زندگانی حسن بن علی عليه السلام جلد 1

مشخصات كتاب

سرشناسه : قرشی، باقر شریف، 1926 - م.

عنوان قراردادی : حیاه الامام الحسن بن علی علیهم السلام دراسه و تحلیل . فارسی

عنوان و نام پديدآور : زندگانی حسن بن علی عليه السلام/ تاليف باقرشريف القرشی ؛ ترجمه فخرالدين حجازی.

مشخصات نشر : تهران: بعثت ، 13 -

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 300 ریال (ج.2)

يادداشت : فهرستنویسی بر اساس جلد دوم، 1353.

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : حسن بن علی (ع)، امام دوم، 3 - 50ق -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : حجازی، فخرالدین، 1308 - 1386. ، مترجم

رده بندی کنگره : BP40 /ق4ح9041 1300ی

رده بندی دیویی : 297/952

شماره کتابشناسی ملی : 2354023

[فهرست]

در جلد اول:

مقدمه مترجم 9- 5

تقريظ از محمد حسين كاشف الغطاء 18- 1

مقدمه مؤلف 30- 19

پيوست دو روشنائى 45- 31

پيدايش كانون رسالت

ميلاد حسن (ع) 54- 47

هوش و شخصيت 63- 55

مهر و بزرگداشت 84- 65

معنى امامت

نياز به امامت

چه كسى اين مقام را احراز مى كند؟

انتخاب پيشوا

قرآن و عترت

شهادتهاى قرآن

نزول سوره دهر

داستان مباهله

تكريم اصحاب

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:2

مرگ دردناك 104- 85

داستان غدير

بازگشت بمدينه

ايفاى حقوق

منشور هدايت

بسوى ابديت

در روزگار شيخين 136- 105

توطئه سقيفه

مخالفت فاطمه

مرگ فاطمه

خلافت عمر

مرگ عمر

توطئه شورى

در روزگار عثمان 165- 137

حسن در ميدانهاى نبرد

انحراف عثمان

قيام ابو ذر

نمونه هاى عالى اخلاقى 219- 167

اخلاق والا

بخشندگى امام

پارسائى و پرهيزگارى

وقار و هيبت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:3

فصاحت و بلاغت

مكارم اخلاق

خوى هاى زشت

دعوت بدانش خواهى

عقل

فضيلت قرآن كريم

نيايش

سياست

دوست و همنشين

سخاوت و نيكى

بخل

فروتنى

توكل بخدا

پاسخ به مسئله جبر

حقيقت تقوى

پند و راهنمائى

طلب روزى

مساجد

آداب سفر

دوستى اهل بيت

بركنارى از محرفين قرآن

شاهد و مشهود

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:4

يكى از خطبه هايش

گفتار كوتاه حكمت آموز

شعرسرائى

در روزگار امام على (ع) 241- 221

گفتارى بلند

در بصره 291- 243

در صفين 341- 294

آغاز جنگ

فتنه خوارج و بازى حكميت 382- 343

آغاز جنگ با خوارج

نتايج تلخى كه از صفين و جمل ببار آمد

محراب خونين

406- 383

وصاياى امام

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:5

اهداء

بتو! اى كلمه علياى خداوند و نجات بخش انسانها از تاريكى نادانى! بتو! اى معجزه بزرگ پروردگارى كه روح و دانش را در توده ها برانگيختى!

بتو! كه در پروازگاه معراج بمقام قرب قوسين او ادنى نائل آمدى! بتو! اى پيامبر خدا كه درود الهى بر جان پاكت باد!

با دستهاى خود به پيشگاه بلندت اين اوراق را پيشكش ميدارم كه متضمن شرح زندگانى و روش فرزند و ريحانه ات آقاى جوانان بهشت امام حسن است، پيشوائى كه از كمال پيامبرى بهره مندش كردى و شكوه و بزرگواريت را به او بميراث دادى.

اين سرمايه اندكى است كه براى روز رستخيز كه به پيشگاهت مى آيم، تهيه كرده ام، باشد كه به بزرگوارى خويش آن را بپذيرى كه همين مرا كافى خواهد بود.

مؤلف

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:6

مقدمه مترجم

مادرم فاطمه كه خدايش بيامرزد به عنايت خداوندى، مرا در نيمه رمضان كه همزمان با ميلاد امام مجتبى بود بزاد و در دامان پرمهرش مرا به عشق خاندان رسالت و ارادت به عترت پيامبر پرورش داد و از نخستين روزگارى كه سخنى را ميفهميدم و دركى كودكانه داشتم مادرم بيشتر از حسن (ع) سخن ميگفت و بتدريج ارادتى روشن و صادقانه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:7

به امام پيدا ميكردم و بعد در محيط تحصيلى كه سر و كارى بمطالعه تاريخ پيدا كردم دريافتم كه حسن (ع) بدرستى هنوز شناخته نشده و در برابر اخلاص گدازنده اى كه به پيشگاه برادرش حسين (ع) ابراز مى شود اين سبط اكبر كه خود حسين (ع) فرمود: برادرم از من بهتر بود، شرح حالش در انزواى تاريخ قرار گرفته و نقش عظيمى كه در ايجاد انقلاب كربلا داشته و فداكاريها و رنجها و تلخى هاى

زندگانيش تقريبا از ياد رفته و حتى در همين محيط شيعه غير از سالى دو روز كه مربوط به ميلاد و شهادت اوست، سخنى از فضائلش كمتر بميان مى آيد.

اسف اينكه زبانهاى غرض آلود و ناپاك هم در صدد جسارت بمقام والايش بر مى آيند و تهمتهائى ناروا بمقام ارجمند آسمانيش وارد مى سازند، از جمله بهنگامى كه در دانشگاه مشهد تحصيل ميكردم، مردى كه استاد تاريخ بود بچنين جسارتى زبان مى گشود و دل ما را مى آزرد.

قضا را روزى به محضر روشن پيشوا و مربى علمى و روحانيم حضرت آية اللّه حاج سيد هادى ميلانى كه خدايش عمر دراز و توفيق محتوم فرمايد، رسيدم و ايشان كتاب «حياة الحسن» نوشته محقق و مؤلف ارجمند شيعى مذهب «باقر شريف قرشى» مقيم نجف را بمن دادند و فرمودند:

ميخواهم اين كتاب را بفارسى برگردانى، ارادت من بمقام حضرت مجتبى (ع) و قضاوت غلطى كه درباره حضرتش پديد آمده بود و فرمان مرجعيت روحانى باعث شد كه دست بكار اين اقدام شوم.

قسمتى از اين كتاب را به عنوان پايان نامه تحصيلى دانشكده ترجمه و تقديم كردم كه خوشبختانه با حسن قبول مواجه شد، ولى افسوس كه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:8

پايان كار بدرازا كشيد و هر روز كار ديگر پيش مى آمد و گرفتارى تازه اى رخ ميداد و اين مهم بعهده تعويق مى افتاد تا بالاخره حادثه اى پيش آمد و گرفتارى يى رخ نمود و فشارى از روزگار پديد شد كه در آن موقعيت عهد كردم به مجرد رفع نائبه، اين كار را پايان دهم و از ساحت امام درخواست فرج كردم و خوشبختانه عنايتى شد و بلافاصله به انجام اين مهم پرداختم و آن را بپايان

رسانيدم. شايد شناختى بهتر درباره امام بوجود آيد و اين چهره درخشان را پيروانش خاصه طبقه جوان بهتر بشناسند، البته اين خدمت اندك وقتى كامل ميشود كه بلطف خداوندى جلد دوم آن هم كه متضمن زندگانى سياسى امام و دوران كوتاه و پرغوغاى خلافت و اسرار صلح و بالاخره شهادت آن حضرت است، ترجمه شود و بايد از خداوند بزرگ، درك چنين توفيقى را مسئلت داشت.

مؤلف محترم و دانشمند و محقق اين كتاب، جناب «باقر شريف قرشى» است كه تأليفى مفيد و مفصل نيز در شرح زندگانى حضرت موسى بن جعفر (ع) دارد و كتابى درباره نظام امور ادارى و سياسى اسلام نوشته كه بطور غير كامل بفارسى ترجمه شده و نيز كتابى درباره حقوق كارگر در اسلام كه آن هم بفارسى انتشار يافته است.

قضا را چندى پيش در مشهد بديدار مؤلف گرانمايه فائز آمدم و تلطفها كرد و تشويقها فرمود و اجازه نامه اى براى ترجمه بنام من مرقوم داشت كه مع الاسف در بعضى نقل و انتقالها از دست رفت و اكنون هم ارتباط با ايشان در نجف بعلل حوادث روز ميسر نيست، در اين ترجمه سعى كرده ام كه نهايت امانت بكار برده شود و سخنى افزون و كم نگردد و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:9

اكنون اين كتاب را بروان مادر فقيدم كه مرا بمهر خاندان پيامبر بپرورد اهداء ميكنم و آينده بهترى را براى مسلمانان در شناخت پيشوايان راستين و پيروى از روش پسنديده آنان از درگاه خداوندى مسئلت دارم.

«فخر الدين حجازى»

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:11

تقريظ

«امام شايسته بزرگوار شيخ محمد حسين آل كاشف الغطاء كه بركتش پايدار باد، ابراز بخشندگى و بزرگى فرموده

و باين سخنان استوار و گوهر گرانبها افسرى بر اين نگارش نهاده است»:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:12

بنام خداوند بخشنده مهربان (1) پيشواى ما، فرزند پيامبر اسلام، ابو محمد الزكى نخستين قائدى است از رهبران روحانى كه از دودمان محمد، سالار پيامبران، برخاسته و پسر ارجمند على- افتخار نژاد انسانى- است.

و امام بزرگوارى است كه براى اولين بار فروغ پيامبرى و تابش ولايت در شعاعى واحد بر پيشانى بلندش پرتو افكنده و پيكر پاكش را

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:13

امواج دو درياى نبوت و امامت فرا گرفته است.

مرج البحرين يلتقيان، يخرج منهما اللؤلؤ و المرجان.

(1) على اقيانوسى است مواج از نور خيره كننده ولايت و فاطمه دريائى خروشان از شعاع دل انگيز نبوت و بزرگوارى. اين دو نور پاك بهم آميخته و در نهاد فروزان خويش دو گوهر ارزنده بوجود آورده اند. آن يك از سبزى رخسار مجتبى بهنگام نوشيدن زهرى كشنده، جلوه اى زمردين گرفته و آن ديگر از چهره انقلابى و خونين حسين (ع) چون مرجانى سرخ تجلى كرده است.

حسن نخستين پيشواى درست كردارى است كه از خاندان نبوت براى رهنمونى خلق برخاسته است. او قائد گرانمايه اى است كه حقيقت را آشكار و باطل را سركوب و ناپيدا ساخته است و بصلح خويش خون مسلمانان را نگهبانى فرموده است.

ميلاد حضرتش در پانزدهمين روز ماه رمضان شرف وقوع يافت و نگارش اين بيان هم برخورد بچنين شام فرخنده اى ميكند كه خاندان رسالت را هنگام شادمانى و روشنائى و خرمى است، خانمان گران مايه اى كه بر ما است در شادمانى شان خوش حال و در سوك و اندوهناكى آنها غمگين باشيم. پس بر پيشواى جهان هستى و بر على و فاطمه- كه درود خداوند بر

آنان باد- نغمه هاى تهنيت و سرور مباركبادى بچنين مولود خجسته اى ميسرايم.

نوزادى كه علت آفرينش جهان و آئينه سر تا پا نماى خدا، يعنى پيامبر اسلام درباره او و برادرش فرمود: «شما نيكو سوارانى هستيد كه بر مركبى نيكو نشسته ايد».

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:14

(1) مرا ياراى آن نيست كه در اين نگارش كه قلم بر آن مى پيچد در اين هنگام بنمايش شخصيت امام مجتبى (ع) بپردازم و از بزرگى و بزرگوارى و مقام والا و پايگاه ارجمند و مفاخر عالى و والا و صفات درخشان او سخن گويم و شهباز تيزپر معرفت و هماى بلند پرواز دانش من از صعود بآسمان عظمت او ناتوان است. چنين طايرى از آن مقام بلند بر زمين مى افتد و پست ميشود. او را پايگاه بلند مرتبه اى است كه طاير خرد و انديشه را ياراى رسيدن به آن نيست و هر چند بال كشد و بالا رود جز دهشت و سرافكندگى چيزى نبيند و من ميخواهم بسوى بخشى از زندگانى او كه نشانه اى از معجزات حيات و بزرگواريهاى هستى او است توجه كنم.

اين آيت درخشنده، صلح حضرتش را با معاويه مرد سركشى كه از پدر و مادرى گمراه و تبهكار بوجود آمده تشكيل ميدهد.

متأسفانه قامت اين قسمت را پوستينهاى اشتباه و پيچيدگى فرا گرفته و دريافت آن را گمانهاى زشت و سياهى بهم نورديده است، تا آنجا كه بروز سستى و سرايت ترديد، پايه هاى ايمان برخى كوته فكران را تكان داده است و حتى گروهى از ياران او و پدرش و شيعيان و دوستان خاص و خالص آن حضرت بر اين كوه وقار و بزرگى بخشم آمدند و بساحت قدس روحانيش اسائه

ادب نموده بجاى آنكه عزيز كننده مؤمنانش بخوانند سخن بعكس گفتند.

اين خطا و اشتباه حتى در برابر ديدگان مردمانى كه معتقد بامامت و عصمتش بودند بر چنين حقيقتى رنگ زشتى و لباس بدى فرو ميكشيد ولى پيدا است كه در اين زمينه احساساتى جاهلانه كه صدمه عقل و ضايعه انديشه است بر تعقل و ادراك چربيده و چنين اشتباهى را بوجود آورده است

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:15

(1) و چنانچه ميدان و جولانگاهى براى تفكر و امعان نظر پيش آيد، خورشيد حقيقت جلوه مى نمايد و در مى يابند كه مصلحت و صلاح كل و محتوم در همان بوده كه امام- عليه السلام- انجام داده است و اين سخن را جنبه تعبد و تسليم نيست و نه از آن جهت است كه خاضعانه بر اين امر واقع شده اعم از آنكه متضمن خير و شر باشد بنگريم و چون بعصمت و عدم لغزش امام معتقديم حدوث آن را بر وفق حكمت بپنداريم بلكه اگر به اين واقعه بزرگ تاريخى درست بينديشيم و اطراف و جوانب و پديده ها و انگيزه هايش را نگاه كنيم اين حقيقت بر ما روشن ميشود كه آنچه امام بجا آورده حق بوده و خلاف آن درست و معقول نبوده است.

آرى اين اقدام شجاعانه، دورانديشى روشنى بوده است كه از لحاظ تاكتيك مبارزه و سياست و موقعيت زمان از پيشوائى باتجربه و زمامدارى روشن بين سرزده و با چنين كارى در قيافه صلح با دشمن خويش جنگيده و در لباس سازش و آرايش بر حريف نابكار خود پيروز گرديده است.

او آتش ستيز دشمن را فرونشانده و پرده از كردار زشتش برداشته و ننگ و رسوائى خصم

را بر مردم آشكار ساخته است و مصلحت همين بوده كه با دشمن بسلاح صلح بجنگد نه با اسلحه نبرد و او را بجاى آنكه با كشتار و نيزه قربانى كند با افشاى كردار زشت و ناپسندش نابود سازد و اين خود براى دفع شبهه و ترديد، حجتى روشن و برهانى قاطع خواهد بود.

(2) البته نشان دادن و آشكار ساختن چنين حقيقتى آنسان كه چشمها آن را ببيند و با دست لمس شود نيازمند بتوانائى بيان و انرژى قلب و قدرت سخن است كه پيكر ناتوان و ديدگان كم نور و زيادى گرفتاريها و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:16

اشتغال خاطر و بدى حال و كوتاهى فرصت بمن چنين مساعدتى را نميكند و شايد خدائى كه او را شأنى جليل است بمن فرصتى بخشايد تا بتوانيم حق بيان را درباره اين حقيقت نهفته ادا كنم و از چهره درخشان آن، پرده هاى اشتباه و استتار را بردارم تا حق ظاهر گردد و شعاع درخشان آن پرتو فشاند، ولى در اين گفتار چاره اى نمى يابم جز آنكه بيان خويش را بحقيقت محض و برگزيده اى پايان بخشم.

(1) جان كلام آنكه همان موقعيت و وظيفه اى كه در انقلاب حسين- سلام اللّه عليه- در مبارزه با عفريت زور گوى زمانش- يزيد- ايجاب ميكرد كه با وى بجنگد و كشتار كند تا اينكه خود و يارانش در اين مجاهدت، جام مرگ سركشند و خاندان پيامبر خداى باسارت روند امكانات روزگار و اصول سياست و درست انديشى و قوانين پيروزى و درايت همچنان التزام داشت كه صرفنظر از فرمان خداوندى و مشيت ازلى، چاره اى جز آن نباشد كه امام مجتبى (ع) هم با فرعون زمان خويش-

معاويه- از در صلح در آيد.

محققا اگر صلح حضرت حسن و قيام و شهادت خونين جناب حسين نبود، از ديانت اسلام حتى اسم و رسمى هم بر جاى نمى ماند و مجاهدات و فداكاريهاى رسول اسلام بنابودى ميگرائيد و بمردم جهان چيزى از خير و بركت و هدايت كه از نتايج حقايق اسلامى است نمى رسيد، زيرا ابو سفيان و تخمه حرامش معاويه و كره بز او يزيد- كه نفرين خداوند بر آنان باد- با انديشه هاى ناپاك خويش ميكوشيدند و دست بهر گونه تزوير و خيانتى ميزدند تا رژيم پاك اسلام را نابود سازند و مردم را برسوم زشت جاهليت و پرستش بتهاى مردود برگردانند و بهمين نكته دقيق در حديثى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:17

روشن و آشكار اشاره كرده فرمود: «حسن و حسين هر دو پيشوايان امتند اگر براى احياى حق برخيزند و يا بر طبق مصالحى در كنج سكوت بنشينند.»

(1) بنابراين، امام مجتبى در صلح و انزواى خويش امام است همچنانكه سيد الشهداء در رستاخيز و نهضت خونين خود پيشواى اسلاميان است ولى گروهى از تاريخ نويسان و ارباب نگارش و ترجمه ماجراى زندگانى حسن و صلح حضرتش را با معاويه سرسرى مطالعه كرده و بطرزى ساده و سطحى كه دور از دريافت علت و تحليل واقعه و دقت و امعان نظر بوده باين واقعه بزرگ نگريسته اند و به آغاز و انتها و اسرار نهفته آن را توجه نكرده و بدون انديشه و مراقبت كافى نوعى اشتباه و استنكار را پيش گرفته اند.

اما بحكم آنكه حقيقت، نورى درخشان است و چون بتابش آيد پرده هاى استتار را در هم ميدرد و مظاهر خويش را آشكار ميكند، خداوند بعضى دانشمندان

را كه داراى قلمى توانا و ادراكى عميق و نظرى استوار و انديشه اى بلند بودند در اين زمان برانگيخت تا بنوشته هاى خويش از زندگانى و روش و صلح حسن- عليه السلام- پيچيدگيها و پوشيدگيها را برداشتند و نقاب اوهامى را كه برخى نويسندگان غرض ورز و كينه توز و پيشينيان آنان بر چهره حقيقت كشيده اند بر هم درند و از مردانى كه چنين حقيقتى را شناخت و به نيكوئى ترجمان حال حسن گرديد و وقايع دوران حيات پرافتخارش را گرد كرد و بتصنيف و تأليف پرداخت، دانشمند پاك نهاد بزرگوار و نويسنده برگزيده «شيخ باقر قرشى» است كه خداوند او را بعنايت خويش پيروز و مؤيد فرموده است. او برخى از فصول اول اين كتاب را كه بمن داد و من در آن بلند پروازى يك روح بلند را مشاهده كردم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:18

و شخصيت بارزى را در يك پيشتازى مقدس دريافتم و اكنون كه در ابتداى كار چنين توفيقى يافته اميدوارى پيروزى در به انتها رسانيدن چنين كارى او را بروشنى خواهد بود (اسبى است كه اصالتش از رفتارش پيدا است.)

خداى او را بآرزويش برساند و كوشش او را مشكور دارد.

اين نگارش در مدرسه علميه نجف نوشته شد.

محمد حسين كاشف الغطاء بتاريخ بيستم رمضان المبارك سال 1373 هجرى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:19

(1)

مقدمه مؤلف

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:20

بنام خداوند بخشنده مهربان ستايش خداوند يگانه را آنچنان كه سزاوار است.

و درود و سلام بر رهاننده جمهور انسانيت از بيابانهاى گداخته وحشيگرى بسرزمين هاى متمدن جاويدان، محمد پيامبر و خاندانش. و سلام و تحيت بر دودمان پاك نهاد و ياران برگزيده اش باد. پروردگارا با آنچه بر ما فرو

فرستادى گرويديم و از پيامبر تو پيروى كرديم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:21

پس نام ما را در صحيفه عنايت خويش به همراهى شاهدان درستكار بنگار.

(1) دسته گل پيامبر و فرزند رسول اسلام امام حسن (ع) را زندگانى نمونه و خوى نيكوئى است كه عطر حقيقت از آن مى وزد و نهر فضيلت از دامان پاكيزه اش سرازير ميشود، بيانش محكم است و سنت و سيرت رسول از رفتارش پيدا است و امتيازات عالى و درخشان تربيت اسلامى در زندگانى او تجسم يافته است و سزاوار است كه اين حيات درخشان از ابتدا و انتها براى هر انسان ارزنده اى سرمشق باشد، زيرا در اين زندگانى، دنياهائى از فضيلت و نمونه هاى عالى و و الا لمس ميشود و شخصيت امام- عليه السلام- از درخشنده ترين عناصرى است كه در آسمان رهبرى ملت اسلام طلوع كرده است.

شخصيتى كه قاموس بشريت بنام او آراسته گرديده و خداى بزرگ ببركت آن، اسلام و پيروانش را گرامى و پيروز داشته است، زيرا او دين خدا را نگهبانى فرموده و نگذاشته است كلمه حق در دنياى هستى نابود و مضمحل گردد.

اين عنصر بزرگوار، خون مسلمانان و بازماندگان شايسته را محترم شمرد و رعايت كرد و نگذاشت كه اين خونهاى پاك بدست فرزندان اميه- كه دشمنان خدا بودند- در جهان اسلام بر زمين ريخته شود.

بنى اميه همان دودمان تبهكارى كه با اسلام و مسلمانان دشمنى كردند و صفحات تاريخ از كردار زشت و جنايت ها و عداوتهائى كه در برابر اسلام داشتند، پر شد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:22

(1) از همان روز كه خورشيد اسلام طلوع كرد و از روزگارى كه رسالت آسمانى بر شخصيت جاودانى محمد، پيامبر خدا

فرود آمد چنين پيروزى و بزرگوارى كه مخصوص خاندان هاشم بود بر دودمان اميه گران آمد و اين عظمت و بزرگوارى دشمنى ديرينه اى را كه در نهاد آنان نسبت بهاشميها فرو رفته بود دوباره برانگيخت.

اين پيشواى امويان، حكم ابن هشام است كه با يار خويش، ابو جهل، آنچه در دل داشت اظهار كرد و كينه اش را نسبت به پسران هاشم و عدم گرايش برسالت پيامبر اسلام بيان داشت. وى گفت:

«ما و پسران عبد مناف در كسب افتخار و شرف با يكديگر بمسابقه و مبارزه پرداختيم آنها خوان احسان گستردند و ما هم متقابلا اطعام كرديم. آنها پيادگان را سوار كردند و ما هم چنين نموديم تا اينكه هر دو در ركوب افتخار برابر آمديم و همچون اسبهائى بوديم كه گوشهاى آنها محاذى هم بود و هيچ كدام سبقتى بر يكديگر نداشتند. اكنون آنها ميگويند كه در دودمان ما پيامبرى برخاسته كه از آسمان حقيقت الهام ميگيرد در صورتى كه ما را درك چنين افتخار و توفيقى ميسور نيست. سوگند به لات، بت بزرگ عرب، كه ما هرگز به او ايمان نميآوريم و هيچ گاه نبوتش را تصديق نميكنيم».

بازگشت اين كينه توزى و حسد برفتار نيكوئى است كه هاشميها در توده مكه و رهگذرهاى آن از فضيلت و دادگرى و آسايش و بازرگانى مترقى و نعمتهاى ارزنده از خويش باقى گزاردند و حال آنكه امويان را بدرك چنين موقعيتى دسترسى نبود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:23

(1) هنگامى كه بنى هاشم پيمان ياورى- «حلف الفضول» «1»- را بين قبايل عرب استوار ساختند تا بموجب آن بمددكارى ستمديدگان آن قدر بپردازند كه ستم از آنها بردارند و از زورگوئى نيرومندان بر طبقات

ناتوان و تجاوز شهرنشينان بر غريبان جلوگيرى كنند، بنى اميه دودمانى بودند كه همه افراد آنها از چنين پيمان ثمربخشى سرپيچيدند و بجهاتى كه اهم آن حسد و تعصب عشيره اى و غرور شخصى بود از اين معاهده روى برگردانيدند و اينگونه رفتار ناپسند چه در زمان جاهليت و چه در دوران حكومت اسلامى از آنان سر ميزد و هرگز بانجام اقدام شايسته مبادرت نورزيدند چنانكه «جاحظ» درباره شان ميگويد:

«از اين طايفه قدمى شايسته و روزى بايسته و پيشينه نيكو و مبارزه اى در طريق حق مشهود نيست و اگر عملى از آنها بنظر ميرسد در طريق زيان خلق انجام يافته است».

هنگامى كه پيامبر اسلام براى اعلاى كلمه حق برخاست و مشعل توحيد را بدست خويش فرا راه مردم داشت، همين دودمان مردود فراهم آمدند تا نداى حقيقت را خاموش سازند و پرچم آئين جديدى را كه مردم را به آزادى خرد و بيدارى دل فرا ميخواند در هم پيچند، ولى خداوند لواى كفرشان را در هم نورديد و آتش دشمنى شان را خاموش ساخت و كيدشان را بخودشان برگرداند و هنگامى كه آئين محمدى نمود كرد و

______________________________

(1)- فضول و فضولى در عربى درست بر خلاف فارسى بكار ميرود. در لغت مى نويسد: «حلف الفضول هوان هاشما و زهرة و سيما القرشيين دخلوا على عبد الله بن جدعان فتحالفوا بينهم على دفع الظلم و اخذا الحق من الظالم سمى بذلك لانهم تحالفوا على ان لا يتركوا عند احد فضلا يظلم به احدا الا اخذوه منه و يقال بشي ء فضول اى زيادة على ما يحتاج اليه. الفضولى الخياط و الذي يتعرض لمالا يعنيه».

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:24

رسالت رسول بگوارائى و روشنى

بر پايگاهى بلند برخاست و دست اسلام توانا و بازوان آن نيرومند گرديد و مردمان دسته دسته به آئين خدائى گرويدند بنى اميه هم بناچار داخل اسلام شدند، ولى اين گرايش از وحشت حرارت شمشيرها بود نه ايمان بفرمان رسول خداى.

(1) هنگامى كه ارتش اسلام در مكه جايگزين گرديد چون «ابى سفيان» گيج و مبهوت در قرار گاهى بسپاهيان فاتح اسلام مينگريست، به «عباس ابن عبد المطلب» گفت: پادشاهى برادرزاده ات وسعتى عظيم يافته است. عباس گفت: اين قدرت نبوت است و ابى سفيان گفت: آرى چنين است، ولى اين سخن را گوشش مى شنيد و قلبش در نمى يافت، زيرا دل او جز زمامدارى و سلطنت چيزى نميفهميد چنانكه استاد «سيد قطب» «2» ميگويد: چون كعبه عزيز از پليدى بت ها پاك شد و بلال حبشى بر بام خانه خداى بر آمد و بانك اذان را براى نماز در داد. قلب ابى سفيان در هم ريخت و كنترل خود را از دست داد و بى اختيار فرياد كشيد.

و اين خوشبختى «عتبة بن ربيعه» بود كه چنين صحنه اى را نديد، ولى همسر او «هند» در تزلزل عقايد و نابود ساختن دين با وى هماهنگ بود و در وحشيگرى و درندگى باو مى مانست. همين «هند» بود كه در پيكار احد كبد «حمزه»- عموى پيامبر و سالار شهيدان آن روز را- بدندان گزيد و مرگ اين قربانى راه حق او را از چنين كردار زشتى بازنداشت و چون ديد شوهرش بيامد و پيروزى و بزرگوارى مسلمين او را فرا گرفته و مدهوش ساخته است، احساس كرد كه شوهرش ترسيده و خواهان آشتى است. فرياد زد بكشيد ناپاكهائى را كه خيرى در آنان

نيست و از كليه اجتماعشان

______________________________

(2)- عدالت اجتماعى در اسلام.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:25

زشتى نمودار است. چرا آنها را نمى كشيد و از جان و ميهن خويش دفاع نمى كنيد.

(1) او با چنين سخنانى قريش را بجنگ با پيامبر برمى انگيخت و در نهادشان آتش انقلاب را شعله ور ميساخت و چون دودمان اميه باسلام گرويدند، رسول خداى بخطر و زيان آنان آگاه بود و بهمين جهت، «حكم ابن عاص» و فرزندش «مروان» را نفى بلد كرد و از مدينه تبعيد نمود.

پيامبر شبى در خواب ديد كه بر منبر او خوكها و بوزينگان بالا ميروند و خدا چنين پيامى باو فرستاد:

«وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ» و پس از چنين رؤيائى ديگر كسى پيامبر را در حال خنده نديد. «3»

اينان را پيامبر بديده تحقير و پستى مينگريت و چنين آورده اند كه روزى پيغمبر با «ابو سفيان» مواجه گرديد درحالى كه وى سواره بود و «معاويه» و برادرش در پيش و پس مركب او را ميراندند. چون رسول اسلام آنها را ديد فرمود: خداوندا سوار و ركابدار و جلودار، هر سه را لعنت فرماى «4».

و گويند زنى كه اراده همسرى با «معاويه» را داشت پيش پيامبر رفت تا مشورتى كند ولى رسول خداى او را از چنين اراده اى بازداشت و

______________________________

(3)- تاريخ الخطيب، جلد 9 ص 44، تفسير طبرى، جلد 15 ص 17، اسد الغابه، جلد 2 ص 24- سوره 17، آيه 62 «و نگردانيديم آن خوابى كه نموديم ترا مگر فتنه اى براى مردمان».

(4)- تاريخ طبرى، جلد 11 ص 357 كتاب نصر ابن مزاحم حرب صفين ص 344.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:26

فرمود او مردى دزد است. «5»

(1) اين حال امويها

در زمان حيات پيغمبر بود و بهنگامى كه بمرگ پيامبر پشت اسلام شكست و پروبال اين آئين شريف از اندامش فرو ريخت و فتنه ها بر توده مسلمانان چون تكه هاى تاريك شب فرود آمد بآن اندازه كه رشد و هدايت آن ناپديد گرديد، بنى اميه بر حكومت اسلامى چيره شدند و اراده آن كردند كه طومار اين آئين پاك را در هم پيچند و نام آن را از زبانها بيندازند و اگر بيش از هر چيز فيض سرشار و نيروى كامل و عنايت خاص خداوندى در نگهدارى دين نمى بود، مسلما سايه اسلام بر چيده ميشد و آثار آن براى هميشه از جهان هستى محو ميگرديد و شكى در اين

______________________________

(5)- تاريخ الخميس، جلد 2 ص 296- فيروزآبادى در سفر السعادة فصل آنچه در فضيلت معاويه نقل شده است ميگويد: درباره معاويه حديث صحيحى در دست نيست. اما در موضوع كتابت وحى، صاحب النصائح الكافيه در ص 173 چنين مى نويسد: اما موضوع كتابت وحى بدست معاويه صحيح نيست و كسى كه آن را ادعا ميكند بايد ثابت كند كه كدام آيه نازل شده اى را معاويه نوشته است مگر اينكه استدلال باين حديث جعلى كند: «آية الكرسى را بوسيله قلمى طلائى كه جبرئيل از فراز عرش براى او ارمغان آورده بود نوشت». پناه بخدا از اين دروغ زنى بر خدا و پيامبر او و پيك الهام خداوندى.

استاد سيد قطب در عدالت الاجتماعيه، ص 182 مى نويسد: ابا سفيان هنگامى كه اسلام آورد از پيامبر ميخواست كه بمعاويه موهبتى ارزانى دارد كه تا در برابر عربها گرامى گردد و گناه دير گرويدن اسلامش را جبران كند، زيرا او از سركشانى بود كه

سابقه اسلامى نداشت. از اين روى پيامبر اسلام او را در نگارش نامه ها و دفاتر محاسبات و صدقات استخدام كرد و هيچ كس از موثقين نگفته است كه او براى پيغمبر چيزى نوشته باشد چنانكه ياران او پس از استقرار حكومتش انتشار دادند، اگر چه استخدام معاويه مورد ترديد است، زيرا پيامبر باو و خانواده اش و اسلام آنان بديده شك و ترديد مى نگريست.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:27

حقيقت نيست، زيرا بهنگامى كه افق زمامدارى آنها صاف و روشن گرديد و امر حكومتشان فراهم شد آنچه را در نهاد خويش پنهان ميداشتند، آشكار كردند.

(1) آنها جز بپادشاهى موروثى خويش نمى انديشيدند و در خواب خوشى كه داشتند سواى زمامدارى و سلطنت نميديدند و بهمين جهت بود كه «ابى سفيان» خاندان و خويشاوندان خويش را فرا خواند و بآنها گفت اين حكومت را چون گوئى بهم پاس بدهيد. سوگند بكسى كه ابو سفيان بآن قسم ميخورد من چنين حكومتى را براى شما از ديرباز آرزو داشتم و حتى ميدانم كه بفرزندان شما هم بميراث ميرسد «6».

پسرش- معاويه- هم كه همانند او بود چون چنگالهايش بسلطنتى كه آرزوى آن را ميكرد و بخيالش خوش بود فروشد انديشه هاى ناپاك و جنايات خويش را نسبت باسلام و مسلمين آشكار كرد. او خطمشى خود را بيان نمود و پرده از بى اعتنائى خويش نسبت باسلام برداشت. روزى كه در نخليه بر منبر بالا رفت و درحالى كه مستى پيروزى بر چهره اش نمايان بود گفت: «اى مردم عراق بخدا قسم با شما براى اينكه نماز بخوانيد و روزه بگيريد و حج برويد و زكاة بپردازيد، نبرد نكردم بلكه با شما جنگيدم كه بر شما فرمانروائى كنم «7»

و اين را خدا بمن بخشيده است».

پيامبر خدا هم از چنين ماجرائى خبر داد و فرمود: چون زمامدارى بر فرزندان اميه راست گردد خلق خدا را ببندگى گيرند.

پيشگوئى اين خبرگزار راستگو در روزگار حكومت آنان بحقيقت

______________________________

(6)- مروج الذهب، جلد 1، ص 440.

(7)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 4، ص 16.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:28

پيوست مخصوصا در زمان «معاويه» كه دوران زمامداريش متضمن اخلال نظام اسلامى و استحكام روح مردود جاهلى بود و مردانى را كه داراى افكار عالى و روشن بودند و در برابر سياست جنايتكارانه اش خاضع و تسليم نميشدند بگورستانها و زندانها ميفرستاد و سياست شومش از جنايت و وحشتهاى متراكم تجسم يافته بود و شعار نمودار حكومتش فتنه انگيزى، اضطراب، حيله گرى، خيانت، كشتار كودكان و پير مردان ناتوان بود و پس از تجاوز و كشتار و حبس مردان و زنان، بازگرداندن تعصب هاى قبيله اى، دفن فضايل و از بين بردن احساسات عالى و دقيق بود.

(1) چون اين سياست تاريك و خشن را استوار ساخت گروهى از عناصر ناپاك كه دلها و عقايد خويش را بطلا و نقره فروخته بودند بر گردش فراهم آمدند و بر كردار زشتش جلوه تقديس افكنده و بر اندام او و اعمال ناروايش جامه تحسين و آفرين فرو پوشيدند و در بينشان سخنگويان و زمامداران و تاريخ نويسان و شاعرانى بودند كه در ميان مردم نادان و زجر ديده او را مى ستودند و وى را با چنين صفات و اطوار اخلاقى از نزديكان پيغمبر مى شمردند و ميگفتند معاويه جانشين رسول و نزديكترين مردم بحضرت او است.

آنها احاديثى دروغين در ستايش و بزرگداشت امويها و فرود آوردن مقام والاى بنى هاشم

مى ساختند و راز داران دربارى مانند «عمرو عاص» و «مغيرة ابن شعبه» و «زياد ابن أبيه» و امثال آنها هم باطل را بلباس حق در مى آوردند.

معاويه هم براى اينكه از خطر مخالفان خويش رهائى يابد و دشمنان خود را نابود كند بآنها پولهائى سرشار و فراوان مى بخشيد تا

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:29

آنجا كه مقاومت مخالفانش در حدودى بسيار دور بسستى گرائيد و اين دشمنى امويها با فرزندان بنى هاشم هنگامى بآخرين درجه بروز رسيد كه امام على- عليه السلام- بر پايگاه زمامدارى مسلمين بالا رفت و جمهور مسلمانان بحضرتش گرويدند.

(1) در چنين موقعيتى بنى اميه در پيشاپيش منكرين حكومت امام قرار داشتند و با تمام نيرو در شكست حكومت روحانى امام و اخلال در سپاهيان حضرتش ميكوشيدند و آنچنان عرصه را بر آن پيشواى انسانيت تنگ كردند كه هر لحظه از خداى خويش در خواست مرگ ميكرد و آخر الامر هم در مصرع شهادت در خاك و خون طپيد.

و چون مسلمانان با امام حسن- فرزند رسول- بيعت كردند، بنى اميه با او همان كردند كه با پدرش على كردند.

آنها در ارتش امام مجتبى ايجاد اختلاف نمودند و نزديكان امام را با پول و زور وادار به تسليم ساختند تا آنجا كه شكست و پستى بحدى فاحش در سپاهيان حضرتش راه يافت و برخى از پيروان امام با معاويه آشكار و پنهان بمكاتبه پرداختند و خود را آماده تسليم آن حضرت بدربار معاويه كردند. عواملى ديگر هم باين ماجرا پيوست كه در فصول آتيه اين كتاب خواهيم نگاشت.

و چون امام- عليه السلام- ديد اگر بخواهد با معاويه بجنگد از سستى ياران با دستى لرزان بايد با

او نبرد كند و چنانچه جان خويش در اين راه ببازد اين فداكارى، بلا اثر مانده و بر دوش اسلام سنگينى خواهد كرد، لذا از پيكار با دشمن خويش بازايستاد و اقدامى كرد كه سزاوار يك زمامدار بيدار و دورانديش و سياستمدار بود و از ريختن

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:30

خون خويش يا خاندان و مردان شايسته اى كه باقى مانده بودند، جلوگيرى كرد و از آن سوى بشكستن پايه هاى كاخ سلطنت معاويه از طريق بيان مخاطرات رژيم او بر آئين اسلام پرداخت و زشتى كردار معاويه را در سفر شام حتى در پايتخت و دربار او بر مردم آشكار ساخت.

(1) و تو اى خواننده گرامى! بزودى بر آلام ناگوارى كه امام از دست فرزندان اميه چشيد در فصول آتيه آگاه و بر روش روشن و ادوار تلخى كه بر امام- عليه السلام- گذشته است واقف خواهى شد و ما در اين باره ببحثى آزاد خواهيم پرداخت و ميكوشيم كه بوصول چنين ايده اى توفيق يابيم.

پيروزى از خداست و او بر هدف ما ولايت دارد.

نجف اشرف- اول ماه صفر 1373 هجرى «باقر شريف قرشى»

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:31

(1)

پيوست دو روشنائى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:32

(1) «صديقه زهرا» بانوى دختران حوا بهنگام نمودارى دعوت اسلامى بدنيا آمد و زمانى چشم باين جهان گشود كه اين نهضت نجات بخش بتازگى برخاسته و بر پايگاههاى پيروزى گام ميگذاشت.

پدرش محمد (ص) رهاننده توده انسانى، كودك خويش را بانرژى روحانى و كمالات انسانى خود نيرو مى بخشيد شعاعى از روان پاك خويش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:33

بر نهاد او مى افكند و دخت گرامى اش را آنچنان بفضائل ذات والاى خود سيراب ميكرد كه بتواند زنان مسلمان را پيشوائى نيكو

باشد و بصورت نمونه اى از كمالات نفسانى و پيكره اى از پاكدامنى و پاكيزگى در آيد.

(1) پيامبر آنچنان محبت فاطمه را بدل ميگرفت كه هرگز كس ديگرى را بمانند او دوست نميداشت.

زهرا، يادگارى از همسر عزيزش خديجه «1»- ام المؤمنين- بود.

بانوى گران مايه اى كه عواطفى پاك و مهرى دل انگيز بر رسول خدا ابراز كرد و دست حمايت و عنايت خويش بر توده مسلمانان بگشود و ثروتى سرشار را در راه استوار ساختن پايه هاى كاخ اسلام ايثار كرد تا آنجا كه براى او چيزى نماند و هيچ گاه پيغمبر چنين دست بخشنده اى را از ياد نبرد و هميشه او را با سپاسى عظيم و ستايشى نيكو ميستود و پس از مرگش هميشه او را برحمت خداى ياد ميكرد، بحدى كه روزى عايشه بحضرتش گفت چرا اين قدر از پيره زنى كه اطراف دهانش را قرمزى فرا گرفته بود «2» ياد ميكنى و حال اينكه خداوند بهتر از او را بتو داده است.

پيامبر بخشم آمد و فرمود: هرگز خداوند بهتر از او را بمن نداده است. خديجه بهنگامى كه همه مرا دروغگو مى پنداشتند، بمن ايمان آورد و در موقعيتى كه همه از من روى برمى گردانيدند با ايثار مالش بمن

______________________________

(1)- خديجه نخستين زنى بود كه پيغمبر با وى ازدواج كرد و 24 سال با او زندگى نمود و گويند در مدت حيات خديجه، پيغمبر با زنى ديگر تزويج نكرد.

خديجه در شصت و پنج سالگى در گذشت و در حجون دفن شد (دائرة المعارف بستانى جلد 7، ص 344).

(2)- حمراء الشدفين.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:34

همكارى كرد و فرزندى بآغوش من سپرد كه از ديگران نرسيد «3».

(1) آرى خداوند از خديجه دخترى بمن بخشيد كه

بزرگترين زنان جهان همانند مريم- دخت پاك نهاد عمران- است. در پاكيزگى و پاكدامنى، او را خداوند از آتش دوزخ بازداشته و بهمين جهت (فاطمه) چنين نام درخشانى را به او داده است. «4»

پيغمبر همواره شدت علاقه و دوستى خويش را نسبت بفاطمه بين مسلمانان پخش ميكرد. او ميفرمود: «فاطمه شاخسار خرمى از پيكر من است و هر كس او را شادمان سازد مرا خوش حال كرده و اگر اندوهگينش سازد، مرا متأسف ساخته است». «5»

روزى عايشه از حضرتش پرسيد چه كسى را بيش از همه دوست دارى. فرمود: از نسوان فاطمه و از مردان على را «6».

همچنين از مقام والا و بزرگوارى او روايت كرده اند كه چون فاطمه بر پيامبر وارد ميشد، نبى اسلام باحترامش برمى خاست و رويش را ميبوسيد و باو آفرين ميگفت و سپس دستش را ميگرفت و بر جاى خودش مينشاند. «7»

(2) همچنان از شدت علاقه پيامبر بدخترش چنين بيان شده كه نبى اسلام بهنگام سفر با آخرين نفرى كه خداحافظى ميكرد، فاطمه بود و بوقت

______________________________

(3)- اسعاف الراغبين در حاشيه نور الابصار شبلنجى، ص 96.

(4)- روزى على از پيغمبر پرسيد چرا او را فاطمه نام نهاده اى؟ فرمود بآن جهت كه او و خاندانش از آتش بازداشته شده اند (صواعق المحرقه ابن حجر).

(5)- مستدرك الحاكم، جلد 3، ص 154.

(6)- مستدرك الحاكم، جلد 3، ص 157.

(7)- اسعاف الراغبين، ص 169- مستدرك، جلد 3، ص 157.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:35

بازگشت پيش از همه بديدار او ميشتافت «8».

پيغمبر بكرات در برابر مسلمين چنين اظهار ميفرمود: «راحتى من بآسايش او بسته و سعادت او بخوشبختى من پيوسته است».

روزى او را بدست خويش برداشت و فرمود: «كسى كه او

را مى شناسد بشناسد و آنان كه او را نمى شناسند بدانند كه اين فاطمه دخت محمد (ص) است و اين فاطمه پاره پيكر من و روان و قلب منست. هر كس او را بيازارد مرا آزرده و هر كس مرا رنج بدهد بخداى آزار رسانيده است «9»».

پس زهرا گراميترين مردم نزد رسول خدا بوده است و در اين حقيقت روشن ترديدى نيست و فاطمه را پايگاه پرجلالى نزد پيامبر بوده كه ديگران را نبوده است. «10»

(1) شكى نيست كه پيغمبر از آن جهت بمحبت و بزرگداشت فاطمه نمى پرداخته كه دختر او بوده است، زيرا مقام پيامبرى از چنين دوستيها و عواطف فردى بدور است، بلكه پيوستگى او بحق و فضائل نفسانى فاطمه ايجاد چنين محبت شديدى را نموده است، زيرا رسول خداى در ميان زنان

______________________________

(8)- مستدرك، جلد 3، ص 154.

(9)- نور الابصار شبلنجى، ص 41.

(10)- لامنس مستشرق اروپائى در كتاب فاطمه و دختران محمد (ص) بدريافت شخصى خويش باشتباه افتاده و حقيقتى را وارونه جلوه داده است. وى گفته كه فاطمه را مقامى مهم در خانه پيغمبر نبوده و زنانى چون عايشه و زينب و حفصه از او اهميت بيشترى داشته اند و مسلما در بيان چنين گفتار ناصوابى يا غرض شخصى بر او چيره گرديده و يا در تاريخ اسلامى تحقيق نكرده است و حال اينكه كتب اسلامى مشحون از عظمت مقام فاطمه است و لامنس ميخواسته باين وسيله عزيزان پيغمبر را پست گرداند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:36

و دختران اجتماع اسلامى كسى را نمى يافت كه در پاكيزه خوئى و كمال و برترى و پاكدامنى با زهرا برابرى كند و تنها شخصيت بزرگوار فاطمه بود كه همه نمونه هاى

عالى انسانى را در برداشت، زيرا او شاخسارى بود از درخت تناور و پربار نبوت كه در خانه وحى و الهام خداوندى تربيت يافته بود.

(1) هنگامى كه شادابى جوانى بر چهره اش سايه افكند، بزرگان صحابى رسول بخواستگاريش آمدند تا شرف دامادى پيامبر را دريابند.

از جمله «ابو بكر» درخواست ازدواج فاطمه را كرد، ولى پيغمبر باو پاسخ داد كه در اين مورد منتظر فرمان الهى هستم و پس از وى «عمر» چنين تقاضائى كرد و همان پاسخ را شنيد «11» و چون مسلمانان دريافتند كه ازدواج زهرا بمشيت خدائى صورت ميگيرد، براى درك چنين سعادتى بر پيامبر اجتماع كردند، ولى بهره اى نيافتند و روزگارى بر اين جريان بگذشت تا اينكه يكى از ياران پيامبر با على- عليه السلام- مذاكره اى كرد و نزديكى رسول را با حضرتش يادآورى نمود و بعلى خواستگارى فاطمه را پيشنهاد كرد و گفت با پيوستگى وافرى كه بپيغمبر دارد مسلما تقاضاى او رد نخواهد شد.

على- عليه السلام- آماده چنين مسئلتى گرديد و بخانه پيغمبر رفت و در برابرش نشست، درحالى كه خاموشى ترس آورى او را فرا گرفته بود «12». پس پيامبر متوجه على كه سر خود را بپائين افكنده بود گرديد و

______________________________

(11)- طبقات ابن سعد، جلد 8، ص 11. تاريخ الخميس، جلد 1، ص 40.

(12)- بعضى اين سكوت را بدان جهت دانسته اند كه على از فقر خويش بيم داشته كه پيغمبر سؤال او را رد كند و حال اينكه چنين سخنى موهوم و باطل است

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:37

فرمود چه ميخواهى؟ على (ع) فاطمه (ع) را ياد كرد.

(1) پيامبر بتقاضاى على پاسخ موافق داد و درحالى كه آثار شادمانى بر چهره اش آشكار بود و

خنده اى بر لبانش نقش مى بست فرمود: آفرين بتو باد، خداوند بمن فرموده است كه فاطمه را به همسرى تو دهم. «13» از چنين مژده اى قلب امام سرشار شادمانى شد از مشيت خداوندى كه نيكوئى هر دو جهان را بوى ارزانى داشته است.

او پسر عموى رسول بود و اكنون داماد او مى شد و اين على بود كه مفهوم و مضمون اين آيه از قرآن ميگرديد: «هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً». او كسى است كه بشر را از آب آفريد و او را خويشاوند و پيوند قرار داد «14».

آنگاه پيغمبر بياران خويش توجه كرد و فرمود: فرشته اى بمن فرود آمد و گفت اى رسول خداوندى! پروردگار بر تو درود ميفرستد و ميفرمايد من در پايگاه عرش، فاطمه را بعلى تزويج كردم و تو هم در زمين چنين پيوستگى را برقرار كن «15».

______________________________

زيرا تاريخ استيعاب، جلد 3، ص 35- مستدرك حاكم، جلد 3، ص 14 بما نشان ميدهد بهنگامى كه پيغمبر بين ياران خويش برادرى افكند، على را برادر خود خواند و گفت تو برادر من در دنيا و آخرت هستى. على ميدانست كه پيغمبر از جانب تمايلات خويش سخن نميگويد و منطقش انگيخته الهام خداوندى است. سر آن سكوت اين بود كه اگر از سازمان وحى دستورى نرسد دشمنانش بر پايگاهش تزلزل افكنند و بزرگواريش را ناچيز شمارند و كسب چنين توفيقى انگيزه على بر- خواستگارى فاطمه بوده است.

(13)- نور الابصار، ص 42.

(14)- مجمع البيان در تفسير سوره فرقان، جلد 9، ص 175.

(15)- ذخائر العقبى، ص 32.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:38

(1) پس پيغمبر روى بعلى كرد و گفت براى مهريه چه دارى؟

گفت:

چيزى بجز اسبى و زرهى ندارم و اين زره را خداوند در پيكار بدر نصيبم فرموده است.

پيغمبر گفت: باسب خويش نيازمندى ولى زره را بفروش. على ببازار شتافت و آن را بچهار صد و هشتاد درم فروخت و پول آن را كه بر دامان جامه خويش بسته بود، بياورد و در برابر پيغمبر گذاشت «16» درحالى كه او را از پرداخت چنين مبلغ اندكى شرم بود و ميدانست كه حتى اين مبلغ از مهريه اى كه مستمندان ميپردازند كمتر است و حال آنكه عده اى از اصحاب سرمايه دار چندين برابر اين مايه را تقديم ميكرده اند.

پيغمبر ميخواست كه فاطمه را بعلى دهد، زيرا توجهى بدارائى دنيا كه آن را رابطه اى با فضايل نبوده و بالاخره بخاك نيستى بازگشت ميكرد، نداشت و بدان جهت دخت خويش بمرتضى مى سپرد كه همتائى براى او در بين ياران خويش سواى او نمى يافت و على نخستين شخصيتى بود كه دانشگاه اسلامى را با احراز بلندترين مراتب علمى و اخلاقى پيموده بود و فرمان آسمانى هم چنين ايجاب ميكرد و چون فاطمه را جز على همسر لايقى نبود، بهمين روى چنين ازدواج فرخنده اى را سامان داد. «17»

براى آن فاطمه را بعلى داد كه دودمانش محدود به خاندان على و فاطمه بود «18» و آيا پيامبر جز فرمان و راهنمائى آسمانى چيزى در اين باره

______________________________

(16)- كنز العمال، جلد 7، ص 114 و در تاريخ خميس آمده است كه على شتر و برخى اجناس ديگر را فروخت و مهريه فاطمه را بپرداخت.

(17)- بحار، جلد 10، ص 31.

(18)- بحار، جلد 10، ص 30.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:39

مى جست و همين دستور عرشى بود كه او را بشخصيتى در ازدواج

فاطمه هدايت كرد كه پيكره پرهيزگارى و كمال بود. اين همان على بود كه از نردبان فضيلت بالا رفت و بآخرين مدرج بزرگى رسيد و هيچ كس بر او و در پذيرش اسلام سبقت نگرفت. «19»

اكنون اى خواننده بزرگوار! بيا تا بآنچه از جهيزيه فاطمه بخانه على فرستاده شد، نگاه كنيم. (1) پيغمبر پس از آنكه پولها را گرفت بخشى از آن را به «بلال» داد تا مقدارى عطر بخرد و بقيه را به «سلمان» و «ام سلمه» داد و ساعتى نگذشت كه جهيزيه فاطمه تهيه شد و آن عبارت از پوست گوسفند و چند ظرف سفالين «20» و غير آن بود. و اين در اولين نگاه اندك بنظر ميرسد، ولى در برابر خرد از گوهرهاى گرانبها ارزنده تر است و بر آنچه در گنجينه پادشاهان و خزانه سرمايه داران يافت ميشود، برترى دارد.

اتفاقا «لامنس» مستشرق «21» در اين جريان روى يك اشتباه بزرگ و فسادانگيز راه غلط پيموده و نتيجه اى بر عكس گرفته و گفته است جهيز

______________________________

(19)- استيعاب، جلد 3، ص 31 و در اين كتاب آمده است كه پيامبر بروز دوشنبه برانگيخته شد و على در روز سه شنبه باو ايمان آورد.

(20)- الصبيان، ص 90 و در مستدرك الحاكم، جلد 2، ص 85 آمده است كه پيغمبر تجهيز كرد فاطمه را بسفره اى و قرابه اى و رختخوابى كه در لاى آن ليف خرما بود و در ذخائر عقبى، ص 325 آمده است كه على، فاطمه را در حالى به همسرى گرفت كه براى آنها جز پوست تختى نبود كه شب بر آن ميخفتند و روز شتر آب كش خود را بر آن علف ميدادند.

(21)- هانرى لامنس

مسيحى (1937- 1862) مستشرق بلژيكى كه بعلت بحث از زندگى عربهاى جاهلى و حكومت امويان شهرت يافته است و تأليفاتى از قبيل «اسلام و شرح خلافت يزيد» داشته است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:40

اندكى كه محمد (ص) بدخترش فاطمه داد دليل عدم علاقه او نسبت بفاطمه و شوهرش على بود آنچنان كراهتى كه از آن سخنى بر زبان نمى آورد. «22»

(1) اين سخن زائيده دورى اين مرد از شناخت حقيقت دين و فلسفه احكام و اعتقادات اسلامى است و اينكه مظاهر دوستى پدر بفرزند هنگامى تجلى ميكند كه محبت او از نعمتهاى زندگى و خرميهاى آن بيشتر باشد و اين مورخ نميداند كه پايگاه نبى اسلام بسى والاتر از آنست كه در برابر عشق بزخارف ناچيز دنيا خضوع كند بلكه منظورش از اين كار بنيانگذارى صحيح يكى از مهمترين اركان استوار زندگى است كه خوشبختى جامعه آدمى بر آن پى ريزى شده و اين امر مهم عبارت از آسان ساختن ازدواج بكمى مهريه است و اين صداق اندكى كه پيامبر بدان رضايت داد و جهيزيه مختصرى كه براى گراميترين فرزندان انسانى فراهم آورد، سنت استوارى است براى ايجاد يك نظام اجتماعى جاودانى، تا از چنين اقدامى همه مسلمانان سرمشق گيرند.

شكى نيست كه افزونى مقدار كابين، توده مستمند را كه توانائى پرداخت صداقى كلان ندارند از امر ازدواج بازمى دارد و بهمين جهت پيامبر اسلام از فراوانى ارزش مهريه ناخشنود بود و فرمود: برترين زنان امت من كسانى هستند كه قباله اى كمتر داشته باشند و گويند كه بانوئى را بيكى از ياران خويش بزنى داد و صداق او را تعليم سوره اى از قرآن كريم مقرر فرمود «23».

______________________________

(22)- فاطمه و دختران

محمد.

(23)- صحيح مسلم، جلد 1، ص 545.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:41

(1) كسى كه بشريعت پاك اسلامى بنگرد در مى يابد كه اين آئين- حنيف در اشاعه امر ازدواج و كم شمردن ميزان صداق كوشيده و برترى هر دو همسر را در اين امر الغاء فرموده است و همه مسلمانان را همتاى يكديگر قرار داده است بدان سبب كه ريشه فساد كنده شود و نسلى فراوان بوجود آيد.

اين حكمتهاى روشن بر «لامنس» مستشرق مخفى مانده و بدين جهت چنين نتيجه پستى را كه ياد كرديم بدون دريافت هدايت و ناآگاه از نظام اجتماعى اسلام كه مردم را بشايستگى همگانى و پاكدامنى آنها ميخواند از فكر كوتاه خود گرفته است.

هنگامى كه جهيز فاطمه تهيه شد، رسول خدا جمعيت انبوهى از مهاجر و انصار را فرا خواند و خطبه نكاح را ايراد فرمود «24» و پس از اجراى

______________________________

(24)- شبلنجى در صفحه 42 نور الابصار خطبه پيامبر را بهنگام نكاح فاطمه چنين آورده است: نيايش خدائى را كه بنعمتهايش ستايش ميشود. آنكه او را بتوانائيش پرستند و پادشاهى كه همه فرمانش را گردن گذارند. و از شعله هاى عذاب بپايگاه او فرار كنند. فرمانش در زمين و آسمانش رواست. خدائى كه جهانيان را بتوانائى خويش هستى بخشيد و آنان را باحكام خويش از يكديگر امتياز داد و بانگيزش پيامبر خويش محمد (ص) گرامى داشت. همانا خداى بزرگ كه او را شكوه و چيرگى است، دامادى را خويشاوندى پيوسته و فرمانى واجب و دستورى دادگرانه و خيرى همگان قرار داد و ارحام را بآن قوى و مردم را برعايتش ملزم ساخت. پس گفت خداوند «اوست كه آفريد از آب انسانى را پس

گردانيدش نژادى و پيوندى و باشد پروردگار تو توانا. سوره 25، آيه 26» و امر خدا بسوى قضاى او جريان دارد و قضايش بر قدر جارى ميگردد و براى هر قضا قدرى است و هر قدرى را اجلى و براى هر اجل كتاب و محاسبه اى «محو ميگرداند خدا آنچه خواهد و ثابت ميدارد و اصل كتاب نزد اوست.

سوره 13، آيه 39». پس خداوند بمن فرمان داده است كه فاطمه را به همسرى على

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:42

صيغه عقد، از خدا براى آنها روابطى نيكو و فرزندانى شايسته در خواست كرد.

(1) پس فرمود كه براى مدعوين جشن عروسى، ظرف هاى پر از خرما را پيش گرفتند و فرمود تناول كنيد و حاضرين از آن خرما كام خويش را شيرين كردند «25» و پس از تناول پراكنده گرديدند درحالى كه براى عروس و داماد خوشبختى و مباركى و فرزندان پاك از خداى ميخواستند.

چون شب زفاف فرا رسيد رسول خداى «ام سلمه» را فرمود كه بخانه على رود و باو آگهى دهد كه بآنجا خواهد رفت. «ام سلمه» با دسته اى از زنان كه بانوان حريم نبوت در پيشاپيش آنها حركت ميكردند، فاطمه را بحجله زفاف بردند و در خانه على جاى دادند و چون پيامبر نماز عشاء بگزارد و از پذيرائى مدعوين بپرداخت، «26» بخانه على (ع) رفت.

______________________________

دهم و شما را گواه ميگيرم كه فاطمه را بعلى دادم بصداق چهار صد مثقال نقره و من باين دستور پايدار و فرمان استوار خشنودم. خداوند خاندان آنان را فراهم آورد و و بايشان بركت بخشد و دودمان شان را پاكيزه گردانيده و نژادشان را كليدهاى رحمت كان هاى حكمت و پناهگاه امت قرار دهد.

من اين گفتار را گفتم و از خداوند براى خودم و آنها طلب آمرزش ميكنم. در اين جريان امام على (ع) حضور نداشت و براى انجام كارى بيرون رفته بود و چون خطبه عقد بپايان رسيد، وارد شد. چون پيغمبر او را ديد تبسمى كرد و فرمود: اى على! خداوند بمن فرمان داد كه فاطمه را به همسرى تو دهم و من او را بچهار صد مثقال نقره بازدواج تو در آوردم. على عرضه داشت: اى رسول خدا به آنچه تو كردى راضى هستم و سر بزمين نهاد و سجده شكر بجاى گذاشت و چون سر برداشت، پيغمبر فرمود: بركت خداى بر شما باد. پروردگار كوشش شما را بسعادت رساند و دودمانى پاك و فراوان بشما بخشايد.

(25)- ذخائر العقبى، ص 30.

(26)- در طبقات ابن سعد، جلد 8، ص 13 آمده است كه رسول خدا فرمود: در

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:43

پيدايش كانون رسالت

(1) پيغمبر بخانه على (ع) رفت و فرمود برادرم كجاست؟

«ام ايمن» با شگفتى پرسيد على برادر تو است كه بداماديش گرفته اى؟

فرمود آرى «27».

پيغمبر در خانه على نشست و چون مجلس آرام گرفت به فاطمه فرمود:

مقدارى آب بياور. فاطمه ظرفى آب بحضور آورد. پيغمبر مقدارى از آن را بر سر و پيكر دخترش پاشيد و گفت: خداوندا فاطمه و فرزندانش را از شرّ اهريمن به پناه تو مى آورم «28» و مقدارى ديگر از آب را به دوش و شانه فاطمه ريخت و بعد به على (ع) فرمود: تو هم قدرى آب بياور و چون على (ع) آب آورد، آن را بر سر و اندام على پاشيد و گفت: خداوندا على و فرزندانش را از شرّ شيطان

به پناه تو مى آورم و بقيه را بر پشت و شانه على ريخت و فرمود: بنام خدا و بركت خدا بخانواده خويش درآى و براى آنها از درگاه الهى درخواست سعادت و فرخندگى كرد و بخانه اش بازگشت «29».

______________________________

اين عروسى بايد وليمه اى داد. سعد گفت من گوسفندى دارم و عده اى از اصحاب هم مقدارى ذرت فراهم آوردند و در كنز العمال، جلد 7، ص 114 آمده است: پيغمبر فرمود در اين عروسى ناچاريم وليمه بدهيم و دستور بكشتن گوسفندى داد و مردم بر او گرد آمدند و در اسعاف الراغبين از جابر نقل شده كه رسول خدا ما را در جشنى دعوت كرد كه هرگز بمانند آن نديده بوديم و در آن جشن پيغمبر خدا براى ما، مويز و خرما تهيه كرده بود.

(27)- صواعق المحرقه و در جلد دهم بحار آمده است كه پيغمبر فرمود: آرى بخدا قسم اى ام ايمن، فاطمه را به همسرى مردى شريف در آوردم كه در دو جهان آبرو دارد و از مقربان درگاه خداست.

(28)- در روايت آمده كه آب را در برابرش پاشيد.

(29)- كنز العمال، جلد 7.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:44

(1) اين ازدواج خجسته كه تأسيس خاندان نبوت را حائز بود بسال دوم هجرت اتفاق افتاد. «30»

روزگار بر اين ازدواج مقدس مى گذشت و اين دو همسر عاليقدر زندگانى شيرين و آرامى را مى گذرانيدند و خانه ساده آنها را موجى از شادمانى و دوستى و مهر و وفا در بر مى گرفت.

فاطمه و على دو يار و همكار هم بودند و سنگينى هر گونه سختى را از دوش هم بر ميداشتند و بگرمى و عشقى پاك، كانون پرفروغ خانواده را حرارت مى بخشيدند

و هرگز سخنى و رفتارى تلخ و ناروا در آن محيط پاك، مشهود و معمول نبود. در خلال همين روزگار خرم بود كه فاطمه باردار شد و پيامبر او را به ولادت پسرى فرخنده پى بشارت داد.

در همين دوران بود كه روزى «ام الفضل» «31» بحضور پيغمبر آمد و

______________________________

(30)- در تاريخ خميس آمده است كه على با فاطمه در رمضان سال دوم هجرى ازدواج كرد و در ذيحجه او را بخانه برد و مسعودى ازدواج را در سال اول هجرى ذكر نموده است. مدت عمر على، در اين وقت 21 سال و پنج ماه و عمر زهرا پانزده سال و پنج ماه بوده است (مواهب اللّدنّيّة ابن حجر) در مروج الذهب و طبقات الصحابة، عمر زهرا 18 سال و عمر على 15 سال ذكر شده است و مجلسى در جلد 10 بحار نوشته است كه فاطمه در ده سالگى ازدواج كرده و در هجده سالگى رحلت كرده است.

(31)- ام الفضل همسر عباس بن عبد المطلب نامش لبابه دختر حارث هلالى بود. لبابه اولين بانوئى است كه پس از خديجه اسلام آورد، وى خواهر ميمونه همسر پيغمبر است و از پيغمبر احاديثى نقل كرده است (اصابه، جلد 4).

در استيعاب آمده است كه پيامبر بخانه ام الفضل ميرفت و خواب نيمروز را در آنجا مى كرد، او از عباس شش فرزند آورد كه هيچ زنى مثل آنها را نزائيد، يكى فضل كه بنام او كنيه گرفت و كنيه عباس هم ابو الفضل بود و عبد اللّه فقيه و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:45

گفت در خواب ديدم كه عضوى از پيكر شما در دامان من افتاد. پيغمبر فرمود: خوب خوابى

ديده اى بزودى پسرى از فاطمه بدنيا مى آيد و تو او را با پسرت «قثم» شير خواهى داد. «32»

(1) چشمها بخانه فاطمه بود كه نوزاد خاندان نبوت را بدنيا آورد و بيش از همه شخص پيامبر چنين تولد مباركى را انتظار مى كشيد و اشتياقى وافر بظهور آن مولود فرخنده داشت تا بمقدم پرخيرش زندگانى على و فاطمه را رونق بخشد و سعادتى روشن بر سرشان سايه گسترد.

______________________________

عبيد اللّه فقيه و معبد و قثم و عبد الرحمن و هفتمين دخترى بنام ام حبيبه بود.

عبد اللّه يزيد هلالى درباره ام الفضل چنين مى سرايد:

هيچ بانوى نجيبى از مرد توانائى در هيچ يك از كوهستانها و بيابانها چنين شش فرزندى نزائيد كه از ام الفضل و همسرش با چنين بزرگوارى پديد آمده باشند، پدر آنها عموى مصطفى همان شخصيت برترى است كه آخرين و بهترين پيامبران است.

(32)- در تاريخ خميس جلد يك، آمده است كه چون حسن بدنيا آمد او را ام الفضل شير داد ولى در جلد چهارم الاصابه آمده است كه ام الفضل اين خواب را قبل از تولد حسين ديد و چون حسين بدنيا آمد او را شير داد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:47

(1)

ميلاد حسن (ع)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:48

(1) فروغ امامت بر جهان اسلام از خانه اى تابيد كه خداى به آن خانه پايگاهى بلند بخشيده و فرمان داده است كه نامش در آن كانون مقدس برده شود و از درخت پاك ولايت شاخسارى برخاست كه خداى دينش را در سايه آن نگهبانى فرمود و بين دو توده از امت مسلم، نعمت صلح را برقرار ساخت.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:49

(1) فرزند گرامى رسول و نخستين نواده او كه بر

جوانان بهشت آقائى دارد بهنگامى پا بجهان هستى نهاد كه فرخنده ترين و مقدسترين ماههاى سال بود، ماه رمضان، ماه خدا و اين حادثه بسال دوم يا سوم هجرى رخ داد. «1»

______________________________

(1)- بنا بنوشته الاصابه، الاستيعاب، جلد 1، تاريخ خلفاء سيوطى، صفحه 73 و دائرة المعارف بستانى ميلاد آن حضرت پانزدهم رمضان سال سوم هجرت بوده است، ولى شذرات الذهب ولادتش را در پنجم شعبان ذكر كرده است و اين اشتباه آشكارى است و با ولادت حسين مشتبه شده است و مرآة العقول سال ولادت را دوم هجرى ذكر كرده است ولى در حقيقت مغايرتى بين اين دو تاريخ نيست، زيرا اينها بمبدا تاريخ برمى گردد و مبدأ اصلى تاريخ با مبدأ اصطلاحى آن فرق دارد و در اين اختلاف سه وجه آمده است:

اول آنكه هجرت نبوى در ماه دوم ربيع الاول اتفاق افتاده و آن ماه مبدأ تاريخ است و ياران پيامبر هم تا شصت سال همين مبدأ را محسوب ميداشته اند و روايتى كه امام مجتبى در سال دوم هجرى تولد يافته بر اساس همين تاريخ است.

دوم اينكه مبدأ تاريخ اين ميلاد ماه رمضانى است كه پيشتر از ربيع الاولى است كه هجرت در آن اتفاق افتاده است و ابتداى سال شرعى هم همان است و روايتى كه ميلاد امام در سال سوم هجرى بوده بر مبناى همين محاسبه است.

سومين وجه، تاريخى است كه عمر معمول داشته و بر طبق آن محرم، اول سال هجرى است. بنابراين، تحقيق صاحب كتاب «مرآة العقول» اين دو اختلاف را برطرف مى كند.

اما نظر فريد وجدى در جلد سوم دائرة المعارفش كه ولادت امام حسن، شش سال قبل از هجرت بوده

بر خلاف نظر همه مورخين است، زيرا چنانكه بعدا توضيح ميدهيم، حضرت على قبل از هجرت با فاطمه ازدواج نكرده است.

درباره چگونگى ولادت امام حسن در تاريخ الخميس، جلد اول، چنين آمده است كه پيغمبر، اسماء دختر عميس و ام ايمن را به نزد فاطمه فرستاد و آنها بر او آية الكرسى و معوذتين را تلاوت كردند. اسماء ميگويد من در فاطمه اثرى از نفاس نديدم و جريان را به پيغمبر گفتم؛ فرمود: فاطمه پاك و پاكيزه است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:50

(1) در چهره نوزاد ترسيمى از سيماى پيامبر ميدرخشيد و فروغ نبوت و امامت به همراه هم در پيشانى بلندش تجلى داشت. خبر ولادت حسن، پيامبر را شادمان كرد و موجى از سرور قلب پاكش را در برگرفت و بلافاصله بخانه فاطمه رفت، همان دخترى كه از فرزندان او مردان و زنان آينده افتخار مى يابند، پيامبر به آنجا رفت تا ميلاد نوزاد را بدخترش فاطمه و برادرش على (ع) شاد باش و مباركباد گويد و از بركات وجود خويش كه همه جهان را دربرگرفته به آن كودك افاضه فرمايد.

چون بخانه رسيد فرياد زد: اسماء پسرم را بياور. اسماء نوزاد را كه در پارچه اى زرد رنگ پيچيده بود بحضور آورد. پيامبر فرمود مگر بشما نگفتم كودك را در پارچه زرد نگذاريد. پس زبان در دهان كودك نهاد و گفت خداوندا، او و فرزندانش را از شرّ اهريمن مردود، به پناه تو مى آورم «2» و بعد در گوشهاى كودك اذان و اقامه گفت «3» و اين نغمه آسمانى، نسيم جانبخشى بود كه از دهان پيامبر بر گوش حسن وزيد تا درخشانتر از آنچه در جهان است

بر پهنه هستى بدرخشد.

چه سر آغاز نيكوئى كه در حيات حسن پديد آمد و چنين طليعه نيكوئى ديگران را پديد نيامد.

______________________________

گويند مدت حمل حسن، شش ماه بوده است ولى صاحب فصول المهمه اين سخن را درست نميداند و ميگويد: فرزندى در شش ماهگى بدنيا نيامده كه زنده بماند مگر عيسى بن مريم و در اعيان الشيعة نيز چنين آمده است.

(2)- دائرة المعارف بستانى، جلد 7.

(3)- در «مسند ابن حنبل» جلد 6، گفته شده است كه بدستور پيغمبر، اسماء و ام سلمه در گوش كودك اذان گفتند و فرمود هر كودكى را بايد چنين كنند تا خداوند او را از شر شيطان نگه دارد، شبلنجى هم در نور الابصار اين مطلب را آورده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:51

(1) نخستين آوائى كه بگوش نوزاد رسيد نداى حيات بخش نيايش پيغمبر بود و اين نغمات آسمانى چنين كلمات بلند و مقدسى را در برداشت:

اللّه اكبر لا اله الا اللّه خدا بزرگتر است. خدائى جز اللّه نيست.

پيغمبر با چنين كلمات مقدسى كه حقيقت ايمان را متضمن بود شجره پاك كلمه حق را در وجود فرزند گراميش ايجاد كرد و كام جانش را بحلاوت ايمان شيرين ساخت، تا از پيروان حق باشد و با پى گيرى هدف ممتاز و حقيقى خويش باطل و تباهى را از ميان بردارد.

پيامبر از على پرسيد كه نام اين نوزاد مسعود را چه گزارده اى؟

عرضه داشت: من برسول خدا سبقت نمى جويم. پيامبر گفت منهم بر امر پروردگارم پيشى نخواهم جست. در اين هنگام الهام خداوندى بر پيامبر فرود آمد و حضرتش دستور داد نام نوزاد را «حسن» بگذارند. «4»

______________________________

(4)- در جلد اول تاريخ خميس آمده است كه جبرئيل بر

پيغمبر نازل شد و گفت خدايت درود ميفرستد و ميفرمايد على (ع) در برابر تو همان مقامى را دارد كه هارون در نزد موسى داشت ولى پس از تو پيامبرى نيست. پس اين پسرت را با فرزند هارون همنام كن. پيغمبر پرسيد نام او چيست؟ گفت: شبر. پيامبر فرمود ولى زبان من عربى است. جبرئيل گفت او را حسن نام گزاريد و پيغمبر چنين كرد. نظير همين روايت را عاملى در اعيان الشيعة ذكر كرده است. در اسد الغابه و تاريخ خميس آمده است كه نام حسن در جاهليت معروف نبوده است. در تاريخ خميس آمده است كه پيغمبر در هفتمين روز ولادت، حسن را نام نهاد ولى همه مورخين معتقدند كه نام گزارى در همان روز ولادت انجام يافته است. در جلد اول استيعاب آمده است كه چون حسن بدنيا آمد پيامبر بخانه فاطمه رفت و فرمود فرزندم را بياوريد و پرسيد او را چه نام نهاده ايد؟

گفتند حرب. فرمود: نه، نامش حسن است و چون حسين بدنيا آمد فرمود او را چه نام نهاده ايد؟ گفتند حرب. فرمود: نه، نامش حسين است و هنگامى كه سومى بدنيا آمد، فرمود: نامش چيست؟ گفتند حرب است. فرمود: نه، او محسن است و بعد گفت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:52

و بحق چنين نامى بهترين نامهاست و در نيكوئيش همين كافى است كه خداوند آن را برگزيده است و زيبائى چنين نامى دلالت بر حسن معنوى و جلوه حقيقت دارد.

(1) چون هفت روز از تولد حسن (ع) گذشت پيغمبر بخانه على (ع) رفت تا بشكرانه اين ولادت قربانى كند و آنچه توانائى مالى داشت فراهم آورد و حسن (ع) را عقيقه

كرد «5» و گوسفندى را قربانى نمود. «6»

______________________________

من فرزندانم را بنام پسران هارون، شبر و شبير نامگذارى كرده ام ولى ميتوان گفت كه اين حديث ساختگى است، زيرا اولا دشمنى بين فرزندان هاشم و دودمان حرب، پنهان نبوده پس چگونه خاندان پيغمبر چنين نامى را بفال نيك ميگرفتند، ديگر آنكه اعتراض پيامبر بنام حرب در نامگذارى حسن كافى بود كه در نامگذاريهاى بعدى تكرار نشود؛ سوم آنكه محسن در زمان حيات پيغمبر بدنيا نيامد. احمد بن حنبل در مسند از حضرت على روايت كرده كه فرمود من حسن را بنام عمويم حمزه و حسين را بنام برادرم جعفر نام نهادم ولى پيغمبر فرمان داد نام آنها را تغيير دهم. اين روايت هم ضعيف است و مورخين آن را ننوشته اند.

(5)- عقيقه در لغت بمعنى پشم گوسفند و موى نوزاد است و از كلمه عق گرفته شده كه بمعنى شق و قطع است، عقيقه از مستحبات مؤكد است و بعضى از فقها آن را واجب دانسته اند و پيامبر در وقت قربانى گوسفند گفت: بنام خدا، عقيقه ايست از حسن، خداوندا، استخوانش باستخوان فرزند و گوشتش به گوشت او باد، خدايا اين قربانى را موجب نگهدارى آل محمد قرار ده.

(6)- دائرة المعارف بستانى، جلد 7، تاريخ الخميس، جلد اول، اعيان الشيعة جلد 4، در نور الابصار و جوهرة الكلام و مستدرك حاكم آمده است كه پيغمبر حسنين را هر كدام با دو گوسفند عقيقه كرد، ولى اين روايت ضعيف است و شمس الدين ذهبى در تلخيص مستدرك به آن اعتراض كرده و گفته است راوى اين خبر «سوار» است كه مردى ضعيف الروايه است و فقهاى اسلامى هم بيش از

يك گوسفند در تشريع عقيقه ذكر نكرده اند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:53

(1) اين اقدام پس از وى سنتى براى امت گرديد و پيغمبر موى سر فرزندش را نيز تراشيد و هم وزن مويش بمستمندان پول نقره داد «7» و بر سر نوزاد مقدارى عطر و زعفران ماليد «8» و او را ختنه كرد. «9»

واقعا محبتى پدرانه بچنين پاكيزگى ديده نشده و عاطفه اى اينگونه با عنايت همدوشى نكرده و مهرى اينگونه گرم و عميق بظهور نپيوسته است.

و اين درخت امامت بود كه چنين شاخه شادابى بر آورده بود و طراوت و زيبائى نبوت در آن جلوه داشت.

اين «انس» است كه ميگويد: هيچ كس همچون حسن (ع) به پيامبر همانند نبود و راويان سيمايش را چنان نمايش ميدهند كه بچهره ملكوتى پيامبر ميمانست. رخسارش سفيد و آميخته بسرخى بود و در چشمانش سياهى درخشنده اى برق ميزد «10» و توده هاى موى سرش انباشته و پيچيده بود، «11» استخوانها و عضلاتى درشت و سطبر داشت «12» و فاصله شانه و بازوانش

______________________________

(7)- تاريخ الخميس و نور الابصار، در اين كتاب آمده كه وزن موى كودك معادل يكدرهم يا كمتر بوده است.

(8)- پيغمبر بدست خود بر سر كودك عطر ماليد. در جلد دهم بحار آمده كه اعراب جاهلى بر سر نوزاد خود خون ميماليدند و پيغمبر به اسماء فرمود اين كار يادگار دوران جاهليت است و او را از چنين كارى بازداشت.

(9)- نور الابصار.

(10)- ادعج العينين.

(11)- ذا وفره.

(12)- عظيم الكراديس.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:54

زياد بود، «13» موئى در هم پيچيده «14» و محاسنى انبوه و كوتاه داشت «15» و گردنش بمانند ابريقى نقره ميدرخشيد «16» و همچنانكه در زيبائيهاى صورى به پيغمبر ميمانست

در اخلاق والائى كه پيامبر بداشتن آن بر همه پيامبران برترى داشت، شبيه جدش بود. «17»

(1) پيامبر ميديد كه فرزندش نمونه كوچكى از وجود خودش در نيكخوئى و بلند مقامى و پاكى نفس است و بحق شايسته آن است كه از شعاع نبوت پرتو گيرد و رهنمونى امت را پس از پدرش عهده دار گردد.

ديدگان نافذ پيامبر اين حقيقت را از ما وراء عالم ماده ميديد كه آنچه براى او در اقيانوس حيات بموج آمده، حسن را هم تحقق همان بهره، مسلّم خواهد بود.

بهمين جهت شعاع تربيت و عنايتش را بر اين فرزند گرامى انعكاس مى بخشيد و او را در پناه تربيت و مهر معنوى خويش قرار ميداد و از همان روز ولادت اين توجه و عنايت بيدريغ خود را درباره حسن (ع) مبذول ميداشت كه در صفحات بعدى، شدت تكريم و مهرورزى شگفت آور پيامبر نسبت بفرزندش تا آنجا كه امكان انعكاس دارد، بيان خواهد شد.

______________________________

(13)- بعيد المنكبين.

(14)- جعد الشعر.

(15)- كث اللحيه.

(16)- كان عنقه ابريق فضه، تاريخ الخميس جلد اول، بستانى هم برخى از اين اوصاف را در جلد هفتم دائرة المعارف خود ذكر نموده است.

(17)- تاريخ يعقوبى، جلد دوم، غزالى در احياء العلوم مى نويسد كه پيغمبر فرمود: حسن در آفرينش و خوى بمن شباهت دارد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:55

(1)

هوش و شخصيت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:56

(1) دوران كودكى حسن (ع) سپرى مى شد و او نمونه اى عالى از تكامل انسانى و نشانه روشنى از پاكيزگى و بلندهمتى و رمزى از هوش سرشار و نفوذ شخصيت بود بدان جهت كه همه امتيازات يك پرورش عالى در نهادش بهم بر آمده و همه نشانه هاى كامل تربيت اسلامى در وجودش

تراكم يافته بود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:57

(1) پيغمبر شعاعى از روح بلندش را بر وجود اين فرزند انعكاس ميداد و على (ع) او را از حكمت و معرفت و نمونه هاى پاك و روش روشن خويش سيراب مى ساخت و فاطمه (ع) پاكدامن كه نجيب ترين دختران حواست در گلشن وجود حسن (ع) نهال فضيلت و كمال را غرس ميكرد.

در روانشناسى جديد ثابت شده است كه در كوچكترين موارد، عادات و همچنين مهمترين خصوصيتهاى عقلى و اخلاقى و آنچه در پايگاههاى همگانى از نقطه نظر زندگانى و عمل كه در ديدگاه كودك قرار ميگيرد، طفل باندازه زياد اهل تقليد است. البته گاهى اين تقليد همراه با درك و فهم است ولى در بيشتر حالات خارج از حيطه شعور است.

پس بهنگامى كه كودك در پرتو تقليد اشخاص كامل و پاك سرشت قرار گرفت از اخلاق و عواطف پاكشان متأثر ميگردد و اين تأثير در نخستين گام بصورت تقليد در مى آيد، ولى بعد بصورت عادت ظاهر ميشود و عادت هم طبيعت ثانوى است و تقليد يكى از دوراهى است كه از آن رهگذر خصايص فردى بدست مى آيد و اخلاق شخصى ايجاد مى گردد «1».

بر طبق همين قاعده مسلّم است كه حسن (ع) در امتيازات عقلى و اخلاق در بلندترين قله انسانى قرار دارد، زيرا او در خانه وحى بوجود آمده و در دامان تربيت پيامبر پرورش يافته است، پيامبرى كه دنياى هستى او را بصورت برترين انسانها در برگرفته است.

حسن (ع) بخوبى ميديد كه نيايش در هر دورى از روزگار نبوتش بتأسيس مراحلى روشن از حيات جاودانى انسانها مى پردازد و در رهنمونى مردم بسوى حقيقت و درستى، مردانه ميكوشد. او خواهان

خير خواهى

______________________________

(1)- روانشناسى در حيات، نوشته لماندر.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:58

و اندرز مردم است و توده را بسوى يكتاپرستى و يگانگى با چنان خوئى والا، رهبرى ميكند كه براى هر انسان ارزنده اى سرمشق و رهنمونى نيكوست.

