر باشد و این خلیج از دره ها و خلیجها و گودالها گذرد كه مسكون باشد آنگاه به خلابس جنوب بر ساحل دریاى زنگ رسد و بدریاى زنگ ریزد . » آنگاه راجع به فیوم و منهى و سنگ لاهون از او پرسیدند درباره فیوم سخنى دراز داشت كه یكى از زنان رومى با پسرش به فیوم آمدند و آغاز آبادى شهر و اراضى اطراف از ایشان شد سابقاً آب فقط در ایام فزونى نیل از منهى به فیوم میرسید سنگ لاهون بنا نشده بود و مصب آب در محل معروف بدمونه بود لاهون به صورتى كه اكنون هست بعداً شناخته شد . گویند یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم علیهم السلام در ایام عزیز آن را بنا كرد و فیوم را بوضعى كه اكنون هست از خلیج هاى مرتفع و پست كه خلیج ها روى همدیگر است ترتیب دارد و پل معروف سقونه را بساخت و ستونى را كه در وسط فیوم است به پا كرد كه معلوم نیست تا كجا در زمین فرو رفته است و یكى از عجایب دنیاست و به شكل مربع است بسیار كسان از اقوامى كه پس از یوسف بودند میخواستند بوسیله حفر زمین بعمق ستون دست یابند و نتوانستند و عاجز ماندند سر این ستون برابر

ص: 342

زمین منهى است اما سنگ لاهون از روى سنگ كه ما بین دو طاق است تا ناحیه لاهون - و لاهون همان دهكده است - از روى سنگ تا دهكده شصت درجه است و بسا باشد كه آب منهى كم شود و بعضى درجه ها نمودار شود در دیوار سنگ دریچه ها هست كه اكنون از بعض آن آب برون مىشود و بعضى پیدا نیست از روى سنگ كه میان دو طاق است تا دهكده بندى هست كه از زیر درجه ها میگذرد و آب از دریچه سنگ به فیوم وارد مىشود و دهانه ها را چنان ساخته اند كه آب از آنجا برون شود و وقتى آن را ببندند آب از سنگ بالاتر نرود بنابر این سنگ لاهون را به حساب دقیق ساخته اند كه به اندازه حاجت فیوم آب از آن میگذرد . بناى سنگ لاهون از چیزهاى شگفت انگیز و بناهاى محكم است كه روى زمین بجا خواهد ماند و حركت و زوال نخواهد ماند و حركت و زوال نخواهد داشت كه مطابق هندسه ساخته شده و بحكمت استوار شده بوقت سعد نصب شده است بسیارى مردم دیار ما گفته اند كه یوسف علیه السلام آن را بوحى بنا كرده است و خدا بهتر دادند . و ملوك جهان چون بر دیار ما تسلط یابند و سرزمین ما را به تصرف آرند بدیدن آنجا روند كه خبر آن به همه جا رسیده و شگفتى بنا و استحكام آن در میان خلق انتشار یافته است . » این مرد از قبطیان مصر بود و دین نصارى و مذهب یعقوبى داشت یك روز سلطان احمد بن طولون با یكى از اهل نظر كه در مجلس حضور داشت بگفت تا دلیل صحت دین نصرانى را از او بپرسد و چون بپرسید جواب داد « دلیل بر صحت این دین همین است كه به نظر من متناقض میماند و بسبب همین تناقض عقل آن را نمیپذیرد و خاطر از آن بیزار است و نظر تأیید آن نمیكند و بدیده تامل و دقت هیچگونه برهان عقلى و حسى پشتیبان آن نیست معذالك مىبینم كه اقوام بسیار و پادشاهان بزرگ كه معرفت و رأى نكو دارند پیرو آن شده اند و معتقد آنند و بدانستم كه آنها دین نصرانى را با وجود تناقض مذكور از این جهت پذیرفته اند و

ص: 343

معتقد آن شده اند كه دلایلى دیده و نشانه هائى تشخیص داده و معجزاتى مشاهده كرده اند كه موجب قبول و اعتقاد آنها شده است » آنگاه سؤال كننده از او پرسید « تضادى كه در آن هست چیست ؟ » گفت « مگر همه را میتوان گفت از جمله اینست كه گویند یكى سه تا ست و سه تا یكیست و آنچه درباره اقانیم و گوهر ثالوث گویند كه آیا هر یك از اقانیم به تنهائى قادر و عالم است یا نه و قضیه اتحاد پروردگار قدیم با انسان حادث و قضیه ولادت و كشتن و بردار كردن او ، آیا قبا - حتى بدتر و زشتتر از این هست كه خدا را بیاویزند و برویش تف كنند و تاج خار بر سرش نهند و چوب بسرش بزنند و میخ بدستهایش بكوبند و با نیزه و چوب به پهلویش بزنند و آب خواهد و در پوست حنظل آبش دهند ؟ » بدین ترتیب از مناظره او خوددارى كردند و از مجادله اش باز ماندند كه تناقض و فساد و سستى مذهب خویش آشكار كرده بود .

طبیب ابن طولون كه یهودى بود و در مجلس حضور داشت گفت « آیا امیر اجازه میدهند كه با او گفتگو كنم ؟ » گفت « بفرمائید » و او براى سؤال رو به قبطى كرد قبطى گفت « اى مرد تو كیستى و دینت چیست » گفت « یهودیم » گفت « بنابر این مجوسى هستى » به دو گفتند « چگونه چنین باشد در صورتى كه او یهودى است » گفت « براى آنكه ازدواج با دختر را در بعضى موارد جائز شمارند زیرا در دین آنها هست كه برادر با دختر برادر ازدواج تواند كرد و آنها مكلفند كه وقتى برادرشان بمیرد زن او را بگیرند بنابر این وقتى زن برادر یك یهودى دختر خود او باشد ناچار باید او را بزنى بگیرد و این از جمله اسرار آنهاست كه مكتوم دارند و ظاهر نكنند آیا در مجوسى گیرى نیز زشتتر از این هست ؟ » یهودى منكر شد و سخت حاشا كرد كه در دین وى باشد یا كسى از یهودان چنین چیزى بداند و ابن طولون درباره صحت آن تحقیق كرد و معلوم شد كه همان یهودى زن برادر خود را كه دخترش بوده گرفته است . آنگاه قبطى رو بابن طولون كرد و

ص: 344

گفت « اى امیر اینان ( و اشاره به یهودى كرد ) پنداشته اند كه خدا آدم را به صورت خویش آفرید و یكى از پیمبران آنها ، كه نام او را آورد ، در كتاب خود گفته كه بروزگار قدیم خدا را با ریش و سر سپید دیده و خداى تعالى فرموده « من آتش سوزانم و تب آكله ام منم كه پسران را بگناه پدران مواخذه میكنم » در تورات آنها هست كه دختران لوط به او شراب دادند تا مست شد و با آنها زنا كرد و از او آبستن شدند و بزادند و موسى دو بار پیمبرى خدا را رد كرد تا خدا به سختى بر او خشمگین شد و گوساله اى را كه بنى اسرائیل پرستش كردند هارون ساخته بود و موسى معجزاتى بفرعون نمود كه جادوگران نیز نظیر آن كردند .

درباره حیوان مذبوح گفته اند كه بوسیله خون و گوشت آن به خدا تقرب میتوان جست . اینان عقل را بازیچه كرده و بدون دلیل مانع استدلال شده اند كه گویند شریعتشان قابل نسخ نیست و پس از موسى گفتار هیچیك از پیمبران اگر با گفته موسى اختلاف داشته باشد پذیرفته نیست در صورتى كه به حكم عقل میان موسى و پیمبران دیگر اگر دلیلى بیارند و حجتى نمودار كنند تفاوت نیست كفر بزرگتر از همه اینست كه گویند به روز كفور یعنى روز استغفار كه روز دهم تشرین اول است خداى كوچك كه او را میططرون نامند قیام كند و موهاى سر بكند و گوید « واى بر من اگر خانه ام ویران و دخترم یتیم باشد امت من واژگون است تا خانه ام را بنا نكنم آن را بر نداشته ام » و از یهودان قصه ها و خلطها و متناقضات بسیار برشمرد .

و این قبطى بحضور احمد بن طولون با جماعتى از فیلسوفان و دیصانیان و ثنویان و صابیان و مجوسان و گروهى از متكلمان اسلام مجالس بسیار داشت و قسمتى از آن را كه مناسب مینمود در كتاب اخبار الزمان و همه را در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم این قبطى بطوریكه از اخبار او مطلع شدیم و از گفتار او دریافتیم معتقد بود كه نظر و برهان باطل است و همه مذاهب مانند همدیگر

ص: 345

است وى یك سال بنزد ابن طولون اقامت داشت كه جایزه و عطیه به دو داد اما چیزى نپذیرفت و او را با احترام بدیارش باز گردانید و از آن پس مدتى زنده بود سپس بمرد و مصنفاتى دارد كه مندرجات آن دلیل گفتار ماست و خدا چگونگى را بهتر داند .

مسعودى گوید : در نیل مصر و سرزمین آن از اقسام حیوانات خشكى و دریا عجایب بسیار هست از جمله ماهى معروف لرزش انگیز است كه به اندازه یك ذراع است و چون بتور شكارچى افتد دست و بازویش بلرزد و بداند كه در تور افتاده است و آن را بگیرد و از تور در آرد و اگر با چوب یا نى بگیرد همین اثر دارد جالینوس از آن یاد كرده و گفته كه اگر آن را بر سر یا شقیقه كسى نهند كه سر درد سخت دارد و ماهى زنده باشد در حال آرام شود و اسبى كه در نیل مصر هست كه از آب برون آید و تا جاى معینى برود و مردم مصر بدانند كه نیل تا همانجا بالا آید نه بیشتر و نه كمتر و در این قضیه به طول عادت و تجربه طولانى خلاف نیست . بیرون آمدن این اسب از آب مایه خسارت صاحبان زمین و حاصل است زیرا بشب از آب برون شود و در زراعت تا محل معینى پیش رود و باز گردد و بسوى آب رود و هنگام بازگشت از همانجا كه سیر آن خاتمه یافته است چرا كند و در مسیر خود چرا نكند گوئى محل چراى آن معین است بسا باشد این حیوان پس از چرا به نیل باز گردد و آب بنوشد و آنچه را در أمعاء دارد بنقاط مختلف ریزد كه دوباره سبز شود و چون این كار مكرر شد و به صاحبان املاك خسارت بسیار زد در محلى كه از آب بیرون مىشود مقدار فراوانى باقلا بریزند و پخش كنند كه بخورد و به آب برگردد و دانه ها در احشایش باد كند و احشا را بزرگ كند تا بتركد و بمیرد و روى آب آید . و بساحل افتد و جائى كه اسب آبى باشد نهنگ دیده نشود و شكل آن همانند اسب باشد فقط سمها و دم آن تفاوت دارد و پیشانى او بازتر است .

ص: 346

مسعودى گوید : جماعتى از طرفداران شرایع گفته اند كه وقتى بیصر بن حام بن نوح با فرزندان و بسیارى از مردم خاندان خویش از بابل برون شد به طرف مغرب سوى مصر عزیمت كرد و او چهار فرزند داشت مصر بن بیصر و فارق بن بیصر و ماح و یاح و در محلى كه منف نام داشت فرود آمدند كه هنوز هم به همین نام معروفست . شمار آنها سى نفر بود و آنجا را بانتساب این شمار ثلاثون نامیدند چنان كه بسرزمین جزیره و ناحیه بنى حمدان موصل شهرى را ثمانین نامیده اند زیرا هشتاد تن از كسانى كه با نوح بكشتى بوده اند در آنجا سكونت گرفته اند و شهر بانتساب آنها این نام یافته است . بیصر بن حام سن بسیار داشت و فرزند بزرگتر را كه مصر بود وصى كرد و مردم بدور او فراهم شدند و بجمع آنها پیوستند و دیار حاصلخیز شد و مصر بن بیصر بپادشاهى آنها رسید و طول قلمرو او از رفح فلسطین و بقولى از عریش و بقولى از محل معروف شجره كه نهایت سرزمین مصر و فاصله میان مصر و شام است - و محل شجره میان رفح و عریش معروفست - از آنجا تا اسوان صعید بود و عرض آن از ایله كه در حدود حجاز است تا رقه بود . مصر چهار فرزند داشت : قبط و اشمون و اتریب و صا و سرزمین مصر را میان چهار فرزند خود چهار قسمت كرد و پسر بزرگتر را كه قبط بود وصى خود كرد و قبطیان مصر نسب از قبط بن مصر پدر بزرگ خود دارند و هر ناحیه اى از ساكن خود نام گرفت و بنام وى معروف شد و نام ناحیه ها تاكنون اشمون و قبط و صا و اتریب است پس از آن نسبها بهم آمیخت و فرزندان قبط كه همان قبطیان باشند بسیار شدند و بر بقیه سر زمین تسلط یافتند و بسبب فزونیشان دیگران بنسب ایشان پیوستند و همه را قبطى مصر گفتند . هم اكنون نیز هر گروه از ایشان نسب خویش را به مصر بن بیصر بن حام بن نوح پیوسته میداند و چون قبط بن مصر بمرد از پس وى اشمون بن مصر پادشاهى یافت آنگاه پس از او صاء بن مصر پادشاهى یافت . آنگاه پس از او اتریب بن مصر پادشاهى یافت آنگاه پس از او مالیق بن دارس پادشاهى یافت آنگاه پس از او

ص: 347

حرایا بن مالیق پادشاهى یافت آنگاه پس از او كلكى بن حرایا پادشاهى یافت و در حدود یكصد سال پادشاه بود آنگاه پس از وى برادرش مالیا بن حرایا پادشاهى یافت آنگاه پس از او لوطس بن مالیا در حدود هفتاد سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى دختر وى حریا دختر لوطس در حدود سى سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى زن دیگرى موسوم به ماموم پادشاهى یافت و فرزندان بیصر بن حام در سرزمین مصر بسیار شد و فرقه ها شدند و زنان را بپادشاهى برداشتند آنگاه ملوك زمین طمع در ایشان بستند و یكى از پادشاهان عملاقى بنام ولید بن دومع از شام سوى ایشان تاخت و در مصر جنگها داشت و بر ملك تسلط یافت و مطیع او شدند و كارش استقرار گرفت تا بمرد آنگاه پس از وى ریان بن ولید عملاقى پادشاهى یافت كه فرعون یوسف بود و خداوند خبر وى را با یوسف و حكایتها كه در میان رفت در كتاب عزیز خویش یاد كرده و شرح آن را در كتاب اوسط آورده ایم آنگاه پس از وى دارم بن ریان عملاقى پادشاهى یافت آنگاه پس از وى كاس بن معدان عملاقى پادشاهى یافت آنگاه پس از وى ولید بن مصعب پادشاهى یافت كه فرعون موسى بود و درباره او اختلافست بعضى كسان گفته اند كه وى از عملاقان بود بعضى دیگر گفته اند كه وى از قبیله بنى لخم شام بود . بعضى دیگر گفته اند وى از قبطیان بود و از اعقاب مصر بن بیصر بود و ظلیما نام داشت و این مطالب را در كتاب اوسط یاد كرده ایم . و چون موسى بن عمران بنى - اسرائیل را از مصر برون برد و فرعون به تعقیب آنها برخاست ، غرق شد و به هلاكت رسید و خدا براى بنى اسرائیل راه خشكى به دریا پدید آورد و چون فرعون با سپاهیانى كه همراه وى بودند غرق شدند ، كودكان و زنان و بردگانى كه در مصر بجا مانده بودند از بیم حمله مملوك شام و مغرب زنى مدبر و صاحب رأى را كه دلو كه نام داشت پادشاه خویش كردند و او بدور مصر دیوارى بساخت كه همه اطراف كشور را گرفته بود و در طول دیوار همه جا مراقبت گاه و نگهبان و سرباز نهاد كه از نزدیكى صدایشان بهم میرسید . آثار این دیوار تاكنون یعنى بسال سیصد

ص: 348

و سى و دو بجاست و بنام دیوار پیرزن معروف است . گویند این دیوار را از آن جهت ساخت كه در خصوص فرزند خود نگرانى داشت كه فرزندش شكار بسیار میكرد و از درندگان خشكى و دریا و غافلگیرى ملوك و بادیه نشینان مجاور بر او بیمناك بود و دیوار را براى دفع نهنگ و غیر نهنگ بساخت در این زمینه صورت دیگر نیز گفته اند كه دلو كه سى سال پادشاه مصر بود و در مصر طلسم خانه ها و تصویر ها بساخت و لوازم جادو را بكمال رسانید . تصویر كسانى كه از هر سو بجانب مصر میامدند با مركوبشان از شتر و اسب در طلسم خانه ها نقش شده بود و نیز تصویر كشتیها كه از دریاى مغرب و شام میامد نقش بود و در این میله هاى بزرگ و استوار اسرار طبیعت سنگ و گیاه و حیوان اهلى و وحشى مندرج بود و آن را با رعایت حركات فلكى و توجه به مؤثرات علوى ترتیب داده بودند وقتى سپاهى از طرف حجاز یا یمن بجانب ایشان روان میشد تصویر شتر و غیر شتر را كه بر طلسم بود كور میكردند و حیوانات سپاه كور میشد و انسان و حیوان از كار میماند و اگر سپاه از طرف شام بود با تصویرهائى كه در جهت شام بود همان رفتار میكردند و همان آفت كه به تصویرها رسانیده بودند به انسان و حیوان سپاه میرسید . با سپاه مغرب و سپاهى كه از راه دریا از جانب روم و شام و ممالك دیگر میرسید نیز چنین میكردند پس ملوك و اقوام دیگر از ایشان بیمناك شدند و حدود خویش را از دشمن محفوظ داشتند و به تدبیر این زن پیر كه همه نواحى مملكت را نیك بهم پیوسته بود و سیاست درست داشت ملكشان محفوظ ماند .

مردم سلف و خلف درباره این خواص و اسرار طبیعى آن سخن گفته اند حكایت كار پیرزن میان مصریان شهره است و درباره آن تردید ندارند طلسمخانه ها در صعید و دیگر نواحى مصر تاكنون بجاست و انواع تصویر در آنجا هست كه وقتى روى چیزى نقش میشده باقتضاى منظورى كه موجب آن بوده آثارى پدید میآورده و این مطابق ترتیبى است كه درباره طبیعت كامل گفته اند و خدا چگونگى

ص: 349

آن را بهتر داند .

مسعودى گوید از مردم شهر اخمیم كه در ولایت صعید مصر است مكرر شنیده ام كه ابو الفیض ذو النون نون بن ابراهیم مصرى اخمیمى زاهد كه حكیم بود و طریقت و مذهب خاص داشت و خبر این طلسم خانه ها را توضیح میكرد و بسیارى نقشها و نوشته هاى آن را آزموده بود او گفته بود كه در یكى از طلسمخانه ها نوشته اى دیدم و در آن تأمل كردم چنین بود « از بندگان آزاد شده و نو رسیدگان مغرور و سربازان مسلوب الاختیار و نبطى عرب مآب بپرهیزید » و هم او گوید « و در یكى دیگر نوشته اى دیدم و تأمل كردم چنین بود « تقدیر را معین میكنند و قضا خنده مىزند » به پندار وى در دنبال آن نوشته اى به همان خط و به این مضمون بوده است « بوسیله ستارگان تدبیر میجوئى و نمیدانى كه خداى ستاره هر چه بخواهد مىكند » .

قومى كه این طلسم خانه ها را بوجود آورده پیوسته در احكام نجوم نظر داشته و در معرفت اسرار طبیعت دقیق بوده و از دلالت احكام نجوم بدانسته كه طوفانى در زمین رخ میدهد اما درست نمیدانستند كه این طوفان چگونه خواهد بود آیا آتشى است كه هر چه روى زمین هست بسوزاند یا آبى است كه غرق كند یا شمشیرى است كه مردم زمین را معدوم كند و بیم داشتند با فناى مردم علوم فانى شود و این طلسم خانه ها را بساختند و علوم خویش را بوسیله تصویر و مجسمه و نوشته در آنجا ثبت كردند . و دو قسم بناى گلى و سنگى ساختند كه بناهاى گلى از بناهاى سنگى جدا بود گفتند اگر طوفان منتظر ، آتش است بناهاى گلى محكم و پخته شود و این علوم بماند و اگر طوفانى كه میاید آب باشد بناهاى گلى را ببرد و بناهایى كه با سنگ ساخته شده بماند و اگر طوفان شمشیر باشد هر دو قسم بناهایى كه با سنگ ساخته شده بماند و اگر طوفان شمشیر باشد هر دو قسم بناى گلى و بناى سنگى بماند . بطوریكه گفته اند و خدا بهتر داند این پیش از طوفان بوده است و بقولى بعد از طوفان بوده است . طوفانى كه

ص: 350

منتظر آن بودند و ندانستند آتش یا آب یا شمشیر است شمشیرى بود كه از یك قوم و پادشاه مهاجم بر مصریان فرود آمد كه مردم را نابود كرد بعضىها گفته اند كه این طوفان وبائى بود كه همه را بگرفت و شاهد آن تپه هائى است كه بدیار تنیس هست و در آنجا مردم از كوچك و بزرگ و زن و مرد چون كوههاى بزرگ تلمبار شده اند و این محل در تنیس به ابو الكوم معروف است و نیز انسانهائى كه در بعضى نواحى مصر و صعید در غارها و گودالها و جاهاى دیگر روى هم انبوه شده و كس نداند از كدام قوم بوده اند نه نصارى آنها را از اسلاف خویش داند و نه یهود آنها را از قدماى خود شمارد و نه مسلمانان دانند كه اینان كه بوده اند و نه تاریخ در این باب چیزى دارد لباس هایشان - به تنشان است و غالباً در این تپه ها و كوهستان ها زیورهایشان بدست میآید . طلسم خانه هاى مصر بناهاى استوار و شگفت انگیز است چون طلسم - خانه معروف صعید كه در انصناست و طلسم خانه شهر اخمیم و طلسمخانه دیار سمنود و غیره .

و اهرام ارتفاع بسیار و بنایى عجیب دارد و بر آن اقسام نوشته ها به خط اقوام سلف و ممالك منقرض شده هست كه معلوم نیست به چه خطى است و معنى آن چیست كسانى كه از اندازه اهرام اطلاع دارند گویند كه ارتفاع آن در هوا در حدود چهار صد ذراع یا بیشتر است و هر چه بالاتر شود باریكتر شود و پهناى آن نیز در همین حدود باشد و چنان كه گفتیم نقشها دارد كه شامل علوم و خاصیت ها و جادو و اسرار طبیعت است و یكى از نوشته ها چنین است « ما این را ساخته ایم و هر كه بپادشاهى و قدرت و سلطنت دعوى همسرى ما دارد این را نابود كند و از میان بر دارد كه ویران كردن آسانتر از ساختن است و پراكنده كردن آسان تر از فراهم آوردن است » گویند یكى از ملوك اسلام ویران كردن یكى از هرمها را شروع كرد و معلوم شد خراج مصر و غیر مصر براى ویران كردن آن بس نیست كه

ص: 351

همه از سنگ خاره و سنگ سپید است و هدف ما در این كتاب ذكر مختصرى از هر چیز است نه بسط و تفصیل و همه چیزهائى را كه در سیر و سفر ممالك و سرزمینها بعیان دیده یا از خاصیت حیوانات و نباتات و جمادات و عجایب شهرها و ناحیه ها شنیده ایم در كتاب « القضایا و التجارب » آورده ایم .

به نظر اهل فهم مانعى ندارد كه در بعضى نقاط زمین شهرها و قریه ها باشد كه عقرب و مار وارد آن نشود مانند شهر حمص و معره و بصرى و انطاكیه كه خاصیتى چنین دارد در شهر انطاكیه چنان بود كه وقتى كسى دست خود از باروى شهر برون كردى پشه روى آن نشستى و چون بدرون بردى پشه روى آن نماندى تا وقتى كه ستونى از سنگ سپید را كه در یكى از نقاط شهر بود ویران كردند و در بالاى آن حقه اى مسین بدست آمد كه در داخل آن تصویر پشه اى مسین بود به قدر یك كف دست و چند روز نگذشت یا فورا چنین شد كه مانند وقت حاضر پشه به بیشتر خانه ها راه یافت .

سنگ مغناطیس را دانیم كه آهن را جذب مىكند من در مصر تصویر مارى را از آهن یا مس بدیدم كه روى چیزى میگذاشتند و سنگ مغناطیس را نزدیك آن میبردند و حركتى در آن نمودار میشد كه عجیب بود . وقتى بوى سیر به سنگ مغناطیس رسد خاصیت جذب آن زائل شود و چون با سركه شسته شود یا عسل زنبور به آن برسد به حالت اول باز گردد و آهن را جذب كند . مغناطیس و آهن جز آنچه گفتیم خاصیتهاى عجیب دارد چون سنگى كه خون میمكد . خدا عز و جل علم چیزها را خاص خویش كرده و هر چه را خواسته و صلاح مردم بوده باقتضاى وقت و حاجت مردم نمودار كرده و علم بعضى چیزها خاص اوست كه به مخلوق خویش عیان نكرده و عقول بكنه آن نرسند چنان كه بعضى چیزها با هم فراهم شود و از مجموع آن حالت تازه پدید آید چنان كه آب مازو و زاج بهم آمیزد و سیاهى تند از آن پدید آید یا وقتى شن و منگانز و قلیا را با هم بپزیم و بریزیم جوهر

ص: 352

شیشه پدید آید و نیز اگر آب قلیا و مرتك را كه مردار سنگ است بیك جا كنیم حاصل آن چون كف سپید شود و اگر آب قلیا را با آب زاج بیامیزیم از اختلاط آن رنگى سرخ پدید شود چنان كه اگر مادیان و الاغ را براى تخم گیرى جفت كنیم استر پدید آید و اگر اسب نر را با الاغ ماده جفت كنیم استر كم جثه خبیث و مكار پدید آید كه آن را كودن گویند و ما از نتایجى كه در صعید مصر در مجاورت حبشه هست و اینكه از جفت گیرى گاو و ماده الاغ ، الاغ نر و گاو ماده ، حیوان عجیبى بوجود میاید كه نه الاغ است و نه گاو چون استر كه نه اسب است و نه الاغ و هم از طریقه جفت گیرى اقسام حیوان و جفت گیرى نباتات كه پیوند زدن نهال و درخت است و تغییراتى كه در طعم و مزه پدید میاورد ، از همه اینها در كتاب « القضایا و التجارب » كه در اقسام كشاورزى و مسائل دیگر است سخن آورده ایم و از شناخت خاصیت چیزها و عجایب طلسمها سخن گفته ایم و این بابى مفصل است كه تذكار شمه اى از آن جایگزین همه تواند شد كه جزء نمونه كل است و اندك نشانه بسیار است .

ممكنست این خاصیت ها و طلسم ها و چیزها كه حركات مذكور را در جهان پدید میاورد و دافع و مانع و طارد و جاذب است و در حیوانات اثر دارد و اعمال دیگر همانند دفع و جذب انجام میدهد ، این همه آیت بعضى پیمبران اقوام سلف بوده است كه خدا آن را چنین كرده تا دلیل و اعجاز و نشان صدیق و امتیاز او از دیگران باشد تا امر نهى خدا را با آنچه در آن وقت صلاح خلق است ابلاغ كند آنگاه خدا پیمبر را ببرده و علوم وى و چیزها كه خداوند نمودار كرده بدست مردم بمانده است و مایه آن چنان كه بگفتیم از خداست كه همه آنچه بگفتیم ممكن است نه واجب و نه ممتنع و خدا بهتر داند .

مسعودى گوید : اكنون بموضوع اخبار ملوك مصر باز میگردیم .

پس از گذشتن پادشاهى دلو كه پیر در كوس بن بلوطس بپادشاهى رسید

ص: 353

آنگاه پس از او بورس بن در كوس بپادشاهى رسید آنگاه پس از وى فعامس بن بورس در حدود پنجاه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى دنیا بن بورس در حدود بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او نماریس بن مرینا بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى بلوطس بن میناكیل چهل سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى مالوس بن بلوطس بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى بلوطس بن میناكیل بن بلوطس پادشاهى یافت آنگاه پس از وى بلونا ابن میناكیل بپادشاهى رسید و در زمین جنگها و سفرها داشت او همان فرعون اعرج است كه با بنى اسرائیل جنگ انداخت و بیت المقدس را ویران كرد آنگاه پس از وى مرینوس پادشاهى یافت و در مغرب جنگهاى بسیار داشت آنگاه پس او وى نقاس بن مرینوس هشتاد سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى قومیس بن نقاس ده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى كابیل پادشاهى یافت و با ملوك مغرب جنگها داشت و بخت نصر كه از جانب شاهان ایران مرزبان مغرب بود با او جنگ انداخت و سرزمینش را ویران كرد و مردانش را بكشت آنگاه بختنصر جانب مغرب رفت و اخبار او را در كتاب « راحة الارواح » آورده ایم زیرا این كتاب را باخبار سفر و اخبار جنگ ملوك جهان جز آنچه در كتاب اخبار الزمان گفته ایم اختصاص داده ایم .

و چون كار بخت نصر و سپاه ایران كه با وى بود به آخر رسید رومیان فرمانرواى مصر شدند و بر آنجا تسلط یافتند و مردم آنجا نصرانى شدند و همچنان ببودند تا كسرى انوشیروان پادشاهى یافت و سپاه وى بر شام تسلط یافت و رو سوى مصر نهاد و آنجا را به تصرف آوردند و مدت بیست سال بر مردمش چیره بودند و ما بین روم و ایران جنگهاى بسیار بود و مردم مصر بابت دیار خویش دو خراج میدادند خراجى بایران و خراج دیگر بروم آنگاه بسبب حادثه اى كه در پایتختشان رخ داده بود از مصر و شام برفتند و رومیان بر مصر و شام استیلا یافتند و نصرانیت را رواج دادند و مردم شام و مصر نصرانى بودند تا خداوند اسلام را بیاورد و حكایت

ص: 354

مقوقس فرمانرواى قبط با پیمبر صلى الله علیه و سلم و هدیه ها كه فرستاد چنان بود كه بود تا عمرو بن عاص با همراهان خود در خلافت عمر بن خطاب رضى الله عنه مصر را گشود آنگاه عمرو بن عاص فسطاط را بنا كرد كه اكنون پایتخت مصر است پادشاه مصر كه همان مقوقس فرمانرواى قبط باشد بعضى فصول سال در اسكندریه اقامت میگرفت و بعضى فصول را در منف و بعضى دیگر را در قصر الشمع بسر میبرد كه اكنون به همین نام در میان شهر فسطاط معروف است .

عمرو بن عاص درباره فتح مصر و حادثه ها كه میان او و مقوقس رفت و فتح قصر الشمع و غیره از حوادث مصر و اسكندریه و جنگها كه مسلمانان كردند و سفر عمرو بن عاص به مصر و اسكندریه در ایام جاهلیت و كار او با راهب و كره - طلائى كه روزهاى عید بمردم نشان میدادند و بدامن عمرو بن عاص افتاد و این پیش از ظهور اسلام و پیغمبر صلى الله علیه و سلم بود درباره همه اینها خبرها دارد كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم .

مسعودى گوید : تاریخ نویسان با همه اختلاف كه دارند در این هم سخنند كه پادشاهان مصر از فراعنه و دیگران سى و دو تن فرعون بوده اند و پنج تن از پادشاهان بابل كه بر مصر دست یافتند چهار تن از ملوك مأرب یعنى عمالقهء كه از راه شام بمصر آمدند و هفت تن از روم و ده تن از یونان . این همه پیش از ظهور حضرت مسیح علیه السلام بوده است .

از ایرانیان نیز كسانى از جانب خسروان حكومت مصر داشته اند و مدت فرمانروائى فرعونان و ایرانیان رومیان و عمالقه و یونانیان در مصر یك هزار و سیصد سال بوده است .

مسعودى گوید : از گروهى از قبطیان مصر در صعید و دیگر شهرهاى مصر كه اهل اطلاع و بصیرت بودند معنى فرعون را پرسیدم و معنى آن را براى من معلوم نتوانستند كرد و از كلمات زبان ایشان نیز معلوم نشد ممكنست این نام همه ملوك آن دورانها بوده و این زبان تغییر یافته چنان كه زبان تغییر یافته چنان كه زبان پهلوى كه فارسى قدیم است به فارسى دوران دوم و یونانى به رومى مبدل شده و زبان حمیرى

ص: 355

و زبانهاى دیگر نیز تغییر یافته است و خدا بهتر داند .

دفینه ها و بناهاى مصر و ذخایر شاهان و دیگر اقوامى كه در مصر بوده اند و به زمین سپرده اند و تا روزگار ما آن را مطلب گویند اخبار عجیب دارد كه همه را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

از جمله عجایب اخبار دفینه ها حكایتى است كه یحیى بن بكیر نقل كرده گوید عبد العزیز بن مروان از جانب برادر خود عبد الملك بن مروان حكومت مصر داشت و مردى بدعوى نصیحت و خیر اندیشى پیش وى آمد و چون پرسید نصیحت و خیراندیشى او چیست ؟ گفت « زیر فلان گنبد گنجى بزرگ هست » عبد - العزیز گفت « نشان راستى این سخن چیست ؟ » گفت : « اگر كمى حفر كنیم سنگ فرشى از مرمر و سنگ سپید نمودار شود آنگاه در نتیجه حفارى به جائى میرسیم كه باید یك در مسى را بكنیم كه زیر آن یك ستون طلا است و بالاى ستون نیز خروسى از طلاست و دو چشم یاقوت دارد كه با خراج دنیا برابر است و بالهاى خروس را بیاقوت و زمرد مرصع كرده اند ، و پنجه هاى آن بر لوحه هاى طلاست كه بالاى ستون است عبد العزیز بفرمود تا هزار دینار براى مخارج و دستمزد حفاران و كارگران به او دادند در آنجا تپه اى بزرگ بود و حفره اى بزرگ در زمین بكندند و نشانه هائى كه مذكور افتاد از سنگ سپید و مرمر نمودار شد و عبد العزیز به كار علاقمند تر شد و خرج را بیشتر كرد و مردان فراوان بر گماشت تا در كار حفارى به جائى رسیدند كه سر خروس نمودار شد و از برق یاقوت چشمان خروس و درخشندگى و نور آن پرتوى بزرگ چون برق جهنده فروزان شد آنگاه بالهاى نمودار شد سپس پنجه ها نمودار شد و دور ستون ساختمانهائى از سنگ خاره و سنگ سپید بود با راهروها و طاقها كه زیر آن درهاى بسته بود و از درون آن مجسمه ها و صورت اشخاص به چشم مىخورد و از هر گونه صورت و طلا نمودار بود با چهره هاى سنگى سر پوشیده كه بستونهاى طلا بسته بود .

ص: 356

عبد العزیز بن مروان براى دیدن محل برفت و آنچه را نمایان شده بود بدید و یكى از آنها شتاب زده شد و قدم روى پله مشبك مسى نهاد كه به پائین میرفت و چون به پله چهارم رسید دو شمشیر بزرگ معمولى از راست و چپ پله پدید آمد و روى آن مرد جفت شد و تا او متوجه شود دو قطعه شد و به پائین افتاد و چون پیكرش روى یكى از پله ها افتاد ستون بلرزید و خروس بانگى عجیب برداشت كه اشخاص از نقاط دور شنیدند و بال بهم زد و از زیر آن صداهاى عجیب برخاست بوسیله چرخ و دنده ها و حركتها چنان ترتیب داده شده بود كه وقتى چیزى بر یكى از پله ها میافتاد یا با آن تماس مییافت همه مردانى كه آنجا بودند بعمق حفره میافتادند كسانى كه آنجا حفارى و كار میكردند و خاك میبردند و ناظر بودند و كوشش و امر نهى داشتند در حدود دو هزار كس بودند كه همگى هلاك شدند و عبد العزیز بنالید و گفت این توده خاكى عجیب است كه بدان دست نمیتوان یافت و از شر آن به خدا پناه میبریم و گروهى از مردم را بگفت تا خاكى را كه بالا آمده بود بر آن جمع هلاك شده ریختند كه همانجا قبرشان شد .

مسعودى گوید : گروهى از دفینه جویان كه بحفارى و جستجوى گنجینه ها و ذخایر ملوك و اقوام سلف كه در دل خاك مصر نهان است رغبتى داشتند كتابى بیكى از خطهاى قدیم بدست آورده بودند كه در آنجا به وصف محلى از دیار مصر در فاصله چندین ذراع از یكى از هرمها گفته بود كه در آنجا دفینه اى عجیب است و قضیه را به اخشید محمد بن طغج خبر دادند و او اجازه حفارى داد و گفت حق دارند براى استخراج آن هر حیله اى به كار برند آنها نیز حفره اى بزرگ بكندند تا زیر زمین براهها و طاقها و سنگ ها رسیدند كه در دل صخره ها تراشیده شده بود و در آنجا مجسمه ها از انواع چوب به پا بود كه با مایه هاى مانع كهنگى و پراكندگى اندود شده بود و صورتها گونه گون بود بعضى به صورت پیر و جوان و زن و كودك بود كه چشمهاشان از اقسام جواهر چون یاقوت و زمرد و فیروزه و

ص: 357

زبرجد بود و صورت بعضى دیگر از طلا و نقره بود یكى از این مجسمه ها را شكستند كه در دل آن بتهاى خاكى و پیكرهاى فانى بود و پهلوى هر مجسمه یك قسم ظرف به شكل طلسم خانه و ابزارهاى دیگر از سنگ سپید و مرمر بود و در ظرف یك نوع ماهى بود كه مرده درون مجسمه چوبى را با آن اندود كرده بودند و بقیه مایه در ظرف بجا بود و مایه داروى سائیده شده و مخلوط معمولى بود كه بو نداشت یكى از ظرفها را روى آتش نهادند و بوهاى خوش از آن برخاست كه به هیچ یك از بوهاى خوش مانند نبود و هر مجسمه چوبى را به صورت كسى كه درون آن بود به سن و قیافه هاى مختلف ساخته بودند و در مقابل هر یك از این مجسمه ها یك مجسمه از سنگ مرمر یا سنگ سبز به شكل بت بوضعى كه در عبادت مجسمه ها و تصویرها معمول بوده است جاى داشت و مجسمه هاى سنگى نوشته ها داشت كه هیچ یك از پیروان شرایع مختلف به خواندن آن وارد نبود . بعضى مطلعان گفتند از وقتى كه این خط از مصر بر افتاده چهار هزار سال میگذرد و این قضیه معلوم میدارد كه اینان یهود و نصارى نبوده اند . ضمن حفارى جز همین مجسمه ها چیزى بدست نیامد و این بسال سیصد و بیست و هشت بود .

همه حكام مصر از سلف و خلف تا احمد بن طولون و غیره تا وقت حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو در خصوص دفینه ها و اموال و جواهرى كه بدوران ایشان استخراج شده و چیزها كه از قبور بدست آمده اخبار جالب دارند كه در تألیفات سابق خود گفته ایم و بالله التوفیق .

ص: 358

ذكر اخبار اسكندریه و بنا و ملوك و عجایب آن و مطالب دیگر مربوط به این باب

گروهى از اهل علم گفته اند كه وقتى پادشاهى اسكندر مقدونى در قلمرو او استقرار یافت بجستجوى سرزمینى كه خاك و هوا و آب خوب داشته باشد برون شد تا به محل اسكندریه رسید و در آنجا آثار بناها و ستونهاى بزرگ دید كه از سنگ سپید بود و ما بین ستونها ستونى بزرگ بود كه بر آن به خط مسند یعنى خط قدیم حمیر و ملوك عاد نوشته بود « من شداد بن عاد بن شداد بن عادم كه ببازوى خویش كار ولایت را استحكام دادم و از كوهها و بلندیها ستونهاى بزرگ بریدم و ارم ذات العماد را ساختم كه نظیر آن در شهرها بوجود نیامده بود میخواستم اینجا نیز بنایى مانند ارم بسازم و همه مردم شجاع و كریم را از همه اقوام و ملل اینجا بیارم كه ترس و پیرى و غم و بیمارى نیست ولى دچار كسى شدم كه مرا به عجله كشانید و از آنچه قصد داشتم بگردانید و حادثه ها رخ داد كه غم و رنج مراد راز كرد و آرام و خوابم را بگرفت و دیروز از خانه خویش رحلت كردم و این به زور پادشاه ستمكار یا ترس سپاه جرار یا بیم كوچك و بزرگ نبود بلكه نتیجه ختم اجل و رسیدن پایان كار و قدرت خداى عزیز جبار بود و هر كه اثر مرا ببیند و خبر من و طول عمر و كمال بصیرت و شدت احتیاطم بداند پس از من فریب دنیا نخورد » و سخنان بسیار كه فناى دنیا را نمودار میكرد و از مغرور شدن و اعتماد بدان بر حذر میداشت . اسكندر فرود آمد و در این سخنان اندیشه میكرد و پند

ص: 359

میگرفت آنگاه كس فرستاد و صنعتگران بسیار از ولایتها فراهم آورد و طرح اساس شهر را بریخت و طول و عرض آن را میل ها كرد و ستونها و سنگ سپید بدانجا آورد و از جزیره سیسیل و دیار افریقیه و كرت و اقاصى دریاى روم از مجاور مصب بحر اقیانوس و هم از جزیره رودس كشتیها با انواع سنگ سپید و مرمر و سنگ خاره بدانجا میرسید . جزیره رودس بدریاى روم رو به روى اسكندریه بفاصله یك شب راه است و آغاز دیار فرنگان از آنجاست و در وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو مركز صناعت رومیان در این جزیره است كه كشتیهاى جنگى آنجا میسازند و بسیار كس از رومیان آنجا مقیم است و كشتیهایشان باسكندریه و دیگر شهرهاى مصر هجوم میبرد و غارت مىكند و اسیر میگیرد .

اسكندر كارگران و صنعتگران را بگفت تا اطراف محل باروى شهر كه معین كرده بود جاى گیرند . بر هر قطعه زمین چوبى به پا داشته و از هر چوب دیگر طنابى كشیده بود و همه طنابها بهم پیوسته بود و به ستونى از سنگ سپید كه جلو خیمه او بود اتصال داشت و زنگى بزرگ و پر صدا بستون آویخته بود بكسان و سرپرستان و بنایان و كارگران بگفت كه وقتى صداى زنگ را شنیدند و ریسمانها كه بهر كدام زنگ كوچكى آویخته بود به حركت آمد از همه جا بیك بار پایه شهر را بگذارند اسكندر میخواست این كار در وقتى مناسب بطالع خوش منتخب انجام گیرد اسكندر در انتظار وقت خوشى كه به طالع گرفته بود سر ببالین نهاد و چرتش برد كلاغى بیامد و بر طناب زنگ نشست و طناب ها به حركت آمد و زنگهاى كوچك صدا كرد كه آن را بحركات فلسفى و حیله هاى حكیمانه مرتب كرده بودند و چون صنعتگران حركت طنابها را بدیدند و صداها را بشنیدند یكباره پایه شهر را نهادند و بانگ حمد و تقدیس برخاست و اسكندر از خواب بیدار شد و پرسید چه خبر است چون قصه را با او بگفتند تعجب كرد و گفت « من چیزى خواستم و خدا چیز

ص: 360

دیگر خواست و خدا هر چه خواهد همان كند . میخواستم بقاى شهر دراز باشد و خدا خواسته كه زود ویران و فانى شود و ملوك مختلف آن را تصرف كنند » و چوب اسكندر پایه را محكم نهاد و اساس را استوار كرد و شب شد حیواناتى از در بیامد و همه ساخته ها را ویران كرد . صبحگاهان اسكندر گفت « این نخستین مرحله ویرانى و انجام اراده خدا درباره زوال شهر است » و كار حیوانات دریائى را بفال بد گرفت هر روز بنا را میساختند و استوار میكردند و كس میگماشتند كه كه اگر حیوانات از دریا بیامد مانع آن شود و صبحگاهان ساخته ها خراب بود اسكندر برآشفت و بیمناك شد و باندیشه رفت كه چه بایدش كرد و چه چاره كند كه براى رفع مزاحمت از شهر سودمند افتد . هنگام شب كه با خویشتن خلوت كرده بود و حل و عقد امور میكرد راه چاره اى بنظرش رسید و چون صبح شد صنعتگران را بخواست تا یك صندوق چوبى به طول ده و عرض پنج ذراع براى او آماده كردند و در آن جامهاى شیشه نهادند و چوب صندوق كه مدور بود دور آن را دقیقاً گرفته بود و آن را با قیر و زفت و دیگر مایه هاى ضد آب اندود كردند تا آب وارد صندوق نشود و هم در صندوق جائى براى عبور طنابها نهاده بودند آنگاه اسكندر و دو تن از دبیران وى كه تصویر نیكو توانستند كشید در آن صندوق نشستند و بفرمود تا درهاى صندوق را به روى آنها سد كردند و با مایه هائى كه بگفتیم اندودند آنگاه بفرمود تا دو كشتى بزرگ بیاوردند و بدل دریا راندند زیر صندوق وزنه هائى از سرب و آهن و سنگ آویخته بودند كه صندوق را پائین ببرد زیرا چون هوا داخل صندوق بود بالاى آب شناور میماند و در آب فرو نمیرفت صندوق را میان دو كشتى قرار دادند و كشتیها را بوسیله چوبى بهم پیوستند تا از هم جدا نشود . طنابهاى صندوق را بدور كشتى بستند و دراز كردند و صندوق در آب فرو رفت تا به قعر دریا رسید و از شیشه شفاف در آب زلال دریا حیوانات دریائى را دیدند كه شیطانهایى در قالب انسان بودند و سر درندگان داشتند و بتقلید صنعتگران شهر و

ص: 361

عمله كه ابزار كار داشتند بعضى از آنها تبر و بعضى دیگر اره و تیشه بدست گرفته بودند . اسكندر و یارانش تصویر آنها را بانواع مختلف با خلقت عجیب و قد و شكلشان روى كاغذ آوردند آنگاه طنابها را حركت دادند و كسانى كه در كشتیها بودند متوجه شدند و طنابها را بالا كشیدند و صندوق را بیرون آوردند . چون اسكندر از صندوق برون شد و به شهر اسكندریه رفت بفرمود تا صنعتگران مجسمه آن حیوانات را از آهن و مس و سنگ به همان ترتیب كه بوسیله اسكندر و همراهانش تصویر شده بود بسازند و چون از این كار فراغت یافتند آن را بساحل دریا بر ستونها نهادند آنگاه بگفت تا به كار بنا مشغول شوند چون شب در آمد و حیوانات آفت انگیز از دریا بر آمدند مجسمه هاى خود را بر ستونها رو به روى دریا بدیدند و به دریا باز گشتند و پس از آن باز نیامدند .

آنگاه وقتى اسكندریه ساخته شد و استحكام یافت اسكندر بگفت تا بر دروازه هاى آن نوشتند : « این اسكندریه است من خواستم آن را بر اساس رستگارى و توفیق و میمنت و خوشى و خوشحالى و دوام در مقابل ایام بسازم اما خالق عز و جل فرمانرواى آسمانها و زمین و فنا كننده اقوام نخواست كه آن را چنین بسازیم و من آن را بساختم و بنایش را استوار كردم و بارویش را بر آوردم و خدا از هر چیز علم و حكمتى به من آموخت و طرق كار را براى من آسان كرد و هر چه در این جهان خواستم میسر شد و هیچ مقصودى از دسترسم دور نبود و این همه بلطف خداى عز و جل و عطاى او و مصلحت خواهى او براى من و بندگان هم عصر من بود و ستایش خداى جهانیان را كه خدائى جز او نیست و خداى همه چیز است » اسكندر پس از این نوشته همه اتفاقاتى را كه بدورانهاى بعد در شهر او رخ میدهد از آفات و آبادى و ویرانى و سرنوشت شهر تا وقت فناى جهان ثبت كرده بود .

بناى اسكندریه طبقه ها بود و زیر آن طاقها بود كه خانه ها را روى آن ساخته بودند و سواره نیزه بدست براحت در همه راهروها و طاقهاى زیر شهر توانست رفت

ص: 362

در این راهروها براى نور و هوا پنجره ها و منفذها نهاده بودند اسكندریه هنگام شب از سپیدى مرمر و سنگ سپید بىچراغ روشن بود و بازارها و خیابانها و كوچه ها طاق داشت تا باران بر مردم نبارد . شهر هفت بارو داشت كه از سنگهاى الوان ساخته بودند و ما بین باروها خندقها بودند و ما بین خندق و بارو دو فاصله بود گاه میشد كه پاره هاى حریر سبز بر دیوارهاى شهر میاویختند تا سنگهاى مرمر از فرط سپیدى چشمها را خیره نكند .

وقتى بناى شهر استحكام یافت و مردم در آن سكونت گرفتند بطوریكه خبر گویان مصرى و اسكندرانى پنداشته اند آفات دریا و موجودات دریائى هنگام شب مردم شهر را میربود و هر صبحگاهان بسیار كس از آنها مفقود شده بود و چون اسكندر آن حال بدانست بر ستونهائى كه بنام مسله معروفست و هنوز آنجا بپاست طلسمهائى ترتیب داد هر یك از این ستونها به شكل یك سرو است و هشتاد ذراع طول دارد و بر پایه هاى مسین تكیه دارد و بر آن صورتها و شكلها و نوشته هاست كه وقتى یكى از درجات فلك فرود آمده و به این جهان نزدیك بوده رسم كرده اند . منجمان و فلكشناسان طلسم شناس گفته اند كه وقتى بدوران معینى كه در حدود ششصد سال است یكى از درجات فلك ارتفاع گیرد و دیگرى فرود آید زمینه براى تأثیر طلسمات نافع كه منع و دفع بلیات كند آماده شود جمعى از اهل زیج و نجوم و دیگر مصنفان كتب این رشته ها این مطلب را یاد كرده اند و مبناى آن یكى از اسرار فلكى است كه در این كتاب جاى نقل آن نیست . بعضى دیگر بر این رفته اند كه اثر طلسم از توافق نیروهاى طبیعت كامل و مسائل دیگر است كه كسان گفته اند و آنچه درباره درجات فلك گفتیم در كتب متاخران از علماى نجوم و فلك چون ابو معشر بلخى و خوارزمى و محمد بن كثیر فرغانى و ماشاءالله و حبش و یزید و محمد بن جابر بتانى در زیچ كبیر و ثابت بن قره و دیگر كسانى كه از علم هیئت فلك و نجوم سخن آورده اند موجود است .

ص: 363

مسعودى گوید : در خصوص مناره اسكندریه بیشتر مصریان و اسكندرانیان كه باخبار شهرشان علاقه دارند بر آن رفته اند كه همانطور كه ما نیز ضمن سخن از بناى اسكندریه گفتیم بناى این شهر از اسكندر بن فیلیپس مقدونى بوده است بعضى دیگر گفته اند مناره را ملكه دلوكه بساخت و آن را دیدگاه كرد تا از آنجا دشمنانى را كه بسوى مصر میامدند مراقبت كند . بعضى دیگر گفته اند بانى مناره فرعون دهم مصر بود و ما سابقاً در همین كتاب از این پادشاه سخن داشته ایم گروهى دیگر گفته اند كسى كه شهر رومیه را ساخت اسكندریه و مناره و اهرام مصر را نیز ساخت اسكندریه را از آن جهت باسكندر منسوب داشته اند كه وى بسبب تسلط بر اكثر ممالك عالم شهرتى یافت و این شهر نیز بنام وى معروف شد . در این زمینه بتایید گفتار خویش مطالب بسیار آورده اند از جمله اینكه از دریاى روم دشمنى سوى اسكندر حمله نبرده و پادشاهى نبوده كه از هجوم وى بیمناك باشد و به این منظور مناره را دیدگاه كرده باشد هر كس مناره را ساخته آن را بر تكیه گاهى از شیشه به شكل خرچنگ در دل دریا و بر كنار زبانه اى كه به دریا پیش رفته استوار كرده و بالاى آن مجسمه هاى مسى و غیر مسى نهاده از جمله مجسمه ایست كه با انگشت بزرگ دست راست خود خورشید را در هر جاى فلك باشد نشان میدهد . وقتى خورشید در فلك بالا رود انگشت مجسمه بسوى آن اشاره دارد و چون فرود آید دست مجسمه نیز پائین آید و هر كجا خورشید باشد به همان طرف بگردد . یكى دیگر از مجسمه ها وقتى دشمن در فاصله یك شب راه باشد به دریا اشاره كند و چون دشمن نزدیك شود چنان كه از نزدیكى به چشم توان دید از این مجسمه صدائى هول انگیز برخیزد كه از دو سه میل فاصله شنیده شود و مردم شهر بدانند كه دشمن نزدیك شده است و دیده در آن دوزند . یكى دیگر مجسمه ایست كه هر ساعت از شب و روز بگذرد صدائى به غیر از صداى ساعت پیش بر آرد و صداى آن طرب انگیز باشد .

در ایام ولید بن عبد الملك بن مروان پادشاه روم یكى از خواص خدمه خود

ص: 364

را كه مردى صاحب راى و زرنگ بود مخفیانه مأمور كرد كه با ما نخواهى بیكى از دربندها آید و با لوازم شایسته فرود آید و جماعتى همراه او بود و چون بنزد ولید آمد گفت كه از خاصان شاه بوده و بواسطه قصه بى اساسى بر او خشم گرفته و میخواسته خونش بریزد و او فرارى شده و دل به مسلمانى داده است و بدست ولید مسلمان شد و به او تقرب یافت و بنشان خیر خواهى و صمیمیت از روى نوشته هائى كه همراه داشت وصف دفینه ها در آن بود در دمشق و دیگر شهرهاى اسلام چند دفینه استخراج كرد و چون ولید این اموال و دفینه ها را بدید حریص شد و طمعش قوت گرفت آنگاه خادم رومى به دو گفت « اى امیر مؤمنان اموال و جواهر و دفینه هاى شاهان در جاهاى دور است » و چون ولید توضیح خواست گفت « اموال جهان زیر مناره اسكندریه است زیرا اسكندر اموال و جواهر شداد بن عاد و ملوك عرب مصر و شام را بدست آورد و براى آن زیر زمین راهروها ساخت و طاقها زد و سردابها كرد و همه ذخایر را از طلا و نقره و جواهر آنجا نهاد و مناره را روى آن بنا كرد كه ارتفاع آن هزار ذراع بود و بالاى آن آئینه اى بود و دیدبان ها اطراف آن نشسته بودند و چون دشمن به دریا نمودار میشد كسانى را كه نزدیك بودند صدا میزدند و پرچمها بلند میكردند تا كسانى كه دور بودند ببینند و مردم را خبر كنند و به شهر اعلام خطر كنند و دشمن سوى آنها راه نتواند یافت » ولید سپاه و كسانى از معتمدان خویش را همراه خادم بفرستاد و یك نیمه مناره را از بالا ویران كرد و آئینه برداشته شد و مردم اسكندریه و جاهاى دیگر بفغان آمدند و بدانستند كه این نیرنگیست كه در كار مناره كرده اند و چون خادم از شیوع قضیه خبر یافت و بدانست كه بولید نیز خواهد رسید و او نیز كار خود را انجام داده بود شبانه در كشتىاى كه آماده كرده بود و با گروهى در این باره توافق داشته بود فرار كرد كه نیرنگ وى انجام شده بود . مناره به همان وضع كه گفتیم تا وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو بجاست در اطراف مناره

ص: 365

اسكندریه به دریا محل هائى بود كه غواصان از آنجا قطعات جواهر برون میاوردند كه نگین انگشتر از آن ساخته میشد و از همه نوع جواهر بود از جمله كر - كهن ، اذرك و اشباد چشم .

گویند : این از ظروفى بود كه اسكندر براى شراب خود داشت و چون بمرد مادرش آن را بشكست و در این نقاط به دریا افكند . بعضى دیگر گفته اند اسكندر این گونه جواهرات را بر گرفت و بدور مناره در آب ریخت تا اطراف آن از كسان خالى نماند زیرا خاصیت جواهر اینست كه در خشكى و دریا هر كجا باشد پیوسته مطلوب است و آنجا همیشه بوجود مردم آباد است و بیشتر جواهرى كه از اطراف مناره اسكندریه برون آرند اشباد چشم است و من بسیارى از جواهریان و علاقمندان جواهر مغربى را دیدم كه روى این جواهر معروف به اشباد چشم كار میكردند و نگین و چیزهاى دیگر از آن میساختند و نیز نگین هاى معروف بباقلمون است كه برنگهاى گونه گون از سرخ و سبز و زرد دیده شود و برنگهاى گونه گون نمودار گردد و رنگارنگى آن از صفاى جواهر و اختلاف دید چشم باشد و الوان این جواهر موسوم به باقلمون چون الوان پر طاوس باشد كه دم و پر ماده آن بخلاف نر برنگهاى گونه گون نمودار شود و من بهندوستان دیده ام كه چون در پر طاوس دقت كنیم آنقدر رنگهاى گونه گون نمودار شود كه به اندازه و شمار در نیاید و به هیچ رنگ دیگر مانند نباشد كه رنگهاى گونه گون در پر او موج مىزند و این از جهت بزرگى جثه و بسیارى پر آن است ، طاوس در هندوستان وضعى شگفت انگیز دارد زیرا طاوسهائى كه بسرزمین اسلام آرند و از هند دور افتد و تخم نهد و جوجه كند كوچك جثه و تیره رنگ است و برنگهاى بسیار جلوه نكند و فقط طاوس نر ، نه ماده با طاوس هندى كمى مانند است .

نارنج و اترج مدور نیز از پس سال سیصد از سرزمین هند بسرزمین هاى دیگر آمد و در عمان كشته شد آنگاه ببصره و عراق و شام برده شد و در خانه هاى طرسوس

ص: 366

و دیگر دربندهاى شام و انطاكیه و كناره هاى شام و فلسطین و مصر كه پیش از آن مرسوم و معروف نبود فراوان شد اما بوى خوش و دل انگیز و رنگ جالبى كه در هند داشت از میان برفت زیرا هوا و خاك و آب و امتیازات آن دیار را نداشته است گویند : آئینه را بر بالاى این مناره نهاده بودند از آن جهت كه پس از اسكندر ملوك روم با ملوك مصر و اسكندریه بجنگ بودند و ملوك اسكندریه این آئینه را نهادند تا دشمنانى را كه از دریا سوى ایشان میشدند ببینند اما هر كه وارد مناره میشد گم میشد مگر اینكه راه ورود و خروج را بداند و زیرا در داخل مناره خانه ها و طبقه ها و راهروهاى بسیار بود . گویند وقتى بدوران خلافت مقتدر مغربیان با سپاه فرمانرواى مغرب باسكندریه آمدند گروهى از ایشان با اسب وارد مناره شدند و در آنجا گم شدند در داخل مناره راهها هست كه بسوى خرچنگ شیشه اى پائین میرود و در آنجا رخنه ها به دریا هست و اینان با مركبهاى خویش فرو افتادند و بسیارى از ایشان نابود شدند كه بعدها معلوم شد و گویند فرو افتادنشان از كرسىاى بود كه جلو مناره بود اكنون در مناره مسجدى است كه بهنگام تابستان كسانى از مصرى و غیر مصرى در آنجا مقام گیرند .

دیار مصر و اسكندر و مغرب و دیار اندلس و رومیه و نواحى شرق و غرب و جدى و جنوب از عجایب بلدان و ابنیه و آثار و خاصیت و تأثیر در ساكنان آنجا حكایتها دارد كه از ذكر آن در اینجا چشم میپوشیم زیرا در كتابهاى سابق خود كه درباره عجایب و حیوانات و خشكى و دریاهاى جهان داشته ایم مشروح آن را آورده ایم و از تكرار آن بىنیازیم .

در قسمتهاى گذشته این كتاب از آتشكده ها و معبدهاى معتبر و خانه هاى محترم و چیزهاى دیگر كه بدین معنى وابسته است سخن نیاورده ایم و این مطالب را در محل مناسب این كتاب خواهیم آورد انشاء الله تعالى .

ص: 367

ذكر سیاهان و نسبشان و اقوام و انواعشان و دیار مختلفشان و اخبار ملوكشان

مسعودى گوید : وقتى فرزندان نوح در زمین پراكنده شدند فرزندان كوش بن كنعان به طرف مغرب رفتند تا از نیل گذشتند آنگاه از هم جدا شدند و یك فرقه ما بین مشرق و مغرب راه جنوب پیش گرفتند كه مردم نوبه و بجه و زنگ باشند و گروهى به طرف مغرب رفتند كه اقوام مختلفند چون زعاده و كاتم و مركه و كوكو و غانه و غیره از طوایف حبش و دمدم . آنها نیز كه به راه ما بین مشرق و مغرب رفته بودند از هم جدا شدند و قبایل گونه گون زنگ از مكیر و مشكر و بربر پدید آمدند . سابقاً ضمن سخن از دریاى حبشى از خلیج بربرى و طوایف سیاهان سواحل آن سخن داشتیم كه دیارشان بدیار دهلك و زیلغ و ناصع پیوسته است و این قوم پوست پلنگ و گورخر دارند كه لباسشان از آنست و از سرزمین آنها بدیار اسلام آرند كه بزرگترین پوست پلنگ است و براى زین مناسب است دریاى زنگ و حبشه بر جانب راست دریاى هند است و آب آن پیوسته است و كاسه سنگ پشت از دیار آنها آرند كه مانند شاخ از آن شانه سازند و حیوانى كه بنام زرافه معروف است بیشتر بسرزمین ایشان باشد و بسرزمین نوبه نیز یافت شود ولى بدیار حبش یافت نشود .

درباره نژاد این حیوان معروف به زرافه اختلاف كرده اند بعضى گفته اند مبدأ نژاد آن از شتر بوده است و بعضى دیگر گفته اند از جفت گیرى شتر و

ص: 368

پلنگ بوده و زرافه از آن پیدا شده است بعضى دیگر پنداشته اند كه این یك قسم حیوان مستقل است چون اسب و الاغ و گاو و مانند استر نیست كه از جفت گیرى اسب و خر آمده باشد . نام زرافه به فارسى اشتر گاو است و از سرزمین نوبه براى شاهان آنجا و شاهان عرب و خلیفگان بنى عباس و حكام مصر هدیه میبرده اند . زرافه حیوانى است كه دست و گردن دراز و پاهاى كوتاه دارد و پاهاى آن قسمت ما بین ساق و ران را ندارد و این قسمت فقط در دستهاى آن هست .

جاحظ در كتاب الحیوان ضمن سخن از زرافه درباره نژاد آن سخن بسیار دارد و گوید كه در علیاى دیار نوبه درندگان و وحوش و حیوانات بسیار در شدت گرما در آب روند و آنجا جفت شوند و بعضى بار گیرند و بعضى نگیرند و مخلوق بسیار به صورت و شكل گونه گون پدید آید كه زرافه سم دار از آن جمله است كه به طرف عقب انحنا دارد و به علت كوتاهى پاها كمرش روى پاهایش راست است . كسان را درباره زرافه سخن بسیار است چنان كه ضمن سخن از نژاد آن بگفتیم . پلنگ در دیار نوبه درشت جثه شود و شتر كوچك جثه باشد با دست و پاى كوتاه و این خاصیت جفت گیرى است چنان كه شتران ماده درشت جثه عرب كه از شتر دو كوهان كرمان و شتر خراسان بار گیرد شتر بختى و جمازه پدید آورد اما از جفت گیرى بختى نر و ماده بختى نیاید بلكه فقط از شتر دو كوهان و شتر درشت استخوان ماده عربى پدید آید و از جفت گیرى شتر بجا وى و مهرى نیز بختى آید . زرافه حكایت بسیار دارد كه صاحب منطق همه را در كتاب بزرگ خود كه مربوط به حیوانات و خواص اعضاى آن هست آورده است و ما مطالب لازم آن را در كتاب « القضایا و التجارب » آورده ایم .

زرافه در كار انس و الفت با صاحب خود رفتارى عجیب دارد و چون فیل است كه بعضى از آن وحشى است و بعضى دیگر با اقوام زنگ و اقوام حبش كه از جانب راست نیل رفته و بسفلاى دریاى حبشى پیوسته اند انس دارند و اهلى است از جمله اقوام حبش تنها قوم زنگ خلیجى را كه از بالاى نیل جدا مىشود و بدریاى زنگ میریزد

ص: 369

پیمودند و در آن ناحیه اقامت گرفتند و قلمرو آنها تا دیار سفاله كه اقصاى دیار زنگ است پیوسته است و كشتیهاى عمانى و سیرافى بدانجا میرود و مقصدشان بدریاى زنگ همانجا است چنان كه انتهاى دریاى چین بدیار سیلى پیوسته است و از پیش در این كتاب گفته ایم انتهاى دریاى زنگ نیز دیار سفاله است و بسرزمین واق واق منتهى مىشود كه طلاى بسیار و عجایب فراوان دارد و حاصلخیز و گرم است و زنگان آنجا را مركز قلمرو خویش كرده و شاهى بر گزیده و او را وقلیمى نامیده اند و این نام همه ملوك ایشان در همه دوران هاست چنان كه از پیش گفته ایم و او بر سایر ملوك زنگ و سیصد هزار سوار تسلط دارد و چهار پاى ایشان گاو است كه در سرزمین آنها اسب و استر و شتر نیست و آن را نشناسند و هم آنها و دیگر اقوام حبش برف و سرما را ندانند كه چیست بعضى طوایف ایشان دندان هاى تیز دارند و همدیگر را بخورند .

قلمرو زنگان از حدود خلیج منشعب از بالاى نیل تا دیار سفاله و واق واق گسترده است و طول و عرض آن در حدود هفتصد فرسنگ دره و كوه و ریگستان است . بدیار زنگ فیل بسیار است كه همه وحشى و غیر اهلى باشد و زنگان در جنگ و غیر جنگ از فیل كار نگیرند بلكه آن را میكشند بدین طریق كه برگ و پوست و شاخ یك قسم درخت را كه در آنجا میروید در آب ریزند و نهان شوند و چون فیل براى آب خوردن بیاید و از آن آب بخورد مست شود و بیفتد - دست و پاى فیل مفصل و بند و بالاى ساق ندارد چنان كه از پیش گفته ایم - آنگاه از نهان گاه در آیند و با نیزه هاى بزرگ بجان فیل افتند و آن را براى گرفتن دندان هایش بكشند و دندان فیل از دیار ایشان آرند كه هر دندان صد و پنجاه من و بیشتر باشد و بیشتر دندان فیل را از دیار عمان بسرزمین چین و هند برند زیرا از دیار زنگ بعمان میرسد و از آنجا به جاهاى مذكور حمل مىشود و اگر چنین نبود عاج در سرزمین اسلام فراوان بود . شاهان و سرداران و بزرگان چین گرز از عاج دارند و هیچیك از سرداران و

ص: 370

خاصان آهن بدست بحضور شاهان نروند بلكه گرز عاج همراه داشته باشند و دندان هاى فیل كه راست باشد و انحنا نداشته باشد بنزد ایشان مرغوب است و چنان كه گفتیم از آن گرز درست كند و عاج را براى سوزاندن در بتخانه ها و بخور معبدها نیز به كار برند چون نصارى كه در كلیساهاى خود بخور معروف به بخور مریم و دیگر بخورها را به كار مىبرند .

مردم چین فیل در سرزمین خود نگه ندارند و بسبب حادثه اى كه بروزگار قدیم در یكى از جنگهاشان رخ داد داشتن و بجنگ بردن فیل را میمون ندانند .

هندوان عاج را در دسته خنجر و دسته شمشیر بسیار به كار مىبرند و هم غالباً آن را براى ساختن شطرنج و نرد به كار برند شطرنج مهره هاى گونه گون به صورت انسان و حیوان دارد و هر مهره شطرنج به طول یك وجب و همین مقدار عرض و بلكه بیشتر باشد و چون بازى كنند یكى بپاى خیزد و مهره را در خانه ها جابجا كند و غالبا در بازى شطرنج و نرد بر سر خانه و جواهر قمار كنند و گاه باشد یكى از آنها هر چه دارد ببازد و بر سر قطع یكى از اعضاى تن خود بازى كند بدینسان كه یك دیگ كوچك مسى را كه روغنى سرخ رنگ در آنست بر آتش ذغال نهند و این روغن كه التیام دهنده زخم و بند آرنده خونست بجوشد و چون كسى بر سر یكى از انگشتان خود بازى كند و ببازد آن را با خنجر كه چون آتش سوزان است ببرد و دست را در این روغن فرو برد و داغ كند و باز ببازى مشغول شود و اگر ببازد انگشت دیگر را ببرد و گاه باشد كه بسبب باخت مكرر انگشتان و كف دست و ساق و بازو و اعضاى دیگر را ببرد و برندگیها را با این روغن داغ كند و این روغنى عجیب است كه از معجون ها و داروهاى هندى درست مىشود و چنان كه گفتیم خواص شگفت انگیز دارد و آنچه از رفتار هندوان گفتیم معروفست .

هندوان فیل نگه دارند و جفت گیرى كنند كه وحشى نباشد و جنگى باشد یا چون گاو و شتر به كار رود و بیشتر چون گاومیشهاى دیار اسلام به چمنزارها و بیشه

ص: 371

ها رود و فیل چنان كه از پیش گفته ایم از جائى كه كرگدن باشد فرار كند و جائى كه بوى كرگدن استشمام شود چرا نكند . فیل در سرزمین زنگ بطوریكه زنگان گویند در حدود چهار صد سال عمر كند زیرا فیل در آبادیها و بیابان ها شناخته باشد و فیلهاى بزرگ را نتوانند كشت و از آن جمله فیل سیاه و سپید و ابلق و خاكى باشد و بسرزمین هند نیز فیل صد و دویست سال عمر كند و هر هفت سال یك بار بچه زاید .

فیل در هندوستان آفتى بزرگ دارد و آن حیوانى است معروف به زبرق كه از یوز كوچكتر است و رنگ سرخ دارد و پشم آلود است و چشمهاى براق دارد و بسرعت جهش كند و بهر جهش سى و چهل و پنجاه و بیشتر ذراع بپرد و چون بفیل نزدیك شود شاش خود را بوسیله دم بفیل پاشد و جاى آن بسوزد و گاه باشد به تعقیب انسان بر خیزد و او را نابود كند در هندوستان وقتى این حیوان به كسى نزدیك شود او بدرختان بزرگ ساج كه از نخل و درخت جوز بلندتر است بالا رود .

درخت ساج و تنه هاى ساج كه به بصره و عراق و مصر آرند بسیار دراز باشد و بر مردم و حیوانات بسیار سایه كند . وقتى انسان بالاى این درخت رفت و حیوان از رسیدن به دو عاجز ماند به زمین تكیه كند و به بالاى درخت جهد و اگر در جهش خود به انسان نتواند رسید شاش خود را به بالاى درخت پاشد و اگر نتواند سر خود را به زمین نهد و فریادى عجیب زند و پاره هاى خون از دهانش بر آید و در دم بمیرد و شاش آن بهر جاى درخت رسد بسوزد و اگر به انسان یا حیوان رسید مایه هلاك شود .

ملوك هند زهره این حیوان را با نرینه و بعضى اعضاى آن در خزانه خود نگهدارند كه زهر قاتل است و اسلحه را با آن آب دهند كه قتال شود نرینه این حیوان چون نرینه سگ آبى است كه از آن گند باستر گیرند و قصه این سگ بنزد داروفروشان و دیگران معروف است . گند باستر نام فارسى است و گند

ص: 372

بمعنى خایه است و زبرقان كه سابقاً گفتیم به جائى كه كرگدن باشد قرار نگیرد و چنان كه فیل از كرگدن گریزد این حیوان نیز گریزد فیل از گربه نیز گریزان است و اگر آن را ببیند توقف نكند . از شاهان ایران نقل كرده اند كه فیلان جنگى را بوسیله پیادگان از نیرنگ دشمن كه ممكن بود گربه اى جانب او رها كنند حفظ میكردند رفتار ملوك سند و هند نیز تا حال چنین بوده است بطوریكه گفته اند ممكنست از گراز نیز بگریزد .

در مولتان هند مردى بنام هارون بن موسى بود كه وابسته طایفه ازد بود و مردى شاعر و شجاع بود و ریاست قوم خود داشت و بسرزمین سند در حدود مولتان قدرتى داشت و در قلعه خویش بسر میبرد . اتفاقاً میان وى و یكى از شاهان هند پیكار افتاد و هندوان فیلان را پیش صف خود نهاده بودند و هارون بن موسى جلو صف آمد و رو سوى فیل بزرگ كرد و گربه اى زیر لباس خود نهان كرده بود و چون ضمن حمله خود بفیل نزدیك شد گربه را به طرف آن رها كرد و چون فیل گربه را بدید فرارى شد و موجب شكست سپاه و كشته شدن پادشاه و غلبه مسلمانان شد و هارون بن موسى حادثه را در قصیده اى وصف كرده گوید :

« آیا عجیب نیست كه آن را به بینى كه هوش انسان دارد و قالب فیل و شجاعت و متانتش كه از خنشبیل سبق میبرد از نجابتش جالبتر است آیا عجیب نیست كه آن را به بینى كه پیكر درشت و رفتار ملایم دارد و موجودى است رقصان كه خلقت گونه گون دارد و دندانهایش بس دراز و پوزه اش كوتاه است . اگر گربه بسر فیل میاویزد شیر بیشه نیز ناتوان عنكبوت مىشود این فیل با دندان بزرگ و پیكر درشت و صداى كوتاه با دشمن روبرو مىشود اگر آن را قیاس كنى بگراز دشت و گاومیش جنگل از همه چیز شبیه تر است هر چهار پائى به همسنگى و برمىخیزد اما میان حیوانات همانند ندارد پلنگ و یوز را از جا مىكند و چنان كه باد عندبیل را از جا میبرد موجودیست كه بینیش را بجاى دستش بینى و

ص: 373

چون نزدیك آن شوند شمشیرى صیقلى باشد همى بیامد و چون كوه پیشاپیش لشگر بود و با صدائى سخت جلو گروه بود چون سیل دمان با قدمهاى نرم و پیكر سنگین همى آمد . اگر آن را بدقت مینگریستى دو گوش بزرگ و سرى غول آسا هول آن را افزون میكرد و من گربه اى براى آن آماده كرده بودم كه از ژنده پیل ترس چندان نداشت و چون گربه را در میان غبار بدید خداوند ما را پیروزى بزرگ داد فیل با قلب ترسان و جثه سنگین گریزان شد و فیلبان را با خود كشید فقط خالق آن شایسته تسبیح است كه خداى همه و پروردگار فیلهاست . » عندبیل پرنده اى كم جثه است كه بسرزمین سند و هند یافت شود و شاعران به نمونه خردى آن را در اشعار خود یاد كنند و ژنده پیل فیل بزرگ و پیشآهنگ فیل ها است گویند ژنده پیل ماده فیل جنگاور است یكى از شاعران ضمن سخن از فیل ، ژنده پیل را به همین معنى آورده و گوید :

« اینكه لبش دراز است و میان پیلان ژنده پیل است . » و شاعر دیگر گوید « و فیل كوه مانند وى ژنده پیل است » عمرو بن بحر جاحظ این قصیده را در كتاب الحیوان آورده و بعضى ابیات آن را توضیح كرده و بتوضیح معنى خنشبیل سخن انصارى را نقل كرده كه در وصف زنبور گوید :

« افق پسینگاه را بدنباله خویش سپید كند و در خاك زمین از او فزونیها است . هنگامى كه بره و خنشبیل ناله گرسنگى زند او از مكیدن خاك سیر شود . » گوید و در این سخن شاعر كه گوید :

« دخترك زیبا بدانست كه من به شمشیر بازى خنشبیل هستم خنشبیل بمعنى دیگر است . » فیل جز بسرزمین زنگ و هند نزاید و دندان آن بسرزمین هند و سند به اندازه زنگ بزرگ نشود زنگان و هندوان از پوست فیل سپر سازند و سپر چینى و تبتى و

ص: 374

لمطى و بجاوى و سپرهائى كه در شیر بخوابانند و دیگر اقسام سپر بمحكمى آن نباشد .

خرطوم بینى فیل است و بوسیله آن غذا و آشامیدنى به دهان رساند و تركیب آن ما بین غضروف و گوشت و پى باشد و با آن جنگ كند و ضربت زند و از آنجا بانگ زند و صداى فیل با بزرگى جثه و درشتى خلقتش متناسب نیست منصور به نگهدارى فیل علاقه داشت از آن رو كه ملوك سلف فیل را محترم داشته و براى جنگ و تجمل عیدها نگهمیداشته بودند كه فیل مركوب نرم رفتار و جادار ملوك بشمار بود یكى از دبیران كه بادب و عقل و معرفت احوال مردم ممتاز بود در دار - السلام براى من حكایت كرد كه وى استرى رهوار و نكو خریده بود كه براى انجام كارهاى خود سوار آن میشد و این استر چون شتران بختى یا شتران تنومند باربر را در راه میدید رم میكرد و سینه میگرفت و مایه زحمت بسیار میشد و او این ناراحتى را بسبب رهوارى و نكوئى استر تحمل میكرد بعلاوه او مردى تنومند و شكم گنده و چاق بود و استر دیگر او را نمیبرد . گوید در ایام مقتدر روزى از باب الطاق میگذشتم و فیل ها را براى تمرین آورده بودند كه میخواستند لیث بن على صفار را كه در ایران خروج كرده بود و بدست مونس مظفر خادم اسیر شده بود با یاران وى بر فیلها سوار كنند گوید : یك قطار شتر بختى را دیدم كه از ترس فیل گریزان بود و همى دوید و آنها كه سوار شتران بودند از فرط وحشت قادر بجلوگیرى آن نبودند و چون استر این وضع را بدید رم كرد و سینه گرفت و مرا بینداخت كه چون خیك باد كرده به زمین خوردم . قطار شتر به بن بستى پناه برد و استر نیز كه مرا بینداخت و از شتران رم كرد ، به همان بن بست رفت و فیلان از دنبال بیامدند و چون استر درشتى فیل را بدید بشتران پیوست و همراه آن شد گوئى همیشه با شتران بوده است و مانند آن تكان همى خورد در این اثناء گروهى از مردم مرا بدیدند و از راه زمین برداشتند و غلام برفت و استر را بگرفت و نتوانست آن را بیرون بیارد تا فیلان برفت و استر با شتران برون شد و

ص: 375

بعد از آن هرگز از شتر رم نكرد و چنان با شتر خو گرفت كه گوئى شتر است زیرا چون بزرگى فیل را دیده بود شتر را كوچك میشمرد .

هر حیوان زباندارى ریشه زبانش به طرف داخل و سر آن بخارج است . مگر فیل كه سر زبانش به طرف داخل و ریشه آن به طرف خارج است . هندوان پندارند اگر زبان فیل وارونه نبود زبان به او میآموختند و سخن توانست گفت هندوان فیل را احترام كنند و بحیوانات دیگر برترى دهند كه صفات نیكوى بسیار و از جمله پیكر بلند و جثه بزرگ و منظر زیبا و صداى كوتاه و خرطوم دراز و گوش پهن و پاى بزرگ و رفتار نرم و عمر دراز و تن سنگین دارد و هر چه پشت آن بار كنند اهمیت ندهد و با وجود درشتى پیكر و بزرگى اندام چون بنزدیك انسان گذرد راه رفتن آن احساس نشود تا مقابل او رسد كه قدم نیك بر میدارد و رفتار ملایم دارد .

عمرو بن بحر جاحظ در كتاب الحیوان در وصف فیل مبالغه كرده و مدح بسیار آورده و وعده داده كه از وضع و هیكل و ساختمان عجیب و اعضاى شگفت انگیز و ادراك درست و احساسات ظریف و استعداد تربیت و تلقین پذیرى فیل و اعضاى معتبر و قسمتهاى جالب كه در تن آن هست با منفعت ها و ضررها كه دارد و فضیلت ادراك كه مایه امتیاز آن از حیوانات است با نشانه ها و دلایل روشن كه در آن هست و خداوند بدیده خلق نمودار كرده و تفاوتى كه در ادراك فیل با عقل بندگان نهاده و فیل را مقید بندگان كرده و براى آنها نگه داشته تا وضوح دلایل خویش را بیفزاید و كسان را بكمال نعمت خود متوجه دارد با آنچه خداوند در كتاب ناطق و خبر صادق خویش یاد كرده و آنچه در احادیث معروف و امثال جارى و تجربیات درست هست با سخنانى كه شعرا درباره آن گفته و فصحا به زبان آورده و آنچه علما در امتیاز آن گفته و حكما در عجایب آن برشمرده اند با وضع فیل بنزد ملوك و منافع آن در جنگها و تفاوت آن در نظرها و اهمیت آن در دلها و راز طول عمر و نیروى تن و شخصیت و استقلال راى و كینه توزى و دقت و انتقامجوئى

ص: 376

آن و اینكه از حد تملك فرومایگان و سفلگان و ارزانى قیمت و تحمل زبونى و ابتذال و ذلت بالاتر است و اینكه طبع بلندش مانع است كه جز به محل اصلى و سرزمین نژادى پیكرش بزرگ و دندانش دراز شود و اعضایش بكمال رسد و جفت یا بى كند و فرزند آرد در صورتى كه پادشاهان طالب این بوده اند و قوم در این زمینه علاقه نشان داده اند كه بملوك تقرب جویند اما حیله ها نتیجه نداده و طمع بریده اند و از حمل و توالد و اعضاى خاص آن و اختلافاتى كه با چهار گروه حیوانات آبى و چهار پا و دو پا و پرنده دارد و چیزها كه از اختصاصات خلقت اول در آن هست و در پیكر او به همان صورت مانده است و از صفات مشترك و اختلافات آن با قیاس بحیوانات دیگر و از پر دلى و قوت و جرئت آن در میان حیوانات تنومند و نیرومندتر و قوى پنجه تر و تیز دندان تر و فرارش از حیوانات كوچكتر و كند پنجه تر و كند - دندان تر و كم نیروتر و گمنام تر و از خصال مذموم و كارهاى پسندیده و رنگ و پوست و مو و گوشت و پیه و استخوان و بول و براز و زبان و دهان آن و بسیارى چیزهاى دیگر كه یاد كرده و وعده داده از همه اینها سخن آورده و چون بگفتگوى فیل و ذكر اوصاف و مطالب موعود درباره آن رسیده نكاتى پراكنده و مطالبى نا منظم درباره فیل و غیر فیل آورده و از ذكر اختصاصات اعضا و منافع و صفات عجیب و اسرار طبیعت كه در آن هست و سخنانى كه فیلسوفان هند درباره منشا آن گفته یا از حكماى قدیم درباره مبدأ فیل و علت اینكه فقط بسرزمین زنگ و سند و نه جاهاى دیگر پدید میاید و اینكه چرا در غیر این دو ناحیه بوجود نمیاید نقل كرده اند و هراسى كه كرگدن با وجود درشتى جثه از فیل دارد و علت فرار فیل از گربه با وجود كوچكى جثه و حقارت منظر آن و اینكه چرا فیل بخلاف حیوانات دیگر چنین طربناك است و در نتیجه مصاحبت تربیت و معرفت پذیر است و علت هوشیارى و مكر و تشخیص آن از همه اینها چشم پوشیده است .

صاحب منطق در كتاب الحیوان درباره خصال فیل و منافع اعضاى آن

ص: 377

مطالب بسیار دارد و در این زمینه براهى رفته كه حكماى قدیم هند نرفته اند مبنى بر اینكه دنیا با همه اجسامى كه در آن هست بر سه گونه است موافق و مخالف و متضاد و هر چه هست جماد است یا نامى و همه از عالم افلاك و نجوم و بروج و دیگر اجسام سماوى آمده اند و جسم سماوى نه جماد است نه نامى بلكه حى ناطق است .

مسعودى گوید : اكنون بموضوعى كه در آغاز این باب در پیش داشتم یعنى گفتگوى زنگ و دیار آنها و دیگر اقوام حبش باز میرویم . زنگان با آنكه گفتیم فیل شكار میكنند و عاج آن را جمع میكنند از عاج براى تزیین استفاده نمیكنند و زینت زنگان بعوض طلا و نقره آهن است گفتیم كه چهار پاى آنها گاو است و بجاى شتر و اسب سوار گاو جنگ میكنند و این گاو چون اسب میدود و زین و لگام دارد . و من به رى یك از این گاو را دیدم كه چون شتر براى بار گرفتن به زمین میخفت و اگر در قطار نبود با بار خود یورتمه میرفت مردار حیوانات را از قبیل اسب و الاغ و استر بر این نوع گاو بار كنند و مالكان آن فرقه اى از مجوسان مزدكىاند و بیرون روى دهكده اى دارند كه هیچكس جز آنها در آنجا ساكن نیست وقتى به رى و قزوین چیزى از آن حیوانات كه گفتیم بمیرد یكى از ایشان با گاو خود بیاید و آن را بخواباند و مردار را بر آن بار كند و بدهكده خود ببرد كه غذایشان مردار است و ساختمانهاى خود را با استخوان آن میسازند و گوشت آن را براى ذخیرهء زمستان خشك میكنند و بیشتر غذاى آنها و گاوانشان از گوشت تازه یا خشك مردار است این قسم گاو بیشتر چشم سرخ دارد و دیگر گاوان از آن متنفر باشد و بگریزد . در اصفهان و قم نیز از این گاوان بدیدم كه حلقه آهن و برنج به بینى داشت كه طناب در آن بود و چون شتران بختى مهارشان كرده بودند و هم به رى یكى از این گاوان را بدیدم كه سوى گاوى از غیر نوع خود حمله برد و آن گاو از بیم فرارى شد .

ص: 378

در میان اقسام گاو جز گاوان معروف حبشى كه در ولایات مصر و دریاچه تنیس و دمیاط و اطراف آن هست گاو دیگر در آب و جزیره و دریاچه مكان نمیگیرد . گاومیش در ناحیه سرحدى شام از همه جا تنومندتر است و حلقه آهن با برنج به بینى دارد چنان كه در مورد گاو بگفتیم . گاومیش ولایت انطاكیه نیز چنین است در سند و هند و ولایت طبرستان نیز گاومیش فراوان یافت مىشود و شاخ آن از شاخ گاومیشهائى كه در قلمرو اسلام هست بزرگتر است و درازى شاخ بیك یا دو ذراع میرسد . در سرزمین عراق در مرتعات كوفه و در بصره و بطایح و اطراف آن گاومیش فراوانست .

مردم از عنقاى مغرب سخن دارند و تصویر عنقا را در حمام و جاهاى دیگر میكشند و از میان كسانى كه در این ممالك مختلف دیده ام یا خبرشان را شنیده ام یكى نبوده كه بگوید عنقا را دیده است و شاید اسمى است كه مسمى ندارد .

اكنون باخبار زنگان و ملوكشان باز میگردیم اسم پادشاه زنگ وقلیمى است كه « پسر خداى بزرگ » معنى میدهد زیرا خدا بوده كه او را براى پادشاهى و اجراى عدالت میان آنها برگزیده است بنابر این هر وقت پادشاه در حكومت خود ستم كند و از جاده حق بگردد او را میكشند و اعقابش را از حق پادشاهى محروم میكنند كه به پندار ایشان وقتى شاه ستم كرد پسر خدا و مالك آسمانها و زمین بودنش باطل مىشود . خالق عز و جل را ملكنجلو مینامند كه بمعنى خداى بخشنده است . زنگان مردمى فصاحت پیشه اند و خطیبان بلیغ دارند . گاه باشد كه یك مرد زاهد زنگى به پا ایستد و مردم بسیار را وعظ كند و به تقرب خداوند تشویق كند و بطاعت وى برانگیزد و از عقاب و خشم خدا بترساند و ملوك و اسلافشان را بیادشان آرد . زنگان شریعتى ندارند كه بدان رجوع كنند بلكه رعیت را طبق رسوم شاهان سلف و روش سیاست ایشان راه میبردند از جمله خوراك آنها موز

ص: 379

است كه در ولایتشان فراوانست در هند نیز موز بسیار هست و بیشتر خوراك زنگان ذرت است با گیاهى بنام كلارى كه همانند قارچ است و از زمین مىچینند و در ولایت عدن و آن قسمت از اراضى یمن نیز كه اطراف آنجاست فراوانست این كلارى همانند ریواس است كه در شام و مصر یافت مىشود و هم از جمله خوراك ایشان عسل و گوشت است و هر یك از آنها گیاه یا حیوان یا جمادى را كه دوست دارد بپرستد جزایرشان به دریا بىشمار است و در آنجا نارگیل هست كه خوراك همه زنگان است و یكى از این جزایر جزیره ایست كه تا ساحل زنگ یك یا دو روز فاصله دارد و در آنجا خلقى از مسلمانان بسر مىبرند كه نسل به نسل پادشاه مسلمان دارند و بطوریكه سابقاً نیز در همین كتاب گفته ایم نام جزیره قنبلو است .

مردم نوبه دو گروهند گروهى در شرق و غرب نیل بر دو ساحل اقامت دارند و ولایتشان بسرزمین قبطیان مصر و صعید اسوان و دیگر نواحى پیوسته است و قلمرو نوبیان بر ساحل نیل تا حدود علیاى رود میرسد و پایتختى ساخته اند كه شهر بزرگى است و دنقله نام دارد . گروه دیگر نوبیان علوه نام دارند و شهر بزرگى ساخته و آن را سریه نامیده اند .

مسعودى گوید : به ماه ربیع الاخر سال سیصد و سى و دو در فسطاط مصر كار تألیف كتاب باینجا رسیده بود و شنیدم كه پادشاه نوبه به شهر دنقله كابل بن سرور است كه پدران وى همه پادشاهى داشته اند و قلمرو وى شامل ماقره و علوه است و شهرى كه از مملكت وى مجاور اسوان است مریس نام دارد كه باد مریسى منسوب بدانجاست و قلمرو این پادشاه در ناحیه صعید و ولایت اسوان به دیار مصر پیوسته است . قوم بجه نیز ما بین قلزم و نیل مصر اقامت دارند و طوایف گونه گونند و پادشاهى دارند و دیارشان معادن طلا دارد كه خاكه است و معادن زمرد نیز دارد دسته هاى بجه بر اسبان تیزرو بدیار نوبه حمله برند و غارت كنند و اسیر گیرند

ص: 380

سابقاً مردم نوبه از قوم بجه نیرومندتر بودند تا اسلام ظهور كرد و گروهى از مسلمانان در معدن الذهب و ولایت علاقى و عیذاب مقیم شدند و خلق بسیار از عرب ربیعه بن نزار بن معد بن عدنان در این نواحى سكونت گرفتند و نیرومند شدند و با مردم بجه مزاوجت كردند و قوم بجه بخویشاوندى مردم ربیعه قوت گرفت مردم ربیعه نیز بهمدستى قوم بجه از دشمنان مجاور خود كه مردم قحطان و نضر بن نزار و ساكنان آن نواحى بودند نیرومندتر شدند در وقت حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو صاحب معدن ابو مروان بشر بن اسحاق است از طایفه ربیعه كه با سه هزار كس از ربیعه و بستگان مصرى و یمنى سوار شود و سى هزار نیزه دار اسب سوار بجه كه همه سپر بجاوى دارند و اینان طایفه داربه باشند و از همه مردم بجه فقط آنها مسلمانند و بقیه بجه كافرند و بت خود را پرستش میكنند .

اما قوم حبشه اسم مملكتشان كعبر است و كعبر شهرى بزرگ است كه پایتخت نجاشى آنجاست و حبشیان شهرها و آبادیهاى بزرگ و وسیع دارند . قلمرو نجاشى بدریاى حبشى پیوسته است و ساحل آنجا كه مقابل یمن است شهرهاى بسیار دارد از جمله شهرهاى ساحل حبشه زیلع و دهلك و ناصع است و در این شهرها از مسلمانان خلق بسیار هست كه رعیت حبشه اند . از ساحل حبشه تا شهر غلافقه بر ساحل زبید یمن یعنى پهناى دریا ما بین دو ساحل حبشه تا شهر غلافقه بر ساحل زبید یمن یعنى پهناى دریا ما بین دو ساحل سه روز راهست بروزگار ذو نواس صاحب اخدود كه نامش به قرآن هست وقتى حبشیان بر یمن تسلط یافتند از همین جا از دریا گذشتند در وقت حاضر فرمانرواى زبید ابراهیم بن زیاد فرمانرواى حرملى است و كشتیهاى وى بساحل حبشه رفت و آمد مىكند و تجار با كالا بر آن سوار میشوند و میان او با حبشه صلح است این جاى دریا میان دو ساحل یعنى ساحل یمن و ساحل حبشه از همه جا كم عرض تر است و ما بین این دو ساحل جزیره هاست از جمله جزیره عقل است كه گویند در آنجا آبى بنام عقل هست كه كشتیبانان از آن نوشند و در قریحه و هوش اثر نكو دارد یكى از فیلسوفان قدیم تأثیر و خاصیت این آب

ص: 381

را با علت آن یاد كرده و ما خبر آن را ضمن نقل اخبار پزشكان و تجربه ها و حكایت معالجاتشان پیش از ظهور اسلام و آنها كه پس از ظهور شریعت به خدمت ملوك و خلیفگان پیوسته بودند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

ابن زیاد این جزیره را تصرف كرده و اكنون كسانى از یاران او در اینجا اقامت دارند .

در این دریا در مجاورت ولایت عدن جزیره اى هست كه سقطره نام دارد و صبر سقطرى منسوب آنست كه جز آنجا یافت نشود و فقط از آنجا آرند .

وقتى اسكندر پسر فیلیپس بهند میرفت ارسطاطالیس پسر تقوماخس به دو نامه نوشت و درباره این جزیره سفارش كرد كه بسبب صبر سقطرى كه در داروها و چیزهاى دیگر به كار میرفت گروهى از یونانیان را بدانجا فرستد و سكونت دهد .

اسكندر نیز جمعى از یونانیان را كه بیشتر از شهر ارسطاطالیس بودند با اهل و عیال بوسیله كشتى از دریاى قلزم به این جزیره فرستاد و آنها كسانى را كه از جانب ملوك هند آنجا بودند مغلوب كردند و جزیره را به تصرف آوردند . هندوان در آنجا بت بزرگى داشتند و بت ضمن حكایتى كه نقل آن بدرازا میكشد از آنجا برده شد . و یونانیان مقیم جزیره توالد كردند و اسكندر در گذشت و مسیح ظهور كرد و اهل جزیره نصرانى شدند كه اكنون نیز هستند و در همه دنیا جز این جزیره جائى نیست كه قومى از یونانیان باشند و نسب خویش محفوظ داشته باشند و رومى و غیر رومى با نسب ایشان نیامیخته باشد و خدا بهتر داند . كشتیهاى هند كه راه مسلمانان و مسافران هندوستان و چین را مىبرند در این جزیره لنگر میاندازند رومیان نیز با كشتیهاى جنگى بدریاى روم در سواحل شام و مصر راه مسلمانان میزنند . از جزیره سقطره صبر و داروهاى دیگر آرند و این جزیره و گیاهان و داروهاى آن اخبار عجیب دارد كه بسیارى از آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

ص: 382

دیگر اقوام حبش چون زغاوه و كوكو و قراقر و مدیده و مریس و مبرس و ملانه و قوماطى و دویله و قرمز و سایر اقوام حبش هر كدام پادشاهى و پایتختى دارند و ما ذكر همه سیاهان را با طوایف و مساكن و موقعیت مملكتشان و اینكه چرا موهایشان مجعد و رنگشان سیاه شده با اخبارشان و اخبار ملوكشان و عجایب سرگذشت و فروع نسبشان در كتاب اخبار الزمان در فن اول از فنون - سىگانه آورده ایم و آنچه را كه از اخبار این قوم در كتاب اخبار الزمان نیاورده ایم در كتاب اوسط یاد كرده ایم و در این كتاب چیزهائى را كه ترك آن میسر نبود و كتاب را از آن خالى نمیشد گذاشت یاد كردیم .

مسعودى گوید : وقتى عمرو بن عاص مصر را گشود عمر بن خطاب به دو نوشت كه با نوبیان جنگ كند و مسلمانان با آنها پیكار انداختند و نوبیان را تیراندازان ماهرى یافتند و عمرو بن عاص بمصالحه آنها تن نداد تا از حكومت مصر بر كنار شد و عبد الله سعد حكومت یافت و با آنها بر سر تعداد معینى اسیر از اسیرانى كه این پادشاه مجاور مسلمانان از دیگر اقوام نوبه كه در صدر این باب یاد كرده ایم چون شاه مریس و دیگران میگیرد مصالحه كرد و دریافت این اسیران رسم جارى هر ساله شد كه تاكنون به حاكم مصر تسلیم میكنند . مردم مصر و نوبه این اسیران را بقط گویند و شمارشان سیصد و شصت و پنج است كه به نظر من بر اساس روزهاى سال تعیین شده است این متعلق به بیت المال مسلمانان است به شرط آنكه میان آنها و نوبیان صلح باشد . حاكم مصر نیز چهل سر اسیر جداگانه میگیرد و نایب وى كه در ولایت اسوان و مجاور نوبه مقیم است و دریافت این بقط یعنى اسیران به عهده اوست بجز ان چهل سر بیست اسیر میگیرد و حاكم مقیم اسوان كه با امیر اسوان براى دریافت بقط حضور مىیابند بجز بیست سر اسیر ، پنج سر میگیرد و دوازده شاهد عادل كه از مردم اسوان موقع دریافت بقط همراه حاكمند دوازده سر میگیرند این رسمى است كه از صدر اسلام از موقع مصالحه میان مسلمانان و

ص: 383

نوبیان جاریست . محل تسلیم اسیران كه اشخاص مذكور و نوبیان معتمد شاه در آنجا حضور مییابند معروف به قصر است و در شش میلى شهر اسوان نزدیك جزیره بلاق است این بلاق شهریست كه در محل معروف جنادل كه كوهستانى و پر سنگ است جاى دارد و این شهر در جزیره محصور آب است چنان كه شهرهاى جزایر ما بین رحبه مالك بن طوق و هیت یعنى تاوسه و عانه و حدیثه بوسیله آب فرات محصور شده است شهر بلاق مردم بسیار دارد كه مسلمانند و بر دو ساحل غله و نخل فراوان هست و انتهاى مسیر كشتیهاى نوبه و كشتیهاى مسلمانان كه از دیار مصر و اسوان میآید همین شهر است در شهر اسوان بسیارى مردم عرب از قحطانى و نزار بن معد از ربیعه و مضر و جمعى از قریش بسر مىبرند كه بیشتر از حجاز و جاهاى دیگر آمده اند و این ولایت پر نخل و حاصلخیز و پر بركت است هسته را در زمین میكارند و نخلى میروید كه دو سال بعد از میوه آن میخورند خاكشان چون خاك بصره و كوفه و دیگر زمینهاى نخل زار نیست زیرا در بصره نخل از هسته نمیروید بلكه از نهال كوچك میاید و نخلى كه از هسته بروید ثمر نمیدهد و بارور نمیشود . مسلمانان اسوان در داخل سرزمین نوبه املاك بسیار دارند كه خراج آن را بشاه نوبه میدهند این املاك را در صدر تاریخ در دولت بنى امیه و بنى عباس خریده اند وقتى مأمون به مصر رفت شاه نوبه بوسیله هیئتى كه به فسطاط فرستاد از آن قوم شكایت كرد كه گروهى از اهل مملكت و بندگان وى قسمتى از املاك خود را بمردم اسوان كه مجاورشان بوده اند فروخته اند ولى این املاك متعلق به اوست و آن گروه بندگان وى بوده اند و املاكى نداشته اند و مالكیت آنها در این املاك چون مالكیت بندگانى بوده كه در زمین كار میكرده اند مأمون كار ایشان را به حاكم اسوان و علما و شیوخ آنجا ارجاع كرد . خریداران املاك كه مردم اسوان بودند متوجه شدند كه آن را از دستشان خواهند گرفت و بر ضد شاه نوبه حیله كردند و بفروشندگان اهل نوبه گفتند كه وقتى بمحضر حاكم آمدند

ص: 384

اقرار نكنند كه بنده پادشاه خویشند بلكه بگویند : « اى گروه مسلمانان ترتیب ما همان ترتیبى است كه شما با پادشاهتان دارید باید اطاعتش كنیم و مخالفتش نكنیم اگر شما بندگان پادشاهتان هستید و اموالتان متعلق به اوست ما هم هستیم . » وقتى حاكم آنها را با نماینده شاه روبرو كرد همین سخن یا نظیر آن را كه بخاطر داشتند به همین مضمون به حاكم گفتند و معامله معتبر شناخته شد زیرا اقرار نكردند كه تا آن وقت بنده پادشاه خود بوده اند و این املاك سرزمین نوبه كه در ولایت مریس است از پدر بپسر به ارث رسید و مردم نوبه اهل مملكت این پادشاه دو قسم شد یك قسمت آنها كه گفتیم آزاده و غیر بنده بودند و قسم دیگر از اهل مملكتش كه در جاى دیگر به غیر از ولایت مریس و مجاور اسوان مقیم بودند بنده بشمار آمدند .

معدن زمرد در ناحیه صعید بالا از توابع شهر قفط است كه از آنجا سوى این معدن روند محلى كه زمرد در آنجاست بنام خربه معروف است همه بیابان و كوه است و قوم بجه بر این محل معروف به خربه تسلط دارند و كسانى كه براى حفارى زمرد روند باج بایشان دهند زمردى كه از این محل كنده شود چهار نوع است نوع اول را مر گویند كه نكوتر و گرانبهاتر از همه است و كاملا سبز و آبدار است و سبزى آن همانند سبزیجات پر رنگ است و رنگ آن تیره و مایل بسیاهى نیست نوع دوم را بحرى گویند و مقصود از این نام اینست كه ملوك دریا از سند و هند و زنگ و چین طالب این نوع زمردند و از به كار بردن آن در تاج و انگشتر و دستبند سرافرازى كنند بدین جهت آن را بحرى گفته اند و به خوبى همسنگ مر است و بسبزى مانند آنست و آبش چون نوبرگهاى مورد است كه بسر شاخه ها روید . نوع سوم بنام مغربى معروفست و مقصود از این نام و انتساب زمرد به مغرب اینست كه ملوك مغرب از فرنگ و نو كرد و اندلس و جلیقى و و شكند و سقلاب و روس ؛ گرچه اكثر این اقوام بطوریكه درباره دیار فرزندان یافث بن نوح گفتیم در ناحیه جدى ما بین مشرق و مغرب اقامت دارند ؛ اینان در طلب

ص: 385

این نوع زمرد همچشمى كنند چنان كه ملوك هند و چین در مورد زمرد بحرى همچشمى كنند . و نوع چهارم را اصم گویند كه پستتر و كم بهاتر از همه است و سبزى و آب كمتر دارد و سبزى این قسم به كم و بیش گونه گون است بطور كلى در این چهار نوع نكوتر و گرانبهاتر از همه آنست كه پر آبتر و صاف تر و سبز تر است و خط سیاه و زرد و رنگ دیگر و رگه ندارد و اگر چنین باشد در نوع خود در كمال نیكى و مرغوبى است بعضى از سنگهاى زمرد تا پنج مثقال وزن دارد و كوچكتر تا اندازه عدس نیز هست كه از آن گردن بند و چیزهاى دیگر ترتیب دهند عیوب این جواهر بسیار است از جمله لكه و سنگ و رگه هاى سپید است كه بدان آمیخته باشد به نظر كسانى كه این جواهر را شناسند و بدان علاقه دارند بى گفتگو است كه مار و افعى و دیگر اقسام مار وقتى زمرد خالص را ببیند از چشمش آب بریزد و اگر مار گزیده بلا فاصله به اندازه دو دانگ زمرد خالص بیاشامد از سرایت زهر به همه تن مصون ماند و هیچ مارى به معدن و محل زمرد نزدیك نشود . زمرد سنگى نرم و سست است و اگر به آتش رسد آهك شود . ملوك یونان و ملوك روم كه پس از ایشان بودند این گوهر را به جهت خواص عجیب و منافع فراوان كه دارد و از این جهت كه از همه گوهرهاى معدنى سبكتر است اهمیت بسیار میدادند و از جواهرات دیگر برتر میشمردند .

و این چهار نوع غالباً در رگه هاى زمین یافت شود و اگر از كجى و خوردگى سالم باشد و یك نواخت و مستطیل یا مدور باشد بكمال مرغوبى است و بدتر از همه آنست كه در معدن به خاك بیامیزد و از میان خاك بر آرند و گاه باشد كه بر زمین این معدن در هموارى و كوه و پست و بلندیها از دو نوع زمرد مغربى و اصم كه از پیش یاد كرده ایم یافت شود . از ولایت سندان هند و حدود كنبایه كه از مملكت بلهرا فرمانرواى مانكیر است و سابقاً در همین كتاب از او یاد

ص: 386

كرده ایم یك نوع زمرد میآرند كه از لحاظ روشنى و سبزى و پرتو افكنى مانند این زمردهاست كه گفتیم ولى زمرد هند سنگ سخت است و از آنچه گفتیم سخت تر و سنگین تر است و این نوع زمرد هندى را فقط مردم هوشیار یا اهل خبره از انواع چهارگانه مذكور تشخیص توانند داد و این نوع هندى بنزد جواهر شناسان بنام مكى معروف است كه آن را از هند بولایت عدن و دیگر سواحل یمن برند و سوى مكه آرند از این جهت بدین نام معروف شده و این وصف یافته است .

و ما اخبار جواهر شفاف و غیر شفاف و وصف معادن آن را با شرح و تفصیل در كتاب اخبار الزمان آورده ایم من بولایت صعید مصر گروهى از اهل خبره را كه از این معدن اطلاع داشتند و این گوهر موسوم به زمرد را مىشناختند دیدم كه میگفتند این زمرد در فصول مختلف سال از قوت عناصر هوا و وزش بادهاى - چهارگانه كم و بیش مىشود و سبزى و پرتوافكنى آن در آغاز ماه و هنگام فزونى نور قمر قوت میگیرد .

و نیز در اخبار كسانى كه بیشتر معادن را از گوهر و غیر گوهر میشناخته اند دیده ام كه هر سالى برق بیشتر و صاعقه سخت تر باشد گوگرد در معدن بیشتر مىشود چنان كه در قسمت گذشته این كتاب درباره كافور ولایت منصوره و دیگر ولایت هاى هند بگفتیم كه هر سال صاعقه و رعد و برق بیشتر باشد بیشتر مىشود . اگر نبود كه پرگو هیمه چین شب است ، و سخن كوتاه ، اندك روشنگر است و نمودار مكنون خاطر است و بلاغت ، توضیح مختصر است در این باب سخن بسیار داشتم .

از این محل معروف به خربه كه معدن این نوع گوهر یعنى زمرد آنجاست تا نزدیكترین آبادى كه ولایت قفط و قوص و دیگر شهرهاى صعید است هفت روز راه است . قوص بر ساحل نیل است و از نیل تا قفط دو میل راه است شهر قفط و قوص و آغاز عمران و حوادث آن در ایام قبطیان اخبار عجیب دارد شهر قفط

ص: 387

اكنون رو به خرابى میرود و قوص آبادتر است و مردم بیشتر دارد .

قلمرو صحرانشینان بجه كه مالك این معدنند به علاقى پیوسته است علاقى بطوریكه در این باب گفته ایم معدن زر است و از علاقى تا نیل پانزده منزل است آب مردم علاقى از آب باران است و چشمه اى نیز دارند كه در وسط علاقى جاریست و نزدیكترین آبادى به آنجا شهر اسوان است كه علاقى لوازم از آنجا میگیرد و نوبه بوسیله داد و ستد كاروان به شهر اسوان پیوسته است و مردم اسوان با نوبیان در آمیخته اند .

مسعودى گوید : اما در خصوص ولایت واحه ها كه ما بین ولایتهاى مصر و اسكندریه و صعید مصر و مغرب و سرزمین حبشیان نوبى و غیر نوبى است شمه اى از اخبار و كیفیت عمران و خاصیت زمین آن را در كتابهاى سابق خود گفته ایم در آنجا یك سرزمین زاجى هست و چشمه ها دارد كه آب آن ترش است و یا مزه هاى دیگر دارد . در وقت حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو فرمانرواى واحه ها عبد الملك بن مروانست وى از طایفه لواته است اما مروانى مذهب است و با چند هزار مرد از سوار و پیاده و شتردار سوار مىشود و میان او و حبشیان در حدود شش روز راه است با دیگر آبادیهاى اطراف نیز همین قدر فاصله دارد و بسرزمین او خاصیت ها و شگفتىهاست و آن ولایتى كاملا مستقل است نه به جائى پیوسته و نه بدان حاجت دارد و از آنجا خرما و مویز و انگور آرند .

من بسال سیصد و سى فرستاده این مرد مقیم واحه ها را بدیار اخشید محمد بن طغج بدیدم و خیلى چیزها از ولایت و خواص سرزمینشان را كه بدانستن آن محتاج بودم از او بپرسیدم و همیشه رویه من با كسانى كه ولایتشان را ندیده ام چنین بوده است این مرد از اقسام زاچ كه بسرزمینشان هست و از محصولات ولایتشان و چشمه هاى ترش مزه و دیگر آبهاى آنجا كه مزه هاى گونه گون دارد براى من چیزها گفت .

ص: 388

صاحب منطق گوید كه در بعضى از جاها چشمه هاى ترش هست كه آب آن را بجاى سركه به كار مىبرند و هم او از جاهائى كه چشمه هاى تلخ میجوشد و آب آن چنان تلخ است كه با هر چه بیامیزد تلخ شود سخن آورده و گفته است كه علت اختلاف مزه آبها از اختلاف زمینهاست مانند جاهاى زاجى و جاهاى آتشى و خاكسترى و هم او از مایه هائى كه در ولایت سیسیل هست و چون آن را با آب بیامیزند باختلاف مایه مزه هاى گونه گون پدید آرد سخن آورده است .

شماره مزه ها هشت است نخست خوش است و شور و چرب و شیرین و ترش و تلخ و گس و تند و كسان را در آنچه گفتیم اختلاف است بعضى گفته اند شمار مزه ها هفت است و بعضى گفته اند شش است و بیشتر از همه كه گفته اند همان هشت است قدما درباره خواص آب سخنان گونه گون گفته اند از جمله اینكه آب خوش و لو گرم باشد ارزش غذائى دارد و اگر از درون یا برون به قدر لزوم به كار برده شود تن را صفا دهد و اگر بیشتر از مقدار لزوم به كار رود اعضا را سست و ضعیف كند و آب سرد اعضا را محكم كند و عطش را به برد و بسیار آن تن را سست كند و بمیراند . آب تلخ براى كبد و طحال سودمند است و آب املاح دار براى خارش و جرب سودمند است . آب باران براى درد پشت و عصب سودمند است آب آهن سستى احشا و اعضاى داخلى را سودمند افتد و آب مس از رطوبت تن و سر جلوگیرى كند و آب گچ معده را تحریك كند و امساك آرد و جمع كند آب زاج خون را بند آرد و آب دریا براى پیس سودمند افتد و گروهى گفته اند اگر كمى از آن را با روغن بادام بخورند براى اخلاط فاسد سودمند باشد هم آب دریا چشم دردهاى سخت آرد بهترین آبها براى تن سپید شفاف است كه از كوههاى خاكى در آید و از مشرق سوى مغرب رود و گرمى و سردى را به آسانى پذیرد كسان را درباره اقسام و اوصاف و منافع و مضرات آب سخن بسیار است كه

ص: 389

این كتاب جاى آن نیست كه تناسب كلام ما را بگفتگوى آب و وصف آن كشانید .

همه دیار حبشیان كه در مغرب یمن و جده و حجاز و مجاور قلزم است دریاى خشك و سرزمینى بىبركت است كه از ساحل آن جز كاسه سنگ پشت دریایى و پلنگ نیارند سواحل مقابل آن نیز از شحر و احقاف حضرموت تا عدن دیارى است كه بمردم آنجا حاصل ندهد و اكنون از آنجا جز كندر نیارند . این دریا به قلزم پیوسته است و بجانب راست دریاى هند است و آب آن اتصال دارد و به همه دریاها و خلیجهاى دریاى حبشى سختتر و متغیرتر و بدبوتر و بىحاصل تر و از درون و برون بىبركت تر از دریاى قلزم نیست در سایر نقاط دریاى حبشى كشتیها هنگام سفر بشب و روز راه پیماید مگر بدریاى قلزم كه كشتى بروز رود و چون شب در آید به جاهاى معینى كه چون منزلگاهها مشهور است لنگر اندازد از بس كوه و ظلمت و وحشت كه این دریا دارد و این دریا با دریاى هندوستان و چین كه بدان پیوسته قابل قیاس نیست و آن دریا بخلاف اینست زیرا بقعر دریاى هندوستان و چین مروارید و در كوههایش جواهر و معادن طلا و نقره و ارزیز هست و در دهان حیواناتش عاج و در كشتگاههایش آبنوس و خیزران و قنا و بقم و ساج و عود و درخت كافور و چوز و قرنفل و صندل و ادویه و بوى خوش و عنبر هست و پرندگانش طوطى سپید و سبز است و طاوس باقسام و اشكال مختلف كوچك و بزرگ كه بعضى بدرشتى شتر مرغ باشد . از جمله حشرات سرزمین هند زباد است كه چون گربه دیار اسلام بسیار فراوانست و چون گربه نگه دارند و از پستان آن بوى خوش معروف بشیر زباد آید كه یك نوع بوى خوش شگفت انگیز است و هم در وقت معین سال بسرزمین هند از پیشانى و سر فیل عرقى بر آید كه چون مشك باشد و هندیان در موقع معین منتظر پیدایش این بوى خوش باشند كه بگیرند و با روغنهاى خوشبو بیامیزند و از همه بوهاى خوش گرانقدرتر و مرغوب تر است و ملوك و خواص آن را براى مقاصد گونه گون به كار برند كه از آن جمله خوشبویى و بخورسوزى است كه از همه

ص: 390

بوهاى خوش بهتر است و استعمال و استشمام آن در مرد و زن شهوت و رغبت و هیجان انگیزد و طرب و نشاط و خوشدلى آرد . بسیارى دلیران و شجاعان هند هنگام جنگ از این روغن به كار برند كه بنظرشان دل را شجاع و جان را نیرومند كند و به هجوم وادارد و بیشتر این قسم عرق در پیشانى فیل موقعى از سال پدید میاید كه به حال شهوت و هیجان است در این موقع فیلبان و مراقبان از آن گریزان شوند كه ما بین آشنا و نا آشنا تفاوت نگذارد و چون فیل چنین شود كه گفتیم بدره ها و كوهها و جنگلها رود و از محل خود دور شود و از وطن غیبت كند و چون به نشان یعنى كرگدن رسد كرگدن در این هنگام از فیل بگریزد و بدانجا كه هست قرار نگیرد زیرا فیل به حالت مستى است و ادراك ندارد و كرگدن را كه سابقاً از آن حذر میكرد نشناسد و چون این فصل سال بگذرد و به خود آید و یك ماه و گاهى بیشتر راه طى كند تا به محل خود رسد و همچنان در بقیه مستى باشد آنگاه به اندازه همان مدتى كه هیجان داشته علیل باشد و این حالت براى پیلان نر و جسور و شجاع رخ دهد . سابقاً درباره آهوى مشك سخن داشته ایم و این ناحیه را عجایب و بركات دیگر هست كه از تذكار آن خوددارى میكنم و آنچه گفتیم نمونه نگفته هاست . هندیان درباره پیدایش این قسم بوى خوش كه در این حالت از فیل پدید میاید و تفاوت فیل با حیوانات دیگر و اینكه وقتى براى آب خوردن به بركه یا جوى رود و آب صاف باشد بنالد گفتگوها دارند و قصه چنانست كه فیل آب صاف را به هم زند و تیره كند و از خوردن آب صاف خوددارى كند و این حالت در بیشتر اسبان نیز یافت شود كه چون آب صاف باشد دست بزند و آب را تیره كند آنگاه بیاشامد و در این جهت اسب بخلاف دیگر حیوانات با فیل همانند باشد شاید براى اینست كه صورت خویش را در آب صاف و روشن ببیند و خواهد بوسیله تیره كردن آب آن را محو كند كه تصویر در آب تیره نمودار نباشد . اغلب شتران نیز همین رفتار دارند و شاید علت آن جز اینست كه

ص: 391

گفتیم و حیوانات درشت پیكر وقتى صورت خویش را در آب صاف ببیند از درشتى و نیكوئى و خوش منظرى خود كه از حیوانات دیگر ممتاز است شگفتى كند حیوانات دیگر جز آنچه گفتیم یعنى اسب و شتر و فیل این رفتار ندارد . فیل بعلاوه تنومندى و سبك روحى و حسن ادراك و امتیاز دوست و دشمن از انسان و غیر انسان و تعلیم پذیرى صفت دیگر دارد كه همانند شتر هنگام آبستنى از ماده دورى گیرد و هیچیك از حیوانات دیگر بجز فیل و شتر از نزدیكى ماده بهنگام حمل خوددارى نكند . اگر خواهیم این گونه مطالب را بسر بریم و هر چه درباره آن هست بگوییم كتاب دراز شود و از حد اختصار بدر رود و ما همه این چیزها را در كتاب اخبار الزمان و دیگر كتابهاى سابق خود گفته ایم بنابر این اكنون بذكر بعضى از طوایف فرزندان یافث بن نوح میپردازیم انشاء الله تعالى زیرا در قسمت سابق این كتاب بسیارى اقوام را كه رنگهاى گونه گون و ولایتهاى دور از هم و احوال مختلف داشته اند یاد كرده ایم .