و اينك همين پيامبر بود كه چنين امتيازات كامل و درخشنده اى را در روح و انديشه فرزندش، جاى ميداد و حسن (ع) هم آنها را مشتاقانه فرا ميگرفت.

(1) حسن (ع) بهنگامى كه هنوز ناخنهايش نرم بود، اين حقايق را بشناخت و به اندرز و راهنمائى مردم اهتمام ورزيد و در تعليم و هدايت مردم روشى را مى پيمود كه رمزى از نرمخوئى و اخلاق والاى او بود.

در اين مورد چنين ميگويند كه روزى او و برادرش حسين (ع) پير مردى را ديدند كه بشيوه اى ناقص وضو مى ساخت از آنجا كه عشقى وافر به آموزش و راهنمائى مردم داشتند، نخواستند كه او را در چنين اشتباهى باقى بگذارند و از سوئى نميخواستند بتحقير آن مرد سالمند بپردازند، ناگزير نزاعى ساختگى برپا كردند و هر يك بديگرى ميگفت:

تو وضو گرفتن را بلد نيستى و داورى به پير مرد بردند و گفتند اى شيخ! ما در برابر تو وضو ميگيريم تا قضاوت كنى وضوى كدامين درست است و چون وضو گرفتند، شيخ بدون آنكه تحقير شود باشتباه خود پى برد و گفت كار هر دوى شما درست است و من پيرمرد نادانم كه اين عمل بدرستى انجام نميدهم و اكنون اين فريضه را از شما آموختم و از اشتباهم بازگشتم. «2»

اين نمونه اى از درخشندگى اخلاقى اوست و بدرستى نشان ميدهد

______________________________

(2)- بحار، جلد دهم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:59

كه خوى و رفتار پيامبر چگونه در ذهن

فرزندش نقش بسته است.

(1) بعضى دانشمندان روانشناس معتقد باصالت نژادى و تأثير اخلاق موروثى در روحيه انسان هستند و براى تقليد چندان اهميتى قائل نمى باشند.

«هكسلى» مى گويد:

«هر خصوصيت و خاصيتى كه در انسان است به اصل توارث بازميگردد و از وضع خانوادگى رشد ميگيرد. در اين صورت آنچه از سرشت نژادى پديد مى آيد بصورت مواردى احتمالى در مى آيد و محيط خانواده بر آن موارد، صورت تحقق را ترسيم ميكند. بنابراين، موجوديت وراثى انسان عبارت از توانائى او بر انجام كار است، هم آهنگ خصوصياتى كه از اصالت خانوادگى به آن اضافه شده باشد».

«استاد جنجز» مى گويد:

«نيروهاى موروثى هر انسانى در نهادش نهفته است و ظهور هر يك از اين نيروها مربوط به عواملى است كه بر اين نيروها بهنگام رشد آن احاطه يابد».

در اين صورت مسلّم است كه حسن (ع) نخستين انسانى است كه از نسب و توارث بس والائى برخوردار است و تحت تأثير تربيت خانواده اى شايسته قرار گرفته و بر طبق قانون وراثت باين حقيقت ميرسيم كه برجستگى هاى روانى و سرمايه هاى ارزنده معنوى پيامبر بوجود فرزندش انتقال يافته است.

حسن (ع) از همان دوران كودكى امتيازاتى از هوش سرشار و ادراك عالى را حائز بود كه ديگران هرگز بچنان مزايائى دست نمى يافتند

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:60

و آنچه را مى شنيد در حافظه نيرومندش نگه ميداشت و چون در حضور پيامبر حاضر ميشد و به محفل هدايت او راه مى يافت آيات قرآن را كه بر نياى بزرگوارش فرود مى آمد و از زبان راستگوى جدش مى شنيد، همه را حفظ ميكرد و بخانه ميرفت و بر مادرش ميخواند و فاطمه (ع) آن سخنان را براى على (ع) نقل ميكرد و

على (ع) بشگفتى ميپرسيد كه اين آيات را چگونه شنيده است و فاطمه (ع) ميگفت از حسن (ع) شنيده ام.

(1) روزى على (ع) پنهان از ديدگاه فرزندش بانتظار نشست تا ببيند فرزندش چگونه آيات را بر مادرش تلاوت ميكند.

حسن (ع) بخانه آمد و خواست آيات قرآن را براى مادرش بخواند ولى زبانش بلكنت افتاد و از گفتار بازماند و چون مادرش علت را پرسيد، گفت: مادر جان گويا شخصيت بزرگى در اين خانه است كه شكوه وجودش مرا از سخن گفتن بازمى دارد.

اين فهم و استعداد شگرف، پديده نگرش و ادراك گسترده ايست كه به نيروى آن ميتوان همه چيز را از شعاعى دور نگريست و از اسرار نهفته اى كه در پشت پرده غيب پنهان است، آگاه گرديد.

حسن (ع) در دوران چهار سالگى عمرش، آيات قرآنى را كه از پيامبر مى شنيد در كانون حافظه اش نگه ميداشت و ديگر سخنان هدايت آميزش را فرا ميگرفت چنانكه دعائى از پيامبر را نقل ميكرد كه با تضرع بدرگاه خداوندى چنين عرضه ميداشت:

«پروردگارا! مرا بهدايت خويش رهنمونى فرما و از عافيت اعطائى خويش، بهره مندم گردان و بهر چه دوستدار آن هستى مرا دوست

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:61

بدار و از بخشندگيهايت بمن بركت عنايت كن و از بديهائى كه در قضاى آسمانى تو است مرا ايمن بدار، همانا كه تو فرمان ميدهى و فرمانى بر تو روا نيست» «3».

و هنگامى كه خواستند سخنى از پيامبر بيان دارد گفت: از حضرتش شنيدم كه ميفرمود، شكهاى خود را به باورهاى بى ترديدت واگذار و بدان كه بدى ترديد است و نيكى آرامش و حقيقت. «4»

(1) و چون بار ديگر از او خواستند كه سخنى از پيغمبر

نقل كند گفت:

روزى خرمائى از اموال صدقه برداشتم كه بدهان بگذارم پيغمبر آن را از نيمه راه دهانم گرفت و گفت: صدقه بر خاندان پيغمبر حلال نيست «5».

حسن- عليه السلام- درباره خوى نيكوى پيامبر چنين مى گفت:

هر كس نيازى بحضور پيامبر مى برد و حاجتى عرضه ميداشت، تقاضايش ردّ نمى شد و پيغمبر آنچه در توان داشت براى رفع نياز مردم بكار ميبرد و شنيدم كه پيغمبر فرمود هر كس نماز صبح را بگذارد، آن نماز بين او و آتش دوزخ ديوارى ايجاد مى كند. «6»

و باز از جدش پيامبر براى يارانش چنين نقل مى كرد كه روزى در محضر پيامبر بودم كه فرمود آقاى عرب را بحضور من فرا خوانيد.

______________________________

(3)- تاريخ ابن عساكر، جلد 4.

(4)- تاريخ يعقوبى، جلد 2 و در «مسند احمد» آمده است كه حسن (ع) فرمود از پيغمبر شنيدم كه ميفرمود آنچه را كه درباره اش شك دارى به يقينت واگذار كه راستى، آرامش آورد و از دروغ، شك و ترديد پديد آيد.

(5)- اسد الغابه، جلد 2، مراد از صدقاتى كه بر خاندان محمد (ص) حرام است صدقات واجب، مانند زكاة مال و فطريه است.

(6)- اسد الغابه، جلد 2.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:62

عايشه گفت: مگر خودت سيد عرب نيستى؟

فرمود: من سيد فرزندان آدمم و على سيد دودمان عرب.

(1) چون على- عليه السلام- بحضور پيامبر رسيد، رسول خدا فرمان داد تا همه يارانش فراهم آيند. آنگاه بهمگان فرمود: ميخواهيد شما را بحقيقتى آگاه كنم كه اگر به آن چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد؟

گفتند آرى اى رسول خدا.

فرمود: اين على است، او را به مهر من دوست بداريد و به بزرگى من گرامى داريد، اين سخن را جبرئيل از

جانب خدا بمن آورد تا بشما بگويم «7».

______________________________

(7)- زندگانى على بن أبي طالب (ع) نوشته «شيخ محمد حبيب اللّه سنقيطى»، دكتر زكى مبارك در كتاب تصوف اسلامى در بيان مأخذ عقيده صوفيه در مورد سيد الانبياء محمد (ص) مى نويسد: بهتر است بگوئيم كه صوفيه اين پراكنده گوئيها و نادرستى ها را از حديث «انا سيد الانبياء» گرفته اند و اين حديثى است كه علماء درباره صحت آن ترديد دارند كه در كتاب عجلونى بنام «كشف الخفاء و الالتباس» آمده است كه حسن بن على (ع) روايت كرد كه پيغمبر گفت به سيد عرب يعنى على (ع) بگوئيد بيايد. عايشه گفت مگر خودت سيد عرب نيستى؟ فرمود من آقاى فرزندان آدمم و على سيد عرب است. بعد عجلونى مى نويسد كه ذهبى عقيده دارد كه اين حديث ساختگى است، ولى نميتوان سخن دكتر زكى مبارك را در مأخذ عقيده صوفيه درست دانست و بايد گفت كه صوفيه در اين مورد از دو جهت با ساير فرقه هاى اسلامى اختلاف دارند: اول اجتماع تعينات است كه عبارت است از عقل اول و صادر اول بنا بگفته فلاسفه قديم و استناد آنها در اين مورد دلايلى است كه در فلسفه آورده و گفته اند از مصدر واحد جز واحد صادر نمى شود. دوم تطبيق عقل اول و صادر اول بر حقيقت وجود پيغمبر است و بهمين عقيده است كه از فلاسفه جدائى يافته اند و دليل آنها در اين باره حديث «انا سيد الناس» و حديث «اگر من نمى بودم جهان خلق نمى شد» و ديگر اخبارى از اين قبيل مى باشد و متصوفه در مورد جهت اول با فلاسفه همراهند. بنابراين، دكتر زكى مبارك نبايد بگويد كه عقايد

صوفيه از اين اخبار گرفته شده است بلكه بايد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:63

(1) دانشمندان فقه و راويان اهل سنت احاديثى فراوان از امام مجتبى نقل كرده اند كه خود از زبان پيامبر شنيده و بمردم گفته است و اين احاديث متضمن برخى دستورات دينى و اصول اعتقادى اسلامى است و ما از اين طريق به نبوغ ذاتى و معنوى سبط پيامبر پى ميبريم كه بروزگار كودكى چنين رشد و عظمتى داشته و نشانه هائى از كمال و برترى و هوش سرشارش را كه پديده پرورشى عالى است از خود بيادگار گذشته است.

______________________________

مسئله تطبيق عقل اول و صادر اول را در وجود پيغمبر بررسى و روشن سازد و به مناقشه صوفيه در جهت اول تعرض كند و بايد دانست كه علت ترديد علماء در حديث «انا سيد الناس» ضعف روايت يا بجهت اعتماد صوفيه بر آن است و عقيده اخير بجهت ضعف آن درست نيست و اولى هم غير معلوم است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:65

(1)

مهر و بزرگداشت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:66

(1) پيامبر فضايل و امتيازات فرزندش حسن- عليه السلام- را بين مسلمين اشاعه ميداد و از تقربش بمقام نبوت و پايگاه بلند معنوى و مهر راستينى كه به او دارد همه جا سخن مى گفت. گاهى به تنهائى فضائل و سجايايش را مى ستود و گاهى از امتيازات او و برادرش حسين (ع) ياد ميكرد و زمانى از حسن و برادرش و پدر و مادر ارجمندش به عظمت و تقديس

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:67

سخن مى گفت.

آنچه از زبان پيامبر بانحصار درباره حسن- عليه السلام- بيان شده چنين است:

(1) هر كس ميخواهد آقاى جوانان بهشت را ببيند به حسن نگاه كند. «1»

حسن گل

خوشبوئى است كه من از دنيا برگرفته ام. «2»

روزى پيغمبر بمنبر رفت و حسن (ع) را در كنارش نشانيد و نگاهى بمردم كرد و نظرى به حسن (ع) انداخت و فرمود: «اين فرزند من است و خداوند اراده كرده كه به بركت وجود او بين مسلمانان صلح را برقرار سازد». «3»

«براء بن عازب» «4» ميگويد: پيغمبر را ديدم كه حسن (ع) را بر دوش ميكشيد و ميفرمود: خدايا من حسن را دوست دارم، تو هم

______________________________

(1)- البداية و النهاية، جلد 8، فضائل الاصحاب.

(2)- الاستيعاب، جلد دوم.

(3)- الاصابه جلد اول، مضمون اين حديث از ناحيه پيغمبر بچندين بار صادر گرديده است از جمله ابن حجر در صواعق از ابو بكر روايت مى كند كه گفت روزى با پيغمبر نماز ميخوانديم و پيغمبر در حال سجده بود و حسن كه طفلى خردسال بود آمد و بر پشت آن حضرت نشست. پيغمبر او را به نرمى برداشت و چون نماز بپايان رسيد به پيامبر گفتند با اين كودك چنان رفتارى كردى كه هيچ كس نكرد. فرمود حسن ريحانه من است و مرا كافى است كه خداوند بدست او بين مسلمانان صلح را برقرار كند.

(4)- براء بن عذاب از ياران پيغمبر و كنيه اش ابو عماره است. او در جنگ بدر حضور داشته ولى اجازه جنگ نيافته است. در جنگهاى جمل و صفين و نهروان به همراه على (ع) بود و در كوفه اقامت گزيد و در زمان مصعب بن زبير در گذشت.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:68

دوستش بدار. «5»

(1) روزى پيغمبر او را بدوش گرفته بود، مردى گفت اى پسر بر مركبى خوب سوار شده اى. پيغمبر فرمود: او هم سوار خوبى است. «6»

از مهر

فراوان پيغمبر بفرزندش حسن (ع) اخبارى فراوان بما رسيده است و از جمله مى گويند چه بسا كه پيغمبر در حال سجده بود و حسن (ع) مى آمد و بر پشتش مى نشست و پيغمبر بهمان حال ميماند و سجده را طول ميداد. «7»

شبى پيغمبر نماز عشا مى گذاشت و سجده اى بسيار دراز بجا آورد پس از پايان نماز، علت را از حضرتش پرسيدند، فرمود: پسرم حسن، بر پشتم سوار بود و ناراحت بودم كه پياده اش كنم. «8»

روزى پيغمبر بر منبر بود و مردم را هدايت ميفرمود و پند ميداد، حسن (ع) از منبر بالا رفت و پيغمبر او را گرفت و بر گردن خود نشانيد چنانكه برق خلخال او بر سينه پيغمبر مى درخشيد و از انتهاى مسجد ديده مى شد و تا سخنان پيغمبر پايان يافت، حسن همچنان بر دوش او بود. «9»

اينها برخى اخبار بود كه به تنهائى درباره حسن (ع) آمده است كه ضمن آنها شدت عشق و علاقه پيغمبر نسبت به او بخوبى احساس ميشود و اينك به شرح اخبارى كه از پيغمبر درباره حسن (ع) و حسين (ع)

______________________________

(5)- البداية و النهايه، جلد 8.

(6)- الصواعق و حلية الاولياء.

(7)- البدايه و النهايه، جلد 8.

(8)- الاصابه، جلد 2.

(9)- البدايه و النهايه، جلد 8.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:69

رسيده است مى پردازيم:

(1) پيغمبر فرمود: حسن و حسين، آقاى جوانان بهشتند. «10»

حسن و حسين گلهاى خوشبوى من هستند كه از دنيا برگرفته ام. «11»

حسن و حسين دخترزادگان من و در شمار اسباط پيامبرانند. «12»

«انس بن مالك» از پيغمبر روايت ميكند كه فرمود: گرامى ترين افراد خاندان من، حسن و حسين هستند. «13»

روزى پيغمبر بر منبر سخن مى گفت كه حسن و حسين با پيراهنهائى سرخ

رنگ بمسجد آمدند و درحالى كه مى دويدند بزمين افتادند. پيغمبر پائين آمد و آنها را برداشت و دوباره بمنبر رفت و آنها را به آغوش گرفت و فرمود: سخن خداى راست است كه فرمود: «أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ*». «14»

من اين دو كودك را ديدم كه ميدوند و بزمين مى افتند آرام نيافتم تا اينكه سخنم را بريدم و آنها را برداشتم. «15»

«ابو هريره» گفت: روزى پيغمبر را ديدم كه حسنين را بدوش گرفته بجانب ما مى آيد و هر بار، يكى از آنها را مى بوسد. چون بما رسيد فرمود:

هر كس اينها را دوست بدارد، مرا دوست داشته و هر كس با آنها دشمنى كند با من دشمنى كرده است. «16»

______________________________

(10)- بحار، جلد 6.

(11)- صحيح ترمذى، الصواعق.

(12)- الصواعق.

(13)- صحيح ترمذى، جلد 2.

(14)- سرمايه ها و فرزندان شما آزمايش و بلايند- سوره 8، آيه 28.

(15)- صحيح ترمذى، جلد 2.

(16)- الاصابه، جلد 1.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:70

(1) «سلمان» گفت: از پيامبر شنيدم كه ميفرمود: اين دو پسران من هستند هر كس آنها را دوست بدارد، مرا دوست داشته است و هر كس كه مرا دوست بدارد، خداى او را دوست ميدارد و هر كس را كه خدا دوست بدارد ببهشت واردش ميكند و هر كه اينها را دشمن بدارد با من دشمنى كرده و آن كس كه با من دشمنى ورزد خدايش دشمن بدارد و به آتش افكند. «17»

«اسامة بن زيد» گفت: شبى براى انجام كارى بخانه پيغمبر رفتم، حضرتش كه چيزى در زير عبا داشت بيرون آمد و بعد از انجام كار پرسيدم چه با خود داريد؟ پيامبر عبا را برداشت ديدم حسنين (ع) را بر بالاى ران خود نهاده

بود و فرمود: اينها پسران من و پسران دختر من هستند. «خداوندا من آنها را دوست ميدارم تو هم آنها و دوستدارانشان را دوست بدار. «18»

«جابر» گفت: پيغمبر را ديدم كه حسنين (ع) را بر دوش دارد و ميگويد: شتر شما خوب شترى است و شما هم سواران خوبى هستيد. «19»

«يعلى بن مره ثقفى» گفت: حسنين را ديدم كه بسوى پيغمبر ميدويدند پيغمبر آنها را گرفت و بسينه چسبانيد و گفت: پسرها سخت گير و دل نازكند

______________________________

(17)- مستدرك الحاكم، جلد 3.

(18)- كنز العمال، جلد 7 و آخر حديث را «ابن حجر» در صواعق ياد كرده است.

(19)- كنز العمال، جلد 7 و در آن آمده است كه عمر گفت پيغمبر را ديدم كه حسنين را بر دوش دارد گفتم مركب خوبى داريد. فرمود: آنها هم سواران خوبى هستند. شاعر معتقد شيعه «سيد حميرى» در اين باره چنين سروده است: حسنين بازيكنان و دوان دوان به پيش پيغمبر آمدند و پيغمبر آنها را گرفت و بسينه چسبانيد و فدايت باد گفت و براه افتاد و بدوششان گرفت، چه مركب خوب و چه سواران خوبى بودند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:71

(1) و بعد فرمود: حسن و حسين هر دو امامند اگر براى اقامه حق برخيزند يا بمصلحتى بنشينند. «20»

پيغمبر با چنين رفتار و گفتارى اساس امامت را در خاندانش استوار فرمود و براى فرزندانش پيشوائى مسلمين را در شئون دنيا و دين اثبات كرد و در اينجا مناسب است هر چند به اختصار به امامتى كه هدف و منظور پيغمبر است، اشاره كنيم و آنچه را در اين زمينه براى فرزندش حسن منظور داشته بيان نمائيم و چنان امتيازاتى را

از خصايص و صفات بارزه حسن (ع) بدانيم و شايسته مقام امامتش بشماريم.

معنى امامت

متكلمين در معنى و تفسير كلمه امامت گفته اند: امامت رياست همگانى امت در امور دينى و دنيائى است كه بيك فرد انسان واگذار مى شود.

بنابراين، امام، پيشواى مردم و فرمانرواى آنهاست كه مردم از او پيروى ميكنند و تسلطى كامل بر اجتماع در امور دنيا و دين دارد.

نياز به امامت

نياز به مقام امامت بمنظور تحقق بخشيدن به عدالت اصيل و همه

______________________________

(20)- مستدرك حاكم، يعلى بن منبه آورده ولى در اسد الغابه و الاصابه، يعلى بن مره ذكر شده كه از اصحاب دانشمند پيغمبر بوده و احاديثى از پيغمبر روايت كرده و در غزوات حديبيه و خيبر و فتح و هوازن و طائف شركت داشته است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:72

جانبه اى است كه خداى براى استقرار آن در زمين اراده فرموده و تأمين آسايش همگانى و يگانگى و اتحاد مردم را در بردارد و چنين مقامى متضمن رفع كجى هاى نظامات اجتماعى و اصلاح تباهى هائى است كه در اداره امور مردم مشهود است.

امامت براى دفع هرج و مرج و بدبختى از توده هاى شكست خورده و رنج ديده و بازداشتن زورمندان از تجاوز بحقوق ناتوانان و منع ستمكاران از ستمگرى و مبارزه با تباهى و محو پستى ها و ناستودگيها و احياء فضيلتها و ايجاد نظام صحيح و شايسته اى است كه زندگانى فردى و اجتماعى مردم را كامل سازد.

امامت براى پايدار ساختن نظام برابرى بين همه مردم است كه هيچ كس را جز به پرهيزگارى بر ديگران امتيازى نباشد و از مهمترين مواردى كه ما را به وجود امام نيازمند مى سازد، شناخت خداوند و پرستش ذات پروردگار و نشر فرمانها و آموزشهاى اوست. در اين صورت همه مردم بايد فرمان امام را بپذيرند تا

كجى ها را راست كند و پراكندگيها را مجتمع سازد و همگان را براه راست هدايت فرمايد.

چه كسى اين مقام را احراز مى كند؟

شيعيان عقيده دارند كه امامت شاخه اى از درخت نبوت است و شرايط پيامبرى در امامت هم ملحوظ است و ميگويند كسى كه در چنين پايگاه بلند و مقدسى قرار ميگيرد، بناچار بايد داناترين مردمان زمان، دور از هر گونه نقيصت و جامع همه صفات بارز و كامل باشد بطورى كه هيچ

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:73

كس نتواند با او در اين فضايل و خصايص برابرى كند و همچنين بايستى از هر لغزش و گناهى پاك و معصوم باشد. «21»

«علامه حلى» در كتاب خود بنام «الفين» دو هزار دليل بر ضرورت وجود امام و لزوم عصمت او اقامه كرده است و نيز امام بايد داناترين مردمان روزگارش باشد، زيرا اگر پيشواى مسلمين عنصرى نادان باشد هرگز نميتواند مردم را به نيكى و خير هدايت كند و به علت جهل مردم است كه نياز آنها به امامى عالم احساس ميشود و از پيش گفته شده است كه:

لا يصلح الناس فوضى لا سراة لهم و لا سراة اذا جهالهم سادوا يعنى: هرگز نابسامانيهاى مردم بسامان نمى رسد مگر آنكه رهبرى اصيلى راهبرشان باشد و هرگز مردمى كه نادانها بر آنها حكومت كنند، بمقامى والا نميرسند.

ولى اين از شرايط امامت نيست كه امام بدون توجه به موقعيت ها و مصلحت ها براى احراز زمامدارى قيام كند چنانكه سخن پيغمبر چنين اصلى را بيان ميدارد آنجا كه مى فرمايد: «حسن و حسين هر دو پيشواى امتند اگر براى اقامه حق برخيزند يا بمصلحتى در خانه بنشينند».

و اين همان حقيقت اصيلى است كه از زبان پيامبر بيان گرديده است.

______________________________

(21)- متكلمين عصمت

را پديده لطف خدا ميدانند كه شامل افراد كامل بشر ميگردد و معصوم به نيروى آن از ارتكاب گناه و لغزش مصون است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:74

انتخاب پيشوا

شيعيان در مسئله انتخاب امام عقيده دارند كه تعيين امام در اختيار توده مردم يا ارباب حل و عقد امور اجتماعى نيست و انتخاب و اختيار امام حقيقى بوسيله مردم محال است و بايستى مانند انتخاب پيغمبر به اراده خداوند انجام پذيرد.

توجه بهمين حقيقت است كه در اعتقاد جامعه شيعه، عصمت از شرايط اصلى امامت است، چون معصوم را جز خدا كسى نمى شناسد و اگر اختيار انتخاب امام بدست مردم باشد، هر كس امام را مطابق روش و انديشه خود بر ميگزيند و اين ماجرا موجب خونريزى و تباهى ميشود.

اين مختصر گفتارى بود درباره امامت و شرح پردامنه آن در كتب كلام آمده است.

از جمله سخنانى كه پيامبر درباره عظمت مقام حسن (ع) و تكريم او و پدر و مادر و برادرش بيان داشته، حديثى است كه «ابو هريره» نقل ميكند وى گويد:

پيغمبر به فاطمه و على و حسنين (ع) نگاهى كرد و گفت:

من با كسى كه بستيز شما برخيزد دشمنم و هر كس كه دوستى شما را بپذيرد با او دوستم. «22»

روزى پيامبر دست حسنين را گرفت و فرمود: هر كس مرا و اين دو كودك را و نياكان ما را و مادر اينها را دوست بدارد، روز قيامت با من در

______________________________

(22)- البدايه و النهايه، جلد 8. اين حديث را «زيد بن ارقم» همچنانكه «ابن ماجه» در «سنن» آورده ذكر نموده است. همچنين در جلد هفتم «كنز العمال» آمده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:75

جايگاه من خواهد بود.

«23»

«ام سلمه» «24» روايت كرده است كه روزى رسول خدا به فاطمه (ع) فرمود: شوهر و فرزندانت را پيش من بياور و چون همه جمع شدند بر آنها كسائى خيبرى انداخت و بعد دست بدعا برداشت و عرضه داشت:

خداوندا! اينها خاندان محمدند، درود و بركات خود را بر اينها بفرست همچنانكه بر آل ابراهيم فرستادى. همانا كه تو سزاوار ستايش و پرستش هستى.

«ام سلمه» گفت منهم گوشه عبا را برداشتم تا داخل شوم پيغمبر آن را از دست من گرفت و فرمود تو بر خير هستى. «25»

قرآن و عترت

پيامبر در آخرين روزگار حيات ميفرمود: من بين شما دو چيز

______________________________

(23)- ينابيع الموده، صحيح ترمذى، جلد 2.

(24)- «ام سلمه»- ام المؤمنين- يكى از همسران برجسته پيغمبر بود.

نامش هند و پدرش حذيفه ملقب به زاد الراكب است كه چون مسافران را در راه توشه ميداد چنين لقب يافته بود، مادرش عاتكه دختر عامر كنانى از بنى فراس بود، ام سلمه با پسر عمويش ابو سلمه ازدواج كرد و با او به اسلام گرائيد و هر دو به حبشه مهاجرت كردند و سلمه از آنها بدنيا آمد بعد بمكه بازگشتند و بمدينه هجرت كردند، در مدينه عمرو و زينب و دره از آنها بدنيا آمدند و در اين وقت شوهرش درگذشت، پس از پايان عده، ابو بكر از او خواستگارى كرد ولى نپذيرفت و در جمادى الاول سال سوم يا چهارم هجرى به عقد پيغمبر در آمد. او از پيغمبر و فاطمه احاديثى نقل كرده است.

وى در سال 59 يا 61 هجرى در گذشته است و گويند پس از شنيدن خبر شهادت حضرت سيد الشهداء (ع) از دنيا رفته است.

اين خبر در جلد هشتم «اصابه» آمده است.

(25)- كنز العمال، جلد 7.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:76

گرانقدر را باقى ميگذارم، كتاب خدا و خاندانم و اين دو حقيقت هرگز از هم جدا نمى شوند تا در قيامت در كوثر بر من وارد شوند. «26»

رسول خدا با چنين بيانى، قرآن و خاندانش را همراه و نزديك هم معرفى كرد و تمسك به آنها را رمز مصونيت پيروانش از لغزشها و دشواريها شمرد. حسن (ع) هم از دودمان اوست كه به همراه قرآن، دانش او همه چيز را در برگرفته و همچنانكه قرآن از هر باطلى بر كنار است او هم از هر گناه و لغزشى منزه است.

همچنين پيغمبر فرمود: خاندان من همچون كشتى نوحند كه هر كس بدامانشان آويخت از هلاكت رهائى يافت و آنكه از فرمانشان سر- پيچيد بنابودى گرائيد. «27»

حسن (ع) از گرامى ترين و نزديكترين كسان پيامبر بود، بدين جهت توسل به او و پيروى از او موجب رهائى از خطرهاى دنيا و آخرت است.

بديهى است كه اين مهرورزى و بزرگداشت پيغمبر نسبت به حسن و ديگر افراد خاندانش، پديده محبت فردى و علاقه شخصى نيست، زيرا پيغمبر بمدلول آيه قرآن «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى» سخن از خويش نميگويد، بلكه همه گفتارش مستند به وحى آسمانى است. «28»

______________________________

(26)- مستدرك حاكم، مسند احمد حنبل، كنز العمال، صواعق، و در اين كتاب آمده است علت تعبير قرآن و اهل بيت به ثقلين آنست كه آنها معادن حكمت و اسرار سعادت و دانشهاى والايند و رعايت حقوق اهل بيت امرى واجب است.

(27)- صواعق المحرقه.

(28)- سوره نجم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:77

شهادت هاى قرآن

پيغمبرى كه باراده

خداوندى مبعوث شده، فرمان دارد كه فضايل حسن (ع) و پدر و مادر و برادرش را بين مسلمانان اشاعه دهد و از كرامت آنها سخن گويد تا مردم به آنها گرايند و رهبرى اصيل آسمانيشان را بپذيرند و ما بروشنى در قرآن مجيد مى بينيم كه در تجليل و دوستى خاندان پيامبر آياتى فراوان نازل شده تا آنجا كه خداوند به پيغمبرش ميفرمايد:

«قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى». «29»

يعنى: اى پيامبر بمردم بگو، من در برابر ابلاغ رسالتم از شما مزدى جز دوستى خاندانم نميخواهم.

«ابن عباس» ميگويد: در وقت نزول اين آيه از پيغمبر پرسيدم نزديكان تو كه فرمان آنها بر مسلمانان واجب است كيستند؟ فرمود:

على و فاطمه و فرزندان آنها. «30»

حسن (ع) هم در بعضى از خطبه هايش باين حقيقت اشاره كرده و خود را يكى از مقاصد اين آيه شمرده و فرموده است:

من از خاندانى هستم كه خداى تعالى دوستى آنها را بر هر مسلمانى واجب دانسته و اين آيه را درباره ما نازل فرموده است. «31»

«شافعى» در اشاره بمضمون اين آيه ميگويد:

______________________________

(29)- سوره شورى.

(30)- تفسير فخر رازى، جلد 7، تفسير نيشابورى، الدر المنثور، نور الابصار.

(31)- مجمع البيان، جزء نهم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:78

يا اهل بيت رسول اللّه حبكم فرض من اللّه فى القرآن انزله «32» يعنى: اى خاندان پيغمبر! محبت شما را خداوند در قرآنش بر مردم واجب شمرده است.

ديگر از جمله آياتى كه پايگاه ممتاز خاندان رسالت را در اصالت و طهارت مشخص ميسازد، آيه تطهير است كه ميفرمايد:

«إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً». «33»

يعنى: اراده خداوندى بر اين است كه پليدى را از شما

خاندان پيامبر بزدايد و پاكيزه تان سازد.

اين آيه روشن، دليل و استوارى است بر عصمت و پاكدامنى اهل بيت و پاكى آنها از همه پليديها و گناهان و دليل حصر و اختصاص خاندان رسول باين امتياز بزرگ كلمه «انما» است. همچنين ورود «ل» بر كلمه خبرى و تكرار مفهوم طهارت است كه خاندان پيامبر را بچنين مزيتى ممتاز ميسازد.

حسن (ع) هم در برخى از بياناتش بچنين فضيلتى كه مخصوص او و خانواده اوست اشاره كرده و گفته است من از خاندانى هستم كه خداوند پليدى را از آنها بدور داشته و پاك و پاكيزه شان ساخته است. «34»

______________________________

(32)- صواعق المحرقه.

(33)- سوره احزاب. اين آيه را بيشتر مفسران و محدثان در شأن خاندان رسالت روايت كرده اند. از جمله «فخر رازى» در جلد ششم تفسير كبير آورده است. «نيشابورى» در جلد سوم، «مسلم» در جلد دوم صحيح و «عسقلانى» در جلد چهارم الاصابه و سبب نزول آن حديث كساست كه «ام سلمه» روايت كرده است و ذكر آن گذشت.

(34)- صواعق المحرقه.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:79

ديگر آنكه خداوند در بيان عظمت پايگاه عترت رسول و شأن معنوى آنها سوره اى خاص بنام «هل اتى» (دهر) نازل فرموده كه بيشتر ارباب تفسير بشرح و تفصيل آن پرداخته اند. «35»

نزول سوره دهر

بنقل اكثر مفسران، سبب نزول سوره «هل اتى» چنين ذكر شده است كه وقتى، حسنين بيمار شدند و پيغمبر به همراه جمعى از يارانش به عيادت آنها رفت و به على (ع) فرمود: اگر براى بهبود فرزندانت نذر كنى شفا خواهند يافت. على (ع) نذر كرد كه اگر فرزندانش سلامت خود را بازيابند، سه روز روزه بدارد. فاطمه (ع) و كنيزش «فضه» هم، چنين

نذرى كرده و چون حسنين از بيمارى برخاستند همگى روزه گرفتند، ولى در خانه آنها توشه اى موجود نبود و على (ع) سه من جو به وام گرفت و فاطمه (ع) بخشى از آن را آرد كرد و پنج قرص نان تهيه كرد.

در وقت افطار مستمندى بر در ايستاد و از آنها درخواست كمك كرد.

على سهم خود را باو بخشيد و ديگران هم از امام پيروى كردند و سهم خود را بمستمند دادند و همچنان گرسنه روز ديگر را روزه گرفتند و شب ديگر هم يتيمى در وقت افطار بر در خانه ايستاد و تقاضاى كمك كرد و همگى قرصهاى نان را بذل يتيم كرده و شب دوم را هم گذراندند و چيزى جز آب ننوشيدند.

______________________________

(35)- تفسير فخر رازى، جلد 8، تفسير نيشابورى، جلد 3، روح البيان، جلد 6 و ينابيع الموده جلد اول.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:80

در سومين روز روزه دارى! فاطمه از باقيمانده آردها نان پخت و در وقت افطار نان بر سفره گذاشت. در اين وقت كوبه در را اسيرى كوبيد و به خاندان رسالت از گرسنگى شكايت برد. آنها هم براى سومين بار دست از خوردن كشيدند و نان را به اسير بخشيدند.

چه نيكوكارى از اين بزرگتر و چه ايثارى از اين والاتر، پاك خدائى است كه چنين بندگانى بيافريد.

روز چهارم پيغمبر بديدارشان رفت و آنها را به آن حال ديد، چه منظره وحشتناكى؟ زردى بر سيمايشان نشسته بود و اندامشان از ناتوانى و گرسنگى ميلرزيد. حال پيغمبر دگرگون شد و فرياد زد: بداد من برسيد كه خاندان پيغمبر از گرسنگى ميميرند.

در اين وقت امين وحى بر پيغمبر فرود آمد و پيام جاودانه

پروردگار دانا را به او رسانيد. پيامى و آيه اى كه نام خاندان رسول را به عظمت ياد كرده و ايفاى پاداش آنها را در جهان ابدى بشارت داده بود.

اين سوره از مزد بزرگ خاندان پيغمبر حكايت ميكرد كه براى جلب خشنودى خدا و نزديكى بساحت قدس پروردگارى چنين بخشش بزرگى از خود نشان داده بودند و حسن (ع) چنين تكريم و تجليلى را از طرف خداوند نسبت بخود و پدر و مادر و برادرش در مى يافت و ابراز شكر ميكرد.

داستان مباهله

ديگر از امتيازات و برتريهائى كه نصيب حسن (ع) و خانواده اش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:81

گرديد داستان مباهله است كه خداوند به پيغمبر خود فرمود، خاندانش را براى مباهله با نصاراى نجران بمنظور اثبات حقيقت نبوتش بصحنه خطرناك نفرين بياورد و آيه قرآن در اين باره چنين نازل شد:

«فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ». «36» زندگانى حسن بن على(ع) ج 1 81 داستان مباهله ..... ص : 80

نى: اگر آنها پيامبرى تو را نمى پذيرند بگو بيائيد فرزندانمان و زنانمان و نفسهايمان را بخوانيم و با يكديگر مباهله كنيم و از خدا بخواهيم كه بر دروغگويان نفرين و عذاب فرستد.

خلاصه داستان اينست كه گروهى از شخصيتها و علماى عيسوى مذهب نجران بمدينه آمدند و با پيغمبر بگفتگو و جدل پرداختند و پس از مباحثى كه در گرفت هر دو طرف قرار گذاشتند كه بمباهله پردازند و نفرين هميشگى و خشم فورى خداوند را براى دروغگويان بخواهند و با چنين اقدامى بخصومت خود پايان بخشند.

در

روز مقرر، پيغمبر با خاندان خود براى مباهله بيرون آمد، حسين را به آغوش گرفته و دست حسن را بدست داشت و زهرا كه نور شكوهمند عصمت هاله اى بر پيكر پاكش كشيده بود، به همراه همسر بزرگش على (ع) بدنبال پيامبر مى آمدند.

پيشوايان مسيحى هم با گروهى از عيسويان نجران و سواران «بنى حرث» با حشمتى برازنده بيرون شدند و گروهى انبوه از مردم براى

______________________________

(36)- سوره آل عمران، پيغمبر براى مباهله با نصاراى نجران جز على و فاطمه و حسنين كسى را با خود همراه نياورد (تفسير فخر رازى، تفسير نيشابورى، در المنثور و صحيح مسلم).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:82

تماشاى اين واقعه بزرگ، اجتماع كردند و از هم ميپرسيدند كه آيا مسيحى ها با پيغمبر مباهله ميكنند يا از مقابله با او خوددارى ميورزند.

زعماى مسيحى بحضور رسول آمدند و گفتند به همراه چه اشخاصى با ما مباهله مى كنى؟

فرمود به همراهى بهترين افراد روى زمين، آنها كه خدايشان گرامى داشته و اشاره بخاندان خود كرد.

نصارا با تعجب گفتند چرا با اصحاب بزرگوار و ياران و پيروان گرانمايه و شايسته ات بمباهله نمى پردازى!

پيغمبر فرمود: با شما مباهله مى كنم به همراهى برترين مردم روى زمين و نيكوترين آفريده هاى خدا.

مسيحيان به وحشت افتادند و ترسى شديد بر دلهاشان چنگ زد و چون فراريان از معركه برگشتند و به نزد پيشواى بزرگ خود اسقف مسيحى رفتند و گفتند: يا ابا حارثه در اين كار چه مى بينى؟

اسقف كه از شدت وحشت اعتدال خود را از دست داده بود گفت:

چهره هائى را كه من مى بينم اگر از خدا بخواهند تا كوهها را از جاى بركند، چنين خواهد كرد. باين گفته هم قناعت نكرد و با سوگند

و برهان به پيروانش گفت، مگر محمد را نمى بينيد كه دستهايش را به آسمان برداشته و بشما نگاه مى كند، بحق مسيح قسم اگر دهان به قسم بگشايد، هرگز بخانه و خاندان خود باز نخواهيم گشت.

اسقف همچنان بسخن خود ادامه ميداد و بدلايل روشن و دريافت آشكارش مى افزود و مى گفت: آيا خورشيد را نمى بينيد كه رنگش ديگرگون شده و افق را نگاه نمى كنيد كه ابرهاى سياهش فرا گرفته؟! بادهاى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:83

سياه و سرخ مى وزد و از قله كوه دودى بآسمان برمى خيزد، بمرغان نگاه كنيد كه چينه دان خود را از دانه بازگرفته اند و برگ درختها ميريزد.

مسلما اينها نشانه عذاب خداوند است كه بر ما نازل ميشود و ببينيد كه زمين چطور در زير پاهاى ما ميلرزد.

اللّه اكبر عظمت اين چهره هاى پاك، مسيحيان را فرا گرفته و هيبت آنها بر خردهاشان سايه افكنده است و در برابر چنين روحانيتى خاضعانه ايستاده اند. آنها به كرامت اين خاندان پاك در پيشگاه خداى بزرگ ايمان آورده و به پايگاه بلندشان اقرار كرده اند تا آنجا كه ميگويند اگر كسى بحرمت آنها از خدا بخواهد تا كوهها درهم كوبيده شوند، چنين خواهد شد.

حسن (ع) بدوران كودكى بخوبى احساس مى كند كه اين برتريها و بزرگداشتها و كرامتها از جانب خدا و پيامبرش به او و خانواده اش بخشيده شده و با اينكه هنوز در سحرگاه كودكى نفس مى كشد اين حقايق را درك مى كند و بخوبى در مى يابد كه خداوند محبت او را بر مردم واجب شمرده و از نزديكان پيامبرش شمرده و دامانش را از هر گونه پليدى بدور داشته است.

تكريم اصحاب

حسن (ع) ميداند كه فردى برجسته از دودمان رسالت و پيشواى جوانان

بهشت است. پس كدام بزرگى و برترى با چنين پايگاه والائى برابرى ميكند؟!

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:84

همين فضيلتها و ارزندگيها بود كه هر روز در بين مسلمانان اشاعه مى يافت و ياران بزرگ پيامبر بتجليل و تقديس او ميپرداختند.

از جمله «ابن عباس» زينت امت مسلمان براى حسنين (ع) بهنگام سوارى ركاب ميگرفت و جامه شان را بر اندامشان صاف ميكرد و چون كوته فكرى بنام «مدارك بن زياد» ملامتش كرد با خشمى شديد فرياد زد:

اى سوسك سياه اين دو پسر را مى شناسى؟؟ اينها پسران پيامبرند و اين لطف خداست كه توفيق يابم تا ركابشان را بگيرم و جامه شان را صاف كنم. «37»

درباره بزرگداشت مسلمانان نسبت بمقام حسنين (ع) اخبارى فراوان بما رسيده چنانكه وقتى آنها برگرد كعبه عزيز طواف ميكردند گروهى انبوه بر دور آنها جمع ميشدند تا بر آنها درود فرستند و- بديدارشان بركت جويند «38».

«ابو هريره» هرگاه حسن (ع) را ميديد به احترامش برمى خاست و بر نافش بوسه ميزد، زيرا اين كار را از پيغمبر درباره حسن (ع) ديده بود.

«بلاذرى» هم در «انساب الاشراف» چنين خبرى را آورده است.

و اين وظيفه مسلمانان است كه سبط پيغمبر را بزرگ دارند و پاك شمارند همچنانكه خود پيغمبر گراميش ميداشت و مقامش را بلند مى شمرد.

______________________________

(37)- «تاريخ ابن عساكر»، جلد 4 و «مناقب ابن شهر آشوب»، جلد 2.

(38)- البدايه و النهايه، جلد 8.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:85

(1)

مرگ دردناك

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:86

(1) حسن (ع) بخشى از زندگانيش را با نياى خود، رسول خدا گذرانيد و در اين دوران احساس و ادراكش گسترش يافته بود. او با پروبالى نرم و چشمانى درخشنده هر روز به پيشواز زندگى ميرفت و با لبهائى

خندان همگام شادمانى و نيكبختى بود.

حسن (ع) از جدّ بزرگش مهربانيها ميديد و از ياران وفادار

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:87

پيامبر بزرگداشتها و عطوفتها دريافت ميكرد. او پيروزيهاى اسلام و مسلمين را مى نگريست و آنچه را به اين آئين روشن در سايه پيكارها و توسعه احكامش ميرسيد، تماشا ميكرد تا آنجا كه توده هائى انبوه، گروه گروه برژيم پاك اسلام مى پيوستند و داخل دين خدا ميشدند.

(1) بالاخره مكه بزرگترين شهر جزيرة العرب بدست فاتحين مسلمان گشوده شد و خانه خدا از پليديها و پيكره بتان پاك گرديد. افسوس كه اين هنگامه شادى انگيز بر حسن (ع) و خانواده پيامبر ديرى نپائيد و روزگار چهره نامبارك خود را بروى آنان در هم كشيد و تاريكى مصيبت بر سرشان سايه گسترد، ترسى پيچيده و تكان دهنده دلهايشان را فرا گرفت و اندوهى گنگ به قلبشان راه يافت.

هنگامى فرا رسيد كه بايستى رسول خدا مهمان خدا شود و نشانه هاى سفر آخرت بر پيامبر ظاهر گرديد، از سوى خدا به او پيامى آمد و وقوع اين سفر را به او اعلام داشت و يادآوريش كرد كه:

«إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ».

تو مى ميرى و ديگران هم ميميرند. «1»

پيغمبر مى گفت: اى كاش ميدانستم مرگ من كى فرا خواهد رسيد، تا اينكه سوره نصر بر او نازل شد و پيامبر بهنگام نماز بين تكبير و قرائت ناگهان ايستاد و گفت:

سبحان اللّه، خدا را مى ستايم و از او خواستار آمرزشم و بسويش بازمى گردم.

چون علت اين سكوت و گفتار را از او پرسيدند، فرمود: خبر مرگ

______________________________

(1)- سوره زمر، آيه 32.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:88

من، بمن رسيد «2» و چون در آن سال دو بار قرآن بر او عرضه شد،

دانست كه هنگام مرگش فرا رسيده است. «3»

(1) او در راه هدايت مردم جانكاه ترين رنجها و سختى ها را تحمل كرده بود كه ديگران را هرگز ياراى برداشت آن نبود و اينك كه ميديد زمان انتقالش بديگر جهان فرا رسيده است بر آن شد كه دعوت پاكش را بپايان رساند و از خود فرمانى باقى گذارد كه پس از مرگش براى مسلمانان متضمن سعادت و نجات باشد.

پس عزم زيارت خانه خدا كرد و بهمين جهت آخرين حج او را «حجة الوداع» گفته اند و اين سفر در دهمين سال هجرت رخ داد.

پيامبر طى اين سفر همه جا بين مردم مى گشت و ميفرمود:

اى مردم! بين شما دو چيز گرانبها به يادگار ميگذارم، كتاب خدا و خاندانم را. «4»

پيامبر با چنين سفارشى براى پيروانش روشى تعيين فرمود كه با توجه به آن هرگز گمراه نگردند و براى هميشه نيكبختى و پيروزى خود را دريابند.

(2)

داستان غدير

رسول خدا پس از پايان مراسم حج راهى مدينه شد و چون به

______________________________

(2)- مناقب ابن شهر آشوب، جلد 1.

(3)- الخصائص الكبرى، جلد 2. و صحيح ترمذى، جلد 2.

(4)- الخصائص الكبرى، جلد 2، صحيح ترمذى، جلد 2.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:89

غدير خم رسيد، فرشته وحى بر او فرود آمد و پيام پروردگار بگزارد.

فرمان خدا باو دستور مى داد كه در آن بيابان از حركت بازايستد و در كنار آن بركه آب فرود آيد و زمامدارى خلق را پس از خويش به جوانمرد پرفضيلت، داماد و پسر عمويش على (ع) واگذارد تا پس از او در همه امور مرجع مسلمانان باشد.

(1) در اين فرمان آسمانى اهتمامى محتوم و الزامى بزرگ و سخت همراه بود و آيه قرآنى چنين

بيان مى داشت:

«يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» «5».

يعنى: اى پيامبر! فرمانى را كه بتو داديم بمردم برسان كه اگر چنين نكنى تبليغ رسالت نكرده اى و بدان كه خداوند ترا از شرّ دشمنان نگه مى دارد.

پيامبر از چنين تهديدى نگران گرديد و از شترش پياده شد، هوا بشدت گرم بود و يارانش بدورش جمع شدند و از امر مهمى كه موجب فرود در اين بيابان داغ و دور از آبادى شده بود پرسيدند. پيغمبر حقيقت امر را بيان داشت و دستور داد همگى كاروانيان فراهم آيند تا فرمان خدا را به آنها برساند و رسالت خداوندى را ابلاغ كند و دستور آسمانى را كه ملزم به اجراى آنست در همين جا بدون تأخير اجرا كند.

چون همه كاروانيان اجتماع كردند پيغمبر با آنها نماز گزارد و پس از اداى فريضه دستور فرمود منبرى از جهاز شتران ترتيب دهند، توده انبوه مسلمانان با التهابى فراوان بر گردش اجتماع كردند و تعداد

______________________________

(5)- سوره مائده.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:90

آنها صد هزار نفر يا بيشتر بود.

(1) پيغمبر پس از ستايش پروردگار، مردم را بمبارزات خويش در راه اعلاى كلمه حق توجه داد و از رنجها و سختى هائى كه در راه هدايت مردم تحمل كرده است، سخن گفت و تعليماتى را كه از آسمان الهام خداوندى به آنها آموخته است بيان داشت و از آنها خواست كه هميشه كتاب خدا و خاندان او را پيشواى هدايت خود قرار دهند، آنگاه فرمود:

اى مردم! آيا من بشما از خود شما نزديكتر و اولاتر نيستم؟

گفتند چرا اى رسول خدا!

پيغمبر اين سؤال

را تكرار ميكرد و مرتبا پاسخ مثبت مى شنيد.

آنگاه على (ع) را بر دست خود بالا برد و فرمود: كسى را كه من رهبرم، على (ع) پيشواست، خدايا دوستانش را دوست و دشمنانش را دشمن بدار، هر كس او را يارى كند ياريش كن و هر كس خوارش سازد، خوارش گردان و حق را بر وجود او بگردان.

«عمر بن خطاب» بحضور على (ع) آمد و گفت اى فرزند ابو طالب مباركت باد كه مولاى من و مولاى هر زن و مرد مسلمان شدى. «6»

در چنين روزى كه براى هميشه در دنياى حقيقت و فضيلت جاويدان است، خداوند بزرگ نعمتش را بر مردم تمام فرمود و اسلام را كامل ساخت و اين آيه بر رسول خويش نازل كرد:

______________________________

(6)- مسند احمد، جلد 4، همچنين علامه فقيه (فقيد) امينى در كتاب جاويدان «الغدير» اسناد متعدد اين داستان را ذكر كرده و ميگويد: در آن روز اديبان و شاعران مسلمان در فضيلت على (ع) اشعارى بليغ سرودند و سخنانى فراوان گفتند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:91

«الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» «7».

دين شما را كامل ساختم و نعمت هدايت را تمام كردم و بگرايش شما بدين اسلام راضى شدم.

بازگشت بمدينه

(1) پيغمبر بمدينه بازگشت و چندى به هدايت مردم و تمشيت كار مسلمانان گذرانيد و بتدريج احساس ميكرد كه دارد عمرش به پايان ميرسد.

نيمه شبى پيش از آنكه در بستر بيمارى بيفتد، «ابو مويهبه» «8» را خواست و بر او فرمود بيا تا به گورستان بقيع برويم و براى مردگان، در خواست آمرزش كنيم.

در بقيع پيغمبر بر مردگان سلام كرد و به آنها درود فرستاد

و فرمود:

اى خفتگان گورها بر شما درود ميفرستم و بشما در سرنوشتى كه به آن رسيده ايد تهنيت ميفرستم، ديگران هم بچنين آينده اى خواهند پيوست.

تاريكى مصيبت ها همچون سياهى شب تاريك، فرا رسيده است و پايانش آغازش را دنبال ميكند و آخرش نامبارك تر از اول آن است.

______________________________

(7)- سوره مائده.

(8)- «ابو مويهبه» از بندگان پيغمبر بود كه حضرت او را خريد و آزاد كرد (اسد الغابه، جلد 5).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:92

(1) و بعد رو به «ابو مويهبه» كرد و گفت:

كليد گنجينه هاى دنيا و زندگانى هميشه آن را با كليدهاى بهشت بمن سپردند و من ديدار پروردگار و بهشت جاويدان را پذيرفتم.

«ابو مويهبه» گفت: فدايت شوم، چرا كليدهاى دنيا را نگرفتى كه هميشه در آن بمانى و بعد در بهشت ديدار خداى را دريابى؟

فرمود: نه، بخدا قسم، من ديدار پروردگار را خواستم. بعد براى مردگان بقيع درخواست آمرزش كرد و بخانه اش بازگشت. «9»

در اين هنگام بيمارى پيغمبر آغاز شد و تبى همراه با دردسرى شديد او را فرا گرفت و اين بيمارى عارضه خوراك مسمومى بود كه در خيبر به او داده بودند و خود ميفرمود: اين بيمارى در اثر غذائى است كه در خيبر بمن دادند. «10»

پيغمبر مى دانست كه از اين بيمارى بر نخواهد خواست و بسراى ديگر خواهد شتافت و در اين موقعيت حساس تنها چيزى كه توجهش را بخود معطوف ميداشت، خالى كردن مدينه از گروه مخالفان بود و مصلحت دانست كه دشمنان على (ع) را از مدينه براى جنگ با روميان بيرون راند.

فرماندهى سپاه مسلمين در مبارزه با ارتش روم را پيغمبر به «اسامة-

______________________________

(9)- سيره ابن هشام، جلد 3، تاريخ طبرى، جلد 3 و

در جلد ششم بحار آمده است كه چون پيغمبر احساس بيمارى كرد دست على (ع) را گرفت و به همراه جمعى از مردم به گورستان بقيع رفت و براى آنها درخواست آمرزش فرمود.

(10)- مستدرك حاكم، جلد 3.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:93

بن زيد» «11» واگذار كرد و به او فرمود: بسوى قربانگاه پدرت «زيد» برو، من ترا فرمانده اين سپاه كردم، اگر خداوند در اين نبرد بتو پيروزى داد در آنجا درنگ مكن. اكنون راهنمايان و پيشتازان جنگ را بردار و فورى حركت كن.

(1) روز ديگر پيغمبر از خانه بيرون آمد و شخصا پرچم «اسامه» را بست و به او فرمود: بنام خدا و در راه خدا جنگ كن و كسانى را كه بخدا ايمان نياورند بكش.

در اين سپاه انبوه عناصر متشخصى از مهاجران و انصار مانند ابو بكر، عمر، سعد وقاص، بشير بن سعد و امثال آنها از رجال و اصحاب پيغمبر همراه بودند ولى امام على (ع) در مدينه بدستور پيغمبر باقى ماند. «12»

اين تدبير پيغمبر به وضوح ميرساند كه حضرتش با چنين فرمانى هر گونه باب دشمنى را كه ممكن بود پس از مرگش رخ دهد، بست. چون وقتى كه گروه مخالفين پس از مرگ پيغمبر در مدينه نباشند كار خلافت على (ع) بآسانى سامان مى پذيرد. همچنين در كار انتصاب «اسامه» كه جوانى كم عمر بود انديشه ديگرى بكار رفته بود تا مردم بفهمند كه شرط احراز مقامهاى عالى بستگى به توانائى و كفايت و شايستگى دارد و پيغمبر

______________________________

(11)- اسامة بن زيد پدرش زيد بن حارثه پسر شراحيل بن عبد العزيز كلبى و مادرش ام ايمن بود، ام ايمن نامش بركه و كنيز

پيغمبر بود. در عمر اسامه در وقت رحلت پيغمبر اختلاف است و گويند جوانى بيست ساله و يا نوزده و هجده ساله بود، او بعد از مرگ پيغمبر در وادى القرى سكونت كرد و بعد بمدينه بازگشت و در محلى بنام جرف در نزديكى مدينه در اواخر حكومت معاويه در گذشت. سال وفاتش را 54 يا 58 و يا 59 هجرى نوشته اند (استيعاب حاشيه اصابه).

(12)- كنز العمال، جلد 5، طبقات ابن سعد، جلد 4، تاريخ خميس، جلد 2.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:94

بچنين حقيقتى تصريح كرد (1) و فرمود:

كسى كه مردى را بزمامدارى مردم انتخاب كند و از او بهترى هم در جامعه باشد به خدا و رسول و مؤمنان خيانت كرده است و سالمندى افرادى كه فاقد فضيلت و ارزش و كفايتند هرگز اثرى در زمينه اصيل زمامدارى و فرمانروائى ندارد.

پيغمبر به كفايت و شايستگى اين سردار جوان اشاره كرد و فرمود:

بخدا قسم پدرش- زيد- شايسته فرماندهى سپاه بود و پس از او پسرش هم شايسته اين مقام است.

«اسامه» با سپاهش از مدينه بيرون آمد و در «جرف» «13» چادر زد ولى زبان صحابه بانتقادهائى دردناك بازشد و بفرمان پيغمبر درباره فرماندهى «اسامه» اعتراض كردند و شركت در چنين سپاهى بر آنها گران آمد.

(2) پيغمبر كه سخنان اعتراض آميز آنها را شنيد، تب گدازنده اى كه پيكرش را مى گداخت فزونى يافت و او را دردسرى شديد فرا گرفت، نه اندك، بلكه بسيار.

پيغمبر با چنين حالى پارچه اى بسرش پيچيد و بمسجد آمد و دلش از اندوه و درد سرشار بود چون ميديد بنيانى كه با رنجى فراوان براى سعادت اين مردم پى ريزى كرده، اكنون بسستى گرائيده است. پيغمبر بمنبر رفت

و چنين فرمود:

اين چه حرفهائى است كه از شما ميشنوم و چه اعتراضى است كه در باره فرماندهى «اسامه» داريد؟ شما بفرماندهى «زيد» هم، چنين اعتراضى

______________________________

(13)- جرف لشكرگاه مسلمين بود كه از مدينه يك فرسخ فاصله داشت.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:95

داشتيد. بخدا قسم «زيد» سزاوار چنان مقامى بود و اكنون هم پسرش چنين شايستگى و لياقتى را دارد.

اين پدر و پسر از محبوبترين مردم در نزد من هستند و بحق شايسته بزرگداشت و نيكى و احترامند، من شما را به نيكداشت او سفارش مى كنم، زيرا او از نيكان شماست.

(1) پيغمبر از منبر پائين آمد و بخانه برگشت «14» و ميكوشيد كه دستورش را در بين مردم نفوذ دهد و صحابه را به الحاق سپاه «اسامه» وادارد و بكرات بر كسانى كه از اين فرمان تخلف ورزند، نفرين ميفرستاد و هر كس را كه در اجراى فرمانش درنگ كند، لعنت ميكرد.

اين شكافى بود كه در آخرين ساعات زندگانى پيامبر در صفوف امت پديدار مى شد و تحقق هدف پيغمبر را به مخاطره مى انداخت، هدف فراهم ساختن وسائل زمامدارى على (ع) بود كه ميخواست به آرامش و سلامت انجام گيرد.

سوزش تب، اندام پيامبر را بسختى و داغى فرا گرفت و ملافه اى كه بر رويش افتاده بود هر كس به آن دست ميزد احساس حرارتى شديد ميكرد. «15» در كنارش ظرفى آب سرد نهاده بودند كه پيوسته دستهايش را در آن فرو مى برد و بصورتش مى كشيد و دردى سخت احساس ميكرد و مى گفت:

آه سرم واى از اين ناراحتى.

فاطمه (ع) كه اندوهى جانكاه بر جانش سنگينى ميكرد و مشاهده

______________________________

(14)- سيره حلبيه، جلد 3.

(15)- زندگانى محمد، نوشته حسين هيكل.

زندگانى حسن بن

على(ع) ،ج 1،ص:96

اين وضع ناگوار او را رنج ميداد مى گفت:

پدرم! از اندوه تو دردمندم.

پيغمبر، دخترش را تسليت ميداد و دلش را آرامش مى بخشيد و ميفرمود:

پس از امروز، ديگر پدرت را سختى و دردى نخواهد رسيد.

رسول احساس ميكرد كه وعده ديدار پروردگارش نزديك ميشود و بايد از دنيا رخت كشد و ميخواست كه بوقت مرگ حقى از كسى بر عهده اش نباشد. بدين جهت بلال را فرمود، تا اعلام كند همه مردم در مسجد جمع شوند، چون انبوه مردم در مسجد فراهم آمدند، پيغمبر عمامه اى بر سر پيچيد و با حالتى سخت و سنگين بمنبر رفت.

(1)

ايفاى حقوق

پيغمبر از ستمهاى تلخ و رنجهاى گدازنده اى كه در راه ارشاد و رهنمونى مردم و رهائى جامعه از پستى جهل و تباهى و حركت آنها به مقاصد عالى و دلكش دانش و ايمان تحمل كرده بود سخن گفت و افزود كه خداوند عزيز و بزرگ سوگند ياد كرده كه از بيداد ستمكاران نخواهد گذشت. اكنون شما را قسم ميدهم كه هركدامتان بر عهده محمد (ص) حق و مظلمه اى داريد بگوئيد و مرا همين حالا در همين جا كيفر دهيد كه من عقوبت دنيا را از قصاص آخرت بهتر ميدانم و نميخواهم كه در برابر پيامبران و فرشتگان كيفر بينم.

حاضران را سكوتى دردناك و حيرت بار فرا گرفت و از خود ميپرسيدند چه كسى ميتواند بر عهده پيغمبر حق و مظلمه اى داشته باشد؟ پيغمبرى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:97

كه پايه گزار عدالت و نمونه بخشايش پروردگارى است.

(1) در اين وقت مردى بنام «سواد بن قيس» از ميان جمعيت برخاست و ادعا كرد كه پيغمبر تازيانه اى بر شكم او زده است. پيغمبر به بلال فرمود همان

تازيانه را بياور تا سواده از من انتقام بگيرد. بلال تازيانه را آورد به سواده داد و سواده جمعيت را شكافت و بجانب رسول آمد و بعد از گفتگوئى كوتاه، پيغمبر فرمود: اى سواده آيا از من ميگذرى يا كيفرم ميدهى.

سواده گفت اى رسول خدا ترا مى بخشم. پيغمبر دست بدعا برداشت و گفت خدايا همچنانكه اين مرد از من در گذشت تو هم بر او ببخشاى. «16»

(2) پيغمبر دوباره به بستر بيمارى برگشت و چون هفت دينار پول در نزد خود داشت ترسيد كه بميرد و اين پول از او باقى بماند، بلافاصله بخاندانش گفت هنوز كه از اين دنيا نرفته اين مبلغ را به مستمندان ببخشند ولى به علت شدت گرفتارى و اهتمامى كه در پرستارى پيغمبر داشتند، اين وظيفه را از ياد بردند.

چند روز بعد كه بيمارى پيغمبر اندكى تخفيف يافت، پرسيد آن پول را چه كرديد؟ گفتند هنوز در پيش ماست. گفت آن را بياوريد و پول را بدست گرفت و گفت اميد محمد (ص) بپروردگارش چه خواهد بود اگر بديدار خدا برود و اين پول از او باقى بماند و پولها را به نيازمندان مسلمان بخشيد.

منشور هدايت

(3) پيغمبر بديده دريافت غيبى دانست كه بزودى فتنه ها مانند

______________________________

(16)- زندگانى محمد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:98

پاره هاى شب سياه بر افق حيات امتش پديد مى آيد و پس از مرگش به آئين پيشينيان بازميگردند. «17»

بهمين جهت خواست منشورى صادر كند كه با اجراى آن، سعادت پيروانش تضمين گردد و كابوس وحشتناك آينده اى تاريك آنها را فرا نگيرد. دستور داد شانه گوسفندى و دواتى بياورند تا چيزى بنويسد كه پس از او پيروانش گمراه نشوند.

(1) فرصتى ارزنده و

نعمتى بزرگ بود كه اگر بدست مى آمد و اجرا مى شد هدايت و سعادتى بزرگ به آنها ميرسيد ولى آنها نخواستند از چنان منشورى بهره گيرند و خود و آيندگان را از گمراهى برهانند.

اختلاف و گفتگوئى سخت در گرفت و در حضور پيامبر فريادها بلند شد و فرمان خدا را در رعايت حرمت پيغمبر به هيچ انگاشته آنجا كه خداى تعالى فرمود:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِ» «18».

آنها نه تنها برعايت اين حرمت توجه نكردند بلكه برسول خدا نسبت سرسام و هذيان دادند و گفته خدا را درباره او از ياد بردند كه فرمود:

«ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى» «19».

گوينده اين سخن زشت و نادرست ميدانست كه پيغمبر منشورش

______________________________

(17)- صحيح مسلم، جلد 8.

(18)- اى مؤمنان آواز خود را از سخن پيغمبر بالاتر نگيريد (حجرات).

(19)- او سخنى از هوس نمى گويد بلكه گفتارش الهام خداست (سوره نجم).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:99

را درباره خلافت على (ع) خواهد نوشت و باين جهت گفت: كتاب خدا ما را بس است و با چنين سخن و اقدام زشت و نفرت انگيزى سوزشى در نهاد پيامبر انداخت و در برابر اراده پيغمبر مانعى تراشيد كه هدايت آينده امت را بمخاطره افكند.

پيغمبر از نسبت نارواى هذيانى كه به او دادند رنجيده خاطر گشت و دانست اگر هم دستورى دهد، اجرا نخواهد شد و بعد كه خواستند دوات و قلم بياورند فرمود پس از اين سخنانى كه گفتيد چه ميتوان نگاشت؟! ولى شما را به تجليل و بزرگداشت خاندان خود سفارش ميكنم و بعد روى خود از آنها بازگردانيد. «20»

(1) حال پيامبر بسختى مى گرائيد و فاطمه)- دختر گراميش)- با

اندوهى سنگين و حالتى ناتوان بر بالين پدر اشك ماتم مى باريد. پيغمبر از چنين منظره اندوهبارى بهم بر آمد و دخترش را بپيش خواند و آهسته سخنى بگوشش خواند كه گريه اى داغ و تند تكانش داد و بلافاصله سخنى ديگر در گوش دخترش سرود كه زهرا شادمان شد و آهسته خنديد.

عايشه سراسيمه شد و به فاطمه گفت هرگز چنين اندوه و مسرتى را پيوست بهم نديده بودم، بمن بگو، پيغمبر بتو چه گفت؟

فاطمه (ع) پاسخى به عايشه نداد، ولى پس از مرگ پدر او را از اين راز آگاه كرد و گفت: بار اول پيغمبر بمن خبر داد كه بزودى از دنيا ميرود و من از شنيدن اين خبر ناگوار گريستم و بار دوم به نهانى مرا بشارت

______________________________

(20)- بحار جلد ششم، بخارى هم اين خبر را چند بار در جلد چهارم صفحه 69 و صفحه 99 و در جلد ششم صفحه 8 ياد كرده و نام گوينده را پوشيده داشته ولى ابن اثير مى نويسد كه گوينده اين سخن «عمر بن خطاب» بوده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:100

داد كه نخستين كسى هستم كه در جهان آخرت به او ميپيوندم و من از شنيدن چنين مژده اى شادمان شدم و خنديدم. «21»

(1) فاطمه (ع) كه مرگ پيغمبر را حادثه اى محتوم دانست و احساس فراق كرد، فرزندانش حسن و حسين (ع) را ببالين پدر آورد و گريان گفت:

پدرم! اينها پسران تو هستند بعنوان ميراث چيزى به آنها عنايت كن. پيغمبر فرمود:

هيبت و شكوه خويش را به حسن مى بخشم و شهامت و بخشايش خود را به حسين ميراث ميدهم.

حسن (ع) از بالين نياى بزرگش برخاست و بزرگوارى و هيبت رسول

خدا را بميراث گرفت و اين يادگارى كه از پيغمبر به ارث برد، رمزى از هيبت رسول و نشانى از شكوه حضرتش بود تا اينكه گفتند حسن (ع) را چهره رسولان و جلاى پادشاهان است. «22»

بسوى ابديت

(2) چون هنگام ارتحال پيامبر و حضور او به پيشگاه خدا فرا رسيد فرشته مرگ از جانب خدا مأمور شد تا روان پاكش را به آسمان قرب بالا برد و ملك الموت به صورت انسانى به در خانه آمد اجازه ورود خواست ولى فاطمه گفت پيامبر بيمار و گرفتار است و اين اجازه خواهى و پاسخ منفى چند بار تكرار شد. آخرين بار پيغمبر ديده باز كرد و از ورود سفير الهى

______________________________

(21)- طبقات ابن سعد، جلد 8، صفحه 17.

(22)- مناقب ابن شهر آشوب، جلد 2.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:101

بتكان آمد و بدخترش فرمود آيا او را مى شناسى؟

او، سازنده گورها و ويرانگر خانه ها و برهم زننده شيرازه توده ها است.

(1) «زهرا» از شنيدن اين خبر دردناك و غم انگيز از حال رفت و اشكهايش بر چهره فرو ريخت و به آهنگى دردناك ميرفت و ميگفت: اى واى از مرگ خاتم پيغمبران و فقدان نيكوترين پرهيزگاران و ارتحال پيشواى برگزيدگان و حسرت بر پايان وحى آسمان.

پيغمبر دخترش را تسليت داد و گفت گريه مكن كه تو نخستين فردى از خاندان من هستى كه بزودى بمن خواهى پيوست.

فرشته مرگ بحضور آمد و پيغمبر پرسيد آيا بديدار من آمده اى يا فرمان دارى كه جانم را بگيرى، در پاسخ عرضه داشت كه فرمان قبض روح شما را دارم. پيغمبر از او مهلت خواست تا جبرئيل بر او فرود آيد، چون امين وحى بر او نازل شد، حضرت

به او فرمود از عناياتى كه خداوند بمن مرحمت ميفرمايد بشارتم ده.

جبرئيل گفت درهاى آسمانها و بهشت را بروى تو گشوده اند و فرشتگان در انتظار صعود روح پاك تو هستند و حوران بهشتى براى پيشواز مقدمت خود را زينت داده اند. پيغمبر فرمود: خداى را به ابراز چنين عناياتى سپاسگزارم «23».

خاندان پيغمبر كه هنگامه مرگ او را دريافتند و آهنگ دردناك فراق را احساس كردند، اشكها بدامان افشاندند و اندوهى جانكاه بر جانشان نشست. حسنين خود را بر پيكر پاك رسول انداختند تا براى

______________________________

(23)- درة الناصحين.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:102

آخرين بار با او وداع كنند و تا ديدگانشان را توان بود بر اين سوك بزرگ اشك باريدند.

(1) پيغمبر آنها را در بر گرفت و بوسيد و چون امام على خواست آنها را از پيامبر جدا كند، فرمود: بگذار تا از من بهره برگيرند و منهم از آنها بهره بردارم و بزودى پس از من صدمات و مصيبت هائى فراوان خواهند ديد. سپس متوجه حاضرين شد و فرمود: من در بين شما كتاب خدا و خاندانم را باقى ميگزارم، كسى كه كتاب خدا را ضايع سازد، سنت مرا تباه و حق خاندانم را تضييع كرده است و اين دو يادگار بزرگ و گرانبها هرگز از هم جدا نمى شوند تا اينكه در روز قيامت بر كنار كوثر بر من فرود آيند «24».

آنگاه به فرشته مرگ اجازه داد تا جانش را بگيرد و به على فرمود:

كه سرم را بر دامانت گذار كه فرمان خداوند رسيده است و رويم به قبله بگردان و خود تشريف مرگ مرا بجاى آر و پيش از همه مردم بر من نمازگزار و تا در خوابگاهم

نگزارى از من جدا مشو و از خداى بزرگ و توانا يارى بخواه.

على (ع) سر پيامبر را بدامن گرفت و دست راست را بزير گردنش در آورد و رسول جام مرگ را نوشيد و روان پاكش به آسمانها بر آمد.

ديگر پرچمهاى عدالت در چنين روز غم انگيزى پيچيده شد و چراغ هدايت و فضيلت و كمال بخاموشى گرائيد و بجهان انسانيت چنان ضربه هولناك و خطرمندى از مرگ پيامبر وارد آمد كه هيچ گاه پيشينه نداشت و در آينده نيز بوقوع نخواهد پيوست.

______________________________

(24)- مقتل الحسين خوارزمى، جلد اول.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:103

(1) چون روان پاك پيامبر به پهنه پاك ابديت بالا رفت، زهرا با پيكرى لرزان و ناتوان بر بالين پدر آمد و فرياد بر آورد اى پدر كه جبرئيل ترا بسوى خدا دعوت كرد و در بهشت جاى گرفتى و دعوت خدايت را پذيرفتى واى بر من كه سايه عنايتت از من برداشته شد و در گداز اندوهى توان فرسا بر جاى ماندم.

در اين هنگام، على دست بكار تجهيز آن پيكر پاك گرديد و به غسل و كفن آن پرداخت و آن جسم مقدس را كه عالى ترين ارواح انسانى از آن پرواز كرده بود بر تختى نهاد و بر آن نماز گذارد.

انبوه مسلمانان براى آخرين ديدار پيامبر خويش هجوم آوردند و اشكهائى سوزان كه اشتعالى از عشق و اندوه و احساس بود بر او نثار كردند و بر پيكر پاكش نماز گزاردند و پيام وداع به پيامبر جاويد خويش رسانيدند.

على (ع) پيامبر را در آرامگاه پاكش نهاد و بر آن مزار مقدس با اندوهى فراوان كه بر قلبش چنگ ميزد و با ناله اى كه از سويداى

جان دردمندش برمى خاست، عرضه داشت: بردبارى نيكوست اما نه بر مرگ تو و هر زارى و ضجه اى ناستوده است مگر بر سوك تو، اندوه فقدانت بزرگ است و پيش از اين مصيبت هر اندوهى سبك و تحمل پذير بود. «25»

______________________________

(25)- در كنز العمال آمده چون على (ع) پيكر پيغمبر را براى نماز بر تختى نهاد بمسلمانان گفت كسى در نماز بر پيغمبر امامت نكند، زيرا پيامبر در زندگى و مرگش بر همه پيشواست و مسلمانان دسته دسته مى آمدند و صف نماز را بدون امام مى بستند و نماز مى گزاردند و على در كنار آن پيكر ايستاده بود و مى گفت درود و رحمت پروردگار بر تو باد اى رسول خدا، پروردگارا ما گواهى مى دهيم كه او رسالت خدائيش را ابلاغ كرد و امتش را هدايت فرمود و در راه خداى جهاد كرد تا اينكه خداى،

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:104

(1) اين سوك بزرگ و حادثه دردناك قلب امام حسن (ع) را آنچنان گداخت كه نشاط و خرمى كودكى از چهره درخشانش برفت و غمى بزرگ بر دل پاكش چيره شد، زيرا ميديد كه گرامى ترين انسانها در برابر ديدگانش در نقاب خاك چهره فروپوشيد و پدر و مادرش از اين اندوه توانفرسا به زارى و جزع افتاده اند و اشك و اندوه و ماتم بر خاندان پيامبر سايه افكنده و بزرگترين حادثه غمبار انسانى پديد آمده است.

حسن (ع) در اين هنگام هفت ساله بود و آغاز دوران احساس و انديشه را ميگذرانيد و اين حادثه غم انگيز از پنجره ديدگانش بر روح حساسش سايه مى افكند و منظره دردناك مرگ پيامبر بر آئينه جانش نقش مى بست و براى هميشه خاطره اى تلخ در نهانگاه وجودش

رخنه ميكرد و با لياقت و استعداد آسمانيش حوادث خطرمندى را كه پس از اين مصيبت بزرگ پديد مى آمد، پيش بينى ميكرد.

______________________________

دينش را چيره گردانيد و سخنش را بپايان رسانيد. پروردگارا ما از پيروانش بشمار و پس از او بر آئينش استوارمان بدار، و ما را هرگز از او جدا مگردان. مردم مى گفتند آمين. آمين، تا آنكه همه مردان و زنان حتى كودكان بر او نماز گزاردند.

در تاريخ ارتحال حضرتش اختلاف است. در فاء الوفاء دوازدهم ربيع الاول آمده و طبرسى در اعلام الورى بيست و هشتم صفر ذكر كرده و ابن واضح 1 و 2 ربيع الاول دانسته است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:105

(1)

در روزگار شيخين

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:106

(1) مرگ پيامبر سر آغاز رويدادهاى بزرگ و خونينى بود كه نتايج اندوهبار آن تا به امروز همچنان باقى است. و اين حادثه دردناك منشأ انقلابات خطرناكى گرديد كه نزديك بود روزگار اسلام پايان يابد و پرچم پرافتخارش واژگون گردد، و با توجه بهمين ضايعه زيانبار بود كه خداوند متعال در كتاب كريمش فرمود: «محمد پيامبرى همچون پيامبران

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:107

گذشته است پس اگر بميرد يا كشته شود شما به آئين پيشينيان خويش بازخواهيدگشت؟»

(1) پس از اين حادثه طوفانهائى سهمگين بر اردوگاه مجتمع مسلمين حمله برد و كيان آنان را درهم شكست و بدبختى ها و تباهى ها و گمراهيها بر جامعه اسلامى سايه افكند و يگانگى و يكپارچگى اين امت دستخوش جاه پرستى و خودكامگى ها و پراكندگيها گرديد.

هنوز پيكر پاك پيشواى عزيز انسانى در قرارگاه هميشگيش جاى نگرفته بود كه نزاع و اختلاف بر سر تعيين جانشينش در گرفت و انصار در «سقيفه بنى ساعده» گرد آمدند و «سعد

بن عباده» را برهبرى خويش برگزيدند و گفتند بهره را آن ميبرد كه زيان برده است و انصار در حمايت از پيامبر و شركت در ميدانهاى نبرد، خطرها و زيانها ديده و اسلام را به پيروزى رسانيده اند و اينك «سعد» از ديگران براى احراز مقام رهبرى، شايسته تر است «1».

______________________________

(1)- سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج و پيشواى انصار بود و قومش پيشوائى و بزرگوارى او را مى ستودند، زيرا او و پدر و جد و پسرش از بخشندگان عرب بودند و او از بزرگانى بود كه در پيمان عقبه با پيامبر بيعت كرد و در جنگ بدر حضور يافت و چون أبو بكر بخلافت رسيد بيعتش را نپذيرفت و بحضورش نيامد و بسال پانزدهم هجرى در حوران از نواحى شام كشته شد و قاتلين كه بپنهانى بنا بمصالح مقام خلافت او را كشته بودند گفتند كه سعد را جنيان كشته اند و از قول اجنه، شعرى سرودند كه ما سعد بن عباده رئيس خزرج را كشتيم و دو تير خطاناپذير بقلبش انداختيم.

اين خبر در استيعاب و حاشيه اصابه آمده است.

طبرى مى نويسد: بهنگام رحلت پيامبر، سعد بن عباده مريض بود، انصار او را به سقيفه بردند و سعد كه سخنانش را نزديكانش بمردم ميرسانيدند چنين گفت: اى گروه انصار، شما در اسلام پيشينه هاى نيكو و فضيلتى داريد كه هيچ كدام از قبايل عرب

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:108

(1) باين هنگام ابو بكر در مدينه نبود و در دهكده «سنج» كه يك ميل از مدينه فاصله داشت مى زيست.

عمر ترسيد كه در غياب ابو بكر مقام خلافت را ديگرى بدست آورد و رفيقش از خلافت مسلمانان بى بهره ماند. در اينجا عمر دست

بيك سياست و حيله شخصى زد كه حكايت از نقشه ديپلماسى و زرنگى او ميكرد و براى آنكه تا آمدن أبو بكر مردم را سرگرم كند و از انتخاب خليفه بازدارد، ناگهان در مسجد فرياد زد كه پيامبر نمرده است و تا دينش را در همه جا نگستراند نمى ميرد، او بزودى بازميگردد و هر كس را كه مرگ او را پذيرفته باشد گردن ميزند. مبادا بشنوم كه مردى بگويد پيامبر مرده است كه با همين شمشير گردن او را ميزنم. سخنان عمر موجب شگفتى بزرگى شد و همه برگرد او جمع شدند و چون در اين مصيبت بزرگ، تحمل اندوه فقدان پيامبر بزرگ خويش را نداشتند، از اين سخن شادمان

______________________________

ندارند، محمد كه درود خداى بر او و خاندانش باد سيزده سال در ميان مردمش به تبليغ پرداخت و مردم را به يكتاپرستى و ترك شرك دعوت فرمود ولى جز اندكى باو ايمان نياوردند و نتوانستند دين او را گسترش دهند و دشمنانش را دفع كنند تا اينكه پيامبر بسوى شما آمد و شما را بيارى خويش اختصاص بخشيد و خداوند شما را به ايمان و اسلام كرامت داد. شما از پيامبر و يارانش بدفاع برخاستيد و دينش را گرامى داشتيد و گسترديد و با دشمنان اسلام جنگيديد و شما سر سخت ترين مبارزان راه دين بوديد و در مبارزه با اعداء او پايدارى كرديد تا اينكه اعراب دين حق را پذيرفته و اسلام استوار گشت و گردنكشان كوچك خوار شدند و در برابر شمشير شما سر فرود آوردند و پيامبر با خشنودى از شما، جهان را بدرود گفت. پس امر رهبرى مسلمين را پيش از آنكه

ديگران دريابند احراز كنيد چون از سايرين باين امر سزاوارتريد. انصار سخن سعد را پذيرفتند و گفتند در انديشه خود خطا نكردى و حق را بيان داشتى اكنون ما رهبرى ترا مى پذيريم و ترا در ميان خويش بشايستگى مى گيريم و فرمانت را گردن مى نهيم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:109

شدند و در عالم خيال و اوهام خود را خوش حال و خشنود ساختند كه عمر راست مى گويد و پيامبر نمرده است و عمر كه از اجراى اين سياست پيروز بنظر ميرسيد، از طرفى مردم را اميد مى بخشيد كه پيامبر بازميگردد و دينش را جهانگير مى سازد و از طرفى آنها را ميترسانيد كه هر كس در قبول سخن او شك كند با شمشيرش كشته خواهد شد و عمر همچنان در مسجد، رعد و برق ميكرد و كلام خشن او چون صاعقه در صحن مسجد مى پيچيد تا آنكه ابو بكر فرا رسيد.

(1) ابو بكر خود را بمدينه رسانيد و ببالين پيامبر آمد و ردا از چهره اش برداشت و چون مرگ پيامبر را محقق ديد گفت پدر و مادرم فدايت باد اى رسول خدا كه پاكيزه زيستى و پاكيزه جان دادى.

پس بمسجد آمد و عمر را كه همچنان سوگند ميخورد كه پيامبر نمرده است وادار بسكوت كرد و بسخنرانى ايستاد و مردم عمر را تنها گذاشتند و دور ابو بكر را گرفتند و او سخنانش را چنين آغاز كرد:

هر كس محمد (ص) را مى پرستد، بداند كه او مرده است و هر كس كه خداى را ميپرستد همانا خداوند، زنده اى است كه نمى ميرد. آنگه اين آيه را تلاوت كرد: «محمد» (ص) فرستاده اى همچنان پيامبران گذشته است پس اگر بميرد يا كشته شود

شما بآئين پيشينيان خود بازخواهيدگشت؟!». مردم سخن او را پذيرفتند و اين آيه مبارك را با خود زمزمه كردند و عمر نيز كه نقشه خود را انجام يافته مى ديد سخن رفيقش را قبول كرد و اين حادثه بدرستى نشان ميدهد كه بين اين دو تن قراردادى سرّى بسته شده تا فرصت را از دست ندهند و زمام خلافت را بدست گيرند، زيرا عمر، عنصر ساده و نادانى نبود كه مرگ پيامبر را نفهمد و آيات

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:110

«كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ*» و «أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ» را نشنيده و ندانسته باشد.