ص: 392

ذكر سقلابیان و مسكنها و اخبار ملوكشان و قبایل گونه گونشان

سقلابیان از فرزندان مار بن یافث بن نوحند و همه اقوام سقلاب به دو میرسند و نسب از او دارند این سخن غالب مطلعان و علاقمندان این مسائل است و مسكنهایشان از ناحیه جدى ( شمال ) تا مغرب پیوسته است و آنها اقوام مختلفند كه میانشان جنگها هست و پادشاهان دارند و بعضیها پیرو دین نصرانى و مذهب یعقوبىاند بعضى دیگر كتاب ندارند و پیرو شریعتى نیستند و رسم جاهلیت دارند و از شرایع بىخبرند اینها چند قومند از آن جمله قومى است كه از روزگار قدیم شاهى از آنها بوده و پادشاهشان ماجك نام داشته است این قوم را ولینانا گویند و بروزگار قدیم دیگر اقوام سقلاب مطیع این قوم بوده اند كه پادشاه از ایشان بوده است و دیگر ملوك سقلاب اطاعت از او مىكرده اند و دیگر از اقوام صقلاب از پس اینان قوم اصطبرانه است و اكنون پادشاهشان صقلایح نام دارد و قومى كه آن را دلاونه گویند و پادشاهشان وانج علاف نام دارد و قومى كه آن را نامجین گویند و پادشاهشان غزانه نام دارد و این قوم از همه اقوام سقلاب شجاع تر و جنگاورتر است و قومى كه آن را منابن گویند 3 4 و پادشاهشان زنبیر نام دارد آنگاه قومى كه آن را سرمین گویند و این قوم بعللى كه ذكر آن طولانیست و موجباتى كه شرح آن دراز است و هم از این رو كه مطیع دین و شریعتى نیست بنزد اقوام سقلاب هول انگیز است آنگاه قومى است كه آن را صاصپن گویند آنگاه قومى كه آن را اجروانیق گویند آنگاه قومى كه آن را فشانین گویند آنگاه

ص: 393

قومى كه آن را برانجابین گویند و آن عده از ملوك این اقوام كه یادشان كردیم به همان نام ها كه گفتیم شهره اند و قومى كه گفتیم سرتین نام دارد وقتى شاه و رئیسشان بمیرد خویشتن را بسوزانند و چهار پایان او را نیز بسوزانند و اعمالى همانند هندوان دارند سابقاً در همین كتاب ضمن سخن از جبل قبخ و قوم خزر شمه اى درباره ایشان گفته ایم كه در ولایت خزر گروهى از قوم سقلاب و روس هست كه خودشان را به آتش بسوزانند این قوم و دیگر اقوام سقلاب بمشرق پیوسته اند و تا مغرب میرسند .

سر ملوك سقلابیان شاه دیر است كه شهرهاى وسیع و آبادى بسیار دارد و تاجران مسلمان با اقسام كالا بپایتخت او روند و پس از این شاه از جمله ملوك سقلابیان شاه اوانج است كه شهرها و آبادیهاى وسیع و سپاه و مردم بسیار دارد و با روم و فرنگ و نوكبرد و اقوام دیگر جنگ دارد و جنگ ایشان پیوسته است آنگاه پس از این شاه از ملوك سقلابیان شاه ترك است و مردم این قوم از همه 4 5 اقوام سقلاب خوش سیماتر و فزون تر و شجاعترند و سقلابیان اقوام بسیار و طوایف فراوانند كه كتاب ما گنجایش وصف طوایف و فروع آنها را ندارد سابقاً درباره پادشاهى كه ملوك سقلاب از روزگار قدیم مطیع وى بوده اند یعنى ماجگ شاه ولینانا سخن آورده ایم و این قوم از طوایف معتبر صقلاب است و بقدمت معروف است .

آنگاه میان اقوام سقلاب اختلاف شد و نظمشان خلل یافت و طایفه ها پراكنده شد بطوریكه از ذكر ملوكشان معلوم شد و بعللى كه شرح آن بدرازا میكشد هر قومى شاهى برگزید و ما قسمتى از شرح و بسیارى از تفصیلات آن را در كتاب اخبار الزمان من الامم الماضیه و الاجیال الخالیه و المالك الدائره آورده ایم .

ص: 394

ذكر فرنگان و جلیقیان و ملوكشان

فرنگان و سقلابیان و نوكبرد و اشبان و یاجوج و ماجوج و ترك و خزر و بر جان والان و جلیقیان و اقوام دیگر كه گفته ایم مقیم جدى یعنى شمالند و میان محققان اهل شریعت خلاف نیست كه همه این اقوام مذكور از فرزندان یافث بن نوح بوده اند كه كوچكتر فرزند نوح بود . فرنگان از همه این اقوام شجاعتر و جنگاورتر و پرجمعیت ترند و ملكشان وسیعتر است و شهر بیشتر دارند 5 6 و منظم ترند و از ملوك خود بهتر اطاعت میكنند ولى جلیقیان از فرنگان جنگاورتر و خطرناكترند و یك تن جلیقى با چند تن فرنگ مقابله كند . فرنگان بر یك پادشاه اتفاق دارند و اختلاف و تفرقه میانشان نیست و اكنون پایتختشان بویره نام دارد كه شهرى بزرگ است و بجز آبادیها دهستانها در حدود یكصد و پنجاه شهر دارند آغاز ولایت فرنگان پیش از آنكه اسلام به دریا نفوذ یابد جزیره رودس بود و این همان جزیره است كه گفتیم روبروى اسكندریه است و اكنون كارگاه كشتى سازى روم آنجاست پس از آن جزیره كرت است كه آن نیز متعلق بفرنگان بود و مسلمانان بگشودند و تاكنون در آنجا هستند ولایت افریقیه و جزیره سیسیل نیز از فرنگان بود و ما خبر این جزایر را با خبر جزیره معروف بركان و آتشفشانى كه از آنجا پاره هاى آتش چون تن بىسر برون شود و هنگام شب در هوا بالا رود و آنگاه به دریا افتاده روى آب شناور شود گفته ایم این قطعات آتشفشانى همان سنگهائیست كه بوسیله آن نوشته را از دفاتر پاك كنند

ص: 395

و این گونه سنگ سبك و سفید همانند عسل و خانه زنبورهاى كوچك است . این آتشفشان به آتشفشان سیسیل معروف است و قبر فرفوریس حكیم مؤلف كتاب ایساغوجى كه مقدمه علم منطق بشمار است آنجاست و این كتاب بنام این شخص معروفست و نیز آتشفشانهاى زمین را چون آتشفشان دره برهوت حضرموت و شحر و آتشفشان دیار زابج دریاى چین و آتشفشان اسك ما بین فارس و اهواز كه از توابع اردكان فارس است بر شمرده ایم و این آتش 6 7 هنگام شب از حدود بیست فرسخى دیده شود و به همه دیار اسلام معروفست آتشفشان چشمه ایست آتشین كه از زمین بجوشد در این كتاب از حمام هاى گوگرد و زاج و حمام هائى كه آتش از آب آن نمودار است سخن نیاوردیم این گونه حمام نزدیك آتشفشان ولایت ما سبدان سرزمین اریوجان و سیروان است كه آن را نومان گویند و این آتشفشانى عجیب است كه آب آن را خاموش نكند و آب را از شدت و قوت اشتعال پس زند و یكى از عجایب جهان است و ما علت آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و نیز در قسمت هاى گذشته این كتاب ضمن سخن از واحه هاى مصر شمه اى مختصر و اشاره مانند از منافع اقسام آب گفته ایم ولى مفصل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

مسعودى گوید : بسال سیصد و سى و شش در فسطاط مصر كتابى بدست من رسید كه عرماز اسقف شهر جربده فرنگ بسال سیصد و بیست و هشت به حكم بن عبد الرحمن بن محمد بن عبد الله بن محمد بن عبد الرحمن بن حكم بن هشام بن عبد الرحمن بن معاویة بن هشام بن عبد الملك بن مروان بن حكم ولیعهد عبد الرحمن فرمانرواى وقت اندلس اهدا كرده بود و در آنجا چنین دیدم : اى امیر مؤمنان نخستین پادشاه فرنگ قلودیه بود و مجوسى بود و زنش كه غرطله نام داشت او را مسیحى كرد آنگاه پس از وى پسرش لذریق پادشاه شد آنگاه پسر از لذریق پسرش دقشرت حكومت یافت آنگاه پس از وى پسرش لذریق حكومت یافت آنگاه بعد از او

ص: 396

قرطان بن دقشرت فرمانروائى یافت آنگاه پس از وى پسرش قارله حكومت یافت آنگاه پس از وى پسرش تبین فرمانروائى یافت پس از او قارله پسر تبین فرمانروائى یافت و فرمانروائى وى بیست و شش سال بود وى در ایام حكم فرمانرواى اندلس بود و پس از او فرزندانش با هم نساختند و میانشان اختلاف افتاد بسبب خلاف ایشان بسیار كس از فرنگان نابود شدند و لذریق پسر قارله بپادشاهى رسید و بیست و نه سال و شش ماه پادشاهى كرد و همو بود كه طرطوشه اندلس را محاصره كرد آنگاه پس از وى پسرش قارله پسر لذریق حكومت یافت و هم او بود كه با محمد بن عبد الرحمن بن حكم بن هشام بن عبد الرحمن بن معاویة بن هشام بن عبد الملك بن مروان صلح كرد و این محمد را بعنوان امام خطاب میكردند . حكومت قارله سى و نه سال و شش ماه بود آنگاه پس از وى پسرش لذریق شش سال حكومت كرد آنگاه سردار فرنگى موسوم به نوسه بر او تاخت و پادشاه فرنگان شد و هشت سال در ملك او ببود هم او بود كه درباره قلمرو خود با مجوسان براى مدت هفت سال به ششصد رطل طلا و ششصد رطل نقره صلح كرد كه فرمانرواى فرنگ بایشان دهد آنگاه پس از وى قارلة بن تقویره چهار سال حكومت كرد آنگاه پس از وى یك قارله دیگر پادشاه شد و سى و یك سال و سه ماه بود آنگاه پس از وى لذریق پسر قارله حكومت یافت كه تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو پادشاه فرنگان است و بطوریكه خبر یافته ایم تاكنون ده سال پادشاهى كرده است .

مسعودى گوید : جلیقیان از همه اقوامى كه با اندلس جنگ دارند سرسخت ترند فرنگان نیز با آنها جنگ دارند ولى جلیقیان جنگاورترند عبد الرحمن بن محمد كه اكنون فرمانرواى اندلس است وزیرى از بنى امیه داشت كه او را احمد بن اسحاق میگفتند و عبد الرحمن بسبب جرمى كه كرده بود و مطابق شریعت مستحق عقوبت بود او را بگرفت و بكشت . این وزیر برادرى داشت كه نامش امیه بود و در یكى از شهرهاى سرحد اندلس بنام شنترین اقامت داشت و چون از كشته

ص: 397

شدن برادر خبر یافت از فرمان عبد الرحمن بدر رفت و مطیع رذمیر پادشاه جلیقیان شد و او را بر ضد مسلمانان یارى كرد و اسرار جنگى مسلمانان را با وى بگفت پس از آن یكى از روزها كه امیه از شهر برون شد و براى شكار بیكى از تفرج گاهها رفت بعضى از غلامانش شهر را بدست گرفتند و او را راه ندادند و نامه اى بعبد الرحمن نوشتند . امیة بن اسحاق برادر وزیر مقتول بنزد رذمیر رفت كه او را برگزید و وزارت داد و بصف خاصان خویش برد و عبد الرحمن فرمانرواى اندلس به سموره پایتخت جلیقیان حمله برد و ما وصف بنا و باروهاى این شهر را ضمن سخن از عجایب و اقوام دریاها و مراتب ملوك و اخبار اندلس گفته ایم عبد الرحمن یكصد هزار یا بیشتر سپاه داشت و در شوال سیصد و بیست و هفت سه روز پس از كسوفى كه در همان ماه بود میان او و رذمیر پادشاه جلیقیان جنگ شد و نتیجه جنگ بنفع مسلمانان و ضرر جلیقیان بود ولى آنها پس از آنكه محاصره شده و به شهر پناه برده بودند بازگشتند و برون ریختند و از خندق گذشته پنجاه هزار كس از مسلمانان را بكشتند . گویند كسى كه نگذاشت رذمیر باقیمانده مسلمانان را تعقیب كند امیة بن اسحاق بود كه او را از كمین دشمن بیم داد و به مال و خزینه و سلاحى كه در اردوگاه مسلمانان بود متوجه كرد و گرنه همه مسلمانان را نابود كرده بود پس از آن امیة بن اسحاق از عبد الرحمن امان خواست و از رذمیر جدا شد و عبد الرحمن او را بگرمى پذیرفت . عبد الرحمن فرمانرواى اندلس پس از این واقعه سپاهها با چند تن از سرداران خود به جانب جلیقیان فرستاد كه با آنها جنگ ها داشتند و دو برابر آنچه در جنگ اول از مسلمانان كشته شده بود از جلیقیان به هلاكت رسید و جنگ تاكنون بنفع مسلمانان و به ضرر آنها بوده است .

هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو رذمیر پادشاه جلیقیان است و پادشاه پیشتر از او اردون و پیش از اردون اذبوشن بوده است جلیقیان و فرنگان پیرو دین نصرانى و مذهب ملكانىاند .

ص: 398

ذكر نوكبرد و ملوكشان

سابقا از نوكبرد سخن داشتیم و گفتیم كه از فرزندان یافث بن نوحند و دیارشان به مغرب پیوسته است و محلشان در سمت جدى است و جزیره هاى بسیار دارند كه اقوام فراوان در آنجا سكونت دارد و مردمانى جنگ آور و دلیرند و شهرهاى فراوان دارند كه پادشاهشان یكیست و نام پادشاهانشان بدورانهاى دیگر ادنكس بوده و بزرگترین شهرشان كه پایتخت مملكت نیز هست یست است كه رودى بزرگ از میان آن میگذرد و شهر بر دو طرف است و این رود یكى از رودهائیست كه در جهان به بزرگى و عجایب معروفست و آن را سایبط گویند و جمعى از متقدمان كه علاقمند این گونه مطالب بوده اند از آن یاد كرده اند مسلمانان اندلس كه مجاور ایشان بوده اند بسیارى از شهرهایشان را چون شهر بارى و شهر طارنیو و شهر شبرامه و دیگر شهرهاى بزرگ گرفتند پس از آن قوم نوكبرد باز آمدند و به مسلمانانى كه در این شهرها بودند حمله بردند و آنها را از پس جنگهاى طولانى برون كردند و این شهرها كه بگفتیم در وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو بدست قوم نوكبرد است .

مسعودى گوید : دیار این اقوام مذكور از جلیقى و فرنگ و سقلاب و نوكبرد بهم نزدیك است و بیشترشان با مردم اندلس جنگ دارند و در وقت حاضر فرمانرواى اندلس كه نسب و خبر وى را از پیش گفته ایم قدرت و نیروى بسیار دارد . عبد الرحمن بن معاویة بن هشام در آغاز دولت بنى عباس به اندلس رفت و ترتیب رسیدن وى

ص: 399

باندلس حكایت دراز دارد . پایتخت اندلس بطوریكه گفته ایم قرطبه است و شهرهاى بسیار و آبادیهاى پیوسته و وسیع دارند با دربندها كه در اطراف سرزمینشان هست و غالبا اقوام مجاورشان از فرزندان یافث از جلیقى و بر جان و فرنگ و غیره بر ضد ایشان همدست میشوند اكنون فرمانرواى اندلس با یكصد هزار كس سوار مىشود و از مرد و مال و لوازم و گروه نیروى فراوان دارد و خدا بهتر دارند .

ص: 400

ذكر قوم عاد و ملوكشان

گروهى از علاقمندان اخبار جهان گفته اند كه پس از نوح پادشاهى بقوم عاد بطبقه اول رسید كه پیش از همه اقوام عرب از میان برفت و شاهد آن گفتار خداى عز و جل است كه : « و او عاد اول را هلاك كرد » كه دلیل قدمت ایشان است و اینكه عاد طبقه دومى نیز بوده است و خدا از ملك ایشان خبر داده و از قدرتشان و بناها كه ساخته بودند و بدورانهاى روزگار عنوان عادى داشت سخن آورده است . خداوند تعالى از گفتار پیمبر خود هود علیه السلام كه خطاب به آنها كرده بود گوید : « چرا در هر مكانى به بیهوده سرى نشانى بنا میكنید و آبگیرها میسازید ؟

- مگر جاودانه زنده خواهد بود - و چون سختى كنید چون ستمگران سختى مىكنید ؟ » بگفتهء این گروه از آن پس كه خداوند عز و جل كفار قوم نوح را هلاك كرد نخستین كس كه در زمین پادشاهى یافت عاد بود بدلیل گفتار خداى تعالى « و یاد دارید كه خدا از پس قوم نوح شما را جانشین كرده و پیكرتان را تنومند كرد » زیرا این قوم بدرازى قامت همانند نخل بودند و مدت عمرشان نیز به همین نسبت دراز بود و جانهایشان قوى و دلهایشان سخت بود و در همه جهان قومى نبود كه از قوم عاد نیرومندتر و عاقلتر و و الا خوىتر باشد و آثار بیشتر نهاده باشد و از آن نیرو كه آثار طبیعت در ایشان نهاده بود و كمال بنیه كه داشتند و خدا عز و جل نیز خبر داده است تباهى باجسام ایشان راه نداشت .

ص: 401

عاد مردى دلیر و تنومند بود وى عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح بود و ماه را میپرستید گویند وى چهار هزار فرزند از پشت خود بدید و هزار زن گرفت و ولایت او به یمن پیوسته بود كه همان دیار احقاف و ناحیه صحارى و دیار عمان تا حضرموت است چنان كه از پیش در همین كتاب و دیگر كتابهاى خویش گفته ایم .

جمعى از مطلعان و علاقمندان اخبار عرب گفته اند كه وقتى عاد به نیمه عمر رسید و فرزندانش با فرزندان فرزندان فراهم شدند و تا شكم دهم از فرزندان خویش را بدید ، از كثرت فرزند و استحكام ملك و ثبات كار به نیكوكارى با مردم پرداخت و مهمان بر خوان نشاند كه كارش سامان داشت و دنیا به دو اقبال كرده بود و هزار و دویست سال زندگى كرد و آنگاه بمرد .

پس از او پسر بزرگش شدید بن عاد بپادشاهى رسید . مدت پادشاهیش پانصد و هشتاد سال بود و جز این نیز گفته اند . آنگاه پس از وى برادرش شداد بن عاد بپادشاهى رسید و مدت پادشاهیش نهصد سال بود . گویند وى دیگر ممالك جهان را نیز بقلمرو خود داشت و هم او بود كه شهر « ارم ذات العماد » را به ترتیبى كه در كتابهاى سابق خود ضمن سخن از این شهر و اختلاف مردم درباره چگونگى آن و اینكه در كجا بوده است آورده ایم بنیان نهاد و این عاد طبقه دوم است كه خداوند تعالى از آن یاد كرده و فرموده « مگر ندانى كه پروردگارت با عاد و ارم ستوندار چه كرد ؟ » و قدرت این قوم بنهایت رسید . شداد بن عاد در زمین سفرها داشت و در ممالك هند و دیگر ممالك شرق و غرب جهانگردى و جنگهاى بسیار كرد كه برعایت اختصار از آن میگذریم كه تفصیل اخبارشان را در كتاب اخبار الزمان من الامم الماضیه و الاجیال الخالیه و الممالك الداثرة آورده ایم بعدها نیز در همین كتاب ضمن سخن از پراكندگى مردم بابل و منشعب شدن نسبها و اشعارى كه در این باب گفته اند شمه اى از اخبار عاد و پیمبرشان هود را خواهیم گفت . راجع باختلافى كه مردم سلف و خلف درباره

ص: 402

علت تنومندى و درازى عمر عادیان داشته اند تفصیل آن را در تالیف خویش بنام « كتاب الرءوس السبعه من السیاسة الملوكیه » و همچنین در تالیف دیگر موسوم به « كتاب الزلف » یاد كرده ایم .

و هم علت این مطلب را كه چرا درندگان و شتر بسرزمین اندلس یافت نشود و با گوهرهاى روییدنى و معدنى كه در آن سرزمین و دیار جلیقیه پدید مىشود در آنجا یاد كرده ایم . مملكت جلیقیان كه در قسمت هاى گذشته همین كتاب از آن یاد كرده ایم از سرزمین جلیقیه نام گرفته است . جلیقیان از همه اقوام مجاور دلیرتر و براى اندلس خطرناكترند و مجاور آنها قومى دیگر است كه قلمروى پهناور دارد و آن را وشكنش گویند و ما سابقا در همین كتاب و كتابهاى دیگرمان كه پیش از این كتاب تالیف یافته درباره آن سخن داشته ایم

ص: 403

ذكر ثمود و ملوكشان و صالح پیمبرشان

پیش از این در كتابهاى دیگر از ثمود سخن گفته ایم . قلمرو ثمود بن عابر - بن ارم بن سام بن نوح ما بین شام و حجاز نزدیك ساحل دریاى حبشى جاى داشته و ولایتشان در فج الناقه بوده است خانه هاشان تاكنون نمودار است كه در كوهها تراشیده شده و آثارشان بجاست و نشانه هایشان عیان است و این در راه حاجیان شام به نزدیكى وادى القرى است . خانه هایشان در سنگ تراشیده شده و درهاى كوچك دارد و مسكن ها به قدر مسكن مردم این روزگار است و این معلوم میدارد كه پیكرهایشان بخلاف آنچه قصه پردازان درباره عظمت آن میگویند به اندازه پیكر ما بوده و مانند مردم عاد نبوده كه آثار و محل و مسكن و بناهاى عادیان كه بسرزمین شحر هست نشان عظمت پیكر آنهاست .

پادشاه اول از ملوك ثمود دویست سال پادشاهى كرد وى عابر بن ارم بن ثمود بن عابر بن سام بن نوح بود آنگاه پس از وى جندع بن عمرو بن ذبیل بن آدم بن ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح بپادشاهى رسید و پادشاهى وى تا وقتى بمرد دویست و نود سال بود و این جندع چهل سال پس از ظهور صالح پیمبر صلى الله علیه و سلم بطوریكه بگفتیم هلاك شد بنابر این همه مدت شاهى این پادشاه یعنى جندع سیصد و بیست و هفت سال بوده است و اینان پادشاهان ثمود بودند .

خداوند صالح را كه جوانى نورس بود پیمبرى داد و این بدوران فترتى بود كه میان وى و هود به مدت یكصد سال پدید آمده بود و او قوم را بسوى خدا

ص: 404

خواند و پادشاهشان بطوریكه گفتیم جندع بن عمرو بود و جز عده كمى از آن قوم دعوت صالح را نپذیرفتند . صالح پیر شد ولى قومش از ایمان دور تر شدند و چون دلیل و بیم و وعده و وعید وى بر قوم مكرر شد معجزه و نشانه از او خواستند تا مگر از دعوت بماند و از مخاطبه ایشان ناتوان شود و یك روز عیدشان كه صالح نیز حضور داشت و بتان خویش را عیان كرده بودند ، چون قومى شتردار بودند باتفاق آرا معجزه اى از جنس اموال خود خواستند و چیزى همانند دارائى خود تقاضا كردند و یكى از پیشوایان قوم گفت « اى صالح اگر راست میگویى و از جانب خدایت سخن میگویى از این سنگ شترى براى ما برون بیار كه پشمالود و سیاه و باردار ده ماهه باشد و بچه اى سیاه خوشرنگ كاكلى پیشانى بلند و پر موى و كرك بیارد » و او از خدا یارى طلبید و سنگ بجنبید و زیر و رو شد و ناله و فغان از آن بر آمد آنگاه از پس حركاتى سخت چون حركات زن بهنگام وضع حمل بشكافت و شترى با همان نشانیها كه خواسته بودند نمودار شد كه بچه شترى نیز به همان اوصاف بدنبال داشت و چرا كردن و آب و علف جستن آغاز كردند جمعى از حاضران با پیشوایشان كه معجزه خواسته بود یعنى جندع بن عمرو ، ایمان آوردند و شتر مدتى ببود و چندان شیر از آن میدوشیدند كه براى نوشیدن همه ثمود كافى بود ولى آنها را از لحاظ علف و آب به زحمت انداخت در میان ثمود دو زن زیبا روى بودند و دو تن از ثمودیان بنام قدار بن سالف و مصدع بن مفرح بدیدار آنها رفتند و این دو زن عنیزه دختر غنم و صدوف دختر مجبا بودند صدوف گفت « اگر امروز آب داشتیم شرابى بشما میدادیم ولى امروز نوبت شتر است كه بر سر آب رود و ما نباید آب برداریم » عنیزه گفت « به خدا اگر مرد داشتیم زحمت آن را كم میكردند مگر یك شتر بیشتر است ؟ » قدار گفت : « اى صدوف اگر من زحمت آن را كم كنم چه به من میدهى ؟ » گفت « خودم را مگر آن را از تو دریغ میكنم ؟ » زن دیگر نیز با آن مرد به همین گونه جواب داد گفتند « براى ما شراب بیارید » و بنوشیدند تا

ص: 405

مست شدند آنگاه برون رفتند و نه نفر را فریب دادند و این همان نه نفرند كه خداى تعالى در كتاب خویش از آنها خبر داده و فرموده « در آن شهر نه تن بودند كه در زمین تباه كارى مىكردند و اصلاحگر نبودند » آنگاه برهگذر شتر كه از آب بر میگشت رفتند و قدار با شمشیر بزد و پى پاى شتر را ببرید و دیگرى نیز پى پاى دیگر را ببرید و شتر بر زمین افتاد و قدار ضربتى به گلوگاهش زد و آن را بكشت . گوشت شتر بچه بسنگى پناه برد و یكیشان از دنبالش برفت و آن را نیز بكشت . گوشت شتر را تقسیم كردند و چون صالح بیامد و كار ایشان را بدید وعده عذاب به آنها داد و این روز چهارشنبه بود و آنها به تمسخر گفتند « اى صالح این عذاب خدا كه بما وعده میدهى كى خواهد بود ؟ » گفت « بروز مونس كه پنجشنبه است صورتهاى شما زرد مىشود و روز عروبه سرخ و روز شبار سیاه شود آنگاه روز اول عذاب بشما میرسد . » بعدها در این كتاب نام ماهها و روزها را به زبان ایشان بیاریم . آن نه نفر خواستند صالح را بكشند گفتند « اگر راستگوست پیش از آنكه كار ما را بسازد كارش را بسازیم و اگر دروغگوست او را بدنبال شترش بفرستیم . » شبانه سوى او رفتند اما فرشتگان میان آنها و صالح حایل شدند و سنگ بر آنها باریدند و خدا صالح را از شر آنها حفظ كرد . چون صبح شد چهره هاى خود را بدیدند كه چنان كه وعده داده بود زرد شد و گوئى چوبك زرد است رنگها بگشت و پیكرها تغییر یافت و قوم یقین كردند كه تهدید راست بوده و عذاب بدان ها میرسد شب یكشنبه صالح با گروهى از مؤمنان سبكبار از میان آنها برفت و در محل شهر رمله فلسطین فرود آمد روز یك شنبه عذاب بقوم فرود آمد . یكى از كسانى كه بصالح ایمان آورده بود درباره آنها گوید :

« اى مردان بنى عتید شما را مىبینم كه گویا صورتهایتان به اسپرك اندوده است روز جمعه چهره هاى زرد شده سرخ شد و فریاد اى آل مرس همى زدند .

و روز شنبه پیش از طلوع آفتاب صورتهاى مردم دو طایفه سیاه شد و چون نیمروز

ص: 406

روز اول در رسید صیحه اى بدیشان رسید و همه را گرفت . » حباب بن عمرو یكى از مؤمنانى كه از آنها كناره گرفته و از دیارشان برفته بود درباره آنها گوید : « مردم ثمود عزت و احترام داشتند و هر كه مورد حمایت ایشان بود از كسان ستم نمیدید از شمشیر زنى و تیر اندازى دشمنان اطراف خود بیم نداشتند . آنگاه شترى را كه متعلق به پروردگارشان بود و در باره آن انذار شنیده بودند بكشتند و نكوكار نبودند و آن دم كه گوشت شتر بچه میانشان بود قدار را بانگ زدند كه مگر گوساله و شتر بچه نیز قصاص دارد ؟

در كشتن شتر رعایت صالح را نكردند و از روى نادانى پیمان را بوضعى زشت بشكستند و بنزدیك او به نگهبانانى برخوردند كه از جانب پروردگار وى بودند و سرشان را بسنگها بشكستند . » در قسمت هاى آینده این كتاب در ضمن سخن از تفرقه مردم بابل شمه اى از اخبار ثمود را با حكایت مردمان و اختلاف لغتهاشان و اشعارى كه هر گروه بزبانى كه خدا به آنها داده بود گفته اند خواهیم آورد و تفصیل را در كتاب اخبار الزمان كه پیش از این تألیف كرده ایم به تمام آورده ایم و بالله التوفیق .

ص: 407

ذكر مكه و اخبار آن و بناى خانه

و كسانى كه از جرهم و غیر جرهم بر آن تسلط یافتند و مطالب مربوط به این باب

وقتى ابراهیم پسر خود اسماعیل را با مادرش هاجر در مكه سكونت داد و آنها را به خالق خود سپرد ؛ چنان كه خداوند از گفته او خبر داده كه فرزند خویش را به دره اى بىكشت جا داده است و محل خانه تپه اى سرخ رنگ بود ؛ همانوقت ابراهیم به هاجر گفت سایبانى بسازد كه در آنجا سكونت گیرد . و قصه تشنگى اسماعیل و كار هاجر چنان بود كه بود تا خداوند زمزم را براى آنها بجوشانید و در شحر و یمن خشكسالى آورد تا عمالیق و جرهم و بقیه قوم عاد كه آنجا بودند متفرق شدند . عمالیق بجستجوى آب و چراگاه و مسكن حاصلخیز رو سوى تهامه كردند و امیرشان سمیدع بن هوبر بن لاوى بن قیطور بن كركر بن حیدان بود و چون بنى كركر راه بسیار پیمودند و آب و چراگاه نیافتند و از سختى بجان آمدند سمیدع بن هوبر ضمن شعرى تحریكشان كرد و در قبال پیشامدها كه بود دلشان داد شعر اینست : « اى بنى كركر در این دیار راه بپیمائید كه من این روزگار را رو بتباهى مىبینم . از مردم قحطان كه صاحب رشادند جرهمیان وقتى دشمنیها تهدیدشان میكرد راهى شدند » .

پیشروان آنها یعنى كسانى كه بجستجوى آب جلوتر رفته بودند بالاى دره رسیدند و پرندگان را در حال پرواز دیدند و بدره فرود آمدند و سایبان را

ص: 408

روى تپه سرخ بدیدند كه هاجر و اسماعیل زیر آن بودند و هاجر اطراف آب را سنگ چیده بود كه از جریان آن جلوگیرى كند روایت كرده اند كه پیمبر صلى الله علیه و سلم فرمود « خدا ما درمان هاجر را رحمت كند اگر بخل نمیكرد و بوسیله سنگهائى كه چیده بود مانع جریان آب زمزم نمیشد آب بر این سرزمین جارى شده بود » پیشروان به هاجر سلام كردند و اجازه خواستند فرود آیند و آب بنوشند . هاجر با آنها انس یافت و اجازه فرود آمدن داد و آنها نیز سوى كسان خویش كه از دنبال میامدند باز رفتند و خبر آب را با ایشان بگفتند و با اطمینان بدره فرود آمدند و از وجود آب خوشحال شدند و از نور پیمبرى و محل بیت الحرام كه دره را روشن كرده بود خرسندى كردند . اسماعیل داراى زن و فرزند شد و بخلاف زبان پدر به زبان عربى سخن گفت . و ما سخنانى را كه مردم از قحطانى و نزارى در این باب و در بیان ازدواج ابراهیم با دختر عملاقى گفته اند در این كتاب و جاهاى دیگر آورده ایم .

ابراهیم از ساره اجازه گرفته بود كه براى دیدن اسماعیل برود و ساره اجازه داده بود وقتى به مكه رسید اسماعیل به شكار رفته بود و مادرش هاجر نیز همراه وى بود ابراهیم به جداء دختر سعد و همسر اسماعیل سلام كرد كه جواب سلام او را نداد به دو گفت « مىشود اینجا فرود آمد ؟ » جداء گفت « نه به خدا » گفت « صاحب خانه كجاست ؟ » گفت « اینجا نیست » ابراهیم گفت « وقتى آمد به او بگو ابراهیم بعد از احوالپرسى از تو و مادرت میگوید آستان خانه ات را عوض كن » و بلا فاصله بسوى شام برگشت وقتى اسماعیل با هاجر بازگشت و دره را دید كه روشن شده و گوسفندان رد پا را بو میكشند بهمسر خود گفت « مگر پس از رفتن من خبرى شده است ؟ » گفت « بله پیره مردى پیش من آمد » و قصه را بگفت اسماعیل گفت « این پدر من خلیل الرحمان بود و گفته است كه تو را بیرون كنم پیش كسان خود برو كه خیر ندارى . »

ص: 409

مردم جرهم كه گرفتار خشكسالى بودند از قصه بنى كركر و سكونت دره و آسایش و شیر فراوان كه داشتند خبر یافتند و سوى مكه روان شدند امیر آنها حارث بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقیب بن ظالم بن هینى بن نبت بن جرهم بود .

چون بدره رسیدند به مكه فرود آمدند و با اسماعیل و عمالیق بنى كركر كه پیش از آنها آمده بودند اقامت گرفتند درباره بنى كركر گفته اند كه از عمالیق بوده اند و نیز گفته اند كه از جرهم بوده اند اما معروفتر اینست كه از عمالیق بوده اند و اسماعیل زن دیگر گرفت كه سامه دختر مهلهل بن سعد بن عرف بن هینى بن نبت بود .

ابراهیم از ساره براى دیدار اسماعیل اجازه خواست و ساره از روى حسادت او را قسم داد كه وقتى به آنجا رسید از مركب فرود نیاید . كسان را اختلافست كه مركوب او چه بود بعضى گفته اند كه وى سوار براق بود بعضى دیگر گفته اند سوار الاغ ماده بود و حیوان دیگر نیز گفته اند وقتى ابراهیم بدره رسید به همسر جرهمى اسماعیل سلام كرد ، او نیز سلام كرد و خوشامد گفت و با او به خوبى برخورد كرد ابراهیم از اسماعیل و هاجر پرسید و او خبرشان را باز گفت كه دنبال گله اند و تعارف كرد كه فرود آید و او نپذیرفت گویند هاجر مرده بود و نود سال داشته بود . زن جرهمى اصرار كرد كه ابراهیم فرود آید و او نپذیرفت زن مقدارى شیر و چند قطعه گوشت شكار بابراهیم داد و ابراهیم براى او بركت خواست آنگاه زن جرهمى سنگى را كه در خانه بود بیاورد و ابراهیم از روى مركوب كج شد كه سنگ را زیر پاى او نهاد و مویش را مرتب كرد و روغن زد آنگاه سنگ را زیر پاى چپ او نهاد و ابراهیم سر خود را به طرف او كج كرد كه مویش را مرتب كرد و روغن زد و قدم هاى ابراهیم به ترتیبى كه گفتیم از راست و چپ روى سنگ نقش بست وقتى زن جرهمى این بدید از مشاهده خویش سرفراز شد و این سنگ همان مقام ابراهیم است آنگاه ابراهیم گفت

ص: 410

« این را بردار كه بعدها اهمیت و اعتبارى خواهد داشت » سپس گفت « وقتى اسماعیل بیامد به او بگو « ابراهیم به تو سلام مىرساند و میگوید آستانه خانه ات را نگهدار كه آستانه خوبى است » آنگاه ابراهیم بازگشت و به طرف شام رفت .

گویند اسماعیل این نام از آن یافت كه خدا دعاى هاجر را هنگامى كه از بانوى خود ساره مادر اسحاق گریخت شنید و بر او رحم كرد و اسماعیل یعنى خدا شنید و گفته اند كه خدا دعاى ابراهیم را شنید . اسماعیل در صد و سى و هفت سالگى بمرد و در مسجد الحرام در حدود محلى كه حجر الاسود هست به خاك رفت اسماعیل دوازده پسر داشت كه نابت و قیدار و ادبیل و مبسم و مشمع و دوما و دوام و مسا و حداد و ثیما و یطور و نافش بودند و از همه اینها فرزندانى پدید آمد .

هنگامى كه خدا به ابراهیم فرمود خانه را به پا كند او به مكه رفت در آن وقت اسماعیل سى ساله بود و خانه را بساخت . اسماعیل از چند كوه كه نام آن را گفته اند سنگ میاورد طول خانه سى ذراع بود و عرض آن بیست و دو ذراع و ارتفاع آن هفت ذراع بود و براى آن درى نهاد ولى طاق نداشت و ركن را بجاى خود نهاد و مقام یعنى همان سنگ جاى پا را به خانه پیوست و این گفتار خدا عز و جل است كه « چون ابراهیم با اسماعیل پایه هاى خانه را بر مىآورد » تا آخر آیه و خدا بابراهیم فرمان داد كه میان مردم نداى حج دهد .

چون اسماعیل بمرد پس از او نابت بن اسماعیل به امور خانه قیام كرد آنگاه پس از وى كسانى از جرهم امور خانه را به عهده گرفتند زیرا جرهمیان به فرزندان اسماعیل غلبه یافته بودند در آن هنگام پادشاه جرهم حارث بن مضاض بود و او نخستین كس بود كه عهده دار امور خانه شد و آنجا در محلى كه اكنون بنام قعیقعان معروف است اقامت داشت و هر كه كالائى به مكه میبرد از او ده یك میگرفت و این در ناحیه بالاى مكه بود و پادشاه عمالیق ، سمیدع بن هوبر بن لاوى بن قبطو بن كركر بن حید بود و در اجیاد بناحیه پائین مكه اقامت داشت و از كسانى

ص: 411

كه از ناحیه وى وارد مكه میشدند ده یك میگرفت و میان جرهم و عمالیق جنگها بود و چون حارث بن مضاض پادشاه جرهم براى جنگ برون شد نیزه ها و سپرها همراه وى صدا میكرد بدین جهت آن محل را قعیقعان گفتند كه قعقعه صداى بهم خوردن سلاح است و سمیدع پادشاه عمالیق نیز برون شد و اسبان خوب همراه داشت و آن محل را تاكنون اجیاد گویند كه اسب خوب جیاد است و چون جنگ به ضرر جرهمیان بود و مفتضح شدند آن محل را تاكنون فاضح گویند آنگاه صلح كردند و شتر كشتند و طبخ كردند ، و آن محل را تاكنون طابخ گویند ، و تولیت خانه بعمالیق رسید پس از آن جرهمیان بر عمالیق فیروز شدند و مدت سیصد سال تولیت خانه داشتند آخرین پادشاه آنها حارث بن مضاض اصغر بن عمرو بن حارث بن مضاض اكبر بود جرهمیان در بناى خانه بیفزودند و آن را از حد بناى ابراهیم علیه السلام بالاتر بردند و هم آنها در حرم طغیان و تجاوز كردند تا آنجا كه مردى از جرهم در حرم با زنى كار بد كرد مرد اساف و زن نائله نام داشت و خدا عز و جل آنها را به صورت دو سنگ در آورد كه بعد دو بت شدند و مردم آن را به منظور تقرب خدا پرستش كردند گویند دو سنگ را به صورت اشخاص مذكور تراشیدند و بنام آنها نامیدند آنگاه خداوند خون دماغ و مورچه و آفات دیگر را بر جرهمیان مسلط كرد و بسیار كس از ایشان هلاك شد و فرزندان اسماعیل فراوان شدند و قوت و نیرو گرفتند و بر خالگان جرهمى خود چیره شدند و از مكه بیرونشان كردند كه بطایفه جهینه پیوستند و یكى از شبها سیل بیامد و آنها را ببرد و آن محل را اضم میگفتند امیة بن ابى الصلت ثقفى این حادثه را در شعرى یاد كرده گوید :

« جرهمیان در روزگار خود تهامه را بیالودند و اضم همه شان را سیلابى كرد » حارث بن مضاض اصغر جرهمى نیز در همین باب گوید :

« جرهمیان در روزگار خود تهامه را بیالودند و اضم همه شان را سیلابى كرد » حارث بن مضاض اصغر جرهمى نیز در همین باب گوید :

« گوئى از حجون تا صفا مونسى نبود و هیچكس در مكه قصه نگفته بود بلى ما ساكن آنجا بودیم و گردش ایام و بخت بد فرجام ما را از میان برداشت ،

ص: 412

« ما منسوب و خویشاوند اسماعیل بودیم و در آنجا حادثه اى براى ما رخ نداده بود و ما از پس نابت متولیان خانه بودیم و بر این خانه طوایف میبردیم و بركت نمودار بود اما پروردگار بجاى آن دیار غربتى بما داد كه در آنجا گرگ و دشمن حصار انداز زوزه میكشد . » عمرو بن حارث بن مضاض اصغر جرهمى نیز درباره حوادث مذكور گوید :

« ما متولیان خانه و ساكنان آنجا بوده ایم كه هر كس احرام مىبست نذر خویش را بما میداد پیش از آهوان در آنجا اقامت داشتیم و آن را از بنى هینى بن نبت بن جرهم ارث برده بودیم . » و باز در همین باره گوید :

و باز همین باره گوید :

« پناهگاه ما جرهم بود و چه پناهگاهى بود كه متولیان خانه خدا و پرده دار بودند و از پس پرهیزگارى در حرم بدكارى كردند و بجاى آن از پس ثواب عقاب دیدند » آنگاه تولیت خانه بفرزندان ایاد بن نزار بن معد رسید و میان مضر و ایاد جنگهاى بسیار شد كه بنفع مضر و ضرر ایاد بود و ایادیان از مكه بعراق رفتند و ما پس از این شمه اى از اخبار مكه و فرزندان نزار و خزاعه و دیگران را خواهیم آورد .

مسعودى گوید این شمه اى از اخبار جرهم و دیگران بود كه در این باب آوردیم و در صورت دیگر از روایات دیده ام كه نخستین كس از ملوك جرهمیان كه در مكه پادشاهى یافت مضاض بن عمرو بن سعد بن رقیب بن هینى بن نبت بن جرهم بن قحطان بود كه یكصد سال پادشاه بود آنگاه پس از وى پسرش عمرو بن مضاض یكصد و بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او حارث بن عمرو دویست سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند آنگاه پس از او عمرو بن حارث دویست سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند آنگاه پس از او مضاض بن عمرو اصغر بن حارث بن عمرو بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقیب بن هینى بن نبت بن جرهم بن قحطان چهل سال

ص: 413

پادشاهى كرد .

و عربان اصیل از عاد و ثمود و عبید و طسم و جدیس و عمالیق و و بار و جرهم انقراض یافتند و از عرب جز فرزندان عدنان و قحطان نماند و باقیمانده این طوایف منقرض شده ، بشمار قحطان و عدنان آمد و نسبهایشان محو شد و آثارشان نابودى گرفت .

عمالیق در زمین طغیان كردند و خدا ملوك زمین را بر آنها مسلط كرد كه نابودشان كردند در قسمتهاى گذشته این كتاب ضمن سخن از نسب رومیان گفتیم كه بعضى فرزندان عملاق و غیره را كه یاد كرده ایم بفرزندان عیصو بن اسحاق بن ابراهیم علیهما السلام پیوسته اند و اینكه علماى عرب آنها را به نسب دیگر ملحق كرده اند كه میان مردم معروفتر است و یكى از شعرا در مرثیه عمالیق گفته است :

« آل عملاق برفتند و از ایشان حقیر یا متكبر گردنفراز نماند . سركشى كردند و خدا دولت از ایشان گرفت . حكم خدا درباره مردم چنین است كه او مدبر كارهاست » طسم و جدیس نیز در مدت هفتاد سال در صحراها از كینه توزى و ریاست جوئى كه میانشان بود نابود شدند و از میان برفتند و كس از ایشان نماند و عربان بایشان مثل زدند و شاعران درباره آنها سخن گفتند از جمله این سخن است كه یكى از شاعران در رثاى ایشان گوید :

« واى بر من از سوز غمى جانكاه از مصیبتى كه بر طسم و جدیس رخ داد عموزادگانى كه سوار اسبان بروزهاى سیاه و سخت همدیگر را نابود كردند » قصه اصحاب رس را در كتابهاى سابق خود گفته ایم آنها قوم حنظلة بن صفوان عبسى بودند كه خدایش سوى آنها فرستاده بود و تكذیب او كردند شمه اى از اخبار او را گفته ایم درباره اصحاب رس صورتهاى دیگر نیز جز آنچه در این كتاب آورده ایم گفته اند نام این قبایل به تورات آمده و همگى بفرزندان

ص: 414

سام بن نوح میرسند و از اعقاب ارم بن سام از اولاد عوص بن ارم و عابر بن ارم و ماش بن ارم بودند عوص ، عاد بن عوص را فرزند داشت و عابر ، ثمود بن عابر را فرزند داشت و ماش بن ارم ، نبیط بن ماش را فرزند داشت همه نبطیان و ملوكشان نسب از نبیط بن ماش دارند .

عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح و فرزندانش در احقاف حضرموت جاى گرفتند و ثمود بن عابر بن ارم بن نوح و فرزندانش در اطراف حجاز جاى گرفتند و جدیس بن عابر بولایت جو یعنى یمامه ما بین بحرین و حجاز جاى گرفتند و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو این ولایت بدست اخیضر علوى است كه از فرزندان حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنه مىباشد و او با مردم خود مجاور بحرین است و طسم بن لود بن سام بن نوح و فرزندانش با بنى جدیس در یمامه جاى گرفتند و عملیق بن لود بن سام بن نوح در حجاز جاى گرفت سابقاً در همین كتاب از فرزندان عیلام سخن گفته ایم كه در اهواز و فارس جاى گرفتند و او عیلام بن سام بن نوح بود و نبیط بن ماش بن ارم بن سام بن نوح در بابل جاى گرفت و فرزندانش بر عراق چیره شدند و آنها نبطیان بودند و ملوك بابل كه از پیش یادشان كردیم و بگفتیم زمین را آباد و شهرها بنیاد كرده اند از ایشان بوده اند و چون از همه پادشاهان شریرتر بودند و روزگار خوارشان كرد و شاهى و عزت از ایشان بگرفت و به ذلتى افتادند كه اكنون در عراق و غیر عراق دچار آن هستند .

گروهى از متكلمان از جمله ضرار بن عمرو و ثمامه بن اشرس و عمرو بن - بحر جاحظ پنداشته اند كه نبطیان از عرب بهترند زیرا كسانى كه خداوند تبارك و تعالى پیمبر صلى الله علیه و سلم را از ایشان قرار داده بزرگترین شرف جهان را بایشان اعطا كرده و كسانى كه خداوند پیمبر از ایشان قرار نداده بزرگترین شرف را از ایشان گرفته است كه براى قومى كه خداوند تعالى پیمبر علیه السلام را از آنها قرار داده نعمتى بزرگتر از پیمبر صلى الله علیه و سلم نیست و براى قومى كه خدا عز و جل پیمبر صلى الله علیه و سلم را از ایشان قرار نداده بزرگتر

ص: 415

از این بلیه اى نیست كه پیمبر صلى الله علیه و سلم از ایشان نیست با این ترتیب نبطیان بنزد خداوند فضیلت حرمان نعمت و تحمل بلا دارند .

مسعودى گوید : و چون اشخاص مذكور بدون پروا نبطیان را بر فرزندان قحطان و عدنان كه فضیلت و شرف پیمبرى و شاهى و عرب از ایشان بوده است ترجیح داده اند باحتجاج از جانب قحطان و نزار بایشان گفته اند « اگر نبطیان بسبب این بلیه كه خداوند به نبط داده و پیمبرى را از آنان سلب كرده و نعمت انتساب پیمبر صلى الله علیه و سلم را بعرب داده از عرب برترند عربان توانند به همین تعلیل كه نبطیان توسل جسته اند توسل جویند و گویند باز هم ما بهتر از نبطیانیم زیرا خدا نعمت شدت بلیه را كه بسبب سلب پیمبر صلى الله علیه و سلم به نبطیان داده بما نداده پس باز هم نبطیان دون عربانند زیرا عرب با فضیلت انتساب پیمبر صلى الله علیه و سلم فضیلت حرمان از فضیلت نبط را نیز كه بىنصیبى از انتساب پیمبر صلى الله علیه و سلم است حائز گشته اند بنابر این باز هم عرب بهتر از نبط است و اگر این دلیل بنفع ایشان درست باشد به ضرر ایشان نیز درست است و این اشكال بر گفته ایشان وارد است و این تعلیل همسنگ تعلیل ایشانست كه درباره برترى نبط بر عرب آورده اند . » و ما اختلاف كسان را درباره نسب و اینكه فضیلت به نسب است یا به عمل است نه نسب و آنها كه گفته اند نسب و عمل با هم و كسانى كه گفته اند عمل نه نسب با گفتار شعوبیان و غیر شعوبیان در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم .

ابو الحسن احمد بن یحیى در كتاب خویش فى الرد على الشعوبیه دلایل بسیار آورده در این باب كه آیا بندگانى را كه خدا برگزیده و بر خلق خویش ترجیح داده از راه ثواب بوده یا فقط تفضیل بوده است گوید « اگر كسى پندارد كه این به جهت ثواب بوده از حدود گفتار و مخاطبات معمول عرب برون شده زیرا به كسى دستمزد مزدور را بپردازد و پاداش كارگر را بدهد نمیگویند فلانى عطائى خاص به فلان داد بلكه این سخن هنگامى گویند كه عطا بىعمل دهد و بدون گناه

ص: 416

به دیگرى ندهد و اگر پندارند كه تفضیل بوده است گوئیم اگر روا باشد كه خدا عز و جل رحمت خویش را بدون عملى كه موجب استحقاق شده باشد به بعضى خلق خود دهد چرا روا نباشد كه آنها را به نسبشان كه جزو عملشان نیست برترى دهد ؟ اگر گویند عادلانه نیست كه آنها را به چیزى كه جزو عملشان نیست برترى دهد گوئیم اگر معترضى گوید عادلانه نبود كه خدا گروهى را بدون عملى كه كرده باشند و بدون معصیتى كه دیگران كرده باشند بر دیگر كسان برترى دهد ، شما گروه شعوبیان بجواب او چه خواهید گفت ؟ خداوند خبر داده كه كسانى از خلق خویش را برگزیده و فرموده « خدا آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را از جهانیان برگزید نسلى كه بعضى از بعض دیگر بود و خدا شنواى داناست . » كسى كه نسب شریف و پایه بلند دارد نمیباید آن را وسیله سستى در اعمال مناسب نسب خویش كند و بر پدران تكیه كند كه نسب شریف میباید محرك عمل شریف باشد و مرد شریف شایستهء كار شریف است كه شرف محرك شرف است نه مانع آن چنان كه نیكى محرك و موجب نیكى شود و بیشتر ممدوحان را بسبب اعمالشان نه به جهت نسبشان ، مدح كرده اند و نمونه آن در اشعار كسان و سخنان منثور فراوانست .

شاعر در مدح هاشم بن عبد مناف كه پیشواى و الا نسبشان بوده گوید :

« عمرو همان كه وقتى مردان مكه قحطى زده و لاغر بودند نان ترید كرد » و او را به عملش مدح كرده و از نسبش كه شریف و و الا بوده سخن نیاورده است و آنها كه نسب و الا دارند میباید چنان باشند كه برادر و هم نسبشان عامر بن طفیل گفته :

« من اگر چه پسر پیشواى بنى عامرم و از مردم اصیل و مهذب آن قومم ولى عامر به وراثت مرا بزرگى نداده و خدا نكند كه به پدر و مادر بزرگى كنم من قبیله را حمایت میكنم و از آزار آن دریغ دارم و هر كس تیر بجانب آن بیندازد

ص: 417

گروه اسبان را سوى او میرانم » و چنان كه شاعر دیگر گوید :

« اگر چه پدران ما بزرگ بوده اند ولى ما هرگز به نسب تكیه نمیكنیم .

ما نیز چنان كه پدرانمان بنا میكرده اند بنا میكنیم و چنان میكنیم كه آنها میكرده اند . » مسعودى گوید : و چون عمرو بن عامر و فرزندانش از مارب برون شدند بنى - ربیعه جدا شدند و در تهامه فرود آمدند آنها را به جهت جدا شدنشان خزاعه گفتند كه خزع جدا شدن است و چون میان ایاد و مضر دو پسر نزار جنگ شد و ایادیان شكست خوردند حجر الاسود را بكندند و در محلى به خاك سپردند و یكى از زنان خزاعه این را بدید و بقوم خویش خبر داد و آنها با مضر شرط كردند كه اگر حجر را پس آرند تولیت خانه با آنها باشد و به شرط خویش وفا كردند و خزاعه تولیت خانه را به عهده گرفت اولین كس از آنها كه تولیت خانه داشت عمرو بن لحى بود و نام لحى حارثه بن عامر بود عمرو دین ابراهیم را تغییر داد و دگر گونه كرد و مردم را به پرستش مجسمه ها برانگیخت طبق خبرى كه در این كتاب و جاهاى دیگر گفته ایم كه وى بشام رفت و گروهى را دید كه پرستش بتان میكردند و بتى به او دادند كه روى كعبه نصب كرد . قوم خزاعه نیرو گرفت و ظلم عمرو بن لحى به همه مردم رسید و یكى از جرهمیان كه پیرو دین حنیفى بوده در این باب گوید :

« اى عمرو در مكه ستم مكن كه اینجا شهر حرام است بپرس كه عادیان چه شدند و بنى عمالیق كه در آنجا شتر داشتند . كجا رفتند ؟ مردم بدینسان نابود میشوند . » و چون عمرو بن لحى بتان بسیار در اطراف كعبه نصب كرد و بت پرستى در عرب رواج گرفت و دین حنفى جز بندرت منسوخ شد شحنة بن خلف جرهمى در

ص: 418

این باب گفت :

« اى عمرو در مكه و اطراف خانه خدایان متعدد نهاده اى اینجا همیشه خداى یگانه داشته ولى تو براى خانه میان مردم خدایان بسیار قرار داده اى باید بدانى كه خداوند در آینده براى خانه پرده دارانى جز شما بر میگزیند . » عمرو بن لحى سیصد و چهل و پنج سال عمر كرد . تولیت خانه با خزاعه بود و قوم مضر سه سمت داشتند مردم را از عرفه بیارند و فرداى روز قربان با مردم به منى روند و این سمت از آنها به ابو سیاره رسید و ابو سیاره چهل سال براى رفتن از مزدلفه به منى بر خر خود سوار میشد و هرگز وانماند و عربان به مثل میگفتند « سالمتر از خر ابو سیاره » یكى از شعرا درباره ابو سیاره گوید :

ما از ابو سیاره دفاع كردیم « تا بمنى آمد و خرش را میراند « و رو به قبله داشت و همسایه اش را میخواند » و دیگر از سمت هاى سه گانه مضر تاخیر ماه هاى حرام بود ، كه آن را نسىء و عامل آن را ناسى گفتند و ناسیان از بنى مالك بن كنانه بودند و اول ناسى ابو - القلمس حذیفة بن عبد بود و پس از او پسرش قلع بن حذیفه بود وقتى اسلام بیامد آخریشان ابو ثمامه این سمت داشت و چنان بود كه عربان وقتى از حج فراغت مییافتند و قصد رفتن داشتند بنزد ناسى میشدند و او در میان قوم به پا میخاست و میگفت « خدایا من یكى از دو صفر یعنى صفر اول را حلال كردم و صفر دیگر را بسال بعد موكول داشتم . . . » و چون اسلام بیامد ماه هاى حرام بوضعى كه در اول میبوده بود بازگشت و این گفتار پیمبر صلى الله علیه و سلم است كه فرمود « بدانید كه زمان بگشت و به وضع آن روز كه خدا آسمانها و زمین را بیافرید قرار گرفت » و مطالب دیگر كه وى علیه السلام در این حدیث بگفت تا آخر و خدا

ص: 419

عز و جل از ناسیان خبر داد و فرمود « عقب انداختن ماه حرام فزونى كفر است » تا آخر آیه و عمیر بن قیس بن جذل طعان بدین قضیه تفاخر كرده گوید « مگر ما نبودیم كه براى معد نسىء میاوردیم و ماه هاى حلال را حرام میكردیم » و چنان بود كه قصى ابن كلاب بن مرة دختر حلیل را بزنى گرفته بود و این حلیل آخر كس از خزاعه بود كه تولیت خانه داشت وقتى عمرو بن لحى پس از آن همه سال كه گفتیم عمر كرد ، بمرد هزار فرزند و فرزند زاده داشت و چون مرگ حلیل كه آخرین متولى خانه از قوم خزاعه بود در رسید مطابق وصیت عمرو تولیت خانه پس از او بدخترش زن قصى بن كلاب میرسید به دو گفتند كه او گشودن و بستن در را عهده دار نتواند شد و او تولیت را با آن زن و گشودن و بستن در را با یكى از مردم خزاعه بنام ابو غبشان خزاعى نهاد و ابو غبشان این سمت را بیك شتر و یك مشك شراب به قصى بفروخت و جمله « زیان دارتر از معامله ابو غبشان » در عرب مثل شد و شاعر درباره ابو غبشان كه تولیت خانه را بیك شتر و یك مشك شراب بفروخت و تولیت را از خزاعه به قصى بن كلاب انتقال داد گوید :

« ابو غبشان از قصى ستمگرتر است و خزاعه از بنى فهر ستمكارترند قصى را در خریدى كه كرد ملامت میكنید و شیخ خودتان را ملامت كنید كه آن را فروخت » و یك شاعر دیگر در این باره گوید :

« اگر خزاعه درباره گذشته فخر كند افتخار آن را شرابخوارى خواهیم یافت كعبه رحمان را علنا بیك مشك فروخت و بدكارى وسیله تفاخر ناشایسته ایست . » خزاعه مدت سیصد سال تولیت خانه را داشته بود .

كار قصى استقرار یافت و هر كه از غیر قریش به مكه میامد از او ده یك میگرفت وى كعبه را بساخت و محل قرشیان را به ترتیب نسب در مكه معین كرد و قرشیان ابطحى را معلوم كرد كه بعنوان اباطح معروف شدند ( اینها كسانى بودند كه در داخل

ص: 420

دره مكان داشتند و ابطح بمعنى كف و داخل دره است ) و ظاهریان را كه برون دره بودند ظاهرى قرار داد قرشیان ابطح قبایل عبد مناف و بنى عبد الدار و بنى عبد العزى ابن قصى و زهره و مخزوم و تیم بن مرة و جمح و سهم و عدى بودند كه آنها را لعقة الدم ، یعنى خون لیسان ، نیز گفتند و بنى عتیك بن عامر بن لؤى .

قرشیان ظواهر بنو الحارث بن فهر و بنى الادرم بن غالب بن فهر و بنى هصیص بن عامر بن لوى بودند . ذكوان وابسته عبد الدار در این باره بضحاك بن قیس فهرى گوید :

« چندان بضحاك پرداختم كه او را در قومش به نسب مادون بردم ایكاش گروهى از قرشیان ابطحى نه ظاهرى حضور داشتند ولى آنها نبودند و من حاضر بودم و براى كسان خود چه حامى و یاور نامناسبى بودم . » احلاف قریش یعنى آنها كه با هم پیمان داشته اند بنى عبد الدار بن قصى و سهم و جمح و عدى و مخزوم بودند و مطیبون یعنى آنها كه در مراسم پیمانى بوى خوش به كار بردند و بدین نام شهره شدند بنى عبد مناف و بنى اسد بن عبد العزى و زهره و تیم بن الحارث بن لوى بودند عمرو بن ابى ربیعه مخزومى در این زمینه به وصف زنى گوید :

« وى میان مطیبان نصیب كافى دارد و میان احلاف نیز برجسته است وقتى خوانده شود ما بین عامر بن لوى و عبد مناف است .

قرشیان از ملوك ایلاف گرفتند و معنى ایلاف امان است و تقرش كردند كه بمعنى تجمع است . گفتار ابن حلزه یشكرى در همین معنى است كه گوید « برادرانى كه از روزگار تازه و قدیم گناه بر ما جمع كرده اند » كه در این شعر بجاى جمع كرده اند « قرشوا » گفته كه از مایه تقرش است .

قرشیان وقتى از ملوك امان گرفتند بسوى شام و حبشه و یمن و عراق سفر كردند مطرود خزاعى در این باب گوید « اى مردى كه بار خویش را جابجا

ص: 421

كردى چرا بنزد خاندان عبد مناف فرود نیامدى آنها كه از آفاق پیمان گرفتند و آنها كه به سفر ایلاف رفتند » قریش و جرهم و خزاعه و دیگر تیره هاى معد را حكایت بسیار است كه همه را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و در این كتاب فقط شمه اى نقل میكنیم كه نمونه كتابهاى گذشته باشد . ضمن سخن از تفرقه مردم بابل نیز شمه اى از اخبار مكه و عبد المطلب و حبشه و غیره را كه مربوط به این معانى است خواهیم آورد انشاء الله تعالى .

ص: 422

ذكر شمه اى از اخبار و وصف زمین و شهرها و دلبستگى كسان به وطن خویش

اهل روایت گفته اند كه وقتى خدا ولایتها را از عراق و شام و مصر و نواحى دیگر بر مسلمانان بگشود عمر بن خطاب رضى الله عنه بیكى از حكیمان عصر نوشت « ما مردمى صحرانشین بوده ایم و خدا ولایتها را به روى ما گشوده و میخواهیم در زمین جاى گیریم و در شهرها مقیم شویم براى من شهرها را با هوا و سكونت آن و اثرى كه خاك و هوا در مردم آنجا دارد وصف كن » و آن حكیم به دو نوشت « اى امیر مؤمنان بدان كه خداى تعالى زمین را به قسمتهاى شرق و غرب و شمال و جنوب تقسیم كرده آنچه بسیار به طرف شرق باشد و به محل طلوع خورشید نزدیك باشد نامناسب است كه سوزان و آتشین و سخت است و هر كه آنجا رود بسوزد . نزدیكى بسیار به مغرب نیز براى مردم آنجا مضر باشد از آن رو كه مقابل مشرق است به همین طریق آنچه بسیار به طرف شمال باشد از سرما و طوفان و برف و آفت تن ها را زیان رساند و بیمارى انگیزد و آنچه بسیار به طرف جنوب پیش رفته باشد هر حیوان را كه آنجا رسد به مایه آتشین بسوزاند بدین جهت اندكى از زمین كه معتدل است و از قسمت نصیب نكو دارد قابل سكونت است و من قطعات مسكون زمین را براى شما اى امیر مؤمنان وصف میكنم .

اما شام ابر است و تپه و باد و مه و باران فراوان كه تن را رطوبت دهد و هوش را كند و رنگ را صاف كند خاصه سرزمین حمص كه جسم را نكو و رنگ

ص: 423

را روشن كند و فهم را ببرد و عمق آن را كم كند و طبع را خشك كند و رونق از قریحه ببرد و عقل را كم كند ولى شام اى امیر مؤمنان با وجود این اوصاف ناحیه اى حاصلخیز و پر آب است درخت فراوان و جویهاى روان دارد و همه جاى آن آباد است منزلگاه پیمبران و قدس منتخب ، آنجاست ، اشراف خلق از صلحا و عباد در آنجا محل گرفته اند و كوهستانش مسكن اهل ریاضت و خلوت است .

اما مصر سرزمینى فرو رفته است و دیار فرعونان و منزل جباران است ببركت نیل ستایش آن كنند و مذمت از ستایش بیشتر دارد كه هواى راكد و گرماى بسیار و شر مستمر دارد رنگ را تیره و هوش را آشفته و كینه را تحریك كند معدن طلا و گوهر و زمرد و مال و كشتزار غلات است اما تن را فربه و چهره را سیاه كند و عمر آنجا زود گذرد مردمش مكار و ریاكار و موذى و رند و حیله گرند آنجا محل كسب است نه محل اقامت كه فتنه آن پیاپى و شرش پیوسته است .

یمن تن را ضعیف كند و عقل را ببرد و رطوبت را كم كند . مردمش بزرگ همت و و الا نسب و معتبرند چشمه سارهایش حاصلخیز و اطرافش خشك است هوائى منقلب و مردمى خطرناك دارد كه از زیبائى و ظرافت و فصاحت بهره ورند .

حجاز حاجز و فاصله ما بین شام و یمن و تهامه است روزش داغ و شبش رنج آور است تن را لاغر و دماغ را خشك و دل را شجاع و همت را بزرگ كند و كینه را برانگیزد . آنجا محل خشكسالى و بىحاصلى و مشقت است .

مغرب دل را سخت و طبع را وحشى و جان را سركش كند . رحم را ببرد و شجاعت آرد و زبونى را ببرد . مردمش مكار و رند و خدعه گرند دیارشان مختلف و مقاصدشان گونه گون است . دیارشان در آخر الزمان از كارى كه ظاهر شود و حوادثى كه تابناك باشد اهمیت فراوان و اعتبار فوق العاده خواهد داشت .

عراق روشنى بخش مشرق و ناف و قلب زمین است كه آبها بدانجا سرازیر

ص: 424

شده و سر سبزى بهم پیوسته و اعتدال آنجا را فرا گرفته و مزاج مردمش صاف و ذهنشان روشن شده و هوششان تند و زهره شان محكم و ادراكشان تند و عقلشان نیرومند و بصیرتشان استوار است عراق قلب زمین است و از روزگار قدیم منتخب بوده است كه كلید مشرق و طریق نور است و مردمش رنگ معتدل و بوى پاكیزه و مزاج خوب و قریحه فرمانبر ، دارند و مجموعه فضائل و نتیجه نیكىها در آنها فراهم است . فضائل عراق بسیار است كه گوهر پاك و نسیم خوش و خاك معتدل و آب فراوان دارد و زندگى آنجا آسوده است .

دیار جبال تن را خشن و سخت و فهم را كند و نابود و عقل را تباه كند و همت را بمیراند كه خاك سخت و هواى سنگین و غلیظ و بادهاى مختلف دارد و آثار برانگیزد .

و اخلاق و صورتها اى امیر مؤمنان با ولایت متناسب و هم آهنگ و همانند باشد هر ولایت كه هواى معتدل و آب سبك و غذاى خوب دارد صورت و اخلاق مردمش متناسب و هم آهنگ آن شود و با عناصر اساسى كه قوام ولایت بدانست همانند باشد و هر ولایت كه از اعتدال بگردد مردمش دچار آشفتگى حال شوند .

خراسان سر را بزرگ و تن را درشت و عقل را لطیف كند و مردمش عقل بزرگ و همت بلند و عمق و اندیشمندى و راى روشن و حسن تشخیص دارند .

فارس عرصه اى پر مایه است كه هواى رقیق و آب بسیار و درختان انبوه و میوه فراوان دارد و مردمش تنگ چشم و بخیل و بدخوى و دون همتند و رند و نیرنگباز خوزستان هواى تیره دارد كه عقل را تباه و فهم را كند و همت را سست و جوانمردى را ریشه كن كند و مردمش را چون گوسفند برانند كه غوغاى نادانند سرزمین جزیره چون دشت هواى لطیف دارد با حاصل و درخت و مردمش پرقوت شجاعند . و دشت اى امیر مؤمنان بهترین و خوبترین قطعات زمین است و برترین و برجسته ترین قسمت آن فلاتها و مرتفعات است كه باد ، آلودگى و آفت از مردم آنجا دور كند و مسكن خوب و آب صاف و نسیم سالم دارد و تیرگى و ناراحتى آنجا

ص: 425

نیست .

و بدان اى امیر مؤمنان كه خداى تبارك و تعالى زمین را قسمتها كرده و بعضى را بر بعضى دیگر برترى داده است بهترین قسمت زمین ، عراق است كه پیشواى آفاق است و نسلها و اقوام صاحب كمال در آنجا سكونت داشته اند در خصوص هندوستان و چین و روم حاجت بتوصیف آن نیست كه مكانهاى دور و ولایتهاى بعید و كافر و نافرمان است .

اى امیر مؤمنان همینقدر كه گفتیم منظور ترا كفایت كند و آنچه درباره این ولایتها بگفتم مربوط باكثر مردم و احوال عموم است و اگر در آن میانه كسى بخلاف این باشد نادر است و وضع اكثریت معتبر است .

مسعودى گوید : جمعى مطلعان تواریخ و اخبار گفته اند كه عمر بن خطاب رضى الله عنه وقتى شنید كه عجمان در دیار خودشان تجمع كرده اند قصد عراق كرد و از كعب الاحبار درباره آنجا پرسید و او گفت « اى امیر مؤمنان وقتى خدا چیزها را آفرید هر چیزى را به جائى پیوست عقل گفت من بعراق پیوسته ام علم گفت من نیز با توام مال گفت من بشام پیوسته ام فتنه گفت من نیز با توام حاصلخیزى گفت من به مصر پیوسته ام زبونى گفت من نیز با توام . فقر گفت من بحجاز پیوسته ام قناعت گفت من نیز با توام بدبختى گفت من به بادیه ها پیوسته ام قناعت گفت من نیز با توام بدبختى گفت من به بادیه ها پیوسته ام تندرستى گفت من نیز با توام . » مسعودى گوید : میانه تر از اقلیمها اقلیمى است كه ما در آن تولد یافته ایم گر چه روزگار میان ما و آن فاصله افكنده و ما را از آنجا دور كرده و دلمان را مشتاق آن كرده است كه وطن و مسقط الرأس ما بوده است مقصودم اقلیم بابل است . این اقلیم بنزد شاهان ایران معتبر بود و اهمیت بسیار داشت و بدان توجه داشتند و زمستان را بعراق سر میكردند و بیشترشان تابستان بجبال بودند و در فصول مختلف سال در نواحى سردسیر و گرمسیر جابجا میشدند بدوران

ص: 426

اسلام نیز جوانمردان چون ابو دلف قاسم بن عیسى عجلى و دیگران زمستان را در گرمسیر یعنى عراق بسر میبردند و تابستان بسردسیر یعنى جبال میرفتند ابو - دلف در این باب گوید :

« من مردى هستم كه رفتار خسروان دارم تابستان بكوهستان و زمستان بعراق سر میكنم . » و این همه از آن خاصیت هاست كه این اقلیم دارد از بركت فراوان و اعتدال و رفاه معیشت و عبور دو رود دجله و فرات و رواج امن و دورى اشرار و اینكه میان هفت اقلیم است قدما عراق و دنیا را بقلب و تن همانند میكردند زیرا زمین آن از اقلیم بابلست كه همه نظریات و آراء درباره حكمت اشیا از مردم آنجا آمده چنان كه از قلب نیز همین آید به همین جهت رنگ مردم آنجا معتدل است و جسمشان تواناست و از سرخ زردى روم و صقلاب و سیاهى حبش و درشتى بربر دیگر اقوام خشن بر كنار مانده اند و خوبى همه نواحى در آنها فراهم آمده و هم چنان كه بخلقت معتدلند بهوشیارى و دلبستگى به كارهاى نیك نیز ممتازند . بهترین جاى این اقلیم مدینه السلام است و حقا ناگوار است كه تقدیر مرا از این شهر كه در عرصه آن بوجود آمده و در بسیط آن چشم به دنیا گشوده ام دور افكنده است اما این روزگار است كه روشن آن پراكندگى آوردن است و زمانه است كه از لوازم آن دورى افكندن است چه نیكو گفته ابو دلف عجلى آنجا كه گوید :

« اى نكبت زمانه كه ما را در شرق و غرب جهان بپراكندگى داده اى ! یك لحظه به جائى كه ما دوست داریم درنگ كن كه با حوادثى كه مصائب مكرر ما را بنهایت رسانیده تند پرواز بوده اى . » حكیمان در این معنى كه رشته سخن ما بدان رسیده است گفته اند كه نشانه وفا و دوام پیمان مرد ، اینست كه بدوستان دلبسته و به وطن خویش مشتاق باشد و بروزگار گذشته بگرید و نشان كمال اینست كه نفوس بزادگاه و مسقط

ص: 427

راس خویش علاقمند باشند و رسم و عادت چنانست كه انسان بخاطر وطن جان دهد .

ابن زبیر گوید « مردم به هیچكدام از آن چیزها كه نصیبشان شده مانند وطنشان قانع نیستند » یكى از حكیمان عرب گوید « خداوند شهرها را بسبب دوستى وطن آباد كرده است هندیان گویند « باید دیار خود را چنان احترام كنى كه پدر و مادر را احترام میكنى كه غذاى تو از آنها و غذاى آنها از آنجاست » دیگرى گوید : « شهرى كه آب آن را با شیر نوشیده اى و غذایش را چشیده اى بیشتر از همه شهرهاى دیگر در خور حمایت تو است » دیگرى گوید « علاقه اى كه بزادگاه خوددارى نشان پاكى طینت تو است » بقراط گوید « هر بیمارى را بداروهاى سرزمین خودش علاج باید كرد كه طبیعت به هوا و غذاى آن راغب است » افلاطون گوید « غذائى كه از طبیعت گیرند از همه داروها سودمندتر است جالینوس گوید : « بیمار از نسیم سرزمین خویش بنشاط آید چنان كه دانه از رطوبت زمین بروید . » درباره علت اشتیاقى كه نفوس به وطن دارند سخنهاست كه اینجا محل ذكر آن نیست و در كتاب « سر الحیاة » و كتاب « طب النفوس » آورده ایم .

اگر دانشوران خاطره هاى خویش را ثبت نمیكردند آغاز علم نابود و انجام آن تباه شده بود كه هر علمى را از اخبار استخراج و هر حكمتى را از آن استنباط كنند فقه از آن مایه گیرد و فصاحت از آن فایده اندوزد و اصحاب قیاس بنا بر آن نهند و اهل مقالات بدان استدلال كنند و معرفت مردم از آن گرفته شود و امثال حكیمان در ضمن آن یافت شود و فضائل و مكارم اخلاق را از آن اقتباس كنند و آداب سیاست و ملك و آخربینى را در آن جویند و نكته هاى غریب از آن آموزند و دقایق عجیب از آن گلچین كنند علمى است كه عالم و جاهل از سماع آن بهره برند و احمق و عاقل از آن خشنود شوند و با آن انس گیرند و خاص و عام بدان راغب باشند و رو سوى آن كنند و عربى و عجمى به روایتهاى آن متمایل باشند .

ص: 428

و از این بیشتر ، هر سخنى را با آن پیوند دهند و در هر مقام زینت از آن جویند و تجمل از آن خواهند و در هر انجمن محتاج آن باشند پس فضیلت علم اخبار بر علوم دیگر روشن است و شرف مرتبت آن بنزد همه كس معلوم است و تنها كسى بمرحله فهم و یقین مطالب و احاطه بر وارد و صادر آن تواند رسید كه دل بدان دهد و حقایق آن در یابد و از بر آن بچشد و از دقایق آن پرده بر گیرد و بخوشیهاى آن دست یابد . حكیمان گفته اند چه همدم و یار خوبیست كتاب .

اگر خواهى لطایف آن سرگرمت كند و نكته هاى آن بخنداندت و اگر خواهى مواعظ آن غنیمت كند و اگر خواهى از دقایق آن شگفتى كنى . اول و آخر و غایب و حاضر و ناقص و كامل و صحرانشین و شهرى و هر چیزى را با خلاف آن و هر نكوئى را یا ضد آن پیش تو فراهم آرد مرده ایست كه از مردگان سخن آرد و سرگذشت زندگان گوید مونسى است كه از نشاط تو نشاط گیرد و با خفتن تو بخوابد و جز آنچه خواهى نگوید همسایه اى نكوكارتر و معاشرى منصف تر و رفیقى مطیع تر و معلمى پرمایه تر و یارى لایقتر و امین تر و سودمندتر و نكو خصال تر و سرگرم كننده تر و حفظ الغیب كن تر و ملایم خوىتر و زود تلافىكن تر و كم خرج تر از آن نشناخته ایم اگر به دو نظر كنى ترا بهره دهد و طبعت را نیرو دهد و فهمت را قوى كند و علمت را بیفزاید در یك ماه چندان از او بیاموزى كه از دهان مردان بیك روزگار نتوانى آموخت ترا از زحمت طلب و اطاعت كسى كه ریشه از او بیشتر و نسب از او والاتر دارى آسوده كند معلمى است كه جفا نكند اگر خوان از او دریغ كنى فایده از تو دریغ ندارد . شب نیز چون روز و در سفر نیز چون حضر مطیع تو باشد خداى تبارك و تعالى فرماید « بخوان بنام پروردگار كه بیافرید انسان را از خون بسته بیافرید بخوان و پروردگارت ارجمندتر است آن كه بوسیله قلم آموخت به انسان آنچه نمیدانست آموخت » و به وصف خویش گفته كه بوسیله قلم تعلیم داده است و آن را همسنگ كرامت خود كرده است یكى از اهل ادب در این باب گوید :

ص: 429

« وقتى بدانستم كه بفرار و گریز از مردم نتوانستم رست آمدم و روى نهان كردم و به خانه نشستم ، خوشحال و خندان و فارغ ، بى شكایت و غوغا به حال تنهائى كه كتابها براى من سخن حق میگوید و از آنچه نمیدانسته ام گفتگو دارد مونس من این كتابهاست كه بدان دل داده ام و جز ایشان همنشینى نمیخواهم چه خوب است همنشین من نه همنشینى آنها كه معاشرشان در انتظار بدى است » عبد الله بن عبد العزیز بن عبد الله بن عمر بن خطاب از مردم بریده و در مقبره اى نشسته بود ، هر وقت او را میدیدند كتابى بدست داشت و همى خواند وقتى در این باره از او پرسیدند گفت « پند آموزى بهتر از قبر و سرگرمىاى بهتر از كتاب و چیزى بىدردسرتر از تنهائى ندیدم » گفتند « درباره تنهائى روایتها هست » گفت « حقا كه تنهائى مایه تباهى نادانست » یكى از شعرا درباره كسى كه كتاب فراهم آرد و نداند كه در آن چیست گوید « باركشان كتاب اند اما از كتاب خوب همانقدر میدانند كه شتر بجان تو كه شتر وقتى با بار خود برود یا بیاید نداند كه در جوالها چیست . »

ص: 430

ذكر اختلاف مردم در اینكه چرا یمن را یمن و عراق را عراق و شام را شام و حجاز را حجاز گفتند

كسان درباره یمن و نام آن اختلاف كرده اند بعضى پنداشته اند یمن را از این جهت یمن گفته اند كه از یمین یعنى طرف راست كعبه است و شام را شام گفته اند كه در شمال كعبه است و حجاز را حجاز گفتند كه حاجز یعنى فاصله میان یمن و شام است چنان كه خداوند عز و جل از برزخى كه ما بین دریاى قلزم و دریاى روم هست خبر داده و او عز و جل فرمود « میان دو دریا حاجزى نهاد » كه حاجز اینجا بمعنى فاصله و برزخ است و عراق را عراق گفتند كه آب ها چون دجله و فرات و دیگر رودها بدان ریزد كه عراق ریختن آب فراوان و ساحل آب باشد و گمان من اینست كه این كلمه را از عراقى دلو و عراقى مشك گرفته اند ( كه جمع عرقاه و بمعنى دسته چوبى است ) بعضى دیگر گفته اند : یمن را یمن گفتند كه یمن دارد و شام را شام گفتند كه شوم است و این گفتار را به قطرب نحوى و كسان دیگر نسبت داده اند گروهى دیگر گفته اند یمن را از آن رو یمن گفته اند كه وقتى زبان مردم بابل گونه گون شد بعضى از آنها از یمین یعنى سمت راست خورشید تا یمن برفتند و بعضى راه شمال گرفتند و بشام رسیدند و كلمه شام ، یعنى شمال ، نام این ناحیه شد پس از این از تفرقه این قبایل از سرزمین بابل و بعضى اشعارى كه هنگام سفر در زمین و انتخاب نواحى گفته اند سخن خواهیم داشت .

گویند شام را شام گفته اند كه در خاك و اقسام گیاهان و درختان آنجا شامه ها

ص: 431

یعنى نشانه هاى سپید و سیاه هست و این سخن از كلبى است . شرقى بن قطامى گوید :

« شام را بانتساب سام بن نوح شام گفتند كه او اول كس بود كه بشام فرود آمد و سكونت گرفت و چون عربان آنجا مقیم شدند گفتن سام را كه بمعنى مرگ نیز هست بفال بد گرفتند و شام گفتند . » گویند سامرا را نیز بانتساب سام بدین نام خوانده اند و نیز گویند نخستین خلیفه عباسى كه آنجا اقامت گرفت آن را بدین نام خواند ( و سامرا مخفف سر من راى است ) كه آنجا مایه سرور بیننده است .

در خصوص نام این نواحى و شهرها صورتهاى دیگر نیز جز آنچه ما گفتیم یاد كرده اند كه همه را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

ص: 432

ذكر مردم یمن و نسبهایشان و آنچه كسان در این باب گفته اند

كسان در نسب قوم قحطان اختلاف كرده اند هشام بن كلبى از پدرش و شرقى بن قطامى نقل كرده كه آنها بر این رفته بودند كه قحطان پسر همیسع بن نبت بود و او نابت بن اسماعیل بن ابراهیم خلیل بود و بر این گفتار به بعضى احادیث استدلال میكردند از جمله حدیثى كه از پیمبر صلى الله علیه و سلم آورده اند و هشام از پدرش از ابن عباس و هیثم از كلبى از ابى صالح روایت كرده اند كه پیمبر صلى الله علیه و سلم بر جوانان انصار گذشت كه مشغول مسابقه تیر اندازى بودند و فرمود :

« اى بنى اسماعیل تیر بیندازید كه پدرتان نیز تیرانداز بود و من با ابن ادرع هستم ، ابن ادرع مردى از خزاعه بود ، در این هنگام همه تیرهاى خود را به زمین ریختند و گفتند « اى فرستاده خدا هر كه تو با وى باشى مسابقه را میبرد » فرمود « تیر بیندازید من با همه شما هستم » مسعودى گوید : و دیگر فرزندان قحطان از حمیر و كهلان منكر این گفتارند و آن را نمیپذیرند و گروهى از آنها در مورد نسب خویش بر این رفته اند كه قحطان همان یقطن است كه معرب كرده و قحطان گفته اند .

ابن كلبى آورده كه نام یقطن در تورات جبار بن عابر بن شالخ بن ارفحشذ بن سام بن نوح است آنچه درباره نسب مردم یمن واضح است و قوم كهلان و حمیر دو فرزند قحطان تاكنون بگفتار و كردار معتقد آن هستند و حاضر از گذشته و كوچك از بزرگ نقل مىكند و تواریخ قدیم عرب و اقوام دیگر را نیز مطابق آن یافته ام و

ص: 433

بیشتر مشایخ اولاد قحطان را از حمیر و كهلان در یمن و تهامه ها و نجدها و دیار حضرموت و شحر و احقاف و دیار عمان و دیگر شهرها بر آن دیده ام اینست كه نسب صحیح قحطان چنین است : وى قحطان بن عامر بن شالخ بن سالم بود و سالم همان قینان بن ارفحشذ بن سام بن نوح بوده است عابر سه پسر داشت : فالغ و قحطان و ملكان .

بگفته بسیار كسان خضر علیه السلام از فرزندان ملكان بود و قحطان سى و یك پسر داشت كه مادرشان حى دختر روق بن فزارة بن منقذ بن سوید بن عوص بن ارم بن سام بن نوح بود از قحطان یعرب بن قحطان آمد و از یعرب یشجب آمد و یشجب دو پسر داشت یكى عبد شمس كه همان سبأ بن یشجب بود و او را سبا گفتند كه اسیر بسیار گرفت و سبا حمیر و كهلان دو پسر سبا را آورد برادر سبا فرزند نداشت و همه اعقاب از فرزند این دو یعنى حمیر و كهلان بوده اند و این به نظر كسانى كه در باره آنها اطلاع دارند مورد اتفاق و یقین است .

هیثم بن عدى طائى نیز منكر بود كه قوم قحطان از فرزندان اسماعیل بوده اند فقط اسماعیل به زبان جرهمیان سخن میگفت زیرا اسماعیل وقتى پدرش ابراهیم خلیل الرحمن چنان كه گفته ایم او و مادرش هاجر را در مكه نهاد مانند پدرش زبان سریانى داشت و چون با جرهمیان وصلت كرد زبان ایشان گرفت و به عربى سخن كرد و در اداى مقصود پیر و جرهم شد .

قوم نزار منكرند كه اسماعیل زبان جرهمیان را گرفته باشد و گویند خدا عز و جل این زبان را به او عطا كرد زیرا ابراهیم او را با مادرش هاجر در دره اى گذاشت كه كشت و مردم نداشت اسماعیل شانزده ساله و بقولى چهارده ساله بود و خدا آنها را حفظ كرد و زمزم را براى هاجر بجوشانید و این زبان عربى را باسماعیل آموخت .

گویند زبان جرهم غیر از این بوده و زبان فرزندان قحطان غیر از زبان فرزندان انزار بن معد بوده است و این گفته كسانى را كه گفته اند اسماعیل زبان عربى را

ص: 434

از جرهمیان گرفت باطل مىكند اگر چنین بود كه اسماعیل زبان عربى را از جرهمیان كه میان آنها بزرگ شد گرفته بود میبایست زبان وى مانند زبان جرهمیان با دیگر اقوام مقیم مكه باشد ولى قحطان زبان سریانى داشته و زبان پسرش یعرب غیر از زبان او بوده است نه منزلت یعرب بنزد خدا والاتر از منزلت اسماعیل بوده و نه منزلت قحطان والاتر از منزلت ابراهیم خلیل الرحمن بوده است تا زبان عربى را كه به یعرب بن قحطان عطا كرده بود از اسماعیل دریغ دارد .

فرزندان نزار و فرزندان قحطان در مقام تنازع و تفاخر به ملوك و انبیا و مطالب دیگر قصه هاى دراز و مناظرات بسیار دارند كه این كتاب مجال آن ندارد و شمه اى از دلائلى را كه هر گروه از سلف و خلف گفته اند با مناظرات سیاهان و سپید پوستان و عربان و عجمان و مناظرات شعوبیان در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

هیثم بن عدى پنداشته بود كه جرهم پسر عابر بن سبأ بن یقطن همان قحطان بوده است . هیثم گفته پیمبر صلى الله علیه و سلم را كه به تیراندازان انصار فرموده بود « اى پسران اسماعیل تیر بیندازید » تاویل كرده كه او علیه السلام انصاریان را از طرف مادر بسبب توالدها كه از فرزندان اسماعیل داشته اند باسماعیل منسوب داشته است زیرا پیمبر صلى الله علیه و سلم نسبى را كه مسلم بوده زایل نمیكرده و قومى را به غیر پدرانشان كه بگفتار و كردار روایت شده اند منسوب نمیداشته است و هم از پیمبر صلى الله علیه و سلم روایت كرده اند كه یكى از او معنى سبا را پرسید كه مرد یا زن یا دره یا كوه بوده است ؟ و به دو گفت « مردى بود كه ده فرزند آورد و چهار نفرشان بسوى شام رفتند و شش نفر راه یمن گرفتند آنها كه سوى شام رفتند لخم و جذام و عامله و غسان بودند و آنها كه راه یمن گرفتند حمیر و و ازد و مذحج و كنانه و اشعریان و انمار بودند و انمار به بجیله و خثعم تقسیم شده است . »

ص: 435

ابو المنذر گوید : انمار پسر ایاد بن عمرو بن غوث بن نبت بن مالك بن زید بن كهلان بن سبا بود .

مسعودى گوید : در نسب انمار اختلاف كرده اند و اكثریت بر آن رفته اند كه انمار و ایاد و ربیعه و مضر پسران نزار بن معد بن عدنان بوده اند كه داخل اقوام یمنى شده و به آنها منسوب گشته اند و روایت پیمبر صلى الله علیه و سلم در باره كسانى كه به یمن رفتند و كسانى كه سوى شام رفتند خبر واحد است و طریق آن مستفیض نیست كه قاطع عذر و مثبت حكم باشد .

كسان را درباره اینان سخن بسیار است هشام از پدرش كلبى آورده كه گفته بود فرزندان سبا را سبئیان میگفتند و جز سبا قبایلى نداشتند كه فراهمشان كند .

و ما حكایت عمرو بن عامر مزیقیا و حكایت طریفه كاهن و خبر عمران كاهن را كه برادر عمرو بن عامر بود و حكایتهاى عرم و سیل و كهانت آنها را در مورد سد و سیل عرم با حكایت تفرقه قبایل مأرب و آنها كه بعمان و شنؤه و سراة و شام و دیگر نواحى زمین رفتند همه را در قسمتهاى آینده این كتاب خواهیم آورد .

ص: 436

ذكر ملوك یمن و سالهاى پادشاهیشان

نخستین كسى كه از ملوك یمن بشمار است سبأ بن یشجب بن یعرب بن قحطان است كه نام وى عبد شمس بود و سابقا در همین كتاب و در كتابهاى دیگرمان علت تسمیه او را بسبا چنان كه گفته اند آورده ایم و خدا بهتر داند مدت شاهى او چهار صد و هشتاد و چهار سال بود آنگاه پس از وى حمیر بن سبأ بن یشجب بن یعرب پادشاه شد كه از همه مردم روزگار خود شجاعتر و سواركارتر و زیباتر بود و مدت پادشاهیش پنجاه سال بود ، بیشتر و كمتر از این نیز گفته اند . وى بعنوان تا جدار معروف بود و اول كس از ملوك یمن بود كه تاج طلا بسر نهاد آنگاه پس از وى برادرش كهلان بن سبا بپادشاهى رسید و عمرش دراز شد و سن بسیار یافت و كارش استقرار گرفت و پادشاهیش سیصد سال بود ، جز این نیز گفته اند .

آنگاه از پس مرگ كهلان بعللى كه ذكر آن بدرازا میكشد و نزاعى كه بر سر شاهى میان فرزندان حمیر و كهلان بود پادشاهى بفرزندان حمیر رسید آنگاه ابو مالك عمرو بن سبا پادشاه شد و ملكش دراز شد و عدالت و احسانش به همه رسید و پادشاهیش سیصد سال بود گویند اول كس كه پس از كهلان بپادشاهى رسید رائش بود كه نامش حارث بن شداد بود آنگاه پس از وى جبار بن غالب بن زید بن كهلان پادشاه شد و ملكش یكصد و بیست سال بود آنگاه پس از او حارث بن مالك بن افریقس بن صیفى بن یشجب بن سبا پادشاه شد و ملكش در حدود یكصد و چهل سال بود گویند این پادشاه پدر ابرهه بن رائش معروف به ذو المنار بود .

ص: 437

آنگاه پس از وى رائش بن شداد بن ملظاط پادشاه شد و ملكش یكصد و بیست و پنج سال بود آنگاه پس از وى ابرهة بن رائش ذو المنار پادشاه شد و ملكش یكصد و هشتاد سال بود آنگاه پس از او افریقس بن ابرهة پادشاه شد و ملكش یكصد و شصت و چهار سال بود آنگاه پس از وى برادرش عبد بن ابرهة معروف به ذو الاذعار پادشاه شد و پادشاهیش بیست و پنج سال بود آنگاه پس از وى هدهاد بن شرحبیل بن عمرو بن رائش پادشاه شد و در مدت پادشاهیش اختلاف است بعضى گفته اند ده سال بود و بعضى هفت سال و بعضى شش سال گفته اند . آنگاه تبع اول پادشاه شد و مدت ملكش چهار صد سال بود و بسیار كسان گفته اند كه بلقیس او را كشت . جز این نیز گفته اند و آنچه گفتیم معروفتر است آنگاه پس از او بلقیس دختر هدهاد پادشاه شد و تولد وى حكایتى جالب داشت و راویان ضمن روایتهاى خویش آورده اند كه در اثناى شكار دو مار سیاه و سپید بر پدر او نمودار شد و بفرمود تا مار سیاه را بكشتند پس از آن یك پیر و یك جوان جن بر او نمودار شدند و پیر دختر خویش را بزنى او داد و شرطها نهاد و آن دختر بلقیس را از او آبستن شد و او شرطها را بشكست و دختر از او نهان شد كه حكایت آن در كتاب اخبار التبابعه هست .

این حكایت ها را همانطور كه در كتابهاى اهل خبر دیده ایم به ترتیبى كه شریعت اقتضاى قبول و تسلیم دارد یاد میكنیم منظور ما نقل گفتار معتقدان قدمت نیست كه این چیزها را منكرند و نمىپذیرند بلكه در این كتاب گفتار اهل حدیث را میاوریم كه مطیع شریعتند و حقیقت و حكایتهاى شیاطین را به همان ترتیب كه كتاب منزل بر پیمبر مرسل بدان گویاست مسلم دارند كه دلائل فراوانى بر صدق گفتار او صلى الله علیه و سلم هست و خلق از آوردن نظیر این قرآن كه باطل از بعد و قبل بدان نیامیزد عاجز مانده اند . پادشاهى بلقیس یكصد و بیست سال بود و كار وى با سلیمان علیه السلام چنان بود كه خدا عز و جل در كتاب خویش یاد

ص: 438

كرده و ضمن قصه هدهد و قصه هاى سلیمان و بلقیس آورده است سلیمان بیست و سه سال بر یمن پادشاهى كرد .

آنگاه پس از آن پادشاهى بحمیر بازگشت و ناشر النعم بن عمرو بن یعفر پادشاه شد و ملكش سى و پنج سال بود آنگاه پس از او شمر بن افریقس بن ابرهة پادشاه شد و ملكش پنجاه و سه سال بود آنگاه پس از وى تبع اقرن بن شمر پادشاه شد و ملكش یكصد و شصت و سه سال بود آنگاه پس از وى كلیكرب بن تبع پادشاه شد بعضى او را پسر زید دانسته اند و زید تبع اول بود كه پسر عمرو ذو الأزعار بن ابرهة ذو المنار بود و حسان كه نامش بیاید پسر تبع دیگر بود و نام تبع دیگر تبعان اسعد و كنیه اش ابو كرب بود و تبان بر وزن غراب یارمان است و ملكش یكصد و بیست سال بود و قوم خویش را به طرف مشرق بخراسان و تبت و چین و سیستان برد .

آنگاه پس از او حسان بن تبع شاه شد و كارش استقرار گرفت آنگاه پس از آن در ملك وى نزاع و اختلاف شد و پادشاهیش تا وقتى كشته شد بیست و پنج سال بود آنگاه پس از وى عمرو بن تبع پادشاه شد و او بود كه برادر خود حسان پادشاه سابق را بكشت و پادشاهیش شصت و چهار سال بود . گویند وى بسبب كشتن برادر بىخواب شده بود آنگاه پس از او تبع بن حسان شاه شد و پادشاهى كه از یمن به - حجاز رفت او بود و با اوس و خزرج جنگها داشت و میخواست كعبه را ویران كند ما احبار یهود كه آنجا بودند نگذاشتند و او كتان یمانى به خانه پوشانید و سوى یمن بازگشت و یهودى شد و یهودیگرى بر یمن چیره شد و از بت پرستى بگشتند پادشاهى او در حدود یكصد سال بود .

آنگاه از پس تفرقه و نزاعى كه میان قوم درباره پادشاهى رخ داد عمرو بن تبع پادشاه شد سپس از پادشاهى خلع شد و مرثد بن عبد كلال را پادشاه كردند و در یمن اختلافها و جنگها شد و مدت پادشاهیش چهل سال بود آنگاه پس از وى ولیعة بن مرثد شاه شد و شاهیش سى و نه سال بود . آنگاه پس از وى ابرهة بن

ص: 439

صباح بن ولیعة بن مرثد كه او را شیبة الحمد میگفتند پادشاه شد و ملكش نود و سه سال بود و كمتر از این نیز گفته اند وى مردى دانشمند بود و سرگذشتهاى مدون دارد آنگاه پس از وى عمرو بن ذى قیفان پادشاه شد و ملكش هفده سال بود آنگاه پس از وى ذو شناتر پادشاه شد وى از خاندان شاهى نبود و بشاهزادگان نورس دل بست و از آنها آن خواست كه از زنان خواهند و بدكارى و لواط را در یمن نمودار كرد معذلك با رعیت عادل بود و حق مظلوم میگرفت و ملكش سى سال و بقولى بیست و نه سال بود و یوسف ذو نواست كه از شاهزادگان بود براى حفظ خویشتن كه نمیخواست تن ببدكارى دهد او را بكشت .

آنگاه پس از وى یوسف ذو نواس بن زرعة بن تبع اصغر بن حسان بن كلیكرب پادشاه شد و در جاى دیگر از كتاب خود خبر او را و حكایتى را كه با اصحاب اخدود داشت و آنها را به آتش بسوخت آورده ایم همانها كه خداى تعالى در كتاب خویش از ایشان خبر داده و فرموده « اهل اخدود بر آتش سوزان هلاك شدند » و حبشیان براى مقابله او از دیار ناصع و زیلع كه چنان كه گفته ایم ساحل حبشه است در زبید یمن پیاده شدند و یوسف از پس جنگهاى دراز از بیم ننگ خویشتن را غرق كرد مدت ملكش دویست و شصت سال بود و كمتر از این نیز گفته اند .

قصه چنان بود كه چون نجاشى پادشاه حبشه از رفتار ذو نواس با پیروان مسیح علیه السلام خبردار شد كه آنها را با آتش و اقسام شكنجه عذاب میداد حبشیان را بسردارى اریاط بن اصحمه بجنگ او فرستاد او بیست سال در یمن پادشاهى كرد آنگاه ابرهه اشرم ابو یكسوم بر او حمله برد و خونش بریخت و پادشاه یمن شد و چون نجاشى از كار وى خبر یافت خشمگین شد و به مسیح قسم خورد كه موى پیشانى او را بكند و خونش بریزد و خاكش یعنى یمن را پایمال كند و چون خبر به ابرهه رسید موى پیشانى خود را بكند و در حقه عاج نهاد و كمى از خون خود در شیشه كرد و مقدارى از خاك یمن را در كیسه اى ریخت و

ص: 440

براى نجاشى پادشاه حبشه فرستاد و هدیه ها و تحفه هاى بسیار همراه آن كرد و نامه نوشت و به بندگى وى اعتراف كرد و بدین نصرانى قسم خورد كه مطیع اوست و چون شنیده است كه شاه قسم خورده موى پیشانى او را بكند و خونش بریزد و خاكش را پایمال كند اكنون پیشانى خود را بنزد شاه میفرستم كه بدست خویش موى آن بكند و خون خود را در شیشه اى میفرستم كه بریزد و كیسه اى از خاك دیارم میفرستم كه پایمال كند و خشمى كه شاه نسبت به من داشته خاموش شود كه او بر تخت خویش است و من قسم او را عملى كرده ام وقتى نامه به نجاشى رسید راى او را بپسندید و عقل او را تحسین كرد و از او در گذشت و این در ایام پادشاهى قباد در ایران بود . ابرهه ابو یكسوم همان بود كه با اصحاب فیل بسوى مكه رفت تا كعبه را ویران كند و این بسال چهلم پادشاهى كسرى انوشیروان بود در راه بطائف گذشت و طایفه ثقیف ابو رغال را با او فرستاد كه راه آسان مكه را به او بنمایاند و ابو رغال در راه در محلى بنام مغمس ما بین طایف و مكه بمرد و از آن پس قبر وى ریگ باران مىشود و عرب بدان مثل میزنند جریر بن خطفى در همین زمینه در - باره فرزدق گوید :

« وقتى فرزدق بمیرد ریگبارانش كنند چنان كه قبر ابو رغال را ریگباران میكنند » .

مسعودى گوید : گویند كه ابو رغال را صالح پیمبر صلى الله علیه و سلم به كار صدقات اموال فرستاده بود ولى با فرمان وى مخالفت كرد و رفتار بد داشت و ثقیف كه قسى بن منبه نام داشت بر او حمله برد و به صورت زشتى او را بكشت كه با اهل حرم رفتار بد داشت . غیلان بن سلمه بتذكار قساوتى كه پدرشان ثقیف با ابو رغال كرده بود گوید :

« ما سنگدلیم و پدرمان سنگدلى كرد » امیة بن ابى الصلت ثقفى در این باب گوید :

ص: 441

« همه مردم عدنان را از سرزمین خویش برون كردند و مغلوب كننده قبایل بودند و ابو رغال سرور را هنگامى كه هودج به مكه میراند بكشتند » .

عمرو بن دراك عبدى در این باب گوید :

« به نظر تو من اگر از كوههاى قیس بگذرم و از گذر بر بنى تمیم سر باز زنم از ابو رغال بدكارتر یا در كار قضاوت از سدوم ستمگرترم ؟ » مسكین دارمى گوید :

« قبر او را هر سال ریگباران میكنم . چنان كه مردم قبر ابو رغال را ریگباران میكنند . » و ما حكایت حبشیان و ورودشان را بحرم و قصه اى كه در این باب داشتند بعدا در این كتاب خواهیم آورد .

گوید : و در راه عراق به مكه ما بین ثعلبیه و هبیر در حدود بسطان محلى هست كه بقبر عبادى معروفست و تاكنون رهگذران چنان كه بر قبر ابو رغال ریگ میزنند بر آن نیز ریگ میزنند عبادى قصه اى جالب دارد كه در كتاب اخبار الزمان و كتاب حدائق الاذهان و ضمن اخبار اهل بیت رضى الله عنهم آورده ایم .

پادشاهى ابرهه در یمن پس از بازگشت از حرم تا وقتى بمرد چهل و سه سال بود وقتى خداوند پرنده ابابیل را بر ضد او برانگیخت انگشتانش بریخت و بندهایش ببرید . ورود اصحاب فیل به مكه در روز یكشنبه هفدهم محرم سال هشتصد و - سى و دو از پادشاهى اسكندر و بسال دویست و شانزده تاریخ عرب بود كه از حجة - الغدر آغاز میشد .

انشاء الله تعالى در جاى مناسب این كتاب شمه اى از تاریخ جهان و تاریخ پیمبران و شاهان را در بابى كه خاص آن میكنیم خواهیم آورد .

آنگاه پس از ابرهه اشرم پسرش بكسوم پادشاه شد و آزارش به همه مردم یمن رسید و ملكش تا هنگامى كه بمرد بیست سال بود .

ص: 442

آنگاه پس از وى مسروق بن ابرهة پادشاه شد و با مردم یمن سخت گرفت و آزارش به همه كس رسید و بیشتر از پدر و برادر ستم كرد مادر وى از خاندان ذى یزن بود . سیف بن ذى یزن از دریاها گذشته بدربار قیصر رفته بود تا از او كمك بخواهد نه سال بدربار او بود ولى از كمك دریغ كرد و گفت « شما یهودى هستید و حبشیان نصرانیند و دین اجازه نمیدهد كه مخالف را بر ضد موافق یارى كنیم » سیف سوى كسرى انوشیروان رفت و از او كمك خواست و بدستاویز خویشاوندى وى یارى طلبید كسرى گفت « این قرابت چیست كه بدان توسل جسته اى ؟ » گفت « اى پادشاه خلقت و پوست سپید كه از این جهت من از آنها به تو نزدیكترم » انوشیروان وعده داد كه او را بر ضد سیاهان یارى كند آنگاه بجنگ روم و اقوام دیگر سرگرم شد و سیف بن ذى یزن بمرد و پس از او پسرش معدیكرب بن سیف بیامد و بدربار شاه بانگ بر آورد و چون قصه او پرسیدند گفت « من ارثى پیش شاه دارم » وى را بحضور انوشیروان بردند و درباره ارث از او پرسید گفت « من پسر آن پیرمردم كه شاه وعده داده بود او را بر ضد حبشه یارى كند ، شاه وهرز اسپهبد دیلم را با زندانیان با او بفرستاد و گفت « اگر فتح كردند بنفع ماست و اگر نابود شدند باز هم بنفع ماست كه هر دو صورت فتح است » اینان بوسیله كشتىها بر دجله رفتند و اسب و لوازم و غلامان خود را نیز همراه داشتند تا به ایله بصره رسیدند كه دهانه دریاست آن وقت بصره و كوفه نبرد و این شهرها در اسلام پدید آمد . از آنجا به دریا سوار شدند و برفتند تا بر ساحل حضرموت به محلى رسیدند كه مثوب نام دارد و از كشتیها برون شدند بعضیشان نیز به دریا تلف شده بودند وهرز فرمان داد كشتىها را بسوزانند تا بدانند كه با مرگ سر و كار دارند و جائى نیست كه امید فرار سوى آن داشته باشند و مردانه بكوشند یكى از مردم حضرموت در این باره گوید :

« هزار زره دار از قوم ساسان و قوم مهرسن به مثوب آمده بودند كه سیاهان را از سرزمین یمن بیرون كنند و ذو یزن راه درست را به آنها نشان داده بود . »

ص: 443

و این شعرى مفصل است . چون خبر آنها بمسروق بن ابرهه پادشاه یمن رسید با یكصد هزار تن حبشى و غیر حبشى از حمیر و كهلان و دیگر ساكنان یمن بمقابله ایشان آمد و دو قوم صف بستند مسروق بر فیلى بزرگ بود وهرز با ایرانیان همراه خود گفت بشدت حمله كنید و صبور باشید . آنگاه پادشاهشان را نگریست كه از فیل پیاده شد و سوار شترى شد آنگاه از شتر فرود آمد و سوار اسب شد آنگاه نخوتش نگذاشت كه بر اسب جنگ كند كه مسافران كشتىها را حقیر میشمرد وهرز گفت « ملكش برفت كه از بزرگ بكوچك نشست » ما بین دو چشم مسروق یك یاقوت سرخ بود كه با آویز طلا بتاج وى آویخته بود و چون آتش میدرخشید و هرز تیرى بینداخت آن قوم نیز تیر انداختن آغاز كردند وهرز بیاران خود گفت « من این خرسوار را نشانه كرده ام به بینید اگر كسانش بدور او جمع شدند و متفرق نشدند زنده است و اگر جمع شدند و متفرق شدند هلاك شده است » چون سوى آنها نگریستند بدیدند كه بدور وى جمع میشوند و متفرق مىشوند و به وهرز خبر دادند گفت « بدین قوم حمله برید و پایمردى كنید » پس حمله بردند و پایمردى كردند تا حبشیان شكست خوردند و دچار شمشیر شدند و سر مسروق و سر خواص و بزرگان حبشى بریده شد و در حدود سى هزار كس از آنها به هلاكت رسید . انوشیروان با معد یكرب شرطها نهاده بود از جمله اینكه ایرانیان از یمنیان زن بگیرند اما یمنیان از آنها زن نگیرند شاعر در این معنى گوید « ترتیب این شد كه از آنها زن بگیرند ولى آنها از ایرانیان زن نگیرند » و هم شرط شده بود كه باجى براى كسرى بفرستد . وهرز تاجى را كه همراه داشت بسر معدیكرب نهاد و زره اى از نقره به دو پوشانید و او را در پادشاهى یمن استقرار داد و فتحنامه بانوشیروان نوشت و جمعى از همراهان خود را در یمن گذاشت همه پادشاهى حبشیان در یمن هفتاد و دو سال بود و پادشاهى مسروق بن ابرهه تا وقتى وهرز او را كشت سه سال بود و این حادثه در سال چهل و پنجم پادشاهى انوشیروان

ص: 444

بود یكى از ایرانیان درباره رفتن سپاه ایران به یمن و فیروزى ایشان بر حبشیان گوید ، « ما بدریاها رفتیم و بكمك شیر مردان دلاور ساسانى كه با نیزه ها و شمشیرهاى بران و درخشان از حریم دفاع میكردند حمیر را از بلیه سیاهان رها كردیم و مسروق را كه از حضور قبایل حبشى مغرور شده بود بكشتیم و با تیر جوان ساسانى یاقوتى را میان دو چشم او بشكستیم و دیار قحطان را به زور تصرف كردیم و تا اوج غمدان رفتیم و در آنجا از هر گونه سرخوشى بهره ور شدیم و بر بنى قحطان منت نهادیم » بحترى كه از قحطان بود در این زمینه بمدح ابناى عجم و تذكار بزرگوارى ایرانیان با پدران خویش گوید « چه بزرگیها دارند كه ستایش از آن رونق میگیرد و چه نعمتها كه یاد آن بروزگاران بجاست اگر بزرگى كنید این نخستین نعمت شما نیست و هیچ مكرمتى چون مكرمت شما بر یمنیان نخواهد بود آن روزها كه انوشیروان جد شما پرده ذلت را از سیف بن ذى یزن برداشت و سواران ایران با شمشیر و نیزه از صنعا و عدن دفاع میكردند شما پسران نعمت ده عطا بخش هستید و مائیم كه از شما نهایت نعمت و كرم یافته ایم » مسعودى گوید : فرستادگان عرب به تهنیت بازگشت پادشاهى بحضور معدیكرب رفتند اشراف و بزرگان عرب نیز بودند از جمله عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف و امیة بن عبد شمس بن عبد مناف و خویلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى و ابو زمعه جدامیة بن ابى الصلت ثقفى و بقولى ابى الصلت پدر او بود كه بحضور رسیدند و او بر فراز قصر معروف غمدان در صنعا بود و به عنبر آلوده بود و سیاهى مشك از موهاى سرش به چشم مىخورد و شمشیر جلو رو نهاده بود و شاهزادگان و بزرگ زادگان از چپ و راست وى بودند خطیبان سخن گفتند و بزرگان زبان گشودند و عبد المطلب بن هاشم پیش از همه بود . عبد المطلب گفت : اى پادشاه خدا جل جلاله ترا مقامى بلند و دشوار و و الا و مهم معتبر داده و ترا از كشتزارى برویانیده كه ریشه اش پاك و مایه اش عزیز و اصلش استوار و شاخه اش بلند است از معدنى كریم و خاندانى پاك

ص: 445

پس تو اى پادشاه كه گزندت مباد سر عرب و بهار آنهایى كه از او سر سبز شوند و تو اى پادشاه پیشواى عربى كه اطاعت وى كنند و ستون آنهایى كه بر آن تكیه زنند و بلند جایگاهى هستى كه بندگان بدان پناه برند اسلاف تو اسلاف نكوئى بودند و تو براى ما بهترین خلف ایشانى كسى كه از پى تو آید هرگز نامش فراموش نشود و كسى كه چون تو باقیمانده دارد هرگز نمیرد اى پادشاه ما اهل حرم خدا و پرده دار خانه اوئیم و خرسندى رفع آن بلیه كه دچار آن بودیم ما را سوى تو آورد ما آمده ایم كه تهنیت گوئیم نه یاد مصیبت كنیم . » شاه به دو گفت « اى سخنگو تو چه نسبتى با آنها دارى ؟ » گفت « من عبد المطلب بن هاشم بن عبد منافم » شاه معدیكرب بن سیف گفت « خواهر زاده ما ؟ » گفت « بله » گفت « او را نزدیك من بیارید » نزدیك آمد آنگاه رو بوى و فرستادگان كرد و گفت « خوش آمدید و صفا كردید با شتر و بار به منزل راحت بنزد پادشاهى كه عطایتان فزون میدهد . شاه گفتار شما را شنید و قرابت شما را بدانست و توسل شما را پذیرفت كه شما مردان شب و روزید نماینده محترمید و هر وقت بروید عطیه دارید . » آنگاه ابو زمعه جدامیة بن ابى الصلت ثقفى بایستاد و شعرى بدین مضمون خواند :

« باید كسان چون پسر ذى یزن انتقامجوئى كنند كه بگرداب دریا تا خطرها همى رفت تا احرارزادگان را همراه آورد كه در تاریكى شب آنها را كوه پندارى .

چه مبارك گروهى بودند كه آمدند و در زمانه نظیرشان را نخواهى دید شیران را به تعقیب سگان سیاه فرستادى و فرارى آنها در زمین سرگردان شد بنوش و خوش باش كه تاج بسر دارى و بر فراز غمدان خانه و جایگاه تو است مشك اندود كن كه دشمن هلاك شد و در جامه هاى خویش آسوده باش این فضیلتها است نه دو ظرف شیر كه به آب مخلوط شده باشد و بعد به صورت بول در آید » معدیكرب بن سیف بن ذى یزن با عبد المطلب سخن بسیار داشت و او را به پیمبر صلى الله علیه و سلم مژده داد و احوال و سرگذشت او را بگفت و همه

ص: 446

فرستادگان را عطا داد و مرخص كرد و همه اخبار آن را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و از تكرار و شرح آن بىنیازیم .

مسعودى گوید : معدیكرب بن سیف بن ذى یزن بپادشاهى یمن پرداخت و گروهى از بردگان نیزه دار حبشى ترتیب داد كه نیزه بدست جلو او میرفتند یك روز كه از قصر معروف غمدان در صنعا سوار میشد چون بصحن قصر رسید نیزه داران حبشى روى او ریختند و با نیزه هاى خود او را بكشتند . پادشاهیش چهار سال بود و او آخرین ملوك قحطانى یمن بود كه شمارشان سى و هفت كس بود و سه هزار و صد و نود سال پادشاهى كرد .

مسعودى گوید : وقتى عبید بن شریة جرهمى بحضور معاویه رسید در جواب او كه از اخبار یمن و شاهان آنجا و مدت پادشاهیشان پرسید گفت : نخستین ملوك یمن همانطور كه ما نیز در این باب گفته ایم سبأ بن یشجب بن یعرب بن قحطان بود و صد و هشتاد و چهار سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى حارث بن شداد بن ملظاظ بن عمرو یكصد و بیست و پنج سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى ابرهة بن رائش كه همان ابرهه ذو المنار بود یكصد و سى و سه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى افریقس بن ابرهه یكصد و شصت و چهار سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى برادرش عبد بن ابرهه چهل و پنج سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى هدهاد بن شرحبیل بن عمر معروف به ذو الصرع یك سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى بلقیس دختر هدهاد هفت سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى سلیمان بن داود علیهما السلام به ترتیبى كه قبلا در مورد بلقیس گفتیم بیست و سه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى رحبعم بن سلیمان ناشر النعم بن یعفر بن عمرو ذى الاذعار سى و پنج سال پادشاهى كرد درباره تسمیه وى به ذو الاذعار حكایتى گفته اند كه عقل آن را نمىپذیرد و نفوس وجود نظیر آن را در جهان منكرند اما بودن چنین چیزهائى جزو ممكنات است گویند وى را ذو الاذعار از آن رو نام دادند كه در اقصاى بیابانهاى یمن و حضرموت بقومى رسید كه خلقت

ص: 447

ناقص و صورتهاى عجیب داشتند و صورت آنها در سینه شان جاى داشت و چون مردم یمن از دیدن آنها بترسیدند و جانهاشان دچار وحشت شد او را ذو الاذعار گفتند كه اذعار جمع ذعر بمعنى ترس است . جز این نیز گفته اند و خدا چگونگى را بهتر داند .

آنگاه پس از وى عمرو بن شمر بن افریقس پنجاه و سه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى تبع الاقرن بن عمر كه تبع اكبر بود یكصد و پنجاه و سه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى ملكیكرب بن تبع سى و پنج سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى تبع بن ملكیكرب بن تبع كه نامش ابو كرب اسعد بن ملكیكرب بود هشتاد و چهار سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى كلال بن مثوب هفتاد و چهار سال پادشاهى كرد . آنگاه پس از وى تبع بن حسان بن تبع سیصد و بیست و شش سال پادشاهى كرد . آنگاه پس از وى مرثد سى و هفت سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى ابرهه بن صباح هفتاد و سه سال پادشاهى كرد . آنگاه پس از وى ذو شناتر بن زرعه و بقولى یوسف و بقولى نام او غریب بن قطن بود هشتاد و نه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى لخنیعه معروف بذوشناتر هشتاد و چهار سال پادشاهى كرد و این مدت هزار و نهصد و بیست و هفت سال بود . این گفتار عبید بن شریه را درباره ترتیب ملوك یمن و اختلاف مدت پادشاهیشان نقل كردیم تا اختلافاتى را كه در این زمینه هست آورده باشیم و الله ولى التوفیق .

هنگامى كه حبشیان معدیكرب بن سیف بن ذى یزن را چنان كه از پیش گفتیم در صحن قصر با نیزه هاى خویش بكشتند جانشین وهرز با گروهى از عجمان كه وهرز در خدمت معدیكرب گذاشته بود بصنعا بود و او همه حبشیان را بكشت و ولایت را مضبوط داشت و ما وقع را به وهرز كه در مدائن عراق بدربار انوشیروان بود نوشت وهرز نیز قضیه را بشاه خبر داد كه او را با چهار هزار تن از اسواران از راه خشكى بفرستاد و بفرمود تا یمن را سامان دهد و هیچیك از باقیماندگان حبشه را بجاى نگذارد و همه كسانى را كه موى مجعد كوتاه دارند و نژادشان با سیاهان آمیخته

ص: 448

است از میان بردارد . وهرز به یمن رفت و به صنعا فرود آمد و یك سیاه پوست یا دو رگه در آنجا باقى نگذاشت و تا وقتى كه در صنعا بمرد از جانب انوشیروان پادشاهى یمن داشت آنگاه پس از وى نوشجان پسر وهرز پادشاهى كرد تا در آنجا بمرد آنگاه پس از وى یك ایرانى بنام سبحان پادشاه شد آنگاه پس از وى خرزاد شش ماه پادشاهى كرد آنگاه پس از وى پسر سبحان پادشاه شد آنگاه پس از وى مرزبان كه از خاندان شاهى ایران بود پادشاه شد آنگاه پس از وى خر خسرو كه مولد وى یمن بود پادشاه شد آنگاه پس از وى باذان پسر ساسان پادشاه شد .

مسعودى گوید « صورت همه ملوك یمن از قحطان و حبش و ایرانى بدین گونه بود . یكى از فرزندان ابراهیم خلیل علیه السلام نیز در یمن پادشاهى كرد كه جزو ملوك یمن بشمار است وى هینیة بن امیم بن بدل بن مدین بن ابراهیم خلیل علیه السلام بود و در پادشاهى یمن اهمیت بسیار است و روزگارش دراز بود و امرؤ - القیس در شعر خود از او یاد كرده گوید :

« همان هینیه كه چون موقع سقوط دیدان رسیده بود نیرویش از آن فزونى گرفت و بر آنجا تسلط یافت و تا دیدان راهى دراز و صعب المنال ساخت » و گویند وى هینیة بن امیم بن بدل بن لسان بن ابراهیم خلیل بود .

و ملوك یمن مانند خاندان ذو سحر و خاندان ذو الكلاع و خاندان ذو اصبح و خاندان ذو یزن مقیم ظفار بودند مگر عده كمى از ایشان كه به جاهاى دیگر اقامت داشتند بر دروازه ظفار به خط قدیم بر سنگ سیاه شعرى بدین مضمون نوشته شده بود .

« وقتى ظفار را بساختند به دو گفتند متعلق به كیستى ؟ گفت : از آن حمیریان نكوكارم باز پرسیدند پس از آن ؟ گفت پادشاهى من از حبشیان شرور است باز پرسیدند پس از آنها ؟ گفت پادشاهى من از ایرانیان آزاده است باز پرسیدند پس از آن ؟

گفت پادشاهى من از قرشیان تاجر است باز پرسیدند پس از آن ؟ گفت پادشاهى من از حمیریان صحرانشین است این قوم اندكى در آن جا درنگ میكنند ، كه از آن دم

ص: 449

كه ساخته شد براى ویرانى بود و شیرانى كه دریابد آنجا میافكند نواحى علیاى ولایت را باتش میكشند » این خبر ملوكى است كه بر یمن تسلط یافته اند و از پادشاهى خویش پیش از وقت خبر یافته اند و این ملوك به ترتیبى كه گفتیم در یمن پادشاهى كرده اند و انتظار میرود كه بروزگاران آینده در ناحیه علیاى ولایت بطوریكه یاد شده آتش سوزى باشد . به نظر مردم یمن در آخر الزمان بعد از حوادث و اتفاقات بسیار حبشیان بر دیارشان تسلط خواهند یافت ، هنگام بعثت پیمبر صلى الله علیه و سلم حاكمان كسرى در یمن بودند آنگاه اسلام غلبه یافت و به حمد الله فیروز شد و ما خبر ملوك مذكور را با سرگذشت و سفرها و جنگهایشان و ساختمانها كه در سفرها كرده اند در كتاب اوسط آورده ایم و از تكرار آن در این باب بىنیازیم دیار یمن طویل و پهناور است یك طرف آن از سمت مجاور مكه تا طلحة الملك بنزدیك صنعا هفت منزل است و از صنعا تا عدن كه آخر خاك یمن است نه منزل است و منزل از پنج تا شش فرسنگ است . طرف دیگر از دره و حاتا صحراهاى حضرموت و عمان بیست منزل است . طرف سوم مجاور دریاى یمن است كه گفتیم دریاى قلزم و چین و هند است و مجموع آن بیست منزل در شانزده منزل است .

و نام ملوك یمن چون ذو یزن و ذو نواس و ذو منار و غیره از انتساب جاها و اعمال و سرگذشتها و جنگها و غیره آمده است كه ذو بمعنى صاحب و دارنده است و آنها را از دیگران مشخص مىكند و هر یك را از ملوك دیگر معلوم میدارد اكنون كه خلاصه اخبار یمن و ملوك آنجا را بگفتیم بذكر ملوك حیره از بنى نصر و غیره میپردازیم كه آنها نیز نسب از یمن داشته اند آنگاه ملوك شام و ملوك دیگر را از پى آنها خواهیم آورد انشاء الله تعالى

ص: 450

ذكر ملوك حیره از بنى نصر و غیره

جذیمه و ضاح بوسیله زباء دختر عمرو بن ظرب بن حسان ابن اذینة بن - سمیدع بن هوبر كشته شد . جذیمه از جانب رومیان بر شام از مشارف تا فرات حكومت داشت و اقامتگاه وى در محل معروف به مضیق ما بین خانوقه و قرقیسیا بود . زباء پس از پدر پادشاهى یافته بود و جذیمه را بطمع وصل خویش انداخت و او را بشكست جذیمه بدوران ملوك الطوائف نود و پنج سال و در ایام اردشیر پسر بابك و شاپور پسر اردشیر بیست و سه سال پادشاهى كرد از این قرار پادشاهى او یكصد و بیست و هشت سال طول كشید و كنیه او ابو مالك بود . یكى از شاعران جاهلیت سوید بن ابو كاهل یشكرى درباره او گوید :

« اگر من دستخوش مرگ شوم طسم و عاد و جدیس زشتكار و ابو مالك همان پادشاهى كه دختر عمر او را در حدع كشت پیش از من طعمه مرگ شده اند » پیش از جذیمه پدرش پادشاه بود كه نخستین پادشاه حیره بود و خدا بهتر داند و او مالك بن فهم بن دوس بن ازد بن غوث بن نبت بن مالك بن زید بن كهلان بن سباء بن یشجب بن یعرب قحطان بود و با فرزندان جفنة بن عمرو بن عامر مزیقیا از یمن آمد ، بنى جفنه سوى شام رفتند و مالك به طرف عراق رفت و دوازده سال بر قوم مضر بن نزار پادشاهى كرد آنگاه پس از وى پسرش جذیمه چنان كه بگفتیم پادشاهى كرد .

آنگاه پس از جذیمه پسر خواهرش عمرو بن عدى بن نصر بن ربیعة بن حارث بن مالك بن غنم بن نمارة بن لخم پادشاه شد او نخستین كس از پادشاهان بود كه در

ص: 451

حیره اقامت گرفت و آنجا را پایتخت و مقر خویش كرد و ملوك بنى نصر كه در حیره پادشاهى كردند منسوب به دو بودند پادشاهى عمرو بن عدى خواهر زاده جذیمه یكصد سال بود .

مسعودى گوید : علاقمندان اخبار و ایام عرب مكرر گفته اند كه جذیمه اول كس از قضاعه بود كه پادشاهى یافت و او جذیمة بن مالك بن فهم تنوخى بود .

وى یك روز به ندیمان خویش گفت « شنیده ام جوانكى از لخمیان پیش خالگان ایادى خود بسر میبرد و بسیار ظریف و مؤدب است میخواهم او را بیارم و جام دارى و تشریفات مجلس خویش را به دو واگذارم » گفتند « رأى درست رأى شاه است بفرستید او را بیارند » و شاه چنین كرد و چون بحضور رسید از نام و نسبش پرسید گفت « من عدى بن نصر بن ربیعه هستم » و او را بمجلس خویش گماشت پس از آن رقاش دختر مالك خواهر شاه عاشق او شد و به دو گفت « اى عدى وقتى به جماعت شراب میدهى مال همه را با آب بیامیز و شاه را بیشتر ده و چون شراب او را گرفت مرا از او خواستگارى كن كه مرا به تو خواهد داد و اگر داد جماعت را شاهد بگیرد » جوانك چنین كرد و از رقاش خواستگارى كرد و شاه او را بزنى وى داد و او حاضران را شاهد گرفت آنگاه جوانك بنزد رقاش رفت و ما وقع را به دو خبر داد ، و او گفت با زنت عروسى كن و او نیز چنان كرد و صبحگاه مشك و زعفران به خود زده بود جذیمه گفت « این چیست ؟ » گفت « این آثار عروسى است » گفت « كدام عروسى ؟ » گفت « عروسى رقاش » جذیمه بانكى زد و به زمین افتاد . عدى نیز دست و پاى خود را جمع كرد و بگریخت . جذیمه بتعاقب او برخاست اما او را نیافت بعضىها گفته اند او را بكشت و كس پیش خواهر فرستاد و شعرى بدین مضمون پیغام داد :

« اى رقاش به من بگو و راست بگو آیا با آزاده زنا كرده اى یا با فرومایه یا با بنده كه سزاوار بنده اى یا با سفله كه سزاوار سفله اى » رقاش بجواب او شعرى بدین مضمون گفت :

ص: 452

« تو مرا شوهر دادى و من بىخبر بودم و زنان براى آرایش من آمدند . سبب این بود كه تو باده خالص نوشیده و بعیش و سبكسرى پرداخته بودى » جذیمه خواهر را بنزد خویش برد و در قصر تحت نظر بداشت وى بار گرفته بود و پسرى آورد كه او را عمرو نام داد و در پارچه اى پیچید و چون بزرگ شد بگشود و عطر زد و لباس فاخر پوشانید و او را بحضور دائیش برد كه او را پسندید و محبتش را بدل گرفت اتفاقاً در سالى پر علف كه قارچ فراوان بود شاه برون شد و در باغى براى او فرش گستردند عمرو نیز با كودكان بچیدن قارچ مشغول شد وقتى كودكان قارچ خوبى بدست میاوردند میخوردند و چون عمر بدست میآورد نگه میداشت آنگاه كودكان دوان آمدند و عمر پیشاپیش آنها بود و شعرى میگفت بدین مضمون :

« من این را چیده ام و اختیار آن را دارم وقتى چیدم كه هر كه چیزى میچید به دهان مینهاد » .

و جذیمه او را بحضور خواند و جایزه داد .

آنگاه جن عمر را بربود . و جذیمه مدتى بجستجوى او در آفاق بگشت و خبرى از او نشنید و دست از جستجو بداشت اتفاقاً دو مرد یكى بنام مالك و دیگرى عقیل كه هر دو پسر فالح بودند به قصد آن كه چیزى بشاه هدیه كنند سفر كردند و بر لب آبى فرود آمدند و كنیزى بنام ام عمر همراه داشتند كه دیگى براى آنها بار گذاشت و غذائى آماده كرد در آن اثنا كه غذا میخوردند مردى خاك آلود ژولیده موى كه ناخنهاى دراز و حالى تباه داشت بیامد و بپاى سگ نشست و دست دراز كرد كنیز چیزى به دو داد كه بخورد و بجائیش نرسید و باز دست دراز كرد كنیز گفت « اگر استخوان ساق به بنده بدهى استخوان بازو میخواهد » و این براى مردم زیاده طلب مثل شد آنگاه به آن دو شخص شراب داد و دهان مشك را بست . عمرو بن عدى گفت :

« اى ام عمر ! جام را بما ندادى در صورتى كه گردش جام به طرف راست است

ص: 453

ولى اى ام عمر ! این یار جام نگرفته بدتر از آن دیگران نیست » آن دو مرد گفتند « تو كیستى ؟ » گفت « اگر مرا نشناسید نسبم را میشناسید من عمرو بن عدى هستم .

آنها برخاستند و او را ببوسیدند و سرش را بشستند و ناخن بگرفتند و مویش كوتاه كردند و از لباسهاى خوب خودشان به دو بپوشانیدند و گفتند براى پادشاه گرانقدرتر و مرغوب تر از خواهر زاده او كه خدایش پس فرستاد هدیه اى نیست آنگاه برفتند تا بدربار شاه رسیدند و او را بوجود عمرو مژده دادند كه بسیار خرسند شد . او را بنزد مادرش فرستاد و به آنها گفت « شما چه میخواهید ؟ » گفتند « میخواهیم مادام كه تو هستى و ما هستیم ندیم تو باشیم » گفت « ندیمى از شما باشد » و ندیمان معروف جذیمه همانها بودند و متمم بن نویره یربوعى در رثاى برادر خویش كه بوسیله خالد بن ولید در روز بطاح كشته شده بود هم ایشان را منظور دارد كه گوید « بروزگاران دراز ما چون ندیمان جذیمه بودیم تا آنجا كه گفتند از هم جدا نخواهند شد و چون پراكنده شدیم گوئى من و مالك با آن انس دراز یك شب با هم نبوده ایم . » و ابو خراش هذلى گوید :

« مگر ندانى كه پیش از ما مالك و عقیل ، دوستان جانى جدا شده اند » مادر عمرو به دو پرداخت و خدمه را بفرستاد تا در حمام كار وى را سامان دهند و چون برون شد جامه هاى خوب شاهانه به دو پوشانید و مطابق نذرى كه داشت یك طوق طلا به گردن او كرد و گفت بحضور دائى خود رود . چون دائیش ریش او را با طوق گردنش بدید گفت « عمرو از سن طوق گذشته است » عمرو با جذیمه دائى خود ببود و همه كارهاى او را به عهده گرفت .

زباء دختر عمرو بن ظرب بن حسان بن اذینة بن سمیدع بن هوبر ملكه شام و جزیره از خاندان عامله از عمالیق بود كه در سلیح حكومت داشتند بعضیها گفته اند وى رومى نژاد بود و به عربى سخن میگفت شهرهاى وى بر دو ساحل شرقى و غربى فرات

ص: 454

بود و اكنون ویرانه است وى شعبه اى از فرات جدا كرده و روى آن بناهاى رومى ساخته در مجراى زیر زمینى میان شهرهاى خود برده بود و با سپاه خود بجنگ قبایل میرفت جذیمهء ابرش از او خواستگارى كرد و او جواب نوشت :

« قبول دارم و كسى مانند تو دوست داشتنى است اگر مایل بودى پیش من بیا » و او دوشیزه بود .

در این موقع جذیمه یاران خویش را فراهم آورد و با آنها مشورت كرد ، رأى دادند برود مگر قصیر بن سعد یكى از تبعه او كه از قوم لخم بود و گفت نرود و نامه بنویسد كه اگر راست میگوید پیش تو خواهد آمد و اگر نه در دام وى نیفتاده اى ولى خلاف راى او كرد و رأى جمع را كار بست و حركت كرد و چون به بقه رسید كه نرسیده به هیت در ناحیه انبار بود یاران را فراهم آورد و مشورت كرد آنها كه رأى و میل او را درباره زباء دانسته بودند گفتند بجانب او برود قصیر گفت « میروى و خونت در چهره ات نمودار است » جذیمه گفت « در بقه كار تمام شد » و این مثل شد قصیر بن سعد كه او را مصمم دید گفت « فرمان قصیر را كار نمىبندند » و این نیز مثل شد . جذیمه برفت و چون نزدیك شهر وى رسید كه در محلى نرسیده بخانوقه بود و دسته هاى سپاه را نزدیك آن بدید بیمناك شد و به قصیر گفت « اى قصیر رأى تو چیست ؟ » قصیر گفت « من راى خودم را در بقه جا گذاشتم » گفت « به من بگو چه كنم ؟ » گفت « اگر دسته هاى سپاه وقتى ترا دیدند درود شاهى گفتند و جلوتر راه افتادند این زن راست میگوید ولى اگر دو طرف ترا گرفتند و مقابلت ایستادند میان خودشان نسبت به تو نیت بد دارند فورى سوار عصا شود كه كس به آن نمیرسد و از آن جلو نمیزند » مقصود از عصا اسبى بود كه همراه او یدك كشیده میشد پس قوم از وى استقبال كردند و اطرافش را گرفتند اما او سوار عصا نشد و قصیر سوى عصا رفت و سوار شد و ركاب كشید و برفت . چون جذیمه متوجه شد كه قصیر سوار عصا جلو سواران قوم

ص: 455

میتاخت تا ناپدید شد گفت « هر كه سوار عصا باشد گمراه نشود » و این مثل شد آنگاه جذیمه بنزد زباء رفت و او باستقبال آمد و پائین تنه خود را برهنه كرده موهاى آن را به پشت زده بود و گفت « جذیمه این جهاز براى عروس چطور است ؟ » گفت « این جهاز كنیز احمق بىچیزى است » گفت « به خدا این بواسطه نبودن تیغ و تنگدستى نیست رسم بعضىها چنین است » آنگاه او را بر سفره چرمین نشانید و بگفت تا یك طشت طلا بیاوردند و رگهاى دست او را ببرید و خونش بگرفت و چون نیرویش سست شد با دست خود بزد و یك قطره از خون وى بر ستون مرمر ریخت . به زباء گفته بودند كه اگر یك قطره خون وى بیرون طشت بریزد بخونخواهى او قیام خواهند كرد وى گفت « جذیمه خونت را هدر مكن من پیش تو فرستادم براى اینكه شنیده بودم خون تو علاج جنون است » جذیمه گفت « چرا براى خونى كه صاحبش هدر داده غصه میخورى ؟ » بعیث در این باره شعرى گفته به این مضمون :

« از مردم دارم است كه خونهایشان علاج جنون بلاهتست » زباء خون او را تماما بگرفت و در قدحى كرد .

بعضىها گفته اند : وقتى جذیمه بقصر او رفت جز كنیزكان كس آنجا نبود زباء بر تخت خویش بود و بكنیزكان گفت دست آقاى خود را بگیرید آنگاه سفره چرمین بخواست و وى را بر آن نشانید كه احساس خطر كرد آنگاه عورت خویش را نمودار كرد كه موى پائین تنه خود را از پشت بسته بود و گفت « جهاز عروسى را مىبینى ؟ » گفت « این جهاز كنیز ختنه نكرده است ؟ » گفت « به خدا این به جهت نبودن تیغ یا تنگدستى نیست رسم بعضىها چنین است » آنگاه بگفت تا رگهاى دست وى را ببریدند و خونش روى سفره چرمین میریخت كه نمیخواست مجلس او خون آلود شود و جذیمه گفت براى خونى كه صاحبش آن را ریخته است غم مخور .

قصیر نجات یافت و بحیره رفت و قصه را با عمرو بن عبد الجن تنوخى بگفت كه اهمیتى نداد قصیر به دو گفت « انتقام عمو زاده خود را بگیر و گر نه مردم عرب

ص: 456

به تو بد خواهند گفت » ولى اعتنائى نكرد آنگاه قصیر بنزد عمرو بن عدى رفت و گفت « میخواهى سپاه را متوجه تو كنم به شرط آنكه انتقام دائیت را بگیرى ؟ » و او تعهد كرد پس قصیر سران سپاه را متوجه او كرد و وعده مال و مقام داد و بسیار كس از ایشان به عمرو پیوست و او با تنوخى پیكار كرد و چون هر دو گروه از تباهى بیمناك شدند تنوخى مطیع شد و كار عمرو بن عدى استقرار گرفت قصیر گفت « ببین چه وعده اى درباره زباء به من داده اى ؟ » عمرو گفت « با او كه چون عقاب آسمان از دسترس بدور است چه میتوانیم بكنیم ؟ » گفت « اگر كارى نمیكنى من گوش و بینى خودم را میبرم و آنچه بتوانم براى كشتن او میكوشم تو نیز به من كمك كن تا از بدنامى برهى » عمرو گفت « تو بهتر میدانى من هم كمكت میكنم . » پس بینى خویش ببرید و گفتند « قصیر بىجهت بینى خود را نبریده است » و این مثل شد آنگاه برفت تا بحضور زباء رسید و در جواب زباء كه نام او را میپرسید گفت « من قصیرم . بخداى مشرق و مغرب قسم كه هیچكس براى جذیمه خیرخواه تر و براى تو بدخواه تر از من نبود ولى عمرو بن عدى بینى و گوش مرا برید و بدانستم كه بنزد هیچكس بىمقدارتر از تو نخواهم بود » زباء گفت « اى قصیر ما ترا محترم میداریم و به كار دارائى خود میگماریم » و مالى براى تجارت به دو سپرد . او به خزانه حیره رفت و بفرمان عمرو بن عدى هر چه آنجا بود بر گرفت و پیش زباء برد و چون چیزهائى را كه همراه آورده بود بدید خرسند شد و مالى بر آنچه آورده بود بیفزود آنگاه قصیر بزباء گفت « هر پادشاهى براى روز مبادا زیر شهر خود نقب هائى حفر مىكند » گفت « منهم كرده ام و از زیر تخت خودم راهى حفر كرده و ساخته ام كه از زیر فرات به تخت خواهرم رحیله توانم رسید » قصیر از این قضیه خرسند شد آنگاه بنزد عمرو رفت و عمرو با دو هزار مرد كه در جوالها بر پشت هزار شتر بار شده بود حركت كرد تا بنزدیك زباء رسید . قصیر پیش رفت و از شتران جلو افتاد و به زباء گفت روى بار وى شهر برو مال خود را به بین و به دروازه بان بگو متعرض اموال ما نشود كه مال بىزبان براى

ص: 457

تو آورده ام زباء كه از او اطمینان یافته بود و بیمى نداشت بالا رفت و آنچه گفته بود انجام داد و چون كند رفتارى شتران را بدید شعرى گفت بدین مضمون :

« چرا رفتار شتران كند است مگر سنگ یا آهن سرد سخت یا مردان خفته و نشسته بار دارد ؟ » شتران وارد شهر شد و چون شتر آخر رسید دروازه بان بىحوصله شده بود و با سیخى كه بدست داشت به كفل مردى فرو كرد كه بادى از او رها شد . دروازه بان گفت بشتا بشتا و این به زبان نبطى یعنى « در جوال ها شرى هست » آنگاه مردان از جوالها با شمشیر جستند . زباء به طرف راه زیر زمینى گریخت و قصیر را دم نقب دید كه با شمشیر برهنه ایستاده بود و چون برگشت عمرو بن عدى به او رسید و ضربتى به او زد . بعضیها گفته اند انگشتر خویش را كه زهر فورى در آن بود بمكید و گفت « بدست خودم نه بدست عمرو » و شهر ویران شد و زن و بچه باسیرى رفت . شاعران را دربارهء زباء و كار قصیر سخن بسیار است امرؤ القیس گوید « از شیوه هاى انتقامجوئى آن بود كه قصیر بینى خود را ببرید و بیهس طالب مرگ با شمشیر شد » با اشعار بسیار دیگر كه در این باب گفته اند » و چنان بود كه زباء چون بقلعه اى مىرسید موى مقعد خود را به طرف عقب مییافت و آنقدر مقاومت میكرد تا قلعه را از بن بر میانداخت با مارد قلعه دومه الجندل و ابلق قلعه تیما كه دو قلعه استوار بود چنین كرد و گفت « مارد اطاعت نكرد و ابلق دست یافتنى نبود » و این مثل شد این همان دو قلعه است كه عربان در اشعار خویش از آن فراوان یاد كرده اند . اعشى در این باب گوید « در ابلق بىهمتاى تیما مكان دارد كه قلعه اى استوار است و پناه دهنده ایست كه پیمان شكنى نكند » « جذیمه الابرش را وضاح نیز لقب داده بودند كه وى پیس بود و باحترام او وضاح را ، كه بمعنى سپید روى است ، كنایه از پیسى آوردند .

مسعودى گوید : آغاز خبر عمرو بن عدى چنین بود و از پیش گفتیم كه مدت شاهیش یكصد سال بود ، پس از وى پسرش امرؤ القیس بن عمرو بن عدى شصت سال

ص: 458

پادشاهى كرد . پس از وى عمرو بن امرؤ القیس كه او را محرق الحرب گفتند بیست و پنج سال پادشاهى كرد و مادر وى ماریه بریه خواهر ثعلبة بن عمر یكى از ملوك غسان بود نعمان بن امرؤ القیس نیز كه او را قائد الفرس گفتند شصت و پنج سال پادشاهى كرد مادر او هیجمانه دختر سلول از قبیله مراد و بقولى از ایاد بود . منذر بن نعمان بن امرؤ القیس نیز بیست و پنج سال پادشاهى كرد و مادر وى فراسیه دختر مالك بن منذر از خاندان بنى نصر بود .

نعمان بن منذر ملقب به فارس حلیمه نیز كه خورنق را بساخت و سپاه را به دسته ها مرتب كرد سى و پنج سال پادشاهى داشت و مادر وى هند دختر زید مناة از خاندان غسان بود . اسور بن نعمان نیز بیست سال پادشاهى كرد و مادر وى هند دختر هیجمانه از خاندان بنى نصر بود . منذر بن اسور بن نعمان بن منذر نیز سى و چهار سال پادشاهى كرد . مادر او ماء السماء دختر عوف بن نمر بن قاسط بن هیت بن اقصى بن دعمى بن جدیلة بن اسد بن ربیعة بن برار بود و بسبب زیبائى و جمالى كه داشت ماء السماء نام یافت . آنگاه پس از وى عمرو بن منذر بیست و چهار سال پادشاهى كرد . مادر وى حلیمه دختر حارث از خاندان معاویة بن معدیكرب بود . منذر بن عمرو بن منذر نیز شصت سال پادشاهى كرد و مادر او خواهر عمرو بن قابوس از خاندان بنى نصر بود .

آنگاه قابوس بن منذر سى سال پادشاهى كرد و مادرش هند دختر حارث از خاندان معاویة بن معدیكرب بود . نعمان بن منذر كه گزندت مباد به دو گفتند بیست و دو سال پادشاهى كرد و مادرش سلمى دختر وائل بن عطیه از قبیله كلب بود .

جمعى از اخباریان نقل كرده اند كه روزى نابغه از نعمان بار میخواست حاجب به دو گفت كه شاه به شراب نشسته نابغه گفت « این موقعى است كه دلها خوشامد گوئى را میپذیرد كه او به سماع و باده سرخوش است و اگر خوشامد بشنود بخشش بسیار كند و تو نیز در سود من شریك باشى » حاجب گفت « توجه من بىكوشش تو سودمند نیفتد چگونه در آنچه گفتى طمع بندم كه در انجام منظور تو این خطر هست

ص: 459

كه از حد خویش تجاوز كنم آیا وسیله اى توانى انگیخت ؟ » نابغه گفت « كى بنزد اوست ؟ » حاجب گفت « خالد بن جعفر كلابى ندیم » نابغه گفت « آیا میتوانى آنچه را به تو میگویم از طرف من بخالد بگویى » گفت « چه میخواهى بگویم » گفت « میگوئى شان تو اینست كه حاجت بوسیله تو روا شود و سپاسگزارى من نیز چنانست كه میدانى » و چون خالد براى حاجتى كه شراب بر مىانگیزد برخاست حاجب بنزد وى شد و گفت « اى ابو البسام خوشى تازه بر تو گوارا باد » خالد گفت « تازه چیست ؟ » وى نیز قصه را با او گفت خالد كه مردى نرمخوى بود و با دقت و باریك بینى بكارها میپرداخت خندان بازگشت و شعرى میخواند بدین مضمون « حقا پیش افتادن و وصول بنهایت شایسته تو است یا كسى كه تو راهبر اوئى . » آنگاه گفت « قسم به لات گوئى مىبینم كه شاهان ذو رعین كه از بزرگى بهره ورند در زمینه نسب و فضایل اسلاف در عرصه اى كه تو ، گزندت مباد ، نمونه كامل آن هستى با تو بتفاخر برخاسته اند و تو گوى سبقت برده اى و كوشش آنها به جائى نرسیده است » نعمان گفت « سخن تو بلیغتر و نكوتر از قافیه پردازى نابغه است » خالد گفت « هر چه نكو باشد دون مقام والاى تو است اگر نابغه حضور داشت او میگفت و ما نیز میگفتیم » نعمان بگفت تا نابغه را بیارند . حاجب بنزد وى رفت و گفت « چه خبر آورده اى ؟ » گفت « اجازه دادند در را به روى تو بگشایم و پرده بردارم بیا داخل شو پس او داخل شد و بحضور نعمان رسید و پس از درود پادشاهى گفت « گزندت مباد آیا تو كه پیشواى عرب و نخبه نسبى مفاخره میكنى ؟ » قسم به لات كه شب تو میمون تر از روز او و پشت تو نكوتر از صورت او و چپ تو بخشنده تر از راست اوست وعده تو از نقد او بهتر و بندگان تو از قوم وى بیشتر و نام تو از مقام او معروفتر و جان تو از پیكر او بزرگتر و روز تو از روزگار او مهمتر است » و شعرى بدین مضمون خواند :

« در بخشش و دلیرى و علم و اطلاع از هر چه معتبر است بالاترى كه بزرگیها را چون تاج بسر نهاده اى و در پیكارگاه شیرى هستى به صورت ماه » چهره نعمان از

ص: 460

مسرت گشوده شد و بفرمود تا دهان وى را پر از گوهر كردند و گفت « پادشاهان را چنین باید ستود » و چنان بود كه عدى بن زید عبادى براى خسرو پرویز به عربى چیز مینوشت و وقتى بزرگان عرب بحضور میرسیدند براى او ترجمه میكرد نعمان بسبب دشمنىاى كه با وى داشت او را بكشت و شرح آن دراز است . چون عدى كشته شد زید بن عدى پسرش جاى پدر را گرفت و از زیبائى زنان خاندان منذر با خسرو سخن گفت و آنها را ستود . خسرو به دو نوشت و فرمان داد كه خواهرش را بحضور بفرستد . چون نعمان نامه را بخواند بفرستاده كه زید بن عدى بود گفت :

« مگر سیاه چشمان عراق براى خسرو بس نیست كه بدختران عرب چشم دوخته است ؟ » زید گفت « شاه خواسته است بوسیله خویشاوندى احترام ترا بیفزاید اگر میدانست كه این كار براى تو مشكل است نگفته بود من به ترتیب مناسبى این را به او میقبولانم و عذرى میگویم كه بپذیرد » نعمان گفت « همینطور كن تو میدانى كه زن دادن به عجم براى عرب مایه رسوائى و وهن است » چون زید بنزد خسرو رفت به دو گفت كه نعمان بخویشاوندى او مایل نیست و سخن نعمان را درباره سیاه چشمان عراق به صورتى زشت نقل كرد و خشم خسرو را نسبت به او برانگیخت و بجواب خسرو كه توضیح میخواست كلمه اى را كه سیاه چشمان معنى میداد « ماده - گاوان » ترجمه كرد خسرو كینه نعمان را بدل گرفت و گفت « بسا بندگان كه در راه طغیان پیشتر از این رفته اند » چون سخن وى به نعمان رسید بیمناك شد و گریزان سوى قبیله طى رفت كه با آنها خویشاوندى داشت آنگاه از پیش ایشان برون شده بنزد قبیله بنى رواحة بن ربیعة بن مازن بن حارث بن قطیعة بن عبس رفت كه به دو گفتند « پیش ما بمان ما از تو مانند خودمان دفاع میكنیم » نعمان به آنها دعاى خیر كرد و از آنها جدا شد . قصد داشت بحضور خسرو رود و ببیند با وى چه خواهد كرد و این سخن از زهیر بن ابى سلمى است كه گوید :

ص: 461

« مگر نعمان را ندیدى كه اگر كسى از روزگار نجات یافتنى بود او نجات یافته بود بیك روز گمراهى پادشاهى بیست ساله او برفت كسى را چون او ندیدم كه ملكش از دست برود و دوست غمخوار و بخشنده كمتر از او داشته باشد فقط یك قبیله از رواحه رعایت او كردند و مردمى بودند كه از رسوائى بیم داشتند ، برفتند تا بدربار او با شتران خوب و اسبان اصیل خیمه زدند و ایشان را پاداش نكو داد و بستود و با آنها وداعى كرد كه امید تجدید دیدار نبود نعمان بمدائن رفت و خسرو بگفت تا هشتهزار كنیز كه لباسهاى رنگارنگ داشتند به دو صف در گذرگاه وى بایستادند وقتى نعمان از میان آنها میگذشت به دو گفتند « مگر شاه با داشتن ما از گاوان عراق بىنیاز نیست ؟ » نعمان بدانست كه نجات نخواهد یافت آنگاه زید بن عدى به دو برخورد نعمان به دو گفت « این كار را تو بسر من آوردى اگر نجات یافتم جامى را كه بپدرت نوشانیدم به تو نیز خواهم نوشانید » زید گفت « نعمانك برو ! اخیه اى براى تو درست كرده ام كه اسب سركش آن را نتواند برید » خسرو بفرمود تا نعمان را در مدائن بزندان كردند سپس بفرمود تا او را زیر پاى فیلان انداختند بعضیها گفته اند وى در زندان ساباط مداین بمرد شاعران درباره این حادثه اشعار فراوان گفتند از جمله سخن اعشى است كه نكو گفته :

« نعمان پادشاه نیز كه وى را میدیدى كه با خوشحالى حواله ها میداد و كرم میكرد ( او هم از مرگ نجست ) روز و شب امور مردم را فیصل میداد آنها خاموش بودند اما مرگ سخن میگفت بدینسان او خویشتن را از مرگ در ساباط نرهانید و بمرد و تنش پاره شد . » و هانى بن مسعود شیبانى گوید :

« اى بىپدر ! سر صاحب تاج بروزگار جولانگه فیلان شد و خسرو به نعمان شاه پرداخت و جامى تلخ به دو نوشانید » گویند وقتى نعمان سوى خسرو میرفت بر قبیله بنى شیبان گذشت و سلاح و

ص: 462

عیال خویش را به هانى بن مسعود سپرد و چون خسرو نعمان را بكشت كس پیش هانى بن مسعود فرستاد و تركه نعمان را طلب كرد ، او نپذیرفت و نخواست پیمان بشكند و جنگ ذو قار به همین سبب رخ داد كه تفصیل آن را در كتاب اوسط آورده ایم و در اینجا به تكرار آن نیاز نیست .

و چنان بود كه حرقه دختر نعمان بن منذر وقتى بكلیسا میرفت راه او را بحریر و دیباى مزین به خز و نقش و نگار فرش میكردند و او با كنیزان خویش تا كلیسا میرفت و به منزل برمیگشت . چون نعمان كشته شد روزگار او سخت شد و از رفعت به ذلت افتاد و چون سعد بن ابى وقاص پس از آنكه خدا ایرانیان را شكست داده و رستم را كشته بود بعنوان امارت بقادسیه آمد حرقه دختر نعمان با گروهى از كسان و كنیزان خود كه همگى مانند وى لباس سیاه راهبان داشتند بنزد وى آمد و صله خواست وقتى بحضور سعد آمد آنها را نشناخت و گفت « حرقه هم با شماست ؟ » و او گفت « اینك منم » گفت « تو حرقه اى ؟ » گفت « بله منم این تكرار پرسش براى چیست ؟ » آنگاه گفت « جهان خانه زوال است و بیك حال نماند و مردمش را تغییر دهد و از حالى بحالى برد ما پادشاهان این شهر بودیم تا دولت ، پایدار و ایام بكام بود خراج آن بما میرسید و مردمش اطاعت ما میكردند وقتى كار دگرگون شد و بسر رسید بانگزن روزگار بانگ برآورد و عصاى ما بشكست و جمع ما بپراكند اى سعد ! روزگار چنین است ، كه به هیچ قومى مسرتى ندهد مگر بدنبال آن حسرتى نصیبشان كند » آنگاه شعرى بدین مضمون خواند :

« از آن پس كه تدبیر امور مردم میكرده ایم و فرمان ، فرمان ما بوده است اكنون جزو مردم بىنام و نشانیم و ما را نشناسند واى بدنیائى كه نعمت آن دوام نیارد و ما را پیوسته از جائى به جائى میبرد . » سعد گفت : خدا عدى بن زید را بكشد گویا در این سخن به حرقه نظر داشته كه گفته است :

ص: 463

« روزگار صولتى دارد از آن بیمناك باش و از روزگاران ایمن مباش و آسوده مخسب گاه باشد كسى سالم بخوابد و ایمن و خوشحال باشد و مرگش در رسد » گوید « در آن اثنا كه حرقه جلو سعد ایستاده بود عمرو بن معدیكرب كه بروزگار جاهلیت بدربار پدر وى میرفته بود وارد شد و چون او را بدید گفت : « تو حرقه اى ؟ » گفت « بله » گفت « چه شد كه آن رسوم پسندیده برفت و آن نعمت پیاپى و آن قدرت چه شد ؟ » گفت « اى عمرو روزگار حوادث و عبرتها دارد و ملوك فرزندانشان را بسر در آرد و از پس رفعت به پستى كشاند و از پس قدرت بىكس كند و از پس عزت بذلت افكند ما منتظر چنین روزى بودیم و چون بیامد چندان نامنتظر نبود » گویند سعد او را محترم داشت و جایزه نكو داد و چون خواست برود گفت « باید ترا مانند شاهان خودمان درود گویم خدا هیچ نعمتى را از بنده پارسائى نگیرد مگر آنكه ترا وسیله تجدید آن كند » وقتى از پیش وى برفت زنان شهر او را بدیدند و گفتند « امیر با تو چگونه رفتار كرد ؟ » گفت « رعایت من كرد و حرمت من بداشت كه بزرگ ، بزرگ را احترام مىكند » و ما بعدها در همین كتاب ضمن سخن از اخبار معاویة بن ابى سفیان خبر هند دختر نعمان را با مغیرة - بن شعبه در ایامى كه امارت كوفه داشت یاد خواهیم كرد .

ابو الحسن على بن حسین مسعودى گوید : اینان ملوك حیره بودند تا اسلام بیامد و خدا اسلام را قوت داد و كافرانرا خوار كرد . همه این پادشاهان مذكور چنان كه در این كتاب بگفتم از فرزندان عمرو بن عدى خواهر زاده جذیمهء ابرش بوده اند . وقتى اسلام بیامد خسرو پرویز پادشاه ایران بود و ایاس بن قبصیه طائى را پادشاه عربان حیره كرد و پادشاهى وى نه سال بود . مبعث پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم به ماه هشتم پادشاهى ایاس بود آنگاه تنى چند از ایرانیان پادشاهى حیره یافتند پیش از عمرو بن عدى نیز چنان كه بگفتیم حیره پادشاهانى داشته بود و شمار پادشاهان حیره از بنى نصر و غیر بنى نصر از عرب و ایرانى بیست

ص: 464

و سه كس بود كه مدت پادشاهیشان ششصد و بیست و هشت سال بود گویند از آغاز آبادانى حیره تا هنگام سقوط آن كه مصادف بناى كوفه بود پانصد و سى و چند سال طول كشید .

مسعودى گوید : از وقت مذكور همچنان آبادى حیره كاهش گرفت تا اوایل دوران معتضد كه كاملا ویران شد گروهى از خلیفگان بنى عباس چون سفاح و منصور و رشید و دیگران نسبت بلطافت هوا و صفاى گوهر و خوبى و محكمى خاك حیره و هم به جهت نزدیكى خورنق و نجف مدتى در آنجا بسر میبردند . در حیره دیرهاى بسیار بود اما راهبانى كه آنجا مقیم بودند بشهرهاى دیگر رفتند كه ویرانى بر آنجا چیره شد و كس نماند و اكنون جز بوم و انعكاس صوت كس آنجا نیست به نظر بسیارى كسان كه از حوادث آینده اطلاع دارند ایام سعد حیره باز میگردد و معمور مىشود و این نحوست از آن میرود . در مورد كوفه نیز چنین است .

مسعودى گوید : ملوك مذكور حیره اخبار و سرگذشت ها و جنگها داشته اند كه همه را بشرح در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و از تكرار آن بىنیازیم .

ص: 465

ذكر ملوك یمنى نژاد شام از غسان و غیر .

اول كس از مردم یمن كه پادشاهى شام یافت فالغ بن یغفور بود آنگاه پس از وى یوقاب كه همان ایوب بن رزاح است پادشاهى یافت . خدا عز و جل خبر او را به زبان پیمبر خود گفته و حكایت او را آورده است آنگاه مردم یمن در دیار خویش نتوانستند ماند و پراكنده دیار دیگر شدند قوم قضاعة بن مالك بن حمیر نخستین كسان بودند كه بشام آمدند و به ملوك روم پیوستند و ملوك رومى ، آنها را كه نصرانى شده بودند بر عربان شام پادشاهى دادند نخستین كس از قوم تنوخ كه پادشاهى یافت نعمان بن عمرو بن مالك بود آنگاه پس از وى عمرو بن نعمان بن عمر پادشاه شد آنگاه پس از وى حوارى بن نعمان پادشاه شد از قوم تنوخ جز اینها كه گفتیم كس پادشاهى نیافت . قوم تنوخ فرزندان مالك بن فهم بن تیم اللات بن ازد بن وبرة بن ثعلبة بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة بن مالك بن حمیر بودند درباره قوم قضاعه اختلافست كه آیا از معد یا از قحطان بوده اند ؟ مردم قضاعه قبول ندارند كه از معد بوده اند و به ترتیبى كه گفتیم خویش را از قحطان مىپندارند درباره نسب قضاعه و پیوستگى آن به حمیر ترتیب دیگرى نیز جز آنچه ما یاد كردیم گفته اند .

آنگاه طایفه سلیح بشام آمد و بر طایفه تنوخ غلبه یافت و نصرانى شد و رومیان پادشاهى عربان شام را بایشان دادند آنها پسران سلیح بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه بودند ملك سلیح در شام استقرار یافت قبایل عرب نیز بسبب حوادث مارب و قضیه عمرو بن عامر مزیقیا پراكنده شدند . و طایفه غسان بشام آمدند

ص: 466

آنها از فرزندان مازن بودند مازن فرزند ازد بن غوث بن نبت بن مالك بن زید بن كهلان بن سبا بن یسحب بن یعرب بن قحطان بود و همه قبایل غسان نسب از او دارند غسان نام آبى بود كه از آن سیراب میشدند و نام از آن گرفتند محل آب ما بین زبید و رمع به دره اشعریان یمن بود حسان بن ثابت انصارى در این باب گوید :

« اكنون كه پرسیدى ما گروهى نجیب زاده ایم نسبمان به ازد میرسد و آب ما غسان است » و ما پس از این خبر عمرو بن عامر مزیقیا و خبر سیل عرم و پراكندگى این قوم و خبر آب معروف به غسان را یاد خواهیم كرد گویند وقتى عمرو بن عامر از یمن برون شد بر سر این آب ببود تا بمرد و عمرش هشتصد سال بود كه چهار صد سال تبعه و چهار صد سال شاه بود .

و چنان شد كه غسانیان بر عربان شام غلبه یافتند و رومیان شاهى عربان آن ناحیه را بایشان دادند . نخستین كس از جمله ملوك غسانى كه پادشاهى شام یافت حارث بن عمرو بن عامر بن حارثة ابن امرؤ القیس بن ثعلبة بن مازن بود و مازن غسان بن ازد بن غوث بود .

آنگاه پس از او حارث بن ثعلبة بن جفنة بن عمرو بن عامر بن حارثه پادشاهى یافت مادر وى ماریه ذات القرطین دختر ارقم بن ثعلبة بن جفنة بن عمرو و بقولى ماریه دختر ظالم بن وهب بن حارث بن معاویة بن ثور بود و ثور همان كنده بود كه شاعران در اشعار خویش از او یاد كرده اند و گروهى از ملوك غسان نسب از او دارند .

پس از او نعمان بن حارث بن جبلة بن حارث بن ثعلبة بن جفنة بن عمر پادشاه شد آنگاه پس از وى منذر ابو شمر بن حارث بن جبلة بن ثعلبة بن جفنة بن عمرو پادشاه شد آنگاه پس از وى عوف بن ابى شمر پادشاه شد آنگاه پس از وى حارث بن ابى شمر پادشاه شد و ملك وى با بعثت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم مصادف بود گروهى از اخباریان گفته اند كه حسان بن ثابت انصارى بدیدار حارث بن ابن شمر غسانى رفته بود كه نعمان بن منذر لخمى پادشاه حیره با او مفاخره داشت . هنگامى

ص: 467

كه حسان بحضور حارث بود به دو گفت « اى پسر فریعه شنیده ام كه نعمان را به من ترجیح میدهى ! » گفت « چگونه او را به تو ترجیح دهم كه پشت سر تو از صورت او بهتر و مادر تو از پدر او شریفتر و پدرت از همه قوم او شریفتر و دست چپ تو از دست راست او بخشنده تر و محروم ماندن از تو از بخشش او بهتر و كم تو از بسیار او بیشتر و حوضچه تو از بركه او پرمایه تر و كرسى تو از تخت او برتر و جوى تو از دریاى او عمیق تر و روز تو از ماه وى درازتر و ماه تو از سال وى طولانىتر و سال تو از روزگار او بهتر و چوب تو از چوب وى آتش افروزتر و سپاه تو از سپاه وى نیرومندتر است تو از غسانى و او از لخم است چگونه ممكنست او را بر تو ترجیح دهم یا با تو مساوى شمارم . » حارث گفت « اى پسر فریعه این سخن را ضمن شعر باید شنید » و او شعرى بدین مضمون گفت :

« اى حارث اصغر شنیده ام كه ابو منذر با تو مفاخره مىكند . پشت سر تو از صورت او بهتر است و مادر تو بهتر از منذر است و دست چپ تو با وجود چپى براى مردم تنگدست چون دست راست اوست » آنگاه پس از او جبلة بن ایهم بن جبلة بن حارث بن ثعلبة بن جفنة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرؤ القیس بن ثعلبة بن مازن پادشاه شد . مازن همان غسان بن ازد بن غوث بود . جبله همان پادشاهى بود كه حسان بن ثابت انصارى در قصیده اى مفصل مدح او گفته كه از جمله اینست .

« شمشیر بر آر كه پادشاهى تو در شام تا روم مایه افتخار هر یمنى است » و هم درباره او گوید :

این خانه ها از كیست كه در معان ، ما بین یرموك و صمان و در قریات و ثلاثین خالى مانده و من بىرغبت از آن به قصرهاى نزدیك باز كشته ام ؟ فصح نزدیك است و زنان رشته هاى مرجان را آماده میكنند . این بروزگاران جایگاه خاندان

ص: 468

جفنه بوده است و تغییرات زمانه قطعى است . در این دیر ، درود مسیح ، دعاى كشیشان و راهبان است . » و این نام جاها و دهكده هاى غوطه دمشق و توابع آنست كه ما بین جولان و یرموك جاى دارد مركز ملوك بنى غسان در یرموك و جولان و غوطه دمشق و توابع آن بود ، بعضى از آنها نیز در اردن شام اقامت داشتند .

جبلة بن ایهم همان بود كه مسلمان شد و از بیم رسوائى و قصاص مرتد شد و خبر آن واضح و معروف است و ما شرح آن را با دیگر اخبار ملوك تنوخ و سلیح و غسان و دیگر ملوك شام و اینكه پیمبر صلى الله علیه و سلم حارث بن ابى شمر غسانى را به اسلام دعوت و بایمان ترغیب كرد در كتابهاى سابق خود آورده ایم و خبر حارث را با حكایت اسلام آوردنش و حكایتها كه با پیمبر صلى الله علیه و سلم داشت در كتاب اخبار الزمان یاد كرده ایم . نابغه درباره پدر او گوید :

« این جوانى نكو روى است كه از نیكى استقبال مىكند و زودرس است فرزند حارث اكبر و حارث اصغر است حارث از همه كسان بهتر بود و هم فرزند هند است و هند كه در نیكوئى پیش قدم تابع اوست . پنج تن اسلاف آنها چه كسان بودند ؟

بزرگتر كسانى بودند كه از بارش ابرها نوشیدند » همه ملوك غسان كه در شام پادشاهى كردند یازده كس بودند در شام در ولایت مارب از توابع بلقاى دمشق نیز كسانى پادشاهى كرده اند در شهرهاى قوم لوط در اردن و فلسطین كه پنج شهر بود و پایتخت آن شهر سدوم بود نیز پادشاهانى بوده اند كه عنوان آنها بارع بوده است در تورات چنین آمده و نام این شهرها را یاد كرده و ما از ذكر آن چشم پوشیدیم كه مخالف اختصار است قوم كنده و دیگر اقوام عرب از قحطان و معد ملوك بسیار داشته اند كه چون عنوان عام و مشهور مانند خلیفه و قیصر و كسرى و نجاشى نداشته اند و هم براى جلوگیرى از تفصیل كتاب از ذكر آنها صرف نظر كرده ایم و از سایر ملوك عرب از معد و قحطان و غیره كه در قلمرو اقوام منقرض و موجود از سیاه و سپید عنوان

ص: 469

پادشاهى داشته اند تا آنجا كه میسر بود سخن آورده ایم كه در این كتاب بخاطر اختصار تنها از شاهانى كه پادشاهیشان مشهور و مملكتشان شناخته بود سخن آورده ایم و به اخبارشان كه در تصنیفات سابق ما آمده است اشاره كرده ایم و الله الموفق .

ص: 470

ذكر صحرانشینان عرب و اقوام دیگر

و اینكه چرا صحرانشین شده اند و شمه اى از اخبار عرب و مطالب دیگر مربوط به این باب

سابقاً از فرزندان قحطان سخن آوردیم كه جز ایشان همه عربان اصیل از عاد و طسم و جدیس و عملاق و جرهم و ثمود و عبیل و و بار و طوایف دیگر كه یاد كرده ایم منقرض شده اند و باقیمانده این اقوام مذكور با عربان موجود یعنى قحطان و معد در هم آمیخته اند . از عربان قدیم جز معد و قحطان طایفه اى را كه در زمین مانده و معروف باشد نمیشناسیم . و هم از ملوك آنها كه جهان پیمودند چون تبعان و ذوان و آنها كه در شرق بناها ساختند و شهرها بوجود آوردند و شهرهاى بزرگ پى افكندند چون افریقس بن ابرهه كه در مغرب شهرهایى چون افریقیه و صقلیه بساخت و ولایتها معین كرد و آبادیها پدید آورد و هم از رفتن شمر به مشرق و ساختن سمرقند و آن گروه حمیرى كه آنجا در تبت و چین بمانده اند و جماعتى از شاعران سلف و خلف از آن سخن گفته اند از همه اینها سخن داشتیم .

دعبل بن على خزاعى در قصیده اى كه بجواب كمیت گفته بملوك قدیم یمن كه جهان پیموده اند و فضائلى داشته اند كه معد بن عدنان نداشته تفاخر كرده و سابقاً قسمتى از گفتار او را یاد كرده ایم .

یمن بدوران قدیم و بعد پادشاهانى نیز داشت كه تبع خوانده نمیشدند تا اهل شحر و حضرموت را باطاعت آرند و فقط در این صورت سزاوار عنوان تبع بودند . كسانى كه مردم مذكور را باطاعت نیاورده بودند فقط شاه نامیده

ص: 471

میشدند و نام تبع بر ایشان اطلاق نمیشد خداوند عز و جل در قصه قریش و آن تفاخر كه به نیرو و جمعیت خویش میكردند گوید « آیا آنها بهترند یا قوم تبع ؟ » كه تبع وارد حرم شد و خانه سایه اى را براى او برانگیخت و او را بسبب تبعه اى كه داشت تبع گفتند از عبد الله بن عباس اینطور روایت كرده اند .

تبع ابو كرب در زمین سفر كرد و مملكت ها بگرفت و زبون كرد و بدوران ملوك الطوائف ، عراق را بگرفت ، در آن وقت سر طوایف جوذر پسر شاپور بود .

ابو كرب با یكى از ملوك طوایف بنام قباد روبرو شد و این آن قباد پسر فیروز ساسانى نبود ، كه قباد شكست خورد و ابو كرب ملك او را بگرفت و بر عراق و شام و حجاز و بسیارى از مشرق پادشاهى كرد تبع در این زمینه بتذكار اعمال خویش گوید :

« وقتى اسبان خویش را از ظفار برون راندیم ملك قباد را بگرفتیم و پسر اقلود به پا ایستاده در زنجیر بود ، خانه اى را كه خدا حرام كرده كتان و برد پوشانیدیم و ده ماه آنجا بماندیم و براى آن كلید معین كردیم آنگاه هفت بار به خانه طواف بردیم و بنزد مقام سجده كردیم » و هم او گوید « من تبع یمانى نباشم اگر اسبان در سیاهبوم عراق بجولان نیاید و ربیعه به زور خراج ندهد مگر اینكه موانع مرا از این كار باز دارد » قوم نزار بن معد با او حادثه ها و جنگها داشت و قوم معد بن ربیعه و مضر و ایاد و انمار بر ضد وى فراهم شدند و بنام پدر بزرگ خود نزار هم سخن شدند و خونها و انتقامها كه در میانه بود بخشیدند و جنگ بنفع آنها و ضرر تبع شد . ابو دواد ایادى در این باب گوید :

« باجى كه بر تبع نهادیم اسبان خوب و كیسه طلا بود . ابو كرب گریزان برفت كه بزدل و دروغگو بود . » و ما مبدأ نسبها را از ابراهیم علیه الصلاة و السلام ببعد تا فرزندان اسماعیل و انشعاب نسبها را تا نزار بن معد و انشعاب كسان را از نزار بن معد بن عدنان در كتاب اوسط آورده ایم . اكنون در اینجا خبر چهار پسر نزار را با افعى

ص: 472

بن افعى جرهمى یاد میكنیم و بدنبال آن بموضوع این باب كه علت بادیه نشینى عربان بدوى و دیگر اقوام ساكن كوهها و دره ها و بیابانهاست خواهیم پرداخت .

گروهى از راویان اخبار عرب گفته اند كه نزار بن معد چهار فرزند آورد ایاد كه كنیه از او گرفته بود انمار و بجیله و خثعم نیز بطوریكه گفته اند فرزند ایاد بوده اند زیرا در این قسمت كه گفتیم اختلاف است بعضى كسان نسب اینان را به یمن پیوسته اند و بعضى دیگر مانند ما دربارهء آنها گفته اند كه از فرزندان انمار بن نزار و ربیعه و مضر بوده اند وقتى مرگ نزار در رسید پسران خود را بخواند و كنیزى را نیز كه مویش سپید و سیاه بود بخواند و به ایاد گفت : « این كنیز و هر چه از مال من كه همانند آن باشد متعلق به تو است » آنگاه دست مضر را بگرفت و او را بخیمه سرخى از چرم برد و گفت « این خیمه و هر چه از مال من كه همانند آن باشد متعلق به تو است » آنگاه دست ربیعه را بگرفت و گفت « این اسب سیاه و خیمه سیاه و هر چه از مال من كه همانند آن باشد متعلق به تو است » آنگاه دست انمار را بگرفت و گفت « این كیسه و این فرش و هر چه از مال من همانند آن باشد متعلق به تو است و اگر در این تقسیم اشكالى پیدا شد پیش افعى بن افعى جرهمى بروید ، - افعى پادشاه نجران بود - تا میان شما تقسیم كند و به تقسیم وى راضى شوید » نزار اندكى ببود و بمرد . و چون كار تقسیم براى فرزندان وى مشكل شد ، بر شتران خویش نشسته سوى افعى عزیمت كردند هنوز یك روز و شب تا محل افعى و سرزمین نجران فاصله داشتند و در بیابانى بودند كه رد پاى شترى را دیدند ایاد گفت « این شتر كه در پایش را مىبینید یك چشم بوده است » انمار گفت « دمش كوتاه بوده است » ربیعه گفت « لوچ بوده است » مضر گفت « فرارى بوده است » چیزى نگذشت شتر سوارى نمودار شد كه بسرعت میامد و چون به آنها رسید گفت « این طرف یك شتر گمشده ندیدید ؟ » ایاد گفت « شتر تو یك چشم بود ؟ » گفت « یك چشم بود » اثمار گفت « شترت دم كوتاه بود ؟ » گفت « دم كوتاه بود ؟ » ربیعه گفت « شترت لوچ بود ؟ »

ص: 473

گفت « لوچ بود » مضر گفت « شترت فرارى بود ؟ » گفت « فرارى بود » سپس به آنها گفت « شتر من كجاست ؟ به من نشان بدهید » گفتند « به خدا ما از شتر تو خبر نداریم و آن را ندیده ایم » گفت « شتر مرا شما گرفته اید كه اوصاف آن را بىخطا گفتید » گفتند « ما شترت را ندیده ایم » پس بدنبال آنها رفت تا بنجران رسیدند و بدربار افعى توقف كردند و از او اجازه خواستند و چون اجازه داد و وارد شدند آن مرد از پشت در بانگ زد « اى پادشاه اینها شتر مرا گرفته اند و قسم میخورند كه آن را ندیده اند » افعى او را بخواند و گفت « چه میگویى ؟ » گفت « اى پادشاه اینها شتر مرا برده اند و شتر من پیش اینهاست » افعى به آنها گفت « چه میگویید ؟ » گفتند « در این سفر كه سوى تو میامدیم جاى پاى شترى را دیدیم و ایاد گفت « یك چشم بوده است » از ایاد پرسید از كجا دانستى كه یك چشم بوده است ؟ گفت « دیدم كه علف ها را كاملا از یك طرف چریده بود ولى طرف دیگر علف انبوه و فراوان و دست نخورده بود و گفتم یك چشم بوده است » انمار گفت « دیدم كه پشگل یك جا ریخته است و اگر دم بلند داشت با آن پخش میكرد و بدانستم كه دم كوتاه است » ربیعه گفت « دیدم اثر یكى از پاها ثابت و اثر یك پاى دیگر نا مرتب است و بدانستم كه لوچ است » مضر گفت « بدیدم كه قسمتى از زمین را چریده و از آن گذشته و علف انبوه تازه را رها كرده و به علف كمتر رسیده و چریده است و بدانستم كه فرارى است » افعى گفت « راست میگویند رد پاى شتر تو را دیده اند ، شتر پیش آنها نیست برو شترت را پیدا كن » آنگاه افعى به آنها گفت « شما كیستید ؟ » و چون نسب خویش بگفتند خوش آمد و درود گفت و پرسید « كارتان چیست » آنها نیز قصه پدر خویش را با او بگفتند افعى گفت « شما با این هوش كه مىبینم چه احتیاج به من دارید ؟ » گفتند « پدرمان چنین فرمان داده است » آنگاه بفرمود تا آنها را جا دادند و خادم دار الضیافه را بگفت تا با آنها نكو رفتار كند و حرمت بدارد و هر چه میتواند پذیرائى كند سپس یكى از غلامان خود را كه هوشیار و ادب آموخته بود گفت « مراقب باش هر چه میگویند

ص: 474

به من خبر بده » چون در بیت الضیافه فرود آمدند ناظر یك چونه عسل براى آنها آورد كه بخوردند و گفتند « عسلى از این خوشمزه تر و نكوتر و شیرین تر ندیده بودیم » ایاد گفت « راست گفتید اگر زنبور آن را در كاسه سر ستمگرى نریخته بود » غلام آن را بخاطر سپرد چون موقع غذا رسید غذا آوردند گوسفندى بریان كرده بود كه بخوردند و گفتند « بریانى پخته تر و نرمتر و چاق تر از این ندیده بودیم » انمار گفت « راست گفتید اگر شیر سگ نخورده بود » آنگاه شراب آوردند و چون بنوشیدند گفتند « شرابى پاكیزه تر و خوشگوارتر و صاف تر و خوشبوتر از این ندیده بودیم » ربیعه گفت « راست گفته اگر تاك آن بر قبرى نروئیده بود » آنگاه گفتند « كسى را مهماندوست تر و خانه آبادتر از این پادشاه ندیده ایم » مضر گفت « راست گفتید اگر پسر پدرش بود » غلام پیش افعى رفت و آنچه را گفته بودند به دو خبر داد افعى پیش مادر خود رفت و گفت « تو را به خدا قسم مىدهم بگو من كیستم و پدرم كیست ؟ » گفت « این سؤال را براى چه میكنى تو پسر افعى پادشاه بزرگ هستى » گفت : « واقعاً راست میگوئى ؟ » و چون اصرار كرد گفت « پسر من ! پدرت افعى كه منسوب به او هستى پیرى شكسته بود و بیم داشتم این ملك از خاندان ما برود ، شاهزاده جوانى پیش ما آمد و من او را بخویشتن خواندم و تو را از او آبستن شدم ، آنگاه كس پیش ناظر فرستاد و گفت « عسلى كه براى اینها فرستاده بودى چه بود و از كجا آمده بود ؟ » گفت « بما گفته بودند كندوى زنبورى در چاهى هست . كس فرستادم كه عسل آن بگیرد به من گفتند كه استخوانهاى پوسیده فراوان در جاده بود و زنبور در كاسه سر یكى از استخوانها عسل ریخته بود و عسلى آوردند كه نظیر آن ندیده بودم و چون خوب بود براى آنها فرستادم » آنگاه سفره دار خویش را بخواست و گفت « گوسفندى كه براى اینها كباب كرده بودى چه بود ؟ » گفت « من به چوپان پیغام داده بودم بهترین گوسفندى را كه دارى براى من بفرست و این گوسفندى را فرستاد و از او در این باب چیزى نپرسیده ام » كس پیش چوپان فرستاد كه قصه این گوسفند

ص: 475

را براى من بگو و او گفت « این اول بره اى بود كه امسال زاده شد و مادرش بمرد و بره بماند . سگى داشتم كه زاده بود و بره با توله سگ مانوس شد و با توله از سگ شیر مىخورد و در گله نظیر آن نبود كه براى تو فرستادم » آنگاه كس پیش شرابدار فرستاد و گفت « شرابى كه به این گروه نوشانیدى چه بود ؟ » گفت « از دانه انگورى است كه بر قبر پدرت كشته ام و در عرب مانند شراب آن نیست » افعى گفت « اینها چه جور مردمى هستند اینها جز شیطان نیستند » سپس آنها را احضار كرد و گفت « كار شما چیست ؟ حكایت خودتان را با من بگویید « ایاد گفت » پدرم كنیزى سپید و سیاه مو را با هر چه از مال وى همانند آن باشد به من داده است » گفت « پدرت گوسفندان دو رنگ بجا گذاشته است كه با چوپان آن و خادم متعلق به تو است » انمار گفت « پدرم كیسه اى را با فرش خود با هر چه از مال وى همانند آن باشد به من داده است » گفت « هر چه نقره و كشت و زمین بجا گذاشته متعلق به تو است » ربیعه گفت « پدرم اسب و خیمه اى سیاه با هر چه از مال او همانند آن باشد به من داده است » گفت « پدرت اسبان سیاه و اسلحه بجا گذاشته كه همه با بندگانى كه به كار آن میپردازند متعلق به تو است » و او را ربیعة الفرس نامیدند مضر گفت « پدرم یك خیمه سرخ چمین و هر چه از مال وى همانند آن باشد به من داده است » گفت « پدرت شتران سرخموى بجاى گذاشته كه با هر چه از مال وى همانند آن باشد متعلق به تو است » پس شتر و خیمه سرخ و طلا از مضر بشد و او را مضر الحمرا نامیدند . پسران نزار با میراث خود در مجاورت خالگان جرهمیشان به مكه بودند یك بار خشكسالى شد و گوسفندان و بیشتر شتران بمرد و اسبان بماند ربیعه با اسب بغارت میرفت و به برادران خود كمك میكرد در آن سال همه گوسفندان انمار از میان برفت آنگاه فراوانى و باران آمد و شتران جان گرفت و نیرومند شد و بچه آورد و بسیار شد و مضر به كار برادران پرداخت اتفاقاً شترچرانان شتران ایشان را آورده بودند ، شبى شام خوردند و شترچرانان را شام دادند آنگاه مضر به پا ایستاده

ص: 476

بود و شترچرانان را نصیحت میداد ، استخوانى بدست انمار بود كه بدندان گوشت از آن مىكند و در تاریكى شب كه جائى را نمیدید آن را بینداخت و استخوان در چشم مضر نشست و آن را كور كرد مضر بنالید و فریاد اى چشمم آى چشمم بر داشت برادران به دو مشغول شدند ، انمار یكى از شتران رهوار را سوار شده بدیار یمن گریخت و آن نزاعها كه بگفتیم میان برادران پدید آمد .

اینان چهار پسر نزار بودند و دیگر فرزندان نزار نسب از ایشان دارند ، بطوریكه گفتیم مضر بسبب خیمه مضر الحمراء شد و قوم مضر در سخنان منثور و منظوم خویش بدان افتخار میكنند ربیعه به جهت اسب در سوار كارى و شجاعت و جوانمردى و قدرت و غارت شهره شد و وى را ربیعه الفرس و ربیعه القشعم گفتند . سرگذشت اعقاب ایاد را گفته ایم و اختلافى را كه در فروغ نسب انمار هست با آنچه نسب شناسان درباره اعقاب وى گفته اند یاد كرده ایم .

هر یك از اینان با اعقابشان اخبار بسیار دارند كه ذكر آن بدراز میكشد و شرح آن مفصل است از ولایتهائى كه اقامت داشته اند و فروع نسبشان و تیره ها كه از آن آمده است . كسان این همه را یاد كرده اند و ما نیز شمه اى از مشروح آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و تكرار آن در این كتاب روا نیست .

اكنون مطلبى كه را در عنوان این باب آورده ایم یعنى صحرانشینى عرب و غیر عرب را از اقوام وحشى چون ترك و كرد و بجه و بربر كه بصحراها یا كوهها اقامت دارند با علت آن یاد خواهیم كرد .

كسان درباره علت صحرانشینى اختلاف دارند خیلیها بر این رفته اند كه نسل اولى كه در زمین اقامت گرفت مدتها بنا نساخت و شهرى پدید نیاورد و در سایبانها و خیمه ها بسر میبرد سپس بعضى از آنها خانه ساختن آغاز كردند و پس از آنها كسانى آمدند كه به كار ساختمان پرداختند ولى عده اى به همان رسم اول در خیمه ها و سایبانها بماندند كه در جاهاى مرفه آباد میماندند و چون خشكسال

ص: 477

میشد از آنجا میرفتند و این طایفه برسم مردم قدیم باقى ماندند جمعى دیگر گفته اند وقتى طوفان نوح على نبینا و علیه السلام كه خداوند مردم زمین را بوسیله آن هلاك كرد فرو نشست كسانى كه نجات یافته بودند بجستجوى نواحى حاصلخیز خوب پراكنده شدند كسانى نیز بطلب چراگاه بصحرا گردى پرداختند و اقوام دیگر در بعضى از نواحى كه انتخاب كرده بودند اقامت گرفتند مانند نبطیان كه در اقلیم بابل بنا ساختند و مانند فرزندان حام بن نوح علیه السلام و نمرود بن كنعان بن سنحاریب بن نمرود اول بن كوش بن حام بن نوح كه در آنجا اقامت گرفتند و این نمرود از جانب ضحاك كه همان بیوراسف بود پادشاهى بابل داشت و مانند فرزندان حام كه چنان كه در باب اخبار مصر گفته ایم در دیار مصر مقیم شدند و مانند كنعانیان كه به آبادى شام پرداختند و مانند اقوام هواره و زناته و ضریسه و مغیله و ورفجومه و نقره و كتامه و لواته و مزانه و نفوسه و نفطه و صدینه و مصموره و زناره و غماره و قالمه و وارقه و اتیته و بابه و بنى سیخون و اركنه كه از زناته است و بنى كلان و بنى مصدریان و بنى افباس و زبجن و بنى منهوسا و صنهاجه كه در دیار بربر اقامت گرفتند و مانند اقوام حبش و غیر حبش كه در جنگل معروف عافریمسون و رعوین و عورفه و یكسوم سكونت گرفته اند و بعضى دیگر در غیر جنگل سكونت گرفته و در ناحیه مغرب پیش رفته اند .

گفته ایم كه سرزمین بربر فقط فلسطین شام بود و پادشاهشان جالوت بود و این نام همه پادشاهان آنها بود تا وقتى كه داود علیه الصلاة و السلام پادشاهشان جالوت را بكشت و پس از وى پادشاهى نداشتند و در دیار مغرب تا محل معروف به - لوبیه و مراقبه پیش رفتند و آنجا پراكنده شدند و قوم زناته و مغیله و ضریسه بكوهستانهاى آن ناحیه فرود آمده بدره ها اقامت گرفتند و بسرزمین برقه ساكن شدند و قوم هواره بدیار ایاس كه طرابلس غرب یعنى سه شهر است فرود آمدند این ولایت از آن فرنك و روم بود و چون بربران بسرزمین ایشان فرود آمدند آنجا را رها

ص: 478

كرده بجزایر دریاى روم رفتند و بیشترشان در جزیره صقلیه ( سیسیل ) مقیم شدند .

بربران نیز در افریقیه و اقصاى ولایت مغرب در طول دو هزار میل پراكنده شدند و تا محل معروف به قبوسه كه دو هزار میل تا قیروان فاصله دارد پیش رفتند . رومیان و فرنگان به صلح و مسالمت با بربران بشهرها و آبادیهاى خودشان عقب نشستند و بربران سكونت كوهستان و دره ها و ریگزارها و دشتها و حاشیه صحراها را برگزیدند .

از دریاى افریقیه مرجان استخراج مىشود و این دریا به بحر ظلمات ، معروف بدریاى اقیانوس ، متصل است . جز اینها كه گفتیم اقوام دیگر بوده اند كه در نواحى زمین سكونت گرفته و در شرق و غرب شهرها ساخته اند .

عربان پنداشته اند كه زمین گردى و انتخاب اقامتگاه باقتضاى موقع با عزت مناسبتر و با گردنفرازى سازگارتر است گویند اینكه در زمین اختیار خود را داشته باشیم و هر جا میخواهیم اقامت كنیم از طریقه دیگر بهتر است بدین جهت صحرانشینى را برگزیدند .

جمعى دیگر گفته اند عربان قدیم كه خداوند ، علو طبع و همت بلند و قدر و الا و گردنفرازى و دورى از عیب و فرار از عار بایشان عنایت كرده بود درباره وضع منزل ها و مسكن ها اندیشیدند و درباره ترتیب شهرها و بناها تأمل كردند و بدیدند كه در آنجا عیب و نقص هست و اهل معرفت و تمیزشان گفتند كه زمین نیز چون تن بیمار مىشود و آفت بدان میرسد و میبایست جاها را به ترتیب شایستگى انتخاب كرد زیرا ممكن است هوا نیرومند باشد و تن ساكنان آنجا را زیان رساند و مزاج مقیمان آنجا را بگرداند . صاحبان رأى گفتند بنا و حصار مانع از جولان و گردش در زمین است كه همت را مقید كند و طبع را از مسابقه كسب شرف باز دارد و درنگ بر این حال حسنى ندارد و نیز پنداشتند كه طاق و ساختمان غذا را محدود كند و مانع گشادگى هوا شود و صحن كوچك آن مانع حركت و خاك نرمش مانع راه رفتن شود از این رو در دشت وسیع سكونت گرفتند كه در آنجا از محصوریت

ص: 479

و زیان در امان باشند كه خاك نرم نیست و هوا خوب است و و با نیست بعلاوه در این گونه جاها عقول مهذب شود و قریحه ها بواسطه تغییر جا رونق گیرد و مزاج ها سالم شود و هوش ها نیرو یابد و رنگها صاف شود و پیكرها قوى شود كه عقل و هوش با هوا و طبع فضا پرورش یابد . اقامت صحرا مایه مصونیت از مرض ها و بیماریها و ملولىها و رنجهاست بدین جهت عربان ، صحرانشینى و بیابانگردى را برگزیدند و به همین جهت همتشان از دیگران بلندتر و عقلشان نیرومندتر و تنشان سالمتر است و در حمایت پناهجوى و دفاع از اهل و بخشش و هوش از همه سبق برده اند و این همه از صفاى هوا و پاكیزگى فضاست زیرا آن تیرگیهاى غلیظ و آلودگیها كه از استحاله چیزها و از مردابها سوى تن آید و در اطراف آن چرخ زند در اعضاى تن اثر كند و همه چیزها كه بدان رسد در اعضا بماند بدین جهت آلودگى و بیمارى و مرض در مردم شهرها بسیار باشد و در تنشان فراوان پدید آید و در مو و چشمشان نمودار شود به همین جهت عرب از صحرانشینان اقوام دیگر به تغییر جا و انتقال مكان امتیاز دارد .

مسعودى گوید : به همین جهت عربان از خشونت گردان و كوه نشینان ناهنجار و اقوام دیگر كه در ارتفاعات و دشتها سكونت دارند بدور مانده اند زیرا اقوامى كه در كوهها و دره ها اقامت دارند اخلاقشان با پست و بلند اقامتگاهشان متناسب است كه در اعتدال در آنجا نیست بدین جهت اخلاق ساكنانش خشن و ناهنجار است .

هیثم بن عدى و شرقى بن قطامى و دیگر اخباریان نقل كرده اند كه یكى از خطیبان عرب بحضور كسرى رسید ، كسرى از كار عرب پرسید كه چرا صحرانشینى را برگزیده اند و او گفت « اى پادشاه آنها مالك زمینند اما زمین مالك آنها نیست و بعوض پناهندگى به دیوارها تیغ تیز و نیزه استوار را حصار و حافظ خویش كرده اند هر كه یك قطعه زمین را مالك شود چنانست كه همه زمین از اوست . به جاهاى خوب روند و از لطائف آن بهره برند » گفت « وضع فلكى ایشان چیست ؟ » گفت از زیر فرقدان و راس كهكشان تا قسمتى از مدار جدى به همین ترتیب در جهت مشرق پیش میروند » گفت

ص: 480

بادهایشان چیست ؟ » گفت « باد شبها غالباً نكباست و هنگام طلوع و غروب باد صباست » گفت « چند جور باد هست ؟ » گفت « چهار جور و چون یكى از این چهار باد از جهت اصلى منحرف وزد آن را نكبا گویند ما بین سهیل و سپیده دم باد جنوب است و جهت مقابل آن به مغرب باد شمال است و آنچه از ماوراى كعبه آید دبور است و آنچه از پیش آن آید صباست » گفت « بیشتر غذایشان چیست ؟ » گفت « گوشت و شیر و نبیذ و خرما » گفت « اخلاقشان چیست ؟ » گفت « عزت و شرف و فضیلت و مهمان نوازى و دفاع از خانواده و پناه دادن بىپناه و اداى غرامت نزدیكان و جانبازى در راه بزرگوارى كه آنها اشراف شب و شیران دره و آبادى دشت و مایه اندلس بیابانند بقناعت عادت دارند و از تذلل بیزارند و به انتقامجوئى و دورى از ننگ و حمایت خاندان شهره اند » كسرى گفت « صفاتى كه از این قوم گفتى همه بزرگى و شرف است ، حقاً باید تقاضائى كه در مورد آنها دارى برآوریم » عربان در زمین جاها برگزیده اند كه بعضى زمستانى و بعضى تابستانى است بعضیشان در فلاتها و بعضىها بدشت اقامت گرفته اند بعضى دیگر در مناطق پست و غور چون غور بیسان و غور غزه شام از دیار فلسطین و اردن اقامت گرفته اند اینان از طایفه لخم و جذامند . همه اقوام عرب آبهائى دارند كه بر سر آن فراهم میشوند و مناطق اختصاصى دارند كه بسوى آن میروند چون دهنا و سماوه و تهامه ها و نجدها و نواحى و دشت ها و دره هاى دیگر و هیچ یك از طوایف عرب را نخواهى دید كه از مكانهاى معروف و آبهاى مشهور خود چون آب صارح و آب عقیق و هباءة و امثال آن بسیار دور شوند .

كسان درباره مبدأ قبایل و تیره هاى كرد ، اختلاف كرده اند بعضى گفته اند آنها از قوم ربیعة بن نزار بن معد بن عدنانند كه از روزگار قدیم جدا شده و بسبب گردنفرازى در كوهها و دره ها اقامت گرفته و با عجمان و ایرانیان كه در آن نواحى مقیم شهرها و آبادیها بوده اند مجاور شده و از زبان خویش بگشته اند

ص: 481

و زبانشان عجمى شده است .

هر یك از طوایف كرد یك زبان خاص كردى دارند به نظر بعضى كسان قوم كرد از اعقاب مضر بن نزار و از فرزندان كرد بن مرد بن صعصعة بن هوازن هستند و از روزگار قدیم بسبب حادثه ها و خونها كه میان آنها و قوم غسان بوده است جدا شده اند به نظر بعضیها نیز آنها از ربیعه و مضر بوده اند و بجستجوى آب و چراگاه بكوهستان پناه برده و در نتیجه مجاورت اقوام دیگر از زبان عربى بگشته اند .

بعضىها نیز نسب آنها را بكنیزان سلیمان بن داود علیهما السلام پیوسته اند كه وقتى ملك وى گرفته شد شیطان معروف كه جسد نام داشت با كنیزان منافق وى در آمیخت ولى خدا كنیزان مؤمن را از آمیزش وى مصون داشت وقتى خداوند ملك سلیمان را باز داد و كنیزكانى كه از شیطان آبستن بودند بزادند سلیمان گفت آنها را سوى كوهها و دره ها برانند و عنوان كرد از اینجا آمد كه كرد بمعنى راندن است .

این بچه ها زیر نظر مادران خود بزرگ شدند و ازدواج كردند و فرزند آوردند و آغاز نسب كردان از اینجا بود .

بعضىها نیز گفته اند ضحاك چند دهان كه سابقا در این كتاب از او یاد كرده ایم و ایرانى و عرب درباره نژاد وى كه از كدام قوم است اختلاف كرده اند ، از دوش این ضحاك دو مار برآمده بود كه فقط از مغز انسانى تغذیه میكرد 99 100 ) و بسیار كس از مردم ایران را بفنا داد و جماعت بسیار بجنگ او فراهم آمدند و فریدون بكمك آنها وى را از میان برداشت و پرچمى چرمین برافراشتند كه مردم ایران آن را درفش كاویان نامیده اند فریدون ضحاك را بگرفت و چنان كه از پیش گفته ایم در كوه دنباوند در بند كرد و چنان بود كه وزیر ضحاك هر روز یك گوسفند و یك مرد میكشت و مغزشان را مخلوط میكرد و به دو مارى كه بر دوشهاى ضحاك بود میخورانید و كسانى را كه از كشته شدن خلاصى میافتند بكوهستانها میراند آنها كوهى شدند و در كوهستان ازدواج كردند و مبدأ كردها از آنجا بود و

ص: 482

كردان از نسل ایشان آمده و تیره ها شده اند آنچه درباره خبر ضحاك بگفتیم بنزد ایرانیان و مورخان كهنه و نو مورد انكار نیست .

ایرانیان درباره اخبار ضحاك با ابلیس حكایتهاى عجیب دارند كه در كتابهایشان هست . به پندار ایرانیان طهمورث كه ضمن سخن از ملوك طبقه اول ایران از او سخن داشته ایم نوح پیمبر علیه السلام است . معنى درفش بپارسى پهلوى كه زبان قدیم است پرچم و بیرق و علم است .

سابقاً بسیارى از اخبار قبایل ترك را گفته ایم . جمعى بخطا پنداشته اند كه قوم ترك از فرزندان طوج پسر فریدون بوده اند و این نادرست است زیرا فریدون ، طوج را بر تركان و سلم را بر رومیان حكومت داد . اگر تركان فرزند طوج بودند چگونه وى را حكومت ایشان داد ؟ این سخن معلوم میدارد كه تركان فرزندان طوج پسر فریدون نیستند بلكه طوج میان تركان اعقاب معروف دارد و غالب طوایف ترك از مردم تبت اند و آنها نیز از قوم حمیرند چنان كه از پیش گفته ایم كه یكى از تبعان آنان را در تبت گماشت .

آنچه درباره كردان گفتیم بنزد كسان معروفست ولى در خصوص نسب آنها صحیح اینست كه از فرزندان ربیعة بن نزار بوده اند یك طایفهء كرد بنام شوهجان كه در قلمرو ما بین كوفه و بصره بسرزمین دینور و همدان بسر میبردند میان خودشان اختلاف ندارند كه از فرزندان ربیعة بن نزار بن معد بوده اند و طایفه ماجردان كه از كنگور آذربایجانند و طایفه هلبانیه و سراة و طوایف شادنجان و لزبه و مادنجان و مزدنكان و بارسان و خالیه و جابارقیه و جاوانیه و مستكان كه در ولایت جبال بسر مىبرند و طایفه دیالمه و دیگران كه در شامند بطوریكه معروفست همگى از مضر بن نزارند طایفه یعقوبى و جورقان مسیحى نیز از این جمله اند كه در ولایت ما بین موصل و كوه جودى اقامت دارند . بعضى كردان عقیده خوارج دارند و از عثمان و على رضى الله عنهما بیزارى میجویند .

ص: 483

این شمه اى از اخبار صحرانشینان جهانست و ما از غوز و خزلج كه از طوایف تركند و در حدود غرش و بسطام و بست در مجاورت سیستان بسر مىبرند و هم از اقوام ولایت كرمان كه بسرزمین قفص و بلوج و جت اقامت دارند سخن نیاوردیم .

مسعودى گوید : در خصوص ایام و وقایع و جنگهاى عرب در كتابهاى سابق خود از حوادثى كه در جاهلیت و اسلام بوده است یاد كرده ایم چون جنگ هباءة و جنگهاى ذبیان و غطفان و آنچه ما بین عبس و دیگر عربان نزارى و یمنى بوده است و جنگ داحس و غبرا و جنگ بكر بن وائل و تغلب كه جنگ بسوس بود و جنگ كلاب و جنگ خزاز و كشته شدن شاس بن زهیر و جنگ ذو قار و جنگ شعب جبله و حوادثى كه بنى عامر و دیگران داشته اند و جنگ اوس و خزرج و حوادثى كه ما بین غسان و عك بوده است .

از پس این باب شمه اى از اخبار عربان منقرض و غیر منقرض را با پراكنده شدنشان در نواحى مختلف میاوریم و مختصرى از نظریات و دینهاى آنها را بدوران جاهلیت و عقایدى كه درباره غول هاتف و قیافه و كاهنى و فراست صدى و هام داشته اند و دیگر رسوم آنها یاد میكنیم و بالله التوفیق .

ص: 484

ذكر دیانتها و عقاید عرب بدوران جاهلیت و پراكنده شدنشان

در نواحى مختلف و خبر اصحاب فیل و عبد المطلب و مطالب دیگر مربوط به این باب

مسعودى گوید : عربان در جاهلیت فرقه ها بودند بعضى موحد بودند و بوجود آفریدگار اقرار داشتند و بعث و نشور را تصدیق میكردند و معتقد بودند كه خداوند ، فرمانبردار را ثواب میدهد و نافرمان را عقاب مىكند سابقا در همین كتاب و كتابهاى دیگرمان از كسانى كه در ایام فترت به خدا عز و جل دعوت میكرده و اقوام را به آیات وى توجه میداده اند چون قس بن ساعدهء ایادى و رئاب شنى و بحیراى راهب كه این دو تن از عبد القیس بوده اند سخن داشته ایم .

بعضى عربان بوجود آفریدگار معترف بودند و حدوث عالم را مسلم میشمردند و بعث و معاد را قبول داشتند ولى منكر پیمبران بودند و به پرستش بتان قیام میكردند و همین گروهند كه خدا عز و جل بحكایت گفتارشان فرمود « ما بتان را فقط به این منظور میپرستیم كه ما را به خدا تقرب دهند » همین گروه بودند كه به زیارت بتان میرفتند و براى آن قربانى میكردند و مراسم خاص بجا میاوردند و براى آن حلال و حرام میكردند .

بعضى دیگر بآفریدگار معترف بودند اما پیمبران را و معاد را منكر بودند و بگفتار دهریان تمایل داشتند همینانند كه خداوند از كفرشان خبر داده و فرموده « گویند جز زندگى این دنیاى ما هیچ نیست كه بمیریم و زندگى كنیم و جز زمانه

ص: 485

هلاكمان نكند » و خداى تعالى سخنشان را با این گفتار رد فرمود كه « در این باب علمى ندارند و جز گمان نكنند » بعضى از آنها نیز به یهودیگرى و مسیحیگرى متمایل شده بودند بعضى نیز بر رسوم جاهلیت و بدویگرى بودند . یك دسته از عربان نیز فرشتگان را میپرستیدند و پنداشتند كه فرشتگان دختران خدایند و آنها را میپرستند تا پیش خدا و شفاعتشان كند همین ها بودند كه خدا عز و جل با این گفتار از آنها خبر داده كه فرماید « براى خدا دختران انگارند ، و او منزه است ، و براى خودشان هر چه هوس دارند » و این گفتار او تعالى « مرا از لات و عزى و منات سومین دیگر خبر دهید آیا پسر خاص شماست و دختر خاص خداست كه این خود قسمتى ظالمانه است » از جمله كسانى كه بتوحید و معاد معترف بود و از تقلید بر كنار بود عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بود وى چاه زمزم را كه پر شده بود حفر كرد و این در ایام پادشاهى خسرو قباد بود و از آنجا دو آهوى طلاى در و گوهرنشان و زیورهاى دیگر و هفت شمشیر قلعى و پنج زره فراخ بر آورد و از شمشیرها درى براى كعبه بریخت و یكى از دو آهو را ورق طلا كرد و زینت در كرد و دیگرى را در كعبه نهاد . عبد المطلب اول كس بود كه غذا و آب دادن حاجیان را معمول كرد و اول كس بود كه آب شیرین به آنها نوشانید و در كعبه را مطلا كرد . عبد المطلب نذر كرده بود كه اگر خدا عز و جل ده پسر به او داد یكى را براى خداى تعالى قربان كند و چون خداوند ده پسر به دو داد میبایست محبوبتر از همه را كه عبد الله پدر پیمبر صلى الله علیه و سلم بود قربان كند و بوسیله تیر قرعه زد و صد شتر بفداى او داد كه حكایتى دراز دارد .

وقتى ابرهه با حبشیان بیامد و به نشانه هاى حرم رسید در محل معروف به جنب المخصب فرود آمد عبد المطلب بن هاشم را پیش او بردند و گفتند كه پیشواى مكه است . ابرهه او را احترام كرد و مهابت نور پیمبر صلى الله علیه و سلم كه در پیشانى او نمودار بود ابرهه را گرفت و به دو گفت « اى عبد المطلب چیزى از من بخواه » و او فقط شتران خویش را از او خواست . ابرهه بگفت تا شترانش را باز دادند آنگاه

ص: 486

به او گفت « به من نمیگوئى كه باز گردم ؟ » عبد المطلب گفت « من پروردگار این شترانم خانه نیز پروردگارى دارد كه آن را حفظ خواهد كرد » آنگاه عبد المطلب بسوى مكه بازگذشت و میگفت :

« اى مردم مكه پادشاهى سوى شما آمد با فیلها كه دندان آن كف آلود است این نجاشى است كه دسته هاى او به راه افتاده اند و با شیرها كه خودهاى آن میدرخشد قصد كعبه دارد . خدا مانع او خواهد شد چنان كه تبع را كه بخصومت آمده بود مانع شد . » عبد المطلب بفرمود تا قرشیان بفرار از مزاحمت حبشیان به دل دره ها و سر كوهها روند و به شتران نعل آویخت و در حرم رها كرد . میگفت :

« پروردگارا بنده از خانه خویش دفاع مىكند تو نیز از خانه خود دفاع كن كه صلیب آنها و نیرویشان به نیروى تو غالب نشود . » خداوند پرندگان ابابیل را كه مانند زنبور درشت بود بفرستاد كه سنگهائى از سجیل ، یعنى گل آمیخته به سنگ كه از دریا بود ، به آنها زدند ، هر پرنده سه سنگ داشت و خدا عز و جل هلاكشان كرد . خبر ابو رغال را كه حبشیان را راهنمائى میكرد و در راه بمرد در قسمتهاى گذشته این كتاب آورده ایم . آنگاه حبشیان از نفیل بن حبیب خثعمى راه بازگشت را میپرسیدند . نفیل گفتار و سؤال حبشیان را میشنید اما از بلیه اى كه براى آنها رخ داده بود متوحش شده بود و بامید نجات از گروه آنها كه سرگردان شده بودند جدا شد و شعرى به این مضمون گفت « اى ردینا شتران خود را بازگردان كه صبحدم چشم ما بدیدار شما روشن است اگر آنچه را ما نزدیك جنب الخصب دیدیم ، دیده بودى ! و هرگز نه بینى ! وقتى پرندگان را دیدم كه ریك سنگى سوى ما میانداختند خدا را ستایش گفتم . همه قوم از نفیل میپرسیدند ، مثل اینكه من بحبشیان بدهى داشتم » و ما قصه هلاكت سالارشان را در قسمتهاى گذشته این كتاب گفته ایم . و چون خدا عز و جل آنها را از كعبه باز گردانید

ص: 487

عبد المطلب شعرى بدین مضمون گفت :

« اى كسى كه دعا میكنى نداى تو را شنیدم كه من از شنیدن نداى شما كر نیستم این خانه پروردگارى دارد كه از آن دفاع مىكند و هر كه براى آن بدى خواهد ریشه كن مىشود تبع با سپاه حمیر و طایفه آل قدم قصد آن كرد ولى بازگشت و رگهاى او زخمى بود كه نفسش را گرفته بود . هنگامى كه سپاه اشرم هلاك میشد گفتم این اشرم در مورد خانه دچار غفلت است ما از روزگار سلف از دوران ابراهیم كسان خدا بوده ایم ما ثمود را و پیش از آن عاد ذات الارم را بقدرت هلاك كردیم ما خدا را میپرستیم و رعایت خویشاوند و وفاى عهد شیوهء ماست و پیوسته خداوند در میان ما حجتى داشته كه بوسیله آن بلیات را از ما دفع میكرده است . » مسعودى گوید : گروهى از آنها كه در بعضى مذاهب غلو كرده و از حدود مقتضیات عقل و حقایق محسوس برون شده اند به این شعر و گفته عبد المطلب كه از روزگار قدیم حجتى داشته اند استدلال كرده و شعر عباس بن عبد المطلب را كه در مدح پیمبر صلى الله علیه و سلم گفته مؤید آن گرفته اند شعر عباس را قریم بن اوس بن حارثة بن لام طائى نقل كرده وى بسوى پیمبر صلى الله علیه و سلم مهاجرت كرده بود و هنگام بازگشت از تبوك بنزد او رسید و اسلام پذیرفت گوید شنیدم كه عباس بن عبد المطلب مىگفت « اى پیمبر خدا من میخواهم مدح تو گویم » پیمبر صلى - الله علیه و سلم فرمود « عموى من ! بگو كه خدا دهانت را نشكند » و عباس شعرى بدین مضمون خواند :

« پیش از این در سایه ها و در جائى كه برگ مىجنبد خوش كرده بودى آنگاه به این دیار فرود آمدى كه نه بشر بودى و نه مضغه و نه علق بلكه حجتى بودى كه بكشتى نشستى اما نسر و خاندان وى غرق شدند از صلبى و رحمى انتقال میافتى و چون عالمى میگذشت طبقه دیگر نمودار میشد و چون تولد یافتى زمین منور شد و از نور توافق روشنى گرفت و ما در این روشنى و نور و راه هدایت پیش میرویم . »

ص: 488

گویند و این خبر را اهل سیرت و اخبار و مغازى آورده و این مدح را از گفتار عباس نقل كرده اند كه پیمبر صلى الله علیه و سلم از آن خرسند گشت و گروهى از افراطیان این دو شعر عبد المطلب و شعر عباس را دلیل مدعاى خود گرفته و از آن مطالب نادرست استنباط كرده اند كه مخالف بدیهیات عقل و تحقیق است و جمعى از مصنفان و معاریف فرقه محمدیه و علبانیه و دیگر فرقه هاى افراطى آن را یاد كرده اند از آن جمله اسحاق بن محمد نخعى معروف به احمر است كه در كتاب صراط این مطالب را گفته و فیاض بن على بن محمد فیاض در كتاب قسطاس كه رد كتاب صراط است از او نقل كرده و نهكینى نیز در ردى كه بر كتاب صراط آورده از این مطالب یاد كرده است اینان از فرقه محمدیه بوده اند كه كتاب صراط را رد كرده اند و احمر پیرو مذهب علبانیه بوده است و ما از فرقه محمدیه و علبانیه و مغیریه و قدریه و دیگر فرقه هاى افراطى و اهل تفویض و مذاهب وسط سخن آورده و رد مذهب ایشان را با مذهب كسانى كه به تناسخ یعنى انتقال ارواح در حیوانات مختلف معتقدند از مدعیان اسلام و غیر آنها از یونانیان و هندوان و ثنویان و مجوس و یهود و نصارى بتفصیل گفته ایم و گفتار ابن حائط و ابن یاقوس و جعفر قاضى را با همه كسانى كه از متقدم و متاخر تا وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو پدید آمده اند و فرعى بر اصول سلف افزوده یا شبهه اى بتأیید مذهب سابق آورده اند چون حسین بن منصور معروف به حلاج و اصحاب ابو یعقوب مزایلى و اصحاب سوق و كسانى كه پس از ایشان بوده و از مبادیشان جدائى گرفته اند چون ابو جعفر محمد بن على شلمغانى معروف به ابن ابى الغرائر و دیگران كه به راه ایشان رفته اند همه را نقل كرده و فرق میان آنها و دیگر معتقدان دوره را كه منتظر ظهورند و صاحبان دلیل شب و روز را كه منكر عقیده تناسخ و انتقال ارواح در اجسام حیوانىاند و این كار را از خداى قدیم عز و جل محال دانند و انجام آن را جایز نشمارند همه اینها را یاد كرده ایم . اكنون بموضوع خویش یعنى گفتگوى عبد المطلب كه بتناسب سخن از آن دور شدیم باز میگردیم .

ص: 489

كسان درباره عبد المطلب اختلاف كرده اند بعضىها گفته اند كه او مؤمن و موحد بود و نه او نه هیچیك از پدران پیمبر صلى الله علیه و سلم هرگز به خدا عز و جل شریك نیاورده بودند و پیمبر در اصلاب پاك انتقال یافت و هم او خبر داده بود كه از نكاح زاده نه از زنا . بعضى دیگر گفته اند عبد المطلب و دیگر پدران پیمبر صلى الله علیه و سلم همه مشرك بوده اند مگر كسانى كه مؤمن بود نشان معلوم شده باشد و این قضیه ما بین امامیه و معتزله و خوارج و مرجئه و دیگر فرقه هاى طرفدار نص یا انتخاب خلیفه مورد اختلاف است . موضوع این كتاب دلائل فرقه ها نیست تا دلائل هر فرقه را نقل كنیم . گفتار هر یك از این فرقه ها را با دلایلى كه بتایید آن آورده اند در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » و كتاب « الاستبصار » و « وصف اقاویل الناس فى الامامه » و هم در كتاب « الصفوه » آورده ایم .

عبد المطلب فرزندان خود را برعایت خویشاوند و اطعام طعام سفارش میكرد و بانجام اعمال كسانى كه معتقد معاد و بعث و نشورند تشویق میكرد وى سقایت و رفادت خانه را به پسرش عبد مناف كه همان ابو طالب است واگذاشت و سفارش پیمبر صلى الله علیه و سلم را به او كرد .

درباره اسم ابو طالب اختلاف است بعضىها گفته اند نام وى چنان كه ما نیز گفتیم عبد مناف بود بعضى دیگر گفته اند ابو طالب نام وى بود زیرا على ابن ابى طالب رضى الله عنه ذیل نامه پیمبر صلى الله علیه و سلم كه براى یهودان خیبر به املاى پیمبر صلى الله علیه و سلم بقلم آورده بود چنین رقم زد « و این را على بن ابى طالب نوشت » و الف را از سر ابن بینداخت . اگر ابو طالب نام نبود و كنیه بود میبایست الف را آورده باشد . عبد المطلب سفارش پیمبر صلى الله علیه و سلم را كه به ابو طالب كرد ضمن شعرى آورده و گفته بود « و من به كسى كه او را طالب لقب داده ام درباره پسر كسى كه برفت و باز نخواهد گشت سفارش كرده ام » و چنان بود بیشتر عربان از اقوام باقى و منقرض بوجود صانع معترف

ص: 490

بودند و وجود آفریدگار را مسلم میداشتند .

در ایام پادشاهى نمرود بن كوش بن حام بن نوح باد سختى وزید كه قصر نمرود را در بابل عراق ویران كرد و مردم شب كه بخفتند زبان سریانى داشتند و صبحگاه هفتاد و دو زبان جدا داشتند و از همانوقت این محل را بابل نامیدند . از جمله فرزندان سام بن نوح نوزده زبان و فرزندان حام بن نوح شش زبان و فرزندان یافث بن نوح سى و هفت زبان داشتند چنان كه در صدر كتاب اشاره كرده ایم كسانى كه زبان عربى داشتند یعرب و جرهم و عاد و عبیل و جدیس و ثمود و عملاق و طسم و و بار و عبد ضخم بودند یعرب كه پسر قحطان بن عابر بن شالخ بن ارفحشذ بن سام بن نوح بود با همراهان خود از فرزند و غیره به راه افتاد و همى گفت « من پسر قحطان بزرگ والایم اى قوم در دسته جلو حركت كنید من زبان آسان را آغاز كرده ام كه گفتار آن روشن است و مشكل نیست از راست خورشید به ملایمت بروید » و چنان كه قبلا در این كتاب گفته ایم در ناحیه راست فرود آمد .

پس از او عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان خود راه افتاد و در احقاف ما بین عمان و حضر موت یمن جاگرفت ، اینان در زمین پراكنده شدند و مردم بسیار از ایشان پدید آمد از جمله جیرون بن سعد بن عاد به محل دمشق مقام گرفت و آن شهر را پدید آورد و ستونهاى سنگ سپید و مرمر بیاورد و بناى شهر را استوار كرد و آن را ارم ذات العمار نامید .

درباره ارم ذات العمار از كعب الأحبار جز این نیز نقل كرده اند هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو این محل در دمشق بجاست و یكى از بازارهاى شهر است كه نزدیك مسجد جامع است و بنام جیرون معروف است جیرون بنایى بزرگ است و قصر این پادشاه بوده است و درهاى مسین عجیب دارد ، بعضى به همان حال كه بوده هست و بعضى دیگر جزو مسجد جامع است . خبر هود پیمبر خدا را سابقاً گفته ایم .

ص: 491

پس از عاد بن عوص ، ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان خود راه افتاد . اینان در حجر تا فرع فرود آمدند و ما ذكر ایشان و خبر پیمبرشان صالح علیه السلام را و اینكه محلشان در حدود وادى القرى ما بین شام و حجاز بوده است سابقاً در همین كتاب آورده ایم .

بعد از ثمود جدیس بن عابر بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان خود راهى شد سابقاً گفته ایم كه اینان در یمامه فرود آمدند . پس از جدیس ، عملاق بن لاوذ بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان خود به راه افتاد و میگفت « وقتى مردم را به حال پراكندگى دیدم و آن كس از ما كه زبان اول را داشت راهى شد ، من نیز با شتاب با چهار پایانى كه مدتها آرام مانده بودند آهسته به طرف راست خورشید به راه افتادم » اینان به اطراف حرم و تهامه ها فرود آمدند بعضى از آنها نیز بدیار مصر و مغرب رهسپار شدند گویند بعضى فرعونان مصر از اینان بوده اند و ما گفتار كسانى را كه نسب عمالیق و بعضى اقوام معین دیگر را به عیص بن اسحاق بن ابراهیم خلیل رسانیده و به ترتیبى كه گفته ایم پنداشته اند آنها از فرزندان عیص بوده اند در همین كتاب آورده ایم .

عمالیق ملوك بسیار داشته اند كه در بعضى نواحى شام و غیره بوده اند و ما اخبار آنها را با ذكر ممالكشان و جنگهایشان در كتاب « اخبار الزمان » آورده ایم .

در قسمتهاى گذشته این كتاب قصه یوشع بن نوح را در ولایت ایله یا سمیدع بن هوبر كه پادشاه عمالیق بود آورده ایم . باقیمانده عمالیق به ملوك روم پیوستند و رومیان آنها را در مشرق و مغرب شام و جزیره و دربندهاى شام كه ما بین روم و ایران بود پادشاهى دادند .

یكى از عمالیق كه پادشاهى از رومیان داشته بود اذینة بن سمیدع بود كه اعشى در شعرى به این مضمون از او یاد كرده است :

ص: 492

« زمانه اذینه را از ملك برداشت و ذو یزن را از ملك خود برون كرد . » پس از او حسان بن اذینة بن طرب بن حسان از عمالیق پادشاهى یافت گویند او بود كه بنام مادر خود زباء معروف بود آنگاه عمرو بن طرب پادشاهى یافت ، گویند كسى كه بنام زباء معروف بود او بود ، میان او و جذیمه ابرش اسدى ابو مالك جنگهاى بسیار بود و جذیمه او را بكشت چنان كه یاد كرده ایم و هم كشته شدن جذیمه را بوسیله زباء گفته ایم آنگاه طسم بن لاوذ بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان خویش از پس عملاق بن لاوذ به راه افتاد و اینان در بحرین فرود آمدند .

همه اینها كه گفتیم صحرانشین بودند و به ترتیبى كه گفتیم در زمین پراكنده شدند آنگاه قوم جدیس بسیار شدند و اسود بن غفار را پادشاه خویش كردند طسم نیز فراوان شدند و عملوق بن جدیس را پادشاه خود كردند عبید بن شریه جرهمى هنگامى كه بنزد معاویه آمده بود براى او نقل كرد كه طسم بن لاوذ بن ارم بن سام بن نوح و جدیس بن عابر بن سام بن نوح عربان اصیل بوده اند و همگى در یمامه اقامت داشته اند كه در آن موقع نام آن جو بوده است .

قوم طسم پادشاهى بنام عملوق داشت كه ستمگر و جبار بود و هیچ چیز او را از هوسش باز نمیداشت و در كار دشمنى و تعدى و مغلوب كردن جدیس مصر بود مدتى بدینسان سر كردند و مردمى نالایق بودند و قدر نعمت ندانستند و رعایت حرمت نكردند دیارشان از همه جا بهتر و پر بركت تر بود و اقسام درخت و تاك داشت و باغها پیوسته بود و قصرهاى برگزیده داشت بدینسان بود تا زنى از جدیس بنام هزیله دختر مازن با شوهرش كه از او جدا شده بود و عاشق نام داشت و میخواست فرزندش را از او بگیرد و نداده بود بیامدند و قضیه پیش عملوق شاه آوردند كه ما بین ایشان حكم كند زن گفت « اى پادشاه این را كه نه ماه بار كشیده ام و به زحمت زائیده ام و دو سال شیر داده ام و از آن سودى نبرده ام اكنون كه رشد كرده و بكمال رسیده میخواهد به زور بگیرد و به عنف از من جدا كند و مرا از او بى

ص: 493

نصیب كند » شوهرش گفت « مهر را تمام گرفته و من از او جز این فرزند بى ثمر بهره اى نداشته ام اكنون هر چه میخواهى بكن » شاه بفرمود تا پسر را از او بگیرند و بصف غلامان شاه برند و هزیله در این باب گفت « پیش این برادر طسمى رفتیم كه میان ما حكم كند و درباره هزیله حكمى ظالمانه داد بجان خودم حكمى داد كه نه پرهیزكارانه بود و نه از روى فهم و شعور داورى بود من پشیمان شدم و هیچ حركتى نتوانستم كرد . شوهرم نیز حیرت زده و پشیمان شد . » وقتى سخن هزیله به گوش شاه رسید خشمگین شد و بفرمود تا هر یك از زنان جدیس را كه شوهر میكنند نباید پیش شوهرش ببرند تا بنزد شاه آرند و پیش از شوهرش با او همخوابه شود . مردم جدیس از این رسم ذلتى طولانى تحمل كردند وضع چنین بود تا عفیره و بقولى شموس دختر غفار جدیسى و خواهر اسود بن غفار را به شوهر دادند و چون شب عروسى رسید او را پیش عملوق شاه بردند كه بر طبق عادت با او همبستر شود زنان همراه وى آواز میخواندند و میگفتند :

« از عملوق شروع كن برخیز و سوار شو و صبحگاه را با چیزى عجیب آغاز كن كه پس از شما هیچ دوشیزه اى راه فرار ندارد . » چون عفیره بنزد عملوق رفت دوشیزگى او را ببرد و رهایش كرد . عفیره همچنان خون آلود دامن پیراهن از پیش و پس دریده سوى كسان خود رفت و همى گفت : « هیچكس زبون تر از جدیس نیست آیا با عروس اینطور رفتار میكنند ! » وى از رفتن پیش شوهر خوددارى كرد و به تحریك قوم خود جدیس بر ضد طسم شعرى به این مضمون گفت :

« آیا این رفتار كه با دختران شما میكنند شایسته است ! شما مردانى هستید كه شمارتان بتعداد ریگهاست آیا شایسته است كه دخترانتان

ص: 494

صبحگاه زفاف خون آلوده راه بروند اگر با وجود این خشمگین نمىشوید زن باشید و از سرمه پرهیز نكنید عطر عروس بزنید كه شما را براى جامه عروسى و غسل ساخته اند . زشت باد آنكه دفاع نمیكند و گردنفراز مانند مرد میان ما راه میرود ! اگر ما مرد بودیم و شما زن بودید به این زبونى تن نمیدادیم . اى قوم مردانه بمیرید و بر ضد دشمن جنگى برافروزید كه آتش آن پرمایه باشد از جنگ بیم نداشته باشید كه در جنگ ، مردم اهمال كننده و زبون نابود میشوند و مردم لایق و اصیل سالم مىمانند . » چون مردم جدیس این سخن و سخنان دیگر او را بشنیدند از سرگذشت وى خشمگین شدند و فراهم آمدند ، اسود بن غفار كه پیشواى قوم بود و اطاعتش میكردند بپاخاست و گفت :

« اى مردم جدیس دعوت مرا بپذیرید و فرمان مرا اطاعت كنید كه عزت روزگاران و محو ذلت در اینست » گفتند « چه میخواهى بگویى ؟ » گفت « میدانید كه اینها یعنى مردم طسم نیرومندتر از شما نیستند ولى پادشاهى این مرد طسمى بر شما و آنها ما را باطاعت او وادار كرده و اگر این نبود نسبت بما برترى نداشتند و اگر از اطاعت او دریغ كنیم یك نیمه پادشاهى از آن ما خواهد بود » گفتند « سخنت را پذیرفتیم ولى این قوم همگنان ما هستند و بشمار و سلاح از ما فزونند ، بیم داریم اگر بر ما غلبه یافتند ما را نبخشند » گفت « به خدا اى مردم جدیس اگر فرمان مرا نبرید و دعوتم را نپذیرید روى شمشیر تكیه میكنم و خودم را میكشم » گفتند « هر آنچه اراده كنى ما نیز اطاعت میكنیم » گفت « من براى عملوق و كسان او از قوم طسم غذائى آماده میكنم و آنها را دعوت میكنم و چون در لباسهاى خوب و زیور و موزه بیامدند با شمشیر به آنها حمله میكنیم من شاه را میكشم و هر یك از شما یكى از آنها را بكشید » گفتند « هر چه بنظرت میرسد بكن » رأى آنها بر این متفق شد ولى عفیر به برادرش اسود گفت « چنین

ص: 495

مكن كه خیانت مایه ذلت و ننگ است بلكه با این قوم در سرزمینشان دست و پنجه نرم كنید كه یا فیروز شوید یا مردانه بمیرید » گفت « نه باید با آنها حیله كنیم تا بهتر به آنها دست یابیم و كاملتر انتقام بگیریم » و عفیر اشعارى در این باب گفت كه در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم آنگاه اسود غذاى فراوان آماده كرد و قوم خود را بگفت تا شمشیرها را از غلاف در آورده در جائى كه غذا را آماده كرده بودند زیر ریگها كردند و به آنها گفت وقتى قوم با زیورشان دامن كشان بیایند شمشیرهاى خویش را بگیرید و پیش از آنكه به نشینند به آنها حمله كنید و از بزرگان قوم آغاز كنید كه وقتى آنها را بكشتید فرومایگان چندان مهم نیستند و از آنها رفتار ناخوشایندى نخواهید دید » گفتند « چنان كنیم كه میگوئى » آنگاه اسود ، عملوق طسمى را با بزرگان طسم كه در یمامه با وى بودند بخواند آنها نیز دعوت اسود را آسان پذیرفتند و چون به محل دعوت رسیدند مردم جدیس بر - جستند و شمشیرها را از زیر ریگ برآوردند و به عملوق و همراهانش حمله بردند و همگى را بكشتند و تا آخر هلاك كردند و بدیار آنها رفتند و آنجا را غارت كردند اسود بن غفار در این زمینه اشعارى به رثاى طسم و تذكار ظلمشان بگفت كه نقل آن مایه تطویل این كتاب مىشود و در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

گوید : یكى از طسم بنام رباح بن مرهء طسمى بگریخت و بنزد حسان بن تبع حمیرى پادشاه وقت رفت و از او كمك خواست وى یك شاخه خرماى تر - برداشت و گل تر بدور آن گرفت و آن را همراه برد سگى نیز همراه داشت وقتى بنزد حسان رسید دست سگ را بشكست و گل را از شاخ خرما بكند كه سبز بیرون آمد و پیش حسان رفت و از او پناه خواست و آنچه را از جدیس بر قوم وى رفته بود با او بگفت شاه گفت « خدا پدرت را آمرزد ! از كجائى ؟ » گفت « گزندت مباد از سرزمینى نزدیك آمده ام از پیش قومى كه ستمى دیده اند كه هیچكس مانند آن

ص: 496

ندیده است من رباح بن مره طسمى هستم قوم جدیس ما را دعوت كردند و ما با لباسهاى خوب و زیور بدعوتشان رفتیم . بنزدیك كاسه ها سلاح براى ما آماده كرده بودند و هنوز لب به غذا نزده بودیم كه ما را جثه هاى بیجان كردند بدون اینكه خونخواهى یا سابقه انتقامى در میانه باشد پس ، گزندت مباد ، به این قوم كه رعایت خویشاوندى ما نكرده و خون ما را ریخته اند حمله كن » حسان شاه به دو گفت « آیا این شاخ خرما و این سگ از آنجا با تو همراه شده است ؟ » گفت « آرى . » گفت « اگر راست بگویى از سرزمینى نزدیك آمده اى » و وعده یارى به او داد . آنگاه در قوم حمیر بانگ زد كه آماده حركت شوند و رفتارى را كه با قوم طسم شده بود به آنها خبر داد گفتند « گزندت مباد چه كسى این كار را كرده است ؟ » گفت « بندگان آنها » گفتند « ما در این میانه كارى نداریم آنها برادران ما هستند و بعضى از برادران خود را بر ضد بعض دیگر یارى نمیكنیم اى پادشاه آنها بندگان تواند ، به حال خودشان واگذار » حسان گفت « این درست نیست به من بگویید اگر این حادثه براى شما رخ داده بود آیا شایسته بود كه پادشاه شما خونهایتان را بهدر دهد ؟ ما در مقام حكومت كارى نداریم جز اینكه قصاص كسان را از یك دیگر بگیریم » آنگاه سواران قوم بپاخاستند و گفتند « گزندت مباد فرمان فرمان تست هر چه خواهى بما فرمان بده » و بفرمود تا حركت كنند و برفتند ، رباح بن مره نیز همراه آنها بود وقتى بسه منزلى یمامه رسیدند رباح بن مره به حسان شاه گفت « گزندت مباد من خواهرى دارم كه شوهر از جدیس دارد و هیچكس در زمین دوربین تر از او نیست كه او سوار را از سه شب راه مىبیند و بیم دارم كه قوم را از آمدن تو خبردار كند . بهر یك از یاران خود فرمان میدهى درختى از زمین بكند و آن را جلو خود گیرد و راه رود « حسان چنین فرمان داد ، آنها نیز عمل كردند و به راه افتادند نام خواهر رباح یمامه دختر مرده بود . وى از بالاى خانه خود نگاه كرد و گفت « اى قوم جدیس درختان سوى شما میاید » گفتند « چطور ؟ » گفت

ص: 497

« درختانى مىبینم كه پیش میاید و پشت آن چیزى هست مردى را از پشت درختى مىبینم كه استخوان كتى را گاز مىزند و پاپوشى را میدوزد » قوم سخن او را باور نداشتند ولى كار همچنان بود كه او گفته بود و از آمادگى براى جنگ غافل شدند یمامه در همین زمینه به تحذیر جدیس شعرى بدین مضمون گوید :

« درختانى مىبینم كه پشت آن انسان است . چگونه درخت و انسان با هم میشوند ؟

همگیتان در مقابل صف اول آنها آماده شوید و بدانید كه این مایه فیروزى شماست » شاه حسان با حمیر بیامد و چون بیك منزلى جو رسید سپاه خود را مرتب كرد و صبحگاهان بر آنها تاخت و مردم جدیس را قتل عام كرد و به هلاكت رسانید و زنان و كودكانشان را اسیر كرد . اسود بن غفار پادشاه جدیس بگریخت تا بسرزمین طى رسید و بدون اینكه وى را بشناسند از پادشاه و غیر پادشاه پناهش دادند گویند اكنون بازماندگان وى در قبیله طى معروفند .

وقتى حسان از كار جدیس فراغت یافت یمامه دختر مره را كه زنى كبود چشم بود احضار كرد و بگفت تا دیدگان وى را برون آوردند و رگهاى سیاه در آن بود و چون در این باره از او سؤال كردند گفت « من از سنگ سیاهى كه آن را اثمد گویند به چشم میكشیدم و در چشمم نفوذ كرده است » وى اول كس بود كه از این سنگ به چشم میكشید بعد از آن اثمد كه همان سنگ سرمه است معمول شد شاه بگفت تا یمامه را بر دروازه جو بر دار كردند و بگفت تا جو را یمامه بنامند و تاكنون همین نام دارد .

مسعودى گوید : آنگاه پس از طسم بن لاوذ ، و بار بن امیم بن لاوذ بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان از قوم خود راهى شد و بسرزمین و بار در محل معروف به رمل عالج فرود آمدند و چون در زمین ستمگرى كردند عذاب خدا به آنها رسید و هلاك شدند و ما در كتابهائى كه پیش از این كتاب بوده است فصلى

ص: 498

درباره پندار اخباریان عرب كه خلاف عقل و عادت است آورده ایم كه پنداشته اند وقتى خدا عز و جل این قوم بزرگ موسوم به و بار را طسم و جدیس و عملاق و عاد و ثمود و داسم هلاك كرد ( دیار داسم بسرزمین سماوه بوده و با باد سیاه داغ هلاك شدند و قوم داسم در جولان و جازر از ناحیه نوى از ولایت حوران و بثینه ما بین دمشق و طبریه شام بودند ) جن در دیار و بار اقامت گرفت و آنجا را از رفت و آمد آدمیان قرق كرد و از همه دیار خدا عز و جل آبادتر و پر درخت تر و خوش میوه تر بود كه انگور و نخل و موز داشت اگر كسى باشتباه یا عمد به آنجا نزدیك میشد جنیان خاك به صورتش میپاشیدند و ریگهاى نرم بر او میریختند و اطراف وى طوفان پدید میآوردند و اگر میخواست برگردد او را دیوانه و آواره بیابان میكردند و احیاناً میكشتند بیشتر اهل عقول وجود این محل را باطل شمارند و چون به این گروه گویند سمت آن را بما بگویید و حد آن را اطلاع دهید پندارند كه هر كه اراده آن كند در دلش انصراف افتد گوئى آنها چون بنى اسرائیلند كه در بیابان همراه موسى بودند و خدایشان از خروج مانع بود و راهى براى آنها ننهاد تا منظور خدا انجام شد و حكم وى بسر رسید شاعر این گروه در این زمینه شعرى دارد كه گفتارشان را درباره سرزمین مجهولى كه اشاره كردیم ضمن آن آورده است . گوید :

« گروهى كه از فرومایگى به محل خود راه نمیبرند خواسته اند به جاى و بار رهبرى شوند » و نظیر این سخن بسیار دارند .

عربان از سلف و خلف در جاهلیت و اسلام از سرزمین و بار چنان سخن كرده اند كه از وادى القرى و صمان و دهنا و ریگزار یبرین و دیگر سرزمین ها كه آنجا فرود آمده و بطلب آب و علف خیمه زده اند سخن میكنند ولى پنداشته اند كه اكنون در این سرزمین جز جن و شتران وحشى كه شتران نر جن در نسل آن دخالت داشته كسى نیست بنابر این شتران وحشى از نسل شتران جن است و شتران

ص: 499

عبدى و عسجدى و عمانى از نسل شتران وحشى است ابو هریم در این باب گوید :

« گوئى من بر شتر وحشى یا شتر مرغى سوارم كه نسب از پرنده دارد و شتر مرغ نر است . » و اشعار در این زمینه بسیار است .

اگر بخواهیم اخبار عرب را درباره آنچه از اسلاف خویش نقل میكنند در باره چیزهاى ممكن و چیزهائى كه از حد وجود و امكان برونست شرح دهیم از حد اختصار برون خواهیم شد و این مطالب را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

پس از و بار بن امیم ، عبد ضخم بن ارم بن نوح با فرزندان و همراهان خود به راه افتاد كه در طائف فرود آمدند و آنجا از حوادث دهر هلاك شدند و انقراض یافتند و شعرا از ایشان یاد كرده اند .

گویند اینان اول كس بودند كه خط عربى نوشتند و حروف معجم یعنى ب ، ت ، ث ، را كه بیست و نه حرف است پدید آوردند جز این نیز گفته اند به ترتیب اختلافى كه درباره آغاز خط هست پس از عبد ضخم بن ارم ، جرهم بن قحطان با فرزندان و همراهان خود به راه افتادند و در ولایتها بگشتند تا به مكه رسیدند و فرود آمدند امیم بن لاوذ بن ارم بن نیز از پس جرهم بن قحطان به راه افتاد و بسرزمین فارس فرود آمد ، بنابر این پارسیان چنان كه سابقاً در این كتاب درباره خلاف در نژاد ایرانیان گفته ایم فرزندان كیومرث بن امیم بن لاوذ بن سام بن نوحند یكى از متقدمان اهل حكمت از شاعران ایرانى دوران اسلام در این باب گوید : « پدر ما پیش از فارس امیم الخیر بود و پارسیان بزرگان ملوك بودند كه بانها میبالم . » گروهى از اهل سیرت و خبر گفته اند كه همه قبایل مذكور چادرنشین و صحرا گرد بوده و در سرزمینهاى خودشان بسر میبرده اند . امیم نخستین كس بود كه بنا ساخت و دیوار برآورد و درخت برید و طاق زد و پشت بام ساخت گویند كه

ص: 500

فرزندان حام بن نوح بناحیه جنوب مقیم شدند و فرزندان كوش بن كنعان بخصوص مردم نوبه اند چنان كه سابقاً در همین كتاب در باب سیاهان گفته ایم یك تیره از فرزندان كنعان بن حام به طرف افریقیه و طنجه مغرب رفتند و در آنجا فرود آمدند به پندار این گوینده قوم بربر از فرزندان كنعان بن حام بوده اند كسان درباره نسب بربران اختلاف كرده اند بعضى گفته اند آنها از قوم غسان و غیر غسان از طوایف یمنى بوده اند و هنگامى كه در نتیجه سیل عرم مردم از دیار مارب پراكنده شدند آنها نیز در اطراف این دیار پراكنده شدند بعضى دیگر گفته اند آنها از قوم قیس عیلان بوده اند و بعضى دیگر جز این گفته اند كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

فرزندان كنعان بن حام یعنى اكثریت فرزندان كنعان بدیار شام فرود آمدند و بنام كنعانیان معروف شدند و دیارشان نام از ایشان گرفت و آنجا را دیار كنعان گفتند .

و ما اخبار مصر بن حام و بیصر و نبطیان را در قسمتهاى گذشته این كتاب آورده ایم .

نوفیر بن فوط بن حام با فرزندان و همراهان خود بسرزمین هند و سند رفت در سند مردمى بلند قامت هستند كه در دیار منصوره بسر مىبرند . بنابر این گفتار ، مردم هند و سند از فرزندان نوفیر بن فرط بن حام بن نوح هستند پس اكثر فرزندان حام در جنوب زمین بسر مىبرند و فرزندان یافث در شمال و ما بین مشرق و مغرب اقامت دارند به ترتیبى كه درباره پراكندگى اقوام در مشرق و دیگر نواحى مجاور جبل قبخ و باب و ابواب گفته ایم .

قوم عاد در زمین سركشى كرد و خلجان بن وهم پادشاه ایشان شد . این قوم سه بت را بنام صمود و صدا و اهبا میپرستیدند و چنان كه از پیش گفتیم خدا هود را بجانب ایشان فرستاد كه تكذیبش كردند وى هود بن عبد الله بن ریاح بن خالد بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح بود از پیش گفته ایم كه قوم عاد ده قبیله

ص: 501

بودند و نام آنها نیز گذشت پس هود آنها را نفرین كرد و سه سال باران بر ایشان نبارید و زمین بىحاصل شد و شیر به پستانى نماند .