(1) لامنس مستشرق ايتاليائى عقيده دارد كه اين حادثه، ناگهانى نبود و اين قراردادها بتازگى بسته نشده بلكه در زمان حيات پيامبر يك حزب سرّى براى بدست آوردن خلافت رسول تشكيل شده و فعاليت داشته و اين حزب قرشى كه پنهان و سرى فعاليت ميكرده است برياست ابو بكر، عمر، ابو عبيده جراح، عايشه و حفصه براى چنين روزى، زيركانه توطئه مى چيده است و از قرائنى كه پيداست سخن «لامنس» درست و صريح است.

در اين ميانه دو تن از قبيله اوس بنام «معن بن عدى» و «عويم بن ساعده» بنزد ابو بكر آمدند و او را از آنچه در سقيفه ميگذرد آگاه كردند. أبو بكر بشدت تكان خورد و به همراه عمر و ابو عبيده بسرعت خود را به انجمن سقيفه رسانيد «2».

توطئه سقيفه

(2) انصار دستپاچه شدند و درست در هنگامى كه ميخواستند «سعد» را بخلافت برگزيند، رشته هاشان پنبه شد و دلائل آنها سست گرديد و با بهت و ترسى عجيب روبرو شدند.

ابو بكر بسخن ايستاد و با آهنگ نرمى كه خاص روش

ديپلماسى او بود بدون هيچ حمله و فشارى، فضيلت مهاجرين و خدمات آنان را بزبان آورده و گفت اينان براى تصدى مقام خلافت از ديگران سزاوارترند و عمر كه منتظر چنين فرصتى بود، دست خود را پيش برد و با رفيق

______________________________

(2)- طبرى، جلد 3.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:111

و هم پيمان پيشينش بيعت كرد و با چنين بند و بست زيركانه اى كار انتخاب خليفه پايان پذيرفت «3».

عمر خود بخلاف بودن اين خلافت آگهى داشت. وى گفت بيعت با ابو بكر حادثه حساب نشده اى بود كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن نگاه دارد و هر كس ديگر بار چنين كند، او را بكشيد.

علت نادرستى اين انتخاب، اين بود كه در اين جريان متفكران و مؤمنان نامور اسلامى و اهل حل و عقد حضور نداشتند و كسى به آراء و نظرات آنها كه مقامهاى معنوى بزرگى در اسلام داشتند، درباره انتخاب خليفه جديد، مشورتى نكرد و محل انتخاب هم جايگاه آشكارى كه در برابر چشم عموم مردم باشد نبود، بلكه در پناهگاهى سرّى بانجام اين اقدام ناروا پرداختند.

(1) چنانكه استاد عبد الوهاب نجار در كتاب «الخلفاء الراشدون» مى نويسد: انتخاب ابو بكر كاملا ناقص بود، زيرا لازم بود كه همه

______________________________

(3)- عقد الفريد حكايت ميكند، كه عمر به سقيفه آمد و گفت سخنى داريم كه ناگزير از گفتن آنيم و سينه ام از نگفتن آن سنگينى مى كند. ابو بكر به بيان آن سخن پرداخت و گفت ما مهاجرين نخستين كسانى هستيم كه اسلام آورديم و نسب ما گرامى تر است و از ديگران برسول خداى نزديكتريم و شما انصار هم برادران مسلمان و شريكان دين ما هستيد. پس ما اميران امتيم

و شما وزيران، كه فداكاريها كرديد و دين را يارى نموديد و خدايتان پاداش نيكو بخشد و امروز عرب به اين دين پايدار نمى ماند، مگر به اين چند مهاجر كه در اينجايند، پس به مهاجران حمله و اعتراض نكنيد كه رسول فرمود پيشوايان و من، عمر و يا ابو عبيده را براى خلافت شما انتخاب ميكنم، عمر گفت ما بر تو پيشى نميگيريم و به أبو بكر دست بيعت داد و انصار هجوم آوردند و بيعت كردند و نزديك بود سعد زير دست و پا كشته شود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:112

مسلمانان در جاى معينى فراهم آيند و همگان با آگهى قبلى بانجام اين امر اقدام كنند.

(1) مسلما انتخاب ابو بكر با چنين وضعى نادرست بود و از حقيقت فاصله اى دور داشت، زيرا شخصيت هاى بزرگ اسلامى در آن حضور نداشتند كه در رأس آنها على بن أبي طالب (ع) و بنى هاشم و ياران بزرگ پيامبر قرار داشتند و از صحابه بزرگانى همچون سلمان فارسى، ابو ذر غفارى، عمار- ياسر، براء بن عازب، ابى بن كعب و از بنى هاشم زبير و عتبة بن ابى لهب و ديگران. «4»

در اين هنگام على (ع) هرگز گمان نميبرد كه ديگرى بر منبر خلافت بالا رود و اين مقام معنوى و الهى را اشغال كند و ما اين حقيقت

______________________________

(4)- پدر عتبه، ابى لهب بن عبد المطلب هاشمى عموى پيامبر است و مادرش ام جميل حمالة الحطب خواهر ابو سفيان است، عتبه و معتب برادرش در يوم الفتح از حضور پيامبر گريختند و پيامبر، عمويش عباس را بدنبال آنان فرستاد و عباس آنها را به نزد رسول آورد و مسلمان

شدند و پيغمبر از ايمان آنها شادمان شد، اين دو برادر در غزوه حنين همراه پيامبر بودند و از پايداران جنگ بشمار ميرفتند و با آن حضرت در حمله بطائف شركت داشتند (اسد الغابه، ج 3).

در تاريخ ابى الفداء آمده است كه چون مسلمانان از بيعت با امير المؤمنين (ع) سرباززدند و به ابو بكر پيوستند، عتبه اين اشعار را سرود:

نميدانم چرا مقام خلافت را از بنى هاشم و از ميان آنها از ابو الحسن بسوى ديگرى برگردانيدند، على (ع) نخستين مؤمن به پيغمبر و داناترين كس به قرآن و سنت است و آخرين كسى است كه بهنگام مرگ با پيغمبر وداع گفت و پيكرش را به همراهى جبرئيل غسل داد و كفن كرد، هيچ كس نميتواند برتريهاى او را ناديده انگارد و در تمام مردم فضائلى كه در اوست، پيدا نمى شود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:113

را از آنجا مى فهميم كه چون عمويش عباس «5» احساس اختلاف كرد و بنزدش آمد و گفت دستت را بگشاى تا با تو بيعت كنم، امام با شگفتى پرسيد مگر كسى ديگر خواستار اين مقام است؟ «6»

(1) دكتر «طه حسين» ميگويد: عباس ديد كه برادرزاده اش از هر كس ديگرى در احراز مقام رهبرى مسلمين شايسته تر است، زيرا او پروش يافته پيامبر است و سابقه اش در پذيرش اسلام از همه بيشتر، او در ميدانهاى جنگ، فداكاريها كرده و در پهنه نبردهاى خطرناك به امتيازاتى درخشان رسيده است.

پيامبر او را برادر خود خوانده تا آنجائى كه ام ايمن روزى بشوخى بحضرت گفت، على را برادرت ميخوانى و دخترت را باو ميدهى؟

و پيامبر درباره او فرمود: پايگاه على در نزد من همچون مقام هارون در

پيش موسى است ولى پس از من پيامبرى نخواهد آمد و در آخرين روزگار زندگانيش فرمود:

من پيشوا و زمامدار هر كس كه باشم، على هم پيشواى اوست.

______________________________

(5)- عباس بن عبد المطلب بن هاشم عموى پيغمبر و مادرش، يتيلة دختر جناب بن كلب است. او دو سال پيش از پيامبر بدنيا آمد، در كودكى از خانواده اش گم شد و مادرش نذر كرد كه اگر او را بيابد بر كعبه جامه حرير بپوشد و چون او را يافت، بنذرش وفا كرد و او نخستين كسى است كه خانه كعبه را اينگونه پوشانيده است. عباس در زمان جاهليت عهده دار آب رسانى حاجيان و عمارت مسجد الحرام بود و پيش از آنكه مسلمان شود در پيمان عقبه كه با انصار انجام شد شركت كرد و در جنگ بدر به همراه مشركين بود و چون اسير شد خود را خريد و بمكه رفت و گويند در پنهانى مسلمان بود و اخبار مشركين را به پيامبر ميفرستاد و در سال 32 هجرى در مدينه در گذشت.

(الاصابه، جلد 2).

(6)- الامامة و السياسة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:114

(1) و بهمين جهت بود كه عباس پس از مرگ پيامبر پيش برادرزاده اش على (ع) رفت و گفت دستت را بگشا تا با تو بيعت كنم.

على (ع) بخوبى ميدانست كه از هر كس براى رهبرى مسلمين سزاوارتر است و بهمين جهت به خليفه نخستين گفت من از شما بخلافت پيامبر شايسته ترم و با شما بيعت نمى كنم و اين شمائيد كه بايد رهبرى من را بپذيريد. شما خلافت را از انصار گرفتيد و گفتيد چون ما به پيامبر از شما نزديكتريم بجانشينى او سزاوارتريم و من هم بهمين

دليل بشما ميگويم كه ما خاندان پيامبر از هر كس به احراز مقام خلافت سزاوارتريم، پس اگر ايمان داريد انصاف دهيد و ولايت ما را بپذيريد و اگر نه، دانسته ستم كرده ايد و پس از اين احتجاج روى سخن بمهاجران آورد و گفت:

شما را بخدا اى گروه مهاجرين! حكومت آسمانى محمد (ص) را از خاندانش بيرون نبريد و بخانه هاى خود نياوريد و عترت او را از مقام رهبرى جامعه كنار نزنيد و بخدا قسم اى گروه مهاجران ما باحراز اين مقام از هر كس شايسته تريم، زيرا ما اهل بيت رسوليم و اين مائيم كه قاران حقيقى قرآنيم و فقيه در دين خدا و آگاه به روش پيامبر و اداره مردم، كه بديها را از اجتماع ميرانيم و حقوقشان را به برابرى مى پردازيم.

پس، از هوسهاى خويش پيروى نكنيد كه گمراه مى شويد و از حقيقت فاصله ميگيريد امام با اين احتجاج و استدلال كوبنده، بهمان برهان مهاجران پرداخت كه بدليل خويشاوندى رسول بر انصار فائق آمدند و آنان را بزير فرمان آوردند و اينك على (ع) است كه بهمين دليل كه از هر كس ديگر به پيامبر نزديكتر است، سزاوار احراز اين مقام است.

باضافه آگهى عميقى كه از دين دارد و به سنت رسول و مصالح امت محيط است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:115

ولى آنان كه امروز مقام خلافت را بچنگ گرفته اند فاقد اين امتيازات و عظمت ها و نبوغها هستند و آنان را بر ديگر مسلمانان فرقى و مزيتى نيست و اين على (ع) است كه شايسته مقام رهبرى است. مسلّم با اينهمه بخشندگيها و بزرگواريها كه نخستين انسان است در علم و فقه و انديشه كه همگان

بهنگام بروز مشكلات بحضرتش پناه مى آورند و از او يارى ميخواهند.

در اين صورت پس چرا مردم از قبول زمامدارى او كناره جستند؟

علت را در اين مى يابيم كه سينه هاى مهاجرين از حسد گدازان چون كانونى از آتش زبانه مى زد، و اين حسد است كه ستيز و كينه مى زايد و مردم را در خطرناكترين شرور زندگى مى افكند اينجاست كه براى توجيه كار ناشايسته خويش مى گويند:

پيامبر و پيشوائى در خاندانى واحد فراهم نمى آيد!!

آخر چه مانعى دارد كه اين هر دو مقام از جهت كمال و فضيلت در خاندانى يگانه فراهم آيد و عقل و عرف چگونه ميتواند انكار اين مطلب كند؟

اى كاش گوينده اين سخن پرده از اين راز پنهان برمى داشت!

مخالفت امام با خلافت ابو بكر بر او گران آمد و از اينكه على (ع) بيعت او را نپذيرفته و با اجتماع مردم هماهنگى نكرده، سخت خشمناك و ناراحت بود.

باين جهت مأموران مراقبى بر خانه امام گماشت تا رفت و آمد مردم را كنترل كنند و خبرها را محرمانه باو برسانند و سياست تهديد و ارعاب بنحو ممكن اجرا شود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:116

(1)

مخالفت فاطمه

بازهم ابو بكر باجراى سياست تحميلى خود موفق نمى شد، زيرا در خانه على (ع)، زهرا (ع) وجود داشت و دختر محبوب و فداكار پيامبر هرگز بقبول چنين ستمى تن در نميداد و مصمم بود كه مسلمانان را بر ضد اين حكومت غاصبانه برانگيزد و از غيرتمندان و رادمردان مسلمان براى گرفتن حق اصيل همسرش كمك بخواهد.

على (ع) فاطمه را بر شترى مى نشانيد و شبها بخانه انصار ميرفت و زهرا از آنها براى تثبيت مقام حق و طرد باطل كمك ميخواست و آنها مى گفتند: اى

دختر پيامبر! بيعت ما انجام يافت و ابو بكر باين مقام رسيد و اگر همسر و پسر عمويت قبل از او، ما را بقبول زمامدارى خويش ميخواند هرگز دعوتش را وانمى گذاشتيم و بديگران نمى پيوستيم.

و على (ع) ميفرمود: آيا من پيكر پيامبر را در خانه اش بگذارم و دفن نكنم و آنگاه بيرون آيم و درباره بدست آوردن حكومت او بستيز پردازم و فاطمه (ع) ميفرمود: ابو الحسن (ع) آنچه را كه شايسته بود انجام داد و آنها با استفاده از اين فرصت كارى كردند كه خداى به حسابشان خواهد رسيد. «7»

سياست ابو بكر تقاضا ميكرد تا باغستان فدك را كه پيامبر بدخترش فاطمه بميراث داده بود، بگيرد تا على (ع) دچار مضيقه مالى گردد و نيروى ماديش كاهش يابد و مردم از گردش پراكنده شوند و اين يك نوع جنگ اقتصادى براى تضعيف قدرت مبارزه بر ضد مقام خلافتش بود، چنانكه دولتهاى امروزى هم چنين سياستى را براى تسليم شدن مخالفان خود، بكار ميبرند.

______________________________

(7)- الامامة و السياسة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:117

(1) در اينجا فاطمه بر ضد ابو بكر براى بازستاندن ميراث خويش بمبارزه برخاست و دلايلى استوار از قرآن مجيد و سنت پيامبر اقامه كرد ولى خليفه بدعواى فاطمه با حديثى كه تنها خودش راوى آن بود، پاسخ داد و گفت از پيامبر شنيدم كه فرمود: ما پيامبران از خود طلا و نقره و خانه و مزرعه را بميراث نمى گذاريم و آنچه از ما باقى ميماند بجانشين ما ميرسد.

ابو بكر باين حديث استناد مى جست و فدك را بفاطمه بازنمى گردانيد ولى در پايان روزگارش از اين كار پشيمان شد و گفت اى كاش خانه فاطمه را هر

چند بجنگ با من بسته شده بود، نمى گشودم «8».

ابو بكر پس از اين رفتار ناهنجار به همراه عمر بن خطاب بخانه امام آمدند و از فاطمه اجازه ورود خواستند تا خاطر خسته اش را از نارضائى و خشم بزدايند ولى فاطمه (ع) بآنها اجازه ورود نداد ولى امام (ع) التماس كرد كه آنها را راه دهد و زهرا بناچار پذيرفت و آنها با سرافكندگى بر آن بانو وارد شدند و گفتند:

اى دخت گرامى پيامبر براى پوزش خواهى بحضورت آمده ايم.

فاطمه فرمود: شما را بخدا قسم ميدهم آيا از پيامبر نشنيديد كه فرمود فاطمه پاره اى از وجود من است و هر كس او را بيازارد، مرا آزرده است؟

گفتند چرا شنيديم كه پيغمبر چنين فرمود.

فاطمه دستها بآسمان برداشت و با دلى دردمند گفت:

خداى و فرشتگانش را بگواهى مى گيرم كه شما دو نفر مرا بخشم آورديد و آزرديد و من از شما ناخشنودم و چون رسول خدا را ديدار كنم

______________________________

(8)- كنز العمال، جلد 3.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:118

از شما باو شكايت مى كنم.

(1) ابو بكر گريان براه افتاد و زهرا باو گفت بخدا قسم در تمام نمازهايم بر تو نفرين خواهم فرستاد و آنان برفتند و هرگز نتوانستند رضايت او را دريابند. «9»

همه اين حوادث تلخ در برابر ديدگان حسن و گوشهاى شنواى او پديد مى آمد و اثرى سخت و دردناك در ژرفاى انديشه و شعورش باقى ميگذاشت و امواج اندوهى سنگين سراسر وجودش را فرا ميگرفت و ميديد كه چگونه ابرهاى سياه ماتمى تلخ و بزرگ بر پدر و مادرش از فاجعه مرگ پيامبر سايه افكنده و مخصوصا مادرش- فاطمه پيشواى زنان جهان- در چه مصيبتى بزرگ گرفتار آمده است.

چنانكه گويند هرگز او را پس از مرگ پدر در حال خنده و شادمانى نديدند تا آنكه از اين جهان رخت كشيد و بپدر بزرگوارش ملحق شد.

او جز بپدرش نمى انديشيد و نام او را جز با درد و اندوه و زارى نمى برد. پيوسته بر مزار پاك پدر اشك ماتم نثار ميكرد و با قلبى دردمند و پيكرى ناتوان بر تربت پيامبر مى نشست و مشتى خاك از ضريح پدر بر ميداشت و بچهره و ديدگانش مى نهاد و ميلرزيد و ميگريست و گريان ميسرود:

آن كس كه تربت احمد را ببويد تا پايان عمرش نيازى به بوئيدن هيچ عطرى ندارد. آنچنان مصيبت هائى بر من در مرگ پدر فرود آمد كه اگر بر روزها فرود مى آمد، شب مى شد.

به آن كس كه در زير خاكها پنهان است بگوئيد اگر ضجه و فرياد مرا مى شنوى من روزگارى در سايه حمايت محمد بودم و از هيچ ستم و

______________________________

(9)- الامامة السياسة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:119

آزارى نمى هراسيدم.

و امروز اين چنين، افتاده و ناتوانم كه از ستم مى پرهيزم و دشمن را فقط با ردايم از خويشتن ميرانم.

اگر قمرى شبها بر شاخه از اندوه مى نالد من سحرگاهان ناله سر ميدهم. پس از تو اندوه مرگ تو را همدم دارم و اشكهاى ديدگانم را زينت چهره خويش مى سازم «10».

(1) حسن (ع) باين اندوه بزرگ مى نگريست و درد جانكاهى كه قلب مادر داغدارش را از هم پاره مى كرد، آزارش ميداد.

او مادرش را ميديد كه تا پلك هاى ديدگانش توان داشت، اشك ميريخت و آن قدر از هجوم ناملايمات و ستمها و اندوه ها مى گريست كه در شمار پنج نفر گريان تاريخ جهان بحساب آمد آنها كه از شدت رنج و

غم در ميان مردمان، ضرب المثل همگان بودند «11».

از شدت اندوه فاطمه گويند كه انس بن مالك «12» اجازه خواست تا او را بمرگ پدر تعزيت گويد و چون وارد شد فاطمه با آهنگى دردناك گفت: چگونه راضى شديد كه بر پيكر رسول خدا خاك بريزيد «13».

روزى زنان پيامبر و گروهى از زنان مسلمان به عيادتش رفتند و به

______________________________

(10)- نور الابصار، مناقب شهر آشوب.

(11)- اين پنج گريان را آدم، يعقوب، يوسف، فاطمه و سجاد (ع) ذكر كرده اند.

(12)- انس بن مالك خادم پيامبر و از انصار است و رواياتى زياد از او نقل شده است. هنگام هجرت پيغمبر، ده سال از عمرش مى گذشت و پس از رحلت پيغمبر در مدينه بود و بعد ببصره رفت و در همانجا بسال 93 هجرى در گذشت (الاصابه).

(13)- سنن ابن ماجه.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:120

تعزيت او پرداختند. فاطمه با قلبى دردمند به آنها روى كرد و گفت من از دنياى شما بيزارم و از دورى شما و مرگ خويش شادمانم. خداوند اين مردم را به حسرت افكند كه حق و حرمت ما را نگاه نداشتند و رعايت مقام ما نكردند و سفارش رسول را نپذيرفتند.

(1) زهرا روزگار غمبار خود را پس از مرگ پدر همچنان ميگذرانيد و اندوه سراپاى وجودش را فرا گرفته بود و دردها پيكرش را درهم مى شكست و كج روى مردم و حق ناشناسى آنان و سلب حق اهل بيت، جانش را مى گداخت.

حسن (ع) هم در چنين حالت دردناكى با خاطرى شكسته و جسمى ناتوان در حالى كه شادابى و نشاط كودكى را از دست داده بود، به همراه مادرش بزير درخت اراك يا بيت احزانى كه بر سر

راه كاروانيان براى اعلام مظلوميتش ساخته بود مى رفت و روزها را بماتم و اندوه سپرى ميساخت، باشد كه از اندوه مادرش بكاهد و ناله اش را جانسوزتر و مؤثرتر بگوش مردمان بى خبر برساند و چون شب فرا ميرسيد به همراه پدر و برادرش بخانه برمى گشت، خانه اى كه خيمه وحشت و سراسيمگى بر آن سايه افكنده بود و فقدان رسول او را غمكده اى اندوهبار بنظر مى آورد.

زهرا با اين جريان تلخ و جانكاه روزهائى اندك را گذرانيد و از شدت اندوه و گريه توانش پايان ميپذيرفت و چنگال ستم و ماتم به قلب مجروحش چنگ ميزد، تا كم كم بمرز مرگ نزديك شد و پايان عمرش فرا رسيد در صورتى كه هنوز آغاز جوانى و بهار زندگى خويش را مى گذرانيد و چه اندوهبار است كه يادگار پيامبر و ريحانه شاداب و خوشبوى نبوت اين چنين زود بخزان مرگ نزديك شود و عمر كوتاه و دردناكش سپرى گردد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:121

(1)

مرگ فاطمه

چون فاطمه فرا رسيدن مرگ را احساس كرد ميخواست براى او تابوتى بسازند كه پيكرش در آن پوشيده بماند، زيرا در آن زمان اجساد مردگان را بر تخته اى مى نهادند كه حجم پيكر آنها نمودار بود و زهرا چنين وضعى را خوش نمى داشت، پس اسماء بنت عميس «14» را خواست و از او خواهش كرد چنين تابوتى براى او بسازد و اسماء بمانند آنچه در حبشه ديده بود، تابوتى را كه پيكر نازنين فاطمه در آن پوشيده بماند برايش ساخت و چون بحضورش آورد، زهرا (ع) براى اولين بار پس از مرگ پدرش لبخندى بر لبان بى رنگش نقش بست «15».

فاطمه در آخرين روز حياتش حسنين را از خانه

براى زيارت قبر پيامبر به بيرون فرستاد و آنها غمگنانه بانديشه افتادند كه چرا مادر ما امروز از خانه بيرون نيامد و گويا شدت بيمارى و ناتوانى او را در خانه افكنده است و ميخواهد امروز را در بستر بيماريش بگريد، گريه اى كه مردم مدينه از آن بدرد و اندوه افتاده اند.

______________________________

(14)- اسماء دختر عميس بن حارث است كه به همسرى جعفر بن أبي طالب در آمد و هر دو مسلمان شدند و به حبشه مهاجرت كردند و عبد اللّه و عون و محمد از آنها پديد آمد و بعد به مدينه هجرت كردند و پس از شهادت جعفر به همسرى ابو بكر در آمد و محمد از او بدنيا آمد و پس از وفات ابو بكر بازدواج حضرت على، در آمد خواهران او يكى ميمونه همسر پيغمبر و ديگرى ام الفضل، زن عباس است (اسد الغابه)

(15)- سلمى بنت عميس، همسر جناب حمزه مى گويد فاطمه در روز وفاتش از من آب خواست و غسل كرد و جامه اى تازه پوشيد و گفت بسترم را در وسط خانه بينداز و پس در بستر رو بقبله خوابيد و روح مقدسش پرواز كرد (مستدرك حاكم- طبقات ابن سعد).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:122

(1) اين دو كودك دردمند در موجى از رنج و اسف فرو رفته و بر مزار نياى خويش مى گريستند ولى آرام نداشتند و بخانه بازگشتند و به اسماء گفتند:

مادرمان كجاست؟

اسماء كه طوفان غمى دردناك بر چهره اش توفيده بود و قطرات درشت اشك برخساره اش مى ريخت با سوزى دردناك گفت مادرتان بجهان ابدى پر كشيد و بديدار خدا شتافت، برويد و پدرتان را خبر كنيد. قلبهاى فرزندان زهرا گوئى از هم

پاره شد و فرياد كنان بمسجد دويدند. مردم فرا پيش پسران پيامبر آمدند و گفتند خدايتان نگرياند چرا گريه مى كنيد اى فرزندان رسول! شايد از ديدن مزار پيامبر بگريه افتاده ايد و فراق جدتان به اندوه تان افكنده است؟

گفتند: نه چنين است بلكه مادرمان فاطمه از دنيا رفته است. مردم ديوانه وار بضجه در آمدند و اندوهى سنگين بر جانشان نشست، زيرا آنها گرامى ترين فرزندان و پاره پيكر پيامبر خويش را از دست داده و حق و حرمت او را نشناخته بودند.

همگى بخانه امام هجوم آوردند تا فيض تشييع پيكر پاكيزه و مقدسش را دريابند و بر آن نماز بگذارند ولى امام (ع) بسلمان فارسى فرمود كه مردم را پراكنده سازند و سلمان بمردم گفت بازگرديد كه اكنون وقت تشييع نيست.

در اين هنگام عايشه فرا رسيد و خواست داخل خانه شود ولى اسماء او را نگذاشت وارد گردد و گفت من بفاطمه (ع) قول داده ام كه هيچ كس را اجازه ورود ندهم «16».

______________________________

(16)- اسد الغابه- كنز العمال.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:123

(1) امام، پيكر پاك و مقدس فاطمه زهرا را غسل داد و حنوط كرد و در كفن نهاد و آنگاه بفرزندانش فرمود بيائيد و براى آخرين بار مادر خود را ديدار كنيد و چون پاره اى از شب گذشت به همراه چند تن از ياران نزديك خويش پيكر مقدس زهرا (ع) را بسوى قرارگاه هميشگيش حركت داد و در اين مراسم هيچ كس از مسلمانان جز همان چند تن از ياران راستين امام حضور نداشتند، زيرا فاطمه (ع) چنين وصيت كرده بود «17».

سپس فاطمه را در بقيع دفن كرد «18» و بر مزارش ايستاد و آتش اندوه بر قلب پاكش

زبانه زد و در حالى كه درد و حسرت و اندوه بر جانش شراره افكنده بود، خطاب برسول خداى گفت:

درود بر تو باد از سوى من و از جانب دخترت كه بر تو وارد شد و خيلى زود بسويت آمد. اى پيامبر خدا شكيبائيم از مرگ دخت گراميت كم شد و توانم از دست رفت، ولى اين بار سنگين را هم بمانند اندوه توانفرساى مرگ تو بدوش مى كشم و همپاى فقدان دردناك تو تحمل مى كنم. چه دردناك بود كه جان پاكت در آغوش من از پيكرت بر آمد و من ترا در خوابگاه هميشگيت جاى دادم.

چه ميتوان كرد كه تقدير الهى بر اين قرار گرفته و ما بندگان خدائيم و بسوى او بازميگرديم.

اى پيامبر خدا! امانت خويش را از من بازستاندى و يادگارت

______________________________

(17)- عائشه مى گويد فاطمه (ع) را على (ع) شبانه دفن كرد و ابو بكر از اين جريان خبر دار نشد (مستدرك حاكم، شرح بخارى).

(18)- بحار، جلد 10- ابن بابويه مى گويد فاطمه (ع) در خانه اش دفن شد و شيخ طوسى مى نويسد كه فاطمه در خانه اش يا در حرم پيغمبر مدفون گرديد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:124

فرا پيشت آمد، ولى در اين فقدان دردناك، اندوه من پايان نمى يابد و شبهايم به ناآرامى و بيدارى مى گذرد تا اينكه منهم بسوى تو آيم و در قرارگاهت جاى گيرم. اينك دخترت از ناروائيهاى امت تو سخن خواهد گفت و از ستمهائى كه بر ما رفته آگاهت خواهد ساخت.

(1) پس چگونگى حال دردناك ما از او بپرس كه او بخوبى ترا از تلخى هاى روزگار ما بتو خبر ميدهد و چيزى را ناگفته نمى گذارد.

درود من بر شما باد اى پدر و

دختر، سلامى كه هر چند ابراز دارم خستگى نيارد، اكنون اگر از اين مزار برخيزم از خستگى و ملال نيست و اگر همچنان بر اين جاى بمانم از بدگمانى بپاداشى كه خداى بشكيبان مى بخشد، نباشد «19».

حسن (ع) اين سخنان دردناك را از پدر دردمندش مى شنيد و اندوهى جانكاه در عمق روحش رخنه ميكرد و غمى بزرگ بر قلبش سنگينى مينمود.

زيرا ميديد كه گرامى ترين كسانش را در نيمه شبى تاريك بخاك سپردند و اميد و پناهگاه و عزيز ارجمندش را در برابر ديدگانش در سينه نمناك زمين نهادند و جز چند تن مسلمان راستين كسى در اين واقعه اسفناك شركت نداشت در صورتى كه فاطمه (ع) پاره تن پيامبر و دختر

______________________________

(19)- شرح نهج البلاغه عبده- در تاريخ وفات آن حضرت اختلاف است. در طبقات ابن سعد آمده كه وفاتش سه ماه پس از پيامبر در بيست سالگى رخ داده و در مستدرك حاكم هشت ماه پس از وفات پيغمبر ذكر شده و گفته مى شود بيش از دو ماه بسر نبرده و عمرش بيست و يك سال بوده است و در جلد دهم بحار الانوار آمده كه هفتاد و پنج و يا چهل روز پس از رحلت پيغمبر در سنين هجده سالگى در گذشته و اين خبر را سيد رضى نقل كرده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:125

محبوب و برگزيده او بود.

حسن (ع) تلخى اين سوك بزرگ را چشيد و قلب پاكش جايگاه دردها و غمهائى بزرگ و توان فرسا گشت و سنگينى حادثه در نخستين ادوار زندگى بر دوش كوچكش نهاده شد.

(1) پس از مرگ فاطمه (ع)، على تنها ماند و يگانه ياور صريح و راستين خويش

را از دست داد و مردم دنياپرست و زبون و گستاخ، على (ع) را تنها گذاشتند و حق و قدر و پايگاه بلند و آسمانيش را نشناختند و على هم براى پرهيز از هر گونه تفرقه كه وحدت مسلمين را تهديد ميكرد بناچار بقبول چنان حكومتى تن در داد ولى اين تحمل دردناك همچنانكه خود در خطبه شقشقيه اش فرمود، چنان دردناك بود كه گوئى خارى در چشم و استخوانى در گلو دارد.

او در گفتارش از غم بزرگ تنهائى خويش و تأثرى كه از تضييع حقش بدل داشت، سخنها رانده و تصريح كرده كه پس از مرگ پيامبر تا روزى كه زمام امور مردم را بدست گرفته در اين بيست و پنج سال چگونه تلخى اين تجاوز بزرگ را مى چشيده و بخاطر مصالح مجتمع اسلامى صبر ميكرده است. حسن (ع) هم با فراست خداداديش مرارت اين حق كشى را درك ميكرد و اين زشتكارى منحوس، هميشه در برابرش چهره مينمود و آن كس را كه در جايگاه پدرش نشسته دشمن مى داشت و از كردار او انتقاد ميكرد.

چنانكه روزى ابو بكر بر منبر سخن ميگفت و حسن كه در آن وقت كودكى هشت ساله بود بمسجد آمد و بر او بانك زد و گفت:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:126

اى ابو بكر! از منبر پدرم پائين بيا و بمنبر پدر خودت بالا برو «20».

و ابو بكر گفت بخدا قسم راست ميگوئى منبر از پدر تو است، نه از پدر من. اين گفته كوبنده حسن، برانگيخته از روح صريح و انديشه پخته و رأى درست كودكى است كه جدش پيامبر را بر فراز اين منبر مى ديده و اكنون جز پدرش على (ع)

كسى را شايسته جلوس بر آن نميداند.

همان على كه از جان پيامبر و دين او در خطرناكترين معركه هاى نبرد دفاع ميكرد و بلاغت و دانائى و آگاهى او چنين شايستگى صريحى را باو بخشيده است.

على (ع) از چنين مردمى كه قدرش را نشناختند و رهبرى آسمانيش را نپذيرفتند و ميراث معنويش را به هيچ انگاشتند روى گردانيد و در خانه نشست و در امور خلافت و حكومت شركت نكرد، زيرا مردم از او اعراض كرده بودند و كارى باو نداشتند.

اما اگر مشكلى پيش مى آمد كه از گشايش آن ناتوان بودند بحضرتش پناه مى جستند و از او يارى ميخواستند و امام گاهى خود بآنها پاسخ ميداد و زمانى آن را بفرزندش حسن واميگذاشت.

از جمله، گويند: عربى بحضور ابو بكر آمد و گفت من در حال احرام حج چند تخم شتر مرغ را شكسته و خورده ام اكنون تكليف من چيست؟

ابو بكر در پاسخ سؤال فرو ماند و به عمر مراجعه كرد و او هم نتوانست و مسأله را به عبد الرحمن بن عوف بردند و بازهم پاسخى نيافتند و ناچار اعرابى را بخانه امام (ع) هدايت كردند، حضرت اشاره به حسنين كرد و

______________________________

(20)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، مقتل الحسين خوارزمى، مناقب و در اصابه آمده است كه اين سخن را حسين (ع) به عمر بن خطاب گفته است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:127

گفت از اين دو پسر هر كدام را خواهى بپرس.

(1) عرب از امام حسن (ع) جواب مسئله خود را خواست. حسن (ع) پرسيد آيا شتر دارى؟

گفت دارم.

فرمود: بتعداد تخم هائى كه از شتر مرغ خورده اى، ماده شترانى را با شترهاى نر درآميز و بچه هاى آنها

را به خانه خدا هديه كن.

امام (ع) فرمود: ممكن است بعضى از ماده شترها بچه نيارند.

حسن (ع) جواب داد: ممكن است بعضى از تخمهاى شتر مرغ هم فاسد باشد.

امام (ع) فرزندش را تحسين كرد و بحاضرين توجه فرمود و از مواهب علمى و آگاهى فرزندش سخنها گفت و اضافه كرد آن كس كه به حسن (ع) علم آموخت همان خدائى است كه سليمان بن داود را حكمت بخشيد «21».

امام (ع) همچنان از اجتماع كناره مى جست و به جمع قرآن و تربيت خاصان مى پرداخت و معاشرتى با مردم نداشت مگر آنكه فتوائى دهد و مشورتى را پاسخ گويد.

خلافت عمر

(2) ابو بكر بروزگارى كوتاه پيراهن خلافت را پوشيده بود و ديرى نپائيد كه بيمار شد و چون احساس مرگ كرد، خلافت را برفيق و هم پيمان

______________________________

(21)- مناقب شهر آشوب- شرح الاخبار.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:128

نزديكش، عمر، سپرد و مزد او را كه در توطئه ايجاد خلافت او دست و پائى فراوان كرده بود باين نحو پرداخت «22».

(1) طلحه اين اقدام ابو بكر را زشت شمرد و گفت اى خليفه جواب پروردگارت را چه ميدهى كه مردى خشن را بر مردم حكومت ميدهى كه مردم از دور او پراكنده ميشوند و دلها از او بيزار است «23».

اين اختيار و انتخاب ابو بكر، اندوهى تلخ بر جان مهاجر و انصار انداخت و اعتراض شديد خود را از چنين انتخابى به ابو بكر ابراز داشتند و گفتند تو خود عمر را با خشونت و بى مهريش مى شناسى و از خلق و عقيده اش در ميان مردم آگاهى اكنون كه ميميرى و بديدار خداى ميروى، جواب پروردگار را با چنين انتخاب نادرستى چه

ميدهى؟!

أبو بكر گفت: اگر خداى از من بپرسد ميگويم بهترين كسان را نزد خودم بر مردم حكومت دادم «24».

عمر كه اين سخن را شنيد صدايش را بلند كرد و گفت اى مردم! سخن خليفه پيامبر را درباره خلافت من بشنويد و فرمان بريد «25».

______________________________

(22)- صورت وصيت ابو بكر در الامامة و السياسة، تاريخ طبرى و طبقات ابن سعد چنين آمده است: اين آخرين عهد ابو بكر است در حياتش و نخستين عهد بهنگام ورودش بعالم آخرت، من عمر بن خطاب را جانشين خود ساختم اگر از او عدالت و درستكارى در امر زمامدارى ديديد، گمانم راستين است و اگر ستم كرد من اراده خير داشته ام و علم غيب ندارم (و زود است كه ستمكاران بدانند بكجا ميروند).

(23)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.

(24)- الامامة و السياسة.

(25)- تاريخ طبرى، در طبقات ابن سعد آمد كه وفات ابو بكر در شب سه شنبه بيست دوم جمادى الآخر سال 13 هجرى رخ داده و عمر او 63 سال و مدت خلافتش دو سال و سه ماه و ده روز بوده است (مروج الذهب مسعودى) اسم او عبد اللّه و نام پدرش، عثمان بن عامر و مادرش سلمى بنت صخر است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:129

(1) دوباره امام (ع) را اندوه و دردى بزرگ فرا گرفت، زيرا بازهم شاهد تضييع حق بود و بمعاينه مى ديد كه چگونه مسير زمامدارى اسلامى از مجراى حقيقى منحرف شده است.

بعضى نويسندگان جديد مى نويسند: علت اعراض ابو بكر از امام (ع) آن بود كه على (ع) خلافتش را نپذيرفت و باستناد خويشاونديش با پيامبر بر ابو بكر، احتجاج كرد و خليفه هم بغض امام (ع)

را بدل گرفت و خلافت را از او منع كرد. (ولى حق اين است كه اين انتخاب زائيده بند و بستهاى قبلى و معامله هاى سرّى كانديداهاى خلافت بوده است. مترجم)

چون ابو بكر در گذشت زمام امر خلافت به آسانى و سلامت بدست «عمر بن خطاب» افتاد و او مردم را با شدت و خشونت و نامهربانى و بدون هيچ گونه رأفت و نرمى بزير فرمان گرفت بطورى كه حتى ياران بزرگ پيامبر از او حساب ميبردند و عباس، عموى پيامبر، نتوانست رأى خود را مبنى بر جواز متعه در برابر عمر، بصراحت بيان سازد.

بازهم امام (ع) از مردم كناره گرفت همچنانكه در زمان خليفه اول سكوت كرده بود و فرياد پرطنينش ديگر در ميدانهاى نبرد بگوش نميرسيد و فقط گه گاهى كه عمر نيازى به انديشه استوار او داشت، سخنى مى گفت چنانكه اين سخن عمر، همه جا مشهور است كه گفت اگر على نمى بود، عمر هلاك مى شد.

حسن (ع) در زمان عمر دوران كودكى را پشت سر گذاشت و بدوران تازه جوانى رسيد و سياست عمر اقتضا ميكرد كه مقام حسن (ع) را بزرگ داند و بزرگداشت پايگاه حسن (ع) و برادرش حسين (ع) را واجب شمارد و براى آنها از غنائمى كه بمسلمين ميرسد، بهره اى قرار دهد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:130

(1) چنانكه گويند حله هائى از يمن باو رسيد و عمر دو حله براى حسنين فرستاد و نصيب آنها را از غنائم بميزان پدرشان على (ع) قرار داد و آنها را در شمار اهل بدر در بهره هاى بيت المال بحساب آورد «26» كه ميزان آن، پنج هزار درهم بود.

در طول دوران خلافت عمر، اقدام بارز و كوشش نمودارى

از حسن (ع) مشهود نيست، بدان جهت كه پدرش على (ع) همچنان از امور زمامدارى بر كنار بود و به هيچ كارى در اين باره دست نمى زد مگر آنكه مصالح مسلمين، دخالت او را در بعضى امور ايجاب ميكرد كه بازهم پس از انجام آن بكار خويشتن ميپرداخت و سالها بهمين منوال مى گذشت و امام براى حفظ وحدت مسلمين و جلوگيرى از پراكندگى و اختلاف امت، همچنان سكوت و مسالمت را حفظ ميكرد و خليفه هم از اين جريان فوق العاده شادمان بود كه معارضى در برابر حكومت خويش نمى يافت، بلكه بر عكس تأييدها و راهنمائى هائى از حضرتش مشاهده ميكرد و او را در گشايش مشكلات خلافت همراه خويش مى يافت، ولى بازهم از طرف او اقدامى بسود خاندان پيامبر انجام نمى يافت.

(2)

مرگ عمر

بهنگامى كه عمر بر اثر ضربت ابو لؤلؤ از پاى در آمد «27» و خطر مرگ

______________________________

(26)- تاريخ ابن عساكر.

(27)- ابو لؤلؤ غلام مغيره بود و چون مردى هنرمند بود اربابش از او بهره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:131

حتمى به او نزديك شد، خلافت را از امام (ع) بازداشت و به امويان واگذارد و در نتيجه خلافت در اختيار باند بنى اميه قرار گرفت و عثمان كه بزرگتر و پيشواى آنها بود اين مقام را با توطئه زيركانه عمر اشغال كرد.

(1) شرح ماجرا چنين بود كه عبد اللّه بن عمر در آستانه مرگ پدرش از او در خواست كرد كه جانشينى براى خويش انتخاب كند و عمر كه نقشه اى در سر داشت بدوا از قبول امر خوددارى كرد «28» ولى چون مهاجرين در اين باره اصرار كردند، سخن آنها را پذيرفت و ظاهرا بفكر فرو رفت

و گروهى از يارانش را كه در انتخاب ابو بكر فعاليت كرده بودند بياد آورد، همچون ابو عبيده جراح و معاذ بن جبل و خالد بن وليد و از مرگ آنها تأسف ها خورد

______________________________

زيادى ميخواست ناچار به پيش عمر رفت و از مولايش شكايت كرد ولى عمر بنفع مغيره رأى داد و ابو لؤلؤ كينه اى از عمر بدل گرفت. روزى عمر از او خواست كه آسيائى بادى براى او بسازد. ابو لؤلؤ گفت آسيائى برايت بسازم كه همه مردم از آن سخن گويند.

در فرصت مناسب خنجرى بدست گرفت و شبانه در گوشه مسجد كمين كرد و عمر را با سه ضربه از پاى در آورد مردم دور او را گرفتند و ابو لؤلؤ پس از آنكه شش نفر را كشت با ضربه اى خود را نابود كرد (مروج الذهب مسعودى).

(28)- مورخين نوشته اند كه عبد اللّه به نزد عمر آمد و گفت اى پدر كسى را به زمامدارى مسلمانان انتخاب كن، زيرا اگر گله ترا چوپانت بى سرپرست بگذارد او را سرزنش ميكنى كه چرا امانت ترا تباه ساخته است پس چگونه امت محمد (ص) را بى سرپرست ميگذارى؟ عمر گفت اگر جانشينى انتخاب كنم به روش ابو بكر رفتار كرده ام و اگر آنها را بى سرپرست بگذارم مثل پيغمبر عمل نموده ام.

در اينجا مى بينيم كه عبد اللّه در برابر پدرش بضرورت انتخاب خليفه اقامه دليل ميكند و بهمين دليل ضرورت تعيين على (ع) را بامامت مسلمين از طرف پيغمبر درك ميكنيم كه او را در غدير خم برهبرى مردم انتخاب فرمود و اكنون عمر اين حقيقت را فراموش كرده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:132

و آرزو كرد اى كاش يكى از آنها

زنده بود و عهده دار امر خلافت ميشد.

(1)

توطئه شورى

عمر، على بن أبي طالب (ع) و سعد وقاص و عبد الرحمن بن عوف و عثمان و طلحه و زبير را فرا خواند و گفت چون رسول خدا از دنيا رفت از شما شش نفر خشنود بود و من دستور ميدهم كه شورائى تشكيل دهيد و از بين خود، يك نفر را بمقام خلافت انتخاب كنيد و بعضى از شيوخ انصار مراقب شورى باشند ولى حق رأى و دخالت در امر ندارند و حسن بن على (ع) و عبد اللّه عباس هم بخاطر خويشاونديى كه با پيامبر دارند بعنوان بركت ولى بدون حق رأى در شورى حضور يابند «29».

آنگاه به «ابى طلحه انصارى» «30» اشاره كرد و گفت خداوند اسلام را بشما عزيز داشت پس پنجاه نفر از انصار را برگزين و مراقب اهل شورى باش تا اين كار را بزودى بپايان برند و «مقداد بن اسود» را نيز باين كار برگماشت.

آنگاه گفت اگر پنج نفر رأى واحدى دادند و يك نفر مخالفت كرد او را گردن بزنيد و اگر دو نفر مخالفت ورزيدند آنها را نيز بكشيد، ولى

______________________________

(29)- الامامة و السياسة.

(30)- نام ابو طلحه انصارى، زيد بن سهل نجار است كه با پيغمبر در جنگ بدر حضور داشت و پيغمبر بين او و ابو عبيده جراح پيمان برادرى بست او از تيراندازان ماهر و از شجاعان نامور عرب بود كه در جنگ حنين بيست نفر را از پاى در آورد.

ابو طلحه با مادر انس بن مالك ازدواج كرد و بسال سى و يك هجرى در مدينه درگذشت و عثمان بر او نماز گزارد (اسد الغابه).

زندگانى حسن

بن على(ع) ،ج 1،ص:133

اگر سه نفر رأيى را پذيرفتند و سه تن ديگر مخالفت كردند، آن سه تن كه «عبد الرحمن بن عوف» جزء آنهاست پذيرفته است و اگر سه نفر ديگر، تن به اين انتخاب ندادند بايد كشته شوند.

(1) امام (ع) از خانه خليفه بيرون آمد و بازهم توطئه اى ديگر را در تضييع حق خويش احساس فرمود و چون در بين راه با عباس مواجه شد گفت بازهم خلافت از ما كناره گرفت. عباس گفت از كجا ميدانيد؟

فرمود: عمر رأى را به اكثريت بخشيد و سپس رأى «عبد الرحمن بن عوف» را ملاك قبول قرار داد. اكنون من در برابر عثمان قرار گرفته ام و عبد- الرحمن داماد عثمان است و سعد وقاص هم پسر عموى عبد الرحمن و اين سه با هم اختلاف ندارند، پس كار خلافت براى عثمان انجام يافته است «31».

كار خليفه عجيب است كه در شورى به رأى «عبد الرحمن بن عوف» برترى و امتياز مى بخشد و على (ع) را با همه برتريهايش كه خود گفت اگر امر امت را به على (ع) سپارم آنها را به راستى و عدالت سير ميدهد، فراموش مى كند و خويشاونديش را با پيامبر و علاقه فراوان رسول خداى را باو و همه فضائل بيشمار امام را ناديده مى گيرد و به آنها تجاهل ميورزد.

چون عمر «32» بمرد، اعضاى شورى در بيت المال فراهم آمدند «33» و

______________________________

(31)- تاريخ طبرى.

(32)- عمر در روز چهارشنبه 26 ذى حجه سال 23 هجرى در گذشت. مدت خلافتش ده سال و شش ماه و چهار روز بود و شصت و سه سال از عمرش مى گذشت.

(مروج الذهب مسعودى)

(33)- در تاريخ طبرى است كه محل

شورى خانه مسعود بن محرمه بوده و گفته مى شود خانه عايشه بوده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:134

حسن (ع) بعنوان ناظر در شورى حضور يافت، مشاوران سه روز تمام بمشورت پرداختند و نتيجه اى از مذاكرات خود نبردند.

(1) سرانجام پس از مشورتها و رازگوئيها، زبير بطرفدارى على (ع) برخاست و طلحه خلافت عثمان را پذيرفت «34» و سعد وقاص پيرو نظر «عبد الرحمن» گرديد و رأى عبد الرحمن بوصيت عمر، داراى امتياز بود.

گردنها كشيده شد و در اين ساعت حساس، همگى چشم به عبد الرحمن دوختند كه آيا خلافت را خود مى پذيرد و يا بديگرى واميگذارد.

ولى معلوم شد كه عبد الرحمن، خلافت را براى ديگرى ميخواهد (زيرا چون آگاه شد كه امام (ع) حاضر بقبول شرايط او نيست) نگاهى به عثمان انداخت و فرمان زمامدارى مردم را به او واگذارد.

امام (ع) باعضاى شورى توجه كرد و فرمود اين نخستين بار نيست كه شما بر عليه ما متحد ميشويد پس شكيبائى نيكوست و خداى ياور ماست. پس از جلسه انتخاب برخاست و گفت بزودى اين كتاب بسته ميشود. «35»

شورائى كه خليفه مقتول تركيب آن را ريخت و اعضاى حساب شده آن را برگزيد تا بازهم حق از محورش دور گردد و در مسير كج منافع اشراف اموى بغلطد، اثرى زشت و ناپسند در روح امام (ع) باقى گذاشت و بازهم بناچار سكوت كرد.

امام (ع) چنين حالت تأسف بارى را كه بر او دست داد خود در

______________________________

(34)- الامامه و السياسة. در تاريخ طبرى است كه طلحه در شورى نبوده و پس از حضور، راى شورى را پذيرفته است.

(35)- الامه و السياسة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:135

سخنانش تصوير مى كند و ميگويد چون

خليفه دوم در گذشت جماعتى را برانگيخت و مرا در رديف چنان كسانى كه هرگز همطراز من نبودند قرار داد.

پناه بر خدا از چنين انجمنى كه مرا در صف چنان كسانى قرار دادند در صورتى كه حتى خليفه اول نميتوانست در امتيازاتى فراوان كه دارم با من برابرى كند.

اينجاست كه بعمق اندوه على (ع) پى مى بريم و علت ناله ها و شكايتهاى او را در مى يابيم و اگر از جنابش بپرسيم كه چگونه اين انجمن مجعول سياسى توانست حق شما را ضايع كند، از سخنانش پيداست كه مى فرمايد آن يكى يعنى «سعد وقاص» به علت كينه اى كه از من بدل داشت و من بزرگان بنى اميه را در جنگها كشته بودم از من روى گردانيد و ديگرى يعنى «عبد الرحمن عوف» بخاطر خويشاوندى سببى كه شوهر خواهر عثمان بود به او رأى داد و علتهاى مهم ديگرى كه امام (ع) از شرح آن بخاطر مصالح عمومى خوددارى ميكند. در چنين شرايطى است كه غرضهاى شخصى و كينه ها و حسدها و جاه طلبى ها و بند و بستها و حق كشيها بر شوراى شش نفرى كذائى كه دست پخت ديپلماسى زيركانه عمر است سايه مى افكند و بازهم مسئله خطرمند رهبرى اسلامى از مسير حقيقى خويش بجانب اشرافى كه از ديرباز براى بلع چنين پايگاهى دهن باز كرده اند منحرف ميشود.

اگر امام (ع) بخواهد در اين موقعيت رأى شورى را نپذيرد و تسليم اين انتخاب نادرست توطئه گرانه نشود و حق مسلم خويش را بازگيرد در اين مبارزه، پناه و همكاران پايمرد و راستينى ندارد. پس بناچار تسليم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:136

شد و بار سنگين سختى ها و اندوههاى جانكاه را بدوش كشيد.

(1) حسن

(ع) كه در جلسات اين شوراى انتخابى شركت داشت و بمعاينه حق كشيهاى ناجوانمردانه و خودپرستانه اى را مشاهده مى كرد اندوه و خشمى شديد در ژرفاى ضميرش جاى مى گرفت و بدرستى ميديد كه چگونه منتخبين خليفه مقتول، دين را بازيچه مطامع خويش ساخته اند و اسلام فقط لفظى بر زبان آنهاست و برگرد هر محورى كه نگهبان منافع آنهاست ميچرخند. از اين جهت نقش زشت و تاريكى از اين شورى و اعضاى آن در آئينه جانش نقش بست كه چگونه به محو فضيلت پرداختند و از پيروى حق سرباز زدند و اينك شما را بمطالعه دوران خلافت عثمان دعوت مى كنيم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:137

(1)

در روزگار عثمان

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:138

(1) حسن (ع) در روزگار خلافت عثمان بسر فصل جوانى و آغاز نيرومندى شباب رسيد و سنين عمرش به بيست سال بالغ گرديد و اين دورانى است كه جوان را بميدان مبارزه مى كشاند و آماده جهاد و فعاليتهاى اجتماعى مى سازد. حسن (ع) در چنين دوره اى مهياى نبرد بود و همى خواست كه در راه خدا بمبارزه برخيزد و با دشمنان اسلام

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:139

بجنگد و آئين حق را گسترش بخشد، زيرا از جدّش پيامبر شنيده بود كه ميفرمود جهاد درى از درهاى بهشت است.

حسن (ع) در ميدانهاى نبرد

(1) حسن (ع) ديد مجاهدان اسلامى پرچم پيروزى برافراشته و براى فتح سرزمين هاى جديد آماده شمال افريقا شده اند، بصف مجاهدان پيوست و عازم افريقا شد و اين جنگ در سال بيست و هشتم هجرى اتفاق افتاد. «1»

جنگجويان اسلامى در اين سفر بيشتر از پيش به شخصيت ممتاز فرزند رسول خدا پى بردند و عظمت روح و قدرت ايمان حضرتش را بميزان توان عقلى خويش دريافتند و خداوند به خجستگى حضور حسن (ع) بمسلمانان نصرت بخشيد و شمال افريقا بتصرف مجاهدان اسلامى در آمد.

حسن (ع) پس از پايان جنگ متوجه شهر جده شد و از اين پيروزى بزرگ كه نصيب آئين پاك اسلام گرديده بود بفراوانى شادمان و خوش حال بود. در سال سى هجرى ارتش مسلمين متوجه طبرستان گرديد و پرچم پيروزى به آن سوى گشود و بازهم حضرت حسن (ع) بمنظور توسعه نفوذ

______________________________

(1)- العبر، جلد 2- از ابن خلدون- در اين كتاب آمده است كه عثمان در سال 25 هجرى ارتشى را براى فتح افريقا بسيج كرد و سردارى سپاه را به عبد اللّه بن نافع و

عقبة بن نافع سپرد. اين لشكر ده هزار نفرى به افريقا رفت ولى موفق بفتح آن سامان نشد و با مردم آنجا در برابر پرداخت خراج صلح كرد. بار دوم عبد اللّه بن ابى سرح برادر رضاعى عثمان، باتفاق جمعى از صحابه از جمله ابن عباس و ابن العاص و ابن جعفر و حسنين (ع) بافريقا رفت و آنجا را فتح كرد ولى در فتوحات الاسلاميه نامى از حسنين در اين جنگ بميان نيامده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:140

اسلامى به صف مجاهدان پيوست و ببركت وجود او خداوند به سپاهيان اسلامى پيروزى بخشيد «2».

حسن (ع) بمنظور مصالح عمومى اسلام و گسترش آئين حق و هدايت مردمان بسوى ايمان با رشادت و جلادت در معركه هاى نبرد شمال ايران حضور يافت. در راه حق جهاد كرد و اندوهى را كه از تضييع حق پدرش بدل داشت، بخاطر نشر حقايق اسلامى در پرده اين مصلحت فروپوشيد.

و اين خود درس بزرگى است براى احزاب سياسى امروز كه چون در برابر دشمن واحد قرار گيرند بيكديگر بپيوندند.

انحراف عثمان

(1) عثمان سالها زمامدارى مسلمين را بعهده داشت ولى سياست و رهبرى او از سنّت رسول فاصله اى دور داشت و همچنين از روش خلفاى پيشين اجتناب ورزيده بود و چون بتدريج از اجتماع فاصله مى گرفت و از حمايت توده مردم بى بهره مى شد، سستى و ناتوانى فراوانى اركان خلافت او را فرا گرفت و قدرت اداره امور ملت و مملكت را نداشت و سستى فراوانى بر همه كارها و اراده هاى او حكومت ميكرد.

______________________________

(2)- تاريخ الامم- العبر، فتوحات الاسلاميه. در اين كتب آمده است كه طبرستان بدست سعيد بن العاص كه سركردگى مجاهدان را بعهده

داشت- در سال 30 هجرى- فتح گرديد.

پيش از اين اسپهبد فرمانده طبرستان با سويد بن مقرن در زمان عمر بپرداخت خراج صلح كرده بود ولى در زمان عثمان، سعيد بن عاص بطبرستان لشكر كشيد و در جمله سپاهيان، حسنين (ع) و عبد اللّه عباس حضور داشتند و چون صفوف مجاهدان بطبرستان رسيدند، آنجا را فتح كردند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:141

(1) «امرسن» درست مى گويد كه نيروى اراده، راز پيروزى است و پيروزى هدف هستى است و همين نيروى اراده ناپلئون و كرتت و اسكندر و ديگر فاتحين بزرگ جهان بود كه نام آنها را در تاريخ باقى گذاشت.

و ما مردان بزرگى را در تاريخ مى بينيم كه با وجود شجاعت و تجربه و پختگى و زيركى بواسطه بى ارادگى خود نتوانستند اثرى از خويش بگذارند و اين محال است كه در ميدانهاى مبارزه زندگى كسى بتواند بدون اراده، اميد پيروزى داشته باشد «3».

عثمان بحدى فراوان، ضعف اراده داشت. علاوه بر اين نسبت بخويشاوندانش محبتى فراوان داشت و مصالح مسلمين و ثروت بيت المال را فداى خواستها و منافع نامشروع آنها مى ساخت و همين خطاى بزرگ بود كه منشأ انحرافات او گرديد و بالاخره بخاك گورش كشيد و در اين مورد پيش بينى «عمر» درست بود كه به عثمان مى گفت:

هيهات، مثل اينكه مى بينم كه قريش قلاده خلافت بگردنت مى گذارند تا بوسيله خلافت تو، به مطامع خويش برسند و تو هم بنى اميه و بنى معيط را بر دوش مردم سوار مى كنى و مال آنها را بخويشاوندان خويش مى بخشى.

در ميزان قوم و خويش پرستى عثمان همين بس كه حكم بن ابى العاص را كه رسول خدا از مدينه بيرونش كرده بود و

خلفاى پيشين هم به تبعيد او همچنان ادامه دادند، بمدينه بازگردانيد همان كسى كه پيامبر بر او لعن فرستاده بود «4».

______________________________

(3)- نيروى اراده- اوريسون.

(4)- بلاذرى در انساب الاشراف مى نويسد: حكم بن ابى العاص

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:142

(1) بازگردانيدن حكم و پسرش، مروان بمدينه با انتقاد شديد مردم مواجه گرديد ولى عثمان از مردم عذر خواست و گفت بخاطر صله رحم چنين كارى را كرده است «5».

______________________________

در زمان جاهليت همسايه پيغمبر بود و بيش از هر كس به رسول خدا آزار ميرسانيد.

حكم پس از فتح مكه، بمدينه آمد و در دينش ناپايدار و دروغگو بود، او پشت سر پيغمبر راه ميرفت و با چشم و لب و دهانش تقليد پيامبر را در مى آورد و مسخره مى كرد و چون پيامبر نماز ميخواند، پشت سرش مى ايستاد و با انگشتانش به اشاره مى پرداخت.

پيامبر او را نفرين كرد و حكم با دستهاى متحركش همچنان در رعشه باقى ماند. روزى پيامبر در خانه نشسته بود كه حكم بر حضرت وارد شد. پيامبر خشمگين شد و با عصا باو حمله برد و فرمود اين سوسمار از من چه ميخواهد. نگذاريد او و پسرش مروان در مدينه بمانند و بهمين جهت آنها را بطائف تبعيد كردند. پس از مرگ پيامبر، عثمان از ابو بكر خواست كه آنها را بمدينه بازگرداند ولى أبو بكر گفت من تبعيديهاى پيغمبر را به مدينه بازنميگردانم. در زمان عمر هم عثمان چنين وساطتى كرد و از عمر همان پاسخ را شنيد ولى چون خلافت بخود عثمان رسيد آنها را بمدينه بازگردانيد و گفت من درباره بازگشت آنها با پيامبر سخن گفتم بمن وعده داد كه آنها را برگرداند

ولى در اين بين، از دنيا رفت. مسلمانان بازگشت حكم و مروان را زشت شمردند و به عثمان اعتراض كردند.

در استيعاب آمده است كه حكم به نفرين پيامبر رعشه گرفت و عبد الرحمن بن حسان بن ثابت او را هجو كرد و به پسرش چنين خطاب كرد:

همانا پدرت ملعون است پس استخوانهايش را بشكن، كه اگر به او تيراندازى كنى ديوانه رعشه دارى را كشته اى، پرهيزگاران از تقواى خويش شكمى گرسنه دارند و مردان پليد از حرامخوارى شكمشان گنده است.

(5)- در مستدرك حاكم و سيره حلبيه آمده است كه پيغمبر درباره حكم گفت خداى او را و فرزندانش را جز اندكى از آنها كه مؤمنند لعنت كند كه اينها مردانى فريبكار و حيله گرند، دنيا بآنها داده ميشود ولى از آخرت بهره اى ندارند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:143

سستى اين پوزش خواهى عثمان بر مردم پوشيده نماند، زيرا او مى خواست پيوندى را مستحكم كند كه خداوند به قطع آن فرمان داده بود، زيرا او دشمن پيامبر بود و در لانه فساد و گمراهى جا داشت و پرچمى از شرك و گمراهى بود كه از همه سوى نمودار مى گشت.

عجب اينجاست كه عثمان ببازگردانيدن حكم اكتفا نكرد بلكه پولها و املاك فراوانى باو بخشيد و او را مأمور وصول صدقات قضاعه گردانيد و چون سيصد هزار درهم از آنجا وصول كرد و بنزد خليفه آورد، خليفه همه را به او داد.

مخالفين خلافت عثمان كه ياران راستين پيامبر بودند اين عمل نادرست خليفه را زشت دانستند و گفتند چگونه خليفه ميتواند حكم را امين بيت المال قرار دهد در صورتى كه او از زبان پيامبر لعنت شده است؟

هرگز شخص ملعون امين

نمى گردد، چگونه بچنين شخصى اجازه ميدهند كه صدقات قضاعه را بگيرد و بمدينه بياورد.

زكاة بايد در خود محل بين مستمندان تقسيم شود و اگر در آنجا فقيرى نبود بمدينه حمل گردد «6». در صورتى كه عثمان دستورى بحكم براى پرداخت زكاة به فقراى آن سامان نداده و بدون تقسيم بين مستمندان قضاعه وجوه دريافتى را بمدينه آورده و بفرمان عثمان همگى را بجيب خود ريخته است.

______________________________

(6)- در كتاب الاموال ابى عبيد آمده است كه معاذ بن جبل، ثلث صدقات يمن را براى عمر فرستاد، عمر خشمگين شد و گفت من ترا براى پول جمع كردن و ستم بمردم نفرستادم بلكه فرمان داشتى كه حقوقى را از بى نيازان بگيرى و بمستمندان همان محل بدهى. معاذ گفت پولى را كه فرستادم از مستمندان يمن زياد آمده بود و ديگر كسى نمانده بود كه به او بدهم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:144

در اين صورت خليفه مرتكب جرم شرعى شده است.

از طرفى خليفه چه حق دارد كه مال مردم را بدشمن خدا و پيامبر ببخشد و مردان يگانه و ممتازى از صحابه رسول كه سهمى بزرگ در بناى سازمان اسلام دارند، به عشر چنين بخششى دست نيابند.

(1) احسان و بخشندگيهاى فراوان خليفه به مروان بن حكم- پسر عمو و دامادش- شگفتيهاى بيشترى دارد. بريز و بپاشهاى بى اندازه عثمان در دامان اين مرد بد نام لكه هاى سياهى در تاريخ اسلام بجا گذاشته است چنانكه اصولا بيت المال را به مروان سپرد كه بهر كس هر چه ميخواهد بدهد و هر كس را كه ميخواهد محروم سازد، «7» چنانكه خمس ماليات افريقا را كه به پانصد هزار دينار طلا بالغ مى شد، يكجا

به مروان بخشيد و نيز پنج يك صدقات مصر را «8» بار ديگر يكصد هزار دينار طلا به او داد «9» و عجيب تر

______________________________

(7)- ابن اثير و ابو الفداء و ابن قتيبه مى نويسند كه عبد الرحمن بن حنبل كندى، عثمان را ضمن اشعارى درباره اين بخشندگيهاى بيجا چنين هجو كرد:

بخدا قسم كه خدا ما را بى حساب و مسئوليت رها نكرده است بلكه آفرينش ما و تو براى آزمايش بوده است، كسانى كه قبل از تو بودند راه هدايت را نشان دادند، آنها هرگز يك درهم بدون جهت نگرفتند و خرج نكردند ولى تو مرد ملعونى را كه پيغمبر باو نفرين فرستاده بود، بخود نزديك ساختى و حقوق مردم را بستم و بخاطر قوم و خويش بازى به او بخشيدى.

(8)- طبقات ابن سعد، انساب بلا ذرى.

(9)- در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد آمده است كه چون عثمان اين مبلغ كلان را به مروان بخشيد، زيد بن ارقم كليدهاى بيت المال را پيش عثمان انداخت و گريست. عثمان گفت از اينكه به خويشاوندانم كمك مى كنم ناراحت شده اى.

گفت ميگريم كه مى بينم آنچه در راه اسلام بروزگار پيغمبر بخشيده اى اكنون برمى دارى. تو اگر به مروان يكصد درهم ببخشى بازهم زياد است. عثمان گفت كليدها را بگذار و برو تا ديگرى را پيدا كنم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:145

آنكه فدك فاطمه (ع) كه پيامبر بدخترش بخشيده بود به مروان منتقل كرد «10» و مروان همان مرد پست گنهكارى است كه بشهادت تاريخ بزرگترين نيرنگها را به اسلام و مسلمين زده است و پيامبر او را لعنت كرده است و او را وزغ فرزند وزغ خوانده است «11».

(1) پس عثمان بكدام مجوزى

اين مرد پست منفور را بخود نزديك مى ساخت و سرنوشت مسلمانان را به او مى سپرد در صورتى كه شخصيتهاى بزرگ و با ايمانى از ياران پيامبر در آن روزگار بسر ميبردند كه عثمان نه از راهنمائى آنها بهره ميبرد و نه حقوق آنها را بميزان برابرى اسلامى بايشان مى پرداخت.

______________________________

(10)- معارف ابن قتيبه، تاريخ ابو الفداء، عقد الفريد، واگذارى فدك به عثمان موجب خشم مردم شد، زيرا اگر بقول ابو بكر مال همه مسلمين است چرا آن را به مروان داد و اگر متعلق بفاطمه (ع) است همچنان كه آن حضرت ادعاء ميكرد چرا به اهل بيت واگذار نكرد.

(11)- در مستدرك حاكم و سيره حلبيه آمده است كه عبد الرحمن بن عوف گفت هر نوزادى را به حضور پيامبر مى آوردند تا متبرك شود و چون مروان را پس از ولادت به نزد پيغمبر آوردند، فرمود اين وزغ (كلپاسه) فرزند وزغ و ملعون پسر ملعون است.

در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد آمده كه روزى على (ع) مروان را ديد و فرمود واى بر امت محمد (ص) از تو فرزندان كج نهاد تو، بلاذرى مى نويسد كه مروان را نخ باطل مى گفتند چون مردى لاغر و بلند قد بود بهمين جهت برادرش عبد الرحمن بن حكم در هجو او گفت:

بجان خودت من نميدانم و بايد از همسرت بپرسم كه اين مرد پس گردنى خورده چه كار مى كند؟ خداوند مردم را از شر اين نخ باطل نگهدارد كه بهر كس ميخواهد مى بخشد و هر كس را كه دلش ميخواهد محروم ميكند. اين اشعار را ابن اثير در اسد الغابه آورده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:146

(1) عثمان اين حاتم بخشيها را به بنى

اميه ادامه ميداد و اموال مسلمانان را گستاخانه به آنها مى بخشيد بطورى كه همه ثروتها و درآمدهاى ملى مسلمين بهمين گروه اشرافى دنياپرست اختصاص يافت. از جمله به حارث بن حكم داماد ديگرش كه برادر مروان بود، سيصد هزار درهم داد «12» و شترهائى را كه بابت زكاة بمدينه رسيده بود يكجا به او بخشيد «13» و بازارى را در مدينه كه پيغمبر بمسلمانان داده بود به او منتقل كرد «14» و نيز دويست هزار درهم به ابو سفيان داد «15»، همان عنصر ناپاكى كه رمز نفاق و پناهگاه منافقين بود و همه صدقات شمال افريقا از طرابلس تا طنجه را به عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح بخشيد كه برادر رضاعيش بود «16».

______________________________

(12)- الانساب، جلد 5.

(13)- الانساب، جلد 5.

(14)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و معارف ابن قتيبه.

(15)- عبد اللّه بن سعد ابى سرح قبل از فتح مكه مسلمان شد و بعد مرتد گشت و به مشركين پيوست و گفت من محمد (ص) را بهر طرف كه بخواهم مى كشانم. چون پيغمبر مكه را فتح كرد، فرمود او را هركجا يافتيد بكشيد اگر چه به پرده كعبه چسبيده باشد.

عبد اللّه به عثمان كه برادر همشيره او بود، پناه برد و عثمان او را پنهان كرد پس از مدتى او را بحضور پيامبر آورد و تقاضاى امان كرد. حضرت مدتى سكوت كرد و سپس فرمود او را امان دادم و چون از پيش حضرت رفتند، فرمود: من مدتى سكوت كردم شايد يكى از شما برخيزد و او را گردن بزند. يكى از صحابه گفت چرا اشاره نكرديد تا او را بكشيم. فرمود شايسته نيست

كه چشمهاى پيغمبر خيانتكار باشد.

عثمان در زمان خلافتش عبد اللّه را فرمانرواى مصر كرد و عمر عاص، عثمان را از اين اقدام سرزنش كرد. عبد اللّه در زمان معاويه بسال سى و هفت هجرى در افريقا يا عسقلان در گذشت (استيعاب، جلد 2).

(16)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:147

در شدت قوم و خويش پرستى عثمان همين بس كه چراگاههاى مدينه را كه متعلق بهمه مسلمانان بود، به گله هاى بنى اميه اختصاص داد و گوسفندان سايرين را از چرا در اين مراتع بازداشت در صورتى كه اسلام مراتع را ملى اعلام كرده و باستفاده عموم مسلمانان اختصاص داده است و پيامبر در اين باره فرموده مسلمانان در آتش و آب و گياه با يكديگر شريكند.

(1) على (ع) در گفتار بليغش سياست عثمان را در بلع حقوق مردم و غارت اموال آنها بخوبى تشريح مى كند و ميفرمايد:

تا اينكه نفر سوم- يعنى عثمان- به خلافت برخاست. مرد پرخورى كه شكمش بالا آمده بود و مسير حركتش بين چراگاه و مستراحش بود و بنى اميه به همراه او به غارت اموال مردم پرداختند و مانند شتر گرسنه اى كه علفهاى تازه بهارى را ميجود، بخوردن مال مسلمانان پرداختند و در اسراف ثروت عمومى مسلمين و گشاد بازيهاى عثمان ميفرمايد: او جز خوردن و نوشيدن، هدف و كارى نداشت.

عثمان به اين ريخت وپاشهاى مسرفانه نسبت به كس و كارش اكتفا نكرد بلكه مقامات مهم دولتى و حكومت بلاد اسلامى را نيز بآنها واميگذاشت و امويان را در همه سوى كشورهاى اسلامى بر دوش مسلمانان سوار مى كرد. از جمله وليد بن عقبه را فرماندار كوفه ساخت «17». وليد نمونه

______________________________

(17)- وليد

بن عقبة بن ابى معيط برادر مادرى عثمان بود. پدرش به علت اذيت رسانيدن به پيغمبر پس از غزوه بدر كشته شد و درباره وليد آيه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا» نازل شد كه دليل بر فسق و فساد عقيده اوست.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:148

رسوائى از پستى و بدكارى ولات بازى بود.

عثمان همچنان معاويه را بر حكومت شام استقرار بخشيد (1) و برادرش، عبد اللّه بن ابى سرح، را بر مصر حاكم كرد و بلاد ديگر اسلامى را بدست بنى اميه سپرد.

اين خاصه خرجيها و قوم و خويش پرستيها، مسلمانان را سخت

______________________________

در مروج الذهب و ديگر كتب تاريخ آمده است كه وليد شبى را تا صبح به همراه كنيزان و مطربانش شراب خورد و چون اذان صبح گفته شد همچنان مست بمسجد آمد و در محراب، نماز صبح را چهار ركعت خواند و گفت اگر ميخواهيد بيشتر بخوانم و ميگويند سجده نمازش را طول داد و مى گفت بمن شراب بدهيد. مردم گفتند چه مى گفتى خدا خيرت ندهد، ما از كار تو تعجب نمى كنيم بلكه شگفتى ما از خليفه ايست كه ترا بر ما امير كرده است. حطيئه شاعر در اين باره گفته است: در روز ملاقات پروردگار شهادت ميدهم كه وليد سزاوارتر به پوزش است.

وليد وقتى كه نماز مردم تمام شد گفت بازهم برايتان نماز بخوانم.

زيرا مست بود و نميدانست چه ميگويد.

اگر مردم قبول ميكردند اين قدر برايشان نماز ميخواند كه بنماز شامگاه ميرسيد.

اى وليد ديگر بس است نماز نخوان كه اگر جلوت را نگيرند بازهم ميخوانى.

مردم بر او هجوم بردند و ديدند كه شراب در عقلش رخنه كرده و در محراب بخواب

افتاده است و محراب را با استفراغ شرابهائى كه خورده آلوده كرده است. پس انگشترش را در آوردند و بمدينه نزد عثمان آوردند و گواهى دادند كه وليد شراب خورده و اين انگشتر دليل مستى اوست. عثمان بانك برداشت و بسينه شان كوبيد و بيرونشان كرد.

آنها بحضور على (ع) آمدند و شكايت كردند. امام به عثمان برآشفت و عثمان لا جرم وليد را احضار كرد و امام (ع) فرمود بايد بر او حد جارى شود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:149

خشمگين كرد و برانگيخت، زيرا در اين روزگار هنوز مسلمانان، توجه پيامبر را در مبارزه با زشتى ها و گسترش پاكى ها و خيرها از ياد نبرده بودند و هر فرد خود را در امور اجتماعى مسلمين، مسئول و متعهد ميدانست.

بهمين جهت شورش بر ضد عثمان، امرى حتمى بنظر ميرسيد.

بتدريج زبانه هاى آتش انقلاب عليه عثمان شعله كشيد و شخصيتهاى بزرگ و نامور اسلامى بر ضد اين نظام ستمگرانه زبان گشودند. از جمله مخالفان سياست نابكارانه عثمان، حضرت على (ع) و گروه پيروان رشيد و راستين او مانند «عمار ياسر» و «ابو ذر غفارى» و ديگران بودند كه اصلاح امور اجتماعى مسلمين و بازگردانيدن روش دادگرانه پيامبر، وجهه همتشان بود.

از جمله علل مخالفت على (ع) با روش عثمان بنا بگفته «بلاذرى» آن بود كه خليفه سبدى از جواهر گرانبهاى بيت المال را برداشته و بكس و كارش داده بود. مردم كه از ماجرا آگاه شده بودند صداى خود را باعتراض بلند كردند و بسختى با او بمعارضه پرداختند تا اينكه عثمان خشمگين شد و بر منبر رفت و گفت ما آنچه را ميخواهيم از اين غنيمت برمى گيريم هر چند بينى گروهى

بخاك ماليده شود.

امام (ع) در پاسخ فرمود: ما هم نمى گذاريم و جلويت را مى گيريم.

عمار ياسر صحابى بزرگ پيامبر هم گفت بدان كه من نخستين كسى هستم كه بر تو خواهم شوريد «18».

______________________________

(18)- عمار ياسر صحابى بزرگ پيامبر و از ياران محبوبش بود. عمار و پدر و مادرش از نخستين كسانى بودند كه باسلام گرويدند و از طرف سركشان قريش آزارهائى فراوان ديدند، چنانكه روزى پيامبر بر آنها گذشت و ديد كه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:150

عثمان گفت: اى پسر ياسر! آيا بر من گستاخى مى كنى؟!

او را بگيريد، عاملان خليفه او را گرفتند و بحضور خليفه آوردند و عثمان آنچنان عمار را كتك زد كه بيهوش شد و خليفه حق عمار را نشناخت كه از پيشگامان اسلام بوده و در ايمان بخدا و دوستى پيامبر مقامى بزرگ داشت. عثمان همچنان با مخالفان سياستش با شدت و كوبندگى و تهديد و ضرب و هتك مقابله ميكرد، لكن اينگونه سختگيريها بجائى نميرسيد و صداى مخالفين بلندتر ميشد و آتش شورش شعله ورتر ميگرديد و طبقات مختلف مسلمانان در اعتراض بر او همدست مى شدند.

ابو ذر، قهرمان صراحت و نمونه عالى ايمان و عقيده، بر ضد سياست

______________________________

زير شكنجه شديد قريش رنج ميبرند. فرمود: اى خاندان ياسر صبر كنيد كه خدا بهشت را بشما وعده داده است.

ابو جهل ضربتى بر سميه، مادر عمار زد و او را بكشت و آتشى بر افروخت تا عمار را بسوزاند. پيغمبر بر اين صحنه فجيع گذشت و دستى بر سر عمار نهاد و اين آيه خواند كه اى آتش بر عمار سرد و سلامت شو، همچنانكه بر ابراهيم شدى و فرمود: اى عمار گروه سركشان ترا خواهند

كشت.

عمار در ميدانهاى نبرد با دشمنان خدا و در معركه پيكار رشادتى نيكو از خود نشان داد بحدى كه پيغمبر فرمود: سراپاى وجود عمار را ايمان فرا گرفته است و فرمود هر كس عمار را خشمگين كند خدا بر او خشم مى كند.

روزى عمار بر در خانه پيغمبر اجازه ورود خواست. پيامبر كه صدايش را شنيد فرمود اجازه دهيد تا اين مرد پاك و پاكيزه وارد شود و فرمود عمار هميشه با حق است و عمار پوست بين دو چشم و بينى است و رواياتى فراوان در شأن عمار آمده است كه از فضيلت و مقام بلند او در نزد پيامبر حكايت ميكند.

عمار در جنگ صفين بدست سپاهيان معاويه بنا به پيش بينى پيامبر، شهيد شد و عمرش نزديك نود سال بود (الاصابه، استيعاب، طبقات ابن سعد).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:151

عثمان برخاست «19».

(1)

قيام ابو ذر

«ابو ذر» مردانه بر ضد نظام ستمگرانه عثمان برخاست و سياست نادرست و بخششهاى بيجاى او را زشت شمرد.

بخشندگيهائى كه فقط به امويها اختصاص داشت و آنها را غرق در بهره مندى و شكم بارگى و گناه و فساد و اسراف مى ساخت و در برابر مردمى

______________________________

(19)- ابو ذر كه نامش «جندب بن جناده» از ياران بزرگ پيغمبر و پنجمين نفرى است كه اسلام آورد و بزرگترين مردى است كه تاريخ او را بصراحت مى شناسد. از جمله نمودارهاى صراحت و قوت ايمان او اينكه چون مسلمان شد، پيغمبر به او فرمود به قبيله خود برگرد و مردم را از طلوع اسلام آگاهى ده ولى ايمان خود را از مردم مكه پنهان دار. ابو ذر گفت بخدا قسم صداى خود را در برابر آنها بلند خواهم كرد و

پس بمسجد آمد و با صداى بلند گفت گواهى ميدهم بر يگانگى خدا و رسالت پيغمبر. مردم بر او حمله بردند و بزمينش انداختند تا او را بكشند كه عباس عموى پيغمبر خود را بروى او انداخت و نجاتش داد و روز دوم نيز همين شعار را در مسجد تكرار كرد و مردم بر او شوريدند و بشدت مضروبش كردند و بازهم بدست عباس نجات يافت.

(الاصابه، الاستيعاب) اخبار فراوانى در فضيلت ابو ذر از پيامبر نقل شده از جمله فرموده است هر كس ميخواهد مسيح (ع) را با صدق و نيكوئيش ببيند، ابو ذر را نگاه كند.

(كنز العمال، مجمع الزوايد) و فرمود آسمان سبز در بر نگرفت و زمين بر دوش نگرفت مردى راستگوتر از ابو ذر را و فرمود خداوند مرا بدوستى چهار تن فرمان داد: على، ابو ذر، مقداد و سلمان (حليه، ج 1).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:152

كه بيت المال حق آنها بود و خداوند چنين حقى را بآنها بخشيده بود بر اثر نابرابريها و ريخت وپاشهاى خلافت عثمان، همگى در چنگال بى امان فقرى سياه و محروميتى شديد دست و پا ميزدند و در پرتگاهى از بدبختى و ناكامى جان ميدادند.

(1) همين تجاوز فاجعه آميز و نابرابرى ضد اسلام بود كه «ابو ذر» را برانگيخت تا برخيزد و صداى صريح و بلند خود را بر ضد عثمان و نظام ستم بار او بر آورد و غرشى سهمگين در برابر اين حكومت ضد مردمى برپا سازد.

چنانكه «استاد سيد قطب» مى گويد:

فرياد «ابو ذر» ندائى پرطنين از عمق نهاد اسلامى و جوششى از روح پرتوان تعليمات آن بود، فريادى كه تباهكاران و تجاوزگران، آن را خوش نمى داشتند و در

همه روزگاران گروه ستمگران از اين فريادهاى بيداركننده هراسناكند.

اين فرياد بلند و غريو سهمگين آنچنان مردم را بيدار ساخت كه توطئه طمع ورزان و مال اندوزان و غارتگران جامعه اسلامى هرگز نتوانست آن را فرو نشاند و مطامع پرجوش دنياپرستان در برابر اين خشم پرتوان و مقدس در هم شكست و نقشه هاى ضد مردمى آنها كه براى محو آثار عدالتى كه اسلام بر آن بنا شده بود، بنابودى گرائيد. «20»

«ابو ذر» عقيده استوار دينى خويش را بيان داشت و ضمير زنده و صراحت لهجه خود را در برابر خلافكاريهاى عثمان ابراز كرد.

عثمان كه از صراحت و قيام «ابو ذر» احساس خطر كرد، «ابو ذر» را بشام

______________________________

(20)- عدالت اجتماعى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:153

فرستاد ولى «ابو ذر» در شام هم از مبارزه بازنايستاد و فساد دستگاه خلافت و زشتيها و پليديهاى حكومت معاويه را بر مردم شام بيان ميداشت و خطرهائى را كه سياست تباه بنى اميه براى عالم اسلام داشت، يكايك بر مى شمرد.

(1) چون «ابو ذر» در كاخ سبز، بر معاويه در آمد، گفت اى معاويه اگر اين كاخ را از مال خدا برافراشته اى خيانت كرده اى و اگر از مال خود تو است، اسراف ورزيده اى.