این اقوام كه یاد كردیم منكر آفریدگار عز و جل نبودند و میدانستند كه نوح علیه السلام پیمبر بوده است و عذابى كه بقوم خود وعده داده بود بوقوع پیوست ولى شبهه هائى براى آنها رخ داده بود كه از تحقیق و استدلال چشم پوشیده بودند و جانهایشان به تنبلى و تمایلات طبیعى كه لذتجوئى و تقلید است خو كرده بود ترس خالق را بدل داشتند اما بوسیله پرستش بتان به دو تقرب مىجستند كه پنداشتند بت پرستى مایه تقرب خداست معذلك محل كعبه را محترم میداشتند و جاى كعبه چنان كه گفته ایم تپهء سرخى بود عادیان گروهى را به مكه فرستادند تا براى ایشان طلب باران كند در آن وقت عمالیق در مكه مقیم بودند فرستادگان عاد به مكه شدند و بشرابخوارى و خوشى پرداختند تا دو كنیز معاویة بن بكر كه هر دو جراده نام داشتند شعرى براى آنها خواندند كه مضمون آن تحریك ایشان بكارى بود كه براى انجام دادن آن آمده بودند مفاد شعر این بود :

« اى سرگروه ! واى بر تو برخیز و دعا بخوان شاید خدا ابرى را بر ما ببارد و سرزمین عاد را سیراب كند كه مردم عاد از شدت تشنگى سخن واضح نمیگویند و بزندگانى پیر فرتوت و جوان امید نیست حیوانات وحشى بسرزمین عاد میاید و بیم ندارد كه تیر اندازان قوم به او تیر بیندازند و شما در اینجا روز و شب ، سر خورشید حقاً بد فرستادگانى هستید كه در خور درود و خوشامد نیستید . » آنان از غفلت بیدار شدند و براى قوم خویش باران خواستند و قصه آمدن ابرها و انتخاب یكى از آن رخ داد كه معروف است . مرثد بن سعد درباره آنها شعرى گوید به این مضمون :

« مردم عاد نافرمانى پیمبر خویش كردند و تشنه ماندند كه آسمان نم بر آنها نبارید خداوند عقل مردم عاد را لعنت كند كه دلهایشان از ادراك خالى بود . . »

ص: 502

خدا عز و جل باد بىفایده را از دره اى كه نزدیك بود سوى عادیان فرستاد و چون آن را بدیدند « گفتند این ابریست كه بر ما خواهد بارید » و بدان خوشحال شدند و چون هود سخن ایشان را بشنید گفت : « این همانست كه بشتاب میخواستید ، بادى است كه عذابى سخت دارد » تا آخر آیه « و روز چهار شنبه بادى بر آنها وزید و چهارشنبه دوم یكى از آنها زنده نبود . به همین جهت مردم روز چهارشنبه را مكروه داشتند و ما در این كتاب ، ضمن گفتگو از ماهها كیفیت عذاب را و اینكه در كدام یك از روزهاى ماه بوده است بیاریم و چون هود پیمبر صلى الله علیه و سلم سرگذشت قوم را بدید با همراهان مؤمن خویش از آنها جدائى گرفت . هیل بن خلیل در این باب گوید « اگر عادیان سخن هود را كه وعده و وعید آورده بود و از ترتیب قرب و بعد خدا سخن داشت شنیده بودند و طریقه معقول او را پیروى كرده بودند دچار بدبختى نمىشدند كه پیكرهایشان در عرصه ، روى بینى و چهره ، بیجان افتاده باشد فرستادگان آنها از رفتن چه سود دیدند ؟ افسانه ابدى روزگاران شدند . » آخرین پادشاه عادیان خلجان بود در همین باب از پادشاه عاد و ثمود سخن داشته ایم . گویند اول كس از ملوك كه پادشاهى عاد داشت عاد بن عوص بود گویند و چون این اقوام و قبایل عرب منقرض شدند و دیارشان خالى شد مردم دیگر آنجا سكونت گرفتند و گروهى از بنى حنیفه یمامه آمدند و در ناحیه جحفه ما بین مكه و مدینه مقیم شدند .

پیش از آن عبیل بن عوص بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان خود در جحفه ما بین مكه و مدینه اقامت گرفته بود كه سیل آنها را هلاك كرد و آنجا را جحفه گفتند كه بساكنان خود اجحاف كرده بود .

یثرب بن قاتیه بن مهلیل بن ارم بن عبیل با فرزندان و همراهان خود در مدینه اقامت گرفته بود و آنجا بسبب او یثرب نام گرفت آنها نیز از حوادث و آفات دهر به

ص: 503

هلاكت رسیدند و شاعرشان گفت :

« اى دیده بر عبیل اشك بریز آیا چیزى كه از دست رفته با گریستن باز میگردد ؟

آنها یثرب را كه نشانه و بانگ زن و شترى در آن نبود آباد كردند نخلهاى آن را در مجراى آب بكاشتند و اطراف نهالهاى كوچك درختان بزرگ نشانیدند . » خداوند جلت قدرته از ایشان خبر داده و فرمود ثمودیان و عادیان حادثه ویران كننده را دروغ شمردند اما ثمودیان به . . ( صیحه ) خارق العاده هلاك شدند اما عادیان بباد سخت طوفانى هلاك یافتند » اهل شرایع درباره قوم شعیب بن نویل بن رعویل بن مر بن عنقا ابن مدین ابن ابراهیم خلیل صلى الله علیه و سلم كه زبان عربى داشت اختلاف كرده اند بعضى گفته اند كه آنها از عربان منقرض شده و اقوام فنا شده نسلهاى گذشته بوده اند بعضى گفته اند آنها از فرزندان محض بن جندل بن یعصب بن مدین بن ابراهیم بوده اند و شعیب برادر نسبى ایشان بوده است و آنها چند پادشاه بودند كه ممالكشان پیوسته بود و بعضى نام ابجد و هوز و حطى و كلمن و سعفص و قرشت داشتند و چنان كه گفتیم بنى محض بن جندل بودند و حروف جمل را كه بیست و نه حرف است و مدار حساب جمل بر آنست بنام این شاهان ترتیب داده اند درباره این حروف بجز آنچه گفتیم - صورت هاى دیگر نیز به ترتیبى كه سابقاً در این كتاب آورده ایم گفته اند و جاى نقل گفتارها و خلافها كه مردم در تفسیر و معنى آن داشته اند در این كتاب نیست ابجد پادشاه مكه و ناحیه حجاز بود هوز و حطى دو پادشاه دیار وج بودند كه سرزمین طایف و نواحى مجاور آن از دیار نجد است كلمن و سعفص و قرشت در مدین پادشاهى داشتند و بقولى پادشاهان مصر بودند و كلمن پادشاه مدین بود . بعضى نیز گفته اند كلمن بر همه این نواحى كه گفتیم پادشاهى داشت . عذاب روز سایبان در قلمرو كلمن رخ داد كه شعیب دعوتشان كرد و تكذیبش كردند و عذاب روز سایبان را به آنها وعده داد و از آسمان درى از آتش بر آنها گشوده شد و شعیب با كسانى كه به دو ایمان

ص: 504

آورده بودند سوى محل معروف به ایكه رفتند كه چشمه سارى در حدود مدین بود . و چون قوم بلا را احساس كردند و گرما سخت شد و به یقین دانستند كه هلاك خواهند شد بجستجوى شعیب و پیروان وى بر آمدند كه ابرى سپید با نسیم و هواى خوش بر آنها سایه افكنده بود و از رنج عذاب آسوده بودند . آنها شعیب و پیروان وى را از آنجا بیرون كردند و پنداشتند كه این محل از عذاب نجاتشان خواهد داد ولى خدا آن را نیز آتش كرد كه آنها را به هلاكت رساند منتصر بن منذر مدینى در این باب گوید :

« پادشاهان بنى حطى و سعفص صاحبان كرم بودند و بنى هوز صاحب خانه و پناهگاه بودند آنها صاحب سرزمین حجاز بودند جلالشان چون نور خورشید و صورت ماه بود آنها ساكن خانه حرام بودند و آبگاهها مرتب كرده و در بزرگى و مفاخر اوج گرفته بودند » جنگها و سرگذشتهاى این پادشاهان و كیفیت تسلطشان بر این ممالك و نابود كردن مردم آنجا و كسانى كه بر آنجا حكومت داشته اند اخبار جالب دارد و همه را در كتابهاى سابق خودمان كه در همین معانى است و این كتاب وسیله تذكار و تشویق مطالعه آنست یاد كرده ایم .

بنو حضورا نیز قومى بزرگ و دلیر و نیرومند بودند و بر بسیارى سرزمینها و مملكتها تسلط یافتند . كسان را درباره آنها اختلاف است بعضى ایشان را بعربان منقرض شده كه نام برده ایم پیوسته اند بعضى دیگر آنها را از فرزندان یافث بن نوح دانسته اند و درباره نسبشان بجز آنچه گفتیم صورتهاى دیگر نیز گفته اند خدا عز و جل شعب بن مهدم بن حضور ابن عدى را بعنوان پیمبر سوى آنها فرستاد كه از اعمال ناپسند منعشان كند و این شعیب بجز شعیب بن نویل بن رعویل بن مر بن عنقا بن مدین بن ابراهیم خلیل بود كه در مدین اقامت داشت و دختر خویش را بزنى موسى بن عمران داد كه از پیش یاد او كرده ایم و میان این دو شعیب صدها سال

ص: 505

فاصله بود و ما بین موسى بن عمران و مسیح هزار پیمبر بود . چون شعیب به قوم حضورا مبعوث شد و كفرشان سختتر شد شعیب بن مهدم در كار دعوتشان بكوشید و بیمشان داد و تهدید كرد و از پس ظهور معجزه ها و دلایلى كه خدا بنشانه صدق و تأیید حجت وى نمودار كرده بود او را بكشتند اما خدا خون او را بهدر نداد و وعید خویش را نا انجام نگذاشت و بیكى از پیمبران آن عصر برخیا بن اخبیا بن رزنائیل بن شالتان كه از سبط یهود بن اسرائیل بن اسحاق بن ابراهیم خلیل علیه السلام بود فرمان داد تا سوى بختنصر كه بشام بود و بقولى سوى پادشاه دیگرى غیر بختنصر برود و به او بگوید به این عربان كه خانه هاشان در و دربند ندارد حمله كند و چون برخیا نزد آن پادشاه رفت گفت « راست میگوئى هفت شب است كه در خواب همین را به من میگویند و از آمدن تو به من خبر میدهند و گفتار ترا به من بشارت میدهند و آنچه را تو میگوئى تكرار میكنند كه قصاص پادشاه مقتول بى كس مظلوم را بگیرم » پس با سپاه خویش سوى آن قوم رفت و دیارشان را با سپاه خود احاطه كرد آنها نیز براى دفاع آماده شدند و بانگى از آسمان برخاست بطوریكه همه شنیدند كه میگفت :

« قومى كه علنا با خدا دشمنى كردند مغلوب خواهند شد اگر خدعه كنند او نیرومندتر و بخدعه واقفتر است بدینسان خدا هر كسى را كه دلش بیمار باشد و به نفاق گراید و كافر شود گمراه میكنند » و چون این را بشنیدند بدانستند كه كار خداست ، سپاهشان پراكنده شد و جمعشان متفرق گشت و دسته هایشان فرار كرد و شمشیر در آنها به كار افتاد و همگى نابود شدند گویند : درباره قصه هلاكتشان خدا عز و جل فرموده است « و چون نیروى ما را احساس كردند از مقابل آن میدویدند » درباره دیار این قوم و محلى كه آنجا بوده اند اختلاف است بعضىها گفته اند آنها در سرزمین سماوه بوده اند كه آبادیهاى پیوسته بوده و باغها و آب روان داشته است . سماوه ما بین عراق و شام

ص: 506

تا حدود حجاز است و اكنون همه خراب و دشت صحرا است بعضى دیگر گفته اند دیار ایشان ناحیه جند قنسرین تا تل ماسح تا خناصره سوریه بوده است اكنون این شهرها از توابع حلب و ولایت قنسرین شام است .

مسعودى گوید : مختصرى از اخبار عربان منقرض و موجود را بگفتیم عربان موجود پیش از ظهور اسلام درباره نفوس و غول و هاتف و جن عقاید و افكارى داشته اند و ما شمه اى از عقاید اقوام باقى و فانى را تا حدودى كه در خور اختصار این كتاب است بطور جداگانه به ترتیبى كه از اخبارشان شنیده و از آثارشان دریافته ایم و كسان درباره ایشان گفته اند یاد خواهیم كرد . انشاء الله تعالى

ص: 507

ذكر آنچه عربان درباره نفوس و هام و صفر گفته اند

عربان در ایام جاهلیت درباره نفوس عقاید و نظریاتى داشتند و درباره چگونگى آن مختلف بودند بعضى از آنها مىپنداشتند كه نفس همان خون است و روح هوائى است كه در داخل تن انسان است كه نفس وى نیز از آنست بدین جهت زنى را كه وضع حمل كرده بود از این جهت كه خون از او رفته بود نفساء میگفتند و به همین مناسبت است كه فقیهان ولایتهاى مختلف در این باب گفتگو دارند كه حیوانى كه نفس جهنده داشته باشد اگر در آب خفه شود آن را نجس مىكند یا نه و نفس را بجاى خون به كار مىبرند تابط شرا در جواب دائى خود شنفرى بزرگ كه از او درباره یك نفر مقتول وى پرسیده بود كه قصه او چگونه بود جواب داد « ضربتى برآوردم و نفسش جارى شد » میگفتند از مرده خون جارى نمیشود كه خون در آن نیست كه خون در حال زندگى بوده و با حرارت و رطوبت نما كرده و چون انسان بمرده یبوست و برودت بمانده و حرارت برفته ابن براق ضمن شعرى گوید :

« چقدر اشخاص بزرگوار را دیدم كه نفوس آنها بر سینه شان روان بود . » گروهى دیگر مىپنداشتند كه نفس پرنده اى است كه در تن انسان بسط یافته و چون بمیرد یا كشته شود پیوسته در اطراف اوست و به صورت پرنده اى بر قبر او با وحشت بانگ مىزند یكى از شعرا ضمن سخن از اصحاب فیل گوید :

« پرنده و مرگ را بر آنها مسلط كرد و هام آنها صداى مقبره ها است » هام همان پرنده مفروض است كه بمعنى جمع به كار میرود و مفرد آن هامه

ص: 508

است و چون اسلام بیامد هنوز این فكر را داشتند و پیغمبر فرمود « نه هام ماند و نه صفر . » به پندار آنها این پرنده كوچك است آنگاه بزرگ شده به اندازه یك قسم جغد مىشود كه پیوسته با وحشت بانگ مىزند و در خرابه ها و مقبره ها و محل مردگان یافت مىشود به پندار آنها هامه به نزد فرزندان میت و در محل وى و خانه آنها بسر میبرد تا بداند بعد از او چه مىشود و به میت خبر دهد تا آنجا كه صلت بن امیه بفرزندان خود گفته بود :

« هامه من مرا از آنچه در دل میگذرانید خبر میدهد بنابر این از زشتى و بدى بپرهیزید . » بدوران اسلام نیز توبه درباره لیلاى اخیلیه در همین زمینه گوید « اگر لیلاى اخیلیه به من سلام كند و میان من و او تخته سنگها باشد از روى خوشى به او سلام میكنم یا صدائى بانگزن از جانب قبر و به طرف او بالا میرود . » و این سخن معلوم میدارد كه صداى در قبر آنها پایین میرود و بالا میاید و ما این شعر را در این كتاب ضمن اخبار حجاج بن یوسف با لیلاى اخیلیه یاد خواهیم كرد گویند این اشعار از غیر توبه است و نظیر آن در شعر و نثر كلام و سجع و خطبه هاى عرب و محاوراتشان بسیار است .

مردم عرب و دیگران یعنى پیروان ادیان از متقدم و متأخر درباره انتقال ارواح سخن بسیار داشته اند كه شرح آن را در كتاب سر الحیاة و كتاب الدعاوى آورده ایم و بالله التوفیق .

ص: 509

ذكر گفتار عربان درباره غول و ظهور غول و آنچه مربوط به این باب است

عربان را درباره غول و ظهور غول اخبار جالب هست عربان پنداشتند غول در خلوت ظهور مىكند و بصورتهاى مختلف بر خواص قوم نمودار مىشود كه با آن سخن گویند و احیاناً با آن نزدیكى كنند و در اشعار خویش از این مقوله سخن بسیار دارند از جمله تابط شرا گوید :

« سیاه چرده اى كه من جامه او را دریدم چنان كه جامه زن زیبا را میدرند در روشنى آتشى كه از آن روشنى میگرفت پیوسته سوى او میرفتم و از او دور میشدم و صبحگاهان غول زن من شده بود اى زن من چقدر هولناك بودى » و پنداشتند كه پاهاى غول به شكل پاى بز ماده است . وقتى غول در بیابانها متعرض ایشان میشد شعرى مىخواندند كه مضمون آن اینست :

« اى پاى بز ! هر چه خواهى بانگ بزن كه ما زمین هموار و راه را رها نخواهیم كرد .

زیرا در شبها و بهنگام خلوت غول بر آنها نمودار میشد و پنداشتند كه انسان است و دنبال آن میرفتند و از راه منحرفشان میكرد و بیابان مرگ میشدند این قصه بنزد آنها شهرت یافته بود و همه میدانستند و از راه خویش نمیگشتند و چون به ترتیبى كه گفتیم به غول بانگ میزدند از آنها فرار میكرد و به عمق دره ها و سر كوهها میرفت . گروهى از صحابه این را نقل كرده اند از جمله عمر بن خطاب

ص: 510

رضى الله عنه گفته است كه در یكى از سفرهاى شام این را دیده و غول بر او ظاهر شده كه با شمشیر خویش آن را زده است و این پیش از ظهور اسلام بوده و ضمن اخبارشان آمده و معروف است .

از بعضى فلاسفه نقل كرده اند كه غول حیوانیست كمیاب كه از جنس حیوانات است اما خلقت ناقص دارد و طبیعت بر آن تسلط نداشته و چون منفرد بوجود آمده وحشى شده و رو به بیابانها نهاده و شكل آن مانند انسان و بهایم است بعضى از هندوان گفته اند كه غول در نتیجه طلوع ستارگانى كه همیشه در افق نمودار نیست بوجود میاید چون ستاره كلب الجبار كه همان شعرى است و دردى در سگها بوجود میاورد چنان كه سهیل در بره و ذئب در خرس این اثر را دارد و حامل راس - الغول هنگام طلوع ، پیكرها و اشخاصى پدید میاورد كه در صحراها و مكانهاى آباد و ویرانه نمودار مىشود و مردم آن را غول نامند و این از چهل و هشت ستاره است كه بطلیموس و دیگر متقدمان و متاخران از آن یاد كرده اند .

ابو معشر در كتاب خویش موسوم به المدخل الكبیر الى علم النجوم از آن سخن آورده و چگونگى تأثیر هر ستاره را بهنگام طلوع در انواع مختلف حیوان یاد كرده است ما نیز در كتابهاى سابق خود كه در این معانى بوده است این مطلب را یاد كرده و گفته ایم كه هر ستاره اى كه به صورتى جدا از ستارگان دیگر نمودار شود در این جهان اعمالى پدید میاورد كه با دیگر ستارگان فرق دارد .

گروهى از كسان پنداشته اند غول نام هر چیزیست كه متعرض مسافران شود و بصورتهاى مختلف در آید خواه نر باشد و خواه ماده ولى بیشتر گفته اند كه ماده است ابو المطراب عبید بن ایوب عنبرى گوید :

« و دو غول بیابان كه نر و ماده اند گویا پیمودن دشت ها به عهده آنهاست . » و دیگرى گوید :

« هرگز بیك حالت دوام نیارد چنان كه غول در جامه خود رنگ برنگ مىشود »

ص: 511

میان سعلاة و غول را تفاوت نهاده اند عبید بن ایوب گوید :

« آنكه مرا ریشخند مىكند اگر چشم او آنچه را من دیده ام دیده بود از ترس دیوانه مىشد من با یك سعلاة و یك غول در بیابانى گیر كردم كه وقتى شب درآمد صدا میكرد » و یكى از شعرا در وصف آن گوید « سم بز با ساق پاى چاق و مژه اى كه بخلاف مژه انسان دراز است » كسان را درباره غول و شیطان و مارد و جن و قطرب و غدار سخن بسیار است غدار یك نوع شیطان است و بدین نام معروف است و در اطراف یمن و تهامه ها و علیاى صعید مصر نمودار مىشود و گاه باشد كه انسان را بگیرد و با او نزدیكى كند كه پائین تنش كرم گذارد و بمیرد و گاه باشد كه از انسان پنهان شود و او را بترساند و چون انسان دچار آن شود مردم این نواحى كه نام بردیم پرسند : آیا گاده است یا ترسیده است اگر بگویند گاده است از او نومید شود و اگر ترسیده باشد او را دل دهند و تشجیع كنند زیرا وقتى انسان او را ببیند غش كند و بیفتد بعضى از كسان نیز آن را ببینند و بسبب شجاعت و پردلى اهمیت ندهند آنچه گفتیم در نواحى مذكور معروف است ممكن است همه آنچه گفتیم و از مردم نواحى مذكور نقل كردیم از جمله خیالات باطل و اوهام باشد یا از جمله آفات و امراضى باشد كه دچار حیوان ناطق و غیر ناطق مىشود و خدا كیفیت آن را بهتر داند .

در این كتاب چیزهائى را كه اهل شرایع و اهل تاریخ و مصنفان كتب قدیم چون وهب بن منبه و ابن اسحاق و دیگران آورده اند نقل نكرده ایم كه گفته اند خداى تعالى جان را از آتش سموم آفرید و زن وى را از او آفرید چنان كه حوا را از آدم آفرید آنگاه جان زن خود را بپوشاند و زنش از او بار گرفت و سى و یك تخم گذاشت و یكى از این تخمها بشكافت و قطربى پدید آمد كه مادر همه قطرب هاست و قطرب به شكل گربه است و ابلیس ها از تخم هاى دیگر آمدند كه حارث بن ابو مره از آن جمله است و مسكن آنها دریاست و ماردها از تخم دیگر آمدند كه مسكن آنها جزیره هاست و

ص: 512

و سعلاةها از تخم دیگر آمدند كه مسكن آنها حمامها و مزبله هاست و هامه ها از تخم دیگر آمدند كه در هوا سكونت گرفتند و به صورت مارهاى پردار در هوا پرواز میكنند دواسق از تخم دیگرند و حمص ها نیز از تخم دیگر پدید آمدند . این مطالب را در این كتاب نیاوردیم زیرا همه را با فروع نسب این موجودات و نامهاى معروفشان و مسكنهائى كه به خشكى و دریا دارند در كتابهاى سابق خود آورده ایم البته این چیزها كه گفتیم و اهل شریعت ذكر كرده اند ممكن است و ممتنع یا واجب نیست ولى اهل نظر و بحث و كسانى كه قضایاى عقل را به كار مىبرند آنچه را گفتیم و وصف كردیم نمىپذیرند و از قبول آن ابا دارند . ولى مصنف هیزم چنین شب است و ما آنچه را كه كسان از اهل شرایع و غیر شرایع گفته اند یاد كردیم كه هر مصنفى باید همه چیزهائى را كه فرقه هاى مختلف در معانى مذكور گفته اند بیارد و ما همه چیزهائى را كه درباره موجودات نامرئى از جن و شیطان شنیده ایم و آنچه درباره رفتار جنیان گفته اند در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم و بالله التوفیق .

ص: 513

ذكر گفتار عرب درباره هاتف و جن

مسعودى گوید : هاتف در دیار عرب فراوان بود و بیشتر پیش از تولد پیمبر صلى الله علیه و سلم و آغاز مبعث وى بود و معمولا هاتف بصداى مسموع سخن میگفت و جسم آن نامرئى بود .

مسعودى گوید : كسان درباره هاتف و جن اختلاف دارند گروهى از آنها گفته اند آنچه عربان در این باب آورده و خبر داده اند در نتیجه تنهائى در بیابانها و دره ها و راه پیمائى در صحراها و بیابانهاى هول انگیز بنظرشان آمده است زیرا وقتى انسان در این قبیل جاها تنها بود اندیشه مىكند و چون اندیشه كرد بترسد و بیمناك شود و چون بیمناك شد اوهام پوچ و خیالات موذى سودائى در او نفوذ كند و صداهائى به گوش او رساند و اشخاصى را به نظر او نمودار كند و چیزهاى محال در خاطرش اندازد چنان كه براى مردم وسواسى رخ دهد كه محور و اساس آن نادرستى تفكر و آشفتگى و خروج اندیشه از روش درست و راه صحیح است زیرا كسى كه تنها به بیابانها و صحراها رود از تسلط اوهام نادرست كه در خاطرش نفوذ كرده بیمناك باشد و انتظار خطر برد و اندیشه مرگ كند و چیزها كه از صداى هاتف و ظهور جن نقل مىكند در مخیله او نقش بندد .

پیش از ظهور اسلام عربان میگفتند كه بعضى جن ها به صورت یك نیمه انسان است و در سفر و تنهائى نمودار مىشود و آن را شق میگفتند . از علقمه بن صفوان بن امیة بن محرب كتانى جد مادرى مروان حكم نقل كرده اند كه وى شبى بطلب

ص: 514

مالى كه در مكه داشت برون رفته بود و به محلى رسید كه تاكنون حائط حرمان نام دارد ناگهان یك شق كه اوصاف آن را نیز نقل كرده است بر او نمودار شد و گفت :

« اى علقم مرا كشته و گوشتم را خورده اند آنها را به شمشیر میزنم مانند جوانى پسندیده خوى و گشاده بازو و بزرگوار . » علقمه گفت :

« اى شق مرا با تو چكار . شمشیرت را در غلاف كن كسى را كه با تو جنگ ندارد میكشى ؟ » شق گفت :

« علقم من براى تو نغمه سرودم تا دیه تو را مباح كرده باشم در قبال قضائى كه مقرر شده صبور باش » و هر یك دیگرى را ضربت زد و هر دو بیجان بیفتادند و این بنزد عرب مشهور است كه علقمة بن صفوان را جن كشته است . دو بیت شعر نیز از جن نقل كرده اند كه وقتى حرب بن امیه را كشته بود درباره او سروده دو بیت اینست :

« و قبر حرب به مكان قفر و لیس قرب قبر حرب قبر . یعنى : قبر حرب در مكانى بیابانى است و نزدیك قبر حرب قبر نیست » درباره اینكه این دو بیت از جن است چنین استدلال كرده اند كه هیچكس نمیتواند این دو بیت را سه بار پشت سر هم بخواند بدون اینكه زبانش بگیرد در صورتى كه انسان میتواند بیست شعر و بیشتر و كمتر را كه سخت تر و سنگین تر از این شعر باشد بخواند و در اثناى خواندن زبانش نگیرد . یكى از كسانى كه جن او را كشت مرداس ابو عباس سلمى بود یكى دیگر از آنها غریض آوازه خوان بود كه وقتى شهره شد و آواز از او فرا گرفتند جن او را از خواندن اشعار معینى منع كرده بود و او بخواند و جن او را كشت .

یحیى بن عقاب از على بن حرب از ابو عبیده معمر بن مثنى از منصور بن یزید طایى صامتى نقل كرده است كه گفته بود من قبر حاتم طى را در بقه بدیدم

ص: 515

كه بالاى كوهى بلند بود كه دره اى بنام خابل داشت و دیگ بزرگى از بقایاى دیگهاى سنگى از آن دیگها كه مردم را در آن غذا میداده بود وارونه یك سوى قبر افتاده بود و از جانب راست قبر وى چهار كنیز سنگى بود . بر جانب چپ آن نیز چهار كنیز سنگى بود كه همگى موهاى فرو ریخته داشتند و قبر او را چون نوحه گران در بغل گرفته بودند و بسپیدى تن و زیبائى صورت نظیر نداشتند این مجسمه ها را جن بر قبر او نهاده بود كه از پیش نبود . كنیزان هنگام روز چنان بودند كه گفتیم و چون چشمها بخواب میرفت بانگ جنیان بنوحه حاتم بلند بود و ما در منزل خویش آن را مىشنیدیم و چون سپیده میدمید خاموش و آرام میشدند ممكن بود رهگذرى كه آنجا میگذشت مجسمه ها را ببیند و دلباخته آن شود و از شیفتگى سوى آن رود و چون نزدیك میشد میدید كه سنگ است . » یحیى بن عتاب جوهرى روایت كرده و گفته بود كه عبد الرحمن بن یحیى منذرى از ابو منذر هشام كلبى نقل كرده و گفته بود : ابو مسكین جعفر بن محرز بن ولید از پدرش كه مولاى ابو هریره بود براى ما نقل كرد كه گفته بود از محمد بن ابى هریره شنیدم كه میگفت « مردى كه ابو البخترى كنیه داشت با تنى چند از قوم خویش بقبر حاتم طى گذر كرد و نزدیك آن فرود آمد شبانگاه ابو البخترى بقبر حاتم بانگ زد اى ابو الجعد ما را مهمان كن ! قومش به دو گفتند « آرام باش استخوان پوسیده سخن نگوید » و او گفت « مردم طى پندارند كه هر كه بر قبر حاتم فرود آید مهمانش مىكند » آنگاه بخفتند و نزدیك آخر شب ابو البخترى وحشت زده بیدار شد و بانگ میزد : « واى كه شترم از دست رفت » كسانش به دو گفتند « چه شده است ؟ » گفت « حاتم با شمشیر از قبر برون شد و من او را نگاه میكردم و شتر مرا بكشت » گفتند « دروغ میگوئى » آنگاه شتر او را دیدند كه میان شتران افتاده است و بر نمىخیزد گفتند « به خدا مهمانت كرده است » و از گوشت آن كباب كرده و پخته بخوردند تا صبح شد و یكى از آنها ابو البخترى را ردیف خود

ص: 516

سوار كرد و به راه افتادند ناگهان شتر سوارى كه شترى را یدك میكشید به آنها رسید و گفت « ابو البخترى كدام یك از شماست ؟ » ابو البخترى گفت « منم » گفت « من عدى بن حاتم هستم ما پشت این كوه فرود آمده بودیم دیشب حاتم بخواب من آمد و ناسزاى تو را نقل كرد و گفت كه یاران ترا با شتر تو مهمانى كرده است و شعرى گفت « اى ابو البخترى تو ستمگر و ناسزاگوى عشیره اى با كسانت آمدى و پاى حفره اى كه هامه آن بانگ زده مهمانى خواستى آیا هنگام خفتن مرا سرزنش مىكنى در صورتى كه طى و گله آن اطراف تو است ما مهمانان خودمان را سیر مىكنیم و شتر را میكشیم و آنها را مهمان میكنیم . » و به من گفت كه بجاى شترت شترى براى تو بیاوردم بیا این را بگیر .

سالم بن رزاره غطفانى ضمن مدحى كه از عدى بن حاتم كرده این قضیه را آورده است و گوید « پدر تو ابو سفانة الخیر از وقتى كه جوان بود تا وقتى بمرد به نكوئى راغب بود قبر وى كسانى را كه بر آن فرود آمده بودند مهمانى داد و پیش از آن در همه روزگار قبرى سوارى را مهمان نكرده بود . » ابو بكر محمد بن حسن بن درید از ابو حاتم سجستانى از ابو عبیده معمر بن مثنى روایت كرده كه گفته بود « یكى از پیران عرب را كه بیش از صد سال داشت شنیدم كه میگفت وقتى پیش یكى از ملوك بنى امیه میرفته بود گفت : شبى تاریك كه ستارگان آن از ابرهاى سیاه پوشیده بود راه مىپیمودم و راه گم كردم و ته دره اى افتادم كه آن را نمىشناختم و سخت غمگین شدم از سالار جن در امان نبودم و گفتم « از شر این دره بخداى دره پناه مىبرم و در این راه از او پناه و هدایت مىخواهم » و یكى را شنیدم كه از دل دره میگفت « به طرف راست خود برو كه روشنى خواهى یافت و در راه ایمن خواهى بود » گفت « به همان جانب كه اشاره شده بود بگشتم و تا اندازه اى آسوده خاطر شده بودم ناگهان شعله هاى آتش جلو من نمودار شد كه در خلال آن چیزهائى چهره مانند بود بر قامتهائى چون نخل دور

ص: 517

دست و برفتم و صبحگاه به او شال رسیدم كه آب طایفه كلب است و به نزدیكى صحراى دمشق جاى دارد .

خدا عز و جل این رفتار جن را در كتاب خویش یاد كرده و فرموده « و چنین بود كه مردانى از آدمیان بمردانى از پریان پناه بردند كه طغیانشان بیفزودند . »

ص: 518

ذكر معتقدات عرب درباره قیافه و فال و سانح و بارح و غیره

كسان درباره عیافه و قیافه و دیگر چیزهاى مذكور اختلاف كرده اند گروهى قیافه را محقق شمرده و معتبر دانند زیرا چیزهاى همانند خصایل یكسان دارد و روانیست كه فرزند همانند پدر یا از جهتى همانند كسان خود نباشد بعضى دیگر گفته اند حكم قیافه در فرزند فقط در اعضاى معینى معتبر است نه در اعضائى كه همانند نیست و حد مشتركى میان آن وجود ندارد گروهى دیگر آنچه را بگفتیم انكار دارند كه به نظر آنها مردم در حد انسانیت اشتراك دارند و در چیزهاى دیگر اختلاف دارند و حكم اكثریت چیزهاى همانند موجب آن نمیشود كه هر چیزى را از همه جهت نظیر و همانند آن بدانیم زیرا این مخالف حكم عقل است كه چیزهاى جدا را مختلف میداند .

این مسائل خاص عربان است و غالب آن در اقوام دیگر نیست البته كاهنى در اقوام دیگر بوده است اما قیافه و زجر و تفاؤل و تطیر كه در غالب امور رایج است در غیر عرب نیست و در همه عرب نیز متداول نیست بلكه خاص مردم هوشیار و مجرب و دقیق است و اگر در بعضى اقوام دیگر مانند فرنگان و اقوام مجاور ایشان یافت شود ممكن است بروزگاران قدیم از عرب گرفته باشند زیرا عربان بنواحى مختلف مهاجرت كرده اند و زبانشان بگشته و باقوامى كه ما بین آنها سكونت گرفته اند منتسب شده اند بنابر این ممكنست فرنگان و دیگر اقوامى كه این رسوم را دارند پس از اسلام از اقوام عرب كه در مجاورت

ص: 519

ایشان در دیار اندلس و ارض كبیر مقیم شده اند گرفته باشند و اگر پیش از ظهور اسلام بوده است به همان ترتیبى كه گفتیم گرفته اند شاید هم خدا عز و جل همانطور كه این رسوم را بعربان داده باقوام غیر عرب نیز داده است كه این در حدود امكان است و از حدود واجب و ممتنع بیرونست بنابر این تفاؤل متعلق ببعضى مردم عرب و بعض دیگر از خواص اقوام است چون نقطه بینى كه خاص مردم بربر است و « كت بینى » و غیره كه خاص دیگر اقوام انسانى است .

گروهى از محققان قدیم بر این رفته اند كه قیافه از قفو اشتقاق دارد كه به معنى دنبال كردن و اثر جستن است و اساس قیافه بر استدلال است بدین ترتیب كه شكل اشخاص در تیره هاى نوع بچیزهاى معینى امتیاز یافته كه از خواص نوع است و هم امتیازات خاص دارد كه مایه امتیاز اشخاص نوع از یك دیگر مىشود توالد بر اساس اشتراك و در عین حال امتیاز انجام مىشود زیرا مقتضاى طبیعت است كه هر چیزى در حوزه آن هم آهنگ باشد و راه خود را دنبال كند و هم طبیعت هر یك از انواع مربوط بیك جنس عام را فصلى داده كه آن را از اغیار متمایز كند و شكل آن را مشخص سازد همچنین افراد و اشخاص مستقل را خواصى داده كه از همدیگر مشخص باشند به همین جهت جزئیات صورت دو شخص در عین حال كه مشمول یك نوع و یك تیره اند هرگز همانند نیست و قیافه شناس شكلها را با هم مقایسه مىكند و درباره شكلى كه بمورد مقایسه نزدیكتر باشد حكم مىكند زیرا همانندى یك تیره از همانندى یك نوع بیشتر است و همچنین همانندى شخص با نوع بیشتر از همانندى با جنس مشترك و عام است زیرا نوع و فرود باد و حد مشترك بهم پیوسته است ولى با جنس كلى فقط یك حد مشترك دارد اساس قیافه بنزد این گروه همین است و در حقیقت یك قسم كنجكاوى است و چیزهائى را كه در بیشتر جهات همانند است بهم الحاق مىكند زیرا باقتضاى عقل برابر هستند و این عین قیاس است این استدلال از گفتار فقهاى قیاسى مسلك و دیگر فرقه هاى مسلمان نیست بلكه این را از كلمات یك دسته

ص: 520

از فیلسوفان قدیم گرفته ایم .

به نظر این گروه مىبایست نظر قیافه شناس متوجه قدیم باشد كه انتهاى شكل و نهایت هیئت فرد است و فرزند اگر در رفتار و اعضاء با پدر متفاوت باشد غالباً قدم همانند وى دارد زیرا نسل بناچار میباید اثر خود را در چیزى بنمایاند كه آن را از دیگران مشخص كند بدین جهت قوم از دشنوه همه قامت بلند دارند و رومیان و كوه نشینان و بیشتر مردم شام و اوباش مصر تند خوى و درشت پیكرند و خزران و مردم حران دیار بكر فرومایه اند و فارسیان ممسكند و مردم اصفهان در باره خوراكى تنگ نظرند و سیاهان پاهاى پهن و دماغ پهن دارند و زنگان بخصوص دلشادند .

آنچه درباره نظر این گروه بگفتیم مبنى بر اسرار طبیعت و خاصیت و اثر موجودات علوى و اجسام سماوى است كه تفصیل آن را بطور كامل در كتاب خویش بنام الاسرار الطبیعیة و خواص تأثیر الاشخاص العلویة و الغرائب الفلسفیة و كتاب الرءوس السبعیة فى انواع السیاسات المدنیه و ملكها الطبیعیة آورده ایم و در كتاب الاسترجاع نیز ضمن سخن از كسانى كه پنداشته اند گوهر جهان رو سوى ظلمت دارد و نور در آن بیگانه منتخب است در این باب سخن داشته ایم به نظر اینان فقط شش كس نور بىجسد بودند شیث پسر آدم و زرادشت و مسیح و یونس و دو دیگر را نمىتوان گفت و نور و ظلمت قدیم است و بهم آمیخته نبود و چیزها فقط در نور محض یا ظلمت محض بود آنگاه نور و ظلمت خود به خود بدون دخالت بهم آمیخت و این گفتارى متناقض و سخنى فاسد است .

اكنون بموضوع بحث این كتاب باز میگردیم منقرى از عتبى روایت كرده گوید « یك روز عبید راعى با گروهى سوار در بیابانى بود و میخواستند به نزدیكى از مردم بنى تمیم بروند ناگاه یك دسته آهوى سیاه ناشناس راه آنها را از چپ براست برید ولى سواران از میان آهوان گذشتند كه راه خود را كوتاه كنند و به راه خود

ص: 521

بروند و عبید راعى به این كار اعتراض كرد ولى یارانش بگفته او توجهى نكردند و او گفت « آیا ندانستى كه آهوانى كه از چپ براست میرفت چه میگفت از جلو سواران گذشتند و سواران میرفتند آنها كه تفاؤل ندانستند براندند و قلب من یقین كرد كه آنها نوحه میكنند » پس از آن به مقصد رسیدند و دیدند كه آن شخص را افعى گزیده و مرده است .

ابو عبیده معمر بن مثنى گوید و این از عجایب تفاؤل است زیرا حیوانى كه از چپ براست رود ( سانح ) بنزد عرب مایه امیدوارى است و حیوانى كه از راست به چپ رود ( بارح ) مایه بیم است به گمان من عبیده به حالت برگشتن آهوان تفاؤل زده ولى در شعر حال آمدن را وصف كرده است و این رسم است كه توصیف كننده از مقدمات آغاز مىكند و آن را توضیح میدهد و وجه تفاؤل در شعر عبید راعى چنین است .

گویند كهانت خاص طایفه قیس است و تفاؤل از بنى اسد و قیافه از بنى مدلج و تیره هاى مضر بن نزار بن معد است چنان كه چهار پسر نزار در اثنائى كه سوى افعى جرهمى میرفتند شتر گمشده را به ترتیبى كه گفتیم از روى آثار آن وصف كردند و این قیافه شناسى است و از آنجا قیافه شناسى در اقوام مضربه ترتیب تیره و نسب بسط یافته است بطور كلى مردم سواحل در كهانت و مردم دشتهاى وسیع در قیافه شناسى ماهرترند در سرزمین جفار كه ریگستان ما بین مصر و شام است عربانى هستند كه اگر كسى از خرماى نخلستان آنها برگیرد و سالها غایب شود و او را اصلا ندیده باشند چون از پس مدتها او را ببینند بدانند كه خرمایشان را او برده است و تقریباً هیچ خطا نكنند و این كار آنها معروف است و اثر قدم هیچكس از ایشان نهان نمىماند من در همان سرزمین كسانى را دیدم كه از طرف حكام منزلها گماشته شده بودند و در ریگستان میگشتند و آنها را قصاص میگفتند و آثار قدم انسان و غیر انسان را جستجو مىكردند و بحكام منزلها خبر میدادند كه مردمى كه از آنجا

ص: 522

گذشته اند چگونه كسانى بوده اند در صورتى كه آنها را ندیده بودند و فقط آثار قدمهایشان را دیده بودند و این موضوعى جالب و احساسى دقیق است .

وقتى پیمبر ( صلى الله علیه و آله ) با ابو بكر بغار رفته بود قیافه شناسان از روى سنگهاى سخت و كوههائى كه ریگ و گل و خاك نداشت تا اثر قدم روى آن نمودار شود قرشیان را تا در غار بردند و خداوند بوسیله تار عنكبوت و وزش باد و حیرت قیافه شناس آنها را از دیدار پیمبر باز داشت كه قیافه شناس گفت آثار قدم اینجا ختم مىشود گروه قرشیان نیز همراه وى بودند و بر روى سنگهاى صاف آنچه را او میدید نمیدیدند در صورتى كه چشمهایشان سالم بود و آفتى نداشت و مانعى براى دیدن نبود ، و اگر نه چنین بود كه احساس دقیقى هست كه مردم در كار دانستن آن برابر نیستند و بوسیله دیدار درك آن نتوانند كرد . شناختن رد پا خاص گروهى معین نبود . مردم كوهستان و بیابانها و دشتها به تفاؤل داناترند گروهى از اهل شریعت از فقیهان ولایات و دیگر متقدمان حكم قیافه را معتبر دانسته اند و تعجب پیمبر ( صلى الله علیه و آله ) را از قیافه شناسى و اینكه گفتار محرز مدلجى را در این زمینه تصدیق كرد دلیل اهمیت و اعتبار قیافه شناسى دانند و هم جماعتى از فقیهان ولایات از سلف و خلف حكم قیافه را نپذیرفته اند و دلیل فساد آن را چنین آورده اند كه پیمبر صلى الله علیه و سلم فرزندى را كه پدرش به علت عدم شباهت در نسب او تردید كرده بود به پدر منسوب فرمود وى گفت « اى پیمبر خدا ! زن من پسرى آورده كه سیاه است » و پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) به منظور آنكه مطلب را بذهن وى نزدیك كند و فساد تعلیل او را كه بموجب آن در نسب فرزند خویش شك آورده بود آشكار كند فرمود : « آیا شتر دارى ؟ » گفت « بله » گفت « چه رنگ است ؟ » گفت « سرخ است » گفت « آیا خاكسترى رنگ هم میان آن هست ؟ » گفت « بله » پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمود « این از كجا آمده است » گفت « شاید رگى جنبیده است » پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمود « شاید آنجا هم رگى جنبیده

ص: 523

است . و نیز گفتار پیمبر در قصه شریك بن سحماء كه میگفت : « اگر زنم فرزند به صفت نامناسب آرد متعلق به كسى است كه نسبت به او بدگمانم . » و چون فرزند را بصفت نامناسب آورد و با كسى كه نسبت به وى بدگمان بود شباهت داشت پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمود : « اگر حكم خدا در میان نبود با تو رفتار دیگرى داشتم » كه در آنجا با وجود عدم شباهت حكم به الحاق نسب كرد و در اینجا شباهت را مناط الحاق ندانست و حكم بستر را معتبر دانست و حكم شباهت را باطل شمرد .

مقصود از این باب همین گفتگو بود و این فصل را یاد كردیم كه حكم مخالف قیافه را نیز بیاریم و این بابى است كه گفتگوى مفصل دارد و شرح مطالب آن بسیار است كه موضوعى پیچیده و دقیق است و توضیح این مطلب را با آنچه هر فرقه از سلف و خلف و در این زمینه گفته اند در كتاب الرءوس السبعیه فى الاحاطة بسیاسة العالم و اسراره آورده ایم .

ص: 524

ذكر كهانت و آنچه دربارهء آن گفته اند و آنچه به این باب مربوط است

در خصوص خواب دیدن و تعریف نفس ناطقه

كسان درباره كهانت اختلاف كرده اند . گروهى از حكماى یونان و روم معتقد كهانت بودند و دعوى علم غیب داشتند یك دسته از آنها ادعا داشتند كه نفوسشان صافى شده و از اسرار طبیعت و حوادث طبیعى كه بعد رخ خواهد داد خبر دارد زیرا به نظر ایشان صورت اشیا در نفس كلى مصور است . گروهى دیگر از آنها ادعا داشتند كه ارواح منفرد یعنى جن ، حوادث را پیش از وقوع به آنها خبر میدهد و جانهایشان چنان مصفا شده كه با این ارواح جن هماهنگى یافته است .

جمعى از نصارى بر آن رفته اند كه حضرت مسیح از غیب خبر داشت و پیش از وقوع از حوادث خبر میداد زیرا نفسى كه در او بود داناى غیب بود و اگر این نفس در انسانهاى دیگر نیز میبود آنها نیز غیب میدانستند . هر یك از اقوام سلف كهانتى داشته است فیلسوفان قدیم یونان نیز منكر كهانت نبودند ما بین آنها معروف بود كه فیثاغورث بسبب صفاى نفس و تجرد از آلودگیهاى این جهان غیب میدانسته و وحى به دو میرسیده است . صابیان بر این رفته اند كه اوریایس اول و اوریایس دوم كه همان هرمس و آغاثیمون بوده اند غیب میدانسته اند به همین جهت در نظر صابیان جزو پیمبران بوده اند و قبول ندارند كه جن به این اشخاص مذكور از غیب خبر داده باشد بلكه نفوس آنها چنان مصفا شده كه چیزهائى را كه از انسانهاى

ص: 525

دیگر نهان بوده در مىیافته اند .

گروهى دیگر بر آن رفته اند كه كهانت یك حالت لطیف نفسانى است كه از صفاى طبع و قوت نفس و دقت احساس پدید میاید .

بسیارى از مردم نیز گفته اند كهانت از جانب شیطانى میاید كه همراه كاهن است و چیزهاى نهان را به او خبر میدهد به نظر اینها شیطانها استراق سمع میكردند و آن را به زبان كاهن القا میكردند و آنها نیز چیزها را به ترتیبى كه دریافت كرده بودند بمردم میگفتند . خدا عز و جل در كتاب خویش از این خبر داده و بحكایت گفتار جن فرموده « ما با آسمان تماس گرفتیم و آن را پر از نگهبانان قوى و شهابها یافتیم » « تا آخر قصه و این گفتار خداى تعالى كه درباره جن فرماید « گفتار آراسته به یكدیگر القا میكنند براى فریب » و هم این گفتار او تعالى كه فرماید « و شیطانها بدوستان خویش القا میكنند تا با شما مجادله كنند تا آخر آیه » شیاطین و اجنه غیب نمیدانند بلكه چیزهائى از فرشتگان میشنوند و استراق سمع میكنند كه مقتضاى ظاهر این گفتار او عز و جل كه فرماید : « و چون ( سلیمان ) بیفتاد جنیان بدانستند كه اگر غیب میدانستند در عذاب خفت انگیز نمانده بودند . » گروهى بر این رفته اند كه سبب كهانت از ترتیبات فلكى است چونكه اگر بهنگام تولد عطارد در جایگاه شرف ثابت باشد و دیگر ستارگان مدبر یعنى دو نیر و پنج ستاره دیگر در فواصل مساوى و نواحى متقابل و مناظر متوازى باشند مولود در نتیجه اشراق این كواكب كاهن مىشود و پیش از وقوع از حوادث خبر میدهد بعضى دیگر آن را نتیجه قرانهاى بزرگ دانسته اند .

بسیارى از متقدمان و متأخران نیز بر این رفته اند كه كهانت علت نفسانى دارد و چون نفس نیرومند شود و فزونى گیرد طبیعت را مقهور كند و همه اسرار طبیعت را براى انسان كشف كند و همه مطالب عالى را به دو خبر دهد و بسبب دقت در

ص: 526

معانى ظریف و مشكل فرو رود و آن را حل كند و نمودار سازد و این گروه كیفیت استدلال خود را در این زمینه كه گفتیم چنین توضیح داده و گفته اند : ما دیده ایم كه انسان دو جنبه دارد نفس و جسد و دانسته ایم كه جسد مرده است و بدون نفس حركت و احساس ندارد و مرده نه چیزى درك مىكند و نه بخاطر میسپارد پس میباید علم خاص نفس باشد . نفوس طبقات مختلف دارد از جمله نفس صافى است كه همان نفس ناطقه است و نفس كدر كه نفس نامیه است و نفس غضبیه و نفس متخیله . بعضى نفوس هست كه قوت آن در انسان بیشتر از قوت جسم است و بعضى دیگر هست كه قوت جسم از آن بیشتر است و چون حالت نورانى نفس انسان را به كشف غیب و اطلاع از آینده مىرساند و هوش و پندار او را برمىانگیزد و بسط میدهد وقتى نفس در كمال تجلى و نهایت خلوص باشد و نور آن كامل شود مانند نفوس كاهنان بكشف غیب تواند رسید به همین جهت كاهنان جثه كوچك و خلقت ناقص دارند چنان كه درباره شق و سطیح و سملقه و زوبعة و سدیف بن هوماس و طریفه كاهن و عمران برادر مزیقیا و حارثه و جهینه و كاهن باهله و كاهنان دیگر شنیده ایم . عراف پائین تر از كاهن است مانند : ابلق ازدى و اجلح دهرى و عروة بن زید ازدى و رباح بن عجله عراف یمامه كه عروه درباره او گفته است « با عراف یمامه و عراف نجد قرار گذاشتم اگر مرا شفا دادند هر چه خواستند بگیرند » و مانند هند رفیق مستنیر كه در كار عرافى برجسته بود كهانت ریشه نفسانى دارند كه لطیفه اى مستمر است و همسنگ اعجاز است و بیشتر در عرب یافت شود و در غیر عرب نادر باشد . كهانت از صفاى طمع و كمال روشنى نفس آید اگر كاهنان بزرگ را به نظر آریم مىبینیم كه این حالت در كسانى كه عفت نفس داشته اند و شر نفس را بوسیله خلوت و تنهائى و بریدن از این و آن ریشه كن كرده اند پدید میاید زیرا نفس وقتى تنها شود بیندیشد و چون بیندیشد اوج گیرد ابرهاى علم باطن بر او ببارد و با چشم روشن بین بنگرد و با نور نافذ نظر

ص: 527

كند و روش مستقیم پیش گیرد و از حقیقت اشیا چنان كه هست خبر دهد و گاه باشد كه نفس انسان قوت گیرد و بوسیله آن پیش از وقوع از حوادث غیبى اطلاع یابد .

بزرگان یونان چنین كسان را « روحانى » عنوان میدادند و میگفتند وقتى نفس رشد كند و بزرگترین قسمت انسان شود بدایع و اخبار مكتوم را كشف كند و در این مورد چنین استدلال كرده اند كه وقتى فكر انسان نیرومند شود و نیروى نفسانى و ذهنى او قوت گیرد پیش از وقوع درباره حادثه بیندیشد و كیفیت آن را بداند و وقوع آن چنان باشد كه تصور كرده است نفس نیز چنین است و وقتى مهذب شد رؤیاى وى درست است و در عالم واقع موجود است .

كسان درباره رؤیا و سبب و چگونگى وقوع آن اختلاف كرده اند گروهى گفته اند نفس بهنگام خواب از امور ظاهر غافل مىشود و به مطالعه حوادث باطنى میپردازد . خواب برد و نوع است یكى خواب معین و مشخص كه معانى خاص را در نفس پدید میاورد كه به تعبیر و تشخیص آن قادر است و در این حال از استعمال قواى ظاهر و قواى باطنى كه از حوادث پنجگانه مایه میگیرد باز میماند و ادراك حواس متوقف مىشود و كار خود را به مدرك اصلى یعنى روح وامیگذارد زیرا روح آن را به كار نگرفته است و چون این گونه خواب زود بسر میرسد آن را خواب عرضى گویند زیرا این خواب كامل نیست كه كودكان و پیرزنان و پیر مردان فرتوت فارغ از بیم و امید دارند و خواب شبانه نیز چنین است نوع دیگر خواب همان خواب عمومى و كامل است كه كودكان و پیران و همه حیوانات مفكر و غیر مفكر دارند و مقتضاى خلقت و طبیعت است چنان كه بوقت حاجت گرسنگى پدید میاید زیرا بنزد اهل صناعت طب علت گرسنگى اینست كه كبد اعلام میدارد كه از كار غذا فراغت یافته است .

بعضى دیگر گفته اند كه نفس تصویر اشیاء را به دو صورت ادراك مىكند یكى باحساس و دیگر به تفكر مثلا نفس تصویر چیز محسوس را در خود آن درك مىكند

ص: 528

و چون علم آن در نفس راسخ شد ادراك آن بدون حضور آن چیز هم میسر است بنابر این فكر انسان تا وقتى تابع حس است كه بخواب نرفته باشد و چون انسان بخوابد و نفس همه حواس را از دست بدهد تصویرى كه از واقع اشیا گرفته در نفس ، موجود و محسوس است زیرا ادراك آن در واقع اشیا تا وقتى بوده كه فكر بر آن كاملا تسلط نداشته است وقتى حواس از كار بیفتد فكر قوت گیرد و اشیاء را چنان تصویر كند كه گوئى محسوس است و در حال خواب به همان ترتیبى كه در حال بیدارى از نظر او میگذشته و مقابل او بوده است از خاطرش بگذرد و این داراى نظم و ترتیب نیست بلكه تابع تصادف است به همین جهت انسان مىبیند كه گوئى پرواز مىكند اما پرواز نمیكند بلكه تصور طیران را منتزع از واقع و بدون حضور واقع ادراك مىكند و فكر طیران چنان قوت میگیرد كه گوئى وقوع مییابد اما چیزهائى كه شخص بخواب مىبیند و نمونه چیزهائى است كه میل دارم انجام شود از این جهت است كه نفس تصویر آن را در خویش دارد و چون بخواب رفت و از قید تن رست متوجه چیزهاى مورد علاقه خود مىشود و چون مىداند كه در حال بیدارى ادراك آن میسر نیست خیالاتى بخاطرش مىگذرد كه نشانه و نمودار چیزهاى مورد علاقه اوست و چون بیدار شد خیالات را به یاد مىآورد و هر كه نفسش مصفا باشد رویاى او دروغ نمیشود و هر كه نفس وى تیره باشد رؤیاى او بیشتر دروغ است ما بین نفس تیره و مصفا مرحله هاست كه به ترتیب آن تخیلات رؤیائى نفس راست یا دروغ مىشود .

گروهى دیگر گفته اند وقتى نفس حواس ظاهر را به كار نمیبرد كار آن متوقف نمیشود بلكه نیروهاى خود را به كار میبرد و از جائى به جائى میرود و اشخاص مختلف را مىبیند اما بكمك نیروى روحانى كه جسم نیست نه بوسیله نیروى جسمانى غلیظ ، زیرا نیروى جسمانى چیزها را فقط بوسیله مقارنه یا ملامسه بكمك اتصال چون رنگ و رنگدار یا انفصال چون جسم كه از مكان جداست ادراك مىكند ولى روح ، متصل و منفصل

ص: 529

همه را ادراك مىكند اما نه بوسیله جسد كه مستلزم نزدیكى چیز مورد ادراك است .

بعضیها گفته اند خواب نتیجه اجتماع و جریان خون در كبد است و بعضى دیگر گفته اند خواب آرامش نفس و سكون روح است بعضى دیگر گفته اند تصوراتى كه انسان در خواب مىبیند نتیجه غذاها و طبایع مختلف است بعضى دیگر گفته اند برخى رؤیاها از فرشته است و برخى دیگر از شیطان است اینان بگفتار خداى تعالى استدلال كرده اند كه فرمود « این راز گوئى (1) از شیطان است تا كسانى را كه ایمان دارند اندوهگین كند » بعضى دیگر گفته اند رؤیا یك جزء از شصت و یك جزء پیمبرى است ولى در چگونگى و حقیقت این جزء اختلاف كرده اند بعضى دیگر پنداشته اند كه انسان مدرك غیر از این جسم مرئى است و هنگام خواب از بدن برون مىشود و بر حسب مصفا بودنش جهان را مىبیند و ملكوت را مینگرد و اینان و كسان دیگر كه نظریاتى همانند این داشته اند بگفتار خدا عز و جل استدلال كرده اند كه فرمود « خدا جان كسان را هنگام مردنشان و جان كسانى را كه نمرده اند هنگام خفتنشان میگیرد . » تا آنجا كه گوید « تا مدت معین مرگ او را باز میفرستد . » و عموم اهل طب در این باب گفته اند كه رؤیاها نتیجه اخلاط است كه به ترتیب قوت هر یك از اخلاط رؤیاهاى معینى نمودار مىشود زیرا كسانى كه خلط صفرا بر تن آنها غلبه دارد در خواب آتش و ضریح و دود و چراغ و خانه ها و شهرهاى مشتعل و چیزهائى نظیر آن مىبینند و كسى كه مزاج بلغمى دارد غالباً دریا و رود و چشمه و حوض و بركه و آب بسیار و موج بخواب مىبیند و در اثناى خواب شنا مىكند یا ماهى میگیرد و امثال آن و كسى كه سودائى مزاج است در خواب گور و قبرستان و مرده و كفن سیاه و گریه و عزا و ناله و فغان و چیزهاى غم انگیز - و ترسناك و فیل و شیر مىبیند و كسى كه مزاج دموى دارد غالبا شراب

ص: 530


1- اصل كلمه نجوى است و ظاهراً اینان نجوى را بمعنى خواب دیدن گرفته اند

و نبیذ و گل و بازى و موسیقى و ساز و لهو و رقص و مستى و خوشى و لباسهاى قرمز رنگ و چیزهاى مسرت انگیز همانند آن بخواب مىبیند . ما بین اهل طب خلاف نیست كه خنده و بازى و دیگر انواع خوشى كه گفتیم از خون است و همه اقسام مختلف غم و ترس از خلط سود است و دلائل مختلف آورده اند این اجمال مطلب است و توضیح آن را در كتاب « الرؤیا و الكمال » و كتاب « طب النفوس » آورده ایم و تفصیل آن در اینجا و در این كتاب مناسب نیست كه این كتاب خبر است نه كتاب بحث و استدلال ، و گفتگوى اختلاف نظرها ما را به این بحث كشانید . در این كتاب درباره نظریات كسان در خصوص تعریف نفس و آنچه افلاطون در این باب گفته كه نفس جوهر محرك بدنست و تعریف صاحب منطق كه نفس كمال طبیعى جسم است و تعریف دیگر او كه نفس زنده بالقوه است و از فرق میان نفس و روح كه روح جسم است و نفس جسم نیست و روح در بدن است اما نفس در بدن نیست و روح وقتى از بدن جدا شد باطل مىشود ولى نفس وقتى در بدنست اعمال آن باطل مىشود اما خود آن باطل نمیشود و اینكه نفس محرك بدن و مایه ادراك آنست سخن نیاوردیم افلاطون در كتاب « السیاسة المدنیه » صفات انسانى را كه خاص نفس ناطقه است یاد كرده و هم افلاطون در كتاب طیماوس و كتاب فادون از چگونگى كشته شدن سقراط حكیم و سخنان وى درباره نفس و بدن سخن آورده است .

ثنویان و دیگر كسان از فلاسفه درباره اقسام نفوس و صفات آن سخن آورده اند آنگاه اهل اسلام درباره حقیقت انسان حساس مدرك كه مورد امر و نهى الهى است اختلاف كرده اند متصوفان و اهل معرفت و مقالات در اقسام نفوس از نفس مطمئنه و نفس لوامه و نفس اماره سخن داشته اند یهودان و نصارى و مجوس و صابیان نیز نظریاتى داشته اند كه توضیح آن را در كتاب « سر الحیاة » و دیگر كتابهاى خود آورده ایم .

سطیح كاهن كه نامش ربیع پسر ربیعة بن مسعود بن مازن بن ذئب بن عدى بن مازن بن غسان بود همه تن خود را چنان كه جامه را تا میكنند تا میكرد

ص: 531

كه در تن او جز كاسه سر استخوان نبود و وقتى كاسه سر او را با دست لمس میكردند نرم بود . شق بن مصعب بن شكران بن اترك بن قیس بن عنقر بن انمار بن ربیعة بن نزار با وى هم عصر بود جمره كاهن نیز هم عصر آنها بود و سملقه و زوبعه نیز بیك دوران بودند و خدا بهتر داند .

ص: 532

ذكر شمه اى از اخبار كاهنان و سیل عرم و پراكندگى قوم ازد در ولایات

مسعودى گوید : شمه اى از كهانت و قیافه و فال و بارح و سانح آوردیم و اكنون شمه اى از اخبار كاهنان و پراكندگى فرزندان سبا را در ولایت ها بگوییم :

فرزندان قحطان زندگى خوشى داشتند تا سبا بمرد و پس از مرگ سبا قرنها بسر كردند تا خداوند سیل عرم را سوى آنها فرستاد قصه چنان بود كه ریاست قوم به عمرو بن عامر بن ماء السماء بن حارثة الغطریف بن ثعلبه بن امرى القیس بن مازن بن ازد بن غوث بن كهلا بن سبا رسید و او به دیار مارب یمن بود مارب همان دیار سباست كه خداوند در قرآن یاد كرده كه سیل عرم را بمردم آنجا فرستاده است عرم همان سد بود كه به اندازه یك فرسخ در یك فرسخ بود و لقمان اكبر عادى یعنى لقمان بن عاد بن عاد آن را بنا كرده بود و ما خبر لقمان را با كسان دیگر كه چون كركس عمر داشتند یاد كرده ایم این سد بروزگاران پیش سیل را كه براى اموالشان خطر داشت از ایشان دفع میكرده بود آنگاه خدا آنها را پراكنده كرد و منزلگاههایشان را فاصله داد . مردم در قصه هلاكشان اختلاف دارند و در نقل اخبارشان سخن گونه گون گفته اند .

اهل تاریخ قدیم گفته اند كه سرزمین سبا از همه یمن حاصلخیزتر و ثروتمند تر و پربركت تر بود و باغ و بیشه زار بیشتر داشت و چمن زارهایش وسیع تر بود و ساختمانهاى نیكو و پلها و درختستانهاى معروف و آبشارهاى بزرگ و -

ص: 533

جویبارهاى فراوان داشت سوار كوشا سراسر آن را بیك ماه مىپیمود و عرض آن نیز به همین مقدار بود و سوار و رهگذر از اول تا به آخر در باغستانها میگذشت و آفتاب به او نمیرسید و مزاحم او نمیشد زیرا زمین از معموره درختى مستور بود و همه جا را درخت پر كرده و در برگرفته بود و مردم آنجا معاش خوش و مرفه داشتند و با خوشدلى و فراوانى و پر نعمتى در هواى پاكیزه و فضاى مصفا و آب فراوان با نیروى كافى و وحدت نظر در مملكتى پر رونق روزگار میگذرانیدند دیارشان در جهان مثل بود و روشى نیكو داشتند كه پیرو اخلاق نكو بودند و با مقیم و مسافر تا آنجا كه ممكن و مقدور بود نیكى میكردند و هر چند مدت كه خدا خواست بر این حال ببودند و هر پادشاهى بدشمنى آنجا برخاست درهمش شكستند و هر ستمگرى با سپاه بیامد سپاهش را بشكستند ولایتها تابع ایشان شد و مردمان اطاعت ایشان كردند و تاج زمین شدند بیشتر آبى كه بسرزمین سبا میرسید از یك تونل سنگى و آهنى بود كه در سد و كوهها تعبیه كرده بودند و طول تونل بطوریكه گفتیم یك فرسخ بود و پشت سد و كوهها نهرهاى بزرگ بود و در این تونل كه به نهرها اتصال داشت سى نقب مدور زده بودند كه پهنا و عمق آن یك ذراع بود و با هندسه كامل و دقیق بطور مدور ساخته شده بود آب از مجراى این نقب ها بباغستانها مىرسید و آنجا را آب میداد و مردم را سیراب میكرد پیش از این دوران آبادى و بركت كه گفتیم سرزمین سبا بواسطهء این آبها سیل گیر بود . پادشاه قوم در آن روزگار حكیمان را تقرب میداد و احترام میكرد و نكو میداشت پس آنها را از اطراف آن سرزمین فراهم آورد تا از راى ایشان فایده برد و از عقلشان كمك گیرد و در كار دفع و جلوگیرى سیل با آنها مشورت كرد زیرا سیل از بالاى كوه سرازیر میشد و كشت را تباه میكرد و بناها را همراه مىبرد و همه هم سخن شدند كه میبایست در دشت سیل گردان ها ساخت تا آب را به دریا بریزد و بشاه گفتند اگر سیل گردانها را با شیب بسازند آب سوى آن میرود و متراكم نمىشود تا از كوهها

ص: 534

بالا بزند زیرا آب طبعا به شیب راغب است شاه سیل گردانها را حفر كرد تا آب فرود آمد و بگشت و بدان سو متمایل شد آنگاه در محلى كه جریان آب آغاز میشد سد را از كوه تا بكوه ساختند و دریچه را به ترتیبى كه قبلا گفتیم باز گذاشتند و از آب سیل نهرى بزرگ به اندازه معین جدا كردند كه به تونل میرسید و از آنجا به نقبها كه سى تونل كوچك بود و از پیش گفتیم میرسید و همه آن سرزمین به صورتى كه یاد كردیم آباد بود .

آنگاه این اقوام نابود شدند و دورانها بگذشت و روزگار ضربت خویش را بر آنها فرود آورد و زیر پا در هم كوفت و آب در اساس تونل رخنه كرد و مرور سالها آن را بسستى كشانید و آب اطراف آن را گرفت در مثل گفته اند اگر ریزش مكرر آب بر سنگ سخت اثر كند سیل با آهن و سنگ ساخته چه خواهد كرد ؟

چون فرزندان قحطان در این دیار اقامت گرفتند و بر ساكنان قبلى آن تسلط یافتند خطر ویرانى سد و تونل و سستى آن را ندانستند و چون سستى سد و بنا بنهایت رسید آب به سد و تونل و بنا چیره شد و شدت جریان ، سد را بیفكند و بغلطانید و این بهنگام فزونى آب بود و آب بر آن سرزمین و باغ و آبادى و ساختمان چیره شد و ساكنان آن منقرض شدند و از آنجا مهاجرت كردند . این خلاصه اخبار سیل عرم و دیار سباست .

میان اهل روایت خلاف نیست كه عرم سدى بود كه ساخته بودند تا میان املاك آنها و سیل فاصله باشد و موشى آن را بشكافت تا كاملا عجیب باشد چنان كه خداوند تعالى آب طوفان را از دل تنورى فوران داد تا عبرتى بیشتر و حجتى روشن تر باشد . اخلاف قحطان كه تاكنون در آن دیار بسر مىبرند حكایت عرم را انكار ندارند كه میان آنها كاملا معروف و مشهور است .

یكى از فرزندان قحطان در مجلس سفاح به فضائل قوم قحطان از حمیر و كهلان بر اعقاب نزار میبالید و خالد بن صفوان و كسان دیگر از قوم نزار بن معد از بیم سفاح ساكت بودند كه داییان سفاح از قحطان بودند آنگاه سفاح بخالد بن صفوان

ص: 535

گفت « هیچ نمیگوئى كه قحطان بشرف و فضائل قدیم بر شما چیره شد و تفوق یافت » خالد گفت « بقومى كه یا دباغند یا حله باف یا عنتر باز یا عرابه سوار و موشى غرقشان كرد و زنى شاهشان بود و هدهدى راه مملكتشان را نشان داد چه مىشود گفت ؟ » و همچنان از مذمت ایشان گفت تا به قصه تسلط حبشه و تبعیت قوم قحطان از ایرانیان رسید ، چنان كه از پیش گفتیم .

مردم قحطان در اشعار خویش از عرم و حوادث سبا و سرزمین مارب نام برده و گفته اند كه مارب عنوان پادشاهى بود كه بر این شهر تسلط داشت و سپس شهر بدین نام معروف شد شاعر گوید :

« از مردم سباست كه وقتى در مقابل سیل ، عرم را میساختند در مارب حضور داشتند « گویند مارب بروزگار قدیم نام قصر این پادشاه بوده است ابو الطمحان گوید :

« مگر مارب را ندیدى كه چه استوار بود و اطراف آن چه باروها و بناها بود . » اعشى نیز از آنچه گفتیم سخن آورده و در شعرى میگوید :

« و در قصه مارب كه عرم آن را نابود كرد براى كسى كه پند گیرد پندى است سدى بود كه حمیر براى آنها به پا كرده بود كه چون آب میآمد جلو آن را میگرفت و كشت زار و گوسفند آنها را فراوان كرد آب را به ترتیب تقسیم میكردند و مدتى بدینسان بودند و سیل سد بیامد و آن را ویران كرد و بسرعت از میان رفتند و از آنجا به قدر نوشیدن طفلى آب نداشتند . » در كتاب اخبار الزمان ضمن سخن از عمرهاى دراز از پادشاهى كه عمر دراز و سیرت نیكو داشت و این سد را كه بند آب بود بساخت و عمر وى از عمر كركس بیشتر بود سخن داشته ایم . عربان از درازاى عمر كركس سخن فراوان گفته اند و عمر كركس و كركس لبد نام و تندرستى كلاغ سیاه را ضرب المثل

ص: 536

كرده اند از جمله این شعر است كه خزرجى درباره طول عمر معاذ بن مسلم بن رجا مولاى قعقاع بن حكنیم و تذكار سن و پیرى وى گفته است : « معاذ بن مسلم مردى است كه ابدیت از طول عمر وى بفغان آمده است اى كركس لقمان چقدر زنده خواهى ماند و اى كركس تا كى جامه زندگى به تن خواهى داشت دیار حمیر ویران شد و تو در آنجا چون میخ بجا مانده اى . » سابقاً در همین كتاب گفتار متقدمان را درباره علت درازى و كوتاهى عمر آورده ایم و اینكه در آغاز كار جثه ها بزرگ بوده و بمرور زمان كوچك شده است و خداى تبارك و تعالى وقتى خلقت را آغاز كرد طبیعتى كه خداوند در اجسام نهاده بود در نهایت قوت و شدت و كمال بود و چون طبیعت بكمال قوت باشد عمرها درازتر و جثه ها بلندتر شود زیرا علت مرگ انحلال قواى طبیعت است و چون قوت كاملتر باشد عمر فزونتر شود . آغاز كار در جهان عمر تمام بود و بتدریج از نقصان ماده نقصان پذیرفت تا در نهایت نقصان طبیعت جثه ها و عمرها به نهایت نقصان رسد .

بسیارى از محققان متأخر این سخن را كه گفتیم جثه انسانها در آغاز روزگار بزرگتر بوده است نپذیرفته اند و پنداشته اند كه بناها و آثار آنها كه در زمین بجا مانده معلوم میدارد كه جثه آنها كوچك بوده و مانند جثه هاى ما بوده است و مسكنها و درها و راهروها كه در بناها و معبدها و خانه هاى خود بجا نهاده اند نشان این سخن است چون دیار ثمود كه در كوهستان و در سنگ سخت خانه هاى كوچك حفر كرده و درهاى ظریف تراشیده اند و همچنین در سرزمین عاد و مصر و شام و دیگر نواحى شرق و غرب . اگر در این باب بیشتر گوئیم سخن دراز شود و اگر وصف مفصل گوئیم از حد برون رود . اكنون بموضوعى كه از آن بگشته ایم باز میگردیم و بذكر سبا و مارب و پادشاه آن وقت كه عمرو بن عامر بوده میپردازیم .

پادشاه عمرو بن عامر كه در این باب از او سخن رفت برادر كاهنى داشت كه بلا عقب بود و نام وى عمران بود و هم بدربار عمرو یك زن كاهن از اهل حمیر بود

ص: 537

كه طریفة الخیر نام داشت نخستین چیزى كه در مارب راجع بسیل عرم دانسته شد این بود كه عمران كاهن برادر عمرو در پیشگوئیهاى خود چنان دید كه قوم پراكنده میشوند و منزلگاههایشان از هم دور مىشود و این را ببرادر خود عمرو بگفت و عمرو همان شاه مزیقیا بود كه بلیه قوم در ایام پادشاهى او بود و خدا چگونگى آن را بهتر داند .

یك روز كه طریفه كاهن خفته بود بخواب دید كه براى بسرزمین آنها نمودار شد و رعد بغرید و برق جست آنگاه صاعقه شد و بهر چه رسید بسوزانید و به زمین افتاد و بهر چه افتاد بسوزانید طریفه از این حادثه بترسید و سخت بیمناك شد و از خواب بیدار شد و میگفت : چنین روزى ندیده بودم خواب از سرم پرید ابرى دیدم كه برق زد و رعد شد آنگاه صاعقه شد و بهر چه رسید بسوزانید و دنباله این حوادث بجز غرق شدن نیست و چون قوم او را ترسان دیدند دلش دادند تا آرام گرفت پس از آن عمرو بن عامر به همراه دو كنیز بیكى از باغهاى خود رفت طریفه خبردار شد و بنزد وى شتافت و به غلام خود كه سنان نام داشت گفت تا از دنبال بیاید وقتى از خانه برون آمد دید كه سه منجد روى دو پا بلند شده و دست به چشم نهاده اند منجد حیوانى است مانند موش خرما كه در یمن پیدا مىشود وقتى طریفه منجدها را بدید دست به چشم گذاشت و بنشست و به غلام خود گفت « وقتى این منجدها رفتند به من بگو » و چون برفتند غلام به او گفت و او بشتاب راه افتاد و چون به نهر باغى رسید كه عمرو در آنجا بود سنگ پشتى از آب برون جست و در راه به پشت افتاد و میكوشید كه برگردد اما نمیتوانست از دم خود كمك میگرفت و خاك به شكم و پهلوى خویش میریخت و شاش به اطراف میپراكند چون طریفه آن را بدید به زمین نشست و چون سنگ پشت باب برگشت طریفه به راه افتاد تا در نیمروز كه هوا بشدت گرم بود بباغ عمرو رسید و دید كه درختان بدون باد بهر سو كج مىشود و برفت تا بنزد عمرو رسید كه دو كنیز با او بر بستر بودند . چون عمرو او را

ص: 538

بدید شرمگین شد و بگفت تا دو كنیز از بستر فرود آمدند و به دو گفت « اى طریفه بیا بر بستر بنشین » و او پیشگوئى كرد و گفت « قسم به نور و ظلمت و زمین و آسمان كه درختان نابود مىشود و آب به حال روزگار قدیم بر میگردد » عمرو گفت « كى به تو گفته است » گفت « منجدها به من گفته اند كه سالهاى سختى در پیش است كه فرزند و پدر از هم جدا مىشوند » عمرو گفت « چه میگوئى » گفت « با حسرت و تأسف میگویم كه سنگ پشتى دیده ام كه خاك میافشاند و شاش میپاشید و بباغ آمدم و درختان كج شده بود » عمرو گفت « و از آن چه فهمیدى ؟ » گفت « بدبختى سنگین و مصیبت بزرگ و حوادث خطرناك است » گفت « واى بر تو چه حوادثى است ؟ » گفت « بله واى بر من اما تو هم اقبالى نخواهى داشت پس واى بر من و تو از عواقبى كه سیل خواهد داشت » عمرو خویشتن را به بستر افكند و گفت « اى طریفه قضیه چیست ؟ » گفت « حادثه اى بزرگ و غمى دراز و باقیمانده اى اندك كه ترك آن نكوتر است » عمرو گفت « نشانه آن چیست ؟ » گفت « جانب سد میروى . اگر موشها را دیدى كه در سد حفره ها كرده و با پاى خود سنگ كوه را میغلطاند بدان كه بدبختى آمده و كار از كار گذشته » گفت « چه حادثه اى رخ میدهد ؟ » گفت « وعده خداست كه آمده و باطلى است كه باطل شده و بدبختىایست كه براى ما نازل شده و اى كاش كه مصیبت بر غیر تو فرود آید » عمرو سوى سد رفت و بمراقبت پرداخت و دید كه موشى سنگى را میغلطاند كه پنجاه مرد بغلطانیدن آن قادر نبودند پیش طریفه بازگشت و قضیه را با او بگفت و شعرى بدین مضمون خواند :

« چیزى دیدم كه مرا متألم كرد و از هول آن دردى بزرگ در خاطرم افتاد موشى مانند گراز نر جنگل یا بزى از بزهاى درشت اندام گله سنگى از سنگهاى سد را جابجا میكرد و پنجه ها و دندان هاى تیز داشت . سنگ بزرگ او را ناتوان نكرده بود گوئى یك دسته اسیر را همیبردند . » آنگاه طریفه به دو گفت « از جمله نشانه هاى حادثه اى كه گفتم اینست كه در

ص: 539

محل خود میان در باغ بنشینى و بگویى تا شیشه اى پیش تو نهند كه از خاك و ریك دره پر خواهد شد در صورتى كه باغها سایه دار است و آفتاب و باد در آن نفوذ ندارد . » عمرو بگفت تا شیشه اى بیاوردند و جلو او نهادند و طولى نكشید كه از خاك دره پر شد عمرو پیش طریفه رفت و قضیه را با او بگفت و پرسید « سد چه وقت ویران خواهد شد ؟ » گفت « از حالا تا هفت سال ؟ » گفت « در چه سال خواهد بود ؟ » گفت « این را جز خداى تعالى كس نداند و اگر بنا بود كس بداند من مىدانستم از حالا تا هفت سال هر شب گمان میبرم كه همان شب یا فرداى آن سد ویران مىشود . » و عمرو سیل عرم را در خواب دید به دو گفتند نشان آن اینست كه بر برگ خرما ریگ نمودار شود وى نزدیك شاخ و برگ خرما رفت و بدید كه ریگ در آن نمودار شده است و بدانست كه حادثه واقع شد نیست و دیارشان ویران خواهد شد و این قضیه را مكتوم داشت و مصمم شد هر چه در سرزمین سبا دارد بفروشد و با فرزندان خویش از آنجا برون شود و چون بیم داشت كه مردم این كار را خلاف عادت تلقى كنند مهمانىاى ترتیب داد و بگفت تا شترى بكشتند و گوسفندان ذبح كردند و غذاى بسیار آماده كرد آنگاه بمردم مارب خبر داد كه عمرو روز شرف و یادگارى به پا كرده است بغذاى وى حاضر شوید آنگاه یكى از پسران خود را كه مالك نام داشت بخواند و بقولى یتیمى بود كه در خانه وى بود و گفت « وقتى نشستم كه مردم را غذا دهم نزد من بنشین و با من محاجه كن و جواب تند به من بده و هر چه با تو كردم با من همانطور رفتار كن » پس مردم مارب بیامدند و چون بنشستند مردم را غذا داد و آن كس كه گفته بود پهلویش نشسته بود و با او محاجه میكرد و جواب میداد عمرو سیلى به او زد و ناسزا گفت آن جوانك نیز با عمرو همان كرد كه با وى كرده بود عمرو برخاست و فریاد زد « اى واى از این زبونى ! روز افتخار و شرف عمرو جوانكى به او ناسزا گوید و سیلى زند » و قسم خورد كه او را خواهد

ص: 540

كشت . كسان با عمرو سخن گفتند تا او را رها كرد سپس گفت « به خدا در شهرى كه با من اینطور رفتار كرده اند نخواهم ماند و املاك و اموالم را خواهم فروخت » مردم با همدیگر گفتند « خشم عمرو را غنیمت شمارید و پیش از آنكه از خشم فرود آید اموالش را بخرید » و مردم همه اموالى را كه در سرزمین مارب داشت بخریدند آنگاه شمه اى از گفتگوى او درباره سیل عرم فاش شد و از قوم ازد كسانى مهاجرت كردند و اموال خویش را فروختند وقتى فروش فراوان شد مردم آن را بخلاف عادت دیدند و دست از خرید بداشتند و چون عمرو بن عامر اموال خویش را جمع آورى كرد قضیه سیل عرم را با مردم بگفت و برادرش عمران كاهن گفت « چنین دیده ام كه شما پراكنده خواهید شد و منزلگاههایتان از هم دور مىشود پس ولایتها را بر شما وصف میكنم هر كس وضع هر ولایت را خوش داشت بدانجا رود هر كه همت بلند و شتر پر تحمل دارد به قصر محكم عمان رود و هر كه همت بلند و شتر پر تحمل ندارد به قوم كرد ملحق شود » و گفت كه آنجا سرزمین همدان است قوم وادعة بن عمرو آنجا رفتند و بقبایل آنجا منتسب شدند كاهن گفت « هر كه حاجت و تقاضا و حوصله دارد و بر حوادث دهر صبر تواند كرد به بطن - مر رود » و كسانى كه آنجا مقیم شدند قوم خزاعه بودند و آنها را خزاعه گفتند از آن رو كه در این محل از همراهان خود جدا شدند كه خزع بمعنى جدائیست اینان بنى عمرو بن لحى بودند و تاكنون در آنجا مانده اند حسان بن ثابت در این باره گوید « وقتى به بطن مرو رسیدیم خزاعه و تیره هاى بنى كراكر از ما جدا شدند . » مالك و اسلم و ملكان پسران قصى بن حارثة بن عمرو مزیقیا نیز آنجا ماندند كاهن گفت « هر كه درختان بزرگ فرو رفته به گل خواهد كه در محل میوه دهد به یثرب نخلدار رود » كه مدینه بود و كسانى كه آنجا سكونت گرفتند اوس و خزرج پسران حارثة بن ثعلبه بن عمرو مزیقیا بودند كاهن گفت « و هر كه شراب و نان و دیبا و حریر فرمان و تدبیر خواهد به بصرى و حفیر رود » كه سرزمین شام

ص: 541

بود و كسانى كه آنجا سكونت گرفتند قوم غسان بودند كاهن گفت « و هر كس از شما جامه هاى نازك و اسب خوب و گنجینه و روزى خواهد بعراق رود » و كسانى از آنها كه بعراق رفتند مالك بن فهم ازدى بود با فرزندانش و گروهى از غسانیان كه به حیره بودند به ترتیبى كه سابقا در همین كتاب گفته ایم . هشام بن كلبى گوید « پدر من میگفت غسانیان روزگارى پس از این همراه تبع در حیره مكان گرفتند . » پس از آن عمرو بن عامر مزیقیا و فرزندانش از مارب برون شدند مردم ازد نیز كه در مارب بودند برون شدند و بجستجوى زمینى بودند كه در آن جاى گیرند و فرود آیند قوم وادعة بن عمرو بن عامر مزیقیا از آنها جدا شدند و در همدان سكونت گرفتند مالك بن یمان بن فهم بن عدى بن عمرو بن مازن بن ازد نیز بجا ماند و پس از آنها پادشاهى مارب داشت تا قضیه هلاكتشان چنان شد كه شد و قوم ازد برفت تا بنجران رسید و ابو حارثة بن عمرو بن عامر مزیقیا و دعبل بن كعب بن ابى حارثه از آنها جدا شدند و بقوم مذحج پیوستند ابو منذر گوید « و گفته اند كه ابو حارثه جد حارث بن كعب بن ابى حذیفه بوده كه در نجران است و خدا بهتر داند . » آنگاه عمرو بن عامر برفت تا به محل ما بین سراة و مكه رسید و كسانى از تیره بنى نصر ازد آنجا مقیم شدند عمران بن كاهن برادر عمرو بن عامر مزیقیا و عدى بن حارثة بن عمرو مزیقیا نیز با آنها بماندند عمرو بن عامر و بنى مازن برفتند تا ما بین دیار اشعریان و عك بر سر آبى بنام غسان فرود آمدند كه میان دو دره بنام زبید و رمع بود . راه ورود این دو دره ما بین ارتفاعات موسوم به صعید الحسك و كوهستانى بود كه به زبید و رمع منتهى میشد . بر سر آب غسان بماندند و از آن سیراب شدند از این رو غسان نام گرفتند كه از نامهاى دیگرشان معروفتر شد و جز بدین نام خوانده نمیشوند شاعران گوید « اكنون كه پرسیدى ما مردمى

ص: 542

اصیل زاده ایم نسب از ازد داریم و آب ما غسان است » كسانى از بنى مازن كه غسان نام یافتند اوس و خزرج پسران حارثة بن ثعلبة ابن عمرو مزیقیا و جفنة بن عمرو مزیقیا و حارث و عوف و كعب و مالك پسران عمرو مزیقیا و توم و عدى پسران حارثة بن ثعلبة بن امرؤ القیس بن مازن ازد بودند .

پراكندگى این قوم حكایتها دارد كه جمعى از آنها به نوم معد بن عدنان پیوستند و با آنها جنگها داشتند تا بنى معد بر آنها غلبه یافتند و برونشان كردند تا بكوه سراة پیوستند - سراة كوه ازد است كه آنجا اقامت دارند و آنها را نیز سراة گویند این كوه را حجاز نیز گویند و پشت آن را سراة نامند چنان كه پشت حیوان را نیز سراة گویند - در آنجا مقیم شدند و بدشت و كوه و جاهاى نزدیك آن بودند این كوه بحدود شام است كه میان شام و حجاز فاصله است و مجاور ولایت دمشق و اردن و دیار فلسلطین است و بكوه موسى پیوسته است .

مردم مارب خورشید را میپرستیدند . خداوند پیمبرانى سوى آنها فرستاد تا بسوى خدا دعوتشان كنند و از آفتاب پرستى باز دارند و نعمت و بخششهاى خدا را بیادشان بیارند ولى آنها منكر گفتار پیمبران شدند و سخنشان را نپذیرفتند و منكر شدند كه خدا نعمتى به آنها داده باشد و گفتند « اگر شما پیمبرید از خدا بخواهید نعمتهائى را كه بما داده است از ما بگیرد و بخششهاى خود را پس ببرد » یكى از زنان آنان در این باب گوید : « اگر چیزهائى كه در سایه آن بسر میبریم از خداى شماست مال خود را از پیش ما بنزد عیالش ببرد . » پس خداوند سیل عرم را بفرستاد كه سد آنها را بشكست و آب سرزمینشان را بگرفت و درختان را نابود كرد و سبزه را از میان ببرد و مال و گوسفندشان را تلف كرد . آنها پیش پیمبرانشان آمدند و گفتند « از خدا بخواهید تا نعمت ما را پس دهد . دیارمان را آباد كند و گوسفندان فراریمان را پس آرد ما نیز تعهد میكنیم كه چیزى را با خدا شریك نكنیم » پیمبران از پروردگار بخواستند تا آنچه

ص: 543

را خواسته بودند به آنها عطا كرد دیارشان را آباد كرد و آبادیهایشان تا حدود فلسطین و شام وسعت یافت كه همه دهكده و منزل و بازار بود آنگاه پیمبران پیش ایشان آمدند و گفتند موقع آن است كه به خدا ایمان بیارید ولى از آنها جز سركشى و كفر نیامد و خدایشان پراكنده كرد و منزلگاههایشان را از هم دور كرد .

مسعودى گوید : چون شمه اى از اخبار سد و دیار مارب و عمرو بن عامر و دیگر مطالبى را كه در این باب گذشت بگفتیم اكنون باخبار كاهنان باز میگردیم .

اول پیشگوئى كه سطیح غسانى كرد این بود كه در یك شب تاریك با برادرانش در یك لحاف خفته بود و مردم قبیله نزدیك بودند ناگهان از میان آنها جیغى كشید و ناله كرد و آه كشید و گفت « قسم به نور و شفق و ظلمت و تاریكى آنچه باید بیاید میاید » گفتند « اى سطیح چه میاید » گفت « بلیه میاید وقتى شب تاریك بیاید و در زمین هموار آنها را بگیرد » گفتند « نشانه آن چیست » گفت « بلیه اى است كه شیبها را ببندد و در یك شب سرد در همه جا موانع پدید آرد » بگفته او اعتنائى نكردند و سخنش را سبك گرفتند و از دره هاى اطراف سیلها برخاست و در یك شب چنان كه گفته بود ناگهان بیامد و گوسفندان و چهار پایان را ببرد و نزدیك بود همه آنها را ببرد . سطیح كاهن و شق بن صعب حكایت بسیار و شگفت دارند از آن جمله رویاى تبع حمیرى بود كه دیده بود شعله اى از تاریكى در آمد و بسرزمینى صاف فرود آمد و همه آنها را كه كله داشتند بخورد و تفسیرى كه درباره آن كردند و نیز حكایت سطیح و عبد المسیح درباره رویاى موبدان و لرزش ایوان و نیز خبر سملقه و زوبعه و حكایتها كه داشتند و قصه شتر مرغ و درخت و حوادثى كه ما بین عك و غسان بود از جنگ بر سر رقت و شیرینى و غلیظى شیر و فرود آمدن غسان به بالاى دره و فرود آمدن عك به پائین دره و قیافه بینىها كه درباره طلوع و غروب خورشید بر شتران خویش داشتند و حكایت سموأل بن حسان بن عادیا و قصه او با خازن كاهن و سخنى كه وقتى شبانگاهى

ص: 544

بیامد با وى گفت و پناهنده او شد و قصه الاغ سفید و شتر مرغ سرخ و اسب كبود و شتر لوچ و مطالب دیگر كه در كتاب هاى سابق خود اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و خدا بهتر داند .

ص: 545

ذكر سالها و ماه هاى عرب و عجم و موارد اتفاق و اختلاف آن

مسعودى گوید : عده ماهها بنزد عرب و عجمان دوازده ماه است اكنون سالها و ماهها و روزهاى اقوام معروف را كه عرب و ایرانى و روم و سریانى و قبط باشند یاد میكنیم . گفتار یونانیان در این زمینه همانست كه رومیان گفته اند از گفته هندوان درباره سال و ماه و روز و نظریاتى كه در این باب داشته اند و محاسبات آنها و اقوام دیگرى كه در این قسمت پیرو آنها بوده اند چون چین و بسیارى از ممالك و اقوام دیگر سخن نیاوردیم كه ذكر آن خلاف رسم عموم و شیوه مردم است . نخست از سال و ماه قبطیان آغاز میكنیم كه سال و ماهشان مطابق سریانیهاست سپس از ماه هاى سریانى نام میبریم كه مطابق ماه هاى رومى است و بدنبال آن از سالها و ماهها و روزهاى عرب سخن خواهیم داشت پس از آن از سالها و ماهها و روزهاى ایرانیان و علت تسمیه ماهها و روزهایشان یاد میكنیم و اینكه عربان درباره نام شبها چه گفته اند با شمه اى از كار خورشید و ماه و تأثیر آن در موجودات جهان از جماد و نبات و حیوان و مطالب دیگر كه انشاء الله تعالى خواننده ضمن مطالعه آن منظور خود را خواهد یافت و الله تعالى ولى التوفیق . 177

ص: 546

ذكر ماه هاى قبطیان و سریانیان و اختلاف نام آن و شمه اى از تاریخهاى مختلف

نخستین ماه قبطیان توت است كه مطابق ایلول است و بابه كه تشرین اول است و هاتور كه تشرین دوم است و كیهك كه كانون اول است و طوبه كه كانون دوم است و امشیر كه شباط است و برمهات كه آذار است و برموده كه نیسان است و بشنس كه ایار است و بوونه كه حزیران است و ابیت كه تموز است و مسرى كه آب است . قبطیان از پس این ماهها پنج روز دیگر دارند كه آن را روزهاى كور نامند و بر ماه هاى مذكور كه سیصد و شصت روز است بیفزایند و سال سیصد و شصت و پنج روز شود اولین روز سال بنزد قبطیان بیست و نهم آب است و هر ماه سال سى روز است و ایام سال سیصد و شصت و پنج روز بود معادل ایام سال ایرانیان . سابقاً اول ماه هاى قبطى مطابق اول ماه هاى ایرانى بود و اول توت اول آذر ماه بود و همه ماهها به این ترتیب بود تا آخر سال قبطى كه آخر آذر ماه بود ( كذا ) و این محاسبه عیناً در كتابهاى زیج نجومى هست ولى اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو اهل مصر و دیگر قبطیان در محاسبه ماهها ترتیب دیگرى را به كار مىبرند زیرا به تبعیت از سریانیان یك چهارم روز بسال افزوده اند و ماههایشان از لحاظ تعداد ایام سال با ماه هاى ایرانى اختلاف پیدا كرده و مطابق ماه هاى سریانى و رومى شده است در كتاب المجسطى تاریخ قبطى از اولین سال پادشاهى بخت نصر آغاز مىشود كه اولین روز آن سال چهار شنبه بوده است ولى در كتاب زیج بطلیموس تاریخ قبطى از اولین

ص: 547

سال پادشاهى فیلقوس آغاز مىشود كه اولین روز آن روز یكشنبه بوده است فاصله تاریخ بختنصر تا تاریخ یزدگرد یك هزار و سیصد و نود و نه سال ایرانى و سه ماه است از تاریخ فیلقوس تا تاریخ یزدگرد نهصد و پنجاه و پنج سال و سه ماه است و از تاریخ اسكندر تا تاریخ یزدگرد نهصد و چهل و دو سال رومى و دویست و پنجاه و نه روز است و از تاریخ یزدگرد تا تاریخ هجرى سه هزار و ششصد و بیست و چهار روز است پیش از همه تاریخها تاریخ بختنصر است آنگاه تاریخ فیلقوس آنگاه تاریخ پسرش اسكندر آنگاه تاریخ هجرت آنگاه تاریخ یزدگرد . تاریخ عرب از نخستین سالى كه پیمبر صلى الله علیه و سلم در اثناى آن از مكه بمدینه مهاجرت كرد آغاز مىشود و اولین روز آن پنجشنبه بوده است تاریخ ایرانیان از نخستین سالى كه یزدگرد پسر شهریار پسر خسرو پرویز پادشاهى یافت آغاز مىشود و اولین روز آن سه شنبه بوده و تاریخ رومى و سریانى از اولین سال پادشاهى اسكندر آغاز مىشود و اولین روز آن دوشنبه بوده است و خدا حقیقت آن را بهتر داند .

ص: 548

ذكر ماه هاى سریانى و مطابقت آن با ماه هاى عربى و شمار ایام سال و معرفت تغییرات جوى

قبل از همه گوئیم كه سال سریانى سیصد و شصت و پنج روز و یك چهارم روز است و ایام ماه مختلف است مثلا نیسان سى روز است و ایار سى و یك روز و حزیران سى روز و مطابق حساب هندى روز هیجدهم این ماه خورشید از طرف شمال بحضیض باز میكرد و این درازترین روز سال است و شب آن كوتاهترین شب سال است تموز سى و یك روز است آب نیز سى و یك روز است و چون آب تمام شود گرما برود محمد بن عبد الملك زیات گوید « آب خنك شد و شب خوش شد و شراب لذت بخش است حزیران و تموز و آب گذشت » ایلول سى روز است و پنجم این ماه عید زكریا است و دهم آن ایام صرفه آغاز شود و گرما ختم شود و سیزدهم همین ماه عید صلیب است كه روز چهاردهم است و در این روز بطوریكه سابقاً در همین كتاب گفته ایم در مصر ترعه ها را بگشایند روز بیستم ایلول شب و روز مساوى شود ابو نواس گوید :

« ایلول برفت و گرما بر طرف شد و شعراى عبور آتش آن را خاموش كرد » تشرین اول سى و یك روز است و مهرگان در همین ماه است و از نوروز تا مهرگان یكصد و شصت و نه روز است ایرانیان درباره مهرگان گویند كه بروزگاران قدیم یكى از پادشاهان ایران به همه مردم از خاص و عام ظلم میكرد و این پادشاه مهر نام داشت و ماهها را بنام ملوك مینامیدند مثلا میگفتند مهر ماه . و عمر این پادشاه دراز

ص: 549

شد و ظلم وى سخت شد در نیمه این ماه یعنى مهر ماه بمرد و روز مرگ وى را مهرجان نامیدند یعنى ( مهر جان داد ) كه در زبان ایرانیان بخلاف زبان عرب فعل از پس فاعل میاید و این زبان پهلویست كه فارسى قدیم است جوانمردان عراق و دیگر شهرهاى شام این روز را اول زمستان بشمار میكنند و فرش و لوازم و بیشتر لباسها را تغییر میدهند در پنجم این ماه یعنى تشرین اول در بیت المقدس عید كلیساى قمامه به پا مىشود و در این روز نصارى از جاهاى دیگر فراهم میشوند و آتشى از آسمان براى آنها فرود میاید و در آنجا شمع را روشن مىكند . و گروه بسیار از مسلمانان براى نظاره مراسم این عید میروند . در این روز برگ زیتون مىچینند . نصارى درباره این عید قصه ها دارند و این آتش نیرنگى ظریف و رازى بزرگ دارد كه ترتیب نیرنگ آن را در كتاب القضایا و التجارب آوردیم .

تشرین دوم سى روز است و كانون اول سى روز است و در نوزدهم این ماه روز نه ساعت و نیم و ربع مىشود كه حد اكثر كوتاهى روز است و شب چهارده ساعت و ربع مىشود كه حد اكثر درازى شب است . شب بیست و پنجم این ماه میلاد مسیح علیه السلام است . كانون دوم سى و یك روز است و روز اول آن عید قلندس است كه مردم شام عید گیرند و شب آن آتش افروزند و شادى كنند بخصوص در انطاكیه در كلیساى قسیان مراسم قداس به پا مىشود و در بیت المقدس و سایر شهرهاى شام و مصر و همه قلمرو نصارى مراسمى هست ولى در انطاكیه مسیحیان شادى و آتش افروزى بسیار كنند و خوردنى و آشامیدنى دهند و عوام و بسیارى خواص در این باب كمك كنند زیرا شهر انطاكیه مركز كرسى بطریق بزرگ دین نصارى است نصارى انطاكیه را شهر خدا و شهر ملك و مادر شهرها مینامند زیرا آغاز رواج نصرانیت از آنجا بوده است نصارى چهار بطریق دارند اولى در رومیه است پس از آن دومى است كه در قسطنطنیه است كه نیكوتر است و نام قدیم آن بوزنطیا بوده است سپس سومى است كه در اسكندریه مصر است و چهارمى در انطاكیه است رومیه و

ص: 550

انطاكیه شهر پطرس است بدین جهت از رومیه آغاز كرده اند كه متعلق به پطرس است و به انطاكیه ختم كرده اند كه متعلق به اوست و حرمت او داشته اند یك كرسى نیز در بیت المقدس پدید آورده اند كه پیش از این نبوده و تازه پدید آمده است .

ایلیا نیز كه همان بیت المقدس است با ولایت لد فلسطین یك اسقف داشت .

كلیساى پولس نیز در انطاكیه است و در انطاكیه آن را دیر البراغیث گویند و نزدیك دروازه ایران است كلیساى دیگرى نیز آنجا هست كه اشمونیت نام دارد و یكى از عیدهاى بزرگ نصارى آنجا به پا مىشود كلیساى باربارا و كلیساى مریم نیز در انطاكیه است كلیساى مریم مدور است و از لحاظ بلندى و استحكام از عجایب ساختمانهاى جهان است ولید بن عبد الملك بن مروان از این كلیسا تعدادى ستون شگفت انگیز كه همه مرمر و سنگ سپید بود براى مسجد دمشق بكند كه از راه دریا بساحل دمشق حمل شد و بیشتر این كلیسا تاكنون بجاست .

یكى از ملوك روم با یهودان انطاكیه درباره كلیساى اشمونیت حكایتى عجیب داشت این كلیسا بیرون باروى انطاكیه بود و در تصرف یهود بود وى خانه پادشاهى انطاكیه را بجاى كلیساى اشمونیت به یهودان داد و همان خانه شاهى است كه اكنون دار الیهود نامیده مىشود یهودان نیز وقتى كلیسا از چنگشان برون میشد نیرنگى زدند و بوسیله اره كردن چوبهاى كلیسا مردم بسیار از مسیحیان را به هلاكت رسانیدند .

خبر پطرس و پولس را با كارهائى كه در رومیه و جاهاى دیگر داشتند و دیگر شاگردان مسیح و پراكنده شدنشان در ولایت ها و پادشاهى كه انطاكیه را بساخت و انطیخش نام داشت گفته ایم . انطیخش به معنى برآرنده دیوارهاست نام انطاكیه بانتساب نام وى انطیخش بود و چون مسلمانان بیامدند و آنجا را بگشودند همه حرفها جز الف و نون و طا حذف شد مطابق تاریخ نصارى ملكانى و دیگر فرقه هاى نصارى از تولد مسیح تا وقت حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو نهصد و چهل

ص: 551

سال است و سالهاى اسكندر هزار و دویست و هشتاد و پنج سال و از اسكندر تا مسیح سیصد و شصت و نه سال است این مطلبى است كه من در تاریخ فرقه ملكانى در كلیساى قسیان شهر انطاكیه دیده ام انشاء الله تعالى پس از این شمه اى درباره تاریخ ضمن بابى كه به این موضوع اختصاص میدهیم خواهیم آورد .

اكنون بتوضیح حساب ماهها باز میگردیم . شباط سه سال متوالى بیست و هشت روز و ربع است و سال چهارم كبیسه است و بیست و نه روز است و سال سیصد و شصت و شش روز است در هفتم این ماه جمره اول میافتد كه آن را جبهه نامند و در چهاردهم جمره دوم میافتد كه زبره نام دارد و در بیست و یكم جمره سوم میافتد كه صرفه نام دارد و سرما میرود و سه روز آخر آن ایام عجوز است . آذار سى و یك روز است و چهار روز اول آن ایام عجوز را كامل مىكند و عرب این هفت روز را صنن و صنبر و و بر و آمر و موتمر و معلل و مطفى الجمر نامند یكى از عربان درباره نام ایام عجوز گوید :

« هفت روز تیره صنن و صنبر و و بر و آمر و برادرش موتمر و معلل و مطفى الجمر زمستان را برون كرد . . .

پانزدهم آذار شب و روز برابر مىشود و شمس ببرج حمل میرود و این روز تحویل سال جهان است ابو نواس گوید : مگر نمىبینى كه خورشید بحمل در آمده و دور زمانه خوش و معتدل شده است و پرندگان از پس خاموشى نغمه میخوانند و شراب یك سال خود را تمام كرده است و زمین از رونق بهار جامه الوان گیاه پوشیده كه پندارى زیور است بانو شدن زمانه باده بنوش كه چهره روزگار رو به اقبال دارد . » با رفتن خورشید به برج حمل شراب یك ساله نمیشود منظور این بوده كه با شروع حمل نزدیك بكمال و نیرو مىشود .

مسعودى گوید : ماه هاى رومى از لحاظ روز با ماه هاى سریانى مطابق است

ص: 552

ولین ماه رومى یواریوس است كه كانون دوم است و گفتیم كه اول روز آن قلندس است . شباط فبراریوس است و آذار مارتیوس و نیسان ایریلیس و ایار ماریوس و حزیران ونیوس و تموز یولیوس و آب اغسطوس و ایلول سبطمبر و تشرین اول اقطوبر و تشرین دوم نونمبر و كانون اول دشمبر است .

ص: 553

ذكر ماه هاى ایرانیان

همه ماه هاى ایرانى سى روز است ماه اول فروردین ماه است و روز اول آن نوروز است و از نوروز تا مهرگان یكصد و هفتاد و چهار روز است ماه دوم اردیبهشت است و خرداد ماه و تیر ماه كه نیمروز عید مهرگان در آنست و مرداد ماه و شهریور ماه و مهر ماه كه روز شانزدهم آن مهرگان است و آبان ماه كه آبان روز و عید آبان گاه در آنست و پنج روز آخر آن فرودگان است و آذر ماه كه روز اول آن در عراق و ایران كوسه بر استر خود سوار شود و این جز در عراق و دیار عجم رسم نیست و اهل شام و جزیره و مصر و یمن آن را ندانند و تا چند روز جوز و سیر و گوشت چاق و دیگر غذاهاى گرم و نوشیدنىهاى گرمازا و ضد سرما به او بخورانند و بنوشانند و چنان وانمود كند كه سرما را بیرون مىكند و آب سرد بر او ریزند و احساس رنج نكند و به فارسى بانگ زند گرما گرما و این هنگام عید عجمان است كه در اثناى آن طرب كنند . و شاد باشند و در بسیارى دیگر از اوقات سال چون دوران آذرخش شادى كنند پس از آن دیماه و بهمن ماه و اسفندارمذ ماه است و این مجموع سیصد و شصت و پنج روز است . و خدا داناتر است .

ص: 554

ذكر روزهاى ایرانیان

و این روزها هرمز و به همان و اردیبهشت و شهریر و اسفندارمذ و خرداد و مرداد و دیباذر و آذر و آبان و خورماه و تیر و جوش و دبر و مهر و دمل و اسروش و فروردین و بهرام و رام است كه شاعر درباره آن گوید :

« روز شنبه و روز رام لذت باده را بما بچشمان . من تعهد میكنم كه هنگام نیمروز آن مرا بسخن سست بینى » و باد و دیبادین و آذر و اشتاد و اسمان و داماد و ماروسفند و انیران .

روزهاى معروف فرودگان نیز آهندگاه و اسمیهاه و مشركاه و مشروكاه و كاساه است و عرب این پنج روز را هریر و هبیر و قالب الفهر و حافل الضرع مدحرج البعر مینامیدند .

ایرانیان در هر صد و بیست سال یك ماه كبیسه میكردند و اینكه كبیسه را یكصد و بیست سال عقب میانداختند از آن جهت بود كه روزهایشان سعد و نحس بود و نخواستند هر چهار سال یك روز كبیسه كنند و با این ترتیب روزهاى سعد بروزهاى نحس منتقل شود و نوروز اولین روز ماه نباشد و خداى تعالى بهتر داند .

ص: 555

ذكر سال و ماه عرب و نام روزها و شبهایشان

ماه هاى قمرى اول آن محرم است و ایام سال قمرى سیصد و پنجاه و چهار روز است كه یازده روز و ربع از سریانى كمتر است و هر سى و سه سال یك سال تفاوت مىكند سال عربى تغییر میپذیرد و نوروز ندارد عربان بدوران جاهلیت هر سه سال یك ماه كبیسه میكردند و آن را نسىء بمعنى تاخیر مینامیدند و خدا تبارك و تعالى عمل آنها را به این گفتار كه « تأخیر انداختن فزونى كفر است » مذمت كرد . ماه اول محرم است كه آغاز سال است و آن را از این جهت محرم نامیدند كه در اثناى آن جنگ و غارت حرام بود و صفر را از این جهت صفر نامیدند كه در این ماه بازارهائى در یمن به پا میشد كه آن را صفرى میگفتند و از آنجا آذوقه میگرفتند و هر كه ببازار نمیرسید از گرسنگى هلاك میشد نابغه ذبیان گوید :

« من بنى ذبیان را از رهنوردى و بهارخورى در ماه هاى صفر منع كرده ام » و نیز گویند صفر را از آن جهت صفر گفتند كه در اثناى این ماه شهرها از مردم خالى مىشد كه مردم آنجا براى جنگ برون مىشدند و این را از صفر بمعنى خالى گرفته اند آنگاه ربیع اول و ربیع دوم است به این سبب كه مردم و چهار پایان در اثناى آن بهارخورى میكنند اگر گویند ممكنست چهار پایان در غیر این دو ماه هم بهارخورى كنند گوئیم ممكن است این نام در آن موقع كه مقارن بهار بوده بر آن اطلاق شده سپس این عنوان با تغییر وقت ماهها استمرار یافته است پس از آن جمادى اول و جمادى دوم است از آن جهت كه در وقت تسمیه این دو ماه آب یخ

ص: 556

مىبسته است زیرا آنها نمیدانسته اند كه زمان گرما و سرما تغییر مییابد و ماه آن عوض مىشود آنگاه رجب است و رجب از آن رو گفتند كه از آن بیمناك بودند و رجب بمعنى بیم داشتن است شاعر گوید « نه از آن بترس و نه بیم داشته باش » و بجاى كلمه دوم فعل ترجب آورده است » آنگاه شعبان است و این نام از آن جهت است كه در این ماه منشعب مىشده بر سر آبهاى خویش و بجستجوى غارت میرفته اند و شعبان و انشعاب از یك مایه است و رمضان ، بمناسبت آنكه در وقت تسمیه ماه از شدت گرما زمین تفیده بوده و رمضا بمعنى شدت گرماست و صورت دیگر اینست كه رمضان یكى از ماه هاى خداوند تعالى ذكره است و روانیست كه بگوییم رمضان بلكه باید گفت ماه رمضان .

و شوال ، بمناسبت آنكه در اثناى آن شتر دم خود را از شدت شهوت بلند میكرد و شوال بمعنى بلند كردن است و عربان این را بفال بد گرفته عروسى در شوال را خوش نداشتند . و ذو القعده بمناسبت آنكه در اثناى آن از جنگ و غارت فرو مىنشستند و قعده بمعنى نشستن است و ذو الحجة بمناسبت اینكه حج در اثناى آن بود .

ماه هاى حرام ، محرم و رجب و ذى القعده و ذى الحجه بود و ماه هاى حج شوال و ذى القعده و دهه اول ذى الحجه بود و ایام معلومات قران همان ده روز ذى حجه است و ایام معدودات قرآن ایام تشریق است كه سه روزه پس از عید قربان است و تعجیل مراسم باتفاق جایز نیست مگر در روز سوم قربان بنابر این اولین روز تشریق دوم قربان است و اگر روز قربان جزو ایام تشریق بود مدت تعجیل مراسم سه روز میشد و این خلاف قران است كه خداى تعالى خبر داده كه تعجیل مراسم در اثناى دو روز از ایام معدودات است و اگر ایام معدودات چنان باشد كه گفتیم ایام معلومات از ماه ذى حجه است و ذبح در روز قربان در ایام معلومات انجام شده است زیرا از نظر عرب اشكالى ندارد كه بگویند این ماه پیش تو آمدم ولى آمدن در قسمتى از ماه بوده باشند یا گویند

ص: 557

امروز پیش تو آمدم ولى آمدن در قسمتى از روز بوده باشد و روز قربان و روز فطر و ایام توقف منى روزه واجب ( مثلا به نذر ) و مستحب نباید گرفت كه پیمبر صلى الله علیه و سلم از این كار نهى كرده و در این نهى واجب و مستحب را جدا نكرده پس بطوریكه گفتیم واجب است روزه نگیرند .

از عقبة بن عامر روایت كرده اند كه پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) « از روزه گرفتن سه روزه تشریق منع فرمود » و در همه مطالبى كه راجع به ایام معلومات و ایام معدودات و روزه ایام تشریق بگفتیم میان كسان خلاف است ایام تشریق اول آن روز دوم قربان است و آخر آن سیزدهم ذى حجه است تا غروب .

مسعودى گوید كسان درباره علت تسمیه ایام تشریق كه روزها و شبهاى توقف منى است اختلاف كرده اند جمعى گفته اند عنوان تشریق بمناسبت آن بود كه در منى قربانى میكردند و گوشت آن را در آفتاب خشك میكردند بعضى دیگر گفته اند عنوان تشریق بمناسبت این بود كه مردم مكه و دیگران به طرف مشرق سوى مساكن خویش میرفتند و بقول دیگر از آن جهت تشریق نام یافت كه در این روزها در منى و مزدلفه به مصلاهاى خویش میرفتند كه در زمین باز بود و آن را مشارق میگفتند كه مفرد آن مشراق و بمعنى در آفتاب نشستن است و در آنجا به تسبیح و دعا مشغول میشدند بدین جهت روزهاى تشریق نامیده شد گفته دیگر نیز هست و گروهى پنداشته اند كه كلمه را از ذبح حیوانات گرفته اند كه تشریق شكافتن و بریدن نیز هست و گفته اند كه پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) قربانى كردن گوسفند مشرقه را یعنى گوسفندى كه گوشهایش شكافته و دریده باشد منع فرمود و این معلوم میدارد كه تشریق بمعنى بریدن است و ایام تشریق بمناسبت سر بریدن حیوانات این نام یافته است اهل مذاهب و فرقه ها را درباره تشریق سخنان بسیار است كه این كتاب گنجایش آن ندارد و این مطالب را نیز كه مربوط به فقه است از آن جهت گفتیم كه تناسب كلام ما را بدان كشانید و با مطالب سابق ارتباط داشت .

ص: 558

روزهاى نحس هر چهارشنبه ایست كه با یكى از روزهاى چهاردار ماه مانند چهارم و چهاردهم رفته و چهاردهم مانده و بیست و چهارم رفته و چهارم مانده مصادف باشد .

نام روزهاى هفته روز اول یكشنبه است بمناسبت آنكه نخستین روز زمان است كه خداوند خلق فرمود و تورات نیز به این مطلب گویاست در آغاز این كتاب چیزهائى را كه در هر روز آفریده شد یاد كرده ایم . پس از آن دوشنبه كه روز دوم است و سه شنبه كه روز سوم است و چهارشنبه كه روز چهارم است و پنجشنبه كه روز پنجم است و جمعه است كه همه خلق در آن روز مجتمع شد و شنبه یا سبت روز هفتم است كه دنباله خلقت قطع شد و در آخر آن آدم آفریده شد و سبت بمعنى بریدن است عرب در جاهلیت یكشنبه را اول و دوشنبه را اهون و سه شنبه را جبار و چهارشنبه را دیار و پنجشنبه را مونس و جمعه را عروبه و شنبه را شیار مینامیدند در خصوص ماهها نیز محرم را ناتق و صفر را ثقیل و ماه هاى بعد را به ترتیب طلیق و ناجر و اسلخ و امیح و احلك و كسع و زاهر و برك و حرف و نعس مینامیدند كه این آخرى ذى حجه بود .

عربان در فصول چهارگانه نیز اختلاف داشتند به پندار بعضى فصل اول وسمى یعنى پائیز بود و سه فصل دیگر شتا و صیف و قیظ دنبال آن بود . بعضى دیگر بهار را فصل اول میگفتند و این معروفتر و عام تر بود نام چهار فصل خریف یعنى پائیز و شتا و ربیع و صیف است .

ماه هاى عرب به ترتیب فصول سال و حساب سال شمسى نیست بلكه محرم و دیگر ماه هاى عربى گاهى در بهار و گاهى در فصول دیگر است .

ولى ماه هاى رومى به ترتیب فصول سال است كه در اثناى آن خورشید برجهاى فلك را تا آخر طى مىكند و درازى و كوتاهى روزها و شبهاى هر ماه و ستارگان ثابت كه در اثناى آن نمودار یا نهان است بمرور زمان و سالها تغییر نمیپذیرد . سال رومى دوازده ماه است و چنان كه گفته ایم ماه اول آن تشرین است

ص: 559

تا ایلول و هر یك از فصول سال چهار ماه معین از این دوازده ماه دارد ( كذا ) كه چون ماه هاى عربى تغییر و تبدیل ندارد و هر برجى بیكى از ماهها منسوب است .

در ایلول و تشرین اول و تشرین دوم غلبه سودا است كانون اول و كانون دوم و شباط غلبه بلغم است آذار و نیسان و ایار غلبه خون است . حزیران و تموز و آب غلبه صفر است ایلول از برج سنبله است و تشرین اول از برج میزان است و تشرین دوم از برج عقرب است برج كانون اول قوس است ، برج كانون دوم جدى و برج شباط دلو و برج آذار حوت و برج نیسان حمل و برج ایار ثور و برج حزیران جوزا و برج تموز سرطان و برج آب اسد است .

مسعودى گوید : انشاء الله تعالى به زودى در همین كتاب شمه اى از مطالب مربوط به طبایع چهارگانه و فصول سال و غذاها و آشامیدنىها را كه مناسب آنست با مطالب دیگر مربوط به آن خواهیم آورد و الله ولى التوفیق .

ص: 560

ذكر گفتار عرب درباره شبهاى ماه قمرى و غیره

عربان درباره ماه در هر یك از شبهاى ماه بر حسب روشنى و غیره به ترتیب سؤال و جواب خبر میدادند و میگفتند به ماه گفتند « شب اول چگونه اى ؟ » گفت « بزغاله شیر خوارى كه صاحبش در ریگزار فرود آمده است » گفتند « شب دوم چگونه اى ؟ » گفت « گفتگوى دو كنیز كه دروغ و نادرست گویند » گفتند « سوم چگونه اى » گفت « گفتگوى دختران جوان كه از جاهاى مختلف فراهم شوند و بقولى كه ثبات كم دارند » گفتند « چهار چگونه اى » گفت « گوسفندى كه چریده نه گرسنه است و نه سیر » گفتند « پنجم چگونه اى » گفت « گفتگو و انس » گفتند « ششم چگونه اى ؟ » گفت « راه برو و بخواب . » گفتند « هفتم چگونه اى گفت : نیمى در هفت و بقولى راه پیمایى گفتار .

گفتند « هشتم چگونه اى ؟ » گفت « ماه دوستان و بقولى نانى كه برادران تقسیم كرده اند » گفتند « نهم چگونه اى ؟ » گفت « چراغ را در روشنى من توانند یافت » گفتند « دهم چگونه اى ؟ » گفت « محو كننده صبحدم » گفتند « یازدهم چگونه اى » گفت « شبانگاه و سحرگاه دیده شوم » گفتند « دوازدهم چگونه اى » ؟ گفت « وسیله سیر در صحرا و شهر » گفتند « سیزدهم چگونه اى ؟ » گفت « ماه درخشانى كه چشم را بگیرد » گفتند « چهاردهم چگونه اى ؟ » گفت « در اوج جوانى میان ابر میدرخشم » گفتند « پانزدهم چگونه اى » گفت « كمال پایان یافت و ایام تمام شد » گفتند « شانزدهم چگونه اى ؟ » گفت : « در مشرق و مغرب خلقتم ناقص است » گفتند « هفدهم چگونه اى ؟ » گفت « فقیرى به فقر دچار شده » گفتند « هیجدهم چگونه اى » گفت « اندك بقاء و تند فناء » گفتند نوزدهم چگونه اى »

ص: 561

گفت « از بیم به كندى طلوع میكنم » گفتند « بیستم چگونه اى ؟ » گفت « سحرگاهان طلوع كنم و صبحگاهان دیده شوم » گفتند « بیست و یكم چگونه اى ؟ » گفت « همینقدر سیر میكنم كه دیده شوم » گفتند « بیست و دوم چگونه اى » گفت « نمودار حوادث و سپر جنگ » گفتند « بیست و سوم چگونه اى ؟ » گفت « چون شعله اى در تاریكى نمودار میشوم » گفتند « بیست و چهارم چگونه اى » گفت « اندكى از من نمودار شود و تاریكى را روشن نكند » گفتند « بیست و پنجم چگونه اى » گفت « در این شبها نه بدرم نه هلال » گفتند « بیست و ششم چگونه اى ؟ » گفت « اجل آمد و امید ببرید » گفتند « بیست و هفتم چگونه اى ؟ » گفت « آنچه باید بشود شد و دیگر روشنى نیست » گفتند « بیست و هشتم چگونه اى ؟ » گفت « صبح طلوع كنم و ظهر دیده نشوم ؟ » گفتند « بیست و نهم چگونه اى » گفت « جلو پرتو خورشید میروم و زیاد توقف نمیكنم » گفتند « سىام چگونه اى » گفت « هلال آینده ام و زود فرو روم . » عربان سه شب اول ماه را شبهاى غرر و سه شب دنبال آن را سمر و سه شب بعد را زهر و سه شب بعد را درر و سه شب بعد را قمر و سپید مینامیدند و در نیمه دوم ماه سه شب اول را درع و سه شب بعد را ظلم و سه شب دنبال آن را حنادیس و سه شب دنبال آن را دوارى و سه شب بعد از آن را محاق نام میدادند و در صورت دیگر از روایتهاست كه شبهاى ماه سه شب هلال و سه شب قمر و شش شب نقل و سه شب بیض و سه شب درع و سه شب بهم و شش شب حنادیس و دو شب داریه و یك شب محاق نام داشت .

مسعودى گوید : اما آنچه عربان درباره تسمیه ماه گفته اند ماه را در شب طلوع هلال گویند و تا كامل نشده هلال است و چون كامل شود قمر گویند و چون بكاهد و نور دهد قمیر گویند شاعر عرب گوید « قمیر در بیست و پنجم نمودار شد و دو دختر گفتند برخیزید » ماه در شب سیزدهم بكمال نزدیك شود و آن را لیلة السواء گویند و شب

ص: 562

چهاردهم را لیلة البدر گویند و بدر بمعنى كمال است چنان كه جوان را در كمال جوانى و قبل از بلوغ بدر گویند و نیز چشم را كه دقیق باشد و مانند چشم اسب تیزبین باشد بدره گویند . شبهاى بیض سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم است در شبهاى درع ماه كمى تیره و بیشتر روشن باشد محاق وقتى است كه خورشید بر آن طالع شود و سواد وقتى است كه پشت خورشید نهان شود و حجر قمر آنست كه خطى رقیق بىتیرگى بدور آن برآید و چون ماه بپاره ابرى در شود و بر آید آن را فتق قمر گویند شبهاى تار را حندس گویند و شبان روشن را بیض گویند و الله الموفق للصواب .

ص: 563

ذكر تاثیر آفتاب و ماه در این جهان و شمه اى از آنچه در این زمینه گفته اند

و چیزهاى دیگر كه مربوط به این باب است

مسعودى گوید : جمله حكیمان از یونانى و غیر یونانى گفته اند ماهتاب در موجودات جهان تاثیر مهم دارد ولى از تاثیر خورشید كمتر است و بمرحله بعد از خورشید است . تاثیر ماهتاب از آنجاست كه ماهها از آن پدید میآید و با حركت آن جریان مییابد و تاثیر آن مخصوصا در حیوانات دریا روشن تر و بیشتر است نمو گیاهان و چیزهاى دیگر نیز از آنست و میوه ها را درشت و حیوانات را چاق مىكند و در مدتهاى معین زنان را به حیض دوچار مىكند .

مسعودى گوید : كسان درباره چگونگى نقشبندى جنین در رحم اختلاف كرده اند گروهى از معتقدان قدم عالم گفته اند نیروى نقشبندى جنین از منى است و یا از خون حیض است گروهى دیگر بر این رفته اند كه در رحم قالبى هست كه جنین در آن نقشبندى مىشود .

جالینوس در كتاب خود بنقل از سقراط گفته است كه منى در كار نقشبندى جنین فاعل و منفعل با هم است . صاحب منطق گفته كه منى بمنزله فاعل است و جنین از منى در خون حیض نقش میگیرد . گوید منى حركت مانندى در خون پدید میآورد آنگاه تبدیل به باد شده از رحم برون مىشود به پندار جالینوس جنین از منى است و ممكنست خون را كه همان حیض است جذب كند و روح را از عروق و شریانها بگیرد بنابر این پیدایش آن از منى است و خونى كه جذب مىكند و

ص: 564

بادى كه از شریانها بدان میرسد . گوید « پیدایش جنین مثل گیاه است و طبیعت آن را از منى و خون نقشبندى مىكند عمل طبیعت در جنین همانند عملى است كه در گیاه دارد زیرا تخم گیاه محتاج به زمینى است كه از آنجا مایهء غذائى بگیرد جنین نیز به رحم محتاج است گیاه عروق خود را از ریشه ها میفرستد تا بوسیله آن غذاى خود را از زمین بگیرد جنین نیز در زهدان شریانها و عروقى دارد كه بمنزله ریشه هاى جنین است از تخم گیاه ساقه و از ساقه شاخه هاى بزرگ میروید و از شاخه ها شاخه ى دیگر پدید میاید تا بشاخه هاى آخرین برسد نظیر آن در جنین نیز هست و در آغاز بجاى ساقه آن سه چیز كه جزو اعضاى اصلى است یعنى شریان بزرگ و عرق مجوف و نخاع پدید میاید آنگاه هر یك از اینها مانند شاخه ها بفروع دیگر تقسیم مىشود تا بنهایت اعضا برسد .

آنگاه گوید : منى محرك خود است و جنین از مرد و زن و خون حیض پدید میاید .

جالینوس از انباذقلس نقل كرده كه اجزاى طفل در منى مرد و زن است و در نتیجه نزدیكى این اجزاى جدا بهم مىپیوندد این مطلب در كتاب بزرگ انباذقلس ضمن سخن از نظریات او درباره چگونگى تركیب جهان و پیوستگى نفس بجهان خویش آمده است .

جماعتى از معتقدان قدم عالم گفته اند اجزاى بسیار كوچكى همانند اعضاى انسان از اعضاى وى برون مىشود كه در رحم جاى میگیرد و تغذیه مىكند و بزرگ مىشود و جنین از آن پدید میاید بعضى از آنها نیز گفته اند اجزائى كه از اعضاى مرد مىیاید با مایه هائى از رحم و آب زن بهنگام جفت گیرى بهم مىآمیزد و جنین از آن بوجود میاید به همین جهت است كه غالباً اعضاى طفل همانند خاندان پدر است و پدر و فرزند غالبا با همدیگر شباهت دارند قیافه شناسان نیز هنگامى كه تردید در نسب رخ دهد از شباهت ، حكم به الحاق نسب میكنند و این مطابق گفتار آن دسته از

ص: 565

فقیهان است كه حكم قیافه را در نسب معتبر دانند در قسمتهاى گذشته همین كتاب در باب قیافه در این معنى سخن رفته است .

كسان را درباره چگونگى نقشبندى جنین در رحم و آغاز و عنصر و چگونگى تغییر آن از نطفه به علقه و از علقه به مضغه تا وقتى كه صورت آن كامل شود سخن بسیار است ثنویان و دیگر متقدمان و متاخران در این باب سخن داشته اند و ما از ذكر آن میگذریم كه از مقصد این باب بیرون است .

مسعودى گوید : چیزى كه همه گفته ها را باطل مىكند و علم عقلا در مقابل آن ناچیز مىشود اینست كه آفریدگار عز و جل در كتاب خویش از این قضیه خبر داده و فرموده « اوست كه شما را در رحمها چنان كه خواهد نقشبندى مىكند خدائى جز او نیست كه نیرومند و نكته دان است » و از چگونگى و مایه هاى آن خبر نداده بلكه آن را دلیل حكمت خویش كرده آنگاه از مایه خلقت بشر خبر داده و فرموده « اى مردم ما شما را از نرى و ماده اى آفریدیم » و هم خداوند عز و جل فرموده « اى مردم اگر از زندگى دوباره شك دارید ما شما را از خاك آفریدیم . آنگاه از نطفه آنگاه از خون بسته آنگاه از پاره گوشت تصویر گرفته یا نگرفته تا براى شما توضیح دهیم و هر چه خواهیم در رحمها قرار دهیم تا مدتى معین آنگاه شما را كودكى برون آریم تا بوقت خویش رسید و كس از شما باشد كه وفات یابد و كس از شما باشد كه به پست ترین دوران عمر رسد تا آخر آیه » مسعودى گوید : اهل شریعت از متقدم و متاخر درباره چگونگى عمل و تاثیر خورشید و ماه در این جهان سخن بسیار دارند كه براى هر یك آثارى جدا معین كرده اند براى ماه خواصى گفته اند كه از جمله تاثیر آن در جزر و مد دریاى چین و هند و حبش است به ترتیبى كه در این كتاب گفته ایم و تاثیر آن در فلزات و مغز و تخم حیوانات و نباتات و فزونیها كه هنگام كمال ماه پدید میاید و نقصانها كه از نقصان آن میزاید و تاثیرى كه بروز هفتم و چهاردهم و بیست و یكم و بیست

ص: 566

و هشتم بیمارى در پیدایش بحران دارد زیرا ماه چهار شكل دارد كه از همه اشكال دیگر مشخص تر است یعنى شكل نیمه تمام و تمام و نیمه بعد از تمام و شكل محاق و هر یك از این اشكال هفت روز دارد زیرا در مدت هفت شب نیمه تمام مىشود و تا چهاردهم تمام مىشود و تا بیست و یكم دوباره نیمه مىشود و تا بیست و هشتم به محاق میرود بحران بیمارى نیز چنین است . به نظر این گروه این قضیه در مورد هفتم و چهاردهم و بیست و یكم و بیست و هشتم و هم درباره نیمه هاى آن صحیح است زیرا این اشكال مشخصترین شكلهاى ماه است بسیارى كسان نیز با این نظر مخالفت كرده و گفتار دیگر آورده اند كه بحران نتیجه اخلاط و طبایع چهارگانه است كه توضیح آن را در كتاب الزلف و كتاب المبادى و التراكیب و كتابهاى دیگر ضمن سخن از چگونگى تاثیر خورشید و ماه آورده ایم .

اما دلیل اینكه آسمان مانند كره است و با همه ستارگان خود چون كره میگردد و اینكه زمین با همه اجزاى خود از خشكى و دریا مانند كره است و كره زمین چون مركز در میان آسمان ثابت است و اندازه آن نسبت به آسمان از كوچكى چون نقطه و دایره است و وصف ربع مسكون زمین و تغییراتى كه از دور فلك و توالى شب و روز در آن رخ میدهد و وصف جاهائى كه در آنجا خورشید چند ماه در حال طلوع است و غروب نمیكند و ماهها در حال غروب است و طلوع نمیكند همه اینها را با توضیحات و دلایل آن و گفتار كسان درباره آن در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و هم در آنجا هیئت افلاك و ستارگان را توضیح داده ایم و گفته ایم كه زمین در عین حال كه مدور است در دل فلك است چنان كه زرده در دل تخم است و هوا چیزهاى سبك را كه در تن كسان هست جذب مىكند ، زمین نیز چیزهاى سنگین بدنها را جذب مىكند زیرا زمین چون سنگ مغناطیس است كه بالطبع آهن را جذب مىكند . زمین به دو نیمه تقسیم مىشود كه خط استوا آن را جدا مىكند . خط استوا از مشرق به مغرب كشیده است و این را طول زمین گویند كه

ص: 567

درازترین خط روى زمین است همچنانكه منطقه البروج بزرگترین خط فلك است . عرض زمین از قطب جنوب تا قطب شمال است كه بنات نعش بدور آن میگردد دور زمین بر خط استوا سى و شش درجه است ، درجه بیست و پنج فرسخ است و فرسخ دوازده هزار ذراع است و ذراع چهل و دو انگشت است و انگشت شش گندم است كه پهلوى هم چیده باشند و مجموع آن نه هزار فرسخ مىشود .

در قسمتهاى گذشته همین كتاب در باب ذكر زمین و دریاها و مبدأ رودخانه ها مقدار میل و ذراع سیاه را یاد كرده ایم زیرا در هر قسمت این كتاب چیزهائى را كه در كتابهاى دیگران یافته ایم یاد میكنیم و به همان ترتیب كه در كتابهاى آنها هست میاوریم نه اینكه از صحت آن اطمینان داشته باشیم زیرا مقدار میل و ذراع و انگشت همانست كه سابقاً در باب ذكر زمین و دریاها گفته ایم .

از خط استوا تا هر یك از دو قطب نود درجه است و مساحت دایره عرض نیز چون دایره طول است . كسانى پنداشته اند كه آبادى زمین پس از خط استوا بیست و چهار درجه است و بقیه را دریاى بزرگ گرفته است . همه مردم در ربع شمالى زمین زندگى میكنند و ربع جنوبى به علت شدت گرما ویرانه است و در نصف دیگر زمین نیز كسى ساكن نیست و هر یك از دو ربع شمالى و جنوبى هفت اقلیم دارد . سابقا در این كتاب ضمن گفتگو از زمین و اقالیم سبع این را یاد كرده ایم و گفته ایم كه بقرار گفته صاحب جغرافیا شمار شهرها چهار هزار و دویست شهر است اما در خصوص قبله مشرق و مغرب و شمال و جنوب شمه اى در این باب در كتاب اخبار - الزمان آورده ایم .

این مطلب را از ابو حنیفه دینورى در كتاب خویش آورده و این قتیبه آن را ربوده و بكتاب خویش بوده و بخویشتن نسبت داده و در مورد بسیارى از كتابهاى ابو حنیفه دینورى نیز چنین كرده است . این ابو حنیفه از لحاظ علمى مقامى معتبر داشت بطلیموس در كتاب المجسطى و دیگر متقدمان و هم كسانى كه پس از ظهور

ص: 568

اسلام بوده اند چون كندى و ابن مبجم و احمد بن طیب و ما شاء الله و ابو معشر و الخوارزمى و محمد بن كثیر فرغانى در كتاب الفصول الثلاثین و ثابت بن قره و تبریزى و محمد بن جابر بتانى و دیگر كسانى كه بعلوم هیئت توجه داشته اند در این معنى مطالب بسیار آورده اند كه برعایت اختصار فقط شمه اى از آن را به این كتاب نقل میكنیم و بالله التوفیق .

ص: 569

ذكر چهار ربع جهان و چهار طبع و اختصاصات هر یك از ربع ها

از شرق و غرب و شمال و جنوب و هواها و مسائل دیگر از تاثیر ستارگان و مطالبى كه مربوط به این باب است

مسعودى گوید : اما در خصوص چهار طبع ، آتش گرم و خشك است و این طبع اول است و طبع دوم خنك و مرطوب است كه آب است و طبع سوم هواست كه گرم و مرطوب است و طبع چهارم زمین است كه خنك و خشك است دو تا از اینها به طرف بالا میرود كه آتش و هواست و دو تا در پائین جاى میگیرد كه زمین و آب است و جهان چهار قسمت است مشرق ربع اول است و هر چه در آن هست مانند هوا و خون گرم و مرطوب است و باد این ربع باد جنوب است و ساعت آن ساعت اول و دوم و سوم است و از قواى بدن نیروى هاضمه و از مزه ها مزه شیرین وابسته به آنست و ستاره آن ماه و زهره است و برج آن حمل و ثور و جوزا است . حكیمان را درباره وصف این ربع ها گفتگو بسیار است و این شمه اى از آنست كه گفتیم و میگوئیم . مغرب ربع دوم است و هر چه در آن هست چون آب و بلغم و زمستان خنك و مرطوب است و باد آن دبور است و ساعت آن دهم و یازدهم و دوازدهم است از مزه ها شور و امثال آن و از نیروهاى بدن نیروى دافعه وابسته آنست . ستاره آن مشترى و عطارد و برج آن جدى و دلو و حوت است جزء سوم شمال است و هر چه در آن هست چون خلط صفرا و تابستان گرم و خشك است و باد آن صباست و ساعت آن چهارم و پنجم و ششم روز است و از قواى بدن نیروى نفسانى و از مزه ها تلخى

ص: 570

بدان وابسته است و ستاره آن مریخ و خورشید و برج آن سرطان و سنبله و میزان است جزء چهارم جنوبى است و هر چه در آن هست چون زمین و خلط سود او پائیز خنك و خشك است و باد آن شمال است و ساعت آن هفتم و هشتم و نهم است و از قواى بدن نیروى ماسكه و از مزه ها گس بدان وابسته است و ستاره آن زحل است و برج آن میزان و عقرب و قوس است و همه روى زمین بجز این اوصاف كه گفتیم از لحاظ هیئت مشابه و از لحاظ تاثیر به نسبت فاصله از خط استوا مختلف است و هر چه از خط دور تر باشد بدلائل مختلف اثر آن به عكس آنست كه نزدیك باشد و بهترین نقاط مسكون جائیست كه خورشید شعاع مستقیم بر آن افكند . به نظر حكما صفاى نور و كمى كدورت آن در اقلیم چهارم بنهایت میرسد زیرا شعاع خورشید مستقیم به آنجا فرود میآید و آنجا عراق است .

مسعودى گوید : به نظر این گروه جاهائى كه مسكون نیست به دو علت است یكى شدت گرما و سوزانى خورشید و استمرار نور خورشید بر این مناطق كه آنجا را خشك كرده است و از كثرت تبخیر ، آب آن را پائین برده است و علت دیگر اینست كه خورشید از آن اقلیم دور است و آن مناطق را سرما گرفته و یخ و یخبندان بر آنجا غلبه یافته و سرما در فضا فزونى گرفته و اعتدال برفته و بركت تبخیر نیست و گرما در اجسام نمانده و رطوبت براى حیوانات نیست و از نماى حیوان و گیاه خالى مانده است مناطقى كه گرما یا سرماى مفرط دارد بدین گونه ویران و نا مسكون است .

این گروه درباره فنا و ویرانى و تجدید جهان سخن بسیار دارند گویند وقتى حاضر دوران غلبه سنبله است كه مدت آن هفت هزار سال است و همه مدت عمر این جهان انسانى همین است مشترى نیز در تدبیر جهان با سنبله كمك كرده است و پایان جهان وقتى است كه ستاره مدبر مسافت كامل را با قوت مكرر طى كند و چون مسافتى را كه در علم فلك تعیین كرده اند بسر برد نیروى آن كاهش گیرد و

ص: 571

ویرانى جهان باشد و ستارگان چون دور خویش را كامل كنند تدبیر اول را از سر گیرند و اشخاص و صور عالم با موادى كه هنگام تاثیر آن ستاره داشته است تجدید شود . به نظر اینان به همین طریق كار جهان تا ابد جریان دارد .

به پندار این گروه دوران غلبه حمل دوازده هزار سال و دوران غلبه ثور یازده هزار سال و غلبه جوزا ده هزار سال و غلبه سرطان نه هزار سال و غلبه اسد هشتهزار سال و غلبه سنبله هفت هزار سال و غلبه میزان شش هزار سال و غلبه عقرب پنجهزار سال و غلبه قوس چهار هزار سال و غلبه جدى سه هزار سال و غلبه دلو دو هزار سال و غلبه حوت هزار سال است كه مجموع آن هفتاد و هشتهزار سال است ، آنگاه انقضاى عالم و فناى موجودات و بازگشت هستى جهانست .

این گروه درباره جنیانى كه پیش از خلقت آدم علیه السلام و خلیفه زمین - شدنش در جهان بوده اند سخن گفته اند كه ستاره مدبر انسان از ستارگان آتشین بوده است و هر دو گروه درباره اوج خورشید بهنگام انتقال از برجهاى جنوبى و تغییراتى كه در جهان رخ مىدهد و شمال ، جنوب و جنوب ، شمال و آبادیها ویران و ویرانىها آبادان مىشود به ترتیبى كه در كتاب الزلف آورده ایم سخن گفته اند .

گروهى دیگر از متقدمان بر این رفته اند كه وسیله وجود موجودات طبقه اول و دوم و سوم به ترتیب درجات آن نفس و صورت و هیولى بوده است و مبادى اشیا به ترتیبى كه در كتاب الزلف آورده ایم همین سه چیز بوده است و چیزهاى دیگر جسم است كه بر شش قسم است جسم سماوى و جسم زمینى و حیوانى ناطق و حیوانى غیر ناطق و گیاه و اجسام سنگى كه معدنى است و چهار عنصر كه آتش و هوا و آب و زمین است . اینان درباره خواص هر یك از اقسام جسم سخنانى گفته اند كه این كتاب گنجایش آن ندارد و تفصیل آن را در كتاب « الرءوس السبعیه فى باب السیاسات المدنیه و عدد اجزائها و عللها الطبیعیه » و اینكه آیا پادشاه خود جزئى از اركان مدینه است و یا نقطه و نهایت اجزاء مدینه است ، به ترتیبى كه

ص: 572

فرفوریوس در كتاب خود ضمن توصیف اختلاف افلاطون و ارسطو در این باب آورده است نقل كرده ایم اما علت اینكه زمستان هند وقتى است كه تابستان ماست و زمستان ما تابستان آنهاست علت و دلیل آن را یاد كرده ایم كه بسبب نزدیكى و دورى خورشید است و همچنین از علت وجود سیاهان در بعضى نواحى زمین و علت مجعد بودن مویشان و دیگر اوصاف مشهور كه دارند و علت اینكه سپید پوستان فقط در بعضى مناطق زمین بوجود میایند و اینكه رنگ سقلابیان برنگ قارچ است و موهایشان زرد است و علت سستى مفاصل تركان و انحناى ساق پایشان و نرمى استخوانشان تا آنجا كه یك ترك از پشت سر نیز مانند جلو تیر میاندازد و رویش به پشت بر میگردد و پشتش رو مىشود و علت اینكه فقرات پشت تاب این كار را دارد و اینكه هنگام شدت گرما چهره آنها سرخ مىشود زیرا برودت بر اجسام آنها غلبه دارد به حمد الله شرح همه این مطالب را با دلائلى كه مؤید صدق آنست در كتابهاى سابقمان كه در این معانى بوده است آورده ایم و از ذكر مطالبى كه با دلیل حسى یا خبر قاطع عذر و مانع شك معلوم نشده بود صرف نظر كردیم چون اخبار عامه درباره وجود نسناس و اینكه صورت آنها به قدر نصف صورت انسان است و دندانهاى دراز دارند و آنچه در باب عنقاى مغرب گفته اند .

بسیارى از مردم پنداشته اند كه حیوان ناطق سه قسم است ناس و نسناس و نسانس و این گفتارى نادرست است زیرا عنوان نسناس را بر اراذل و اوباش اطلاق كرده اند حسن گفته است « ناس برفتند و نسناس بماند » و شاعر كه گوید « ناس برفتند و اندك شدند و ما با اراذل نسناس باقى مانده ایم » همین معنى را كه ما گفتیم در نظر داشته یعنى مردم برفتند و كسانى مانده اند كه خیرى ندارند .

بسیارى كسان بر این رفته اند كه جن دو قسم است بالاتر و مهمتر جن است و ضعیفتر جن است شاعر گوید « نژاد و اصل آنان متفاوت است جن هست و حن هست » درباره تفكیك دو قسم جن هیچگونه خبر و اطلاعى نیست و این نیز به ترتیبى كه

ص: 573

سابقاً توضیح داده ایم از اوهام عربان است .

بسیارى از عوام ، اخبار مربوط به نسناس را و اینكه در جهان وجود دارد و در چین و ممالك دور دست هست نقل مىكند بعضى از آنها میگویند در مشرق هست و بعضى میگویند در مغرب هست مردم مشرق از وجود آن به مغرب سخن دارند و مردم مغرب از وجود آن بمشرق خبر میدهند بدینسان مردم هر ناحیه گویند كه نسناس در ولایتهاى دور از آنها وجود دارد .

بموجب خبرى كه در این زمینه روایت كرده اند و خبر واحد است نسناس در ولایت حضر موت شحر است این خبر را عبد الله سعید بن كثیر بن عفیر مصرى از پدرش از یعقوب بن حارث بن نجیم از شبیب بن شیة بن حارث تمیمى نقل كرده كه گفته بود به شحر رفتم و پیش رئیس آنجا فرود آمدم با وى درباره نسناس گفتگو كردیم و او گفت « یكى براى ما شكار كنید » و چون با بعضى از یاران وى كه از طایفه مهره بودند بنزد او بازگشتیم نسناسى آنجا بود . نسناس به من گفت « امید من به خدا و توست » من نیز به آنها گفتم او را رها كنید هنگام غذا میزبان ما گفت « نسناس شكار كردید ؟ » گفتند « بله ولى مهمان تو آن را رها كرد » گفت « آماده شوید كه براى شكار نسناس بیرون میرویم » و چون هنگام سحر به این منظور برون شدیم نسناسى نمودار شد كه میدوید و صورتى همانند صورت انسان داشت چانه اش پر مو بود و چیزى مانند پستان در سینه داشت و پاهایش نیز چون پاهاى انسان بود دو سگ در تعاقب وى بود و او شعرى میخواند بدین مضمون « اى واى بر من از این غم و رنجها كه از روزگار به من میرسد اى دو سگ كمى درنگ كنید و گفتار مرا بشنوید و تصدیق كنید شما وقتى بدنبال من میدوید مرا آماده كار دیده اید و اگر جوانى من نبود مرا نمیگرفتند تا بمیرید یا از من دور شوید من سست و ترسو و بىعرضه و كم دل نیستم ولى قضاى خداوند رحمان صاحب قدرت و تسلط را ذلیل مىكند » گوید سگان به او رسیدند و برگرفتندش بطوریكه میگفتند وقتى نسناسى را

ص: 574

سر بریده بودند یكى از آنها گفت سبحان الله چقدر خونش قرمز است و او را نیز بكشتند نسناسى دیگر از روى درخت گفت « براى اینكه سماق مىخورد » گفتند این هم یك نسناس دیگر بگیریدش پس او را بگرفتند و سر بریدند و با همدیگر میگفتند اگر خاموش مانده بود جاى او را پیدا نمیكردیم . نسناسى از درخت دیگر گفت « من خاموش ماندم » گفتند این هم یك نسناس بگیریدش آن را نیز گرفتند و سر بریدند نسناسى از درخت دیگر گفت « اى زبان سر خود را حفظ كن » گفتند این هم یك نسناس بگیریدش و او را نیز گرفتند به پندار راوى این خبر ، قوم مهره در ولایت خودشان نسناس شكار میكنند و میخورند .

مسعودى گوید : و من مردم شهر حضر موت و مردم ساحل آنجا را كه شهر احساست و بر كناره ریگستان احقاف است و دیگر نواحى پیوسته باراضى یمن و هم دیار عمان و ولایت مهره را بدیدم كه اخبار نسناس را جالب و شگفت انگیز تلقى میكردند و پنداشتند كه در نواحى دور جهان است چنان كه مردم ولایتهاى دور نیز شنیده اند كه نسناس آنجاست و این معلوم میدارد كه اصلا در جهان نیست بلكه نتیجه هوس عوام الناس است خبر عنقاى مغرب نیز چنین است روایتى نیز در باره آن نقل كرده و به ابن عباس نسبت داده اند ما وجود نسناس و عنقا و دیگر حیوانات عجیب كمیاب را عقلا محال نمیدانیم كه این از قدرت خدا ممتنع نیست ولى از این جهت غیر واقع میشماریم كه خبر قاطع عذر درباره وجود آن بما نرسیده است و این قبیل چیزها در حدود ممكنات است و ممتنع و واجب نیست ممكنست این حیوانات كمیاب چون نسناس و عنقا و عربد و امثال آن جزو حیواناتى باشد كه طبیعت از قوه به فعل آورده ولى كامل نكرده و در تكوین آن مانند تكوین حیوانات دیگر دقت به كار نبرده است و این موجود ناقص كه در جهان تنها و وحشت زده و كمیاب بوده بجستجوى نقاط دور دست بر آمده و از دیگر حیوانات ناطق و غیر ناطق دورى گرفته زیرا با حیواناتى كه خلقت آن كامل بوده اختلاف داشته

ص: 575

و با دیگر اقسام حیوانات تناسب نداشته است چنان كه در قسمتهاى گذشته این كتاب در باب غولها گفته ایم و اگر در این زمینه بیشتر سخن كنیم از روشى كه در این كتاب پیش گرفته ایم برون خواهیم شد .

در قسمتهاى گذشته این كتاب اخبارى آورده ایم مبنى بر اینكه گفته اند متوكل حنین بن اسحاق را با یكى دیگر از حكیمان روزگار خویش كه به این مسائل علاقه داشت بفرمود تا ترتیبى بیندیشد و نیرنگى كند كه از سرزمین یمامه نسناس و عربد بیارد و حنین چیزهائى حمل كرد و ما شرح این خبر را در خصوص كسى كه براى حمل عربد به یمامه و براى حمل نسناس به ولایت شحر فرستاده شد در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و خدا صحت این خبر را بهتر داند ما فقط نقل میكنیم و به راوى نسبت میدهیم و او عهده دار صحت روایت و حكایت خویش است ما فقط مطالب منقول را به ترتیبى كه میسر مىشود در محل مناسب جاى میدهیم و الله ولى التوفیق برحمته .

اما روایتى كه از ابن عباس آورده اند خبرى است كه با خبر خالد بن سنان عبسى مربوط است . در قسمت گذشته این كتاب خبر خالد بن سنان عبسى را آورده ایم كه گفته اند وى در فترت ما بین عیسى و محمد ( علیهما السلام ) بود و حكایت او را درباره آتشى كه خاموش كرده گفته ایم .

اكنون خبر عنقا را به ترتیبى كه روایت كرده اند یاد میكنیم و ناچار باید خبر خالد را به جهت نقل خبر عنقا تكرار كنیم كه دو خبر بهم مربوط است و همه این خبرها را از ابن عفیر روایت كرده اند .

حسن بن ابراهیم روایت كرده گوید محمد بن عبد الله مروزى براى ما روایت كرد و گفت اسد بن سعید بن كثیر بن عفیر از پدرش از جدش كثیر از جد پدرش عفیر از عكرمه از ابن عباس براى ما روایت كرد كه گفته بود « پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرموده خداوند بروزگار اول پرنده اى بسیار نیكو بیافرید و از هر خوبى چیزى در آن

ص: 576

نهاد و صورت آن را چون صورت مردم كرد و در بالهاى آن همه رنگ بال نكو بود و از هر طرف چهار بال براى آن آفرید و دو دست براى آن آفرید كه پنجه ها داشت و منقارى داشت كه چون منقار عقاب كلفت بود ماده آن را نیز همانند آن آفرید و آن را عنقا نامید آنگاه خداى تعالى به موسى بن عمران وحى كرد كه من پرنده عجیبى آفریده ام و آن را نر و ماده آفریده ام و روزى آن را در حیوانات وحشى بیت المقدس قرار داده ام و آنها را انیس تو كردم تا از جمله چیزها باشد كه بنى اسرائیل را بوسیله آن فضیلت داده ام . دو عنقا پیوسته توالد كرد تا نسل آن فراوان شد و خدا موسى و بنى اسرائیل را به بیابان انداخت كه چهل سال آنجا بودند موسى و هارون و همه بنى اسرائیل كه همراه موسى بودند در بیابان بمردند و نسل آنها در بیابان جایشان را گرفت آنگاه خداى تعالى آنها را با یوشع ابن نون شاگرد و وصى موسى از بیابان برون آورد و این پرنده نیز جابجا شد و در نجد و حجاز بولایت قیس عیلان افتاد و همچنان آنجا بود و از حیوانات درنده و كودكان و حیوانات دیگر تغذیه میكرد تا پیمبرى از بنى عبس ما بین عبسى و محمد صلى - الله علیهما و سلم بنام خالد بن سنان مبعوث شد و مردم از عنقا كه كودكان را مىخورد شكایت پیش او بردند و او از خدا خواست كه نسل آن را منقطع كند و خدا نسل آن را منقطع كرد و تصویر آن ماند كه روى فرش و جاهاى دیگر نقش میكنند .

جمعى از اهل روایت بر این رفته اند كه این سخن كه مردم در امثال خویش از « عنقاى مغرب » دارند عنوان چیزهاى عجیب و كمیاب است و چون گویند « فلانى عنقاى مغرب آورده است » منظور اینست كه چیزى عجیب آورده است شاعر گوید « و صبحگاهان با سپاه چون عنقاى مغرب بر آنها درآمد » در اینجا از عنقا تند روى منظور بوده كه عنق بمعنى تند روى است .

ابن عباس گوید « خالد بن سنان پیمبر بنى عبس ظهور پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم را مژده داده بود و چون مرگش در رسید بقوم خود گفت « وقتى من

ص: 577

بمردم مرا در یكى از این تپه هاى ریگ به خاك كنید و تا چند روز مراقب قبر من باشید و چون الاغ سیاه و سپید و دم بریده اى دیدید كه در تپه اى كه قبر من آنجاست میگردد فراهم شوید و قبر مرا بشكافید و مرا بلب قبر آرید و نویسنده اى بیارید و چیزى همراه داشته باشد كه روى آن بنویسد تا همه حوادثى را كه تا روز قیامت خواهد بود براى شما املا كنم » گوید پس قبر او را سه روز و بعد هم سه روز دیگر مراقبت كردند و ناگهان الاغ را دیدند كه اطراف تپه اى كه قبر آنجا بود میچرید و فراهم شدند تا چنان كه دستور داده بود قبر را بشكافند ولى فرزندان وى حاضر شدند و شمشیر كشیدند و گفتند « به خدا نمیگذاریم كسى قبر او را بشكافد میخواهید این مایه ننگ ما شود و عربان گویند اینان پسران كسى هستند كه قبرش شكافته شد ؟ » و آنها برفتند و قبر را به حال خود گذاشتند .

ابن عباس گوید : دختر وى كه پیرى سالخورده بود بنزد پیمبر صلى الله علیه و سلم آمد كه وى را به خوبى پذیرفت و احترام كرد و او اسلام آورد و پیمبر به دو گفت « خوشامدى اى دختر پیمبرى كه قومش تباهش كردند » شاعر بنى عبس گوید « اى پسران خالد اگر وقتى شما حضور داشتید میتى را كه در قبر نهان بود برون آورده بودید براى شما اى خاندان عبس ذخیره اى از علم بجا مانده بود كه با گذشت روزگار كهنه نمیشد » از ابن عفیر در این معنى و امثال آن از اخبار بنى اسرائیل روایتهاى بسیار آورده اند كه خبر خلقت اسب از آن جمله است و این خبر را حسن بن ابراهیم شعبى قاضى روایت كرده گوید ابو عبد الله محمد بن عبد الله مروزى براى ما روایت كرد و گفت : ابو لحارث اسد بن سعید بن كثیر بن عفیر از پدرش از جدش كثیر از جد پدرش عفیر براى ما روایت كرد كه گفته بود عكرمه گفت : مولایم ابن عباس به من خبر داد و گفت : پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمود خداوند وقتى خواست اسب را بیافریند بباد جنوبى وحى فرستاد كه من از تو مخلوقى خواهم آفرید پس باد فراهم

ص: 578

آمد و جبرئیل را بفرمود تا كفى از آن برگرفت آنگاه خداوند فرمود این كف من است . گوید آنگاه خداوند اسبى از آن بیافرید با رنگى میان سیاه و سرخ آنگاه خداوند فرمود « ترا اسب آفریدم و ترا عربى كردم و ترا از همه حیوانات دیگر بفراخى روزى برترى دادم كه غنیمت را بر پشت تو برند و نیكى به پیشانى تو وابسته باشد » آنگاه اسب را رها كرد و او شیهه زد خداوند گفت « مبارك باشد با شیهه خویش مشركان را بترسان و گوشهایشان را پر كن و قدمهایشان را بلرزان » آنگاه پیشانى و ساقهاى آن را سپید كرد و چون خداوند آدم را بیافرید گفت « اى آدم به من بگو اسب را بیشتر دوست دارى یا براق را ؟ » گوید و براق به شكل استر است آدم گفت « خدایا آن را كه زیباتر است برگزیدم » و اسب را برگزید خداوند فرمود اى آدم مایه عزت خودت و عزت فرزندانت را برگزیدى كه تا باشند هست ابن عباس گوید « و این نشانه یعنى سپیدى پیشانى و ساق را تا روز قیامت در نسل اسب بجاست » مسعودى گوید « عیسى بن لهیعه مصرى در كتاب « الخلائب و الجلائب » كه همه مسابقه هاى اسب دوانى جاهلیت و اسلام را ضمن آن آورده گوید « سلیمان بن داود تعدادى اسب به جمعى از بنى ازد داد كه بوسیله آن شكار كنند و اسب زاد الراكب نام یافت كه « زاد » ى بود كه سلیمان به سواران داده بود ابن درید نیز در كتاب الخیل چنین آورده است كسان درباره اسب خبرهاى بسیار دارند كه همه را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

اگر نه این بود كه مولف هیمه چین شب است و میباید در تالیف خود از هر قسم خبر بیارد این اخبار را نقل نمیكردیم زیرا اهل علم و بصیرت در قبول اخبار روشهاى مختلف دارند گروهى بر آن رفته اند كه اخبارى كه قاطع عذر و موجب علم و عمل مىشود اخبار مستفیض است یعنى خبرى كه همه از همه نقل كنند و پذیرفتن اخبار دیگر لازم نیست . عامه فقیهان ولایات گفته اند خبر مستفیض یعنى متواتر را باید پذیرفت كه مستلزم علم و عمل است و عمل به خبر واحد را لازم شمرده اند

ص: 579

و بدلایلى كه گفته اند پنداشته اند خبر واحد موجب عمل هست و موجب علم نیست .

بعضى كسان درباره قبول اخبار قطعى و غیر قطعى صورتهاى دیگر گفته اند آنچه درباره نسناس و عنقا و آفرینش اسب نقل كردیم جزو اخبار متواتر نیست كه مستلزم علم باشد و نه جزو اخباریست كه موجب عمل تنها باشد و نه جزو اخباریست كه شنونده آن میبایست بپذیرد و معتقد صحت آن باشد . از پیش گفته ایم كه این گونه اخبار در حدود ممكنات است كه نه واجب است و نه ممتنع و در شمار اخبار اسرائیلى و اخبار عجایب دریاهاست اگر چنان كه همین جا گفتیم باختصار مقید نبودیم ، اخبارى را كه اهل حدیث و حاملان سنت و ناقلان آثار از پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) در همین معنى آورده اند و كس منكر آن نیست و همه آن را میشناسند و نقل میكردیم مانند حدیث میمونى كه بروزگار بنى اسرائیل در كشتى بود و متعلق به مردى بود كه به اهل كشتى شراب میفروخت و شراب را با آب مخلوط میكرد و از این كار درهم بسیار فراهم كرده بود میمون كیسه اى را كه درهم ها در آن بود برگرفت و بالاى دگل رفت و كیسه را باز كرد و همچنان درهمى به آب و درهمى بكشتى افكند و موجودى كیسه را دو قسمت كرد .

و مانند خبرى كه شعبى از فاطمه دختر قیس از پیمبر صلى الله و سلم روایت كرده و گروهى از صحابه نیز از فاطمه دختر قیس روایت كرده اند و آن خبر تمیم دارى است كه پیمبر از او نقل كرده بود كه به پیمبر گفته بود كه او با جمعى از عموزادگان خود بكشتى نشسته بودند و به دریا گم شدند و بجزیره اى افتادند و از كشتى بجزیره رفتند و حیوان بزرگى را دیدند كه مویش فرو ریخته بود و به دو گفتند اى حیوان تو چیستى ؟ و گفت من جساسه ام كه در آخر الزمان خروج میكنم و سخنان دیگر از او نقل كرده اند كه به آنها گفت بروید صاحب این قصر را ببینید و آنها قصرى دیدند كه وضع و وصف آن را نیز گفته اند و مردى با قید و بند بستونى آهنین بسته بود و وصف صورت وى چنین و چنان بود و با آنها سخن

ص: 580

گفت كه او دجال است و شمه اى از حوادث آینده را به آنها خبر داد و گفت كه وارد مدینه پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) نخواهد شد و مطالب دیگرى كه در این حدیث هست و اخبارى دیگرى كه در همین معنى آمده است و این بابى مفصل است كه شرح آن بدرازا میكشد .

اكنون بموضوع گفتار خویش و ربع هاى جهان و چهار طبع و مسائل مربوط به آن بر میگردیم . سابقاً در همین كتاب شمه اى درباره طبایع و غیره آورده ایم كه نمونه اهمیت و تفصیل این باب است جماعتى از اطباى متقدم و متاخر و مؤلفان كتب طبیعیات و غیره گفته اند كه غذا سه مرحله هضم دارد اولى در معده است كه معده طعام را هضم مىكند و نیروى آن را میگیرد كه مثل آب كشك مىشود آنگاه آن را به كبد میراند و كبد آن را از راه عروق به همه بدن مىرساند ، چنان كه آب از نهر به بركه ها میرود ، و اعضاى تن آن را هضم كرده به جنس خود و عروق و عصب و غیره تبدیل كند و چون سهم همه مساوى باشد اندازه نیروها مساوى شود و چون قوا مساوى شود تن معتدل و سالم باشد باذن الله تعالى .

زمان چهار فصل دارد تابستان و پائیز و زمستان و بهار . تابستان خلط صفرا را نیرو دهند و به هیجان آرد پائیز سودا را قوت دهد و زمستان بلغم را قوت دهد و بهار خون را قوت دهد و عمر انسان نیز چهار مرحله دارد كودكى كه خون را قوت دهد ، جوانى كه در اثناى آن خلط صفرا قوت گیرد و كهولت كه در اثناى آن سودا قوت گیرد و پیرى كه در اثناى آن بلغم قوت گیرد .

ولایتها نیز چهار قسم است مشرق كه طبع آن گرمى و ترى است و جنوب كه طبع آن خنكى و خشكى است و در آنجا خلط سودا قوت گیرد و مغرب كه طبع آن سردى و ترى است و در آنجا بلغم قوت گیرد . و شمال كه طبع آن گرمى و خشكى است و در آنجا خلط صفرا قوت گیرد ممكنست بنیه تن از لحاظ اخلاط مساوى معتدل باشد و ممكنست یكى از اخلاط بر بنیه غالب باشد و قوت آن به نشانه ها نمودار

ص: 581

شود و معلوم دارد كه خلط در حال قوت و هیجان است .

بقراط گفته است « سزاوار است كه همه چیز در این جهان بر اساس هفت جزء استوار باشد هفت ستاره و هفت اقلیم و هفت روز هفته هست سن مردم نیز هفت قسمت است اول كودك نورس است بعد تا سال چهاردهم طفولیت است آنگاه تا بیست و یك نوجوان است آنگاه تا سى و پنج سالگى جوان است آنگاه تا چهل سالگى كاهل است آنگاه تا چهل و هفت سالگى پیر است آنگاه تا آخر عمر فرتوت است . » همه تغییر حال حیوان ناطق و غیر ناطق از هوا میاید . حكیم بقراط گفته است تغییر وضع هوا حالت مردم را تغییر میدهد و گاه به غضب و گاه به آرامش و غم و خوشى و غیر آن میبرد و چون هوا معتدل باشد حالت و اخلاق مردم نیز معتدل شود . گوید « قواى نفس تابع مزاج بدن انسان است و مزاج تن تابع تغییرات هواست كه نوبتى اندك و نوبتى بسیار نوبتى گرم و نوبتى خنك است و باقتضاى آن صورتها و مزاجها گونه گون مىشود و چون هوا معتدل و یك نواخت باشد كشت معتدل بروید و صورتها و مزاجها معتدل شود اما علت اینكه صورت تركان همانند است اینست كه چون هواى ولایت ایشان بطور یك نواخت سرد است صورتهایشان یك نواخت و همانند شده است . به همچنین مردم مصر چون هوایشان یك نواخت است صورتهایشان همانند است و چون برودت بر هواى ترك غلبه دارد و حرارت از تبخیر رطوبت تنها عاجز است پیه فراوان دارند و تنهایشان نرم است و بسیارى اخلاقشان همانند زنان است و رغبت هم بسترى كمتر دارند و فرزند كم آرند بسبب برودت مزاج و رطوبتى كه بر آنها چیره است . شاید هم ضعف شهوتشان از كثرت اسب سوارى است زنانشان نیز چون بدنهاى چاق و مرطوب دارند رحم هایشان از جذب مایه كشت ناتوان است اما سرخى رنگشان چنان كه گفته ایم نتیجه سرماست زیرا سپیدى وقتى بسیار در معرض سرما باشد بسرخى گراید چنان كه مىبینیم سر انگشتان و لب و بینى وقتى در معرض سرماى سخت باشد سرخ شود حكیم بقراط گوید : در یكى از

ص: 582

نواحى جنوب شهرى هست كه باران فراوان و گیاه و علف فراوان دارد و درختانش مرتفع و آبش شیرین و حیواناتش درشت اندام است و بسیار حاصلخیز است زیرا گرماى خورشید و خشكى و سرما بدانجا نرسیده و پیكر مردم آنجا درشت و صورتهایشان زیبا و اخلاقشان خوب است كه آنها به صورت و قامت و اعتدال طبایع همانند اعتدال دوران بهارند ولى مردمانى راحت طلبند و تاب سختى و تلاش ندارند .

بقراط در همین معنى كه گفتیم یعنى تأثیر هوا در حیوانات و نباتات گوید : روح طبیعى حیوان و نباتات هوا را بسوى آن جذب مىكند و بادها حیوانات را از حالتى بحالتى یعنى از گرما بسرما و از خشكى به ترى و از خوشحالى به غم میبرد چنان كه چیزهاى خانه را از حبوبات و عسل و نقره و شراب و روغن تغییر میدهد و نوبت به نوبت گرم و سرد و ترو خشك مىكند . و علت آن اینست كه خورشید و ستارگان با حركات خود هوا را تغییر میدهد و چون هوا تغییر كند با تغییر آن همه چیز تغییر كند و هر كه احوال و فصول و تغییرات و علل آن را بداند قسمت اعظم دلایل این علم را بدانسته و در كار حفظ تندرستى پیشرفت كرده است .

و هم او گوید : وقتى باد جنوب بوزد هوا را ذوب كند و دریاها و رودها و همه چیزهاى مرطوب را گرم كند و رنگ و حالت همه چیز را تغییر دهد باد جنوب تن و عصب را سست كند و مایه تنبلى شود و گوشها را سنگین كند و چشم را كم قوت كند زیرا صفرا را تحلیل برد و رطوبت را بر ریشه عصبى كه احساس در آنجاست فرود آورد اما با دشمال تن ها را سخت كند و دماغها را نیرو دهد و رنگ را خوب كند و حواس را بهتر كند و شهوت و حركت را قوت دهد ولى سرفه و سینه درد پدید آرد به پندار یكى از حكماى اسلام وقتى باد جنوب بسرزمین عراق وزد گل تغییر یابد و برگها فرو ریزد و آب گرم شود و تنها سست شود گوید و این نظیر همانست كه بقراط گفته است كه در تابستان بیمارى بیشتر از زمستان است زیرا تابستان تن ها

ص: 583

را گرم و سست و نیروى آن را ضعیف كند شخصى كه در عراق به بستر خود خفته وزیدن باد جنوب را احساس كند و چون باد شمال بوزد انگشتر بدست او سرد و گشاد شود زیرا تن از وزش باد جمع شده است و چون باد جنوب بوزد انگشتر گرم و تنگ شود و تن سست شود و به تنبلى گراید و این را همه مردم عراق به تامل و اندیشه توانند دانست در سایر ولایتها و نواحى و شهرها نیز هر كه در این باب تامل كند این معنى را دریافت خواهد كرد ولى در عراق روشنتر است كه اعتدال كامل هست .

آنگاه بقراط حكیم در همین معنى گوید « بادهاى اصلى چهار است یكى از مشرق میوزد كه آن را قبول گویند . دومى از مغرب وزد كه دبور است و سومى از سمت راست كه جنوب است و چهارمى از سمت چپ كه شمال است اما بادى كه بشهرى وزد و به شهر دیگر نوزد آن را باد شهرى گویند . » مسعودى گوید : در قسمتهاى گذشته این كتاب شمه اى از اخبار زمین و دریاها و بسیارى از ممالك و شهرها را بگفتیم و در همین باب شمه اى از اخبار طبایع و هواها و شهرها و نواحى آباد و غیر آباد زمین و مطالب دیگر را به ترتیب آوردیم و اكنون این باب را بذكر مختصرى از مساحت ممالك و فواصل آن به ترتیبى كه فزارى صاحب كتاب الزیج و القصیده در هیات نجوم و فلك یاد كرده است پایان مىدهیم .

به پندار فزارى قلمرو امیر المؤمنین از فرغانه و اقصاى خراسان تا طنجه مغرب سه هزار و هفتصد فرسخ است و پهناى آن از باب الابواب تا جده ششصد فرسخ است و از باب تا بغداد سیصد فرسخ است و از مكه تا جده سى و دو میل است قلمرو چین در مشرق سى و یك هزار فرسخ در یازده هزار فرسخ است و قلمرو هند در مشرق یازده - هزار فرسخ در هفت هزار فرسخ است و قلمرو تبت پانصد فرسخ در دویست و سى فرسخ است و قلمرو كابلشاه چهار صد فرسخ در شصت فرسخ است و قلمرو تغرغز در تركستان

ص: 584

هزار فرسخ در پانصد فرسخ است و قلمرو تركستان خاقان هفتصد فرسخ در پانصد فرسخ است و قلمرو خزر و آلان هفتصد فرسخ در پانصد فرسخ است و قلمرو بر جان هزار و پانصد فرسخ در سیصد فرسخ است و قلمرو ( سقلابیان ) سه هزار و پانصد فرسخ در چهار صد و بیست فرسخ است و قلمرو روم قسطنطنیه پنجهزار فرسخ در چهار صد و بیست فرسخ است و قلمرو روم سه هزار فرسخ است و قلمرو اندلس عبد الرحمن بن معاویه سیصد فرسخ در هشتاد فرسخ است و قلمرو ادریس فاطمى هزار و دویست فرسخ در یكصد و بیست فرسخ است و قلمرو ساحل سلجماسه بنى منتصر چهار صد فرسخ در هشتاد فرسخ است و قلمرو انبیه دو هزار و پانصد فرسخ در ششصد فرسخ است و قلمرو غانه سرزمین طلا هزار فرسخ در هشتاد فرسخ است و قلمرو ورام دویست فرسخ در هشتاد فرسخ است و قلمرو نخله یكصد و بیست فرسخ در شصت فرسخ است و قلمرو واح شصت فرسخ در چهل فرسخ است و قلمرو بجه دویست فرسخ در هشتاد فرسخ است و قلمرو نجاشى هزار و پانصد فرسخ در چهار صد فرسخ و قلمرو زنگ در مشرق هفت هزار و ششصد فرسخ در پانصد فرسخ است و قلمرو اسطولاى احمد بن منتصر چهار صد فرسخ در دویست و پنجاه فرسخ است و طول این همه هفتاد و دو هزار و چهار صد و هشتاد فرسخ و عرض آن بیست و پنج هزار و دویست و پنجاه فرسخ است در این باب درباره اصول طب كه آیا مبناى آن محاسبه و قیاس است یا نه و توضیح اختلافى كه كسان در این زمینه دارند سخن نیاوردیم زیرا اگر چه این مسائل مربوط به گفتگوى طبایع و دیگر معانى این باب است ولى در قسمتهاى آینده این كتاب ضمن اخبار واثق گفتگوئى را كه در مجلس وى با حضور حنین بن اسحاق و ابن ماسویه و بختیشوع و میخائیل و دیگر فیلسوفان و طبیبان در این زمینه انجام گرفته آورده ایم و از تكرار آن در این باب بىنیازیم اگر نه چنین بود كه كتاب مردم مختلف عرضه مىشود كه مردم طبایع و مقاصد گونه گون دارند بعضى مسائل علوم و اخبار مختلف را نقل نمیكردیم بسا باشد كه انسان از

ص: 585

خواندن چیزى كه دوست ندارد ملول شود و سوى مطالب دیگر رود به همین جهت مطالبى را كه اهل معرفت بدانستن آن نیاز دارند فراهم آورده ایم و چیزهائى را بمناسبت سیاق كلام و ارتباط با موضوع سخن یاد كرده ایم و همه این مسائل را با شرح و تفصیل در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و خداى تعالى بهتر داند .

ص: 586

ذكر خانه هاى معروف و معبدهاى بزرگ و آتشكده ها و بتخانه ها و ذكر ستارگان و دیگر عجایب عالم

مسعودى گوید : بسیارى از مردم هند و چین و طوایف دیگر معتقد بودند كه خدا عز و جل جسم است ، فرشتگان نیز جسمند و اندازه دارند و خداى تعالى و فرشتگانش در آسمان نهان شده اند بدین جهت مجسمه ها و بت هائى به صورت آفریدگار عز و جل و به صورت فرشتگان به اندازه و شكل مختلف و به صورت انسان و چیزهاى دیگر ساخته بودند كه آن را پرستش میكردند و قربان و نذر میدادند كه به پندار ایشان بتان همانند خدا بود و بدان تقرب داشت . مدتها بر این رسم ببودند تا یكى از حكماى قوم آنها را متوجه كرد كه افلاك و ستارگان از دیگر اجسام مرئى بخداى تعالى نزدیكتر است وحى و ناطق نیز هست و فرشتگان ما بین خدا و این موجودات علوى رفت و آمد دارند و هر چه در این جهان رخ میدهد به اندازه سیرى است كه ستارگان بفرمان خدا دارند بنابر این به تعظیم ستارگان پرداختند و براى آن قربانى كردند تا از آن سود برند و مدتها بر این رسم بودند و چون دیدند كه ستارگان بهنگام روز و بعضى اوقات شب به علت تغییرات جوى نهان مىشود یكى از حكماى آنها بفرمود تا بشمار ستارگان معروف بت هائى ترتیب دهند و هر گروه ستاره اى را بزرگ دارند و قربانى خاصى بدان پیشكش كنند بدین پندار كه وقتى تصویر ستارگان را احترام كنند اجسام علوى هفت ستاره مطابق مقاصد آنها حركت خواهد كرد بنابر این براى هر بتى خانه و معبد جداگانه ساختند

ص: 587

و بنام آن ستاره نامیدند .

گروهى بر این رفته اند كه بیت الحرام خانه زحل بوده است و سبب بقا و حرمت خانه در طى قرون دراز همین است كه خانه زحل بوده و در پناه زحل بوده است زیرا زحل ستاره دوام و بقاست و چیزى كه منسوب بدان باشد زوال و فنا نپذیرد و پیوسته محترم باشد و مطالبى گفته اند كه چون نارواست از ذكر آن میگذریم .

و چون دورانى دراز بر آنها گذشت بتان را براى این پرستیدند كه پنداشتند موجب تقرب آنها بخداست و به پرستیدن ستارگان نیز عادت كردند و چنین بودند تا بوداسف در هند ظهور كرد وى هندى بود و از هندوستان بسند آمده بود آنگاه سوى سیستان و زابلستان رفت كه ولایت فیروز بن كبك بود آنگاه از سند سوى كرمان رفت و دعوى پیمبرى كرد و پنداشت كه فرستاده خداست و واسطه میان خالق و مخلوق است و بسرزمین فارس آمد و این در اوائل پادشاهى طهمورث پادشاه ایران و بقولى در ایام پادشاهى جم بود بود اسف نخستین كس بود كه مذهب صابیان را به ترتیبى كه سابقا گفتیم پدید آورد وى بمردم میگفت در این جهان زهد پیشه كنند و بعوالم بالا توجه كنند كه پیدایش نفوس از آنجا بوده است و منبع این جهان از آنجاست .

بوداسف شبهاتى دلیل مانند گفت و بت پرستى را میان مردم تجدید كرد و حرمت بتان را با نیرنگها و خدعه ها در دل مردم نفوذ داد .

مطلعان امور جهان و اخبار ملوك گفته اند كه جم پادشاه اول كس بود كه آتش را بزرگ داشت و مردم را به احترام آن خواند و گفت كه آتش همانند نور خورشید و ستارگان است و نور از ظلمت برتر است و براى نور مرتبه ها نهاد آنگاه پس از وى كسان مختلف شدند و هر گروه چیزهائى را كه میخواستند به منظور تقرب خدا بزرگ داشتند و مدتها با اختلاف سر كردند .

ص: 588

و عمرو بن لحى پدید آمد و در مكه پیشواى قوم خود شد و امور خانه را بدست گرفت آنگاه سفرى سوى بلقا رفت كه از توابع دمشق شام بود و آنجا طایفه اى را كه بت پرست بودند بدید و درباره بتان از آنها پرسید گفتند اینها خدایان ماست كه از آن یارى خواهیم و یاریمان كنند و باران خواهیم باران دهند و هر چه خواهیم عطا كنند او نیز بتى از آنها گرفت كه هبل نام داشت و آن را به مكه برد و بالاى كعبه نصب كرد اساف و نائله نیز با آن بود و بمردم گفت تا بتان را احترام كنند و بپرستند آنها نیز چنین كردند تا خداوند اسلام را پدید آورد و محمد علیه السلام را مبعوث كرد و ولایتها را پاك كرد و بندگان را برهانید .

بگفته این گروه بیت الحرام از جمله هفت خانه بزرگ بود كه بنام ستارگان یعنى خورشید و ماه و پنج ستاره دیگر به پا شده بود خانه معتبر دیگرى در اصفهان هست كه بالاى كوهیست و مارس نام دارد در آنجا بتانى نیز بود كه یستاسف پادشاه وقتى مجوسى شد آنجا را آتشكده كرد و بت ها را برون ریخت این خانه در سه فرسخى اصفهان است و تاكنون بنزد مجوسان محترم است خانه سوم هندوستان نام دارد و بولایت هند است و بنزد هندوان محترم است و در آنجا مراسم قربان انجام مىشود و سنگهاى مغناطیسى جاذب و دافع آنجا هست به ترتیبى كه فرصت ذكر آن نداریم و هر كه مایل باشد درباره آن تحقیق كند كه این خانه در هندوستان معروفست خانه چهارم نوبهار است كه منوچهر در شهر بلخ خراسان بنام ماه بنیاد كرد و كسى كه پرده دارى این خانه را به عهده داشت بنزد ملوك آن ناحیه محترم بود و دستور وى را مىپذیرفتند و حكم او را گردن مینهادند و مال فراوان میدادند خانه نیز وقف ها داشت و پرده دار آن برمك نام داشت و این عنوان هر كسى بود كه عهده دار پرده دارى میشد و برمكیان نیز نام از اینجا داشتند زیرا خالد بن برمك از فرزندان متولى این خانه بود بناى این خانه از جمله بناهاى بسیار بلند بود و بالاى آن نیزه ها نصب كرده و پارچه هاى حریر سبز بر آن آویخته بودند كه

ص: 589

هر یك صد ذراع و كمتر طول داشت و براى آویختن آن نیزه ها و چوبها نصب كرده بودند كه قوت باد پارچه حریران را بهر سو میكشانید گویند یك روز باد یكى از این پارچه هاى حریر را بربود و بینداخت و در پنجاه فرسخى و بقولى بیشتر آن را گرفتند و این نشان ارتفاع بنا و استوارى آنست و خدا بهتر داند مساحت محوطه این بنا میلها بود كه از ذكر آن چشم پوشیدیم كه قصه ارتفاع دیوار این بنا و عرض آن سخت معروفست .

مسعودى گوید : یكى از اهل روایت و تحقیق گوید كه بر در نوبهار بلخ به فارسى نوشته بود كه بود اسف گوید دربار پادشاهان به سه چیز نیازمند است « عقل و صبر و مال » و زیر آن به عربى نوشته بود بود اسف نادرست گفته مرد آزاده اگر یكى از این سه چیز را داشته باشد میباید ملازم دربار سلطان نشود .

خانه پنجم خانه غمدان بود كه در صنعاى یمن بود و ضحاك آن را بنام زهره ساخته بود و عثمان بن عفان رضى الله عنه آن را ویران كرد و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو ویرانه آن به صورت تپه اى بزرگ بجاست و هنگامى كه على بن عیسى بن جراح وزیر به صنعا رفت در آنجا آبگاهى بساخت و چاهى حفر كرد .

و من غمدان را بدیدم كه توده و تپه اى ویرانه بود چون كوه خاكى و گوئى اصلا نبوده بود . اسعد بن یعفر صاحب قلعه كحلان و صاحب قلاع یمن كه اكنون فرمانرواى یمن است میخواست غمدان را بنا كند اما یحیى بن حسین حسنى گفت دست به این كار نزند زیرا میبایست بناى آن بدست جوانى انجام گیرد كه از سرزمین مارب و - سرزمین سبا خروج مىكند و در یكى از نواحى جهان نفوذى بزرگ خواهد داشت .

امیه جد امیة بن ابى الصلت كه نامش ربیعه بود و بقولى ابو الصلت پدرش ضمن مدح سیف بن ذى یزن شعرى آورده بود و بقولى ممدوح این شعر معدیكرب بن سیف بود كه میگوید :

« اى تاجدارى كه بر اوج غمدان كه خانه و اقامتگاه تو است تكیه زده اى

ص: 590

گوارا بنوش » امیه بدوران جاهلیت بود و همو بود كه درباره اصحاب فیل گفته بود :

« فیل در مغمس مغلوب شد و چنان به خود مىپیچید كه گوئى كشته شده بود و گروهى از جوانان شریف كنده اطراف آن بودند كه در جنگها عقاب را میمانستند . » گویند ملوك یمن وقتى هنگام شب بالاى غمدان مىنشستند و شمع روشن داشتند از چند روز راه دیده میشد . خانه ششم كاوسان بود كه كاوس شاه آن را در فرغانه خراسان بنام مدبر اعظم اجسام سماوى یعنى خورشید بوضعى شگفت انگیز بنا كرده بود و المعتصم بالله آن را ویران كرد ویرانى این خانه بوسیله معتصم حكایتى جالب دارد كه در كتاب اخبار الزمان آورده ایم خانه هفتم در علیاى ولایت چین است كه عامور بن سوبل بن یافث بن نوح آن را خاص « علت اولى » بنا كرده زیرا منشأ ملك چین و مایه جلب روشنى بسوى آن علت اولى بوده است گویند خانه مذكور را بروزگار قدیم یكى از شاهان ترك بنا كرده و آن را هفت خانه كرده و در هر خانه هفت پنجره نهاده كه برابر هر پنجره تصویر یكى از ستارگان یعنى خورشید و ماه ، پنج ستاره دیگر را از جواهر منسوب بدان ستاره از یاقوت یا عقیق یا زمرد برنگهاى مختلف نهاده اند و درباره این معبد رازى دارند كه در چین از آن سخن هست و سخنانى فریبنده از آن گونه كه شیطان براى آنها آراسته گویند و در معبد نمونه هائى از ارتباط اجسام سماوى و نفوذ آن در كاینات جهان كه مولود آنست و حركاتى كه از نتیجه حركات اجسام سماوى در موجودات این - جهان نمودار مىشود آورده اند و این مسائل را بوسیله مثالى كه نمونه چیزهاى ندیده تواند بود به عقل آنها نزدیك كرده اند و آن یك نورد حریر بافى است كه در نتیجه حركتى كه بافنده كه به نورد و رشته هاى ابریشم میدهد عمل بافندگى انجام مىشود و با تكرار حركات بافنده كه بافت پارچه بسر میرسد تصویرهائى در آن نمودار مىشود به این ترتیب كه در نتیجه حركات معینى بال پرنده نمودار

ص: 591

مىشود و با حركات دیگر سر آن و با حركات دیگر پاى آن و همینطور ادامه مییابد تا تصویر مطابق منظور بافنده بوجود میآید و این مثال و ابریشم و دستگاه بافندگى و اعمال بافنده را مثال تأثیر ستارگان علوى نهاده اند كه همان اجسام سماویست و با یك قسم حركت آن پرنده در جهان پدید آمده و با یك قسم حركت دیگر جوجه بوجود آمده و به همین طریق همه حوادث جهان از سكون و حركت و وجود و عدم و اتصال و انفصال و اجتماع و تفرقه و كاهش نقصان در جماد و نبات و حیوان ناطق یا غیر ناطق به ترتیبى كه درباره بافت حریر گفتیم از حركات ستارگان بوجود میآید اهل صناعت نجوم ابا ندارند كه گویند زهره به دو فلان چیز داد و مریخ فلان چیز داد از قبیل زرد موئى و چیزهاى دیگر یا عطارد به او دقت صنعت داد و مشترى او را خیال و علم و دین داد و خورشید به دو فلان چیز داد و قمر فلان چیز داد و این بابى است كه سخن بسیار داد و توضیح نظریات كسان و سخنانى كه در این زمینه گفته اند بدرازا میكشد .

ص: 592

ذكر خانه هاى معتبر یونانیان

خانه هائى كه بناى آن به یونانیان قدیم انتساب دارد سه خانه است یكى در انطاكیه شام بود بر فراز كوهى كه در داخل شهر است و بارزوى شهر آن را ببر گرفته است و مسلمانان در محل این خانه دیدگاهى نهاده اند كه مراقبان آنجا آمدن رومیان را از دریا و خشكى خبر دهند پیش از اسلام مردم یونان این خانه را محترم میداشتند و آنجا قربانى میكردند و وقتى اسلام بیامد رو بویرانى نهاد گویند قسطنطین بزرگ پسر ملكه هلانى كه مروج دین نصارى بود این خانه را ویران كرد و در آنجا بت ها و مجسمه هاى طلا و نقره و اقسام جواهر بود گویند خانه شهر انطاكیه همان خانه ایست كه اكنون در طرف چپ مسجد جامع است و معبدى بزرگ بوده است و صابیان پندارند كه سقلابیوس آن را بنا كرده است اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بجاى خانه مذكور بازاریست كه آن را بازار نیزه سازان و زره بافان گویند وقتى بسال دویست و هشتاد و هفت ثابت بن قرة بن كرانى صابى حرانى بدعوت وصیف خادم بحضور المعتضد بالله رسید به این معبد آمد و احترام كرد و مطالبى را كه درباره آن آورده ایم بگفت .

خانه دوم از خانه هاى منسوب به یونانیان یكى از اهرام مصر است كه از چند میلى فسطاط دیده مىشود و خانه سوم بطوریكه این گروه پنداشته اند بیت - المقدس است اما اهل شریعت گویند كه آنجا را داود علیه السلام پى افكند و سلیمان از پس مرگ پدر بناى آن را بپایان رسانید . به پندار مجوسان بانى آن

ص: 593

ضحاك بوده است و بروزگار آینده اهمیت فراوان خواهد داشت و پادشاهى بزرگ در آن خواهد نشست و این بهنگامى است كه شوبین سوار گاوى كه فلان و به همان صفت دارد ظهور كند و فلان و به همان مقدار مردم همراه وى باشد و قصه هاى دیگرى كه مجوسان در این باب دارند با مطالب پوچى كه در خور نقل كتاب ما نیست و الله تعالى ولى التوفیق .

ص: 594

ذكر خانه هاى معتبر رومیان قدیم

از جمله خانه هاى معتبر رومیان قدیم قبل از پیدایش مسیحىگرى خانه اى بود كه بولایت مغرب در ماوراى قیروان و جزو دیار فرنگان در شهر قرطاجنه كه همان تونس است بنام زهره با سنگهاى مرمر بنا شده بود خانه دوم در فرنك بود و بنزد ایشان اعتبار فراوان داشت خانه سوم بمقدونیه بود و استحكام ساختمان و حكایت آن در مقدونیه معروف است و ما اخبار آن را با اخبار خانه هاى دیگر در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و خداى تعالى بهتر داند .

ص: 595

ذكر خانه هاى معتبر سقلابیان

در دیار سقلاب نیز خانه هائى بود كه احترام آن میكردند از جمله یك خانه در كوهى بود كه فلاسفه گفته اند یكى از كوههاى بزرگ جهان است و چگونگى ساختمان خانه و ترتیب سنگهاى آن كه رنگهاى گونه گون داشت و دریچه هائى كه بالاى آن ساخته بودند و خورشید بر آن میتابید و جواهر و آثارى كه در آنجا نهاده بودند و نقشهائى رسم كرده بودند كه نشان حوادث آینده بود و پیش از وقوع از حوادث خبر میداد و صداهائى كه از بالاى خانه به گوش میرسید و حالتى كه هنگام شنیدن آن عارضشان میشد اخبار مفصل دارد خانه دیگرى نیز بود كه یكى از ملوكشان بر جبل اسود بنا كرده بود كه اطراف آن آبهاى شگفت انگیز بود با رنگ و مزه هاى مختلف كه فوائد فراوان داشت و در آنجا بتى بزرگ بود به صورت پیر مردى كه خم شده بود و عصائى بدست داشت و استخوان مردگان را در صندوق قبر بهم میزد و زیر پاى راست وى تصویر اقسام مورچه بود و زیر پاى دیگر صورت كلاغهاى سیاه و تصویرهاى شگفت آور از اقسام مردم حبش و زنگ بود . خانه دیگرى نیز بود و روى كوهى بود كه خلیج دریا آن را ببر گرفته بود و این خانه را با سنگ مرجان سرخ و سنگ زمرد سبز ساخته بودند و میان آن گنبد بزرگى بود كه زیر آن بتى جاى داشت كه اعضاى آن از چهار گونه جواهر از زمرد سبز و یاقوت سرخ و عقیق زرد و بلور سپید بود و سرش از طلاى سرخ بود در مقابل آن بت دیگرى از طلاى سرخ بود و در مقابل آن بت دیگرى

ص: 596

بود به شكل كنیزى كه گوئى قربان و بخور بدان پیشكش میكرد این خانه منسوب بیكى از حكماى ایشان بود كه بروزگار قدیم میزیسته بود و ما خبر او را با حكایت ها كه در سرزمین سقلاب داشت و تدابیر و نیرنگها كه براى جذب قلوب و تسخیر نفوس سقلابیان كه خوى وحشى و طبایع مختلف دارند به كار برده بود در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و الله تعالى ولى التوفیق .

ص: 597

ذكر خانه هاى محترم و معبدهاى معتبر صابیان و دیگران و مطالب دیگر مربوط به همین باب

صابیان حرانى معبدهائى بنام جواهر عقلانى و ستارگان داشتند كه از جمله معبد علت اولى و معبد عقل بود من نمیدانم منظورشان عقل اول بود یا عقل دوم صاحب منطق در مقاله سوم از كتاب نفس از عقل اول كه عقل فعال است و از عقل دوم سخن آورده ثامسطیس نیز در كتابى كه در شرح كتاب النفس صاحب منطق نوشته این مطلب را یاد كرده اسكندر افرودسى نیز در مقاله مستقلى از عقل اول و دوم سخن آورده و این مقاله را حنین بن اسحاق ترجمه كرده است .

از جمله معبدهاى صابیان معبد سنبله و معبد صورت و معبد نفس بود و این معبدها مثلث شكل بود معبد زحل شش گوشه و معبد مشترى سه گوشه و معبد مریخ چهار گوشه مستطیل و معبد خورشید چهار گوشه و معبد عطارد سه گوشه و معبد زهره سه گوشه در داخل چهار گوشه مستطیل و معبد ماه هشت گوشه بود . صابیان درباره این معابد رموز و اسرارى داشتند كه بدقت نهان میداشتند .

یكى از نصاراى ملكانى حران بنام حارث بن سنباط درباره صابیان حرانى و حیوانها كه براى ستارگان قربان میكنند و بخورها كه میسوزند و چیزهاى دیگر مطالبى نقل كرد كه از بیم تطویل از ذكر آن چشم پوشیدیم .

در وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو از این معبدهاى بزرگ فقط یك خانه در شهر حران به دروازه رقه بجاست كه معلیتیا نام دارد و به نظر آنها معبد

ص: 598

آزر پدر ابراهیم خلیل علیه السلام بوده است این گروه درباره آزر و پسرش ابراهیم سخن بسیار دارند كه در این كتاب جاى توضیح آن نیست . ابن عیشون حرانى قاضى كه مردى فهیم و دانا بود و بعد از سال سیصد بمرد قصیده اى دراز دارد كه ضمن آن از مذهب حرانیان معروف بصابى و از این خانه و چهار سرداب كه زیر آن هست و هر یك را خاص یكى از بتان كرده اند كه نمودار اجسام سماوى و موجودات علوى است و هم از اسرار بتان سخن آورده و گفته است كه چگونه كودكان خود را بسردابها برده بتان را نشان آنها میدهند و رنگ كودكان از صداها و كلماتى كه از بتان میشنوند زرد مىشود زیرا در این باب حیله ها كرده و دم ها نصب كرده اند و پرده داران از پشت دیوارها سخن میگویند و صدایشان بوسیله این دم ها و رخنه ها و منفذها به تصویرهاى مجوف بتان میرسید و به ترتیبى كه از روزگار قدیم تعبیه كرده اند چنان مینماید كه بتان سخن میگویند و بدین وسیله عقل ها را میربایند و مردم را باطاعت میاوردند و پادشاهیها و مملكتها استوار میكنند . این گروه معروف به حرانى و صابى فیلسوفانى نیز دارند كه از فلاسفه قشرى هستند و مذاهب عامه ایشان با خواص حكمایشان اختلاف دارد . اینكه آنها را بفلاسفه منسوب داشتیم نسبت مجازیست نه حقیقى از این جهت كه یونانى بوده اند اما همه یونانیان فیلسوف نیستند بلكه عنوان فیلسوف خاص حكیمان ایشانست .

بر در انجمن صابیان در حران ، بر كوبه در ، دیدم كه سخنى از افلاطون بسریانى نوشته بود كه مالك بن عقیون و دیگران آن را چنین ترجمه كردند « هر كه خویشتن را شناخت بخدائى رسید » افلاطون گفته است . « انسان یك گیاه آسمانى است بدلیل اینكه همانند درختى وارونه است كه ریشه آن به طرف بالا و شاخه هاى آن به طرف زمین است » افلاطون و دیگر كسانى كه درباره نفس ناطقه بطریق وى رفته اند سخن بسیار دارند كه آیا نفس در بدن است یا بدن در نفس است مانند خورشید كه آیا در خانه است یا خانه در خورشید است و این گفتگو ما را بسخن درباره

ص: 599

انتقال روح در صور مختلف میكشاند .

صاحبان این نظرات كه درباره انتقال نفس سخن گفته اند دو گروه مختلفند گروهى از فلاسفه قدیم یونان و هند هستند كه معتقد به كلام منزل و پیمبر مرسل نیستند مانند افلاطون و كسان دیگرى كه پیرو این طریقه اند به پندار آنها نفس جوهرى است كه جسم نیست و به ذات و گوهر خویش زنده و دانا و مدرك است و مدبر اجسامى است كه از طبایع مختلف زمین مركب شده است منظور نفس اینست كه اجسام را به عدالت و نظم و استقامت وادار كند و از حركات آشفته باز دارد .

به پندار آنها نفس لذت و رنج و مرگ دارد منظورشان از مرگ نفس اینست كه از جسدى بجسد دیگر انتقال یابد و جسد سابق فاسد شود و بمیرد زیرا جسد فسادپذیر است و گوهر نفس منتقل مىشود و هم پنداشته اند كه نفس به ذات و گوهر خویش عالم است و معقولات را بذات و گوهر خویش ادراك مىكند و علم محسوسات از راه حس بدان میرسد .

افلاطون و دیگران در این باب سخنانى دارند كه ذكر آن بدرازا میكشد و توضیح آن بسبب دشوارى و اشكال میسر نیست سخنان صاحب منطق و فیثاغورث و دیگر فلاسفه متقدم و متاخر نیز بدین گونه است كسى كه خواهد این چیزها را بداند و معانى آن را دریابد به زحمت افتد زیرا كتابها نوشته و تصنیفها پرداخته و بسیارى مقدمات را براى درك علوم خویش توضیح داده اند كه كلیات خمس یعنى جنس و فصل و نوع و خاصه و عرض است پس از آن مقولات ده گانه است كه جوهر و كم و كیف و اضافه یعنى نسبت است و این چهار بسیط است و شش مقوله دیگر مركب است كه زمان و مكان و جده یعنى ملك و وضع و فاعل و منفعل است آنگاه مطالب دیگر است كه طالب علوم ایشان در آن پیش میرود تا به علم ما بعد الطبیعه و معرفت مبدأ اول و موجود دوم میرسد .

اكنون به گفتگوى مذهب صابیان حرانى و كسانى كه درباره مذهب و

ص: 600

احوالات ایشان سخن گفته اند باز میگردیم از جمله كتابى از ابو بكر محمد بن زكریاى رازى فیلسوف و مؤلف كتاب « المنصورى فى الطب » و غیره دیدم كه فقط مذهب صابیان حرانى را آورده و از صابیان مخالف ایشان كه كیماریان باشند سخن نیاورده و مطالبى گفته كه نقل آن بدرازا میكشد و بسیارى مردم توضیح آن را ناروا میشمارند و ما نیز از نقل آن صرف نظر كردیم كه از موضوع این كتاب دور افتاده به توضیح آراء و عقاید سرگرم خواهم شد . من با مالك بن عقیون و صابیان دیگر درباره این مسائل گفتگو كردم و بعضیشان قسمتى از آن را اعتراف كردند و قسمت دیگر را كه موضوع قربانیهاست انكار كردند از قبیل اینكه چشم گاو سیاه را مىبندند و نمك به صورت آن میپاشند آنگاه سر گاو را مىبرند و حركات و لرزشهاى اعضاى آن را بدقت مراقبت میكنند كه نمودار اوضاع سال است و بجز این درباره قربانیهاى خویش اسرار و خفیات دیگرى نیز دارند .

مسعودى گوید : گروهى از كسانى كه به امور و اخبار این جهان توجه دارند گویند در اقصاى چین معبد مدورى هست كه هفت در دارد و داخل آن یك گنبد هفت ترك بزرگ بسیار مرتفع هست و بالاى گنبد گوهرى هست بزرگتر از سر گوساله كه همه اطراف معبد از آن روشن است . بعضى پادشاهان خواسته اند این گوهر را بردارند و هر كس تا ده ذراعى آن پیش رفته از پا در افتاده و جان داده است و اگر خواسته اند این گوهر را به چیز درازى چون نیزه و امثال آن برگیرند چون به ده ذراعى رسیده برگشته و از كار افتاده و اگر چیزى به طرف آن پرتاب كرده اند به همین ترتیب شده است و به هیچ نیرنگ و وسیله اى بدان دست نیافته اند و اگر خواسته اند معبد را ویران كنند هر كه چنین اندیشه اى داشته در دم جان داده است به نظر گروهى از اهل خبر این خاصیت از نیروى دافعه اى است كه از سنگهاى مغناطیسى پدید آمده است در این معبد چاهى هست كه بالاى آن هفت ترك است و چون انسان سر در آن چاه كند در آن سرنگون شود و از سر به ته چاه افتد بالاى چاه چیزى به شكل طوق هست

ص: 601

و با یك خط قدیمى كه به نظر من خط مسند است بر آن نوشته اند « این چاه به كتابخانه میرسد كه تاریخ جهان و علوم آسمان و آنچه بوده و آنچه خواهد بود در آنست و هم این چاه بخزانه خواستنیهاى دنیا میرسد اما كسى باید براى وصول بدانجا و استفاده از آن بكوشد كه بقدرت و علم و حكمت همسنگ ما باشد پس هر كه توانست بدین كتابخانه راه یابد بداند كه همسنگ ما بوده است و هر كه از وصول بدانجا عاجز ماند بداند كه ما به قوت و حكمت و علم و درایت و دقت از او پیش بوده ایم » زمینى كه این معبد و گنبد و چاه آنجاست یك زمین سنگى سخت است چون كوه بلند كه كندن آن میسر نیست و زیر آن نقب نمیتوان زد و چون كسى این معبد و گنبد و چاه را ببیند دلبسته آن شود و از تباهى آن غمین شود و از ویرانى آن یا تباهى قسمتى از آن تأسف خورد و خدا این چیزها را بهتر داند .

ص: 602

ذكر اخبار آتشكده ها و غیره

اما آتشكده ها و ملوك طبقه اول و دوم ایران كه آن را ساخته اند ، نخستین كسى كه گفته اند آتشكده ساخت فریدون شاه بود كه وى گروهى را دید كه آتشى را احترام میكردند و بپرستش آن میپرداختند و چون درباره علت پرستش آن از ایشان پرسید گفتند آتش واسطه میان خدا و مخلوق است و از جنس خدایان نورانى است و مطالب دیگر كه چون پیچیده است از ذكر آن میگذریم زیرا آنها براى نور مراتبى نهاده بودند و میان طبع آتش و نور امتیاز مىنهادند میگفتند حیوان مجذوب نور مىشود و خویشتن را میسوزاند چون پروانه كه شب پرواز مىكند و چون لطیف است خود را بشعله چراغ مىزند و میسوزاند و نظیر آن در شكارهاى شبانه بسیار رخ میدهد كه غزالان و پرندگان و وحوش بىاختیار بروشنى نزدیك میشوند ماهیان نیز وقتى نزدیك چراغ روشن زورق رسند از آب برون مىجهند چنان كه در حفره بهنگام شب به همین ترتیب ماهى شكار میكنند كه وقتى چراغ اطراف زورق روشن است ماهى از آب بالا جسته داخل آن میافتد و گفته اند كه نور مایه صلاح جهان است و آتش نسبت به ظلمت شرف و تضاد دارد و آب كه بر آتش غلبه دارد و آن را خاموش مىكند مایه هر چیز زنده و مبدأ پیدایش همه چیزهاى نمو كننده است .

وقتى فریدون از آنچه بگفتیم آگاه شد بگفت تا از آن آتش بخراسان برند و آتشكده در طوس ساخت و آتشكده دیگر در بخارا بساخت كه نام آن

ص: 603

برد سوره شد . یك آتشكده دیگر در سیستان ساخته شده كه كراكر نام داشت گویند بهمن پسر اسفندیار پسر یشتاسف آن را بساخت آتشكده اى نیز در سیروان و رى بود كه بتها داشت و انوشیروان بتها را برون ریخت گویند وقتى انوشیروان به این آتشكده رفت آتشى بزرگ در آنجا بود و آن را به محل معروف به بركه انتقال داد . یك آتشكده دیگر بنام كوسجه بود كه كیخسرو شاه آن را ساخته بود در قومس نیز آتشكده بزرگى بود بنام حریش كه معلوم نبود كى ساخته است گویند اسكندر وقتى بر آنجا تسلط یافت آتشكده را به حال خود گذاشت و خاموش نكرد گویند بروزگار پیش در اینجا شهرى بزرگ بوده كه بنایى عجیب داشته است و در آنجا خانه اى بزرگ با ساختمانى شگفت بوده كه بتهایى داشته و چون این شهر و خانه هاى آن ویران شده این خانه را ساخته و آتش را در آن نهاده اند آتشكده دیگر بنام كنجده بود كه سیاوش پسر كاوس دلیر در ایام اقامت چین در شرق بر كند ساخته بود آتشكده دیگر در شهر ارگان فارس بود و بروزگار بهراسف بنا شده بود .

این ده آتشكده پیش از ظهور زرادشت پسر اسبیمان پیمبر مجوس بوده است آنگاه زرادشت پسر اسبیمان آتشكده ها ساخت از جمله یك آتشكده در نیشابور خراسان و یكى دیگر در نسا و بیضاى فارس بود زرادشت به یستاسف شاه فرموده بود آتشى را كه جم شاه احترام میكرده بود پیدا كند و چون جستجو كردند آن را به شهر خوارزم یافتند و یستاسف آن را به شهر دارابجرد فارس آورد و اطراف آتشكده را ولایتى كرد و این آتش بوقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو آزر - جوى نام دارد یعنى آتش نهر زیرا در پارسى قدیم آزر یكى از نام هاى آتش و جوى نام نهر است و مجوسان این آتش را بیشتر از همه آتش ها و آتشكده هاى دیگر احترام میكنند .

ایرانیان گویند كیخسرو وقتى بجنگ ترك رفته بود سوى خوارزم

ص: 604

رفت و بر این آتش گذشت و آن را احترام نهاد و سجده كرد . گویند انوشیروان بود كه این آتش را به كاریان برد و چون اسلام بیامد مجوسان بیم كردند كه مسلمانان این آتش را خاموش كنند و قسمتى از آن را به كاریان گذاشتند و قسمت دیگر را به نسا و بیضاى فارس بردند تا اگر یكى خاموش شد دیگرى بجا ماند .

ایرانیان در استخر نیز آتشكده اى دارند كه مجوسان آن را بزرگ میدارند و این خانه بروزگار قدیم بوده و هماى دختر بهمن پسر اسفندیار آن را آتشكده كرده است آنگاه آتش آن را برده اند و خانه خراب شده است اكنون مردم میگویند این مسجد سلیمان بن داود بوده است و بنام وى معروفست من آنجا رفته ام تا شهر استخر نزدیك یك فرسخ فاصله دارد و بنایى عجیب و معبدى بزرگ است و - ستون هاى سنگى شگفت انگیز دارد سر ستونها مجسمه هاى سنگى زیبا از اسب و حیوانات تنومند دیگر است و محوطه اى وسیع با یك با روى بلند سنگى اطراف آن هست و تصویر اشخاص را با نهایت دقت تراشیده اند و به پندار كسانى كه مجاور آنجا هستند تصویر پیمبران است . این خانه در دامنه كوهى است و نه شب و نه روز باد از این معبد قطع نشود و صدائى عجیب دارد مسلمانانى كه آنجا هستند گویند سلیمان بن داود باد را در اینجا بزندان كرده است و سلیمان غذاى صبح را در بعلبك شام و غذاى شب را در این مسجد میخورده و در میان راه در شهر تدمر و بازیگر خانه آن فرود میآمده است . شهر تدمر در صحراى ما بین عراق و دمشق و حمص شام است و از آنجا تا شام پنج یا شش روز راه است و بناى شهر و همچنین بازیگر خانه آن بناى سنگى شگفت انگیز است و مردم بسیار از عرب قحطان آنجا بسر مىبرند . در شهر شاپور فارس نیز آتشكده اى هست كه آن را محترم میدارند و دارا پسر دارا ساخته است .

در شهر گرو فارس نیز كه گلاب كورى از آنجا آرند و بدانجا منسوب است آتشكده اى هست كه اردشیر پسر بابك ساخته است من این آتشكده را دیده ام كه تا

ص: 605

شهر یك ساعت راه فاصله دارد و بر كنار چشمه ایست و عید مخصوص دارد و یكى از گردشگاههاى فارس است میان شهر گور بنایى بوده كه ایرانیان آن را محترم میداشته - اند و طربال نام داشته كه مسلمانان آن را ویران كرده اند . از گور تا شهر كوار ده فرسخ است و گلاب كوارى را آنجا میگیرند و بانجا منسوب است گلابى كه در گور و كوار میگیرند خوشبوترین گلاب جهان است بسبب خاك خوب و هواى صاف كه این دو شهر دارد . رنگ مردم این شهرها سرخ و سپیدى است كه در دیگر مردم شهرها نیست . از كوار تا شهر شیراز مركز فارس ده فرسخ است گور و كوار و شیراز و دیگر شهرهاى فارس اخبار بسیار دارد و بناهاى آنجا را حكایتهاست كه ذكر آن بدرازا میكشد و ایرانیان همه را مدون كرده اند در فارس محلى نیز بنام « آب آتش » معروف بوده كه بر سر آن معبدى ساخته اند كورش شاه بهنگام تولد مسیح علیه السلام سه كس را فرستاد بیكى كیسه كندر و به دیگرى مرو سومى را یك كیسه خاك طلا داد و گفت بوسیله ستاره اى كه اوصاف آن را گفته بود راه جویند آنها برفتند و در شام بنزد حضرت مسیح و مادر او مریم رسیدند نصارى درباره حكایت این سه نفر مبالغه میكنند و این خبر در انجیل هست كه كورش پادشاه ستاره را كه هنگام مولود عیسى مسیح طالع شده بود دیده بود و چون اینان راه میرفتند ستاره راه میرفت و چون توقف میكردند توقف میكرد و ما تفصیل این قصه را با آنچه مجوس و نصارى درباره آن گفته اند و قضیه نانهائى كه مریم به آن سه نفر داد و فرستادگان در فارس آن را زیر سنگى نهادند كه به زمین فرو رفت و بجستجوى آن زمین را تا روى آب بشكافتند و آن را بیافتند كه چون دو شعله آتش روى زمین فروزان بود و مطالب دیگرى كه در این باب گفته اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

اردشیر بروز دوم كه بر ایران تسلط یافت آتشكده اى بنام بارنوا بساخت آتشكده دیگرى نیز بر ساحل خلیج قسطنطنیه روم بود كه شاپور پسر اردشیر پسر بابك كه بشاپور سپاه معروف است هنگامى كه با سپاه براى محاصره قسطنطنیه

ص: 606

بر ساحل خلیج فرود آمد و بود آن را بساخت و همچنان تا دوران خلافت مهدى بجا بود و ویران شد و خبرى عجیب داشت شاپور سپاه هنگام محاصره قسطنطنیه ساختمان این آتشكده را با رومیان شرط كرده بود وى با سپاه ایران و ترك و سپاه شاهان اقوام دیگر تا قسطنطنیه رفته بود و بسبب كثرت سپاهى كه همراه داشت او را شاپور سپاه لقب دادند .

شاپور وقتى بدیار بین النهرین رسید از راه بگشت و پاى قلعه معروف خضر فرود آمد این قلعه از ساطرون ابن اسیطرون پادشاه سریانیان بود و در ناحیه آیاجر از روستاهاى موصل جاى داشت شاعران از ساطرون سخن داشتند كه ملكش بزرگ و سپاهش فراوان بود و این قلعه را نیك ساخته بود از جمله ابو دواد جاریة بن حجاج ایادى درباره او گفته بود « من مرگ را مىبینم كه از قلعه حضر بر ساطرون سالار مرم قلعه كه از حوادث ایمن میزیست و ثروت و جواهر نهفته داشت آویزان شده بود . » گویند نعمان بن منذر از فرزندان ساطرون بن اسیطرون بود و بطوریكه گفته اند نسب وى چنین بود :

نعمان بن منذر بن امرؤ القیس بن عمرو بن عدى بن نصر بن ساطرون بن اسیطرون ساطرون و اسیطرون لقب است و اینان شاهان سریانیان بوده اند آنگاه پس از اینها كه بگفتیم و روزگار نابودشان كرده بود ولایت به ضیزن بن جیهله رسید جیهله ماد روى بود و پدرش معاویه بود و پادشاهى قوم خویش را از تنوخ بن مالك بن فهم بن تیم اللات بن اسد بن وبرة بن تغلب بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه داشت و نسب وى چنین بود ضیزن بن معاویة بن عبید بن حرام بن سعد بن سلیح بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه . وى سپاه بسیار داشت و با رومیان به صلح بود و بایشان تمایل داشت و مردان وى بعراق و سیاهبوم عراق حمله میبردند و شاپور كینه ایشان را بدل داشت و چون پاى قلعه وى فرود آمد ضیزن در قلعه به تحصن

ص: 607

نشست و شاپور یك ماه آنجا بماند و راهى براى گشودن قلعه نداشت و حیله اى براى وارد شدن به آنجا ندانست تا یك روز نضیره دختر ضیزن كه از قلعه برون مینگریست شاپور را بدید و به او دل باخت و شیفته جمالش شد كه از همه كس زیباتر و بلندقامت تر بود و كس پیش شاپور فرستاد كه اگر تعهد میكنى مرا بزنى بگیرى و بر زنهاى دیگرت برترى دهى طریق گشودن این قلعه را به تو نشان مىدهم وى تعهد كرد . نضیره كس فرستاد و پیغام داد بر لب ثرثاره برو و این نهرى بود كه از بالاى قلعه جریان داشت و مقدارى كاه در آن بریز و بدنبال آن برو ببین كجا وارد مىشود و مردان خودت را از آنجا داخل كن كه این راه بقلعه میرسد . شاپور چنین كرد و ناگهان مردم قلعه متوجه شدند كه سپاهیان شاپور بقلعه در آمده اند نضیره نیز بطمع اینكه زن شاپور شود پدر خود را شراب داده و مست كرده بود شاپور پس از آنكه ضیزن و كسان وى را بكشت بفرمود تا قلعه را ویران كردند و با نضیره دختر ضیزن عروسى كرد هنگام شب نضیره بىخواب شده بود و شاپور به دو گفت : « چرا خوابت نمیبرد ؟ » گفت : « بستر تو پهلوى مرا مىخورد ؟ » گفت « به خدا هیچ پادشاهى بر بسترى نرمتر و راحت تر از این نخفته است كه داخل آن پرهاى كوچك شتر مرغ است و چون صبح شد شاپور یك برك مورد بر تهیگاه او دید و نزدیك بود از پوست شكمش خون بر آید شاپور به او گفت « پدر و مادرت چه غذائى به تو میدادند ؟ » گفت « كرده و زرده تخم و برف و عسل و صافى شراب » شاپور گفت « وقتى تو پدر و قوم خود را كه با این ترتیب از تو نگهدارى كردند بكشتن دادى حقا شایسته نیست كه ترا زنده نگهدارم و بفرمود تا گیسوان او را به دو اسب سركش بستند و رها كردند كه تنش پاره پاره شد حرى بن دهاى عبسى درباره این پادشاه مقتول و كسانى كه با وى بقلعه بودند شعرى بدین مضمون گوید :

« آیا خبرها كه از سرگذشت اشراف بنى عبید و كشته شدن ضیزن و خاندان او و هم پیمانان وى از قوم یزید گفته شد ترا غمگین نكرد ؟ كه شاپور

ص: 608

سپاه فیلان باشكوه و قهرمانان را سوى ایشان آورد » عدى بن زید عبادى نیز در باره كشته شدن نضیره و خیانتى كه با پدر خویش كرد و راه قلعه را بشاپور نشان داد شعرى بدین مضمون گفت :

« از قصر بلیه اى بر قلعه خضر فرود آمد كه ساكن قصر را نابود كرد دخترى بود كه پدرش از محنت او مصون نماند و سرنوشت خویش را بفنا داد ، اهل خویش را هنگام شب تسلیم كرد و پنداشت كه سالار او را بزنى خواهد گرفت ولى نصیب عروس این بود كه وقتى صبح شد خون در دنباله هاى او جارى شود . » و در این باب شعر بسیار هست .

در سرزمین عراق بنزدیك مدینة السلام آتشكده اى هست كه ملكه پوران دختر خسرو پرویز در محل معروف به استنیا بنا كرده است آتشكده هائى كه مجوسان در عراق و فارس و كرمان و سیستان و خراسان و طبرستان و جبال و آذربایجان و اران و هند و سند و چین ساخته اند فراوان است كه از ذكر آن صرف نظر كردیم و فقط آتشكده هاى مشهور را یاد كردیم .

یونانیان معبدهاى بزرگ بسیار داشتند مانند خانه بعل همان بتى كه خداوند عز و جل از آن یاد كرده و فرموده « آیا بعل را میخوانید و بهترین آفریدگاران را وا میگذارید ؟ » خانه بعل در شهر بعلبك از توابع دمشق در ناحیه سنیر بود یونانیان براى این معبد یك قطعه زمین را ما بین جبل لبنان و جبل سنیر انتخاب كرده و آنجا را بتخانه قرار داده بودند آنجا دو خانه بزرگ است كه یكى از دیگرى قدیمتر است و نقشهاى عجیب دارد كه در سنگ تراشیده اند و نظیر آن را با چوب نمیتوان تراشید تصویرها بسیار مرتفع و سنگ آن بسیار بزرگ و ستونها بلند و شگفت انگیز است و ما خبر این معبدها را با كشتارى كه درباره سر دختر پادشاه رخ داد و خونریزیها كه در این شهر شد یاد كرده ایم .

در دمشق نیز معبد بزرگى بود كه بنام جیرون معروف بود و ما خبر آن را

ص: 609

سابقاً در همین كتاب آورده و گفته ایم كه جیرون بن سعد عادى آنجا را بنا كرد و ستونهاى مرمر بانجا آورد و ارم ذات العماد مذكور در قرآن همانست بخلاف آنچه از كعب الاحبار نقل كرده اند كه وقتى بحضور معاویه بن ابى سفیان رسید و درباره ارم ذات العماد از او پرسید از بناى عجیب آن كه همه طلا و نقره و مشك و زعفران است یاد كرد و گفت یك مرد عرب كه دو شترش گم مىشود بجستجوى آن برون مىشود و به آنجا میرسد و نشانه هاى آن مرد را بگفت آنگاه به مجلس معاویه نگریست و گفت این همان مرد است ، این اعرابى بجستجوى شتران گمشده خویش وارد ارم ذات العماد شده بود و معاویه كعب را جایزه داد و صدق گفتار و وضوح دلیل وى را بدانست اگر حقا این خبر درباره ارم از كعب باشد نكوست اما از لحاظ نقل و جهات دیگر فاسد است و از ساخته هاى قصه پردازان است .

مردم درباره محل ارم ذات العماد اختلاف كرده اند به نظر بسیارى اخباریان از همه مطلعان اخبار و سرگذشت عربان قدیم و متقدمان دیگر كه بنزد معاویه رفته بودند فقط خبر عبید الله شریه درست بود كه از روزگار سلف و حوادث و رشته هاى نسب آن سخن گفته بود كتاب عبید بن شریه معروفست و میان مردم متداول است .

بسیارى كسانى كه از اخبار گذشتگان اطلاع دارند گفته اند این اخبار مجعول و خرافى است و كسان ساخته اند تا بوسیله روایت آن بشاهان تقرب جویند و با حفظ و مذاكره آن بر مردم زمانه نفوذ یابند و از قبیل كتابهائى است كه از فارسى و هندى و رومى نقل و ترجمه شده و ترتیب تالیف آن چون كتاب هزار افسانه یعنى هزار خرافه است كه خرافه را به فارسى افسانه گویند و مردم این كتاب را الف لیلة و لیله یعنى هزار و یك شب گویند كه حكایت ملك و وزیر و دختر او و كنیز دختر است كه شیر زاد و دنیا زاد نام دارند و چون كتاب فرزه و شماش

ص: 610

كه از ملوك و وزیران هند حكایت ها دارد و چون سندباد و كتابهاى دیگر نظیر آنست .

مسجد دمشق پیش از ظهور مسیحیگرى معبدى بزرگ بود و مجسمه ها و بت ها داشت و بر سر مناره آن مجسمه ها نصب شده بود و این معبد را بنام مشترى و بطالع سعد بنا كرده بودند آنگاه مسیحیگرى بیامد و آنجا را كلیسا كردند و چون اسلام بیامد آنجا را مسجد كردند و ولید بن عبد الملك بناى آن را استوار كرد ولى صومعه هاى آن تغییر نیافته و همان مناره هاى اذانست كه تاكنون بجاست در دمشق بناى عجیب دیگرى بود كه آن را بریص میگفته اند و هنوز در وسط شهر بجاست و بروزگار قدیم شراب در آن روان بوده است و شاعران ضمن ستایش ملوك غسانى كه از مارب و غیر مارب بوده اند از آن یاد كرده اند .

معبد انطاكیه بنام دیماس معروف است و در سمت راست مسجد جامع است آن را با آجر معمولى و سنگ ساخته اند و بنایى عظیم است و در هر سال نور ماه به هنگام طلوع در بعضى ماه هاى تابستان از یكى از درهاى مرتفع آن بدرون میرود گویند دیماس را ایرانیان هنگام تسلط بر انطاكیه ساخته اند و از جمله آتشكده هاى ایشان بوده است .

مسعودى گوید : ابو معشر منجم در كتاب الالوف معبدها و بناهاى بزرگى را كه ضمن هر هزار سال در دنیا ساخته مىشود یاد كرده است ابن مازیار شاگرد ابو معشر نیز در كتاب « المنتخب من كتاب الالوف » از آن سخن آورده است و كسانى كه جلوتر یا عقبتر از ایشان بوده اند بسیارى از بناها و عجایب زمین را یاد كرده اند كه از ذكر آن چشم پوشیدیم و هم از ذكر سد صرف نظر كردیم كه همان سد یاجوج و ماجوج است و مردم درباره چگونگى بناى آن نیز چون بناى ارم ذات العماد به ترتیبى كه همین جا گفتیم و بناى اهرام مصر و نوشته هاى آن و طلسم خانه هاى صعید و دیگر شهرهاى مصر اختلاف دارند و نیز اخبار مدینه العقاب را با آنچه

ص: 611

مردم درباره آن گفته اند كه در دشتهاى مصر در ناحیه واحه ها در سمت مغرب حبشه است و خبر ستونى كه بسرزمین عاد است و در یكى از فصول سال آب از آن فرود میاید و خبر مورچه اى كه به اندازه گرگ و سگ است و قصه سرزمین طلا كه در دیار مغرب روبروى سلجماسه است و مردمى كه آنجا در ماوراى رود بزرگ بسر مىبرند و معاملاتشان بدون مشاهده و گفتگو انجام میگیرد كه كالا نزد ایشان گذارند و مردم صبح سوى كالاى خود روند و میله هاى طلا را بینند كه پهلوى هر كالا نهاده است و صاحب كالا اگر خواهد طلا را بردارد و كالاى خویش را بگذارد و اگر خواهد كالاى خویش را بردارد و طلا را بگذارد و این در سرزمین مغرب و در سلجماسه معروف است و تاجران از سلجماسه كالا بساحل رود برند و آن رودى بزرگ و پر آب است ( در اقصاى خراسان و مجاور دیار ترك قومى هست كه به همین ترتیب بدون مشاهده و گفتگو معامله مىكند و آنها نیز بر ساحل رودى بزرگ جاى دارند ) و خبر بئر معطله و قصر مشید كه در ناحیه شحر از ولایت احقاف ما بین یمن و حضر موت است و منفذهاى چاه كه بدهات و نواحى بالا و زیر آن ارتباط دارد و سخنانى كه كسان در تاویل این آیه قرآن كه از بئر معطله و قصر مشید سخن دارد گفته اند كه آیا مقصود از قصر و بئر همین قصر و بناى موجود است یا نه و خبر قلاع یمن چون قلعه نسل و غیره و اخبار شهر رومیه و چگونگى بناى آن و معبدها و كلیساهاى عجیب كه آنجا هست و ستونى كه ظرف مسین بر آن هست و در موسم زیتون از شام و جاهاى دیگر زیتون آنجا برند و این را مرغان معروف بسودانى بچنگ و منقار برند و در ظرف مسین ریزند و بسبب آن زیتون و روغن - زیتون روم بیشتر شود به ترتیبى كه ضمن اخبار طلسمات از بلینوس و دیگران در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و هم اخبار هفت خانه كه در دیار اندلس هست و خبر شهر قلع و گنبد سرب كه در بیابانهاى اندلس است و خبر ملوك سابق آنجا و اینكه وصول بدانجا محال است و خبر فرستاده عبد الملك ابن مروان كه آنجا فرود آمد و مسلمانانى

ص: 612

كه چون از بالاى بارو بدرون شهر مینگریستند خویشتن را پائین میافكندند و میگفتند كه به نعیم دنیا و آخرت رسیده اند و خبر شهرى كه باروى آن از قلع است و در بیابانهاى هند بر ساحل دریاى حبشى است و اخبار ملوك هند كه بدانجا نتوانستند رسید و دره ریگى كه به طرف آن روانست و معبدهائى كه در هندوستان براى بتان به شكل موجودات سماوى كه گفتم از روزگار قدیم در آنجا مرسوم شده است ساخته اند و خبر معبد بزرگى كه در دیار هند هست و موسوم به ادرى است و هندوان از نقاط دور به آنجا روند و شهرى را وقف آن كرده اند و اطراف آن هزار اطاق است كه در آنجا كنیزكانند كه نبایدشان دید كه این بت بنزد هندوان سخت محترم است و خبر بتخانه اى كه در مولتان سند بر ساحل رود مهران هست و خبر سندان كه كسرى در دیار قرماسین دینور از توابع كوفه ساخته است و بسیارى از اخبار جهان و خواص نواحى و بناها و كوهها و بدایع مخلوق آن از حیوان و غیر حیوان از ذكر همه اینها صرف نظر كردیم كه همه را در كتابهاى سابق خود گفته ایم و هم میوه هاى خاص هر شهر را در قلمرو اسلام و ممالك دیگر و امتیازات اهل شهر را از لحاظ لباس و اخلاق و غذا و نوشیدنى و عادات و عجایب هر شهر گفته ایم و اخبار دریاها را با آنچه درباره اتصال آن به یكدیگر و یكى بودن آبهایشان گفته اند و آفت ها كه بهر دریا رخ میدهد و جواهرات خاص كه در آن هست چون مرجان كه بدریاى مغرب پدید میاید و بدریاهاى دیگر نیست و لولو كه خاص دریاى حبشى است سخن آورده ایم .

یكى از پادشاهان جهان ما بین قلزم و بحر الروم راهى حفر كرد اما به علت بلندى قلزم و گودى دریاى روم كار او انجام نگرفت و خدا عز و جل چنان كه در كتاب خویش خبر داده این را مانع اتصال دو دریا كرده است محلى را كه از سمت دریاى قلزم حفر كرده بود معروف به ذنب التمساح است و یك میل تا قلزم فاصله دارد و پل بزرگى روى آن هست و كسانى كه از مصر به حج میروند از روى آن عبور میكنند از این

ص: 613

دریا تا محل معروف به هامه كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو ملك محمد بن على مادرانى است خلیجى كشیده بود اما اتصال ما بین بحر الروم و دریاى قلزم سر نگرفت .

در حدود ولایت تنیس و دمیاط و دریاچه آن نیز خلیج دیگرى حفر كرد كه بنام زبروخبیه معروف شد و آب از دریاى روم به این خلیج و دریاچه تنیس تا محلى كه بنام نغنعان معروف است پیش آمد و به نزدیكى هامه رسید و كشتیها از بحر الروم تا نزدیك این دهكده میرسید و از دریاى قلزم در خلیج ذنب التمساح پیش میآمد و صاحبان كشتى محمولات خود را مبادله میكردند و حمل كالا از یك دریا بدریاى دیگر آسانتر بود آنگاه بمرور زمان این راه كور شد و ریگ آن را پر كرد .

رشید میخواست این دو دریا را بوسیله سمت بالاى نیل از مجاورت حبشه و اقصاى صعید بهم متصل كند اما نتوانست آب نیل را تقسیم كند همو میخواست از مجاورت فرما در ناحیه تنیس این منظور را انجام دهد بطورى كه آب دریاى قلزم به طرف بحر الروم جارى شود اما یحیى ابن خالد به او گفت رومیان مردم را از مسجد الحرام و هنگام طواف خواهند ربود زیرا كشتیهاى رومى از بحر الروم بدریاى حجاز میرسد و دسته ها بجده میفرستد و مردم را از مسجد الحرام و مكه به ترتیبى كه گفتیم میربایند و رشید از این كار خود - دارى كرد .

نقل میكنند كه عمرو بن عاص وقتى در مصر بود درصدد این كار بود اما عمر بن خطاب رضى الله عنه بسبب آنچه درباره رومیان و دسته هایشان گفتیم او را منع كرد و این در زمان خلافت عمر بن خطاب رضى الله عنه بود كه عمرو بن عاص مصر را گشوده بود . ما بین دو دریا در مكانها و خلیجها كه گفتیم آثار حفارى كه ملوك سلف آغاز كرده اند نمودار است كه میخواسته اند با اتصال دو دریا زمین

ص: 614

آباد و ولایت مرفه شود و مردم آذوقه بیشتر داشته باشند و بهر شهر آذوقه اى كه آنجا نیست حمل توان كرد و بسیار فواید و منافع دیگر بدست آید و خدا بهتر داند .

ص: 615

ذكر مختصر تاریخ از آغاز عالم تا مولد پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم و آنچه بدین باب مربوط است

در كتابهاى سابق خود شمه اى از اختلافات كسان را درباره آغاز جهان و حدوث و قدم آن و نظریات مختلفى كه داشته اند یاد كرده ایم و گفته ایم كه طوایف هند و گروههائى از یونانیان و فلكیان و طبیعیان كه پیرو آنها بوده اند قایل بقدم جهانند و تقریر فلكیان را آورده ایم كه گویند حركتى كه اشخاص را پدید میاورد و روح در آنها میدمد وقتى مسافت یك دور را تا جائى كه از آنجا آغاز كرده تمام كرد باز از آنجا میگذرد و همه اوضاع و اشخاص و صور و اشكالى را كه در دور اول پدید آورده بود تجدید مىكند زیرا علت و سببى كه این چیزها از وجود آن پدید آمده بود چنان كه از اول بود تجدید شده است و با تجدید آن میبایست همه چیزهائى كه قبلا وجود یافته بود دوباره وجود یابد و دنباله این گفتار طبیعیان را آورده ایم كه گفته اند سبب پیدایش موجودات جسمانى و نفسانى حركت و اختلاط طبایع است زیرا به نظر آنها طبیعت در آغاز كار بجنبید و درهم آمیخت و حیوانات و نباتات و دیگر موجودات جهان را پدید آورد آنگاه ترتیب توالد را مقرر كرد زیرا از استمرار افراد عاجز بود و دوام آن را بتوالد محول داشت طبایع از تركیب بسادگى میرود و از سادگى به تركیب باز میگردد و همین كه مركب همه مكنون خود را نمودار كرد چیزها به طرف سادگى میرود و كاینات

ص: 616

راه طى كرده را از نو آغاز مىكند زیرا آنچه از اول موجب آن شده بود از نو وجود یافته است و میبایست با تكرار علت توابع آن نیز تكرار شود و چیزها به همان ترتیب پدید آید چون گیاه كه در بهار نیروى آن زیر خاك بجنبد زیرا خورشید هنگام بهار براس الحمل میرسد و از اوج آغاز مىكند و بسیر خود ادامه میدهد و خورشید علت اساسى زندگى نباتات است و دوباره میوه از درخت به ترتیبى كه سال پیش بود و در نتیجه سرما و خشكى زمستان از میان رفته بود پدید مىشود زیرا علت وجود حرارت و رطوبت است و علت تباهى برودت و یبوست است و چون چیزها از حرارت و رطوبت به برودت و یبوست رود از وجود كه مایه كمال آنست ببرد و به تباهى گراید و چون تباهى آن بنهایت رسد از وصول آفتاب براس الحمل وجود آن تجدید شود چنان كه در آغاز پیدایش داشته بود و از پستى تباهى بشرف وجود در آید اگر حواس ما تغییر اجسام را ضبط میكرد و انتقالات آن را از جائى به جائى ادراك توانست كرد عبور آن را در دایره زمان مشاهده میكرد كه از مرحله اى آغاز مىكند و سوى آن باز میگردد و در محیط دایره باشكالى كه با هم متناسب است جلوه مىكند و اختلاف اشكال نتیجه اختلاف علل و اسباب است و این گروه در همین تقریر قضیه قدمت عالم را تصریح و توضیح كرده اند . بموجب تحقیق مسلم است كه چیزهاى موجود تابع یكى از دو ترتیب است یا آغاز و انتهائى دارد یا بدون آغاز و انتهاست اگر بدون آغاز و انتها باشد میبایست اجزاء و قسمتهاى آن نیز نامتناهى باشد و محدود زمان نباشد و مجموع آن نیز محصور زمان نباشد در صورتى كه بمشاهده معلوم است كه اجزا و قسمتهاى اشیاء متناهى است و آغاز دارد و هر روز تازه خلقت هاى تازه بوجود میآید و از ریشه هاى موجود صورتهاى نو نمودار مىشود و این معلوم میدارد كه چیزها متناهى است و در دایره متناهى وقوع مییابد و مىبایست آغاز و انتها داشته باشد و این پندار كه اشیا نامتناهى است و آغاز و انتها ندارد باطل و محال و بىاساس است اگر

ص: 617

چیزهاى موجود آغاز و انتها نمیداشت میبایست چیزى از محل خود نگردد و از مرحله خود تغییر نیابد و تحول نباشد و تضاد از میان برخیزد و این محال است اگر چیزها متناهى بود اینكه میگوئیم امروز و دیروز و فردا معنى نداشت زیرا این زمانها چیزهاى متناهى را معین مىكند و آنچه را نیامده و آنچه را كه آمده و رفته بحوزه خود میاورد با این تقریر قضیه تحول اشیا و حدوث اجسام روشن شد و این بدلیل مشاهده و عقل و تحقیق معلوم است وقتى مسلم شد كه چیزها حادث است و از پس نبودن بوجود آمده است میباید موجدى داشته باشد كه بخلاف اشیاء شكل و صورت نداشته است زیرا وقتى عقل براى چیزى صورت قایل شد طبعاً وزن و اندازه نیز دارد و مثل و مانند نیز خواهد داشت و آفریدگار جل و عز والاتر از آنست كه كلمات از ذات وى تعبیر كند و عقول وى را به دایره صفات محصور كند و به اشاره دریابد یا نهایت و سرانجام داشته باشد .

مسعودى گوید : اكنون بگفتگو درباره تاریخ جهان و گفتار اقوام درباره آن باز میگردیم سخن از حدوث جهان از این جهت آوردیم كه از گفته معتقدان قدمت و ازلیت جهان نیز یاد كرده ایم و گفتار هندوان را در این معنى در قسمتهاى گذشته این كتاب آورده ایم .

به پندار یهودان عمر جهان شش هزار سال است و این را از شریعت گرفته اند نصارى نیز درباره عمر جهان گفته یهودان را پذیرفته اند گفته صابیان حرانى و كمارى را ضمن سخن یونانیان آورده ایم . مجوسان در این باب مدتى معلوم نكرده اند كه به نفوذ قدرت و حیله هرمند كه همان شیطان است قائل شده اند بعضى از آنها نیز چون ثنویان بامتزاح و خلاص معتقدند كه دوران جهان پس از خلاصى از شرور و آفات تجدید مىشود به پندار مجوسان از زمان زرادشت اسپیمان پیمبرشان تا اسكندر دویست و هشتاد سال بود ، پادشاهى اسكندر شش سال بود و از پادشاهى اسكندر تا پادشاهى اردشیر پانصد و هفده سال بود و از پادشاهى اردشیر تا هجرت پانصد و شصت

ص: 618

و چهار سال بود بنابر این از هبوط آدم تا هجرت پیمبر صلى الله علیه و آله و سلم ششهزار و یكصد و بیست و شش سال بوده است به این ترتیب كه از هبوط آدم تا طوفان دو هزار و دویست و پنجاه و شش سال بود و از طوفان تا مولد ابراهیم خلیل علیه السلام یك هزار و هفتاد و نه سال بود و از مولد ابراهیم تا ظهور موسى بسال هشتادم عمر وى یعنى هنگامى كه بنى اسرائیل را از مصر به بیابان برد پانصد و شصت و پنج سال بود و از خروج بنى اسرائیل تا سال چهارم پادشاهى سلیمان بن داود علیه اسلام یعنى موقعى كه بناى بیت المقدس را آغاز كرد سیصد و سى و شش سال بود و از بناى بیت المقدس تا پادشاهى اسكندر هفتصد و هفده سال بود و از پادشاهى اسكندر تا تولد مسیح سیصد و شصت و نه سال بود و از مولد مسیح تا مولد پیمبر صلى الله علیه و سلم پانصد و بیست و یك سال بود و از صعود مسیح كه در سى و سه سالگى وى انجام گرفت تا وفات پیمبر صلى الله علیه و سلم پانصد و چهل و شش سال بود و از مبعث مسیح تا هجرت پیمبر پانصد و نود و چهار سال بود و وفات پیمبر ما صلى الله علیه و سلم بسال نهصد و سى و پنجم پادشاهى ذو القرنین بود و از داود تا محمد صلى الله علیه و سلم هزار و هفتصد و دو سال و شش ماه و ده روز بود و از ابراهیم تا محمد صلى الله علیه و سلم دو هزار و هفتصد و بیست سال و شش ماه و ده روز بود و از نوح تا محمد صلى الله علیه و سلم سه هزار و هفتصد و بیست سال و ده روز بود بنابر این مجموع تاریخ از هبوط آدم به زمین تا مبعث پیمبر صلى الله علیه و سلم چهار هزار و هشتصد و یازده سال و شش ماه و ده روز بوده و همه تاریخ از هبوط آدم به زمین تا كنون كه سال سیصد و سى و دو و ایام خلافت المتقى بالله و اقامت او در رقه است پنجهزار و صد و پنجاه و شش سال است .

در قسمتهاى گذشته این كتاب نیز شمه اى درباره تاریخ گفته ایم و آن را تكرار نمیكنیم .

مجوسان درباره تاریخ قصه هاى دراز دارند كه گویند پادشاهى بایشان

ص: 619

و طوایف دیگر كه در گفتگوى آغاز و بناى جهان گفته ایم باز میگردد بعضى از آنها نیز ببقاى عالم قائلند و گفته اند كه آغاز و انجام ندارد بعضى گفته اند كه انجام دارد اما آغاز نداشته است بعضى دیگر گفته اند كه آغاز داشته است و انجام ندارد كه شرح آن را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و از تكرار آن در این كتاب بىنیازیم كه بناى ما بر اختصار و تذكار كتابهائیست كه پیش از این تألیف كرده ایم .

گروهى از محققان اسلام گفته اند « بدلیل معلوم شده كه عالم حادث است و پس از نبود بوجود آمده است و موجد آن آفریدگار عز و جل است كه آن را از هیچ بوجود آورده و در آخرت نیز از هیچ بوجود میاورد تا وعده و وعید وى انجام شود كه وعد و وعید وى راست است و كلماتش تغییرپذیر نیست . آغاز جهان از آدم بوده است اما شمار و اندازه سالها را ندانیم كسان درباره آغاز تاریخ اختلاف دارند قرآن از اوقات و چگونگى سالهاى آن خبر نداده و تعیین آن از جمله مسائلى نیست كه آراء بر آن متفق شود یا به دلیل عقل و تحقیق یا ادراك حواس كه محسوسات را كشف مىكند توان دریافت پس چگونه میتوان گفت عمر جهان هفت هزار سال است ؟ خدا عز و جل بتذكار نسلهاى هلاك شده فرموده است « و عاد و ثمود و اصحاب رس و نسلهاى بسیار كه ما بین آنها بوده اند » و خداى تعالى جز درباره چیزى كه واقعا بسیار باشد « بسیار » نمیگوید خدا در كتاب خویش از خلقت آدم و حكایت او و پیمبران پس از وى سخن آورده و از كیفیت خلقت خبر داده اما مقدار سالها را نگفته تا چنان كه از مطالب مذكور مطلع شده ایم از آن نیز مطلع شویم .