او از تبهكاريهاى بنى اميه، به اهل شام سخنها مى گفت و مى افزود بخدا قسم كارهائى بدست اينها انجام مى يابد كه هرگز در اسلام سابقه نداشته است و هرگز در كتاب خدا و سنت پيامبر از تجويز اينگونه عملهاى نادرست سخنى نيست. بخدا قسم مى بينم كه چراغ حقيقت خاموش ميشود و باطل زنده ميگردد و راستگو تكذيب ميشود و ناپاكان را براى اشغال مقامها بر ميگزينند و شايسته كاران مغلوب نادرستان ميشوند. «21»

«ابو ذر» همچنان

مردم شام را بيدار ميكرد و شام را بر ضد معاويه بر مى انگيخت و معاويه را در اسراف كاريها و تجاوزگريهايش بپاى حساب مى كشيد بطورى كه نزديك بود اهل شام بر عثمان برشورند و كار خلافت را يكسره كنند.

معاويه ناچار به عثمان نوشت كه «ابو ذر» در شام كانون خطرى برپا كرده و خلافت تو و حكومت مرا به آتش كشيده است و عثمان نوشت كه او را به مدينه بازگردان.

«ابو ذر» را بر شترى كه پالانش چوبين بود، نشانيدند و مردى خشن

______________________________

(21)- الانساب، جلد 5.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:154

افسار شتر را مى كشيد و چنان «ابو ذر» را با شدت و غلظت به مدينه آورد كه گوشتهاى پايش آويخته شد و باستخوان رسيد و نزديك بود در اين سير مداوم شبانه روزى از پاى درآيد.

(1) «ابو ذر» چون بمدينه رسيد از خطاها و نابكاريهاى معاويه در شام سخنها گفت و اقدام عثمان را در حمايت از حكومت ننگين معاويه زشت شمرد و گفت:

اى عثمان! پسر بچه ها را حكومت دادى و از قوم و خويشانت حمايت كردى و فرزندان رهاشدگان را بخودت نزديك ساختى.

آنگاه از گفتار پيامبر، مردم را آگاه ساخت كه فرمود چون بنى- اميه به سى مرد برسند، سرزمينهاى خدا را دست بدست ميگردانند و از مردم بهره كشى ميكنند و دين خدا را بازيچه مطامع خويش مى سازند.

عثمان بمردم فرمان داد كه رابطه خود را با «ابو ذر» قطع كنند و با او سخن نگويند. آنگاه بدنبال «ابو ذر» فرستاد. زندگانى حسن بن على(ع) ج 1 154 قيام ابو ذر ..... ص : 151

ابو ذر» چون بنزد خليفه آمد گفت:

واى بر تو اى عثمان! آيا روش پيامبر

و طرز كار خلفاى پيشين اينچنين بود؟

تو اكنون همچون ستمكاران با ما رفتار كنى. عثمان گفت: از پيش ما برو، از مدينه خارج شو.

«ابو ذر» گفت منهم نميخواهم پيش تو هرگز بمانم، بكجا بروم؟

عثمان گفت بهر كجا كه ميخواهى برو.

«ابو ذر» گفت ميخواهم بشام روم و در آنجا جهاد كنم.

عثمان گفت: ترا بشام بفرستم تا فساد كنى و مردم را بر من بشورانى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:155

من هرگز ترا بشام كه از آنجا برت گرداندم دوباره نميفرستم. گفت پس به عراق ميروم.

(1) عثمان گفت: به عراق هم نبايد بروى و دستور داد «ابو ذر» را به «ربذه» تبعيد كنند و فرمان داد او را بخوارى از مدينه برانند و كسى او را بدرقه نكند «22».

ولى گروه حق پرستان سخن عثمان را نشنيدند و «ابو ذر» را مشايعت كردند. اينان على (ع) و عقيل و عبد اللّه جعفر و حسن (ع) و حسين (ع) بودند.

حسن (ع) با «ابو ذر» سخن آغاز كرد ولى مروان كه از جانب عثمان مأمور اجراى فرمان بود گفت اى حسن مگر نميدانى كه خليفه دستور داده كسى با «ابو ذر» سخن نگويد اگر نميدانى من اكنون بتو اخطار مى كنم.

على (ع) از سخن مروان بخشم آمد و با تازيانه بگوشهاى اسب مروان زد و گفت كنار برو، اى مروان كه خدايت بآتش افكند. مروان به پيش عثمان رفت و جريان را به او گزارش داد.

على (ع) به «ابو ذر» سخنانى گفت كه در طول مدت تبعيد «ابو ذر» در آن بيابان داغ و دور، بزرگترين عامل استقامت بود.

حضرت فرمود:

«اى ابو ذر! تو در راه خدا خشمگين شدى پس بخداى اميدوار باش. عثمان و

كسانش از تو براى دنياى خود ترسيدند و تو از روش آنها براى آخرت بيمناك شدى پس آنها را با دنياى خودشان واگذار و خود بآخرت گراى. چقدر آنها بآنچه بازشان داشتى نيازمندند و چقدر تو از آنچه آنان دارند و ترا از آن

______________________________

(22)- ربذه محلى در نزديكى مدينه است كه ابو ذر قبل از اسلام در آنجا مى زيست.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:156

بازداشتند بى نيازى و بزودى ميدانى كه فرداى قيامت برنده كيست؟

(1) اگر همه آسمانها و زمين بر بنده اى فرو بسته شود ولى او پاكدامن و پرهيزگار باشد خداى باو گشايش و فرج بخشد جز به حق دل مبند و جز از باطل مهراس.

اگر تو مال دنيا را از آنها بپذيرى دوستت ميدارند و اگر چيزى از آنها بگيرى راحتت مى گذارند» «23».

آنگاه حسن (ع) با سخنانى كه از دلى دردمند برمى خاست و پديده فراقى دردناك بود گفت:

«عموى من! اگر چه اندوهم دراز است ولى به كوتاهى سخن ميگويم چون آن كس كه مشايعت مى كند بايد بازگردد و آن را كه توديع مى كنند بايد آرام باشد.

اكنون مى بينى كه اينها با تو چه مى كنند، پس دل از دنيا بازگير و شكيبا باش و پاداشهاى بزرگ فردا را در نظر آر و صبر كن تا اينكه پيامبرت را در آن جهان ديدار كنى و او از تو خشنود باشد» «24».

«ابو ذر» به على (ع) و فرزندانش نگاهى اندوهبار افكند و سخنانى آتشين بيان داشت كه از جانى گداخته و فراقى تلخ برمى خاست، او چنين گفت:

«درود خدا بر شما باد اى اهل بيت رحمت! چون شما را مى بينم بياد

______________________________

(23)- شرح نهج البلاغه عبده.

(24)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.

زندگانى

حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:157

رسول خدا مى افتم.

مرا بماندن در مدينه جز بخاطر شما علاقه اى نيست.

(1) وجود من در حجاز بر عثمان سنگينى مى كند همچنانكه در شام معاويه از من ناراحت است و خليفه نميخواهد كه بمصر يا بصره بروم، زيرا مى ترسد مردم را بر فرمانداران مصر و عراق كه دائى و برادر او هستند، بشورانم.

پس مرا به بيابانى فرستاد كه جز خداى، ياور و مدافعى ندارم، بخدا قسم من جز خداوند همدمى نميخواهم و با نزديكى پروردگار از هيچ خطرى نمى ترسم».

درود خداى بر تو باد اى «ابو ذر» اى صحابى بزرگ پيامبر كه سياست سياه و كور عثمانى ترا از جوار مزار پيامبر دور ساخت و بين تو و دوستان و همگامانت دورى افكند، آنها كه ترا براى خدا و بفرمان پيامبرش دوست ميداشتند.

بروزگار پيرى و ناتوانى و سالمندى گروه ها گروه رنج و ستم و تحقير از خليفه مسلمين بتو رسيد، زيرا تو براى استوارى حق و زشت شمردن باطل و منكر برخاستى و در راه خدا بر ستمگران برآشفتى و اين قيام مردانه و صريح تو با سياست ضد حق آنها مخالف بود.

چون امام (ع) از توديع «ابو ذر» بازگشت مردم فرا پيش آمدند و او را از خشم خليفه ترساندند كه بر خلاف دستور خليفه بمشايعت «ابو ذر» رفته است.

امام فرمود، خشم خليفه مثل خشم اسب بر افسار اوست.

عثمان به نزد امام آمد و آثار خشمى شديد بر چهره اش نمايان بود و گفت:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:158

(1) بمروان چه كار داشتى و چرا بر فرمان من گستاخى كردى و مأمور مرا بازگردانيدى؟

امام فرمود:

اما مروان به پيش من آمد و مرا ميخواست از مشايعت و سخن

بازدارد، منهم او را رد كردم.

اما فرمان تو، چه بوده است؟

عثمان گفت: مگر بتو نگفتند كه من مردم را از مشايعت «ابو ذر» نهى كرده ام.

امام فرمود: اگر تو چيزى بگوئى كه خلاف حق و طاعت حق در آن باشد، انتظار دارى كه ما آن را انجام دهيم؟؟ بخدا قسم چنين كارى را نمى كنيم.

عثمان گفت: تاوان مروان را بده.

امام- چه تاوانى؟

عثمان- تازيانه بر سر اسبش زده اى.

امام- برود بسر اسب من كه آنجاست تازيانه بزند. آنگاه امام فرمود:

و اما من اى عثمان بخدا قسم اگر بمن ناسزا بگوئى بتو ناسزا مى گويم و جز حق سخنى بر زبان نمى رانم.

عثمان گفت: چرا مروان بتو دشنام ندهد در صورتى كه تو باو ناسزا گفته اى بخدا قسم اى على كه تو پيش من از مروان بهتر نيستى!!

امام (ع) از اين سخت اهانت آميز عثمان خشمگين شد كه ديد مراعات شخصيت ارجمند حضرتش را نمى كند و او را كه قهرمان بزرگ و پارساى اسلام است با مروانى كه پيامبر او را طرد كرده و وزغش خوانده

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:159

برابر ميداند پس به عثمان فرمود:

(1) با من چنين سخن مى گوئى و مرا با مروان برابر ميدانى؟!

بخدا قسم من از خود تو برترم و پدرم بهتر از پدر تو است و مادرم بهتر از مادرت و اينها امتيازات من است كه تو ناديده ميگيرى اگر تو هم فضيلتى دارى پيش بيا و بگو!

اين طرز رفتار عثمان بود با بزرگان جامعه اسلامى، آنها كه از سياست تباه او انتقاد مى كردند، چه چيز به او حق ميداد كه امام را با مروان برابر داند؟ آيا فضائل بى شمار على (ع) را از ياد برده و شدت علاقه

پيغمبر را نسبت باو فراموش كرده كه حتى رسول خدا، على (ع) را از همه صحابه كبار برتر مى دانست؟

اين كارهاى ناروا مرتبا از عثمان سر ميزد، ناروائيهائى كه هرگز با دين انطباق نداشت و با مصالح عمومى مسلمين سازگار نبود.

پس از صدور چنين اعمال نادرستى از عثمان كه همه مورخان به آن اشاره كرده اند آيا شايسته است كه گفته شود «حسن بمعنى دقيق كلمه يك عثمانى كامل بوده است»؟ چنانكه باين موضوع استاد ادب «دكتر طه حسين» «25» اشاره نموده.

شك نيست كه حسن (ع) از جمله مخالفان حكومت عثمان بوده و رفتار نارواى خليفه را با طرفداران على (ع) مشاهده ميكرده و رنجها و شكنجه ها و تبعيدها و تهديدهاى عثمان را نسبت به آنها بمعانيه ميديده است و اهانت هاى عثمان نسبت به امام تا آنجا كه حضرتش را با مروان پست تبهكار برابر شمرده حسن (ع) را بشدت ناراحت و خشمگين

______________________________

(25)- على و فرزندانش.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:160

مى ساخته است.

(1) پس چگونه ميتوان حسن (ع) را عثمانى دانست با چنين رفتارى كه خليفه نسبت به امام (ع) انجام ميداد؟

مضافا به اينكه جز حزب فاسد اموى هيچ كس از قريش به رفتار عثمان رضايت نداشت و به تحكيم خلافت او نمى پرداخت تا اينكه شخصيت بارزى بمانند حسن (ع) كه نواده پيغمبر و وارث مقام رسالت است سياست عثمان را بپذيرد و آن را تأييد كند همان سياست كور و تاريكى كه امت مسلم را در ميدان حيات و افتخار از تلاش و حركت بازداشت و موجب گسترش باطل و فساد و هوسرانيهاى مخصوص آن دوران ساخت.

كردار نارواى عثمان بسرعت در سرزمينهاى اسلامى انعكاس يافت و جامعه اسلامى طعم

تلخ ستمهاى خلافت او را چشيدند.

مخالفان عثمان با تمام نيروى خويش بر ضد خلافت او در اندرون سازمان حكومتش بمعارضه پرداختند و پايگاه خلافتش را متزلزل ساختند و نمايندگانى بهمه سوى كشورهاى اسلامى فرستادند و از همه مسلمانها براى واژگون ساختن حكومت عثمانى كمك خواستند.

در نتيجه گروههاى انقلابى متوجه مدينه شدند و هدفشان اصلاح مجتمع اسلامى و بازگردانيدن سنت پيامبر در بين مسلمانها بود از جمله آنها «حكيم بن جبله» «26» پيشواى هيئت بصريها بود و «مالك بن حرث

______________________________

(26)- «حكيم بن جبله» از شخصيتهاى شايسته اى بود كه بر قومش زعامت داشت و محضر پيامبر را درك كرده بود هنگامى كه زبير و طلحه و عائشه بر امام شوريدند و به بصره رفتند، عثمان بن حنيف كه از طرف امام (ع) والى بصره بود، حكيم بن جبله را به همراه هفتصد نفر سپاهى بجنگ آنها فرستاد. اين گروه مردانه جنگيدند و حكيم در اين ماجرا كشته شد و گويند در جنگ جمل بشهادت رسيد. گويند

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:161

نخعى» رئيس گروه كوفى «27» و «محمد بن ابى بكر» «28» و «عبد الرحمن بن عديس البلوى» كه انقلابيون مصرى را رهبرى مى كردند «29».

______________________________

پاى «حكيم» در جنگ قطع شد و آن را بدست گرفت و چنان بر فرق ضارب كوفت كه او را كشت و در اين حال چنين ميسرود: اى نفس هرگز مترس و اعتنا مكن، زيرا نيكوترين كس ترا بخويش ميخواند و بپاداشى نيكو مژده مى دهد. اگر پاى من را در اين نبرد بريدند باكى نيست كه هنوز بازوان توانايم برجاست.

«ابو عبيده» گفت: هرگز چنين شجاعتى نه در جاهليت و نه در اسلام ديده نشده است

(الاستيعاب، جلد 1).

(27)- «مالك بن حرب» مشهور به اشتر از تابعين ثقه و پيشواى قومش بود.

او در جنگ يرموك شركت كرد و در حين نبرد شمشيرى بر سرش فرود آوردند كه خون و جراحت بچشمش فرو ريخت و پلكهايش را برگردانيد بدين جهت او را اشتر ناميدند.

مالك در جنگهاى جمل و صفين در التزام امام فداكاريها كرد و از چهره هاى درخشان ياران على (ع) بود و اخبارى فراوان در شخصيت او آمده است.

امام (ع) او را پس از «قيس بن سعد عباده» به حكومت مصر برگزيد و مالك در بين راه در اثر نوشيدن شربت عسل مسموم شد و در گذشت. شهادت او را كه بدسيسه معاويه و بدست مهماندارى مسيحى وقوع يافت در سال 38 هجرى نوشته اند (الاصابه، جلد 6).

(28)- محمد بن ابى بكر از ياران با وفاى على (ع) است كه امام او را در دامان عنايت خود تربيت كرده و از فضائلش سخنها گفته است، امام (ع) حكومت مصر را به او واگذارد و معاويه سپاهى بسردارى عمرو عاص بجنگ محمد فرستاد و محمد در اين نبرد بسال 37 هجرى كشته شد (الاصابه، جلد 6).

(29)- عبد الرحمن بن عديس يكى از ياران پيامبر است كه در بيعت رضوان حضور داشت و از پيامبر روايت است كه فرمود بزودى گروهى از امت من قيام مى كنند و در جبل خليل كشته مى شوند. معاويه او را گرفت و در فلسطين زندانى كرد. عبد الرحمن از حبس معاويه گريخت و شخصى او را دنبال كرد تا بكشد، عبد الرحمن گفت از خدا بترس و مرا مكش كه از اصحاب شجره هستم. آن مرد گفت درخت زياد

است و او را كشت و اين حادثه در سال 36 هجرى اتفاق افتاد (اسد الغابه، جلد 2).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:162

(1) عثمان از ورود گروههاى انقلابى بمدينه مضطرب شد و دانست كه در هجوم چنين خطرى جز على (ع) پناهگاهى ندارد و اين سخن «عمر» بيادش آمد كه مكررا مى گفت: «خدا مرا در مشكلى كه ابو الحسن در آن نباشد باقى نگذارد».

عثمان به امام پناه برد و از او كمك خواست و على (ع) با گروههاى انقلابى ملاقات كرد و قول داد كه عثمان تقاضاهاى آنها را بپذيرد.

مهمترين درخواست گروه انقلاب بركنارى باند تبهكار اموى از شئون اجتماعى مسلمين بود. انقلابيون پس از وساطت و شفاعت امام (ع) از مدينه بيرون آمدند.

ولى هنوز راه زيادى نپيموده بودند كه در نزديكى «حمس» سوارى را ديدند كه از مدينه بسوى مصر ميرود، چون پيش آمد او را شناختند كه «ورش» غلام عثمان است و در جامه اش نامه اى يافتند بمهر عثمان كه به عبد اللّه بن ابى سرح، حاكم مصر نوشته بود: سران انقلابى را به محض ورود بمصر بكش و گروهى ديگر را عقوبت كن.

نامه بخط مروان منشى مخصوص عثمان بود.

گروه خشمگين انقلابى بمدينه بازگشتند و تصميم به بركنارى عثمان گرفتند و اگر نپذيرد، بكشتن او مصمم شدند و فقط يكى از اين دو راه موجب رهائى آنها از اين وضع نابسامان بود كه با اجراى آن ميتوانستند بشهرهاى خويش بازگردند.

گروهها در مسجد اجتماع كردند و ستمهاى عثمان و جنايت ها و خيانت هاى عمال او را بر شمردند و سپس خانه عثمان را محاصره كردند و با فريادهاى بلند سقوط حكومت او را ميخواستند.

زندگانى حسن بن على(ع)

،ج 1،ص:163

(1) در چنين موقعيت خطرناكى، مروان بيش از پيش آتش خشم انقلابيون را مشتعل ساخت و گفت:

چه ميخواهيد؟ گويا براى غارت آمده ايد، رويتان سياه باد.

آمده ايد و ميخواهيد پادشاهى را از ما بگيريد، زود از اطراف ما پراكنده شويد.

اين سخنان زشت مروان، شراره هاى عصيانى بزرگ را در قلب گروههاى انقلابى شعله ور ساخت و قصر خليفه را تنگتر به محاصره گرفتند و ماجرا را به امام عرضه داشتند.

امام (ع) كه بشدت از اين ماجرا بخشم آمده بود به پيش عثمان آمد و گفت:

تو از مروان و كارهاى ناروايش راضى شدى ولى مروان از تو تا آنگاه كه عقل و دينت را بربايد راضى نميشود مثل شتر افسارت كرده و بهر كجا ميخواهد مى كشاندت.

بخدا قسم مروان انديشه اى در مغزش و رأيى در دينش ندارد، من مى بينم كه مروان ترا در پرتگاه خطر مى افكند و بيرون نمى آورد. من ديگر به پيش تو نخواهم آمد و با تو سخن نخواهم گفت، شرفت را بردى و كارت را يكسره كردى.

امام (ع) اين بگفت و از مدينه خارج شد و عثمان در چنين هنگامه خطرناكى بدون اراده باقى ماند، مثل مرده اى كه بدست غسال افتاده باشد.

مروان و بنى اميه هر گونه ميخواستند با او بازى ميكردند و عثمان بدست خود مرگش را پيش مى كشيد و با پاى خود بسوى مرگ پيش ميرفت و قسمت زيادى از سنگينى قتلش را خود بدوش ميكشيد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:164

(1) زيرا وقتى كه بى عرضگى و بى ارادگى خود را حس ميكرد، مى بايست خلافت را بديگرى واگذارد و مردم را بقتل خويش برنيانگيزد.

آتش انقلاب زبانه كشيد و شعله هايش برافروخت و حمله چون سيلى بنيانكن سرازير شد. انقلابيون بر

قتل خليفه پير مصمم شدند و عثمان را سخت بمحاصره گرفتند.

«مسعودى» مى نويسد: «30» چون امام (ع) دريافت كه انقلابيون قصد كشتن عثمان را دارند حسنين (ع) را براى دفاع از خليفه بخانه عثمان فرستاد ولى اين سخن بعيد است، زيرا رفتار ناهنجار عثمان نسبت به امام (ع) و فرزندان و يارانش چنين اقدامى را بعيد نشان ميدهد، مضافا باينكه امام و فرزندانش نميتوانستند از مهاجرين و انصار پاكدلى كه از عثمان دلى پردرد داشتند فاصله بگيرند و بيارى عثمان بشتابند.

تاريخ هم نشان نميدهد كه مهاجرين و انصار بنفع عثمان وارد معركه شده باشند و با انقلابيون بمبارزه پردازند. با توجه باينكه محاصره عثمان چهل و نه روز طول كشيده و در اين مدت از ناحيه صحابه كوچكترين اقدامى بنفع عثمان انجام نيافته و كسى به كمك او برنخاسته است.

مسلما اگر مسلمانان واقعى از محاصره عثمان ناراضى بودند بر ضد انقلابيون وارد جنگ مى شدند و تعداد محاصره كنندگان هم آن قدر زياد نبود كه صحابه نتوانند آنها را متفرق كنند بلكه بر عكس ميتوان گفت كه مسلمانان مدينه، انقلابيون را بر ضد عثمان تحريك ميكردند و نهضت آنها را ميستودند و اين اقدام همگانى بود و اختصاص بگروهى

______________________________

(30)- مروج الذهب، جلد 2.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:165

خاص نداشت. در اينجاست كه موضوع دفاع حسن (ع) از عثمان مورد ترديد قرار ميگيرد.

و اگر بخواهيم سخن «مسعودى» را صحه بگذاريم بايد بگوئيم حضور حسن (ع) در جبهه دفاع عثمان براى آن بود كه كسى نتواند امام و فرزندانش را در انقلاب شريك بداند و آنها را به قتل عثمان متهم كند.

(1) بالاخره انقلابيون به هدف خود رسيدند و عثمان

را كشتند. «31»

قتل عثمان سر آغاز فتنه ها و توطئه هائى بزرگ گرديد و از حكومت عثمان و قتل او باندهاى فرصت طلب، نتيجه ها بردند و تهمت ها زدند و مفسدتها بر انگيختند و مصالح عمومى مسلمين را فداى منافع شخصى خويش ساختند و فسادها و تفرقه ها در اجتماع اسلامى بوجود آوردند و روشن ترين دليل آن مشكلات و ناگواريهائى است كه در دوران خلافت امام پديد آمد و آن حضرت ديگر نتوانست به اصلاح اجتماع اقدام ورزد و سنت رسول اكرم را بجامعه بازگرداند و اين فساد و تحريك كه از طرف حزب اموى پديد مى آمد آنچنان گسترش مى يافت كه بروزگار امامت حسن (ع) چاره اى جز صلح باقى نگذارد.

______________________________

(31)- عثمان در روز جمعه هجده ذى حجه 36 هجرى كشته شد. دوران خلافتش دوازده سال و مدت عمرش 82 سال بود. خواستند او را در بقيع دفن كنند ولى انصار نگذاشتند كه در مقابر مسلمين دفن شود و او را در باغ كوكب بخاك سپردند (تاريخ طبرى).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:167

(1)

نمونه هاى عالى اخلاقى

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:168

(1) امام حسن (ع) در دنياى وجود نمونه هاى عالى اخلاقى ارزنده اى ترسيم كرد، امتيازاتى از كمال و برترى جاودانه، و براى انسانيت ميراثى بزرگ از خوى و روش نيكو باقى گذارد كه رائحه معنوى آن جانها را نوازش ميدهد و شايسته است كه هر انسان بزرگ و فضيلت خواهى آن را سرمشق رفتار خويش سازد، زيرا اين روش ارزنده اصول اخلاقى و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:169

فضائل انسانى را در بردارد و بنيان آداب اجتماعى و نواميس انسانى است.

اينك برخى از آن امتيازات اخلاقى و نمونه هاى عالى انسانى را كه نشان دهنده مزاياى عالى و مواهب

و بزرگواريهاى ممتاز آن حضرت است بيان مى كنيم.

1- اخلاق والا

(1) برخى دانشمندان جامعه شناس گفته اند كه امتياز جوامع در حالت وحشيگرى و بداوت نيروى بدنى آنهاست و چون بموقعيت تمدن رسيدند برترى آنها بدانش است و چون بآخرين حد ارتقاء و تكامل بالا رفتند فضيلت آنها باخلاق است و اخلاق آخرين حد انسانى در مرتبه تهذيب و كمال و بلندى مقام معنوى است.

خلق كامل هنگامى كه در جان آدمى نقش بندد ديگر ممكن نيست از او شرّى پديد آيد يا خود خواهى جاى ايثار و فداكارى را بگيرد و نقصها و خواستهاى نفسانى بر او چيره گردد.

از اين جهت، اخلاق از مهمترين عوامل مؤثرى است كه حيات اجتماع بر آن بنيانگذارى ميشود چنانكه از اصيل ترين علل ظهور شرايع آسمانى و پايدارى نيروى روحانى است.

و محمد (ص) رسول بزرگ انسانيت بهمين روى درباره علت بعثت آسمانى و هدف مقدس نبوت خود فرموده است: «من براى تكميل اخلاق نيكو برگزيده شدم».

خداى حكيم هم اخلاق نيكوى پيامبرش را از مهمترين صفات بارز

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:170

آن حضرت شمرده و فرموده است: «وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ».

يعنى همانا تو به اخلاقى بزرگ ممتازى.

(1) پيامبر بنيروى همين اخلاق رفيع توانست توده هاى پراكنده عرب را با آراء و عقايد گونه گونى كه داشتند فراهم آورد و آن همه دشمنى ها و اختلافها را به وحدت كاملى در انديشه و عمل مبدل سازد.

از نمونه هاى اخلاقى پيامبر آنكه اگر كسى باو دست ميداد دستش را رها نميكرد تا اينكه او رها كند و چون با كسى به مصاحبت مى نشست، بر نمى خاست تا آن كس برخيزد.

او بديدار مسلمانان ناتوان ميرفت و بيمارانشان را عيادت مى كرد و در تشييع

جنازه شان شركت مى جست. دعوت هر كس را مى پذيرفت و هرگز دعوت بردگان و فقيران را رد نميكرد «1».

او مى كوشيد تا خاطره ها را خوش سازد و از بديها بپرهيزد و او در اخلاق نيكويش نمونه رحمت خداوندى بود كه دلهاى دردمند و اندوهناك دردمندان را از اميد و شادمانى سرشار مى ساخت.

اين اخلاق عالى و فضائل ممتاز بحكم ميراث از پيامبر بفرزندش حسن منتقل شد و در وجود او تمثل يافت. از نمونه هاى اخلاقيش آنكه روزى بر گروهى از فقرا گذشت كه بر خاك نشسته بودند و تكه نانهائى را برمى داشتند و ميخوردند و از آن حضرت خواستند كه با آنها هم سفره شود. امام (ع) دعوتشان را پذيرفت و گفت خداوند متكبران را دوست ندارد. آنگاه آنها را بخانه خود دعوت كرد و بآنها غذا و لباس داد «2».

______________________________

(1)- مستدرك حاكم، جلد 2.

(2)- اعيان الشيعة، جلد 4.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:171

فروتنى دليل كمال انسانى و بلندى مقام معنوى اوست و پيامبر فرموده فروتنى بر مرتبت انسان مى افزايد و فرمود فروتن باشيد تا خدايتان عزت بخشد «3».

(1) ديگر آنكه روزى حسن (ع) بر كودكانى گذشت كه چيزى ميخوردند و امام را دعوت كردند، حضرت از غذاى آنها صرف كرد و آنها را برداشت و بخانه برد و غذا داد و لباس نو پوشانيد و فرمود بخشش آنها بيشتر است، زيرا اين كودكان آنچه داشتند بمن دادند و ما از آنچه به آنها داديم بيشتر داريم «4».

او از خطاى گنهكاران مى گذشت و گناهشان را به احسان جبران مى كرد. از جمله آنكه به گوسفندى زيبا كه در خانه اش بود علاقه داشت روزى ديد كه پايش را شكسته اند، از غلامش

پرسيد:

- كى پاى گوسفند را شكسته؟

- غلام، من شكسته ام.

- چرا شكستى؟

- براى آنكه ترا ناراحت كنم.

امام تبسم فرمود و گفت: منهم در عوض، ترا شادمان مى كنم و خير و احسانم را بر تو ارزانى ميدارم، برو كه در راه خدا آزادى «5».

روزى حسن (ع) مى خواست از مجلسى برخيزد كه مرد فقيرى وارد شد و امام باحترام او مجلس را ترك نگفت، پس از آنكه فقير در برابرش

______________________________

(3)- نهاية الارب.

(4)- حاشيه نور الابصار.

(5)- مقتل الحسين خوارزمى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:172

نشست، امام گفت ميخواستم بروم و باحترام تو نشستم حال اجازه ميدهى كه بروم. مرد فقير گفت آرى اى فرزند رسول خدا «6».

(1) اجازه خواستن از همنشين و رعايت احترام او از آداب اجتماعى ارزنده اى است كه پيغمبر اسلام در روش خود بمردم آموخته است. امام (ع) با چنين روشى، از اخلاق عالى جدش، نمونه هاى روشنى ابراز ميداشت و در مكارم صفات از امتيازات نياى بزرگش برخوردار بود.

حسن (ع) همچون پيامبر، قلبى مهربان و عطوف داشت و حتى نسبت بدشمنانش محبت ميكرد و چنانكه تاريخ حكايت مى كند او نسبت به بدخواهان خويش نيكى ميكرد و پاسخ هر بدكارى را به احسان ميداد و گذشت و اغماض از رفتار دشمنان، شيوه نيكوى هميشگى او بود و در اين روش روشن، سخن خداى را در نظر ميداشت كه فرموده است:

«ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ».

يعنى بديها را به نيكى پاسخ داده و با آن كس كه با تو دشمنى ميكند دوست و ياور باش.

راويان گفته اند كه مردى شامى حضرت را ديد و بساحت امام جسارتها كرد و ناسزاها گفت. امام همچنان ساكت

ماند و پاسخى نگفت و چون مرد شامى از دشنام بازايستاد، امام به او گفت:

- اى شيخ گمان ميكنم غريبى. اگر چيزى ميخواهى بتو ميدهيم و اگر راهى ميجوئى بتو نشان ميدهيم، اگر ميخواهى بجائى بروى ترا مى بريم. اگر گرسنه اى سيرت ميكنيم و اگر نيازمندى بى نيازت مى سازيم و اگر آواره اى پناهت ميدهيم.

______________________________

(6)- تاريخ الخلفاء سيوطى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:173

(1) امام همچنان نسبت بمرد شامى ملاطفت ميورزيد، تا اينكه هوش از سر مرد شامى پريد و نميتوانست جوابى بگويد و متحير مانده بود كه چگونه با زبان دشنام گوى خود از حضرت عذر بخواهد و اينهمه ننگ و گناه را چطور از خود بشويد. پس با نهايت شرمسارى رو به امام كرد و گفت:

خدا ميداند كه پيامبرى را در كدام خاندان قرار دهد «7».

امام با چنين رفتارى نمونه عالى انسانيت كامل و رمز خلق عظيم بود كه هرگز خشمى او را از جاى بر نمى كند و ناخوشايندى به ناراحتيش نمى كشانيد.

حسن (ع) همه بديها و زشتخوئيهاى بنى اميه را به شكيبائى و گذشت پاسخ ميداد چنانكه مروان باين خوى پاك اعتراف كرد و روزى كه پيكر مقدس امام را به بقيع مى بردند، مروان پيش دويد و جنازه را بر دوش كشيد.

سيد الشهداء (ع) به او گفت امروز پيكرش را به دوش مى كشى و ديروز خشم و اندوه بجانش مى ريختى، مروان گفت:

اين ارادت را بكسى ميورزم كه شكيبائيش بسنگينى كوهها بود.

تاريخ نمونه هاى فراوانى از اخلاق كريمه حسن (ع) را بياد دارد كه همگى حكايت دارد كه او از پيشگامان اخلاق انسانى و بنيانگذاران فضائل و آداب و كمال بشرى بود و ما برخى از آن نمونه هاى اخلاقى را

در اينجا بيان داشتيم.

______________________________

(7)- مناقب ابن شهر آشوب، در كامل ابن مبرد آمده است كه اعرابى گفت بخدا قسم در روى زمين كسى را باندازه او دوست نمى دارم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:174

(1)

2- بخشندگى امام

آن كس كه كفى گشاده و دستى در بخشندگى بازدارد و شعار سخاوت روش او را زينت مى بخشد، دورى از بخل به او خيرى كثير مى بخشد و اين صفت ممتاز دليل اطمينان استوار او بخداست.

از پيامبر روايت شده كه فرمود: سخاوت از ايمان است و نيز باين مقال افزوده كه سخاوت و حسن خلق از صفات ارزنده اى است كه خداى آنها را زنده و پايدار نگه ميدارد.

بدون شك بخشندگى از برترين اخلاق و شريفترين صفات انسانى است، زيرا از قلبى پاك برمى خيزد و از فضائل نفسانى حكايت ميكند.

و بدين جهت از صفات عالى اخلاقى است كه به اشتياق خير و احسان صورت مى پذيرد و از ريا و خودستائى و مديحه سرائى بدور است.

تاريخ از بخشش افراد فراوانى حكايت دارد كه بخشندگيهائى زياد دارند و پولها و خانه ها و دهكده ها بمردم مى بخشند، ولى ميكوشند كه بذل آنها، همه جا زبان بزبان گفته شود و نامشان بلند و حس- شهرت پرستى آنها ارضاء گردد و مسلم است چنين بخششى كه آلوده به غرضهاى شخصى و هدفهاى نادرست شهرت پرستى باشد، از حقيقت فضيلت دور است و مانند حس جاه طلبى و عشق بمقام و سرپرستى غاصبانه مردم در شمار رذائل اخلاقى محسوب است نه فضائل.

مانند ريخت وپاشهاى «معاويه» كه بمنظور استوارى مقام حكومت او انجام مى گرفت و هرگز جنبه خير و احسان و فضيلت نداشت.

چنين بخششى را نميتوان سخاوت ناميد، بلكه با اصالت بذل و جود مباينت دارد و

دامى است براى صيد مردم و سپس قربانى كردن

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:175

آنها در برابر كرسى مقام و رياست.

(1) سخاوت راستين، آن بخشندگى اصيل و بى پيرايه اى است كه تنها براى خير و احسان و كمك بى رياى بمردم انجام پذيرد و هرگز آلوده به خواسته هاى ننگين شخصى و ارضاء حس شهرت طلبى و مقام پرستى نگردد.

چنين سخاوت پاك و زيبا و مقدسى در وجود حضرت حسن باعلاء درجه درخشندگى تجلى مى كرد تا بآن حد كه او را «كريم اهل بيت» مى گفتند و او اين بزرگوارى و مكرمت را از جد اعلا و گذشتگان پاك نهاد و خاندان بخشنده خويش دريافته بود.

مگر جد اعلايش نبود كه شاعرى درباره سخاوتش مى سرود:

عمر و بلند پايه (عبد المطلب) همان مرد بزرگوارى است كه نانها را خرد و تريد ميكرد و مردم گرسنه مكه را سير مى ساخت.

حسن (ع) بر ميزان اين بخشندگى افزود و بر نياكان پاكنهادش در بخشايش پيشى گرفت. او براى پول و ثروت ارزش قائل نبود مگر با آن، گرسنه اى را سير كند، يا برهنه اى را بپوشاند.

ميهمانان و گرسنگان گروه گروه بخانه اش هجوم مى آوردند و امام آنها را از انعام خويش بهره مند مى ساخت و بشهرهاشان بازمى گردانيد و غرق احسان بى كرانش مى شدند.

تاريخ از بخشندگيهاى امام داستانهائى فراوان بياد دارد. از جمله آنكه عربى براى درخواست كمك بحضورش آمد و حضرت دستور داد آنچه موجود است به او بدهند و ده هزار درهم موجودى خزانه به اعرابى اعطا شد. عرب گفت: اى آقاى من! نگذاشتى كه نيازم را بگويم و مديحه ام را بسرايم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:176

(1) حضرت فرمود: ما مردمى هستيم كه بخشش ما بمانند بوستان خرمى است كه اميدها

و آرزوها در آن مى چرد. پيش از سؤال بمردم احسان مى كنيم از ترس آنكه مبادا آبرويشان ريخته شود. اگر دريا از بخشندگى ما آگاه شود، امواج خروشانش از شرمسارى فرو مى نشيند. «8»

روزى غلام سياهى را ديد كه ظرفى در پيش دارد و لقمه اى از آن ميخورد و لقمه ديگر به سگى كه پيش اوست ميدهد. امام پرسيد چرا چنين ميكنى؟!

پاسخ داد خجالت مى كشم كه من بخورم و اين سگ گرسنه بماند.

امام را غيرت احسان بجوش آمد و خواست كه باين غلام مهربان، پاداشى نيكو عنايت كند. و به او فرمود: در جايت بمان تا بازگردم.

غلام را از مولايش خريد و آزاد كرد و باغى را كه غلام در آن كار ميكرد نيز خريد و به او بخشيد «9».

روزى از كوچه هاى مدينه ميگذشت، شنيد كه مردى از خدا ده هزار درهم پول ميخواهد. خدا آن مرد را نااميد نكرد و حسن (ع) آن مبلغ را فورى برايش فرستاد «10».

مردى بحضورش آمد و نيازش را بيان داشت.

امام باو گفت: حق سؤال تو چيست؟ من بانجام وظيفه ام در برابر تو آگاهى يافتم و هرگز نميتوانم بميزان شايستگيت بتو ببخشم. هر چيز زيادى در برابر ذات با عظمت پروردگار اندكست. هر چه دارم اگر بتو

______________________________

(8)- اعيان الشيعة.

(9)- البدايه و النهايه.

(10)- طبقات الكبرى شعرانى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:177

بدهم وفا بسپاسگزارى تو است، اگر اين اندك را از من بپذيرى و بار سنگين وظيفه و مسئوليت را از دوشم بردارى، آنچه دارم بتو مى بخشم.

(1) مرد گفت:

اى پسر رسول خدا عطايت را مى پذيرم و سپاسگزارت هستم.

امام نماينده اش را خواست و فرمود: آنچه باقى مانده دارى بياور.

موجودى پنجاه هزار درم بود! امام همه

را بمرد محتاج داد و بعد گفت: آن پانصد دينار را چه كردى؟

جواب داد حاضر است. فرمود: آن را هم بياور و به آن مرد نيازمند داد و از او عذر خواست. «11»

اينكه حضرتش فرمود هر چيز زيادى در برابر ذات خدا، اندك است، نمودار چنين بخشش بى نظيرى است، زيرا او در راه خدا مى بخشد و از هيچ كس پاداش و سپاسى نمى خواهد.

و از بخشندگيها و بزرگواريهايش حكايت كنند كه آن حضرت به همراه برادرش حسين (ع) و پسر عمويشان عبد اللّه جعفر «12» عازم سفر حج

______________________________

(11)- دائرة المعارف بستانى. احياء العلوم غزالى و در آنجا آمده است كه حضرت فرمود دو حمال بياور تا پولها را ببرد و عبايش را نيز بعنوان مزد باربرى به حمالها داد. غلامان حضرت گفتند ديگر چيزى براى ما باقى نماند. امام گفت اميدوارم خداوند پاداشى بزرگ عنايت فرمايد.

(12)- «عبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب» هاشمى، مادرش «اسماء بنت عميس» بوده و در حبشه بدنيا آمد موقعى كه پدر و مادرش به آنجا مهاجرت كرده بودند. چون جعفر در جنگ موته شهيد شد، پيغمبر دست بر سر عبد اللّه كشيد و درباره او دعا كرد و در باره عبد اللّه فرمود كه او در خوى و خلقت بمانند من است. روزى پيغمبر او را ديدند كه با كودكان معامله ميكند. فرمود خدايا به كسبش بركت بخش او از

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:178

شدند، در بين راه تشنگى و گرسنگى به آنها دست يافت، زيرا كاروان از آنها پيش رفته بود.

(1) ناگهان متوجه خيمه اى شدند كه در سينه آن صحراى سوزان برپا بود و چون بخيمه آمدند جز پيره زنى كسى ديگر

را در آنجا نيافتند و از او آب و خوراك خواستند.

پير زن كه نفسى كريم و روحى بزرگ داشت آنها را كريمانه پذيرفت.

وقتى كه بزرگوارى و خير در فطرت كسى سرشته شد در راه عزت و بزرگوارى آنچه را دارد مى بخشد.

پيرزن جز گوسفندى چيز ديگر نداشت و آن را به نزد مهمانان خويش آورد و گفت شيرش را بدوشيد و بياشاميد و چون از شيرش سيراب شدند گفت شما را بخدا قسم ميدهم كه او را بكشيد تا من بروم هيزم بياورم و براى شما غذائى آماده كنم.

______________________________

بخشندگان معروف عرب است كه از سخاوتش حكايتها كرده اند و «عبد اللّه بن قيس» درباره اش مى سرايد:

كيست بمانند عبد اللّه بن جعفر كه چهره اى روشن دارد و سرمايه اى را كه در دست دارد باقى نمى گذارد و همه را مى بخشد و نامش باقى ميماند.

و «شماخ بن ضرار» درباره اش گفت:

اى پسر جعفر! تو نيكو جوانمردى هستى و نيكو پناه دهنده اى بر هر مهمان نيازمندى، چه بسا مهمانى كه بسوى تو آمد و با توشه فراوان بازگشت و آنچه خواست با خود ببرد.

عبد اللّه در سال هشتاد هجرى در گذشت و آن سال را به علت جريان سيل شديدى كه در مكه جارى شد و همه چيز حتى شترها را با خود ببرد، عام الحجاف ناميدند يعنى سال ناگوارى و سختى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:179

(1) ميهمانان پس از صرف غذا از پير زن تشكر كردند و گفتند ما افرادى از قريش هستيم كه عزم سفر حج داريم و چون بمدينه آمدى پيش ما بيا، تا كرامت ترا جبران كنيم. زن را وداع گفتند و برفتند.

چون شب فرا رسيد، شوهر آن زن به خيمه

آمد و از داستان ورود مهمانان آگاه شد و با شدت خشم بزن گفت چگونه افرادى را كه نشناختى پذيرائى كردى و تنها گوسفندى را كه داشتيم بر ايشان كشتى؟!

زن گفت آنها سه مرد قريشى بودند.

زمان گذشت و سالى ديگر سپرى شد و خشكسالى پيش آمد و قطره اى باران از آسمان نباريد و باديه نشينان بشهر كوچ كردند و اين زن نيز به همراه شوهرش بمدينه آمد و چون راهى براى زندگى نيافتند از كوچه هاى مدينه سرگين شتر جمع ميكردند.

روزى چهره خوشبختى بر آنها خنده زد و حسن (ع) پير زن را در كوچه ديد و شناخت و بزرگوارى زن را بياد آورد و بجبران آن آماده شد كه پاداش نيكى، دينى بر ذمه آزادگان است.

غلامش را بدنبال زن فرستاد و چون عجوزه بحضور آمد، امام فرمود:

- اى كنيز خدا آيا مرا مى شناسى؟!

- نه.

- من يكى از مهمانان تو در فلان سال هستم.

- من شما را نمى شناسم.

- اگر تو مرا نمى شناسى، من تو را مى شناسم.

امام به غلامش فرمود: هزار گوسفند براى آن زن بخرد و هزار

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:180

دينار هم به او ببخشد (1) و بعد او را به نزد برادرش حسين (ع) فرستاد.

حسين (ع) پير زن را شناخت و بميزان عطاى برادرش به او بخشيد و به نزد عبد اللّه جعفرش فرستاد.

عبد اللّه هم بمانند آنها هزار گوسفند و هزار دينار به پير زن بخشيد و زن همه را بگرفت و شادمانه برفت. «13»

زن از آن فقر سياه و سنگين رها شد و به ثروت و بى نيازى رسيد چنانكه هر كس شنيد از اينهمه بخشندگى حسن (ع) بر آن زن حسد برد.

درود خدا بر

تو اى ابو محمد (ع) كه تو نمودار رحمت پروردگارى كه خير و احسان را بر درماندگان ارزانى ميدارى چنانكه تلخى و درد زندگى را از ياد ببرند.

و آمده است كه حسن (ع) بوستانى را از انصار به چهار صد هزار درم خريد و چون آگاه شد كه به آن نيازمندند، بوستان را به آنها بخشيد.

نجات اين گروه از خوارى پرسش و بازگردانيدن شرف آنها از برترين انواع سخاوت و بلندترين مرتبه بخشندگى است. «14»

كنيزكى دسته گلى به حضرت هديه كرد و امام او را در راه خدا آزاد كرد. «انس» بر اين بخشندگى خورده گرفت. امام فرمود: خداوند روش ادب را به ما آموخته و فرموده است: «چون بشما تحيّتى گفتند و انعامى كردند آن را ببهترين صورت جبران كنيد» و پاداش خوب هديه اين كنيز آزاديش بود. «15»

______________________________

(13)- احياء العلوم غزالى، دائرة المعارف بستانى.

(14)- الصبان.

(15)- المناقب.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:181

(1) ديگر از بزرگواريهايش آنكه، امام استرى داشت كه مروان به آن علاقه و عشقى فراوان داشت و گفت چه كسى ميتواند اين استر را براى من بگيرد؟ «ابن عتيق» گفت استر را برايت مى آورم بشرطى كه سى حاجت من را برآورى. مروان پذيرفت.

«ابن ابى عتيق» گفت: چون مردم شب را در مسجد جمع شدند من بزرگان قريش را ياد مى كنم و مى ستايم ولى نامى از حسن (ع) نمى برم، تو علت را بپرس.

چون شب شد و مردم جمع شدند وى بزرگان قريش را ياد كرد و اوصاف آنها را ستود، ولى درباره حسن (ع) خاموش ماند. مروان گفت:

ابو محمد را فراموش كردى.

«ابن ابى عتيق» گفت: من نام اشراف را بردم و اگر از انبياء

سخن مى گفتم البته كه ابو محمد (ص) را در شمار آنان ياد مى كردم.

چون امام (ع) بيرون آمد، «ابن ابى عتيق» بدنبالش براه افتاد.

امام تبسمى كرد و گفت حاجتى دارى؟

گفت: همين استر شما را ميخواهم. حضرت از استر پياده شد و آن را به او بخشيد. «16»

ديگر از سخاوتش نوشته اند كه مردى از او در خواست كمك كرد.

امام گفت سؤال جايز نيست مگر آنكه قرضى داشته باشى يا ديه اى بگردنت باشد. مرد گفت علت سؤالم يكى از اينهاست. حضرت صد دينار به او بخشيد.

مرد سائل به نزد حسين (ع) رفت و نيازش را گفت. حضرت صد دينار

______________________________

(16)- كامل مبرد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:182

به او بخشيد ولى يك دينار كمتر داد، تا احترامى براى برادر قائل گردد و بميزان او نبخشيده باشد.

(1) سائل از «عبد اللّه عمر» هم چنين درخواستى كرد و عبد اللّه فقط هفت دينار باو داد. مرد از ميزان بخشايش حسنين (ع) او را خبر داد. عبد اللّه گفت واى بر تو، مرا با آنان برابر ميدانى آنها چهرگان درخشان دانشند.

و گفته اند هرگاه باغى و مزرعه اى از كسى مى خريد و بعد فروشنده را نيازمند ميديد، باغ را با پولش به او مى بخشيد. «17»

روزى مستمندى بحضورش آمد و در خواست كمك كرد، ولى امام در آن روز چيزى در اختيار نداشت.

حضرت شرمسار شد و نتوانست او را نااميد برگرداند. فرمود:

چيزى بتو مى آموزم كه برايت سودى فراوان دارد. عرضه داشت بيان فرما اى پسر رسول خدا!

امام گفت: دختر خليفه مرده است و خليفه بسختى اندوهگين است و از هيچ كس تسليتى نمى پذيرد، تو بنزد خليفه برو و در تسليتش چنين بگوى:

خدا را شكر كه دخترت را مستور

داشت و تو بر قبرش نشستى و حرمتش را هتك نكرد كه او بر گور تو بنشيند.

خليفه از شنيدن چنين تعزيتى اندوهش بر طرف شد و باو جايزه داد و بعد پرسيد اين سخن را خودت گفتى؟

جواب داد نه، آن را امام حسن بمن آموخت.

خليفه گفت راست گفتى كه سخن فصيح از زبان او بر مى خيزد و

______________________________

(17)- طبقات الكبراى شعرانى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:183

دستور داد جايزه اى ديگر به او بخشيدند. «18»

از امام پرسيدند چرا هرگز سائلى را نااميد بر نمى گردانى؟

فرمود: منهم بدرگاه خدا سائلى هستم و ميخواهم كه خدا محرومم نسازد و شرم دارم كه با چنين اميدى، سائلان را نااميد كنم. خداوندى كه عنايتش را بمن ارزانى ميدارد، ميخواهد كه من هم بمردم كمك كنم و مى ترسم اگر بخشش خود را از مردم دريغ دارم، خدا هم بمن عنايت نفرمايد آنگاه اين شعر را سرود:

چون سائلى بنزد من بيايد مى گويم آفرين بر آنكه بخشش به او، بر من واجب است و هر بخشنده اى كه بر او ببخشد به فضيلت رسد.

و نيكوترين روزهاى جوانمردان روزى است كه از آنها در خواست كمك كنند. «19»

در ميزان سخاوتش گفته اند كه هرگز در برابر مستمندان كلمه «نه» بر زبان نمى آورد. «20»

و اشعارى بحضرتش نسبت داده اند كه درباره بخشندگى مى سروده و مى گفته است كه:

«بخشندگى بر بندگان فريضه اى از جانب خداست كه در قرآن محكم آمده است.

خداوند بندگان بخشنده اش را وعده بهشت داده و بخيلان را بجهنم خواهد برد.

______________________________

(18)- نور الابصار.

(19)- نور الابصار.

(20)- طبقات الكبرى، جواهرة الكلام.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:184

آن كس كه دست بخشندگى بسوى نيازمندان نگشايد مسلمان نخواهد بود».

و همچنين گفته است كه:

«خداوند مردم را بقدرت خويش آفريد،

گروهى از آنها بخشنده اند و برخى بخيل،

«بخشندگان در آرامش و آسايشند، اما بخيلان گرفتار اندوهى درازند». «21»

اين سرگذشتهاى درخشنده و كارهاى نيكوئى كه از امام در مسير خير و احسان و كمك بطبقات درمانده و نيازمند انجام ميگرفت، دليلى روشن بر وجود قلبى پاك و پرمهر و توجهى دقيق به گروه دردمندان و تيره بختان است كه همگى از انسان دوستى اصيل او حكايت مى كند و او آنچه در اين باره ميكرد و هر آنچه مى داد و مى بخشيد همه براى خدا و در راه خدا بود، هرگز از كسى پاداش و سپاسى انتظار نداشت.

(1)

3- پارسائى و پرهيزگارى

در جهان نيروئى است پنهانى كه هستى را ميگرداند و شئون آفرينش را تدبير ميكند و آن نيروى مقدس علت آفرينش و منشأ بقاء موجودات است.

دليل بر وجود اين نيروى مقدس و عظيم، نظم دقيقى است كه در همه هستى مشهود است و گردش منظم ستارگان بر آن دلالت دارد كه

______________________________

(21)- مناقب، جلد 2.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:185

قرآن فرمايد: «نه خورشيد تواند كه بماه برسد و نه شب ميتواند بر روز- پيشى گيرد و همه ستارگان در مدارهاى خود شناورند».

همين قوه غيبى است كه هستى را بما افاضه فرموده و ما را از تاريكى عدم بر آورد.

ما بايد اين نيروى مقدس را بشناسيم و دوست بداريم و هر چند بنده اى شناختش نسبت به آفريدگار جهان افزايش يابد، ايمان و دوستى و فروتنيش نسبت بخدايش افزونتر ميگردد.

آيا در اينجا كسى را آگاه تر به پروردگار متعال، از امام حسن مى شناسيم.

آن كس كه در دامان بنيانگذار ايمان و رسول بزرگوار پرورش يافت و از آموزشهاى پاك امير حق، امام على (ع) روحش تغذيه كرد،

امامى كه خدا را چنان شناخت كه هيچ كس ديگر نتوانست بشناسد و پيامبر در- باره اش فرمود: يا على! خدا را هيچ كس بمانند من و تو نشناخت.

و همين معرفت عميق و ارزنده است كه موجب ميگردد خداى پرستيده شود نه از ترس آتش جهنم و نه باشتياق ورود در بهشت.

(1) و حسن (ع) در اينگونه عبادت و اخلاصى خدايش را مى پرستيد، چنانكه هرگز او را نميديدند كه بياد خدا نباشد و زبانش بنام پروردگارش نجنبد «22».

(2) چون وضو مى ساخت حالش دگرگون مى شد و خوفى ژرف در اندرون جانش نفوذ ميكرد چنانكه رنگ چهره اش مى پريد و اندامش بسختى مى لرزيد و چون علت را مى پرسيدند مى گفت:

______________________________

(22)- امالى صدوق.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:186

هر كس كه بخواهد در برابر رب العرش بايستد بايد رنگش بپرد و بند بندش بلرزد.

(1) و چون وارد مسجد مى شد، فرياد برمى داشت و مى گفت:

خدايا! ميهمانت بدرگاهت آمد، اى نيكوى بخشنده! اينك بدكارى به حضورت مى رسد. اى خداى كريم! بديهائى كه در پيش دارم به خوبيهائى كه در نزدت دارى ببخشاى.

و چون بنماز مى ايستاد، فروتنى و خشوع بر چهره اش نمايان مى شد و چنان خشيت جلال خداونديش فرا ميگرفت كه مفاصل پيكرش مى لرزيد.

چون نام بهشت و دوزخ را مى شنيد از شدت ترس خدا همچون مار گزيدگان بخود مى پيچيد «23». از خدا بهشت را ميخواست و از ترس آتش بخدا پناه مى برد و با شنيدن نام مرگ و عواقب خطرناك آن از هول قيامت و بعث و نشر، بشدت مى گريست، به گريه خوف و گريه بازگشت. «24»

چون حضور در دادگاه الهى قيامت را بياد مى آورد، شهقه اى مى كشيد و بيهشانه مى افتاد. «25»

مردگان را با وقار و احترام مشايعت ميكرد و

روزى كه يكى از همسايگانش مرد، از خوف مرگ چنان فرياد كشيد كه صدايش از ناله عزاداران بلندتر بود. «26»

او قرآن را با اشتياق و آرامى و ژرف انديشى و توجه بمعانى دقيق آياتش، تلاوت مى كرد و چون به آيه اى مى رسيد كه بمؤمنان خطاب داشت

______________________________

(23) و (24)- اعيان الشيعة.

(25)- امالى صدوق.

(26)- مجموعه ورام.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:187

مى گفت: «لبيك اللهم لبيك» يعنى بلى خدايا ندايت را شنيدم «27».

شايسته نيز همين بود، زيرا اين آخرين مدرج ايمان و عقيده است و منتهاى شعار دوستى و اخلاص نسبت بذات پروردگار.

(1) او خانه خدا را پانزده بار «28» و بگفته ديگر بيست بار «29» پياده حج كرد درحالى كه اسبهاى نجيب را در برابرش يدك ميكشيدند و او با پاى طلب به بيت معبود مى شتافت. «30»

و چون از او پرسيدند، چرا اين قدر پياده به حج ميروى؟ فرمود: از خدايم شرم ميدارم كه با پاى پياده بزيارت خانه اش نروم. «31»

او با چنين اخلاصى، بحق پيشواى پرهيزگاران و آقاى عابدان بود و با اين ايمان كامل، چهره درخشان منيبان بود.

آنان كه بخدا روى مى آورند و جز از او نمى ترسند و بغير او اميد نميدارند و جز به رازگوئى و بخشش خواهى و كسب خشنوديش بديگرى انس نمى بندند.

حسن (ع) دو بار آنچه داشت از همه اثاثه گرانبهاى زندگيش در راه خدا بخشيد و سه بار دار و ندارش را به دونيم كرد و نيمى را در راه خدا بخشيد، حتى يك كفش را نگه داشت و ديگرى را بمستمندان داد. «32»

از نمونه هاى عبادتش آنكه هر شب سوره كهف را تلاوت ميكرد «33»

______________________________

(27)- امالى صدوق.

(28)- فصول المهمه.

(29)- حيات الحيوان.

(30) و (31)- اعيان الشيعة.

(32)- اسد

الغابه.

(33)- تاريخ ابن كثير.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:188

و چون از نماز سحرگاهى مى پرداخت با هيچ كس سخن نمى گفت و ياد خدا ميكرد تا آفتاب برآيد «34».

(1) اما پارسائيش از دنيا و بى اعتنائيش به فريبندگيهاى آن از اين شعر كه بحضرتش نسبت داده اند بخوبى آشكار است كه مى گفت:

«تكه نانى خشن مرا سير مى كند و به اندك آبى خالى، تشنگيم را فرو مى نشانم.

قطعه اى پارچه كم ارزش مرا مى پوشاند كه اگر زنده باشم جامه من و اگر بميرم كفنم باشد». «35»

اين زهد و پارسائى را امام در موقعيتى معمول ميدارد كه هزاران هزار دينار بمستمندان مى بخشد و چنين زهدى واقعى و حقيقى است كه با وجود توانائى صورت پذيرد وگرنه پارسائى ناداران را نمى توان زهد ناميد.

امام فريبندگيها و سرمايه هاى مادى دنيا را به عشق روز بازپسين فرو ميگذاشت، روزى كه وعده گاه متقين است و روشنترين دليل پارسائى اوست كه از حكومت ظاهرى مسلمين در راه خدا و براى جلوگيرى از ريختن خون مردم چشم پوشيد و از اين دو شعر كه باو منسوب است توجهش به خير خواهى و احسان و بى اعتنائيش بسرمايه هاى مادى جهان، معلوم ميگردد كه ميگويد:

«آنچه ميتوانى توشه اى براى خودت از اين جهان فرا پيش فرست كه ناگهان مرگ بسراغت مى آيد.

______________________________

(34)- بحار الانوار.

(35)- بحار، جلد 10.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:189

چرا اين قدر بنعمت هاى جهان شادمانى مگر نمى بينى كه دوستان تو در گودال مرگ پوسيده اند» «36».

(1) و درباره فريب خوردگان دنياى گذران فرمايد:

«به آن كس كه در اين جهان ناپايدار زندگى ميكند بگوى:

هنگام رفتن فرا رسيده است، با دوستانت خداحافظى كن كسانى را كه ديدار ميكردى و با آنها سخن مى گفتى.

همگى در قعر گورها، خاك شدند». «37»

و بسيار

باين شعر آموزنده استشهاد مى جست و مى گفت:

«اى لذت پرستان اين جهانى! بدانيد كه اين زندگى جاودانه نيست آن كس كه فريب اين سايه گذران را بخورد، نادان است». «38»

اين آثار و گفتار نمونه روشنى از بى اعتنائى امام به دنيا دوستى و عشق بمظاهر و ظواهر آنست و نشان ميدهد كه او توجه به حياتى جاودانه و نعيمى ابدى دارد، ديگر جهانى كه از اين دنياى گذران ارزنده تر است.

نمودار پارسائى امام روايتى است كه «مدرك بن زياد» «39» نقل مى كند و مى گويد:

روزى در باغ «ابن عباس» بوديم كه حسنين (ع) و پسران عباس وارد

______________________________

(36)- تاريخ ابن عساكر.

(37)- المناقب.

(38)- فصول المهمه.

(39)- مدرك بن زياد يكى از ياران پيغمبر است كه در دهكده روايه از نواحى دمشق وفات كرد و اولين مسلمانى كه در آنجا دفن شد- الاصابه.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:190

شدند و قدرى در باغ گردش كردند و بعد در كنار نهرى نشستند، حسن (ع) فرمود: «مدرك»! غذائى دارى؟!

(1) گفتم: بلى، و بعد مقدارى نان و قدرى نمك و كمى سبزى آوردم. امام آن غذاى ساده را ميل كرد و گفت اى مدرك! چه غذاى خوب و پاكيزه اى بود.

در اين وقت غذاهاى خوب و مفصلى براى امام آوردند. حضرت فرمود: مدرك! غلامان را صدا بزن تا بيايند و بخورند. غلامان همگى آمدند و غذا خوردند ولى امام چيزى تناول نكرد.

مدرك گفت: آقاى من چرا شما صرف نكرديد! امام گفت: من همان غذاى ساده را دوست داشتم كه غذاى صالحان و مستمندان است. «40»

«محمد بن بابويه قمى» «41» كتابى درباره پارسائى امام حسن (ع) تأليف كرده كه آن نمودارها به حقيقت حكايت از زهد امام و بى اعتنائى او به

فريبندگيهاى دنيا دارد.

حسن (ع) از نخستين دوران زندگى تا پايان حياتش در پرتو تعليمات جدش پيامبر و پدرش على (ع) مى زيست و عابدترين و پارساترين و داناترين مردم روزگارش بود. «42»

______________________________

(40)- تاريخ ابن عساكر.

(41)- محمد بن على بن الحسين بن موسى بن بابويه قمى رئيس محدثين و از علماى بزرگ شيعه است كه در ميان قمى ها بدانش و كثرت حديث او يافت نمى شود. او استاد شيخ مفيد بود و تأليفات او بالغ بر سيصد جلد كتاب است. او در سال 381 هجرى در شهر رى وفات كرد (كنى و الالقاب، ج 1).

(42)- امالى صدوق.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:191

4- وقار و هيبت

(1) شخصيت ممتاز امام شايسته آن بود كه چشمهاى مردم را از هيبت خويش پر كند و هيمنه اش بر جانها چيره گردد، زيرا شخصيت پيامبر در وجود او تمثل و تجلى داشت و جلال و شكوه پيامبرى در چهره اش نمايان بود چنانكه «واصل بن عطاء» «43» درباره وقار امام و شخصيت و جلالش ميگويد: حسن (ع) چهره انبياء و فروغ بزرگان داشت. «44»

«ابن زبير» گفت: مادران فرزندى چون حسن در هيبت و بلندپايگى نزاده اند. «45»

شخصيتش آن قدر ممتاز بود كه چون بر در خانه اش فرشى مى انداختند و مى نشست، عابران باحترام و تجليل موقعيتش از رفتن بازميماندند و در برابرش مى نشستند بطورى كه كوچه از انبوه جمعيت پر مى شد و امام بناچار بخانه بازمى گشت. «46»

و از پديدارهاى بزرگى و پايگاه بلندش اينكه به همراه برادرش حسين (ع) پياده بزيارت كعبه ميرفت و اسبها را در برابرش يدك ميكشيدند و او ميخواست كه راه كعبه مقصود را با پاى خويشتن بپيمايد و اخلاصى

______________________________

(43)- واصل بن عطاء بصرى از متكلمان

بليغ و سخنوران بزرگ است كه از آراء متكلمان بزرگ كناره گرفت و فرقه معتزله بكوشش او قوام يافت. از تأليفات او: اصناف المرجئه، التوبة و معانى القرآن است.

در سنه هشتاد هجرى در مدينه بدنيا آمد و بسال 131 در گذشت (لسان الميزان، جلد 6).

(44)- اعيان الشيعة، جلد 4.

(45)- تاريخ ابن كثير.

(46)- اعلام الورى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:192

بيشتر ورزد. گروه حاجيان هم باحترام حضرتش از مركب ها فرود مى آمدند و به همراهش راه بيابان داغ حجاز را پياده مى پيمودند و چون تحمل چنين مشقتى براى برخى دشوار بود، بناچار به «سعد بن وقاص» چاره بردند.

(1) «سعد» بحضرتش عرضه داشت كه پياده روى در اين راه دور و سخت براى گروه حاجيان دشوار است و چون شما را پياده مى بينند، نميخواهند سوار شوند، زيرا اين كار را مباين اجلال و تعظيم شما ميدانند پس اگر شما هم سوار شويد، بهتر است.

امام كه با خداى خويش پيمان داشت كه آنچه را، حتى جان و آسايش خويش را بذل مرضات او كند، فرمود:

ما سوار نميشويم، زيرا پيمان داريم كه راه خانه خدا را پياده بپيمائيم، ولى راه خود را عوض مى كنيم تا مردم بتوانند سوار شوند. «47»

روزى در كوچه هاى مدينه مى گذشت و جامه اى ارزنده پوشيده و بر استرى رهوار سوار بود، بر چهره اش درخششى از جمال و نيكوئى مى تابيد و گروهى از غلامان و خدمتگزاران در التزامش بودند.

مردى يهودى كه چنان حشمت و هيبتى از امام مشاهده كرد، پيش آمد و گفت از شما پرسشى دارم.

امام پرسيد سؤالت چيست؟

يهودى گفت: جدت رسول خدا فرمود: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است و اينك ترا مى بينم كه با اينكه مؤمنى

در بهشتى از كاميابى و بهره مندى بسر مى برى و من كه مردى كافرم در زندانى از محروميت و

______________________________

(47)- المناقب، جلد 2- اعيان الشيعة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:193

جهنمى از گرسنگى و فقر گرفتارم.

(1) امام گفت: اگر جايگاه ما را در جهان ديگر ببينى و از وعده هاى خداوندى كه بما و مؤمنان داده- كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به قلب هيچ انسانى نگذشته- آگهى يابى، خواهى دانست كه ما در اين جهان، زندانيم.

و اگر آنچه را خداوند بتو و بديگر كافران وعده فرموده از عذاب آتشين و شكنجه ها و عذابهاى دردناك، آنگاه خواهى دانست كه اكنون در بهشتى از آسايش و نعمت زيست مى كنى. «48»

بعضى از نابكاران عرب كه شكوه و بزرگى امام را مى نگريستند ميگفتند اين عظمتى است كه تو دارى.

و امام ميفرمود بلكه عزتست و آنگاه اين آيه تلاوت ميكرد كه:

«عزت از خدا و پيامبرش و مؤمنان است». «49»

و اين عزت و هيبت حسن (ع) جلوه اى از شكوه پيامبر و عزت و بزرگوارى او بود.

5- فصاحت و بلاغت

(2) همه صفات درخشان و امتيازات بى نظير و كمال ها و برترى ها در وجود امام (ع) تمثل و تجسم داشت و بر ذات ارزنده اش تجلى ميكرد و از جمله اين صفات، فصاحت و بلاغت او در گفتار بود.

______________________________

(48)- فصول المهمه.

(49)- المناقب، جلد 2.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:194

(1) امام از ورزيده ترين بليغان در سخن و رعايت مناسبت در بيان بود و گفتارش ايجاز و اعجاز داشت و بايد هم چنين باشد، زيرا او پرورده خاندان سخنورى و كانون فصاحت و اعجاز كلام بود.

جدش، رسول خدا، فصيحترين عنصر عرب و پدرش على (ع) پيشواى بليغان و سردار سخنوران بود

و حسن (ع) در گفتار بليغ و رسا از آنان ارث ميبرد و از او سخنانى بيادگار مانده كه گوياى آن ميراث گرانبها و متضمن حكمتهاى عالى و اصول آداب اجتماعى و راهنمائى و اندرزى جاودانى است.

اين سخنان آموزنده و ارزنده بزيبائى كلام ترصيع يافته و مفاهيمى بس عميق و حكيمانه را در بردارد كه اينك برخى از درسهاى پرفيض حضرتش را بيان ميداريم.

امام على (ع) به فرزندش حسن (ع) توجه كرد و درباره برنامه هاى صحيح اخلاقى و اصول زندگى از او پرسشهائى كرد و حسن (ع) پاسخهائى داد كه نمونه هاى كامل اعجاز و بلاغت است:

امام على: شرف چيست؟

حسن: خدمت به همبستگان و برداشت سختى هاى آنان.

- جوانمردى چيست؟

- پاكدامنى و بخشش.

- پستى چيست؟

- خرده بينى و دريغ از اندك بخشى.

- ناكسى چيست؟!

- كم بخشى و ياوه گويى.

- سخاوت چيست؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:195

- بخشندگى در نادارى و دارائى.

(1)- بخل چيست؟!

- داشتن را شرف دانستن و انفاق را تلف شمردن.

- برادرى چيست؟

- همراهى در سختى و خوشى.

- ترس چيست؟

- دليرى بر دوست و فرار از دشمن.

- سداد چيست؟

- دفع زشتى به نيكوئى.

- غنيمت چيست؟

- توجه به تقوى و پارسائى در دنيا.

- شكيبائى چيست؟

- فرو بردن خشم و زمام نفس در دست داشتن.

- بى نيازى چيست؟

- خشنود بودن به آنچه خدا مى دهد اگر چه كم باشد، زيرا- بى نيازى، غناى نفس است.

- فقر چيست؟

- آزمندى نفس در هر چيز.

- نيرومندى چيست؟

- سخت كوشى و مبارزه با نيرومندان.

- پستى چيست؟

- ترس از راستى و حقيقت.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:196

(1)- دليرى چيست؟

- هم نبردى با نيرومندان.

- دشوارى در چيست؟

- در سخنى كه بتو مربوط نيست.

- بزرگوارى چيست؟

- تاوان را ببخشى و از جرم

بگذرى.

- عقل چيست؟

- نگهدارى رازهاى دل.

- كج خوئى چيست؟

- در افتادن با رهبر و در برابرش بلند سخن گفتن.

- بزرگى چيست؟

- ترك زشتى ها و انجام نيكى ها؟

- دورانديشى چيست؟

- آرامش هميشگى و نرمى با بزرگان و بركنارى از بدگمانى مردمان.

- شرافت چيست؟!

- همراهى با برادران.

- نادانى چيست؟

- پيروى از پست فطرتان و همنشينى با گمراهان.

- غفلت چيست؟

- بمسجد نرفتن و از تبهكاران پيروى كردن.

- بى بهرگى چيست؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:197

- از دست دادن بهره اى كه بتو ميدهند.

- نادان كيست؟

(1)- آن كس كه مالش را به بيهودگى تلف كند و آبروى خود را ببرد.

در اينجا هر انسان خردمندى در برابر گفتار ساده و در عين حال عميق و اعجازآميز امام به حيرت مى افتد كه چگونه به مباحث و حقايق حياتى انسانى احاطه داشته و بدون تكلف به اساسى ترين مسائل زندگى پاسخ گفته است.

پس بايد در برابر اينهمه دانش نامتناهى كه برخاسته از كانون حكمت الهى است خضوع و اعتراف كرد و بزرگداشت مقام معنوى او را واجب شمرد.

6- مكارم اخلاق

(2) «جابر» گفت: از امام حسن شنيدم كه فرمود: مكارم اخلاق ده تاست:

راستگوئى، درستكارى، بخشندگى، نيكخوئى، پاداش خير، پيوند با خويشاوندان، حمايت از همسايگان، حق شناسى، مهمان نوازى و سر آمد همه آنها حياست.

روزى «معاويه» بحضرتش عرضه داشت: اى ابا محمد! سه چيز است كه تا كنون كسى درباره آن بدرستى بمن پاسخ نداده است.

امام فرمود: آنها چيست؟

معاويه گفت: جوانمردى، بزرگوارى و بلندپايگى؟

امام پاسخ داد: جوانمردى آنست كه مرد، كار دينش را اصلاح كند و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:198

درباره مال دنيا نيكو عمل نمايد، بمردم سلام و درود فرستد و دوستى همگانى را بخويشتن جلب كند.

بزرگوارى آنست كه قبل از درخواست ببخشايند

و نيكى را گسترش دهند و گرسنگان را سير كنند.

بلندپايگى، حمايت از همسايه است و شكيبائى در برابر سختى ها و استقامت در برابر ناخوشاينديها.

شخصى بحضورش آمد و گفت: بهترين مردم كيست؟!

فرمود: آن كس كه مردم را در زندگانى خويش شريك سازد.

پرسيد: بدترين مردم كيست؟

پاسخ داد: آن كس كه در زندگانيش هيچ فردى را بهره مند نسازد «50».

(1)

7- خوى هاى زشت

امام فرمود: هلاك مردمان در سه چيز است: تكبر، آز و حسد.

تكبر موجب تباهى دين است و شيطان بهمين جهت از پيشگاه خدا رانده شد.

حرص، دشمن جان انسان است و موجب شد كه آدم از بهشت بيرون شود.

حسد، انسان را بزشتيها ميكشاند و بهمين سبب قابيل، هابيل را كشت «51».

______________________________

(50)- تاريخ يعقوبى، جلد 2.

(51)- نور الابصار.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:199

بدون شك اين خوى هاى زشت كه امام (ع) بركنارى از آنها را واجب مى شمرد و زيانهاى آنها را بيان ميدارد، ريشه هاى اخلاق فاسدند.

(1)

8- دعوت بدانش خواهى

امام بفرزندانش فرمود: دانش بجوئيد كه شما امروز كودك هستيد و فردا بزرگ ميشويد و اگر نميتوانيد مطلبى را حفظ كنيد آن را بنويسيد «52».

و فرمود: مردم را دانش بياموز و از ديگران دانش بجوى در اين صورت دانش خويش را نگه داشته و دانش ديگران را اندوخته اى «53».

و گفت: پرسش نيكو، نيمى از دانش است «54».

(2)

9- عقل

و فرمود: آن كس كه عقل ندارد فرهنگ ندارد، آن كس كه همت ندارد ارزش دوستى ندارد، آن را كه شرم نيست، دين نباشد. سرآمد خردمندى معاشرت نيكو با مردمان است، سعادت دو جهان بوسيله عقل بدست مى آيد و آن كس كه عقل ندارد از همه خوشبختى ها محروم است «55».

______________________________

(52)- فصول المهمه.

(53)- الاثنى عشريه.

(54)- نور الابصار.

(55)- اعيان الشيعة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:200

(1)

10- فضيلت قرآن كريم

درباره ارزش قرآن فرمود: در اين قرآن چراغهاى هدايت ميدرخشد و دلها براهنمائيش بهبود مى يابد پس بايد دل را بفروغ تابناكش روشن ساخت و دلها را بفرامينش استوار كرد، دلها بوسيله انديشه درست روشن ميماند و راه مى يابد همچنانكه رهروان در پرتو نور از تاريكى ها ميگذرند «56».

(2)

11- نيايش

خداوند باب سؤال را بر كسى نگشود كه باب اجابت را بر او فرو بندد و درى از عمل بر كسى باز نكرد كه راه پاداش را بر او ببندد و باب شكر را بر كسى نگشود كه باب فراوانى نعمت را بر او سد كند «57».

(3)

12- سياست

از حضرتش درباره سياست سؤال شد:

سياست رعايت حقوق خدا و زندگان و مردگان است.

حق خدا: انجام فرائض و بركنارى از گناه است.

حق مردم آنست كه وظيفه خود را نسبت به آنها انجام دهى و هرگز از خدمت اجتماع خود بازنمانى و همچنانكه زمامدار با تو بدرستى رفتار

______________________________

(56)- كشف الغمه.

(57)- اعيان الشيعة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:201

كند، تو نيز با وى بدرستى و اخلاص عمل نمائى و چون بستگانت از طريق راست منحرف شدند، آنها را براه راست رهنمون باشى.

(1) و حق مردگان بر تو آنست كه از خوبى هاى آنها سخن گوئى و از بدكاريهاشان چشم بپوشى، زيرا خدائى است كه حساب كار آنها را ميكند «58».

معاويه بامام گفت: چه وظيفه اى در زمامدارى مردم بر عهده داريم.

امام فرمود: آنچه سليمان بن داود گفت.

معاويه گفت: سليمان چه گفت؟

امام فرمود: سليمان به يارانش گفت: آيا ميدانيد وظيفه زمامدار بدوران حكومتش چيست كه اگر آن را انجام دهد زيانى از سوى هيچ كس باو نرسد؟

اينكه از خداى در پنهان و آشكارا بترسد و بهنگام خشم و خشنودى، عدالت ورزد و در نياز و بى نيازى ميانه رو باشد. مال مردم را بستم نگيرد و در اسراف و بيهودگى خرج نكند و اگر چنين كند، زيانى به بهره يابيهاى دنيويش نمى رسد «59».

اين سخن امام، درس سياستى شايسته و درست است كه اگر دولتها آن را بكاربرند، ملت

و حكومت هر دو در آسايش و كاميابى بسر خواهند برد و امام با چنين راهنمائى هاى ارزنده اى بخاطر مصالح اجتماعى مردم، دشمن خود، معاويه را هدايت ميكند كه شايد بر طريق حقيقت راه پيمايد.

______________________________

(58)- مجله العرفان.

(59)- تاريخ يعقوبى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:202

(1)

دوست و همنشين

آيا شما را خبر دهم از دوستى كه پيش من از بزرگترين افراد مردم است، آن كس كه دنيا در چشمش كوچك باشد و از شكم پرستى بپرهيزد و آنچه را كه حرام است نخورد، و چون پولى بدست آورد، جمع نكند و از چيرگى نادانى خود را بر كنار دارد و دست بكار بى سود دراز نكند، شكايت نكند و خشمگين و رنجيده خاطر نشود، هميشه خاموش باشد و چون سخن گويد بر ديگران غالب گردد، نزار و لاغراندام باشد، ولى بهنگام مبارزه و حق طلبى همچون شيرى پرتوان گردد، چون در جمع دانشمندان حضور يابد به شنيدن از گفتن حريص تر باشد و اگر در سخن گفتن توانا و چيره باشد، بسكوت نگرايد، نگويد آنچه را نمى كند، و بكند آنچه را نگويد، اگر در برابر دو كار قرار گرفت و ندانست كدامين بحق نزديكتر است، آن را كه بهواى نفس نزديكتر است ترك كند، آنچه را بر خودش موجب پوزش خواهى است ديگران را بر آن سرزنش نكند، سخنى را درباره كسى نگويد و نپذيرد مگر آنكه قاضى دادگر و گواهان عادلى بر آن حكم كنند. «60»

به يكى از فرزندانش فرمود: كسى را به برادرى انتخاب مكن مگر آنكه بدانى از كجا مى آيد و به كجا ميرود. آن كس بتو نزديك است كه بحقيقت با تو دوستى كند و هر كس كه از دوستى

تو كناره گرفت، از تو دور است هر چند از نزديكانت باشد.

مردى از آن حضرت خواست كه دوست و همنشين او باشد.

فرمود: بشرطى كه از من ستايش نكنى، زيرا من خودم را بهتر از تو

______________________________

(60)- عيون الاخبار- ابن قتيبه.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:203

مى شناسم و مبادا مرا دروغگو شمارى كه دروغگو رأى و عقيده اى ندارد و مبادا در برابر من از كسى غيبت كنى.

آن مرد چون شرايط دوستى با آن حضرت را مشكل ديد، گفت از در خواست خود منصرف شدم.

امام فرمود: آرى هر طور ميخواهى بكن. «61»

(1)

سخاوت و نيكى

امام در طواف كعبه بود كه مردى معنى جود را از آن حضرت پرسيد.

امام فرمود: پرسش تو دو وجه دارد: جود خالق و جود مخلوق.

جود مخلوق در آن است كه آنچه را خدا بر او واجب شمرده بپردازد كه اگر نپردازد بخيل است.

و اما خداوند جواد است چه ببخشد و چه نبخشد، زيرا بندگان حقى بر خداى ندارند كه مفهوم اعطاء و منع بر آن تعلق يابد. «62»

و نيكى آنست كه قبل از انجامش مسامحه اى نباشد و پس از آن منتى صورت نپذيرد و بخشندگى پيش از سؤال از نشانه هاى بزرگوارى است. «63»

______________________________

(61)- تحف العقول.

(62)- مجمع البحرين.

(63)- اعيان الشيعة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:204

(1) زندگانى حسن بن على(ع) ج 1 204 بخل ..... ص : 204

بخل

بخل سر آمد همه عيب ها و بدى هاست كه دوستى ها را از دلها ميربايد.

و چون پرسيدند بخل چيست؟ فرمود: بخل آن است كه انسان آنچه را جمع مى كند، شرف بداند و هر چه را انفاق مى كند، تلف شمارد. «64»

(2)

فروتنى

فروتن كسى است كه حق مردم را بشناسد و در برآوردن نياز آنها بكوشد كه در اين صورت در پيش خدا مقامى والا دارد. هر كس در اين جهان نسبت به برادران دينيش فروتن باشد در نزد پروردگار از صديقان است و از شيعيان على بن أبي طالب (ع) بشمار مى آيد.

(3)

توكل بخدا

بحضرتش گفتند كه «ابو ذر» مى گفت فقر را از بى نيازى و بيمارى را از تندرستى بيشتر دوست ميدارم.

فرمود: خداوند «ابو ذر» را رحمت كند ولى من مى گويم كسى كه بر حسن اختيار خداوندى بر او توكل كند چيزى را نميخواهد كه خدا برايش اختيار نكرده باشد.

______________________________

(64)- نهاية الارب.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:205

پاسخ به مسئله جبر «65»

(1) مردم بصره نامه اى به امام نوشتند و از او درباره مسئله جبر سؤال كردند. حضرت به آنها پاسخ داد:

«كسى كه به خدا و قضا و قدرش ايمان نياورد، كافر است و كسى كه گناه خود را بعهده خدا بداند، فاجر است.

هيچ كس خداى را از روى جبر اطاعت نمى كند و كسى به قهر و غلبه، خداوند را نافرمانى نمى نمايد، زيرا خداوند مالك همه چيزهائى است كه بمردم داده و تواناست به نيروهائى كه به آنها بخشيده است. پس اگر فرمانش را بردند، جلوگيرشان نيست و اگر از فرمانش سرپيچيدند آنها را مجبور نمى كند.

چون اگر خداوند مردم را مجبور به اطاعت، خويش كند پاداشى براى آنها نيست و اگر بگناه مجبورشان كند، نبايد آنها را عذاب كند و اگر آنها را واگذارد، قدرتش به ناتوانى ميگرايد، بلكه درباره بندگان خود مشيتى نهانى دارد. پس اگر فرمانش را بردند خدا بر آنها منت دارد و اگر نافرمانيش كردند، حجت خدا بر آنها تمام است». «66»

______________________________

(65)- درباره جبر بين دانشمندان اسلامى اختلافهاى فراوانى وجود دارد.

عقيده جبر در بصره شايع شد و حسن بصرى و ابى الحسن اشعرى از معتقدين به جبر بودند و خلاصه رأى آنها اين است كه افعال بندگان، مخلوق آنها نيست بلكه مخلوق خداوند است و اراده و قدرت بندگان در انجام هر

فعلى دخالت ندارد هر چند به اختيار باشد يا به اضطرار. سواى دانشمندان و متكلمان اسلامى كه به فساد اين عقيده پاسخ داده اند، علامه سيد ابو القاسم خوئى رساله مستقلى در اين باره نوشته و عقيده به جبر و اختيار، هر دو را مردود شمرده و بقول امام (ع) ثابت كرده كه جبر و تفويض هيچ كدام مستقلا درست نيست، بلكه حقيقت امرى است بين آنها.

(66)- رسالة جمهرة العرب.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:206

(1)

حقيقت تقوى

خداوند شما را بيهوده نيافريد و ببازيچه وانگذاشت. مرگ هاى شما را در كتاب مشيت نگاشت و روزى شما را تقسيم كرد تا هر كس مقام و مكانت خويش را بشناسد. آنچه خدا تقدير كرده بشما ميرسد و هر چه را از شما بازداشته بشما نميرسد. توشه دنياتان را آماده كرده و براى عبادتش بشما فرصت داده است و بسپاس خويش برانگيخته و بر شما واجب كرده است كه هميشه بياد او باشيد.

تقوى را آخرين وسيله خشنودى خويش دانسته است، تقوى دروازه بازگشت ها و سرآمد حكمتهاست و ارزش هر عمل آن است كه بر بنيان پرهيزگارى استوار باشد. هر كس پرهيزگار باشد به سعادت و نجات ميرسد كه خداوند در قرآن فرموده: سعادت و رهائى براى پرهيزگاران است و فرمود: پرهيزگاران به نعمت تقواى خويش رهائى مى يابند و هرگز بدى به آنها نميرسد و اندوهگين نمى شوند.

پس اى بندگان خدا از نافرمانى خداوند بپرهيزيد و بدانيد هر- كس تقوى گزيد، نجات مى يابد از همه فتنه ها و ناگواريها، كارش استوار ميگردد و وسيله رشد و كمالش فراهم ميشود، رستگارى را در مى يابد و چهره اش درخشان ميشود و به آنچه ميخواهد ميرسد و همراه با كسانى است

كه خداوند به آنها نعمت بخشيده از گروه پيامبران و صديقان و شهيدان و شايسته كاران و آنها براى پرهيزگاران همراهانى نيكو هستند «67».

______________________________

(67)- تحف العقول.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:207

(1)

پند و راهنمائى

فرمود: اى فرزند آدم! خود را از آنچه خدايت بازداشته بر كنار دار، تا عابد باشى و به آنچه خدايت روزى كرده راضى شو، تا بى نياز گردى و حق همسايگان نيكو دار، تا مسلمان باشى. با مردم چنان رفتار كن كه ميخواهى مردم با تو چنان كنند، تا عادل باشى.

در برابر شما گروهى از مردم، سرمايه ها فراهم مى آورند و كاخهاى استوار مى سازند و آرزوهائى دراز دارند، ناگهان توده آنها پراكنده مى گردد و اعمالشان فريبشان مى دهد و در گورها جاى مى گيرند.

اى پسر آدم! از همان زمان كه مادرت ترا مى زايد، بنيان كنى عمر خود را آغاز مى كنى. پس بكوش تا چيزى بدست آورى كه مؤمن توشه آخرت فراهم مى آورد و كافر به كاميابى اين جهان مى پردازد.

آنگاه آن حضرت در تأييد سخنش اين آيه را تلاوت ميكرد: «پس توشه فراهم آوريد كه بهترين توشه آخرت تقوى است» «68».

اى بندگان خدا! از نافرمانى خداوند بپرهيزيد و در طلب بكوشيد و از برابر ناروائيها بگريزيد و شايسته كار باشيد، پيش از آنكه دشواريها بشما روى آورد و مرگ لذتهاى شما را بربايد.

نعمت دنيا پايدار نيست و كسى از خطرهايش در امان نباشد و از بديهاى دنيا بر كنار نماند، فريبش مانع خوشبختى است و تكيه گاهش سست و بى بنيان است.

اى بندگان خدا! بپذيريد و عبرت گيريد و از تاريخ گذشتگان درس زندگى آموزيد و از نعمت خوارگى بازايستيد و از پندها بهره گيريد، خدا

______________________________

(68)- نور الابصار.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:208

بس است كه

نگهدار و ياور شما باشد و قرآن كافى است كه حجت و رهنمايتان گردد و بهشت براى پاداش نيكوكاران و جهنم براى كيفر و شكنجه تبهكاران كفايت مى كند. «69»

(1) امام به مردى كه يكى از خويشاوندانش را از دست داده بود، چنين تسليت داد:

اگر اين مصيبت بتو پندى مى دهد و اجرى مى بخشد نيكو مصيبتى است وگرنه مصيبت بيچارگى خودت از مصيبت اين مرگ بزرگ تر است «70».

مردى بحضرتش گفت اى پسر رسول خدا! من از مرگ مى ترسم.

فرمود: اگر آنچه دارى پشت سر ميگذارى بايد بترسى و اگر هر چه دارى پيش ميفرستى بايد از مردن شادمان باشى «71».

روز عيد فطر بر گروهى گذشت كه بازى ميكردند و ميخنديدند. بالاى سرشان ايستاد و فرمود:

خداوند ماه رمضان را ميدان مسابقه بندگانش قرار داده تا باطاعت و عبادت بر يكديگر پيشى گيرند، پس گروهى در اين ميدان بسوى خير سبقت جستند و سعادت يافتند و گروهى از رفتن بازماندند و نوميد گشتند، پس بى نهايت شگفتى دارم از كسى كه بازى مى كند و ميخندد در روزى كه نيكوكاران پاداش خير مى يابند و بيهوده كاران زيان مى بينند.

بخدا قسم اگر پرده برداشته شود، خواهيد دانست كه نيكوكاران اندر كار نيكوى خويشند و بدكاران گرفتار زشتى هاى خويش. سپس

______________________________

(69)- تحف العقول.

(70)- تاريخ يعقوبى.

(71)- جامع السعادات.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:209

آنها را ترك كرد و برفت «72».

(1) و فرمود: شما را به پرهيز از نافرمانى خدا سفارش مى كنم و بشما يادآور ميشوم كه هميشه بينديشيد، زيرا تفكر، پدر و مادر همه كارهاى خوب است.

و فرمود: هر كس خداى را بشناسد او را دوست ميدارد و هر كس دنيا را بشناسد از او كناره مى گيرد و مؤمن آن

قدر سرگرم دنيا نميشود كه از وظيفه خويش بى خبر گردد و چون درست به عاقبت كارش بينديشد اندوهگين ميشود «73».

روزى بر جنازه اى گذشت كه او را دفن ميكردند، فرمود:

كارى كه پايانش اين است، شايسته است كه آغازش پارسائى باشد و كارى كه آغازش چنين است، سزاوار است كه از سرانجامش بترسند «74».

و فرمود: مردم در دنياى بى خبرى و فراموشى كارهائى مى كنند و نتيجه اش را نميدانند و چون بجهان ديگر كه عالم آگاهى و يقين است درآيند حقايق را ميدانند ولى ديگر كارى از آنها ساخته نيست «75».

(2)

طلب روزى

در طلب روزى به چيره دستى مكوش و باتكاى تقدير، تسليم مشو

______________________________

(72)- تحف العقول.

(73)- مجموعه ورام.

(74)- المحاسن و المساوى.

(75)- الاثنى عشريه.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:210

و از كار ممان كه جستجوى روزى سنت خداست و كم خواهى از پاكدامنى است. هرگز پاكدامنى روزى انسان را نابود نمى كند و هرگز حرص و طمع بر مقدار روزى مقسوم نمى افزايد و آزمندى موجب گناهكارى است «76».

(1)

مساجد

هر كس هميشه بمسجد رود يكى از اين هشت امتياز را ببرد:

از آيات محكم پروردگار بهره يابد، دوستى پيدا كند كه به او سود رساند، دانشى تازه فراگيرد، رحمتى از خداوند در يابد، سخنى هدايت آموز بشنود، كلامى كه از هلاكتش برهاند بياموزد و از ترس خدا و شرم از مردم مرتكب گناه نشود «77».

(2)

آداب سفره

شستن دستها پيش از خوردن غذا، فقر و اندوه را برطرف كند.

بهنگام غذا خوردن بر هر مسلمان فرض است كه دوازده چيز را رعايت كند كه چهارتاى آنها فرض است و چهار ديگر سنت و چهار چيز ديگر از موارد ادب.

فرض ها: معرفت، رضا، بسم اللّه گفتن و شكر كردن.

سنت ها: وضو گرفتن، بجانب چپ نشستن، با سه انگشت غذا خوردن

______________________________

(76)- تحف العقول.

(77)- عيون الاخبار- ابن قتيبه.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:211

و ليسيدن آنها.

ادب: از پيش خود خوردن، لقمه كوچك برداشتن، خوب جويدن، بچهره مردم نگاه كردن «78».

(1)

دوستى اهل بيت

مردى بحضرت گفت: اى پسر رسول خدا! من از پيروان شما هستم.

امام فرمود: اى بنده خدا! اگر در انجام فرائض و خوددارى از گناهان با ما هستى پس راست مى گوئى و اگر چنين نيستى با اين دعوى دروغ بر گناهان خود ميفزاى كه پيروى از ما مقامى بلند است و تو اهل آن نيستى. مگوى كه من پيرو تو هستم بلكه بگوى من از دوستان و دوستداران شما و از بدخواهان دشمنان شما هستم در آن صورت تو در خير و بسوى خير، خواهى بود «79».

(2)

بركنارى از محرفين قرآن

اى مردم! هر كس كارش را براى خدا خالص گرداند و فرمان خدا را ببرد، به استوارى هدايت يافته است و خدايش در ارشاد توفيق داده و به نيكى ها استحكام بخشيده است.

هر كس در پناه خدا باشد، ايمن است و هر كس خداى را دشمن گيرد

______________________________

(78)- مصابيح الانوار.

(79)- مجموعه ورام.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:212

خوار و خوفناك است.

(1) پس خدا را بسيار ياد كنيد تا در پناه او در آئيد و بوسيله تقوى از عذاب خدا بترسيد و با فرمانبرداريش بحضرتش نزديك شويد كه او به بندگانش نزديك است و به خواستهاى بندگان پاسخ ميدهد و ميفرمايد:

«چون بندگان من درباره من از تو اى پيغمبر بپرسند، من به آنها نزديكم و چون مرا بخوانند به آنها پاسخ ميدهم، پس مرا بخوانند و بمن ايمان آورند، باشد كه راه رستگارى را بازيابند».

پس خداى را بخوانيد و به او ايمان بياوريد، زيرا شايسته نيست كسى كه بزرگى خداوند را بشناسد خود را بزرگ شمارد، بلكه بزرگى كسانى كه عظمت الهى را دريافته اند، در فروتنى آنهاست و آنان كه جلاى خداوندى را دريافتند

بايد در برابرش خاكسار باشند و سلامت و سعادت كسانى كه قدرت الهى را فهميده اند در اين است كه تسليم فرمانش باشند و پس از شناخت و معرفت، خود را گم نكنند و بعد از هدايت، گمراه نشوند.

اين را بدرستى و يقين بدانيد كه تقوى را نمى شناسيد مگر آنكه هدايت را بشناسيد و به كتاب خدا نمى توانيد چنگ بزنيد مگر كسانى را بشناسيد كه قرآن را به پشت سر انداختند و قرآن را بحقيقتش تلاوت نكرده ايد، مگر كسانى را بشناسيد كه مفاهيمش را تحريف كردند.

و چون آن گروه را شناختيد، بدعت و زوركى را ميفهميد و بدرستى درك مى كنيد كه چگونه بر خدا دروغ بستند و حقايق را كتمان و تحريف كردند و آنگاه از سقوط آنها آگاه ميشويد و نادانان نميتوانند شما را بنادانى بكشانند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:213

(1) مفاهيم عالى قرآن را از اهلش فراگيريد كه آنها مخصوص اين امتيازند و بنور دانش آنها، راه هدايت نمودار ميگردد. آنها پيشوايانى هستند كه رهبرى مردم را بعهده دارند، حيات علم و مرگ جهل بدست آنهاست. بردبارى آنها شما را بجهل دشمنانشان آگهى ميدهد.

منطق استوارشان از خاموشى آنها حكايت مى كند و كردار آشكارشان پديده نهاد و باطن آنهاست. هرگز با حق مخالفت نمى كنند و درباره آن اختلاف ندارند. خداوند درباره آنها روشى مقرر داشته و حكمى امضاء فرموده كه يادآوران بايد آن را بياد آورند.

چون سخنى شنيديد درباره آن بدرستى بينديشيد و به محض روايت اكتفا نكنيد، زيرا راويان بسيارند و راستگويان كميابند و خدا يارى دهنده است. «80»

(2)

شاهد و مشهود

مردى به مسجد پيامبر آمد تا مفهوم كلام خدا را درباره شاهد و مشهود بپرسد. در

مسجد سه نفر را ديد كه گروهى بر آنها گرد آمده اند و آنها حديث رسول خدا را ميشنوند.

آن مرد نزد يكى از آنها آمد و پرسش خود را مطرح ساخت.

جواب شنيد كه شاهد روز جمعه است و مشهود روز عرفه. نزد ديگرى آمد و سؤال خود را بيان داشت. باو جواب داد كه شاهد روز جمعه است و مشهود روز قربان. به پيش نفر سوم آمد و مسئله خود را معروض داشت.

______________________________

(80)- تحف العقول.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:214

پاسخ داد كه شاهد پيامبر خداست و مشهود روز قيامت و از كتاب خدا بر صحت گفتارش دليل آورد و گفت، خداوند فرموده:

«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً» و درباره قيامت فرموده: «وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ».

از او پرسيدند نفر اول كه بود؟

گفت: عبد اللّه عباس بود. «81»

نفر دوم عبد اللّه عمر «82» و سومى حسن بن على (ع) بود. «83»

______________________________

(81)- عبد اللّه بن عبد المطلب بن هاشم عموى پيغمبر است و مادرش ام الفضل لبابه، دختر حارث الحلاليه. او سه سال يا پنج سال قبل از هجرت بدنيا آمد و پيغمبر درباره اش دعا كرد و گفت: خدايا او را در دين فقيه گردان و تأويل قرآن را به او بياموز و ببركت دعاى پيغمبر از استوانه هاى دانش گرديد. مسروق گفت: چون عبد اللّه عباس را مى بينم مى گويم زيباترين مردم است و چون سخن مى راند مى گويم از همه فصيح تر است و بهنگام نقل حديث او را داناترين مردم مى دانم.

درباره اش گفته اند اگر فارسى و رومى و ترك سخنش را مى شنيدند، ايمان مى آوردند. او در آخر عمرش نابينا شد و در اين باره شعرى سرود و گفت:

اگر

خداوند نور چشمانم را گرفت، در عوض، زبانم و قلبم روشن است، قلب من پاك است و عقلم درست است و در دهانم زبانى چون شمشير وجود دارد.

عبد اللّه بسال 68 هجرى در زمان حكومت پسر زبير در طائف درگذشت و مدت عمرش هفتاد يا هفتاد و يك و هفتاد و چهار سال بود. محمد حنفيه بر او نماز گذاشت و چهار تكبير گفت و درباره اش گفت امروز ربانى اين امت از دنيا رفت. (الاستيعاب، حاشيه نور الابصار)

(82)- عبد اللّه بن عمر بن خطاب، سه سال پس از بعثت پيغمبر بدنيا آمد و در سال 84 هجرى در گذشت. در استيعاب آمده است كه او از على (ع) پيروى نكرد و در خانه نشست و بعد پشيمان شد و چون هنگام مرگش فرا رسيد، گفت: من در خود گناهى نمى بينم مگر آنكه به همراه على (ع) با گروه سركشان جنگ نكردم. مسعودى در مروج الذهب مى نويسد كه گروهى با خلافت على (ع) مخالفت كردند كه از جمله آنها عبد اللّه پسر عمر بود و علت مخالفتشان خروج از امر ولايت على (ع) بود.

(83)- فصول المهمه.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:215

(1)

يكى از خطبه هايش

امام (ع) سخنورى زبان آور بود و از بليغ ترين گويندگان، در بديهه گوئى و ابداع در سخن، نيروئى كافى داشت و اينك يكى از خطبه هايش را مى آوريم، فرمود:

«ما از حزب خدا و گروه رستگارانيم و از خاندان و نزديكان پيامبر هستيم، مائيم اهل بيت پاك و پاكيزه رسول خدا و يكى از دو يادگار گران بهائى كه پيغمبر از خود بجاى گذاشت.

ما يادگار رسول خدا بعد از كتاب خدائيم كه تفصيل هر چيز در آن است و باطل از

پيش و پس در آن داخل نمى شود و همه چيز به آن بازمى گردد.

ما هرگز در بيان مفاهيم قرآن اشتباه نمى كنيم، بلكه حقايق آن را آشكار مى سازيم. پس از ما فرمان بريد كه فرمانبرى از ما بر شما واجب است، زيرا به اطاعت خدا و پيامبرش مقرون است و خداوند فرمود اگر اختلافى پيدا كرديد بخدا و پيامبرش رجوع كنيد، اگر بخدا و رسول و اولى الامر، مراجعه كرديد، آنها كه حقايق را از قرآن استنباط مى كنند شما را آگاه خواهند ساخت.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:216

(1) و شما را بر حذر ميدارم از اينكه فرياد شيطان را بشنويد كه دشمن آشكار شماست و از دوستان شيطان نباشيد كه خداوند درباره شان فرمود:

«وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ وَ قالَ إِنِّي بَرِي ءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرى ما لا تَرَوْنَ».

يعنى شيطان رفتار آنها را بر ايشان زينت داد و گفت امروز هيچ كس بر شما پيروز نخواهد شد و من شما را پناه ميدهم ولى چون آن گروهها نمودار شدند، شيطان به پيروان خود پشت كرد و گفت من از شما بيزارم و من چيزى را مى بينم كه شما نمى بينيد.

آنگاه است كه پشت ها را آماج نيزه ها و پيكرها را فرودگاه شمشيرها و تيرها و بنيانها را عرصه شكستها مى سازيد پس كسى كه از پيش ايمان نياورده، ايمانش باو سودى نمى بخشد و از كردارش خيرى نمى بيند و خدا داناتر است.

روزى امام على (ع) بيمار شد و بفرزندش حسن (ع) فرمود كه با مردم نماز جمعه بگذارد.

حسن (ع) بر منبر رفت و خداى را ستود

و ثنا كرد آنگاه فرمود:

خداوند هر پيامبرى را كه برانگيخت براى او خاندان و قومى قرار داد. سوگند به آن كس كه محمد (ص) را به حق برانگيخت هر كس حق ما اهل بيت را اندك شمرد، خداوند از ميزان كردار خيرش كاست اگر چه گروهى بر ما چيره شدند و حكومت كردند ولى سرانجام كار بسود

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:217

ماست و پس از اين، خبرش را خواهيد دانست.

(1)

گفتار كوتاه حكمت آموز

مرگ دنيا را رسوا كرد.

در دنيا با پيكرت زنده باش و در آخرت با قلبت.

كسانى كه مشورت مى كنند بكمال مطلوب ميرسند.

هر كس عبادت كند پاك گردد.

قدر نعمت را نمى دانى و چون از دست دادى ارزش آن را ميفهمى.

وعده دادن، بيمارى سخاوت است و انجام دادنش داروى آن.

انسان تا وقتى كه وعده نداده آزاد است و چون وعده داد پا بند ميشود تا هنگامى كه به آن وفا كند.

در انتقام گرفتن شتاب مكن و راهى براى پوزش خواهى و عفو باقى بگذار.

يقين پناه سلامت است.

خردمند در راهنمائى خيانت نمى كند.

اگر نافله هايت از انجام واجبات بازت ميدارند، تركشان كن.

خاموشى پوشش درماندگى و زينت آبروست و هر كس خاموش ماند راحت است و همنشينش در امنيت است.

نيازمندى بهتر است از نياز بردن بناكسان.

بدخوئى بدترين مصيبت هاست.

كسى كه دورى سفر را بياد آورد توشه راه را آماده مى كند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:218

(1) نزديك كسى است كه با تو دوست باشد هر چند خويشاوند تو نباشد و دور آن كسى است كه با تو دوست نباشد هر چند از بستگانت باشد.

به كسى كه از بيمارى برخاسته بود فرمود:

خداوند ترا بياد آورد، پس تو هم بياد او باش و به تو سلامت بخشيد، پس

تو هم او را شكر كن.

اگر نفست در دشواريها از تو پيروى نمى كند تو هم از خواستهاى او پيروى مكن.

كسى كه قبل از سلام دادن با تو سخن گويد، پاسخش مده.

ننگ از آتش آسان تر است.

به يارانش فرمود:

آيا ستمكارى را ديده ايد كه بمظلوم شبيه تر باشد؟

گفتند چگونه است اى پسر پيامبر؟

فرمود: حسودى كه در رنج باشد و محسودش در راحت.

جوانمردى در قناعت و رضا بيشتر از جوانمردى در بخشندگى است.

پايان كار بهتر از آغاز آن است «84».

(2)

شعرسرائى

امام (ع) كمتر شعر مى سرود و ما نمونه هائى از اشعارى كه

______________________________

(84)- اين سخنان را از كتابهاى تحف العقول، مناقب ابن شهر آشوب، مطالب السئول، اعيان الشيعة، نهايت الارب، كشف الغمه، تاريخ يعقوبى، فصول المهمّة و ديگر كتب فراهم آورديم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:219

بحضرتش منسوب است در بحثهاى گذشته آورديم. اما «ابن شفيق» آن حضرت را در شمار شاعران بحساب آورده است و به يك شعر از امام استشهاد مى كند كه حضرت وقتى كه محاسنش را بوسيله خضاب، سياه كرده بود گفت:

«من ظاهر موها را سياه كردم و اصلش را باقى گذاردم و اى كاش ميتوانستم اصل آنها را كه پيرى است نيز بجوانى تبديل كنم».

در «اعيان الشيعة» آمده است كه آن حضرت در پند مردم چنين سروده است:

«مرا با اين روزهاى تاريك و اندوهبار واگذاريد كه صفاى روزگار با سپرى شدن شادمانى ها از بين رفته است.

چگونه روزگار ميتواند كسى را فريب دهد كه بين او و شبهاى زندگانيش تجربه هائى استوار قرار دارد».

در «مناقب» آمده است كه آن حضرت فرمود:

اگر روزگار بمن جفا كند، من شكيبائى ميورزم، زيرا هر اندوه زودگذرى تحملش آسان است.

و اگر خرمى و شادمانى بمن روى آورد

دلخوش نمى شوم، زيرا هر مسرت ناپايدارى بى ارزش است.

از اين سخنان ارزنده كه چون سرمايه اى گرانبها از آن حضرت باقى مانده ميفهميم كه امام از پيشروان بلاغت و سخنورى است و ميراثهاى ارزنده اى كه حاوى فضائل و رهنمونى هاست براى انسانيت بجا گذاشته است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:221

(1)

در روزگار امام على «ع»

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:222

(1) هنگامى حكومت عدل و برابرى بر جهان انسانى سايه افكند كه امام حق و ياور ستمديدگان بر كرسى خلافت بالا رفت، امامى كه پشتيبان مردم ناتوان بود و بدرد فقيران و درماندگان ميرسيد و در اندوه و محروميت همگان شريك بود و ميفرمود:

«آيا باين قناعت كنم كه مرا امير المؤمنين بگويند

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:223

و در اندوه روزگار با آنها شريك نباشم يا بايد در سختى هاى روزگار سرمشق آنها باشم» «1».

روزگار خلافت على (ع) عهدى درخشان بود كه پرچمهاى حق و عدالت بجنبش در آمد و مردم حقيقت نعمت و خوشبختى را دريافتند و شيرينى عدل و برابرى را چشيدند.

روزگارى كه چون عهد پيامبر بود و معارف اسلام و تعاليم و هدفهاى بزرگش بظهور پيوست و مردم اثرى از دروغ و ريا و نيرنگ باطل در آن حكومت عدل نيافتند.

ما نمونه هائى باختصار از وقايع آن عصر درخشان مى آوريم و كيفيت استقرار خلافت را در خاندان علوى بيان مى كنيم، تا موقعيت امام حسن در امر خلافت مشخص شود.

(1) پس از قتل «عثمان» گروه مهاجر و انصار و از جمله «طلحه» و «زبير» به همراه انقلابيون بحضور امام على (ع) آمدند و گفتند:

مردم ناچارند كه امامى داشته باشند.

على (ع) فرمود: مرا نيازى بزمامدارى شما نيست هر كس را برگزينيد به آن رضايت ميدهم.

مردم گفتند: ما كسى

را غير از تو به خلافت انتخاب نمى كنيم.

مردم بشدت پافشارى كردند و از امام خواستند كه رهبرى آنها را بپذيرد و امام بدرخواست آنها پاسخ نمى گفت، ولى آنها همچنان در سخن خود اصرار ميورزيدند و مى گفتند: ما كسى را از تو سزاوارتر بخلافت و سابقه دارتر در ايمان و نزديكتر به پيامبر نمى شناسيم ولى امام بگفتارشان

______________________________

(1)- شرح نهج البلاغه محمد عبده.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:224

اعتنائى نميكرد.

انقلابيون بر آن حضرت ازدحام كردند و فرياد برداشتند كه اگر خلافت را نپذيرى و مردم بدون رهبر بشهرهاشان بازگردند، امت مسلمان از اختلاف و تباهى در امان نخواهند بود.

(1) انقلابيون به مردم مدينه روى آوردند و گفتند شما اهل شورى هستيد و امر خلافت به رأى شما صورت مى پذيرد و فرمان شما بر مردم جارى است، پس بينديشيد و شخصى را به خلافت انتخاب كنيد تا ما از شما در اين كار پيروى كنيم.

ما يك روز بشما مهلت ميدهيم و بخدا قسم اگر در اين كار درنگ كنيد، ما على (ع) و طلحه و زبير را مى كشيم و جان گروهى از مردم در اين كشاكش بهدر ميرود. «2»

پس از تهديدهاى جدّى انقلابيون، مردم بحضور امام آمدند و بشدت ازدحام كردند چنانكه حضرت در اين باره ميفرمايد:

«انبوه مردم همچون يال كفتار از هر سوى بجانب من رو آورد چنانكه نزديك بود حسنين (ع) پامال شوند و پهلوهاى من بشدت در هم فشرده شد و مردم چون گله گوسفند بر من گرد آمدند».

مردم بحضرتش هجوم آوردند و فرياد ميزدند: بيعت، بيعت.

آيا نمى بينى چه بر سر اسلام آمده و ما از «بنى القرى» به چه ناگواريهائى دچار شده ايم؟

ولى امام از قبول خواست آنان

همچنان مصرانه خوددارى ميكرد

______________________________

(2)- تاريخ ابن اثير، جلد 3.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:225

و مى گفت: مرا واگذاريد و ديگرى را بجوئيد.

آنگاه راز خودداريش را از قبول امر خلافت بيان داشت و فرمود:

«مرا واگذاريد و بدنبال ديگرى برويد، زيرا ما به پيشواز امرى ميرويم كه چهره ها و رنگهائى گوناگون دارد، چنانكه دلها بر آن قرار نمى گيرد و خردها به آن ثبات نمى يابد» «3».

(1) امام ميدانست چه شرهائى در جان مردم مى خلد و چه هوسها و خواستهائى بر جان بزرگانشان حكومت ميكند. مخصوصا دست نشاندگان «عثمان» كه بر شهرهاى اسلامى چيرگى دارند، ناگزير در برابر امام مى ايستند و با اجراى سياست صحيح اسلامى امام كه متضمن مصالح اجتماع اسلامى است، بمبارزه برمى خيزند.

آنها ميدانند كه روش و برنامه امام كاملا بر خلاف مشى غلط «عثمان» است و در همه موارد با آن تناقض دارد. مخصوصا از لحاظ مالى كه از مهمترين مبانى استوارى است كه حيات امت و قوام حكومت به آن تكيه دارد و او كه ميخواهد زمام مردم را بر اساس عدالت بدست گيرد، بايد اساس سياست عثمانى را در موارد نابرابريها و تجاوزگريها بر هم زند و به رهائى مستمندان از چنگال فقر بپردازد و برنامه هائى براى نمو حيات اجتماعى و فردى مسلمانان اجرا كند.

و اين برنامه چگونه ميتواند مطابقت داشته باشد با روش غلط كسانى كه در چراگاه منافع مردم چريده اند و همچون شتران گرسنه اى كه علفهاى بهارى را به نيش كشد، حقوق مردم را بلعيده و هضم كرده اند؟

پس بناچار بايد با اين گروه تجاوز كار بمبارزه برخيزد و برنامه هائى

______________________________

(3)- شرح نهج البلاغه محمد عبده.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:226

طرح كند كه اساسى جديد براى زندگانى عادلانه

توده مسلم را متضمن باشد و دولتى نوين با همه اين امتيازات بوجود آيد كه نمودار زمامدارى اصيل على (ع) بشمار آيد.

على (ع) اگر خلافت را بپذيرد، بناچار با چنين خطرهاى بزرگى روبرو ميشود. بهمين جهت در برابر گروه انقلابيون و مردمى كه زمامدارى او را ميخواهند باين حقايق تلخ تصريح ميكند و با برنامه روشنى كه در پهنه حكومت دارد و اجراى آن را در وضع موجود ناممكن ميداند از قبول خلافت سرباز ميزند و مى گويد:

اگر من زمامدارى شما را بر عهده گيرم آنچنان كه ميدانم عمل ميكنم و اگر مرا رها كنيد، فردى بمانند شما خواهم بود بلكه از همه مطيع تر و حرف شنوتر در برابر زمامدار جديد مى باشم.

امام (ع) نبض جامعه را در دست داشت و از خوى و خواست و فساد و انحراف گروهى سودپرست و ماجرا جوى بخوبى آگاه بود و ميدانست برنامه اى كه او در دولت آسمانيش دارد هرگز با خودپسنديها و سودجوئيهاى آنها توافق ندارد، بهمين جهت شديدا از قبول خلافت امتناع ميورزيد.

اما مردم او را رها نميكردند و همچنان پافشارى و التماس داشتند و بناچار امام تا صبح فردا از آنها مهلت خواست و مردم پراكنده شدند.

شب خيمه سياهش را بر آسمان مدينه فروپوشيد و كلبه هاى آرام اين شهر در زير چادر تيره آن خاموش ماندند، ولى در پناه اين كوخهاى كلوخين چشمهائى بيدار بود و دلهائى مى طپيد تا فردا چه پيش آيد.

بهنگام صبح، مردم در مسجد فراهم آمدند و امام بمسجد آمد و بر منبر رفت، مردم سراپا گوشهائى شنوا بودند و دلهائى آماده. امام خطبه اى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:227

ايراد كرد و از جمله سخنانش اين

بود:

(1) «زمامدارى شما حق هيچ كس نيست مگر آنكه شما او را باين مقام برگزينيد و برهبريش خشنود باشيد.

شما ديروز قبول زمامدارى را از من خواستيد و من پذيرفتن آن را ناخوش داشتم، ولى شما همچنان در تحميل اين كار بر من پافشارى كرديد. اين را بدانيد كه من كسى نيستم كه حتى يكدرهم از كسى بستم بازستانم، حال اگر ميخواهيد زمامدارى شما را مى پذيرم وگرنه كنار ميروم».

مردم همگى يك صدا گفتند ما بر تقاضاى ديشب خود باقى هستيم.

امام فرمود:

«خدايا بر اين مردم گواه باش».

مردم براى بيعت پيش آمدند، «طلحه» برخاست و با همان دستى بيعت كرد كه بزودى آن را شكست. پس از آن «زبير» آمد و مثل رفيقش بيعت كرد و سپس مردم از هر دسته و گروهى حكومت و خلافت امام را پذيرفتند.

در اين ميان عده اى كه حاضر بقبول بيعت نبودند بحضور امام آمدند و گفتند بشرطى با تو بيعت مى كنيم كه احكام قرآن را درباره نزديك و دور و عزيز و ذليل يكسان اجرا كنى.

امام فرمود:

«چنين خواهم كرد».

(2) اما گروهى اصولا خلافت امام را نپذيرفتند و از آن سرباززدند كه در رأس آنها سران بنى اميه قرار داشتند مثل «مروان حكم» و «سعيد-

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:228

بن عاص» و «وليد بن عقبه» و علت مخالفتشان آن بود كه امام در راه گسترش دعوت اسلامى، بستگان و نزديكان آنها را كشته بود. علت ديگر بى ايمانى آنها و پايبنديشان به حميت هاى جاهلى و تعصب هاى قبيلگى موهومى بود كه اسلام همه را الغاء نموده بود، ولى آنها همچنان گرفتار اين بيماريهاى عفونت زاى خطرناك بودند «4».

«ابن قتيبه» مى نويسد: چون حسن (ع) ديد كه در

چنين هنگامه خطرناكى پدرش قصد دارد مقام خلافت را بپذيرد، بپدرش گفت: «عقيده من اين است كه «طلحه» و «زبير» بقبول خلافت شما وادار نشوند و همچنان بحال خود بمانند و مردم را واگذارى كه در اين كار بمشورت بپردازند هر چند اين مشورت يك سال بطول انجامد.

بخدا قسم اگر يك سال هم بمشاوره پردازند، دست از تو بر نمى دارند و چاره اى جز قبول زمامداريت را ندارند. رأى من اين است كه

______________________________

(4)- در تاريخ يعقوبى آمده است كه وليد بنمايندگى بنى اميه به امام چنين گفت:

تو همه ما را كشتى، پدر من و پدر سعيد را كه نور قريش بود در جنگ بدر كشتى، به پدر مروان دشنام دادى و به عثمان اعتراض كردى كه چرا مروان را بخود نزديك ساخته است، ما بشرطى با تو بيعت مى كنيم كه ناراحتى هاى ما را بر طرف كنى و آنچه در دست و اختيار داريم بما واگذارى و قاتلان عثمان را كيفر دهى. امام خشمگين شد و به وليد فرمود: اما اينكه من خويشان شما را كشته ام آنها بفرمان خدا كشته شده اند و اينكه آنچه از مال و ثروت داريد، بشما واگذارم من نميتوانم از حق خدا و مردم بگذرم و اموال عمومى را از شما بازنستانم و اما كشتن قاتلان عثمان اگر امروز لازم باشد، فردا هم امكان دارد.

آنچه وظيفه من است رهبرى شما بر طبق احكام قرآن و سيره پيامبر است.

اكنون اگر مايل هستيد مثل ديگران با من بيعت كنيد. مروان گفت دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم پس با آن حضرت بيعت كردند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:229

بيعتشان را نگه دارى اگر پذيرش خلافت

را ردّ كردند، تو هم آنها را رها كنى و اگر بواقع قبول كردند، تو هم از آنها بپذيرى.

بخدا قسم، من دروغ و حيله را در مغزها و زبانهاشان احساس كردم و در چهره شان آثار كراهت و پيمان شكنى نمودار بود».

امام (ع) كه از اين مردم دلى دردمند داشت كه چگونه پس از رحلت پيامبر، حق او را ضايع ساخته بودند پاسخ داد:

«نه بخدا قسم، پسرم! بكمك يارانم با هر كس كه فرمانم را نبرد مبارزه مى كنم، بخدا قسم از روزى كه رسول خدا بديدار پروردگارش شتافته است، اين مردم بمن ستم كرده اند «5»».

ولى تصور نمى رود كه حسن (ع) در مورد خلافت پدرش چنين رأيى داشته باشد و بخواهد كه امام (ع) دعوت مردم را كه بصداى بلند او را بقبول زمامدارى ميخوانند، پاسخ نگويد و پذيرش چنين نظريه اى بكلى بعيد است، زيرا حسن (ع) از همه مواردى كه امام را بقبول خلافت بر مى انگيخت آگهى داشت و بچشم خود ميديد كه مردم مانند گله گوسفند بر پدرش هجوم آورده اند و فرياد ميزنند كه ما هيچ كس را از تو سزاوارتر بمقام خلافت نمى بينيم و با اينكه امام بدعوت آنها جواب ردّ ميداد و از قبول خلافت امتناع ميورزيد بازهم دست بردار نبودند.

در چنين هنگامه باريك و خطرناكى اگر امام (ع) خلافت را نمى پذيرفت، مردم دچار فتنه ها و مشكلاتى مى شدند كه پايانش- توصيف ناپذير بود.

بعلاوه اكنون كه امر خلافت باو واگذار شده اگر امام مى نشست و

______________________________

(5)- الامامة و السياسة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:230

بيارى حق و تحقق عدالت نمى پرداخت حمل بر ترس و نافرمانى مى شد.

با چنين دلايلى آيا ميتوانيم سخن «ابن قتيبه» را بپذيريم كه حسن (ع) عقيده اش اين باشد

كه پدرش در قبول خلافت شتاب نكند؟

بدون شك رأى حسن (ع) هم موافق نظر پدر بزرگوارش بوده و مصالح عمومى ايجاب ميكرده كه امام خلافت را بپذيرد و مردم را بى سرپرست نگذارد.

گفتارى بلند

(1) اكنون كه سخن ما در اين باره پايان مى يابد به پاره اى از نصايح بلند پايه امام بفرزندش حسن (ع) توجه مى كنيم و مهمترين وصايا و نصايح آن حضرت وصيتى است كه پس از بازگشت از جنگ صفين در ناحيه حاضرين خطاب بفرزندش نگاشته.

اين نامه محتوى دستورات ارزنده و اصول فضائل و آداب اجتماعى و درسهائى گرانبها و آموزنده است و حق اين است كه چنين وصيتى بر دلهاى فضيلت خواهان نقش بندد، چون خير و صلاح مردم را در بردارد و كسى آن را نگاشته كه به نيروى دانش الهى خويش آگهى كامل بمصالح مردم و نيازهاى آنان در دوران زندگى تا هنگام مرگ آنها داشته است و اينك برخى از آن حقايق ارزنده را بيان ميداريم:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:231

(1) «از پدرى كه بمرگ نزديك است و دشواريهاى زندگى را اقرار دارد و عمرش گذشته است و تسليم حوادث روزگار شده، از دنيا بيزار است، در قرارگاه مردگان جاى گرفته و فردا از اين جهان كوچ مى كند.

«بفرزندش كه آرزوهائى در هدايت مردم دارد و در نمى يابد و چون ديگر انسانها بسوى مرگ گام برمى دارد، بيماريها بسوى او مى آيد و در گرو حوادث روزگار و آماج تيرهاى ناگواريهاست.

«انسانى كه بازرگان فريب است و تاوان دهنده آرزوها و اسير مرگ و هم پيمان اندوهها و همدم دردها و غمها، كه هرگز بلاها او را وانمى گذارد و با ميلها و خواستها كشتى مى گيرد و

جانشين در گذشتگان است».

امام با اين گفتار ارزنده از تسليم خويش در برابر ناگواريهاى روزگار و بى اعتنائيش از دنيا سخن ميگويد. در موقع نوشتن اين وصيت عمرش از شصت سال ميگذرد آنگاه، احوال كسانى را كه باين دنيا پا ميگذارند بروشنى بيان ميدارد كه به آرزوهاى خويش نمى رسند و در معرض سختى ها و ناگواريهايند و همراه اندوهها و غمها و ناگزير مرگ بسراغشان مى آيد و طومار عمرشان را در هم مى پيچد.

و با اينكه گرفتار چنين دشواريها و رنجهائى است از لذائذ و شهوات زندگى پيروى ميكند و كسى نيست كه او را از چنين كارها بازدارد، پس از بيان چنين عواملى به ترسيم حقايقى ديگر مى پردازد و درسهاى گرانبهاى ديگرى ميدهد و ميفرمايد:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:232

(1) «پس از اين، آنچه از پشت كردن دنيا و سركشى روزگار و روى آوردنم به آخرت دانستم، ديگر نميتوانم بياد ديگران و بازماندگانم باشم، بلكه بايستى بموجبات سعادت و نيكبختى آن جهانى خويش بينديشم.

«پس سواى غمخوارگى مردمان بايد بفكر خويش و متوجه باعمال خود باشم و همين حقيقت است كه مرا از هواى نفس بازداشت و بكوششى وادار كرد كه آن را نميتوان بازيچه پنداشت و اين حقيقتى است كه هرگز آلوده بدروغ نخواهد بود.

«ترا اى فرزند! جزئى از هستى خود بلكه تمام وجود خويش ميدانم و هر مصيبتى كه بتو رسد مثل اين است كه بمن رسيده است و اگر مرگ ترا دريابد، گويا مرا دريافته است و اندوهى كه ترا فرا رسد، بمن ميرسد.

«اكنون اين نامه را كه به آثار آن اطمينان دارم براى تو نوشتم كه از آن بهره برگيرى چه زنده باشم و چه

بميرم»!

بدنبال اين گفتار و بيان عواملى كه امام را بنگارش چنين وصيتى واداشت، دستورهاى كامل و اعلائى را كه شايسته است فرزندش به آنها توجه كند چنين بيان ميدارد:

«پسرم! ترا به پرهيزگارى و اجراى فرمان خدا سفارش مى كنم، قلبت را بياد پروردگار، آباد نگه دار و به ريسمان هدايت او بياويز و چه ريسمانى استوارتر است از رشته اى كه بين تو و خدايت ادامه دارد كه به آن چنگ زنى.

«دلت را به اندرز زنده بدار و به پارسائى بميران و به يقين استوار

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:233

گردان و بنور دانش، روشن ساز (1) و در برابر خداوند خوار گردان و بمرگ يادآورى كن و بزشتى هاى دنيا بينايش نما و از حمله ها و سختى هاى روزگار بركنارش دار و زشتى هاى دگرگونى شبها و روزها را به او بفهمان و پندآموزى از سرنوشت گذشتگان را به آن بياموز و يادآوريش كن كه بر پيشينيان چه گذشته است.

«در ديار گذشتگان گردش كن و آثارشان را ببين و بينديش كه چه كردند و بكجا رفتند و در كجا آرميدند.

«آن وقت مى بينى كه از پيش دوستان خويش رخت كشيدند و به وادى تنهائى رفتند و تو هم بزودى مثل آنها از اين جهان خواهى رفت، پس جايگاه فردايت را بشايستگى بساز و آخرتت را بدنيايت مفروش.

«چيزى را كه نميدانى مگوى و درباره آنچه بتو مربوط نيست گفتگو مكن و براهى كه پايانش گمراهى است مرو، زيرا نرفتن بچنين راهى از ترس سرانجام آن بهتر است.

«مردم را به نيكى امر كن تا نيكوكار باشى و آنها را بزبان و توانائيت از زشتى بازدار و با تمام نيرويت بكوش تا مردم را از

بدكارى بازدارى، در راه خدا آنطور كه بايد جهاد كن و در اين راه از سرزنش ملامتگران باك مدار.

«براى يارى و پايدارى حق در هر موقعيت و جائى با شدائد روبرو شو، در مبانى و مفاهيم دينى ژرف انديش باش خود را بر تحمل سختى ها عادت ده، كه بهترين خوى شكيبائى و استقامت در راه خداست.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:234

(1) «در همه كارها و مشكلات، خود را در پناه خداوند قرار ده كه لطف خداوند براى تو پناه و نگهبانى نيكوست و از هر ناگوارى نگاهت مى دارد.

«هر نيازى دارى بدرگاه بى نياز ببر كه بخشيدن و نوميدن كردن فقط بدست اوست، در هر كار از خداى خويش نيكى طلب كن.

وصيت مرا بدرستى درك كن و از آن روى برمگردان چون بهترين سخن آنست كه سودمند باشد و بدان كه خيرى در دانش بى سود نيست و علمى كه آموختنش شايسته نيست نبايد فرا گرفت.

«پسرم! چون ديدم عمرم بپايان نزديك است و سستى و ناتوانى پيكرم را فرا گرفته است، بنگارش اين وصيت نامه مبادرت كردم و حقايق و فضائلى برايت نوشتم پيش از آنكه بميرم و ترسيدم كه آنچه بخاطر دارم بتو نرسانيده باشم، يا همچنانكه در توان جسمى من نقصانى پديد آمده در انديشه ام نيز كاهشى پديد آيد يا اينكه بعضى خواستها بر تو پديد آيد و فتنه هاى روزگار بر تو هجوم آورد در اين ميانه همچون شترى سركش گردى.

«صفحه جان جوان همچون زمينى ساده و صاف و خالى است كه آنچه در آن بپاشند، مى پذيرد. بهمين جهت پيش از آنكه قلب تو سخت شود و انديشه ات سرگرم گردد، براهنمائى و ادب تو اقدام كردم تا بتفكرى جدى

در كار خودت بينديشى و از تجربت اهل فن و فهم برخوردار گردى، در اين صورت از رنج

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:235

آزمايش بركنارى و از زحمت تجربه معاف هستى.

«اينجاست كه از نتايج تجربه هائى كه با تحمل رنج آموخته ايم بدون زحمت بهره مند ميشوى و چيزهائى را بروشنى در مى يابى كه بر ما كاملا معلوم نبود».

(1) امام- عليه السلام- در ضمن چنين گفتارى بگذشت عمر خويش اشاره ميكند و ميخواهد همه كمالات و برتريها و امتيازاتى را كه در وجود مقدسش تجلى دارد، در روح فرزندش نيز جايگزين سازد و او را حكمتها و دانشهاى ارزنده و سودمند بياموزد و عبرتهائى از حيات گذشتگان و حوادثى كه در جهان پديد آمده به او درس دهد و از نتيجه تجارب اهل فكر و عقل بهره مندش كند.

امام در بيان اين حقايق ميخواهد فرزندش را برموز سعادت و پيروزى آگاه كند و دقيقترين و مهمترين امور زندگى را به وى بشناساند.

امام به وصيت خود اينگونه ادامه ميدهد:

«پسرم! اگر چه من مانند گذشتگان عمرى دراز نداشتم ولى در اعمال آنها نظر كردم و در اخبارشان انديشيدم و در آثارشان سير كردم چنانكه گويا يكى از آنهايم، بلكه چنان در كارشان بررسى كردم كه پندارى در تمام دوران زندگى گذشتگان زنده بوده ام.

«در نتيجه، تيرگيهاى روزگارشان را از روشنائيهاى حياتشان بازيافتم و سودها و زيانهايشان را باز شناختم و از اين ميان خلاصه آن را براى تو برگزيدم و پسنديده هايش را برايت گفتم و مجهولاتش را كه موجب سرگردانى است كنار زدم و آنچه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:236

كه وظيفه من است يعنى پدرى مهربان درباره ات انجام دادم و اصول ادب و اخلاق را

فراهم آوردم.

(1) «و تو اينك تازه بزندگى روى آورده اى و فصل جوانى را آغاز كرده اى، انديشه اى درست و جانى پاك دارى ابتدا ترا بتعليم كتاب خدا و مفاهيم آن و شرايع و احكام اسلام توجه ميدهم و از حلال و حرامش آگاه مى كنم و هيچ كس را بمانند تو بچنين امتيازى نميرسانم.

«از آن ميترسم، مواردى كه مردمان از روى هوا و هوس در آن اختلاف دارند، بر تو اشتباه شود.

«در اين صورت، استوار كردن حقايق دينى را براى تو اگر چه براى من ناراحت كننده باشد، دوست تر دارم از اينكه عقايد دينى تو بگونه اى شكل پذيرد كه از اشتباه و هلاك ايمن نباشى.

«اميدوارم خداوند ترا در راه يابى و سعادت توفيق بخشد و بمقصودت هدايت كند و ترا برعايت اين وصيت سفارش مى كنم.

پسرم! بدان بهترين دستورى كه از وصيت من فرا مى گيرى پرهيزگارى و ترس از نافرمانى خدا و انجام فرائضى است كه بر تو خداوند واجب فرموده است و بايد از سرگذشت پيشينيان پند گيرى و شايسته كارى خاندانت را سرمشق خويش سازى، زيرا آنها هرگز از بررسى و انديشه در روح و عمل خويش بازنايستادند چنانكه تو نيز در كار خويش مى نگرى و بسرانجام خود مى انديشى.

(2) «آنها در نتيجه ژرف انديشى خويش دريافتند كه چه وظايفى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:237

را بايد انجام دهند و از كدام كردارى بايد خوددارى كنند، حال اگر نمى خواهى از رفتار آنان پيروى كنى و ميل دارى در اثر دانش و فهم، حقايق را دريابى و به اجراى وظايف خود بپردازى، پس تو هم مثل آنان به انديشه و فراگيرى پرداز در اين صورت بايد بكوشى كه به امعان نظر دقيق پردازى

و درست فكر كنى تا در پرتگاه هاى شبهه و ترديد نيفتى و گرفتار مجادله و جنجال نشوى.

(1) «پيش از آنكه بينديشى از خدايت يارى خواه و از آستانش كسب توفيق كن و از هر سرگردانى و تحيرى كه ترا به شبهه اندازد، يا گمراه كند بپرهيز.

«چون احساس كردى كه دلت صاف و روشن شده و در برابر حقيقت تسليم و خاشع گشته اى و انديشه ات تكامل يافته و همت و مقصدت در يك مسير شكل گرفته آنگاه در گفتار من بينديش و آنها را بكار بند، اما اگر هنوز فكر و دانش تو براى جلب مصالح و هدايت تو تمركز نيافته، بدان كه مثل شترى هستى كه پيش پاى خود را نمى بيند، در آن صورت بناگزير گرفتار خطر و اشتباهى و بتاريكيهاى گمراهى فرو مى افتى و آن كس كه دچار چنين تاريكى ها و گمراهى ها گردد، نميتواند خواستار دين باشد و در چنين موقعيت خطرناكى درنگ و تعقل لازم تر است.

«پسرم! وصاياى مرا درياب و بنيوش و بدان خدائى كه مرگ ما در قبضه اختيار اوست زندگى ما هم به مشيت او ادامه دارد هم مى آفريند و هم ميميراند، هم نيست مى كند و هم بازميگرداند،

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:238

هم گرفتار ميكند و هم رها مى سازد و خداوند دنيا را بر پاى ساخت و نعمتها و آزمايشها و گرفتاريها در آن پديد آورد و پاداش آخرت بدنبالش نهاد و آنچه خود خواسته و ما نمى دانيم.

(1) «پس اگر در آفرينش به مشكلى برخوردى آن را دليل نادانى خود بدان نه نقص در خلقت، چون تو در آغاز خلقت چيزى نمى دانستى و بعد حقايقى را آموختى و چه بسيار است چيزهائى

كه نميدانى و انديشه ات درباره اش سرگردان است و بينائى تو بگمراهى افتاده ولى بعد به آگاهى ميرسى، پس به عنايت آفريدگارت توجه كن خدائى كه آفريدت و روزيت داد و ترا بياراست.

«بايد او را بپرستى و به او روى آورى و از نافرمانيش بترسى».

امام (ع) پس از اين سخنان، بشرح حقايق توحيد مى پردازد و دلايلى روشن بيان ميدارد و پس از آن آداب اجتماعى را دقيقا تشريح كرده، ميفرمايد:

«اى پسر! خواست خويش را بين خود و ديگران ميزان قرار ده پس هر چه را براى خويش ميخواهى براى ديگران نيز بخواه و هر چه را براى خود ناپسند ميدانى ديگران را نيز از آن بر كنار دار.

«هرگز بكسى ستم مكن، همچنانكه نمى خواهى بتو ستم كنند و بديگران نيكى كن همچون كه خواهى بتو نيكى كنند، كارى را كه از ديگران زشت ميدانى براى خود نيز زشت شمار

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:239

و بآنچه از مردم خشنود ميشوى مردم را از خود راضى گردان آنچه را نميدانى مگوى اگر چه دانسته است كم باشد و سخنى را كه نميخواهى درباره ات بگويند درباره ديگران مگوى.

«و بدان كه خودپسندى و سركشى بر خلاف حقيقت است و آفت انديشه است، در زندگى براى تلاش معاش بكوش ولى بازماندگانت ثروتى ميندوز و چون راه راست را يافتى در برابر پروردگارت فروتن تر و فرمانبردارتر باش».

(1) اگر انسانها باين دستورهاى ارزنده امام عمل كنند به اوج كمال و برتريهاى انسان نائل مى شوند، زيرا اين وصايا اصول عدالت و بنيانهاى خوشبختى و كمال يابى را در بر دارد و از جمله اين دستورهاى جاويدان اين است كه ميفرمايد.

«بيقين بدان كه هرگز بهمه آرزوهايت نميرسى

و از خطر مرگ رهائى نمى يابى و تو در همان راهى هستى كه ديگران بودند و گذشتند، پس تلاش زندگى را آسان گير و در كسب روزى به نيكوئى پرداز، زيرا بسيار تلاشهاست كه موجب نابودى زندگى ميگردد، اينطور نيست كه هر تلاشگرى به ثروت رسد و هر آسان گيرى محروم بماند.

«جان خويش را از هر گونه پستى دور دار و گرامى شمار، اگر چه ترا آن پستى ها بنعمتهاى فراوان رساند، زيرا آنچه از وجود خود مصرف ميكنى عوض آن را در نمى يابى مگر آنكه در راه شايستگى باشد.

«بنده ديگران مباش كه خدايت آزاد آفريد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:240

«خيرى در آن نيكى نيست كه ترا به شر رساند و لذتى در آسايشى نيست كه پايانش سختى باشد.

(1) «بر حذر باش كه آز و طمع ترا در برگيرد و ترا به تباهى و ناكامى كشاند، اگر ميخواهى كه فقط نياز خود را از خدا بخواهى پس آبروى خويش را پيش ديگران مريز، زيرا آنچه بايد بتو برسد، خواهد رسيد و سهم خويش را دريافت خواهى كرد همان ميزان كمى كه از جانب خداوند بتو برسد، بهتر است از سهم زيادى كه از ديگران بگيرى. تلافى محروميت تو از خاموشى آسانتر است از تحمل سختى هائى كه بر اثر گفتن ناهنجار روى دهد، زيرا اگر بند ظرفى سست باشد آنچه در آن باشد، ميريزد و زبان بمنزله همان بندى است كه شخصيت انسان به آن بسته است، نگهدارى آنچه در دست دارى بهتر از چشم داشت بمال ديگران است. كسى كه با پاكدامنى همراه باشد بهتر از ثروتى است كه از نادرستى بدست آيد.

«هر كس راز خود را بهتر از

ديگران نگاه ميدارد، بسيار كسانى هستند كه بزيان خود مى كوشند، پرگويان ياوه گويند، هر كس بينديشد بينا گردد.

«با نيكوكاران همراه باش تا در شمار آنان باشى و از بدكاران كناره گير تا از آنها ممتاز شوى، بدترين خوراكيها خوردنى حرام است و بدترين ستمها، ظلم به ناتوانهاست.

«جائى كه نرمى و مدارا سود نبخشد، سخت گيرى پسنديده است، چه بسا كه دارو درد گردد و درد دارو شود، چه بسا كه دشمن

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:241

ترا پند دهد و دوست گمراهت كند.

«از آرمانهاى دراز دورى كن كه آرزو سرمايه نادان است، عقل، اندوخته تجربه هاست و بهترين تجربه آن است كه ترا پند دهد».

(1) امام (ع) همچنان به پندهاى آموزنده خويش ادامه ميداد و دستورهاى گرانبها و درسهاى آموزنده اى در وصاياى جاويدانش تجلى ميكرد كه تا پايان روزگار براى هر انسانى سودبخش و سعادت آفرين است.

ما در اينجا به بيان همين مقدار از وصاياى امام اكتفا مى كنيم و بيان چنين وصايائى بروشنى نشان ميدهد كه اين حقايق و برتريها و- كمال يابى ها از زبان پاك امام در جان مقدس حسن (ع) جاى گرفته و او را بصورت نمونه اى بلند و عظيم از فضائل و بلندمقاميها و پاكدامنى ها در آورده است.

در اينجا سخن را بپايان ميرسانيم و بشرح وقايع «بصره» ميپردازيم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:243

(1)

در بصره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:244

(1) بيعت پايان پذيرفت و مردم، خليفه جديد را شناختند و برنامه مقام خلافت روشن شد كه بموجب آن فرمان خلافت بر طبق تعليم اسلام و در پرتو روش رسول بزرگوار و پايان ستم و سركشى خواهد بود.

نخستين اقدامهاى خليفه جديد بركنارى كارگزاران خليفه پيشين بود كه غنيمت ها را بتاراج مى بردند و

غرق دنياپرستى و مال دوستى بودند

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:245

و خود و اطرافيانشان بيت المال مسلمين را ميخوردند و مى چاپيدند و با رفتار ناهنجار خويش هم توده مردم و هم ياران پيامبر و فقهاء بزرگ و قارئين غيرتمند قرآن را بر عثمان برانگيختند.

(1) همچنين خلافت جديد، املاك و مزارعى را كه در تيول بستگان و نزديكان «عثمان» بود از آنان بازگرفت و بمصالح عمومى مردم و بسود- مستمندان بر اساس دادگرى و برابرى اختصاص داد «1».

ولى اين برنامه انقلابى و اقدامات صريح نخستين، گروه.

سودپرستان را خشمگين ساخت، زيرا با اجراى چنين فرمانهائى، ديگر آنها بسودها و هدفهاى پليد شخصى خويش نميرسيدند.

هنوز چند روز نگذشته بود كه نشانه هاى تمرد و اختلاف و سركشى پديدار شد و مخالفتها بر ضد حكومت عادلانه امام نمايان گرديد.

در پيشاپيش گروه سودپرستان، «طلحه» و «زبير» بچشم ميخوردند.

«طلحه» شك نداشت كه حكومت «يمن» را بدست خواهد گرفت و همچنين «زبير» فرمانروائى «عراق» را در نظر داشت و بهمين جهت خلافت امام را پذيرفته بودند. پس بحضور امام آمدند و گفتند:

اى امير المؤمنين! آيا ميدانى چرا با تو بيعت كرديم؟

- امام فرمود: آرى براى حرف شنوى و فرمانبردارى همچنانكه با پيشينيان چنين كرديد.

- نه، ما براى اين با تو بيعت كرديم كه در كار خلافت با تو شريك باشيم.

- نه، البته شما در سخن و استقامت حق و حمايت از بيوگان و

______________________________

(1)- عبقرية الامام على.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:246

يتيمان با من شريك هستيد.

(1) چون بر آنها ثابت شد كه از خلافت امام به آنها سودى در رسيدن باغراضشان نخواهد رسيد، بناى شكايت و نافرمانى را گذاشتند و «طلحه» در ميان گروهى از قريشيان

گفت:

اينهم مزدى است كه على (ع) بما داد، ما بخاطر او بر عثمان قيام كرديم تا جائى كه مرتكب گناه شديم و موجب قتل او شديم و او در خانه اش نشسته بود، تا كار پايان يافت و چون بآنچه ميخواستيم رسيد، ديگران را برگزيد.

«زبير» نيز بسخن در آمد و گفت:

از اين جهت پشيمانيم كه ما سه نفر از اهل شورى بوديم و يكى از ما قبول بيعت را نپذيرفت «2» ولى ما دو نفر با على (ع) بيعت كرديم و نيروى خود را در خدمتش آورديم ولى او ما را بى بهره ساخت اكنون مى بينيم كه اميد ما به خطا رفته است.

گفته هاشان بگوش امام رسيد و وزيرش «عبد اللّه عباس» را خواست و گفت:

- سخن اين دو مرد را شنيدى؟

- بلى شنيدم.

- چه فكر ميكنى؟

- گمان ميكنم آنها خواهان حكومتند، پس «زبير» را بر «بصره» و «طلحه» را بر «كوفه» امير گردان.

امام تبسم كرد و فرمود:

______________________________

(2)- منظور سعد بن وقاص است كه از قبول خلافت امام سرپيچى كرد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:247

(1) واى بر تو، در «كوفه» و «بصره» مردانى بسيار و سرمايه هائى فراوان وجود دارد و چون اينها بر دوش مردم سوار شوند، نادانها را بطمع بفرمان مى آورند و ناتوانها را گرفتار ميكنند و بر نيرومندها بزور و قدرت دست مى يابند و اگر بخواهم كسى را براى مصلحت و رعايت سود و زيان، حكومت دهم، «معاويه» را در «شام» نگه ميدارم و اگر از طمع ورزى و- سودپرستى «طلحه» و «زبير» خبر نميداشتم شايد در اين باره فكرى ميكردم «3».

در اينجا قدرى درنگ ميكنيم و از رفتار «طلحه» و «زبير» حقايقى را در مى يابيم و با

يك بررسى كوتاه كه اينها به عشق فرمانروانى و سودجوئى شخصى خويش، مردم را بر «عثمان» خشمگين ساختند و برانگيختند و هرگز در اين مبارزه انديشه خير و مصلحت عامه مسلمين را در نظر نداشتند.

اكنون اميدهاشان بر باد رفته و احساس زيان ميكنند، زيرا چون على (ع) بمقام خلافت رسيده از مطامع آنها پيروى نميكند. اينجاست كه شروع بدسيسه بازى ميكنند و بر ضد خلافت امام برميخيزند و چون مى بينند محور سياست امام بر مبناى دين ميچرخد و كاملا با مبانى اسلامى موافق است و اين سياست صريح و صحيح و خشن هرگز با خواهشها و اميال «طلحه» و «زبير» مطابقت ندارد، زيرا كه آنها شهوت حكمرانى در دل و شور حكومت و قدرت در سر دارند.

اكنون كه على (ع) اينها را بخوبى ميشناسد و از مطامع و- جاه پرستى هاشان آگاه است چگونه ميتواند فرمان زمامدارى را به آنها بسپارد و خون و مال و خاندان مردم را بدست آنها دهد، زيرا همانطور كه على (ع)

______________________________

(3)- الامامة و السياسة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:248

فرمود، در برنامه حكومت خويش، نادانها را بتطميع جلب ميكنند و ناتوانها را بسختى و گرفتارى و نيرومندان را با سلطه و غلبه بزير فرمان مى كشند.

(1) و اينكه استاد «شفيق جبرى» روش امام را درباره «طلحه» و «زبير» اشتباه دانسته است، «4» عقيده اش ناشى از ندانستن سياست صريح و انسانى امام است.

زيرا سياست على (ع) با سياستهائى كه بر مبناى نيرنگ و دروغ و پامال كردن حقوق مردم ناتوان قوام يافته، مباينت و اختلاف كلى دارد.

و از چنين سياست نادرستى كه «شفيق جبرى» به آن معتقد بوده است، پيشواى فكرى اخير عالم اسلامى «شيخ

محمد عبده» به خدا پناه برده است. «5»

چنين سياست آلوده به نيرنگ هرگز در هيچ يك از رفتار امام در دوران خلافتش مشهود نيست و هرگز امام بچنين روش نادرستى نپيوسته است و در اين باره بصراحت فرموده است:

اگر پارسائى و تقوى نبود، من از همه عربها سياستمدارتر بودم.

همين پارسائى و پرهيزگارى بود كه امام را از انجام هر كارى كه موافق با مبادى استوار اسلامى نبود بازميداشت و از سوى ديگر اصولا مصلحت

______________________________

(4)- العناصر النفسيه- كتابهاى زيادى در جواب اشتباهات اين نويسنده تأليف شده است.

(5)- شيخ محمد عبده مى گفت بخدا پناه ميبرم از سياست و از هر لفظى كه از كلمه سياست بر زبان آيد و از هر خيالى كه از سياست بخاطر گذرد، شيخ باين جهت از سياست بخدا پناه ميبرد كه سياست آشيانه پستى ها و نادرستى هاست و بر مبناى اخلاق و فضيلت استوار نيست.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:249

عامه مسلمين ايجاب نميكرد كه «طلحه» و «زبير» به «عراق» بروند، چون آنها در آن منطقه نفوذ و طرفدارانى داشتند كه ممكن بود روزى بر خلافت مركزى بشورند و دولت اسلامى را بمخاطره اندازند. چون «طلحه» و «زبير» دريافتند كه اميدشان بر باد رفته است و بخواست و آرزويشان نميرسند بحضور امام آمدند و اجازه مسافرت خواستند و گفتند:

- يا امير المؤمنين! اجازه دهيد از خدمت مرخص شويم.

- كجا ميرويد؟

- قصد عمره داريم.

(1)- امام به آنها با نگاهى سبك و شك آلود نگاه كرد و گفت:

- بخدا قسم قصد عمره نداريد، بلكه منظورتان دغل كارى و پيمان شكنى است.

آنها سخن امام را درباره خود ردّ كردند و سوگندهائى شديد ياد كردند، با اينكه ميدانستند قسم بدروغ گناهى بزرگ است،

چاره اى جز اين نميديدند كه به اين وسيله خود را بمقصد برسانند.

امام (ع) درحالى كه نسبت به آنها و گفتارشان مشكوك بود فرمود:

دوباره بيعت خود را تجديد كنيد.

بدون ترديد دوباره بيعت كردند و پيمانها و سوگندها محكم ساختند و چون از حضور امام خارج شدند گويا از زندان آزاد شده اند يا از آتشى بكنار رفته اند!!

«طلحه» و «زبير» رفتند تا به «عايشه» ملحق شوند.

«عايشه» مدتى در مكه بود و اكنون بسوى مدينه رفت و چون

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:250

بناحيه «سرف» «6» رسيد يكى از دائيهايش را بنام «عبيد بن ابى سلمه» در راه ديد كه از مدينه مى آمد از او پرسيد:

- تازه چه خبر؟

- عثمان را كشتند.

(1) «عايشه» با شتابزدگى پرسيد پس از آن چه كردند؟

- على را بخلافت برگزيدند و امر خلافت به نيكوترين روى استقرار يافت.

«عايشه» با نهايت خشم فريادى كشيد و چشمهايش را به آسمان دوخت و بعد بزمين نگاه كرد و گفت:

اى كاش بزمين فرو ميرفتم تا خلافت پسر أبي طالب را نبينم، اى واى كه «عثمان» را مظلوم كشتند بخدا قسم كه خونش را مطالبه خواهم كرد.

«عبيد» باستنكار از او پرسيد:

- چرا؟ بخدا قسم، خودت نخستين كسى بودى كه از عثمان كناره گرفتى و ميگفتى اين نعثل را بكشيد كه كافر شده است.

- عثمان توبه كرد و بازهم او را كشتند. من گفتم و آنها نيز گفتند ولى سخن اخير من بهتر از گفته نخستين من است.

«عبيد» از گفتار «عايشه» متعجب شد كه چگونه گفتارش با هم تناقض دارد و باو گفت: اى عايشه (شعر)

______________________________

(6)- سرف ناحيه اى در 6 يا 12 ميلى مكه است كه در آنجا پيامبر با ميمونه ازدواج كرد

و ميمونه در همانجا پس از چندى وفات كرد. بخارى ميگويد سرف با نقطه (شرف) است و اين در معجم البلدان نيز آمده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:251

(1) «سخن را ميگوئى و بعد تغييرش ميدهى، هم باد از سوى تو است و هم باران

اين تو بودى كه گفتى خليفه را بكشيد و اين توئى كه گفتى عثمان كافر شده است».

ما ناگزير فرمان ترا اجرا كرديم و او را كشتيم و قاتل عثمان كسى است كه بما فرمان كشتن او را داده است.

حالا هم كه عثمان كشته شده است نه سقفى بر سر ما فرود آمده و نه خورشيد و ماه گرفته است.

اكنون مردم با كسى بيعت كرده اند كه داراى عزت و مناعت است و زشتى ها را برطرف ميكند و حق را پايدار مى سازد. تو براى جنگ جامه نبرد مى پوشى، ولى بدان كه خيانتكاران همچون وفاداران نيستند و عايشه پس از اين گفتگو بمكه بازگشت «7».

در اينجا انسان، سرگشته و حيران ميماند و انديشه اش بواقع بازمى ايستد و نميتواند موقعيت و عمل «عايشه» را دريابد، زيرا او نخستين كسى بود كه آتش انقلاب را بر ضد «عثمان» بر افروخت و ميخواست كه او را بخاك و خون كشانند. پس هم رضايت بكشتن او و هم مطالبه خونش كارى شگفت انگيز است.

(2) «امير الشعراء شوقى» در اين باره ميگويد:

«كسى خونخواهى «عثمان» را ميكند كه از او زخمها بدل دارد، يا علت اين كارش حسدى است كه از دلش بيرون نميرود. اين كار عايشه شكافى ايجاد ميكند كه هرگز پر نخواهد شد و اين مكر زنان است كه

______________________________

(7)- تاريخ طبرى، جلد 3.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:252

كوهها را از جاى بر

مى كند».

«استاد عقاد» عقيده دارد كه «عايشه» ميخواست خلافت به «طلحه» برسد «8» (1) و «استاد علائلى» ميگويد:

تاريخ بدرستى نمى گويد كه چرا «عايشه» بر على (ع) شوريد و حساب پايان كارش را نكرد و اينكه بگوئيم «عايشه» براى خونخواهى «عثمان» قيام كرد خيالى بيش نيست، زيرا «عايشه» جاهل به احكام شريعتى كه بعنوان آن بر حكومت مركزى قيام كرد، نبود و ميدانست كه اگر هم على (ع) قاتل «عثمان» باشد، خونخواهى او بعهده صاحبان خون است و در صورتى كه «عثمان» فرزندانى دارد، «عايشه» در اين مورد هيچ كاره است.

پس «عايشه» براى خونخواهى «عثمان» برنخاست بلكه علتهائى ديگر در كار بود كه تاريخ از بيان آنها ساكت است و بصراحت سخن نمى گويد.

آنچه بنظر درست مى آيد، آن است كه مسئله دارودستگى در اين جريان دخالتى شديد داشته است، حتى اين مسأله در ميان زنان پيامبر هم حاكم بوده چنانكه «ام سلمه» طرفدار حزب محافظين (طرفداران على) بوده و «عايشه» طرفدار حزب «طلحه» و «زبير» بشمار مى آمده است و اين احزاب در زمان حيات پيامبر نيز وجود داشته و گروهى از زنان پيامبر پيرو حزب «ام سلمه» و بعضى پيرو دسته «عايشه» بوده اند و شك نيست كه اين حزبيت بوسيله اين دو همسر پيغمبر بوجود آمده و بعدا جنبه عمومى يافته است. «9»

______________________________

(8)- عبقرية الامام على.

(9)- سيرة الحسين.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:253

در هر صورت اگر خروج «عايشه» بر على (ع) بواسطه اعاده خلافت به قبيله تيم بوده چنانكه «استاد عقاد» معتقد است كه اگر بواسطه يك رقابت پنهانى حزبى كه در اندرونش مى خليده چنانكه «استاد علائلى» ميگويد، بهر جهت اين حركت نادرست كه از طرف «عايشه» بر ضد خلافت

على (ع) انجام يافت، صدمه اى سخت و ضربت كوبنده اى بر حكومت عادلانه على بود، زيرا راه را براى ديگر مخالفان باز كرد و بديگر ياغيان فرصت و اجازه داد كه بر عليه خلافت امير المؤمنين قيام كنند و ما هرگز نميتوانيم دليلى بر تبرئه «عايشه» در اين جنايت بزرگ و رفع مسئوليت او پيدا كنيم.

(1) «عايشه» در سخنرانى خود كه در مكه انجام شد، قيام خود را بر ضد خلافت على (ع) اعلام كرد و بسخن در برابر جمع ايستاد و گفت:

اى مردم!

مردم همه گوش شدند تا بشنوند ام المؤمنين چه سخنى درباره هدايت و ارشاد آنها ميراند، عايشه گفت:

«شورشيان و بى سروپايان شهرستانى و دهاتى و بردگان مدينه فراهم آمدند تا مقتول قطعه قطعه شده ديروز را در موج فتنه فرو برند و جوانان تازه كار را روى كار آورند، قبلا هم دندانهايشان را تيز كرده بودند.

خليفه مقتول با آنكه كارهاى درستى انجام داده بود و غير از آنها كار ديگرى درست نبود، تا آنجا كه توانست بدرخواستهاى آنان عمل كرد و براى اصلاح امور مردم نظرشان را محترم شمرد و نارضائيهاشان را برطرف ساخت و چون بهانه اى برايشان باقى نماند، به تجاوز كارى پرداختند و كردارشان با

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:254

گفتارشان يكى نبود.

(1) بالاخره خون محترمى را در شهر محترمى ريختند و مال مردم را به حرام بردند و در ماه حرام بجنگ پرداختند.

بخدا قسم انگشت «عثمان» بهتر است از يك طبقه زمين كه پر از امثال ايشان باشد.

نجات شما مردم در قيام بر ضد آنهاست تا با گوشمالى آنها، ديگران هم شكست خورند و پراكنده شوند.

بخدا قسم اگر گناهكارى مورد ستم قرار گيرد همچون طلائى

كه در كوره از آلايش پاك شود يا جامه اى كه با آب از پليديها پاكيزه گردد، گناهان آن ستمديده هم محو خواهد شد».

استاد «عبد الفتاح مقصود» مى گويد:

«پس از اين گفتار، بين مردم تفرقه افتاد در صورتى كه شايسته بود در چنين هنگامه اى همه مردم متحد و يك زبان باشند. پس ام المؤمنين آنها را به چه ميخواند؟ و ميخواهد مردم را بكجا بكشاند؟ به جنگ با شورشيان و اوباش؟ يا به حمله مدينه كه خليفه برگزيده مردم در آنجاست» «10».

(2) «عايشه» با اين قيامش ضربه كوبنده اى- بصورت زشتترين تمردها- بر خلافت مشروع امام وارد كرد و پارگى شديدى در انسجام مقام خلافت پديد آورد و شكافى ژرف در صفوف مسلمين ايجاد نمود.

دعوت «عايشه» را گروهى از حكمرانان بركنارشده «عثمان» و خويشان و نزديكانش پذيرفتند و همچنين عده اى از سودپرستانى كه حكومت امام را منافى منافع نارواى خود ميدانستند به آنها پيوستند

______________________________

(10)- الامام على، جلد 2.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:255

و گروهى از مردم ساده كه به هر صدائى رنگ مى پذيرند، به اين جمعيت گرويدند. همه اينها دعوت «عايشه» را قبول كردند و در برابر فرمانش گردن نهادند.

كارگردانهاى فتنه بفكر افتادند كه براى جنگ و شورش كدامين شهر را انتخاب كنند، آيا بمدينه روند، كه ورود به آن ممكن نيست آيا بشام روند كه در آنجا مردان و سرمايه هائى فراوان وجود دارد و پسر عموى «عثمان» كه «معاويه» است بر آنجا حكم ميراند و بنى اميه هرگز بچنين كارى رضايت نمى دهند، زيرا شام مركز فرمانروائى آنهاست و آنجا براى شورشيان پناهگاهى است اگر دچار مخاطره اى شوند.

پس تصميم گرفتند كه بمدينه و شام نروند و به «بصره» كه محل

نفوذ قبلى آنهاست كوچ كنند. بنابراين، جارچى در مكه فرياد زد:

اى مردم! ام المؤمنين و «طلحه» و «زبير» قصد «بصره» دارند پس هر كس ميخواهد به اسلام عزت بخشد و با قاتلان «عثمان» كه خونش را در بى گناهى ريختند، بجنگد آماده حركت شود و اگر هزينه سفر و مركب سوارى ميخواهد، بستاد سپاه مراجعه كند.

با چنين فريادى، طبل جنگ بصدا در آمد و سپاهيان اسلحه برداشتند و توشه برگرفتند و آماده حركت شدند.

«يعلى بن اميه» چهار صد هزار درهم به شورشيان كمك كرد و هفتاد مرد را با خود همراه آورد و مردم را به حركت بسوى بصره برانگيخت «11».

______________________________

(11)- يعلى بن امية بن ابو عبيده تميمى از طرف عمر فرماندار يكى از نواحى يمن بود و عثمان او را حكومت صنعاء را بخشيده مداينى مى نويسد كه يعلى فرمانده سپاه يمن بود و چون خبر قتل عثمان را شنيد براى حمايت از او بمدينه حركت كرد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:256

(1) پيش از آنكه قافله جنگجويان آماده حركت شود، «ام سلمه» همسر پاكدامان پيامبر به نزد «عايشه» آمد شايد او را با انديشه استوارش از حركت بازدارد و به «عايشه» گفت:

- تو ديروز مردم را بر قتل «عثمان» برمى انگيختى و بدترين سخنان را درباره اش مى گفتى و پيركفتارش مى ناميدى و در برابر به پايگاه بلند على (ع) در پيشگاه پيامبر آگاهى.

آيا بيادت بياورم.

- بلى.

- آيا بياد مى آورى كه روزى رسول خدا از قديد، بمدينه بازگشته بود و با على خلوت كرد و اين خلوت و مذاكره مدتى طول كشيد؟! تو ميخواستى بر آنها در آئى و من ترا بازداشتم اما سخن مرا نشنيدى بر آنها وارد شدى،

ولى پس از لحظه اى گريان بازگشتى، مى گفتم چرا ميگرئى؟

گفتى بر آنها وارد شدم و ديدم با يكديگر به آهستگى سخن مى گويند، من به على گفتم از هر نه روز پيغمبر خدا يك روز بمن ميرسد و تو اى پسر ابو طالب همين يك روز را هم بمن نمى بينى؟ پيامبر با نهايت خشم بمن نگاه كرد و در حالى كه چهره اش از شدت غيظ سرخ شده بود

______________________________

و در بين راه از شتر افتاد و پايش شكست بعد بمكه آمد و پس از مراسم حج، مردم را بخونخواهى عثمان برانگيخت و چهار صد هزار درهم به «زبير» كمك كرد و هفتاد سوار از قريش را به همراه سپاه حركت داد شتر عايشه نيز كه عسكر نام داشت و در جنگ جمل عايشه بر آن سوار بود از اهدائيهاى يعلى بود اما چون عايشه در جنگ جمل شكست خورد، به امام على ملحق شد و از ياران آن حضرت شد و در صفين در صف ياران امام كشته شد (اسد الغابه، جلد 5).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:257

فرمود: (1) عايشه برگرد، بخدا قسم هر كس از خاندانم يا از مردمان ديگر على را دشمن بدارد، از ايمان خارج شده است. و من بهمين جهت، پشيمان و خشمگين بازگشتم.

- بله بياد مى آورم.

- بازهم بيادت بياورم؟

- بله.

- ام سلمه جريان جانشينى على (ع) را از زمان پيامبر برايش گفت:

- آن را هم بياد دارم.

- پس چرا بر ضد امام خروج مى كنى؟

- براى اصلاح كار مردم قيام كرده ام و اميدوارم خداوند بمن پاداش خير دهد.

- خودت ميدانى، ولى فكر كن.

«عايشه» كمى فكر كرد و استوارى و حقيقت خواهى را در گفتار «ام

سلمه» دريافت و بلافاصله دستور داد بين مردم ندا كنند، ام المؤمنين در مكه ميماند، شما هم حركت نكنيد.

«طلحه» و «زبير» از اين خبر وحشتناك، مضطرب شدند و مخفيانه به پيش «عايشه» رفتند و علت را پرسيدند.

«عايشه» گفتار «ام سلمه» را بر آنها بيان كرد، ولى آن دو نفر اين قدر بالتماس افتادند و مجامله كردند، تا «عايشه» را از عقيده اش برگردانيدند و دوباره «عايشه» آماده حركت شد «12».

«عايشه» بر شترى كه نامش عسكر بود سوار شد و پيشاپيش انبوه

______________________________

(12)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، فائق زمخشرى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:258

سپاهيان براه افتاد.

(1) او مى رفت تا وحدت مسلمين را در هم شكند و جز مبارزه با خلافت على (ع) انديشه اى در سر نداشت. در اين حال «سعيد بن عاص «13»» بنزدش آمد و گفت:

- ام المؤمنين! بكجا ميروى؟

- به بصره.

- در آنجا چه كار دارى؟

- به خونخواهى «عثمان» ميروم.

- «سعيد» با صدائى بلند و مسخره آميز خنديد و گفت: قاتلان «عثمان» همراه خودت هستند.

«عايشه» از او رو برگردانيد و برفت. در اين حال «مروان بن حكم» باو رسيد و گفت:

- تو هم به «بصره» ميروى؟

- بله، بخونخواهى «عثمان» ميروم.

______________________________

(13)- سعيد بن عاص بن سعيد بن اميه در سال اول هجرى بدنيا آمد، پدر كافرش را على (ع) در جنگ بدر كشت او از فصيحان عرب بود و عثمان او را حاكم كوفه ساخت و بعد او را بر كنار كرد و وليد را بجايش فرستاد و باز وليد را بر كنار كرد و سعيد را دوباره بر كوفه فرستاد اهل كوفه او را بازگردانيدند و به عثمان نوشتند، ما نيازى به وليد و سعيد تو

نداريم سعيد مردى خشن و نيرومند و مسلط بوده و چون عثمان كشته شد در خانه اش نشست و در جنگهاى جمل و صفين شركت نكرد و چون معاويه روى كار آمد او را والى مدينه كرد و بعد مروان را به اين مقام برگماشت و اين دو نفر پشت سر هم بر مدينه حكومت ميكردند او در زمان خلافت معاويه در سال 59 هجرى در گذشت (الاستيعاب).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:259

- اين قاتلان عثمانند كه همراه تو هستند و به «طلحه» و «زبير» اشاره كرد و گفت:

- اين دو مرد كشندگان عثمانند كه به طمع خلافت برخاسته اند و چون آن را بدست آورند، خواهند گفت: خون را به خون ميشويم و گناه را بتوبه برطرف مى سازيم «14».

«سعيد» در اين مورد بحق سخن گفت، ولى آنها با گوشهاى سنگين خود سخنش را نشنيدند چون فكرشان متوجه قدرت و بدست گرفتن حكومت بود.

(1) قافله براه افتاد و بيابانها را پيمود تا به جائى رسيد كه آن را «حوأب» مى گفتند «15».

سگهاى «حوأب» به جلوى كاروان آمدند و با فريادها و زوزه هاى- بلند پارس كردند. «عايشه» از فرياد سگها ناراحت شد و به «محمد» پسر «طلحه» «16» گفت: اينجا كجاست؟

______________________________

(14)- الامامة و السياسة.

(15)- حواب ناحيه اى است در راه بصره، ابو منصور ميگويد سگهاى آنجا به كاروان عايشه پارس كردند و عايشه اين شعر را گفت: اينجا آب حواب است كه پس از اين يا به پيروزى مى رسم و بالا ميروم و يا پائين مى افتم (معجم البلدان).

(16)- محمد پسر طلحه قرشى تميمى است، پدرش او را روز ولادتش بحضور پيغمبر آورد و پيغمبر دست بسرش كشيد و او را محمد

نام نهاد و كنيه اش را ابو القاسم گذارد، محمد در جنگ جمل كشته شد اما طرفدار على (ع) بود، حضرت بر كشته او گذشت و گفت او در راه خدمت بپدرش كشته شد.

پدرش او را بميدان جنگ فرستاد و محمد زره خود را بيرون كرد و انداخت و به هر كس باو حمله ميكرد ميگفت تو را بسوره حم قسم ميدهم مردى به محمد حمله كرد و او را كشت و اين شعر را بخواند:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:260

- آب حواب است اى ام المؤمنين!

(1) «عايشه» فريادى بر آورد و همچنان مى ناليد گويا پاره اى از قلب گداخته اش از زبانش شعله مى كشد و با نهايت اندوه و حسرت گفت:

- من حتما بايد برگردم.

- چرا؟ اى ام المؤمنين!

- از پيامبر شنيدم كه بزنانش فرمود گويا مى بينم بيكى از شما زنان، سگهاى «حواب» پارس كنند و آنگاه بمن گفت: اى حميراء! نكند آن زن تو باشى.

- بيا برويم خدايت رحمت كند اين حرفها را كنار بگذار.

«عايشه» باين سخن قانع نشد و همچنان از حركت بازايستاد.

«طلحه» و «زبير» بسختى ناراحت شدند، زيرا «عايشه» پرچم سپاه آنها بود و اگر او برمى گشت، رشته سپاهشان از هم مى گسست و آرزوهاشان بر باد ميرفت و همين «عايشه» بود كه سپاهيان بخاطر او مجتمع شده و بحركت افتاده بودند و اكنون اگر «عايشه» كنار رود، همه سپاهيان پراكنده ميگردند.

______________________________

مرد كم آزارى كه چشمها او را مسلمان ميديد مردم را به آيات خداوندى قسم ميداد

من نيزه ام را به پيراهنش فرو بردم و او با دست و دهانش بر خاك افتاد، او گناهى نداشت جز آنكه از على (ع) پيروى نمى كرد

و هر كس كه از

حق پيروى نكند ستمكار است

او سوره حم را بياد من آورد ولى نيزه بجانش افتاد اى كاش قبل از جنگ بچنين كارى مى پرداخت گفته ميشود قاتل او كعب بن مدلج يا معاوية بن شداد بوده است (الاستيعاب)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:261

(1) ناچار گواهان دروغگوئى كه قبلا ايمان آنها را خريده بودند، بحضور «عايشه» آوردند و آنها بخدا قسم خوردند كه اينجا آب حواب نيست و باين وسيله توانستند «عايشه» را از عقيده اش برگردانند «17».