بخصوص كه میدانیم فاصله میان ما و آدم مورد اختلاف است و شهرها و ملوك و عجایب بسیار در جهان بوده است و ما نمیتوانیم چیزى را كه خدا عز و جل معلوم نكرده معلوم كنیم .

گفتار یهودان نیز قابل پذیرفتن نیست زیرا قرآن تصریح كرده كه آنها كلمات

ص: 620

را تحریف میكنند و حق را با وجود آنكه میدانند نهان میدارند و منكر پیمبران بوده و معجزات و آیات و دلایل و نشانه ها را كه خدا عز و جل بدست عیسى بن مریم و بدست پیمبر ما محمد صلى الله علیه و سلم نمودار كرده نپذیرفته اند خدا عز و جل بما خبر داده كه اقوامى را بسبب انكار پروردگار هلاك كرده است چنان كه او عز و جل فرماید « حادثه رخ دادنى ، چیست ؟ ثمودیان و عادیان حادثه ویران كننده را تكذیب كردند اما ثمودیان به صیحه خارق العاده هلاك یافتند اما عادیان بباد سخت طوفانى هلاك یافتند » تا آنجا كه گوید « ایا باقیمانده اى از آنها مىبینى ! » بعلاوه پیمبر فرموده « آنها كه رشته نسب تعیین میكنند دروغ میگویند » و فرمود كه نسب را فقط تا معد ببرند و از آن بالاتر نبرند كه میدانست دورانها بوده و قوم ها بوده اند كه گذشته و فانى شده اند . اگر نبود كه نفوس بتازه راغبتر است و نوادر را دوستتر دارد و بسخن كوتاه مایلتر است از اخبار متقدمان و سرگذشت ملوك گذشته بسیارى مطالب را كه در این كتاب نیاورده ایم یاد میكردیم اما در اینجا فقط نكات آسان را باختصار نه مشروح آورده ایم كه در همه این مسائل بر تالیفات سابق خود تكیه داشته ایم و چون خداوند عز و جل كیفیت و حقیقت نیت را بداند انسان را یارى كند تا از خطر سالم ماند .

ما در این كتاب در حدود طاقت و امكان و اختصار از هر رشته علم و هر باب ادب شمه ها آورده ایم كه هر كه بنگرد بشناسد و هر كه ببیند از آن تذكار جوید .

اكنون كه خلاصه مسائلى را كه از علوم و اخبار جهان مورد حاجت مبتدى و منتهى است یاد كردیم نسب پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و مولد و مبعث و هجرت و وفات او را با ایام خلیفگان و ملوك دوران بدوران تا وقت حاضر یاد میكنیم . بسیارى اخبار را در این كتاب نیاوردیم بلكه از بیم تفصیل و ایجاد ملال به اشاره بس كردیم كه خردمند نباید بنیه را بیش از طاقت آن بار كند و آنچه در خمیره نفس نیست از آن بخواهد كه الفاظ به اندازه معانیست و لفظ بسیار در

ص: 621

خور معنى بسیار و اندك در خور اندك است و این مطالب بسیار مفصل است كه قسمتى جاى قسمت دیگر را تواند گرفت و شمه اى نمونه همه تواند بود و الله تعالى ولى التوفیق .

ص: 622

ذكر مولد و نسب پیمبر صلى الله علیه و سلم و مطالب دیگر مربوط به این باب

در كتابهاى سابق خود آغاز تاریخ و خلقت جهان و اخبار پیمبران و ملوك و عجایب خشكى و دریا و كلیات تاریخ ایران و روم و قبط و ماه هاى روم و قبط و مولد پیمبر صلى الله علیه و سلم را تا مبعث وى با كسانى كه پیش از رسالت به دو ایمان آوردند یاد كرده ایم سابقاً نیز در همین كتاب از كسانى كه بدوران فترت ما بین مسیح و او بوده اند سخن داشته ایم . اكنون از مولد او یاد میكنیم كه طاهر مطهر اغراز هر بود و نشانه هاى پیمبریش مكرر و دلایل نبوتش فراوان بود و پیش از بعثتش شهادت ها درباره وى آمده بود .

وى محمد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب ابن مرة بن كعب بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزیمة بن مدركة بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان بن ادد بن ناخور بن سود بن یعرب بن یشجب بن نابت بن اسماعیل بن ابراهیم خلیل الرحمن ابن تارح یعنى آزر بن ناخور بن ساروخ بن ارعواء بن فالغ بن عابر بن شالح بن ارفحشذ بن سام بن نوح بن لمك بن متوشالح بن اخنوخ بن یرد بن مهلاییل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیه السلام بود .

این مطابق صورتى است كه ابن هشام در كتاب المغازى و السیر از ابن اسحاق آورده است . صورتها درباره نامهاى بعد از نزار مختلف است در یك صورت چنین

ص: 623

است كه نزار پسر معد بن عدنان بن ادد بن سام بن یشجب بن یعرب بن همیسع بن صانوع بن یامد بن قیدر بن اسماعیل بن ابراهیم بن تارح بن ناخور بن ارعواء بن اسروح بن فالغ بن شالخ بن ارفحشذ بن سام بن نوح بن متوشلخ بن اخنوخ بن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم بود .

در روایتى كه ابن اعرابى از هشام بن كلبى آورده نزار پسر معد بن عدنان بن اد بن ادد بن همیسع بن نبت بن سلامان بن قید بن اسماعیل بن ابراهیم بن خلیل بن تارح بن ناخور بن ارعواء بن قالغ بن عابر بن شالخ بن ارفحشذ بن سام بن نوح بن لمك بن متوشلخ بن اخنوخ ابن یرد بن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیه السلام بوده است .

در تورات هست كه آدم علیه السلام نهصد و سى سال بزیست بنابر این میبایست هنگام تولد لمك كه پدر نوح پیمبر علیه السلام بود آدم علیه السلام هشتصد و شصت و چهار ساله و شیث هفتصد و چهل و چهار ساله بوده باشند مطابق این حساب میباید مولد نوح پیمبر علیه السلام یكصد و بیست و شش سال پس از وفات آدم بوده باشد .

پیمبر صلى الله علیه و سلم به ترتیبى كه یاد كردیم نهى كرده كه در تعیین نسب از نزار تجاوز كنند پس میبایست در رشته نسب روى معد درنگ كنیم زیرا نسب - شناسان به ترتیبى كه گفته ایم اختلاف كرده اند و عمل به امر و نهى پیمبر علیه السلام واجب است .

مسعودى گوید : در سفرى كه با روخ بن ناریا دبیر ارمیاى پیمبر صلى الله علیه و سلم بقلم آورده نسب معد بن عدنان را چنین دیده ام : معد بن عدنان بن ادد بن همیسع بن سلامان بن عوص بن برو بن متساویل بن ابى العوام ابن ناسل بن حر ابن یلدارم بن بدلان بن كالح بن فاجم بن ناخور بن ماحى بن عسقى بن عنف بن عبید بن رعأ بن حمران بن یسن بن هرى بن بحر بن یلخى بن ارعو ابن عنفاء بن حسان بن عیسى بن اقتاد بن ایهام بن معصر بن ناجب بن رزاح بن ابراهیم خلیل علیه السلام .

ص: 624

ارمیا با معد بن عدنان خبرها داشت و در شام حكایتها داشتند كه ذكر آن بدرازا میكشد و توضیح آن را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم این رشته نسب را به این صورت نیز آوردیم تا اختلاف كسان درباره آن معلوم شود پیمبر از این جهت فرمود رشته نسب را از معد بالاتر نبردند كه از اختلاف نسبها و كثرت نظریات در باره این مدتهاى دراز خبر داشت .

كنیه او صلى الله علیه و سلم ابو القاسم بود شاعر در این باب شعرى بدین مضمون گوید « خداوند از مخلوق خود نخبگان دارد . نخبه خلق بنى هاشمند و نخبه نخبه هاشم محمد است كه نور است و ابو القاسم است » نام او محمد و احمد و ماحى است كه خدا گناهان را بوسیله او محو كند و عاقب و حاشر است كه خداوند مخلوق را به تبع او محشور كند صلى الله علیه و سلم تولد او علیه السلام عام الفیل بود و از عام الفیل تا سال فجار بیست سال بود قجار جنگى بود كه ما بین قیس عیلان و بنى كنانه رخ داد كه چون جنگ در ماه هاى حرام را حلال دانستند بدین جهت فجار نام یافت . كنانه پسر خزیمه بن مدر كه عمرو بن الیاس بن مضر بن نزار بود فرزندان الیاس ، عمرو عامر و عمیر بودند عمر مدركه و عامر طابخه و عمیر قمعه لقب داشت و مادرشان لیلى دختر حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه بود كه نامش خندف بود لقب اینان معروفتر شد و فرزندان الیاس بنام مادر خود معروف شدند قصى بن كلاب بن مره در این باب شعرى گوید بدین مضمون « من و طایفه ام و پدرم هنگام جنگ هنگامى كه بنام آل وهب بانگ زنند صولت شدید و نسب و الا داریم مادر من خندف است و الیاسم پدر » قریش بیست و پنج تیره بودند بنى هاشم بن عبد مناف . بنى المطلب بن عبد مناف . بنى الحارث بن عبد المطلب . بنى امیة بن عبد شمس . بنى نوفل بن عبد مناف . بنى الحارث بن فهر . بنى اسد بن عبد العزى بنى عبد الدار بن قصى كه پرده داران كعبه بودند .

بنى زهرة بن كلاب . بنى تیم بن مره . بنى مخزوم . بنى یقظه . بنى مره . بنى عدى

ص: 625

بن كعب . بنى سهم . بنى جمح و تا اینجا قریش بطاح یعنى آنها كه در داخل دره مكه مقام داشتند به ترتیبى كه سابقاً در این كتاب گفته ایم تمام مىشود . بنى مالك بن حنبل . بنى معیط بن عامر بن لوى . بنى نزار بن عامر . بنى سامة بن لوى . بنى ادرم كه تمیم بن غالب بود . بنى محارب بن فهر . بنى حارث بن عبد الله بن كنانه . بنى عائذه كه خزیمة بن لوى بود . بنى نباته كه سعد بن لوى بود و از بنى مالك بود تا آخر قبایل قریش ظواهر به ترتیبى كه در قسمتهاى گذشته این كتاب ضمن سخن از مطیبان و دیگر قرشیان گفته ایم .

جنگ فجار در نتیجه تفاخر بكثرت عشیره و اموال رخ داد و در شوال پایان یافت و پیمان فضول پس از فجار بوجود آمد . یكى از شعرا گوید :

« ما ملوك خاندان شرف بودیم و بروزگاران حامى خاندان بودیم . حجون را از همه قبایل قدغن كردیم و روز فجار از بدكارى جلو گیرى كردیم . » و هم خداش بن زهیر عامرى در این باب گوید . « مرا از فجار مترسان كه فجار در حجون بطحا رسوائى بار آورد » پیمان فضول در ذى قعده بخاطر مردى از زبید یمن بوجود آمد كه او كالائى بعاص بن وائل سهمى فروخته بود و عاص در پرداخت قیمت چندان مماطله كرد كه مایوس شد و هنگامى كه قریش در اطراف كعبه در انجمن هاى خویش بودند بالاى ابو قبیس رفت و شعرى خواند و شكایت خویش را اعلام كرد و بصداى بلند همى گفت « اى مردان به كسى كه كالایش را در مكه بستم گرفته اند و از یار و دیار دور است توجه كنید حرمت ، خاص كسى است كه حرمت نگهدارد و جامه بدكار خیانتكار حرمت ندارد » و قرشیان با همدیگر سخن گفتند و اول كس كه در این باب كوشید زبیر بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بود آنگاه قبایل قریش در دار الندوه كه محل حل و عقد امور بود فراهم آمدند و از جمله قریش كه فراهم شدند بنى هاشم بن عبد مناف و زهرة بن كلاب و تیم بن مره و بنى حارث بن فهر بودند و هم سخن شدند كه حق مظلوم را از ظالم بگیرند و به خانه عبد -

ص: 626

الله بن جدعان رفتند و آنجا پیمان بستند . زبیر بن عبد المطلب در این باب گوید « هر كه اطراف خانه هست میداند كه ما مانع ظلم هستیم و از ننگ دورى میكنیم » و ما اخبار پیمانها و فجارهاى چهارگانه را كه فجار الرجل ( یا فجار بدر بن معسر ) و فجار القرد و فجار المراة و فجار براض كه چهارم بود در كتاب الاوسط آورده ایم از فجار چهارم كه جنگ شد تا هنگام بناى كعبه پانزده سال بود و از حضور پیمبر صلى الله علیه و سلم و مشاهده فجار چهارم تا وقتى كه براى تجارت خدیجه بشام رفت و نسطوراى راهب از صومعه خویش پیمبر صلى الله علیه و سلم را كه با میسره بود بدید كه ابرى روى او سایه كرده بود و گفت این پیمبر است و این ختم پیمبرانست از حضور فجار تا این وقت چهار سال و نه ماه و شش روز و تا وقتى كه خدیجه دختر خویلد را بزنى گرفت دو ماه و بیست و چهار روز بود و از آن هنگام تا وقتى كه شاهد بناى كعبه بود و در اختلاف قرشیان براى نصب حجر الاسود حضور یافت ده سال بود .

و قصه چنان بود كه سیل كعبه را ویران كرده بود و پس از ویرانى یك آهوى طلا و زیور و جواهر از آن بسرقت رفته بود و قریش آن را از پایه برچیدند .

در دیوارهاى كعبه تصویرها بود كه با رنگهاى جالب كشیده بودند از جمله تصویر ابراهیم خلیل بود كه تیرهاى فال را بدست داشت و مقابل وى صورت پسرش اسماعیل بود كه بر اسبى سوار بود و مردم را به مشعر الحرام میبرد و فاروق یعنى كسى كه فال بد و خوب را تشخیص میداد با گروهى از مردم ایستاده بود و براى آنها نصیب یا بى میكرد و بجز این دو ، صورت بسیارى از فرزندان ابراهیم و اسماعیل بود تا قصى بن كلاب كه جمعا شصت صورت بود و با هر یك از صورتها خداى صاحب صورت و چگونگى عبادت و كارهاى معروف وى نمودار بود .

وقتى قرشیان كعبه را بساختند و بالا آوردند و چوبى را كه براى بنام لازم داشتند از یك كشتى كه دریا بساحل افكنده بود و پادشاه روم آن را از قلزم مصر سوى

ص: 627

حبشه فرستاده بود تا آنجا كلیسائى بسازند خریدارى كردند و چون به ترتیبى كه گفتیم به محل نصب حجر الاسود رسیدند در این باب اختلاف شد كه كى سنگ را بجاى خود نصب كند و بدین ترتیب هم سخن شدند كه نخستین كسى را كه از در بنى شیبه وارد شود حكم خویش كنند نخستین كسى كه از آن در در آمد پیمبر صلى الله علیه و سلم بود كه او را بسبب وقار و رفتار درست و راستگوئى و پرهیز از زشتىها و آلودگىها بنام امین میخواندند پس او را درباره اختلاف خویش حكم كردند و به حكم وى رضایت دادند و او رداى خویش را پهن كرد و بقولى عباى طارونى بود و او علیه الصلاة و السلام سنگ را برداشت و میان عبا نهاد و به چهار تن از مردان قریش كه سران قوم بودند یعنى عتبة بن ربیعه بن عبد شمس بن عبد مناف و اسود بن عبد المطلب بن اسد بن عبد العزى بن قصى و ابو حذیفة بن مغیره بن عمرو بن مخزوم و قیس بن عدى سهمى بگفت تا هر كدام یك طرف آن را بر گیرند و آنها عبا را با سنگ بلند كردند و از زمین برداشتند و به محل نصب نزدیك كردند و او علیه الصلاة و السلام سنگ را برداشت و بجاى خود گذاشت و همه قرشیان حضور داشتند این نخستین كار و فضیلت و حكم وى بود كه نمودار شد . یكى از قرشیان كه حضور داشت از رفتار آنها كه مطیع كم سال ترین خودشان شدند تعجب كرد و گفت « اى عجب از این قوم كه اهل شرف و سرورى و پیران و كاهلانند و كسى را كه از همه كم سال تر و كم مال تر است سرور و حكم خویش كردند قسم به لات و عزى كه بر آنها تفوق خواهد گرفت و نصیب ها میان آنها تقسیم خواهد كرد و از این پس اهمیت و اعتبارى بزرگ خواهد داشت » درباره این گوینده اختلاف كرده اند بعضى كسان گفته اند ابلیس بود كه آن روز به صورت یكى از قرشیان كه مرده بود در انجمن ایشان نمودار شد و پنداشتند كه لات و عزى وى را براى آن روز زنده كرده اند بعضى دیگر گفته اند وى از سران و حكیمان و هوشیاران قوم بود وقتى قرشیان بناى كعبه را بپایان بردند آن را با رداى سران قوم كه

ص: 628

بردهاى یمانى بود بپوشانیدند و تصویرهائى را كه در كعبه بود بدقت تجدید كردند .

از بناى كعبه تا وقتى كه خدا وى را صلى الله علیه و سلم مبعوث كرد پنج سال بود و از مولدش تا روز مبعث چهل سال و یك روز بود درباره مولد وى صلى الله علیه و سلم آنچه به صحت پیوسته اینست كه پنجاه روز پس از آنكه اصحاب فیل سوى مكه آمدند تولد یافت آمدن آنها به مكه روز دوشنبه سیزده روز مانده به آخر محرم سال هشتصد و هشتاد و دوم از روزگار ذو القرنین بود و آمدن ابرهه به مكه هفدهم محرم سال دویست و شانزدهم تاریخ عرب بود كه از حجة الغدر آغاز میشد و سال چهل ملك كسرى انوشیروان بود .

تولد او علیه الصلاة و السلام هشتم ربیع الاول همان سال در مكه در خانه ابن یوسف بود كه بعدها خیزران مادر هادى و رشید آنجا مسجدى ساخت . پدر وى عبد الله غایب بود كه بشام رفته بود و در بازگشت بیمار شد و در مدینه از جهان چشم پوشید و هنوز پیمبر در شكم مادر بود در این باب اختلاف است بعضىها گفته اند وى یك ماه پس از تولد پیمبر وفات یافت بعضى دیگر گفته اند وفاتش بسال دوم تولد پیمبر بود .

مادر وى آمنه دختر وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بود . بسال اول تولد او را به حلیمه دختر عبد الله بن حارث دادند كه شیرش دهد بسال دوم كه او در طایفه بنى سعد بود عبد المطلب شعرى بدین مضمون گفت :

« خدا را سپاس كه این غلام پاكیزه را به من داد كه در گهواره پیشواى كودكان است او را به خانه كه ركن ها دارد پناه مىدهم » بسال چهارم تولدش دو فرشته شكم او را شكافتند و قلبش را برون آوردند و بشكافتند و پاره خون سیاهى از آن برون آوردند آنگاه شكم و قلب او را با برف بشستند و یكى از آنها به دیگرى گفت « او را با ده تن از امتش همسنگ كن »

ص: 629

و چون همسنگ كرد وى سنگین تر بود و همچنان بیفزود تا بهزار رسید و گفت « به خدا اگر او را با همه امتش نیز همسنگ كنى سنگین تر است » مادر رضاعى او حلیمه بسال پنجم و بقولى در آغاز سال ششم او را بنزد مادرش آورد در این وقت پنج سال و دو ماه و ده روز از عام الفیل گذشته بود . بسال هفتم تولد وى مادرش او را براى زیارت دائیهایش همراه برد و در ابوا وفات یافت و ام ایمن پنج روز پس از مرگ مادرش او را بمدینه آورد .

بسال هشتم تولد وى جدش عبد المطلب وفات یافت و ابو طالب عمویش او را به خانه خود برد و زیر سرپرستى وى بود . سیزده ساله بود كه با عموى خود بشام رفت پس از آن براى تجارت خدیجه دختر خویلد با غلام او میسره بشام رفت در این وقت بیست و پنج ساله بود .

مسعودى گوید و شرح این باب را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم .

ص: 630

ذكر مبعث او ( صلى الله علیه و سلم ) و حوادثى كه تا هجرت بود

آنگاه پنج سال پس از بناى كعبه به ترتیبى كه گفتیم خداوند رسول خویش را مبعوث كرد و به شرف پیمبرى اختصاص داد در این وقت چهل سال تمام داشت و سیزده سال در مكه ماند كه مدت سه سال دعوت وى مخفى بود خدیجه دختر خویلد را در بیست و پنج سالگى بزنى گرفت و هشتاد و دو سوره قرآن در مكه به دو نازل شد و بقیه بعضى از این سوره ها در مدینه نزول یافت . نخستین قسمت قرآن كه نازل شد « اقرأ باسم ربك الذى خلق » بود و جبریل صلى الله علیه و سلم شب شنبه و پس از آن شب یكشنبه نزد وى آمد و روز دوشنبه درباره رسالت با وى سخن گفت و این در كوه حرا بود و نخستین جائى كه قرآن نازل شد همانجا بود و اولین سوره را تا « علم الانسان ما لم یعلم » با او بگفت و بقیه آن بعدها نازل شد به او خطاب آمد كه نماز را دو ركعت دو ركعت مقرر كند و بعدها مامور شد كه نماز را كامل كند در سفر همان دو ركعت ماند و نماز غیر مسافر افزوده شد .

مبعث او ( صلى الله علیه و سلم ) بسال بیستم پادشاهى خسرو پرویز و سال دویستم پیمان ربذه و سال ششهزار و صد و سیزدهم هبوط آدم علیه السلام بود . این تاریخ را از یكى از حكیمان عرب كه در صدر اول اسلام میزیسته و كتابهاى سلف را خوانده بود نقل كرده اند كه از آنجا استخراج كرده و ضمن قصیده اى مفصل در این باب گوید « بسال ششهزار و یكصد و سیزده خدا او را به پیمبرى ما فرستاد كه راهنماى طریق بود »

ص: 631

درباره اسلام على بن ابى طالب كرم الله وجهه خلاف است بسیارى كسان گفته اند او هرگز چیزى را با خدا انباز نكرده بود تا از نو مسلمان شود بلكه در همه كار خویش تابع پیمبر صلى الله علیه و سلم بود و به دو اقتدا میكرد و به همین ترتیب بود تا بالغ شد و خداوند او را معصوم داشته و هدایت كرده و چون پیمبر خویش توفیق عصمت داده بود كه آنها مجبور و ناچار از انجام عبادت نبودند بلكه از روى اختیار و دلخواه اطاعت پروردگار و فرمانبردارى و خوددارى از منهیات او را برگزیدند بعضى نیز گفته اند وى اول كس بود كه ایمان آورد و پیمبر او را كه در معرض تكلیف بود باقتضاى ظاهر « و انذر عشیرتك الاقربین . » دعوت كرد و از على آغاز كرد كه از همه كسان به دو نزدیكتر بود و بهتر اطاعت میكرد بعضى دیگر جز این گفته اند و این موضوعى است كه مردم شیعه درباره آن اختلاف كرده اند و هر یك از فرقه هائى كه درباره امامت قائل به نص و تعیین بوده اند بگفتار خود دلایلى آورده اند و هر گروه درباره چگونگى اسلام و سن او در موقع مسلمانى طریقه اى را پسندیده اند و ما این مطلب را در كتاب الصفوه فى الامامه و كتاب الانتصار و كتاب الزاهى و دیگر كتابهاى خودمان كه در این معنى بوده است با شرح و تفصیل آورده ایم .

پس از آن ابو بكر رضى الله عنه اسلام آورد و قوم خویش را باسلام خواند و عثمان بن عفان و زبیر بن عوام و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و طلحه بن عبید الله بدست او مسلمان شدند كه آنها را پیش پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) آورد و همگى اسلام آوردند و این گروه در مسلمانى از دیگر كسان سبق داشتند یكى از شاعران صدر اسلام درباره ایشان گفته است :

« اى كه از بهترین بندگان میپرسى با شخص دانا و بینا برخورد كرده اى بهترین بندگان همگى از قریش بودند و بهترین قرشیان مهاجران بودند و بهترین مهاجران متقدمان بودند و هشت نفر یاران وى بودند على و عثمان و آنگاه زبیر و طلحه و دو تن از بنى زهره و دو پیر مرد كه در جوار احمد خفته اند و قبرشان

ص: 632

پهلوى قبر اوست و هر كه پس از آنها فخر مىكند در قبال اینان از فخر او یاد مكنید » درباره اولین كسى كه اسلام آورد اختلاف كرده اند بعضى گفته اند ابو بكر صدیق از همه كسان زودتر مسلمان شد و ایمان آورد آنگاه بلال بن حمامه آنگاه عمرو بن عنبسه . بعضى دیگر گفته اند اولین كس از زنان كه مسلمان شد خدیجه بود و از مردان على بود بعضى دیگر گفته اند اول كسى كه مسلمان شد زید بن حارثه پسر خوانده پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) سپس خدیجه سپس على كرم الله وجهه بود و ما در كتابهاى خودمان كه پیش از این نام برده ایم و در این معنى است نظر خویش را در این باب گفته ایم و الله تعالى ولى التوفیق .

ص: 633

ذكر هجرت وى ( صلى الله علیه و سلم ) و حوادثى كه در ایام او تا هنگام وفاتش بود

خدا عز و جل به پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمان هجرت داد و جهاد را بر او مقرر فرمود و این بسال اول هجرت بود و در همان سال كه سال چهاردهم مبعث بود اذان نازل شد ابن عباس میگفت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم چهل ساله بود كه مبعوث شد سیزده سال در مكه بود و ده سال در هجرت بود و هنگام وفات شصت و سه سال داشت .

سال اول هجرت سال سى و دوم پادشاهى خسرو پرویز و سال نهم پادشاهى هرقل پادشاه نصرانیت و سال نهصد و سى و سوم از پادشاهى اسكندر مقدونى بود .

مسعودى گوید : ما چگونگى خروج پیمبر خدا ( صلى الله علیه و سلم ) را از مكه و رفتن به غار و شتر اجاره كردن على و خفتن وى را بجاى پیمبر در كتاب اوسط آورده ایم . پیمبر ( صلى الله و علیه و سلم ) از مكه برون شد و ابو بكر با غلام آزاد شده اش عامر بن فهیره همراه او بودند عبد الله بن اریقط دئلى نیز بلدشان بود و او مسلمان نبود على بن ابى طالب سه روز پس از پیمبر در مكه ماند تا آنچه را كه مامور بود بكسان بدهد داد سپس به او ( صلى الله علیه و سلم ) پیوست .

ورود پیمبر علیه الصلاة و السلام بمدینه روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بود و ده سال تمام آنجا بود وقتى او علیه الصلاة و السلام بمدینه رسید در قبا بر سعد بن خیثمه فرود آمد و مسجد قبا را بساخت و روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه

ص: 634

و پنجشنبه در قبا بود روز جمعه چاشتگاه به راه افتاد و مردم انصار طایفه بطایفه آمدند و هر گروه تقاضا داشتند پیش آنها فرود آید و مهار شتران را میگرفتند كه آن را میكشید و میفرمود « بگذارید برود كه مامور است » هنگام نماز به محل طایفه بنى سالم رسید و با آنها نماز جمعه گذاشت و این اولین نماز جمعه بود كه در اسلام به پا شد شمار كسانى كه نماز جمعه گذاشت و این اولین نماز جمعه بود كه در سلام به پا شد شمار كسانى كه نماز جمعه با آنها كامل مىشود مورد اختلاف است شافعى و گروهى دیگر با او گفته اند كه به پا داشتن جمعه واجب نیست تا عده نماز گزاران چهل كس یا بیشتر باشد و كمتر از این كافى نیست و فقیهان كوفه و دیگران بخلاف او رفته اند .

نماز وى در دره اى بود كه تاكنون بنام دره رانونا معروف است آنگاه بر شتر نشست و یك راست برفت و كسى جلوش را نگرفت تا به محل مسجد مدینه رسید این محل از دو طفل یتیم از طایفه بنى نجار بود شتر آنجا زانو زد آنگاه كمى برفت و برگشت و زانو زد و بخفت و پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) حكم آفریدگار و توفیق او را رعایت میكرد پس از آن از شتر فرود آمد و به خانه ابو ایوب انصارى رفت وى خالد بن كلیب بن ثعلبة بن عوف بن سحیم بن مالك بن نجار بود و یك ماه در خانه او بماند تا محل مسجد را بخرید و مسجد را بساخت انصاریان اطراف او را گرفتند و از حضورش خرسند شدند و تاسف میخوردند كه چرا زودتر یارى او نكرده اند صرمة بن ابى انس یكى از بنى عدى بن نجار ضمن قصیده اى در این باب گوید : « ده و چند سال ما بین قریش بسر برد و تذكار داد مگر دوستى همدل بیابد و چون پیش ما آمد خدا دین وى را قوت داد و از شهر مدینه خرسند و خوشنود گشت ما با همه مردمى كه او دشمنى دارد دشمنى میكنیم اگر چه دوست یك رنگ ما باشند » هیجده ماه پس از اقامت مدینه روزه رمضان را مقرر فرمود و قبله را سوى كعبه معین كرد گویند سى و دو سوره قرآن در مدینه به دو نازل شد . آنگاه

ص: 635

بروز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول سال دهم هجرت مقارن همان ساعتى كه وارد مدینه شده بود در منزل عایشه رضى الله عنها بجوار خدا پیوست و بیمارى او دوازده روز بود . غزوات یعنى سفرهاى جنگى وى صلى الله علیه و سلم كه شخصا در آن شركت داشت بیست و شش غزوه بود بعضى گفته اند بیست و هفت غزوه بود گروه اول رفتن پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) را از خیبر تا وادى القرى یك غزوه گرفته اند و آنها كه بیست و هفت غزوه به حساب آورده اند جنگ خیبر را یكى و رفتن بوادى القرى را یكى دیگر گرفته اند زیرا پیمبر صلى الله علیه و سلم وقتى خیبر را گشود بى آنكه بمدینه باز گردد از آنجا سوى وادى القرى رفت .

اول غزوه او ( صلى الله علیه و سلم ) از مدینه تا ودان بود كه بنام غزوه ابوا معروف است آنگاه غزوه بواط بناحیه رضوى بود آنگاه غزوه عشیره در ناحیه ینبع بود آنگاه غزوه بدر اولى بود كه بتعقیب كرز بن جابر برون شد آنگاه غزوه بدر كبرى یعنى بدر دوم بود كه ضمن آن بزرگان و سران قریش كشته شدند و بعضى نیز اسیر شدند آنگاه غزوه بنى سلیم بود كه تا محل معروف به كدر آبگاه بنى سلیم رفت آنگاه غزوه سویق بود كه بتعقیب ابو سفیان تا محل معروف به قرقره الكدر پیش رفت آنگاه غزوه غطفان در ناحیه نجد بود و این غزوه بنام غزوه ذى امر معروف است آنگاه غزوه بحران بود كه محلى در حجاز بالاى فرع است آنگاه غزوه احد بود آنگاه غزوه حمراء الاسد بود آنگاه غزوه بنى نضیر بود آنگاه غزوه ذات الرقاع نجد بود آنگاه غزوه بدر آخرین بود دومة الجندل بود آنگاه غزوه خندق بود آنگاه غزوه بنى قریظه بود آنگاه غزوه بنى لحیان بن هذیل بن مدركه بود آنگاه غزوه ذى قرد بود آنگاه غزوه بنى المصطلق خزاعه بود آنگاه غزوه حدیبیه بود كه سر جنگ نداشت و مشركان راه بر او بگرفتند آنگاه غزوه خیبر بود آنگاه سفر عمرة القضا بود آنگاه فتح مكه بود آنگاه غزوه حنین بود آنگاه غزوه طائف

ص: 636

بود آنگاه غزوه تبوك بود .

و از این جمله در غزوه بدر و احد و خندق و بنى قریظه و خیبر و طایف و تبوك پیمبر ( صلى الله و علیه و سلم ) شخصا در جنگ شركت فرمود . این گفته محمد بن اسحاق است واقدى نیز در قسمت جنگیدن پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) در این نه جنگ با ابن اسحاق موافقست ولى افزوده كه پیمبر صلى الله علیه و سلم در غزوه وادى القرى نیز جنگید و غلام وى موسوم به مدعم بوسیله تیرى كشته شد و در روز غابه نیز جنگید و شش تن از مشركان را بكشت و همانروز بود كه محرز بن نضله را بكشت پس مطابق گفته واقدى وى در یازده غزوه و بگفته ابن اسحاق در نه غزوه شخصا جنگیده است از این قرار جنگیدن در نه غزوه مورد اتفاق هر دو است و واقدى به ترتیبى كه گفتیم بیشتر گفته است . گویند اولین غزوه اى كه وى شخصا در آن جنگید ذات العشیره بود .

متقدمان اهل سیرت و خبر در تعداد سریه ها یعنى دسته هاى جنگى كه فرستاد اختلاف دارند گروهى گفته اند كه عده سریه هاى او از وقتى بمدینه آمد تا هنگام وفات سى و پنج بود محمد بن جریر طبرى در كتاب تاریخ خود گفته است : حارث براى من نقل كرد و گفت ابن سعد براى ما نقل كرد و گفت محمد بن عمرو واقدى گفت سریه هاى پیمبر چهل و هشت بود و بقولى سریه هاى او صلى الله علیه و سلم شصت و شش بود .

پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) هنگام وفات به ترتیبى كه در اول این باب از قول ابن عباس بگفتیم شصت و سه ساله بود و جز فاطمه علیها السلام فرزندى بجا نگذاشت فاطمه نیز چهل روز بعد از او و بقولى هفتاد روز پس از او درگذشت و جز این نیز گفته اند .

على ابن ابى طالب یك سال پس از هجرت و بقولى كمتر از این با فاطمه علیها السلام ازدواج كرد .

ص: 637

اولین زنى كه پیمبر با وى ازدواج كرد خدیجه دختر خویلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى بود كه سه سال پس از مبعث در ماه شوال وفات یافت ( كذا ) پیمبر پنجاه و یك سال و هشت ماه و ده روز داشت كه به معراج رفت وفات عمویش ابو طالب كه نامش عبد مناف بن عبد المطلب بود سه روز پس از وفات خدیجه رخ داد كه در آن وقت هفتاد و چهار سال و هشت ماه داشت گویند ابو طالب نام وى بود . پس از وفات خدیجه پیمبر با سوده دختر زمعة بن قیس بن عبد ود بن نضر بن مالك بن حسل ازدواج كرد دو سال پیش از هجرت و بقولى پس از وفات خدیجه با عایشه رضى الله عنها ازدواج كرد و هفت ماه و نه روز پس از هجرت با وى عروسى كرد سایر همسران وى را در كتاب اوسط آورده ایم و از تكرار آن بىنیازیم .

جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنه روایت كرده كه گفت « خدا عز و جل محمد صلى الله علیه و سلم را ادب آموخت و ادب نكو آموخت و فرمود بخشنده باشد و به نیكى وادار - كن و از سبكسران روى بگردان » و چون بدین مقام رسید فرمود « تو خوئى بزرگ دارى » و چون آنچه را خدا مقرر فرموده بود پذیرفت خدا فرمود « هر چه را پیمبر آورد بگیرید و هر چه را نهى فرمود رها كنید » و از طرف خدا تعهد بهشت میكرد و خدا رفتار او را تایید كرده بود .

عده زنانى كه گرفت پانزده بود كه با یازده زن عروسى كرد و با چهار تا عروسى نكرد و هنگام مرگ نه زن داشت .

مسعودى گوید : در مقدار عمر او علیه السلام اختلاف كرده اند روایتى را كه در این باب از ابن عباس آورده اند سابقا گفته ایم روایت مذكور را حماد بن سلمه از ابو حمزه از ابن عباس نقل كرده . از یحیى بن سعید نیز روایت كرده اند كه از سعید بن مسیب شنیده بود كه میگفت « وقتى قرآن به پیمبر خدا صلى الله

ص: 638

علیه و سلم نازل شد چهل سه ساله بود ده سال در مكه و ده سال در مدینه اقامت داشت و هنگام وفات شصت و سه ساله بود به همین گونه از عایشه نیز نقل كرده اند كه گفت « پیمبر خدا ( صلى الله علیه و سلم ) هنگام وفات شصت و سه ساله بود » در روایت دیگر از ابن عباس آورده اند كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم هنگام مرگ پنجاه و هشت سال داشت .

ابن هشام نیز به همین گونه یاد كرده گوید : على بن زید براى ما از یوسف بن مهران از ابن عباس روایت كرده و قتاده از حسن از دعبل یعنى ابن حنظله نقل كرده كه پیمبر صلى الله علیه و سلم هنگام وفات پنجاه و هشت سال داشت .

بقولى هنگام وفات شصت سال داشت و این را از ابن عباس و عایشه و عروة بن زبیر نیز نقل كرده اند . حماد گوید عمرو بن دینار از عروة بن زبیر براى ما نقل كرد و گفت « پیمبر هنگام بعثت چهل ساله و هنگام مرگ شصت ساله بود » شیبان از یحیى بن ابى كثیر از ابى سلمه نقل كرده كه گفت عایشه رضى الله عنها و ابن عباس براى من نقل كردند كه پیمبر خدا ( صلى الله علیه و سلم ) هنگام بعثت چهل ساله بود ، ده سال در مكه و ده سال در مدینه توقف كرد و هنگام وفات شصت ساله بود صلى الله علیه و سلم .

این اختلاف را نقل كردیم تا هر كه بكتاب ما مینگرد بداند كه ما از آنچه گفته اند بىخبر نبوده ایم و از آنچه یاد كرده اند چیزى را وانگذاشته ایم و شمه اى از آن را كه میسر بوده با رعایت اختصار به اشاره گفته ایم . اما آنچه از آل محمد علیه الصلاة و السلام شنیده ایم وى هنگام وفات شصت و سه سال داشته است و چون او را علیه الصلاة و السلام غسل دادند در سه جامه كفن كردند دو جامه صحارى و یك جامه حبره بود كه در آن پیچیده شد و على بن ابى طالب و فضل و قثم دو پسر عباس و شقران آزاد شده پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم داخل قبر شدند درباره مقدار پارچه كفن جز این نیز گفته اند و خدا چگونگى

ص: 639

را بهتر داند .

اكنون بذكر شمه اى از كارها و اخبارى میپردازیم كه از مولد تا وفات وى صلى الله علیه و سلم و شرف و عظم بود .

ص: 640

ذكر كارها و احوالى كه از مولد تا وفات وى ( صلى الله علیه و سلم ) بود

در قسمتهاى گذشته این كتاب درباره مولد و مبعث و وفات او علیه السلام شمه اى گفتیم كه دانشمند حقیقت جو و شاگرد هدایت طلب را كافى است و در اثناى آن شمه اى از حوادث را نیز بگفتیم و این باب را بنقل حوادث ایام وى به ترتیب سالها از مولد تا وفات اختصاص دادیم تا وصول بدان براى طالبان آسان باشد اگر چه مختصرى از مشروح این باب را در بابهاى پیش آورده ایم .

در سال اول مولدش او را به حلیمه دختر حارث بن شجنة بن جابر بن رزام بن ناصر بن سعد بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قیس عیلان بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان سپردند .

بسال پنجم تولدش حلیمه به ترتیبى كه سابقا در همین كتاب گفته ایم او را بمادرش پس داد بسال ششم مادرش او را براى زیارت خالگانش همراه برد و در ابواء ما بین مكه و مدینه وفات یافت و ام ایمن خبر یافت و برفت و او را به مكه آورد . ام ایمن كنیز وى بود كه از مادرش به ارث برده بود . بسال نهم با عموى خود ابو طالب بشام رفت و بقولى وقتى با عموى خود بشام رفت سیزده ساله بود .

ابو طالب برادر پدرى و مادرى عبد الله پدر پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) بود بدین جهت از میان برادران دیگر یعنى عباس و حمزه و زبیر و حجل و مقوم و ضرار و حارث و ابو لهب كه جمعا ده پسر عبد المطلب بودند او سرپرستى پیمبر صلى الله علیه و سلم را به عهده گرفت . عبد المطلب شانزده فرزند داشت ، ده پسر كه گفتیم و

ص: 641

شش دختر كه عاتكه و صفیه و امینه و بیضا و بره و اروى بودند و از این جمله فقط صفیه مادر زبیر بن عوام مسلمان شد درباره اروى اختلاف است بعضى گفته اند مسلمان شد و بعضى خلاف آن گفته اند .

در سفرى كه او علیه السلام در این سال با عموى خود رفت بحیراى راهب او را بدید و سفارش كرد وى را از یهودان حفظ كند زیرا چون از پیمبریش خبر دارند دشمن او هستند . به ترتیبى كه سابقا در همین كتاب ضمن خبر بحیراى راهب كه از پیمبرى پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) خبر داده بود در باب كسانى كه بدوران فترت ما بین مسیح و محمد علیهما السلام بوده اند یاد كرده ایم .

از پیش در این كتاب و جاهاى دیگر گفته ایم كه او علیه السلام در جنگ فجار حضور داشت و این جنگ ما بین قریش و قیس عیلان بود و آن را فجار گفتند از این جهت كه در ماه هاى حرام رخ داد . جنگ بنفع قیس و به ضرر قریش بود و چون پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) حضور یافت بنفع قریش و به ضرر قیس شد در این هنگام سالار قریش عبد الله بن جدعان تیمى بود كه بدوران جاهلیت برده - فروش و معامله گر كنیزان بود و این تغییر وضع جنگ یكى از دلایلى بود كه از نبوت او علیه السلام و بركت حضور وى خبر میداد . بسال بیست و ششم با خدیجه دختر خویلد ازدواج كرد . در این وقت خدیجه چهل ساله بود درباره سن او جز این نیز گفته اند بسال سى و سوم قرشیان كعبه را بنا كردند و بحكمیت او رضا دادند و او سنگ را به ترتیبى كه گفتیم بجاى خود نهاد . در سال چهل و یكم خداوند او را به پیمبرى و رسالت همه مردم برانگیخت و این به روز دو - شنبه دهم ربیع الاول بود . در تاریخ مبعث او علیه السلام اختلاف است بسال چهل و ششم قرشیان پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) را با بنى هاشم و بنى عبد المطلب در درهء كوه محصور كردند بسال پنجاهم او علیه السلام با كسان خود از دره بیرون آمد و در همین سال خدیجه وفات یافت و باز در همین سال او سوى طایف رفت به ترتیبى

ص: 642

كه یاد كرده ایم . بسال پنجاه و یكم سیر شبانه او ( صلى الله علیه و سلم ) تا بیت - المقدس رخ داد به ترتیبى كه قرآن یاد كرده است . بسال پنجاه و چهارم او صلى - الله علیه و سلم بمدینه مهاجرت كرد در همین سال مسجد خویش را بساخت و با عایشه رضى الله عنها دختر ابو بكر كه نه ساله بود عروسى كرد . پیش از هجرت با عایشه كه هفت سال داشت ازدواج كرده بود . گویند هنگام ازدواج عایشه شش سال داشت و هفت ماه پس از هجرت در مدینه با او عروسى كرد از عایشه نقل كرده اند كه هنگام وفات پیمبر خدا ( صلى الله علیه و سلم ) وى هیجده سال داشته است . عایشه بسال پنجاه و هشتم هجرت در حدود هفتاد سالگى در مدینه وفات یافت و این در ایام معاویه بود و ابو هریره بر او نماز خواند . در همین سال اول هجرت پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) عبد الله بن زید اذان را در خواب دیده بود در همین سال على بن ابى طالب با فاطمه دختر پیمبر خدا ( صلى الله علیه و سلم ) ازدواج كرد اختلاف درباره تاریخ آن را قبلا گفته ایم .

بسال دوم هجرت روزه رمضان بر مؤمنان مقرر شد . در همین سال پیمبر صلى الله علیه و سلم كعبه را قبله قرار داد و نیز در همین سال دختر او رقیه وفات یافت و در آخر همین سال یعنى سال دوم هجرت على بن ابى طالب با فاطمه دختر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم عروسى كرد جنگ بدر نیز در همین سال بروز جمعه دهم ماه رمضان بود .

بسال سوم پیمبر علیه السلام با زینب دختر خزیمه ازدواج كرد و دو ماه پس از آن زینب وفات یافت در همین سال با حفصه دختر عمر بن خطاب نیز ازدواج كرد ازدواج عثمان بن عفان با ام كلثوم دختر پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) و تولد حسن بن على بن ابى طالب در همین سال بود درباره تاریخ تولد حسن اختلاف است جنگ احد نیز در همین سال رخ داد كه در اثناى آن حمزة بن عبد المطلب بشهادت رسید .

ص: 643

بسال چهارم غزوه ذات الرقاع بود و در این جنگ بود كه پیمبر با كسان نماز خوف خواند كه در چگونگى آن اختلاف است در همین سال با ام سلمه دختر ابى امیه ازدواج كرد و نیز در همین سال بجنگ یهودان بنى نضیر رفت كه بقلعه هاى خود پناه بردند و مسلمانان نخل و درخت آنها را بریدند و آتش زدند و چون یهودان چنین دیدند با وى صلح كردند و هم در این سال بجنگ بنى المصطلق رفت . تولد حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنه نیز در همین سال بود گویند تولد فاطمه رضى الله تعالى عنها هشت سال پیش از هجرت بوده است بسال پنجم جنگ خندق بود كه خندق را حفر كردند و هم در این سال بجنگ یهودان بنى قریظه رفت كه قصه آن معروف است و هم در این سال با زینب دختر جحش ازدواج كرد یاوه گوئى اهل افك درباره عایشه رضى الله تعالى عنها نیز در این سال بود .

بسال ششم كه مردم دچار خشكسالى بودند او علیه السلام طلب باران كرد و هم در این سال به سفر عمره رفت كه بغزوه حدیبیه معروف شده است و با مشركان صلح كرد در همین سال فدك را گرفت و نیز در همین سال با ام حبیبه دختر ابو سفیان ازدواج كرد و فرستادگان سوى قیصر و كسرى روانه كرد و مكاتبه جویریه دختر حارث را ادا كرد و او را به عقد خود در آورد .

بسال هفتم بجنگ خیبر رفت و آنجا را گشود و صفیه دختر حیى بن اخطب را براى خویش برگزید و هم در این سال در سفر عمرة القضا با میمونه هلالى دختر حارث خاله عبد الله بن عباس ازدواج كرد .

درباره این ازدواج اختلاف است كه آیا در حالت حل بوده است یا در حال احرام ؟ كه فقیهان در این باب سخن دارند و درباره ازدواج محرم خلاف است در همین سال حاطب بن ابى بلتعهء از مصر از پیش مقوقس پادشاه آنجا بیامد و ماریهء قبطى مادر ابراهیم پسر رسول خدا ( صلى الله علیه و سلم ) را با دیگر هدیه هاى

ص: 644

مقوقس براى پیمبر بیاورد در همین سال جعفر بن ابى طالب از سرزمین حبشه بیامد و زن و فرزند خویش را با دیگر مسلمانانى كه بدیار حبشه رفته بودند همراه داشت .

بسال هشتم جعفر بن ابى طالب و زید بن حارثه و عبد الله بن رواحه بسرزمین موته در بلقاى شام از توابع دمشق در جنگ رومیان كشته شدند و هم در این سال زینب دختر پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) وفات یافت و تاریخ دیگر نیز گفته اند .

بسال هشتم پیمبر صلى الله علیه و سلم مكه را گشود . درباره فتح مكه اختلاف است كه به صلح بود یا جنگ در همین سال بتها شكسته شد و عزى ویران شد آنگاه پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمود « اى گروه قریش بنظرتان با شما چه خواهم كرد ؟ » گفتند « نكوئى میكنى كه برادرزاده اى بزرگوارى » گفت « بروید كه شما آزادشدگانید » و هم در این سال بغزوه حنین رفت . سالار هوازن مالك بن عوف نصرى بود و درید بن صمه را نیز همراه داشت غزوه طایف نیز در همین سال بود و هم در این سال المؤلفة قلوبهم را كه ابو سفیان صخر بن حرب و پسرش معاویهء نیز از آن جمله بودند عطا داد و هم در این سال ابراهیم پسر رسول الله ( صلى الله علیه و سلم ) از ماریهء قبطیهء تولد یافت .

بسال نهم ابو بكر صدیق رضى الله عنه با مردم به حج رفت و على بن ابى طالب سوره برائت را بخواند و مقرر شد كه مشركى به حج نرود و عریانى طواف خانه نكند . وفات ام كلثوم دختر رسول الله ( صلى الله علیه و سلم ) در همین سال بود بسال دهم رسول خدا صلى الله علیه و سلم به حج وداع رفت و گفت « بدانید كه زمان چون روزى كه خدا آسمانها را آفرید گشته است » در همین سال ابراهیم پسر رسول خدا صلى الله علیه و سلم وفات یافت وى یك سال و دو ماه و هشت روزه بود جز این نیز گفته اند در همین سال پیمبر علیه السلام على را سوى یمن فرستاد و او نیز در سفر مانند پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) محرم شد .

290

ص: 645

291 وفات او صلى الله علیه و سلم بسال یازدهم بود به ترتیبى كه در باب سابق همین كتاب وفات و مقدار عمر او را با سخنانى كه كسان در این باب گفته اند یاد كرده ایم وفات فاطمه دختر رسول الله ( صلى الله علیه و سلم ) نیز در همین سال بود اختلاف كسان را دربارهء عمر او و مدتى كه پس از پدر خویش زندهء بود و اینكه عباس بن عبد المطلب با شوهرش على بر او نماز كردند یاد كرده ایم . بعد از وفات فاطمه شوهرش على از غم مرگ او سخت بنالید و بگریید و فغان كرد و شعرى گفت بدین مضمون :

« اجتماع هر دو دوست بفراق میكشد اما هر چه بجز مرگ باشد نا چیز است اینكه من فاطمه را از پى احمد از دست دادم نشان میدهد كه دوست دائم نمىماند » همه فرزندان او ( صلى الله علیه و سلم ) بجز ابراهیم از خدیجه بود وى صلى الله علیه و سلم قاسم را داشت كه كنیه از او گرفته بود و بزرگتر فرزندانش بود و رقیه و ام كلثوم كه به عقد ازدواج عتبه و عتیبه پسران ابو لهب در آمده بودند و مطلقه شدند و حكایت آن دراز است و عثمان بن عفان هر دو را یكى پس از دیگرى بزنى گرفت و زینب كه زن ابى العاص بن ربیع بود و اسلام ما بین آنها جدائى آورد آنگاه ابى العاص مسلمان شد و زینب را به همان عقد اول به دو داد و این قصه كه چگونه پیمبر علیه السلام زینب را به ابى العاص دادهء ما بین علما مورد اختلاف است . ابو العاص دخترى بنام امامه آورد كه على پس از وفات فاطمه علیهما السلام با وى ازدواج كرد .

پیمبر علیه الصلاة و السلام بعد از بعثت عبد الله را داشت كه سه نام داشت و او را طیب و طاهر نیز گفتند از این جهت كه در اسلام زاده بود و فاطمه و ابراهیم را نیز داشت .

و ما در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط از مولد او علیه السلام تا مبعث و

ص: 646

و از مبعث تا هجرت و از هجرت تا وفات و از وفات تا وقت حاضر یعنى سال سیصد سى و دو جنگها و فتحها و فرستادن دسته ها و حوادثى كه بوده است سال بسال آورده ایم و در این كتاب شمه هائى نقل میكنیم كه تذكار مؤلفات سابق ما باشد و بالله التوفیق .

ص: 647

ذكر سخنانى كه او علیه الصلاة و السلام گفت و پیش از آن كس نگفته بود .

ابو الحسن على بن حسین بن على بن عبد الله مسعودى گوید : خداوند پیمبر خود را رحمت جهانیان و مبشر همه كسان فرستاده بود و معجزات و دلائل روشن همراه او كرده بود قرآن معجز را آورد و با آن به تحدى كسانى برخاست كه در اوج فصاحت و كمال بلاغت بودند و در لغت و اقسام كلام از نامه و خطبه و سجع و مقفى و منثور و منظوم و شعر و تفاخر و ترغیب تقبیح و تشویق و وعده و عید و مدح و ذم چیره دست بودند و قرآن را بگوششان فرو كرد و ذهنشان را به ناتوانى انداخت و اعمالشان را تقبیح كرد و افكارشان را مذمت كرد و دیانتهایشان را باطل شمرد و رؤسایشان را از میان برد آنگاه خبر داد كه اگر همه با هم همدست شوید نخواهید توانست نظیر آن را بیارید و گر چه همدیگر را یارى كنید در صورتى كه قرآن عربى واضح بود .

كسان درباره اسلوب و اعجاز قرآن اختلاف دارند غرض از این سخن نقل گفتار مختلفان و منازعان نیست كه این كتاب خبر است نه كتاب بحث و نظر .

از او علیه السلام كه معجزات و دلایل و علامات نبوت بر صدق گفتارش قائم است روایت كرده اند و خلف از سلف نقل كرده است كه فرمود سخنان جامع خاص من است و هم فرمود سخن براى من مختصر شده است و از حكمت و سخن كم و كلمات كوتاه و مفید كه معانى بسیار وجوه مختلف داشت و خاص او بود خبر

ص: 648

داده است .

سخن او صلى الله علیه و سلم نیكو و مختصر بود كه لفظ اندك و معنى فراوان داشت از جمله وقتى او صلى الله علیه و سلم همراه ابو بكر بنزد قبایل اطراف مكه رفت و با طایفه بكر بن وائل روبرو شد و ابو بكر با آنها سخن گفت و میان او و دغفل سخن از نسب رفت چنین فرمود « بلا به سخن وابسته است » و این ابداع او بود و از كسى دیگر شنیده نشده بود و این سخن كه درباره جنگ فرموده كه « جنگ خدعه است » و با این كلمات اندك و سخن كوتاه معلوم داشت كه آخرین مرحله جنگ پیكار با شمشیر است كه مرحله اول چنان كه او علیه السلام فرمود خدعه است و این را هر كه راى درست و سالارى و رهبرى دارد خوب میداند .

و هم فرمود « كسى كه بخشیده خود را پس گیرد چنانست كه قى كرده خود را بخورد » و با این سخن بخشنده را از پس گرفتن بخشوده خود منع كرده كه قى كننده بقى كرده خویش باز نمیگردد .

كسان را در این باب گفتگوى بسیار است و غرض از این بحث نقل سخنان او صلى الله علیه و سلم است كه پیش از او كس نگفته است .

و این سخن كه گوید « خاك به روى مداحان بپاشید » مقصود وقتى است كه مداح دروغ گوید منظور این نبوده است كه وقتى كس سپاس نعمت كس را بدارد یا او را بفضایلى كه دارد وصف كند یا سخنى به حق گوید خاك بر رویش افشانند اگر معنى گفتار او صلى الله علیه و سلم چنین بود كس كس را مدح نمیگفت زیرا نهى براى راستگو و دروغگو بود و میبایست بر روى همه خاك بپاشند و این خلاف قرآنست كه خدا عز و جل ضمن خبر از پیمبر خویش یوسف و حكایت گفتار او بشاه فرماید « مرا خزانه دار این سرزمین كن كه من دانا و امینم » كه خویشتن را مدح كرده و وصف حال خود گفته است همه آنچه در این باب یاد مىشود در سیرتها و خبرها مشهور و بنزد علما معروف و ما بین حكما متداول است و بسیارى

ص: 649

از مردم بدان تمثل كنند و عوام بسیارى از آن را ضمن سخنان خود به كار برند و در مثلها و خطابه ها بیارند و غالبا ندانند نخستین كس كه این سخن گفته رسول الله صلى الله علیه و سلم بوده است .

او علیه السلام فرمود : مماطله توانگر ستم است و هر كه از توانگرى عقب اندازد انداخته است و روحها سپاههاى منظم است هر كدام آشناى هم بوده موالفند و هر كدام آشنا نبوده اند مخالفند و سر حكمت شناخت خداست و اى سپاه خدا سوار شوید و شما را به بهشت مژده باد و اكنون تنور جنگ گرم است و دو بز در این قضیه بهم شاخ نخواهد زد و مؤمن از یك سوراخ دو بار گزیده نشود و مرد از دست خویش بلیه مىبیند و خبر چون معاینه نیست و دلیر آنست كه بر خویشتن چیره شود و بركت را در سحر خیزى امت من نهاده اند و ساقى قوم پس از همه نوشد و مجلسها را امانت باید و اگر كوهى بكوهى ستم كند خدا كوه ستمگر را بكوبد و از عیال خویش آغاز كن و از قطع نفس مرد منظور كسى است كه ناگهانى و بدون علت و موجب و سببى از اسباب مرگ مرده است و امت من مادام كه امانت را غنیمت و زكات را غرامت نداند قرین خیر است و علم را به نوشتن مهار كنید و بهترین مال چشم بیدارى است كه متعلق به چشم خواب باشد و مسلمان آینه مسلمان است و خدا رحمت كند كسى را كه نكو گوید و غنیمت برد یا خاموش ماند و بسلامت رود و مرد با برادر خود بسیار مىشود و دست دهنده بهتر از دست گیرنده است و بد نكردن صدقه است و فضیلت علم بیش از فضیلت عبادت است و بىنیازى حقیقى بىنیازى جان است و عبادت به نیت وابسته است و دردى از بخل بدتر نیست و حیا سراسر نیكى است و به پیشانى اسب نیكى بسته اند و نیك بخت آنكه از حال دیگران پند گیرد و وعده مؤمن چون عمل است و بعضى شعرها حكمت و بعضى بیانها جا دوست و عفو شاهان مایه دوام پادشاهى است و به آنكه در زمین است رحم كن تا آنكه در آسمان است به تو رحم كند و مكر و خدعه در جهنم

ص: 650

است و مرد قرین دوستان خویش است و هر چه بدست آرد متعلق به اوست و هر كه بكوچك ما رحم نكند و حق بزرگ ما را نشناسد از ما نیست و كسى كه مورد مشورت قرار گیرد امانت دار است و هر كه ضمن دفاع از مال خود كشته شود شهید است و روانیست كه مؤمن بیش از سه روز با برادر خود قهر باشد و راهبر خیر چون عامل خیر است و پشیمانى توبه است و طفل از بستر است و نصیب زناكار سنگ است و هر عمل نیكى صدقه است و كسى كه سپاس مردم ندارد سپاس خدا را نخواهد داشت و گمشده را جز گمراه نگه نمیدارد و دوستىاى كه نسبت به چیزى دارى چشم را كور و گوش را كر مىكند و سفر پاره اى از عذاب است و این سخن كه با انصار گفت : شما وقت امید اندك و بوقت بیم فراوان میشوید و این سخن كه مسلمانان متعهد شرطهاى خویشند مگر شرطى كه حلالى را حرام یا حرامى را حلال كند و هر كس به بالاى مجلس و بالاى حیوان خود بیشتر از دیگران حق دارد و مردم چون فلز طلا و نقره اند و ظلم ظلمات روز قیامت است و مصافحه اكمال درود گفتن است و جانها بفطرت كسانى را كه با آنها نیكى كنند دوست دارند و هر كه از تو گله كرد ایمنت كرد و مال از صدقه كاهش نگیرد و كسى كه از گناه توبه كند چنانست كه گناه نكرده است و حاضر چیزها مىبیند كه غایب نمىبیند و حق را كم باشد یا زیاد با نجابت بگیر و دستمزد اجیر را پیش از آنكه عرقش خشك شود بپردازید و نیكوكاران این جهان نیكوكاران آن جهانند و بهشت زیر سایه شمشیرهاست و هر كه همسایه اش از شرش بترسد مؤمن نیست و از آتش دورى كنید و لو بوسیله یك نیمه خرما و زنان را بى لباس بگذارید تا در خانه بمانند و سخن خوب صدقه است و كسى كه براى تو حقوقى همانند حقوق خویش قائل نیست در مصاحبتش خیرى نیست و دنیا زندان مؤمن و بهشت كافر است و تاجر راستگو فقیر نمیشود و دعا اسلحه مؤمن است و بهترین كارها آنست كه معتدلتر است و وقتى كسى بدیدار شما آمد احترامش

ص: 651

كنید و وساطت خیر كنید تا ستایش شنوید و پاداش برید و ایمان خیر است و گذشت و بهترین شما كسى است كه معرفتش بیشتر است و هیچكس از مشورت به هلاكت نرسید . هر كه صرفه جوئى كند فقیر نشود . هر كه اندازه خویش بداند خطر نه بیند . بدترین كوریها كورى دل است . دروغ با ایمان سازگار نیست . اندكى كه كفایت كند بهتر از بسیارى كه مایه غفلت شود . كم آزرمى كفر است . مؤمنان نرم خو و ملایمند . بدترین ندامت ها ندامت روز قیامت است . بدترین عذرجوئیها عذرجوئى بهنگام مرگ است . از لغزش كریمان درگذرید . نیكى را بنزد نكو - صورتان بجوئید . دنیا شیرین و سر سبز است و خدا شما را در آنجا به كار گرفته ببینید چگونه رفتار میكنید . در انتظار گشایش بودن عبادت است . فقر از كفر فاصله چندان ندارد . از دنیا جز بلا و فتنه نمانده . هر سال فروتر میروید . دیر بدیر ملاقات كن تا عزیز شوى . صحت و فراغت دو نعمت است كه بیشتر مردم ( و بروایت همه مردم ) در آن مغبونند . هر كه به پیشگاه خدا میرود پشیمانست ، هر كه عمل خیر كرده گوید كاش بیشتر كرده بودم و هر كه جز این كرده گوید كاش نكرده بودم و این همانند سخن اوست كه فرمود « از تعلل و آرزوى دراز بپرهیزید كه مایه هلاكت اقوام بوده است » و گفتار او « هر كه با ما دغلى كند از ما نیست » و این سخن احتمال معانى بسیار دارد از جمله اینكه خبر از دغلیهاست كه آن وقت كسانى از اهل كتاب و منافقان با مسلمانان میكرده اند و ممكنست منظور منع از دغلى باشد و جز این نیز گفته اند و خدا بهتر داند و این همانند روایتى است كه ابو مسعود بدرى از او نقل كرده كه فرمود « بعد از صد سال هیچكس روى زمین زنده نخواهد ماند » و این روایت از ابو مسعود از پیمبر صلى الله علیه و سلم سخت شهرت یافت و بسیار كسان وحشت زده شدند و این سخن بعلى رضى الله عنه رسید و فرمود ابو مسعود راست میگوید ولى مقصود را ندانسته است مقصود پیمبر صلى الله علیه و سلم اینست كه از پس صد سال یكى از آنها كه پیمبر صلى الله علیه و سلم را

ص: 652

دیده اند در جهان نخواهند بود و همه مرده اند .

مسعودى گوید : بسیارى از متقدمان و معاصران بسیارى از سخنان پیغمبر صلى الله علیه و سلم را فراهم كرده در كتابها و تالیفات خویش آورده اند ابو محمد بن حسن درید در این باب كتابى خاص بنام المجتبى تالیف كرده و مجموعه اى از سخنان او صلى الله علیه و سلم را ضمن آن آورده است و هم ابو اسحاق زجاجى نحوى كه یار ابو العباس مبرد بود و ابو عبد الله نفطویه و جعفر بن محمد بن حمدان موصلى و دیگر متقدمان و متاخران ایشان در این باب تالیف داشته اند و از آن جمله در این كتاب قسمتى را كه نقل آن آسان بود باقتضاى حاجت و تناسب مقام آوردیم و همه - چیزهائى را كه در این زمینه مورد حاجت تواند شد در تالیفات سابق خود آورده ایم و نیاز به تكرار آن نیست و الله ولى التوفیق .

ص: 653

باب ذكر خلافت ابو بكر صدیق رضى الله تعالى عنه

اشاره

مسعودى گوید آنگاه روز دوشنبه اى كه رسول خدا صلى الله علیه و سلم وفات یافت مردم در سقیفه بنى ساعدة بن كعب بن خزرج انصارى با ابو بكر صدیق رضى - الله تعالى عنه بیعت كردند . ابو بكر در شب سه شنبه هشت روز از جمادى الاخر مانده بسال سیزدهم هجرى كه شصت و سه ساله بود و معادل عمر پیمبر صلى الله علیه و سلم عمر داشت وفات یافت و همه روایتها در این باب اتفاق افتاد . مولد ابو بكر سه سال پس از حادثه فیل بود و مدت حكومتش دو سال و سه ماه و ده روز بود و پهلوى رسول الله صلى الله علیه و سلم به خاك رفت بطوریكه عایشه گفته سرش نزدیك شانه رسول الله صلى الله علیه و سلم بود . گویند مدت خلافت ابو بكر دو سال و سه ماه و بیست روز بود بعدها در همین كتاب شمه اى از ایام و مدت حكومت همه را خواهیم آورد و هم در این كتاب بعد از نقل ایام بنى امیه و بنى عباس ضمن بابى مخصوص خلاصه تاریخ دوم را از هجرت تاكنون كه سال سیصد و سى و دو و خلافت ابو اسحاق المتقى بالله است یا دیرتر تا هر وقت كه تالیف ما تمام شود خواهیم آورد و آنچه را مؤلفان زیچ درباره تاریخ سالها و ماهها و ایام گفته اند و اختلافاتى را كه ما بین آنها و تاریخ سیرت نویسان و مورخان و اخباریان هست یاد میكنیم كه اختلاف دو گروه روشن است و بناى ما در این زمینه بر گفته مؤلفان زیچ است .

ص: 654

ذكر نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت او

اسم ابو بكر رضى الله عنه عبد الله بن عثمان بود و عثمان ابو قحافة بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تیم بن مرة بن كعب بود و روى مره نسب او با رسول الله صلى الله علیه و سلم بهم مىپیوندد لقب او عتیق بود زیرا رسول الله صلى الله علیه و سلم او را بشارت داده بود كه آزاد شده خدا از آتش جهنم است و از آن رو عتیق نامیده شد كه بمعنى آزاد شده است گویند از این جهت او را عتیق نامیده اند كه همه مادرانش آزاد بوده اند . هنگامى كه بخلافت رسید پدرش هنوز زنده بود وى مردى زاهد بود و در اخلاق و لباس و غذا بسیار متواضع بود در ایام خلافت یك عباچه به تن میكرد بزرگان و اشراف عرب و ملوك یمن كه حله ها و بردهاى منقش داشتند با زیور طلا و تاج پیش وى آمدند و چون لباس زهد و تواضع و عبادت و وقار و هیبت او را بدیدند رسم او پیش گرفتند و هر چه بتن داشتند فرو نهادند .

از جمله ملوك یمن كه پیش وى آمده بودند ذو الكلاع شاه حمیر بود كه بجز عشیره خود هزار برده همراه داشت و به ترتیبى كه گفتیم تاج و برد و حله ها پوشیده بود و چون ابو بكر را بوضعى كه یاد كردیم بدید همه پوشش خویش بنهاد و مانند او لباس پوشید بطوریكه یك روز در بازار مدینه او را دیدند كه پوست بزى بر شانه داشت و عشیره او فغان كردند و گفتند « ما را میان مهاجر و انصار رسوا كردى ! » گفت :

« میخواهید من كه در جاهلیت پادشاهى جبار بوده ام در اسلام نیز جبار باشم . خدا نكند ! اطاعت پروردگار به تواضع نسبت به خدا و زهد دنیاست . » بدینسان ملوك و كسانى كه

ص: 655

پیش ابو بكر میامدند از پس گردن فرازى متواضع میشدند و از پس جبارى تذلل میكردند .

ابو بكر رضى الله عنه چیزى درباره ابو سفیان صخر بن حرب شنیده بود و او را احضار كرد و بنا كرد سر او فریاد بزند و ابو سفیان نرمى تذلل میكرد در آن اثنا ابو قحافه بیامد و بعصاكش خود گفت « پسرم سر كى فریاد مىزند ؟ » گفت : « سر ابو سفیان فریاد مىزند » و او به ابو بكر نزدیك شد و گفت « اى عتیق الله صدایت را به ابو سفیان بلند میكنى كه تا دیروز بدوران جاهلیت پیشواى قریش بوده است ! » ابو بكر و حضار مهاجر و انصار بخندیدند و ابو بكر گفت « پدر جان خدا بوسیله اسلام كسانى را برترى داده و كسان دیگرى را زیر دست كرده است » هیچكس جز ابو بكر نبود كه بخلافت برسد و پدرش زنده باشد مادر ابو بكر سلمى بود و ام الخیر كنیه داشت و دختر صحر بن عامر بن كعب بن سعد بن تیم بن مره بود .

ده روز پس از خلافت ابو بكر قبایل عرب از اسلام برگشتند . ابو بكر سه پسر داشت عبد الله و عبد الرحمن و محمد . عبد الله با پیمبر صلى الله علیه و سلم در جنگ طایف حضور داشت و زخمدار شد و تا خلافت پدرش زنده بود و در ایام خلافت او بمرد و هفت دینار بجا گذاشت كه ابو بكر آن را زیاد میدانست . عبد الله دنباله نداشت عبد الرحمن بن ابو بكر روز بدر در صف مشركان بود سپس اسلام آورد و اسلامش نكو شد عبد الرحمن حكایت ها دارد و اعقاب او از بدوى و حضرى بسیارند كه در ناحیه حجاز در مجاورت جاده عراق در محل معروف به صفینیات و مسح بسر مىبرند . مادر محمد بن ابو بكر اسماء خثعمى دختر عمیس است و اعقاب جعفر بن ابى طالب از او هستند وقتى جعفر بن ابى طالب بشهادت رسید عبد الله و عون و محمد پسران جعفر از اسما بجا ماندند كه عون و محمد دو پسر جعفر در كربلا با حسین بن على كشته شدند و دنباله نداشتند و اعقاب جعفر از عبد الله بن جعفر بجا مانده اند . عبد الله جعفر چهار پسر داشت على و اسماعیل و اسحاق و معاویه پس از جعفر ابو بكر صدیق اسما را بزنى گرفت و محمد را از او آورد پس از آن على بن ابى طالب او را بزنى گرفت و فرزندانى

ص: 656

از او آورد كه دنباله نداشتند . عجوز جریشى مادر اسما چهار دختر داشت و این عجوز بیشتر از همه كس دامادهاى معتبر داشت میمونه هلالى زن پیمبر صلى الله - علیه و سلم بود ، ام الفضل زن عباس بن عبد المطلب بود ، سلمى زن حمزة بن عبد المطلب بود و دخترى از او آورد اسما زن جعفر و ابو بكر و على بود محمد بن ابو بكر دنباله كم داشت . ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابو بكر صدیق مادر جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب ( معروف بصادق ) بود محمد بن ابو بكر از عبادت و زهد عابد قریش لقب داشت و على بن ابى طالب او را تربیت كرده بود و ما خبر و مقتل وى را در همین كتاب ضمن اخبار معاویه بن ابى سفیان خواهیم آورد .

ابو قحافه در ایام خلافت عمر بن خطاب رضى الله تعالى عنه در سن نود و نه سالگى وفات یافت و این بسال سیزدهم هجرى بود همانسالى كه عمر بن خطاب رضى الله جاى خود را بخلیفه دیگر داد گویند ابو قحافه بسال چهاردهم هجرى بمرد .

وقتى بروز سقیفه با ابو بكر بیعت شد و روز سه شنبه نیز دوباره از عامه براى او بیعت گرفتند على بیامد و گفت كار ما را آشفته كردى و مشورت نكردى و حق ما را نگه نداشتى ابو بكر گفت بله ولى از آشوب ترسیدم مهاجران و انصار در روز سقیفه حكایتى دراز داشتند و امامت را براى خود میخواستند سعد بن عباده كناره گرفت و بیعت نكرد و سوى شام رفت و بسال پانزدهم هجرى آنجا كشته شد و این كتاب جاى خبر كشته شدن او نیست . هیچكس از بنى هاشم با ابو بكر بیعت نكرد تا فاطمه رضى الله عنها وفات یافت .

وقتى همه قبایل عرب جز مردم مدینه و مكه و قبایل ما بین آنجا و بعضى مردم دیگر از اسلام بكشتند عدى بن حاتم شتر زكات را بنزد ابو بكر رضى الله تعالى عنه آورد حارث بن مالك طائى در این باره گوید « ما وفائى كردیم كه مردم مانند

ص: 657

آن ندیده بودند و عدى بن حاتم جامه شرف بما پوشانید » ابو بكر رضى الله عنه را یهودان بوسیله غذا مسموم كردند حارث بن كلده نیز با او از آن غذا بخورد و كور شد و سم پس از یك سال در ابو بكر كارگر شد وى پانزده روز پیش از وفات بیمار شد وقتى به حال احتضار افتاد گفت « از هیچ چیز تأسف ندارم مگر سه كار كه كردم و آرزو دارم نكرده بودم : سه كار كه نكردم و آرزو دارم كه كرده بودم و سه چیز كه آرزو دارم از رسول الله صلى الله علیه و سلم پرسیده بودم اما سه كارى كه كردم و آرزو دارم نكرده بودم : آرزو دارم خانه فاطمه را نگشته بودم و در این باب سخن بسیار گفت و آرزو دارم فجأة را نسوزانده بودم یا او را رها كرده بودم یا كشته بودم و آرزو دارم كه روز سقیفه كار خلافت را به گردن یكى از آن دو مرد افكنده بودم كه او امیر میشد و من وزیر بودم و سه كارى كه نكردم و آرزو دارم كرده بودم : آرزو دارم روزى كه اشعث بن قیس را باسیرى پیش من آوردند گردنش را زده بودم كه به نظر من هر جا شرى ببیند بكمك آن خواهد شتافت ، آرزو دارم عمر بن خطاب را بمشرق فرستاده بودم تا دست چپ و راست خود را در راه خدا گشوده باشم و آرزو دارم روزى كه سپاه براى جنگ مرتدان آماده كردم و بازگشتم بجاى خود مانده بودم اگر مسلمانان بسلامت میرستند كه میرستند و اگر جز این بود من پیشتاز جنگ یا كمك بودم ، زیرا ابو بكر با سپاه بیك منزلى مدینه به محل معروف بذى القصه رفته بود . و سه چیزى كه آرزو دارم از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم پرسیده بودم : آرزو دارم از او پرسیده بودم خلافت حق كیست تا كسى با اهل حق منازعه نكند و آرزو دارم كه درباره میراث عمه و دختر برادر از او پرسیده بودم كه از این قضیه نگرانىاى بدل دارم و آرزو دارم از او پرسیده بودم آیا انصار در خلافت سهمى دارند كه به آنها داده شود .

ابو بكر دو دختر بجا گذاشت اسماء ذات النطاقین كه مادر عبد الله بن زبیر بود و یكصد سال عمر كرد و آخر عمر كور شد و عایشه همسر پیغمبر صلى الله علیه و سلم .

ص: 658

درباره بیعت على بن ابى طالب با ابو بكر اختلاف است . بعضىها گفته اند ده روز پس از مرگ فاطمه یعنى هفتاد و چند روز پس از وفات پیمبر صلى الله علیه و سلم بیعت كرد و بقولى بیعت سه ماه و بقولى شش ماه پس از مرگ فاطمه بود و جز این نیز گفته اند .

وقتى ابو بكر امیران را بشام میفرستاد ضمن مشایعت یزید بن ابى سفیان از جمله سفارشها كه به دو كرد چنین گفت « وقتى به اهل قلمرو خود رسیدى وعده خیر و نتیجه خیر به آنها بده و چون وعده دادى وفا كن و سخن بسیار با آنها مگو كه بعضى مایه فراموشى بعض دیگر شود . خویشتن را اصلاح كن تا مردم با تو سازگار باشند وقتى فرستادگان دشمن سوى تو آمدند آنها را محترم بدار زیرا كه این اولین خیر تو است كه به آنها میرسد و آنها را كمتر نگهدار تا زودتر بروند و از وضع تو بىخبر مانند كسان خویش را از گفتگو با ایشان منع كن و شخصاً با آنها سخن كن امور نهان و آشكار خود را با هم میامیز كه كارت آشفته شود وقتى مشورت میكنى حقیقت را بگو تا مشورت سودمند افتد و چیزى را از مستشار نهان مكن كه صدمه از خویش بینى وقتى از وضع جنگى دشمن خبر یافتى با كسى مگو تا شخصاً مشاهده كنى در سپاه خود همه چیز را مكتوم دار و نگهبانان بگمار و شب و روز ناگهان بر آنها در آى هنگام جنگ پایمردى كن و بزدلى مكن كه دیگران نیز بزدل شوند . » و ما برعایت اختصار بسیارى اخبار را در این كتاب نیاوردیم از جمله خبر عنسى كذاب معروف به عیهله و حكایت ها كه در یمن و صنعا داشت و دعوى پیمبرى او و كشته شدنش و خبر فیروز و حكایتها كه ابناء یعنى ایرانیان یمنى داشتند و خبر طلیحه و دعوى پیمبرى كردنش و خبر سجاح دختر حارث بن سوید و بقولى دختر غطفان كه ام صادر كنیه داشت و قیس بن عاصم درباره او گفته بود :

« خانم پیمبر ما یك زن است كه بر او طواف میبریم در صورتى كه پیمبران

ص: 659

مردم دیگر مرد هستند » و هم شاعر درباره او گوید :

« خدا بنى تمیم را گمراه كند چنان كه سجاح با نامزد شدنش گمراه شد » سجاح كه ادعاى پیمبرى داشت پیمبرى مسیلمه كذاب را انكار كرد سپس به دو ایمان آورد سجاح پیش از پیمبرى كاهن بود و پنداشت بر روش سطیح و ابن سلمه و مأمون حارثى و عمرو بن لحى و دیگر كاهنان میرود . وى بنزد مسیلمه رفت و زن او شد و خبر مسیلمه كذاب یمامه و جنگ او با خالد بن ولید و كشته شدنش بدست وحشى و یكى دیگر از انصار كه بسال یازدهم هجرى بود و قصه انصار در روز سقیفه بنى ساعده با مهاجران و گفتار منذر بن حباب كه گفته بود من در این باب صلاحیت و بصیرت كافى دارم به خدا اگر بخواهید از نوع شروع میكنیم و حكایت سعد بن عباده و رفتار بشر بن سعد و خوددارى اوس از كمك سعد از بیم اینكه مبادا خلافت بدست خزرج افتد و خبر كسانى كه از بیعت خوددارى كردند و سخنانى كه هاشمیان گفتند و قصه فدك و آنچه طرفداران نص و تعیین امام گفته اند و كسانى كه قائل بامامت مفضول بوده اند و حكایت فاطمه و سخنى كه بر سر قبر پدرش علیه السلام از شعر صفیه دختر عبد المطلب گفت بدین مضمون :

« از پس تو خبرها و حادثه ها بود و اگر تو حضور داشتى بلیه ها فراوان نمیشد » تا آخر شعر و چیزهاى دیگرى كه در این كتاب نیاورده ایم زیرا همه این مطالب را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و حاجت بتكرار آن در اینجا نیست و خدا بهتر داند .

ص: 660

ذكر خلافت عمر بن خطاب رضى الله عنه

پس از ابو بكر با عمر بیعت كردند و چون سال بیست و سوم در رسید وى به حج رفت و آن سال حج گزاشت آنگاه برگشت و وارد مدینه شد و فیروز ابو لؤلؤ غلام مغیرة بن شعبه بروز چهارشنبه چهار روز از ذى حجه مانده سال بیست و سوم هجرى وى را بكشت حكومتش ده سال و شش ماه و چهار روز بود و هنگام نماز صبح كشته شد . در آن هنگام شصت و سه ساله بود و مجاور پیمبر صلى الله علیه و سلم و ابو بكر پائین پاى پیمبر صلى الله علیه و سلم به خاك سپرده شد و بقولى سه قبر ردیف است ابو بكر پهلوى پیمبر صلى الله علیه و سلم است و عمر پهلوى ابو بكر است . عمر در ایام خلافت خود نه بار به حج رفت و همین كه كشته شد عبد الرحمن بن عوف با مردم نماز گزارد وى تعیین خلیفه را با شوراى شش نفرى از على و عثمان و طلحه و زبیر و سعد و عبد الرحمن بن عوف واگذاشت . صهیب رومى بر جنازه او نماز كرد و شورى سه روز پس از او بود .

ص: 661

ذكر نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت او

وى عمر بن خطاب بن عبد العزى بن قرط بن رباح بن عبد الله بن زراح بن عدى بن كعب بود و در كعب نسب او با نسب پیمبر صلى الله علیه و سلم بهم مىپیوندد مادرش حنتمه دختر هشام بن مغیرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم بود كه سیاه بود وى را فاروق گفتند از این جهت كه میان حق و باطل را امتیاز میداد كنیه او ابو حفص بود و اول كسى بود كه امیر المؤمنین نامیده شد و عدى بن حاتم و بقولى دیگرى او را بدین نام خواند و خدا بهتر داند اول كس كه بعنوان امیر المؤمنین به دو سلام كرد مغیرة بن شعبه بود و اول كس كه بدین عنوان بر منبر او را دعا كرد ابو موسى اشعرى بود و هم ابو موسى اول كس بود كه به دو نوشت « به عبد الله عمر امیر المؤمنین از ابو موسى اشعرى . » و چون این را براى عمر خواندند گفت :

من عبد اللهم من عمرم و من امیر المؤمنینم و الحمد الله رب العالمین .

وى متواضع بود و لباس خشن میپوشید در كار خدا سخت گیر بود و عمال وى از دور و نزدیك از اعمال و رفتار و اخلاقش پیروى میكردند و همانند وى بودند جبه اى پشمین بتن میكرد كه با چرم وصله شده بود عباچه میپوشید و با مهابت و مقامى كه داشت مشك بدوش میبرد بر شتر سوار میشد و نشیمنگاه وى بر شتر از برگ خرما درست شده بود عمالش نیز چنین بودند در صورتى كه خداوند ولایتها بر ایشان گشوده بود و اموال فراوان داده بود .

از جمله عمال وى سعید بن عامر بن خریم بود كه مردم حمص شكایت از او

ص: 662

پیش عمر بردند و عزل او را تقاضا كردند عمر گفت » خدایا امروز حدس مرا درباره وى بخطا مكن » آنگاه از آنها پرسید چه شكایتى از او دارید ؟ گفتند « تا روز بالا نیاید بیرون نمیآید و شب به كسى جواب نمیدهد و هر ماه یك روز اصلا بیرون نمیاید » عمر گفت « او را پیش من بیارید » چون بیامد آنها را با هم روبرو كرد و گفت « چه شكایتى از او دارید ؟ » گفتند « تا روز بالا نیاید بیرون نمیآید » گفت « اى سعید چه میگوئى ؟ » گفت « اى امیر المؤمنین زن من خدمتگار ندارد و من خمیر میكنم و صبر میكنم تا ور آید و نان بپزم بعد وضو میگیرم و بیرون میایم » گفت « دیگر چه شكایتى از او دارید ؟ » گفتند « شب به كسى جواب نمیدهد » گفت « خوش نداشتم این را بگویم من همه شب را خاص پروردگار كرده ام و روز را به كار مردم اختصاص داده ام » گفت « دیگر چه شكایتى از او دارید ؟ » گفتند « هر ماه یك روز اصلا بیرون نمیاید » گفت « بله من خدمتكار ندارم لباسم را میپوشم و تا بخشكد شب مىشود » عمر گفت « خدا را شكر كه حدس من درباره تو بخطا نبود . اى مردم حمص قدر حاكمتان را بدانید » آنگاه عمر هزار دینار براى او فرستاد و گفت « این را خرج كن » زن او گفت « خدا ما را از خدمتگارى تو بى نیاز كرد » گفت « بهتر نیست به كسى بدهیم كه در وقت ضرورت بما پس بدهد ؟ » زنش گفت « چرا . » وى آن را چند كیسه كرد و به شخص مورد اعتمادى داد و گفت « این كیسه را بفلانى بده و این كیسه را به یتیم بنى فلان برسان و این را به فقیر بنى فلان برسان » تا چیز كمى ماند آن را بزنش داد و گفت « این را خرج كن » و همچنان خدمت خانه میكرد زنش گفت « آیا آن پول را نمیدهى كه خدمتگارى بخریم » گفت « آن را موقعى كه بیشتر حاجت دارى به تو خواهند داد . » از جمله عمال وى سلمان فارسى بود كه حكومت مداین داشت وى پشمینه میپوشید و الاغ جل دار سوار میشد و نان جو مىخورد و مردى عابد و زاهد بود .

ص: 663

وقتى در مدائن مرگ وى در رسید سعد بن ابى وقاص به دو گفت « اى ابو عبد الله مرا پندى ده » گفت « هنگامى كه قصدى میكنى و هنگامى كه حكمى میدهى و هنگامى كه چیزى تقسیم میكنى خدا را به یاد داشته باش » آنگاه سلمان گریستن آغاز كرد . به دو گفت « اى ابو عبد الله چرا گریه میكنى ؟ » گفت « در آخرت گردنه اى هست كه فقط مردم سبكبار از آن میگذرند و من این همه چیز را اطراف خود مىبینم » و چون نگریستند جز یك ظرف چرمین و كوزه و آفتابه نبود .

و عامل وى بر شام ابو عبیدة بن جراح بود كه همیشه جامه پشمین خشن بتن داشت او را ملامت كردند و گفتند تو در شام بسر میبرى و والى امیر المؤمنین هستى سر و وضع خود را تغییر بده گفت « من ترتیبى را كه بروزگار رسول الله صلى الله علیه و سلم داشته ام ترك نمیكنم . » واقدى در كتاب فتوح الامصار نقل كرده كه عمر در مسجد به پا خاست و حمد و ثناى خدا گفت آنگاه كسان را بجهاد خواند و ترغیب كرد و گفت « دیگر حجاز جاى ماندن شما نیست و پیمبر صلى الله علیه و سلم فتح قلمرو كسرى و قیصر را بشما وعده داده است . به طرف سرزمین ایران حركت كنید . » ابو عبید برخاست و گفت « اى امیر المؤمنین من اولین كسى هستم كه داوطلب میشوم » و چون ابو عبید داوطلب شد مردم نیز داوطلب شدند آنگاه بعمر گفتند « یكى از مهاجر یا انصار را امیر مردم كن » گفت « كسى را كه زودتر از همه داوطلب شده است امیر آنها میكنم و ابو عبید را امیر كرد در روایت دیگر هست كه به دو گفتند « چطور یكى از ثقیف را بر مهاجر و انصار امیر میكنى ؟ » گفت « او اول كس بود كه داوطلب شد من نیز او را امیر كردم و گفته ام كه بدون مشورت مسلم بن اسلم بن - جریس و سلیط بن قیس كارى را فیصل ندهد و گفته ام كه این دو تن از جنگجویان بدر هستند . » ابو عبید حركت كرد و با گروهى از عجمان بر خورد كه سالارى بنام جالینوس داشتند و شكست خوردند ابو عبید برفت تا از فرات گذشت و تنى

ص: 664

چند از دهقانان پلى براى او ترتیب دادند وقتى فرات را پشت سر گذاشت بگفت تا پل را ببریدند مسلمة بن اسلم به دو گفت « اى مرد تو از آنچه ما میدانیم بىخبرى و با ما مخالفت میكنى و این مسلمانان كه همراه تو هستند از سوء تدبیر تو نابود خواهند شد میگوئى پلى را كه بسته شده ببرند تا مسلمانان در این صحراها و دشتها پناهگاهى نداشته باشند و میخواهى با بریدن پل آنها را نابود كنى ؟ » گفت « اى مرد پیش برو و جنگ كن جنگ درگیر شده است » سلیط گفت « عرب تاكنون سپاهى مانند ایرانیان ندیده است و به جنگ آنها عادت ندارد براى آنها پناهگاهى در نظر بگیر كه اگر شكست خوردند آنجا روند » گفت « به خدا این كار را نمیكنم اى سلیط مگر ترسیده اى ؟ » گفت « به خدا نترسیده ام من و قبیله ام از تو پردل تریم ولى راى درست را به تو گفتم . » ولى ابو عبید پل را برید و دو گروه در هم آویختند و جنگ سخت شد و عربان فیلان مسلح را به نظر آوردند و چیزى دیدند كه هرگز نظیر آن را ندیده بودند و همگى گریزان شدند و بیشتر از آنچه بشمشیر كشته شدند در فرات غرق شدند . ابو عبید با سلیط مخالفت كرد در صورتى كه عمر سفارش كرده بود كه با او مشورت كند و مخالفتش نكند سلیط گفته بود « اگر نبود كه نافرمانى را خوش ندارم مردم را برمیداشتم و میرفتم ولى اطاعت میكنم و فرمان میبرم در صورتى كه تو خطا میكنى و عمر مرا با تو شریك كرده است » ابو عبید گفت « اى مرد پیش برو » گفت « بسیار خوب و هر دو پیاده شدند و كشته شدند . ابو عبید در این روز پیاده جنگ كرد و از ایرانیان شش هزار كس كشته شده بود . ابو عبید بفیل نزدیك شد و ضربتى به چشم آن زد فیل ابو عبید را با دست در هم كوفت و مردم به هیجان آمدند . چون ابو عبید كشته شد دسته هاى ایرانیان باز آمدند و شمشیر در مردم نهادند و یكى از بكر بن وائل بنام مثنى بن حارثه پیش قدم شد و مردم را رهبرى كرد تا پل را ببستند و گذشتند مثنى بن حارثه نیز با آنها عبور كرد و چهار هزار كس از ایشان كشته و غرق شده بود . در این روز

ص: 665

سردار سپاه ایران جادویه بود و پرچم ایران را كه فریدون هنگام شورش مردم بر ضد ضحاك داشته بود و معروف بدرفش كاویان بود همراه داشت . درفش كاویان از پوست پلنگ بود و دوازده ذراع درازى و هشت ذراع پهنا داشت و بر چوبى بلند آویخته بود و ایرانیان آن را مبارك میشمردند و در ایام سختى میافراشتند و ما سابقاً در همین كتاب ضمن اخبار ایرانیان طبقه اول خبر این پرچم را آورده ایم .

وقتى ابو عبید نزدیك پل كشته شد قضیه بر عمر و مسلمانان گران آمد عمر براى مردم خطبه خواند و آنها را بجهاد تشویق كرد و گفت « براى رفتن بعراق آماده شوید » آنگاه عمر در صرار اردو زد و میخواست شخصاً حركت كند طلحه - بن عبید الله را طلایه دار خود كرد و زبیر بن عوام را بر میمنه و عبد الرحمن بن عوف را بر میسره گماشت و مردم را بخواند و مشورت كرد و همه گفتند « برود » سپس بعلى گفت اى ابو الحسن چه میگوئى بروم یا كسى را بفرستم ؟ » گفت « شخصاً برو كه بیشتر مایه ترس و بیم دشمن مىشود » و چون از پیش عمر برون آمد وى عباس را با گروهى از مشایخ قریش بخواند و مشورت كرد گفتند « خودت بمان و دیگرى را بفرست كه اگر شكست خوردند مسلمانان ذخیره اى داشته باشند » و چون اینان برون شدند عبد الرحمن بن عوف بیامد و با او نیز مشورت كرد عبد الرحمن گفت « پدر و مادرم فداى تو باد بمان و دیگرى را بفرست زیرا اگر سپاه تو شكست بخورد مثل شكست خوردن تو نیست اگر تو شكست بخورى یا كشته شوى مسلمانان كافر میشوند و هرگز كسى لا إله الا الله نخواهد گفت » گفت « بگو كى را بفرستم ؟ » گوید « گفتم سعد بن ابى وقاص را بفرست » عمر گفت « میدانم كه سعد مرد شجاعى است اما بیم دارم كه تدبیر امور جنگ نداند » عبد الرحمن گفت « سعد همانطور كه گفتى شجاع است و در صحبت رسول الله صلى الله علیه و سلم بوده و در بدر نیز حضور داشته كار را بدست او بسپار و ما را در -

ص: 666

باره امور جنگ مشاور او كن كه نافرمانى نخواهد كرد » و چون عبد الرحمن برون شد عثمان بنزد عمر آمد كه به دو گفت « اى ابو عبد الله به من بگو بروم یا بمانم ؟ » عثمان گفت « اى امیر المؤمنین بمان و سپاه بفرست زیرا این خطر هست كه اگر حادثه اى براى تو رخ دهد عرب از اسلام بگردد سپاه بفرست و سپاهى را بسپاه بعد تقویت كن و مردى را بفرست كه در كار جنگ تجربه و بصیرت داشته باشد » عمر گفت « مثلا كى ؟ » گفت « على بن ابى طالب » گفت « او را ببین و گفتگو كن ببین آیا به این كار راغب هست یا نه ؟ » عثمان برون شد و على را بدید و با او گفتگو كرد و على این را خوش نداشت و نپذیرفت عثمان پیش عمر بازگشت و به دو خبر داد عمر گفت « دیگر كى ؟ » گفت « سعید بن زید بن عمرو بن نفیل » عمر گفت : « این كار از او ساخته نیست » عثمان گفت « طلحه بن عبید الله » عمر گفت « مرد شجاع شمشیر زن تیراندازى را به نظر دارم اما بیم دارم تدبیر امور جنگ نداند » گفت « اى امیر المؤمنین این شخص كیست ؟ » گفت « سعد بن ابى وقاص » عثمان گفت « این كار از او ساخته است ولى اینجا نیست و من از این جهت اسم او را نبردم كه گفتم اكنون بكارى مشغولست » عمر گفت « به نظر من اینست كه او را بفرستم و بنویسم كه از محل خود حركت كند » عثمان گفت « به او دستور بده با گروهى از اهل تجربه و بصیرت جنگ مشورت كند و كارى را بىمشورت آنها فیصل ندهد » عمر چنین كرد و به سعد نوشت سوى عراق حركت كند .

جریر بن عبد الله بجلى كه طایفه بجیله فرمانبر او بودند بنزد عمر آمد كه آنها را سوى عراق فرستاد و گفت هر چه از سیاهبوم گرفتند حاصل آن مال و خودشان باشد آنها را در غنیمت مسلمانان شریك كرد عمر بمشایعت آنها برون شد و جریر به ناحیه ابله رفت و از آنجا راه مدائن گرفت مرزبان مدائن كه سالار ده هزار تن از اسواران ایران بود از آمدن جریر خبر یافت و این پس از جنگ پل و كشته شدن ابو عبید و سلیط بود مردم بجیله به جریر گفتند « از دجله بگذریم

ص: 667

و سوى مدائن رویم جریر گفت « این درست نیست از سرگذشت برادران خویش كه در روز پل كشته شدند پند گیرید این قوم جمعى فراوانند منتظر باشید تا از دجله عبور كنند كه اگر عبور كردند انشاء الله تعالى ظفر از شماست » ایرانیان چند روز در مدائن بودند آنگاه شروع كردند از دجله بگذرند و چون یك نیمه یا در حدود یك نیمه از آنها عبور كردند جریر و چابك روان بجیله بدانها حمله بردند و ساعتى ثبات ورزیدند مرزبان كشته شد و تیغ در ایرانیان نهادند كه بیشتر شان در دجله غرق شدند و مسلمانان همه اموال اردوگاه ایشان را به غنیمت گرفتند آنگاه جریر و قوم بجیله بنزد مثنى بن حارثه شیبانى رفتند و با هم یكى شدند و مهران با سپاه خود سوى آنها آمد اما مسلمانان از عبور به طرف آنها خوددارى كردند مهران از رود عبور كرد و به مسلمانان رسید و دو گروه در هم آویختند و هر دو ثبات ورزیدند تا مهران كشته شد جریر بن عبد الله بجلى و حسان بن منذر بن ضرار ضبى او را كشتند بجلى با شمشیر او را بزد و ضبى با نیزه زد و جریر كمر بند و سلاح او را برگرفت اما جریر و حسان در این باب اختلاف كردند كه كدام یك قاتل مهران بوده اند كه جریر پس از حسان به دو ضربت زده بود حسان در این باب اشعارى گفته بود كه از آن جمله این شعر است :

« مگر ندیدى كه من با نیزه اى كه نافذ و سوراخ كننده بود جان مهران را گرفتم » اهل خبر و سیرت درباره جریر و مثنى اختلاف كرده اند بعضى كسان بر این رفته اند كه جریر سالار سپاه بود و بعضى گفته اند جریر سالار قوم خویش و مثنى سالار قوم خویش بود .

ایرانیان از كشته شدن مهران مشوش شدند و شیر آزاد كه كنیه او پوران بود با سپاه عمده ایران بیامد و عموم اسواران بیامدند و رستم پیش صف آنها بود و چون مسلمانان از آمدن او خبر یافتند عقب نشستند و جریر بكاظمه رفت و آنجا

ص: 668

فرود آمد و مثنى با قوم خود كه از طایفه بكر بن وائل بودند بسیراف رفت كه ما بین كوفه و زباله در سه میلى منزلگاه واقصه بود و چاههاى آب داشت و آنجا فرود آمد . مثنى در جنگ پل و جنگهاى بعد زخم بسیار خورده بود و در سیراف بمرد رحمه الله تعالى .

و چون نامه عمر بسعد بن ابى وقاص رسید بطوریكه عمر فرمان داده بود به زباله آمد و از آنجا بسیراف رفت و مردم از شام و جاهاى دیگر به دو پیوستند آنگاه در عذیب بر حاشیه صحرا و كناره عراق نزدیكى قادسیه فرود آمد در اینجا سپاه مسلمانان با سپاه ایران بسردارى رستم روبرو شد . شمار مسلمانان هشتاد و هشتهزار بود و مشركان شصت هزار بودند و فیلان را جلو صف خود نهاده بودند و مردان سوار فیلان بودند مسلمانان به تشویق همدیگر پرداختند و شجاعان بمیدان آمدند و جنگ انداختند و همگنان ایشان از دلیران ایران بمقابله آمدند و جنگ با شمشیر و نیزه در گرفت از جمله غالب بن عبد إله اسدى بعرصه آمد و شعرى بدین مضمون میخواهد « همه جماعت مسلح كه دست و دل نیرومند دارند میدانند كه من دلیر و چابك جنگاورم و مشكل بزرگ را از پیش بر میدارم . » هرمز كه از شاهان باب و ابواب بود و تاج داشت بمقابله او شتافت و غالب او را اسیر كرده بنزد سعد آورد و باز به میدان شتافت و جنگ گرم شد عاصم بن عمرو نیز بمیدان رفت و شعرى بدین مضمون میخواند :

« سپید تن زرد سینه كه چون نقره به طلا پوشیده است داند كه مرد منم نه كسى كه نسب او را كمك كرده باشد » و دلیرى از اسواران ایران بمقابله او شتافت و جولان دادند آنگاه ایرانى فرار كرد و عاصم او را دنبال كرد تا به صف ایرانیان رسید كه اطرافش را گرفتند و عاصم میان آنها فرو رفت بطوریكه مسلمانان از او مایوس شدند آنگاه از پهلوى قلب برون شد و جلو او استرى بود كه یراق نیكو و صندوقهاى شاهانى بار داشت و آن را بنزد سعد راند مردى كه قطعات دیبا

ص: 669

بتن و كلاه زرین بسر داشت سوار استر بود معلوم شد نانواى شاه است و در صندوق تحفه هاى شاهى از حلوا و عسل بود و چون سعد آن را بدید گفت « این را پیش همگروهان عاصم ببرید و بگویید امیر این را بشما بخشیده است بخورید » و چنین كردند .

جنگ قادسیه در محرم سال چهاردهم هجرى بود در این روز از جمله فیلان هفده فیل كه بر هر فیل بیست كس سوار بود و زره آهن و شاخ داشت و بدیبا و حریر آراسته بود به طرف قوم بجیله رفت و پیاده و سواره از اطراف فیلان بود . سعد چون دید كه اسبان و فیلان سوى قوم بجیله رفت كس پیش بنى اسد فرستاد و فرمان داد تا بجیله را كمك كنند بیست فیل نیز رو بقلب نهاد و طلحة بن خویلد اسدى با سواران بنى اسد بمیدان رفت و بمقابله فیلان پرداخت تا آنها را متوقف كرد از جمله مسلمانان بنى اسد آن روز سخت بجنگیدند و این روز را روز اغواث گفتند .

صبحگاه روز بعد سواران مسلمان از شام برسیدند و كمك پیوسته میامد و نیزه هاى سپاه خورشید را پوشیده بود سالار قوم هاشم بن عتبة بن ابن وقاص بود و پنجهزار سوار بنى ربیعه و مضر و هزار سوار از یمن همراه داشت . قعقاع نیز همراه آنها بود و این یك ماه پس از فتح دمشق بود . عمر رضى الله عنه بابى عبیدة بن جراح نوشته بود كه سپاه خالد را بعراق بفرستد ولى در نامه خود نام خالد را نبرده بود و ابو عبیده را دریغ آمد كه خالد را از دست بدهد و سپاه او را بطوریكه گفتیم با هاشم بن عتبه فرستاد عمر از روزگار ابو بكر بسبب قضیه مالك بن نویره و چیزهاى دیگر از خالد دلخورى داشت خالد بن ولید خال عمر بود . قعقاع پیشاپیش نیروى كمكى میرفت و مردم قادسیه یقین كردند كه بر ایرانیان فیروز خواهند شد و كشته ها و زخمىها كه روز پیش داده بودند از یادشان برفت قعقاع هنگام ورود جلو صف آمد و بانگ زد « آیا هماورد هست » و یكى از بزرگان

ص: 670

ایران بمقابله او شتافت قعقاع به دو گفت « تو كیستى ؟ » گفت « من بهمن پسر جادویه هستم » وى بنام ذو الحاجب معروف بود قعقاع بانگ برآورد « اكنون موقع خونخواهى ابى عبید و سلیط و كشتگان روز پل است » زیرا ذو الحاجب بود كه آن روز بجنگ مسلمانان آمده و بطوریكه گفتیم آنها را كشته بود دو حریف بجولان آمدند و قعقاع بهمن را بكشت گویند قعقاع آن روز سى نفر را در سى حمله بكشت كه در هر حمله یكى را میكشت و آخرین كسى را كه كشت یكى از بزرگان ایران بود كه بزرگمهر نام داشت و قعقاع درباره او گفت « در حال هیجان شمشیر را به كار گرفتم كه چون شعاع خورشید فرود میآمد در روز اغواث كه شكست ایرانیان بود آن قوم را با شمشیر به سختى میزدم » در این روز اغور بن قطبه شهریار سیستان بمیدان آمد و دو حریف همدیگر را بكشتند در همین روز سعد بیمار شد و بقلعه عذیب رفت و از بالاى قلعه مراقب مردم بود دو گروه درهم آویختند و مسلمانان پیوسته نام و نسب خویش میگفتند و چون سعد این بشنید با كسانى كه بالاى قصر نزد وى بودند گفت « اگر این وضع همچنین بود كه نام و نسب گفتن ادامه داشت مرا بیدار نكنید كه مسلمانان بر دشمن غلبه دارند و اگر خاموش شدند مرا بیدار كنید كه علامت شر است » و هنگام شب جنگ مغلوبه شد .

ابو المحجن ثقفى در پائین قصر محبوس بود و بانگ مسلمانان را كه نام پدر و عشیره خویش میگفتند با صداى آهن و غوغاى جنگ بشنید و از اینكه در جنگ شركت ندارد غمین شد و افتان و خیزان تا بالا پیش سعد رفت و از او بخشش و رهائى خواست و تقاضا كرد آزادش كند كه بمیدان رود سعد با او خشونت كرد و از خویشتن براند و او پائین آمد و سلمى دختر حفصه زن مثنى بن حارثه شیبانى را كه سعد پس از مثنى بزنى گرفته بود بدید و گفت « اى دختر حفصه آیا كار خیرى توانى كرد ؟ » گفت « چه كار خیرى ؟ » گفت « مرا رها كنى و اسب بلقا را به من عاریه دهى و من بقید قسم

ص: 671

تعهد میكنم كه اگر خدا مرا بسلامت داشت پیش تو برگردم و پا ببند نهم » گفت « این كار به من چه مربوط است ؟ » وى همچنان با قید خویش برگشت و شعرى بدین مضمون میخواند « همین غم مرا بس كه سواران با نیزه جنگ كنند و من اینجا دربند باشم وقتى برخیزم آهن مرا نگهدارد و درها كه صداها را خاموش مىكند به روى من بسته باشد من مال و ثروت فراوان داشتم و اكنون تنها رهایم كرده اند و یاورى ندارم با خدا عهد میكنم عهدى كه نقض نخواهم كرد كه اگر رها شوم هرگز به میخانه نروم . » سلمى گفت « من استخاره كردم و بعهد تو رضا دادم و او را رها كرد و گفت « هر كجا میخواهى برو » و او بلقا اسب سعد را از در قصر كه مجاور خندق بود بیرون برد و سوار شد و تاخت كرد تا مقابل میمنه مسلمانان رسید و الله اكبر گفت آنگاه بر میسره دشمن حمله برد و میان دو صف با نیزه و سلاح خویش بازى میكرد و میسره را متوقف كرد و بسیار كس از شجاعان دشمن بكشت و عده اى را زخمى كرد دو گروه خیره او را مینگریستند درباره بلقا خلاف است بعضى گفته اند آن را لخت سوار شد بعضى دیگر گفته اند آن را با زین سوار شد آنگاه میان مسلمانان فرو رفت و از میسره آنها در آمد و بر میمنه دشمن حمله برد و آن را متوقف كرد و با نیزه و سلاح خود بازى میكرد و هر سوارى كه بمقابله او میشتافت به دو نیمه میشد .

بدینسان دشمن را متوقف كرد و مردان از او بیمناك شدند آنگاه بازگشت و میان مسلمانان فرو رفت و از جلو آنها نمودار شد و مقابل قلب دشمن بایستاد و چنان كرد كه در میمنه و میسره كرده بود و قلب را متوقف كرد و هر - سوارى از آنها بمیدان آمد خونش بریخت و بار جنگ مسلمانان را سبك كرد همه از كار او بشگفت بودند و گفتند « این سوار كیست كه تا حالا او را ندیده بودیم » بعضىها گفتند « این از جمله برادران ما است كه جزو سپاه هاشم بن

ص: 672

عتبه مرقال از شام آمده است بعضى دیگر گفتند اگر خضر در جنگ شركت مىكند این خضر است كه خدا بما موهبت كرده و نشان فیروزى ما بر دشمن است یكى از آنها گفت « اگر نبود كه فرشتگان جنگ نمیكنند میگفتیم فرشته است » ابو محجن چون شیر سواران را بهم میریخت و چون عقاب جولان میداد و كسانى از سواران مسلمان چون عمرو بن معدیكرب و طلحه بن خویلد و قعقاع بن عمرو هاشم بن عتبه مرقال و دیگر شجاعان عرب كه حضور داشتند و او را میدیدند در كارش متحیر بودند سعد نیز كه از بالاى قصر مسلمانان را میدید متفكر بود و میگفت « به خدا اگر ابو محجن محبوس نبود میگفتم این ابو محجن است و این بلقاست » و چون نیم شب شد دو گروه از هم جدا شدند و ایرانیان بجاى خود رفتند و مسلمانان نیز بجاى خود برگشتند ابو محجن نیز برفت و از همانجا كه برون آمده بود داخل قصر شد و كس ندانست و بلقا را بطویله بست و به محبس برگشت و پاى خود را در قید نهاد و صدا برداشت و شعرى بدین مضمون خواند « طایفه ثقیف میداند و این دعوى تفاخر نیست كه شمشیر ما از همه آنها كارىتر است و زره هاى وسیع ما از آنها بیشتر است و آنجا كه پایمردى را خوش ندارد ما از آنها صبورتریم در شب قادسیه متوجه من نشدند و من سپاه را از برون شدن خود خبردار نكردم من هر روز سوى آنها خواهم شد و اگر گله كردند كارشان را از دانا بپرس .

اگر محبوس شوم این بلیه من است و اگر آزاد باشم مرگ را با آنها میچشانم . » سلمى به دو گفت « اى ابو محجن این مرد ، مقصودش سعد بود ، براى چه ترا حبس كرده است ؟ » گفت « به خدا براى حرامى كه خورده یا نوشیده باشم مرا حبس نكرده است ولى من در جاهلیت شرابخواره بوده ام و مردى شاعرم كه شعر بر زبانم میرود و شراب را وصف میكنم و خوشدل میشوم و از ستایش شراب لذت میبرم بدین جهت مرا حبس كرده است كه درباره شراب گفته ام :

ص: 673

« وقتى بمردم مرا پهلوى تا كى خاك كنید كه از پس از مرگم ریشه هاى آن استخوانهاى مرا سیراب كند مرا در بیابان خاك مكنید كه میترسم وقتى بمردم دیگر مزه شراب را نچشم . و اشعار دیگر در همین معنى گفته ام . » ما بین سلمى و سعد گفتگوى بسیار رفته بود و سلمى از سعد خشمگین بود كه نام مثنى را بناشایستگى برده بود و شب اغواث و لیلة الهریر و لیلة السواد نسبت به او خشمگین بود و چون صبح شد بنزد وى رفت و رضاى او طلبید و با او صلح كرد و آنگاه قصه خویش را با ابو محجن به گفت و سعد او را بخواست و رها كرد و گفت « برو دیگر ترا براى چیزى كه بگویى تا عمل نكنى مواخذه نخواهم كرد » ابو محجن گفت « به خدا من نیز هرگز زبان به وصف زشتى نخواهم گشود . » روز سوم نیز مسلمانان بجنگ بودند و آن روز را عماس نامیدند عجمان نیز در مواضع خود بودند و عرصه ما بین دو سپاه از خون سرخ بود . از مسلمانان یك هزار و پانصد كس كشته و زخمى به خاك افتاده بود و از عجمان بىشمار كشته شده بود سعد گفت « اى مردم هر كه خواهد شهیدان را غسل دهد و هر كه خواهد همانطور خون آلود بخاكشان سپارد » مسلمانان كشتگان را جمع آورى كردند و آنها را به پشت صف خود بردند زنان و كودكان شهیدان را به خاك میسپردند و زخمىها را پیش زنان میبردند كه زخمشان را علاج كنند ما بین عرصه جنگ كه مجاور قادسیه بود و قلعه عذیب نخلستانى بود و چون زخمى را میبردند و هنوز عقل و هوشش بجا بود و این نخلستان را میدید - آن روز جز این نخلستان آنجا نبود و اكنون نخلستان فراوان دارد - بحامل خویش میگفت این جا نزدیك سیاهبوم رسیده ایم مرا در سایه این نخلستان بگذارید و ساعتى آنجا استراحت میكرد یكى از زخمیان شعرى بدین مضمون مىگفت « اى نخل ما بین قادسیه و عذیب كه نخلى مجاور تو نیست بسلامت باشى » و یكى از بنى تیم الله كه در سایه

ص: 674

نخل آرمیده بود و احشایش از شكم برون ریخته بود میگفت « اى نخل بیابانى و اى نخل كنار وادى باران صبحگاه و بارانهاى فرو ریزنده سیرابت كند » صبحگاه روز قادسیه كه صبحگاه لیلة الهریر یا لیلة القادسیه بود مسلمانان در كار خویش حیرت زده بودند و همه شب چشم بر هم ننهاده بودند رؤساى قبایل عشایر خویش را تشویق كردند و جنگ سخت شد تا نیمروز رسید و نخستین كس كه بهنگام نیمروز جا خالى كرد هرمزان و نیرمران بودند كه عقب نشستند و باز موضع گرفتند و هنگام ظهر قلب سپاه ایران بشكافت و باد سختى وزید و سایبان رستم را از روى تخت او برگرفت و در نهر عتیق انداخت و باد دبور بود و غبار برخاست و قعقاع و یاران وى به تخت رستم رسیدند و او را پیدا كردند رستم وقتى باد سایبان او را برده بود به طرف استرانى كه همانروز بار آورده بود رفته و در سایه یك استر و بار آن ایستاده بود . هلال بن علقمه بارى را كه رستم در سایه آن بود با شمشیر بزد و طنابهاى آن را ببرید یك لنگه بار روى رستم افتاد و هلال او را نمیدید و از آن آسیب دید آنگاه هلال ضربتى به دو زد كه بوى مشك برخاست و رستم سوى نهر عتیق رفت و خود را در آن انداخت هلال بدنبال او دوید و پایش را گرفت و او را به طرف خندق كشید و با شمشیر آنقدر بر او زد كه جان داد آنگاه او را همچنان كشید تا میان دست و پاى استران افكند و روى تخت رفت و بانگ زد « بخداى كعبه كه رستم را كشتم بیائید بیائید » مسلمانان اطراف او جمع شدند ولى او را بر تخت نمیدیدند و بانگ برداشتند در این وقت بیم در دل مشركان افتاد و هزیمت شدند و شمشیر در آنها به كار افتاد و بعضى غرق و بعضى دیگر كشته شدند سى هزار كس از آنها بوسیله زنجیرها و ریسمانها بهمدیگر بسته شده بودند و به نور و آتشكده ها قسم خورده بودند كه از جا نروند تا فتح كنند یا كشته شوند آنها به زانو در آمدند و تیرها همچنان جلو آنها میریخت تا همگى كشته شدند .

ص: 675

درباره قاتل رستم خلاف است بیشتر بر این رفته اند كه قاتل وى هلال بن علقمه از تیم الرباب بود بطوریكه گفتیم بعضى دیگر گفته اند قاتل وى یكى از بنى اسد بود به همین جهت شاعر بنى اسد عمرو بن شاس اسدى درباره این روز ضمن اشعارى چنین گوید « از اطراف نیق سواران را بجانب كسرى كشاندیم و دسته ها فراهم شدند و رستم و پسران او را كشتیم كه اسبان خاك بر آنها میافشاند هر جا با آنها برخورد كردیم گروهى از ایشان را بجا گذاشتیم كه سر رفتن نداشتند . » در این روز ضرار بن خطاب درفش كاویان را كه از پیش گفتیم از پوست پلنگ بود و مرصع بیاقوت و مروارید و انواع جواهر بود از ایرانیان بگرفت و سى هزار دینار در مقابل آن گرفت قیمت درفش دو هزار هزار و دویست دینار بود . در این روز در اطراف درفش كاویان بجز آنها كه گفتیم بهم بسته بودند ده هزار كس كشته شد .

جمله كسان از متقدم و متأخر درباره سال قادسیه و عذیب اختلاف دارند بسیارى كسان بر این رفته اند كه سال شانزدهم بوده است و این گفته واقدى و گروهى دیگر است بعضى دیگر بر این رفته اند كه سال پانزدهم بوده است بعضى نیز گفته اند سال چهاردهم بوده است ولى محمد بن اسحاق بطور قطع گوید كه سال پانزدهم بود گوید در سال چهاردهم عمر بن خطاب بگفت تا در ماه رمضان نماز تراویح گزارند و بسیارى كسان از جمله مدائنى و دیگران گفته اند كه عمر بسال چهاردهم عتبة بن غزوان را را به محل بصره فرستاد كه آنجا فرود آمد و شهر ساخت بسیارى كسان نیز گفته اند كه بصره در بهار سال شانزدهم پى - افكنده شد و عتبة بن غزوان پس از فراغت سعد بن وقاص از جنگ جلولا و تكریت از مداین بدانجا رفت و هنگامى كه عتبه به محل بصره رفت آنجا را سرزمین هند میگفتند و سنگهاى سپید داشت و عتبه در محل خریبه فرود آمد . سعد بن ابى - وقاص نیز كوفه را بسال پانزدهم پى افكند و ابن نفیله غسانى آنها را به محل كوفه

ص: 676

رهبرى كرد و گفت جائى به تو نشان مىدهم كه از دشت بالاتر و از فلات پائین تر باشد و او را به جائى كه اكنون كوفه است راهنمائى كرد .

مسعودى گوید : عمر اجازه نمیداد هیچكس از عجمان وارد مدینه شود مغیرة بن شعبه به دو نوشت « من غلامى دارم كه نقاش و نجار و آهنگر است و براى مردم مدینه سودمند است اگر مناسب دانستى اجازه بده او را بمدینه بفرستم . » و عمر اجازه داد . مغیره روزى دو درهم از او میگرفت وى ابو لولو نام داشت و مجوسى و از اهل نهاوند بود و مدتى در مدینه ببود آنگاه پیش عمر آمد و از سنگینى باجى كه بمغیره میداد شكایت كرد عمر گفت « چه كارهائى میدانى » گفت « نقاشى و نجارى و آهنگرى » عمر گفت « باجى كه میدهى در مقابل كارهائى كه میدانى زیاد نیست » و او قرقر كنان برفت یك روز دیگر از جائى كه عمر نشسته بود میگذشت عمر به دو گفت شنیده ام گفته اى اگر بخواهم آسیائى میسازم كه با باد بگردد » ابو لؤلؤ گفت « آسیائى براى تو بسازم كه مردم از آن گفتگو كنند » و چون برفت عمر گفت « این برده مرا تهدید كرد » و چون ابو لؤلؤ بانجام كار خود مصمم شد خنجرى همراه برداشت و در یكى از گوشه هاى مسجد در تاریكى بانتظار عمر بنشست عمر سحرگاه میرفت و مردم را براى نماز بیدار میكرد و چون بر ابو لؤلؤ گذشت برجست و سه ضربت بعمر زد كه یكى زیر شكم او خورد و همان بود كه سبب مرگش شد و دوازده تن از اهل مسجد را ضربت زد كه شش تن از آنها بمردند و شش تن بماندند خویشتن را نیز با خنجر بزد كه بمرد .

عبد الله بن عمر هنگام مرگ پیش پدر رفت و گفت « اى امیر مؤمنان یكى را بجانشینى خود بر امت محمد برگمار كه اگر چوپان شتران یا گوسفندان تو بیاید و شتر و گوسفند را بىچوپان رها كرده باشد ملامتش میكنى و میگوئى چرا امانتى را كه پیش تو بود بىسرپرست رها كردى چه رسد اى امیر المؤمنین به - امت محمد پس یكى را بجانشینى خود تعیین كن » گفت « اگر جانشین تعیین كنم

ص: 677

ابو بكر هم جانشین تعیین كرد و اگر نكنم پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم نیز نكرد » و عبد الله چون این سخن بشنید از او مأیوس شد .

اسلام عمر چهار سال پیش از هجرت بود فرزندانش عبد الله و حفصه همسر پیمبر و عبید الله و زید از یك مادر و عبد الرحمن و فاطمه و دختران دیگر و عبد الرحمن اصغر همانكه بسبب شرابخوارى حد خورد و بنام ابو منجمه معروف بود از یك مادر بودند .

عبد الله بن عباس نقل مىكند كه عمر او را احضار كرد و گفت « اى ابن عباس عامل حمص بمرده وى اهل خیر بود و اهل خیر كمند و امیدوارم تو از جمله آنها باشى ولى چیزى از تو در دل دارم كه خودم ندیده ام ولى از توانگرانم نظر تو درباره عامل حمص شدن چیست ؟ » گفت « من عامل تو نمیشوم تا نگوئى از من چه در دل دارى » گفت « با آن چكار دارى » گفت « میخواهم بدانم اگر چیزى باشد كه باید از آن نسبت بخویشتن بیمناك باشم من نیز چنان كه تو نگرانى نگران باشم و اگر گناهى نكرده باشم تو نیز بدانى آنگاه عاملى ترا بپذیرم زیرا میدانم تو وقتى چیزى را بخواهى در انجام آن شتاب میكنى » گفت « اى ابن عباس من بیم دارم مرگم در رسد و تو در محل حكومت خود باشى و مردم را بجانب خویش دعوت كنى من دیدم كه پیمبر مردم را به كار گرفت اما شما را به كار نگرفت » گفتم « بله همینطور بود ولى به نظر تو چرا این كار را كرد ؟ » گفت « به خدا نمیدانم آیا لیاقت داشتید و نخواست شما را به كار آلوده كند یا بیم داشت بخویشاوندى او متوسل شوید و مایه دلخورى شود و ناچار دلخورى فراهم میشد من مطلب را به تو گفتم اكنون راى تو چیست ؟ » گوید « گفتم راى من اینست كه عامل تو نشوم » گفت « چرا » گفتم « با این فكر كه تو دارى اگر عامل تو بشوم پیوسته چون خارى در چشم تو خواهم بود » گفت « پس مرا راهنمائى كن » گفتم « به نظر من باید كسى را كه به نظر تو درست باشد و نسبت به تو درست رفتار كند عامل خود كنى »

ص: 678

علقمه بن عبد الله مزنى از معقل بن یسار نقل كرده كه عمر بن خطاب با هرمزان درباره فارس و اصفهان و آذربایجان مشورت كرد هرمزان گفت « اصفهان سر است و فارس و آذربایجان دو بال اگر یك بال را قطع كنى سر با یك بال دیگر بجا تواند بود ولى اگر سر را قطع كنى دو بال بیفتد بنابر این از سر آغاز كن » عمر به مسجد رفت و نعمان بن مقرن را دید كه نماز میخواند پهلوى او نشست و چون نمازى را بسر برد گفت « میخواهم تو را به كار حكومت برگمارم » گفت « اگر براى خراج گرفتن است حاضر نیستم مگر اینكه براى جنگ باشد » گفت « براى جنگ میروى » و او را بفرستاد و بمردم كوفه نوشته كه او را كمك كنند و زبیر بن عوام و عمرو بن معدیكرب و حذیفه و ابن عمر و اشعث بن قیس را همراه او بفرستاد نعمان مغیرة بن شعبه را سوى پادشاه آنها كه ذو الجناحین نام داشت روانه كرد و مغیره از رود آنها گذشت بذو الجناحین گفتند فرستاده عرب اینجاست وى با یاران خود مشورت كرد و گفت « راى شما چیست ؟ » گفتند « یا با تشریفات او را بپذیر یا برسم جنگ » گفت « او را با تشریفات پادشاهى مىپذیریم » « آنگاه به تخت نشست و تاج بر سر نهاد و شاهزادگان را كه دست بندها و گوشواره هاى طلا و جامه دیبا داشتند به دو صف نشانید و مغیره را بار داد مغیره نیز دو نفر را همراه خود برد و شمشیر و نیزه خویش را نیز بدست داشت گوید « مغیره با نیزه خود در فرشها فرود میبرد و آن را پاره میكرد كه به بینند و خشمگین شوند تا مقابل شاه رسید و با او سخن آغاز كرد و ترجمان ما بین آنها ترجمه میكرد شاه گفت « شما مردم عرب دچار قحطى شده اید اگر خواهید آذوقه بشما دهیم و باز گردید » مغیره حمد و ثناى خدا به زبان آورد و گفت « ما مردم عرب ، زبون بودیم زیر دست كسان بودیم و بالا دست نبودیم سگ و مردار میخوردیم ، سپس خداى تعالى پیمبرى شریف و و الا نژاد و راستگو را از ما برگزید و بعثت پیمبر صلى الله علیه و سلم ما را برانگیخت و بما خبرها داد و همانطور كه گفته بود درست در آمد

ص: 679

و از جمله وعده ها كه بما داده اینست كه فرمانرواى این ناحیه میشویم و بر آن تسلط مییابیم و من در اینجا وضع و كیفیتى مىبینم كه سپاه پشت سر من آن را رها نخواهند كرد تا بگیرند یا كشته شوند » آنگاه به خود گفتم خوبست دست و پایت را جمع كنى و با یك خیز روى تخت پهلوى این كافر بنشینى تا بفال بد گیرد : گوید « و ناگهان خیز گرفتم و پهلوى او روى تخت بودم و آنها بنا كردند مرا لگد بزنند و با دست مرا بكشند . گفتم « ما با فرستادگان شما چنین رفتار نمیكنیم . اگر من بد كرده و سبكسرى كرده ام از من مواخذه مكنید كه با فرستاده اینطور رفتار نمىكنند » شاه گفت « اگر خواهید ما به طرف شما بیائیم و اگر خواهید شما به طرف ما بیائید » گفتم « ما به طرف شما میائیم » و بسوى آنها حركت كردیم و گروهها پنج و شش تن میرفتند كه آنها فرار نكنند و چون بنزدیك آنها رسیدیم و اطرافشان را گرفتیم تیراندازى كردند و بما حمله بردند در این هنگام مغیره به نعمان گفت « اینان به مسلمانان حمله بردند و عده اى را زخمى كردند باید حمله كرد » نعمان گفت « تو مردى صاحب فضائلى و با پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم در جنگ حضور داشته اى كه اول روز جنگ نمیكرد و منتظر میماند تا خورشید بگردد و باد بوزد و فیروزى نازل شود » آنگاه گفت « من پرچم خودم را سه بار حركت مىدهم در حركت اول هر كس به كارهاى ضرورى پردازد و وضو گیرد در حركت دوم هر كسى پاپوس خود را بنگرد و سلاح بردارد و چون بار سوم حركت دادم حمله كند ولى بكس نپردازد و لو نعمان كشته شود من دعائى میكنم و شما را قسم مىدهم كه آمین بگویید » آنگاه گفت « خدایا امروز نعمان را شهادت و فیروزى بر دشمن عطا كن » و قوم آمین گفتند و سه بار حركت بیرق انجام شد آنگاه نعمان زره خود را بالا زد و حمله كرد اول كس كه از پا در آمد او بود معقل گوید بنزدیك او رسیدم سخنش را به یاد آوردم كه توقف نباید كرد و غلامان او را نشانه كردم كه جایش را بدانم و بكشتار دشمن پرداختیم در اثناى جنگ ذو الجناحین از استر سپیدى كه سوار

ص: 680

بود بیفتاد و شكمش پاره شد و خداوند مسلمانان را فیروزى داد من به محل نعمان رفتم و او را دیدم كه رمقى داشت و ظرف آب آوردم و صورت او را بشستم گفت « كى هستى » گفتم « معقل بن یسارم » گفت « خدا با مسلمانان چه كرد ؟ » گفتم « فتح نصیب آنها كرد » گفت « خدا را بسیار شكر این را به عمر بنویسید » و جان داد آنگاه مردم بدور اشعث بن قیس جمع شدند و كس پیش مادر بچه هاى او فرستادند كه آیا نعمان چیزى به تو گفته و یا نوشته اى پیش تو هست ؟ گفت « بله كیسه اى هست كه در آن نوشته ایست » و چون آن را بیرون آوردند نوشته بود « اگر نعمان كشته شد فلانى امیر است و اگر فلانى كشته شد فلانیست و اگر فلانى كشته شد فلانى » .

و اطاعت كردند و خدا فتحى بزرگ نصیب مسلمانان كرد .

مسعودى گوید : این جنگ نهاوند بود و عجمان سپاه فراوان داشتند و در آنجا مردم بسیار كشته شد كه نعمان بن مقرن و عمرو بن معدیكرب و دیگران از آن جمله بودند و قبرهاشان تاكنون در یك فرسخى نهاوند ما بین آنجا و دینور معروف و مشخص است و ما وصف این جنگ را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

ابو محنف لوط بن یحیى نقل كرده گوید : « وقتى عمرو بن معدیكرب از كوفه بنزد عمر آمد از وى درباره سعد بن ابى وقاص پرسید و عمرو درباره او ثنا گفت . سپس درباره اسلحه از او پرسید و آنچه میدانست بگفت آنگاه از قومش پرسید و گفت « مرا از قوم خود مذحج خبر بده عمرو گفت « از هر كدام كه میخواهى بپرس » گفت « از طایفه علة بن جلد بگو » گفت « آنها سواران محافظ و علاج دردهاى ما هستند و از همه آزاده تر و نجیب تر و آماده كارترند و كمتر فرار كنند اهل سلاح و بخشندگیند و در كار نیزه دارى ماهرند » عمر گفت « براى سعد العشیره چه بجا گذاشتى ؟ » گفت « از همه تنومندتر و بخشنده ترند و سالارشان نكوتر است » گفت « براى مراد چه بجا گذاشتى ؟ » گفت « خانه آنها از همه وسیع تر است و حق همسایگى را بهتر نگه دارند و آثار بیشتر دارند مردمى پرهیزكارند و

ص: 681

نكوكار و كوشا و سرفرازند » گفت « از بنى زبید بگو » گفت « درباره آنها آسان سخن نكنم و اگر از مردم درباره آنها بپرسى گویند آنها سرند و دیگران دنباله » گفت « از طى بگو » گفت « بخشندگى خاص آنهاست و شعله عربند » گفت « درباره عبس چه گوئى ؟ » گفت « گروهى بسیار و تبعه ممتاز » گفت « از حمیر بگو » گفت « هر جا خواهند مرتع كنند و آب صاف نوشند » گفت « از كنده بگو » بگفت « مردم را رهبرى كردند و در ولایتها قدرت یافتند » گفت « از همدان بگو » گفت « مردمى شب روند و به مقصد دست یابند و همسایه را حمایت كنند و پیمان را رعایت كنند و انتقام جو باشند گفت « از ازد بگو » گفت « از همه قدیمترند و قلمروشان از همه وسیعتر است » گفت « از حارث بن كعب بگو » گفت « مردمى كینه توز و سرسختند و مرگ را در سر نیزه هایشان معاینه میتوان دید » گفت « از لخم بگو » گفت « بعد از همه حكومت یافتند و زودتر از همه جانبازى كنند » گفت « از جذام بگو » گفت « چون پیره زن خاك آلوده اند و اهل گفتار و كردارند » گفت « از غسان بگو » گفت « بزرگان جاهلیت و معاریف اسلامند » گفت « از اوس و خزرج بگو » گفت « انصار پیمبرند محلشان از همه عزیزتر است و پیمانها را بهتر از همه رعایت كنند و بمدح ما حاجت ندارند كه خدا بمدح آنها گفته در خانه و ایمان جا گرفته اند تا آخر آیه » گفت « از خزاعه بگو » گفت « آنها با كنانه اند و نسبشان بما پیوسته است و بوسیله آنها فیروزى مییابیم » گفت « كدام یك از اقوام عرب را دشمن دارى كه نخواهى دیدارشان كنى ؟ » گفت از قوم خودم طایفه و ادعه از همدان و طایفه غطیف از مراد و بلحرث از مذحج و از قوم معد طایفه عدى فزاره و طایفه مره از ذبیان و طایفه كلاب از عامر و طایفه شیبان از بكر بن وائل و اگر اسب خودم را در آبگاههاى قوم معد بجولان آورم اگر دو آزاد و دو بنده آنها را نه بینم از هیچكس باك ندارم » گفت « دو آزاد و دو بنده آنها چه كسانند ؟ » گفت « دو آزاد آنها عامر بن طفیل است و عیینة بن حارث بن شهاب تمیمى و دو بنده آنها

ص: 682

عنتره عبسى است و سلیك مناقب » آنگاه درباره جنگ از او پرسید گفت « از كسى پرسیدى كه كاركشته جنگ است به خدا جنگ وقتى گرم شود سخت و جان فرساست و هر كه صبورى ورزد فیروز شود و هر كه سستى كند هلاك شود شاعر به وصف جنگ نكو گفته : جنگ در آغاز كار دخترى را ماند كه براى نادان با زیور خود نمایان شود و چون جنگ گرم شود و آتش بر افروزد پیره زنى بىزیور و فرتوت شود كه موى سر بكنده و زشت روست كه شایسته بوسیدن نیست « آنگاه درباره سلاح از او پرسید و آنچه میدانست بگفت تا بشمشیر رسید و گفت « در اینجا مادرت عزادار مىشود » عمر او را با تازیانه زد و گفت » مادر تو عزادار مىشود میخواهى زبانت را ببرم » عمرو گفت « امروز تب مرا فرسوده كرده است » و از پیش عمر بیرون آمد و شعرى بدین مضمون میگفت « مرا تهدید میكنى گوئى شاه ذو رعین یا ذو نواس هستى كه عیش فراخ داشتند چه بسیار شاهان بزرگ كه پیش از تو بودند و قدرت و شوكت فراوان داشتند و كسان وى نابود شدند و ملكش دست بدست همیگردد از قدرت خود مغرور مباش كه هر قدرتى سرانجام زبون مىشود » گوید « پس از آن عمر از او پوزش خواست و گفت « این رفتار از آن جهت كردم تا بدانى كه اسلام از جاهلیت برتر و عزیزتر است » و او را بر دیگر آمدگان برترى داد پس از آن عمر با عمرو انس گرفت و از او چیزها میپرسید و درباره جنگهاى جاهلیت با او گفتگو داشت یك روز با او گفت « آیا بدوران جاهلیت هرگز بسبب ترس از سوارى دست برداشته اى ؟ » گفت « بله به خدا من در جاهلیت دروغ نمیگفتم چطور در اسلام دروغ بگویم قصه اى براى تو میگویم كه هرگز براى كسى نگفته ام با جمعى از سواران بنى زبید بسوى بنى كنانه رفتم و بقبیله اى از سراة رسیدیم » گفت « از كجا دانستى كه از سراة هستند ؟ » گفت « توشه دانها و دیگهاى وارونه و خیمه هاى چرمین قرمز و گوسفند بسیار آنجا بود » عمرو گفت « پس از آنكه اسیران را جمع آورى كردیم به خیمه بزرگتر كه از خانه هاى دیگر بر كنار بود حمله

ص: 683

بردم و زنى زیبا را بر فرش نشسته دیدم و چون من و سواران را بدید گریستن آغاز كرد گفتم « چرا گریه میكنى » گفت « براى خودم گریه نمیكنم ولى از این جهت گریه میكنم كه دختر عموهایم سالم بمانند و من مبتلا شوم » و من پنداشتم كه او راست میگوید و گفتم « آنها كجا هستند » گفت « در همین دره هستند من نیز به همراهان خود گفتم « صبر كنید تا من بیایم » آنگاه اسب خود را بر جهاندم و از تپه اى بالا رفتم جوانى سیاهموى را دیدم كه موهاى مرتب داشت و پاپوش خود را وصله میزد و شمشیر او جلوش نهاده و اسبش نزدیك ایستاده بود و چون مرا بدید پاپوش خود را بینداخت و با بىاعتنائى برخاست و سلاح خود را بر گرفت روى بلندى رفت و چون سواران را اطراف خانه خود دید سوار شد و سوى من آمد و شعرى بدین مضمون میگفت « وقتى به من بوسه داد و صبحگاهان رداى خود را به من پوشانید گفتم امروز هر كس متعرض او شود متعرض او میشوم ایكاش میدانستم امروز كى به طرف او رفته است » من نیز به دو حمله بردم و میگفتم « عمرو با سواران به طرف او رفته است و او را به حال خود باقى گذاشته است » آنگاه با اسب سوى او هجوم بردم ولى از گربه فرارىتر بود و از دست من جست سپس به من هجوم آورد و با شمشیر خود ضربتى زد كه مرا زخمى كرد و چون از ضربت وى به خود آمدم به دو حمله بردم و باز از چنگ من بدر رفت سپس به من حمله برد و مرا به زمین انداخت و هر چه را جمع كرده بودیم ببرد من بار دیگر بر اسب خود نشستم و چون مرا دید نزدیك شد و میگفت « من عبید الله ستوده خصالم و از همه كسانى كه راه میروند بهترم كه دشمنش فدائى اوست » من نیز به دو حمله بردم و میگفتم « من آنم كه پدرم در ماه اصم قلاده داشت من پسر آنم كه تاج داشت و كشنده گروهها بود هر كه با من روبرو شود چون ارم نابود خواهد شد و او را چون گوشت پیشخوان بجا خواهم نهاد » به خدا از دست من در

ص: 684

رفت آنگاه به من هجوم برد و ضربتى دیگر به من زد و فریاد برداشت ، به خدا امیر المؤمنین مرگ را به چشم دیدم كه هیچ مانعى جلو آن نبود و چنان از او ترسیدم كه هرگز پیش از آن از كسى نترسیده بودم ، گفتم « مادرت عزادارت شود تو كیستى ؟ كه هیچكس بجز عامر بن طفیل از روى خود پسندى و عمرو بن كلثوم از روى سن و تجربه جرئت هماوردى من نكرده است . تو كیستى ؟ » گفت « تو كیستى ؟ بگو و الا ترا خواهم كشت » گفتم « من عمرو بن معدیكرب هستم » گفت « من هم ربیعة بن مكدم هستم » گفتم « یكى از سه كار را قبول كن اگر بخواهى با شمشیر جنگ میكنیم تا آنكه ضعیفتر است كشته شود و اگر بخواهى كشتى میگیریم و اگر بخواهى صلح میكنیم كه تو اى برادر زاده من جوانى و قومت به تو احتیاج دارند » گفت « به اختیار تو است هر كدام را میخواهى انتخاب كن » من نیز صلح را اختیار كردم سپس گفت « از اسب خود پیاده شود » گفتم « اى برادر زاده دو زخم به من زده اى و پیاده شدن مورد ندارد » به خدا اصرار كرد تا از اسب پیاده شدم و عنان آن را گرفت و دست مرا نیز گرفت و بسوى قبیله رفتیم و من پایم را میكشیدم تا سواران نمودار شدند و چون مرا بدیدند اسب سوى من راندند ، من فریاد زدم بجاى خود باشید آنها قصد ربیعه داشتند و او برفت و گوئى شیرى بود و آنها را متفرق كرد آنگاه پیش من آمد و گفت « اى عمرو شاید یاران تو منظور دیگرى غیر از صلح دارند ؟ » قوم خاموش بودند و هیچكس سخن نگفت كه از او بیمناك بودند گفتم « اى ربیعة بن مكدم آنها قصدى بجز خوبى ندارند » نامش را بردم تا قوم او را بشناسند به آنها گفت « چه میخواهید » گفتند « تو چه میخواهى شهسوار عرب را زخمى كرده اى و شمشیر و اسبش را گرفته اى « آنگاه با همدیگر برفتیم تا فرود آمد و زن وى خندان بپاخاست و عرق او را پاك كرد آنگاه بگفت تا شترى بكشتند و براى ما خیمه ها به پا كردند و چون شب شد چوپانان بیامدند و اسبها را آوردند كه هرگز نظیر آن ندیده بودم و چون نگریستن

ص: 685

مرا در اسبها بدید گفت « اسبها چطور است » گفتم « هرگز مانند آن ندیده ام » گفت « به خدا اگر یكى از این اسبها را سوار بودم حالا زنده نبودى » من بخندیدم و هیچیك از یاران من سخن نمىگفتند ، دو روز پیش او بودیم و برفتیم » گوید « مدتها بعد از آن عمرو بن معدیكرب با سران قوم خود بر قوم كنانه حمله برد و غنیمت گرفت و زن ربیعة بن مكدم را نیز اسیر كرد و خبر بربیعه رسید كه چندان دور نبود و سوار بر اسب لختى با نیزه اى كه سر نداشت بدنبالشان برفت تا به آنها رسید و چون او را بدید گفت « اى عمرو این زن را با آنچه همراه دارى رها كن » و عمرو به او اعتنائى نكرد باز سخن خود را تكرار كرد و عمرو اعتنا نكرد آنگاه گفت « اى عمرو من بایستم تو حمله كنى یا تو میایستى كه من حمله كنم ؟ » عمرو بایستاد و گفت « سخن بانصاف گفتى ، برادر زاده من اول حمله میكنم » ربیعه بایستاد و عمرو به دو حمله برد و شعرى بدین مضمون میخواند « من ابو ثورم كه هنگام خطر آرامم نه سست رایم و نه سبكسرىاى در من هست و هنگامى كه معركه گرم شود و چشمها سرخ شود و مردان بیمناك شوند از همه نیرومندترم » و همین كه پنداشت نیزه را به او فرو كرده است متوجه شد كه او پهلوى اسب خفته و نیزه از روى اسب گذشته است آنگاه عمرو بایستاد و ربیعه به دو هجوم برد و شعرى بدین مضمون میخواند « من جوان كنانىام و متكبر نیستم بسا شیران كه مرا دیده و شكست خورده اند . » آنگاه سر او را با چوب نیزه زخمدار كرد و گفت « اى عمرو این ضربت را بگیر اگر نبود كه كشتن كسى چون تو را خوش ندارم میكشتمت » عمرو گفت « باید فقط یكى از ما از این معركه سالم بدر رود بایست كه نوبت حمله من است » و به دو حمله برد و پنداشت كه با نیزه او را سوراخ كرده است ولى متوجه شد كه پهلوى اسب است و نیزه از روى اسب گذشته است بار دیگر ربیعه به دو حمله برد و با چوب نیزه سرش را زخمى كرد و گفت « این ضربت را هم بگیر گذشت فقط دو بار است »

ص: 686

در این هنگام زنش فریاد زد خدا یار تو باد سر نیزه بردار و او از زیر لباس خود سر نیزه اى بیرون آورد كه گوئى شعله آتش بود و آن را به نیزه نصب كرد و چون عمرو آن را بدید و ضربت هاى بى سرنیزه او را به یاد آورد گفت « اى ربیعه بیا غنائم را بگیر » گفت « بگذار و برو » بنى زبید گفتند « چطور غنیمت خودمان را بخاطر این جوانك رها كنیم » عمرو گفت « اى بنى زبید به خدا من مرگ سرخ را در سرنیزه او دیدم و صداى مرگ را از آن شنیدم » بنى زبید گفتند « نباید مردم عرب بگویند گروهى از بنى زبید كه عمرو بن معدیكرب نیز همراه - هشان بود غنیمت خود را براى چنین جوانكى رها كرده اند » عمرو گفت « شما تاب مقابله او ندارید و من هرگز كسى چون او را ندیده ام و آنها برفتند » مسعودى گوید : « عمر بن خطاب رضى الله تعالى عنه ضمن سفرهائى كه بدوران جاهلیت بشام و عراق كرده بود با ملوك عرب و عجم اخبار بسیار داشت در اسلام نیز سرگذشتها و اخبار و تدبیرهاى نكو داشت و در ایام وى حادثه ها بود با فتح مصر و شام و عراق و ولایتهاى دیگر كه تفصیل آن را در كتاب اخبار - الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب فقط شمه اى از مطالبى را كه در كتابهاى سابق نیاورده ایم یاد میكنیم و بالله التوفیق .

ص: 687

ذكر خلافت عثمان بن عفان رضى الله تعالى عنه

روز جمعه غره محرم سال بیست و سوم با عثمان بیعت كردند و دوازدهم ذى حجه سال سى و پنجم كشته شد و جز این نیز گفته اند كه پس از این خواهیم آورد . همه مدت حكومتش دوازده سال هشت روز كم بود وقتى كشته شد هشتاد و دو سال داشت و در مدینه در محلى كه آنجا را حش كوكب میگفتند مدفون شد .

ص: 688

ذكر نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت او

وى عثمان بن عفان بن ابى العاص بن امیة بن عبد شمس بن عبد مناف بود و ابو عبد الله و ابو عمرو كنیه داشت ولى ابو عبد الله معروفتر است . مادرش اروى دختر كریز بن جابر بن حبیب بن عبد شمس بود و فرزندانش عبد الله اكبر و عبد الله اصغر - كه مادرشان رقیه دختر رسول الله صلى الله علیه و سلم بود - و ابان و خالد و سعید و ام عمر و عایشه بودند . عبد الله اكبر را از بس كه زیبا بود مطرف لقب داده بودند وى زن بسیار میگرفت و طلاق میداد . ابان پیس و لوچ بود و اصحاب حدیث احادیثى از او روایت كرده اند و از طرف بنى مروان حكومت مكه و جاهاى دیگر یافت . سعید لوچ و بخیل بود و در ایام معاویه كشته شد . ولید شرابخواره و گشاده دست و بىپروا بود وقتى پدرش را كشتند وى مشك و زعفران زده و مست بود و لباسهاى رنگارنگ بتن داشت . عبد الله اصغر هفتاد و شش سال عمر كرد و خروس چشم او را در آورد و همین سبب مرگش شد عبد الملك در كوچكى بمرد و دنباله نداشت .

عثمان در كمال سخاوت و بزرگوارى و گذشت بود و بخویش و بیگانه چیز میداد و عمال وى و بسیارى مردم هم عصر او روش او گرفتند و از او تقلید كردند . در مدینه خانه اى ساخت و آن را با سنگ و آهك بر آورد و درهاى خانه را از چوب ساج و عرعر ساخت و همو در مدینه اموال و باغها و چشمه هاى بسیار داشت .

ص: 689

در ایام عثمان بسیارى از صحابه ملكها و خانه ها فراهم كردند از جمله زبیر بن عوام خانه اى در بصره ساخت كه تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو معروف است و تجار و مالداران و كشتیبانان بحرین و دیگران آنجا فرود میایند در مصر و كوفه و اسكندریه نیز خانه هائى بساخت آنچه درباره خانه ها و املاك وى گفتیم هنوز هم معروف است و پوشیده نیست .

موجودى زبیر پس از مرگ پنجاه هزار دینار بود و هزار اسب و هزار غلام و كنیز داشت و در ولایاتى كه گفتیم املاكى بجاگذاشت .

طلحة ابن عبید الله تیمى در كوفه خانه اى ساخت كه هم اكنون در محله كناسه بنام دار الطلحیین معروف است از املاك عراق روزانه هزار دینار درآمد داشت و بیشتر از این نیز گفته اند . در ناحیه سراة بیش از این درآمد داشت . در مدینه نیز خانه اى بساخت و آجر و گچ و ساج در آن به كار برد .

عبد الرحمن بن عوف زهرى نیز خانه وسیعى بساخت . در طویله او یكصد اسب بود هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و پس از وفاتش یك چهارم یك هشتم مالش هشتاد و چهار هزار دینار بود .

سعد بن ابى وقاص نیز در عقیق خانه اى مرتفع و وسیع بنا كرد و بالاى آن بالكن ها ساخت . سعید بن مسیب گوید وقتى زید بن ثابت بمرد چندان طلا و نقره بجا گذاشته بود كه آن را با تبر مىشكستند بجز اموال و املاك دیگر كه قیمت آن یكصد هزار دینار بود .

مقداد در محل معروف به جرف در چند میلى مدینه خانه اى بنا كرد و بالاى آن بالكنها ساخت و از درون و برون گچ كشید . یعلى بن منیه وقتى بمرد پانصد هزار دینار نقد بجا گذاشت مبالغى هم از مردم بستانكار بود و اموال و تركه دیگر او سیصد هزار دینار قیمت داشت .

و این بابى مفصل است و وصف كسانى كه در ایام عثمان تمول یافتند بدرازا

ص: 690

میكشد . در زمان عمر بن خطاب چنین نبود راهى روشن و طریقى معین بود .

عمر به حج رفت و در رفتن و برگشتن شانزده دینار خرج كرد و بپسرش عبد الله گفت « در مخارج این سفر اسراف كردیم » در سال بیست و یكم مردم كوفه از امیرشان سعد بن ابى وقاص شكایت كردند عمر محمد بن مسلمه انصارى را كه هم پیمان بنى عبد الاشهل بود بفرستاد تا در قصر كوفه را آتش زد و سعد را در مسجد كوفه با مردم روبرو كرد و درباره وى از ایشان پرسید كه بعضى او را ثنا گفتند و بعضى شكایت كردند كه عمر او را عزل كرد و عمار بن یاسر را حاكم و عثمان بن حنیف را خراج گیر و عبد الله بن مسعود را عهده دار بیت المال كوفه كرد و بعبد الله بن مسعود گفت مردم را قرآن و مسائل دین آموزد . براى آنها روزى یك گوسفند مقرر كرد كه یك نیمه با سر و پوست از عمار باشد و یك نیمه دیگر را عبد الله بن مسعود و عثمان بن حنیف قسمت كنند عمر كجا و اینها كه گفتیم كجا ؟

عثمان عموى خود حكم بن ابى العاص و پسرش مروان و دیگر بنى امیه را بمدینه آورد . حكم مطرود رسول الله صلى الله علیه و سلم بود كه او را از مدینه برون رانده و از جوار خود تبعید كرده بود . از جمله عمال وى ولید بن عقبة بن ابى معیط عامل كوفه بود كه پیمبر صلى الله علیه و سلم خبر داده بود كه اهل جهنم است . عبد الله بن ابى سرح حاكم مصر و معاویة بن ابى سفیان حاكم شام و عبد الله بن عامر حاكم بصره بودند ولى ولید بن عقبه را از كوفه برداشت و سعید بن عاص را حاكم كوفه كرد .

علت عزل ولید و حكومت سعید - بطوریكه نقل كرده اند - این بود كه ولید با ندیمان و نغمه گران خود از اول شب تا بصبح شراب نوشیده بود و چون مؤذنان بانك نماز برداشتند با لباس منزل بیرون آمد و براى نماز صبح بمحراب ایستاد و چهار ركعت نماز خواند و گفت « میخواهید بیشتر بخوانم ؟ » گویند وى

ص: 691

ضمن سجده كه بسیار طول داده بود گفت « بنوش و به من بنوشان » و یكى از كسانى كه در صف اول پشت سر او بود گفت « چه چیز را بیفزائى خدا خیرت ندهد به خدا فقط از آن كسى كه ترا حاكم و امیر ما كرده است تعجب میكنم » این شخص عتاب بن غیلان ثقفى بود و چون ولید براى مردم خطبه خواند از ریگهاى مسجد به طرف او پرتاب كردند و او تلوتلوخوران بقصر خود بازگشت و این اشعار را كه تأبط شرا گفته است به تمثیل میخواند « من از باده و یار بر كنار نیستم و سنگ سخت نیستم كه از خیر بدور باشم جان خود را از شراب سیراب میكنم و بر كسان دامن كشان میگذرم » حطیئه در این باب گوید :

« حطیئه روزى كه به پیشگاه خداى خود رود شهادت میدهد كه ولید در خور مكر است وقتى نماز تمام شده بود بانگ زد میخواهید بیشتر بخوانم ، مست بود و نمىفهمید ، میخواست ركعت دیگرى بیفزاید و اگر پذیرفته بودند نماز جفت را با طاق قرین میكرد جلوت را در نماز گرفتند و اگر عنانت را رها كرده بودند همچنان پیش میرفتى » كار وى را در كوفه شایع كردند و فسق و شرابخوارى وى علنى شد و گروهى كه ابو زینب بن عوف ازدى و جندب بن زهیر ازدى و دیگران از آن جمله بودند از مسجد بر او هجوم بردند و دیدند كه مست بر تخت خویش خفته و از خود بىخود است خواستند از خواب بیدارش كنند بیدار نشد و شرابى را كه نوشیده بود روى آنها قى - كرد آنها نیز انگشتر وى را از دستش در آورده بلا فاصله راه مدینه را پیش گرفتند و پیش عثمان بن عفان رفتند و بنزد وى شهادت دادند كه ولید شراب نوشیده است .

عثمان گفت « شما از كجا میدانید كه او شراب نوشیده است ؟ » گفتند « این شرابیست كه ما در جاهلیت مینوشیده ایم » و انگشتر او را برون آورده به دو دادند عثمان به آنها تغییر كرد و به سینه آنها زد و گفت « از من دور شوید » آنها از پیش عثمان بیرون آمده بنزد على رفتند و قصه را با او بگفتند وى بنزد عثمان رفت و

ص: 692

گفت « چطور شهود را بیرون كردى و حد را معوق گذاشتى ؟ » عثمان گفت « چه باید كرد ؟ » گفت « به نظر من باید بفرستى ولید را احضار كنى اگر روبروى او شهادت دادند و او با دلیلى خویشتن را تبرئه نكرد او را حد بزنى » و چون ولید حضور یافت عثمان آنها را بخواست و بر علیه او شهادت دادند و او دلیلى نداشت .

عثمان تازیانه را به طرف على افكند و على به پسرش حسن گفت « پسركم برخیز و حد خدا را درباره او اجرا كن » وى گفت « یكى از كسانى كه اینجاست این كار را خواهد كرد » و چون على بدید كه حضار از بیم خشم عثمان كه با ولید خویشاوندى داشت از اجراى حد دریغ دارند تازیانه را بگرفت و نزدیك او رفت و چون مقابل او رسید ولید زبان بناسزا گشود و گفت « اى ظالم » عقیل بن ابى طالب كه حضور داشت گفت « اى پسر ابى معیط طورى سخن میكنى كه گوئى نمیدانى كیستى تو دیلاقى از اهل صفوریه بوده اى » صفوریه دهكده اى ما بین عكا و لجون و از توابع اردن بود میخواست بگوید كه پدرش یك نفر یهودى از اهل آنجا بوده است ولید میخواست از دست على بگریزد على او را بكشید و به زمین زد و با تازیانه زدن گرفت عثمان گفت « نباید اینطور با او رفتار كنى » گفت « وقتى فاسقى كند و نگذارد كه حق خدا را از او بگیرند مستحق بدتر از اینست » بعد از او عثمان ، سعید بن عاص را حاكم كوفه كرد و چون سعید بعنوان حكومت وارد كوفه شد پیش از آنكه منبر را بشویند از منبر رفتن خوددارى كرد و بفرمود تا آن را بشستند و گفت « ولید نجس و پلید بوده است » و چون مدتى از حكومت سعید در كوفه بگذشت كارهاى ناپسند از او نمودار شد و در اموال دخالت خود - سرانه كرد . یك روز گفت یا بعثمان نوشت كه این سیاهبوم تفرجگاه قریش است . اشتر كه همان مالك بن حارث نخعى بود به دو گفت « چیزى را كه خدا در سایه شمشیر و سرنیزه غنیمت ما كرده بستان خودت و قومت میشمارى ؟ » آنگاه با هفتاد سوار از اهل كوفه پیش عثمان رفتند و بد رفتارى سعید بن عاص را

ص: 693

بگفتند و عزل او را خواستار شدند اشتر و یاران او روزها بماندند و از عثمان درباره عزل سعید خبرى نشد و ایام اقامت آنها در مدینه دراز شد در این اثنا حكام عثمان از ولایات ، عبد الله بن سعد بن ابى سرح از مصر و معاویه از شام و عبد الله بن عامر از بصره و سعید بن عاص از كوفه پیش وى آمدند و مدتى در مدینه بماندند كه آنها را بولایتشان باز نمیگردانید زیرا نمیخواست سعید را بكوفه بفرستد و هم عزل او را خوش نداشت تا از ولایات نامه ها رسید كه از فزونى خراج و آشفتگى كار دربندها شكایت كرده بودند ، عثمان آنها را فراهم آورد و گفت « راى شما چیست ؟ » معاویه گفت « سپاه من كه از من راضى است » عبد الله بن عامر بن كریز گفت « هر كس ولایت خود را سامان دهد من ولایت خود را سامان مىدهم » عبد الله بن سعد بن ابى سرح گفت « عزل یك حاكم بخاطر مردم و نصب حاكم دیگر چندان مشكل نیست » سعید بن عاص گفت « اگر چنین كنى كار عزل و نصب حاكم بدست مردم كوفه افتاده است كه در مسجد حلقه حلقه نشسته اند و جز گفتگو و تحریك كارى ندارند آنها را به منطقه جنگ بفرست تا همه فكر آنها جنگیدن روى اسب باشد » گوید عمرو بن عاص سخن او را بشنید و به مسجد آمد و طلحه و زبیر را دید كه در گوشه اى نشسته اند گفتند « پیش ما بیا » و چون بنزد آنها رفت پرسیدند « چه خبر دارى ؟ » گفت « خبر بد ، كار بدى نبود كه بانجام آن فرمان نداد » و چون اشتر بیامد طلحه و زبیر به دو گفتند « حاكم شما كه بخطابه خواندن درباره او ایستاده بودید برگشت و مأمور است كه شما را بمنطقه جنگ بفرستد و فلان و به همان كند . » اشتر گفت « به خدا ما از بد رفتارى او شكایت داشتیم و درباره او بخطابه خواندن نایستاده بودیم ولى حالا دیگر ایستاده ایم به خدا اگر خرجى من تمام نشده بود و مركوبم قدرت رفتار داشت زودتر از او بكوفه میرفتم تا نگذارم وارد آنجا شود » به او گفتند « ما وسائل رفتن را كه ندارى فراهم میكنیم » و هر یك از آنها پنجاه هزار درم به او قرض دادند كه میان یاران خود تقسیم كرد و بسوى كوفه حركت

ص: 694

كرد و زودتر از سعید بدانجا رسید و در حالى كه شمشیر خود را به گردن آویخته بود بمنبر رفت و گفت « حاكم شما كه از تعدى و بد رفتارى وى شكایت داشتید باز میگردد و او را مأمور كرده اند كه شما را بمنطقه جنگ بفرستد با من بیعت كنید كه نگذاریم بكوفه باز گردد » ده هزار كس از مردم كوفه با او بیعت كردند و او نهانى از شهر بیرون شد و راه مدینه و مكه را پیش گرفت و در واقصه بسعید رسید و قضیه را با او بگفت و او نیز سوى مدینه بازگشت و اشتر بعثمان نوشت « جلوگیرى ما از ورود حاكم تو براى این نبود كه كار حكومت تو را تباه كنیم بلكه بسبب بد رفتارى او بود و زحمتهائى كه براى ما فراهم میكرد هر كه را میخواهى بحكومت بفرست » عثمان به آنها نوشت ببینید در ایام عمر بن خطاب حاكم شما كى بوده همو را بحكومت بردارید » چون تحقیق كردند ابو موسى اشعرى بود و او را حاكم خود كردند .

بسال سى و پنج شكایت از عثمان زیاد شد و بسبب بعضى اعمالش به دو اعتراض میكردند از جمله رفتارى بود كه نسبت به ابن مسعود كرده بود و به علت آن طایفه هذیل با عثمان مخالف شده بودند و نیز بدرفتارى با عمار بن یاسر بود كه بسبب آن بنى مخزوم با عثمان مخالف شده بودند . از جمله علت شكایت كسان رفتارى بود كه ولید بن عقبه در مسجد كوفه كرده بود و قصه چنان بود كه شنید یك یهودى بنام زراره كه در یكى از دهات كوفه مجاور جسر بابل بسر میبرد اقسام شعبده و جادو مىكند كه آن را بطرونى میگفتند و او را حاضر كرد . یهودى در مسجد اقسام چشم بندى را به او نشان داد از جمله اینكه شتر بزرگى را نشان داد كه بر اسبى بود و اسب در صحن مسجد میدوید آنگاه یهودى شترى شد كه روى ریسمانى راه میرفت آنگاه صورت الاغى را نمودار كرد و یهودى از دهان آن برفت و از مخرج آن در آمد آنگاه گردن یكى را بزد و سر و تن او را جدا كرد سپس شمشیر را بر او كشید و مرد برخاست جمعى از اهل كوفه حضور داشتند كه

ص: 695

جندب ابن كعب ازدى از آن جمله بود و بنا كرد از كار شیطان و اعمالى كه مایه دورى از خدا مىشود اعوذ بالله بگوید و بدانست كه این یك قسم چشم بندى و جادوست و شمشیر خود را برگرفت و چنان ضربتى به یهودى زد كه سرش از تنش بیك سو افتاد و گفت « جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا » گویند این بهنگام روز بود و جندب ببازار رفت و از دكان یكى از صیقل كاران شمشیرى برگرفت و بیامد و گردن یهودى را با آن بزد و گفت « اگر راست میگوئى خودت را زنده كن » ولید به این كار اعتراض كرد و میخواست او را بقصاص بكشد ولى ازدیان مانع شدند پس او را حبس كرد و میخواست او را بحیله بكشد و چون زندانبان بدید كه او تا صبح به نماز مشغول بود گفت « فرار كن » جندب گفت « ترا بجاى من خواهند كشت » گفت « این در راه رضاى خدا و دفاع از یكى از اولیاى او زیاد نیست » و چون صبح شد ولید جندب را بخواست كه تصمیم داشت او را بكشد و چون او را نیافت از زندانبان توضیح خواست و او بگفت كه فرار كرده است او نیز گردن زندانبان را بزد و در كناسه بر دار كرد .

و هم از اسباب شكایت رفتارى بود كه با ابو ذر كرد و چنان بود كه یك روز ابو ذر بمجلس او حاضر بود عثمان گفت « به نظر شما كسى كه زكات مال خود را داده دیگر كسى حقى در آن دارد ؟ » كعب الاحبار گفت « نه اى امیر مؤمنان » ابو ذر به سینه كعب زد و گفت « اى یهودى زاده دروغ گفتى » آنگاه این آیه را بخواند « نیكى آن نیست كه روهاى خود را سوى مشرق و مغرب بگردانید تا آخر آیه » عثمان گفت « آیا اشكالى دارد كه ما چیزى از بیت المال مسلمانان برگیریم و در حوائج خود خرج كنیم و بشما نیز بدهیم ؟ » كعب گفت « اشكالى ندارد » ابو ذر عصا را بلند كرد و به سینه كعب زد و گفت « اى یهودى زاده بچه جرأت درباره دین ما سخن میكنى ؟ » عثمان به دو گفت « چقدر مرا اذیت میكنى دیگر ترا نه بینم كه خیلى اذیتمان كردى » پس از آن ابو ذر سوى شام رفت ولى معاویه به

ص: 696

عثمان نوشت كه ابو ذر مردم را بر ضد تو تحریك مىكند و بیم دارم آنها را بقیام بر ضد تو وادارد اگر با این مردم كار دارى باید او را احضار كنى ، و عثمان به دو نوشت كه ابو ذر را بفرستد معاویه او را بر شترى كه جهاز چوبین داشت روانه كرد و پنج تن از سقلابیان را همراه او كرد كه پیوسته شتر میراندند تا بمدینه رسیدند و رانهایش پوست انداخته بود و نزدیك مرگ بود به دو گفتند « از این محنت خواهى مرد » گفت « هرگز ! من نخواهم مرد تا تبعید شوم » و حوادثى را كه براى او رخ میداد و كسى كه باید او را دفن كند یاد كرد . عثمان چند روزى او را در خانه اش نكو داشت آنگاه پیش عثمان آمد و دو زانو نشست چیزها گفت و خبر معروف را درباره پسران ابى العاص یاد كرد كه وقتى بسى تن برسند بندگان خدا را بنده خود كنند . این خبر را بتفصیل نقل كرد و سخن بسیار گفت همانروز تركه نقد عبد الرحمن بن عوف زهرى را پیش عثمان آورده بودند و كیسه ها را ریخته بودند بطوریكه ما بین عثمان و یك مرد ایستاده حایل بود عثمان گفت « امیدوارم عبد الرحمن عاقبت بخیر باشد كه او صدقه میداد و مهماندارى میكرد و اینها را كه مىبینید واگذاشت » كعب الاحبار گفت « اى امیر المؤمنان راست گفتى » ابو ذر عصا را بلند كرد و بسر كعب زد كه درد خویش را از یاد برده بود و گفت « اى یهودى زاده تو میگوئى كسى كه مرده و این مال را بجا گذاشته خیر دنیا و آخرت داشته است و در كار خدا گزاف میگوئى در صورتى كه من از پیمبر صلى الله علیه و سلم شنیدم كه میگفت « راضى نیستم بمیرم و هموزن یك قیراط از من بجا ماند » عثمان به دو گفت « دیگر ترا نبینم » گفت « به مكه میروم » گفت « نه به خدا » گفت « مرا از خانه خدا كه میخواهم آنجا عبادت كنم تا بمیرم منع میكنى ؟ » گفت « بله به خدا » گفت « پس بشام میروم » گفت « نه به خدا » گفت « بصره ! » گفت « نه به خدا ؟ غیر از این شهرها جائى را انتخاب كن » گفت « نه به خدا ! غیر از اینجاها كه گفتم انتخاب نمىكنم اگر مرا در خانه هجرتم میگذاشتى هیچ یك از این شهرها را نمیخواستم بنابر این مرا هر جا میخواهى

ص: 697

بفرست » گفت « ترا به ربذه میفرستم » گفت « الله اكبر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم راست گفت و هر چه را بسر من میاید خبر داد » عثمان گفت « پیمبر به تو چه گفت ؟ » گفت « به من خبر داد كه نمیگذارند در مكه و مدینه بمانم و در ربذه خواهم مرد و چند تن از كسانى كه از عراق بحجاز میایند عهده دار خاك كردن من خواهند شد » آنگاه ابو ذر شترى را كه داشت بخواست و زن خود و بقولى دخترش را بر آن سوار كرد عثمان بگفت تا مردم از او دورى كنند تا به ربذه برود . وقتى از مدینه برون شد و مروان او را میبرد على بن ابى طالب رضى الله عنه با دو پسرش حسن و حسین و عقیل برادرش و عبد الله بن جعفر و عمار بن یاسر به طرف او آمدند مروان اعتراض كرد و گفت « یا على امیر المؤمنین گفته است مردم در این راه ابو ذر را همراهى و مشایعت نكنند اگر این را نمیدانى به تو گفتم » على بن ابى طالب با تازیانه به او حمله كرد و به پیشانى مركبش زد و گفت « دور شو خدا بجهنمت ببرد » و با ابو ذر برفت و او را مشایعت كرد آنگاه وداع كرد و بازگشت . وقتى على میخواست بازگردد ابو ذر بگریست و گفت « خدا شما خاندان را قرین رحمت دارد اى ابو الحسن وقتى تو و فرزندانت را مىبینم بوسیله شما پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم را به یاد میاورم » مروان از رفتارى كه على بن ابى طالب با وى كرده بود به عثمان شكایت كرد عثمان گفت « اى گروه مسلمانان من با على چكار كنم ؟ فرستاده مرا از كارى كه بانجام آن وادارش كرده بودم منع كرد و فلان و به همان كرد به خدا حقش را كف دستش میگذارم » و چون على بازگشت مردم پیش او رفتند و گفتند « امیر المؤمنان خشمگین است كه چرا ابو ذر را مشایعت كرده اى » على گفت « اسب هم از مهار خشمگین است » و چون شب شد و بنزد عثمان رفت به دو گفت « چرا با مروان چنان كردى و چرا فرستاده مرا پس فرستادى و دستور مرا رد كردى ! » گفت « مروان میخواست جلو مرا بگیرد و من مانع جلو گرفتن او شدم ولى دستور ترا رد نكردم » گفت « مگر نشنیده

ص: 698

بودى كه من مردم را از مشایعت ابو ذر منع كرده بودم » گفت « مگر هر چه دستور بدهى و اطاعت خدا و حق بخلاف آن باشد دستور ترا اطاعت میكنیم ؟ به خدا اطاعت نمیكنیم » عثمان گفت « باید قصاص مروان را بدهى » گفت « چه قصاصى بدهم ؟ » گفت « به پیشانى مركبش زده اى و بدش گفته اى او باید بدت بگوید و به پیشانى مركبت بزند » على گفت ؟ « این مركب من است اگر میخواهد همانطور كه من مركب او را زده ام بزند اما خودم به خدا اگر بدم گوید عین آن را به تو میگویم و دروغ نمیگویم و جز حق نمیگویم » عثمان گفت « چرا بدت نگوید در صورتى كه به او بد گفته اى ؟ به خدا تو به نظر من برتر از او نیستى » على ابن ابى طالب خشمگین شد و گفت « به من این طور میگوئى ؟ و مرا با مروان همسنگ میكنى به خدا من از تو برترم و پدرم از پدر تو برتر بوده است و مادرم از مادر تو برتر بوده است . اكنون تیرهاى خودم را ریختم تو هم بیا تیرهایت را بریز » عثمان بخشم آمد و چهره اش سرخ شد و برخاست و به خانه رفت على نیز برفت و خاندان وى با كسانى از مهاجر و انصار بدورش جمع شدند .

روز بعد كه مردم پیش عثمان رفتند از على شكایت كرد و گفت « او عیب من میگوید و با كسانى كه عیب من میگویند كمك مىكند » مقصودش ابو ذر و عمار بن یاسر و دیگران بودند آنگاه با دخالت مردم ما بین آنها صلح شد و على به عثمان گفت « به خدا من از مشایعت ابو ذر جز خداى تعالى را منظور نداشتم » عمار گفتار ابو سفیان صخر بن حرب را شنیده بود كه وقتى با عثمان بیعت كرده بودند و او به خانه خود رفته بود و بنى امیه همراه او بودند ابو سفیان گفته بود « آیا بیگانه اى میان شما هست ؟ » زیرا ابو سفیان كور بود گفتند « نه » گفت « اى بنى امیه خلافت را مانند گوى دست بدست بگردانید بخدائى كه ابو سفیان به او قسم مىخورد من پیوسته امید داشتم خلافت بشما رسد و میان فرزندان شما موروثى خواهد شد » و عثمان به دو تغیر كرد و سخن او را خوش نداشت اما این سخن به

ص: 699

مهاجران و انصار رسید و عمار در مسجد به پا خاست و گفت « اى گروه قریش این كار را از خاندان پیمبر خود برون بردید و یك بار اینجا و یك بار آنجا نهادید و بیم دارم همانطور كه شما آن را از اهلش گرفتید و بنا اهل سپردید خدا نیز آن را از شما بگیرد » پس از آن مقداد برخاست و گفت « هیچكس مانند اهل این خاندان از پس پیمبر آزار ندید » عبد الرحمن بن عوف به دو گفت « اى مقداد این به تو چه مربوط است » گفت « به خدا من آنها را دوست میدارم براى آنكه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم دوستشان میداشت كه حق با آنهاست و از آنهاست اى عبد الرحمن از قریش تعجب میكنم كه بخاطر این خاندان به مردم فخر میفروشند ولى قدرت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم را از پس او از خاندانش گرفتند به خدا اى عبد الرحمن اگر بر ضد قریش یارانى داشتم با آنها جنگ میكردم همانطور كه روز بدر همراه پیمبر علیه الصلاة و السلام با آنها جنگیدم » و میان آنها سخنان بسیار رد و بدل شد كه در كتاب اخبار الزمان ضمن اخبار شورى و خانه آورده ایم .

و چون سال سى و پنجم در آمد مالك ابن حارث نخعى با دویست كس از كوفه و حكیم بن جبله عبدى با صد كس از اهل بصره بیامدند از مصر نیز سیصد كس آمدند كه سالارشان عبد الرحمن بن عدیس بلوى بود واقدى و دیگر مؤلفان سیرت گفته اند وى از جمله كسانى بود كه زیر شجره حدیبیه بیعت كرده بود كسان دیگرى نیز از آنها كه مقیم مصر بودند چون عمرو بن حمق خزاعى و سعد - بن مروان تجیبى آمده بودند محمد بن ابى بكر نیز همراه آنها بود وى در مصر سخن گفته و بعلتى كه نقل آن بدرازا میكشد و موجب آن مروان حكم بود مردم را بر ضد عثمان تحریك كرده بود و همگان در محلى كه بنام ذى خشب معروفست فرود آمدند و چون عثمان از فرود آمدن آنها خبر یافت كس فرستاد و على را بخواست و از او خواست كه پیش آنها رود و هر چه میخواهند از عدالت و خوش رفتارى تعهد كند . على بنزد آنها رفت و گفتگوى بسیار در میانه رفت كه گفته او را پذیرفتند

ص: 700

و برگشتند و چون به محل معروف به حسمى رسیدند غلامى را دیدند كه بر شترى سوار بود و از مدینه میامد و چون دقت كردند ورش غلام عثمان بود و چون از او توضیح خواستند اقرار كرد و نامه اى نشان داد كه بعنوان ابن ابى سرح حاكم مصر بود كه نوشته بود : « وقتى این سپاه سوى تو آمد دست فلانى را ببر و فلانى را بكش و یا فلانى چنین و چنان كن » و بیشتر كسانى را كه همراه سپاه بودند یاد كرده و دستورى داده بود ، قوم بدانستند كه نامه به خط مروان است و سوى مدینه باز گشتند و در مسجد فرود آمدند و سخن گفتند و رفتار بدى را كه از حكام خود دیده بودند یاد كردند و سوى عثمان رفتند و او را در خانه اش محاصره كردند و آب را بر او بستند عثمان از بالا نمودار شد و گفت « یكى نیست كه بما آب بدهد » سپس گفت « بچه جهت خون مرا حلال میدانید در صورتى كه از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شنیده ام كه میفرمود « خون مرد مسلمان فقط در یكى از سه صورت حلال است : كفر پس از ایمان زناى محصنه یا كشتن كسى جز در مورد قصاص ولى به خدا من در جاهلیت و اسلام هیچیك از این كارها را نكرده ام » و چون على خبر یافت كه تقاضاى آب كرده است سه مشك آب براى او فرستاد و تازه آب به دو رسیده بود كه جماعتى از وابستگان بنى هاشم و بنى امیه برون شدند و صدا برخاست و قیل و قال شد و شورشیان مسلح خانه او را محاصره كردند و مروان را از او میخواستند ولى راضى نشد او را تسلیم كند بنى زهره بخاطر عبد الله بن مسعود جزو محاصره كنندگان بودند كه عبد الله از ایشان بود طایفه هذیل نیز بودند . كه با بنى زهره پیمان داشتند بنى مخزوم و هم پیمانان آنها نیز بخاطر عمار بودند غفار و هم پیمانان آن نیز بخاطر ابو ذر بودند تیم بن مره نیز با محمد بن ابو بكر حضور داشتند و كسان دیگر كه كتاب ما گنجایش ذكر آنها را ندارد . چون على خبر یافت كه قصد قتل او را دارند دو پسرش حسن و حسین را با وابستگان خود مسلح بدر خانه او فرستاد تا یاریش كنند و دستور داد در مقابل محاصره كنندگان از او دفاع كنند زبیر نیز پسرش عبد الله را فرستاد ، طلحه نیز پسرش محمد را فرستاد و بیشتر

ص: 701

صحابه به تبعیت آنها پسران خویش را فرستادند كه بجلوگیرى محاصره كنندگان پرداختند آنها تیراندازى كردند و دو گروه در هم آویختند حسن مجروح شد و سر قنبر شكست و محمد بن طلحه نیز مجروح شد . محاصره كنندگان از حمیت بنى هاشم و بنى امیه بیمناك شدند و كسانرا در مقابل خانه به حال جنگ گذاشتند و تنى چند از آنها به خانه گروهى از انصار رفتند و از دیوار خانه عثمان بالا رفتند از جمله كسانى كه پیش وى رسیدند محمد بن ابى بكر و دو نفر دیگر بودند . فقط زن عثمان پیش او بود و كسان و وابستگانش بجنگ سرگرم بودند محمد بن ابى بكر ریش او را بگرفت عثمان گفت « اى محمد اگر پدرت ترا میدید از این كار آزرده میشد » دست محمد سست شد و بصحن خانه رفت . دو نفر دیگر برفتند و او را پیدا كردند و بكشتند در آن وقت قرآنى پیش وى بود كه میخواند زن عثمان روى بام رفت و فغان كرد كه امیر مؤمنان كشته شد حسن و حسین و چند تن از بنى امیه كه همراه آنها بودند وارد خانه شدند و او رضى الله عنه را دیدند كه جان داده است و بگریستند چون خبر بعلى و طلحه و زبیر و سعد و دیگر مهاجران و انصار رسید انا لله و انا الیه راجعون گفتند آنگاه على به خانه عثمان رفت و آشفته و غمین بود به دو پسرش گفت « چطور شما دم در بودید و امیر مؤمنان كشته شد » و حسن را سیلى زد و به سینه حسین زد و محمد بن طلحه را بد گفت و عبد الله بن زبیر را لعن كرد طلحه به دو گفت « اى ابو الحسن نه بزن و نه بد بگو و نه لعنت كن اگر مروان را به آنها داده بود كشته نمیشد » مروان و دیگر بنى امیه فرار كردند ، بجستجوى آنها بودند كه بكشندشان اما بدست نیامدند . على به همسر عثمان نائله دختر قراقصه گفت « تو كه پیش او بودى كى او را كشت ؟ » گفت « دو نفر پیش او آمدند » و حكایت محمد بن ابى بكر را بگفت محمد نیز منكر گفته او نشد و گفت « به خدا پیش او رفتم و میخواستم بكشمش و همین كه آن سخن را با من گفت بیرون آمدم به خدا من در كشتن او دخالت نداشتم و وقتى كشته شد من بىخبر بودم »

ص: 702

مدت محاصره عثمان در خانه اش چهل و نه روز بود و بیشتر از این نیز گفته اند كشته شدن وى شب جمعه سه روز مانده از ذى حجه بود گویند یكى از آن دو كس كنانة بن بشر تجیبى بود كه چماقى به پیشانى او كوفت و دیگرى سعد بن حمران مرادى بود كه با شمشیر بشاهرگش زد و او را از پا در آورد و بقولى عمرو بن حمق با چند تیر نه ضربت به او زد . از جمله كسانى كه براى قتل وى رفته بود عمر بن ضابى برجمى تمیمى بود كه شمشیر خود را به شكم او فرود برد . بطوریكه قبلا گفته ایم عثمان را در محل معروف به حش كوكب دفن كردند ، قبور بنى امیه نیز آنجاست و بنام حله نیز معروفست . جبیر بن مطعم و حكیم بن حزام و ابو - جهم بن حذیفه بر او نماز خواندند وقتى عثمان محاصره شد ابو ایوب انصارى با مردم نماز میخواند و چون او حاضر نشد سهل بن حنیف نماز خواند و روز قتل وى على با مردم نماز خواند گویند وقتى عثمان كشته شد هیجده تن از بنى امیه در خانه با او بودند كه مروان بن حكم از آن جمله بود همسر عثمان نائله دختر قرافصه درباره كشته شدن او گوید : « بدانید كه بعد از آن سه نفر بهتر از همه مردم كسى بود كه بدست تجیبى كه از مصر آمده بود كشته شد . چرا نگریم و خویشاوندان من نگریند كه بركت ابو عمرو را از من نهان كرده اند » .

حسان بن ثابت درباره انصاریانى كه او را تنها گذاشتند یا بكشته شدنش كمك كردند سخنانى گفته و خدا گفته او را بهتر داند مضمون اشعار اینست :

« هنگامى كه مرگش در رسید انصار او را یارى نكردند در صورتى كه اینجا ولایت انصار بود به زبیر و طلحه چه میتوان گفت كه قضیه مقدر آمده بود محمد بن ابى بكر مباشر كار بود و عمار پشت سر او بود » و اشعارى مفصل است كه ضمن آن از كسان دیگر نام میبرد و آنها را به همدستى در قتل عثمان و رضایت به این حادثه منسوب میدارد و خدا بهتر داند حسان تمایلات عثمانى داشت و از دیگران ناخشنود بود كه عثمان با او نكوئى

ص: 703

میكرد و هم او به تهدید انصار ضمن شعرى بدین مضمون گوید :

« به زودى در دیار آنها فریاد الله اكبر انتقام عثمان را باید گرفت خواهید شنید » عثمان رضى الله عنه غالباً اشعارى را كه حسان گفته بود میخواند و مكرر میكرد كه از آن جمله اینست « لذتى كه كس از حرام برد فنا مىشود و گناه و ننگ میماند و عواقب بدى از نتایج آن میبرد لذتى كه دنباله آن جهنم باشد سودى ندارد . » ولید بن عقبة بن ابى معیط برادر مادرى عثمان بود و شب دوم كشته شدنش نوحه او میگفت و این اشعار را میخواند :

« اى بنى هاشم ما و حوادثى كه میان ما بوده است چون شكستن سنگ است كه مرور زمان آن را التیام نخواهد داد . اى بنى هاشم چگونه میان ما سازش تواند بود در صورتى كه شمشیر و نیزه هاى پسر اروى پیش شماست . اى بنى هاشم سلاح خواهر زاده خودتان را پس بدهید و آن را بغارت مبرید كه غارت آن روانیست .

نامردى كردید و او را از میان برداشتید تا جاى او را بگیرید چنان كه مرزبانان خسرو نیز روزى نامردى كردند . » و اشعار دیگرى نیز دنبال آن هست .

فضل بن عباس بن عتبة بن ابى لهب به جواب این شعر و رد نسبتى كه به بنى هاشم داده بود گفت :

« شمشیر خود را از ما نخواهید كه شمشیر شما گم شد و صاحب آن بهنگام وحشت شمشیر را بینداخت . درباره سلاح خواهر زاده ما از اهل مصر بپرسید كه آنها شمشیر و نیزه هاى او را ربودند صاحب این كار پس از محمد ، على بود كه در همه جنگها همراه او بود . على دوست خدا كه دین او را یارى كرد و تو با اشقیاى دیگر با او پیكار داشتید تو مردى از اهل صفورا بوده اى و از آنجا آمده اى و

ص: 704

میان خویشاوندىاى ندارى كه گله توانى كرد خداوند آیه نازل كرده كه تو فاسقى و در اسلام نصیبى ندارى كه مطالبه توانى كرد » مسعودى گوید : عثمان اخبار و سرگذشت ها و آثار نكو دارد و ما حوادث و اتفاقات دوران وى را با فتحها و جنگها كه در قبال رومیان و دیگران بود در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم .

ص: 705

ذكر خلافت امیر المؤمنین على بن ابى طالب كرم الله وجه

روزى كه عثمان رضى الله عنه كشته شد مردم با على بن ابى طالب بیعت كردند و خلافت وى تا وقتى بشهادت رسید چهار سال و نه ماه و هشت روز و بقولى چهار سال و نه ماه و یك روز كم بود و میان او و معاویة بن ابى سفیان بطوریكه ضمن سخن از خلافتش گفته ایم اختلاف بود . مولد على در كعبه بود گویند خلافتش پنج سال و سه ماه و هفت روز بود وقتى بشهادت رسید شصت و سه سال داشت پس از ضربت خوردن جمعه و شنبه را نیز زنده بود و شب یك شنبه درگذشت مقدار عمر وى را كمتر نیز گفته اند درباره محل قبرش اختلاف است بعضى گفته اند در مسجد كوفه مدفون شد بعضى دیگر گفته اند او را بمدینه بردند و نزدیك قبر فاطمه دفن كردند بعضى نیز گفته اند وى را در تابوتى نهاده بر شترى بار كردند و شتر ویلان شد و به دره طى رفت صورتهاى دیگر نیز گفته اند كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم .

ص: 706

ذكر نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت او

وى على بن ابى طالب بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بود . كنیه اش ابو الحسن بود و مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف بود از دوران پیمبر صلى الله علیه و سلم تا وقت حاضر كه دوران خلافت المتقى است خلیفه اى كه نامش على باشد جز او و المكتفى بالله على بن معتضد نبود وى نخستین خلیفه بود كه پدر و مادر هاشمى داشت گویند چهار روز پس از قتل عثمان بیعت عمومى با وى انجام شد بیعت اولى را قبلا گفته ایم . درباره نام ابو طالب پدرش اختلاف است فرزندان ابو طالب بن عبد المطلب چهار پسر و دو دختر بودند . طالب و عقیل و جعفر و على و فاخته و جمانه كه همه از یك پدر و مادر بودند و مادرشان فاطمه دختر اسد بن هاشم بود و هر یك از پسران ده سال با هم فاصله داشتند . طالب از همه بزرگتر بود و میان او با عقیل ده سال فاصله بود و میان عقیل و جعفر دو سال فاصله بود ( كذا ) و ما بین جعفر و على ده سال فاصله بود مشركان قریش در جنگ بدر طالب بن ابى طالب را به اكراه بجنگ پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم آورده بودند و او برفت و كس خبر او ندانست و درباره این جنگ این شعر از او به یاد مانده است :

« پروردگار را حالا كه اینان طالب را در این دسته برون آوردند آنها را مغلوب كن نه غالب كه غارتشان كنند و غارت كننده نباشند » شوهر فاخته دختر ابو طالب ابو وهب هبیره بن عائذ بن عمرو بن مخزوم

ص: 707

بود و یك پسر و دختر از او داشت وى هجرت كرد و شوهرش در حال شرك در نجران بمرد و درباره او در نجران اشعار بسیار گفته كه از آن جمله اینست :

« شوق هند دارى یا خیال او ترا از پا افكنده است ! فراق چنین است مرا در اوج قلعهء بلند در نجران بىخواب كرد كه پس از خواب نیز خیال وى جلوه میكرد نكند پیرو دین محمد شده اى و رشته هاى خویشاوندى را بریده اى ! » و اشعارى دراز است . كنیهء فاخته ام هانى بود هنگامى كه على بخلافت رسید جعدة بن هبیره را حكومت داد و جعده بود كه این شعر گفت « اگر سؤال كنى پدر من از مخزوم است و مادرم از هاشم است كه بهترین قبیله است و كیست كه خال خود را با من مقابله مىكند كه خال من على جوانمرد و عقیل است » جمانه دختر ابو طالب به سفیان بن حارث بن عبد المطلب شوهر كرد و او نخستین دختر هاشمى بود كه براى یك مرد هاشمى فرزند آورد زبیر بن به كار در كتاب « انساب قریش و اخبارها » چنین آورده است . جمانه هجرت كرد و در ایام پیمبر صلى الله علیه و سلم در مدینه بمرد .

على بسال سى و ششم سوى بصره رفت و جنگ جمل آنجا رخ داد و این بروز پنجشنبه ده روز مانده از جمادى الاول همانسال بود . از اصحاب جمل از اهل بصره و دیگران سیزده هزار كس كشته شد و از یاران على پنجهزار كس كشته شد درباره تعداد كشتگان دو گروه خلاف است و به ترتیب تمایل كسان بهر یك از دو گروه كمتر و بیشتر گفته اند كمتر از همه هفتهزار و بیشتر از همه ده هزار گفته اند .

جمل یك جنگ و در یك روز بود گویند از خلافت على تا جنگ جمل پنج ماه و بیست و یك روز بود و جنگ جمل از آغاز هجرت سى و پنج سال و پنج ماه و ده روز فاصله داشت و از این جنگ تا رفتن على بكوفه یك ماه بود كه از آغاز هجرت سى و پنج سال و شش ماه و ده روز فاصله داشت و از رفتن على بكوفه تا مقابله با معاویه براى جنگ صفین شش ماه و سیزده روز بود كه از آغاز هجرت سى و شش

ص: 708

سال و سیزده روز فاصله داشت .

در صفین هفتاد هزار كس كشته شد چهل و پنجهزار از اهل شام و بیست و پنجهزار از اهل عراق مدت اقامت صفین یكصد و بیست روز بود و از جمله صحابه كه با على بودند بیست و پنج كس كشته شد كه عمار بن یاسر و ابو الیقظان معروف به ابن سمیه نیز از آن جمله بودند و ابن سمیه نود و سه سال داشت . شمار جنگها كه ما بین اهل عراق و شام رخ داد هفتاد بود بسال سى و هشت حكمین كه عمرو بن عاص و ابو موسى اشعرى بودند در بلقاى دمشق و بقولى در دومة الجندل كه در حدود ده میل با دمشق فاصله دارد ملاقات كردند و حكایت آن معروف است و مختصر این مطالب را در همین كتاب خواهیم گفت گرچه مفصل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم . در همین سال خوارج كه عنوان شراة ، یعنى جانبازان ، داشتند بخلاف حكمیت برخاستند در صفین از جنگاوران بدر هشتاد و هفت كس با على بود كه از آن جمله هفده كس از مهاجران و هفتاد كس از انصار بودند كه زیر درخت حدیبیه با پیمبر بیعت كرده بودند كه آن را بیعت رضوان میگفتند و جعاد و هزار و هشتصد كس از صحابه پیمبر همراه او بود .

بسال سى و هشت على با خوارج نهروان جنگید جماعتى كه تمایلات عثمانى داشتند از بیعت او دریغ كردند و منظورشان خروج از اطاعت وى بود كه سعد بن ابى وقاص و عبد الله بن عمر از آن جمله بودند ( وى بعداً با یزید و هم با حجاج بنام عبد الملك بن مروان بیعت كرد ) قدامة بن مظعون و اهبان بن صیفى و عبد الله بن سلام و مغیرة بن شعبه ثقفى نیز از آن جمله بودند از جمله انصار كعب بن مالك و حسان بن ثابت كه شاعر بودند و ابو سعید خدرى و محمد بن مسلمه هم پیمان بنى عبد الاشهل و زید بن ثابت و رافع بن خدیج و نعمان بن بشیر و فضالة - بن عبید و كعب بن عجره و مسلمة بن خالد و گروه دیگرى از انصار كه تمایلات عثمانى داشتند و جمعى از بنى امیه و دیگران از بیعت دریغ كردند على املاكى را كه

ص: 709

عثمان به بعضى مسلمانان به تیول داده بود پس گرفت و موجودى بیت المال را بمردم تقسیم كرد و هیچكس را با دیگرى تفاوت نگذاشت ام حبیبه دختر ابو سفیان پیراهن خون آلود عثمان را بوسیله نعمان بن بشیر انصارى براى برادر خود معاویه فرستاد . بیعت على در كوفه و دیگر شهرها ادامه داشت ولى مردم كوفه زودتر از بیعت او استقبال كردند كسى كه براى وى از اهل كوفه بیعت گرفت ابو موسى اشعرى بود كه از طرف عثمان حكومت كوفه داشت و مردم براى بیعت هجوم بردند .

جمعى از بنى امیه كه بیعت نكرده بودند از جمله سعید بن عاص و مروان بن حكم و ولید بن عقبة بن ابى معیط پیش على آمدند و میانشان گفتگوى مفصل شد ولید گفت « خوددارى ما از بیعت تو براى این نیست كه ترا لایق نمیدانیم ولى ما قومى بودیم كه مردم با ما ستم كردند و بر جان خویش بیمناك بودیم و عذر ما واضح است اما من ، پدرم را دست بسته گردن زده و خودم را حد زده اى » سعید بن عاص نیز سخن بسیار گفت ولید نیز با او گفت « سعید را هم پدرش را كشته اى هم خود او را تحقیر كرده اى مروان را هم بپدرش بد گفته اى و هم عثمان را از اینكه او را به خدمت خود داشته ملامت كرده اى » ابو محنف لوط بن یحیى نقل كرده كه حسان بن ثابت و كعب بن مالك و نعمان بن بشیر پیش از آنكه پیراهن را ببرد با جمعى دیگر از طرفداران عثمان پیش على آمدند و كعب بن مالك گفت « اى امیر مؤمنان هر كه گله مىكند بد نمیكند و بهترین گناهها آنست كه عذرى آن را محو كند » و سخن بسیار گفت و بیعت كرد و همه كسانى كه یاد كردیم بیعت كردند .

عمرو بن عاص مخالف عثمان بود براى آنكه عثمان با وى مخالفت كرده و حكومت مصر را به دیگرى داده بود وى در شام اقامت داشت و چون قصه عثمان و بیعت با على را بشنید نامه بمعاویه نوشت و او را تحریك كرد كه بخونخواهى

ص: 710

عثمان برخیزد از جمله نوشته بود « وقتى ترا از همه آنچه در قبضه دارى برهنه كند چه خواهى كرد اكنون هر چه میتوانى بكن » معاویه كس فرستاد و عمرو پیش وى رفت معاویه به دو گفت « با من بیعت كن » گفت « نه به خدا دینم را به تو نمیدهم تا از دنیاى تو نصیبى ببرم » گفت « چه میخواهى ؟ » گفت « مصر طعمه ایست » معاویه نیز پذیرفت و نامه در این باب نوشت و عمرو بن عاص در این باب شعرى گفت بدین مضمون :

« اى معاویه بدون آنكه از دنیاى تو نصیبى بیابم دینم را به تو نمیدهم به بین چه میكنى اگر مصر را به من بدهى معامله خوبى كرده اى و پیرى را كه به كار خواهد خورد بدست آورده اى » مغیرة بن شعبه پیش على آمد و گفت « بر من حق اطاعت و خیر خواهى دارى رأى امروز مایه ضبط كار فرداست و چیزى كه امروز تباه شود كار فردا را تباه خواهد كرد . معاویه را در حكومتش واگذار ابن عامر را هم در حكومتش واگذار همه حكام را در حكومتشان واگذار تا وقتى خبر اطاعت آنها و بیعت سپاه به تو رسید اگر خواهى تغییرشان دهى یا واگذارى » على گفت « تا ببینم » مغیره برفت و روز بعد بیامد و گفت « دیشب نظرى به تو دادم و امروز نظر دیگرى دارم ، نظر من اینست كه بسرعت آنها را تغییر دهى تا مطیع از نا مطیع معلوم شود و تكلیف كار خود را بدانى » آنگاه از پیش على برون شد و ابن عباس كه داخل میشد او را در حال خروج دید و چون بنزد على رفت گفت « دیدم مغیره از پیش تو بیرون میرفت براى چه آمده بود ؟ » گفت « دیشب چنان و چنان میگفت و امروز چنین و چنین میگفت » ابن عباس گفت « دیشب خیر خواهى كرده و امروز دغلى كرده است » گفت « پس چه باید كرد ؟ » گفت « میبایستى وقتى عثمان كشته شد یا پیش از آن به مكه میرفتى و در خانه خود مىنشستى و در به روى خود میبستى و عربان ناچار بجستجوى تو میامدند زیرا كسى را غیر از تو نداشتند

ص: 711

اما اكنون بنى امیه به آسانى مىتوانند پاى ترا در این حادثه بمیان بكشند و مردم را درباره تو به شبهه بیندازند » مغیره گفته بود « از روى خیر خواهى نظرى دادم و نپذیرفت من هم دغلى كردم . به خدا هرگز پیش از آن از روى خیر خواهى چیزى به او نگفته بودم و بعدا نیز نخواهم گفت » مسعودى گوید : در صورت دیگر از روایتها دیدم كه ابن عباس گفته بود « پنج روز پس از كشته شدن عثمان از مكه بیامدم و بنزد على رفتم كه او را به بینم گفتند مغیرة بن شعبه پیش اوست ساعتى بر در نشستم تا مغیره بیرون آمد و به من سلام كرد و گفت « كى آمدى » گفتم « الان » آنگاه پیش على رفتم و به او سلام كردم گفت « زبیر و طلحه را كجا دیدى ؟ » گفتم « در نواصف » گفت « كى با آنها بود ؟ » گفتم ابو سعید بن حارث بن هشام با گروهى از جوانان قریش » على گفت « آنها ناچار بودند راه بیفتند و بگویند بخونخواهى عثمان آمده ایم . خدا میداند كه قاتلان عثمان خود آنها هستند » به او گفتم « راجع به مغیره به من بگو براى چه با تو خلوت كرده بود ؟ » گفت « دو روز پس از كشته شدن عثمان پیش من آمد و گفت « خیر خواهى ارزان است و تو باقیمانده مردم لایقى و من بخیر خواهى آمده ام نظر من اینست كه امسال حكام عثمان را عوض نكنى و بنویسى كه آنها را در حكومتشان باقى میگذارى و چون با تو بیعت كردند و كارت ثبات گرفت هر كه را خواهى عزل كنى و هر كه را خواهى بجا گذارى » گفتم « به خدا در كار دینم بخوشامد كسى كار نمیكنم و در كار خودم ریا نمیكنم » گفت « اگر نمىپذیرى هر كه را میخواهى بردار ولى معاویه را بگذار كه مردى جسور است و در مردم شام نفوذ دارد و براى واگذاشتنش دلیل دارى كه عمر او را بحكومت همه شام منصوب كرده است » گفتم « نه به خدا معاویه را دو روز هم بحكومت وانمیگذارم » و از پیش من با نظرى كه داده بود برفت آنگاه برگشت و گفت « من آن نظر را به تو دادم كه نپذیرفتى و در این باب اندیشه كردم و دیدم راى تو درست است و

ص: 712

روانیست در كار خود خدعه كنى و تدلیس به كار برى » ابن عباس گوید به دو گفتم » « آنچه اول گفته از روى خیر خواهى بوده و در نوبت دوم دغلى كرده است . من نیز میگویم كه معاویه را واگذارى اگر با تو بیعت كرد به عهده من كه او را از جا بكنم » گفت « نه به خدا جز شمشیر به او نخواهم داد » و به شعرى استشهاد كرد به این مضمون :

« وقتى من بدون زبونى بمیرم و جان من كوشش خود را كرده باشد مردن ننگ نیست . » گفتم « اى امیر مؤمنان تو مرد شجاعى هستى مگر از پیمبر خدا صلى - الله علیه و سلم نشنیده اى كه فرمود « جنگ خدعه است » على گفت « چرا » گفتم « به خدا اگر مطابق رأى من رفتار كنى پس از اطمینان بیرونشان میكنم و چنان میكنم كه پیوسته از عاقبت كار خود اندیشناك باشند و ندانند چه خواهد شد بدون آنكه نقصى متوجه تو شود یا بدى از تو سر زند » به من گفت « اى ابن عباس من با این خرده كارىهاى تو و معاویه كارى ندارم نظرى به من میدهى و اگر نخواستم عمل كنم باید مرا اطاعت كنى » گفتم « اطاعت میكنم ، زیرا كوچكترین حقى كه به من دارى اطاعت است » و الله ولى التوفیق .

ص: 713

ذكر اخبار جنگ جمل و آغاز آن و زد و خوردها كه بود و دیگر مطالب

طلحه و زبیر به مكه رفتند از على اجازه عمره گرفته بودند و به آنها گفته بود « شاید میخواهید به بصره یا شام بروید ؟ » و قسم خورده بودند كه جز مكه مقصدى ندارند . عایشه رضى الله عنها نیز به مكه بود وقتى حارثه بن قدامه سعدى از مردم بصره براى على بیعت گرفت و عثمان بن حنیف انصارى از جانب على رضى - الله عنه مأمور خراجگیرى آنجا شد عبد الله بن عامر كه از جانب عثمان حكومت بصره داشت فرار كرد ، یعلى بن منیه نیز كه از جانب عثمان حاكم یمن بود از آنجا به مكه آمده بود و بعایشه و طلحه و زبیر و مروان بن حكم و كسانى دیگر از امویان برخورد كرد وى از جمله كسانى بود كه به خونخواهى عثمان تحریك میكرد چهار صد هزار درهم با لوازم و سلاح بعایشه و طلحه و زبیر داد و شتر موسوم به عسكر را كه از یمن به دویست دینار خریده بود براى عایشه فرستاد آنها میخواستند سوى شام بروند ولى ابن عامر مانعشان شد و گفت « معاویه آنجا است كه پیرو و مطیع شما نخواهد شد ولى در بصره من كس و كار و دسته دارم » و هزار هزار درم و یكصد شتر و چیزهاى دیگر به آنها داد و این گروه با ششصد سوار بجانب بصره راه افتادند و شبانگاه بر سر آب طائفه بنى كلاب رسیدند كه بنام حوأب معروف بود و جمعى از مردم بنى كلاب آنجا بودند كه سگهایشان بقافله بانگ زد عایشه گفت « اسم اینجا چیست ؟ » راننده شترش گفت « حوأب » و

ص: 714

عایشه انا لله و انا الیه راجعون گفت و سخنى را كه در این باره به او گفته شده بود به یاد آورد و گفت « مرا بحرم پیمبر صلى الله علیه و سلم برگردانید من احتیاجى برفتن ندارم » زبیر گفت « به خدا این حوأب نیست اینكه به تو گفته اشتباه كرده است » طلحه كه در عقب كاروان بود بنزد وى رسید و قسم خورد كه اینجا حوأب نیست و پنجاه تن از كسانى كه همراه بودند شهادت دادند و این نخستین شهادت دروغ بود كه در اسلام ترتیب داده شد . چون ببصره رسیدند عثمان بن حنیف بیرون آمد و جلو آنها را گرفت و زد و خوردى میانشان رخ داد آنگاه صلح شد كه تا آمدن على دست از جنگ بدارند پس از آن یكى از شبها عثمان را غافلگیر كرده اسیر و مضروب كردند و ریشش را بتراشیدند ولى چون نیك بیندیشیدند بیم كردند كه برادر او سهل بن حنیف و دیگر مردم انصار از بازماندگان آنها كه در مدینه بودند انتقام بگیرند و او را رها كردند چون خواستند بیت المال را تصرف كنند خزانه داران و محافظان كه مردمى تسبیح گوى بودند مانع شدند و هفتاد كس از آنها كشته شد بجز آنها كه زخمى شدند و پنجاه كس از این هفتاد كس را بعد از اسارت دست بسته گردن زدند و اینان اولین كسان بودند كه در اسلام بستم و دست بسته كشته شدند حكیم بن جبله عبدى را نیز كه از بزرگان عبد قیس و زاهدان و عابدان ربیعه بود بكشتند .

میان طلحه و زبیر درباره نماز با مردم اختلاف شد سپس توافق كردند كه عبد الله بن زبیر یك روز و محمد بن طلحه یك روز نماز بخوانند ما بین طلحه و زبیر حكایتى دراز بود تا به ترتیبى كه گفتیم توافق كردند . على از پس چهار ماه از خلافت خود ، و جز این نیز گفته اند ، با هفتصد سوار كه از آن جمله چهار صد كس از مهاجران و انصار ، هفتاد بدرى و بقیه از صحابه بودند از مدینه حركت كرد و سهل بن حنیف انصارى را در مدینه جانشین خود كرد وقتى به ربذه رسید كه ما بین كوفه و مكه بر راه عراق است طلحه و كسانش گذشته بودند على به تعقیب آنها آمده بود و چون گذشته بودند بدنبالشان راه عراق را پیش گرفت سپس

ص: 715

جماعتى از اهل مدینه بعلى پیوستند كه خزیمة بن ثابت ذو الشهادتین از آن جمله بود از طایفه طى نیز سیصد سوار سوى وى آمدند على از ربذه نامه بابو موسى اشعرى نوشت كه مردم را براى حركت آماده كند اما ابو موسى آنها را بماندن ترغیب كرد و گفت « این آشوب است » و چون خبر بعلى رسید قرظة بن كعب انصارى را حكومت كوفه داد و بابوموسى نوشت « اى جولازاده از حكومت ما كناره گیر و دور شو كه این اول رفتار نامناسب تو نیست و از تو چیزها دیده ام » آنگاه على با همراهان خود برفت تا در ذىقار فرود آمد و فرزندش حسن را با عمار بن یاسر بكوفه فرستاد تا مردم را به حركت وا دارند و آنها از كوفه با هفتهزار و بقولى ششهزار و پانصد و شصت كس از مردم آنجا بیامدند كه اشتر از آن جمله بود وقتى على ببصره رسید بقوم مخالف پیام فرستاد و آنها را بنام خدا قسم داد ولى آنها در كار جنگ اصرار داشتند .

از گفته ابو خلیفه فضل بن حباب جمعى از ابن عایشه از معن بن عیسى از منذر بن جارود نقل كرده اند كه گفته بود وقتى على رضى الله عنه به بصره آمد از سمت طف وارد شد و به زاویهء آمد و من به نظاره او برون شدم دسته اى در حدود یك هزار سوار پیدا شد و پیشاپیش آن یكى بر اسب سپید سوار بود و كلاه و لباس سپید داشت و شمشیرى آویخته بود و پرچمى داشت و كلاه آن گروه غالبا سپید و زرد بود و در آهن و سلاح فرو رفته بودند گفتم « این كیست ؟ » گفتند « این ابو ایوب انصارى یار رسول خدا صلى الله علیه و سلم است و اینان انصار و غیر انصارند » آنگاه سوارى دیگر بیامد كه عمامه زرد بسر و لباس سپید بتن داشت و شمشیر آویخته و كمانى به شانه داشت و پرچمى همراه او بود و بر اسبى سرخموى سوار بود و نزدیك هزار سوار بدنبال داشت گفتم « این كیست ؟ » گفتند « خزیمة بن ثابت انصارى ذو الشهادتین » آنگاه سوارى دیگرى بر ما گذشت كه بر اسب سیاهرنگ سوار بود و عمامه زردى بسر داشت كه زیر آن كلاهى سپید بود و قباى سپید براق بتن

ص: 716

داشت و شمشیرى آویخته بود و كمان به شانه داشت و در حدود هزار سوار بدنبال و پرچمى همراه او بود گفتم « این كیست ؟ » گفتند « ابو قتادة بن ربعى » آنگاه سوار دیگرى بر ما گذشت كه بر اسبى سپید سوار بود و لباس سپید بتن و عمامه سیاه بسر داشت كه دنباله آن را از پیش رو و پشت سر آویخته بود و سخت سیاه چرده بود و وقار و سنگینى خاص داشت و با صوت بلند قرآن میخواند و شمشیرى آویخته و كمانى به شانه و پرچم سپیدى همراه داشت و نزدیك هزار كس با كلاههاى مختلف از پیر و سالخورده و جوان اطراف او بود كه گوئى به حساب حشر میرفتند و آثار سجده در پیشانیهایشان نمودار بود گفتم « این كیست ؟ » گفتند « عمار بن یاسر است با عده اى از اصحاب از مهاجر و انصار و فرزندانشان » آنگاه سوارى بر اسبى سرخ مو گذشت كه لباس سپید و كلاه سپید و عمامه زرد داشت و كمانى به شانه داشت و شمشیرى آویخته بود و پاهایش به زمین میكشید و هزار كس بدنبال او بود كه بیشتر كلاههاى زرد و سپید داشتند و پرچم زرد همراه او بود گفتم « این كیست ؟ » گفتند « قیس بن سعد بن عباده با گروهى از انصار و فرزندانشان و دیگر مردم قحطان » آنگاه سوار دیگرى گذشت كه بر اسب حنایى سوار بود كه اسبى بهتر از آن ندیده بودم لباس سپید بتن و عمامه سیاه بسر داشت كه دنباله آن را از جلو آویخته بود و پرچمى داشت گفتم « این كیست ؟ » گفتند « عبد الله بن عباس و عده اى از اصحاب پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم » آنگاه دسته دیگرى بیامد كه سوارى مانند سواران سابق جلو آن بود گفتم « این كیست ؟ » گفتند « عبید الله بن عباس » آنگاه دسته دیگر بیامد كه مانند سواران سابق بود گفتم « این كیست ؟ » گفتند « قثم بن عباس یا معبد بن عباس » آنگاه دسته ها و پرچم ها یكى پس از دیگرى بیامد و نیزه ها بهم پیوسته بود آنگاه دسته دیگر آمد كه جمع بسیار داشت همه مسلح و آهن پوش با پرچم هاى مختلف و چنان آرام بودند كه گوئى پرنده بر سر دارند جلو دسته پرچمى بزرگ بود و مردى ستبر بازو و چشم فرو هشته نیز پیشاپیش آن بود 360

ص: 717

361 و از راست او جوانى نكو سیما و از چپش جوانى نكو سیما بود و پیشاپیش او جوانى مانند آنها بود گفتم « اینها كیستند ؟ » گفتند « این على بن ابى طالب است و از راست و چپ او حسن و حسین و این محمد بن حنفیه است كه جلو او پرچم بزرگ را بدست دارد و اینكه پشت سر اوست عبد الله بن جعفر بن ابى طالب است و اینان پسران عقیل و دیگر جوانان بنى هاشمند و این پیران مهاجران و انصار اهل بدرند » اینان برفتند تا به محل معروف بزاویه رسیدند و على چهار ركعت نماز كرد و دو گونه خود را به خاك مالید و اشكش به خاك آمیخت آنگاه دست برداشت و چنین گفت « خدایا پروردگار آسمانها و آنچه بر آن سایه مىكند و زمین ها و آنچه بر میدارد و پروردگار عرش عظیم ! از نیكى بصره از تو میخواهم و از بدى آن به تو پناه میبرم خدایا ما را بمنزلى نیكو فرود آر كه تو بهترین فرود آوردندگانى خدایا این قوم از طاعت من بدر رفتند و بر ضد من یاغى شدند و بیعت مرا شكستند خدایا خون مسلمانان را حفظ كن » سپس كس پیش مخالفان فرستاد تا بنام خدا از آنها بخواهد كه از خونریزى دست بدارند گفت « براى چه با من جنگ میكنید ؟ » اما بجنگ اصرار داشتند آنگاه یكى از یاران خود را كه مسلم نام داشت بفرستاد كه قرآنى همراه داشت و آنها را بجانب خدا دعوت كرد كه او را با تیر بزدند و بكشتند و جنازه او پیش على آورده شد و مادرش شعرى بدین مضمون گفت :

« پروردگارا مسلم پیش آنها رفت و كتاب خدا را میخواند و از آنها بیمى نداشت ولى ریش هاى خودشان را از خون او رنگ كردند و مادرش ایستاده بود و آنها را مینگریست » آنگاه على فرمان داد مقابل آنها صف بكشند اما جنگ آغاز نكنند و تیر سویشان نیندازند و آنها را به شمشیر و نیزه نزنند در این اثنا عبد الله بن بدیل بن ورقاى خزاعى از میمنه جثه برادر مقتول خود را بیاورد و گروهى نیز از میسره جثه مردى را

ص: 718

كه تیر خورده و جان داده بود بیاوردند على گفت « خدایا شاهد باش » و گفت « به این قوم اتمام حجت كنید » .

آنگاه عمار بن یاسر میان دو صف بایستاده و گفت « اى مردم درباره پیمبر خود بانصاف رفتار نكرده اید كه زنهاى خود را در پرده نهاده اید و زن او را در معرض شمشیرها آورده اید » عایشه بر شترى داخل تخت روانى از چوب بود كه پشمینه و پوست گاو بدان پوشانیده و اطراف آن را نمد كشیده و روى آن را با زره پوشانیده بودند عمار به محل او نزدیك شد و بانگ زد « مقصود تو چیست ؟ » گفت « خونخواهى عثمان » گفت « خدا امروز یاغى و مدعى ناحق را بكشد » آنگاه گفت « اى مردم شما میدانید كه كدام یك از ما محرك كشتن عثمان بود » آنگاه در حالى كه تیرها به طرف او روان بود شعرى بدین مضمون خواند :

« گریه از توست ، ناله هم از تو است ، باد از تو است ، باران هم از تو است بكشتن پیشوا فرمان دادى و به نظر ما قاتل او كسى است كه فرمان داده است » و چون پى در پى تیر به طرف او میانداختند اسب خود را جولان داد و از آنجا دور شد و بنزد على آمد و گفت « اى امیر مؤمنان منتظر چیستى از این قوم جز جنگ انتظارى نباید داشت . » آنگاه على رضى الله عنه بپاخاست و گفت « اى مردم وقتى آنها را شكست دادید زخمى را بیجان نكنید اسیر را نكشید و فرارى را تعقیب نكنید و بدنبال گریخته نروید و عورت كسى را نمایان نكنید و اعضاى كشته را نبرید و پرده اى را ندرید و باموال آنها دست نزنید مگر سلاح و لوازم یا غلام و كنیزى كه در اردوگاهشان هست و جز آن هر چه هست مطابق ترتیب قرآن متعلق به ورثه آنهاست . » سپس على شخصاً در حالى كه سر برهنه بود و بر استر پیمبر خدا صلى - الله علیه و سلم سوار بود و سلاح نداشت برفت و بانگ زد « اى زبیر پیش من بیا »

ص: 719

زبیر با سلاح تمام پیش وى آمد و چون قضیه را بعایشه گفتند گفت « اى اسما واى كه بىشوهر شدى » و چون به دو گفتند على خود و زره ندارد آرام شد آنها همدیگر را در بغل گرفتند و معانقه كردند على به زبیر گفت « زبیر واى بر تو براى چه آمده اى ؟ » گفت « خون عثمان » گفت « خدا از ما دو نفر كسى را كه در خون عثمان شركت داشته بكشد ! یاد دارى روزى در بنى بیاضه به پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم برخوردم كه سوار خر خود بود و پیمبر خدا به روى من خندید و منهم به روى او خندیدم تو هم همراه او بودى و تو گفتى « اى پیمبر خدا على از تكبر دست بر نمیدارد » گفت « على تكبر ندارد اى زبیر آیا او را دوست دارى ؟ » گفتى « آرى به خدا او را دوست دارم » و به تو گفت « به خدا بجنگ او خواهى رفت در صورتى كه درباره او ظلم میكنى ؟ » زبیر گفت « استغفر الله اگر به یاد داشتم هرگز نمیآمدم » گفت « اى زبیر برگرد » گفت « حالا كه كار از كار گذشته چطور برگردم به خدا این ننگى است كه هرگز پاك نخواهد شد » گفت « اى زبیر پیش از آنكه ننگ و جهنم با هم جفت شود با ننگ برگرد » ، زبیر بازگشت و شعرى بدین مضمون میخواند :

« ننگ را بر آتش فروزان برگزیدم مخلوق گلى با آتش بو نمیاید ! على از موضوعى كه من از آن بیگانه نبودم سخن گفت كه بجان تو مایه ننگ دنیا و دین است گفتم اى ابو الحسن ملامت بس است و قسمتى از آنچه گفتى مرا كافى است » پسرش عبد الله گفت « كجا میروى و ما را وامیگذارى ؟ » گفت « پسركم ابو الحسن چیزى را به یاد من آورد كه فراموش كرده بودم » گفت « نه به خدا ولى از شمشیرهاى بنى عبد المطلب میگریزى كه دراز و تیز است و بدست جوانانى دلیر است » گفت « نه به خدا بلكه چیزى را كه زمانه از یاد من برده بود به یاد آوردم و ننگ را بر جهنم ترجیح دادم ، بى پدر ! نسبت بزدلى به من میدهى ! » آنگاه نیزه خود را كج كرد و به طرف میمنه حمله برد على گفت « براى او راه باز

ص: 720

كنید كه تحریكش كرده اند » آنگاه بازگشت و بمیسره حمله برد سپس بازگشت و بقلب حمله برد آنگاه سوى پسر خود بازگشت و گفت « آیا شخص بزدل چنین مىكند ؟ » آنگاه از جنگ كناره گرفت و برفت تا بوادى السباع رسید احنف بن قیس با قوم خود كه از بنى تمیم بودند در آنجا بود یكى پیش او آمد و گفت « اینك زبیر از اینجا میگذرد » او گفت « با زبیر چه كنم كه دو گروه از مردم را روبروى هم وا داشت كه همدیگر را بكشند و خودش سالم به منزل باز میگردد ! » آنگاه جمعى از بنى تمیم بدنبال زبیر رفتند و عمرو بن جرموز زودتر از همه رسید زبیر براى نماز فرود آمده بود و گفت « آیا تو پیش نماز من میشوى یا من پیش نماز تو شوم ؟ » زبیر پیشنماز شد و عمرو در اثناى نماز او را بكشت زبیر رضى - الله عنه وقتى كشته شد هفتاد و پنج سال داشت گویند احنف بن قیس بوسیله فرستادن آن چند نفر تمیمى او را بكشت شاعران براى زبیر مرثیه ها گفتند و از ناجوانمردى عمرو بن جرموز درباره وى سخن آوردند از جمله كسانى كه رثاى او گفتند زنش عاتكه دختر زید بن عمرو بن نفیل خواهر سعید بن زید بود كه گفته بود :

« پسر جرموز با سوارى كه در جنگ شجاع بود ناجوانمردى كرد و كار درستى نبود اى عمرو اگر او را خبردار میكردى میدیدى كه سبكسر و بزدل و لرزنده دست نیست . » عمرو شمشیر و انگشتر و سر زبیر را بنزد على برد گویند سر او را نبرد على گفت « این شمشیرى بود كه مدتها سختىها را از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بگردانیده بود ولى با اجل و مرگ بد چه میتوان كرد اما كشنده پسر صفیه جهنمى است » عمرو بن جرموز در این زمینه اشعارى گفت بدین مضمون :

« سر زبیر را براى على بردم و بدین وسیله امید تقرب داشتم اما پیش از آنكه جهنم را ببینم خبر داد كه من جهنمى هستم و این براى كسى كه هدیه

ص: 721

آورده بود خبر بدى بود براى من كشتن زبیر و باد بزى در ذو الجحفه مثل هم است » وقتى زبیر بازگشت على رضى الله عنه طلحه را ندا داد كه اى ابو محمد براى چه آمده اى ؟ گفت « براى خونخواهى عثمان » گفت « خدا از ما دو نفر كسى را كه در خون عثمان دخالت داشته بكشد مگر نشنیدى كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم گفت « خدایا با هر كس كه با او دوستى مىكند دوستى كن و با هر كه با او دشمنى مىكند دشمنى كن » تو اول كسى هستى كه با من بیعت كردى و سپس شكستى در صورتى كه خدا عز و جل فرمود « هر كه پیمان بشكند بر ضرر خویش مىشكند » گفت « استغفر الله » و بازگشت مروان بن حكم گفت « زبیر برگشت طلحه نیز برمیگردد براى من فرقى نمیكند كه این طرف تیر بیندازم یا آن طرف » و تیرى بشاهرگ دست او زد كه او را بكشت پس از جنگ على بر محل سقوط او كه پل قره بود گذشت و گفت « انا لله و انا الیه راجعون به خدا من به این كار راضى نبودم به خدا تو چنان بودى كه شاعر گوید :

« جوانمردى كه وقتى بىنیاز شود بىنیازى او را بدوستش نزدیك مىكند .

گوئى ثریا را بدست راست و شعرى را بگونه او و ماه را بیك گونه دیگرش آویخته اند » گوید وقتى طلحه رضى الله عنه برگشت شنیدند كه میگفت « پیشمانى اینست كه من دارم واى بر من و واى بر پدر و مادر من عقلم گمراه شده بود كه به پندار خود رضایت بنى جرم میخواستم و همانند كسعى به پشیمانى دچار شدم » آنگاه در حالى كه غبار از پیشانى خود پاك میكرد میگفت « فرمان خدا به اندازه معین بود » گویند وقتى این شعر را میخواند كه عبد الملك پیشانى او را زخمى كرده و مروان تیر بشاهرگش زده بود و به زمین افتاده بود و جان میداد .

وى طلحة بن عبید الله بن عثمان بن عبید الله بن كعب بن سعد بن تیم بن مره بود ، پسر عموى ابو بكر صدیق بشمار میرفت و ابو محمد كنیه داشت . مادرش

ص: 722

صعبه بود كه زن ابو سفیان صخر بن حرب نیز شده بود . زبیر بن به كار در كتاب انساب قریش چنین یاد كرده است . هنگامى كه كشته شد شصت و چهار سال داشت و جز این نیز گفته اند در بصره مدفون شد و قبر و مسجد او در آنجا تاكنون معروف است قبر زبیر نیز در وادى السباع است .

محمد بن طلحه نیز در روز جمل مانند پدرش كشته شد على بر جثه او گذشت و گفت « این كسى است كه نیكى و اطاعت نسبت به پدر او را كشته است . » وى را سجاد لقب داده بودند درباره كنیه اش خلاف است واقدى گوید « كنیه اش ابو سلیمان بود » و بگفته هیثم بن عدى « ابو القاسم كنیه داشت » قاتلش در باره او شعرى بدین مضمون گفته بود :

« شخص غبار آلودى كه در سجده آیات پروردگار خویش میخواند و تا آنجا كه چشم میدید كم آزار بود و مسلمان بود با نیزه بشكاف پیرهن او زدم و بیجان به روى دست و دهان افتاد هیچ سببى نداشت جز اینكه بنزد على نبود و هر كه بنزد حق نباشد پشیمان خواهد شد وقتى نیزه به كار افتاده بود حامیم را به یاد من میاورد ، چرا پیش از آمدن بجنگ حامیم را نخوانده بود » یاران جمل بر میمنه و میسره على حمله برده و آن را عقب زده بودند یكى از پسران عقیل پیش على آمد كه روى قرپوس زین چرت میزد و به دو گفت « عمو جان میمنه و میسره بدین وضع افتاده است كه مىبینى و تو چرت میزنى ؟ » گفت « برادر زاده من خاموش باش عمویت روز معینى دارد كه از آن نخواهد گذشت به خدا عمویت اهمیت نمیدهد كه به طرف مرگ برود و یا مرگ به طرف او بیاید » آنگاه كس پیش فرزندش محمد بن حنفیه كه پرچمدار او بود فرستاد كه به این قوم حمله كن ولى محمد در كار حمله كندى كرد كه گروهى از تیراندازان مقابل او بودند و انتظار میبرد تیرهایشان تمام شود على پیش او رفت و گفت « چرا حمله نمیكنى ؟ » گفت « در جلو جز تیر و نیزه نیست منتظرم تیرهایشان تمام شود و حمله كنم » گفت « میان

ص: 723

نیزه ها حمله كن كه از مرگ در امانى » محمد حمله برد و میان نیزه ها و تیرها بتردید افتاد و بایستاد على سوى او رفت و با دسته شمشیر به او زد و گفت « رگ مادرت در تو جنبیده است » و پرچم را بگرفت و حمله برد و كسان نیز با او حمله كردند گفتى دشمنان چون خاكسترى بودند كه روزى طوفانى باد سخت بر آن وزد . بنى ضبه اطراف شتر را گرفته بودند و رجز میخواندند و میگفتند :

« ما بنى ضبه باران شتریم پیر ما را بما بدهید و همین بس است ما نوحه پسر عفان را با سر نیزه میخوانیم و مرگ پیش ما از عسل شیرین تر است . » در كار مهاردارى شتر هفتاد دست از بنى ضبه قطع شد و سعد بن سود قاضى از آن جمله بود كه قرآنى آویخته بود . همین كه دست یكى از آنها قطع میشد دیگرى میآمد و مهار را میگرفت و میگفت « من جوان ضبى هستم » چندان تیر بر تخت روان زدند كه چون خار پشت شده بود پى شتر را بریده بودند اما نمیافتاد عاقبت اعضاى آن را بریدند و با شمشیر بزدند تا بیفتاد گویند عبد الله بن زبیر مهار شتر را بگرفت و عایشه كه خاله او بود بانگ برداشت واى كه اسما بى پسر شد مهار را ول كن و او را قسم داد تا مهار را رها كرد و چون شتر بیفتاد و تخت روان پائین افتاد محمد بن ابى بكر بیامد و دست خود را بدرون برد عایشه گفت « كیستى ؟ » گفت « كسى كه از همه مردم به تو نزدیكتر است و بیشتر از همه او را دشمن دارى من محمد برادرت هستم امیر مؤمنان میگوید « آیا صدمه اى دیده اى ؟ » گفت « فقط تیرى به من خورده است كه صدمه اى نزده است » آنگاه على بیامد و نزدیك او ایستاد و با چوب بتخت روان زد و گفت « اى حمیرا ! پیمبر خدا گفته بود اینطور كنى ! مگر نگفته بود كه در خانه ات بنشینى ؟ به خدا كسانى كه ترا بیرون آوردند در حق تو بانصاف رفتار نكردند كه زنان خود را در پرده نگهداشتند و ترا از پرده برون آوردند » آنگاه به برادر او محمد بگفت تا وى را در خانه صفیه دختر حارث بن طلحهء عبدى فرود آورد . تخت روان افتاده بود اما مردم گروه گروه بجنگ

ص: 724

مشغول بودند اشتر ، مالك بن حارث نخعى و عبد الله بن زبیر بهم رسیدند و بجنگیدند تا از اسب به زمین افتادند روى زمین نیز كشمكش آنها دراز شد مالك روى او بود و از فرط اضطرابى كه در زیر داشت وسیله اى براى كشتن مالك نداشت مردم اطراف آنها بجولان بودند و ابن زبیر بانگ میزد :

« من و مالك را بكشید مالك را با من بكشید » و هیچكس از شدت كارزار و صداى آهن بانگ او را نمىشنید و از كثرت غبار هیچكس آنها را نمیدید خزیمة بن ثابت ذو الشهادتین نزد على آمد و گفت « اى امیر مؤمنان امروز محمد را سرشكسته مكن و پرچم را به او پس بده » على نیز محمد را بخواند پرچم را به او داد و گفت « مانند پدرت ضربت بزن تا ستایش بینى ، جنگ اگر بوسیله نیزه هاى سوراخ كننده گرم نباشد فائده اى ندارد . » در این وقت على آب خواست عسل و آب براى او آوردند و دمى بنوشید و گفت « این عسل طایف است و در اینجا غریب است » عبد الله بن جعفر گفت « در این گیر و دار به این چیزها هم توجه دارى » گفت « پسرك من ! هرگز چیزى از امور دنیا سینه عمویت را پر نكرده است » پس از آن وارد بصره شد ( بطوریكه از پیش نیز گفته ایم جنگ در خزیمه بروز پنجشنبه دهم جمادى الاخر سال سى و ششم رخ داد ) و خطبه دراز معروف را براى مردم بصره خواند و ضمن آن گفت :

« اى مردم شوره زار ! اى اهل شهر ویران شده كه روزگار سه بار مردم آنجا را نابود كرده و خدا ضامن چهارمى است اى سپاهیان زن اى پیروان حیوان كه بانگ زد و پذیرفتید و از پا درآمد و گریختید اخلاقتان سست و اعمالتان نفاق آمیز و دینتان گمراهى و اختلاف و آبتان شور و تلخ است » بعد از این نیز مكرر اهل بصره را مذمت كرد .

پس از آن عبد الله بن عباس را بنزد عایشه فرستاد و گفت سوى مدینه برود عبد الله بدون اجازه عایشه بنزد او رفت و تشكى پیش كشید و روى آن نشست

ص: 725

عایشه گفت « اى ابن عباس رعایت سنت نكردى بدون اجازه ما پیش ما آمدى و بدون اجازه بر تشك ما نشستى » گفت « اگر در خانه اى بود كه پیمبر خدا صلى - الله علیه و سلم ترا جا داده بود بدون اجازه ات داخل نمیشدم و بدون اجازه بر تشك تو نمىنشستم . امیر مؤمنان دستور میدهد كه زودتر برگردى و براى رفتن مدینه آماده شوى . » گفت « این كار را نمىكنم و با رفتن مخالفم » عبد الله بنزد على رفت و مخالفت عایشه را باز گفت دوباره او را فرستاد كه بعایشه گفت « امیر مؤمنان بتاكید میگوید كه باید به روى » او نیز پذیرفت و گفت كه خواهد رفت . على لوازم راه او را آماده كرد و روز بعد بنزد وى آمد و با حسن و حسین و دیگر فرزندان و برادرزادگان خود و جوانان بنى هاشم و دیگر یاران قبیله همدان وارد شد و چون زنان او را بدیدند فریاد زدند « اى كشنده دوستان » گفت « اگر من كشنده دوستان بودم كسانى را كه در این خانه اند میكشتم » و بیكى از خانه ها كه مروان بن حكم و عبد الله بن زبیر و عبد الله بن عامر و دیگران در آنجا نهان شده بودند اشاره كرد و كسانى كه همراه وى بودند چون بدانستند كه اینان در خانه اند دست بدسته شمشیرها بردند مبادا كه ناگهان بیرون ریخته ناجوانمردانه على را بكشند . آنگاه عایشه از پس گفتگوئى دراز كه در میانه بود به دو گفت « میخواهم با تو باشم و وقتى بجنگ میروى همراه تو بجنگ دشمن بیایم » گفت « به همان خانه اى كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم ترا آنجا گذاشته است برگرد » عایشه از او خواست كه خواهرزاده اش عبد الله بن زبیر را امان دهد او نیز امان داد . ولید بن عقبه و پسران عثمان و دیگر بنى امیه را نیز امان داد . روز جنگ ندا داده بودند هر كه سلاح خویش بیندازد در امان است و هر كه به خانه خویش رود در امان است .

على درباره مردم ربیعه كه پیش از آمدن او ببصره كشته شده بودند سخت غمین بود اینان كسانى از عبد القیس و ربیعه بودند كه طلحه و زبیر آنها را كشته

ص: 726

بودند كشته شدن زید بن صوحان عبدى نیز كه در روز جمل عمرو بن سبره او را كشت غم وى را تجدید كرد در همان روز جمل عمار بن یاسر عمرو بن سبره را بكشت على مكرر میگفت « اى افسوس از مردم ربیعه كه حرف شنو و مطیع بودند » زنى از عبد القیس به جستجو در میان كشتگان پرداخت و دو پسر خود را دید كه كشته شده بودند . شوهرش با دو برادرش نیز پیش از آنكه على به بصره بیاید كشته شده بودند و شعرى بدین مضمون گفت :

« جنگها دیدم كه مرا پیر كرد اما روز مثل روز جمل ندیدم كه فتنه آن براى مؤمن زیان انگیز باشد و شجاعان دلیر را بكشد . كاش آن زن در خانه مانده بود و كاش اى عسكر سفر نكرده بودى » مدائنى نقل مىكند كه مردى گوش كنده را در بصره دیده و حكایت او را پرسیده بود او گفته بود كه روز جمل به نظاره كشتگان بیرون رفتم و میان آنها مردى را دیدم كه سر را پائین و بالا میبرد و میگفت :

« مادرمان ما را بحوزه مرگ آورد و تا دستخوش مرگمان نكرد نرفت از بخت بد مطیع بنى تیم شدیم و تیمیان بجز غلام و كنیز نیستند » گفتم « سبحان الله هنگام مرگ چنین میگوئى بگو لا إله الا الله » گفت « اى مادر بخطا ! به من میگوئى هنگام مرگ ناله كنم ! » من با تعجب از او دور شدم و او فریاد زد « نزدیك بیا و شهادت را به من تلقین كن » به طرف او برگشتم و چون نزدیك شدم گفت « نزدیكتر بیا » آنگاه گوش مرا گاز گرفت و بكند و من شروع كردم او را لعنت و نفرین كنم گفت « وقتى پیش مادرت رفتى و پرسید « كى اینطورت كرد ؟ » بگو « عمیر بن اهلب ضبى فریب خورده زنى كه میخواست امیر مؤمنان شود . » عایشه از بصره حركت كرد على برادرش عبد الرحمن بن ابى بكر را با سى مرد و بیست زن دیندار از بنى عبد القیس و همدان و دیگران همراه او فرستاد و

ص: 727

عمامه بسر آنها نهاد و شمشیر حمایلشان كرد و گفت « عایشه نداند كه شما زنید صورت را چون مردان بپوشانید و خدمت و سوار كردن او را شما انجام دهید » چون عایشه بمدینه رسید به دو گفتند « سفر چگونه بود ؟ » گفت « به خدا خوب بودم على بن ابى طالب كرم فراوان كرد ولى مردانى با من فرستاد كه آنها را نمیشناختم » و چون زنان حقیقت حال خویش بگفتند سجده كرد و گفت « به خدا اى پسر ابو طالب پیوسته كرم تو فزون مىشود آرزو دارم نرفته بودم گرچه چنان و چنان میشد » و بعضى چیزهاى سخت را یاد كرد « به من گفتند میائى و مردم را صلح میدهى و شد آنچه شد » در قسمتهاى گذشته این كتاب گفته ایم كه در این روز شمار كشتگان از یاران على پنجهزار كس بود و از اصحاب جمل و مردم بصره و دیگران سیزده هزار كس و جز این نیز گفته اند .

على بر كشته عبد الرحمن بن عتاب بن اسید بن ابى العیص ابن امیه كه روز جمل كشته شده بود بایستاد و گفت « افسوس بر تو اى دلیر قریش ! شجاعان بنى عبد مناف را كشتى و مرا تیره روز و آشفته حال كردى . » اشتر گفت اى امیر مؤمنان سخت غم آنها میخورى آنها سرنوشت خویش را براى تو میخواستند گفت « زنانى من و آنها را آورده اند كه ترا نیاورده اند » در آن روز عبد الرحمن را اشتر نخعى كشته بود و كف بریده او را در یمامه پیدا كردند كه عقابى آن را انداخته بود و انگشترى كه نقش عبد الرحمن بن عتاب داشت بانگشت آن بود و روزى كه كف بریده را پیدا كردند سه روز پس از جنگ جمل بود .

على با جماعتى از مهاجر و انصار وارد بیت المال بصره شد و طلا و نقره اى را كه آنجا بود بدید و گفت « اى زرد دیگرى را بفریب . اى سپید دیگرى را بفریب » و دمى چند با اندیشه به آن مال نگریست سپس گفت « این مال را پانصد درم پانصد درم میان یاران من و همه كسانى كه همراه بوده اند تقسیم كنید » چنین كردند و یك درم كم نیامد . شمار مردان دوازده هزار بود .

ص: 728

همه سلاح و چهار پا و لوازم كه در اردوى دشمن بود ضبط شد و على آن را میان یاران خود تقسیم كرد براى خودش نیز مانند یكى از همراهان و یاران و كسانش پانصد درم برداشت یكى از یارانش نزد وى آمد و گفت « اى امیر مؤمنان من چیزى نگرفته ام و بفلان جهت از حضور باز مانده ام » و عذرى گفت وى پانصد درم سهم او را بداد .

به ابى لبید جهضمى كه از قوم ازد بود گفتند « على را دوست دارى ؟ » گفت « چگونه كسى را كه در یك قسمت روز دو هزار و پانصد كس از قوم مرا كشته است دوست داشته باشم ؟ آنقدر از مردم كشت كه كسى نبود كسى را تسلیت گوید و هر خاندانى بكشتگان خود مشغول بود . » على حكومت بصره را به عبد الله بن عباس داد و سوى كوفه رفت ، دوازدهم رجب آنجا رسید و اشعث بن قیس را كه از طرف عثمان حاكم آذربایجان و ارمنیه بود عزل كرد و نیز جریر بن عبد الله بجلى را كه از طرف عثمان حاكم همدان بود عزل كرد . اشعث بسبب همین عزل و بسبب اینكه هنگام بازگشت على درباره دخالت در اموال آنجا با او سخن داشته بود كینه او را بدل داشت .

آنگاه على جریر بن عبد الله را بسوى معاویه فرستاد اشتر او را از این كار بیم داده و از جریر ترسانیده بود . جریر بعلى گفته بود « مرا پیش او بفرست چون هنوز مرا خیر خواه و دوست خود میداند تا پیش او بروم و دعوتش كنم كه كار را بدست تو سپارد و اهل شام را باطاعت تو بخوانم . » اشتر گفت « او را نفرست و سخنش را راست مپندار به خدا كه میل او میل آنهاست و نیتش نیت آنهاست » على گفت « بگذار به بینم چه مىكند » پس او را فرستاد و همراه او نامه اى براى معاویه فرستاد و اعلام كرد كه مهاجران و انصار با او بیعت كرده و بخلافتش هم سخن شده اند و زبیر و طلحه كه بیعت شكستند خدا سزایشان را داد و او را باطاعت خویش خواند و گفت او از جمله « آزادشدگان » است كه خلافتشان روانیست » . چون

ص: 729

جریر بنزد معاویه رسید او را معطل كرد و گفت منتظر بماند و نامه بعمرو بن عاص نوشت و او بیامد و بطوریكه قبلا در آغاز این باب گفته ایم مصر را بعنوان طعمه به دو داد . آنگاه عمرو بمعاویه گفت سران شام را بخواهد و خون عثمان را به گردن على اندازد و بكمك آنها با على بجنگد . جریر نیز پیش على برگشت و خبر آنها را با وى گفت و اینكه اهل شام با معاویه بجنگ او همدلند و بر عثمان میگریند و میگویند على او را كشته است و قاتلان او را پناه داده و حمایت كرده است و ناچار باید با او بجنگند تا نابودش كند یا او آنها را نابود كند . اشتر گفت « اى امیر - مؤمنان من از دشمنى و دغلى او خبر داده بودم اگر مرا فرستاده بودى بهتر از این بود كه آنجا وا داد و توقف كرد تا هر درى كه امید رفتن از آن داشتیم بسته شد و هر درى كه از آن بیمناك بودیم باز شد » جریر گفت « اگر آنجا بودى ترا میكشتند به خدا میگفتند كه جزو قاتلان عثمانى » اشتر گفت « به خدا اى جریر اگر پیش آنها رفته بودم از جوابشان وانمیماندم و سخن گفتن با ایشان برایم دشوار نبود و فرصت فكر كردن بمعاویه نمیدادم اگر امیر مؤمنان به رأى من كار مىكرد تو و امثال ترا در محبسى میكرد و بیرون نمیآمدید تا این كار سامان گیرد . » پس از آن جریر بدیار قرقیسیا و رحبه رفت كه بر ساحل فرات بود و كیفیت كار خود را بمعاویه نوشت و گفت مایل است در قلمرو او اقامت كند و معاویه جواب نوشت كه بجانب او حركت كند . پس از آنكه على از جنگ جمل بازگشت و پیش از آنكه براى صفین حركت كند معاویه نامه به مغیرة بن شعبه نوشت كه على بن ابى طالب آنچه را قبلا درباره طلحه و زبیر با تو گفته بود انجام داد اكنون درباره ما چه نظر دارد ؟ قصه چنان بود كه وقتى عثمان كشته شد و مردم با على بیعت كردند مغیره پیش او رفته و گفته بود « اى امیر مؤمنان من نظرى از روى خیر خواهى تو دارم » گفت « چیست ؟ » گفت « اگر خواهى كارى كه بدان مشغولى

ص: 730

استقرار گیرد طلحة بن عبید الله را حاكم كوفه كن و زبیر بن عوام را حاكم بصره كن فرمان حكومت شام را نیز براى معاویه بفرست تا اطاعت تو بر او محرز شود و وقتى كارها سامان گرفت هر چه نظر دارى درباره او عمل كنى » گفت « درباره طلحه و زبیر فكر میكنم اما معاویه به خدا در این حال كه هست هرگز او را به كار نخواهم گرفت بلكه او را باطاعت میخوانم اگر پذیرفت كه هیچ و اگر نه مطابق فرمان خدا با او رفتار میكنم » مغیره خشمگین برفت و شعرى به این مضمون گفت :

« درباره پسر هند با على از روى خیر خواهى سخن گفتم و نپذیرفت و بروزگار نظیر آن را نخواهد شنید به دو گفتم « فرمان حكومت شام را براى او بفرست تا معاویه آرام گیرد و مردم بدانند كه حكومت از تو گرفته است » در این صورت كار معاویه زار بود . نصیحتى را كه آورده بود نپذیرفت در صورتى كه این نصیحت براى او كافى بود . » مسعودى گوید در قسمتهاى گذشته این كتاب حكایت مغیره را با على و نظرى كه داده بود یاد كرده ایم این هم یكى از صورتهائیست كه در این زمینه روایت كرده اند .