كاروان سپاهيان براه خود ادامه داد و بيابانها را طى كرد تا به نزديكى بصره رسيد. «عثمان بن حنيف» «18» والى «بصره» بجانب بصره آمد و از ورودشان بشهر جلوگيرى كرد و گفت:

اى مردم! شما با خدا بيعت كرديد و دست خدا بالاى دستهاست و هر كس پيمان بشكند بزيان خويش عمل كرده و آن كس كه به پيمان خدا وفادار بماند بزودى خداوند به او پاداشى بزرگ عنايت خواهد كرد.

بخدا قسم اگر على (ع) بداند كسى ديگر از او به خلافت سزاوارتر است كنار ميرود، و اگر مردم بديگرى بيعت ميكردند، على (ع) هم

______________________________

(17)- الامامة و السياسة و در مروج الذهب و تاريخ يعقوبى آمده كه اين نخستين شهادت دروغى بود كه در اسلام داده شد.

(18)- عثمان بن حنيف انصارى از قبيله اوس است او از طرف عمر والى شد و بعد هم امام امارت بصره را به او واگذارد و چون امام از بصره خارج شد، او را از بصره برداشت و عبد اللّه عباس را بجايش گذاشت، گفته شده كه عمر بن خطاب با اصحاب مشورت كرد كه چه شخصى را به عراق بفرستد و همه عثمان بن حنيف

را انتخاب كردند و گفتند او را اگر بجاى مهمترى هم بفرستى بخوبى اداره ميكند چون داراى بينش و معرفت و خرد و تجربه است.

عمر به انتصاب عثمان بن حنيف بر سرزمين عراق شتاب كرد و عثمان بر هر جريب زمين كه آب به آن ميرسيد و آباد و سبز بود، يك درهم پول و يك كيل غله مقرر داشت و ميزان اين ماليات قبل از مرگ عمر از اين قرار بصد ميليون بالغ گرديد عثمان پس از حادثه بصره، در كوفه ساكن گرديد و تا زمان معاويه همانجا ماند (الاستيعاب).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:262

مى پذيرفت و فرمان ميبرد. او به هيچ يك از ياران پيامبر نيازى ندارد، وى هيچ كس به باو بى نياز نيست. او در همه امتيازات ياران پيامبر شريك است ولى هيچ كس را در ارزندگيهاى على (ع) شركت و سهم ندارد.

(1) «طلحه» و «زبير» با امام بيعت كردند، ولى نظر خدائى نداشتند.

لذا قبل از شيرخوارگى خود را از شير بازگرفتند و شيرخوارگى قبل از ولادت و به ولادت قبل از حاملگى شتاب كردند و پاداش خدا را از بندگانش خواستند و گمان كردند كه بزور بيعت را پذيرفته اند.

اگر آنها بزور بيعت را پذيرفتند چون از شخصيتهاى قريش بودند ميتوانستند حرف خودشان را بزنند و تسليم نشوند. حقيقت آنست كه افكار عامه آن را بپذيرد و تمام مردم بر بيعت على يك زبانند، پس شما مردم چه ميگوئيد؟

آنگاه «حكيم بن جبله» بسخن آمد و در يك حماسه آتشين كه گوياى عقيده و ايمانش بود چنين گفت:

رأى من اينست كه اگر اينها بخواهند وارد شهر شوند با آنها بجنگيم و اگر همين جا بايستند رويارويشان باشيم، بخدا

قسم من باكى ندارم كه يك تنه «طلحه» و «زبير» را بكشم، هر چند زندگى خود را دوست بدارم، در راه خدا هيچ ترسى ندارم و هيچ وحشت و غيرت و نابكارى و دگرگونى حال از حركتم بازنميدارد.

اين دعوتى است كه هر كس در راه آن كشته شود، شهيد است و هر كس زنده بماند، سعادتمند است و شتاب در كار خدا پيش از پاداش بهتر از تأخير آنست و اينك من و قبيله ربيعه آماده دفاع از بصره هستيم «19».

______________________________

(19)- الامامه و السياسة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:263

با چنين وضعى، مردم «بصره» براى مبارزه با تجاوز آماده شدند تا اگر جنگى در گرفت بمقابله آنها پردازند.

(1) در اين وقت، نيروى «عايشه» به مدافعين «بصره» حمله برد و زنگ جنگ بصدا در آمد و برخوردهاى شديدى بين طرفين بوقوع پيوست كه گروهى كشته شدند و برخى مجروح گشتند.

ولى پسر حنيف طرفدار صلح و سلامت بود و نميخواست آتش جنگ شعله گيرد، بهمين جهت با آنها پيمانى موقت بست تا فرمان امام به او رسد.

امام آماده نبرد «شام» بود، چون «معاويه» رسما سركشى خود را نسبت به مقام خلافت اعلام داشته و بيعت امام را ردّ كرده بود.

درحالى كه امام در كار تهيه وسائل نبرد با «معاويه» بود خبر شورش مردم مكه به او رسيد كه بتحريك «طلحه» و «زبير» و «عايشه» بنام خون- خواهى «عثمان» برخاسته بودند. امام از تفرقه امت ترسيد و دانست كه خطر آنها از تمرد «معاويه» مهمتر است و شرّشان از شرارت «معاويه» شديدتر و اگر فورى اين آتش فتنه را خاموش نسازد، ممكن است اساس خلافت بتزلزل افتد.

پس آماده نبرد آنها شد

و باقيمانده هاى ياران پيامبر از مهاجر و انصار به همراه او آمدند و سپاه على (ع) شتابان از مدينه بيرون آمد تا قبل از اينكه آنها بيكى از شهرها حمله كنند جلوگيرشان شود و چون به «ربذه» «20»

______________________________

(20)- ربذه يكى از دهكده هاى مدينه است كه از آن سه ميل فاصله دارد كه ابو ذر صحابى شهير پيامبر در آنجا مدفون است در ربذه حوادث و جنگهاى مختلفى روى داد تا اينكه در سال 319 ويران شد (معجم البلدان).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:264

رسيدند شنيدند كه شورشيان بسوى «بصره» در حركتند. امام چند روزى در «ربذه» باقى ماند تا فرمانش را صادر كند.

(1) در اينجا «طبرى» حديثى مشكوك مى آورد كه مسلم است چنين خبرى ساختگى است او مى نويسد: حسن (ع) در «ربذه» بحضور امام آمد و گفت بتو پيشنهادهائى دادم و همه را ردّ كردى و اكنون گرفتار جنگ شده اى و ياورى ندارى.

- تو هميشه مينالى چه پيشنهادى كردى كه انجام ندادم؟

- روزى كه «عثمان» در محاصره بود گفتم از مدينه خارج شو، تا در وقت كشتنش آنجا نباشى.

و بعد از قتل «عثمان» گفتم بيعت مردم را مپذير تا همه مردمها از شهرهاى مختلف بيايند و با تو بيعت كنند و چون طلحه و زبير شوريدند گفتم در خانه بنشين تا كار اصلاح شود و اگر فسادى پديد آمد بدست ديگران باشد و تو هيچ كدام از اين پيشنهادها را نپذيرفتى.

امام پاسخ داد: پسرم! اينكه گفتى در روزهاى محاصره «عثمان» از مدينه خارج شوم آن روزها منهم مثل «عثمان» در تنگناى محاصره بودم و اينكه گفتى خلافت را قبول نكنم تا مردم همه شهرها بيايند بايد بگويم در

اين مورد رأى مردم مدينه اصالت دارد و من نخواستم كه تقاضاى آنها را ردّ كنم.

و اما پيشنهاد تو در موقع شورش «طلحه» و «زبير» اين اهانتى به امت مسلم است. بخدا قسم من از هنگامى كه خلافت يافته ام مرتبا مقهور اين خيانتها بوده ام و به آنچه سزاوار آن بوده ام نرسيده ام و اما اينكه گفتى در خانه ات بنشين در اين صورت با وظايفى كه دارم چه كنم؟!

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:265

(1) آيا ميخواهى همچون كفتار در مغاره ام محصور شوم و مردم من را صدا بزنند در اينجا چاره اى نيست جز اينكه بالاخره بزانو در آيد و بيرون شود. در اين صورت چون درباره مسئوليت زمامدارى خود بينديشم راه را براى كسانى كه در آن طمع ميورزند باز گذارده ام، پس اى پسر دست از سرم بردار «21».

در بيهودگى اين خبر همين كافى است كه جسارتى از حسن (ع) را نسبت بپدر و عصيانى از امام را نسبت بفرزندش متضمن است و آنچه يقين داريم اينكه تربيت اسلامى بلندى كه حسن (ع) به آن پرورش يافته او را از چنين سخنى نسبت به امام بازمى دارد و او بيش از هر كس بموقعيت عظيم مقام امامت آگهى دارد چنانكه درباره آن حضرت پس از شهادتش گفت:

پيشينيان و آيندگان هيچ كدام در مقام عمل بمرتبه پدرم نمى رسند.

در اين صورت چگونه حسن (ع) بپدرش اشتباه و خطا نسبت ميدهد و او را نافرمان مى شمارد.

و اين خبر شباهت بگفته «ابن قتيبه» دارد كه گفته است حسن (ع) پدرش را بقبول خلافت بر مى انگيخته است و ما عدم صحت آن را بيان داشتيم.

(2) استاد «عبد الوهاب نجار» هم بچنين خبر ساختگى و دروغ

صحه گذاشته و مى افزايد: على (ع) هم در اين موقعيت حرف «عثمان» را زده كه مى گفت: من جامه خلافت را كه خداوند بر من پوشانيده بيرون نمى آورم

______________________________

(21)- تاريخ طبرى، جلد 3- اين خبر از دو طريق روايت شده يكى از مروان بن عبد الرحمن و ديگرى از عرنى و هر دو در گفته هاى خود مورد اطمينان نيستند و كتب رجال هم آنها را موثق نميدانند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:266

و اين عذرى بود كه اگر كسى خواستار سعادت مسلمانان بود بر زبان نمى راند و اين پوزش درست مثل عذر غلط دولتهاى استعمارى است كه مى گويند چاره اى نداريم جز اينكه زنجير استعمار را بر گردن ملتهاى استعمار زده بيندازيم و بر آنها و بر بنيانهاى زندگانيشان همچنان چيره باشيم. «22»

(1) و اين جسارتى است بمقام والاى امير المؤمنين (ع) زيرا آن حضرت هيچ گاه اشتياق و طمعى بمقام زمامدارى مردم نداشت مگر اينكه حق را پايدار بدارد و پرچمهاى عدالت را بر افرازد و دليل چنين حقيقتى گفتگوى آن حضرت با «عبد اللّه عباس» است كه چون امام كفش خود را وصله ميكرد متوجه پسر عباس شد و گفت:

- پسر عباس اين كفش به چند مى ارزد؟

- هيچ ارزشى ندارد

- بخدا قسم اين كفش پاره را از حكومت بر شما دوست تر دارم مگر آنكه حقى را بر پاى دارم يا باطلى را براندازم.

پس اينكه استاد «نجار» امام را بدول استعمارى شبيه ميداند، گفتارش زائيده ستم و نادانى است، زيرا استعمارگران مرتكب جنايتها و تجاوزگريها و حيله ها و شقاوتها ميشوند و امام در روزگارش فضيلت و برابرى و عدل و حقيقت را نمودار ساخت تا اندازه اى كه بين برادرش عقيل

و ديگر توده هاى ناشناس هرگز فرقى نگذاشت و تاريخ از اين همه عظمت و افتخار از آثار پاك زمامدارى حق و برابرى او سرشار است. زندگانى حسن بن على(ع) ج 1 266 در بصره ..... ص : 243

______________________________

(22)- الخلفاء الراشدون، سيد سعيد افغانى در كتاب عائشه و سياست به رأى نادرست استاد نجار پاسخ داده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:267

(1) امام نمايندگان و نامه هائى براى مردم كوفه فرستاد و آنها را بيارى خويش و نصرت حق فرا خواند.

از طرف امام، «محمد بن ابى بكر» و «محمد بن جعفر» «23» براى ديدار مردم كوفه و «ابو موسى اشعرى» حاكم آنجا، اعزام شدند و نامه اى با خود بردند كه امام چنين نوشته بود:

«من در ميان مردم شهرهاى اسلامى شما را انتخاب كردم و از شما در اين حادثه كمك ميخواهم، پس دين خدا را يارى كنيد و ياور ما باشيد و به حمايت ما برخيزيد، برنامه اصلاحى ما ايجاد برادرى بين مسلمانان است.

هر كس چنين هدفى را دوست دارد و بر ميگزيند دوستدار حقيقت است و هر كس با ما دشمنى مى كند با عدالت دشمنى كرده و از حق چشم پوشيده است» «24».

نمايندگان امام بيابانها را طى كردند و بكوفه رسيدند و نامه امام را به «ابو موسى» سپردند ولى گوش شنوائى در آن مرد نديدند او از قيام

______________________________

(23)- محمد بن جعفر بن أبي طالب هاشمى نخستين فرزندى از مهاجرين است كه نام محمد يافت، گفته شده او در حبشه بدنيا آمد و با ام كلثوم دختر على (ع) ازدواج كرد. گويند: در شوشتر طى جنگى كشته شد و بعضى گويند در صفين با عبيد اللّه عمر جنگ

كرد و در اين حادثه هر دو كشته شدند (الاصابه) در اسد الغابه آمده كه چون خبر مرگ جعفر بن أبي طالب به پيغمبر رسيد به خانه او رفت و فرمود فرزندان او را بياوريد، عبد اللّه و محمد و عون را آوردند و حضرت آنها را بر دامن نشانيد و گفت من دوست اينها در دنيا و آخرتم و محمد به عمويم أبي طالب شبيه است.

(24)- تاريخ طبرى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:268

مردم بنفع امام جلوگيرى ميكرد و هر چه مردم با او درباره همراهى على (ع) سخن مى گفتند موافقت نمى كرد بطورى كه اقدامات نمايندگان امام نتيجه اى نبخشيد و هر چه با شدت و صراحت با او سخن مى گفتند او بر نافرمانى خود باقى بود و مى گفت بخدا قسم بيعت عثمان بر گردن من و بر عهده امام شماست و اگر چاره اى جز جنگ نيست نخست بايد قاتلان عثمان كيفر يابند «25».

(1) نمايندگان جريان را بتفصيل براى امام نوشتند و او را از نقشه هاى فريبكارانه «ابو موسى» آگاه ساختند. امام، «هاشم مرقال» را بسوى «ابو موسى» فرستاد و در نامه اى به او چنين نوشت:

«من هاشم را بجانب تو فرستادم تا مردم را بسيج كند پس همه را آماده نبرد كن، زيرا من ترا والى كوفه كردم كه در اقامه حق ياورم باشى».

هاشم وارد كوفه شد و با «ابو موسى» بمذاكره پرداخت ولى او همچنان در انديشه نادرستش پافشارى ميكرد، ابو موسى، «سائب بن مالك اشقرى» را خواست و به او گفت:

- رأى تو در اين باره چيست؟

- فرمانى را كه بتو نوشته اند اطاعت كنى.

- من چنين نخواهم كرد.

«ابو موسى» همچنان در عناد و نافرمانى خويش

باقى ماند، هاشم نامه اى به امام نوشت و او را از سست همتى «ابو موسى» و شكست سفارت خويش آگاه كرد.

______________________________

(25)- تاريخ طبرى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:269

(1) امام براى چهارمين بار نمايندگانى متشكل از فرزندش حسن (ع) و «عمار ياسر» به كوفه فرستاد و نامه اى نوشت كه طى آن «ابو موسى» از حكومت كوفه بر كنار شد و «قرظة بن كعب» «26» بجايش منصوب گرديد و امام به «ابو موسى» چنين نگاشت:

«اما بعد، من مى بينم كه تو خود را از جهادى كه بهره اى در آن ندارى بركنار مى سازى و فرمان مرا نميبرى، من حسن بن على و عمار ياسر را فرستادم تا مردم را آماده جنگ سازد و قرظة- بن كعب را والى كوفه ساختم، پس از كارگزارى ما درحالى كه رانده و ناپسنديده اى بكنار رو و اگر اين فرمان را نپذيرى دستور دادم ترا از مقامت پائين اندازند».

چون حسن (ع) بكوفه رسيد، مردم دسته دسته بسويش آمدند و با صداى بلند اعلام اطاعت و فرمانبرى كردند و حسن (ع) بركنارى «ابو موسى» را بمردم خبر داد و او را بخوارى و بيچارگى كشانيد، ولى «ابو موسى» بازهم دست بردار نبود و تصميم داشت همچنان بزمامدارى باقى بماند و فرمان امام را نپذيرد پس با «عمار» سخن از قتل «عثمان» بميان آورد و دنبال بهانه هائى مى گشت كه جريان را طول دهد شايد

______________________________

(26)- قرظة بن كعب انصارى در التزام پيامبر در جنگ احد و ديگر غزوات شركت كرد و در زمان عمر شهر رى را بتصرف در آورد و او يكى از ده نفرى است كه عمر براى تعليم مردم كوفه به آنجا فرستاد، على (ع) او را پس

از عزل ابو موسى بفرماندارى كوفه فرستاد و چون بصفين رفت او را با خود برد و ابو مسعود بدرى را بجايش فرستاد، قرظه در جنگهاى على (ع) با دشمنان جنگيد و در زمان خلافت آن حضرت در خانه اى كه در كوفه ساخته بود، در گذشت و امام بر او نماز گذارد (الاستيعاب، جلد 3).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:270

برايش راه فرارى پيش آيد و بعد «عمار» و على (ع) را متهم به قتل «عثمان» كرد تا مردم را از اطاعت امام بازدارد، بهمين جهت به عمار گفت:

(1)- اى ابا يقظان، تو هم در ميان شورشيان افتادى و بر امير المؤمنين عثمان تاختى و همكار جنايتكاران شدى؟

- من چنين كارى نكرده ام بى جهت بمن بدگوئى نكن.

امام حسن رشته مجادله را قطع كرد و به «ابو موسى» گفت:

- اى ابو موسى! مردم را از حمايت ما بازمدار. و آنگاه به نرمى و محبت فرمود:

- اى ابو موسى! بخدا قسم، ما جز اصطلاح كار مردم هدفى نداريم و هيچ كس مثل امير المؤمنين از باطل وحشت ندارد.

«ابو موسى» حيران ماند و از مجادله و سركشى بازايستاد و به حسن (ع) گفت:

- راست مى گوئى پدر و مادرم فدايت باد ولى آن كس كه با او مشورت مى كنند، بايد امين باشد.

- بله.

- شنيدم كه پيامبر فرمود: بزودى فتنه هائى فرا ميرسد كه در آن فتنه، هر كس بنشيند بهتر است كه برخيزد و هر كس كه برخيزد بهتر است كه راه برود و پياده از سواره بهتر است، خداوند ما را برادر يكديگر قرار داده و خون و مال ما را بر يكديگر حرام ساخته و فرموده است: «اى مؤمنان مال يكديگر را

بباطل نخوريد مگر در طريق تجارت و رضايت خودتان، و يكديگر را نكشيد همانا خداوند بشما

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:271

مهربان است» «27».

و فرموده است: «هر كس مؤمنى را از روى عمد بكشد پاداش او جهنم است» «28».

(1) در اين وقت «عمار» براى مبارزه با ياوه گوييهاى ابو موسى بسخن آمد و گفت:

- تو اين سخن را از پيغمبر شنيدى؟

- بلى و اينك دستم را بگروگان سخنم مى گذارم.

«عمار» رو بمردم كرد و گفت:

آيا منظور پيغمبر، از اين گفته، «ابو موسى» بوده است كه نشستنش بهتر از قيامش باشد؟

مداراى حسن (ع) و طول شكيبائى و بردبارى عظيمش نتوانست در روح اين مرد متمرد كه جز خشونت چاره اى براى كارش نبود، اثرى بگذارد و او همچنان بر عقيده باطلش پافشارى ميكرد و مردم را از جهاد بازميداشت و در ميان اجتماع تفرقه و فساد بر مى انگيخت.

حسن (ع) تصميم گرفت مردم را بيدار كند و همتشان را برانگيزد و آمادگى و شوق كامل در جانها ايجاد كند و آنها را بجهاد وادار سازد پس در برابر مردم بسخن ايستاد و گفت:

«اى مردم! بشما خبر رسيد كه امير المؤمنين بسوى كوفه مى آيد و ما براى كمك خواهى از شما آمده ايم كه چهرگان درخشان انصار و سركردگان عرب هستيد و ميدانيد كه طلحه

______________________________

(27)- سوره نساء، آيه 29.

(28)- سوره نساء، آيه 93.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:272

و زبير پيمان بيعت شكستند و به همراه عايشه بر مقام خلافت شوريدند.

(1) «شما از ناتوانى زنان و ضعف انديشه آنها آگاهيد و بهمين جهت خداوند مردان را بر زنان چيرگى بخشيده است. بخدا قسم اگر حتى يك نفر از شما بيارى امام نشتابد اميد دارم مهاجرين و

انصارى كه به همراه او هستند براى شكست دشمن كافى باشند پس خدا را يارى كنيد تا خداوند ياريتان دهد».

پس از گفتار حسن (ع)، «عمار ياسر» بسخن آمد و گفت:

«اى مردم كوفه! اگر شما در جريان كار ما حاضر نبوديد، خبرهاى ما بشما رسيده است، آنها كه «عثمان» را كشتند از كار خودشان پيش مردم عذرى نميخواهند و كار خود را انكار نمى كنند، آنها كتاب خود را بين خودشان و دلائلشان حجت قرار دادند خداوند آن كس را كه قرآن را احياء كند زنده بدارد و هر كس بخواهد حقايقش را فروپوشد بميراند.

«طلحه» و «زبير» نخستين كسانى بودند كه به عثمان انتقاد داشتند و آخرين افرادى بودند كه بكشتنش فرمان دادند.

آنها نخست با امام بيعت كردند و چون ديدند آرزوهايشان در اين خلافت بر نمى آيد، پيمان شكستند، اين حسن (ع) پسر پيغمبر است كه او را مى شناسيد و اكنون آمده و از شما كمك ميخواهد و على (ع) به همراه گروهى از مهاجرين و انصار بسوى شما مى آيد آنها كسانى هستند كه در پناهگاه ايمان جاى گرفتند».

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:273

(1) پس از او «قيس» كه مرد نرمخوئى بود برخاست و مردم را با سخنان خردپذير، مخاطب ساخت و بانجام فريضه اى كه بر عهده دارند فرا خواند و گفت:

اگر كار خلافت را بشورى واميگذارديم كسى از على (ع) شايسته تر پيدا نمى شد، پس جنگ با گروهى كه از پذيرش خلافت سرباز زدند حلال است.

«طلحه» و «زبير» در اين شورش چه حجت و برهانى با خود دارند كه با نهايت ميل بيعت كردند و بعد از روى حسد آن را شكستند، اكنون على (ع) با گروه مهاجر

و انصار بسوى شما مى آيد.

ولى «ابو موسى» همچنان بر دشمنى و سركشى خود باقى مانده بود و مردم را از همراهى امام بازميداشت و آنچه از حسن (ع) و ديگر گويندگان مى نشيند به پشت گوش مى انداخت تا اينكه حسن (ع) شكيبائى خود را كنار نهاد و با فريادى انقلابى چنين گفت:

«اى مرد! از كارگزارى ما كناره گير و از منبر ما پائين بيا اى بى مادر»! حسن (ع) با تمام نيرو به تحريك مردم همت گماشت و آنها را بيارى پدرش برانگيخت و چون ديد كه مردم آماده قيام و جهاد شده اند بازهم بسخن ايستاد و گفت:

«اى مردم! دعوت امير خود را پاسخ گوئيد و بسوى برادران خود بشتابيد و چون امير المؤمنين را ببينيد ميفهميد كه چقدر از كار خلافت بيزار است و بخدا قسم از آن جهت خلافت را پذيرفت كه گروهى از خردمندان امت كه نمونه هاى عالى گذشته و حال هستند او را بزمامدارى برگزيدند و خير در سرانجام كار است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:274

«پس دعوت ما را بپذيريد و ما را كمك كنيد تا از اين گرفتاريهاى كه براى ما و شما پيش آمده نجات يابيم، (1) امير المؤمنين در اين باره ميفرمايد:

اكنون كه من برخاسته ام يا ستمكارم يا ستمديده و من خدا را بياد مى آورم و هر كس كه ميخواهد رعايت حق را كند بايد برخيزد، اگر مرا مظلوم مى يابد كمك كند و اگر ظالم مى شمارد بگيرد و كيفر دهد.

«بخدا قسم «طلحه» و «زبير» نخستين كسانى بودند كه خلافتم را پذيرفتند و نخستين كسانى بودند كه پيمان خود را شكستند، آيا من مال مردم را اندوختم يا حكم خدا را تغيير دادم؟

«اكنون

اى مردم برخيزيد و خير و حقيقت را گسترش دهيد و زشتى و ناپاكى را نابود سازيد».

مردم سخن حسن (ع) را شنيديد و اطاعت كردند و فرمانبردارى و تسليم خود را اعلام داشتند و دعوتش را پذيرفتند.

در اينجا موقعيت عظيم «مالك اشتر» شناخته ميشود كه چون ديد كار جز باخراج ابو موساى سست عنصر و دسيسه باز پايان نمى يابد، با گروهى از همراهانش بجانب قصر «ابو موسى» حركت كرد، چون غلامان حاكم، حركت انقلابيون را ديدند به پيش ابو موسى آمدند و با نهايت ترس و لرز گفتند:

اى ابو موسى! اشتر وارد قصر شد و ما را، زد و بيرون كرد. ابو موسى كه ترس سراپايش را گرفته بود پائين آمد و «اشتر» كه او را ديد درحالى كه خشمى تلخ و شديد و كينه اى داغ از نهادش مى جهيد فرياد زد:

- از قصر بيرون بيا، اى بى مادر!

«اشعرى» بازهم مردد ماند كه دوباره مالك فرياد زد:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:275

- بيرون بيا كه خدا جانت را بيرون كشد بخدا قسم كه تو از منافقينى.

ابو موسى با آهنگى پست و لرزان گفت:

- من را و خانواده ام را مهلت بده.

- مهلت داريد كه فقط امشب را در قصر بمانيد.

(1) انبوه مردم به قصر هجوم بردند و بغارت اموال «ابو موسى» پرداختند، اما جوانمردى «اشتر» اجازه نداد كه بدشمن فرارى چنين كنند، جلو مردم را گرفت و از غارت بازشان داشت و گفت:

- من امشب به او مهلت داده ام و او خودش بيرون ميرود، دست از سرش برداريد.

مردم او را واگذاشتند و جوّ تاريك كوفه در برابر حسن (ع) روشن شد و چون اشعرى فرار كرد، حسن (ع) بر مردم

كوفه تسلط كامل يافت و به آنها گفت:

«من فردا صبح حركت مى كنم شما هم يا سواره بيائيد يا از طريق آب با قايق براه افتيد».

كوفه ناگهان براى حركت موج برداشت و هزاران نفر براى يارى امام بجنبش آمدند و دسته هائى سوار بر اسب شدند و گروه هائى با قايق از راه رودخانه كوفه را ترك گفتند.

حسن (ع) مردم كوفه را رهبرى ميكرد و از اين پيروزى شادمان بود تا به همراه سپاهيان انبوهش به ذى قار رسيد «29» و آنجا محلى بود كه

______________________________

(29)- ذى قار، آبى بود متعلق به بكر بن وائل كه بين كوفه و واسط قرار داشت (معجم البلدان)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:276

امام و يارانش در آن مستقر شده بودند تا سپاهيان كوفه فرا رسند.

(1) امام پيش از آنكه ببصره برسد «قعقاع بن عمرو» «30» صحابى پيامبر را برسالت پيش شورشيان فرستاد شايد بتواند صلح را برقرار كند و وحدت كلمه را بين مسلمانان برقرار كند. قعقاع به نزد «عايشه» آمد و گفت:

- مادر!

- بلى پسرم.

- چرا از مكه براه افتادى و به اينجا آمدى؟

- براى اصلاح بين مردم آمده ام.

«قعقاع» اطمينان يافت كه امكان سازش در بين هست لذا از «عايشه» خواست تا «طلحه» و «زبير» را هم دعوت كند كه در اين مذاكره شركت جويند، چون آنها حاضر شدند، به آنها گفت:

______________________________

(30)- قعقاع بن عمرو تميمى از سرداران شجاع عرب بود كه أبو بكر درباره اش گفت فرياد قعقاع در سپاه از هزار مرد سپاهى بهتر است. او در نبردهاى قادسيه و ديگر جنگهاى اعراب با ايرانيان، رشادتهاى فراوانى از خود نشان داد، سيف بن عمرو مى گويد پيغمبر از قعقاع پرسيد چه چيز ترا

بجهاد واميدارد؟ گفت اطاعت خدا و پيامبرش. رسول خدا فرمود هدف همين است، سيف درباره قعقاع چنين مى سرايد: برق آسمانى برقى را از تهامه مشاهده كرد كه بزرگواريها را سواره رهبرى ميكرد. در سپاه سيف اللّه سيف محمد وجود دارد به همراهى پيشتازان سنت آزادگان.

سيف ميگويد: عمر به سعد وقاص نوشت: كدام سوار كارى در قادسيه از ديگران دليرتر بود، سعد پاسخ داد: قعقاع كه هرگز مانند او را نديده ام او در يك روز سى بار حمله كرد و هر بار گروهى از شجاعان را بخاك انداخت. وقتى كه خالد به حيره رسيد از ابو بكر كمك خواست و او قعقاع را فرستاد و گفت سپاهى كه او در ميانش باشد شكست نمى خورد (الاصابه).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:277

- ام المؤمنين ميگويد براى اصلاح كار مردم به اينجا آمده ام، از شما ميپرسم كه شما با اين نظر موافق هستيد يا مخالف؟

- البته كه موافق هستيم.

- در اين صورت راه اصلاح كدام است بخدا قسم اگر ما بدانيم بى ترديد اقدام خواهيم كرد.

- قاتلان عثمان

- قاتلان عثمان؟!

- بلى، اگر قاتلان «عثمان» كشته نشوند، حكم قرآن ترك شده و اگر اجرا شود قرآن احياء گرديده است.

اين سخن نمودارى از عصيان و تمردى سخت بود، زيرا آنها اولياء خون «عثمان» نبودند بلكه نخستين كسانى بودند كه آتش شورش را بر ضد «عثمان» برافروختند، در اين موقع «قعقاع» براى ردّ سخنانشان گفت:

- قاتلان «عثمان» را از ميان اهالى بصره كشتيد و شما قبل از كشتن آنها بيشتر از امروز پايدار بوديد.

شما ششصد نفر (يكى كم) از مردم بى گناه را كشتيد و خشم شش- هزار نفر را برانگيختيد، آنها از شما كناره گيرى

كردند و از سپاه شما بيرون رفتند، كسى را كه از دست رفت خواستيد ولى شش هزار نفر مانع شما شدند.

اكنون اگر دست از او برداريد حرف خود را پس گرفته ايد و اگر با آنها كه از شما كناره گرفته اند جنگ كنيد شكست ميخوريد.

«عايشه» ديد كه خير و صلاح در گفتار «قعقاع» است و براى اينكه رأيش را بداند گفت:

- در اين باره چه عقيده دارى؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:278

- مى گويم علاج اين كار، تسكين و آرامش است. پس از بياناتى چنين بسخنانش افزود:

- اگر شما با ما بيعت كنيد نشان خير است و بشارت رحمت و خونخواهى آن مرد، و سلامت و امنيت مردم، و اگر تكبر ورزيد و از قبول بيعت خوددارى كنيد، نشان شر است و از دست رفتن خون.

پس صلح را انتخاب كنيد و از آن بهره مند شويد و ما و خودتان را گرفتار نكنيد و باعث زد و خورد نشويد.

آنها سخنان «قعقاع» را تحسين كردند و انديشه اش را درست شمردند و گفتند:

- سخن خوبى است، درست و بجا گفتى، بجانب على (ع) بازگرد اگر رأى او هم اين باشد كار اصلاح ميشود.

«قعقاع» خشنود بازگشت و على (ع) را از گفتگوى خود خبر داد، امام بشدت خوش حال شد و او را بزرگ داشت «31»، نشانه هاى صلح نمايان شد و نزديك شد كه امت اسلام بوحدت كلمه برسند و بسازش دست يابند، ولى گروهى نابكار از دار و دسته «عايشه» همچنان فتنه بر مى انگيختند و در ايجاد تفرقه ميكوشيدند و آنچه نيرو داشتند در بهم زدن صلح و آتش افروزى جنگ و تباهى حال مردم بكار ميبردند، تا اينكه همه اقدامات صلح آميز

امام بر باد رفت.

آنچه مسلم است گروهى از بنى اميه كه در لشكر «عايشه» بودند با نهايت كهنه كارى و دغلبازى براى بهم زدن آشتى ميكوشيدند، زيرا صلح موجب استقرار مقام امام بود و همه مسلمين خلافتش را مى پذيرفتند و

______________________________

(31)- تاريخ طبرى، جلد 5.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:279

همين واقعيت بود كه بدون شك با مطامع امويها جور در نمى آمد.

(1) پيشگامان لشكر امام از «ذى قار» حركت كردند تا به «زاويه» «32» رسيدند و امام پس از آنها فرود آمد و چهار ركعت نماز گذاشت و چون نمازش بپايان رسيد چهره خود را بر خاك نهاد و گريست و آنگاه دستش را بدعا بلند كرد و گفت:

بار الها! اى خداى آسمانها و آنچه بر آن سايه مى افكند و اى- خداى زمين و آنچه بر روى آن است، اى پروردگار عرش بزرگ اينجا بصره است كه من خير آن را از تو ميخواهم و از شرش بتو پناه ميبرم خدايا ما را به نيكوئى در اين سرزمين فرود آر كه تو بهترين فرودآورندگانى.

خداوندا اين مردم فرمانم را نپذيرفتند و بر من شوريدند و پيمانم را شكستند خدايا خون مسلمانان را حفظ كن «33».

امام نهايت كوشش خود را در حفظ صلح بكار برد، ولى به آن دست نيافت، شورشيان تصميم بجنگ داشتند و سخنرانهايشان بسخن مى ايستادند و مردم را بجنگ با امام تحريص مى كردند و بمبارزه با سپاهيان حضرتش بر مى انگيختند، امام بفرزندش حسن (ع) توجه كرد و پس از سخنان تحريك آميز پسر زبير فرمود:

پسرم برخيز و با اين مردم سخن بگوى. حسن (ع) برخاست و چنين گفت:

اى مردم! سخنان پسر زبير را شنيديد بخدا قسم كه اشتباهات

و

______________________________

(32)- زاويه ناحيه اى در نزديكى بصره است كه واقعه مشهور بين حجاج و عبد الرحمن بن محمد اشعث در آنجا اتفاق افتاد.

(33)- مروج الذهب، جلد 2.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:280

گناهان «عثمان» بحدى زياد شد و شهرها بر او تنگ آمد تا اينكه خودم ديدم «طلحه» درحالى كه هنوز «عثمان» زنده بود به بيت المال حمله برد.

(1) و اينكه پسر زبير گفت على (ع) كار مردم را به پراكندگى كشانيد، پدر خودش زبير بيش از هر كس مسئول اين حادثه است او با دستش بيعت كرد نه با دلش او بظاهر اقرار به بيعت كرد، ولى اطرافيانش را فراهم آورد و اگر راست مى گويد و دليلى دارد بياورد و چه برهانى دارد كه اقامه كند؟

و اينكه ورود مردم كوفه ببصره او را متعجب مى كند نبايد ورود حق پرستان بباطل گرايان او را بشگفتى اندازد.

و بخدا قسم كه مردم بصره بزودى حقيقت را خواهند دانست.

وعده گاه ما و آنها در روز رستخيز- دادگاه عدالت الهى- است و خدا بهترين داوران است.

حسن (ع) با چنين سخنان استوارى، گفتار پسر زبير را ردّ كرد و كلامش را باطل شمرد و دلايل مستحكمى بر تمرد و سركشى او بيان داشت و مخالفتش را با خلافت امام، مردود شمرد همچنانكه مردم كوفه را نيز از اشتباه در آورد و آماده جهاد با شورشيان ساخت.

امام، قرآن را بدست گرفت و درحالى كه هنوز اميد بصلح داشت بميان يارانش رفت و فرمود:

«كيست كه اين قرآن و حقايق آن را بر اين گروه عرضه بدارد و اگر دستش را انداختند آن را بدست ديگرش بگيرد و اگر آن هم افتاد مصحف عزيز را با دندانهايش نگه دارد تا كشته

شود؟» جوانى كوفى برخاست و حماسه اى بزرگ در روحش موج ميزد و گفت:

- من، اى امير المؤمنين!

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:281

(1) امام لحظه اى به او نگاه كرد و از يارانش خواست كه ديگرى بجاى جوان برود، ولى كسى جز همان جوان فداكار حاضر به اين جانبازى نشد، امام قرآن را به او سپرد و گفت:

قرآن را به آنها عرضه دار و بگو اين قرآن بين ما و شما حاكم و گواه باشد، شما را بخدا خون ما و خودتان را نريزيد. جوان، مردانه در موج دشمن فرو رفت و كوچكترين وحشتى در جانش نمى خليد، او قرآن را بر دست گرفته بود و دشمن را بانجام فرامين آن دعوت ميكرد و از آنها ميخواست كه صفا و سازش و برادرى را برگزينند و از جنگ دست بردارند.

ولى شورشيان قدرش را نشناختند و سخنش را نپذيرفتند و وحشيگرى و خونخواهى چنان در مغز و روحشان پنجه در افكنده بود كه نامردانه به جوان حمله بردند و دست راستش را انداختند.

جوان، قرآن را بدست چپ گرفت و همچنان دشمن را به اطاعت دستورات كتاب خدا ميخواند.

دوباره به او حمله بردند و دست ديگرش را هم انداختند، جوان كه غرق در خون بود، قرآن را بدندان گرفت و در آخرين لحظات عمرش همچنان مردم را بصلح ميخواند و مى گفت:

از خدا بترسيد و خون ما و خودتان را مريزيد.

دشمنان بر او تاختند و همچنان در دشمنى و سركشى خود پافشارى ميكردند و با ضربه نيزه نگونسارش ساختند، و پيكر خونين و پاره پاره اش را بخاك انداختند.

ديگر براى امام عذرى باقى نماند و پس از قتل آن جوان فرمود:

زندگانى حسن بن

على(ع) ،ج 1،ص:282

«اكنون كشتن اين گروه بر ما جايز است، آنها را در هم كوبيد كه سزاوارند». «34»

(1) آنگاه فرماندهان لشكر را بخواست و آنها را در جايهاشان مستقر ساخت و به آنها بهنگام درگير شدن با دشمن دستوراتى داد كه نمونه هاى عالى فضيلت و مهربانى و انساندوستى را حائز است به آنها چنين فرمود:

«اى مردم! اگر سپاهيان دشمن فرار كردند به مجروحان حمله نكنيد و اسيران را نكشيد و فراريان را دنبال نكنيد و عورتى را مكشوف نسازيد و كشتگان را مثله نكنيد و به اموالشان دست نزنيد مگر سلاح و مركب و بردگانى كه در لشكرگاهشان بيابيد و غير از اينها آنچه هست بدستور كتاب خدا به وارثانشان تعلق دارد».

آنگاه امام، حسرت زده از اردوگاه بيرون آمد و در برابر صفوف دشمن ايستاد، تا حجت را بر آنها تمام كند و گفت «زبير» كجاست؟!

«زبير» بيرون آمد و چون در برابر امام قرار گرفت. امام به او فرمود:

- ابا عبد اللّه چرا به اينجا آمدى؟

- بخونخواهى عثمان آمده ام.

- خون عثمان را مطالبه مى كنى؟

- بله.

______________________________

(34)- طبرى، جلد 5، مسعودى در مروج الذهب مى نويسد چون مادر آن جوان كشته پسرش را ديد در سوك او چنين سرود:

خدايا، مسلمانى به پيش اين گروه آمد و بدون آنكه بترسد كتاب خدا را بر آنها تلاوت كرد ولى آنها دستهايشان را بخون او خضاب كردند درحالى كه مادرش ايستاده بود و ميديد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:283

- خداوند قاتل عثمان را بكشد. آنگاه با آهنگى نرم و آهسته فرمود:

(1)- ترا بخدا اى زبير! يادت هست كه روزى با پيغمبر بودى و پيامبر بتو تكيه كرده بود و بمن رسيديد، پيغمبر بر من

سلام كرد و بروى من خنديد، آنگاه متوجه تو شد و فرمود اى زبير! تو روزى بستم با على خواهى جنگيد؟!

«زبير» سرش را پائين انداخت و رنگ چهره اش برگشت و قلبش از شدت اندوه و حسرت داغ شد و گفت:

- خدايا، بلى

- پس چرا با من ميجنگى؟!

- بخدا قسم فراموش كرده بودم و اگر بيادم مى آوردى بر تو خروج نمى كردم و با تو نمى جنگيدم «35».

«زبير» بازگشت و به پيش «عايشه» آمد و قصدش اين بود كه از اين فتنه بسلامت بيرون رود و به «عايشه» گفت:

- اى ام المؤمنين! بخدا قسم بهر جا كه پا نهادم اول آنجا را شناختم و بعد رفتم غير از اين سفر كه نميدانم آيا درست آمده ام يا اشتباه كرده ام.

______________________________

(35)- الامامة و السياسة، و در مروج الذهب آمده است كه امام به زبير گفت برگرد، زبير گفت حالا كه كار از كار گذشته است چگونه برگردم بخدا، اين ننگى است كه هرگز پاك نميشود. امام فرمود: بيش از آنكه اين ننگ با جهنم همراه شود برگرد، زبير برگشت و شعرى باين مضمون ميخواند: ننگ را بر آتش برگزيدم مخلوق گلى با آتش بو نمى آيد، على سخنى بمن گفت كه از آن بى خبر نبودم كه بجان تو مايه ننگ دنيا و دين است.

گفتم اى على (ع) ملامت بس است و آنچه بمن گفتى كافى است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:284

(1) «عايشه» منظور «زبير» را فهميد و دانست كه ميخواهد از فتنه بگريزد و چون از نقطه ضعف «زبير» با خبر بود او را متهم به ترس كرد و گفت اى ابا عبد اللّه! آيا از شمشير پسران عبد المطلب ميترسى؟

«عايشه» با اين

نيرنگ با قلب «زبير» بازى كرد و فسادى شديد در جانش برانگيخت و با اين سخنانش زهرى كشنده بكامش ريخت.

«عبد اللّه» پسر ناخجسته «زبير» هم بر اين فساد و هيجان افزود و گفت:

تو با روشن بينى بجنگ آمدى، ولى چون پرچمهاى پسر ابى طالب را ديدى كه در سايه آنها مرگ نشسته است، ترسيدى.

عبد اللّه پدرش را به ترس و جبن متهم كرد و چون ترس، خوارى و ننگ و كم شخصيتى است و «زبير» خودش را از آن منزه ميدانست به پسرش رو كرد و درحالى كه از شدت خشم ميلرزيد گفت:

- واى بر تو، من قسم خورده ام كه با او جنگ نكنم.

- غلامت سرجس را بكفاره سوگندت آزاد كن «36».

«زبير» غلامش را آزاد كرد و آنگاه بميدان آمد و به جولان پرداخت تا شجاعت و نيرومنديش را به پسرش نشان دهد و بى باكيش را از مرگ به او بنماياند و به پسرش اطمينان دهد كه از مرگ نمى ترسد.

(2) با اين حركت «زبير»، زبان جنگ بيرون افتاد و دو لشكر در هم

______________________________

(36)- تاريخ طبرى جلد 5- در اين تاريخ آمده است كه عبد الرحمن بن سليمان تميمى يكى از شعراى عرب درباره اين قدام زبير چنين سرود:

اى برادران، من امروز شگفت آورتر از اين نديده ام كه برادرى كفاره قسم خود را با آزاد كردن بنده اى در راه نافرمانى خدا بپردازد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:285

آويختند و امام، طرف راست لشكر را به حسن (ع) و طرف چپ را به حسين (ع) سپرد (1) و پرچم سپاه را بدست پسرش- محمد حنفيه- «37» داد و گفت: به پيش.

«محمد» بميدان پرخروش جنگ شتافت و باران تيرها بر سرش فرو ريخت

و ناگزير لحظه اى بازايستاد و ندانست چه كند كه ناگهان پدرش او را از پشت سر، عقب كشيد و با خشم گفت:

رگ مادرت ترا گرفته است.

پرچم را از دست «محمد» گرفت و در برابرش بجنبش در آورد و چنين سرود:

«مثل پدرت ضربه بزن تا ترا بستايند.

در جنگ خيرى نيست مگر آنكه آتشش را برافروزند، بوسيله شمشيرها و نيزه هاى محكم و استوار».

البته توقف «محمد» دليل ناتوانى و ترس او نبود، چون «محمد» از سركردگان رشيد و گردن فراز لشكر بود و ميخواست اندكى بپايد تا هجوم دشمن كاهش يابد و آنگاه حمله برد و امام هم فرزندش را از پيش نراند بلكه ميخواست در آغاز جنگ، دورانديشى و اراده نيروى خويش را بمردم بصره بفهماند شايد كه دست از سركشى بردارند.

______________________________

(37)- محمد بن على بن أبي طالب هاشمى معروف بابن حنفيه مادرش خوله دختر جعفر حنفيه است كه نامش به او نسبت داده شده است. ابراهيم بن جنيد مى گويد كسى را نمى شناسم كه مثل محمد از پدرش على احاديث فراوان و استوارى روايت كند، ابو نعيم گويد محمد در سال 80 هجرى وفات كرد (خلاصه تهذيب الكمال)، خطيب سيد على هاشمى كتاب مفصلى در شرح حال او بنام «محمد بن الحنفيه» بسال 1368 هجرى قمرى تأليف كرده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:286

(1) لحظه اى نگذشت كه امام پرچم را بدست چپ گرفت و با دست راستش شمشير ذو الفقار را كشيد همان شمشيرى كه بارها خطر و شكست را از پيغمبر دور كرده بود.

امام به همراه مهاجرين و انصار بلشكر عايشه حمله برد و دشمن در برابرش همچون خاكسترى در برابر طوفان از هم پاشيد. جنگ بين

دو گروه ادامه يافت و همچنان يكديگر را مى كشتند، ياران على (ع) ميخواستند از پيشواى خويش و امام مسلمين حمايت كنند و لشكر «عايشه» از ام المؤمنين جانبدارى ميكردند و ميخواستند در برابرش جان سپارند و بهمين جهت افسار شتر «عايشه» را محكم چسبيده بودند تا اينكه دست هفتاد نفر از قبيله بنى ضبه قطع شد و شاعر آنها اين چنين رجز ميخواند:

«ما پسران ضبه ياران شتريم كه حريف خود را در معركه بخاك مى افكنيم.

مرگ در كام ما از عسل، شيرين تر است و ما خون عثمان را باطراف نيزه هاى خويش مى جوئيم.

شيخ ما را بما بازگردانيد تا دست برداريم».

امام ديد كه اگر شتر همچنان بر پاى ماند همه سپاهيان كشته ميشوند، پس فرياد زد: اشتر و عمار كجايند؟

«اشتر» و «عمار» بحضور آمدند و امام به آنان فرمود:

- برويد و اين شتر را پى كنيد كه تا اين شتر زنده باشد، آتش جنگ خاموش نمى شود مگر نمى بينيد كه اينها شتر را قبله خود ساخته اند؟

«اشتر» و «عمار» به همراه گروهى از جوانان بنى مراد حركت كردند و جوانى بنام «معمر بن عبد اللّه» بر شتر حمله كرد و شمشيرى بر او انداخت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:287

كه شتر سرنگون شد و فريادى زشت بر آورد كه مثلش شنيده نشده بود «38».

(1) ياران «عايشه» پراكنده شدند، زيرا بتى كه اينهمه قربانى بپايش ميكردند در هم شكست.

امام فرمود: تا شتر را سوزانيدند و خاكسترش را بباد دادند تا چيزى از آن باقى نماند كه عوامان به آن تبرك جويند و چون از كار شتر بپرداختند، امام مشتى خاك برداشت و به هوا پاشيد و فرمود: خدا اين جانور را لعنت كند

كه چقدر شبيه گوساله بنى اسرائيل بود.

آنگاه بخاكسترهاى شتر كه در هوا پخش شده بود نگاه كرد و اين آيه را تلاوت فرمود:

«به خدايت كه در برابرش ستايش ميكردى نگاه كن كه چگونه آن را سوزانيديم و خاكسترش را بموج دريا سپرديم». «39»

امام با دشمنان و شورشيان با نهايت عفو و اغماض رفتار كرد و «محمد بن ابى بكر»- برادر عايشه- را بنزدش فرستاد تا بپرسد كه آيا صدمه اى به او رسيده است؟

محمد پيش آمد و دستش را داخل هودج كرد. عايشه با خشم فرياد برآورد:

______________________________

(38)- گفته شده است كه كسى ديگر شتر را پى كرده و در روايت است كه امام به محمد حنفيه فرمود اين نيزه را بگير و جمل را پى كن، محمد رفت و از شدت تير باران بازگشت پس از او حسن نيزه را گرفت و شتر را پى كرد و همچنانكه خون از نيزه اش مى چكيد بحضور امام آمد، محمد از اين منظره خجل شد ولى امام به او گفت ناراحت مباش كه او پسر پيغمبر است و تو پسر على هستى.

(39)- سوره طه، آيه 97.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:288

- كيستى؟ واى بر تو

(1)- فردى از خانواده خودت كه او را از همه بيشتر دشمن ميدارى.

عايشه او را شناخت و گفت:

- پسر خثعميه!

- بلى برادر خير خواهت.

- تو عاق شده اى

عايشه رويش را از «محمد» برگردانيد ولى «محمد» به محبت و نرمى پرسيد:

- آيا آسيبى بتو رسيده است؟

- تيرى بمن خورد، ولى ضررى نرسانيد.

«محمد» تير را در آورد و بند هودج را پاره كرد و پاسى از شب گذشته بود كه او را بفرمان امام بخانه «عبد اللّه بن خلف خزاعى

«40»» در آورد و در آنجا «صفيه» دختر «حارث» «41» چند روزى به پذيرائى او پرداخت.

امام، «ابن عباس» را به پيش عايشه فرستاد تا او را آماده حركت بمدينه سازد و او در خانه اش بنشيند، زيرا خداوند دستور داده بود كه بايستى زنان پيامبر در خانه خود قرار گيرند.

ابن عباس»، وارد خانه عايشه شد، ولى «عايشه» اعتنائى به او نكرد و اجازه نشستن نداد.

______________________________

(40)- عبد اللّه بن خلف بن اسعد خزاعى پدر طلحة الطلحات بود و در زمان عمر منشيگرى ديوان بصره را بعهده داشت در جنگ جمل شركت كرد و كشته شد و برادرش عثمان در جنگ صفين همراه على (ع) بود (الاصابه، جلد 2).

(41)- صفيه دختر حارث بن طلحه بود و پدرش در جنگ بدر در صف كافران كشته شد، او همسر عبد اللّه بن خلف و مادر طلحة الطلحات است (الاصابه، جلد 4).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:289

(1) «عبد اللّه» فرشى را برداشت و پهن كرد و بروى آن نشست، «عايشه» ناراحت شد و از جرئت ابن عباس بصدا آمد و گفت:

- اى پسر عباس! از روشى كه مأمور به اجراى آن بودى سرباز زدى و بدون اجازه ما وارد شدى و بروى فرش ما نشستى. «عبد اللّه» در برابر اين بى اعتنائيها و سخنان رنج آور، خاموش ماند تا حرف حسابش را بزند و او كه مردى سخنور بود بگفتار آمد و گفت:

- اگر در خانه اى بودى كه پيغمبر برايت بجا گذاشته بدون اجازه وارد نميشدم.

امير المؤمنين بتو دستور داده فورا بمدينه بازگردى و آماده حركت باشى.

«عايشه» كه اندوهى بزرگ در جانش مى خليد، گفت فرمانت را نمى برم و بگفتارت وقعى نمى گذارم.

«عايشه» تصميم گرفت همچنان

در بصره بماند و بمدينه نرود، «ابن عباس» بحضور امام بازگشت و جريان را معروض داشت. امام دوباره «ابن عباس» را به نزد «عايشه» فرستاد و او با نرمى و مدارا به «عايشه» گفت:

- امير المؤمنين اراده كرده است كه تو بمدينه بازگردى.

- خوب، بازميگردم.

«عايشه» دستور امام را پذيرفت و آماده حركت شد، امام وسائل سفر «عايشه» را فراهم ساخت و او را با كاروانى مجهز براه انداخت و روزى كه «عايشه» آماده سفر شد، امام با فرزندانش حسن و حسين (ع) بديدارش آمدند.

چون زنان خانه، امام را ديدند برويش فرياد كشيدند و «صفيه»

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:290

- صاحب خانه- گفت:

(1) اى كشنده دوستان! اى بهم زننده جمعيت ها! خداوند پسرانت را يتيم كند چنانكه پسران عبد اللّه را يتيم كردى.

امام به او فرمود: اگر من قاتل دوستان مى بودم، كسانى را كه در اين خانه، مخفيانه انجمن كرده اند مى كشتم و بخانه اى اشاره كرد كه گروهى از دشمنانش مثل مروان و پسر زبير و عبد اللّه بن عامر و ديگران در آن جمع شده بودند.

ياران امام خواستند بر آنها بتازند ولى على (ع) اجازه نداد و پس از گفتگوهائى كه با «عايشه» انجام شد، عايشه گفت:

- ميخواهم با تو باشم و با دشمنانت مبارزه كنم.

- بازگرد بخانه اى كه پيغمبر برايت باقى گذاشته است.

اگر امام رعايت سياست روز را ميكرد، لازم بود فورى پيشنهاد «عايشه» را بپذيرد، اما او كه مركز حقيقت و كانون فضائل بود ميخواست درست بر طبق دستور دين رفتار كند و دين دستور ميدهد كه زن در خانه اش بنشيند و بتهذيب نفس خود پردازد و در جنجالهاى سياسى دخالت نكند.

«عايشه» از امام خواهش كرد كه

خواهرزاده اش «عبد اللّه زبير» را ببخشد و امام او را بخشيد.

حسنين (ع) نيز درباره «مروان» شفاعت كردند و امام او را هم امان داد و بالاخره بخشش امام آن قدر گسترش يافت كه همه دشمنان و معارضان خود را عفو فرمود.

بدستور امام، «عايشه» با تجليل فراوان براه افتاد و حسنين (ع) به امر آن حضرت شب و روز با «عايشه» حركت ميكردند. «عايشه» از بصره رفت،

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:291

ولى بر خانه هاى بصره و كوفه اندوه و عزا و غمى سنگين خيمه زده بود. «42»

(1) با اقدام «عايشه» بجنگ على (ع) درهاى انقلاب از طرف مخالفين بروى امام بازشد و مسلمانان يگانگى و يكپارچگى خود را از دست دادند و آن برادرى مقدسى كه بدستور پيغمبر بين آنها برقرار بود، نابود شد.

حادثه جمل بر حسن (ع) گذشت و او در آن هنگام جوان شجاع و نيرومندى بود كه براى جنگيدن با دشمن توانائى و آمادگى كامل داشت.

حسن (ع) در اين حادثه از كينه ها و حسدهاى قريش نسبت بپدر بزرگوارش آگاهى يافت و همانها بودند كه مرتبا در دوران حكومت على (ع) حادثه آفرين مى شدند.

اكنون سخن را بپايان ميرسانيم تا امام حسن (ع) را در نبرد صفين ديدار كنيم.

______________________________

(42)- تعداد مقتولين جنگ جمل ده هزار نفر، نيمى از لشكر امام و نيمى از لشكر عايشه و عده اى تعداد مقتولين را غير اين نوشته اند (تاريخ طبرى).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:293

(1)

در صفين

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:294

(1) در دنيا حوادثى فراوان مى گذرد و جريانهائى مى آيد و ميرود بدون اينكه از آن اثرى باقى بماند كه شايسته ضبط تاريخ باشد اگر چه در زمان وقوع حادثه، داراى موقعيتى بس مهم

باشد.

در مقابل، حوادثى ديگر رخ ميدهد كه در پهنه حيات انسانها باقى مى ماند و حقيقتى جاودانه مى يابد، زيرا آثار آن دورانهائى پديد مى آورد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:295

كه صفحات تاريخ را فرا ميگيرد و اين آثار يا متضمن عظمت و افتخار است، بجهت بهره يابيهاى سعادت بخشى كه براى انسانيت حائز است و يا صفحات تاريخ را از زشتيها و دردها مالامال ميكند بسبب نابودى حقايق و كشتن بزرگواريها و كمك به پستى ها در ميدان مبارزه اى كه بين فضيلت و ناپاكى وقوع مى يابد.

(1) از جمله حوادث مهمى كه در تاريخ اسلام روى داد حادثه «صفين» است، واقعه دردناكى كه مبارزه بين حق و باطل را بروشنى تجسم داد، جنگ بين روشنائى و تاريكى.

مبارزه بين خلافت اسلامى اصيلى كه براى اصلاح مجتمع اسلامى و سعادت انسانى پديد آمد و امير حق و پيشواى عدالت و برابرى امام على (ع) در رأس آن قرار داشت و بين حكومت دنيائى متجاوزى كه توجهى بمصالح مردم نداشت و حق و عدالت را بچيزى نمى شمرد و هوسهاى خصوصى به آن رنگ و لعاب ميداد و معاوية بن ابى سفيان سردمدار آن بود.

حادثه صفين رويداد تلخى است كه موجب شكست حكومت على (ع) گرديد و چنانش به اندوه كشانيد كه آرزوى مرگ كرد و نيز آثار زشت همين واقعه پر نيرنگ صفين بود كه امام حسن (ع) را وادار بقبول صلح كرد.

اين تلخكاميها زائيده نفاق و سركشى و پستى سپاه عراق بود كه حتى يك بار بفرمان پيشوايش گردن ننهاد.

حسن (ع) در اين مبارزه سخت و شديد كه در آن سپاهيان باطل براى جنگ با حق فراهم آمده بودند، يگانه شجاع نيرومند و پيشواى

سرافرازى بود كه مى توانست انبوه مردم را به يارى حق و مبارزه با دشمن

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:296

برانگيزد و ما بزودى نمونه هائى از مردانگى ها و تدبيرهاى حسن (ع) را در اين زمينه بيان ميداريم و عللى را كه موجب مخالفت «معاويه» و پيروزى او شد، بررسى مى كنيم.

(1) «معاويه» خوب ميدانست كه امام بر جاى خود آرام نمى گيرد و او را در ادامه حكومت ناروايش آزاد نمى گذارد. او بروش روشن على (ع) آگاهى داشت و همت والاى او را در حفظ مصالح مسلمين احساس ميكرد.

بنابراين، دنياپرستى و مال اندوزى «معاويه» كه در رأس گروه اشرافى امويها قرار داشت، به هيچ روى براى على (ع) عذرى در عدم مخالفت باقى نمى گذاشت و بناچار او را فورى از كار بر كنار ميكرد.

«معاويه» بخوبى درك كرده بود كه امام بزودى او را از كرسى آرزوهايش پائين خواهد كشيد و در برابر خواستهاى پليد مادى و آسايش طلبى ها و مقام پرستى هايش سدى قوى ايجاد خواهد كرد. چون «معاويه» در شام به عنوان يك كارگزار كه مأمور خلافت مركزى باشد، رفتار نمى كرد بلكه او مؤسس يك دولت جابرانه اى بود كه به ستم در رأس آن قرار داشت و آن را اختصاص بخود و فرزندانش داده بود.

«معاويه» براى استحكام موقعيت تجاوزكارانه خود از هر سوى افراد سرشناس و ذى نفوذ را بدور خود جمع كرده و گروهى از انصار را با پول خريده بود و با تجهيز همه وسائل مادى و قدرت و ثروت، موجبات بقاى حكومت جابرانه خود را آماده مى ساخت. «1»

بعلاوه «معاويه» توانست پايه هاى حكومت دروغين خود را بر مبناى خونخواهى «عثمان» استوار سازد و قتل «عثمان» بهترين وسيله اى

______________________________

(1)- عبقرية الامام.

زندگانى

حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:297

بود كه او را به هدفهايش ميرسانيد و به نيرنگهايش آب و رنگ ميداد.

(1) بهمين جهت قتل «عثمان» را بزرگ كرد و با تبليغاتى دامنه دار آن را بصورت چنان فاجعه اى در آورد كه دلهاى مردم شام را بسختى تكان داد و چنانشان خشمگين ساخت كه از خود «معاويه» داغ تر و عصبانى تر شدند و از او بيشتر براى جنگ و خونخواهى آمادگى يافتند.

در اينجا شك نيست كه «معاويه» از مرگ «عثمان» در واقع هيچ گونه ناراحتى و اندوهى نداشت و در زمان محاصره او اقدامى براى نجاتش بعمل نياورد. او قبل از قتل خليفه بخوبى ميدانست كه «عثمان» در محاصره انقلابيون است و بزودى بدست آنها كشته مى شود، با اينهمه او را يارى نكرد و سپاهى براى حمايتش بمدينه نفرستاد و هر چند «عثمان» از او يارى خواست به مماطله پرداخت و آن قدر دست بدست كرد تا بيچاره كشته شد.

و اگر قرار بود بواقع كسى را بخونخواهى «عثمان» تعقيب كنند، از همه سزاوارتر وزير و مشاور «معاويه»- «عمرو عاص»- بود كه همه آتشها را او روشن كرد و همانطور كه خودش مى گفت مردم را بر «عثمان» بشورانيد تا او را كشتند «2».

پس خونخواهى «عثمان» دستاويزى بود كه «معاويه» بموجب آن به آرزوهاى طلائيش ميرسيد و حكومتى را كه در خواب و خيال خود ميديد، بدست مى آورد و قتل «عثمان» بهترين وسيله براى دريافت چنين آرزوئى بود.

قيام «طلحه» و «زبير» و «عايشه» هم كه بنام حمايت از «عثمان»

______________________________

(2)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:298

بر امام شوريده بودند كار «معاويه» را آسانتر ميكرد و اين حادثه چنان مسئله قتل «عثمان»

را اهميت ميداد كه «معاويه» ميتوانست باستناد آن مردم ساده شام را برانگيزد و بهر طرف كه خواهد ببرد.

(1) ياران امام پس از جنگ جمل از حضرتش ميخواستند كه جنگ با «معاويه» را تدارك بيند و بسيج عمومى را بجانب شام كه زمامدار آن از فرمان امام سرپيچيده بود، اعلام دارد و گويا ميخواستند پيروزى ديگرى بر فتح بصره بيفزايند، ولى امام از جنگ امتناع داشت، زيرا شيوه او مسالمت و مدارا بود و بهتر اين ديد كه نمايندگانى به نزد «معاويه» بفرستد تا او را به اطاعت دعوت كنند و بپذيرش بيعتى كه همه مسلمانان گردن نهاده اند، وادار سازند و حجت را بر او تمام نمايند.

امام، «جرير بن عبد اللّه بجلى» «3» را به همراه نامه اى بشام فرستاد و در نامه چنين نوشت:

«اما بعد، لازم است همچنانكه مردم مدينه خلافتم را پذيرفتند تو نيز در شام با من بيعت كنى، زيرا همان مردمى كه با خلفاى پيشين بيعت كردند مرا هم بزمامدارى برگزيدند، پس حاضران را نمى رسد كه چون طلحه و زبير از اين فرمان سرپيچى كنند

______________________________

(3)- جرير بن عبد اللّه بجلى از ياران پيامبر است و گفته اند بهنگام بعثت پيغمبر اسلام آورده و بعضى اسلام او را چهل روز پيش از رحلت پيغمبر دانسته اند، جرير مردى زيبا روى بود و عمر او را يوسف اين امت ميخواند، عمر او را با افراد قبيله اش بجنگ قادسيه فرستاد و او در اين پيروزى سهمى بزرگ داشت. در رسالتى كه امام براى دعوت معاويه به او تفويض كرد شكست خورد و بعد از هر دو طرف كناره گيرى كرد و در «قرقيسيا» اقامت گزيد و در سال

51 در گذشت (الاصابه- جلد 1).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:299

و غائبانى مانند تو حق ندارند كه آن را نپذيرند.

«شورى و انتخاب، مخصوص مهاجرين و انصار است و چون آنها همگى فردى را انتخاب كردند و او را امام ناميدند، رضاى خداوند هم در آن است.

«در اين صورت اگر كسى از قبول همگانى چه به عيب جوئى و چه به پيمان شكنى سرباز زد، او را بقبول خواست عمومى مجبور مى كنند و اگر نپذيرفت با وى ميجنگند، زيرا طريق مصلحت مسلمين را نپيموده است و خداوند هم او را بجانب آنچه دوست ميدارد بازميگرداند و بدوزخش مى افكند كه بد جايگاهى است.

«طلحه و زبير با من بيعت كردند و بعد آن را شكستند و من با آنها بمبارزه برخاستم تا اينكه حق پيروز شد و فرمان خدا نمايان گرديد و آنها آن را خوش نمى داشتند.

«پس تو هم در اجتماع مسلمين و خواست آنها وارد شو، زيرا من عافيت و مصلحت ترا ميخواهم مگر اينكه خودت را دچار گرفتارى كنى و از فرمان من سرباز زنى در اين صورت با تو مى جنگم و از خداى يارى ميخواهم، درباره عثمان به زياده گوئى پرداختى، بيا و در جمع مسلمين با آنها همگام شو تا مردم بين من و تو بر اساس فرمان خدا قضاوت كنند.

«و اين عذرى كه مى تراشى و بهانه اى كه ميجوئى مثل بهانه گيرى كودك از پستان مادر است.

«بجان خودم اگر از هوس دست بردارى و به عقل خودت رجوع

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:300

كنى ميفهمى كه من بيش از همه از خون عثمان مبرايم.

«اين را بايد بدانى كه تو از رانده شدگانى كه حق خلافت ندارند و در امور مسلمين مشورت با

آنها جايز نيست. من جرير بن عبد اللّه را بجانب تو فرستادم او از اهل ايمان و هجرت است با او بيعت كن، و لا قوة الا باللّه». «4»

(1) اين رسالت، رسالتى بود كه بحق ميخواند و مسائلى را بياد مى آورد.

دعوت بحق ميكرد از كوتاهترين راه و به نيكوترين روش و خلافت پيشينيان را بياد مى آورد كه منشأ اينهمه اختلافها و اشتباه اشتباه كاريها در گذشته و آينده و مقدمه ها و نتيجه ها بود.

علاوه بر اين، پندهاى آموزنده اى در نامه آمده بود كه حكمتها و راهنمائيهاى روشنى را در برداشت كه هر كس پذيراى هدايت است و خداوند جانش را گسترده و قلبش را سرچشمه نور و فضيلت ساخته، از اين راهنمائى بهره مى يابد.

امام از هر سخنى كه در زبان مردم جريان داشت غافل نبود و بتشريح و تبيين آن مى پرداخت و هر شكافى را كه دشمن از آن ميتوانست رخنه كند مى بست و هر چيزى را كه «معاويه» براى پيش برد مقاصد شوم خويش دستاويز خود مى ساخت و براى تأييد موقعيت دروغينش بكار مى برد، امام بنفى آن مى پرداخت و سخنش را بشدت و تيزى ردّ ميكرد و گفتار باطلش را بى اعتبار مى ساخت. «5»

(2) «جرير» بيابانها را طى كرد تا بسرزمين «معاويه» رسيد و بحضور

______________________________

(4)- وقعه صفين از نصر بن مزاحم.

(5)- الامام على نوشته عبد الفتاح مقصود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:301

فرمانرواى شام رفت و به او گفت:

اى معاويه! مردم مكه و مدينه و بصره و كوفه و اهل حجاز و يمن و عروض و عمان و بحرين و يمامه همگى بفرمان پسر عمويت على (ع) گردن نهاده اند و جائى جز سرزمينى كه تو در آن هستى باقى

نمانده است كه اگر سيلى از آن جاها بشام سرازير شود، ناحيه ترا غرق مى كند و من آمده ام تا ترا به هدايت و حقيقت فرا خوانم و بقبول بيعت آن رادمرد دعوت كنم. «6»

(1) «معاويه» از شنيدن سخنان «جرير»، عقل از سرش پريد و قوايش سست شد و همچنان متحير باقى ماند و نتوانست چيزى در پاسخ بگويد.

ناچار به وقت گذرانى پرداخت و امروز و فردا كرد و راه فرارى جز دست بدست كردن و طول دادن نداشت.

در اين بين بزرگان اهل شام و سرداران سپاه به نزد او مى آمدند و با او مشورت مى كردند كه آيا خلافت امام را بپذيرند و تسليم شوند يا راه طغيان و تمرد پيش گيرند و بخونخواهى «عثمان» پردازند و «معاويه» به آنها مى گفت كه فقط فرمان او را اطاعت كنند و بخونخواهى «عثمان» و تمرد نسبت بحكومت امام ادامه دهند.

در اين حال، «معاويه» بفكر «عمرو عاص» افتاد و در چنين هنگامه خطرناك و ترس آورى كسى بدنبالش فرستاد تا اينكه بيايد و راهى باو نشان دهد و از اين خطر نجاتش بخشد و در نامه اى به او نوشت:

«زود بيا كه من شبها خوابم نمى برد تا تو بيائى».

«معاويه» خوب ميدانست در صورتى ميتواند در اين معركه پيروز

______________________________

(6)- وقعه صفين.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:302

شود كه پسر عاص با او همراه گردد، زيرا «عمرو عاص» بشهادت تاريخ، مردى حيله باز و دغل كار بود و خودش مى گفت من بهر جراحتى كه انگشت زدم آن را خونين كردم در اين صورت اگر «عمرو» به «معاويه» به پيوندد، كار «معاويه» سامان مى پذيرد، چنانكه «حسن بصرى» گفت:

«معاويه» ميدانست به پيروزى نميرسد مگر اينكه «عمرو عاص» با او همراه

گردد.

(1) «عمرو عاص» چون نامه «معاويه» به او رسيد از فلسطين بسوى شام حركت كرد و چون در برابر حاكم شام قرار گرفت معاويه گفت:

اى عمرو! آيا مرا دوست دارى؟

- براى چى، براى آخرتم كه بخدا قسم تو آخرت را به همراه ندارى و اگر براى دنيا باشد تا مرا در حكومت با خودت شريك نسازى با تو نيستم.

- تو با من شريكى.

- پس فرمان حكومت مصر و اطرافش را بنام من بنويس.

- هر چه ميخواهى براى تو باشد.

«معاويه» فرمان مصر را بنام «عمرو عاص» نوشت و در برابر، شرط كرد كه «عمرو» گوش بفرمان او باشد، عمرو گفت:

اطاعت و فرمانبرى من نبايد چيزى از شرط حكومت مصر بكاهد.

- همينطور است و مردم هم نبايد از شرايط ما آگاه شوند.

«معاويه» آنچه «عمرو» ميخواست به او داد و فرمان فرمانداريش را نوشت و بدستش داد. «7»

______________________________

(7)- عقد الفريد و در اين كتاب آمده است كه عتبة بن ابى سفيان درحالى كه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:303

(1) چون كار «معاويه» روبراه شد، «جرير» فرستاده امام را بدون هيچ نتيجه اى بكوفه بازگرداند و طى نامه اى به امام چنين نوشت:

«اما بعد، اگر همچنانكه گفته اى مردم همگى با تو بيعت كرده اند چنانچه از خون عثمان بر كنار بودى تو هم بمانند ابو بكر و عمر و عثمان خليفه مى شدى اما تو را خون عثمان در برگرفته و اين توئى كه انصار را خوار كردى و گروهى نادان با تو بيعت كردند و ناتوانها به نيروى تو، توانا شدند.

«اكنون مردم شام خلافت ترا نمى پذيرند و با تو مى جنگند تا قاتلان عثمان را به آنها تحويل دهى و اگر چنين كردى شورائى براى تعيين

خليفه تشكيل مى شود، اما مردم حجاز، بر مردم حق حكومت داشتند و حق در ميانشان بود ولى چون از حق كناره جسته اند، حق رأى و شور با مردم شام است و بجانم قسم كه حجت تو بر مردم شام مثل حجتى كه بر طلحه و زبير مى آورى نيست اگر چه با تو بيعت كرده باشند و من هرگز با تو بيعت نمى كنم اما فضيلت تو در اسلام و خويشاونديت با پيغمبر را انكار نمى كنم».

در اين نامه، ياوه گوييها و تهمتهائى بچشم ميخورد، «معاويه» در

______________________________

معاويه و عمرو بر سر مصر و خلافت با هم معامله ميكردند بر آنها وارد شد، عمرو مى گفت من بر سر دينم با تو معامله ميكنم عتبه گفت به دين اين مرد اطمينان كن كه از ياران محمد (ص) است و عمرو بمعاويه طى شعرى چنين نوشت: اى معاويه دينم را بتو نمى دهم و از سوى تو بدنيايم نمى رسم تا ببينم كه چه كار مى كنى؟ دنيا و دين با هم برابر نيستند ولى من آنچه تو بمن بدهى ميگيرم و بآن قانعم، اگر مصر را بمن ببخشى معامله پرسودى است كه آن را ميگيرم و از نفع و زيانش بهره ميبرم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:304

اين نامه امام را بكشتن «عثمان» متهم ساخته بود در صورتى كه خود مى دانست امام از چنين اتهامى مبراست، ولى او راه ديگرى براى- بهانه جوئى هاى خود بهتر از اين ياوه گوييها نمى يافت.

(1) «جرير» با چنين نامه اى درحالى كه رسالتش با شكست مواجه شده بود، به نزد امام بازگشت و او را از سركشى و تمرد «معاويه» در برابر خلافت مركزى آگاه ساخت.

امام چاره اى جز فرستادن نمايندگانى ديگر نيافت و سفيران كوفه بسوى

شام مرتبا مى رفتند ولى نتيجه اى نمى يافتند و بازمى گشتند.

كم كم كار «معاويه» بالا مى گرفت و حكومتش توان مى يافت و گروه هائى از مردمان كه دلهائى مضطرب و متزلزل داشتند و ايمان در آن دلها راه نيافته بود، بدور «معاويه» جمع شدند و از هدفهاى عالى اسلامى بكنار رفتند و در نتيجه، اجتماعى فراوان از مردم نابخرد بمعاويه پيوستند.

(2)

آغاز جنگ

چون گروه انبوهى از مردم دنياپرست و بى ايمان به رژيم شام پيوستند، «معاويه» آماده جنگ شد تا با حكومت مشروع حق و عدل در آويزد.

سپاه «معاويه» به صفين «8» رسيد و چون در كنار فرات اردو زد، آب را

______________________________

(8)- صفين ناحيه اى است در كرانه غربى رود فرات نزديك رقه كه در آغاز ماه صفر سال 37 هجرى، جنگ بين سپاهيان امام و لشكر معاويه در آنجا اتفاق افتاد، در تعداد سپاهيان طرفين اختلاف است، گفته مى شود تعداد سپاهيان امام

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:305

بر اصحاب امير المؤمنين بست.

امام در كوفه بود و اخبار به او مى رسيد، چون دريافت كه «معاويه» با سپاهى انبوه بصفين تاخته است براى مقابله او آماده شد.

(1) در اين هنگامه عضو فعالى كه مردم را بجنگ بر مى انگيخت و بميدان نبرد ميفرستاد، حسن (ع) بود.

او جانها را به هيجان مى آورد و همت ها را بر مى كشيد و به اراده ها قوت مى بخشيد، همچنانكه در جنگ جمل بچنين كارى توفيق يافت، پس براى انگيزش مردم بجهاد، خطبه اى ايراد كرد و بمردم چنين گفت:

«ستايش خداى راست كه جز او خدائى نيست، يگانه است و شريكى ندارد و او را به آنچه سزاوار است ثنا ميگويم».

سپس بسخنش چنين ادامه داد:

«خداوند حق خويش بر شما بزرگ داشته و نعمتهائى را كه به

آمار نمى آيد بر شما فراوان و سرشار ساخته است چنانكه هرگز نميتوانيد سپاس او را بجا آوريد و بزبان و بيان از عهده وصف آن نعمتها بر نمى آئيد. ما خاندان پيغمبر در راه خدا و بسود شما خشمگين مى شويم و اين منتى است بر ما كه اهل سپاسيم و او را در نعمتها و آزمايشها شكر مى كنيم و سپاس ما سخنى است كه به همراه رضا به پيشگاه خدائى بالا ميرود و گفتار راستين ما بهمه جا گسترش مى يابد و اين خداوند است كه گفتار ما را براستى شناخته و ما را مستوجب عنايات خويش ساخته، توجهاتى

______________________________

صد و بيست هزار و لشكر معاويه نود هزار بود و بعضى اين تعداد را بر عكس نوشته اند.

(معجم البلدان، جلد 5)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:306

كه افزونى مى يابد و كاسته نمى شود.

(1) «هر اجتماعى كه با هدفى واحد فراهم آمدند، نيرو يافتند و پيمانشان استوار شد، پس آماده جنگ با معاويه و سپاهيانش شويد كه بسوى شما آمده است و بخوارى نگرائيد كه ذلت بندهاى دلها را مى گسلد. و اقدام بر جنگ موجب بزرگوارى و بركنارى از شكست و ذلت است.

«هر گروهى كه از پذيرش خوارى امتناع ورزيدند، خداوند دردها و ناكاميشان را برمى دارد و از خوارى بدورشان مى سازد و به حقيقت رهنمونشان مى گردد، آنگاه اين شعر را بخواند «9»:

از صلح آنچه را ميخواهى ميتوانى گرفت،

ولى از نفسهاى جنگ بيش از يك جرعه نتوان نوشيد».

آنگاه از منبر پائين آمد و مردم فرمانش را گردن نهادند و گفتارش را پذيرفتند.

امام آنچه در توان داشت براى بسيج سپاه بكار برد و مردم را بجنگ با دشمن برانگيخت و گروهى از بزرگان عراق را

كه از جنگ جمل كناره گيرى كرده بودند سرزنش نمود بعضى از آنها تلخى پشيمانى را احساس ميكردند و حسن (ع) حرمان و ناراحتى ندامتشان را برطرف مى ساخت.

(2) از جمله بزرگان كوفه كه به علت كناره گيرى از جنگ جمل پشيمان شده بود «سليمان بن صرد خزاعى» «10» بود كه امام او را باين جهت

______________________________

(9)- شعر از عباس بن مرداس سلمى است كه در جلد پنجم خزانه آمده است.

(10)- سليمان صرد خزاعى، از بزرگان و آبرومندان و مردان پرفضيلت كوفه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:307

سرزنش كرد و به او فرمود:

«به شك افتادى و منتظر ماندى و بازگشتى در صورتى كه بيش از هر كس بتو اطمينان داشتم و گمان ميكردم پيش از هر كس بيارى من مى شتابى، پس چرا از نصرت خاندان پيامبر بازنشستى و چه چيز، ترا از يارى آنها بازداشت»؟

«سليمان» پوزش خواست و بحال شرمسارى گفت:

اى امير المؤمنين! بگذشته ها بازنگرد و مرا از آنچه گذشت شرمگين مفرما، بدوستى من پيشى گير و در هدايت من اخلاص بورز، آينده نشان خواهد داد كه دوست و دشمن تو كيست.

(1) «سليمان» بجانب حسن (ع) شتافت و از غضب امام به او پناه برد و گفت:

ببين چگونه امير المؤمنين مرا سرزنش ميكند و سرشكسته مى سازد.

حسن (ع) با او به نرمى و مدارا سخن گفت و فرمود: امام كسى را سرزنش ميكند كه اميد يارى و دوستيش را داشته باشد.

«سليمان» در پاسخ حسن (ع) گفت:

______________________________

است، نامش در جاهليت بسيار بود و پيغمبر او را سليمان نام نهاد، او از پيغمبر و على (ع) و حسن (ع) روايات زيادى نقل كرده است. در تواريخ آمده است سليمان از كسانى است كه به

سيد الشهداء (ع) نامه نوشتند و او را به كوفه دعوت كردند ولى چون حسين (ع) بسوى كوفه آمد، توفيق نصرت آن حضرت نيافت و پس از شهادت امام گفت تا جان خود را در راه خونخواهى او فدا نكنيم توبه ما پذيرفته نخواهد شد، سپس لشكرى در نخيله فراهم آورد و بسردارى آن در عين الورده با ابن زياد جنگيد و در ربيع الآخر سال 65 هجرى خود و يارانش در آن جنگ كشته شدند و گفته اند يزيد بن حصين بن نمير، تيرى بجانب سليمان انداخت و او را كشت و سرش را براى مروان فرستاد. عمر سليمان 93 سال بود. (تهذيب التهذيب، جلد 4).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:308

- كارهائى در پيش داريم كه با مرگ هماهنگ است و شمشيرها بجنبش مى آيد و در اين معركه به همچون منى نياز داريد، پس مرا سرزنش نكنيد و از راهنمائيم بازنمانيد.

حسن (ع) به نرمخوئى و اطمينان به او گفت:

- خدايت بيامرزد تو در يارى ما بخيل نيستى «11».

(1) حسن (ع) با چنين اخلاق عالى و مدارا و طبيعت تابناكش توانست سليمان را براه آورد و غبار كدورت را از جانش بزدايد و بر او بمانند ديگران غلبه يابد.

«سليمان» و همه مردم كوفه تحت تأثير خطابه و سخنان حسن (ع) قرار گرفتند و آماده جهاد شدند.

موج سپاهيان امام بمانند سيلى از كوفه بموازات فرات بجريان افتاد و هر پياده و سواره اى در اين نبرد هدف خود را مى دانست و بخوبى درك مى كرد كه براى يارى حق و محو باطل برخاسته و در اين جهاد بزرگ، خشنودى خدا را اراده كرده است.

امام با سپاه فراوان خويش پيش آمد

و جنگجويان كوفه در برابر طرفداران معاويه قرار گرفتند، ولى ديدند كه راهى بفرات ندارند و نميتوانند آب بياشامند و نگهبانان لشكر شام نمى گذارند كسى آب بردارد، ناچار به خدمت امام رسيدند و جريان را بيان داشتند و «اشعث بن قيس» «12» گفت:

______________________________

(11)- وقعه صفين.

(12)- اشعث بن قيس رئيس قبيله كنده بود كه در سال دهم هجرى با قبيله اش بحضور پيغمبر آمد و مسلمان شد ولى بعد از رحلت رسول خدا مرتد گرديد و در

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:309

(1)- اى امير المؤمنين! آيا اينها بما آب ندهند در صورتى كه تو در ميان ما هستى و ما شمشيرها بدوش داريم؟

اجازه ده تا با آنها بجنگيم بخدا قسم بر نميگرديم مگر اينكه آب را از آنها بگيريم يا در اين راه كشته شويم.

«مالك اشتر» هم با سپاهيانش ايستاده و منتظر فرمان بود، امام به آنها اجازه داد و فرمود: اين كار را بشما واگذاردم.

«اشعث» كه از امام اجازه گرفته بود بجانب طرفدارانش آمد و فرياد زد هر كس آب ميخواهد يا مرگ را ميعاد ما با او سحرگاه است و من در سپيده صبح بفرات خواهم تاخت.