این خلاصه اینست كه از اخبار و حوادث جمل مورد نیاز است و بدون شرح و تفصیل و تكرار اسناد یاد كردیم و الله ولى التوفیق .

ص: 731

ذكر مختصرى از آنچه در صفین ما بین اهل عراق و اهل شام رخ داد

مسعودى گوید شمه و مختصرى از اخبار على رضى الله عنه را در بصره و حوادث روز جمل گفتیم اكنون مختصرى از رفتن او را بصفین و جنگها كه آنجا رخ داد بگوییم و از پى آن قضیه حكمین و نهروان و كشته شدن او علیه السلام را بیاریم .

حركت على از كوفه به طرف صفین پنجم شوال سال سى و ششم بود ابو مسعود عقبة بن عامر انصارى را در كوفه بجانشینى خود گماشت و در راه از مداین گذشت و به شهر انبار رسید و آنگاه تا رقه رفت و در آنجا پلى براى او بستند و از آنجا بجانب شام رفت .

درباره تعداد سپاه او خلاف است . زیادتر و كمتر گفته اند آنچه مورد اتفاق همه است نود هزار است یكى از یاران على وقتى در مجاورت شام استقرار یافتند اشعارى گفت و براى معاویه فرستاد بدین مضمون « معاویه مراقب باش كه سپاه سوى تو آمدند نود هزار كه همه جنگجو هستند و به زودى باطل نابود مىشود » معاویه نیز از شام حركت كرد درباره سپاه او نیز خلاف است و كمتر و بیشتر گفته اند . آنچه مورد اتفاق همه است هشتاد و پنج هزار است معاویه زودتر از على بصفین رسید و در محل وسیعى كه پیش از آمدن على انتخاب كرده بود اردو زد كه جائى بهتر و آسانتر از آن براى آب گرفتن از فرات نبود و در بقیه جاها ساحل مرتفع بود و رسیدن به آب مشگل بود معاویه ابو اعور سلمى را كه طلایه دار

ص: 732

او بود با چهل هزار سوار بر آبگاه گماشت و على و سپاهش شب را در دشت تشنه بسر بردند كه آنها را از وصول به آب مانع شده بودند . عمرو بن عاص بمعاویه گفت « على و نود هزار مردم عراق كه شمشیرها به گردن آویخته دارند از تشنگى نخواهند مرد بگذار آب بنوشند و ما نیز بنوشیم » معاویه گفت « نه به خدا باید همانطور كه عثمان تشنه مرد از تشنگى بمیرند » على شبانه در اردوى خود میگذشت و شنید كه یكى میگفت « آیا این قوم آب فرات را به روى ما مىبندند .

در صورتى كه على با ماست و هدایت با ماست نماز با ماست و روزه با ماست و مناجاتگران نیمه شب میان ما هستند » آنگاه به دیگرى گذشت كه نزدیك پرچم ربیعه بود و میگفت : « آیا این قوم آب فرات را به روى ما مىبندند در صورتى كه ما نیزه و سپر داریم دیروز بود كه ما با زبیر و طلحه روبرو شدیم و بدم مرگ رفتیم چه شده كه دیروز شیر بیشه بودیم و اكنون گوسفندان لاغر شده ایم » در چادر اشعث بن قیس رقعه اى افكنده بودند كه در آن نوشته بود :

« اگر اشعث امروز این بلیه مرگ را كه مایه فناى نفوس است بر ندارد و با كمك شمشیر او از آب فرات ننوشیم باید ما را مردمى پنداشت كه پیش از این بوده ایم و مرده ایم » چون اشعث این را بخواند به هیجان آمد و نزد على رضى الله عنه رفت على به دو گفت « با چهار هزار سوار برو و بقلب اردوى معاویه حمله كن كه یا آب بردارى و یاران خود را سیراب كنى یا همگى كشته شوید من نیز اشتر را با سواره و پیاده پشت سر تو میفرستم . » اشعث با چهار هزار سوار - برفت و رجزى بدین مضمون میخواند « یا سپاه خود را با پیشانیهاى خاك آلود بفرات میفرستم یا خواهند گفت كه مرد » آنگاه على اشتر را بخواست و با چهار هزار سوار و پیاده روانه كرد وى از پى اشعث رفت پرچمدارش یكى از مردم نخع بود و رجزى به این مضمون میخواند

ص: 733

« اى اشتر نیكیها ! این بهترین مردم نخع ! اى كه وقتى همه وحشت كنند فیروزى از آن تست ! مردم نالان شده اند و همه وحشت كرده اند اگر امروز ما را سیراب كنى ناروا نخواهد بود » آنگاه على رضى الله عنه با همه سپاه از پى اشتر روان شد اشعث از پیشا - پیش برفت و هیچكس جلو او نیامد تا باردوى معاویه حمله برد و ابو اعور را از آبگاه پس راند تعدادى مردم و اسب از آنها غرق كرد و سپاه خود را بفرات رسانید زیرا در آن روز حمیت اشعث جنبیده بود ، نیزه خود را پیش میبرد و یاران خود را ترغیب میكرد و میگفت « به قدر این نیزه آنها را عقب برانید » و آنها را از آنجا عقب میراندند و چون على از رفتار اشعث خبردار شد گفت « امروز بكمك حمیت فیروزى یافتیم . » یكى از مردم عراق در این باره گوید « اشعث بلیه مرگ را كه آشكار بود و آزادانه پرواز میكرد و اثر پرواز آن روى گلوى ما نمودار شده بود از ما دور كرد بر ما منت دارد كه آسیاى ما بكمك او بگردش افتاد » معاویه از آن محل عقب نشست و اشتر آنجا را بگرفت اشعث كسان معاویه را از آب رانده و از محلشان عقب نشانده بود كه على برسید و در محلى كه معاویه فرود آمده بود فرود آمد آنگاه معاویه بعمرو عاص گفت « اى ابو عبد الله درباره این مرد چه فكر میكنى آیا به نظر تو چون ما آب را به روى او بستیم او نیز آب را به روى ما خواهد بست ؟ » زیرا وى با مردم شام در یك ناحیه دشت دور از آب جا گرفته بود . عمرو گفت « نه این مرد براى كارى غیر از این آمده است و راضى نخواهد شد تا باطاعت او درآیى یا رگ گردنت را ببرد » آنگاه معاویه كس پیش على فرستاد و اجازه خواست به آبگاه بیایند و مردم از راه اردوگاه او آب ببرند و كسانش بیایند و بروند و على همه تقاضاى او را پذیرفت .

دو روز پس از آنكه على به این محل فرود آمد روز اول ذى حجه بود و او كس پیش معاویه فرستاد و وى را باتفاق كلمه و پیروى از جماعت مسلمانان دعوت كرد

ص: 734

و رفت و آمد ما بین آنها مكرر شد و توافق شد كه تا آخر محرم سال سى و هفت را با آرامش بگذرانند مسلمانان به علت اشتغال بجنگ از جهاد دریا و خشكى وا ماندند معاویه كه بجنگ على مشغول بود با پادشاه روم صلح كرد و قرار شد مالى براى او بفرستد ما بین على و معاویه بجز توافق آرامش در ماه محرم صلحى نبود و دو قوم مصمم بودند پس از انقضاى محرم جنگ كنند . حابس بن سعد طائى پرچمدار معاویه در این باب گوید :

« تا وقت مرگها بیش از هفت یا هشت روز كه از محرم باقى مانده فاصله نیست » و چون روز آخر محرم رسید پیش از غروب خورشید على باهل شام پیغام داد كه من بر ضد شما از كتاب خدا دلیل آورده ام و شما را بدان خوانده ام و اكنون نیز بهمگى اعلام میكنم كه خدا مكر خیانتكاران را بسامان نمیبرد .

جوابشان این بود كه میان ما و تو شمشیر است تا آنكه زبون تر است نابود شود .

صبح روز چهارشنبه اول صفر على سپاه را ترتیب داد و اشتر را پیش صف سپاه كرد پس از صف آرائى اهل شام و اهل عراق ، معاویه حبیب بن مسلمه فهرى را بمقابله مالك فرستاد و همه روز جنگى سخت در میانه رفت و از دو طرف عده اى كشته شد آنگاه دست از جنگ بداشتند .

و چون روز پنجشنبه رسید كه روز دوم بود على هاشم بن عتبة بن ابى وقاص زهرى مرقال را كه برادر زاده سعد بن ابى وقاص بود بمیدان فرستاد وى را مرقال از این جهت گفتند كه در جنگ چابك بود . وى یك چشم بود و یك چشمش در جنگ یرموك كور شده بود و از شیعه على بود و ما تفصیل آن روز را كه چشمش كور شد و شجاعتها كه آن روز نمود در كتاب اوسط ضمن سخن از فتوح شام آورده ایم . معاویه ابو اعور سلمى را كه نامش سفیان بن عوف بود و از پیروان معاویه و مخالفان على بود بمقابله او فرستاد و جنگى سخت در میانه رخ داد و آخر روز از میدان برفتند

ص: 735

و كشته بسیار بجا گذاشتند .

روز سوم كه جمعه بود على ابو یقظان عمار یاسر را با عده اى از بدریان و مهاجران و انصار و مردمى كه با آنها آمده بودند بمیدان فرستاد معاویه نیز عمرو بن عاص را با طایفه تنوخ و بهر او دیگر مردم شام بمقابله او فرستاد و تا ظهر جنگى سخت بود آنگاه عمار بن یاسر با همراهان خود حمله كرد و عمرو را از محل خود تا اردوى معاویه عقب راند و كشته از اهل شام بسیار و از مردم عراق كمتر بود .

روز چهارم كه شنبه بود على پسر خود محمد بن حنفیه را با طایفه همدان و دیگر كسانى كه همراه وى آمده بودند بمیدان فرستاد معاویه نیز عبید الله بن عمر ابن خطاب را با قوم حمیر و لخم و جذام بمقابله او فرستاد . عبید الله بن عمر از ترس آنكه على قصاص هرمزان را از او بگیرد پیش معاویه رفته بود زیرا ابو لؤلؤ غلام مغیرة بن شعبه كه عمر را كشت در سرزمین عجم غلام هرمزان بوده بود و چون عمر كشته شد عبید الله به هرمزان حمله برد و او را كشت و گفت « هر چه ایرانى در مدینه و جاهاى دیگر هست بجاى پدرم میكشم . » ولى هنگامى كه عمر كشته شد هرمزان بیمار بود . و چون خلافت بعلى رسید میخواست عبید الله بن عمر را بقصاص هرمزان بكشد كه او را بنا حق كشته بود ، او نیز بمعاویه پناه برد . دو گروه تمام روز جنگیدند و جنگ به ضرر اهل شام بود و آخر روز عبید الله فرارى شد و جان برد .

روز پنجم كه یكشنبه بود على عبد الله بن عباس را بمیدان فرستاد معاویه نیز ولید بن عقبة بن ابى معیط را بمقابله او فرستاد دو گروه بجنگیدند و ولید ناسزاى بنى عبد المطلب بن هاشم بسیار گفت و ابن عباس سخت با او بجنگید و بانگ زد « اى صفوان هماورد من شو » ولید صفوان لقب داشت و غلبه از ابن عباس بود و روزى سخت بود .

ص: 736

روز ششم كه دوشنبه بود على سعید بن قیس همدانى را كه سالار قبیله همدان بود بمیدان فرستاد و معاویه ذو الكلاع را بمقابله او فرستاد و تا آخر روز با هم جنگیدند و عده اى كشته شد و دو گروه از جنگ دست كشیدند . روز هفتم كه سه شنبه بود على اشتر را با طائفه نخع و دیگران بمیدان فرستاد و معاویه حبیب بن مسلمه فهرى را بمقابله او فرستاد و جنگى سخت در میانه رفت و هر دو گروه پایمردى كردند و از مرگ نهراسیدند و از هر دو طرف كشته ها بود و زخمیان اهل شام بیشتر بود .

روز هشتم كه چهارشنبه بود على رضى الله تعالى عنه شخصاً با مهاجران و انصار از بدرى و غیر بدرى و طائفه ربیعه و همدان بمیدان رفت ابن عباس گوید « در این روز على را دیدم كه عمامه اى سپید داشت و گوئى دو چشمش چراغى فروزان بود و نزدیك گروههاى مختلف سپاه میایستاد و آنها را تشویق و ترغیب میكرد تا به من رسید كه با گروهى بسیار بودم و گفت : اى مسلمانان بانگ بردارید و زره ها را كامل كنید و خدا را به یاد داشته باشید و شمشیر را قبل از كشیدن در نیام بجنبانید و دشمن را بتندى بنگرید و ضربت را روى گوشت فرود آرید از دم شمشیر ضربت زنید نیزه را با شمشیر و تیر را با سر نیزه همراه كنید و خوشدل باشید كه در حمایت خدا و همراه پسر عم رسول خدائید حمله كنید و از فرار بپرهیزید كه ننگ آیندگان و آتش روز حساب است » على سوار بر استر سپید پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بمیدان رفت و معاویه با گروه شامیان بمقابله آمد و شب بازگشتند و هیچكس ظفر نیافته بود .

روز نهم كه پنجشنبه بود على بمیدان رفت و معاویه بمقابله آمد و تا نزدیك ظهر بجنگیدند عبید الله بن عمر بن خطاب پیشاپیش صف چهار هزار سبز پوش كه عمامه هائى از حریر سبز داشتند و داوطلب مرگ و خونخواهى عثمان بودند نمودار شد كه میگفت :

ص: 737

« من عبید الله پسر عمرم كه از همه گذشتگان قریش بجز پیمبر خدا و پرسید چهره بهتر بود باران بر قوم مضر و ربیعه نبارد كه در یارى عثمان كوتاهى كردند . » على بانگ برآورد كه اى پسر عمر واى بر تو براى چه بجنگ من آمده اى به خدا اگر پدرت زنده بود با من جنگ نمیكرد گفت « بخونخواهى عثمان آمده ام » گفت « تو خونخواه عثمان شده اى در صورتى كه خدا خون هرمزان را از تو میخواهد » و به اشتر نخعى گفت تا بمقابله او شتابد اشتر بجانب او رفت و میگفت « من اشترم كه روشم معروف است من افعى نر عراقم » نه از طایفه ربیعه و مضر بلكه از مردم سپید و روشن چهره مذحجم . » عبید الله از مقابل او عقب نشست و با او نجنگید . در این روز كشته بسیار بود .

عمار بن یاسر گفت من این دشمنان را طورى مىبینم كه با سرسختى جنگ خواهند كرد بطوریكه دوستداران باطل را به شك اندازند . به خدا اگر ما را هزیمت كنند تا بشاخ خرماهاى هجر برسیم ما بر حقیم و آنها بر باطلند آنگاه عمار پیش رفت و بجنگید و باز پس آمد و آب خواست و یكى از زنان بنى شیبان از صف آنها قدحى پر از شیر آورد و به دو داد عمار گفت « الله اكبر الله اكبر امروز دوستان را زیر نیزه ها ملاقات خواهم كرد راستگو راست گفت و مرا از امروز خبر داد امروز روز موعود است » آنگاه گفت « اى مردم آیا كسى هست كه زیر نیزه ها به راه خدا رود بخدائى كه جان من به كف اوست دربارهء تاویل قرآن با آنها میجنگیم همانطور كه دربارهء تنزیل آن جنگیده ایم » آنگاه پیش رفت و شعرى میخواند بدین مضمون :

« ما دربارهء تنزیل قرآن بشما ضربت زده ایم و امروز دربارهء تاویل آن بشما ضربت مىزنیم ضربتى كه سرها را از محل خود فرو ریزد و دوست را از دوست خود غافل كند تا حق به راه خویش باز گردد » .

و بقلب دشمن زد و نیزه ها به دو حواله شد و ابو العادیه عاملى و ابن جون

ص: 738

سكسكى او را بكشتند و درباره سلاحش اختلاف كردند و حكمیت پیش عبد الله بن عمرو بن عاص بردند كه به آنها گفت « از پیش من دور شوید كه شنیدم پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم میفرمود یا گفت كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم فرمود ، و این در موقعى بود كه قرشیان عمار را دست انداخته بودند « با عمار چكار دارند آنها را به بهشت میخواند و آنها او را بجهنم میخوانند » كشته شدن عمار هنگام شب بود و نود و سه ساله بود و قبرش در صفین است . على علیه السلام بر جنازه او نماز خواند و او را غسل نداد عمار محاسن خود را رنگ مىبست . درباره نسب او اختلاف است بعضى او را به بنى مخزوم پیوسته اند و بعضى دیگر گفته اند وابسته این طایفه بود و بعضى دیگر جز این گفته اند كه خبر آن را در كتاب « مزاهر الاخبار و طرائف الاثار » ضمن سخن از پنجاه تن نخبه اى كه با على تا پاى مرگ بیعت كردند آورده ایم . حجاج بن غزیه انصارى درباره كشته شدن عمار و رثاى او اشعارى بدین مضمون گفته بود :

« پیمبر به دو گفت گروهى كه گوشتهایشان با ستم آغشته است و بدكارند ترا خواهند كشت اكنون مردم شام میدانند كه بدكارانند و آتش و ننگ نصیب آنهاست . » و چون عمار كشته شد سعید بن قیس همدانى با قوم همدان و قیس بن سعد بن عباده انصارى با انصار و ربیعه و عدى بن حاتم با قوم طى بمیدان رفتند و سعید بن قیس همدانى پیش صف بود . دو گروه در هم ریختند و جنگ سخت شد و قوم همدان مردم شام را در هم شكست و تا پیش معاویه عقب راند ولى معاویه با اطرافیان خود در مقابل سعید بن قیس و قوم همدان مقاومت كرد على اشتر را گفت تا با پرچم سوى مردم حمص و قنسرین حمله برد و اشتر با قاریان كه همراه وى بودند از مردم حمص و قنسرین كشتار بسیار كرد مرقال در این روز با همراهان خود شجاعت نمائى كرد و هیچكس با او مقاومت نتوانست كرد و چون شیر نر كه در قید برجهد

ص: 739

بهر سو مىجست على از دنبال او بود و مىگفت : « یك چشمى بزدل مباش پیش برو » و مرقال میگفت « سخن بسیار گفته اند و هنوز اندكست یك چشم قوم خود را مقیم میخواهد آنقدر زندگى كرده كه ملول شده است یا باید شكسته شود یا شكست دهد دشمن را با نیزه از پیش میرانم » آنگاه هاشم بن عتبه مرقال بمقابله ذى الكلاع و قوم حمیر شتافت و پرچمدار ذى الكلاع كه یكى از قوم عذره بود به دو حمله برد و میگفت :

« من پایمردى میكنم كه از دو تیره مضر نیستم ما مردم یمنى خسته نمیشویم حمله غلام عذرى را چگونه مىبینى كه افسوس ابن عفان مىخورد و عیب جنایتكار میگوید . بنزد من آنكه كوشیده با آنكه فرمان داده مانند همند » بهمدیگر ضربت زدند و هاشم مرقال ضربتى زد و او را بكشت آنگاه ذو الكلاع حمله آورد گروهى از قوم اسلم همراه مرقال بودند كه مصمم بودند باز نگردند یا فتح كنند یا كشته شوند و شجاعت نمائى كردند هاشم مرقال و ذو الكلاع هر دو كشته شدند وقتى مرقال در میدان معركه كشته شد پسرش پرچم را بر گرفت و میان غبار دوید و میگفت :

« اى هاشم پسر عتبة بن مالك به این پیر قریشى كه هلاك شد تفاخر كن سواران با نیزه ها او را همى زدند ترا بحور عین كه بر تختهاست و با روح و ریحان قرین است بشارت باد . » على رضى الله عنه بر كشته مرقال و دیگر اسلمیان كه اطراف او افتاده بودند توقف كرد و براى آنها دعا گفت و رحمت خواست و اشعارى بدین مضمون خواند :

« خدا این گروه اسلمى روشن چهره را كه اطراف هاشم جان باختند جزاى خیر دهاد یزید و عبد الله ، بشر بن معید و سفیان دو پسر هاشم بزرگوار و عروه كه تا وقتى شمشیرهاى سبك بهم مىخورد ثنا و یاد او بسر نمیرود . »

ص: 740

در این روز صفوان و سعد دو پسر حذیفه بن یمان بشهادت رسیدند . بسال سى و ششم حذیفه در كوفه بیمار بود كه خبر كشته شدن عثمان و بیعت مردم را با على شنید و گفت « مرا بیرون ببرید و مردم را به نماز جماعت دعوت كنید » او را روى منبر گذاشتند حمد و ثناى خدا گفت و بر پیمبر و خاندان او صلوات فرستاد آنگاه گفت « ایها الناس مردم با على بیعت كرده اند از خدا بترسید و على را یارى كنید كه به خدا از اول تا آخر بر حق بوده است و پس از پیمبر شما از همه كسانى كه رفته اند و تا روز قیامت خواهند بود بهتر است » آنگاه دست راست خود را بدست چپ نهاد و گفت « خدایا شاهد باش كه من با على بیعت كردم » پس از آن گفت خدا را شكر كه مرا تا چنین روزى زنده داشت » سپس به دو پسر خود صفوان و سعد گفت « مرا ببرید و شما با على باشید زیرا جنگهاى بسیار خواهد بود كه در اثناى آن مردم بسیار كشته خواهد شد بكوشید تا در حضور وى شهادت یابید كه به خدا او برحق است و هر كه مخالفت او كند بر باطل است » حذیفه هفت روز و بقولى چهل روز پس از آن بمرد . و هم در این روز عبد الله بن حارث نخعى برادر اشتر بشهادت رسید عبد الله و عبد الرحمن دو پسر بدیل بن ورقاى خزاعى نیز با گروهى از خزاعه شهادت یافتند عبد الله در میسره على بود و رجزى بدین مضمون میخواند :

« جز صبر و توكل كارى نباید كرد و سپر و شمشیر صیقلى باید گرفت و بصف جلو رفت » و همچنان جنگید تا كشته شد و پس از او عبد الرحمن برادرش نیز جزو گروهى از خزاعه كه بگفتیم كشته شد .

و چون معاویه دید كه مردم شام كشته میشوند و مردم عراق بر آنها سخت گرفته اند نعمان بن جبله تنوخى را كه پرچمدار قوم تنوخ و بهراءِ بود بخواست و گفت « میخواهم كار قوم تو را به كسى واگذارم كه خوشقدم تر و پاكبازتر از تو باشد » نعمان گفت « به خدا اگر میخواستم قوم خود را به صورت اردوئى فراهم كنم بعضى مردم بىكاره

ص: 741

دست دست میكردند چه رسد كه آنها را بشمشیرهاى بران و نیزه هاى افراشته و مردمى كار آزموده بخوانیم به خدا من بنفع تو و به ضرر خودم كار كردم و پادشاهى ترا بر دین خودم ترجیح دادم و راه هدایت را كه میدانم براى هوس تو رها كردم و از حق كه آن را معاینه مىبینم بگشتم و عاقلانه عمل نكردم كه براى پادشاهى تو با پسر عم پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و اول كسى كه به دو ایمان آورد و با او مهاجرت كرد بجنگ برخاستم . اگر بجاى پشتیبانى از تو از او پشتیبانى میكردیم با رعیت مهربانتر و در كار عطا بخشنده تر بود ولى كار را به تو سپرده ایم و باید به حق یا باطل آن را بانجام برسانیم و قطعا حق نیست اكنون كه از میوه ها و جوىهاى بهشت محروم شده ایم از انجیر و زیتون غوطه دفاع میكنیم » این بگفت و سوى قوم خود رفت و بجنگ پرداخت .

عبید الله بن عمر وقتى بجنگ میرفت زنانش سلاح او را مىبستند مگر شیبانیه كه دختر هانى بن قبیصه بود در این روز چون براى جنگ آماده شد بنزد شیبانیه رفت و گفت « بجنگ قوم تو میروم ، به خدا امیدوارم كه بهر یك از طنابهاى چادرم یكى از بزرگان آنها را ببندم » آن زن گفت « بهیچوجه راضى نیستم با آنها جنگ كنى » گفت « چرا ؟ » گفت « براى آنكه در جاهلیت و اسلام شجاع گردنفرازى سوى آنها نرفت مگر وى را نابود كردند و بیم دارم ترا نیز بكشند گوئى مىبینم ترا كشته اند و پیش آنها رفته ام و تقاضا میكنم جثه ترا به من بدهند » عبید الله با كمان بزد و سر او را بشكست و گفت « خواهى دید چه كسانى از بزرگان قوم ترا میاورم » آنگاه بمیدان رفت و حریث بن جابر جعفى به دو حمله برد و با نیزه ضربتى به دو زد و او را بكشت . بقولى اشتر نخعى بود كه او را كشت و بقولى على ضربتى به دو زد كه زره او را بدرید و با امعایش در هم آمیخت وقتى عبید الله فرار كرده بود على او را میجست كه قصاص هرمزان را از او بگیرد و گفته بود « اگر امروز از دست من بگریزد بعدا نتواند گریخت » زنان عبید الله

ص: 742

درباره جثه اش با معاویه گفتگو كردند معاویه بگفت تا پیش مردم ربیعه بروند و ده هزار درم در برابر جثه او بدهند آنها نیز برفتند ، مردم ربیعه از على نظر خواستند به آنها گفت « جثه او جثه یك سگ است كه فروش آن روانیست ولى اگر میل دارید جثه او را به دختر هانى بن قبیصه شیبانى همسرش بدهید » آنها نیز به زنان عبید الله گفتند اگر بخواهید جثه او را بدم استرى مىبندیم و آن را مىزنیم تا به اردوگاه معاویه برود » آنها فغان كردند و گفتند « این بدتر است » و قضیه را بمعاویه خبر دادند گفت « پیش شیبانیه بروید و بگویید درباره جثه با آنها گفتگو كند » آنها نیز چنین كردند شیبانیه پیش مردم ربیعه رفت و گفت « من دختر هانى بن قبیصه هستم و این شوهر حق نشناس ستمگر من است كه او را از این سرنوشت بیم داده ام جثه او را به من ببخشید » آنها پذیرفتند و او عباى خزى به آنها داد تا جثه را در آن پیچیدند و به او دادند . پاى او را با طناب یكى از - خیمه هاى خود بسته بودند .

وقتى در این روز عمار و كسان دیگر كشته شدند على علیه السلام مردم را ترغیب كرد و بقوم ربیعه گفت شما زره و نیزه منید و ده هزار و بیشتر كس از مردم ربیعه و دیگران كه آماده جانبازى در راه خدا عز و جل بودند دعوت او را پذیرفتند على بر استر سپید پیشاپیش آنها بود و میگفت :

« كدام یك از دو روز از مرگ بگریزیم روزى كه مقدر نشده یا روزى كه مقدر شده است » و حمله برد و قوم یكباره با او حمله بردند و صفوف مردم شام بشكست بهر چه رسیدند آن را از پا در انداختند تا بنزدیك خیمه معاویه رسیدند على بهر سوارى میرسید او را دو نیمه میكرد و میگفت :

« به آنها ضربت میزنم اما معاویه چشم چپ شكم گنده را كه جاى او در آتش باد نمىبینم » گویند این شعر از بدیل بن ورقال بود كه آن روز گفته بود آنگاه على بانگ

ص: 743

زد « اى معاویه براى چه مردم بر سر من و تو كشته شوند بیا كار را به خدا وا میگذاریم و هر یك از ما دیگرى را كشت كار بر او قرار میگیرد . » عمرو گفت « این مرد منصفانه سخن مىكند » معاویه گفت « ولى تو منصفانه سخن نمیكنى تو میدانى كه هیچكس با او روبرو نشده مگر كشته یا اسیر شده » عمرو گفت « جز مبارزه او چاره اى ندارى » معاویه گفت « گویا پس از من در خلافت طمع بسته اى » و كینه او را بدل گرفت . در بعضى روایتها گفته اند كه وقتى عمرو این سخن را با معاویه گفت معاویه او را قسم داد كه بمبارزه على رود و عمرو كه چاره اى جز رفتن نداشت برفت و چون روبرو شدند على او را شناخت و شمشیر بلند كرد كه او را بزند عمرو نیز عورت خویش را نمودار كرد و گفت « من پهلوان نیستم باكراه آمده ام » على روى از او بگردانید و گفت « قباحت بر تو باد » و عمرو به صف خود بازگشت .

هشام بن محمد كلبى از شرقى بن قطامى نقل كرده كه پس از ختم جنگ معاویه با عمرو گفت « هیچوقت در نصیحت با من دغلى كرده اى ؟ » گفت « نه » گفت « چرا به خدا روزى كه گفتى بمبارزه على بروم و میدانستى او چكاره است » گفت « ترا بمبارزه خوانده بود و از این مبارزه یكى از دو نتیجه خوب بدست میامد یا او را میكشتى و قاتل بزرگان را كشته بودى و شرفى بشرف تو افزوده میشد یا تو را میكشت و به همدمى شهیدان و صالحان رفته بودى كه رفقاى خوبى هستند » معاویه گفت « اى عمرو دومى بدتر از اولى بود » در این روز جنگ از همه روزهاى پیش سختتر بود در بعضى نوشته ها درباره اخبار صفین دیده ام كه وقتى هاشم مرقال به زمین افتاده بود و جان میداد سر برداشت و عبید الله بن عمر را پهلوى خود افتاده و زخمدار دید و خود را بنزدیك او كشانید و چون سلاح و زور نداشت پیاپى پستانهاى او را گاز میگرفت تا دندانهاى وى در آن فرو رفت و هاشم را با یكى از قوم بكر بن وائل در حالتى

ص: 744

كه دندان در جثه عبد الله فرو برده بودند روى جثه او مرده یافتند آخر روز دو گروه بمواضع خود بازگشتند و هر گروه از كشتگان خود هر چه توانستند همراه بردند .

معاویه با گروهى از خواص اصحاب خود به محلى كه میمنه سپاه بود گذشت و عبد الله بن بدیل بن ورقاى خزاعى را آغشته به خون دید وى بر میسره على بود و بر میمنه معاویه حمله برد و بطوریكه از پیش گفتیم كشته شد معاویه میخواست اعضاى او را ببرد عبد الله بن عامر كه دوست ابن بدیل بود گفت « به خدا هرگز نمیگذارم » معاویه جثه را به دو بخشید و او جثه را با عمامه خود بپوشانید و ببرد و به خاك سپرد معاویه گفت « به خدا یكى از شجاعان قوم و یكى از بزرگان مسلم خزاعه را به خاك سپردى به خدا اگر خزاعه بما ظفر یابند اگر از سنگ باشیم بتلافى این مرد شجاع ما را خواهند خورد » آنگاه به تمثیل شعرى خواند بدین مضمون :

« مرد جنگجو اگر جنگ با او سختى كند سخت شود و اگر او را در هم پیچد بهم پیچیده مىشود چون شیر دلیر كه حومه خود را حمایت میكرده و مرگ او را هدف كرده و درهمش شكسته است » على قوم غسان را بدید كه صفهاى خود را حفظ كرده عقب نرفته اند و یاران خویش را بر ضد آنها تشجیع كرد و گفت « به خدا اینان جز بوسیله ضربتهاى جانشكار كه سر بشكافد و استخوان را بصدا آرد و دست و بازو بریزد و پیشانیهایشان را با عمود آهنین به درد و سرشان را به سینه و چانه بیندازد از جا نخواهند رفت مردمان صبور و پاداشجو كجایند ؟ » گروهى به اطراف وى فراهم شدند و او پسر خویش محمد را بخواند و پرچم را به دو داد و گفت « با این پرچم آهسته برو و چون به تیر رس آنها رسیدى درنگ كن تا فرمان من به تو برسد » محمد برفت و على با حسن و حسین و پیران بدر و دیگر صحابه به او رسیدند و سپاه دسته شد و به غسانیان و همراهانشان حمله بردند و بسیار كس بكشتند آخر روز نیز چون آغاز

ص: 745

روز جنگ سخت بود میمنه معاویه كه ده هزار از قوم مذحج و بیست هزار آهن پوش بود بر میسره على حمله بردند و هزار سوار را محاصره كردند و عبد العزیز بن حارث جعفى كه از اصحاب على بود بیامد و گفت « به من فرمان بده » گفت « خدا ترا تأیید كند برو تا به این یاران محاصره شده ما برسى و بگو على میگوید « الله اكبر بگویید و حمله برید ما نیز حمله میكنیم تا بهم برسیم » جعفى حمله برد و صف دشمن را بشكافت تا به محاصره شدگان رسید و سخن على را با آنها بگفت و همگى الله اكبر گفتند و حمله بردند تا بعلى رسیدند و هفتصد كس از اهل شام را بكشتند و حوشب ذو ظلیم نیز كه یكى از شجاعان یمنى مقیم شام بود كشته شد در این روز حصین بن منذر بن حارث بن وعله ذهلى پرچمدار ذهل بن شیبان و ربیعه بود و على درباره وى گفت « این پرچم سیاه از كیست كه سایه آن همى جنبد و چون گوئى حصین آن را پیش ببر پیش میرود » على به دو فرمان پیش روى داد و دو گروه در هم آویختند و چون تیر به كار نمیآمد شمشیرها به كار افتاد و همین كه شب در آمد صدا به شعار برداشتند و صداى بهم خوردن نیزه ها بلند شد و تصادم دو گروه سخت شد سوار در سوار میاویخت و هر دو از اسب در میغلطیدند و این شب جمعه بود و آن را لیلة الهریر گفتند تعداد كسانى كه على در آن شب و روز بدست خود كشته بود پانصد و بیست و سه كس بود كه بیشترشان در روز كشته شده بودند زیرا وى وقتى یكى را میكشت بهنگام ضربت زدن الله اكبر میگفت و ضربت او خطا نمیكرد و یكى را میكشت این را كسانى كه در جنگها همراه وى بوده اند یعنى فرزندانش و كسان دیگر نقل كرده اند .

صبح بر آمد و دو قوم همچنان بجنگ مشغول بودند خورشید تیره شده و غبار برخاسته و پرچمها پاره شده بود و كسان وقت نماز را ندانستند اشتر رجزى میخواند بدین مضمون :

« ما حوشب را وقتى علمدار شده بود كشتیم و پیش از آن نیز ذو الكلاع

ص: 746

را و هم معبد را كه پیش آمده بود كشته بودیم » اگر از ما ابو الیقظان پیر مرد مسلمان را بكشتید ما از شما هفتاد شخص گنهكار بكشتیم . » در این روز كه روز جمعه بود اشتر سالار میمنه على بود و نزدیك بود فتح كند كه مشایخ اهل شام بانگ برداشتند « اى گروه عرب شما را به خدا حرمها و زنان و دختران را حفظ كنید » معاویه گفت « اى پسر عاص آن حیله نهانى خود را بیار كه از دست رفتیم » و حكومت مصر را به یاد او آورد عمرو گفت « اى مردم هر كه قرآنى با خود دارد بر سر نیزه بلند كند » قرآنهاى بسیار در سپاه بلند شد و غوغا برخاست كه فریاد میزدند : « كتاب خدا میان ما و شما حاكم است بعد از اهل شام كى در بندهاى شام را حفظ خواهد كرد و كى بجهاد روم و ترك و كفار خواهد رفت ؟ » در سپاه معاویه نزدیك پانصد قرآن بالا رفت نجاشى بن حارث در این باره گوید :

« مردم شام نیزه ها را بلند كردند ، كتاب خدا بهترین چیزى كه توان خواند بالاى آن بود و على را ندا دادند كه اى پسر عم محمد آیا از هلاك شدن همه مردم باك ندارى ؟ » وقتى بسیارى از مردم عراق این را بدیدند گفتند « كتاب خدا را مىپذیریم و اطاعت آن میكنیم » و قوم به صلح متمایل شدند و بعلى گفتند « معاویه سخن حق میگوید و ترا بكتاب خدا دعوت مىكند از او بپذیر » در این روز اشعث بن قیس از همه كس نسبت به او سخت تر بود على گفت « اى قوم كار شما سامان داشت تا جنگ شما را زخمى كرد كه عده اى را ببرد و عده اى را بجا گذاشت من تا دیروز امیر بودم و اكنون مأمور شده ام و شما بزندگى دل بسته اید . » اشتر گفت :

« معاویه بجاى مردان تلف شده خود كسانى را ندارد ولى به حمد خدا تو مردان كار آمد دارى اگر او نیز مانند مردان تو داشت صبر و فیروزى ترا نداشت . آهن را به آهن بكوب و از خدا یارى بخواه » سران اصحاب على نیز سخنانى مانند

ص: 747

اشتر گفتند اما اشعث بن قیس گفت « ما اكنون نیز با تو همانیم كه دیروز بوده ایم و ندانیم فردا چه خواهد بود اكنون آهن كند شده و بصیرت ها تیره شده است » .

و سخن بسیار گفت على گفت « واى بر شما آنها قرآن را از این جهت بر سر نیزه كرده اند كه مطالب آن را میدانند ولى به آن عمل نمیكنید از روى خدعه و حیله قرآن بر سر نیزه كرده اند . » به دو گفتند « ما نمیتوانیم وقتى ما را بكتاب خدا میخوانند نپذیریم » گفت « واى بر شما با آنها جنگ كردید كه به كتاب خدا معترف شوند زیرا فرمان خدا را عصیان كرده و كتاب او را پشت سر گذاشته بودند كار خود را ادامه دهید و با دشمن خویش بجنگید كه معاویه و ابن عاص و ابن ابى معیط و حبیب بن مسلمه و ابن النابغه و كسانى همانند آنها اهل دین و قرآن نیستند من آنها را بهتر از شما میشناسم كه در طفولیت با آنها همدم بوده ام و بدترین اطفال و بدترین مردانند » و با قوم خود گفتگوى بسیار داشت كه شمه اى از آن را بیاوردیم اما وى را تهدید كردند كه با او همان میكنند كه با عثمان كرده اند اشعث گفت « اگر بخواهى من پیش معاویه میروم بپرسم منظورش چیست » گفت « این مربوط به خود تو است اگر میخواهى برو » اشعث پیش معاویه رفت و از منظور او پرسید معاویه گفت « ما و شما بكتاب خدا و آنچه در كتاب خویش فرمان داده مراجعه میكنیم شما یكى را كه مورد قبولتان باشد انتخاب میكنید ما نیز یكى را میفرستیم و از آنها تعهد و پیمان میگیریم كه طبق مندرجات كتاب خدا عمل كنند و از آن تجاوز نكنند و همگى از حكم خدا كه مورد اتفاق ایشان باشد اطاعت میكنیم » اشعث گفتار او را درست شمرد و بنزد على بازگشت و قضیه را به دو خبر داد بیشتر مردم گفتند « رضایت داریم و مىپذیریم و اطاعت میكنیم » مردم شام عمرو بن عاص را انتخاب كردند . اشعث و كسانى كه بعدها عقیده خوارج گرفتند « ما ابو موسى اشعرى را انتخاب میكنیم » على

ص: 748

گفت در قسمت اول با من مخالفت كردید در این قسمت مخالفت نكنید من نظر ندارم كه ابو موسى اشعرى را انتخاب كنم » اشعث و همراهان وى گفتند « ما جز به ابو - موسى اشعرى رضایت نخواهیم داد » گفت « واى بر شما او قابل اعتماد نیست از من برید و مردم را از كمك من باز داشت و چنین و چنان كرد » و كارهائى را كه ابو موسى كرده بود بر شمرد « آنگاه چند ماه فرارى بود تا او را امان دادم ولى این كار را بعبد الله بن عباس میسپارم » اشعث و یاران او گفتند « به خدا نباید دو تن مضرى در باره ما حكمیت كنند » على گفت « پس اشتر را انتخاب میكنم » گفتند « مگر آتش این اختلاف را كسى جز اشتر دامن زده است » گفت « هر چه میخواهید بكنید و هر چه بنظرتان میرسد عمل كنید » آنها نیز كس پیش ابو موسى فرستادند و قصه را براى او نوشتند وقتى به ابو موسى گفتند « مردم صلح كرده اند » گفت « الحمد لله » گفتند « و ترا حكم كرده اند » گفت « انا لله و انا الیه راجعون »

ص: 749

ذكر حكمین و آغاز حكمیت

ابو موسى پیش از جنگ صفین حدیثى نقل كرده و گفته بود « فتنه ها پیوسته بنى اسرائیل را بالا و پائین میبرد تا دو حكم انتخاب كردند و آنها حكمى دادند كه مورد رضایت پیروان ایشان نبود این امت را نیز پیوسته فتنه ها بالا و پائین میبرد تا دو حكم انتخاب كنند و آنها حكمى دهند كه پیروانشان از آن راضى نباشند . » و سوید بن غفله به دو گفت « اگر بدوران حكمیت رسیدى مبادا یكى از دو حكم باشى » و او گفت « من ؟ » گفت « بله تو » گوید پس او بنا كرد پیراهن خود را در آرد و گفت « در این صورت خدا در آسمان مفرى و در آسمان محلى براى من ننهد » در این ایام سوید او را بدید و گفت « اى ابو موسى گفته خود را به یاد دارى ؟ » گفت « از خدا عاقبت بخواه » از جمله مطالبى كه در قرارداد حكمیت نوشته شده بود این بود كه « دو حكم آنچه را در قرآن هست مقرر كنند و آنچه را در قرآن نیست رد كنند و پیرو هوس نشوند و درباره چیزى مداهنه نكنند و اگر كردند حق حكمیت ندارند و مسلمانان از حكم ایشان بیزارند » هنگامى كه على را بقبول حكمیت و احضار اشتر وادار كردند وى در شرف فتح بود كه یكى به دو خبر داد كه بعلى گفته اند اگر اشتر را احضار نكند او را به معاویه تسلیم خواهند كرد تا با او همان كند كه با پسر عفان كرده است و اشتر از نگرانى كار على از جنگ دست بداشت در آن روز على بحكمین گفت « به شرط آنكه مطابق كتاب خدا حكمیت كنید ، همه مندرجات كتاب خدا بنفع من است اگر مطابق خدا حكم نكردید حق حكمیت

ص: 750

ندارید » مدت حكمیت را تا ماه رمضان تعیین كردند كه حكمین در محلى ما بین كوفه و شام فراهم شوند هنگامى كه قرارداد نوشته شد چند روز از صفر سال سى و هفت مانده بود و بقولى بعد از انقضاى ماه صفر بود اشعث قرار داد را همه جا میبرد و با خورسندى براى مردم میخواند تا به محل بنى تمیم رسید كه جمعى از سران طایفه آنجا بودند و عروة بن ادیه تمیمى برادر بلال خارجى نیز از آن جمله بود و قرار داد را براى آنها بخواند و میان اشعث و كسانى از بنى تمیم گفتگوى دراز شد آغاز این كار از اشعث شده بود و او بود كه مردم را از پیكار دشمن مانع شد و گفت كه بفرمان خدا باز گردند عروة بن ادیه به دو گفت « چگونه مردان را در كار دین و امر و نهى خدا حكمیت میدهید ؟ حكمى بجز خدا نیست » و او نخستین كس بود كه این سخن گفت و این عقیده اظهار كرد و در این باب مشاجره شد و عروه با شمشیر باشعث حمله برد كه اسب او بسر در آمد و ضربت شمشیر بدنبال اسب خورد و اشعث نجات یافت اگر در كار دین و حكمیت اختلاف نشده بود كار عصبیت قبایلى میان نزارى و یمنى بالا میگرفت یكى از مردم بنى تمیم درباره رفتار عروة بن ادیه با اشعث شعرى بدین مضمون گوید :

« اى پسر ادیه چطور با سلاح به اشعث تاجدار حمله بردى ؟ اكنون بنگر على چه میگوید و پیروى او كن كه وى از همه مخلوق بهتر است » درباره تعداد كسانى كه از مردم شام و عراق در صفین كشته شده اند اختلاف است احمد بن دورقى از یحیى بن معین نقل كرده كه « تعداد كشتگان دو گروه در مدت یكصد و ده روز یكصد و ده هزار كس بوده است نود هزار از اهل شام و بیست هزار از اهل عراق » به نظر ما تعداد كسانى كه از اهل شام در صفین حضور داشته اند بیشتر از آنست كه در این مورد گفته شده و یكصد و پنجاه هزار جنگى بدون خدمه و تبعه بوده اند بنابر این میبایست تعداد مجموع قوم از جنگى و غیر جنگى یعنى خدمه و غیره سیصد هزار و بیشتر بوده باشد زیرا دست كم هر یك از آنها یكى را براى خدمت همراه

ص: 751

داشته است و بعضىها پنج و ده كس و بیشتر بعنوان خدمه و تبعه همراه داشته اند مردم عراق نیز یكصد و بیست هزار جنگى بدون تبعه و خدمه بوده اند هیثم بن عدى طائى و دیگران مانند شرقى بن قطامى و ابو محنف لوط ابن یحیى آنچه را قبلا گفته ایم نقل كرده اند كه جمله مقتولان دو گروه هفتاد هزار بوده . چهل و پنج هزار از اهل شام و بیست و پنج هزار از اهل عراق كه از آن جمله بیست و پنج بدرى بوده اند . تعداد كشتگان را پس از هر جنگ به تحقیق و شمار بدست میآوردند و در آن اختلاف میشد زیرا از جمله مقتولان دو گروه بعضى شناخته و بعضى ناشناخته بودند بعضى غرق شده و بعضى نیز در دشت كشته شده اما طعمه درندگان شده بودند و بشمار نیامدند و جز این ، علل دیگر نیز براى اختلاف بود در صفین شنیدند كه زنى از اهل عراق كه سه پسرش كشته شده بود شعرى بدین مضمون میخواند :

« اى دو دیده من بر جوانانى كه از اخیار عرب بودند اشك فراوان بریزید كه همه بلیه ایشان از آنجا بود كه كسان بغلبه یكى از قرشیان دلبستگى داشتند » وقتى حكمیت رخ داد قوم بدشمنى برخاستند و از همدیگر بیزارى جستند .

برادر از برادر و پسر از پدر بیزارى میكرد على بسبب اختلاف كلمه و تفاوت آرا و آشفتگى كارها و خلافها كه رخ داده بود فرمان رحیل داد شعار لا حكم الا الله در سپاه عراق فراوان شد و كسان همدیگر را بتازیانه و غلاف شمشیر میزدند و ناسزا میگفتند و هر گروه دیگرى را درباره رایى كه داشته بود ملامت میكرد على به قصد كوفه حركت كرد معاویه نیز بدمشق شام رفت و سپاه وى متفرق شد و هر دسته به شهر خود پیوست وقتى على رضى الله عنه بكوفه در آمد دوازده هزار كس از قاریان و غیر قاریان از او جدا شدند و به حرورا یكى از دهكده هاى كوفه رفتند و شبیب ابن ربعى تمیمى را به پیشوائى برگزیدند و عبد الله بن كواى یشكرى را كه از قبیله بكر بن وائل بود امامت نماز دادند . على

ص: 752

سوى ایشان رفت و میان آنها مناظره ها بود و آنگاه همگى بكوفه در آمدند .

این گروه را از این جهت كه سوى دهكده حرورا رفته و آنجا اقامت گرفته بودند حروریه نامیدند .

یحیى بن معین نقل كرده گوید « وهب بن جابر بن حازم از صلت بن بهرام براى ما حدیث كرد و گفت « وقتى على بكوفه آمد حروریان هنگامى كه بمنبر بود بر او بانگ میزدند كه از بلیه وحشت كردى و بحكمیت رضایت دادى و زبونى را پذیرفتى حكمى بجز خدا نیست » و او میگفت « درباره شما منتظر حكم خدا هستم » و آنها آیه اى از قرآن میخواندند كه معنى آن چنین بود « به تو و كسانى كه پیش از تو بودند وحى شد كه اگر شرك بیاورى عملت تباه مىشود و از زیانكاران میشوى » و على آیه اى میخواند بدین معنى « صبر كن كه وعده خدا درست است و آن كسان كه یقین ندارند ترا بسبكسرى واندارند » اجتماع حكمین بسال سى و هشتم در دومة الجندل رخ داد و بقولى در جاى دیگر بود به ترتیبى كه قبلًا اختلاف در این مورد را گفته ایم على عبد الله بن عباس و شریح بن هانى همدانى را با چهار صد مرد كه ابو موسى اشعرى نیز از آن جمله بود بفرستاد معاویه نیز عمرو بن عاص را بفرستاد كه شرحبیل بن سمط و چهار صد كس همراه او بودند وقتى جماعت به محلى كه اجتماع در آنجا میبود نزدیك شدند ابن عباس به ابو موسى گفت « اینكه على به تو رضایت داد نه براى آن بود كه فضیلتى دارى زیرا بهتر از تو بسیارند ولى مردم جز به تو رضایت ندادند و به پندار من این براى آنست كه شرى در انتظار آنهاست كه داهیه عرب را همردیف تو كرده اند هر چه را فراموش میكنى این را فراموش مكن كه همه كسانى كه با ابو بكر و عمر و عثمان بیعت كرده اند با على نیز بیعت كرده اند و صفتى ندارد كه او را از خلافت دور كند معاویه نیز صفتى ندارد كه او را بخلافت نزدیك كند » عمرو بن عاص نیز وقتى از معاویه جدا میشد و براى ملاقات ابو موسى میرفت معاویه به دو گفت « اى ابو عبد الله

ص: 753

مردم عراق على را مجبور كردند كه ابو موسى را بپذیرد ولى من و مردم شام به تو رضایت داده ایم و مردى دراز زبان كوتاه راى را همردیف تو كرده اند محتاط باش و دقت كن و همه رأى خویش را با وى مگو » سعد بن ابى وقاص و عبد الله بن عمر و عبد الرحمن بن عوف زهرى و مغیرة بن شعبه ثقفى و دیگران كه از بیعت على دریغ كرده بودند با جمعى دیگر از مردم به محل اجتماع رفتند و این در ماه رمضان از سال سى و هشتم بود و چون ابو موسى و عمرو با هم بنشستند عمرو بابو موسى گفت « سخن بگو و نكو بگو » ابو موسى گفت « نه تو بگو » عمرو گفت « من هرگز بر تو پیشى نخواهم گرفت كه ترا به جهت سالخوردگى و صحبت پیمبر و اینكه مهمانى حقوقى هست كه رعایت آن واجب است . » آنگاه ابو موسى حمد خدا گفت و ثناى او كرد دو حادثه اى را كه در اسلام رخ داده بود و مسلمانان را باختلاف كشیده بود یاد كرد سپس گفت « اى عمرو بیا كارى كنیم كه خداوند بوسیله آن الفت آرد و اختلاف را بردارد و میان مسلمانان اصلاح شود » عمرو براى او جزاى خیر خواست و گفت « سخن را آغازى و انجامى هست و چون در سخن اختلاف كنیم تا بانجام رسیم آغاز را فراموش كرده ایم بنا بر این سخنانى را كه میان ما میگذرد بنویسیم كه بدان مراجعه توانیم كرد » گفت « بنویس » عمرو ورقه و نویسنده اى بخواست نویسنده غلام عمرو بود و از پیش به دو گفته بود كه « در آغاز كار نام وى را بر ابو موسى مقدم دارد » كه با او سر حیله داشت آنگاه بحضور جماعت گفت « بنویس كه تو شاهد مائى و چیزى را كه یكى از ما نگوید ننویس تا رأى دیگرى را نیز درباره آن معلوم كنى و چون او نیز بگفت بنویس و اگر گفت ننویس ننویس تا رأى ما متفق شود بنویس بسم الله الرحمن الرحیم این چیزى است كه فلان و فلان درباره آن توافق كرده اند . » او نیز بنوشت و نام عمرو را مقدم كرد عمرو گفت « اى بىمادر مرا بر او مقدم

ص: 754

میدارى گویا از مقام او خبر ندارى ؟ » پس او نام عبد الله بن قیس را كه همان ابو موسى بود مقدم داشت و نوشت « توافق كردند كه هر دو شهادت میدهند كه خدائى جز خداى یكتاى بىشریك نیست و محمد بنده و فرستادهء اوست كه او را با هدایت و دین حق فرستاد تا بر همه دینها غالب كند و گرچه مشركان كراهت داشته باشند » سپس عمرو گفت « شهادت میدهیم كه ابو بكر جانشین پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود و بكتاب خدا و سنت پیمبر خدا عمل كرد تا خدا او را پیش خود برد و وظیفه اى را كه به عهده داشت بانجام رسانید » ابو موسى گفت « بنویس » سپس دوباره عمرو نیز مانند آن گفت ابو موسى گفت « بنویس » آنگاه عمرو گفت « بنویس كه عثمان به اجتماع مسلمانان و شورى و رضایت اصحاب پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم عهده دار خلافت شد و او مؤمن بود » ابو موسى گفت « این جزو چیزهائى نیست كه براى آن اینجا نشسته ایم » عمرو گفت « به خدا ناچار یا میباید مؤمن باشد یا كافر » ابو موسى گفت « مؤمن بود » عمرو گفت « به او بگو بنویسد » ابو موسى گفت « بنویس » عمرو گفت « عثمان ظالم كشته شد یا مظلوم ؟ » ابو موسى گفت « مظلوم كشته شد » عمرو گفت « مگر خدا براى ولى مظلوم حجتى قرار نداده كه خون او را مطالبه كند ؟ » ابو موسى گفت « چرا » عمرو گفت « آیا عثمان ولى دیگرى بهتر از معاویه دارد ؟ » ابو موسى گفت « نه » عمرو گفت « مگر معاویه حق ندارد قاتل او را هر جا باشد بجوید تا او را بكشد یا از جستنش وا بماند » ابو موسى گفت « چرا » عمرو به نویسنده گفت « بنویس » ابو موسى نیز گفت و او نوشت عمرو گفت « ما شاهد میآوریم كه على عثمان را كشته است » ابو موسى گفت « این حادثه ایست كه در اسلام رخ داده و ما براى كارى دیگر اجتماع كرده ایم و باید كارى كنیم كه خدا بوسیله آن كار امت را بصلاح آرد » عمرو گفت « آن چیست ؟ » ابو - موسى گفت « میدانى كه مردم عراق هرگز معاویه را دوست نخواهند داشت و مردم شام نیز هرگز على را دوست نخواهند داشت بیا هر دو را خلع كنیم و خلافت به

ص: 755

عبد الله بن عمر دهیم » عبد الله بن عمر شوهر دختر ابو موسى بود . ابو موسى گفت « بله اگر مردم او را به این كار وادار كنند قبول خواهد كرد » عمرو همه چیزهائى را كه ابو موسى مایل بود بگفت و او تأیید كرد آنگاه به او گفت « سعد چطور است » ابو موسى گفت « نه » عمرو جماعتى را بر شمرد و ابو موسى جز ابن عمر كسى را نپذیرفت آنگاه عمرو ورقه را پس از آنكه هر دو آن را مهر كردند بگرفت و به - پیچید و زیر پاى خود نهاد و گفت « به نظر تو اگر مردم عراق بخلافت عبد الله بن عمر راضى شدند و مردم شام نپذیرفتند آیا با مردم شام جنگ میكنى ؟ » ابو موسى گفت « نه » عمرو گفت « اگر مردم شام راضى شدند و مردم عراق نپذیرفتند آیا با مردم عراق جنگ میكنى ؟ » ابو موسى گفت « نه » عمرو گفت « اكنون كه صلاح و خیر مسلمانان را در این كار مىبینى برخیز و براى مردم سخن بگو و این هر دو شخص را خلع كن و نام كسى را كه خلافت به دو میدهى یاد كن » ابو موسى گفت « نه تو برخیز و سخن بگو كه بدین كار شایسته ترى » عمرو گفت « نمىخواهم بر تو پیشى گرفته باشم سخن من و سخن تو براى مردم تفاوت ندارد بمباركى برخیز . » ابو موسى نیز برخاست و حمد خدا گفت و ثناى او كرد و بر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم صلوات فرستاد سپس گفت « اى مردم ما در كار خود نگریستیم و به نظر ما كوتاهترین راه امن و صلاح و رفع اختلاف و جلوگیرى از خونریزى و ایجاد الفت اینست كه على و معاویه را خلع كنیم من همانطور كه عمامه ام را بر میدارم على را خلع میكنم ( در این وقت عمامه خود را از سر برداشت ) و مردى را كه شخصاً صحبت پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم داشته و پدر او نیز صحبت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم داشته و سابقه او نكو بوده بخلافت برداشتیم و او عبد الله بن عمر است » و ثناى او گفت و مردم را بخلافت وى ترغیب كرد آنگاه فرود آمد .

پس از آن عمرو برخاست و حمد خدا گفت و ثناى او كرد و بر پیمبر خدا

ص: 756

صلى الله علیه و سلم صلوات فرستاد سپس گفت « اى مردم ابو موسى عبد الله بن قیس على را خلع كرد و او را از كار خلافت كه طالب آنست بر كنار داشت و ابو موسى على را بهتر شناسد بدانید كه من نیز مانند او على را خلع میكنم و معاویه را بر خودم و شما نصب میكنم . ابو موسى در ورقه نوشته كه عثمان مظلوم و شهید كشته شده و ولى او حق دارد خون او را هر جا باشد بخواهد معاویه شخصاً صحبت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم داشته پدرش نیز صحبت پیمبر صلى الله علیه و سلم داشته » در اینجا ثناى معاویه گفت و مردم را بخلافت وى ترغیب كرد سپس گفت « او خلیفه ماست و با او براى خونخواهى عثمان بیعت میكنیم و او را اطاعت میكنیم . » ابو موسى گفت « عمرو دروغ میگوید ما معاویه را بخلافت بر نداشتیم بلكه معاویه و على را با هم خلع كردیم » عمرو گفت « عبد الله بن قیس دروغ میگوید او على را خلع كرد اما من معاویه را خلع نكردم » مسعودى گوید « در صورت دیگر از روایتها دیده ام كه آنها توافق كردند كه على و معاویه را خلع كنند و پس از آن كار را بشورى واگذارند تا مردم كسى را كه صلاحیت داشته باشد انتخاب كنند پس از آن عمرو ابو موسى را مقدم داشت و ابو موسى گفت « من على و معاویه را خلع كردم درباره كار خود بیندیشید » و بكنار رفت آنگاه عمرو بجاى او ایستاد و گفت « این شخص رفیق خود را خلع كرد من نیز رفیق او را همانطور كه او خلع كرد خلع میكنم و رفیق خودم معاویه را نصب میكنم » ابو موسى گفت « چه میكنى خدایت توفیق ندهد حیله كردى و بد كردى قصه تو چون خریست كه كتاب بار داشته باشد » عمرو گفت « خدا ترا لعنت كند دروغ گفتى و حیله كردى قصه تو چون سگ است كه اگر به دو حمله كنى پارس كند و اگر ولش كنى پارس كند » و لگدى به ابو موسى زد و او را به پهلو در افكند و چون شریح بن هانى این بدید با تازیانه بجان عمرو افتاد و ابو - موسى از جواب وا ماند و بر مركب خود نشسته به مكه رفت و دیگر بكوفه باز

ص: 757

نگشت در صورتى كه علاقه و زن و فرزند وى آنجا بود و تصمیم گرفت مادام كه زنده است در روى على ننگرد ابن عمر و سعد نیز به بیت المقدس رفتند .

ایمن بن خزیم بن فاتك اسدى درباره كار حكیمن شعرى بدین مضمون گفته است « اگر قوم راى درستى داشتند كه هنگام مشكلات بدان توسل توانستند جست ابن عباس را سوى شما فرستاده بودند ولى سفله اى از اهل یمن را فرستادند كه راه از چاه ندانست » و نیز یكى از حاضران حكمیت درباره اختلاف حكمین و طرفداران حكمیت شعرى بدین مضمون گفته است :

« ما به حكم خدا و به حكم غیر خدا رضایت میدهیم و به پروردگار و پیمبر و قرآن خوشدلیم . سرطاس هدایت گر ، على پیشواى ماست و در سختى و سستى به این پیره مرد رضایت داده ایم در مرگ و زندگى به دو رضایت داده ایم كه بهنگام نهى و امر امام هدایت است » ابن اعین نیز درباره ابو موسى شعرى بدین مضمون گفته است :

« ابو موسى تو كه پیرى پر گذشت و كم زبان بودى به بلیه افتادى اى پسر قیس عمرو با تو صفا نكرد و عجب پیرمرد یمنىاى بودى شب را با زبونى و شكستگى بعذر خواهى بسر كردى و از پشیمانى انگشت گزیدى ولى مگر انگشت گزیدن آب رفته را بجوى باز میآورد ؟ » گویند ما بین آنها جز آنچه در ورقه نوشتند و اقرار ابو موسى باینكه عثمان مظلوم كشته شده و دیگر مطالبى كه از پیش آوردیم نبود ولى براى مردم سخن نگفتند زیرا عمرو به ابو موسى گفت « هر كه را میخواهى نام ببر تا من نیز با تو بیندیشم » و ابو موسى ابن عمر را نام برد و به عمرو گفت « من نام بردم تو نیز نام ببر » گفت « من نیرومندترین و نكو راىترین این امت را كه در كار سیاست از همه داناتر است ، معاویة بن ابو سفیان را ، نام میبرم » ابو موسى گفت « نه به خدا او شایسته این كار نیست » گفت « دیگرى را میگویم كه كمتر از او

ص: 758

نیست » گفت « كیست » گفت « ابو عبد الله عمرو بن عاص » و چون این سخن بگفت ابو موسى بدانست كه او را دست انداخته است و گفت « كار خودت را كردى خدایت لعنت كند » و بهمدیگر ناسزا گفتند و ابو موسى سوى مكه رفت .

و چون ابو موسى برفت عمرو بن عاص نیز به منزل خود رفت و پیش معاویه نرفت معاویه كس فرستاد او را بخواند جواب گفت « من وقتى پیش تو میامدم كه به تو حاجت داشتم اما وقتى حاجت پیش ماست شایسته است كه تو پیش ما بیائى » معاویه منظور او را بدانست و بیندیشید و حیله اى به نظر آورد و بگفت تا غذاى بسیار فراهم كردند و چون آماده شد خاصان و وابستگان و كسان خود را بخواست و گفت « من فردا پیش عمرو میروم وقتى غذا خواستم بگذارید وابستگان و كسان او زودتر از شما بنشینند و چون یكى از آنها سیر شد و برخاست یكى از شما بجاى او بنشیند و چون برفتند و هیچكس از ایشان در خانه نماند در خانه را ببندید و نگذارید كسى از آنها بدرون آید مگر من بشما بگویم » روز بعد معاویه بنزد عمرو رفت و وى بر بساط خود نشسته بود و جلو معاویه برنخاست و او را به نشستن روى بساط نخواند معاویه بیامد و روى زمین نشست و بگوشه بساط تكیه داد زیرا عمرو با خود میگفت كه كار بدست اوست و اختیار دارد آن را بهر كه خواهد دهد و هر كه را مایل باشد بخلافت بردارد و میان آنها سخن بسیار رفت از جمله سخنانى كه عمرو به دو گفت این بود « در این نوشته كه میان من و اوست و مهر من و او را دارد اقرار كرده كه عثمان مظلوم كشته شده و على را از خلافت بر كنار كرده و كسانى را به من پیشنهاد كرده كه آنها را شایسته خلافت ندیده ام و كار بدست من است كه هر كه را خواهم بخلافت بردارم مردم شام نیز اختیار خود را به من سپرده اند » آنگاه معاویه ساعتى با او سخن گفت و از آن حال كه بود بیرونش آورد و بخندید و با او مزاح كرد سپس گفت « اى ابو عبد الله غذائى هست ؟ » گفت « به خدا چیزى كه اینها

ص: 759

را سیر كند نه » معاویه گفت « اى غلام غذایت را بیار » و غذائى را كه آماده شده بود بیاوردند و بنهادند و گفت « اى ابو عبد الله بستگان و كسان خود را بخوان » عمرو آنها را بخواند و به معاویه گفت « تو هم یاران خود را بخوان » معاویه گفت « اول یاران تو غذا بخورند و بعد اینها بنشینند » و چنان شد كه وقتى یكى از اطرافیان عمرو برمیخاست یكى از اطرافیان معاویه بجایش مىنشست تا یاران عمرو برون شدند و یاران معاویه بماندند و كسى كه مأمور بستن در شده بود برخاست و در را ببست عمرو گفت « كار خودت را كردى » گفت « بله به خدا میان من و تو دو چیز هست هر كدام را میخواهى انتخاب كن یا با من بیعت كن یا ترا میكشم به خدا جز این راهى نیست » عمرو گفت « اجازه بده وردان غلام من بیاید با او مشورت كنم ببینم راى او چیست » گفت « به خدا او را نخواهى دید و او نیز ترا نخواهد دید مگر آنكه كشته شده باشى یا با من بیعت كرده باشى » عمرو گفت « پس باید طعمه مصر را بدهى » گفت « مادام كه زنده اى حكومت مصر مال تو است » و با یك دیگر پیمان كردند آنگاه معاویه خواص مردم شام را بخواست و نگذاشت با آنها كسى از اطرافیان عمرو بیاید عمرو به آنها گفت « من در نظر گرفتم با معاویه بیعت كنم كه هیچكس را براى خلافت نیرومندتر از او نمىبینم . » مردم شام نیز با او بیعت كردند و معاویه با عنوان خلافت سوى كسان خود بازگشت .

و چون على از قضیه ابو موسى و عمرو خبر یافت گفت « درباره این حكمیت از پیش بشما گفتم و شما را از آن نهى كردم ولى فرمان مرا نبردید اكنون نتیجه مخالفت مرا مىبینید به خدا مىدانم كى شما را بمخالفت و نافرمانى من واداشت اگر میخواستم او را میگرفتم ولى خدا سزاى او را خواهد داد » منظورش اشعث بن قیس بود « به خدا مىدانم و كار من و آنچه قبلا با شما گفتم چون گفتهء برادر خثعمى است كه گوید « مقابل انحناى ریگزار راى خویش را با آنها بگفتم اما فقط ظهر روز بعد

ص: 760

حقیقت را دریافتند هر كه از این حكمیت طرفدارى كند اگر هم زیر این عمامه من باشد بكشیدش بدانید كه این دو مرد خطاكار كه بعنوان حكم برگزیدید حكم خدا را رها كردند و بىدلیل و بنا حق مطابق دلخواه خود حكم كردند و حكم قرآن را رعایت نكردند و بخلاف حكم قرآن راى دادند و گفتارشان با حكمشان اختلاف داشت و خدایشان هدایت و توفیق نداد و خدا و پیمبر و مؤمنان پارسا از آنها بیزارند براى جهاد آماده شوید و مهیاى حركت باشید و باردوگاههاى خودتان بروید انشاء الله تعالى مسعودى گوید فرقه هاى مسلمانان درباره حكمین اختلاف كرده اند و در این باب سخن بسیار گفته اند كه عقاید آنها را با گفتار هر گروه خارجى و معتزلى و شیعه و دیگر فرق اسلام و دلایل آنها در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم و هم گفته ها و خطبه هاى على را در موارد مختلف و آنچه درباره حكمیت گفت و اینكه او را بناخواه بقبول آن واداشتند و ملامتها كه از پس حكمیت بایشان كرد و اعلام خطرها كه پیش از حكمیت وقتى اصرار داشتند ابو موسى اشعرى و عمرو بحكمیت برگزیده شوند میكرد و میگفت « این قوم كسى را كه بانجام مقصودشان نزدیك است برگزیده اند و شما كسى را كه بخلاف مقصودتان نزدیك است برگزیده اید . عبد الله بن قیس دیروز میگفت « مردم این فتنه است زه كمان ها را ببرید و كمانها را بشكنید » اگر راست میگفت خطا كرد كه بدلخواه بجنگ آمد و اگر دروغ میگفت كه به او اعتماد نیست » این سخن را ابو موسى در مقام ترغیب مردم به خود دارى از یارى على در جنگ جمل و غیر جمل گفته بود و هم گفتار او را كه بملامت قریش گفته بود وقتى شنید كه بعضى منافقان خلافت او كه از بیعتش دریغ كرده بودند درباره او سخن بسیار گفته اند و بجواب گفته بود « دستهایشان بى خیر باد مگر میان آنها جنگ آزموده تر از من كسى هست من هنوز بیست سال نداشتم كه بجنگ ایستاده بودم و اكنون شصت و چند ساله ام ولى كسى كه اطاعتش نكنند راى او ناچیز است » همه اینها

ص: 761

را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

مسعودى گوید اكنون كه شمه اى از اخبار جمل و صفین و حكمین را گفتیم خلاصه اخبار جنگ نهروان را بگوییم و بدنبال آن خبر كشته شدن وى را علیه السلام بیاریم اگر چه تفصیل آنچه را در این كتاب گفته ایم و خواهیم گفت در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و خدا بهتر داند .

ص: 762

ذكر جنگهاى او رضى الله عنه با اهل نهروان

و آنچه بدین باب مربوط است از كشته شدن محمد بن ابو بكر صدیق رضى الله عنه و اشتر نخعى و مطالب دیگر

چهار هزار كس از خوارج فراهم شدند و با عبد الله بن وهب راسبى بیعت كردند و بمداین رفتند و عبد الله بن خباب را كه در آنجا از طرف على حكومت داشت بكشتند سر او را بریدند و شكم زنش را كه آبستن بود دریدند و زنان دیگرى را نیز بكشتند . على با سى و پنجهزار كس از كوفه بیرون آمده بود از طرف ابن عباس نیز كه از جانب وى حكومت بصره داشت ده هزار كس بیامد كه احنف بن قیس و حارث بن قدامه سعدى با آنها بودند و این بسال سى و هشتم بود على در شهر انبار فرود آمد و سپاهها به دو پیوست در آنجا براى مردم خطبه خواند و بجهاد ترغیبشان كرد و گفت « یكسر بسوى قاتلان مهاجران و انصار حركت كنید كه آنها مدتها كوشیده اند تا نور خدا را خاموش كنند و بجنگ پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و یاران وى ترغیب كرده اند بدانید كه پیمبر خدا به من فرمان داده با ستمگران یعنى همین ها كه سوى ایشان میرویم و عهد شكنان یعنى آنها كه از جنگشان فراغت یافته ایم و بیدینان كه هنوز با آنها برخورد نكرده ایم جنگ كنم اكنون بسوى ستمگران حركت كنید كه آنها براى ما از خوارج مهمترند به طرف این قوم حركت كنید زیرا آنها با شما جنگ میكنند كه قدرت بدست آرند تا

ص: 763

مردم آنها را خداوندگار خویش گیرند و آنها بندگان خدا را بنده خویش كنند و مالشان را دست بدست برند » ولى قوم راضى نشدند مگر اینكه اول با خوارج جنگ كنند على نیز سوى آنها رفت تا بنهروان رسید و حارث بن مره عبدى را برسالت پیش آنها فرستاد و دعوتشان كرد كه از گمراهى باز آیند ولى آنها حارث را بكشتند و كس پیش على فرستادند كه « اگر از قبول حكمیت توبه كنى و اقرار كنى كه كافر شده بودى با تو بیعت میكنیم و گر نه ما را رها كن تا پیشوائى براى خودمان انتخاب كنیم كه از تو بیزاریم » على كس پیش آنها فرستاد كه « قتله برادران مرا پیش من بفرستید تا آنها را بكشم پس از آن شما را رها میكنم تا از جنگ مردم مغرب فراغت حاصل كنم . شاید خداوند دلهاى شما را بگرداند » به دو پیغام دادند « همه ما قتله یاران تو هستیم و همگى خون آنها را حلال میدانیم و در قتل آنها شریك بوده ایم » فرستاده كه از یهودان سیاهبوم بود به دو خبر داد كه قوم از رود طرارستان عبور كرده اند » این رود پلى داشت بنام پل طرارستان كه ما بین حلوان و بغداد بر جاده خراسان بود على گفت « به خدا از پل نگذشته اند و از آن نخواهند گذشت تا در رمیله آن طرف پل آنها را بكشیم » آنگاه خبر مكرر آمد كه از رود گذشته و از پل عبور كرده اند و او نمیپذیرفت و قسم مىخورد كه از آنجا عبور نخواهند كرد كه قتلگاه آنها آن طرف پل است سپس گفت « به طرف این قوم حركت كنید كه به خدا جز ده نفر از آنها جان بدر نخواهند برد و از شما ده نفر كشته نخواهد شد پس از آن على حركت كرد و چون نزدیك آنها رسید گفت « الله اكبر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم راست گفت » آنگاه دو گروه صف بستند و على شخصاً نزدیك آنها ایستاد و ببازگشت و توبه دعوتشان كرد اما نپذیرفتند و تیر سوى یاران وى افكندند یاران على به دو گفتند « تیر میاندازند » گفت « دست نگهدارید » و این سخن را سه بار گفتند و او میگفت دست نگهدارید تا مردى را كه كشته و آغشته خون بود بیاوردند و على گفت « الله اكبر اكنون

ص: 764

جنگ با آنها رواست به آنها حمله كنید » یكى از خوارج بیاران على حمله برد و كسانى را زخمدار كرد و بهر سو میتاخت و میگفت :

« آنها را میزنم و اگر على را ببینم با شمشیر به دو حمله میكنم » على رضى الله عنه سوى او رفت و میگفت « اى كسى كه على را میجوئى من تو را نادان و تیره روز مىبینم تو از پیكار على بىنیاز بودى بیا اكنون به طرف من بیا » و به دو حمله برد و خونش بریخت سپس یكى دیگر از خوارج بیامد و حمله آورد و كسانى را بكشت و بهر سو حمله میبرد و میگفت « آنها را میزنم و اگر ابو الحسن را ببینم به طرف او شمشیر میكشم » على بجانب او رفت و میگفت :

« اى كه ابو الحسن را میجوئى اكنون بنگر كدام یك از ما مغبون مىشود » و به دو حمله برد و نیزه در او فرو برد و نیزه را بجا گذاشت على برفت و او میگفت ابو الحسن را دیدم و دیدنش دلچسب نبود .

ابو ایوب انصارى به زید بن حصن حمله برد و او را بكشت عبد الله بن وهب راسبى نیز كشته شد هانى بن حاطب ازدى و زیاد بن حفصه او را كشتند حرقوص بن زهیر سعدى نیز كشته شد از یاران على فقط نه كس كشته شد و از خوارج بیشتر از ده كس جان بدر نبرد و على همه آن قوم را كه چهار هزار كس بودند و ناقص الخلقه پستانى نیز از آن جمله بود ، بجز آن ده تن كه گفتیم ، از پیش برداشت على بگفت تا ناقص الخلقه را بجویند و جستند و نیافتند على برخاست و از یافت نشدن ناقص الخلقه غمین بود و سوى كشتگان رفت كه بر سرهم ریخته بود و گفت « اینان را از هم جدا كنید » كشتگان را به چپ و راست جدا كردند و ناقص الخلقه را برون آوردند على رضى الله عنه گفت « الله اكبر دروغ به محمد نبستم » وى ناقص الید بود كه دستش استخوان نداشت و سر آن چون نوك پستان زن برآمده بود و پنج یا هفت موى بر آن بود كه سر آن بهم پیچیده بود على گفت « او را نزد

ص: 765

من بیارید » و ببازوى او نگریست بر بازویش گوشتى چون پستان زن رویهم بود و موههاى سیاه داشت و چون گوشت كشیده میشد و تا كف دست میرسید و همین كه رها میشد به طرف بازو برمیگشت على پاى از زین بگردانید و فرود آمد و خدا را سجده كرد پس از آن سوار شد و بر كشتگان گذشت و گفت « شما را كسى كشت كه مغرورتان كرد » گفتند « كى مغرورشان كرد » گفت « شیطان و نفوس بد » یاران وى گفتند « خدا براى همیشه ریشه آنها را قطع كرد » گفت « ابدا بخدائى كه جان من به كف اوست در پشت مردان و رحم زنانند هر یك از آنها خروج كند پس از او دیگرى مانند وى بیاید تا میان دجله و فرات یكى خروج كند كه مردى اشمط نام همراه وى باشد و مردى از خاندان ما برون شود و او را بكشد و پس از او تا روز قیامت خارجى نباشد » على همه چیزهائى را كه در اردوى خوارج بود جمع كرد و اسلحه و دواب را میان مسلمانان تقسیم كرد و دیگر چیزها را با غلام و كنیز بكسان آنها پس داد آنگاه براى مردم خطابه خواند و گفت « خدا با شما نكوئى كرد و فیروزى داد اكنون بفوریت سوى دشمن خود حركت كنید » گفتند « اى امیر مؤمنان شمشیرهاى ما كند شده و تیرهایمان تمام شده و سر نیزه هایمان افتاده بگذار تا با لوازم كافى مجهز شویم » كسى كه این سخن گفت اشعث بن قیس بود پس على در نخیله اردو زد .

آنگاه یاران وى بنا كردند نهانى به محل هاى خویش بروند و جز تعداد كمى با وى نماند حارث بن راشد ناجى با سیصد كس برفتند و بدین نصرانى گرویدند اینان بطوریكه خودشان میگفتند از فرزندان سامة بن لوى بن غالب از اعقاب اسماعیل بودند ولى بسیار كسان این سخن را نپذیرفته و گفته اند سامة بن لوى دنباله نداشت و درباره آنها از على مطالبى نقل كرده اند كه در كتاب « اخبار الزمان » آورده ایم .

ص: 766

تقریباً همه كسانى كه به سامه انتساب دارند مخالفان على هستند از جمله على بن جهم شاعر منتسب به سامه مخالف على بود و ما شمه اى از شعر و اخبار او را در كتاب اوسط آورده ایم مخالفت و دشمنى وى با على علیه السلام چنان بود كه پدر خویش را لعن میكرد و چون سبب پرسیدند كه چرا او را در خور لعن میداند گفت « براى آنكه مرا على نامیده است » على معقل بن قیس ریاحى را بجانب آنها فرستاد و او حارث و دیگر مسیحىشدگان را در ساحل دریا بكشت و عیال و فرزندشان را اسیر گرفت و این در ساحل بحرین بود مصقلة بن هبیره شیبانى در آنجا از جانب على حكومت داشت زنان بر او بانگ زدند كه بر ما منت بگذار و او همه را به سیصد هزار درم بخرید و آزاد كرد و دویست هزار درم از بیت المال بپرداخت و سوى معاویه گریخت على گفت « خدا مصقله را با زشتى قرین كناد مانند آقاها رفتار كرد و چون بندگان گریخت اگر مانده بود هر چه میشد از او میگرفتم و اگر نداشت مهلتش میدادم و اگر نمیتوانست پرداخت كند از او مواخذه نمیكردم » ولى آزادى اسیران را تایید كرد مصقله در این باب اشعارى گفت كه از جمله اینست « من زنان طایفه بكر بن وایل را واگذاشتم و اسیرانى از لوى بن غالب را آزاد كردم و بخاطر مال اندكى كه بناچار تلف شدنى بود از كسى كه پس از محمد از همه مردم بهتر است جدا شدم » و شاعر دیگر در همین باب گوید « مصقله در روز ناجیة بن سامه معامله پر سودى كرد » مصقله اعمال و حیله ها داشت كه همه را با اشعارى كه در این باب گفته است در كتاب اوسط آورده ایم .

على بن محمد بن جعفر علوى درباره كسانى كه نسب به سامه بن لوى میبردند گفته است :

ص: 767

« سامه از ماست اما كار فرزندان او به نظر ما روشن نیست كسانى انساب آنها را یاد كرده اند اما چون اوهام خفته ایست كه خواب مىبیند و ما نیز مانند على كه همه گفتار او درست است به آنها گوئیم « وقتى از تو سؤال كنند و ندانى چه گوئى بگو خداى ما بهتر داند » بسال سى و هشتم معاویه عمرو بن عاص را با چهار هزار كس به همراهى معاویة بن خدیج و ابو اعور سلمى به مصر فرستاد و عمرو را مادام الحیات حكومت مصر داد و به تعهد سابق خود وفا كرد اینان در محل معروف به مسناة با محمد بن ابو بكر كه از طرف على حكومت مصر داشت روبرو شدند و جنگ كردند محمد به جهت آنكه یارانش او را رها كردند شكست خورد و برفت و در مصر در خانه اى نهان شد و چون دشمنان خانه را محاصره كردند محمد با كسانى از یارانش كه همراه وى بودند برون شد و با آنها جنگ كرد تا كشته شد معاویة بن خدیج و عمرو بن عاص جثه او را بگرفتند و در پوست خرى كردند و آتش زدند و این در محلى بود كه كوم سرمك نام داشت گویند هنوز زنده بود كه او را در پوست خر كرده و آتش زدند وقتى معاویه از قتل محمد و یاران وى خبر یافت اظهار مسرت كرد و چون على از خبر قتل محمد و مسرت معاویه خبر یافت گفت « غم ما دربارهء او به قدر مسرت آنهاست از هنگامى كه وارد این جنگ ها شده ام بر هیچ كشته اى چنین غمین نشده ام در خانه من بزرگ شده بود و من او را پسر خود میدانستم نسبت به من نكو كار بود و پسر برادرم بود این اندازه غم كم است و اجر او با خداست » آنگاه على اشتر را بحكومت مصر برگزید و او را با سپاهى بفرستاد وقتى معاویه از این قضیه خبر یافت كس پیش دهقانى كه مقیم عریش بود فرستاد و او را ترغیب كرد و گفت « خراج ترا براى بیست سال مىبخشم و تو زهر در غذاى اشتر بریز » وقتى اشتر در عریش فرود آمد دهقان پرسید « از غذاها و نوشیدنىها

ص: 768

چه چیز را بیشتر دوست دارد ؟ » به دو گفتند « عسل » و او نیز ظرف عسلى با شتر هدیه كرد و گفت « این عسل چنین و چنان است » و وصف عسل را براى وى گفت اشتر روزه داشته بود و از آن عسل شربتى بنوشید و هنوز از گلویش پائین نرفته بود كه جان بداد و همراهان او دهقان و كسان وى را از میان برداشتند گویند این حادثه در قلزم بود و روایت اول درست تر است و چون على خبر یافت گفت « بلیه دست و دهان بود » و چون معاویه خبر یافت « گفت خدا سپاهى از عسل دارد » در این سال یاران على به ترتیبى كه مال از ولایات میرسید سه بار مقررى از او گرفتند پس از آن مالى از اصفهان رسید و على براى مردم خطابه خواند و گفت بیائید مقررى چهارم را بگیرید به خدا من خزانه دار شما نیستم » و خود او نیز در كار مقررى مانند مردم بود و مانند یكى از آنها بر میداشت .

مسعودى گوید « جمعى از متقدمان و متاخران از متكلمان و خوارج در باره رفتار على در جنگ جمل و صفین و اختلاف حكم او در این دو مورد سخن گفته اند كه اهل صفین را در حال حمله و فرار میكشت و زخمداران آنها را بیجان میكرد ولى در جنگ جمل فرارى را تعقیب نكرد و زخمدارى را بیجان نكرد و هر كه سلاح بینداخت یا به خانه خود رفت ایمن بود شیعیان على در باره تفاوت حكم وى در این دو جنگ جواب داده اند كه حكم آن اختلاف داشته است زیرا اصحاب جمل وقتى شكست خوردند دسته اى نداشتند كه بدان پیوندند بلكه همه آن قوم بخانه هاى خود برگشتند و بجنگ و دشمنى نپرداختند و مخالفت فرمان نكردند و راضى شدند كه با آنها كارى نداشته باشد و درباره ایشان فقط رفع شمشیر میبایست كرد زیرا بر ضد او بجستجوى همدستانى بر نیامدند ولى اهل صفین به گروه و پیشواى منصوبى مىپیوستند كه براى آنها سلاح فراهم میكرد

ص: 769

و مقررى میداد و مال تقسیم میكرد و خسارات آنها را جبران میكرد و براى پیاده آنها مركب فراهم میآورد و بازشان میفرستاد كه بجنگ پردازند و همگى مطیع پیشوائى او بودند و از راى وى تبعیت میكردند و مخالف غیر او بودند و امامت او را نمیپذیرفتند و منكر حق او بودند و پنداشتند امامتى را كه حق او نیست مطالبه مىكند بدین جهت حكم آنها اختلاف یافت گروه معترض و جوابگو سخنان بسیار دارند كه نقل آن بدرازا میكشد و شرح آن مفصل است و تفصیل آن را با گفتار هر گروه در كتابهاى سابق خود آورده ایم و از تكرار آن در اینجا بىنیازیم و خدا بهتر داند .

ص: 770

ذكر مقتل امیر المؤمنین على بن ابى طالب رضى الله عنه

در سال چهلم جماعتى از خوارج در مكه فراهم شدند و درباره مردم و جنگ و فتنه اى كه دچار آن شده بودند گفتگو كردند و سه تن از آنها پیمان كردند كه على و معاویه و عمرو بن عاص را بكشند و وعده نهادند و بنا شد هر یك از آنها از جانب كسى كه مامور او مىشود برنگردد مگر او را بكشد یا كشته شود از جمله این سه كس عبد الرحمن بن ملجم لعنة الله علیه بود وى از تیره تجیب بود كه جزو طایفه مراد بشمار بودند و به مراد منسوب شد و حجاج بن عبد الله صریمى كه برك لقب داشت و زادویه مولاى بنى العنبر . ابن ملجم لعنة الله علیه گفت « من على را میكشم » برك گفت « من معاویه را میكشم » زادویه گفت « من عمرو بن عاص را میكشم » و وعده نهادند كه این كار در شب هفدهم ماه رمضان و بقولى شب بیست و یكم انجام شود عبد الرحمن بن ملجم مرادى بسوى على در حركت كرد و چون بكوفه رسید بنزد قطام دختر عموى خود رفت كه على در جنگ نهروان پدر و برادر او را كشته بود و از همه اهل زمانه خود زیباتر بود عبد الرحمن از او خواستگارى كرد و او گفت « زنت نمیشوم تا مهرم را تعیین كنى » گفت « هر چه بخواهى مىدهم » گفت « سه هزار سكه و یك غلام و یك كنیز و اینكه على بن ابى طالب را بكشى » گفت « آنچه را خواستى مهر تو كردم مگر كشتن على بن ابى طالب كه مقدور نیست » گفت « او را غافلگیر كن اگر بر او دست یافتى انتقام مرا گرفته اى و با من بخوشى زندگى خواهى كرد و

ص: 771

اگر هلاك شدى پاداشى كه پیش خدا دارى از این دنیا بهتر است » ابن ملجم گفت « به خدا به این شهر كه همیشه از آن گریزان بوده ام براى همین كار آمده ام منظور ترا انجام مىدهم » و از پیش او برون شد و شعرى بدین مضمون میخواند : « سه هزار سكه و یك غلام و یك كنیز و كشتن على بشمشیر تیز . مهرى گرانتر از على نیست . خیلى گرانست و همه آدم كشىها در مقابل آدم كشى ابن ملجم ناچیز است . » آنگاه یكى از مردم اشجع را كه شبیب ابن نجده نام داشت و از خوارج بود بدید و با او گفت « میخواهى بشرف دنیا و آخرت برسى ؟ » گفت « چطور ؟ » گفت « براى كشتن على با من كمك كنى » گفت « مادرت داغدار شود پیشنهاد غریبى میكنى تو كه كوشش او را در راه اسلام میدانى و از سابقه اش با پیمبر صلى الله علیه و سلم خبر دارى » ابن ملجم گفت « واى بر تو مگر نمیدانى كه او مردان را در باره كتاب خدا حكمیت داد و برادران نماز خوان ما را بكشت او را بانتقام برادران خود میكشم » شبیب با وى پیش قطام آمد وى در مسجد بزرگ بود و چادرى براى او زده بودند كه باعتكاف نشسته بود و این بروز جمعه سیزدهم ماه رمضان بود قطام به آنها خبر داد كه مجاشع بن وردان بن علقمه نیز داوطلب شده كه با آنها در كشتن على همدست شود آنگاه قطام پارچه حریرى بخواست و به آنها بست آنها نیز شمشیرهاى خود را برگرفته در مقابل درى كه على از آنجا وارد مسجد میشد نشستند على هر روز هنگام اذان میآمد و مردم را براى نماز بیدار میكرد ابن ملجم بر اشعث كه در مسجد بود گذر كرد و اشعث به دو گفت « صبح ترا رسوا كرد » حجر بن عدى كه این سخن بشنید گفت « اى یك چشمى او را بكشتن دادى خدایت بكشد » آنگاه على رضى الله عنه بیامد و ندا میداد « اى مردم براى نماز آماده شوید » و ابن ملجم و یارانش به دو حمله بردند و مىگفتند « حكم دادن خاص خداست نه خاص تو » و ابن ملجم با شمشیر ضربتى به پیشانى او

ص: 772

زد ولى ضربت شبیب به بازوى در خورد مجاشع بن وردان نیز فرار كرد على گفت « نگذارید این مرد فرار كند » مردم به ابن ملجم حمله بردند و ریگ به طرف او مىریختند و در حالى كه او را میگرفتند فریاد میزدند یكى از مردم همدان لگدى به دو زد و مغیرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب مشتى به صورت او زد كه به زمین افتاد و او را بنزد حسن بردند ابن وردان میان جمعیت افتاد و جان بدر برد شبیب نیز بگریخت و باقامتگاه خود رسید عبد الله بن نجده كه از منسوبان وى بود نزد وى آمد و دید كه پارچه حریر را از سینه خود باز مىكند و چون از او توضیح خواست قضیه را با او بگفت عبد الله باقامتگاه خود رفت و با شمشیر بیامد و او را بزد تا بكشت گویند على آن شب نخفته بود و پیوسته میان اطاق خود و در خروجى راه میرفت و میگفت « به خدا به من دروغ نگفته اند و من دروغ نمیگویم این شبى است كه به من وعده داده اند » و چون برون شد مرغابیانى كه متعلق به كودكان بودند بانگ برآوردند و یكى از اهل خانه به مرغابیان كه متعلق به كودكان بودند بانك بر آوردند و یكى از اهل خانه به مرغابیان بانگ زد و على گفت « كارشان نداشته باش از مرگ خبر میدهند » بسیارى از كسان گفته اند كه على رضى الله عنه به دو فرزند خود حسن و حسین وصیت كرد كه هر دو در آیه تطهیر شریك وى بودند و این گفتار بسیارى از كسانى است كه قائل به تعیین امام بوده اند .

آنگاه مردم به پرسش پیش وى آمدند و گفتند « اى امیر مؤمنان اگر ترا از دست دادیم ، و خدا كند ندهیم ، با حسن بیعت كنیم ؟ » گفت « نه میگویم آرى و نه میگویم نه شما بهتر دانید » سپس حسن و حسین را بخواست و به آنها گفت « بشما سفارش میكنم كه فقط از خدا بترسید و در پى دنیا نباشید اگر چه بشما اقبال كند غم دنیا مخورید ، سخن حق گوئید . به یتیم رحم كنید . ضعیف را كمك كنید . دشمن ظالم و پشتیبان مظلوم باشید و در كار خدا از ملامتگر باك مدارید » آنگاه بابن حنیفه نگریست و گفت « شنیدى به برادرانت چه سفارش كردم ؟ »

ص: 773

گفت « آرى » گفت « ترا نیز به همین چیزها سفارش میكنم . احترام برادران خود را نگهدار و پشتیبان آنها باش و بدون رأى آنها كارى را فیصل مده » و بحسن و حسین گفت « سفارش او را نیز بشما میكنم كه شمشیر شما و پسر پدرتان است محترمش دارید و مقامش را بشناسید . » یكى از مردم به دو گفت « اى امیر مؤمنان آیا كسى را تعیین نمیكنى ؟ » گفت « نه همانطور كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم آنها را بخودشان واگذاشت من نیز بخودشان وامیگذارم » گفت « وقتى به پیشگاه خدا روى با او چه خواهى گفت ؟ » گفت میگویم « خدایا تا وقتى كه خواستى مرا میان آنها نگهداشتى سپس مرا برگرفتى و ترا میان آنها واگذاشتم اگر خواهى تباهشان كنى و اگر خواهى بصلاحشان آرى » آنگاه گفت « به خدا این شبى است كه یوشع نون را ضربت زدند ، شب هفدهم ، و شب بیست و یكم جان بداد » على جمعه و شنبه را زنده بود و شب یكشنبه درگذشت و او را در میدان مجاور مسجد كوفه به خاك سپردند سابقاً در همین كتاب ضمن اخبار وى اختلاف كسان را درباره قبرش و آنچه در این باب گفته اند آورده ایم هنگامى كه درگذشت هفتاد و دو سال و بقولى شصت و دو سال از عمرش گذشته بود سابقاً اختلاف كسان را درباره سن وى آورده ایم وى چنان بود كه حسن گفت « به خدا امشب مردى از میان شما رفت كه گذشتگان فقط بفضیلت پیمبرى از او برتر بودند و متاخران به دو نرسند . وقتى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم او را بجنگ میفرستاد جبرئیل از راست و میكائیل از چپ او بود و باز نمیگشت مگر خدا او را فیروزى داده بود . » كسى كه بر او نماز خواند فرزندش حسن بود هفت تكبیر بر او گفت و جز این نیز گفته اند از طلا و نقره چیزى بجا نگذاشت مگر هفتصد درم كه از مقررى او مانده بود و میخواست با آن خدمتگارى براى خانه خود بخرد بعضى نیز گفته اند دویست و پنجاه درم با قرآن و شمشیر خود براى كسانش بجا گذاشت وقتى خواستند

ص: 774

ابن ملجم لعنة الله علیه را بكشتند عبد الله بن جعفر گفت « بگذارید من دل خودم را خنك كنم و دست و پاهاى او را ببرید و میخى را سرخ كرد و به چشم او كشید ابن ملجم گفت « منزه است خدائى كه انسان را آفرید تو چشمان خودت را بسائیده سرب سرمه میكنى » پس از آن او را گرفتند و در حصیر پیچیدند و نفت مالیدند و آتش در آن زدند و بسوختند . عمران بن حطان رقاشى درباره ابن ملجم و ستایش او در باره ضربتى كه زد ضمن شعرى دراز چنین میگوید « چه ضربتى بود از مردى پرهیز كار كه میخواست بوسیله آن رضایت خداوند را جلب كند هر وقت او را به یاد میآورم پندارم كه كفه عمل او بنزد خدا از همه مردم سنگین تر است » عمران بن حطان و پدرش حطان اخبار بسیار دارند كه در كتاب اخبار - الزمان در باب اخبار خوارج كه تا سال سیصد و بیست و هشت بوده اند آورده ایم .

آخرین كس از خوارج ربیعه بود كه بنام غیرون شهره بود و او را بنزد المقتدر بالله آوردند و ابن حمدان وى را از ناحیه توتا فرستاده بود و هم در ایام المقتدر ابو شعیب خارجى خروج كرد .

از آن وقت تا كنون امیر مؤمنان على رضى الله عنه را رثاى بسیار گفته و از مقتل او یاد كرده اند از جمله كسانى كه رثاى او گفتند ابو الاسود دئلى بود كه ضمن اشعارى بدین مضمون گفته بود .

« بمعاویة بن حرب بگویید خدا چشم شماتتگران را روشن نكند چرا در ماه روزه ما را به مصیبت بهترین مردم دچار كردید بهترین كسانى را كه مركوب سوار شده و مركب را كرده و بكشتى نشسته بودند و پاپوش به پا كرده یا ساخته بودند و قرآن خوانده بودند كشتید وقتى چهره ابو حسین را مینگریستم بالاى دیدگان او نور را عیان میدیدم مردم قریش هر جا باشند این نكته را میدانند كه نسب و دین تو از همه آنها نكوتر بود . » برك صریمى نیز سوى معاویه رفت و هنگامى كه نماز میخواند خنجرى

ص: 775

بران وى زد او را بگرفتند و بحضور معاویه نگهداشتند كه به دو گفت « واى بر تو ! كیستى و قصه ات چیست » گفت « مرا مكش » و قضیه را به دو خبر داد كه ما قرار گذاشته ایم در این شب تو و على و عمرو را بكشیم اگر خواهى مرا در حبس بدار و اگر كشته نشده بودند من بكشتن على میروم و تعهد میكنم كه او را بكشم و دوباره پیش تو باز گردم و تسلیم تو شوم » بعضى گفته اند همانوقت او را بكشت و بعضى دیگر گفته اند او را در حبس بداشت تا خبر كشته شدن على بیامد و او را آزاد كرد .

و زادویه كه بقولى همان عمرو بن بكر تمیمى بود بسوى عمرو بن عاص رفت و خارجه قاضى مصر را بدید كه در محل عمرو بن عاص بر تخت نشسته مردم را غذا میداد و بقولى آن روز خارجه امامت نماز صبح را به عهده داشت و عمرو بسبب مانعى به نماز نیامده بود زادویه خارجه را با شمشیر بزد پس از آن عمرو پیش وى رفت و هنوز رمقى داشت خارجه به دو گفت « به خدا او قصد تو داشته بود » عمرو گفت « ولى خداوند قصد خارجه داشت » و چون زادویه را بحضور عمرو بداشتند از قصه او پرسید او نیز قصه را نقل كرد و گفت « همین امشب على و معاویه كشته شده اند » عمرو گفت « كشته شده باشند یا كشته نشده باشند باید ترا كشت » و آن مرد بگریست به دو گفتند « با این همه شجاعت از مرگ میترسى ؟ » گفت « نه به خدا ولى غصه ام اینست كه دو رفیق من على و معاویه را كشته اند و من بكشتن عمرو توفیق نیافته ام « پس گردن او را زدند و جثه اش را بیاویختند . » على رضى الله عنه غالباً شعرى بدین مضمون میخواند « این قرشیان آرزو دارند مرا بكشند نه به خدا هرگز توفیق نخواهند یافت اگر من از میان بروم دچار كسى میشوند كه اثرى از آنها بجا نگذارد » و هم شعرى را بدین مضمون بسیار میخواند :

« براى مرگ آماده باش كه مرگ به تو خواهد رسید و همین كه مرگ

ص: 776

بسر وقت تو آمد اضطراب مكن » و هم در آن وقت كه كشته میشد این دو شعر را از او شنیده بودند زیرا وقتى سوى مسجد میرفت گشودن در خانه مشكل شده بود و در را كه از تنه نخل بود بكند و بیك سو نهاد و هم بند جامه او باز شد و آن را محكم كرد و همین دو شعر را بخواند .

معاویه كسانى از یاران خود را بكوفه فرستاده بود كه مردن او را شایع كند و مردم در این باب سخن بسیار گفتند تا بعلى رسید و در مجلس خود گفت « از مرگ معاویه سخن بسیار میكنید به خدا نمرده است و نخواهد مرد تا قلمرو مرا نیز تصرف كند این پسر جگرخواره میخواهد این را از من بشنود و كسى فرستاده تا مرگ او را میان شما شایع كنند تا نظر مرا بیقین بداند كه آینده او چگونه خواهد بود » و سخن بسیار گفت و روزگار معاویه و اخلاف او را از یزید و مروان و فرزندان وى یاد كرد و از حجاج و شكنجه اى كه به آنها خواهد كرد سخن آورد مردم فغان كردند و گریه و ناله بسیار شد و یكى از آن میان برخاست و گفت « اى امیر مؤمنان حوادث بزرگى را یاد كردى ترا به خدا همه اینها خواهد شد ؟ » على گفت « به خدا همه اینها خواهد شد كه به من دروغ نگفته اند و من نیز دروغ نمیگویم » بعضى دیگر گفتند « اى امیر مؤمنان این چه وقت خواهد بود ؟ » گفت « وقتى این از این رنگین شود » و یك دست خود را بریش و دست دیگر را بسر خود نهاد و مردم سخت بگریستند آنگاه گفت « اكنون گریه مكنید كه بعدها بر من بسیار خواهید گریست ؟ » پس از آن بیشتر مردم كوفه محرمانه درباره خود به معاویه نامه نوشتند و پیش وى وسیله بر انگیختند و روزى چند نگذشت كه این حادثه رخ داد . در قسمتهاى آینده این كتاب پس از ذكر زهد وى و شمه اى از سخنانش شمه اى از اخبار وى را كه در ایام معاویة بن ابى سفیان بود یاد خواهیم كرد و الله ولى التوفیق .

ص: 777

ذكر شمه اى از سخنان و اخبار و زهد وى رضوان الله علیه

او علیه السلام در ایام خویش جامه نو نپوشید و ملك و مالى نیندوخت مگر آنچه در ینبع داشت كه آن را نیز صدقه و وقف كرده بود آنچه مردم از خطبه هاى وى به یاد سپرده اند چهار صد و هشتاد و چند خطبه است كه بالبدیهه یاد میكرد و مردم آن را به حفظ و ثبت از هم میگرفتند .

به دو گفتند « بهترین بندگان چه كسانند ؟ » گفت « آنها كه وقتى نكوئى كنند خرسند شوند و چون بد كنند آمرزش طلبند و چون عطا گیرند سپاسگزارى كنند و چون مبتلا شوند صبورى كنند و چون خشمگینشان كنند در گذرند » هم او میگفت :

« دنیا براى كسى كه راستى ورزد خانه راستى است و براى كسى كه از آن پند آموزد خانه عافیت است و براى كسى كه از آن توشه گیرد خانه ثروت است .

دنیا مسجد دوستان خدا و نمازگاه فرشتگان خدا و فرودگاه وحى وى و تجارتگاه دوستان اوست كه در آنجا بكسب رحمت پرداخته و بهشت را بسود برده اند . چرا دنیا را مذمت میكنند كه دنیا گذران بودن و ناچیزى خود را اعلام كرده و از فناى خویش و اهل خویش حكایت آورده و بوسیله بلیات خویش بلا را به آنها وانموده و با مسرات خود به مسرت ترغیب كرده ، شب به مصیبت گذشته و صبح با سلامت آغاز شده مایه تحذیر و ترغیب و تخویف بوده و كسانى از پس

ص: 778

پشیمانى مذمت آن كرده و گروهى دیگر از پس پاداش گرفتن ستایش آن خواهند كرد دنیا تذكارشان داده و تذكار یافته اند و تغییرات دنیا را به یاد آورده اند با آنها سخن كرده و سخنش را راست گرفته اند پس اى كه دنیا را مذمت میكنى و فریب آن خورده اى چه وقت دنیا براى تو بىتغییر بوده و چه وقت به قصد فریب تو بر آمده آیا فناى پدران و مرگ مادرانت موجب این فریب بود ؟ چه بسیار بیمار كه پرستارى وى كرده و طالب شفاى او بوده اى و دواى اطبا را براى او توصیف كرده اى اما مهربانى تو او را سود نداده و به آرزوى تو شفا نیافته است و دنیا بوسیله وى سرنوشت ترا نمودار كرده و با مرگ وى مرگ ترا نشان داده است .

فردا گریه ترا سود ندهد و دوستانت كارى برایت نسازند در مدح دنیا سخنى بهتر از این نخواهى شنید . (1) و هم از سخنان وى در وصف دنیا كه محفوظ مانده اینست كه فرموده « بدانید كه دنیا در كار رفتن است و آخرت در كار آمدنست آن دوستدارانى دارد و این نیز دوستدارانى دارد از دوستداران آخرت باشید و از دوستداران دنیا مباشید زاهد دنیا و راغب آخرت باشید زاهدان دنیا زمین را بساط و خاك را فرش و آب را وسیله تزیین خود كرده اند و كار دنیا را بهم بر نهاده اند بدانید هر كه شوق بهشت دارد از خواهش دل بگذرد و هر كه از جهنم بیم دارد از محرمات باز گردد و هر كه از دنیا بگذرد مصیبتها بر او آسان شود و هر كه در انتظار آخرت باشد به نیكى پردازد . بدانید كه خدا بندگانى دارد كه گوئى اهل بهشت را در بهشت متنعم و جاوید مىبینند و اهل جهنم را در جهنم معذب مىبینند دلهایشان غمگین است و بدشان بكس نرسد جانهاشان عفیف است و حاجاتشان اندك است چند روزى صبورى كرده اند و آخرت یافته اند و آسایش دراز . بهنگام شب بپاخیزند و اشكشان بر چهره روانست به خدا تضرع میكنند و براى رهائى خویش همى كوشند و بروز عالمان و

ص: 779


1- قسمتى از این خطبه در متن مشوش بود و از روى متن نهج البلاغه ترجمه شد

خردوران و نیكان و پرهیزكارانند گوئى چون تیرهاى كمانند كه خوف عبادت آنها را تراشیده است هر كه آنها را ببیند گوید بیمارند اما بیمار نیستند اگر خللى در آنها هست اینست كه از یاد جهنم و اهل جهنم نگرانى بزرگ دارند » و هم به پسر خود حسن گفت « اى پسر از هر كه خواهى بىنیازى كن تا نظیر او شوى و از هر كه خواهى چیزى بخواه تا حقیر او شوى و بهر كه خواهى چیزى بده تا امیر او شوى » یكى از یارانش پیش او آمد و گفت « اى امیر مؤمنان روز تو چگونه آغاز شد » گفت « روزم با ضعف و گناهكارى آغاز شد روزى خود را میخورم و انتظار مرگ میبرم » گفت « درباره دنیا چه گوئى ؟ » گفت « چه گویم در باره خانه اى كه آغازش غم است و انجامش مرگ هر كه از آن بىنیازى كند به فتنه افتد و هر كه محتاج آن باشد غمگین شود حلالش حساب دارد و حرامش عقاب » گفت « كدام یك از مردم آسوده ترند » گفت « پیكرهاى زیر خاك كه از عقاب امان یافته و منتظر ثواب باشند . » ضرار بن حمزه كه از خاصان على بود با واردان بنزد معاویه رفت به دو گفت « على را براى من وصف كن » گفت « اى امیر مؤمنان مرا از این كار معاف دار » معاویه گفت « حتماً باید بكنى » گفت « اگر حتماً باید او را وصف كرد به خدا دوراندیش و نیرومند بود گفتارش مایه فضل بود و حكمش مایه عدل علم از اطراف او مىبارید و حكمت از رفتارش نمودار بود غذاى سخت دوست داشت و لباس كوتاه وقتى او را دعوت میكردیم مىپذیرفت وقتى از او تقاضا میكردیم عطیه میداد به خدا با آنكه ما را تقرب میداد و نزدیك ما بود از مهابتش با او سخن نمیگفتیم و از عظمتى كه در دلهاى ما داشت با وى آغاز سخن نمیكردیم وقتى لبخند میزد ، دندانهایش چون مروارید مرتب نمودار میشد مردم دیندار را بزرگ میداشت و با مساكین مهربان بود و بهنگام سختى یتیمان خویشاوند و مسكینان بىچیز را

ص: 780

اطعام میكرد برهنه را مىپوشانید و مظلوم را یارى میكرد از دنیا و نعیم آن بیمناك بود با شب و تاریكى آن انس داشت گوئى او را مىبینم هنگامى كه شب پرده افكنده و ستارگان فرو رفته بود در محراب ایستاده ریش خود را گرفته بود چون مردم بیمار زمزمه میكرد و چون مردم غمین میگریست و میگفت « اى دنیا دیگرى جز مرا فریب بده ! متعرض من میشوى و به من جلوه میفروشى هرگز ! هرگز ! خدا نكند كه من ترا سه طلاقه كرده ام و حق رجوع ندارم عمر تو كوتاه و عیش تو حقیر و قدر تو ناچیز است آه از توشه كم و دورى سفر و وحشت راه » معاویه گفت « باز هم از سخنان او براى من بگو » ضرار گفت میگفت « شگفت انگیزترین اعضاى انسان قلب اوست كه مایه حكمت و اضداد آن را با هم دارد اگر امید به انسان رخ نماید طمع او را منحرف كند و چون بطمع منحرف شود حرص او را بنابودى كشاند و اگر نومیدى بر او چیره شود تأسف او را بكشد و اگر متغیر شود خشمش فزونى گیرد و اگر خشنود شود اندازه نگه ندارد و اگر بیمناك شود از آه و ناله رسوا شود اگر مالى بدست آرد بىنیازى او را بطغیان وادارد و اگر بىچیز شود ندارى او را رسوا كند اگر گرسنه ماند بسبب ضعف از پا بیفتد و اگر پرخورى كند از تخمه برنج افتد كه نقصان براى او مضر است و افراط مایه تباهى اوست . » معاویه گفت « باز هم از كلمات او كه بخاطر دارى براى من بگو » گفت « خیلى مشكل است بتوانم همه آنچه را از او شنیده ام تكرار كنم » سپس گفت « شنیدم به كمیل بن زیاد سفارش میكرد و میگفت اى كمیل از مؤمن دفاع كن كه پشت سر مؤمن قرق خداست و جان او نزد خدا محترم است و ستمگر او دشمن خداست از ستم كردن با كسى كه یاورى جز خدا ندارد بپرهیزید » گفت « روزى شنیدم كه میگفت « این دنیا وقتى بقومى اقبال كند نیكیهاى دیگران را به آنها عاریه دهد و وقتى به آنها پشت كند نیكیهاى خودشان را نیز از آنها بگیرد . »

ص: 781

گفت « شنیدم كه میگفت تكبر ثروتمند عزت صبر را از میان ببرد » گفت « و شنیدم كه میگفت . « شایسته است كه نظر مؤمن عبرت و سكونش فكرت و سخنش حكمت باشد . » پیمبر صلى الله علیه و سلم از آن پس كه جعفر بن ابو طالب ملقب به طیار در حدود شام كشته شد هر وقت على را به جائى میفرستاد میگفت « خدایا مرا تنها مگذار كه تو بهترین بجاماندگانى » بروز احد على بدسته بزرگى از مشركان حمله برد و آنها را هزیمت كرد جبرئیل گفت « اى محمد از خود گذشتگى اینست » پیمبر صلى الله علیه و سلم گفت « على از منست » جبرئیل گفت « من نیز از شمایم » ابن اسحاق از ابن اسرائیل و دیگران چنین روایت كرده است .

یك روز خواهنده اى بحضور على ایستاد و على بحسن گفت « بمادرت بگو یك درم به او بدهد » گفت « شش درم براى خرید آرد داریم » گفت « مؤمن ، مؤمن نخواهد بود مگر به آنچه پیش خداست بیشتر از آنچه پیش خود دارد اعتماد داشته باشد » و بگفت تا هر شش درم را بخواهنده دادند . على رضى الله عنه از جا نرفته بود كه مردى بر او گذشت كه شترى را میراند و شتر را بیكصد و چهل درم از او خرید و براى پرداخت قیمت هشت روز مدت نهاد هنوز مهار شتر را باز نكرده بود كه یكى بر او گذشت و شتر همچنان در عقال بود و گفت « این شتر به چند ؟ » گفت « به دویست درهم » گفت خریدم و قیمت آن را نقد پرداخت على از آن جمله یكصد و چهل درم به كسى كه شتر را از او خریده بود داد و شصت درم باقى را بنزد فاطمه علیها السلام برد كه از او پرسید « این را از كجا آوردى ؟ » گفت « این تأیید قرآنیست كه پدرت صلى الله علیه و سلم آورده است كه هر كه نكوئى كند ده برابر آن پاداش دارد . » ابن عباس بر قومى گذشت كه به دو ناسزاى على میگفتند بعصاكش خود گفت « مرا نزدیك آنها ببر » چون نزدیك آنها شد گفت « كدام یك از شما ناسزاگوى

ص: 782

خداست ؟ » گفتند « به خدا پناه میبریم از اینكه ناسزاگوى خدا باشیم » گفت « كدام یك از شما ناسزاگوى پیمبر خدا صلى الله و سلم است ؟ » گفتند « به خدا پناه میبریم از اینكه ناسزاگوى پیمبر خدا صلى الله و سلم باشیم ، » گفت « كدام یك از شما بد گوى على بن ابى طالب است ؟ » گفتند « این یكى را بله » گفت « شهادت مىدهم كه از پیمبر خدا صلى - الله علیه و سلم شنیدم كه میگفت هر كه ناسزاى من گوید ناسزاى خدا گفته است و هر كه ناسزاى على گوید ناسزاى من گفته است » آن گروه سر به زیر افكندند و چون ابن عباس برفت بعصاكش خود گفت آنها را چگونه دیدى ؟ » وى شعرى خواند بدین مضمون :

« چپ چپ به تو نگاه میكردند چنان كه بز بكارد سلاخ نگاه مىكند » گفت بیشتر بگو پدر و مادرم فداى تو باد و او شعر دیگرى خواند بدین مضمون « با چشمان فرو افتاده و چانه هاى آویخته چنان كه ذلیل به عزیز مقتدر مینگرد » گفت « باز هم بگو پدر و مادرم فداى تو باد » عصاكش گفت « دیگر چیزى نمیدانم » او گفت « ولى من این شعر را هم میدانم كه دنباله اشعار تو است و گوید « زندگان آنها با مردگانشان بدى میكنند ولى مردگان زندگان را رسوا میكنند . » گروهى از اهل روایت از ابو عبد الله جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على بن حسین بن على نقل كرده اند كه على در صبحگاه شبى كه عبد الرحمن بن ملجم او را ضربت زده بود پس از حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر صلى الله علیه و سلم گفت « هر كسى با چیزى كه از آن میگریزد برخورد خواهد كرد مرگ جان را بسوى خود میكشد و گریختن از مرگ بسوى آن رفتن است چه روزها گذرانیدم كه این قضیه نهان را میجستم و خدا عز و جل آن را نهان میخواست این علم نهان است كه بدان نمیتوان رسید . وصیت من بشما اینست كه چیزى را با خدا شریك مكنید و سنت محمد را بیهوده مگذارید این دو ستون را به پا دارید

ص: 783

هر كس به قدر توان خود كوشش كند كه خداى رحیم و دین استوار و پیشواى دانا بار مردم نادان را سبك كرده است . ما در سایه شاخها و در معرض بادها و در سایه ابرها بودیم كه در فضا محو شد و اثر آن از زمین بر افتاد از من جثه اى بىروح خواهد ماند كه از پس حركت ساكن است و از پس سخن خاموش است آرامش و بىحركتى اعضاى من مایه پند شما شود (1) كه این از نطق بلیغ پند آموزتر است با شما مانند كسى كه در انتظار ملاقات است وداع میكنم فردا خواهید دید و قصه روشن مىشود تا روز مقصود بشما درود باد دیروز همدم شما بودم امروز عبرت شما هستم و فردا از شما جدا میشوم اگر بهتر شدم اختیار خون من با من است و اگر مردم وعده گاه بقیامت است و گذشت به پرهیزكارى نزدیكتر است مگر نمیخواهید خدائى كه آموزگار و مهربان است از شما در گذرد » قسمتى از خطبه اى كه پیش از آن درباره ترغیب بزهد دنیا گفته بود اینست « دنیا برفت و اعلام وداع كرد و آخرت نزدیك شد و در كار آمدنست مسابقه امروز است و تقدم فرداست بدانید كه در روزهاى آرزو بسر میبرید كه اجل دنبال آنست هر كه در ایام آرزو پیش از رسیدن اجل اخلاص ورزد عملش نكوست هنگام امید خدا را چنان عبادت كنید كه هنگام بیم میكنید چیزى را چون بهشت ندیدم كه طالب آن خفته باشد و نه چیزى چون جهنم كه گریزنده آن بخواب رفته باشد بدانید كه هر كه حق سودش نرساند باطل زیانش رساند و هر كه هدایت را نپسندد بضلال افتد شما را سفر فرموده و توشه را نشان داده اند بیش از همه از پیروى هوس و درازى آرزو بر شما بیمناكم » فضائل و مقامات و مناقب و وصف زهد و عبادت على بیشتر از آنست كه در این كتاب و كتابهاى دیگر گنجد یا تفصیل آن توان گفت و ما شمه اى از اخبار و زهد و سرگذشت و اقسام گفتار و خطبه هاى وى را در كتاب « حدائق الاذهان فى اخبار آل محمد علیه السلام » و هم در كتاب « مزاهر الاخبار و طرائف

ص: 784


1- قسمتى از این خطبه در متن مشوش بود و از روى متن نهج البلاغه ترجمه شد

الاثار للصفوة النوریه و الذریه المزكیه ابواب الرحمه و ینابیع الحكمه » آورده ایم .

مسعودى گوید : چیزهائى كه مایه فضیلت اصحاب پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شده تقدم ایمان و هجرت و یارى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و خویشاوندى و جانبازى در راه او بوده است با علم به قرآن و تنزیل و جنگ در راه خدا و زهد و قضاوت و فصل دعاوى و فقه و علم كه على از این همه بهره كاملتر و سهم بیشتر داشته است بعلاوه فضائل خاص از جمله گفتار پیمبر صلى الله علیه و سلم كه وقتى میان اصحاب خویش برادرخواندگى آورد به دو گفت « تو برادر منى » و او صلى الله علیه و سلم همسنگ و مانند نداشت و هم گفتار او صلوات علیه بعلى كه « تو نسبت به من همانند هارونى نسبت بموسى » و هم گفتار او علیه الصلاة و السلام كه « هر كه من مولاى اویم على مولاى اوست خدایا با هر كه دوست وى باشد دوستى كن و هر كه دشمن او باشد دشمنش بدار » و هم دعاى او علیه السلام هنگامى كه انس مرغ بریان را پیش وى آورده بود كه « خدایا محبوبترین خلق خویش را پیش من بفرست كه با من از این مرغ بخورد » و على علیه السلام بیامد تا آخر حدیث این و فضائل دیگر از اوست و فضایلى داشت كه در غیر او نبود و اصحاب از سابق و لاحق فضائلى داشتند و پیمبر تا بمرد از آنها خشنود بود و از نهان آنها خبر داد كه چون ظاهرشان مؤمن است قرآن نیز بدین نازل شد و همدیگر را دوست داشتند و چون پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم درگذشت و وحى از میان برخاست حوادثى رخ داد كه مردم درباره صحت وقوع آن از ایشان اختلاف كرده اند و یقین ندارند و قطعاً بدانها منسوب نتوان داشت از كارهاى آنها آنچه مورد یقین است همین است كه گذشت و آنچه درباره حوادث ایشان پس از پیمبر صلى الله علیه و سلم گفته اند قطعى نیست بلكه ممكن الوقوع است و اعتقاد ما درباره آنها چنانست كه گذشت و خدا بهتر داند كه چه ها بوده است و الله ولى التوفیق .

پایان جلد اول

ص: 785

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109