ده هزار نفر دعوت او را پذيرفتند و آماده حمله سحرگاهى شدند و «اشعث» چنين مى سرود:

«وعده گاه ما امروز سپيده دم است،

جز با كوشش و سختى نميتوان توشه اى بدست آورد.

نه، نه، هيچ كارى بدون اخلاص و نصيحت به نتيجه نميرسد.

______________________________

زمان خلافت ابو بكر دوباره مسلمان شد و أبو بكر خواهرش ام فروه را به او داد، اشعث در زمان عمر به همراهى سعد وقاص در جنگهاى قادسيه و مدائن و جلولا و نهاوند شركت كرد و در كوفه خانه اى براى سعد ساخت

و در زمان على (ع) شاهد جريان حكميت بود و در سال 42 در گذشت و حسن (ع) بر او نماز گزارد (استيعاب، جلد 1).

در شرح نهج البلاغه آمده كه اشعث پس از رحلت پيغمبر آرزوى حكومت داشت و از قبيله اش كمك خواست و چون مسلمانان با مرتدين جنگيدند و اشعث محاصره شد ناچار تسليم گرديد تا جان خودش و يارانش سالم بماند و مسلمانان هم به او امان دادند. ابو بكر بهنگام مرگش آرزومند قتل اشعث بود و مى گفت اگر او را ببينم مى كشم چون او هر شرى را يارى مى كند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:310

با نيزه هاى شجاعت خود به اين گروه حمله كنيد،

همچون شجاعان خونريزى با نيزه هاى خونچكان.

با اين گروه نميتوان سازش كرد.

صلح كجاست؟

براى حمله من، همين نيزه كفايت مى كند».

(1) چون زبان سحرگاه از كام افق بيرون آمد، گروه سپاهيان عراق به «اشعث» پيوستند و او بلشكر شام حمله برد و بطرفدارانش گفت: پدر و مادرم فدايتان باد! پيشاپيش نيزه من بحركت آئيد، او همچنان مردم را بجنگ شاميان بر مى انگيخت و شورى شديد از خشم و هيجان در جانشان پديد مى آورد تا اينكه با شاميان درآميختند و «اشعث» از ميان قومش فرياد بر آورد و گفت:

- من اشعث پسر قيس هستم.

«ابو اعور اسلمى» «13» از ميان شاميان به او جواب داد:

- نه بخدا قسم از آب خبرى نيست تا اينكه شمشيرها ما و شما را فراگيرد.

- بخدا قسم من گمان ميكردم تو از نزديكان مائى.

«اشعث» با همراهانش به شاميان هجوم بردند و آنها را از كنار فرات پس راندند و زيانهائى فراوان به سپاه شام وارد ساختند. «معاويه»

______________________________

(13)- نام ابو الاعور، عمرو بن

سفيان است، ابو حاتم رازى مى گويد او از ياران پيغمبر نبود و روايتش درست نيست او در جنگ حنين در صف كافران با پيغمبر جنگيد و بعد مسلمان شد، ابو الاعور در صفين نسبت به امام خصومتى شديد داشت بطورى كه امام در دعاى نماز صبحش او را نفرين ميكرد (استيعاب، جلد 4).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:311

و يارانش بسختى شكست خوردند و ذلت شكست در چهره شان نمودار شد.

(1) چون لشكر عراق، فرات را بدست گرفتند امام با نهايت بزرگوارى فرمود: بگذاريد آنها هم آب بردارند و با آنها مقابله بمثل نكنيد، بلكه رفتارتان خوب و بزرگوارانه باشد.

چند روزى دو گروه بسلامت و امن گذرانيدند و طرفين بدون مزاحمت و برخورد از فرات استفاده ميكردند و جنگى بينشان در نمى گرفت، ولى در دلهاشان طوفان خشم و خصومت موج ميزد و هر آن، لحظه انفجار نزديك تر مى شد.

پيش از آنكه زنگ خطر جنگ بصدا در آيد، امام نمايندگان صلح خود را به پيش «معاويه» ميفرستاد همچنانكه در جنگ جمل چنين كرد و ميكوشيد كارها بسازش و صلح پايان يابد و خون مسلمين بهدر نرود.

از جمله نمايندگان امام در اين گيرودار «شبث بن ربعى» بود «14» كه بمعاويه چنين گفت:

- اى معاويه! آيا قتل «عمار ياسر» براى تو آسان است كه در اين جنگ كشته شود؟

- چه مانعى دارد كه من «عمار» پسر سميه را به انتقام خون «عثمان» بكشم؟

- بخدائى كه جز او پروردگارى نيست هرگز بچنين آرزوئى

______________________________

(14)- شبث بن ربعى مؤذن سجاح بود كه دعوى پيغمبرى مى كرد و بعد مسلمان شد و در صف ياران على (ع) در آمد و بعد بخوارج پيوست و سپس توبه كرد

و بالاخره جزو تبهكارانى كه بجنگ حضرت سيد الشهداء رفتند در آمد و در آن فاجعه بزرگ شركت كرد و در سال هفتاد هجرى هلاك شد (الاصابه، جلد 2).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:312

نخواهى رسيد حتى اگر همه سركردگان و بزرگان شام را فراهم آورى و زمين را بر خود تنگ سازى و نفست بشماره افتد.

(1) «شبث» كه در سفارتش شكست خورده بود، بجانب امام بازگشت و مردم را بجنگ دعوت كرد و هر چند امام مساعى خود را براى جلوگيرى از خونريزى مبذول مى داشت، موفق نمى شد و ناگزير از جنگ گرديد و دستورى بسپاهيان خود صادر كرد كه نمونه ارزنده اى از فضيلت و مهربانى بود، حضرتش بسپاهيان چنين فرمود:

«پيش از آنكه با شما بجنگند با آنها نجنگيد، زيرا شما بلطف الهى بر حق هستيد و خوددارى شما از جنگ بر آنها حجتى ديگر است.

«چون آنها از برابر شما فرار كردند، دنبالشان نرويد و فراريها را نكشيد و بر مجروحان نتازيد.

«عورتى را مكشوف نسازيد و كشته اى را گوش و بينى نبريد و به بزرگانشان توهين نكنيد و بدون اجازه من وارد خانه اى نشويد، اموالشان را غارت نكنيد مگر آنچه را از سلاح و مركب در اردوگاهها بيابيد.

«بزنها كار نگيريد اگر چه بناموس شما دشنام دهند و به فرمانروايان و صالحين شما جسارت ورزند، زيرا آنها بدن و روح و عقلشان سست و ناتوان است».

اين دستورى بود كه امام بسپاهيان خود قبل از شروع جنگ داد و اين فرمان از خصايصى كه در ذات مقدسش از مهربانى و گذشت و بزرگوارى و انساندوستى وجود داشت، حكايت مى كند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:313

(1) چون امام از برقرارى صلح نوميد

شد به پرچمدارانش فرمود آماده نبرد شوند و گروهى از سپاهيان امام با لشكريان شام درآويختند و اين نبرد در تمام روز يا بخشى از آن ادامه يافت و امام نميخواست حمله همگانى آغاز شود، زيرا اميد داشت كه دشمن مايل بصلح شود و بهدايت راه يابد.

چنين برخوردهاى كوچكى همچنان ادامه داشت تا ماه محرم فرا رسيد، ماه محرم، ماهى بود كه اعراب جاهلى جنگ را در آن حرام ميدانستند. طرفين دست از جنگ كشيدند و تا پايان محرم بهمين حال باقى ماندند و امام در اين ايام بازهم براى برقرارى صلح و ايجاد وحدت كلمه ميكوشيد، ولى دشمن همچنان بر سر ستيز بود.

پس از محرم، دوباره جنگ در گرفت و سياست مزورانه «معاويه» چنين ايجاب كرد كه حسن (ع) را فريب دهد و ببازى بگيرد و براى اجراى اين سياست شوم «عبيد اللّه بن عمر» را به نزد حسن (ع) فرستاد. «15»

«عبيد اللّه بن عمر» به حسن (ع) گفت:

- با تو كارى دارم

- چه ميخواهى؟

______________________________

(15)- عبيد اللّه بن عمر در زمان پيغمبر بدنيا آمد ولى از آن حضرت حديثى روايت نكرد و فقط بپدرش عمر فخر ميكرد و مى سرود: من عبيد اللّه هستم كه عمر مرا پرورش داده، عمر بهترين مردم قريش بين پيشينيان بود غير از پيغمبر و پيرمرد سپيد روئى كه أبو بكر باشد. او بمعاويه در جنگ صفين ملحق شد و روزى با جامه خز و آرايش كرده بيرون آمد و گفت فردا كه على با ما روبرو شد، خواهد فهميد كه چه بر سرش مى آيد. امام فرمود ولش كنيد خونش خون پشه است، او در صفين كشته شد (الاستيعاب).

زندگانى حسن

بن على(ع) ،ج 1،ص:314

(1)- پدرت گروه قريشيان را از اول تا بآخر كشته و مردم از او كينه ها بدل دارند، آيا حاضرى او را از خلافت خلع كنى تا ما ترا بزمامدارى برگزينيم؟

- حسن (ع) كه گوئى عقرب خيانت او را نيش زده بود، فرياد زد:

- نه، بخدا قسم چنين كارى انجام پذير نيست.

حسن (ع) از گمراهى و سركشى «عبيد اللّه» و انحراف او از طريق حق بفرياد آمد مثل اينكه مرگ او را در اين جنگ مى ديد كه به او گفت:

مثل اينكه كشته تو را امروز يا فردا در ميدان جنگ مى بينم، شيطان ترا فريب داده و چنان زينتت بخشيده كه خود را آراسته اى و عطر زده اى تا اينكه زنهاى شام ترا ببينند و فريفته ات شوند، ولى بزودى خداوند ترا بخاك مرگ خواهد افكند. «16»

«عبيد اللّه» شرمسار و حسرت زده بجانب «معاويه» بازگشت و ماجرا را به او گفت. «معاويه» با اندوه جواب داد:

- او پسر همان پدر است.

«عبيد اللّه» همان روز بمعركه جنگ در آمد و خيلى زود بدست يكى از مردان همدان كشته شد.

حسن (ع) كه در ميدان جنگ مى گذشت مردى را ديد كه كشته اى را مى كشد كه نيزه اى در چشمش فرو رفته و پاهايش همچنان بركاب اسب گير كرده است باطرافيانش گفت:

- ببينيد اين مرد كيست؟

______________________________

(16)- بحار الانوار.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:315

- مردى از همدان است

- كشته كيست؟!

- عبيد اللّه بن عمر

حسن (ع» شادمان شد و گفت خدا را از اين پيروزى شكر ميگويم. «17»

(1) مدتى طولانى اين برخوردها طول كشيد و نبرد همگانى در- نگرفت و طرفين از ادامه مخاصمه خسته شدند و هيچ اميدى بصلح و توافق نبود بلكه ادامه اين

وضع، شرار فتنه را شعله ورتر مى ساخت و فتنه بهمه سوى رخنه مى كرد.

چون امام وضع را باين گونه ديد، يارانش را آماده نبرد عمومى كرد و «معاويه» نيز مهياى جنگ شد و دو گروه بهم درآويختند.

حسن «ع» مردانه بسپاه دشمن حمله برد و به اقيانوس مرگ فرو رفت چون امام فرزندش را در مهلكه مرگ گرفتار ديد مضطرب شد و با ناراحتى شديد فرياد زد:

جلوى اين پسر را بگيريد كه با مرگش مرا در هم نكوبد، من هرگز نميخواهم اين دو پسر در جنگ كشته شوند، زيرا نسل پيغمبر قطع مى گردد. «18»

آتش جنگ بسختى شعله كشيد و زبانه هايش همه جا را گرفت آنچنان كه مردم پراكنده شدند و خيمه مرگ بر سر آنها سايه افكند.

در اين گيرودار، سپاهيان طرف راست سپاهيان امام بدست سپاهيان شام گشوده شد و قلب لشكر بتلاشى افتاد.

______________________________

(17)- وقعه صفين.

(18)- شرح نهج البلاغه محمد عبده.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:316

(1) امام «سهل بن حنيف» را فرا خواند «19» و به او فرمان داد كه با يارانش وارد معركه شود، «سهل» و يارانش به ميمنه سپاه امام پيوستند.

شاميان بر آنها تاختند و تارومارشان كردند و هزيمت يافته بميسره بازگشتند.

قبيله مضر هم از ميسره فرار كرد اما قبيله ربيعه ايستادند و پايمردى نشان دادند و يكى از آنها قوم خود را باستقامت خواند و نيروى پيكار را در نهادشان برانگيخت و فرياد زد:

اى گروه ربيعه! فردا در ميان عرب بهانه اى نخواهيد داشت اگر به امير المؤمنين كه در بين شماست آسيبى وارد شود.

ربيعه قسم خوردند كه تا پاى جان ايستادگى كنند و مردانه در معركه ايستادند و استقامت ورزيدند و از مرگى كه بر گردنهايشان

سوار بود باكى نداشتند.

آنها مى كوشيدند كه حق را يارى كنند و جانشان را در دفاع از امام فدا سازند، امام به همراه آنها بر دشمن مى تاخت و باران تير دشمن از هر سوى به او مى باريد. فرزندان امام او را در برگرفته بودند و هرگز از پدر خويش جدا نمى شدند.

______________________________

(19)- ابو سعد سهل بن حنيف انصارى از سابقين اسلام و راويان حديث پيغمبر است در غزوه بدر شركت داشت و در جنگ احد كه همه مردم پيامبر را تنها گذاردند او در حمايت از رسول با مرگ پيمان بست و با نيزه خود از پيغمبر دفاع كرد و رسول ميفرمود سهل را بزرگ شماريد كه او سهل است. در همه غزوات پيغمبر حضور داشت و گفته اند كه پيغمبر بين او و على (ع) پيمان برادرى بست، امام او را بعد از جنگ جمل والى بصره ساخت و در جنگ صفين همراه امام بود در سال 38 هجرى در كوفه وفات كرد و امام بر او نماز گزارد (الاصابه، جلد 2).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:317

(1) در چنين گيرودارى يكى از غلامان بنى اميه بنام «احمر بن- كيسان» همچون سگى بجانب امام شتافت و گفت: قسم بخداى كعبه، خدا مرا بكشد اگر ترا نكشم يا تو مرا نكشى.

غلام همچنان گزافه مى گفت و چون سگى هار حمله مى كرد و ميخواست امام را بخاك و خون كشد. در آخرين حمله اى كه «كيسان» بپرداخت، امام او را از زين اسب برداشت و با دست به بالاى سرش چرخانيد و چنان بر زمين كوبيد كه شانه و بازوانش خورد شد و حسين (ع) و «محمد حنفيه» بر او تاختند و بمرگش

كشانند. امام به حسن (ع) رو كرد و گفت چرا تو با برادرانت همكارى نكردى؟ حسن- عليه السلام- پاسخ داد: برادرانم براى دفع دشمن كافى بودند. امام خود را بقلب دشمن فروبرد و حسن (ع) ترسيد مبادا پدرش ناگهان بدست شاميان كشته شود و گفت: چه ضرر دارد كه نكوشى تا خود را بيارانى كه در برابر دشمنند برسانى.

امام منظور حسن (ع) را دريافت و با آهنگى نرم و محبت آميز فرمود:

پسرم! براى مرگ پدرت روزى معين شده است كه از آن نمى گذرد و با كوشش نمى تواند آن را بتأخير افكند و نه ميتواند به آن شتاب ورزد. بخدا قسم پدرت باك ندارد كه مرگ بسوى او آيد يا او بسوى مرگ رود.

در اين وقت، «مالك اشتر»، هراسان و مضطرب بجانب امام دويد و گفت گروهى از عراقيان از ترس مرگ فرار كرده اند، امام كه چشمش بمالك افتاد فرمود:

- اى مالك!

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:318

- بلى اى امير المؤمنين!

- خود را به فراريها برسان و به آنها بگو از كدام مرگى ميترسيد كه از آن راه فرار نداريد و بالاخره باقيتان نمى گذارد؟

(1) «مالك» بجانب فراريها شتافت و پيغام امام را به آنها رسانيد و هراسشان را برطرف ساخت و خود را چنين معرفى كرد:

- من مالك پسر حارثم، من مالك پسر حارثم.

بعد انديشيد كه مبادا او را نشناسند بدين جهت خود را بشهرتش شناسانيد و گفت:

- من اشترم.

گروهى از فراريان بجانب او بازگشتند و مالك با كلماتى كه از آن حماسه و اراده مى باريد فرياد زد: اى مردم! پدرتان را بوسيله آن زنها گاز گرفتيد، امروز چقدر زشت و رسوا جنگ كرديد؟

آنگاه در بين گروهها فرياد

زد:

قبيله مذحج كجايند آنها را بجانب من بخوانيد و چون فرا رسيدند، خشمگين و پرهيجان به آنها گفت: سنگهاى سخت خارا را بدندان گزيديد، بخدا قسم، خدا امروز از شما خشنود نيست، زيرا بر ضد دشمن او فداكارى نكرديد، چرا امروز چنين كرديد؟ شما كه هميشه فرزندان جنگ، ياران حمله و هجوم، جوانان بامداد و رزمندگان ميدان و پشت شكن هماوردان و مذحجيان زوبين انداز بوديد؟

دلاورانى كه هيچ كس در جنگ بى آنها پيشى نگرفته و خونشان نريخته و در هيچ ميدانى شكست نخورده اند.

شما در شهر خود مردمى ممتازيد و از عناصر زنده و ارزنده قوم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:319

خويش بشمار مى آئيد.

(1) با اينهمه امتيازات و ارزشهائى كه داريد، چرا امروز چنين كرديد و از ميدان در رفتيد، اين رسوائى از شما در تاريخ باقى ميماند، از بدنامى فردايتان بترسيد و در مبارزه با دشمنانتان پايدار و راستين باشيد كه خداوند راستان و راستگويان را دوست ميدارد.

بخدائى كه جان مالك در دست اوست قسم، همه اين مردم شام باندازه پر پشه اى از دين محمد (ص) بهره ندارند، شما بزرگ مردمى هستيد، بيائيد و سياهى اندوه از چهره من بزدائيد و دو مرتبه خون برخسارم بازگردانيد به انبوه سپاه على (ع) در آئيد و چون سيل خروشان بحركت افتيد تا خداوند فيض خويش بشما رساند.

«مالك» با چنين سخنان حماسى بر ارواح مردم چيرگى يافت و غيرتشان را برانگيخت و نشاط و جنبشى در جانشان پديد آورد و سپاهيان از هر سوى فرياد بر آوردند و گفتند:

ما همه تسليم و فرمانبرداريم، بهر جا كه ميخواهى ما را ببر.

همگى بسوى دشمن شتافتند و بى باكانه مرگ را استقبال كردند.

جنگجويان همدانى كه بيارى على

(ع) مى جنگيدند مردانه با سينه فراخ پرچم خويش را همچنان سرافراز نگه ميداشتند ولى گروهى از نيرومندترين سربازان و سردارانشان بخاك افتاده بود و آخرين كس «وهب بن كريب» بود كه پرچم را بدست گرفت و به استوارى در معركه پا فشرد، ولى قبيله اش به او گفتند:

خدايت ببخشايد همه بزرگان قوم ما در پاى اين پرچم، جان سپردند، با جان خودت بازى مكن و باقيمانده لشكر را بمرگ مسپار.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:320

(1) «وهب» و يارانش از ميدان مبارزه بكنار آمدند و ستون نيرومندترى از سپاه را بحمايت خود ميخواندند تا به آنها پيوندند. آنها در ميان سپاه فرياد ميزدند:

آيا كسانى هستند كه تا پاى مرگ با ما پيمان بندند؟

«اشتر» فريادشان را شنيد و فكرشان را تحسين كرد و گفت:

- من با شما پيمان مى بندم كه هرگز از ميدان نبرد بازنگردم تا اينكه پيروز شوم يا كشته گردم.

همدانيان با سخن «مالك» بهيجان آمدند و در زير پرچمش جمع شدند و «كعب بن جعيل» درباره شان گفت:

«قبيله همدان از ميدان بازگشتند تا هم پيمانى بيابند».

«اشتر» به همراه ياران نيرومندش بر شاميان هجوم برد و آنها از برابرش همچون خاكسترى در برابر طوفان پراكنده مى شدند.

شكست بر سپاه شام پديد آمد و ياران «معاويه» به اردوگاه او پناه بردند و «معاويه» ميخواست فرار كند، ولى شعرى از «ابن الاطنابه» بيادش آمد و بر جاى باقى ماند.

«معاويه» از يادآورى اين شعر چنانكه بعدها خودش مى گفت به استقامت گرائيد و همچنان ماند تا فتنه اى ديگر انگيزد.

در اين هنگامه چون «عمار ياسر» صحابى نامدار پيغمبر ديد كه سرها بخاك مى افتد و زمين رنگ خون گرفته آهسته با خويش چنين گفت:

پيامبر راست گفت، گروه

ستمكاران همين ها هستند و امروز همان روزى است كه پيغمبر بمن وعده شهادت داده است، من اكنون نود سال از عمرم مى گذرد، ديگر چه ميخواهم، هر زنده اى ناگزير از مردن است، من

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:321

اكنون اشتياق آن دارم كه به پيشتازان ايمان به پيوندم و بديدار پروردگار نائل شوم، پس زود بميدان نبرد مى شتابم تا با دشمنان خدا بجنگم و اين جانبازى را در راه ياورى ولىّ خدا و جانشين پيامبرش و خليفه بر حق او انجام دهم، زيرا به يقين ميدانم امروز همان روزى است كه پيغمبر بمن وعده شهادت داده است. گريه در گلوى «عمار» تركيد و بدرگاه خداى چنين راز گفت:

(1) خدايا تو ميدانى اگر بدانم كه خشنودى تو در اين است كه خود را بدريا اندازم، مى اندازم و اگر بدانم رضاى تو آن است كه نوك اين شمشير را چنان بقلبم فرو برم كه از پشتم سر در آورد، چنين مى كنم.

ولى امروز ميدانم كه رضاى تو در پيكار من با اين فاسقان است و اگر ميدانستم كارى ديگر رضاى ترا بيشتر جلب ميكند آن را انجام ميدادم، آنگاه به پيش امام آمد و قطرات اشك بر چهره اش مى درخشيد و گفت:

- اى برادر پيغمبر! آيا بمن اجازه جنگ ميدهى؟

حال امام از شدت تأثر ديگرگون شد و فرمود:

- صبر كن، خدايت رحمت كند.

«عمار» نتوانست صبر كند و ديگر باره بازگشت و صدا زد:

- آيا بمن اجازه جنگ ميدهى؟

- صبر كن، خدايت رحمت كند.

«عمار» پس از لحظه اى بحضور امام بازگشت و بالتماس گفت:

- آيا اجازه ميدهى با دشمنانت بجنگم، من همان روزى را مى بينم كه پيغمبر بمن وعده شهادت داده و اكنون مشتاق

ديدار خدا و ملاقات پيشتازان با ايمانم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:322

(1) امام چاره اى جز اجابتش نيافت و با اندوه و ناتوانى از استرش پياده شد و «عمار» را به آغوش گرفت و گفت:

- اى ابا يقظان! خداوند از جانب من و پيغمبرش بتو پاداش نيكو عنايت فرمايد تو براى من ياور و برادر خوبى بودى. امام گريست و «عمار» هم گريست و به امام روى كرد و گفت:

- بخدا قسم، اى امير المؤمنين! من از روى بصيرت پيرويت كردم و از پيغمبر شنيدم كه روز «حنين» فرمود:

اى عمار! پس از من فتنه هائى پديد خواهد آمد، در آن وقت از على (ع) و حزب او پيروى كن كه على (ع) با حق است و حق با او، و پس از من پيمان شكنان و ستمكاران با او خواهند جنگيد.

اى امير المؤمنين! خداوند ترا از اسلام بهترين پاداشها عنايت فرمايد، تو وظيفه خود را انجام دادى و حق را بمردم رسانيدى و به هدايت آنها پرداختى.

«عمار» بساحت شرف و جهاد و ميدان مبارزه پيش آمد و فرياد برداشت و به سپاهيان گفت:

بهشت زير سايه شمشيرهاست، امروز محمد (ص) و يارانش را ديدار خواهم كرد.

گروه سپاهيان ندايش را پاسخ گفتند و مهاجران و انصار و باقيماندگان ياران پيغمبر بحمايتش شتافتند و «عمار» با همه يارانش بجانب «هاشم بن مرقال» فرمانده كل سپاه امام آمد و گفت «20»:

______________________________

(20)- هاشم بن عتبة برادرزاده سعد وقاص است و به مرقال معروف است، او در فتح مكه مسلمان شد و از مردان ديندار و با فضيلت و از شجاعان عرب بود كه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:323

- اى هاشم! پدر و مادرم فدايت باد

حمله را آغاز كن.

(1) «هاشم» و سپاهيانش بدشمن حمله بردند و نبردى سخت در گرفت و سينه «عمار» تنگ شده بود و مشتاقانه، شيفته ديدار خدا و مهمانى حبيبش پيامبر بود و ديگر برادران مؤمنى كه در بهشت و جايگاه صالحان در انتظار او بودند.

«عمار»، هاشم را بجنگ برانگيخت و گفت:

اى هاشم! يك چشم ترسو، خيرى در يك چشم ترسو نخواهد بود.

اين عتاب بر هاشم سنگينى كرد و گفت:

خدايت رحمت كند اى عمار! تو بخشى سبك از جنگ را بر دوش دارى، ولى من پرچمدار سپاهم و اميد پيروزى دارم در اين حال اگر سبكبارى كنم از مرگ در امان نيستم.

«عمار» همچنان «هاشم» را برمى انگيخت و بهجوم واميداشت، تا اينكه حمله را آغاز كرد و رجز ميخواند.

«هاشم» در ميدان نبرد، جولان ميداد و «عمار» به پرچمهاى پسر عاص نگاه ميكرد و مى گفت:

بخدا قسم، سه بار با اين پرچمها جنگيده ام و اين بار از آن دفعات مهمتر نيست و بعد چنين سرود:

______________________________

يك چشم خود را در جنگ يرموك شام از دست داد، او از فاتحين جنگ جلولا در ايران است كه فتح الفتوح نام داشت و هجده مليون غنيمت از آن جنگ بمسلمانان رسيد، در صفين فرمانده پيادگان بود و در اين جنگ پايش قطع شد و همچنان ميجنگيد و مى گفت مرد را بلندپايگى و خردش حمايت مى كند و ابو الطفيل درباره اش سرود:

اى هاشم نيكو كار، خدايت بهشت را پاداش دهد كه با دشمنان سنت پيغمبر جنگيدى (اسد الغابه) استاد سيد محمد رضا حكيم درباره او كتابى جداگانه تأليف كرده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:324

«روزى با شما درباره نزول قرآن جنگ كرديم

امروز درباره تأويل آن بر

شما ميتازيم

آنچنان كه همگان از جايگاه خود كنده شوند

و دوست از دوست خويش برمد

تا اينكه حق در جايگاهش قرار گيرد».

(1) «عمار» پس از نبردى ترس آور، بر زمين افتاد و گروه سركشى او را كشتند كه دلهايشان چنان بكجى افتاده بود كه ياد خدا را فراموش كرده و در تاريكى گمراهى سرگردان مانده بودند.

خبر قتل «عمار» موجى از اندوه برانگيخت و اندوه و غمى سنگين بر قلب امام نشست، زيرا با مرگ عمار، امام يكى از بهترين ياران و دوستان خود را از دست داده بود.

امام با اسفى شديد به قتلگاه «عمار» شتافت و گروهى از سرداران سپاهش در خدمتش آمدند و اشكهاى ماتم بر چهره هاى اندوهناكشان جريان داشت.

امام در برابر كشته «عمار» ايستاد و با سخنانى سوزناك و درد آور كه از روحى بزرگ حكايت ميكرد فرمود:

امروز مصيبتى براى اسلام بزرگتر از مرگ عمار نيست، خداى عمار را بيامرزد، روزى كه مسلمان شد و روزى كه كشته شد و روزى كه زنده از گور برخيزد. سر عمار را بدامان گرفت و چنين سرود:

«اى مرگى كه مرا ترك نمى كنى، راحتم كن

تو كه همه دوستانم را كشتى زندگانى حسن بن على(ع) ج 1 324 آغاز جنگ ..... ص : 304

ترا مى بينم كه همه دوستان مرا مى شناسى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:325

مثل اينكه كسى ترا به آنها راهنمائى ميكند».

(1) حسن (ع) هم اندوه زده و عبرت آموخته بر خوابگاه «عمار» شهيد ايستاد و آنچه از زبان پيغمبر درباره عمار شنيده بود با صداى بلند در برابر سپاهيان بيان داشت و گفت: پيامبر درباره اين صحابى بزرگوارش فرمود:

براى من سايبانى چون سايبان موسى بسازيد و كاسه اى شير نوشيد و گفت خيرى

جز خير آخرت وجود ندارد و مقدارى از آن شير به «عمار» نوشانيد و فرمود: اى پسر سميه! گروهى از مردمان سركش ترا خواهند كشت.

سپس حسن (ع) بگفتارش چنين افزود كه جدم ميفرمود: بهشت آرزوى ديدار سه نفر را دارد، على، سلمان، و عمار. «21»

انتشار خبر شهادت «عمار» در بين مردم شام موجب تفرقه و اعتراض شد، زيرا همگى از قول پيغمبر شنيده بودند كه قاتلان «عمار» از سركشان و ستمگرانند و امروز بر آنها واضح شده بود كه خودشان همان ستمكارانى هستند كه پيغمبر به آنها اشاره فرموده است.

اما «عمرو عاص» با نيرنگ و دروغ پردازى اين انديشه را از مغز مردم شام زدود و فتنه را خوابانيد و وضع را بجريان طبيعيش بازگردانيد و گفت:

كسانى مسئول قتل «عمار» هستند كه او را بجنگ آورده اند پس مسئول قتل «عمار» در اين حادثه، على (ع) است كه او را بميدان جنگ كشانيده و بكشتن داده است، مردم نادان شام هم اين سخن فريبنده را پذيرفتند و فرياد زدند:

______________________________

(21)- وقعه صفين.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:326

قاتلان «عمار» كسانى هستند كه او را به جنگ آورده اند!!

(1) امام پس از قتل «عمار» بشدت اندوهگين و اسفناك گرديد و فرياد زد:

- قبيله همدان و ربيعه كجايند؟

و چون در برابرش حضور يافتند فرمود:

- شماها زره و نيزه من هستيد.

دوازده هزار نفر دعوت او را پاسخ گفتند و مردانه حمله كردند، امام در پيشاپيش صف سپاهيان، خشمگين و پرهيجان شمشير ميراند و پيش ميرفت تا صفهاى شاميان دريده شد و همگى فرار كردند و خود را به اردوگاه متزلزل «معاويه» رسانيدند و امام همچنان پيش ميرفت و چنين رجز ميخواند:

«من اين لشكريان را

در هم مى كوبم

ولى خود معاويه را نمى بينم

همان مرد چشم دريده چرب روده را».

و بعد بجانب معاويه فرياد زد و گفت:

«چرا مردم در بين ما كشته شوند

پيش بيا تا خدا بين ما داورى كند

بيا تا با هم بجنگيم،

هر كدام ديگرى را كشت خليفه باشد».

«عمرو عاص»، حيله گرانه بمعاويه گفت:

- اين مرد، با انصاف سخن مى گويد.

- چگونه انصافى؟ تو مگر نميدانى كه هر كس باو بجنگ برخاست

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:327

كشته شد؟

- اگر بمبارزه اش نروى برايت خوب نيست.

- شايد ميخواهى كشته شوم تا پس از من بخلافت برسى. «22»

(1) جنگ همچنان با شدت و خشونت بين دو گروه شامى و عراقى ادامه داشت، شديدترين نبردها در ليلة الهرير بالا گرفت. درباره آن شب پرخطر گفته اند كه مردم در هم آويخته بودند و اين قدر تير پرتاب ميكردند تا بخاك مى افتادند و چندان نيزه بسينه هم فرو ميبردند كه نيزه ها مى شكست و بعد با شمشير و عمود آهن بهم مى تاختند و صدائى جز بهم خوردن آهن بگوش نميرسيد و سواران بسواران برخورد ميكردند و بزمين مى افتادند، جنگ از نماز صبح تا نيمه شب و از نيمه شب تا فردا ظهر طول كشيد، چنانكه سپاهيان، وقت نماز را نمى فهميدند و همچنان بدون استراحت مى جنگيدند و چنان شكستى در لشكر «معاويه» پديد آمد كه تمام صفهاى سپاهش در هم كوبيده شد.

«مالك اشتر» فرمانده كل سپاه امام، مردانه در ميدان مى تاخت و گروهى دليران نامور برگرد او، بسوى دشمن پيش ميراندند.

«معاويه» كه از قدرت و چيرگى نيروى امام و شكست و ناتوانى سپاه شام به وحشت افتاده بود وزيرش- پسر عاص- را فرا خواند و همچنانكه شكست و ناتوانى بر چهره اش پديدار

بود گفت:

تا امشب بپايان رسد، كار ما هم تمام خواهد شد، تو چه ميگوئى؟

مردان تو هماورد مردان او نيستند و خودت هم مثل او نميباشى، على (ع) با تو بر مبناى هدفى ميجنگد و تو با على (ع) بر اساس هوسى،

______________________________

(22)- تاريخ طبرى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:328

عراقى ها از پيروزى تو، بر خويش مى ترسند ولى شامى ها از غلبه على (ع) بيمى ندارند.

(1) در اينجا «عمرو عاص» براستى تفاوت هدفهاى دو طرف را در جنگ بيان داشت، زيرا امام هدف مقدسى داشت كه «معاويه» هرگز به آن نمى رسيد و «معاويه» هم نقشه هاى فريبكارانه اى داشت كه انديشه امام از آن مبرى بود، دو خطمشى متفاوت و دو برنامه گونه گون كه از يكديگر بفاصله مشرق تا بمغرب فاصله داشت، برنامه حق هرگز بباطل نمى رسد و راه باطل بفاصله اى بس دراز، از طريق حق بدور است.

بعد «عمرو عاص»، راز نيرومندى سپاهيان امام و ناتوانى لشكر «معاويه» را براى امير شام بيان داشت و گفت:

سپاه امام از حيات و كرامتش دفاع ميكند و بدرستى از پستى و زشتى اخلاق «معاويه» آگاه است و ميداند كه اگر «معاويه» بر آنها چيره شود، براى انتقام گيرى و ارضاء خواست و تلافى بيرحمانه خود، عراقيها را به بيچارگى و مرگ مى كشاند، در مقابل مردم شام به عظمت روح و گذشت و احسان امام آگهى دارند و ميدانند اگر قدرت خلافت مشروع علوى بر آنها غلبه كند، نه تنها انتقامى نخواهد گرفت بلكه رأفت و رحمت خود را بر آنان خواهد گسترد چنانكه در جنگ جمل چنين جوانمردى بى مانندى از او ديده شد.

پس عراقيها ناچارند با كوشش وجد و همت بجنگند و در اين- صورت بطور

حتم پيروز خواهند شد.

پسر حيله گر عاص در چنين گيرودار خطرناكى بفكر مكر و فريب افتاد تا از اين طريق شيطانى از شكست قطعى رفيقش- «معاويه»- جلوگيرى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:329

كند و «معاويه» هم اين مرد سياست باز دروغ پرداز را براى چنين روزهائى ذخيره كرده بود. «عمرو» حيله نابكارانه خود را بكار انداخت و بمعاويه گفت:

(1)- كارى را به آنها پيشنهاد كن كه اگر بپذيرند به اختلاف افتند و اگر هم نپذيرند، باز دچار تفرقه شوند، آنها را بكتاب خدا بخوان و بگو قرآن بين ما حكم كند در اين صورت بخواست خود ميرسى و از شكست خود ميرهى و اين آخرين چاره اى است كه بانديشه من رسيد.

- راست گفتى، راست گفتى.

«معاويه» فورا دستور داد، اوراق پانصد قرآن را بر فراز نيزه ها بالا ببرند، شاميها در سايه دروغين اين قرآنها، محيلانه بضجه و زارى پرداختند و صدا برداشتند كه:

- اين كتاب خداست بين ما و شما از آغاز تا انجامش، اگر شاميها نباشند مرزهاى شام را كه نگهدارد؟ و اگر عراقيها كشته شوند، سرزمين عراق را كه نگهبانى كند؟ و اگر در اين نبرد همه ما كشته شويم، چه كسى بجهاد رود و با روميان و تركان و كفار بجنگد؟!

عراقيها، قرآنهاى گشوده را بر سر نيزه ها ديدند و سخن شاميان را كه اجراى فرمان قرآن را ميخواستند، شنيدند و بيچارگان ساده دل اين دعوت نابكارانه را پذيرفتند و دست از جنگ كشيدند و دلهاشان را اين فريبكارى ببازى گرفت.

اللّه اكبر كه باطل بنام حق بر حق پيروز شد.

اى اندوه و مصيبت كه چگونه حيله گرى پسر عاص اثر زشت خود را، در حكومت عدل و برابرى بر

جاى گذاشت.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:330

(1) گروهى از احمقان و ساده دلان سپاه امام كه خدعه «عمرو» و نابكارى «معاويه» فريبشان داده بود، دور امام را گرفتند و تسليم خود را به پيشنهاد دروغين «معاويه» اعلام داشتند و يك صدا گفتند:

معاويه حقيقتى را پيشنهاد مى كند، ترا بقبول حكم قرآن مى خواند، از او بپذير.

پيشاپيش اين گروه فريب خورده اخلال گر، «اشعث بن قيس» قرار داشت، همان مرد نابكار كه ستون پنجم «معاويه» را در سپاه امام اداره مى كرد و جاسوس خائن «معاويه» در لشكر عراق بود و بدستور او نيرنگها مى بازيد و هم او بود كه سستى و تفرقه را در سپاه امام بوجود آورده بود و اينك مكارانه بحضور امام آمد و گفت:

- همه مردم بقبول پيشنهاد «معاويه» راضى هستند، بگذار دعوت «معاويه» را در قبول حكم قرآن بپذيرند و اگر ميخواهى من بنزد «معاويه» ميروم و از او مى پرسم كه چه ميخواهد و شروع بالتماس كرد، تا امام چنين رسالتى را به او بسپارد.

امام چاره اى جز قبول درخواستش نداشت و «اشعث» كه شرّ و شقاوت را بدوش مى كشيد، بنزد «معاويه» رفت و گفت:

- چرا اين قرآنها را بر نيزه كرده ايد؟

«معاويه» با فريب و بيهوده گوئى جواب داد:

- براى اينكه ما و شما بفرمان خدا بازگرديم، شما نماينده اى را كه ميخواهيد برگزينيد و ما هم نماينده اى انتخاب مى كنيم و از آنها ميخواهيم كه بكتاب خدا عمل نمايند و از آن تجاوز نكنند و بعد هر دو طرف از رأى آنها پيروى مى كنيم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:331

(1) «اشعث» اين فريب شيطانى را پذيرفت و گفتار «معاويه» را تصديق كرد و گفت:

حقيقت همين است!!

«اشعث» بلشكر امام بازگشت و با صداى بلند

قبول حكميت را لازم دانست.

امام به او و ديگر معاندينى كه جز عناد و سركشى و فريب، هدفى نداشتند فرمود:

بندگان خدا! من از هر كس بكتاب خدا آگاه ترم، اما «معاويه» و «عمرو عاص» و پسر «ابى معيط» و «حبيب بن مسلمه» و پسر «ابى سرح» هرگز ياران دين و قرآن نبوده و نيستند. من آنها را از شما بهتر مى شناسم، آنها را كودكان و مردانى همدم بوده اند كه بدترين كودكان و مردانند، گفتارشان بصورت حق است كه از آن باطل را اراده مى كنند، آنها حق را مى شناسند ولى به آن عمل نمى كنند و اين قرآنها را بمكر و فريب برافراشته اند.

شما فقط براى يك ساعت ديگر، بازوان و جمجمه هايتان را بمن عاريه دهيد تا حق بر جايگاهش قرار گيرد و از باطل چيزى بجاى نماند و ريشه ستمكاران بريده شود.

امام بروشنى در گفتارش اعلام داشت كه «معاويه» در ادعايش مبنى بر عمل بكتاب خدا دروغ مى گويد و گزافه مى بافد و مردم را به گمراهى و تمرد «معاويه» و يارانش كه از همه كس به آن داناتر بود آگاه ساخت.

ولى آن اجتماع فريب خورده كج خوى، سخن استوار امام را

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:332

نمى پذيرفتند و گوشهاشان از شنيدن حقيقت ناشنوا بود و دوازده هزار نفر از چنين عناصر لجوج كه به دين دارى و تقدس مآبى تظاهر مى كردند و چيزى از دين و ايمان نمى فهميدند، امام را صريحا و گستاخانه باسم مخاطب مى ساختند و با نهايت جسارت تهديد مى كردند و مى گفتند:

(1) اى على! دعوت شاميان را بقبول دعوت كتاب خدا بپذير، وگرنه ترا مثل «عثمان» خواهيم كشت، بخدا قسم اگر اين پيشنهاد را نپذيرى چنين خواهيم كرد. امام در جوابشان

فرمود:

- واى بر شما، من نخستين كسى هستم كه مردم را بكتاب خدا خواندم و اولين فردى هستم كه فرمان قرآن را پذيرفتم و اين شايسته من نيست و دينم اجازه نمى دهد كه بقبول دستور كتاب خدا دعوت شوم و آن را نپذيرم، من براى آن مى جنگم كه آنها را بحكم قرآن در آورم، اما بشما اعلام مى كنم آنها شما را فريب ميدهند و آنها كسانى نيستند كه بدستور قرآن عمل كنند.

متأسفانه هر چند امام مى كوشيد كه آنها را قانع كند و از اشتباه در آورد، موفق نمى شد و آنها پافشارى ميكردند كه امام فورى بمالك اشتر دستور دهد كه از ميدان نبرد برگردد.

امام در چهره آنها آثار شرارت را ميديد كه گستاخانه احاطه اش كرده اند و تهديدش مى كنند بناچار «يزيد بن هانى» را به پيش «مالك» فرستاد و پيغام داد كه از صحنه جنگ برگردد.

«يزيد» پيغام امام را به «مالك» رسانيد و «مالك» كه مصلحت دين و نفع مردم را ميخواست ملتمسانه گفت:

- به آقاى من بگو، اكنون موقع آن نيست كه مرا از پايگاه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:333

حساسم بردارى، از خدا اميد دارم كه فاتح شوم، پس عجله مكن.

رسول بحضور امام برگشت و پيغام آن سردار بيدار و انديشمند را رسانيد.

(1) نشانه هاى پيروزى بدست مالك، نمايان مى شد و نزديك بود، كار يكسره شود و فرياد سپاهيان پيشتاز امام به حصول پيروزى بلند بود، متمردين كه اين فريادهاى فاتحانه را شنيدند، امام را احاطه كردند و گفتند:

- بخدا قسم، اين توئى كه مالك را بجنگ واميدارى.

- مگر نديديد كه برايش پيغام فرستادم و در حضور همه شما از او خواستم كه از جنگ دست بردارد.

آنها

يكباره و هم صدا فرياد زدند:

- پس دنبالش بفرست كه برگردد وگرنه بخدا قسم بركنارت مى كنيم.

امام از آن ترسيد كه يكباره بر سرش بتازند و خونش را بريزند، ناچار فرمود:

- واى بر تو اى يزيد! به مالك بگو به نزد من بازگردد كه فتنه و فساد برانگيخته شد.

«يزيد» بسرعت پيش «مالك» رفت و با خشونت گفت:

- به نزد امير المؤمنين برگرد كه فتنه برپا شد.

حال «مالك» ديگرگون شد و خشم و يأس سراپاى وجودش را فرا گرفت و از فتنه و فسادى كه لشكر را فرا گرفته پرسيد و گفت:

- منظورت قرآنهاى بر سر نيزه است؟

- آرى.

«اشتر» آنچه را دلش بر آن گواهى ميداد و به آن از علت وقوع

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:334

انقلاب حدس ميزد، درست ديد و گفت: من خودم وقتى كه قرآنها را برداشتند چنين فتنه و تفرقه اى را پيش بينى مى كردم اينها همه از دسيسه كاريهاى پسر عاهره، عمرو عاص است آنگاه با اندوهى فراوان به يزيد گفت:

(1) مگر پيروزى ما را نمى بينى، نگاه كن دشمن بچه روزى افتاده، نمى بينى خداوند چگونه بما پيروزى بخشيده، آيا سزاوار است چنين موقعيت و موفقيتى را بگذاريم و برويم؟

يزيد، مالك را از تنگنائى كه امام در آن گير كرده مطلع كرد و از خطرهائى كه گرداگرد مولايش را فرا گرفته آگاهش ساخت و گفت:

- آيا دوست دارى كه تو در اينجا پيروز شوى و امام كه در محاصره مردم است، بدست دشمن افتد؟

- سبحان اللّه هرگز چنين چيزى را نمى خواهم.

- پس بدان كه آنها به امام مى گفتند، بدنبال «مالك» بفرست تا برگردد وگرنه يا ترا مثل «عثمان» مى كشيم و يا تسليم دشمنت مى كنيم.

«مالك» ناگزير با غمى

سنگين و اندوهى بزرگ بحضور امام بازگشت و دردهائى از آرزوهاى بر باد رفته اش بدل داشت، زيرا او بقيمت خونهاى ريخته شده اى داشت پيروز مى شد و نزديك بود كار «معاويه» را بپايان رساند و اكنون نتايج همه كوششها و فداكاريهايش را فريب پسر عاص نابود ميكرد، مالك برگشت و بر آن جمعيت پست نهاد با شدت و خشونت فرياد زد:

- اى سست عنصرهاى پست نهاد! آيا وقتى كه آنها بر شما با غلبه حمله ميكردند گمان مى كرديد كه پيروز شويد؟ آنها كه قرآن را

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:335

بر نيزه ها بلند كرده اند، شما را به چه ميخوانند؟ بخدا قسم آنها فرمان خدا را ترك گفته اند و سنت پيغمبر را زير پا گذاشته اند، دروغشان را نپذيريد و بمن مهلت دهيد كه من پيروزى را احساس مى كنم.

(1) متمردين، سركشى و عناد خود را آشكار كردند و همگى يك صدا گفتند:

- نه، نه.

- به اندازه يك تاختن اسب بمن فرصت دهيد، اميدوارم كه پيروز شوم.

- در اين صورت ما هم در خطاى تو شريك هستيم.

«اشتر» با آنها بزبان استدلال سخن گفت شايد از اشتباهاتشان بيرون شوند و بحقيقت بازگردند بهمين جهت گفت:

- بمن بگوئيد، جواب بدهيد، آنها خوبهاى شما را كشتند و بدهاتان را باقى گذاشتند، در چه صورت و در چه حالتى حق با شماست، وقتى كه با مردم شام جنگ مى كرديد؟ كه حالا از جنگ دست برداشته ايد يا اكنون كه دست از جنگ كشيده ايد بر حق هستيد؟ در اين صورت بايد مجاهدين شما كه در اين جنگ شهادت يافته اند در جهنم باشند!!

اما افسوس كه سخنان روشن و مبرهن مالك در آنان اثر نگذاشت و مفتضحانه گفتند:

- ول كن،

اشتر! ما با آنها در راه خدا جنگيديم و اكنون هم بخواست خدا دست از جنگ مى كشيم، ما كه فرمانبردار تو نيستيم، از پيش ما دور شو.

«اشتر» از اينكه ديد سخنش در آنها هيچ تأثيرى ندارد غضبناك شد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:336

و با شدت خشم و غيظ گفت:

(1) «- شما را فريب دادند و فريب خورديد، بمتاركه جنگ خواندند و پذيرفتيد، اى رو سياه ها! ما گمان مى كرديم نماز شما براى ترك دنيا و ديدار خداست اكنون مى بينيم كه بدنيا روى آورده ايد و از مرگ ميگريزيد، اى كه زشت باد چهره شما اى روسياهان! ديگر شما روى عزت و پيروزى را نخواهيد ديد و براى هميشه از رحمت پروردگارى دور خواهيد ماند، آگاه باشيد كه ستمكاران از عنايت الهى بدورند».

هنوز سخنان مالك پايان نيافته بود كه موجى ناسزا و دشنام از طرف متمردان، «اشتر» را فرا گرفت و مالك هم بآنها پاسخ ميداد و بعد با گفتارى هيجان انگيز و حماسى بامام گفت:

- با انبوهى از سپاهيان بر دشمن بتاز تا آنها از پاى درآيند.

امام پاسخى نداد و سرش را بپائين انداخت و درباره خيانت اين مردم مى انديشيد كه چه ناكاميهائى براى امت اسلام ببار مى آورند، متمردان، سكوت امام را دليل رضايتش دانستند و فرياد زدند:

- امير المؤمنين بقبول حكميت راضى شد و حكم قرآن را پذيرفت، جز اينهم نمى توانست كارى كند:

«مالك» هم چاره اى جز اقرار و قبول نداشت و گفت:

- اگر امير المؤمنين بقبول حكميت رضايت داده است منهم راضى برضاى امير المؤمنينم.

گروه متمردين فرياد كشيدند:

- امير المؤمنين راضى شد، امير المؤمنين راضى شد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:337

(1) امام همچنان ساكت مانده بود و چيزى نمى گفت،

اندوه و غمى بزرگ بر دلش سنگينى ميكرد، زيرا ميديد كه چگونه سپاه نيرومندش را حيله پسر عاص بگودال جهل و بدبختى افكند و اكنون او توانائى آن را ندارد كه اين گروه فريب خورده را هدايت كند و براه حقيقت و درستى بازگرداند و ديگر آن نفوذ و قدرت خود را در ميان اين گروه از دست داده است چنانكه خود فرمود:

- من ديروز امير شما بودم و امروز مأمورم، ديروز من شما را، نهى ميكردم و امروز شما من را.

متمردين، امام را بقبول حكميت مجبور كردند، ولى باين اندازه هم قناعت نكرده از او خواستند كه عنصر خيانتكار و پست و دنياپرستى بمانند «ابو موسى» را بنمايندگى خود در حكميت تعيين فرمايد، همان ابو موساى خائنى كه مردم كوفه را از حمايت امام بازميداشت.

ولى متمردين دور امام را گرفتند و گفتند:

- ما ابو موسى را براى نمايندگى ميخواهيم.

- شما در آغاز امر، فرمان مرا نپذيرفتيد، اكنون هم داريد عصيان مى كنيد، من بنمايندگى «ابو موسى» رضايت نمى دهم. آنها با لجاجت و پافشارى فرياد زدند:

- ما غير او كسى را قبول نداريم، او بود كه ما را از چنين جنگى بازميداشت.

- او مورد اطمينان من نيست، او از من جدا شد و مردم را از ياريم بازداشت و بعد از من فرار كرد و پس از چند ماه به او امان دادم، بهتر است ابن عباس را انتخاب كنيد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:338

(1)- براى ما فرقى ندارد كه تو باشى يا ابن عباس، ما كسى را ميخواهيم كه نسبت بتو و معاويه بى طرف باشد و هيچ كدامتان را بر ديگرى ترجيح ندهد.

- من «مالك اشتر» را

انتخاب مى كنم.

- همين «مالك اشتر» بود كه دنيا را به آتش كشيد!

ديگر امام پس از اين گفتگو چاره اى نديد جز اينكه، رهاشان كند و بخودشان واگذارد بهمين جهت فرمود:

- هر كار دلتان ميخواهد بكنيد و هر چه بشما دستور داده اند انجام دهيد.

از تصميم متمردان چنين بر مى آيد كه آنها «ابو موسى» را با وجود مخالفتش با امام از اين جهت انتخاب كردند كه اصولا از ولايت امام منحرف شده بودند و ميخواستند حضرتش را از خلافت كنار زنند و ديگرى را كه ميخواهند بجايش نشانند.

آنها هرگز از حق دفاع نميكردند و مصلحت امت مسلم را در نظر نداشتند چنانكه «طه حسين» در اين باره مى نويسد:

اين كارها تصادفى نبود بلكه از روى نقشه انجام مى شد و توطئه اى بود كه دنياپرستان اطراف امام و ياران «معاويه» چيده بودند «23» وگرنه چگونه مى شود كه آنها امام را همچنانكه بقبول حكميت وادار كردند به پذيرش نمايندگى «ابو موسى» هم مجبور سازند و براى او هيچ آزادى رأى و عقيده اى قائل نشوند و امام در اين جريانات هيچ گونه نفوذى در اجراى رأى نداشته و همه كارها بدست همين متمردين نافرمان باشد؟

______________________________

(23)- على و فرزندانش.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:339

(1) سركشان با شتاب هر چه تمامتر باستحكام نقشه خود پرداختند و بين گفتگوى درازى كه ميان آنها و امام انجام شد به نوشتن پيمان نامه اى با موافقت اهل شام پرداختند كه متن آن بنا بگفته طبرى چنين است:

بسم اللّه الرحمن الرحيم- اين درخواست على بن أبي طالب و معاوية- بن ابى سفيان و پيروانشان مى باشد براى قبول حكميت خدا و سنت پيغمبرش.

درخواست على تعهدى است بر عهده مردم عراق و پيروان حاضر

و غائبش در همه جا و در خواست معاويه تعهدى است بر عهده مردم شام و هر كس پيرو اوست از حاضر و غائب.

رضايت داديم كه در برابر حكم قرآن هر چه باشد تسليم شويم و چيز ديگرى بر ما حكم نكند، و كتاب خداوند از آغازش تا پايانش بين ما حكم كند، هر چه را زنده كرده زنده مى كنيم و هر چه را مى ميراند، ميميرانيم.

على و پيروانش، ابو موسى عبد اللّه بن قيس و معاويه و پيروانش هم عمرو بن عاص را بنمايندگى و حكميت برگزيدند تا به آنچه در كتاب خدا مى يابند، حكم كنند و اگر موردى را در قرآن نيافتند بسنت پيغمبر مراجعه كنند. دو نفر حكم، از على و معاويه و سپاهيانشان قول گرفتند كه بر جان و خاندانشان ايمن باشند و همه مردم در جان و خاندان و اموالشان تا پايان حكميت تأمين دارند و همگى بايد سلاحهاى خود را بگذارند و صلح را بپذيرند و بهر جا كه ميخواهند بروند و در امان باشند.

حكمين هم با خدا پيمان محكم مى بندند كه بحكم قرآن بين مردم حكم دهند و دوباره آنها را بجنگ و تفرقه نكشانند سررسيد حكميت تا ماه رمضان است، ولى برضايت طرفين قابل تمديد خواهد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:340

بود و چنانچه يكى از حكمين در اين بين وفات كرد، امير گروهش ديگرى را كه امين و عادل باشد، بايد بجايش انتخاب كند.

(1) محل داورى ناحيه اى بين عراق و شام خواهد بود و اگر حكمين نخواستند، كسى حق شركت در جلسات حكميت ندارد مگر كسانى كه بدرخواست حكمين بعنوان شهود حضور يابند و شهادت خود را بنويسند و

هر كس بخواهد مفاد اين پيمان نامه را نقض كند، ستمكار است و مردم بايد او را بفرمان آورند. از خدا ميخواهيم كه ما را بر ناقضين اين پيمان نامه غالب گرداند. «24»

گروهى از بزرگان عراق و شام اين پيمان نامه را گواهى كردند در اينجا آشكارا مى بينيم كه «معاويه» و يارانش نامى از عثمان و خونخواهى او را نمى برند و اگر واقعا در اين باره اهتمامى داشتند در پيمان نامه صريحا يا تلويحا از آن ياد ميكردند و همچنين مى فهميم كه مردم عراق از جنگ خسته بوده و بمنظور آسايش طلبى و سازش، اين همه خوارى و تفرقه را پذيرفته اند.

متن پيمان نامه بخواست و دسيسه «اشعث» و همفكرانش تنظيم و امضاء شد و گروه متمردان كه بهدف پليد خود رسيدند و شكاف در سپاه امام انداختند اكنون شادمانه جولان ميدهند و در برابر گروههاى سپاهى متن پيمان نامه را ميخوانند و هرگاه خسته ميشوند نامه خوانى را بديگرى واميگذارند تا مطلب بهمه برسد و همگى تسليم شوند و ديگر خطرى از مخالفت بعدى پيش نيايد و اين توطئه همچنانكه ميخواهند بماسد.

______________________________

(24)- تاريخ طبرى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:341

چون اين هياهو، پايان يافت، امام دستور داد پيكره شهيدانى كه در آن بيابان گسترده بر مصرع خاك و خون افتاده دفن شود و آنگاه بجانب كوفه حركت كرد.

در بازگشت، اندوهى سخت قلبش را ميفشرد و دردى جانكاه تا عمق روحش نفوذ ميكرد، بياد مى آورد كه بهنگام حركت بصفين، صفا و ايمان و قهرمانى و يگانگى بر سپاهيانش حكومت ميكرد و اينك شقاوت و سركشى و ذلت و اختلاف و پشيمانى جاى آن را گرفته است.

اكنون در طول سفر، گروههاى نافرمان سپاهى بجان هم افتاده اند

و بيكديگر دشنام ميدهند و تهمت ميزنند و گناه را بگردن يكديگر مى اندازند و از كردار هم برائت مى جويند.

گروه خوارج كه همچون سرطان تازه اى در قلب لشكر پنجه انداخته و دارد جانش را ميگيرد بآنها كه از انديشه پليد اين دسته كج نهاد پيروى نمى كنند مى گويند:

اى دشمنان خدا! در فرمان خدا سستى ورزيديد و حكميت را پذيرفتيد.

گروه مقابل بآنها چنين پاسخ ميدهد:

- از فرمان امام سرباز زديد و مردم را به تفرقه افكنديد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:343

(1)

فتنه خوارج و بازى حكميت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:344

(1) امام بكوفه وارد شد ولى گروه متمرد خوارج راه خود را كج كردند و بتعداد دوازده هزار نفر در ناحيه «حروراء» جا گزيدند كه هنوز هم به آنجا نسبتشان ميدهند.

سخنگوى خوارج اعلام كرد: فرمانده ما «شبث بن ربعى تميمى» است و پيشنماز «عبد اللّه بن كواء يشكرى» پس از پيروزى، زمامدارى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:345

بشورى واگذار ميشود، بيعت از آن خداست و امر بمعروف و نهى از منكر مجرى است.

(1) امام از تمرد اين گروه از دين برگشته، مضطرب شد و «عبد اللّه عباس» را به نزدشان فرستاد، شايد براهشان آورد و فتنه را بخواباند، ولى به او گفت هرگز در مورد نظرات آنها از آيات قرآن استفاده نكن، زيرا اين قاريان مقدس مآب لجباز، با تو، به مجادله مى افتند و به مخاصمه ميپردازند.

«ابن عباس» در جمعشان وارد شد و ناگزير با آنها به مجادله و بحث پرداخت و گفت:

- چرا با حكمين مخالفيد در صورتى كه خداوند در قرآن فرموده است: «اگر خواهان اصلاح باشند خدا آنها را با هم موافق مى كند» «1».

خوارج به او جواب دادند:

- آنچه خداوند حكم و بررسى

آن را بمردم واگذارده امورى است كه بخودشان بستگى دارد، ولى امورى كه اختصاص بحكم و امضاى خدا دارد، كسى حق اظهار نظر درباره آن را ندارد، مثل حكم خدا درباره زناكار كه صد تازيانه است و درباره دزد كه بريدن دست اوست، كسى نميتواند درباره اين احكام اظهار نظر كند.

«ابن عباس» در ردّ گفتار و دلائلشان چنين گفت:

- خداوند در قرآن ميفرمايد: «دادگرانى از شما درباره آن حكم مى كنند» «2».

- آيا تو حكم در شكار و اختلاف بين زن و شوهر را با مسئله

______________________________

(1)- سوره نساء، آيه 35.

(2)- سوره مائده، آيه 95.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:346

خون مسلمانها قياس ميكنى؟ تازه حرف ترا هم بپذيريم آيا حكم عادل در نظر تو «عمرو عاص» است كه ديروز با ما جنگيد و خونهايمان را ريخت؟

(1) اگر «عمرو عاص» عادل باشد، در اين صورت ما عادل نيستيم چون با او جنگيديم، در مورد كار خداوند، انسانها را حكم داورى داديد و حال آنكه فرمان خدا درباره «معاويه» و حزبش كشتن آنهاست مگر آنكه براه حق برگردند.

ما آنها را بكتاب خدا خوانديم، ولى آنها نپذيرفتند، پس چرا شما پيمان نامه را امضا كرديد و متاركه و مذاكره را پذيرفتيد؟

مگر نمى دانيد كه خداوند با نزول سوره برائه مذاكره و متاركه را بين مسلمين و اهل جنگ ممنوع كرده مگر اينكه جزيه بپردازند.

«ابن عباس» از مذاكره و جدل با آنها فرو ماند، زيرا هرگز تسليم حق نمى شدند و به عناد خويش باقى بودند و ادله حق قانعشان نمى ساخت.

در اين وقت امام به همراهى جمعى از ياران بديدار گروه از دين برگشتگان رفت تا با آنها سخن گويد و شايد براهشان آورد.

امام وارد

خيمه «يزيد بن قيس» شد و وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و بعد به پيش خوارج رفت و ديد «ابن عباس» با آنها مشغول مذاكره است.

امام او را كنار زد و گفت با اينها مجادله مكن، خدايت رحمت كند مگر نگفتم با اين مردم به بحث نپرداز؟

آنگاه به آنها روى كرد و گفت:

خداوندا! اينجا، جايگاهى است كه هر كس پيروز شود، در قيامت هم پيروز خواهد شد و هر كس كه سخن بگويد و شكست بخورد در آخرت كور

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:347

و گمراه خواهد بود، (1) آنگاه فرمود: بزرگتر شما كيست؟

- ابن الكواء!

امام به او روى آورد و فرمود:

- چرا با ما، در افتاده ايد؟

- چون در صفين حكميت را پذيرفتيد.

- شما را بخدا قسم، آيا بيادتان نيست وقتى كه آنها قرآنها را بر نيزه بلند كردند و شما گفتيد دعوتشان را بپذيرم، من بشما گفتم، من اينها را از شما بهتر مى شناسم، اينها اهل دين و قرآن نيستند، من در كودكى و بزرگى با آنها بوده ام و آنها را بدترين اطفال و بدترين مردها ديده ام، بحقيقت و عقيده راستين خود برگرديد، اينكه اينها قرآنها را برافراشته اند، دروغ و حيله و فريب است، اما شما سخن مرا نپذيرفتيد و گفتيد نه، ما قول آنها را قبول داريم، من بشما گفتم، سخن من را و نافرمانى خود را بياد داشته باشيد و چون فقط حكم قرآن را قبول كرديد با شما شرط كردم كه داوران بايد درست مطابق نص قرآن حكم كنند و آنچه را قرآن زنده داشته زنده بدارند و آنچه مرده داشته بميرانند.

در اين صورت اگر آنها مطابق قرآن حكم كردند ما

نميتوانيم با آنها مخالفت كنيم و اگر از فرمان قرآن سرپيچيدند ما هم حكم آنها را قبول نمى كنيم.

با اين حجت روشن امام، انديشه سست آنها باطل شد و همه استدلالهاشان از بين رفت و بعد، به نرمى گفتند:

- آيا اين درست است كه اين دو مرد درباره خون مسلمانان حكم دهند؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:348

(1)- ما اينها را حكم قرار نداده ايم بلكه داور كتاب خداست و اين قرآن خطهاى نوشته شده اى است بين دو جلد و اين سطور خاموشند و سخن نمى گويند بلكه افراد از آن سخن مى گويند.

- چرا براى داورى مدت قائل شدى؟

- براى اينكه جاهل آگاه شود و عالم پايدار بماند و شايد خداوند در اين گيرودار، صلحى بين امت برقرار سازد.

چون امام ديد، آنها سخنش را پذيرفتند و دست از لجاجت برداشتند و به او نزديك شدند، فرمود:

- وارد شهرتان شويد، خدايتان بيامرزد.

دعوت امام را قبول كردند و با او وارد كوفه شدند، مردم همه شادمانه باستقبالشان آمدند و از اين سازش و هماهنگى خوش حال شدند.

ولى ...

ولى بازهم آنها بر فكر باطلشان باقى بودند و دست از تحريك بر نمى داشتند و با گستاخى در ميان مردم كوفه به سمپاشى پرداختند، دستهاى ديگرى هم در كار بود و زبانهائى كه حرف آنها را بگوشها ميرسانيد، كم كم افكار خطرناك آنها همه جا گسترده شد و نيرويشان توان بيشترى يافت و كار جسارت را بجائى رسانيدند كه سخن امام را در حال خطبه بريدند و اين آيه را خواندند: «اگر مشرك شوى همه اعمالت نابود خواهد شد و از زيانكاران خواهى بود» «3».

و امام در جوابشان اين آيه را تلاوت فرمود: «پس شكيبا باش كه

______________________________

(3)-

سوره زمر، آيه 65.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:349

وعده خدا راست است و بى يقينان ترا از جاى بر ندارند» «4».

(1) ديگر كار به تباهى و دشمنى بين امام و متمردان كشيده بود و در اين هنگامه سخت و خطرناك، نماينده «معاويه» بحضور امام آمد تا بقول خود در مورد حكميت وفا كند و ترتيب تشكيل جلسه حكمين را بدهد.

امام پيشنهاد را پذيرفت و چهار صد مرد را برياست «شريح بن هانى حارثى» «5» فرستاد و «ابن عباس» را همراهشان كرد تا با آنها نماز بخواند و كارهاشان را اداره كند و «ابو موسى اشعرى» نماينده حكميت هم با آنها بود.

«معاويه» هم متقابلا «عمرو عاص» را فرستاد و چهار صد نفر همراهش كرد و «عمرو» را بدرستى از شخصيت ضعيف «ابو موسى» خبر دار ساخت و گفت با كسى روبرو مى شوى كه زبانى دراز و عقلى كوتاه دارد و لازم نيست همه عقلت را براى او بكار اندازى.

نمايندگان و سپاهيان از دو طرف براه افتادند تا در ناحيه «اذرح» «6» يا «دومة الجندل» «7» فرود آمدند.

______________________________

(4)- سوره روم، آيه 60.

(5)- شريح بن هانى در جاهليت مسلمان شد و پدرش هانى از اصحاب پيغمبر بود، شريح از ياران بزرگوار امام بود (الاستيعاب، جلد 2).

(6)- اذرح شهرى است از نواحى شام در نزديكى حجاز كه حكميت در آنجا انجام يافت، ذى الرمه بلال نواده ابو موسى را چنين مى ستايد، پدرت كار دين و مردم را تلافى كرد وقتى كه مردم بدى كردند و خانه دين شكست يافت در روزهاى اذرح شكافهاى بناى دين را محكم كرد و جنگ هاى ويرانگر را پايان داد!! (معجم البلدان).

(7)- دومة الجندل ناحيه اى است كه

هفت منزل تا شام و مدينه فاصله دارد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:350

(1) در آنجا اجتماع حكمين بوقوع پيوست و «عمرو عاص» حيله گر و فريبكار با ابو موساى كم عقل احمق مواجه گرديد.

عمرو، ابو موسى را سه روز مهلت داد تا استراحت كند و در اين سه روز همه نوع وسيله آسايش و لذت و طعام ها و نوشابه هاى لذيذ براى آن پير خرف فراهم كرد و او را از هر گونه انديشه و سخنى بازداشت تا خوب بيارامد و شكمش بالا آيد و چون فهميد كاملا بر او دست يافته و افسارش را بچنگ گرفته است با فروتنى و نرمى با او سخن گفت و از در چاپلوسى و تملق در آمد و به بزرگداشتش پرداخت و گفت:

______________________________

بقول ابو عبيد سكونى قلعه هائى بوده استوار بين مدينه و شام نزديك كوه طى كه بنى كنانه در آن ميزيسته اند و حكميت در آنجا انجام يافته. عبد الله بن عيسى مى گويد روزى با ابو موسى از آنجا مى گذشتم ابو موسى گفت از پيغمبر شنيدم كه فرمود در دومة الجندل حكمى در بنى اسرائيل به ستم صادر شد و درباره امت من هم در اينجا حكمى بنا حق صادر خواهد گرديد و روزگارى گذشت كه «ابو موسى» و «عمرو عاص» در آنجا بر خلاف حق حكم دارند.

شعراء در اين باره شعرها گفته اند از جمله اعور ميگويد:

ما بحكم خدا در هر جا كه باشد راضى هستيم ولى عمرو و عبد الله اختلاف عقيده داشتند، آن دو پيرمرد در چنان فتنه كورى نميتوانند مردم را از گمراهى نجات دهند.

همان چشمى كه در واقعه عثمان گريست بعد هم از تفرقه مردم گريه

كرد.

در دومة الجندل دو نفر بحكميت نشستند كه از حقيقت بدور بودند و از هوس پيروى مى كردند و اندوه ها و سرزنشها از كار خود بجاى گذاردند.

هر دو گروه زنده و مرده شان اگر قتل عثمان نبود، شبيه يكديگر بودند (معجم البلدان).

طه حسين مى نويسد: ممكن است اجتماع حكمين ابتدا در دومة الجندل و بعد در اذرح باشد (على و فرزندانش).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:351

(1)- اى ابو موسى! تو بزرگ اصحاب محمدى (ص) كه در دانش بر همه برترى دارى و در ايمان پيشتاز و با سابقه اى و اكنون مى بينى كه امت مسلمان دچار چه حادثه ناگوارى شده است و چه فتنه كور بى سرانجامى او را در برگرفته، آيا ممكن است كه تو اين امت را نجات دهى و خداوند بوسيله تو از ريختن خون مردم جلوگيرى كند؟

«ابو موسى» بلافاصله اين آيه را خواند: «هر كس نفسى را زنده سازد آنچنانست كه همه مردم را زنده كرده». در اين صورت آن كس كه همه مردم را از مرگ نجات دهد چه موقعيت عظيمى پيش خدا خواهد داشت.

در اينجا، بيچاره احمق فريب خورده چگونگى نجات مردم را از اينهمه فتنه ها پرسيد و گفت:

- اين كار چگونه انجام ميشود؟

- تو على بن أبي طالب را از خلافت خلع كن و من هم «معاويه» را، تا مردم خودشان مردى را بزمامدارى انتخاب كنند كه در اين آشوبها وارد نبوده و دستش آلوده بخون نباشد.

ابو موساى فريب خورده از شخصى كه بمقام خلافت بايد برسد، پرسيد و گفت:

- چنين شخصى كيست؟

«عمرو» كه ميدانست «ابو موسى» علاقه فراوانى به «عبد اللّه عمر» دارد گفت:

- او «عبد اللّه عمر» است.

بيچاره نادان فريب خورده از

شنيدن اين بشارت خوش حال شد و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:352

خواست از «عمرو» قول محكمى بگيرد كه حتما به آن وفا كند لذا گفت:

- من چگونه ميتوانم از تو پيمان محكمى بگيرم؟

(1)- اى ابو موسى! آگاه باش كه بياد خدا دلها آرام مى گيرد، اين قدر از من عهد و ميثاق بگير تا راضى شوى، آنگاه نابكارانه شروع كرد عهدها و قسم ها را روى هم انباشتن و آن قدر سوگندهاى غليظ و عهدهاى محكم و قول و قرارهاى مختلف ابراز كرد كه ديگر چيزى نماند كه نگفته و نكرده باشد و نام مقدسى نبود كه به قسمهاى دروغين او، توهين نگردد.

بيچاره شيخ كبير السن صغير العقل فريب اين نيرنگ زشت پسر عاص را خورد و آن را با خشنودى پذيرفت و در ميان دو گروه اين خبر منتشر شد كه حكمين باتفاق رأى رسيدند و وقت اعلام نتيجه مذاكرات نيز تعيين گرديد.

ساعت حساسى كه مسير تاريخ را تغيير داد، فرا رسيد و دو گروه جمع شدند تا نتيجه قطعى اين حكميت مهم را دريابند و بى صبرانه انتظار مى كشيدند.

در اين وقت «عمرو عاص» فريبكار و «ابو موسى» پير مرد بى شعور فريب خورده آمدند و به نزديك محل خطابه رسيدند تا نتيجه حكميت و مورد موافقت خود را بمردم اعلام كنند، پسر عاص به ابو موسى رو كرد و گفت:

- اى ابو موسى! برخيز و براى مردم سخن بگوى.

- تو برخيز و حرف بزن.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:353

(1)- سبحان اللّه، من جلو بيفتم، تو بزرگ اصحاب پيغمبرى بخدا قسم من چنين كارى نمى كنم.

- آيا نقشه اى دارى؟

«عمرو عاص» بازهم شروع كرد بقسم خوردن و قول دادن و آن عهدها را

بياد آوردن. «8»

«ابن عباس» فهميد حيله اى در كار است و متوجه حقه بازى «عمرو- عاص» شد و به «ابو موسى» گفت:

- واى بر تو بخدا قسم دارد گولت ميزند. اگر شما در امرى با هم اتفاق كرده ايد، او را جلو بينداز، تا حرف بزند و بعد تو حرف بزن، «عمرو» مرد حيله بازى است و من مى ترسم كه رضايت ترا جلب كرده باشد و بعد كه بسخن ايستد با تو مخالفت كند. «9»

پير خرف توجهى به پيشنهاد «ابن عباس» نكرد و بسرعت بجانب محل خطابه رفت و چون درست نشست، خدا را سپاس گفت و ستايش كرد و بر پيغمبر درود فرستاد بعد گفت:

«اى مردم! ما در اين كار تعمق و بررسى كرديم و ديديم بهترين كارى كه امن و صلاح مردم در آن است و اختلافات را برمى دارد و خونها را حفظ مى كند اين است كه هر دومان على و معاويه را خلع كنيم.

پس من على (ع) را از خلافت خلع كردم همچنانكه عمامه ام را از سرم برمى دارم و عمامه اش را از سرش برداشت و بعد گفت كسى را بخلافت انتخاب كرديم كه صحبت رسول خدا را درك كرده و پدرش از ياران بزرگ

______________________________

(8)- عقد الفريد.

(9)- مروج الذهب.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:354

پيغمبر بوده و سوابق خدمات او آشكار است چنين شخصى عبد اللّه عمر است».

(1) و شروع كرد اوصاف عبد اللّه را شمردن و او را به نيكى و پاكى و عظمت ياد كردن و بعد از منبر پائين آمد.

بعد «عمرو عاص» آغاز بسخن كرد و خدا را ستود و بر پيغمبر درود فرستاد و بعد گفت:

«اى مردم! ابو موسى، على را از خلافت خلع

كرد و از مقامى كه در آن جاى گرفته بيرونش آورد و او بهتر على را مى شناسد بدانيد كه منهم مثل او، على را خلع كردم و بجايش معاويه را بر خودم و شما امير گردانيدم، ابو موسى خودش در نامه اى نوشته كه عثمان شهيد و مظلوم كشته شد و بر صاحب خون لازم است كه بخونخواهى او برخيزد، معاويه صحبت پيغمبر را دريافته و پدرش ابو سفيان هم از صحابه رسول بوده و شروع كرد از معاويه تعريف و تمجيد كردن و بعد گفت او خليفه ماست و طاعت و بيعتش بگردن ماست تا خون عثمان را بخواهد».

ابو موسى، همان پير خرف فريب خورده ناگهان از جا پريد و به «عمرو عاص» گفت:

- ترا چه ميشود، خدايت لعنت كند تو مثل سگى هستى كه زبان در آورده باشى.

پسر عاص او را بكنارى پرت كرد، بعد از آنكه او را پل كرده و از رويش گذشته بود و به او گفت:

- تو هم مثل خرى هستى كه كتاب بارت كرده باشند. «10»

بلى آنها خر و سگ بودند همانطور كه بيكديگر گفتند.

______________________________

(10)- الامامه و السياسة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:355

(1) «ابو موسى» پس از وقوع اين فتنه كور به مكه رفت و با حكم بيهوده اش در برابر حق، شكافى در امت مسلمان پديد آورد كه ديگر پر نشد.

عراقيها از اين حكميت مفتضح، ننگ و عارى براى خود خريدند كه هرگز تاريخ آن را فراموش نمى كند و شعراء در هجو «ابو موسى» شعرها گفتند از جمله «ايمن بن خريم اسدى» «11» درباره اش چنين گفت:

اگر براى مردم مشورت مهمى پديد آمد كه آن را بزرگ مى شمارند به ابن عباس

مراجعه كنيد

ولى مراجعه شد به مرد سست رأى نابخردى از يمن كه نميداند پنج ضرب در شش چند ميشود.

حق همين بود كه عراقيها دچار پستى و خوارى شوند كه چنين مرد نادان بى خردى را در حساسترين موقعيتها و تنگترين فرصتها انتخاب كردند و از معرفى مردانى خردمند و بزرگوار و والامقام كه در چنين هنگامه هاى خطيرى قدرت فكرى و سيطره بر دشمن داشتند مثل «ابن عباس» و «مالك اشتر» سرباز زدند.

چون خبر دردناك خلع امام بوسيله «ابو موسى» بين مردم عراق پخش شد، آتش فتنه و اختلاف زبانه كشيد و امام ديد در چنين موقعيت اسفناك و خشم خشم انگيزى بايد يكى از افراد خاندانش بسخن برخيزد

______________________________

(11)- ابن خريم يكى از شعراى معروف اسدى است و در مورد اينكه صحبت پيغمبر را درك كرده اختلاف است ولى روايتى از پيغمبر درباره شهادت بدروغ نقل كرده است (تهذيب التهذيب، الاصابه) او را بسبب خوش زبانى و علم و بلاغتش خليل الخلفاء مى گفتند او مبتلا به مرض برص بود و با زعفران سفيدى پيسى خود را پنهان مى كرد و با همين وضع، عبد العزيز بن مروان حاكم مصر بعلت علاقه اى كه به او داشت، وكيل خودش گردانيد (مروج الذهب، جلد 2).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:356

و مردم را از گمراهى و عنادشان بسكون و رشاد بكشاند لذا به فرزندش حسن رو كرد و گفت: برخيز پسرم درباره ابو موسى و عمرو عاص چيزى بگوى.

(1) حسن (ع) برخاست و بر منبر بالا رفت و چنين گفت:

«اى مردم! درباره اين دو مرد كه به حكميت انتخاب شدند سخن بسيار گفتند، ما آنها را انتخاب كرديم تا از قرآن بر ضد هوسها حكم

دهند، ولى آنها از هوس خود عليه قرآن حكم دادند. بنابراين، چنين كسانى را نبايد حكم گفت بلكه آنها محكوم عليه هستند.

«ابو موسى» در اينكه «عبد اللّه عمر» را خليفه خواند در سه مورد اشتباه كرد: اول اينكه «ابو موسى» بر خلاف رأى «عمر» سخن گفت، زيرا «عمر» از پسرش راضى نبود و او را جزء شورى قرار نداد ديگر آنكه معلوم نبود او به چنين كارى رضايت دهد «12» و در مرحله سوم اصولا انصار و مهاجرين، «عبد اللّه عمر» را به چيزى نمى گرفتند و آنها كه حل و عقد امور و داورى مردمان بعهده شان بود كارى به او وانميگذاردند.

«اگر ميخواهيد داورى درست را ببينيد حكميت «سعد بن معاذ» را در مورد «بنى قريظه» بياد آوريد «13».

______________________________

(12)- الامامة و السياسة.

(13)- سعد بن معاذ بن نعمان انصارى از قبيله اوس است كه بدست مصعب بن عمير كه از طرف پيغمبر براى تبليغ و تعليم مردم بمدينه رفته بود مسلمان شد و چون اسلام آورد به قبيله بنى عبد الاشهل گفت: حرف زدن با مردان و زنان شما بر من حرام است تا اينكه مسلمان شويد و آنها مسلمان شدند و سعد از مسلمانان پرخيروبركت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:357

(1) «سعد» در آن حكميت بر طبق رضاى خدا داورى كرد و اگر خدا از آن حكم راضى نبود پيغمبر برأى سعد رضايت نميداد».

______________________________

بود و در التزام پيغمبر در جنگ بدر شركت كرد، چون پيغمبر متوجه بدر شد به او خبر رسيد كه گروه قريش به جنگ او مى آيند، پيغمبر در اين باره با يارانش بمشورت پرداخت. مقداد و ابو بكر اطاعت خود را اعلام داشتند، پيغمبر به

انصار نظر انداخت، زيرا اكثريت سپاهش را آنها تشكيل ميدادند، سعد فهميد كه پيغمبر نظر آنها را ميخواهد و عرضه داشت يا رسول اللّه مثل اينكه عقيده ما را ميخواهى؟

فرمود: بلى. سعد گفت: اى رسول خدا ما بتو ايمان آورديم و پيامبريت را تصديق كرديم و گواهى داديم كه رسالت تو بر حق است و اكنون با تو باستوارى پيمان مى بنديم، هر جا ميخواهى برو كه ما هم با تو هستيم به آن خدائى كه ترا بحق برانگيخت اگر لازم باشد كه در اين دريا فرو رويم باكى نداريم و حتى يك نفر از ما مخالفت نمى كند و هرگز از جنگ با دشمن پروائى نداريم، پايدارى ما در معركه نبرد پديده عقيده راستين ما بديدار خداست اميد آنكه خداوند ترا از ما خشنود و مسرور ببيند، پس ما را به عنايت خداوندى بمبارزه دشمن حركت بده، پيغمبر از سخنان سعد شادمان شد و آماده جنگ گشت.

در جنگ خندق، سعد بجنگ دشمن بيرون آمد، زرهى تنگ پوشيده و بازوانش از آن بيرون بود و حربه اى در دست داشت و اين رجز ميخواند:

با درنگ اندكى قهرمان جنگ به افتخار ميرسد.

و از مرگ هراسى نيست وقتى كه اجل فرا رسد.

مادرش به او گفت: الحق اى پسرم كه مردانگى را تمام كردى.

در حين نبرد تيرى به او خورد و رگ بازويش را بريد، وقتى كه يهود بنى قريظه حاضر بقبول حكميت شدند، سعد بعنوان حكم انتخاب شد و وقتى كه وارد جلسه داورى شد پيغمبر فرمود به احترام آقاى خود و بهترين خود برخيزيد. سعد همچنان مجروح بود و پيغمبر به او فرمود اى سعد درباره اين يهوديان داورى

كن.

سعد گفت رأى من اينست كه مردهاشان كشته شوند و زنهايشان اسير گردند، پيغمبر فرمود بر طبق حكم خدا داورى كردى، در اين وقت جراحت سعد پاره شد و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:358

و بعد حسن (ع) از منبر پائين آمد. «14»

(1) حسن (ع) در سخنان شيوا و مستدل خويش نقطه هاى حساسى را كه محور نزاع و مركز فتنه و اختلاف بود بروشنى و تفصيل بيان كرد و هيچ بهانه اى براى متمردان باقى نگذاشت كه باز از سوراخ آن بهانه ها سر در آورند و همچنين مسلّم ساخت كه رأى حكم قابل پيروى است و به اختلافها پايان مى بخشد بشرطى كه بحقيقت سخن گويد و گفتارش از روى هوس و غرضهاى شخصى نباشد و «ابو موسى» در داوريش حق را نگفت و نپذيرفت بلكه پيرو هوس خود و تمايل شخصيش به «عبد اللّه عمر» بود و بهمين جهت او را نامزد خلافت كرد، در صورتى كه «عمر» فرزندش را لايق خلافت نميدانست وگرنه او را بخلافت معرفى ميكرد يا لا اقل جزء اعضاى شورى قرارش ميداد و يكى از شرايط اساسى خلافت موافقت همه مهاجران و انصار است و آنها با «عبد اللّه عمر» چنين توافقى ندارند.

از طرفى حسن (ع) مشروع بودن حكميت را كه خوارج منكر آن بودند، بيان داشت و انتخاب «سعد بن معاذ» را از طرف پيغمبر بداورى دليل آن دانست و گفت پيغمبر رأى «سعد» را در حكميت پذيرفت، زيرا بر مبناى حق، صادر شده بود و خدا و پيامبرش از آن راضى بودند.

______________________________

خون بشدت جريان يافت. پيغمبر او را بدامن گرفت و سعد در دامان پيامبر جان داد، رسول خدا و يارانش

بر سعد گريستند و مادرش در سوگش چنين سرود:

واى بر مادر سعد از سعدكه مردى كامل و بزرگوار بود

واى بر مادر سعد از سعدكه مردى دلير و كوشا بود پيغمبر چون اين مرثيه را شنيد فرمود هر زن ندبه كننده اى دروغ مى گويد مگر مادر سعد (اسد الغابه، جلد 2).

(14)- عقد الفريد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:359

(1) پس از حسن (ع) «عبد اللّه عباس» بسخن برخاست و خداوند را سپاس گفت و ستايش كرد و بعد چنين بيان داشت:

«اى مردم! كسانى هستند كه حق را بتوفيق و رضا مى پذيرند و گروهى نيز از حقيقت كناره مى گيرند، در جريان حكميت «ابو موسى» از هدايت بگمراهى ميرفت و «عمرو عاص» از گمراهى بهدايت.

«چون اين دو نفر بهم رسيدند و رأى دادند «ابو موسى» از حقيقت برگشت و «عمرو عاص» همچنان بر گمراهيش باقى ماند، بخدا قسم اگر آنها بر طبق دستور قرآن حكم مى كردند بر ضد «معاويه» رأى ميدادند و اگر موافق با هوس خويش رأى ميدادند رأيشان مخالف قرآن بود و ارزش نداشت و چنانچه اصولا از اظهار نظر خوددارى ميكردند «ابو موسى» همچنان به امامت على باقى بود و «عمرو عاص» هم «معاويه» را خليفه مى دانست».

عباس بعد از اين سخنان، از منبر پائين آمد.

امام به «عبد اللّه بن جعفر» فرمود تا او هم سخنى بگويد و ذهن مردم را بحقيقت حال روشن كند.

«عبد اللّه» بمنبر رفت و گفت:

«اى مردم! در اين جريان توجه بخلافت على بود، چون گروهى بديگران روكرده بودند، شما «ابو موسى» را آورديد و گفتيد بداورى او رضايت ميدهيم، على (ع) هم بايد راضى باشد.

بخدا قسم، با حكمى كه اين دو نفر داده اند نه

كار شام درست ميشود و نه كار عراق تباه ميگردد، نه حق على (ع) از بين ميرود

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:360

نه حقى براى معاويه زنده ميشود، هرگز وسوسه شيطان و كمى طرفدار حق، موجب محو حقيقت نمى گردد، ما اكنون هم طرفدار على (ع) هستيم همچنانكه پيش از اين هم بوديم».

بعد از منبر فرود آمد «15».

(1) امام كوششى جدى بعمل مى آورد، تا دوباره مردم را به جنگ «معاويه» برانگيزد و اين دشمن بزرگ اسلام را از پاى در آورد، مردم هم ديگر بار دعوتش را پذيرفتند، ولى خوارج نگذاشتند و فتنه ها و تباهى ها برپا كردند، تا اينكه از كوفه بيرون آمدند و در «نهروان» «16» اردوگاهى برپاى ساختند، در اين حال «عبد اللّه بن خباب بن ارت» صحابى پيغمبر بديدارشان رفت شايد از لجاجشان بازگرداند. «17»

______________________________

(15)- الامامة و السياسة.

(16)- نهروان ناحيه وسيعى است بين واسط و بغداد كه شهرهائى از جمله اسكاف و صافيه و غير آنها در اين ناحيه وجود دارد و عده اى از ارباب علم و ادب از اين ناحيه برخاسته اند، جنگ بين امام و خوارج در اين ناحيه اتفاق افتاد و رودخانه بزرگى در اين ناحيه جريان دارد، اين ناحيه در اواخر، ويران شد و سبب ويرانيش اختلاف پادشاهان و جنگهايشان در زمان سلاجقه بود و كسى بفكر تعمير آن نيفتاد و بعلاوه رهگذر سپاهيان بود و بهمين جهت مردم آن كوچ كردند (معجم البلدان، جلد 8).

(17)- عبد اللّه بن خباب بن ارت مدنى هم پيمان بنى زهره است، او از طريق پدرش و ابى بن كعب رواياتى از پيغمبر نقل كرد و جمعى ديگر از او رواياتى بيان داشته اند، عجلى ميگويد: عبد

اللّه از تابعين مورد ثقه بوده كه بدست خوارج كشته شده است، زيرا امام او را براى مذاكره به نزد خوارج فرستاد و آنها عبد اللّه را كشتند، ابن حيان نيز او را از ثقات دانسته و غلابى من گويد عبد الله از ثقات و بزرگان مسلمين بوده است (تهذيب التهذيب)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:361

(1) چون «عبد اللّه» به اردوگاه خوارج رسيد، گفتند:

- تو كيستى؟

- مرد مؤمنى هستم.

- درباره على بن أبي طالب چه ميگوئى؟

- او امير المؤمنين است و نخستين كسى است كه برسول خدا ايمان آورد.

- اسم تو چيست؟

- عبد اللّه بن خباب بن ارت صحابى پيغمبر.

- آيا از ما مى ترسى؟

- بلى.

- خطرى براى تو نيست، حديثى از پدرت بگوى كه از پيغمبر شنيده باشد، شايد خداوند سودى از آن بما رساند.

- پدرم از پيغمبر روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: پس از مرگ من فتنه اى پديد مى آيد كه دل مردم همچون بدنشان ميميرد، ديروز را ايمان دارند و فردا كافر ميشوند.

- ما اينطور حديث از تو خواستيم؟ بخدا قسم چنان تو را بكشيم كه تا كنون كسى را نكشته باشيم.

آنگاه شانه هاى او را بستند و زنش را هم كه حامله و نزديك وقت

______________________________

ولى كتب تاريخ در مورد رسالت عبد الله از طرف امام خبرى نياورده اند و فقط عجلى اين مطلب را نگاشته است.

در كتاب الاصابه آمده است كه عبد الله به كوفه مى آمد تا بسپاهيان امام به- پيوندد كه در بين راه دچار خوارج شد و آنها عبد الله را كشتند و درباره قتلش داستانى نقل شده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:362

زايمانش بود، گرفتند و هر دو را زير درخت خرمائى نگهداشتند

در اين وقت، خرمائى از درخت افتاد يكى از خوارج آن را برداشت و در دهان گذاشت، ديگران با خشونت گفتند آيا مال حرام را ميخورى؟

آن مرد خرما را از دهان انداخت.

(1) چند تن از خوارج شمشير او را برداشتند و خوكى را كه متعلق به يك نفر از اهل ذمه بود كشتند و بعد آن را بفال بد گرفتند و گفتند در اينجا فسادى برپا خواهد شد، آن مرد به نزد صاحب خوك رفت و او را، راضى كرد.

«عبد اللّه» كه اين بازيهاى مسخره را از آنها ديد، به آنها گفت: اگر در اين كارهائى كه مى كنيد واقعا راستگو و معتقد هستيد و حتى حاضر نمى شويد يك دانه خرماى بزمين افتاده را بخوريد، چرا ميخواهيد من را بكشيد؟

بخدا قسم، من در اسلام بدعتى نگذاشته ام، من مؤمن هستم و شما بمن امان داديد و گفتيد از ما ترسى نداشته باش، ولى آنها باين حرفها گوش ندادند، او را آوردند و در كنار نهر آب خواباندند و خوك مرده را برويش انداختند و بعد سر آن صحابى بزرگ را بريدند و بعد به پيش زنش آمدند كه بيچاره از ترس تمام اندامش مى لرزيد و شبح مرگ را در برابرش ميديد كه بر سرش سايه انداخته است و به جسد بيجان شوهرش نگاه ميكرد كه بر زمين افتاده است. اين همسر بهت زده با استرحام و زارى مى گفت: آخر من زن هستم آيا از خدا نمى ترسيد؟

ولى آنها به تضرع آن زن بى گناه و بى دفاع توجه نكردند و مثل كلاغها بر سرش تاختند و او را كشتند و شكمش را پاره كردند و بعد به سه زن ديگر

روى آوردند و آنها را هم كشتند كه يكى از آنها «ام سنان-

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:363

صيداويه» بود كه صحبت پيغمبر را درك كرده بود.

(1) شرّ آنها تا اين اندازه هم پايان نيافت، بلكه متعرض مردم بى گناه مى شدند و وحشت در ميان مردم مى افكندند و فساد و كشتار براه مى انداختند.

امام بناچار، «حارث بن مره عبدى» را به نزدشان فرستاد تا علت اينهمه فسادى را كه بر پاى مى كنند بپرسد، ولى آنها بى رحمانه، نماينده امام را كشتند چون خبر قتل «حارث» بكوفه رسيد و جمعى از اصحاب امام برخاستند و گفتند:

- اى امير المؤمنين! چرا ميگذارى اينها اينچنين در پشت سر ما بمال و جان مسلمانان بتازند، ما را بجنگ آنها ببر و چون نابودشان كرديم آماده نبرد با مردم شام ميشويم.

امام پيشنهادشان را پذيرفت و خطر آنها را بزرگتر و شديدتر از خطر «معاويه» احساس كرد، چون آنها نزديك مركز خلافت بودند و اگر سپاهيان امام ميخواستند بجنگ «معاويه» بروند دچار حملات و كشتار خوارج مى شدند و خوارج غير از خود، همه فرق مسلمين را كافر ميدانستند و خونشان و مالشان را حلال مى شمردند. «18»

امام آماده حركت شد و منادى امام فرياد زد:

كوچ كنيد، بندگان خدا، كوچ كنيد.

______________________________

(18)- ملل و نحل شهرستانى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:364

(1)

آغاز جنگ با خوارج

نيروى امام بجانب «نهروان» حركت كرد و همگى جنگ با اين متمردان را لازم ميدانستند و چون امام بنهروان رسيد، نماينده اى به- نزدشان فرستاد و قاتلين «عبد اللّه بن خباب» و همراهانش و همچنين قاتلان نماينده اش «حارث بن مره» را از آنها خواست، ولى آنها يك صدا جواب دادند:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:365

ما همگى آنها را كشته ايم و همگى

خون آنها و شما را حلال مى شماريم.

(1) امام شخصا به نزدشان رفت و خطابه اى مستدل بيان داشت و آنها را باشتباه و خطاكاريشان آگاه كرد و گفت:

«اى گروه جنگ طلب! من شما را از اين ميترسانم كه فردا مردم بر شما لعنت فرستند، شما در كنار اين نهر بدون هيچ دليل و سنتى موضع گرفته ايد. مگر نميدانيد من شما را از قبول حكميت بازداشتم و گفتم اين پيشنهاد، فريب شاميان است و خبرتان كردم كه آنها طرفدار دين و قرآن نيستند و من آنها را از شما بهتر مى شناسم، من كودكان و مردان آنها را از ديرباز شناخته و فهميده ام كه مردانشان بدترين مردان و كودكانشان بدترين كودكانند و همگى فريبكار و حيله بازند؟ ولى شما سخنم را نپذيرفتيد و از من جدا شديد و رأيم را كه همراه با خير و دورانديشى بود كنار زديد و نافرمانيم كرديد و بقبول حكميت وادارم ساختيد، بعد از اين اجبار شرط كردم و تأكيد كردم كه حكمين متعهد شوند كه حكم قرآن را زنده نگهدارند و مخالف آن را اجرا نكنند، ولى آنها رفتند و بر خلاف حكم قرآن و سنت رأى دادند و از روى هوس داورى كردند و ما هم قضاوت غلط آنها را بدور انداختيم و حال را به وضع نخستين بازگردانيديم، پس حرف حساب شما چيست و چرا به اينجا آمده ايد؟».

امام در اين گفتار خويش به آنها يادآورى كرد كه اصولا حكميت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:366

را نپذيرفته و بعد از ترس جان خويش بقبول آن تن در داده اند و بعلاوه قبول داورى را مشروط بموافقت آن با قرآن و سنت كرده نه آزادانه و

بدون شرط و اكنون كه حكم آنها مخالف قرآن است و از روى هوى و هوس، امام آن را مردود ميداند.

(1) ولى افسوس كه آن نادانهاى نابخرد و لجوج چيزى از استدلال و حقيقت نمى فهميدند و جوابى به امام دادند كه دليل پستى و سركشى بى اندازه شان بود آنها در جواب امام گفتند:

- ما وقتى كه آن دو نفر را بحكميت برگزيديم اشتباه كرديم و كافر شديم ولى بعد توبه كرديم، اگر تو هم بكفر خود شهادت دهى و بعد مثل ما توبه كنى، بجانب تو بازميگرديم و به گروه تو مى پيونديم وگرنه از خلافت بركنارت مى سازيم و اگر امتناع ورزى بدورت مى اندازيم.

امام چنين سخنان زشت و موهنى را كه زائيده انديشه پست و رأى ناچيزشان بود، زشت شمرد و فرمود:

«آيا پس از ايمانم بخداوند و هجرت و جهادم به همراه پيامبر بكفر خود اقرار كنم در اين صورت گمراهم و از هدايت يافتگان نيستم.

واى بر شما، چرا خون ما را حلال مى شماريد و از اجتماع ما خارج شده ايد؟ اگر مردم دو نفر را برگزينند و به آنها بگوئيد بر حق و مصلحت مردم نگاه كنيد و اين مرد را از كار بر كنار كنيد و ديگرى را بجايش بگذاريد بهتر است براى شما كه شمشيرهاتان را روى دوش بگذاريد و مردم را بكشيد و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:367

خونشان را بريزيد، اين يك زيانكارى آشكار است». «19»

خوارج كه فهميدند در بحث و سخن حريف امام نيستند در بين خود فرياد زدند:

- با اينها حرف نزنيد و بحث نكنيد، همه آماده جنگ شويد، بشتابيد بشتابيد بجانب بهشت.

(1) چون امام از راهنمائى آنها مأيوس شد و فهميد كه

هرگز براه حق بازنميگردند، سپاهيانش را آماده جنگ كرد، ولى بآنها گفت در حمله پيشدستى نكنند، خوارج كه اين آمادگى را ديدند آنها هم مهياى نبرد شدند، آنها اشتياقى وافر بجنگ داشتند و دلهاشان از عشق جنگ مثل تشنه اى كه شيفته آب گوارائى باشد، هيجان داشت و در ميان خود فرياد ميكشيدند:

- كيست كه مشتاق بهشت باشد؟!

همگى جواب دادند، حركت بسوى بهشت، آنگاه حمله زشت و خطرناكى را شروع كردند و با صداى بلند شعار ميدادند: «لا حكم الا للّه»

در اين معركه سپاهيان امام دو گروه شدند، دسته اى بجانب چپ و گروهى بسوى راست يورش بردند و خوارج را در ميان گرفتند و با نيزه و شمشير بجانشان افتادند و بيش از يك ساعت نكشيد كه همگى را باستثناى نه نفر كشتند «20».

______________________________

(19)- الامامه و السياسة.

(20)- در ملل و نحل شهرستانى آمده كه از آن نه نفر دو نفر به عمان و دو نفر به كرمان و دو نفر به جزيره و يك نفر به تل موزون فرار كردند و عقيده خود را بين مردم اشاعه دادند تا بدعت خوارج بوجود آمد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:368

(1) چون جنگ پايان يافت و سنگينى آن بازنشست امام به يارانش فرمود جسد «ذو الثديه» را در ميان كشتگان پيدا كنند «21».

ياران امام جستجوى دقيقى كردند و او را نيافتند و برگشتند و گفتند چنين كسى را نديديم. امام اندوهناك شد و اضطراب شديدى او را فرا گرفت و گفت: بخدا قسم، دروغ نگفتى و دروغ زده نشدى و فرياد زد:

واى بر شما، برويد او را در ميان كشتگان پيدا كنيد، دو مرتبه بجستجو پرداختند و يك نفر او

را ديد و شتابان بحضور امام آمد و او را خبر داد، چون امام اين خبر را شنيد فرمود: اللّه اكبر پيغمبر بمن دروغ

______________________________

(21)- درباره ذو الثديه، انس ميگويد: در زمان پيغمبر، عبادت زياد او ما را به شگفتى آورده بود و حالش را براى پيغمبر بيان كرديم. حضرت او را نشناخت در اين بين، او وارد شد، پيغمبر چون او را ديد گفت اين مردى است كه علامت شيطان بر چهره اوست. ذو الثديه پيش آمد ولى بر پيغمبر سلام نكرد حضرت فرمود ترا بخدا قسم وقتى كه در آن مجلس بودى نگفتى از من كسى بهتر در ميان مردم نيست؟ گفت چرا بعد وارد مسجد شد و بنماز ايستاد پيغمبر فرمود كيست كه اين مرد را بكشد، أبو بكر گفت من، و رفت كه او را بكشد ديد كه مشغول نماز است، گفت سبحان اللّه چگونه مردى را كه نماز ميخواند بكشم پيغمبر ما را از كشتن نمازگزاران نهى كرده است و بجانب پيغمبر برگشت و ماجرا را گفت. پيغمبر دوباره فرمود: كيست كه اين مرد را بكشد؟ عمر قبول كرد و رفت ولى او را در حال سجده ديد، عمر گفت ابو بكر از من داناتر بود و برگشت و به پيغمبر گفت او را در حال سجده ديدم و دلم نيامد كه او را بكشم.

پيغمبر بازهم فرمود كيست كه او را بكشد؟ على (ع) گفت من، پيغمبر فرمود:

اگر او را يافتى بكش، على (ع) رفت و ديد او از مسجد بيرون رفته است به نزد پيغمبر بازگشت و او را خبر داد.

پيغمبر فرمود اگر او كشته مى شد حتى دو نفر از

امت من اختلاف پيدا نمى كردند و اول تا آخرشان مانند هم بودند. (الاصابه، جلد 1).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:369

نگفت و او مردى است كه دستش ناقص است و استخوان ندارد و طرف ديگر آن گوشت آلود است مثل پستان زنان و بر آن مويهائى سر كج روئيده است، پس فرمود: او را پيش من بياوريد.

(1) بر پيكرش نظر انداخت و بازويش را ديد كه گوشتهائى بر آن جمع شده و بر دوشش افتاده مثل پستان زنان و بر آن مويهائى روئيده است وقتى كه گوشتها را مى كشند تا وسط دست ديگرش ميرسد و باز بدوشش مى افتد، چون امام او را بچنين وضعى ديد در برابر خداوند بسجده افتاد.

بعد از امام دستور داد كه اسلحه و اسبان خوارج را بين سپاهيان تقسيم كنند و اسباب ها و غلامانشان را بخانواده شان تحويل دهند.

فتنه خوارج با چنين حالى پايان پذيرفت اما عواقب وخيم و تلخ كاميهائى ببار آورد همچنانكه جنگ صفين نتايج شومى از خود بجاى گذاشت و موجب مصيبت هائى گرديد كه بشكست امام انجاميد و بروزگار حسن (ع) نيز دندان زشت خود را نشان داد.

و ما در اينجا به بعضى از اين عواقب شوم و نتايج خطرناك و تلخى كه از حوادث صفين و نهروان بوجود آمد اشاره مى كنيم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:370

(1)

نتايج تلخى كه از صفين و جمل ببار آمد

1- نافرمانى سپاهيان

(2) پس از جنگهاى خونين و بى نتيجه صفين و نهروان، ارتش عراق دچار ناتوانى و خستگى شد و بسركشى و پراكندگى گرائيد و علت اين تمرد و تفرقه يكى آن بود كه گروهى فراوان از سپاهيان عراق در اين نبردها كشته شدند و آنها از بستگان و خويشاوندان بازمانده سپاه بودند كه مرگشان خانواده ها را داغدار و

اندوهناك ساخته و سايه اى از غم و سوك همه جا بر سرشان گسترده بود و چون ايمانى مستحكم نداشتند بر اثر اين فقدانها به جزع افتاده بودند و ديگر آن شجاعت و اشتياق بجهاد را كه قبل از جنگ در وجودشان زبانه مى كشيد از دست داده بودند و بشدت نسبت بجنگ احساس نفرت و خستگى ميكردند و خواستار صلح و آسايش بودند.

بهمين دليل وقتى كه امام پس از جنگ نهروان آنها را به نبرد با «معاويه» برانگيخت، سخنش را نشنيدند و پيرويش نكردند و «اشعث» كه نهادى ناپاك و مأموريتى پنهان داشت در حضور همگان به امام گفت:

«اى امير المؤمنين! نيزه هامان شكست و شمشيرهامان كند گشت و تيرهامان خورد شد، ما را بخانه هايمان بازگردان تا

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:371

بيشتر آماده شويم و بتوانيم گروه ديگرى را آماده كنيم كه عده مقتولين را جبران كنند و نبرد با دشمن امكان پذير باشد».

بر اثر گفتار «اشعث»، سپاهيان از اردوگاه بيرون رفتند و- بشهرهايشان بازگشتند و امام يقين كرد كه اينها از فرمانش سرپيچيده اند و ديگر فرمانش را نمى برند و ناچار بكوفه بازگشت. در اينجاست كه ميفهميم سپاهيان از جنگ بيزار و خسته بوده اند و بصلح و آسايش علاقه داشته اند و هر چه امام آنها را بجهاد برمى انگيخته، بسيج آنها امكان پذير نبوده است.

(1)

2- مرگ فداكاران

امام در جنگهاى صفين و نهروان شخصيتهاى بزرگى از ياران وفادار و مؤمن و بلند پايه اى را كه به ايمان و اخلاصشان اطمينان داشت از دست داد، آنها راد مردان فداكار و رشيدى بودند كه بازوان توانا، انديشه هاى ارزنده و ايمانهاى استوارى داشتند و باقيمانده ياران بزرگ پيغمبر بودند، ولى افسوس كه آسياى بى رحم و سنگين

صفين آنها را در هم خورد كرد و اگر آنها در اين جنگ خونين و بى امان كشته نمى شدند مسلما چنين پراكندگى و شكستى نصيب سپاه امام نمى شد.

امام هميشه بياد اين شهيدان فداكار بود و نامشان را به عظمت و نيكى ياد ميكرد و در اندوه دردناك مرگشان اشكها مى ريخت و ناله ها ميكرد و ميفرمود:

«چه زيانبار است كه برادران ما خونشان در صفين ريخته شد و ديگر امروز آن دوستان فداكار كه شربت اندوهها را مى آشاميدند و نوشابه هاى تلخ و كدر ناكاميها را بسر مى كشيدند

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:372

در ميان ما نيستند، بخدا قسم آنها خدا را ديدار كردند و پاداشهاى بزرگ خود را دريافتند و پس از ترسها بجايگاههاى امن و راحت آرميدند كجايند آن برادران من كه راه حقيقت را پيمودند و بحق رسيدند؟ كجاست عمار، كجاست ابن تيهان؟ «22» و كجاست ذو الشهادتين «23» و كجايند همانندان آنها كه نيتى پاك داشتند و خوب جنگيدند و بنابكاران تير انداختند؟».

______________________________

(22)- مالك بن تيهان اوسى، يكى از شش نفرى است كه از مدينه بديدار پيغمبر رفتند و نخستين كسى است از انصار كه رسول خدا را ديدار كرد و در ليلة العقبه با حضرتش بيعت نمود (و گفته شده است كه او نخستين بيعت كننده نبود) مالك بن تيهان پيشواى بنى عبد الاشهل بود، او در جنگهاى بدر و احد و ديگر غزوات پيامبر حضور داشت، گفته شده كه او در سال بيستم هجرى در زمان عمر وفات يافته و گفته شده است كه در جنگ صفين به همراه امام بوده و پس از اندكى در گذشته است (اسد الغابه) و در استيعاب آمده كه در

صفين شهادت يافته و دليل آن، گفتار امام است.

(23)- ذو الشهادتين، خزيمة بن ثابت بن فاكه انصارى است كه پيغمبر شهادت او را برابر دو مرد دانسته است و علت آن بود كه پيغمبر اسبى از سواء بن قيس خريد و بعد سواء اين معامله را انكار كرد، خزيمه بنفع پيغمبر شهادت داد، پيغمبر فرمود:

چگونه شهادت ميدهى، تو كه در جريان معامله نبودى؟

گفت ما به پيامبرى تو شهادت داديم و قرآنى را كه از جانب خدا آوردى تصديق كرديم، چگونه در چنين امر كوچكى سخنت را درست ندانيم؟ پيغمبر فرمود:

از اين پس، خزيمه بنفع و ضرر هر كس شهادت بدهد بجاى دو نفر كافى است و او را ذو الشهادتين ناميدند او در جنگهاى بدر و احد و ديگر غزوات با پيغمبر بود و در جنگهاى جمل و صفين شركت داشت ولى نمى جنگيد اما وقتى كه ديد عمار ياسر كشته شد، خزيمه گفت شنيدم از پيغمبر كه فرمود عمار را گروه ستمكاران مى كشند، پس شمشير كشيد و بدشمن حمله برد تا كشته شد (اسد الغابه، جلد 2).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:373

(1) آنگاه دست بر چهره مقدس نهاد و گريه اى طولانى كرد و بعد فرمود:

«آه و اندوه!! از مرگ برادرانى كه قرآن را خواندند و استوارش داشتند، در فرمانهاى خدا انديشيدند و برپايشان داشتند، سنت پيامبر را زنده كردند و بدعت ها را نابود ساختند، بجهاد دعوت شدند و پذيرفتند و با پيشوايشان پيمان بستند و نشكستند».

در اينجا بخوبى مى بينيم كه چگونه امام از مرگ چنان ياران فداكار و با ايمانى مى نالد و مى گريد و اندوهى بزرگ بر قلبش كه سرشار از محبت و شناخت اين برگزيدگان

و پاكان است سايه مى افكند، همان قهرمان هائى كه در پرتو راهنمائيهاى معنوى و آموزشهاى ارزنده امام، بحقيقت پيوستند و براى فضيلت و كمال و پاكى و بلند مقامى، نمونه هائى بزرگ بشمار آمدند.

و چون اين رادمردان ارزنده در جنگ صفين در بستر شهادت آرميدند، ديگر امام تنها ماند و گروهى نابكار و بى ارج برايش باقى ماندند كه هرگز امام نميتوانست به اتكاى آنها، آرمانهاى مقدسش را تحقق بخشد و باصلاح مجتمع اسلامى و اهتزاز پرچمهاى عدالت و برابرى بپردازد.

ولى «معاويه» در جنگ صفين چنين زيانى نديد و ياران فريبكار و همرازان دغلبازش برايش باقى ماندند و بعلاوه كسانى ديگر كه دل و دينشان را بدنيا فروخته بودند باو پيوستند و نيرومندترش كردند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:374

(1)

3- كشورگشائيهاى معاويه

«معاويه» كه از وضع روانى سپاهيان عراق آگهى داشت و پستى و نافرمانى آنها را نسبت بمقام خلافت احساس كرده بود، سپاهيان جسور و خونخوار خود را بسرزمين هاى اسلامى فرستاد و آنها، شهرها را يكى پس از ديگرى اشغال مى كردند.

گروهى از لشكريانش را بمصر فرستاد همان ناحيه زرخيزى كه «عمرو عاص» دينش را به آن فروخته بود. سپاهيان اشغالگر «معاويه»، مصر را گرفتند و فرماندارش «محمد بن ابى بكر» را كشتند، در مقابل عراقيها همچنان از فرمان امام سر مى پيچيدند و در برابر اين تجاوزكاريها، خاموش و بى تفاوت بودند.

«معاويه» سپاهى ديگر بفرماندهى عنصر جنايتكار و پست نهادى بنام «بسر بن ارطاة» «24» بفتح حجاز و يمن فرستاد و آن سردار سنگدل

______________________________

(24)- ابن ابى ارطاة قرشى، مرد جنايتكار و بى رحمى كه مرتكب گناهان و جناياتى شد كه در تاريخ كم نظير است، از جمله دو كودك عبيد الله بن عباس را كه

حاكم يمن بود بنام عبد الرحمن و قثم در دامان مادرشان سر بريد و خويشاوندى آنها را با پيغمبر رعايت نكرد و به قبيله همدان حمله كرد و مردهاشان را كشت و زنهاشان را به اسارت برد و آنها نخستين زنهاى مسلمانى بودند كه اسير شدند و همچنين افراد قبيله بنى سعد را كشت و جرائمى ديگر نيز مرتكب شد.

اين مرد تبهكار در جنگ صفين بمبارزه امام آمد، امام به او حمله كرد و نيزه اى حواله كرد كه بسر بزمين افتاد و عورتش را عريان كرد و امام از او روى برگردانيد حرث يكى از شعراى عرب در اين باره ميگويد:

آيا هر روز سواره اى كه كارش به آخر نمى رسد عورتش در ميانه سپاهيان نمايان ميگردد.

على (ع) نيزه اش را از او نگه مى دارد و معاويه در پنهان بچنين ماجرائى ميخندد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:375

بمدينه كه حاكمش «ابو ايوب انصارى» «25» بود حمله برد و «ابو ايوب» بناچار مدينه را ترك كرد.

(1) «بسر» وارد مدينه شد و ترس و وحشت تمام مردم بى دفاع مدينه را فرا گرفت و دلها بلرزه افتاد.

______________________________

ديروز هم عمرو عورت خود را نمايان كرد و سرش را پائين انداخت و عورت بسر هم امروز بمانند او آشكار شد به عمرو بسر بگوئيد آيا نگاه نمى كنيد راه خودتان را كه ديگر شير قهرمان را نخواهيد ديد فقط از عورتهاى خودتان تشكر كنيد.

كه شما را از مرگ نجات دادند و خداوند براى هر كسى نگهبانى قرار داده اگر عورتهايتان نبود از ضربت سنان على نجات نمى يافتيد و اين خود، شما را از بازگشتن بازمى دارد.

هرگاه سپاه انبوه و درخشانى را ديديد كه على در ميان آن

است، آن را ترك كنيد و بكنارى برويد هميشه از سپاهيان دور باشيد تا مرگ شما را در نيابد زيرا تجربه هاى شما برايتان كافى است.

بسر در اواخر عمرش ديوانه شد و در روزگار معاويه در مدينه يا شام درگذشت و سخن درباره او بسيار است (الاستيعاب).

(25)- ابو ايوب خالد بن زيد بن كليب انصارى از قبيله بنى نجار و باين اسم و كينه معروف است. با پيامبر در پيمان عقبه و جنگ بدر و ديگر غزوات شركت كرد، وقتى كه پيغمبر وارد مدينه شد در خانه ابو ايوب فرود آمد و تا وقتى كه خانه اى براى خود ساخت در همانجا بود، پيامبر بين او و مصعب بن عمير عقد برادرى بست وقتى كه امام از مدينه عازم عراق شد، ابو ايوب را ولايت مدينه داد و بعد ابو ايوب بامام ملحق شد و در جنگ خوارج شركت كرد، ابو ايوب پس از مرگ هم در جهاد با كفار شركت ميكرد و در سال پنجاه هجرى در قسطنطنيه وفات كرد و بعضى مرگ او را در سال 52 نوشته اند (الاصابه، جلد 1).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:376

«بسر» در مدينه بسخن ايستاد و خطبه اش، شدت و خشونت و بيرحمى و تهديدى فراوان در برداشت از جمله گفت:

«اى مردم مدينه! بخدا قسم اگر نه اين بود كه معاويه با من قرارى گذاشته بود، حتى يك نفر بالغ را در مدينه زنده نمى گذاشتم».

(1) چون اين تبهكار، مدينه را گرفت و بكارش پايان داد، متوجه مكه شد و آنجا را گشود و بزور از مردمش براى «معاويه» بيعت گرفت و بعد متوجه يمن شد و حاكمش «عبيد اللّه بن عباس» از

برابرش فرار كرد و به كوفه نزد امام رفت تا خطر واقعه را گزارش دهد.

چون «بسر» تبهكار وارد يمن شد از مردمش براى «معاويه» بيعت گرفت و در جستجوى اطفال «عبيد اللّه بن عباس» در آمد و وقتى كه آنها را يافت، هر دو كودك را سر بريد، مادر كودكان از اين حادثه دردناك به اندوهى جانفرسا فرو رفت و دنيا بر او تنگ شد و غمى بزرگ روح و پيكرش را فرو خورد و غذا و آبش درد و اندوه و سوك بود و چشمانش از گريه بازنمى ايستاد تا اينكه شعورش را از دست داد، او با روحى گداخته در مرثيه كودكانش چنين ميسرود:

اى كسى كه از مرگ دو پسرم احساس اندوه مى كنى آنها دو مرواريد بودند كه از صدف برآمدند اى پرسشگر، آنها قلب من و گوش من بودند و اكنون دلم ربوده شده من اينك خوار و حيران و دردمندم از مرگ كودكانى كه رفتند و گذشتند بمن مى گفتند، بسر مردى جنايتكار است ولى من سخن آنها را نمى پذيرفتم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:377

ولى اكنون كه رگهاى فرزندانم را بريد و بر خاكشان انداخت دانستم كه آنها راست مى گفتند. «26»

(1) چون اين خبرهاى دردناك به امام رسيد، با روحى دردمند و اندوهگين از تمرد سپاهيان سست نهادش بخطبه ايستاد و فرمود:

«بمن خبر رسيد كه «بسر» به يمن رفته و آنجا را فتح كرده است و من بخدا قسم چنين مى بينم كه بزودى شاميها بر شما حكومت خواهند راد، چون آنها در هدف باطلى كه دارند يگانه اند و شما از محور حقى كه داريد پراكنده ايد، شما امام بر حق خود را نافرمانى مى كنيد و آنها

پيشواى دروغين خويش را فرمان ميبرند، آنها امانت را بصاحبش ميرسانند و شما خيانت ميورزيد و آنها در سرزمين خود اصلاح مى كنند و شما تباهى ببار مى آوريد، بخدا قسم اگر دلوى را بشما امانت دهم ميترسم بندش را بدزديد.

«خدايا! من از اين مردم سير و خسته شدم و اينها مرا از خود نوميد و خسته كردند، اين ها را از من بگير و بهترش را بمن ببخش و مرا از اينها بگير و زمامدار بدى بر آنها مسلط كن و دلهاشان را همچون نمكى كه در آب حل ميشود، متلاشى گردان. بخدا قسم دوست مى داشتم بعوض شما فقط هزار سواره از قبيله «بنو فراس» «27» ميداشتم».

______________________________

(26)- شرح نهج البلاغه محمد عبده.

(27)- بنو فراس قبيله اى از عرب كه مشهور بشجاعت و مردانگى است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:378

آنگاه از منبر فرود آمد. «28» (1) از چنين سخنرانى دردآورى بخوبى بوضع فاسد و بى ثبات سپاهيان خائن امام پى مى بريم و براى ما تعجبى باقى نماند كه اين گروه، امام حسن را تنها گذاشتند و در مبارزه «با معاويه» از حمايتش دست برداشتند.

«معاويه» باين هم قناعت نكرد و لشكرى بفرماندهى «سفيان بن- عوف» براى حمله بمردم عراق فرستاد تا در ميان خانه هاشان بر آنها بتازد، اشغالگران «معاويه» بنواحى «هيت» «29» «و انبار» «30» حمله كردند و كشتارى زشت و سخت بر مردم آن نواحى ببار آمد و همه اموالشان بباد غارت رفت.

گزارش اين خبر اسف بار، امام را در اندوهى بزرگ فرو برد چون بمعاينه مى ديد كه باطل نيرومند و توانا گرديده و ديگر شكستن چنان قدرت بزرگ شيطانى با چنين سپاهيان سست عنصرى امكان پذير نيست، سپاهيانى كه دلهاشان را خوف

و خوارى و ذلت فرا گرفته و امام را در چنين تنگناى توانفرسائى قرار داده است.

بازهم امام بسخن ايستاد و سخنى پرهيجان و دردانگيز بيان داشت و چهره ياران سست پيمانش را با خطوطى كه از بدبختى و سيه روزى و مذلت

______________________________

(28)- شرح نهج البلاغه عبده.

(29)- هيت شهرى از نواحى بغداد است كه نخلستانها و محصولات فراوان دارد.

(30)- انبار شهرى است در كناره غربى فرات كه ده فرسخ با بغداد فاصله دارد، شاهپور ذو الاكتاف آن را ساخته و بعد ابو العباس سفاح، خليفه عباسى بناى آن را تجديد كرده و كاخهائى در آن بنا كرده و تا آخر عمر در آنجا بوده است (معجم البلدان، جلد 1).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:379

بر آن نمودار است در برابرشان ترسيم كرد و فرمود:

(1) «آگاه باشيد! كه من شما را بجنگ با اين مردم، شب و روز و پنهان و آشكار برانگيختم و بشما گفتم با آنها بجنگيد، پيش از آنكه با شما بجنگند، بخدا قسم مردمى كه دشمنان بخانه هاى آنها درآيند و بر آنها بتازند، سخت به پستى افتاده اند، همچنان وقت گذرانديد و به پستى گرائيديد تا اينكه حمله آنها آغاز شد و شهرهاى شما را گرفتند و اينك لشكريان اخو غامد «31» به شهر انبار حمله كرده اند، آنها «حسان بن حسان بكرى» را كشته و نگهبانان شهر را خلع اسلحه كرده اند.

«بمن خبر رسيده است كه بخانه زن مسلمان و زن غير مسلمانى كه در پناه ماست حمله برده، خلخال و دست بند و گردن بند آنها را ربوده اند و چيزى جز گريه در برابرشان نايستاده است.

شاميان غارتگر با دستبردهائى فراوان بازگشته اند و حتى به يك نفر آنها جراحتى

نرسيده و خونى ريخته نشده است. با شنيدن چنين خبرى اگر مرد مسلمانى از غصه بميرد، جا دارد و حتى بخود منهم چنين مرگى سزاوار است.

«شگفتا، بخدا قسم، دل بمرگ مى پيوندد و اندوه برجان ميرسد از اجتماع آنها بر باطلى كه دارند و پراكندگى شما از حقى كه به آن گرائيده ايد!! اى زشت باد رويتان برويد دور شويد.

«شما كه آماج تيرهاى حملات آنها شده ايد و نمى جنبيد و با

______________________________

(31)- سفيان بن عوف از قبيله بنى غامد در يمن.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:380

شما مى جنگند و دفاع نمى كنيد و امام خود را نافرمانى مى كنيد و بچنين عصيانى راضى هستيد.

(1) «چون در تابستان شما را بجنگ ميخوانم ميگوئيد هوا بشدت گرم است مهلتى بده تا هوا خنك شود و چون در زمستان شما را به نبرد دعوت مى كنم ميگوئيد هوا خيلى سرد است مهلتى بده تا هوا گرم گردد. شما از سرما و گرما فرار مى كنيد و از مرگ فرار شما بيشتر است، اى نامردانى كه قيافه مردان بخود گرفته ايد، خيالهاى كودكان بر سر داريد و عقلتان باندازه زنان حجله نشين است. بخدا قسم دوست ميداشتم كه شما را نبينم و نشناسم، شناختى كه پشيمانى ببار دارد و اندوه به همراه مى آورد.

«خدايتان بكشد كه قلبم را از غصه پر كرديد و سينه ام را از اندوه انباشتيد و جرعه بجرعه شرنگ اندوه بكامم ريختيد و انديشه و نقشه ام را با سركشى و تمرد و عصيان درهم ريختيد».

ولى اين گفتار حماسى امام هرگز ارواح وامانده و پوسيده آنها را برنيانگيخت و پستى و تمرد را از جانشان برنداشت. آنها تسليم غارت- گران و اشغالگران مسلح معاويه شده بودند كه بر آنها مى تاخت

و مال و جانشان را هر گونه و هر جا كه ميخواست به آتش مى كشيد.

(2)

4- فتنه خريت «32»

گرفتاريهاى امام و اندوهى كه از ياران سست پيمان و دشمن حيله بازش بازش

______________________________

(32)- خريت بن راشد ناجى در جنگ جمل همراه على بود و فرماندهى قبيله مضر را بعهده داشت، عبد الله بن عامر او را بر يكى از نواحى فارس حاكم ساخت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:381

بدل داشت، بهمين جا پايان نيافت، بلكه فتنه و شرّ بزرگترى در برابرش دندان نمود، شرّ بزرگى كه از خوارج برمى خاست و با جنگ نهروان پايان نپذيرفت. عقيده تباه و خطرناك خوارج كه از انديشه چند نفر از باقى ماندگان آنها مى طراويد، بتدريج ريشه مى گرفت و مردم بيمار گونه اى كه دريافت چنين كج رويهائى را آمادگى داشتند بنشر اين عفونت ها مى پرداختند و كم كم اين زشتى ها و خطرها نضج مى گرفت و گسترش مى يافت و مشكل بزرگى را از تمرد و طغيان در مجتمع اسلامى شكل ميداد و در برابر امام مى ايستاد و چنگ و دندان مينمود.

از جمله «خريت» يكى از خوارج متعصب، به همراهى يارانش بلوائى برپا كرد و بجنگ امام برخاست.

امام، لشكرى بجانب خريت فرستاد تا او را از عصيان بازدارد و بفرمان آورد و هدايت كند.

لشكر امام با گروه خوارج مواجه شد و سخنها و بحثهائى بينشان در گرفت، ولى خريت بر جدال و لجاج خود باقى ماند و بناچار جنگى سخت و خونين درگرفت و پيروزى نصيب هيچ طرف نشد و «خريت» و يارانش بجانب بصره عقب نشستند و لشكر امام بدون نتيجه بكوفه بازگشت.

امام نيروئى قوى تر و لشكرى نيرومندتر براى رفع غائله خريت ببصره فرستاد و به «ابن عباس» كه فرمانرواى بصره

بود نوشت كه نيروى كوفه را كمك كند و نيازشان را برطرف سازد. «ابن عباس» فرمان امام را

______________________________

او در جنگ صفين هم شركت كرد ولى پس از مسئله حكميت از امام جدا شد و بفارس رفت و بمخالفت امام برخاست (الاصابه، جلد 1).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:382

اجرا كرد و دوباره جنگى شديد و خونين در گرفت و طرفداران خريت شكست خوردند و بهزيمت رفتند ولى «خريت» و بعضى يارانش از تاريكى شب استفاده كردند و بجانب اهواز گريختند.

(1) در آنجا بذر فتنه بدست خوارج پاشيده شد و مردم نادان و ساده لوحى- كه ايمانشان استحكام و جلائى نداشت به او گرويدند و از حقيقت اسلام كناره گرفتند.

او عربها را از دادن زكاة و مسيحيان را از پرداخت جزيه بازداشت و گروهى از مسيحيان كه مسلمان شده بودند دوباره از دين برگشتند و گروه زيادى دور او را گرفتند و كم كم فتنه بالا گرفت و نيرويش افزونى يافت. قواى امام آنها را تعقيب كرد و بازهم جنگى در گرفت و در اين جنگ، خريت و جمعى از يارانش كشته شدند و گروهى به اسارت افتادند، فرماندهى سپاه امام، آنها را كه تسليم شدند و توبه كردند آزاد كرد و بقيه را به اسارت گرفت، آشوبها و فتنه ها همچنان در جهان اسلامى افزايش مى يافت و نواحى تحت حكومت امام را موجى از تشنج فرا ميگرفت تا سرانجام بشكست امام و شهادت حضرتش و شكست فرزندش- حسن (ع)- انجاميد و زيانهاى فراوانى براى امت مسلمان ببار آورد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:383

(1)

محراب خونين

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:384

(1) پس از حادثه صفين، امام، در كوفه اقامت گزيد، با اندوهى بزرگ

و قلبى دردناك و مجروح كه از همه سوى سختى ها و ناروائيها و نامردى ها احاطه اش كرده

او مردمى را ميديد كه به؟؟؟

و غرض رانيها بر آنها چيره شده و چنان اسير سستى و پستى گرديده كه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:385

هرگز اميد حقيقت جوئى از آن نمى رود و در برابر او، «معاويه» با همه تبهكاريها و باطل پرستى هايش آنچنان توانائى و شوكتى يافته كه ديگر غلبه بر او، غير ممكن بنظر مى آيد.

زيرا ياران سست ايمان على (ع) به هيچ روى از فرمان مولاى خود، پيروى نمى كنند و دچار سركشى و عصيانى سخت گرديده اند. دعوت امام را نمى پذيرند و لذت جوئى و آسايش طلبى، روح متمردشان را دستخوش پليدترين نوسانات مادى قرار داده و ديگر حاضر بتحميل سختى هاى جنگ نيستند و از مرگ ميترسند و مفهوم جهاد را درك نمى كنند.

اين سختى ها و ناگواريها چنان كام جان امام را تلخ ساخته بود كه ديگر زندگانى برايش دردناك و مصيب بار بود و هميشه آرزوى مرگ ميكرد، تا از اين دنياى سياه و تاريك بجهان روشنى ها كوچ كند و هر- لحظه اين آرزو را تكرار مى كرد و از خدايش تمناى شهادت مينمود.

(1) «ماكس نورداو» سخنش راست است كه ميگويد: دغلبازان باقى ميمانند و شايسته كاران نمى پايند، زيرا حقيقت جويان هرگز نميتوانند در دنياى باطلها باقى بمانند.

و امام شايسته ترين انسانى است كه از آغاز جهان تا پايان آن بر روزگار چهره نموده و عنصر يگانه اى است كه همه فضائل را حائز است و سيرت پاكش از همه نقيصت ها و آلودگى ها مبراست، هرگز لذت ها و خرمى ها و فريبندگيهاى دنيا نتوانسته روح بزرگ و آسمانيش را جلب كند و او شخصيت ممتازى است كه وجودش بزرگترين نمونه عالى انسانيت

و ناموس مقدس حيات است و كل كمالات و برتريها در ذات روشن جاويدش تجلى مى كند و خوى پاك او نمودار استوارترين و پاكترين عقيده ها

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:386

و ايمانهاست و در سرشت اصيل او، عشق به عدالت و برابرى و انساندوستى ميجوشد و در جانش موج حمايت ناتوانان برمى خيزد و هرگز آرام نمى گيرد.

(1) پس چگونه چنين وجود عظيم و برترى در اين دنياى تاريك باطلها مى گنجد و مى پايد و چگونه چنين زعيم بزرگ و پيشواى مقدس و توانائى در بين چنان ملت فاسد و تباه و مرده و دور از حقيقت و فضيلت ميتواند پايدار بماند، مردمى كه بحق پشت كرده و بنده نفس و دنيا و هوس شده اند و حقايق ايمان و جهاد و فضيلت را نمى فهمند و مفاهيم عالى رهبرى بزرگ انسانى را اصلا درك نمى كنند.

بهمين جهت، امام از خدا ميخواست كه از مصاحبت چنين گروه نابكارى رهائى يابد و بديدار رفيق اعلى بشتابد، زيرا او دنيا را بخاطر لذت ها و كام جوئى ها و حكمرانيهايش نميخواست، بلكه خواستار آن بود كه مبانى حقيقت را تحكيم بخشد و عدل را پايدار بدارد و حق ستمديده از ستمكار بستاند و اكنون كه نميتوانست چنين برنامه عالى و زنده اى را در آن محيط پست و كثيف اجرا كند، دنيا را طرد ميكرد و پس ميزد و به او ميفرمود:

«اى دنيا برو و ديگرى را فريب ده، برو ديگرى را فريب ده».

بر اين اندوه بزرگ امام، فقدان عزيزان و شايستگان و- باقى ماندگان دوران پيامبر، غمى سنگين مى افزود، آنهائى كه در مكتب او درس فضيلت و ايمان آموخته بودند، فداكاران جانبازى مثل «عمار ياسر»، «ابن تيهان»، «ذو الشهادتين»

و همگنان آنها از چهره هاى شناخته و درخشان گروه مؤمنان كه امام بر ايمان و اخلاص آنها در اقامه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:387

حق و محو باطل و تأييد شعائر دين و سنت پيامبر تكيه داشت و اكنون روزگار همه را از دست على گرفته و ديگر اميد و آرزوئى برايش در اين دنيا، باقى نگذارده است.

امام با اينهمه درد و تلخى و شكنجه و آزار، بدرگاه خدا مى ناليد و از سويداى جان بتضرع ميخواست كه از تنگناى اين دنياى ناهمراه و ناهموار، رهائيش بخشد، چنانكه قبل از حادثه شهادتش، از اين دعاها و فريادها بفرزندش حسن (ع) حكايت كرد و گفت:

«ديشب را اندكى بخواب رفتم و چشمهايم بهم بر آمد، رسول خدا را ديدم كه بنزد من آمده است. گفتم اى پيامبر خدا! مى بينى كه از امت تو، چه كژيها و دشمنى ها بر سر من آمده است؟

فرمود: آنها را نفرين كن. گفتم: خدايا از اينها بهتر را بمن ده و از من بدتر را به آنها بسپار «1»».

دعاى امام پذيرفته شد و هنگام آن رسيد كه اين نور روشن بر آسمان بالا رود و اين حجت الهى بجايگاه اصليش در پهنه ملكوت بازگردد و اين والاترين روحى است كه از زمين به روح و ريحان و جنت نعيم فائز مى شود.

(1) در همين هنگام كه امام سخت ترين و تلخ ترين دوران عمر سراپا تلاش و رنج خود را مى گذرانيد و سنگين ترين بارهاى اندوهى بزرگ را بدوش مى كشيد، چند تن از خوارج ظاهرا براى انجام مراسم حج در مكه گرد آمده بودند و شبى در مسجد الحرام نجوائى خطرناك با خود داشتند و گفتند براى نجات مسلمانان از

خونريزى و جنگ بايد سه نفر

______________________________

(1)- الامامه و السياسة، جلد 1.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:388

از كفار!! كه منشأ همه كشتارها و تفرقه هايند، كشته شوند و اين سه نفر على (ع) و «معاويه» و «عمرو عاص» هستند.

(1) در اين وقت، جنايتكار تبه روزى بنام «عبد الرحمن بن ملجم حميرى» عهده دار كشتن امام شد و «عمرو بن بكر تميمى» هم قتل «معاويه» را پذيرفت و «حجى بن عبد اللّه صريمى» هم مرگ «عمرو عاص» را قبول كرد و همگى براى اجراى برنامه خود روز معينى را انتخاب كردند و تصميم گرفتند. آن روز، هيجدهم ماه رمضان (شب نوزدهم) سال چهلم هجرى بود و ساعت ترور نيز سحرگاهى كه هنگام نماز است، تعيين شد. آن وقت از هم جدا شدند و هر كدام بصوب مأموريت خود حركت كردند.

«ابن ملجم» تبهكار، وارد كوفه شد و بخانه دختر عمويش «قطام» در آمد، پسر ملجم عشقى شديد به اين زن مى ورزيد و پدر و برادر «قطام» در جنگ نهروان كشته شده بودند و خشم و انتقامى شديد قلب سياهش را مى فشرد و بعلاوه همان طرز فكر خوارج را در سر داشت و نسبت به امام شديدا كينه مى ورزيد.

پسر ملجم از «قطام» خواستگارى كرد. «2» «قطام» درخواست او را نپذيرفت مگر آنكه آتش خشم و انتقامش را فرو نشاند و او را به آرزويش برساند.

تبهكار گفت: آنچه خواهى انجام ميدهم و ترا به خواست و آرزويت ميرسانم.

«قطام» ميزان مهريه خود را چنين تعيين كرد، سه هزار درهم

______________________________

(2)- مروج الذهب، جلد 1- و در بعضى اخبار آمده كه پسر ملجم، رباب دختر قطام را ميخواسته است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:389

پول، يك غلام

و يك كنيز و كشتن على (ع)!

(1) تبهكار گفت: درخواستهاى ترا غير قتل على (ع) مى پذيرم و تو هرگز بچنين آرزوئى دست نخواهى يافت.

تبهكار، منظور شوم خود را مخفى ميكرد، ولى آن زن زشتخوى شرط اساسى آخرى را ميخواست و پسر ملجم را كه در هيجانى از خشم و شهوت فرو رفته بود بارتكاب جنايت برمى انگيخت و مى گفت:

«اگر در اين كار موفق شدى قلب من را شفا داده اى و به كام جوئى از من رسيده اى و اگر در اين حادثه كشته شدى پاداشى كه خدا در آخرت بتو ميدهد از بهره منديهاى دنيا بزرگتر است».

چون تبهكار اصرار آن زن را در اين واقعه دريافت، نقشه شوم خود را براى معشوقه اش بر ملا كرد و گفت: براى انجام چنين اقدامى به كوفه آمده است.

«فرزدق» درباره مهريه سنگين «قطام» كه محو حيات مقدس و گرانبهاى على (ع) است چنين مى سرايد:

«من هرگز در ميان عرب و عجم مهريه اى به اين گران قيمتى از طرف هيچ بخشنده اى نديده ام.

سه هزار درهم پول، يك غلام و يك كنيز و كشتن على با شمشيرى زهرآلود.

هيچ مهريه اى به گرانى قتل على (ع) نيست هر چند زياد باشد و هيچ بى باكى و كشتارى چون جنايت پسر ملجم نيست «3»».

______________________________

(3)- مستدرك حاكم، نور الابصار، و اين دو بيت هم بر آن اشعار اضافه شده است:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:390

(1) ياران امام كه كم و بيش احساس خطر ميكردند و از ترور امام بدست خوارج بيم داشتند، از حضرت خواستند كه نگهبانهائى براى خود انتخاب كند، تا وقتى كه براى عبادت و انجام امور مهم از خانه بيرون مى آيد مورد سوء قصد قرار نگيرد، ولى امام نپذيرفت و فرمود:

«از

طرف خداوند زره استوارى بر پيكر من است و روزى كه مرگ من فرا رسد، اين زره پاره ميشود و مرا بمرگ مى سپارد فعلا تيرى نيست كه بمن رسد و ضربه اى نيست كه مجروحم سازد».

چون ماه رمضان كه بهترين ماههاست فرا رسيد، همان ماهى كه آن قدر در نزد پروردگار منزلت و قدر دارد كه ماه خدايش ناميده اند، امام ميدانست كه در چنين موقعيت مقدسى بديدار پاك پروردگارش نائل خواهد شد. در آن شبها، گاهى افطار را در خانه حسن (ع) بود و گاهى در خانه حسين (ع) و زمانى در خانه «عبد اللّه جعفر»- همسر زينب- ولى بيش از سه لقمه افطار نميفرمود و چون از او ميپرسيدند، مى گفت:

«دوست دارم خدايم را با شكم گرسنه ديدار كنم» «4».

چون شب نوزدهم ماه رمضان فرا رسيد، امام را هيجانى شديد فرا گرفت و بشدت در تلاطم افتاد. او در صحن خانه اش با اندوه و اسف و در عين حال شور و اشتياق راه ميرفت و به آسمانها نگاه ميكرد و از وقوع

______________________________

اگر در اين كار موفق شوند شرافت و افتخارى بدست نياورده اند.

سگهاى تجاوز كار از عرب و عجم ضربت وحشى حمزه را شربت مرگ چشانيد.

و على (ع) هم از شمشير پسر ملجم بشهادت رسيد.

بعضى از كتب اين اشعار را از ابن ابى مياس مرادى ميدانند.

(4)- تاريخ ابن اثير.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:391

حادثه اى بزرگ كه در اين شب رخ ميدهد، خبر ميداد و مى گفت:

«دروغ نگفت و دروغ گو نبود، امشب است آن شبى كه بمن وعده داد «5»».

(1) آن شب را با اندوه و استغفار و تلاوت قرآن بپايان رسانيد و پيش از آنكه شب به آخر رسد

و فروغ صبحگاهى بتابد، وضو گرفت و چون خواست از خانه بيرون رود، مرغابى هائى كه در خانه بودند و به حسن (ع) هديه شده بودند، بفرياد آمدند. امام از فرياد آنها وقوع حادثه شومى را پيش بينى كرد و فرمود:

لا حول و لا قوة الا باللّه صداهائى است كه ناله هائى را در پى دارد. «6»

حسن (ع) سراسيمه پيش آمد و چون از خروج پدرش در اين وقت سحرگاهى به ترس آمده بود، گفت:

- چرا اين وقت از خانه بيرون مى رويد؟

- خوابى كه ديشب ديدم بر اينم واداشت.

- خير است چه خوابى ديديد؟

- خواب ديدم كه جبرئيل از آسمان بر كوه ابو قبيس پائين آمد و دو سنگ برداشت و بر روى بام كعبه بهم زد، سنگها مثل خاكستر، نرم و پاشيده شدند و همه خانه هاى مكه و مدينه را فرا گرفتند.

- تعبير اين خواب چيست؟

اگر تعبيرش ظاهر شود، پدرت كشته مى شود، و ماتم قتل او همه مردم مكه و مدينه را سوگوار ميسازد.

______________________________

(5)- الصواعق.

(6)- مروج الذهب، جلد 2. زندگانى حسن بن على(ع) ج 1 392 محراب خونين ..... ص : 383

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:392

(1) سراپاى حسن (ع) را وحشتى بزرگ فرا گرفت و اندامش بلرزيد و با اضطراب پرسيد:

- اين فاجعه، كى اتفاق مى افتد؟

- خداوند در قرآن ميفرمايد: «هيچ كس نميداند فردا چه بدست مى آورد و در كدام سرزمين ميميرد» «7» ولى حبيب من، پيامبر خدا فرمود اين حادثه در دهه آخر ماه رمضان رخ ميدهد و قاتل من، پسر ملجم است.

- حال كه قاتلت را مى شناسى او را بكش.

- قبل از جنايت، قصاص جايز نيست، هنوز او كارى نكرده است.

امام بفرزندش سوگند داد كه بخانه اش برگردد

و بخوابد و حسن (ع) چاره اى جز اطاعت نيافت. «8»

و امام در تاريكى سحرگاهى از خانه بمسجد رفت.

در روايات آمده است كه بهنگام سحر، خداوند بر دلهاى مؤمنان تجلى مى كند و رحمتش را جريان ميدهد و خير و سعادت عنايت ميفرمايد.

امام كه بمسجد رسيد مردم را براى عبادت خدا و مناجات با پروردگار از خواب بيدار كرد و بعد خود بنماز ايستاد و چون اندام رسايش در برابر خداى بزرگش كه يك عمر به پرستش ذات كبريائى او قيام كرده بود، بخاك افتاد و ياد خدا در ميان لبهاى پاكش بزمزمه نشست، پسر ملجم تبهكار، شمشيرى به كشيد و فرياد زد:

______________________________

(7)- سوره لقمان، آيه 34.

(8)- در استيعاب آمده كه حسن هم با امام از خانه بيرون رفت و از او جدا نشد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:393

«حكم از خداست نه از تو» «9»

(1) ضربت تبهكار بر چهره اى فرود آمد كه در همه عمر در برابر خداى با نهايت خضوع بر خاك مى افتاد و مغزى را در هم شكافت كه جز سعادت مردم نمى انديشيد و درباره خير و هدايت مردم فكر نميكرد و چون اين ضربه مرگ آور را احساس كرد، فرياد زد:

فزت و رب الكعبه سوگند بخداى كعبه كه بحق رسيدم.

امام فائز شد و چه فوز و سعادتى بزرگتر از اين كاميابى مقدس معنوى است كه او به هدف مقدس خود رسيد.

او بهنگامى بمقام والاى شهادت رسيد كه در برابر خدا به عبادت جبهه بر خاك ميسود و نام خدا بين لبهايش مى پريد، آن هم در خانه خدا و در بزرگترين ماههاى سال.

امام بكاميابى روحانى خويش رسيد و از ديرباز چنين لحظه اى را انتظار مى كشيد و از

آغاز تا پايان زندگانيش هرگز فريب دنيا را نخورد و دست به اين مردار عفونت زاى نيالود.

امام بسعادت محتوم جاودانه اش رسيد و چه سعادتى از اين بزرگتر

______________________________

(9)- پسر ملجم در اين جنايت تنها نبود بلكه دو نفر ديگر بنام شبيب بن بحيره و مجاشع بن وردان او را همراهى مى كردند. قطام كه در مسجد بعنوان اعتكاف چادر زده بود، سينه هاى آنها را با حرير پيچيد تا قوت قلب داشته باشند. آنها شمشيرها را برداشتند و در برابر در مسجد كمين كردند، اشعث كه از قصد آنها آگاه بود گفت زود باشيد وگرنه روشنى صبح رسواتان مى كند، حجر بن عدى كه اين سخن را شنيد گفت قصد كشتن او را دارى خدايت بكشد. پسر ملجم ضربه را وارد كرد و ضربه شبيب بديوار محراب فرود آمد و وردان هم فرار كرد.

(مروج الذهب، جلد 2.)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:394

كه بر پيكرش جامه جاودانگى پوشانيد و او را بعنوان مظهر عدالت انسانى و نمونه كامل فضائل بشرى در دوران حيات معرفى كرد و او با چنين شهادت شكوهمندى از آخرين پلكان رقاء انسانى بالا رفت و اوج همه كمالات را دريافت.

(1) امام بزرگترين رستگارى آسمانى را دريافت و چه رستگارى از اين والاتر كه او را با عظمت و خلود همراه ساخت و مكتب مقدس فكرى او سرمشقى براى همه انسانهاى فضيلت خواه گرديد، تا در مسير روشن تعليمات مقدس او بمقصد عالى شايستگى و پيروزى برسند و حقيقت كامل ايمان را دريابند.

چون امام در محراب افتاد، فرمود:

«مرا پسر آن زن يهودى، ابن ملجم كشت از دست شما فرار نكند».

مردم از همه سوى بجانب مسجد شتافتند و با

صداى بلند ميگريستند و فرياد ميكشيدند و پيشاپيش همه، فرزندانش بسوى پيكر خونين پدر بزرگوار خود روى مى آوردند و صيحه ميزدند. امام در محراب افتاده بود و «جعدة بن هبيره» «10» و جمعى از مردم مى كوشيدند كه امام را براى نماز آماده كنند، ولى امام توان حركت نداشت و امام چون نگاهش به حسن (ع) افتاد، فرمود كه با مردم نماز بخواند.

______________________________

(10)- جعدة بن هبيره مخزومى پسر ام هانى دختر ابو طالب است كه عهد پيامبر را درك كرده ولى ابن معين ميگويد حديثى از رسول نقل نكرده است و عجلى ميگويد او از تابعين ثقه است (خلاصه تهذيب الكمال) در استيعاب آمده كه جعده مردى فقيه بوده كه از طرف دائيش على (ع) ولايت خراسان يافته است، ابو عبيده مى گويد ام هانى سه پسر داشته جعده، هانى و يوسف.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:395

(1) حسن (ع) با مردم نماز خواند و امام همچنان افتاده بود و از فرقش خون ميريخت، پس از نماز، حسن (ع)، سر پدر را بدامان گرفت و درحالى كه قطرات اشك بر چهره اش ميريخت:

- كدامين جنايتكار با شما چنين كرد؟

- همان پسر زن يهودى، عبد الرحمن بن ملجم.

- از كجا فرار كرد؟

- لازم نيست كسى بدنبالش برود بزودى در مسجد (كنده) مى آورندش، لحظه اى نگذشت كه فرياد مردم بلند شد و تبهكار را كه سرش برهنه و بازوانش بسته بود بحضور آوردند «11». حسن (ع) به تبهكار فرمود:

اى لعنت شده! امير المؤمنين و امام المسلمين را كشتى، اين پاداش خير خواهى هاى او بود كه پناهت داد و بخود نزديكت ساخت و اكنون پاداش خدمات او را چنين دادى؟ و بعد بپدرش كه ديدگانش

در پرده اى از خون فرو بسته بود، گفت:

پدر! اين دشمن خدا و دشمن تو است كه بتوفيق خدا او را گرفتيم، امام ديدگان خود را گشود و به آهستگى گفت:

حادثه بزرگى بوجود آوردى و كارى خطرناك انجام دادى، اين من نبودم كه بتو مهربانى ها كردم و بخششها نمودم، آيا اين پاداش خدمات من بود؟

______________________________

(11)- مسعودى مى نويسد: مردم پسر ملجم را در حال فرار احاطه كردند و سنگبارانش نمودند، مغيرة بن نوفل ضربه اى بر او نواخت و بزمينش انداخت و او را گرفتند و بمسجد آوردند (مروج الذهب).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:396

(1) پس به حسن (ع) روى آورد، فرمود: پسرم! با اسيرت مدارا كن و بر او رحمت آور و مهربان باش.

- اى پدر! اين مرد لعنت شده ترا كشت و ما را سوگوار ساخت و تو ميفرمائى كه به او مهربانى كنم؟

- پسرم! ما خاندان عفو و رحمتيم، از هر چه ميخورى باو بده و آنچه مى نوشى او را بنوشان و اگر مردم به قصاص خونم او را بكش ولى او را مثله مكن كه شنيدم پيغمبر فرمود: حتى سگ گزنده را مثله نكنيد، اگر زنده ماندم خود ميدانم با او چه كنم و من از هر كس سزاوارتر به عفوم، زيرا ما خاندانى هستيم كه بر گناهكار مى بخشائيم و بزرگوارى ميورزيم.

فرمود: او را بخانه اش بردند و مردم با گريه و اندوه او را بدرقه ميكردند و چنان فرياد ميكشيدند كه نزديك بود جانشان از حلقوم بيرون آيد و با صداى بلند مى گفتند:

امام بر حق كشته شد، امام بر حق كشته شد.

امام در بستر شهادت افتاد و حسن با اندوهى بزرگ و غمى جانكاه بپدرش

عرضه داشت:

پدرم! پس از تو، به چه كسى پناه ببريم، مصيبت مرگ تو مثل مصيبت جدمان پيغمبر است.

امام او را دربرگرفت و او را تسكين بخشيد و فرمود:

پسرم! قلبت را با شكيبائى بخدا بسپار و پاداش خود و برادرانت را در مصيبت من بزرگ گردان.

حسن (ع) گروهى از پزشكان را فرا خواند و ماهرترين آنها

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:397

«اثير بن عمرو سكونى» «12» بود كه گفت جگر تازه گوسفندى را آوردند و رگى از آن را داخل جراحت سر امام كرد و بيرون آورد و ديد سفيدى مغز سر بر آن نشسته و ضربت تا مغز امام فرود آمده است، اثير، وحشت زده به امام گفت:

اى امير المؤمنين! وصايايت را بگذار كه خواهى مرد. «13»

(1) حسن (ع) سراسيمه و گريان آنچنان كه قلبش در آتشى از اندوه ميسوخت، به امام گفت:

پدرم! پشتم را بمرگت شكستى، چگونه ميتوانم ترا با اين حالت ببينم؟

امام به نرمى و آرامى چنين پاسخش داد:

پسرم! ديگر از امروز ببعد بر من غم مخور و زارى مكن، امروز جدت پيامبر و جده ات خديجه و مادرت زهرا (ع) را ديدار ميكنم و فرشتگان هر لحظه قدوم مرا انتظار ميكشند، پس بر من اندوه مبر و گريه مكن.

زهرى كه از شمشير تبهكار چكيده بود در خون امام اثر كرد و چهره درخشانش بزردى گرائيد ولى يك لحظه هم از ياد خدا غافل نماند و به پيشگاه پروردگارش عرضه ميداشت:

«خدايا! همراهى پيامبران و اوصياء آنها را از تو ميخواهم و درجات بهشتى را از تو مسئلت دارم».

______________________________

(12)- اثير بن عمرو سكونى يكى از پزشكان و جراحان ماهر كوفه و صاحب كرسى تدريس بود كه صحرائى

را بنام او، اثير نام نهادند.

(13)- الاستيعاب، جلد 2.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:398

(1) امام در اين حال، بيهوش شد و قلب حسن (ع) از شدت اندوه گداخت و سيلاب اشك تا آنجا كه در توان مژگانش بود فرو باريد و قطراتى از آن، بر چهره امام چكيد، امام ديدگانش را گشود و چون فرزندش را گريان ديد به تسكين و تسليتش پرداخت و فرمود:

پسرم! چرا ميگريى از امروز بر پدرت ديگر اندوه و دردى نيست، پسرم گريه مكن، تو هم روزى با زهر شهيد ميشوى و برادرت حسين (ع) را هم، با شمشير خواهند كشت.

آنگاه فرزندانش را بمكارم اخلاق وصيت فرمود و درسهاى ارزنده اى از زندگى به آنان آموخت، اندرزهاى ارزنده او متوجه فرزندانش حسن و حسين (ع) و ديگر فرزندانش و بالاخره همه مسلمانان بود.

(2)

وصاياى امام (ع)

شما فرزندانم را به پرهيزكارى و ترس از نافرمانى خدا سفارش ميكنم.

بدنبال دنيا نرويد اگر چه دنيا شما را بجويد و بخواهد.

اگر سرمايه دنيا را از دست داديد، اندوهگين نشويد.

سخن بحق بگوئيد و براى دريافت پاداش آخرت كار كنيد.

دشمن ستمكاران و يار ستمكشان باشيد.

من شما را و همه فرزندانم را و هر كس را كه اين وصيت نامه به او ميرسد، بتقوى و رعايت نظم در كارها و اصلاح بين جامعه سفارش ميكنم كه از جدّ شما، پيامبر خدا شنيدم كه ميفرمود: «اصلاح بين مردم از

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:399

يك سال نماز و روزه برتر است».

(1) خدا را، خدا را، به يتيمان توجه كنيد و دهانشان را از غذا خالى نگذاريد و در نزد خود خوارشان نگذاريد.

خدا را، خدا را، به همسايگانتان توجه كنيد كه پيامبر شما درباره آنها سفارش

ميكرد و ميفرمود: «درباره رعايت حق همسايه آن قدر بمن سفارش شد كه گمان بردم همسايه هم ارث ميبرد».

خدا را، خدا را، درباره قرآن بكوشيد و نگذاريد ديگران بدستوراتش عمل كنند و از شما پيش افتند.

خدا را، خدا را، درباره خانه خدايتان، مبادا دور آن را خالى بگذاريد كه چنان در گرفتارى افتيد كه مهلت نيابيد.

خدا را، خدا را، در جهاد بسرمايه ها و جانها و زبانهايتان در راه خدا.

بر شما باد كه بيكديگر به پيونديد و بيكديگر ببخشيد و ببخشائيد و مبادا قطع رابطه كنيد و پشت بيكديگر كنيد.

امر بمعروف و نهى از منكر را ترك نكنيد وگرنه بدترين مردم بر شما حكومت يابند.

آنگاه بخاندان و خويشاوندانش روى آورد و گفت:

اى پسران عبد المطلب! مبادا ببينم كه در خون مسلمانان فرو- رفته ايد و ميگوئيد امير المؤمنين كشته شد، امير المؤمنين كشته شد.

مبادا به قصاص خون من غير از قاتل من كسى ديگر را بكشيد، صبر كنيد اگر من بر اثر ضربت او مردم او را با يك ضربت بكشيد و او را مثله نكنيد كه پيغمبر فرمود: «حتى سگ گزنده را مثله نكنيد». «14»

______________________________

(14)- شرح نهج البلاغه محمد عبده، جلد 3.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:400

(1) آنگاه به فرزندش حسن (ع) درباره معارف دين و شعائر آن، چنين وصيت فرمود:

«پسرم! ترا بتقوى و پرهيز از نافرمانى او سفارش ميكنم، نمازت را در وقتش بخوان و زكاة را در جايش بپرداز، وضويت را درست بگير، كه نماز بدون طهارت درست نيست، ترا سفارش مى كنم كه از گناهان مردم در گذر، خشمت را فرو نشان، به- خويشانت بپيوند، با جاهل شكيبائى كن و در دين ژرف انديش باش، در

كارها پايدارى كن، با قرآن هم پيمان باش، با همسايه نيكى كن، امر بمعروف و نهى از منكر را انجام ده و از زشتى ها بپرهيز «15»».

در روز بيستم ماه رمضان موج جمعيت بر خانه امام بر آمد و همگان رخصت عيادت خواستند و امام اجازه داد چون همه نشستند به آنها فرمود:

«پيش از آنكه مرا نيابيد آنچه ميخواهيد بپرسيد، ولى كوتاه و سبك بپرسيد و رعايت حالم را بنمائيد».

مردم از ترس ناراحتى امام، مزاحمش نشدند.

امام چون احساس مرگ كرد و دانست بزودى بديدار خدايش خواهد شتافت، امر خلافت را پس از خود بفرزندش حسن (ع) واگذارد و او را بر امت محمد (ص) زمامدار كرد، تا در همه شئون حياتى به او مراجعه كنند و اختلافى در اجتماع شيعه پديد نيايد.

«ثقة الاسلام كلينى» «16» مى نويسد: امير المؤمنين تعهد خلافت را

______________________________

(15)- تاريخ ابن اثير.

(16)- محمد بن يعقوب بن اسحاق كلينى يكى از بزرگترين علماى شيعى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:401

بفرزندش حسن (ع) وصيت فرمود و فرزندش حسين (ع) و محمد و ديگر فرزندانش و بزرگان خاندان و پيروانش را بر اين امر گواه گرفت و نامه ها و سلاحش را به او تفويض كرد و گفت: پيغمبر بمن سفارش كرد كه اينها را بتو سپارم و بمن فرمود: بتو وصيت كنم كه بهنگام مرگ، اين ودايع را به برادرت حسين (ع) بسپارى آنگاه فرمود:

«اى حسن! از اين پس، تو زمامدار مردم و ولى امر آنان هستى». «17»

(1) برخى مورخين سنت و جماعت نوشته اند كه امام، فرزندش حسن را به ولايت انتخاب نكرد، بلكه مردم از حضرتش پرسيدند آيا با فرزندت حسن (ع) بيعت كنيم؟ فرمود نه شما را

باين كار امر ميكنم و نه، بازمى دارم، خودتان بيناتريد. «18»

ولى اين سخن، از حقيقت خيلى دور است، زيرا امام از هر كس بشخصيت و موقعيت فرزندش آگاه تر است و ميداند كه او آقاى جوانان اهل بهشت است و او امام مسلمانان است چه بجهاد برخيزد و چه بمصلحتى در خانه بنشيند، چنانكه پيغمبر درباره اش فرمود: «او از هر پليدى و نقصى

______________________________

است كه ثقة الاسلام لقب يافته است، او كتاب كافى را طى بيست سال تأليف كرد كه از بزرگترين و ارزنده ترين كتب شيعه است و محمد امين استرآبادى ميگويد از بسيارى علماء شنيدم كه هيچ كتابى با كافى برابرى نمى كند.

كلينى از مجددين مذهب شيعه در سده سوم هجرى است او در سال 329 هجرى در بغداد وفات كرد و محمد بن جعفر حسينى بر او نماز خواند و در باب كوفه دفن گرديد.

كلين دهكده اى است از ناحيه فشاپويه از توابع شهر رى و قبر پدرش يعقوب در آنجاست (الكنى و الالقاب).

(17)- اصول كافى.

(18)- مروج الذهب، تاريخ عرب.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:402

منزه است و آيه تطهير در قرآن مجيد بر اين حقيقت دلالت ميكند».

(1) در اين صورت آيا كسى جز حسن (ع) هست كه از او برتر و نامورتر باشد و امور مسلمانان را عهده دار گردد؟! و اين حقيقت بروشنى پيداست كه همه شرايط خلافت از علم، تقوى، پارسائى، درست انديشى، شايستگى و احاطه بهمه نيازمنديهاى مسلمانان بنحو كامل در وجود حسن (ع) فراهم بود، پس چگونه امام مردم را به قبول زمامدارى او دعوت نكرد و با علم به اينكه امام در امر خدا، دقت و مراقبتى شديد داشت، دينش بس استوار بود و در

اقامه حق از سرزنش هيچ ملامتگرى نمى انديشيد، چگونه امت مسلم را پس از خويش بى سرپرست ميگذارد و ريسمانش را بگردنش مى افكند و بسوى هدايت و خير راهنمائيش نمى كند؟

(2) چون امام از وصايايش بپرداخت سختى و دردهاى مرگ را احساس فرمود و بتلاوت آيات قرآن پرداخت و آخرين آيه اى كه خواند اين بود:

«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ».

آنگاه روح پاك و پاكيزه اش از اين تيره خاكدان پرواز كرد، روح بزرگى كه بمانندش خلق نشده بود. «19»

درود بر تو، اى ابو الحسن (ع) روزى كه بدنيا آمدى و روزى كه شهادت يافتى و روزى كه به پيشگاه خدايت، زنده برانگيخته مى شوى.

______________________________

(19)- در وقت ضربت خوردن آن حضرت اختلاف است، مروج الذهب آن را در هجدهم و استيعاب در هفدهم رمضان آورده است و شيعه نوزدهم ميداند، در مدت عمر حضرتش نيز اختلاف است و آن را شصت و سه و شصت و چهار سال دانسته اند، مدت خلافتش چهار سال و نه ماه و شش روز بود و عمر امام حسن (ع) در اين وقت سى و هفت سال بود (كشف الغمه).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:403

پس از تو، دنيا تاريك شد، تو همان نورى بودى كه خدايت آفريد تا ظلمت هاى وحشتناك جهان را روشنائى بخشى.

(1) اى پيشواى ما! ابو الحسن (ع)! تو بجهان جاويد ابديت شتافتى، ولى در اين جهان كسى حق ترا نشناخت و پايگاه ارجمندت را درك نكرد، اگر انسانيت به حقيقت خواستار سعادت بود ترا بر مقام زمامدارى مى نشاند و اينگونه گرفتار ناكامى نمى گرديد و دانشها و حقيقت ها و ارزندگيهاى حيات، برايش بيمقدار نمى ماند.

حسن (ع) بتجهيز پدر شهيدش

پرداخت و پيكر پاكش را غسل داد و حنوط كرد و در كفن نهاد و چون پاره اى از شب بگذشت به همراهى چند تن از فرزندان امام و ياران وفادارش آن پيكر مقدس را از كوفه بيرون برد و در جائى كه امروز نجف اشرف است، بخاك سپرد.

همانجا كه امروز كعبه آرزوى فضيلت خواهان است و قرارگاه مؤمنان و مكتب دانش پژوهان.

چون آن شب اندوهبار كه خاطره تلخش در تاريخ بيادگار مانده است پايان يافت، حسن (ع) پسر ملجم تبهكار را فرا خواند و چون بحضور رسيد از امام پرسيد:

- پدرت درباره من چه فرمان داده است؟

- فرمان داد كه جز تو كسى را نكشم و شكمت را سير بدارم و جايگاهت را نيكو سازم، اگر زنده ماند، ترا قصاص كند يا ببخشايد و اگر از دنيا رفت ترا بكشم.

تبهكار گفت: پدرت بحق سخن ميراند و قضاوتش در خشنودى و خشم يكسان بود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:404

حسن (ع) ضربه اى به او زد كه دستش افتاد و با ضربت ديگر كارش را ساخت. «20»

(1) گروهى از مورخين نوشته اند كه جسد ابن ملجم پس از مرگش مثله شد و بدون شك اين سخن دروغ و ساختگى است، زيرا خود امام مكررا از آن نهى فرمود و بگفته پيغمبر اشاره كرد كه فرموده بود مثله حرام است اگر چه به سگ گزنده اى باشد در اين صورت چگونه فرزند پيغمبر مرتكب اين حرام ميشود و از دستور جدش سر مى پيچد.

از طرفى در روايت قائلين به اين امر اشتباه است. «طبرى» در «رياض النضره» مى نويسد: حسين (ع) و «محمد حنفيه» او را مثله كردند و به نهى امام حسن توجهى نداشتند.

«ابو الفداء»، «عبد اللّه جعفر» را نام مى برد «21» و «ابن ابى الحديد» معتقد است كه خود امام حسن (ع) او را مثله كرد «22» همين اختلاف روايت بر ساختگى بودن خبر دلالت دارد.

«دكتر طه حسين» مثله شدن «ابن ملجم» را قطعى ميداند و ميگويد صاحبان خون به اين كار اقدام كردند و سفارش امام را نپذيرفتند و امام به آنها گفته بود كه فقط او را بكشند و تجاوز نكنند ولى آنها، جسد قاتل را ببدترين صورتى مثله كردند و بعد در آتش سوزانيدند. «23»

ولى حقيقت اين است كه «طه حسين» در اين باره اشتباه ميكند و

______________________________

(20)- تاريخ يعقوبى و از جمله كسانى كه مى گويند ابن ملجم را مثله نكردند طبرى است كه در تاريخش مى نويسد و ابن اثير در الكامل و ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين.

(21)- اخبار البشر، جلد 1.

(22)- شرح نهج البلاغه.

(23)- على و فرزندانش.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:405

ساير مورخين هم كه در بيان مطلب اختلاف دارند راه خطا رفته اند، زيرا توجه نكرده اند كه خونخواهان امام و فرزندان آن حضرت از ارتكاب محرمات و محذورات شرعى بدورند و تربيت والاى اسلامى آنها اجازه نمى دهد كه محرمات دين مقدس اسلام را مرتكب شوند.

(1) در اين هنگام، مقام خلافت بوجود حضرت حسن (ع) زينت يافت و پس از شهادت پدرش امير المؤمنين، زمامدارى مسلمين را بعهده گرفت ولى خلافت را در روزگارى بدست آورد كه هيچ كس پيش از او با چنين وضعى مواجه نبود، زيرا جهان اسلامى در برابر خطر بزرگ «معاويه» قرار گرفته بود كه با دروغ و تجاوز و حيله گرى، كارش بالا گرفته و حكومتش استحكام يافته بود و شرش داشت

بهمه جا گسترش مى يافت و هر كس كه ايمانى ناتوان و قلبى تاريك و ضميرى سياه داشت و از عقيده استوار دينى بر كنار بود به او پيوسته بود و كانونى از دروغ و فساد و نيرنگ هر روز وسيعتر و قوى تر شكل ميگرفت.

باند كثيف و اوباش اموى با حرصى تمام بخريدن دين مردم ميپرداختند و آنها را بقبول زمامدارى معاويه ميفريفتند و «معاويه» هم از بيت المال مسلمانان پولهاى گزاف و قيمتهاى گران براى خريدن دين مردمان مى پرداخت و با تمام قوا ميكوشيد كه زمامدارى حسن (ع) را از پيش بردارد و براى رسيدن بمقام خلافت غاصبانه اسلامى به محو دين و كشتن حقيقت مى پرداخت و از هيچ تباهى و نيرنگى بر كنار نبود.

بعلاوه خطرهاى بزرگ ديگرى در داخل منطقه خلافت امام چهره زشت خود را نشان ميداد و چنگالهايش را به پيكره اجتماع اسلامى فرو ميبرد كه مهمترين آنها همان خطر خوارج بود، خطرى كه در ميان سپاهيان

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 1،ص:406

عراق هم ريشه دوانيده بود و روحيه لشكريان را ميخورد و تباه ميكرد، خطر مسلحى كه بجان مسلمانان افتاده بود و پيكره دولت جديد را در هم مى شكست و گروهى افراد ساده و نادان را بخود جلب ميكرد و فتنه ها برپا مى ساخت.

(1) اينها دو خطر بزرگى بودند كه به استقبال خلافت حسن (ع) شتافته بودند و نه تنها امام گرفتار اين ناگواريهاى بزرگ بود بلكه مجتمع اسلامى و خلافت معظمى كه عهده دار گسترش امنيت و برافراشتن پرچم عدل و برابرى و حفظ حقوق مردم ناتوان و ايجاد مساوات بين مسلمانان بود با چنين خطرات بزرگى درگير بود و ما گفتار خود

را در اينجا بپايان مى رسانيم تا باستقبال خلافت حسن (ع) برويم و حادثات آن دوران و صلح حضرتش را با معاويه بررسى كنيم.

پايان جلد اول

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:3

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109